فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

خواجه بچه,عباس

خاطرات
حسين آبادي:
از خط برگشتيم و براي استراحت در چادر نشسته بوديم. اذان ظهر گفته شده بود. بعد از اداي فريضه نماز، به سمت چادر آمديم، تا نهار را ميل كنيم. عباس احترام خاصي نسبت به مسئولين و مخصوصاً برادران بسيجي داشت و بدون حضور برادران بسيجي، سر سفره غذا، شروع به خوردن نمي كرد. آن روز خيلي تعارف كرديم، كه برادر خواجه بچه ، بفرماييد غذا را ميل كنيد. گفت: صبر كنيد همه بيايند و سر سفره بنشينند و ادامه دادند : برادران بسيجي بيايند، اول فرمانده شروع كند ، تا ما هم مشغول شويم.

فولادي:
سال 61 بود و همراه با «عباس خواجه بچه» ، در عمليات فتح المبين در قسمت زرهي بوديم. از آنجا ما را شبانه به انديمشك انتقال دادند. صبح نيروها براي اعزام به منطقه سوار هواپيما مي شدند.4 نفر بوديم ، كه عباس از همه جلوتر رفت و گفت:«من بايد بروم» و هر چه اصرار كرديم ،كه صبر كن با هم برويم ، بي نتيجه بود. گفت:«هيچ راهي ندارد» . كوله پشتي اش را به دوش گرفت و رفت داخل هواپيما نشست. هر چه داد و بيداد كرديم ، كه سوار نشو، بيا با هم برويم، فايده اي نداشت.

قبل از اينكه عباس به جبهه برود، يك شب در خانه ما ميهمان بود. با اينكه خودم به جبهه رفته بودم، از او درخواست كردم ، كه استعفاء دهد و ديگر به جبهه نرود. گفت: بعداً جوابت را مي دهم. زماني كه با ماشين او را به خانه اش مي بردم، در بين راه گفت: پيش بچه ها جواب سئوالت را ندادم ، اما بدان تا زمانيكه شهيد نشده ام ، به جبهه خواهم رفت. با اينكه مجروح شده بود، گفت: از شما خواهش مي كنم، از اين به بعد براي من مشخص نكنيد، كه به جبهه بروم يا نروم.

صغري لطفي:
مشغول خواندن نماز بودم و خواهر كوچك عباس، داخل حياط مشغول بازي بود. صداي عباس آمد ، كه مي گفت:«چرا شلوارت را كثيف كرده اي؟» وقتي داخل حياط رفتم، ديدم لباسهاي خواهرش را در آورده و مشغول شستن آنها شد. گفتم:«براي چه اين كار را مي كني؟» گفت: شما نمي رسيد، مگر چه مي شود، لباس خواهرم است و وظيفه من است و بايد اين كارها را انجام دهم و با انجام اين كارها ، چيزي از من كم نمي شود.

يك روز ناگهاني تمام وسايل مغازه خود را جمع كرده بود و به خانه آورد. در مورد كارش از او سؤال كردم، گفت:در اينجا 50 تا 100 هزار تومان كار مي كنم، مي خواهم با ماهي 4 هزار تومان كار كنم. گفتم:عباس چرا مي خواهي اين كار را بكني؟در پاسخ به من گفت:مي خواهم به جبهه بروم و براي اسلام و قرآن تلاش كنم. مال دنيا در دنيا فراوان است و زياد پيدا مي شود.

يك شب عباس را خواب ديدم كه با كت و شلوار هميشگي كه به تن داشت، وارد اتاق شد و پهلوي من نشست و گفت:«مادر من آمدم.» حرف كه مي زد، من مي خنديدم، گفتم:«تو را در خواب مي بينم يا در بيداري. تو واقعا زنده اي؟» گفت: مرا در بيداري مي بيني، من زنده ام. همسرم مرا از خواب بيدار كرد. به قدري در خواب گريه كرده بودم ، كه بالشم خيس شده بود.

غلام رضا خواجه بچه:
عباس در عمليات خيبر مجروح شده بود و در اين رابطه چيزي به ما نگفت. خواب ديدم، كه دسته گلي همراه با دو سكه به ما دادند، ولي در همان لحظه يكي از سكه ها را گرفتند و تنها يك دسته گل و يك سكه در دست ما ماند.بعد از سه شب ، خواب ديدم عباس شهيد شده است. روز چهارم بود، كه خبر آوردند : «عباس خواجه بچه» به شهادت رسيده است.

امر الله كابلي:
يكي دو روز قبل از عمليات با شهيد برونسي و طاهري ، جهت سركشي از گردان عبدا الله كه ، برادر عباس خواجه بچه، در آن خدمت مي كرد، رفتيم تا از نزديك با ايشان صحبت كنيم. ايشان براي آموزش غواصي و شنا ، داخل آب رفته بود. ما كه رسيديم، تازه از آب خارج شده بود و لباسهايش همه خيس بود . كنار بلم ها نشستيم و با هم صحبت كرديم. ايشان گفت: بعد از عمليات ، رئيس جمهور، آيت الله خامنه اي، بايستي به شهر نيشابور بيايد و آنجا سخنراني و از شهداي نيشابور تجليل نمايد. گفتيم: براي چه؟ گفت: به خاطر اينكه نيروهاي نيشابور، به عنوان گردانهاي خط شكن هستند و در اين عمليات بسياري از آنها به شهادت خواهند رسيد. عمليات كه انجام شد ، يكي از شهداي آن عمليات ، برادر عباس خواجه بچه بود.

عبدالصمد همت آبادي:
در عمليات والفجر 3 ، قسمتي از خاكريز دشمن سقوط نكرده بود. به سمت آنجا حركت كرديم تا آن قسمت را نيز فتح كنيم. در بين راه ، با ميدان مين برخورد كرديم. پاي يكي از نيروها به سيم يكي از مين هاي منور برخورد کرد و منور روشن شد و دشمن از حضور ما در منطقه مطلع شد و كل منطقه را زير آتش گرفت وخمپاره بود كه از آسمان بر روي سرمان مي باريد. من با چند نفر ديگر ، همراه با عباس خواجه بچه ، سر پناهي يافتيم و آنجا موضع گرفتيم. صبح براي كمك به گردان ديگري كه آنجا را فتح كرده بود ، به راه افتاديم ، در ميدان مين قرار گرفته بوديم و يك ساعتي طول كشيد تا توانستيم از ميدان مين خارج شديم و واقعاً معجزه بود، كه در آن شب در ميدان مي دويديم ، ولي براي هيچ كس اتفاقي نيفتاد.

يحيي سليماني:
در عمليات بدر با «عباس خواجه بچه » در كنار يكديگر بوديم . شب بود و با قايقها به سمت هور الهويزه حركت كرديم. در بين راه تعدادي از نيروها از مسير منحرف شده بودند. با ايشان جهت كنترل مسير و پيدا نمودن قايقي كه راه را اشتباهي رفته بود ، به راه افتاديم. در نقطه اي از مسير صداي چند نفر كه عربي صحبت مي كردند را شنيديم . فكر كرديم كه از نيروهاي خودي هستند و مي خواهند جاي ما را لو دهند . به برادراني كه همراه ما بودند ، گفتند: هر كسي هست او را بگيريد و دهانش را ببنديد. در همين حين دوشكاي دشمن شروع به كار كرد و به خاطر فاصله كمي كه با عراقيها داشتيم ، تعدادي از برادران ترسيده بودند و موتور يكي از قايقها روشن شد، در حالي كه بايد خاموش حركت مي كرديم و همين كه خواستند برگردند، خودم را داخل آن قايق انداختم و موتورش را خاموش كردم. تعدادي از نيروها در آب افتاده بودند و چند تا كوله پشتي و كلاه آهني درآب شناور بود . با احتياط قايق را به عقب آورديم . نيروها را از آب خارج كرديم ، ولي كوله پشتي ها و ساير وسايل هنوز در آب بود و به خاطر اينكه مسير فردا مشخص نشود و دشمن اطلاعي كسب نكند، گفتم : چه كسي حاضر است برود و وسايل را از داخل آب بيرون بياورد .عباس پيش قدم شد و گفت : «من مي روم و آنها را مي آورم ». همراه با يكي ديگر از برادران داخل آب رفت . با اينكه اين احتمال وجود داشت از سوي دشمن تيري شليك شود و او شهيد شود، وسايل را از آب خارج كرد . در بين خط خودمان و خط دشمن در آن هور ، روز را تا شب ايستاده بوديم . قايقهاي دشمن از نزديك ما تردد مي كردند. در موقعيتي قرار داشتيم كه اگر دشمن متوجه حضور ما مي شد، ما را به رگبار مي بست و چون جان پناهي به غير از ني نبود ، كسي زنده نمي ماند . درآن وضعيت، عباس ، مخلصانه به ريسمان اهل بيت چنگ زده بود و ناله مي كرد و از حضرت زهرا (س) كمك مي خواست. عمليات را شروع كرديم و عباس پيك من بود و بايستي در كنار من حضور مي داشت . در حين درگيري ، تيري به او اصابت كرد. او را به عقب آوردم و در كنار حاشيه جاده گذاشتم و چفيه اش را دور كمرش بستم و گودالي حفر كردم و او را آنجا خواباندم . گفتم : « عباس جان ، من بايد به جلو بروم تا خط را آزاد سازيم . بعد برخواهم گشت .» با اينكه درد فراواني را تحمل مي كرد. گفت : « شما برويد تا بتوانيد خط را بگيرد ». صبح كه از خط برگشتيم ، به سوي عباس رفتم تا او را به عقب انتقال دهيم .ديديم ، در گودال خون زيادي جمع شده بود و با اينكه عباس آدم قوي و نيرومند و نسبتاً چاقي بود ، اما صورتش به اندازه كف دست شده بود . گفتم : « عباس جان چطوري ؟ » گفت : « نمي داني چه كشيدم ، خيلي به من سخت گذشت .» صورتش را بوسيدم و با كمك چند نفر از نيروها او را روي برانكارد گذاشتيم و به دو نفر از نيروها گفتم : « او را برداريد و به عقب ببريد . عباس خداحافظي كرد و گفت : « من را دعا كنيد » او را بردند و چون خون زيادي از او رفته بود ، در بين راه به شهادت رسيد .

احمد علي رضايي زاده:
در عمليات بدر، دشمن با كاليبر پدافند ، ما را زير رگبار گرفته بود و همچنان مقاومت مي كرد. در جاده خندق براي در امان بودن از آتش دشمن، موضع گرفته بوديم و با عباس ، در كنار يكديگر بوديم . ايشان روحيه بسيار بالايي داشت . يكي از نيروها بلند شد و ايستاده بود . به محض اينكه بلند شدم تا به او بگويم بنشيند ، توسط كاليبر دشمن از ناحيه گردن مجروح شدم. عباس كه متوجه شد ، من شهادتين را بر زبان جاري كردم ، گفت: برادر رضايي مجروح شدي ، چي شد ؟ گفتم : « ظاهراً از ناحيه گردن و سر مجروح شده ام ». منطقه تاريك بود و عباس در تلاش بود تا باندي پيدا كند و محل خونريزي را ببندد . گودالي كنار جاده كند و سرم را داخل آن گذاشت . به هر شكلي بود، گردن و سرم را باند پيچي كرد و مقداري مرا به سمت عقب آورد. آنجا ديگر چيزي نفهميدم . وقتي چشمانم را باز كردم ، در پشت جبهه بودم . آنجا مطلع شدم كه برادر عباس خواجه بچه ، در همان قسمت كه با هم بوديم ، توسط كاليبر تيري به مهره هاي كمرش اصابت كرده و به دليل اينكه نتوانسته از خودش حركتي نشان دهد و نيروها نتوانسته بودند ايشان را به عقب انتقال دهند ، خون زيادي از ايشان رفته بود و آنجا به شهادت رسيده بود .

يحيي سليماني:
در عمليات والفجر 3 ، تپه اي بود كه قرار بود بعد از شناسايي آن ، عملياتي انجام شود. تيمي را براي شناسايي به سوي تپه فرستاديم. در شب به ميدان مين برخورد كرده بودند و يك مين منوري منفجر شده بود و در اثر روشنايي آن ، دشمن نيروها را شناسايي كرده بود. تعدادي از آنها به علت آتش شديد دشمن ، شهيد و مجروح شده بودند. بعد از اطلاع يافتن از جريان ، به كمك آنها شتافتيم. با پوشش ما به عقب برگشتند ، ولي تعدادي از جنازه شهدا ، آنجا ماند. فرداي آن روز ، اولين كسي كه براي انتقال جناره شهدا به عقب داوطلب شد، عباس خواج بچه بود. او با يكي از برادران بسيجي به سمت شهدا رفتند و پيكرهاي شهدا را به عقب آوردند.

غلام رضا خواجه بچه:
چند نفر از نيروهاي نيشابور را براي آموزش به مشهد اعزام كردند. عباس هم در اين جمع حضور داشت. در همان زمان، 48 شهيد آورده بودند و قرار بود در مشهد تشييع شوند. ما نيز براي شركت در مراسم تشييع به مشهد رفتيم. در حين اجراي مراسم ، در فلكه اي ايستاده بوديم ، كه ناگهان يك نفر از پشت چشمانم را گرفت. هنگامي كه چشمانم باز شد ، عباس را ديدم. صورتش را بوسيدم و احوالپرسي كردم. گفت: پدر جان، چقدر خوب شد يكديگر را ديديم، بايد با شما خداحافظي مي كردم، مي خواهم به منطقه بروم و ممكن است ديگر برنگردم و به شهادت برسم و شما را نبينم. سرگرم مراسم تشييع شهدا بوديم. از فلكه اول كه گذشتيم ، عباس از ما جدا شد. گفتم: كجا به اين زودي؟ گفت: دوره غواصي تمام شده و بايد هر چه زودتر به جبهه برويم.

در شب عمليات 4، گردان را به منطقه اعزام كردند. با عباس در يك گردان بوديم. استراحت مي كرديم كه عباس گفت: بابا، من ديشب خواب ديدم كه به منطقه رفته ام و شهيد شده ام. شما بهتر است در عمليات شركت نكنيد. خانواده به سرپرست نياز دارد و شما بايد برگردي. اگر مي خواهي من از شما راضي باشم ، بايد به پيش خانواده برگردي.

صغري لطفي:
زماني كه عباس براي رفتن به جبهه آماده مي شد، گفت: مادر ، اگر خبر شهادت من را آوردند، نبايد گريه كنيد، اگر مي خواهيد من از شما راضي باشم ، براي من گريه نكنيد، اين باراني است كه بر هر كس فرود مي آيد و شهادت ، نصيب هر انساني نمي شود. روزي كه خبر شهاتش را آوردند ، گفتند: عباس گفت: سلام مرا به مادرم برسانيد. همان روز وضو گرفتم و نماز خواندم و دستهايم را رو به آسمان بلند كردم و گفتم: عباس جان، تو نيز سلام مرا به حضرت زهرا (س) برسان.

زهرا خواجه بچه:
دخترم مريض بود و او را در بيمارستان بستري كرديم. اميدوار بودم دخترم خوب شود ، چون عباس خيلي او را دوست داشت. دعا مي كردم اتفاقي براي او نيفتد و من تنها نشوم. در همان زمان خواب ديدم باغي بسيار بزرگي است ، كه جوي آبي از آن مي گذرد. در آخر باغ هم دو خانه سفيد بسيار بزرگي ساخته شده است. از آنجا عبور مي كردم ، كه عباس را آنجا ديدم كه ايستاده بود. به سوي او رفتم تا بگويم كه دخترمان مريض است. اين حرف را كه زدم ، گفت: نگران نباش ، زينب خوب مي شود. حال من هم خوب است و ادامه داد : ببين چه خانه هاي قشنگي داريم ، ناراحت نباش، خانه آخرت ما همين است.

امر الله كابلي:
قبل از عمليات، زماني كه مي خواستيم، مأموريت ديگري به«عباس خواجه بچه» بدهيم، گفت: من تا يك قدمي بهشت آمده ام، حالا شما مي خواهيد مرا از بهشت محروم كنيد، اين كار را نكنيد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 231
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,327 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,019 نفر
بازدید این ماه : 6,662 نفر
بازدید ماه قبل : 9,202 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک