فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در تاريخ 10/3/1339 از خانواده اي مذهبي و کشاورز در روستاي« بيشه سر» در شهرستان« بابل» ديده به جهان گشود .وي پس از طي ايام کودکي ،مقارن با پيروزي انقلاب ،موفق به اخذ مدرک ديپلم در رشته ي ادبيات گرديد .ايشان قبل از انقلاب در جلسات مذهبي محل که درمنازل مردم متدين و مريدان امام بر قرار مي شد ،شرکت فعال داشتند و همراه ديگر دوستان خود از جمله شهيد «جواد نژاداکبر »،مردم را عليه رژيم منحوس پهلوي بسيج ميکردند و بعد از انقلاب نيز در جلسات مذهبي و در بسيج محل فعاليت گسترده اي داشتند . براي جوانان محل جلسات برگزار مي کردند ،سخنران از شهر مي آوردند و سعي مي کردند در زمينه هاي مذهبي و فرهنگي جزوه تهيه کرده و در اختيار جوانان قرار دهند .
در سال 1359 ،همزمان با شروع جنگ تحميلي ،براي خدمت مقدس سربازي فرا خوانده شد ،دوره ي آموزشي را در لشگر 21 حمزه سيدالشهدا در تهران گذراند، اما دل بي قرار او بعد از خدمت سربازي تاب ماندن در پشت جبهه ها را نداشت ؛ چرا که سرباز اسلام و پيرو خط امام بود .در سال 1361 به خيل سبز پوشان انقلاب اسلامي شهرستان« بابل »پيوست و در سپاه عضو گروه ويژه ي ضربت شد که وظيفه ي آن مبارزه با منافقين و انهدام خانه هاي تيمي بود .
ايشان اعتقادش بر اين بود که عقل سالم در بدن سالم وجود دارد ،بدين جهت بيشتر اوقات فراغتش را در ميادين ورزشي مي گذارند تا از اين کانال نيز ،جوانان جوانان را با مسائل مذهبي آشنا کند .همانطور که در وصيت نامه خودشان نيز آورده اند که :«جوانان ما بايد مانند پورياي ولي باشند و به علي (ع) اقتدا کنند» قامتي خوش ،اخلاقي نيکو و رفتاري پسنديده ،او را نمونه ي عملي براي دوستان واطرافيان قرار داده بود .نسبت به خانواده ي رئوف و دلسوز بودند اما براي اسلام و انقلاب دلسوز تر بودند .حساسيت ايشان نسبت به مسائل اجتماعي و سياسي خيلي زياد بود ،به طوري که با مسائلي که بر خلاف شرع و عرف بود ،با قاطعيت برخورد مي کردند .هر زماني که با مشکل مواجه مي شدند سعي خود را مي کردند با توکّل به خدا و توسل جستن به ائمه اطهار بر مشکلات فائق آيند. ،ايشان شخصي خوش فکر و صاحب انديشه بودند ،بطوري که در بعضي از عمليات ها با بيان نظرات ،راهگشائي مي کردند .ايشان با قلبي مملو از عشق به اللّه جهت دفاع از اسلام و قرآن و نبرد با روبه صفتان قَرن از ابتداي جنگ به سوي جبهه ي نور عليه ظلمت شتافتند و لحظه اي آرام و قرار نداشت . همچون شير مردي نستوه با شجاعت تمام در عمليات هاي طريق القدس ،والفجر 6 و 8 ،کربلاي 1 ،4 ،5 ،8 ،10 ،و والفجر 10 با مسؤليتهايي از جمله فرماندهي گروهان ،جانشيني گردان مسلم (ع) و فرماندهي گردان صاحب الزمان (عج) را به عهده داشتند .و در مورخه ي 18/2/1367 در منطقه کربلاي شلمچه بر اثر اصابت ترکش خمپاره شهد شيرين شهادت را نوشيدند و مهمان وادي عاشقان شدند .از اين شهيد دو فرزند به نامهاي محمد و علي به يادگار مانده است.
منبع:"از مازندران تا شلمچه"نوشته ي مصيب معصوميان،نشرکنگره ي بزرگداشت سرداران و10000شهيد مازندران-1382



خاطرات
يعقوب گل خطير:
عمليات والفجر هشت بود ،اين توفيق را داشتم که به همراه جواد نژاداکبر ،فرمانده ي گردان صاحب الزمان (عج) ،و ناصر باباجانيان به منطقه اعزام شويم ،چند روز از شروع عمليات گذشته بود و يک شب را در پشت اروند رود گذرانديم ؛تقريباً غروب بود که سه نفري براي شناسايي و بازديد ،مجدداً به منطقه ي فاو رفتيم و از قسمتهاي مختلف منطقه عملياتي و مشکلاتي که نژاد اکبر در آن قسمت ها قبلاً با او رو به رو شده بود بازديد کرديم .در حقيقت عمليات سخت و مشکلي بود و بيشتر بچه هاي گردان صاحب الزمان (عج) زخمي و شهيد شدند .از جاده ي فاوـ البهار گذشتيم و سري به کانال زديم و تا نزديک کارخانه نمک پيش رفتيم و در آن جا با محمد علي معصوميان و عده اي از فرماندهان ملاقات کرديم. شب هم به پشت اروند رود برگشتيم .آن شب را در سنگري که به مقر کاتيوشا که تا آن موقع کار مي کرد نزديکتر بود سر کرديم .سيد علي سادات تبار در جمع ما حضور داشت ،من از خستگي دراز کشيدم تا کمي استراحت کنم .سادات تبار خوابي را که چند شب پيش ديده بود تعريف مي کرد ،وي مي گفت :جعفر تبار جعفر قلي از بستگان آقا ناصر که اوايل عمليات به درجه رفيع شهادت نائل آمده بود به خوابم آمد و به من گفت ؛ديدم که دارند در بهشت عمارتهاي زيبا و مجلل مي سازند، جلوتر رفتم و از سازندگان بنا پرسيدم که اين عمارتهاي زيبا از آن چه کساني است ،گفتند :هر عمارتي کتيبه اي دارد خودتان مي توانيد بخوانيد .خانه ي اول که تقريباً کامل شده بود به علي امامي تعلق داشت ،خانه دوم هم متعلق به فکوري بود .

عزيز اللّه چمني بيشه :
در عمليات والفجر 8 آقا ناصر يک ماشين جيپ عراقي در اختيار داشتند .و هر زمان که مي خواستيم به قرارگاه لشگر برويم يا زماني که غذاي بچه ها به دستشان نمي رسيد ،از آن استفاده مي کرديم .آقا ناصر براي مشخص کردن وضعيت داشتن به طرف اسکله مي رفتند اما شهيد جواد به او گفت :«شما برويد و ببينيد که چرا غذا را نياوردن» آقا ناصر به من گفت :«عزيز ! شما هم بياييد تا با هم برويم» ما با هم به مقر حاج جوشن رفته و غذا راتحويل گرفتيم .زماني که در راه برگشتن بوديم ،چند هواپيما بمبهاي خوشه اي را رها کردند ،که در 200 متري ما قرارداشت .به طوري که مي شد بمب ها را در هوا ديد .فکر کرديم که ما را ديدند و قصد زدن جيپ را دارند .ما هم براي اينکه خودمان را از محل انفجار دور کنيم حدود 100 متري به سمت جلو دويديم و دقيقاً بمب ها حدود 100 متري جلوتر از ما افتاد و منفجر شد و ما در آن جهنم مشغول خنديدن بوديم .ما مي دويديم که خودمان را نجات دهيم در حالي که به استقبال بمبها مي رفتيم .خلاصه آن روز برگشتيم به گردان و غذا را تحويل داديم .بعد از پايان کار يک خمپاره به کنار ماشين اصابت کرد و ماشين به طور کلي سوخت .ناصر گفت :«ببين اين هم از ماشين ما !،آن پاره ي قراضه بايد خمپاره بخورد ؟»در اين زمان جواد گفت :«اين ترکش حواله ي شما بود آقا ناصر ،اما از بد شانسي شما به ماشين خورد .ديگر از اين به بعد بايد پياده برويم .

ابوالقاسم اکبر نژاد:
روز سوم عمليات والفجر هشت بود که جنگ سختي بين ما و عراقي ها شروع شد و تا موقع اذان صبح آتش دشمن لحظه به لحظه شديد تر مي شد .شدت آتش دشمن به قدري زياد بود که ديگر نتوانستيم در پشت خاکريز ها بمانيم ،به همين خاطر به داخل سنگر رفتيم و نماز را هم داخل سنگر خوانديم .من چون فرمانده گروهان بودم براي يرسي وضعيت از سنگر بيرون آمدم .متوجه شدم که عراقي ها خيلي پيشروي کردند و بوسيله ي نارنجک نفربرهاي ما را منفجر مي کنند ،ديگر رزمنده ها صدا زدم و برادران را در پشت خاکريز مستقر کردم .بعد از شليک چند گلوله آرپي جي چند عدد از تانک هاي دشمن منهدم شدند .در آن روز واقعاً خدا به بچه ها عنايت کرده بود اگر مقاومت نمي کردند بسيارياز بچه ها با اسارت در آمده بودند .بعد از مدتي نژاداکبر به همراه باباجانيان براي سرکشي به خط آمدند .بعد از چند لحظه اي توقف در پشت خاکريز به سمت دشمن حرکت کردند و به آن طرف خاکريز رفتند بعد از چند دقيقه هفت اسير عراقي را به اين طرف خاکريز آوردند .از اين تعداد شش نفر را به پشت خط انتقال داديم امّا يک نفر را که مقاومت مي کرد و نمي خواست به همراه ديگر دوستانشان برود ،در حين فرار توسط نژاد اکبر به هلاکت رسيد .

معصومعلي معصم نيا:
قلّه ي قلاويزان بعد از مبارزه ي سخت به دست نيروهاي ايراني فتح شده بود.ما روز سوم مبارزه ،وارد خاک دشمن شديم و در جلسه اي که آن شب برگزار شد،تصميم گرفته شدکه سه لشگر با هم وارد عمل شوند .شهيد ناصر ،معاون گردان مسلم (ع) بود و ما در لشگر حضور داشتيم و اگر دو لشگر جناحين دير وارد عمل مي شدند ،ما يا اسير مي شديم يا کشته ،صبح که حمله آغاز شد لشگرهاي جناحين در ميدان مين گرفتار و با تاخير وارد عمل شدند ،خوشبخاتنه ما توانستيم زودتر از وقت معين وارد عمل شويم . بعدازظهر بود که من و آقا ناصر داخل يکي از کانالها مستقر بوديم ،ارتباط بي سيمي ما هم قطع شده بود ساعت چهار بعدازظهر به به دستور آقا ناصر حمله اي را عليه مواضع دشمن آغاز کرديم و توانستيم به مواضع از پيش تعيين شده برسيم ،در اين موقع سردار به برادر حبيب گفت :«برو يکي از سنگرهاي عراقي ها را پاکسازي کن .»آقا حبيب رفت .نصر با جديت تمام و با قاطعيت کامل گفت : «ما مقاومت مي کنيم» گفتم :«آقا ناصر تانکها و نيروهاي پياده عراقي ما را دارند ميزنند اگر بخواهيم مقاومت کنيم مهماتمان تمام مي شود و اسارت ما حتمي است.» با همان صلابت و شجاعتي را که در ايشان سراغ داشتم ،گفت :«تا آخرين گلوله مقاومت مي کنيم تا نيرو هاي ديگر خودشان را به ما برسانند» سپس بلندشد تا اوضاع را برسسي کند تيري به پهلوي راستش اصابت نمود و گلوله سمينف تقريباً کنار قلبش کمانه کرد اما به قلبش آسيبي نرساند ،زير لب ذکر يا حسين يا حسين داشت ،بدون توجه به وضعيت بحراني خودشان ،اصرار داشتند که مقاومت کنيم و فقط به دشمن بتازيم در همين هنگام برادر معصوميان به طرف ما آمد، گفتم آقا ناصر زخمي شد .دشمن هم حمله سنگيني را شروع کرد و برادران مجبور به عقب نشيني شدند ،من هم آقا ناصر را به کمک بچه ها روي پشتم گذاشتم و يا علي گويان ايشان را به پشت خط منتقل کردم خدا خواست که آقا ناصر در آن عمليات به شهادت نرسدتا رزمندگان اسلام بتوانند از خدمتات ارزنده و نقش مؤثر او در عمليات هاي بعدي استفاده کنند .

يعقوب گل خطير:
بعد از عمليات والفجر هشت ،به اتفاق ناصر و جوار نژاد اکبر براع بازديد از منطقه ي فاو آماده حرکت شديم .قبل از رفتن گشتي در خرمشهر زديم نماز را در مسجد خرمشهر خوانديم ،شهر تقريباً خالي از سکنه و تردد اتومبيل ها خيلي کم بود .به آبادان آمديم ،بيشتر مواقع بسياري از کوچه پس کوچه هاي خرمشهر و آبادان را پياده قدم مي زديم .با هم مشغول صحبت بوديم ،آقا ناصر گفت :«مدت زيادي است که جنگ آغاز شده است با اين که به دفعات در عمليات هاي مختلف شرکت کرديم هنوز مجروح نشده ايم و نشانه اي از جنگ نداريم »نژاد اکبر با خنده گفت: «من در ادامه عمليات آزاد سازي خرمشهر زماني که کنار تانک ايستاده بودم ترکش کوچک نارنجک به مچ دستم اصابت کرد و هنوز هم در مچ دستم جاخوش کرده است ،انشاءاللّه قسمت ما بشود که ما هم نشانه و سندي از حضور در عرصه هاي نبرد داشته باشيم تا آيندگان و فرزندان ما با ديدن اين نشانه ها بدانند که ما براي حفظ اسلام و انقلاب و ارزشهاي مقدس و براي فتح و ظفر در جنگ مبارزه کرديم .» واقعاً آرزوي جانبازي در راه حق و ولايت را داشتند و هر دو نفر به اين آرزو رسيدند .جواد نژاد اکبر در منطقه ي هورالعظيم زماني که روي بلم نشسته بود ،ترکش به بدن ايشان اصابت کرد و به سختي مجروح مي شوند و ايشان را به عقب و از آن جا به بيمارستان سعادت آباد تهران منتقل مي کنند .من به همراه ناصر به عيادت ايشان در بيمارستان رفتيم ،ناصر گفت :«آقا جواد به آن چيزي که مي خواستي رسيدي .» جواد با خنده گفت :«بله بالاخره نشانه اي به ما دادند .» به فاصله اي بيشتر از يک ماه در عمليات کربلاي يک در منطقه ي مهران تيري به پهلوي راست ناصر اصابت مي کند و کنار قلب ايشان متوقف مي شود ايشان را هم به بيمارستان سعادت آباد انتقال مي دهند . حسين ميرزا پور: در عمليات کربلاي يک اين حقير به اتفاق اکبر نژاد ،باباجانيان ،گنجي ،فکوري و پيک گردان جهت شناسايي ،روانه ي منطقه ي عملياتي شديم که مي بايست از محوري عبور مي کرديم که پر از سيم خاردار بود که به تازگي به تصرف رزمندگان اسلام در آمده بود ،به سختي رد شديم تا اين که به جاده تدارکاتي دشمن قبل از قله ي قلعه آويزان رسيديم .چون دشمن ديد کافي روي جاده داشت و با تک تيراندازها تيرباچي ها جاده را به گلوله مي بستند ما مجبور بوديم جهت رفتن به آن طرف کانال ،يکي يکي و با سرعت در شويم .عزيزان ذکر شده با سلامت از جاده گذشتند تا اينکه نوبت بنده شد و وسط جاده که رسيدم گلوله اي به شکم بنده اصابت کرد ،ديگر توان حرکت نداشتم همان جا وسط جاده درديد و تيررس دشمن روي زمين افتادم .در اين هنگام بود که باباجانيان سريع بنده را از وسط جاده با وجود خطري که داشت و دشمن مدام جاده را به رگبار مي بست ، به داخل کانال انتقال دادند و همگي بالاي سرم آمدند .در اين بين آقاي اکبر نژاد فرمودند : سريع او را به عقب ببريد و به اورژانس انتقال دهيد که در اين ميان آقا ناصر بزرگواري و ايثارگري که از خودنشان دادند ،بنده را کول گرفتند و يا علي گويان و با تمام سختي که داشت از ميدان مين و سيمهاي خاردارگذشتند و حقير را به عقب انتقال دادند و همين اتفاق در همين عمليات براي آقا ناصر رخ داد و ايشان سخت مجروح گشتند که برادر معصوم نياء ايشان را به عقب رساندند. مردان خدا پرده ي پندار دريدند
هر دست که دادند همان دست گرفتند.

مصيب معصوميان :
قبل از عمليات کربلاي هشت پيشاني بندي که روي آن نوشته بود «زائر کربلا» داشتم و با آن چند عکس يادگاري گرفتم .به آقا ناصر گفتم :«بگذار با اين پيشاني بند از شما يک عکس يادگاري بگيرم .» او هم قبول کرد .پيشاني بند رل خودم به پيشاني ايشان بستم و گفتم :«اين عکس را بعد از شهادتتان حتماً بزرگ کرده و به ديوار آويزان مي کنم .» گفت :«آقا حبيب عکس را بگير ،ولم کن» اتفاقاً بعد از شهادتشان نيز به گفته ام عمل نمودم .
پدر شهيد: من علاقه ي زيادي براي رفتن به جبهه نشان مي دادم و از پسرم ناصر خواستم اين بار که به جبهه مي رود مرا نيز با خود ببرد .ناصر در جوابم گفت :«پدر جان من و کمال و جمال در جبهه حضور داريم شما ديگر پا به سن گذاشته ايد شما فرزندانت را تربيت نمودي تا در اين راه قدم بردارند پس اجر و پاداش اخروي براي شماست .» گفتم :«دوست دارم من هم در اين سن و سال عاقبت به خير شوم و خداوند نيز از من هم راضي گردد» و گفت :«افتخار مي کنم که چنين پدري دارم» بالاخره روز موعود فرارسيد ما نيز پا به ديار عاشقان گذاشتيم .در راه هر چه به مناطق جنگي نزديکتر مي شديم روحيه ام بهتر مي شد .وقتي به سرزمين پاک هفت تپه رسيديم پسرم وقتي مرا ديد به طرفم دويد و مرا حدوداً بيست متري تا چادر فرماندهي به کول گرفتند و خيلي خوشحال شدند .

معصومعلي معصوم نيا:
عمليات کربلاي ده در تاريخ 30/1/1366 با رمز صاحب الزمان (عج) در منطقه ي ماووت آغاز گرديد .شبي براي شناسايي منطقه رفتيم ،اين شناسايي تا فرداي آن روز ادامه داشت و زمانيکه مواضع را شناسايي کرديم بر گشتيم .شب هنگام همراه با نيرو ها به طرف منطقه حرکت کرديم و بعد از رسيدن و مستقر شدن عمليات شروع شد ناصر خود را در حين عمليات به ما رساند ،تا موقع زخمي شدنم با ايشان بودم ،يک لحظه چشم بر هم نگذاشت و مدام با بچه ها بود و پا به پاي بچه ها مبارزه مي کرد در چهره ايشان خستگي ديده نمي شد براي اينکه روحيه ي بچه ها تقويت شود ،خودش آرپي جي به دست مي گرفت و مواضع دشمن را مورد هدف قرار مي داد بالاخره هميشه آماده ي مبارزه بود .و روحيه جنگ آوري ، در ايشان هرگز تضعيف نمي شد .
سيد مصطفي هاشمي: آقا ناصر در گروه ضربت سپاه بودند من نيز در حفاظت شخصيت ها .در سال 65 تا 66 در جبهه هاي حق عليه باطل خدمت ايشان در هفت تپه و ديگر نقاط ميرسيدم و ايشان به عنوان فرمانده گردان صاحب الزمان (عج) فعاليت مي کردند. حقير در گردان مسلم (ع)انجام وظيفه مي کردم.هر وقت خدمت ايشان مي رسيديم روحيه ي بالايي داشت و با آن چهره ي کشيده و قد سرو مانند همه مبهوت ايشان مي شدند و به برادران روحيه مي داد و از تواضع بالايي برخوردار بود .در عمليات کربلاي ده که در منطقه ي عمومي مأووت (کشور عراق) انجام گرفت ، گردان ايشان در آن منطقه پيروزي چشم گيري به دست آورد و در قله ي قشن مقاومت زيادي کردند و ما هم در گردان مسلم (ع) زير نظر ايشان فعاليت انجام مي داديم .لذا حقير بيش از اين نمي دانم چه بگويم درباره ي کسيکه خدا او را پذيرفت و به لقاي خويش رساند . . .
سيد رضا هاشمي:
در عمليات کربلاي ده که در قله ي قشن انجام گرديد ،بنده به عنوان جانشين آقا ناصر انجام وظيفه مي کردم از خصوصيات بارز آقا ناصر اخلاص و تقواي و دلسوز بودن ايشان بود .ما در اين عمليات به فرماندهي آقا ناصر هفت روز در مقابل حملات شديد هواپيماهاي دشمن و نيروهاي پياده شان مقاومت کرديم . محل استقرار آقا ناصر در قله ي سبز بود و در روز چند بار بع ما سرکشي ميکرد و به قله هاي ديگر نيز سري مي زد .غروب روز چهارم عمليات بود که با آقا ناصر تماس گرفتم و گفتم :«آقا ناصر خيلي از بچه ها به شهادت رسيدند دو نفر هم زخمي داديم در صورت امکان اگر مي شود براي ما قاطر بفرستيد تا اين زخمي ها را به پشت انتقال دهيم بعلت نبود جاده نمي توانيم از ماشين استفاده کنيم » آقا ناصر گفت :«به خاطر وضعيتي که در عقب وجود دارد ،آمدن قاطر در اين موقع شب غير ممکن است شما با امکانات اوليه زخم ها را مداوا کنيد و به آن ها دلداري دهيد تا فردا صبح ما قاطرها را بفرستيم .» آن شب آقا ناصر چند بار با ما تماس گرفتند و از وضعيت زخمي ها پرسيدند .متأسفانه نزديک اذان صبح آن دو عزيز زخمي به علت خونريزي زياد به شهادت رسيدند .خدا تمامي شهداي جنگ را با شهداي کربلا محشور بگرداند
.
مصيب معصوميان:
در عمليات کربلاي ده جهت تصرف قله ي استراتژيکي قشن در شهر مأووت چند گردان از جمله گردانهاي علي ابن ابيطالب (ع) و مسلم (ع) محمد باقر (ع) و صاحب الزمان (عج) وارد عمل شدند .پنج روزي که گردان ما در آن جا پدافند کرده بود ، گردان هاي ديگر نيز بدين صورت چند روزي مي ماند بعد از اتمام ماموريت به قله سنگي که سنگي که حدود 700 متري با قله ي قشن فاصله داشت مي رفتيم .منطقه بصورتي بود که حمل مجروح و شهيد خيلي به سختي انجام مي شد و خيلي از شهداي ما در قله جامانده بودند .به اتفاق ناصر پايين قله سنگي نشسته بوديم که از دور متوجه شديم شخصي با قاطر بدون اين که شهيد يا مجروحي روي آن گذاشته باشد ،دارد به عقب برمي گردد .ناصر گفت :«حبيب ! يعني مجروحين تمام شده اند و شهيدي در قله نمانده » گفتم ؛«نمي دانم» زمانيکه آن رزمنده در حال رد شدن از کنار ما بود ،آقا ناصر گفت :«چرا شهيد و مجروحي نياوردي ؟» آن رزمنده گفت :«از شهداي گردان ما نيستند» ناصر عصباني شد و گفت :«حتماً بايد از شهداي گردان شما باشند ،شما داريد قاطر را خالي برمي گردانيد .برو چند شهيد را سوار قاطر کن و برگرد .» دوباره ناصر اصرار کرد .آن رزمنده گفت :«نمي روم» آقا ناصر هم سيلي محکمي به صورت آن رزمنده زد .آن رزمنده با ناراحتي برگشت و چند شهيد را سوار قاطر کرد و برگشت .آقا ناصر کنار آن رزمنده رفت و عذر خواهي کرد .در مراسم چهلمين روز شهادت حاج حسين بصير، آن رزمنده که اهل فريدونکنار مازندران بود ،وقتي مشاهده کرد باباجانيان در مراسم حضور دارند جلو آمد و سلام کرد گفت :«آقا ناصر مرا مي شناسيد» ناصر گفت :«نه» آن بسيجي گفت :من همان رزمنده ام که در کربلاي ده سيلي محکمي از دست شما نوش جان کردم .آقا ناصر گفت :«من حاضرم قصاص شوم ولي من آن سيلي را براي خدا زدم» آن رزمنده گفت :«حق من بود که سيلي بخورم» و آقا ناصر او را به آغوش گرفت و صورتش را بوسيد .تمامي حرکات آقا ناصر نشان از حسن وظيفه ي ايشان در راه خدا بود .

يکي از شب هاي دهه ي آخر ماه مبارک رمضان بود .همراه يک عده از بسيجيان ،منزل آقا ناصر دعوت بوديم .بعد از صرف افطار و برگزاري دعاي توسل و افتتاح هنگام خداحافظي آقا ناصر فرمود :«حبيب تو و آقا شکراللّه بمانيد همه رفتند ، به ما گفت من فردا عازم جبهه هستم دوست دارم شما تا تهران همراه من بياييد » ما گفتيم :«آقا ناصر ما که تازه به مرخصي آمده ايم و خسته ايم » بالاخره ما قبول نکرديم و گفت :«من مي روم و به ياري خدا يک هفته ديگر برمي گردم .» و ما چه راحت از کنار اين سخنان پر معنا گذشتيم و متوجه مفهوم اصلي اين جمله نشديم. ايشان فردا صبح به منطقه رفت .

جمال باباجانيان:
غروب هاي خاطره انگيزي داشتيم .آقا ناصر هروقت به مرخصي مي آمد بيشتر اوقاتش را در مزار شهدا و مکان هاي مذهبي مي گذراند .نزديکي هاي غروب برادر شکراللّه احساني و حبيب معصوميان به منزل پدرم مي آمدند و با هم به اتفاق برادرم آقا ناصر از خانه بيرون مي آمديم. ناگهان يک روز آقا ناصر براي جبهه دلش رفت ،انگار نه انگار تازه از جبهه برگشته بود .وقتي که اذان شروع شد ،داداش گفت :«به مزار شهداء برويم و نماز مغرب و عشاء را در آن جا بخوانيم » ما تعجب کرديم که در مزار شهداء کسي نماز نمي خواند چون مسجد ندارد و فقط يک اتاق سه در چهار داشت که مدفن سيد جليل القدري است (سيد ميرزا ) .ايشان به خاطر شهدا از ما خواستند که غروبها به آن جا برويم و در آن فضاي باز نماز را اقامه نماييم .شايد مي خواست تسکين دلش باشد. چون در انتظار شهادت بود. شايد مزار همسنگران ديروزش برايش تجديد خاطره کند شايد هم در قبال شهدا احساس مسؤليت مي کرد و شايد هم . . . ! انگار گم کرده دارد و از اعمالش نمايان بود که خيلي عاشق است و در اين عشق مي سوزد .او شناخت کامل به مقام شهداء داشت و از نماز خواندن او در مزار شهدا يک سري بود که درک آن براي ما مشکل بود .او وقتي نماز را شروع مي کرد از حالش مشخص که با حالت خضوع و خشوع نماز مي خواند و غرق در پروردگارش مي شد .اصلاً توجهي نداشت که ما در کنار آن هستيم و نماز را پشت سر او به جماعت اقامه کرديم .سجده ي او طولاني بود مخصوصاً در سجده ي آخر و در سجده مي گريست و بعد از نماز چشمانش پر از اشک بود و با دعاي هميشگي اش «الهم توفيق الشهاده في سبيلک .» شهادت در راهش را از او طلب مي کرد و عاقبت در سال 67 به آرزوي ديرينه اش رسيد و به خيل شهدا پيوست و مصداق آيه «اولئک هم الوارثون» شد که به وارثان مقام عالي بهشت وعده شده است .

سيد جواد بيکائي:
آقا ناصر هرگز اهل رودربايستي نبود .هيچ وقت براي حفظ موقعيت خودشان آن جا که لازم به تذکر بود ،سکوت نمي کردند و با رعايت آداب واخلاق تذکر ميدادن [ فذکر فان الذکري المومنين ] در رفاقت کسي را همپاي ايشان نمي توان يافت . با در نظر گرفتن مهه ي جوانب و آداب دوست يابي ، با ديگران دوست مي شد .
اولين بار که به روستاي ما آمد با بچه هاي محله و دوستانم آشنا شدند ،همه شيفته ي اخلاق و رفتارش شدند و همه از او به بزرگي ياد مي کردند .نحوه ي ارتباط ايشان با مرحوم پدرشان بيانگر اين مسأله بود که ،آنها با همديگر به مانند دو دوست رفتار مي کردند و دو رفيق صميمي در ايام جنگ بودند .زمانيکه در منطقه بودند ،پدر بزرگوارشان به منطقه آمدند .از دور متوجه پدرشان شدند و به سويشان رفتند و بعد از روبوسي ايشان را کول کرده و تا نزد ما آوردند .بعد دست به شکم پدرشان زدند و گفتند :«يک هفته ي ديگر اين بدن لاغر مي شود.»

همسر شهيد :
آقا ناصر در عرصه ي نبرد ،يک مرد بود .و در عرصه ي زندگي يک عاشق ، عشق به خدا سر لوحه ي آمالش بود از کبوتران محراب عشق بود که به وصالش هم رسيد.
موقع اذان مغرب بود که نواي خوش اذان ،عاشقان را به محراب عبادت فرا خوانده آقا ناصر براي خواندن نماز و راز و نياز با معبود خود وضو گرفت .و به مزار شهدا (سيد ميرزا) رفت تا خالصانه و عاشقانه معشوقش را بخواند و برايش دلدادگي کند و از او طلب شهادت در راهش نمايد .وقتي به خانه برگشت چشم هايش از سوز گريه ورم و پف کرده بور در همين هنگام براي ما خبر آوردند که دو تن از بستگان نزديک ما که هجده روز پيش به جبهه رفته بودند به شهادت رسيدند .اين خبر براي ايشان دردناک بود .در نگاهش ناراحتي و اندوه موج مي زد در اين لحظه پاةش را به زمين کوبيد و گفت :«خدايا چرا من که چند سال در صحنه ي نبرد هستم نبايد به اين مقام رفيع و بلند مرتبه دست يابم ولي اين بسيجيان که تازه پا به عرصه ي جنگ گذاشته اند و به جبهه رفتند بايد شربت شهادت را بنوشند ! خدايا مگر من لياقت شهادت در راهت را ندارم ؟»

علي اکبر نژاد : غروب هجدهم ارديبهشت ماه بود .طي جلسه اي که داشتيم فرماندهي گردان مالک اشتر را به آقا ناصر واگذار کرديم و ايشان قبول کردند .بعد از خداحافظي از سنگر بيرون رفت تا محور مورد نظر را شناسايي کند و خط را تحويل بگيرد . دو ساعتي از جلسه نگذشته بود که خمپاره ي 60 در کنار آقا ناصر منفجر شد .و ترکشهاي آن به آقا ناصر اصابت کرد .بچه ها او را به مرکز اورژانس صحرايي منتقل کده اما درمانهاي اوليه مؤثر نبود .آقا ناصر به جمع دوستان شهيدش از جمله آقا جواد پيوست و همچون کبوتري عاشق پرگشود و ملکوتي شد .

مصيب معصوميان :
آقا ناصر به ما گفتند :«يک هفته ديگر برمي گردم » اتفاقاً همين طور هم شد خبر واقعاً سنگين و تکان دهنده بود .بعد از سه روز عزيمت ناصر ،از شهادت ايشان در هفت تپه از طريق تماس تلفني مطلع شديم .چون چند روز طول مي کشيد تا پيکر شهيد مطهر شهيد را به عقب منتقل کنند لذا به خانواده شهيد اطلاع نداديم از طرفي نياز به چاپ عکس ناصر داشتيم به همين منظور اينجانب به اتفاق آقا شکر اللّه به منزل ايشان رفتيم .همينکه وارد حياط شديم ،فرزند شهيد محمد آقا که حدوداً آن زمان پنج ساله بود با ديدن ما گفت :«بابا شهيد شده !؟»صحنهي عجيب و دردناکي بود برادر احساني با مشاهده ي اين صحنه گفت :«آقا حبيب پاهايم ميلرزد .» بنده با فرزند آقا ناصر «محمد آقا» شوخي کردم اما به اين فکر بودم که از شهادت پدرش چه مي داند و چطور اين خبر را به او اطلاع دهم .فرزند آقا ناصر دوباره همان جمله را تکرار کرد «عمو جان آيا بابا شهيد شد» با ديدن اين صحنه از همسر آقا ناصر سوال کردم :«مگر اتفاقي افتاده که محمد اين حرفها را مي زند .»همسر شهيد گفت :«الان دو شب است که محمد دائماً اين جمله را تکرار مي کند .» «مامان بابا شهيد شد » به همسر شهيد گفتم :ما چند روز ديگر منطقه مي رويم آقا ناصر تماس گرفتند و گفتند که عکس آقا جوار را برايم بياوريد شما اگر نامه اي داريد بدهيد تا برايتان ببرم .ايشان رفتند و آلبوم عکس آقا ناصر را آوردند ما هم از اين موقعيت استفاده کرده و سرياً عکس آقا ناصر را برداشتيم . فرزند شهيد که نظاره گر اين صحنه بود از اطاق بيرون رفت و فرياد زد :«مامان! عکس بابا رو گرفتند » ما سريعاً عکس آقا ناصر را مخفي کرديم و عکس شهيد جواد را در آورديم بعد از مدتي از آن ها خداحافظي کرديم .هنوز در تعجبم که فرزند شهيد «محمد» از شهادت پدرش مطلع شده بود واقعاً اين لطف الهي بود که ،او بعد از شهادت پدر ،جاي خالي اش را احساس کند .البته يقين داريم که شهدا زنده اند و اگر نبود عنايت خداوندي ،ما در جنگ کاره اي نبوديم .تا کنون چندين بار فرزند شهيد خواست تا آن واقعه را برايش تعريف کنم .و هر وقت اين صحنه را برايش تعريف مي کردم اشک از چشمانش سرازير مي شد و ايشان به وعده ي خويش عمل نمودند .و بعد از يک هفته با پيکر خونين به زادگاه خويش برگشتند.

سيد جواد بيکايي :
آقا ناصر به بهداشت و نظافت حتي در خط مقدم هم اهميت فراواني مي داد .به هر سنگر يا چادري که وارد مي شديم ،اولين کار ايشان اين بود که پتو ها را تکان بدهيم و بعد يک نظافت و گردگيري کامل انجام مي شد .زماني که سمت فرماندهي گردان را داشتند ،روزهاي پنجشنبه را به نظافت عمومي محوطه گردان اختصاص مي دادند .در ايام بارندگي مسيري طولاني در گل ولاي منطقه را پياده روي ميکردند ولي فقط قسمت شبز رنگ پائين کفش کتاني او گلي مي شد .من باورم نمي شد و مي گفتم : «آقا ناصر شما روي هوا راه مي رويد ؟»

شکراللّه احساني :
عمليات کربلاي ده بود ما در قله ي قشن که دردامنه ي اين قله ،شهر ماووت عراق قرار داشت ،مستقر شديم .اولين روز عمليات ،عراقي ها از ما با هلي کوپترو هواپيماي راکت انداز استقبال کردند اما شيريني ان را زياد کرده بودند و کم کم داشت دل ما را مي زد .عراقي ها جهت تصرف قله خيلي تلاش مي کردند که با هلي کوپتر و هواپيماي ملخي قله را بمباران کنند اما برادر معصوميان که معاون گروهان بود ،آرپي جي به دست در نوک قله منتظر شکار آنان بود .نا گفته نماند که شليک آرپي جي تاثير زيادي در عقب راندن هلي کوپتر ها داشت و به همين خاطر با احتياط جلو مي آمدند ولي مجبور بودند که راکت ها را در مکاني دورتر از قله رها سازند . آقاي معصوميان چندين عدد گلوله ي آرپي جي شليک کردند و با شليک هر گلوله بانک اللّه اکبر سر مي داند .قبلاً فرمانده ي لشگر به بچه ها گفته بود هر کس بتواند هلي کوپتري از دشمن را شکار کند ،يک دستگاه موتور هوندا به او هديه مي دهم .البته آقاي معصوميان به خاطر موتور چنين کاري را انجام نمي داد .آقاي ناصر به آقاي معصوميان گفت : «حبيب بيشتر دقت کن .مگر موتور هوندا نمي خواهي ؟ نه حبيب جان تو هوندا بگير نيستي !» البته اين حرف ها را به شوخي بيان مي کردند و بعد از عمليات از برادر معصوميان به خاطر شجاعت و شهامت تقدير و تشکر به عمل آمد .

مصيب معصوميان :
در سال 1366 که آقا ناصر به عنوان فرمانده گردان صاحب الزمان (عج) بودند مقر ما در هفت تپه خوزستان بود .روزي در داخل سنگر فرماندهي جمع بوديم از آن جايي که هواي خوزستان بسيار گرم و طاقت فرسا بود ،کولر گازي براي سنگر فرماندهي آوردند و از ناصر اجازه خواستند که کولر را نصب کنن ،ولي ايشان مخالفت کرد و علت را اينگونه بيان نمود :«رزمندگان بسيجي که در گردن هستند مثل ما مي باشند و هيچ فرقي بين من و آن ها نيست » لذا دستور دادند کولر را در نمازخانه نصب کنند تا وقت نماز که گرما به اوج خود مي رسد و نماز جماعت که در گردان برگزار مي گردد برادران راحت تر باشند .اگر هم کسي مي خواهد استراحت کند در نمازخانه مي تواند اين کار را انجام دهد .اين عمل شايسته ي آقا ناصر باعث خوشحالي برادران رزمنده اعم از بسيجي و سرباز و پاسدار شد .ايثار و اخلاص و از خود گذشتگي اين نام آوران تاريخ اسلام بود که رزمندگان اطاعت از فرماندهي را اطاعت از امام مي دانستند .

علي مراد وهاب تبار :
بعد از شهادت جواد نژاداکبر هدايت و فدماندهي گردان به آقا ناصر واگذار گرديد . بنده به اتفاق جمعي از دوستان به جبهه اعزام شديم و در گردان صاحب الزمان (عج) مشغول خدمت گشتيم .خيلي دوست داشتم با ناصر آشنا بشوم .در گردان مرا به عنوان راننده ي تدارکات (آماد) انتخاب کردند. تقسيم غذا بين بچه ها با من بود براي آشنايي بيشتر با فرمانده ،ابتدا غذاي آنان را به چادرشان مي بردم و بعد به برادر ها غذا مي دادم .يک شب بر خلاف شبهاي ديگر ابتدا به نيروها غذا دادم ، و بعد غذاي فرمانده را به چادرشان بردم .بعد از اتمام کار به چادر تدارکات رفتم ، هنوز پايم را به داخل چادر نگذاشته بودم که مسول تدارکات آقاي الماس پورگفت: «وهاب پور ،آقا ناصر تماس گرفتند و گفتند ؛مسول تدارکات چه کس است با او کار دارم .برو فرمانده کارت دارد» من هم که منتظر چنين فرصتي بودم بلافاصله ماشين را روشن کردم و به سمت چادر فرماندهي به راه افتادم بعد از رسيدن و گفتن «يا اللّه» وارد چادر شدم بعد از سلام و احوال پرسي خودم را معرفي کردم . آقا ناصر بلند شد و دست مرا به گرمي فشرد و با هم روبوسي کرديم .بعد در کنار ايشان نشستم ،آقا ناصر گفت :«اسمت چيست ؟» گفتم وهاب پور .گفت: «بچه ي روستاي عزيزک هستي ؟» گفتم :بله .ايشان در مورد احوال بنده و بچه هاي رزمنده سوال کردند من هم جواب دادم ،بعد در مورد تقسيم غذا سؤال کرد و گفت: «شما بر خلاف شب هاي ديگر اول به ما غذا ندادي» گفتم براي آشنايي بيشتر با شما آن چند شب اول به شما غذا دادم تازه مگر شما با بچه هاي بسيجي چه فرقي داريد ! آقا ناصر گفت :«هيچ فرقي بين ما و بسيجيان نيست .احسنت بر شما بچه هاي بسيجي» ضرب المثلي براي ايشان زدم «گهي زين به پشت گهي پشت به زين .» در اين لحظه آقا ناصر خنديدند و ما هم خنده مان گرفت .و در آن جا بود که آشنايي ما مستحکم گشت ،به طوري که در پشت جبهه ها روابط خانوادگي برقرار کرديم .به راستي که دوستي با آقا ناصر بزرگترين افتخار بود براي من .

اسماعيل ولي نژاد:
سال 1366 در سپاه مريوا ن خدمت مي کردم .زمان شروع عمليات والفجر ده بود .يک روز يکي از برادران دژبان سپاه نزد من آمد و گفت :«برادر ولي نژاد!، برادر پاسداري با شما کار دارد » زماني که به دم در دژباني رسيدم با ديدن آقا ناصر خيلي تعجب کردم بعد از سلام و احوالپرسي گفتم :«آقا ناصر اين جا چه کارداريد مي کنيد .؟» گفت :وقت نماز است برويم تا بعد از نماز موضوع را برايت بگويم . بعد به اتفاق هم براي خواندن نماز ،جان و دل را در سرچشمه ي محبت الهي شستشو داديم و براي عرض بندگي و نياز به آستان آن بي نياز به نماز ايستاديم . بهد از اتمام نماز ناصر را به اتاق بردم و ناهار را با هم صرف کرديم .گفتم :«آقا ناصر زمان زيادي از تسويه حساب شما با لشگر نمي گذرد .چطور شد که دوباره به جبهه برگشتيد .» گفت :«دلم بد جوري هواي جبهه و جنگ و بروبچه هاي خط کرده بود .پشت جبهه برايم مثل زندان شده بود .طاقت نياوردم و برگشتم .» گفتم : آقا ناصر حالا چرا به مريوان آمديد .جواب داد :«چون لشگر 25 کربلا در منطقه ي حلبچه مستقر است من به اينجا آمدم .» آقاي ولي نژاد ! حالا تا هر جايي که با ماشين مي تواني مرا برسان .» گفتم : من که برگه ي تردد ندارم ،اجازه ي عبور نمي دهند .گفت :«بيا برويم خدا کريم است .» براه افتاديم .دوباره سؤالم را تکرار کردم .آقا ناصر نگفتي چي شد که دوباره به جبهه آمدي .گفت :«به برادر معصوميان گفتم ؛که به کميل جانشين لشگر بگويد آقا ناصر مي خواهد به جبهه بيايد اما به او اجازه نمي دهند » وقتي پيغام مرا به او رساندند ،کميل گفت :«به آقا ناصر بگو که پشتت جبهه جاي شيرمردان نيست» بعد از شهادت دوستان از جمله آقا جواد ،مسؤليت من دو برابر شد به همين خاطر ديگر نمي خواهم تا پايان جنگ به پشت جبهه بر گردم .من تا جايي که مي توانستم ،با ماشين آقا ناصر را رساندم .بعد با هم خداحافظي کرديم و او از من جدا شد .

سيد هادي مير زائيان:
سال 1365 در عمليات کربلاي يک هم بنده هم آقا ناصر افتخار جانبازي نصيبمان گشت .بعد از مجروح شدن مرا به بيمارستان شهداي تجريش و ناصر را به بيمارستان سعات آباد تهران انتقال دادند .در يکي از شب ها خواب عجيبي ديدم که از اين قرار بود «به اتفاق آقا ناصر به فرودگاه رفتيم و به علتي که نمي دانستم هر کدام سوار يک هواپيما شديم .چند لحظه اي از نشستنم در هواپيما نگذشته بود که هواپيما دچار نقص فني گشت و پرواز نکرد ،از هواپيما پياده شدم ولي هواپيمايي که ناصر در آن نشسته بود شروع به حرکت کرد و من همچنان متحيرانه به اين صحنه نگاه مي کردم .ناصر از داخل هواپيما براي من دست تکان مي داد دستهايم بي حرکت شده بود و فقط نگاه مي کردم تا اينکه هواپيما از زمين بلند شد و کم کم اوج گرفت و ناپديد شد و ما را با کوله باري از فراق يار تنها گذاشت. »



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : باباجانيان , ناصر ,
بازدید : 230
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

درتاريخ 5/5/1311شمسي در شهر علم خيز «بهشهر» از استان «مازندران» در خانواده اي مذهبي چشم به جهان گشود. پدرش «سيد حسن مردي» با ايمان و با تقوا و كاسب محل بود كه با زحمت فراوان مخارج زندگي خود و خانواده اش را تامين مي كرد.
دوران رشد و بالندگي« سيد عبدالكريم» با اوجگيري حكومت ديكتاتوري رضاخان مواجه بود. رضاخان در دوران حكومت ننگين خود دين و دينداري را تحت فشار و اختناق قرارداده بود و در شهريور 1320 يعني زماني كه او 10 ساله بود خاك ايران را ترك مي كند و پسرش محمد رضا به حمايت انگليس و آمريكا بر تخت سلطنت قرار مي گيرد كه او نيز دنباله روي سياستهاي پدرش بود.
در همين ايام «سيد عبدالكريم» كه داراي هوش و ذكاوت خاصي بود ضمن درس خواندن بعد ازظهرها در مغازه پدرش به او كمك مي كرد و از آنجائي كه علاقه شديد به علم داشت ‘ با تشويق پدرش در حوزه علميه ي آيت ا...« كوهستاني» در روستاي «كوهستان» در 6 كيلومتري «بهشهر» همراه ديگر طلبه هاي جوان و با هدفي پاك و بي آلايش و با اخلاص و تشنه علم و اخلاق مجذوب رفتار حكيمانه آن استاد الهي شده و با جديت و تلاش به تحصيل علم پرداخت تا جائيكه در طول 4 سال دروس مقدماتي و مقداري از درس سطح فقه و اصول را به پايان رساند . اين دوره از زندگي اش نقطه عطفي بودكه با عظمت و زيبايي از آن ياد مي كرد. پس از اين ايام با كسب اجازه از محضر استاد «كوهستاني» عازم حوزه علميه «قم» شده و به ادامه تحصيل در زمينه فقه و اصول پرداخت و از اساتيد بزرگي بهره برد و در درس خارج فقه و اصول حضرات آيات عظام بروجردي ‘ علامه طباطبايي و امام خميني (ره) شركت نمود و از اساتيد ديگرآيت ا... صدوقي، سيد رضا صدر ، آيت ا... مجاهدي و مرحوم داماد كسب علم نمود و در سال 1340 پس از فوت آيت ا... بروجردي به «مشهد مقدس» مشرف شد و در درس آيت ا... ميلاني و آيت ا... شيخ مجتبي قزويني به تحصيل پرداخت . وي در سال 1335 در سن 25 سالگي با همشيره آقاي سيد حسن ابطحي ازدواج نموده و خطبه عقد آن دو در جوار حرم مطهر حضرت رضا (ع) با حضور آيت ا... ميلاني انجام مي شود و با تشكيل خانواده زندگي بسيار ساده و بي آلايشي داشت كه با شهريه ي طلبگي ‘ زندگي خود را اداره مي كرد و بقيه آنرا از درآمد منبر و يا حق التاليف آثار به دست مي آورد و مخارج زندگي اش را تامين مي نمود.
او در برابر خداوند تسليم محض بود و علاقه و ارادت خاصي نسبت به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام داشت و از كبر و غرور منزه بود و با توده مردم به خصوص قشر مستضعف و محروم رابطه نزديكي داشت و به ياري آنان مي شتافت . ايشان نسبت به مسائل فرهنگي بسيار حساس و با مسئوليت بود و در اين راه نيز زحمات زيادي كشيد .
به همين مناسبت از سال 1340 با برپايي مجالس تبليغي و آگاهي دادن به مردم همت گماشت و همواره به سفرهاي تبليغي در شهرهاي مختلف عازم مي شد و در سال 1343 با همكاري «سيد حسن ابطحي» كانون« بحث و انتقاد ديني» را جهت ارشاد نسل جوان بنا نهادند . اين كانون داراي دو شعبه بود كه شعبه مركزي آن در مسجد صاحب الزمان (عج) واقع در فلكه صاحب الزمان (عج) قرار داشت . اين كانون تا سال 1351 ادامه داشت تا اينكه ساواك سخنراني و پاسخگويي به سئولات جوانان را از ناحيه شهيد« هاشمي نژاد» ممنوع نمود .
اما سيد عبدالكريم همچنان به مبارزات سياسي خود ادامه مي داد و آشكارا جنايات خاندان پهلوي را آشكار مي نمود و بارها و بارها در اين خصوص بازداشت و زنداني و مورد شكنجه قرار گرفته بود.
در سال 1342 در ايام دهه فاطميه مجالسي در سطح شهر مقدس «مشهد» برپا شد. شهيد ابتدا در منزل آقاي اخوان فاطمي واقع در كوچه عباسقلي خان جنب گرمابه اسلامي منبر مي رفته و در شبهاي 21 و 22 و 23 سال 1342 در مسجد فيل واقع در پايين خيابان منبر داشتند و در آنجا درباره حقوق زن و انجمن هاي ايالتي و ولايتي و كاپيتولاسيون صحبت مي كردند كه در شب سوم روز 3 شنبه 23/7/1342 مامورين شهرباني مسجد را محاصره كردند و قصد بردن شهيد« هاشمي نژاد» را داشتند . در اين حادثه كه جمعيت منسجم حدود پانزده هزار نفر بوده است .تعدادي شهيد ‘ تعدادي مجروح و تعدادي اسير و زنداني شدند و شهيد بزرگوار بازداشت و زنداني و سپس ممنوع الملاقات شدند . رژيم منحوس با تلگراف ابراز تاسف آيت ا... ميلاني ‘ شهيد را به دو ماه زندان قابل خريد محكوم نمود . ضمن اينكه دادستان تقاضاي اعدام براي ايشان نموده بود . در همان شبها راديو بي بي سي اعلام كرد كه در مشهد حادثه مسجد فيل را كه از نادرترين حوادث مي باشد ‘ شير بچه اي در مشهد به وجود آورده است . بعد از آن شهيد «هاشمي نژاد» بارها و بارها دستگير و زنداني شدند تا زمان پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1357 كه از زندان آزاد گرديدند و در سنگر دبير كل حزب جمهوري اسلامي مشهد جهت ارتقاي سطح آگاهيهاي اعضا و حزب جوانان خدمات شايسته اي را انجام دادند . سپس وي با راي قاطع مردم استان مازندران به مجلس خبرگان راه يافته و در تصويب قوانين حياتي چون ولايت فقيه بيشترين نقش را ايفا نمودند . در قضاياي جنگ تحميلي يكي دو نوبت به همراه رهبر معظم انقلاب حضرت آيت ا... خامنه اي به مناطق جنگي رفته و در افشاي خيانتهاي بني صدر ملعون و جبهه متحد ليبرالهاي سلطنت طلب و منافقين سهم به سزايي داشتند.
اما نقشه ترور شهيد هاشمي نژاد از درون سازمان منافقين طرح ريزي شد و صبح روز هفتم مهر ماه 1360 همزمان با شهادت حضرت جواد الائمه عليه السلام طبق معمول در كلاس درس حضور يافته و ساعت 8 صبح هنگامي كه در حال خروج از حزب بودند در محل درب خروجي حزب جمهوري اسلامي به خيل شهدا پيوست و پيكر پاكش در حرم مطهر حضرت علي بن موسي الرضا (ع) به خاك سپرده شد و سه روز عزاي عمومي در خراسان اعلام گرديد . شهيد 49 سال و 2 ماه و 2 روزدر اين کره ي خاکي ميهمان بود .
به نقل از دوست وهمرزم شهيد، حاج مهدي خسروي



شهيد هاشمي نژاد از نگاه حضرت امام خميني (ره):
در روز شهادت امام جواد عليه السلام يكي از فرزندان و تبار آن خانواده به شهادت رسيد. من از نزديك با او و خصال و تعهدش آشنا بودم و آن را لمس كرده بودم و مراتب فضل و مجاهدت او بر اشخاص آشنا ‘ پوشيده نيست .
لقب فاضل و جوانمرد توسط حضرت امام (ره) به شهيد هاشمي نژاد داده شده است .



شهيد هاشمي نژاد از نگاه رهبر معظم انقلاب حضرت آيت ا... خامنه اي:
شهيد مسئوليت سنگين خود را از سال 1341 تا روز شهادت يعني در طول 19 سال به خوبي انجام داد و با كمال سر بلندي و سرافرازي به لقاء ا... پيوست .




آثار باقي مانده از شهيد :
مناظره دكتر و پير
درسي كه حسين (ع) به انسانها آموخت
پاسخ ما به مشكلات جوانان
اصول پنجگانه اعتقادي
راه سوم بين كمونيزم و سرمايه داري
قرآن و كتابهاي ديگر آسماني
رهبران راستين
مسايل عصر ما
ولايت فقيه
رسالت انقلابي امام حسين (ع)
ضرورت تشكيلات
هستي بخش
مبارزه با جهل و ماديت
مقام شهيد
مشكلات بزرگ نسل ما
مشكلات مذهبي روز . شهيد آثار ديگر و آثار چاپ نشده اي نيز داشتند .




آثار منتشر شده در باره ي شهيد
اين شخص ممنوع المنبر مي باشد
شهيد سيد عبد الکريم هاشمي نژاد فرزند سيد حسن در سال 1311 شمسي در استان بهشر از استان مازندران در خانواده متدين و مستضعف چشم به جهان گشود . پدرش مردي با ايمان بود و با يک مغازه کوچک مخارج خود و خانواده اش را تامين مي کرد .سيد عبدالکريم همانند بسياري از نخبگان تاريخ از دوران کودکي هوش و ذکاوت و همت و حساسيت استثنايي داشت .او تا چهارده سالگي هم درس مي خواند و هم بعد از ظهر ها با حضور در مغازه پدر به کمک او مي شتافت .معني فقر را مي دانست و به نحوي درد مردم را حس مي کرد .در اين سن بود به ادامه تحصيل در حوزه عمليه گرايش پيدا کرد و اين خواسته را با پدرش در ميان گذاشت .پس از جلب حمايت پدر به حوزه علميه آيت اللّه کوهستاني در روستاي کوهستان واقع در 6 کيلومتري بهشهر رفت تا در کنار دوستان طلبه جوان اين حوزه به خوشه چيني از خرمن علوم اهل بيت عليه السلام همت گمارد .او در طول چهار سال مقدمات حوزه و مقداري از سطح فقه را به پايان رسانيد . وي چنان نبوغ از خود نشان داد که آيت اللّه کوهستاني به طرز چشم گيري بر امر تحصيل او نظارت داشت تا استعداد سرشار و فکر مستعدش در مدت کوتاه تحصيلات مقدماتي به هدر نرود .پس از اين ايام با کسب اجازه از حضرت استاد عازم حوزه علميه قم شد و به ادامه تجصيل در زمينه ي فقه و اصول پرداخت . شهيد هاشمي نژاد پس از اتمام دروس متن و سطح ،در درس خارج از فقه اصول حضرات آيات اعظام بروجردي علامع طباطبايي و امام خميني (ره) شرکت نمود و بيش از ده سال در حوزه علميه قم به تحصيل و تحقيق پرداخت .ديگر اساتيد وي عبارت بودند از شهيد محراب آيت ا. . . صدوقي ،سيد رضا صدر ،آيت ا. . . مجاهدي ،مرحوم داماد و. . .
پس از رحلت آيت ا . . . بروجردي در سال 1340 شهيد هاشمي نژاد به مشهد مقدس مشرف شد و در همان شهر ساکن گرديد .در آنجا علاوه بر شروع تدريس فقه و اصول براي طلاب و تشکيل جلسات و منبر تبليغي ،در درس فقه مرحوم آيت ا . . . العظمي سيد محمد هادي ميلاني (ولادت 1313 ه ق ) شرکت جست و چند سال هم در محضر فقيه بزرگ مرحوم آيت ا . . . شيخ مجتبي قزويني ( متوفي 1386 ه ق ) به تحصيل پرداخت .از سال 1340 سيد با برپايي جلسات تبليغ و و عظ به آگاهي و بيداري مردم همت گماشت .پس از جريان 15 خرداد 1342 به سفرهاي تبليغي محرم و سفر و رمضان ،به شهرهاي نيشابور ،شهرري ،چالوس و . . . مي رفت و با طرح مسائل جديد به سوالات و مشکلات علمي و اجتماعي مردم پاسخ مي گفت و اذهان آن ها را نسبت به حکومت جائر زمان ،روشني بخشيد به نحوي که باعث ممنوع المنبر شدن وي توسط ساواک شاه گرديد .
وي بعد از پيروزي انقلاب با راي قاطع مردم مازندران به مجلس خبرگان راه يافت و در تصويب قوانين حياتي چون ولايت فقيه بيشترين نقش را ايفا کرد .شهيد هاشمي نژاد علاوه بر سخنراني به تاليف کتاب و اداره کانون بحث و انتقاد ديني مي پرداخت و در اداره اين کانون بيشترين نقش را داشت و جوانان بسياري را جذب کرد . . . ايشان به مبارزه علني اعتقاد داشت و معتقد بود که بيشتر براي مبارزه بايد تلاش هايي نظير تاليف کتاب و تشکيل محافل رسمي و علني را ادامه داد وي به نسل جوان بسيار توجه داشت و معتقد بود که بيشتر بايد روي جوانان کار کرد و مواضع اسلام و انقلاب را براي آنان تشريح نمود و افکار و انديشه هاي اسلام و انقلاب را درمعرض افکار ،قضاوت و انتقال ذهني افراد بويژه جوانان قرار داد و علاوه بر آن به تشکيل و تحزيب بسيار معتقد بود .ايشان نسبت به ائمه اطهار عليه السلام به شدت عشق مي ورزيد و با اينکه خود يک چهره انقلابي ،داراي افکار و بينش سياسي و اهل تلاش در مسائل اجتماعي بود با وجود اين بسيار سليم النفس بود وبا ايمان و اعتقاد تمام به توسل و دعا ؛ذکر و عبادت مي پرداخت . . . شهيد هاشمي نژاد انسان با عاطفه اي بودند و معيارهاي اخلاقي از جمله احترام به دوستان ،احترام به بزرگان ،احترام به استادان ،علما و دانشمندان را رعايت مي کرد و مردي مودب و متخلق به اخلاق اسلامي بود .شهيد هاشمي نژاد در برابر جريانات ضد خط امام فرد صريحي بودند و اگر زماني در برابر امام راحل موضعگيري مي شد .ابتدا مذاکره و بحث مي کرد و خوب مي توانست طرف را به زانو در آورد و تسليم کند و وقتي هم که بحث هاي طرفين به جايي نمي رسيد خيلي صريح و روراست در حد مصلحت در منبرها و منابع مجامع حرف مي زد . . سيد در قضاياي جنگ تحميلي چند نوبت به همراه مقام رهبري به مناطق جنگي رفت و اعتقاد داشت بايد براي جنگ سرمايه گذاري کرد و در زمينه متوجه ساختن افکار و انديشه ها به جنگ و همچنين جمع آوري کمکهاي مردمي بايد تلاش نمود و از نزديک جبهه را ديد و شرايط رزمندگان اسلام را درک کرد و نشان داد که روحانيت در کنار ديگر رزمندگان اسلام است و در برابر جنگ احساس وظيفه مي کند و از هيچ کوششي دريغ ندارند .وي در ديدار با وزير خارجه ژاپن نيز با صراحت متجاوز بودن عراق را گوشزد مي کند و مي گويد : «بنده اينجا نيامده ام که به شما بگويم ،آقاي وزير خارجه ژاپن ! عراق به ايران تجاوز کرد .ظلم کرد .خيانت کرده چرا شما بي طرفيد ؟ شما اگر نمي دانيد .بايد تحقق کنيد .ببينيد کدام کشور متجاوز است .او را محکوم کنيد .بي طرفي کار آدم عاقل و با فکر نيست .» شهيد هاشمي نژاد با وجود تهديد عوامل ترور به واسطه ي ادامه ي راه مقدسش در تاريخ 7/7/60 بدست منافقين کوردل به فيض شهادت نائل آمد .شهيد در طول زندگي انديشه اي و پربارش آثار را به جاي گذاشت .
1 ـ مناظره دکتر و پير که در سال 1340 نوشته شد .اين اثر ديني ،اجتماعي ، علمي و اعتقادي مهم حدود 20 بار تجديد چاپ شد .
2 ـ درسي که حسين (ع) به انسانها آموخت : کتابي تاريخي که به برسي تحليل عوامل و ريشه هاي نهضت کربلا و آثار و ثمرات آن پرداخته است .
3 ـ قرآن و کتابهاي ديگر آسماني : مجموعه ي ده شب سخنراني در حسينيه ي ارشاد مي باشد .
4 ـ پاسخ به مشکلات جوانان : نشريه کانون بحث و انتقاد ديني .
5 ـ مشکلات مذهبي روز
6 ـ مسائل عصر ما
7 ـ اصول پنجگانه اعتقادي ( 2جلد )
8 ـ مقالاتي چند در مجله مکتب اسلام
9 ـ رهبران راستين : درباره ي ثبوت و دلايل رسالت و خاتميت
10 ـ هستي بخش
11 ـ راه سوم بينکمونيزم و سرمايه داري
12 ـ ولايت فقيه
13 ـ زهرا (سلام ا. . . عليها) و مکتب مقاومت
14 ـ تقريرات اصول آيت ا. . . شيخ علي کاشاني به زبان عربي ...
حسين نادعلي زاده



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : هاشمي نژاد , حجت الاسلام سيد عبد الکريم ,
بازدید : 250
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

در سال 1341 ،در يک خانواده ي مذهبي و کشاورز در روستاي «بيشه سرسبيل »در استان «مازندران»ديده به جهان گشود.دوران ابتدايي را در مدرسه «بهشت آئين» گذارند و در دوران راهنمايي و دبيرستان وارد شهرستان «بابل» شد.دوران دبيرستان ايشان مصادف با اوج گيري انقلاب اسلامي بود که در پيروزي انقلاب نقش به سزايي داشت و به همراه شهيدان «تبارجعفرقلي» ،«جاني رمي» ،«سادات تبار»و ديگر برادران در صحنه حضور داشته و مردم را تشويق به شرکت در تظاهرات عليه رژيم مي نمود . در سال 1359 با شروع جنگ تحميلي و مشارکت مردم در جهت دفاع از حريم و دستاوردهاي انقلاب بر آمد و در اولين اعزام از بابل رهسپار ميادين نبرد حق عليه باطل در مريوان شد.و بعد از پايان مأموريت به ادامه تحصيل پرداخت و با تلاش بي وقفه در سال 60 موفق به اخذ ديپلم در رشته ي فني گرديد.بعد از دريافت ديپلم به عضويت سپاه پاسداران بابل در آمد و در واحد عمليات مشغول به خدمت شد و در تشکيل انجمن اسلامي و گروه هاي مقاومت نقش فعالي داشت.
از نظر تقوي و صبور بودن در تمام کارها ،واقعاً اسوه و نمونه بود.ايشان در سال 61 روانه ي جبهه ها گرديد ودر عمليات مختلف از طريق القدس گرفته تا بيت المقدس ،فتح المبين ،والفجر هشت ،کربلاي چنج حضوري فعال داشت .او به همه ي هم رزمان و همسنگران خود آموخته بود که چگونه به خدا عشق بورزند.هميشه در خلوتگاهش کلام دلنشين "يارب ضعف بدني" را زمزمه مي کرد و اشک مي ريخت .ارادت او به دوستان خود وصف ناپذير بود .با ناملايمات روزگار به سادگي دست و پنجه نرم مي کرد که اين همان رمز توفيق عارفان و عاشقان است .ايشان در سال 61 ازدواج نمود که ثمره ي اين وصلت ،دو يادگار به نامهاي« کميل» و« فاطمه» مي باشد.
در عمليات مختلف از جمله در منطقه ي هورالعظيم به شدت مجروح شده بودند، بعد از سلامتي دوباره به جبهه اعزام و به عنوان فرمانده ي گردان مسلم (ع) و بعداً به عنوان فرمانده ي گردان صاحب الزمان(عج) و جانشين فرمانده تيپ مشغول به خدمت شدند و با استفاده از ايمان به ايزدمنان و تجربه هاي به دست آورده در طول دفاع مقدس ،به عنوان سربازي مؤمن و متعهد ،به نبرد با صداميان پرداخت و سرانجام در ادامه ي عمليات پيروزمند کربلاي پنج در تاريخ 12/12/1365 در شرق بصره به شهادت رسيد.
منبع:"از مازندران تا شلمچه"نوشته ي مصيب عصوميان،نشرکنگره ي بزرگداشت سرداران و10000شهيد مازندران-1382



وصيت نامه
«بسم اللّه الرحمن الرحيم»
إنّ اللّه يُحِبُّ الذينَ يقاتلون في سبيله صفا کانهنم بنيان مرصوص »
با درود و سلام به پيشگاه امام زمان (عج) ئ با درود و سلام به محضر مبارک بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران امام خميني مدظله العالي .
و با درود و سلام به شهداء و جانبازان از صدر اسلام تا به امروز و با درود و سلام به مسئولين مخلص انقلاب ،حال که موفق شدم به لطف خدا به ديار عاشقان شتافته و وجود نالايقم را در بين ياوران اسلام و قرآن و در کربلا مکرر تاريخ قرار دهم .خدا را سپاس مي گويم و از او مي خواهم که اخلاص را با من عجين گرداند و شما اي پدر و مادرم فراموش نکنيد که افتخار بزرگي نصيب شما گرديده و امانتي را که نياز به لحظه لحظه مواظبت داشت به صاحب اصليش تحويل داده ايد اميدوارم که خوشحال باشيد و حق خويش را بر من حلال کنيد . ما براي امتحان آفريده شده ايم خوشا به حال کسي که از اين آزمايش الهي پيروز بيرون آيد خوشا به حال شهداء و خانواده آن ها .
خداوندا تو گواهي که هدف ما در اين جنگ اعتلاي کلمه حق و سرنگوني ستمگران است و اين جواناني که مردم از دست داده اند که جزء بهترين جوانان بودند هدفشان فقط حفظ و برقراري اسلام و قرآن بود پس شما مردم مديون خون شهدائيد وظيفه ي شما در مقابل اين خونهاي پاک بندگي خدا و عمل به اسلام و حفظ جبهه اسلامي انقلاب است از امام امت که نايب حجت خداست اطاعت کنيد و خود را لايق اين رهبري سازيد .
اي دوستان من با ايماني که به خدا و روز قيامت داشتم وظيفه ي شرعي خود دانستم که پا به عرصه جهاد بگذارم و شايد در راه خدا کشته شوم ولي آيا کشته شدن من را مي توان شهادت ناميد .خدايا نااميد نيستم من در خود لياقت شهادت نمي بينم ولي آگاهم که تو ،توبه پذير هستي .
همسرم بايستي امانت ها را به صاحب امانت يعنط خداوند باز گرداني شما و خواهران بايد پيام رسان خون شهدا باشيد و پيامشان حفظ حجاب و قوانين انقلاب اسلامي است . عزيزم ،اميدوارم که انشاءاللّه اگر با مرگ من روبرو شديد بتواني از اين امتحان الهي سر بلند بيرون آئي و اگر به خاطر دوري من ناراحت هستي با قرآن و مطالعه و ياد خداوند بزرگ مي تواني اين مشکلات را تحمل کني نمازهايت را اول وقت بخوان و سر نمازها دعا کن و معني آن را درک کن ،قرآن را هيچ گاه فراموش نکن روزهاي جمعه در نماز جمعه حاضر شو ،شبهاي جمعه دعاي کميل را فراموش نکن .در اصول دين اسلام مطالعه کن با خدا صحبت و رازو نياز نما هيچ گاه دنبال زرق و برق دنيا نرو که اين دنيا فاني و از بين رفتني است و تنها چيزي که در دنياي ديگر به درد مي خورد راز و نياز هاي تو با خدا و صدقه هاي تو به فقراست و تا مي تواني به فقرا و جنگ زدهگان کمک و انفاق کن ،همسرم تو را توصيه به حفظ شعائر اسلامي ،به حفظ و اطاعت از دستورات قرآن خصوصاً در مورد حجاب اسلامي و رهنمودهاي امام امت (خميني) عزيز در مورد خودسازي اميدوارم که با توجه و عمل به آن صد درصد اسلامي قرار بگيرم و همگي در مسير خداوند نيز گام برداريم .
خدايا تنها تو را عبادت مي کنيم و تنها از تو ياري مي جوييم ما را به راه راست هدايت فرما خدايا خداوندا تمامي شهداي ما را با شهداي صدر اسلام و سرور شهيدان امام حسين (ع) مشهور بفرما خدايا به ما نيرويي اعطا کن که فقط به خاطر تو کار کنيم و نيت هاي ما را خالص گردان خدايا ما به لطف بيکران تو اميدواريم ولي از اين است که در نيت ها محرکمان نا خالصي وجود داشته باشد به لطف و کرمت آنها را نيز بر طرف گردان اسلام و مسلمين را سربلند و پيروز گردان. والسلام عليکم و رحمته اللّه و برکاته غلامعلي(جواد) اکبر نژاد



خاطرات
جابر جعفري:
شناختن جواد برايم بسيار دشوار بود .چون من در اواخر سال 64 در هورالعظيم از ناحيه ي هر دو پا مجروح شدم .و مدتي را در بيمارستان و بعد در منزل استراحت داشتم که شنيدم گردان صاحب الزمان(عج) از پدافندي هورالعظيم به هفت تپه مقر عقبه لشکر ويژه 25 کربلا انتقال يافت و فرمانده گردان ،آقا جواد معرفي شده است و قرار شد گردان براي عمليات هاي آفندي آماده شود .من بعد از استراحت خودم را به گردان معرفي کردم .ابتدا به پرسنلي رفتم که برگه مجروحيت و استراحت پزشکي را تحويل دهم ،فکر کنم فردي به نام محمود يا مجيد در پرسنلي به من گفت: «برويد چادر فرماندهي گردان برادر نژاد اکبر منتظر شما هستند» به هر حال رفتم داخل چادر و سلامي عرض کردم و اين شهيد بزرگوار از جاي خويش برخاست بدوت آنکه مرا بشناسد ،ديگري گفت :«آقا جواد ايشان جابر هستند» در همين حال شهيد جابر به سمت من آمد و مرا بغل کرد و بوسيد و به داخل چادر دعوت کرد .البته چند نفر از بچه هاي بابل حضور داشتند و شهيد بزرگوار ناصر باباجانيان هم بود.
خاطرات اين سردار شهيد بزرگوار فراموش ناشدني است پس از ساعتي استراحت ناگهان دو نفر رزمنده ي ديگري به نام رجب برمکي و سيد محمد موسوي وادار شدند و برمکي با صداي بلند سلام کرد و گفت :«به به آقا جابر خوش آمدي » و در ادامه گفت : «آقا جواد اين هم از جابر که صحبتش بود» جواد گفتند : «بله هر چند خدمت نرسيديم ولي مي شناسم » چند روزي گذشت که جوار مرا صدا زد و گفت : « بيا با هم برويم لشکر » البته شب بود که با موتور رفتيم .در بين راه از من چند سؤال در خصوص نيروهاي گردان کرد و من نيز پاسخ گفتم .رسيدن به ستاد لشکر و در خصوص تدارکات و خودروي گردان صحبت کرد، در برگشت من به ايشان گفتم : «جواد چرا تکليف مرا روشن نمي کنيد ؟» گفت :«چطور مگه ؟» گفتم : «الان ما چند نفر هستيم در خدمت شما ،بايد معلوم شود چه کسي جانشين و معاون گردان است .» به آرامي گفت : «همه ي ما رفتني هستيم ،فرقي ندارد شما چند نفر فرمانده و من معاون شما ،قبول» من با خجالت گفتم : «نه جواد منظورم اين نيست شما درست مي فرماييد .چادر خيلي شلوغ است اگر من و بعضي را به گروهان بفرستيد فکر کنم بهتر باشد .» شهيد باز هم به آرامي گفت :«شما جايت فرماندهي است» و ديگر ادامه نداد.

مادر شهيد:
در هفتمين روز به خاک سپاري شهيد سيّد حسن سادات تبار بود که دوستان آقا جواد از او خواستند که سخنراني کند .ايشان هم قبول کردند و سخنراني خود را با کلام خدا آغاز کردند ودر ابتدا شهادت سيّد را به جمع حاضر در مجلس و خانواده گرامي آن بزرگوار تبريک و تسليت گفتند و در ادامه ي صحبت هايشان فرمودند :«حالا جبهه به نيروي تازه نفس احتياج دارد .هر کس به هر نوعي که مي تواند خومت کند ،به جبهه برود .»چون اين مراسم در فضاي باز برگزار مي شد متوجه شدم يکي از همان کساني که در دوران انقلاب پسرم را به باد کتک مي گرفتند گفت : «چرا اجازه مي دهند که اين گونه افراد سخنراني کنند که باعث تحريک جوانهاي مردم مي شوند»
بعد از اتمام مراسم همان شب درمنزل به جواد گفتم :«پسرم !چرا سخنراني ميکني. مردم پشت سرت حرف مي زنند.» گفت : مادر نگو که دلم پر از خون است .خواستم حرف دلم را بزنم و عقده هاي وا نشده را با سرانگشت سخن باز کنم .اگر در مراسم دوستانم حرف نزنم پس کجا سخن بگويم .خدا را چه ديدي شايد اين بار رفتم و بر نگشتم.

اسکندر اصغري:
درادامه ي عمليات کربلاي پنج به طرف کارخانه پتروشيمي در حال پيشروي بوديم که در منطقه اي معروف به سه راه شهادت (مرگ) به سنگرهاي نعل اسبي برخورديم و به مدت نيم ساعت در آن جا مستقر بوديم و قصد حرکت به سمت خطي که براي گردان ما در نظر گرفته بودند ،داشتيم که در همين زمان جواد اکبرنژاد در نزديکي ما دمِ درب سنگر ايستاده بودند که در يک لحظه گلوله ي توپ به صورت منحني از طرف خط عراقي ها به جيپ شهباز که درآن سه رزمنده نشسته بودند اصابت کرد و در جلوي چشمان حيرت زده ي ما اين سه عزيز به شهادت رسيدند و بدن هاي آن بزرگوارن قطعه قطعه گشت .بنده به اتفاق رزمنده اي ديگر قصد داشتيم که به طرف جيپ برويم که جواد گفت : شما فعلاً اطراف جاده نرويد چون جاده زير آتش سنگين دشمن مي باشد و ادامه داد و گفت : اولاً آن شهدا دعوت شدگان خداوند بودند دوماً انشاءاللّه اين شهادت نصيب ما هم گردد .خدايا ! ما تا کي بايد شاهد شهادت تک تک نيروهاي گردان باشيم .

علي اکبرنژاد :
خودم را در يک زمين وسيع که از سيم خاردار پوشيده بود ،ديدم آنطرف سيم خاردار جواد که زخمي شده بود استاده بود و از من کمک مي خواست ،هر چه سعي کردم او را به اين سمت بياورم نتوانستم .به من گفت :«بي معرفت تا حالا کجا بودي خيلي منتظرتان بودم چشم انتظارم ،دوست دارم از منطقه ي دشمن مرا بيرون بياوريد .»در همين صحبت ها بوديم که يک دفعه از خواب پريدم . خدايا !اين چه خوابي بود پيکر جواد بعد از شهادتش در منطقه ماند .و 9 سالي از مفقود بودن آن مي گذشت .حدود يک ماهي از اين ماجرا گذشت ،يک روز از سپاه به من خبر دادند پيکر چند تن از شهدا را آوردند .حقير هم براي شناسايي رفتم.اسامي آن ها را هم نمي دانستم .درب اولين تابوت را باز کردم چشمم به پيراهن سبز رنگط که در تابوت بود افتاد بي اختيار به ياد جواد افتادم .اين پيراهن را يک روز قبل از عمليات به او داده بودم .بي اراده گفتم :«اين پيکر نژاداکبر است» بچه ها گفتند :مطمئني ؟ گفتم :آره .چواد برگشته بود ،چشم انتظاري اش تمام شده بود .به آرزويش رسيده بود .

مادر شهيد:
آقا جواد خيلي به جبهه مي رفت ،هنوز چند روزي از آمدنش نمي گذشت که يک مرتبه مي گفت :مي خواهم به جبهه بروم ما اصلاً نمي دانستيم که ايشان در منطقه چه کاره است و مسؤليتشان چيست ؟تا اين که بعد از شهادت جواد ،خيلي از فرماندهان لشکر جهت تسليت و تعزيت به منزل ما آمدند ما بعد ها فهميديم که آقا جواد فرمانده ي گردان بودند.

شهيد محمد علي معصوميان:
الآن ساعت 3/5 بهد از ظهر روز يکشنبه مورخه 26/12/63 مي باشد.بنده با عده اي همرزمان شجاع و دليرم در درون يک قايق موتوري نشسته ايم و قايق هم با صداي دلخراشي سينه آب را مي شکافند و هر لحظه ما را به مقصد نزديکتر و نزديکتر مي کند .با حرکت قايق آب به جنب و جوش در مي آيد و ني هاي دو طرف را به شدش تکان مي دهدانگار که طوفان شده است که ني ها اين گونه تکان مي خورند .در جلوي ما قايق فرماندهي برادر عزيز فداکار جواد نژاداکبر در حال حرکت است و اين غزيز گاه گاهي پشت سر را نگاه مي کند.در همين حال قايق تکان شديدي خورد ،به پشت نگاه کردم يک لنج بزرگ با محتوي بار زياد از چوب پنبه ها گوشه اي توقف کرده بود که برادرمان متوجه شد و قايق را با مهارت خاصي اين طرف و آن طرف کرد تا به لجن خورد .الحمداللّه به خير گذشت .اين ها را مي گويم به خاطر اين استکه کوچکترين غفلت باعث مرگمان مي شد.
برادران همگي آرام و ساکت به فکر نشسته اند .خدا مي داند در چه فکري هستند. ولي اغلب يا همه آن ها عاشق ابا عبداللّه (ع) هستند .قلبشان مالامال عشق است .اينان تمام سختي ها و نارسايي هاي جنگ را به خاطر او تحمل مي کنند .مگر نه اين است که اينان ياران حسين (ع) هستند .خداوند آنان را جزو سربازان واقعي امام زمان (عج) قرار دهد .به هر حال گاه گاهي قايق از کنار ني ها مي گذرد و آب را به صورت باران به سر و صورت ما مي پاشد .حالا قايق ها به کناري زده و برادران همگي با تحرک خاصي که مخصوص خودشان است کليه وسايل را به دوش مي گيرند و روي چوب پنبه ها مي آيند .خدا لعنت کند اين آمريکا و شوروي و کشورهاي مرتجع را که آنقدر وسايل به اين حيوان خبيث (صدام) دادند که ما براي لوازم دفاعي خودمان يک مي بايست قاطر کرايه کنيم .باز نمي دانم در عمليات بعدي چه بمبي مي ريزند .ما هم خودمان را در مقابل اين سلاحهاي کشنده و مرگ بار آماده کرده ايم.
حالا همگي اين جا آرام و قرار گرفته ايم به اميد اين که از فرماندهي کل قوا دستور حمله صادر شود تا به اتفاق امت شهيد پرورمان حرم گرد و غبار گرفته ابا عبداللّه را با اشک ديده پاک کنيم و بشويم.
که از وراي ماسه ها بارگاهي آشکار الحق عجب حالي اين جبهه ها دارد
26/12/63
منصور غلام حسين نتاج:
در سال 1363 بعد از عمليات بدر ،حقير به اتفاق جمعي از بسيجيان محل به جبهه حق عليه باطل اعزام شديم که پس از تقسيم ،همگي از گردان حضرت مسلم ابن عقيل (ع) مشغول خدمت شديم .آقا جواد متوجه ي حضور ما در منطقه شد ، نميدانم چه کسي به ايشان اطلاع داد .بعد از چهار الي پنج روز آقا جواد از خط برگشت .آن موقع جواد در گردان حضرت رسول اللّه (ص) فرماندهي مي کردند و به پادگان آمدند .پس از جستجو ما را پيدا کرند .بچه هاي محله وقتي ايشان را ديدند ،همگي خوشحال شدند جواد ساعتي کنار ما نشست .گفت : آقايان الآن اقدام مي کنم انتقالي همه ي شما را مي گيرم .و همان شب کار انتقالي را تمام کرد و از گردان مسلم (ع) به گردان حضرت رسول (ص) انتقال پيدا کرديم .بلافاصله عازم منطقه ي حورالعظيم شديم .بعد از استقرار دو روز بعد جواد آمد و گفت: آقايان دوست دارم که همه ي شما آموزش غواصي را ببينيد ئ با بچه ها خيلي صميمانه صحبت مي کرد .يک روز نزديکي هاي ظهر بود،همگي بالاي آکاسيو (شناور) با لباس رزم ايستاده بوديم به دون آن که متوجه شويم و آمادگي داشته باشيم ، جواد اينجانب و برادر علي نعمتيان را که هر دو نفرمان لباس بر تن داشتيم ،به داخل آب هل داد .علي آقا با جديت تمام وانمود مي کرد که به شنا وارد نيست و دائم سر را زير آب فرو مي برد و بالا مي آورد انگار داشت غرق مي شد .جواد که با لباس رزم بالاي آکاسيو ايستاده بود و ما را تماشا مي کرد ،داخل آب پريد تا علي را نجات دهد .برادر نعمتيان با اين کار مي خواست جواد را به داخل آب بکشاند .وقتي جواد به داخل آب آمد ،برادر نعمتيان شروع به شنا کردن کرد .آن روز بواقع روز خوشي بود .جواد با اين که فرمانده بود ولي با بسيجيان مثل يک دوست ، خيلي صميمانه برخورد مي کرد.خيلي از وقت ها موقع ناهار يا شام غذا را در کنار بسيجيان ميل مي کرد و حضور او در کنار بچه ها قوت قلبي بود با اين کارها روحيه ي بچه ها را بالا مي برد.واقعاً جاي اشان در ميان ما خالي است.



آثار باقي مانده از شهيد
مقاومت در فاو. . .
« رب شرح لي صدري ويسرلي امري و حلل عقده من لساني يفقهوا قولي» با درود و سلام به ارواح پاک شهداي تحميلي . . . تا آن جايي که توان در بدن ماست در مقابل دشمن بايستيم و بجنگيم .
اولين مسأله را خدمت شما عرض کنم ،مسئله ي ايثارگري شما رزمندگان است که بايد مد نظر شما باشد .ببينيد برادرها !در صدر اسلام شنيديم با چه مشکلاتي برادران مي جنگيدند ،و به قول گفتني خّم به اَبرو نمي آورد.امام عزيزمان به سربازان اين دوران مي گويد که از سربازان صدر اسلام هم بالاتر ند .اين صبر و مقاومت ما بايد چند برابر سربازان صدر اسلام باشد .ومشاهده شده در عملياتهايي که در پيش بوده چه مشکلاتي ،چه سختي ها و استقامت هايي اين رزمندگان به خرج دادند تا اينکه توانستند در عملياتها موفق باشند .از جمله عمليات فاو مي باشد که عده اي از برادران در جمع شما حضوردارند.
در عمليات مهران که مي گفتند ،مشکلات و استقامت برادرها بي نظير بوده مخصوصاً برادران لشکر 25 کربلا که همين شماها يا برادران شما و يا همشهريان شما بودند.مشکلاتي که در عمليات فاو بود ديگر قابل ذکر نيست ،ما ، مخصوصاً خودم که بيان آنرا ندارم که بخواهم عمليات والفجر هشت همان عمليات فاو را يا مشکلات آنرا براي شما ارائه دهم و واقعاً من خودم خاضع ام در مقابل اين مشکلاتي که اين برادرها با آن مقابله مي کردند .وايستادگي مي کردنددر مقابل دشمن و آن مشکلات و با اندک نيرويي که داشتند در فاو در مقابل دشمن و آن همه استعداد نيرويش مقابله مي کردند .و راحت هم پيش مي رفتند .فقط يک نمونه خدمتتان عرض بکنم که نبودن آب ،ببينيد برادر ها ماشين هايي که در فاو به غنيمت گرفته شده برادران رزمنده با ماشين هاي غنيمتي و چند دبه ي بيست ليتري مي آمدند لب اروند ،آب شور را مي بردند بعنوان وضو و شستشو و کارهاي ديگر خودشان .آب خوردن نه اين که نمي رسيد ،با مشکلات و سختي مي¬رسيد .و حتماً جنگيدن در جاده ي ام القصر را شنيديد که چه مشکلاتي برادران در بر داشتند و با چه مقاومت هايي که کردند توانستند اين نقطه ي حساس فاو را مستحکم و تثبيت کنند براي جمهوري اسلامي ! و همچنين جاده ي شني را که شنيديد که برادران روز روشن مي رفتند و با دشمن مي جنگيدند. تعداد نيروها به اندازه ي گروهان در مقابل يک تيپ دشمن مي جنگيدند .و آن مشکلاتي که در فاو بوده و آن نيروهاي ايثارگر که مشکلات را تحمل مي کردند بالاخره توانستند فاو را حفظ بکنند .اينها بايد براي ما درس باشد .اگر اين مشکلات براي برادران رزمنده ي ما پيش آمده بود ما انتظار چنين مشکلاتي را در مأموريت هاي آينده مان بايد داشته باشيم ،بنابراين از الآن ما خودمان را بايد آماده ي چنين مأموريت هايي بکنيم .و مقابله با چنين مشکلاتي را . به قول يکي از برادرها مي گفت: «اگر مشکلات نباشد توي جبهه ،اصلاً مزه ندارد .اين را نمي شود بهش گفت جبهه »بايد مشکلات باشد تا ما در مقابل مشکلات با استقامت و قامت راست بايستيم .آنوقت که مي شود گفت ؛ما در جبهه بوديم و در مقابل مشکلات دوام آورديم .پس بنابراين مد نظر ما بايد باشد که مشکلات پيش چشممان بايد از الان احساس بکنيم که در آينده داريم .تقريباً اي جا حالا مي شود گفت که نمونه اي از آن مشکلات را تحمل کرديم .بعضي موقع 24 ،بعضي موقع 48 ساعت ،آب خوردن نبود ولي آب شور بود.هر لحظه دلمان مي خواست مي توانستيم برويم بهمن شير آب بياوريم ،براي نظافت مان .آن جا ديگر کسي نمي توانست برود عقب آب بياورد و با خيال آزاد ،نه برادر من !چنين برنامه اي نبود.برادرانيکه در فاو بودند بلکه تعداد اندکي نيرو که بعنوان نيروي تدارکات محسوب مي شدند ،شايد مي توانستند مي آوردند و نمي توانستند ،نمي آوردند .هم مشکلات خودرويي درميان بود ،هم نيرو با آن همه مشکلات بعضي از گردانها يک هفته در مقابل دشمنان وا مي ايستادند و جنگ مي کردند و اين برادران گردان هاي مالک و مسلم (ع) که در بغل دست شماست و اين افتخار نصيب ما سد که هم محور با اين گردان هاي مقاوم و استوار شديم.
دعوت به استقامت. . .
مسأله ي دوم : که بايد مد نظر ما باشد و به آن زياد تاکيد بکنيم تا آن جايي که وقت به ما اجازه بدهد ،رويش کار بکنيم ،استقامت بدني ماست .در مقابل راهپيمايي هاي زيادي که بايد داشته باشيم .و با اين تجهيزاتي که الآن به خط شديم و با همين امکانات بايد حداقل راهپيمايي 20 الي 25 کيلومتر باشد .نمونه اش را در مانور شب اول که مي توان گفت ؛15 الي 16 کيلومتر راه رفتيم ،ديديم . ديديد اگر در خودتان سختي احساس کرديد ،مشکلات احساس کرديد ،خسته شده بوديد ،بايد خوداتن را بيشتر از اين آماده کنيد .که بعد 10 کيلومتر کمتر راه رفته بوديد و با همين امکانات حتي بايد بدويم ،ماسک بزنيم ،و راهپيمايي و مأموريت انجام بدهيم .بر عليه دشمن بجنگيم ،پس از الآن ما بخط شدن هامان ،راهپيمايي رفتن هامان ،رزم شب رفتن هامان ،هر لحظه مسؤلين گروهانها مأموريتي ، مانوري يا برنامه ريزيهايي که دارند با همين روش ،با همين امکانات ،با همين تجهيزات که در اختيار ما هست ،بايد به خط شويم و خودمان را با اين تجهيزات وفق بدهيم ،براي مأموريت آينده ي مان ،اگر چه سنگين است ،اگر چه اشکالات جزيي دارد ،بودنش در بدن مان هم سختي آن براي ما يواش يواش آسان مي¬شود هم اشکالاتي که دارد بر طرف مي شود.
مأموريت آينده . . .
مسأله ي سوم :استفاده ي صحيح کردن از اين منطقه ،توي اين منطقه که هستيم يک نعمت برايتان است .از اين منطقه استفاده ي صحيح شود ،خودتان را وفق بدهيد با اين منطقه ،خودتان را آماده کنيد با اين منطقه ،يک عده برادران توي اين منطقه کار کردند .مأموريت آينده مان ان شاءاللّه دردشت است ،در جنگل است در آب است ،در روي جاده است ،اين برنامه هايي است در پيش چشممان ،مأموريت آينده ي مان طرح ريزي شده است ،پس بهترين منطقه فعلاً منطقه اي است که الان در آن هستيم .بايد خودمان را وفق بدهيم با مأموريت آينده ي مان که در چنين منطقه اي است .و از اين منطقه بهترين استفاده را بکنيم چه جوري با دشت مقابله بکنيم ،چطوري در جنگل که الان شبيه اش است با دشمن مقابله بکنيم ،چطوري در پاکسازيهاي خونه و جنگ شهري با دشمن بجنگيم .بهترين روش و بهترين جا وبهترين پادگان نظامي همين جاست پس بنابراين مسؤلين گروهان ها و دسته ها و حتي مسؤلين تيمها ،بايد خودشان و نيروهايشان را آماده براي چنين مأموريتي بکنند .از اين فرصتي که هست به نحواحسن استفاده شود.
ـ اين حکم امام است . . .
مسأله ي چهارم :که مهمتر از همه ي مسأله هاست ،همان مسأله ي صبر و استقامت دنبالش است ،ما در مقابل دشمن فعلاً تا به حال تنها ضعفي که داشتيم عوامل شيميايي است .در مقابل بمب هاي شيميايي ما زود از کار مي افتيم .پس بنابر اين چه کار بايد بکنيم در مقابل دشمن .چگونه در مقابل عوامل شيميايي دشمن بايستيم و بيشتر استقامت بکنيم ؟و بي جهت تلفات ندهيم و نيروهايمان به عقب برنگردند ؟راهش اينست که تمام نيروها بلا استثناء موي سر و صورتشان بايد زده شود يعني هر نيرويي که عضو گردان صاحب الزمان (عج) است بايد سر مويش زده شود ،کوتاه اندازه ي ماشين چهار !اين حکم امام است و از طرف نماينده ي امام آقاي هاشمي رفسنجاني به فرماندهان لشکر گفته همينطور فرماندهان لشکربه ما ،ما هم به شما داريم مي گوييم .اين حکم امام است ،حتماً بايد اجرا شود هم از خودمان گرفته تا آخرين نيرويي که در گردان است حتي حتي راننده اي که در گردان کار مي کند .بايد خودش را آماده ي چنين مأموريتي بکند .يکي اش همين تراشيدن موي سر و صورت است ،دوم استفاده ي صحيح کردن از ماسک .از الان که ماسک همراهتان است در ورزشهايتان ،در راهپيمايي ها به شما اعلان شيميايي مي شود ،سريع استفاده مي کنيد هم سرعت عملتان زياد مي شود هم اينکه مقاومت در مقابل ماسک داشته باشيم .شايد يک مقدار شما را اذيت بکند ،شايد نفس کشيدن براي شما مشکل باشد و اينها خودش تمرين و برايتان عادي مي شود .ماسک زدن در مأموريت زيادي يک ربع است .چرا !؛چون بمب شيميايي حالت گرد و خاک را دارد ،پخش مي شود در منطقه باد هر طرف بوزد آن را مي برد عين گرد و خاک است تا موقعيکه اين ننشيند شيميايي هست در هوا .پس بنابراين زياديش يک ربع است ما در مقابل شيميايي بايد مقابله بکنيم. حال شما بايد پيش خودتان چندين برابر از اين آمادگي داشته باشيد تا در مقابل شيميايي وايستيد .حال يکي زد ! پشت سرش چند تاي ديگر زد پس بنابراين ما بايد بيش از اين تمرين داشته باشيم تا در مقابل دشمن بايستيم.
مأموريت جديد . . .
مسأله ي پنجم :اين را تا بحال نشنيديم از اين گردان به آن گردان گفتن ،يا اين گروهان به ان گروهان گفتن ،حالا خداي نکرده توهين و متلک گفتن درشأن رزمنده ي اسلام نيست و انشاءاللّه هم نبايد باشد .ببينيد برادران ما ضابطه داريم بالاخره تشکيلات داريم .بيش از شش سال داريم مي جنگيم .پس بنابراين تشکيلات ما مثل تشکيلات اول جنگ نبايد باشد ،پس يک سازماندهي منسجم و تشکيلات منسجمي بايد داشته باشيم .برهمين اساس نيروها را به دو گردان تقسيم کرديم ،هر کدام شما ها يک مأموريت جداگانه داريد حتي هر گروهان مأموريتش جداست و خودش بايد به اهدافش برسد منتظر اين نباشيد گروهان بعدي کمکش بکند .اينجا هر مأموريتي به هر گروهاني داده شده تا حالا هم برنامه ريزي شد و مسؤلين گروه ها فقط در جريان هستند.
مأموريت شما حتي به اين ها ابلاغ شده اين ها را برديم منطقه ي مأموريت را به آن ها نشان داديم .پس اين گردان به آن گردان اين گروهان به آن گروهان گفتن نبايد باشد.در شأن يک رزمنده ي اسلام نيست ،اگر هم باشد بلا استثناء ما تعارفي با برادران نداريم .آن وقت خدشه در نيرو وارد مي شود اين را از گردان محرومش مي کنيم .پس ديگر يک رزمنده واقعي نمي تواند باشد .بايد پشتکار داشته باشيم و کارمان را ادامه بدهيم .اين گردان و آن گردان گفتن معنا ندارد . بر اساس تشکيلات مأموريتمان بر اين شد که دو گردان تقسيم بکنيم و تقسيم بر شش گروهان و ارکان ها هم تقسيم بر دو گردان شوند .و هر گردان مأموريت جدايي دارد .پس برادران فکر نکنند که گردان يک هستند يا دو ،کارشان را شل بگيردند که مأموريت اصلي را به گردان يک دادم يا به گردان يک محول شده ،هر کدام مأموريت مجزايي دارند .بايد خودشان برنامه ريزي بکنند و بايد خودشان مأموريتشان را پيش ببرند و فکر نکنند اسم گردان شد دو يا يک سستي به خرج بدهيم که ما به عنوان پشتيبان هستيم ،نه اين نيست برادرها .يک جنگ تنهاي يک شبه نداريم به اميد خدا اينطوري به ما ابلاغ شده در مرحله ي اول جنگيديم بايد تجديد سازمان شويم براي مرحله ي بعد .
اين مراحل بايد طوري ادامه پيدا بکند تا آنجائيکه توان در بدن ما هست بايد بجنگيم حالا دو مرحله مي شود ،سه مرحله ،هر چقدر مي شود بنا به دستور فرماندهي ادامه ي مأموريت بدهيم تا بتوانيم شر کفر را به اميداللّه و به ياري شما رزمندگان اسلام در اين مأموريت خاتمه بدهيم ، (آمين حاضرين) و از اين دشمن بعثي مردمان مسلمان عراق راحت بشوند .توي رزمنده ي اسلام اگر نتواني يک سلاح را پافنگ داشته باشي چطوري مي تواني در مأموريت شرکت بکني ،استقامت يعني همين .الان روز روشن بدون هيچ برنامه اي يک ربع نمي تواني سلاح خود را داشته باشي .
جنگ پارتيزاني . . .
مسأله ي ششم : که بايد اهميت بسزايي براي ما داشته باشد ،همين طور که خدمت شما عرض کردم مأموريت شما جداست و حتي مأموريت دسته ها و حتي مأموريت تيم ها جدا مي شود ،ديگر مسؤل تيم نيايد اميد به مسؤل دسته داشته باشد مسؤل دسته هم به اميد مسؤل گروهان نيايد باشد ،همينطور به بالا .يعني مسؤل تيم وخودش مسؤل اين نيروهاست ،چطوري بجنگد ،چطوري دفاع کند ، چطوري خودش را برساند .در مأموريت آينده ي مان مسؤلين تيم ،ديگر نبايد به اميد مسؤل دسته باشد .ما چنين انتظاري نبايد داشته باشيم چه کار بايد بکنيم ، فعلاً بايد خودمان را تا آن جايي که وقت است آماده براي هر مأموريتي که به ما داده مي شود بکنيم .
ديگر مسؤل تيم ابتکار جدايي داشته باشد .نيرويش را بيرون ببرد با نيرو کار کند، حتي بنشينند .با هم درد و دل بکنند ،انتقال تجربه بدهند .همديگر را از نزديک بشناسند ،ببينند کيفيت نيرو در چه حد است که در مأموريتشان تأثير دارد .منتظر اين نباشند که مسؤل دسته با نيروي ديگرش به کمکش بيايد .از نظر سازماندهي درست است ،يعني نيروي رزمي سپاه هم نيروي کلاسيک مي شوداو را محسوب کرد هم نيروي پارتيزان .نيروي کلاسيک به تمام معنا نيست تا به امروز هم در عمليات ها ديديد يک نيروي کلاسيک در ارتش دنيا باشد نيست ،يک نيروي کلاسيک هست ولي نيمه کلاسيک هم ادغام پارتيزاني تويش هست تيم ها ،دسته ها گروهان ها مي توانند مستقل مأموريتشان را انجام بدهند. يک در مقابل ده . . .
مسأله ي هفتم : مسأله اي که بايد براي ما خيلي اهميت داشته باشد ،همين طور که انتظار داريم از عقب به ما امکانات برسد ،همين انتظار را بايد داشته باشيم که از عقب به ما امکانات نرسد .از امکانات خود دشمن در مأموريت بايد استفاده شود. در مأموريت آينده اي که در پيش است تا آنجايي که امکانات دشمن به دست ما مي رسد ما بايد از امکانات خود دشمن استفاده کنيم .دُرست از هر نظر پشتيباني بايد به ما امکانات برساند .منطقه ي ديگر مثل عمليات والفجر 8 برادران بودند و ديدنداز امکانات خود دشمن بر عليه دشمن استفاده مي شد و آن تعداد از برادر ها که رفتند آموزش تخصصي ديدند ،بر همين مبناست که بتوانند از امکانات دشمن به نحو احسن بر عليه دشمن ،استفاده شود. خوب اينهمه صحبت ها کرديم براي آماده شدن بر عليه دشمن اين جنبه ي نظامي اش بود .آيا فقط جنبه ي نظامي کفايت مي کند؟ «نه» اگر جنبه ي نظامي مي خواهد کفايت بکند با آن همه دبدبه و کبکبه اي که دشمن داشت تا حالا کل ايران را فتح مي کرد .تنها چيزي ضعف در آن بود ،چه بود ؟ (رزمنده ها جواب دادند؛ ايمان) «بلند چي بود» (ايمان) .خوب ايمان را چطوري بايد به دست بياريم در همين جا که هستيم در نماز جماعت شرکت بکنيم ،در مراسم هايي که گذاشته مي شود شرکت بکنيم ،اين ها را سهل نگيريم .برادر من !اگر اين ها در ما نباشد ،در کارمان موفق نيستيم .اين را صد در صد بدانيد اين نيروها را ديدن غرور ما را نگيرد ،همين نيرو را در عمليات قبل داشتيم ولي نتوانستند به نحو احسن بکار گرفته شوند و مأموريت خودشان را خوب انجام بدهند بخاطر اين که غرور ما را گرفت ،خودمان را از نظر روحي آماده نکرديم براي مأموريت فقط ديدن کثرت نيرو چشمشان را خيره کرد .البته توهين به شما نشود خداي ناکرده منظورم شماها نيست حالت لشکر سياهي نگاه معنايي ندارد .چطور مي گويند يک نيروي اسلام مي تواند در مقابل ده نيروي کفر بايستد پس تمامي جنبه بايد آماده شود .نمامي جوانبي که يک رزمنده بايد داشته باشد ،بايد آماده شود و در مقابل دشمن که ده برابر است مي تواند بايستد.همه تان در عمليات فاو ديديد ،پس بنابراين اين عزاداري هايتان بيشتر از اين بايد باشد .بايد خودمان را بيشتر از اين آماده کنيم ،خودمان را وفق بدهيم ،توي اين عزاداري ها بيشتر شرکت کنيم ،اين دلهايمان زنگ زده ،بيائيم برش داريم ،با اين مراسم ها اين دلهاي زنگ زده صاف مي شود .مسؤلين گروهان ها و خود برادر ها با آن ها همکاري بکنند دسته روي و عزاداري محله که فراموشتان نشده ،از اين محله به آن محله مي رفتيم ،از اين گروهان به آن گروهان تا يک جا جمع شويد و برنامه ي تکميلي انجام دهيد و مراسم را ختم بکنيد .
از امروز بايد اعلام آمادگي کنيم . . .
وقت بيکاري براي يک رزمنده ي اسلام معنا ندارد ،چون ديگر وقتي براي ما نمانده، ما امروز بايد اعلام آمادگي بکنيم .در لشکر همين طور به ما گفتند ؛ما هم به مسؤلين گروهان هايتان گفتيم ،الان هم داريم به شما مي گوييم .از امروز بايد اعلام آمادگي بکنيد .حالا اعلام آمادگي خودمان را چند درصد باشد بگوئيم ،خدا مي داند تا آن جايي که در توان ماست اعلام آمادگي به همين خط شدنها ،آماده شدن ها در صبحگاه با اين امکانات ، يا اين تجهيزات اعلام آمادگي شود از طرف شما به ما ها ،ما هم به فرمانده هان بالاتر .پس بنابراين مهمتر از همه تقويت روحمان است ،علي الظاهر که اينجا ايستاده اين راهپيمايي ها رفتيم .تير اندازي ها رفتيم .ورزشها کرديم .بالاخره کم و زياد توانستيم اين کار ها را انجام بدهيم اگر بتوانيم روحمان را تقويت بکنيم در کارمان انشاءاللّه موفق هستيم (انشاءاللّه رزمندگان) .از خدا بخواهيم ما را رزمنده و رزمندگان صديق خودش را قبول بفرمايد! .(آمين رزمندگان)
آيت اللّه استاد مظاهري مي فرمايد سربازان گمنام چه کساني هستند .مي گفت ؛ همين سربازاني که جبهه هستند مخصوصاً بسيجيان در جبهه مي گفت ؛اگر بعد از شهادتتان دارند مي برند شما را يک عده خوشحالند و خندان ،مي گويند سربازان گمنام آمدند ،يک عده مي گويند .کدام سربازان اند !سربازان روح اللّه الموسوي الخميني (صلوات رزمنده ها سه بار) .چه افتخار بالا تر از اين که ما سرباز واقعي امام مان باشيم که اينچنين تشبيه اش مي کنند ،درباره ي سرباز واقعي بودن امام. انشاء اللّه برادر ها در کارهايشان موفق باشند و کار را جدي بگيرند و با مسؤلين همکاري کامل داشته باشيد .ما بايد يا فرمانده باشيم يا فرمانبر ،حال که فرمانبر شديم بايد اطاعت پزيريمان طوري باشد که در کارمان بهتر موفق باشيم انشاءاللّه. اگر پيشنهاد و انتقاد داريد بعنوان دوستانه و برادرانه پيش مسؤلين تان بگوئيد. همين مسؤليتي که انتخاب کرديد خودتان شاهديد ،در بين شماها بودند به اين ها گفتيم ؛ بيايد بيرون مسؤليت شما را قبول کنم پس چنين انتقادي را هم راحت و به آساني مي پذيرند . « والسلام و عليکم و رحمه اللّه و برکات»


نامه سردار شهيد محمد تيموريان به شهيد
سلام عليکم ،اميدوارم حال شما در پناه ايزد تعالي خوب بوده باشد و در راه خدمت به خدا هيچ گونه کسالتي نداشته باشيد اگر احوالي از اين جانبان برادران حقير خود محمد تيموريان و عباس فاطمي خواسته باشيد بحمداللّه خوب و به دعا گوئي شما مشغولم برادر عزيزم بعد از آخرين ديدار در نيمه راه تته ما شب را در کاوه نمانديم و شب آمديم پايين که پيش شما باشيم اما شانس با ما يار نبود و شما تشريف نداشتيد و از آنجائي که مي بايستي صبح زود بچه ها را حرکت داده به همين خاطر همان شبانه به سوي مريوان حرکت کرديم يکي از برادران قله به نام برادر حسين زاده که برادر فلاح او را به مرخصي دو روزه فرستاده همراه آورديم تا شما برايش مرخصي بنويسيد واز آن جايي که شما تشريف نداشتيد اين برادر را با خود به کامياران آورديم البته مسائلي بود که برادر فلاح در مورد اين برادر به شما خواهند گفت البته ما را مي بخشيد ،در آخر سلام مرا به کليه دوستان و آشنايان و همسايگان برسان و حتماً نامه بده که سر افرازمان مي کني به اميد پيروزي حق عليه باطل .

نامه ي شهيد به همسرش
با سلام درود به پيشگاه مقدس آقا امام زمان (عج) و با سلام و درود به روح تابناک اسلام که از شرق به غرب در حال وزيدن مي باشد يعني رهبر کبير انقلاب حضرت آيت اللّه العظمي امام خميني و با سلام و درود به روح جانفشان شهداء اسلام و درود به مردم ايثارگر و قهرمان ايران .
همسر عزيزم سلام ،پس از تقديم عرض سلام اميدوارم که حال شما در زير سايه يکات خداوند تبارک و تعالي خوب بوده باشد و در کنار فرزند عزيزمان کميل که اميد آينده اسلام و مسلمين مي باشد خوب و خرم باشيد تا بتوانيد با خلوص کامل تربيت اسلامي را در روح و جسم او پرورش دهيد.
همسر عزيزم اميدوارم که اين سختي ها را تحمل کنيد چون امام جعفر صادق (ع) فرمودند :«مومن همچون کف ترازو ايست که هر چه به ايمانش افزوده شود بلا ها و مشکلاتش زيادتر خواهد شد .» خوب بيشتر از اين مزاحمت نمي شوم سلام مرا به تمامي دوستان ،فاميلان عمو ،ننه و داداش و بچه ها برسان و همين طور سلام مرا به بابا و مامان بچه ها برسان و از طرف من از ايشان پوزش بخواه که نتوانستم براي تک تک آن ها نامه بنويسم .
سلام مرا به آقا کميل برسان و از طرف من او را ببوس .
آمنه خانم ديگر عرضي ندارم به جز سلامتي شما و کميل ،التماس دعا و السلام و عليکم و رحمت اللّه و برکاته .

ديدار با حضرت امام
با سلام به رهبر انقلاب و درود بر مردمان ديندار و آگاه ،نامه ام را شروع مي کنم پس از تقديم عرض سلام اميدوارم حال شما خوب بوده باشد و اگر احوالي از برادر حقيرت غلامعلي نژاداکبر خواسته باشيد به حمداللّه صحيح و سالم مي باشم و به دعا گويي شما مشغول مي باشم برادرم همان طور که با اطلاع بوديد من رفته بودم آموزش و در تاريخ 14/10/59 آموزشم تمام شده بود و سه روز به مرخصي رفته بودم که برادر ابراهيم جاني و عبدل تبار جعفر قلي به من گفتند که شما دو روز پيش آمده بوديد بيشه سر .خلاصه ،سعادت نداشتم که شما را زيارت کنم .مرخصي سه روزه ام گذشت در تاريخ 17/10/59 دوباره رفتيم پادگان آمورشي سپاه پاسداران چالوس و صبح چهار شنبه 18/10/59 براي ديدار امام رفته بوديم تهران ولي ما دير رسيديم و سخنراني امام تمام شده بود فقط ايشان را ديدار کرديم و آن شب در تهران مانديم صبح پنجشنبه 19/10/59 بسوي کرمانشاه حرکت کرديم و شب به آن جا رسيديم و روز جمعه هم رفتيم نماز جمعه خيلي هم خوب بود صبح شنبه 20/10/59 بسوي سنندج حرکت کرديم و دو روز هم در سنندج بوديم و يک بار رفتيم شهر يک چرخي زدم و خيلي آرام بود و آنطوري که سنندج را بد نامش کردند الان آرام است .روز دوشنبه 22/10/59 بسوي مريوان حرکت کرديم و سه روز در مريوان بوديم هر روز بيرون مي رفتيم واقعاً که شهر آرام بود نسبت به شهر هاي کردستان چيزهايي که مي گفتند .و روز پنجشنبه 26/10/59 بسوي جبهه حق عليه باطل رهسپار شديم مشغول سنگر ساختن بوديم قت نداشتم برايت نامه بنويسم خلاصه مرا ببخشيد . الان سنگر خانه اي ما تمام شد که براي شما نامه مي نويسم .
خوب برادر مهربانم من در بيشه سر بودم که ابراهيم جاني به من گفته 20/10/59 مي روم سربازي به او گفتم که آدرس خودش را به شما بدهد و شما هم از طريق نامه برايم آدرسش را بفرستيد چونکه آدرس آقاي حسن سعادات تبار را ندارم برايم برسان . 20/10/59 غلامعلي نژاداکبر
سلام برادر عزيزم حسن و شاهپور پس از تقديم عرض سلام اميدوارم که حال شماها خوب بوده باشد و اگر احوالي از برادر حقيرتان غلامعلي نزاداکبر خواسته باشيد بحمداللّه صحيح و سالم مي باشم و به دعا گويي شما برادران در زير سايه پرچم اسلام خواهان و خواستارم .
برادران از اين که داخل يک ورق براي شما نامه مي نويسم به دو دليل مي باشد ، 1- چونکه ورق را همان طور که مي بينيد نصف هست چهار قسمتش کرديم و سه قسمت را براي خانواده ام نامه نوشته ام و يک نصفه را براي شما .
2- وقت کمي داريم چونکه در جبهه مي خواهم درس خمپاره انداز 120 ميليمتري را ياد بگيرم.
برادران عزيزم سلامم را به برادران هم محلي ام که در تهران هستند : برادرم جانبرار ،محمود ،اصغر ،رشيد و غيره و به خانوادهشان برسانيد خدا حافظ . 2/11/59 غلامعلي نژاداکبر

نامه اي براي همسرم
نامه را اول به نام او آغاز مي کنم که برتر و سزاوارتر از تمامي نامهاست اويي که ما را از يک نطفه گنديده بوجود آورده و تا به درجه انسانيت رسانده ،ديد باز اين انسان چقدر ذليل و خار مي باشد برايش قانون زندگي و اجتماعي و . . . را آورد. وعده اي از کفار بنا را بر اين گذاشته که قانون خدا را در عالم امروزي وطر فداران آن را هم در اين عالم از بين ببرد ماهاي که خودمان را حامي قانون خداوند در اين دنيا مي دانم وظيفه ماست از اين قانون با از دست دادن جان و مال و فرزند و اعيال و خانه و زندگي از آن به نحو احسن و خوب حراست و پاسداري نمائيم و اين حراست و پاسداري از قانون خداوند را فقط در جبهه نمي شود ديد بلکه پشت جبهه که خط دفاعي مان مي باشد مي شود اين وظيفه را به خوبي خوب به اثبات رساند که ما هر روز و هر ساعت از اين نوع وظيفه ها را مشاهده مي¬کنيم امثال کساني که با دست دادن بچه و خانه و با لز دست دادن سرپرست خانواده و با از دست دادن شوهر و . . . مي باشد که حفظ حجاب اسلامي و با تربيت کردن کودکانش طبق دستورات به قرآن مجيد در خط اسلام اين وظيفه را اثبات ميرسانند .البته مطالب در اين راستا آنقدر زياد مي باشد که نه وقتش را دارم و نه کاغذ و قلم به اندازه ي کافي دارم و نه من حقير قادر به بيان آن مي باشم.
با سلام و درود به يگانه منجي بشريت حضرت بقية اللّه العظم امام زمان (عج) روحي فدا و با سلام و درود بي پايان به نايب بر حقش حضرت آيت اللّه امام خميني روحي فدا و با سلام و درود بي کران به شهداء صديقين ،صالحين ،اسراء ، مفقودين ،مجروحين ،مردان حزب اللّه پشت جبهه .
همسر عزيزم آمنه خانم و پسرم کميل آقا سلام عليکم و رحمت اللّه و برکاته پس از تقديم عرض سلام سلامتي شما را از خداوند ايزد يکتا خواهان و خواستارم و اميدوارم حالتان خوب و خوش باشد و در سايه ي پروردگار متعال صحيح و سالم باشيد .
همسر عزيزم آمنه خانم و پسرم آقا کميل انشااللّه مرا مي بخشيد که تا به حال برايتا نانمه ننوشتم خوب چه کار مي کنيد آقا کميل راه مي رود خوب و سر حال مي باشد و مي تواند حرف بزند يا نه از اينکه نتوانستم برايتان تلفن بزنم مرا ببخشيد ،به تلفن دست رسي نداشتم و نمي توانستم .
همسر عزيزم خوب راستي آن قضيه سازمان اداره اصناف در رابطه با لوازم خانگي چه شد در ضمن آمنه خانم الان کجا هستي و چه کار مي کني من مي دانم که خيلي به تو سخت مي گذرد اما براي حفظ اسلام ،و براي اينکه انسان به درجه مومنيت برسد اين سختي لازم مي باشد در ضمن همسر عزيزم از طرف سپاه حقوق را برايت آوردند با نه در ضمن قسط بانک قرض الحسنه يادت نرود همچنين پول بلوک را 500 تومان دادم و بقيه اش را با مادرش صحب کن چقدر مي باشد به مادرش بده .
خوب آمنه خانم سرت را درد آوردم يا نه ،چه مي گويي از قول من به آقاي کميل بوسه جانانه بده .و سلام و درود مرا به بابا و مامان و داداش و زن داداش و بچه هايشان برسان .ديگر عرضي ندارم به جز سلامتي شما وآقا کميل و سلامتي شما را از خداوند متعال خواهان و خواستارم خدا حافظ امام امت و شما ها باشد والسلام علليکم و رحمته اللّه و برکاته من اللّه التوفيق .مرگ بر آمريکا مرگ بر اسرائيل مرگ بر صدام مرگ بر منافقين و ساير ضد انقلابيون .
غلامعلي نژاداکبر 9/11/63

با درود و سلام به مردان و زنان حزب اللّه در صحنه جنگ اسلام عليه کفر
سلام همسر عزيزم سلام ،پس از تقديم عرض سلام از شهر مريوان مظلوم که در وجب به وجب آن هر شهيدي خفته اند .اميدوارم که حال شما انشااللّه خوب بوده باشد و اگر احوالي از اين حقير درگاه خداي تبارک و تعالي خواسته باشيد از شکر خدا صحيح و سالم مي باشم و هيچ گونه ناراحتي در بين نيست آمنه خانم .از قول من به عمو و ننه بگو همين است همين است براي اسلام خدمت کردن ناراحت شدن ندارد چون فرزندم از ما دور مي باشد انشااللّه ديگر اين حرف ها را نشنوم .
همسرم سعي کن وقت هايت را بيهوده به هدر ندهي هر ثانيه و هر دقيقه و ساعت و روز را پشت سر مي گذاريم نبايد تلف شود چون حديث را داريم در اين رابطه الحمداللّه خودت بهتر مي دانيد که امام علي (ع) يا امام جعفر صادق (ع) گفته هر روزي را پشت سر مي گذاريد اگر با روز کذشته فرقي نکرده يعني عملت زيادتر نشده زندگي کردن براي انساني که خودمان را با ايمان مي دانيم دروغ گفته ايم نمي خواهم بيشتر در اين رابطه صحبت کنم چون خودت بهتر مي داني و احتياج به توضيح بيشتر نيست .همسرم به شما توصيه مي کنم که به خواندن کتاب و قرآن آسماني که بهترين دوست مي باشد و خواندن قرآن و کلام خدا روح آدم را صيقل مي دهد.
از قول من به بابا و مامان و بچه هاي خانواده سلام برسان و جوياي حال تک تکشان مي باشم و اميدوارم صحيح و سالم باشند تا بتوانند در اين دنيا براي اسلام مفيد و مؤثر واقع شوند .از قول من به تمامي دوستان و فاميلان دعا سلام برسان . آمنه خانم تبريک خدا و بنده ي خدا که من باشم به شما باد ،فرزندت دارد بزرگ مي شود اميدوارم ،خوب نگهداريش کني .
وسلام عليکم و رحمت اللّه و برکاته من اللّه التوفيق جواد نژاد اکبر 20/8/62
نامه شهيدجعفر تبار جعفر قلي به شهيد
برادر غلامعلي نژاد اکبر
سلام گرم و صميمانه ام را به شما عطا نموده و اميدوارم در هر نقطه و مکاني که هستيد صحيح و سلامت بوده باشيد و اميدوارم قدمط را که بر مي داريد براي خدا باشد اگر احوالي از حال مرا بخواهي صحيح و سلامت هستم و نگراني در پيش نيست ،انشااللّه بزودي به ياري خدا پيروزي بزرگي را دست خواهيد يافت در منطقه ي شمال غرب (کردستان) فقط در ذهنت باشد ،برادر از گروهباني من تعجب نکن چون من دوره ي تخصصي مين را قبلاً در بروجرد ديدم و عملاً در منطقه عمليات هم کار کرديم و چون کار تعدادي از سرباز ها به نحو احسن بوده لازم دانستن از طرف نيروي زميني درجه هاي اين تعداد سربازان که آموزش ديده اند بدهند و دادند.
من در پادگان خانه سازماني گرفتم و شب ها در اطاق خودم هستم از قول من به پدر و مادرت سلام برسان و به برادرت و همچنين برادراي عضو انجمن اسلامي و ديگر دوستان سلام مرا برسان .
درود به رهبر کبير انقلاب امام خميني فسلام بر شهداء ،.
مرگ بر آمريکا ،اسرائيل ،منافقين خلق . جعغر تبار جعفر قلي 3 /6 /59
در دوره چهار روزه در تاريخ 3/6/59 شهريور به اردوگاه شهيد بزاز در بند پي با 60 نفر از بچه ها رفتيم .سرپرست ما آقاي سعادتي بود بعد از انجام دادن تخريب و تاکتيک روز آخر رسيد ،مي بايست تير اندازي مي کرديم يک سري در روز سوم تيراندازي کردن ولي نوبت من روز چهارم رسيد با تفنگ ام يک با يک شانه فشنگ يعني 8 عدد فشنگ که بفاصله ي 100 متر بود و 40 نمره داشت من 19 گرفتم که نفر پنجم يا ششم شدم .
جواد نژاداکبر9 /7 /59

در دوره 10 روزه در تاريخ 9/7/59 مهر ماه به اردوگاه شهيد بزاز در بند پي با 60 نفر از بچه هاي بابل و اطرافش رفتيم و سرپرستمان آقا يان هادي عباسي و محمد رفعتي بود آقاي هادي عباسي درباره اسلحه شناسي و بدن سازي با ما کار مي کرد و آقاي رفعتي درباره تاکتيک در سه روز اول امام جماعتمان آقاي جلالي يکي از روحانيون بند پي بود و بعد از آنکه آن ها رفتند 28 نفر از روحانيون بابل از جمله آقاي هادي روحاني و فيروز جائيان به آن جا آمدند امام جماعت مان آقاي هادي روحاني بود در يکي از اين روز ها که آقاي روحاني داشت در بين دو نماز سخنراني مي کرد و سرپرست اردوگاه همان آقاي جعفر عليزاده بود که آقاي ولي الهي نهار اردوگاه را آورد و خبري را به سرپرستمان گفت و آن هم به آقاي روحاني گفت آقاي روحاني هم در سخنانش به ماها گفت و ناراحت شديم و گفت : «خونسردي خودتان را حفظ کنيد .»و بچه ها را دعوت به جهاد بر عليه صدام حسين خائن رئيس جمهوري عراق نمود و خبر اين بود که مطلب احمدي عضو بسيج مستعضفين بابل اولين شهيد از بسيج بابل اهل رمنت بود که در سر پل ذهاب بدست سربازان مزدور آمريکايي حزب بعث به گفته ي امام خميني حزب کافر عراق به درجه ي رفيع شهادت نائل آمد . غلامعلي نژاد اکبر 15 /7 /59

امروز دوشنبه مورخه 15/7/59 مي باشد که با آقاي رفعتي به يک از رودخانه اي که نزديک اردوگاه بود رفتيم و نزديک به100 تا ماهي گرفتيم و همان شب جاي شما خالي کباب کرديم به همراه روحانيون با هم خورديم و در روز 17/7/59 که با ام يک تيراندازي کرديم از 40 نمره 23 گرفتم و در روز پنج شنبه 18/7 59 با ژسه با ده فشنگ که سه تاش آن امتحاني و 7 تير ديگر با 35 نمره من 22 نمره گرفتم در تيراندازي ام يک نفر هشتم شدنم و در تيراندازي ژسه نفر هفتم شدم در موقع تيراندازي سرپرستمان آقاي رفعتي عضو سپاه پاسداران بابل هم حضور داشتند . 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : نژاد اکبر , غلامعلي (جواد) ,
بازدید : 225
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

اومتولد 3/6/1338 در« برگه»محلي دربخش « گهرباران »در استان مازندران است .
دوران دبستان را در مدرسه روستاي «برگه» مي گذراند وبراي تحصيل در دوران راهنمايي به ساري ميرود.
اين دوران را با موفقيت به پايان مي رساند اما مشکلات اقتصادي اجازه ادامه تحصيل به اورا نمي دهد ومجبور مي شود به صورت شبانه در دبيرستان سعدي ساري مشغول تحصيل شود. با توجه به نفرتي که از نظام شاهنشاهي داشت وبا پيگيري هايي که انجام مي دهد از خدمت نظام وظيفه معاف مي شود.
وقتي مردم ايران از ظلم وستم حکومت پهلوي به ستوه مي آيند واراده مي کنند آن حاکم نالايق وخائن را از کشور مقدس ايران بيرون کنند؛اکبر جزء پيشتازان اين مبارزه مي شود. تا طلوع خورشيد پيروزي در بهمن 57يک لحظه از مبارزه غافل نمي شود. انقلاب که پيروز مي شود اوابتدا وارد سپاه شد ومدتي در اين نهاد مشغول دفاع از کشور شد.بعد از آن وارد جهاد سازندگي(سابق) شده ودر راه آباداني ايران تلاشهاي فراواني مي کند. با آغاز يورش ارتش متجاوز عراق عليه ايران در29 شهريور1359اوتمام تلاش خود را به کار مي گيرد تا در خدمت جبهه ودفاع از ايران بزرگ در آيد . دراول
تلاشهايش براي ورود به جبهه بي ثمر مي ماند واو مجبور مي شود در پشت جبهه به تلاشهايش در راه کمک رساني به خطوط مقدم جبهه ادامه دهد.
سال 1360 ازدواج مي کند تا حضور تمام وقت در مسائل جبهه وجنگ اورا از اين سنت الهي باز ندارد.
سرانجام در سال 1365او موفق مي شود موافقت مسئولين را اخذ ووارد جبهه شود.
ورود او به جبهه همزمان مي شود با عمليات کربلاي 4؛اودر اين عمليات سمت فرمانده پشتيباني ومهندسي جنگ جهاد سازندگي(سابق) استان مازندران را به عهده داشت ودر همين عمليات به سختي از ناحيه سر و پا مجروح شد. و در بيمارستان خرمشهر شهيد به شهادت رسيد. مقبره ي نوراني اين شهيد در گلزار شهداي روستاي «برگه»قرار دارد.

کمتر کسي از بچه هاي شمال توي جبهه بود، که حاج اکبر را نشناسد .وقتي در جمع بچه ها حاضر مي شد ،نگار به يکبار موجي از سرور و شادي ميان بچه ها پخش مي شد .روحية آزاد و پشتکار فراوان حاجي زبانزد همه بود .شبهاي حمله ،سوز گريه ها و نيايش هااي شبانه اش هنوز در ياد بچه هاي جبهه زنده است .سرداري که در سال 38 در روستاي برگه ساري به دنيا آمد و سالها بعد کوچه هاي آسمان را زير پا گذاشت ، روزي که به جبهه آمد فرمانده ستاد پشتيباني جهاد استان مازندران بود اما جهادگري مخلص ديده مي شد ،که مي رفت با زدن خاکريز همراه با هموار کردن خاک جبهه به هموار ساختن روح و جان همرزمانش بپردازد .استادي که در همه حال مي شد از محضرش درس عشق و ايثار آموخت .بچه ها به چهرة نوراني حاج علي اکبر نگاه مي کردند ،حال و هواي اين شبها برايشان آشنا بود. آنانکه با او در پيچ و خم هاي کردستان جنگيده بودند يا در صحراي ترکمن حاضر شده بودند و پا به پاي حاجي در آباداني مناطق محروم کوشيده بودند با اين لحظه ها آشنا بودند .لحظات بکري که سرشار از دعا و گريه بود .باران بي امان گريه بر چهرة حاجي مي نشست .مي گفت :پدرش نامش را علي اکبر گذاشته تا مانند علي اکبر حسين ،قرباني راه عشق باشد و گريه امانش نمي داد .يعني لياقتش را دارم ؟ همه مي دانستند حاجي در عالم رويا مژدة شهادتش را از رسول خدا گرفته است . شب حمله بود .فردا عمليات کربلاي چهار در پيش بود .حال و هواي بچه ها به حال پرندگان عاشقي شبيه بود که در آرزوي رهايي از زندان لحظه شماري مي کنند .صداي العفو العفو دل تاريک آسمان را مي شکافت .دستي به شانة حاجي خورد .تو که کارنامة عملت سپيده تو چرا ؟براي غربت ما دعا کن حاجي ،دعا کن دستي ما را از اين مرداب نجات بده .تو که کوله بارت پر است .
همة بچه ها مي دانستند که فرمانده شان سرداري بي ادعاست که تمام روزهاي زندگي اش را وقف هدف والايش کرده .چه شبها و چه روزهايي را که وقف خدمت به محرومان کرده بود و چه لحظه هايي را که براي روشنايي ذهن منحرف انسانهاي گمراه کوشيده بود .حالا اينگونه روبروي خدا نشسته بود و ضجه مي زد .صداي هق هق گريه اش دل سياه شب را مي شکافد .آن روزها صداي شکستة مردي از زمين به گوش فرشته ها مي رسيد و فرشته ها خود را براي استقبال سرداري ديگر آماده مي کردند . ام الرصاص در چهارمين روز از ديماه سال 65 سکوي پرواز مردي شد که از جنس آسمان بود و به آسمانها پيوست .مردي که در کربلاي چهار مشامش را با بوي بهشت تطهير کرده بود و در دشت خاک و آتش و خون باليده بود و هوا را از هرم نفسهايش دگرگون کرده بود .او آمده بود تا خاکريز بسازد ،خاکريزهايي براي جدايي ايمکان وکفر ،اما شهادت دستان نوازشگرش را بر سرش کشيد و او را به سبکباري يک پرواز جاودانه ساخت .
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : اسفندياري كُلايي , اكبر ,
بازدید : 184
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

شهيدکسائيان از نگاه همسر ش:
من و سيد ابراهيم نسبت فاميلي با هم داشتيم .او پسر عموي مادرم بود .عموي مادرم حاج سيد علي اکبر بزرگ و ريش سفيد فاميلهايمان بود .مردي با ايمان و متدين که نفوذ معنوي زيادي در بين افراد فاميل داشت .کم و بيش با کتب هاي مذهبي آشنايي داشت و روح خود را به مطالعه در کتابهاي ديني و اسلامي صيقل مي داد و نشست و برخاست بيشتري با علما و روحانيون داشت .او مردي کاردان و علاقه مند به فرهگ اصيل اسلامي بود .خيلي از فاميلهاي ما وقتي به مشکلي برخورد مي کردند يا مسئله اي برايشان پيش مي آمد که در حل آن عاجز مي ماندند آن مشکل خود را با عمو علي اکبر در ميان مي گذاشتند و او با صبر و حوصله و تدبير به حل آن اقدام مي کرد .او مرد صادق و پاکدلي بود که عشق به خدا و ائمه اطهار (ع) در وجودش موج مي زد .در بين فاميل حرفش حجت بود و مورد قبول همه .کسي روي حرفش حرف نمي زد و در کارهاي خير پيش قدم بود صاحب دلي که دل همه را به دست مي آورد و در همه حال رضايت خويش را رضايت خالقش مي دانست .او عموي مادرم بود و به همين خاطر مادرم را بيشتر از همه تحت تاثير اخلاق و رفتار خود قرار داده بود و مادرم وابستگي شديدي از لحاظ روحي به عمويش نشان مي داد .
ارتباط و رفت و آمد خانوادگي ما با خانواده ي عمو از فاميلهاي ديگر بيشتر بود . آن وقت ها خانواده ما در شهر گرگان ساکن بود .زندگي مان هم خوب مي چرخيد من سن و سالم کم بود و شناخت آنچناني از مسائل روز نداشتم ؛ همة افراد خانواده عمو به خانة ما رفت و آمد داشتند ولي ابراهيم را در جمع فاميل کمتر مي ديدم .او سه سال از من بزرگتر بود .از هفده هجده سالگي مدرسه را ترک کرده و به نداي مراد خويش عارف فرزانه امام خميني (ره) لبيک گفته بود .براي پاسداري و حراست از مرزهاي ايران عزيز به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شتافته بود .او در آنجا ،در دشتها و کوهها هم صدا با ديگر جوانان و نوجوانان پاک سيرت و غيرتمند وطن سرود حماسه سر داده بود .گويا به زندگي در سنگر ها که از تلهاي خاک و گوني ساخته شده بود ،بيشتر انسو الفت گرفته بود و دل به اتاق هاي سفيد و مزين و منور به روشناييهاي چشم نواز خانه هاي شهري نمي داد .سرگرم جنگ و مبارزه با دشمن بود .
در مراسم مختلف و جشنهاي عروسي جاي او بيشتر خالي بودو کمتر به چشم مي خورد .هر چه دربارة او مي دانستم از اين و آن شنيده بودم و کمتر با خود او برخورد داشتم .آن وقتها من درس مي خواندم و زياد سرم به اين کارها نبود .در لاک خودم بودم و حواسم به درس و مشق بود .
ايشان را براي اولين باري که به سن جواني پا گذاشته بود و تازه از جبهه برگشته بود در جشن عروسي يکي از بستگانمان ديدم ؛ جواني متين و با وقار بود .نگاه معصومانه اش نشان از دروني پاک و بي آلايش مي داد .ظاهري آراسته و خوشايند داشت .بعد از اينکه مرا در آن جشن ديده بود در خانواده اش پيشنهاد ازدواج با من را داده بود .حقيقتش من به ازدواج فاميلي اعتقادي نداشتم .مادرم يک شب در خواب ديده بود که عمويش يک دسته گل خيلي قشنگي را به او هديه مي کند وبعدها وقتي که عمو تصميم مي گيرد از من براي ابراهيم خواستگاري کند يک روز تلفني با مادرم صحبت مي کبد و اين تصميم خود را با مادرم در ميان مي گذارد .مادرم نيز خوابش را براي عمو تعريف مي کند و عمو در جواب به مادرم مي گويد «آري ،من در نظر دارم که اين روزها يک دسته گل زيبايي را به شما هديه کنم .» چند روز بعد از آن خانوادة عمو به خواستگاري من آمدند .ساده و بي تجمل بود طبق رسوم بايد با آقا ابراهيم صحبت مي کردم، برخلاف تمايلي که به ازدواج فاميلي داشتم با ابراهيم صحبت کردم ؛ اين نکته را هم بگويم که وقتي ابراهيم در جبهه بود از طريق اقوام که در اهواز بود پيغامي به من فرستاده بود و التماس دعا کرده بود .راجع به اين مسئله خيلي فکر کرده بودم و راضي نمي شدم اما وقتي در روز خواستگاري ابراهيم با من صحبت کرد حرفهايش به قدري شيرين و دلنشين بود که در دلم جا باز کرد .با هم عهد بستيم که سرود و نغمة زندگي را براي همديگر بخوانيم و يکدلي ويکرنگي را براي هم زمزمه کنيم .
قرار شد مراسم عقد ازدواجمان پيش بزرگ رهبر انقلاب حضرت امام خميني (ره) برگزار شود .اما پدر شوهرم گفت «امام اين روزها سرش شلوغ است و خيلي مشغله کاري دارند و خوب نيست شما وقت آن بزرگوار را بگيريد .» آن وقت ها آقاي خامنه اي رئيس جمهور کشورمان بودند .آقاي احمد هاشمي يکي بچه هاي لشکر که با ابراهيم آشنايي داشت با آقاي خامنه اي صحبت کرد بود . ايشان وقت گرفته بود که ما را به حضور پذيرد و افتخار خواندن عقد را به ما بدهد .چند روز بعد آيت اللّه خامنه اي ما را به حضور پذيرفتند .بعد از نماز مغرب و عشا به محضر ايشان در دفتر رياست جمهوري رسيديم .ايشان در يک اتاق اختصاصي عقد ما را خواندند و لبخند و تبريک خودشان جلوه اي معنوي به مراسم عقد ازدواج بخشيدند .البته اين خواست خود ابراهيم که عقد ازدواجمان در محضر آقاي خامنه اي باشد و من هم بدم نمي آمد که اين مراسم در پيش صاحب مقامي مانند آقاي خامنه اي باشد .شايد اين يکي از بهترين و بزرگترين افتخارات ما باشد که در خدمت ايشان بوديم . بعد از آن مراسم جشن ساده اي را در شمال گرفتيم و قدم به خانه بخت گذاشتيم و به زندگي مشترک سلام گفتيم .ابراهيم خانه اي را در تهران اجاره کرد و اسباب کشي کرديم و به تهران آمديم و گل واژه اميد و محبت را در سر لوحة دفتر زندگي مان ثبت کرديم ؛ به قول معروف آشيانه اي ساختيم که سنگ بنايش از عشق بود .
بعد از مدت اندکي دوباره ابراهيم به جبهه برگشت و من ماندم و دنيايي از خاطرة شيرين زندگي تازه مان .تنها همدم و مونس من در اين خانه جديد مادر بزرگم بود که در روزهاي سخت و تنهايي ام يار غمخوار من بود .پير زني سرشار از تجربه زندگي که هر وقت دلم مي گرفت با محبتهايش دلداريم مي داد و آرامم مي کرد و غصه هايم را به جان مي خريد .دوري از خانواده و ابراهيم در اين شهر غريب خيلي سخت و طاقت فرسا بود و تحمل آن کمر آدم را خم مي کرد .روزها پشت سر هم سپري مي شدند .گاهي وقت ها راه خانه خاله را که در نزديکي منزلمان بود در پيش مي گرفتم و به سراغ آن ها مي رفتم تا ازتنهايي در امان باشم .ابراهيم هر چند گاهي ؛ با کوله باري از صفا و محبت و شيطنتهاي مخصوص خودش به مرخصي مي آمد .وقتي قدم در خانه مي گذاشت زندگي بي روحم دوباره جان تازه اي مي گرفت .رونق حياتم دو چندان مي شد .از خوشحالي پر مي زدم و مي خواستم به آسمان ها پرواز کنم .وقتي او مي آمد خانه نه نتها ما بلکه همسايه ها هم راحت و خوشحال بودند ؛چون ابراهيم يک پارچه هنر بود و جواهر ؛ همه جور کار بلد بود .آنچه از دستش بر مي آمد براي کسي دريغ نمي کرد .هر کدام از همسايه ها وقتي مشکل برايشان پيش مي آمد با استقبال تمام به حل و انجام آن مي شتافت .او به قدري با آشنايان و در و همسايه ها مهربان بود که وقتي مي رفت جبهه ،همه از کوچک و بزرگ در محل سراغش را مي گرفتند و با احترام از او ياد مي کردند .او به زندگي در جبهه ها ،به خاکريزها و کانال ها دل بسته بود ؛ به آغوش گرم و سنگرها انس گرفته بود .آسمان پرستارة جبهه ها برايش خاطره آفرين بود .وقتي به مرخصي مي آمد در خانه بند نمي شد و اينجا نيز در حال و هواي جبهه به سر مي برد .



يک بار وقتي به مرخصي آمد وقتي که نويد مسافر کوچکي را که در راه بود ،به ايشان دادم از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد .ذکر و دعا مي خواند و نماز شکر به جا مي آورد .قبل از به دنيا آمدن بچه وقتي همرزمهايش در جبهه قسم مي خورده اند مي گفته اند «به جان پسر آقاي کسائيان» چشم به راه بوديم و منتظر ؛ روزها گذشت و ماه ها به سر آمد تا اينکه اين مسافري که نه ماه انتظارش را کشيده بودم و از شيرة جان برايش مايه گذاشته بودم از راه رسيد و قدم در کلبه ما گذاشت ؛ و به يمن قدمش جلوه اي ديگر به زندگي ما بخشيد .مسافري که با آمدنش گرما و حرارت ويژهاي به زندگي ام که در نبود و هجران ابراهيم سرد و بي روح شده بود داد .آري ؛اين مسافر تازه از راه رسيده دختري بسيار دوست داشتني و جذاب بود .
با خودم مي گفتم «اگر ابراهيم اين خبر را بشنود چه واکنشي خواهد داشت ؟آيا خوشحال خواهد بود يا مثل بعضي از مردها که دوست دارند فرزندشان پسر باشد ناراحت و دلگير خواهد شد ؟!» اما وقتي او دختر بودن نوزادمان را مي شنود بر خلاف آنچه که من فکر مي کردم بسيار خوشحال و مسرور مي شود و نماز شکر به جاي مي آورد .
روزي به من گفت: «وقتي به من خبر دادند که فرزندت دختر است به اندازه اي خوشحال شدم که نمي دانستم از فرط شادي بخندم يا اشک شوق از چشمان جاري کنم .» گفتم :«چرا ؟ معمولاً بيشتر مردها دوست دارند اولين بچه آن ها پسر باشد .» گفت: «مي دوني ،تربيت کردن پسر بسيار سخت است و دشوار آن هم بدون حضور پدر ! ! » گفتم :«ابراهيم اين حرفها چيه که مي زني ؟ چه دختر چه پسر تو خودت به عنوان پدر سايه ات بالا سرشان خواهد بود .» ديگر چيزي نگفت .ولي او شهادت را باور کرده بود و اين بار تا عمق جانش ريشه کرده بود . بله گويا آينده و سرنوشت خود و ما را بهتر از همه مي ديده است ؛ او به خوبي مي دانست اگر فرزندش پسر بود تربيتش سخت و مشل خواهد بود .و مي دانست که فرزند پسر وقتي به سن نوجواني مي رسد ديگر سر و کارش با هم سن و سالهايش است و بيشتر در کنار همبازيهايش است و معمولاًپسرها وقت کمي را با مادرشان در خانه هستند .چون از سن نوجواني راهي به مجلس خانمها ندارند و در کنار مادرشان نيستند .احتمال سر خوردگي شان هست و عواقب بدي هم براي آنها متصور است .بخصوص اگر سايه پدر بالاي سرشان نباشد .گويا ابراهيم اين لحظات را به خوبي درک مي کرده که نگران مي شده است ؛ ولي دخترها بيشتر در کنار مادرشان هستند و ابراهيم مي دانست که مسافر ابديت است و زمان سفرش نزديک ؛ و به اين دليل دلش به دختر بودن فرزندش رلضي بوده است .مي گفت «بچه ها در جبهه به من مي گفتند ؛ کسائيان تا تو ازدواج نکني شهيد نمي شوي» بعد به شوخي مي گفت «حالا ديگر ازدواج هم کرده ام شايد که شهد شهادت به کامم نشيند .»
هر وقت خانه بود بچه را بيشتر بغل مي کرد و بازي مي کرد؛ موقع ناهار و شام و غذا در دهان بچه مي گذاشت به طوري که بچه کاملاً به او عادت کرده بود و به جز آغوش پدر جايي نمي رفت و بيشتر با او راحت بود .برخلاف آداب و رسوم قديم که به فرزند پسر بيشتر از دختر بها مي دادند ابراهيم به شيوة پيامبر بزرگوار اسلام عمل مي کرد .او بيش از حد به دخترش مي رسيد گويا ستارة عمرش تازه براي او جلوه کرده بود .او را نوازش مي کرد ؛ رسيدگي اين چنين به بچه خيلي قابل توجه بود .وقتي بچه را نگاه مي کرد آرام به من مي گفت «در تربيت و پرورش او راحت خواهي بود .» هر وقت اين حرفها از زبانش جاري مي شد، مي دانستم به خاطر چه اين حرفها را مي زند و من بيشتر و بيشتر ناراحت مي شدم آن موقع خودم را خيلي تنها حس مي کردم .گاهي از جبهه و جهاد صحبت مي کرد.خاطره اي از آنچه در ميدانهاي نبرد از درگيريهايش با دشمن ، از شهدا و از ياران و دوستانش که يا اسير شده بودند و يا جانباز بودند و يا اينکه در باتلاقها و غيره گرفتار شده بودند ،تعريف مي کرد ؛ در اين وقت ها نگراني و غصه اي سرکش به من هجوم مي آورد .وحشت و ترس سراپاي وجودم را فرا مي گرفت ؛ غمگين و پريشان مانع مي شدم تا آن حرفها را ادامه دهد .طوري حرف مي زد که زمينه را آماده کند تا راحت تر از ما جدا شد .من هرگز نمي خواستم او را از دست بدهم .وقتي اين فکر ها به ذهنم خطور مي کرد روح و روانم را آزار مي داد .در موقع مرخصي به همه سر مي زد ؛ اگر مشکلي برايشان پيش مي آمد تا آنجا که مي توانست و از دستش بر مي آمد به حل و رفع آن مشکل مي پرداخت .به سراغ دوستان و آشنايان مي رفت و از حال آنها جويا مي شد .او دلي داشت به وسعت درياها ،هرگز نمي خواست کسي را ناراحت و اندوهگين ببيند ومي گفت «کاش همه درد هاي عالم مال من باشد تا کسي دردمند و رنجور نباشد.» وقتي قدم در خانه مي گذاشت شور حيات و زندگي در رگهايم جاري مي شد ؛ در جنب و جوش بود ؛ تا بود جوشش زندگي با او بود .شوخي هايي که با کوچک و بزرگ مي کرد همه را طرف خودش مي کشاند رفتار و کردارش همه را جذب خودش کرده بود .
يک بار دريکي از محلات اطراف با يک سري از جوانها واليبال بازي مي کرده که يکي از اين جوانها تحت تأثير و اخلاق او قرار مي گيرد .بعده ها آن جوان به کشور آلمان مي رود .بعد از اين که ابراهيم شهيد شد آن جوان ابراهيم را در خواب مي بيند و بعد خوابش را به مادرش تعريف مي کند و مي گويد «مادر ،من به ياد سيد ابراهيم روزه مي گيرم ؛ شما نمي شناسيدش و نمي دانيد او که بود؟ فقط من مي دانم . . . . » بچه اي که شايد در ماه رمضان هم روزه نمي گرفت برخلاف تصور همگان به ياد ابراهيم روزه گرفته بود .
يکي از بستگان ما به مکه مکرمه مشرف شده بود و براي ما هديه اي آورده بود ؛ يکي از اين هديه ها لباس دخترانه کوچکي بود براي مهديه دخترمان ؛ وقتي ابراهيم نگاهش کرد گفت «خيلي قشنگه اما . . . .گفتم «اما چي ؟» گفت «اما آن موقع من نيستم .زماني که شما اين پطراهن را تنش مي کني .» به شوخي گفتم «مگه مي خواهي کجا بري ؟» گفت «خوب . . . » اشک در چشمانش حلقه زد و گونه هايش به نم اشک خيس شد .گفت «وقتي بزرگ شد ،بهش بگو خيلط دوستش داشتم .خيلي بيشتر از همه پدر ها ،خيلي بطشتر از معني دوست داشتن ها و خيلي بيشتر از . . . . »
با يقيني که براي او حاصل شده بود قرص و محکم به طرف شهادت گام بر مي داشت .بدون هيچ سستي و کندي مسير شهادت را مي پيمود .راهي که ديگر مرخصي در پي نداشت .راهي که به سکون و آرامش ابدي منتهي مي شد .آري ؛ او رهروي بود که عاشقانه و عارفانه به معبود خود مي انديشيد .به وصال و ديدار به نظاره و تماشاي دوست فکر مي کرد .براي رسيدن به معشوق ازلي لحظه شماري مي کرد و مي دانست که به محبوب خود خواهد رسيد .
يک روز مادر بزرگم به سيد ابراهيم گفت «وقتي شما به جبهه مي روي ،خامنت انگار با همه چيز و همه کس قهره ؛ هميشه اخم هايش توي هم است با هيچ کس حرفي نمي زنه ؛ آخه مادر جون يک کمي هم به فکر اون باش .شما اين همه جبهه رفتي کافيه .يک مقداري به زندگي و زن و بچه ات فکر کن .»
ابراهيم در جواب گفت «مادر به خدا اگر به خاطر اسلام نبود ،حتي يک لحظه هم زن و بچه ام را رها نمي کردم .من دلم براي خونه و زندگي ام تنگ مي شه .همان کس که مرا به او حلال کرد ،الان هم به من تکليف کرده به جبهه بروم .هر انساني دوست دارد که کنار خانواده اش باشد .» تعهد و دلبستگي اش به دين و هذهب باعث شده بود از همه چيز و همه کس ،حتي عزيز ترين کس زندگي اش دل بکند و به خاطر حفظ آبروي دين و مکتب قدم در آوردگاهي بگذارد که ثمره اش جز ويراني و خونريزي و کشتار نبود .او به حکم مرجع عالي قدرش اين سرنوشت را قبول کرده بود .شرف و آبروي خاک پاک ميهنش را ناموس خود مي دانست که حفظ و صيانت از آن واجب تر از همه چيز بود .بله ؛ او پاسبان و پاسدار حريم دين و ولايت بود که در اين راه حتي مرگ نيز نتوانست مانع کارش بشود .او جان دادن در اين راه را نه مرگ و فنا که آن را پلي براي رسيدن به يار و معبود ازلي و ابدي مي دانست .او در اين راه به هيچ وجه واهمه اي به خود راه نمي داد .خواسته ها و لذايذ دنيا در مقابل هيبت و عظمت ايمانش کاهي بيش نبود .شهادت را بالاتر از همه لذتها مي دانست .
او چند بار مجروح شده بود وتا مرز شهادت پيش رفته بود .نسيم شهادت جانش را نوازش داده بود .اين بار هم مثل هميشه راهي جبهه شد ؛ من هم مانند دفعات قبل ناراحت و نگران بودم ،تحمل و توانم به سر مي رسيد و هزار بار مي مردم و زنده مي شدم ؛ در برزخ وحشتناکي به سر مي بردم .باز زندگي برايم بي روح و ملال آور مي شد .زندگي ام رنگ عوض مي کرد.دوري از ايشان خيلي سخت و عذاب آور بود مدت دو سال و نيم بود که با هم ازدواج کرده بوديم ؛ دو سالي را که بيشترين قسمت آن را ابراهيم در جبهه بود .زندگي در يک شهر غريب ، آن هم در خانه اي اجاره اي با يک بچه و يک پيرزن ،تاب و توان را از من مي ربود ؛ سختي و رنجهاي زيادي پيش رو داشتم .در زير بار سنگين مشقات داشتم آب مي شدم .استرس و دلهرة جنون آميزي به دلم رخنه کرده بود .انگار مشکل روحي پيدا کرده بودم .گرفته و غمگين در ميان چهار ديواري خانه زير سقف دلگير آن به عکس هايش زل مي زدم .با دعايي که بر زبان جاري مي کردم خويشتن را آرام مي کردم ؛ او گفته بود هر وقت دلت گرفت قرآن بخوان .مي آمدم با خواندن آيه اي چند از کلام روح بخش قرآن مرواريد صبر و آرامش را از درياي بيکران آن صيد مي کردم . قبل از آخرين مرخصي که آمده بود اصرار مي کردم هر طوري که شده مرا هم با خودش به شهر اهواز يا دزفول ،که معولاً خانواده هاي رزمندگان آنجا در خانه هاي سازماني زندگي مي کرند ببر تا دست کم از هراس در امان باشم .ابراهيم قبول کرد برود و آنجا براي ما جا تهيه کند .مهلتي که براي اسباب کشي به جنوب گذاشته بودم ده پانزده روز بود حداکثر در اين مدت بايد آنجا خانه تهيه مي کرد و مي آمد و ما را هم با خودش مي برد .ابراهيم به جنوب رفت .من منتظر ماندم . از اين مدتي که به من قول داده بود يک ماه گذشته بود .به اين خاطر خيلي نگران شده بودم .نه نامه اي از او داشتم و نه تلفني که بتوانم با او تماس برقرار کنم و من پناهي نداشتم جز صبر و اميد .
يکي از روزها که خيلي چشم انتظار بودم و منتظر برگشتن ابراهيم ،دلشورة عجيبي داشتم .رفتم تلويزيون را روشن کردم ،آقاي ناطق نوري راجع به مقام شهيد صحبت مي کرد.سخت تحت تاثير سخنان آقاي ناطق نوري قرار گرفته بودم و دلم براي ابراهيم خيلي تنگ شده بود .نگرانش شده بودم با خودم گفتم «خدا يا چه مي شود من يک بار ديگر هم ابراهيم را ببينم » ديگر به سلامت و زنده بودنش شک مي کردم .خانه خاله ام چند کوچه بالاتر از خانه ما بود بيشتر وقت ها دلم که مي گرفت به آنها سر مي زدم تا به نحوي خودم را از چنگ غم راه سازم .
يک روز که توي خانه نشسته بودم و داشتم با افکار پريشانم کلنجار مي رفتم ،زنگ در خانه مان به صدا در آمد ،خانه ما راه پله اي داشت که در انتهاي آن به طرف بيرون دري شيشه اي بود .از بالاي شيشه که نگاه مي کردي بيرون ساختمان و فضاي کوچه را راحت مي شد ديد .از بالاي شيشه نگاه کردم ديدم پسر خاله ام دو در ايستاده است .پسر خاله ام هم مي دانست من چقدر دلواپس و نگران ابراهيم بودم ؛ بس که ناراحت و گرفته حوصله نداشتم بروم پايين و در را باز کنم .دوباره در را زد ؛ سرانجام با بي حوصلگي رفتم و در را باز کردم. پسر خاله ام گفت: «يک دقيقه سرت را بياور بيرون و ته کوچه را نگاه کن ؛ ببين کي مي آد» گفتم :شوخي ات گرفته ؟ ! گفت: «تو را به خدا يک دقيقه بيا بيرون و آن پايين را نگاه کن .» در حالي که نيمه تنم داخل بود و نيمه ديگر بيرون سرم را برگرداندم و انتهاي کوچه را نگاه کردم ،ديدم ابراهيم دارد مي آيد .او قبل از اينکه به خانه خودمان برسد ،در سر راه خود به خانه خاله سر زده بود و آنها که از نگراني من خبر داشتند پسر خاله را به دنبال من فرستاده بودند تا اينکه خبر آمدن ابراهيم را به من مژده دهد .هر قدم که به خانه برمي داشت ،چه قدر سنگين به نظر مي رسيد .از خوشحالي داشتم پر در مي آوردم .آمد و دوباره ما را ميهمان خنده ها و شوخيهايش کرد .رنگ شادي بر سر و صورتم نشست و غنچه هاي خنده و سرور بر لبانم شکوفا شد .وجود پر مهرش دوباره آفتاب اميد و گرمي را در فضاي دل سرد و پر غصه ام به درخشش در آورد .احساس کردم تولدي تازه يافته است .مي خواستم به برکت اين ديدار دوباره جشن و سرور بر پب کنم . شروع کرد به صحبت کردن ؛ از هر دري سخن مي راند .از اوضاع و احوال دوستان و آشنايان و فاميلها جويا شد ،به تمام گوشه ها و اسباب منزل خيره مي شد به بچه ،به همه چيز ،نگاه او نگاه ديگر بود ،نگاهي وداع آميز .او از همه کس و همه چيز سخن مي گفت الا اسباب کشي به جنوب .من با اين خيال و تصور که ايشان آمده که ما را هم با خودش ببرد داشتم آماده مي شدم، اسباب و اثاثيه را جمع کنم ؛ به قول معروف بار سفر بربندم ولي حرفهايش رنگ و بوي ديگري داشت .او داشت زمينه را آماده مي کرد تا بگويد اين دفعه هم بي خيال شويد .به من گفت: «من اصلاً نفهميدم چه طوري به تهران رسيدم .من قصد آمدن به تهران را نداشتم ؛ همين که چشمهايم را باز کردم ديدم تو تهران هستم .» نزديکهاي عمليات کربلاي 5 بود که گويا نيروهايشان را براي يک استراحت کوتاه شهري به اهواز مي آورند تا حال و هواي تازه اي پيدا کنند .او در آنجا يک مرتبه حالش دگرگون مي شود و هواي خانه به سرش مي زند و بي اختيار راه خانه را در پيش مي گيرد و سر از تهران در مي آورد .
دخترمان مهديه را بغل کرده بود و بچه در آغوش پدرش چه قدر آرام و راحت بود .دست نوازش بر سر جگر گوشه اش مي کشيد و با او بازي کودکانه مي کرد و اداي بچه کوچولوها را در مي آورد .بچه را سرگرم کرده بود .گفت «مي دوني ،من به بچه ها نگفتم دارم مي آيم تهران ،بي خبر از آن ها آمدم و مي دونم که فکرشان هزار جا مي ره نگران مي شوند ؛ من بايد هر چه زودتر برگردم .»تا شروع عمليات کربلاي پنج چند روزي بيشتر نمانده بود .او تمام زندگي ام بود، نمي خواستم از دستش بدهم .گفت «شما برويد گرگان پيش پدر و مادرتان .»
براي اينکه مانع رفتن دوباره او به جبهه بشوم به هر بهانه اي که شده بود دست مي زدم تا به يک نحوي منصرفش کنم .مي گفتم «ابراهيم ،بچه مريض است و من اينجا کس و کاري ندارم ؛ بايد با هم بچه را به دکتر ببريم » بچه را اين قدر به خودش عادت داده بود که به غير از خودش کس ديگري را قبول نمي کرد .
گفتم «بچه بهانه تو را مي گيرد و خيلي اذيتم مي کند و شبها بي خواب مي ماند .»
خلاصه ،بهانه تراشي هاي بي مورد از من بود و نشنيده گرفتن از او آن موقع «ايمان» برادرم نيز در جبهه بود .او هم با آن سن و سال کمي که داشت براي اداي دين به جمع سربازان امام زمان (عج) پيوسته بود .ابراهيم گفت: «به برادرت ايمان گفتم بيايد و تو را به گرگان ببرد .» گفتم :«نه ،بايد خودت مرا به گرگان ببري .» مي خواستم به اين بهانه هم که شده او را به گرگان ببرم و شايد آنجا بتوانم از تصميمي که گرفته بود منصرفش کنم ؛ بهتر بگويم من از آن زنهايي نبودم که به راحتي مي توانستند شوهرشان را راهي جبهه ها کنند .شايد آن ها ايمان قوي تري نسبت به من داشتند و دوري از همسرشان را بهتر مي توانستند تحمل کنند .ولي اين کار براي من در آن سن جواني خيلي مشکل بود .راستش اوايل ازدواجمان که ابراهيم به جبهه مي رفت صبور و بردبار بودم .اما اين اواخر ديگر مشکلات و رنجهاي زندگي ،آن هم در شهر غريب ،مرا از پاي در آورده بود و تحمل و طاقت از من برده بود .با هر خواهش و تمنايي که کردم ،او از تصميمش برنگشت و کوله بارش را بست و آهنگ سفر کرد .



بغض سنگيني گلويم را مي فشرد .صداي هق هق گريه ام در فضاي اطراف پيچيد گفت «صدا تو بيار پايين ؛ همسايه ها دارن مي شنوند .» گفتم «بذار بشنون و بدونن که داري اذيتم مي کني .» مي خواست به نوعي با حرفهاي قشنگش بذر آرامش در کشتزار وجودم بپاشد .گفت «به خدا ديگه آخرين بارمه که به جبهه مي روم .» سرانجام قدم در راهي گذاشت که بي بازگشت بود .زير لب دعايي مي خواند ؛ قرص و محکم به راه افتاد .کوچه مان خلوت بود .او آرام قدم بر مي داشت .در بين راه سرش را برگرداند و نيم نگاهي کرد و آخرين خداحافظي را گفت. در اين آخرين مرخصي که آمده بود کمتر حرف مي زد و بيشتر ياد دوستانش بود ؛ دوستاني شهيد يا مجروح .دلش براي آنها تنگ مي شد .گويا نمي خواست از اين قافله عقب بماند و براي پيوستن به آن ها چه شتابي داشت .او ، روحش را صيقل داده بود .او براي پرواز و اوج گرفتن به بارگاه معبودش سبک شده بود.او به شهادت مي انديشيد .او صاف و ساده و بي آلايش بود .او سکوت معنا داري داشت .از آن شوخي ها و جنب و جوش هايش و از شيطنتهايش ديگر خبري نبود .خسته به نظر مي رسيد .او کسي نبود که در گوشه اي آرام بگيرد و ساکت و بي حرف باشد .همين که گفت: «اين آخرين باري است که به جبهه مي روم .» برايم يقين حاصل شده بود که اين دفعه ديگر سالم بر نمي گردد . دل کندن و دور شدن از زندگي و محفل گرم خانواده معمولاً براي هر کسي سخت است اما ايمان محکم و خلل ناپذيرش باعث شده بود که شوکت و عظمت دينش را بر آنها ترجيح دهد .بعد از آن روزها چقدر کند و سخت مي گذشت .هميشه به فکر او بودم و شب که مي شد هيولاي غم با چهري زشت و کريهش خواب و آسايش را از من مي ربود .آرام و قرار از کفم رفته بود ؛ بي خوابي بر چشمانم سايه افکنده بود .پريشاني و بختک بر خوابم خيمه زده بود .
دم دماي شروع عمليات کربلاي 5 بود، ايمان برادرم هم از جبهه برگشته بود .مرا نيز به خانه پدرم در گرگان برد .چند روز مانده به شروع عمليات کربلاي پنج ابراهيم زنگ زد و تلفني سالگرد ازدواجمان را تبريک گفت .از جبهه و جنگ و رزمنده ها و دلاوران بي نام و نشان دشتهاي جنوب صحبت کرد ؛ از همه چيز و از يادگارش مهديه پرسيد .سه روز پشت سر هم به من زنگ زد و دربارة همه چيز صحبت کرد .تا اينکه عمليات شروع شد .دلهره ي نفس گيري تمام وجودم را پر کرده بود . هيچ جا آرام و قرار نداشتم .آن روز از بس که نگران و دلواپس بودم نتوانستم در خانه بمانم .به سراغ يکي دوستان که منزلش نزديک خانه پدرم بودرفتم تا از غصه در امان باشم .مادر دوستم گفت: «دخترم ،مشکلي پيش آمده ؟خيلي نگران به نظر مي رسي .» گفتم :«نمي دانم .اما حساس مي کنم براي ابراهيم اتفاقي افتاده است .» مادر دوستم دلداري ام داد و گفت: «به خدا توکل کن ،انشاللّه که چيزي نمي شه .»
گفتم: دلم شور مي زنه .قيافه ابراهيم جلو چشمانم جولان مي داد .خيلي کلافه و سرگردان بودم ديدم آنجا هم نمي توانم راحت باشم ،دوباره برگشتم به خانه پدرم تا به خانه رسيدم ديدم همهمه اي عجيب خانه را فرا گرفته است .مادرم براي فرستادن کمک هاي مردمي و انسان دوستانه به جبهه به مسجد محلمان رفته بود . خواهرم رنگ پريده و مضطرب مرا نگاه مي کرد .گفتم «چي شده چرا نگراني ؟» گفت عمو آمد و بابا را صدا کرد و با هم رفتند .» ناراحتي ام بيشتر شد .بعد از چند ساعتي بابا به همراه عمو به خانه برگشتند .بابا خيلي در هم و گرفته بود ؛ گويي کوهي از غم بر شانه هايش سنگيني مي کرد .آرام و کم صدا حرف مي زد . حرفهايش بريده بريده ادا مي شد .رنگ رخسارش از اندوهي جان کاه خبر مي داد عمو از من پرسيد «دخترم ،آقا ابراهيم وصيت داشت ؟» گفتم چه طور ؟مشکلي براي ابراهيم پيش آمده ؟ گفت «نه همين طوري پرسيدم .» گفتم دروغ نگوييد حتماً ابراهيم شهيد شده است .بعد از اين که کلي اصرار کردم، گفتند مجروح شده است و در تبريز در بيمارستان بستري است .» آن ها آماده شدند تا راه بيفتند و بروند تبريز » گفتم «من هم با شما مي آيم .» گفتند نه دخترم هوا سرد است و راههاي آذربايجان يخبندان و شما هم بچه داريد و ممکن است مريض شويد .خيلي پا فشاري کردم که با آنها بروم ولي نگذاشتند .نتوانستم آرام بگيرم .براي اينکه اطمينان پيدا کنم ابراهيم مجروح شده يا نه ،زنگ زدم به اطلاعات تبريز ؛کليه شماره بيمارستان هاي تبريز را گرفتم .با تک تک بيمارستان هاي آنجا ارتباط برقرار کردم .مي گفتم «مجروح جنگي با اين مشخصات داريد يا نه ؟» اما خبري نبود .آنجا هم گفتند با شيراز تماس بگيريد .دوباره با سماجت تمام همه بيمارستان هاي شيراز را زنگ زدم .هيچ فايده اي نداشت .سوال و پرسشگري از من بود و جواب منفي از آنها .بعد از اينکه کلي با تلفن ور رفتم ديگه خسته شده بودم .دلم گرفته بود .اندوهبار ،با التماس از مادرم پرسيدم :«مادر راستش را بگوييد چي شده است ؟» اما مادر ساکت بود و چيزي نمي گفت .اشک در چشمانش موج مي زد و آرام آرام بر گونه هايش مي ريخت .مات و مبهوت بودم دست و پايم را گم کرده بودم و متوجه نمي شدم .حس غريبي داشتم .بغضم را شکستم و هم نواي مادر به گريه پناه بردم .آن وقت تا حدودي خود را سبک کردم .خستگي به سراغم آمد و به خواب رفتم .

در خواب ديدم که در سپاه شهر گرگان هستيم .انبوه جمعيت را مي ديدم که در حرکت و جنب وجوش بودند .من بچه در بغل يک دفعه ابراهيم را ديدم که حرکت مي کرد .صدايش کردم ،اما جواب نداد هر چه به او نزديکتر مي شدم او از من دورترمي شد .«با صداي بلند داد زدم ابراهيم ،ابراهيم . . . » به صداي خود از خواب پريدم .ديگر حدسهايم به يقين تبديل شده بود .دوباره از يکايک افراد خانواده جويا شدم که «از واقعيت امر خبر داريد و به من هم بگوييد » باز هيچ کس چيزي نمي گفت .
ابراهيم در آخرين مرخصي اش شماره تلفني به من داده بود و گفته بود «هر وقت خواستي از من سراغ بگيري به اين شماره زنگ بزن .» آن روز صبح با آن شماره تماس گرفتم .آنجا لشکر بود .از آقايي که گوشي را برداشته بود، پرسيدم «از سيد ابراهيم کسائيان چه خبر ؟»آيا درست است که ايشان شهيد شده ؟ گفت «نه ،يک کم گوشي را نگه دار تا ما تماس بگيريم ببينيم چي شده است ؟» در جواب من گفتند «نه خانم ،کي همچين حرفي را زده ؟هر کي گفته دروغ گفته است .خواسته شما را اذيت کند.» باز دلگرم شدم ،اميدوار شدم .با خودم گفتم حتماً من اشتباه مي کنم .اما خوابي که در مورد ابراهيم ديدم مرا راحت نمي گذاشت .پريشان و درمانده شده بودم ،آرزو مي کردم يک بار ديگر ابراهيم را ببينم .در عالم خيال بودم که تلفن به صدا در آمد ،به سرعت به سراغ گوشي تلفن رفتم .بابا پشت خط بود گفتم «بابا ابراهيم وضعش خوبه ؟ زخمش زياده ؟»پدرم در جواب با صدايي گرفته و حزن آلود گفت: «متأسفم دخترم ابراهيم شهيد شده است .» گريه کنان گفتم نه ،نه ،باورم نمي شه ؛ آخه اونا گفتن دروغ است .من بايد اونو ببينم .فرداي آن روز به معراج شهدا در تهران رفتم .
معراج شهدا که ابهتي پيدا کرده بود .مغرور بود ؛ مغرور از اينکه شهدا را در آغوش خود جاي داده بود .شهدا آن پرندگان سبکبال که قفس تن را درهم شکسته و به اوج آسمان ابديت پر کشيده بودند .کالبد خاکي آن ها به رنگ سرخ شهادت مزين شده بود .شهدا مسرور و مدهوش بودند که بادة شهادت را با اشتياق سر کشيدند .
آنان در محضر حق حاضر جمال حق را به نظاره نشسته بودند .بوي گلاب و عطر شهادت در فضاي معراج پيچيده بود و مشام دل خستگان را نوازش مي داد .در آن گوشه سرد و بي روح معراج ابراهيم چه آرام گرفته بود و در خواب سنگيني فرو رفته بود .فارق از همه رنجها و آلام دنياآسوده خوابيده بود .خوابي که بيداري اين دنيايي نداشت .



خاطرات

برادر شهيد:
در زمان تحصيل و زندگي در قائم شهر با دوستان خوب و متدين زيادي آشنا شديم که سينه هايشان لبريز از عشق و ارادت به ائمه اطهار (ع) بود .جواناني که آشنايي با آن ها مايه روشني و بيداري بيشتر ما دو برادر شد .آگاهي از ظلم و جور و بي عدالتي رژيم ستم شاهي و جنايات مزدوران کاخ سلطنت موسوم به ساواک ماحصل اين دوستي و آشنايي بود .جوانان پاکدل و پاک سرشت که زندگي و بودن را طور ديگري براي خود معنا مي کردند . واقعيتهاي تلخ آن روز که همان فساد و فحشا و بي بند و باري لجام گسيخته بود که دل هر انسان پاک تينت و غيرتمند را به درد مي آورد .جواناني که هنوز غبار چرکين گناه و لذايذ پست دنيوي در دلهايشان لانه نکرده بود ؛ همان غيرت و وجدان بيدار در وجود آنها بود که آنان را براي در هم کوبيدن ناهنجاري هاي روزگار پهلوي به پا کرده بود .البته نبايد از ياد برد نقش و آموزش معلمان دلسوز وطن را که وجودشان شمع گونه چراغ راه زندگي بود و انوار درخشان و پر تلألو انفاسشان مهتاب وار آسمان زندگي را روشن کرده بود .معلماني که هاديان راه آزادي بودند و با اخلاص و تواضع تمام گنجهاي گران قيمت را به سلاح علم و معرفت مجهز مي ساختند تا در ميدان و جبهه مبارزه با طاغوتيان زمان سر بلند و سر افراز باشند .
هر وقت که فراغتي دست مي داد اوقات خود را با شرکت در جلسات مذهبي سپري مي کرديم .سخنراناني که از جاهاي مختلف مي آمدند ،بخصوص بعضي از روحانيون که با بيانات شيرين و دل نشين آن ها دل هاي جوانان را مي ربود و آنان را در پاي منبرهايشان ميخکوب مي کرد .نوارهاي سخنراني مرحوم فلسفي و مرحوم کافي که در قالب موضوعات مذهبي ايراد شده بود به دست مي آورديم و درمواقع بيکاري به آن ها گوش مي کرديم .مجلات و ماهنامه هايي مانند مکتب اسلام و نور دانش که با حسن نيت و صداقت تمام دريايي از معارف اسلامي را نشر مي کردند در کنار کتابهاي درسي اوقات و فراغت ما را پر مي کرد . اينها نشرياتي بودند که با پدرم به طور مشترک استفاده مي کرديم .
در جلسات حفظ و قرائت قرآن شرکت مي کرديم و گوش جان مي سپرديم به نواي الهي قرآن که توسط دوستان و رفقا با آهنگي دلنشين تلاوت مي شد و بعد از آن سوره هايي از قرآن را حفظ مي کرديم .شب هاي دوشنبه از آن شبهاي به ياد ماندني بود که با دوستان و آشنايان دور هم جمع مي شديم و جلسة معروف دوشنبه را با شور و حال خاصي اجرا مي کرديم .برنامه هايي با موضوعات متنوع داشتيم .هر کدام از دوستان بنابر ذوق و سليقه خود مطالبي را که از مطالعات خود يادداشت کرده بودند براي بقيه مي خواندند .
بيشترين سهم برنامه ها را تعليم و يادگيري مفاهيم عالي قرآن و نهج البلاغه تشکيل مي داد .دوستان جمع مي شدند در جمعي که عشق آنها را دور هم جمع آورده بود .آنان گرفتار عشق بودند .عشق به حق ،کلام الهي ورد زبانشان بود و صفاي ما همدلي و همنوايي ياران عاشق بود که دل در گرو محبت به شهداي کربلا گذاشته بودند .حسينياني که در مکتب عاشورا درس گذشت و ايثا مي خواندند .دوستاني که زنگار گناه و خودپرستي نتوانسته بود بر آيينة دلهايشان بوسه زند .
اخبار روز را براي همديگر تعريف مي کرديم و مسائل روز را تحليل خودماني مي کرديم ؛ بچه ها از فعاليتهاي ساوک مي گفتند .فلاني تحت تعقيب است .بچه ها مواظب باشيد جلوي چشم مأموران ساواک سبز نشويد .
آن موقع اوايل سال پنجاه بود .بانگ رستاخيز انقلاب کم کم از دور ها گوشهاي بيدار دلان را مي نواخت .چند تن از روحانيون که از حوزة علميه قم آمده بودند صداي بيدارگري ايرانيان را به گوش همه مي رساندند .آنان پيام آوراني بودند که روزهاي خوش زندگي را نويد مي دادند .اخبار خيزش مردم شهرهاي مختلف ايران عليه نظام استبدادي فرعون زمان را به همه مي رساندند و جوانه هاي اميد را در دلهاي پاک و بي آلايش زنده نگه مي داشتند .آنان همه ملت را به اميد روزهاي قشنگ زندگي به قيام و شورش همگاني وا مي داشتند . اوج گيري انقلاب و مبارزات مردمي در جاي جاي ميهن مان عليه رژيم منحوس پهلوي ،ابراهيم نيز مشتاقانه به خيل عظيم سربازان امام زمان (عج) پيوست و به مبارزه عليه طاغوتيان پرداخت .آشنايي با روحاني عالي قدر شهيد سيد اسماعيل طباطبايي باعث شده بود که ابراهيم بيشتر از هر روز به دنبال افکار انقلابي باشد. شميم انقلاب به مشامش چه خوش رسيده بود که او با تمام وجودش در پي به بار نشستن نهال آرزويش بود .
سيد اسماعيل طباطبايي روحاني خوش برخوردي که با کلام جادويي اش دل از همه مي ربود و همه جوانان در محضرش زانوي ادب مي زدند و درس فداکاري و گذشت و ايثار ياد مي گرفتند .ابراهيم بيشتر از همه جذب او شده بود .راهنماييها و راهگشايي هاي آن روحاني والا مقام ابراهيم را در رديف جوانان پر نشاط انقلابي قرار داده بود .
کتابخانه اي را که شهيد طباطبايي در قائم شهر ايجاد کرده بود هنوز به ياد دارم کتابهايي را که از حوزه علميه قم آورده بود ،در موضوعات مختلف مذهبي و سياسي زينت بخش قفسه هاي کتابخانه اش بود .عضو ويژه مي پذيرفت .ابراهيم جزء اولين کساني بود که در آن کتابخانه عضو شده بود .کتابهايي که از شخصيتهاي مختلف مذهبي و سياسي چاپ شده بود مملو از روشن گريهاي انقلابي بود .
در کنار شهيد طباطبايي، ابراهيم با مطالعه در کتابها و منابع ديني روشن تر و تيز بين تر مي شد .آتش انقلاب هر روز شعله ورتر مي شد .
شهيد طباطبايي پي در پي نوارها و اعلاميه هاي انقلابي را که از قم مي آورد به دست بچه ها مي رساند .با پخش اين نوارها و اعلاميه ها در بين جوانان ،پيام هاي انقلابي امام و ساير بزرگاني را که در اين مسير قدم برداشته بودند به اطلاع همه مي رساندند .
در آن سال ،يعني سال اوج انقلاب ،ابراهيم در کلاس سوم دبيرستان مشغول به تحصيل بود .ديگر همه چيزش شده بود انقلاب ،درس و مشق را کنار گذاشته بود . بيشتر وقتش را در آن کتابخانه سپري مي کرد .کتابهاي شهيد مطهري در موضوعات مختلف اقتصادي ،اجتماعي وسياسي و ديني بهترين و کامل ترين منابعي بودند که ابراهيم به خواندن آنها مشغول بود .وجود منافقين و گروهکهاي ديگري مثل کمونيست ها که در قائم شهر فتنه به پا کرده بودند باعث شده بود ابراهيم بيشتر احساس نياز کند تا ديدگاههاي اسلام را در موادر مختلف بداند .او به نهج البلاغه و کتابهاي اسلامي ديگري که در آن کتابخانه بود پناه مي برد و مي خواست خود را بيشتر به سلاح معارف اسلامي مجهز کند ؛او همه وقت خود را به اين شکل مي گذراند .گويا زندگي شهري و زرق و برق آن برايش جلوه اي نداشت .تا زماني که انقلاب پيروز نشده بود ما به سينما نمي رفتيم .دليل آن هم شايد آلوده بودن فضاي فرهنگي جامعه بود که فيلمهاي آنچناني در سينما و تلويزيون پخش مي شد .بله ،تا زمان طلوع خورشيد انقلاب بر افقهاي ايران زمين ما حتي در منزلمان تلويزيون هم نداشتيم .هيچ وقت به ساحل دريا که تفريحگاه ايرانيان در شمال است قدم نگذاشتيم .زندگي در محيط خانوادگي و آموزشي ما از اين منجلابهاي اجتماع که در آن زمان وجود داشت پاک و پاک تر نگه مي داشت .
در آن سال ،يعني سال پنجاه و هفت ،من در حال گرفتن ديپلم متوسطه بودم و به خاطر آن بيشتر سعي مي کردم تا هر طور که شده مدرکم را بگيرم ؛براي همين بود که معمولاً دنبال درس و تحصيل بودم ،اما ابراهيم از همه چيز دل بريده بود و به پخش نوارها و اعلاميه هاي انقلابي مي پرداخت .روزها فرصت خوبي بود ؛جمع مي شديم و دربارة اين کارها با هم ديگر تبادل نظر مي کرديم .در ايام تعطيل به پل سفيد برمي گشتيم و در کنار خانواده شانه به شانه آن ها به کار مي پرداختيم. ابراهيم در بين اعضاي خانواده داراي اخلاق خاصي بود ؛ او بيشتر از همه نسبت به پدر و مادرمان مهربان و رئوف بود ،تا جايي که روي حرف آن ها حرف نمي زد .وقتي به شهر برمي گشتيم ،ابراهيم هميشه در کيفش اسپرهاي رنگي داشت و هر وقت که فرصتي دست مي داد ديوار هاي شهر را به شعارهاي انقلابي زينت مي داد .کافي بود موقع عبور از خيابان ها چشم مأموران رژيم را دور مي ديديم ،فوراً اقدام به نوشتن شعار مي کرديم .ابراهيم در اين کارها بيشتر از همه فعاليت مي کرد .شعاري که بيشتر از همه وحشت در اندام رژيم انداخته بود اين بود که « شاه بايد برود » ؛ چون شهر ما شهر کوچکي بود وقتي با آن چند روحاني در شهر ارتباط داشتيم ،بيشتر جلب توجه مي کرد.مأموران شاه به چند خانواده مشکوک شده بودند که يکي از آنها خانواده ما بود .چون پدر ما هم رابطه بيشتري با روحانيت داشت به همين سبب خانواده ما بيشتر به چشم مي آمد گاهي هم پدرمان روحانيون را به خانه ييلاقيمان دعوت مي کردو به اين طريق خانواده ما در منطقه بيشتر شناخته شده بود .ابراهيم گاهي وقت ها بعد از نماز مغرب و عشاء وقتي از مسجد برمي گشت در تاريکي شبها به چند قدمي پاسبانها مي رفت و جاهاي حساس شهر را شعار نويسي مي کرد .صبحها هم همين طور ؛وقتي سپيده سر مي زد و تاريکيها رخت بر مي بست ابراهيم شعار تازه اي بر ديوارها مي نوشت و اين کار او تعجب همگان را برمي انگيخت و باعث خشم مأموران پست فطرت نظام سلطنتي مي شد . در بين کتابهايي که ابراهيم مطالعه مي کرد نهج البلاغه جاي ويژه اي داشت ؛ کتابي که در آن امام وانديشمند بزرگ عالم بشريت مولا علي (ع) تمام زواياي زندگي را شکافته است و براي زاويه و بعد زندگي انسانها راه و روش مخصوصي را گشوده است .عدل و عدالت مرواريدهاي گرانبهايي بود که ابراهيم با غوص در درياي بي کران نهج البلاغه صيد کرده بود .تاريخ حکومت پنج سالة امام علي (ع) کتاب ديگري بود که ابراهيم را بيشتر از ساير کتابها به خودش جذب کرده بود .او با درک مفاهيم و معاني عالي حيات از زندگي پر رمز و راز مقتداي شيعيان بخوبي دريافته بود که راه رستگاري بشر بر پا داشتن حکومت عدل علي (ع) است .و در گروه همين برداشت و انديشه ها بود که او در آرزوي تشکيل حکومت ديني به سر مي برد و با زباني ساده و بياني معجز مي گفت :«آن روز کي فرا مي رسد که يک حکومت مقتدر اسلامي تشکيل شود تا تشنگان راه حقيقت را به آب حيات سيراب گرداند.» او ،پيرو و مريد بت شکن زمان حضرت امام خميني (ره) بود .رهبري فرزانه و عالي قدر که به پشتوانه قدرت و نيروي ايمان همين جوانان پاک باختة ايران زمين کاخ موهوم و شکستگي نمروديان زمان را که از درون پوسيده بود به لرزه در آورد و تخت نشينان آن را در کمال خفت و خواري و زبوني تمام به گورستان تاريخ سپرد .
سيد ابراهيم بيشتر شباهنگام و سپيده دمان در پي شعار نويسي بود .يک شب در حال نوشتن شعار در چنگ مأموران ژاندارمري پل سفيد گرفتار مي شود .گويا اول شب بوده که دستگير شده بود .آن روز من در خانه بودم و مي دانستم که ابراهيم بيرون است .ساعت تقريباً دوازده شب بود که به پدرم اطلاع دادند که ابراهيم دستگير شده است .پدرم خيلي نگرتان شده بود .به اتفاق پدر به طرف ژاندارمري به راه افتاديم .به محوطه ژاندارمري که رسيديم ما را به داخل راه ندادند .مجبور شديم صبح فردايش دوباره به آنجا سر بزنيم .از يکي دو نفر از سربازان سراغ ابراهيم را گرفتيم تا از احوال ايشان آگاه شويم .يکي از گروهبانهاي ژاندارمري براي ما تعريف کرد شب گذشته ابراهيم را خيلي کتک زدند .لباسهاي ابراهيم را در آورده بودند و در سرماي شديد زمستان ،در فضاي باز ايشان را تنبيه کرده بودند .ابراهيم در بيرون از اتاق فرمانده ژاندارمري مقابل پنجره ايستاده بود و از پشت نردهاي پنجره در حياط داخل اتاق فرمانده را نيز مي ديده است .وقتي رئيس ژاندارمري با مرکزشان تماس مي گيرد و به آنها گزارش مي کند و مي گويد «يک نفر شعار نويس خرابکار را دستگير کرده ايم چه دستوري مي دهيد ؟» در اين حال که فرمانده ژاندارمري پشت بي سيم صحبت مي کرده ابراهيم نيز صحبت هاي ايشان را مي شنيده است .يکي از تکيه کلام هاي رئيس ژاندارمري اين بوده که مي گفته :« بگو بگو » ابراهيم وقتي اين حرف ها را مي شنود با صداي بلند داد مي زند « بگو مرگ بر شاه » .رئيس ژاندارمري با شنيدن حرف هاي ابراهيم دوباره آتش خشمش شعله ورتر مي شود .از اتاق بيرون مي آيد و با باتوم ابراهيم را زير کتک شديد مي گيرد .هر چه او مي زد ابراهيم مي گفته «مرگ بر شاه» تا اينکه رئيس ژاندارمري خطاب به يکي از سرباز ها مي گويد که «اينو ببر در پشت ساختمان و لباسهايش را در بياور ،تا صبح بايد لخت و عريان در زير هواي سرد بماند تا بفهمد با چه کسي طرف است ؟» بعد از اينکه رئيس به استراحت مي رود و مي خوابد يکي از سربازاني که داشته نگهباني مي داده ،پالتوي خود را به ابراهيم مي دهد تا او خودش را گرم نگه دارد .هر وقت هم کسي مي خواسته به طرف ابراهيم بيايد آن سرباز سوت و اشاره به ابراهيم مي فهمانده است تا پالتو را به کنار زند و به اين صورت ابراهيم تا صبح اين کار را مي کرده تا توانسته بود شب را به صبح برساند .صبح آن روزکه ما به ژاندارمري رفتيم به واسطه يکي از آشنايان پدرم با دادن تعهد ايشان را آزاد کردند .
اواخر سال پنجاه و هفت بود و مي رفت که درخت انقلاب به بار بنشيند .ابراهيم سال سوم هنرستان و من سال آخر دبيرستان بودم .يک روز مثل هميشه مي خواستم نوارها و اعلاميه هايي را که از قبل آماده کرده بوديم بين دوستان خود در هنرستان و دبطرستان پخش کنيم .روحيات بچه هاي دانش آموز را خوب مي شناختيم .آن روز قرار بود که بچه ها را جهت شورش به ميدان هاي شهر بکشانم و مي خواستيم در هياهوي تظاهرات مردم ،يکي از سينماهاي شهر را نيز به آتش بکشيم .ابراهيم رفت و با چند نفر از دوستانش آمدند و من هم همين طور . قرارمان يکي از نقاط مهم شهر بود .وقتي به هم رسيديم ،ابراهيم گفت : «محمد ،چه کار کردي ؟» در جواب گفتم : «تمام مهره هاي اصلي دبيرستان آمدند » يادش به خير شهيد جعفر رضايي هم در بين ما بود .با همديگر همدل و همنوا شديم که برنامه هايمان را بخوبي اجرا کنيم .در اين ميان به همديگر سفارش مي کرديم که کاملاً هواي يکديگر را داشته باشيم تا در صورت دستگير شدنمان به خانواده هايمان خبر دهيم .روز عجيبي بود .من با چند نفر از بچه ها آرام به طرف سينما رفتيم و ابراهيم نيز با تعدادي ديگر از طرف ديگر خيابان مي رفتند که تظاهرات و برنامه هايشان را اجرا کنند .در حالي که به سينما نزديک مي شديم يکي از افسران شهرباني به ما مشکوک شده بود و سريع خودش را به ما رسانده بود تا برگشتم عقبم را نگاه کنم خود را نيز باتوم مأمور شهرباني ديدم ضربات باتوم آن مأمور رعد آسا بر سر و صورتم مي نشست .دستهايم را بالاي سرم سپر کرده بودم. دراين حال ،ابراهيم و شهيد جعفر رضايي از آن سوي خيابان ما را ديده بودند که با مأمور شهرباني درگير شده ايم .آنها خودشان را به ما رساندند در آن حيني که مأمور شهرباني به کتک کاري من مشغول بود ،ابراهيم از پشت پريد و کلت افسر را از کمرش کشيد و پا به فرار گذاشت .افسر ژاندارمري برگشت و به دنبال ابراهيم و جعفر دويد ،او در حالي که مي دويد فرياد مي زد «کلتم ـ کلتم ـ نزاريد فرار کنن ـ کلتمو بردن» در اين کشاکش ،من خودم را از پشت به افسر رساندم و باتوم را محکم از دستش کشيدم و فرار کردم .مأمورها به دنبال ما بودند .انبوه جمعيتي که براي تظاهرات به خيابانها آمده بودند .براي اينکه مانع رسيدن دست مأموران به ما شوند ،ما را در ميان خودشان گرفتند و در لابه لاي جمعيت پنهان شديم .در حالي که سخت نگران ابراهيم شده بودم ،داد مي زدم «ابراهيم ،مواظب خودت باش» سه ،چهار نفر از مأموران که ما را دنبال مي کنند وقتي به انبوهي و ازدحام جمعيت مي رسند مردم راه را بر آنها مي بندند و مانع آنها مي شوند وبين مردم و آنها درگيري شديد صورت مي گيرد .
به هر زحمتي که شده بود خودم را به ايستگاه ماشينهاي سوادکوه رساندم ؛ آنجا که رسيدم ديدم که ابراهيم و جعفر نيز خودشان را از معرکه نجات داده اند .در حالي که نفس نفس مي زدم ،گفتم «ابراهيم کلتت را چيکار کردي ؟» گفت :«نگران نباش ،کلت اينجاست زير کاپشن من » «چرا نينداختي ؟» گفت «براي چي بايد مي انداختم ؟» گفتم اگه مأمورا بگيرن ؟ او همچنان با خونسردي مي گفت «چيزي نميشه» خيلي ترسيده بودم و باتوم را هم کنار انداخته بودم .گفتم : ابراهيم ،اينطرفا يه جايي اسلحه رو بنداز ـ تو ماشين بگير نمون مشکل درست مي شه » گفت : به خدا توکل کن و آرام باش .منتظر ماشين پل سفيد بوديم تا اينکه ميني بوس از راه رسيد .سوار شديم خيلي نگران و مضطرب بودم .ابراهيم طرف پنجره نشست و اسلحه را زير صندلي پنهان کرد از پنجره بيرون را مي پاييد .در بين راه يک ايست و بازرسي مستقر بود تا به آنجا نزديک مي شديم دلهره بر تمام وجودم خيمه زد .نوعي ترس ،به دلم رخنه کرده بود سرانجام به ايستگاه بازرسي رسيديم دو تا از مأمورين بالا آمدند و همه را بازرسي کردند .ابراهيم خيلي ارام و خونسرد بود .من هو آنجا به زور اضطراب و ترس خود را سرپوش گذاشتم .از دور ما را نگاه کردند و چيزي دستگيرشان نشد و شکي به ما نکردند .وقتي اطست بازرسي را در کرديم هنوز ناخودآگاه دستهايم مي لرزد .نفس راحتي کشيدم و خدا را شکر کردم که بدون اينکه اتفاقي بيفتد آن مرحله را نيز پشت سر گذاشتيم و به سلامت به آغوش گرم خانواده برگشتيم .ابراهيم اسلحه را با خودش تا زمان تشکيل سپاه نگه داشته بود و بعد از عضو شدن در سپاه آن را تحويل داده بود .
ابراهيم با باورهاي قوي ديني که داشت تحمل نمي کرد کسي به اعتقادات اسلامي بدبين باشد .بعد از پيروزي انقلاب و تشکيل نهادهاي انقلابي ،گروهکهاي وابسته مثل کمونيست ها ،منافقين و غيره سعي مي کردند جوانان را منحرف کنند و عليه انقلاب فعاليت مي کردند .ابراهيم نمي توانست در مقابل کارهاي آنها بي تفاوت بماند .در بسياري از جاها با آنها بحث و گفت وگو مي کرد و در بعضي موارد هم کنار دکة روزنامه فروشي کارشان به زد و خورد و درگيري منجر مي شد . ابراهيم با تعدادي از دوستان خود به ميتينگ هاي آنها حمله مي بردند و بساط شان را به هم مي زدند .آن گروهکها به قول خودشان کوچه ها و خيابانها را فتح کرده بودند و مساجد را با بي حرمتي زياد محل تبليغ خود قرار داده بودند ؛ خيلي جاها پسران و دختران با هم ادغام مي شدند و نماز مي خواندند .
ابراهيم و دوستان او با اين کارهاي آنها برخورد مي کردند و گاهي اوقات در اين برخوردها بشدت مجروح و زخمي مي شدند .وقتي به خانه برمي گشت با سر و صورتي خونين و بدني مجروح وارد مي شد .بيشتر وقتها مادرم و خواهرم تا نيمي از شب گذشته زخمهايش را مداوا مي کردند .
آن روزها که کمونيستها شهر گنبدکاووس را به محاصره در آرده بودند ،آنها در خريد و فروش اسلحه نيز دست داشتند .ابراهيم با جرئت و جسارت باور نکردني به شهر آق قلا رفته بود و از گروه آن ها به بهانه اينکه به تشکيلات مکونيستي در قائم شهر اسلحه بخرد تعدادي سلاح کلت کمري خريده بود و به برادران سپاهي در قائم شهر تحويل داده بود .ابراهيم اولين کسي بود که اقدام به جمع آوري و پاره کردن پوستر ها و پلاکاردهاي تبليغاتي کمونيست ها در سطح شهر گنبد کاووس کرد ،او با سر دادن شعار «مرگ بر ضد خدا ـ مرگ بر کمونيست» هاي بي دين مردم را به بر هم چيدن بساط آنها تشويق مي کرد و دوستان زيادي هم در اين کار ها فعاليت داشتند .
بعد از طي همه اين مراحل و پشت سرگذاشتن ناملايمات بسيار براي رفتن به جبهه و روبرو شدن با دشمن ملک و دين آماده شد .دشمنان قسم خورده اي که با آمدن امام به ايرن و پيروزي انقلاب ،گويا روياهايشان بر باد رفته بود و خواب راحت از چشمهايشان رخت بر بسته بود .
پس از پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي و همرزمان با تهران و شهرهاي بزرگ ايران که سنگرهاي رزيم پهلوي يکي پس از ديگري به دست جوانان غيور و شجاع ايران زمين فتح مي شد ،در قائم شهر نيز ابراهيم با دوستان خود در سقوط پاسگاهها و پايگاههاي رژيم شرکت فعالانه داشت .به طوري که او کاملاً درس و مدرسه را راه کرده بود .در نگهباني و تأمين امنيت شهرها با چوبدستي و گاهي هم با اسلحه که از ژاندارمري و شهرباني غنيمت گرفته بود نقش مهمي داشتند .اين جوانان با تشکيل کميته انقلاب اسلامي آموزشهاي مخصوصي ديده بودند تا بتوانند با پاسباني از شهر و حريم آن در مقابل فتنه انگيزان داخلي و خارجي ،دين خود را نسبت به انقلاب و امام ادا کنند .
با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در قائم شهر ،ابراهيم نيز همراه با جوانان پر شورو انقلابي شهر ،به عضويت سپاه در آمد و به صورت نيمه وقت در سپاه قائم شهر مشغول به کار شد .تا اينکه در اواخر سلا پنجاه و هشت با تعدادي از رفقا مأموريت يافتند تا سپاه سوادکوه را تشکيل دهند .سپاه سوادکوه را به همراه دوستان صادق و صميمي تشکيل داديم .پس از آن جوانان مخلص منطقه را به آن تشکيلات جذب کرديم .ياران بزرگواري مانند قاسم طاهري ـ عباس رحمان پور ـ خدايي ـ يوسفي و سيد اسماعيل طباطبايي را داشتيم .
با اعزام نيروهاي مردمي به گنبدکاووس ،ماجراي آن شهر ،با کشتن سران اشراف بخوبي و خوشي به پايان رسيد .سر و صداي غايله گنبدکاووس تازه داشت مي خوابيد که جريان کردستان پيش آمد .در آن روزها يکي از دوستان که تهران آمده بود از ماجراي کردستان تعريف مي کرد .او مي گفت «اوضاع کردستان متشنج و وخيم است .دولت دارد براي آنجا نيرو مي فرستد .اگر تمايل داريد برويد ،آماده شويد .و اوضاع کردستان به قدري وحشتناک است که دل هر انساني را به درد مي آورد .زن و بچه هاي مردم را با قساوت تمام مي کشتند .»رفتم و يک حکم مأموريت براي کردستان گرفتم تا به کرمانشاه رفته و از آن جا به کردستان برسم .مدتي نگذشته بود که ابراهيم پشت سر من به کردستان آمد .در درگيريهاي پاوه با هم بوديم .او مسئول قلّة شمش بود .ابراهيم در آن سنين جواني توانسته بود لياقت و شجاعت و مديريت خود را به نمايش بگذارد و هر روز بيشتر مورد توجه قرار بگيرد .او در اندک مدتي ،مسئوليتش را بخوبي به انجام رساند .
در کردستان در عمليات محمد رسول اللّه (ص) شرکت داشت و از آن جا بود که با شهيدان پاک باخته اي چون کاظمي ،همت ،متوسليان آشنا شد و دوش به دوش آن دلاور مردان در کوهستان هاي کردستان جنگيد .پس از اتمام ماجراي کردستان و تشکيل گردانهاي زرهي و تيپ حضرت محمد رسول اللّه (ص) در جنوب کشور، شهيد همت (ره) او را با خودش به جنوب برد .ايشان در آنجا در سمت فرماندهي گردان مشغول خدمت شد .پس از عمليات در کردستان من از ابراهيم جدا شدم و در همانجا بود که من برگشتم و در لشکر بيست و پنج کربلا مشغول شدم .ديگر زندگي من با ابراهيم از قضيه پاوه به بعد جدا شد .
عمليات والفجر چهار بود .کوهستانهاي سرد و خشن مريوان شاهد جانفشاني هاي دلاور مردان راه حقيقت بود .راههاي کوهستان بسيار سخت و صعب العبور بود ، و سوز سرماي کردستان تا مغز استخوانها فرو مي رفت .بلنديهاي کاني مانگا در مريوان صحنه ي رويارويي دو گروه از فرزندان ايران زمين بود .در يک طرف ، سربازان خميني کبير که عشق به اسلام و اعتلاي وطن در صحنه ي پاک دلشان نقش بسته بود و ،در طرف مقابل ،قابيلاني که به برادر کشي روي آورده بودند .ما در قسمت جلو عمليات مي کرديم و زودتر به اهداف تعيين شده رسيده بوديم و کار و وظطفه ما تا حدودي تمام شده بود به قرارگاه مراجعه کردم ،شهيد بزرگوار حاج محمد ابراهيم همت با تعدادي از دوستان در محل حاضر بودند .حاج همت مثل هميشه با همان صورت خندانش احوال ما را جويا شد .بعد از کمي احوالپرسي گفتم «حاجي ،از ابراهيم چه خبر ؟» گفت «ابراهيم بالاي کاني مانگا عمل مي کند .» گفنم «من ميرم طرف کاني مانگا ،مي خواهم ابراهيم را ببينم » چند نفر از بچه ها با من همراه شدند که با هم برويم .صداي شليک گلوله از دورها به گوش مي رسيد .به هر سختي که بود خودمان را به بالاي کوه رسانديم ،نفرات گردان تحت فرماندهي ابراهيم هر کدام پشت تخته سنگي براي خود سنگر گرفته بودند تا از ديد دشمن در امان بوده و بتوانند به راحتي به سوي آنها شليک کنند . بوي باروت فشنگها در فضاي کوهستان پيچيده بود و مشامها را آزار مي داد .صداي انفجار گلوله ها پژواک گوش خراشي در کوهها ايجاد مي کرد .ابراهيم کلاش در دست داشت و در نوک حمله بود .وقتي به او نزديک شديم ،قيافه اش به کلي عوض شده بود سر و صورتش به دود باروت و گرد خاک آغشته شده بور .ترکش هاي ريزي که به بدنش اصابت کرده بود جراحتي در دست و پايش به وجود آورده بود .لکه هاي خون در چهره اش نمايان بود و تعدادي از همرزمانش در آن بلندي پرواز کرده بودند ،اما او همچنان مصمم و خستگي ناپذير سرگرم نبردي جانانه بود .در فکر چيزي نبود جز گرفتن انتقام خون شهدا .صدايش کردم با نگاه معصومش برگشت و نگاهم کرد .گفتم: «خسته نباشي دلاور» گفت: «ممنون داداش ،اينجا چه کار مي کني ؟» گفتم: «ابراهيم خيلي خسته به نظر مي رسي ، برو کمي استراحت کن ظاهراًگردان شما اينجا تلفات زيادي داده است» گفت «نميشه داداش .»ابراهيم در منطقه اي بود که حفظ و نگه داشتن آنجا خيلي سخت بود .ولي او همچنان مقاومت استواري مي کرد و نمي خواست آنجا را ترک کند . گفتم: «با حاج همت تماس بگير و بکو تا گردان ديگري جايگزين شما کند .» گفت«:باشه ؛يک تماسي با حاجي مي گيرم ببينم چي ميگه ؟» با حاج همت تماس گرفت و بعد از احوالپرسي گفت: «حاجي يکي ديگه نمي اري بالا ؟» حاجي پشت بي سيم گفت :«ابراهيم . . . . . . » و بعد ادامه داد: «شنيدي سيد ابراهيم ؟!» ابراهيم جواب داد :«بله بله شنيدم حاجي ،تمام .» و ديگر چيزي نگفت .گوشي را گذاشت .با حالتي سرشار از ادب و متانت گفت: «حاجي مصلحت نمي داند .» زير لب آيه اي را زمزمه کرد که لرزه به جان آدم مي انداخت .روي زمين ميخکوب شده بودم .درگيريها همچنان شديد بود ولي در آن حال و هوا زمزمه هاي عارفه ابراهيم انسان را به اوج مي برد و خستگي از تن آدم بيرون مي کرد .تواضع و فروتني ابراهيم در برابر فرمانده اش برايم جالب و مثال زدني بود .نفوذ معنوي و روحي شهيد همت بر همة رزمندگان اسلام جلوه اي خاص داشت .
مرحوم پدرم قبل از انقلاب به مکه مکرمه مشرف شده بود .از حال و هواي آنجا خاطرات شيرين و زيادي داشت .با خداي خود راز و نياز کرده بود .از مدينه منوره تعريف مي کرد و اينکه آنجا از خداي خود خواسته فرزندانش از سربازان امام زمان (عج) قرار گيرند و در کنار حضرتش باشند . حال آرزويش چه زيبا به گل نشسته بود .هشت سال دفاع مقدس موهبتي بود که از ثمرة دعاي خير پدر نصيب ما شد .ما فسه برادر ،در اين سالهاي ايثار و جانفشاني در آغوش جبهه بوديم .پدرم شش ماه قبل از شهادت ابراهيم به سراي ابدي کوچ کرده بود .وقتي زنده بود ،گاه يکي از ما سه برادر که در جبهه بوديم مجروح مي شديم .يا بعضي وقتها هر سه زخمي مي شديم .يک بار هر سه تايمان زخمي شده بوديم .يکي مان در بيمارستان شيراز ،يکي مان در بيمارستان نجميه و آن ديگري هم در بيمارستان امير المؤمنين (ع) بستري شده بود .باباي بيچاره هم کارش شده بود از اين بيمارستان به آن بيمارستان رفتن .بابا هر وقت در بيمارستان به سراغ ما مي آمد علاوه بر ما به زخميهاي ديگر نيز رسيدگي مي کرد .همة مجروحان هم تخت ما را در بيمارستان مي گفتند وقتي حاجي اينجاست ما از رو ترش کردن پرستارها راحت هستيم .يک بار گفتم «بابا ،به خاطر ما آمدي يا ديگران ؟» گفت «بابا جان ،آنها هم مثل شما فرزندان من هستند .من از اينکه به آنها هم برسم خيلي لذت مي برم .» دم در اتاق مي ايستاد تا هر کدام از مجروحان کاري داشت به سراغ آنها برود .يکي از بچه ها برگشت به من گفت «وقتي حاجي اينجاست ،پرستار ها راحترند » گويا او نيز عهد کرده بود که به اين شکل دين خود را به انقلاب و ايران ادا کند .در اين کارها با عشق و علاقه زايدالوصفي فعال بود .خيلي صبور و محکم بود .
عمليات کربلاي پنج شروع شد .در قرارگاه فرماندهي لشکر بيست و پنج کربلا هدايت بي سيمي و هماهنگي را به عهده داشتم .قبل از شهادت ابراهيم ،در خواب ديدم که وسايل زندگي خودم را دارم با او قسمت مي کنم .صبح آن روز ،نگران و مضطرب پيش يکي از روحانيون لشکر رفتم و خواب خود را به او تعريف کردم . آن روحاني در تعبير خواب من گفت: شما به زودي از هم جدا مي شويد ؛ شايد ديگر نتواني ايشان را ببيني .و پس از آن افزود «هر چه سريعتر به دنبال برادرت برو تا به او برسي .شايد او شهيد شده باشد .»
از ناحيه پا مجروح شده بودم و پايم در گچ بود ؛ مشکل مي توانستم راه بروم . ولي با آن حال کشان کشان رفتم به مقر لشکر 10 سيد الشهدا (ع) که ابراهيم در اين اواخر به آن لشکر پيوسته بود؛ رسيدم .هر کسي را که مي ديدم سراغ او را مي گرفتم . اما چيزي نمي دانست .دو روز آنجا به دنبالش گشتم اما نتوانستم خبري از او بگيرم .سرگشته و پريشان به محل خدمت خود برگشتم .او چند روز قبل از آن به لشکر 25 آمده و آنجا دنبال من بوده تا با من صحبت کند ولي مرا پيدا نکرده بود .با برادر کوچکمان سيد جليل ديدار کرده بود و با هم درد دلي کرده بودند .به سيد جليل گفته بود: «ممکن است در اين عمليات سالم برنگردم» طلب حلاليت کرده بود .جليل با اخلاق هميشگي اش صبورانه گفته بود: «ول کن بابا ،خودتو شيرين نکن .اين عمليات هم مثل هر عمليات ديگر ،انشاءاللّه سربلند و پيروز بر مي گردي .»تازه به لشکر 25 رسيده بودم که خبر دادند «برادرت شهيد شده است .هر چه زودتر خود را به تهران برسانيد .جنازه ايشان گويا چند روزي در خاک عراق افتاده بوده که بعداً با پيشروي نيروهاي ايراني ،به عقب انتقال و از آنجا نيز به معراج شهدا در تهران فرستاده شده بود .خودم را به تهران رساندم . بعد از تشيع جنازه که در تهران صورت گرفت .جنازه را به مازندران انتقال داديم .ايام فاطميه بود ؛ ايام شهادت سرور زنان عالم ،دختر رسول اکرم (ص) حضرت زهرا (س) چه روز باشکوهي بود .وقتي جنازه را غسل مي دادند ،زخمهاي او را با گلاب شست و شو داديم .صورتش کاملاً کبود شده بود .يک تير به سينه اش خورده بود .زخم ترکش در پهلوها و بازوها و زانوهايش جا باز کرده بود .انگار چند ساعت پيش به شهادت رسيده باشد .در آن عمليات دو نفر از شهرستان شهيد شده بودند .يکي سيد ابراهيم و ديگري يار ديرينه اش سيد اسماعيل طباطبايي که سرش در بدنش نبود .چه سعادتمند بودند اين دو يار باوفا که در سالروز شهادت ام السادات شربت شهادت را سرکشيده بودند .سيد ابراهيم مانند مادرش حضرت زهرا (س) زخم در پهلو داشت و سيد اسماعيل چون آقايش حسين (ع) سر در بدن نداشت .آنها طريقي را در پيش گرفته بودند که راه حسين (ع) نام داشت .رهروان طريقت عشق ،چراغ پر فروغ عمرشان در چه روز مقدس و با شکوهي خاموش شده بود .آري ،روز شهادتشان با روز شهادت بزرگ بانوي عالم امکان گره خورد.گويا که به زيارتش لحظه شماري کرده بودند .
در عصر عاشوراي سال هزار و سيصد وشصت پنج پدرمان دار فاني را وداع گفت و به سراي ابدي شتافت .بعد از وقات پدر ،ابراهيم خيلي ناراحت و متأثر شده بود .گويا نمي دانست دوري او را تحمل کند .مي گفت «بعد از پدر نوبت من است که بايد رخت بربندم و به سراي باقي سفر کنم .» که به آرزويش نيز رسيد . ابراهيم هر وقت مجروح مي شد در بيمارستان چندان دوام نمي آورد و لذا سعي مي کرد هر طور شده آن جا را ترک کند .تمام پرونده هاي مجروحيتش را به مسئوليت خودش امضاء مي کرد و با اصرار و پا فشاري زياد بيرون مي رفت . دکترها وقتي مانع خروج او مي شدند با به گردن گرفتن مسئوليت و دادن امضاء خود را رها مي کرد .يک بار ،مدتي بود که گم شده بود .هيچ خبري از او نبود . از شدت نگراني گيج . مبهوت شده بوديم براي يافتن او به سراغ همه دوستان و همکارانش رفتم .بعد از تلاش بسيار يکي از دوستانش گفت که «او زخمي شده است ولي نمي دانم در کدام بيمارستان است » به همه جا سر زدم ولي پيدايش نکردم .او در يکي از بيمارستان هاي شيراز بستري بوده است .گويا در اثر فشار شديد صوت انفجار حافظه ي خود را از دست داده بود .مدت زيادي در بطمارستان مي ماند تا اينکه يکي از مجروحين که از همرزانش بوده او را مي شناسد و با او صحبت مي کند .با يادآوري و تعريف خاطراتشان براي ابراهيم کمک مي کند تا دوباره حافظة خود را به دست آورد .پس از بهبودي ما از زخمي شدن او اطلاع پيدا کرديم . او وقتي مجروح مي شد خانواده را در جريان احوالش نمي گذاشت وبعد از مدتي که بهتر مي شد عصا در دست يا با سر و صورت باند پيچي شده به خانه برمي گشت .وقتي که من و جليل زخمي مي شديم ابراهيم تا بهبود کامل بالاي سر ما مي ماند .ولي ما هيچ وقت سعادت آن را نداشتيم که در هنگام طي مراحل التيام جراحتش در کنار او باشيم .
در مريوان در بلنديهاي کاني مانگا عمليات مي کرديم .شرايط سخت و دشوار منطقه و مسائل تاکتيکي ايجاب کرده بود که گردان ما شبها وارد عمل شود و تا وقتي که سپيده سر مي زد در بالاي کوهستان ها در جنگ و ستيز باشيم .وقتي صبح مي شد براي اينکه تلفات کمتري داشته باشيم نيروها را به پايين کوه هدايت مي کرديم .چند روزي بود که پشت سر هم بالاي قله مي رفتيم ،يک شب که درگيري شديدي با دشمن داشتيم حجم آتش دو طرف بر روي همديگر مانند رگبار و تگرگ بود .لحظات سختي بود .آن شب مهمات ما تمام شده بود .کسي هم نمي توانست به ما مهمات و ملزومات برساند .ناچار به بچه ها گفتم که به دامنه بيايند .از قله کاني مانگا به طرف سراشيبي يک تپه اي بود که حالت کله قندي را داشت ،وقتي به دويال رسيدم نيروها را جمع کردم و آماري از آنها گرفتم ؛ متوجه شدم طلبه اي که در گردان داشتيم نيامده است .او روحاني خوش اخلاقي بود ؛ خيلي به او علاقه و دلبستگي پيدا کرده بودم .از همه بچه ها پرس و جو کردم .اما کسي از او خبري نداشت .همه را سر زدم .پشت سنگرها و تپه ها را ؛ هر جايي را که به نظر مي رسيد جستجو کردم اما فايده اي نداشت .تا ظهر آن روز با دوربين تمام اطراف و اکناف را زير نظر گرفتم .به خودم مي گفتم اگر مجروح شده باشد و يا از فرط خستگي جايي افتاده باشد شايد بتوانم او را پيدا کنم .از اينکه نتوانسته بودم او را پيدا کنم خيلي مکدر و غمگين شده بودم .بعد ظهر بود که يک بار ديگر با دوربين منطقه را تحت نظر گرفتم .يک دفعه چشمم به کسي خورد که از دور از بالا ي کوه خودش را به طرف سرازيري مي کشاند .او در حالي که به طرف پايين مي آمد .با چند تن از بچه ها به سراغش رفتيم .وقتي به او نزديک شديم ديدم همان روحاني است ؛پاهايش شکسته بود .او پاهايش را به پشتش گذاشته و با چفيه بسته بود .روي دستها تن خسته و زخمي اش را به پايين مي کشاند ؛با صداي بلند صدايش کردم و گفتم «حاج آقا ،چي شده ؟» سرش را بالا گرفت و لبخندي زد و گفت: «کربلا رفتن بس ماجرا دارد .» خواستيم او را بلندش کنيم و روي کولمان به پايين بياوريم .قبول نکرد و گفت: «شما برويد و من پشت سر شما مي آيم .» گفتم :«حاج آقا شما زخمهايتان عميق است و خون زيادي از شما رفته . برايتان سخت مي شود .» گفت: «نه ،من اين جوري راحت ترم و عهد بسته ام که تا آخرش ادامه دهم .» روحيه بالاي حاج آقا در آن وضعيت تحسين برانگيز بود .به او غبطه مي خوردم .با سماجت و التماس او را برداشتم و با خودمان آورديم.

در زمان جنگ خانواده من در اهواز زندگي مي کردند .سيد ابراهيم گاه گداري به ما سر مي زد .يک بار که در مرخصي بودم او هم آمده بود تا با ما ديداري تازه کند .با هم قر ار گذاشتيم تا جهت پا بوس و عرض ادب و ارادت به آستان حضرت معصومه (س) رهسپار شهر عالم پرور قم شويم .راه افتاديم .راه دور و دراز اهواز تا قم را با صحبتهاي شيرين خود پل زديم .حرف و حديث ما رنگ و بوي جبهه داشت .صحبت از مراد سالکان سبک پرواز ،پير خمين ،روح خدا بود .به شيريني و شکر باري کلام ابراهيم خستگي راه در چشم نمي آمد و اين گونه راه کوتاه شد .به شهر عالمان و راهيان راه حقيقت و روايان روايت عشق ،قم رسيديم. به بارگاه حضرت معصومه (س) دخت موسي بن جعفر (ع) رفتيم و سر در آستانش نهاديم و عرض ادب کرديم و به زيارتش صفاي باطني يافتيم .شب آنجا بوديم و صبح که از ديدار و زيارت آن امام زاده مسرور شده بوديم به طرف شهر خرم آباد راه افتاديم .دم دماي ظهر بود که به آن شهر رسيديم .براي صرف ناهار ابراهيم هتل شقايق را پيشنهاد کرد .به آن هتل رفتيم .ناهار را در کنار هم صرف کرديم .در هواي دلچسب و مطبوع خرم آباد استراحت کوتاهي کرديم .شوخيهاي ابراهيم در آن هتل شادي را ميهمان دلهايمان کرد .لحظات خوش آن هتل در کنار ابراهيم در صفحات ياد و خاطراتم نقش بسته بود .راهي اهواز شديم .او در سه راه دو کوهه پياده شد .عمليات کربلاي 5 در پيش بود .ابراهيم نيز مي رفت که خودش را براي آن آماده کند .او رفت و در کربلاي 5 به کربلاييان پيوست .
بعد از شهادتش براي تشيع جنازه اش به شهرمان برگشتم .چند روز پس از مراسم تدفين به جنوب برگشتم .با ماشين تويوتا مي رفتم .در بين راه ،پشت فرمان تنهايي دلم را مي فشرد .داغ هجران ابراهيم بردل و جانم سوزي گداز انداخته بود .هوجوم غم و اندوه دنيا را برايم تيره و تار کرده بود .ياد روزي که در هتل شقايق بوديم افتادم .تصميم گرفتم براي تجديد خاطره آن روزمان خود را به خرم آباد برسانم .تازه به ورودي شهر رسيده بودم که صداي ناهنجار غرش هواپيماهاي عراقي را شنيدم .صداي گوش خراش آنها لرزه به اندام ها مي انداخت .باران بمب هاي زهر آگين و ويرانگر آنها بر روي شهر باريدن گرفت .انفجار هولناک و وحشت انگيز بمب ها آسايش و آرامش مردم بي گناه را به تاراج برده بود .شهر در دود انفجار چهره گم کرده بود .صداي ناله و ضجه زنان و کودکان دل هر انساني را به درد مي آورد .ماشين را به کناري زدم .در گودالي که براي لوله کشي آب ژا کابل مخابراتي کنده شده بود خزيدم .هواپيماها همچنان در آسمان غرولند مي کردند ؛ امواج صوتي که شکسته شد .وحشت همه جا را فرا گرفته بود .هر کسي ديودانه وار به جايي مي دويد .هواپيماها چونان ماري خشمگين زهرهاي آتشين خود را خالي کردند و آسمان شهر را ترک کردند . سريع داخل ماشين پريدم و به طرف هتل شقايق راه افتادم .وقتي به هتل رسيدم ديدم در آتش قهر دشمن مي سوزد .زبانه اهي آتش به آسمان سر مي کشيد .عده اي در آنجا زندگي را وداع گفته بودند ؛ ميني بوس در مقابل هتل شعله هاي سرخ آتش مي سوخت .تانکر حامل مواد سوختني در اثر اثابت ترکش منفجر شده بود و دود سياهش فضا را پر کرده بود .شيون و ناله مادران و پدران داغ ديده همه را منقلب مي کرد .همه جا رنگ خون بخ خود گرفته بود ؛ خاطراتم در ميان شعلع هاي آتش ،لايه هاي دود و بوي خون گم شده بود .نتوانستم آن جا دوام بياورم و به طرف جبهه روانه شدم .

محمد کشفي:
اوائل تشکيل سپاه پاسدارن انقلاب اسلامي ،همه نيروها و مسئولين آن سازمان به طور برابر کارهايي مانند نظافت و نگهباني را با هم انجام مي دادند .روحيه انقلابي باعث شده بود همه بچه هاي سپاه با اخلاص و تواضع بيشتر در کنار همديگر انجام وظيفه کنند .آنجا همه ساده و بي ريا بودند ،هيچ کس حب مقام و موقعيت را نداشت واگر کسي فرمانده يا مسئول بود فرقي نمي کرد ،او نيز به نوبه خودش نگهباني مي داد .ابراهيم نيز در زمرة همين فرماندهان بود که با عشق و علاقه زياد بدون هيچ ادعايي خدمت مي کرد . يک شب که نوبت او بوده است ،از شدت خستگي به خواب سنگين رفته بود ،نيمه هاي شب که همه در خواب و استراحت بودنده اند .نگهبان مي آيد تا او را بيدار کند که سرپستش برود .ابراهيم هم خواب آلود بوده است که نگهبان به شوخي اسلحه را به طرفش نشانه مي گيرد و بدون توجه به اينکه اسلحه پر بوده باشد دستش روي ماشه مي رود و شليک مي کند آنجا گلوله از بيخ گوش ابراهيم رد مي شود و به او اصابت نمي کند .همه بچه ها به صداي شليک گلوله از خواب بيدار مي شوند .نگهبان که خيلي ترسيده بود ،دست و پاي خود را گم مي کند و از شدت ترس و وحشت سر جاي خود خشک مي شود .ابراهيم از او دلجويي مي کند و تذکر مي دهد .

سيد علي لقماني :
بعد از عمليات والفجر چهار من مسئول اطلاعات لشکر بودم .هميشه دوست داشتم در هر عملياتي شرکت کنم .شهيد سيد ابراهيم کسائيان فرمانده ردان ميثم بود .گردان تحت فرمان او يکي از گردانهاي پيشرو و خط شکن بود که هميشه در صف اول جبهه سختي با دشمن داشتيم .اگر چه دشمن استقامت بيشري از خود نشان مي داد اما ما مصمم تر و قدرتمند تر عمل مي کرديم .ابراهيم از ناحيه دستش مجروح شده بود من هم از ناحيه سر جراحت داشتم که به بيمارستان اعزام شده بودم و آن جا بود که ابراهيم به عيادتم آمده بود .با شوخيهايش خيلي خوشحالم کرده بود ما با ابراهيم بيشتر وقتها در کنار هم بوديم .
براي عمايات خيبر که رفتيم . در جناح سمت راست ما آب وسمت چپمان سيل بندي بود و زمين بود که مستقيم در تيرس تانک و توپ دشمن بود .منطقه صعب العبور بود ؛ راهکار هم اين بود که بايد انفرادي عمل مي کرديم .نفرات ما در جاهاي مورد نظر قرار مي گرفتند تا عمليات را پيش ببرند .ابراهيم نيز مثل هميشه جلوتر از همه بود .وقت صبح بود که با يک سنگر کمين برخورد کرديم و بايستي آن سنگر کمين را پشت سر مي گذاشتيم .درگير شديم و تير اندازي صورت گرفت و يک تير به انگشت دست ابراهيم خورد .سر پايي انکشتش را پانسمان کردند و عمليات را ادامه داديم و باز به لطف خدا اهداف مورد نظر را به تصرف در آورديم.

در عمليات والفجر مقدماتي در منطقه فکه بوديم .پشت تپه دو قلو عمليات مي کرديم ؛ جاده رملي بود و تردد خيلي مشکل و نبرد سختي در گرفت .بچه ها اللّه اکبر گويان با هجومي گسترده به سينة دشمن مي زدند .ايثارگري ها و رشادتهاي هاي جوانان ايران در راه اعتلاي وطن ،کروبيان عرش را به رشک در آورده بود .چند تن از فرماندهان نيروهايشان نبودند ؛ گردان ما که نزديک به آنها بود ابراهيم با معاونان آن گردانها ارتباط برقرار مي کرد و ضمن فرماندهي نيروهاي خودش آنها را نيز هدايت مي کرد .عمليات به جايي رسيد که درگيري تن به تن با عراقي ها پةش آمد .ابراهيم با کلاشي در دست با ستون و مقدم تر از همه با نفرات دشمن درگير بود و جانانه مي جنگيد .ابراهيم معمولاً لباس خاکي سربازس تنش مي کرد و به همين خاطر زياد شناخته نمي شد که فرمانده ايشان است يا نه .او هميشه در نبرد ها در نوک حمله بود و چون شيري درنده سينه دشمن را مي دريد .هميشه اولين نفري بود که جلوتر از همه به دشمن مي تافت و آخر از همه بر مي گشت .آنچه که در توانش بود بي هيچ تمنايي در طبق اخلاص مي گذاشت .

شهيد کسائيان بيشتر در لشکر بيست و هفت محمد رسول اللّه (ص) خدمت مي کرد ؛ و آنجا در کنار فرمانده بزرگ اسلام حاج محمد ابراهيم همت بود .بعد ها به لشکر 10 سيد الشهدا (ع) که آن وقتها به صورت تيپ عمل مي کرد ،انتقالي گرفته بود .تيپ سيد الشهدا (ع) هم مي خواست اولين عمليات را به اجرا گذارد . عملياتي که اين تيپ به دنبال اجراي آن بود عاشوراي سه بود .ابراهيم وقتي به اين تيپ آمد مسئول طرح عمليات بود .سردار فضلي فرمانده محترم تيپ سيد الشهدا (ع) جهت هماهمنگ کردن ارتباط گردانها به شهيد کسائيان و بنده مأموريت داده بود به همه گردانها بايد سرکشي مي کرديم .اوضاع و احوال آنها را به فرمانده محترم گزارش مي داديم .با يک ماشين جيپ به جايگاه گردانها سر مي زديم .آن روز ،بيست دقيقه به وقت شروع عمليات مانده بود .در بين راه به من گفت «لقماني ،ماشين را بزن بغل» وقتي ماشين را در کناري نگه داشتم ،سريع از ماشين پياده شد و تيمم کرد .گفتم «سيد ،تو که نماز خوانده بودي !» گفت «آره ،ولي اين نماز را براي طلب از خدا مي خوانم .»براي من غير منتظره بود که در آن لحظات که وقت هم خيلي تنگ بود ،او چنين کاري را کرد .بله ؛ دو رکعت نماز به جاي آورد . دوباره راهمان را در پيش گرفتيم .

سيد محمد شفي :
زمستان سال هزار و سيصد و شصت بود .عمليات فجر مقدماتي آغاز شد .آن روز من در تيپ سيد الشهدا (ع) خدمت مي کردم .فرمانده تيپ مان شهيد بزرگوار علي موحد دانش بود .به خاطر کسالت و ناراحتيهاي جسمي که شهيد موحد دانش داشت ،شهيد حاج کاظم رستگار به جاي ايشان فرماندهي مي کرد .قرار بود تيپ سيد الشهدا (ع) در مرحله دوم عمليات وارد عمل شود .شهيد ابراهيم کسائيان فرمانده يکي از گردانهاي لشکر بيست و هفت بود ؛ يکي از تيپ هاي لشکر بيست و هفت بايد در محور عمومي فکه وارد مي شد که گردان تحت فرماندهي ابراهيم نيز مال آن تيپ بود .من مسئول آموزش نظامي بودم .آنها عمليات را شروع کردند وما به اتفاق اين برادران به طرف خط حد حرکت کرديم و از نقطة رهايي که تک درختي بود به منطقه فکه رفته و به خط مقدم رسيديم .زمين منطقه رملي بود ،با شنهاي روان که عبور از آن در تاريکي شب بسيار سخت و خسته کننده بود چيزي در حدود ده دوازده کيلومتر از نقطه رهايي تا لبه ابتدايي يا خط مقدم دشمن فاصله بود .دشمن تمام زمين را با سلاحهاي منفجره مسلح کرده بود .از طبيعت و شرايط جغرافيايي منطقه کاملاً به نفع خود بهره مند شده بود .تا جايي که موقعيت زمين به آنها اجازه داده بود مين گذاري کرده بودند .بعضي جاها را کانال زده و در برخي از آنها آب انداخته بودند .آنها براي اينکه مانع پيشروي رزمندگان اسلام شوند و به طريق در همان مرحله اول تلفات و خساراتي را به ما وارد کنند ، دست به چنين اقداماتي زده بودند .آن شب ،جنگ سختي بين دو طرف در گرفت .رزمندگان اسلام در تلاش بودند تا با قدرت و قوت بيشتر پيشروي کرده و به اهداف مورد نظر دست پيدا کنند و دشن همچنان مقاومت مي کرد .دلاور مردان کشورمان ،جنگيده و کوبنده به جلو مي رفتند و خستگي و بي خوابي شبهاي ظلماتي را به جان خريده بودند .استوار و محکو با اراده آهنين به خط دشمن مي زدند ،سرانجام به خط دشمن رسيديم و خط شکسته شد .تهاجم نيروهاي خودي ادامه داشت .به انتهاي شب رسيده بوديم .نماز صبح را در کنار تپه اي که به تپة دوقلو معروف بود به جاي آورديم .حدود يک ساعتي استراحت کرديم . ديگر صبح شده بود و آفتاب داشت از پشت کوهها سربلند مي کرد تا دوباره با گرمي و حرارتش ،رونق و صفا را به خلايق هديه کند .تک و توک صداي شليک گلوله به گوش مي رسيد .تا اينکه دوباره حجم سنگيني از ارتش دشمن روي خطوط عملياتي ما باريدن آغاز کرد .نيروهاي حمله کننده ما متقابلاً پاسخ آتش بازي هاي آنها را مي دادند .جدال سختي با دشمن داشتيم .عراقي ها کانال هايي را تعبيه کرده بودند که نيروهايشان از داخل آنها عبور و مرور مي کردند تا در ديد و تير ايراني ها قرار نگيرد و يا اگر آتش روي سرشان ريخته مي شد کمتر آسيب ببينند .سيد ابراهيم از شب قبل ،با يک گردان آنجا عمليات مي کرد و خط و حدي که براي آنها در نظر گرفته شده بود مشغول نبرد بودند .صبح آن روز ،ايشان را ديدم که همچون روزهاي قبل شاداب و با نشاط بود .او هيچ وقت از شوخيهايش دست بر نمي داشت .در ميان آتش و خون و خمپاره گل خنده از لبانش چيده نمي شد .وقتي مرا ديد مثل هميشه شروع کرد به شوخي کردن .بعد از احوالپرسي و خوش و بش که با هم کرديم ،سيد دوباره به سراغ نيروهايش رفت .آنها پشت تپه دوقلو با دشمن متجاوز در جنگ و ستيز بودند .و آنجا صداي شليک گلوله چون تيري دل سکوت و آرامش را مي شکافت و ما از بالاي تپه دوقلو منطقه را نگاه مي کرديم .نيروهاي سيد در سمت چپ اين تپه به طرف دشمن حمله مي بردند .پهلوي آنها يک کانالي بود که امتداد يا ادامه آن به عمق منطقه عراقي ها مي رسيد .در اين هنگام ،چند نفر از عراقي ها از کانالي بيرون آمدند .آنها داشتند به طرف نيروهاي سيد حرکت مي کردند ،آنان داراي هيکلي درشت و قد و قامتي بلند و رنگ سياهي بودند و به نظر نمي رسيد عراقي باشند .چون در طول جنگ خيلي از کشورهاي عربي مثل مصر ،اردن و سودان و غيره از نظر مالي و افراد نظامي عراق را ياري مي دادند .اين چند نفر مي خواستد نيروهاي ايراني را دور بزنند و به اصطلاح قيچي کنند و در محاصره و تنگنا قرار داده و به آنها خسارتي وارد کنند .چون حجم آتش زياد بود و سر و صدا بيشتر ،با آنکه ما با سيد فاصله کمي داشتيم ولي صدا به صدا نمي رسيد .چند بار سيد را صدا زدم تا او را متوجه افراد عراقي کنم ولي فايده نداشت .به چند نفر از بچه هايي که کنارم بودند گفتم به طرف نيروهاي عراقي شليک کنند تا مانع رسيدن آن ها به سيد و نيروهايش شويم. بچه ها به طرف آن ها تيراندازي مي کردند ،ولي آنها همچنان با دوندگي به طرف سيد هجوم مي آوردند .چند نفر ديگر از کانال بيرون آمدند تا به آنها ملحق شوند ؛ وقتي آنها با آتش سنگين ما رو به رو شدند در داخل کانال زير زمين گير شدند اما آن چند نفر که جلوتر حرکت مي کردند با جسارت بيشتر به راه خود ادامه دادند .من در يک لحظه شيرجه زدم و خودم را به پشت خاکريز انداختم و به طرف سيد غلت زدم .فاصله من با نفرات عراقي چيزي در حدود پنجاه شصت متر سيد که سرگرم مبازا نيروهاي مقابلش بود وقتي صداي شليک را اين ها را شنيد برگشت و به دو نفر از آنها که نزديک تر بودند تيراندازي کرد ،آنها به قدري درشت هيکل و قوي بنيه بودند که با يکي دو تا تير به زمين نمي افتادند .يکي را من با تير زدم ؛ آن يکي هم چند گام به طرف سيد برداشت سيد با تيري که به پايش زد تازه آن مرد به زانو نشست .ديگر کاملاً به سيد نزديک شده بودم .سيد به سرعت خودش را به آن مرد رساند و با ته قنداق ضربه اي به او زد و آن شخص کاملاً بر زمين افتاد .ولي زنده بود و من تعجب کردم که چرا سيد او را با تير نزد وقتي به او رسيدم داشت آن را نگاه مي کرد .من در آن لحظه خيلي چيز ها در صورت سيد ديدم .نميدانم توي نگاهش چه بود ؟ترحم يا نفرت .شايد هم ترحم .وقتي به ابراهيم گفتم «سيد جان ،چرا نکشتي اش ؟» گفت «برو مشدي ،ما ضعيف کش نيستيم .آخه اول اسلحه اي در دست نداشت ،کشتنش کار درستي نبود .» و اين درس بزرگي بود که آنجا من از سيد ياد گرفتم .البته اين روحيه جوانمردي را همه رزمندگان که با تأسي از ائمه اطهار (ع) در ميدان نبرد هم مردانگي را به نمايش بگذارند .آنها مي دانستند براي چه و کدام هدفي مي جنگيدند .
بعد ازخيبر بود .يک روز بعد از ظهر ،سيد ابراهيم را در پادگان وليعصر (ع) ديدم . سر صحبتمان باز شد .صحبت از جبهه و جهاد بود ؛ از ايثار و فداکاريهاي رزمندگان .از شجاعت و بي باکيهاي جوانان غيور که دليرانه و عاشقانه سفر کردند .صحبت از شهدا ،از پرواز پرندگان عاشق .از آناني که مست مي شهادت بودند .آنجا سيد آشفته شد .هاله اي از غم و اندوه بر گستره ي صورتش خيمه زد گويا يادآوري سر گذشت شهيدان خونين بال آزارش مي داد ؛ چشمانش در سيلاب اشک غوته ور شد .گفتم «سيد ،تو چرا ؟» گفت «نيروهايم خيلي تلفات داده است .» او تا آخرين لحظه در کنار نيروهايش بوده است .سيد هميشه پيشاپيش نيروهايش با دشمن مي جنگيد .محور عملياتي آنها پل طلائيه بوده است .در آن عمليات در آخرين زماني که برمي گشه ،به دستش تير خورده بود .گفت «فرماندهان گروهانهايم ـ فرماندهان دسته ها ،همه شهيد شدند که در آخر ما ده پانزده نفر زنده برگشتيم .در حالي که گريه مي کرد، گفت: «من خجالت مي کشم از اينکه نيروهايم مي روند و من آنها را از دست مي دهم و خودم همچنان مانده ام . بارها و بارها از خدا خواستم که خودم جزء اولين نفراتي باشم که در نبردها شهيد مي شوند .من که فرمانده گردان هستم جلوتر از نيروها به خط مي زنم و به دشمن حمله ور مي شوم ولي شهادت نصيبم نمي شود .» گفتم «انشاءاللّه وقتش که برسد ما هم به فيض شهادت نايل مي شويم .» ولي اين حرفي نبود که روح پر تلاطم و پر آشوب اين سيد بزرگوار را آرام کند.





آثار باقي مانده از شهيد
‏بعداظهر‏‏ ‎‎روز 14/5‏‏/ ‎‎ساعت 5/4‏‏
15/11/64 ‎‎به‏‏ ‎‎هفت‏‏ ‎‎تپه‏‏ ‎‎رسيدم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎بسيج‏‏ ‎‎معرفي‏‏ ‎‎شده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎مشغول‏‏ ‎‎كار‏‏ ‎‎شدم‏‏ .‎‎تا تاريخ 25 /11/64 پنچ‏‏ ‎‎شنبه‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎لشگر‏‏ ‎‎ماندم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎كار‏‏ ‎‎جنگل‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎تقريبا‏‏ ‎‎تمام‏‏ ‎‎كرده‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎روزهاي‏‏ ‎‎متمادي‏‏ ‎‎اصرار‏‏ ‎‎كردم‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎مرا‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎خط‏‏ ‎‎ببرند‏‏ ‎‎تا‏‏ ‎‎روز‏‏ ‎‎چهارشنبه‏‏ ‎‎موافقت‏‏ ‎‎شده‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎ماشين‏‏ ‎‎مرا‏‏ ‎‎جا‏‏ ‎‎گذاشت‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎قرار‏‏ ‎‎بر‏‏ ‎‎اين‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎روز‏‏ ‎‎پنچ‏‏ ‎‎شنبه‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎خط‏‏ ‎‎جديد‏‏ ‎‎بروم‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎طول‏‏ ‎‎اين‏‏ ‎‎مدت‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎لحاظ‏‏ ‎‎اينكه‏‏ ‎‎مرا‏‏ ‎‎اجازه‏‏ ‎‎شركت‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎عمليات‏‏ ‎‎نمي‏‏ ‎‎دادند‏‏ ‎‎بسيار‏‏ ‎‎نارحت‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎اقرار‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎كنم‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎سخت‏‏ ‎‎تر‏‏ ‎‎ين‏‏ ‎‎زندگي‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎طول‏‏ ‎‎بودنم‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎سپاه‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎گذراندم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎ضمن‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎آقاي‏‏ ‎‎صمد‏‏ ‎‎پور‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎آزاديان‏‏ ‎‎تماس‏‏ ‎‎گرفتند‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎خبر‏‏ ‎‎سلامتي‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎دادم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎ضمن‏‏ ‎‎نامه‏‏ ‎‎يك‏‏ ‎‎نامه‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎روز‏‏ 22 ‎‎بهمن‏‏ ‎‎نوشته‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎پست‏‏ ‎‎كردم‏‏ . ‎‎
در‏‏ ‎‎ابتدا‏‏ ‎‎منظقه‏‏ ‎‎عملياتي‏‏ ‎‎يك‏‏ ‎‎توپ‏‏ ‎‎نزديك‏‏ ‎‎ماشين‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎خورده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎لطف‏‏ ‎‎خدا‏‏ ‎‎هيچ‏‏ ‎‎اتفاقي‏‏ ‎‎نيفتاد‏‏ ‎‎هر‏‏ ‎‎لحظه‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎خط‏‏ ‎‎نزديك‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎شوم‏‏ ‎‎احساس‏‏ ‎‎راحتي‏‏ ‎‎بيشتري‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎كنم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎شب‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎دور‏‏ ‎‎گلوله‏‏ ‎‎هاي‏‏ ‎‎سرخ‏‏ ‎‎دشمن‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎آسمان‏‏ ‎‎ديده‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎سنگر‏‏ ‎‎بيرون‏‏ ‎‎آمده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎مكان‏‏ ‎‎امني‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎انتخاب‏‏ ‎‎كرده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎تماشا‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎كردم‏‏ ‎‎و آن‏‏ ‎‎شب‏‏ ‎‎دشمن‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎ترس‏‏ ‎‎هجوم‏‏ ‎‎رزمندگان‏‏ ‎‎آتش‏‏ ‎‎بسيار‏‏ ‎‎سنگيني‏‏ ‎‎داشتند‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎گهگاه‏‏ ‎‎گلوله‏‏ ‎‎هاي‏‏ ‎‎توپ‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎نزديكي‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎افتد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎تركش‏‏ ‎‎ها‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎هوا‏‏ ‎‎نغمه‏‏ ‎‎كثيف‏‏ ‎‎استعمار‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎گوش‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎رساند‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎گفت‏‏ ‎‎اي‏‏ ‎‎دشمنان‏‏ ‎‎استكبار‏‏ ‎‎اي‏‏ ‎‎حاميان‏‏ ‎‎اسلام‏‏ ‎‎بايد‏‏ ‎‎براي‏‏ ‎‎رسيدن‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎هدف‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎ميان‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎بگذريد‏‏
‎‎امشب‏‏ ‎‎براي‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎بسيار‏‏ ‎‎خوب‏‏ ‎‎بودو‏‏ ‎‎مقداري‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎فكر‏‏ ‎‎رفته‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎شهدا‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎برادراني‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎خط‏‏ ‎‎اول‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎آتش‏‏ ‎‎بودند‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎دشمن‏‏ ‎‎درست‏‏ ‎‎كرده‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎انديشيدند‏‏ .‎‎
و‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎ياد‏‏ ‎‎مجروحين‏‏ ‎‎لحظه‏‏ ‎‎اي‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎دور‏‏ ‎‎نمي‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎همچنين‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎ياد‏‏ ‎‎خانواده‏‏ ‎‎هاي‏‏ ‎‎آنها‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎چشم‏‏ ‎‎براه‏‏ ‎‎آنان‏‏ ‎‎هستند‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎خودرا‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎آن‏‏ ‎‎ميان‏‏ ‎‎فراموش‏‏ ‎‎كردم‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎هر‏‏ ‎‎حال‏‏ ‎‎بعد‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎چند‏‏ ‎‎سال‏‏ ‎‎دوباره‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎فضاي‏‏ ‎‎جبهه‏‏ ‎‎قرار‏‏ ‎‎گرفتم‏‏ ‎‎خوشحال‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎آن‏‏ ‎‎شب‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎اين‏‏ ‎‎علت‏‏ ‎‎بيرون‏‏ ‎‎رفته‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎نظر‏‏ ‎‎جسمي‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎روحي‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎عكس‏‏ ‎‎العمل ها‏‏ ‎‎آماده‏‏ ‎‎كنم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎خودم‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎فضاي‏‏ ‎‎جبهه‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎واقع‏‏ ‎‎فضايي‏‏ ‎‎عاشقانه‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎عارفانه‏‏ ‎‎است‏‏ ‎‎خلوت‏‏ ‎‎كنم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎راستي‏‏ ‎‎بسيار‏‏ ‎‎برايم‏‏ ‎‎منفعت‏‏ ‎‎داشت‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎عشق‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎شوق‏‏ ‎‎زيادي‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎سنگر‏‏ ‎‎رفتم‏‏ ‎‎هنوز‏‏ ‎‎نخوابيده‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎يكي‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎برادران‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎خط‏‏ ‎‎اول‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎اتاق‏‏ ‎‎آمد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎سروصدا‏‏ ‎‎كرد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎دو برادر‏‏ ‎‎كسايان‏‏ ‎‎مسئول‏‏ ‎‎محور‏‏ ‎‎بودند‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎او‏‏ ‎‎ملاقات‏‏ ‎‎كردم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎ايشان‏‏ ‎‎گفت‏‏ ‎‎بيا‏‏ ‎‎برويم‏‏ ‎‎و من‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎خوشحالي‏‏ ‎‎وسايل‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎جمع‏‏ ‎‎كرده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎راه‏‏ ‎‎افتادم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎شبانه‏‏ ‎‎يك‏‏ ‎‎گردان‏‏ ‎‎نيرو‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎كمك‏‏ ‎‎هم‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎آن‏‏ ‎‎طرف‏‏ ‎‎رودخانه‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎قايق‏‏ ‎‎هدايت‏‏ ‎‎كرديم‏‏ ‎‎ساعت‏‏ ‎‎سه‏‏ ‎‎نيم‏‏ ‎‎شب‏‏ ‎‎شده‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎برادر‏‏ ‎‎كسايان‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎گم‏‏ ‎‎كردم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎عصابانيت‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎اينكه‏‏ ‎‎نتوانستم‏‏ ‎‎همان‏‏ ‎‎شب‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎خط‏‏ ‎‎اول‏‏ ‎‎روم‏‏ ‎‎رفتم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎خوابيدم‏‏ ‎‎صبح‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎شهر‏‏ ‎‎فاو‏‏ ‎‎رفتم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎همراه‏‏ ‎‎كسايان‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎خط‏‏ ‎‎رفتيم‏‏ ‎‎ماشين‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎جايي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎دشمن‏‏ ‎‎ديد‏‏ ‎‎داشت‏‏ ‎‎پنچر‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎فوري‏‏ ‎‎پايين‏‏ ‎‎آمده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎ماشين‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎مخفي‏‏ ‎‎كرديم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎طرف‏‏ ‎‎دشمن‏‏ ‎‎حركت‏‏ ‎‎دشمن‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎ماشين‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎ديده‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎شروع‏‏ ‎‎كرد‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎زدن‏‏ ‎‎خمپاره‏‏ ‎‎وما‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حالي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎طرف‏‏ ‎‎خاكريزي‏‏ ‎‎دويديم
با‏‏ ‎‎صداي‏‏ ‎‎خمپاره‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎صورت‏‏ ‎‎رعد‏‏ ‎‎اسا‏‏ ‎‎زمينگير‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎شديم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حالي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎كوله‏‏ ‎‎پشتي‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎دوش‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎نفس‏‏ ‎‎نفس‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎زدم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎يك‏‏ ‎‎فاصله‏‏ ‎‎هزار‏‏ ‎‎پانصد‏‏ ‎‎متري‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎همين‏‏ ‎‎بالا‏‏ ‎‎رفتيم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎بارها‏‏ ‎‎خمپاره‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎نزديك‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎خورديم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حالي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎خنديدم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎كسايان‏‏ ‎‎شوخي‏‏ ‎‎ميكردم‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎شنيدن‏‏ ‎‎صوت‏‏ ‎‎خمپاره‏‏ ‎‎زمنيگير‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎شدم‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎هر‏‏ ‎‎حال‏‏ ‎‎هيچ‏‏ ‎‎اتفاقي‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎خط‏‏ ‎‎رسيد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎داخل‏‏ ‎‎يك‏‏ ‎‎سنگر‏‏ ‎‎انفرادي‏‏ ‎‎شدم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حالي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎گهگاه‏‏ ‎‎خمپاره‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎گلوله‏‏ ‎‎تانك‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎بالاي‏‏ ‎‎سر‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎گذشت‏‏ ‎‎آرام‏‏ ‎‎خوابيده‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎يك‏‏ ‎‎بيسكوت‏‏ ‎‎و دو‏‏ ‎‎سيب‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎كوله‏‏ ‎‎پشتي‏‏ ‎‎داشتم‏‏ ‎‎خوردم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎سپس‏‏ ‎‎مقداري‏‏ ‎‎دور‏‏ ‎‎زدم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حالي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎برادران‏‏ ‎‎رزمنده‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎گفتند‏‏ ‎‎برو به‏‏ ‎‎سنگرت‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎اهميت‏‏ ‎‎نمي‏‏ ‎‎دادم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎گفتم‏‏ ‎‎مواظبم‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎همان‏‏ ‎‎حال‏‏ ‎‎چند‏‏ ‎‎هواپيما‏‏ ‎‎بالاي‏‏ ‎‎سر‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎ديده‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎پشت‏‏ ‎‎داخل‏‏ ‎‎سنگر‏‏ ‎‎خوابيدم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎تماشا‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎كردم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎ديدم‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎يكي‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎آنها‏‏ ‎‎چهار‏‏ ‎‎بمب‏‏ ‎‎جدا‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎طرف‏‏ ‎‎پشت‏‏ ‎‎خط‏‏ ‎‎سرازير‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎گويا‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎همان‏‏ ‎‎زمان‏‏ ‎‎هواپيما‏‏ ‎‎ديگر‏‏ ‎‎بمب‏‏ ‎‎شيميايي‏‏ ‎‎زده‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎آنجا‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎بوديم‏‏ ‎‎فرماندهان‏‏ ‎‎چند‏‏ ‎‎لشكر‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎مسئولين‏‏ ‎‎ديگر‏‏ ‎‎بودند‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎وقتي‏‏ ‎‎فرمانده‏‏ ‎‎لشكر‏‏ ‎‎كربلا‏‏ ‎‎بيسيم‏‏ ‎‎تماس‏‏ ‎‎گرفته‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎
دشمن‏‏ ‎‎بوسيله‏‏ ‎‎دستگاه‏‏ ‎‎آن‏‏ ‎‎مكان‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎اختيار‏‏ ‎‎كرده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎شروع‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎زدن‏‏ ‎‎آنجا‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎كاتيوشان‏‏ ‎‎و خمپاره‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎تانك‏‏ ‎‎كرد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎همان‏‏ ‎‎حال‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎شما‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎آنجا‏‏ ‎‎ديده‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎اما‏‏ ‎‎كرنش‏‏ ‎‎آنقدر‏‏ ‎‎سنگين‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎نمي‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎خوب‏‏ ‎‎احوال‏‏ ‎‎پرسي‏‏ ‎‎كنيم‏‏ ‎‎نمي‏‏ ‎‎دانم‏‏ ‎‎دشمن‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎عرض‏‏ ‎‎نيم‏‏ ‎‎ساعت‏‏ ‎‎چند‏‏ ‎‎هزار‏‏ ‎‎گلوله‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎آن‏‏}‎‎ا‏‏ ‎‎انداخته‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎پارها‏‏ ‎‎خمپاره‏‏ ‎‎هر‏‏ ‎‎گلوله‏‏ ‎‎هاي‏‏ ‎‎ديگر‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎نزديك‏‏ ‎‎سنگر‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎خورده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎خاك‏‏ ‎‎ريز‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎ريخت‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎گاهي‏‏ ‎‎تركهاي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎صداي‏‏ ‎‎خيلي‏‏ ‎‎آشنا‏‏ ‎‎اما‏‏ ‎‎قيافه‏‏ ‎‎كريمي‏‏ ‎‎داشت‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎بالاي‏‏ ‎‎سرمان‏‏ ‎‎آواز‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎خواند‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حالي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎براي‏‏ ‎‎فرمانده‏‏ ‎‎هان‏‏ ‎‎ديگر‏‏ ‎‎ناراحت‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎صداي‏‏ ‎‎گلوله‏‏ ‎‎سرم‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎داخل‏‏ ‎‎سنگر‏‏ ‎‎برده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎مواظب‏‏ ‎‎بر‏‏ ‎‎افراد‏‏ ‎‎ديگر‏‏ ‎‎نيز‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎بعضي‏‏ ‎‎مواقع‏‏ ‎‎تركش‏‏ ‎‎معدودي‏‏ ‎‎سبكي‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎برادرمان‏‏ ‎‎گل‏‏ ‎‎بازي‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎كرديم‏‏ ‎‎چون‏‏ ‎‎سنگرها‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎خيلي‏‏ ‎‎نزديك‏‏ ‎‎هم‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎و در‏‏ ‎‎همين‏‏ ‎‎حال‏‏ ‎‎ناگهان‏‏ ‎‎آتش‏‏ ‎‎دشمن‏‏ ‎‎شديد‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎صداي‏‏ ‎‎عجيبي‏‏ ‎‎سنگ‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎لرزاند‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎مقدار‏‏ ‎‎زيادي‏‏ ‎‎گل‏‏ ‎‎بر‏‏ ‎‎سر‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎ريخت‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎اين‏‏ ‎‎حاصل‏‏ ‎‎گلوله‏‏ ‎‎تانك‏‏ ‎‎دشمن‏‏ ‎‎بر‏‏ ‎‎خاكريز‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حالي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎خاك‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎گل‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎سر‏‏ ‎‎همديگر‏‏ ‎‎پاك‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎كرديم‏‏ ‎‎
صدايي‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎يك‏‏ ‎‎لحظه‏‏ ‎‎شنيده‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎فوري‏‏ ‎‎سرم‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎پايين‏‏ ‎‎آورده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎يك‏‏ ‎‎گلوله 20درست‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎نيم‏‏ ‎‎متري‏‏ ‎‎بالاي‏‏ ‎‎سر‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎خورد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حالي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎گيج‏‏ ‎‎شده‏‏ ‎‎بوديم‏‏ ‎‎موج‏‏ ‎‎انفجار‏‏ ‎‎گوش‏‏ ‎‎مرا‏‏ ‎‎بستو‏‏ ‎‎چون‏‏ ‎‎پشت‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎خاكريز‏‏ ‎‎چسبيده‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎كمرم‏‏ ‎‎درد‏‏ ‎‎شديدي‏‏ ‎‎گرفت‏‏ ‎‎اين‏‏ ‎‎وضع‏‏ ‎‎ادامه‏‏ ‎‎داشت‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حالي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎دشمن‏‏ ‎‎پاتك‏‏ ‎‎سنگيني‏‏ ‎‎كرده‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎جاي‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎عوش‏‏ ‎‎كرديم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎بدها‏‏ ‎‎سنگرهاي‏‏ ‎‎محكمتري‏‏ ‎‎رسيده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎آنجا‏‏ ‎‎استراحت‏‏ ‎‎كرديم
‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حالي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎صداي‏‏ ‎‎انفجار‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎تير‏‏ ‎‎اندازي‏‏ ‎‎دو‏‏ ‎‎طرف‏‏ ‎‎لحظه‏‏ ‎‎اي‏‏ ‎‎قطع‏‏ ‎‎نمي‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎نهار‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎برنج‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎ماست‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎و داخل‏‏ ‎‎شيميايي‏‏ ‎‎پيچيده‏‏ ‎‎شده‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎همان‏‏ ‎‎حال‏‏ ‎‎نيز‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎فكر‏‏ ‎‎كار‏‏ ‎‎خودم‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎مطالب‏‏ ‎‎مورد‏‏ ‎‎نياز‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎گيرم‏‏ ‎‎آمد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎هوا‏‏ ‎‎كم‏‏ ‎‎كم‏‏ ‎‎خيلي‏‏ ‎‎سرد‏‏ ‎‎شده‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎چيزي‏‏ ‎‎نداشتم‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎شهر‏‏ ‎‎فاو‏‏ ‎‎برگشتم‏‏ ‎‎و در‏‏ ‎‎مسيرم‏‏ ‎‎مقدار‏‏ ‎‎زيادي‏‏ ‎‎پياده‏‏ ‎‎رفته‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎موانع‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎سنگرهاي‏‏ ‎‎دشمن‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎نيروهاي‏‏ ‎‎دلير‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎آنجا‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎فتح‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎پدافند‏‏ ‎‎كرده‏‏ ‎‎بودند‏‏ ‎‎نگاه‏‏ ‎‎كردم‏‏


بسم‏‏ ‎‎الله‏‏ ‎‎ا‏‏ ‎‎رحمن‏‏ ‎‎الر‏‏ ‎‎حيم‏‏
(‎‎يا‏‏ ‎‎ايها‏‏ ‎‎الا‏‏ ‎‎نسان‏‏ ‎‎انك‏‏ ‎‎كادح‏‏ ‎‎الي‏‏ ‎‎ربك‏‏ ‎‎كد‏‏ ‎‎حا‏‏ ‎‎فعلا‏‏ ‎‎قيه‏‏)
‎‎اي‏‏ ‎‎انسان‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎درستي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎تو‏‏ ‎‎سخت‏‏ ‎‎كو‏‏ ‎‎شنده‏‏ ‎‎اي‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎سوي‏‏ ‎‎پر‏‏ ‎‎ورد‏‏ ‎‎گارت‏‏ ‎‎پس‏‏ ‎‎او‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎ملاقات‏‏ ‎‎خواهي‏‏ ‎‎كرد‏‏
‎‎عزيزان‏‏ :‎‎متني‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎پيش‏‏ ‎‎روي‏‏ ‎‎داريد‏‏ ‎‎اخرين‏‏ ‎‎وصايايي‏‏ ‎‎است‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎او‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎خون‏‏ ‎‎مطهرش‏‏ ‎‎براي‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎نگاشته‏‏ ‎‎است‏‏
‎‎او‏‏ ‎‎عارفي‏‏ ‎‎وارسته‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎عاشقي‏‏ ‎‎دلسوخته‏‏ ‎‎وشاگردي‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎مكتب‏‏ ‎‎پر‏‏ ‎‎فروغ‏‏ ‎‎حسين‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎پا‏‏ ‎‎سداري‏‏ ‎‎از‏‏
‎‎سپاهيان‏‏ ‎‎روح‏‏ ‎‎ا‏‏...‎‎و‏‏ ‎‎سرداري‏‏ ‎‎رشيد‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎جبهه‏‏ ‎‎هاي‏‏ ‎‎حق‏‏ ‎‎عليه‏‏ ‎‎باطل‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎چريكي‏‏ ‎‎پاكباخته‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎مصاف‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎كفر‏‏ ‎‎پيشگان‏‏ ‎‎جنگلي‏ ...
‎‎برادران‏‏ ‎‎وخواهران‏‏ :
‎‎اين‏‏ ‎‎اسطوره‏‏ ‎‎جوشيده‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎جان‏‏ ‎‎اوست‏‏ .‎‎اميد‏‏ ‎‎انكه‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎مطالعه‏‏ ‎‎پي‏‏ ‎‎درپي‏‏ ‎‎انرا‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎صفحه‏‏ ‎‎دل‏‏ ‎‎منقوش‏‏ ‎‎كنيم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎خدا‏‏ ‎‎وند‏‏ ‎‎تبارك‏‏ ‎‎وتعالي‏‏ ‎‎طالب‏‏ ‎‎باشيم‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎همچون‏‏ ‎‎شهيد‏‏ ‎‎خيريان‏‏ ‎‎همه‏‏ ‎‎زندگي‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎طبق‏‏ ‎‎خلا‏‏ ‎‎ص‏‏ ‎‎نثار‏‏ ‎‎اسلام‏‏ ‎‎عزيز‏‏ ‎‎نمائيم
( انشاء ا‏...‎‎ تعالي )



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : کسائيان , سيد ابراهيم ,
بازدید : 252
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

در سال 1335 در شهرستان” تنكابن” متولد شد. ايشان همراه با تحصيل، به امور ديني و شرعي خود اهتمام زيادي داشت. از اين رو از هر فرصتي به منظور كسب اطلاع از مسايل و احكام دين مبين اسلام استفاده مي‌كرد. وي به مرور با برخي حركت‌هاي سياسي ضد رژيم شاه آشنا شد و عزم خود را براي تحقق اهداف مقدس اسلام جزم كرد. با پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي به جمع پاسداران انقلاب پيوست و در بسياري از عمليات‌ مقابله با منافقين و گروهك‌‌هاي ضد انقلاب حضور داشت. وي به همراه 9 تن از ياران خود به “كردستان “عزيمت كرد تا سهمي در امنيت اين خطه اسلامي داشته باشد. در سال 1359 او و يارانش در يك درگيري خونين به اسارت نيروهاي ضد انقلاب در آمدند. تا مدت 9 ماه كسي از سرنوشت آنان آگاه نبود. آن‌ها زير سخت‌ترين شكنجه‌ها قرار داشتند. كومله‌ها، آنان را با پاي برهنه روي برف‌ها راه مي‌بردند و اغلب به جاي غذا، علف به آن‌ها مي‌خوراندند. شب‌ها آنان را در طويله مي‌خواباندند و سيگارهاي خود را با فشار بر بدن آنان خاموش مي‌كردند و ... اما هيچ يك از اين شكنجه‌ها نتوانست در روحيه پر صلابت محمدرضا آسيبي ايجاد كند. روز اعدام پاسداران فرا مي رسد. آن‌ها را روي زمين خواباندند و با شليك گلوله به سرهايشان، آنان را به شهادت رساندند. در اين بين به شكلي معجزه آسا، تير خلاص به صورت محمد رضا اصابت كرد و او به رغم جراحتي كه داشت پس از مدتي توانست خود را به سپاه پاوه برساند. ايشان پس از مداوا و استراحتي كوتاه اين بار عزم سفر به جبهه‌هاي جنوب كرد. در آن خطه نيز رشادت‌هاي زيادي از خود نشان داد. شهيد ابراهيمي در مدت حضور مبارک خود در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي وجبهه هاي جنگ در مسئوليتهاي معاون فرمانده سپاه تنكابن ، فرمانده سپاه "سلمان شهر" مسوول اطلاعات سپاه" پاوه "و جانشين فرمانده گردان امام حسين(ع) لشكر ويژه 25 كربلا به ايفاي نقش الهي خود پرداخت وسرانجام در تاريخ 25/11/1364 در نبردي روياروي با دشمنان كوردل در شهر “فاو” در جنوب عراق به آرزوي ديرينه خود دست يافت. خانواده "ابراهيمي" با اهدا سه شهيد گرانقدر در زمره‌ي مفاخر استان لاله خيز "مازندران" جاي گرفته است.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد.



وصيت نامه
« وصيت نامه اين جانب محمد رضا رودسر ابراهيمي » تاريخ 15/8/64
بسم اللّه الرحمن الرحيم
وَقاتِلوهُم حَتّي لاتَکُونَ فِتنَهُ وَ يَکُونَ اَلذينُ لِلّهِ
کار زار نمائيد تا فتنه برافتد و دين خاص خداي يکتا شود .
مادر و خواهران و برادران عزيز و همسر گرامي .بدانيد که زندگي از نظر اسلام مبارزه در راه اسلام است و انسانيت موقعي کامل مي شود که انسان با هواي خود با ميل هاي بيرون و با کلمه ها مبارزه کند تا شهيد شود و از مرگ هيچ هراسي نداشته باشد آن هم در راه خدا مردن که عين زندگي است و بلکه جاويد است .شهادت مرگ سعادت آميزي است که آغاز ديدن زندگي پر بار جديدي را نويد مي دهد. من اين مرگ را از عسل بر وجودم گوارا تر مي دانم چون اطاعت از امام است.شهادت شربتي است که هر کس توان آن را ندارد که بنوشد مگر اينکه خود را از تمام قيد و بند ظاهري اعم از مال و جان خود گذشته و در راه حق عليه باطل فدا کند . اي خدا تورا به عزيزترين خون هاي تاريخ ساز عالم، خون شهيدان کربلا قسمت داده ام شهادت شربت معنوي را نصيب من بگردان. شهادت مانند مادري است که تنها فرزندش را در آغوش مي کشد .شهادت نقطه اوج آرزوي مسلمين است شهادت قله انسانيت است ما به آغوش شهادت مي رويم و به سويش پرواز مي کنيم .سوگند به شهادت که آرزوي من است هر چه بيشتر به مأموريت بيايم وبيشتر به شهادت عشق بورزم .آنگاه که شهادت همسنگرم را مي بينم غبطه مي خورم و مي گويم آن لياقت داشت ولي من ندارم .سعي مي کنم کمتر گناه و بيشتر براي خدا کار کنم که خدا مرا پذيرفته و آرزوي مرا برآورده سازد .
شهادت حد نهايي تکامل يک انسان است ،شهادت بالاترين آرزوهاست .چه زيباست لحظه اي که تفنگ از زمين کنده مي شود و به سوي دشمن نشانه مي رود ،چه زيباست لحظه اي که دشمن ذليل و خوار رابه اسارت مي گيريم و چه شيرين است آن هنگام که خون خود مي غلتيم و با شهادت سيراب مي شويم .اگر من کشته شدم راهي بوده که فقط خودم آمده و با ميل خود و اميدوارم که خداوند تبارک و تعالي اين کشته شدن و يا شهادت مرا قبول کند و مرا بپذيرد .من آموختم که زندگي مادي نکبت بار است و نبايد منتظر باشيم که مرگ ما فرا رسدبلکه ما بايد سراغ مرگ برويم مگر انسان يکدفعه بيشتر مي ميرد ؟
پس چه بهتر آن يکدفعه هم در راه خدا باشد ،من با کمال ميل به اين جبهه مقدس که براي پيروزي اسلام است مي روم و چون ما به خودمان تعلق نداريم يعني خلق نشده ايم تا راحت طلب باشيم و يا در پي آسايش دنيوي باشيم . نه اين ارزش ندارد خلق شده ايم تا آزمايش شويم ( لَقَد خَلَقنا لا ِنسان َ في کَبَد ٍه )اينجا براي من خيلي خوب است چون جنگ با کفار لذتي بزرگ دارد .خدايا آخرتي و دنيايي را به من عطا کن و آن لذت بهترين که مي دهي در عبادت کردن قرارده ،با آگاهي به راهم اميدوارم که در اين راه به شهادت نايل آيم ،تا کنون من مرده بودم و اين لحظه هاي آغاز جهاد شهادت است که احساس مي کنم زنده ام و زندگي غرور آفرين را در پيش روي دارم .با يک دنيا حسرت و دلبستگي در سنگر نشسته ام و هر لحظه بهشت زيبا را در مقابل چشمهايم مي بينم .نزديک است از خوشحالي پرواز کنم چرا که جائي نشسته ام که سينه آمريکا و دست پروردگان او و سر دسته منافقين صداي يزيد کافر را نشانه مي روم .شهادت انسان را به درجه اعلاي ملکوتي مي رساند ،چقدر شهادت در راه خدا زيباست و مانند گل رز خوشبو . پروردگارا شهادتم را در راه دين و قرآن که خاري در چشم دشمن اسلام است قبول فرما .مادر جان و برادران و خواهران و همسر گراميم ؛ يکي از مسائل مهم اجتماعي از نظر اسلام ،امنيت اجتماع اسلامي است که بايستي در حفظ و حراست آن کوشيد و اگر اين امر به تاخير افتد جهاد و شهادت در تأمين آن مطلب ضروري است .به همين جهت اگر گروهي خواستند با فتنه و فساد نظم جامعه را برهم زنند و امنيت و آرامش را تبديل به طغيان و سرکشي نمايند .ميبايستي عليه آنها قيام کرد و در ميدان نبرد با آنها جنگيد و نابودشان ساخت تا اينکه فتنه از بين برود و فتنه گر در جامعه ريشه کن شود و حاکميت دين خدا ،در جامعه تحقق يابد .به همين جهت در قرآن کريم آمده : « وَ قاتِلو هُم حَتّي لا تَکونَ فِتنَهُ وَ يَکُونَ الَذينُ لِلّهِ » کار زار نماييد تا فتنه برافتد و دين خاص خداي يکتا شود .در تاريخ رزمي دائم و مبارزه اي مستمر بين دو جبهه کفر و ايمان ديده مي شود، جبهه باطل را کفاري تشکيل مي دهند که رهبري آن را « طاغوت » به عهده دارد ،مي جنگد با مومنيني که سرپرستي آنان را خدا به عهده دارد.جنگي بين عدالت و ستم ،بين حق و باطل چنانکه فرمايد : « اَلَذينَ آمَنوُا يُقاتِلونَ في سَبيل ِاللّه وَ الذينَ کَفَروا يُقاتِلونَ في سَبيلِ الطاغُوتِ» کساني که ايمان آورده اند ،کارزار مي کنند در را ه خدا و آن کساني که کافرند مي جنگند ،در راه طاغوت .کافران با کفر خود مي خواهند ،حقايق آسماني اسلام را محو نمايند و چراغ هدايت را با کفر خود خاموش کنند و مستضعفين را در زنجير اسارت طاغوت در آورند و طاغوت را بر همه مردم مسلط سازند. لذا خداوند فرمان مي دهد که اي مومنان با کافراني که در راه طاغوت مي جنگند شما با آنها بجنگيد و نگذاريد که طاغوت در جامعه شما به وجود آيد .چنانچه خداوند در قرآن کريم مي فرمايد : «کساني که ايمان آورده اند ،در راه خدا پيکار مي کنند و کساني که کافر شده اند در راه طاغوت پيکار مي کنند .با دوستان شيطان پيکار کنيد ،که نيرنگ شيطان ضعيف است. » در آيه شريفه رابطه طاغوت و کافر و شيطان به خوبي مشخص مي شود که کافران در ايجاد حکومت طاغوت مي رزمند ،تا وسيله يک حکومت طاغوتي اهداف شوم خود را تحقق بخشند و در ضمن کافر و طاغوت ،در محو حقيقت حق شيطان صفتانه مي کوشند که مردم را از هدايت به حق باز دارند . زيرا در يک جامعه ستمزده ظلم آلود ،انسان نمي تواند به روند تکامل مادي و معنوي خود ادامه دهد ،زيرا ستمگر بزرگتريت سدي است در روند تکامل انساني . به همين جهت تلاش و جهاد ،در اصلاح جامعه و رفع هر گونه تجاوز و ستم از مهمترين تکليلف شرعي هر مسلمان است ،که در مکتب ما به صورت امر به معروف و نهي از منکر و جهاد بر همگان واجب است و در جايي ديگر قرآن مي فرمايد : « جاء الحق و ذهق الباطل ان الباطل کان ذهوقا » بله باطل محکوم به نابودي است اگر چه پيراون آن پيل سواران ابرهه باشد .و حق پيروز است اگر چه همه نمروديان بر عليه مظهر آن" ابراهيم خليل اللّه" قيام کنند و او را در خرمني آتش قرار دهند و يا چون حسين بن علي (ع) تنها با 72 نفر در مقابل انبوه دشمنان قرار گيرد . تا باطل است اين نبرد همچنان ادامه دارد چرا که اين فرمان الهي است که موحدان بايد با فتنه گراني که بندگان خدا را به سوي باطل و گمراهي مي گشانند بجنگند و تا پيروزي کامل دست از جنگ با عوامل فتنه گر نشويند . در اجراي اين فرمان الهي است که ملت مسلمان و قهرمان پرور ايران همچنان شعار « جنگ ،جنگ تا پيروزي » را تکرار مي کنند و مصممند تا نابودي کامل مجريان کامل اين فتنه همچنان به جهاد و دفاع مقدس خويش ادامه دهند که البته با نابودي بعثيون کافر بغدادي فقط بخشي از فتنه خاموش شده و مقر فتنه انگيزان اصلاح در ملکي دگر است که نبرد با آنان به مراتب سهل تر از نبرد با منافقاني چون صدام و حسين اردني و حسن مراکشي و مبارک مصري است که توسط استکبار جهاني به عنوان حاکم کشورهاي اسلامي تحميل شده اند .اين جنگ ،جنگ اسلام با تمامي کفر جهاني است و بنابراين شعار جنگ ،جنگ تا پيروزي بايد تا نابودي ائمه کفر ادامه يابد .در خاتمه بيدار و هوشيار باشيد و با اتحاد و همبستگي توطئه ابر جنايت کاران شرق و غرب و حاميانشان را در نطفه خفه کنيد . « والسلام » محمد رضا رودسر ابراهيمي15/8/64 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : رودسر ابراهيمي , محمدرضا ,
بازدید : 247
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

اولين شهيد از خانواده بزرگوار گلگون است.درششم دي ماه 1344در تنكابن به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايي وراهنمايي خود را در اين شهر به پايان برد.از 13 سالگي ترك تحصيل كرد و در كنار پدر به كار رانندگي بلدوزر مشغول شد و مهارت پيدا كرد. اولين باردر سال 1361 هفده ساله بود که به جبهه رفت وتا سال 1364 که به شهادت رسيد با مسئوليتها ي تك تيرانداز ،فرمانده دسته و فرمانده محور مهندسي مشغول دفاع از اسلام وايران بود.در طول حضور در جبهه 3بار ودر عمليات محرم،والفجر4 و والفجر 6 مجروح شد اما اين مجروحيت ها کمترين خللي در اراده الهي او ايجاد نکرد.درسال 1364ازدواج کرد و چند ماه بعد از آن در عمليات والفجر8به شهدت رسيد.تنها يادگار او ،سيد مهدي بعد از شهادتش به دنيا آمد.
منبع:پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد




وصيت‌نامه
بسم رب الشهدا و الصديقين
با سلام و درود بر يگانه منجي عالم بشريت، حضرت بقيه الله اعظم ارواحنا له الفدا و نايب برحقش، محبوب‌ترين كلمة قرن، امام خميني و با سلام و درود بر شما امت حزب ا... در پشت جبهه‌ها كه دشمن وحشت بسياري از نام حزب الله دارد. به نام خداوند بخشندة‌ مهربان وصيت‌نامة خود را شروع مي‌نمايد. وظيفة هر فرد مسلماني است كه در مقابل تجاوزات بيگانه كه به ميهن و دينش نموده است، دفاع كند و از آنجايي كه بنده سيود محمد گلگون خود را يك فرد مسلمان يافتم،‌ دفاع از اسلام و ميهن عزيز را يك وظيفة شرعي اسلامي دانستم و به جبهه‌هاي جنگ آمدم تا دست تمام غارتگران روس و انگليس و آمريكا و غيره و ذالك را از سرزمين مسلمين جهان كوتاه كنم و ما از امام عزيزمان تشكر مي‌كنيم كه ما را از منجلاب فساد نجات داد و هدايتمان نمود. لازم نمي‌بينم كه كسي از ما تشكر كند، چرا كه ما جنگ با كفر را يك وظيفة شرعي دانسته و از رهبرمان تشكر مي‌نماييم. انشا الله خداوند ملت ما را از ارشادات ايشان بهره‌مند نمايد و ساية روحانيت را از مملكت ما كوتاه نفرمايد. خداوند اين منافقان كوردل را كه از كفار صدر اسلام خونخوارترند، نابود سازد. انشا الله ملت ما به همت مسلمين جهان دست خون آشام شرق و غرب را از ساية كشورهاي اسلامي كوتاه كرده و راه را براي رسيدن به سرزمين مقدس قدس و كربلا هموار سازد و من به طور يقين چنين روزي را مي‌بينم. خدايا تو خود گواهي كه اين حقير براي ياري دادن به دين مقدست جان بر كف نهاده و به اين آية ادعوني استجب لكم لبيك گفته كه تو مرا ياري دهي. تقاضا دارم بعد از شهادتم هيچ كس به حال من نگريد و به همديگر تبريك بگوييد. هيچ ناراحتي به خود راه ندهيد كه من در آخرت سرافراز مي‌باشم. در آخر چند كلمه‌اي با شما پدر و مادر صحبت دارم. پدرجان عاجزانه از تو مي‌خواهم كه حلالم كنيد و تو اي مادر كه همچون فاطمة زهرا فرزندانت را تربيت نموده‌اي، شيرت را حلالم كن تا راحت سر به بالين خاك نهم و افتخار كنيد كه فرزندي را در راه خدا داديد. هدف نهايي ما پيروزي اسلام است، اگر نكشيم، مي‌كشند. چه بهتر كه در راه خدا كشته شويم. اگر زنده ماندم‌، خوشحالي من چشيدن مزة شهادت است و اگر كشته شدم، شربت شيرين شهادتم را نوشيده‌ام. در هر حال فتح نهايي با اسلام است و حسين عليه السلام آن را ثابت كرده و از شما برادران مي‌خواهم كه با صبر و استواري محكم در روز شهادتم بالاي سرم بياييد و در آن لحظه به ياد حسين عليه السلام باشيد كه در صحراي كربلا تنها بود و شكر كنيد كه برادرتان فداي اسلام شد و از شما مي‌خواهم كه راهم را ادامه بدهيد. از شما خواهرانم مي‌خواهم كه حجاب اسلامي را حفظ كنيد و نگذاريد كه دشمن از شهادتم خوشحال شود و همچون زينب در مقابل ظلم و جفا مقاومت كنيد. در آخر از شما همسرم حلاليت مي‌طلبم و اميدوارم كه شما همسر خوب و مهربانم الگويي باشيد براي انقلاب و ديگر زنان جامعه. از شما مي‌خواهم بعد از شهادتم ليلاگونه بالاي سرم بياييد و در آنجا اسم مرا بر لب آوريد. همسرم اگر در روزي بچه‌مان به دنيا آمد و من به درجة شهادت نايل شدم، صبر كنيد و صبور باشيد و فرزندتان را در راه اسلام به او درس اخلاق بدهيد و او را يك فرد مسلمان به جامعة اسلامي‌مان تحويل بدهيد تا فرداي قيامت روحم در آنجا شاد گردد.
پدر عزيزم مي‌دانم چقدر برايم زحمت كشيده‌ايد و چه مشكلاتي برايم پيش آمد و شما صبر كرده‌ايد و همچنين شما مادرم پدر عزيزم ما يك روز به دنيا آمديم و يك روز هم از اين دنيا بايد برويم. چه بهتر اين كه ما در ميدان نبرد رفتيم و به فرياد حسين (ع) زمان لبيك گفتيم.
به خدا قسم وقتي كه به مرخصي مي‌آيم و به گلزار شهدا مي‌روم و شهدايي را در آنجا مي‌بينيم كه تا چندي پيش در كنار من بودند و با هم صحبت مي‌كرديم و حال به آن دنيا رفته‌اند، شرمنده‌ام. پدر جان اگر من شهيد شدم، مرا در گلزار شهداي تنكابن پيش دوستانم،‌ پيش سروران گراميم، پيش سربازان آقا امام زمان عليه‌ السلام شهيد ديلمي، شهيد ناصر پورتقي، شهيد هوشنگ ملايي توانا، شهيد كاظمي و ديگر شهدايي كه در ميدان نبرد به درجة شهادت رسيده‌اند، دفن نماييد. والسلام عليكم و رحمه ا لله .محمد گلگون




خاطرات
مادر شهيد :
مادر شهيدان مصطفي و محمد گلگون هستم .اهل لنگرود و بچه آخر خانواده بودم در دامن پدر و مادري بزرگ شدم که عجيب به هم علاقه مند بودند. 17 ساله بودم که ازدواج کردم .حاج آقا ( شوهرم ) آن زمان روي ماشين هاي سنگين کار مي کرد .دو سال از اول زندگي مان را در لاهيجان گذرانديم .بعد به تنکابن آمديم .آن سال وضعيت مالي مناسبي نداشتيم ،اما با تولد مصطفي زندگي مان تغيير و تحول عجيبي پيدا کرد. کار و بارمان رونق گرفت و برکت زندگي مان زياد شد .
ما خانواده مذهبي بوديم و بالطبع اهل نماز و روزه و شهدا در چنين محيط و فضايي رشد کرده بودند .البته به علت مشغله زياد کاري پدرشان ،تربيت بچه ها بيشتر با من بود و من از همان کودکي به آنها چيزهاي زيادي ياد داده بودم ،آنچه که باعث نزديکي فرد به خدا مي شود .آن ها از همان کوچکي اگر فقيري را مي ديدند ،براي کمک و دستگيري او را به خانه مي آورند .شکر خدا به نظرم مادر بدي نبودم .
خداوند متعال در قرآن کريم مي فرمايد : ان تنالوا البر حتي تنفقوا هما تحبون . هرگز به مقام نيکوکاري نمي رسيد مگر از آنچه که دوست داريد انفاق کنيد و چه چيزي با ارزشتر از جان که شهدا در طبق اخلاص نهاده و نثار جانان کردند .
نمي دانم ،واقعاً اين صبري که خدا به بنده عطا کرده ،معجزه بود .چرا که من ديوانه وار دوستشان داشتم .خيلي مهربان بودند ،احترام زيادي مي کردند .يادم هست آقا مصطفي وقتي مرخصي مي آمدند جوان ها را جمع مي کردند و به درد دل آنها گوش مي کردند و تا آن جا که مي توانست کمکشان مي کرد .تو خونه هم همينطور بود .عصاي دستم بود هميشه به من مي گفت : مادر جان نصف جنگ من و برادرم را شما شريک هستيد .
بعد از شهادت سيد محمد تلاش مي کرد تا جاي خالي برادرش را احساس نکنم . هر وقت از محمد صحبت مي شد چشمانم پر از اشک مي شد؛ دست روي شانه ام مي گذاشت و مي گفت : مادر جان تو در اين دنيا گرياني اما در آن دنيا شاداب و خندان .
خيلي تأکيد مي کرد فرداي قيامت جواب خون شهدا را بايد داد حتي پدر و مادر خود شهدا .
آقا محمد خيلي مهربان و خوش خلق بود و هميشه کلمه ي جان ،در کنار حرف هايش بود .
زيبايي کلام مادر موجب گرديد که از کودکي شهيدان و شيطنت هاي بچه گانه شان چيزي بپرسم .گفتم :سيد محمد خيلي آرام بود .حتي اگر برادرهايش اذيتش مي کردند ،جوابشان را نمي داد و من از آقا محمد حمايت مي کردم و مي گفتم :اين بچه که کاري به شما نداره ـ چکارش داريد ؟ اما آقا مصطفي خيلي شوخ طبع بود .منظورم همان بازيگوشي هاي بچه گانه است .شيطنتش که گل مي کرد از ديوار راست هم بالا مي رفت .مخصوصاً اگر مهماني مي آمد ،وقت را براي بازيگوشي غنيمت مي شمرد البته در کنار آن همه بازي ها و شيطنت هابا بچه گانه خيلي منظم بودند و حتي شيطنت هايشان هم در چار چوب خاصي بود و حد و حدود را رعايت مي کردند . يادم هست در حين بازي و شلوغي وقتي صداي اذان را مي شنيدند دست از بازي مي کشيدند و آماده خواندن نماز مي شدند .البته گه گداري هم تنبه شون مي کردم . خدا مادرم را رحمت کند ،هميشه مي گفت : شيطوني هاي اين ها رو جمع کن و يک چوب نرم بردار ـ سفت نباشه که بچه ها اذيت بشند ـ و بگو دستتان را باز کنيد و نفري يکي دو تا دست ها و پاهاشون را بزن و علت شلوغ کردن هاشون رو بپرس. با اين همه وقتي من از شيطنت هاشون ناراحت مي شدم ،سيد مصطفي آرام مي شد ديگران را هم دعوت به سکوت مي کرد .به راستي که فرزند صالح گلي از گلهاي بهشت است .
ما که نبايد علاقه خود را فداي خواست خداوند کنيم .اصلاً ما که مال خودمان نيستيم، مال خداييم .خداوند هر چه صلاح بداند آن پيش مي آيد .من با همه سختي ها خو گرفته ام .با ذره ذره ي دردهايم مونس شدم ،اما همه اين ها مي ارزد هر چند ناقابل باشد .
نه تنها ممانعت از جبهه رفتن ايشان نمي کردم بلکه فضاي خانه را براي بهتر جنگيدن آنها فراهم مي کردم .مثلاً تا جايي که مي توانستم وسايل براي شان آماده مي کردم ازنخ و سوزن و ليف گرفته تا وسايل ديگر . . . . ماهي ،نمک ،پرتقال ، تخم مرغ ،برنج . . . .
يادش به خير يک گوني پرتقال و ماهي را مي گذاشتيم توي يخ و نمک و تخم مرغ ها را لا به لاي برنج .
بهر حال جنگ غصه و دلتنگي داشت اما همه آن ها غصه ها و دلتنگي ها قشنگ بود.
آخرين ديدار که سيد مصطفي مي خواست برود تا ايستگاه همراهي اش کردم .نگاهي مظلومانه به سيد محمد کردم .گفت :مامان جون تو امروز يک جوري به من نگاه مي کني که انگار مي خواهم بروم و ديگه بر نگردم .گفتم :نه مامان اين طور نيست . يک بسته شکلات از سفره حضرت عباس کنار گذاشته بودم بهش دادم و گفتم :سيد محمد اين بسته شکلات را بگير نذري حضرت عباس (ع) است داري مي روي منطقه تو و دوستانت بخوريد و به ياد مامانت هم باش و از آن طرف هم به ياد حضرت عباس (ع) که شفاعت کننده من هم باشد. لبخند زد و گفت :مامان حتماً هستم مگه ميشه مادر خوبمان را فراموش کنم .
وقتي که مي رفت من از پشت سر همين طور قد و بالايش را نگاه مي کردم با يک حسرتي از پشت سر . . . خلاصه بعد هم خبر شهادتش را آوردند .
گاهي اوقات بعضي چيزها به مادر وحي مي شود .قبل از شهادت سيد محمد من خواب ديدم چند تا خانم بزرگوار آمدند و گفتند :آمديم بچه ات را ببريم. گفتم شما را به جان امام رضا (ع) بچه ام را نبريد من خيلي برايش زحمت کشيده ام. نگاهي به من کردند و گفتند : اگر شما بدانيد که او را به کجا مي بريم مي گوييد به جان امام زمان (عج) ببريد ،خوشحال شدم و گفتم به جان آقا ببريد .همان زمان پدرش از جبهه برگشته بود .
وقتي که بلند شدم حال و هواي ديگري داشتم شروع کردم به آب و جارو کردن منزل و قند شکستن .
همسرم که تازه از منطقه جنگي برگشته بود و از شهادت سيد محمد هم خبر داشت از سر و صداي کارمن بيدار شد و پرسيد :خانم چه کار مي کني ؟ گفتم دارم قند خرد مي کنم .گفت خانم قند بيشتر خرد کن و اگر چيزي نياز هست بخر که يکي از پسر هايت به شهادت رسيده است .
به ياد خوابم افتادم که چقدر زود واقع شد. پرسيدم :پسرم به شهادت رسيده ؟ گفت :بله .گفتم: کدام يک شهيد شدند ؟ گفت: سيد محمد .
ديدم تلفن زنگ زد سراسيمه تلفن را برداشتم آقا مصطفي بود «برادر شهيد » پرسيدم »چي شده ؟برادرتان را پيدا کرديد ؟تعجب کرد و گفت : چه کسي به شما گفته ؟گفتم :من ناراحت نيستم پسرم ،بلکه براي من افتخار است .آن زمان خانمش باردار بود. طوري رفتار کردم که متوجه نشود و گمان برد سيد محمد مجروح شده ؛ حتي دخترم هم متوجه نشد و متعجبانه پرسيد : مامان چه خبره ؟ اينهمه غذا براي چه ؟ . . . . خلاصه به مهمان ها زنگ زدم و گفتم براي آمدن لباس مشکي نپوشند .از اين آمدن و رفتن ها خانم سيد محمد مشکوک شده بود .براي صحبت کردن او را به اتاقي برده و گفتم : جنگ با کسي تعارف ندارد و زن و بچه نمي شناسد سن و سال نمي شناسد. دشمن مي زند و شهيد مي کند و حالا شوهرتان مجروح شده آيا حاضر با اين حال شوهرتان يک دست و پايش قطع و يک چشمش نابينا شده با او زندگي کنيد ؟گفت : بله گفتم :به شهادتش چه طور ؟ اگر شهيد بود .گفت : بله من که موقعيت و روحيه او را مناسب ديدم گفتم : دخترم سيد محمد به شهادت رسيده و خواهش مي کنم که بيرون از منزل گريه و زاري نکنيد . روز تشييع جنازه حال و هواي خاصي فضاي شهر را پر کرده بود همه کفن پوشيده به ميدان آمده بودند تا به دشمن بفهمانند که ما ناراحت نيستيم .به گلزار شهدا که رسيديم من و پدرش به داخل قبر رفته ،بغلش کرديم ،درد دل ها با او کرديم و . . .
من اينها را براي رضاي خدا فرستادم و راضي ام به رضاي خدا ،راستش را بخواهيد در مورد شهادت سيد مصطفي هم بهم الهام شده بود. آخرين بار که اومد انگار مي دانستم که ديگر بر نمي گردد .روز قبل از رفتنش با همديگر رفتيم گلزار شهدا شروع کرد به زمزمه کردن و صحبت با سيد محمد که . . . . سيد محمد تو رفتي و من موندم چرا اول من نرفتم، حتمي تو ايمانت بيشتر بود در حين زمزمه گفت : تو ازخدا بخواه که بيام نزد جدم .با زمزمه هاي عاشقانه و خالصانه مصطفي اشکهايم جاري شد و از دل گفنم : خدايا جوانها مي گويند بياييم پيش جدمان ولي من چرا نروم چرا شهادت نصيبم نمي شود مرا در آغوش گرمش گرفته و گفت :مادر کسي تا کنون گريه شما را ديده ؟ گفتم : نه مرا بوسيد و گفت : مادر صبر داشته باش تا حضرت زهرا (س) فرداي قيامت شفاعت کننده ي شما باشد .هوا تاريک شده با همديگر برگشتيم خانه ،صبح صدايم کرد ،رفتم اتاقش ،گفت : مادر من هم مانند برادرم شهيد مي شوم ،ولي مي خواهم همانند جدمان صبور و آرام باشي ،گفتم : آنچه صلاح خداست .ولي پسرم ! چيزي را که خدا به من هديه داده را دوباره به خودش پس مي دهم و خدا را سپاسگزارم .دوباره بغلم کرد و بوسيد و اشک ريخت ، گفت :قربان صبرت مادر زير گلويش را بوسيدم و گريه کردم و در هنگام رفتن تا لنگرود همراهي اش کردم. خلاصه اين آخرين ديدار مان بود و رفت .شهيد شد و گمنام و تنها يک نوار برايم به يادگار گذاشت .
در مولوديه ميلاد امام زمان (عج) در مسجد دست مي زدند و من از دست زدن در مسجد ناراحت شدم و به گلزار شهدا رفتم. شب محمد را به خواب ديدم که گفت : مادر جان خوب کاري کرديد که بلند شديد. چون تو مسجد دست مي زدند .
گفتم : مادر ديگر نمي گذارم بروي .از بلند گو کسي را صدا مي زدند .گفت :مادر جان گوش کن مرا صدا مي زنند .سيد محمد کردستان تو را مي خواهد. گفتم :پس لااقل بگذار لباس به توبدهم. گفت : من لباس دارم غم لباس مرا نخور از آنجا که صدا کردي اومدم .
سيد مصطفي هم همين طور هنگام پيشامد ها به من مي گويد که فردا چه برنامه اي در پيش داريم .

خواهر شهيد:
من احساس مي کنم که آنها چقدر خستگي ناپذير بودند. دنيا را براي آسايش نمي خواستند ،يادم هست که سيد محمد با آن چهره مظلومانه اش هميشه مي گفت: منطقه جنگي براي من بهشت است .آن را با هيچ جاي ديگر عوض نمي کنم او علاقه شديدي به من و بچه هايم داشت .آقا سيد مصطفي هم به اقتضاي سن و تحصيلاتش ـ سال آخر مهندسي ـ از لحاظ محبت خيلي عجيب بود و در هنگام تماس با من مي گفت :من آمده ام در خدمت شما باشم. همچنين علاقه زيادي به ائمه(ع) داشتند و و فرصتهايش را صرف زيارت مي کردند. خيلي با اخلاص بودند طوري رفتار مي کرد که کسي متوجه مقام کاري اش نمي شد .يک روز پرسيدم ؟ مصطفي ! تو جبهه چه کار مي کني ؟ گفت : آبجي خاک کفشهاي بچه هاي جبهه را مي گيرم .در کنار اخلاصش به حجاب خيلي اهميت مي دادند و هميشه متذکر مي شدند « فذکر الذکري تنفع المومنين » يادش به خير آنروزي که با چندنفر به منزل آمد. گفتم: چي درست کنم ؟عدس پلو يا کتلت ؟ گفت :اينها چند روز نان کپک زده خوردند يه چيز خوب و مقوي درست کن .
اين روح لطيف حمايت از رزمندگان بزرگ منشي شهيد را مي رساند تا آنجا که از کم کاري مسئولين ـ بالاخص در زمان بني صدر ـ و حضور و رسيدگي کم آنها نسبت به جبهه ها ناراحت بوند .نه تنها شهيد مصطفي بلکه دهها و صدها شهيد چون او ،ايثار و از جان گذشتگي در آنها موج مي زد .در نشانه فداکاري مصطفي همين کفايت مي کند که حقوق خود را جمع کرد تا صرف رزمندگان کند. يک روز حقوق خود را که حدود 5 هزار تومان بود هندوانه خريد .
يادم هست ماشين توياتا پر از هندوانه بود تا تشنگي رزمندگان را در گرماي شصت درجه برطرف نمايد .وقتي که از نيازهايش مي پرسيدم مي گفت :روغن و آبليمو و . . . چقدر هم از اين کارش خوشحال بود .
خصيصه هاي متعالي شهيد هيچگاه فراموشم نمي شود. مي گفت : مبادا لباس رنگي بپوشيد که جلب توجه در مقابل نامحرم مي شود .
محرمهاو نامحرمها را رعايت کنيد .مطالعه داشته باشيد و اصرار زياد داشت که زن جمهوري اسلام و اين زنان با تقوا بايد اطلاعات دانشگاهي داشته باشند . خيلي خوش خلق بود و با نصيحت هاي برادرانه اش کوله باري از معنويت را هر بار براي ما هديه مي آورد به شوخي بهش مي گفتم : هر زمان که تو مي آيي ياد برزخ و قبر و قيامت مي افتم و با روح عالي خود دعاو تضرع مي نمود .
و آخر کلام اين که مي گفت : حالا ديگر به اين باور رسيده بودم که اينها قبل از شهادت خود شهيد بودند و خاطره اي که هميشه در ذهنم تداعي مي کند و برايم جاي هزاران سوال بدون جواب گذاشته بود به پاسخ هايم رسيده بودم ،حيفم مي آيد که به شما نگويم .
عزيزي مي گفت : آبجي جان من به اين جوانهاي آينده مي بالم خوشا به حالتان که توي هواي پاک جمهوري اسلامي نفس مي کشيد ولي ما که عمرمان در زمان طاغوت گذشت .
يه شب مقر فرماندهي تيپ که در کارخانه نمک مستقر بود به خدمت شهيد گلگون رسيدم ـ هوا در حال تاريک شدن بود ـ وارد سنگر شديم ،تخت کوچکي کنار سنگر که روي آن بي سيم و در کنار بي سيم فانوس روشن بود. وقتي وارد شديم که شهيد گلگون دو زانو نشسته و پشتش به من بود ـ در هر شرايطي دو زانو مي نشست ـ خيلي مودب مي نشست. يکي از مودب ترين و با ادب ترين و با اخلاق ترين چهره لشکر ويژه 25 کربلا بود .
يکباره برگشت ديد که من هستم سريعاً يک کاغذي را به من نشان داد چشمانش پر از اشک بود ،کاغذي بود که داخل آن هداياي مردمي بود ،در طول جنگ هر کسي به بضاعت خودش هدايايي مي فرستاد و داخلش هم يک نوشته اي مي گذاشت که اظهارات قلبي خودشان را مي نوشتند. جمله هايي همانند : ( کاش ما بند پوتين شما بوديم ـ خاک ريز پاي کفشتان بوديم ـ به عنوان يک خدمه در رکاب شما بوديم ـ ) به نظر مي رسيد که همان نوع مطالب در آن کاغذ نوشته بود ،اظهار محبت و قدرداني از رزمندگان شده بود. گويا شهيد گلگون وقتي اين تقدير و تشکر را خواند سريع شروع کرد به اشک ريختن و گريه کردن .کاغذ را به من نشان داد و فرمود : برادر ما چگونه مي توانيم قدردان اين مردم باشيم ،پاسخ گوي محبت هاي اين مردم باشيم .
بله شهيد گلگون در برابر تشکر مردم از پشت جبهه اشک مي ريزد .اين يعني عشق خدمت به مردم ،يعني اخلاص ،يعني صداقت ،ايثار يعني فداکاري اوني که 50 يا 60 روز در فاو عمليات والفجر 8 يکبار هم توفيق پيدا نکرد در اهواز زن و بچه هايش را ببيند، اوني که برادرش را هديه کرد و پدر و برادران ديگر او در کنارش مي جنگيدند ،اين مرد در برابر تشکر مردم که هدايايي از پشت جبهه فرستادند خودش را بدهکار مي دانست .
کجا مي شود پيدا کرد نمونه اي از اين خدمتگزاري را که بر گرفته از اخلاص ،تقوا تدين از آگاهي از عشق به اهل بيت از خدا باوري از از دين باوري است کجا مي توان پيدا کرد ؟
به راستي که شهيد گلگون اين همه در قلبها ،دلها زنده است به خاطر اينکه انديشه و فکر اينها انديشه ناب عاشورايي بود . پس اين ها فرزندان حضرت زينبند، زينبي که در مجالس يزيد در جواب آن ملعون که گفت :ببينيد که خدا با شما چه کرد ؟ جواب داد :مارايت الا جميلاً .ما جز زيبايي چيز ديگري نديديم .شهيد گلگون فرزند چنين مکتبي هستند. مکتب ناب اسلام که ترسيم و نمود عيني اش در عاشورا تبلور پيدا کرد .آري درست است ما هر چه داريم از شهداست ولي برايم جاي سوال است ما مي گوييم هر چه داريم از شهداست. عزت مملکت ما ،شرف مملکت ما به برکت خون اين شهداست. شهدايي که حماسه ساز بودند آيا ما هم مي توانيم طوري عمل کنيم که بعد از ما نسلهاي بعدي هم به ما افتخار کنند؟ خوشا آنان که سبکبالند. ملکوتي شدند و واي به حال ما جا ماندگان که بال پرواز نداريم .خداوند متعال را شاکريم که توفيق همنشيني با اين خانواده مکرم را به ما عنايت فرمود و زيباتر زماني که ما کلام شيوا و عمل خالصانه شهيدان را الگو و سيار زندگيمان قرار دهيم تا از اين قافله عشق جا نمانيم .


سيد مجتبي گلگون،برادرسرداران شهيد سيدمصطفي وسيدمحمدگلگون:
ما چهار تا برادريم. سيد مصطفي، سيد محمد، سيد مجتبي و سيد احمد و دو خواهر، كه از چهار برادر دو تاي آنها شهيد شدند. شهيد سيد محمد از اوان كودكي مظلوم بود و هميشه مظلوم واقع مي‌شد. در دوران جنگ هم همين طور مظلوم واقع شد، چون اولين باري هست كه دربارة سيد محمد سوال و جوابي مي‌شه. ايشان هم مرد بزرگي بود و من خوشحالم كه بعد از سال‌ها يادي از سيد محمد مي‌شود. شهيد سيد محمد از اوان كودكي در منزل يك وجهه خاصي داشت. اينقدر كه ايشون مظلوم بودند، بيشتر موقع‌ها كه صحبت مي‌شد در منزل، خانواده بيشتر طرف اون را مي‌گرفتند. در زمان كودكي ايشون مريض شدند و مريضي ايشون هم خيلي بد بود، مننژيت مغزي گرفته بودند. اون زمان هم خودتون بهتر مي دانيد، كسي كه مريض باشه يا كسي مريض بود، حتماً‌ بايد وضع زندگي‌شون تامين بوده تا به بيمارستان كه مي‌برند، بستري مي‌كنند، از لحاظ مالي تامين باشه، پزشكان بهش رسيدگي بكنند.به خصوص كه اين مريضي معمولي نبود. پدر حقير هم ايشون را به تهران انتقال مي‌دهند و در بيمارستان بستري مي‌كنند . شبي 300 تومان پول تخت مي‌دادند تا ايشان، معالجه بشوند. در اون زمان پدر ما به عنوان يك كارگر بود. رانندة بولدوزر بود. خوب يك كارگر حقوق و مزايايش مشخص هست، هم بايد زن و بچة خودش را تامين مي کرد و هم بايد بچه‌اش را درمان مي‌كرد تا براي اون مشكلي پيش نياد. فردا حرف و حديثي، چيزي در محل نباشه، بگن به فرض پدرش نتونسته هواي پسرش را نگه دارد و به بيمارستان ببرد. تومان به تومان نزول مي‌كرد از اين و اون تا برادرم در بيمارستان شفا پيدا بكنه و همين طور هم شد. زحمت‌هاي بسياري كشيدند اون و مادرم. شب و روز در بيمارستان بودند تا برادرم از اين معركه نجات پيدا كرد. البته خواست خدا بود كه در اونجا نميرد و انقلاب بشود و در اين انقلاب زحمت بكشه و بعد به شهادت برسه. ايشون در اوان كودكي مشغول درس خوندن كه شدند، هميشه بچه‌هاي محل، مردم محل او را دوست داشتند. هر موقع مي‌آمدند هر چيزي كه داشت بين مردم محل و بين هم سن و سال‌هاي توزيع مي کرد. پس از شهادت هر شهيدي پيش خانواده‌ها شون مي‌رفت بچه محل بودند ، خانواده‌هاشون اينو مي‌شناختند. اونا رو دلداري مي‌داد، مي‌گفت ما هم يه روزي شهيد مي‌شيم مي‌ريم. به اونا ملحق مي‌شيم.به مادرم مي گفت: نگران نباش، جنگ هست، بالاخره هر كس دين اسلام رو قبول كرده بايد حقانيتش رو هم بكشه كه اين دين برقرار باشه، همة ما از دنيا رفتني هستيم.

سيد محمد وقتي كه در خوزستان بود، براي مرخصي مي‌آمد دو سه روز، يا پنج روز ؛ مرخصي زياد نمي‌ماند. مي‌آمد و سريع برمي‌گشت. داييش به من پيغام داد و گفت كه سيد محمد به نظر من دخترم رو دوست داشته باشه.
به او گفم تو دختردايي را دوست داري، گفت :بله، معطل نكرد. گفت بله. شب من با خانواده‌ام و شهيد سيد مصطفي ،اون موقع شهيد نشده بود، برداشتيم ماشين رو روشن كرديم رفتيم خونة دايي، ولي‌آباد. اين مسئله رو عنوان كرديم، شام از ما پذيرايي شد. دايي هم قبول كرد، بعد دختر دايي را با همون لباس كه تنش بود به خانه آورديم .خونة خودمان حاج خانم برايش لباس تهيه كرد. پدرم رفت امام جمعة قبلي تنكابن را آورد، خطبه عقد خوند، بعد برديم ثبت كرديم وسند رسمي شد. سه روز بعد سيد محمد با خانمش ازدواج كرد، با ماشين خيلي ساده، هيچي نبود .بعدهم گذاشت رفت جبهه. خانمش رو دفعه دوم كه آمد برداشت برد دزفول اونجا خونه سازماني گرفت و آنجا زندگي مي‌كردند. تقريباً يكسال نكشيد، والفجر هشت شهيد شد و بار و اثاثيه اش هم برگشت آمد اينجا و هيچ نه مالي داشت و نه خانه‌اي داشت و نه زميني داشت، هيچي نداشت. شهيد پرونده‌اش سفيد بود. آقاي حجت الاسلام قلندري روزي كميسيون گذاشت و رفتيم اونجا. خانواده دو شهيد سيد مصطفي و سيد محمد اونجا مطرح شد. بعد از مطرح شدن هم صفر صفر- هيچي نداشتند، پرونده سفيد بسته شد.

از اول هم ايشون آدم كم خرجي بودند و هيچ موقع زندگي تجملاتي را دوست نداشت. بچه‌اي بود خاكي. بعد از ازدواج هم وقتي رفت، هر چه حقوق سپاه مي‌گرفت، همون حقوق زندگيش بود. به اين نشاني كه بعد از شهادت هم اثاثش آمد با يه وانت تويوتا. خيلي كم همسرش هم با او هم پيمان بود، همون زندگي ساده را داشتند. نوار پر كرده بود كه من شهيد ميشم، زن من از من حامله است، يه موقع مسئله‌اي پيش نياد. اگر پسر باشه اسمش بزارين سيد محمد مهدي،‌ اسم من هم باشه، دختر اگر شد بزارين فاطمه يا زهرا و همون طور هم شد كه بعد از شصت روز بچه‌اش به دنيا آمد اسمش رو گذاشتيم سيد محمد مهدي.
جنگ که شروع شد، ايشون نيرو مي‌خواستند. سه برادر رفتند ،بي‌خبر رفتند، يعني وقتي من آمدم بولدوزر رو ببينم، ديدم كه بولدوزر من كنار رودخانه تنكابن هست. آمدم خانه به مادر گفتم كه بچه‌ها بولدوزر را اونجا گذاشتن، گفت آره، رفتند آب رو زدند و رفتند اون ور بسيج، گفتم بسيج، گفت آره. گفتم بسيج چيه، براي ما تازگي داشت. گفت رفتند كه از اونجا برن جبهه. عازم جبهه وقتي شدند، در جبهه هر كس را متناسب با لياقت او كار بهش مي‌سپردند و مسئوليت بهش مي‌دادن. همه يك ميزان نيستند. بعد ايشان خيلي آدم پر مسئوليتي بود، هر كار سختي بهش واگذار مي کردند؛انجام مي داد. بعد آقاي تقوازاده که از اول بود ،سردار محمد تقوازاده. گفت من هميشه سيد محمد رو نياز دارم. در لشگربيست و پنج كربلا وقتي كه مرتضي قرباني جاي كوسه‌چي آمد، ايشان مسئول دستگاه‌هاي سنگين در هفت تپه و دهلران شدند.سنگر بندي مي‌كرد براي نيروها، گردان‌ها، گروهان‌ها . خودش هم تو چادر بود. من هم پهلوش مي‌رفتم. بعد دستگاه‌هاي جديد هم بود كه من اصلاً‌ وارد نبودم پشت اونا ننشسته بودم. سوال مي‌كردم يعني تو آشنا هستي؟ مي‌گفت آره، بعد روشن مي‌كرد، مي‌ديدم ماشاء الله اين خيلي پيشرفت كرده در كارهاي فني. بعد از اونجا وقتي كه به مرور زمان ماند، شناسايي شد و مسئوليت‌پذير شد و مسئوليت بهش دادند، به كمال احسن كار مي‌كرد. يكي يه صحبتي از او براي من كرد، گفت آقاي گلگون نيمه‌هاي شب بود، من رفتم سركشي، وقتي رفتم جزيرة مجنون وارد شدم، ديدم يه دستگاه هست كار مي‌كنه، اين اصلاً‌ سرگرم برش هست و مي‌ره پشتش را هم نگاه نمي‌كنه. آتش دشمن هم مياد ميريزه، مي‌گه من از ترس يكي دو تا سنگ آمدم انداختم كه خورد به باك ،نگه داشت، سوت زدم آمد جلوي زنجير، گفتم‌ آقا سيد محمد آخه بابا تو بولدوزر رو تخته گاز مي‌ري بالا، من نمي‌فهمم. گفت الان نمي‌بيني آتش دشمن هست، چراغ‌ها رو خاموش كرد آمد پايين. گفتم تو اينجا آخه مي‌توني كار كني،‌ تاميني، گفت به اميد خدا آره تامينم. سخت‌ترين جا مي‌رفت سالم برمي‌گشت. در مجنون مجروح شد بيمارستان بردند، بعد به ما خبر دادند. بعد مرحلة دوم، باز مجروح از پا شد، سر و صورتش هم تركش ريز ريز خورده بود.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : گلگون , سيد محمد ,
بازدید : 250
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

سال 1339 در شهر لاهيجان ديده به جهان گشود و پس از چند ماه به علت موقعيت شغلي پدر به شهر تنكابن مهاجرت نمود. از بدو تولد بركات زيادي را به همراه خود براي خانواده آورد.
دوران ابتدائي و متوسطه را در اين شهرستان گذرانده و در سال 1357 ديپلم فني برق هنرستان را اخذ نمود در دوران انقلاب با داشتن سن كم داراي فعاليتهاي سياسي چشمگيري بود و در تمام راهپميائي ها شركت فعال داشت . در يكي از راهپيمائي هاي مهمي كه به طرفداري از نهضت امام خميني در ماه رمضان سال 1357 در شهر تنكابن برگزار شده بود و مورد ضرب و شتم نيروهاي نظامي حکومت شاه واقع شد. شهيد سليمي كه از همرزمان و دوستان وي بود در همان تظاهرات و در كنار وي به درجه رفيع شهادت نائل آمد.
در سال 1358 وارد دانشگاه قزوين جهت دوره فوق ديپلم در رشته برق گرديد و در طول مدت حضور در دانشگاه در انجمن اسلامي آنجا فعاليتهاي سياسي و مذهبي را عهده دار بود .مدتي بعد به علت مصادف شدن با طرح انقلاب فرهنگي و تعطيلي دانشگاهها دوباره به وطن بازگشت و در جهاد سازندگي(سابق) تنكابن مشغول به كار گرديد . در طول خدمت در اين ارگان نوپا خدمات ارزنده اي كه از جمله آن رسيدگي به مسائل مالي كارخانجات ليره سر بود كه از ان طريق مبالغ زيادي را در اثر حسابرسي به بيت المال باز گرداند .پس از چند ماه خدمت در جهاد و شروع جنگ تحميلي توسط قدرتهاي غرب و از طرف بسيج به جبهه هاي غرب اعزام شد.در سال 1361 از خانواده اي حزب الهي همسري برگزيد و به صورت بسيار ساده و بي تكلف در مسجد محله مراسم ازدواجش را برگزار نمود .بعد از چند ماه كه از ازدواجش گذشته بود از جهاد سازندگي خارج شد و جهت ادامه تحصيل به دانشگاه ملي تهران رفت و مشغول کسب علم شد.
در حين تحصيل براي تامين مخارج زندگي اش به عنوان دبير امور تربيتي در آموزش و پرورش مشغول به كار شد. پس از چندين ماه دوباره به علت علاقه شديد به مسائل انقلاب و اسلام و امور جنگ و همچنين تاكيد رهبري در مورد مقدم داشتن جنگ ،توسط امام جمعه شهر تنكابن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي اين شهر معرفي شد. او پس از گذراندن دوره آموزشي به منطقه عملياتي جنوب رفت و تا پايان عمر شريفش در مناطق عملياتي حضور داشت. در سال 1362 در شهرستان دزفول منزلي اجاره نمود و خانواده را در آنجا اسكان داد و در تمام مدت حملات موشكي و هوائي دشمن به اين شهر ؛ خانواده اين شهيد عزيز نيز در كنار او ومردم قهرمان دزفول زندگي نمودند. در اواخر سال 1366 به يكي از خانه هاي سازماني شهر اهواز مهاجرت نمود و ساكن شد.
در طول خدمت در سپاه به علت شايستگي ها و اخلاصي كه داشت؛ مسئوليتهاي مهمي را به ايشان محول نمود ند كه آخر ين مسئوليت ايشان فرمانده تيپ 4 لشگر24 کربلا بود.
سال 1364 درعمليات والفجر 8 در منطقه فاو از خواب بيدار شد وبه همرزمانش گفت اگرپيامي يا تلكسي برايم رسيد سريعاً مرا خبر كنيد ،برادرم ،محمد به درجه شهادت نائل آمده است. حدود يكساعت بعد تلكس رسيد و دوستان وي در اين حيرت بودند كه:
سر خدا كه عارف سالك به كس نگفت
در حيرتم كه باده فروش از كجا شنيد
برادرش سيدمحمد گلگون که فرماندهي محور مهندسي رزمي لشگر25 کربلا را به عهده داشت ،به شهادت رسيد.اوهمواره از برادر ش ياد ميكرد و به حال و روز او غبطه مي خورد و از اين مسئله تاسف مي خورد كه چرا او را به خاطر كوچكي سنش گاه و بيگاه موعظه مي كرد .
چند ماه بعد در سال 1365 هنگاميكه در مرخصي به سر مي برد خبر شهادت عزيزي ديگر را به او دادند .شهادت تنها برادر همسر ش ،فرمانده بسيج منطقه گيلان شهيد غلامرضا قبادي كه از ياران و همسنگران قديمي او بشمار مي رفت.
هر ازچندگاهي يکي از دوستان وهمرزمان سيد مصطفي به شهادت مي رسيدند واشتياق اوبراي رسيدن به ديدار الهي بيشتر وبيشتر مي شد.

هرگاه براي ديدار با خانواده به مرخصي مي آمد و از ايشان در مورد مسئوليتهايش سئوال مي شد متواضعانه پاسخ مي داد كه فردي عادي است و كارهاي خدماتي رزمندگان را انجام ميدهد.
پيوسته در ياد خدا بود . خانواده را به عبادت خدا و داشتن اعمال صالح و اخلاق خوب دعوت مينمود . نسبت به فرائض به ويژه نماز اهميت فوق العاده اي ابراز مي داشت و هميشه سعي داشت كه در اول وقت آن را به جا آورد . از نمازهاي شب و مناجات عاشقانه او خاطرات زيادي در ياد وخاطره ي همرزمان وخانواده اش باقي مانده است.
در هر فرصتي که به دست مي آورد به ديدار دوستان واقوام مي رفت.
از اين شهيد سعيد دو فرزند يك پسر و يك دختر به يادگار مانده است كه در وصيتي فرموده خواستار پرورش صحيح آنان مطابق با شرع مقدس شده است.
اين سردار ملي پس از سالها تلاش ومجاهدت در راه اعتلاي دين مبين اسلام واقتدار ايران بزرگ در بيست ونه فروردين 1367 در جبهه جنوب به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد





وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
تورا شکر کنم که اين نعمت از بي کران نعمتهايت را ذکر کنم .خدايا به لطفت شکر . سپاس ناچيز اين حقير را بپذير که به فضل و کرامت مرا از تاريکي هاي جهل و گمرهي بيرون کشيدي و به سوي روشنائي بيکران ايمان و بندگيت رهنمون ساختي و بارش رحمت و عنايت زا لر روح و روان بروز افزون کردي تا اينکه مرا در ميان گروه مهاجرين الي اللبه و مجاهدين في سبيل اللّه وارد نمودي و عشق بي تاب کننده حضور مدام در ميدان نبرد و جهاد راهت را بمن هديه دادي و در آخر کار براي اينکه اين هدايت را تکميل نمائي شهادت را نصيب اين حقير نمودي ،شهادت در راهت .
اين نعمت و توفيق عظيم الهي را نصيبم نمودي الحمداللّه علي کل نعمه . اي مسلمانان اين زمان را که حال گذراندن آن هستيد با تفکر و تعمق دريابيد در غير اين صورت دچار حسرت ابدي خواهيد شد. مردم به ياد آوريد دوران طاغوت را و آن همه ظلم و بي عدالتي را و فساد و بي بند باري را که بر جامعه حاکم بود و روح ايمان و نماز و روزه از بين رفته بود ،معصيت از در و ديوار مي باريد تا اينکه دوباره مشيت خداوند بر حاکميت قرآن تعلق گرفت و خميني بت شکن به اذن خدا طاغوت را سرنگون و جمهوري اسلامي را بنيان گذاري کرد .حاصل تمامي زجرها و زحمتهائي که انبياء و امامان معصوم (ع) علماء و شهداء در طول تاريخ تشيع کشيده اند. در جمهوري اسلامي خلاصه مي شود اگر خداي نکرده ضربه اي به اين نظام وارد آيد ،کل اسلام و قرآن در خطر عظيمي خواهد افتاد .پس مردانه به سوي دشمن يورش آريد و عظمت و شوکت را براي آيندگان به ارث بگذاريد . اي عزيزان با توجه به همه اين مسائل از قلب و دل خود غافل نشويد ،دائماً مرگ و حساب و کتاب در قبر و قيامت را در نظر بياوريد .با خدا در ارتباط باشيد .اگر مي خواهيد به مراتب عالي و يقين برسيد با دلي شکسته و چشماني گريان هميشه دعا کنيد .
نکته اي هم با پدر و مادرم دارم :
پدر عزيزم از شما تشکر مي کنم به خاطر راهنمايي هايتان در طول زندگي و تذکرات به جائي که مي داريد و شب و روز براي سير کردن ما تلاش مي کرديد به بزرگواريتان ازمن راضي باشيد و اما مادرم ؛شمانيز شيرت را حلالم کن و از من راضي باش .مادرم جداً نمي دانم چگونه با شما صحبت کنم و از کدامين ويژگيت بنويسم .مادر بسيار خوب و مهربانم روح شما پاک و ايمان شما خالص و شير شما حلال بود که تمامي بچه هايت در صراط مستقيم قرار گرفتند .پسرهايت يکي پس از ديگري در راه خداوند شهيد شدند .مادر گرامي ام از شما مي خواهم که زينب کبري سلام اللّه عليه در صبر داشتن الگو قرار دهيد و باز مثل تشيع جنازه برادر شهيدم سيد محمدبا سعي جانانه کفن پوش به ميدان بياييد و پيام و حرف دل مرا به گوش جهانيان برسانيد . شما و پدر بادستهاي مهربانتان مرا دفن نماييد . نکته اي با شما همسر مهربانم دارم : همسر گراميم من از شما راضي هستم. شما بر عهدي که از اول ازدواجمان با هم بسته بوديم استوار ماندي و يکبار هم نشد که مرا از جهاد منع کني بلکه با من به مناطق جنگي آمدي که با هم عليه دشمن هماهمنگ باشيم .آفرين بر شما که به اين حقير قوت مي دادي .بچه هايم را با صبر و متانت بزرگ نمائيد و از اوان کودکي تعبد و بندگي خداوند را در روحشان پرورش بدهيد تا خدمتگزاران صديق اسلام بشوند .برادران عزيزم الحمداللّه شما که خودتان مي دانيد چه بکنيد در هيچ حالتي جنگ و جهاد را ترک نکنيد و شما خواهرانم نيز صبر کنيد و حجاب خود را حفظ کنيد و بر خداوند توکل نمائيد و در صورت شهادت مرا در مزار شهداي تنکابن دفن نمائيد .
خدايا ،خدايا ،تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار از عمر ما بکاه و بر عمر رهبر مابيفزا رزمندگان اسلام پيروزشان بفرما .
والسلام و عليکم و رحمت اللّه و بر کاته مصطفي گلگون



خاطرات
مادر شهيد:
مادر شهيدان مصطفي و محمد گلگون هستم .اهل لنگرود و بچه آخر خانواده بودم در دامن پدر و مادري بزرگ شدم که عجيب به هم علاقه مند بودند. 17 ساله بودم که ازدواج کردم .حاج آقا ( شوهرم ) آن زمان روي ماشين هاي سنگين کار مي کرد .دو سال از اول زندگي مان را در لاهيجان گذرانديم .بعد به تنکابن آمديم .آن سال وضعيت مالي مناسبي نداشتيم ،اما با تولد مصطفي زندگي مان تغيير و تحول عجيبي پيدا کرد. کار و بارمان رونق گرفت و برکت زندگي مان زياد شد .
ما خانواده مذهبي بوديم و بالطبع اهل نماز و روزه و شهدا در چنين محيط و فضايي رشد کرده بودند .البته به علت مشغله زياد کاري پدرشان ،تربيت بچه ها بيشتر با من بود و من از همان کودکي به آنها چيزهاي زيادي ياد داده بودم ،آنچه که باعث نزديکي فرد به خدا مي شود .آن ها از همان کوچکي اگر فقيري را مي ديدند ،براي کمک و دستگيري او را به خانه مي آورند .شکر خدا به نظرم مادر بدي نبودم .
خداوند متعال در قرآن کريم مي فرمايد : ان تنالوا البر حتي تنفقوا هما تحبون . هرگز به مقام نيکوکاري نمي رسيد مگر از آنچه که دوست داريد انفاق کنيد و چه چيزي با ارزشتر از جان که شهدا در طبق اخلاص نهاده و نثار جانان کردند .
نمي دانم ،واقعاً اين صبري که خدا به بنده عطا کرده ،معجزه بود .چرا که من ديوانه وار دوستشان داشتم .خيلي مهربان بودند ،احترام زيادي مي کردند .يادم هست آقا مصطفي وقتي مرخصي مي آمدند جوان ها را جمع مي کردند و به درد دل آنها گوش مي کردند و تا آن جا که مي توانست کمکشان مي کرد .تو خونه هم همينطور بود .عصاي دستم بود هميشه به من مي گفت : مادر جان نصف جنگ من و برادرم را شما شريک هستيد .
بعد از شهادت سيد محمد تلاش مي کرد تا جاي خالي برادرش را احساس نکنم . هر وقت از محمد صحبت مي شد چشمانم پر از اشک مي شد؛ دست روي شانه ام مي گذاشت و مي گفت : مادر جان تو در اين دنيا گرياني اما در آن دنيا شاداب و خندان .
آقا محمد خيلي مهربان و خوش خلق بود و هميشه کلمه ي جان ،در کنار حرف هايش بود .
سيد محمد خيلي آرام بود .حتي اگر برادرهايش اذيتش مي کردند ،جوابشان را نمي داد و من از آقا محمد حمايت مي کردم و مي گفتم :اين بچه که کاري به شما نداره ـ چکارش داريد ؟ اما آقا مصطفي خيلي شوخ طبع بود .منظورم همان بازيگوشي هاي بچه گانه است .شيطنتش که گل مي کرد از ديوار راست هم بالا مي رفت .مخصوصاً اگر مهماني مي آمد ،وقت را براي بازيگوشي غنيمت مي شمرد البته در کنار آن همه بازي ها و شيطنت هابا بچه گانه خيلي منظم بودند و حتي شيطنت هايشان هم در چار چوب خاصي بود و حد و حدود را رعايت مي کردند . يادم هست در حين بازي و شلوغي وقتي صداي اذان را مي شنيدند دست از بازي مي کشيدند و آماده خواندن نماز مي شدند .البته گه گداري هم تنبه شون مي کردم . خدا مادرم را رحمت کند ،هميشه مي گفت : شيطوني هاي اين ها رو جمع کن و يک چوب نرم بردار ـ سفت نباشه که بچه ها اذيت بشند ـ و بگو دستتان را باز کنيد و نفري يکي دو تا دست ها و پاهاشون را بزن و علت شلوغ کردن هاشون رو بپرس. با اين همه وقتي من از شيطنت هاشون ناراحت مي شدم ،سيد مصطفي آرام مي شد ديگران را هم دعوت به سکوت مي کرد .به راستي که فرزند صالح گلي از گلهاي بهشت است .
ما که نبايد علاقه خود را فداي خواست خداوند کنيم .اصلاً ما که مال خودمان نيستيم، مال خداييم .خداوند هر چه صلاح بداند آن پيش مي آيد .من با همه سختي ها خو گرفته ام .با ذره ذره ي دردهايم مونس شدم ،اما همه اين ها مي ارزد هر چند ناقابل باشد .
نه تنها ممانعت از جبهه رفتن ايشان نمي کردم بلکه فضاي خانه را براي بهتر جنگيدن آنها فراهم مي کردم .مثلاً تا جايي که مي توانستم وسايل براي شان آماده مي کردم ازنخ و سوزن و ليف گرفته تا وسايل ديگر . . . . ماهي ،نمک ،پرتقال ، تخم مرغ ،برنج . . . .
يادش به خير يک گوني پرتقال و ماهي را مي گذاشتيم توي يخ و نمک و تخم مرغ ها را لا به لاي برنج .
بهر حال جنگ غصه و دلتنگي داشت اما همه آن ها غصه ها و دلتنگي ها قشنگ بود.
آخرين ديدار که سيد مصطفي مي خواست برود تا ايستگاه همراهي اش کردم .نگاهي مظلومانه به سيد محمد کردم .گفت :مامان جون تو امروز يک جوري به من نگاه مي کني که انگار مي خواهم بروم و ديگه بر نگردم .گفتم :نه مامان اين طور نيست . يک بسته شکلات از سفره حضرت عباس کنار گذاشته بودم بهش دادم و گفتم :سيد محمد اين بسته شکلات را بگير نذري حضرت عباس (ع) است داري مي روي منطقه تو و دوستانت بخوريد و به ياد مامانت هم باش و از آن طرف هم به ياد حضرت عباس (ع) که شفاعت کننده من هم باشد. لبخند زد و گفت :مامان حتماً هستم مگه ميشه مادر خوبمان را فراموش کنم .
وقتي که مي رفت من از پشت سر همين طور قد و بالايش را نگاه مي کردم با يک حسرتي از پشت سر . . . خلاصه بعد هم خبر شهادتش را آوردند .
گاهي اوقات بعضي چيزها به مادر وحي مي شود .قبل از شهادت سيد محمد من خواب ديدم چند تا خانم بزرگوار آمدند و گفتند :آمديم بچه ات را ببريم. گفتم شما را به جان امام رضا (ع) بچه ام را نبريد من خيلي برايش زحمت کشيده ام. نگاهي به من کردند و گفتند : اگر شما بدانيد که او را به کجا مي بريم مي گوييد به جان امام زمان (عج) ببريد ،خوشحال شدم و گفتم به جان آقا ببريد .همان زمان پدرش از جبهه برگشته بود .
وقتي که بلند شدم حال و هواي ديگري داشتم شروع کردم به آب و جارو کردن منزل و قند شکستن .
همسرم که تازه از منطقه جنگي برگشته بود و از شهادت سيد محمد هم خبر داشت از سر و صداي کارمن بيدار شد و پرسيد :خانم چه کار مي کني ؟ گفتم دارم قند خرد مي کنم .گفت خانم قند بيشتر خرد کن و اگر چيزي نياز هست بخر که يکي از پسر هايت به شهادت رسيده است .
به ياد خوابم افتادم که چقدر زود واقع شد. پرسيدم :پسرم به شهادت رسيده ؟ گفت :بله .گفتم: کدام يک شهيد شدند ؟ گفت: سيد محمد .
ديدم تلفن زنگ زد سراسيمه تلفن را برداشتم آقا مصطفي بود «برادر شهيد » پرسيدم »چي شده ؟برادرتان را پيدا کرديد ؟تعجب کرد و گفت : چه کسي به شما گفته ؟گفتم :من ناراحت نيستم پسرم ،بلکه براي من افتخار است .آن زمان خانمش باردار بود. طوري رفتار کردم که متوجه نشود و گمان برد سيد محمد مجروح شده ؛ حتي دخترم هم متوجه نشد و متعجبانه پرسيد : مامان چه خبره ؟ اينهمه غذا براي چه ؟ . . . . خلاصه به مهمان ها زنگ زدم و گفتم براي آمدن لباس مشکي نپوشند .از اين آمدن و رفتن ها خانم سيد محمد مشکوک شده بود .براي صحبت کردن او را به اتاقي برده و گفتم : جنگ با کسي تعارف ندارد و زن و بچه نمي شناسد سن و سال نمي شناسد. دشمن مي زند و شهيد مي کند و حالا شوهرتان مجروح شده آيا حاضر با اين حال شوهرتان يک دست و پايش قطع و يک چشمش نابينا شده با او زندگي کنيد ؟گفت : بله گفتم :به شهادتش چه طور ؟ اگر شهيد بود .گفت : بله من که موقعيت و روحيه او را مناسب ديدم گفتم : دخترم سيد محمد به شهادت رسيده و خواهش مي کنم که بيرون از منزل گريه و زاري نکنيد . روز تشييع جنازه حال و هواي خاصي فضاي شهر را پر کرده بود همه کفن پوشيده به ميدان آمده بودند تا به دشمن بفهمانند که ما ناراحت نيستيم .به گلزار شهدا که رسيديم من و پدرش به داخل قبر رفته ،بغلش کرديم ،درد دل ها با او کرديم و . . .
من اينها را براي رضاي خدا فرستادم و راضي ام به رضاي خدا ،راستش را بخواهيد در مورد شهادت سيد مصطفي هم بهم الهام شده بود. آخرين بار که اومد انگار مي دانستم که ديگر بر نمي گردد .روز قبل از رفتنش با همديگر رفتيم گلزار شهدا شروع کرد به زمزمه کردن و صحبت با سيد محمد که . . . . سيد محمد تو رفتي و من موندم چرا اول من نرفتم، حتمي تو ايمانت بيشتر بود در حين زمزمه گفت : تو ازخدا بخواه که بيام نزد جدم .با زمزمه هاي عاشقانه و خالصانه مصطفي اشکهايم جاري شد و از دل گفنم : خدايا جوانها مي گويند بياييم پيش جدمان ولي من چرا نروم چرا شهادت نصيبم نمي شود مرا در آغوش گرمش گرفته و گفت :مادر کسي تا کنون گريه شما را ديده ؟ گفتم : نه مرا بوسيد و گفت : مادر صبر داشته باش تا حضرت زهرا (س) فرداي قيامت شفاعت کننده ي شما باشد .هوا تاريک شده با همديگر برگشتيم خانه ،صبح صدايم کرد ،رفتم اتاقش ،گفت : مادر من هم مانند برادرم شهيد مي شوم ،ولي مي خواهم همانند جدمان صبور و آرام باشي ،گفتم : آنچه صلاح خداست .ولي پسرم ! چيزي را که خدا به من هديه داده را دوباره به خودش پس مي دهم و خدا را سپاسگزارم .دوباره بغلم کرد و بوسيد و اشک ريخت ، گفت :قربان صبرت مادر زير گلويش را بوسيدم و گريه کردم و در هنگام رفتن تا لنگرود همراهي اش کردم. خلاصه اين آخرين ديدار مان بود و رفت .شهيد شد و گمنام و تنها يک نوار برايم به يادگار گذاشت .
در مولوديه ميلاد امام زمان (عج) در مسجد دست مي زدند و من از دست زدن در مسجد ناراحت شدم و به گلزار شهدا رفتم. شب محمد را به خواب ديدم که گفت : مادر جان خوب کاري کرديد که بلند شديد. چون تو مسجد دست مي زدند .
گفتم : مادر ديگر نمي گذارم بروي .از بلند گو کسي را صدا مي زدند .گفت :مادر جان گوش کن مرا صدا مي زنند .سيد محمد کردستان تو را مي خواهد. گفتم :پس لااقل بگذار لباس به توبدهم. گفت : من لباس دارم غم لباس مرا نخور از آنجا که صدا کردي اومدم .
سيد مصطفي هم همين طور هنگام پيشامد ها به من مي گويد که فردا چه برنامه اي در پيش داريم .

خواهر شهيد:
من احساس مي کنم که آنها چقدر خستگي ناپذير بودند. دنيا را براي آسايش نمي خواستند ،يادم هست که سيد محمد با آن چهره مظلومانه اش هميشه مي گفت: منطقه جنگي براي من بهشت است .آن را با هيچ جاي ديگر عوض نمي کنم او علاقه شديدي به من و بچه هايم داشت .آقا سيد مصطفي هم به اقتضاي سن و تحصيلاتش ـ سال آخر مهندسي ـ از لحاظ محبت خيلي عجيب بود و در هنگام تماس با من مي گفت :من آمده ام در خدمت شما باشم. همچنين علاقه زيادي به ائمه(ع) داشتند و و فرصتهايش را صرف زيارت مي کردند. خيلي با اخلاص بودند طوري رفتار مي کرد که کسي متوجه مقام کاري اش نمي شد .يک روز پرسيدم ؟ مصطفي ! تو جبهه چه کار مي کني ؟ گفت : آبجي خاک کفشهاي بچه هاي جبهه را مي گيرم .در کنار اخلاصش به حجاب خيلي اهميت مي دادند و هميشه متذکر مي شدند « فذکر الذکري تنفع المومنين » يادش به خير آنروزي که با چندنفر به منزل آمد. گفتم: چي درست کنم ؟عدس پلو يا کتلت ؟ گفت :اينها چند روز نان کپک زده خوردند يه چيز خوب و مقوي درست کن .
اين روح لطيف حمايت از رزمندگان بزرگ منشي شهيد را مي رساند تا آنجا که از کم کاري مسئولين ـ بالاخص در زمان بني صدر ـ و حضور و رسيدگي کم آنها نسبت به جبهه ها ناراحت بوند .نه تنها شهيد مصطفي بلکه دهها و صدها شهيد چون او ،ايثار و از جان گذشتگي در آنها موج مي زد .در نشانه فداکاري مصطفي همين کفايت مي کند که حقوق خود را جمع کرد تا صرف رزمندگان کند. يک روز حقوق خود را که حدود 5 هزار تومان بود هندوانه خريد .
يادم هست ماشين توياتا پر از هندوانه بود تا تشنگي رزمندگان را در گرماي شصت درجه برطرف نمايد .وقتي که از نيازهايش مي پرسيدم مي گفت :روغن و آبليمو و . . . چقدر هم از اين کارش خوشحال بود .
خصيصه هاي متعالي شهيد هيچگاه فراموشم نمي شود. مي گفت : مبادا لباس رنگي بپوشيد که جلب توجه در مقابل نامحرم مي شود .
محرمهاو نامحرمها را رعايت کنيد .مطالعه داشته باشيد و اصرار زياد داشت که زن جمهوري اسلام و اين زنان با تقوا بايد اطلاعات دانشگاهي داشته باشند . خيلي خوش خلق بود و با نصيحت هاي برادرانه اش کوله باري از معنويت را هر بار براي ما هديه مي آورد به شوخي بهش مي گفتم : هر زمان که تو مي آيي ياد برزخ و قبر و قيامت مي افتم و با روح عالي خود دعاو تضرع مي نمود .
و آخر کلام اين که مي گفت : حالا ديگر به اين باور رسيده بودم که اينها قبل از شهادت خود شهيد بودند و خاطره اي که هميشه در ذهنم تداعي مي کند و برايم جاي هزاران سوال بدون جواب گذاشته بود به پاسخ هايم رسيده بودم ،حيفم مي آيد که به شما نگويم .
عزيزي مي گفت : آبجي جان من به اين جوانهاي آينده مي بالم خوشا به حالتان که توي هواي پاک جمهوري اسلامي نفس مي کشيد ولي ما که عمرمان در زمان طاغوت گذشت .
يه شب مقر فرماندهي تيپ که در کارخانه نمک مستقر بود به خدمت شهيد گلگون رسيدم ـ هوا در حال تاريک شدن بود ـ وارد سنگر شديم ،تخت کوچکي کنار سنگر که روي آن بي سيم و در کنار بي سيم فانوس روشن بود. وقتي وارد شديم که شهيد گلگون دو زانو نشسته و پشتش به من بود ـ در هر شرايطي دو زانو مي نشست ـ خيلي مودب مي نشست. يکي از مودب ترين و با ادب ترين و با اخلاق ترين چهره لشکر ويژه 25 کربلا بود . يکباره برگشت ديد که من هستم سريعاً يک کاغذي را به من نشان داد چشمانش پر از اشک بود ،کاغذي بود که داخل آن هداياي مردمي بود ،در طول جنگ هر کسي به بضاعت خودش هدايايي مي فرستاد و داخلش هم يک نوشته اي مي گذاشت که اظهارات قلبي خودشان را مي نوشتند. جمله هايي همانند : ( کاش ما بند پوتين شما بوديم ـ خاک ريز پاي کفشتان بوديم ـ به عنوان يک خدمه در رکاب شما بوديم ـ ) به نظر مي رسيد که همان نوع مطالب در آن کاغذ نوشته بود ،اظهار محبت و قدرداني از رزمندگان شده بود. گويا شهيد گلگون وقتي اين تقدير و تشکر را خواند سريع شروع کرد به اشک ريختن و گريه کردن .کاغذ را به من نشان داد و فرمود : برادر ما چگونه مي توانيم قدردان اين مردم باشيم ،پاسخ گوي محبت هاي اين مردم باشيم . بله شهيد گلگون در برابر تشکر مردم از پشت جبهه اشک مي ريزد .اين يعني عشق خدمت به مردم ،يعني اخلاص ،يعني صداقت ،ايثار يعني فداکاري اوني که 50 يا 60 روز در فاو عمليات والفجر 8 يکبار هم توفيق پيدا نکرد در اهواز زن و بچه هايش را ببيند، اوني که برادرش را هديه کرد و پدر و برادران ديگر او در کنارش مي جنگيدند ،اين مرد در برابر تشکر مردم که هدايايي از پشت جبهه فرستادند خودش را بدهکار مي دانست .
کجا مي شود پيدا کرد نمونه اي از اين خدمتگزاري را که بر گرفته از اخلاص ،تقوا تدين از آگاهي از عشق به اهل بيت از خدا باوري از از دين باوري است کجا مي توان پيدا کرد ؟
به راستي که شهيد گلگون اين همه در قلبها ،دلها زنده است به خاطر اينکه انديشه و فکر اينها انديشه ناب عاشورايي بود . پس اين ها فرزندان حضرت زينبند، زينبي که در مجالس يزيد در جواب آن ملعون که گفت :ببينيد که خدا با شما چه کرد ؟ جواب داد :مارايت الا جميلاً .ما جز زيبايي چيز ديگري نديديم .شهيد گلگون فرزند چنين مکتبي هستند. مکتب ناب اسلام که ترسيم و نمود عيني اش در عاشورا تبلور پيدا کرد .آري درست است ما هر چه داريم از شهداست ولي برايم جاي سوال است ما مي گوييم هر چه داريم از شهداست. عزت مملکت ما ،شرف مملکت ما به برکت خون اين شهداست. شهدايي که حماسه ساز بودند آيا ما هم مي توانيم طوري عمل کنيم که بعد از ما نسلهاي بعدي هم به ما افتخار کنند؟ خوشا آنان که سبکبالند. ملکوتي شدند و واي به حال ما جا ماندگان که بال پرواز نداريم .خداوند متعال را شاکريم که توفيق همنشيني با اين خانواده مکرم را به ما عنايت فرمود و زيباتر زماني که ما کلام شيوا و عمل خالصانه شهيدان را الگو و سيار زندگيمان قرار دهيم تا از اين قافله عشق جا نمانيم .

سيد مجتبي گلگون،برادرسرداران شهيد سيدمصطفي وسيدمحمدگلگون:
ما چهار تا برادريم. سيد مصطفي، سيد محمد، سيد مجتبي و سيد احمد و دو خواهر، كه از چهار برادر دو تاي آنها شهيد شدند. شهيد سيد محمد از اوان كودكي مظلوم بود و هميشه مظلوم واقع مي‌شد. در دوران جنگ هم همين طور مظلوم واقع شد، چون اولين باري هست كه دربارة سيد محمد سوال و جوابي مي‌شه. ايشان هم مرد بزرگي بود و من خوشحالم كه بعد از سال‌ها يادي از سيد محمد مي‌شود. شهيد سيد محمد از اوان كودكي در منزل يك وجهه خاصي داشت. اينقدر كه ايشون مظلوم بودند، بيشتر موقع‌ها كه صحبت مي‌شد در منزل، خانواده بيشتر طرف اون را مي‌گرفتند. در زمان كودكي ايشون مريض شدند و مريضي ايشون هم خيلي بد بود، مننژيت مغزي گرفته بودند. اون زمان هم خودتون بهتر مي دانيد، كسي كه مريض باشه يا كسي مريض بود، حتماً‌ بايد وضع زندگي‌شون تامين بوده تا به بيمارستان كه مي‌برند، بستري مي‌كنند، از لحاظ مالي تامين باشه، پزشكان بهش رسيدگي بكنند.به خصوص كه اين مريضي معمولي نبود. پدر حقير هم ايشون را به تهران انتقال مي‌دهند و در بيمارستان بستري مي‌كنند . شبي 300 تومان پول تخت مي‌دادند تا ايشان، معالجه بشوند. در اون زمان پدر ما به عنوان يك كارگر بود. رانندة بولدوزر بود. خوب يك كارگر حقوق و مزايايش مشخص هست، هم بايد زن و بچة خودش را تامين مي کرد و هم بايد بچه‌اش را درمان مي‌كرد تا براي اون مشكلي پيش نياد. فردا حرف و حديثي، چيزي در محل نباشه، بگن به فرض پدرش نتونسته هواي پسرش را نگه دارد و به بيمارستان ببرد. تومان به تومان نزول مي‌كرد از اين و اون تا برادرم در بيمارستان شفا پيدا بكنه و همين طور هم شد. زحمت‌هاي بسياري كشيدند اون و مادرم. شب و روز در بيمارستان بودند تا برادرم از اين معركه نجات پيدا كرد. البته خواست خدا بود كه در اونجا نميرد و انقلاب بشود و در اين انقلاب زحمت بكشه و بعد به شهادت برسه. ايشون در اوان كودكي مشغول درس خوندن كه شدند، هميشه بچه‌هاي محل، مردم محل او را دوست داشتند. هر موقع مي‌آمدند هر چيزي كه داشت بين مردم محل و بين هم سن و سال‌هاي توزيع مي کرد. پس از شهادت هر شهيدي پيش خانواده‌ها شون مي‌رفت بچه محل بودند ، خانواده‌هاشون اينو مي‌شناختند. اونا رو دلداري مي‌داد، مي‌گفت ما هم يه روزي شهيد مي‌شيم مي‌ريم. به اونا ملحق مي‌شيم.به مادرم مي گفت: نگران نباش، جنگ هست، بالاخره هر كس دين اسلام رو قبول كرده بايد حقانيتش رو هم بكشه كه اين دين برقرار باشه، همة ما از دنيا رفتني هستيم.

سيد محمد وقتي كه در خوزستان بود، براي مرخصي مي‌آمد دو سه روز، يا پنج روز ؛ مرخصي زياد نمي‌ماند. مي‌آمد و سريع برمي‌گشت. داييش به من پيغام داد و گفت كه سيد محمد به نظر من دخترم رو دوست داشته باشه.
به او گفم تو دختردايي را دوست داري، گفت :بله، معطل نكرد. گفت بله. شب من با خانواده‌ام و شهيد سيد مصطفي ،اون موقع شهيد نشده بود، برداشتيم ماشين رو روشن كرديم رفتيم خونة دايي، ولي‌آباد. اين مسئله رو عنوان كرديم، شام از ما پذيرايي شد. دايي هم قبول كرد، بعد دختر دايي را با همون لباس كه تنش بود به خانه آورديم .خونة خودمان حاج خانم برايش لباس تهيه كرد. پدرم رفت امام جمعة قبلي تنكابن را آورد، خطبه عقد خوند، بعد برديم ثبت كرديم وسند رسمي شد. سه روز بعد سيد محمد با خانمش ازدواج كرد، با ماشين خيلي ساده، هيچي نبود .بعدهم گذاشت رفت جبهه. خانمش رو دفعه دوم كه آمد برداشت برد دزفول اونجا خونه سازماني گرفت و آنجا زندگي مي‌كردند. تقريباً يكسال نكشيد، والفجر هشت شهيد شد و بار و اثاثيه اش هم برگشت آمد اينجا و هيچ نه مالي داشت و نه خانه‌اي داشت و نه زميني داشت، هيچي نداشت. شهيد پرونده‌اش سفيد بود. آقاي حجت الاسلام قلندري روزي كميسيون گذاشت و رفتيم اونجا. خانواده دو شهيد سيد مصطفي و سيد محمد اونجا مطرح شد. بعد از مطرح شدن هم صفر صفر- هيچي نداشتند، پرونده سفيد بسته شد.

از اول هم ايشون آدم كم خرجي بودند و هيچ موقع زندگي تجملاتي را دوست نداشت. بچه‌اي بود خاكي. بعد از ازدواج هم وقتي رفت، هر چه حقوق سپاه مي‌گرفت، همون حقوق زندگيش بود. به اين نشاني كه بعد از شهادت هم اثاثش آمد با يه وانت تويوتا. خيلي كم همسرش هم با او هم پيمان بود، همون زندگي ساده را داشتند. نوار پر كرده بود كه من شهيد ميشم، زن من از من حامله است، يه موقع مسئله‌اي پيش نياد. اگر پسر باشه اسمش بزارين سيد محمد مهدي،‌ اسم من هم باشه، دختر اگر شد بزارين فاطمه يا زهرا و همون طور هم شد كه بعد از شصت روز بچه‌اش به دنيا آمد اسمش رو گذاشتيم سيد محمد مهدي.
جنگ که شروع شد، ايشون نيرو مي‌خواستند. سه برادر رفتند ،بي‌خبر رفتند، يعني وقتي من آمدم بولدوزر رو ببينم، ديدم كه بولدوزر من كنار رودخانه تنكابن هست. آمدم خانه به مادر گفتم كه بچه‌ها بولدوزر را اونجا گذاشتن، گفت آره، رفتند آب رو زدند و رفتند اون ور بسيج، گفتم بسيج، گفت آره. گفتم بسيج چيه، براي ما تازگي داشت. گفت رفتند كه از اونجا برن جبهه. عازم جبهه وقتي شدند، در جبهه هر كس را متناسب با لياقت او كار بهش مي‌سپردند و مسئوليت بهش مي‌دادن. همه يك ميزان نيستند. بعد ايشان خيلي آدم پر مسئوليتي بود، هر كار سختي بهش واگذار مي کردند؛انجام مي داد. بعد آقاي تقوازاده که از اول بود ،سردار محمد تقوازاده. گفت من هميشه سيد محمد رو نياز دارم. در لشگربيست و پنج كربلا وقتي كه مرتضي قرباني جاي كوسه‌چي آمد، ايشان مسئول دستگاه‌هاي سنگين در هفت تپه و دهلران شدند.سنگر بندي مي‌كرد براي نيروها، گردان‌ها، گروهان‌ها . خودش هم تو چادر بود. من هم پهلوش مي‌رفتم. بعد دستگاه‌هاي جديد هم بود كه من اصلاً‌ وارد نبودم پشت اونا ننشسته بودم. سوال مي‌كردم يعني تو آشنا هستي؟ مي‌گفت آره، بعد روشن مي‌كرد، مي‌ديدم ماشاء الله اين خيلي پيشرفت كرده در كارهاي فني. بعد از اونجا وقتي كه به مرور زمان ماند، شناسايي شد و مسئوليت‌پذير شد و مسئوليت بهش دادند، به كمال احسن كار مي‌كرد. يكي يه صحبتي از او براي من كرد، گفت آقاي گلگون نيمه‌هاي شب بود، من رفتم سركشي، وقتي رفتم جزيرة مجنون وارد شدم، ديدم يه دستگاه هست كار مي‌كنه، اين اصلاً‌ سرگرم برش هست و مي‌ره پشتش را هم نگاه نمي‌كنه. آتش دشمن هم مياد ميريزه، مي‌گه من از ترس يكي دو تا سنگ آمدم انداختم كه خورد به باك ،نگه داشت، سوت زدم آمد جلوي زنجير، گفتم‌ آقا سيد محمد آخه بابا تو بولدوزر رو تخته گاز مي‌ري بالا، من نمي‌فهمم. گفت الان نمي‌بيني آتش دشمن هست، چراغ‌ها رو خاموش كرد آمد پايين. گفتم تو اينجا آخه مي‌توني كار كني،‌ تاميني، گفت به اميد خدا آره تامينم. سخت‌ترين جا مي‌رفت سالم برمي‌گشت. در مجنون مجروح شد بيمارستان بردند، بعد به ما خبر دادند. بعد مرحلة دوم، باز مجروح از پا شد، سر و صورتش هم تركش ريز ريز خورده بود.





آثار باقي مانده از شهيد
« بسم اللّه الرحمن الرحيم »
با درود به ارواح طيبه شهدا و سلام به حضور امام امت و با سلام و درود به تمامي رزمندگان در جبهه هاي حق عليه باطل .
مادر عزيزم :مستضعفين قرنها منتظر کشتي نجاتي بودند تا آمد و آنها را از درياي ظلم و ستم به سوي ساحل دوستي و برابري و عدالت رهنمون سازد ، الحمداللّه اگر به لطف خدا اين مسئله اتفاق افتاد و کشتي انقلاب به سراغ ملت مستضعف ايران آمد و اسلام ،امت اسلام را گرفت و شاه سرنگون شد ،و عدالت برقرار شد و اسلام جايگزين شد .اما مادر عزيزم : اين چيزي که در سال 57 اتفاق افتاد در طول تاريخ بي سابقه بود .چنانچه امام عزيز فرمود :که در دوره هيچ پيغمبر و امامي اين اتفاق نيفتاد که با اين وضعيت مومنين بر کفار پيروز شده و هر روز پرچم اسلام حکومت بيشتري بر کارهاي کفار سايه افکن شد و به اهتزاز در آيد .
با توجه به اين که انقلاب اسلامي مي خواهد انسانها را انسان کند و کلاً عدالت اجتماعي را برقرار کند و عدالت را رکن رکن ِ جامعه قرار دهد و ظلم و ستم را از بين برده و نهايتاً انسانها را خدا شناس نمايد .دنيا هر روز به عظمت انقلاب پي برده و در نتيجه براي مان حادثه ايجاد مي کند و اين جنگ تحميلي نيز به خاطر همين مسئله مي باشد .تمام حوادث و توطئه ها نيز به خاطر همين مسئله است که انقلاب را از بين برده و آن اهدافي که انقلاب دارد که مهمترين آن انسان ساختن اين انسانهاي بي بند و بار است .آدم ساختن اين اجتماع است و بالطبع عدالت اجتماعي به همين منظور نمي گذارند و سنگين ترين توطئه آنان جنگ تحميلي بود. حملات هوايي وموشکي است که در جنگ فرع قرار دارد. .
در اصل ،جنگ تمام عياري است که ما با دنيا داريم. در جبهه هاي جنگ ،کلاً نظر من اين است که همانطوري که دشمنان از اين طرفند استفاده مي کنندو مسئولين که دارند اکثريت قريب به اتفاق مسئوليتشان داراي شم نظامي بوده و از تحولات مناطق آگاهي دارند؛ نظر بنده نيز به عنوان يک رزمنده اين است که مسئولين ادارات شهرها مخصوصاً فرمانداران و در سطح استان واستانداران ،اينان بايد نظامي باشند .نه اينکه حتماً ارتشي و سپاهي باشند ،منظورم اينطورنيست ،منظورم اين است که در عين حالي که به فرض يک نفر که به عنوان فرماندار است او بايد در امور جنگ و عمق مسائل جنگ حضور داشته و اطلاع داشته باشد. حتي در موقع عمليات ها آماده و در مناطق نبرد حضور داشته باشد و از نزديک ببيند که بچه هاي مردم چگونه زحمت مي کشند و چه رنج هايي را متحمل مي شوند و وقتي که به عقب بر مي گردند ،مراجعاني که به او رو مي آورند فرق بين مراجعه کننده مستضعف و مستکبر را دريابد و درد اجتماع را حس نمايد .اين درد ها را فهميده و مهمتر اينکه دريابد که جبهه به چه امکاناتي نيازمند مي باشد تا سريعاٌ نيازهاي جبهه را رفع کند و پلي بين جبهه و عقب باشد .بر فرض اينکه هفته که هفت روز است دو روز را در جبهه باشد و بقيه را در رسيدگي مسائل عقب باشد و در آن دو روزي که نيست معاون وي کارهايش را رسيدگي کند .اگر چنانچه يک زماني اين طور شد مسئله جنگ تحميلي ما حل خواهد شد. يعني اينکه درصد بيشتر جنگ حل خواهد شد ،و حل صد در صدش به اين بستگي دارد که الان عرض مي کنم . چنانچه مي خواهيد مسئله جنگ تحميلي حل شود علاوه بر اينکه بايد مسئولين در جنگ حضور فعال داشته باشند بايد تمام امت جنگي بوده و حزب اللّهي باشند . الان در تمام شهرها و استان ها در کشور ما عده اي مي جنگند و يک عده اي مي خورند و مي خوابند و ميراث خوار خون شهدا هستند .
هيچ اقداماتي هم انجام نمي دهند و اگر داراي ثروت مي باشند پولهايشان را گرفته و ببينند اين پول ها را از کجا آورده اند و کلاً بايد اجتماع جنگي و نظامي باشد. يعني اين که هر کس اعم از مردم و مسئولين و مردمي که در پشت هستند که مي خوابند بايد در اين فکر باشند که چگونه امر جنگ را در پيش ببريم و زود به اتمام برسانيم با پيروزي نهايي اسلام بر کفر .
اگر اينطور شد و تمام ملت ما به فکر باشند که چکار کنيم که به جنگ کمک نمائيم تا موانع جنگ رفع شود و رزمندگان ما پيروز شوند .اگر تمام امت به فکر باشند که جنگ تحميلي چگونه سريع و با پيروزي نهايي اسلام تمام شود .خداوند به لطف و کرمش و با وعده هايي که داده با آياتي که در قرآن فرمايش کرده پيروزي نهايي را به ملت ما مي دهد .اما اگر با اين وضع الان خداوند به ما پيروزي بدهد همان عده اي که در عقب هم کار نمي کردند و فقط تسبيح مي زدند و اراجيف مي گفتند ،ميراث خوار پيروزي رزمندگان مي شوند و به آنان هم اعتنايي نمي کنند ،و با کمال پررويي اعلام مي کنند که اين ما بوديم که شب ها کمک نموديم و شما کاري نکرديد و تنها ماشه را چکانديد .
مادر عزيزم اين را شما بدان و به آن يقين داشته باش که خداوند عالم حاضر و ناظر است و بر قلوب تک تک انسانها نظر دارد و اين انقلاب با اين عظمت آزمايش بس سنگين براي ملت ماست و خوشا به حال هر کسي که در اين دنيا و اين زمان اين انقلاب را درک نموده و مدافع انقلاب شد .مادرم خوشحال باش که من و شوهرت و تک تک فرزندانت عاشق اين انقلاب هستيم و در دفاع از اين انقلاب سر از پا نمي شناسيم .ما داريم از مکتبي دفاع مي کنيم که به خاطر آن سالار شهيدان حسين (ع) سر باخت و در کنار حسين (ع) ابوالفضل عباس (ع) جان باخت و انبياء در طول تاريخ زحمت کشيدند و شکنجه شدند و شهيد شدند .در طول تاريخ بعد از ائمه و غيبت کبري امام زمان (عج) علما در زندانها رفتند و حبسها کشيدند و شکنجه ها شدند و بسياري از آنان در راه دفاع از اسلام و مکتب شهيد شدند . مادر عزيزم ميدان نبرد ،ميدان با صفائي است و در ميدان نبرد جاي نامردان و جاي ددمنشان نيست .در ميدان نبرد و جهاد انسانهائي را انسان مي بيني که وقتي با آنها برخورد مي کني واقعا ًاحساس لذت مي کني. در آنجا خنده ها ارزشمند است، گريه ها ارزشمند است ،قدمها ارزش دارد .
انسان اين ارزش را با ديده دل مي بيند شعف و شوري است که به هيچ وجه در عقبه ميدان نبرد پيدا نمي شود . اين عشق و صفا و عرفان را خدا به اين ميدان داده است که کسي که اولين بار به جبهه مي رود ديگر تا آخرين بار دلش و روحش به جبهه وابستگي دارد . مادرم هر کس توفيق حضور در جبهه را پيدا نمي کند . خداوند به بعضي از انسانها توفيق را مي دهد و ميدان نبرد ميدان کشت و کشتار است .ميدان جهاد است . انسان هميشه بايد به خدا توکل نمايد و عزيزم و مادر من خود شاهد بودم در ميدان نبرد انسانهاي مخلصي بودند که سر تاپاي وجودشان دفاع از اسلام بود ، عشق به انقلاب بود و اينان مردانه و مظلومانه شهيد شدند و در عقب شهرها نيز کسي آنها را نمي شناسد .شهداي بزرگواري را من در جنگ ديدم که هر وقت در فکر آنها فرو مي روم از ايمان و ايثار آنان غبطه و تعجب مي کنم .شهيد عالي ها ،شهيد طوسي ،شهيد نوبخت ،شهيد مهرزادي ، شهيد خادم ،شهيد جاني زاده و شهداي بزرگوار ديگري که ممکن است الان به ذهنم نيايد .اينان در ميدان نبرد جان باختند و هر لحظه هم ممکن است شهادت نصيب ما هم بشود .زخمي شدن ،مجروح گرديدن ،اسير شدن و مفقودالاثر شدن همه اينها در ميدان نبرد امکان پذير مي باشد .ميدان نبرد ميدان جنگ با وسعت بسيار است .
مادرم به خداوند توکل کن ،با زهرا (س) همدم باش ،جده ام زهرا (س) با زينب (س) همدم باش و با آنها صحبت کن .جان ما به دست خدا است و اين رفت و آمدهائي که مي کنيم ، اراده خداوند است و هر وقت مسئله اي پيش آمد ناراحت مباش و توکل به خدا کن .از حسين (ع) بخواه و از ائمه اطهار نيرو بخواه و بي صبري نکن .ديگر عرضي ندارم جز اينکه پيام مرا به مردم برسانيد و مقابل منافقان محکم صحبت کنيد .مادرم بي تابي نکن که پيش حسين (ع) هستم و پيش برادرم که شهيد شده هستم و شما نيز چند روز ديگر به پيش ما مي آييد ،اين دنيا محل عبور و زود گذر است ناراحتي نکن .مادر عزيزم ،خداوند به شما سلامتي بدهد و توفيق بدهد انشاءاللّه .
بالاخره ما به شما علاقه داريم براي ما زحمت کشيديد ،بابا و برادر هايم همينطور .ما براي شما کاري نکرديم ولي همين قدر که زودتر به آن دنيا مي رويم و آماده هستيم که به اذن خدا از شما شفاعت کنيم .همين توفيقي است که خداوند به شما داده است .
هميشه دعا گوي امام باش دعا گوي اسلام باش ،دعاگوي رزمندگان باش .اين مردمي که غافل هستند و چرند و پرند مي گويند ،حجاب را رعايت نمي کنند .مفت مي خورند و مي خوابند براي اينان عذاب سخت و جهنّم و آب حميم مهيا است .برايت قرآن بخوانم که چقدر وحشتناک است و چقدر وحشتناک است مارها ، مارهايي که به اندازة کوههاست .آب جهنّم ،آب داغ و جوش که قطره اي از آن دنيا را آتش مي کشد و يک عذاب سخت براي کفار و مشرکين و منافقين هست .واي که انسان آيات را مي خواند و تعجب مي کند و نمي داند چکار کند .مادرم با خدا باش که از اين عذابها دورباشي و در آنجا در جوار رحمت خدا باشي ،آري عزيزم خداحافظت باشد .
« ولاسلام عليکم و رحمت اللّه و برکاته » سيد مصطفي گلگون



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : گلگون , سيد مصطفي ,
بازدید : 203
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

لطف اللّه مددي :
درود به ارواح طيبه شهدا به خصوص امام راحل ، قبل از اينکه بنده هم در منطقه به ايشان ملحق شوم در عمليات کربلاي يک بعد از پيروزي اين عمليات به جمع آوري کليه نيروها توسط فرمانده لشکر به قسمت عقبه ،غروب دومين روز بعد از عمليات کربلاي يک باربا آقاي لطفي در منطقه دهلران برخورد داشتيم که بسيار روحيه عالي داشتند و کليه فرماندهان را توسط فرماندهي لشکر جهت تقدير و تشکر به آنجا احضار کرده بودند . ما اولين بار آنجا به خدمتشان رسيديم .
روحيه بسيجي بسيار بالايي داشتند ايشان خصوصيتهاي بسيار والايي داشتند مثلاً هيچ وقت خودشان را (از نظر پست) بروز بدهند که ما از اين امر غافل بوديم و هيچ کس نمي دانست که داراي چه موقعيت اجتماعي است .
از نظر اعتقادات واقعاً سبقت کامل داشتند و در همان دوران تحصيل براي همسن و سالان و حتي بزرگتر از خودشان زبانزد خاص و عام بودند .
خضوع و فروتني بيش از حد ـ جلوگيري از تضعيف حقوق مردم در همه جهات ـ جسارت در دفاع از حقوق حق مردم که در يک موضوع که مربوط به عمران روستا در رابطه با اداره راه و ترابري بود با تلاش و پيگيري شبانه روزي موفق شده است که موضوع را به نفع مردم روستا خاتمه دهد . از آنجا متوجه شديم که آيشان در مسائل اجتماعي ازخود گذشتگي والايي داشتند .
آنطور که متوجه شديم و دير متوجه شديم و از اين بابت خودمان را سرزنش مي کنيم .بنده يک بار در منطقه کنجان چم بخش کردستان توسط آن بلند پرواز اعزام شدم و بعد از آن به منطقه جنوب آمديم ،در يک عمليات البته ايشان ، زماني متوجه شديم که کار از کار گذشته بود. بنده در بخش قلاويزان خدمت آقاي اسماعيلي رسيديم و سوال کرديم که آقاي لطفي کجا شريف دارند ؟ ايشان فرمودند که لطفي خط يک هستند .غروب آقاي لطفي سراغ ما را گرفتند و دوستان به ايشان اطلاع دادند مددي باز اعزام به جبهه شد و از شط علي به اينجا آمدند. ايشان در جستجوي ما بودند که ما را ببينند و راهنمائي هاي لازم را بکنند. ابتدا به ساکن وقتي ايشان تشريف آوردند هم زمان با يک نگاه ويژه به آقاي لطفي توجه مي کردند و سوال کردند شما که با آقاي لطفي از نزديک آشنايي داريد يک تصميمي براي خودتان بگيريد من گفتم چه تصميمي ؟ گفتند خط يک مثل قتلگاهِ و اينجا بايد کار حسيني شود به همين خاطر مي توانيد با کمک آقاي لطفي جاي مناسب تري را براي خودتان اتخاذ کنيد بعداً آقاي لطفي آقاي مقيمي را احضار کردند و از او درخواست کردندن که هواي بنده را داشته باشند و به من توجه ويژه داشته باشند. بعداً از آقاي مقيمي سوال کردم که آقاي لطفي کدام قسمت مسئوليت دارند ؟ايشان در جواب من گفتند که آقاي لطفي چه مسئوليتي دارند که ايشان گفتند که آقاي لطفي سفارش شما را به من کردند . من در جواب ايشان گفتم که آقاي لطفي در مورد موقعيت نظامي خود هيچ وقت در محل به کسي چيزي نمي گويند ،آقاي مقيمي گفتند : اينجا هر چه از نظر ادوات(ضد زره) مشاهده مي کنيد تا قائم مقامي لشکر زير نظر آقاي لطفي است .
سلسله مراتب پستهاي آقاي لطفي شرح زير بوده است .
در دسته ادوات مسئول دسته پياده نظام ادوات و مسئول گردانندگي بي سيم گردان ادوات. فرماندهي گروهان ،فرمانده دسته اودات ، فرمانده گردان ادوات. بعد از اين آقاي مقيمي اظهار داشتندکه آقاي لطفي در حال حاضر يکي از مهره هايي هستند که در موقعي ک عمليات بشود در طرح عمليات صاحب نظر هستند و بايد از چگونگي انجام عمليات در منطقه اظهار نظر بفرمايند .سپس از آقاي مقيمي تشکر کردم و گفتم آقاي لطفي هيچ وقت از موقعيت ها نظامي خودش چه در مسجد و چه در ستاد خاتم الانبياء صحبت نمي کردند که ما اطلاع داشته باشيم .
زماني که ما از جزيره مينو بعد از عمليات فاوبه شلمچه آمديم مرحله بعد که مجدداً بار سوم در فاصله متناوب اعزام شدم مجدداً آقاي لطفي در منطقه نعل اسبي زيارت کردم و آقاي لطفي مجدداً ما را مورد لطف قرار دادند و گفتند که عمو باز شما ما را شرمنده کرديد و به جبهه آمدي. همان جا که زندگي مي کني و خانه شما هست، خودش جبهه است. باز شما آن خانه را تنها گذاشتي و به جبهه آمدي .پس از اين به مدت يک ساعت با همديگر بوديم که ايشان تشريف بردند و فردا ساعت شش آقاي لطفي پيش ما آمدند و يک سري مواد و لوازم غذايي آورده بودند . ما يک سري وسائل و غنائم تهيه ديده بوديم براي خودمان به عنوان ياد بود داشتيم .
در کنارش وسايلي آنجا انباشته بود وقتي آقاي لطفي مواد غذائي آورده بود دوستان از او گرفتند .سپس آقاي لطفي گفتند :که اين وسايل فرماندهي عراق است چه کسي اين غنيمتها را گرفت .من هم گفتم : که آقاي لطفي اينها را من گرفتم و پس با حالت ذوق و شوق اينها را (غنائم) يکي يکي به آنها نشان مي داد که ايشان با مشاهده غنائم در مقام نصيحت بنده بر آمدند و گفتند :اگر بخواهي در خط به فکر جمع غنائم باشي آن هدف هايي که داري باطل مي شود و بنده در همان لحظه منقلب شدم و قدري نارحت نيز شدم (از کار خودم) و اشکم سرازير شد و ايشان گفتند اگر هجرت ،هجرت الي اللّه است چشم داشت براي مسائل و غنائم جنگي باشد آن هجرت هجرت سودمندي نيست و من اين سفارش را به مانند يک گوشواره به گوشم آويزان کردم و فهميدم که آقاي لطفي به حدي رسيده اند که واقعاً نمونه يک انسان کامل و وارسته بودند .
عمليات کربلاي 4 بوده که ايشان در آن شرکت داشت. آن عمليات به علت گستردگي نظامي ايده و نظرها در باره ايشان متفاوت است ولي آنچه مسلم است و بنده حتي با حاج آقا بربماني سوال کردم ايشان گفتند :که در کربلاي4 به علت تک سنگين دشمن افراد زيادي به شهادت رسيدند و ما در پشت جبهه بوديم که من خبر به شهادت رسيدن آقاي لطفي راشنيدم وجهت اطلاع از چگونگي شهادت ايشان از طريق ستاد خاتم مجدداً به جبهه اعزام شدم و به منطقه شلمچه اعزام شدم و در کنارماموريتم در جستجو موقعيت و چگونه به شهادت رسيدن آقاي لطفي بودم که در اين زمان از حاج آقاي اسماعيل فکوري، از نيروهاي بسيار خوب که بچه جويبار بود و نيز حاج آقاي (کَتاب) از بچه هاي قائم شهر بودند اظهار داشتند که حاج آقاي لطفي در منطقه عملياتي کربلاي 4 که دشمن تک سنگيني انجام داده بود از آن موقع ايشان وضعيت نا مشخصي دارند .تا اينکه ابوي آقاي لطفي (حاج قهرمان لطفي) بعد از چند مدتي از عمليات کربلاي 4 به منطقه آمدند و نيز به طريقي مطلع شدم که ايشان به منطقه آمدند که در آن زمان من در شلمچه بودم و متوجه شدم که ايشان در هفت تپه هستند. با کمک يکي از دوستان که از بچه هاي قائمشهر بودندبه نام برادر نعمت نيکزاد و با اتفاق ابوي آقاي لطفي به منطقه عملياتي نعل اسبي در کنار شط رسيديم و از آنجا بازديد نموديم که اجساد نيروها عراقي آنجا روي آب افتاده بودند که با هم شاهد و ناظر آن صحنه در آن نقطه بوديم .سپس خدمت حاج آقا صافي (معاون فرمانده لشکر )رسيديم و از وي در مودر وضعيت آقاي لطفي سوال کرديم که ايشان در جواب به ما گفتند طبق دستور فرمان حضرت امام خميني :کسي که در به شهادت رسيدن شخصي به مرحله يقين کامل نرسيده باشد و اينکه دو نفر رزمنده با چشم خودشان به شهادت رسيدن شخصي را نديده باشند نمي توان به شهادت رسيدن آن شخص را گواهي نمود و يا تأئيد کرد که وي شهيد شده . من خودم نديدم که لطفي شهيد شده باشد .
اين مطالب را نيز به ما يادآوري کردند که اولين مرحله عمليات « بسم اللّه الرحمن الرحيم » يک نفر که نامشان را قيد نکردند به عنوان فرمانده گردان علي بن ابي طالب به همراه آقاي لطفي به عنوان مسئول بي سيم مخابرات لشکر و جانشين قائم مقام لشکر بعد از حاج آقاي صافي بودند که در آن مقام و موقعيت سرنوشت و وضعيت ايشان نامشخص گرديد و تا به امروز هم نا مشخص است .

مادر شهيد :
آن زمان ماشين رفت و آمد نمي کرد صبح او را به دوش مي بستم و به دکتر مي بردم آن زمان جاده نبود از کنار رودخانه مي رفتيم تا امام زاده و از آنجا سنگتراشان مي رفتيم و از سنگتراشان سوار ماشين مي شديم و به شهر مي رفتيم .او را به ساري نزد دکتر بردم و غروب برگشتم اما حال او خوب نشدتا 10 روز همه روزه او را به شهر مي بردم براي درمان .بعد از 10 روز گفتند دکتر زماني دکتر خوبي است من و پدرش او را به مطب دکتر برديم ،دکتر نبود او را برديم منزل دکتر .پس از معاينه دکتر برايش دارو نوشت آن زمان يک شيشه شربت را 100 تومان خريديم .دکتر گفت اين شربت را بايد تا يک سال بخورد او خورد و بهتر شد ولي باز مريض بود اهالي روستا گفتند او را در ذوالجناح بکشيد و ما اين کار را کرديم .ملاي محل گفت نام او را علي اصغر بگذاريد .

حميد رضا رستميان:
در يکي از روزهاي پس از عمليات قدس 4 در منطقه عملياتي هور الهويزه با تعدادي از دوستان در عقبه ادوات و ضدزره لشکر (پشت دژ هور) در حال استراحت بوديم .دوستاني همچون شهيد افشاريان ،شهيد سالخورده ،شهيد ناصحي و ديگر دوستان در داخل چادر مشغول استراحت بوديم. تازه زمزمه مأموريتي جديد به گوش ما رسيد. شهيد لطفي را در اطراف چادر ديدم که در تلاش و پيگير امورات بود به او گفتم که بيا کنار ما بشين و کم استراحت کن ،ايشان به داخل چادر ما آمدند و از او درباره مأموريت جديد سوال کرديم. او گفت که قرار است بنده به اتفاق تعدادي از نيروهاب مجرب ادواتي(ضدزره) به منطقه جديد اعزام شوم. البته کسي از منطقه جديد خبري نداشت و نام منطقه را نمي دانست. فقط خبر مأموريت جديد پخش شده بود. شهيد لطفي رو به بنده و شهيد سالخورده کرد و گفت :که شما هم بياييد با هم به آن منطقه برويم و مقدمات عمليات را انجام دهيم. البته شرايط جسمي بنده نا مساعد و نا مناسب بود و در زمان مجروحيت به سر مي بردم لذا ،با درخواست شهيد لطفي موافقت نکردم ايشان از ما خداحافظي کرد و رفت ما اصلاً نه از او خبر داشتيم و نه مي دانستيم در کدام منطقه است. حدود دو ماه از آن زمان گذشته بودو او همچنان در آن منطقه تلاش مي کرد و مشغول آماده سازي منطقه عملياتي بود. نه مرخصي مي رفت و نه ما او را در منطقه مي ديديم خلاصه تلاش ايشان و ساير رزمندگان اسلام که مأموريت لشکر ويژه 25 کربلا را پيگيري مي کرند پس از مدتها که با رعايت کامل اصول امنيتي و حفاظتي همراه بود به عمليات سرنوشت ساز والفجر هشت و فتح شهر استراتژيک فاو عراق منتهي شد . تلاش همه رزمندگان اسلام در آماده سازي منطقه عملياتي والفجر هشت و خط کشي و ادامه عمليات فوق باعث شد که دنياي استکباري در مقابل قدرت الهي رزمندگان اسلام زانو بزند و اين چيزي جز جهاد في سبيل اللّه و خالصانه شهداي گرانقدر جنگ تحميلي نبود که با دفاعي عاشورائي و نبردي علوي با دشمنان جنگيدند و با نثار خون خود درخت نظام مقدس جمهوري اسلامي را آبياري کردند .
شهيد اسداللّه لطفي از نيروهايي بود که از توپخانه لشکر به ادوات لشکر انتقال يافت و با توجه به جديت ،تلاش ،توانمندي ،علاقه در مسئوليت پذيري ،اهتمام فردي در حلّ مشکلات و بحرانهاي موجود ،از خودشان چهره اي فعال ساخته بودند. او فردي باوقار خوش مشرب و شاد بود که همه اين اوصاف باعث شناخت او توسط فرماندهان رده هاي مختلف لشکر شده بود. مسئوليتهاي شهيد لطفي در ادوات لشکر ،ابتدا مسئول مخابرات ،سپس مسئول بعضي از محور هاي عملياتي ادوات در جبهه هاي مختلف و سپس معاون ادوات و ضد زره لشکر شدند .
خلاقيت و ابتکار عمل ,روابط صميمي و همه جانبه ايشان با فرماندهان و مسئولين به موفقيتهاي او افزوده بود .
ايشان روابط بسيار خوب و نزديک با سردار مرتضي قرباني ،سردار کميل کهنسال و شهيد طوسي داشتند .
شهيد لطفي ،قبل از عمليات کربلاي چهار وارد اين منطقه شده کليه امورات استقرار و آماده سازي ادواتي را بر اجراي کوشش در زمان عمليات پيگيري مي کردند حدود يک ماه قبل از شروع عمليات کربلاي چهار در جبهه خرمشهر حضور فعال داشتند. اين حقير روز قبل از شروع عمليات وارد اين منطقه شدم از شهيد اسماعيل سالخورده جوياي حال شهيد لطفي شدم .ايشان گفتند که او به يگان دريايي لشکر انتقال يافته و در آن يگان مشغول به خدمت مي باشد .
عمليات شروع شد ما همچنان توفيق ديدار او را نداشتيم. شهيد لطفي داوطلبانه به همراه گردان علي ابن ابي طالب (ع) که فرماندهي اين گردان را شهيد صلبي به عهده داشت وارد جزاير عراق شدند و مشغول نبرد سخت و عاشورايي با دژخيمان زمان شدند .
به دليل فشار بيش ار حدّ دشمن در اين منطقه نيروهاي گردانهاي عمل کننده محاصره شدند ولي همچنان نيروهاي بسيجي و سپاهي رزم با ارتشيان بعثي به جاي تسليم شدن برگزيدند و جانانه تا آخرين قطرة خونشان جنگيدند و عده اي به درجه رفيع شهادت نائل آمدند .
صبح روز دوم عمليات مجدداً بنده جوياي حال شهيد لطفي شدم ،آنها گفتند که در درگيري شديد ديروز نيرو هاي پياده با دشمنان بعثي در لحظات آخر ايشان از پشت بي سيم با فرماندهي تماس گرفتند ضمن درخواست حلاليت و دعاي خير از فرماندهان لشکر و زير مجموعه ،آخرين وضعيت خود را که نزديک به شهادت آنها بود اعلام نموده و خداحافظي کردند .
بعداً دوستان اطلاعات به دست مي آورندکه تصاوير شهيد لطفي در کنار شهيد صلبي فرمانده گردان علي ابن ابيطالب (ع) لشکر که به شهادت رسيده بودند ديده شده بود .
خداوند انشااللّه به اين شهيد درجه متعالي و به خانواده شان صبر عنايت و به ما توفيق ادامه دادن راه همه شهيدان را در زير پرچم ولايت فقيه عنايت بفرمايد .
رضارنجبر:
براي کساني که همراه يا دوست شهيد با شند بيان خاطره بسيار مشکل مي باشد آنهم شهيد وارسته اي چون لطفي . از خصوصيات شهيد عرض کنم شهيد لطفي جواني روستايي خوش زبن ،تقريباً تُپل و سبتاً چاق ،شوخ طبع و مسلط به مقررات و روابط عمومي و با اين تفاسير در جمع بسيجيان شخص وارسته اي بود .تمام ما بسيجيان در پايگاه بسيج منتظران شهادت واقع در ابتدا بلوار کشاورز جنب بازار روز مشغول نگهباني و حراست بوديم چون در آن زمان فقط در پايگاه و در سطح شهرستان ساري فعال بود و عمليات ايست بازرسي انجام مي دادند . شهيد از روستاي که در 22 کيلومتري ساري بوده تا محل بسيج که در مسجدي بوديم مي آمد و شبها در آنجا مي ماند، چون اکثراً همة بسيجي ها همسن بوديم و بيشتر با هم دورمي زديم در نتيجه خاطرات هم زياد است من نمي دانم از کدام خاطرات بگويم چون همه شب و روز آن دوران خاطره است .
شهيد لطفي دوران آموزش تکميلي اعزام به جبهه را نگذرانده بود و فقط آموزش عمومي هفت روز گروه مقاومت بسيج در يکي از پادگان ها را طي نمود و با اين آموزش اصلاً نيرو به جبهه اعزام نمي کردند مگر اينکه کسي بگويد آموزش ديده ام و کسي از نيروهاي پرسنلي آن وقت اعتراضي نکرده باشند .در آن زمان پايگاه بسيج منتظران شهادت يکي از پايگاه هاي فعال بود و به طبع کارهاي خارق العاده اي نيز انجام مي دادند . در آن زمان ما در غروب بعد از نماز مغرب و عشاء کلاس احکام و قرائت قرآن داشتيم و مدرس آن کسي نبود جز حاج آقا مهدوي پدر خانم آقاي بريماني (فرمانده سابق پايگاه) وقتي جناب آقاي بريماني متوجه شد که شهيد لطفي قرار است با آموزش هفت روزه به جبهه اعزام شود دريک صحبت خودماني اعلام کرد که من نمي گذارم به جبهه اعزام شويد و خطرناک است .ناگهان بغض شهيد ترکيد و شروع به گريه نمود. يادم نمي رود هنوز اشکهاي قشنگ چشمانش را به ياد دارم که چگونه براي اعزام به جبهه سرازير شده بود .خلاصه آن شب وقتي متوجه شد که آقاي بريماني نسبت به عدم اعزام ايشان به جبهه مُصرّ است ديگر مستاصل شد و دست به دامان حاج آقا مهدوي و آقاي زارعي برد خلاصه به هر صورتي بود با گريه زاري و . . . جواز اعزام به جبهه را گرفت که تا پايان مأموريت (شهادت) به طور مستقيم در جبهه ها حضور داشت .

جواد پرکاني:
شهيد لطفي از عزيزان بسيجي بود که فعاليت خود را از پايگاه منتظران شهادت شروع نمود از عزيزان بسيجي بود که عاشق رهبري بود. من يادم است براي رفتن به جبهه لحظه شماري مي کرند .يک شب استادداشتيم که درس قرآن و احکام را براي بچه ها تدريس مي کرد و ايشان را گرفتند تا موافقت کنند به جبهه رخت بندد وقتي بنده مخالفت نمودم ديدم اشک از چشمان ايشان جاري شده است و مثل بچه ها گريه مي کند اين صحنه براي همگان تکان دهنده بود و در جمع عزيزان از بنده قول گرفتند که با اعزامشان موافقت کنم و بعد اعزام جبهه ها شد .شهيد عزيز در برپايي نماز جماعت و جمعه بسيار فعال بود هر وقت از جبهه باز مي گشت اول حضوري در پايگاه داشت و بعد به منزل مي رفت و در مدت مرخصي در پايگاه بود و شب تا صبح در پايگاه حضور داشت .شهيد عزيز چهره اش بسيار شوخ طبع و خندان بود و هميشه از شهيد و شهادت صحبت مي نمود در ديدار با خانواده خود بسيار علاقه نشان مي داد و هميشه دوستان را وادار مي کرد به انجام اين امور .در عمليات کربلاي 4 که بنده توفيق داشتم در جمع دوستان باشم ، ايشان که فرد بانفوذ و نترس و معروف در ادوات حضور داشت جز ارکان اصلي اداوت بود ،قبل از عمليات يادم مي آيد يک شب خدمت ايشان رسيدم بسيار گريان بود ، نگران از ايشان سوال کردم: اسد عزيز چرا نگراني ؟ فرمود: نمي دانم چرا خداوندمرا مورد عفو قرار نمي دهد و شهادت را نصيبم نمي کند. اين بار از خداوند خواستم شهادت را نصيب من بکند .به ايشان گفتم آقاي لطفي شما حيف هستيد بايدباشيدو خدمت کنيد. ايشان با ناراحتي فراوان به من گفت : تو با من بد هستي ،علاقمند نيستي که اين حرف را مي زني ،من از خدا چنين خواستم يقيناً همين طور خواهد شد .از دوستان شهيدش صحبت مي کرد ،شهيد عزيز نسبت به شهيد طوسي ،کميل و مرتضي قرباني علاقه ي خاصي داشت .

محمد ساعي :
تابستان سال 1364 بود از آنجائيکه پايگاه منتظران شهادت از پايگاههاي فعال شهر بود و به صورت شبانه روزي برادران بسيجي در آن حضور داشتند و مأموريت هاي مختلف بسيج از قبيل ايست بازرسي ،گشت و شناسايي و پشتيباني و جمع آوري کمکهاي مردمي به جبهه و جنگ را انجام مي دادند. شبها نيز در پايگاه و مسجد محل مي خوابيدند ،يکي از شبهاي تابستان به خاطر گرمي هوا برادران روي پشت بام مسجد خوابيده بودند که موقع نماز صبح شهيد لطفي براي گرفتن وضو و اقامه نماز از خواب بيدار شد. به خاطر خستگي مفرط که تا نيمه هاي شب برنامه ايست بازرسي و گشت بود از يادش رفته بود که روي پشت بام است و همين طور به خيال اينکه در حياط مسجد مي باشد از روي پشت بام عبور کرده و از ارتفاع 7 ـ 8 متري به زمين سقوط و پاي ايشان شکست .البته از آن ارتفاع که ايشان پرت شد خواست خداوند بود که صدمه بيشتري به ايشان وارد نشد تا بتواند در ميادين نبرد خدمت رساني بيشتري نموده و در جبهه شربت شهادت را بنوشد .

سيد مرتضي موسوي تاکامي:
در تاريخ 23/11/64 در منطقه عملياتي فاو ساختماني مقر فرماندهي عراق بود که نيروهاي داخل ساختمان 24 ساعت استقامت نمودند. حتي اين موضوع را در اخبار هم داشتيم برادر اصغر لطفي به اتفاق برادر پاسدار ابراهيم خليلي ساکن ساري با توپ 106 به منطقه مورد نظر آمد و با شليک چند گلوله بخشي از ساختمان را تخريب نمود. يادم مي آيد که آن روز با پاي برهنه بودند و با کمک نيروهاي ويژه ساختمان فرماندهي عراق تحت محاصره و تصرف قرار گرفت و تعداد زيادي از نيروهاي عراقي داخل آن مجموعه به اسارت در آمدند .
در تاريخ 28/11/64 نيروهاي عراقي تک محکم که واقعاً بسيار شديد بود، زدند. يادم مي آيد اين عزيز با توپ 106 در تمام نقاط خاکريز که احتمال شکسته شدن آن را مي داد حاضر مي شد و با شليک چند گلوله توپ 106 منطقه را اشغال دشمن نجات مي داد که پا تک روز 28 بهمن 64 مشهور است .حتي بعد ها مورد تحليل فرماندهان قرار گرفت در پايان ياد اين شهيد عزيزوشهيدان سيد علي موسوي تاکامي و امر اللّه آري تاکامي در عمليات فاو به خير .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : لطفي , اسدالله ,
بازدید : 250
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

شهيد "شعبان کاظمي" در سال 1331 در روستاي "يکه توت" در شهرستان "بهشهر" ديده به جهان گشود و به محض ورود به دوره اي که بايست راهي مدرسه مي شد مانند ديگر همسالان و دوستانش به علت فقر شديد راهي کار در صحرا و دامداري گرديد ولي از آنجائيکه رژيم ضد اسلامي ومردمي وابسته به امپرياليسم آمريکا ؛به علت خوش خدمتي به ارباب جهان خوارش بنا را بر اين ديده بود که کشارزي و دامداري ما را به نابودي بکشاند شهيد نيز مانند ديگر هموطنان ما به شهر مهاجرت مي کند و در شهر ساري مشغول جوشکاري مي شوند . در طول زندگي در شهر با توجه با اينکه ظلم و ستم را در زندگي روزانه اش لمس مي کردند و در اثر برخوردهائي که با برادران متعهد مسئول داشته اند خيلي زودتر از روشنفکران به مکتب رفته مان که از فرداي بعد از انقلاب رودر روي انقلاب اسلامي و امام ايستاده اند پا به دوران مبارزه مي گذارند. با اوج گرفتن انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني آغاز تظاهرات ايشان نيز وسائل جوشکاري را رها کرده و روزانه در تظاهرات شرکت مي کردند. با تشکيل کميته ايشان مشغول خدمت شدند و مدتي در کميته و بعد از آن با تشکيل شدن سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به سپاه راه يافتند .با آغاز جنگ داخلي گنبد در لباس مقدس پاسداري به ياري برادران مسلمان ترکمن و بلوچ شتافتند . بعد از آن به فرمان امام که در رابطه با جنگ داخلي کردستان اعلام خطر کرده بودند ،مأموريت داده شد که به کمک برادران مسلمان و رزمنده کرد بشتابند ،و اواخر شهريور ماه 1359 با آغاز جنگ تحميلي و حمله نظامي مزدوران بعثي به ميهن اسلاميمان که به منظور شکست انقلابمان توسط آمريکا تدارک ديده بودند راهي غرب کشور شدند و به مدت شش ماه در جبهه هاي سرپل ذهاب ،و کور موش ،بازي دراز و... بر عليه کفر صدامي مي جنگيد و با اوج گيري فعاليتهاي ضد انقلابي در داخل، از طرف گروهکهاي وابسته به آمريکا به خاطر آشنائي به چگونگي برخورد با ضد انقلابيون و از نحوه عمل منافقانه آنها مشغول مبارزه در جبهه هاي داخلي گرديد . بعد از ماهها فعاليت مستمر و موفق سرانجام در روز جمعه مورخه 22/8/60 مطابق با 16محرم ماه خون و شهادت طي درگيري مسلحانه با منافقين داخلي اين مزدوران وطن فروش که وابسته به آمريکا مي باشند ،در جنگل آمل شربت شهادت نوشيد و به لقاء اللّه پيوست .
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
براي جنگ با کافران سبک بار و مجهز بيرون شويد و در راه خدا با مال و جان جهاد کنيد اين کار شما بسي بهتر خواهد بود اگر مردمي با فکر و دانش باشيد .
قرآن کريم
در اين برهه از زمان که اسلام بار دگر زنده شده عليه مزدوران به رهبري امام خميني به پا خواست تا پوزه ي امپرياليستهاي شرق و غرب را به خاک ذلت کشاند و تمام مستکبران جهان را به سرکردگي آمريکاي جنايت کار که بر عليه انقلاب توطئه مي کند نابود گرداند .ما وارث خون هزاران شهيد به خون خفته هستيم ودر برابرخدا و نسلهاي آينده و شهيدان مسئول هستيم و راه آنها همانا جهاد در راه خدا است. اينجانب خود را مسئول دانستم که براي سرکوبي دشمنان اسلام و قرآن سبک بار براي مقابله با کافران به پا خيزم و حال وصيتم اين است تو اي همسرم پس از مرگ من همانا مثل زينب شير زن باش و با استقامت و استواري خود پوزه ي دشمنان را به خاک بمال و بچه هايم را خوب نگهداري کن و آنان را يک فرد مسلمان انقلابي تربيت کن و تو اي حامدم بعد از مرگم همچون علي اکبر باش و راه مرا که همان راه خداست ادامه بده و از برادرانت خوب نگهداري کن .پدر و مادرم مرا ببخشيد چون قرآن و اسلام احتياج به خون امثال من دارد، چاره اي جز اين نبود ،برادرم خليل جان تنها در زندگي تو را دارم و بچه هايم را سرپرستي کن و در دامن خود پرورش بده و از تمام دوستان عذر خواهي بکنيد در ضمن وصي من برادرم خليل کاظمي است و ناظرم همسرم و 20500 ريال به برادر پاسدار سيد رمضان يوسفي بدهکارم و ديگر هيچ گونه بدهکاري ندارم و همه شما را به خداي بزرگ مي سپارم . شعبان کاظمي

وصيت نامه ي ديگر
بسم الله الرحمن الرحيم
ان الذين يکفرون بايات اللّه و يقتلون النبيين بغير خق و يقتلون الذين يامرون با القسط من الناس فبشرهم بعذاب العليم .
آنان که با آيات خدا کفر مي ورزند و پيامبران را بنا حق مي کشند و آنهائيکه مردم را به قسط مي خوانند را مي کشند ،اي پيامبر آنها را به عذابي دردناک بشارت بده . انقلاب شکوهمند ايران با امام خميني برضد استکبار جهاني دنيا را به لرزه در آورده است هر روز نويد ديگري به ما مي دهند و يأس و رعب و وحشت به جهانخواران شرق و غرب آمريکا جهانخوار که با نقشه هاي شوم و پليد خود تا حال نتوانست به اميال کثيف خود برسد اينبار نوکرهاي منطقه چون صدام تکريتي را مانند عروسک بزرگ کرده تحريک و وادار روانه بلاد مسلمين ايران کرده تا بتواند نقشه شوم خود را عملي سازد زهي خيال خام .خلاصه ملت ايران در يک صف به هم پيوسته در يک خط واحد متشکل و منسجم بر عليه اين کافر تکريتي بسيج شدند. اين حقير پاسدار شعبان کاظمي هم با خود گفتم بار خدايا تو به ما وعده دادي که مستضعفين را درروي زمين ائمه و وارث زمين قرار بدهي. بار معبودا من در حال حاضر روانه جبهه هاي جنگ هستم و با خون خود که آن هم در خور لياقت من نيست ،براي اين ملت شهيد پرور و به رهبري امام کبيرمان خميني بزرگ ايثار خواهم کرد و در اين راه اگرشهادت نصيب من گرديد دست هايم را باز بگذاريد که عوامل خود فروختگان بدانند که با دست خالي به ديدار شهادت شتافتم . دهنم را باز بگذاريد که معرف اين باشد ،خدايا با ذکر لا اله اللّه در صفوف شهدا پيوستم و به خانواده ام بگوييد که صبرو استقامت دراين راه داشته باشند ،هرگز براي من گريه و ناله نکنند ،چرا که قرآن فرمود شهيد يعني زنده و ناظر و آگاه ،و از برادرم خليل انتظار دارم که سرپرستي فرزندانم را به عهده بگيرد و آنها را در جامعه انسان بار بياورد تا در نبود من الگوئي باشند براي جامعه .وصي من برادرم خليل و ناظر همسرم و از پدر و مادر و دوستان مي خواهم که هر گونه ناراحتي از من ديدند عفو نمايند و از فرزندم حامد مي خواهم که سرپرستي برادران خود را به عهده بگيرد و راه امام خميني را که همان راه حسين (ع) است ادامه دهند . ولاسلام شعبان کاظمي






خاطرات
گوهر کارگرد، همسر شهيد شعبان کاظمي :
در سال 1352 شمسي با هم ازدواج کرديم و ايشان در سال 1360 به درجه شهادت نائل آمد .حدود هشت سال زندگي مشترک داشتيم .
خوشبختانه هر دو از خانواده مذهبي بوديم و از اين رو با بسياري از رسومات متداول دوران طاغوت مخالف بوديم .آن زمان مخارج عروسي سنگين بود و ايشان با اينگونه برگزاري مراسم عروسي مخالف بود لذا با تفاهمي که با هم داشتيم به جاي برگزارب عروسي و به جاي مخارج سنگين و بدهکاري ،به مشهد مقدس زيارت امام رضا عليه السلام رفتيم و درآنجا پيوند ازدواج را برقرار کرديم و آغاز زندگي مشترک خود را آنجا شروع کرديم .
شهيد کاظمي ،انسان بسيار با صداقت و سخت کوش بود و همواره نسبت به والدين وبرادران و خواهران و همسر و فرزندان و بستگان و دوستان و مردم ،با مهرباني و عطوفت برخورد مي کرد به طوري که همواره خواستار رابطه اي صميمي و همه جانبه بود .در عين اينکه با مردم مهربانانه برخورد مي کرد ولي در برابر انسان هاي ظالم و زورگو و دشمنان اسلام و قرآن و انقلاب اسلامي جسور و جدي در ميدان مبارزه با آنها ثابت قدم و سازش ناپذير بود .
ايشان احترام خاصي به بزرگترها و والدين مي گذاشت و روابطي صميمانه داشت و با عطوفت برخورد مي کرد وروابط صميمي داشت و با همه با عطوفت و مهرباني رفتار مي کرد .
قبل از پيروزي انقلاب اسلامي ،يکي از آرزوهاي بزرگ شهيد اين بود که مي گفت : از خداوند مي خواهم به من آنقدر عمر بدهد تا بتوانم شاهد ورود حضرت آيت اللّه العظمي امام خميني در صحت و سلامت کامل در کشور ايران و برقراري حکومت اسلامي به دست ايشان باشم .يکي ديگر از آرزوهاي شهيد ( بزرگترين آرزويش ) شهادت در راه خدا بود به طوري که همواره به خانواده و دوستان سفارش مي کردند که دعا کند تا او بتواند به آرزوي خود برسد .
شهيد کاظمي همواره خود را مطيع و فرمانبردار فرامين و دستورات حضرت امام خميني (ره) و سرباز کوچک اين انقلاب مي دانست و همواره آماده جانفشاني بود و از هيچ فعاليتي دراين راه دريغ نمي نمود .
علاقه به روحانيت متعهد در خط امام داشت به ويژه به شهيد بهشتي خيلي علاقه داشتند .
در برابر دشمنان اسلام و قرآن و انقلاب واسلامي ،جسور وجدي بود و در ميدان مبارزه با آنها ثابت قدم و سازش ناپذير بود .با منافقين و ليبرالها و ضد انقلاب به شدت مخالف بود و و به شدت برخورد مي کرد .چه در کردستان و جبهه جنگ ، چه در جنگل هاي مازندران با آنان مبارزه مي کرد به طوري که سرانجام به دست منافقين به درجه شهادت رسيد . به طور کلي فعاليت هاي قبل از انقلاب ايشان شامل اين موارد بود : 1 ـ شرکت در هواپيمائي هاي دسته جمعي و مردمي در سطح شهر ساري .
2 ـ نشر اعلاميه ها و تصاوير حضرت امام خميني در سطح شهر و روستا .
3 ـ شرکت در مبارزه و عمليات هاي چريکي بر عليه نظام و رژيم طاغوت .
4 ـ شرکت در تسخير و پاک سازي لانه ساواک بعد از خروج شاه از ايران .
5 ـ به دست گرفتن و اداره کردن و نظارت بر فعاليت پليس راه سازي (راهنمائي و رانندگي ) واجراي موانع ايست بازرسي و کنترل ورودي و خروجي شهر براي جلوگيري از هر اقدام مشکوک و جلوگيري از هرج و مرج در سطح شهر با کمک دوستان در زمان هاي اندکي پيش از شروع انقلاب اسلامي ايران .

به طور کلي مي توانم فعاليت هاب بعد از انقلاب ايشان را شامل اين موارد خلاصه کنم : 1 ـ عضويت در کميته انقلاب اسلامي در بدو تاسيس .
2 ـ رفتن از کميته به سپاه پاسداران پس از تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي که به فرمان امام خميني و عضويت و فعاليت در اين نهاد .
3 ـ حفظ و حراست از کيان انقلاب اسلامي در سنگر مبارزه با منافقين کوردل که دشمنان قسم خورده امام و انقلاب اسلامي ايران بودند که از شاخص ترين فعاليت هاي ايشان پس از پيروزي انقلاب محسوب مي شد .
4 ـ حضور در جبهه هاي جنگ که جبهه حق عليه باطل بود و نبرد با دشمن بعثي .
5 ـ محافظت شخصيتها که مدتي محافظ نماينده محترم شهرستان ساري در مجلس شوراي اسلامي حضرت حجت الاسلام بهاري .
شهيد کاظمي شب و روز خود را وقف شرکت در راهپيمائي هاي مردمي و پخش اعلاميه هاي حضرت امام خميني مي نمود و تمام فکر و ذکرش امام و انقلاب اسلامي بود به طوري که حتي کسب و کار خود را رها کرده بود و خرج و مخارج خانواده اش توسط بستگان خصوصاً برادر بزرگترشان آقاي خليل اللّه کاظمي که همواره حامي و پشتيبان و مشوق ايشان در اين راه بود ،تأمين مي شد .همچنين از طريق برادر خانم شهيد ( که ايشان هم بعداً به درجه شهادت رسيدند ) يعني برادرم شهيد ولي اللّه کارگر نيز بخش عمده اي از مخارج خانواده شهيد کاظمي تأمين مي شد .
شهيد کاظمي بارها در حين پخش اعلاميه هاي حضرت امام خميني مورد هجوم و برخورد طرفداران رژيم منحوس پهلوي قرار مي گرفتند اما اين موضوع نه تنها از علاقه و عشق او نسبت به امام خميني و انقلاب نمي کاست ،بلکه روز به روز بر علاقه ايشان افزوده مي شد
از جمله خاطرات قبل از انقلاب شهيد مي توان به ساختن بمب دستي (کوکتل مولوتف) اشاره داشت که ايشان با همراهي چندتن از دوستانش که باز هم با فرماندهي خودِ شهيد صورت گرفته بود اقدام به تخريب يکي از اماکن فرهنگي نماي مبتذل که با توجه به اوضاع نابسامان آن زمان اقدام به پخش فيلم ها مبتذل و رواج فحشا مي نمودند ،کردند .البته در عمليات هاي چريکي خود به اين قضيه اذعان داشتند که نبايد به مردم کوچکترين آسيبي برسد .
از طرفي ايجاد حکومت نظامي توسط رژيم طاغوت بر حساسيت اين عمليات مي افزود زيرا در پاسي از شب بايستي انجام مي گرفت .شهيد کاظمي به دليل اين که هدايت عمليات را به عهده داشت ،قبل از عمليات به محل مورد نظر حاضر شد تا به اوضاع منطقه اشراف کامل داشته باشد .اما باگذشت زمان و رسيدن موعد مقرر متوجه به غيبت دوستان خود شدند و هر چه زمان مي گذشت دلواپسي او بيشتر مي گذشت دلواپسي او بيشتر و بيشتر مي شد به ناچار تصميم به گشتن به دنبال دوستان خود مي گردد در همين لحظه متوجه حضور چند نفر در مقابل خود مي شود .شهيد به هواي اينکه دوستانش از راه رسيده اند خوشحال به سمت آن ها مي رود ،اما با تعجب متوجه مي شود آنها مأمورين رژيم شاه هستند تا بيايند به خود بيايند آنها او را به زير مشت و لگد و ضربات باتوم گرفتند در اين اثني به خاطر اين که علاوه بر مواد منفجره کلي اعلاميه و نوارهاي مذهبي به همراه داشتند بيشترين دغدغه فکري ايشان در آن لحظه حفظ اين اسناد بود تا مبادا به دست عاملان رژيم شاه بيفتد لذا با هجوم به سمت آنها حمله ورشد و يکي از آنها را از پا انداخته و سريعاً از معرکه دور شد .
آخرين خداحافظي من با ايشان ،خاطره اي است که همواره در ذهنم هست و پاک نمي شود ،اين بود که ايشان آن زمان محافظ نماينده محترم شوراي اسلامي آقاي بهاري بودند .ايشان روز آخر قبل از رفتن به تهران رو به من کرد و گفت :اين وصيتنامه من است ،من هر وقت که باشد شهيد مي شوم ،هميشه به رحمت پروردگارت اميدوار باش و به اميد خودت و فرزندانت باش ،فکر نکن که من الان رفتم باز خواهم گشت .
من باشنيدن اين سخنان و ديدن وصيتنامه کلي تعجب کردم .گويي کاملاً عوض شده بود زيرا هيچگاه حتي در شرايط سخت تر و درگيري هاي فراوان و مأموريت هاي سخت و حضور در جبهه ها ،ايشان حرف از وصيتنامه و خداحافظي نمي زد .گويا رازي را از من پنهان مي کرد .
من برگشتم به او گفتم :تو که نمي خواهي به جبهه جنگ بروي .او برگشت و به من گفت :صدام که حريف ما نمي شود بلکه قاتل ما همين هايي هستند که مثل موش از هر جايي حتي از زير دست و پاي ما بيرون مي آيند (کنايه به منافقين) با گفتن اين حرف خداحافظي کرد و رفت .
اما با شنيدن اين حرف ها کُل بدن من سرد شد و سريع به حياط پشتي منزل که مشرف به خيابان اصلي بود رفتم و از آنجا با نگاهم او را از دور تعقيب مي کردم. حسي به من مي گفت برو و او را باز گردان .او ديگر بر نمي گردد .اما هر بار خودم را کنترل مي کرم آنقدر او را با نگاهم تعقيب کردم تا جايي که سوار بر ماشين شد و رفت . او رفت و هر ساعت بر نگراني و تشويش من افزوده مي شد ،ايشان پس از چند روز که همراه نماينده مجلس در تهران بودند ،به ساري بازگشتند اما از همانجا به سپاه پاسداران رفتند .در آن جا بود که متوجه حمله منافقين به جنگل هاي اطراف آمل شدند .
ايشان با شنيدن موضوع با اينکه پس از چند روز مأموريت خسته بودند داوطلبانه خواستار اعزام به منطقه آمل شدند .اما دوستان و شخص نماينده به ايشان گفتند تو چند روز است که خانواده ات را نديده اي آنها منتظر و چشم به راهت هستند اما ايشان در پاسخ به اين سخنان گفتند جايي که اسلام و ميهن من در خطر است خانواده من در درجة دوم قرار دارند .
اين بود که فوراً به منطقه اعزام شدند و در آن آنجا در درگيري با منافقان کوردل اين دشمنان قسم خوردة امام و انقلاب اسلامي به درجه رفيع شهادت نائل شدند و شهد شيرين شهادت را نوشيدند و به آرزوي ديريه خود که همانا شهادت به درگاه خداوند بود رسيدند .
پس به راستي ان حرفهاي ايشان تماماً حقيقت داشت و آن حسي که به من دست داده بود واقعي بود .گويا او از رفتن خود به ديار ابدي آگاهي داشت و مي دانست که شهيد مي شود .
يکي از خاطره هاي من که مربوط به زماني که ايشان در جبهه هاي حق عليه باطل مشغول به نبرد عليه دشمن بعثي بودند اين است که در آن زمان فرزند آخر پسرمان به نام عبدالرضا ـ که يک سال سن داشتند ـ از دنيا مي رود و اين در حالي بود که ايشان در جبهه جنگ بود .
ايشان با پيغام هايي که توسط دوستان از طرف خانواده به گوششان رسيده بود از اين موضوع با خبر و آگاه مي شوند که پس از چند ماه به ساري باز مي گردند من با ديدن او ابتدا خودم را کنترل کردم . ا
بعد از سلام ،سرش را به پايين انداخت و مشغول بازکردن بند پوتين اش شد .اما گويي بغضي را در گلويش مي فشرد ،سرانجام گريه امانش را بريد و اندکي گريست .من هم با ديدن اين صحنه شروع به گريه کردم .او پس از مکثي ، شروع کرد به دلداري من و در تسکين دادن من مي گفت :اگر بداني که در جبهه جنگ چه خبر است و و چه جوانان نازنيني از اين مملکت هر روز جلوي چشم ما پرپر مي شوند و بودي و اين صحنه ها را مي ديدي صبوري پيشه مي کردي . اميدوارم همه بتوانيم حافظ خون و راه شهدا باشيم .

خليل اله کاظمي ،برادر شهيد :
ايشان خيلي عاطفي بود در عين حال فرد بسيار جسور و شجاع بود ،کاري که به او محول مي شد به احسن وجه انجام مي داد در قبل از انقلاب ،در تظاهرات بر عليه طاغوت شرکت مي کرد و بعد از انقلاب نيز در سپاه مشغول شد .ايشان فردي مسئوليت پذير بود نترس و بي باک بود .
از آنجايي که خانواده ،مذهبي و از نظر اقتصادي متوسط بود از اين رو از نوجواني ايشان به جوشکاري مشغول شد و اين نظر کمک به خانواده مي کرد . هنگامي که انقلاب شروع شد ايشان دستگاه جوشکاري را به کناري گذاشت و مرتب در تظاهرات شرکت مي کرد با آن که بابت آن هنوز بدهکار بود هميشه در صف اول و جلوي تظاهرات شرکت مي کرد اين روحيه بيانگر آن بود که بسيار به انقلاب اسلامي علاقه مند است و با چنين روحيه اي ما فکر مي کرديم در همان اوايل تظاهرات و قبل از پيروزي انقلاب ،ايشان به درجه شهادت نايل شوند چون بسيار با شجاعت و نترس در صف اول تظاهرات بود با وجود آن که ايشان زن و بچه دار بودند مع الوصف خودش را وقف انقلاب کرده بود و در متن مبارزه بود .
مطيع محض والدين و خانواده خود بود بطوري که در هر کاري که والدين و خانواده به ايشان محول مي کرد ،با جان و دل مي پذيرفت و بخوبي انجام مي داد .روحيه مسئوليت پذيري در خانواده نيز داشت .
قبل از پيروزي انقلاب در سال 1352 با دختري از يک خانواده مذهبي ازدواج کرد و با وجود آن زمان وجوي که در دوره طاغوت بود و عروسي هاي آنچناني برگزار مي شد با همسرش تفاهم کرد که به جاي خرج عروسي ،براي زيارت امام هشتم (ع) سفر کننده با عشق و علاقه به ائمه اطهار عليهم السلام زندگي مشترک خود را شروع کننداين گونه پيوند آن هم در آن زمان و حال و هواي طاغوت ،با وجود با وجود آن که ايشان فرد نکرده اي بود بسيار مهم بود و نشان دهنده روحيه مذهبي و بينش انقلابي بود .
به خانواده و فرزندانش بسيار عشق مي ورزيد و علاقه داشت و به آنان مي گفت : به خدا سوگند شما را بسيار دوست دارم ولي انقلاب را از شما بيشتر دوست دارم و حتي حاضرم شما را هم فداي انقلاب و اسلام کنم .از اين رو همسر و فرزندانش را آماده شهادت کرده بود و آنان به ويژه همسرش ـ آماده پذيرش شهادت شوهرش را داشت .البته همسرشان خواهر شهيد محسوب مي شد و خانواده مذهبي و انقلابي هستند .
در جبهه ها شعرها و سرودهايي که حماسه گونه با شور و حال وصف ناشدني مي خواند از جمله جنگ کن برادر پاسدارم ـ جان خود را براي ايران مي کنم فدا ـ خميني رهبرم داده اينچنين فتوا که به صورت مازندراني مي خواند، همه نشان دهندة عشق و علاقه زياد به رهبر کبير انقلاب امام خميني بود. ايشان مطيع محض امام بود به شهيد بهشتي و شهيد رجايي هم علاقمند بودند .يادم هست وقتي که بني صدر به نيروگاه نکا آمده بود ايشان با بني صدر درگير شد و به او گفت :تو دشمن امام هستي اگر يک مو از سر امام کم شود ما پاسدار ها تو را تکه تکه مي کنيم .بني صدر در جواب با گريه گفت :اين چيزهايي که در مورد من مي گويند درست نيست و مي خواهند بين ما و شما اختلاف بيندازد من شما را دوست دارم .بعد از اين برخورد شهيد کاظمي با بني صدر (آن فراري از کشور) ،تأثيري که بر بني صدر گذاشت اين بود که معمولاً بني صدر هر جايي که مي رفت ،شب ها را در پادگان ارتش مي خوابيد ولي بعد از اين برخورد وقتي به گيلان رفت به سپاه رفت ،در آنجا مرحوم لاهوتي بود .با اين زندگي که بني صدر داشت خواست بفهماند که به سپاه هم علاقمند است حجت السلام بهاري که نماينده ساري بود و شهيد کاظمي مدتي به عنوان محافظ همراه ايشان به مجلس مي رفت تعريف مي کرد که يک روز در تهران به من گفت :که اگر بدانم امام خميني ناراحت نمي شوند تمام ليبرها را به گلوله مي بندم .با وجود بي سوادي اش ،خط و ربط ها را خوب مي شناخت در کل بايد گفت که ايشان مطيع محض ولايت و امام خميني بود .
الحمد اللّه مردم ما وظيفه خودشان را خوب مي دانند و از مسئولين جلوترند . اولاً ما بايد خودمان پاسدار خون شهدا باشيم و عملکرد خودمان را طوري کنيم که نشاندهنده راه و حفظ خون شهدا باشد .نسبت به انقلاب بايد خودمان حافظ انقلاب باشيم و عملکردمان بايد طوري باشد که انقلاب حفظ شود .
رهبري هم خودشان جانباز است و مسئولين هم بايد تحت فرمان رهبري باشند تا انقلاب حفظ شوند .مردم هم در تمام صحنه ها در هواپيمايي ها ،روز قدس و 22 بهمن که با شکوه است از انقلاب حمايت مي کنند .ثانياً اگر افرادي در بين مسئولين باشند که بي توجه هستند فيلم هايي از شهدا برايشان نشان دهند تا آنان ببينند که چه خون هايي براي اين انقلاب ريخته شده و چه زحمت هايي براي حفظ اين انقلاب کشيده شده است .انشاءاللّه که امام زمان (عج) ظهور کنند و ما در کنار شان اسلام را گسترش دهيم .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : کاظمي , شعبان ,
بازدید : 169
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 8 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,917 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,018 نفر
بازدید این ماه : 3,661 نفر
بازدید ماه قبل : 6,201 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک