فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات فيوجي ,حسن
خاطرات رجب فيوجي: يك شب حسن در خواب بود. نصف شب بود، صداي گريه شنيدم وقتي بيدار شدم، ديدم حسن نشسته و دارد گريه مي كند. وقتي پرسيديم چرا گريه مي كني، گفت : (خواب ديدم شهيد شده ام ) من هم شروع كردم با او گريه كردن. صبح مثل مرغ سربريده طاقت نداشت. هي بيرون مي رفت و مي آمدمن هم به مادر چيزي نگفتم : چون اگر از جريان باخبر مي شد نمي گذاشت حسن به جبهه برود و همان روز عصر خداحافظي كرد و رفت. در سال 59 در سنندج يك گروه پنج نفره بوديم . وقتي كه در سنندج بوديم ، براي ما غذا آورده بودند اين غذا يك كيسه نان خشك بود . من مي گفتم كه نان ها كپك زده و همين طور هم بود ولي ايشان مي گفت : عيبي ندارد و ما نان ها را مي خورديم. منظور اينكه ايشان در همه كارها با ما بود . خداوند رحمتش كند و با شهداي صدر اسلام محشور نمايد . حسن گاهي شبها بيرون مي رفت . از او سؤال مي كرديم : حسن كجا مي روي ؟ مي گفت : مي خواهم به مسجد غربتي ها بروم و سخنراني كنم . ما هم به همين خاطر اسم او را پيغمبر غربتي ها گذاشته بوديم . تا اينكه تلفنگرام آمد كه از شما شش نفر نيرو مي خواهيم و به آنها بگوييد صددرصد شهيد مي شوند . صبح اعلام كرديم برادران چنين تلگرافي آمده و از من شش نفر نيرو بيشتر نخواستند و صد در صد هم امكان زنده ماندن در آن نيست . چه كساني حاضرند بروند . حسن گفت : من مي خواهم بروم . گفتم : شما كه محافظ من هستي . شما حالا مي خواهيد برويد براي من سخت است . آن زمان ترورها هم خيلي زياد بود يك دفعه صبح من به مسجد جامع مي رفتم كه درس بدهم ، به من حمله شد اما گلوله گير كرد و منافقين دستگير و اعدام شدند يك دفعه هم كوكتل مولوتف داخل خانه انداختند . خوشبختانه داخل زيرزمين افتاد و آنجا هم وسايلي كه قابل سوختن باشد ، نبود و فقط آجر بود و سريع خاموش شد گفتم : چون بحث شهادت هست من ممانعت نمي كنم . ايشان به همراه مرحوم طاهري و مرحو م عليرضا عمراني و سه نفر ديگر رفتند . آنها مي بايست عمليات انتحاري انجام مي دادند و با آر پي جي در دل دشمن مي رفتند در حالي كه اطرافشان هم در محاصره بود . وقتي كه بر مي گشتند دشمن متوجه مي شود و آنها را به رگبار مي بندد و يك تير به سر حسن برخورد مي كند چو مغز سرش متلاشي مي شود . من به پدرش زنگ زدم و گفتم : بياييد سپاه كارتان دارم . پدرشان به سپاه آمد و گفت : حسن شهيد شده گفتم : بله حسن شهيد شده است . موقعي كه ايشان را دفن كرديم خاله ايشان كه مادر زنشان هم بود به من گفت كه : حاج آقا بايد حسن را پيش خودت نگه مي داشتي چرا گذاشتي برود . من نمي توانستم جواب بدهم چون بغض كرده بودم و گريه مي كردم . مادرش يك جواب قانع كننده به خواهرش داد كه هيچ گاه يادم نمي رود.اوگفت اگر همه درباره فرزندانشان اينطورفکرکنند که دشمن تا حالا به مشهد رسيده بود. فاطمه افرادي طرقي,همسر شهيد: وقتي ايشان از جبهه كردستان آمد، پدر و مادرش به مشهد زنگ زدند كه به منزل آنها بروم و گفتند كه حسن فردا مي خواهد بيايد. ايشان هنوز فرزند دخترمان را كه به دنيا آمده نديده بود. من به منزل پدرشان رفتم. آنقدر جمعيت دور همسرم جمع شده بود كه من مانده بودم چگونه او را ببينم. شب منزلشان شلوغ شد. فاميل و دوستان و آشنايان به ديدنش آمده بودند. فقط من ذوق داشتم كه بيايد و دخترش را ببيند. يك وقت ديدم از بين در نگاه مي كند و به من اشاره كرد كه به من خبر دادند كه خدا به من يك دختر داده است. خدا را شكر مي كنم. روزيش را هم خدا مي دهد. ميهمان ها كه رفتند ايشان آمد كه فرزندمان را ببيند. از راه آمد بچه داخل گهواره بود. بچه را از ما گرفت بوسيد و اسمش را سميه گذاشت. آنقدر هم خوشحال بود كه خدا مي داند. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي , بازدید : 110 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |