فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

نجاريان‌کرماني‌,احمد


خاطرات

محمود نجاريان كرماني:
در زمان انقلاب يكروز پدرم به كاشمر زنگ زد و گفت: اين برادرت احمد، آخر جنازه اش به دست ما خواهد رسيد. گفتم: چرا؟ گفت: اطلاع پيدا كرده ام كه او در تمام راهپيماييها و تظاهراتي كه با گلوله و اسلحه سر و كار دارد شركت مي كند. در آخرش هم خودش را به كشتن مي دهد. گفتم: اگر شما مي دانيد كه راه و هدف او حق است چه اشكال دارد. او مي خواهد به هدفش برسد بگذاريد، اشكال ندارد، حتي اگر كشته شدن باشد.

فاطمه رمضاني:
قبل از انقلاب يك روز جزوه هايي كه مطالب و سخنراني هاي امام خميني (ره) بود را از نجف براي حاج احمد آقا فرستاده بودند و در آن زمان پسرم محمد 16 ماهه بود. حاج احمد آقا اعلاميه و جزوه هاي امام را در داخل زيرزمين خانه پنهان كرده بود. من وقتي كه ديدم حاج احمد آقا اعلاميه ها را در زير يك موزائيك پنهان مي كند به ايشان گفتم: اينها چيست؟ كه داريد در زير اين موزائيك ها پنهان مي كنيد. گفتند: اگر اينها را از من بگيرند ديگه شما مرا پيدا نمي كنيد. حتي ناخن هاي مرا جلوي شما مي كشند. راجع به اينها نبايد كسي چيزي بفهمد.

مهدي شريفي فر:
يكروز در زمان رياست جمهوري بني صدر ملعون، چون هميشه خيابان دانشگاه شلوغ بود، حاج احمد نجاريان آمدند و به صورت رمز گفتند كه: خونه عمويم دعوت هستيم. ما هم بلافاصله به اتفاق چند تن ديگر از بچه ها با وانت حركت كرديم. زمانيكه به اول فلكه سراب رسيديم تظاهرات بود. ما وارد خيابان جنت غربي كه شديم چند تن از منافقين در آن محل بودند، احمد يكي از منافقين را گرفت و او را طوري زد كه خون از تمام صورتش فوران مي زد. بعد از مدتي منافقين فرار كردند و تظاهرات تمام شد.

اكبر سعيدي فاضل:
يك روز حاج احمد به من مراجعه كرد و گفت: از خبر دادن شهدا به خانواده هايشان خسته شده ام. به نحوي كه حتي در روحيه من اثر منفي گذاشته است. خبر رساني انصافا كار بسيار مشكل و سختي بود . اگر امكان دارد براي مدتي به قسمت ديگر رفته و خدمت كنم. من نيز با توجه به مشكلات روحي كه پيدا كرده بودند با پيشنهادات ايشان موافقت كردم.

محمود نجاريان كرماني:
در سال 65 شب تولد امام رضا (ع) در يكي از پادگانهاي شهر ايلام تيپ 21 امام رضا (ع) جشن مفصلي بر پا نمود كه در اين جشن از برادران لشكر 5 نصر هم دعوت كرده بودند . برادران منطقه بسيار وسيعي را چراغاني كرده و نيروهاي اعزامي زيادي هم از مشهد آمده و در حال خوردن غذا بودند . در يك لحظه به خاطر نور زياد احساس خطر كردم و به برادرم حاج احمد آقا گفتم : برادر ، الان كه ما اينجا اين همه چراغ را روشن كرده ايم . اگر احياناً هواپيماهاي عراقي بيايند و اين قسمت را بزنند ، تكليف اين همه نيرو چه مي شود . من احساس خطر مي كنم حاج احمد آقا گفت : نيروي پدافند ما در همه منطقه مستقر است و نمي گذارد كه هواپيماهاي دشمن خيلي پايين بيايند خاطرت جمع باشد چون اينجا نيروي زياد استقرار دارند هواپيما ها به اينجا نمي آيند . اتفاقا در حال صحبت بوديم كه يك هواپيما عراقي در سطح بسيار بالا از روي منطقه با شکستن ديوارصوتي رد شد . بلافاصله برقها را خاموش كردند .سپس ادامه جشن را در تاريكي برگذار كرديم .

يكسري كه برادرم حاج احمد نجاريان به مرخصي آمده بود به من گفت : برادر اگر مي خواهي خدا را بشناسي ، در جبهه مي توان خدا را شناخت . بيا با هم به جبهه برويم . به شوخي در ادامه گفت: اگر از خانمت دل بكني و به جبهه بيايي آنجاست كه از زندگيت چيزي مي فهمي . گفتم : نه اين مسائل نيست . من فقط چون كاسب داخل بازار هستم و داد و ستد دارم ، اگر بخواهم به جبهه بيايم زندگيم همه اش از هم مي پاشد . بعد جواب طلب كاران را چه بدهم.

برادرم حاج احمد را با توجّه به تخصّصي كه داشتند ، در اوّلين پروژه خانه سازي سپاه براي پاسداران مشغول كردند . امّا ايشان بعد از مدّتي كه در اين مسئوليّت انجام وظيفه مي كردند روزي به من گفت : برادر ، من از اينكه در امور ساختماني انجام وظيفه مي كنم خسته شده ام و اگر قرار بود كه من كار ساختماني انجام دهم به سپاه نمي رفتم . من به ايشان گفتم : اتّفاقاً كاري كه به شما محوّل شده خوب است . ايشان در جواب من گفتند : نه ، من اين لباس مقدّس سپاه را به تن كرده ام كه در امور ديگر انجام وظيفه كنم . لذا تصميم گرفته ام كه به جبهه بروم و عليرغم مخالفتهاي مسئولين ذيربط ايشان به طور مصمم اين كار را رها و روانة جبهه شدند .

فاطمه رمضاني:
حاج احمد آقا در جريان عمليات كربلاي 4 از ناحيه پا مجروح شدند و از بيمارستان با منزل همسايه مان آقاي آخوندي تماس گرفته و به ايشان گفته بودند : من مجروح شده ام و الان هم در بيمارستان بستري ام اما به خانواده ام خبر ندهيد . بعد آقاي آخوندي گفته بودند : خوب به مشهد بياييد در جواب ايشان حاج آقا گفته بودند : نه تا جنگ را تمام نكنم ؟ مشهد نمي آيم.

سليماني:
يك روز كه حاج احمد نجّاريان از جبهه برگشته و در مشهد بود ، در جمع تعدادي از دوستان گفت : كبوتر قرمز معنايش چيست ؟ گفتم : من تا به حال معناي كبوتر قرمز را در جايي نديده ام . گفت : در اجتماع ما كبوتر قرمز را به عنوان پيام آور خون شهيد مي دانند . گفتم : خوب اينكه مسلّم است . چون در روز شهادت آقا امام حسين (ع) نيز اين موضوع بوده است . گفت : من خواب ديدم كه يك كبوتر قرمز روي بام شماست . سريع گفتم : خدا كنه كه اين افتخار نصيبم شود . گفت : نه ، اين افتخار نصيب شما نمي شود . گفتم : چرا گفت : چون اين لياقت از شما گرفته شد . گفتم : براي چيه ؟ گفت : من بالاي پشت بام كه بودم ديدم آن كبوتر از لب بام شما بلند شد و آمد لب بام ما نشست . من هم سريع او را گرفتم . به همين خاطر اين افتخار از شما گرفته شد . گفتم : حاجي جون ، شوخي نكن . شما هنوز مي خواهيد انشا ا... بچّه هايتان را عروس و داماد كنيد و من هم در خدمت شما و خانوادتان باشم . گفت : به هر حال اين افتخار را از شما گرفتم ، اين را هم بدان كه اگر قرار باشه شما هم شهيد شوي من زودتر شهيد مي شوم . پس از اينكه حاج احمد مجدّداً به جبهه اعزام شد به فيض عظيم شهادت نائل آمد .

اكبر سعيدي فاضل:
زمانيكه در ستاد شهدا بوديم از پيكر تمام شهداء در داخل تابوت عكس مي گرفتيم. يك روز حاج احمد گفت: مي ترسم جنگ تمام شود و شهيد نشوم دلم مي خواهد كه شما يك عكس يادگاري از من در حالي كه پرچم سه رنگ جمهوري اسلامي در داخل تابوت بررويم است، بگيريد. كه اگر شهيد نشدم لااقل يك عكس شهيد گونه داشته باشيم. من هم موافقت كردم. بعد از اينكه حاج احمد داخل تابوت دراز كشيد پرچم سه رنگ جمهوري اسلامي را روي بدن ايشان انداختم ولي صورتشان بيرون بود. به مزاح گفتم: حاجي، عينك را در بر ندار چون ايشان هميشه عينك داشتند , بعد گفت: اگر عينك را در نياورم كه مشخص مي شود ما شهيد نشديم، چون كساني كه شهيد مي شوند عينك ندارند. گفتم: اين نوعش را هم مي خواهم داشته باشيم. گفت: نه، اگر اشكال ندارد، عينك را بردارم. حاج احمد عينكش را درآورد و من هم يك عكس از ايشان گرفتم. بعد از اينكه عكس حاضر شد و به ايشان دادم, گفتند: بابا اين عكس كه خيلي با شهدا فرق دارد. اين عكس كجا، عكسهاي شهداء كجا! عكسهاي شهدا نورانيت و معنويت خاصي دارد. پس معلوم مي شود كه من هنوز آمادگي لازم را براي شهيد شدن كسب نكرده ام. هرچه اين عكس را با عكس شهداء قياس مي كنم مي بينم خيلي فرق مي كند.

غلامرضا قنبري:
يك روز حاج احمد گفت : اگر زماني شهادت نصيبم شود سعي مي كنم كه دست برادران معراج را هم در آن دنيا بگيرم . گفتم : حاجي ،باور نمي كنم كه شما دست ما را هم بگيريد . گفت : چرا، شما وقتي كه من شهيد شدم يك نامه بنويس و داخل مچ دستم قرار بده و بگذار . با اين نامه در آن دنيا يادم مي آيد . من هم روزيكه جنازه حاج احمد نجاريان در معراج بود روي يك برگه كاغذ همان مطلب را نوشتم و در داخل مچ دست ايشان قرار دادم .

فاطمه رمضاني:
پس از اينكه شوهر خواهر حاج احمد به شهادت رسيد . يك روز حاج آقا به دختر خواهرشان كه در حال بازي با دخترمان بود گفتند: دائي جان ، به سر دخترم مليحه دست بكش ،كه اگر مليحه هم روزي پدرش مثل پدر شما شهيد شد ناراحت نشود. من خنديدم و گفتم : حاج آقا اين چه آرزويي است . گفت : نه ، شما نمي دانيد كه شهادت چقدر صفا و مقام دارد .

سيدمرتضي سيد زادگان:
سال 65 زمانيكه من به جبهه اعزام شده بودم اتفاقاً با حاج احمد در يك منطقه بوديم . يك روز حاج احمد مرا صدا زد و گفت : آقاي سيد زادگان ، سيد جان ، مي داني از تو چه مي خواهم .گفتم : نه ،بفرمائيد. گفت :چون فردا ما داريم مي رويم آمده ام از شما خداحافظي كنم.سيد جان ،يك راهي است كه اشخاص كم به انتهاي آن مي رسند دعا كن حالا كه من دارم ميروم به انتهاي آن برسم.وزماني كه در حال نبرد با دشمن هستم يك فشنگ هم شده بيايد و همينجور به من بخورد و قلبم را متلاشي كند و به آرزويم برسم .سپس خداحافظي كرد و رفت .بعد از اينكه خبر شهادت حاج احمد آقا را شنيدم به معراج رفتم وقتي جنازه ايشان را ديدم ،متوجه شدم يك تيري به سينه حاج احمد آقا خورده و از پشت قلبشان را متلاشي كرده است .

جواد خضرائي راد:
در مدت زمانيكه حاج احمد در جبهه بودند، چون منزل ايشان نزديك منزل ما بود هرگاه مي خواستند كه با خانواده شان صحبت كنند به منزل ما تلفن مي كردند. به همين دليل شماره تلفن منزل ما هميشه در جيب ايشان بود. يك روز تلفن منزل ما به صدا درآمد پس از اينكه گوشي تلفن را برداشتم يك نفر به من گفت: حاج احمد نجاريان را مي شناسيد؟ گفتم: بله. گفتند: چه نسبتي با ايشان داريد؟ گفتم: حاج احمد يكي از دوستان نزديك و همسايه ماست. گفتند: شما لطف بفرماييد به خانواده و وابستگان حاج احمد نجاريان بگوييد كه ايشان به فيض عظيم شهادت نائل آمده اند. خيلي برايم سخت بود ولي خدمت برادر بزرگوار شهيد رسيدم و موضوع را به ايشان اطلاع دادم و برادر گرامي ايشان نيز به خانواده شهيد اطلاع دادند.

محمد نجاريان كرماني:
روزي كه خبر شهادت پدرم را به من دادند، من در مدرسه و سر كلاس درس بودم كه يكي از اقوام نزديكمان كه در آن زمان در ستاد امور شهداء كار مي كرد به درب كلاس ما آمد و گفت: مثل اينكه پدرتان مجروح شده است. اما من با توجه به شغل ايشان كه در ستاد امور شهدا فعاليت داشتند متوجه شدم كه پدرم شهيد شده است.

مليحه نجاريان كرماني:
آخرين مرتبه اي كه پدرم مي خواست به جبهه اعزام شود ، طبق معمول هميشه مادرم آيينه قرآن آوردند كه پدرم از زير آيينه و قرآن رد شود . پدرم در آن لحظات حالت خاصي داشت , رو به مادرم كرد و با حالت خنده گفت : من ديگه انشاءا... اين دفعه شهيد مي شوم و مسئوليت اين بچه ها بعد از اين روي دوش شماست . دوست دارم فرزندانم را آنطوري كه مورد رضايت خدا و ائمه است آنها را جمع و تربيت كني . بايد آنها را صالح تحويل جامعه بدهي . وقتي قرآن را باز كردند يك لبخندي زدند و گفتند : حتي قرآن هم اين را به من مي گويد . پس از اينكه با پدرم روبوسي كرديم و ايشان راه افتاد يكسره در حال حركت به در و ديوار محله نگاه مي كردند .

برادرشهيد:
آخرين دفعه اي كه حاج احمد به مرخصي آمدند، يك شب خواب ديده بودند كه اينگونه برايمان نقل كردند : در جبهه بودم كه ابتدا از ناحيه پا مجروح شدم و بعد هم تركش آمد و به سينه ام خورد. در همان حال كه تركش در سينه ام بود آن را در آوردم و به 2 ، 3 نفر از دوستانم كه در آنجا حضور داشتند گفتم : چقدر اين تركش شيرين بود. به محض گفتن اين حرف از خواب بيدار شدم. پس از شهادت حاج احمد آقا وقتي جنازه ايشان را در معراج شهدا رؤيت كرديم ,همانگونه كه قبلاً خواب ديده بود، تيركش سينه اش اصابت کرده و به شهادت رسيده بود.

محمد نجاريان كرماني:
روزي كه پدرم براي آخرين بار مي خواست به جبهه برود من آن موقع پسر بچه اي 13 ساله بودم. پدرم قرآن را از داخل خانه برداشت و جلوي پله ها قرآن را باز كرد و يك صفحه را خواند و معني كرد. سپس رو به من كرد و گفت : پسرم، فكر نكنم كه من دوباره برگردم.

غلامرضا قرباني:
يك روز پنجشنبه به اتفاق برادران بسيج محل براي اردوي نظامي و تفريحي به شاهين گرماب در اطراف مشهد رفتيم. سر شب بود كه به آنجا رسيديم ولي محلي را براي استراحت پيدا نكرديم. احمد نجاريان گفت : چون تعدا ما حدود 40 ، 50 نفر است شما بايستيد تا من بروم و محل مناسبي را پيدا كنم. اگر همه ما را ببينند جايي را به ما نمي دهند. احمد نجاريان بلافاصله به داخل روستا رفت و گفته بود كه : ما از بچه هاي بسيج هستيم و براي اردو به اين محل آمده ايم ولي جايي براي خواب و استراحت نداريم. آن بنده خدا هم يك چهار ديواري را كه داراي سقف و محل نگهداري سيمان بود به ما داد. حدود نيم ساعت طول كشيد تا آن محل را تميز كرديم، باران هم شديداً مي آمد. آن شب در آن محل دعاي كميل برگزار كرديم.

محمود نجاريان كرماني:
زمانيكه براي اولين بار به جبهه اعزام شدم مرا به پادگان ايلام فرستادند. سه روز از رفتن من به آن پادگان مي گذشت. نزديك ظهر مشغول گرفتن وضو بودم كه بلندگوي پادگان اعلام كرد كه نجاريان ملاقات دارد. با خودم گفتم: من كه توي اين محل غريب كسي را ندارم. خوشحال و سرحال حركت كردم تا به جلوي مسجد رسيدم. چشمم به آن شخص كه افتاد، در ابتدا او را نشناختم چون لباس رزم پوشيده بود ولي بعد از چند لحظه متوجه شدم كه آن شخص برادرم حاج احمد آقا است. خيلي خوشحال شدم. برادرم قبل از اينكه حرفي بزند بعد از سلام و احوال پرسي به من گفت: برادر، خوشحال شدم. گفتم: چرا؟ گفت: به خاطر اينكه شما به وظيفه شرعيت عمل كردي. همين اندازه كه دل از زن و بچه ات كنده اي و به اينجا آمده اي، دينت را به اسلام ادا كرده اي. من واقعاً شرمنده ام.

محمد نجاريان كرماني:
در سال 59 به اتفاق خانواده 3 عمويم و عمه ام براي مسافرت به امامزاده هاشم رفتيم. امامزاده هاشم بالاي يك تپه و در كنار جاده بود. من و چند نفر ديگر از بچه ها سنگ و كلوخ به داخل جاده پرتاب مي كرديم. يكي از سنگها را كه بالاي تپه پرتاب كرديم نزديك بود روي سقف ماشين كه در سطح جاده در حال حركت بود بخورد . پدرم حاج احمد نجاريان از دور كه آن صحنه را ديد، سريع دويد و مرا بغل كرد و در آن لحظه با خودم گفتم به خاطر اين كارم پدرم مرا حسابي كتك مي زند. همين طور كه بغل پدرم بودم او مرا به كنار رودخانه آورد و مرا داخل آب رودخانه انداخت و با حالت خنده گفت : ببين، حالا اين كارها و اذيت و آزار مردم خوب است. چرا سنگها را داخل جاده پرتاب مي كردي. اگر يكي از آنها به سر يكي بخورد، چه كسي مي خواهد جواب مردم را بدهد .

جواد پور غلام:
صُبح روز جمعه در خط مقدم بوديم، وقتي برگشتم متوجه شدم كه يكي از معاونينم به نام فرهادي كه اَهل گناباد بود شديداً خسته است. بلافاصله به سنگر پشت خط شلمچه آمدم. حاج احمد نجاريان همراه بي سيم چي اش داخل سنگر بودند و حاج احمد آقا چون صبح جمعه بود در حال خواندن زيارت عاشورا بود. جلو رفتيم و گفتيم حاج آقا نجاريان، برادر فرهادي خسته شده، اگر توان داريد شما بيائيد به خط برويد تا ايشان به عقب بيايد و كمي استراحت كند و در اين لحظه يادم آمد كه آقاي نجاريان هم در طول چند روز عمليات يكسره در حال صحبت براي برادران بوده و حتي يك شب را استراحت نكرده است. گفتم: حاج آقا شما نمي خواهد برويد. ايشان گفتند : چرا تو نگران هستي مهم نيست. شما برادر فرهادي را بخواهيد كه به عقب بيايد .فقط چون بي سيم چي من زياد وارد نيست، بي سيم چي خودت را بده تا سريع تر به خط برود .گفتم : حاجي، يكسره با من تماس داشته باش كه شما را سريعتر به عقب بياوريم. پس از اينكه حاج آقا نجاريان به خط رفت به برادر فرهادي گفتم كه او به خط آمد، شما بيا عقب تا كمي استراحت كني. بعد از مدتي رفتم كه رفتم به معراج شهداء سر بزنم, ماشين حاج آقاي نجاريان را ديدم كه فقط راننده اش داخل است و دارد از خط بر مي گردد. زمانيكه دوباره به خط رفتم سراغ نجاريان را كه گرفتم گفتند : حاج آقا را به عقب بردند بلا فاصله به معراج شهداء رفتيم ولي موفق به ديدارشان نشدم، تا اينكه خبر تشييع پيكر پاك و مطهر ايشان را از مشهد برايم آوردند.

محمود نجاريان كرماني:
يك روز صبح جمعه پس از اينكه دعاي ندبه و زيارت عاشورا تمام شد به داخل چادر رفتم كه مقداري استراحت كنم. بعد از چند دقيقه در حالت نيمه خواب احساس كردم كه يك چيزي به كف پايم مي خورد. وقتي چشمهايم را باز كردم ديدم برادرم حاج احمد نجاريان بالاي سرم ايستاده است. گفت: برادر، مي آيي به خط برويم. من در آن لحظه در خودم يك لرزشي احساس كردم . با توجه به اينكه تا آن زمان من هنوز به خط نرفته بودم, گفتم: چرا نيايم، افتخار هم مي كنم. از جا بلند شدم و لباسهايم را پوشيدم و به اتفاق برادرم به سمت شهر مهران حركت كرديم. به ارتفاعات كله قندي كه رسيديم چون نيروهاي عراقي بر روي آن محل مستقر بودند همه ما را به گلوله و خمپاره بستند. يك مرتبه ديدم اطراف ما گلوله و خمپاره اي است كه به زمين اصابت مي كند و منفجر مي شود . من حقيقتاً ترسيده بودم . برادرم كه كنار من بود صورتش را به طرف من گرداند و گفت: چيه، ترسيدي؟ گفتم: نه، ترس چرا؟ راننده يك مرتبه توقف كرد. برادرم به او گفت: توقف نكن. سريع برو. چون شناسايي كرده اند نيروهاي پشت ماشين را مي زنند. برادرم كه متوجه شد راننده مي ترسد و دارد سهل انگاري مي كند به راننده گفت: شما بفرماييد برويد و عقب ماشين كنار ديگر برادران بنشينيد. سپس خودش پشت فرمان قرار گرفت و به سرعت به سمت شهر مهران حركت كرديم. زمانيكه به شهر مهران رسيديم و ديدم كه از شهر مهران هيچي باقي نمانده است. نيروهاي ايراني هم داخل شهر مستقر شده بودند. پس از تعويض نيروها دوباره به مقر خودمان بازگشتيم.

محمود نجاريان كرماني:
در تاريخ 8/ 4/ 65 عارفان خداجوي با كارواني عظيم از شهر مقدس عازم به ميادين مبارزه با صداميان كافر بودند كه اين بنده حقير ذره اي بودم از درياي عظيم انسانها. همراه با كاروان به جبهه جنگ مي رفتم تا خويش را به درياي عظيم انسانهاي پاك و مقدس رسانيده و خويشتن را تطهير سازم. از تهران ما را كه براي اولين مرتبه عازم بوديم به طرف ايلام بردند. در موقع حركت از مشهد حدود ساعت 11 صبح بود كه مارش حمله آغاز شد. راديو مرتب از مژده اي بزرگ خبر مي داد. مژده آزاد سازي مهران. آري رزمندگان اسلام شب هنگام به كافران بعثي تاخته بودند و عده بسيار زيادي از آنها را كشته و زخمي ساخته بودند. بسياري هم به دست رزمندگان اسلام اسير شده بودند. ساعت سه نيمه شب بود كه به پادگان لشكر 5 نصر رسيديم. صبح روز بعد ما را دسته بندي كردند و هر دسته را جهت انجام كاري به قسمتهاي مختلف هدايت مي كردند. اينجانب را كه به عنوان گروه تخصصي براي پشتيباني عزيزان رزمنده اعزام شده بودم , به دايره آبرساني در پادگان ظفر بردند. مدت سه روز بر اثر ازدياد نيرو قسمت اينجانب نمي شد كه به منطقه اعزام شوم. روزها به بهداري صحرايي كه در دامنه كوهي مستقر بود مي رفتم و به مجروحين كه از منطقه به وسيله بالگرد مي آوردند كمك مي كردم. تا اينكه روزي نزديك نماز مغرب بود و مشغول گرفتن وضو جهت فريضه نماز مغرب و عشاء بودم كه شنيدم بلندگو مسجد اعلام مي كند برادر نجاريان به جلوي مسجد براي ملاقات مراجعه فرمايند. هيچ نمي دانستم چه كسي با من كار دارد. آخر من در آن سرزمين كسي را نداشتم كه به ملاقاتم بيايد. با يك اضطراب زايد الوصفي به طرف مسجد به راه افتادم. ناگهان چشمم به برادرم احمد افتاد كه با چشمان پر از شوق و لباني آكنده از تبسم رضايت بخش به طرف من آمد پس از سلام دست هايش را به دور گردنم انداخت و محكم مرا در سينه اش فشرد، نمي دانيد تا چه حد خوشحال شدم. آخر مي دانستم كه برادرم در جبهه است ولي اصلا اميد آنرا نداشتم كه ايشان را در آن سرزمين پيدا كنم و ايشان هم نمي دانست كه من به جبهه آمده ام. برايم جاي تعجب بود كه چگونه پي برده كه من اينجا هستم. آخر او در پادگان 21 امام رضا (ع) بود. برايم خيلي عجيب بود. پس از احوال پرسي از ايشان سئوال كردم از كجا فهميدي كه به اينجا آمده ام. ايشان با يك صورت ملكوتي و بشاش به من تبريك گفت و اظهار داشت كه آخرين برادر بالاخره تو نيز موفق شدي و از توبه آزمايش سالم به در آمدي. و با يك حالت خاص و استثنايي اظهار داشت كه برادر با اين آمدنت به اين منطقه نام خودت را در صف ياوران امام زمان ثبت كردي. همينقدر كه پشت به همسر و فرزندان و خانه و كاشانه كردي ثابت مي شود كه اگر امام زمان هم انشاءا... ظهور كند تو نيز در ليست ياوران آن حضرت خواهي بود. او گفت: خيلي خوشحال است كه مرا با لباس بسيجي در آن سرزمين ملاقات كرده است. منهم خيلي خوشحال بودم. حقيقت را بگويم چون قبل ديدن ايشان احساس غربت خيلي رنجم مي داد ولي گويا قدرتي ديگر گرفته بودم. باهم به مسجد رفتيم. نماز خوانديم. آن شام املت گوجه فرنگي داشتيم. شام را باهم خورديم. اتفاقاً با فرمانده واحد آبرساني آشنا درآمد. تقاضاي انتقالم را به واحد مربوطه دادم، موافقت شد. از لشكر 5 نصر به تيپ 21 امام رضا (ع) منتقل شدم وبه واحد تعاون لشكر 21 امام رضا (ع) قسمت نامه رسان و پلاك كوبي معرفي شدم تاكارم را شروع كنم. از كارم خيلي خوشحال بودم. هر چند كه فقط چند روزي يك بار برادرم را مي ديدم لكن از اتفاقي كه افتاده بود خرسند بودم. روز تولد امام رضا (ع) كه از مشهد گروه زيادي به خاطر جشن به منطقه آمده بودند. با خود شيريني و بستني و مرغ آورده بودند. شب عيد را با شادماني زياد پشت سر گذاشتيم. براي نماز صبح سحرگاه بود از خواب بيدار شدم. هنوز اذان صبح را نگفته بودند. بعضي از شبها كه به منطقه نمي رفت در چادر ما مي خوابيد. آن شب هم به منطقه نرفته بود. بعد از اتمام جشن تولد حضرت رضا (ع) به چادر ما آمد و كنار من خوابيد. وقتي از خواب بيدار شدم ايشان را نديدم، به تصور اينكه براي نماز به مسجد رفته از چادر بيرون آمدم. در تاريكي شب مشاهده كردم كه شخصي سر بر سجده گذاشته است و با خداي خود راز و نياز مي كند. وقتي به دقت نگاه كردم او را ديدم كه با معبودش با خداي خود مشغول راز و نياز است و به نماز نافله شب مشغول است. صبح زود كه بعد از نماز به چادر رفته بودم و مي خواستم استراحت كنم مشاهده كردم كه برادرم پيش من آمد كه برادر بلند شو. گفتم: كجا؟ گفت: برويم به ديدار دوست. گفتم: جدي كجا؟ گفت: برويم خط. البته من دلم لرزيد ولي خوشحال شدم كه بالاخره نوبت به من رسيد كه از نزديك جبهه جنگ را با چشم خويش ببينم. سراسيمه از جا بلند شدم. چهار نفر ديگر از رزمندگان به همراه ما با يك وانت تويوتا به منطقه اعزام شديم. جاده ايلام مهران يك جاده پر از نشيب و فراز و پر پيچ و خم بود و بسيار خطرناك. بين راه نيروهاي زرهي ارتشي را مي ديدم كه در مكانهاي مختلف مستقر شده بودند. پس از چند ساعت به شهر آزاد شده مهران رسيديم. توپخانه دشمن مرتب منطقه را زير آتش گرفته بود. ناگهان لرزشي عجيب در اتومبيل پديد آمد و پس از لحظه اي در قسمت جلو اتومبيل بيش از ده گلوله توپ و خمپاره در فاصله 20 تا 50 متري منفجر شد. اتومبيل براي لحظه اي متوقف شد. برادرم به راننده فرياد زد كه براي چه توقف كردي؟ حركت كن و با سرعت برو. اتومبيل شناسايي شده بود و قدرت حركت كردن نداشت. برادرم كه سمت راست من نشسته بود مثل مرغ سبكبالي پريد و راننده را از اتومبيل پياده و خودش پشت فرمان نشست و به داخل شهر مهران رفتيم. وقتي به محيط نسبتاً امني رسيديم مشاهده كردم كه برادرم با حالت خاصي به من خيره شد , نزديك بود هر دو نفرمان را باهم در مشهد تشييع كنند. اين صداميان نابكار هر روز كه ما به منطقه مي آييم همين طور و حتي بعضي وقتها بدتر از اين از ما پذيرايي مي كنند. جايگزيني نيروها به اتمام رسيد وقت خروج از شهر مهران از منطقه اي مي رفتيم كه اطراف آن را سيم هاي خاردار كشيده بودند و جنازه هاي دشمن به طور پراكنده مشاهده مي شد. من از ايشان خواستم كه به اين منطقه برويم و از جنازه ها ديدن كنيم. ايشان پاسخي كه به من داد برايم خيلي آموزنده بود، گفت: نه برادر تا اينجا كه آمده ايم جز منطقه عبور و مرور ماست. اگر چه هم اكنون رزمندگان ما بيش از 2 كيلومتر آن طرف تر پيش رفته اند ولي مجوز ورود به اين منطقه را نداريم. توجه داشته باش كه حركت ما حركت ولايتي است. اگر ما در آن منطقه وارد شديم و با وسايل مختلف از بين برويم دستمان به هيچ جا بند نخواهد بود و دستاويزي نداريم و چه بسا كه بر اساس تمايل نفساني به جاي شهادت و وارد شدن به بهشت بدون پرسش و سئوالي وارد دوزخ شويم و با گفتن اين مطلب ما را از خواسته هاي نفساني بازداشت و درس بزرگي به من آموخت.

اكبر سعيدي فاضل:
در عمليات والفجر 8 در موقعيت كنار اروند بوديم پس از اينكه يگان ما در آنجا وار د عمل شده بود تشكيلات ما قرار شد كه از آنجا نقل مكان كند . و بعد از ما حاج احمد نجاريان در آنجا مستقر شوند . يك روز يك هواپيماي عراقي آمد و يك راكت انداخت كه در اثر اين راكت يك گودال بزرگ ايجاد شد . از قضا يكي از افراد عراقي كه مجروح شده بود را نيروهاي خودي جهت مداوا به آمبولانس انتقال مي دادند كه در بين راه فوت نموده بود . برادران امداد جسد آن عراقي را آوردند و در داخل گودال دفن كردند . بعد از دفن كردند جسد اين عراقي گلوله هاي زيادي به محل گودال مي خورد . حاج احمد نجاريان به شوخي گفت : مثل اينكه كشته هاي عراقي هم دست از سر زنده هاي ما بر نمي داند . اين عراقي از زير خاك گرا مي دهد كه در اين محل نيروهاي زيادي هستند . اينجا را با گلوله توپ بزنيد .

محمود نجاريان كرماني:
يك روز به اتفاق برادرم حاج احمد نجاريان و تعدادي از برادران ديگر از خط مقدم به عقب برمي گشتيم . در طول مسير به يك قهوه خانه رسيديم و بچه ها براي استراحت پياده شدند . يكي از برادران بسيجي كه مسئول تداركات بود با آبدارچي آن قهوه خانه برخورد كوچكي داشت . حاج احمد احساس كردند كه مقصّر مسئول تداركات است كه دارد با تندي پرخاش مي كند . جلو رفت و گفت : شما چطور لباس مقدس بسيج را به تن كرده ايد ,بايد خيلي مراقب اعمال و رفتارت باشي تا ديگران احساس نكنند كه مي خواهي با اين لباس مقدس سوء استفاده كني .

فاطمه رمضاني:
روز قبل از عمليات كربلاي 5 برادران مي خواستند كه مصاحبه اي با آقاي نجاريان داشته باشند . ولي حاج آقا گفته بودند چون مي خواهيد فيلم برداري کنيد,من معذورم , من فيلم برد اري را دوست ندارم . سپس خودشان را داخل سنگر مخفي كرده كه از ايشان فيلم برداري نشود.  


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 287
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,412 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,513 نفر
بازدید این ماه : 3,156 نفر
بازدید ماه قبل : 5,696 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک