فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

باقري تشکري ,عباس

خاطرات
مادر شهيد:
وقتي كه مي خواست در دبيرستان ثبت نام كند، برگه هاي انتخاب رشته را به او داده بودند و او هم آنها را زير فرش گذاشته بود . شب برقها رفته بودند (قطع شده بودند) و خاموشي شد . من هم براي اينكه بتوانم فانوس را روشن كنم ، يكي از اين برگه ها را از زير فرش برداشتم و آتش زدم و فانوس را با آن روشن كردم ، اتفاقاً آن برگه ، انتخاب اولشان بود. صبح كه دنبال برگه هايشان مي گشتند ، آن را پيدا نكردند و وقتي فهميدند من اشتباهاً اين كار را كردم ، مجبور شدند انتخاب دوم را ، كه خدمات اداري بود برگزيند و دراين رشته ادامه تحصيل بدهند، كه البته موفق به اخذ مدرك نشدند.

من خواب ديدم ، كه سه تا پرنده آمده اند وتوي حياط نشسته اند. يك پرنده ، بالش شكسته بود و ديگري پايش شكسته وسومي هم از سينه و سرش خون مي آمد و مجروح بود. مادرم اين پرنده ها را گرفتند و (پرنده هاي بزرگ و سفيد رنگي بودند) و آنها را پانسمان كردند تا بهتر شدند و پرواز كردند و رفتند. صبح كه ازخواب بيدار شدم ، متوجه شدم يكي از برادرهايم كه جبهه بوده و دستش تركش خورده بود، آمده است. به مادرم گفتم : اين همان پرنده اي است كه من در خواب ديدم بالش شكسته است . بعداز ظهر همان روز ، برادر ديگرم (عباس) آمد ، كه هم سر و هم سينه اش تركش خورده بود و باندپينچي شده بود، به طوري كه اگر ترکش ، فقط يك ميليمتر آن طرف تر اصابت مي كرد ، حتماً شهيد شده بودند و تركش ديگري به نزديكي قلبشان اصابت كرده بود و تمام وسايلي كه در جيب داشتند، سوراخ شده بود ، اما به قلبشان نخورده بود. با خودم گفتم : اين برادرم ، همان پرنده بود كه سر و سينه اش خوني بود. روز بعد هم برادر ديگرم از جبهه آمد و ساعتي بعد ، هر سه در حياط نشسته بودند وبا هم شوخي مي كردند .

خواهر شهيد:
عباس به من عكسي نشان داد ، كه در آن دختري بود که چادر نماز سرش کرده بود و بر روي سجاده نشسته بود و درحال خواندن قرآن بود. من آن موقع كوچك بودم و منظورش اين بود ، كه من دوست دارم ، شما هم مانند اين دختر خوب كه قرآن مي خواند، باشي.

حدود دو سال بعد از شهادت عباس ، يك شب خواب ديدم كه برادرم بالاي پشت بام ايستاده و به من مي گويد، كه به مادر و پدرنگو كه من آمده ام. ايشان اطراف را مشاهده مي کرد و مي خواست ببيند هركدام از ما به چه كاري مشغول هستيم و چه مشكل يا مسئله خاصي داريم. من هم تصميم گرفتم خوابم را براي كسي تعريف نكنم . و فكر مي كنم كه شهيد هميشه مواضب ما هست و اگر در بين ما نيست، ولي ازمسائل و مشكلات ما ، آگاهي دارد .

يك روز مرا صبح زود از خواب بيدار كرد، كه باهم نماز بخوانيم . گفت: بيا چادرت را سر كن و پهلوي من بايست و نماز بخوان . و آن موقعي كه به سن تكليف رسيدم، براي خواندن نماز اول وقت بسيار تاكيد مي كرد و همچنين رعايت حجاب واحترام به والدين را ، يادآوري مي كرد .


از منافقين بيزار بود و با عصبانيت با آنان برخورد مي كرد . در همسايگي ما خانواده اي زندگي مي كرد، كه موادمخدر توزيع ومصرف مي كردند و هميشه بر ضدانقلاب صحبت مي كردند و با موازين انقلاب مخالف بوده و بدگويي مي كردند و از اين جهت، ما با ايشان قطع رابطه كرده بوديم . يك شب عباس به منزل نيامد و صبح كه آمدند، برايمان تعريف كردند ، كه ساعت 2 بعد از نيمه شب با همكاري كميته به منزل ايشان حمله كرده و پس از جستجوي منزل ، مقداري موادمخدر كشف و ضبط كردند وچون با باند قاچاق همكاري داشتند ، خانم صاحبخانه به اعدام محكوم شده است. ايشان گفتند: من از اين گونه افراد متنفر هستم، چون باعث انحراف فكري و اخلاقي جوانان مي شوند.

يك روز كه مدرسه ها تعطيل شده بود ، عباس دست مرا گرفته بود و به خانه مي برد. بچه هاي مدرسه در خيابان، پاكت هاي شير و آب ميوه مصرف نشده را كه به عنوان تغذيه به آنها داده بودند ، زير پاهايشان مي تركاندند. عباس از اين كار بچه ها ناراحت شد و شروع كرد به نصيحت كردن بچه ها و گفت ، كه اگر اين ها را نمي خوريد، اسراف نكنيد و اين ها را در دست و پا نريزيد وميوه ها را له نكنيد و به كساني بدهيد ، كه نياز دارند .

شب آخرين باري كه به مرخصي آمده بودند ، براي ديدن بچه برادرم كه تازه به دنيا آمده بود، همگي در منزل ايشان جمع شده بوديم و او براي خداحافظي آمده بودند . درمنزل برادرم يك اتاق بيشترنبود و همه دور هم نشسته بوديم و مي گفتيم ومي خنديديم. نيم ساعت از اذان و نماز اول وقت گذشته بود تا عباس از راه رسيد و با عجله گفت : نمازم دير شد، همان جا كنار ديوار درگوشه اي از اتاق به نماز ايستاد و با اينكه اتاق شلوغ بود ، اما ايشان بدون توجه به ديگران نمازشان را مي خواندند. من با همان كوچكي به او نگاه مي كردم و مي ديدم كه او با يك معنويت خاصي، مشغول نماز است .

دفعه آخري كه مجروح شده بودند، دربيمارستان امام رضا بستري بودند و ما را از مجروحيت خود مطلع ساختند . پس از بهبودي ، براي زيارت امام رضا (ع) به حرم مطهر مشرف شدند و ازقضا ، مادرم نيز همان روز براي زيارت درحال رفتن به حرم بودند، كه عباس از حرم بر مي گردد و در راه همديگر را مي بينند . مادرم به ما مي گويد : شما مشهد بودي و چرا به ما چيزي نگفتي ؟ عباس مي گويد : آخر دوباره مي خواهم به جبهه بروم ، مادرم مي گويد: حالا بيا تا پدرت را هم ببيني و غذايي هم بخوري و بعداً برو . او هم قبول مي كند و يك ساعت پيش ما بودند و رفتند .

مادرم تعريف مي كرد ، كه يك روز عباس موقع ظهر از راه رسيد و من كتلت درست كرده بودم و همه غذا خورده بودند و فقط دو عدد كتلت باقي مانده بود، كه براي عباس گذاشتم. عباس از پنجره بيرون را نگاه مي كرد ، ديدم كه عباس كتلت ها را ساندويچ كرد وبيرون رفت و بعد ازمدتي برگشت. از او پرسيدم: چكار كردي؟ گفت : مادر، آن جواني را كه مي بيني، كارگر است و خانه اش در خواجه ربيع است و از اينجا دور است، ظهرها همين جا مي ماند و استراحت مي كند تا باز دوباره شروع به كار كند. با خودم فكر كردم، كه حتماً گرسنه است و براي همين برايش ساندويچ بردم.

يك روز عباس به مادرم گفت : امروز مي خواهيم مجسمه شاه را سرنگون كنيم. يكي از روزهاي دوران انقلاب بود ,من و مادرم به ميدان شهدا رفتيم و ديديم كه يك طنابي را به گردن مجسمه انداخته اند و جلو چشمان همه مردم، مي خواستند آن را بكشند پايين. مادرم گفت : عباس آن قدر جلو نايست، ممكن است مجسمه روي شما بيفتد. و اجتماع مردم باعث شد كه او را در ميان مردم ، گم كنيم .

وقتي كه از جبهه برگشت به مادرم گفت: چرا شما به جهاد سازندگي نمي رويد ؟ درآنجا خيلي از كارهاي كمك به جبهه انجام مي شود ، شما مي توانيد به آنجا رفته و خياطي كنيد و به كارهاي بسته بندي مواد غذايي و درست كردن مربا و غيره كمك كنيد. و آن قدر مادرم را تشويق كردند ، كه مادرم اين كار را شروع كرد و آن را ادامه داد .

چند وقت پيش آقاي دهنوي برايم تعريف كردند، كه ايشان وعباس در حال فرار از دست دشمن ، بايد از بالاي كوه تا پايين را كه سرازيري بود را ، مي پيمودند. دشمن درقسمت بالاي سر ايشان بوده وتير اندازي مي كرده و در همين هنگام، پاي عباس پيچ خورده و ديگر نمي توانست راه برود. آقاي دهنوي به برادرم گفته بودند: سعي كن كه راه بروي، اما هر كاري كرده بودند ، بازهم نمي توانستند راه بروند تا اينكه آقاي دهنوي به ايشان گفته بود : آيا شنيدي كه امام گفته اند: بايد هر كس از فرماندهي اطاعت كند ؟ گفته بود: بله. آقاي دهنوي مي گويد : پس هر چه من به تو دستور مي دهم بايد اطاعت كني و دستور مي دهم كه بيايي و بر پشت من سوار شوي، ولي عباس باز هم امتناع مي كند و مي گويد : اين كار درست نيست و آقاي دهنوي گفته بود: اطاعت ازفرماندهي ، اطاعت از امام است و من الان به تو دستور مي دهم و توهم اگر امام را دوست داري ، بايد به حرف ايشان گوش كني، پس حالا ديگر حرف نباشد و بياييد و بر پشت من سوار شويد. عباس ديگر نمي توانسته چيزي بگويد و آقاي دهنوي او را تا پايين كوه، كول گرفته بود و آورده بود. اما در تمام طول مسير، عباس از اين كه مجبور شده بر كول فرمانده خود سوار شود، اظهار ناراحتي كرده و شرمنده بوده است .

در نزديك ميدان شهدا ، در منزلي روبه روي اداره قند و شكر ، پيرزني زندگي مي كرد. اين خانم فلج بود وهيچ كاري نمي توانست به تنهايي انجام دهد . بعد ازشهادت عباس، پدرم به او سر مي زد و اگر كاري داشت برايش انجام مي داد. من هم همراه پدرم چند بار به آنجا رفتم. آن پير زن در اتاق كوچكي زندگي مي كرد، كه تمام وسايل مورد نياز را دور خود چيده بود و آن قدر مريض بود ، كه قادر به انجام كاري نبود و بوي بدي تمام اتاق را گرفته بود . آن خانم تعريف مي كرد ، كه عباس هميشه به من سر مي زد و از من خبر مي گرفت و يك پيك نيك وچراغ برده بود و يك ميله برايش ساخته بود، كه به كمك آن بتواند بلند شود .

عباس چند بار مجروح شده بود ، ولي اصلاً به ما اطلاع نمي داد كه مجروح شده است . يك بار ما فهميديم كه ايشان در بيمارستان اهواز بستري است. وقتي پس از بهبودي براي مرخصي به مشهد آمدند ، مدارك و برگه هاي آزمايشگاه را در كيف او پيدا كرديم. از او پرسيديم: مگر شما مجروح شده بودي؟ گفت : نه اين برگه ها مال يكي از بچه هاست. بعد گفتيم: اما چرا اسم شما روي برگه نوشته شده ؟ گفتند: درست است ، فقط كمي تركش به كمرم خورده است، كه زود خوب شد .

عباس قبل از عمليات در جبهه ، يك نامه به قاسم مي نويسد و در آن خبر مي دهد ، كه مادرت مريض است و قاسم هم نامه را به عباس نشان مي دهد و به مشهد برمي گردد. وقتي كه متوجه مي شود مادرش سالم است و به او اين طور گفته اند ، كه نتواند در عمليات شركت كند ، خيلي ناراحت مي شود و فوراً به جبهه باز مي گردد. (براي اينكه قاسم خيلي كوچك بود ، عباس اين كار را كرد تا او در عمليات شركت نكند) وقتي قاسم به جبهه برمي گردد، عمليات شروع شده بود و قاسم ، عباس را پيدا كرده ودر كنارش مي جنگد . عباس يك دفعه تا به پشت سرش نگاه مي كند ، قاسم رامي بيند وبا تعجب مي پرسد: قاسم تو چرا آمدي ؟ قاسم هم مي پرسد: تو چرا مرا فريب دادي ؟ بعد همان موقع با هم وارد سنگر مي شوند وخمپاره اي به سنگر اصابت مي كند. و از همان لحظه به بعد ، هر دو باهم جاويد الاثرشدند.

يك شب را خواب ديدم، كه در جايي نشسته بود. من براي رسيدن به آن جا ، مراحل دشواري راطي كردم. و مثل يك آزمون برايم سخت بود و مانند هفت خان رستم ، هر مرحله از مرحله بعدي مشكل تر بود. تا به جايي رسيدم كه از زير آب بايد رد مي شدم و به كمك طناب ، از زير آب رد شدم. ايواني بود كه 20 عدد پله داشت. فكرش را بكنيد، ساختماني كه وسط يك باغ باشد و بدون محافظ و نگهبان. بعد از ايوان ، يك راهرو بود وبعد از آن، وارد اتاقي شدم كه عباس آنجا بود. اتاق كوچك بود وموكت قهوه اي رنگي ، پهن شده بود و چند تن از شهيدان مفقود الاثر آنجا بودند و همه لباس هاي خاكي به تن داشتند( لباسهاي بسيجي تن آنها بود). برادر من هم تكيه بر ديوار داده بود. با اشتياق به طرف او رفتم وگفتم: عباس تو كجايي؟ چرا نمي آيي ؟ اوگفت: من اينجا هستم. گفتم : اين ها چه كساني هستند؟ گفت : اين ها كساني هستند كه جنازه هاشان هنوز پيدا نشده ، ما اين جا منتظر جنازه هايمان هستيم و هر وقت پيدا شد ، از اينجا مي رويم . و ادامه داد : منتظر من نباشيد ، من نمي آيم. مراحل بازگشت من بسيار ساده تر بود. در بين راه بازگشت ، يك دفعه يادم آمد كه من از پسرخاله هايم ، شهيد علي وكاظم نورالهيان خبر نگرفتم، پس دوباره برگشتم و باز همان مراحل دشوار را طي كردم. اين بار يك نگهبان را ديدم و گفتم : علي و كاظم نورالهيان را صدا بزنيد تا آنها را ببينم، آنها داخل اتاق نبودند و در يك راهرو نشسته بودند. صدايشان رسا بود، اما نه خيلي بلند و نه خيلي آهسته ، انگار مي خواستند فرياد بزنند، ولي نمي توانستند .

شب 22 بهمن سالگرد پيروزي انقلاب بود ، قرار بود مثل هر سال ، مردم در ساعت معين بالاي پشت بام رفته و الله اكبر بگويند. عباس همان شب از جبهه آمد . سه يا چهار سال بعد از انقلاب بود, همه مردم آهسته آهسته تكبير مي گفتند و فقط در صحن حياط منزلشان حاضر مي شدند. عباس بالاي پشت بام رفت و تكبير گفت. مادر و ديگر خواهران وبرادرانم را صدا زد و از آنها خواست كه بالاي پشت بام بيايند و با صداي بلند، تكبير بگويند . گفت : شماها مديون شهدا هستيد، آن ها با جان و دل در جبهه هاي جنگ حق عليه باطل مي جنگند، اما شما حاضر نيستيد باصداي بلند ، تكبير بگوييد! اين بود كه همه همسايه ها كم كم بر روي پشت بام آمدند و باصداي بلند تكبير گفتند . حتي بعد از شهادت عباس، براي اين كه ياد او را در دلها زنده نگه دارند ، هر سال روز 22 بهمن، همراه با مردم بر روي پشت بام ها مي رويم و با صداي بلند ، تكبير مي گوييم .

روزي عباس از جبهه برگشته بود، بين دو همسايه درگيري پيش آمده بود ، به نحوي كه قرار بود مامورين كلانتري به شكايت آنان رسيدگي كنند . در همين موقع تا عباس را در كوچه ديدند، از او خواستند كه به دعوايشان رسيدگي كند. او هم حدود دوساعت به حرف هاي طرفين دعوا گوش كرده و مشكل آنان را بدون شكايت به مقامات مسئول ، حل و رسيدگي نمود . بعداً مادرم به عباس گفت : چرا به خانه همسايه، كه ضد انقلاب است رفته اي و با آنان صحبت كرده اي؟ عباس گفت : مادر دراين باره، حق با آنهاست و اين موضوع، جداي از مسئله انقلاب است و اول بايد حق آن ها را بدهيم ، بعداً حقمان را بگيريم .

قبل از پيروزي انقلاب ، عباس به كمك برادر بزرگترم رفته بودند و از آقاي قرائتي خواسته بودند تا به خانه ي ما بيايند و كلاس تشكيل دهند. اتفاقاً برنامه در خاموشي بود .براي اينكه جلب توجه نشود، برقها را خاموش مي كردند وشمع روشن مي كردندو با احتياط همسايه ها را خبر مي دادند كه در كلاس شركت كنند و براي كلاس ، تخته سياه و گچ نيز آورده بودند و به آنان مي گفتند كه يك آقايي مي خواهند براي شما صحبت كند. آقاي قرائتي ، درمورد انقلاب و بازگشت امام به ايران واطلاعيه هاي امام ، براي آنان صحبت كردند و در پايان كلاس ، به آن ها آموزش اسلحه مي دادند و روزها وسايل را جمع مي كردند تا كسي آنها را نبيند و باز روز بعد ، همين كار را تكرار مي كردند .

زماني كه مادرم براي ناهار، آش رشته پخته بود، قاسم شاكري از دوستان عباس، در منزل ما بود و تمام آشي را كه مادرم براي آنها ريخته بود را ، قاسم شاكري خورده بود و چيزي براي خوردن عباس باقي نگذاشته بود و چون من كوچك بودم ، اجازه نداشتم وارد اتاق برادرم بشوم. وقتي وارد اتاق آنها شدم، ديدم با هم ديگر دعوا مي كنند ، عباس مي گويد: نه ديگر نمي خواهد آش بريزيد، قاسم مي گويد: ولي من مي خواهم دوباره آش بريزند. من كاسه را گرفتم تا دوباره برايشان آش بياورم ، ولي عباس اجازه اين كار را به من نمي دادند، تا اينكه مادرم آمد و گفت : چرا اين قدر سر وصدا مي كنيد ؟ قاسم گفت : حاج خانم، من هنوز هم گرسنه هستم و مي خواهم آش بخورم ، ولي عباس نمي گذارد . عباس گفت : ولي آش را براي خودش نمي خواهد، مادرم گفت: هر چه مهمان بگويد، بايد همان كار را بكنيم . براي همين به من گفت : برو يك كاسه ديگر آش بياور ، وقتي آش آوردم ، آن را جلوي عباس گذاشت و فهميدم كه او آش را براي عباس مي خواسته است ، نه براي خودش وعباس هم دوست داشت، كه سهم آش خود را به قاسم بدهد و نه سهم ديگران را .

دوستانش از او خاطرات زيادي تعريف مي کنند:
پيش از عمليات خيبر به قرارگاه لشگر 5 نصر، كه در تيپ امام جواد (ع) بود، منتقل شد. ايشان ساكش را به يك كانكس فرماندهي تحويل داد، اما بچه هاي ديگر ساكشان را به قسمت تعاون تحويل دادند. در ساك ، فقط دروبينش بود . با آن دوربين، خيلي عكس گرفته بود ، عكس هايي از شهر ، از بهشت زهرا و بهشت رضا و از شهر قم گرفته بود. اوگفت : چون امكانش زياد است كه تركش به دوربين اصابت كرد و دوربين از بين برود، بايد آن را درون ساك بگذارم و بعد از تحويل ساك ، به منطقه اعزام شدند. (منطقه عملياتي خيبر).
ايشان سه روز در منطقه بودند ، من پشت خط بودم و مهمات حمل ونقل مي كردم ، تا اينكه يك شب ، شهيد دهنوي به من گفت : آقاي عليزاده ، شما بايد درخط مقدم بماني. گفتم :آخر من كه اسحله ندارم ؟ گفت : يكي از اسلحه هاي شهدا را بردار و بمان. گفتم : چشم، اطاعت از فرماندهي واجب است . در همين موقع بود كه عباس را ديدم، اما نمي دانستم ، اين شب آخري است كه عباس را مي بينم. شهيد قاسم شاكري را هم ديدم. بين همه آن ها ، مهمات را تقسيم كردند و بحث بين بچه ها بالا گرفت و ما هم به جمع آن ها اضافه شديم و با همديگر صحبت مي كرديم. آقاي شاكري گفت : امكان دارد عراق، فردا صبح پاتك بزند ، چون دشمن در حال جمع كردن نيروهاست و تانك هايش را جلو مي آورد. صبح كه عباس را ديدم، او حال من را پرسيد، (فاصله من با او 50 قدم بيشتر نبود و او بالا مستقر بود). در همين حال كه با هم احوالپرسي مي كرديم ، يكي از رزمندگان كه پهلوي عباس بود ، مجروح شد. عباس امدادگر را صدا زد، من هم گفتم : او حالش خيلي بد است و حتماً بايد امدادگر بيايد ، اما آن قدر آتش دشمن سنگين بود ، كه امدادگر نمي توانست خودش را به آنجا برساندو همين طور كه با عباس صحبت مي كردم ، يك دفعه صدايش قطع شد و ديگر صدايش را نشنيدم و او را نديدم .

خواهر شهيد:
مطالعه كتاب را خيلي دوست داشت. روزي كه من خودم را براي امتحان كنكور آماده مي كردم ، صبح زود بيدار شدم و كتاب تاريخ را مرور كردم، كم كم خسته شدم و همين طور كتاب را بالاي سرم انداخته بودم و خوابم برده بود و در عالم خواب و بيداري ، ديدم كه برادرم جلوي در نشسته است و زانوهايش را دربغل گرفته و اخم هايش درهم كشيده. پرسيدم: از چه ناراحتي ؟ با ناراحتي گفت : چرا كتابت را اين طور با بي احترامي به کناري انداخته اي ؟

وقتي كه براي آخرين بار به جبهه مي رفت، دوستاش دنبال او آمده بودند و از پشت در ، صدا مي زدند: يا عباس، بيا طفلان درانتظارآب هستند و مي گفتند : يا عباس ، يا عباس ، طفلان نشسته درانتظار آبند. عباس هم زود حاضر شد و با آنان رفت .

هميشه وقتي عباس را خواب مي ديدم ، درهمان منزلي بوديم ، كه قبلاً زندگي مي كرديم ,درميدان شهدا . اما اين بار خواب ديدم، که در خانه جديدمان هستيم. همان روزهايي بود كه امام راحل فوت كرده بود . خواب ديدم امام آمده اند و من از پنجره بيرون را نگاه مي كردم. از آسمان ندا مي دادند ، كه امام مي آيد و همه مردم در حال صلوات فرستادن بودند . امام با همان ماشين كه زمان ورود به ايران در بهشت زهرا سوار شده بودند، آمده بود و ديگر شهدا ، با اسب بودند. سيلي از اسب بود ، كه شهدا با لباس هاي بسيجي بر آن سوار بودند، كه پشت سر امام در حرکت بودند و من عباس را در ميان آن ها ديدم ، كه پشت سر امام در حال حرکت بود.

قبل از انقلاب كه من به كودكستان مي رفتم ، اجباراً از داشتن روسري و چادر محروم بوديم و مي گفتند: نبايد چادر يا روسري سرتان كنيد. من هم اين مسئله برايم عادي بود. يك روز پسرخاله ام به منزل ما آمدند (ايشان بعداً شهيد شدند ) و همگي دراتاق نشسته بوديم ، من هم بدون روسري و چادر بودم. ايشان خيلي آهسته به من گفتند : برو چادر يا روسري سرت كن، اين پسرخاله نامحرم است. من گفتم : نه اشكالي ندارد ، من هنوز كوچك هستم و نماز براي من واجب نيست و هنوز لازم نيست چادر سرم كنم. وقتي ديدند من به اين زودي قانع نمي شوم، دستم را گرفتند و بيرون از اتاق بردند و به من گفتند: حق نداري داخل اتاق بيايي و تا وقتي كه اين ها نرفته اند، تو حق نداري بيايي اين جا . و بعد از مدتي ، من به اهميت حجاب پي بردم و دانستم كه رعايت حجاب ، چقدر براي ايشان، مهم است .

وقتي كوچك بودم ، يك چادر مشكي آستين دار داشتم ، که يک بار وقتي آن را پوشيدم، برادرم خيلي ازآن خوشش آمد و دوستانش را صدا زد ، كه به آنها بگويد : ببينيد كه خواهر كوچكم ، چه چادر قشنگي سرش كرده است . آن ها هم من را تشويق كردند ، كه هميشه چادر سرم كنم و حجاب داشته باشم .

زماني كه عباس شهيد شد، ما را به عنوان خانواده شهيد ، به باشگاه مهران دعوت كردند كه در آنجا ما با سردار شهيد ، عبدالحسين برونسي ديدار داشتيم. شهيد برونسي چنان از شجاعت و دلاوري هاي عباس صحبت مي كرد، كه ما به آن موقع فكرش را نكرده بوديم. شهيد برونسي گفت: اي كاش من عباس تشكري بودم. او هميشه خط شكن بود، هميشه در حال پيشروي بود و عقب نشيني نداشت . و خوشا به حال عباس، كه به مقام شهادت رسيد.

يکي از دوستانش مي گفت:
آخرين عملياتي كه ايشان شركت كرد ، عمليات خيبر بود. وقتي كه مأموريت شش ماهة ايشان پايان يافت و عازم مشهد شدند، شهيد برونسي كه در آن موقع فرمانده بود ، در يك كلام مختصر و كوتاه به ايشان گفت: عباس مي دانم كه تو خسته شده اي و حق داري كه به مرخصي پايان مأموريت بروي ، اما فقط به خاطر فاطمة زهرا (س) بيا و در اين عمليات هم شركت كن. عباس با شنيدن اين حرف ، سرش را پايين انداخت و ديگر هيچ چيز نگفت. او به خاطر فاطمة زهرا (س) ، حرف شهيد برونسي را رد نكرد و با اطاعت حرف فرماندهي، در آن عمليات شركت كرد. پيش از عمليات ، بچه هاي تبليغات يك نوار كاست از سينه زني و مداحي شركت كنندگان در عمليات ضبط كردند ، كه من هم در آن شركت داشتم. با فرمانده گروهان و فرمانده دسته و فرمانده گردان هم ، در اين نوار ضبط شده ، مصاحبه شده است. شب سوم عمليات خيبر بود ، كه عباس يك طور ديگر شده بود. حالتش فرق كرده بود و صبح كه شد ، عراق پاتك زد . يك لحظه فقط من و عباس همديگر را ديديم و احوال يكديگر را پرسيديم و پس از آن ، ديگر او را نديدم.

پدر شهيد:
وقتي كه ايشان در بچگي مريض شد، او را نزد دكتر برديم و در بيمارستان بستري شد. پس از انجام مراحل درمان، دكترش از من پرسيد: شما با مريض چه نسبتي داريد؟ گفتم: پدرش هستم. گفت: شما زياد زحمت نكش، اگر عمري از او باقي باشد، زنده مي ماند وگرنه ... .
من هم همان موقع عباس را با همان حال مريضي برداشتم و به خانه آوردم. به مادرش گفتم: مراقب او باش و من تا يك ساعت ديگر برمي گردم. فوراً رفتم پيش امام رضا (ع) و گفتم: آقاجان من پيش تو آمده ام، نه پولي دارم و نه وسيله اي و نه مي توانم خدمتي براي تو انجام دهم و نه مثل بعضي ها مي توانم قالي بخرم و اين جا پهن كنم و كارهايي كه ديگران مي كنند ، من نمي توانم بكنم . من همين طور دست خالي پيش تو آمده ام و شفاي عباس را از تو مي خواهم و وضعيت مالي ما هم ، آن قدر خوب نيست كه درمان او را ادامه بدهم. خلاصه بعد از يك ساعت راز و نياز و التماس و درخواست ، به خانه برگشتم و در كمال تعجب ، ديدم كه عباس در حياط مشغول بازي است. از مادرش پرسيدم: چه اتفاقي افتاده؟ مادرش گفت: چيزي نشده! فقط عباس گفت: مادر ، من گرسنه هستم، برايم غذا بياور بخورم. من هم برايش غذا بردم و او خورد و سپس شروع كرد به بازي كردن. من هم خدا را شكر كردم، كه عباس شفا پيدا كرده است.

من خواب ديدم، مابين كوه گودالي است و همة رزمندگان آنجا جمع شده اند و عباس هم آنجا بود. من هم رفتم پيش او ايستادم.
عباس مفقود شده بود ، كه برادرش گفت: بياييد براي او جايي در بهشت رضا درست كنيم و عكس او را تشييع نماييم. گفتم: نه، او از اول دوست داشت ، مانند: فاطمة زهرا (س) گمنام باشد. خودش به من گفت: خوش به حال آنهايي كه گمنام رفتند و اثري از آن ها نيست. گفت: اگر خدا خواست و زمانش رسيد، که ما برويم، دوست دارم مفقود بشوم.

دوستش تعريف مي کرد:
يكي از روزهاي ماه مبارك رمضان بود. من و عباس و شهيد پيروي و شهيد امير قناد در حالي كه همگي روزه بوديم ، براي اعزام ، ساعت 7 صبح به فرودگاه مراجعه كرديم. گفتند: پرواز ، ساعت 10 صبح صورت خواهد گرفت. تأخير در پرواز باعث شد كه به خانه برگرديم و ساعت دو بعدازظهر مجدداً به فرودگاه آمديم. دوباره اعلام كردند كه پرواز تأخير دارد. ديگر ما خجالت مي كشيديم ، كه به خانه برگرديم. همان جا مانديم. مقصدمان تهران بود و پرواز با هواپيماي سي 130 انجام مي شد ، كه سر و صداي زيادي داشت. تمام بچه ها روزه دار بودند. يك ساعت مانده به افطار ، سوار هواپيما شديم و همه به شدت تشنه بودند. فكر مي كرديم بعد از افطار ، درهواپيما لااقل روزه را با آب خوردن مي توانيم باز كنيم. بعد از افطار، طلب آب كرديم، اما مسئول هواپيما گفت: حالا كه شما 14 ساعت صبر كرديد، چند دقيقة ديگر صبر كنيد تا به تهران برسيم و به آقاي تشكري گفتند: هر چه آب داشتيم، قبلاً به ديگر مسافرين هواپيما داده ايم. از تشنگي زبانمان خشك شده بود و قادر به حرف زدن نبوديم. وقتي به فرودگاه مهرآباد رسيديم، همگي روزه هايمان را با خوردن نوشابه باز كرديم. شب آقاي تشكري بچه ها را به رستوران برد و از آن ها به خاطر صبرشان در برابر گرسنگي و تشنگي ، قدرداني كرد.

عمليات پنجوين بود. ما پشت خط بوديم. بچه ها همه در چادرها خوابيده بودند. قصد داشتيم عراقي ها را اذيت كنيم. ساعت 12 الي 1 بعد از نيمه شب بود. آقاي تشكري به من گفت: عليزاده، ما امشب مي خواهيم يك فيلم براي عراقي ها بازي كنيم و اگر شما خوابت نمي آيد، بيا داخل چادر ما. گفتم: باشد حتماً مي آيم. به چادر او كه رفتيم ، من نقش بي سيم چي را بازي مي كرديم. من و او با هم تنها بيدار بوديم. بقية بچه ها خواب بودند.
بي سيم چي: از قرارگاه به فرماندة گردان ها، برادرها نيروهايتان را به سمت چپ هدايت كنيد. فرماندة گردان مي گفت: وضعيت نيروهاي من به اين شكل هست، و به توپخانه بگوييد: آتش بريزد و ... و به اين صورت ، عباس عراقي ها را اذيت مي كرد تا فكر كنند، امشب عمليات است . ولي جالب اين بود که ، ما شب اصلي كه عمليات انجام مي دهيم، باز آن ها ، آن شب خواب بودند . به آقاي تشكري گفتم: صداي خر و پف برادرها بلند است، حتماً عراقي ها مي فهمند كه ما دروغ مي گوييم. گفت: نه پتو را رويشان بينداز، تا صدايشان را نشنوند.

همسر شهيد:
ساختمان اين خانه را كه در آن زندگي مي كنيم ، هنوز کامل نشده بود. نزديك عيد بود و قصد داشتيم براي عيد ، كار بنايي اين خانه را تمام كنيم. يك روز با عباس به اين جا آمديم، تازه داشتند ديوارهاي خانه را بالا مي بردند. عباس نگاهي به اتاق هايي كه ساخته نشده بود، كرد و گفت: يكي از اين اتاق ها مال من است. به او گفتم: همان جايي هم كه زندگي مي كنيم، يكي از اتاق ها مال شما است . گفت: نه من اين اتاق را براي كتاب خواندن بچه ها مي خواهم. اين خانه پس از شهادت عباس تكميل شد ، ولي نمي توانستيم بدون او اينجا زندگي كنيم. در همين رابطه يكي از همسايگان ، عباس را خواب ديده بود. ايشان خواب ديده بود، كه عباس سوار بر اسب سفيد و يك شال سبز به گردن ، به آنجا آمده و زنگ مي زند. از او مي پرسند: با چه كسي كار داريد؟ مي گويد: كليد در حياط ما را بدهيد، اينجا كار دارم. گفتم : کسي خانه نيست و پرسيدم : شما با اين ها چه نسبتي داريد؟ گفت: من برادر آقاي تشكري هستم. گفتم: اما اين ها كه سيد نيستند، اما شما شال سبز داريد و سيد هستيد. عباس گفته بود: اين شال گردن سبز را در جبهه به من دادند. و بعد از اين موضوع ، به اين خانه نقل مكان كرديم.

در عمليات والفجر3 با ايشان آشنا شدم. در عمليات پنجوين بوديم و ايشان ، فرماندهي گروهان را به عهده داشت و شب عمليات، ايشان مجروح شده بود و به پشت خط اعزام شدند ، كه بعد به اصفهان منتقل شده و در بيمارستان بستري شدند و پس از بهبودي، مستقيماً به منطقه برگشتند.

همسرشهيد:
وقتي كه از تنگة چزابه آمد، شكمش تركش خورده بود و مجروح شده بود و به ما خبر نداده بودند ، كه ايشان مجروح شده است. بعد از اينكه خوب شده بود ، به خانه آمد و موقع درآوردن زيرپوشش، از جاي بخيه اش ، فهميدم كه قبلاً مجروح شده و به من چيزي نگفته است.

همرزمش تعريف مي کرد:
شبي كه عمليات پنجوين آغاز شد، ايشان به شدت مريض بود. حالش خيلي بد بود و با اين حال، ايشان آماده شدند كه در عمليات شركت كنند. هرچه به او گفتيم كه بماند و استراحت كند، او قبول نكرد، گفت: من مسئوليت گروهان را به عهده دارم، چه طوري مي توانم پشت خط بمانم . هر يك از رزمندگان كه دارويي به همراه داشت ، به او داد تا حالش بهتر شود، اما ايشان در همان عمليات مجروح گشت و به پشت خط اعزام شد و در بيمارستان بستري شد.

خواهر شهيد:
وقتي كه بچه برادرم به دنيا آمد ، عباس آقا، گوشواره به گوش او كرد و در حالي كه همه فاميل ها جمع شده بودند ، عباس گوشه اي ايستاد و نماز خواند .

بعد از شهادت عباس ، يكي از دوستانش كه از جبهه آمده بود ، تعريف مي كرد، خانواده من در نيشابور زندگي مي كردند و زماني كه من در جبهه بودم ، عباس در غياب من به خانواده ام سركشي مي کرد و به مشكلات آنان رسيدگي مي كرد و از مشهد براي آنان، وسايل مورد نيازشان را مي فرستاد .

پدر شهيد:
درآخرين ديدار به من گفت : ممكن است كه من ديگر شما را نبينم و اين آخرين ديدار باشد ودر قالب اين صحبت ها ، خواست غير مستقيم بفهماند، كه شهادت وي نزديك است . بعد از عمليات ، ما همگي منتظر بوديم كه از ايشان خبر برسد ، اما روزها گذشت و ما هيچ خبري از او نداشتيم تا اينكه در جلسه اي كه با حضور شهيد برونسي در باشگاه مهران برگزار شد، اولين خبر از ايشان را ، از شهيد برونسي شنيديم. وقتي به او گفتيم : ما از عباس بي خبر هستيم و حتي نمي دانيم كه او درجبهه چه سمتي يا مسئوليتي دارد و نقش ايشان را در جبهه از او سوال كرديم، ايشان گفتند : ما همگي در جبهه پاسدار هستيم و انجام وظيفه مي كنيم. سوال كرديم، حالا از عباس خبري داريد، آيا سالم است يا مجروح ؟ ايشان گفتند : عباس آن طرف مانده است و با روحيه اي كه من از عباس سراغ دارم ، ايشان به احتمال زياد شهيد شده اند و ما خبر شهادت ايشان را، آن زمان از شهيد برونسي شنيديم.
بعداً دوستان و همرزمان شهيد به ما مراجعه كرد و خاطراتي از ايشان برايمان تعريف كردند ، گفتند : آقاي تشكري در فاو ، فرماندهي گردان را به عهده داشتند و مانده بودند تا دشمن را سرگرم كنند ، تا نيروهاي ديگر بتوانند آن منطقه را كه درآن شرايط از شرايط استراتژيكي خاص برخوردار بود را تخليه كنند و نيروهاي ديگر ، منطقه مجنون را ترك كنند. اين چند نفر براي انجام اين كار ، در سنگر مانده بودند ، كه عراقيها از پشت ايشان را دور زد و با پرتاب نارنجك ، سنگر را منهدم کرده بودند . و تا اين مرحله از مفقوديت ايشان را ، رزمندگان ديده بودند ، ولي اينکه ايشان اسير شده يا شهيد، هيچ كس مطلع نبود و هنوز هم ، ما خبر قطعي از شهادت ايشان نداريم .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 165
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,707 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,399 نفر
بازدید این ماه : 6,042 نفر
بازدید ماه قبل : 8,582 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک