فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات پيراني ,رمضانعلي
فرمانده گردان عبدالله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
خاطرات غلامحسين پيراني,پدر شهيد: با توجه به اينكه ايشان درس خوان بودند، اما با شروع انقلاب ، درس خواندن ايشان تقريباٌ متوقف شده بود و همه فكر و ذكرش، انقلاب و شركت در راهپيمايي ها بود. حتي وقتي كه در كار كشاورزي به ما كمك مي كرد، بعد از گذشت يكي دو ساعت مي گفت: پدر، من به شهر بروم. مي گفتم: در شهر چه خبر است كه مي خواهي بروي. مي گفت: سخنراني است و قول داده ام براي استفاده كردن از سخنراني در جلسه شركت كنم. هر دو پسرم به اتفاق هم به شهر مي رفتند و در جلسات و راهپيايي شركت مي كردند و بعد به روستا برمي گشتند. در يكي از مرخّصي ها كه از جبهه آمده بودند، با اينكه 5 يا 6 روز ديگر از مرخّصي اش باقي مانده بود و با اينكه باران زيادي مي باريد، مرا وادار كرد كه با موتور ايشان را تا كنار جادّه برسانم، چرا که مي خواستند بروند، گفتم: پسر جان، هنوز چند روز ديگر از مرخّصي ات باقي مانده است، گفت: نه، مي خواهم بروم، چون ديدم كه ايشان ميل به رفتن دارند، لذا موتور را برداشتم و تا كنار جادّه ايشان را رساندم (در همين موقع بود كه داشتيم، مقدّمات عروسي ايشان را فراهم مي كرديم). بعد از اتمام مرخصي كه مي خواستند به جبهه بروند، مقداري پول توجيبي برايش تهيه كردم. وقتي پول مي دادم، مي گفتم : پسرم، اين مبلغ براي خرج بين راهت باشد، پول را از من قبول نمي كرد، مي گفت : پدر، من يك نفر هستم و چندان احتياجي به پول ندارم ، ولي شما در اينجا چند نفر هستيد و به پول نياز داريد. لذا اين پول را براي خرجي خودتان نگهداريد و هر كار مي كردم، قبول نمي كردند. مي خواهم خاطره اي را كه درغالب خوابي است براي شما باز گويم . آري ، درست در صبح چهارشنبه رمضانعلي شهيد گرديده بود ، كه در همان شبش ، در ساعت يك نيمه شب خواب ديدم ، كه خواهرم بنام حاجيه زهرا ، با صداي بلند خطاب به پدرم مي گويد:پدر، غلامحسن برادرم ، عزيزش را از دست داد. با صداي بلند خواهرم از خواب بيدار شدم و برق را روشن نمودم و بر جاي خود نشستم . خودكار را از جيبم در آورده و روي كاغذ مي نوشتم ، كه مادرم از خواب بيدار گرديد. گفت: چه شده است؟ گفتم: چيزي نيست ، برو بخواب ، نمي خواستم كه ايشان ناراحت شوند . چهار شنبه همان روز به شهر آمدم . ديدم بلندگو اسامي شهدا را براي تشييع جنازه روز بعد اعلام مي نمايد. دامادم كه در كنار من نشسته بود ، ديده بود كه من در كنار همان ماشيني ايستاده ام ، كه اسامي شهدا را اعلام مي كند . پس از چند لحظه اي رد شدم و از ماشين فاصله گرفتم ، در همان موقع اسم شهيد رمضانعلي را هم اعلام كرده بودند ، ولي خواست و تقدير اين بود ، كه با خبر نشوم. لذا بعد ها دامادم تعريف كرد، كه شما در هنگام اعلام اسامي در كنار ماشين بوديد ، چطور متوجه نشديد؟ گفتم: حواسم نبود، لذا زماني كه به روستا آمدند ، تا خبر شهادت را به ما بدهند ، گفتم : من قبل از شما مي دانستم كه مي خواهيد بگوئيد رمضانعلي شهيد شده است . همه تعجب كردند و گفتند : از كجا مي دانيد ؟ گفتم: ديشب خوابش را ديده ام. عموزاده شهيد: شب چهارشنبه كه صبح آن روز ، رمضان علي به شهادت رسيده بود، نيمه هاي شب خواب ديدم كه خواهرم ، حاجيه زهرا با صداي بلند خطاب به پدرم مي گويد: بابا، بابا، غلام حسن برادرم, عزيزش را از دست داد. با صداي بلند خواهرم ، از خواب بيدار شدم و برق اتاق را روشن كردم و بر جاي خود نشستم. خودكار را از جيبم در آورده و روي كاغذ ، زمان و تاريخ خواب را مي نوشتم که مادر رمضانعلي بيدار شد و پرسيد: چه شده است؟ گفتم: چيزي نيست ، برو بخواب( نمي خواستم ايشان ناراحت شود ) . صبح همان روز به شهر آمدم و ديدم بلندگو اسامي شهيدان را براي تشييع جنازه را اعلام مي كند. دامادم كه كنارم نشسته بود ، ديده بود كه من نزديك همان ماشيني ايستاده ام، كه اسامي شهدا را اعلام مي كند. بعد از دقايقي از ماشين فاصله گرفتم. در همان موقع اسم شهيد رمضان علي را هم اعلام كرده بودند ، اما خواست و تقدير خدا اين بود ، كه يكدفعه با خبر نشوم . وقتي به روستا آمدند ، كه خبر شهادت رمضان علي به ما هم بدهند، گفتم: من مي دانم ، كه آمده ايد بگوئيد ، رمضان علي شهيد شده است. همه تعجب كردند و گفتند: شما از كجا مي دانيد؟ گفتم: ديشب خوابش را ديدم . دامادم گفت: شما در موقع اعلام اسامي شهدا، كنار ماشين بوديد و چطور متوجه اعلام اسم ايشان نشديد؟ گفتم: حواسم نبود. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي , بازدید : 199 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |