فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

رکني ,حسن


خاطرات
علي ركني:
از جبهه تلفن زد و گفت: بابا من پول نياز دارم. من نيز به فكر افتادم كه چگونه پول را به او برسانم و بالاخره تصميم گرفتم كه خودم بروم تا هم احوالش را از نزديك جويا شده و هم پول را به وي رسانده باشم و لذا به تهران رفتم و از آنجا با قطار به سوي اهواز حركت نمودم. در اهواز با راهنمايي يكي از بسيجي ها به پادگان رفتم و پس از بازرسي بدني داخل شدم. وقتي كه علت آمدنم را جويا شدند گفتم: مي خواهم فرزندم را كه اسمش حسن ركني است و اعزامي از مشهد است، ببينم و كار مهمي با وي دارم. پس از اينكه پرونده ها را جستجو كردند گفتند: ايشان در بستان در منطقه چزابه است. ولي الان نمي شود به آنجا رفت. امشب مهمان ما باش تا فردا شما را بفرستيم. آن شب را ماندم و صبح باتفاق دو تن از بسيجيها به طرف خط حركت نمودم. ظهر روز پنجشنبه به آنجا رسيدم. پس از صرف شام در شب جمعه از راديوي كوچكي كه در جمع رزمنده ها روشن بود صداي امام را شنيدم كه مي فرمود: رزمنده هاي عزيز، اين تنگه چزابه مثل تنگه احد است. آنجا متوجه باشيد كه دشمن پاتك نزند. در آن لحظه ديدم كه اشك از چشمان رزمنده ها درآمد و گفتند: چشم امام! شما چقدر غصه مي خوريد. مگر ما مرده ايم. سپس با عجله به سنگرهايشان برگشتند. آن شب، نيروهاي بعثي تا صبح آتش مي ريختند و من با طلوع روز برگشتم.

همرزمانش از او زياد تعريف مي کردند,بخشي از اينها به يادم هست:
زماني آقاي ركني مسئول گشت رضا شهر بود شبي من به جهت مراعات حال ايشان او را در گشت شب نگذاشتم و گفتم : شما در دفتر بمان تا ما در داخل رضا شهر گشتي بزنيم. ايشان گفت : اگر من مي خواستم در دفتر بمانم و دفتر نشين باشم درناحيه مي ماندم در آنجا لااقل مي توانم كار مفيد انجام دهم در حاليكه اينجا بايد بيكار باشم من اينجا آمدم تا طبق روال و مانند ديگران به گشت بروم. من گفتم : شما مسئول هستيد ايشان گفت :خواهش مي كنم ديگر اين حرف را تكرار نكن و حتي به بچه ها راجع به اين مسئله كه من در ناحيه مسئول هستم چيزي نگو .

اوايل جنگ درمنطقه يك روز راديو در خصوص پيروزي رزمندگان اسلام سرودي راپخش كرد كه هنوز زياد رسم نشده بود. من به عنوان اعتراض راديو را خاموش كردم. آقاي ركني بلافاصله گفت : اين كار شما نوعي تندروي است و معني ندارد ما بايدالان پيروزيمان را جشن بگيريم .

قبل از عمليات والفجر3 من از جبهه براي مرخصي به مشهد آمدم و آقاي ركني را در خيابان ديدم. بعد از سلام و احوالپرسي ايشان به من گفت : چه خبر؟ گفتم : خبر سلامتي گفت : من دو روزديگر قرار است به جبهه بروم بيا تا با هم برويم. قصد اذيت او را كردم و به شوخي گفتم : اي بابا جنگ و اين حرفها نيست .سپس اوشروع به صحبت و نصيحت من كرد و شايد حدود يك ساعتي كنار خيابان با من صحبت كرد تا من را بتواند قانع كند كه با او به جبهه بروم .بعد ازاتمام صحبتهاي او من گفتم : اين برگه مرخصي من و دو روز ديگر نيز به منطقه برمي گردم همانجا در خيابان عكس العمل نشان داد و به دنبال من دويدو گفت : چرا بي خود يك ساعت من را اذيت كردي .

آقاي ركني درمدرسه همكلاسي داشت كه جز گروهك منافقين بود و با آنها همكاري مي كرد من و آقاي ركني يكي دوبار با او درگيري لفظي پيدا كردم ونشريه هايي را كه مي آورد پاره كرديم و يكي دو بارنيز او اين كار رابا نشريه ما كرد. آقاي ركني به من گفت : به اين طريق نمي شود بايد با او از سر دوستي درآمد و بعد از آن بااو ارتباط نزديك و تنگاتنگي را به وجود آورد و من گفتم : چطوري با يك فرد منافق مي خواهي دوست بشوي ؟ او گفت : در اصلاح فرد اشكال ندارد بعد از اين جريان دوستي آن دو جايي رسيد كه آن بنده ي خدا تحت تاثير اخلاقيات فردي حسن قرار گرفت و بر اثر نصايح او توبه كرد و در صف بچه هاي اسلامي قرار گرفت و خط فكري اش عوض شد بطوري كه در نهايت اهل مسجد و به عضويت بسيج درآمد و راهي جبهه گرديد .

خواهر شهيد:
زماني كه كلاس اول راهنمايي بودم قصد داشتم با مقنعه و مانتو به مدرسه بروم .حسن از پشت پنجره مرا ديد درحالي كه درحياط را باز كرده بودم كه به كوچه بروم مرا صدا زد و گفت : برگرد بيا با تو كاردارم من به داخل اتاق رفتم ايشان گفت : چادرت كو؟ چرا چادر سرت نكردي؟ اول برو چادر سرت كن بعد به مدرسه برو گفتم : من كه مقنعه دارم مقنعه ام نيز بلند است مثل چادري مي ماند گفت : نه برو چادر سرت كن بعد به مدرسه برو بدون چادر به مدرسه نروي . اين حرف را چنان با لحن خوش گفت كه من رويم نشد روي حرف او حرف بزنم حرف او را قبول كردم و با چادر از خانه خارج شدم .

اولين مرتبه اي كه حسن حقوقش راگرفت گفت : من همه ي حقوقم را مي خواهم براي مادر چيزي بخرم و هر چه شما مي گويي همان را مي خرم .گفتم : كفش. بعد ايشان رفت يك جفت كفش خريد و آن را به مامان داد و گفت : اين هديه ناقابل را از من به خاطر زحمتهاي زيادي كه براي من كشيديد, بپذيريد .

اوايل انقلاب حسن دردوره ي راهنمايي مشغول تحصيل بود. يك روز در حالي كه ما در مدرسه مشغول درس خواندن بوديم ديديم پسرهاي مدرسه راهنمايي پشت درمدرسه ي ما شعار مي دهند ودرمدرسه ما را به شدت تكان مي دادند. وقتي به شعار دهندگان پشت در مدرسه نگاهي انداختم ديدم حسن آقا جلو صف درحالي كه پلاكارد عكس واژگونه شده شاه دردستش قرار دارد با ديگر بچه ها شعار مرگ برشاه مي دهند. اين حركت آنها باعث تعطيلي مدرسه ما شد.

عبديزدان,همرزم شهيد:
خاطره اي را حسن آقا از تنگه ي چزابه اين گونه نقل كردند : در تنگه ي چزابه نيروهاي عراقي خيلي پيشروي كرده بودند ما تلفات زيادي داده بوديم به نحوي كه فقط هجده نفر باقي مانده بوديم وسه روز هم غذا نداشتيم كه بخوريم , تداركات قطع شده بود ما هم كم بود. به خاطر اين كه دشمن احساس نكند ما نيروكم داريم بعضي اوقات به اطراف خاكريز مي رفتيم و چند عدد گلوله مي زديم و برمي گشتيم. بالاخره جنگ تن به تن شروع شد و ما توانستيم حلقه محاصره ي عراقي ها را بشكنيم ودرهيمن حين نيروي كمكي نيز رسيد. در طي اين سه روز يكي از دوستان به نام ابوالفضل يك بسته بيسكويت مادر پيدا كرده بود و آورد و گفت : بچه ها بياييد هر نفر يك دانه از اين بيسكويت ها را بخوريد. به علت خشكي گلو نتوانستيم ذره اي از آن را فرو ببريم اينكه بالاخره بعداز سه روز غذا وكمپوت آوردند و به ما دادند .

خواهرزاده شهيد:
زماني كه حسن آقا حدود ده سال بيشتر سن نداشت روزي به منزل پدر ايشان رفتم تااحوالي بپرسم زماني كه به منزل رسيدم ديدم حاج آقاي ركني با عصبانيت و ناراحتي به حسن آقا مي گويد : چرا اين بحث را مطرح كردي ؟ خاله ام پرسيد حاج آقا چه شده است؟ موضوع چيست ؟ چرا اين قدر ناراحت هستيد؟ حسن آقا گفت : من امروز همراه پدرم به محل كارش رفتم .پدرم كارگري دارد كه شيعه نيست و اهل تسنن است من با ايشان درمورد شيعه و سني بحث كردم. وقتي پدرم از موضوع بحث ما مطلع شد, گفت : اينجا جاي كاركردن است جاي بحث و صحبت اين حرفها نيست به همين منظور ناراحت شده و مرا دعوا مي كند. حاج آقا گفت : سن ايشان اقتضاي اين بحث ها را ندارد ايشان نمي تواند اين گونه مسائل را درك كند ممكن است حرفهاي كارگرم روي ذهن حسن تاثير بگذارد . حسن گفت : نه اين طوري نيست چرا نبايد از حق وحقانيت دفاع كرد .

عبديزدان,همرزم شهيد:
دوسال قبل ازشهادت آقاي ركني ، ايشان مسئول ناحيه سه بسيج مسجدحضرت زينب (س) بود . يك شب من با ايشان تماس گرفتم و قرار گذاشتم تا به دنبال اوبروم تا به اتفاق هم به منزلش برويم, او گفت: من ساعت هشت كارم تمام مي شود من ساعت مقرر به دنبال او رفتم وتا ساعت نه و نيم به علت مشغله و گرفتاري كاري نتوانست از ناحيه خارج شود ودر اين ميان ايشان چندين باربه خاطر بدقولي اش از من عذر خواهي كرد. بالاخره ساعت نه ونيم آماده شد وهنگام خروج جلوي درب نگهباني ايشان به من گفت : حسن قبل از اينكه به منزل برويم بايد سري هم به پايگاه بزنم در همين اثنا نگهبان جلوي درب كه خروج ما را ديد گفت : آقاي ركني من كه حرفي ندارم ولي ازديشب كه پست نگهباني به من سپرده شد تا الان نگهباني مي دهم وآقاي فلاني كه قراربوده پست را ازمن تحويل بگيرد نيامده است وبايد امشب نيز نگهباني بدهم. ايشان با نرمي و بدون لحظه اي تامل اسلحه را از او گرفت و گفت : من خودم به جاي شما نگهباني مي دهم. نگهبان گفت : نه امكان ندارد اجازه بدهم شمااينكار را بكنيد آقاي ركني گفت : نه خودم مي ايستم نگهبان عذر خواهي كرد ولي آقاي ركني گفت : شما برو خيالت راحت باشد من امشب نگهباني مي دهم نگهبان گفت : شما مي خواهيد با اين حركتتان من را تنبيه كنيد حسن ركني گفت : نه خدا گواه است كه با رضايت خاطر اين حرف را مي گويم وبراي من هيچ مشكلي پيش نمي آيد و از طرفي كار خاصي ندارم نگهبان گفت : خودم الان شنيدم كه به اين آقا گفتيد كه بايد به جايي برويد و برنامه ي خاصي داريد حسن ركني گفت : نه شما برو و ناراحت نباش سپس ايشان از من عذر خواهي كرد و گفت : شما برو من نيز از او خداحافظي كردم و اودرپرست نگهباني ايستاد .

خواهر زاده شهيد:
وقتي كه حاج آقا رحيمي شوهر خاله ام از اولين سفر حج برگشت من و حسن ركني در آن موقع خيلي كوچك بوديم وبراي استقبال ايشان رفتيم . به توصيه پدربزرگ من حسن قبول كرد كه لحظاتي درمقابل حاجي تازه وارد مداحي كند .بعد براي او صندلي آوردند او در جلوي جمع مقابل حاج آقا رحيمي روي صندلي ايستاد و شروع به مداحي كرد و ضمن خير مقدم از بانو بي بي دو عالم فاطمه زهرا (س) ياد كرد و چند بيتي نيز درمدح ائمه ديگر بيان كرد كه همه ي ما را تحت تاثير قرار داد .بعد از اتمام مداحي ضمن تعجب ديگران از صندلي پايين آمد كه در همان حال مورد تشويق همگان قرارگرفت .

خواهر شهيد:
شبي كه مي خواستند روز بعد آن هفتاد شهيد را تشييع كنند من خواب ديدم حسن در يك ساختماني خيلي بزرگ ديگ زده و درحال غذا پختن است. ايشان دائم درحال حركت بود مي رفت و مي آمد وچند نفر جوان كه مانند برادرم لباس پوشيده بودند نيز با اوفعاليت مي كردند. درخواب مي دانستم كه او شهيد شده جلو رفتم واورا بوسيدم وسرم را به روي شانه اش گذاشتم وگريه كردم وبه ايشان گفتم : مي داني كه چند وقت است ما تو را نديديم .جواب نداد. ادامه دادم : تودراين خانه هستي جايت خوب است ؟ گفت : بله جاي من خيلي خوب است گفتم : اين ديگر چيست كه سر اجاق گذاشتي ؟ يكباره ازخواب پريدم روز بعد هفتادشهيد را تشييع كردند وقتي براي پدرم خوابم را تعريف كردم گفت : اينها مهمانان برادرت هستند.

شبي كه حسن به شهادت رسيده بود دقيقاً همان شب من ايشان را خواب ديدم كه با صورت سوخته كه عكسش هم موجود است وارد منزل شد .پرسيدم: داداش جان كجا بودي؟ چرا اينطور صورتت سوخته است. ايشان نگاهي به اطراف كرد و يكباره سريع از پله ها بالا رفت من به دنبال ايشان دويدم وگفتم : حسن كجا مي روي ؟ كه ازخواب بيدار شدم صبح آن شب خوابي را كه ديده بودم براي همسرم تعريف كردم اما ايشان گفت : نگران نباش او هر وقت جبهه است شما نگران هستي. گفتم : خوابي كه اين دفعه ديدم باگذشته فرق داشت دقيقاً وقتي خبر شهادتش را آوردند و من رفتم پيكر مطهر را رويت كردم به همان شكلي بود كه درخواب ديده بودم و تاريخ شهادتش مصادف بود با شبي كه خواب را ديده بودم .

روز تولد امام رضا (ع) براي خريد وسايل عقد خواهرم به داخل بازار رضا (ع) رفتيم همه به طور خاصي دچار يك حالت نگراني واضطراب بوديم براي يك لحظه يكي از فاميلهاي نزديك را ديدم كه به اين طرف وآن طرف نگاه مي كنند من در حالي كه كنار خواهرم كه در حال انتخاب حلقه بود ايستاده بودم به دايي بزرگم گفتم : دايي جان مثل اينكه خبر شهادت حسن را آورده اند دايي ام گفت : نه انشاءا… چنين چيزي نيست زبانت را گاز بگير گفتم : نه دايي خبر حسن رسيد باز ايشان گفت : تو از كجا فهميدي ؟ تو چند روز است كه از اين حرفها مي باز تكرار كردم نه اين خبر شهات حسن است وبعد از داخل مغازه به سمت آن فاميلمان رفتم وخودم را با سرعت به او رساندم وگفتم : از حسن خبر آوردي ؟ جوابي نداد و همانجا يقين پيدا كردم كه حسن شهيد شده است .


من و حسن علاقه زيادي نسبت به يكديگر داشتيم بطوري كه ايشان هر روز كه از سر كار مي آمد بايد مرا مي ديد من هر رروز خانه ي مادرم كه حدود هشت منزلي با منزل ما فاصله داشت مي رفتم وبعد از ديدار يكديگر به خانه خودمان برمي گشتم . يك روزمن به علت اينکه درخانه زياد كار داشتم به خانه مان رفتم حدود ساعت يك ونيم بود ديدم درب مي زنند درب را كه باز كردم ديدم داداشم حسن است. گفتم : اينجا چكار مي كني سر ظهر است بيا نهار بخور.گفت : نه نهار خوردم فقط آمدم تو را ببينم. گفتم : حالا بيا تو. گفت : نه داخل نمي آيم فقط يك خواهشي ازشما دارم. گفتم : بگو چيست ؟ گفت : خواهش مي كنم ظهرها اگر مي تواني خانه ي ما بايست تا من بيايم وتو را ببينم بعد مي خواهي بروي برو . گفتم : چشم گفت : آخر اين موتور كه دست من است از بيت المال است و من اجازه دارم كه از اداره تا خانه و ازخانه تا ادازه بروم و بيايم و حق ندارم يك قدم اضافه تر از آن جايي بروم .شما امروز باعث شدي كه من يك قدم اضافي بردارم و همين باعث گناه من شد. گفتم : چشم ديگر خانه مامان مي مانم تا شما بيايي .

زماني كه براي ديدن پيكر حسن به سردخانه رفتيم .پدرم بالاي سرتابوت او نشست تابوت دوستش محمود داديار نيز پهلوي او بود. هنگامي كه پدرم دوست حسن را ديد خيلي ناراحت شد چون بدن او خيلي سوخته بود. بعد سر تابوت حسن را باز كردند پدرم با ديدن اولبخند خاصي زد و بعدصورت اورا بوسيد. با اين عمل پدرم ما نيز آرام شديم. و پدرم هيچگاه درمقابل كسي گريه نكرد و براي تعزيه برادرم حسن لباس مشكي به تن نكرد و گفت : من براي دامادي بچه ام پيراهن مشكي نمي پوشم پيراهن نو و كت وشلوار بياوريد بپوشم .

برادرشهيد:
سالي كه من وارد مدرسه راهنمايي شدم دبير زبان و رياضي من همان دبير زبان ورياضي برادرم حسن بود روزي كه من خودم را در سركلاس معرفي كردم ايشان خيلي به من ابراز محبت كرد وگفت : يكي از بهترين شاگردهاي من در مدت خدمتم حسن بود وروزي كه حسن به شهادت رسيد ايشان خبر شهادتش را شنيد بسيار ناراحت شدو گريه کرد وبعد درتعزيه او شركت كرد .


قبل از شب چهلم حسن ما عكسهاي او را بر روي شوميز بزرگي نصب كرديم تا به ديوار بزنيم .همان شب خواب ديدم كه حسن آمده وخيلي خوشحال وسرحال دارد به ما كمك مي كند. من با تعجب گفتم : شما خودت براي مجلس خودت كمك مي كني ؟ او خنديد و گفت: بالاخره در برگزاري اين مجلس ومراسم بايد به همديگر كمك كنيم .

زماني كه حسن براي اولين باردركنكور سراسري شركت كرد مجروح بود. او قبل ازشروع كنكور با وجود فرصت كم سعي درمطالعات جزوات كنكوركرد تا بالاخره صبح كنكور سراسري ايشان در حالي كه روي ويلچر نشسته بود به محل برگزاري آزمون رفت و گفت : الان من با اين وضعيت مي روم ولي معلوم نيست قبول شوم چون وقت براي مطالعه نداشتم ولي به هر حال تلاش خودم را مي كنم.

عبديزدان,همرزم شهيد:
ما به علت فعاليت در بسيج با تيربار تا حدودي آشنا بوديم ولي با آرپي جي كار نكرده بوديم و آشنايي نداشتيم زماني كه به منطقه واردشديم به ما گفتند كه نياز به آرپي جي زن داريم حسن با عشق و علاقه اي خاص اعلام آمادگي كرد. من گفتم : تو كه كار با آرپي جي را ياد نداري گفت : مگر ما رزمنده وجنگنده نيستيم ياد مي گيريم . تا الان مگر جنگ را تجربه كرده ايم كه به جبهه آمده ايم كار با آرپي جي را هم ياد مي گيريم و اين كار را آموخت و آرپي جي زن شد.

حسن,دوست شهيد:
اوايل جنگ يك روز شهدا را از جلوي بيمارستان امام رضا(ع) تشييع كردند. من و حسن ركني نيز در تشييع جنازة شهدا شركت كرديم. ايشان با ديدن شهيدي به من گفت:" حسن نگاه كن دست اين شهيد از داخل تابوت بيرون است و گلي در دست اوست. اين شهيد خودش مثل همان گلي است كه در دستش هست، پرپر شده و راهي را كه مي رود رو به آسمان و خدا است. خوشا به حالش واقعاً جاي خوبي مي رود. من با تعجب برگشتم و به او نگاه كردم. واقعاً در آن زمان حرف او برايم تكان دهنده بود.

خواهر شهيد:
يک روز برادرم حسن از سپاه به خانه آمد. درب حياط را زد و من درب را باز کردم ايشان تا من را بدون روسري و حجاب ديد، گفت: بي چادر درب را باز کردي. من خيلي ترسيدم. بعد او به زير زمين رفت. وقتي پايين رفتم او خنديد و گفت: حالا دلخور نشو ولي ديگر اينجوري بدون چادر درب حياط را باز نکني نبينم که ديگر اين کار را بکني.

عبديزدان,همرزم شهيد:
هنگام فتح خرمشهر من و آقاي رکني به خاطر درس خواندن و شرکت در امتحانات نهايي نتوانستيم در خرمشهر باشيم. آن روز ساعت 4 يا 5 بعد از ظهر بود، راديو اعلام کرد خرمشهر آزاد شد ما از شنيدن اين خبر بسيار خوشحال شديم و در حال ابراز احساسات بوديم که يکباره حسن ايستاد و حالت غمگيني به خود گرفت. من پرسيدم: حسن چه شد. گفت:" ما در اينجا در حال درس خواندن بوديم و شرکت در اين عمليات را از دست داديم.

خواهر شهيد:
در زمان بني صدر يک روز ما و خاله ام براي بدرقه حسن که عازم جبهه بود به پاي قطار رفتيم. خاله ام طرفدار بني صدر بود. هنگام خداحافظي خاله ام با او روبوسي کرد و گريه اش گرفت. حسن گفت:" خاله اگر مي خواهي که مرا خوشحال کني يک بار بگو مرگ بر بني صدر تا من بروم." خاله ام خنديد و گفت:" مرگ بر بني صدر، و بالاخره خاله ام گفت: مرگ بر بني صدر را از من گرفتي." و برادرم خنديد و رفت.

برادر شهيد:
ما حسن را هيچوقت با لباس فرم سپاه نديديم .پدرم هر چه مي گفت ما آرزو دارم که براي يکبار هم که شده تو را با لباس فرم ببينم اما او اين کار را نکرد. وقتي براي آخرين بار مي خواست به جبهه برود همان روز به ما گفت:" شما که اينقدر آرزو داشتيد من را در لباس فرم ببينيد در فلان عکاسي با لباس فرم عکس گرفتم بعد برويد عکسهايم را بگيريد. انشاء الله اين عکسها مورد استفاده قرار مي گيرد." پدرم گفت:" اين حرفها چيه که شما مي گويي؟" گفت:" نه، شما آرزو داشتيد من را با لباس فرم ببينيد اين عکسها بدرد خواهد خورد." و همينطور هم شد ما در روي پوسترهاي شهادت همان عکسها را چاپ کرديم و در همان عکسها ما او را در لباس فرم ديديم.

يکبار در اثر مجروحيت دست و پاي حسن بسته بود. يک روز مامانم پلاستيک به روي گچ دست و پايش کشيد تا او به حمام برود. پدرم به او گفت:" اجازه بده تا به حمام بيايم." حسن گفت:" نه، شما نمي خواهد زحمت بکشيد." پدرم گفت:" من پدرت هستم و تو بچه ي من ,من تو را بزرگت کردم و تو نبايد از من خجالت بکشي. بگذار لااقل بيايم سرت را بشويم , با يک دست که نمي تواني سرت را بشوئي." و بالاخره پدرم با زور وارد حمام شد. و حسن گفت: پس فقط بياييد سر من را بشوييد و بعد بيرون برويد.

برادرم عباس دو بار قصد جبهه را کرد و حتي يکبار ثبت نام هم کرد و ساکش را بست تا عازم جبهه شود. ولي حسن مانع رفتن او به جبهه شد و گفت:" تا من هستم تو نبايد به جبهه بروي من نمي توانم اينجا بمانم، بايد وظيفه ام را انجام دهم. شما بمان و زماني که من شهيد شدم، نوبت تو است." و به هر حال نگذاشت که عباس به جبهه برود و خودش رفت.

حسن هيچگاه نمي گذاشت که ما براي بدرقه ي او به راه آهن برويم. بار آخر که مي خواست به جبهه برود، جلوي درب حياط از مادر و پدر و ما خداحافظي کرد. بيست قدمي که رفت دوباره برگشت و با پدرم صحبت و خداحافظي نمود و رفت. پدرم وقتي به طرف ما برگشت خيلي ناراحت بود. مادرم گفت:" حسن به شما چه گفت؟" پدرم گفت:" حسن گفت بابا من را حلال کنيد. اين دفعه که او برود ديگر بر نمي گردد." مادرم گفت:" چرا شما اين حرف را مي زني؟" پدرم گفت:" چون تا بحال چنين حرفي را به من نگفته بود."

عبديزدان,همرزم شهيد:
در عمليات والفجر 3 که ارتفاعات کله قندي مهران آزاد شد. حسن رکني به عنوان فرمانده گردان با شهيد محمود آبادي با ماشين مهمات عازم خط مي شوند که آنجا را تحويل بچه هاي شيراز دهند. در مسير مهران به خاکريزي مي رسند که در همان لحظه توپي به جلو ماشين آنها اصابت و ترکشي از آن به گردن آقاي رکني برخورد مي کند وشريان گردن ايشان قطع مي شود و بر اثر خونريزي شديد به شهادت مي رسد.

خواهر شهيد:
دفعه ي آخري که حسن از جبهه آمد به مدت سه ماه اجازه ندادند که از شهر مشهد خارج شود و به علت مأموريت در مشهد ممنوع الخروج بود. يک روز ابوالفضل براي او نامه اي فرستاد که در آن نوشته بود _ با شوخي _ حسن حالا پشت ميز نشين شدي و ديگر ما و جبهه را فراموش کردي. او خيلي ناراحت شد. موقعي که سر نماز بود گريه کرد و بعد از نماز گفت:" من اشتباه کردم، اينجا حقيقتاً من را رها نکردند و من دلم در جبهه است." بعد به ما گفت:" من ديگر اينجا نمي ايستم." و هر چه پدرم گفت:" تو مرخصي داخل شهري داري و جرم محسوب مي شود اگر بروي." گفت:" اشکال ندارد." و به جبهه رفت و بعد از سيزده روز که در جبهه بود به شهادت رسيد.

زمان جنگ حسن همزمان براي کنکور دانشگاه، در سپاه نيز ثبت نام کرد. و آن موقع به خاطر شرايط جنگي بخشنامه اي آمده بود که افرادي که مي خواهند وارد سپاه بشوند مجاز نيستند که در دانشگاه شرکت کنند. و اگر هم قبول شوند نمي توانند به تحصيلات خود ادامه دهند. از طرفي پدرم خيلي علاقمند بودند که حسن به تحصيلاتش ادامه دهد و به او گفتند:" بابا در سپاه تعهد نده زيرا ترجيح مي دهم که شما به دانشگاه بروي." حسن گفت:" يعني شما مي گويي من به لشکر آقا امام زمان ( عج ) پشت کنم. پدرم گفت:" نه، حالا که اينجوري مي گويي من ديگر چيزي نمي توانم بگويم." بعد حسن گفت:" سپاه از آن امام زمان ( عج ) است و من نمي توانم به سپاه نروم. دانشگاه سر جايش است و جايي نمي رود.

زماني که من کلاس پنجم دبستان بودم، پنجاه تومان پول جمع کرده بودم. حسن يک روز به من گفت:" پولت را به من بده، تا من برايت چيزي بخرم." گفتم: چه مي خواهي بخري؟ گفت:" حالا پولت را بده يک چيز خوبي برايت مي خرم." بعد من پولم را به او دادم و او رفت و برگشت. و سه تا کتاب برايم خريده بود _ که آن سه کتاب جيبي بود و الان نيز آنها را در کتابخانه ام دارم _ و گفت:" من با پنجاه تومان اينها را برايت خريدم." من چون بچه بودم اول خيلي ناراحت شدم، وقتي ناراحتي و دلخوري من را ديد گفت: شما اول اين کتابها را بخوان اگر ناراحت بودي من حاضرم پولت را به تو پس بدهم. من با خواندن کتابها از آن تاريخ علاقمند به مطالعه شدم.

اوائل جنگ يک روز پدرم به خانه آمد و مقدار زيادي روغن زرد آورد. حسن خيلي ناراحت شد و گفت:" شما چطور راضي به اين کار شديد؟ در حالي که مردم الان ندارند که حتي روغن نباتي اش را بخورند.شما چرا اين کار را کردي؟" پدرم گفت:" بابا جان، حالا که روغن را گرفته ام و ديگر نمي شود آن را پس بدهم ولي از اين به بعد اين کار را نمي کنم."

زمان بني صدر من مدافع او بودم. در يکي از عکسها بني صدر را با زني بنام سودابه که مشاورش بود، نشان مي داد که در حال دست دادن بود. بعد ايشان به من گفت:" هر کس به خانه آمد اين عکس را به او نشان بده تا متوجه شوند که بني صدر چگونه آدمي است.

يک روز حسن به من گفت:" دليل اينکه من شهيد نمي شوم دو مورد است يکي عدم رضايت مامان است و ديگر اينکه دين من کامل نيست." من خنديدم و گفتم: چطور بايد دين شما کامل شود؟ او نيز خنديد وگفت:" با ازدواج اگر چه شايد باعث زحمت دختر شود." گفتم: براي چه؟ گفت:" براي اينکه من ماندني نيستم." گفتم:خوب، ما مي رويم براي تو خواستگاري به شرطي که تو به جبهه نروي. گفت:" نه، هر جا که به خواستگاري رفتيد، بگوييد که من ماندني نيستم من عقد مي کنم و بعد به جبهه مي روم." بعد از چند روز ما براي او به خواستگاري رفتيم که با شرايطي که گفتيم خانواده دختر قبول نکردند وقتي از آنجا برگشتيم، گفت:" چه شد؟" گفتم:" قبول نکردند. گفت: عيب ندارد و بعد به جبهه رفت و شهيد شد.

خواهر شهيد:
من چون آسم داشتم در بيمارستان بستري بودم. شب دوم بود که خواب ديدم برادرم حسن به ديدنم آمد و گفت:" چرا ناراحتي؟" گفتم: به خاطر همين مريضي آسمي که دارم مجبور شدم از خانه و بچه هايم جدا شوم. گفت:" ناراحت نباش مريضي تو خوب مي شود. مشکلي نيست. ان شاء الله به همين زودي خوب مي شوي." گفتم: خوب الان نفسم به سختي مي رود و مي آيد و ناراحت هستم. براي چه من در اين سن و سال بايد اينطوري باشم. گفت:" اينقدر ناراحت نباش. و اينطور نا اميدانه حرف نزن، اميدوار باش خوب مي شوي چند سالي مشکل داري ولي خوب مي شوي." الان بهتر شدم و از آن تاريخ در بيمارستان بستري نشدم.

يک روز جمعه ما، در جايي مهمان بوديم. نزديک ظهر که شد حسن بلند شد تا از خانه خارج شود. از او پرسيدند:" به کجا مي رود." گفت:" به نماز جمعه مي روم و هر کس هم که مي خواهد با من بيايد." بعد من و مادر بزرگم، پسر خاله ام و دو نفر ديگر با ماشين به نماز جمعه رفتيم و برگشتيم.

وقتي حسن آقا از عمليات تنگه ي چزابه برگشته بود خاطره اي را اين گونه برايمان نقل کرد:" در تنگه ي چزابه سه شبانه روز مبارزه ي تن به تن داشتيم و اين چند روز را بدون آب و غذا گذرانديم شهدايي که در اينجا تقديم انقلاب شد مانند شهداي کربلا با لب تشنه به شهادت رسيدند در حالي که شروع به گريه کرد گفت: نمي دانم چرا من به سعادت اين که به همراه آنها شهيد شوم را پيدا نکردم. اين که شهيد نمي شوم بخاطر اين است که مادر از من راضي نيست. شما مادر را راضي کنيد.

وقتي حسن براي اولين بار مجروح و به پايش تير خورده بود، به ما چيزي نگفت و ما از مجروحيت او بي خبر بوديم. تا اينکه يک روز در زدند. من رفتم و درب را باز کردم. يکباره برادرم را با عصاي زير بغل و پاي در گچ جلوي درب حياط ايستاده ديدم. چون براي اولين بار بود که او را به اين صورت مي ديدم ناگهان از ترس فريادي کشيدم. برادرم خنديد و گفت:"هيس، هيس ساکت باش، سر و صدا نکن مامان جوش مي زند" من خودم را کنترل کردم و به طبقه پايين منزل رفتم و با حالتي ناراحت و خيلي يواش به مامانم گفتم: مامان، مامان حسن آمده. او گفت:" خوب چرا اينجوري مي گويي و يواش حرف مي زني بايد با خوشحالي بگويي." من ديگر چيزي نگفتم. مامانم همين که حسن را ديد، خواست عکس العمل نشان دهد. حسن گفت: ساکت باشين چيزي نشده من خوب هستم. مامانم هم ساکت شد.

زماني که خرمشهر آزاد شد حسن روي ايوان منزل نشسته بود. وقتي خبر آزادي خرمشهر را از راديو شنيد، شروع به گريه کرد و گفت: چرا الان من آنجا نيستم من بايد حالا آنجا مي بودم.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 183
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 588 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,280 نفر
بازدید این ماه : 4,923 نفر
بازدید ماه قبل : 7,463 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک