فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

شمس آبادي ,سيدحميدرضا
فرمانده واحد اطلاعات وعمليات لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)



خاطرات

مادرشهيد:
قبل از شهادت، حميدرضا خواب ديدم، داخل باغي هستم ، كه حميد آمد و مرا صدا زد:" مادر بيا" و من هم به طرف او رفتم. وقتي با او رفتم دري باز شد و به اتفاق او به داخل باغ رفتيم، در آنجا ، همه افراد با لباسهاي سبز و صورتهاي نوراني بودند، به صورتي كه شكل آنها مشخص نمي شد و دور تا دور باغ را گلهاي محمدي و گلهاي سفيد پر كرده بود و همة آن افراد به حميدرضا سلام مي كردند. به وسط باغ كه رسيديم ، شتري آمد پايين و حميد نشست روي آن و يك شال سبزي به دور گردنش انداخت و شتر پرواز كرد و رفت. من كه تعجب كرده بودم، گفتم: شتر كه پرواز نمي كند! حميد كجا مي روي؟ گفت:" بعداً مي فهمي"

يك دفعه در خيابان، دو نفر به خاطر 500 تومان با هم جر و بحث مي كردند و به خدا و قرآن قسم مي خوردند. حميد وقتي صحبتهاي آنها را مي شنود ، مي گويد:" من 500 تومان را به شما مي دهم ، ولي به قرآن قسم نخوريد." ولي آن مردها به او مي گويند:" به تو ربطي ندارد" حميد از آنها خواهش مي كند و بعد از صحبتهايي كه با آنها مي كند ، آنها را قانع و متقاعد مي كند ، كه به قرآن قسم نخوريد.

در دوران تحصيلات حميد دردبستان يكي از اقوام به خاطر خوب بودن درسهاي حميدرضا ، دفتري به ايشان هديه كرده بود که خيلي قشنگ و خط كشي شده و طرح دار بود. يك روز كه اين دفتر را به مدرسه برده بود ، يكي از دوستانش مي بيند و به او مي گويد:"خوش به حالت چه دفتر قشنگي داري، اي كاش من هم مثل آن را داشتم!"حميد رضا با شنيدن صحبتهاي دوستش، به او مي گويد:" خوب اشكالي ندارد و دفترش را از وسط نصف مي كند و به او مي دهد.

بعد از شهادت دوستانش خيلي از او تعريف مي کردند,آنچه که يادم مانده چند خاطره اس که برايتان مي گويم ,يکي از دوستانش شهادت حميد را اين طورتعريف کرد:
افراد ضد انقلاب وارد يكي از روستاهاي سنندج شده بودند و به ما از طريق خبر چين هايي كه داشتيم، اطلاع دادند و ما هم رفتيم آنجا براي پاكسازي منطقه. در آنجا درگيري شديدي بين آنها و نيروهاي ما به وجود آمد ، كه در همان عمليات، حميد رضا با رشادت تمام و شجاعتي مثال زدني ، به درجة رفيع شهادت رسيد .

دريكي از عمليات ها ، با اسلحه هاي ژ3 ، ده تير بيش از حد معمول شليك كرده بوديم . وقتي برگشتيم به ايشان گفتيم : فشنگ نداريم ، او عصباني شد ، كه فشنگها را به كسي زديد؟ چه طوري زديد؟ چرا اسراف مي كنيد ؟ اگر الان فشنگ هايمان تمام بشود و توي دام بيفتيم ، چيزي نداريم از خودمان دفاع كنيم .

در نزديك مقر ما در كردستان ، قبرستاني واقع شده بود ، كه ضد انقلاب ، كشته ها و فاميل خود را در آنجا دفن مي كردند . آنها هر چند وقت يكبار، به صورت دسته جمعي به آنجا مي آمدند و شعار بر عليه اسلام و دين و امام خميني مي دادند و نامه هايي بين مردم پخش مي كردند . ما به اتفاق حميد آقا با لباس شخصي بين آنها رفتيم و به محض شعار دادن ، آنها را دستگير كرديم و به مقر برديم . در آنجا ، حميد آقا با يك لحن بسيار خوبي ، با اين افراد صحبت كرد و از آثار و بركات جمهوري اسلامي براي آنها صحبت كرد ، از اينكه امام خميني منجي ما شد و ما را از اسارت رژيم ستم شاهي نجات داد ,براي آنها گفت و آنها را به صورتي ارشاد و راهنمايي كرد . آن قدر شيوا سخن مي گفت ، كه آن افراد همانجا گريه كردند و از كارهاي خود پشيمان و نادم بودند ، كه چرا اين همه وقت در ظلمت و تاريكي زندگي كردند .

يك روز در مقر استراحت مي كرديم ، كه با بي سيم اطلاع دادند: در يك منطقه صداي شليك گلوله آمده و به آقاي حجتي دستور داده شد:" كه همراه با نيرو هايش به محل عزيمت نمايد." ما ماشين هاي سيمرغ كه روي آنها اسلحة كاليبر 50 بود را برداشتيم و به طرف ديوان دره ، كه يك جادة بيراهه بود، رفتيم و در آنجا به يك دو راهي رسيديم. در آنجا يك مردي ايستاده بود كه كُرد بود،از او سؤال كرديم، كه صداي تير اندازي را در اين اطراف شنيدي؟ آن مرد كرد، كه از عوامل دشمن بود، ما را به راه انحرافي هدايت كرد. وقتي به وسط راه رسيديم، ناگهان حميدرضا متوجه فريب آن مرد شد و گفت:" آن مرد ما را فريب داده است و از عوامل دشمن بوده و سريع برگشتيم، ولي آن مرد را نديديم. وقتي از راه ديگر رفتيم ، متأسفانه كار از كار گذشته بود و يك ماشين جيپ ارتش كه از پاسگاه به طرف سنندج مي رفته ، در وسط راه با يك مين ضد تانك ، كه با ماسورةحساس ، كار گذاشته بودند، برخورد كرده و منفجر شده بود و همة برادران به شهادت رسيده بودند. بعد حميد آقا گفت:" جنازه ها را به ماشين منتقل كنيد." در حين جمع آوري جنازه ها، ناگهان از سر قله به طرف ما تيرندازي شد، دقيقاً ايشان همان فردي بود كه ما در اول جاده ديده بوديم و ما را فريب داده بود. حميد آقا همانجا بچه ها را سازماندهي كرد و گفت:" جنازه ها را بگذاريد و به تعقيب آن مرد، برويد." البته آن فرد توانست فرار كند ، ولي منظور اين است ، كه در مقاطع حساس ، تصميمات خيلي جالبي مي گرفتند و براي كور كردن نقشه ها و عقيم گذاشتن مأموريتهاي دشمن ، به بهترين نحوه ، مأموريتهاي محوله را انجام مي داد.

يك روز سيد حميد رضا به همراه يكي ديگر از دوستانش در راه رفتن به مدرسه بودند، كه مي بينيد يك فرد نابينا و فقيري كنار خيابان نشسته است . حميد رضا به همراه خود، 2 تومان داشته و آن را روي دستمال آن مرد مي گذارد و از آنجا مي رود . بعد دوستش وقتي از كنار آن مرد رد شده، پولهاي او را برمي دارد و به حميد نشان مي دهد. حميد به او مي گويد : چرا اين كار را كردي ؟ دوستش مي گويد:" ولش كن او كه كور است و نمي بيند ."‌حميدبه او مي گويد:"ولي تو كه كور نيستي و خيلي كار اشتباهي كردي ." دوستش باز دوباره مي گويد :"ولش كن مردم دوباره برايش پول مي ريزند. حميد مي گويد : تو هر چه بخواهي من به تو مي دهم . به اندازه همان پولي كه برداشتي به مي دهم . ولي الان همراهم نيست . بيا اين كيف من مال تو و آن پسر با التماس و درخواست زياد ، پول را سر جايش مي گذارد و حميد رضا مي گويد :" تو ديگر دوست من نيستي و از فردا ديگر حق نداري با من راه بروي . "

دفعه آخري كه مي خواست به جبهه برود ، ما همگي در ايستگاه قطار به بدرقه او رفتيم . درتمام آن مدت ، كنار من نشسته بود و سرش را روي زانوهاي من گذاشته بود و به من نگاه مي كرد . به طوري كه يادم مي آيد ، هيچ وقت اين چنين كاري را نمي كرد . به برادرش هم ماشين را داده بود تا برود. خانم و مادر خانمشان آمدند وخانم ايشان ، يك قرآن و مفاتيح به عنوان هديه به ايشان دادند و او خيلي از اين كار خانمش خوشحال شد و رو كرد به خانمش و گفت : " اين هديه را از قلب من دادي " و بعد هم با يك حالت خاصي از همه ما خدا حافظي كرد و رفت.

همسرشهيد:
يك روز به اتفاق هم ، (اوائلي كه بهشت رضا درست شده بود) رفتيم آنجا. در حال حركت بوديم ، در جلوي غسال خانه، دو جوان بودند كه به اسلام و امام خميني (ره)بي احترامي مي كردند و در حال صحبت با هم بوند ، كه حميد رضا رفت و با آنها درگير شد و هر دوتاي آنها را مورد تنبيه و برخورد فيزيكي قرار داد واز آنجا جدا شد . بعد كه به طرف من آمد، از او پرسيديم: چرا اين كار را كردي؟ گفت: " اين افراد به اسلام توهين مي كردند و بايد جوابشان را مي دادم و هر كس هم در جلوي من توهيني به اسلام كند، حتماً قاطعانه جوابش را مي دهم .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 233
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,688 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,380 نفر
بازدید این ماه : 6,023 نفر
بازدید ماه قبل : 8,563 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک