فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

فلاح ناز ,رجب علي

خاطرات

مريم فلاح ناز,خواهر شهيد:
بعد از پيروزي انقلاب، رجبعلي گفت: مي خواهم وارد سپاه بشوم. پدرم گفت: پدرجان به سپاه نرو، تو تنها فرزند و نور چشم من هستي، اگر بروي ، نور چشمهايم را از دست مي دهم. رجبعلي گفت: پدرجان شما يك پسر داري و نمي گذاري وارد سپاه شود و مي گويي چشمم كور مي شود، آن شخصي كه تمام فرزندانش را به جبهه مي فرستد، بايد چه بگويد؟ پدر وقتي ديد نمي تواند او را منصرف كند، گفت: اگر وارد سپاه شوي و به جبهه بروي ، من نمي توانم مخارج زندگي زن و بچه ات را تأمين مي كنم. رجبعلي گفت: پدرجان ، مگر مي شود نان و غذا بخوري و به فكر زن و بچه من نباشي؟ بالأخره هر طوري بود ، پدر را راضي كرد و وارد سپاه شد.

يکي از دوستانش مي گفت:
زماني كه حضرت امام فرمودند: نيروهاي نظامي و انتظامي و نيروهاي مسلح ، نبايد عضو هيچ حزب و گروهي باشند، با توجه به اين كه مجاهدين انقلاب اسلامي، در سپاه نفوذ داشتند و پوسترهاي زيادي به در و ديوار چسبانده بودند، آقاي فلاح و عده اي از برادران ديگر از اين موضوع خيلي ناراحت بودند. با توجه به اينكه ايشان جثة ضعيفي داشت و لاغراندام بود، با کمک بچه ها بالا رفت و همة پوسترها را از در و ديوار كند .

شب عيد بود. عده اي از بچه هاي سپاه مقداري پول روي هم گذاشتند، تا مقداري خوراكي و وسايل براي عده اي از افراد مستضعف و فقير بخرند و به عنوان هديه ببرند. با وجود اين كه آقاي فلاح از نظر مالي وضعش خوب نبود، ايشان هم براي خريدن خوراكي و وسايل ، پول گذاشت.

مادر شهيد:
يك شب رجبعلي دير به خانه آمد. به منزل صاحبكارش تلفن زدم و سراغ ايشان را گرفتم. گفت: رجبعلي با چند نفر از برادران ديگر ، مقداري خوراكي به روستاهاي اطراف بردند تا بين مردم مستضعف پخش كنند.

بعد از شهادتش دوستان او خاطرات زيادي ازش تعريف کردند,آنها مي گفتند:
يك شب از دره گز برگشته بوديم. چون شب به نيمه رسيده بود، به خانه نرفتيم و در پادگان خوابيديم. قرار بود آقاي فلاح و عده اي ديگر از برادران تخريب ، براي اردوئي كه دو سه روز آينده پيش بيني شده بود ، مقداري مواد منفجره و ترقه حاضر كنند. شب را در آسايشگاهي كه در كنار اتاق آقاي فلاح بود، خوابيديم. صبح كه شد سر و صداي ايشان و آقاي طياري را شنيدم. سريع به اتاقش رفتم. گفتم: چه شده است؟ جواب دادند: چيزي نيست، مواد منفجره آماده مي كنيم. به آقاي طياري گفتم: شما براي چه مواد حاضر مي كني؟ دست از كار بردار و گرنه به بچه ها مي گويم: بيايند دعوايتان كنند ( ايشان به علت اينكه با مواد منفجره زياد كار كرده بود، مقداري جسور شده بود و با مواد منفجره ، مثل نقل و نبات بازي مي كرد و به همين دليل ، از كار با مواد منفجره منع شده بود . آقاي فلاح گفت: شما برو من حواسم هست و مواظبش هستم. از اتاق بيرون رفتم. بعد از مدت كوتاهي ، صداي انفجاري به گوشم رسيد. سريع داخل اتاقش رفتم، ديدم يك كدامشان روي ميز افتاده و دستش را به شكمش گرفته بود و داشت آتش مي گرفت. در همين لحظه ، آقاي علي جان نژاد از آزمايشگاه بيرون آمد، تا بدن مجروحشان را به بيرون ببرم، اما در همان لحظه ، آتش نشاني آمد ، (موادي را كه مي ساختيم ، موادي بود كه به آب حساس بود و اگر آب به آن مي رسيد، منفجر مي شد و قدرت خيلي زيادي هم داشت) . آتش نشاني بدون اينكه از اين موضوع خبر داشته باشد، براي خاموش كردن آتش شروع كرد به ريختن آب. هم زمان با ريختن آب، انفجار مهيبي رخ داد ، كه در اثر موج آن ، خودم به بيرون پرت شدم و بدن آقاي فلاح ، متلاشي شد .

روز شهادت آقاي فلاح ، من هم در پادگان آموزشي امام رضا (ع)بودم و به كلاس مي رفتم. وقتي به درب اتاق ايشان رسيدم، در زدم و در را باز كردم. ديدم آقاي فلاح و طياري نشسته اند و مشغول كارشان هستند. سلام و احوال پرسي كردم و به كلاس رفتم. در كلاس تدريس مي كردم ، كه ناگهان صداي انفجاري به گوشم رسيد. فهميدم كه صداي انفجار از اتاق ايشان بود. سريع بچه هاي آموزشي را از اتاق و سالن بيرون بردم. در همين لحظه، ديدم آقاي موسوي وارد ساختمان شد و مي خواست به سمت اتاق آقاي فلاح برود. كمر ايشان را چسبيدم و گفتم: نرو ، خطرناك است. در همين لحظه انفجار ديگري رخ داد و موج آن هر دوتايمان را به ديوار كوباند و در اثر انفجار، قسمت زيادي از ساختمان فرو ريخته. وقتي انفجار به پايان رسيد، با زحمت و تلاش زيادي توانستيم جنازة آقاي فلاح و چند نفر ديگر از همكارانشان را ، كه زير آوار مدفون شده بودند را بيرون بياوريم.

در سقز با آقاي فلاح در يك پايگاه مستقر بوديم. نيمه هاي بعضي از شب ها ، مي ديدم آقاي فلاح از پايگاه بيرون مي رود. يك روز صبح كه از خواب بيدار شدم، از ايشان پرسيدم: ديشب كجا بوديد؟ گفت: كاري نداشته باش من كجا مي روم. هر چه اصرار كردم، جواب نداد. وقتي ديد من دست بردار نيستم، گفت: امشب با من بيا تا بداني كجا مي روم. حدود ساعت دوازده و نيم شب بود كه من را از خواب بيدار كرد و گفت: بلند شو برويم. ديدم دو كيسه كه مشخص نبود، داخل آن چه دارد ، را حاضر كرده است و گفت: يك كيسه را شما بردار و ديگري را هم من برمي دارم. گفتم: كجا مي خواهيم برويم؟ گفت: بيرون از پايگاه مي رويم. گفتم: لااقل اسلحه اي را با خود ببريم ( رفتن به داخل شهر در شب خطرناك بود، هر وقت بيرون مي رفتيم اسلحه برمي داشتيم و از دو نفر كمتر بيرون نمي رفتيم ) گفت: اسلحه لازم نيست. پرسيدم: محتوي داخل كيسه چيست؟ گفت: به مقصد كه برسيم متوجه خواهي شد. كيسه ها را برداشتيم و به راه افتاديم. دو سه كيلومتري كه رفتيم ، گفت: آن خانه را مي بيني؟ برو آنجا و يك بسته از داخل كيسه بردار و پشت در بگذار و زنگ بزن و بيا اين طرف و منتظر بمان تا در را باز كنند و آن را بردارند. آنجا فهميدم ، كه آقاي فلاح براي چه هر روز بعد از غذا خوردن به آشپزخانه مي رفت و مي گفت: اگر غذا اضافه آمده ، آن را بيرون نريزيد و من آن ها را لازم دارم. اين كار را ادامه داديم. وقتي غذا تمام شد، به پايگاه برگشتيم.

بعد از پيروزي انقلاب، نيروي انتظامي به شكل كنوني تشكيل نشده بود و همان شهرباني قبل از انقلاب بود و برقراري امنيت در شهرها و شهرستان ها ، بيشتر بر عهدة بچه هاي كميته و سپاه و بسيج بود. يك روز من و آقاي فلاح مأمور شديم در شهر دور بزنيم و اوضاع و احوال را بررسي كنيم. در يك نقطه از شهر ، چند نفر با هم درگير شده بودند و دعوا مي كردند. آقاي فلاح از وسيلة نقليه اي كه داشتيم پياده شد و به سمت آن ها رفت تا موضوع را بررسي كند. بعد از مدتي كه با آن ها صحبت كرد، پيشاني يك كدام از آن ها را كه خيلي خشمگين و ناراحت شده بود را بوسيد و گفت : دعوايتان را همين جا خاتمه دهيد. آن ها هم دعوايشان را تمام كردند و دنبال كارشان رفتند.
هر بار كه آقاي فلاح به جبهه مي رفت ، مادر ايشان به حرم مي رفت و دعا مي كرد تا سالم از جبهه برگردد. يك بار علي آقا نامه اي از جبهه فرستاد، كه در آن نوشته بود: مادرجان من دوست دارم شهيد بشوم، چرا اين قدر دعا مي كني تا من سالم برگردم؟ و با دعاهايي كه شما مي كني ، شربت شيرين شهادت نصيب من نمي شود.

مادر شهيد:
اوج درگيري هاي زمان انقلاب بود. يك روز شخصي براي ما خبر آورد ، كه رجبعلي تير خورده و به شهادت رسيده است. پدرش با دست به سرش مي كوبيد و گريه مي كرد، كه ناگهان رجبعلي از در وارد شد. وقتي ديد پدرش گريه مي كند، گفت: براي چه گريه مي كنيد و خودتان را مي زنيد؟ پدرش گفت: شخصي به در خانه آمد و گفت: رجبعلي در ميدان راه آهن تير خورد و به شهادت رسيد. ايشان گفت: اين طور نبوده است. شخصي در درگيري با ساواكي ها تير خورده بود، او را به پشتم گرفتم و از كوچه پس كوچه ها به بيمارستان بردم.

رجبعلي خاطره اي را از منطقه، اين گونه برايم تعريف كرد: يك روز با چند نفر از بچه هاي تخريب مي خواستيم برويم تا تعدادي از مين هايي را كه دشمن كاشته بود را خنثي كنيم. در بين راه كه مي رفتيم، ناگهان چشم ما، به ماري افتاد كه روي زمين مي خزيد. يكي از برادرها گفت: مار را بكشيم. گفتم: نه شايد اين مار راهنمايي براي ما باشد. آرام پشت سر مار رفتيم. فاصله كمي را كه پيموديم ، ناگهان چشممان به چند مين كه در سر راهمان بود افتاد. اگر مار را مي كشتيم ، مين هايي را كه سر راه ما بود را نمي ديديم و شهيد مي شديم.

شب عيد بود . همسر و بچه هاي رجبعلي ، جلوي حوض نشسته بودند و منتظر بودند، كه ايشان بيايد. زنگ در خانه به صدا درآمد. در را باز كردم، ديدم چند تن از همرزم هاي رجبعلي هستند. سلام و احوالپرسي كردند و سلام رجبعلي را به ما رساندند و نامه اي دادند و گفتند: هرچه اصرار كرديم نيامد. گفتيم: شب عيد است و زن و بچه ات منتظر هستند، گفت: نه، نمي توانم بيايم.

رجبعلي وقتي به سن 17 يا 18 سالگي رسيد، ايشان را داماد كرديم. بعد از دامادي ، مي خواستند ايشان را به سربازي ببرند. در زمان طاغوت ( قبل از انقلاب بود)، چهل روز نماز امام زمان خواندم و به حرم امام رضا رفتم، تا رجبعلي را به خدمت نبرند. روزي كه مي خواستند ايشان را اعزام كنند ، قوري را به حرم بردم و آب كردم و به پادگان سعد آباد رفتم. مقداري آب قوري را به او دادم تا بخورد. آبها را خورد. وقتي سوار ماشين شدند و مي خواستند به چهل دختر( پادگان آموزشي چهل دختر) بروند ، رجبعلي را از ماشين پايين آوردند و گفتند: شما نمي خواهد بروي و معاف شده اي.

فرزند شهيد:
موقعي كه پدرم شهيد شد ، هنوز به دنيا نيامده بودم. كلاس پنجم دبستان كه بودم ، يك شب خواب ديدم ، تابوتي را آوردند و داخل انباري گذاشتند. همين موقع شخصي از داخل آن بيرون آمد و رفت پهلوي مادرم و برادرم و خواهرم نشست و با آنها شروع به صحبت كرد. ( آن شخص پدرم بود ، ولي به علت اين كه من آن موقع در قيد حيات نبودم، ايشان را نمي شناختم ) . من مثل غريبه ها در گوشه اي از اتاق ايستاده بودم و به آنها نگاه مي كردم. بعد از مدتي به من اشاره كرد و گفت: شما مريم خانم هستيد. گفتم: بله. من را به جلو خواند. پيش ايشان رفتم، من را در آغوش گرفتند. آن موقع متوجه شدم ، كه ايشان پدرم هستند. وقتي مي خواستند بروند، گفتم: بيشتر پيش ما بمانيد. گفت: بيشتر از اين نمي توانم بمانم. در همين لحظه ، ديدم داخل تابوت خوابيد و ناگهان تابوت غيب شد. همين موقع از خواب بيدار شدم.

مادرشهيد:
يك روز رجبعلي چند قاليچه گرفته و به خانه آورده بود و آن ها را پهن كرده بود. گفتم: علي جان اگر يك قالي بزرگ مي گرفتي تا خانه به صورت يكپارچه فرش شود ، بهتر بود، چون بعضي وقت ها از تهران برايمان مهمان مي آيد و اگر اين قالي ها را ببينند، بهتراست او گفت:مهمان مي آيد كه ما را ببيند نه قالي ها را ! و بعد از حرف من ، قاليچه ها را برداشت و برد و به جاي آن ، موكت خريد و در اتاق پهن كرد.

فرزند شهيد:
يكي از همرزمان پدرم ، خاطره اي را از موقعي كه با همديگر در كردستان بودند، اين گونه تعريف مي كرد:
چند شبانه روز با همديگر در كردستان بوديم. يك شب هر چه دنبال ايشان گشتيم، نتوانستيم ايشان را پيدا كنيم. چون آن موقع ، منافقين در كردستان زياد بودند، به شدت نگران شده بوديم. وقتي كه آمدند به ايشان چيزي نگفتيم. شب بعد وقتي كه از ما جدا شد ، يكي از بچه ها را دنبال آقاي فلاح فرستاديم، ببينيم كجا مي رود. وقتي كه برگشت، گفت: آقاي فلاح كيسه اي را به دوش گرفت و به در خانة افرادي كه مستضعف بودند برد و به آن ها مواد غذايي و چيزهايي كه لازم داشتند را داد.

همسر شهيد:
در جبهه بود، چند شب مانده به عيد ، به ايشان تلفن زدم و گفتم: چند شب ديگر عيد است ، اگر مي توانيد به مشهد برگرديد ، تا اينجا کنار ما باشيد، چرا که در چنين شب هايي ، همة پدرها پيش بچه هايشان هستند. گفت: نمي توانم بيايم و ادامه دادند : به افرادي باشيد كه سرپرستشان را از دست داده اند.

اوج درگيري هاي زمان انقلاب بود. آن موقع ، اولين پسرم را حامله بودم و به همين علت كمتر از خانه بيرون مي رفتم. يك روز ، رجبعلي به خانه آمد و گفت: چرا در خانه نشسته ايد؟ ( مادر ايشان هم بود و من هم كار مي كردم ) ، الآن موقع نشستن در خانه نيست، بلند شويد، همه به خيابان ها آمده اند و تظاهرات مي كنند. من و مادرشان از خانه بيرون رفتيم و در تظاهرات شركت كرديم. درگيري به حدي شديد بود، كه ايشان انتظار نداشت ما را زنده ببيند. وقتي به خانه برگشتيم ، به ايشان گفتم: اگر براي من يا بچه اتفاقي مي افتاد، مي خواستيد چه كار كنيد؟ گفت: بچه مان فداي سر امام، فداي انقلاب، انقلاب بالاتر از اين حرف ها است.

مادر شهيد:
چند روز قبل از شهادت رجبعلي ، يك روز ايشان به خانه آمد و پيشاني پدرش را بوسيد و گفت: پدرجان از شما ممنون هستم و تشكر مي كنم ، كه يك عمر براي من زحمت كشيدي و نان حلالي را كه از دست آبله كرده ات به دست آوردي، را به من دادي، تا به اينجا رسيدم و من خودم قابلي نبودم و نان پاكي كه شما به من دادي، من را به اينجا رسانده است.

بعد از شهادت رجبعلي، يك شب ايشان را خواب ديدم كه مي خواهد به جبهه برود. به ايشان گفتم: باز هم مي خواهي به منطقه بروي؟ گفت: مادرجان اگر راضي هستي ، مي روم و اگر راضي نيستي، نمي روم. در همين لحظه غش كردم و از هوش رفتم. وقتي به هوش آمدم، ديدم بالاي سرم ايستاده است. دو مرتبه پرسيدم: باز هم مي خواهي به منطقه بروي؟ با ناراحتي گفت: مادرجان اگر راضي نيستيد ، نمي روم. در همين لحظه از خواب بيدار شدم.

يك روز با فرزندان شهيد ، به سر مزارش كه در خواجه ربيع است رفته بوديم. شب شد، فرزند كوچك ايشان خيلي مي ترسيد و مي گفت: هر چه زودتر برويم. از قبرستان بيرون آمديم. به چهارراه گاز كه رسيديم، ناگهان چشمم به رجبعلي افتاد كه در سمت راست ايستاده بود. چند مرتبه از جلوي ما عبور كرد و ناگهان غيب شد.

يك شب خواب ديدم رجبعلي در پادگان است و ما هم به ديدن او رفتيم. پدر شهيد زودتر از من رفت و جلوي در پادگان منتظر او نشسته بود. وقتي كه من به آنجا رسيدم، از در پادگان بيرون آمد و سلام و احوال پرسي كرد. گفتم: مادرجان، پدرت مدت زيادي اينجا نشسته است و منتظر است كه تو را ببيند، چرا حالا كه من آمدم از پادگان بيرن آمدي؟ گفت: براي اينكه وقتم هدر نرود و با خودم گفتم: موقعي بيايم ، كه شما و پدر را با هم ببينم. در همين لحظه از خواب بيدار شدم.


آثار باقي مانده از شهيد
در تاريخ 59/12/29 ساعت 9 صبح بود، كه براي شناسايي به منطقه دشمن رفتيم و بعد از حدود يك ساعت به منطقه رسيديم . ديده بان دشمن به هيچ عنوان ديده نمي شد . بعد از حدود يك ربع ساعت، چشممان به يك ديده بان افتاد . جلو ديده بان ، يك ميدان مين قرار داشت ، از آنجا عبور كرديم و به تماشاي دشمن پرداختيم . در مكاني كه ما بوديم ، سه سنگر وجود داشت . بعد از چند دقيقه با خمپاره از ما پذيرائي كردند ، كه يك خمپاره وسط من و برادر غلامي خورد . برادر سعيد ثامني پور ، چند مرتبه با ناراحتي ، برادر غلامي را صدا زد و سپس مرا صدا كرد . خودش نيز در ميان گرد و خاك و تركش هاي خمپاره 60 بود . به سعيد گفتم : بايد منطقه را ترك كنيم . پس از چند دقيقه منطقه را ترك كرديم. بعد از اينكه منطقه را ترك كرديم ، از دور به آنجا نگاه مي كرديم ، مي ديديم در همان مكاني كه ما بوديم ، چند تا خمپاره اصابت كرد و تعدادي خمپاره هم به پشت سر ما شليك كردند، كه به لطف خداوند متعال به سلامتي به منطقه رسيديم ، ولي برادر غلامي يك تركش كوچك در پايش فرو رفته بود ، كه خوشبختانه آسيب جدي وارد نكرده بود.

در يكي از روزهاي آغازين سال 60، شنيديم كه آقاي بني صدر به بيمارستان رفته و از مجروحين جنگ تحميلي عيادت مي كرده، گفته اند ، كه هر چه بر سر مريض ها و مجروحين رفتم، ديدم همه در اثر تركش خمپاره مجروح شده اند و اينها ، همه بي احتياطي خودشان مي باشد كه از سنگرهايشان خارج مي شوند و تركش مي خورند. حالا من در جواب اين آقا بگويم، كه برادر! شما كه تا به حال نه تنها به منطقه ما نيامده ايد ، بلكه به مناطق ديگر و خط اول جبهه نرفته ايد، چرا اين حرف را مي زنيد؟ شما خودتان خوب مي دانيد، كه جواب خمپاره را بايد خمپاره و جواب تفنگ را ، با تفنگ بايد داد. شما كه پشت جبهه هستيد و اين حرفها را مي گوييد ، چرا نمي آييد ما و برادران ارتشي را هماهنگ كنيد، تا هنگامي كه نزد برادران ارتشي مي رويم، فرمانده آنها مي گويد: من نمي توانم آتش بدهم، تا شما پيشروي كنيد. مي دانم چرا شما و اين برادران با ما اين كار را مي كنيد، زيرا مي خواهيد جنگ فرمايشي بشود و مدتها طول بكشد و به قول يكي از همين برادران ارتشي كه ستوان بود، مي گفت: اگر جنگ دو ماه ديگر ادامه داشته باشد، من پول يك ماشين بي ام و را جمع مي كنم. حال آنكه اگر اين طرز فكر يك ستوان باشد ، واي به حال شما آقاي بني صدر.

در شب 65/12/29 ، به هنگامي كه مي خواست سال تحويل شود، با خمپاره 60 - 80 - 120 و آر پي چي و تيربار كلاش از ما پذيرائي كردند ، كه ديگر با اين اوصاف نمي توانستيم حركت كنيم . من و صادق جوادي و سيد علي وزيري و دو سه نفر ديگر از برادران که در سنگر بوديم ، حركت نموديم وبه سنگرها ، سركشي نموديم . خوشبختانه هيچ يك از برادران آسيبي نديده بود. اين را اضافه كنم ، كه اين آتش ريختن هاي دشمن ، در موقعي شروع شد كه امام مي خواستند در تلويزيون صحبت كنند و دشمن تصور مي كرد، كه ما مي خواهيم حمله اي را عليه آنها شروع كنيم ، چون در دل دشمن ترس عجيبي رسوخ كرده بود .
براي اين كه ما هر روز براي شناسايي به منطقه اي كه دشمن بود مي رفتيم،( حتي تا نزديكي هاي ديدبان دشمن ، بچه ها براي شناسايي مي رفتند )، وقتي برمي گشتيم ، دشمن تا مي توانست آرپي چي 81 و 60، تقديم بچه ها مي كرد و بچه ها خود را در شياري مخفي مي كردند و به ريش اين عراقي هاي نادان مي خنديدند و در همين روزها يك جلسه اي ، با حضور كليه مسؤلين وبرادران بسيج تشكيل شد. در منطقه شوش اين جلسه برگزار شد و من هم شركت كردم، تا حمله هاي هماهنگ به طرف دشمن مهيا شود ، كه اين کار تا 60/1/10 به اجرا در آيد . در همين روزها بود ، كه بچه هاي توپخانه، يك انبار مهمات دشمن را به آتش كشيدند . صداي مهيب انفجار و نيروهاي دشمن كه در آتش مي سوختند ، چقدر لذت بخش بود.

امروز طبق معمول، باران خمپاره ها بود كه بر سرمان مي ريخت و جوابش را هم با 3 خمپاره 81 ، نيروهاي ما به خوبي جواب دادند. در اين مكاني كه ما هستيم، ديده بان هاي دشمن روبروي ما هستند و در حدود 150 تا 200 متر با ما فاصله دارند. فكر مي كنند كه ما خيلي هستيم. در صورتي كه ، حتي به اندازه سلاح هاي سنگين آنها نيستيم! 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 219
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 789 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,481 نفر
بازدید این ماه : 5,124 نفر
بازدید ماه قبل : 7,664 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک