فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

برقباني , علي اکبر

خاطرات
محمد برقباني:   
به امام (ره) بسيار علاقه داشتند . مثلاً هر زماني كه به سبزوار مي آمدند، اعلاميه ها و نوارهاي سخنراني حضرت امام را مي آوردند و همگان را به دور خود جمع مي كردند تا اعلاميه و يا نوار را براي آنها بگذارند ، تا مردم از متن آن آگاه شوند. ولي هرگاه شهيد اين چنين مي كرد ، پيرمردان و بزرگان فرار مي كردند وشهيد مي گفت: چرا شما ها از سخنان رهبرتان گريزانيد.

معصومه برقباني:   
در اوايل چون مي ديدم كه او به طور مستمر در تظاهرات و ... شركت مي كند، هر بار كه مي رفت ، من از او خواهش مي كردم كه مرا هم با خود ببرد. در نهايت او پيش حاج آقاي شهرستاني رفته بود و گفته بود، كه همسرم مي گويد: مرا هم همراه خودت به تظاهرات ببر، نمي دانم چه بكنم. حاج آقاي شهرستاني به شهيد گفته بود ، كه او را با خودت نبر ، به چند دليل: اول اين كه ،  آنجا مكان شلوغ است ، ثانياً: در تظاهرات ممكن است ضد انقلاب دست به اعمالي بزند ، كه خانمت اگر نباشد، بهتر است و هم اينكه خيالت راحت تر است ، كه بلايي سرش نمي آيد. ولي من دوست داشتم ، كه پا به پاي علي باشم.

محمد برقباني:   
شهيد در شب حمله در حالي كه خود را براي جلو رفتن آماده مي نمود، با ديگر دوستانش هم سخن مي گفت، نمي دانم چگونه حركت را آغاز كرده بود، كه وصيت نامه اش در همان ابتدا افتاده بود. آن را برداشتم و گفتم: براي چه وصيت نامه ات را بيرون انداختي، چرا لباسهايت اينقدر كثيف است، چرا آنها را نمي شويي؟ شهيد جواب داد: چيزي نمانده است،       آنها را مي شويم و در حالي كه اين سخنان را مي گفت ، از من جدا شد و به دنبال ديگر برادران ، عازم ميدان كار زار شد.

معصومه برقباني:   
زمانيكه شهيد به مرخصي مي آمد ، بي تابي مي كرد ، مي خواست هرچه زودتر به منطقة جنگي باز گردد . در آخرين اعزامش من به او گفتم : اين بار نرو ، خودت مي داني كه حامله هستم ، ولي چون حمله نزديك بود ، شهيد مي خواست دوباره عازم جبهه گردد ، باز من به او گفتم : اين بار نرو و مرا تنها نگذار ، خلاصه شهيد مرا به بيمارستان برد و در آنجا بستريم كرد و خودش به سوي جبهه رفت. در آنجا شهيد باغاني را فرستاده بود كه از من خبر بگيرد ، كه آيا هنوز در بيمارستان بستري هستم يا كه نه . به خانه رفته ام  و خلاصه شهيد باغاني ، سلامتي من و بچّه را به جبهه،  نزد سيّد علي برد،  ولي قبل از اينكه او موفّق به ديدن فرزندش شود ، به شهادت رسيد .

معصومه برقباني:   
فرزند اولم ، دو سال بيشتر نداشت و تازه شروع به صحبت كردن نموده بود ، توي خانه مشعول بازي كردن بود ، كه دستمالي در دستش بود . در ميان اتاق ، چراقي روشن قرار داشت. يكباره فريادي كشيد ، وقتي نگاه كردم ، ديدم دستمال در ميان آتش مي سوزد ،        گفتم : چه كردي ؟ گفت: پدرم شهيد مي شود ، اين را آشكارا گفت : در حالتي كه بسياري از سخنانش به صورت دست و پا شكسته بود، ولي كل اين كلمه، را بدون هيچ لكنتي به آساني تلفظ كرد . من ديگر فهميدم كه علي شهيد خواهد شد و گريه امانم را بريده بود. حتي به صورت مخفيانه گريه مي كردم ، كه كسي متوجه غم من نشود .

معصومه برقباني:   
زماني كه خبر شهادتش را به ما دادند، بچه بزرگم ، كه دو سالش بود،  خيلي گريه مي كرد، من گفتم: مادرجان ، چرا گريه مي كني ، مگر قرار نبود كه گريه نكني؟ گفت: خوب عكس پدرم را بده تا من آرام شوم، گفتم: عكس را مي خواهي چه كني ، چند بار كه نگاه كرده اي؟ گفت: اين دفعه مي خواهم با پدرم نماز بخوانم، گفتم: پس هم مهر را بدهم و عكس را ؟ او گفت: نه، فقط عكس را بدهيد با او مي خواهم نماز بخوانم. وقتي كه عكس را از من گرفت ، چون بزرگ بود آن را بر زمين گذاشت و پيشانيش را درست بر روي پيشاني پدرش ، در روي عكس گذاشت . من تا به حال ، اين قدر طولاني سجده اي نديده بودم. او چنان اشك مي ريخت و ضجه مي كرد و با زبان بي زباني سخن مي گفت، كه من مي خواستم سكته كنم. به ناگاه به ياد مرثيه حضرت رقيه افتادم و آنجا بيشتر باور كردم .

شب عمليات،  جناب شهرآيني ، فرمانده مان ، شروع به سخنراني كردند، گفتند: برادران ، امشب مي خواهيم عمليات كنيم. همين كه سخن از انجام عمليات به ميان آمد ، سيد علي اكبر دستهايش را بالا برد و نداي ا... اكبر سر داد و گفت: خدايا، شكرت، شكرت مي كنم، از اينكه مي خواهيم دست به عمليات بزنيم، زيرا حدود 45 الي 50 روز بود كه ما را براي عمليات در اهواز نگه داشته بودند و چون صحبت از عمليات شده بود ، گويي كه سيد علي بال درآورده بود و در حال پرواز بود.

15 روز بايستي آموزش مي ديديم ، تا به جبهه  اعزام  شويم . در سبزوار هنگام اعزام اسم من را خط زدند و گفتند: چون شما آموزش نديده ايد ، معذوريم و شماها بايستي اول آموزش ببينيد و بعداً به جبهه بياييد. من هم كه ديگر ناراحت شده بودم ، گفتم: من اصلا نيازي به آموزش ندارم و مي خواهم ، همين طوري به جبهه بروم ، وليكن به ما گفتند : تا آموزش نبينيد ، محال است و خلاصه به روستا نيامديم و از همانجا به اردوگاهي واقع در سبزوار جهت آموزش رفتيم و بعد از 15 روز ، اجازه رفتن به جبهه را به ما دادند.

محمد برقباني:   
هنگامي كه براي شهيد گريه مي كرديم، ( در زمان رفتن به جبهه ) مي گفت: اول اسلام بايستي تشكيل شود تا اينكه حفظ گردد، ثانياً: نبايستي با گريه كردن ، روحيه برادران نظامي و رزمنده ديگر را تضعيف كنيم،  بلكه بايستي برويم و كمك كنيم تا اسلام زنده بماند.

معصومه برقباني:   
پسر خاله شهيد روزي آمد و گفت: من براي عروسي تو كمك كردم و بايد تو هم بيايي. شهيد گفت: ببين عروسي من چگونه بود،  نه ساز و نه آوازي، همه اش صلوات و آهنگهاي مذهبي بود ، كه در مورد حضرت علي (ع) و در روز عيد غدير بوده است (آهنگ هاي مذهبي) ، و گرنه ، آهنگ هم نمي گذاشتم. اگر تو هم قبول كني، همان نوار را براي تو مي آورم و مي گذارم پسر خاله. گفت: نه بابا ، پس حداقل چراغ توريتان را بدهيد ببرم، البته اگر نو هست (به شوخي). شهيد گفت: چراغ را مي دهم و خودم هم مي آيم ، ولي حرف من را گوش كن، اين بساط را به پا نكن، اينها را نياور به مجلست، بعد شهيد به من گفت، كه چراغ را بياورم، من هم چراغ را به او دادم، خواهرش هم آنجا بود، لامپ چراغ توري همانجا ريخت، گفت: ببين چراغ ما هم نمي آيد به عروسي شما، چگونه آخر من بيايم به آن عروسي كه تو مي خواهي در آن ساز و دهل و رقص بپا كني، شهيد اگر چه شوخي كرد و گفت: چراغ من نمي آيد ، ولي درست مي گفت : چراغي كه در هوا گرفته است و به هيچ كس و چيزي اصابت نكرده بود، چگونه خود به خود ، بايستي بريزد.

معصومه برقباني:   
شهيد يك روز بسيار ناراحت بود و مي گفت : زماني كه از عمليات بر مي گشتيم ، رزمنده 14 ساله اي را ديدم كه تشنه بر زميني بي آب و علف ، در زير آفتاب داغ و سوزان افتاده بود          ( در صحرا ) . شهيد خود را تحقير مي نمود ، از اينكه چرا نتوانسته است به او كمك كند و به دليل اينكه شهيد  از صبح تا غروب  با بلدوزر كار مي كرد  و شبها بي وقفه به مناطق عملياتي مي رفت و شهدا را به همراه خود به عقب مي آورد و تا مي توانست ، نمي گذاشت كه شهيدي در منطقه بماند ، ولي او اين بار با خود مي گفت : من چه ارزشي پيش خدا دارم ، كه نتوانسته ام حتي او را به عقب برگردانم ، گردش چون پروانه اي چرخيدم ، رويش را بوسيدم ، زيارتش كردم و اشك ريختم ، گفتم: خدايا مرا ببخش ، در اين اثنا، او چشمانش را گشود و تصور مي كرد ، كه عراقي هستم ، ولي به او گفتم : راحت باش ، بخواب و من در كنار توهستم . او با چهرهاي نوراني ، سن و سالي كم ، در سرزميني سوزان با آن آفتاب كشنده ، بر زمين افتاده بود و من نيز براي او نمي توانستم كاري بكنم. خدايا مرا ببخش .

معصومه برقباني:   
شهيد مي فرمايد: شبي در عالم خواب ديدم، در ميدان گاهي روستا، مردم بسياري نشسته اند و در وسط ميدان گاهي ، منبري نمايان است كه بر روي آن منبر، بانويي با جمال و دو سيد بزرگوار در طرفين او ايستاده بودند و يكي از آنها بزرگواران ، مشغول سخنراني بود، عده اي در پشت منبر قرار گرفته بودند. من در ميان آنها نشسته بودم ، كه ديدم حال آقا متغير شد و ناگاه مشتي خاك از زمين برداشت و بر روي آنهايي كه در پشت منبر نشسته بودند ريخت، و در همان حال كه به آنان مي نگريست ، اشك از چشمان مباركش سرازير گرديد، اين صحنه را كه ديدم سريعاً از ميان جمع، خودم را به منبر رساندم ، ولي او تا مرا ديد برمن لبخند زد و مرا دعا كردند و در اين حال بود ، كه از خواب بيدار شدم. به خدا قسم او كسي، جز حضرت آيت الله خميني نبود.

معصومه برقباني:
شهيد مي گفت : من مي خواهم به جبهه بروم و نمي دانم كه آيا بازگشتي برايم وجود دارد يا نه، پس بهتر است مسئله اي را حل كنم. او گفت : اگر بدانم كه تو ازدواج مي كني (بعداز شهادتم ) ، من بسيار خوشحال و راحت مي شوم ، ولي اگر بدانم كه تو مي خواهي به زندگي بعد از من با فرزندانم ادامه بدهي ، نگران خواهم شد . چون من 19سال بيشتر نداشتم ، من هر چه مي گفتم، اين سخنان را نگو ، ولي او به حرف من توجهي نمي كرد و تكرار مي كرد . به همين خاطر هميشه چشمانم گريان بود . مي گفت: تو موافقت كن تا من در وصيت نامه ام آن را قيد كنم  و من فقط در قبال سخنانش ، گريه مي كردم و سكوت اختيار كرده بودم .

معصومه برقباني:   
شبي كه امام را تبعيد كرده بودند ، شهيد مداوم مي گريست ، آنقدر گريست كه خوابش برد ، پس از آن كه از خواب بيدار شد ، گفتند : از خدا خواستم كه تا حضرت زنده هستند، من شهيد شوم و گرنه ، بعد از امام ديگر نمي توانم به شهادت برسم ، زيرا تحمل دوري امام برايم سخت و زجر آور است و همين گونه كه مي خواست، شد و قبل از رحلت حضرت امام ، به شهادت رسيد .

در بحث اطاعت از فرماندهي ، چون فرماندهان به دليل بالا بردن آمادگي جسماني در نيروها، به آنان سخت مي گرفتند، بچه ها مي گفتند : اي بابا چه خبر است، ما براي جنگ آمده ايم ، نه براي اينكه اذيت شويم ، ولي شهيد مي گفت : اطاعت از فرماندهي واجب است ، امام خميني فرموده است: اطاعت از فرماندهي ، همانند نماز خواندن واجب است وشروع به نصيحت كردن بچه ها مي نمود.
زماني كه امام حكم جهاد دادند ، ديگر او طاقت نياورد و چون علي اكبر از من بزرگتر بود،  بچه ها را به دور خود جمع مي كرد و براي آنان سخن مي گفت ، مي گفت كه امام چه دستوري داده است . مي گفت: بياييد جبهه ها را پر كنيد و دستورات رهبري را با دل و جان بشنويد واطاعت كنيد .

محمد برقباني:   
ما چون فرزندي نداشتيم ، هنگامي كه به زيارت كربلا رفته بوديم، مادر شهيد بعد از زيارت قبور، دست به دامن حضرت علي اكبر شدند ، گفتند : به علي اكبر نظري بنما و فرزندي بما عطا كن تا اسمش را علي اكبر بگذارم و او راه جدم را ادامه دهد .آنجا حالتي به من دست داد، گويي بر من وحي شده بود ، كه فرزند دار خواهم شد . بعد از اينكه به روستايمان برگشتيم، پس از مدتي ، فهميدم كه همسرم باردار است. هنگامي كه شهيد به دنيا آمد ، من در صحرا بودم . هر كسي اسمي براي شهيد انتخاب مي كرد و در مهماني كه به افتخار تولدش داده بوديم ، اسم مورد نظرش را عنوان مي نمود ، ولي من گفتم: اسمش را علي اكبر بگذاريم تا اينكه راه جدم را ادامه دهد .

معصومه برقباني:   
بحبوحه زايمانم بود .هيچكس نبود كه مرا كمك كند .دردم شروع شده بود . بسيار درد داشتم ، به گونه اي كه نمي توانستم حتي فرياد بكشم . از درد بسيار ، خوابم برد و در خواب ديدم كه شهيد آمده است و بالاي سرم نشسته و براي من ، سوره يس را مي خواند و خانمي هم بچه را قنداق مي كند . بچه ام هنوز بدنيا نيامده بود،  ولي او در حال قنداق كردن بچه ام بود . خلاصه او را بروي سينه ام گذاشت و به بيرون رفت . يك مرتبه يادم آمد كه از او تشكر نكرده ام ، حتي او را نمي شناختم . همين كه بلند شدم تا از او تشكر كنم و بگويم تو كيستي ، نه بچه ام پيشم بود و نه آن خانم . خلاصه درد، دوباره به سراغ من آمده بود و به هر زحمتي كه بود،  خود را به خانه همسايه رساندم و به كمك آنها به بيمارستان منتقل شدم. دكتر قبلا به من گفته بود ، كه بايستي هنگام زايمان ، من بالاي سر تو باشم زيرا نياز به عمل داري ، حتي چند دكتر كه رفته بودم ، آنها هم مي گفته بودند: تو نياز به عمل داري. من با گريه بر روي تخت خوابيدم و هر چه گفتم : دكترم چنين گفته ، ولي آنها توجه             نمي كردند. بعد همانجا گفتم: خدايا تو كه مي داني پدر اين بچه ها بالاي سرشان نيست، اگر مي خواهي مادرشان را هم بگيري ، بگير ، ولي مي دانم كه تو ارحم الراحمين هستي . خلاصه بچه سالم و بدون هيچ عيبي بدنيا آمد و دكترم زماني كه من و بچه را ديد ، كه هر دو سالم هستيم، گفت : اين كار خداست ، من هم كه مي دانستم اين امر از الطاف الهي است،  و ليكن من تعبير خوابم را مي دانستم ، چون كه شهيد برايم قرآن خوانده بود و در حقم ، بدرگاه خدا دعا فرموده بود ، كه اينگونه گرديد .

معصومه برقباني:   
يكي از آشنايان مي گفت: خواب ديدم كه شهيد در حرم حضرت رضا(ع)مشغول زيارت كردن است ، همين كه او را ديدم ، گفتم: سيد تو معلوم هست كجايي؟ فرزندت به دنيا آمده، چرا نمي روي همسر و فرزندت را ببيني؟ او گفت: آهسته سخن بگو، تا كسي صدايمان را نشنود . همين كه جلوتر رفتم تا با او بهتر سخن بگويم ،او از نظرم پنهان گرديد و حرم به قدري نوراني شده بود ، كه ديگر از ديدن او عاجز شده بودم .

معصومه برقباني:   
خواب ديدم كه از جبهه آمده بودم ، گفتم: چرا برگشتي ؟ مگر از مشهد برگشتي كه اينقدر زود آمدي، همين كه جلو رفتم و در انتظار بودم ، يك دفعه ، ديدم چيزي جز عكسش دردستان من نيست . ترسيدم و ترس باعث شد كه از خواب بيدار شوم. دوباره خوابيدم ، ولي باز همان خواب را ديدم و در 2يا 3 روز بعد هم ، اين خواب را ديدم.

ربابه برقياني:   
به خانه شهيد كه رفتيم ، او خودش را براي خواندن نماز آماده مي كرد .او رفت تا نمازش را بخواند . مدتي كه گذشت، ديدم نيامد . گفتم : چه كنم ؟ خلاصه به بهانه اي وارد اتاق او شدم ، ديدم نمازش را تمام كرده و همان جور نشسته و اشك مي ريزد. كلا كارش اين بود،  كه بعد از نماز مي نشست و گريه مي كرد. زماني كه مي خواست برود، براي خداحافظي پيش ما آمده بود، ولي نبوديم. او در مهندسي رزمي بود و بايستي در عقبه کار مي كرد . يكي از دوستانش مي گفت : هر چه  گفتم : نرو ، گفت : بايد همين امشب بروم و رفت . در اين عمليات هر 5 تا برادرم ، در عمليات بودند ، كه سه نفرشان زخمي و علي اكبر مجروح شد .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 219
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,889 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,990 نفر
بازدید این ماه : 2,633 نفر
بازدید ماه قبل : 5,173 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک