فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات با خدا ,غلامرضا
خاطرات فاطمه سوسني,همسرشهيد: يك شب خواب ديدم ساكي در دست دارد . گفت: داخل اين ساك ، سبزي است و اين سبزي را براي آش نذري فردا گرفته ام ، ببينيد بس است . گفتم : بله، كافي است. فردا صبح با كمال تعجب ديدم ، نذري را كه نموده بودم را بايد ادا نمايم . دختر دايي اش ، درخواب مي بيند شهيد به او مي گويد: شما چند روز ديگر به نيشابور نقل مكان مي كنيد (آنها آنوقت در فريمان ساكن بودند) و همسايه منزل ما مي شويد. من سفارشي دارم كه به همسرم بگوئيد: من شبهاي جمعه براي ديدن آنها به منزل مي آيم ، آنها هم خانه را با مشك و عنبر خوش بو كنند . جالب توجه اين است ، كه دختر دايي ايشان، اصلا قصد آمدن به نيشابور نداشتند، ولي پس از چند روز به نيشابور منتقل شدند و همانطور كه شهيد فرموده بودند: همسايه منزل ما شدند. فاطمه باخدا: زماني كه ايشان دو ساله بودند ، همراه با پدر ومادر به زيارت عتبات عاليات مشرف شدند. در كنار ضريح اباعبدالله ، غلامرضا خودش را به ضريح چسبانده بود و از آن جدا نمي شد. فاطمه سوسني: چند روز قبل از خواستگاري از من ، مادرم خواب ديده بود ، كه شخصي به ايشان مي گويد، كه امام زمان (عج) فرموده است: چند روز ديگر يك طلبه اي به خواستگاري دخترتان مي آيد، به او جواب مثبت بدهيد . قاسم ديوان: در عمليات والفجر 3 ، من و ايشان با ماشين به خط مقدم مي رفتيم . در بين را ه خمپاره اي به ماشين اصابت كرد و ماشين به طور كلي منهدم شد . در حالي كه يك تركش بسيار كوچك به پاي ايشان و يك تركش هم به شكم من اصابت كرد . محمد زينلي: روز 20 بهمن سال 62 ، يكي از برادران هم رزم به منزل ما آمد و گفت:آقاي زينلي به من از منطقه زنگ زده اند و گفته اند، به شما و برادر باخدا، اطلاع دهيم كه هر چه سريع تر به منطقه برويد . من به منزل آقاي باخدا آمدم و به ايشان گفتم، كه ما و شما بايد به منطقه برويم . گفت : بيا صبحانه بخور تا بعد از آن با هم برويم و به منطقه تلفن بزنيم . صبحانه را با هم خورديم و رفتيم و ايشان به منطقه زنگ زد و گفت: فردا 22 بهمن است، اگر مسئله حضور ما در منطقه فوريت ندارد ، بعد از شركت در راهپيمايي ، فردا به منطقه مي آييم، كه گفتند:اشكال ندارد. فردا با هم حركت كرديم و بعد از دو هفته عمليات شروع شد و ايشان در همين عمليات به فيض شهادت دست يافت. فاطمه باخدا: يك بار ، پايش به شدت مجروح شده بود و ايشان را به خانه آورده بودند . دختر ايشان كه آن وقت 2 يا 3 سال داشت ، پرسيد : پدر ، پايتان چرا اينطوري شده است ؟ او جواب داد : چيزي نيست ، صدام پايم را گاز گرفته است . منيره باخدا: يك بار كه غلامرضا مجروح شده بود و در خانه استراحت مي كرد ، به ديدنش رفتم و گفتم: چرا اين قدر به جبهه مي روي ؟ آخر بچه ها احتياج به شما دارند . گفت : چه مي گوييد خواهر! من در جبهه امام زمان را مي بينم. من در جبهه خدا را مي بينم، شما مي گوييد: نرو . من تازه رفته ام و عضو كادر ثابت سپاه شده ام و امكان دارد ، همين چند روز مرخصي را، كه هر دو سه ماه يك بار مي آيم ، ديگر نيايم. فاطمه سوسني: يكبار براي مسافرت به شهر گرگان رفته بوديم و براي استراحت ، در كنار خيابان پارك كرديم ، كه ناگهان ماشيني با سرعت به ماشين ما برخورد كرد و بعد با چند درخت ديگر برخورد كرد. آقاي با خدا گفت: من مي روم ببينم چطور شد ، كه اين آقا با ماشين ما تصادف كرد . جلو رفت و ما از دور ديديم ، كه با راننده دعوايش شد و بعد يك ماشين كميته را نگه داشت و آن راننده را به كميته تحويل داد. از او پرسيدم:چه شد وچرا دعوا كردي؟ گفت: راننده مشروب خورده بود و من وقتي به او نزديك شدم ، دهانش بوي شديد مشروب مي داد و مست مست بود. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي , بازدید : 215 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |