فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

حسيني ثاني ,اسماعيل

خاطرات
عذرابيگم حسيني ثاني:
در يكي از روز هاي قبل از انقلاب به محله معدن فيروزه آمد و با خود عكس امام خميني (ره) و نوار فرمايشات وي و يك عدد رنگ اسپري آورد , عكس امام (ره) را در داخل قصابي پدر بزرگم كه محل ديد افراد زيادي بود نصب كرد و عكس ديگر را در منزل خودمان و در محل كار قاليبافان كه كارگران برادرم بودند و همه جوان. برادرم با اسپري روي ديوار حياط با خط زيبا نوشته بود درود بر خميني .يكي از همسايه ها كه متوجه اين نوشته شد آمد و با التماس مي گفت: اين نوشته را پاك كنيد كه براي ما خيلي گران تمام مي شود, اگر رئيس پاسگاه بيايد چه جواب بدهيم .
برادرم آمد و با لحن آرام جواب داد ديوار حياط متعلّق به ماست پس هر كس چيزي بگويد ما بايد جوابگو باشيم ضمناً ديوار حياط جلوي جاده اصلي روستا و در معرض ديد هم بود اين فرد با گفته برادرم كمي آرام شد و چيزي نگفت و رفت ما هم از خوشحالي سر از پا نمي شناختيم و يار و ياور برادرم بوديم.

برادرم تمام برنامه هايي كه در شهر نيشابور قرار بود اجرا شود در معدن فيروزه هم پياده مي كرد, برنامه را دقيقاً يادداشت مي كرد. حتي اشعار نو و تازه را هر روز مي آورد.
يكي از روزها پيشم آمد و برگه اشعار را به من داد و گفت: شما جلوي خانم ها باشيد من هم مسئول آقايان ,من هم با توجه به آگاهيهايي كه داشتم گفتم: برادر اگر شهيد شديم؟ برادر بدون مكث به من گفت: خواهرم مگر خون من و شما از خون امام حسين(ع) و حضرت زينب (س) رنگين تر است. من هم غير از سكوت و خجالت كاري و حرفي نداشتم و هميشه پشت سر برادر و گوش به فرمان ايشان بودم. يادم هست اشعار به اين گونه بود : درود بر خميني,مرگ بر شاه. قسم به مادر زنان فاطمه, نداريم از كشته شدن واهمه. اي زن به تو از فاطمه اينگونه خطاب است ارزنده ترين زينت زن حفظ حجاب است .
راهپيمايي در روستا و از آنجا به روستاي ديگر ادامه داشت و در پايان هم ايراد سخنراني و حتّي گاهي هم كه خسته مي شديم و بايد راه سختي را مي پيموديم در راه بازگشت برادرم اين اشعار را مي گفت: خميني خميني تو نوري از خدايي فريادي از دلمايي, رهبر مايي , رهبر مايي.

محمد حسين محمدي:
با ايشان قرار گذاشته بوديم كه در موقع رانندگي هيچگاه هر دو نفرمان از سرعت مجاز 90 كيلومتر درساعت در روز و 80 كيلومتر ساعت در شب بيشتر نرويم و هر كس بيشتر رفت آن گوش يكي را بتاباند. در يكي از مأموريت ها در منطقه جنوب و جاده اي نسبتاً خلوت با اين شهيد بزرگوار در حركت بودم من رانندگي مي كردم و از قراري كه با شهيد گذاشته بودم يادم رفته بود و با سرعت در جاده در حركت بودم كه يك باره ديدم شهيد گوشم را مي تاباند به كيلومتر شمار نگاه كردم و ديدم روي 100 كيلومتر ساعت حركت مي كنم سريعاً سرعت اتومبيل را كم كردم و ايشان گوش مرا رها كرد.

موسي نادرزاده:
در اصل قبل تشييع برادرم ، من يك شب خواب ديدم مثل هميشه بالا سر روستا آماده ايم تا شهيد بياورند من سه دوست داشتم در آن زمان وهر سه سيد فاطمي. ديدم آنها هم آنجا منتظر هستند مثل من . به من گفتند : آيا مي داني شهيدي را كه مي خواهند بياورند سر ندارد . من گفتم : نه شهيد را من خودم ديده ام و فقط گلوله به پيشاني اش خورده. آنها گفتند : نه حالا تو بعداً مي بيني و متوجه مي شوي شهيدي را كه مي آورند سر ندارد . من زماني كه از خواب بيدار شدم خيلي ناراحت بودم و مادرم هم خيلي نگران بود . ايشان هم از چند نفر پرسيده بود كه من نگران هستم . آيا خبري از فرزند من نداريد؟در صورتي كه آن افراد مي دانستند برادرم شهيد شده ولي مادرم را دل داري داده بودند. شهيدي كه من ديده بودم شهيد حسيني بود و از اقوام نزديك خودمان بود ولي چون سخت بود ، دو شهيد را در يك روستا و براي يك فاميل بياورند ، برادر من را تشييع نكرده بودند . خلاصه روز موعد فرا رسيد و ما براي ديدار برادر بردند ، زماني كه ما برادر را ديديم ، اصلأ نشناختم . چون برادرم سرش متلاشي بود ، حتي چشم در بدن نداشت . مي گفتند : دستهاي برادرم هم قطع بود و ما را نگذاشتند شهيد را زياد ببينيم . بله برادرم اسماعيل وار به قربانگاه رفته بود .

موسي نادرزاده:
برادرم شب 22 بهمن بود كه با دائي ام و بقيه رفته بودند بالاي پشت بام براي ا... اكبر گفتن. وقتي مراسم تمام شد و آمدند پائين : برادرم صدايش گرفته بود و خسته بود من يك استكان آب ولرم آوردم و دادم به همسر برادرم و گفتم : بدهيد به داداش بعد كه برادرم وارد اتاق شدند . رو به من كردن و گفتند : خواهر چرا نشسته ايد. بلند شويد پذيرايي كنيد من هم رفتم و جعبه شيرين را آوردم بدون بشقاب . برادرم گفت : قشنگ پذيرايي كنيد مثل شهري ها .جعبه شيريني را دادم به ايشان و رفتم بشقاب آوردم ، بله ندانم كاري من به جا بود چرا كه باعث شد ما از دست ايشان شيريني ميل كنيم و كام ما شيرين تر و خاطره به ياد ماندني براي ما بماند . بعد از اين برادرم فرمود كه من بايد فردا عازم جبهه شوم و در اصل بعد از اذان صبح دنبال ايشان آمدند. برادرم اصرار داشت بچه ها را بي خواب نكنيد و ناراحت بودند كه نكند افراد خانواده بد خواب شوند , زمان رفتن فرا رسيد . خودرو آمد با صداي زنگ حياط همه بيدار شديم . زماني كه من از اتاق بيرون آمدم ، ديدم برادرم داخل حياط است و بقيه هم اطراف ايشان هستند . من فورأ رفتم و بچه ها را هم بغل كردم و آوردم داخل حياط ، همگي يك به يك خدا حافظي كرديم . ولي شب بود و تاريك و بدرقه كننده از هميشه كمتر . از آسمان هم نقل ( تگرگ ) مي باريد ، و برادرم را بدرقه مي كردند . نقل از آسمان به جاي مردم ده برادرم را بدرقه مي كردند و اين رحمت الهي بود براي ما و آرامشي هم برايمان . خدايا تاريكي شب را چه كنم ، آيا چهره برادرم در تاريكي رويت مي شود ؟ دوست دارم مثل هميشه جلوي خورشيد , برادرم خود آرايي كند . آخرين خدا حافظي برادرم بود.درب حيات را باز كردند و آن طرف حياط ، مثل روز روشن با چراغهاي پر نور خودرو ايجاد شده بود .
آرامش عجيبي با رنگ زرد و نارنجي پيدا مي كرديم . چرا كه بوي خورشيد به مشام مي رسيد . بله قامت زيباي برادر زير نور و تگرگ باران چه زيبابود. گويا عروسي اش بود واو به حجله مي رفت و ما با اين همه معنويت و فضاي زيبا برادرم را بدرقه كرديم . اما اگر بو مي برديم از اين كه اين سفر آخر است ، راضي بوديم در جا قرباني برادر شويم . برادر را به خدا سپرديم و خداوند هم او را در جوار خود جا داد .

عذرابيگم حسيني ثاني :
زمان عروسي ايشان من مرتّب همراه برادرم بودم و زمانيكه داماد را مي برديم تا عروس را بياوريم من مرتّب براي سلامتي ائمه از جمله سلامتي امام زمان (عج) صلوات مي فرستادم و فضاي خانه شور و حال معنوي خاص داشت در همين ميان كه من خوشحال بودم و صلوات مي فرستادم برادرم مرا صدا كرد و آهسته گفت : شما متوجّه يك حرف از صلوات باشيد داريد اشتباه مي گوييد من حرف (واو) را در صلوات (ب) تلفّظ مي كردم و متوجّه نبودم و اشتباهم را در همان جا تصحيح كردم و اكثر اوقات كه صلوات مي فرستم اين مسئله يادم مي آيد و در اين ميان كه خانه جو معنوي داشت دو دختر خانم گفتند كه همه اش نبايد اين گونه باشد كمي شادي و كف زدن هم لازم است اين دو خانم يكي مسن و يكي جوان و هر دو سيّد بودند من هم قبول كردم و لبخند برادر را هنوز به خاطر دارم .

عذرابيگم حسيني ثاني:
برادرم خيلي با متانت با خانمها برخورد مي كرد . وقتي مي ديد كه ما چند خواهر با يكديگر تندي مي كنيم ، خيلي ناراحت مي شدند و مي گفتند : شما بايد به يكديگر احترام بگذاريد ، نبايد درشتي كنيد. برادرم در نيشابور تحصيل مي كرد و وقتي به روستا مي آمد گويي براي ما فرشته نجاتي بود ,اصلاً نمي گذاشت ما كار سنگين انجام دهيم . مخصوصاً به مادرم خيلي كمك مي كرد و مي گفت : حال كه من آمده ام ، شما و خواهرانم نيازي نيست كه كار سنگين انجام بدهيد . ديگر از بيابان داغ خبري نبود ، خودش تمام زحمات را متحمّل مي شد . حتّي در كودكي هم داراي اين اخلاق و رفتار بود . به طوريكه براي مادرم تنور روشن مي كرد و در نان پختن به او كمك مي كرد . مادرم يك ماماي قديمي بود و در روستا هر وقت نياز بود خدمت مي كرد از اين بابت برادرم ناراحت بود و به مادرم مي گفت : مادر اذيّت مي شويد ، رنج و زحمت دارد ، براي زايمان خانمها نرويد . مادرم در جواب مي گفت : محض رضاي خدا براي افراد بي كس مي روم . واقعاً مادرم فرد دلسوزي بود خيلي به افراد توجّه ميكرد . برادرم در جواب مادرم گفت: اگر اين طور است و براي رضاي خداست ، اشكال ندارد ، برويد .

برادر شهيدم تأكيد زيادي در درس خواندن ما داشت . هنگاميكه در دورة دبيرستان مشغول به تحصيل بودم به برادرم مي گفتم : داداش من دوست دارم به سپاه بيايم و در قسمت بهداري بخش خواهران مشغول شوم . برادرم مي فرمود : اوّل درس را بخوان ، بعد با تحصيلات عالي وارد سپاه شو ، و وقتي من خيلي اصرار مي كردم، مي گفتند : جاي شما در سپاه محفوظ است و بهتر است شما درستان را تمام كنيد . در آن موقع من سال اوّل دبيرستان بودم و درس مي خواندم و برادرم هم خانوادة خودشان را به نيشابور آورده بودند و چون خودشان مرتّب به جبهه مي رفتند . خواهر بزرگترم را هم آورده بودند كه با ما باشند . برادرم كه بهشت برين نصيبشان باد در مورد كوچكترين مسئله بي تفاوت نبودند . در آن زمان خواهر بزرگترم و خانمشان را در مكتب الزهراء نيشابور براي فراگيري قرآن ، عقايد و احكام نام نويسي كردند .

موسي نادرزاده:
ما را براي تشييع جنازه دوستانش حتماً مي برد . يكي از شهدا نزديك جاده معدن بود، هر زمان كه به معدن مي رفتيم، ماشين را نگه مي داشت و سر مزار ايشان مي رفتيم . خودشان همرزمي داشتند كه در كردستان شهيد شده بود و يكبار هم كه مجروح شده بودند، به معدن آمده بودند . برادرم هميشه ما را سر مرقد اين شهيد مي برد و الان هم ما هرزمان مي خواهيم به بهشت شهدا برويم امكان ندارد، سر مزار اين شهيد (شهيد احمدرضا رحمتي) نرويم. در مورد شهداي روستاي خودمان مادرم مي گويد : برادرت هرزمان از منطقه مي آمد، اول سر مزار شهدا مي رفت . بعد مي رفت به مادران شهدا سر مي زد. بعد به منزل مي آمد. برادرم وقتي با شهيد رحمتي به معدن آمده بودند به مادرم گفتم : مادر نگاه كنيد . جواناني بهتر از ما در مناطق جنگي هستند و الان هم مجروح هستند. مادرم خيلي براي آن شهيد ناراحت شدند اما باز شهيد رحمتي با خلوص تمام گفته بودند : آقاي حسيني شكسته نفسي مي كنند و مادرم با گفته هاي برادرم برايش كمتر بي طاقتي مي كرد.

عذرابيگم حسيني ثاني:
برادرم براي اوّلين بار چندين امام زاده را با ما همسفر بود و ما را براي زيارت به زيارتگاه شاهزاده علي اصغر مي برد كه تقريباً به معدن نزديك است و ما با يك تراكتور به زيارت رفتيم البتّه تراكتورداراي تريلي بود و افراد زيادي جاي مي گرفت و ما خيلي خوشحال بوديم . نكته قابل توجّه اين بود ، از زيارت كه باز مي گشتيم چندين نفر از فاميل ، عمه مادر ، دختر خاله مادر و خاله مادر در سه روستا بودند كه برادرم در هر روستا توقّف مي كردند و حالي از اين افراد مي پرسيديم و باز حركت مي كرديم . خوشحالي و رضايت ما دو چندان شده بود . بار ديگر تعدادي ديگر از فاميل ، آن هم بعد از مدتي يكديگر را زيارت مي كرديم . خوشحالي و رضايت ما دو چندان شده بود . بار ديگر تعداد ديگري از فاميل با برادرم به زيارت رفته بودند كه هميشه مي گويند ما از زماني كه با سيّد اسماعيل به اين زيارت رفته ايم ديگر از آن زمان تا حالا قسمت نشده برويم و كسي نبوده ما را ببرد . زيارتگاه ديگر نزديك بزغان بود . افراد زيادي از فاميل بوديم برادرم هم به خاطر همراهي با ما خواهران به اين زيارت آمد و عموي مادرم گوسفند نذر داشتند آن جا هم به ما خيلي خوش گذشت . براي اوّلين بار به زيارت امام زاده محروق و خيّام توسّط برادرم رفتيم ما خيلي كم سنّ و سال بوديم با اسب كه داراي كالسكه بود رفتيم. هم مادرم و هم افراد ديگر بودند خيلي به ما خوش گذشت .

عذرابيگم حسيني ثاني:
من در سنين نوجواني علاقه خاصي به زيارت امام رضا (ع) داشتم و شايد بگويم يكي از آرزوهاي اصلي ما چند خواهر همين بود . زماني كه دور همين ديگر بوديم صحبت كه به ميان مي آمد هميشه مي گفتيم ما مشهد را نديده ايم و زيارت هم نكرده ايم اي كاش روزي برسد كه ما به مسافرت مشهد مقدس برويم . گاهي اين صحبت را براي مادرم مي كردم و مي گفت : كودك كه بودي يك بار تو را به مشهد بردم من هم در جواب مي گفتم من كه چيزي يادم نيست و دوست دارم حالا بروم تا اينكه برادرم از جبهه آمد و نمي دانم چه شد كه برنامه زيارت مشهد را براي همگي اعلام كرد و در اين ميان اگر اشتباه نكنم چندين نوجوان مشتاق بوديم كه سالها در آرزوي زيارت امام رضا رنج مي برديم . از طرفي من روز 5 شنبه جمعه بود كه آماده بودم براي ديدن پدر و خانواده به روستا بروم و مقداري هم شيريني و كيك براي پدرم خريده بودم چون پدرم علاقه خاصي به شيريني داشت . ولي من با همه علاقه اي كه به رفتن روستا داشتم به زيارت امام رضا را ترجيه دادم و خيلي خوشحال بودم . خلاصه با شادي زياد به مشهد رفتيم و زيارت كرديم و نماز خوانديم ، يادم هست فقط قصدمان زيارت بود نه چيز ديگر و شب هم باز گشتم . در بين راه همگي گرسنه بوديم و من شيريني ها را بين تمام بچه ها تقسيم كردم و همگي تعجب كرده بودند و خوشحال از اينكه كامشان از نظر مادي هم شيرين شده بود . برادرم به قدري خوشحال بود كه گفت : اين مقدار شيريني به اندازه يك شام به من چسبيد .

بعد از شهادت برادرم خواب مي ديدم ، برادرم به منزل برادر بزرگترم آمده اند. مي ديدم ، برادرم پشت يك ميز تلويزيون نشسته اند و اسلحة كلاش در دست دارند . مرا صدا زدند و گفتند : خواهر مرا مي بينيد ؟ من مجروح شده ام و مي دانم صد در صد شهيد مي شوم . اسلحة من در فلان خانه است . برو به برادر بزرگترم بگو . بعد از من شما بايد از اسلام دفاع كنيد . من هم مي ديدم ، برادرم نمي تواند راه برود و خسته از درگيري با افراد ضدّ انقلاب است كه مثل هميشه با آنها درگير بود.


يك شب ديگر برادرم را در خواب ديدم . مدتي بود يك مسئله برايم مبهم بود. با برادرم در جايي نشسته بوديم ,به برادرم گفتم : برادر شما مدتي است كه شهيد شده ايد آيا مي دانيد فلان آقا چگونه فردي هستند؟ برادرم كه با تعجب سرش را بلند كرده و خيلي نوراني و زيبا بود و هنوز جواب مرا نداده بود كه صدايي شنيدم كه مي گفت : فلان آقا مثل خلفاي بعد از زمان پيامبر و در ذهن من در خواب سه نفر تداعي شد و خواب من تمام شد.

مادر شهيد:
يكبار سيد اسماعيل را به دليلي كتك زدم او بدون اينكه حرفي بزند مظلومانه به گوشه اتاق رفت و نشست و سرش را به ديوار تكيه داد. بعد از لحظاتي سكوت گفت: مادر جان من مي دانم كه ما بچه ها دوروبر شما را گرفته ايم و از كاركردن خسته شدي و من با كارم شما را ناراحت كردم پس مرا تا زماني كه آرامش پيدا مي كني بزن. از آن زمان من پي به مظلوميت ايشان بردم.

دفعه آخر كه سيد اسماعيل مي خواست به جبهه برود گفت:مادر جان اين دفعه كه به جبهه بروم مي دانم كه سالم بر نمي گردم و به شهادت مي رسم اما از شما مي خواهم كه با پدر و برادران و خواهرانم رفتار و گفتار خوبي داشته باشيد.هنوز چند روزي از رفتن ايشان به جبهه نگذشته بود كه خبر شهادتش را براي ماآوردند.

روز هاي مبارزات انقلاب بود. من در كلاس اول راهنمايي درس مي خواندم آن روز سيد اسماعيل را به خاطر پخش اعلاميه در ده مأمورين شاه گرفتند و او را به پاسگاه بردند وقتي به منزل آمد متوجه شديم او را به شدت زده بودند تا به پخش اعلاميه در ده اقرار كند ولي موفق به اين كار نشدند و او را آزاد كردند.

يكبار كه دور همديگر نشسته بوديم ,گفت: مگر به حضرت ابراهيم ندا نرسيد كه حضرت اسماعيل را قرباني كند. اي كاش شما هم من را در راه خدا قرباني كنيد.بعد از مدتي با جلب رضايت ما به جبهه رفت و به آرزويش كه قرباني شدن در راه خدا بود ,رسيد.

خواهر شهيد:
7-8 ساله بودم كه يك روز صبح ايشان در اتاق نماز خواندو بعد از نماز شروع به خواندن قرآن با صوتي خوش و غمناك كرد.از صداي او با حالتي بغض آلود از خواب بيدار شدم وضو گرفتم و شروع به خواندن نماز كردم و از آن به بعد نمازم را ترك نكردم.

يكي از اطرافيان از نوارهاي ترانه مبتذل استفاده مي كردويك روز به منزل آنها رفتيم برادرم با ديدن او شروع به نصيحت كرد و تذكر داد كه اين عمل شما باعث گناه و گمراهي خودت و ديگران مي شود. او به جاي پذيرش گفته ها و تذكرات برادرم شروع به توهين كردن وجواب سربالا دادن كرد.سيد اسماعيل وقتي ديد تذكر دادن به او بي فايده است.جلو چشم همه ما بدون ايجاد زدو خورد تمام نوارهاي ترانه او را شكست و آنها را آتش زد.اين كار برادرم باعث شد كه به جاي آن فرد بر روي افكار من تاثير بگذارد و از آن زمان از شنيدن صداي نوارهاي ترانه و موسيقي هاي مبتذل احساس ناخوشايندي پيدا كنم.

فرزند شهيد:
يك روز وقتي كوچك بودم مريض شدم چون حالم خيلي بد بود پدرم تصميم گرفت مرا به دكتر برساند.مادرم كه نگران حال من بود آماده شد تا با پدرم من را به دكتر ببرد. پدرم به ايشان گفت:شما نمي خواهد با ما بياييد. مادرم با تعجب گفت:چرا نبايد باشما بيايم من نگران حال فرزندم هستم. پدرم گفت:اين ماشين از اموال شخصي من نيست از اموال بيت المال است چون بچه خيلي مريض است و رساندن سريع او به دكتر واجب است از اين ماشين استفاده مي كنم به همين منظور شما نبايد سوار اين ماشين بشوي.من خودم بچه را به دكتر مي برم.

يکي از همسايه ها تعريف مي کرد:
زماني كه من تازه ازدواج كرده وتشكيل زندگي داده بودم چون بيكار بودم ايشان به من گفت:در نيشابور قبل از ورود به سپاه در داروخانه كار مي كردم بيا به آنجا برويم وسؤال كنيم ببينيم آيا به كسي براي كار در داروخانه نياز دارند يا نه.اگر اعلام نياز كرد شما در آنجا مشغول كار مي شويد.من هم قبول كردم. بعد با هم با موتور پدرم از روستا به نيشابور به منزل ايشان و بعد از صرف نهار و استراحت بعد از ظهر به داروخانه رفتيم.ايشان بعد از ديدن من و صحبتهايي كه با آقاي حسيني داشتند قرار شد كه از فردا صبح براي شروع كار به داروخانه برويم وقتي از داروخانه بيرون آمديم سوار بر موتور به سمت روستا حركت كرديم 7يا8كيلومتري روستا معدني به نام معدن نمكو ,معدن گچ در آنجا موتور خراب شد از موتور پياده شديم هر چه موتور را دستكاري كرديم كه شايد درست شود بي فايده بود. نزديك غروب بود ايشان به من پيشنهاد كرد كه شما با يكي از ره گذران تا فلكه كه نزديك روستا است برو و در آنجا منتظر من بمان اگر موتور را درست كردم فورا خودم را به شما مي رسانم و اگر درست نشد پياده آن را مي آورم. من هم با اصرار ايشان قبول كردم و با وسيله شخصي رهگذري ايشان را ترك كردم.وقتي به فلكه خديج رسيديم شب بود.تا پاسي از شب را در آنجا منتظر ايشان ايستاديم. چون دير وقت بود خودم را به آبادي رساندم.
خانواده جوياي حال سيد اسماعيل شدند من هم جريان را براي آنها تعريف كردم.بعد از گفته من شروع به سرزنش من كردند كه چرا او را تنها با موتور خراب رها كردم.بالاخره بعد از مدت طولاني آقاي حسيني با موتور خراب پياده به روستا آمد و همه از ديدن ايشان خوشحال شديم فردا صبح ايشان موتور را درست كرد و با هم به نيشابور داروخانه رفتيم.و من در آنجا شروع به كار كردم.

همسر شهيد:
دفعه آخر قبل از آنكه سيد اسماعيل به جبهه برود چون شب 22بهمن بود به پشت بام رفت و با صداي رسا الله اكبر گفت.به طوري كه صداي او در كوچه هاي اطراف پيچيد.بعد از مدتي از پشت بام پايين آمد و جعبه شيريني كه خريده بود به مهمانها تعارف كرد.در پايان شب بعد از رفتن مهمانها خوابيديم.ساعت سه ونيم الي چهارو نيم شب بود كه از خواب بيدار شدم. سيد اسماعيل را در حال خواندن نماز شب ديدم در همين لحظه صداي درب حياط به گوشم رسيد.با حالتي مضطرب از اينكه چه كسي است در اين وقت شب در مي زند.درب حياط را باز كردم.دوستان او را ساك به دست پشت در ديدم.بعد از سلام واحوالپرسي يكي از آنها گفت:آقاي حسيني هستند؟ گفتم:بله چكار داريد؟گفت:قرار است با ايشان به منطقه برويم به همين خاطر به دنبال ايشان آمديم.بعد از گفته دوستش به طرف اتاق سيد اسماعيل رفتم و گفتم:سيد اسماعيل دوستانت براي رفتن به جبهه به دنبالت آمده اند.اگر برايت امكان دارد شما فردا صبح برو.گفت:نه دوستانم زحمت كشيده اند ودنبالم آمده اند من بايد بروم ,چه فرقي دارد كه حالا بروم يا فردا صبح و آماده رفتن شد. هنگام خداحافظي من آينه و قرآن و كاسه آب را در سيني گذاشتم .بعد از اينكه او را از زير آينه وقرآن رد كردم به پشت سرش آب ريختم.با ريختن آب بر روي زمين سرش را برگرداند وگفت:همسرم براي چه به پشت سرم آب مي ريزي؟گفتم:براي اينكه انشاء الله به سلامت بروي وبرگردي.به من نگاهي كرد و لبخند زد و بدون اينكه حرفي بزند فقط سرش را تكاني داد و رفت.همان لحظه احساس كردم كه ايندفعه او ديگر برنمي گردد.من نگران به داخل منزل رفتم .صبح روز بعد منتظر تلفن سيد اسماعيل بودم.با صداي زنگ تلفن فورا گوشي را برداشتم.سيد اسماعيل بود,بعد از حال واحوال پرسي گفت:من در مشهد هستم و منتظريم كه مارا با هواپيما به منطقه ببرند شما نگران نباش و خداحافظي كرد 24روز از اين جريان گذشت هيچ خبري از ايشان دريافت نكردم و در نگراني شديدي به سر مي بردم چون تا آن زمان بي سابقه بود كه او ما را از احوال خود بي خبر بگذارد و از طرفي اعمال او در اين اعزام به نظر عجيب و غريب مي آمد.تا اينكه خبر شهادتش را براي ما آوردند.

مادر شهيد:
يكدفعه كه مي خواست به جبهه برود گفتم اسماعيل بچه ات كوچك است و تازه به راه افتاده است و به شما احتياج دارد.گفت:مادرجان آنقدر بچه هاي كوچك هستند كه بابا بابا مي گويند و بابا را نمي بينند بچه من هم مثل آنهاست تا زماني كه جنگ باشد بايد بروم و از دين واسلام دفاع كنم. گفتم برو در امان خدا ,كه بعد از خداحافظي به جبهه رفت.

همزمان با فصل برداشت محصول سيد اسماعيل از منطقه برگشته بود.يك روز وقتي پدرش مي خواست براي درو كردن گندم به سر زمين برود , گفت: پدر من هم با شما مي آيم , تنهايي خسته مي شوي من هم براي آنها غذا پختم و در حالي كه بچه كوچكم را به پشتم بسته بودم نزديكي ظهر به طرف زمين حركت كردم. به محض اينكه سيد اسماعيل مرا با آن وضعيت ديد خيلي ناراحت شد و گفت:مادر جان چرا با اين وضعيت آمدي اگر مي دانستم كه شما اينگونه دچار زحمت مي شوي هرگز به گندم درو نمي آمدم.

دفعه اول كه سيد اسماعيل به جبهه اعزام شد مجرد بود بعد از مدتي به مرخصي آمد يك روز به او گفتم:مادر جان من آرزوي داماديت را دارم و قصد دارم دامادت كنم.گفت:مادر من دختر كدام بنده خدايي را بدبخت كنم.گفتم:چرا بدبخت شود انشاءا.. بدبخت نمي شود.گفت:مادر جان من كه به جبهه مي روم اميد آن را ندارم كه سالم به وطن برگردم و در جبهه چيزهايي مي بينم كه طاقت ماندن در اينجا را ندارم .گفتم:پس بنابراين هيچ پسري نبايد ازدواج كند.بالاخره با اصرار زياد او را راضي به ازدواج كردم.

قبل از انقلاب ما تازه راديو خريده بوديم .پسر بزرگم در حالي كه كنار سيد اسماعيل نشسته بود راديو را روشن كرد.يكباره سيد اسماعيل از جا پريد و گفت:چرا راديو را روشن كردي و در حالي كه ناراحت بود به اتاق بالا رفت من براي اينكه از او خبر بگيرم به اتاق بالا رفتم ديدم كه سرش را بر روي دستهايش گذاشته و در حالتي است كه احساس كردم خواب باشد.پتويي را برداشتم تا به روي او بياندازم وقتي سرش را از روي دستش بلند كردم تا او را بخوابانم متوجه شدم كه گريه مي كند.گفتم مادر جان چرا گريه مي كني گفت:چرا داداش راديو را به كنار من آورد و روشن كرد مگر او نمي داند كه من از برنامه هاي راديوي حکومت فاسد شاه خوشم نمي آيد وآنها را گوش نمي كنم.

شب 22 بهمن بود كه از عزاي پدر يكي از اقوام از مشهد برگشتيم . ديدم سيد اسماعيل آمادة رفتن به جبهه است . همينكه چشم او به من افتاد، گفت: مادر شما مي دانستيد كه من مي خواهم به منطقه بروم ؟ گفتم: نه ، نمي دانستم . گفت: بهر حال خوب شد كه آمديد . مادرجان من اين دفعه كه به جبهه بروم ديگر سالم برنمي گردم و به شهادت مي رسم . گفتم: نه ،‌اين چه حرفي است كه مي زني ، انشاءالله سالم برمي گردي . گفت: مادرجان خواب ديدم كه شهيد مي شوم و بعد از شهادت من انشاءالله شما به مكه مي روي . گفتم: من دوست دارم به مكه بروم اما مكه اي كه همراه با شهادت تو باشد، نمي خواهم . من آرزو ندارم كه تو شهيد بشوي و من به مكه بروم . گفت: اما من آرزو دارم شهيد شوم تا شما به مكه بروي .

سيد جواد حسيني:
فروردين سال 64 بود . به علت جنگ و شهادت فضاي معنوي خاص در روستا حاكم بود و فقط تعداد معدودي از جوانان روستا به دنبال قمار بازي و كارهاي خلاف بودند. با اطلاع آقاي حسيني نيروي بسيجي براي برخورد با اين گونه افراد به روستا آمدند ودر مقابل آنها ايستادند تا جايي كه در اثر درگيري كار به تيراندازي هوايي كشيد . در ميان آقاي حسيني تنها كسي از روستا بود كه در مقابل افراد يورشي به نيروهاي مقاومت ، ايستاده و به شدت برخوردكرد, به طوري كه يكي از افراد روستا بيل همراهش را بالا برد كه برسر ايشان پايين بياورد . ولي ايشان فوراً سرش را به عقب كشيد و از ضربت آن فرد نجات پيدا كرد .

قبل از انقلاب يكروز آقاي حسيني و آقاي معدنچي به مشهد رفتند تا اعلاميه هاي امام را به روستا بياورند و در بين جوانان روستا بخش كنند . قبل از حركت از مشهد ايشان اعلاميه ها را پنهان مي كند و بعد با حاج آقاي معدني با اتوبوس به سمت روستا مي آيند . در بين راه مأموران شاه اتوبوس را متوقف مي كنند تا افراد اتوبوس را بازرسي كنند . وقتي مأموران به سمت آنها مي روند . آقاي معدنچي مي خندد . مأموران مي گويند هر چه هست بايد نزد اين آقا و همراهش باشد . آنها را از اتوبوس پياده مي كنند . حاج آقا معدنچي را مي گردند، و چيزي پيدا نمي كنند . به سراغ سيد اسماعيل مي روند. آقاي معدنچي شروع به خواندن آيه و جعلنامن بين ايديهم سداً و من خلفهم سداً فاغشيناهم فهم لايبصرون مي كند و مأموران با آنكه اعلاميه ها كاملاً مشخص و معلوم بوده, متوجه نمي شوند . بعد از بازرسي شروع به زدن آنها مي كنند به طوري كه آقا معدنچي بر اثر ضربه يكي از آنها به هوا پرتاب مي شود و قبل از اينكه به زمين بخورد مردم او را مي گيرند. چون نمي توانند آنان را وادار به اقرار چيزي كنند و مدركي نداشتند آنها را آزادمي كنند . بعد همه سوار اتوبوس مي شوند و به روستا مي آيند . در روستا اسماعيل تعريف كرد : وقتي مأموران من را گشتند خودم اعلاميه ها را ديدم ولي آنها متوجه اعلاميه ها نشدند و من از اين موضوع خيلي تعجب كردم و با خودم گفتم كار خداست . بعد آقاي معدنچي به من گفت كه در آن لحظه من آيه وجعلنا را خواندم و آنها كور شدند.

همسر شهيد:
چون همسرم محل خدمتش در كردستان بود . ما هم براي زندگي به آنجا رفتيم . او شبها براي سر كشي به شهر مي رفت و من به هنگام آمدن ايشان به منزل اعتراض مي كردم . يك شب به من گفت :" نرگس ، آماده شو تا با هم به سر كشي بيمارستان برويم . " و من هم فوراً آماده شدم و همراه ايشان سوار ماشين شدم . در طي مسير حركت با گروهي از كردها مواجه شديم كه به سمت ماشين ما تيراندازي مي كردند كه با مهارت ايشان در رانندگي به سلامت از دام آنها فرار كرديم و با زحمت به بيمارستان رسيديم . در بيمارستان از قسمتهاي مختلف سركشي كرد و به خانه بر گشتيم . بعد از اينكه به منزل رسيديم ايشان به من گفت: اگر خداي ناكرده در داخل ماشين اسير كردها مي شدي چكارمي كردي ؟ من خنديدم و گفتم: هيچ كارنمي كردم . همان كاري را مي كردم كه شما انجام مي دادي ؟ گفت: خوب من مرد هستم و شما زن هستي . گفتم: فرق نمي كند مگر چطور مي شود شايد من را مي كشتند. خنديد و چيزي نگفت: بعد از مقداري مكث گفت: چقدر صبوري !


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 179
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 246 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,712,938 نفر
بازدید این ماه : 4,581 نفر
بازدید ماه قبل : 7,121 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 5 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک