فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

کشميري‌ ,سيدعلي


خاطرات
علي صلاحي:
در كربلاي 5، موج دوم بوديم. در شب اول عمليات ، سردار منصوري وآقاي يعقوب نظري از طرح عمليات و جمع ديگري از دوستان ، همه مجروح شيميايي شده بودند و هنوز ما وارد عمل نشده بوديم و آقا محراب هم شيميايي شده بود. در واقع از مسئولين لشكر ، من با سردار ناصري تنها شده بوديم و عمليات هم شروع شده بود و ما وارد عمل شده بوديم و تنهايي هم خيلي سخت بود . در همان مرحله اول يا روز اول ، دوم كه به كار مشغول شديم ، پشت من تركش خورد و مجروح شدم ، ولي با همان مجروحيت و عفونتي هم که پيدا كرده بودم ، به هر صورت ، كج دار مريض، عمليات را اداره مي كرديم و در گوشه و كنار ، از پرسنلي، آقاي همت آبادي و ستاد ، سردار ناصري و هم كمكهاي عملياتي، کمک مي گرفتيم . يك روز درگيري در خط خيلي شديد شده بود و هر كس را كه بعنوان مسئول محوري مي فرستاديم در خط، شهيد مي شد. ما كاووسي را فرستاديم و بعد از نيم ساعت شهيد شد و مانده بودم كه چه كسي را بفرستم. فرمانده تخريب را فرستادم ، او شهيد شد . يك دفعه در خرمشهر با ما تماس گرفتند ، كه آقا يك كسي آمده به اهواز و مي خواهد به آنجا بيايد و مي گويد: من كشميري هستم . من فهميدم كه او ، سيد علي كشميري هست . او خيلي در منطقه بود . اين را هم مي دانستم ، كه تازه ازدواج كرده است . گفتم : بگوييد لازم نيست در اهواز باشد. يك ساعت بعد تماس گرفتند و گفتند : آقاي كشميري مي گويد : مي خواهم به آنجا بيايم . دوباره گفتم : نه، بگوييد باشد و لازم نيست بيايد . بعد از نيم ساعت وارد قرارگاه شد و به محض اينكه او وارد شد ، گفت: حاج حبيب ، ديگر ما را نمي شناسي، هر چه من مي گويم كشميري هستم ، مي گويي بماند . گفتم : نه مي شناختمت ، ولي اوضاع خوبي نيست و تو هم تازه همسرت را عقد كردي و خلاصه شهيد مي شوي . گفت : من آمدم شهيد بشوم و كجا بايد بروم . لباسش مانند لباس نظامي نبود و من يك بادگير به او دادم و گفتم : همين را بپوش و يكي از بچه هاي اطلاعات را صدا زدم و گفتم : ايشان را نسبت به محور توجيه كن و همچنين به مسئولين معرفي كن . در ادامه عمليات گفتم : ضمن اينكه نيروها را سازمان مي دهيد، سر پل را تأمين كنيد و اگر نتوانستيد ، شب اين كار را انجام دهيد . گفت : باشد . رفت و خط را تحويل گرفت . سپس به ما اعلام كرد كه توجيه شدم . اول شب گفت : حالا دارم براي تأمين سرپل مي روم و بعداز چند دقيقه اي با ما تماس گرفتند ، كه درگير شده اند و سيد علي كشميري به شهادت رسيده است . من خيلي دست تنها بودم ، به حدي كه خودم مجبور شده و به خط آمدم و فردا صبح دقيقاً بعد از نماز صبح كه خورشيد بيرون آمده بود، من پشت خط بودم كه ديدم بي سيم از قرارگاه با ما تماس گرفت و گفت : محراب هم آمده و اين جا هست و با بي سيم با هم صحبت كرديم، گفتم : چطوري چشمهايت باز شده ( شيميايي شده بود ) گفت : بلاخره باز شده، ولي مثل خون خيلي قرمز است . ولي ديدم ، ايشان تنهايي يك عينك دودي به چشم زده اند و پيش مي آيند. گفتم : پس همانجا باش ، من خيالم راحت تر است گفت : نه مي خواهم آنجا بيايم ، گفتم : اگر مي خواهي بيايي ، با يكي از بچه هاي اطلاعات بيا . ايشان يك بي سيم هم برداشته بود و روي فركانس بسته بود ، كه در مسير با ما تماس بگيرد و ما راهنمايش كنيم ، كه همديگر را پيدا كنيم . به وسيله يك موتور به اتفاق يكي از بچه هاي اطلاعات آمدند و وقتي به سمت ما مي آمدند ، يك تماس با بي سيم داشت و ارتباطمان برقرار شده بود . گفت : داريم مي آييم. من داخل سنگر نشسته بودم و صورتم را به عقب برگرداندم و موتور را ديدم ، كه در يك لحظه دارد مي آيد و دو نفر هم سوار هستند و همان عينك دودي هم كه مي گفت، به چشمانش زده بود و پشت موتور بود. چيفه اش هم به گردنش بود . در همين حين نگاهش كردم، حدود 50 متر با ما فاصله داشت . يكي از هواپيماهاي عراق رسيد بالاي سر آنها و بمب مستقيم روي موتور انداخت، كه هر دو نفرشان به شهادت رسيدند. سپس برادرش علي به آنجا آمد. ما رفتيم كه محل حادثه را ببنيم تا آثاري، چيزي، از محراب پيدا كنيم. از مجموع بدن محراب و آن دوستش و موتورش ، توانستيم يك چيزي مثلا: دو كيلو پوست جمع كنيم. به اين شكل محراب عزيز هم به كاوه پيوست.

محمد كشميري:
من هر وقت مي خواستم به علي سلام كنم ، او زودتر از من سلام مي كرد و من هيچ وقت موفق نشدم زودتر از او سلام كنم. تا اينكه بعد از شهادتشان ، ايشان را در خواب ديدم ، خواستم سلام كنم ، ولي او زودتر از من سلام كرد و من جواب سلامش را دادم و در عالم خواب مي دانستم، كه او شهيد شده است . بعد گفتم : حالت چطور است ؟ گفت : خيلي خوب است . بعد گفتم : علي، آيا من هم مي توانم پيش شما بيايم ؟ ايشان سنگي را كه كاملاً سرخ بود و به اندازه يك گردو بود برداشت و به دست من داد و گفت : اگر توانستي اين سنگ را در دستت نگه داري ، مي تواني پيش ما بيايي . همين كه سنگ سرخ را به دست من داد ، دستم به شدت سوخت و از شدت سوزش از خواب بيدار شدم و احساس كردم كه دستم مي سوزد . من اينگونه خواب را تعبير كردم ، كه من شهيد نمي شوم ، ولي مجروح مي شوم . همينطور هم شد و من مجروح شدم ، ولي شهادت نصيبم نشد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 174
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,860 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,552 نفر
بازدید این ماه : 6,195 نفر
بازدید ماه قبل : 8,735 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک