فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

غلامپور هفت آسيا,حبيب الله

خاطرات
حميدعبديزدان:
وقتي از عمليات پاكسازي جاده ي بو كا ن سرد شت برگشتيم، در حال استراحت بوديم. آقاي غلام پور را ديدم كه لباسهايش خوني بود و داشت اسلحه ا ش را تميز مي كرد. به ايشان گفتم: چه خبر است چرا لباسهايت را در نمي آوري؟ گفت: درست است كه عمليات تمام شده است ولي احتمال دارد امشب ضد انقلاب به ما حمله كند. اسلحه ا م را تميز مي كنم كه به عنوان داوطلب به سنگرهاي كمين جلو بروم و از بچه ها حراست و پاسداري كنم.

در منطقه كه بوديم آقاي غلام پور در مورد شهيد و شهادت زياد صحبت مي كرد. بعضي وقتها كه از ماموريت بر مي گشت به شوخي به ايشان مي گفتم: حبيب الله شهيد نشدي؟ يك بار كه از مأ مور يت برگشت اين حرف را به ايشان گفتم. در جواب سوألم گفت: حميد مطمئن باش دفعه ديگري كه بروم بر نخواهم گشت و همين طور هم شد.

مادر شهيد:
شب قبل از شهادت حبيب الله خواب ديدم به بيمارستان قائم رفته ا م و تابوتي آنجا بود. درش را باز كردم. ديدم حبيب داخل آن است. سه مرتبه گفت: نه نه جان. گفتم: جان نه نه. انگشت سبابه ا ش را بالا آورد و گفت: وعده ي ما و شما در بهشت است به شرط اين كه صبر داشته باشيد. صورتش را بوسيدم و در همين لحظه از خواب بيدار شدم. يك روز صبح صداي زنگ در حياط به گوشم رسيد در را باز كردم. مردي پشت در بود. سلام و احوال پرسي كرد و گفت: مادر حبيب الله غلام پور شما هستيد؟ گفتم: بله. دفتري را درآورد و گفت: اينجا انگشت بزنيد. وقتي انگشت زدم به كنار ماشيني كه آن طرف كوچه پارك بود رفت و ساكي را از صندوق آن در آورد. ديدم ساك حبيب الله است آن موقع يقين پيدا كردم كه حبيب الله شهيد شده است.

پدر شهيد:
بعد شهادت حبيب الله يك روز شخصي كه در محلمان آرايشگاه دارد به من گفت: آخرين باري كه حبيب الله مي خواست به جبهه برود، وقتي براي اصلاح موهاي سرش به مغازه من آمد گفت: جواد جان آخرين باري است كه همديگر را مي بينيم و به جبهه رفت و پس از چند روز خبر شهادتشان را برايمان آوردند.

روزي يكي از هم رزم هاي حبيب الله به من گفت: چند روز قبل از اين كه ايشان به شهادت برسد به من گفت: اين آخرين باري است كه به جبهه ميروم. گفتم: از كجا مي داني گفت: به من الهام شده است كه اين مرتبه شهيد خواهم شد و در همان عمليات به شهادت رسيد.

آخرين باري كه حبيب الله به جبهه رفت، برادر خانمشان هم همراه ايشان رفتند. بعد از چند روز ديدم، برادر خانمش برگشت. گفتم: محمد جان. چقدر زود آمدي؟ گفت: مريض شده بودم به همين دليل برگشتم . ايشان از شهادت حبيب الله خبر داشت ولي به ما چيزي نمي گفت . قبل از اين كه جنازه ي حبيب الله بيايد خبر شهادتشان را به ما دادند. بعد از اين كه جنازه ي ايشان را آوردند, برادر خانمش گفت: شب عمليات حبيب الله از من خداحافظي كرد و رفت. يكي از بچه ها به من گفت: حبيب الله گفته است، انشاء الله امشب ابا عبدالله به بالين من مي آيد. همان شب ايشان به شهادت رسيد.

همسر شهيد:
آخرين باري كه به منطقه رفت، برادرم هم به همراه ايشان رفتند. بعد از شهادت ايشان برادرم گفت: قبل از شروع عمليات حبيب الله به من گفت: در اين عمليات شهيد خواهم شد. وقتي به مرخصي رفتي، خبر شهادت من را به خانواده ا م ندهي. صبر كن تا از طرف سپاه خبر شهادتم را به خانواده ا م بدهند. عمليات شروع شد، در حين انحام عمليات ناگهان خمپاره اي به سنگر ايشان اصابت كرد و من فقط صداي يا علي شنيدم ـ من عقب بر از ايشان بودم ـ ميخواستم به جلو بروم به من اجازه نمي دادند و فقط مي گفتند: ايشان مجروح شده است سه روز در محاصره بوديم. وقتي كه از خط برگشتيم فرمانده تيپ دستش را روي شانه ي من گذاشت و گفت: تبريك ميگويم. حبيب الله به چيزي كه آرزويش را داشت رسيد.

برادرشهيد:
زماني كه حبيب الله نوجوان بود يك شب ساعت دو و نيم به خانه برگشته بود. وقتي از اين مساله آگاه شدم، با ايشان صحبت كردم و گفتم: شب دير به خانه نرو. مادر ناراحت ميشود. گفت: از مسيري كه مي آمدم، شخصي را ديدم كه مريض و كنار جاده نشسته بود. چون دير وقت بود و مي دانست ماشين نمي آيد از من درخواست كرد كه اگر ميتوانم او را به روستا برسانم. من هم با خودم گفتم: نيمه ي شب است. خدا را خوش نمي آيد، اين شخص را اينجا رها كنم و بروم. او را سوار موتور كردم و به روستا رساندم و برگشتم. گفتم: اگر خداي نا كرده برايت اتفاقي مي افتاد، مي خواستي چه كار كني؟ گفت: خدا اگر بخواهد جان من را بگيرد به اين مسائل توجهي نميكند. هر وقت اجلم برسد از اين دنيا خواهم رفت.

يكي دو سال بود كه حبيب الله به كلاس هاي رزمي مي رفت و اين مساله را از ما پنهان كرده بود. و به ما چيزي نمي گفت. حتي حكم قهرماني هم گرفته بود. يك بار خانمم به منزل ايشان زنگ زده و گفته بود: يك هفته به شهرستان بيا ئيد تا مدتي در كنار همه باشيم. آن موقع در شهرستان زندگي مي كردم . خانمش در جواب درخواست خانمم گفته بود: اين بار نمي توانيم بيا ئيم چون حبيب الله مسابقه دارد. وقتي ايشان را ديدم گفتم: برادر، چرا به من نگفته بودي حكم قهرماني گرفته اي؟ گفت: نيازي نبود اين مساله را به شما بگويم. از تواضع و فروتني كه داشت اين موضوع را به ما نگفته و با خودش گفته بود اگر اين موضوع را به ديگران بگويم شايد باعث خودنمايي شود.

يك بار با حبيب الله به مسافرت شيراز رفتيم. يك روز در آرامگاه حافظ بوديم. موقع اذان مغرب بود كه ناگهان ديدم حبيب الله غيب شد. هرچه دنبال ايشان گشتيم نتوانستيم پيدايشان كنيم .ـ مقداري خوراكي گرفته بوديم و مي خواستيم آنها را بخوريم ـ مدتي صبركرديم نيامد. خانمم نگران شده بود و گفت :نكند حبيب الله در اين شهر غريب گمشده باشد. گفتم: نه. بلندشدم و دور ديگري زدم تا شايد پيدايش كنم . به نزديك مسجد كه رسيدم، ديدم ايشان از سمت مسجد مي آيد . فاصله ي مسجد از آرامگاه خيلي زياد بود. خانمم به ايشان گفت: حالا وقت رفتن به مسجد است؟ گفت: نماز اول وقت از همه ي كارها واجب تر است.

خواهر شهيد:
چند روز قبل از اين كه حبيب الله براي آخرين بار به جبهه برود به منزل ما آمد و فرزندانم را زياد نوازش كرد ـ دو فرزند پسر داشتم ـ ايشان به من گفت: اگر امكان دارد اندازه ي بچه ها را بگيرم تا دو شلوار به عنوان يادگاري برايشان بدوزم. ـ شغل حبيب الله خياطي بود ـ توي خانه دراز كشيد و گفت: خواهر وعده ي من و شما در بهشت. اگر انشاء الله شهيد بشوم شما را شفاعت خواهم كرد. چون خواهرش بودم و خواهر هم آرزوهاي زيادي براي برادرش دارد گفتم: نه، من راضي به شهادت شما نيستم. در ضمن حبيب الله هر وقت مي خواست نه جبهه برود نه ما اجازه نمي داد براي بدرقه كردن ايشان به بيرون از خانه برويم. فقط اولين و آخرين باري كه به جبهه رفتند ايشان را بدرقه كرديم.

همرزمش تعريف مي کرد:
بعد از شهادتش يك شب خواب ديدم، در مجلسي كه علماي بزرگي در آن حضور دارند نشسته هستم و شهيد از افراد پذيرايي مي كرد. وقتي به من رسيد گفتم: حبيب الله تو كه شهيد شده بودي؟ چيزي نگفت. دستش را گرفتم و گفتم بايست كارت دارم. گفت: نه بگذار بروم الان نمي توانم بعداً بر ميگردم. دستش را رها نمي كردم و مي گفتم: بنشين ميخواهم با شما صحبت كنم. گفت: خودت مي بيني درم پذيرايي مي كنم. صبر كن پذيرايي تمام شود، بعداً پيش شما مي آيم. وقتي پذيرايي ا ش تمام شد، پيش من آمد. با همديگر از جلسه خارج شديم. در كوچه و خيابان راه مي رفتيم. وقتي كه عابرها و دوچرخه سوارها از پهلوي ما رد مي شدند به حبيب الله تنه ميزدند به ايشان گفتم: اينها چقدر بي توجه راه مي روند. گفت: اينها ما را نمي بينند. مقداري جلوتر كه رفتيم دخل يك مغازه رفتم و مي خواستم از ايشان پذيرايي كنم. شهيد گفت: نه، بيا برويم از اين مغازه ي ديگري بخريم. به مغازه ي ديگر رفت و مقداري شيريني خريد. شيرينيهايي را كه گرفته بود از عسل هم شيرين تر بود. گفت: مي بايد بروم، كار دارم. خداحافظي كرد و رفت در همين لحظه از خواب بيدار شدم.

حميدعبديزدان:
يك شب با آقاي غلام پور به كارخانه ي آجر نسوزي كه در جاده ي وكيل آباد بود رفتيم. وقتي به اطراف كوره ها رفتيم ايشان گفت: انسان از دور طاقت تحمل اين آتش را ندارد، پس آتش جهنم چگونه خواهد بود.

علي,دوست شهيد:
آخرين باري كه آقاي غلام پور مي خواست به جبهه برود شب قبلش به خانه ي ما آمد و گفت: صبح مي خواهم به جبهه بروم. گفتم: صبح براي خداحافظي مي آييم. گفت: نه. مي دانم شما صبح زود سد سار ميروي و فرصت آمدن براي خداحافظي را نداري. خداحافظي كرد و از خانه بيرون رفت. هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه ديدم كسي زنگ ميزند. در را باز كردم. ديدم ايشان است. دستش را به گر دنم انداخت و گفت: علي آقا اين مرتبه از جبهه بر نمي گردم. گفتم: اين حرف را نزن، انشا الله با سلامتي كامل بر ميگردي. خداحافظي كرد و رفت. بعد از گذشت چند روز به من گفتند: حبيب الله آمده است ولي مريض است. اين حرف را كه گفتند، متوجه شدم ايشان شهيد شده است.
حميدعبديزدان:
قبل از عمليات به ما جيره جنگي داده بودند. شب عمليات براي اولين بار كه ميخواستيم از جيره جنگي مان استفاده كنيم، آقاي غلام پور گفت: شما پلاستيك جيره جنگي ا ت را باز نكن، من مال خودم را باز ميكنم. گفتم: شما براي بقيه ي راه ميخواهي چه كار كني؟ گفت: من لازم ندارم. جيره جنگي خودش را باز كرد و به من اجازه نداد جيره جنگي ا م را باز كنم. به محل شروع عمليات كه رسيديم، ايشان از من جدا شد و گفت: فردا كه عمليات تمام شد. از همديگر با خبر خواهيم شد. وقتي عمليات تمام شد من سراغ ايشان را گرفتم كه خبر شهادتش را به من دادند. از نحوه ي شهادتش پرسيدم ,گفتند: با چند نفر از بچه ها مشغول كندن سنگر بودند كه خمپاره اي در وسط افراد به زمين ميخورد و آقاي غلام پور همان جا به شهادت ميرسد

بعد از شهادت آقاي غلام پور يك شب خواب ديدم، با چند نفر از بچه ها ،توي كوچه ايستاده ا يم و صحبت ميكنيم. ناگهان چشمم به حبيب الله افتاد كه كت و شلوار شيكي پوشيده و از پهلوي ما عبور مي كرد. بوي عطر و گلاب عجيبي مي داد. به بچه ها گفتم: اين حبيب نيست كه ميرود؟ چند وقت است كه از ما خبري نگرفته اي؟ گفت: آمده ا م از شما خبري بگيرم ولي الان مي خواهم در مجلس جشني شركت كنم. در همين لحظه ناگهان از خواب بيدار شدم.

يك بار كه آقاي غلام پور از جبهه برگشته بود، به من گفت: بيا برويم داخل شهر دوري بزنيم. در بلوار رضا ئيه بوديم كه شخص موتور سواري به بلوار خورد و روي زمين افتاد. مردم اطرافش جمع شدند. آقاي غلام پور گفت: بيا برويم. ببينيم چه اتفاقي برايش افتاده است. به آنجا رفتيم. ديديم كسي حاضر نيست او را به بيمارستان ببرد. حبيب الله گفت: من اين شخص را به بيمارستان مي برم شما به خانه برو و به خانواده ي ما اطلاع بده و او را به بيمارستان امدادي بود. ساعت هاي دوازده شب بود كه مادرشان به خانه ي ما آمدند و گفتند: حبيب الله صبح از خانه بيرون رفته ولي هنوز به خانه نيامده شما نميدانيد كجا رفته است؟ جريان را براي مادرشان تعريف كردم و گفتم: شما برويد خانه من ميروم از حبيب الله خبري بگيرم. به بيمارستان رفتم ديدم ايشان پشت در اتاقي كه آن بنده ي خدا بستري بود ايستاده است. گفتم: شما به خانه نرفتي؟ گفت: نه. ديدم اين بنده ي خدا كس و كاري ندارد، اين جا ايستادم تا كارهايش را انجام دهم. خبر سلامتي ايشان را به مادرشان رساندم تا از دلواپسي و نگراني درآيد.

شغلش خياطي بود. يك روز به مغازه ي ايشان رفتم وي چند شلوار را اتو زدند، دو سه شلوار ديگر مانده بود. مي خواستند براي انجام كاري از مغازه بيرون بروند. وقتي مي خواستند بيرون بروند به من گفتند :تا وقتي من بر مي گردم دو سه تا شلواري كه مانده را اتو بزن. گفتم چشم .يكي از شلوارها را كه اتو ميزدم ناگهان حواسم پرت شد .وقتي نگاه كردن ديدم شلوار سوخته است. با خودم گفتم: شلوار را چه كار كنم كه حبيب الله نفهمد .آن را پنهان كردم. بعد از دو يا سه روز كه به مغازه شان رفتم. گفتند: محمد آقا از آن شلوارهايي كه اتو زديم يكي كم است. گفتم: از دو مرتبه آنها را بشماريد. گفت: آن را سوزاندي؟ راستش را بگو؟ اگر آن را سوزاندي برو بيا ورش. گفتم: حقيقتش اين است كه وقتي آن را اتو ميزدم، حواسم پرت شد، وقتي به شلوار نگاه كردم ديدم سوخته است. زماني كه شلوار را برايشان نشان دادم گفت: عيبي ندارد. آن را سوزاندي مساله اي نيست. فقط دروغ نگو.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 162
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 3,079 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,180 نفر
بازدید این ماه : 3,823 نفر
بازدید ماه قبل : 6,363 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک