فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اِنَّ الَّذينَ آمَنو وَ عَمِلو الصالِحاتِ يَهديهِم بِا ايمانيهِم مِن تَحتهم الاَنهار و جَنّاتِ النَعيم.
آنانكه ايمان آورده اند و نيكو كار شده اند ، خدا به سبب همان ايمان ، آنها را به راه سعادت و طريق بهشت ، رهبري  می كند تا به نعمتهاي ابدي بهشتي، كه نهرها از زير درختانش جاريست ، متنعم كرده اند.      
( قرآن کریم ).

 سلام و درود بر امام عصر، منجي عالم بشريت فرمانده و پشتيبان رزمندگان اسلام در جبهه هاي حق عليه باطل، و سلام و درود بر رهبر كبير انقلاب اسلامي، امام امّت، خميني عزيز، حامي مستضعفان جهان و صلاله پاك رسول الله و رهرو راستين سرور شهيدان حسين ابن علي (ع). سلام و درود بر تمامي شهداء تاريخ ، بالاخص شهداء انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي ايران و سلام بر شما امّت حزب الله و شهيد پرور ايران ، كه چنين فرزنداني را فداي اسلام و قرآن نموده ايد و همچنين بر شما همشهريان عزيز حزب الله شهرستان بهشهر.
همه  مي دانيد 1400 سال پيش ، مردم درذلّت و ذلالت و گمراهي به سر مي بردند. رسول اكرم (ص) از جانب پروردگار مأمور شد ، تا مردم را از ذلالت و گمراهي نجات و راه سعادت را به آنها بياموزد. به مدت 13 سال ، حضرت زحمت و مشقتهاي فراواني را متحمل شد ، تا توانست دين مقدس اسلام را كامل و در جهان صادر نمايد. اما بعد از رسول اكرم (ص) كساني روي كار آمدند ، که دين خداوند را به دو قسمت تقسيم کردند و در اثر همين اختلافات  باعث شد ، معاويه ها و يزيدی ها ، برگرده مسلمانان سوار شوند. اینان، حضرت علي و فرزند رشيد او، امام حسن را شهيد كردند و قصد داشتند نور خدا خاموش كنند. امام حسين (ع) ديد اسلام در خطر است  و در مقابل يزيد قيام كرد و حاضر نشد تن به ذلّت دهد. حاضر شد خود كشته شود  و زن و فرزندانش به اسيري بروند تا دين جدش باقي بماند. حسين با 72 تن از يارانش در مقابل صدها هزار لشگر كفّار جنگيد ، كه در عاشورا همه يارانش شهيد شدند. حسين در ميدان كارزار يكه و تنها فرمود: هل من ناصر ينصرني. آیا كسي هست که حسين را یاری کند؟ ولی كسي جواب او را نداد و ياريش نكرد.
اما من هميشه افسوس مي خوردم، اي كاش آنروز بودم  و ياري مي كردم. الآن مي گويم حسين جان، اگر آنروز نبودم تا تورا ياري كنم ، امروز به نداي فرزند برومندت،  امام امت خميني عزيز لبيك گفته ام . ملت  شهيد پرور ايران بداند، كه ما سربازان امام زمان (عج) ، فقط براي رضا و خشنودي خدا مي جنگيم و تا زنده هستيم در برابر دشمن اسلام ايستاده و لحظه اي از مبارزه با كفر الحاد جهاني نخواهيم نشست و تا حاكميت كامل اسلام و نجات مستضعفان جهان، از چنگال خون آلود مستكبران ، به مبارزه بي امان و پي گير بر عليه آنان ادامه خواهيم و بحول قوه پروردگار و به ياري امام زمان ، كربلا را از چنگال صدام و صداميان در خواهيم آورد، البته تنها كربلا هدف نهایي ما نمي باشد ، بلكه پس از آزادي كربلا ، رو بطرف بيت المقدس ، كه خانه خدا و قبله اول مسلمين جهان مي باشد،  می کنیم و آن را از چنگال صهيونيستهاي غاصب آزاد و پرچم پر افتخار لا اله الااﷲ را در سراسر گيتي به احتزاز در می آوريم، تا زمينه ظهور حضرت مهدی (عج) را كه حكومت جهاني اسلام مي باشد ، آماده نمائيم و تا رسيدن به اين هدف مقدس ، لحظه اي درنگ موجب خشم و غضب خداوند خواهد بود. و اميدوارم كه خداوند ما را تا رسيدن به اين هدف ياوری و پشتيبانی کند. در ضمن ، اگر به فيض شهادت نائل آمدم ، به فرزندانم سفارش مي كنم  که ادامه دهنده راهم باشند و سلاح از كف افتاده مرا بردارند  و براي پيروزي اسلام و قرآن و نبرد با دشمنان اسلام برخيزند، تا خون خود را براي باور نمودن درخت اسلام نثار كنند. فرزندان عزيزم ، خودتان بهتر مي دانيد كه با ريختن خون حسين ها، ابوالفضل ها ، اكبر و اصغر و قاسمها و حنظله ها بود كه درخت اسلام به ثمر رسيد است.
اگر كشته شدم ، راهي بود كه خودم انتخاب كردم، راه خدا و راه حسين است. براي من گريه نكنيد ، زيرا منافقين كوردل و از خدا بي خبر از گريه شما خوشحال مي گردند.
از برادران و خواهران بهشهر ، مي خواهم پشتيبان انقلاب باشند و امام را تنها نگذارند و به نداي او لبيك گويند ، تا سايه رحمت خداوندي او ، از سر ما كم نشود. اختلافات شخصي خود را كنار بگذاريد، زيرا اسلام در خطر است. برادران عزيز نگذاريد خون شهداء ما پايمال گردد. به خدا قسم همه شما مديون خون شهداء هستيد. مبادا خداي نكرده از رفتن به جبهه ها خودداري كنيد . همچنان از خواهران حزب الله مي خواهم صبور باشند و استقامت را، از سرور بانوان جهان زينب كبري (ع) بياموزند و كمك هاي خود را تا نابودي كفر و الحاد جهاني ادامه دهند.
خدايا از تو مي خواهم كه مرگ مرا، شهادت در راه خودت قرار دهي و تحت رايت و        توجهات رسولت و با اوليايت قرار ده و از تو مي خواهم ، كه دشمنانت و دشمنان رسولت را بوسيله من نابود گردان.
                                                            
كي رفته اي زدل كه تمنا كنم تو را                     كي بوده اي نهفته كه پيدا كنم تو را
غائب نبوده اي كه شوم طالب حضور                 پنهان نبوده اي كه هويدا كنم تو را
در خاتمه، نماز و سخنراني مرا حجت السلام سيد صابر جباري امام جمعه محترم شهرستان بهشهر بخواند. اگر تشريف ندارند، حجت السلام سيد جعفر حسيني بخواند و مرا با لباس سپاه در بهشت فاطمه، در كنار شهيدان راه حق و فضيلت دفن كنند.
از شش دانگ خانه، 3 دانگ آن مال همسرم ، اقدس طوطبي مي باشد. سه دانگ ديگر آن  , بعد از درگذشت من بین فرزندانم بطور مساوي تقسيم گردد. مي توانند نماز و روزه آنرا بدهند، آنهم بطور مساوي تقسيم نمايند و اثاثيه منزل بين خودشان تقسيم كنند.

به اميد پيروزي نهایي در جهان انشاالله
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي حتي كنار مهدي خميني را نگهدار.
آنكس که تورا شناخت جان را چه كند             فرزند و عيال و خانمان را چه كند
ديوانه كي هرد و جهانش بخشي                  ديوانه تو هر دو جهان را چه كند
مورخه 64/12/11                                         اسماعيل غلامي شهري





آثار باقی مانده از شهید
اينجانب، اسماعيل غلامي شهري شماره شناسنامه ،1637 تاريخ تولد 1307 صادره از بهشهر، كارگر كارخانه چيت سازي ، مدت خدمت، سي و نه سال تمام. مورخه 59/12/1 بازنشست شده ام.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي در بهشهر كميته اي تشكيل شده بود، مسئول آن از رئيس كارخانه خواسته كه من در كميته انجام وظيفه نمايم، اتفاقاً موافقت كردند كه كارم را در كميته انجام دهم و حقوق خود را از كارخانه دريافت دارم. در مورخه 57/11/25 مشغول شدم، بعد از 7 ماه سپاه تشكيل شد . من هم همكاري خود را ادامه دادم. در مورخه 59/5/25 در كردستان درگيري دمكراتها و كومله ها با ارتش و سپاه بوجود آمد. من باتفاق عده اي از برادران سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، به كردستان، شهر بيجار ديوان دره و از آنجا به تكاب و از تكاب به نصرت آباد رفتیم و در آنجا  مستقر شديم.
فرمانده سپاه نصرت آباد، به فرمانده ما گفتند كه، در اين نزديكي دهي است بنام احمد آباد سفلي و احمد اولياء. دو روز پيش درگيري شده بود، چند تن از برادران شهيد و مجروح شدند و 3 تن ديگر اسير شدند و يك استوار ژاندارمري ، که روي كاليبر پنجاه كار مي كرد فرار نموده و كاليبر پنجاه را دمكراتها به غنيمت گرفتند و مردم از آن ده بيرون رفتند. اكنون دمكراتها هستند. فرمانده بلافاصله آماده باش دادند. 3 بعدازظهر بطرف آن ده رفتيم و با آنها درگير شديم . اين درگيري به مدت 2 ساعت ادامه داشت. از طرف فرمانده دستور عقب نشيني آمد، من به فرمانده گفتم: چرا عقب نشيني كنيم؟ گفت: چون ما به اين منطقه آشنايي نداريم و ممكن است هوا تاريك شود  و ما را  به محاصره خود در آورند ،از اين لحاظ به مقر سپاه مي رويم ، انشاء الله فرداي صبح ساعت 8 وارد عمل مي شويم. بالاخره شب را خوابيده و درساعت 8 صبح بطرف آن ده حركت کردیم تا ساعت 3/5 بعدازظهر، هردو ده از لوث وجود ضد انقلاب پاك سازي شد. در 200 متري ده دوم، قله اي  بسيار بزرگ بود، فرمانده دستور داد ، كسي حق ندارد از اين قله جلوتر رود. امشب روي اين قله مستقر مي شويم و فرداي صبح به  دهي كه در 300 كيلومتري هست ،( بنام حسن آباد كه اكثراً دمكرات و كومله مي باشند) مي رويم. انشاءالله بحول و قوه خدا و بياري امام زمان (عج) آنجا را پاك سازي خواهيم كرد. بلافاصله چند تن از برادران را به مقر سپاه فرستاد، كه مقداري تداركات و پتو و كيسه خواب بياورند. آوردند و بالاي قله رفتیم . يك ساعت از اين مقدمه گذشت، ناگهان صداي شليك تيراندازي از دو طرف بلند شد. يكي فرياد زد بيایيد مجروح را به بيمارستان ببريد. بلافاصله چند تن از برادران رفتند و مجروح را از روي قله به پایين آوردند و به بيمارستان فرستادند. اما 7 نفر ديگر ناپديد شدند. از اين واقعه بسيار ناراحت شد و گفت: من گفتم كسي از اين قله جلوتر نروند، چرا رفتند؟
با عصبانيت تمام گفت: كليه وسايل تداركاتي را از قله به پایين بياوريد. ديگر ماندن مادر اينجا بي فايده است، هرچه زودتر به مقر سپاه رفته و شب را خوابيديم. صبح بطرف آن ده رفتيم ، ولي اثري از آنها نبود. دوباره روي آن قله رفته و با دوربين اطراف آنرا نگاه كرديم و در يك كيلومتري روي قله ، 3 نفر ديده شدند . بطرف آنها رفتند ، 2 نفر را دستگير کردند و يك نفر ديگر فرار كرد. فرمانده ما يكي از آنها بازجویي كرد، جوابي نشنيد. دستور اعدام آنرا دادند و درهمان جا تير اندازي شد. دومي گفت: اين مرد پسر دارد، همه مسلح و در ميان دمكراتها هستند. من يك پسر دارم ، ازدواج كرده و از من جدا شده  و چيزي از او ندارم. بعد گفت: دموكراتها سه نفر را فرستادند  تا به شما ها اطلاع دهيم ، كه هفت نفر از شما ها را كشتند و در باغ انگور گذاشتند ، جنازه آنها را بگيريد. آنها هم بالاي قله آن باغ سنگر دارند، اگر برويد با رگبار مسلسل شما را مي زنند. فرمانده گفت: بايد برويم تا ببينيم كجا است؟ او را جلو انداختند و پش سر او حركت كرديم. همين كه به جنازه نزديك شديم، صداي رگبا ر مسلسل آنها  از چپ و راست ما، مانند زنبور عسل مي گذشت. درهمين حال، يك جنازه را توانستيم بگيريم. بقيه آن درباغ انگور ماند. سه روز پي در پي رفتيم، ولی نتوانستيم جسد ها را بگيريم، چون آنها روي قله بودند  و ما توي دشت بوديم و ما را با سلاح سبك و سنگين شان مي زدند. دومي را هم       درهمان جا تيرباران كردند، ولي من اعتراض كردم و گفتم: اين مرد حقيقت را گفت، چرا اعدام كرديد؟ گفت: مگر نديدي 7 تن از برادران ما را شهيد كردند و سر و صورتهاي آنها را سوزاندند، هر قدر آنها را بكشيم باز جبران خون شهيدان مان را نكرده ايم. بالاخره به مقر سپاه آمديم ، نيروها همه اعتراض كردند و گفتند: تا هلي كوپتر نياید و آنها را سركوب نكند  ، ما هرگز براي جنازه نخواهيم آمد.
اين خبر به نماينده امام كه در آنجا بود رسيد . بلافاصله به تبريز رفته، سه عدد هلي كوپتر آوردند، چند عدد راكت به آن دهي كه پاك سازي شده بود زدندد. دمكراتها از روي قله فرار كردند و جسد آنها را جمع آوري و بوسيله آمبولانس به زادگاهشان فرستاده شدند.

در مورخه 59/9/25، باتفاق برادران سپاه به سرپل ذهاب رفته بودم و اين مأموريت هم يك ماهه بود . وقايعي كه در اين مدت پيش آمد، به خاطراتم اضافه مي شود. باطلاع شما خواننده عزيز مي رسانم، در مورخه فوق به سرپل ذهاب ، پادگان ابوذر رفته  و بعد از چند روز به خط مقدم جبهه آمده و به حالت پدافندي مستقر شديم، اما مزدوران بعثي شب و روز به طرف ما با توپ و خمپاره تیراندازی مي کردند. ولي بحول و قوه پروردگار عالم ، كوچكترين آسيبي به ما نمي رسيد . خوشبختانه خمپاره اندازهاي ما        هر وقت بطرف آنها آتش مي كردند ، به چادرهاي تجمعي و يا انبار مهمات آنها اصابت می کرد و آنها  به آتش  کشیده مي شدند. يك روز من و يكي از برادارن براي آب به سرچشمه اي  رفته و ظرف آب را پر كرده ، در حين آمدن به سنگرهاي خود بوديم ، ديدبان عراقی ما را ديده و چند خمپاره از روي سر ما رد شد و در  فاصله50 متري ما افتاد و منفجر شد. بلافاصله آن منطقه را ترك و به سنگر هاي خود رفته و مشغول نهار خوردن بوديم، ناگهان از ساعت 12 تا ساعت چهار بعدازظهر، با توپ و خمپاره آن منطقه را زير آتش خود داشتند. بحمدالله كوچكترين آسيبي به ما نرسيده است، در ضمن يكي از خمپاره هاي يكصد و بيست در 25 متر جلوي سنگر ما افتاده ولی منفجر نشده است. يكي از برادران سپاه كه خود را چريك معرفي كرده بود، گفت: من اين خمپاره را خنثي مي كنم ، خمپاره را گرفت و درحدود پنجاه متر از تانك فاصله گرفته بودند که راننده تانك هم همراه او مي رود. در حين خنثي كردن آن، ناگهان منفجر شده  و هر دو شهيد و بدن آنها پاره پاره شده. آنها را در يك كيسه گوني ريختند و به خاك سپردند.
وقايع ديگري پيش آمده چنين است. شبي به اطلاع فرمانده آن منطقه رساندند، كه نيروي متجاوز عراق قصد دارند به اين منطقه حمله كنند و به محض شنيدن اين خبر، چند تن از نيروها را به يك كيلومتري آنان فرستاد و دركمين نشسته اند. از آن طرف نيروهاي بعثي آمدند. برادران ما به طرف آنان آتش گشودند. مزدوران عراق با بجا گذاشتن خودرو پا به فرار نهادند. برادران ما مجدداً به چادرهاي خود برگشته و قرار بود فرداي صبح همه خودروها را به غنيمت گرفته و بياورند ، اما نيروهاي متجاوز عراق مجدداً برمي گردند و كسي را نمي يابند ، بدون اينكه به خودرو هايشان دست بزنند، در اطراف خودروها مين گذاري کردند و بازگشتند، حتي آن خودروها را به عين مشاهده نمودم. صبح فردا برادارن حركت كردند  و نزديك به خودروها شدند، ناگهان يكي از آنها روي مين رفته جابجا شهيد شد. جسد آنرا گرفتند و بازگشتند. چند روز از اين مقدمه گذشت. از لطف و عنايت پروردگار هوا باراني شد و از شدت آن ، سيل جاري شد. پس از آن آفتابي شد و زمين ها كاملاًخشك شد. روزي فرمانده ما به اتفاق يكي از برادران جهت شناسايي به منطقه مي روند و در اطراف خودروها ، مين هاي بسياري را مي بينند ، با اينكه خود چريك ماهري بود، دست به مين ها نمي زند و از كنار آن عبور كرده و به داخل آن ماشينها رفته و پنج دستگاه بيسيم و چند قبضه سلاح سنگين و سبك و دو عدد موشك ضد هوايي، چند دست لباس و چند جفت پوتين به غنيمت گرفته و بازگشتند. من به فرمانده خود گفتم: شما كه درچريكي مهارت داشتيد، چرا مين ها را خنثي نكرديد، لااقل خودروها را هم به غنيمت مي گرفتيد؟ گفتند: خنثي كردن اين مين ها كار مشكلي است، بايد متخصص با تجربه بيايد و آنرا بررسي كند، اگر قابل خنثي است، خنثي كند، اگر نيست بايد هليكوپتر آنها را منفجر كنند، چون مين ها همه با هم متصل است، اگر يكي از آنها منفجر شود كليه آنها منفجر مي شود.

دوره سوم، اعزام به جبهه شدم.
در تاریخ 59/12/1 با برادران بسيجي به چالوس رفته، مدت يك ماه آموزش نظامي ديدم و با سلاح سبك و سنگين آشنا شدم. بعد از چهار روز مرخصي،  درمورخه 60/1/5 به غرب كشور اعزام گرديدم.
در مورخه 60/1/7 وارد مريوان شديم. بعد از پنج روز توقف ، در دركي مستقر شديم.  در مورخه 60/1/14 براي حفاظت آن منطقه روي قله بسيار بزرگي مستقر شده ايم، كه در زير آن ، باغ بزرگي بنام شيخ عثمان رهبر، بزرگ منطقه كردستان بود، که از ايران فرار كرده بود و به عراق پناهنده شد. بعد از ده روز نيروي تعويضي آمدند و ما را به قله پير رستم انتقال دادند. اين قله  از ارتفاعات بسيار بلندي برخوردار بود، كه روي آن 2/5 الي 3 متر برف پوشانده و رفت و آمد بسيار دشوار و ناگوار بود. هر وقتي كه هوا طوفاني مي شد و رعد و برق مي زد، اگر تفنگي در دست داشتيم ،توليد برق مي گرديد و موقع نگهباني تفنگ را بزمين مي گذاشتيم، چون قبل از ما دو نفر درحين انجام وظيفه در اثر رعد و برق يكي شهيد و ديگري فلج شده بود. شبي را بخاطر دارم ، يكي از برادارن ما در حين رفتن و تعويض نمودن نگهباني خود، ناگهان رعد و برق زد. شانسي كه آورد بند قنداق در دستش بود، بدنه تفنگ توليد برق کرد، بلافاصله  تفنگ را بر زمين انداخت و دوباره به راه خود ادامه داد و مجدداً رعد و برق زد. از لوله تفنگ ، مانند سيم جوشكاري جرقه مي ریخت. آن شب به خير گذشت. روي اين قله ما دسترسي به آب نداشتيم، همه روزه برفها را با بيل بداخل پيت هاي بنزيني مي ريختيم و روي چراغ ولور مي گذاشتيم ، برفها آب مي شدند و از آن استفاده مي كرده ايم. بعد از ده روز تعويض شده  و به مقر سپاه آمده و استراحت مي كرديم. هنوز دو روز نگذشته بود، که از قله پير رستم و اودلان بيسيم زدند ، كه عده اي از دمكراتها و كومله به ما حمله كردند و احتياج به نيروي كمكي داريم . بلافاصله نيروها را به دو دسته تقسيم كردند، يك دسته بطرف پير رستم و دسته ديگر به قله اودلان حركت كرده. اين درگيري به مدت يك ساعت ادامه داشت. خوشبختانه آسيبي به ما نرسيد، ولي از آنها چند تن كشته و مجروح شدند و پا به فرار نهادند . پس از آن به جايگاه خود بازگشتيم.
يك روز از اين مقدمه گذشت، ما را به قله اودلان فرستادند، اين قله هم ارتفاعات زيادي داشت و تمام آنرا 2 متر برف پوشانده بود. از لحاظ آب هم، از برف استفاده مي كرديم. شبي طوفاني شده بود ، تگرگ هاي نقلي بجاي باران مي آمد. بعد از نيم ساعت، برف سختي آمد از داخل چادر نتوانستيم بيرون بياييم .آن شب نگهباني را در داخل چادر مي داديم و هر نيم ساعت ، يكبار بدور چادر گشت مي زديم. طوري بود موقع برگشتن جاي پاي خود را گم مي كرديم. بالاخره به مدت 11 روز اين ناگواريها را گذرانديم و پس از آن نيروهاي تعويضي آمدند  و به مقر سپاه جهت استراحت بازگشتيم. در مورخه 60/2/16 نيروهاي جديدي از سپاه گرفته تا ارتش و بسيج به مقر ما آمدند و قصد پاك سازي آرامانات را داشتند. فرمانده براي توجيه آنها سخنراني ايراد كرد. بدين قرار بود كه باید امشب درساعت 8 وارد عمل مي شدیم. برادران سپاه و بسيج شروع به پاك سازي و برادران ارتشي پشت سر آنها مهمات بردند ، چون در آن زمان سپاه مهمات نداشت  و از ارتش مي گرفتند و در زمان رئيس جمهوري بني صدر معدوم، كه او خود طرف دار آمريكا جهانخوار بود ، چندان اهميّتی به جنگ نمي داد و ارتش را از سپاه جدا كرده بود . در ساعت معين عمليات شروع مي شود. 30 - 20 نفر پيش مي روند، مهماتشان تمام    می شود. ارتش هم مهمات نفرستادند و آنها به عقب برگشتند . درحين عقب نشيني ، كمين خوردند  و12 شهيد و چند تن مجروح  و 3 تن اسير شدند، كه آنها را به عراق تحويل دادند. يكي از آن برادراني كه از ناحيه پا مجروح شده بود ، بطوريكه خود در بيمارستان تعريف مي كرد: آن شب وقتي مجروح شدم، از بالاي قله به ته دره افتادم، خود را در  گوشه اي پنهان نمودم ، كسي خبري از من نداشتند. آن شب را گذراندم تا صبح شد. از شدت درد نتوانستم خود را از آن مهلكه نجات دهم. در حوالی غروب ، بيهوش شدم. وقتي كه بهوش آمدم ، ديدم روباهي پاي مرا گرفته و از ته دره به بالا مي آورد. يك وقت متوجه شدم مرا نزديك پاسگاه شهداء، بالاي سر آرامانات گذاشته اند و از نظر من پنهان شدند . من هم از شدت درد مي ناليدم، ناگهان نگهبان متوجّه من شد و چند تن از برادران را فرستاد و مرا به بيمارستان بردند. بحمدالله اكنون حالم بهتر شده است.
چند روز از اين حادثه گذشت. دمكراتها شبيه خون زدند، از قله اردلان بالا و به 50 متري سنگر ما آمده اند.
صبح مزدوران بعثي، از آن قله را پاتك زدند. بعد از دو ساعت دمكراتها حمله كردند. درگيري سختي پيش آمد. بلافاصله با مقر فرماندهي تماس گرفته و گفتیم: هر چه سريعتر با توپخانه ارتش تماس بگيرند تا آتش كنند و نيروي تازه نفس بفرستيد.  چرا که نزديك است قله از دست ما گرفته شود. ايشان تماس گرفتند. توپخانه ارتش روي آن قله آتش گشودند و از طرف ديگر نيروهاي تازه نفس رسيدند، آنها پا به فرار نهادند. اين درگيري به مدت دو ساعت ادامه داشت و ما 2 شهيد و 3 مجروح دادیم.
مأموريت ما، از تاريخ 60/1/14 الي 60/3/18 در دركي به پايان رسيد و ما را به نوار مرزي ايران و عراق  آوردند و بين تنه و دكل پلي ،كه بطول 15 متر و عمق آن يك متر بود، كه از روي قله برف ، و آب از زير آن جاري مي شد ،مستقر كردند. با همكاري برادران ، شبانه از كنار پل، جوي آب كنديم. آبهایي كه از زير آن رد مي شد، به پشت انتقال داده و زير پل، پلاستيك پهن كرديم و استراحت نموديم. روزها زير پل ، شبها جاده ها را نگهباني مي داده ايم، تا اينكه مزدوران عراق و يا ضد انقلاب ها روي جاده مين گذاري كردند. بنابراين پنج شبانه روز با مشكلات فراواني روبرو بوديم، حتي نماز را نشسته مي خوانديم. بعد از پنج روز درخواست چادر نموديم، كه براي ما فرستادند. آن را روي قله نصب كرديم . از اين به بعد مشغول كندن سنگر شديم . بعد از 3 روز مزدوران بعثي ما را با آتش خمپاره هاي خود ، هدف قرار دادند . يكي از برادران ما، از ناحيه پا مجروح شده بود، او را به سنگر كمك پزشك بردند. مشغول پانسمان پاي او بود، ناگهان يكي از خمپاره ها داخل سنگر افتاد ، 4 نفر جادرجا شهيد و يك تن مجروح شده كه او را بلافاصله به بيمارستان مريوان فرستاديم . در مورخه 60/4/6 نيروي جديد جهت مستقر شدن در قله هاي ديگر ، كه درمقابل ما قرار داشته آورده بودند. همينكه 100 متر از جلوي ما گذشتند ، ناگهان بطرف آنها آتش گشودند. خوشبختانه در نزديكي آنها پلي قرار داشت،  همگي خود را زير پل پنهان كردند. پس از خاموش شدن آتش، آنها از زير پل بيرون آمدند و راه خود را ادامه داده و به آن قله رسيدند. در حين رفتن روي قله آنها را ديدند و مجدداً با توپ و خمپاره آنها را هدف گرفتند ، به هر وضعي كه بود خود را به بالاي قله رساندند و مستقر شدند . صبح ساعت 8 دو نفر به چادر ما آمدند و گفتند: دو تن از برادران شهيد و روي قله افتاده اند، بايد آنها را پایين آورد. بلافاصله من با چند تن از برادران رفتيم تا آنها را از قله پایين آوریم و بوسيله آمبولانس به زادگاهشان فرستادند.  در مورخه  60/4/8  ،  آن  به قله پاتك زدند ، تا ساعت 6 صبح  پاتک ادامه داشت. پس از آن، 20 تن از تكاوران مزدور عراقي روي قله آمدند، تا به 25 متري سنگر آنها رسيدند و رزمندگان عزيز ما، آنها را به رگبار مسلسل بستند. مانند گنجشك از روي قله به زمين ريختند  و بقيه آنها پا به فرار گذاشتند. مقداری سلاح سبك و سنگين به غنيمت گرفتند و به چادر ما آوردند.
 در مورخه 60/4/14  ، مزدوران بعثي عراق موضع ما را به آتش خمپاره هاي خود گرفتند. در نتيجه يكي شهيد و ديگري مجروح شده، بلافاصله به بيمارستان فرستاديم. بعد از چند روز بهبودي يافته و مجدداً بازگشت. شهيد را هم به زادگاه خود فرستادند.
در مورخه 60/4/18 ، مزدوران بعثي حمله مجدد به قله اي كه برادران ما 20 تن از تكاوران آنها را به هلاكت رساندند ، حمله كردند. بلافاصله فرمانده ما با 3 توپخانه تماس گرفت و بطرف آنها آتش گشودند. 45 نفر از آنها را كشته و زخمي كردند و بقيه پا به فرار نهادند.
در مورخه 60/4/23 نيروي تعويض آمدند و ما را به مريوان فرستادند. مسئول گروهان به من مأموريت داده به نيروهایي كه روي قله ها مستقر هستند سركشي كنم. قله ها به نامهاي مختلف  مشهور مي باشد، که به اين شرح هستند: 1- گيلن 2- دره تفي 3- سردوش 4- دوليه. در مورخه 60/4/24 يكي از جاسوسان مزدور عراق ، در مريوان دستگير و به پاسداران سپاه انقلاب اسلامي مريوان تحويل دادند. فرمانده سپاه منطقه كردستان ، بنام احمد توسليان از او بازجویي به عمل آورده  و يك انبار مهمات كه در قوچ سلطان بود كشف كردند . همان شب چند تن از برادران را با خود برده بصورت چريكي، با كوچكترين درگيري توانستند بدون تلفات قوچ سلطان را آزاد و كليه مهمات را شبانه، بوسيله چند كاميون به مقر سپاه آوردند. بعد از دو روز، آنها را بصورت نمايشگاه، بيرون سپاه گذاشتند. مردم شهر از ساعت 7 صبح الي 7 غروب، از آنها ديدن مي كردند. مهماتي كه به غنيمت گرفته بود، به اين شرح مي باشد:
1- تير بارگرينوف         7 قبضه
2- فشنگ كلاش         28000 عدد
3- كيف تنظيم كاليبر پنجاه     0ا عدد كامل
4- اسلحه آرپي جی        6 قبضه
5- كاليبر پنجاه با پايه قبضه     2 عدد
6- بيسيم دوسي        13 عدد
7- فشنگ تيربار كلاش     10000 عدد
8- نوار تيربار گرنيف         17 جعبه
9- لوله يدكي گرنيف        6 عدد
10- مين ضد نفر         5000 عدد
11- مهمات خمپاره 82           76 عدد
12- لوله يدكي كاليبر پنجاه                  6 عدد
13- مهمات خمپاره 120 ميليمتري     800 عدد
14- خشاب قناسه         20 عدد
15- تفنگ قناسه         4 قبضه
16- آرپي كه تيري         3 عدد
17- دوشكاه                   2 عدد
18- خشاب كلاش         375 عدد
19- موشك انداز ضد هوایي     1 عدد
20- خمپاره 60        15 قبضه
21- خمپاره 82        6 قبضه
22- تفنگ كلاش         75 قبضه
23- پدافند هوایي         2 قبضه
24- زاويه خمپاره انداز     13 عدد

شعري از كردستان
زكردستان خبر آرم بهاره                       زمين از خون پاسدار لاله زاره
بهر جا مي روي از كوه و از دشت             بسيجي اندران سنگر بيداره
هزاران حيف كه پاسداران چندند             وليكن دشمنان بيش از شماره
 بنقطه اش ببين خون بسيج                       كه از خونش بيابان لاله زاره
به هر جا مي روي كوه و بيابان             كلي از بطن خون سر در مياره
بچشم خود بديدم مين شهيدان             بسي بي دست و سر كردم نظاره
چه كوه بود از جوانان بي سر و دست         بحدي بود كه تعداد بيشماره
زبيرحمي دشمن دان همين بس            زآهن هر دوچشمان درمياره
ببيني گر تو چشمان شهيدان                       شهيد كربلا يادت مياره
بدان دشمن ترسو و نادان                      تصرف كردن ايران  محاله
 
 دوره چهارم به جبهه اعزام شدم.
مورخه 60/12/10 ، من باتفاق چند تن از برادران سپاه و بسيج به رامسر، جهت گرفتن كارت جنگي رفتیم، که 2 روز به طول انجاميد.
مورخه 60/12/12 ساعت 8 بامداد حركت كرده  و د رساعت 3/30 دقيقه نيمه شب ، وارد اسلام آباد شديم.
مورخه 60/12/14 از اسلام آباد به باختران رفته و شب را در آنجا مانديم . ساعت 9 بامداد مورخه 60/12/15 به سنندج رفتيم . پس از دو روز توقف، مورخه 60/12/17 از سنندج حركت كرده و به مريوان آمديم و به مقر سپاه پاسداران انقلاب اسلامي مريوان رفته ، بعد از 24 ساعت به دليلی ، از آنجا  رفته و در (تته براه خون) مستقر شديم. تمام شهرهاي آنها را تحت نظر داريم . وقتي كه شب ها ، چراغهاي آن شهر روشن مي شد، منظره زيبایي را مشاهده مي كرديم. مورخه 60/12/29  ساعت 8 شب، اخبار از راديو شنيديم، كه برادران ما در عمليات فتح المبين پيروزيهاي فراواني بدست آوردند. از شوق و ذوق تكبير الله اكبر، خميني رهبر، الموت صدام، الموت صدام گفتيم. ناگهان چند عدد  خمپاره بطرف ما شليك كردند، بحمدالله كوچكترين آسيبي به ما نرسيد.
عيد نوروز باستاني سال 1361 را روي قله ها گذرانديم. مورخه 61/1/6 خمپاره انداز ما بطرف آنها آتش گشودند. در نتيجه ، چادرتجمعي و يك انبارمهمات آنها را به آتش كشيدند، كه ساعتها دود آن به هوا پراكنده بود.  در مورخه 61/1/13 من و يكي ديگر از برادران سپاه، به جهت كار ضروري از راه خون تا پاستگاه دركي ، به مدت 6 ساعت تمام روي برفها پياده را ه آمديم. پس از خواندن نماز و خوردن نهار، با ماشين به مريوان رفته  و بعد از 24 ساعت مجدداً با ماشين تا پاسگاه شهداء آمده و از آنجا تا راه خون رفتیم.
 در مورخه 61/1/17، قرار بود نيروي تعويضي براي ما بفرستند. اتفاقاً همان روز مزدوران عراق با خمپاره هاي خود بروي ما آتش گشودند. سه، چهار تن از برادران ما مجروح شدند و با كمك برادران ، مجروحين را بوسيله برانكارد از روي قله هاي پر برف و يخ به كنار جاده آورده و از آنجا بوسيله آمبولانس به بيمارستان مريوان فرستاده شده اند. نيروي تعويضي ساعت 10 شب آمدند، مجدداً به مريوان بازگشتيم. مورخه 61/1/18 نيروهاي ما را به سرو آباد فرستادند. مورخه 61/1/20 از سروآباد به بريده و از آنجا به چشمه در انتقال دادند. بعد از يك هفته، مورخه 61/1/27 آماده باش دادند و گفتند: امشب عملياتي در پيش داديم ، كليه برادران آماده شدند و آنها را به 3 گروه تقسيم كردند. ساعت 12 شب ، هر گروهي  از يك قسمت از قله ها حركت کرد. اتفاقاً آن شب، شب تولد حضرت فاطمه زهرا عليه السلام بود و با رمز يا زهرا عمليات شروع شد. تا ساعت 9 بامداد، چندين ده را از لوث وجود ضد انقلاب پاك سازي كرده و د رمسجد يكي از ده ها، بنام پايگلان مستقر شديم. دو روز از مقدمه گذشت. يك شب ساعت 11  ، يكي از آر پي جي زن های معروف كومله،  با 3 گلوله آرپي جي كه قصد كوبيدن مسجد را داشت اسير شد و او را به مسجد آوردند و با او گفتگویي انجام گرفت. سؤال اول اين بود، گفتم: شما مگر مسلمان نيستيد؟ گفت: چرا من مسلمانم. گفتم: پس چرا با ما مي جنگيد؟ هدف شما چيست؟ گفت: ما  از كردها دولت خودمختاري خواستيم ، به ما ندادند. گفتم: فرضاً دولت به شما خودمختاري دهد، از لحاظ تداركاتي چه داريد؟ گفت: هيچ چيز نداريم و بايد دولت به ما كمك كند. گفتم: اگر مي خواهيد دولت به شما كمك كند، پس اين چه خود مختاري است كه شما مي خواهيد؟ ‌سكوت كرد و چيزي نگفت. مجدداً سؤال كردم و گفتم: ماهي چقدر حقوق مي گرفتيد؟ گفت: ماهي 800 ريال برابر 80 تومان. گفتم: چند سال آرپي جي زن هستيد؟ گفت: 3 سال. گفتم: اين مدت چند تا از برادران ما را كشتيد؟ گفت: كسي را نكشته ام . گفتم: اين 3 سال درهمين جا بودي؟ گفت: من درپاوه بودم و مدت 3 روز است  که مرا از پاوه به اينجا آوردند. فرمانده دستور داد او را به زندان بردند و  صبح ساعت 9  او را به (چشمه در دهي) ، كه ما در آن مستقر شده بوديم بردند. مردم آن ده زياد از دست اين وطن فروشان آسيب ديده بودند. او را درمقابل مردم آن ده تير باران كردند و به درك فرستادند . دراين عمليات ما هم 3 اسير ، دو نفر پيش مرگ كرد و يك نفر از برادران بهشهر بنام اسدالهي از بسيج بهشهر بود را،  از دست دادیم. آن دو نفر را سربريدند و دركنار جاده گذاشتند و آن بسیجی را با خود بردند، بعد از يك سال جسد او را پيدا و به بهشهر آوردند.  در مورخه 61/2/2 ما كه در روي قله مستقر بوديم، ساعت 11 شب بين ما وكومله ها درگيري پيش آمد و اين درگيري به مدت پانزده دقيقه طول كشيد.آنها پا به فرار نهادند و از آن منطقه دور شدند. مورخه 61/2/18 نيروهاي تعويضي آمدند و ما را به سرپل ذهاب انتقال دادند. جهاد سازندگي درآنجا مشغول ساختن پلي بودند، كه بطول 60 متر و عرض آن 4 متر مي باشد.ما از آن پل محافظت كرده تا ضد انقلابيان نتوانند آن پل را منفجر كنند، چون قبلاً يك پل قديمي را منفجر كرده بودند. در مورخه 61/3/10 ، مأموريت 3 ماهه ما به پايان رسيد و به بهشهر بازگشتيم.
 
دوره پنجم به جبهه اعزام شدم.
 در مورخه 61/8/23 با چند تن از برادران سپاه به رامسر جهت گرفتن كارت جنگي رفته بوديم. پس از گرفتن كارت  در مورخه 61/8/24 به جنوب كشور اعزام شدم. كليه نيروها به موسيان و از آنجا به خط مقدم جبهه زبيداد بردند. نظر به اينكه،  فاصله ما با دشمن 3 الي 4 كيلومتر بود، براي نزديك شدن به مزدوران بعثي، 3 كانال به مسافت 850 الي 900 متر كنديم. شبها در انتهاي كانال كمين مي نشستند تا دشمن نتواند نفوذ كند. يك ماه در خط بوديم، دراين مدت دو بار تك زديم، وحشتي در دل دشمن انداختيم . از پشت خاك ريزها فرار كردند و نيروهاي ما صحيح و سالم بازگشتند. پس از يك ماه ، تيپ امام سجاد آمدند و ما خط را تحويل داده و به اهواز ، پايگاه شهيد بهشتي آمديم. در مورخه 61/10/18 از اهواز به دقابيه تپه ميتشاق آمدیم و در آنجا مستقر شديم. در مورخه 61/11/10، يكي از برادران تخريب براي خنثي كردن  مين ها رفته بود تا چند تا از مين ها را خنثي كرد، ناگهان يكي از مين ها منفجر شد وایشان به شهادت رسید. در مورخه 61/11/12، يكي از گردان نيرو، جهت آموزش به تپه ميشتاق رفته بودند، ناگهان مين منفجر شده 2 تن شهيد و چند تن مجروح شدند. که اين منطقه  در دست مزدوران عراق بود و كاملاً پاك سازي نشده بود. مورخه 61/11/،13 هواپيماي مزدوران بعثي، به مقر فرماندهي لشكر ما بمب هاي خوشه اي انداختند ، در نتيجه 6 تن از فرماندهان برجسته شهيد و چند تن مجروح شدند. در مورخه 61/12/15 ، هواپيماي عراق به منطقه ما آمدند. با هوشياري برادران پدافند ، سرنگون شدند. مورخه 61/11/17 ، عمليات مقدماتي والفجر 1 ، ساعت 9 شب با رمز يا الله يا الله آغاز شد.در شب اول ، پيروزي هاي فراواني بدست آوردند، ولي شب دوم، يك دانشجو مسئول بيسيم بود، که از منافقان و ضد انقلاب بود و كسي اطلاعي نداشتند و عمليات را لو داد و خود پناهنده  به عراق شد و نيروهاي ما ضربه اي سخت خوردند و عقب نشيني نمودند. مورخه 61/11/19 من باتفاق چند تن از برادران، براي شناسایي به آن منطقه رفته بوديم. مزدوران بعثي ، پي در پي توپ و خمپاره بطرف ما شليك مي كردند. بحول و قوه خدا كوچكترين آسيبي به ما نرسيده است.  يكي از خمپاره هاي 60 از روي سر ما رد شده و به پنج متري ما افتاد. خوشبختانه منفجر نشده است.
 درمورخه 61/12/3 ، طبق دستور فرمانده لشكر، كليه نيروها را، از دقابيه به اهواز انتقال دادند، پس از آن به كليه نيروها ، يك هفته مرخصي داده شد. مورخه 61/12/10 كليه نيروها از مرخصي آمدند، بعد از دو روز از طرف فرمانده لشكر اطلاعيه صادر شد كه عمليات ما به تأخير افتاده و به كليه نيروهایي كه، مدت مأموريت 3 ماه آنها به پايان رسيده تسويه حسابی داده شود ، ولي به من تسويه حساب نداده اند. مدتي در پايگاه ماندم تا اينكه نيروي جديد آمدند. فرمانده لشكر مرا مسئول گردان ثارالله معرفي نمود. مورخه 62/2/5 نيرو را تحويل گرفتم. مورخه 62/2/7 نيروها را براي پدافندي به خط مقدم، بنام جوفر برده و مستقر شديم. مورخه 62/2/14 مزدوران بعثي همه روزه به طرف ما با توپ و خمپاره هاي 60 خود آتش مي گشودند. در اثر تركش خمپاره، 6 تن مجروح شدند. مورخه 62/3/6 نيروي تعويضي آمدند و ما نيز به پايگاه شهيد بهشتي آمديم و قرار شد نيروهاي ما را بعد از 12 روز به پايگاه شهيد بيگلو ببرند و آموزش دهند. نيروها از اين بابت سخت نگران شدند و گفتند: حال كه چنين است، به ما ده روز مرخصي دهيد، ولی لشكر موافقت نكرد. برادران بيشتر ناراحت شدند. مجدداً با لشكر صحبت كردم. گفتم: مدت 12 روز براي نيروها مشكل است، حال كه مرخصي نمي دهيد ماشين در اختيار ما بگذاريد و با وسايل تداركاتي نيروها را براي تنوع هوا هم كه هست به منطقه جنگلي ببريم و سرگرمشان کنیم ، تا اينكه اين مدت به پايان برسد. لشكر موافقت نموده، بعد از چند روز چند تا ماشين در اختيار ما گذاشتند و به هويزه  ، سر مزار شهداء حق و فضيلت كه براي آزادي هويزه شهيد شده اند، رفته و پس از اداء فاتحه ، ظهر شد و نماز جماعت برگزار كرديم  و نهار صرف كرده و به بوستان ، سر مزار بيست نفر از خواهران ، که مزدوران به آنها تجاوز كرده و شهيد نموده اند رفته و پس از اداء فاتحه به اهواز بازگشتيم. بار دوم، روز جمعه به آبادان رفته و نماز جمعه را به امامت حجت الاسلام جنتي خوانديم. پس از آن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي آبادان رفته و صرف نهار نموده ايم و به طرف خرمشهر، معروف به خونين شهر رفتيم. پس 3 ساعت گردش و تفريح مجدداً به اهواز بازگشتيم.
 در مورخه 62/3/18 با مسئول آموزش صحبت كردم ، گفتند: فرمانده لشكر گفته: گردان ثارالله احتياج  به آموزش ندارد و من خيلي متاثر شدم. اين موضوع را با نيروها درميان گذاشتم، همه ناراحت شدند. اين جريان را با لشكر درميان گذاشتم . گفتم : 1- كليه نيروها بايد آموزش ببينند. 2- اگر به آموزش نياز نيست بايد به خط مقدم بفرستيد. 3- موافقت كنيد كليه نيروها به مرخصي بروند. آنها موافقت نمودند  و كليه نيروها هر كدام ده روز  به مرخصي رفته اند و پس از پايان مرخصي ، در مورخه 62/4/3 مجدداً به خط مقدم رفته و در تاريخ 62/4/29، مأموريت 3 ماهي به پايان رسيد و به كليه نيروها تسويه حساب داده شد. در مورخه 62/6/3 از طرف ستاد تبليغات لشكر، چند تن از برادران تيپ و گردان را جهت ديد و بازديد، به شهر مقاوم و شهيد پرور اصفهان، به  ديدار امام جمعه محترم اصفهان، آيت الله طاهري اصفهاني فرستادند، که من هم آن شركت داشتم. ساعت 8 شب از اهواز حركت كرده و در ساعت 7 صبح ، به شهر زيباي ازنا رسيديم. صبحانه را در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ازنا صرف كرده، بلافاصله به طرف اصفهان حركت و در ساعت 8 شب وارد اصفهان شده و به پادگان 15 خرداد رفته. پس از صرف شام خوابيديم . فردا ، پس از صرف صبحانه به ميدان برگزاري نماز جمعه رفته و از خطبه هاي شيرين و دلنشين آيت الله طاهري اصفهاني استفاده نموديم. پس از پايان نماز براي صرف نهار به جايگاه خود رفتيم. ساعت 8 شب به منزل ايشان رفته و از سخنراني شيواي او استفاده كرديم.در مورخه 62/6/9 ساعت 9 بامداد به مسجد امام آمديم و از آنجا به مسجد انقلاب رفته ، با برادر حجت الاسلام ايژه اي، نماينده امام ملاقات كرده ايم. ايشان هم به مدت يك ساعت سخنراني نموده اند. نماز ظهر و عصر را به امامت ايشان خوانديم و به جايگاه خود بازگشتيم. پس از صرف نهار و استراحت، 4 بعدازظهر به پادگاه قدير رفته، با قائم مقام سپاه پاسداران انقلاب اسلامي اصفهان ملاقات نموديم. او هم يك ساعت سخنراني كرده و از بيانات او استفاده نموده ايم. در مورخه 62/6/10 ديد و بازديد به پايان رسيد و به طرف اهواز حركت كرده ،  نهاررا درخرم آباد درمقر سپاه صرف كرديم و آثار باستاني دو هزار و پانصد ساله كوروش كبير را که ، صحيح و سالم بجاي مانده  بود و بنایی بنام فلك الافلاك ، كه پايتخت ضحاك مار بدوش بوده را دیدیم.
از پادگان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي خرم آباد ديدن كرده و چند عدد عكس براي يادگاري گرفته ام. پس از صرف نهار به اهواز بازگشتيم.در مورخه 62/6/21 ، از طرف ستاد لشكر، اطلاعيه اي صادر شد كه كليه نيروهاي لشكر 25 كربلا به غرب كشور اعزام شوند. مورخه 62/2/22 كليه نيروها به غرب كشور اعزام  و درمريوان پادگان شهيد عبادت مستقر شديم. مورخه 62/7/9 باتفاق يكي از برادران پاسدار، براي ديد و بازديد شهر مريوان، که مزدوران عراقی آنجا را بمب باران كرده بودند، كه چندين تن از برادران و خواهران را شهيد و مجروح نموده اند،  رفتيم و خيلي متأثر شديم. اين شهر بسيار زيبا مردم آن اكثراً مسلمان و حزب الهی بودند و مزدوران بعثي تمام شهر را نابود و با خاك یکسان  كرده اند. اكنون اين شهر خالي و مردم آن بيرون رفتند. در مورخه 62/6/25 نيروها را به سه راه حزب الله و ده كيلومتري شهر مستقر كردند. مورخه 62/7/28 كليه نیروها را در خط مقدم جبهه مستقر كردند. ساعت 9 شب عمليات افتخارآفرين والفجر 4 مريوان آغاز شد، كه پيروزي هاي فراواني نصيب لشكر اسلام گرديد. در مورخه 62/7/29 ساعت ده بامداد، درحين پایین آوردن مجروحي از قله هفت توانا بودم، که ناگهان مورد اصابت تركش خمپاره مزدوران عراق گرفته و از ناحيه ساق پاي راست مجروح شدم و مرا با آمبولانس به بيمارستان سنندج و از آنجا با هواپيما به تهران فرستادند و دربيمارستان شهداء هفت تير بستري شدم. بعد از آن چند عمل جراحي انجام گرفت و تركش آن را بيرون آوردند، ولي افسوس مي خورم كه شب دوم عمليات بايد در تهران باشم و بدبختانه دربيمارستان بستري شده ام، اي كاش آن خمپاره به سرم مي خورد و مغزم را متلاشي مي كرد، بهتر بود از اين كه برادران درجنگ و من دربستر بمانم. باز گفتم: خدايا من كه مدت دوازده ماه درجبهه نور عليه ظلمت مي باشم، فقط براي رضاي تو بود، اگر رضاي تو چنين بود كه دراين عمليات شركت نكنم،و با يک تركش خمپاره برگردم، خدايا من هم راضي به رضاي تو هستم. در مورخه 62/8/5 كليه نيروها را به كامياران انتقال دادند ، من هم بعد از بهبودي مجدداً‌ به جبهه آمدم . قرار بود خط جديدي را تحويل بگيريم.در مورخه 62/9/17/16 با چند تن از برادران مسئول تيپ، براي شناسائي آن منطقه رفته بوديم. مناطق شناسایی به شرح زیر است : 
1- سومار 2- نفت شهر 3- مندلي .آنها را  كاملاً شناسائي كرده و بازگشتيم. بطوريكه معلوم شد، نفت شهر ما ، در مقابل تلمبه خانه عراق واقع شده  و مزدوران عراق زير زمينی لوله كشي كردند و نفت ما را مي برند. انشاءالله عملياتي انجام بگيرد و ما نفتمان را از چنگال صدام كافر بدر آوریم .
در مورخه 62/10/29 ، كليه نيروها را از كامياران به ايوان انتقال دادند. در مورخه 62/11/28،نیروها را از ايوان به دهلران آورده و در آنجا مستقر كردند. در مورخه 62/12/5 ، عملیات والفجر 6 مرحله 1 انجام گرفته ، که البته اين عمليات ايزایي بوده و هدفی از گرفتن و مستقر شدن نبوده است، بلكه هدف براي ضربه زدن و سرگرم كردن دشمن بود، تا اينكه عمليات خيبر بتواند به اهداف خود برسد. دراين عمليات چند تن از نيروهاي بعثي كشته و مجروح شدند و ما هم چند تن شهيد و مجروح داده ايم. البته عمليات خيبر بسيار مهم و با اهميت  بود ، كه مي بايد  نیروها ، بوسيله قايق موتوري خود را از هور، كه در حدود 17 كيلومتر طول و چندين كيلومتر عرض آن  مي باشد به جزيره مجنون برسانند. بحمدالله موفق شدند و به نقطه مورد نظر خود رسيدند و عمليات انجام گرفت. بحول و قوه خدا و به ياري امام زمان، چند تيپ زرهي و پياده مزدوران عراق متلاشي كرده و صد ها كشته و مجروح و چندين تن از آنها به اسارت خود               درآورده اند ودر مورخه 62/12/6، در قسمت ديگری  از خاك عراق، عملياتي انجام گرفته و چند قله استراتژيكي آنها را به تصرف خود درآورده و بعد از 48 ساعت، پاتك سنگيني زدند  که در اثر نداشتن آتش پشتيباني، نيروهاي ما ناچار به عقب نشيني شدند. اميدواريم عمليات ديگري كه در پيش داريم، بتوانيم جبران عقب نشيني را بکنیم. درضمن مورخه 62/12/20 ، كليه نيروها را از دهلران به اهواز انتقال دادند. مورخه 62/12/25 به خط مقدم جبهه منطقه كوشك رفته و به  حالت پدافندي مستقر شديم. مورخه 63/3/6 با چند تن از برادران جهت ديد و بازديد به جزيره مجنون رفته ايم. اين جزيره بسيار بزرگ و زيباست كه تمامي آن، آب و نيزار و عمق آن در حدود 2 الي 25 متر مي باشد.  و آب آن جريان دارد. مزدوران عراق ، اين دشت پهناور را،  جاده و خيابان بندي کرده و مانند شهرستانها ، چهارراه و 3 راه ها زده اند . چندين حلقه چاه نفت در آنجا وجود دارد، كه بدست رزمندگان ما مي باشد. بمحض تصرف اين جزيره ، بلافاصله يك پل شناور و يك جاده خاكي كه متصل به جاده هاي عراق مي باشد ، درست كرده اند كه اكنون خودروهاي سنگين ما در آن رفت و آمد دارند.
در مورخه 63/3/27، از طرف فرماندهي لشكر 25 كربلا، به گردان صاحب الزمان ابلاغ مي گردد: هر چه سريعتر به خط مقدم جبهه رفته و پاسگاه زيد را تحويل گرفته، تا دستور ثانوي ابلاغ شود ، به حالت پدافندي انجام وظيفه نمایيد. در مورخه 63/3/28، طبق دستور لشكر، كليه نيروهاي خود را به آن منطقه ، كه چندين كيلومتر با خاك عراق و در آنجا مستقر شديم. مورخه 63/5/14 مزدوران عراق بطرف ما آتش گشودند. در اثر تركش خمپاره از ناحيه چشم چپ و دست راست مجروح شدم. بلافاصله بوسيله آمبولانس مرا به بيمارستان اهواز برده و بستري نموده اند. مورخه 63/5/15 دو قطعه عكس از چشمانم گرفتند و گفتند: يك قطعه ديگر بايد گرفته شود و آن دستگاه را نداريم و بايد به تهران برويد. از طرف بنياد شهيد آمدند و مرا به فرودگاه اهواز آوردند و بليط هواپيماي مشهد را گرفتند و مرا به مشهد مقدس، به بيمارستان امام رضا (ع) برده و در آنجا بستري نمودند. دكتر چشم آمد و به پرونده من را مشاهده نمودند و چيزي نگفت و از اتاق بيرون رفت. صبح ساعت 9 بامداد رئيس بيمارستان آمد و از من پرسيد: چه شده است؟ جريان را به اطلاع او  رساندم. بلافاصله دكتر چشم را آورد و گفت: چشم ايشان را بايد عمل كنيد. دكتر گفت: در  پرونده ايشان نوشته، يك قطعه ديگر از چشم شان عكس گرفته شود و آن دستگاه را نداريم . رئيس  گفت: اشكالي ندارد عمل مي كنيم، اگر احتياج باشد به تهران اعزام مي شود. دكتر گفت: رضايت مي دهيد تا چشمتان را عمل كنيم؟ گفتم: نه . چون در پرونده من نوشته  که به تهران بروم و مرا اشتباهاً به اينجا آورده اند. حال از شما ميخواهم مرا به تهران اعزام نمایيد و رئيس موافقت كرد. مورخه 63/5/16 به تهران اعزام و در بيمارستان جرجاني بستري شدم.
مورخه 63/5/17 پس از گرفتن عكس و آزمايشات ديگر، مرا  به اتاق عمل بردند و از من سؤال كردند، که اين اولين بار است عمل جراحي مي شويد؟ گفتم: خير. بار دوم من است. فوراً يك آمپول بدستم زدند و چند لحظه گذشت و ديگر نفهميدم چه سرم آمده است. بعد از چند ساعت به هوش آمدم، ديدم توي اتاق خود هستم. چند روز تحت درمان بودم. مورخه 63/6/1 دكترگفت: تركش آن را درآوردم، ولي از داخل خونريزي دارد و از دست ما ساقط است، شما بايد به خارج كشور اعزام شويد. مورخه 63/6/4 نماينده بنياد شهيد آمدند  و جريان را به او اطلاع دادم. ايشان هم دنبال كارم رفتند و بعد از 45 روز وضعيت خارج رفتنم روشن شد. مورخه 63/8/2 ، از طرف ستاد اعزام بنياد شهيد با هواپيما به آلمان غربي رفته  و در فرودگاه فرانكفورت پياده شدم و درآنجا هم از طرف بنياد شهيد ، بلافاصله براي من بليط هواپيما گرفته ومرا به فرودگاه مونيخ برده و از طرف بنياد آمدند  و بلافاصله سوار ماشين نمودند  و مرا به خانه جانبازان ايران بردند. مورخه 63/8/3 مرا به بيمارستان معرفي و تشكيل پرونده دادند. مورخه 63/8/4 جهت آزمايش خون و ادرار مرا به  بيمارستان آوردند. قرار بود آزمايشات را پرفسور لند، كه متخصص معروف چشم است ببيند و اگر قابل عمل است، عمل كند و اگر نيست به ايران بازگردم. متأسفانه آنروز نبودند 2- 3 روز هم تعطيل بود. مورخه 63/8/7 مسئولين بنياد شهيد ما را جهت گردش و تفريح به دهكده المپيك بردند.  واقعاً جاي ديدني است، يك مناره اي ديدم كه ارتفاع آن 180 متر بود و دو طبقه هم بالا آن است .که بوسيله آسانسور به بالا مي روند و به  گردش و تفريح مي پردازند. ما هم رفتيم  و به مدت 45 دقيقه گردش كرده و پس از آن به منزل بازگشتيم. مورخه 63/8/8 مرا به بيمارستان آوردند، پرفسور لند بوسيله دستگاه معاينه دقيق نموده و گفتند: ما در عمل سعي خود را مي كنيم، ولي بينائي چشم شما ، بستگي به شانس خودتان دارد. من هم قبول كردم، ولي بعلت نداشتن تخت خالي به منزل بازگشتيم و به انتظار تخت خالي بودم. مورخه 63/8/18 جهت گردش و تفريح به باغ وحش رفتيم . حيوانات مختلفي وجود داشت ، مخصوصاً 2 عدد لاك پشت را ديدم که جلوي اتاقش نوشته بود : اين حيوانات 200 سال عمر و 200 كيلو وزن دارند.
بار سوم ، به  كوره آدم سوزي هيتلر در داخن رفتیم.
در مورخه 63/8/20 ،بار سوم باتفاق برادران مسئول جهت گردش و تفريح به داخن رفتيم. داخن يكي از پادگان نظامي هيتلر بود و در زمان خود، آنجا را زندان يهوديان قرار داد،  كه حدود 60 هزار يهوديان را درآنجا زنداني كرده و دراثر گرسنگي و شكنجه فراوانی که به آنها  داده بود ، بدنهایشان بصورت اسكلت هاي آفريقایي، كه درتلويزيون ها ديده مي شوند، در مي آيد و بعد آنها را به يك اتاق مخصوص مي بردند و كليه لباسهاي آنها را از بدن شان بيرون مي آورند، حتي شورت پاي آنان را و به آنان مي گفتند: به حمام برويد و بدنهاي خود را شستشو كنيد. بمحض اينكه وارد اتاق مي شدند بلافاصله درب ها را مي بستند و مواد شيميايي از پنجره ها وارد مي كردند، که  جادر جا مي مردند و پس از آن ، جسد هاي آنها را مانند هيزم روي گاري ها مي ريختند و به كوره آدم سوزي مي آوردند و مي سوزاندند. البته اين صحنه ها را در فيلم  های سينمایي ، بچشم مشاهده نمودم و از آقاي هيتلر تشكر مي كنم،  چون يهوديان از قوم بني اسرائيل مي باشند و پيغمبر ما از دست آنها ناراحت بود، زيرا خود پيغمبر فرمود: هيچ قومي مرا ، مانند قوم يهود اذيّت نكرده است.
در مورخه 63/8/22 د ربيمارستان مونيخ بستري شدم. 63در /8/24  ، چشم من مورد عمل جراحي قرار گرفته و مدت 15 روز تحت درمان بوده ام. در مورخه 63/9/9 ، مرخص و به خانه جانبازان آمدم. قرار بود بعد از يك هفته جهت كنترل بروم. مورخه 63/9/19 به جهت كنترل رفتم ، متأسفانه دكتر گفت: شبكه چشم بلند شده و يكبار ديگر بايد عمل شود. مورخه 63/9/22 مجدداً بستري شدم و درتاریخ  63/9/26  تحت عمل جراحي قرار گرفته ام، که كمي بهتر شده بود. مورخه 63/10/28 جهت كنترل رفته و نتيجه منفي بوده و بهتر از اين نخواهد شد.درتاریخ 63/10/29 از آلمان مرخص و به ايران بازگشتم. مورخه 63/11/24 مجدداً به جبهه هورالهويزه، قسمت ترابه رفتم. در مورخه 64/2/2 ، در اثر گرماي هواي اهواز،  چشم مجروح من ناراحت شده بود.از آنجا  مدت چهار ماه مأموريت گرفته و به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بهشهر، جهت انجام وظيفه رفتم.
از خداوند مي خواهم كه بتوانم به وظيفه ديني خود ، كه اسلام عزيز برگردن من قرار داده ،عمل نمايم.
مورخه 64/1/7 در خط مقدم جبهه هورالهويزه  حاضر و بعد از عمليات بدر، در عالم رؤيا 2 و 3 نفر پيش من آمدند  و يك پارچه سفيد به اندازه دستمال كه در روي آن لكه لكه خون و چند امضاء از آن ديده مي شد به من  دادند و گفتند: روي پارچه را امضاء كنيد. گفتم: چرا ؟ گفتند: مقداري از خون شما را براي مجروحين جنگي احتياج داريم. من زير آن پارچه را امضاء كردم و گفتند: بالاي آنرا امضاء كنيد . گفتم: آخر بالاي آن امضاء شده است؟ گفتند: اشكالي ندارد و امضاء‌كرده ام. ديگر نمي دانم از من خون گرفتند يا نه. شيشه اي مانند شيشه سرم در دست داشتند و تكان دادند. خونيكه در داخل آن بود رنگ روشن پيدا كرده بود . با خود گفتم: خون من منفي هست، چطور رنگ آن روشن شده است،  که از خواب بيدار شدم  و به ساعت نگاه كردم ، 3 نيمه شب بود.
در مورخه 64/6/4 پس از پايان مأموريت، مجدداً به جبهه رفته و در قسمت شط علي مستقر شديم. در مورخه 64/6/12، به همراه كليه نيروها ، به خط مقدم هورالعظيم رفته و در حالت پدافندي انجام وظيفه مي نموديم. فاصله ما با دشمن مزدور عراقی ، پانصد الي هزار متر بيشتر نبود. شب و روز با رگبار مسلسل و توپ و خمپاره ، چپ و راست ما را مي كوبند. خوشبختانه تلفات نداشته ايم، فقط چند تا مجروح سطحي داشتيم. مورخه 64/7/15 از طرف فرمانده لشكر دستور داده شد كليه نيروها را در ظرف 48 ساعت، آموزش مانور روزانه و شبانه داده شود که،  بلافاصله اجرا شد.  قرار بر اين بود 1 الي 2 روز ديگر عمليات انجام انجام شود، متأسفانه از مقام بالا ابلاغ شده فعلاً مصلحت نيست وقضیه منتفي شده و كليه نيروها را به عقب بكشيد . اين خبر بگوش نيروها رسيد و بي نهايت متأثر شدند و از درد گريه مي كردند، كه چرا عمليات انجام نگرفته است. نيروها را به پشت خط آورده ايم . عده اي از برادران تسويه حساب شدند و عده اي ديگر به مدت يكماه مرخصي رفتند . من هم به مرخصي آمدم. انشاءالله  در مورخه 64/8/13 به جبهه خواهم رفت. در مورخه 64/8/14 پس از پايان مرخصي به جبهه رفته و در تپه ای بنام چغار زنبيل،  جهت آموزش و آماده نمودن و عمليات، علیه دشمن دين و اسلام  و بعثي عراق مستقر شديم. روزهاي جمعه براي نماز جمعه به شوش مي رفتیم . در شهر شوش، دانيال نبي مدفون است كه زيارتگاه مردم مي باشد.
دانيال نبي، در زمان بخت نصر، پيغمبر قوم بني اسرائيل بود.  پس از مرگ بخت نصر، داريوش پادشاه ساسانيان روي كار آمد، و در تابلویي سرنوشت حضرت را بيان مي كرد، كه: داريوش، دراثر بيماري سختي، مسخ شده بود كه به دعاي آن شفاء گرفت. مدتي گذشت، داريوش دستور داد حضرت را  ، در زيرزميني كه دو عدد شيران درنده زندگي مي كردند زنداني نمودند و هدف زنداني كردن آن اين بود، كه شيران درنده او را ببلعند. بعد از چند روز، دستور داد سري به زندان بزنند و هر چه ديده اند گزارش كنند. مأمورين درب زندان را باز كردند و به عين مشاهده كردند، آن دو شير به زانوي ادب       در مقابل حضرت نشسته اند و حضرت هم مشغول عبادت و بندگي خدا مي باشد .تعجب كردند و بلافاصله گزارش را به اطلاع داريوش رساندند. به محض رسيدن اين گزارش دستور داد او را آزاد كنند.
حضرت، پس از آزادي معلوم نشد تا چه زماني حيات داشته و در چه تاريخ فوت         نموده اند، فقط نوشته بود قبر او را حضرت علي (ع) پيدا كرده و فرمود: هركس دانيال نبي را زيارت كند، مثل آن است كه ، مرا زيارت كرده است. خوشبختانه چهار و پنج بار به زيارتش مشرف شدم.
در مورخه 64/10/21 ، پس از پايان مرخصي به جبهه آمده و در هفت تپه مستقر بوديم. در مورخه 64/10/25  ،  در روستاي سيداويه ( بهمن شير) مستقر شديم. مورخه 64/11/2  ، در روستاي الوند رود( نحر فلفل) مستقر و درمورخه 64/11/21 عمليات افتخار آفرين والفجر 8 انجام گرفت. اسكله شهرك فاو را درعرض پانزده دقيقه، به تصرف ما افتاد و شهر فاو را پاك سازي نمودیم .در مورخه 64/11/23  ، عمليات دوم انجام گرفت و بحول و قوه پروردگار عالم و به ياري امام زمان، توانستيم، پايگاه موشكي عراق را تصرف و دو راه بصره و فاو و كارخانه نمك و درياچه نمك را آزاد کنیم .
روزي ديگر شنيدم كه در دزفول ، برادر امام رضا (ع) مدفون است. با چند تن از برادران به دزفول رفته و به زيارت او مشرف شديم. تابلوي تاريخ و سرنوشت او را خواندم که بدين مضمون بوده است: در زمان هارون الرشيد، سيد محمد، پسر امام موسي كاظم (ع) با لباس مبدل متواري مي شود و با هزار زحمت ، خود را به همين محلي كه اكنون مدفون است و آن وقت نامي ازدزفول نبود و از توابع شوش بشمار مي رفته است، رسانده. سيد محمد، به درخانه زبيده مي رسد ، مي بيند زني به درخانه ايستاده و مي گويد: خدايا.  سيد محمد هنگامي كه مشاهده مي كند، اين زن شيعه است ازاو تقاضاي پناهندگي مي نمايد زبيده او را پناه مي دهد، اتفاقاً دختر اين زن سخت مريض است ، كه از بركات دعاي سيد محمد شفاء‌ پيدا مي كند. زبيده درخواست مي كند ‌كه در دزفول بماند  و سيد محمد اجابت مي كند . ايشان براي مدت شش ماه ، مردم را شفاعت مي كند. حضرت به ارشاد تبليغات اسلامي مي پردازد. سيد محمد از اين جهت ، به سبزه قباء‌ مشهور است ، كه بيشتر اوقات لباس سبز رنگ مي پوشيد. سيد محمد در سن 19 سالگي ، به بيماري سختي مبتلا شد و بعد از 12 روز وفات يافت. امام رضا (ع) تا 3 روز مجاور قبر برادرش بود و توليت قبر او را به زبيده مي سپارد و خود ، به خراسان عزيمت نمود.
در مورخه 64/10/25  ، از هفت تپه به جزيره ، مينو معروف به روستاي سيداويه (بهمن شير) رفتیم و در آنجا مستقر شده ايم . در تاريخ 64/11/2  ، از بهمن شير به روستاي نهر فلفل ( الوند كنار) و يا الوند رود رفته و مستقر می شویم  و د رتاريخ 64/11/21 ، عمليات افتخارآفرين والفجر 8 ، درساعت 9 شب، با رمز يا زهرا شروع شد. با اينكه فاصله آب تا اسكله شهر فاو، بيشتر از 900 متر بود ، بوسیله قايقهاي موتوري و با امداد هاي غيبي خداوند و به ياري امام زمان (عج) ، هوا طوفاني شد و بارندگي شدیدی شد. با كمترين تلفات ، در عرض چند دقيقه ، از تمام موانع هاي آنها از قبيل: ميله گردهاي عاج دار و سيم خاردار حلقه اي و سنگرهاي بتوني آنها ، که در لب رودخانه قرار داشته ،  از آن گذشتند و به پشت سنگر آنها آمدند و آنها را  غافلگير كردند و عده اي را كشتند و عده ديگر فرار  کردند وعده ای خود را پنهان كردند. صبح فردا ، خود را تسليم نيروهاي ما نمودند و بلافاصله به پشت جبهه فرستاده  شده اند. غنيمت هاي جنگي بدست آمده عبارتند از: چندين دستگاه تانك و نفربر و چندين دستگاه خودرو گرلر، بوديزل، سلاحهاي سنگين و سبك پدافندي، از قبيل: چهار لول، دو لول ، تك لول و چند قبضه خمپاره هاي مختلف . البته در اين عمليات، ما سلاح سنگين نداشته و بزرگترين سلاح ما ، سلاح ايمان بود. به لطف پروردگار عالم ، توانستيم اين سلاحها را بدست آوريم و با همين سلاحها ، چندين فروند هواپيماي مزدوران عراق را سرنگون نموده ایم.
در مورخه 64/11/23  ، عمليات دوم انجام گرفته و پيروزيهاي فراواني نصيب رزمندگان اسلام شده است.
2 پايگاه موشكي عراق، که 800 - 900 كيلومتر خليج فارس را تهديد مي كرد و كشتي هاي نفت كش را مي زدند، بدست رزمندگان ما افتاد و همچنان كارخانه نمك و درياچه نمك اٌم القصر را ، از لوث وجود نيروهاي كافر بعثي پاك سازي و هم اكنون در آنجا مستقر مي باشند. دشمن شكست خورده، براي تلافي دست به چندين پاتك كرده، كه شايد بتواند كارخانه و درياچه نمك و اٌم القصر  از دست رفته را ، بازپس بگيرند. ولي به لطف خداوند متعال ، نيروهاي ما با ايمان راسخ خود، محكم و استوار ايستاده و پاتك هاي آنها را دفع و عده اي را كشته و عده ديگر را به اسارت خود در آوردند و به پشت جبهه انتقال دادند. ارقام كشته شدگان و اسرا، تا اين تاريخ 64/12/12 به 24 هزار نفر و اسرا به 200 نفر،  شمار هواپيما سرنگون شده به 70 فروند،  هلي كوپتر به 7 فروند رسيده است .
در مورخه 65/2/7 از هفت تپه، با كليه نيروها به فاو رفته و مدت دو هفته در آن مستقر شده بوديم. مجدداً مورخه 65/2/27  ، از فاو به 45 كيلومتري مهران آمده و در آنجا مستقر شده ايم، تا زمينه عملياتي آن آماده شود. مدتي برادران مهندسی رزمي، با كوشش فراوان ، توانسته اند زمين عملياتي را كاملاً آماده نموده اند و طبق دستور فرمانده لشكر، در مورخه 65/3/31  كليه نيروها را به خط مقدم اعزام كردند.
در مورخه 65/1/30  ، طبق دستور فرمانده لشكر، كليه نيروها را از هفت تپه به فاو رفته و پس از 7 روز شناسائي  در مورخه 65/2/8  ، عمليات افتخار آفرين والفجر8  ، با رمز يا مهدي انجام گرفته و پيروزيهاي فراواني را بدست آورده ايم و اميدواريم  تا با یاری خداوند تبارك و تعالي ، در عمليات ديگری، که  در پيش داريم به پيروزيهاي نهایي برسيم.
در مورخه 65/4/9  ، ساعت 9 شب ، عمليات افتخارآفرين ، با رمز يا ابوالفضل عباس شروع شد. بحول و قوه پروردگار و به ياري امام زمان (عج)  ، بچه ها توانسته اند مرز را آزاد و حدود صد كيلومتر مربع  از خاك مزدوران را به تصرف خود درآوردند. در مورخه 65/4/16  ، كليه نيروهاي لشكر ويژه 25 كربلا را ، با جاي گزيني لشكر محمد رسول الله به عقب كشيد و كليه نيروها را تسويه حساب و عده اي را  هم به مرخصي فرستاده اند. 

بسمه تعالي
بسمه الله و باالله و صلي علي محمد و آله اخذت القارب و الحيات المهاباذن الله تبارك و تعالي باقواهها و اذنابها و اسماعها وابصارها و قواها عني و عمي اجبت الي ضحوت النهار. انشاء الله.

زكردستان خبر آرم بهاره
زمين از خون پاسدار لاله زاره
بهر خيامي سوي از كوه و از دشت
بسيج جان اندران سنگر بي داره
هزاران حيف كه پاسداران چندند
ولي كن دشمنايش از شهادت
کاش به بيني خون پاسدار
كه از خونش بيابان لاله زاره
بهر جاي ببر وي كوه و بيابان
گلي از بطن خون سر در ميآره
بچشم خود بديدم مين شهيدان
بسي بي دست و سركردم نظاره
چه كور بود از جوانان بي سرو دست
بحدي بود كه تعداد بي شماره
زبير خمي دشمن دان همين بسي
ز آهن هر دو چشمان در مياره
بداند دشمن ترسو و نادان
تصرف كردن مريوان محاله

بسمه تعالي
الهم فاطر السموات والارض عالميه الغيب والشهاده الرحمن الرحيم الهم اني اعهد الليك في دار الدنيا اني اشهد ان لا اله الا انت و حدك لا تشريك لك و ان محمدا صلي عليه واله عبدك و رسولك و ان اجنه حق و النار حق و ان البعث حق والحياب حق والقدر والميران حق و ان القران كيها انزلت و انك انت الحق الميبن جزي الله محمد اصلي الله عليه و اله جر الجزاء و حيا الله محمد و اله محمد باالسلام الهم يا عدتي عند شيدتي و يا وليي في نعمتي الهي و اله ابائي لا تطلني الي نفسي طرفه عيني فانك ان تكلني الي نفسي كنت اقرب من الشر و ابعد من الحير و اليس في القبر وحشتي و اجعل لي عهدا لوحه القاك منشورا.

اينجانب ، اسماعيل شهرت غلامي شهري، داراي شناسنامه شماره 1637 صادره از بهشهر، فرزند مرحوم كربلائي رمضان.به  حقّانيت الهي و نبوّت جميع انبيا و خاتميّت حضرت محمد بن عبدالله صلي عليه و آله ولايت و عصمت ائمه اثني عشر و حضرت فاطمه زهرا صلوات الله عليهم اجمعين و به كلمه عقايد اصلاليه اصولاً و فروعاً اقرار و در حال صحت و اختيار عن دون الاكراه والاجبار .
بار خدايا !  بيامرز برايم گناهاني كه دگرگون سازند نعمتها را. بار خدايا ، بيامرز برايم گناهاني كه جلوگيرند از دعاها. بار خدايا ، بيامرز برايم گناهاني كه فرو آورند بلا را. بار خدايا، بيامرز برايم هر گناهي كه كردم و هر خطائي كه نمودم. بار خدايا ، براستي من تقرب جويم به سويت با ياد تو و شفيع سازم بدرگاه همت خودت را و خواهش كنم از تو، به جودت كه مرا به خود نزديك سازي و شكرت را به من روزي كني و ذكرت را به من الهام نمایي. بار خدايا، من از تو خواهشمندم خواهش فروتني خوار و ترسان كه با من سازگاري كني و مهرورزي و مرا بقسمت خود راضي داري و قانع كني و برهمه احوال متواضع سازي. بار خدايا ، بزرگ است سلطنت تو. و برتر است مكان تو و نهان است مگر تو و آشكار است امر تو و چيره است قهر تو و نافذ است قدرت تو و ممكن نيست گر بر او حكم تو. بار خدايا ، نيابم براي گناهانم آمر ببر زنده اي و نه براي زشتيهايم پوشيده اي و نه زشتي را برياني بدل كني. جز تو نيست پوشيده بر حقي، جز تو منزله و بحمد تو باشم ستم كردم بر خود. دليري كردم از ناداني خود و اعتماد كردم، بياد آوري ديرين تو از من و بخشش تو بر من. بار خدايا ، مولاي من چه بسيار زشتي مرا پوشاندي ، چه بسيار بلاي سنگين از من گرداندي و چه بسيار لغزشي كه از آنم دهاندي و چه بسيار بدي كه از من دور كردي و چه بسيار ستايشي نيك كه لايق نبودم بر آن پراكندي. بار خدايا ! بزرگ است بلايم و بي اندازه بدحالم بارالها قسمت مي دهم به مقريان درگاهت، گناهان ما را ببخش و بيامرز. بار خدايا ! گر چه ما گناه كاريم، تو درياي رحمتي، از فضل كرمت بيامرز همه را . پروردگارا، قسمت مي دهم بردندان شكسته پيغمبر و پهلوي شكسته فاطمه زهرا و طفل سقط شده او، تا ما را نيامرزيدي از اين دنيا مبر.
بارخدايا! قسمت مي دهم به فرق شكافته علي و جگر پاره پاره شده حسن مجتبي و آن بدن پاره پاره شده حسين، هرچه زودتر پرچم اسلام را در سراسر جهان سربلند و پيروز بگردان  و پرچم كفر را سرنگون بگردان و امام امّت ما را تا انقلاب مهدي نگه بدار. بار خدايا !  نفهميدم گناه كردم، ندانسته به گناه مرتكب شدم. پروردگارا ! به عزت و جلالت، قسمت مي دهم  از گناهان من در گذر. خدايا !  اگر نيامرزيدي فرداي قيامت شرمنده و روسياه خواهم شد.
بارخدايا به پيغمبر تذكر دادي كه به امّتهای خود بشارت دهد، اگر گناه كردند و به گناه خود پي بردند ، توبه نمايند، من توبه آنها را قبول مي كنم، چرا ؟ براي اينكه من خداي بخشنده و مهربانم. مي دانم تو خداي بخشنده و مهربانی، باز هم از تو درخواست مي كنم، از  گناهان گذشته ام در گذر. خدايا اين بدن ضعيفم ، كه از پوست و گوشت و استخوان خلق كردي ، طاقت عذاب جهنم را ندارد.
بارالها !  قسمت ميدهم به تمام انبياء و اولياء ، فرداي قيامت پيش پيغمبر و اهل بيتش خجالت زده  و روسياهم مگردان. خدايا قسمت ميدهم به خون گلوي علي اصغر و فرق شكافته علي اكبر و دو دست بريده ابوالفضل عباس، تا ما را نيامرزيدي از اين دنيا مبر.
 
به فكرم افتادم ، زمين را از پدرم گرفته و به ثبت برسانم و سند آنرا گرفته ، خود مالك زمين شوم و آن را فروخته و با پول‌ آن  بدهي خود را  بپردازم.  شبي به منزل رفته و به او گفتم: اين زميني كه به من داديد، قصد دارم از دولت خريداري نموده و سندي دريافت كرده وآن را به بانك رفاه كارگران برده و وام ساختماني بگيرم ، تا بتوانم ساختمان درست كنم و اين كار احتياج به صلح نامه شما دارد. بنابراين نامبرده را لطف كنيد، زودتر اقدام نمايم. او قبول كرد و فرداي آنروز پيش يكي از آخوندها رفته و يك كاغذ بزرگ از بالا تا پايين نوشت و تذكر داد، که اين زمين تا پانزده سال در اختيار من است و حق فروش ندارم. من هم از اين موضوع بسيار نگران شدم و گفتم: نقشه من نقش بر آب شد و حال چه بايد بكنم؟ چند روز گذشت و دوباره به منزل او رفتم و گفتم: اين نامه را به اداره ثبت بردم و قبول نكردند. او گفت: چرا؟ گفتم: براي اينكه، شما در نامه ذكر كرديد تا پانزده سال در اختيار من است.

در مورخه 63/3/27  ، از طرف فرمانده لشكر، به گردان صاحب الزمان ابلاغ مي گردد هرچه سريعتر ، خط مقدم پاسگاه زيد را تحويل گرفته  و  تا دستور ثانوي، به حالت پدافندي انجام وظيفه نمایيد.
مورخه 63/3/28 ، كليه نيروهاي خود را به خط مقدم جبهه ، كه  در چند كيلومتري خاك مزدوران عراق مي باشد رساندند و  بحالت پدافندي انجام وظيفه مي کنند.
در مورخه 63/5/14 ، مزدوران عراق بطرف ما آتش گشودند. در اثر تركش خمپاره ، چشم چپ و دست راست من مجروح شد بلافاصله آمبولانس حاضر و مرا  در بيمارستان اهواز بستري نمودند.
در مورخه 63/5/15 ، دو قطعه عكس از چشمانم گرفتند و گفتند : يك قطعه ديگر بايد گرفته شود. گفتند: آن دستگاه را ما نداريم  و بايد به تهران اعزام شويد. بلافاصله مرا سوار آمبولانس نمودند و به فرودگاه اهواز آوردند و بليط هواپيما گرفتند. بجاي اينكه مرا به تهران بفرستند، به مشهد مقدس فرستادند . آنجا مرا سوار آمبولانس نمودند و در بيمارستان امام رضا بستري كردند. دكتر جراح چشم آمد و  پرونده من را مشاهده نمود و چيزي نگفت و از اطاق خارج شد. صبح ساعت 9 ، رئيس بيمارستان آمد و از من سؤال كرد که چه شده؟ جريان را به او گفتم. فوراً دكتر جراح را آورد و گفت: چشم ايشان را عمل كنيد. دكتر گفت: يك عكس ديگر بايد از چشمش گرفته شود، آن دستگاه را ما نداريم، رئيس



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : غلامي شهري , اسماعيل ,
بازدید : 212
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
سردار شهید محمدحسن طوسی/شقایق سرخ

 

  در سال ۱۳۳۷ در روستای طوسکلا از توابع شهرستان نکا پسری متولد شد که نامش را محمد حسن گذاشتند.

محمد حسن که اولین فرزند خانواده بود در آغوش پر مهر مادر آرام آرام قد کشید تا این که پاییز سال 1345 از راه رسید و محمد حسن پایش به مدرسه باز شد . تا کلاس پنجم همه ساله در خرداد قبولی اش را گرفت و همزمان به مکتب خانه جهت آموختن و فراگیری عم جزء و قرآن رفت. در همان کلاس پنجم بود که به مادرش گفت: « می خواهم روزه بگیرم » با این که جسم ضعیفی داشت و ما هم مخالف روزه گرفتن اش بودیم ، قبول کرد که یکروز در میان را روزه بگیرد.

به دلیل نبود مدرسه ی راهنمایی ، محمد حسن طوسی برای ادامه تحصیلات به شهر نکا رفت . در مدرسه راهنمایی فردوسی نکا تا سوم راهنمایی را به پایان رسانه و برای ادامه تحصیلات به ساری رفت . در این رابطه حاج محمد علی طوسی پدر ایشان می گوید : « تقریبا سال سوم دبیرستان بود که احساس کردم حال و هوای محمد حسن عوض شده; به مادرش گفتم : « حاجیه بتول فکر نمی کنی حال و هوای محمد حسن یک مقدار عوض شده ؟ » مادرش این حدس را تایید کرد تا این که یک وقت فهمیدیم محمد حسن با روحانیون والامقام و مبارز آشنا شده که آن ها او را به تقلید مرجع تقلیدی بنام حاج آقا روح ا... در آورده اند. مدتی گذشت که دیدم میل رفتن به دبیرستان ندارد . گفتم : پسرم چرا رابطه ات را با درس و مدرسه کم کردی؟ » ابتدا بهانه در آورد که چو شما – پدرومادر- تنها هستید و به خرج منزل نمی رسید من به خاطر شما درس را رها کرده ام. اما من بعدا فهمیدم که چون با انقلابیون بر علیه شاه فعالیت می کند به این خاطر به دبیرستان نم یرود که مبادا گیر بیفتد . این اواخر – سال 1356 – گاهی اوقات شب ها دیر به منز می آمد بعضی وقت ها متوجه می شدم که کاغذهای لوله کرده ایی را از من و و ماردش پنهان می کند. بیشتر روزها صبح زود به ساری می رود و شبها تا دیر وقت ما رامنتظر می گذارد. برای من مشکل بود که از او حرف بکشم از همان کودکی آدم با رمز و راز و توداری بود. تا یان که یکی از دوستان یک روز به من گفت: حاج محمد علی مواظب محمد حسن باش که ساواک در تعقیب او هستند.

در همین حین با وساطت ما ، محمد حسن با دختر مومنی ازداواج کرد . هنوز چند وقتی از ازدواجش نگذشته بود که موقع خدمت سربازی اش فرا رسید. اصلا رضایت نمی داد به سربازی برود . چند با اصرار کردم که پسر از سربازی نمی شود فرار کرد . اما محمد حسن می گفت: من به طاغوت خدمت نمی کنم . تا این که چندمین مرحله از پاسگاه زاندارمری ،امنیه آمدند. که پسرم مجبور شد به خدمت سربازی اعزام شود. او را یکراست به پادگان آموزشی در بیرجند بردند. هنوز چند روز از اعزامش نگذشته بود که دیدم به خانه برگشته است . گفتم : آقا محمد حسن چی شده که برگشتی ؟ گفت: پدر ، من که گفته بودم به طاغوت خدمت نمی کنم . بعدها فهمیدیم که در موقع معاینه ی سربازی محمد حسن با خوردن توتون ته مانده ی سیگار کاری کرده بود که ضربان قلب اش بالا بود و همین باعث شده بود که پسرم از خدمت سربازی معاف شود ! – زمزمه ی اعتراض بر علیه شاه بالا گرفته بود . محمد حسن یک رادیوی کوچک خرید . اخبار فارسی را از کشورهای دیگری گرفت و آن را به دیگران منتقل می کرد .تا این که مبارزات علنی شد و پسرم جزء کسانی شد که بصورت منسجم بر علیه شاه تظاهرات را سازماندهی و ساماندهی می کردند. »

 همسر محمد حسن طوسی می گوید: «دی ماه 1357 بود که دخترم متولد شد.» غروب روز 26 دی ماه 1357 بود که دیدم محمد حسن خوش حال و خندان دارد می آید ، صدایش نیز بلند است. با فریاد به من می گوید : مادر سمیه ، مادر سمیه .

گفتم: چی شده چرا این قدر خوشحالی ؟ گفت: شاه ، شاه خائن فرار کرده ، حالا که مردم همه خوشحال هستند من باید برای دخترم جشن مفصلی بگیرم . مدتی از این ماجرا گذشت که دیدم یک روز به من می گوید : می خواهم بروم تهران ، به کمی پول احتیاج دارم . گفتم : تهران برای چه ؟ گفت : حضرت امام می خواهند بیایند گاردی های شاه اعلام کرده اند که نمی گذارند امام خمینی بیاید . ما می خواهیم برای حفاظت جان امام و همراهانش به تهران برویم . بالاخره پول فراهم کردیم ایشان و دوستان شان به تهران رفتند که پس از دیدار با امام به مازندران برگشتند . »

محمد حسن طوسی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در کمیته انقلاب اسلامی شهرستان نکا و با همراهی تعداد از روحانیون سر شناس اقدام به حفاظت از شهر و مردم آن نمود تا این که بعد از مدت کوتاهی ، در مرداد 1358 به سپاه پاسدران انقلاب اسلامی پیوست . در همین زمان با اوجگیری درگیری ضد انقلاب در گنبد ، به شهرستان گنبد اعزام گردید . پس از آرامش در این شهر به کردستان رفت . در آن جا با شهید و الامقام جاوید الاثر متوسلیان آشنا شد. در سال 1359 بود که فرمانده عملیات سپاه ساری شد . همزمان در سپاه ساری فرماندهی «گروه شهید » را پذیرفت . در برقراری امنیت در جنگل های آمل ، سوادکوه ، ساری، گرگان و جنگلهای گیلان از خود شجاعت وصف ناپذیری به خرج داد . در همین زمان و با نشان دادن لیاقت های فراوان به فرماندهی طرح و عملیات سپاه منطقه سه – گیلان و مازندران – منصوب می گردد . همزمان و در زمستان سال 1360 بعد از پایان یافتن غائله ی ضد انقلاب در آمل به تیپ 31 عاشورا اعزام می شود . در اطلاعات و عملیات تیپ با دوست یار دیرینه اش شهید حسین اکبری دنگسرکی بارها و بارها برای شناسایی به قلب دشمن می زند . در همین مرحله بود که افق جدیدی در مقابلش باز می شود و او با غلامحسین افشردی معروف به حسن باقری آشنا می شود . آشنایی محمد حسن طوسی و غلامحسین افشردی تنگاتنگ می شود تا حدی که بارها و بارها این دو در جلسات مختلف در کنار هم قرارگرفتند . محمد حسن طوسی بعد از شرکت در عملیات های فتح المبین و بیت المقدس که در فروردین و خرداد سال 1361 انجام شد به مازندران برگشت . در همین زمان جانشین قرارگاه حضرت ابوالفضل که کار اعزام نیروی رزمی و پشتیبانی به جبهه ها را در مازندران به عهده داشت ، گردید . تا این که در سال 1362 بنابر صلاح به لشکر 25 کربلا پیوست . و به عنوان معاون اطلاعات و عملیات لشکر 25 کربلا منصوب گردید . محمد حسن طوسی عملیات والفجر 6 را نیز تجربه کرد . در همین عملیات بود که برادرش محمد ابراهیم طوسی به شهادت رسید . و آن قصه ی معروف و شنیدنی و به یاد ماندنی که شهید مرشدی وقتی از محمد حسن طوسی خواسته بود که اجازه دهد هر طور شده بدن پاک و مطهر محمد ابراهیم را به عقب بیاورند که محمد حسن طوسی در جواب اش گفته بود : یا همه ی شهدا و یا هیچکدام . که این موضوع باعث گردید که بدن محمد ابراهیم طوسی بعد از 13 سال کشف و به وطن اش عودت شود .

بعد از عملیات و الفجر 6 در عملیات های قدس 1 و 2 و عملیات های ایذایی دیگر شرکت جست . اوج زحمات محمد حسن طوسی را در والفجر می توان مشاهده کرد.

سرهنگ پاسدار سید حبیب ا... حسینی در مورد آغازین حرکت های والفجر 8 می گوید : « محمد حسن طوسی با لبخندی ملیح گفت : از فرماندهی به ما ابلاغ شده است تا برای دیدن آموزش سخت و طاقت فرسا، به مدت شش ماه به غرب کشور رفته و از خانواده دور باشیم .... ضمنا برادران توجه داشته باشند که در این شش ماه کوچک ترین تماسی بین آن ها و خانواده شان برقرار نمی شود . مرخصی ها تعطیل است. امکان آمدن به شهر وجود ندارد. سخت ترین آموزش ها در پیش روی شما است . برادرانی که مایل نسیتند از همین جا اعلام انصراف کنند تا کار انتقال آنها به واحدهایی که داوطلب هستند انجام بشود ...... تا اینکه در چوئیبده و درکنار رود بهمن شیر اردو زدیم ! »

در این مرحله بود که کار سخت آموزش نیروها به اوج خود رسید . آب و هوای سرد جنوب روی جسم نیروها خصوصا غواصان تاثیر سختی گذاشته بود . لازم بود تدبیری اندیشیده شود. امکان اعزام نیروهایی که در حین آموزش مریض می شدند به پشت جبهه وجود نداشت . در این ارتباط حاج محمد علی طوسی پدر سر لشکر پاسدار شهید محمد حسن طوسی می گوید : «نزدیک به یک ماه و نیم مانده به عملیات والفجر 8 متوجه شدم که محمد حسن طوسی به طوسکلا آمده است . گفتم : حسن آقا چه خبر ؟ این دفعه بی موقع و بی خبر به مرخصی آمدی ؟ در جواب ام گفت: پدرجان به مرخصی نیامده ام . آمده ام مقدار کمک های مردمی برای رزمندگان اسلام ببرم . گفتم : حالا چه چیزهایی می خواهی ؟ گفت : صد کیلو عسل ناب محلی ، یک تن برنج طارم ، صد کیلو یا بیشتر ترشی سیر و سرکه ، مربای محلی و ... گفتم : پسرم این ها را برای چه می خواهی ؟ گفت : توی این هوای سرد بچه های مردم دارند آموزش غواصی می بینند خدا را خوش نمی آید که از غذای معمولی لشکر بخورند . بعد از صحبت های محمد حسن ، من و عموی او برای گرفتن عسل ناب به سمت کوهها و روستاهای هزارجریب بهشهر رفتیم . زن های روستا مشغول درست کردن و جمع کردن ترشیجات و مرباجات و برنج شدند . وقتی وسایل آماده شد محمد حسن آن ها را با خود به جبهه برد . »

شهید محمد حسن طوسی در یک سخنرانی به جزئیات شکل گیری عملیات والفجر 8 پرداخت . ایشان شکل گیری و پیروزی این عملیات را مرهون اصل غافلگیری و عنایات خداوند می داند و می گوید : « این طور مطرح کردیم که بخشی از لشکر به غرب کشور رفته است. با این حال قبل از همه من ، حاج کمیل ، مرتضی قربانی پاشا ، کسائیان به منطقه ی مقابل فاو رفتیم . منطقه خلوت بود ، بچه ها غریبانه و مظلومانه کار را شروع کردند . غذای گرم نداشتیم . بچه ها کنسرو با نان می خوردند . کارها بسیار سخت و طاقت فرسا بود .بچه ها با جریان جزر ومد آشنا شدند. که چگونه در طول 24 ساعت بالا و پایین می رود . بالاخره کلی طول کشید شناسایی های متعددی انجام دادیم . بیش از 160 بار وارد منطقه شدیم . کم کم منطقه شلوغ شد اما خداوند چنان مهر بطلان بر قلب ، چشم و گوش دشمنان زده بود که دشمن هیچ یک از آنها را در منطقه نمی دید .

طرح فریب به خوبی انجام شد. دشمن گیج شده بود .البته طرح فریب و سایر عوامل وسیله است . تلاش و کار اصلی را خداوند مهیا می کند چرا که خودش در قرآن فرمود: اگر شما خداوند را یاری او نیز شما را یاری خواهد کرد .

مهم ترین خط دفاعی دشمن در منطقه ی مقابل لشکر 25 کربلا قرار داشت که اسکله ی معروف شهر فاو بود . شهر فاو شهری بود مملو از موانع مثل : مین های خورشیدی ، سیم های خاردار ،مین های منور و ضد نفر نهایتا وقتی ما خواستیم وارد شویم ، متوجه شدیم که دشمن ده رده مانع در مقابل رزمندگان اسلام قرار داده است . بعد از این همه موانع تازه رسیدیم به خط اول دشمن . که مواجه شدیم با سنگرهای محکم ، بتونی ، مسلح به تیربار و ضد هوایی که به لطف خداوند بچه ها توانستند با کمترین تلفات به ===== برسند . و کاری که قرار بود در چندین مرحله انجام شود در همان مرحله ی اول انجام شد و بچه ها پس از تصرف شهر به پاکسازی آن پرداختند . آن چیزی که برای ما مهم و حائز اهمیت بود ، معنویت بچه ها و روحیه ی بالای معنوی نیروها بود . براساس همین معنویت بود که ما در این عملیات پیروز شدیم . نکته ی مهم اثرات این عملیات بود که قبل از عملیات می شد شهادت آنها را پیش بینی کرد . در مجموع به این جا رسیدیم که در این عملیات هیچ دست مادی کارساز نبود. نه طرح کسی و نه فرماندهی کسی . نه تدبیر کسی و نه جنگیدن خوب . بلکه این عملیات ها صد در صد خدایی بود و خداوند این عملیات را هدایت کرد. ... »

در عملیات والفجر 8 و ادامه ی آن که به جنگ 78 روزه ی فاو معروف است . محمد حسن طوسی چندمین مرحله مجروح شد و حتی به حالت اغما فرو رفت . بعد از عملیات والفجر 8 ، عملیات کربلای یک – آزاد سازی مهران – از محمد حسن طوسی خاطرات خوش دارد . حضور در عملیات کربلای 4 و پس از آن عملیات کربلای 5 که سخت ترین نوع عملیات در جنگ هشت ساله ی عراق علیه ایران لقب گرفت عملیات هایی هستند که محمد حسن طوسی به عنوان فرمانده اطلاعات عملیات لشکر ویژه 25 کربلا به ایفای نقش پرداخت.

در مورد شکل گیری عملیات کربلای 5 که دو هفته پس از عملیات کربلای 4 صورت پذیرفت سرهنگ پاسدار سید حبیب ا... حسینی اینگونه می گوید :« من و محمدحسن طوسی از قرارگاه تاکتیکی لشکر 25 کربلا در شلمچه خارج شدیم .آقای طوسی به من گفت : قرار است با هم به یک ماموریت برویم . من ساکت شدم و حرفی نزدم . از سمت پاسگاه حسینیه به طرف قرارگاه مشترک عملیات جنگ – خاتم الانبیاء رفتیم. دژبانی خیلی سخت می گرفت . وارد سنگر خیلی بزرگی شدیم اولین کسی که با او روبرو شدیم [ سرلشکر پاسدار ] سید رحیم صفوی [ فرمانده کل سپاه پاسداران ] بود . مرتضی قربانی فرمانده لشکر 25ر کربلا ، شمخانی فرمانده وقت نیروی زمینی سپاه ، حاج حسین خرازی ، عبدا... مشیمی ، آیت ا... رفسنجانی با لباس نظامی نیز تشریف داشتند. ماکت بسیار بزرگی از منطقه آماده شده بود تا فرماندهان از روی ماکت توضیحات کارهای انجام شده را بدهند. از لشکر 25 کربلا آقای طوسی این کار را انجام داد . جلسه تا یک و نیم صبح طول کشید و ... »

عملیات کربلای 5 در 19 دی ماه 1365 کلید خورد و مدت زمان زیادی را به خودش اختصاص داد تا اینکه در اوایل اسفند 65 فروکش کرد. بعد از کربلای 5 عملیات کربلای 8 نیز در منطقه شلمچه اجرا گردید که لشکر 25 کربلا در آن شرکت کرد. بهاری نو از راه رسید و سال 65 برای همیشه رخت خویش را بسته بود . نیروهای لشکر 25 کربلا پس از تقویت نیرویی در شلمچه استقرارشان را محکم تر کردند.

ماه فروردین سال 66 هنوز یک هفته از عمرش را سپری نکرده بود که بار دیگر محمد حسن طوسی به شلمچه رفت . در این ارتباط سرتیپ دوم پاسدار حاج تقی مهری می گوید : « بعد از عملیات کربلای 8 در یک نقطه ی جغرافیایی از شلمچه معروف به دژ 1000 نیروهای ایرانی و عراقی شدیدا در کش و قوس بودند . طوی که بارها وبارها ، ما و عراقی ها برای تصرف آن نقطه با هم درگیری شدیدی داشتیم این شدت درگیری به آن جا منتهی شده بود که این نقطه از خط به دفعات بین ما و عراقی ها دست به دست شده بود. آخرین بار لشکر 25 کربلا روی آن نقطه تک انجام داد و پس از تصرف هدف ، خط را تحویل لشکر 19 فجر داد . صبح روز نوزدهم فروردین 1366 آقای طوسی به اتفاق علیرضا نوبخت ، سید منصور بنوی ، مهدی بشارتی و یکی دیگر از بچه های اطلاعات به نام کلبادی برای بررسی همان موقعیت رفتند موقعی که به آن موقعیت رفتند، بنده با آن ها در ارتباط بی سیمی بوده ام . در لابلای این ارتباط ، برادرمان آقای طوسی چیزهایی را می فرمود که من آنها را یادداشت می کردم . گاهی اوقات در خواست آتش می کرد و گاهی اوقات درخواست جابجایی نیرو را ضروری می دانست . یک وقت متوجه شدم روی فرکانس ما دارد با یکی از فرماندهان لشکر 19 فجر صحبت می کند. شنیدن صدای ایشان باعث دلگرمی مان بود. صحبت های ایشان که با بچه های 19 فجر تمام شد دیگر با ما ارتباط نگرفتند . مدت کوتاهی گذشت که تصمیم گرفتم این سکوت را بشکنم هرکاری کردم تماس برقرار نشد . در همین اثنا خط شلوغ شده بود سعی کردم به آن جا بروم متوجه نگرانی نیروهای اطلاعات شدم . از وضعیت آقای طوسی پرسیدم که گفتند هیچ خبری نداریم . در همین حین بچه ها اطلاع دادند که مهدی بشارتی با تنی مجروح برگشته است . آقای بشارتی فقط متوجه سقوط چند خمپاره در کانالی که آن ها با هم به درون آن رفته بودند،شده بود . ایشان متاسفانه نتوانست خبر دیگری را به ما بدهد و آخر قصه به این جا رسید که ، قائم مقام فرماندهی لشکر به همراه فرمانده یکی از تیپ های لشکر و دو نفر دیگر از یارانش برای همیشه از مجاهدان حق جدا شده و به جوار رحمت حق شتافتند. »

و سرانجام ، محمد حسن قاسمی طوسی ، معروف به طوسی ، رزمنده ایی که از صلب مردی مومن و مادری پرهیزگار که در ماه شعبان 1337 هجری .ش پای به این دنیا نهاده بود ، پس از تحمل زحمات و زجرهای فراوان و گذراندن خدمت سربازی در ارتش طاغوت و شاهنشاهی و ...

در حالی که در مسئولیت جانشینی فرماندهی لشکر 25 کربلا قرارداشت با تنی خسته و مجروح و عدم پذیرش سهمیه مکه و احاله ی آن به یک رزمنده ی دیگر در حالی که قبل از شهادت به زیارت مولایش علی بن موسی الرضا رفته بود در دشت تفتیده ی شلمچه و در مورخه ی 19/1/1366 در سن 29 سالگی برای همیشه و با اصابت ترکش های خمپاره 60 م.م عراقی ها و در حالی که لحظاتی بیش به ظهر نمانده بود و در نزدیکترین محل به دشمن مستقر شده بود برای همیشه ی تاریخ از زمینیان فاصله گرفت . آن گونه که خود خواسته بود ، ابتدا به فضلیت گمنامی رسید ، پس از سال ها فراق و هجران ، در سال 1374 پیکر پاک و مطهرش روی دستان یارانش قرار گرفت و در فصلی سبز و دشتی زیبا چون شقایق سرخ در خامه دل یارانش کاشته شد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : سردار شهید محمدحسن طوسی/شقایق سرخ ,
بازدید : 358
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
حاج حسین بصیر/شهادت در یک قدمی معتقدین به پیروزی

 

 در شام غریبان عاشورای سال 1322، در یکی از روستاهای «فریدون کنار» کودکی به دنیا می‌آید که نام او را «حسین جان» گذاشتند. او اولین فرزند خانواده «بصیر» بود. تحصیلات ابتدایی‌اش را در مدرسه ثنایی فریدون‌ کنار ‌گذراند و دیگر ادامه تحصیل نداد.

حسین جان، در کنار کشاورزی به آهنگری نیز مشغول ‌شد. در مردادماه 1350 هنگامی که در شرکت باطری‌سازی وزارت جنگ در تهران مشغول به کار شد، به علت فعالیت‌های سیاسی اخراج شد و مجدداً به زادگاهش در فریدون‌کنار بازگشت و کار در آهنگری را ادامه داد.

به دلیل فعالیت‌های سیاسی علیه رژیم شاه و طرح‌ریزی‌ راهپیمایی‌ها در فریدون کنار، بارها دستگیر و روانه زندان ‌شد؛ اما این پایان مبارزات او علیه باطل و دشمنان این آب و خاک نبود، چرا که این‌بار با آغاز جنگ تحمیلی در قامت یک مبارز تمام‌عیار وارد صحنه کارزار ‌شد.

جانشین گروهان لشکر 25 کربلا، فرمانده گروهان لشکر 25 کربلا، فرمانده گردان لشکر 25 کربلا، فرمانده محور جبهه ذوالفغاری آبادان تا جبهه ماهشهر، فرمانده گردان در عملیات طریق‌القدس، فتح بستان، رمضان، محرم، خیبر، بدر، والفجر 4 و 6 و 7 و 8؛ کربلای یک، و 2 و 3 و 5 و 8 و 9، فرمانده تیپ یکم لشکر 25 کربلا و قائم مقام لشکر 25 کربلا در عملیات 10 مسئولیت‌های شهید بصیر در دوران دفاع مقدس بوده است؛‌ این فرمانده شجاع خطه مازندران در سوم اردیبهشت سال 66 در منطقه ماووت عراق در عملیات کربلای 10 شربت شهادت نوشید و زندگی سراپا عشق و ایثارش به خون سرخش خضاب شد.

****

سردار «مرتضی قربانی» فرمانده وقت لشکر ویژه 25 کربلا و مشاور کنونی رئیس ستاد کل نیروهای مسلح با بیان خاطراتی از دوران همراهی با «سردار حاج حسین بصیر» اظهار داشت: لشکر ویژه 25 کربلا روزهای نخستین جنگ تحمیلی، ابتدا به عنوان گروهان کربلا توسط تعدادی از افراد داوطلب و جمعی از روحانیون که به فرمان حضرت امام(ره) در جبهه حضور پیدا کرده بودند، تأسیس شد و در مدت 367 روز محاصره خرمشهر و آبادان، جانانه در مقابل نیروهای عراقی مقاومت کرد.

با شروع عملیات ثامن‌الائمه تمام اهداف دشمن که قصد پیشروی به آبادان را داشتند، مورد هدف قرار گرفت و بعد از پایان محاصره آبادان، لشکر 25 کربلا به عنوان اولین لشکرهای سپاه تشکیل شد که عمده نیروهای آن نیز از استان اصفهان بودند.

در عملیات رمضان، استان اصفهان با 3 لشکر 8 نجف، 14 امام حسین(ع) و 25 کربلا شرکت کرد، اما به دلیل عدم سازماندهی‌های این لشکرها از استان‌های دیگر نیز گردان‌هایی برای کمک به این لشکرها می‌پیوستند.

لشکر 25 کربلا ابتدا در شکل گروهان بود، سپس تبدیل به گردان، محور، تیپ، لشکر کربلا و درنهایت لشکر ویژه کربلا تشکیل شد و فرمانده آن از ابتدا یعنی از سال 60 تا زمان تشکیل ویژه لشکر کربلا برعهده من بود. این لشکر شامل نیروهایی از استان‌های گیلان، مازندران و گلستان است که در عملیات محرم با شرکت نیروهای این سه استان دشمن را تا عمق 15 کیلومتری داخل عراق به عقب راندیم؛ و پس از پایان عملیات، بنده لشکر را تحویل فرماندهان مازندران دادم و در این زمان سردار عمرانی مسئولیت فرماندهی لشکر 25 کربلا را برعهده داشتند.

در لشکر 25 کربلا از ابتدای ورود به منطقه، بیش از 20 نفر جانشین و قائم مقام به شهادت رسیدند، البته در فاصله واگذاری لشکر 25 کربلا به استان مازندران، بنده مدت 2 سال به لشکر 5 نصر خراسان رفتم و مجدداً دو سال پس از اینکه این لشکر را به آقای قالیباف به عنوان فرمانده و سردار شهید شوشتری به عنوان جانشین تحویل دادم، به لشکر 25 کربلا برگشتم. در این مرحله لشکر ویژه 25 کربلا را که شامل یک تیپ زرهی به نام 28 صفر از اصفهان و تیپ پیاده احمدبن موسی از شیراز بود، تأسیس کردم که این لشکر ویژه از ترکیب نیروهای داوطلب بسیجی و سپاهی مازندران و گلستان بود که در آن شهیدان طوسی، بلواسی، گلگون، نوبخت و حاج‌اصغر و حاج‌حسین بصیر حضور داشتند و تشکیل آن در ابتدای سال 64 بود.

در مرحله دوم که فرماندهی لشکر ویژه کربلا را برعهده گرفتم، عمده نیروهای ما از مازندران بودند که شامل نیروهای بسیج و سپاه می‌شدند و در واقع این دو استان، تأمین‌کننده اصلی این لشکر بودند. بنده از مشاهده نیروهای استان مازندران به لحاظ فداکاری‌های زیاد و روحیه مذهبی در جبهه‌ها؛ بسیار حیرت‌زده بودم، به بیان دیگر لشکر ویژه 25 کربلا یک نیروی ذخیره فوق‌العاده از اسفندماه 64 تا پایان جنگ بود که از استان‌های مازندران، گلستان و جمعی دیگر از یاسوج آن را تشکیل می‌دادند و تأمین‌کننده عملیات‌های این دوران از جنگ بود.

* تشکیل «گردان فاتحین» از ویژگی‌های لشکر ویژه 25 کربلا

ویژگی‌های نیروهای لشکر ویژه 25 کربلا رعایت سلسله‌ مراتب، ادب در رفتار و مقید بودن به فرائض دینی، سرعت و تحرک به موقع و سریع در قلع و قمع دشمن و اطاعت محض از رهبری است، اما در کنار همه این ویژگی‌ها یک ویژگی خاصی در این لشکر هست و آن تشکیل گردان فاتحین در آن بود، این گردان از طلبه‌ها و روحانیونی تشکیل می‌شد که ما برای آنها 15 نوع آموزش لازم را برنامه‌ریزی کرده بودیم و از 250 روحانی استفاده می‌کردیم و آنها در قسمت‌های مختلف و در بین نیروها حضور داشتند.

فرماندهی این نیروها برعهده حجت‌الاسلام جعفری دادستان فعلی استان مازندران بود و آنها با همکاری هم نیروهای طلبه را از حوزه‌های علمیه کشور جذب لشکر می‌کردند و هنگام عملیات در هر گردان 5 تا 6 روحانی برای ایجاد نشاط و روحیه شجاعت فعالیت می‌کردند، کاری که به عقیده من امروز باید در دستگاه‌های اجرایی صورت پذیرد.

در مدت فرماندهی من در لشکر ویژه 25 کربلا، بالغ بر 10 نفر از جانشینان و قائم‌مقامان به شهادت رسیدند که از جمله آنها شهید «حاج‌حسین بصیر» است که همگی دارای شخصیت‌های بزرگی هستند، اما شهید حاج‌حسین بصیر شخصیتی مقتدر داشت که وقتی جرقه انقلاب زده می‌شود، احساس تکلیف کرده، مواضع و شغل کشاورزی خود در فریدون‌کنار را رها می‌کند.

او ابتدا به افغانستان می‌رود و به مبارزه با مجاهدین می‌پردازد و هنگام آغاز جنگ تحمیلی در جبهه ذوالفقاریه یعنی در سخت‌ترین نقطه جنگ با روحیه بالا و شجاعت مثال‌زدنی دشمن را مستأصل می‌کند.

اولین برخورد و آشنایی من با شهید حاج‌حسین بصیر در ذوالفقاریه صورت گرفت و دیگر تا زمان تشکیل لشکر 25 کربلا ارتباطی با یکدیگر نداشتیم.

 

* معتقد بود پیروزی از جانب کسانی است که شهادت را در یک قدمی خود ببینند

حاج‌حسین بصیر نسبت به دیگران شخصیت بسیار تفاوتی داشت، در میان همه فرمانده‌ گردان‌های بنده، در لشکر 25 کربلا با همه شجاعت و مدیریتی که داشتند، شهید حاج‌بصیر در هیچ جلسه‌ای نسبت به جیره غذایی که به گردان او اختصاص داده می‌شد اعتراضی نمی‌کرد، اما همیشه بر سر یک چیز حساس بود و آن هم در اختیار داشتن طلبه‌های بیشتر برای گردان‌هایش بود؛ چون حاج حسین معتقد بود پیروزی از جانب کسانی است که شهادت را در یک قدمی خود ببینند و این تنها توسط یک طلبه و روحانی می‌توانست برای نیروها، آموزش داده شود.

در عملیات فاو، شهید حاج‌بصیر هم نیروهای آبی و خاکی را هدایت می‌کرد و هم نیروهای غواصی را و با توجه به اینکه در این عملیات لشکر 25 کربلا از 4 تیپ تشکیل شده بود او در حد فرمانده تیپ عمل می‌کرد و در کنار آن نیز یک گردان غواصی هم دراختیار او قرار داشت.

شهید حاج‌حسین بصیر در عملیات فاو در پاکسازی شهر، خط‌شکنی، ادامه نبرد با دشمن و حمله به لشکر گارد عراق نقش محوری داشت و به طور برق‌آسا به مواضع نیروهای مقابل لشکر گارد را در همان روز اول زمین‌گیر کرد. همچنین تعقیب لشکر گارد عراق، در شب دوم عملیات نیز تا کارخانه نمک برعهده حاج‌حسین بصیر بود.

نیروهای ما در طول 80 روز عملیات فاو، رشادت‌های زیادی انجام دادند، به طوری که بسیاری از آنها شیمیایی شدند که نمونه آنها همین شهید حاج‌حسین بصیر بود که قسمت‌های مختلف بدنش در اثر شیمیایی تاول زده بود.حاج‌بصیر در عملیات‌های کربلای 4 و 5 نیز در کنار من نقش بزرگی ایفا کرد.

در عملیات کربلای 10 در منطقه ماووت عراق و در عمق 30 کیلومتری داخل خاک عراق، من او را به عنوان جانشین محور تعیین کردم که ابتدا خط را شکستیم و سپس شهر ماووت را تصرف کردیم و مواضع به دست آمده از دشمن را کاملاً پوشش دادیم. در عملیات کربلای 10 که عملیات بسیار موفقی بود، با حادثه تلخی همراه بود و آن شهادت حاج‌حسین بصیر از جانشینان بسیار موفق و شجاعمان بود؛ دراین عملیات بود که پیمانه عمر حاج‌بصیر برای همیشه پر شد، شخصیتی که در دوران جنگ تحمیلی از ابتدا تا زمان شهادتش هیچگاه کم‌فروشی نکرد.

برای مثال در عملیات کربلای 5 در غرب کانال ماهی، حاج‌حسین همراه یک روحانی، 2 بسیجی و یک پاسدار یک گروه 5 نفری را تشکیل داد و در برابر فشار زیادی که به ما وارد می‌شد، به خط مقدم رفت، هنگامی که قصد باخبر شدن از وضعیت خط مقدم را داشتم با روحیه بالا پشت بی‌سیم به من گفت؛ به نیت 5 تن آل عبا دشمن را قلع و قمع می‌کنیم. به کار بردن این جمله برای این بود که نیروهای عراقی از تعداد نیروهای ما باخبر نشوند.

در شرایطی که عراق با دو لشکر از نیروهای تکاور خود در حال حمله به ما بود، حاج‌حسین تنها با همان 5 نیروی خود یک تیپ هزار نفری عراق را زمین‌گیر کرد و مانع از پیشروی آنها شد و حتی تعدادی از آنها را کشته و به اسارت درآورده بود. من این صحنه را که یکی از معجزات دوران جنگ است، به عینه دیدم.

*حاجی دعا کن داماد بشوم

صبح روز شهادت در نزدیکی رودخانه چومان مصطفی که بین بانه و ماووت عراق قرار داشت، نشسته بودم، حاج‌حسین بصیر آمد و گفت؛ حاجی می‌خواهم بروم عقب؛ کاری دارم. وقتی که بعد از مدتی برگشت دیدم موهای سر و صورتش را اصلاح و استحمام کرده و حنا گذاشته بود؛ به شوخی به او گفتم "چه زیبا شده‌ای!" گفت "حاجی دعا کن داماد بشوم، یعنی به شهادت برسم." دستورالعمل کاری مربوط به آن شب را به او دادم. او نیروهای خودش را یک ساعت مانده به مغرب به سمت خط حرکت داد. در آن زمان حاج‌حسین جانشین لشکر ویژه 25 کربلا بود و برادرش هادی نیز جانشین او بود. حوالی ساعت 10:30 شب سوم اردیبهشت [سال 66] برادرش هادی با من تماس گرفت و گفت حاج‌بصیر با شیرسوار و خداد پیش خدا رفتند.

به دلیل تبادل آتش سنگین و شرایط سخت و صخره‌ای بودن مسیر، دستور دادند بدن مطهرش کنار نیروهایش باقی بماند تا فردای آن روز آن را انتقال دهیم. آن شب نیروهای حاج‌بصیر در کنار بدن او عزاداری کردند و فردای آن روز قبل از طلوع آفتاب بدن حاج‌بصیر را که در ارتفاعات قمیش در بالای شهر ماووت عراق و در عمق 35 کیلومتری داخل خاک عراق بود از راه مال‌رو و به وسیله قاطر پایین آوردیم. بدن او در اثر خمپاره 60 از چند قسمت به شدت آسیب دیده بود، اما صورتش سالم بود و وداع من با یکی از بهترین جانشینانم در لشکر 25 کربلا در سه راهی گُلان بسیار تلخ بود.

حاج‌حسین بصیر نسبت به خیلی از فرماندهان و جانشینان لشکر 25 کربلا، دارای ویژگی‌های خاصی بود؛ او خدا را با تمام وجود پذیرفته بود و با توجه به اینکه تحصیلات ابتدایی داشت، اما ابعاد خداشناسی‌اش بسیار بالا بود. در دل او کلام و اعمالش طیب و طاهر شده بود و مصداق فرمایش خداوند متعال شده بود که می‌فرماید؛ "من مشتری چنین کسانی هستم". حسین بصیر کسی بود که حقیقت خدا را دیده و با تمام وجود درک می‌کرد و در یک کلام حاج‌حسین بصیر معامله‌کننده با خدا و خلاصه شده در خدا بود.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : حاج حسین بصیر/شهادت در یک قدمی معتقدین به پیروزی ,
بازدید : 280
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
یادی از سردار شهید علی اصغر خنکدار +تصاویرمنتشرنشده

 

 سردار حاج مرتضی قربانی: وقتی خبر شهادت اصغر را بهم دادن، یکدفعه كمرم را گرفتم و گفتم: خدايا ديگه گردان امام محمد باقر (ع) از دستم رفت.

زمانی که اصغرآقا به دنیا اومده بود، قسمتی از بدنش کبود بود که پدر و مادرم از پیرمردعارفی این قضیه را پرسیدند؛ پیرمردعارف به پدرم گفت: آقای خنکدار این پسر رو دست شما نمی مونه، وقتی به سن جوانی برسه از دنیا می ره، ولی ناراحت نباشید، چون پسرتون راه درستی را در پیش می گیره.

قبل از شهادت اصغر خواب دیدم، تو یک اتاقی، جنازه شهيد بود كه شهید را، رو به قبله کرده بودند. رفتم کنار جنازه و از کسانی که پیش جنازه بودند، پرسیدم: جنازه كيست؟ گفتند: به جنازه نگاه کن، خوب دقت کردم، كاغذی بر روی سينه جنازه قرار داشت و نوشته بود: «شهيد علی اصغر خنكدار، سرباز امام زمان (عج) »

اصغر در روز عروسیش حتی يک دست لباس نو هم نخريد. كاپشنی هم که پوشیده بود، برای رفيقش بود. كفشش هم اصلاً معلوم نبود برای كیه. به هيچ وجه لباس نو نمی پوشيد. مثلاً: اگر يک پيراهن نو می خريد، می داد به خواهرش بپو شه و یکبار بشوره تا لباس دست دوم بشه و بپوشه.

آنقدر دیردیر، خونه می آمد که حتی بچه خودش را هم نمی شناخت یه بار آمده بود مرخصی؛ بچه بغل پدرشوهرم بود که اصغر به پدرش گفت: این بچه کیست که انقدر تپل و خشکله؟! پدرشوهرم ناراحت شد و اشک تو چشمانش جمع شد و گفت: خدا صدام رو نابود کنه، که پدر نباید پسر خودش رو بشناسه.

 ((در سال 1341 در روستای "کلاگر محله" شهرستان "قائمشهر" به دنيا آمد. او فرزند دوم خانواده بود. پدرش فاقد زمين کشاورزی بود و روی زمينهای ديگران کار می کرد. به همين سبب خانواده اش از وضعيت مالی خوبی برخوردار نبودند. علی اصغر پيش از آغاز دوران تحصيل رسمی درمدرسه به مکتبخانه رفت و به فراگيری قرآن پرداخت.))

 

 مادر شهید می گوید:

روز اول محرم بود، من تو مسجد مشغول آشپزی برای شام بودم که همان روز هم اصغرم به دنیا آمد.

برادراش رو خيلی دوست داشت وقتی برادر كوچكش ياسر تو خونه بازی می كرد، همش غرق تماشای بازی یاسر می شد و تشويقش می كرد. یاسر تو حیاط تاب بازی می کرد، اصغر می خنديد، خوشحال می شد و می گفت: مادر ببين بچه به این کوچیکی رزمنده ایه برای خودش.

قبل از شهادت اصغر خواب دیدم، تو یک اتاقی، جنازه شهيد بود كه شهید را، رو به قبله کرده بودند. رفتم کنار جنازه و از کسانی که پیش جنازه بودند، پرسیدم: جنازه كيست؟ گفتند: به جنازه نگاه کن، خوب دقت کردم، كاغذی بر روی سينه جنازه قرار داشت و نوشته بود:

«شهيد علی اصغر خنكدار سرباز امام زمان (عج)»

 

پدر شهید می گوید:

اصغر به اتفاق دوستاش هميشه تو مسجد یا تکیه، مراسم روضه می گرفتند. 2ماه، بعدازظهرها من مسئول تداركات (چايی ريختن) مراسم اونا بودم.

اصغر و اسکندر مؤمنی هر دو شون دانشگاه ثبت نام کرده بودند، بعد از ثبت نام، دو تایی رفتند به جبهه. اصغر بهم گفت: اگر امتحان شروع شد به ما زنگ بزن تا برگردیم و امتحانمون رو بدیم. چند روز مونده بود به امتحان که با اصغر تماس گرفتم تا بیاد. بعد از 15 روز سر و کله اصغر پیدا شد. گفتم: چرا نیومدی امتحان بدی؟ سرش پایین بود، گفت: پدرجان! كدام دانشگاه از آن دانشگاه الهی جبهه، بهتر است؟!

اصغر، اسکندر مومنی و حميدرضا رنجبر، این سه نفر، بچه های محل رو جمع می کردن و براشون جلسات مذهبی و اخلاقی میذاشتن. حتی پيشنهاد كرده بودن: همه ما عروسيمون رو تو مسجد برگزار كنيم و وقتی شهيد هم شديم ما رو تو مسجد دفن كنند. که همینطور هم شد ما عروسی اصغر و خیلی از بچه های دیگه رو تو مسجد گرفتیم و جنازه شون رو هم تو مسجد دفن کردیم.

اصغر اولین کسی بود که برای تبليغات و بردن نیروی مردمی به جبهه، به نقاط مختلف شهر می رفت، سخنرانی هم می کرد و در مسجد صبوری، عشقی و جامع گونی بافی، نیروها را برای اعزام به منطقه آماده می کرد. در مازندران اولین تجمع نیرو جهت اعزام را اصغر و دوستانش در قائمشهر انجام دادند. در حال آماده کردن نیروها بود، بهش زنگ زدم و گفتم: باباجان، بيا خانومت فارغ شده، ده دقیقه هم که شده بیا بچه ات را ببین و برو. اومد بیمارستان چند دقیقه ای موند و دوباره به شهر رفت چون فردای اون روز باید برای عملیات والفجر6 نیروها را اعزام می کردند.

 

چند روز بعد از شهادت اصغر دیدم شخصی آمد به منزل ما. خیلی گریه و ناله می كرد. ازش پرسيدم: شما شهید را از كجا می شناسيد؟ گفت: شهید، جان منو نجات داد. گفتم: چطور؟ گفت: با منافقين همکاری داشتم، دو بار هم دستگير شدم، می خواستن منو اعدام کنند، منم به شهیدخنکدار قول دادم از کارام توبه کنم که شهید خنکدار جان منو نجات داد و نذاشت منو اعدام کنن.

اصغر در روز عروسیش حتی يک دست لباس نو هم نخريد. كاپشنی هم که پوشیده بود، برای رفيقش بود. كفشش هم اصلاً معلوم نبود برای كیه. به هيچ وجه لباس نو نمی پوشيد. مثلاً: اگر يک پيراهن نو می خريد، می داد به خواهرش بپو شه و یکبار بشوره تا لباس دست دوم بشه و بپوشه.

اصغر همیشه بچه ها و داداش کوچکش رو روی پای خودش می ذاشت و دائماً اين دعا رو می خوند: «يا دائم الفضل الی البر...»

 

همسر شهید می گوید:

شب عروسی، مراسم دعای کمیل گذاشتیم و آقای خرسند دعا رو خوند. روز عروسی ما در مسجد امام صادق(ع) کلاگرمحله قائمشهر برگزار شد که مادر شوهرم می گفت: مردم سه سری ناهار خوردند و تا ساعت 4 بعدازظهر داشتند ناهار می دادند؛ خیلی شلوغ بود. روز تشییع جنازه اصغر هم مردم سه سری داشتند تو مسجد ناهار می خوردند و حدوداً 400 کیلو برنج پختند.

روز عروسی که اومدند منو ببرند به خونه داماد، من چادر سفید سرم کرده بودم. فردای روز عروسی اصغر بهم گفت: چرا چادر سفید سرت کردی؟ گفتم: اگه چادر سیاه مینداختم سرم، دیگه معلوم نبود عروس کیه؛ اصغر ناراحت شده بود و گفت: من خیلی خجالت کشیدم جلوی دوستا و همکارام که تو چادر سفید پوشیدی.

اصغر دو سال در جنگل به عنوان فرمانده طرح جنگل در مبارزه با منافقین در جنگل های هشت پر گیلان ، آمل، قادیکلا قائمشهر و گلستان حضور داشت.

زمانی که کلاس اول دبیرستان بودم، مجرد بودم، خواب می بینم با یک فرد پاسداری ازدواج می کنم که چهار خواهر داره. این پاسدار شهید می شه و من می بینم سر قبر یک شهیدی نشسته ام و دارم فاتحه می خونم. چهار تا خواهر شهید هم دور تا دور قبر نشسته اند. از رادیو و تلویزیزون برای مصاحبه میان. خواهران شهید هم به من اشاره می کنند و می گن: برید از همسر شهید مصاحبه بگیرید. من ناراحت شدم و گفتم: شما چرا به من می گید: همسر شهید؟! من مجردم. بعد از یک سال، پاسداری به نام علی اصغر خنکدار به خواستگاریم آمد که چهار خواهر داشت. حتی خواهران شهید در خواب فامیلی خودشون رو هم گفته بودند که من یادم نمیومد. بعد از ازدواج وقتی که دوتا بچه داشتم دیگه مطمئن شده بودم که خواب دوران مجردیم تعبیر نشدنیه، خوابم را به اصغر گفتم و گفتم: دیگه تو شهید بشو نیستی. ولی اصغر گفت: تو به خوابت می رسی، و خوابت عین واقعیته، من ایندفعه می رم و دیگه برنمیگردم و همینطور هم شد.

وقتی مراسم عقدمون، روحانی رفت خطبه عقد رو بخونه کسی بهم چیزی نگفته بود که مثلاً: شما بعد از سه بار جواب بله را بدهید. من خیلی خجالت می کشیدم؛ بعد از چندین بار تکرار خطبه عقد توسط آقا، آقا گفت: حتماً عروس خانوم لفظی می خوان؛ برادرم محمدرضا(شهید محمدرضا مسرور) که شهید شد خیلی شوخی می کرد، گفت: بله! آقا گفت: مگه تو می خوای ازدواج کنی؟! کلی خندیدیم. به اصغر گفتند: باید لفظی بدی، اصغر هم هیچ اطلاعاتی از این چیزا نداشت و هرچی تو جیبش بود داد به من و گفت: تو منو خالی کردی.

 

کتاب حضرت فاطمه زهرا(س) را گرفته بودم و چندتا شعر از توش در آوردم و تو ماشین در حال رفتن به مراسم عروسی بودیم که به بچه ها این شعرها رو دادم و گفتم زمزمه کنید.

انقدر دیردیر، خونه می آمد که حتی بچه خودش را هم نمی شناخت یه بار آمده بود مرخصی؛ بچه بغل پدرشوهرم بود که اصغر به پدرش گفت: این بچه کیست که انقدر تپل و خشکله؟! پدرشوهرم ناراحت شد و اشک تو چشمانش جمع شد و گفت: خدا صدام رو نابود کنه، که پدر نباید پسر خودش رو بشناسه.

آخرین باری که به مرخصی آمده بود خیلی ناراحت بود گفتم: چی شده که انقدر ناراحتی؟ گفت: یکی از بچه هایی که با هم جبهه بودیم و با هم به مرخصی آمده بودیم، امروز صبح فوت کرده. همسرش وقتی برای نماز صبح می خواست بلندش کنه دید سکته کرده و فوت کرده؛ خیلی دوست داشت شهید بشه. آدم یکسال و نیم تو جبهه باشه و شهید نشه و بیاد تو خونه فوت کنه؟!! اگر من هم شهید نشم چی؟!! همش آرزوی شهادت می کرد.

یاسر خنکدار، برادر شهید می گوید:

يادم مياد سه ساله بودم. روزی اصغر آقا روبروی من دو زانو نشست و با زبانی مهربانانه و بچه گانه به من گفت: داداشی من، یه وقت حيوونی رو اذيت نكنی. اونا ناراحت میشن. شاخه ی درختا یا گُلها رو نکَنی، اگه این کارها رو بکنی خدا ناراحت میشه از دستت. اين توصيه ها با توجه به فهم و درک من تو اون سنین، خیلیبرايم  پذيرا بود.

 

حجة الاسلام دکتر مسرور می گوید:

قبل از عملیات والفجر8 که بهمن ماه بود، هوا هم خیلی سرد بود و برای استحمام، آبگرم هم نداشتیم. دیدم شهیدخنکدار سر و صورت و تنش خیسه، گفتم: چرا سرت خيسه؟ گفت: مگه نمی دونی؟! گفتم: چی رو؟! گفت: امشب عمليات داريم من غسل شهادت كردم. با اون آب سرد تو اون هوای سرد با اطمینان قلبی غسل شهادت کرده بود.

رحمت آهنگری می گوید:

سخنرانیهای شهید خنکدار در میدان‏‏ ‎‎ ‎‎صبحگاه‏‏ ‎‎هفت‏‏ ‎‎تپه‏‏ ‎‎برای‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎بچه های گردان امام محمدباقر(ع)،‎‎سخنرانیهای‏‏ ‎‎تكان‏‏ ‎‎دهنده‏‏ای بود که با لحنی عارفانه و عاشقانه ‎‎ما رو به توکل بر خدا و توسل بر ائمه اطهار و‎‎طلب‏‏ ‎‎استغفار دعوت می کرد. و همیشه این آیه رو تو سخنرانیهاش میگفت: ‎‎«سبحان‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎يرانی‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎يعرفه‏‏ ‎‎مكانی‏‏‎‎و‏‏ ‎‎يسمه‏‏ ‎‎كلامی‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎يرزقنی‏‏ ‎‎ان‏‏ ‎‎يسانی»‏‏ و من مدام  ‎‎بی اختیار‏‏ ‎‎اشک‏‏ ‎‎می‏‏ ‎‎ريختم‏‏، واقعاً همه ما منقلب می شدیم.

چند‏‏ ‎‎ماه‏‏ ‎‎قبل‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎عمليات‏‏ ‎‎والفجر 8‏‏ ‎‎شبی‏‏ ‎‎خواب‏‏ ‎‎ديدم‏‏، ‎‎عمليات‏‏ ‎‎‎‎مهمی‏‏ ‎‎‎‎در‏‏ ‎‎پيش‏‏ ‎‎داريم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎اون‏‏ ‎‎عملیات حاج اصغر‎‎خنكدار‏‏ و فرماندهان دیگه ای ‎‎به شهادت می رسن. ‎‎من‏‏ هم وقتی به هفت تپه اعزام شدم، برحسب اتفاق‎‎به‏‏ ‎‎گردان‏‏ ‎‎امام‏‏ ‎‎محمد‏‏ ‎‎باقر‏‏(‎‎ع‏‏)‎‎ منتقل شدم. حاج اصغر هم تو این گردان بود و هر زمان می دیدمش یاد خوابم می افتادم و تو دلم میگفتم: این به زودی شهید میشه. یکبار دیگه وقتی در‏‏ ‎‎حال‏‏ ‎‎آموزش‏‏ تو "بهمن شیر" ‎‎بوديم‏‏ ‎‎همون‏‏ ‎‎خواب‏‏ ‎‎رو‏‏،‏‏ ‎‎كاملتر‏‏ ‎‎ديدم‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎توعملیات پیروز میشیم و فاو رو فتح میکنیم. بالاخره خواب من هم تعبیر شد و در عملیات والفجر8 فرماندهانی همچون سردارشهیدعلی اصغر خنکدار، سردارشهید قربان ‎‎كهنسال‏‏، سردار‎‎شهيد نورعلی‏‏ ‎‎يونسی، شهيد‏‏ ‎‎گلزاده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎حجة ‎‎الاسلام‏‏ ‎‎داودی‎‎‏‏ ‎‎شهادت‏‏ ‎‎رسيدند‏‏.

 

حاج محمدعلی روحانی می گوید:

وقتی به همراه بچه های اطلاعات به گشت و شناسایی می رفتيم و بر می گشتيم، می ديديم ظرف های غذامون شسته شده. از هر كی می پرسيديم اینا رو کی شسته جواب نمی داد. چند روز گذشت. تو اين فكر بوديم كه کی اين كارها را انجام می ده. يه روز زودتر از زمان مقرر به محل استقرارمون برگشتيم تا ببینیم کی ظرف ها رو می شوره؛ دیدیم باز هم ظرف ها شسته شده و این بار كنار سنگر فرماندهی گردان چيده شده تا خشک بشه. رفتیم تو سنگر از اصغر آقا سوأل كرديم، اين ظرف ها را کی شسته که کنار چادر شما چیده شده؟ از سكوتش متوجه شديم كه کار خودشه.

قبل از عمليات والفجر 8 من و اصغرآقا در پايگاه شهيد بهشتي اهواز داشتيم قدم می زديم و در رابطه با مسائل روز صحبت می كرديم. در حين صحبت اصغرآقا گفت : « یه کاری دارم که می خوام به حاج مرتضی قربانی بگم ولی خجالت می كشم.» گفتم : « در مورد چیه؟» كمی مكث كرد و گفت: « ما صد در صد شهيد میشیم. بعد از ما خانواده مون بی سرپرست می شن ؛ می خوام به حاج مرتضی بگم: به من یه وامی بده تا سرپناهی برای همسر و بچه هام بسازم.» من حرف هاشو تأیید كردم. با هم به طرف ساختمون فرماندهی لشکر رفتيم . به چند قدمی اتاق فرماندهی نرسيده بوديم که اصغرآقا ايستاد. گفتم: «چی شد؟» با حالت خاصی كه بيشتر به چهره آدمای پشيمون می خورد، گفت: «شيطان رو ببين! داشت چی كار می كرد؟! يادم رفت كه خدا كفيل زن و بچه ام خواهد بود.» گفت: برگرديم. در بين راه هِی استغفار می كرد.

اصغرآقا، قبل‏‏‏‏ ‎‎‎‎از‏‏‏‏ ‎‎‎‎عمليات‏‏‏‏ ‎‎‎‎والفجر 8‏‏‏‏ ‎‎‎‎روحيه‏‏‏‏ ‎‎‎‎عجيبی‏‏‏‏ ‎‎‎‎داشت‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎همش اظهار دلتنگی‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎بی‏‏‏‏ ‎‎‎‎قراری‏‏‏‏ ‎‎‎‎می‏‏‏‏ ‎‎‎‎كرد‏‏‏‏ ‎‎‎‎و ‎‎‎‎می‏‏‏‏ ‎‎‎‎گفت: از‏‏‏‏ ‎‎‎‎قافله‏‏‏‏ ‎‎‎‎شهدا‏‏‏‏ ‎‎‎‎عقب‏‏‏‏ ‎‎‎‎موندم‏‏‏‏  شهدا منو تنها گذاشتن. هر‏‏‏‏ ‎‎‎‎چه‏‏‏‏ ‎‎‎‎به‏‏‏‏ ‎‎‎‎لحظه‏‏‏‏ ‎‎‎‎عمليات‏‏‏‏ ‎‎‎‎نزديكتر‏‏‏‏ ‎‎‎‎می‏‏‏‏ ‎‎‎‎شد‏‏‏‏ ‎‎‎‎حالات‏‏‏‏ ‎‎‎‎اصغرآقا‎‎‎‎بیشتر تغيير‏‏‏‏ ‎‎‎‎می ‎‎‎‎كرد‏‏‏‏.‎ چهره‏‏‏‏ ‎‎‎‎اش نورانی تر‏‏‏‏ ‎‎‎‎می شد و ‎‎‎‎احساس‏‏‏‏ ‎‎‎‎می‏‏‏‏ ‎‎‎‎كردم‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎شهید میشه. ‎‎‎‎وداع اصغرآقا با شهید بلباسی، هرگز از یادم نمی ره که عاشقانه و عارفانه همدیگه رو در آغوش می کشیدن و گریه می کردند.

 

مجید خانقلی می گوید:

قبل از عملیات والفجر8 وداع جانسوز اصغرآقا با برادرش اکبر در ميان نخلستان های اروندکنار كه انگار با آگاهی كامل بود و هرگز این دو برادر در هیچ عملیاتی با هم خداحافظی نکرده بودند، وداع عجیبی بود كه نشان از شهادت داشت. برگه ای هم در دست اصغرآقا بود که در آن نوشته شده بود:«خدايا من ديگر سبكبال شدم»

بعد از شهادت شهید خنکدار، استاندار وقت مازندران، مرتضی حاجی می گفت: من در سخنرانی هيچ كسی شيفته نشده بودم مگر در سخنرانی های شهید خنکدار که تأثیر زیادی روی من می گذاشت.

سردار مرتضی قربانی می گوید:

وقتی خبر شهادت اصغر را بهم دادن، یکدفعه كمرم را گرفتم و گفتم: خدايا ديگه گردان امام محمد باقر(ع) از دستم رفت.

اگر ما چند نفر مثل علی اصغر داشتيم هيچ مشکلی نداشتيم . اصغر خنکدار شير بيشه اسلام بود. خدا می داند هر وقت او را می ديدم روحيه ام صد در صد عوض می شد. حرف زدن او به انسان طمأنينه می داد، برخوردهای بسيار اسلامی و سنگين داشت. تدبير و شجاعت و شهامتش مثال زدنی بود. قبل از عمليات والفجر 8 او را چند بار برای شناسايی فرستادم و وقتی بر می گشت، روحيه جديدی به ما می داد.

 

سردار اسکندر مؤمنی، رئیس پلیس راهور کشور، می گوید:

من، اصغر و شهیدحمیدرضارنجبر از بچگی با هم بزرگ شدیم و لحظه به لحظه با هم و تو خونه همدیگه بودیم و عین سه تا برادر بودیم. شخصيت اصغر از کودکی ساخته و پرداخته شده بود. هيچ وقت زير بار زور نمی رفت و اگه چيزی رو حق می دونست، ايستادگی می کرد و به هیچ وجه عقب نشينی نمی کرد. در عين حال اگه دو نفر دعوا هم می کردن، هميشه سعی می کرد طرف مظلوم رو بگيره. کمک به مستمندان از خصوصيات اخلاقی اصغر بود. با توجه به اين که بچه روستا بود و پدرش هم کشاورز بود و وضع مالیشون هم خوب نبود، تا اونجا که از دستش بر می اومد به مستمندان کمک می کرد و اگر هم نمی تونست کمکی بکنه غصه می خورد و ناراحت بود.
در سخت ترين شرايط جنگی تو چهره اش خستگی و ترديد و دودلی دیده نمی شد. در جريان عمليات جنگل قائمشهر، اصغر فرمانده گردان بود و من جانشينش بودم. بعد از مدتی که داخل جنگل بوديم متوجه شدم که اصغر مريض شده. گفتم: اصغر، بهتره بری و استراحت کنی وضعيتت خوب نیست و بدتر میشی. گفت:«من هستم و تحمل اين جا رو دارم .» ولی بيماری اش سخت تر شد و چند بيماری با هم اون رو از پا انداخته و از نظر جسمی بسيار ضعيفش کرده بود. بالاخره با يک قاطر اصغر رو به عقبه منتقل کرديم. فکر می کرديم اصغر به شهر رفته و می ره بيمارستان. ولی نرفت و در نزديک ترين پايگاه جنگل موند و استراحت کرد تا حالش بهتر بشه و بعد از بيست و چهار ساعت به ما ملحق شد.

 

مهرعلی ابراهیم نژاد می گوید:

قبل از عملیات والفجر6 سردار صحرایی فرمانده گردان امام محمد باقر(ع) و محور دوم لشکر بود. فرماندهان تصمیم گرفتند، شهیدبلباسی فرمانده گردان امام محمدباقر(ع) بشه و شهید خنکدار هم فرمانده گردان مالک بشه ولی شهید خنکدار چون قبلاً هم سابقه حضور در گردان امام محمد باقر(ع) رو داشت، به هیچ وجه دوست نداشت از این گردان و دوستانش جدا بشه و اصرار داشت بمونه، که فرماندهان مخالفت کردن و گفتند: ما بلباسی را برای فرماندهی گردان امام محمد باقر(ع) معرفی کردیم و شما هم جایگاهتون فرمانده گردانیه و باید فرمانده گردان بشید و باید گردان مالک رو تحویل بگیرید. ولی باز هم شهید خنکدار قبول نکرد و با اینکه در آن مقطع از شهید بلباسی بالاتر هم بود، گفت: من اصلا نیروی بلباسی هستم؛ من بعنوان نیروی زیر دست بلباسی کار میکنم و برام هیچ فرقی نمیکنه. که با سماجت شهیدخنکدار، فرماندهان تصمیم گرفتند: شهید خنکدار را به عنوان جانشین گردان امام محمدباقر(ع) و با حفظ سمت جانشین سردار صحرایی در محور دوم لشکر منصوب کنند. که در جریان عملیات والفجر8 سردار عبداله عمرانی فرماندهی محور دوم را بر عهده داشت.

 

حاج اکبر خنکدار (برادر شهید) می گوید:

زمانیکه اصغرآقا به دنیا اومده بود، قسمتی از بدنش کبود بود که پدر و مادرم از پیرمردعارفی این قضیه را پرسیدند؛ پیرمردعارف به پدرم گفت: آقای خنکدار این پسر رو دست شما نمی مونه، وقتی به سن جوانی برسه از دنیا می ره، ولی ناراحت نباشید، چون پسرتون راه درستی را در پیش می گیره.

با شروع جنگ اصغرآقا با 20 تا از بچه های قائمشهر عضو گروه شهید چمران می شن و در جنگ های ایزایی شرکت میکنن. اصغرآقا در پل کرخه مجروح می شه. پدرم رفت جنوب پیش شهید چمران و با موافقت شهید چمران، بعد از دو هفته میان خونه. پیراهن ترکش خورده ش رو هم با خودش آورده بود؛ منم کلاس اول دبیرستان بودم و با افتخار که برادرم جبهه رفته و ترکش خورده، پیراهنش رو تو مدرسه می پوشیدم و به همراه بچه ها جاهای ترکش خورده پیراهن رو می شمردیم که یادم میاد 13 تا سوراخ بود.

اصغرآقا ،سردار شهید حمیدرضا رنجبر و سردار اسکندر مؤمنی کسانی بودند که از کودکی با هم بزرگ شده بودن؛ یعنی شب و روزشون با هم بود و همش تو خونه همدیگه بودن و عین سه تا برادر تنی بودن که اصغرآقا و حمید پرواز کردند و سردار مؤمنی به عنوان یادگار از جمع سه نفری اونا موندنی شد. وقتی حمید شهید شد اصغرآقا تو جنگل به عنوان فرمانده گردان با جانشینش سردار مؤمنی در حال مبارزه با منافقین بودند که وقتی خبر شهادت حمید را به اصغرآقا دادند. دیگه شب و روزش شده بود گریه در فراق حمید. یادم نمی ره شبی که حمید رو دفن کردیم تا صبح اصغرآقا سرقبر حمید قرآن می خوند و گریه می کرد. خیلی به حمید وابسته بود که حتی اسم پسر خودش را به یادگار حمید گذاشت. بعد از شهادت حمید وقتی به مرخصی می آمد شبها می رفت سرقبر حمید و تا صبح گریه می کرد و قرآن می خواند که پدر و مادرم می رفتند دنبالش و به زور اصغرآقا رو می آوردند خونه.

 

اصغرآقا یقین داشت به شهادت میرسه چون چندبار به ما گفته بود که دیگه اینجا موندگار نیست اون دنیا منتظرش هستند. حمید هم به خوابش اومده بود و بهش گفته بود: کارهایت را برس، مبارزاتت را انجام بده، ما جایی برای تو آماده کرده ایم بزودی میای پیش ما.

یه روز من از جبهه اومده بودم خونه دیدم اصغرآقا و سردار شهید قربان کهنسال از جنگل اومدند؛ گفتم: داداش من می خوام همراه شما به مبارزات جنگل بیام. گفت: جبهه واجب تره، مبارزه با بعثی ها صفای دیگه ای داره ما هم به زودی میایم جبهه.

در عملیات والفجر6 اصغرآقا به عنوان فرمانده گردان با سردار مؤمنی بعنوان نیروهای طرح لبیک به دهلران اومده بودند. در حین عملیات اصغرآقا دوتا ترکش می خوره به گوش و پهلوش، یک گلوله هم به سمت چپ سرش می خوره و مقداری از پوست و گوشت سرش را می کَنه. به هیچکس نگفت، فقط بچه های امداد سرش رو پانسمان کردن و یک کلاه آهنی گذاشت سرش تا کسی نفهمه مجروح شده و روحیه نیروها با دیدن وضعیت فرمانده پایین نیاد.

 

سید حبیب حسینی می گوید:

شهید خنکدار در هنگام وداع، شهید بلباسی را در آغوش گرفته بود و رهایش نمی کرد. در بین خداحافظی بچه ها، وداع آن دو نفر از همه تماشایی تر بود. دقایقی قبل از عملیات والفجر8، علی اصغر چهره ای متفکرانه به خود گرفته بود. وقتی قایق ها به سمت فاو حرکت کردند، در میان تلاطم خروشان اروند، اصغر ناگهان ازجا برخاست و گفت: بچه ها! به خدا سوگند من کربلا را می بینم... آقا اباعبدالله را می بینم... بچه ها بلند شید کربلا را ببینید. از حرفهایش بهت مان زده بود. سخنانش که تمام شد، گلوله ای آمد و درست نشست روی پیشانی اش. آرام وسط قایق زانو زد. خشک مان زده بود. به صورتش خیره شدم، چون قرص ماه می درخشید و خون موهایش را خضاب کرده بود.

 

(( پیکر سردار شهید علی اصغر خنکدار در گلزار شهدای مسجد امام جعفرصادق(ع) روستای" کلاگر محله"در شهرستان "قائمشهر" به خاک سپرده شد و در مراسم تدفين به سفارش شهيد از چهل مومن امضا، گرفته شد و به همراه شهيد در قبر گذاشته شد. یک سال بعد در جریان عملیات کربلای 5 برادرش "جعفر خنکدار" هفده ساله به شهادت رسید. سه سال بعد در تاریخ 4 مرداد 1367 در روزهای آخر جنگ "محمد باقر خنکدار" در منطقه عملیاتی جزیره مجنون به اسارت دشمن در آمد و در سال 1369 به آغوش خانواده بازگشت. ))



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : یادی از سردار شهید علی اصغر خنکدار +تصاویرمنتشرنشده ,
بازدید : 293
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 8 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 3,506 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,607 نفر
بازدید این ماه : 4,250 نفر
بازدید ماه قبل : 6,790 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک