فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

دژبان ,غلامرضا
قائم مقام فرمانده گردان ولي الله لشکر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)



خاطرات
ابراهيم دژبان:
غلامرضا قبل از آخرين اعزام به جبهه، سفارش كرد كه، اگر من نبودم و فرزندم به دنيا آمد، اگر پسر بود ، نامش را روح ا... بگذاريد و اگر دختر بود، زينب . فرزند ايشان پس از شهادت پدر به دنيا آمد ، پسر بود و نامش را روح ا... گذاشتند .

ليلا محسني:
هنوز خبر شهادت غلامرضا برايمان نيامده بود ، كه يك شب خواب ديدم، غلامرضا در باغي زيبا قدم مي زند وبه من مي گويد : مادر، نگاه كن چه باغ زيباي است ! چه باغ با صفايي است! شما هم بيايد ، برويم داخل باغ .شب بعد يا دو شب بعد ، يكي از همسايه ها از جبهه آمده بود، من رفتم كه احوال غلامر ضا را از او بپرسم . وقتي كه به خانه آنها رفتم واز غلامرضا خبر گرفتم ،آن بنده خدا تا آمد از غلامرضا بگويد ، همسرش به او فهماند كه چيزي نگويد.او هم حرفش را عوض كرد وچيزي نگفت .اما اين را مي دانم ، كه او يك هفته از شهادت پسرم خبر داشت و به من چيزي نگفت .

محمد رضا دژبان:
مراسم شب هفت غلامرضا تمام شده بود.من همينطور داخل منزل نشسته بودم وبه بيرون نگاه مي كردم ،ناگهان ديدم غلامرضا از پله ها بالا آمد وبه طرف اتاقش رفت.او حالتي نوراني داشت و لباسهاي حرير به رنگ سفيد برتن داشت.من ناخودآگاه از جا كنده شدم و تا پاي پله ها رفتم ، اما او غيبش زد.اين درحالي بود كه من خواب نبودم،بيدار بودم و او را ديدم.

حميدرضا مهماندوست:
آخرين شبي كه ما با هم بوديم ، براي عمليات آماده مي شديم. بعد از شام ، نوحه سراي بود و بچه ها شور و حالي ديگري داشتند ، در همين حال برادر دژبان آمد و سفارش كرد ، كه كسي متفرق نشود و ممكن است هر لحظه دستور حركت برسد . نزديكي هاي صبح بود ، كه شنيديم برادر دژبان ، راز و نياز مي كند ، بعد از لحظاتي ، دستور حركت رسيد و ايشان از من خدا حافظي كرد و گفت: مهماندوست، ‍ من در اين عمليات شهيد مي شوم و اگر شهيد شدم، دوست دارم در مشهد بيايي و جلوي جنازه ام نوحه بخواني و همينطور هم شد .

حسين دروهي:
نزديكي هاي ظهر بود، كه براي ديدن جنازه غلامرضا به بيمارستان رفتيم، وقتي در سردخانه جنازه او را ديدم ، احساس كردم چشمهايش باز است.من جنازه مرده عادي ديده بودم، (انسان از مرده عادي مي ترسد)،اما وقتي جنازه برادرم را ديدم ، احساس كردم كه او خوابيده و اصلا باورم نمي شد ، كه او شهيد شده باشد . فرياد زدم ، شما كه مي گويد برادرم شهيد شده، او خواب است و بيدارش كنيد تا به خانه ببرمش. صورتي بسيار زيبا و قرمز داشت وحالتي مثل انسان زنده داشت وبوي گلاب مي داد و من اصلا باور نمي كردم، كه او شهيد شده باشد.
محمد رضا دژبان:
يك شب غلامرضا را در خواب ديدم .او در يك منطقه سر سبز وخرم بود ، اما از چيزي ناراحت به نظر مي رسيد. جلو رفتم و گفتم : برادر ! چرا ناراحتي ؟ جاي به اين سر سبزي داري و از چه ناراحت هستي ؟ غلامرضا گفت : من براي فرزندم ناراحت هستم و نگران فرزندم هستم . اين خواب باعث شد ، كه ما از آن به بعد ، رفتار خودمان را با خانواده شهيد تغيير دهيم.

محمد رضا دژبان:
يك روز كه قرار بود ، ابوالحسن بني صدر به مشهد بيايد ، من به غلامرضا پيشنهاد كردم كه به استقبال بني صدر برويم . غلامرضا به من گفت : آيا مي داني كه به استقبال چه كسي مي روي؟ گفتم :خوب، او رئيس جمهور است.غلامرضا گفت :تو اگر مي خواهي برو ، من نمي آيم .من هم منصرف شدم وهمان روز براي احوالپرسي به خانه يكي از خويشان رفتيم . وقتي سؤال كردم از غلامرضا ، كه از بني صدر چه مي داني ؟ او گفت : به دستور همين آدم، در ارتش به ما مهمات نمي دهند، يا يك كمپوت ، در مقابل يك فشنگ مي گيرند.

ابراهيم دژبان:
يك شب غلامرضا براي شناسايي وارد منطقه عراقي ها مي شود ، كه به يك گروه گشتي عراق برخورد مي كند. گشتي هاي عراقي او را تعقيب مي كنند و غلامرضا در حالي كه سعي مي كرد ، که از كمين عراقي ها فرار كند ، مجروح مي شود و خودش را پشت يك بوته پنهان مي كند وآيه (وجعلنا ...) را مي خواند ، كه عراقي ها به او نزديك مي شوند ، ولي او را نمي بينند . بعد از رفتن عراقي ها ، غلامرضا خودش را به نيروهاي خودي مي رساند.

محمد رضا دژبان:
يادم هست يك شب به برادرم غلامرضا گفتم ، كه امشب اعزام داريم . غلامرضا به حدي خوشحال شده بود ، كه هم اشك شوق مي ريخت وهم صورت مرا مي بوسيد . از طرفي هم تلاش مي كرد ، كه پدر ومادرمان رضايت بدهند ، كه او به جبهه برود. بالأخره پدر ومادر را راضي كرد و همان شب اعزام شد.

ابراهيم دژبان:
شبي كه به ستون به طرف خط عراقي ها پيش مي رفتيم ،ايشان هر از چند گاهي ، مرا بغل مي كرد و خداحافظي مي كرد و مرا مي بوسيد.من احساس كردم ، كه آن شب رفتار غلامرضا خيلي فرق كرده است. مرتب مي آمد وسفارش مي كرد، كه مواظب خودت باش وسلام مرا به پدر ومادر برسان و بگو در شهادت من غمگين نباشند و با صبر خود ، كمر دشمن را بشكنند.

ابراهيم دژبان:
يك شب غلامرضا را خواب ديدم ،بسيار خوشحال بود و احوال پسرش را پرسيد، گفتم: او خيلي پسر خوبي است .بعد من سؤال كردم كه ، مگر شما شهيد نشده ايد ؟گفت:من شهيد شده ام ، اما همه شما را مي بينم و اين ، شما هستيد كه مرا نمي بينيد.

محمد رضا دژبان:
يك روز در منطقه عملياتي ، گويا غذا نرسيده بود يا ديرتر رسيده بود ، كه بچه ها شديدا گرسنه شدند. در اين حال ، غلامرضا يك كيسه نان خشك پيدا مي كند و بدون اينكه خودش لقمه اي از آن بخورد ، بچه ها را صدا مي زند تا همه بيايند و با هم از آن نان ، بخورند.

صغري دژبان:
دو شب بعد از خداحافظي با غلامرضا ، ايشان را در خواب ديدم ، كه در عمليات تير خورد. او آهي كشيد و رو به قبله ايستاد وگفت : من دو آرزو داشتم ، زيارت كربلا وشهادت كه با شهادت ، به آن ديگري هم رسيدم. غلامرضا به درختي تكيه كرد و من از خواب بيدار شدم و احساس كردم كه برادرم شهيد شده است.

حميدرضا مهمان دوست:
زمان اعزام نيرو به جبهه بود ، كه يك نوجوان سيد پيش من آمد وگفت: شما با آقاي دژبان آشنا هستيد ، بياييد و ايشان را راضي كنيد ، كه مرا به جبهه بفرستد، چون سه بار با نيروها به پادگان بسيج رفته ام ، ولي به من جواب مثبت نمي دهد . من همراه آن آقا سيد،خدمت آقاي دژبان رفتيم و از او خواستم ، كه آن جوان بسيجي را به جبهه بفرستد.برادر دژبان از آن نوجوان خواست تا مداركش را درست كند ، تا او را اعزام كند . آن جوان بسيجي فرم كامل وامضاء شده را از جيبش در آورد و شهيد دژبان را در مقابل عمل انجام شده قرار داد و شهيد دژبان آن نوجوان را به جبهه اعزام كرد.

حميدرضا مهماندوست:
يك روز براي اعزام نيرو به پادگان بسيج رفته بوديم . شهيد دژبان گفت : مهماندوست، من گرسنه هستم، بيا برويم بيرون و يك چيزي بخوريم . گفتم : موتور را بردار تا برويم . شهيد دژبان گفت :اين موتور مال بيت المال است و من براي كار شخصي مي خواهم بروم. آن روز پياده رفتيم بيرون پادگان وبرگشتيم ، ولي ايشان راضي نشد از بيت المال استفاده بكند.


آثارباقي مانده از شهيد
با تعداي از همرزمان در سنگر بوديم، ناگهان كبوتر سفيدي روي سنگرمان نشست. همه بيرون آمديم تا كبوتر را بگيريم. همين كه نزديك كبوتر رسيديم، پرواز كرد و قدري دورتر رفت. به دنبال كبوتر رفتيم. دوباره پريد، اين بار قدري دورتر از سنگر رفت. تا به كبوتر رسيديم. خمپاره اي آمد در سنگرمان منفجر شد و سنگر خراب شد. اين كبوتر باعث نجات ما بود و متوجه شديم كه خداوند هنوز ما را لازم دارد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 146
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,267 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,959 نفر
بازدید این ماه : 6,602 نفر
بازدید ماه قبل : 9,142 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک