فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات ظريف بروجرديان ,محسن
خاطرات حميد شمس: يك روز مرا پشت موتورش سوار کرد و به طرف خط حركت كرديم. از كنار كالي عبور مي كرديم كه ناگاه خمپاره دشمن نزديك ما افتاد و ما با موتور به ميان ماتلاق پرت شديم. فورا از جا بلند شد و با اينكه دستش شكسته بود، به طرف من آمد تا كمكم كند و با يك دست مرا بلند نمود. سپس موتور را بلند كرد و مكررا از من مي پرسيد كه برايت اتفاقي نيفتاد و صدمه اي كه نديده اي؟ گفتم: خير، و با همان حال موتور را با يك دست گرفت و به پايگاه برگشتيم و او را براي معالجه به بيمارستان بردند. بعد از يك روز آمد و با همان حال مشغول به كار شد و تا دو ماه كه دستش گچ گرفته بود، كار خود را تعطيل نكرد. اين خاطره مربوط به زماني است كه در كارخانه توليدي مشغول به كار بود. سنش نيز 13يا 14 سال بود. در يك شب زمستاني بود كه يكي از پاكستاني ها در آن كارخانه كار مي كردند و هر چند نفر در يك اتاق مي خوابيدند و اتاقي كه محسن در آن مي خوابيد كنار اتاق چند نفر از پاكستاني ها بود. چراغ علاءالدين هم در اتاق روشن بود. هنوز پاسي از شب نگذشته بود كه چراغ به وسيله يكي از افراد در حين خواب روي لحاف مي افتد و آتش مي گيرد. يك دفعه از خواب بيدار مي شوند و مي بينند آتش همه جا را فرا گرفته است و با سرو صداي آن از خواب بيدار مي شود و فوراً وارد اتاق آنها مي شود و لحاف شعله ور را بيرون مي اندازد و از پنجره چراغ را بيرون پرت مي كند. پاكستامي ها از اين كار و فداكاري اين كودك 14 ساله دهانش را تعجب باز مي ماند، او را در آغوش مي گيرند و به او مَرحبا مي گويند و برايش دعا مي كنند و مي پرسند: تو چگونه اين كار را انجام دادي و او را در جواب گفته بود: بخاطر نجات شما، نفهميدم چگونه چراغ داغ را با دستانم به بيرون اَنداختم. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي , بازدید : 264 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |