فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

عبدي ده سرخ ,حمزه

خاطرات
خواهرشهيد:
قبل از انقلاب ، شوهرم مي خواست گواهينامه بگيرد و به خاطر اينكه سواد نداشت، موفق نمي شد . يكي از سرهنگ هاي راهنمايي رانندگي ، به ايشان گفته بود، كه اگر شما يك مقداري پول بدهيد، من كارتان را درست مي كنم. بعد قرار شد يك مقداري پول بدهيم، تا ايشان گواهينامه بگيرد. شهيد گفت: اينكار را نكنيد. شوهرم گفت: مجبور هستم، من سواد ندارم، نمي توانم گواهينامه بگيرم. شهيد گفت: من خودم يادتان مي دهم . يك شب تا ساعتهاي 12 نشست و به شوهرم تعليم داد. بعد به شوهرم گفت: پولي كه مي خواستيد به آن سرهنگ بدهيد، من مي برم يك جايي خرج مي كنم ، كه براي آخرتتان مفيد باشد وتوكلتان به خدا باشد،حتما قبول خواهيد شد . بعد شوهرم رفت و امتحان داد و موفق هم شد كه گواهينامه بگيرد.

فاطمه پورحميد:
موقعي كه ايشان در دانشگاه قبول شده بود، شنيدم كه از رفتن به دانشگاه صرف نظر كرده اند . وقتي از ايشان پرسيدم ، كه به چه خاطر نمي خواهيد درستان را ادامه دهيد ؟ گفتند: در دانشگاه دختر ها و پسر ها مختلط هستند ، حتي خوابگاهها مختلط هستند و به همين خاطر من از دانشگاه خوشم نمي آيد و از رفتن به دانشگاه صرف نظر كرده ام .

سيد هاشم موسوي:
در اولين جلسه اي كه بعد از انقلاب و بعد از تعطيلي كوتاه مدتي كه در دبيرستان ايجاد شده بود ، شوراي انقلابي مدرسه تصميم گرفته بود ، كه از مجاهدين حمايت و براي آنها تبليغ نمايد. مطالب زيادي هم جمع كرده بودند ، كه قرائت شود و قرار شده بود ، كه اين جلسه در سالن مدرسه و در اجتماع همه دانش آموزان و اولياء آنها برگزار شود. شهيد عبدي به بنده گفت: الان وقت آن است كه ما هم دست به كار شويم ، كه عقب نمانيم . دست مرا گرفت و رفتيم به پيش شهيد هاشمي نژاد. ايشان مقداري مطلب به ما دادند و براي مقداري ديگر هم آدرس دادند كه برويم بگيريم، آن زمان ، مثلاً : صحبت هاي شهيد دشتي ،شهيد مطهري، شهيد مدرس، زندگينامه شهيد مدرس و چند شهيد ديگر را دسته بندي كرديم و شايد دو برابر آنها مطلب جمع كرديم و تا ساعت يك شب همه را خوانديم. قرار شد بنده ، قبل از اينكه آنها شروع كنند، من آن قسمت از زندگي نامه شهيد مدرس را كه با رضا خان در گير شده بود، ويقه مدرس را گرفته و گفته بود: سيد تو از جان من چه مي خواهي و مدرس در جواب گفته بود ، كه من همان جان تو را مي خواهم، را با همان لهجه خود مدرس ، بيان كنم، و همين طور هم اجرا كردم. بعد از جلسه ، خيلي از مردم كه دوست دار مدرس و انقلاب بودند، آمدند و پيشاني مرا بوسيدند و مرا تحسين كردند.

خواهرشهيد:
بعد از شهادت ايشان ، خواب ديدم كه در يك خرابه اي هستم، يك ديوار كاه گلي بود و خيلي پله هاي فرسوده اي داشت. از پله ها بالا رفتم ، ديدم اعلام مي كنند كه تشييع جنازه است. ديدم آن طرف در ميان درختها ، در حال بردن شهدا هستند ، من هم رفتم آنجا. در حالي كه شعار مي دادم و مي گفتم: ( شهيدان زنده اند الله اكبر ، به خون آغشته اند الله اكبر) ، ديدم همه شخصيتهاي بزرگ ؛ از جمله: حضرت امام (ره), رهبر معظم انقلاب وحاج احمد آقا ، همگي بودند و دور قبر ايستاده بودند، داخل قبر را نگاه كردم ، ديدم برادر خودم داخل قبر است .ديدم چهره خيلي نوراني دارد . ديدم شهيد داخل قبر در حال قرائت سورة يس مي باشد. من حيرت زده شدم. به امام خميني گفتم: فقط امام حسين (ع) با سر بريده ، قرآن مي خواند ، ولي حالا مي بينم ، كه حمزه مشغول خواندن قرآن است. امام گفتند: بله دخترم، درست است، شهيدان همگي مثل امام حسين (ع) هستند و هيچ فرقي نمي كنند.

تقي اربابي:
يك بار خواب ديدم، كه در يك محلي ، كه آزمون برگزار مي شود و بنده مسئول اين جلسه آزمون بودم وبه افراد نمره مي دادم، قرار بود كه به كسي كه بالاترين نمره را بياورد، به عنوان جايزه ، يك اسلحة كمري بدهند. در بين همه اين افراد، حمزه عبدي بالاترين نمره را آورد، كه بعد بنده از خواب بيدار شدم و وقتي خوب فكر كردم، ديدم تمام آنهايي كه در جلسه آزمون بودند ، همگي شهيد شدند.

سيد هاشم موسوي:
در دوران انقلاب ، ساواك دنبال من بود ، كه مرا دستگير كند. بنده ، در سينما بودم و بعد از اينكه در عرض يك ساعت ، 3 بار جا عوض كردم، آخرش مرا گرفتند. موقعي كه مي خواستند مرا به كلانتري ببرند، شهيد عبدي با چند نفر ديگر آمدند و سر آنها را گرم كردند و من توانستم فرار كنم.

قدرت ا... عبدي:
قبل از انقلاب، يك بار هنگامي كه ، جناب حاج آقاي نورالهيان در يك جلسه در مسجد شجره سخنراني مي كردند، نيروهاي امنيتي ، آنجا را محاصره مي كنند. شهيد عبدي به من گفت: حاجي يك كاري بكن. بنده گفتم: چه كاركنم؟ گفت: شما يك ماشين جور كن تا حاج آقا را از طرف زنها فراري بدهيم. به هر صورت ، بنده ماشين يكي از دوستان را گرفتم و جلو مسجد پارك كرديم . هنگامي كه نيروهاي شهرباني آمدند ، كه نگذارند ماشين را آنجا پارك كنيم ، در يك فرصت مناسب ، شهيد عبدي ، حاج آقا را آورد و سريع سوار شدند و فرار كردند.

فاطمه پورحميد:
موقعي كه شهيد حدودا 6 سالش بود، يك روز كه ساواك برادر روحاني اش را گرفتند و داشتند مي بردند ، ايشان با همان سن وسال كمش ، رفته بود و گفته بود ، كه با اين روحاني كار نداشته باشيد و او كه كاري نكرده است . به همين خاطر ايشان را هم گرفته و برده بودند كلانتري محل ، تا از او باز خواست كنند.

قدرت ا... عبدي:
در اوايل انقلاب، آقاي ابطحي در فلكه صاحب الزمان(عج) ، كانوني داشتند كه آن موقع ، در مورد كرات آسماني بحث مي كردند. يك بار شهيد عبدي به ايشان گفت :حاج آقا الان در اين كره خاكي ، يك سري مسايلي به وقوع مي پيوندد، الان شما بايد در اين مورد بحث كنيد.آقاي الطحي گفت : شما نمي دانيد و از اين وقايع چيزي نمي فهميد. شهيد بعدا رفت و به ايشان گفت: حاج آقا شما نبايد اين طوري برخورد مي كرديد. من از شما سؤال كردم و شما بايد برايم توضيح مي داديد ، نه اينكه با پرخاش پشت ميكروفن ، بگوييد: ما هيچ چيز نمي فهميم.

فاطمه پورحميد:
اولين باري كه ايشان به جبهه رفته بود، آمدند دنبال من ، كه بروم پاي تلفن با ايشان صحبت كنم . گفتم: دلم برايت تنگ شده . ايشان گفتند: مادر جان ، من توي باغ گل هستم و اينجا آن قدر گل هست ، که هرگلي را خواسته باشي ، مي تواني بچيني و من در جمع گل ها ، گم شده ام.

فاطمه پورحميد:
بعد از شهادت ايشان ، خواب ديدم در داخل همين اتاق خودمان به همراه (خدا بيامرز) حاج آقايمان نشسته ايم و حمزه با صداي بسيار زيبايي مشغول آواز خواندن است . حاج آقا گفتند :حمزه جان برو روي بالكن بخوان ، من گفتم : نه مادر ، همين جا باش تا من صدايت را بشنوم ،صدايت خيلي زيبا شده و قبلا اين طوري نبود . و بعد از چند لحظه ، از خواب بيدار شدم.

نصرت عبدي:
در همسايگي ما ، يك دوستي داشتم كه زياد به خدا و دين اعتقاد نداشت . از من در اين باره سئوال كرد، من گفتم: بنده كه سواد ندارم، بتوانم برايت توضيح بدهم، ولي يك نفر را به شما معرفي مي كنم، گفت: چه كسي؟ گفتم: برادر خودم، بعد اين موضوع را به برادرم گفتم و ايشان خيلي ناراحت شد وگفت: حتماً بايد با ايشان صحبت كنم. فردا همان روز ، چند تا كتاب برايش آوردند و نشستند با ايشان صحبت كردند. بعد از سلام واحوالپرسي گفتند: بفرمائيد سئوالتان را مطرح كنيد، به من هم گفتند، كه بنشينيد، ولي من چون كار داشتم، نماندم و اي كاش مي نشستم و استفاده مي كردم. ولي چون مي خواستم غذا درست كنم، رفتم. بعد از يك ساعت و نيم ، بحث ايشان تمام شد. بعد دوستم آمد و گفت: اين چه برادري است كه شما داريد، خيلي اطلاعات دارد. خيلي از سئوال هايي كه من از معلمم كرده ام و نتوانسته جواب دهد، را به راحتي جواب داد و مرا توجيه كرد.


موقع تشييع جنازه شهيد و جمعي از شهداي ديگر ، جمعيت زيادي آمده بودند. يك خانمي را ديدم كه بيش از حد گريه و زاري مي كرد. بنده گفتم: خانم آن قدر گريه نكنيد ، اينجا جاي گريه كردن نيست و شما كه طاقت نداريد ، نبايد به تشييع جنازه مي آمديد. ايشان از حرف من ناراحت شد و گفت: شما نمي دانيد كه من چه كسي را از داده ام، اگر مي دانستيد اين حرف را نمي گفتيد. گفتم: مگر شما چه كسي را از دست داده ايد، ايشان گفتند: من استادم را از داده ام. گفتم: استادتان كيست؟ گفت: استاد من ، جناب آقاي عبدي بودند كه از دست دادم. من گفتم: من خواهر شهيد عبدي هستم، ايشان مرا در آغوش كشيد و گفت: پس به چه دليل گريه نمي كنيد، من گفتم: براي اينكه اينجا منافق زياد هستند و ما نبايد خودمان را ببازيم.

سيد هاشم موسوي:
زماني در بيمارستان شهيد مدرس كنوني، كه آن زمان اسم آن ، مدرسه هدايت بود ، درس مي خوانديم . سال 56 قرار شد كه سخنراني ها ، كمي علني تر شود . ايشان مسئوليت داشت كه مراجع را جهت سخنراني دعوت كند. من و تعدادي از بچه ها نيز ، دنبال بلندگو و امور تبليغاتي بوديم.ايشان به عنوان نماينده مدرسه تعيين شد، كه اطلاعيه ها را تنظيم كند و هماهنگي با مراجعي، مثل: آيت ا... خامنه اي و آيه ا... مرعشي و بسياري ديگر را بر عهده داشت .

اصغر عباس نژاد:
يكي از آشنايان بنده ، كه اقوام ايشان نيز هستند ، تعريف مي كردند :
موقعي كه در عمليات بستان زخمي شده بودم ، در بيمارستان نجميه بستري بودم . شهيد قبل از عمليات آمد و كنار تخت من رو به قبله نشست و مشغول دعا كردن شد.گويي همان جا از خداوند در خواست شهادت مي كرد ، كه بعدا در همان عمليات( فتح المبين) به درجه رفيع شهادت نائل آمد.

سيد هاشم موسوي:
يك بار خانوادهاي محل علاقه مند شده بودند، كه با همديگر به كوه پيمايي بروند و به همين خاطر ، چند تن از آقايان معتمد محل ، كانديدا شده بودند ، كه براي مراقبت از آنها بروند. آن موقع، هنوز حمزه ازدواج نكرده بود ، ولي با همين حال ، خانواده ها اصرار کردند ، كه ايشان هم همراه آنان باشد.
محمد جواد فاضلي:
گاهي اوقات درباره ازدواج با ايشان صحبت مي كرديم . يك بار به ايشان گفتم: اگر شما مي خواهي داماد شوي، من خودم حاضرم كه هر جا خودت مي گويي، براي شما خواستگاري بروم و گفتم : من خودم هم دختر دارم ، اگر خواسته باشي ، من حاضرم كه شما ، داماد بنده بشويد . آن روز ايشان هيچ چيزي نگفت : ايشان بعد از مدتي شهيد شد و بعدا در وصيت نامه اش خواندم ، كه نوشته بود: بعضي از دوستان به من پيشنهاد ازدواج مي دهند، ولي من قبول نمي كنم، چون مي خواهم با شهادت ازدواج كنم.

علي قاسمي:
يك روز در پادگان بسيج مشهد، با يكي از مسئولين كاري داشتم و نمي دانستم كه به كجا بايد مراجعه كنم ، ديدم جمعي از برادران در يك مكاني مشغول آموزش هستند و بنده رفتم و از اين برادران سؤال كردم ، كه اتاق فلاني كجاست؟ ديدم يكي از برادران ، بنده را با اسم صدا زد و سلام كرد و بنده ، خوب دقت که كردم ، ديدم حمزه عبدي است . ايشان آن قدر در ميان آفتاب براي آموزش دادن نيروها تلاش كرده بود ، كه سر تا پايش خيس بود و چهره اش سوخته بود ، و من با آنكه ايشان را به خوبي مي شناختم ، نتوانستم ايشان را تشخيص بدهم.

اصغر عباس نژاد:
موقع ازدواج بنده ، ايشان براي هديه ازدواج، قاب عكس امام را كادو گرفت و به من هديه كردند . و اين هديه اي بسيار ارزشمند بود ، كه بنده هنوز آن را دارم .

نصرت عبدي:
نيروهاي عراقي ، ايشان را در منطقه، اسير كرده بودند و چشم هايش را از حدقه در آورده بودند و او را به شهادت رسانده بودند.

غلامحسن عبدي:
قبل از انقلاب ، يك روز در اطراف حرم، راهپيمايي بود . ايشان با تلاش فراوان، اين راهپيمايي را ، از طرف حرم به طرف (پنجره) كشاندند ، تا آنجا مردم ، دكه اي که بنام، دكه شاه ،بود را خراب كنند و به آتش بكشند.

صديقه عبدي:
در بحبوحه انقلاب ، يك روز كه براي راهپيمايي رفته بوديم و با تا كسي بر مي گشتيم، که ديدم ، حمزه با چند نفر ديگر ، يك جايي جمع شده اند و شعار مي دادند و مي خواستند وارد صحنه حرم شوند ، ولي نيروهاي ارتشي نمي گذاشتند كه آنها وارد شوند. آنها شعار مي دادند:به گفتهخميني ،ارتش برادر ماست و سر و صورت ارتشي ها را مي بوسيدند. من به راننده تاكسي گفتم: اگر ممكن است بر گرديد ، كه من دوباره برادرم را ببينم و بفهمم كه آخرش چكار خواهند كرد. ولي ايشان ميانه خوبي با انقلابي ها نداشت و قبول نكرد .من رفتم خانه و بعد از چند ساعتي خبر آوردند ، كه حمزه را گرفته اند.ما ناراحت شديم ، ولي چند ساعتي نگذشت ، كه ديدم با پاي برهنه آمد وگفتيم: كفش هايت كجاست؟ گفت: مرا گرفته بودند و آنها را در شلوغي گم كرده ام.

تقي اربابي:
آخرين باري كه شهيد عازم جبهه هاي جنوب بودند ، آمده بودند تا از بنده خداحافظي كنند و مادرشان را ، همراه آورده بودند . مادر شهيد از بنده تقاضا كردند، كه شهيد را از رفتن به جبهه منصرف كنم ، تا ازدواج كند . من با حمزه صحبت كردم ، البته مانع ايشان نشدم ، فقط تقاضاي مادرشان را مطرح كردم . شهيد گفت : فعلا زمان جبهه رفتن است، نه زمان ازدواج كردن. بعدها بنده در وصيت نامه شهيد خواندم، كه نوشته بودند : بعضي از دوستان به من پيشنهاد ازدواج مي دهند، ولي من جبهه را بر ازدواج كردن ترجيح دادم .

سيد هاشم موسوي:
دوراني كه با همديگر به مدرسه مي رفتيم ، ايشان هميشه مقداري شكلات مي خريد و توي جيبش مي گذاشت و وقتي با دوستان بوديم، ايشان چيستان هاي مذهبي مطرح مي كرد، هر كدام از بچه ها كه مي توانست صحيح جواب بدهد، يك شكلات از ايشان مي گرفت و اين كار باعث شده بود ، كه نفوذ عجيبي در بين بچه ها پيدا كند و آن قدر والدين بچه ها از ايشان مطمئن بودند ، كه هر وقت فرزندانشان مي خواستند جايي بروند، اول از آنها مي پرسيدند: آيا حمزه عبدي با شما هست يا نه؟

نصرت عبدي:
يك شب خواب ديدم، ايشان در حالي كه فقط يك روزنامه زير سرش گذاشته، خوابيده است. صبح به ايشان گفتم: چرا رختخواب براي خودت پهن نمي كني؟ ايشان خنديد. شب بعد خودم رفتم كه برايش رختخواب پهن كنم ، كه بخوابد، ولي ايشان مانع شد. گفتم: شما خسته هستي و نمي تواني درست رختخوابت را پهن كني، گفت: نه ، من خسته نيستم، وقتي وضو مي گيرم و روي رختخواب دراز مي كشم ، خوابم مي برد، و از طرفي شما نمي داني كه خيلي ها هستند ، كه روي زمين سخت و حتي روي سنگ مي خوابند و يا مثلا در فلسطين ، كه حتي جاي خواب ندارند.

روز تعزيه شهيد، يك پيرمردي آمده بود مسجد و صحبت مي كرد، مي گفت: ما در روستا زندگي مي كنيم، شنيديم كه آقاي عبدي شهيد شده، به همين خاطر از سپاه آدرس گرفتيم كه در تعزيه ايشان شركت كنيم، چون ايشان زياد به روستاهاي اطراف مي آمد و به ما كمك مي كرد و هميشه موقع خداحافظي با همگي دست مي داد و طوري كه هيچكس متوجه نشود، در حال دست دادن ، پول توي مشتمان مي گذاشت و مشتمان را مي بست و به اين نحو ، ايشان به همه افراد روستا كمك مي كرد.

بعد از شهادت ايشان، خواب ديدم، حمزه آمد و يك كيسه سفيدرنگي دستش بود، گفتم: اينها چيست؟ گفت: اينها از غذاي خودمان است، زياد بود ، آوردم برايتان . ديدم يك غذاي مفصلي است، (شيشليك بود، خيلي هم خوشمزه بود) ، گفتم؛ حمزه جان ، شما از اين غذاها نمي خوريد؟ گفت: جايي كه من هستم ، همه غذاهايش همين طوري است.

صديقه عبدي:
موقعي كه حمزه هفت يا هشت سالش بود ، يك بار به خانه شوهر خاله بزرگترم رفته بود و گفته بود: حاج آقا، موقعي كه پول مي داديد كه بروم برايتان چيزي بخرم، شايد يك مقدار كمي مي ماند و يادم مي رفت به شما برگردانم ، يا اينكه اشتباه مي شد و به همين خاطر ، پول آورده ام تا از شما حلاليت بطلبم و شما از من راضي باشيد. ايشان گفته بود، كه اين چه حرفي است، كه شما مي زني، از شير مادر حلالتر باشد، شما مثل پسر خودم هستي.

يك بار حمزه مقداري پول به من داد و گفت، كه بگذارم توي جيب شوهرم. من علت اينكار را پرسيدم، ايشان گفت : شما اين پولها را بدون اينكه شوهرتان بفهمد ، توي جيب ايشان بگذاريد و من اصرار كردم كه علتش را بگويد . ايشان گفت : وقتي بچه بودم و حاج آقا پول مي دادند ، كه برايشان چيزي بگيرم، اگر مقدار كمي مثلا: يك دو توماني مي ماند، يادم مي رفت كه آن را برگردانم ، به همين خاطر اين کار را مي کنم ، كه حقي بر گردنم نباشد .

علي قاسمي:
اولين باري كه من با ايشان آشنا شدم ، در رابطه با اجاره كردن يك منزل بود. بنده از حاج آقاي رضايي خواسته بود ، كه برايم يك منزل اجاره اي پيدا كنند و ايشان گفتند، كه منزل حاج آقاي پورجاني را برايتان در نظر گرفته ايم و صحبتش هم شده. بعدها فهميدم، با اينكه بنده اصلاً شهيد حمزه را نمي شناختم ، ولي ايشان پيگير اين بودند كه براي من خانه پيدا كنند، من از حاج آقاي پورجاني شنيدم كه گفتند: موقعي كه شهيد براي صحبت كردن دربارة منزل آمده بودند، بنده پرسيدم كه خانه براي چه كسي مي خواهيد؟ ايشان گفتند: شما مطمئن باش، ايشان از كساني هستند كه سرو كارشان با نارنجك و وسائل جنگ بوده ، ولي خاطر جمع باشد ، كه خانه شما را منفجر نخواهد كرد!

عيد نوروز بود و ما مي خواستيم سفره بچينيم، كه ايشان اجازه نمي داد. ايشان مي گفت: عيد نوروز موقع خوبي براي جشن گرفتن نيست، بهتر است عيد غدير را جشن بگيريم. حتي يك پسر دايي داشتيم، که ارتشي بود و آمده بود خانه ما و مي گفت:‌ براي چه شيريني نگذاشته ايد؟ گفتيم: ما مي خواهيم كم كم جشن عيد نوروز را كم رنگ كنيم و به جاي آن عيد غدير را جشن بگيريم. بعدها ما دليل اينكار را از ايشان پرسيديم: ايشان يك كتاب براي بنده آورد و مي خواند. اين كتاب آن موقع دربارة زندانيان شاه نوشته شده بود. ايشان به من گفت: الان يك سري افراد به دليل مخالفت با رژيم ظالم شاه ، زنداني هستند و شكنجه مي شوند و به همين خاطر ، خانواده هايشان عزا دارند و شما نبايد حاضر شويد ، كه الان را جشن بگيريد.

نصرت عبدي:
يك شب دير وقت بود، که ديدم چراغ اتاقشان روشن است، رفتم ديدم مشغول خواندن و نوشتن است. گفتم: هنوز بيدار هستيد،‌ايشان گفتند:‌ بله كاري داشتيد. گفتم: نه ، كار كه نداشتم، ولي دير وقت است و چرا استراحت نمي كنيد. گفت:‌ شما كه خواب بوديد، از كجا فهميديد كه من بيدار هستم. گفتم: از نور چراغ كه توي اتاق افتاده بود، فهميدم كه هنوز بيداريد. ايشان به فكر فرو رفت و خيلي ناراحت شد. و گفت: خيلي معذرت مي خواهم ، اصلاً حواسم نبود كه مزاحم خواب شما هستم. من گفتم: نه خدا شاهد است، فقط به خاطر خودتان گفتم ، كه خسته مي شويد. ايشان به همين خاطر ، ديدم فردايش رفته و يك چراغ مطالعه خريده. وقتي بنده را ديدند ، گفتند:‌ رفتم چراغ خريدم تا مزاحم خوابتان نباشم.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 252
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 3,431 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,532 نفر
بازدید این ماه : 4,175 نفر
بازدید ماه قبل : 6,715 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک