فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات محمد زاده شهري,حسين
خاطرات طلابيگي: به او گفتم كه شما اهل كجائيد ؟ گفت : اهل فردوس ، ديدم يك مقدار نبات در آورده : گفتم : اين نباتها چيست ، گفت : وقتي مي آمدم جبهه، مادرم اين نباتها را داد و گفته هرزمان كه دلت ضعف كرد بخور ، بعد ايشان گفت : من مادرم مرض قلبي دارد ، با توجّه به اينكه اسمش حسين بود و خودش به جبهه آمده بود و برادر كوچكش علي هم به جبهه آمده بود ، حالت غير قابل وصفي به من دست داده بود. شايد به ياد خانواده ام افتاده بودم ، او فرد بسيار مخلصي بود ، يادم مي آيد او يك دفعه به من گفت : كه فلاني من غيبت تو را شنيده ام ، راضي باشيد ، يعني نه اهل غيبت بود و نه غيره و اگر هم مي شنيدند رضايت حاصل مي كردند ، و من زمانيكه ديدم مادرش با آن قلب مريضش ، فرزندانش را به جنگ فرستاده ، ديگر حال خود را نفهميدم و مي خواستم گريه كنم . نحوة شهادت علي محمّدزاده به اينگونه بود كه در همان آموزشهاي غوّاصي كه مي ديديم جلوي همگان به درون آب مي رود و به دليل به وجود آمدن گرداب ، درون آب به شهادت مي رسد (آب او را به پائين مي كشاند) تا بچّه ها آمده بودند او را نجات بدهند ، آب ايشان را به پائين كشيده بود و ديگر هم جسد ايشان پيدا نشد ، نحوة شهادت حسين هم اينگونه بود كه در يك عمليّاتي كه براي شناسايي مي روند كمين دشمن متوجّة اينها مي گردد .وقتي كه افراد براي شناسايي به منطقة دشمن درگير شد . به دليل اينكه عمليّات لو رفته بود. همين كه بچّه ها مي آيند عقب نشيني كنند ، دشمن متوجّه آنان مي شود و شروع به تيراندازي مي كنند و يك تير هم به ايشان اصابت مي كند ، چون ديگر نمي تواند بيايد عقب ، به بچّه ها مي گويد شما برويد ، و هرچه اصرار مي كنند ، مي گويد : شما برويد من از پشت سر مي آيم ، بعداً براي من اينطور نقل كردند كه شبهاي بعد كه براي شناسايي رفته بوديم ، ديديم كه ايشان به درختي تكيه زده و همانگونه به شهادت رسيده است . ذبيح ا.. خليلي اول: روزي به اتفاق چند نفر از بچه ها از پادگان ظفر در نزديكي ايلام بيرون رفته بوديم و بچه هاي داخل پادگان خربزه خورده بودند و براي ما هم كنار گذاشته بودند. وقتي كه خربزه ها را مي خورديم من با توجه به وضعيت جسماني برترم، سهم خربزه يكي از بچه ها را با شوخي از او گرفته و خوردم و فكر مي كنم، فقط اين كار را براي خوشايند بقيه انجام دادم. بعد از ماجرا حسين مرا به كناري كشيد و در حالي كه بازويم را فشرد، گفت: عاقبت اين گوشتها را مارها مي خواهند، بخورند. محمد محمدزاده: حسين خارج از ماه رمضان روزه مي گرفت . يك شب اهل خانه به يكي از روستاها ي اطراف رفتند و نشد كه زودتر برگردند . وقتي كه آمدند ديدند كه حسين ساعت را با پارچه بگوشش بسته كه اگر كسي او را بيدار نكرد ، با صداي ساعت بيدار شود . تا آنجا روزه گرفت كه بلاخره مادر به وحشت افتاد و گفت : اين قدر كه تو روزه مي گيري ، خوب نيست و به وي گوشزد كرد كه ديگر تو را بيدار نخواهم كرد . مادر مي گويد : در نيمه هاي شب ديدم برق اتاق ديگر روشن است و صدايي مي آيد ، رفتم ببينم كه چه خبر است . ديدم حسين براي خوردن سحري بيدار شده و نان و پنير مي خورد . درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي , بازدید : 167 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |