فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سليماني,حيدرعلي

خاطرات

محمد سليماني :
يك سري حيدر علي در حاليكه ميكروفن در دست داشت براي مردم درباره امام خميني صحبت مي كردند ، كدخدا به همراه مأموران پاسگاه مخفيانه آنجا آمده بودند تا در يك غافلگيري حيدر علي را دستگير كنند . كدخدا مي گويد : همين الان كه مردم خونشان به جوش آمده و سرگرم هستند بهترين موقع براي دستگيري حيدر علي است . مأموران پاسگاه چون مي دانستند كه مردم حساس هستند و ممكن است كار به زد و خورد بكشد ، ترسيده بودند براي دستگيري حيدر علي اقدام كنند . در همين حين يكي از بچه هاي انقلاب از جريان با خبر مي شود و بالافاصله پيش حيدر علي و پدرش مي رود و آنها را از جريان باخبر مي كند . حيدر علي و پدرش بلافاصله از بين مردم بيرون رفته و به خانه مي روند و از خانه هم شبانه روانه كوه مي شوند . ساعت يازده و نيم شب كدخدا به همراه مأموران پاسگاه به درب منزل آنها مي روند و پس از بازجويي متوجه مي شوند كه پدر و پسر فرار كردند . صبح روز بعد اخطاريه مي دهند كه آنها بايد خود را به پاسگاه معرفي كنند . آنها حدود يك هفته اي در كوه مخفي بودند و بعد از يك هفته هم به حمدا... انقلاب پيروز مي شود .

يادم هست در يك مجلس عروسي كه در دهه فاطميه برگزار شده بود حيدرعلي به همراه پدرش با صاحب مجلس به مخالفت پرداختند و گفتند : دهه فاطميه است در اين دهه نبايد مجلس عروسي برگزار شود. اما صاحب مجلس با آنها مخالفت مي كرد. حيدرعلي و پدرش همچنان اصرار داشتند كه نبايد عروسي برگزار شود و حتي كارشان به زد و خورد هم كشيد.

حيدرعلي سيزده ساله بود كه در كارگاه قاليبافي كار مي كرد . مدت 5 ، 6 سال در كارگاه قاليبافي مشغول بود . در كارگاه حدود پانزده نفر كار مي كردند . يك روز كارگرهاي قاليبافي يك ضبط صوت با خود آورده بودند و مي خواستند موسيقي گوش دهند . اما حيدرعلي با آنها مخالفت مي كند و مانع از اين كار مي شود و مي گويد : موسيقي حرام است . حتي با دو نفر از كارگرهاي قاليبافي دعوا مي كند و كارشان به زد و خورد مي كشد و حتي مي خواسته ضبط صوت را بيرون بيندازد . تقريباً همه شاگردان موافق بودند اما تنها ايشان مخالف بود . استاد قاليباف هم با موسيقي موافق بود .

حيدر علي در زمان عمليات والفجر يك بين تپه صد و دوازده بود . عمليات لو رفته بود و يك مقدار ضربه به نيروهاي اسلام وارد شد . تنها كسي كه در آنجا از گروهان استقامت كرد حيدر علي بود . همچنين بي سيم چي و دو نفر از خدمه هايي كه همراه ايشان بودند شهيد شدند ولي ايشان مجروح شدند .
ربابه فكور, همسر شهيد:
حيدر علي تازه از جبهه آمده بود . يك روز جنازه دو شهيد را آوردند و تشييع كردند . بعد از اينكه شهداء را دفن كردند و برگشتند ايشان دوباره براي جبهه ثبت نام كردند . هر چه به ايشان گفتند : شما چهار ، پنج ماه اينجا بمان تا بچه به دنيا بيايد ، قبول نكرد و گفت : دو شهيد آوردند و من جگرم خون شد و بايد به جبهه بروم . ايشان به جبهه رفت و شهيد شد .

تازه داراي فرزند شده بوديم. مي گفت: من حالا مي فهمم كه پدر و مادر يعني چه؟ حالا قدر خواهر و برادر را مي دانم. هميشه به من گوشزد مي كرد، شما كه در كنار پدر و مادر هستيد با مهرباني با اينها رفتار كنيد.

از منطقه آمده بود و دوست نداشت كسي متوجه شود كه مجروح شده است. صبح كه از خواب بيدار شدم، ديدم كه حالت سرگيجه و سر درد دارد. تا من را ديد صورتش را گرفت و كلاهي كه بر سرش بود در نمي آورد. گفتم: مگر چه شده است. گفتند: چيزي نيست نگران نباشيد. به زور كلاه را از سرش برداشتيم. سرش را باند پيچي كرده بود. خيلي ناراحت شدم ، گفتم: براي چي به ما نگفتي. گفت: براي اينكه نمي خواستم شما و مادرم و بچه ها ناراحت شويد. طوري نشده است، كاري كا ما براي انقلاب كرديم چيزي نيست، من خودم كه بروم هيچ مسأله اي نيست حتي مجروحيت ما هم هيچ صدمه اي به انقلاب نمي زند.
سيد مرتضي حسيني:
چند ساعتي بيش نبود كه آقاي سليماني از مرخصي بر گشته بود به محض اينكه به ايشان گفته بودند دشمن عملياتي انجام داده و در بالاي قله است . با سخت ترين وضع ، خودش را بالا رساند و به محض اينكه به گردان رسيد يك ساعت طول نكشيد كه جلوي پيشروي دشمن را سد کرد وشربت شهادت را نوشيد .

محمد رضا سليماني,پدرشهيد:
در مبارزات انقلاب خانه اش را به آتش کشيدند.زماني كه خانه حيدر علي را به آتش كشيدند من به خانه او رفتم و گفتم : پدر جان غصه نخوري . او گفت : مگر انسان براي ماديات هم غصه مي خورد . فقط خوشحالم كه عكس برادر شهيدم ,صفدر و قرآن نسوخته است ما بقي به جهنم ، پدر جان اگر خداوند خواسته باشد . همه اينها درست مي شود .

يك روز به نماز ايستادم ، ديدم حيدر علي ساعتي را برداشت و زمان را گرفت. نماز را كه تمام كردم گفت: الحمد لله من فكر مي كردم كه شما نماز را زود مي خواني اما نه دقيقه طول كشيد با اين كار مرا خوشحال كردي و تا زماني كه در اين دنيا باشم از شما راضي هستم. از جبهه كه مي آمد بعضي شبها در خواب ناله مي كرد. مادرش كه مي پرسيد چرا ناله مي كني حرفي نمي زد. تا اينكه غضنفر پسر ديگرم گفت. بابا حيدر علي در بدنش تركش دارد و درد مي كند و در خواب ناله مي كند.

به فکر دوستانش بود,يکي از آنها تعريف مي کرد:
بعد از عمليات كربلاي 5 من از ناحيه دست مجروح شدم و در بيمارستان شيراز بستري بودم. يكي از پرستاران آمد و گفت: ملاقاتي داريد. من كه توان بلند شدن را نداشتم گفتم: هركسي كه هست او را به داخل اتاق راهنمايي كنيد خيلي كنجكاو بودم بدانم چه كسي به ديدنم آمده است. وقتي درب اتاق باز شد برادرم آقاي سليماني را ديدم. وارد اتاق شد و بعد از احوالپرسي گفت: به ما خبر دادند كه مجروح شده اي و دو دست شما قطع شده و نمي توانيد حركتي انجام دهيد. من هم بلافاصله بدون اينكه به پدر و مادرم حرفي بزنم , به آنها گفتم: كه براي كاري به تهران مي روم و حرفي از شما به ميان نياوردم و الان كه مي بينم الحمد لله وضع شما خوب است.

بعد از عمليات كربلاي 5 من از ناحيه دست مجروح شدم و در بيمارستان شيراز بستري بودم. يكي از پرستاران آمد و گفت: ملاقاتي داريد. من كه توان بلند شدن را نداشتم گفتم: هركسي كه هست او را به داخل اتاق راهنمايي كنيد خيلي كنجكاو بودم بدانم چه كسي به ديدنم آمده است. وقتي درب اتاق باز شد برادرم آقاي سليماني را ديدم. وارد اتاق شد و بعد از احوالپرسي گفت: به ما خبر دادند كه مجروح شده اي و دو دست شما قطع شده و نمي توانيد حركتي انجام دهيد. من هم بلافاصله بدون اينكه به پدر و مادرم حيفي بزنم و به آنها گفتم: كه براي كاري به تهران مي روم و حرفي از شما به ميان نياوردم و الان كه مي بينم الحمد لله وضع شما خوب است.

ديگري تعريف مي کرد:
مردم شيراز براي من تعريف كرده بودند كه در داخل شهر، افراد تروريست هستند و كساني را كه ريش داشته باشند سريع ترور مي كنند. وقتي كه آقاي سليماني براي ديدن من به شيراز آمده بود بعد از عيادت من در بيمارستان قصد رفتن به داخل شهر را داشت. گفتم كجا مي خواهي بروي؟ آقاي سليماني گفت: مي خواهم به زيارت شاهچراغ بروم. گفتم: داداش، اگر مي خواهي آنجا بروي موي صورتتان را كمي كوتاه كنيد مردم شيراز اينطوري گفته اند، ايشان گفت: هر طوري كه باشد من مي روم. 3-2 ساعتي را پيش من ماند و بعد از آن به زيارت رفت.

قبل از انقلاب اكثر كساني كه براي نماز اول وقت به مسجد مي آمدند، پيرمردان روستا بودند. در ميان اين جمع، چهره جوان آقاي سليماني به چشم مي خورد كه همراه با پيران روستا به مسجد مي آمدند و نماز اول وقت را به جماعت مي خواند. در روستا سيد بزرگوار به نام آقا سيد مهدي، پيش نماز بود و گاهي اوقات منبر مي رفت و مسائل شرعي را بيان مي كرد. در ميان جمعي كه پاي صحبتهاي سيد مي نشستند، چهره آقاي سليماني، نمايان بود. جوياي اينگونه مسائل بود و خيلي دوست داشت در محضر آن بزرگواران و خصوصاً آقا سيد مهدي، بتواند مطلبي را ياد بگيرد.

دفعه آخري كه حيدر علي قصد عزيمت به جبهه را داشت،گفت:((پدر من مي خواهم به جبهه بروم)) گفتم:((حالا نميشود مدتي را به جبهه نروي و پيش ما بماني، همه مي گويند كه پسر ديگرت شهيد شده، نگزار اين يكي هم برود))گفت:((بابا، به هفتاد دختر تجاوز كرده اند و سر آنها را بريده اند، حالا من اينجا بمانم و نروم.)) گفتم:((برو پدر جان، خدا پشت پناهت باشد.))

برادر شهيد:
قبل از انقلاب با برادرم حيدر علي سليماني در مزرعه، هندوانه جمع مي كرديم. يك روز در حين كار با هم شوخي مي كرديم كه شوخي به ناراحتي و دلخوري از هم تبديل شد. و شروع به زد و خورد كرديم. اما چون حيدر برادر بزرگتر بود و نسبت به من از نيرو و قدرت بدني بيشتري برخوردار بود از درگير شدن با من خودداري كرد و با رفتار نرمي كه از خود نشان داد و احترامي كه به من گذاشت من را شرمنده خود كرد.

حسن سليماني:
در مورد امام (ره) توصيه هاي فراواني داشت. مي گفت: (( بچه ها اگر امام حرفي يا مطلبي به ما گفتند، ما بايد بدون چون و چرا فرامين ايشان را اجرا كنيم )). ضمن اينكه خودش اين مسائل را رعايت مي كرد، سايرين را تشويق به اين كار مي كرد. اين مسئله را حتي در خرمشهر بين چند نفر از نيروها بازگو كرد. گفت:(( اگر چنانچه امام حرفي زدند و براي شما قابل قبول نبود، ما بايد به وظيفه خودمان عمل كنيم و بدون چون و چرا حرف ايشان را به جان و دل بپذيريم و پيرو و مطيع ولايت باشيم ))

سيد مرتضي حسيني:
در عمليات رمضان همراه آقاي سليماني بودم. ايشان مسئول يكي از گروهانهاي ويژه بود كه به عنوان خط شكن قرار بود جلوتر از گردان حركت كنند. روحيه ايشان بسيار عالي بود و به همين خاطر نيروي رزمي و كيفي خوبي داشت. ما گروهان اول بوديم كه بايستي پشت سر ايشان حركت مي كرديم. آقاي سليماني با همان گروهي كه داشت از خاكريز عبور كردند و به سمت دشمن به راه افتادند تا خط را بشكنند و نيروهاي گردان بتوانند به حركت خود ادامه دهند. جهت شكستن خط هم نيرويي با آمادگي صد در صد و روحيه بالا را مي طلبيد و آقاي سليماني يكي از نيروهايي بود كه شهادت را به چشم خود ديده بودند و آمادگي كامل داشت. نيروها را به سوي ميدان هدايت مي كرد. معبر ورودي را باز كرده بودند و مشغول شكستن خط بودند. بعد از اندكي پيشروي با ميدان مين و تله هاي انفجاري كه دشمن كار گذاشته بود مواجه شدند. هنوز مدتي نگذشته بود كه عراق نيروهاي ما را شناسايي كرد و باران آتش خود را بر روي نيروهاي آقاي سليماني فرو ريخت. بسياري از بچه ها مجروح و شهيد شدند. آقاي سليماني كه آنجا حضور داشت و شاهد پرواز كبوترانش بود. به سمت نيروهاي گردان آمد و به هدايت و راهنمايي ساير نيروها پرداخت تا گردان بتواند از معبري كه بچه ها به قيمت جان خود باز كرده بودند، عبور كند.

محمد رضا سليماني:
قرار بود عملياتي با نام ((نصر 8 )) در منطقه كردستان انجام شود. من زودتر به منطقه رفته بودم و او در شهرستان بود. با اينكه گردان ما از نظر نيروي كادر 14 نفر بيشتر نيرو نداشت، ولي قرعه به نام گردان ما در آمد و آقاي شوشتري - آن زمان مسئول قرارگاه شهيد داوري بود - گردان ما را به عنوان خط شكن تعيين كرد. به دليل كوهستاني بودن منطقه ، 10 - 12 ساعت بايد پياده روي مي كرديم تا راه دشمن مي رسيديم. آن هم با تجهيزاتي كه نيروها همراه خود داشتند. نماز مغرب و عشاء را كه خوانديم به راه افتاديم. ارتفاعات صعب العبوري بود و نيروها به يكديگر كمك مي كردند و با اراده اي قوي به سمت دشمن مي رفتند. ساعت 1/5 بعد از نيمه شب بود كه به منطقه مورد نظر رسيديم. عمليات پيچيده و طاقت فرسايي با وجود منطقه كوهستاني در پيش بود. از تعداد 430 نفر نيرو كه ابتداي راه باهم بوديم. فقط 180 نفر به منطقه دشمن رسيديم. بقيه نيروها به دليل سختي راه و وجود ارتفاعات صعب العبور و تجهيزاتي كه همراه داشتن، بريده بودند و نتوانستند خودشان را به ما برسانند، عمليات موفقي بود، خدا كمك كرد و به منطقه مورد نظر رسيديم. عراق دستگاههاي رازيت را كار گذاشته بود و ماشينهايي را كه از گردونه بانه تردد مي كردند يا از پل ((امام علي)) عبور مي كردند به وسيله اين دستگاه زير نظر داشت. به بن بست رسيديم و چاره اي جز توكل به خدا نداشتيم. بچه ها آمدند و سيم خاردار را باز كردند. وظيفه هر گروهاني را همانجا مشخص كرديم تا از چه سمتي به خط دشمن حمله كنند. خودمان در ارتفاعات تردد مي كرديم. به سنگر دشمن رسيديم. تصوير نيروهاي خودي را در صفحه تلوزيون ديديم. عراقي را بيدار كرديم، اما همينكه مي خواست دستگاه را از بين ببرد، دستش را گرفتيم و او را بيرون آورديم. بچه ها همان شب خلاصش كردند. 100 - 150 متر عقب تر كانالي بود، دستگاه را آنجا قرار داديم و رويش سنگ چيديم. آقاي سليماني به منطقه آمده مقرآنجا به ايشان گفته بودند كه گردان شما خط شكن بوده و ديشب به خط رفته است. ايشان هم طاقت نياورده بود و راهي خط شده بود. شب سپري شده بود و ساعت 8/5 صبح بود كه به ما رسيد و بعد از احوالپرسي گفت: (( بايد چكار كنيم؟ )). گفتم: (( وضعيت خط در دست گردان است، شما جناح چپ را داشته باشيد و بچه ها را راهنمايي كنيد )). چون دشمن از روبرو كه ارتفاعات ژاژيله بود با توپخانه نيروهاي ما را مورد هدف قرار داده بود و مشرف به منطقه (( گردرش )) بود. تقريباً ساعت 9 بود كه مهمات تمام شد. از قرارگاه شهيد داوودي درخواست مهمات كرديم. اما آنها اشتباهاً مقداري غذا و مايعات براي ما فرستاده بودند. مجدداً تقاضاي مهمات كرديم. هنوز ماشين مهمات نرسيده بود كه هلي كوپترهاي دشمن در آسمان ديده شدند و چند موشك شليك كردند و بر اثر انفجار يكي از اين موشكها، آقاي سليماني كه در دست چپ قرار داشت، به شهادت رسيد. لحظه هاي آخر كه بر بالين ايشان رسيدم، چشمانش را باز كرد و گفت: (( حاج آقا من را ببخشيد دير رسيدم و نتوانستم كاري انجام دهم )). بغض گلويم را فشار مي داد. گفتم: (( آقاي سليماني شما دير نيامديد، ما عقب مانديم )).

برادرشهيد::
سال 63 من در لشكر5 نصر مشغول خدمت بودم. برادرم آقاي سليماني هم در پادگان 21 امام رضا (ع ) خدمت مي كرد. پس از مقداري جستجو يكديگر را پيدا كرده و پيش ايشان رفتم. شبي را همراه ايشان سپري كردم. صبح كه شد گفت:((بيا با هم به شهر ايلام برويم)) گفتم:((در شهر ايلام كه كاري نداريم. براي چه به آنجا برويم)) برادرم گفت:((بيا برويم و دوري بزنيم)) موتوري را كه متعلق به فرمانده گردانش بود، گرفت و با هم به طرف شهر حركت كرديم. پيچ و خمهاي جاده، هنوز خراب و جاده شني و پر از دست انداز بود. حيدر با سرعت مي رفت، گفتم:((نگه دار، نگه دار،)) بعد از آنكه توقف كرد از موتور پياده شدم و گفتم:((حالا خودت به تنهايي برو)) گفت:((مگر چي شده)) گفتم :((ما آمده ايم جبهه، خدمت كنيم. نيامده ايم كه موتور سواري كنيم)) گفت:((بنشين و در اين جاده ها موتور سواري را اينگونه ياد بگير تا اگر روزي نياز شد بتواني كمكي انجام دهي)) اگر در جبهه موتوري دستش مي آمد به جمع موتور سواران مي رفت و مي گفت:((در اين جمع بايد تيز رو باشي،بايد در هر كار سريع باشي))

ربابه فكور:
براي زيارت به مشهد آمده و با هم براي نماز به حرم رفتيم. قرار گذاشتيم بعد از زيارت و نماز منتظر يكديگر بمانيم و با هم به خانه بياييم. نمازم را خواندم و زيارتي كردم و سر ساعت آمدم ولي هر چه صبر كردم ايشان نيامد. به خانه آمدم، 3،4 ساعت بعد ديدم آمد تا چشمش به من افتاد ناراحت شد و گفت: شرمنده ام فراموش كردم كه با هم قرار گذاشته بوديم. آنقدر غرق زيارت و دعا شده بود كه فراموش كرده بود كه با من قرار گذاشته است.

محمد رضا سليماني:
در اوايل انقلاب سپاه نقش مؤثري در درگيري و برخورد با منافقين و افراد ضد انقلاب در داخل كشور داشت در نيشابور هم آن زمان ، عده اي را دستگير كرده بودند كه با خود مي پنداشتند اين انقلاب ثبات و پايداري ندارد و به همين اساس و نظريه تعدادي خاص جمع شده بودند و اسامي مختلفي مثل گروه فرقان گروه پلنگ را براي خودشان انتخاب كرده بودند يكي دو نفر از همين افراد را به آقاي سليماني براي باز جوي و باز پرسي تحويل داديم تا پرونده اي تشكيل دهد ايشان با وجود تعصب خاصي كه داشت بعد از باز جويي درگير شده بود به ايشان گفتم آقا حيدر با نصيحت بايد بااينها راه بياييم ايشان گفت:نه بايد بالاي سر اينها زور باشد اگر زور نباشد، حرف منطق به گوش اينها نمي رود نظرش اين بود كه بايد اين بود كه بايد با اين افراد قاطعانه برخورد شود.

حيدر از عمليات برگشته بود كه فرزندش تازه به دنيا آمده بود. دو روز نگذشته بود كه با ايشان تماس گرفتند و گفتند هر چه سريعتر خودتان را به منطقه برسانيد آقاي سليماني كه تازه از منطقه آمده بود مجددا عازم منطقه و آن آخرين عملياتش بود و به شهادت رسيد.

ذبيح ا... برزنوني:
به عنوان هم روستايي جوانان را راهنمايي مي كرد . آقاي سليماني مي گفت: عزيزان من اگر مي خواهيد به شما آسيبي نرسد حتي با همين اجتماعات كوچك روستايي از ولايت جدا نشويد اگر از دنيا جدا نشويد از زن و فرزند جدا شويد ولي ولايت را تنها نگذاريد و حرفش را تشخيص بدهيد.

به عنوان هم روستايي جوانان را راهنمايي مي كرد . آقاي سليماني مي گفت: عزيزان من اگر مي خواهيد به شما آسيبي نرسد حتي با همين اجتماعات كوچك روستايي از ولايت جدا نشويد اگر از دنيا جدا نشويد از زن و فرزند جدا شويد ولي ولايت را تنها نگذاريد و حرفش را تشخيص بدهيد.

محمد سليماني:
با منافقين در داخل نيشابور درگير بوديم كه با آمدن آيت ا... بهشتي به شهر، درگيري شدت گرفت. آقاي سليماني با يك قدرت و ابهتي خاص با منافقين درگير بود و آنها را توي پنجه ي خود داشت. از چهره اش مشخص بود كه چقدر تعصب دارد و تا چه حد به ولايت وابستگي دارد و در خط انقلاب فعاليت مي كند.

زماني كه آقاي سليماني به جبهه رفت، مدتي نگذشته بود كه شهر بازگشت. به پرسنلي آمده بود كه براي رسمي شدن ثبت نام كند .شب جمعه در مسجد روستاي سليمانيه جلسه اي بود. ايشان هم به آن جلسه آمده و شروع به صحبت كرد و گفت: دانشگاهي است كه هر كس بي سواد باشد به ميدان جنگ برود با سواد برمي گردد. ليسانسش را مي گيرد. ده دقيقه اي را صحبت كرد و گفت: اگر مي خواهيد معجزه اي ببينيد به ميدانهاي جنگ برويد.

15 سال بيشتر نداشت كه به عضويت بسيج درآمد. در اولين اعزام هر چه تلاش كرد كه جهت رفتن به جبهه ثبت نام كند اما فايده اي نداشت. به خاطر سن كم او را قبول نمي كردند. آقاي سليماني رفته بود و شناسنامه اش را تغيير داده بود. مي گفت: من مي ترسم كه جنگ تمام شود و من نتوانم به ميدان جنگ بروم. و ببينم چه حال و هوايي دارد. تاريخ تولدش را 2 سال تغيير داده بود تا بتواند به جبهه اعزام شود. بالاخره توانست به آرزويش دست يابد و به جبهه اعزام شد.

خيرالنسا سليماني,مادر شهيد:
صحبت از ازدواج و زندگي بود، حيدر علي گفت: مادر، اگر من با يك دختر شهري ازدواج كنم شما راضي هستيد. گفتم: من كه زبان نيشابوري را ياد ندارم، حيدر علي گفت: به مرور زمان ياد مي گيري. بعد از چند روز از شهر آمد و دختري را به ما معرفي كرد، گفتيم: اين دختر براي شما مناسب نيست. گفت: نماز خوان باشد من چيز ديگري نمي خواهم.

محمد رضا سليماني:
روزي با يكي از اهالي روستا به خاطر مسائل خانوادگي در گير بوديم حتي به اطلاعات شكايت كرديم وقتي كه حيدر علي از جريان مطلع شدپيش من آمد و نصيحت كرد و گفت:« راهش شكايت كردن نيست بايد از طريق امر به معروف مردم را راهنمايي كرد.»

در يكي از مقر ها نشسته بوديم و با بچه ها صحيت مي كرديم كه بعد از عمليات به شهرستان برويم و چه كار كنيم . هدف از دنيا بود كه در اين دنيا ، زندگي كردن مي طلبد ، انسان ضمن اين كه انگيزه و هدف نهايي اش به هر حال آخرت است ، جنگيدن و شهيد شدن است . ولي 2 درصد هم مسئوليت و مأموريت بزرگتري براي زندگي مي طلبد تا انسان به فكر زندگيش باشد . از اين صحبتها فراوان شد . حيدر كه در جمع ما نشسته بود ، همين كه حرف از دنيا و خانه و زندگي و مادّيات به ميان آمد ، بلند شد و رفت و از ما فاصله گرفت . نمي خواست تحت تأثير حرفها و نظر خواهي ديگران نسبت به دنيا و دنيا خواهي قرار گيرد . هيچ وابستگي به دنيا نشان نمي داد و اصلاً از زندگي كردن و طرح و برنامه ريزي داشتن براي دنيا حرف نمي زد .

يحيي سليماني:
وقتي با ديگران صحبت مي كرد توصيه اش اين بود كه بياييم و به انقلاب كمك كنيد، بياييد ولايت را حفظ كنيم. بيائيم با هم راه شهدا، راه انقلاب را ادامه دهيم. يك روز ديدم آقاي سليماني با يك نفر مقداري سر و صدا مي كند. گفتم: آقاي سليماني باز چي شده! دو مرتبه سر و صدا راه انداختي. ايشان يك حرفي زد كه مي خواستم جوابش را بدهم ولي وقتي رفتار شخص مقابلش را ديدم منصزف شدم و فقط گفتم: حالا شما به هر صورت كمي كوتاه بيا. گفت: نه من بايد ايشان را متقاعد كنم كه حرف حق اين است. دستش را گرفته بود و مي كشيد تا او را پيش آقاي شوشتري ببرد و بگويد چه حرفي زده. و من در مقابل اين حرف را مي زنم ولي قبول نمي كند. آقاي شوشتري بين آن دو قضاوت كند. گفتم: حالا رهايش كن، وقت هنوز هست بعداً مي رويد. گفت: نه، بايد همين الان ثابت كنم. اين حرفي است كه نمي توانم به سادگي از آن بگذرم. بحثشان در مورد آيت ا... بهشتي و بني صدر بود كه ايشان بر روي حرفش خيلي پا فشاري مي كرد.

يحيي سليماني:
اوايل جنگ كه در اهواز بوديم در آن رمان امكانات زيادي نداشتيم نه غذاي كافي بود نه مهمات. مشكلات فراوان بود. يك عده از نيروها نمي توانستند مشكلات را تحمل كنند چه از نظر غذا و چه از نظر امكانات اما آقاي سليماني اگر نان خشكي بود اگر خلاصه لباس نبود يا اگر بدون وسيله يا بدون مهمات بود هيچ وقت ابزار ناراحتي نمي كرد كه حالا چرا بايد اينطور باشد سرو صدا نمي كرد و مي گفت:ما بايد با همين امكانات كم صبر كنيم و با همين امكانات قناعت كنيم تا انشاء الله بتوانيم به جايي برسيم.

سيد مرتضي حسيني:
برادرم شهيد سيد مهدي حسيني به عنوان پيك آقاي سليماني در منطقه همراه ايشان بود. سيد مهدي تلاش مي كرد منطقه اي از دشمن را تصرف كرديم و بالاي ارتفاعات مستقر بوديم كه گفتند دشمن قصد دارد پاتك بزند و مي خواهد ارتفاعاتي را كه در دست ماست بگيرد. آقاي سليماني گفت فلاني برو مهمات و ساير امكانات لازم را بردار و پشت سر من حركت كن. ايشان يك آر پي جي برداشت و من هم با چند موشك آر پي جي پشت سر ايشان به راه افتاديم روي يالي كه مشرف به عراقي ها بود و آنها از همان قسمت قصد بالا آمدن را داشتند مستقر شديم ايشان شروع به شليك كردن كردند و من هم مهمات را به دستش مي رساندم تا اينكه آقاي سليماني به شهادت رسيد. هر كاري كردم نتوانستم ايشان را به تنهايي به عقب بياورم به سمت بچه ها آمدم و گفتم: آقاي سليماني شهيد شد. يكي دو نفر آمدند و توانستيم شهيد حيدر علي سليماني را به عقب منتقل كنيم.

محمد سليماني:
حيدر مدت 5 الي 6 سال جزء كارگرهاي قاليباف من بود. در آن زمان در كارگاه ، 10 تا 15 نفر كارگر همسن و سال مشغول قاليبافي بودند. بعضي روزها همراه خود ضبط صوت مي آوردند و به موسيقي گوش مي دادند. حيدر سليماني كه 13 سال بيشتر نداشت مانع اين كار آنها مي شد و مي گفت : ( گوش دادن به اين موسيقيها حرام است). حتي يكروز با دو نفر از كارگرها درگير شد و به زد و خورد كشيده شد و حيدر مي خواست ضبط صوت را به بيرون بيندازد. 17 ، 18 كارگر باهم يكي شدند و حيدر تنها بود. بالأخره بعد از جدا كردن ايشان گفت: (اينجا يا جاي من است يا جاي استاد قاليباف).استاد قاليباف هم تمايل به گوش دادن به اين موسيقي ها را داشت . حضور استاد قاليباف كه براي كارگاه ضروري بود. در جواب حيدر گفتم : ( اگر استاد نباشد چه كسي كارگاه را بچرخاند ). حيدر گفت: ( خودم مسؤوليت آن را به عهده مي گيرم و كارگاه را مي چرخانم ). در آن زمان هنوز ايشان به اندازه استاد مهارت نداشت ولي كار مي كرد.

محمد سليماني:
عمليات والفجر 1 بود كه آقاي صياد شيرازي با يك تيپ هوا برد از شيراز كه همه لباسهاي يك رنگ به تن داشتند به خانه آمدند. ما همراه آقاي حيدر علي سليماني در يك سمت بوديم و نيروهاي تيپ هوا برد در طرف ديگر و آقاي صياد شيرازي سخنراني بسيار جالبي كرد. قرار شد عملياتي انجام شود. آقاي سليماني گفت: اينها اگر فرصت داشته باشند تا عراق پياده مي روند. ببين چه لباسهايي دارند و چقدر زبده هستند. در زمان عمليات آقاي سليماني در بين تپه هاي 112 بود. عمليات از يك طرف كمي بي حساب انجام شد و ضربه ي سنگيني به نيروهاي خودي به خصوص گروهان ايشان وارد آمد. بي سيم چي سليماني شهيد شده بود. و صداي ايشان از بي سيم به گوش مي رسيد. تنها كسي كه از گروهان باقي مانده بود و مقاومت كرده بود او بود كه او هم مجروح شده بود. بعد از دو روز كه با بچه هاي گروهان پيش ايشان رفتيم، آقاي اراكي ـ فرمانده گردان ايشان را بخاطر شجاعت و شهامت تشويق كرد.

آيت ا... خدادوست:
عمليات نصر 8 در پيش بود. به اتفاق آقاي سليماني به نيشابور آمديم. مرخصي كه تمام شد به منطقه برگشتيم. حاج محمد رضا سليماني كه فرمانده گردان بود، گفت: حيدر لازم نيست به منطقه بيايد، به خاطر اينكه برادر آقاي سليماني شهيد شده بود حاجي اين حرف را زد. به ايلام رفتيم و و نيروها را براي عمليات سازماندهي كرديم. شب بود كه عمليات در منطقه ماووت آغاز شد. با ياري خدا توانستيم دشمن را غافلگير كنيم و ضربات سنگيني به نيروهاي بعثي وارد نمائيم. صبح كه شد مشغول آماده كردن نيروها بوديم كه اگر احيانا دشمن قصد پاتك داشت، آمادگي لازم براي دفاع را داشته باشيم. حيدر علي سليماني را ديدم كه به طرف من مي آمد. وقتي رسيد،گفتم:((آقاي سليماني باز كه شما آمديد، مگر قرار نبود كه به شهر برگرديد.))گفت:((بله قرار بود، ولي من طاقت ماندن نداشتم و آمدم.)) ايشان گفت:((برادر خدادوست شما كه هنوز شهيد نشده اي)) گفتم:((الحمدا... همه صحيح و سالم هستند، حتي از دشمن اسير هم گرفته ايم)) حدسمان درست بود، دشمن پاتك زد، ما هم تا ساعت 3،4 بعد از ظهر مقاومت كرديم. هر چه دشمن نيرو به جلو مي فرستاد همه را به درك واصل مي كرديم. هر كاري مي كردند نمي توانستند((قله گردرش)) را بگيرند. چند لحظه اي بود كه آتش دشمن خاموش شد. ناگهان در آسمان سه فروند هلي كوپتر ظاهر شد. آقاي ولي ا... عرب خاني كه فرمانده گروهان بود را صدا زدم. كنار يكديگر ايستاده بوديم. آقاي سليماني را ديديم كه 11 نفر همراهش بودند و موشك آرپي جي مي آوردند و ايشان پشت سر هم گلوله ها را شليك مي كرد. به آقاي سليماني گفتم:((هلي كوپترها نزديكتر شدند، برو داخل سنگر.)) ايشان سعي داشت بالگرد را مورد هدف قرار دهد. براي يك لحظه، دود غليظي آسمان منطقه را فرا گرفت. راكت هلي كوپتر درست در جايي كه آقاي سليماني و نيروهايش بودند اصابت كرده بود. بعد از اينكه دود حاصل از انفجار راكت، از بين رفت، به طرف آقاي سليماني رفتيم تا ببينيم چه اتفاقي افتاده است. وقتي رسيديم ديديم كه نيروهاي ايشان همه شهيد شدند و تنها پيكري كه سالم بود ,پيكر شهيد حيدر علي سليماني بود. صحنه دلخراشي بود، بعضي پيكرها يا دست نداشتند يا بدون پا و بدون سر بودند. به آقاي عرب خاني گفتم:((شهيد سليماني امروز آمد و كارت پلاك نگرفته بود. كاغذي را از جيبم درآوردم و روي آن نوشتم ((حيدر علي سليماني، معاون گردان)) و داخل جيبش گذاشتم و به سمت جلو براي مقابله با پاتك دشمن حركت كردم. تيپ ويژه شهدا آمد و خط را از ما تحويل گرفت و من با يکي از همرزمانم بنام ولي ا... پياده خط را ترك كرديم و به سمت موقعيت شهيد عليپور آمديم.

حسن سليماني:
حيدر در واحد اطلاعات عمليات فعاليت مي كرد.او هر روز عصر براي شناسايي منطقه مي رفت و تقريباً ساعت 7 شب كه كارش تمام مي شد به مقر باز مي گشت اما يك شب دير كرد, هوا هم تاريك شده بود و ساعت از 8 هم گذشته بود و آقاي سليماني هنوز از شناسايي برنگشته بود. لذا نگران شده بودم. بالاي تپه اي رفتم و به انتظار آمدنش نشستم. احساس بدي داشتم. چون شبهاي قبل كه گفته بود در فلان جا كمن خورديم مجبور شديم سينه خيز حركت كنيم. دو سه ساعتي را به اميد آمدنش انتظار كشيدم ولي وقتي خبري نشد به داخل سنگر آمدم و در آنجا منتظر ماندم بعد از يكي دو ساعت آمد. خيلي خوشحال شدم و بي اختيار ايشان را در بغل گرفتم و بوسيدم گفت: حسن آقا چكار مي كني؟ گفتم: چرا دير آمدي؟ دلواپس شده بودم. گفتم نكند اتفاقي براي شما افتاده باشد. گفت: براي چه بترسي هيچ طوري نمي شود من سعي مي كنم طوري بروم و بيايم كه كسي متوجه نشود تا حالا هم سه بار از خاكريز عراقي ها عبور كرده ايم و داخل آنها رفته ايم. گفتم مگر شما را نمي بينند. گفت: نه. آنها مي روند و مي آيند و ما هم بين آنها مي رويم ولي متوجه نمي شوند. آنها كور هستند و ما را نمي بينند. الأن هم كه مي بيني كمي دير آمديم مجبور شديم كه كمي صبر كنيم تا آب از آسياب بيفتد و بعد حركت كنيم و بياييم.

ذبيح ا... برزنوني:
سال 65 و قبل از عمليات كربلاي 5 بود كه وارد كردستان شديم. ما را از لشكر ويژه شهدا به گردان امام حسين (ع) معرفي كردند. ولي من دوست نداشتم به آنجا بروم چون چند نفر از دوستان در پادگان مهاباد به سر مي برند و مايل بودم در كنار آنها باشم. در پادگان مهاباد همراه با آقاي شعبانيان مشغول قدم زدن بوديم كه تويوتايي از كنار ما رد شد، آقاي شعبانيان گفت:((ماشين آقاي سليماني بود، همشهري شماست، چرا به گردان ايشان نميروي؟)) گفتم:(( مگر چه كاره است؟)) گفت:((آقاي حيدر علي سليماني فرمانده گردان امام حسن(ع) است.)) ايشان با دست اشاره كرد و ماشين توقف كرد. آقاي سليماني از ماشين پياده شد. لباس پلنگي به تن داشت و مثل كساني كه سالهاست با هم آشنا هستند با ما احوالپرسي و روبوسي كرد و دست ما را به نشانه دوستي فشرد. آقاي شعبانيان گفت:((برادر برزنوني، در گردان ما خدمت مي كنند.)) آقاي سليماني گفت:(( هر كجا كه باشيم و در هر گردان كه باشيم خدمت همه براي اسلام است ، همه براي شهادت آمده ايم، فرقي ندارد كه در كجا خدمت كنيم.))ايشان از من پرسيد:((بچه كجا هستي)) گفتم:((بچه نيشابور از روستاي برزنون هستم و به گردان امام حسين(ع) معرفي شده ام، ولي دوست دارم اينجا بمانم چون چند نفر از آشنايان در اينجا هستند)) آقاي سليماني گفت:(( پس همشهري هستيم، بيا به گردان ما)) خوشحال شدم و با خودم گفتم: اي كاش از همان ابتدا ايشان را مي ديدم و صحبت مي كردم. ولي كار از كار گذشته بود و آقاي شعبانيان با درخواست آقاي سليماني كه من به گردان ايشان بروم موافقت نمي كرد و مي گفت:((يك معاون گروهان به ما بدهيد تا در عوض ما هم، برادر برزنوني كه مسئول دسته است را به شما بدهيم.)) در همان نگاه اول، شيفته آقاي سليماني شده بودم. بسياري از بچه هاي گردان از شجاعت آقاي سليماني تعريف مي كردند و مي گفتند:((آقاي سليماني در گردان امام حسن (ع) هم خط شكن است و هم فرمانده)) ولي من افسوس ميخورم كه نتوانستم به گردان ايشان بروم.

محمد سليماني:
سال 57 شاه هنوز در ايران به سر مي برد. بچه هاي روستا از جمله ((حيدرعلي سليماني))برنامه هاي سياسي داشتند و اطلاعيه هاي امام را پخش مي كردند. ماه محرم بود و آقاي سليماني به مسجد مي آمد و نوحه سرايي مي كرد. شب تاسوعا اوج تظاهرات مردم بر عليه شاه بود. اهل((روستاي سليمانيه)) مشغول نوحه سرايي و عزاداري بودند كه ساواك با هماهنگي رئيس پاسگاه ((آقاي شاهرخي))آمده بودند تا ببينند اگر در مراسم اسم يا نامي از امام (ره) به ميان آمد، افرادي را دستگير كنند و ببرند. در آن زمان كدخداي روستا هم با ساواك و رئيس پاسگاه همكاري ميكرد. بعد از انقلاب با كمك شهيد حيدر علي سليماني و پدرش و چند نفر از اهالي روستا او را اخراج كرديم. آنها به صورت مخفي آمده بودند و از آقاي سليماني كه ميكروفن در دستش بود و در شأن امام روضه مي خواند، عكس گرفته بودند. با كدخدا هماهنگ كرده بودند كه در بين راه ايشان را دستگير كنند. كد خدا گفته بود الان كه مردم مشغول عزاداري هستند و مجلس شلوغ است برويد و او را دستگير كنيد، ولي ممكن است خون و خونريزي راه بيفتد. مردم سليمانيه كه گمان ميكردند زد و خورد ميشود، ترسيده بودند و جرأت نكرده بودند كاري انجام دهند. وقتي يكي از بچه هاي انقلابي روستا از جريان با خبر شده، به پدر آقاي سليماني گفت:((شما برويد و خودتان را در جايي مخفي كنيد چون قصد دارند شما را دستگير كنند))اينها بلافاصله از ميان مردم بيرون رفتند و به خانه آمدند و شبانه به كوه روانه شدند. ساعت11/5 شب بود كه مأمورين ساواك همراه با كدخدا و رئيس پاسگاه به خانه آقاي سليماني آمدند و ديدند كه پدر پسر در خانه نيستند. صبح اخطاريه دادند كه آنها به پاسگاه خودشان را معرفي كنند. آقاي سليماني و پدرش،يك هفته اي را در كوه به سر بردند تا اينكه انقلاب به پيروزي رسيد.

سيد مرتضي حسيني:
در شهرك دوعيجي عراق كنار نهر جاسم چند تا تيپ و لشكر وارد عمل شده بودند. دشمن نيروهاي خود را آنجا مستقر كرده بود و جابجايي در خط زياد بود. چون دشمن در يك نقطه فشار مي آورد،نيروهاي ما بايستي آن نقطه حساس را تصرف مي كردند، آقاي سليماني يكي از نيروهايي بود كه داوطلب شد و تعدادي نيرو برداشت و رفت خاكريزي كه در تصرف دشمن بود،آزادساخت، يك شب كنار فرمانده گردان پشت همان خاكريز آمد و گفت:((نيروهاي دشمن مجدداً آمدند و تعداد نيروهاي ما كم است. نميشود آنجا بمانيم، دو نفري آرپي جي برداشتيم و شروع به انهدام نيروهاي عراقي كرديم. به حدي آرپي جي، شليك كرديم كه فرمانده گردان بلند شدو گفت:((ديگر كافي است، چقدر مي خواهيد آرپي جي بزنيد، بياييد پائين تا اتفاقي برايتان نيفتد و از نيروها استفاده كنيد.))چون موقعيت خيلي حساس بود مجبور بوديم خودمان وارد عمل شويم. صبح كه رفتيم از منطقه خبر بگيريم. آنقدر جنازه عراقي روي هم افتاده بود كه حد و حساب نداشت.

خيرالنسا سليماني:
تمايلي به بازي كردن با بچه ها را نداشت. يكروز گفتم: حيدرعلي برو با دوستانت بازي كن. گفت: نه مادر، آنها حرفهاي بدي مي زنند و من دوست ندارم با آنها بازي كنم. هميشه مي گفت: اگر با كسي دعوا كردم و سر همديگر را شكستيم ، شما حق نداري با مادر او حرف بزني ، چونكه آنها آبرو ندارند و آبروي تو را هم مي برند.

رحمت ا... رئوفي:
هر روز صبح ساعت 8 به مدرسه مي رفتيم. اهالي روستا هم اگر مي خواستند به شهر بروند ساعت 7:30 الي 8 آماده رفتن مي شدند. يكروز كه به سوي مدرسه مي آمدم، در مكاني كه همه از آنجا براي رفتن به شهر جمع مي شدند، آقاي سليماني را ديدم كه ساكي به دست دارد و قصد رفتن به منطقه را دارد. مادرش گريه مي كرد. هنگام خداحافظي به مادرش گفت:« چرا گريه مي كني» مادرش جوابي نداد. ايشان گفت:« مادر شما، دلتان را پيش زينب(س) ببريد. با اينكه همه عزيزان خود را از دست داد، ولي به خاطر اينكه دشمنان اسلام نخندند، اشك نريخت.» ولي من كه به جبهه مي روم. 3 تا برادر ديگر دارم كه در كنار شما هستند، چرا شما گريه مي كنيد. خودت را به آن كارهايي كه حضرت زينب(س) انجام مي داد، قانع كن.

برادرشهيد:
سعي مي كرد، شهادت نيروها در روحيه اش زياد تأثيري نگذارد. عقيده اش اين بود كه اگر پيروزي را خواسته باشيم بايد شهيد بدهيم، بايد خونهاي زيادي ريخته شود. يكي دوباره عنوان كرد كه اين شهادتها باعث مي شود كه ريشه درخت اسلام محكمتر شود. مي گفت:«اگر چنانچه خواسته باشيم در راه انقلاب پيروز شويم يا در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل سرافراز بيرون آئيم.» بايد از اين مسائل شهيد دادن و شهادت هم داشته باشيم.»


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 171
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,380 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,072 نفر
بازدید این ماه : 6,715 نفر
بازدید ماه قبل : 9,255 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک