فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

ميري,علي


خاطرات
مادرشهيد:
بعد ازشهادت گل محمد، خيلي گريه مي كردم و همه همسايه ها من را نصيحت مي كردند تا گريه نكنم ، اما من دلم آرام نمي گرفت. شهيد هم خيلي توصيه كرده بود كه من بعد از شهادتش گريه نكنم . يك روز خانم همسايه به خانه ما آمد و گفت: ديشب خوابي ديدم، كه تا صبح خوابم نمي برد. خواب ديدم، گل محمد صحيح و سالم آمده است و خيلي خوشحال وسرحال است . به من گفت: برو به مادرم بگو: ديگر اين قدر گريه نكند . گفت: اين بچه ها ، هميشه دورمن جمع مي شدند و به من مي گويند: شهيد غزنوي ، برو ومادرت راساكت كن ، چرا که صداي ناله هايش ، ما را مي آزارد، او خيلي سوزناك گريه مي كند و من هم اين جا كار دارم . من بعد از تعريف اين خواب ، دلم مي خواست كه ديگر گريه نكنم، اما نمي توانستم .

برادرشهيد:
مدتي كه با برادرم (علي) درجبهه بودم ، چون متاهل بودم ، احساس دلتنگي مي كردم. نزد ايشان رفتم و گفتم : برادر، چند روزي به من مرخصي بده تا به شهر خودمان بروم و برگردم. ولي ايشان چون خيلي به جبهه علاقه داشت، به من گفت : بايد خانواده ات را در اينجا فراموش كني .
يك روز من چند نفر را ديدم، كه ساك به دست مي رفتندومشکوک بودند. وقتي به برادرعلي ميري گفتم : علي آقا ، فكر كنم منافق باشند. ايشان گفت : از كجا رفتند؟ گفتم : از اين قسمت . بعد ايشان گفت : هيچ چيزي به کسي نگو ، خودم وارد عمل مي شوم . آنها را تعقيب كرد و فهميد آن ها چكاره هستند و بعد كه من از ايشان پرسيدم : كه جريان چي شد؟ گفت: بله ، آن ها منافقين بودند و دو عدد نارنجك از داخل كيفشان ، پيدا كردم.
گاهي اوقات بچه ها، از روي سادگي در بين همديگر صحبت هايي مي كردند، كه احتمال داشت سرنخي از عملياتي كه مي خواست اتفاق بيفتد، به دست دشمنان بيفتد. از جمله آن ها ، بحثي بود بين بچه ها ، در ارتباط با بعضي از مسائل كه توسط مخابرات به منطقه عملياتي بدر ارسال مي شد، كه هيچ كدام از ما ، ازآن اطلاعي نداشتيم ، كه اين وسيله هاي كوچك چه هستند و در آنجا بود ، كه برادر علي ميري سعي كرد به شوخي ، عنوان ديگري به اين اجزا و اشيا بدهند ، كه رد گم كند. ولي بعد كه متوجه شدند بچه ها نشسته اند و دارند به اصطلاح با زرنگي ، اين ها را به هم ارتباط مي دهند و مي خواهند نتيجه بگيرند، ايشان خيلي ناراحت شدند و يكي دو تا از آن بچه هايي كه سرنخ هايي از اين قضيه به دست آورده بودند را به بيرون اتاق برد و با صبحت، آنها را توجيه كرد و به آنها گفت : صحبت كردن درباره بعضي مسائل، مي تواند يك عمليات را به خطر بيندازد.

همرزمانش از او خيلي تعريف مي کنند,يکي مي گفت:قبل از عمليّات بدر، منطقة‍ هور در مسيرهاي مختلف تا نقاط رهايي و عقبه ها ، صد كيلومتر توسّط برادران و به سرپرستي شهيد ميري كه در آن زمان جانشين واحد مخابرات لشكر بود در منطقه سيم كشي شد كه بعداً قسمتي از سيم ها در حين عمليّات استفاده شد . در عمليّات والفجر 3 ، از باغ كشاورزي تا نقاط رهايي، در محورهاي مختلف با كمك برادران و به سرپرستي شهيد ميري، همه اين ها سيم كشي شد ، كه در حين عمليّات ، ارتباطات را براي فرماندهي لشكر، فراهم كرده بودند .

وقتي در عملياتي كه در ارتباط بسيار مي خواستند يعني زماني بود كه گردان داشت به جلو مي رفت ارتباط مي خواستند و مي گفتند : چكار كنيم ماهم كه تا يك منطقه اي ارتباط داشتيم و مي گفتيم : تا اين منطقه مشكلي نيست ازاين به بعد ارتباط نداريم برادر علي ميري آمد و گفت : به 5 نفر هجومي بدهيد نفر اول سر سيم را وصل كند وبرود يكي كه تمام شد نفر دوم بيايد و سر سيمش را وصل كندو برود به همين صورت تا نفر پنجم تا جايي كه لازم است ارتباط برسد و عمليات را شروع كند اين تدبير طرح ايشان بود ، كه از امكانات موجود منطقه اين گونه استفاده مي كرد .

ديگري مي گفت:
درعمليات بدر كه بنا بود دشمن پاتك بزند ، علي با يك جيب عراقي براي سركشي نزد ما آمد، بعد كه شرايط بحراني شد ، شهيد مقداديان و شهيد حسين معافيان ، تنها كساني بودند كه توانستند منطقه را، جداي از بحث مخابراتيش، هدايت كنند. نزديك 10 ساعت ، ما وضعيت كاملاً بحراني داشتيم، يعني شرايط طوري بود ، كه مشخص شده بود ، كه اين منطقه با پاتك روبه رو خواهد شد و شنود خاتم الانبيا اعلام كره بود، قطعاً يا كشته مي شويم يا اسير يا اينكه بايد به آب بزنيم وهمه منطقه را قبل از رسيدن عراقي ها ، تخليه كنيم. درتمام اين مراحل، برادر علي ميري بودند كه رفتند كنار شهيد مقداديان وبالاي سنگر ايشان مستقر شدند و با وجود اينكه كارشان عملياتي مخابراتي بود، ولي حساسيت كار ايجاب مي كرد كه برادر علي ميري، كنار پدافند بروند و بالاي سنگر فرماندهي باشند . داخل سنگر چند نفري بيشتر نبودند و در كل خط ، فقط 80 الي 100 نفر نيرو بود. طبق شنود، قرار بود 15 عدد هلي كوپتر در شب ، به آن نقطه پاتك بزنند. در آن مرحله و حتي شب هاي قبل ، من ديدم كه برادر علي ميري، خيلي با جديت وسخت كوشي، در مراحلي كه دشمن حمله مي كرد وفشار مي آورد، ايستادگي مي كرد. حتي من بعد ازظهر و شب شروع عمليات، ايشان وشهيد مرادي را ديدم، كه از شدت كار وخستگي ، صورت هايشان سياه شده بود ونزديك سه شبانه روز ، نخوابيده بودند و بعد از سه شبانه روز، عمليات شروع شد، كه شرايط فوق العاده بحراني بود و ايشان خيلي آرام و جدي ، كارش را انجام مي داد.

همسر شهيد:
در دهه اول محرم 1377 ، به علت كمبود جا در مسجد ، مجلس عزاداري را از به منزل ما منتقل نمودند وما ازعزاداران درحياط منزلمان ، پذيرايي مي كرديم . در شب عاشوراي همان سال خواب ديدم ، كه داخل باغچه منزلمان، پر از گلهاي رنگارنگ است ويك گل قرمز بزرگ هم وسط باغچه است ، كه چهره همسرم درحال خنديدن ، در آن پيدا بود .

برادرشهيد:
به ياد دارم زماني كه تازه صحبت از كردستان و آشوب در آنجا بود، برادرم يك دفعه تصميم گرفت كه به آنجا برود . من كه يك سال از ايشان بزرگتر بودم و خيلي از ماجرا با خبر نبودم ، گفتم : شما كوچك هستيد و ما سن و سالي نداريم که برويم ، ما بايد درس بخوانيم و بزرگتراز ما هستند و آنها بايد بروند. ولي ايشان اصرار داشت كه برود و يك رضايت نامه هم دستش گرفته بود و مي گفت : حتماً بايد پدر، اين را امضا كند تا به جبهه بروم و بالاخره هم تا رضايت نامه اش را پدرم امضا نكرد ، آرام نگرفت و بعد از جلب رضايت پدر و گرفتن امضا ، به جبهه رفت .

بعد از شهادت برادرم ، يكي از همرزمان روحاني اش ، خاطره اي را برايم تعريف كرد:
ايشان گفت : برادر علي از خط مقدم برگشته بود ، درحالي كه تمام بدنش را خاك گرفته بود و فقط چشمانش ديده مي شد. مدت زيادي هم بود، كه در جبهه حضور داشت. من شانه هايش را گرفتم و تكان دادم و گفتم : علي ، بس است ، بيا به مرخصي برو. ايشان در جواب من فقط يك لبخند زد و رفت .

بعد از شهادت برادرم ، يكي از همرزمانش خاطره اي را برايم تعريف كرد. ايشان گفت : علي در عمليات بدر به قدري روي آب مانده بود و گرسنگي و تشنگي كشيده بود ، كه وقتي از عمليات برگشت، از فرط تشنگي و گرسنگي ، چهره اش سياه شده بود ، ولي اصلاً ابراز ناراحتي وخستگي نمي كرد.
مجموعه اي به نام، مرموزات در مخابرات داشتيم ، كه هر كسي نمي توانست اين كار را بكند. يك روز كه كسي نبود ، آقاي مظلوم به برادر علي ميري گفت : آقاي ميري تعدادي دستور كار را بايد مشخص و توزيع كني. برادر ميري خنديد و گفت : من چه جوري مشخص كنم و چه كار بكنم؟ از كجا شروع كنم ؟ ايشان بدون اينكه اعتراض بكند، رفت ويك سري اطلاعات را از فايل بايگاني مرموزات وقت درآورد و دستور كار را آماده نمود و تكثير و توزيع كرد .

مسئول بسيج محل، آقاي حسيني ، خاطره اي از برادرم تعريف كرد ، ايشان گفت : يك ساعت 2 نيمه شب بود، كه ديديم يك نفر درب مسجد را زد . از نرده هاي در مسجد كه نگاه كرديم ، ديديم برادر علي است ، (درحالي كه ساكش روي دوشش است). درب را باز كرديم و به ايشان گفتيم : علي از كجا داري مي آيي ؟ ايشان گفت : از جبهه. گفتم : شما از جبهه اول آمدي مسجد ؟برو خانه ، فردا كه شد بعد بيا مسجد. ولي ايشان گفت : نه من مي خواهم اول احوال شما بسيجي ها را بپرسم ، شما شبها اينجا نگهباني مي دهيد ومحل را امن نگه مي داريد، فردا هم مي شود به خانه رفت .

يكي از همرزمان برادرم گفت : يك روز كه بچه ها داخل سنگر داشتند كمپوت مي خوردند ، وقتي علي آمد ، يكي از بچه ها كمپوتي براي ايشان باز كرد وگفت : برادر ميري بيا اين كمپوت را بخور . ولي علي گفت : الان وقت ندارم.( علي به خاطر جديتي كه داشت ، كارش را به اندازه يك كمپوت خوردن هم معطل نمي كرد و حواسش روي عمليات و جنگ بود.)

همسرشهيد:
بعد از ظهر روزي كه مصادف بود با شب ولادت حضرت فاطمه (س) ، همه فاميل همسرم و خودم را درمنزلي واقع درآب وبرق ، به عصرانه دعوت كرديم واز آنجا به اتفاق آن ها، جهيزيه ام را به منزلي كه اجاره كرده بوديم ، بردم و همان شب به عنوان شام عروسي به فاميل آبگوشت داديم و بعد 2 روز ، براي ماه عسل به زيارت حضرت معصومه (س) رفتيم.

پدرشهيد:
زماني كه فرزندم (علي) حقوقش دو هزار تومان بود، ماهانه به من 500 تومان مي داد . (چون من كارگر بودم و حقوقم کم بود). وقتي به او مي گفتم، كه خودت الان تازه زن گرفتي و خرج داري ، ايشان مي گفت : من از خدا مي خواهم كه بتوانم كمك حال شما باشم . بعد از چند مدت ، سه برادرش را دعوت كرد وبعد از شام به آنها گفت : از امروز به بعد پدر نبايد سر كار برود ، هر كدام ما 500 تومان روي هم مي گذاريم که دوهزار تومان مي شود و به پدر مي دهيم و الان ديگر وقت استراحت پدر است. بعد هم گفت : نمي خواهد هر ماه هر كدام برويد و 500 تومان به دست پدر بدهيد، همه پولها را جمع مي كنيم ويك نفر مي رود و به پدرمي دهد.

يك روز فرزندم به من گفت : پدر بيا با هم به جايي برويم. گفتم : كجا مي رويم ؟ بعد ايشان مرا سوار موتور كرد و به راه آهن برد و در آنجا ايشان گفت : پدر پياده شو ، مي خواهم با شما صحبت كنم . گفتم : خدايا چه صحبتي مي خواهد با من بكند ؟ بعد كه پياده شديم، علي به من گفت : پدر، من زن مي خواهم ,مي ترسم بدون زن بمانم و گناه كنم. وقتي اين را گفت: با خودم گفتم : نبايد دلش را بشكنم ، ولي به او گفتم: خيلي خوب ، ما هر موقع كه زن خوبي پيدا كرديم ، برايت به خواستگاري مي رويم . بعد ايشان گفت : من جاي خوب و زن خوب پيدا كرده ام . ما هم برايش به خواستگاري رفتيم و ايشان ازدواج كرد و به جبهه رفت.

پس از اينكه ازدواج كرد، به او گفتم: حال كه تشكيل خانواده داده اي و جبهه هم كه زياد رفته اي و بيش از سهم خودت جبهه بوده اي ، بيا و يك مدتي همراه با خانواده باش و زندگي كن ويك مدتي دور از هياهوي جنگ باش. ايشان پاسخ داد: امروز وضعيت طوري است كه ما بايد هم جنگ را داشته باشيم وهم خانواده را و خانواده نبايد مانع از شركت ما در جنگ شود واصطلاح زيباي، زندگي در جنگ را بكار برد .

وقتي 12 ساله بودم ، در منطقه مهر آباد طلاب مشهد زندگي مي كرديم. در آنجا اكثراً بچه ها دنبال برنامه هاي قمار و… بودند. از قضا يك روز كه من داشتم داخل كوچه با بچه ها تيله بازي (نوعي بازي به وسيله شي گرد) مي كردم ، برادرم از جبهه آمد، ولي من متوجه آمدن ايشان نشدم، تا اينكه ديدم در حين بازي ايشان آمد و گوشم را محكم گرفت و به منزل برد و درآنجا ، دو سه سيلي آبداربه گوشم زد و مرا نصيحت كرد ، كه اين كارها خوب نيست . اين بدترين و بهترين خاطره زندگيم بود .

اولين مرتبه اي كه مي خواست به جبهه برود، چندين مرتبه از من خواهش نمود كه رضايت نامه اش را امضا نمايم ، اما من امضا نمي كردم . علي دست از پافشاري و اصرار برنداشت وبه همين دليل، چند مرتبه هم به محل كار من آمد و از من خواهش نمود تا رضايتم را جلب نمايد. همكاران من كه اشتياق فراوان علي را به جبهه رفتن ديدند ، گفتند : حالا كه پسرت اين قدر به جبهه رفتن علاقه دارد و پافشاري مي كند ، رضايت بده تا برود. بالاخره هم رضايت من را جلب كرد و امضا گرفت و به كردستان اعزام شد.
به ما از جنگ و جبهه چيزي نمي گفت,اما همرزمانش مي آمدند واز کارهايش تعريف مي کردند,يکي مي گفت:در عمليات خيبر ، با گروه پيشتاز در قايق هاي پيشتاز نشسته بود و نيروها درموقعيت هايي كه از قبل مشخص شده بود، مستقر شده بودند. او مي گفت : زماني كه دستور شروع عمليات داده شد ، من شاهد بودم كه دونفر نگهبان عراقي كه روبه روي ما درسنگر بودند ، درحال خواندن شعر و ترانه بودند ، ما با خود گفتيم : اين بندگان خدا در چه وضعيتي ، خودشان را به چه چيز سرگرم كرده اند! زماني كه اولين گلوله شليك شد و عمليات آغاز شد ، متوجه شديم كه صداي گريه و زاري از همان سنگر بلند شد . ما سريع يكي دونفر از برادرها را فرستاديم و آنها را گرفتند. براي ما وضعيت آنها با توجه به وضعيت قبل و بعد از عمليات ، قابل پيش بيني بود. آنها وقتي اسير شدند، نزديك بود كه قالب تهي كنند. ما به آنها دلداري و روحيه داديم وتوانستيم تا حدودي ، آرامشان نماييم .
ديگري مي گفت:
در عمليات بدر، مسئوليت خيلي مهمي داشت. ايشان ارتباط بين پست هاي كمين تا نزديكي دشمن وتا محل منطقه رهايي ، كه رزمندگان قرار بود از آن نقطه وارد عمل شوند را برقرار مي کرد و مسئوليت تمام ارتباطات با سيم شبكه ، به عهده ايشان بود و طرحش را نيز انجام داد ، كه براي اين كار ، حدود 15 روز ، روي قايقي با عرض نيم متر مستقر بود . به اتفاق ديگر برادرها ، زماني كه ايشان برگشت و ما او را ديديم ، اصلاً‌شناخته نمي شد، چون بسيار نحيف شده و چهره اش به خاطر سرماي شب هاي هور، بسيار چروكيده و پژمرده شده بود، ولي ايشان بدون هيچ گله و شكايتي ، كار را تا لحظه آخر پي گيري كرد و به خوبي توانست ماموريت محوله را انجام بدهد و به پايان برساند .

همسرشهيد:
هميشه موقع عمليات ها روحيه شادي داشت و مخصوصاً دفعه آخري كه مي خواست به جبهه برود، به من گفت : اين دفعه با دفعه هاي ديگر فرق مي كند، خيلي مواظب مجتبي باش ، مبادا بعد از شهادت من گريه كند ، اگر هم خواستيد گريه كنيد، براي مادرم زهرا (س) و فرزندانش گريه كنيد ، كه دشمنان شاد نشود و از راه امام و ولايت فقيه دور نشويد .
پدرشهيد:
شبي فرزندم را خواب ديدم، كه در باغ بزرگي است . ايشان من را هم داخل آن باغ برد و من ديدم كه چه انگورهاي خوبي از درخت ها آويزان است. به علي گفتم : اينجا كجاست؟ ايشان گفت : پدر اينجا بهشت است ، و از موقعي كه شهيد شدم، اينجا زندگي مي كنم ، شما هم هر وقت بيايي ، جايت همين جاست و همين طور كه الان شما را داخل اين باغ آوردم، هر وقت بيايي ، باز هم شما را اين جا مي آورم . همين طور كه داشتم با ايشان در مورد باغ و انگور صحبت مي كردم، از خواب بيدار شدم.
همسر شهيد:
به همراه خانواده آقاي قراقي با هواپيما به اهواز رفتيم و بعد از چند روز، همسرم به منزل آمد و گفت : آقاي قراقي به شهادت رسيدند . چون من از شنيدن اين خبر خيلي گريه كردم، ايشان به من گفت : فكر مي كردم شما خيلي صبور هستيد، پس اگر خبر شهادت من را بشنوي چه کار مي كني ؟!




آثارباقي مانده از شهيد
براي حمله خيبر ، بنا بود كه 36 ساعت با قايق پاروزنان از وسط دشمن به عمق خاك عراق برويم. نيروها را دسته دسته سوار قايق كرديم و بعد خودمان هم سوار شديم. برادرها روحيه خوب و عجيبي داشتند. تازه غروب شده بود ، كه يكي از قايق هاي موتوري خراب شد. چون نيروهايمان در آن قايق بودند، موتور قايق خودمان را باز كرديم و به آنها داديم و خودمان مانديم تا موتور ديگري برايمان رسيد. همان جا در قايق از آب هور وضو گرفته و نمازمان را خوانديم و موتور قايق را كه بستيم به راهمان ادامه داديم. مسئوليت نيروها به عهده من بود. قرارمان اين بود ، كه به منطقه اصلي كه رسيديم، به مدرسه اي واقع در روستاي رته برويم. مقداري كه رفتيم، با ديدن سيم هاي برق، مشخص شد كه به خشكي نزديك مي شويم.( سيم هاي برق از همان ده رّته بود). به آنجا كه رسيديم، ديديم كه آب هور به آن ده رسيده و خانه هاي مردم را كه گلي بوده را خراب كرده و فقط همان مدرسه كه قرار بود در آن مستقر شويم ، سالم مانده. داشتيم از لاي ني‌ها عبور مي كرديم ، كه متوجه شديم دو تا از ميگ هاي عراقي ، بالاي سرمان هستند. گفتيم: خدايا، خودت كمك كن، نكند يك وقت عمليات لو رفته و ما را ديده اند! شروع كرديم، آيه و جعلنا را خوانديم، كه ما را نبينند. به حمدلله ميگها رد شدند و ما از لاي همان ني‌ها ، را همان را ادامه داديم. در حال حركت بوديم ، كه دوباره مي گها برگشتند؛ گفتيم: خدايا، ما در راه تو داريم حركت مي كنيم، خلاصه هر كاري مي خواهي بكن. الحمدلله دوباره ميگ ها رفتند و با اينكه در سطح پايين حركت مي كردند ، ما را ديده بودند ولي فكر مي كردند كه همه آن منطقه ، دست خودشان است و ما را نيروهاي خودشان به حساب آورده بودند و بدون هيچ واكنشي ، رفتند. تا پشت مدرسه ني بود. نزديك غروب به آنجا رسيديم. كنار مدرسه ايستاديم و نيروها را تقسيم كرديم و محورهايشان را مشخص نموديدم و گفتيم: هر كسي از محور خودش برود و نزديك هاي محور، لاي ني ها پنهان بشوند تا هر وقت از فرماندهي، با بي سيم رمز عمليات را گرفتيم و به آنها داديم، آن موقع ، عمليات را شروع كنند.
بالاخره نيروها رفتند و ما مانديم. ما هم بنا شد كه بالاي همان مدرسه برويم. چون ارتباط ما ، فقط بالاي مدرسه برقرار مي شد و اگر پايين مي مانديم ، ارتباط ما قطع مي شد و نمي توانستيم از فرماندهي با بي سيم ، رمز عمليات را بگيريم . كنار مدرسه ايستاديم و گفتيم: نكند يك وقت عراقي ها داخل مدرسه باشند! در همين حين صداي يك قايق موتوري را شنيديم. بعد كه قايق موتوري رد شد ، متوجه شديم كه عراقي ها از فاصله چند متري ما ، دارند با هم صحبت مي كنند! صداي بيسيم ها را كم كرديم و گوشي بيسيم را داخل گوشمان فشار داديم ، كه اگر يك وقت نيروهاي خودي با ما تماس گرفتند، اين ها صدايش را نشوند. بعد گفتيم: خدايا توكل بر تو. بعد ديديم كه عراقي ها رفتند بالاي مدرسه و آنجا بود كه متوجه شديم ، خرابي موتور قايق ديشب، يكي از معجزاتي بوده كه ما آنجا معطل شديم ، چون اگر اين اتفاق شب گذشته نمي افتاد و ما زودتر مي رسيديم و به بالاي مدرسه مي رفتيم ، عراقي ها هم كه آن بالا رفتند، آن موقع بالا مي آمدند و زودتر درگيري پيش مي آمد و عمليات به اين بزرگي و گستردگي كه از چند محور بود، لو مي رفت كه الحمدلله اينطور نشد. چون فاصله ما كه لابه‌لاي ني ها ايستاده بوديم تا مدرسه7ـ6 متر بيشتر نبود، نمي توانستيم كوچكترين حركتي بكنيم. چون اگر كوچكترين حركتي مي كرديم، عراقي ها كه بالاي مدرسه بودند ، متوجه ما مي شدند. آنها به صورت عادي با هم صحبت مي كردند و ما كاملاً صدايشان را مي شنيديم. گفتيم: خدايا، خودت كمك كن ، كه يك دفعه ديدم باد آمد و ني ها را تكان داد واقعاً همه اينها امداد غيبي بود. گفتيم: حالا چگونه ارتباط برقرار كنيم؟ از بي سيم برادرهايي كه جلو رفته بودند، با ما تماس گرفتند! گفتيم: حالا چه طوري جوابشان را بدهيم ، كه عراقي ها متوجه نشوند. من با بي سيم داخل قايق دراز كشيدم و به برادرها گفتم: اوركت، پتو و هر چه هست را روي من بيندازيد تا جواب بي سيم را بدهم ، كه عراقي ها صدايم را نشنوند. آنها اين کار را كردند و من با اينكه زير پتو و اوركت بودم ، باز هم صدايم را آهسته كردم ، كه الحمدلله هرطوري بود ، با برادر ها تماس برقرار كرديم . (هرچند چون از ارتفاع پايين تر بوديم ، تماس خيلي ضعيف برقرار شد). هوا كه يك مقداري تاريك شد، بي سيم را به برادر توانچه دادم و گفتم: اين بي سيم را روي دستت نگه دار تا رمز عمليات را بشنويم و چون هوا تاريك است ، عراقي ها ديگر ما را نمي بينند. ايشان هم بي سيم را بالا گرفت و هرطوري که بود با نيروهاي خودي ارتباط برقرار كرديم و رمز عمليات را گرفتيم و به برادرها داديم، كه عمليات را شروع كردند. ما نيز از تاريكي هوا استفاده كرديم و مقداري عقب آمديم و فاصله مان را از مدرسه (چون نيروهاي عراقي در آن مستقر شده بودند)، زيادتر نموديم تا بتوانيم به راحتي به وسيله بي سيم ، با نيروي خودي صحبت كنيم، ولي راهمان را گم كرديم. صداي قايق موتوري هاي خودي را شنيديم، ولي آنها هم راهشان را گم كرده بودند. آنها اسم ما را صدا زدند و ما هم جوابشان را داديم؛ آنها گفتند: شما كجا هستيد ، كه با فشنگ رسام به هم علامت داديم و همديگر را پيدا كرديم و نيروهايي را براي كمك به موقعيت ، نيروهاي ويژه عمليات، فرستاديم. در فرصتي كه نيروهايمان رفتند ، ما آمديم كه داخل ني ها به طرف بقيه نيروها برگرديم، كه باز متوجه شديم كه راهمان را گم كرده ايم. گفتيم: خب چطوري راه را پيدا كنيم؟ همان طوري حدسي مي رفتيم، كه يك دفعه متوجه شديم كنار مدرسه ايم و ني ندارد! از بالاي مدرسه عراقي ها داشتند به اين طرف و آن طرف مي دويدند و سنگر مي گرفتند، چون ما را ديده بودند و مي خواستند به طرف ما شليك كنند. هرچه به قايقران هايمان مي گفتيم: به راست برويد، (چون عرب بودند متوجه نمي شدند) و همين طور داشتند به سمت عراقي ها مي رفتند. يك دفعه به برادر توانچه كه عربي مي دانست، گفتيم: شما به قايق ران ها بگوئيد كه به سمت راست بروند. خلاصه بعد از اينكه قايق رانها متوجه شدند و به سمت راست تغيير مسير دادند ، ما هم پارو را برداشتيم و بدون سرو صدا، شروع به پارو زدن كرديم و آيه و جعلنا را خوانديم ، كه الحمدلله يك تير هم به سمت ما شليك نشد! يعني همين آيه و جعلنا را كه خوانديم ، واقعاً مثل اينكه يك پرده اي جلوي چشمشان را گرفت و با اينكه ما از جلوي دشمن رد شديم ، آن ها ما را نديدند! به نيروها كه رسيديم ، ديدم كه آن ها بر دشمن فائق آمده اند، ولي ارتباط با پشت خط برقرار نبود ، كه مطمئن بشويم كه برادرها مدرسه را پاكسازي كرده اند يا نه. برادر احمد گفت: برويم بالاي مدرسه ، ببينيم آن جا پاكسازي شده يا نه. گفتم: فكر نكنم آنجا پاكسازي شده باشد. ايشان گفت: چرا حتماً پاكسازي شده چون برادرها آنجا درگير بودند. من به ايشان گفتم: اگر صبح برويم بهتر است ، ولي ايشان گفت: نه، الان بايد برويم و ارتباطمان را با نيروهاي خودي از آن جا به وسيله بيسيم برقرار نمائيم.
قايقران هم كه متوجه شده بود، گفت: صباح، صباح يعني صبح برويد. من دوباره به برادر احمد گفتم: صبح برويم، احتمال دارد كه الان عراقي ها آنجا باشند ، ولي برادر احمد اصرار داشت و مي گفت: نه، الان برويم. بالاخره هم من واحمد جلوتر از همه به بالاي مدرسه رفتيم و من آنتن بي سيم را دادم بالا و خود بي سيم را يك مقداري بالا گرفتم ، كه ارتباط خوب برقرار بشود. گوشي را برداشتم و با فرماندهي تيپ ارتباط برقرار نمودم و گوشي را به برادر احمد دادم. ايشان در حالي كه با بي سيم داشت به فرماندهي گزارش مي داد ، كه الان ما بالاي مدرسه مستقر هستيم ، حاج آقاي تسويجي كه مسلح به كلاشينكف بود، از جلوي ما رفت بالا و به محض اين كه به نيم متري دو عراقي كه آنجا مخفي شده بودند، رسيد ، يكي از عراقي ها با كلاشينكف سينه حاج آقا را به رگبار بست و ايشان به شهادت رسيد. بعد هم رگبار به طرف ما گرفتند و چون اسلحه نداشتيم ، سريع از بالاي مدرسه توي قايق پريديم و اسلحه را برداشتيم و از بالاي نردباني كه كنار مدرسه بود ، به سمت عراقي ها تيراندازي كرديم، كه يكي از آنها زخمي شد. بعد دوباره داخل قايق پريديم و بدون اينكه موتورش را روشن كنيم، سريع پارو زنان از مدرسه فاصله گرفتيم و باز داخل ني ها رفتيم و از آنجا دوباره پيش نيروها رفتيم و به يك دسته از آن ها گفتيم: شما برويد مدرسه را پاكسازي كنيد. در حالي كه برادرها مي خواستند براي پاكسازي بروند، آن دو عراقي از آنجا فرار كرده بودند. بعد حدود ساعت4 صبح بود ، كه كنار دژ رفتيم و از قايق پياده شديم ، كه نماز بخوانيم. برادرها هنوز با نيروهاي دشمن درگيري داشتند . بعد ديديم كه ماشين ها و مهمات و جنازه هاي دشمن آتش گرفته بود. در بين جنازه ها ، يك جوان عراقي را ديدم كه به شدت مجروح شده بود و داشت تكان مي خورد. به برادرها گفتم ، كه او را بردارند و معالجه كنند و با قايق به عقب ببرند. بعد كه روي سيل بند رفتيم ، ديديم كه بي سيم هاي خيلي پيشرفته اي از عراقي ها، آنجا جامانده است. آنها جمع آوري كرده و به عقب فرستاديم. بعد هم از روي همين دژ با برادر احمد و برادر توانچه به سمت نيروها رفتيم جلو، كه ببينيم آنها چه كار كرده اند. حدود 7ـ6 كيلومتر كه راه رفتيم ، به يك سه راهي رسيديم و ديديم يك عراقي با يك جثه چاق ، لنگ لنگان دارد به طرف ما مي آيد. مشخص بود كه آدم بدبختي است وقتي جلو آمد ، با دستش در حالي كه انگشتانش را تكان مي داد ، به ما فهماند كه 5 تا بچه دارد چون مي گفت: خَمس،خَمس. او با حالت التماس به ما مي گفت: كه مرا نكشيد من 5 تا بچه دارم. برادر توچه اي كه عربي بلد بود، به او گفت: ما مسلمانيم . خلاصه يك برخورد جالبي با آن اسير عراقي كرد و ما به اسير عراقي گفتيم، كه برود و عراقي هاي ديگر را كه داخل سنگرهاي آن اطرف هستند را بياورد. بعد هم ما به برادرها گفتيم، كه وقتي اين اسرا آمدند ، آن ها را به پشت خط منتقل نمايند. بعد هم خودمان به جلوي خط رفتيم و بچه ها را پشت دژي كه حدود 2كيلومتر با جاده دجله فاصله داشت، مستقر کرديم . با بي سيم با برادرها ارتباط برقرار كنيم و حدود يكي دو ساعتي كه گذشت ، ديديم كه دشمن با هليكوپتر ، نيرو آورد و پاتك كرد. پاتكش نيرويي بود و نيروي زرهي نداشت. ديديم حدود سي نفر نيروي عراقي بودند، كه يك عده از آنها هم به سمت راست ستون، داشتند مي رفتند كه بعد مستقيم به ما حمله كنند و توي منطقه يك جا جمع شده بودند. گفتيم: دو سه نفر آر پي جي زن مي خواهيم ، كه بروند روي سر نيروهاي عراقي. تا در خواست نيرو كرديم ، همه برادرها اعلام آمادگي كردند! اصلاً برادرها هيچ ترس و واهمه اي به خود راه ندادند. يكي از برادرها آر پي جي را برداشت و گفت: من مي روم و بدون اينكه نگاه كند و ببيند كس ديگري مي رود يا نه، دويد و رفت! يك برادر ديگر آر پي جي زن هم پشت سر ايشان رفت و يك برادر تيربارچي هم پشت سر آنها رفت! ما ديديم آن سه نفر پشت سر خاكريز عراقي ها رفتند و آن برادري كه اول آر پي جي گرفت و رفت، همين كه مي خواست به طرف دشمن شليك كند، آر پي جي اش عمل نكرد ، كه برادر ديگر كه همراهش بود، آر پي جي اش را گرفت و هدف گرفت و درست وسط عراقي ها زد. تا چند نفر از دشمن زخمي شدند ، برادرها با تيربار شروع به شليك كردن به سمت آنها نمودند، كه چند نفر از دشمن زخمي شدند و چند تايي هم فرار کردند و براي آن عده از عراقي ها كه با ستون داشتند به طرف ما مي آمدند ، كه به ما حمله كنند، پشت همان خاكريز و پشت همان دژ ، برادرها را چيديم و گفتيم : تا عراقي ها آمدند جلو، به طرف آنها شليك كنند. وقتي دشمن به آنها رسيد و بچه ها شروع كردند به طرف آنها شليك كنند، فشار روي دشمن به قدري از عقب زياد بود ، كه مجبور شدند به طرف جلو بيايند. بالاخره هم دشمن شكست مفتضحانه اي خوردند و فرار كردند. بعد كه نيروها از طرف جزيره مجنون حمله كرده بودند ، ما بايد مي رفتيم و اين قسمت را مي گرفتيم و كلاً برنامه اين بود كه ما با قايق برويم و چند روزي در آنجا ، سر عراقي ها را گرم كنيم ، تا موقعيت جزيره محكم شود . بعد از چند روزي كه ما آنجا بوديم، گفتيم: برويم يك استراحتي بكنيم و ببينيم چه مي شود. وقتي به جاي قبلي برگشتيم و مقداري استراحت كرديم ، برادرهايي كه آنجا بودند، آمدند پيش ما و از ما قدرداني كردند.
اين عمليات، عمليات پيروزمندي بود و من اين پيروزي را به امام و امت شهيد پرور تبريك مي گويم.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 303
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 128 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,712,820 نفر
بازدید این ماه : 4,463 نفر
بازدید ماه قبل : 7,003 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک