فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سلامت ,حميد رضا

خاطرات

حسن عليزاده:
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، رئيس آموزش و پرورش وقت منطقه تبادكان ، كه خود از عوامل نفوذي منافقين بود ، يك مدرسه را به تعدادي از منافقين منطقه داده بود . آنها به صورت علني فعاليت مي كردند و روزنامه مجاهدين را بين افراد توزيع مي كردند. در حالي كه ما در انجمن اسلامي ، براي انجام فعاليتهاي فرهنگي ، از نظر مالي و غيره در تنگنا قرار داشتيم ، حميد رضا سلامت، كه آن زمان يك دوچرخه كورسي داشت، براي اينكه به ما کمک کند و بتوانيم به فعاليت هاي فرهنگي سرعت بيشتري دهيم، دوچرخه را فروخت و يك موتور گازي خريد و هميشه اين آيه قرآن را بر زبان جاري مي كرد: (ان تنصر ا... ينصركم و يثبت اقدامكم ) ( ياري دهيد خداي را تا ياري دهد شما را ) . در همين راستا ، يك روز كه حميد رضا مشغول نوشتن شعار بر روي درب كارخانه قند آبكوه بود، مورد اعتراض تعدادي از منافقين قرار گرفته و در نهايت آنها مانع شعار نويسي ايشان مي شوند . حتي به اين موضوع هم بسنده نكردند و تعدادي از اوباش محل را اجير كرده و آنها را با حميد رضا درگير كردند. يك روز حميد رضا ، نيروهاي انجمن اسلامي را جمع كرد و گفت : بايد تدبيري بينديشيم كه جوان ها را جذب كنيم و اين كار صرفاً با انجام كارهاي فرهنگي امكان پذير نيست و پيشنهاد كردند ، كه فعاليتهاي ورزشي را آغاز كنيم. لذا ما يك باشگاه ورزشي در محل داشتيم كه بدون استفاده بود ، با پيگيري هاي حميد رضا ، از طريق سپاه توانستيم اين سالن را در اختيار بگيريم و به اين وسيله توانستيم ، زمينه فعاليت منافقين را محدود و به جذب نيروهاي جوان ، حتي بعضي از اوباش بپردازيم .

يك روز جمعه ، با بچه هاي انجمن براي اردو به كوه هاي انتهاي بلوار وكيل آباد رفته بوديم . ما بالاي كوه بوديم . حميد رضا از موتور سوارهايي كه در آنجا مشغول موتور سواري بودند ، سؤال كرده بود كه در شهر چه خبر است؟ يكي از آنها گفته بود: فكر مي كنم كه آمريكايي ها به مجلس حمله كرده اند. حميد رضا بلافاصله به بالاي كوه آمد و گفت : فكر مي كنم خبرهايي شده است ، به همين خاطر من بايد سريع ، برگردم. بچه ها گفتند : پس اگر اين طور است ما هم با شما مي آييم. حميد رضا گفت : ماشين وانتي كه صبح ما را به اينجا آورده ، قرار شد همان ما را بياورد. ساعت هشت شب که جلوي مسجد محل ، پياده شديم ، ديديم كه حميد رضا به كمك چند نفر ديگر ، هفت يا هشت كيسه را پر از شن و به اصطلاح يك سنگر ، جلوي درب مسجد درست كرده اند و بر روي يك پارچه اي شعارهاي مرگ بر آمريكا را نوشته و جلوي درب مسجد نصب كرده بودند . در همان حال منافقين و افراد مخالف با حالت پوزخند و مسخره به حميد رضا مي گفتند : واقعاً اگر آمريكا بخواهد حمله كند ، شما فكر مي كنيد كه با سه چهار تا كيسه شن مي شود در مقابل آنها مقاومت كرد يا صد مرتبه بگوييد و بنويسيد: مرگ بر آمريكا چه اثري دارد، چون عملاً كه نمي توانيد كاري بكنيد ؟! يك عده از نمازگزاران هم به حميد رضا مي گفتند : چرا كيسه ها را جلوي درب مسجد چيده ايد، جلوي درب مسجد كه اين كارها را نمي كنند ، مسجد خانه خداست و درست نيست كه در اين قضايا مسجد را وارد كنيم .
معصومه سلامت:
در زمان انقلاب ، برادرم يك روز مشغول نوشتن شعار برروي در و ديوار بودند ، كه يك نفر آمد و به پدرم گفت :پسرتان انقلابي وشورشي است و اگر ايشان را دستگير كنند ، حتماً او را اعدام مي كنند . وقتي حميد رضا به خانه آمد، پدرم گفت :‌ حميد شما چكار مي كني ؟‌ او گفت :‌ من كاري انجام نمي دهم . اگر قبول نداريد ، اين دفعه كه بيرون رفتم ، من را تعقيب كنيد . وقتي برادرم از خانه بيرون رفت . پدرم به دنبال او رفت تا ببيند به كجا مي رود . وقتي او را دنبال مي كنند ، مي بينند وارد يك جمعي شد كه مشغول تنظيم شعارهايي بر ضد رژيم شاه بودند . وقتي پدرم اين صحنه را مي بيند، برادرم را صدا كرده و يك سيلي محكمي به گوش ايشان مي زند، به نحوي كه اشك هايش جاري مي شود و برادرم سرش را پايين انداخته و چيزي نمي گويد . زماني كه حميد رضا شهيد شده بود و مي خواستند او را در بهشت رضا دفن كنند ، ديدم پدرم خيلي گريه مي كند . من جلو رفته و از پدرم سؤال كردم :‌ پدر جان چرا اين قدر گريه مي كني ؟ پدرم در جواب من گفت: الان به يادآن سيلي افتادم، كه در زمان انقلاب به حميد زدم.

رمضانعلي علي نيا:
اوايل تابستان بود كه ، حميد رضا به خانه ما آمد و گفت : پدر بزرگ ، هر وقت خواستيد كه براي گاو و گوسفند هايتان علف درو كنيد ، من هم با شما مي آيم ،البته از پدرم هم اجازه گرفتم ، كه با شما بيايم و به شما كمك كنم . صبح روز بعد در باغ مشغول درو كردن علفها بوديم ، كه حميد رضا آمد و به پدرم گفت : پدر بزرگ من آمده ام كه به جاي كارگر به شما كمك كنم و از پولي كه مي گيرم ، بتوانم براي مدرسه ام كيف و كفش و چيزهاي ديگر بخرم . بعد يك قسمت را من و بعد يك قسمت را پدرم و يك قسمت را هم حميد رضا مشغول به درو كردن شديم . حميد رضا علف ها را تميز و از روي زمين درو مي كرد و آن ها را دسته مي كرد و روي هم مي گذاشت . آن روز را تا ساعت 2 بعد از ظهر كار كرد و روز بعد نهارش را در دستمال بسته بود و يك داس كوچك هم دستش بود كه آمد . حميد رضا تمام تابستان را به ما كمك كرد و از پولي كه از پدرم گرفت ، براي خودش وسايل مدرسه و كيف و كفش تهيه و يك جفت كفش هم براي برادر بزرگترش( علي رضا ) خريد و اين در حالي بود که ، علي رضا در همان زمان در كوچه مشغول بازي بود . و ما بقي پولش را به مادرش داد.

مجيد عمو:
در منطقه نوديشه يا قله شمشير بوديم . تعدادي از هواپيماهاي دشمن يك مرتبه به سمت زمين شيرجه زدند ، كه مواضع ما را بزنند . يكي از نيروهاي ما ، به نام آقا رضا كه از برادران افغاني بود ، سريع پشت قبضه نشست و با يك رگبار ضربه اي ، موفق شد كه دو فروند از هواپيماهاي دشمن را مورد اصابت قرار دهد و آنها را سرنگون كند . حميدرضا سلامت، كه به عنوان مسؤل پدافند بود، آن زمان در شهر کرمانشاه بودند . ايشان به محض شنيدن اين خبر ، خودش را به محل پدافند رسانده بود و آقا رضا را غرق بوسه كرده بود و بعد هم دستور داد ، كه خانه آقا رضا را به عنوان تشويق ، تعمير كنند .

در منطقة گيلان غرب من پشت قبضة ضدّ هوايي نشسته بودم ، كه هواپيماهاي دشمن را در آسمان مشاهده كردم . سريع به سمت آنها شليّك نمودم و متوجّه نشدم كه هواپيمايي مورد اصابت قرار گرفته است يا نه . مردم منطقه به سپاه اطّلاع داده بودند ، كه يكي از هواپيماهاي عراقي سقوط كرده است و برادران سپاه ه به ما خبر دادند ، يكي از هواپيماهاي دشمن را كه زده ايد ، كمي آن طرف تر سقوط كرده است . به محض اينكه حميدرضا سلامت اين خبر شنيده بود . مقداري شيريني و امكانات ديگر براي تشويق من گرفته بود و آورد به محلّ پدافند و به عنوان هديه به من داد .

باقر مهديان:
حميدرضا يك روز وقتي خبر شهادت يكي از دوستانش را شنيد، بسيار ناراحت شد و براي چند لحظه اي از بين جمع برخاست و رفت وضو گرفت و به ذكر خدا مشغول شد .

زماني كه در پادگان صالح آباد كرمانشاه و در پادگان ارتش مستقر بوديم ، حميدرضا سلامت در مراسم صبحگاه ، شخصاً حضوري فعّال داشت و معتقد بود كه كلّ نيروها بايد ورزش كنند ، به همين دليل ايشان در جلو قرار مي گرفت و بقيّة نيروها هم در پشت سر ايشان ، ورزش صبحگاهي را انجام مي دادند. براي موقع دويدن، حميدرضا سلامت يك شعري را با مضمون: امام اوّل علي (ع) ،‌ شير دلاور علي (ع) ، همسر زهرا (س) ، علي (ع) ، سر مي داد ، كه برادران ارتشي مستقر در آنجا، از پنجره هاي ساختمان هايشان ، نظاره گر شور و علاقة اين نيروهاي مخلص بودند .
رضوان سلامت:
يك روز در داخل خانه مشغول جارو كردن بودم ، كه حميدرضا از جبهه رسيد و بعد از احوال پرسي ، سريع جارو را از من گرفت و به من كمك كرد .

آخرين مرتبه اي كه برادرم مي خواست به جبهه برود، قبل از حركت ، در گوش مادرم مطلبي را گفت ، كه مادرم ناراحت شده و ظرف آبي را كه دستش بود و مي خواست پشت سر برادرم بريزد را ، روي لباس هايش ريخت . بعد تا راه آهن برادرم را بدرقه كرديم . زماني كه در راه آهن مي خواست سوار قطار شود ، به مادر گفت : مادر جان ،‌ مجدّداً سفارش مي كنم يادتان نرود ، كه به شما چه گفتم ؟ ما در آن زمان ، سفارشي را كه برادرم به مادرمان كرده بود را ،‌ متوجّه نشديم ، امّا وقتي كه به فيض رفيع شهادت نايل آمدند ، ديديم كه مادر در فراق پسرش گريه و زاري نمي كند، بعد درك كرديم ، که سفارش برادرم در آن روز چه بوده است .

يك روز مادرم جهت خريد مي خواست به بازار برود . حميدرضا به محض اينكه فهميد مادر قصد دارد بيرون برود ، سريع از پنجرة اتاق بيرون پريد و كفش هاي مادرم را جلوي پاهايش گذاشت .

معصومه سلامت:
زماني كه در شهرستان زندگي مي كرديم ، حميد رضا ، بچه هاي 5 ، 6 ساله را جمع مي كرد و به آنها آموزش قرآن و مطالب مذهبي را كه خودش از روحانيون و كتب ياد مي گرفت را ، آموزش مي داد . مادرم هم با چايي از آنها پذيرايي مي كرد . بعد ها همان بچه ها ، يك هيئت مذهبي تشكيل دادند و پس از شهادت حميد رضا ، تا زماني كه پدر و مادرم زنده بودند ، به ياد بود حميد رضا نذر كرده بودند، كه هر سال، خرج قند و چاي آن هيئت را بدهند .

باقر مهديان:
در خانه مشغول آماده كردن مقدمات مجلس جشن بوديم ، كه يكي از افراد ، راديويي را كه در اتاق بود آورد و به محض اينكه راديو را روشن كرد ، ديديم مارش عمليات مي زد و خبر پيروزي رزمندگان اسلام را داد و اين خبر باعث شادي بيشتر مجلس ما شد و طولي نكشيد كه روز بعد از جشن عروسي ام ، يكي از دوستان خبر شهادت حميد رضا سلامت را به من داد و آن 3 يا 4 روز ديگر را كه از مرخصي ام باقي مانده بود را مشغول پي گيري مسائل مجلس عزا داري حميد رضا شدم .

معصومه سلامت:
من در سال اول راهنمايي مشغول تحصيل بودم و امتحانات ثلث دوم آغاز شده بود. در درس زبان كمي ضعيف بودم و نيمه شب وي را از خواب بيدار كردم تا در اين زمينه به من كمك كند و او با برخوردي خوب ، در آموزش درس زبان من را ياري رساند و كمكش موثر بود و باعث شد من براي اولين بار از اين درس، نمره بيست بگيرم.

باقر مهديان:
زماني كه جهت آموزش به پادگان آموزشي شهداي كرمانشاه رفته بوديم ، حميد رضا هميشه در عقب ستون حركت مي كرد و به ما هم مي گفت : از عقب ستون حركت كنيد تا اگر كسي جا ماند ، او را كمك كنيد. فرمانده گردان وقتي ابتدا اين صحنه را ديد، فكر كرد كه ما خسته شده ايم . ولي بعد ها متوجه شد كه هدف ما كمك به بچه هاست . ايشان در طول مسير ، فرماندهي مي كرد و يا اين كه اگر يكي از نيروهايش، وسايلش سنگين بود، اسلحه ايشان را مي گرفت تا بار او سبك شود و گاهي اوقات حميد رضا ، 6 اسلحه را در طول مسير حمل مي نمود.

قرار بود كه روزي را براي مراسم ازدواج مشخص كنم و به خانواده اطلاع دهم . يك روز من خدمت حميد رضا سلامت رسيدم و به ايشان گفتم : يك روز براي مراسم ازدواج من تعيين كنيد . ايشان هم يك روز را مشخص كردند ، كه اتفاقاً آن روز، بعداً با عمليات والفجر 3 مصادف شد . روز قبل از عمليات، من به آقاي سلامت گفتم : من براي مراسم ازدواج نمي روم . آقاي سلامت اصرار كردند و گفتند : شما بايد حتماً به مشهد برويد و برنامه عروسي را به هم نزنيد .


يك روز از دو مسير ، با ماشين به راه افتاديم و قرار گذاشتيم كه در يك مكان همديگر را ببينيم. در طول مسير ، مشكلي براي ماشين ما پيش آمد كه نتوانستيم سر موعد مقرر در مكان مورد نظر ، حاضر شويم . اما حميد رضا سلامت يك ربع زودتر از موعد به آنجا رفته بود ، كه خلف وعده نشود . زماني كه كه به آنجا رسيديم، ابتدا ايشان سؤال كرد، كه آيا همه سالم هستيد و طوري نشده ايد ؟ گفتم : براي چه؟ گفت : چون دير آمديد ، نگران شدم . گفتم : براي ماشين مشكلي پيش آمده بود و براي همين دير آمديم. سپس ايشان گفت : الهي شكر .

پس از شهادت شهيد حميد رضا سلامت، يك روز به اتفاق همسرم به منزل مادر ايشان رفتيم. به محض اينكه خواهر كوچك ايشان درب را باز كرد، به سرعت دويد و مادرش گفت : داداش حميد آمده ، داداش حميد آمده ، وقتي مادر شهيد آمد ، به گريه افتاديم و پس از مدتي اين خاطره را براي برادر ظهوريان، در داخل ماشين نقل كردم و برادر ظهوريان كه در حال رانندگي بود، از شدت گريه نتوانست رانندگي را ادامه دهد و ادامه راه را من رانندگي كردم.

مجيد عمو:
در جبهه كه بوديم ، از حميد رضا سؤال كردم و گفتم : حميد آقا اين حقوقي كه به شما مي دهند خيلي كم است ، شما مشكلي نداريد ؟ ايشان گفت : من حقوقم را از جايي ديگر دريافت مي كنم . اين حرف براي من، در آن زمان گنگ بود . بعداً كه با بچه ها مشغول صحبت بوديم به حميد رضا گفتم : منظور شما از اين كه حقوقت را از جايي ديگر دريافت مي كني، چيست ؟ ايشان پاسخي نداد و من وقتي سخن حميد را فهميدم ، كه ديگر او در بين ما وجود نداشت و به فيض عظيم شهادت نائل آمده بود .

رمضانعلي علي نيا:
با موتور به طرف خانه برادرم در حركت بودم و در بين راه يك نوجواني را ديدم كه سنگ بزرگي را روي شانه اش گذاشته و حمل مي كند . مقداري كه جلوتر رفتم، ديدم اين نوجوان، (حميد رضا) فرزند برادرم است. گفتم : عمو جان سنگ را بياور و روي موتور بگذار تا به خانه ببرم؟ حميد رضا در پاسخ من گفت : نه عمو، مي خواهم سنگ را همين طوري به خانه ببرم تا به عليرضا (برادرم) ثابت كنم كه بدون وسيله مي توان چنين سنگي را انتقال داد. ظاهراً مادرش از عليرضا خواسته بود ، كه برود و سنگي را كه مورد نياز خانه بود را تهيه كرده و بياورد و او در جواب مي گويد: بدون ماشين نمي شود چنين كاري را انجام داد .

پدر حميد دو درخت توت كوچك را رضا تازه كاشته بود و چون آن موقع آب لوله كشي نبود ، حميد رضا يك چوب بلند تهيه کرده بود و دو عدد سطل به آن آويزان كرده بود، كه با آن ها ، براي درخت ها و شستن ظرفهاي خانه ، از سر چاه آب مي آورد .

مهدي ملايي:
در يكي از روزهاي ماه مبارك رمضان ، حميد رضا به تنهايي مشغول نوشتن شعار بر روي ديوار بيروني مسجد بود . موقع اذان كه شد ، رفتم و به حميد رضا گفتم : حميد موقع اذان است، بيا پايين تا افطار كنيم . ايشان گفت : تا اين شعار را تمام نكنم ، پايين نمي آيم و تا سحر ، يكسره كار مي كنم .

رمضانعلي علي نيا:
حميد رضا به مرخصي آمد. مادرش به او علاقه داشت و در ضمن تعدادي از بچه هاي محل هم شهيد شده بودند و خلاصه مادر ايشان از جبهه رفتن او ناراحت بود . حميد رضا به مادرش گفت : مادر جان من راه و هدفم را انتخاب كرده ام ، خواهش مي كنم شما ناراحت نباشيد. از آن به بعد مادرش مي گفت : محمد ( حميد رضا ) كاري را كه انجام مي دهد براي رضاي خداست و اگر شهيد هم بشود ، مطمئن هستم كه راهش را درست انتخاب كرده است . پس از اينكه حميد رضا به شهادت رسيد ، مادرش در مراسم عزاداري او اصلاً گريه نكرد و از غصة زياد ، پس از شش ماه ، به شهيد پيوست .

ظهر وقتي از محلّ كار به خانه آمدم ، همسرم گفت : پسر برادرت (حميدرضا) زخمي شده است. سؤال كردم حميدرضا را مي گويي ؟ گفت : آري، الان هم در بيمارستان بستري است. من تصميم گرفتم به منظور اطّلاع بيشتر، به خانة برادرم بروم. وقتي به خانة برادرم رسيدم، صداي مادر حميدرضا به گوش مي رسيد كه مي گفت : شهادت افتخار ما است . خدايا به خاطر شهادت حميدرضا ، اصلاً ناراحت نيستم و اين ، در حالي بود ، كه پدر و ساير اقوام و آشنايان همه گريه مي كردند. مادرش نشسته بود و قرآن تلاوت مي كرد. وقتي من شروع به گريستن كردم ، مادر شهيد آمد و به من گفت : گريه نكنيد ، بايد سعي كنيد كه راه او را ادامه بدهيد .

حسن عليزاده:
حميدرضا از اعضاي انجمن اسلامي ( كه بعدها انجمن اسلامي 7 تير لقب گرفت ) بود . در عيد نوروز سال 60 ، به نيروهاي انجمن اسلامي پيشنهاد كرد ، كه امسال عيد را با شهداء در كنار خانواده هاي محترمشان بگذرانيم ، لذا به همين منظور، اسامي خانوادة شهداء محل را تهيّه كرد و از اوّلين روز سال تحويل ، به منازل شهداء رفته و ضمن تجديد ديدار با آن ها، بيعت مي بنديم كه تا آخرين لحظه از آرمان هاي شهداء دفاع كنيم .

يك روز به اتّفاق حميدرضا و ديگر اعضاي انجمن ، به اخلمد رفتيم و شب را نيز در همان جا مانديم . يكي از برادراني كه همراه ما بود ، مي خواست كه به عضويّت سپاه در آيد . به حميدرضا گفت : شنيده ام كه سپاه قسمت موشكي و نيروي هوايي دارد و شما هم اكنون در قسمت پدافند هوايي هستيد و من دوست دارم با توجّه به رشته ام كه رياضي است ، در آن جا مشغول به كار شوم . حميدرضا سلامت گفت : بله ، اين قسمتها وجود دارد . امّا من در قسمت پشتيباني و مسئول آب رساني هستم و اگر شما به اين قسمت ها علاقه داريد، من سعي مي كنم كه كار شما را درست كنم . بعد من از حميدرضا پرسيدم : حميدرضا براي آينده ات چه برنامه اي داري ؟ گفت : تا روزي كه جنگ ادامه يابد ، من هم در جبهه مي مانم . هميشه از خدا خواسته ام، كه خدايا من را در جايي قرار ده و مسئوليّتي را به من عطا كن ، كه بتوانم كاري را كه انجام مي دهم ، مورد قبول و رضاي تو باشد و بتوانم در كنار اين مسئوليّت ، به ملّت خدمت كنم .

بلافاصله پس از شهادت شهيد مطّهري ، يك روز حميدرضا به اتّفاق يكي از برادران انجمن به شهرك ابوذر رفتند . ( چون آن زمان ، كتاب هاي شهيد مطهّري در اين حد وسيع نبود و پيدا كردن كتابهاي شهيد مطهّري، پس از شهادت ايشان مشكل بود ) چون حميدرضا در آن شهرك دوستي داشت، كه همة كتابهاي شهيد مطهّري را داشت ، لذا تمام كتابهاي شهيد مطهري را از دوستش گرفته بودد و به كتابخانه آورده بود .

در محرّم الحرام سال 60 ، نمايشگاه كتاب ، عكس و پوستر بزرگي را به پيشنهاد حميدرضا سلامت، توسّط انجمن اسلامي هفت تير ، در جلوي درب ورودي پارك ملّت برپا كرديم . با توجّه به اين كه نمايشگاه در ماه تير داير شد و هوا خيلي گرم بود ، امّا حميدرضا تلاش داشت ، هرطور شده ، نماز جماعت ظهر و عصر را در آن محل برگزار نمايد .
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ، حميدرضا سلامت در حال نوشتن شعار بر روي ديوار بود، که بوسيلة اوباش مورد ضرب و شتم قرار مي گيرد. وقتي اين خبر را شنيدم، بسيار ناراحت شدم و از خود حميدرضا صحّت و سقم موضوع را سؤال كردم . ايشان گفتند : براي خدا كار كردن مشكلاتي را در پي دارد، كه بايد صبر و تحمّل كرد. پس از مدّتي از اين موضوع، حميدرضا توانست آن افراد اوباش را جذب باشگاه ورزشي كند . وقتي هم كه اين افراد خبر شهادت ، حميد رضا سلامت را شنيدند ،‌ خيلي گريه مي كردند و در هنگام تشييع تا موقع دفن، يكسره زير تابوت را گرفته بودند .

حميدرضا يكي از برادران پاسداري را كه حدود يك سال در منطقة بعلبك لبنان انجام وظيفه كرده بود را دعوت كرد تا در جمع برادران انجمن اسلامي هفت تير، مقداري دربارة وقايع و حوادث لبنان صحبت كنند . ايشان بعد از جلسه آمدند و گفتند : قرار است كه به منطقه برگردم . گفتيم : بقيّة بحث چه مي شود ؟ گفت : تمام صحبت هايي را كه در اين جا راجع به شيعيان لبنان و اسرائيل براي شما مي كنم، براي آقاي سلامت توضيح داده ام و من از آقاي سلامت مي خواهم ، كه ادامة‍ بحث را براي شما بازگو كنند.

در يكي از روزهاي سال 61 ، يك نفر محقق آمد و راجع به حميدرضا سلامت از من سؤالاتي كرد. من متوجّه شدم، كه حميدرضا قصد استخدام در يكي از نهادهاي انقلاب را دارد . وقتي حميدرضا را ديدم ، به او گفتم : چرا قبلاً من را در جريان قرار ندادي، كه با آمادگي بيشتر صحبت كنم . ايشان در جواب من گفتند : براي همين به شما نگفتم ، كه حقايق را آن گونه كه وجود دارد، بيان كني .

به اتّفاق تعدادي از برادران رسمي سپاه ، از جمله : حميدرضا سلامت، به اردو رفتيم . من ديدم همة برادران سپاه ، به جز حميدرضا ، مسلّح هستند . از ايشان سؤال كردم ، كه چرا شما اسلحه نداريد ؟ حميدرضا گفت : من كاره اي نيستم كه اسلحه داشته باشم . به كمك نيروها ، چند عدد سيبل نصب كرديم وتيراندازي با اسلحة كلاش شروع شد . وقتي نوبت حميدرضا شد ، ايشان طوري تيراندازي كرد كه ما فكر كرديم او مبتدي است . حتّي از ما سؤال مي كرد ، كه اين اسلحة كلاش ، چطوري تميز مي شود . من گفتم : شما كه در جبهه هستيد و بهتر از ما مي دانيد ! گفت : درست است كه من در جبهه هستم ،‌ امّا چون در قسمت پشتيباني خدمت مي كنم ، با اسلحه زياد سر و كار ندارم. تا اين كه دو روز بعد از مراسم تشييع حميدرضا سلامت، لوحي از طرف سردار محسن رضايي تحويل مسجد دادند . در آن موقع ما متوجّه شديم ، كه ايشان مسئول پدافند منطقة 7 كشور بوده است .

مجيد عمو:
شب خواب ديدم ، كه حميد در مكاني با من است . بعد گفتم : حميد تو كه شهيد شدي ، اينجا چه كار مي كني ؟ گفت : نه ، چه كسي گفته است كه من شهيد شده ام ؟ من زنده ام .

حسن عليزاده:
يك روز كه در اردوي اخلمد بوديم ، حميدرضا گفت : آرزو كنيد كه خدا سعادتي به ما عطا كند ، كه بتوانيم در جنگ با اسرائيل شركت كنيم و شهيد بشويم و اگر اين سعادت را نصيب ما نكرد ، دعا كنيم كه بچّه هايمان در راه مبارزه با اسرائيل شهيد شوند .

حسين اميني:
زماني كه در اسارت به سر مي بردم، يك شب خواب ديدم كه حميدرضا به من گفت: حسين جان، به برادرم بگو ، كه اين قدر مرا اذيت و آزار ندهد. گويا برادر ايشان اعمالي انجام مي داد ، كه روح ايشان در عذاب بود. من هم به توصيه شهيد سلامت ، نامه اي به ايران فرستادم و در آن نوشتم : به برادرش اطلاع دهند و بگويند، كه روح شهيد را اين قدر اذيت نكند.

زماني كه برادران قرارگاه نجف اشرف، خبر شهادت حميدرضا سلامت را آوردند، دنبال آدرس خانواده شهيد مي گشتند. من آنها را ديدم و سؤال كردم: آدرس چه كسي را مي خواهيد؟ گفتند: آدرس خانه آقاي سلامت را مي خواهيم، چون پسر آقاي سلامت، كه فرمانده پدافند قرارگاه نجف اشرف بوده ، به شهادت رسيده است و ما خبر شهادت ايشان را آورده ايم. من تعجب كردم و گفتم: حميدرضا سلامت سرباز بوده است، چطور فرمانده شده است؟ آنها گفتند : شهيد حميدرضا سلامت بعد از مدتي به استخدام سپاه در آمد . سپس حكم فرماندهي ايشان را به من دادند و تقدير نامه اي هم براي خانواده اش آورده بودند. برادران پرسيدند: چرا اين قدر متعجب شده ايد؟ گفتم: چون شهيد سلامت به هيچ يك از دوستان و اعضاء خانواده اش عنوان نكرده بود، كه در جبهه مسئوليت دارد.

يکي از همکلاسي هاي شهيد:
قبل از انقلاب ، معلم فارسي به نام آقاي لنگرودي داشتيم ، كه هر وقت سر كلاس مي آمد، همه دخترها روسري ها را درمي آوردند و يك گل به داخل موهايشان مي زدند . من به خاطر اعتقادات مذهبي كه داشتم ، حاضر نبودم كه روسريم را بردارم . يك روز داخل دفتر مدرسه بودم ، كه آقاي لنگرودي به مدير مدرسه گفت : اين دختر خانم را مجبور كن كه سر كلاس من روسريش را بردارد و گرنه نمره درس فارسي او را نمي دهم . در همين حين حميدرضا سلامت كه در آن زمان هم كلاسي ام بود ، وارد دفتر شدند و با مدير مدرسه شروع به جر و بحث كردند و گفتند : شما اجازه نداريد اين كار را بكنيد . بعد از آن هم با آقاي لنگرودي صحبت كردند . از جلسه بعد كه آقاي لنگرودي سر كلاس آمدند ، گفتند : خانم ها از اين به بعد هيچ كس بدون روسري سر كلاس من نيايد و اوايل انقلاب بود ، كه خبردار شديم آقاي لنگرودي، به فيض عظيم شهادت نائل آمده اند .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 224
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,415 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,516 نفر
بازدید این ماه : 3,159 نفر
بازدید ماه قبل : 5,699 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک