فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

عقيلي ,سيدمحمدعلي
سيدمحمدعلي عقيلي مسئول واحد پرسنلي(اداري) تيپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)



خاطرات
سيد مهدي عقيلي:
او ابتدا دو مرتبه از طريق بسيج به جبهه رفت و به پدرومادر مي گفت: كه به جبهه مي روم، اما هنگامي كه به عضويت سپاه درمي آيد، هر دفعه كه به جبهه مي رود، به خاطر اينكه نگران او نباشند ، به آنها مي گويد، كه من براي مأموريت به كرمان مي روم. مادر به او مي گويد: تو كه به كرمان مي روي برايم زيره بياور و او به خاطر اين كه مادر متوجه نشود و خواست ايشان را برآورده كرده باشند، هنگام برگشت از جبهه از مشهد زيره مي خرد و براي مادر مي آورد.

عفت خانم,همسايه شهيد:
مادرم به خاطر ناراحتي معده، مورد عمل جراحي قرار گرفته بود. روزي ديدم مادر محمد آقا به ملاقات مادرم آمد. ( آن زمان در منزل ، از مادرم پرستاري مي كردم) پس از احوال پرسي، مادر محمد آقا به شكل عجيبي از من پرسيد: حال مادرتان خوب است، اتفاقي برايشان نيفتاده است؟ گفتم: خدا را شكر ، حالشان خيلي خوب است. پس از اين كه مادر محمد آقا خداحافظي كردند و رفتند ، حال مادرم بد شد، به نحوي كه او را سريع به بيمارستان منتقل كرديم. پس از معايناتي كه پزشكان انجام دادند، گفتند: محل بخيه ها عفوني شده است و بايد دوباره مورد عمل جراحي قرار بگيرند. پس از بستري مجدد مادرم و بستري شدن ايشان در بيمارستان ، دوباره مادر محمد آقا به منزل ما آمد تا احوال مادرم را بپرسد. وقتي ديد مادرم در خانه نيست، پرسيد: حاج خانم كجاست؟ گفتم: در بيمارستان است. سئوال كردند: چرا بستري شده است؟ گفتم: بخيه هاي ايشان عفوني شده بود و پزشكان تشخيص دادند كه دوباره عمل شود. با شنيدن اين حرف ، ديدم اشك هاي مادر محمد جاري شد و ماجراي خوابي را كه ديده بود، اين گونه برايم نقل كرد:
"دفعه اول كه خانه شما آمدم ، شبش محمد آقا را خواب ديدم كه به منزل آمد و گفت: شما تاكنون به ملاقات مادر عفت خانم رفته ايد؟ گفتم: بله. ايشان گفتند: دوباره برويد و از ايشان عيادت كنيد و به ايشان بگوييد: بخيه هاي شما عفوني شده است، ولي انشاءالله به خير مي گذرد و خوب مي شويد. دوباره ديشب ايشان به خواب من آمد و گفت: به منزل مادر عفت خانم برويد و بگوييد: مادرش خوب مي شود و همين طور هم شد، عمل مادرم با موفقيت انجام شد و مادرم سلامت خود را بازيافت.

مادرشهيد:
يكي از دوستان علي آقا ، نحوه شهادتش را اين گونه نقل كرد؛
قرار نبود علي آقا در عمليات شركت كند، اما شب عمليات به صورت مخفيانه وارد گروهان ما شد و از من خواست اگر كسي سراغش را گرفت ، از حضور ايشان در گروهانم اظهار بي اطلاعي كنم. بالاخره عمليات شروع شد و ايشان همراه گروهان ما حركت كرد. در مسير پيشروي ، عراقي ها با تير باري كه روي كله قندي كار گذاشته بودند ، تلفات زيادي به ما وارد كردند، به نحوي كه مانع پيشروي ما شدند. در آن شرايط ، منتظر فردي بودم تا داوطلبانه برود و آن تير بار را خاموش كند و برگردد. يك دفعه ديدم علي آقا بلندشد و آر پي جي را برداشت و گفت: من مي روم و اين تير بار را خاموش مي كنم. هر چه سعي كردم نتوانستم مانع رفتن ايشان شوم. علي آقا رفت و در يك مكان مناسبي استقرار يافت و در فرصتي مناسب ، با شليك اولين گلوله آر پي جي ، سنگر تير بار را متلاشي كرد و داشت به سمت نيروهاي ما برمي گشت ، كه گلوله خمپاره 60 در كنار ايشان به زمين اصابت كرد و بر اثر موج انفجار و تركش هاي خمپاره ، به شهادت رسيد.

برادرشهيد:
يك روز مكبر اصلي مسجد نيامده بود ، به همين دليل از علي آقا خواسته شد تا آن روز ، مكبري نماز را به عهده گيرد. ركعت اول نماز تمام شد ، ديدم صداي ايشان مي لرزد. معلوم بود كه دلهره و اضطراب دارد. به ركعت سوم كه رسيديم، زد زير گريه و از مسجد بيرون رفت . بعد از تمام شدن نماز به دنبالش رفتم تا علت گريه كردن او را جويا شوم. وقتي علي آقا را ديدم و علت را پرسيدم. گفت: وقتي مشغول مكبري بودم ، يك دفعه ديدم مكبر اصلي ، جلوي در مسجد ايستاده است و با دست اشاره مي كند اگر بيرون نيايي ، كتك مي خوري. من هم ترسيدم و گريه كنان از مسجد خارج شدم و از آن روز به بعد، علي آقا مكبر شد.

روزي خاطره اي را محمد آقا اين گونه برايم نقل كرد:
يك روز سرد زمستاني نياز به غسل پيدا كرده بودم ، چون در منزل حمام نداشتيم خجالت مي كشيدم به حمام عمومي بروم و از طرفي قرار بود نماز بخوانم. آن زمان حوضي در منزل داشتيم ، كه به خاطر سردي هوا يخ زده بود. علي رغم سردي هوا رفتم مقداري از يخ هاي حوض را شكستم و غسل كردم و نماز را خواندم.

خاطره اي که از زمان شاه در ذهنش بود را ، اين گونه براي من نقل كرد:
ساعت حدود 9 شب بود كه داشتم از جلسه قرآن به خانه برمي گشتم ، و اين در حالي بود كه تعدادي اعلاميه هم زير پيراهنم پنهان كرده بودم. به ميدان خواجه ربيع كه رسيدم ، ماشيني جلوي پايم ترمز زد. داخل ماشين تعدادي ساواكي نشسته بودند. يكي از آنها از من پرسيد: كجا مي روي؟ من كه ترسيده بودم، نمي دانستم چه بگويم. يك لحظه به ذهنم خطور كرد، كه بگويم به سينما مي روم و گفتن اين جمله، من را نجات داد و آن ها بدون اين كه مرا بازرسي كنند ، گفتند: برو. آن شب از ترس اين كه من را تعقيب نكنند ، به سينما رفتم و تا دير وقت در سينما بودم.

مادرشهيد:
بعد از شهادت علي آقا ، يك شب ايشان را خواب ديدم ، كه لباس هاي سبز سپاه را برتن داشت و دختر كوچولوي زيبايي با موهاي فرفري درآغوش بود. ايشان وارد محله قديمي كه در آن زندگي مي كرديم شد. چند روزي بيشتر از اين خواب نگذشته بود ، كه همسر علي آقا زايمان كرد و دختري به دنيا آورد و اين زيباترين تعبير خواب من بود، كه پس از گذشت چند روز ، محقق شد.

موقعي كه در سنندج خدمت مي كرد، در بخش اطلاعات و عمليات مشغول بود . يك روز ايشان به اتفاق آقاي سخاوتي پور براي شناسايي به منطقه كوهستاني اطراف مي روند . در حال پياده روي بوده اند ، كه گلوله خمپاره اي به سمت آنها شليك مي شود ، تركشي از اين خمپاره به محمد آقا اصابت مي كند . آقاي سخاوتي پور اسبي تهيه مي كند و محمد آقا را بر پشت اسب سوار مي كند و او را به بيمارستان مي رساند . در بين راه ، ايشان به دليل خونريزي شديد، بيهوش مي شوند . محمد آقا در بيمارستان چند ساعتي را در حالت اغماء خفيف بوده است و در همين حالت متوجه مي شود ، كه دكترها مي گويند: اين مجروح را كنار بگذاريد و به ديگر مجروحين برسيد و ديگر كاري از دست ما براي او برنمي آيد . بالاخره با پيگري هاي آقاي سخاوتي پور ، به وضعيت ايشان رسيدگي مي شود و علي آقا از مرگ نجات پيدا مي كند .

همسر شهيد:
موقعي كه من حامله بودم ، محمد آقا خيلي اصرار داشت كه در كنكور شركت كنم . ولي من مي گفتم : حامله هستم و درس خواندن براي من سخت است . ايشان مي گفت : شما بايد درس بخوانيد و به اين وسيله ، به انقلاب خدمت كنيد و جاهاي خالي اين نظام را پر كنيد و اگر در درس زبان انگليسي هم مشكلي داشتيد ، من خودم به شما كمك مي كنم و اگر انشاالله عمري باقي بود ، خود من هم در رشته پزشكي شركت مي كنم . من فكر مي كنم اگر ايشان شهيد نمي شد ، مي توانست بهترين مدارج تحصيلي را طي كند .

يك روز خواهرم به اتفاق شوهرش به منزل ما آمده بودند ، محمد آقا به شوخي به خواهرم گفت: مي خواهم يك خانه هزار متري بخرم . خواهرم كه باورش شده بود، پرسيد: كجا مي خواهيد خانه بخريد ؟ محمد آقا گفت: در بهشت !

در دوران انقلاب ، محمد آقا در حال خدمت سربازي بود ، كه امام امر كردند: سربازها بايد از پادگاهان فرار كنند . ايشان جزء اولين نفراتي بود كه از پادگان فرار مي كند و بلافاصله بعد از فرار ، به حضور آيت الله دستغيب مي رود و از ايشان مي خواهد كه اجازه ترور مسئول حكومت نظامي آن زمان را به او بدهد . اما آيت الله دستغيب مي گويد : بهتر است دست نگهداريد و فعلاً ، وقت اين كار نيست . محمد آقا هم به امر ايشان عمل مي كند و به مشهد بر مي گردد.

در آخرين تابستاني كه در قيد حيات بود ، خيلي دوست داشت توت بخورد، اما قسمت نشد و ايشان به جبهه رفت و شهيد شد . بعد از شهادت ايشان يك شب خواب ديدم در جلوي اتاق خواب من، باغ بزرگي است ، از پنجره كه بيرون را نگاه كردم ، علي آقا را ديدم كه در حال توت خوردن است. من هم بلافاصله به داخل باغ رفتم و مشغول خوردن توت شدم ، چند دانه اي كه خوردم ، متوجه طعم خاص توت شدم و تا به حال اين چنين توت هاي خوشمزه اي نخورده بودم. از علي آقا پرسيدم : اين چه نوع درخت توت است كه اين قدر ميوه اش خوش طعم است ؟ ايشان گفت : بله ، توت هاي خوبي دارد، بخور نوش جانت . بعد از اينكه از خواب بيدار شدم با خودم گفتم : علي آقا موقعي كه در قيد حيات بود توت نخورد، اما حالا كه به شهادت رسيده است، به جايي رفته ، كه بهترين و شيرين ترين توت هاي دنيا نيز به طعم آن توت ها نمي رسد .

قبل از مراسم عروسي ، من و محمد آقا به وسيله موتوري كه ايشان داشتند به در منزل اقوام مي رفتيم و آنها را براي مراسم عروسي دعوت مي كرديم . به منزل يكي از اقوام كه اطراف فلكه دروازه قوچان «ميدان توحيد فعلي» بود ، مي رفتيم كه تصادف كرديم و دست من به شدت آسيب ديد ، بلافاصله محمد آقا ماشيني گرفت تا من را به بيمارستان منتقل كند و در بين راه ايشان مي گفت: شايد من ناشكري كرده ام و من شكر گذار خدا براي داشتن چنين همسر خوبي نبوده ام و به خاطر همين ، خدا مي خواست تو را از من بگيرد .

يك روز محمد آقا براي من خاطره اي نقل كرد و به من گفت :‌اين خاطره را براي كسي تعريف نكنم . محمد آقا آن خاطره را اين گونه نقل كرد :
‹‹ روزي در سنگر نشسته بودم كه يك دفعه ديدم فردي به نزديكي سنگر آمد و به من گفت : عقيلي، بلند شو ، من هم بدون اين كه از او بپرسم: كي هستي و چه كار داري، دنبالش راه افتادم و رفتم . چند قدمي كه از سنگر دور شدم ، ديدم كمي جلوتر اسبي ايستاده است . خيلي تعجب كردم، اسب آن هم در اين منطقه! نمي دانم خواب بودم يا بيدار، ناگهان به خودم آمدم و گفتم : شايد آن آقا ، امام زمان «عج»باشد . يك دفعه ديدم نه آن مرد است و نه آن اسب ››. محمد آقا وقتي در مورد اين موضوع با من صبحت مي كرد ، مي گفت: اين سئوال هميشه براي من پيش مي آيد ، اين چيزهايي كه من ديدم ، خواب بود ، يا واقعيت ، شايد هم رويايي بيش نبود .

بعد از ، ازدواجمان يك مهماني گرفتيم و اقوام را دعوت كرديم . اين اولين مهماني بود كه ما بعد از ازدواجمان مي گرفتيم . آن شب مهمان هاي زيادي داشتيم . براي مهماني آن شب ، من خودم آشپزي كرده بودم ، اما متاسفانه غذاي آن شب خيلي شور شده بود . موقعي كه سفره را پهن كرديم ، من از اين كه غذا شور شده بود، خيلي خجالت مي كشيدم . در همين حين ، محمد آقا گفت: اين غذا را من درست كرده ام، شور شده و اميدوارم به بزرگي خودتان ببخشيد و اگر نمي توانيد بخوريد، نان پنير بياورم و ايشان براي شوخي رفت و مقداري نان پنير آورد .

يك روز به اتفاق محمد آقا به منزل پدر ايشان رفتيم . آن روز پدر علي آقا مهمان ديگري هم داشتند و به همين دليل موقع نهار، سفره اي رنگين و تجملاتي پهن كردند . وقتي بر سر سفره نشستيم تا شروع به غذا خوردن كنيم ،‌ من ظرف محمد آقا را گرفتم تا براي ايشان غذا بكشم . وقتي ظرف غذا را به ايشان دادم ، به آرامي به من گفت : من نمي توانم اين غذا بخورم ، پرسيدم: آخر براي چه ؟ گفت: من چطوري اين غذاهاي چرب و نرم را بخورم، در صورتي كه همرزمان من در جبهه ، غذاهاي ساده و معمولي مي خورند و ادامه داد : نه ، من نمي توانم اين غذا را بخورم. بعد براي اين كه كسي متوجه نشود ، که ايشان غذايش را نمي خورد ، غذاي داخل ظرفش را به ظرف من منتقل كرد، تا غذاي داخل ظرفش خالي شود .

علي آقا يك روز خاطره اي را براي من اين گونه تعريف كرد :
در منطقه بوديم كه دشمن كاملاً حركات ما را زير نظر داشت و با كوچكترين تحركي در منطقه ، به سمت ما گلوله خمپاره شليك مي كرد. مخصوصاً موقع آوردن مهمات و غذا ، آتش خمپاره بيشتر مي شد. يك روز كه در حال تقسيم غذا بوديم ، يك گلوله خمپاره 60 به داخل قابلمه خورد و باعث مجروح شدن تعدادي از بچه ها شد، كه در بين آن ها ، فرمانده ما آقاي جعفر پيوندي نيز بود . بعد از اين ماجرا ، من و تعدادي از بچه ها تصميم گرفتيم هر طور شده ، محل استقرار ديده بان دشمن را پيدا كنيم . شب به اتفاق تعدادي از بچه ها، به يكي از مناطقي رفتيم كه احساس مي كرديم ديده بان ، آنجا مستقر باشد . مقداري از مسير را بايد سينه خيز مي رفتيم . در حالي كه داشتيم سينه خيز مي رفتيم ، ناگهان متوجه سنگري شديم كه مشكوك به نظر مي رسيد و براي كنترل به سمت سنگر رفتيم. وقتي به سنگر رسيديم ، ديدم كه يك ديده بان زن درون سنگر است . هر چه تلاش كرديم كه او را به عقب منتقل كنيم، موفق نشديم و به هيچ عنوان تسليم نمي شد.
چون او يك زن بود ، نمي توانستيم به او دست بزنيم و به همين دليل او را به رگبار بستيم و حسابمان را با آن زن تصفيه كرديم .

برادرشهيد:
من و علي آقا يك دوره آموزشي يك هفته اي در بسيج ديديم تا به اتفاق هم به جبهه اعزام شويم . اما ايشان به زيركي سر من كلاه گذاشت و گفت : شما پيش پدر و مادر بمان تا آنها كمتر جالي خالي من را احساس كنند و وقتي من برگشتم ، شما به جبهه برو . علي آقا به مناطق غرب «گيلان غرب» اعزام شد و با اين کارش به من كلك زد و خودش رفت و من ماندم .

علي آقا خاطره اي را براي من ، اين گونه نقل كرد :
روز شهادت آقاي بهشتي ، مردم براي عزاداري به حرم مي رفتند. من هم با مردم همراه شدم و به حرم رفتم تا در جمع مردم، به عزاداري بپردازم. حرم خيلي شلوغ بود ، به طوري كه جاي سوزن انداختن نبود. در همين حين يك نفر دست من را گرفت و بالا برد و گفت : اين فرد ، يك منافق است . همين كه اين حرف را زد ، مردم به دليل اينكه آقاي بهشتي را منافقين به شهادت رسانده بودند ، به سمت من حمله كرده و به شدت من را كتك زدند ، تا اين كه تعدادي از نيروهاي سپاه مرا از معركه بيرون كشيدند و به داخل ماشين بردند و آنجا من كارتم را نشان دادم. وقتي ديدند من خودي هستم ، از من معذرت خواستند و پر سيدند: شما نتوانستي آن فردي كه شما را منافق معرفي كرد، شناسايي كني ؟ من گفتم : نه او بلافاصله از معركه گريخت . مدتي از اين ماجرا گذاشت و من در يكي از دوره هاي آموزشي، مسئول آموزش تاكتيك بودم . يك روز من به كلاسي رفتم ، كه نيروهاي آن براي آموزش آمده بودند . ابتداي شروع كلاس ، من با لحني خشن به بچه ها گفتم : كسي در اين كلاس، خنده من را نمي بيند و هيچ كس ، حق ندارد در اين كلاس بخندد . اين حرف را كه زدم ، ديدم بچه ها دارند مي خندد . ابتدا چيزي نگفتم، فقط صورتم را در هم كشيدم تا شايد آنها ساكت شوند ، ولي هيچ تأثيري نداشت و هر لحظه ، صداي خنده ها بلندتر مي شد ، بالاخره مجبور شدم از بچه ها بپرسم : شما به چه مي خنديد ؟ يكي از بچه ها كه به نظر از ديگران شجاعتر بود ، بلند شد و گفت : آقا عقيلي خوب كتك خورديد! من گفتم : كجا كتك خوردم ؟ آن بسيجي گفت : روز شهادت آقاي بهشتي، شما به عنوان يك منافق ، كتك خورديد ! پرسيدم : شما از كجا مي داني؟ او گفت : آن كسي كه شما را به عنوان منافق معرفي كرده ، هم اكنون در جمع ماست . گفتم : او كيست، بلند شود تا من او را ببينم ؟ آن بسيجي گفت: او خجالت مي كشد، فقط به من گفت : از شما حلاليت بطلبم و هر چه اصرار كردم تا بلند شود تا احوالي از او بپرسم، بلند نشد . من هم وقتي فهميدم كه او واقعاً از كارش پشيمان است، گفتم : به آن بسيجي بگو: من حلالش كردم.

در عمليات والفجر 3 ، نيروها در حال پيشروي به سمت خطوط دشمن بوده اند ، كه تيرباري بر روي يكي از ارتفاعات ، در مسير حركتشان بود ، كه مانع پيشروي نيروها مي شد . علي آقا وقتي مي بيند نيروها زمين گير شده اند ، خودش يك آر پي جي برمي دارد و به پشت سنگري كه تيرباردر آنجا بوده مي رود و سنگر را منهدم مي كند. و در حال برگشتن به سمت نيروهاي خودي بود ، كه گلوله توپي در نزديكي ايشان به زمين مي خورد و موج انفجار اين گلوله، باعث به شهادت رسيدن علي آقا مي شود.


معمولاً وقتي مادرم در خانه نبود، علي آقا آشپزي مي كرد . يك روز كه مادرم در منزل نبود ، علي آقا به من گفت : امروز شما بايد آشپزي كني ، حالا بلند شو و برو يك كوكوي سيب زميني خوشمزه درست كن . من گفتم : بلد نيستم كوكو درست كنم . بعد ايشان دست من را گرفت و با خود به آشپزخانه برد و گفت : شما همين جا بايست و ببين من چه طور كوكو درست مي كنم و ايشان كاملاً براي من توضيح داد ، چگونه بايد يك كوكوي سيب زميني درست كنم.

يكي از دوستان علي آقا خاطره اي را در مورد ايشان، اين گونه براي ما نقل كرد:
چند شب قبل از عمليات ، من به شوخي به علي آقا گفتم : خيلي نوراني شده اي . ايشان در جواب من گفت: به خاطره اين است كه دست و صورتم را با صابون شسته ام . خلاصه چند روزي گذشت . روز قبل از عمليات ، علي آقا به رودخانه كارون رفت و در آنجا غسل شهادت كرد.( البته وقتي كه مشغول غسل كردن بود، انگشتر ايشان را آب مي برد). شب كه به منطقه برگشت، من واقعاً اين دفعه متوجه نورانيت خاصي در چهره ايشان شدم . به او گفتم : علي آقا خيلي نوراني شدي ؟ ايشان گفت : من در اين عمليات به شهادت مي رسم . او به درجه اي رسيده بود، كه از زمان شهادت خود اطلاع داشت و در عمليات آن شب، به شهادت رسيد .

علي آقا قبل از شهادتش عكسي گرفت و از ما خواست ، موقعي كه شهيد شد ، در زير آن عكس بنويسيم : پاسدار شهيد، سيد محمد علي عقيلي . وقتي علي آقا به شهادت رسيد ، ما آن عكس را بزرگ كرديم و نام او را زير عكس نوشتيم و آن را به ديوار اتاق مادرم زديم . مادرم روزهاي آخر عمرش دائماً به قاب عكس علي آقا خيره مي شد و فكر مي كرد، من و همسر برادرم، احساس كرديم كه اين قاب عكس باعث ناراحتي مادر مي شود و به همين دليل يك روز كه مادرم خواب بود، ما قاب عكس را به محل ديگري انتقال داديم . ايشان وقتي بيدار شد و ديد قاب عكس نيست ،‌خيلي ناراحت شد و از ما خواست هرچه زودتر قاب عكس را سر جاي اولش نصب كنيم . وقتي ما تابلو را دوباره به اتاق مادر منتقل كرديم، ايشان بسيار خوشحال شد و روحيه مضاعفي پيدا كرد .

من در همدان بودم. يك شب خواب ديدم علي آقا با منزل ما در همدان تماس گرفت و به من گفت : من در حال حاضر در مشهد هستم، شما هم راه بيفتيد و به مشهد بيائيد. من گفتم : چرا به همدان نيامدي ، تا با همديگر به مشهد برويم؟ گفت : شما سعي كن هر چه زودتر به مشهد بيايي ، من منتطرت هستم . صبح كه از خواب بيدار شدم ، احساس كردم شايد علي آقا مجروح شده باشد و به خاطر اين كه من نگران نشوم، ايشان به من اطلاع نداده است . من اين خواب را براي چند نفر از اقوام تعريف كردم و آن ها به من گفتند: نگران نباش، انشاالله هيچ اتفاقي نيفتاده است . در هر صورت ، من آمادگي اين را داشتم كه خبر مجروحيت ايشان را به زودي بشنوم . تا اينكه بعد از چند روز از مشهد با منزل ما تماس گرفتند و گفتند : علي آقا شهيد شده است و قرار است مراسم تشيع جنازه ايشان، دوشنبه در مشهد برگزار شود و شما هم هر چه زودتر خودتان را به مشهد برسانيد. ما بلافاصله بعد از شنيدن اين خبر به سمت مشهد حركت كرديم، تا در مراسم تشيع جنازه ايشان شركت كنيم.

موقعي كه امام دستور دادند سربازها از پادگان ها فراركنند ، علي آقا و تعدادي از دوستانش با درست كردن برگه هاي پايان خدمت جعلي، از پادگان فرار مي كنند و مستقيماً به منزل آيت الله دستغيب مي روند و از ايشان اجازه مي خواهند تا يكي از تيمسارهاي ارتش را ترور كنند . اما ايشان مي گويد : فعلاً صلاح نيست. علي آقا هم وقتي هم آيت الله دستغيب با پيشنهاد آنها موافقت نمي كند ، به مشهد برمي گردد.

زماني كه علي آقا مسئول سازماندهي عمليات بود، گاهي اوقات در امر آموزش مربيان بسيج به ما كمك مي كرد. يك روز ايشان تصادف بدي كرد و اتفاقاً همان روز كلاس داشت و من فكر نمي كردم ايشان براي تشكيل كلاس بيايند. اما علي آقا آمد. من از ايشان خواستم كه به منزل برود و استراحت كند ، اما ايشان قبول نكرد و گفت: فكر مي كنم وجود من در اينجا لازم است. و علي آقا با همان سر و صورت باند پيچي شده ، كلاس را برگزار كرد و وظيفه خود را در آن وضعيت ، به نحو احسن انجام داد.

همسرشهيد:
محمد آقا از طرف شوهر خواهرم به خانواده ما معرفي شد. ايشان وقتي به خواستگاري من آمد ، تعدادي سوال در يك برگه نوشته بود تا من به آن ها جواب بدهم. سوال هاي ايشان ، در مورد حفظ حجاب، رفتن به مسافرت، صداقت و راستگويي بود. همچنين در صحبتي كه با هم داشتيم، ايشان گفتند: شما بايد اين را بدانيد كه مي خواهيد با يك پاسدار زندگي كنيد و ممكن است، اين لباس سبز پاسداري ، يك روز آغشته به خون شود و ادامه داد: من وقتي اين لباس سبز را پوشيدم، با شناخت كامل پا به اين راه گذاشتم و دوست دارم شما هم با شناخت كامل، با من ازدواج كنيد و اين را بدانيد ، شايد يك روز همسر شهيد بشويد.

يك روز محمد آقا خاطره اي را اين گونه براي من نقل كرد. ايشان گفت:
من قبل از اينكه امام به ايران بيايد ، هميشه با خودم فكر مي كردم که اگر امام بيايد ، دائماً در خدمت ايشان هستم و حاضرم هر لحظه كه ايشان بخواهند ، برايشان جان فشاني كنم. يك شب خواب ديدم ، من و چند نفر ديگر ، لباس هاي سبز سپاهي بر تن داريم و به عنوان محافظ ، به يك ستون در جلوي امام ايستاده ايم. در همين حين ، تعدادي منافق به ما حمله كردند و به سمت امام شروع به تيراندازي كردند. همة ما به اين طرف و آن طرف متفرق شديم و دور امام را خالي كرديم. يك دفعه ، امام بر سر من داد زد و گفت: كجا مي روي،چرا فرار مي كني! مگر تو نبودي كه مي گفتي: حاضرم جانم را فدا كنم ، حالا داري فرار مي كني؟! ناگهان به خود آمدم، برگشتم و همچون سپري در جلوي امام ايستادم. همين طور از اطراف به سمت ما شليك مي كردند ، كه تيري به من خورد ، كه باعث شد بيدار شوم. وقتي كمي از حالت خواب آلودگي بيرون آمدم ، متوجه شدم محلي كه در خواب به من تير خورده است ، درد مي كند.

در بحبوحه ترور شخصيت ها و نيروهاي حزب اللهي ، اكثر برادران پاسدار با لباس شخصي از خانه به محل كار مي رفتند ، اما علي آقا هميشه موقع كار، با لباس نظامي از خانه خارج مي شد . يك روز به ايشان گفتم : بهتر نيست كه با لباس شخصي از منزل بيرون برويد ، چون ممكن است خداي ناكرده شما را ترور كنند . علي آقا گفت : شما چه فكر مي كني، منافقين پاسدارها را نمي شناسند ؟! اگر قرار است شهيد شويم، چه بهتر كه در موقع شهادت، لباس سبز پاسداري بر تن داشته باشيم و پوشيدن اين لباس ، خودش يك تبليغ است و وقتي ما با اين لباس بين مردم برويم، آن ها احساس امنيت مي كنند مي فهمند پاسدارها زنده اند ومنافقين هيچ غلطي نمي توانند بكنند.

آخرين باري كه علي آقا مي خواست به جبهه برود، يك عكس دسته جمعي كه با تعدادي از دوستانش گرفته بود را به من نشان داد و گفت: تمام افرادي كه در اين عكس هستند ، به شهادت رسيده اند ، به جز من و در اين حسرتم كه چه موقعي مي خواهم به شهادت برسم و شايد هم لياقت شهادت را نداشته ام. اين بار كه علي آقا به جبهه رفت ، به آن چه كه لياقتش را داشت رسيد و شهيد شد.

علي آقا معمولاً لباس هاي سپاه را خارج از محل كار نمي پوشيد يا اگر هم مي پوشيد، روي پيراهنش يك لباس شخصي مي پوشيد. يك روز من پرسيدم: شما چرا روي لباس سپاه، لباس شخصي مي پوشي؟ ايشان گفت: اگر خداي ناكرده خطايي از من سر زد، نگويند: اين فرد سپاهي است. و علي آقا ، خيلي براي لباس سپاه ارزش قائل بود.

موقعي كه علي آقا سرباز بود ، يك روز براي پراكنده كردن تظاهر كنندگان به همراه نيروهاي نظامي به داخل شهر مي روند. وقتي به محل تجمع مردم مي رسند، فرماندة علي آقا ، با توجه به اين كه اطلاع داشتند كه او از يك خانواده مذهبي است و روحيه انقلابي دارد ، به علي آقا مي گويد: هر طور شده بايد مردم را پراكند كني، خودت مي داني، مي تواني به سمت آنها تيراندازي كني يا اين كه بروي با آنها صحبت كني و من نمي دانم چه كار مي خواهي بكني، فقط هرطور شده بايد مردم را پراكنده كني و اين يك دستور است! علي آقا نيز چون به هيچ وجه آدمي نبوده ، كه بتواند به مردم شليك كند، به سمت مردم مي رود و با آنها صحبت مي كند و مي گويد: من يك سرباز هستم، دستور داده اند تا شما را پراكنده كنم، اگر پراكنده نشويد ، فرمانده دستور مي دهد تا به سمت شما تيراندازي كنيم، اما من ، مانند شما ، فردي مذهبي و انقلابي هستم و نمي توانم به سمت شما شليك كنم و اگر فرمانده دستور شليك بدهد و من از فرمان او سرپيچي كنم ، او مرا مي كشد. مردم دقايقي بعد از صحبت هاي ايشان پراكنده مي شوند و علي آقا از اين مخمصه نجات پيدا مي كند و با خوشحالي به سمت ديگر سربازها بر مي گردد.

يك روز علي آقا خاطره اي را براي من ، اين گونه نقل كرد:
" براي آمادگي بيشتر نيروهاي بسيجي ، يك راهپيمايي در كوههاي شانديز" زشك " ترتيب داديم و ابتداي شروع حركت ما ، از كوه هاي زشك بود. در اين راهپيمايي براي اينكه سطح تحمل نيروها را بالا ببريم، آذوقة كمي همراه خودمان برده بوديم. بعد از طي كردن مسافتي ، به منطقه اي برفي رسيديم و نيروها توان خود را از دست داده بودند . پناهگاهي پيدا كرديم و در آنجا به استراحت پرداختيم . در آن پناهگاه، مقداري سيب زميني بود، آتشي مهيا كرديم و سيب زميني ها را درون آتش انداختيم تا پخته شود. بعد از اينكه سيب زميني ها را خورديم و كمي انرژي گرفتيم ، به راه خود ادامه داديم ( البته من موقع حركت از آن پناهگاه، مقداري پول به جاي آن سيب زميني ها گذاشتم ). نزديكي كوه هاي باغرود كه رسيديم ، قواي جسماني نيروها تحليل رفته بود و گرسنگي، سخت آن ها را آزار مي داد. در آن نزديكي آبگيري بود كه نيروها را آنجا برديم تا كمي استراحت كنند . در اين فكر بودم كه چطور شكم آن ها را سير كنم ، كه يك دفعه چشمم به ماهي هاي داخل آبگير افتاد و سريع ديناميتي برداشتم و سر آن فيتيله اي گذاشتم و داخل آب پرت كردم و بعد از انفجار ديناميت، تعداد زيادي ماهي روي آب آمد و ماهي ها را جمع كرده و كباب كرديم ويك بار ديگر نيروها از گرسنگي نجات پيدا كردند. بعد از كمي استراحت در كنار بركه، دوباره به راه خود ادامه داديم تا به روستايي رسيديم. در آن روستا ، مراسم عروسي در حال برگزاري بود. وقتي مردم روستا و صاحب مجلس عروسي متوجه شدند تعدادي وارد روستا شده اند ، به اصرار، ما را براي ناهار در روستا نگه داشتند و حسابي از نيروها پذيرايي كردند. من در آنجا فكر كردم ، كه ديگر وقت برگشتن است و رفتم وسيله اي تهيه كردم و به مشهد برگشتيم."
و اين خاطره ، يكي از خاطره هاي بسيار جالب و شيريني بود ، كه علي آقا براي من تعريف كرد.

خواهرشهيد:
يك روز به اتفاق علي آقا و همسرش به پارك رفتيم. من در آن موقع كلاس چهارم يا پنجم بودم و به تازگي يادگرفته بودم ، كه چادر سرم كنم. موقع برگشتن از پارك ، من براي اين كه چادرم از سرم نيفتد ، با دستم چادر را از قسمت چانه گرفته بودم ( به اصطلاح رويم را گرفته بودم) و متوجه نمي شدم موقع راه رفتن ، پايين چادرم كاملاً باز مي شود. در همين حين ، يك دفعه علي آقا به من گفت: صبر كن، مرا به گوشه اي كشيد و گفت: خواهرجان هروقت مي خواهي صورتت را بگيري، به گوشه اي برو و چادرت را درست كن و بعد حركت كن، اين طور كه شما صورتت را مي گيري، نمي تواني قسمت هايي ديگر چادر را تحت كنترل داشته باشي.

همسرشهيد:
يك شب شوهرم خوابي مي بيند، كه خواب خود را اين گونه نقل كرد:
خواب ديدم من و شما پاي پياده با هم به كربلا رفته ايم، آنجا ما مشغول زيارت مزار هفتاد دو تن شهيد كربلا بوديم، كه يك دفعه ديدم علي آقا جلوي يكي از مزارها ايستاده است. جلو رفتم تا ببينم آن مزار مال كيست، كمي دقت كه كردم ، ديدم نام پدر شما بر روي سنگ قبر حك شده است.

يکي از دوستانش تعريف مي کرد:
مدتي در كوه هاي خلج براي آمادگي نيروها ، اردو زده بوديم. يك شب موقعي كه از رزم شبانه برگشتيم ، همه خسته و كوفته در گوشه كنار دراز كشيده بوديم و استراحت مي كرديم. تازه داشت خوابم مي برد ، كه ناگهان متوجه نالة سوزناكي شدم و ناخودآگاه ، آن صدا را دنبال كردم. ديدم يك نفر دارد نماز شب مي خواند. كمي كه جلوتر رفتم ، فهميدم آن كسي كه ناله مي كرد ، علي آقا است. صورتش همچون گل ، سرخ شده بود و اشكهايش چون مرواريد ، از صورتش مي چكيد و لبانش مي لرزيد و مي گفت: يارب يارب. جلو رفتم و كنار ايشان نشستم، شايد بتوانم از فضايل ايشان استفاده كنم.

دوران انقلاب بود، من يك موتور گازي داشتم. يك روز بعد از ظهر به علي آقا و يكي از دوستان پيشنهاد دادم سوار بر موتور شويم و به حرم برويم. آنها از پيشنهاد من استقبال كردند. سه نفري سوار بر موتور شديم و به حرم رفتيم. بعد از انجام يكسري اعمال واجب و مستحب و زيارت مرقد ملكوتي امام رضا(ع)، تصميم گرفتيم زودتر برگرديم تا به حكومت نظامي برخورد نكنيم. وقتي مي خواستيم موتور را روشن كنيم ،متوجه شديم بنزين تمام كرده. بدون معطلي پاي پياده موتور را دستمان گرفتيم و به سمت چهار راه شهدا حركت كرديم. وقتي كه به نزديكي چهار راه شهدا رسيديم ، يك ماشين ارتشي كه تعدادي افسر و سرباز درونش بودند ، جلوي ما را گرفتند. يكي از سربازهاي درون ماشين پرسيد: كجا مي رويد؟ من گفتم: بنزين تمام كرده ايم ، داريم به خانه هايمان مي رويم. يكي از افسرها گفت: هرچه سريعتر از اين منطقه دور شويد، اگر حكومت نظامي شروع شود، فرمانده شما را ببيند، دستگيرتان مي كند. اين را كه گفت، ماشين حركت كرد و به راه خود ادامه داد. ما دوان دوان خود را به چهار راه شهدا رسانديم و در آن محدوده ، ماشين هاي ارتش دائماً در حال رفت و آمد بودند و به همين خاطر ، سريع داخل كوچه باغ نادري شديم تا ما را نبينند. به اولين خانه كه رسيديم ، دربش را زديم و از ساكنان خانه ، تقاضاي بنزين كرديم، ولي آن ها بنزين نداشتند. جلوتر رفتيم و درب چند منزل ديگر را زديم تا بالاخره يكي از منازل به ما بنزين داد. بلافاصله بنزين را درون باك ريختيم و موتور را روشن كرديم تا هرچه زودتر به خانه هايمان برگرديم ، كه يك دفعه متوجه شديم حكومت نظامي شروع شده است. همين طور در كوچه داشتيم با همديگر بحث و تبادل نظر مي كرديم ، كه از چه راهي به خانه برگرديم، كه درب يكي از منازل باز شد و مردي بيرون آمد و از ما پرسيد: كجا مي خواهيد برويد؟ به او گفتيم: ما به حرم رفته بوديم، موقع برگشتن از حرم متوجه شديم بنزين موتور تمام شده و به داخل كوچه شما آمديم و بنزين تهيه كرديم و حالا مي خواهيم به خانه هايمان برمي گرديم، اما حكومت نظامي شروع شده. آن بنده خدا گفت: من نمي گذارم برويد ، چند شب پيش گاردي ها يك جوان هم سن و سال شما را در همين كوچه كشتند و ما هرچه به آن مرد گفتيم ، كه پدر و مادر ما نگران مي شوند و هرطور شده بايد امشب به خانه برگرديم، ايشان قبول نكرد و با اصرار زياد ما را به خانة خود برد. از آن جا با يكي از همسايه ها تماس گرفتيم و گفتيم: به پدر و مادرهايمان اطلاع بدهند ، تا نگران ما نباشند و شب را در منزل آن بندة خدا مانديم و صبح بعد از پايان حكومت نظامي، به خانه هايمان برگشتيم.

يكي از دوستان علي آقا ، خاطره اي را برايم، اين گونه نقل كرد :
چند روز قبل از عمليات علي آقا را ديدم، كه درگوشه اي نشسته است . چند بار او را صدا كردم ، متوجه نشد. رفتم جلو و دستم را برشانه اش گذاشتم و تكانش دادم ، يك دفعه از جاي پريد . از او پرسيدم: به چه فكر مي كني؟ علي آقا گفت : راستش داشتم با خودم سبك سنگين مي كردم ، كه اين دنيا را بچسبم يا آن دنيا . ازيك طرف به همسرم و بچه اي كه در راه دارد فكر مي كنم و ازطرف ديگر به شهادت و فيضي، كه نصيب هركسي نمي شود . بالاخره ، علي آقا آن دنيا را چسبيد و به شهادت رسيد.

موقعي كه من در دانشگاه درس مي خواندم، يكي از دوستانم كه از همكلاسي هاي من بود ، شوهرش به شهادت رسيد. من براي شركت در مراسم تشييع جنازة آن شهيد به گرگان رفتم. وقتي از گرگان برگشتم ، خيلي دلم گرفته بود و به همين دليل ، بر سر مزار علي آقا رفتم تا كمي با ايشان درد دل كنم، چون مي دانستم او تنها كسي است كه مي تواند به درد دل هاي من گوش كند و كمكم كند. در بين حرف هايم ، گفتم: شوهر دوستم به تازگي شهيد شده است و شما يك مهمان جديد داريد ، حتماً به ديدار ايشان برويد. بعد از اينكه تمام درد دل هايم را به ايشان گفتم و كاملاً از نظر روحي تسكين پيدا كردم ، به خانه برگشتم. بعد از چند روز ، دوستم از گرگان به مشهد بازگشت و به ديدن من آمد. مشغول صحبت كردن شديم و دوستم گفت: خوابي ديده ام كه حتماً بايد برايت تعريف كنم، حتماً تعجب مي كني! از او پرسيدم چه خوابي ديدي؟ ايشان گفت: يك شب شوهرم به خواب من آمد و گفت: من اينجا خيلي راحت هستم ، نگران من نباشيد ، راستي از طرف آقاي عقيلي به همسرشان سلام برسانيد. من وقتي از خواب بيدار شدم ، خيلي تعجب كردم! چون مدت عقد ما اين قدر كوتاه بود كه اصلاً فرصتي پيش نيامد ، در مورد آقاي عقيلي صحبت كنم و علي آقا با اين پيام، جواب درد دل هاي من را داد.

يکي از دوستانش تعريف مي کرد:
يك شب مراسم دعايي داشتيم. در آن شب يكي از دوستان ، ابتداي مجلس شروع به مداحي كرد.( او تا آن موقع مداحي نكرده بود و كاملاً مشخص بود كه تازه كار است). بعد از پايان مراسم ، متوجه شدم كه علي آقا به دنبال آن مداح رفت و با او شروع به صحبت كرد. وقتي برگشت، از او پرسيدم: به آن مداح چه گفتي؟ علي آقا گفت: او اولين بارش بود كه مداحي مي كرد، بايد تشويق شود تا در آينده اين راه را ادامه دهد.

دوست ديگر محمد مي گفت:
يك روز به اتفاق علي آقا رفتيم زيارت مرقد مطهر حضرت امام رضا(ع). بعد از اتمام زيارت، تصميم گرفتيم با همديگر عهد اخوت ببنديم. موقعي كه داشتيم صيغه عهد اخوت را مي خوانديم، اشك از چشمان علي آقا جاري شد. به او گفتم: چرا گريه مي كني، الآن بايد خوشحال باشي كه دارد بين دو مؤمن ، صيغه برادري جاري مي شود؟ شهيد عقيلي گفت: مي ترسم قدر اين لحظه را ندانم و نتوانم احترام اين عهد را نگهدارم و الآن داشتم با خودم مي گفتم: خدايا ، اين قدرت را به من بده تا بتوانم همچون يك برادر واقعي ، براي شما باشم.

موقعي كه مي خواستم ازدواج مجدد كنم، برادر كوچك شهيد، خوابي مي بيند كه خواب خود را اين گونه نقل مي كند:
خواب ديدم علي آقا در حالي كه جعبه شيرني در دست دارد، به منزل خواهرم آمد. خواهرم وقتي جعبه شيريني را ديد، از او پرسيد: اين شيريني به چه مناسبتي است؟ علي آقا گفت: اين شيريني عروسي عفت خانم است، انشاءا... مي خواهد عروس شود. برادر ايشان وقتي اين خواب را ديده بود، بلافاصله آمد و براي من تعريف كرد و باعث شد ، من با خيال راحت ازدواج كنم.


آثارباقي مانده از شهيد
سال 62 در لشگر 5 نصر خدمت مي كرديم و براي ديدن سيد محمود حسيني كه فرمانده گردان سيف ا… بود ، به سوي گردان او روانه شديم . نيروهاي گردان در يك جا جمع شده بودند . سراغ سيد را گرفتم، او را در حالي كه مشغول ساختن دستشويي بود، ديدم . جلو رفتم و بعد از احوالپرسي گفتم : برادر حسيني اجازه بدهيد من اين كار را انجام دهم . سيد قبول نكرد و گفت : من مي خواهم اين سنگ را با دست خودم در جايش قرار دهم . گفتم : برادران ديگري هم هستند كه اين كار را انجام دهند. سيد گفت : من با آنها چه فرقي دارم ، بايستي اول من پيشقدم باشم وبعد آنها . سيد تمام كارها را به تنهايي انجام داد و من مات و مبهوت مانده بودم .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 226
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,254 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,355 نفر
بازدید این ماه : 2,998 نفر
بازدید ماه قبل : 5,538 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک