فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

نجفي ,رجب علي


خاطرات
غلامعلي نجفي :
شهيد با ضد انقلاب در گيري داشت. زماني كه ايشان به شهرستان بجنورد مي رفت ، منا فقين مأمور شده بودند تا در منزل شهيد ،بمب گذاري كنند ، تا شهيد و خانواده اش را از بين ببرند ، كه خوشبختانه به هدفشان نرسيده بودند ، زيرا همزمان با آن ، وي و خانواده اش به مشهد آمده بودند . پسر صاحبخانه به منزل مي رود و در را باز مي كند و بمب منفجر مي شود و پسر صاحب خانه صدمه مي بيند و تمام اصباب و اثاثيه شان از بين مي رود و تمام اتاقها مخروبه مي شود .

مادرشهيد:
براي آخرين دفعه ، با لباسي ساده نزد من آمدند ، كه خداحافظي كنند . گفتم : پسرم اين چه لباسي است ؟ چرا لباس رزم نپوشيده اي ؟ گفت : دوست ندارم من را با لباس رزم ببينند ، گفتم : مگر اين لباس چگونه است ؟ و مثل حضرت موسي شده اي . گفت : اي مادر، من را چه به حضرت موسي . برايش آيينه و قرآن گرفتم كه برود . در اين هنگام به ايشان گفتم : مادر بيا تا تو را ببوسم . صورتش را بوسيدم ، ديدم گلويش را آورد ، خوب كه وي را بوسيدم . به ايشان گفتم : مادر چه موقعي برمي گردي ؟ گفت : من برنمي گردم . مرا مي آورند . به او گفتم : مادر دلم را خون كردي . گفت : نه مادر، اين چه حرفي است كه مي زني ، پيش مادر شهداء برو و از آنان درس بگير.

در همان روزي كه داشت، به سپاه مي رفت، همراه خانواده اش بود. زيرا زماني كه در اثر بمب گذاري ، منزل استيجاري آنها خراب شده بود، در خانه هاي سازماني سپاه بودند و ضدّ انقلاب آن ها را شناسايي و در جادّه تعقيب مي كردند، خودشان متوجّه موضوع مي شوند و مقداري كه مي روند ، در همان زمان ، ماشينهاي گشت در جادّه بودند و به آنان مي فهمانند كه ماشين پشت سر ما ، ضدّ انقلاب هستند ، كه همان جا آنان، ضدّ انقلاب را دستگير مي نمايند.

رجبعلي نجفي:
از خاطراتي كه شهيد حكايت نموده است، اين بود كه:
پدر محترم ايشان وقتي نمي توانست بار مالي و اقتصادي خانواده را تحمل كند، براي مدت نامعلومي براي كار ، به شهرستانهاي ديگر مي رفت و تا سالهاي بعد كه برمي گشت ، كسي از وي خبري نداشت و در يكي از اين دفعات كه پدرش مفقود شده بود، شهيد به دنبال وي گشته و او را در كنار خيابان ، با لباس مندرس پيدا كرده بود.

محمود نجفي:
قبل از شروع عمليات والفجر 3 ، رجبعلي نجفي به چادر من آمد و گفت: محمود مي خواهم به خط بروم، آمده ام كه با شما خداحافظي كنم. ضمن اين كه توصيه هايي كردند، گفتند: من ناخن هايم را و سر و صورتم را كوتاه كرده ام و غسل شهادت كرده ام و امشب شب موعود من است. عين اين جملات را در وصيتنامه اش هم نوشته است. من امشب به شهادت مي رسم. بعد همديگر را در آغوش گرفتند و شروع به اشك ريختن كرديم. در ادامه گفت: مواظب همسر و فرزند خردسالم باشيد. وقتي مي خواست از من جدا شده و برود ، گفتم: علي جان امكان دارد من هم به شهادت برسم، ايشان در جواب من گفت: محمود شما شهيد نمي شوي. خداحافظي كرد و رفت. من از پشت سر ، به قد و بالاي ايشان نگاه مي كردم و اشك مي ريختم. اين آخرين نگاه ها و ديدار من با آقاي نجفي بود. روز سوم عمليات، وقتي سراغ من آمده و گفتند: شما به ايلام برويد ، كه با شما كار دارند، من احساس كردم شايد علي آقا به شهادت رسيده باشد. وقتي به ايلام رسيدم، يك برادر به من گفت: شوهر خواهر شما ، آقاي نجفي به شهادت رسيده است و شما مي توانيد براي شركت در مراسم تشييع و تدفين ايشان، به مرخصي برويد.

عصمت نجفي:
يكي از خانم هاي فاميل ، خوابي را كه از همسرم رجبعلي نجفي ديده بود، اين گونه نقل مي كرد:
خواب ديدم براي زيارت به حرم امام رضا(ع) رفته ام. در آنجا يك گروهي را ديدم ، كه داشتن دعا مي خواندند. يك دفعه چشمم به شوهر شما افتاد ، كه دارد براي آن گروه دعا مي خواند و مداحي مي كند. (دختر شهيد ، اسمش در شناسنامه فاطمه است، درحالي كه من او را سميه صدا مي كردم ) اين خانم مي گفت: جلو رفته وپرسيدم: آقاي نجفي حالتان چطور است؟ ناراحتي و نگراني نداريد، شهيد در جواب مي گويد: آري جايمان خوب است . فقط يك مقداري نگران همسرم و فاطمه هستم. اين خانم وقتي كه به خانه ما آمده بود، كه خوابش را براي ما تعريف كند ، از من مي پرسيد: فاطمه چه كسي است ، كه شهيد نگران او است ؟ من گفتم : همين سميه ، دختر شهيد (اسم اصلي اش فاطمه) است و جريان نام گذاري را برايش تعريف كردم و چون فهميدم ، كه شهيد نگران اين موضوع است، ديگر از آن تاريخ به بعد، من دختر شهيد را ، به نام اصلي اش (فاطمه) صدا مي كنم .

همسر شهيد:
زماني كه بچه بودم و به مدرسه مي رفتم ، يك كيفي پيدا كرده بودم كه داخلش تعدادي خودكار و مداد و مبلغ 25 تومان پول داشت. بايد صاحب كيف را پيدا مي كردم ، تا اينكه پس از ازدواج با آقاي رجبعلي نجفي ، يك روز اين موضوع را برايش تعريف كردم . ايشان بلافاصله من را سوار موتورش كرد و به همان محله اي ، كه چند سال پيش كيف را پيدا كرده بودم برد ، تعداد زيادي از خيابان ها و كوچه ها را راه رفتيم و سوال كرديم، تا شايد صاحب آن را پيدا كنيم ، اما موفق نشديم . آقاي نجفي مي گفت :اگر صاحبش را پيدا كنيم ، حداقل مي توانيم ، يك وجهي بابت كيف و محتوياتش بپردازيم، تا دين حق الناس به گردن شما نباشد.

محمد نجفي:
من تقريباً 5 ساله بودم ، كه يك روز همراه مادرم و برادرم (رجبعلي) سوار ماشيني شده و به طرف چهار راه لشكر مي رفتيم. در چهار راه لشكر ، برادرم با يكي از دوستانش برخورد كرد و پس از احوالپرسي به برادرم گفت: مرد حسابي ، مگر خبر نداري كه در بجنورد ، در خانه ات بمب گذاشته اند؟ (برادرم از قبل ، تلفني مطلع شده بود كه در خانه اش بمب گذاشته اند و منفجر شده است، ولي خيلي جدي نگرفته بود). بلافاصله به خانه برگشتيم . در بين راه برادرم گفت: به زن برادرت چيزي نگويي كه خانه را بمب گذاري كرده اند . ولي به محض اينكه وارد خانه شديم، من دويدم و به زن برادرم گفتم: خانه تان را در بجنورد بمب گذاري كرده اند. زن برادرم از مادرم سؤال كرد: چه شده است؟مادرم گفت: هيچ، من گفته ام اگر پيك نيك از دستش بيفتد، منفجر مي شود و او فكر كرده كه بمب منفجر شده است. بلافاصله به طرف بجنورد حركت كرديم. در بين راه به تونلي رسيديم، داخل تونل برادرم به شوخي گفت: سرتان را پايين بگيريد ، كه به سقف تونل نخورد. همه ما از اين حرف خنديديم. وقتي به منزل رفتيم ، ديديم عده اي از نيروهاي سپاه آنجا حضور دارند و تعريف مي كردند، كه نصف يخچال و كمدها از بين رفته است.

مسلم نجفي:
يكي از همرزمان شهيد رجبعلي، بعد از شهادتش ، خاطره اي را اين چنين نقل مي كرد:
هنوز عمليات والفجر 3 شروع نشده بود، امّا نيروها در تدارك آماده شدن براي عمليات بودند. من و آقاي نجفي و تعدادي ديگر از نيروها شب را در چادر گروهي مي خوابيديم، بر حسب اتفاق ، يك شب از خواب بيدار شدم، ناگهان چشمم به شخصي افتاد كه داشت نمازش را مي خواند، در آن قسمتي كه آن شخص نماز شب مي خواند ، قسمتي از چادر پاره شده بود و چون شب مهتابي بود ، نور داخل چادر افتاده بود، وقتي دقت كردم ، ديدم آن شخصي كه نماز شب مي خواند، كسي جز نجفي نيست و همين طور كه قنوت مي خواند ، اشكهايش نيز بر روي گونه هايش جاري بود.

مصطفي هادي زاده:
در تهران آموزش نظامي مي ديديم ، بعضي از روزهاي جمعه، كه تعطيل مي شديم، آقاي رجبعلي نجفي پيشنهاد مي كرد كه جهت زيارت حضرت معصومه (س) به قم برويم. اولين بار كه به اتفاق ايشان و آقاي كاوه و آقاي مطلق به قم رفتيم، پس از انجام زيارت ، ما 3 نفر، با هم بوديم ، كه نجفي امام جماعت شود تا نماز را به جماعت بخوانيم ، كه ايشان پذيرفت و نماز را به امامت ايشان خوانديم.

حسين اميني:
در يكي از مأموريت هاي كردستان ، اسكورت تعدادي نيرو را از ديوان درّه به سمت سقّز ، با دو ماشين سيمرغ و كاليبر 50 به عهده داشتيم. مسؤوليت ماشين جلويي، با رجبعلي نجفي و ماشين عقبي با مصطفي اكرمي بود. بين پاسگاه ديوان درّه ، يك گردنه اي است كه دو پيچ خطرناك دارد، وقتي ماشين ميني بوس كه حامل نيروها بود و به اين گردنه رسيد ، مورد تعرض ضد انقلاب قرار گرفت و با آرپي جي كه به ماشين اصابت كرده بود ، نيروها شهيد و مجروح شده بودند. با شنيدن صداي انفجار، بلافاصله آقاي نجفي ماشين را به عقب برگرداند. بر اثر دور سريع ، اسلحه كاليبر 50 قفل كرد و تير اندازي نمي كرد. بلافاصله از ماشين پياده شد و با اسلحه هاي انفرادي (ژ - 3) كه در اختيار داشتيم ، به سمت ضد انقلاب تير اندازي كرده و توانستيم ضد انقلاب را فراري داده و از كمين آنها خارج شويم، بعد با دستور آقاي نجفي، به سوي سقز حركت كرديم.

زماني كه در سقز خدمت مي كرديم ، ساعت 7 خبر دادند، كه قرار است به يك مأموريت 48 ساعته برويم. بلافاصله سوار ماشين هاي ارتش شده و به طرف پاسگاه سنّته ، كه مقصد بود رفتيم. در پاسگاه سنّته ، تعدادي از نيروهاي ژاندارمري مستقر بودند. ساعت 4 صبح به سمت روستايي كه در 15 كيلومتري غرب پاسگاه سنّته بود ، حركت كرديم. با روشن شدن هوا، اهالي روستا متوجه حضور ما شدند و پا به فرار گذاشتند. قرار شد نيروها به دو دسته تقسيم شوند و روستا را محاصره كنند. در حال محاصره روستا بوديم ، كه به چند كاميون آرد برخورد كرديم، كه حزب دمكرات از اهالي روستا گرفته بود. در حين پاكسازي روستا به اتفاق رجبعلي نجفي براي بازرسي ، به خانه پيرزني وارد شديم، پير زن با دوغ از ما پذيرايي كرد و ما هم دست ايشان را رد نکرده و دوغها را خورديم و بعد وارد يك منزلي شديم ، كه مقداري كاه گوشه حيات، توجه آقاي نجفي را به خود جلب كرد، باديدن كاه ها ، آقاي نجفي گفت: چون اين كاه ها دست كاري شده، مشكوك به نظر مي رسد و بايد اينجا را بازرسي كنيم. با زحمت زياد كاه ها را كنار زديم و با يك اسلحه ، ام يك و يك برنو و يك دوربين نظامي مواجه شدم. اين اسلحه ها را با خود برداشته و تعدادي از افراد را هم كه مشكوك بودند را اسير گرفته و سوار كاميون كرده و به سقز برديم.

مريم نجفي:
يك شب خواب ديدم ، كه شهيد رجبعلي نجفي به خانه ما آمد و در حالي كه من و خانمش و فرزندش زير كرسي نشسته بودم، وقتي وارد خانه شد، بچه را از زير كرسي برداشت و روي زانوي من گذاشت و گفت: مادر جان، فاطمه تعلق به شما دارد و من در همان خواب از ايشان سئوال كردم، كه شما تا حالا كجا بودي؟ شما و مادرش كه زنده هستيد، چرا فرزند شما تعلق به من داشته باشد؟ گفت : كربلا بودم و باز هم دارم به كربلا مي روم. مي خواستم به ايشان بگويم، من و همسرت را هم به كربلا ببر، كه از خواب بيدار شدم .

عصمت نجفي:
آقاي رجبعلي نجفي در وصيت نامه اش نوشته بود ، كه من در دوران بچگي به فردي يك سيلي زده ام ، كه صورتش قرمز شده است، حال شما برويد و آن شخص را پيدا كنيد و ديه آن سيلي را بپردازيد ، تا حق الناس به گردن من نباشد.

عصمت نجفي:
يك شب به اتفاق همسرم با ماشين داشتيم در شهر دور مي زديم . يك دفعه متوجه شدم ، همسرم دور ميدان مي زند . من كه قضيه را مطلع نبودم، سؤال كردم: مگر مسير را بلد نيستي، كه داري راه را اشتباه مي روي ؟ همسرم به من گفت : پشت سرت را نگاه كن، ببين چه خبر است ؟ وقتي صورتم را برگرداندم، ديدم يك ماشين تويوتاي قرمز ، سايه به سايه دارد ما را تعقيب مي كند . همسرم بلافاصله وارد خيابان شد ، كه ناخودآگاه به ماشين گشت كميته برخورد كرديم و ايشان سريع ماشين را متوقف كرده و برادران كميته را از موضوع مطلع ساخت و آنها نيز سريع به تعقيب ماشين پرداختند، اما نتوانستند آنها را پيدا كنند.

پس از شهادت همسرم ، يكي از همرزمانش براي من اين گونه نقل مي كرد:
روز شهادت همسرت، به اتفاق ايشان در منطقه مهران داشتيم مي رفتيم ، كه خمپاره اي كنار ما به زمين اصابت كرد و منفجر شد و علي آقا را به زمين انداخت . بلافاصله من خودم را بالاي سر علي آقا رساندم، كه ديدم به صورت نيم خيز بلند شده و دارد به مولايش، امام حسين (ع) سلام مي دهد. بعد هم پيشاني بندي كه در اختيار داشت را بر روي چشمهايش بست ( چون خودش قبلا به من گفته بود ، دوست دارم در هنگام شهادت بتوانم چشم هايم را ببندم) .

شبي كه روزش ، خبر شهادت ، شهيد خاني را به ما دادند ، همسرم را خواب ديده بود، كه به ايشان گفته بود : من شهيد شده ام و شما نيز به همين زودي ، پشت سر من مي آيي.

دفعه آخري كه همسرم مي خواست به جبهه برود ، يك روز به اتفاق هم به مزار شهداي بهشت رضا رفتيم . پس از اينكه فاتحه اي قرائت كرديم ، به من گفت : اينجا را خوب ياد بگير ، چون به همين زودي ها من را در اين قطعه دفن خواهند كرد . با شنيدن اين حرف ، ناراحت شده و گريه كردم و از طرفي هم دعا مي كردم ، هر چه مي خواهد ، خدا به او بدهد. اتفاقا همين طور هم شد و بعد از اينكه به جبهه رفت، به شهادت رسيد و دقيقا در همان قطعه اي كه به من نشان داد ، دفن گرديد .

در زندگي مشكلي برايم پيش آمده بود و يكسره فكرم را به خودش مشغول كرده بود . از همسرم كمك خواستم تا من را در حل مشكل همراهي كند . در يكي از همان شبها، شهيد را خواب ديدم كه به خانه آمده است . در آن لحظه ، فرزند خواهرم بغل من بود، به شهيد گفتم : ببين ماشاالله چقدر بزرگ شده است؟ شهيد بچه را از من گرفت و بوسيد و به من برگرداند و فرداي آن روز ، مشكل من برطرف شد.

قبل از اينكه براي آخرين بار همسرم به جبهه اعزام شود، يك روز به من گفت: دوست دارم وقتي شهيد شدم و جنازه ام را آوردند، كه شما رويت كنيد، پيشاني من را ببوسيد تا من احساس كنم كه شما آمده ايد . وقتي جنازه ايشان را آوردند، من رفتم و بر طبق سفارشي كه كرده بود، پيشاني ايشان را بوسيدم تا اينكه يك شب شهيد را خواب ديدم و از ايشان پرسيدم : وقتي آمدم پيشاني شما را بوسيدم، شما متوجه شديد ؟گفت : آري ، ديدم .

علي نجفي:
پس از گذشت مدتي از شهادت برادرم ،دلم برايش تنگ شده بود، تا اينكه يك شب خواب ديده بودم در همان منزل قديمي ، واقع در سه راه كشتارگاه هستم. يك دفعه متوجه شدم يكي دارد در مي زند، بلافاصله رفتم و در را باز كردم. وقتي در را باز كردم ، ديدم شهيد پشت در است ، از ديدن ايشان خيلي خوشحال شدم و ايشان را در آغوش گرفتم و با همين حالت وارد خانه شدم و روي تخت نشستيم و يكديگر را مي بوسيديم ، به نحوي كه از روي تخت به زمين افتاديم و در همين حال بود، كه از خواب بيدار شدم و ديدم برادري در كار نيست .

عصمت نجفي:
قرار بود كار بنايي راه بيندازيم. لذا به همين منظور ، مقداري آجر آورده تا بنايي را شروع كنيم. پدرم شديدا با اين كار من مخالفت مي كرد. يك شب شهيد رجبعلي نجفي را خواب ديدم، آمده و آجر برداشته و بنايي مي كند. به ايشان گفتم : پدرم مي گويد ، بنايي نكن. شهيد گفت : اگر آجر نمي ريختي كه بنايي كني، اشكال نداشت اما حالا كار بنايي را ادامه بده .
علي نجفي:
يك شب خواب ديدم ، كه جنازه برادرم داخل جعبه است و در حياط منزلشان، واقع در مهرآباد گذاشته اند . همين طور كه به جنازه نگاه مي كردم ، مي ديدم چشمهايش باز است. به شهيد گفتم: برادر جان ، شما كه مرده بودي؟ گفت : مگر نشنيده اي كه شهيدان زنده اند، بلافاصله يكديگر را در آغوش گرفته و خيلي خوشحال شدم . در همان حال فهميدم كه دارم خواب مي بينم . گفتم: برادر جان ، از شما در خواستي دارم؟ گفت: بگو . گفتم : مي خواهم بدانم آيا من را شفاعت مي كني يا نه ؟ شهيد در حالي كه مي خنديد گفت : بله برادرجان جان، چرا شفاعت نكنم ؟! با شنيدن اين پاسخ شهيد ، آن چنان به وجد آمدم ، كه دوباره ايشان را در آغوش گرفته و بوسيدم .

علي نجفي:
در مغازه مشغول كار بودم، كه شوهر خواهرم آمد و گفت : برادرت مجروح شده . با شنيدن اين خبر، بلافاصله خودم را به خانه رساندم . وقتي وارد خانه شدم ، ديدم صداي گريه و شيون مي آيد، متوجه شدم كه برادرم به شهادت رسيده است. بلافاصله خودم را به پدرم، كه دور حرم امام رضا (ع) بساط مي كرد، رساندم و گفتم: پدر جان بساط را جمع كن تا برويم . پدرم گفت: براي چه جمع كنم و هنوز وقت هست و مي خواهم مقداري ديگر كاسبي كنم . بعد گفت: تا نگويي چه شده است، من بساط را جمع نمي كنم. اصرار ايشان باعث شد، كه من بگويم : علي رفت . گفت: كجا رفت ؟ فهميدم متوجه نشده است. گفتم: آقا جان ، علي شهيد شده است . باشنيدن خبر شهادت فرزندش ، پاهايش سست شد و نشست .

آخرين باري كه برادرم مي خواست به جبهه برود، به اتفاق هم به فرودگاه رفتيم. در فرودگاه براي آخرين بار همديگر را بغل كرديم و روبوسي كرديم. بعد ايشان گفت: برادر، شايد اين آخرين باري باشد ، كه همديگر را مي بينيم. من گفتم: نه، ان شاء ا... مي روي و سالم برمي گردي. در آن لحظه به من الهام شد ، كه انگار برادرت ديگر برنمي گردد. همين طور كه مي رفت ، من به قد و بالاي ايشان نگاه مي كردم. اتفاقاً حدس ايشان درست بود و اين بار كه رفت ، بعد از چند روزي ، پيكر غرق به خون ايشان را براي ما آوردند.

قبل از تشكيل سپاه پاسدران، شبها را به اتفاق برادرم ، به باشگاه افسران ، واقع در ميدان امام خميني مي رفتيم تا مسلح شويم و در داخل شهر به گشت زني بپردازيم . يك شب به برادرم گفتم : اسلحه اي كه در اختيار داري را به من تحويل بده . ايشان گفت : اسلحه تحويل من شده است و آن را به كسي نمي دهم. گفتم: من برادرت هستم . گفت: براي من برادر و غيره فرق نمي كند و اسلحه را به من نداد.

عصمت نجفي:
همسرم را پس از شهادت، كنار جوي آبي در عالم خواب ديدم، كه ايشان يك طرف جوي نشسته بود و من طرف ديگرش . در آنجا من به ايشان گفتم : يادت مي آيد ، وقتي زنده بودي، مي گفتي: من شما را شفاعت مي كنم؟ حال كه به مقصود خود رسيده اي و شهيد شده اي، مواظب باش من را فراموش نكني و نكند يك وقتي نظرت برگردد؟ ايشان در پاسخ من گفت: الان هم من بر آن نظر پايبند هستم ، مشروط بر اينكه ، شما لياقت شفاعت را به دست آوريد.

محمود نجفي:
در يكي از اردوهاي آموزشي كه برف سنگيني هم آمده بود ، به برادر رجبعلي نجفي كه مربي بودند،دستور داده شد، نيروها لخت شده و روي برف سينه خيز بروند.اولين فردي كه خودش را لخت كرد و سينه خيز رفت ،علي نجفي بود.نيروهاي تحت امرش وقتي اين حركت را از مربي خود ديدند، همه لخت شده و روي برف سينه خيز رفتند و پس از اتمام كار، شعار درود بر مربي دادند وايشان را روي دست تا مقر بردند .

عصمت نجفي:
يك روز با خواهر و برادرم دور هم نشسته بوديم و ناهار مي خورديم، نمي دانم چي شد ، كه دخترم (فاطمه) خنده اش گرفت و لقمه توي گلويش پريد و گير كرد. بلافاصله بلند شد و به طرف آشپزخانه دويد و من نيز دنبال او رفتم، وقتي چهره كبود او را ديدم ، داد زدم و با دست به پشتش زدم ، تا شايد لقمه پايين برود، امّا چنين نشد. برادرم بلافاصله خودش را رساند و با دستش به پشت او زد و همين لحظه بود ، كه لقمه پايين رفت . بعد از اين ماجرا ، دختر خواهرم گفت: وقتي دايي بازوي فاطمه را گرفته بود ، من يك دفعه احساس كردم، كه پدرش (شهيد رجبعلي نجفي) در حالي كه لباس سپاه تنش بود ، آمد و به پشت دخترم زد ، تا لقمه پايين رفت.

يك مدتي به اتفاق همسرم در شهرستان بجنورد، خانه اي اجاره كرده و زندگي مي كرديم. چند روزي براي ديدار خانواده به مشهد آمديم. هنوز يكي دو روزي نگذشته بود، كه همسرم به سپاه مراجعه كرده بود تا از دوستانش خبر بگيرد، كه به او گفته بودند: از بجنورد تماس گرفته اند، كه منافقين خانه شما را در بجنورد با (تي ان تي) منفجر كرده اند. وقتي از سپاه آمد ، به من گفت: سريع بچه را آماده كن و بچه را بردار، كه زود به بجنورد برگرديم، در صورتي كه قرار بود بعد از ظهر برگرديم. برادر كوچك همسرم ، كه همراه ايشان بود ، گفت: زن برادر، خانه تان را با بمب منفجر كرده اند. بلافاصله همسرم گفت: نه چيزي نبوده و به برادرش گفت: مگر قرار نبود ، به كسي چيزي نگويي؟ به اتفاق همسرم ، بلافاصله به طرف بجنورد حركت كرديم . وقتي به منزلمان مراجعه كرديم، ديديم فقط اتاق ما خراب شده و به اتاقهاي ديگر آسيبي نرسيده و فقط مقداري از گچ ها ريخته بود و تمام وسايلمان از بين رفته بود.

غلامعلي نجفي:
طبق معمول هميشه ، دور حرم مطهر حضرت رضا (ع) ، جنس بساط كرده بودم كه يك روز بعد از ظهر ديدم ، پسر بزرگم با يك نفر ديگر به نزد من آمده و گفتند: بابا بساط را جمع كن و برويم. من گفتم: هنوز تا غروب زياد وقت است، مي خواهم مقداري ديگر جنس بفروشم و خيلي اصرار كردم ، كه چرا جمع كنم؟ گفتند: علي شهيد شده است. تا اين جمله را شنيدم ، پاهايم سست شد و اسباب ها را بلافاصله داخل مسافرخانه اي گذاشتم و جهت رؤيت شهيد ، به ستاد معراج شهدا رفتيم و پيكر ايشان را زيارت كردم و فرداي آن روز هم ، به اتفاق شهداي ديگر ، تشييع و در بهشت رضا (ع) دفن كرديم.


مريم نجفي:
در زمان طاغوت ، دخترم به مدرسه راهنمايي مي رفت ، يكي دو روز وقتي به خانه آمد ، گفت: مدير و معاون مدرسه گفته اند: ديگر با چادر به مدرسه نياييد. فرداي آن روز ، من به اتفاق رجبعلي و برادر ايشان ، كه در آن زمان نوجواني پبش نبود ، به مدرسه رفتيم تا در اين رابطه صحبتي داشته باشيم. رجبعلي با مدير مدرسه و معاون مدرسه در خصوص رعايت حجاب توسط خواهرش، حتي در محيط مدرسه صحبت كرد و از آنها خواست ، كه با اين امر مخالفت نكنند. مدير و معاون وقتي ديدند، يك نوجوان از آنها مي خواهد، كه مانع رعايت حجاب خواهرش نشوند ، گفتند: چشم! فرداي آن روز مدير و معاون مدرسه من را دعوت كردند و گفتند: از ديروز كه فرزند شما با ما صحبت كرده ، ما دگرگون شديم و تصميم گرفته ايم، مانع حجاب هيچ دختري نشويم.

معصومه نجفي:
وقتي برادرم شهيد شده بود ، به ما گفتند: ايشان مجروح شده و در بيمارستان بستري است . من ومادرم رفتيم تا ضمن اينكه به خانمش خبر دهيم ، به اتفاق ايشان به بيمارستان برويم و از ايشان عيادت كنيم. اما وقتي به بيمارستان رسيدم و چشم ايشان به جعبه ها افتاد ، فهميديم كه علي آقا شهيد شده است. در آن لحظه خيلي گريه مي كرد و بي تابي مي كرديم، وقتي برنامه ديدار انجام شد و برگشتيم خانم، برادرم گفت: برويم تا به شما چيزي بدهم ، كه مايه آرامش شما شود. گفتيم: آن چه چيز است ؟ گفت: وقتي علي آقا مي خواست به جبهه برود ، يك نوار يك ساعته صحبت كرد و آن را به من داد و گفت: تا زماني كه شهيد نشده ام ، اين نوار را در اختيار كسي قرار نده . وقتي نوار را در آورد و گذاشت، ديدم همه اش نصيحت و توصيه به اعضاي خانواده و فاميل و حتي مردم مي باشد. با شنيدن اين سخنان، مقداري دلمان آرام گرفت و اين نوار را بعداً در مسجد براي اهالي گذاشته بودند تا مردم استفاده كنند.

عصمت نجفي:
روزي كه خبر شهادت همسرم را به من دادند، صبح زود و موقع نماز، احساس كردم كه همسرم آمده و دارد من را براي نماز بيدار مي كند. در حالي كه گريه مي كرد، گفت: بلند شو كه وقت نماز است. وقتي بلند شدم، وجود همسرم را در خانه احساس كردم و به همين خاطر ، به داخل اتاق رفتم تا شايد ايشان را ببينم، چون فكر مي كردم كه از جبهه برگشته است، اما ايشان را در حياط نيافتم. با خود گفتم: شايد دستشويي رفته باشد تا بيايد وضو بگيرد و نماز بخواند، اما پس از چند لحظه اي كه پشت در منتظر ماندم، در زدم كه ديدم داخل دستشويي هم نيست . گفتم: حتماً خواب ديده ام. وضو گرفته و نماز خواندم و چون دوره نهضت سواد آموزي مي رفتم به كلاس رفتم. هنوز چند دقيقه اي از رفتنم به كلاس نگذشته بود ، كه شوهر خواهرم كه برادر همسرم بود ، به كلاس درس مراجعه كرد و گفت: بيايد برويم به بيمارستان، كه علي مجروح شده است. وقتي وارد بيمارستان شدم و چشمم به تابوت ها افتاد، فهميدم كه همسرم را از دست داده ام و دوست داشتم ، كه حتي براي يك بار ديگر هم كه شده است، او را زنده ببينم . اما اين آرزويم برآورده نشد، چون ايشان به شهادت رسيده بود.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 254
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,712 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,404 نفر
بازدید این ماه : 6,047 نفر
بازدید ماه قبل : 8,587 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک