فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

عليپور,حسن
خاطرات
كبري عباسي,مادر شهيد:
پدر حسن يك اسب قرمزي داشت كه حسن به آن خيلي علاقه داشت. يك روز ديدم رفته و كنار آخر اسب نشسته و اسب را نگاه مي كند كه چگونه كاه مي خورد. به او گفتم: پسر جان، از اين جا بلند شو كثيف است. گفت: مادر من نگاه مي كنم ببينم چگونه كاه و علف مي خورد.

سر تا پاي حسن را در هنگام محرم سياه پوش مي كردم و برايش داده بودم سوره ياسين را نوشته بودند و وسط آن را قيچي كرده بودم و صبح به صبح او را از وسط حلقه رد مي كردم .

موسي علي پور,پدر شهيد:
سه شنبه شب قبل از اينكه حسن به دنيا بيايد خواب ديدم كه تمام مردم روستا عليه ما حركت كرده اند و ما را تعقيب مي كردند . به تپه سلام كه رسيدم ديدم يك زير زميني باز شد و من هم به داخل اين زير زمين رفتم و در آنجا زيارتگاهي را مشاهده كردم . اطراف اين زيارتگاه افرادي عمامه هاي سفيد نشسته بودند . از اين زيارتگاه دريچه اي باز شد بعد سرم را جلوي پنجره بردم ديدم يكي از بزرگان آنجا نشسته است .سوال كردم ايشان كيست ؟ اين ابراهيم خليل ا... است . گفتم : قربان ايشان بشوم چطور شده پنجره هاي امام رضا (ع) به اين بزرگي ولي ايشان پنجره كوچكي دارند. بعد همه آنها خنديدند و گفتند : شما نجات يافتي .

عيسي حسيني:
در جزيرة مجنون خطّ خندق حدود 20 ماشين كمپرسي نيسان داشتيم كه رانندة يكي از آنها به نام عيدمحمّد اردوني از نيروهاي وظيفة گردان مهندسي بود . ايشان رفته بود ماشين خاك را خالي كند . در همان حين يك تركشي آمده بود و به سر اردوني اصابت و قسمتي از مخچه اش را برده بود . نيروها با ديدن اين صحنه روحيّة خود را از دست داده و به پشت خط برگشتند . آقاي علي پور وقتي اين صحنه را ديد ، گفت : بايد كارتان را ادامه بدهيد . تعدادي از بچّه ها اوّل امتنا كردند . بعد علي پور گفت : ايرادي ندارد ، آقاياني كه دوست دارند بشينند كار كنند ، بفرمايند . ما خودمان هم هستيم . برادران ديگر هم به آنها نياز نيست كه بيايند . با اين برخورد علي پور راننده ها خجالت كشيدند و آمدند و پشت فرمان ماشين ها نشستند و ادامة كار را دنبال كردند .

بعد از عمليّات والفجر 8 يك روز علي پور در حالي كه عصباني بود آمد و گفت : حسيني آماده باش ، زود نيروهايت را بردار و جلو بياور . تا آن روز علي پور اينگونه با ما برخورد نكرده بود . من از اين نوع برخورد ابتدا ناراحت شدم . به همين منظور وقتي نيروها را آماده كردم به ايشان گفتم ما آمادة حركت هستيم در بين راه گفتم : آقاي علي پور چه شده است كه اين قدر عصباني شده اي ؟ گفت : چيزي نيست . بابا عراقي ها الان دارند مي آيند . آنجا بود كه من به علّت عصبانيّت ايشان پي بردم . بولدزرهايمان را برداشته و جلو رفتيم و در شهرك ولي عصر (عج) شروع به احداث خاكريز كرده و موقعيّت را تثبيت كرديم .

قبل از عمليّات كربلاي 4 ، علي پور موقعيّت و منطقة عمليّاتي كربلاي 4 را براي ما توضيح مي داد و مي گفت كه : با نيروهايتان با تدبير صحبت كنيد . موقعيّتي كه ما مي رويم ، جايي نيست كه كسي برگردد . سعي كنيد يك حالت دعا و نيايشي داشته باشيد . هر قسمتي براي خودش مراسم برگزار كند شايد انشاءا... در اين عمليّات پيروز بشويم . من در عمليّات كربلاي 4 مجروح شدم و در بيمارستان شيراز بستري شدم . علي پور با من تماس گرفت و گفت : چه زمان خوب مي شوي كه برگردي ؟ شهيد جوان بخت گفته بود ، بابا اين آقاي علي پور از جنازة اين بچّه ها هم مي خواهد كار بكشد . گفتم : فعلاً كه مجروح هستم امّا هر وقت شما بگويي برگرد برمي گردم .

پدر شهيد:
حسن علي پور كلاس يازده را در مشهد مي خواند و درب مغازه مكانيكي هم مي رفت كه يك روز گفت: بابا اگر اجازه بدهيد از طريق جهاد چند روزي براي مكانيكي به جبهه بروم. سه ماه تعطيلي بود به ايشان اجازه دادم. وقتي برگشت ديدم خاطرات زيبا تعريف مي كند و مي گويد جبهه آب و هوا خوبي دارد . عشق خوبي دارد . موافقت كنيد تا مدت ديگري بروم گفت : اين دفعه سه ماه مي روم . من هم نخواستم شوق عشق جبهه او را ناديده بگيريم كار به جاي كشيد كه مرتب به جبهه مي رفت و وقتي هم مرخصي مي آمد سه چهار روز بيشتر اينجا نبود و دوباره مي رفت يك روز به اتفاق حسن به نزد شهيد عباس خوش سيما رفتيم . آقاي خوش سيما با شوخي به حسن گفت : شما ديگر شهيد زنده اي ، بگذار اين دفعه من بروم حسن خنديد و گفت : شما همين جا باشيد.

علي حاجي پور:
در عمليّات كربلاي پنج آقاي علي پور به من گفتند : بروم جلو و در يك قسمت خط خاكريزي احداث كنم كه جلوي ديد دشمن گرفته شود . ما رفتيم و نيروها را مشغول كار كرده ، در حين آمدن به نزد علي پور بودم بولدزري را ديدم كه مي خواهد وارد جزيره بوارين بشود . يك دفعه زير شني بولدوزر يك انفجاري صورت گرفت ابتدا فكر نمي كردم كه علي پور همراه اين بولدوزر باشد . وقتي جلو رفتم ديدم علي پور روي زمين افتاده و يك پايش روي مين رفته و مورد اصابت آر پي جي هم قرار گرفته بود . بلافاصله با چفيه هايي كه همراه داشتيم به هر پايش يك چفيه بستيم و به همراه آقاي قدرتي و يك نفر از بچّه هاي روستاي جيم آباد رفته و يك برانكاردي آورديم . اتّفاقاً در همين حين سردار قاآني فرماندة لشكر را ديدم كه پرسيد علي پور چي شده است ؟ گفتم : مجروح شده اند. ايشان گفتند : سريع او را به اورژانس برسانيد . ما علي پور را داخل آمبولانس گذاشتيم تا سريع به اورژانس منتقل كنند . در همين هنگام در حالي كه خون زيادي از علي پور رفته بود امّا روحيّه به ما ، از ما خواست كه هرچه سريعتر به محلّ مأموريّت رفته و ضمن روحيّه دادن به بچّه ها ادامة كار را انجام دهيم و از ما خداحافظي كرد و رفت .

كبري عباسي:
شبي كه عمليّات شروع شده بود به دليل اينكه تلويزيون نداشتيم به منزل عمّة خانم شهيد رفته و تلويزيون تماشا مي كردم و آن شب را تا صبح گريه مي كردم ، صبح بلند شدم مقداري آش نذري براي رفع بلاي رزمندگان پخته بودم . وقتي آش ها روي اجاق در حال پختن بود ، ديدم يك كبوتر قشنگي به منزل ما آمد و سه چهار چرخ دور ديگ آش زد . همسايه ها گفتند : عجب كبوتري ! محمّدمان دويد كه كبوتر را بگيرد . كبوتر روي زمين راه مي رفت . بعد پر زد و رفت روي ديوار منزلمان نشست . همان جا با خودم گفتم : اين روح حسن است كه به پرواز در آمده است . حسن شهيد شده است . اين كبوتر روح حسن است كه نزد مادرش آمده است . همسايه ها گفتند : اين حرفها را كنار بگذار ، شما هميشه از اين حرفها مي زني . گفتم : حالا معلوم خواهد شد . آش ها را كه در بين همسايه ها تقسيم كرديم و تمام شد . نمازم را خواندم و كمي آش خورديم و نشستيم با همسايه ها قليان مي كشيدم كه ديدم عمويش به خانة ما آمد . به عموي حسن گفتم: چه خبر آورده اي ؟ خبر خوش آورده اي ؟ گفت : بلي ، خبر خوش آورده ام ، حسن شهيد شده است . اگر عكس در خانه داريد بدهيد . گفتم : خدا قبول كند . عكس ها را به او دادم و از حياط بيرون رفت .

علي حاجي پور:
يادم هست وقتي بولدوزرها مي خواستند وارد جزيره بوارين بشوند به دليل بلندي ارتفاع دژهاي دشمن نمي توانستند عبور كنند. به اتفاق علي پور به خدمت فرمانده لشكر برادر قاآني رسيديم و قرار شد كه بچه هاي تخريب بيايند و اين ارتفاع را منفجر كنند تا عبور بولدوزرها به جزيره بوارين به سهولت انجام شود.

حسن عليپور:
يك دفعه آقاي عليپور تعريف مي كرد كه راننده بولدوزر در حال زدن خاكريز بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسيد. بعد از اين كه شهيد را از پشت فرمان پايين آوردم، خودم سوار بولدوزر شده به زدن خاكريز مشغول شدم.

فاطمه نشميه:
خانه ما با خانه مادر شهيد نزديك هم بود . من وسط حياط ايستاده بودم كه يك مرتبه صداي جيغ مادر عليپور را شنيدم . با عجله به طرف خانه آنها دويدم . وقتي رفتم ، ديدم همه اقوام جمع هستند و خبر شهادت عليپور را داده اند . اگر چه از اين خبر به طور ناگهاني مطلع شدم ولي اصلاً برايم غير منتظره نبود و هر آن آمادگي شنيدن خبر شهادت ايشان را داشتم .

همسر شهيد:
دفعة آخري كه آقاي عليپور به مشهد براي مرخصي آمده بود ، يك روز با هم به زيارت شهداي بهشت رضا (ع) رفتيم و در آخر بر سر مزار برادرم رضا رفته و پس از خواندن فاتحه اي به من فرمودند : بياييد از اين سمت برويم . خودشان جلو راه افتادند و من هم پشت سر ايشان حركت كردم . رفت تا رسيد به قبرهايي كه آماده كرده بودند و سپس بر يك قبر مكث و داخل آن را نگاهي كردند و بعد گفتند : به همين زودي ها مرا مي آورند و اينجا دفن مي كنند . من خيلي ناراحت شدم و گفتم : من را به اينجا آورده اي كه از اين حرفها بزني ؟ گفت : تو بايد اين آمادگي را داشته باشي و من در ابتداي ازدواج به شما گفتم كه نهايت راه من شهادت است و تو بايد پذيراي اين امر باشي . وقتي هم شهيد شد نگاه كردم ديدم دقيقاً در همان قبري كه به من نشان داد دفنش كردند .

همسر شهيد:
چند شب قبل از اينكه براي آخرين بار به جبهه برود ، برادرم محمد رضا را خواب ديده بود كه با هم داخل يك ماشين قرار دارند و از مسيري كه به سمت بهشت رضا مي رود. برادرم محمد رضا قبلاً شهيد شده بود . مي گفت: در بين راه با محمد رضا صحبت مي كردم و مي گفتم : شما خبر داري كه من داماد شما شده ام ؟ برادرم مي گويد : بله چطور خبر ندارم . من در تمام مراسم شما حضور داشته ام ، عليپور مي گفت : وقتي به بهشت رضا رسيديم ، محمد رضا آنجا پياده شد . گفتم : چرا اينجا پياده شدي ؟ گفت : مي خواهم اينجا بروم و دست مرا هم گرفت و پياده كرد . گفتم : من مي خواهم به خانه بروم ، كار دارم . گفت : نه پياده شو ، بيا برويم . تو بايد نزد من بيايي و زندگي كني . گفتم : مگر شما اينجا زندگي مي كني ؟ گفت : آري من اينجا هستم . بعد به من گفت : مثل اينكه محمد رضا مي خواهد مرا پيش خودش ببرد .

همسرشهيد:
يك سري عمليات بود و 15 روز به خانه نيامد. تا اينكه شب تماس گرفت و گفت: من امشب به خانه نمي آيم. شام آماده كرده و منتظر ش بودم تا اينكه بيايد. وقتي آخر شب به خانه آمدند گفتند: شما تا سفره را آماده مي كني من دو ركعت نماز مي خوانم. رفتم چاي آماده كردم و سفره را هم انداختم و منتظر ماندم تا ايشان نمازش را تمام كرده و بيايد غذا بخورد. نمازشان كه تمام شده بود من متوجه نشده بودم. ايشان بعد به سجده رفته بودند و به دليل خستگي زياد هنگام سجده شكر خوابش برده بود. هر چه منتظر ماندم ديدم هنوز در حالت سجده هستند. من غذا را كشيده و چاي ريخته بودم كه سرد شده بود. بعد از گذشت مدتي ايشان را صدا زدم. ديدم بلند نمي شود، بالأخره هر جور بود با صدا زدن مكرر ايشان بلند شدند در حالي كه چشمهايش از خستگي قرمز شده بود و اين حكايت از بيداري زياد ايشان در طول عمليات بود.

محمد حسن حسين زاده:
در عمليات كربلاي يك ارتفاعات مُشرف به مهران 50 متر خاكريزه مانده بود كه كار تمام شود به دليل حساس بودن اين منطقه چند نفر تلفات مي دهد. آخرالامر خود عليپور وارد صحنه شده و خاكريز را كامل نموده و وصل مي كند.

فاطمه نشميه:
دو سه خانه كلوخي در روستا داشتم . روزي كاه گل درست كرده بودم كه پشت بام خانه ها را كاه گل كنم . آقاي عليپور خدا شاهد است خودش را براي جبهه آماده مي كرد اما وقتي آمد و آن وضع را ديد گفت : عمه چكار مي كني ؟ گفتم : مي خواهم خانه ها را كاه گل كنم . يك وقت ديدم لباسهايش را درآورد و با گفتن يك بسم ا... گل ها را بالا ريخت و من كاه گل كردم و بعد گفت : عمه ، خداحافظ من رفتم .

محمد حسن نظر نژاد:
من خودم را به خطّ اوّل نبرد رسانده بودم كه شهيد علي پور با بولدزر خود را به خطّ اوّل رساند . در اين هنگام بود كه يك گروهان از تانك هاي دشمن كه در محاصرة نيروهاي خودي بودند مي خواستتند فرار كنند . ديدم دو بولدزر در سر راه آن ها قرار گرفتند و با سرعت به دو تانك حمله كردند با بيل هاي خود به جلوي تانكها زدند و حركت آنها را متوقّف كردند . تانك ها آتش گرفتند با بيل هاي خود به جلوي تانك ها زدند و حركت آنها را متوقّف كردند . تانك ها آتش گرفتند و با از كار افتادن اين دو تانك راه تانكهاي ديگر دشمن بسته شد . صداي شادي رزمندگان اسلام بلند شد . حدود 10 تانك دشمن سالم به دست سپاه اسلام افتاد ونيروهاي شكست خوردة عراق پا به فرار گذاشتند . به برادران واحد دوشيكا گفتم كه : با تمام قدرت دشمنن را زير آتش بگيرند و از آن طرف هم به برادر عليپور گفتم كه يك خاكريز در كنارة جادّة مهران - ايلام بزند . بولدزرها را بطرف جادّه آورد و كار خود را آغاز كرد . بعد از احداث خاكريز نيروهاي خودي پشت آن قرار گرفتند . خودمان را براي آزادسازي مهران آماده كرديم . مهران حدود ساعت 2 بعد از ظهر كاملاً آزاد شد . وقتي كه راديو را روشن كردم راديو مي گفت كه : مهران را خدا آزاد كرد . اين گفته را بر روي تابلويي كه توسّط لشگر 21 امام رضا (ع) در اوّل شهر مهران نصب شده بود ، ‌مشاهده كردم .

حسين عليپور:
حسن مي گفت : يك روز رفتم تا از رانندة بولدوزري كه در خط كار مي كرد سركشي كنم . وقتي كه نزديك خط رسيديم ، ديدم بولدوزر خاموش است و كار نمي كند . رفتم كنار بولدوزر تا راننده را پيدا كنم و از ايشان سؤال كنم كه چرا كار نمي كني ؟ گفت : وقتي بالاي بولدوزر رفتم ، ديدم يك گلولة تانك به رادياتور آن اصابت كرده و قسمت بالاي تنة اين رانندة بولدوزر را هم جدا كرده و راننده شهيد شده است . مي گفت : ما يك مقداري غنايم را داخل ساكي گذاشته و روي باك بولدزر جاسازي كرده بوديم تا در فرصتي مناسب مورد بهره برداري قرار گيرد امّا وقتي ديدم مقداري از خون شهيد روي كيسة غنايم ريخت ،‌ از آن موقع به بعد تأثير و تنفّر خاصّي نسبت به جمع آوري غنايم پيدا كردم به نحوي كه حتّي يك دانه سيخ هم برنداشتم .

عيسي حسيني:
يك شب مسئول پشتيباني گردان مهندسي نزد من آمد و گفت : تعدادي 20 ليتر براي ما آوردند و گفتند: اين 20 ليتري هارا بايد ببريدعقب . به فكر فرو رفت كه چگونه با اين نيروهايي كه از صبح مشغول احداث استحكامات هستند ,صحبت كنم . يك دفعه شيوة برخورد علي پور به ذهنم رسيد. رفتم سراغ نيروها ديدم ، همگي خواب هستند . يكي از نيروهاي استحكامات را پيدا كردم و جريان را با ايشان در ميان گذاشتم و گفتم : اگر برادران موافقند اين كار را مي خواهيم انجام دهيم . يادم است يك روحاني هم داشتيم ، ايشان هم اعلام آمادگي نمودند و با و با تعدادي از نيروها راه افتاديم و حدود 7 - 6 تريلي 20 ليتري را از ساعت 12 - 10 شب به جزيره منتقل كرديم . نيروها بدون اينكه احساس خستگي كنند علي رغم خستگي روز اين مأموريّت را به نحو احسن انجام دادند .

علي نشميه:
روزي كه آقاي عليپور به خواستگاري دخترم آمد گفت: عمو من پاسدار هستم. گفتم: مي دانم. گفت: دخترت را مي خواهي به من بدهي؟ شايد من فردا شهيد بشوم. گفتم: اشكالي ندارد، حتي اگر دخترم هم شهيد شد ايرادي ندارد. اين زن شماست. هر جا كه مي خواهي مي تواني او را ببري.

حسينعلي عليزاده:
اواخر سال 62 يا اوايل سال 63 وقتي علي پور از جبهه به مرخصي آمده بود به خاطر دوستي و حشر و نشر يكي دو روزي با هم بوديم و در همين حين صحبت صحبت از ازدواج ايشان به ميان آمد . من به ايشان آدرس يكي از اقوام را كه خانواده شهيد بود دادم كه در واقع دايي خانم من هم هستند . ايشان با شناختي كه داشتند ابراز تمايل كردند .وقتي ديديم علي پور اين قدر براي ازدواج مصمم هستند با حاج آقاي محرابي كه از دوستان هستند تماس گرفتم و قضيه را با ايشان در ميان گذاشتم و ايشان هم چون پاي امر خير در ميان بود قبول زحمت كردند و با هم قرار گذاشتيم كه به اتفاق آقاي علي پور به خانه مورد نظر برويم . من ماشين را سوار شدم و حاج آقاي محرابي را هم سوار كرديم و به عليپور هم گفته بوديم كه در روستا باش . دنبال ايشان هم رفتيم و به اتفاق ابتدا به خانه ابوي خودم رفتيم و منتظر بوديم علي پور هم آمدند ، بعد سه نفري منزل پدر شهيد نشميه و پدر خانم علي پور رفتيم . روي دوستي و آشنايي كه داشتيم پدر شهيد گفتند : از ما پذيرايي شود ما گفتيم الان دير نمي شود حرف حساب ما را گوش كنيد . ما از طرف و به جاي پدر علي پور شروع به صحبت كرديم و گفتيم : حاج آقا ما از طرف آقاي عليپور براي خواستگاري دختر شما آمده ايم . پدر خانم علي پور به خاطر بزرگواري كه داشتند .فرمودند : هر چه شما صلاح بدانيد ، اختيار دختر ما دست شماست . در همين فاصله طرفين همديگر را ديدند و چون حاج آقاي محرابي همراهمان بود در همان جلسه عقد شرعي انجام گرفت . در آن مجلس من وكيل عروس شدم و حاج آقاي محرابي هم موكل شدند و بدين وسيله مراسم ازدواج علي پور در چنين جمعي خيلي ساده برگزار شد .

موسي علي پور,پدر شهيد:
يك روز گفتم برو از روستا نان بياور . وقتي ايشان مي رود و نان مي آورد . در بين راه به گرسنه اي برخورد مي كند و نان را به او مي دهد. وقتي آمد به ايشان گفتم : پسر جان تو ديدي كه من سر درد هستم حسن در جواب من گفت : پدر فرض كن روزه اي داري تو نيكي كن در دجله انداز كه ايزد در بيابان دهد باز .

موسي علي پور:
يك مرتبه شهيد را خواب ديدم كه آمد و گفت : برخيز كه آقا آمده است . وقتي جلو آمدم ديدم آيت ا... خامنه اي است . گفتم : بابا شما هم ما را دست انداختي اين شخص كه آيت ا... خامنه اي است شما مي گويي امام زمان است . يك وقت ديدم آقاي خامنه اي خنده اي كرد و در آن لحظه در كنار ايشان جوان رشيدي را ديدم كه از وجودش دنيا روشن شده بود . من گردن شكسته دامنش را گرفته بودم و هر كار مي كردم كه بتوانم چيزي از آقا درخواست كنم ، نمي توانستم .

كبري عباسي:
شب 12 بهمن خواب ديدم كه حسن به منزل ما آمده است و يك دست كت و شلوار آبي قشنگي به تن داشت . چشمم به حسن افتاد جيغ كشيدم . گفت : چرا سر و صدا مي كني ؟ مردم ناراحت مي شوند . گفتم : مي خواهم مردم بفهمند كه شما به منزل ما آمده اي ؟ گفت : من كه همه جا همراهتان هستم و قبل از اينكه ناپديد شود, گفت : به خاطر پسر كوچكم آمده ام زيرا دلم برايش خيلي تنگ شده است .

حدود چهارماه در پمپ بنزين سنگ بست خدمت مي كرد زماني كه بنزين كم بود . از سنگ بست آمده بودند كه بنزين بگيرند و ايشان به اندازه اي كه قانون اجازه مي داد ، داده بود امّا آن افراد بيش از حّدمعمولي خواسته بودند كه ايشان مخالفت مي كند . آن افراد كه چهار نفر بوده اند به ايشان حمله مي كنند كه او را بزنند . حسن هم خودش را روي اسلحه مي اندازد و 3 تا تير هوايي مي زند . بعد از پاسگاه سنگ بست مي آيند كه اينها حسن را رها كرده و فرار مي كنند .

وقتي حسن خانمش را عقد كرده بود ، آن زمان 2900 تومان حقوق مي گرفت از اين مبلغ 2000 تومان را به من مي داد و 900 تومان را به خانمش مي داد . من به ايشان اعتراض كردم و گفتم : خانم شما هنوز خانه پدرش است چطوري به ايشان 900 تومان مي دهي ؟ مي گفت : مادر اين 900 تومان حق همسرم است و اين مبلغ را به خاطر او مي دهند .

علي نشميه:
دفعه آخري كه مي خواست به جبهه برود ، به من خيلي اصرار كرد كه عمو بايد با هم تا قم برويم . هرچه بهانه آوردم كه من نمي توانم بيايم ، گفت : فايده ندارد . حتماً بايد به اتفاق خانواده به زيارت حضرت معصومه ( س ) برويم . بعد از زيارت شما به مشهد برگرديد و من به جبهه مي روم . يك شب را قم مانديم و به زيارت رفتيم . در حرم حضرت معصومه (س ) نماز خواند و مقداري هم قرآن تلاوت كرد و به راز و نياز با خدايش پرداخت و من نمي دانم در آن دعا و راز و نياز از خدا چه خواست كه طولي نكشيد به خدايش پيوست .

فاطمه نشميه,همسر شهيد:
يك روز به من گفت : در كودكي معلمي داشتم او را خيلي اذيت مي كردم . حالا هر طور شده بايد او را پيدا كرده و از خود راضي كنم . حق معلمي بسيار سنگين است .

علي حاجي پور:
بعد از شهادت شهيد علي پور يك شب خواب ديدم كه شهيد به من توصيه مي كردند امام يادتان نرود چون اين خواب بعد از رحلت امام بودبا خودم امام را با جانشين ايشان مقام معظم رهبري حضرت آيت ا... خامنه اي تعبير كردم كه شهيد توصيه مي كرد .

محمد حسن حسين زاده:
وقتي در جزيرة خارك بوديم خبر دار شديم كه قرار است به ديدار و دست بوسي حضرت امام (ره) برويم بلافاصله به سمت اهواز حركت كرديم و سات 8 شب تا 4 صبح نفهميديم با عليپور چگونه از گردنه هاي پر برف و يخ خرم آباد ، آن هم با تويوتا كالسكه عبور کرديم و به تهران رسيديم . در تهران به قصر فيروزه رفتيم تا كارت ملاقات در يافت كنيم كه كارت به ما نرسيد و برادران قبل از ما به جماران رفته بودند . خود را به جماران رسانديم و چون با لباس نظامي بوديم نگهبان بيت امام كه از نيروهاي شيروان بود مرا شناخت و خلاصه با خواهش و تمنا قرار شد عليپور داخل برود و يك كارت ملاقات براي ما بگيرد و بياورد اما وقتي عليپور به داخل رفت ديگر يادش رفته بود كه ما اينجا منتظريم . بعد از مدتي نمايندة بنياد جانبازان آمد و ما يك كارت از ايشان گرفتيم و بالاخره در آن لحظات آخر خودمان را رسانديم و بعد از شهيد عليپور گله كردم گفت: بندة خدا وقتي آمدم اينجا ديگر شما را يادم رفت .

موسي علي پور:
در زمان اتقلاب يك روز حسن ذوق كنان به منزل آمد و گفت : بابا؟ گفتم : بله گفت: يك چيزي مي گويم ناراحت كه نمي شويد ؟ گفتم نه چرا ناراحت شوم گفت : وقتي امام خميني در پانزده خرداد قيام كرده بودند شاه به ايشان گفته بود با كدام نيروها مي خواهي انقلاب كني ؟ امام در پاسخ به شاه فرموده بودند : با همان نيروها كه در حال حاضر در قنداقه ها مي باشند و من يكي از آن نيرو ها مي باشم دقياقاً اين حرف را موقعي مي زد كه 16 الي 17 سال بيشتر نداشت.

برجسته نژاد:
من كشيك حرم بودم ، شب آخري آقاي عليپور مي خواست فردايش به جبهه برود به حرم امام رضا (ع) آمد و خودش را به ضريح چسباند و آن چنان ناله مي زد و با خضوع وداع مي كرد كه من همان جا تعيين كردم كه اين وداع وداع آخر است .

حسين اكرمي امين:
يك روز احمد رمضاني و دوستش علي پور مقداري گندم را كه بايستي آرد مي كرديم دونفري با پشت برده و همه را آرد كرده بودند . با توجه به اين كه در همان روز دو ماشين سپاه در دست آنها بود و در خانة ما بود و آنها اجازة استفاده از آن ماشينها را هم داشتند من وقتي ديدم آن دو نفر كيسه هاي آرد را با پشتشان مي آورند گفتم : چرا با ماشين نرفتيد . گفتند : اين ماشينها از اموال بيت المال است و نمي شود براي كارهاي شخصي از آنها استفاده نمود .

موسي علي پور:
گوسفندي كه براي مجلس عروسي حسن گرفته بودم حاضر نشد آن را با تويوتاي سپاه كه در اختيارش بود حمل كند تا اين كه مجبور شديم با يك نيسان گوسفند را به محل مورد نظر انتقال داديم .حتي يك دفعه مقداري گندم مي خواستم به آسياب برده تا آرد كنند هر چه اصرار كردم با ماشين سپاه حمل نكرد و گفت : پدر حاضرم اين گندمها را پشت كرده و ببرم ولي با ماشين بيت المال اين كار را نمي كنم.

فاطمه نشميه,همسر شهيد:
يك دفعه به روستا منزل مادر حسن رفتيم . ايشان تا چشمش به علي پور افتاد گفت : چه خوب شد شما آمديد . من چند روز است كه چند تا كيسة گندم را پاك كرده ام و مي خواستم به آسياب ببرم حالا كه شما آمديد , گندمها را با ماشين به آسياب برسان . تا مادر عليپور از خانه بيرون رفت علي پور سريع كيسه هاي گندم را روي ديوار گذاشت و خودش هم به آن طرف ديوار رفت و سريع كيسه ها را يكي يكي بر روي دوشش انداخت و به آسياب برد . وقتي مادرش اين وضع را ديد خيلي ناراحت شد و گفت : چرا با ماشين نبردي ؟ گفت : مادر حاضرم اين سختي را تحمل كنم و گندمها را خودم ببرم ولي حاضر نيستم از وسيلة بيت المال در اين خصوص استفاده كنم .

كبري عباسي:
وقتي حسن مي خواست ازدواج كند .چون ماشين سپاه در اختيار او بود پدرش به ايشان گفت : به ماشين برو و چند گوسفند از گله بردار و بياور .گفت :نه پدر با ماشين بيت المال من اينكار را انجام نمي دهم .حتي اگر پدرم بميرد ماشين اجاره كرده و او را مي برم .

عيسي حسيني:
يك نفر به گردان مهندسي آمده بود كه سرو وضع خوبي نداشت . موهاي سر و صورتش خيلي بلند شده بود . ابتدا شهيد علي پور از طريق يكي از راننده هاي قديمي و مسن وارد عمل شد كه با او صحبت كرده و متقاعدش كند كه به سرو وضعش رسيدگي كند . آن آقا هم زير بار نمي رفت و حالت داش منشانه اي داشت . تا اينكه خود شهيد علي پور با او نشست و صحبت كرد . بعد مشخص شد كه ايشان در روستاي خودش دست نشانده خان بوده است و صحبتهاي علي پور آنچنان در او اثر كرد كه از همين فرد يك شخصيت برجسته و مفيد ساخت . تا جايي كه براي خط هر وقت نيرو در خواست مي شد اولين كسي بود كه اعلام آمادگي مي كرد .

كبري عباسي,مادرشهيد:
روزي يكي از بچه هاي روستا با حسن دعوا كرده و چاقو به پايش زده بود . پدرش مي خواست برود و شكايت كند اما حسن با خنده گفت : ما دو نفر بچه يك روستا هستيم با هم دعوا كرديم . معني ندارد شكايت كنيم . يك سري كه از جبهه آمده بود ديدم با همان بچه روبه رو شد و شروع به بوسيدن او كرد . من به ايشان اعتراض كردم و گفتم : از وقتي او به شما چاقو زده من با مادرش حرف نزده ام . بچه اش به من سلام مي كند ولي من جواب نمي دهم . گفت : چگونه مسلماني هستي كه كينه او را در دلت نگه داشتي . بعد ادامه داد من چنين مادر ي را كه كينه را در دلش نگه دارد دوست ندارم . 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 238
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,566 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,667 نفر
بازدید این ماه : 3,310 نفر
بازدید ماه قبل : 5,850 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک