فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات وصيتنامه
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران , برچسب ها : غلامي شهري , اسماعيل , بازدید : 212 [ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
سردار شهید محمدحسن طوسی/شقایق سرخ
در سال ۱۳۳۷ در روستای طوسکلا از توابع شهرستان نکا پسری متولد شد که نامش را محمد حسن گذاشتند. محمد حسن که اولین فرزند خانواده بود در آغوش پر مهر مادر آرام آرام قد کشید تا این که پاییز سال 1345 از راه رسید و محمد حسن پایش به مدرسه باز شد . تا کلاس پنجم همه ساله در خرداد قبولی اش را گرفت و همزمان به مکتب خانه جهت آموختن و فراگیری عم جزء و قرآن رفت. در همان کلاس پنجم بود که به مادرش گفت: « می خواهم روزه بگیرم » با این که جسم ضعیفی داشت و ما هم مخالف روزه گرفتن اش بودیم ، قبول کرد که یکروز در میان را روزه بگیرد. به دلیل نبود مدرسه ی راهنمایی ، محمد حسن طوسی برای ادامه تحصیلات به شهر نکا رفت . در مدرسه راهنمایی فردوسی نکا تا سوم راهنمایی را به پایان رسانه و برای ادامه تحصیلات به ساری رفت . در این رابطه حاج محمد علی طوسی پدر ایشان می گوید : « تقریبا سال سوم دبیرستان بود که احساس کردم حال و هوای محمد حسن عوض شده; به مادرش گفتم : « حاجیه بتول فکر نمی کنی حال و هوای محمد حسن یک مقدار عوض شده ؟ » مادرش این حدس را تایید کرد تا این که یک وقت فهمیدیم محمد حسن با روحانیون والامقام و مبارز آشنا شده که آن ها او را به تقلید مرجع تقلیدی بنام حاج آقا روح ا... در آورده اند. مدتی گذشت که دیدم میل رفتن به دبیرستان ندارد . گفتم : پسرم چرا رابطه ات را با درس و مدرسه کم کردی؟ » ابتدا بهانه در آورد که چو شما – پدرومادر- تنها هستید و به خرج منزل نمی رسید من به خاطر شما درس را رها کرده ام. اما من بعدا فهمیدم که چون با انقلابیون بر علیه شاه فعالیت می کند به این خاطر به دبیرستان نم یرود که مبادا گیر بیفتد . این اواخر – سال 1356 – گاهی اوقات شب ها دیر به منز می آمد بعضی وقت ها متوجه می شدم که کاغذهای لوله کرده ایی را از من و و ماردش پنهان می کند. بیشتر روزها صبح زود به ساری می رود و شبها تا دیر وقت ما رامنتظر می گذارد. برای من مشکل بود که از او حرف بکشم از همان کودکی آدم با رمز و راز و توداری بود. تا یان که یکی از دوستان یک روز به من گفت: حاج محمد علی مواظب محمد حسن باش که ساواک در تعقیب او هستند. در همین حین با وساطت ما ، محمد حسن با دختر مومنی ازداواج کرد . هنوز چند وقتی از ازدواجش نگذشته بود که موقع خدمت سربازی اش فرا رسید. اصلا رضایت نمی داد به سربازی برود . چند با اصرار کردم که پسر از سربازی نمی شود فرار کرد . اما محمد حسن می گفت: من به طاغوت خدمت نمی کنم . تا این که چندمین مرحله از پاسگاه زاندارمری ،امنیه آمدند. که پسرم مجبور شد به خدمت سربازی اعزام شود. او را یکراست به پادگان آموزشی در بیرجند بردند. هنوز چند روز از اعزامش نگذشته بود که دیدم به خانه برگشته است . گفتم : آقا محمد حسن چی شده که برگشتی ؟ گفت: پدر ، من که گفته بودم به طاغوت خدمت نمی کنم . بعدها فهمیدیم که در موقع معاینه ی سربازی محمد حسن با خوردن توتون ته مانده ی سیگار کاری کرده بود که ضربان قلب اش بالا بود و همین باعث شده بود که پسرم از خدمت سربازی معاف شود ! – زمزمه ی اعتراض بر علیه شاه بالا گرفته بود . محمد حسن یک رادیوی کوچک خرید . اخبار فارسی را از کشورهای دیگری گرفت و آن را به دیگران منتقل می کرد .تا این که مبارزات علنی شد و پسرم جزء کسانی شد که بصورت منسجم بر علیه شاه تظاهرات را سازماندهی و ساماندهی می کردند. » همسر محمد حسن طوسی می گوید: «دی ماه 1357 بود که دخترم متولد شد.» غروب روز 26 دی ماه 1357 بود که دیدم محمد حسن خوش حال و خندان دارد می آید ، صدایش نیز بلند است. با فریاد به من می گوید : مادر سمیه ، مادر سمیه . گفتم: چی شده چرا این قدر خوشحالی ؟ گفت: شاه ، شاه خائن فرار کرده ، حالا که مردم همه خوشحال هستند من باید برای دخترم جشن مفصلی بگیرم . مدتی از این ماجرا گذشت که دیدم یک روز به من می گوید : می خواهم بروم تهران ، به کمی پول احتیاج دارم . گفتم : تهران برای چه ؟ گفت : حضرت امام می خواهند بیایند گاردی های شاه اعلام کرده اند که نمی گذارند امام خمینی بیاید . ما می خواهیم برای حفاظت جان امام و همراهانش به تهران برویم . بالاخره پول فراهم کردیم ایشان و دوستان شان به تهران رفتند که پس از دیدار با امام به مازندران برگشتند . » محمد حسن طوسی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در کمیته انقلاب اسلامی شهرستان نکا و با همراهی تعداد از روحانیون سر شناس اقدام به حفاظت از شهر و مردم آن نمود تا این که بعد از مدت کوتاهی ، در مرداد 1358 به سپاه پاسدران انقلاب اسلامی پیوست . در همین زمان با اوجگیری درگیری ضد انقلاب در گنبد ، به شهرستان گنبد اعزام گردید . پس از آرامش در این شهر به کردستان رفت . در آن جا با شهید و الامقام جاوید الاثر متوسلیان آشنا شد. در سال 1359 بود که فرمانده عملیات سپاه ساری شد . همزمان در سپاه ساری فرماندهی «گروه شهید » را پذیرفت . در برقراری امنیت در جنگل های آمل ، سوادکوه ، ساری، گرگان و جنگلهای گیلان از خود شجاعت وصف ناپذیری به خرج داد . در همین زمان و با نشان دادن لیاقت های فراوان به فرماندهی طرح و عملیات سپاه منطقه سه – گیلان و مازندران – منصوب می گردد . همزمان و در زمستان سال 1360 بعد از پایان یافتن غائله ی ضد انقلاب در آمل به تیپ 31 عاشورا اعزام می شود . در اطلاعات و عملیات تیپ با دوست یار دیرینه اش شهید حسین اکبری دنگسرکی بارها و بارها برای شناسایی به قلب دشمن می زند . در همین مرحله بود که افق جدیدی در مقابلش باز می شود و او با غلامحسین افشردی معروف به حسن باقری آشنا می شود . آشنایی محمد حسن طوسی و غلامحسین افشردی تنگاتنگ می شود تا حدی که بارها و بارها این دو در جلسات مختلف در کنار هم قرارگرفتند . محمد حسن طوسی بعد از شرکت در عملیات های فتح المبین و بیت المقدس که در فروردین و خرداد سال 1361 انجام شد به مازندران برگشت . در همین زمان جانشین قرارگاه حضرت ابوالفضل که کار اعزام نیروی رزمی و پشتیبانی به جبهه ها را در مازندران به عهده داشت ، گردید . تا این که در سال 1362 بنابر صلاح به لشکر 25 کربلا پیوست . و به عنوان معاون اطلاعات و عملیات لشکر 25 کربلا منصوب گردید . محمد حسن طوسی عملیات والفجر 6 را نیز تجربه کرد . در همین عملیات بود که برادرش محمد ابراهیم طوسی به شهادت رسید . و آن قصه ی معروف و شنیدنی و به یاد ماندنی که شهید مرشدی وقتی از محمد حسن طوسی خواسته بود که اجازه دهد هر طور شده بدن پاک و مطهر محمد ابراهیم را به عقب بیاورند که محمد حسن طوسی در جواب اش گفته بود : یا همه ی شهدا و یا هیچکدام . که این موضوع باعث گردید که بدن محمد ابراهیم طوسی بعد از 13 سال کشف و به وطن اش عودت شود . بعد از عملیات و الفجر 6 در عملیات های قدس 1 و 2 و عملیات های ایذایی دیگر شرکت جست . اوج زحمات محمد حسن طوسی را در والفجر می توان مشاهده کرد. سرهنگ پاسدار سید حبیب ا... حسینی در مورد آغازین حرکت های والفجر 8 می گوید : « محمد حسن طوسی با لبخندی ملیح گفت : از فرماندهی به ما ابلاغ شده است تا برای دیدن آموزش سخت و طاقت فرسا، به مدت شش ماه به غرب کشور رفته و از خانواده دور باشیم .... ضمنا برادران توجه داشته باشند که در این شش ماه کوچک ترین تماسی بین آن ها و خانواده شان برقرار نمی شود . مرخصی ها تعطیل است. امکان آمدن به شهر وجود ندارد. سخت ترین آموزش ها در پیش روی شما است . برادرانی که مایل نسیتند از همین جا اعلام انصراف کنند تا کار انتقال آنها به واحدهایی که داوطلب هستند انجام بشود ...... تا اینکه در چوئیبده و درکنار رود بهمن شیر اردو زدیم ! » در این مرحله بود که کار سخت آموزش نیروها به اوج خود رسید . آب و هوای سرد جنوب روی جسم نیروها خصوصا غواصان تاثیر سختی گذاشته بود . لازم بود تدبیری اندیشیده شود. امکان اعزام نیروهایی که در حین آموزش مریض می شدند به پشت جبهه وجود نداشت . در این ارتباط حاج محمد علی طوسی پدر سر لشکر پاسدار شهید محمد حسن طوسی می گوید : «نزدیک به یک ماه و نیم مانده به عملیات والفجر 8 متوجه شدم که محمد حسن طوسی به طوسکلا آمده است . گفتم : حسن آقا چه خبر ؟ این دفعه بی موقع و بی خبر به مرخصی آمدی ؟ در جواب ام گفت: پدرجان به مرخصی نیامده ام . آمده ام مقدار کمک های مردمی برای رزمندگان اسلام ببرم . گفتم : حالا چه چیزهایی می خواهی ؟ گفت : صد کیلو عسل ناب محلی ، یک تن برنج طارم ، صد کیلو یا بیشتر ترشی سیر و سرکه ، مربای محلی و ... گفتم : پسرم این ها را برای چه می خواهی ؟ گفت : توی این هوای سرد بچه های مردم دارند آموزش غواصی می بینند خدا را خوش نمی آید که از غذای معمولی لشکر بخورند . بعد از صحبت های محمد حسن ، من و عموی او برای گرفتن عسل ناب به سمت کوهها و روستاهای هزارجریب بهشهر رفتیم . زن های روستا مشغول درست کردن و جمع کردن ترشیجات و مرباجات و برنج شدند . وقتی وسایل آماده شد محمد حسن آن ها را با خود به جبهه برد . » شهید محمد حسن طوسی در یک سخنرانی به جزئیات شکل گیری عملیات والفجر 8 پرداخت . ایشان شکل گیری و پیروزی این عملیات را مرهون اصل غافلگیری و عنایات خداوند می داند و می گوید : « این طور مطرح کردیم که بخشی از لشکر به غرب کشور رفته است. با این حال قبل از همه من ، حاج کمیل ، مرتضی قربانی پاشا ، کسائیان به منطقه ی مقابل فاو رفتیم . منطقه خلوت بود ، بچه ها غریبانه و مظلومانه کار را شروع کردند . غذای گرم نداشتیم . بچه ها کنسرو با نان می خوردند . کارها بسیار سخت و طاقت فرسا بود .بچه ها با جریان جزر ومد آشنا شدند. که چگونه در طول 24 ساعت بالا و پایین می رود . بالاخره کلی طول کشید شناسایی های متعددی انجام دادیم . بیش از 160 بار وارد منطقه شدیم . کم کم منطقه شلوغ شد اما خداوند چنان مهر بطلان بر قلب ، چشم و گوش دشمنان زده بود که دشمن هیچ یک از آنها را در منطقه نمی دید . طرح فریب به خوبی انجام شد. دشمن گیج شده بود .البته طرح فریب و سایر عوامل وسیله است . تلاش و کار اصلی را خداوند مهیا می کند چرا که خودش در قرآن فرمود: اگر شما خداوند را یاری او نیز شما را یاری خواهد کرد . مهم ترین خط دفاعی دشمن در منطقه ی مقابل لشکر 25 کربلا قرار داشت که اسکله ی معروف شهر فاو بود . شهر فاو شهری بود مملو از موانع مثل : مین های خورشیدی ، سیم های خاردار ،مین های منور و ضد نفر نهایتا وقتی ما خواستیم وارد شویم ، متوجه شدیم که دشمن ده رده مانع در مقابل رزمندگان اسلام قرار داده است . بعد از این همه موانع تازه رسیدیم به خط اول دشمن . که مواجه شدیم با سنگرهای محکم ، بتونی ، مسلح به تیربار و ضد هوایی که به لطف خداوند بچه ها توانستند با کمترین تلفات به ===== برسند . و کاری که قرار بود در چندین مرحله انجام شود در همان مرحله ی اول انجام شد و بچه ها پس از تصرف شهر به پاکسازی آن پرداختند . آن چیزی که برای ما مهم و حائز اهمیت بود ، معنویت بچه ها و روحیه ی بالای معنوی نیروها بود . براساس همین معنویت بود که ما در این عملیات پیروز شدیم . نکته ی مهم اثرات این عملیات بود که قبل از عملیات می شد شهادت آنها را پیش بینی کرد . در مجموع به این جا رسیدیم که در این عملیات هیچ دست مادی کارساز نبود. نه طرح کسی و نه فرماندهی کسی . نه تدبیر کسی و نه جنگیدن خوب . بلکه این عملیات ها صد در صد خدایی بود و خداوند این عملیات را هدایت کرد. ... » در عملیات والفجر 8 و ادامه ی آن که به جنگ 78 روزه ی فاو معروف است . محمد حسن طوسی چندمین مرحله مجروح شد و حتی به حالت اغما فرو رفت . بعد از عملیات والفجر 8 ، عملیات کربلای یک – آزاد سازی مهران – از محمد حسن طوسی خاطرات خوش دارد . حضور در عملیات کربلای 4 و پس از آن عملیات کربلای 5 که سخت ترین نوع عملیات در جنگ هشت ساله ی عراق علیه ایران لقب گرفت عملیات هایی هستند که محمد حسن طوسی به عنوان فرمانده اطلاعات عملیات لشکر ویژه 25 کربلا به ایفای نقش پرداخت. در مورد شکل گیری عملیات کربلای 5 که دو هفته پس از عملیات کربلای 4 صورت پذیرفت سرهنگ پاسدار سید حبیب ا... حسینی اینگونه می گوید :« من و محمدحسن طوسی از قرارگاه تاکتیکی لشکر 25 کربلا در شلمچه خارج شدیم .آقای طوسی به من گفت : قرار است با هم به یک ماموریت برویم . من ساکت شدم و حرفی نزدم . از سمت پاسگاه حسینیه به طرف قرارگاه مشترک عملیات جنگ – خاتم الانبیاء رفتیم. دژبانی خیلی سخت می گرفت . وارد سنگر خیلی بزرگی شدیم اولین کسی که با او روبرو شدیم [ سرلشکر پاسدار ] سید رحیم صفوی [ فرمانده کل سپاه پاسداران ] بود . مرتضی قربانی فرمانده لشکر 25ر کربلا ، شمخانی فرمانده وقت نیروی زمینی سپاه ، حاج حسین خرازی ، عبدا... مشیمی ، آیت ا... رفسنجانی با لباس نظامی نیز تشریف داشتند. ماکت بسیار بزرگی از منطقه آماده شده بود تا فرماندهان از روی ماکت توضیحات کارهای انجام شده را بدهند. از لشکر 25 کربلا آقای طوسی این کار را انجام داد . جلسه تا یک و نیم صبح طول کشید و ... » عملیات کربلای 5 در 19 دی ماه 1365 کلید خورد و مدت زمان زیادی را به خودش اختصاص داد تا اینکه در اوایل اسفند 65 فروکش کرد. بعد از کربلای 5 عملیات کربلای 8 نیز در منطقه شلمچه اجرا گردید که لشکر 25 کربلا در آن شرکت کرد. بهاری نو از راه رسید و سال 65 برای همیشه رخت خویش را بسته بود . نیروهای لشکر 25 کربلا پس از تقویت نیرویی در شلمچه استقرارشان را محکم تر کردند. ماه فروردین سال 66 هنوز یک هفته از عمرش را سپری نکرده بود که بار دیگر محمد حسن طوسی به شلمچه رفت . در این ارتباط سرتیپ دوم پاسدار حاج تقی مهری می گوید : « بعد از عملیات کربلای 8 در یک نقطه ی جغرافیایی از شلمچه معروف به دژ 1000 نیروهای ایرانی و عراقی شدیدا در کش و قوس بودند . طوی که بارها وبارها ، ما و عراقی ها برای تصرف آن نقطه با هم درگیری شدیدی داشتیم این شدت درگیری به آن جا منتهی شده بود که این نقطه از خط به دفعات بین ما و عراقی ها دست به دست شده بود. آخرین بار لشکر 25 کربلا روی آن نقطه تک انجام داد و پس از تصرف هدف ، خط را تحویل لشکر 19 فجر داد . صبح روز نوزدهم فروردین 1366 آقای طوسی به اتفاق علیرضا نوبخت ، سید منصور بنوی ، مهدی بشارتی و یکی دیگر از بچه های اطلاعات به نام کلبادی برای بررسی همان موقعیت رفتند موقعی که به آن موقعیت رفتند، بنده با آن ها در ارتباط بی سیمی بوده ام . در لابلای این ارتباط ، برادرمان آقای طوسی چیزهایی را می فرمود که من آنها را یادداشت می کردم . گاهی اوقات در خواست آتش می کرد و گاهی اوقات درخواست جابجایی نیرو را ضروری می دانست . یک وقت متوجه شدم روی فرکانس ما دارد با یکی از فرماندهان لشکر 19 فجر صحبت می کند. شنیدن صدای ایشان باعث دلگرمی مان بود. صحبت های ایشان که با بچه های 19 فجر تمام شد دیگر با ما ارتباط نگرفتند . مدت کوتاهی گذشت که تصمیم گرفتم این سکوت را بشکنم هرکاری کردم تماس برقرار نشد . در همین اثنا خط شلوغ شده بود سعی کردم به آن جا بروم متوجه نگرانی نیروهای اطلاعات شدم . از وضعیت آقای طوسی پرسیدم که گفتند هیچ خبری نداریم . در همین حین بچه ها اطلاع دادند که مهدی بشارتی با تنی مجروح برگشته است . آقای بشارتی فقط متوجه سقوط چند خمپاره در کانالی که آن ها با هم به درون آن رفته بودند،شده بود . ایشان متاسفانه نتوانست خبر دیگری را به ما بدهد و آخر قصه به این جا رسید که ، قائم مقام فرماندهی لشکر به همراه فرمانده یکی از تیپ های لشکر و دو نفر دیگر از یارانش برای همیشه از مجاهدان حق جدا شده و به جوار رحمت حق شتافتند. » و سرانجام ، محمد حسن قاسمی طوسی ، معروف به طوسی ، رزمنده ایی که از صلب مردی مومن و مادری پرهیزگار که در ماه شعبان 1337 هجری .ش پای به این دنیا نهاده بود ، پس از تحمل زحمات و زجرهای فراوان و گذراندن خدمت سربازی در ارتش طاغوت و شاهنشاهی و ... در حالی که در مسئولیت جانشینی فرماندهی لشکر 25 کربلا قرارداشت با تنی خسته و مجروح و عدم پذیرش سهمیه مکه و احاله ی آن به یک رزمنده ی دیگر در حالی که قبل از شهادت به زیارت مولایش علی بن موسی الرضا رفته بود در دشت تفتیده ی شلمچه و در مورخه ی 19/1/1366 در سن 29 سالگی برای همیشه و با اصابت ترکش های خمپاره 60 م.م عراقی ها و در حالی که لحظاتی بیش به ظهر نمانده بود و در نزدیکترین محل به دشمن مستقر شده بود برای همیشه ی تاریخ از زمینیان فاصله گرفت . آن گونه که خود خواسته بود ، ابتدا به فضلیت گمنامی رسید ، پس از سال ها فراق و هجران ، در سال 1374 پیکر پاک و مطهرش روی دستان یارانش قرار گرفت و در فصلی سبز و دشتی زیبا چون شقایق سرخ در خامه دل یارانش کاشته شد درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران , برچسب ها : سردار شهید محمدحسن طوسی/شقایق سرخ , بازدید : 358 [ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
حاج حسین بصیر/شهادت در یک قدمی معتقدین به پیروزی
در شام غریبان عاشورای سال 1322، در یکی از روستاهای «فریدون کنار» کودکی به دنیا میآید که نام او را «حسین جان» گذاشتند. او اولین فرزند خانواده «بصیر» بود. تحصیلات ابتداییاش را در مدرسه ثنایی فریدون کنار گذراند و دیگر ادامه تحصیل نداد. حسین جان، در کنار کشاورزی به آهنگری نیز مشغول شد. در مردادماه 1350 هنگامی که در شرکت باطریسازی وزارت جنگ در تهران مشغول به کار شد، به علت فعالیتهای سیاسی اخراج شد و مجدداً به زادگاهش در فریدونکنار بازگشت و کار در آهنگری را ادامه داد. به دلیل فعالیتهای سیاسی علیه رژیم شاه و طرحریزی راهپیماییها در فریدون کنار، بارها دستگیر و روانه زندان شد؛ اما این پایان مبارزات او علیه باطل و دشمنان این آب و خاک نبود، چرا که اینبار با آغاز جنگ تحمیلی در قامت یک مبارز تمامعیار وارد صحنه کارزار شد. جانشین گروهان لشکر 25 کربلا، فرمانده گروهان لشکر 25 کربلا، فرمانده گردان لشکر 25 کربلا، فرمانده محور جبهه ذوالفغاری آبادان تا جبهه ماهشهر، فرمانده گردان در عملیات طریقالقدس، فتح بستان، رمضان، محرم، خیبر، بدر، والفجر 4 و 6 و 7 و 8؛ کربلای یک، و 2 و 3 و 5 و 8 و 9، فرمانده تیپ یکم لشکر 25 کربلا و قائم مقام لشکر 25 کربلا در عملیات 10 مسئولیتهای شهید بصیر در دوران دفاع مقدس بوده است؛ این فرمانده شجاع خطه مازندران در سوم اردیبهشت سال 66 در منطقه ماووت عراق در عملیات کربلای 10 شربت شهادت نوشید و زندگی سراپا عشق و ایثارش به خون سرخش خضاب شد. **** سردار «مرتضی قربانی» فرمانده وقت لشکر ویژه 25 کربلا و مشاور کنونی رئیس ستاد کل نیروهای مسلح با بیان خاطراتی از دوران همراهی با «سردار حاج حسین بصیر» اظهار داشت: لشکر ویژه 25 کربلا روزهای نخستین جنگ تحمیلی، ابتدا به عنوان گروهان کربلا توسط تعدادی از افراد داوطلب و جمعی از روحانیون که به فرمان حضرت امام(ره) در جبهه حضور پیدا کرده بودند، تأسیس شد و در مدت 367 روز محاصره خرمشهر و آبادان، جانانه در مقابل نیروهای عراقی مقاومت کرد. با شروع عملیات ثامنالائمه تمام اهداف دشمن که قصد پیشروی به آبادان را داشتند، مورد هدف قرار گرفت و بعد از پایان محاصره آبادان، لشکر 25 کربلا به عنوان اولین لشکرهای سپاه تشکیل شد که عمده نیروهای آن نیز از استان اصفهان بودند. در عملیات رمضان، استان اصفهان با 3 لشکر 8 نجف، 14 امام حسین(ع) و 25 کربلا شرکت کرد، اما به دلیل عدم سازماندهیهای این لشکرها از استانهای دیگر نیز گردانهایی برای کمک به این لشکرها میپیوستند. لشکر 25 کربلا ابتدا در شکل گروهان بود، سپس تبدیل به گردان، محور، تیپ، لشکر کربلا و درنهایت لشکر ویژه کربلا تشکیل شد و فرمانده آن از ابتدا یعنی از سال 60 تا زمان تشکیل ویژه لشکر کربلا برعهده من بود. این لشکر شامل نیروهایی از استانهای گیلان، مازندران و گلستان است که در عملیات محرم با شرکت نیروهای این سه استان دشمن را تا عمق 15 کیلومتری داخل عراق به عقب راندیم؛ و پس از پایان عملیات، بنده لشکر را تحویل فرماندهان مازندران دادم و در این زمان سردار عمرانی مسئولیت فرماندهی لشکر 25 کربلا را برعهده داشتند. در لشکر 25 کربلا از ابتدای ورود به منطقه، بیش از 20 نفر جانشین و قائم مقام به شهادت رسیدند، البته در فاصله واگذاری لشکر 25 کربلا به استان مازندران، بنده مدت 2 سال به لشکر 5 نصر خراسان رفتم و مجدداً دو سال پس از اینکه این لشکر را به آقای قالیباف به عنوان فرمانده و سردار شهید شوشتری به عنوان جانشین تحویل دادم، به لشکر 25 کربلا برگشتم. در این مرحله لشکر ویژه 25 کربلا را که شامل یک تیپ زرهی به نام 28 صفر از اصفهان و تیپ پیاده احمدبن موسی از شیراز بود، تأسیس کردم که این لشکر ویژه از ترکیب نیروهای داوطلب بسیجی و سپاهی مازندران و گلستان بود که در آن شهیدان طوسی، بلواسی، گلگون، نوبخت و حاجاصغر و حاجحسین بصیر حضور داشتند و تشکیل آن در ابتدای سال 64 بود. در مرحله دوم که فرماندهی لشکر ویژه کربلا را برعهده گرفتم، عمده نیروهای ما از مازندران بودند که شامل نیروهای بسیج و سپاه میشدند و در واقع این دو استان، تأمینکننده اصلی این لشکر بودند. بنده از مشاهده نیروهای استان مازندران به لحاظ فداکاریهای زیاد و روحیه مذهبی در جبههها؛ بسیار حیرتزده بودم، به بیان دیگر لشکر ویژه 25 کربلا یک نیروی ذخیره فوقالعاده از اسفندماه 64 تا پایان جنگ بود که از استانهای مازندران، گلستان و جمعی دیگر از یاسوج آن را تشکیل میدادند و تأمینکننده عملیاتهای این دوران از جنگ بود. * تشکیل «گردان فاتحین» از ویژگیهای لشکر ویژه 25 کربلا ویژگیهای نیروهای لشکر ویژه 25 کربلا رعایت سلسله مراتب، ادب در رفتار و مقید بودن به فرائض دینی، سرعت و تحرک به موقع و سریع در قلع و قمع دشمن و اطاعت محض از رهبری است، اما در کنار همه این ویژگیها یک ویژگی خاصی در این لشکر هست و آن تشکیل گردان فاتحین در آن بود، این گردان از طلبهها و روحانیونی تشکیل میشد که ما برای آنها 15 نوع آموزش لازم را برنامهریزی کرده بودیم و از 250 روحانی استفاده میکردیم و آنها در قسمتهای مختلف و در بین نیروها حضور داشتند. فرماندهی این نیروها برعهده حجتالاسلام جعفری دادستان فعلی استان مازندران بود و آنها با همکاری هم نیروهای طلبه را از حوزههای علمیه کشور جذب لشکر میکردند و هنگام عملیات در هر گردان 5 تا 6 روحانی برای ایجاد نشاط و روحیه شجاعت فعالیت میکردند، کاری که به عقیده من امروز باید در دستگاههای اجرایی صورت پذیرد. در مدت فرماندهی من در لشکر ویژه 25 کربلا، بالغ بر 10 نفر از جانشینان و قائممقامان به شهادت رسیدند که از جمله آنها شهید «حاجحسین بصیر» است که همگی دارای شخصیتهای بزرگی هستند، اما شهید حاجحسین بصیر شخصیتی مقتدر داشت که وقتی جرقه انقلاب زده میشود، احساس تکلیف کرده، مواضع و شغل کشاورزی خود در فریدونکنار را رها میکند. او ابتدا به افغانستان میرود و به مبارزه با مجاهدین میپردازد و هنگام آغاز جنگ تحمیلی در جبهه ذوالفقاریه یعنی در سختترین نقطه جنگ با روحیه بالا و شجاعت مثالزدنی دشمن را مستأصل میکند. اولین برخورد و آشنایی من با شهید حاجحسین بصیر در ذوالفقاریه صورت گرفت و دیگر تا زمان تشکیل لشکر 25 کربلا ارتباطی با یکدیگر نداشتیم.
* معتقد بود پیروزی از جانب کسانی است که شهادت را در یک قدمی خود ببینند حاجحسین بصیر نسبت به دیگران شخصیت بسیار تفاوتی داشت، در میان همه فرمانده گردانهای بنده، در لشکر 25 کربلا با همه شجاعت و مدیریتی که داشتند، شهید حاجبصیر در هیچ جلسهای نسبت به جیره غذایی که به گردان او اختصاص داده میشد اعتراضی نمیکرد، اما همیشه بر سر یک چیز حساس بود و آن هم در اختیار داشتن طلبههای بیشتر برای گردانهایش بود؛ چون حاج حسین معتقد بود پیروزی از جانب کسانی است که شهادت را در یک قدمی خود ببینند و این تنها توسط یک طلبه و روحانی میتوانست برای نیروها، آموزش داده شود. در عملیات فاو، شهید حاجبصیر هم نیروهای آبی و خاکی را هدایت میکرد و هم نیروهای غواصی را و با توجه به اینکه در این عملیات لشکر 25 کربلا از 4 تیپ تشکیل شده بود او در حد فرمانده تیپ عمل میکرد و در کنار آن نیز یک گردان غواصی هم دراختیار او قرار داشت. شهید حاجحسین بصیر در عملیات فاو در پاکسازی شهر، خطشکنی، ادامه نبرد با دشمن و حمله به لشکر گارد عراق نقش محوری داشت و به طور برقآسا به مواضع نیروهای مقابل لشکر گارد را در همان روز اول زمینگیر کرد. همچنین تعقیب لشکر گارد عراق، در شب دوم عملیات نیز تا کارخانه نمک برعهده حاجحسین بصیر بود. نیروهای ما در طول 80 روز عملیات فاو، رشادتهای زیادی انجام دادند، به طوری که بسیاری از آنها شیمیایی شدند که نمونه آنها همین شهید حاجحسین بصیر بود که قسمتهای مختلف بدنش در اثر شیمیایی تاول زده بود.حاجبصیر در عملیاتهای کربلای 4 و 5 نیز در کنار من نقش بزرگی ایفا کرد. در عملیات کربلای 10 در منطقه ماووت عراق و در عمق 30 کیلومتری داخل خاک عراق، من او را به عنوان جانشین محور تعیین کردم که ابتدا خط را شکستیم و سپس شهر ماووت را تصرف کردیم و مواضع به دست آمده از دشمن را کاملاً پوشش دادیم. در عملیات کربلای 10 که عملیات بسیار موفقی بود، با حادثه تلخی همراه بود و آن شهادت حاجحسین بصیر از جانشینان بسیار موفق و شجاعمان بود؛ دراین عملیات بود که پیمانه عمر حاجبصیر برای همیشه پر شد، شخصیتی که در دوران جنگ تحمیلی از ابتدا تا زمان شهادتش هیچگاه کمفروشی نکرد. برای مثال در عملیات کربلای 5 در غرب کانال ماهی، حاجحسین همراه یک روحانی، 2 بسیجی و یک پاسدار یک گروه 5 نفری را تشکیل داد و در برابر فشار زیادی که به ما وارد میشد، به خط مقدم رفت، هنگامی که قصد باخبر شدن از وضعیت خط مقدم را داشتم با روحیه بالا پشت بیسیم به من گفت؛ به نیت 5 تن آل عبا دشمن را قلع و قمع میکنیم. به کار بردن این جمله برای این بود که نیروهای عراقی از تعداد نیروهای ما باخبر نشوند. در شرایطی که عراق با دو لشکر از نیروهای تکاور خود در حال حمله به ما بود، حاجحسین تنها با همان 5 نیروی خود یک تیپ هزار نفری عراق را زمینگیر کرد و مانع از پیشروی آنها شد و حتی تعدادی از آنها را کشته و به اسارت درآورده بود. من این صحنه را که یکی از معجزات دوران جنگ است، به عینه دیدم. *حاجی دعا کن داماد بشوم صبح روز شهادت در نزدیکی رودخانه چومان مصطفی که بین بانه و ماووت عراق قرار داشت، نشسته بودم، حاجحسین بصیر آمد و گفت؛ حاجی میخواهم بروم عقب؛ کاری دارم. وقتی که بعد از مدتی برگشت دیدم موهای سر و صورتش را اصلاح و استحمام کرده و حنا گذاشته بود؛ به شوخی به او گفتم "چه زیبا شدهای!" گفت "حاجی دعا کن داماد بشوم، یعنی به شهادت برسم." دستورالعمل کاری مربوط به آن شب را به او دادم. او نیروهای خودش را یک ساعت مانده به مغرب به سمت خط حرکت داد. در آن زمان حاجحسین جانشین لشکر ویژه 25 کربلا بود و برادرش هادی نیز جانشین او بود. حوالی ساعت 10:30 شب سوم اردیبهشت [سال 66] برادرش هادی با من تماس گرفت و گفت حاجبصیر با شیرسوار و خداد پیش خدا رفتند. به دلیل تبادل آتش سنگین و شرایط سخت و صخرهای بودن مسیر، دستور دادند بدن مطهرش کنار نیروهایش باقی بماند تا فردای آن روز آن را انتقال دهیم. آن شب نیروهای حاجبصیر در کنار بدن او عزاداری کردند و فردای آن روز قبل از طلوع آفتاب بدن حاجبصیر را که در ارتفاعات قمیش در بالای شهر ماووت عراق و در عمق 35 کیلومتری داخل خاک عراق بود از راه مالرو و به وسیله قاطر پایین آوردیم. بدن او در اثر خمپاره 60 از چند قسمت به شدت آسیب دیده بود، اما صورتش سالم بود و وداع من با یکی از بهترین جانشینانم در لشکر 25 کربلا در سه راهی گُلان بسیار تلخ بود. حاجحسین بصیر نسبت به خیلی از فرماندهان و جانشینان لشکر 25 کربلا، دارای ویژگیهای خاصی بود؛ او خدا را با تمام وجود پذیرفته بود و با توجه به اینکه تحصیلات ابتدایی داشت، اما ابعاد خداشناسیاش بسیار بالا بود. در دل او کلام و اعمالش طیب و طاهر شده بود و مصداق فرمایش خداوند متعال شده بود که میفرماید؛ "من مشتری چنین کسانی هستم". حسین بصیر کسی بود که حقیقت خدا را دیده و با تمام وجود درک میکرد و در یک کلام حاجحسین بصیر معاملهکننده با خدا و خلاصه شده در خدا بود. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران , برچسب ها : حاج حسین بصیر/شهادت در یک قدمی معتقدین به پیروزی , بازدید : 280 [ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
یادی از سردار شهید علی اصغر خنکدار +تصاویرمنتشرنشده
سردار حاج مرتضی قربانی: وقتی خبر شهادت اصغر را بهم دادن، یکدفعه كمرم را گرفتم و گفتم: خدايا ديگه گردان امام محمد باقر (ع) از دستم رفت. زمانی که اصغرآقا به دنیا اومده بود، قسمتی از بدنش کبود بود که پدر و مادرم از پیرمردعارفی این قضیه را پرسیدند؛ پیرمردعارف به پدرم گفت: آقای خنکدار این پسر رو دست شما نمی مونه، وقتی به سن جوانی برسه از دنیا می ره، ولی ناراحت نباشید، چون پسرتون راه درستی را در پیش می گیره. قبل از شهادت اصغر خواب دیدم، تو یک اتاقی، جنازه شهيد بود كه شهید را، رو به قبله کرده بودند. رفتم کنار جنازه و از کسانی که پیش جنازه بودند، پرسیدم: جنازه كيست؟ گفتند: به جنازه نگاه کن، خوب دقت کردم، كاغذی بر روی سينه جنازه قرار داشت و نوشته بود: «شهيد علی اصغر خنكدار، سرباز امام زمان (عج) » اصغر در روز عروسیش حتی يک دست لباس نو هم نخريد. كاپشنی هم که پوشیده بود، برای رفيقش بود. كفشش هم اصلاً معلوم نبود برای كیه. به هيچ وجه لباس نو نمی پوشيد. مثلاً: اگر يک پيراهن نو می خريد، می داد به خواهرش بپو شه و یکبار بشوره تا لباس دست دوم بشه و بپوشه. آنقدر دیردیر، خونه می آمد که حتی بچه خودش را هم نمی شناخت یه بار آمده بود مرخصی؛ بچه بغل پدرشوهرم بود که اصغر به پدرش گفت: این بچه کیست که انقدر تپل و خشکله؟! پدرشوهرم ناراحت شد و اشک تو چشمانش جمع شد و گفت: خدا صدام رو نابود کنه، که پدر نباید پسر خودش رو بشناسه. ((در سال 1341 در روستای "کلاگر محله" شهرستان "قائمشهر" به دنيا آمد. او فرزند دوم خانواده بود. پدرش فاقد زمين کشاورزی بود و روی زمينهای ديگران کار می کرد. به همين سبب خانواده اش از وضعيت مالی خوبی برخوردار نبودند. علی اصغر پيش از آغاز دوران تحصيل رسمی درمدرسه به مکتبخانه رفت و به فراگيری قرآن پرداخت.))
مادر شهید می گوید: روز اول محرم بود، من تو مسجد مشغول آشپزی برای شام بودم که همان روز هم اصغرم به دنیا آمد. برادراش رو خيلی دوست داشت وقتی برادر كوچكش ياسر تو خونه بازی می كرد، همش غرق تماشای بازی یاسر می شد و تشويقش می كرد. یاسر تو حیاط تاب بازی می کرد، اصغر می خنديد، خوشحال می شد و می گفت: مادر ببين بچه به این کوچیکی رزمنده ایه برای خودش. قبل از شهادت اصغر خواب دیدم، تو یک اتاقی، جنازه شهيد بود كه شهید را، رو به قبله کرده بودند. رفتم کنار جنازه و از کسانی که پیش جنازه بودند، پرسیدم: جنازه كيست؟ گفتند: به جنازه نگاه کن، خوب دقت کردم، كاغذی بر روی سينه جنازه قرار داشت و نوشته بود: «شهيد علی اصغر خنكدار سرباز امام زمان (عج)»
پدر شهید می گوید: اصغر به اتفاق دوستاش هميشه تو مسجد یا تکیه، مراسم روضه می گرفتند. 2ماه، بعدازظهرها من مسئول تداركات (چايی ريختن) مراسم اونا بودم. اصغر و اسکندر مؤمنی هر دو شون دانشگاه ثبت نام کرده بودند، بعد از ثبت نام، دو تایی رفتند به جبهه. اصغر بهم گفت: اگر امتحان شروع شد به ما زنگ بزن تا برگردیم و امتحانمون رو بدیم. چند روز مونده بود به امتحان که با اصغر تماس گرفتم تا بیاد. بعد از 15 روز سر و کله اصغر پیدا شد. گفتم: چرا نیومدی امتحان بدی؟ سرش پایین بود، گفت: پدرجان! كدام دانشگاه از آن دانشگاه الهی جبهه، بهتر است؟! اصغر، اسکندر مومنی و حميدرضا رنجبر، این سه نفر، بچه های محل رو جمع می کردن و براشون جلسات مذهبی و اخلاقی میذاشتن. حتی پيشنهاد كرده بودن: همه ما عروسيمون رو تو مسجد برگزار كنيم و وقتی شهيد هم شديم ما رو تو مسجد دفن كنند. که همینطور هم شد ما عروسی اصغر و خیلی از بچه های دیگه رو تو مسجد گرفتیم و جنازه شون رو هم تو مسجد دفن کردیم. اصغر اولین کسی بود که برای تبليغات و بردن نیروی مردمی به جبهه، به نقاط مختلف شهر می رفت، سخنرانی هم می کرد و در مسجد صبوری، عشقی و جامع گونی بافی، نیروها را برای اعزام به منطقه آماده می کرد. در مازندران اولین تجمع نیرو جهت اعزام را اصغر و دوستانش در قائمشهر انجام دادند. در حال آماده کردن نیروها بود، بهش زنگ زدم و گفتم: باباجان، بيا خانومت فارغ شده، ده دقیقه هم که شده بیا بچه ات را ببین و برو. اومد بیمارستان چند دقیقه ای موند و دوباره به شهر رفت چون فردای اون روز باید برای عملیات والفجر6 نیروها را اعزام می کردند.
چند روز بعد از شهادت اصغر دیدم شخصی آمد به منزل ما. خیلی گریه و ناله می كرد. ازش پرسيدم: شما شهید را از كجا می شناسيد؟ گفت: شهید، جان منو نجات داد. گفتم: چطور؟ گفت: با منافقين همکاری داشتم، دو بار هم دستگير شدم، می خواستن منو اعدام کنند، منم به شهیدخنکدار قول دادم از کارام توبه کنم که شهید خنکدار جان منو نجات داد و نذاشت منو اعدام کنن. اصغر در روز عروسیش حتی يک دست لباس نو هم نخريد. كاپشنی هم که پوشیده بود، برای رفيقش بود. كفشش هم اصلاً معلوم نبود برای كیه. به هيچ وجه لباس نو نمی پوشيد. مثلاً: اگر يک پيراهن نو می خريد، می داد به خواهرش بپو شه و یکبار بشوره تا لباس دست دوم بشه و بپوشه. اصغر همیشه بچه ها و داداش کوچکش رو روی پای خودش می ذاشت و دائماً اين دعا رو می خوند: «يا دائم الفضل الی البر...»
همسر شهید می گوید: شب عروسی، مراسم دعای کمیل گذاشتیم و آقای خرسند دعا رو خوند. روز عروسی ما در مسجد امام صادق(ع) کلاگرمحله قائمشهر برگزار شد که مادر شوهرم می گفت: مردم سه سری ناهار خوردند و تا ساعت 4 بعدازظهر داشتند ناهار می دادند؛ خیلی شلوغ بود. روز تشییع جنازه اصغر هم مردم سه سری داشتند تو مسجد ناهار می خوردند و حدوداً 400 کیلو برنج پختند. روز عروسی که اومدند منو ببرند به خونه داماد، من چادر سفید سرم کرده بودم. فردای روز عروسی اصغر بهم گفت: چرا چادر سفید سرت کردی؟ گفتم: اگه چادر سیاه مینداختم سرم، دیگه معلوم نبود عروس کیه؛ اصغر ناراحت شده بود و گفت: من خیلی خجالت کشیدم جلوی دوستا و همکارام که تو چادر سفید پوشیدی. اصغر دو سال در جنگل به عنوان فرمانده طرح جنگل در مبارزه با منافقین در جنگل های هشت پر گیلان ، آمل، قادیکلا قائمشهر و گلستان حضور داشت. زمانی که کلاس اول دبیرستان بودم، مجرد بودم، خواب می بینم با یک فرد پاسداری ازدواج می کنم که چهار خواهر داره. این پاسدار شهید می شه و من می بینم سر قبر یک شهیدی نشسته ام و دارم فاتحه می خونم. چهار تا خواهر شهید هم دور تا دور قبر نشسته اند. از رادیو و تلویزیزون برای مصاحبه میان. خواهران شهید هم به من اشاره می کنند و می گن: برید از همسر شهید مصاحبه بگیرید. من ناراحت شدم و گفتم: شما چرا به من می گید: همسر شهید؟! من مجردم. بعد از یک سال، پاسداری به نام علی اصغر خنکدار به خواستگاریم آمد که چهار خواهر داشت. حتی خواهران شهید در خواب فامیلی خودشون رو هم گفته بودند که من یادم نمیومد. بعد از ازدواج وقتی که دوتا بچه داشتم دیگه مطمئن شده بودم که خواب دوران مجردیم تعبیر نشدنیه، خوابم را به اصغر گفتم و گفتم: دیگه تو شهید بشو نیستی. ولی اصغر گفت: تو به خوابت می رسی، و خوابت عین واقعیته، من ایندفعه می رم و دیگه برنمیگردم و همینطور هم شد. وقتی مراسم عقدمون، روحانی رفت خطبه عقد رو بخونه کسی بهم چیزی نگفته بود که مثلاً: شما بعد از سه بار جواب بله را بدهید. من خیلی خجالت می کشیدم؛ بعد از چندین بار تکرار خطبه عقد توسط آقا، آقا گفت: حتماً عروس خانوم لفظی می خوان؛ برادرم محمدرضا(شهید محمدرضا مسرور) که شهید شد خیلی شوخی می کرد، گفت: بله! آقا گفت: مگه تو می خوای ازدواج کنی؟! کلی خندیدیم. به اصغر گفتند: باید لفظی بدی، اصغر هم هیچ اطلاعاتی از این چیزا نداشت و هرچی تو جیبش بود داد به من و گفت: تو منو خالی کردی.
کتاب حضرت فاطمه زهرا(س) را گرفته بودم و چندتا شعر از توش در آوردم و تو ماشین در حال رفتن به مراسم عروسی بودیم که به بچه ها این شعرها رو دادم و گفتم زمزمه کنید. انقدر دیردیر، خونه می آمد که حتی بچه خودش را هم نمی شناخت یه بار آمده بود مرخصی؛ بچه بغل پدرشوهرم بود که اصغر به پدرش گفت: این بچه کیست که انقدر تپل و خشکله؟! پدرشوهرم ناراحت شد و اشک تو چشمانش جمع شد و گفت: خدا صدام رو نابود کنه، که پدر نباید پسر خودش رو بشناسه. آخرین باری که به مرخصی آمده بود خیلی ناراحت بود گفتم: چی شده که انقدر ناراحتی؟ گفت: یکی از بچه هایی که با هم جبهه بودیم و با هم به مرخصی آمده بودیم، امروز صبح فوت کرده. همسرش وقتی برای نماز صبح می خواست بلندش کنه دید سکته کرده و فوت کرده؛ خیلی دوست داشت شهید بشه. آدم یکسال و نیم تو جبهه باشه و شهید نشه و بیاد تو خونه فوت کنه؟!! اگر من هم شهید نشم چی؟!! همش آرزوی شهادت می کرد. یاسر خنکدار، برادر شهید می گوید: يادم مياد سه ساله بودم. روزی اصغر آقا روبروی من دو زانو نشست و با زبانی مهربانانه و بچه گانه به من گفت: داداشی من، یه وقت حيوونی رو اذيت نكنی. اونا ناراحت میشن. شاخه ی درختا یا گُلها رو نکَنی، اگه این کارها رو بکنی خدا ناراحت میشه از دستت. اين توصيه ها با توجه به فهم و درک من تو اون سنین، خیلیبرايم پذيرا بود.
حجة الاسلام دکتر مسرور می گوید: قبل از عملیات والفجر8 که بهمن ماه بود، هوا هم خیلی سرد بود و برای استحمام، آبگرم هم نداشتیم. دیدم شهیدخنکدار سر و صورت و تنش خیسه، گفتم: چرا سرت خيسه؟ گفت: مگه نمی دونی؟! گفتم: چی رو؟! گفت: امشب عمليات داريم من غسل شهادت كردم. با اون آب سرد تو اون هوای سرد با اطمینان قلبی غسل شهادت کرده بود. رحمت آهنگری می گوید: سخنرانیهای شهید خنکدار در میدان صبحگاه هفت تپه برای ما بچه های گردان امام محمدباقر(ع)،سخنرانیهای تكان دهندهای بود که با لحنی عارفانه و عاشقانه ما رو به توکل بر خدا و توسل بر ائمه اطهار وطلب استغفار دعوت می کرد. و همیشه این آیه رو تو سخنرانیهاش میگفت: «سبحان من يرانی و يعرفه مكانیو يسمه كلامی و يرزقنی ان يسانی» و من مدام بی اختیار اشک می ريختم، واقعاً همه ما منقلب می شدیم. چند ماه قبل از عمليات والفجر 8 شبی خواب ديدم، عمليات مهمی در پيش داريم و در اون عملیات حاج اصغرخنكدار و فرماندهان دیگه ای به شهادت می رسن. من هم وقتی به هفت تپه اعزام شدم، برحسب اتفاقبه گردان امام محمد باقر(ع) منتقل شدم. حاج اصغر هم تو این گردان بود و هر زمان می دیدمش یاد خوابم می افتادم و تو دلم میگفتم: این به زودی شهید میشه. یکبار دیگه وقتی در حال آموزش تو "بهمن شیر" بوديم همون خواب رو، كاملتر ديدم كه توعملیات پیروز میشیم و فاو رو فتح میکنیم. بالاخره خواب من هم تعبیر شد و در عملیات والفجر8 فرماندهانی همچون سردارشهیدعلی اصغر خنکدار، سردارشهید قربان كهنسال، سردارشهيد نورعلی يونسی، شهيد گلزاده و حجة الاسلام داودی شهادت رسيدند.
حاج محمدعلی روحانی می گوید: وقتی به همراه بچه های اطلاعات به گشت و شناسایی می رفتيم و بر می گشتيم، می ديديم ظرف های غذامون شسته شده. از هر كی می پرسيديم اینا رو کی شسته جواب نمی داد. چند روز گذشت. تو اين فكر بوديم كه کی اين كارها را انجام می ده. يه روز زودتر از زمان مقرر به محل استقرارمون برگشتيم تا ببینیم کی ظرف ها رو می شوره؛ دیدیم باز هم ظرف ها شسته شده و این بار كنار سنگر فرماندهی گردان چيده شده تا خشک بشه. رفتیم تو سنگر از اصغر آقا سوأل كرديم، اين ظرف ها را کی شسته که کنار چادر شما چیده شده؟ از سكوتش متوجه شديم كه کار خودشه. قبل از عمليات والفجر 8 من و اصغرآقا در پايگاه شهيد بهشتي اهواز داشتيم قدم می زديم و در رابطه با مسائل روز صحبت می كرديم. در حين صحبت اصغرآقا گفت : « یه کاری دارم که می خوام به حاج مرتضی قربانی بگم ولی خجالت می كشم.» گفتم : « در مورد چیه؟» كمی مكث كرد و گفت: « ما صد در صد شهيد میشیم. بعد از ما خانواده مون بی سرپرست می شن ؛ می خوام به حاج مرتضی بگم: به من یه وامی بده تا سرپناهی برای همسر و بچه هام بسازم.» من حرف هاشو تأیید كردم. با هم به طرف ساختمون فرماندهی لشکر رفتيم . به چند قدمی اتاق فرماندهی نرسيده بوديم که اصغرآقا ايستاد. گفتم: «چی شد؟» با حالت خاصی كه بيشتر به چهره آدمای پشيمون می خورد، گفت: «شيطان رو ببين! داشت چی كار می كرد؟! يادم رفت كه خدا كفيل زن و بچه ام خواهد بود.» گفت: برگرديم. در بين راه هِی استغفار می كرد. اصغرآقا، قبل از عمليات والفجر 8 روحيه عجيبی داشت و همش اظهار دلتنگی و بی قراری می كرد و می گفت: از قافله شهدا عقب موندم شهدا منو تنها گذاشتن. هر چه به لحظه عمليات نزديكتر می شد حالات اصغرآقابیشتر تغيير می كرد. چهره اش نورانی تر می شد و احساس می كردم كه شهید میشه. وداع اصغرآقا با شهید بلباسی، هرگز از یادم نمی ره که عاشقانه و عارفانه همدیگه رو در آغوش می کشیدن و گریه می کردند.
مجید خانقلی می گوید: قبل از عملیات والفجر8 وداع جانسوز اصغرآقا با برادرش اکبر در ميان نخلستان های اروندکنار كه انگار با آگاهی كامل بود و هرگز این دو برادر در هیچ عملیاتی با هم خداحافظی نکرده بودند، وداع عجیبی بود كه نشان از شهادت داشت. برگه ای هم در دست اصغرآقا بود که در آن نوشته شده بود:«خدايا من ديگر سبكبال شدم» بعد از شهادت شهید خنکدار، استاندار وقت مازندران، مرتضی حاجی می گفت: من در سخنرانی هيچ كسی شيفته نشده بودم مگر در سخنرانی های شهید خنکدار که تأثیر زیادی روی من می گذاشت. سردار مرتضی قربانی می گوید: وقتی خبر شهادت اصغر را بهم دادن، یکدفعه كمرم را گرفتم و گفتم: خدايا ديگه گردان امام محمد باقر(ع) از دستم رفت. اگر ما چند نفر مثل علی اصغر داشتيم هيچ مشکلی نداشتيم . اصغر خنکدار شير بيشه اسلام بود. خدا می داند هر وقت او را می ديدم روحيه ام صد در صد عوض می شد. حرف زدن او به انسان طمأنينه می داد، برخوردهای بسيار اسلامی و سنگين داشت. تدبير و شجاعت و شهامتش مثال زدنی بود. قبل از عمليات والفجر 8 او را چند بار برای شناسايی فرستادم و وقتی بر می گشت، روحيه جديدی به ما می داد.
سردار اسکندر مؤمنی، رئیس پلیس راهور کشور، می گوید: من، اصغر و شهیدحمیدرضارنجبر از بچگی با هم بزرگ شدیم و لحظه به لحظه با هم و تو خونه همدیگه بودیم و عین سه تا برادر بودیم. شخصيت اصغر از کودکی ساخته و پرداخته شده بود. هيچ وقت زير بار زور نمی رفت و اگه چيزی رو حق می دونست، ايستادگی می کرد و به هیچ وجه عقب نشينی نمی کرد. در عين حال اگه دو نفر دعوا هم می کردن، هميشه سعی می کرد طرف مظلوم رو بگيره. کمک به مستمندان از خصوصيات اخلاقی اصغر بود. با توجه به اين که بچه روستا بود و پدرش هم کشاورز بود و وضع مالیشون هم خوب نبود، تا اونجا که از دستش بر می اومد به مستمندان کمک می کرد و اگر هم نمی تونست کمکی بکنه غصه می خورد و ناراحت بود.
مهرعلی ابراهیم نژاد می گوید: قبل از عملیات والفجر6 سردار صحرایی فرمانده گردان امام محمد باقر(ع) و محور دوم لشکر بود. فرماندهان تصمیم گرفتند، شهیدبلباسی فرمانده گردان امام محمدباقر(ع) بشه و شهید خنکدار هم فرمانده گردان مالک بشه ولی شهید خنکدار چون قبلاً هم سابقه حضور در گردان امام محمد باقر(ع) رو داشت، به هیچ وجه دوست نداشت از این گردان و دوستانش جدا بشه و اصرار داشت بمونه، که فرماندهان مخالفت کردن و گفتند: ما بلباسی را برای فرماندهی گردان امام محمد باقر(ع) معرفی کردیم و شما هم جایگاهتون فرمانده گردانیه و باید فرمانده گردان بشید و باید گردان مالک رو تحویل بگیرید. ولی باز هم شهید خنکدار قبول نکرد و با اینکه در آن مقطع از شهید بلباسی بالاتر هم بود، گفت: من اصلا نیروی بلباسی هستم؛ من بعنوان نیروی زیر دست بلباسی کار میکنم و برام هیچ فرقی نمیکنه. که با سماجت شهیدخنکدار، فرماندهان تصمیم گرفتند: شهید خنکدار را به عنوان جانشین گردان امام محمدباقر(ع) و با حفظ سمت جانشین سردار صحرایی در محور دوم لشکر منصوب کنند. که در جریان عملیات والفجر8 سردار عبداله عمرانی فرماندهی محور دوم را بر عهده داشت.
حاج اکبر خنکدار (برادر شهید) می گوید: زمانیکه اصغرآقا به دنیا اومده بود، قسمتی از بدنش کبود بود که پدر و مادرم از پیرمردعارفی این قضیه را پرسیدند؛ پیرمردعارف به پدرم گفت: آقای خنکدار این پسر رو دست شما نمی مونه، وقتی به سن جوانی برسه از دنیا می ره، ولی ناراحت نباشید، چون پسرتون راه درستی را در پیش می گیره. با شروع جنگ اصغرآقا با 20 تا از بچه های قائمشهر عضو گروه شهید چمران می شن و در جنگ های ایزایی شرکت میکنن. اصغرآقا در پل کرخه مجروح می شه. پدرم رفت جنوب پیش شهید چمران و با موافقت شهید چمران، بعد از دو هفته میان خونه. پیراهن ترکش خورده ش رو هم با خودش آورده بود؛ منم کلاس اول دبیرستان بودم و با افتخار که برادرم جبهه رفته و ترکش خورده، پیراهنش رو تو مدرسه می پوشیدم و به همراه بچه ها جاهای ترکش خورده پیراهن رو می شمردیم که یادم میاد 13 تا سوراخ بود. اصغرآقا ،سردار شهید حمیدرضا رنجبر و سردار اسکندر مؤمنی کسانی بودند که از کودکی با هم بزرگ شده بودن؛ یعنی شب و روزشون با هم بود و همش تو خونه همدیگه بودن و عین سه تا برادر تنی بودن که اصغرآقا و حمید پرواز کردند و سردار مؤمنی به عنوان یادگار از جمع سه نفری اونا موندنی شد. وقتی حمید شهید شد اصغرآقا تو جنگل به عنوان فرمانده گردان با جانشینش سردار مؤمنی در حال مبارزه با منافقین بودند که وقتی خبر شهادت حمید را به اصغرآقا دادند. دیگه شب و روزش شده بود گریه در فراق حمید. یادم نمی ره شبی که حمید رو دفن کردیم تا صبح اصغرآقا سرقبر حمید قرآن می خوند و گریه می کرد. خیلی به حمید وابسته بود که حتی اسم پسر خودش را به یادگار حمید گذاشت. بعد از شهادت حمید وقتی به مرخصی می آمد شبها می رفت سرقبر حمید و تا صبح گریه می کرد و قرآن می خواند که پدر و مادرم می رفتند دنبالش و به زور اصغرآقا رو می آوردند خونه.
اصغرآقا یقین داشت به شهادت میرسه چون چندبار به ما گفته بود که دیگه اینجا موندگار نیست اون دنیا منتظرش هستند. حمید هم به خوابش اومده بود و بهش گفته بود: کارهایت را برس، مبارزاتت را انجام بده، ما جایی برای تو آماده کرده ایم بزودی میای پیش ما. یه روز من از جبهه اومده بودم خونه دیدم اصغرآقا و سردار شهید قربان کهنسال از جنگل اومدند؛ گفتم: داداش من می خوام همراه شما به مبارزات جنگل بیام. گفت: جبهه واجب تره، مبارزه با بعثی ها صفای دیگه ای داره ما هم به زودی میایم جبهه. در عملیات والفجر6 اصغرآقا به عنوان فرمانده گردان با سردار مؤمنی بعنوان نیروهای طرح لبیک به دهلران اومده بودند. در حین عملیات اصغرآقا دوتا ترکش می خوره به گوش و پهلوش، یک گلوله هم به سمت چپ سرش می خوره و مقداری از پوست و گوشت سرش را می کَنه. به هیچکس نگفت، فقط بچه های امداد سرش رو پانسمان کردن و یک کلاه آهنی گذاشت سرش تا کسی نفهمه مجروح شده و روحیه نیروها با دیدن وضعیت فرمانده پایین نیاد.
سید حبیب حسینی می گوید: شهید خنکدار در هنگام وداع، شهید بلباسی را در آغوش گرفته بود و رهایش نمی کرد. در بین خداحافظی بچه ها، وداع آن دو نفر از همه تماشایی تر بود. دقایقی قبل از عملیات والفجر8، علی اصغر چهره ای متفکرانه به خود گرفته بود. وقتی قایق ها به سمت فاو حرکت کردند، در میان تلاطم خروشان اروند، اصغر ناگهان ازجا برخاست و گفت: بچه ها! به خدا سوگند من کربلا را می بینم... آقا اباعبدالله را می بینم... بچه ها بلند شید کربلا را ببینید. از حرفهایش بهت مان زده بود. سخنانش که تمام شد، گلوله ای آمد و درست نشست روی پیشانی اش. آرام وسط قایق زانو زد. خشک مان زده بود. به صورتش خیره شدم، چون قرص ماه می درخشید و خون موهایش را خضاب کرده بود.
(( پیکر سردار شهید علی اصغر خنکدار در گلزار شهدای مسجد امام جعفرصادق(ع) روستای" کلاگر محله"در شهرستان "قائمشهر" به خاک سپرده شد و در مراسم تدفين به سفارش شهيد از چهل مومن امضا، گرفته شد و به همراه شهيد در قبر گذاشته شد. یک سال بعد در جریان عملیات کربلای 5 برادرش "جعفر خنکدار" هفده ساله به شهادت رسید. سه سال بعد در تاریخ 4 مرداد 1367 در روزهای آخر جنگ "محمد باقر خنکدار" در منطقه عملیاتی جزیره مجنون به اسارت دشمن در آمد و در سال 1369 به آغوش خانواده بازگشت. )) درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران , برچسب ها : یادی از سردار شهید علی اصغر خنکدار +تصاویرمنتشرنشده , بازدید : 293 [ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |