فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

" سبز علي خداداد" در 2 فروردين 1338 در روستاي "هکته پشت" در شهرستان "بابل" به دنيا آمد. پدر ش بر حسب اعتقاد نام فرزندان را با نام امام علي (ع) همراه مي کرد و سومين فرزند خود را سبز علي ناميد.
سبز علي با ورود به هفت سالگي در مهر ماه 1345 دوره ابتدايي را در دبستان روستاي هتکه پشت آغاز کرد تا چهارم ابتدايي را در آن گذراند. چون در دبستان روستا کلاس پنجم داير نبود براي ادامه تحصيل به بابل رفت و کلاس پنجم و دوران راهنمايي را در مدرسه ايماني بابل به اتمام رسانيد.
سبز علي براي ادامه تحصيل در دوره دبيرستان در رشته فرهنگ و ادب در دبيرستان امام خميني (ره) ـ شاهپور سابق ـ بابل ثبت نام کرد. به گفته پدرش در اين دوران که بابل درس مي خواند مشکل درسي نداشت و شاگردي متوسط بود و در کنار درس گاهي بنايي و گاهي هم در کارکاه موزاييک سازي کار مي کرد. در اين دوران رابطه دوستانه و نزديکي با روحاني بزرگوار (شهيد) ابوالقاسم بزاز داشت. در نتيجه به تدريج روحيه سياسي انقلابي در او هويدا شد به طوري که مي گفت : «من فعاليتهاي وسيع انقلابي خودم را مديون (شهيد) بزاز هستم.»
سبز علي در سال 1357 به علت شرکت مستمر در فعاليتهاي انقلابي از ادامه تحصيل باز ماند و موفق به اخذ مدرک ديپلم نشد. در همين سال فعاليتهاي او به اوج خود رسيد تا اينکه انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني (ره) به پيروزي رسيد. بعد از انقلاب آرام و قرار نداشت و به همراه شهيد بزاز و ديگر دوستان انقلابي براي حفظ دست آوردهاي مقدس انقلاب عليه گروهکها و احزاب ضد انقلاب مبارزه مي کرد. با شروع توطئه ضد انقلاب در غرب کردستان، خداداد ابتدا آموزش عمومي را از تاريخ 2 ارديبهشت 1359 الي 11 خرداد 1359 و آموزش تخصصي را از تاريخ 11 خرداد 1359 الي 19 تير 1359 در بسيج بابل سپري کرد. پس از آن در تاريخ 12 خرداد 59 به همراه اولين گروه اعزامي از شهرستان بابل به کردستان اعزام شد در منطقه سنندج، سقز، بانه و سردشت فعاليتهاي گسترده اي داشت. مدتي نيز به عنوان فرمانده تيپ در منطقه سردشت ايفاي نقش کرد و در تاريخ 6 آذر 59 به شهر بابل بازگشت.
با بازگشت از منطقه کردستان بلافاصله در تاريخ 21 آذر 1359 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و بعد از مدتي در اوايل سال 1360 به سپاه پاسداران تهران منتقل شد. مدتي را در واحد نهضتهاي آزاديبخش سپاه در تهران به عنوان مسئول آموزش نظامي خدمت کرد و بعد از آن دوباره به سپاه بابل منتقل شد و در واحد عمليات سپاه بابل مشغول فعاليت گرديد. در سال 1360 تصميم به ازدواج گرفت و با خانم "ساره نيکخواه اميري" ازدواج کرد.
رفتار سبز علي به گفته مادرش بعد از ازدواج تغيير کرد و بسيار مهربان تر و دلسوز تر شد، به همسرش خيلي احترام مي گذاشت و اين احترم متقابل بود. در اين زمان با اينکه در سپاه بود و گاهي هم به مأموريت مي رفت ولي به پدرش در کنار کشاورزي کمک مي کرد و اگر کس ديگري نياز به کمک داشت به کمک او مي شتافت. مدتي از ازدواج او نگذشته بود که قصد عزيمت به جبهه هاي جنوب کرد.
بعد از مراجعت از جبهه هاي جنوب در سپاه بابل مشغول شد و در همين سال خداوند به او فرزند دختري عطاء کرد که نامش را "فاطمه" گذاشت. سبز علي با تمام افراد فاميل دوستان و آشنايان صميمي بود و خيلي به آنها محبت مي کرد

سبز علي بار ديگر قصد عزيمت به جبهه هاي جنگ را داشت و قبل از آن در تاريخ 5 شهريور 1362 وصيت نامه را نوشت .
يک روز بعد از نوشتن وصيت نامه در تاريخ 6 شهريور 1362 به سوي جبهه شتافت. در عمليات قدس 1 و عمليات والفجر 4 با مسئوليت فرماندهي گردان مسلم بن عقيل (ع) شرکت کرد. در عمليات والفجر 4 از ناحيه سر مورد اصابت ترکش قرار گرفت و پس از بهبودي در عمليات والفجر 4 به عنوان فرمانده تيپ 2 در يکي از محورهاي عملياتي لشکر ويژه 25 کربلا شرکت کرد. در اين عمليات مسئوليت هدايت چهار گردان ابوالفضل (ع)، امام سجاد (ع)، قمر بني هاشم (ع) و امام موسي کاظم (ع) را بر عهده داشت. بعد از شش ماه در تاريخ 17 اسفند 1362 به بابل بازگشت اما باز طاقت ماندن در پشت جبهه را نداشت و ديري نپاييد براي چندمين بار در تاريخ 27 فروردين 1363 به سوي جبهه شتافت. اين بار همسر و بچه اش را براي سهولت کار به اهواز برد تا کمتر به زادگاهش بابل بيايد.
خداداد فرماندهي گردانهاي 1 و 2 انصار الحسين (ع) را بر عهده داشت و در عملياتهاي قدس 1 و والفجر 8 (آزاد سازي شهر فاو) در بهمن 1364 شرکت کرد. در همين سال بود که دومين فرزندش به دنيا آمد و به خاطر عشقي که به امام حسين (ع) داشت، او را "حسين" نام نهاد.
عمليات بعدي که خداداد در آن شرکت کرد عمليات کربلاي 1 (آزاد سازي شهر مهران) در تير ماه سال 1365 بود. يکي از همرزمان در بيان خاطره اي از عمليات کربلاي 1 نقل مي کند :
در عمليات کربلاي 1 ديدم سردار خداداد با پاي برهنه در حال هدايت نيروهاست. رفتم کنارش و گفتم : آقاي خداداد چرا پا برهنه هستيد در اينجا زمين داغ و پر از سنگ و تيغ است و اگر کفش بپوشيد بهتر است. در جواب گفت : «من که از اصحاب حسين (ع) بالاتر نيستم. آنها در روز عاشورا پا برهنه بودند، مي خواهم با پاي برهنه به ملاقات امام حسين (ع) بروم.»
سال 1365 از راه رسيد و در اين سال فرزند سوم سبز علي به نام "زينب" به دنيا آمد.
سرانجام خداداد، فرمانده گردانهاي انصار الحسين (ع) در 9 آذر 1365 در حالي که براي شناسايي منطقه عمليات کربلاي 4 رفته بود بر اثر اصابت ترکش خمپاره شصت به پشتش به شهادت رسيد.
جنازه شهيد سبز علي خداداد پس از انتقال به زادگاهش در گلزار شهداي "بابل" به خاک سپرده شد. از شهيد خداداد سه فرزند به نامهاي "حسين" و "فاطمه" و "زينب "به يادگار مانده است.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386





وصيت نامه
...همه ما و شما مي دانيم که روحانيت پيشتاز و پرچمدار انقلاب اسلامي ما بوده و روحانيت بود که انقلاب ما را رهبري کرد و به پيروزي رساند و الان هم الگوي ما هستند و ما بايد اين قشر را هميشه حمايت کنيم. چون مبلغ واقعي اسلام فقاهتي قشر روحانيت است و دشمنان اسلام مي خواهند که اصلاً روحانيت در روي زمين نباشد و هر روز دست به ترور اين شخصيتهاي عزيز مي زنند. برادران عزيزم! قدر اين رهبر را بدانيد هميشه ودر همه حال مطيع امر رهبر باشيد و فرمانشان را با جان و دل پذيرا باشيد، سرپيچي ازدستورات ايشان سرپيچي از دستورات امام زمان (عج) است و خداوند از اين امر راضي نيست و امت اسلامي بايد رهبر داشته باشد چونکه بدون رهبر و بدون هادي از هم خواهد پاشيد. بنابراين ما بايد خود را تابع محض ولايت غقيه قرار بدهيم و از ولي فقيه زمان خود حضرت امام خميني اطاعت کامل بکنيم تا خدا از از ما راضي باشد و خداوند ايشان را تا انقلاب مهدي (عج) براي هدايت امت اسلامي حفظ بفرمايد. برادران عزيز و حزب اللهي ام ! در بسيج مستضعفين بيشتر شرکت کنيد و هر چه بيشتر در جلسات بسيج برويد با اين عزيزان بسيجي همگام شويد و با آنها همکاري کنيد و آنها را تشويق کنيد چون بسيج بازوي پرتوان ولايت فقيه است و از برادران بسيجي خودم مي خواهم که با اخلاق اسلامي و برخوردهاي صحيح خود جواناني که خواهان عضويت در بسيج هستند، جذب نماييد. برادران عزيز که عضو انجمن اسلامي هستند بايد اين اين عزيزان را به جلسات مذهبي خود بکشانند. دشمنان که انجمنهاي اسلامي خاري هستند در چشم ضد انقلاب و منافقان کوردل و از خدا بي خبر. برادران عضو انجمن اسلامي بايد خيلي متوجه باشند که مبادا يک موقع خداي نکرده اشتباهاتي يا خطاهايي از آنها سر بزند و قلب امام زمان (عج)را بدرد بياورد و دشمنان اسلام از اين کار خوشحال شوند. شما برادران عضو انجمن اسلامي در هر محلي که هستيد بايد الگوي اسلامي در آن محل باشيد. اعضاي انجمن اسلامي بايد داراي اخلاق نمونه و کاملاً باشند و برادران عضو انجمن اسلامي بايد پيرو خط امام باشند و غير خط امام را در خود جاي ندهند تا در جمع آنها رسوخ کند و انجمن را به فساد بکشاند.
خواهم در عضو گيري بايد خيلي دقت نماييد. از شما برادران و خواهران مي خواهم از ارگانهاي دولتي و نهادهاي انقلابي پشتيباني نماييد و هميشه آنها را در کارهايشان ياري نماييد خصوصاً سپاه پاسداران اسلامي را چون واقعاً سپاه براي اسلام کار مي کند و برادران سپاهي آنچنان عاشق اسلام و امام هستند که ديگر قابل وصف نيست و هر لحظه آماده شهادت در راه خدا هستند.
از برادران و خواهرانم مي خواهم که در نماز هاي جمعه و جماعت شرکت نمايند، خصوصاً نماز دشمن شکن جمعه که لرزه بر اندام دشمنان اسلام و ابرقدرتهاي جهانخوار مي اندازد. در مراسم دعاي کميل و غيره شرکت کنيدو معنويات خود را بالا ببريد چون دعا انسان را به خدا نزديک مي کند. برادران عزيزم! جبهه جنگ را فراموش نکنيد و بيشتر به جبهه هاي حق عليه باطل برويد تا اسلام در اين جنگ پيروز شود و کفر سرنگون گردد. برادران بايد سعي کنيم تا انقلابمان را به کشورهاي تحت سلطه ابرقدرتها صادر کنيم و يکي از وظايف مهم ما صدور انقلاب اسلامي است به کشورهاي اسلامي تحت سلطه آمريکا و شوروي.
خدمت پدر و مادرم سلام عرض مي کنم و از آنها مي خوام که ناراحتي نکنند و گريه و زاري راه نيندازند چون راه ما راه حسين (ع) است. شما بايد خوشحال باشيد که فرزند شما را خدا براي خودش انتخاب کرد. از برادران و خواهرانم مي خواهم دنباله رو و پيرو واقعي قرآن و اسلام باشند. خدمت همسرم سلام عرض مي کنم و از شما مي خواهم که فاطمه را خوب تربيت کني و يک فرد مذهبي و حزب اللهي بار بياوري و به دخترم بگو دختر شهيدي و بايد زينب گونه باشي و با قامت استوار زينب (س) و مثل زينب (س) بايد پيام خون شهيدان را به جهانيان برساني. سبز علي خداداد



خاطرات

پدر شهيد :
وضعيت اقتصادي ما معمولي بود و آن قدر در آمد داشتيم که زندگي را بگذاريم. کارم کشاورزي بود و برنج تولد مي کردم.» مادرش نيز مي گويد : در دوران کودکي بيشتر در خانه بود و بازي با توپ را به ديگر بازيها ترجيح مي داد و اگر توپ نبود خود را به چيز ديگري مشغول مي کرد. در اين سنين به پدر بزرگش خيلي علاقه داشت.
سبز علي در اين دوران بسيار مهربان و با ديگران روابط صميمانه اي بر قرار مي کرد. همه او را دوست داشتند و کسي از او شکايتي نداشت. به افراد ساکت و آرام که آزاري نداشتند علاقه زيادي نشان مي داد. از ديگر خصوصيات سبز علي اين بود که در انجام تکاليف خيلي جدي بود و هيچ وقت از درس بيزاري نمي کرد. در کنار درس به مادر در کارخانه و به پدر در کار کشاورزي کمک مي کرد.

برادرشهيد :
سبز علي در کودکي بسيار دلسوز و مهربان بود و اگر چيزي داشت با ديگران تقسيم مي کرد. دوست داشت به ديگري احترام بگذاريد، به خاطر همين همه از وي راضي بودند. در اين دوران با هم درس مي خوانديم. درسش خوب بود و اگر مشکل درسي داشت چون از او چهار سال بزرگ تر بودم از من سوال مي کرد.

مادر شهيد:
در دوران دبيرستان، سبز علي هنگام گرفتاري مسايل را با من و پدرش در ميان مي گذاشت. اگر مي توانستيم حل کنيم، حل مي کرديم و اگر نمي توانستيم با عموها و دوستانش مشورت مي کرد. اخلاقش هم در اين دوران خيلي خوب بود و با متانت خاصي رفتار مي کرد. شبي مريض بودم، گفت : «شما استراحت کنيد.» و سپس به خواهر و برادر کوچکش شام داد و آنها را خواباند و بعد از آن تا صبح بالاي سر من نشست و مراقب من بود که حالم بدتر نشود.

رمضان ميرزا پور شفيعي :
سبز علي با آنکه تازه ازدواج کرده بود ولي راضي نبود در پشت جبهه بماند. بعد از تحويل گرفتن پانصد نفر از نيروهاي آموزش ديده گيلان و مازندران در تاريخ 21 ارديبهشت 1361 به سوي منطقه جنوب شتافت در عمليات بيت المقدس با سمت فرماندهي گردان در محور طرح نورد شرکت کرد. در همين منطقه در تاريخ 21 مرداد 1361 مورد اصابت تير مستقيم دشمن قرار گرفت و براي مداوا به پشت جبهه انتقال يافت. بعد از مدتي دوباره به جبهه برگشت و بعد از شرکت درعمليات محرم والفجر مقداتي در 21 اسفند 1361 به شهر بابل بازگشت.

پدرشهيد:
دوران دبيرستان بود که رفتارش تغيير کرد چرا که در جلسات مذهبي (شهيد) بزاز که در مسجد محل برگزار مي شد شرکت مي کرد و از اين طريق بين وا و شهيد بزاز رابطه صميمي بر قرار شده بود. کم کم گزارشهاي قيام مردم از گوشه و کنار مي رسيد و آنها شب ها تا صبح به روستاهاي مجاور مي رفتند و شعارهايي عليه طاغوت مي نوشتند و اعلاميه امام (ره) را پخش مي کردند.

برادر شهيد :
سبز علي در سالهاي 56 ـ 1355 با شرکت در جلسات مذهبي روحاني شهيد بزاز به انقلاب پيوست و فعاليتهايش را گسترش داد، در پخش اعلاميه حضرت امام (ره) فعال بود و در راهپيمايي و تظاهرات همچنين در مبارزه با چماقداران شرکت مي کرد.

رمضان ميرزاپور شفيعي:
همراه خداداد جزو اولين نيروهايي بوديم که براي مبارزه با حزب دمکرات از بابل به کردستان و شهرهاي سنندج، سقز، بانه و سردشت عازم شديم. او در آنجا فرمانده تيپي که بين سردشت و کله قندي قرار داشت، بود. روزي که از بانه براي پاکسازي سردشت حرکت کرديم در محاصره کومله و نيروهاي دمکرات قرار کرفتيم که خداداد رشادتهاي زيادي براي شکستن محاصره از خود نشان داد که هيچگاه براي من فراموش شدني نيست.

مادرشهيد:
سبز علي بعد از تصميم به ازدواج با پيشنهاد يکي از دوستان پاسدار خود، همسرش را انتخاب کرد. سپس بعد از خواستگاري ساده، خطبه عقد توسط (مرحوم) آيت اللّه روحاني نماينده ولي فقيه در استان مازندران خوانده شد و مراسم ازدواج را ساده و با مخارج کم برگزار کرديم. مهريه تعيين شده يک جلد کلام اللّه مجيد و پنج هزار تومان پول بود.
همسر شهيد:
سبز علي ابتدا به کمک يکي از دوستان پاسدارش که خانم او دوست صميمي من بود با من آشنا شد. پدر و مادرش براي خواستگاري به منزل ما آمدند. به خاطر اخلاق و خصوصيات حسنه اي که درباره ايشان شنيده بودم، پاسخ مثبت دادم و بعد از خواندن خطبه عقد توسط آيت اللّه روحاني و برگزاري مراسم عروسي ساده زندگي مشترک را در منزل اجاره اي که صاحب منزل هم پاسدار بود شروع کرديم. خرج زندگي از حقوقي که سبز علي از سپاه مي گرفت تأمين مي شد. اخلاقش خيلي خوب بود و هر روز شاهد تحول جديدي در رفتارش بودم مخصوصاً تواضع ايشان که خيلي براي من قابل تحسين بود.

مادر شهيد:
روزي در شاليزار مشغول جمع کردت شالي بوديم. براي همسايه ما مشکلي پيش آمده بود و نمي توانست کار کند و وقتي سبز علي از اين موضوع با خبر شد به پدرش گفت : «اجازه بدهيد من بروم شالي او را جمع کنم و بعداً بيايم شالي خودمان را جمع کنم.» وقتي که پدرش اجازه داد خيلي خوشحال شد و رفت شالي آن پيرمرد را جمع کرد و بعد از آن آمد و در زمين خودمان مشغول به کار شد.

همسر شهيد:
سبز علي به فاميل، آشنايان و دوستان خيلي محبت مي کرد. به والدين من و خودش احترام مي گذاشت. با بچه ها خيلي صميمي بود به طوري که بچه ها با او راحت تر از من بودند. او يک معتقد ولايت فقيه بود و در صحبتهايش از اسلام، انقلاب و رهبري امام امت دفاع مي کرد. همه را براي شرکت در نماز جمعه و جلسات و اجتماعات تشويق مي کرد.
زماني که در اهواز زندگي مي کرديم منزل ما فقط يک اتاق و يک آشپزخانه داشت، سبز علي شبها براي اينکه من از گريه هايش در نماز شب بيدار نشوم به داخل آشپزخانه مي رفت و در را به روي خود مي بست و نماز شب مي خواند.

برادر شهيد :
از خلقيات سبز علي اين بود که بسيار متواضع و افتاده بود. با آنکه فرمانده گردان بود در عمليات هميشه بين نيروهاي بسيجي بود و با پاي برهنه در عمليات ها مي جنگيد.

همسر شهيد:
روزي با هم نشسته بوديم که يک دفعه سبز علي گفت : «دعا کن شهيد شوم.» من که حيران شده بودم ،گفتم: چرا ؟ نه دعا نمي کنم، دعا مي کنم زنده باشي و خدمت کني. نگاهي که هيچ وقت از يادم نمي رود به من انداخت و گفت : «آن دنيا خيلي فرق مي کند و من بايد به آن دنيا بروم.» دوباره گفتم: اگرتو بروي من تنها مي شوم. جواب داد : «چه تنهايي ؟» بچه ها را به يادگار گذاشتم. گفتم هم فکر چي؟ گفت : «کمکت مي کنم.»

جواد ظهيري :
قبل از عمليات کربلاي 4 به همراه سبز علي خداداد و عده اي از فرماندهان گردانهاي لشکر به وسيله وانت تويوتا در حال آمدن به شمال بوديم که ناگهان از بيني سردار خون جاري شد و بدون هيچ مقدمه اي گفت : «مثل اينکه قسمت نيست به شمال بيايم، مصلحت اين است که به منطقه بر گردم.» بازگشتيم. او را به قرارگاه رسانديم و به طرف شمال حرکت کرديم. او به محض ورود به قرارگاه براي شناسايي منطقه عملياتي کربلاي 4 رفت. بعد از مدتي به ما خبر دادند که خداداد به شهادت رسيده است.




آثار منتشر شده درباره ي شهيد
سيب سرخ را چرخاند تا همه جاي آن را خوب ببيند . سرخي آتشين و براق آن، انسان را براي يك گاز بزرگ وسوسه مي كرد؛ اما سبزعلي آدمي نبود كه به همين سادگي از لطف سيب بگذرد. با نفس بلند، بوي خوش سيب را به ريه هايش جاري كرد. چشم هاي بسته اش به او امكان مي داد تا با تمركز بوي سيب را جاودانه كند. چشم كه باز كرد، تصوير مبهم جواني را ديد كه كيسه ي شن سنگي را به روي زمين مي كشيد. پلك هايش را تنگ كرد تا تصوير را واضح تر ببيند. هيكل تركه ي جوان، نظرش را جلب كرد. جلو تر رفت و جلوتر. دست هاي استخواني جوان دو گوشه ي كيسه را محكم در ميان گرفته بود. لبخند زد و جوان بي رمق جوابش را داد. خم شد و گوشه كيسه را گرفت. و سيب را به طرف جوان، جلو برد. جوان مردد بود؛ ولي سبز علي با سر از او خواست تا سيب را بردارد معلوم بود كه حسابي تشنه است. سبزعلي چشم هايش را بست تا از صداي گاز جوان به سيب لذت ببرد. لب هاي بسته اش به بالا كشيده شد. سيب، جوان را به خداداد پيوند زده بود، يك پيوند عميق و ناگسستني و غير قابل تعريف. انگار سبز علي از روح خودش در كالبد او دميده بود بازي گوشي قلقلكش مي داد . مي ايستاد و منتظر بود تا خداداد را سيب به دست يا هر چيز ديگر ي غافلگير كند ، سر راهش سبز شود و آن را از او بگيرد، ولي هيچ وقت و هيچ وقت ديگر اين اتفاق نيافتاد . و او دل خور و دل سوخته راه خودش را مي گرفت و گوشه ي تاريك سنگر كز مي كرد بالاخره او را ديد با پاي برهنه كنار دسته هايي كه تا افق ادامه داشت ايستاده بود سينه ي ستبرش و آن محاسن سياه و پر پشت و ابروي شكسته و بيني مردانه هيبتي خاص به او داده بود. حالتي كه وقت دادن سيب آن را نداشت و يا او متوجه نشده بود. انگشتر بزرگ در دست، دايم در حال حركتش خود نمايي مي كرد، و دانه هاي تسبيح درشت فيروزه اي يكي يكي از مسير انگشت شصت و اشاره اش مي گذشت . اما اين صحنه ي غريب، خيلي زود درست مثل خيال هاي متوهم خاكستري آسمان محو شد.
وقتي فهميد بايد بي سيم چي سبزعلي خداداد شود، هيچ حسي نداشت، حتي كمي هم دمق شده بود. ولي وقتي مرد را ديد در پوستش نمي گنجيد. چند گام بلند برداشت و خود را به او رساند. حركاتش در اختيارش نبود. كارهايي مي كرد كه تا آن روز انجام نداده بود، ولي انگار مرد او را نمي شناخت. خودش را جمع كرد، مثل آدم هايي كه كنف شده باشند. مرد اما به او لبخند زد. يك تبسم طولاني و گرم و دست هايش را در ميان دستش گرفت و فشرد و او را آرام كرد.
همه ساكت بودند و سعي مي كردند تا حتي شن ها هم آرام بمانند. خداداد پَنِ دوربين را تنظيم كرد، طوري كه بتواند همه جا را خوب ببيند. عمليات آينده بسيار مهم و استراتژيك بود و اين بر اهميت و حساسيت شناسايي افزوده بود. تعجب مي كرد ، خداداد حالا بايد در شمال باشد. وقتي راه افتادند هوا هنوز بين تاريكي و روشني مردد بود. اما صبح هنوز نيامده بود كه برگشت. مي گفت : «خون دماغ شده و اين يك نشانه است» شال و كلاه كرده و دوربين را برداشت و به راه افتاده بود. نگاه غريبي داشت و حركاتي غريب تر. جلو تر از همه حركت مي كرد، با گام هاي بلند و مي دانست كه بايد به كجا برود. ظاهراً براي شناسايي منطقه ي عملياتي رفته بوديم، ولي او به جاي ديگري مي رفت. جايي كه از سال 1338 شروع كرده بود. هنوز نهال انقلاب ريشه نزده بود كه زخم كردستان سر باز كرد. سال 59 بود كه خود را به كردستان رساند. سيلي محكم جنگ صورت زيباي شهرهاي جنوب و غرب را كبود كرد، خداداد خود را به آن جا رساند. مسؤوليت جانشيني گردان و فرماندهي گردان و تيپ محوري لشكر 25 كربلا را بر عهده داشت .
او كه نفس گرمش در سرماي كردستان ، سقز، سنندج ، بانه و سردشت پيچيده بود، در سال 62 با فرماندهي تيپ مالك اشتر در عمليات هاي مختلف، خاك اين سرزمين پاك را از لوث وجود ناپاكان ضد دين پاك كرد. در سال 63،64و65 فرمانده ي گردان مسلم از لشكر 25 كربلا شد.
هوا هنوز لباس سياه به تن داشت. مردي كه با گام هاي بلند راه مي رفت جانشين تيپ محوري لشكر25 كربلا سبز علي خداداد بود و من يك بي سيم چي شايد خيلي خوش شانس كه نفس به نفس مردي داده ام كه مي داند به كجا مي رود. شب 11/9/65 رغبتي به روز شدن ندارد، اما رنگ سرخي جاي فلق خورشيد را براي روز شدن مي گيرد.
نشريه ي سبز سرخ ،کنگره ي بزرگداشت سرداران،اميران وشهداي مازندران



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : خداداد , سبز علي ,
بازدید : 235
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

در سال 1334 در شهرستان "قائمشهر" در خانواده اي کم درآمد و مذهبي به دنيا آمد. وي که در خانواده بهروز خوانده مي شد، اولين فرزند خانواده بود و تحت تعاليم و تربيت مادرش "سيده بيگم پور بهشتي" دوران کودکي را سپري کرد. دوره ابتدايي را در سال 1341 در مدرسه "شاپور"(سابق ) در"قائمشهر" آغاز کرد ،مدرسه اي که بعد از شهادت به نام خودش متبرک شد. با علاقه و پشتکار و با کسب نمرات خوب اين دوره را گذراند. دوران دبيرستان را در هنرستان "انوشيروان"در" بابل"و در سالهاي 1357 ـ 1353 ـ سپري کرد و موفق به اخذ ديپلم در رشته برق شد. جعفر 21 سال داشت که در اثر آشنايي با آقاي "نجف علي کلامي" به مسايل ديني و مذهبي علاقه مند شد.
با همين روحيه جعفر با استفاذه از قابليتهاي کلامي و جذابيتهاي گفتاري خود ضمن روشنگري درباره امور ديني و سياسي، ديگران را به سوي دين و امور معنوي هدايت مي کرد. جعفر درباره رفتار گذشته خود گفته است :
روزي پارچة کت و شلواري پدرم را بدون اجازه به خياطي بردم تا براي لباس بدوزم. بهاي دوخت لباس هزار و دويست تومان بود. مقداري از پول را به خياط دادم و بقيه را به بعد حواله کردم. روزي که لباس را تحويل مي گرفتم، خياط مطالبه بقيه پول را کرد. گفتم : آن را به شاگردش داده ام و خياط هم باور کرد.پس از اين دوران تحول روحي زيادي يافت .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1357 با تشکيل کميته انقلاب اسالمي ابتدا به عضويت کميته انقلاب اسلامي در آمد و تا 29 فروردين 1358 در کميته فعاليت کرد. پس از آن همراه با عده اي اقدام به تشکيل سپاه پاسداران "قائمشهر" کرد. همچنين به همراه دوستانش از جمله "عموزاده" در تشکيل سپاه در مناطق مختلف استانهاي گيلان و مازندران نقش به سزايي داشت. در تاريخ 30 فروردين 1358 به عضويت شوراي فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در "قائمشهر" در آمد و تا تاريخ 21 مهر 1358 در آن شورا مشغول خدمت بود. در همين زمان مسئوليت امور هماهنگي و انسجام نيروهاي رزمي در گيلان و مازندران را به عهده گرفت. در سال 1359 شخصاً از دختر خاله اش خانم "سوسن ملکيان" که نوزده سال داشت خواستگاري کرد. پس از آن مراسم ازدواج آنها بسيار ساده و با حداقل هزينه برگزار شد. اين زوج در کنار هم به فعاليتهاي اجتماعي در جهت تثبيت انقلاب اسلامي مي پرداختند.
در سال 1359 جزء اولين افرادي بود که سپاه پاسداران انقلاب اسلامي" آستارا "را پايه گذاري کردند و مدتي نيز فرماندهي آن را بر عهده داشت. در تاريخ 2 مرداد 1360 مسئوليت گشت ويژة جنگل در مناطق گيلان و مازندران را بر عهده گرفت و از جوانان و نيروهاي فعال در جنگل شيرگاه براي خنثي کردن تحرکات نيروهاي ضد انقلاب بهره گرفت. با شروع جنگ تحميلي ايران و عراق به جعفر دستور داده شد نيروهاي زبده و آموزش ديدة خود را به جبهه اعزام کند. او به همراه دوازده نفر از بهترين نيروهاي خود با تهية آذوقه، چادر و و سايل آموزشي عازم جنگل شد و با جذب نيروهاي جديد پس از دو ماه آموزش سنگين در کوه ها و جنگل هاي مازندران، نيروهاي کار آمدي را آماده و به جبهه اعزام کرد. در اين باره يکي از همرزمان جعفر مي گويد :
ما دوازده نفر بوديم که همراه جعفر شيرسوار با آذوقه و مهمات عازم جنگل شديم و پس از ده روز آموزش نظامي افراد زيادي درجنگل به ما پيوستند. با راهنمايي جعفر يک نيروي رزمي جنگي به وجود آمد که از نيروهاي کار آمد و مخلصي تشکيل شده بود. در سال 1359 اوايل شروع جنگ زماني که به اهواز اعزام کردند، نهادهايي همچون سپاه و کميته خواستار همکاري و جذب گروه ما بودند. ما جلب گروه دکتر مصطفي چمران شديم و شش ماه در سوسنگرد و هويزه به همراهشان مي جنگيديم. در سال 1362 در سن28 سالگي به مکه مکرمه مشرف شد و پس از آن به جبهه بازگشت.
پس از بازگشت از حج از 20 دي 1362 به سمت جانشين فرمانده تيپ يکم لشکر 25 کربلا منصوب شد. بارها به جبهه رفت و در عملياتهاي مختلف از جمله عمليات والفجر 8 شرکت داشت. در اين عمليات مجروح شد.
پس از بهبودي از مجروحيت به دوره فرماندهي وستاد رفت. يکي از دوستان وي دربارة آن روزها مي گويد : شهريور 1365 بود که به همراه جعفر شيرسوار به تهران براي امتحان دافوس ـ دانشکده فراندهي و ستاد ـ رفتيم پس از دو هفته در امتحان قبول و قرار شد براي ادامه تحصيل در تهران بماند. زماني که با خوشحالي خبر قبولي ايشان را دادم بدون تأمل گفت : «درس هميشه هست ولي جبهه و جنگ هميشه نيست.» و به جبهه برگشت در حالي که هنوز دوران نقاهت ناشي از جراحت را مي گذراند.
او مجددا وبراي چندمين بار مجروح شد ودر بيمارستان بستري گرديد. زماني که جعفر شيرسوار در بيمارستان بود شهر مهران به دست بعثيون عراقي افتاد. در همان روزها حضرت امام دستور دادند که مهران بايد آزاد شود. جعفر با شنيدن خبر تصرف مهران توسط دشمن فرمان امام با همان حال مجروح خود را به جبهه رساند و در عمليات آزادسازي مهران فرماندهي يک محور عملياتي را بر عهده گرفت.
تا سال 1364 که "بهداشت" فرمانده گردان حمزه سيدالشهدا(ع) بود، معاونت او را بر عهده داشت. و پس از شهادت بهداشت فرماندهي گردان حمزه سيدالشهدا به وي سپرده شد. علاقة او به خانواده شهدا به قدري بود که هر بار به مرخصي مي آمد ابتدا به ديدار خانواده هاي شهدا مي رفت و از آنان دلجويي مي کرد. عاشق شهادت بود . دربارة علاقه او به شهادت و دلتنگي از زندگي مادي يکي از همرزمان وي مي گويد :
يک شب هنگام بازگشت از ديدار خانواده شهدا از کنار سپاه قائمشهر عبور مي کرديم. معمولاً در حاشية ديوار محل استقرار سپاه عکسهاي شهدا را نصب مي کردند. زماني که نگاهش به عکس شهدا افتاد با حالت محزوني گفت : «تمام جايگاه ها پر شد جايي براي عکس ما نيست.» من که منظور از اين جمله را فهميده بودم به شوخي گفتم : حاجي ناراحت نباش، قول مي دهم براي شما يک جايگاه جديد درست کنم و او لبخند محزوني زد.
سرانجام جعفر شيرسوار بر اثر اصابت ترکش بمب خوشه اي در سوم ديماه 1365 در هفت تپه به شهادت رسيد. يکي از همرزمان حاج جعفر شيرسوار نحوة شهادت او را چنين توصيف مي کند :
هنگام ظهر در هفت تپه در مقر لشکر 25 کربلا هواپيماهاي عراقي ظاهر شدند. با صداي غرش هواپيماها همه به طرف پناهگاه ها رفتند. من آن موقع سيزده سال داشتم بي تفاوت مشغول قدم زدن در محوطه بودم که ناگهان فردي با صداي بلند گفت : «داخل پناهگاه برو.» برگشتم و ديدم حاج جعفر است. همچنان که به طرف پناهگاه مي دويدم، حاجي همه را به جاي امن هدايت مي کرد. پس از آن خودش را داخل يک سنگر نيمه ساز انداخت. لحظه اي بعد يک بمب خوشه اي وسط سنگر فرود آمد. چشمهايم را بستم و فقط صداي انفجار و لرزش زمين را احساس کردم. با چشماني اشک بار به طرف سنگر منهدم شده رفتم و پاره هاي بدن حاج جعفر را ديدم که در اطراف سنگر پراکنده بود.
پيکر سردار شهيد شيرسوار در گلزار سيد ملال قائمشهر به خاک سپرده شد. از وي به هنگام شهادت يک پسر به نام "محمدعلي" و يک دختر به نام" زينب" به يادگار مانده است.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386




وصيت نامه
...من براي فرزندم حرفي باقي نگذاشته ام و آنچه را که محمدعلي در آينده نياز دارد را با سفارش به مادرش که همسرم مي باشد توصيه کرده ام. تنها ارث من براي فرزندم ايجاد خط حزب اللّه سرباز امام زمان (عج) بودن و در خط امام خميني (ره) بودن است. خطاب به همسرش نوشت : همسرم ! در اين موقع حساس از جنگ برايت مي نويسم چون جنگ در راس امور است . . . مبادا سختيهاي شخصي و خانوادگي باعث شود که جنگ را رها کرده و به دنيا بپردازيم. همسرم ! حداقل ر زندگي چند ساله خوب مرا شناختي و تنها کسي هستي که با تمام خصوصيات اخلاقي من آشنا هستي. مي داني که من جز پيروزي اسلام به چيز ديگري فکر نمي کنم. تو خوب مي داني که علي رغم تمام مشکلات و فشارهاي روحي که از هر طرف برايم وجود داشت و موانعي که برايم ايجاد شد کوچکترين لغزشي در ادامة راه مقدسم پيدا نشده است و عاشقانه تر از هر عاشق به دنبال معشوقم در سخت ترين مشکلات جنگ با دشمن روبرو شدم تا او را بيابم. اي همسر خوبم ! از تو تقاضا دارم مرا حلال کني و روز قيامت از من شفاعت نمايي چون تو اجر ثواب شهيد را داري و به خاطر اسلام در رنج و زحمت افتاده اي. اي همسرم ! مي بخشي اگر شوهر و همسر خوبي برايت نبودم. مي داني که خيلي ناراحت هستي چه کنم که چاره اي جز اين نبود. من از تو راضي هستم و تو را به خداوند متعال و فاطمه زهرا (س) مي سپارم. همسرم ! مي دانم که شوهر از دست دادن سخت و رنج آور است ولي خداي نکرده اسلام از دست ما برود ننگ است و لعنت خداوند و شهداو ائمه اطهار نصيب ما خواهد شد.
مي خواهم آگاهانه راه خود را انتخاب کنيد و اگر دين نداريد لااقل آزاده باشيد و خودتان را آلت دست دشمن قرار ندهيد. فکر کنيد در اين موقعيت حساس اگر به اين دولت انقلابي اعتراض کنيد به نفع چه کسي تمام مي شود به نفع دشمن. خداوندا ! غم و درد من از دشمن نيست که در مقابلم رجز خواني مي کند بلکه از دوستان و خويشاندانم است که هنوز مرا نشناخته اند. در تمام طول انقلاب سعي کردم خودم را به آنها بشناسانم. خيلي از حرفها و مسايل جنگ و انقلاب تاريخ اسلام را حضوراً با همة دوستان و آشنايان در ميان گذاشتم چه شب ها تا صبح صحبت کرديم و آن قدر به هم نزديک شديم که همه حرفها را از نگاه هاي همديگر فهميديم. خيلي خوشحال شدم که حداقل توانستم خودم را به عنوان فرد ساده انقلابي به آن ها بشناسانم ولي متأسفانه با همة اين نزديکي باز مرا نشناخته اند و مثل عوامل دشمن کج انديشي و شايعه سازي مي کردند. وقتي آن ها نزديکترين دوست خود را نشناخته اند، چگونه مي خواهند انقلاب اسلامي را درک کنند و بشناسند. خداوندا ! ما خون خود را در بيابانهاي غرب و جنوب کشورمان براي پرچم اسلام مي ريزيم به آن دسته از مسلماناني که هنوز نمي خواهند حقيقت جنگ را درک کنند. مي فهمانيم که اگر دين حق حسين (ع) خونش را به پاي آن ريخت، با صلح تحميلي يا رفاه طلبي و بدون قيام حفظ مي ماند. حسين (ع) از شما خيلي عاقل تر بود که خونش را غريبانه در صحراي کربلا ريخت. جعفر شيرسو ا ر




خاطرات

پدرشهيد:
از زماني که جعفر با نجفعلي کلامي آشنا شد مسير زندگي او دستخوش تحول گرديد. به نجفعلي قول داده بود که به مذهب روي آورد و همواره در خط ولايت فقيه بماند و تا آخرين لحظات به عهد خود وفادار ماند و در اين زمينه پيشرفت فراواني کرد.

سردار بهنام سرخ پور:
زماني من و جعفر شير سوار در دوران مسئوليت در سپاه منطقه 3 چالوس ساکن بوديم. در حياط خانه تک درخت پرتقالي بود و چون ما اجاره خانه را پرداخت مي کرديم، معتقد بوديم مي توانيم از ميوه هاي آن درخت استفاده کنيم. همه از ميوه ها استفاده مي کرديم به جز جعفر شيرسوار،او معتقد بود چون صاحب درخت اجازه ي استفاده از آن را به ما نداده است خوردن ميوه ها حرام است. در اين دوره بلااستثناء هر شب براي نماز شب بر پا مي خواست و به نماز مي ايستاد. قبل از سالهاي پيروزي انقلاب، جعفر در قائمشهر به همراه دوستان خود را در پخش اعلاميه امام خميني مشارکت داشت
.
همسر شهيد :
ارتباط عاطفي خود را با دوستان و اقوام حفظ مي کرد و بسيار با ملايمت و احترام با ديگران رفتار مي کرد.

دوستان جعفر نقل مي کردند که با شروع اغتشاش توسط سازمان چريکهاي فدايي در گنبد، يک گروه سازمان يافته و مسلح را از قائمشهر به گنبد اعزام کرد و با درايت به سرعت اهداف آنان را خنثي کرد.

جواد حق نظر :
پس از طي مسافت بسيار طولاني با تجهيزات کامل نظامي و بدون آب و غذا، تعدادي از برادران اظهار خستگي گردند. آنها به فرمانده جعفر شيرسوار گفتند که ديگر توان ادامه مأموريت را ندارند و خسته شده اند. جعفر چند کوله پشتي و اسلحه نيروهاي خسته را بر دوش گرفت و گفت : «برادران! بايد بيشتر از توانتان براي خدا کار کنيد. تا اينجا که تلاش کرده ايد توانايي بود که خداوند به شما اعطاء کرد و اگر بيشتر تلاش کرده ايد اين ايثار است.» اين کلام او چنان نيرويي به نيروها داد که چند کيلومتر ديگر را بدون ابراز خستگي پيمودند.

پدرشهيد:
بسيار دوست داشت که به افراد بي بضاعت رسيدگي کند و اين را از کودکي در رفتارهايش مي ديديم. گاهي در دوران نوجواني، جعفر بدون پيراهن از مدرسه به خانه مي آمد، وقتي در اين باره سوال مي کرديم بهانه مي آورد و مي گفت لباسم را گم کرده ام بعد ها متوجه مي شديم که پيراهن خود را به همکلاسي هايش بي بضاعت بخشيده است. اين سخاوتمندي و بي تعلقي به دنيا سبب شد وقتي در سال 1362 به حج مشرف شد ارز اختصاصي را به دولت اهداء کند و اعتقاد داشت که چون دولت در حال جنگ است اين ارز را بيشتر نياز ارد.

همسر شهيد:
سه ماه قبل از عمليا والفجر 8 به همراه جعفر در اهواز در پايگاه شهيد بهشتي بوديم. قرار بود خانواده هاي سرداران در اين پايگاه سکونت داشته باشند. در عمليات والفجر 8 بود که دشمن بمب شيميايي زد و ما نيز براي دفاع از حملات شيميايي مرتب کاهو مصرف مي کرديم. روزي مقداري زيادي کاهو براي مصرف رزمندگان براي شستشو آوردند. من به همراه ديگر همسايه ها همچنان که ذکر صلوات مي گفتيم کاهوها را مي شستيم. در اين حين زنگ به صدا در آمد و يکي از همسايه ها بلافاصله آمد و گفت که جعفر پشت خط است. هراسان گوشي را برداشتم صداي ايشان را شنيدم که ناله مي کرد، پرسيدم مجروح شده ايد ؟ گفت ناله من ا اين است که چرا شهيد نشدم و بچه ها از من سبقت گرفتند ولي من بايد مجروح شوم. به همراه پسرم محمدعلي بلافاصله از پايگاه شهيد بهشتي به همراه دوستان به طرف بيمارستان جندي شاپور اهواز رفتيم. در بيمارستان روي برانکارد دراز کشيده بود و ناله مي کرد با اينکه از ناحية پاي چپ مجروح شده و درد شديدي داشت از روحية بالايي برخوردار بود. پس از بررسي پروندة پزشکي جعفر را به مشهد فرستادند.
چند روز پس از بستري شدن در بيمارستان امام رضا (ع)در مشهد به قائمشهر منتقل شد و هنوز بهبودي کامل نيافته بود که به جبهه بازگشت و شروع به تشکيل گردان جديدي با نام گردان ويژة شهدا کرد که تا در محور عملياتي خط شکن باشد.
قبل از عمليات کربلاي 4 احساس کردم که روحية حاج جعفر فرق کرده است. همه بچه هاي گردان نيز چنين احساس را داشتند مي گفتند که حاج جعفر گفته خواب شهادت را ديده است. چند روز قبل از شهادتش به من تلفن زد و خلاف معمول خيلي گرم احوالپرسي کرد و از خانواده ام پرسيد و بعد گفت به من الهام شده شهيد مي شوم و از الان کربلا را مي بينم و مي توانم آن را احساس کنم . برايم دعا کن چون منتظر آن لحظه هستم.
آخرين بار که به مرخصي آمد حال و هواي ديگري داشت. بچه ها را مرتب در آغوش مي گرفت و مي بوسيد گويي مي دانست که فرصت دوباره اي براي ديدار فراهم نمي شود. زماني که رهسپار جبهه شد به هنگام خداحافظي اشک در چشمانش حلقه زده بود. محمدعلي را که چهار سال داشت در آغوش گرفت و گفت: پسرم! پدرت اين بار شهيد مي شود و خون من و تو را هميشه سرافراز خواهد کرد. هر وقت دلت گرفت بيا کنار مزارم آنجا با من نجوا کن که شهيد هميشه زنده است. در اين لحظه محمد علي دستان خود را دور گردن پدرش حلقه زد و با چشماني اشکبار از هم خداحافظي کردند.

يعقوب توکلي :
درفرماندهي گردان قائم (عج) حضور داشت و با حال مجروح گردان را رهبري و هدايت مي کرد.
سردار مرتضي قرباني:
شعار حاج جعفر در عمليات آزادسازي مهران اين بود که : «امام تکليف کرده اند مهران آزاد شود و من تا مهران را آزاد نکنم به منزل برنمي گردم.» در حين عمليات چند شب خواب به چشمش نرفته بود. در داخل خودرو لحظاتي پيش آمد که چشمش را بست و خوابيد. پس از بيداري به من گفت : «چند لحظه اي چشمم گرم شد و خوابيدم و صداي غرش تانک نيروهاي خودي مرا بيدار کرد و اين چند لحظه خواب انگار يک شبانه روز بود.» جعفر پس از آن روي تانک سوار شد و به همراه نيروهايش به پيش رفت و در سخت ترين محور عمليات پيشروي و قلاويزان را آزاد کردند.

سيد يحيي خليلي:
وقتي که عراقي ها بمباران را شروع کردند او ضمن هدايت نيروها به داخل سنگرها، ناگهان احساس کرد بمبي در نزديکي آنها در حال فرود آمدن است. در کنار او دو بسيجي نوجوان ايستاده بودند و در روبرو چاله اي کوچک قرار داشت. او به سرعت هر چه تمام تر پشت دو بسيجي را گرفت و به داخل چاله انداخت و خود نيز بعد از آنها داخل چاله دراز کشيد. اما بخشي از بدنش خارج از چاله و ترکشهاي بمب خوشه اي به او اصابت کرد اما آن دو بسيجي سالم ماندند. به اين ترتيب شيرسوار در بمباران هفت تپه به شهادت رسيد.









شهيد شير سوار از نگاه همسرش،سوسن ملکيان:
هنوز دو سال از تولدم نگذشته بود که به همراه خانواده براي گذران زندگي ، روانه منطقه ي خليف آباد از توابع شهرستان هشتپر در استان همسايه مان يعني گيلان شديم. پدرم مهارت خاصي در صنعت چوب داشت و به تازگي توي يک کارخانه ي تازه تأسيس فر آورده هاي چوبي در خليف آباد ،مشغول به کار شده بود .
ساکنان خليف آباد را کارگران و کارمندان مهاجر ،و عده اي بومي که برادران و خواهران اهل سنت بود اند،تشکيل مي دادند .اين منطقه هفده کيلومتر با تالش و چهار کيلومتر با ساحل دريا ،فاصله داشت.
بوميان منطقه لباس هاي خاصي مي پوشيدند .زن ها دامن هاي بلند و گشاد داشتند و شالي به کمر مي بستند.آن ها با پارچه اي نقاب مانند ،دهان و قسمتي از بينيشان را مي پوشاندند و توي کوچه و خيابان هاي نو ساز شهرک ،آمد و شد مي کردند .
چيزي که تعجب هر تازه واردي را بر مي انگيخت ،اين بود که موقع عبور و مرور در خيابان هاي شهرک ، بين زن ها و مردها هميشه چهار پنج متر فاصله بود.يعني مردها جلو و زن هاي شان با رعايت فاصله ،پشت سر آن ها حرکت مي کردند.
دوره ي ابتدايي بودم که شنيدم مردي جا افتاده و خوش برخورد ،نزديک خليف آباد ويلا دارد و همه ي اهالي منطقه ،احترام زيادي براي او قائل اند.بعدها ديدمش او اغلب براي مراوده و گفت گو با مردم ،از ويلاي کنار دريايش ،پياده به خليف آباد مي آمد.کلاه ساده و سياهي روي موهاي اخت و جو گندمي اش مي کشيد که او را مسن تر نشان مي داد. آن موقع هشت ساله بودم ،اما از پچ پچ بزرگ تر ها چيزي دست گيرم مي شد:
ـ طرف تحصيل کرده و سياسي ست .کله اش بوي قورمه سبزي مي دهد . . . نويسنده ي ضد شاه است.اسم اش جلال است .فاميلي اش آل احمد.
حرکات و رفتارش نشان نمي داد که جزو از ما بهتران باشد.اغلب در سلام کردن پيشي مي گرفت و براي مان جالب بود که کسي سلام ما دختر ـ پسرهاي دبستاني را با گرمي و محبت جواب مي دهد. مدرسه ي ما آن موقع چند پايه اي و مختلط بود.
اين زير گوشي صحبت کردن ها و ايماها و اشاره ها ،اولين آشنايي من با جريان هاي سياسي بود.هر چند که به علت کودکي در آن روز ها ،به هيچ وجه اين عبارات و مفاهيم برايم معني و مفهومي نداشت،اما واژه ي سياسي و سياست ياد و خاطره ي آقا جلال را در من تداعي مي کرد و سال ها بعد ،وقتي کتاب هاي ن وقلم،واز رنجي که مي بريم،را خود نويسنده به خانواده مان اهدا کرد ،با خواندن اين دو کتاب افق هاي تازه اي به روي من باز شد.
در همان سال ،جلال،به طور مشکوکي در گذشت و يادم هست ،پدرم به پاس صميميت و ارتباط نزديکي که با او داشت ،تابوتي برايش ساخت و در غسل و کفن کردن و مراسم خاک سپاري اش فعالانه شرکت کرد .
بعدها شاهد بودم که پس از مرگ جلال ،تمام اسباب و اثاثيه ويلاي او به دست افرادي ناشناخته که مي گفتند از مأمورين شاه هستند ،به يغما رفت.
محل زندگي ما به علت کارخانه ايي که آلماني ها و کانادايي ها احداث کرده بودند،از رفاه کاملي بهرمند بود. شهرک کارخانه ،سالن ورزشي و زميت واليبال ،بسکتبال ،فوتبال و حتي زمين تنيس داشت و ما آنجا دوران کودکي و نوجواني خوشي را سپري کرديم .بازي هاي گروهي ،وسطي ،يک قل دوقل ،هفت سنگ ، گرما و صميميت خاصي داشت.تا آن که کم کم حس کردم آن قدر بزرگ شده ام که بايد به بعضي از بايد ها و نبايد ها تن بدهم و از هم بازي شدن با پسرها اجتناب کنم.چون خليف آباد دبيرستان نداشت ،به ناچار مي بايست براي ادامه تحصيل به هشتپر برويم .هشتپر حدود پانزده کيلومتر با محل زندگي ما فاصله داشت و ما هر روز با سرويس کارخانه از خليف آباد به دبيرستان هشتپر بايد ميرفتيم .
سال 1355 ،من کلاس دوم نظري بودم .در همان سال به مطالعه علاقمندتر شدم و به علت تعلق خاطري که به جلال آل احمد داشتم ،مطالعه را با خواندن آثار او شروع کردم. انقلاب مردم ايران داشت فراگير مي شد و نام رهبر کبير انقلاب حضرت امام خميني روز به روز پر آوازه تر.
من به غير از بهروز، پسر خاله ديگري داشتم که اوهم اهل مطالعه بود که آن روز
ها ،نقش مهمي در شکل گيري شخصيت من داشت .هر سال عيد با خانواده به مازندران مي رفتيم و تابستان ها خانواده بهروز به گيلان و خليف آباد مي آمدند. بهروز شش سال از من بزرگتر بود ،اما از همان دوران کودکي ،توي بازي هاي ما شرکت مي کرد.
تابستان سال 1356 ،خانواده بهروز در خليف آباد ميهمان ما بودند.من حالا ديگر بزرگ شده بودم و سال دوم نظري را تمام کرده بودم.به همين دليل ديگر از آن برخوردهاي گرم عاطفي و بازي کردن ها و مراوده هاي قبلي پرهيز مي کردم ،و به علت تاثير پذيري از جو آن سال ها و مطالعه ي کتاب هاي مذهبي ،نمي توانستم با شکل و قواره ي گذشته جلوي نا محرم ظاهر شوم.
بهروز هم اين را فهميده بود و سعي مي کرد در نشست و برخاست ها همه ي جوانب را در نظر داشته باشد.من هم حس مي کردم ،بهروزِ آن سال ها ،با سال هاي گذشته فرق کرده است .قبلاً اصلاً خجالتي نبود .نه آن که تصور شود جلف و پررو بود،نه،اما آن سال او سر به زير تر و محجوب تر شده بود.
خاله ام مي گفت چند وقت است بهروز طور ديگري شده.دوست هاي جديد گرفته .نماز مي خواند به سجده مي رود.و نمي دانست پيش از آن ،بين من و بهروز چه گذشته است. از اين که مي ديدم صحبت هاي ِ آن روز عصرِ من و او ،آن قدر مؤثر واقع شده خيل خوشحال بودم.
توي خليف آباد ،آشپزخانه ي ما يک آلونک چوبي ِسه در چهار بود ،اين آلونک يک آشپزخانه ي کوچک چوبي هم داشت که خيلي از خاطرات من و بهروز توي آن اتفاق افتاد .آشپزخانه پنجره ي کوچکي هم داشت.
يک روز در حال پخت و پز بودم که بهروز آمد توي آشپزخانه.آن موقع ها ما به جز دختر خاله ـ پسر خاله بودن،فکر نمي کرديم .
روي پنجره ،کتابي از مجموعه کتاب هاي مؤسسه ي راه حق قرار داشت.بهروز کتاب را برداشت و نگاهي به آن انداخت :
ـ سوسن خانم ،مطالعه هم مي کني ؟!
ـ بعض وقت ها .
بهروز چند خط از کتاب را خواند و پرسيد:
ـ مذهبي ست؟
گفتم:
ـ آره چيز هاي جالبي نوشته .پشت کتاب صندوق پستي اش نوشته شده .نامه بنويس .هر ماه به آدرس ات پست مي کنند.مُفتيه اين کتاب در مورد نماز نوشته شده. آن روز من از بهروز خواستم که در رفتارش تغيير ايجاد کند و به مطالعه ي کتاب مذهبي بپردازد.مدتي بعد بهروز گفت يک فرصت ديگر به من بده و يک سفر سه روزه به اهواز رفت.وقتي از اهواز برگشت ديگر آن بهروز سابق نبود.او از کارها
و رفتار گذشته اش دست برداشته بود و زندگي جديدي را آغاز کرده بود.
خود بهروز برايم گفت که از مدت ها قبل ،زمينه ي اين تغيير و تحول را در خودش مي ديد.
بچه محلي داشت به نام نجف علي کلامي .همه ي کساني که آن سال ها فعاليت هاي سياسي و مذهبي داشتند،نجف علي کلامي را مي شناسند و به او ارادت دارند. او دورا دور با بهروز آشنايي داشت و با هم سلام و عليک داشتند.
يک شب بهروز ،نزديک چهار راه حسن آباد ديد که چهار ،پنج نفر اراذل و اوباش ، راه آقا نجف را بسته اند و مي خواهند با او گلاويز شوند .غيرت بهروز اجازه ندادچند نفر غريبه توي محله اش گرد و خاک کنند و به بچه محل اش زور بگويند. خود بهروز مي گفت:
ـ آن شب ديدم راه آهن ،نزديک چهار راه حسن آباد،ولوله به پا شده .از دور نتوانستم بفهمم که طرف هاي دعواچه کساني اند.نزديکتر رفتم .ديدم،چهار ،پنج نفر دور کسي را گرفتند و قصد دارند او را بزنند.از اين که ديدم چند نفر مي خواهند به يک نفر حمله کنند،جوش آوردم و رفتم جلو.ديدم يک عده ،آقا نجف را دوره کردند .تعجب کردم .آقا نجف که اهل دعوا و بزن بزن نبود .افتاده و خاکي بود.حتي به بچه ها هم سلام مي کرد.به غيرتم بر خورد .نمي توانستم ببينم يک عده غريبه بيايند توي محله ام و يقه ي بچه محلم را بگيرند.آن قدر عصباني شدم که کنترل خودم را از دست دادم و بدون آن که وضعيت را سبک
سنگين يا علت اين سر و صدا را جويا شوم،زدم به سيم آخر.
بهروز در بزن بزن کم نمي آورد و عصباني که مي شد ،هيچ کس جلودارش نبود. در آن درگيري به قول خودش روي همه شان را کم کرد و موفق شد آقا نجف را از چنگ شان نجات دهد.
هر چند بهروز از ابتداي نوجواني تا موقع متحول شدن،زياد مقيّد به تقييدات مذهبي نبود ،امّا به آداب مردي و مردانگي سخت پايبند بود .هيچ کس تُوي محله اش ،جرأت متلک پراني و جلف بازي را نداشت .تعصب و غيرتش اجازه نمي داد آرام بنشيند و در مقابل جسارت به نواميس مردم بي خيال باشد.
پدرش مي گفت در همان سال هاي نوجواني اگر تُوي مغازه به زن بي حجاب و نيمه برهنه اي بَر مي خورد،با او تلخ و تند برخورد مي کرد.حتي وقتي به عنوان مشتري به مغازه ي پدرش مي آمدند بهروز آن ها را از محل کسب پدرش بيرون مي انداخت.
آشنايي بهروز با آقاي نجف علي کلامي ،واقعاً از الطاف الهي بود و اين آشنايي در زندگي بهروز و نقش مهمي ايفا کرد.بعد از آن دعوا ،اين دو بيشتر همديگر را ملاقات مي کردند و آقا نجف زاده ،پاي بهروز را به مسجد مهديه عشقي و جلسات هفتگي مسجد سجاديه باز کرد و بهروز به جايي رسيد که نماز جماعتش هيچ وقت ترک نمي شد.از آن پس ديگر قهوه خانه و چهار راه حسن آباد ديگر پاتوق بهروز نبود.مسجد عشقي شده بود پاتوق جديد بهروز .بهروز حالا به زيارت اهل قبور و رفتن به به قبرستان ،آن هم در دل شب عادت کرده بود .وقتي که همه ي اهل خانه به خواب مي رفتند،آهسته و بدون آن که توجه کسي را جلب کند ،از خانه بيرون مي زد و به قبرستان سياه کلا مي رفت و گوشه اي به تفکر مي نشست. از همان سال ها بود که با تشويق آقا نجف ،شروع کرد به مطالعه ي کتاب هاي مذهبي.
اگر به سؤال و شبهه اي برمي خورد با آقا نجف در ميان مي گذاشت و خودش بارها و بارها مي گفت معلم اخلاق او ،قبل و بعد از انقلاب شهيد نجف علي کلامي بوده است و از همين رو بسيار به او ارادت داشت و احترام خاصي براي ايشان قائل بود.
خانواده ي بهروز از اين تغيير رويه ي او متعجب شده بودند.چون مي ديدند بهروزي که آن قدر لا قيد و بي توجه به مذهب زندگي مي کرد ،حالا با تعصب و جديّت ،درباره ي احکام اسلامي صحبت مي کند.
در نشست و برخاست هايي که با او داشتم ،هيچ وقت تصوّر نمي کردم عاقبت کارمان به ازدواج ختم شود.
از نگاه ها و خنده ها و علاقه اش به هم کلامي با من ،نتوانسته بودم راز دلش را بخوانم.
از سال 56 حرف زدنش ،برخوردش ،حتي نگاه هايش با سال هاي گذشته فرق کرده بود.
همان سالي که انقلاب اسلامي در شرف پيروزي بود ،ما با خانواده به مازندران رفتيه بوديم.
ديدم بهروز خيلي کم به خانه مي آيد و به قول معروف مشکوک مي زد.من تازه سال دوم نظري را تمام کرده بودم.اوايل سال تحصيلي جديد ،مدارس تقّ و لق بودو به بهانه هاي مختلف کلاس ها تعطيل مي شد.من که به مطالعه عادت کرده بودم ،توي خليف آباد از فرصت هاي به دست آمده استفاده مي کردم و فعاليت هاي سياسي انجام مي دادم . اوايل بهمن ماه بود قائم شهر آمديم .وقتي به خانه خاله ام رفتيم ،ديدم خانواده ي بهروز چند روز است که از او خبري ندارند .پدرش ـ يعني شوهر خاله ام ـ برايمان مي گفت: ـ نيرو هاي شهر باني و گارد،هار شده اند و چند روز پيش سه نفر از قائم شهري ها را به شهادت رسانده اند.يک زن به نام خانم مروتي و دو مرد جوان به نام هاي مسعود دهقان و محسن مبيني .
براي همين پدر ومادر بهروز براي او که توي قائم شهر به عنوان نيروي فعال سياسي معروف شده بود،دل واپس بودند.پدر بهروز برايما ن تعريف کرد: ـ هفته ي گذشته ،نيروهاي شهرباني و گارد و مأموران ساواک که با کاروان اتومبيل هاي جور واجور و سلاح هاي پيش رفته ،در سطح شهر تردد مي کردند؛براي دستگير کردن بهروز چهار راه حسن آباد را تحت نظر گرفتند.
بهروز با ديدن مأمور ها ،آمد توي مغازه ي من و براي رد گم کردن رفت پشت پيش خوان و به چيدن بسته هاي چاي مشغول شد.در حين کار،از آينه اي که جلويش بود،پشت سرش را کنترل مي کرد.چند تا مأمور در حالي که وضعيت حمله گرفته بودند،آمدند داخل مغازه .خوش بختانه خدا کمک کرد و متوجه حضور بهروز که درست روبه روي شان مشغول کار بود ، نشدند .
از خيابان ،گه گاه صداي تک تير و رگبار به گوش مي رسيد.از بهروز خبري نبود. خدا خدا مي کردم زودتر بيايد و بگويد بيرون چه خبر است و چه مي گذرد.
سفره ي ناهار را جمع کرده بوديم که صداي زنگِ در بلند شد.بهروز بود.از کفش هاي روي پله فهميد که مهمان دارند.يا اللّهي گفت و وارد شد.موها و محاسن اش آشفته بود .بعد از خوش و بش ،کنار سفره نشست .غذاي چنداني براي خوردن نمانده بود.بهروز اهميت زيادي براي خورد و خوراک قائل نبود.بعد از ازدواج هم اينجوري بود.حتي با نان بيات هم مي ساخت و خود را سير مي کرد.بعد از غذا گفت:
ـ ماموران از دست بچه ها کلافه شده اند.يک دفعه چند نفر دور هم جمع مي شوند ،يکي شعار مي دهد و جمع چند نفره يکهو به جمع چند صد نفره تبديل مي شوند ،و به محض آمدن نيروهاي شاه ،توي کوچه پس کوچه ها متواري و متفرق مي شوند و دوباره جاي ديگر جمع مي شوند.
ناهار را خورده ،نخورده خواست حرکت کند .از او خواستم که محل اجتماع شان
را بگويد تا من هم سري به آن جا بزنم.گفت پايگاه انقلابيون مسجد عشقي است و تنهايي رفت و من بعد از يک کم استراحت خود را به مسجد عشقي رساندم .
شور و ولوله اي به پا بود.نيرو هاي انقلابي آن جا را در اختيار خود گرفته بودند. از بهروز خبري نبود .داخل حجره هاي مسجد،نمايش گاه عکسي از شهداي جمعه سياه،هفده شهريور ،بر پا بود .خيلي برايم تازگي داشت .براي اولين بار در زندگي ام با چنين عکس هايِ دل خراشي رو به رو مي شدم. جنازه هاي غرقه به خون شهدايي که بدن شان سوراخ سوراخ شده بود.دست هاي قطع شده ،سرهاي متلاشي ،زن،مرد،پير، جوان.با ديدن اين عکس ها ،انزجار و نفرتم از رژيم سفاک پهلوي بيش تر و بيش تر شد. عده اي داشتند روي پارچه ها شعار مي نوشتند.فضا،بوي رنگ مي داد.خودم را با حال و هواي آن جا بيگانه حس نمي کردم.انگار سال هاي سال با آن محيط مأنوس بوده ام. از همان روز به بعد ،انگيزه ام براي حضور در فعاليت هاي سياسي بيشتر شد و از هر فرصتي براي شرکت در مجامع مذهبي وانقلابي استفاده مي کردم.در اغلب اوقات ،بهروز را هم در جمع برادران مي ديدم.بهروز در ميان آن ها نقشي حساس و کليدي بر عهده داشت.
پدر و مادرم مي خواستند به خليف آباد برگردند،اما من که تازه در مسجد عشقي با خواهران انقلابي انس گرفته بودم،از همراهي خانواده سر باز زدم و در قائمشهرماندم.
آن روز ها که انقلاب اسلامي در شرف پيروزي و به ثمر رسيدن بود،بهروز کم تر به خانه مي آمد و اغلب او را تُوي تظاهرات و مجامع مذهبي و انقلابي مي ديدم. کنترل شهر کم کم داشت ار دست مأموران خارج مي شد.مجسمه ي شاه را پايين کشيده بودند و ادارات دولتي و مشروب فروشي ها را به آتش مي کشيدند. روزنامه ها خبر ورود حضرت امام را مي دادند و عکس بزرگ رهبر کبير انقلاب بر صفحات اول روزنامه هاي رسمي و کثيرالانتشار به چشم مي خورد. سرانجام امور شهر به دست برادران و خواهران و مسلمان انقلابي افتاد.براي رفاه حال عمومي ،کميته توزيع نفت و کميته ي انتظامات به صورت خود جوش شکل گرفت و در سازمان دهي اين کميته ها ،بهروز،نقش عمده اي داشت.بعد از ورود امام در دوازدهم بهمن پنجاه و هفت،فعاليت هاي او و همراهانش،منسجم تر شد. در خانه بودم که خبر تصرف شهرباني و ژاندارمري را شنيدم.حوالي شب بود، ديدم بهروز با اتومبيلي که معلوم نبود متعلق به کيست ،به خانه آمد.با عجله صدايم کرد .از اين که مي ديدم هميشه براي رسيدگي به کارهايش فقط مرا صدا مي کند،قدري خجالت کشيدم.انگار که عادت اش شده بود و من هميشه از ترس اين که ديگران تصورات ناجوري داشته باشند ،در عذاب بودم. آن روز ها بهروز،هميشه به من ياد آور مي شد که بعد از تظاهرات فوراًخودم را به خانه برسانم و به تماشاي درگيري ها مشغول نشوم و منتظر نتيجه نمانم.
طريقه ي خنثي کردن گاز اشک آور را هم به من ياد داد و گفت:
ـ کاغذي را آتش بزن و ببر جلوي چشم و بيني ات .اين کار جلوي سوزش چشم و بيني را مي گيرد.
آن شب وقتي شنيدم که بهروز با عجله و سرآسيمه صدايم مي کند ،فهميدم که خبري شده.
آن قدر نگران و آشفته بود که جواب سلامم را نداد.يک راست رفت سر اصل مطلب و گفت که شهرباني را تصرف کرده اند.مقداري اسناد و مدارک و سلاح و چيزهاي ديگر به او سپرده شده و چون مجبور است دوباره براي کمک به برادران انقلابي برگردد،من بايد آن مدارک و سلاح ها را برايش مخفي کنم.
کسي خانه نبود .فوري از داخل اتومبيل ،چند اسلحه،مقداري مهمات و چند پوشه بيرون آورد و گفت آن ها را يک جاي مطمئن مخفي کنم و به هيچ کس چيزي نگويم .حسابي جا خورده بودم و دست و پايم داشت از نگراني مي لرزيد.تا به حال دستم به اسلحه نخورده بود،چه برسد به اين که آن ها را ببرم جايي مخفي کنم.بهروز متوجه ي حال و روز من شد.گفت:
ـ فردا صبح مي آيم و آن ها را از تو تحويل مي گيرم.
و از من خواست بعد از مخفي کردن امانت ها در جايي مطمئن،فوري بروم پيش او و کمکش کنم.
بعد از مخفي کردن سلاح ها و مدارک،سوار ماشين شدم و همراهش رفتم.در راه
برايم گفت:
ـ شهرباني را تصرف کرديم کلي مواد مخدر توي ساختمان شهرباني پيدا کرديم.بهتر است از بين ببريم تا دست کسي نيفتد.
از اين که مورد اعتماد او قرار گرفته بودم ،حال خوشي داشتم.البته اين اعتماد بي علت و بدون سابقه نبود.بهروز قبلاً هم رازداري ام را آزموده بود.چند ماه پيش از آن ،بهروز تحت تعقيب قرار گرفته و از قائم شهر متواري شده بود .با هم به خليف آباد رفته بوديم و بهروز چند هفته در خانه ما ماند تا آب ها از آسياب افتاد.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ،فعاليت هاي سياسي و اجتماعي بهروز بيش تر شد و او همه ي زندگ اش را وقف انقلاب و خدمت به مردم کرد.
بهروز با جمع آوري نيرو هاي مؤمن و متعهد ،حفاظت از شهر و مناطق روستايي و جنگلي را بر عهده گرفت.او از موسسان گارد جنگل در قائم شهر بود.
او که در کوران انقلاب تجربه هاي ارزش مندي کسب کرده بود و در اثر مراوده ،بحث و گفتگو با خواص مطالعه ي مستمر کتاب هاي مذهبي ،از جريان هاي التقاطي و انحرافي شناخت کاملي داشت،هرگز جذب جريان هاي معاند نشد و علاوه بر آن ،با توطئه هاي سياسي به مبارزه پرداخت.قائم شهر به خاطر محيط کارگريش،مورو توجه گروه هاي مارکسيستي مثل:حزب توده،فداييان خلق،اکثريت و اقليت ،و گروهک هايي مثل:حزب عدالت و سازمان التقاطي موسوم به مجاهدين خلق بود.سال هاي 59ـ 58 اين گروهک ها به تصوّر خود محيط قائم شهر را براي فعاليت هاي شان مناسب تشخيص دادند،و تمام همّ و غمّ خود را صرف سازماندهي تشکيلات خود در سطح شهر و روستا و کارخانه ها کردند و به زعم خود ،ايران را انگشتر و شهر قائم شهر را نگين آن انگشتري فرض مي کنند. بهروز هم براي مقابله با آن ها به کارهاي تشکيلاتي روي آورد و همه ي توان و استعداد خود را براي خنثي سازي توصئه ها و روشن کردن اذهان عمومي به کار بست و از آن جا که رابطه عمومي او خوب بود ،خيلط زود تُوي دل ها جا باز کردو دوستان زيادي پيدا کرد و نقش مؤثري در هدايت بسياري از افراد فريب خورده ايفاء کرد.
آن روزها گروهک هاي معاند ،مازندران و گيلان به علت پوشش جنگلي انبوه و غير قابل نفوذ بودن کوه هاي پوشيده از درخت،مناسب ترين جا براي احداث پايگاه و سازماندهي شاخه هاي نظامي شان يافته بودند و بهروز که با تشکيلات سپاه پاسداران همکاري تنگاتنگ داشت و با جنگ در جنگل و نبردهاي پارتيزاني و چريکي هم آشنا بود،فرماندهي سپاه پاسداران آستارا را به عهده گرفت و به آستارا رفت.
بهروز توي آستارا هم ،خيلي زود توانست با مردم بومي و حاشيه نشينان جنگل و حتي گالش هايي که از بيم نيروهاي ضد انقلاب ناچار به همکاري با آنان بودنده اند،ارتباط بر قرار کند.برخوردهاي عاطفي و فروتني او باعث شد که خيلي زود مورد اعتماد مردم قرار بگيرد.
اشتغال بهروز در آستارا و نزديک شدن محل خدمت اش به خليف آباد باعث شد که ارتباط ما بيش تر شود.آن روزها ،من سال هاي پاياني دبيرستان را مي گذرانم و همان طور که گفتم به علت آن که در خليف آباد دوره ي متوسطه تدريس نمي شد،براي ادامه ي تحصيل به دبيرستان هشتپر مي رفتم .يعني در طول سال تحصيلي رفت و آمد مي کردم.در آن سال ،بهروز را بيشتر از گذشته مي ديدم .بعضي از روز ها مي آمد دنبالم و مرا تا نزديکي هاي منزلمان مي رساند.
حرف ها بحث ها و گفتگوهاي بين راهي مان ،همان حرف هاي گذشته بود .از انقلاب مي گفتيم و از آفت هايي که آن را تهديد مي کند.از تاريخ صدر اسلام صحبت مي کرديم .حکايت هاي تلخ و شيرين آن و قرآن و حديث و سيره ي پيامبر اسلام و چهارده معصوم .آن روزها احساس مي کردم که او سعي مي کند علاقه و رغبت قلبي خود را از من پنهان کند. مادرم که زني کدبانو،زرنگ و دنيا ديده بود ،اين کشش و تمايل دروني را در خواهر زاده اش بهروز حس کرده بود.
مادرم سيّد بود و در خليف آباد محبوبيت زيادي داشت.اشرف السادات به سخاوت و سفره داري مشهور بود و در شناخت گياهان دارويي و سوراخ کردن گوش ،مهارت داشت. آن سال،يعني سال پنجاه و نه من داشتم توي همان آشپزخانه ي چوبي دوازده متري آشپزي مي کردم که بهروز آمد و سلام کرد.
آن روز حس کردم بهروز،طور ديگري شده و مثل غريبه ها خشک و رسمي حرف مي زند .بهروزي که توي حرف زدن با من هيچ وقت کم نمي آورد و هميشه در بحث و جدل ها مجابم مي کرد ،حالا نمي توانست يک کلمه حرف بزند.انگار مي خواست چيزي بگويد ،اما نمي توانست.
زمان کش آمده بود .دوست داشتم زودتر سکوت را بشکند و به حرف بيايد تا ببينم آن چه حدس مي زدم درست است يا نه؟ بالاخره بعد از ده پانزده دقيقه به حرف آمد: ـ سوسن، مي خواهم چيزي بگويم.
مي دانستم چه مي خواهد بگويد.دلم هُري ريخت پايين.
نمي دانم از غرورم بود يا از شرم و حياي زنانه،نمي دانم فقط گفتم:
ـ نه



جا خورد .اصلاً توقع نداشت .فکر کرد منظورش را نفهميده ام و براي آن که مطمئن شود،تأکيد کرد که دارد به من پيشنهاد ازدواج مي دهد وازمن خواستگاري مي کند،بازم جوابم منفي بود.
بهروز از آشپزخانه چوبي رفت بيرون .از دست خودم خيلي عصباني بودم .نمي دانم چه ام شده بود .دست خودم نبود .شايد او بد شروع کرده بود .من که صريح و سريع نمي توانستم بله بگويم.با شناختي که از بهروز داشتم ،مصمئن بودم ،اگر با همين حال از خانه مان برود،ديگر هيچ وقت اين پيشنهاد را تکرار نمي کند.تا به آن روز درباره ي اين جور مسايل با هم ديگر هم کلام نشده بوديم ،امّا اين اواخر او بيشتر در خصوص زن و نقش زن در جهت دهي و تکامل مرد حرف مي زد.شک کرده بودم ،اما فکر مي کردم اين صحبت ها در راستاي همان حرف هاي عقيدتي هميشگي است.
ديدم بهروز از خانه ما نرفت و دارد توي حياط چيزي مي نويسد .بعد کاغذ به دست به آشپزخانه آمد و پرسيد:
ـ حرف آخرت همين است؟
بعد از چند ثانيه سکوت ،در حالي که بي هدف،با حالتي محزون و صدايي آرام تر ، پاسخ منفي دادم.کاغذي را به من داد و منتظر ماند .خيلي ناراحت بود .خانه را ترک کرد .نوشته اش را خواندم با صداي بلند ،بله گفتم.
بهروز به خواهر بزرگترم که آن موقع مجرد بود ،گفت که مي خواهد با سوسن ازدواج کنم.قصد داشت تصميم مان را غير مستقيم به گوش ديگر اعضاي خانواده، مخصوصاً پدر من برساند.خواهرم به بهروز گفت:
ـ سوسن قبول نمي کند.حيف است که درس اش را نيمه کاره ول کند و به فکر ازدواج بيفتد.بايد ديپلم بگيرد.
بهروز با زيرکي خاصي از او خواست که حداقل اين پيشنهاد را به سوسن بگويد؛ اگر سوسن جواب منفي بدهد ،ديگر حرف ازدواج را نمي زنم.خواهرم قبول کرد که موضوع را با من درميان بگذارد،اما از زير بار رساندن اين خبر به پدر و مادر شانه خالي کرد.
از بابت مادرم اصلاً مشکلي نبود ،اما حدس مي زديم که پدرم متقاعد نشود و اين پيش بيني درست از آب در آمد.پدرم به دليل اشتغال بهروز تُوي سپاه ،نظر مساعدي به وصلت ما نداشت .خدا حفظ اش کند .از پدري، هيچ براي مان کم نگذاشت و براي رفاه و آسايش ما از هيچ کوششي مضايقه نکرد.در کار با چوب ، هنرمندي ماهر و زبردست بود.با چوب چيزهايي مي ساخت که همه را متحّير و متعّجب مي کرد،با آن که خواندن و نوشتن را توي کلاس هاي اکابر ياد گرفته بود.هنوز يادگاري هاي چوبي اش را دارم .خدا سايه اش را سال هاي سال بر سرمان حفظ کند.ايشان ابتدا با ازدواج ما مخالفت مي کرد.معتقد بود که به علت اشتغال بهروز در سپاه پاسداران من آينده روشني نخواهم داشت،ولي بالاخره با پا در مياني هاي مادر و با ديدن سکوت توأم با رضايت من و هم چنين اخلاق خوب بهروز پدرم رضايت خود را اعلام کرد.
پس از آن که موانع رفع شد .بهروز شبانه به طرف مازندران حرکت کرد و به محض رسيدن ،موضوع را به اطلاع پدر و مادر خود رساند و از آن ها خواست که براي خواستگاري رسمي به خليف آباد بروند.والدين بهروز گفتند خواستگاي که با عجله نمي شود.رسمي دارد مقدماتي دارد.بايد کارهايي را از قبل انجام دهيم.اما بهروز گفت شما کاري نداشته باشيد .من صحبت کردم.خاله و شوهر خاله راضي اند .شما فقط برويد شيريني بخوريد.
اخلاق خوبي که پدر و مادر بهروز داشتند،اين بود که به بچه هاي خود در انتخاب شريک زندگي آزادي عمل دادند.
بهروز به پدر و مادرش تاکيد کرد که لازم نيست به فکر خريد يا تدارک چيزي باشند.فقط به خليف آباد بيايند و خواستگاري رسمي کنند،بقيه کار ها را خودش انجام مي دهد.پدر و مادر بهروز ،بر اساس تاکيد پسرشان ،همان روز به طرف خانه ما حرکت کرند و جالب اينجا بود که فقط مقداري قند و شکر وجعبه اي شيريني با خود به همراه آوردند. آن روز حرفي از مهريه و شيربها و امکانات رفاهي و نحوه ي برگزاري مراسم به ميان نيامد.
بهروز آن موقع با ستاد مبارزه با مواد مخدر همکاري مي کرد و اتومبيل پيکان در اختيارش بود.بهروز شبانه با همان اتومبيل ،خودش را به خليف آباد رساند.به محض رسيدن،مرا به گوشه اي برد و حلقه ،گوش واره و گردن بند طلا را به من نشان داد و نظرم را درباره آن ها پرسيد.
تعجب کرده بودم که او اين همه پول را از کجا آورده است،پرسيدم:
ـ پولِ اين همه طلا را از کجا آوردي؟
خنده اي کرد و گفت:
ـ مطلا هستند ،بدلي اند.
از اين که بهروز توانست با اين شيوه آبرويمان را حفظ کند،خوش حال شدم.از
بابت بدلي بودن سرويس به کسي چيزي نگفتم و اصلاً از اين کارش ناراحت نشدم.چون آنقدر خصلت هاي خوب در او سراغ داشتم که طلا و جواهر در مقابل آن هيچ بودند. بعد ها به عنوان ياد بودي از مراسم عقدکنان،يک حلقه ي طلا به قيمت 420 تومان خريد که حالا متاسفانه حالا ديگر توي انگشتم نمي رود و به دخترم زينب هديه دادم.
سفره ي عقدمان يک پارچه مليله کاري زيبا بود.اين سفره،جهيزيه ي مادرم بود .دو تا شمعدان شيشه اي به قيمت 25 تومان و يک آينه ي معمولي که دور آن آبي رنگ بود ،آن هم به قيمت 25 تومان خريدم،مهريه ام را فقط يک جلد کلام اللّه مجيد در نظر گرفتم.
بر اساس رسم رايج قبل از مراسم عقد ،داماد بايد به دنبال عروس برود و او را از آرايشگاه بياورد سرِسفره ي عقد بهروز آمد دنبالم .توي را که مي رفتيم به من گفت: ـ سوسن !ببينمت!
به شوخي گفتم :
ـ مگر مي شود؟ بايد رو نما بدهي.
بهروز دست به جيب شد و 500 تومان به من داد.
قرار بود ساعت سه بعد از ظهر در خانه مان حاضر باشد.من و بهروز سوار بر
همان ماشين پيکان شديم و به سمت خليف آباد حرکت کرديم .خيلي سر حال بود و مدام سر به سرم مي گذاشت.نزديکي هشتپر تپه اي ،با چشم انداز بسيار زيبا ، وجود دارد.هنوز براي حضور در مراسم عقد کنان و نشستن سر سفره عقد وقت داشتيم و نمي خواستيم اين لحظات شيرين را از دست بدهيم .
حالا روي همان تپه اي که من و بهروز با هم لحظه هاي به ياد ماندني قبل از عقد را گذرانديم ،پيکر مطهر و معطر پنج شهيد جاويدالاثر را به خاک سپرده اند.
من و بهروز اوايل تير ماه سال 1359 ساعت سه و پانزده دقيقه رسماً با هم محرم شديم.
يادم مي آيد حلقه را بهروز به انگشتم زد و من هم به دست بهروز حلقه کردم.
در مراسم عقد کنان ما ،از خانواده ي بهروز ،فقط پدر و مادرش حضور داشتند. زياد مهمان نداشتيم .عقد کنان با سادگي برگزار شد و مراسم ديگري نداشتيم.
حدود يک هفته بعد ،براي شروع زندگي مشترک به مازندران آمديم و جهيزيه ايکه با خود به همراه آورده بودم،مثل لوازم و مراسم عقدمان ساده و بي تکلف بود.
اگر برايتان بگويم،از همان ابتداي زندگي با بهروز تا موقع شهادت اش هيچ مشکل خاص و غير قابل حلي براي مان پيش نيامد،گزاف نگفته ام .نه آن که اصلاً هيچ مشکلي براي مان پيش نيامده باشد ،نه،منظورم اين نيست.به قول معروف ،زندگي زن و شوهر مَلسِه هم لحظات شيرين دارد و هم لحظات ترش.
مهم اين است که زندگي است که زندگي تلخ و زهر آگين نباشد.هميشه دل خوري هاي نه آن چنان جدي مان با گذشت طرفين حل مي شدو در اکثر مواقع اين من بودم که پا پيش مي گذاشتم و به قول امروزي ها منت کشي مي کردم .مثلاً به ياد دارم آن موقع ها بهروز سيگار مي کشيد و من هم از دود سيگار متنفر بودم و هميشه به او اعتراض مي کردم.او هم بعضي وقت ها سيگارش را ترک مي کرد، اما به محض مواجه شدن با يک مشکل ،دوباره شروع مي کرد.مثلاً بعد از شهادت دوست صميمي اش ناصر بهداشت،بهروز دوباره شروع کرد.
گفتم:
ـ مردي که سيگار مي کشد غيرت ندارد.
نمي بايست از واژه ي غيرت استفاده مي کردم.من که او را خوب مي شناختم ،ميدانستم به بعضي از واژه ها مثل:غيرت ،ناموس،آبرو و. . . حساسيت زيادي دارد. پس از شنيدن اين جمله منقلب شد ،امّا چيزي نگفت.نه دادي نه هواري ،نه واکنشي فقط رنگ داد و رنگ گرفت و من فهميدم که چقدر از شنيدن اين حرف متأثر شده است.از جا بلند شد و بدون خداحافظي خانه را ترک کرد.
ـ چرا اين طوري شد؟
مي توانستم منظورم را جور ديگري بگويم ،اما بالاخره حرفي که نبايد زده مي شد زده شده بود.با خودم گفتم،ايرادي ندارد،بعد از آن که به خانه برگشت ،خودم از
دلش در مي آورم.ظهر شد نيامد .شب هم نيامد .فردا صبح و ظهر هم از او خبري نشد.ردش را گرفتم فهميدم به منطقه رفته است.
با هر مشکلي که بود ،موفق شدم تلفني با او ارتباط برقرار کنم و همان طور که تصور مي کردم،موفق شدم از دلش در آورم.بالاخره بهروز سيگار کشيدن را ترک کرد ،سال شصت و سه ،وقتي به مکه رفت و برگشت.
آن وقت ها ما مستأجر بوديم .اتاق کوچکي توي خيابان شانزده متري قائم شهر اجاره داشتيم و زندگي مي کرديم.
بهروز توي خانه آرام نمي گرفت و بيشتر مواقع در جبهه بود.از همان ابتدا تمام سعي و تلاش اش اين بود که مستقل زندگي کردن و روي پاي خود ايستادن را به من بياموزد.به يقين به او الهام شده بود که نمي تواند زياد سرپرستي ما را به عهده داشته باشد.بارها به من گفته بود که زن ،فرزند،مال وملک،سرمايه،همه وهمه وسايل امتحان و آزمون الهي اند و نبايد به آنها دل خوش داشت.
سال هاي اول،نبودن او برايم سخت و طاقت فرسا بود. صاحب خانه مان که به بهروز عشق مي ورزيد ،انسان وارسته و دل سوزي بود و من همه جا از او به نيکي ياد مي کنم.چون هم او و هم همسر محترمش ،تمام تلاش خود را به کارمي بستند تا احساس تنهايي نکنم.اما مگر مي شد؟
بارها پيش مي آمد که کرايه خانه مان چند ماه عقب مي افتاد ،يا پول کافي براي خورد و خوراک و دوا و درمان خودم و بچه هايم نداشتم.
به غير از محمد علي و زينب که از بهروز برايم به يادگار مانده اند،در اثر آن که تغذيه مناسبي نداشتم و کسي نبود که به دوا و درمانم برسد و خودم هم به آن توجه نمي کردم اولين فرزندم را که دختر بود،در سال 1360 و چند ماه بعد از تولد از دست دادم. هم چنين پسري را که حدوداً چهار پنج ماه در شکم داشتم،سقط کردم و بالاخره يک جنين چند ماه را هم از دست دادم.
اصلاً توقع نداشتم کسي از گل بالا تر به بهروز بگويد .شايد کساني که بهروز را مي شناسند يا دست نوشته هاي او را مي خوانده اند،از آن که او آن عبارت قابل تعمق را برايم به کار مي برد ،حيرت کنند و نگارش اين نامه ها ،حرف ها و عبارت ها را ناشي از عشق و گرايش زميني بدانند ،اما صادقانه عرض مي کنم که اين طور نبود.عشق او رنگ و بوي آسماني داشت.
ساعتي قبل از عمليات والفجر 6 ،در نامه اي به من نوشت : ـ همسرم! خداوند تو را توفيق دهد،براي اين که آن قدر به من ايمان و شهامت دادي تا با روحيه ي قوي و سرشار از عشقِ به خداوند تبارک و تعالي ،به جبهه بيايم.
همسرم! اين نامه را که برايت مي نويسم ،براي من حالت تاسوعاي حسيني دارد ،يعني امشب وارد عمل خواهيم شد .اگر کشته شدم،به هدفم رسيدم و مسووليت من به دوش بازماندگان خواهد افتاد.
اگر مجروح و معلول گشتم ،با ايمان بيشتري به انقلاب اسلامي پاي بند خواهم شد.اگر سالم بمانم ،با تجربه ي بهتري به انقلاب و اسلام خدمت خواهم نمود.به هر حال ،تمام مقصدم به خاطر اسلام است.آن هم اسلام ولايتي ،به رهبري امام خميني .
همسرم خيلي خوبم ! در مورد ساختمان ،سعي کن ساخته شود تا تو در آنجا سکونت پيدا کني .اگر چه ،رنج و سختي برايت هست ،ولي عاقبت محمد علي خوش بخت خواهد شد.با کمک حاج آقا فاضل ،امام جمعه عزيز نوشهر ،محمدعلي را از خردسالي در حوزه علميه مشغول تحصيل علوم ديني نما، تا در آينده با آگاهي کامل راه شهدا که همان راه انبياء مي باشد را ادامه دهد.ضمناً توصيه مي کنم ،حتماً زندگي رسول اکرم(ص) را مطالعه کن.اميدوارم خداوند جهنم را بر تو حرام نمايد.
قبل از شروع عمليات ـ همسرت بهروز28/11/62 دهلران ـ والفجر 6 جعفر شير سوار خدايا ـ خدايا ـ تا انقلاب مهدي ،خميني را نگهدار



بسيار پيش مي آمدکه بهروز مي رفت و مدتها از او خبري به من نمي سيد.مثلاً يادم مي آيد در همان سال ،مدت ها از سلامتي اش بي خبر مانده بودم و تماسي
هم با من نمي گرفت ،تا آن که بعد ها فهميدم به عمليات برون مرزي به منطقه غرب اعزام شده است،اما در شرايط عادي معمولاً ماهي يک بار به قائم شهر يا چالوس مي آمد. موقع مرخصي حالت خاصي داشت.به خصوص در اواخر حضورش در جبهه مشوش و نا آرام بود.انگار از اين که نيروها و هم رزمانش را تنها گذاشته و براي سرکشي پيش خانواده اش آمده احساس گناه مي کرد.
در مرخصي ها ،تصميمات ناگهاني و غيره منتظره مي گرفت و سريع آن ها را اجرا مي کرد.زماني که در نوشهر زندگي مي کرديم ،يک بار بهروز موقع آمدن به مرخصي با خودش ماشين فلوکس آورده بود.يک دفعه تصميم گرفت به مسافرت برويم .موضوع را با صاحب خانه در ميان گذاشت و از او دعوت کرد با ما هم سفر شود.فرداي آن روز نوشهر را به مقصد قم ترک کرديم و به زيارت حضرت معصومه مشرف شديم.
يک شب ديگر ،مراسم قند شکني يکي از همرزمانش بود ،تصميم گرفت به اتفاق خانواده ي ناصر بهداشت و خانواده ي باجناق ناصر به مشهد برويم .به بقيه گفت که جيب هايشان را خالي و هر چه پول دارند رو کنند.حاضرين زياد جا نخوردند. چون با خلق و خوي او آشنا بودند.جيب ها خالي شد.بهروز پول ها را شمرد.مهم نبود چه کسي چقدر پول رو کرده .هر کس ،هر چقدر پول داشت ،گذاشت وسط،و بهروز بعد از آن که مطمئن شد مشکلي پيش نمي آيد به آن ها پيشنهاد کرد که به
پابوس حضرت امام رضا (ع) برويم.
زنده دل ،باصفا و خوش مشرب بود و همه ي دوستان و آشنايان مشتاق مسافرت با بهروز بودند.به خاطر دارم ،آن سال که گروهي به سفر مشهد مقدس رفتيم،به همه مان خيلي خوش گذشت خاطره اي از آن مسافرت برايم باقي مانده که بيانگر خصلت هاي والاي انساني همسرم است و هيچ وقت از يادم نمي رودفعادت داشت در اماکن زيارتي بعد از زيارت توي حياط حرم بنشيند و در سکوت به گنبد طلايي خيره شود و راز و نياز کند.آن روز هم ،طبق معمول من و بهروز ،در کنار جايگاهي که براي کبوتران درست کرده بودند ،نشسته بوديم و گپ مي زديم . بهروز گندم هايي را که براي کبوتران خريده بود،آهسته ،آهسته در جايگاه مخصوص آن ها مي ريخت و من هم کمک اش مي کردم ،يکهوصداي ناله و زاري پسر بچه اي نظرمان را جلب کرد.پسرک بيچاره گم شده بود و کم مانده بود از ترس و گريه پس بيافتد.طفل معصوم از ترس خودش را خراب کرده بود .ظاهري مشمئز کننده داشت و به خاطر بوي بد و وضعيت ناجورش همه از او دوري ميکردند و هيچ کس براي کمک به او رغبت نشان نمي داد .بهروز بدون آن که برايش آن حالت چندش آور بچه مهم باشد ،کودک را بغل کرد و از من هم خواست همراهش بروم و کمک اش کنم .مي دانستم قادر به انجام اين کار نيستم. اصلاً دلم نمي آمد نزديکشان بروم ،چه برسد به آن که در تر و تميز کردن و شستن بچه کمک اش کنم.
گفتم:
ـ من همين جا مي مانم تا برگرديد.
چند لحظه بعد بهروز در حالي که پسرک را تميز شده را بغل کرده بود ،به طرف من آمد .خودش او را شست و تر و تميز کرد و لباس پوشاند.بعد با هم ديگر بچه را به انتظامات حرم تحويل داديم .
حضور در جبهه و شرکت در عمليات ها در زندگي بهروز اولويت داشت .طوري برخورد مي کرد که جرأت نمي کردم تا مانع حضورش در جبهه شوم .هر چند که در طول زندگي مشترک هميشه هم دل و همراهش بودم.
دست نوشته ها و ياداشت هاي به يادگار مانده از او هم اين مطلب را تأييد مي کند:ـ همسرم ! خيلي از تو راضي هستم و از خداوند براي همسر خوبم طلب صبر مي کنم .اگر نبود تشويق تو اين قدر در راه انقلاب اسلامي استقامت و پايداري داشته باشم.
همسرم ! به خدا سوگند،جاي تو در بهشت موعود خدا خواهد بود.
چرا که بعد از خداوند ،تنها کسي هستم که تو را خوب مي شناسم.اگر تا آخر عمر به همين حالت باقي بمانط،روزي تو را در کنار حضرت فاطمه (س) خواهم ديد. همسرم ! من نمي خواهم مثل آدم هاي معمولي باشم که بودن يا نبودن ام هيچ فرقي براي جامعه نداشته باشد.اگر صد سال خداوند عمر دهد ،به ذات اقدس او
سوگند،تمام عمر را ،در راه اسلام و مسلمان ها خدمت خواهم کرد و اگر هم در حال حاضر ،بنا به مصلحت خودش ،از اين دنيا بروم،حداقل انگيزه و هدف مشخصي براي بازماندگان و آشنايان دارم.
مهم نيست در آينده نامي از من برده شود يا نه .مهم اين است که اسلام پيروز شود.
يادم هست که در آغاز جنگ به اتفاق گروهي از دوستان به صورت خانوادگي جايي مهمان بوديم .باران شديدي هم مي باريد .يک نفر آمد دنبال بهروز و با هم رفتند.يک ساعت بعد بهروز برگشت ناراحتي و عصبانيت از چهره اش مي باريد، همان شب بود که شنيدم عراق به ايران حمله کرد.آن موقع حدود سه ماه از زندگي مشترک مان مي گذشت.از آن پس ديگر فکر و ذکر بهروز اعزام شدن به جبهه و شرکت توي عمليات ها بود.سال 62 به طور متناوب و درمواقع ضروري به جبهه مي رفت،ولي از سال 62 به بعد هميشه توي جبهه بود.حتي وقتي سپاه پاسداران منطقه 3 (گيلان و مازندران ) به علت نياز مبرم به وجود او مانع اعزام اش به جبهه شد،با سماجت و تهديد به استعفا ،نظر مساعد فرمانده هان را جلب کرد و به جبهه رفت.
شهريور سال 59 بود که فهميدم که دارم مادر مي شوم و کودکي در راه دارم . در ارديبهشت سال 60 زينب به دنيا آمد ،اما متأسفانه به علت نداشتن تغذيه مناسب و ضعف مفرط بدني ،بعد از چهل روز ،فوت کرد.
درست يادم مي آيد،زينب در سال روز وفات حضرت زينب متولد شد و در اربعين شهادتش چشم از دنيا فرو بست.
وقتي خدا زينب را به ما داد ،شهيد نجف کلامي به اتفاق همسرش براي تبريک گفتن به منزل ما آمدند.شهيد نجف از اين که مي ديد دختر نورسيده مان لاغر و ضعيف است،از بهروز خواست که بيشتر به من و فرزندم توجه کند.
وقتي زينب مريض شد او را براي معالجه به دکتر برديم .دکتر پس از معاينه گفت ، چون بچه خيلي ضعيف شده و علاوه بر آن از همه ي بدنش جوش هاي ريزي بيرون زده و اين جوش ها عفوني شده و عفونت به داخل خونش نفوذ کرده ،بايد در بيمارستان بستري شود .دختر چهل روزه مان در بيمارستان ولي عصر قائم شهر بستري کردند.خواستم پيش او بمانم اما اجازه ندادند و از بيمارستان بيرونم کردند.به خانه آمدم .بهروز آن موقع در قائم شهر بود .نمي توانستم آرام بنشينم . رفتم سراغ لباس هاي زينب و لباس ها را بوييدم و گريه کردم.بعد سراغ لحاف و زيراندازش رفتم و با گريه و زاري آن ها بوييدم .دست خودم نبود .خيلي به او دل بستگي پيدا کرده بودم و وقتي جاي خالي اش را مي ديدم از خود بي خود ميشدم. بهروز هم ناراحت و نگران در گوشه اي نشسته بود و بدون آن که حرفي بزند، تماشايم مي کرد. صداي اذان به گوشم رسيد .بهروز بلند شد وضو گرفت و بعد براي خواندن نماز به گوشه اي رفت .نمازش خيلي به درازا کشيد و ديدم در سجده شانه هايش به
سختي تکان مي خورد.بعد از نماز ،نگاه خيسم به او افتاد.چشم هايش سرخ سرخ بود.گفت:
ـ تحمل کن ،سوسن . اين قدر بي قراري نکن.
گفتم :
ـ بچه امه.عزيزه.يعني خوب مي شه؟ نکنه يکهو از دست بره.
ـ بسپارش به خواست و مشيّت خدا.
دلداريم داد.قدري آرام شدم.آن شب تا صبح نتوانستم بخوابيم.خانه ساکت بود.دلم براي جيغ و گريه هاي زينب تنگ شده بود.
صبح فردا من و بهروز رفتيم بيمارستان.گفتند:
ـ وقت ملاقات نيست و بچه خوابيده.
با هم به نماز جمعه رفتيم .آن وقت نماز جمعه در مسجد جامع قائم شهر اقامه و به پا مي شد.دوستاني که از بستري شدن زينب خبر داشتند ،حال و روزش را جويا مي شدند و سعي مي کردند تسلّاي مان دهند.
بعد از مراسم نماز جمعه به اتفاق بهروز به بيمارستان رفتيم .هنوز به داخل بخش نرفته بوديم که بدون مقدمه چيني به ما اطلاع دادند،جگر گوشه مان مرده.انگار براي شان عادي بود.نتوانستم مرگ زينب را بپذيرم.گفتم:
ـ مگر مي شود ؟اشتباهي گرفته اند .بچه که چيزيش نبود.فقط يک ذره تب داشت.بدن اش چند تا جوش زده بود و چشم هايش يک کم زرد بود.
نتوانستم خودم را کنترل کنم زدم زير گريه .بهروز مهلت داد تا دلم را خالي کنم. بعد با هم به سرد خانه ي بيمارستان ولي عصررفتيم و دخترمان را شناسايي کرديم. بهروز بچه را تحويل گرفت و مرا به خانه فرستاد و خودش جنازه ي طفل معصوم مان را به منزل مادرش برد و آن جا بعد از شستشو به قبرستان برد و دفن کرد و آمد پيش من .حال و روز خوشي نداشت .
گفت:
ـ اين قدر بي تابي نکن .خدا را خوش نمي آيد .خودش اين نعمت را به ما داد و خودش مصلحت ديد که از ما بگيرد.
پس از زينب ،خدا پسرمان محمد علي را به ما عطا کرد.بهروز خيلي بچه دوست داشت .مي گفت:
ـ ان شااللّه خدا دوازده پسر به ما بدهد و براي نام گذاري شان از محمد علي شروع و به محمد مهدي ختم کنيم .
محمد علي را خيلي دوست داشت . محمد علي يک ساله بود که فهميدم ميهمان ديگري هم توي راه است.آن موقع ما چالوس بوديم و بهروز هم مدام به مأموريت مي رفت.با توجه به اين که از نظر جسمي و روحي وضعيت نامساعدي داشتم،اما اصلاً به بهروز نق نمي زدم و مانع حضورش او در جبهه نمي شدم.
شهيد عزيز ناصر بهداشت ،در قائم شهر همسايه ما بود .همان طور که گفتم به ناصر خيلي ارادت داشتم،از برادرم بيشتر.حتي همسر ناصر را هم بهروز براي او انتخاب کرده بود .تا آن زمان من نوشهر بودم وقتي که به قائم شهر آمديم ،به منزل شهيد بهداشت رفتم تا ايشان را ببينم.پيغامي براي بهروز داشتم تا اين که حالم بد شد و ناصر خيلي نگران شد من به همراه مادرم راهي بيمارستان شدم.
شهيد بهداشت که وضعيت نامساعدم را مي ديد از بهروز مي خواست کم تر به مأموريت برود و بيش تر فکر ما باشد،اما بهروز حاضر نبود تا دست از اهدافش بردارد و مي گفت:
ـ مي سپارمش به خدا ،تا خدا هست من چه کاره ام؟
در اثر بيماري احساس ضعف مي کردم و ناگهان درد شديدي عرصه را بر من تنگ کرد و بستن شکم و خوردن مسکن،به هيچ وجه افاقه نمي کرد .مرا به بيمارستان چالوس بردند و بستري کردند .هنوز هر وقت به يادآن درد جان فرسا مي افتم ، تمام بدنم مي لرزد.

از آن جايي که امکانات بيمارستان چالوس محدود بود ،مرا به بيمارستان قائم شهر انتقال دادند.بعد از چند روز استراحت به نوشهر برگشتم.
بهروز آن موقع مأموريت بود.فکر مي کنم در منطقه ي عملياتي جنوب بود و براي مرخصي به شمال آمده بود و چون فکر مي کرد در قائم شهرمانده ام ،مستقيماً به قائم شهر رفت.بعد از آن که شنيد در بيمارستان چالوس بستري شده ام به آنجا
يعني چالوس آمد.
تشخيص پزشک اين بود که تنها راه ،عمل کورتاژ است،اما من که از جراحي شديداً مي ترسيدم ،خالصانه دست به دعا برداشتم و از خدا خواستم يا مداوايم کند يا به زندگي ام پايان دهدتا ديگر کارم به عمل جراحي نکشد.دعايم اجابت شد.درد شديد و طاقت فرسايي به سراغم آمد و بي آن که کارم به اتاق عمل بکشد ،بچه ام به طور طبيعي ،اما مرده به دنيا آمد.چند ساعت بعد که چشم باز کردم،ديدم بهروز بالاي سر من است.بهروز بچه را به ملافه ايي پيچيده و در قبرستان نوشهر دفن کرد.
بعد از شهادت ناصر بهداشت حال و هواي بهروز به کلي عوض شد.
برايش سخت بود که اين هجران را تحمل کند.او در طي اين سال ها بهترين دوستانش را از دست داده بود.شهادت نجف کلامي ،صادق مزدستان و ناصر بهداشت او را بي قرار تر کرده بود.طوري رفتار مي کرد و حرف مي زد که انگار از زنده ماندن خودش احساس گناه مي کند.
علي رغم عشق و کشش و ميل باطني بهروز به همراهي با پسرش محمد علي ،کمتر سعي مي کرد با محمد علي در کوچه و خيابان ظاهر شود.اگر ناچار بود او را همراه ببرد ،هيچ وقت اجازه نمي داد که لباس هاي نو بپوشانمش.مي گفت:
ـ از اين که همسر يا فرزند شهيدي ،دست مرا در دست محمد علي ببييند ،خجالت مي کشم.
بعد از شهادت ناصر ،بهروز منقلب تر شد.بهروز و ناصر عاشق هم بودند.ناصر با آن که سن اش پنج شش سال از بهروز کمتر بود ، اما هر دو بر روي هم تأثيرگذار بودند و به حرف هاي هم ديگر توجه و عمل مي کردند.من هم به هيچ وجه با شهيد بهداشت احساس بيگانگي نمي کردم و مثل يک برادر مشکلات و درد دل هايم را با او در ميان مي گذاشتم.در جبهه هم ارتباط بسيار نزديکي بين بهروز و ناصر برقرار بود.ناصر فرمانده گردان بود و بهروز جانشين او. بعد شهادت ناصر بهداشت ،بهروز ديگر خواب و خوراک نداشت.اصلاً نمي¬توانست يک جا بند شود.
بعد از تولد نافرجام زينب ،يک زايمان نا موفق ديگر هم داشتم.
تکرار اين ضايعه ها ،تاثير نامطلوبي روي من گذاشت و براي اولين بار در طول 5 سال زندگي مشترک ،حرف روي حرف همسرم آوردم و از او خواستم موافقت کند که تا مأموريت هايش تمام نشده باردار نشوم .چاره اي جز اين درخواست نداشتم.تحمل اين همه زحمت و رنج و در نهايت تولد هاي بي سرانجام ،صبرم را تمام کرده بود.به او گفتم اين دفعه که باردار شدم ،بايد کنارم بماند و موقتاً از رفتن به جبهه و اعزام به مأموريت خودداري کند.هر چند اجابت اين درخواست براي بهروز مشکل بود ،اما چون اوضاع جبهه ها در آن سال قدري آرام تر شده و از شدت عمليات ها کاسته شده بود،بهروز مجاب شد تا بيش تر در کنارم بماند.البته نه آن که جبهه و جنگ را فراموش کرده باشد.
او در مواقع اضطراري به جبهه مي فت و به محض اتمام مأموريت فوري به خانه برمي گشت.
همان سال بود که خداوند زينب را به ما هديه داد.در روز هايي که ما در انتظار تولد فرزندمان بوديم ،بهروز سعي مي کرد تا در سلامت کامل باشم و بچه را سالم به دنيا بياورم .بهروز اسم دخترمان را زينب گذاشت .و باز رفتن به جبهه و شرکت در عمليات ها را از سر گرفت و من هم سعي مي کردم،مخالفت نکنم .چون مي دانستم که چقدر به حضور در جبهه ها عشق مي ورزد.
از برخورد هاي عاطفي اش با دخترمان ،خاطرات زيادي يادم نمانده است.چون در هنگام شهادت بهروز،زينب 6 ماه بود و آن دو زياد باهم ديگر نبودند که خاطره اي يادم باشد.
سال هاي 1363 و1364 شيرين ترين سال هاي عمر من بودند.
بهروز سال 63 ،من و محمد علي را به اهواز برد و ما در پايگاه شهيد بهشتي اهواز مستقر شديم.در آن جا همسران رزمنده ها جمع شان جمع بود.با هم ديگر رفت و آمد مي کرديم و در مواقعي که شوهران مان در خطوط مقدم بودند،از حال و روز هم جويا مي شديم و مشکلات هم ديگر را مرتفع مي کرديم. از آن روزها ،خاطرات زيادي به ياد دارم .به عنوان نمونه ،زوج جواني از اصفهان اعزام شده بودند .آن دو که هنوز زمان زيادي از ازدواج شان نگذشته بود،در همسايگي مان زندگي مشترک شان را آغاز کرده بودند.
آن دو بدون آنکه حتي مراسم ساده ي عقد کنان بگيرند يا سر سفره ي عقد بنشينند ،فقط با خواندن خطبه ي عقد در محضر ،ازدواج کردند.
عروس هميشه در جمع ما ميل و اشتياق اش را براي پوشيدن لباس عروس و گرفتن عکس يادگاري ابراز مي کرد و تصميم گرفتيم به طريقي ،مشکل او را حل کنيم.تا آن که مطلع شديم ،قرار است آقا داماد براي استراحت به پايگاه بيايد .من عصر آن روز يک دست لباس عروسِ زيبا از ديگران امانت گرفتم و به سراغش رفتم و لباس عروسي را به تن اش کردم ودوربين عکاسي ام را به او دادم و از او خواستم موقعي که شوهر رزمنده اش به خانه آمد ،عکس يادگاري بگيرند.
بعد ها شوهر اين نو عروس قبل از شهادت بهروز ،در عمليات غرور آفرين آزاد سازي بندر فاو ،يعني يعني عمليات والفجر 8 ،شهد شيرين شهادت را نوشيد.
توي اهواز روزگار خوشي داشتم.اگر از ديگر همسران رزمنده ها هم بپرسيد آن ها هم تأييد مي کنند که بهترين لحظات زندگي مشترک را توي پايگاه شهيد بهشتي اهواز سپري کرده اند و هميشه به آن روزها غبطه مي خورند.
مريم خانم ،همسر شهيد ناصر بهداشت،هميشه مي گويد:
ـ سوسن ! بهترين روزهاي عمرم توي پايگاه شهيد بهشتي طي شد.
خانواده شهيد بهداشت هم توي پايگاه شهيد بهشتي در همسايگي مان بوده اند و با صميميتي که بين ما وجود داشت ،همه ما را يک خانواده مي دانستند.
خوب است ماجراي ازدواج آقا ناصر و مريم خانم را هم برايتان بگويم.
در يکي از مسافرت ها به گيلان ،آقاي ناصر صباغيان با ما همسفر بود.در جاده رودسر يک دفعه بهروز مثل هميشه بدون مقدمه چيني رويش را به سوي آقاي صباغيان برگرداند و پرسيد:
ـ آقا ناصر، تو خواهرزن نداري تا براي ناصر بهداشت درست اش کنيم؟ آقاي صباغيان جا خورد.اصلاً تصور نمي کردکه بهروز بدون زمينه چيني، چنين سوالي را طرح کند.بعد از اينکه چند لحظه سکوت در اتومبيل برقرار شد،جواب داد:
ـ اتفاقاً دارم .خوبش را هم دارم.دختر محجبه و مومن و با خدايي است.او و ناصر خوب با هم جور در مي آيند.
بعد از آن که بهروز ديد آقاي صباغيان موافق است،قرار شد صباغيان مسئله را با همسرش در ميان بگذارد و بعد از اعلام رضايت خواهر خانمش ،مسئله به ناصر بهداشت گفته شود.
پس از آن که بله را از مريم خانم گرفتند ،اين پيشنهاد را با ناصر درميان گذاشتيم و زياد طول نکشيد که مراسم خواستگاري و عقدکنان و ازدواج به سادگي برگزار شد و در انجام همه ي اين مراحل من و بهروز نقش مؤثري داشتيم.
روابط ما دو خانواده هر روز صميمي تر و گرم تر از قبل مي شد.
يادم مي آيد ،موقعي که فرزندشان ،کوثر خانم به دنيا آمد ،خواستيم براي تبريک به منزل شان برويم .به بهروز گفتم:
ـ فکر مي کني براي چشم روشني چه چيزي مناسب است؟
بهروز گفت:
ـ برويم سرِ چمدان ببينيم چه خبر است.
ما چيزهاي شيک و با ارزش مان را توي چمدان نگهداري مي کرديم.به سراغ چمدان رفتيم.بهروز از داخل چمدان يک پلاک و يک جفت گوشواره طلا و مقداري لباس نو دخترانه بيرون آورد.گفتم:
ـ بهروز چه خبر است.بس نيست؟
گفت:
اصلاً حرفش را نزن .بيش تر از اين بايد براي آن ها کادويي مي برديم براي هديه کردن بايد آن چيزهايي را که خودمان بيشتر دوستش داريم ،پيشکش کنيم. علاوه بر رفتن بر سر خاک بهروز، هر وقت فرصت دست مي دهد به سر قبر ناصر هم مي روم.
مزار بهروز در سيد ملال است و مزار شهيد بهداشت در سيد نظام.با آن که خيلي از هم فاصله دارند ،اما سعي مي کنم سر قبر هر دو شهيد بروم.ممکن است سر قبر بهروز بروم و گريه و گله و شکايت نکنم ،ولي سر خاک ناصر که مي روم گريه و درد دل مي کنم.شهيد بهداشت خيلي مظلوم و محجوب بود.فرزندانم با آن که ناصر را به ياد ندارند،اما او را عمو ناصر صدا مي کنندهر دو نفرشان آن قدر به او عشق مي ورزند و علاقه دارند که مي گويند ،مي خواهند اسم يکي از فرزندان
خود را ناصر بگذارند.
ما خانم ها توي پايگاه شهيد بهشتي اهواز به طور دسته جمعي کارهاي پشتيباني جبهه را هم انجام مي داديم.من در آن جا به کار آرايش خانم ها هم مي پرداختم. خبر کمک هاي من به همسران رزمنده ها ،کم کم به خطوط مقدم هم درز کرد و هم رزمان به شوخي به همسرم مي گفتند که از طرف آنان،از من تشکر کند يا اينکه شوخي مي کردند که تابلوي آرايشگاه بزنيم . چون واقعاً کارم خيلي گرفته بود و مشتري زيادي پيدا کرده بودم.همسر شهيد حاج بصير از همه مان مسن تر بود و تقريباً در آن جا حکم مادر را براي مان را داشت.براي همين ،اگر مشکلي براي مان پيش مي آمد به او و خانم بابايي که او هم سن و سالش از ديگران بيشتر بود ،مراجعه مي کرديم و از تجربيات آن ها بهره مي گرفتيم. در عمليات والفجر 8 ،ارتش عراق ناجوان مردانه و به صورت گسترده از سلاح هاي شيميايي عليه رزمندگان ما استفاده کرد .شدت استفاده از سلاح هاي شيميايي به حدي بود که تمام غذاها و حتي آب هاي آشاميدني منطقه ي عملياتي و مناطق مجاور مسموم و غير قابل استفاده شدو دستور صادر شده بود که از غذاهاي موجود و آب هاي منطقه استفاده نشود. به ما دستور دادند،به بسته بندي غذاها در پوشش هايي با لفاف پلاستيکي و تهيه کردن آب سالم و قابل شرب و ريختن آن در بطري هاي يک بار مصرف مبادرت کنيم.در ضمن به علت آن که استفاده کردن از سبزيجات تازه و کاهو براي مسمومين شيميايي ضروري بود،ما به صورت دسته جمعي به شستن سبزي و کاهو مشغول مي شديم. به علت رعايت جوانب امنيتي و لو نرفتن زمان و مکان عمليات ،اطلاعات درستي در اختيار ما قرار نمي گرفت و اگر شايعه اي درباره ي محل و زمان عمليات توي پايگاه پخش مي شد،جنبه ي انحرافي داشت .به عنوان نمونه در خصوص وقوع عمليات والفجر 8 ،همسر حاج مرتضي قرباني که او هم در جمع ما حضور داشت اظهار مي کرد که قرار است اين عمليات از منطقه ي غرب آغاز شود .البته من تصور مي کنم توسط فرمانده هان ارشد ،عمداً اطلاعات غلط به همسران شان منتقل مي شد تا به صورت غير مستقيم در پايگاه شايعه شود و ستون پنجم دشمن را منحرف کند. البته،خاطره ي ناخوشايندي هم از روزهاي حضور در پايگاه شهيد بهشتي به يادم دارم.چنان که مي دانيد بندر استراتژيک و حساس فاو تنها راه ورود کشور عراق به آب هاي آزاد محسوب مي شد و رزمندگان ما توانستند با فتح فاو ضربه ي سنگيني به رژيم بعث بزنند .اين امداد الهي باعث تقويت روحيه ي نيروهاي ايراني شد.من بودم و خانم بابايي و همسر شهيد حاج بصير و همسر سردار کميل و خواهر رحيم بردبار و همسر آقاي شهميري ،نيره خانم ،که محمدعلي با همان زبان کودکانه اش او را خاله نيّر خطاب مي کرد و همه توي پايگاه به همين اسم او را صدا مي زدند. شستن کاهو ها که تمام شد،خاله نيّر ،براي باز کردن روزه و خوردن افطاري به منزل ما آمد.يک دفعه ديدم يکي از خواهران مستقر در پايگاه دوان دوان و با عجله آمد و با صداي بلند مرا صدا زد: ـ سوسن، سوسن،بدو،بدو. ـ چي شده؟ چرا نفس نفس مي زني؟ ـ شير سوار ،شير سوار پشت خط است،بجنب تا تلفن قطع نشده. فکر کردم پدر شوهرم تماس گرفته گفتم: ـ پدر حاجي ؟ ـ نه.حاجي تو.شوهرت. چند روزي بود که از بهروز خبر نداشتم .هر چند که ديگر به اين بي خبر ماندن عادت کرده بودم،اما به خاطر آن که دورادور خبر وسعت عمليات و کاربرد سلاح هاي شيميايي را شنيده بودم،خيلي نگران بودم و دلم شور مي زد .دوان دوان به سمت تلفن دويدم و گوشي را گرفتم .احساس کردم حرف زدن و لحن صحبت بهروز مثل هميشه نيست.نگراني ام بيشتر شد.ضعيف و بي حال صحبت مي کرد. گفتم: ـ تويي بهروز ؟ کجايي ؟ زنگي ،پيغامي ،خبري ؟ گفت:
ـ همين دور و اطرافم. ـ چرا اين طوري حرف مي زني ؟ چي شده ؟ ـ چيزي نيست . ـ راستش را بگو،بهروز.چي به سرت آمده ؟ ـ يک کم زخمي شدم. از ناحيه ي زانو تير مستقيم خورده بود.دلم آرام و قرار نمي گرفت. گفتم: ـ اگر چيزي نيست و يک جراحت سطحي است ،پس چرا با ناله و درد صحبت مي کني؟ چرا اينقدر بي حال و بي رمق حرف مي زني؟ آهي کشيد و با صداي مرتعش گفت: ـ درد دارم ،اما نه از بابت مجروح شدن .دردم اين است و دارم از اين مي سوزم که چرا خدا باز هم مرا لايق ندانست. نشاني اش را گرفتم .در بيمارستان جنُدي شاپور اهواز بستري شده بود.به اتفاق محمد علي و خانم نيّر ،با آمبولانس پايگاه به طرف بيمارستان راه افتاديم. توي بيمارستان ولوله به پا بود .حالا که به فکر آن روزها مي افتم،مي بينم خداوند چه صبر و تواني و توانط به من داده بود.در اتاق هاي بيمارستان تخت هاي اضافي گذاشته بودند .آن قدر تعداد تخت ها زياد بود که تردد توي اتاق به سختي انجام مي شد.علاوه بر اتاق ها توي راهرو و حتي توي حياط هم تخت و برانکارد گذاشته بودند. همه ي تخت ها و برانکارد ها پر بود .عده اي ازمجروحين با تشک يا بدون تشک در سالن و حياط بيمارستان روي زمين دراز کشيده بودند و از درد زياد به خود مي پيچيدند و در انتظار گرفتن پذيرش بيمارستان در ديگر استان ها بودند.دست هاي قطع شده اي مي ديدم که رگ هاي آويزان آن در هوا تاب مي خورند .بدن هاي متلاشي ،چشم هاي از حدقه بيرون آمده .شکم هاي چاک خورده اي که امحا و احشايش بيرون زده بود،همراه با صداي آه و ناله رزمندگان . بعد از مدتي سرگرداني و اين در و آن در زدن مرا بردند پيش بهروز از بس گرد و غبار روي صورت و محاسن اش نشسته بود،در لحظه ي اول او را نشناختم، اما او ،من و محمدعلي را ديد و با اشاره ي دست خواست که به طرفش برويم. پايش را ناشيانه پانسمان کرده بودند. خون ريزي بند آمده بود و خون هايي که سر تا سر باند را پوشانده بود،نشان مي داد که جراحتش عميق است. رنگ صورتش يک جور زرد کبود بود .چه مي دانم شايد هم کبودِ زرد بود.نتوانستم خودم را کنترل کنم و اشک و ناله ام در آمد.محمدعلي هم که آن ناله ها بر او اثر گذاشته بود،زد زير گريه .بهروز که وضعيت نا آرام من و محمدعلي را ديد،سعي داشت به من اطمينان دهد جراحتش آن قدر ها مهم نيست و به زودي خوب مي شود. از من خواست تا برايش لگن بياورم .آوردم .مدتي بعد رنگ بهروز طبيعي شد.
قرار شد که بهروز را با هواپيما براي درمان به تهران اعزام کنند.خانم شهميري ماند و ما با همان آمبولانس پايگاه ،او را به فرودگاه برديم .من و محمد علي توي آمبولانس کنارش نشستيم .او سعي مي کرد با خنده و شوخي ،تشويش و نگراني ما را برطرف کند.حس مي کردم خنده ها و شوخي هايش تصنعي است.چون يک دفعه بين خنده و شوخي دمغ مي شد و در خود فرومي رفت و در حالي که آه سردي مي کشيد به محمدعلي مي گفت: ـ پسرم ببين ،بابا جنگ کردن بلد نبود .تاکتيک بلد نبود .عوض اين که شهيد شود،مجروح شده. و بيچاره محمدعلي که از حرف پدرش سر در نمي آورد و تصور مي کرد که پدرش دارد با او بازي مي کند،از خنده ريسه مي رفت. هم رزمانش نقل مي کنند: ـ وقتي بهروز مجروح شد،در حالي که داشت از درد به خود مي پيچيد و دوستانش مشغول بستن زانو و بند آوردن خون ريزي زانويش بودند،حاج کميل از او پرسيد:چي شد که نرفتي پيش حوري هاي بهشتي ،آقا بهروز؟بهروز جواب داد:دارم مي رم پيش حوري خودم. توي فرودگاه مشخص شد به جاي آن که براي درمان به تهران اعزامش کنند،برايش در مشهد پذيرش گرفته اند و از آن جا که تعداد مجروحين زياد بود و هواپيما جا نداشت ،نتوانستم همراهش برم با ناراحتي برگشتم.
بهروز قبل از پرواز از من خواست تا به قائم شهر برگردم و منتظر تماس او بمانم.به محض رسيدن به پايگاه ،زنگ زدم به خليف آباد و برادرم از گيلان به اهواز آمد و ما را با خود به قائم شهر برد.
بهروز يک هفته در بيمارستان امام رضاي مشهد تحت درمان بود. پزشکان مي گفتند: ـ مداواي زانو يش زمان بر است.حالا حالا ها بايد زير نظر باشد. بهروز نمي پذيرفت و از پزشکان مي خواست که هر چه زودتر برگه ي ترخيص اش را امضا و رهايش کنند.اما پزشکان زير بار نمي رفتند. سرانجام بدون هماهنگي و گرفتن اجازه ي پزشک از بيمارستان خارج شد.بهتر است بگويم ،فرار کرد و يک راست آمد قائم شهر.به محض رسيدن به قائم شهر سراغ برادرش بهزاد را گرفت.خيلي نگران بهزاد بود.چون او هم در عمليات والفجر 8 ،شرکت داشت و از هم رزمانش شنيده بود که موقع عمليات ،دليرانه جنگيد و از هيچ کوششي مضايقه نکرد و به قول معروف گل کاشته بود. جنازه ي شهداي عمليات والفجر 8 ،از جمله جنازه محمد حسين باقر زاده ،سيف اللّه گل زاده و علي اصغر خنکدار و . . . را به قائم شهر انتقال دادند و قرار بود آن ها را تشيع نند.از بهروز دعوت شد در اين مراسم که از ميدان طالقاني قائم شهر شروع مي شد،سخنراني کند. او با همان پاي مجروح در حالي که زانويش در اثر شدت جراحت خم نمي شد،
عصا به دست لنگان لنگان ،خودش را به محل سخنراني رساند.مردم قدرشناس با سر دادن شعار هاي کوبنده و گل بانگ تکبير به گرمي از او استقبال کردند.همسرم ضمن برشمردن رشادت ها و بيان حماسه هاي دليرانه فرزندانشان در جبهه هاي نبرد و تشريح اهميت پيروزي عمليات فاو ،از مردم خواست که پشتيباني از رزمندها را فراموش نکنند. در همان روز خبر زنده و سلامت ماندن برادرش را شنيد و آن را به اطلاع پدر و مادرش رساند. از تغيير روحيه و حالات بهروز نگران بودم .حالا که به آن روز ها فکر مي کنم به اين واقعيت پي مي برم که او با حرف ها و حکايت ها و روايت هايش و با مثال هاي قابل لمس اش،قصد داشت تا آهسته،آهسته مرا براي شنيدن خبر شهادت خود آماده کند.سعي مي کرد ،ارتباط مرا با خانواده ي شهدا و همسران شهد بيشتر کند .در اغلب ديد و بازديد هاي خود از خانواده ي شهدا،مرا با خود ميبرد.بعضي وقت ها مي پرسيد: ـ سوسن اگر تو جاي آن ها بودي چه کار مي کردي ؟ بعد از اقامه ي نماز در مسجد عشقي ،با هم به سرکشي از خانواده شهدا به خصوص خانواده ي شهيدان طبري ،مزدستان ،محمودي راد و . . . مي رفتيم و درد دل هاي آن ها را مي شنيديم و سعي داشتيم اگر کاري براي رفع مشکلاتشان از ما ساخته است ،مضايقه نکنيم .بهروز هنوز هم مطابق عادت هميشگي براي خود سازي و تهذيب نفس ،نيمه شب ها به مزار شهيدان مي رفت و آن جا بيتوته مي کرد و اگر قبري خالي در آرامگاه مي ديد به داخل اش مي رفت و دراز مي کشيدو فکر مي کرد. الان محمدعلي هم بعضي وقت ها به قبرستان مي رود و در آن جا تفکر مي کند و اين رفتار خوب را از پدرش به ارث برده است. از بهروز مي خواستم که از جبهه و جنگ ،چگونگي مقابله با دشمن ،ميزان تلفات دشمن ،ميزان تلفات دشمن ،تعداد شهداي ما کسب غنايم ،برايم بگويد ،اما او فقط به بيان کردن کليات بسنده مي کرد .مثلاً از مظلوميت ،رشادت و ايثار رزمندگان مي گفت و از توطئه ي ستون پنجم همواره با خشم ،نارضايتي و نا خرسندي حرف مي زد. هر وقت در خصوص شهداي عمليات کربلاي 4 ،حرف و حديثي به ميان مي آمد، بهروز صورتش از غم و غصه به خون مي نشست،چشم هايش خيس مي شد و آه مي کشيد و فقط مي گفت که آنان در نهايت مظلوميت به شهادت رسيده اند.آن روزها علت آن را نمي دانستم اما بعد ها در حين مطالعه به راز و رمز اين آه کشيدن ها پي بردم .چون او با چشم خود پرپر شدن مظلومانه ي بهترين مردان روي زمين را ديده بود و با خاک و خون غلتيدن اين حماسه سازان جاودان را ،از توطئه هاي ناجوان مردانه ي منافقان مي دانست.
در يکي از شب هاي مهر يا شهريور بهروز سراسيمه به خانه آمد و به محض وارد شدن بدون آن که سلام و عليکي بين مان رد و بدل شود گفت: ـ سوسن خبر داري پَست فطرت ها، مهران را گرفتند؟ گفتم: ـ حالا چرا اين قدر ناراحتي ؟ خوب حتماً کاري کرد که گرفتن اش .چرا من و تو را نمي گيرند؟ با آن که عصباني بود زد زير خنده : ـ بابا مهران پرستش ،را نمي گويم.عراقي ها دوباره شهر مهران را از دست مادر آوردند.
بعد گفت: ـ بايد بروم . گفتم: ـ لااقل اين دفعه را منصرف شو.پايت هنوز خوب نشده. خودم مي ديدم که شب ها از درد زانويش ،پيچ و تاب مي خورد و موقع راه رفتن مي لنگيد ،اما او اعتقاد داشت که درد همطشه هست و مي شود خوبش کرد،يا با آن ساخت ،اما اگر زود نجنبد ،مهران ديگر از نقشه ي ايران حذف مي شود. بالاخره رفت و در عمليات آزادسازي مهران،مسئوليتي را به عهده گرفت و بنا به گواهي هم رزمانش در آن جا هم ،علي رغم بيماري،خوش درخشيد و مثل هميشه از عهده ي مسووليتي که بر دوشش بود با سر افرازي بر آمد. بعد از عمليات والفجر 8 ،يعني پس از مجروح شدن او،من ديگر در سفر به جنوب همراهي اش نکردم و در قائم شهر ماندم. يادم مي آيد حاج کميل و همسرش که قصد رفتن به پايگاه شهيد بهشتي را داشتند به سراغم آمدند.خانم اش گفت: ـ سوسن،بيا با هم برويم .مثل سابق توي پايگاه دور هم جمع مي شويم و به ما بد نمي گذرد . اما انگار به من الهام شده بود .هم به من هم به بهروز .گفتم: ـ نه.دلم نمي کشد.نمي آيم .اين دفعه حس مي کنم ،حاجي عمودي مي رود و افقي بر مي گردد. جا خوردم،يک دفعه از زبانم پريده بود.از اين حرفي که بي اراده از دهانم بيرون آمده بود ،خجالت کشيدم وآن ها گفتند: ـ اين چه حرفي است که زدي. گفتم: ـ شوخي کردم.خدا نکند،اما اين بار دلم يک طور ديگري است.اصلاً دلم نمي کشد با شما بيايم. همسر من هم علاقه چنداني به رفتنم از خود نشان نمي داد.مي گفت: ـ سوسن !اگر اهواز باشي و حادثه اي براي من اتفاق بيافتد،اطلاع دقيقي از من به تو نمي رسانن و تو در ديار غربت سر در گم مي ماني . محمد رحيم بردبار ـ فرمانده تخريب لشکر ـ که شهيد شد،موضوع را به همسرش نگفتند.به او گفتند که بردبار را براي انجام مأمورتي به مازندان فرستاده اند.بنده ي خدا ،همسر شهيد بردبار ،نمي دانست شوهرش به شهادت رسيده و براي اين موضوع است که همرزمان شوهرش او را به شهرستان مي برند.همراهان همسر شهيد بردبار،آن قدر تجربه نداشتند که در طول مسافرت قدري از نظر روحي آماده اش کنند و بنده ي خدا نزديک خانه اش از شهادت همسرش مطلع مي شود. به همين دليل بهروز دوست نداشت که من هم موقع شهادت او ،به سرنوشت زن شهيد بردبار دچار شوم.
بعد از شهادت ناصر بهداشت ،بهروز فرمانده همان گردان شد،يعني از مسووليت جانشيني به فرماندهي ارتقا يافت.البته سمت ها و مسووليت هاي بسيار مهم تري به او پيشنهاد مي شد ،اما از آن جا که او انساني عاطفي و مقيد به همراهي با دوستان و ياران قديمي اش بود،به هيچ وجه زير بار نمي رفت.استاد صمدي آملي در مصاحبه اي مي گفت: ـ حاج مرتضي قرباني ،فرمانده ي لشکر 25 کربلا،با اصرار از برادر شير سوار مي خواهد که فرماندهي تيپي را به عهده بگيرد،ولي او نمي پذيرد. حاج مرتضي به او گوشزد مي کند که اين يک دستور نظامي ست و بايد آن را اجرا کند،اما شير سوار مي گويد به هيچ وجه حاضر نيست از ياران هم رزمي که در همه ي فراز و نشيب ها با هم بوده اند ،دست بکشد و تاکيد مي کند که اگر بخواهند او را وادار به پذيرش اين مسووليت کنند ،مي رود و از اول شروع مي کند يک گروه جواني تشکيل مي دهد و در کنار آن گروه به عنوان رزمنده اي ساده به جبهه ها خدمت مي کند .حاج مرتضي که به شدت از بهروز شير سوار دل خور شده بود،با همان لهجه ي شيرين و تيکه پراني مخصوص اصفهاني ها به او مي¬گويد : برو پسر فاميلي ات را عوض کن ،تو ديگر شير سوار نيستي ! در نهايت حرف بهروز به کرسي نشست و تا لحظه ي عروجش با همان ياران و هم سنگران قديمي ماند و فرماندهي شان را بر عهده داشت.
نيروهاي تحت فرماندهي بهروز براي استراحت آموزش هاي نظامي در هفت تپه مستقر شده بودند. بهروز بعد از برگزاري کلاس ،به رزمندگان راحت باش داد.هنوز کاملاً نيروها متفرق نشده بودند که هواپيماهاي دشمن در آسمان هفت تپه ظاهر شدند .بهروز از نيرو ها مي خواهد به سرعت از محوطه باز،دور شوند و خود را به جاي امن برسانند. موفق مي شود رزمنده ها را از محوطه ي بدون حفاظ و خطرناک دور کند، اما خودش فرصت نمي کند به جاي امني برود و پناه بگيرد.هواپيماها در فاصله اي نزديک و ارتفاعي کم،در منطقه مانور مي دادند.بهروز به سرعت مي دود و سعي مي کندجاي مناسبي براي در امان ماندن پيدا کند.توجه اش به سنگر انفرادي معروف به حفر روباه جلب مي شود و خود را توي آن مي اندازد.بمبي خوشه اي در کنارش به زمين مي خورد و در همان جا بهروز بالاخره گم کرده ي ساليان سالش را پيدا مي کند و شهد شهادت را مي نوشد و به دوستان قديمي اش نجف کلامي ،ناصر بهداشت،مزدستان،علي اصغر خنکدار،بلباسي و . . . مي پيوندند. بعد از آن که هواپيماها منطقه را ترک مي کنند ،خيلي زود اين خبر به همه ي رزمنده ها مي رسد و همه مي فهمند که حاج جعفر به شهادت رسيده است.بهروز اين اواخر اسمش را عوض کرده بود.هفت تپه ماتم کده شده بود. مي گويند؛ هم رزمان و نيروهاي همسرم در مشهدش گردهم مي آيند و به ياد بوداو در آن جا بقعه اي مي سازند و غريبانه مراسم شام غريبان او را برگزار ميکنند .تا مدت ها محل شهادت بهروز ميادگاه هم رزمان و هم سنگرانش بود. بهروز از مدت ها پيش خود را براي رسيدن به معبود و پيوستن به دوستان شهيدش آماده کرده بود و در هر مقطع زماني وصيت نامه ايي مخصوص آن زمان،از خود برايمان به يادگار گذاشته است. اين وصيت نامه هاي مختلف مؤيد اين موضوع است که او هميشه در انتظار شهادت روز شماري و بي تابي مي کرد. اولين وصيت نامه اش مربوط به سال 1357 است.يعني قبل از پيروزي انقلاب. دقت در اين وصيت نامه ها نشان مي دهد که هر چه زمان مي گذرد،مضمون وصيت نامه ها،پخته تر،اعتقادي تر،جامع تر و عرفاني تر شده اند. بهروز در وصيت نامه اول ،نگراني و دغدغه اش را در اداي حق اللّه بيان مي کند بسم اللّه الرحمن الرحيم بدهي هاي خود را از قبيل :نماز،روزه که در طول سال هاي گذشته نخوانده و به جا نياورده ام از قرار: ـ روزه ي قضا ـ 6 سال ،در مجموع 145 روز ـ نماز قضا 6 سال ،در مجموع 2190 روز،روزي 17 رکعت ـمطابق ترتيبات قضاي آن ،بدهکارم. ـ حدود سه هزار تومان ،باعث بدهي که فراموش کردم از آن کيست ،در راه خير مصرف و به نيت اموات آن ها هديه شود. در وصيت نامه ي دوم به بدهکاري هايش به مردم و حق الناس اشاره مي کند: ـ لشکر 25 کربلا،ده هزار تومان . ـ امام زمان ،سه هزار تومان. ـ به نيت اموات و رفتگان کساني که به يادم نمي آيند پنج هزار تومان . ـ حميد روحي سي هزار تومان. ـ پدرم عبداللّه شير سوار سي هزارتومان. البته اين دو وصيت نامه ي خصوصي غير از وصيت نامه هاي رسمي است که براي مردم حزب اللّه چاپ و توزيع شده است و اين اولين باري است که آن را براي روشن شدن افکار عمومي و تشريح مقيّد بودن بهروز ،در اختيار عموم گذاشتم. حتي در يادداشت هاي ديگر،به قول ها و وعده هايي که به ديگران داده و بعد از شهادت موفق به وفاي آن نشده ،اشاره و سفارش به اداي آن تعهدات کرده است. در اين جا به خاطره ي جالبي که نشان گر امانت داري و وارستگي اوست اشاره مي کنم: يک روز در همان سال ها آخر زندگي ،يعني 1365 ،بهروز حدود 170000 تومان از هداياي مردمي را به خانه آورده بود .خوب،آن موقع ها اين مبلغ پول کلاني بود.شايد يک باب خانه و چند دستگاه اتومبيل مي شد با آن خريد.معمولاً بهروز عادت داشت بعد از به خانه آوردن هداياي نقدي ،آن را با دست خود شماره مي کردو مرتب مي کرد.بعد آن ها را به من مي سپرد تا در حساب قرض الحسنه ايي که داشتم ،واريز کنم .هر وقت مي خواست هداياي نقدي را به مصرف جبهه برساند،مي رفتم از حسابم برداشت مي کردم و به او مي دادم .يا کسي از طرف او حواله،نامه يا رسيدي مي آورد و پول را از من تحويل مي گرفت.
هنوز هم آن حساب بانکي را نبستم و به يادگاري از آن روز ها مبلغ هزارو ششصد تومان از پول خودم را در دفترچه گذاشته ام بماند تا اين حساب مسدود نشود. آن شب در حالي که داشت به دقت حساب و کتاب مي کرد به سراغش رفتم و به شوخي گفتم: ـ بهروز ،داري پول پارو مي کني .اگر اين همه پول مال خودمان بود،با آن چه کار مي کرديم؟ ـ سوسن،اگر بداني چقدر اين کاغذ پاره ها را بي ارزش مي دانم.دلم براي وقتي که به بطالت دارم حرام مي کنم مي سوزد.اگر اين يکي دو ساعتي که براي شمارش پول دارم صرف مي کنم،اقلاً صرف چند صفحه مطالعه مي شد،دلم نمي سوخت.چون چيزي عايدم مي شد. عاقبت بعد از 7 سال زندگي مشترک که حدود نيمي از آن در تنهايي و جدايي همديگر سپري شد،بهروز پرواز کرد و من و محمدعلي 5/5 ساله و زينب 5 ماهه، با کوله باري از خاطرات شيرين و تلخ . روزهاي اول ،سرم گرم بود.رفت و آمدها زياد بود و تسلاّ دادن دوستان و آشنايان و اقوام،و تعريف و تمجيدهاي آن چناني ،غم و اندوهرا از جان مان ميزدود.اگر بهروز از همان ابتداي زندگي مرا به استقلال و خود باوري و صبر عادت نمي داد،اگر مرا وا نميداشت که خودم مشکلاتم را حل کنم،يقيناً من هم نميتوانستم اين همه درد و رنج را تحمل کنم.گويي او آينده را پيش بيني مي کرد و طوري رفتار ميکرد که در دوران حوادث به تدريج آب ديده شوم.بهروز هميشه مي گفت: ـ مصيبت و رنج هاي حضرت زينب از رنج و درد حضرت امام حسين ، بيش تر بود. اين نکته بعد از شهادت بهروز به من ثابت شد .گاهي مواقع آرزو مي کردم که اي کاش مَرد بودم يا شرايط اجتماعي اقتضا مي کرد تا به ياد آن شب هاي با هم بودن،به ياد آن نجوايي که در سکوت قبرستان با هم داشتيم ،مي توانستيم نيمه هاي شب ،تنهايي،به گورستان سياه کُلا بروم و هر آن چه در اين سال هاي کشدار در دلم تلنبار کردهام،واگويه کنم. آن شب هم دلم خيلي گرفته بود.مدت ها از شهادتش مي گذشت ،اما نمي دانم چرا همه مي گفتند که بهروز به خواب شان ،مي آيد ،ولي به خواب من نمي آمد.خودش توي يکي از يادداشت هايش براي مان نوشته بود:
ـ شهيد که شدم ،شب هاي جمعه به شما سر مي زنم. هر وقت مشکلي برايم پيش مي آمد ،آرزو مي کردم به خوابم بيايد تا حرف هاي دلم را برايش بگويم و از او بخواهم راه حلي نشانم دهد .تا آن که بالاخره آمد.با همان لباس سپاهي ،با همان لبخند ،با همان خوش رويي و خوش خلقي. به او گفتم: ـ همان طور که مي خواستي ،مثل کوه ايستاده ام و حسرت شنيدن يک آه را به دل گذاشته ام. گفتم: ـ همان طور که سفارش کردي در تربيت فرزندانت چيزي کم نگذاشته ام . فقط مي خنديد و چيزي نمي گفت.در سيمايش حزن و اندوه روزهاي آخر به چشم نمي خورد و شاداب و بشاش بود. از خواب که بيدار شدم،اصلاً باورم نمي شد آن چه ديده ام فقط يک خواب بود . صدايش کردم.فرياد زدم: ـ بهروز.بهروز جان.بهروز. تازه چنر ثانيه که گذشت،فهميدم اين يک روياي شيرين بود و بس.کلافه شدم. سرم به شدت درد گرفت.هميشه اين ناراحتي و کلافه گي به راحتي از من دور نميشود و تا مدت ها عذابم مي دهد.برخي صبح ها همکارانم متوجه ي روحيه ام مي شوند و مي پرسند: ـ باز خواب حاجي را ديدي ؟ سرم هنوز خوب نشده بود.تا شب درد رهايم نمي کرد .موقع خوابيدن هنوز چشم هايم گرم نشده بود که ديدم زينب دارد ناله مي کند چراغ را روشن کردم.زينب در تب مي سوخت .صورتش گُر گرفته بود لُپ هايش سرخ شده بود.سر درد خودم را فراموش کرده بودم.تا اذان صبح يک لحظه چشم روي هم نگذاشتم.با آن که ياد گرفته بودم چه طور از عهده ي مشکلات زندگي برآيم و دست و پا چلفتي نباشم، ماجراي خواب ديشب و سر دردهاي بعدش کلافه ام کرده بود.بعد از آن که ديدم با پاشوره و قطره ي مسکن و دستمال مرطوب ،نمي توانم تب زينب را قطع کنم ، بيش تر حرحم در آمد .بهمن ماه بود .از چند روز پيش ،سرما شدت گرفته بود و امکان داشت برف بيايد .دستمال را از پيشاني زينب برداشتم و چلاندم و با آب ولرم مرطوبش کردم و باز روي پيشاني اش گذاشتم .زينب يک لحظه چشم باز کرد و معصومانه به من خيره شد.چقدر نگاهش شبيه نگاه هاي بهروز است بعد پلک هايش آرام،آرام روي هم افتاد. چشم هاي زينب هميشه مرا به ياد چشم هاي زيبا و بادامي بهروز مي اندازد. تب اش کم نمي شد .سعي مي کردم تب اش از اين که هست بالا تر نرود تا صبح دنبال دوا و درماتنش بروم.صداي موذن مي آمد.وضو گرفتم.بعد از نماز دراز کشيدم تا شايد قدري خوابم ببرد،امّا دل نگراني و تشويش مجال نمي داد. چشم هايم داغِ داغ شده بود ،اما دريغ از خواب يا حتي يک چرت کوتاه.بلند شدم. محمدعلي توي خواب ناز بود .پتو را کاملاً رويش انداختم و بين هر دو دلبندم درازکشيدم .دستم را روي پيشاني زينب گذاشتم .هنوز داغ بود.آسمانِِ گرگ و ميش ،کم کم در حال روشن شدن بود. بعد از اربعين ِشهادت همسرم به خودم قبولاندم که وقت آن رسيده تا درس هايي را که طي سال ها از پسر خاله و شوهر شهيدم،بهروز شيرسوار ،ياد گرفتم به کار ببندم .حالا وقت قبولي در اين آزمون بود. پذيرفته بودم که بايد به تنهايي اين بار سنگين را به دوش بکشم و از عهده ي اين مسووليت با سربلندي برآيم. نگاهي به ساعت ديواري انداختم.تا ساعت 8 صبح بايد تحمل مي کردم.هنوز يک ساعت و نيم ديگر به آمدن پزشکان درمانگاه ،مانده بود.محمدعلي هنوز خواب بود و زينب با صورتي خيس و عرق کرده ،گاهي چشم ها را مي بست و گاهي هم کمي مي خوابيد. دلم نمي آمد محدعلي را بيدار کنم،اما چاره اي نبود.نمي توانستم توي خانه تنهايش بگذارم.در حالن خواب و بيداري لباس تن اش کردم .زينب را هم توي پتو اش پيچاندم .چند لقمه نان و پنير به خورد محمدعلي دادم و به طرف درمانگاه به راه افتادم.زينب را زير چادر گرفتم و با دست ديگر زينب را نگه داشتم .ديگردستي برايم نامنده بود تا دست محمدعلي را بگيرم .محمدعلي گوشه ي چادرم را گرفته بود پا به پاي من حرکت مي کرد.
هر طوري بود،خود را به بيمارستان رساندم.خوشبختانه اول ساعت کاري بود و بيماران زيادي بودند و خيلي زود نوبت ما شد.دکتر تشخيص داد زينب سرما خورده و آنژيم کرده.نسخه را گرفتم و به داروخانه رفتم. محمدعلي خوابش برده بود.بيدارش کردم .شروع کرد به بي قراري و زينب هم که صداي گريه محمدعلي را شنيد گريه اش در آمد.سردرگم مانده بودم که کدام يک را آرام کنم.هر چه زينب را در آغوش مي چسباندم و تکان مي دادم،آرام نميگرفت.صورتش را به پيشاني ام چسباندم .هنوز داغِ داغ بود.هيچ قت فراموش نخواهم کرد در آن روز به من چه گذشت.نزديکي ها ظهر به خانه رسيديم .آمپول هاي تجويز شده اثر کرد و تب زينب قطع شد.
دوست نداشتم هيچ کس حتي از نزديک ترين کسانم ،صداي آه و زاري ام را بشنود.اي کاش مي شد داد مي زدم،فرياد مي زدم تا شايد کمي تسکين مي يافتم. با خودم گفتم:آرام باش زن.بايد مثل کوه ثابت قدم و استوار باشي بايد مثل فولاد باشي .کم کسي نيستي .همسر حاج جعفر شيرسوار.هنوز راه درازي در پيش داري .اين که چيزي نيست .تازه اول سختي و مشکلات است. به ياد آن سالي افتادم که بهروز در مأموريت جنوب بود. مدت ها بود که از او خبري نداشتم .چهار ماه اجاره خانه عقب افتاده بود.بهروز هم که اصلاً در فکر حقوق عقب افتاده اش نبود. تازه آن موقع هم که دوهزارو ششصد تومان حقوق مي گرفت.
پول توي دستش بند نمي شد.به اين محتاج و آن نيازمند ،انفاقش مي کرد.برايم تلفن زد. گفتم: ـ بهروز جان چهار ماه است اجاره نداديم و بيچاره صاحب خانه هم صدايش در نمي آيد ،من که ديگر رويم نمي شود جلويش ظاهر شوم.چه کار مي خواهي بکني ؟ گفت: ـ حالا حالاها نمي توانم کاري بکنم .اين جا سرم خيلي شلوغ است،خيلي کار دارم .خودت يک کاري بکن! گفت : ـ توکل کن به خدا ،نگران نباش. ول کن نبودم.حق داشتم.سعي مي کردم جلوي صاحب خانه همسرش آفتابي نشوم.آن ها هم آخر ماه چشم شان به اجاره خانه بود تا وام مسکن شان را بدهند. گفتم: ـ خدا جاي خودش .بر منکرش لعنت.من بايد بدانم چه کار کنم؟ تا تو هستي من وظيفه دارم از تو کسب تکليف کنم.تو بايد بگويي من چه بکنم،چه نکنم. گفت:
ـ فکر کن من نيستم .فکر کن زن شهيد هستي .يک همسر شهيدي که تمام مسووليت هاي زندگي را به تنهايي به دوش بکشي .فکر کن من اصلاً وجود ندارم . گفتم : ـ نه خدا نکند ،بهروز جان.اين چه حرفي ست که مي زني .من وظيفه دارم در تمام کارها از تو اجازه بگيرم .تا تو هستي بايد راهنمايي ام کني .وقتي نباشي ،خوب،آن وقت مي دانم چطور از پس مشکلات بر بياييم. گفت : ـ احسنت .احسنت .حالا شد .خُب حالا الآن مگر من هستم؟ نيستم که. و غش غش خنديد. هر چه از شهادت بهروز مي گذشت،راز و رمز حرف هايش را بهتر مي فهمم. چشم هايم از بي خوابي مي سوخت.اشک هايم را پاک کردم.زينب و محمدعل مثل دو جوجه قناري در آرامش کامل خوابيده بودند. صورتم را دوباره به نوبت به پيشاني هر دو گل هايم چسباندم.تب نداشتند.
سال هاي بي او ماندن به هر طريقي که هست با همه ي افت و خيز هايش ،با همه تلخي ها و شيريني ها مي گذرد.امروز که به قد رشيد محمدعلي نگاه مي کنم،وقتي وقار و حجب و حياي دخترانه ي زينب را مي بينم،به وجد مي آيم ،از اين که توانسته ام از عهده ي رسالتي که همسر شهيدم بر دوشم گذاشته با سرافرازي بر آيم. هر دو دل بندم راهي دانشگاه شده اند.محمدعلي ،يادگاري که در موقع شهادت بهروز،5/5 ساله بود ،حالا از دانشگاه فارق التحصيل شد و ازدواج کرد.يادگاري ديگر بهروز ،گل خوش بويم زينب،الآن دارد با موفقيت به تحصيلات دانشگاهي اش ادامه مي دهد.همسرم در يادداشتي براي محمدعلي 5 ساله نوشته بود: ـ پسرم ناراحت نباش .محمّد رسول اللّه هم يتيم بود و تو بالا تر از پيامبر نيستي .





آثار باقي مانده از شهيد


همسرم ! چاره اي جزفداكاري ندارم.
خدمت همسر خوبم سلام عرض مي كنم.
همسرم تا به حال چندين بار تصميم داشتم برايت نامه بفرستم متأسفانه موفق نشدم . به حمد ا… توفيق داد فرصتي پيدا كنم و مقداري به عنوان ياد بود مطالبي برايت يادداشت نمايم.
همسرم! علي رغم گرفتاري هايي كه برايم وجود دارد، خوشحالم كه عاطفه و صفا و صميميت خود را حفظ نمودم و مثل يك عاشق و بدون هيچ دردسري عارفانه با مشكلات مي سازم و از همه رنج و غمي كه برايم پيش مي آيد با توكل به خداوند كريم به آساني از كنار آنها مي گذرم.
لذا بايد متذكر شوم هميشه با ياد خدا كارهايت را شروع نما و از هيچ خطري هراس نداشته باش. هر چه كه خدا بخواهد همان خواهد شد پس ديگر غم و اندوه به خود راه دادن معني ندارد.
امروز اسلام مواجه با جنگ و شيطنت هاي غرب و شرق هست و چاره اي جز فداكاري براي اسلام در خود نمي بينم.
در حال حاضر هيچ كس در جهان وجود ندارد كه وضع خوبي داشته باشد. وضعيت همه خراب است. يعني حال فعلي هيچ كس خوب نيست به همين دليل وقتي كه انسان ها به وضعيت موجود پي مي برند در درون خود احساس غم و اندوه و رنج مي كنند و آن چنان انفجاري در درونشان رخ مي دهد، چه بسا خيلي از آنها دست به خودكشي مي زنند. و اين نوع خودكشي، در جهان غرب بي حد و حساب وجود دارد براي اين كه راهي پيدا نمي كنند كه خودشان را نجات بدهند و بهترين روش براي خلاص شدن از بدبختي ها خودكشي است، كه انتخاب مي كنند
اگر در جامعه ي كفر خوب بررسي نماييم متوجه مي شويم كه مردم تحت ستم چاره اي براي خلاصي از وضعيت خراب خود نمي بينند دست به شورش مي زنند تا خودشان را از اين زندگي ننگين نجات بدهند چون انگيزه و هدف مشخصي ندارند هم حالشان خراب است و آينده شان بدتر از حال. اما ما مسلمان ها اين گونه نمي انديشيم. چرا كه مي دانيم حال فعلي ما خوب نيست ولي آينده ي خوبي داريم. شايد در آينده خودمان نباشيم كه فتح و پيروزي را مشاهده نماييم. ولي يقيناً مي دانيم با فداكاري خود ظلم را از پاي در مي آوريم و مردم مظلوم را از دست ستمگران نجات خواهيم داد.
حضرت امام حسين (ع) خودش را با تمام ياران و نزديكان فدا نمود ولي امروز همه انسان ها از فداكاري امام حسين (ع) راه نجات و خوشبختي را به دست مي آورند اگر چه نمي گذارند كه انسان ها از سختي ها نجات پيدا كنند. ولي در نهايت مردم دست به شورش و انقلاب خواهند زد، كه خودمان شاهد صحنه حركت مردم تحت ستم بوديم و پيروزي را تاحدودي از نزديك مشاهده كرديم.
ما هم اكنون در پيروزي به سر مي بريم مهم نيست كه در سخت ترين شرايط زندگي مي كنيم. مهم اين است كه سرنوشت خودمان به دست خودمان هست، اجازه نمي دهيم كه ديگري براي ما خط و مشي مشخص كند. خود اين يكي از بهترين پيروزي است براي يك انسان آزاده و مسلمان.
ما نبايد به اين فكر باشيم كه حتما دشمن را از پاي در بياوريم و يا اين كه پيروزي را حتما با دست خودمان به دست بياوريم. مسأله مهم اين است كه تكليف خودمان را انجام دهيم قانون خدا را پياده كنيم. تسليم فرمان خداي باشيم. آن چرا كه حكم و رضاي خداي در آن استقبول كنيم و راضي باشيم به رضاي خدا. درك و فهم موارد فوق خيلي سنگين است همگان نمي توانند به اين حقيقت دست بيابند. تا انسان خودش را نسازد و همين طور سرگرم كار دنيايي باشد خيلي مشكل است كه بفهمد رضاي خدا يعني چه؟
انسان هاي معمولي وقتي كه عزيز شان از دست رفت، عزادار مي شوند، غم زده و حيران، مثل بچه مي گريند! چرا اين كه راه شرف و انسانيت راو در زندگي مادي مي بينند. در صورتي كه هيچ وقت آرامش خاطر نداشته اند و نخواهند داشت.
مردان خدا نمي توانند زنده باشند و ظلم بر آنها حكومت نمايد. شرف و انسانيت شخص زماني ارزش دارد كه براي همه ي انسان ها فدا شود. انساني كه فقط به فكر خودش باشد مثل حيوان يا پستر از حيوان است.
رسالت انسان اين است كه بيانديشد چاره اي بيابد و از همه ي مشكلاتي كه براي انسان ها از پيدايش خلقت تا به امروز و تا قيام قيامت وجود دارد، راه نجات بيابد. براي نجات انسان ها از خود گذشتگي نياز است. نمي شود در خانه پيش زن و بچه نشست و شعار داد. بايد هجرت نمود، از خانه جهل به خانه ي نور روانه شد، حتي به سر حد جان. هيچ مهم نيست كه چه بلايي به سر آدم مي آيد. مهم اين است كه هدف مقدس باشد. اگر هر جا توقف نموديم و از حركت باز مانديم ديگري به ادامه هدف مقدس بپردازد.
اين نوع حركت ، خواسته ي انبيا و اوليا خدا مي باشد.
همسرم! يكي از عامل بدبختي بي سوادي مي باشد.
انسان هايي كه تا به حال توانسته اند در تاريخ نام نيكويي براي خود ثبت نمايند، افراد با سواد و آگاه به امور مسايل اخلاقي و سياسي روز بودند.
براي به دست آوردن آگاهي لازم، نياز به مطالعه تاريخي است. بهترين روش كسب موارد فوق اين است كه حداقل روزي چند صفحه از زندگاني مردمان صدر اسلام، براي بانوان به ويژه زندگاني حضرت فاطمه زهرا (س) و زينب كبرا (س) و خديجه همسر نمونه پيامبر اكرم (ص) و همچنين آسيه همسر فرعون كه چگونه در خانه كفر زيست اما تسليم فرعون نگشت و قهرمانانه به حضرت موسي (س)‌ ايمان آورد و با همه شكنجه اي كه از طرف فرعون به اين زن مومنه وارد شد، كوچكترين لغزشي در وجود مباركشان مشاهده نگشت و آخرش به لحاظ حفظ ناموس و پاكدامني در زير شكنجه كه به چهار ميخ اش كشيدند از خداوند طلب مرگ نمود و خداوند او را خلاص كرد، لازم است.
اينگونه مطالعه مي تواند يك زن مؤمنه مثل ترا از جهل و ناداني نجات دهد.( منظورم آن نيست كه خداي نكرده ناداني)
همسرم! خيلي از تو راضي هستم و از خداوند براي تو همسر خوبم طلب صبر و استقامت مي نمايم. اگر نبود تشويق تو در جهت انقلاب، نمي توانستم با اين محكمي در راه انقلاب اسلامي استقامت و پايدار باشم. همسرم! به خدا سوگند، جاي تو در بهشت موعود خواهد بود، چرا اين كه تنها كسي هستم بعد از خداوند ترا خوب شناختم.
اگر تا آخر عمر به همين حالت باقي بماني روزي ترا در كنار و در خدمت حضرت فاطمه زهرا (س) خواهم ديد. همسرم! هنوز سختي زندگي را نكشيديم. شايد از رفاه تا اندازه اي محروم بوديم ولي شكر خدا را كه در جامعه عزت و احترام داريم. مثل خيلي ها مورد تنفر ديگران قرار نگرفتيم. به هر حال از دنيا خواهيم رفت اما چه بهتر مرگ ما حيات بخش و هدايتگر ديگران باشد.
از نياكان ما چه افتخاري براي زندگي ما حاصل گرديد؟ كدام يك از آنها توانسته اند چراغ هدايت در مسير زندگي من قرار دهند؟ اصلا هيچ خبر و اطلاعي از رفتن و زندگي شان در دست است؟ من نمي خواهم مثل آدم هاي معمولي باشم كه بودن و نبودنم هيچ فرقي براي جامعه نداشته باشد.
اگر صد سال خداوند عمر دهد به ذات اقدس خودش سوگند تمام عمر را در راه اسلام و مسلمانان خدمت خواهم كرد و اگر هم در حال حاضر، بنا به مصلحت خودش، از اين دنيا بروم؛ حداقل انگيزه و هدف مشخصي براي بازماندگان و آشنايان به جا گذاشته ام. مهم نيست آينده نامي از من برده شود، مهم اين است كه اسلام پيروز شود.
حتي مهم نيست به جهنم بروم يا نروم مهم اين است كه خدا را از خود راضي داشته باشم. بهترين كار مؤمن در زندگي، خدا را از خود راضي داشتن است. يادم آمد جمله اي از حضرت علي (ع) مولاي متقيان كه برايت مي گويم:
بدون ترديد قلب ها، نشاط و غمگيني دارند. شما از طريق شادي و نشاط آنها وارد شويد،‌ زيرا قلب وقتي نسبت به چيزي بي ميل (مجبور) شد آن را درك نمي كند.
ملت هايي كه در نشاط فكري باشند و آزاد بينديشند در امور گوناگون پيروزند. اما ملت هايي كه آزادانه فكر نمي كنند و در مسايل زنــدگي تحـت فشارنـد ديـر يـا زود سقوط مي كنند. امام علي (ع)‌سفارش نموده است كه هميشه در حالي كه افكار نشاط دارند آنان را مورد توجه قرار دهيد و از آنها بهره برداري كنيد.
بدين طريق دورانديشان، اول بايد براي جامعه ها نشاط به وجود آورند،‌ سپس آنان را در راه آزاد انديشي و استقلال سوق دهند. جامعه و افرادي كه فرصت فكر كردن براي ضروري ترين مسايل خود را ندارند، محال است كه به سرنوشت جامعه شان دقت كنند.
همسرم! بهترين و مهم ترين سفارشي را كه بايد به تو بكنم اين است كه به قرآن بينديش زيرا تنها مونس و همدم و رفيق انسان قرآن است. جمله اي از كتاب تفسير الميزان جلد اول صفحه 13 سطر 12 يادم آمده كه بسيار زيبا و تكان دهنده است براي كسي كه بخواهد خودش را با قرآن رفيق نمايد: «آري دلباخته كلام خدا آن چنان قرآن را با ايمان مي خواند كه قرآن با تمام گوشت و خون او مخلوط خواهد شد. و اينان برجسته ترين چهره هاي آدمي بعد از انبياء و مرسلين عليهم السلام مي باشند.»
پس بار الها توفيق مان ده تا نخست كلام مجيدت را بفهميم و سپس به آن عمل كنيم.
پروردگارا! اين ننگ را بر ما مپسند كه از اين سراي رخت بر بنديم،‌ در حالي كه تو را نشنيده و نفهميده باشيم، و بي بهره از سعادت و كمال واقعي خود رفته باشيم.
الها! از چنين ننگي به تو پناه مي بريم. كه تو بهترين پناهگاهي.



در نامه اي خطاب به فرزندش دربارة روزهاي قبل از انقلاب مي نويسد :
در سال 1356 با يک سري از برادران مبارز آشنا شدم و اين آشنايي مرا به طور مستقيم وارد مبارزات انقلاب کرد. در جريان فعاليتهايم در فروردين 1357 توسط رژيم شاه دستگير شدم و پس از چند ساعت بازجويي آزاد شدم. در آن روزها هر چه زمان جلوتر مي رفت مبارزات علني و سخت تر مي شد تا جايي که نيروهاي رژيم شاه مرتب در جستجوي من بودند و هر بار از دست نيروهاي ساواک فرار مي کردم.

پس از گذشت 24 ساعت از عمليات والفجر 8 در منطقه فاو من در محور عملياتي لشکر از سمت راست به همراه نيروهايم وارد شهر فاو شدم و به سمت چپ شهر فاو حرکت کردم. يکي از دوستانم براي هماهنگي کارها قصد داشت به عقب برگردد و اصرار مي کرد که من هم همراهش باشم. به او گفتم که قصد دارم به سمت گردان حمزه در جلوي خط حرکت کنم. در حين گفتگو برادر موتور سواري به همراه يک سرنشين آمد و از ما نشاني گردان حمزه را خواست و من خواستم نشاني آن ها را بدهم که مشاهده کردم مجيد رومي عقب موتور نشسته است. با خوشحالي همديگر را در آغوش گرفتيم و قرارشد پياده به سمت گردان حمزه برويم. وقتي به گردان حمزه رسيديم شب را بدون پتو و در سرما زير رگبار توپ و خمپاره به سر برديم. صبح روز بعد هواپيماي دشمن بر فراز شهر به پرواز در آمدند و شهر را به شدت بمباران کردند. پدافند هوايي نيز مرتب حملة آن ها را دفع مي کرد. زماني که گلوله به هواپيماي دشمن اصابت کرد همگي اللّه اکبر گفتيم و با خوشحالي ديديم که دو هواپيما و يک هلي کوپتر ديگر دشمن هم منهدم شد. همگي غرق شادي بوديم و تکبير و صلوات مي فرستاديم. در اين ميان يک هواپيماي اف ـ 4 ايراني بر فراز رزمندگان حرکت کرد و با صلوات دعاي خير رزمندگان به سمت دشمن پرواز کرد. هنوز دقايقي نگذشته بود که هواپيما سقوط کرد و خلبان آن به شهادت رسيد. در آن حال به خوبي مي توانستيم درد را در چهرة رزمندگان مشاهده کنيم. در عمليات والفجر 8 در کنار شاديها وغمها فقط مي توانستيم خلوص، صفا و معنويت رزمندگان را مشاهده کنيم. در تمام طول عمليات احساس مي کردم در بهشت حرکت مي کنم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : شير سوار , جعفر(بهروز) ,
بازدید : 124
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

شب چهار شنبه چهارم مهرماه 1343 در خانواده اي مذهبي در روستاي "سرخکلاء"درمنطقه ي" دشت سر" در شهرستان "آمل "به دنيا آمد. پدرش کشاورز و مادرش خانه دار بود. او پس از پشت سر گذاشتن دوران طفوليت در مهرماه سال 1351 به مدرسه رفت و دوران ابتدايي را در دبستان امير کبير روستاي محل سکونت گذراند. به تحصيل بسيار علاقه مند بود و با همکلاسي هايش درسها را مرور مي کرد. دوچرخه سواري و فوتبال از بازيهاي مورد علاقه او بود. فتح اللّه همانند ساير بچه هاي روستا از همان سنين کودکي در کار کشاورزي به خانواده کمک مي کرد و گاهي در کوره پزخانه در خشت زدن به ياري پدر مي رفت. تکليف خود را معمولاً در مدرسه انجام مي داد و چون زمين کشاورزي به مدرسه نزديک بود به آنجا مي رفت و مشغول به کار مي شد.
بعد از اتمام دوران راهنمايي و شروع جنگ تحميلي فعاليتهاي خود را معطوف به امور فرهنگي وسياسي کرد. در نتيجه به خاطر فعاليتهاي گسترده از ادامه تحصيل بازماند. در چهاردهم آذر ماه 1360 براي گذراندن آموزش نظامي به همراه بسيجيان ديگر به پادگان آموزشي منجيل اعزام شد. پس از اتمام دوره آموزش يک ماهه در 15 دي ماه به جبهه هاي غرب کشور اعزام گرديد و تا 25 اسفند ماه 1360 به عنوان تک تيرانداز در مريوان بود. با پايان يافتن اولين تجربه در جبهه هاي جنگ به زادگاهش بازگشت اما چند ماهي نگذشته بود که در 11 خرداد 1361 به منطقه جنگي جنوب رفت و با لشکر 25 کربلا در عمليات رمضان (22 مرداد 1361) شرکت کر. در اين مرحله قريب به سه ماه در جبهه ها حضور داشت. در دهم آبان 1361 براي گذراندن آموزش امدادگري به هلال احمر رفت و بعد از يک دوره آموزش يک ماهه در 11 آذر 1361 از سوي هلال احمر به عنوان امدادگر به جبهه اعزام شد. در عمليات والفجر مقدماتي (18 بهمن 61) شرکت کرد و تا سوم اسفند 1361 در جبهه حضور داشت. فتح اللّه در 22 آذر 1362 به عضويت رسمي سپاه پاسداران در آمد.
در اسفند 1363 در عمليات والفجر 6 شرکت کرد. در 13 فروردين 1363 با خانم "مريم محمدي" ازدواج کرد و چند روز بعد از ازدواج عازم جبهه شد و از آن طريق به پادگان امام حسين (ع) تهران براي آموزش فرماندهي اعزام گرديد. چند ماهي مشغول فراگيري آموزش تخصصي فرماندهي بود و بعد از اتمام دوره آموزشي در پادگان شهيد "بيگلو" اهواز به عنوان مسئول آموزش نظامي منصوب شد. مدتي هم جانشيني فرمانده گروهان يگان دريايي لشکر25کربلا را به عهده داشت. در مدت حضور در جبهه چندين بار بر اثر اصابت ترکش مجروح شد و تعدادي ترکش در بدنش باقي مانده بود ولي حاضر به عمل جراحي نمي شد ومي گفت : «حالا وقتش نيست.» از جمله در 23 مرداد 1363 در پاسگاه زيد بر اثر موج گرفتگي و اصابت ترکش به دست و گردن مجروح و در بيمارستان بستري شد. کميسيون پزشکي با توجه به جراحت دستها، گردن، صورت، پيشاني و سر و گوشها که در اثر اصابت ترکش و موج انفجار پديد آمده، در صد جانبازي او را 30 در صد تعيين کرد. فتح اللّه بعد از بيست و يک ماه حضور مستمر در جبهه هاي جنگ در 22 مرداد 1364 به سپاه آمل منتقل گرديد و مدتي مسئوليت ستاد ناحيه 6 خيبر و مسئول دفتر حفاظت سپاه رادر آمل به عهده داشت.
در سال 1364 فرزندش متولد شد و نام او را حسين نهادند. او به همراه همسر و فرزندش در خانه پدري زندگي مي کردند. به پدر و مادرش خيلي احترام مي گذاشت و مي کوشيد خواسته هايشان را در حد مقدورات بر آورده کند. در فعاليتهاي اجتماعي و مراسم مذهبي فعالانه شرکت مي جست از جمله در سازماني بسيج محله نقش به سزايي داشت. همه را ترغيب به حضور در جبهه مي کرد حتي به عمويش مي گفت : « مسجد و حسينيه مي سازي اما بدانکه ثوابش به اندازه يک روز حضور نيست چون اسلام درخطر است همه ما بايد در جبهه حضور داشته باشيم.» در کنار حضور جبهه در کلاسهاي ايثارگري شرکت جست و تحصيلات خود را ادامه داد. اهل مسجد و نماز شب بود. دوستانش مي گويند :
بعضي وقت ها شب به بيرون سنگر مي رفت بعدها فهميدم که در دل شب به نماز و راز و نياز مي ايستد. به همه سلام مي کرد اگر چه از او کوچکتربودند حتي وقتي برادر کوچکش وارد اطاقش مي شد به احترام از جاي خود بر مي خاست. فتح اللّه بعد از سيزده ماه خدمت در سپاه آمل در 13 شهريور 1365 به جبهه اعزام شد و در يگان دريايي لشکر 25 کربلا مشغول به کار گرديد. بعد از مدتي به عنوان فرمانده گردان علي ابن ابي طالب (يگان دريايي) منصوب شد و در عمليات کربلاي 2 شرکت کرد و به خاطر شايستگيهايي که از خود نشان داد توسط مرتضي قرباني فرمانده لشکر 25 کربلا در طراحي عملياتهاي کربلاي 4 و 5 شرکت داده شد. فتح اللّه در طول زندگي مشترک خود با همسرش بيشتر اوقات را در جبهه گذارند.
قبل از عمليات کربلاي 5 به مرخصي آمد و به همسرش گفت : «مريم خدا خواست که حداقل بار ديگر بيايم شما را ببينم. چون امام زمان (عج) را در خواب ديدم و گفت : بروخانه که آخرين ديدار تو خواهد بود. مريم من از تو راضي هستم اميدوارم که خدا هم از تو راضي باشد.»
فتح اللّه حيدري در عمليات کربلاي 5 شرکت جست و در ساعت 9 صبح روز جمعه رهم 1365 به هنگام عزيمت براي شناسايي خطوط دشمن در عمق 1500 متري داخل خاک عراق مورد اصابت گلوله مستقيم تانک قرار گرفت و به شهادت رسيد.
به فرزندش علاقه بسيار داشت. هنگامي که در جبهه بودم، ديدم که عکس فرزندش را داخل جيبش گذاشته است وقتي که شهيد شد عکس همچنان در جيبش بود. حيدري فرمانده گردان علي ابن ابي طالب (يگان دريايي) با بيش تر از سي و شش ماه حضور مستمر در مناطق جنگي و با سي درصد جانبازي در منطقه عملياتي کربلاي 5 مفقودالاثر گرديد. سرانجام پيکر او در تاريخ 7 مرداد 1374 توسط گروه تفحص کشف و از طريق پلاک هويت شناسايي شد. در 8 مرداد 1374 در شهرستان آمل تشييع گرديد. در زادگاهش روستاي" سرخکلا" به خاک سپرده شد. فتح اللّه به هنگام شهادت پسري يک ساله داشت.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386



وصيت نامه
. . اينک که جمهوري اسلامي ايران مي رد تا رفته رفته شاخ و برگش و ريشه و ميوه اش را به کشورهاي مسلمان نشين و ساير کشور ها پهن وگسترده سازدو مي رود تا محرومين مظلومين جهان را زير شکنجه و اسارت جباران و ستمگران راهيي بخشد. وعده حق تعالي را که فرموده «و نريد ان نُمنَّ علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الولرثين» را تحقق بخشد و حکومت عدل اسلامي را در جهان بر قرار و به جاي ظلم و جور و قتل و غارت و هزاران گناه ديگر، معيار قرآن و قوانين و احکام اسلامي و انقلابي را جاي گزين آن کند، تا در سراسر جهان امتي واحده تشکيل داده و زمينه را براي ظهر حضرت مهدي بقيه اللّه روحي و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء آماده و مهيا کند. پس چه بهتر که با نثار جان خويش از اين انقلاب و اسلام حمايت کنيم و کشته شدن در اين راه را سعادت بزرگي براي خود بدانيم. اين حقير به فرمان الهي حضرت امام روح اللّه و با آگاهي و شناخت کامل به نظام جمهوري اسلامي ايران و جبهه هاي جنگ به سرزمين خون و شهادت و مکان ملاقات با امام زمان (عج) و محل شهادت عزيزاني که جان شيفته شان را همانند ساير شهيدان چون حسين ابن علي (ع) مظلومانه تقديم کرده اند روانه شوم. تا اولاً، سنگرهاي خالي شهدان را پر کنم و همچنين تکليف واجب کفايي را انجام داده و ثانياً با شهادتم در راه حق و رضاي خدا در روز قيامت در مقابل رسول اللّه و امامان معصوم و ديگر شهيدان، سرافراز و سربلند باشم. سفارش من بر شما امت جان بر کف که انقلاب شکوهمند اسلامي نصيبتان شده و فرزندان دليرتان روز به روز و لحظه به لحظه به سوي ديار عاشقان سرازير مي شوند تا از مرز و بوم و حيثيت و ناموس دفاع کرده و با توجه به اينکه نصرت خداوند هر روز ملت اسلامي را قوي تر و مقاومتر مي کند ـ قدر و ارزش اين انقلاب با عظمت و بزرگي رهبري حضرت امام دلادري هاي رزمندان و قدر کساني که برروي تخت هاي بيمارستان بستري هستند و ارزش و اهميت معلولين که شاهدان عيني جنايات سلاطين ظلم و ستم هستند را بردانيد. قدر و مقام و منزلت کساني که در قبرستان ها در زير خاک دفن شده اند و پايه هايي محکم و استوار بوده که با خونشان انقلاب را حافظ بوده اند و با نسب پرچم جمهوري اسلامي ايران بر بالاي مقبره بارگاه هشان خواستار به اهتزاز در آمدن پرچم لا اله الا اللّه در سراسر جهان بدانيد. همچنين قدر خودتان را بدانيد که اسلام را بعد از 1400 سال دوباره زنده کرده ايد و امت اسلام را نجات بخشيده ايد.سعي کنيد در کارهايتان رضاي خداوند و خلق خدا را جلب کنيد تا اعمال نيکتان توشه سفر طولاني را که پيش داريد فراهم کنيد. اما از شما پدر و مادر عزيز و برادران و خواهران و همسرم مي خواهم اگر گناهي از من سر زده مرا عفو نماييد. مخصوصاً دوستان و فاميل و بستگان و بدانيد که اين دنياي نامعلوم زود مي گذرد ولي آن دنيا باقي است که ديگر جايي براي عذر خواهي و بخشش نيست. دوباره از شما پدر و مادر عزيزم مي خواهم که مرا عفو کنيد. چون من نتوانستم آن فرزندي باشم که دل شما را خوش کرده باشد. بلکه هميشه شما را ناراحت مي کردم و نتوانستم آن زحمتهايي را که برايم کشيده ايد را جبران کنم. ضمناً پدر عزيرم و برادران عزيزم بايد چنان فرزندم حسين را ادب کنيد که يک رجايي و باهنر و امثالشان بسازيد. اگر فرزندم به راه راست هدايت شود پاداش شما با خداست و در اين فرصت نماز و قرآن را به او بياموزيد. در خاتمه چند کلامي به همسرم، همچون زينب مقاوم بوده و در تربيت صحيح فرزندم کوشا باشيد. فتح الله حيدري




خاطرات
پدرشهيد :
حتي برادرهاي بزرگ تر در کارهاي خود از او کمک مي گرفتند چون از ديگر همسالان قوي تر و بسيار آرام و صبور بود. بسيار فعال و پر تحرک بود و با بچه هاي ديگر به مهرباني رفتار مي کرد.» فتح اللّه در سال 1355 بعد از اتمام دوره ابتدايي وارد مدرسه راهنمايي روستاي زاهد کلاء بابل شد. تحصيلات دوره راهنمايي روستاي با شروع انقلاب اسلامي مصادف شد و او نيز به راهپيماييها و تظاهرات مردمي پيوست. قبل از رسيدن به سن بلوغ در انجام تکاليف و فرايض ديني اهتام مي ورزيد.
وقتي که مي خواست وارد سپاه شود به او گفتم آيا من لياقت دارم پدر يک سپاهي باشم، گفت : ان شاء اللّه که مي توانيد.» بلافاصله پس از عضويت در سپاه پاسداران عازم مناطق جنگي شد و به طور مستمر در لشکر 25 کربلا با عنوان مسئول دسته و بعد جانشين فرمانده گروهان مشغول خدمت گرديد.

برادرشهيد :
وقتي به سپاه آمل آمد از او پرسيدم کارت چيست؟ گفت دربان سپاه هستم. هميشه مسئوليتهاي خود را از ما پنهان مي کرد.
پدرشهيد:

آخرين روزي که مي رفت نگاه عجيبي به فرزندش حسين کرد. به او گفتم اين نگاه با نگاه هاي ديگرت فرق دارد، بله! من مي روم ولي بر نمي گردم.
«به اتفاق دوازده نفر از رزمندگان تصميم به ترور يکي از فرماندهان سپاه عراق را گرفته بودند. با موتور حرکت کردند ولي توسط ستون پنجم شناسايي شدند.



آثارباقي مانده از شهيد
در نامه اي هدف از حضور در جبهه را اينگونه تشريح کرده است : همسرم! مگر انسان چقدر زنده مي ماند؟ گيرم هفتاد سال زنده بماند و هر چه پيرتر شود علاقه اش به دنيا بيشتر مي شود، مثل درخت کهنسالي که ريشه اش بيشتر در زمين فرو رفته است. حال اين توفيق را به ما داده و نعمت جهاد را در اخيار ما گذاشته و در سعادت را به روي ما گشوده و اين سفره نعمت را براي ما گسترده، چرا از آن استفاده نکنيم. شايد خداوند از ما راضي شود و از گناهان ما در گذرد. همسرم اگر خداوند نظر لطفي به ما کرده و شهادت با اخلاص را به ما عطا فرمود اميدوارم به شما و پدر و مادرم که در راه او از من گذشتيد، اجر شهيد را ارزاني دارد. همسرم! در سختيها، مشکلات و مصائب و شختيها به مادرمان حضرت زهرا (س) متوسل شويد و من نيز علاقه خاصي به اين بانوي مقرب الهي دارم و مطمئنم که شما را ياري خواهد داد. اي عزيزان دنيا به کسي وفا نکرده و نمي کند و براي کسي نمانده و نخواهد ماند و همه نعمتهايي که به ما عطا فرموده وسيله اي است براي آزمايش ما. پس به دنيا دل نبنديد و تا مي توانيد در راهش از جان و مال انفاق کنيد و اگر آرزوي شمشير زدن در رکاب حسين (ع) و سربازي امام مهدي (عج) را در دل داريد پس به ياري امام امت خميني بت شکن بشتابيد. همسرم! حيف انساني که فرشتگان مقرب الهي در برابرش به سجده افتادند، آلوده گناه شود. پس واي بر من، با اين همه گناهانم. مگر خدا رحمي فرمايد. اي کاش کودکي ام را آنگونه که او مي پسنديد بزرگ مي شدم و جواني ام را آنطور که راضي بود سپري مي کردم. ولي اکنون جز حسرت برعمر بر باد رفته چه مي توانم بکنم. همسرم! شما در آغاز زندگيتان هستيد گر چه جدايي از شما خيلي برايم سخت است ولي چه کنم که در جهادم در پي رضاي خدا هستم و او در حديث قدسي فرموده که خود، سرپرست خانواده هاي شهداست. گر چه نوشتن اين جمله برايم سخت است و اشک در چشمانم حلقه زده است. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : حيدري , فتح الله ,
بازدید : 133
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

فرمانده واحد تخريب لشگر25کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)


"محمد رحيم بردبار" در يک خانواده مذهبي و پر جمعيت در زمستان 1340در شهر" نکاء"ودراستان" مازندران" به دنيا آمد. او آخرين فرزند خانواده" بردبار "بود .پدرش کشاورزي زحمتکش بود و از اين راه زندگي خانواده را تأمين مي کرد.

در سال 1347 در سن هفت سالگي وارد دبستان "طوسي" شد.تيزهوش و کنجکاو بود و در هر موضوعي پرس و جوي زيادي مي کرد. در سال 1352 با موفقيت و با نمرات عالي دورة ابتدايي را به پايان رساند. در همين ايام قرآن را در مکتب خانه فرا گرفت و از کودکي با قرآن مأنوس بود. تحصيلات دوره راهنمايي را در سال هاي 55 ـ 1353 در مدرسه "داريوش"(سابق) سپري کرد و در سال 1356 وارد دبيرستان 17 شهريور (فعلي) شهرستان "ساري" شد و در رشته علوم تجربي ادامه تحصيل داد. در اين ايام براي بالا بردن اطلاعات ودانش خود عضو کتابخانه ملي شهر بود. در سال دوم نظري همزمان با آغاز انقلاب اسلامي ايران وارد فعاليتهاي سياسي شد . به اعتراف دوستان و همکلاسيها شجاعت، گستاخي و صراحت لهجه اي خاص داشت. در زمان نخست وزيري شريف امامي رئيس دبيرستان طي يک سخنراني سعي داشت در توجيه مشکلات موجود اطرافيان شاه را مقصر جلوه دهد و دامان شاه را از فساد و خيانت پاک کند . ناگهان محمدرحيم از ميان جمع برخاست و فرياد زد: ما مي گيم شاه نمي خواهيم نخست و زير عوض مي شه، ما مي گيم خر نمي خوايم پالون خر عوض مي شه. با سر دادن اين شعار جو مدرسه در هم ريخت و رئيس مدرسه از بيم آنکه اين شعار دامنگير او شد محل را ترک کرد .کليشه سازي تصاويرامام خميني از ديگر کارهاي زمان انقلاب بردبار بود. او با مهارت و تبحر روي ديوارهاي شهر به کشيدن عکس امام با کليشه اقدام مي کرد. در ايام انقلاب به کمک وراهنمايي حبيب اللّه افتخاريان (ابوعمار) که بعدها شهيد شد ـ اقدام به تشکيل گروه هاي کوهنوردي و شناسايي کرد. او با شناسايي منطقه و روستاهاي اطراف، نقشه و کروکي پناهگاهاي احتمالي را تهيه کرد تا در صورت به پيروزي نرسيدن انقلاب نيروهاي انقلابي به اين پناهگاه ها پناه ببرند .هفده سال بيش نداشت که در جنگ و گريزهاي خياباني و برپايي مراسم بزرگداشت شهداي انقلاب در "نکاء"نقش عمده اي داشت .در همين ايام با استفاده از دستگاه تکثيري که به کمک يکي از روحانيون تهيه کرده بود با چاپ اعلاميه و شب نامه ها فعاليت خود را گسترش داد. روزي به علت نداشتن قدرت بدني لازم براي به دوش کشيدن کسيه محتواي کاغذ آن را در خيابان و بازار بر زمين کشيد و به محل مورد نظر حمل کرد.بعدها با خنده و خوشحالي براي دوستان خود تعريف مي کرد که چگونه کاغذ ها را تهيه کرده است. در اين زمان مأموران رژيم به شدت در تعقيب تهيه کنندگان اعلاميه ها بودند ولي موفق به يافتن آن ها نشدند. تهيه نارنجکهاي دست ساز، سه راهي، بمب و کوکتلهاي آتش زا و به کار بردن آنها در خيابان ها و اماکن مورد نظر معمولاً به خاطر شجاعت و شهامت و بي باکي بي نظير ش به او محول مي شد .             
 با آغاز مبارزات در اول انقلاب به زندگي بسيار ساده روي آورده  بود و هر چه پول به دست مي آورد صرف خريد کاغذ و جوهر براي تکثير اعلاميه ها مي کرد .به همين خاطر هميشه لباس ساده مي پوشيد.
  پس از پيروزي انقلاب اسلامي در کنار تحصيل به فعاليتهاي خود در بسيج سپاه پاسداران انقلاب ادامه داد. از فروردين سال 1358 به مدت سه ماه به عنوان نيروي ويژه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي" نکا" فعاليت داشت. از تير 1358 به مدت يک سال و شش ماه و ده روز در بسيج ويژه سپاه ساري مربي آموزش نيروهاي بسيج بود .با شروع خرابکاري ضد انقلاب در کردستان در يازدهم دي ماه 1359 به جبهه هاي غرب اعزام شد. قريب به چهارده ماه در کوه هاي برفگير مريوان به عنوان مسئول گروه فعاليت مي کرد .پس از مدت کوتاهي به گروه ضربت مريوان پيوست.
محمد رحيم پس از بازگشت از مناطق جنگي غرب از دوم ارديبهشت تا بيستم شهريور 1360 به عنوان مربي تخريب در پادگان گهرباران ساري مشغول آموزش رزمندگان شد. در بيست و يکم شهريور همان سال به جبهه هاي نبرد اعزام شد و قريب به سه ماه فرماندهي گروهان را به عهده داشت .پس از پايان مأموريت و بازگشت از مناطق جنگي در سيزدهم آذر 1360 بار ديگر در پادگان گهرباران ساري آموزش تخريب بسيجيان را از سر گرفت. در اين دوران به مطالعات تخصصي تخريب روي آورد و با تهيه آزمايشي در منزل تجربيات خود را گسترش داد. از هر کسي که در امور مهندسي  در علم فيزيک و شيمي اطلاعات داشت، بدون هيچ گونه خجالتي بهره مي برد. در 8 بهمن 1360 براي فراگيري آموزش دوره هاي نظامي و تخريب به پادگان "منجيل" اعزام شد و در 8 ارديبهشت 1361 آموزشهاي اين دوره را به پايان رساند. در پايان دورة آموزش مأموريت يافت درباره پلهاي مرزي و دکلهاي ديدباني ايران در مرزهاي اتحاد جماهير شوروي و محاسبه ميادين مين آن کشور به تحقيق بپردازد. پس از بازگشت از اين مأموريت در 19 ارديبهشت 1361 به عنوان مربي تخصصي تخريب در پادگان "المهدي چالوس" به آموزش و کادر سازي نيروهاي تخريب اقدام کرد. در 25 تير 1361 با اعزام به مناطق جنوب، واحد تخريب تيپ در عمليات رمضان شرکت کرد.
پس از انجام عمليات رمضان نيروهاي واحد تخريب را براي شرکت در عمليات محرم سازماندهي کرد.
     بردبار در غم از دست دادن نيروهايش بسيار سوخت و طاقت از کف داد. چرا که ماه ها براي آموزش آن ها زحمت طاقت فرسا کشيده بود و آنان را پشتوانه اي محکم و قوي براي رزمندگان اسلام مي دانست. با وجود اين در عمليات والفجر 4 در منطقه پنجوين شرکت کرد و از ناحيه کمر و پا مجروح شد. به دنبال آن به شهرستان نکاء بازگشت تا شايد با ديدار خانواده قلب اندوهگين او تسلي يابد. اما هرگ نتوانست غم از دست دادن ياران را فراموش کند. پس از سلامتي نسبي بار ديگر به جبهه هاي نبرد بازگشت. او پس از سالها حضور داوطلبانه در جبهه هاي نبرد در نوزدهم دي ماه 1362 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب در آمد. در همين ايام ناجوانمردانه مورد تهمت و افتراء بعضي از باندها و گروه هاي سياسي در نکاء قرار گرفت. چرا که آن ها مي خواستند از اعتبار او در جهت منافع سياسي خود بهره بگيرند ولي او مرد اين بازي ها نبود. به همين خاطر مظلومانه به ميز محاکمه کشيده شد اما دادگاه برائت او را راي داد.                                  
در دوازدهم بهمن 1362 مراسم ازدواج خود را جشن گرفت و زندگي مشترک خود را با خانم "سکينه فيروزي" آغاز کرد. همسرش درباره مشکلات موجود مي گويد : «ابتدا متوجه نشدم که موضوع چيست. بعدها از طريقي فهميدم که او را بارها براي محاکمه مي بردند در حالي که بدنش مجروح بود و حال خوشي نداشت. » مدتها طول کشيد تا مظلوميت او ثابت شود و بقيه محکوم شوند، اما او آنچنان بردبار بود که مي گفت ننگ است پاسداري در دادگاه محاکمه شود ؛ مردم نمي دانند آنها براي چه چيز محاکمه مي شوند، بدگمان مي شوند. بعد از تبرئه همه کساني که او را مورد تهمت و افتراء قرار داده بودند بخشيد و به من نيز سفارش کرد نسبت به آنها گذشت کنم و هيچ عکس العملي نشان ندهم.
 وي در نامه اي که به همسرش نوشت با اشاره اي به اين موضوع چنين نوشته است . بار خدايا، اگر سختي دنيا را تحمل مي کنم، اگر تهمتها و دروغها را تحمل کردم اگر دوري از خانواده و . . . را تحمل کردم، اگر از راحتي زندگي گذرا چشم پوشيدم نه براي بندگان تو بلکه از حکمي است که بر من واجب نموده اي، حکمي که همه پيامبران و امامان و اوليا و مقربان و شهداي راهت بر آن عمل کرده اند و در اين راه به تو رسيدند.                                                                    
  او در تمام مدت حضور در مناطق جنگي با عزمي راسخ نيروهاي خود را براي شرکت در عمليات هاي آتي آماده مي کرد. قربانعلي حقي ـ يکي از نيروهاي کادر تخريب ـ در اين باره مي گويد :                                                                               هر گاه فراغتي حاصل مي شد براي نيروها دوره آموزش مي گذاشت و برنامه ريزي مي کرد تا نيروها چيزي ياد بگيرند و عمر خود را تلف نکنند. در انجام کارها خيلي جدي برخورد مي کرد و کوشا بود. در آموزش از هوش و زکاوت بالايي برخوردار بود و آموزش را تکليف مي دانست .طوري نيروها را به کار       مي گرفت که نمي شدند و احساس نمي کردند در جبهه هستند. همه او را به چشم پدر و برادري دلسوز مي ديدند. هميشه دست نوازش رحيم بر سر تمامي نيروهاي واحد بود. کمتر ديده ام فرماندهي را که اينقدر با نيروهايش رابطه عاطفي داشته باشد. بعد از نماز صبح در مسجد مي نشست و بچه ها دورش حلقه       مي زدند و قرآن تلاوت مي کردند. به برپايي نماز جماعت پافشاري مي کرد ؛ فرمانده دسته ها را مقيد مي کرد تا قبل نماز صبح بچه ها را براي انجام نماز جماعت بيدار کنند. توجه خاصي به برگزاري دعاي توسل و کميل داشت و غير ممکن بود که دعاي توسل و کميل ترک شود.                                                  با نزديک شدن تولد فرزندش به نزد خانواده رفت. در 4 شهريور 1364 اولين فرزندش در بيمارستاني در "ساري" به دنيا آمد که او را "محمد رضا" ناميدند .
بردبار قاطعيت ويژه اي در آموزش رزمندگان داشت. مانورهاي تخريب واقعي ترتيب مي داد و در تيراندازي مهارت عجيبي داشت. به هنگام رزمهاي آموزشي معمولاً از تير جنگي استفاده مي کردو آن قدر در اين کار تسلط داشت که تير را زير پاشنه پاي نيروها شليک مي کرد ولي هرگز به کسي صدمه اي نرساند. قبل از عمليات والفجر 8 بردبار به فرماندهي لشکر مراجعه کرد و در خواست کرد تا عذر او را از قبول فرماندهي تخريب بپذيرند تا مثل ساير نيروها به گردانهاي پياده بپيوندد و در کنار پاسداران و بسيجيان در عمليات شرکت کند. اما فرماندهي لشکر با اين درخواست مخالفت کرد و او را به مسئوليت طرح آموزش واحد آموزش لشکر منصوب کرد.با طرح و پيشنهاد او مانور گردانها برگزار شد و براي فتح فاو غواصها را آماده کرد. در همين ايام واحد تخريب به گردان ارتقاء يافت.
محمد رحيم بعد از حضور مجدد در خطوط مقدم نرد در ادامه عمليات الفجر 8 در فاو در حمله شيميايي عراق شد.
بردبار در سال 1364 اقدام به تأسيس کميته ابتکارات و ابداعات در واحد تخريب کرد. ابتدا طرح خود را به فرماندهي لشکر ارائه داد و براي قانع کردن دوستانش و همرزمانش که مي گفتند وسيله اي براي شروع اين کار نداريم، مي گفت : «آمريکا و اسرائيل هم از صفر شرع کردند و به اينجا رسيده اند.» يکي از همسنگران محمدرحيم مي گويد : يادم نيست قصد رفتن به پشت جبهه کرده باشد مگر چند مرتبه اي که مجروح شده بود. دراين صورت نيز در کمترين زمان ممکن خود را به ياران مي رساند.
بردبار در سالهاي پايان عمر به کم گويي، شب زنده داري، انس با قرآن و توسل به اهل بيت روي آورد. قبل از عمليات کربلاي  سعي کرد بيشتر در ميان نيروهايش باشد و در جمع آنان روش جديدي از فرماندهي را تجربه کند. با نزديک شدن زمان عمليات با اصرار زياد از کميل کهنسال جانشين فرمانده لشکر 25 کربلا خواست تا اجازه دهد در شب عمليات به هنگام باز کردن معبر در کنار نيروهايش باشد. اما کميل نپذيرفت و فقط به جانشين او قربانعلي حقي اجازه داد در کنار نيروهاي تخريب حضور يابد.
محمدرحيم بردبار بعد از شش سال حضور مستمر و فعال در جبهه هاي نبرد در روز جمعه 13 تير 1365 در حالي که براي اقامه نماز وضو ساخته بود بر اثر اصابت ترکش بمبهاي هواپيماي عراقي به شهادت رسيد.
شهيد حاج علي احمدي مسئول بهداري لشکر 25 کربلا گزارش حادثه اين روز را در دفترچه خاطراتش اينگونه نوشته است :                                      « خاطرات والفجر 4 مريوان »                                       
 4 شنبه 24/7/62/صبح ساعت 5/11                                          
 بمباران پادگان شهيد عبادت               شهيد 19 نفر مجروح 39 نفر.    
    منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386
                           
 وصيت نامه
...خداوندا ! در راه تو تحمل مشکلات و مصائب لذت بخش است اگر کمک و ياريمان کني. بارالهي ! من با ديده باز به راهي قدم گذاردم که نهايت آن را رسيدن به تو و وجه تو دانستم. دشمنان گمان نکنند که يک رزمنده مسلمان راهي را که انتخاب کرده است با شک و ترديد مي نگرد ما به راهي که انتخاب کرده ايم در پشت سر امام امت و آقا امام زمان (عج) و با استواري و اتکال بر خداي تعالي ايستاده ايم .  چه در اين دنياي فاني و گذرا و چه در آن سراي جاويد. ان شاءاللّه که هر کس در قيامت با امام خويش محشور مي گردد من با يقين به اين مطلب در اين راه گام گذاردم. خداوندا ! قلبمان را با ذکر خويش اطمينان بخش و در اين راه خالصمان گردان. برادران و خواهران بايد بدانيم که آنچه از انقلاب اسلامي به ما رسيده است مرهون الطاف و رحمت بي کران الهي است. وجود رهبر کبير انقلاب اسلامي که براستي قلب تپنده ايست براي اين امت و انقلاب . . . ما به راهي مي رويم که امام خميني روحي له الفدا مي روند که يقين داريم راه امامان (ع) و پيامبر اکرم (ص) است. پس چه ابايي از شهادت که به راستي ارثي است از اولياء خدا و ما آن را با آغوش گرم پذيراييم. آناني که اين انقلاب را نمي فهمند و معتقد به آن نيستند بايد بدانند که اين انقلاب نيز حجتي است براي آنان که مطمناً در روز قيامت مواخذه خواهند شد. ما از دشمنان اسلام و انقلاب انتظار مساعدت و همکاري نداريم و آنچا ما را به هدفمان و هدف اولياء الهي پيامبر عظيم الشأن (ص) نزديک مي کند وحدت کلمه و وحدت فعل است و چگونه ممکن است که هر صبح و شام بگوييم. خداوندا ! فقط تو را بندگي مي کنيم و فقط از تو ياري مي خواهيم (اياک نعبد و اياک نستعين) دستمان را به طرف بيگانگان دراز نکنيم و وقتي بخواهيم مستقل باشيم بايد مشکلات و مصائب را تحل کنيم و بدانيم که هر عمل  خيري و هر مقاومتي در راه خداوند بدون اجر نخواهد ماند. فمن يعمل مثقال  ذره خيراً يره. . . و ما بايد بدانيم راحت طلبي و کار را تمام شده انگاشتن باعث ضربه خوردن انقلاب خواهد شد و اطمينان داشته باشيم که سعادت دنيوي و اخروي در پيروي از فرامين امام خميني روحي له الفداست .                                                         محمد رحيم بردبار

خاطرات
گل برار بردبار،برادرشهيد: 
                  

 محمد رحيم در خانواده اي شلوغ متولد شد و رشد کرد. تعداد خواهران و برادران هشت نفر ـ پنج برادر وسه خواهر ـ مي شديم .علاوه بر آن با خانواده عموي خود همسايه ديوار به ديوار بوديم و با آنها نوزده نفر مي شديم .محمد رحيم در کودکي زباني شيرين داشت و نوک زباني سخن مي گفت. به عنوان مثال آش را آس مي گفت، به همين بهانه بستگان و آشنايان با او زياد شوخي مي کردند .در کودکي به بازي هاي محلي و فصلي مثل گردوبازي و شنا علاقه داشت .
پشت منزل باغي داشتيم که در حاشيه آن رودخانه اي قرار داشت. قبل از مدرسه شنا را فراگرفت و خيلي سريع شنا مي کرد.


اکبر رضواني:              
 نيمه شبي در ايام انقلاب مشغول شعار نويسي عليه رژيم شاه در يکي از مناطق مهم شهر نکاء (خيابان راه آهن) بوديم و يک دستگاه موتور سيکلت در اختيار داشتيم. به کنار يکي از مدارس رسيديم که محمد رحيم به من گفت : «من روي دوش تو مي روم تا روي تابلو مدرسه شهار مرگ بر شاه را بنويسيم. » قبول کردم و او روي دوشم ايستاد و مشغول نوشتن شد که ناگهان ديدم ماشين مأموران به ما نزديک مي شود. گفتم ماشين مأموران به ما نزديک شده است. بدون توجه گفت : «هنوز خيلي مانده به ما برسند.» و مشغول نوشتن شعار بود تا اينکه مأموران متوجه ما شدند. هر چه تذکر مي دادم توجهي نمي کرد تا اينکه ماشين آنها در نزديکي ما توقف کرد .در اين هنگام گفتم به خدا مأموران از ماشين پياده شدند و از معرکه فرار کرديم. مأموران ما را تعقيب کردند ولي موفق به دستگيري ما نشدند .


علي بردبار :                                                                                          
 وقتي که به کردستان اعزام شديم ،من فرماندهي آنها را به عهده داشتم .با شناختي که با روحيات و شجاعت رحيم داشتم با نظر فرمانده محور دزلي آقاي قوچه اي او را براي فرماندهي پايگاه مهم و استراتژيک "دَم يو" انتخاب کردم .در آنجا چون آشنايي با تخريب داشت کارهاي تخريب منطقه را هم انجام مي داد . منطقه سرد و برف گير بود و در بعضي جاها ارتفاع برف به ده متر مي رسيد.   به خاطر حساسيت منطقه نيروها از تمام شهرهاي ايران با سنين مختلف به آنجا اعزام شده بودند .منطقه بسيار رعب آور بود و شبها به هنگام نگهباني حتي آنهايي که سن بالايي داشتند دچار ترس و و حشت مي شدند. محمد رحيم به خاطر مسئولين که داشت شبها تا صبح به نيروها سرکشي مي کرد و به آنها روحيه مي داد.دوستانش برايم تعريف کرده اند : صبحها نيروها را براي نماز بيدار مي کرد. حوضچة آبي در نزديکي قرار داشت که در اثر سرما يخ مي زد. او يخها را مي شکست و کنار مي زد و اگر غسل واجب داشت، اول خودش با آب سرد غسل مي کرد و به نيروهايش مي گفت :«اگر غسل واجب داريد در همين آب غسل کنيد .چون درست است که هوا سرد است اما نماز را بايد خواند.» در فروردين سال 1360 از منطقه گيلان و مازندران يک سري نيروهاي زبده را جمع کرديم و به فرماندهي حاج احمد متوسليان فرماندهي وقت منطقه کردستان تصميم گرفتيم در منطقه پاسگاه زالانه و منطقه اُرامانات به قصد تصرف مقر گروهک رزگاري عمليات انجام دهيم. موضوع با نيروهاي مستقر در منطقه مطرح شد و اولين کسي که به حاج احمد لبيک گفت ،محمد رحيم بود که در بين جمع از همه کم سن و سال تر بود و فرماندهي يک گروهان را به عهده داشت. اصرار زيادي داشت که در اين عمليات شرکت داشته باشد. بعد از صحبتهاي حاج احمد نصف گروهان محمد رحيم باقي ماندند و بقيه تسويه حساب گرفتند .عمليات با نيروهاي جديد و تحت امر محمدرحيم آغاز شد و مناطق ياد شده از دست نيروهاي ضد انقلاب رزگاري آزاد پاکسازي گرديد .در اين عمليات ابراهيمي از رستم کلاء، خليلي از نکاء و چند تن ديگر از تنکابن به شهادت رسيدند. به همين سبب پاسگاه و قله زالانه را به اسم پاسگاه و قله شهدا تغيير نام داديم.             

سردارمرتضي:                       
 قبل از عمليات رمضان در لشگرکربلا بود .با توجه به اينکه در آن زمان تشکيلات و سازماني نداشتيم و نيروهاي تخصصي کمتر بودند او با اخلاص و شجاعت يکي از بهترين متخصصين و مهندسين رزمي در قرارگاه کربلا محسوب مي شد. واحد تخريب تيپ کربلا را بيان نهاد و روز به روز به رونق آن افزود و نيروهاي تازه اي را آماده کرد. با توجه به اينکه از ميان سه الي پنج هزار نفر که از استان هاي مختلف به جبهه اعزام مي شدند با توجه به خطراتي که اين واحد داشت فقط بيست تا سي نفر به واحد تخريب مي رفتند، با اين حال او اين واحد را تقويت و نيروهاي خوبي را تربيت کرد که فعاليت آن چشمگير بود. جايگاه تخريب براي همه فرماندهان جنگ، مردم و رزمندگان مشخص است. گروه تخريب پيشتازترين نيروهاي جنگ هستند و در نوک فلش هر حمله اي نيروهاي تخريب ميدان مين را باز مي کنند و از موانع عبور مي کنند و نيروهاي هجوم کننده بعد از گروه تخريب وارد عمليات مي شوند. به نظر فرماندهان نظامي و مهندسي عراق واحد تخريب لشکر کربلا و مهندسي سپاه پاسداران از قوي ترين مهندسي ارتشهاي دنيا است.      گروه تخريب در عملياتها و در جنگ نقش بسيار بالايي داشت و موفقيتهاي که نصيب امت حزب اللّه استان مازندران و رزمندگان آن ديار گرديد مديون بچه هاي  تخريب است.

سيد علي عباسپور:                         
 رحيم، واحد را آماده عمليات محرم کرده بود. قبل از عمليات هانند پروانه اي عاشق بر گرد فرماندة محبوبش، مرتضي قرباني، مي چرخيد و فرامين او را با جان و دل مي خريد و به کار مي بست. با زحمات طاقت فرسايي توانست با همت بچه ها سه محور عمليات، سه معبر بزند طوري که تمامي رزمندگان توانستند سالم از آن عبور کنند و به خط دشمن يورش ببرند. او دقايقي بعر از شروع عمليات در کنار نيروها حاضر شد و به مشکلات  و کمبودهاي آنها رسيدگي کرد. در شب عمليات از توکل عجيبي برخوردار بود و به بچه هاي واحد اعتماد کامل داشت. در کنار آموزش نظامي به نيروهاي تحت امر به مسائل معنوي و عقيدتي توجهي خاص داشت. بارها اعلام کرده بود واحد تخريب رزمنده عاشق مي پذيرد.   بارها در جمع طلبه ها با تأکيد و اصرار بر اينکه در واحد عاشقان بمانيد، مي گفت: «همة شما بايد در موقع عمليات عمامه بر سر داشته باشيد تا دشمن کوردل پشتيوانه حقيقي ما را مشاهده کند و از اين عظمت و شوکت بر خود بلرزد. » نيروهاي واحد تخريب به فرماندهي محمدرحيم بردبار در کليه عملياتهاي منطقه  جنوب در سال 1361 حضور فعال داشتند و پس از انجام عملياتها به پاکسازي ميادين مين مي پرداختند. محمدرحيم به خاطر احتياج مبرم جبهه هاي نبرد به نيروهاي مجرب تخريب اقدام به جذب نيروهاي ويژه اي کرد که در واحد به نيروهاي کادر معروف بودند. به آموزش و تعليم شبانه روزي آنها همت گماشت و در دوم بهمن 1361 در حين آموزش نيروها بر اثر انفجار مين در منطقه رقابيه مجروح شد.
تازه از آموزش آمده بوديم و به استعداد يک لشکر وارد پايگاه شهيد بهشتي اهواز شديم. يکي از نيروهاي کادر به نام بکائي در جمع لشکر حضور يافت و از حساسيت واحد تخريب قدري سخن گفت و از نيروهاي داوطلب خواست تا به اين واحد بپيوندند .از ميان جمع ما حدود 22 نفر داوطلب شديم و به اين واحد پيوستيم .پس از رسيدن به واحد از بچه هاي واحد تعريف فرمانده تخريب را زياد مي شنيديم و مشتاقانه منتظر ديدار بوديم روزي در منطقه رقابيه که توسط علي رضا ابراهيمي مشغول آموزش تخصصي تخريب بوديم او را ديديم در حالي که بدنش و ريشهاي بلند براُبهت او مي افزود و چهرة يک شير قوي پنجه را تداعي مي کرد. وقتي به او نگاه مي کردي حالت عجيبي به فرد دست ميداد. در کنار آموزش نظامي بر آموزشهاي عقيدتي و اخلاقي تأکيد زيادي داشت و براي اين کار از علي رضا نامدار استفاده مي کرد. معروف بود که اجازه شرکت در عمليات ها را به او نمي دادند مي گفت : تو بايد از لحاظ عقيدتي به نيروها برسي. علي رضا نامدار شاعري از خطه گيلان با اسم مستعار حجت سليمان دارابي اهل فضل و مطالعه بود ـ او اين ماموريت را به نحو احسن انجام مي داد در و در سخنراني ها با استفاده از مثل ها و کنايه ها و آيات و احاديث بسيار شيرين و دلنشين شوندگان را مجذوب مي کرد.

حسين شير افکن:                                                                             
 بردبار از جمله افراد نادر و به ياد ماندني زندگي من است که با نگاه نافذش با اطرافيانش سخن مي گفت. وقتي خواستم به عضويت واحد تخريب درآيم به او رجوع کردم و گفتم آموزش تخريب ديده ام ودر عمليات فتح المبين معبر زده ام . چند سوال مختصر از من کرد اما با نگاهش هزاران پرسش برايم مطرح شد .بعد ها در مدت حضور در واحد تخريب متوجه شدم شاگردانش بسياري از دستورات را از عمق چشمهايش محسور کننده او دريافت کنند او دريافت مي کنند. به موقع سخن مي گفت و دستورات خود را قاطع و خلاصه صادر مي کرد و از تکرار آن ابا داشت. در لباس پوشيدن گت کردن شلوار روش بخصوصي داشت که بعد ها مورد توجه شاگردانش قرار گرفت. نظم و انضباط فردي از او چهره اي بر جسته ساخته بود. با دقت در رفتار و کردار اطرافيانش عکس العمل هاي آنان را زير نظر داشت تا ظرفيت نيروهايش را بشناسد. صداي خوشي داشت و در هر مناسبتي با غزلي از حافظ با سرودي که براي امام و شهدا مي خواند ما را به وجد مي آورد. معتقد به سلسله مراتي تشکيلاتي در رزم ولي از نظر روحي و عاطفي وابسته به نطروهاي خود بود و آنها را صميمانه دوست مي داشت. از بدو تأسيس واحد تخريب سعي خود را مصرف پيشرفت شکلي و ماهوي آن کرد.


علي بردبار:                                                                                     
 آقاي علي هوشياري که از بزرگ ترين تخريب کارهاي منطقه گيلان و مازندران در    مواد جامد انفجاري بود ،مي گفت :به رحيم افتخار مي کنم. و در بيان دليل اين سخنش مي گفت : با اينکه در خصوص مواد انفجاري و شيميايي آموزش خاصي نديده ولي در اين زمينه استاد من است .                                                          
همسرشهيد، سکينه فيروزي:
در حالي که مجروح بود به هنگام مرخصي خواهرش را به خواستگاري فرستاد  بعد ازشنيدن جواب مثبت به من گفت : « يک بسيجي ساده هستم و تا زماني که جبهه نياز به من دارد در جبهه مي مانم و هيچ وقت دست از عقيده ام بر نمي دارم. شايد سالها زنده باشم يا بلافاصله بعد از ازدواج به شهادت برسم .اگر لازم باشد و تشخيص دادم که اسلام در خطر است از شما مي خواهم که به عنوان يک همسنگر و همرزم در جبهه بجنگي. پس فکرت را بکن. » اين شيرين ترين و زيباترين کلامي بود که در زندگي شنيده بودم .

 همسرشهيد :                                                                        
مهريه را به نيت 12 امام معصوم 12 سکه بهار آزادي و يک جلد کلام اللّه مجيد تعيين کرد .بعد از اينکه مراسم عقد پايان يافت به من گفت : بيا قرآن بخوانيم. وقتي قرآن را باز کرد سورة حجر آمد و آيه اي که شيطان قسم ياد کرده که تمام بندگان خدا مي فريبد. بعد از قرائت اين آيه شريفه به شدت گريست و من هم همراه او گريستم .                                                                              چند روز بعد از ازدواج به جبهه هاي نبرد بازگشت و پس از شرکت در عمليات والفجر 4 به همراه نيروهاي تحت امر از منطقه جنوب به مريوان اعزام شد .روز قبل از عمليات تعدادي از نيروهاي تخريب به همراهي محمد رحيم به پادگان شهيد عبادت مريوان منتقل شدند. قبل از اذان ظهر ،عده اي از نيروها در حال گرفتن وضو بودند و محمدرحيم از نيروهايي که بايد به خط مي رفتند عکس مي گرفت که ناگهان حمله هوايي هواپيماي دشمن انجام شد در اين حمله 19 نفر از نيروهاي تخريب از جمله احسان اللّه قمي از نوشهر حجت اللّه از آستانه اشرفيه و هوشمندان از بندر انزلي و علي نجمي از رودسر و ابوالفضل حاجي زاده از نوشهر و خادميان از بهشهر و حاتمي از رشت و داداشي ازمازندران و ... به شهادت رسيدند و عده اي مجروح شدند.

 علي بردبار:                                                                               
 در ايامي  که من مسئوليت پادگان المهدي چالوس را به عهده داشتم از محمدرحيم خواستم در آموزش يک گردان از بسيجي ها با ما همکاري کند. طرحي براي پاکسازي ميادين مين منطقه عملياتي فتح المبين داشتيم. حدود سيصد بسيجي را شناسايي کرديم و براي آموزش آن ها کسي جز محمد رحيم را مناسب تر نيافتيم. از طرفي هم مشکلاتي براي او به وجود آورده بودند که سبب شده بود چند ماهي در پادگان آموزشي باشد.

همسرشهيد :                                                                                   
 نسبت به کسي کينه به دل نداشت و هميشه مي گفت : «اگر کار براي خدا باشد هرگز دلسرد و خسته نخواهم شد.» هرگز از مشکلات و سختي ها نمي ناليد و مخلصانه با عشق به ولايت و فرمانبرداري از او مشغول خدمت بود. يک بار که با هم صحبت مي کرديم، گفت : «اگر شهيد بشوم و خداوند بگويد رحيم تو بايد به جهنم بروي و من در جواب بگويم که اي خداي من ! من که جبهه رفتم، سختي کشيدم و همه اين کار را براي رضاي تو انجام دادم و خداوند بگويد نه رحيم ! همه اين کارها ريا بود، من چه کنم. نکند تمام کارهاي ما ريا باشد. »

 در زمان تولد فرزند بسيار بي قراري مي کرد و اضطراب عجيبي داشت. وقتي که با خبر شد که صاحب پسر شده است بسيار خوشحال شد و مرتب به پرستاران سفارش به رسيدگي بيشتر مي کرد.

قربانعلي حقي:
در اين ايام به خاطر مشکلات خانوادگي نمي توانست در جبهه حضور يابد به همين خاطر تعدادي از نيروها را با خود به شمال آورد و همزمان با پرداختن به امور خانواده اش به آموزش نيروها مي پرداخت. پس از مدتي خانواده خود را به اهواز  و پايگاه شهيد بهشتي منتقل کرد و خود با فراغ بال بيشتري به امور جبهه مشغول شد.

 همسرشهيد:
با توجه به اينکه علاقه وافري به همسر و فرزند خود داشت ولي علاقه ذره اي وسوسه در او به وجود نمي آورد و هيچ وقت دست از هدفش حتي براي يک لحظه نمي کشيد. وقتي به منزل مي آمد با علاقه خاصي به سوي محمدرضا مي رفت و مرتي او را مي بوسيد و نازش مي کرد و مي کفت : «اگر در دنيا يک مرد باشد که بيشترين علاقه را به زن و فرزند خود داشته باشد آن مرد من هستم. »گفتم اگر واقعاً اينگونه است که مي گويي پس چرا دير به منزل سر مي زني ؟ در جواب گفت: «مطمئن باش تا زماني که در جبهه به من نياز داشته باشند هيچ کس نمي تواند خللي در هدفم به وجود آورد. اگر امشب به منزل آمدم دست از کار نکشيده ام که به خاطر شما به منزل بيايم بلکه بيکار بودم و به همين خاطر سري به شما زدم.» زندگي ساده اي داشتيم و به همين زندگي ساده و کم هزينه قانع بوديم. او با آن همه خدمتي که مي کرد مي گفت : «من حقوق امام زمان را مي گيرم و کار براي مملکت نمي کنم.» از نظر اخلاقي فردي مردم دار بود وتا آنجا که در توان داشت هرگونه کمکي که از او بر مي آمد به طبقات محروم جامعه کمک مي کرد. اعتقاد داشت چيز اضافه نبايد در منزل باشد و اگر هست متعلق به افراد محروم جامعه است. بارها خودم شاهد بودم که لباس هاي خود را به ديگران مي بخشيد. وقتي که اعتراض مي کردم مي گفت :«اين شيطان است که تو را وسوسه مي کند تا جلوي انفاق را بگيري » از لحاظ آداب همسري کاملاً رعايت حالم را مي کرد و احترام خاص مي گذاشت اصلاً عصباني نمي شد و گاهي اوقات مخصوصاً او را اذيت مي کردم تا عصباني شود، اما با مهرباني با من رفتار مي کرد. مي گفتم آرزو دارم يک بار دعوايم کني يا مرا بزني پس چرا عصباني نمي شوي ؟ ناراحت مي شد و معمولاً سجده شکر به جا مي آورد و ذکر خدا را مي کرد. هميشه عنوان مي کرد :«اين شکر گزاريها به خاطر اين است خدا همسري چون تو به من عطا کرده است.» روزي به من گفت : آيا به خاطر داري که بعد از مراسم عقد از قرائت قرآن به شدت گريه کرديم ؟ گفت :اگر يادت باشد وقتي که سوره حجر را قرائت مي کردم به جايي رسيدم که شيطان قسم خورد و من نگران آن بودم که مبادا با يک شيطان ازدواج کرده باشم و تو با وسوسه هاي شيطاني خود مرا از حضور در جبهه محروم کني. ولي الحمدللّه مي بينم که نه تنها همسر بلکه همرزم و مشوق من هستي. بدون نيروهاي تخريب زندگي براي او لذتي نداشت . يادم مي آيد مدتي نگهبان خانه هاي سازماني به عهده نيروهاي واحد تخريب بود. در طي اين مدت به منزل نمي آمد تا اينکه مدت نگهباني شاگردانش تمام شد. روزي به منزل آمد علت نيامدنش را پرسيدم در جوابم گفت : چطور مي توانستم از در نگهباني وارد شوم در صورتي که نگهبانان آنجا شاگردانم بودند. از نظر اخلاقي درست نبود که من به عنوان فرمانده اين کار را مي کردم و پيش آنها شرمنده مي شدم.


حسين شيرافکن:   
                               

 به ياد دارم قبل از عمليات والفجر 8 به هنگام تمرينات در کنار رودخانه اي در جوار واحد آموزش نظامي در هفت تپه وسايل را طغيان رودخانه به ميان آب برد. وقتي رحيم اين صحنه را ديد دستور داد وسايل را از رودخانه خاذج کنند. علي نياء و کليچي بلافاصله به آب زدند و با وجود اينکه جريان آب رودخانه به سرعت آن ها را به اين طرف و آن طرف مي کشاند، چنان  مصمم به تلاش پرداختند تا دستورات فرمانده را به اجراء در آورند. در عمليات والفجر 8 نيروهاي گردان تخريب به عنوان نيروي خط شکن شرکت کردند.


سردارمرتضي قرباني:                       
 يکي از مأموريت هاي برجسته اين نيروها عبور از استحکامات و موانع رودخانه اروند و خور عبداللّه بود. آنها همزمان از دريا و رودخانه عبور کردند و توانستند موانع و سد ها را پشت سر بگذارند. در سخت ترين مأموريتهاي نيروهاي تخريب ارد عمل مي شدند و گاهي پنج، شش نفر در داخل ميدان مين به قواي دشمن که قصد پيشروي داشتند ،برخورد مي کردند. بردبار در عمليات فاو از ناحيه پا مجروح شد و به يکي از بيمارستان هاي اهواز انتقال يافت.


همسرشهيد:                                                 
 در بيمارستان به پزشکان مي گويد : «زن و فرزندم در اهواز هستند و کسي را ندارند شما مرا مرخص کنيد تا به منزل بروم و همسرم از من پرستاري کند.» ولي آنها قبول نکردند و او با همان وضعيت از بيمارستان فرار کرد. من نيز خبري از او نداشتم تا اينکه از طريق خانم شهيد طوسي با خبر شدم به اتفاق آقاي حسيني  مسئول مخابرات لشکر مجروح شده است. پيش آقاي حسيني رفتم ولي او ابتدا مسئله را کتمان کرد. با اصرار گفتم : من آماده همه چيز هستم. اگر رحيم شهيد شده باشد همين الان وسايل را جمع مي کنم و به شمال مي روم. با اين حرف راضي شد و نشاني بيمارستان را به من داد. تمام بيمارستان هاي اهواز را گشتيم ولي نشاني از او نيافتيم. ناراحت بودم و محمد رضا تقريباً چهار ماهه بود. شنيده بودم در موقع شير دادن به بچه دعا مستجاب مي شود. در منزل در حال شير دادن به محمد رضا با خدا راز و نياز مي کردم که خبري از رحيم به ما برسد. در همين حال يکي از خانم هاي همسايه مرا صدا کرد و گفت : «بلند شو آقاي بردبار دارد مي آيد.» کمي کمپوت و وسايل ديگر گرفتم تا از او پرستاري کنم. در همين حين تلفن زنگ زد و بچه هاي تخريب آمدند و تصميم گرفت دوباره به خط مقدم برگردد. گفتم تو که پايت زخمي است چگونه مي خواهي به جبهه بروي  بجنگي و دفاع کني ؟ گفت : اگر پا ندارم زبان که دارم، بارک اللّه مي گويم تا آنها دلگرم شوند. و خداحافظي کرد و رفت.
 بعد از اينکه شيميايي گرديد به خانه آمد و به من گفت تا لبلسهايش را آتش بزنم. گفتم لباس امام زمان را چگونه آتش بزنم ؟ لباس ها را شستم اما دچار مسموميت شدم و خون از گلويم جاري شد و هنوز هم دچار ناراحتي هستم.


  برادرشهيد:
 او اراده اي قوي و محکم داشت. روزي به منزل او ر پايگاه شهيد بهشتي اهواز رفتيم  ديدم ناخن گير و آينه در دست به دنبال چيزي در سرش مي گردد. گفتم چه کار مي کني ؟ گفت : دنبال ترکشها مي گردم. اعتراض کردم و گفتم بايد به نزد پزشک بروي تا ترکشها را بيرون بياورد چون ممکن است خونريزي و غفونت کند. در جوابم گفت : زندگي در جنگ يعني کار خودت را حتي المقدور بايد خودت انجام بدهي.
 بعد از اتمام عمليات صاحب الزمان در فاو، براي آزاد سازي شهر مهران به فرمان امام خميني به اتفاق نيرهاي واحد تخريب و لشکر 25 کربلا به اين منطقه اعزام گرديد.

 همسرشهيد:       
                            

 وقتي که براي خداحافظي آمد، گفت : « به شمال برويد  من هم احتمالاً موقع تولد فرزند دوم در کربلا باشم و سعي مي کنم از آنجا مرخصي بگيرم و خودم را قبل از آن به شما برسانم.» به هنگام رفتن او گريه کردم، گفت : «بايد چوب به دست دم در خانه بنشيني و نگذاري من به منزل بيايم، آن وقت گريه مي کني.» 
ماه ها مي شد که او را نمي ديديم و فقط با دريافت نامه از سلامتي او با خبر مي شديم.



قربانعلي حقي:                    
 سه روز بعد از عمليات دشمن نيروهايش را در پايين قله قلاويزان براي انجام   تک سازماندهي کرده بود و ما در آن جا حضور داشتيم. آخرين تماس ما با او تلفني از طريق بي سيم بود. گفت : «اگر کارمان در قلاويزان تمام شده است براي استحمام به عقبه لشکر برويم.» در جواب گفتم صبر کنيد تا با فرماندهي هماهنگ کنم، اگر کاري نداشت، مي آيم. نيم ساعت بعد بي سيم چي خبر داد واحد تخريب توسط هواپيمايي دشمن بمباران شده است و بردبار و تعداد ديگري از نيروهاي تخريب زخمي شده اند.  

                                                                   
 رحمت صبحي :
 گروهي تحت عنوان جنگ مين بوديم که مسئوليت آن به عهده حسين شيرافکن بود. حسين شربت آبليموي خوبي درست مي کرد. يک ساعت قبل از شهادت و نزديک اذان ظهر رحيم مشغول درست کردن شربت بود که گفتم : آقا رحيم کمي صبر کنيد حسين مي آيد. او بهتر مي تواند شربت درست کند. در جوابم گفت : امروز مي خواهم به شما شربت بدهم. به گفته برخي از همسنگران در آن لحظه آهسته گفت : اسم اين شربت، شربت شهادت است. در اين موقع با اصرار افرادي که در سنگر نشسته بودند، يکي از بچه ها جايش را با او عوض کرد چون آنجايي که او نشسته بود باد نمي آمد و او به شدت عرق کرده بود. رحيم پس از عوض کردن جايش پيراهن نظامي را در آورد و به يک تکه چوب که هب ديوار سنگر کوبيده شده بود، آويزان کرد و به يک تکه چوب که به ديوار سنگر کوبيده شده بود آويران کرد و همانجا نشست. در همين لحظات براي وضو به بيرون از سنگر رفتم که ناگهان هواپيماي دشمن را ديدم که بالاي سر ما بمبها را رها کرده اند. فکر کردم بمب شيميايي است به درون سنگر دويدم و گفتم هواپيما بالاي سرماست و احتمالاً شيميايي زده. هنوز حرفم تمام نشده بود که با صداي انفجار مهيبي داخل سنگر تاريک شد .به سرعت از سنگر بيرون آمدم، بعد از چند لحظه متوجه شدم چند ترکش به دست، بدن، سر و قلب رحيم اصابت کرده است. همسنگران او را با ناراحتي شين گذاشتند تا به بيمارستان برسانند اما حدود نيم ساعت بعد خبر شهادت او رسيد.

  
گل برار بردبار برادر شهيد :   
چهل وهشت ساعت پس از شهادت محمدرحيم، من که در منطقه عملياتي مهران بوديم براي انتقال همسر و پسر ده ماهه اش به پايگاه شهيد بهشتي اهواز رفتم.   بعد از سلام و احوالپرسي گزارش کامل موفقيت رزمندگان را بدون اعلام شهادت محمدرحيم به اطلاع همسرش رساندم. سپس گفتم رحيم به من گفت : «کار ساختن استحکامات در منطقه مرزي طول مي کشد و شما با من به نکاء بياييد.» همسر محمدرحيم ابتدا قبول نکرد اما بالاخره پذيرفت. تمام فاميل و دوستان شهادت او مطلع شده و در منزل ما در نکاء ازدحام کرده بودند. همسر و فرزندش وارد حياط منزل شده و طول حياط را طي مي کنند.هنوز همسر محمدرحيم از شهادت او مطلع  نشده بود و فکر مي کرد در منزل ميهماني است. پله اول ساختمان را به آرامي پشت سر گذاشت و به پله دوم و سوم رسيد که خواهرم از حضور او مطلع شدند وبا آه و شيون از داخل اتاق به بيرون ريختند و او و محمدرضا را به آغوش کشيدند وگفتند: «همسفرت را چه کرده اي ؟» همسر شهيد روي پله نشست و از اهالي منزل سوال کرد : «چي شده، چرا گريه مي کنيد ؟»     

 

            
همسر شهيد:                  
  روز پنج شنبه او را در مزار شهيدان دفن کرديم و روز جمعه در منزل مراسم ختم داشتيم که يک لحظه اوضاع شلوغ شد و صداي شيون از زن ها بلند شد. از ديدن اين وضع غير عادي متعجب شدم و به داخل جمعيت رفتم و گفتم آرام تر گريه کنيد مراسم شهيد بايد آبرومندانه برگزار شود. در جواب گفتم : راديو عراق گفته است رحيم بردبار فرمانده تخريب لشکر 25 کربلا به هلاکت رسيده است .
  دو سال و نيم با هم زندگي کرديم اما آن چنان درسي به من داد که احساس مي کنم که به اندازه سال هاي طولاني تجربه کسب کرده ام .چنان تحولي در من بوجود آورد که احساس مي کنم انگار خودش را مي بينم .به هنگام شهادت پدر ، محمدرضا ده ماهه بود اما در همين مدت کم عشق عجيبي به فرزند نشان مي داد .  فرزند دوم ما ،دوماه و نيم بعد از شهادت محمد رحيم به دنيا آمد و نام او را رحمان گذاشتيم .
                  
آثار باقي مانده از شهيد:
در يکي ديگر از نامه هايش به من ـ همسرش ـ چنين نوشته : قصد قلم فرسايي ندارم بلکه مي خواهم از زندگي انساني و اسلامي جمعي بگويم که به آن معتقدم. هر فردي لايق نيست پا در اين وادي نهد بلکه با سعي و تحمل شکنجه ها و سختيها مي توان به آن دست يافت. آيا مي شود بدون تنگدستي و تحمل سختيها و صبر بر بلا به نعمت عظما دست يافت ؟ آيا مي شود بودن تحمل سختيها و گذشت از تعلقات اين دنياي فاني به ديدار يار و لقاء خدا رسيد ؟ ما پيرو امامي هستيم که در محراب عبادت، شمشير بر فرق مبارکش فرو آمد طنين فزت بربّ الکعبه از او برخاست. همسر مهربانم ! قلب بي آلايش و بي پيرايه شما را از همان روزهاي نخست ديدم و ستودم. آنچه لازم است همه به آن مقيد باشيم ياد خداست که به ياد او تحمل سختيها به کام جان شيرين مي شود.  



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : بردبار , محمد رحيم ,
بازدید : 220
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

"محسن اسحاقي” در سال 1339 در شهرستان “بالا” ديده به جهان گشود .خانوادة “اسحاقي” در شهر “فريدونکنار” زندگي مي کردند .پدر او کشاورز بود و از اين راه امرار معاش مي کرد .مادر محسن خانم عذرا تندرست در کنار خانه داري با خياطي به بهبود وضع معيشتي خانواده کمک مي کرد .
پيش از تولد محسن ،مادرش که به گفته خود هميشه رو به قبله مي خوابيد شبي در خواب ديد که خانمي با پوشش سياه و روسري سفيد به همراه آقايي بالاي سر او نشسته اند و او را به جاي آوردن دو رکعت نماز شکر و همچنين خواندن چند سوره از قرآن نظير کوثر ترغيب مي کنند .
محسن ،دوران کودکي را در داخل منزل و در کنار مادر خود سپري کرد .او نسبت به کودکان هم سن و سال خود متواضع تر و آرام تر بود .به تدريج با رسيدن به سنين بالاتر تحصيل در مکتبخانه و نزد ملاّ را تجربه کرد .سپس به دبستان رفت و دوره ابتدايي را با موفقيت به پايان رساند . در اين سنين همبازيها و دوستان خود را ميان افرد بزرگ تر انتخاب مي کرد و کم کم که بزرگ تر شد با روحانيون، معلمان و اساتيد و بچه هاي درس خون معاشرت داشت .هرگز زير بار حرف زور نمي رفت .دوره راهنمايي را در مدرسه "اسدي"در" فريدونکنار" به پايان رساند و در همين سنين به پدرش در کار کشاورزي کمک مي کرد .به گفتة مادرش از دوران کودکي هميشه با وضو بود و بر سر زمين زراعت نيز با وضو حاضر مي شد و به کار و تلاش مي پرداخت .
با آغار نهضت اسلامي ايران در سال 1357 در عنفوان جواني به عرصة فعاليت هاي سياسي پا نهاد و با حضور مستمر در جريان انقلاب از جمله حضر در راهپيمايي ها و پخش اعلاميه تحصيل را نيمه تمام رها کرد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي در درگيريهايي که براي سرکوبي احزاب سياسي و منافقان و مخالفان صورت مي گرفت شرکت فعال داشت.
با آغاز جنگ عراق عليه ايران ،با نخستين پيام امام خميني به فکر رفتن به جبهه افتاد و در 15 مرداد 1359 به مريوان اعزام گرديد.
در همين سال ها همسر مورد علاقه خود را برگزيد و با خانم "اشرف السادات ميردرويش" که در بسيج مشغول فعاليت بود ،در مراسمي ساده و بي تکلّف در حالي که شخصاً خطبة عقد را قرائت کرد، پيمان ازدواج بست . در سال 1361 دخترش به دنيا آمد که نام او را" معظمه" نهادند .اين فرزند به شدت مورد علاقه و محبت پدر بود. اما اين علاقه و محبت مانع از حضور ديگر باره وي در جبهه نشد .در مدت کوتاه از حضور در پشت جبهه در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و از بازاريان و کسبه تجهيزات و وسايل مورد نياز رزمندگان را جمع آوري به جبهه ارسال مي کرد. در سال 1362 فرزند دوم او محمدحسن به دنيا آمد. "محسن" از همان دوران کودکي فرزندان خو را به معاشرت با علما و روحانيون مذهبي تشويق مي کرد تا ايمان و وارستگي را در فرزندان خود تقويت کند.
بر حفظ حجاب ،متانت و قرائت نماز شب تأکيد بسيار داشت .با وجود حضور مستمر و پيگير در جبهه هاي جنگ تحميلي خطاب به همسر خويش مي گفت : « شما يک زن عادي نيستيد ،و همسر يک پاسدار هستيد و بايد نمونه و اسوه باشيد »
او خطاب به پدران و مادران رزمندگان گفت :
اي پدران و مادران ! افتخار کنيد که فرزندانتان در صف اسلام در راه خدا مي جنگند .در اين دنيا هرگز نبايد به جاه و مقام اکتفا کرد زيرا اگر مقام و مسئوليتها ماندني بود ،به من و شما نمي رسيد .پس دل به مال دنيا نبنديد که نابود مي شويد .
"محسن اسحاقي" با تشکيل يگان دريايي لشکر 25 در سال 1363 به عنوان فرماندة يگان آبي ـ خاکي برگزيده شد و در آبهاي هور ،اروند و جزيره مجنون رشادتهاي فراواني را از خود نشان داد.
"اسحاقي" با شرکت در عمليات گوناگون نظير فتح خرمشهر و کربلاي 4 و5 والفجر 8 (فتح فاو) چندين بار مجروح شد ،در جريان شد ،در جريان عمليات والفجر 8 در سال 1365 از ناحيه گوش ،سينه و کمر در اثر گاز شيميايي و موج انفجار مجروح شد. در 23 دي 1365 نيز ترکشي يه صورت وي اصابت کرد. وي پيش از عمليات فاو و پيش از آخرين اعزام به جبهه به خانواده اش گفته بود در خواب ديدم چند روز ديگر مهمان شما هستم و در حالي که مي خنديد به آنان گفت :« اين چند روز از من خوب محافظت کنيد .»

در جريان حمله عراق به فاو در سال 1367 که منجر به از دست رفتن اين شهر شد ،اسحاقي براي آخرين بار به جبهه رفت و فرماندهي يگان دريايي لشکر 25 کربلا را به عهده گرفت ،دو روز از آخرين اعزام نگذشته بود که خبر مفقود شدن وي به خانواده اش ابلاغ شد .او به همراه يکي از همرزمان خود به نام اباذري در جبهه فاو حضور داشتند که بانزديک شدن نيروهاي عراقي، اباذري با داشتن جليقه نجات موفق به عبور از اروند شد اما او به اسارت نيروهاي عراقي در آمد .محسن اسحاقي بعد از گذشت پنج روز الي ده روز اسارت دوازده نفر از اسراي ايراني را آماده فرار کرد .آنان شبانه نگهبان عراقي را به قتل رساندند و از بصره به مرز شلمچه رسيدند ،اما در اين مکان بار ديگر به اسارت نيروهاي بعثي در آمدند .نيروهاي عراقي با ضربه تفنگ ،سر ،جمجمه و دندانهاي وي را شکستند و پاي راست او را قطع کردند و پس از شکنجه بسيار در تاريخ 28 فروردين 1367 گلولة خلاص را بر قلب او شليک کردند و او را به شهادت رساندند.
هفت ماه پس از شهادت محسن اسحاقي ،گردان انصار پيکر او را در مرز شلمچه در تاريخ 23 آبان 1367 کشف کرد در شرايطي که قابل شناسايي نبود .چون جنازه قابل شناسايي نبود مي خواستند آن را جزء شهداي گمنام ثبت کنند که ناگهان همسر او به خاطر آورد که شلوار اسحاقي سه دکمه داشت و دکمة وسطي را به هنگام عزيمت او به فاو از پيراهن خود کنده و به شلوار شوهر دوخته است . به اين ترتيب همين دکمه باعث شناسايي پيکر شهيد محسن اسحاقي گرديد .
پيکر سردار شهيد "محسن اسحاقي" پس از سي و پنج ماه و چهار روز حضور در جبهه در گلزار شهيد بهشتي شهرستان "فريدونکنار" به خاک سپرده شد. از شهيد "اسحاقي "دو فرزند به نام هاي "معظمه" و" محمد حسن" بر جاي مانده است .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386



وصيت نامه
...آري اي حسين عزيز اي پسر فاطمه (س) ،اي خون خدا ،اي اسوه جاودانه شهادت و اي سفينه و مصباح الهدي !هنوز پيروان خط سرخ شهادت در سرزمين لاله گون ايران در کربلاي غرب و جنوب ،کربلاي خونين تو را تکرار مي کنند تا به ساحل آزادي برسند .
اي زهرا ! اي علي (ع) و اي اسوه تقوا ! امروز نايب فرزندت خميني کبير فرياد بر مي آورد هَل مِن ناصِرٍ يَنصُرِني آيا کسي هست يلدگلر محمد (ص) و قرآن و اهل بيت رسول اللّه را ياري نمايد و درخت اسلام و دين خدا را با نثار خون خويش بارر نمايد مستکبرين جهان را به خاک مذلت بنشاند ومستضعفين جهان را خرسند نمايد آري امروز کربلاي ايران و امت اسلاميمان به نداي لبيک مي گويند مهدي جان ! اي اختر تابناک ولايت ياراني که همه از امت جدت محمد مصطفي هستند و فرياد بر مي آورند اي حسين (ع) عزيز ما ديگر اين اژه حسرت بار يليتنا کنت معکم را تکرار نخواهيم کرد و ديگر نمي گوييم حسين جان اي کاش در کربلاي سال 61 هجري بوديم و در رکاب تو به شهادت مي رسيديم زيرا امروز کل يوم عاشورا و کل ارض کربلاست .
بار خدايا ! چنان توان قلبي به من عنايت فرما تا در راه تو و آرمان تو و در راه دينت و در رکاب امام زمان (عج) و نايبش روح اللّه خميني و همچون تيري بر قلب مستکبران فرود آييم و ظالمين را از پاي در آوريم و قوانين اسلام عزيز را در جهان اجرا کنيم و اين است کلام خدا .
. . . به راستي آنان که شهادت حسين وار در کربلاي برگزيده اند شايسته ترين انسانهاست براي پيمودن راه حسين نيستند ؟ الحق که رهران راه حسينند درود و صلوات بر آنان باد بار خدايا تو مي داني راهي را که در پيش گرفته ام فقط رضاي تو را مي خواهم و مقصودم تويي و تو را مي جويم ،تو را مي يابم آنچنان که ياران حسين (ع) تو را در کربلا يافتند آن گونه خواهم بود .
پدر م، مادرم، همسرم، فرزندانم، برادران و خواهرانم !
هنگامي که خبر شهادت مرا شنيد يد برايم گريه نکنيد زيرا گريه شما باعث خوشحالي دشمنان اسلام مي باشد اگر خواستيد گريه کنيد فقط و فقط براي مظلوميت حسين (ع) فرزند فاطمه و براي تنهايي و غربت آقايمان امام زمان (عج) و مظلوميت زهرا (س) گريه کنيد .
هنگام تشييع جنازه ام يک دستم گل سرخ و دست ديگرم گل لاله گذاريد تا امت اسلامي و پيروان خميني، ايمان جهاد و شهادت را براي هميشه سرمشق زندگي خويش قرار دهند که چنينند و هنگامي که مرا دفن مي کنيد بگذاريد چشمانم باز باشد تا دشمنان اسلام بدانند که آگاهانه خط سرخ شهادت را پذيةرفتم و عروس شهادت را در آغوش گرفتم و بگذاريد دستهايم مشت و گره شده باشند تا دشمنان اسلام بدانند که پيروان خميني تا آخرين نفس تسليم دشمنان اسلام نخواهند شد که نشدم و دهانم باز باشد تا بدانند که تا آخرين لحظه نداي توحيد (لا اله الا اللّه) زمزمه جانم بود .
برادران و خواهران عزيزم سعي کنيد از خط امام و از مسير انقلاب خارج نشويد و اين تنها راه سعادت است .امام و انقلاب را تنها نگذاريد تاريخ تلخ گذشته تکرار نشود، نکند خداي ناکرده امام غريب گردد ،علي در خانه نشيند زيرا غربت امام غربت اسلام است .امام را تنها نگذاريد هميشه پيرو خط امام باشيد تا فرداي قيامت سر بلند گرديد . پدر و مادر عزيزم درود خدا بر شما باد که با زحمات فراوان مرا بزرگ کرديد و با ايمان و اعتقاد عميق خود مرا تربيت کرديد و تعاليم عاليه اسلامي را به من آموختيد و در بدو تولد واژهاي ولايت و شادت را در گوشم خوانديد و مرا با آنان مأنوس کرديد و من بدان خو گرفتم که بدان رسيدم و اين فيض عظمي را شما به من عطا کرديد .درود خدا بر شما باد .همسر و فرزندانم را ،اين امانات را خوب نگهداري کنيد که دلتنگ و غمگين نکردند .فرزندانم را طوري تربيت کنيد که فرزنداني شايسته براي آينده انقلاب و اسلام باشند و آنان خود فرزنداني چنين پيروزند که راه حسين (ع) را در پيش گيرند .آنان را چون من فرزندان خود دانيد و سعي کنيد تسلي خاطر آنان را فراهم کنيد و احترام آنان را محفوظ داريد . امام تو اي همسنگر ! اي همرزم اي يار هميشه در سنگر !
همسنگرم به پا خيز چون وقت انقلاب است بشتاب و تو شهادت خون جاي انقلاب است بستيم عهد و ياري پيمان با خميني .
آماده ايم اگر جان خواهد ز ما خميني .آري آري شمع و جودمان را مي سوزانيم و لاله هاي خونين مي رويانيم تا پروانه هاي عزيز از عصاره لاله هاي خونين تناول نمل يند تا به گرد شمع فرزان جماران بگردند بسوزند و انقلاب را به سر منزل خويش برسانند و به صاحب اصلي آن امام زمان (عج) بسپارند .
همسرم ! درود خدا بر تو باد، صبر را پيشه کن مي دانم که پس از شهادتم بر تو سخت مي گذرد مي داني که من بي هدف نبودم .من مسئوليتم را به پايان رساندم . حال تو ماندي و پيام من و پيام بدون پيامرسان به مقصد نمي رسد . همچو زينب صبور باش و رسالت خودم را بر دوش گير و چنان که زينب (س) کرده پيامرسان خون من باش از حد و مرز اسلام خارج نشويد زيرا تو مقام والايي داري. سعي کن در خانه خود باشي و فرزندانت را طري تربيت کني تا بتوانند الگوهاي تربيتي جامعه اسلامي باشند و در دنيا و آخرت سر بلند باشند . همسرم شهادت را براي بچه ها تفسير کن و بگو پدرت با خون خويش واژه شهادت را تفسير کرده و به آنان قرآن بياموز و خودت هم در انجام فرايض خود قصور نکن براي من حتماً نماز و قرآن بخوان شب هاي جمعه اطعام را فراموش نکن .
در شب اول قبرم کنارم بنشينيد و برايم قرآن بخانيد چون از فشار قبر مي ترسم و آخرين و مهمترين وصيتم به تو اين است که در انجام امورات ديني به خصوص نماز و روزه بيش از پيش کوشا باش و هر شب قرآن بخوان زيرا آواي قرائت خوشحالم مي کند .
اما پسرم حسن جان از تو مي خواهم در امورات زندگي، پدرت را سرمشق خود قرار دهي و پيرو خط ولايت امام امت باشي همچون زاهدان شب و شيران روز باشيد و در جبهه جهاد اکبر و جهاد اصغر مبارزه کن و راه پدرت را که راه حسين بن علي (ع) است ادامه دهي و الگي خوبي براي جامعه اسلامي باشي .حسن جانم سعي کن غمخوار مادر و خواهرت باشي و مثل پدرت از آنها نگهداري کني تا آنان جاي خالي پدرت را احساس نکنند و بدانند که محسن در تمام لحظات در کنار آنها هست. حسن جان از حدود و ثغور اسلام تخطي نکن .پيرو خط امام باش که راه سعادت در اين دنيا است. سلام و صلولت بر ارواح طيبه شهدا همه اعصار تاريخ و درود و سلام بر امام زمان (عج) و امام خميني و درود بر پدران و مادراني که فرزندانشان را براي دفاع از اسلام به جبهه مي فرستند و درود بر مجاهدان في سبيل اللّه که در راه خدا به جهاد مي پردازند و سلام و صلوات بر اسوه هاي صبر و مقاومت خانواده هاي شهدا، اسرا، مفقودين و معلولين .بار خدايا جان ما، روح ما، امام ما را حول عمر با برکت و با عزت عنايت بفرما ا را امت وفادار به امام و اسلام باقي بدار . محسن اسحاقي




خاطرات
همسرش شهيد:
پانزده روز پس از ازدواج بار ديگر به فکر رفتن به جبهه افتاد از او درخواست کردم اندکي صبر کند تا چند ماه از ازدواج ما بگذرد ،اما در جواب گفت : اين از واجبات دين ماست و در مقابل باطل و ناموس مملکت بايد از هر چيزي گذشت .

برادر شهيد :
روزي من و او از اهواز به سوي هفت تپه مي آمديم مقداري از مسير را من رانندگي کردم و مقداري او و در همين حين گفت ما سه نفر يعني حميدرضا نوبخت ،حاج حسين بصير ،خودم قول و قرار گذاشتيم که به شهادت برسيم.

رامين آقازاده:
بعد از بازديد عکس را از من يادگاري گرفته بود مشاهده کردم و اطمينان پيد ا کردم که خود محسن است ولي سوال اين بود ،او که در فاو اسير شده چرا در شلمچه پيکرش را يافته اند ؟ در هنگام دفن وارد قبر شدم و خواستم دستانش را جا به جا کنم که متوجه شدم دستانش با سيم برق به طور ماهرانه بسته شده است .آنجا بود که متوجه شديم او اسير بوده و بعد از فرار از بصره در شلمچه مجدداً به اسارت در آمده و به طرز فجيعي بعد از شکنجه به شهادت رسيده است اکنون اين سيم برق هنوز به عنوان يک سند زنده در اختيار همسرش است .

حامي آقازاده :
بعد از موفقيت در عمليات والفجر 10 پس از استراحت کوتاهي از شهرستان بابل به اتفاق جمعي از همرزمان حاضر عازم جنوب و مقر لشکر 25 کربلا در هفت تپه شديم .طي يک تماس تلفني متوجه شديم که محسن اسحاقي و سيد مصطفي گلگون در فاو هستند .به همسر محسن اطلاع دادم که خبر آمدنم را به او بدهد.هنگام اذان صبح بود که همسر اسحاقي از خانه سازماني زنگ زد و گفت : « ديشب محسن منزل آمد الان عازم فاو است و شما به اتفاق نيروها عازم فاو شويد .» به سرعت نيروها را تجهيز کردم و عازم منطقه فاو شدم و به نهر ابو فلفل رسيدم و به سنگر فرماندهي رفتم و محسن را ديدم که پشت بي سيم ناراحت نشسته است گفتم چه شده ؟ گفت :« ديشب عراقي ها به مواضع بچه ها حمله کردند .» در حين صحبت هاي فرمانده لشکر مرتضي قرباني به گوش رسيد « محسن ،محسن ،محسن ! » مرتضي ،محسن اسحاقي حضور من و نيز نيروها را اعلام کرد. سوار قايق شديم و از نهر گذشتيم و وارد رود وحشي اروند شديم و شهر فاو را غمزده ديديم ،دود همه جا را گرفته بود و تا آن موقع فاو را به اين مظلومي نديده بودم و به موقعيت ستاد لشکر شهر فاو واقع در حوالي جاده ام القصر رفتيم بعد از توجيهات خط توسط فرمانده لشکر .عازم خطوط اول شديم با وجود آن که مهمات کمي در اختيار بود، اسحاقي به عنوان فرمانده تا اذان صبح مهمات را بر دوش نهاد و کيلومتر ها پياده آن را براي نيروها آورد اين حرکت او روحيه خيلي زيادي براي نيروها بود صبح شد صداي غرش تانک ها و هليکوپترهاي دشمن به گوش مي رسيد ،خبر رسيد در مورد مهمات مشکلي نداريم چون ديشب تا صبح محسن اسحاقي براي ما مهمات آورده بود که براي من هم يک روحية خوبي بود حرکت رزمندگان گردان عاشورا را مقدار کمي مانع پيشرفت عراقي ها شد .تامس من با محسن اسحاقي املا قطع بود از جناح چپم کاملاً محاصره شده بودم با يک درگيري شديد و تن به تن که با حضور فرماندهان ارشد لشکر انجام شد دشمن متوفق شد سرداران و فرماندهان سپاه به اتفاق فرماندهان لشکر ،آرپي جي به دست يکي يکي تانکها را شکار مي کردند .اسحاقي از نفرات آخر بود که فقط مي خواست آتش دشمن را خفه کند تا ديگران راه خروج داشته باشند او به همراه يکي از همرزمان آقاي اباذري و بعد از محاصره فاو به دست دشمن اسير شد و با توجه به اين که دشمن او را شناسايي کرده بود ما اطمينان داشتيم يا به شهادت مي رسد يا از اسارت فرار مي کند از طريقي فيلمهاي گرفته شده از تلويزيون عراق اسارت اسحاقي و چند تن ديگر از همرزمان براي ما مشخص شد . 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : اسحاقي , محسن ,
بازدید : 287
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

"محمد رضا خطيبي” در سال 1337 در روستاي “هفت تنان” در شهرستان"لاريجان" به دنيا آمد. او اولين فرزند خانواده " خطيبي " بود. پدرش علاوه بر نانوايي کشاورزي هم مي کرد.
محمد رضا کودکي آرام و مطيع بود و از آنجا که در نزديکي محل زندگي آنها کودک ديگري نبود اوقات خود را بيشتر با پدر و مادر مي گذراند. در هفت سالگي دوره ابتدايي را در مدرسه "بايجان" واقع در روستاي محل سکونت آغاز کرد. از همان ابتدا علاقه وي به درس و مدرسه آشکار شو و با وجود آنکه پدر و مادرش بي سواد بودند، در انجام تکاليف و وظايف درسي موفق بود.
اعضاي خانواده اش مي گويند : «محمد رضا مي دانست که وضع اقتصادي خوبي نداريم به همين دليل بيشتر اوقات غذايي که براي ناهار در کيف او قرار مي داديم نمي خورد و به خانه بر مي گرداند.» وضعيت نامطلوب مالي خانواده محمد رضا را مجبور کرد تحصيلات خود را در پنجم ابتدايي رها کند و به کار جوشکاري مشغول به کار شود. با اشتغال وي وضع مالي خانواده پر جمعيت خطيبي با چهار پسر و يک دختر بهبود نسبي يافت.
محمد رضا در کنار جوشکاري در اوقاب فراغت به پدرش در کاشت گندم و جو کمک مي کرد. پس از مدت کوتاهي به تهران رفت و در کارخانه اي به جوشکاري مشغول شد. در تهران تحت تأثير شرايط اجتماعي روز قرار نگرفت و همچنان به انجام وظايف ديني مقيد ماند. در مساجد حضور مي يافت و با افراد متدين معاشرت مي کرد. در رفتار با ديگران ملايم و خوش رفتار بود و کتابهاي مذهبي مطالعه مي کرد.
با شروع نهضت اسلامي مردم ايران به صف مبارزه پيوست و پس از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت بسيج و انجمن اسلامي در آمد.
با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران در يکي از مراکز اعزام نيرو در تهران ثبت نام کرد و به دليل کثرت نيروهاي اعزامي موفق به حضور در جبهه نشد. در همان سال از تهران به آمل بازگشت و در روستاي بايجان با احداث کارگاه جوشکاري مشغول کار شد. همرزمان در بسيج و اتحاديه انجمنهاي اسلامي لاريجان و شوراي اسلامي روستاي بل قلم فعاليت داشت و مسئول شورا بود. بعد از مدتي به سمت فرماندهي پايگاه مقاومت بسيج منصوب شد.
زماني که به سن سربازي رسيد به دليل کهولت پدر کفالت گرفت و به خدمت سربازي نرفت. در اوايل سال 1360 در سرکوب ضد انقلاب در واقعه آمل شرکت فعال داشت. همان سال با يکي از بستگان خود ازدواج کرد. و با وجود علاقه زياد به زندگي و همسر، آني از فعاليت در نهادهاي انقلابي و اسلامي دست بر نداشت . محمد رضا خطيبي در اوايل سال 1361 عازم جبهه شد. يکي از همرزمان وي مي نويسد : در تاريخ 3 ارديبهشت 1361 با محمدرضا خطيبي آشنا شدم. ما در دسته اي از گروهان 1 گردان علي ابن ابي طالب (ع) تيپ 25 کربلا در کنار يکديگر بوديم و به تدريج صميميت بسياري بين ما به وجود آمد. در عمليات رمضان تحت فرماندهي آقاي اسلامي، محمد رضا در مرحله دوم و سوم عمليات رمضان شجاعت بسيار از خود نشان داد. خصوصيات ارزنده وي سبب مي شد تا حضور وي براي فرمانده قوت قلب باشد. پس از عمليات رمضان، محمد رضا خطيبي در گرداني به فرماندهي شهيد زائري در عمليات محرم شرکت کرد. اين عمليات در 6 شهريور 1361 در منطقه عمومي دهلران منطقه اي به نام دره مور موري و رودخانه اي به نام دويرج وجود داشت. اين مناطق محل تجمع نيروهاي مردمي و بسيجي بود همه نيروها در قالب گردانهاي پياده تيپ 25 کربلا دسته بندي شده بودند.
خطيبي مدت دو ماه در منطقه عمومي دويرج شبانه روز فعاليت مي کرد. حضور فعال در مراحل مختلف نبرد جلب توجه فرماندهان به وي شد. به طوري که به فرماندهي دسته منصوب شد. پس از عمليات محرم تيپ 25 کربلا به لشکر 25 کربلا ارتقاء يافت. خطيبي در گردان حضرت مسلم (ع) به فرماندهي گروهان منصوب شد. پس از عمليات محرم همواره سمت فرماندهي داشت اما به خانواده اش مي گفت در جبهه غذا مي پزد و ظرف مي شويد.
علاوه برشجاعت و ابتکار که از خصوصيات بارز خطيبي بود سعه صدر، تحمل و بردباري و ايمان قوي او سبب شده بود دوستان و همرزمانش به وي اعتماد خاصي داشته باشند. عبادت و نماز شب او در سخت ترين شرايط جنگ ترک نمي شد بر خواندن زيارت عاشورا اصرار داشت و پس از هر نماز صبح دعاي عهد به جاي مي آورد. در مراسم ماه محرم براي افراد گردان مداحي مي کرد. خطيبي در عمليات والفجر مقدماتي، والفجر 1، والفجر 4 و و الفجر 6 حضور داشت از سمت فرماندهي گروهان به مقام جانشين فرمانده گردان مسلم بن عقيل (ع) ارتقا يافت. او در جبهه معروف به خطيب بود و در طول حضورش در جبهه چند بار جراحت سطحي داشت ولي جبهه را ترک نکرد. مدت سه سال مدام و بي وقفه در جبهه حضور داشت.
ازوقوع گناهاني چون غيبت به سختي جلوگيري مي کرد و مي گفت : «در شأن يک انسان مجاهد نيست که در خط مقدم و در محضر خدا غيبت کند. »
خطيبي قبل از شهادت به مادرش گفته بود خبر شهادت مرا يک روحاني و دو سرباز براي تو خواهند آورد که همين طور هم شد.
او تمام حسابهاي مالي خود را در وصيت نامه اش ذکر کرد و از برادرش قربانعلي خواست تا به آنها رسيدگي کند.
محمد رضا پس از نوشتن وصيت نامه، براي آخرين بار عازم جبهه شد اما قبل از رفتن به دليل اختلافات از همسرش جدا شد.
در سال 1364 به سمت فرماندهي گردان امام محمد باقر (ع) منصوب شد. قبل از شروع عمليات قدس مسئوليت داشت تا سنگرهايي روي آب در منطقه عملياتي هورالهويزه ايجاد کند. ساخت اين سنگر ها ضرورت زيادي داشت و حتي پس از پايان عمليات جان بسياري از رزمندگان نجات مي يافت. در قرارگاه خاتم الانبياء (ص) مرکز فرماندهي جنگ به سوله خطيبي معروف شد. براي ايجاد اين سنگرها خطيبي تمام توان و ابتکار خود را به کاربرد و سه روز نخوابيد. اما سرانجام در ساعت 30/8 روز يکشنبه 2 تير ماه 1364 هنگامي که براي شناسايي سنگرهاي کمين دشمن تا نزديکي خط دفاعي دشمن رفته بود بر اثر اصابت گلوله تيربار گرينف دشمن به شهادت رسيد. قايق وي و همراهانش به زير آب رفت و پيکر او مدت دو روز زير آب بود تا توسط نيروهاي خودي بيرون آورده شد. خطيبي چگونگي شهادتش را دو روز قبل از آن به عباس محمدي يکي از دوستانش گفته بود.
جنازه محمد رضا خطيبي بنا به خواست خودش در روستاي هفت تنان در کنار ديگر شهدا به خاک سپرده شد. ده روز پس از شهادت محمد رضا برادرش ابراهيم در تاريخ 14 تير 1364 در منطقه عملياتي مريوان به شهادت رسيد و او نيز در کنار آرامگاه برادر آرميد.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386



وصيت نامه
... اي پروردگار هر کس که تو را شناخت هر چه غير از تو به کنار مي زند و فقط به تو نگاه مي کند. اي خداي يکتا وقتي تو را شناختم آن چنان دلم در طپش بود که نتوانستم طاقت بياورم و در همان دم تو را صدا مي کردم و بي سر و پا عاشق تو شدم.
پروردگارا من! مي دانم و ايمان دارم که محمد فرستاده تو است و قرآن کريم هم از تو است و براي احقاق حق و قرآنت و دينت اين راه را انتخاب کردم هر چند که به من سخت بگذرد. خداي من! اگر خون من ذره اي براي زنده شدن دينت اثر دارد، پس اي خمپاره ها و اي گلوله ها مرا در خود بگيريد که من حاضرم در روز دهها بار زنده شوم و در راه دينت کشته شوم که اين براي من سعادت است. با اقرار به معاد و روز قيامت و عالم برزخ و صراط و سوال به اعمال بشري و با اعتقاد و اقرار به وحي و قرآن کتاب مقدس آسماني نازل شده بر پيامبر گرامي و با درود سلام به صاحب الامر و الزمان خاتم آل محمد (ص) و نايب بر حقش رهبر کبير انقلاب و با درود بر ارواح پاک و مقدس و مطهر شهداي راه حق فضيلت و شهداي پاک باخته ايران سرزمين مقدس اسلامي.
پيام من به شما پدر عزيزم هميشه امام را دعا کن. پدرم! اگر چه نتوانستم در اين سنين پيري کمکي براي شما باشم امدوارم مرا دعا کنيد. در قيامت من از شما راضي هستم و به حقيقت از روي شما شرمنده و خجل هستم. اميد آن دارم که با شهادت خود شما را نزد خداوند و ائمه سر بلند ببينم. بعد از مرگ برايم گريه نکنيد و توکل بر خدا کنيد و صبر داشته باشيد. فرزندم را خوب تربيت کنيد و او را در مکتب خانه بفرستيد، چون وارث خون من ياسر مي باشد. و امام را تنها نگذاريد. مادر جان! هر چند که شب ها بي خواب کشيدي و مرا بزرگ کردي! رنجها براي من کشيدي؛ مي دانم که برايت تحمل مرگ فرزند بزرگت سخت است اما افتخار کن که فرزندت در راه خدا به شهادت رسيده است. اميد دارم که در بين مردم روحيه خوبي داشته باشي. فرزندم ياسر را به دست شما مي سپارم شما را به خدا مي سپارم. او را به خوبي تربيت کنيد که در راه خدا قدم بردارد. تنها وصيت من به شما اين است که امام را دعا کنيد. در مرگ من سياه نپوشيد، اشک نريزيد، اميدوارم که در بهشت همديگر را ديدار کنيم. خواهر عزيرم! حجابت را رعايت کن؛ در راه خدا کار کن، زينب وار زندگي کن و پيام مرا به گوش مردم برسان و بگو که برادرم آگاهانه به شهادت رسيده است . خواهر جان! اگر بدي از من ديديد مرا عفو کنيد. ياسر را خوب تربيت کنيد به او بگوييد پدرت در راه خدا کشته شده است. در راهت ثابت قدم باش.
برادرانم اميدوارم سلاح افتاده مرا بعد از من به دست بگيريد. در خط امام حرکت کنيد. مبادا انقلاب را فراموش کنيد.
برادرانم! امرز اسلام غريب مانده بايد کمک کرد و جان فدا کرد. به رهبري خميني عزيز قيام کنيد و بيت المقدس را آزاد کنيد. هميشه از ولايت فقيه اطاعت کنيد. برادراني را که به جبهه نرفته اند را به جبهه بفرستيد که جبهه دانشگاه است. خانواده هاي شهدا را محترم بشماريد. آنها را دلداري دهيد. هميشه هوشيار باشيد تا منافقين در ميان شما نفوذ نکنند. قرآن بخوانيد، خدا را هميشه به ياد داشته باشيد؛ با احکام اسلام آشنا شويد, سپاه و بسيج محترم بشماريد، از برادران سپاه که در گوشه و کنار کشور در مبارزه با دشمنان شهيد شدند قدرداني کنيد. به برادران و خواهران حزب اللّه توصيه مي کنم به مردم محروم منطقه لاريجان کمک کنند تا از اين همه محروميت نجات بيابند. با همکاري برادران جهادگر منطقه لاريجان را از همه چيز خود کفاء کنند.
به انجمنهاي اسلامي توصيه مي کنم که بيشتر فعاليت کنند. تنها کسي که مي تواند در روستا ها فرهنگ اسلامي را رواج دهد. انجمن اسلامي است. انجمن اسلامي نهادي است خود جوش در ميان مردم اگر چه اين برادران هنوز تجربه کاري ندارند، اما مقصر نيستند. اين حقير به انجمن اسلامي خيلي احترام مي گذاشتم و به انجمن اسلامي عشق مي ورزيد.
برادر عزيزم قربانعلي عزيز و پاسدارم ! اميدوارم پيام را به گوش امت حزب اللّه برسانيد. همانطور که براي جامعه الگو هستي در خط اصيل اسلام حرکت کني. فرهنگ اسلامي و ضد استعماري را در روستا و ميان مردم نشر بدهي و مردم را کمک کني. پدر و مادر راتسلي بده تا از شهادت من ناراحت نباشيد. سلاح مرا و به جنگ کافران بشتاب، حميد و ابراهيم را راهنمايي کن تا درسشان را بخوانند و به پدر و مادر نيکي کنند.
پيام و وصيت من به همسرم اين است که بعد از شهادت من ترس و اندوه را به خود راه مده و گريه نکن تا از گريه نکن تا از گريه تو دشمنان شاد نشوند. فرزندمان را به خوبي تربيت کن و در مکتب اسلام پرورش بده. اميدوارم مرا ببخشي و دعا کني تا جزو شهداي اسلام قرار بگيرم . به فرزندم ياسر يگانه وارث خون من، فرزندم! در مقابل سختيها خوب استقامت کن و مانند کوه استوار باش همان گونه که مولا (ع) به فرزندش محمد حنفيه سفارش کرد تو هم سعي کن به اهداف جامة عمل بپوشاني. پس از شهادت من ناراحت نباش، ناراحتي نکن، قرآن بيامور، در راه خدا از همه چيز بگذر، براي آمرزش روح من قرآن بخوان، مرا حلال کن که اسلام به خون من نياز داشت. از تو مي خواهم که پرچم دار دين اسلام باشي.» محمد رضا خطيبي




خاطرات
مادرشهيد: :
زماني که محمد رضا به دنيا آمد در کوه بوديم و در روستاي "ابل قلم "خانه داشتيم. در آغاز زندگي وضع اقتصادي بدي داشتيم ولي بعد از تولد محمد رضا کم کم وضع ما خوب شد.

سردار صحرائي :
هنگامي که برادر خطيبي براي آخرين بار از ما جدا مي شد من و ديگر دوستان را بغل کرد و بد از مدتي گريه از ما طلب و تقاضاي عفو کرد. هنگام رفتن از او خواستم که اين بار نرود ولي قبول نکرد و رفت و همه مي گفتند که شهيد خواهد شد. او رفت و بعد از دوساعت خبر رسيد خطيبي در کمين دشمن قرار گرفته و با تير مستقيم تيربار گرينف به شهادت رسيده است. آن روز تا زماني که جنازه اش را بيايد آرام و قرار نداشتيم. براي برادر قرباني ـ فرمانده لشکر ـ بي سيم زديم که خطيب شهيد شده است. ايشان آمدند. بچه ها هنگامي که جنازه شهيد خطيبي را آوردند همه گريه مي کردند. هر کدام براي مظلوميت وي گريستيم، شهيد بصير هم خيلي برايش گريه کرد.





آثار منتشر شده درباره ي شهيد
خطيبي عاشق خسته سلامت
شهادت نوش ميباد بکامت
عجب ترسيم کردي رسم ايثار
به خون سرخ در خط امامت
تو از عشق خدا بي تاب بودي
نه روز آرام وني شب خواب بودي
دويدي تا سه سال سنگر به سنگر
تو مست از باده مي ناب بودي
بخواندي گوش ابراهيم اسرا
بگفتي گر که مي جويي دلدار
بخوان در دفتر عشق تا بداني
که خونين جامه ات باشد خريدار
رضا با خون خود حرف وفا زد
به دنبالش برادر را صدا زد
به دنيا پرچم عشق و شهادت
به وقت جان نثاري در مني زد
اسماعيل منصوري لاريجاني



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : خطيبي , محمد رضا ,
بازدید : 177
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

شهيد “محمد توراني” متولد سال 1336 طلبه حوزه علميه “ساري” در مسجد “مصطفي خان” و ساير حوزه هاي علميه ،فردي با سواد بود.او در سال 1358 به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان "ساري" پيوست و در تمام مراحل خدمت اعم از برخورد با دشمنان داخلي و خارجي بسيار فعال و کوشا بود . از جمله آن نفوذ در تشکيلات گروهک منافقين در شهرستان ساري مي باشد که اين شهيد با اجازة مسئولين وقت سردار متوليان ،سردار شهيد طوسي ،سردار شهيد محمديان ،با مراعات تمام جوانب امنيتي جهت نفوذ به تشکيلات منافقين به طور سوري از سپاه اخراج گرديد .اين اخراج به طوري انجام گرفت که آبرو و اعتبارشهيد در بين افراد حزب اللّهي و پاسداران رفت به طوري که هر کس به ايشان مي رسيد ،مي گفت :منافق از سپاه برو و سپاه جاي شما افراد منافق نيست ،حتي بعضي از مواقع از دست برادران سپاه کتک هم مي خورد .البته آن برادران حق داشتند که فرد مشکوک را به سپاه راه ندهند گرچه يکي از منافقين باشد.
ذات اله محمديان از آن روزها چنين مي گويد:روزي به اتفاق اين شهيد بزرگوار در آسايشگاه سپاه مشغول استراحت بوديم که يکي از برادران پاسدار به ايشان گفت: منافق برو بيرون ! اين جا جاي شما نيست .ايشان گفتند: باشد من بيرون مي روم اما شمائي که حزب اللهي هستيد، ولايت فقيه را برايم تعريف کنيد يعني چه ؟ چرا بدت مي آيد که مي گويم بهشتي در لانه جاسوسي پرونده دارد ،در اين موقع بود که آن برادر پاسدار با عصبانيت تمام ايشان را از آسايشگاه بيرون کرد .با هم به خارج از سپاه رفتيم .گفتم :آقاي توراني اين چه حرفي است که شما مي زنيد که بهشتي در لانه جاسوسي پرونده داشته ،ايشان گفتند بهشتي که هيچ حضرت امام در لانه جاسوسي پرونده دارند .اين ديگر زماني بود که به قول معروف آمپر ما بالا رفته بود و با عصبانيت سرش داد زدم : چرت و پرت مي گوئي ! ايشان با حالت لبخند گفتند :آن پسر نفهميد، شما هم نفهميدي من چه مي گويم ،يقيناً حضرت امام و آقاي بهشتي و ديگر بزرگان در لانه جاسوسي داراي پرونده مي باشند. اما نه به نفع آمريکا بلکه به ضرر آمريکا ،حال تازه فهميدم که ايشان عليه حضرت امام حرف نزده است .
ايشان داماد ما بودند يعني شوهر خواهرمان و پس از اينکه قضيه نفاق ايشان مطرح شد ،چندين مرحله خواهرمان آمد که من ديگر با ايشان نمي توانم زندگي کنم و مي خواهم درخواست طلاق بدهم .اين موضوع را وقتي با حاج آقامحمديان در ميان مي گذاشتيم، مي گفت: حال کمي صبر کنيد شايد خداوند چاره سازي کند و مشکل حل شود .انشاءاللّه عقل بر سرش مي آيد و از اين افراد بي وطن جدا مي شود .
در آن زمان در و ديوارهاي خانه توسط خواهرمان مملو از مرگ بر منافق و مرگ بر ضد ولايت فقيه نوشته مي شد و ايشان هم مظلومانه در منزل سوت مي کرد . موضوع از آنجايي شروع مي شد که ايشان متوجه شدند که چند نفر از دوستان و آشنايان گذشته در بيرون مشغول جمع آوري سلاح و مهمات غير قانوني مي باشند و اين موضوع را با شهيد محمديان و شهيد طوسي در ميان مي گذارند که اين عزيزان با مشورت فرمانده محترم جناب آقاي مصطفي متوليان تصميم مي گيرند که ايشان را به عنوان منافق از سپاه اخراج کنند .
اين کار هم براي سپاه اهميت داشت و هم براي شخص شهيد توراني و هم براي خانواده ما حائز اهميت بود . لذا فرماندهان محترم وقت مي بايست ترتيبي اتخاذ مي کردند که با برنامه فراگيري بتواند همه اهميت ها را تحت پوشش قرار بدهد و آنگاه اقدام کنند .
در مرحله اول شايعه اخراج در سپاه مطرح شد در يک جوناباوري همه برادران سپاه و خانواده محترم و همه آنهايي که خانواده توراني را مي شناختند متوجه شدند که توراني آخرت خود را به دنياي ديگران فروخته است .با همه ناباوري و حيراني ،اين خبر سريع و جدي مطرح شد که همه باور کردند حتي همسر و بستگانش ،لذا توراني مظلومانه با سپاه خداحافظي کرد .
اما فرماندهان بي کار ننشستند ،قدم بعدي او ارتباط با کتابخانه رسالت بود که يکي از برادران پاسدار مسئول آنجا بود .فصل بهار و تابستان و با توجه به شرايط با پول سپاه يک دستگاه آبميوه گيري و شربت سازي و ماشين بستني و يخچال به طور غير مستقيم براي ايشان خريداري گرديد و با اشاره سپاه ايشان برق مغازه خود را از خانه رسالت تامين مي کرد و پس از مدتي به دستور فرماندهان سپاه براي عادي جلوه دادن موضوع نفاق اين شهيد برق اين دستگاه يخچال سيار را قطع کردند و ايشان مجبور شدند مثلاً دستگاه را به نصف قيمت خريداري شده بفروش برسانند .
در مرحله بعد فرماندهان محترم سپاه تصميم مي گيرند که يکدستگاه موتور سيکلت براي شهيد محمديان خريداري کنند که از طريق ايشان به شهيد توراني فروخته شود .اين معامله انجام مي شود و پس از مدتي که مثلاً سپاه متوجه اين معامله مي شود ،به شهيد محمديان تذکر داده مي شود که به لحاض پاسدار بودنتان حق معامله با افراد منافق (شهيد توراني) را نداشته و بايد اين معامله را به هم بزنيد ،شهيد محمديان نيز موتور سيکلت را از ايشان پس گرفته و به ديگري مي فروشد .البته تمام اين ها فشارهائي براي عادي سازي مسائل و تحليل جهت انجام مأموريت شهيد توراني بوده است .
شهيد بزرگوار توراني فردي تيز هوش و داراي شم اطلاعاتي بسيار بالائي بود . ايشان گفته بودند که من اين توانائي را دارم که با آنها (منافقان)ارتباط برقرار کنم .در هر حال ايشان در اين راه زحمات بسيار زيادي را متحمل شده است .
پس از شهادت ايشان روزي دادستان انقلاب وقت آقاي جمعه اي در سپاه در سخنراني خود گفته بود که اين شهيد يک الگو و يک اسوه براي نسل آيند مي باشد .من به خاطر دارم ايشان چندين بار همراه افراد منافق دستگير مي شدند و کتک هم مي خوردند و در بازداشتگاه هم بازداشت مي شدند حتي چند بار هم در دستشوئي بازداشت بودند ولي به خاطر رضاي خداوند اين همه بي احترامي و مشکلات را تحمل مي کردند .
لازم به توضيح است که شهيد توراني در آن بحران ترور منافقين در چندين مرحله برادران را از عملياتهائي که از آنها مطلع شده بود با خبر مي کردند به طور نمونه روزي در خيابان انقلاب برادر پاسداري که قرار بود مورد ترور منافقين واقع شود ،شهيد توراني وقتي آن برادر پاسدار را مي بيند به ايشان اطلاع مي دهد که مواظب باشيد که مي خواهند شما را بزنند ،اما آن برادر پاسدار با توهين به اين شهيد مي گويد شما مواظب خودت باش ،پس از اينکه چند قدمي از ايشان دور مي شود مورد حمله قرار مي گيرد ،اما گلوله به ايشان اصابت نمي کند .
اين شهيد بزرگوار در روستا چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب جوانان را جمع مي کرد و آنان را در مسير قرآن و انقلاب و امام (ره) قرار مي داد و اين امر باعث شد که در روستاي "ايلال" که بالاي يکصد خانواده جمعيت داشت حتي يک نفر هوادار منافق يا اعضاي منافق نداشته باشد ،بلکه چندين جوان بسيج و پاسدار شهيد در اين روستا هم داشته باشيم .
قبلاً توضيح دادم اينجانب هم از وضعيت اين شهيد که به صورت نفوذي وارد تشکيلات منافقين شده بود با خبر نبودم .اما در تاريخ 26/6/60 که اينجانب عازم جبهه بودم برادر شهيدم رحمت ا. . . که خود از بزرگواران بود به من گفت با توجه به اينکه عازم جبهه هستيد بايد موضوعي را به صورت محرمانه به اطلاع شما برسانم و آن اينکه توراني منافق نيست بلکه همچنان به عنوان پاسدار انقلاب اسلامي و با توجه به مصلحت فرماندهان محترم سپاه ساري وارد تشکيلات منافقين شده است .همچنين ايشان گفتند که اين موضوع را به جزء آقاي طوسي ، متوليان و من هيچ کس از آن مطلع نيست و تمام موضوعات و مواردي که عليه توراني مطرح شده اولاً به خواست قبلي خودشان بوده ،ثانياً براي مصلحت انقلاب اسلامي و ما امت مسلمان مي باشد . چون ما از طريق توراني مطلع شديم که عده اي جهت مقابله با امام و انقلاب در حال تهيه اسلحه هستند و قصد دارند دست به اسلحه ببرند ،لذا خود ايشان جهت اين مأموريت انتخاب شد ،گفتم چرا به همسرش نگفتيد و چرا زندگي اش را خراب کرديد که گفتند انشاءاللّه درست مي شود و خداوند به زندگي آنها سامان مي دهد .
در هر حال ما در تاريخ 26/6/60 به اتفاق سردار کميل ،شهيد ورجي ،شهيد بردبار ،شهيد آهنگر و ديگر برادران در گروه 20 نفره به عازم غرب کشور شديم و در مهاباد رفتيم .
ً تاريخ 15/7/60 بود که با همکاري اين شهيد بزرگوار تيم منافقين و خانه تيمي آنها را به همراه چندين قبضه اسلحه و مهمات و تعداد زيادي از ضد انقلاب به دست مردان سپاه دستگير و منهدم شد ،ما اين خبر را در روزنامه يا راديو شنيديم توراني اين مظلوم انقلاب اسلامي مأموريت خود را به پايان رسانيده بود اما به چه قيمتي ؟همان طور که حضرت امام (ره) فرمايش کرده بود در قبول قطع نامه که من آبروي خود را با خدا معامله کردم ،اين شهيد عزيز نيز آبروي خود را با خدا معامله کرد .
پي از اين قضيه ،با توجه به ارتباطي که با (دمکرات وکومله برقرار کرده بود به اتفاق شهيد طوسي ،شهيد محمديان ،برادر کريم کريمي و برادر سورکي آزاد به اروميه رفت.
ايشان توانسته بود چندين قبضه اسلحه از آنان خريداري کند و با يکي از فروشندگان سلاح ،آنرا با اتوبوس تا تهران بياورد که در يکي از ايست بازرسي ها توسط اسکورت نا محسوس توسط برادران طوسي ،محمديان ،سورکي آزاد و کريمي فروشنده سلاح دستگير مي شود .
در تاريخ 23/8/60 بود که خبر شهادت توراني از طريق سردار کميل در مهاباد به ما رسيد و اين بود عمر با برکت توراني عزيز که با تمام توان از مقام جمهوري اسلامي ايران و حضرت امام (ره) دفاع جانانه اي را به انجام رساند و سرانجام در مصاف با ضد انقلاب داخلي در جنگل سرسبز و انبوه آمل به لقاء حق پيوست ،اما از اين شهيد بزرگوار چه گونه تشييع جنازه گرديد خود داستان ديگري دارد .
جريان شهادت ايشان بدين قرار است : پس از اينکه شهيد توراني به دو مأموريت خود پايان داد در اواخر مهر ماه سال 60 رسماً وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ساري شده و مجدداً لباس سبز پاسداري را به تن کرده و يکبار ديگر دوستان و همرزمان او با شادماني و شرمندگي او را به آغوش گرم خود گرفتند . شادماني از محبت و لطف خدا که دشمن نتوانسته بود يکي از برادران پاسدار را از جمع خانواده سپاهي جدا کند و سنگ بي دفاعي ياران امام علي (ع) در عصر و زمانه ما پايه گذاري نشده است .اما شرمندگي از آن جهت که چرا آنقدر به اين شهيد عزيز توهين کردند و آبرويش را بردند و کتکش زدند و آرزوي مرگش را داشتند .اما اين شادي و شرمندگي خيلي به طول نينجاميد .پايان مهر ماه تا 22 آبان خيلي کم بود که يک دفعه خبر شهادت اين عزيز در محوطه سپاه ساري پيچيد .سالن عمليات آن وقت ،و محوطه لشکر 25 کربلاي فعلي پر از غم شد . خاطره غم انگيز روز تشيع جنازه شهيد توراني و با آن صداي گرم نوحه سرائي برادر جانباز حاج مصطفي شيرزاد را کسي فراموش نمي کند . واقعاً براي کسي که اين قضيه براي او تازگي دارد قِصه است ،اما براي کساني که با اين شهيد بزرگوار مأنوس بودند قُصه است ،لذا پس از اينکه شهيد عزيز به جمع خانواده سپاه باز مي گردد مأموريت مي يابد که دوره اطلاعات را طي کند و براي موفقيت هاي بعدي از تجربيات علمي نيز بهره مند گردد .لذا پس از خبر چند روز گذشت در جنگل عازم چالوس (منطقه 3 سپاه گيلان و مازندران) مي شود که پس از چند روز ماندن ايشان در چالوس مصادف مي شود با حمله گروه ضد انقلاب موسوم به "سربداران جنگل" در" آمل" .

گروه هائي براي مقابله با اين ضد انقلاب از اطراف به منطقه عازم مي شوند که گروههاي اعزامي به دو دسته تقسيم مي شوند .دسته اول چند گروه است به عنوان چکش و گروه دوم سندان عمليات را شروع مي کند که گروه شهيد طوسي و گروه توراني و چند گروه ديگر به عنوان گروه چکش عمليات را آغاز مي کنند و گروه شهيد محمديان و چند گروه ديگر به عنوان گروه سندان از قسمت برنامه ريزي شده عمليات را پي مي گيرند . با غروب افتاب روز 22 آبان ماه 1360 آفتاب عمر شهيد محمد توراني به همراه دوست همرزمش شهيد شعبان کاظمي غروب کرده و از جمع پاسداران ساري جدا مي شوند و به لقاء حق پيوستند.
جنازه پاک و مطهر شهيد کاظمي پس از انتقال به بيمارستان به ساري منتقل مي شود و تشيع گرديد اما جنازه پاک شهيد توراني همچنان مظلومانه در جنگل "آمل"باقي مانده و به دست ضد انقلابيون کور دل افتاد .از تاريخ شهادت ايشان در 22/8/60 تا مورخه 11/11/60 کسي خبري از جنازه مطهر اين شهيد نداشت و پس از اينکه ضد انقلابيون موسوم به" سربداران جنگل "حمله به شهر" آمل" را شروع کردند و آن به سر آنها آمد که امام (ره) فرمود :ديديد که مردم" آمل" چه بر سر شما آوردند ،مردم" آمل" و اطراف با همکاري برادران پاسدار و ارتش و بقيه نيروهاي مسلح آنها را منهدم کردند ،عده اي از آنها کشته و عده اي هم به اسارت رسيدند و در بازجوئي که از آن مزدوران به عمل آمد معلوم شد آنها جنازه بي جان يا نيمه جان شهيد توراني را گرفتند و پس از جدا کردن سر از بدنش ،جنازه اطهرش را به آتش کشاندند و با راهنمائي آنها تکه هايي از جنازه آن بزرگوار که 2 کيلو هم نمي شد ، روي دست ملائک و دوستان و آشنايان و همرزمان ساروي از مسجد "ساري" به گلزار شهداتشيع گرديد .
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




خاطرات
مير قربان پور موسوي:
آشنايي من با شهيد محمد توراني از دوران کودکي مي باشد من و ايشان از يک روستا بوديم .از زمان کودکي با هم بزرگ شديم و تا زمان شهادت ايشون با هم آشنايي نزديک و ارتباط داشتيم و کاملاً خصوصيات اخلاقي و رفتاري حتي بچگي ايشان را به ياد دارم . با توجه به اينکه اين شهيد بزرگوار از زمان کودکي مادرش را از دست داده بود و با مشقت و گرفتاري بسيار بزرگ شد و کسي هم درباره ايشون مادري خاص نکرده بود .از خصوصيات اخلاقي بارز اين شهيد در دوران کودکي خوش خلق و شاداب بودن با مردم بود به طوري که تمام اهالي محل ايشون رو دوست داشتند علاقمند بودند. کسي را نمي توان در محل سراغ داشت که نسبت به ايشون بدرفتاري ديده باشد .از هر نظر براي مردم مورد قبول بود و ايشون را پذيرش کرده بودند به عنوان يک بچة خوب و خوش خلق يک فرد بسيار دوست داشتني براي دوران کودکي تا دوران نوجواني همين حالت را داشت. نظرم هست تا زمانيکه شهيد بزرگوار به يک مرحله مي رسد بعد از تحصيلات دبيرستان هم داشت يه مدت هم به نظر مي آيد درسهاي حوزوي هم خواند. ديدگاههاي اسلاميش هم بسيار وسيع بود .همان طور که عرض کردم اين شهيد بزرگوار ديدگاه اسلامي بسيار وسيع و عميق داشت و کاملاً نسبت به عقايد اسلامي و بينش اسلامي شناخت داشت .مي شود گفت که جوانها در محل از ايشون راه و رسم زندگي را ياد مي گرفتند .
ما کتاب هايي به پست سفارس داديم که اگر اون زمان پست اين محموله را باز مي کرد ديگه نمي گذاشت من و ايشون نفس بکشيم ، کتابهاي زيادي که جوانان را به حرکت و جهش وا مي داشت از جمله کتابهاي دکتر شريعتي شناخت به ائمه معصومين خودشان هم يک ارادت ويژه داشتند .يک خصوصيت اخلاقي محمد بر مي گردد به خلقش که هيچ وقت نمي گفت بنده حمد و سوره ام درست هست من جلو بايستم به عنوان جماعت ،هميشه هم نماز را به جماعت مي خواند .مثلاً مي گفت امشب نوبت شماست جلو بايست تا نماز را به جمعيت بخوانيم .
يک شب آقاي عبد اللّه توراني را که پاسدار و در توپخانه سپاه هست را ادار کرد جلو بايسته و ما پشت سرش نماز بخونيم .
هر شب تجليل داشت تابستان که اينجا بوديم با آقاي علي سواسري و شهيد بردبار .
يک شب با آقاي بردبار جلسه بوديم ،ديديم آقاي سواسري و آقاي توراني آمدند باز ما چند نفر در يک شب با هم بوديم .
شهيد بردبار از دوستان بود که با توجه به آشنايي انتقلاب يک طوري بچه ها را به هم پيوند مي داد .بيشتر مسائل تحليل روز مواردي که در کردستان ،خوزستان و گنبد ايجاد شده بود تا اينکه قائله منافقين به اوج خودش رسيد .من محصل بودم، سوم دبيرستان بودم اون سال من مستاجر بودم. در منزل آقاي نور علي توراني من خانة اينها مستاجر بودم .
من قبلاً در همسايگي آقاي توراني بودم آنجا مدام مي آمد .من يک تفنگ بادي داشتم گاهي اوقات نشانه گيري و تير اندازي مي کرد .
اردوهاي تابستان تشکيل مي داد و بچه ها را به اردو مي برد. گاهي براي فقرا پول جمع مي کرد .با اينکه وضع مالي خوبي نداشت هر چه در مي آورد پس انداز نمي کرد هميشه صرف کارهاي فرهنگي و رفت و آمد مهمان مي کرد ،يا پيش دوستانش بود و يا دوستانش پيش او بودند .
هميشه مراقب نفسش بود و هيچ وقت ايشون را عصباني نمي ديديد. حتي يکبار رفتم پيش خاله ايشون من اون موقع جبهه بودم. شهيد توراني هم ساري بود به خاله من گفت انشاءاللّه پسرت بره جبهه گفت خدا کنه بعد آقاي توراني گفت خواهرزاده ات هست ،پسرت هم بره گفت خدا نکنه من مي رم .گفت اشکال نداره اين بچه ات نيست. خاله ام گفت فرق نداره من فداش بشم ولي اگر عبد ا . . . بره من مي ميرم .مي گفت که خاله بزار پسرت بره ،خوب شهيد شه مگه چي مي شه شما راحت زندگي مي کنيد وضعيت روحيتان تغيير مي کنه دينداريتان تغيير مي کنه از اين حال و هواي طاغوتي از اين بدبختي که تو جامعه هست نجات پيدا مي کنيد .
ايام انقلاب هم شهيد توراني سينه زني مي خواند ،جمله سينه زني اش تو يادم هست مي گفت : ايام محرم بود به شاه استهزاء مي کرد و مي گفت : اين همه تنبک و موزيک اين همه رقص گله از کار تو دارد .
داشتن که دارن ولي چه کسي داره من نمي دونم .
اول زمان هم شهيد توراني مدام سخنراني مي کرد .جرأت مي خواست هنوز روحاني نشده بود طلبگي مي خواند .
مي اومد توي يک جمع نيم ساعت يک ساعت سخنراني مي کرد خيلي هم در بيان تسلط داشت هم از مسائل عمران و آبادي و هم از مسائل اخلاقي سخنران مي کرد . حتي براي مسائل عمران و آبادي رفت دنبال بهداشت و حمام براي محل که پدرش با ايشون مخالفت کرد مثل قضيه راديو 100 تومان بهش داد و پدرش موقع پول دادن از مخالفين بود چون وضع مالي خوبي هم نداشت .شهيد توراني 500 تومان پول در آورد رقم زيادي هم بود .گفت 500 تومان گلبرار توراني منظور پدرش بود .فعاليت زيادي داشت در کارهاي عمران و آبادي .
در خصوص ساخت حمام و کارهاي عمراني ايشون هميشه نقش محوري داشت الان هم وقتي تو روستا اختلاف پيش مي آديد مردم مي گن اي کاش الان شهيد توراني بود اگر بود اين مشکل پيش نمي اومد .
مردم براي جريان آب ايلال به روستاي ديگه اختلاف پيش اومده بود از جمله پدر شهيد مخالف آب دادن به سياش کلاه بود .مردم سياوش کلاه گفتند مي خواهيم حسينيه درست کنيم ما چند تا از بچه هاي روستا از جمله شهيد ايلالي جمع شديم هيئت تشکيل داديم براي اينکه وحدت دو محل را حفظ کنيم اومديم حسينيه درست کرديم براي سالگرد شهدا و مراسمات ديگه مردم ما مي گفتند اي کاش شهيد توراني الان بود .
توانستيم به برکت بچه هاي محل و شهدا حسينيه را بسازيم و تعداد زيادي از مردم دو روستا را به طرف هم بکشيم مشکل آب هم به لطف خدا حل شد .
الان ديگه تقريباً اختلاف وجود نداره ،ما جواني مثل شهيد توراني نداشتيم هم از جهت سواد و تحصيلات و صداقت و فعاليت .
ايشون از کساني بود که قبل از زمان انقلاب مقلّد امام بود .وقتي شهيد توراني زندگينامه و رساله امام را در اختيارم گذاشت .گفت نمي شه که مرجع تقليدت «آن زمان مرجع تقليدم آيت اللّه شاهرودي بود که در قيد حيات نبود » زنده نباشه اين بود که ما مقلد امام خميني شديم .
شناختي که شهيد توراني نسبت به امام خميني داشت شايد کمتر کسي حتي تو منطقه مازندران نسبت به سن و سالي که ايشون داشت داشته باشه .جزء اونهايي که تو حوزه بودند و به امام شناخت داشتند .
ايشون نسبت به ولايت خيلي علاقه داشت .از چيزهاي بازري که در اخلاق شهيد توراني بود اين بود که حتي افرادي که ما الان مي شناسييم نسبت به نظام کينه و کدورت داشتند، مي گفت: نذاريم اين ها رو به حال خودشون که به طرف دشمن کشيده و با بي تفاوتي در جامعه بگردنند. مي گفت اينها رو به سمت نظام بياوريم . ايشون زمانيکه پاسدار بود از ساري مي اومد کياسر بچه هاي کياسر اکثراً جنبشي بودند با شهيد توراني دوست بودند ايشون سعي مي کرد اينها را به طرف نظام جمهوري اسلامي بکشد .

ذات اله محمديان:
آشنايي ما با شهيد توراني برمي گردد به روزهاي اول تولد يا نوجواني ايشان چون بچه يک منطقه وهم محلي بوديم لذا آشنايي ما بر مي گردد به آشنايي محلي و پيش از اينکه ايشان جذب سپاه شوند ،آشناييمان تکميل تر و در نتيجه وقتي ايشان داماد ما شدند اين آشنايي تکميل تر شده و داماد خانواده مابود.
شهيد توراني از طلبه هاي خوب و با توان و با معنويت حوزه شان علميه ساري و در مصطفي خان بودند و درس مي گرفتند از علماي بزرگ ساري . از نظر معنويت و اخلاق يک الگو براي بچه هاي منطقه بودند و بچه ها به خوبي او را مي شناختد ايشان در جذب جوانان بسيار دقت نظر داشته و مبارزه حق را سر لوحه کار خود داشتند به ما در دوره هاي مختلف از جمله ادب و اخلاق و شعار دين و عمل کردن انسان به اجبات و مستحبات توصيه مي کردند . شهيد توراني را نمي شود اينگونه تعريف کرد ،شهيد توراني ناشناخته است و مصلحت خداوند بر اين تعلق گرفته است که ناشناخته بماند .بسيار مرد بزرگواري بودند و بسيار مقيد و پيرو بي چون و چراي حضرت امام بودند و يک مدافع ارزشمند براي نظام بودند . شهيد بزرگوار خيلي آدم با شخصيت و با معرفتي بودند که ما خوب آنراشناخته ايم
. بحث معنويت را مطرح کرد که خيلي بارز است .توصيه به ما در مورد حفظ نظام و چيزهاي با ارزشي بود و به همه اين توصيه را داشتند و پيروي از حضرت امام و بيشترين نقش ايشان بحث اطلاعاتي بوده که با ايثارگري ايشان نشان دادند ،اينکه ما مي گوييم که ناشناخته هستند کم افرادي هستند که پيدا شوند مثل اباذر غريبانه کشته بشوند و غريبانه دفن بشوند يا مثل عمار که تا آخرين نفس از اسلام و راه مقدس دفاع بکند . يکي از خصوصيات بارز شهيد نفوذ در دشمن بوده و دشمن شناسي و امام شناسي بود و نفوذي که در نفاق کرده بود خيلي مهم بود . شناخت دشمن در کوراني از زمان ،به قول امام علي (ع) که بايد خيلي خوب دشمن را شناخت يکي از خصوصيات بارز شهيد است که براي نسل ما سرمشق و درس باشد .
شهيد توراني بسيار عاطفي و با دوستانش بسيار نزديک بودند مثل برادرمان مصطفي شيرزاد و برادر ما کريم کريمي و سردار کميل و برادرهاي آقاي قاجار و . . . ،بسيار اهل مطالعه و نزديک به جبهه ها بود و برادر جناب سرهنگ محمد عبدالي که در دانشگاه هستند از رفقاي نزديک او هستند و خيلي با آن ها صميمي بودند . دير عصباني مي شد و اصلاً عصباني نمي شد و هميشه لبخند بر لب داشتند و با لبخند حرف هايشان را مي زدند .در منطقه و در محله بين جوانان فرد بسيار شناخته شده و از سرداران بنام سپاه هستند .
واقعاً براي دفاع از کيان اسلام ايشان مايع گذاشتند و آبريشان را گذاشتند براي انقلاب و اسلام ومزدش هم شهادت در راه خدا بود .غير از شهادت نمي شد مزدي ديگر را براي شهيد توراني در نظر گرفت و در محل جايگاه بسيار خوبي داشت و به نيکي از او ياد مي کنند و شهيد توراني را يک فرد خوب و داراي جايگاه خوبي مي دانند . ايشان مدتي در قم در کنار همرزمان طلبه خود فعاليت مي کرد و مدتي در تهران و در ساري مبارزه قبل از انقلاب شان است و بعد از انقلاب در سال 58 جذب سپاه مي شوند که يکي از اعضاي مؤثر سپاه ساري مشغول فعاليت مي شند که بسيار چشمگير و مورد قبول فرمانده مان بود .
خودشان روحاني و طلبه بودند و به حضرت امام به عنوان يک رهبر برجسته اسلام و تشيع و رهبر بزرگ انقلاب اعتقاد داشتند و شکي نداشتند و پيرو تمام روحانيت ها و در راس آن ها حضرت امام بود .
اگر احزابي که مورد تأييد بودند آن را تأييد مي کردند ولي ايشان دشمن داشتند و خيلي مهم است و شناخت کامل را داشتند و همة گروه ها را مي شناخت و تابع حضرت امام بود که که کدام گروه تأييد مي شدند او آن گروه را تأييد مي کرد . کدام حزب را تأييد نمي کردند او هم تأييد نمي کرد و ايشان تابع ولايت بودند .
ايشان برخي از موضوعات را تحليل و شناخت داشت و در کوران انقلاب خوب توانستد فعاليت بکنند .
درمورد دفاع مقدس دفاع شخصي داشتند و اعتقاد داشت که بايد از نظام و مقدس جمهوري اسلامي دفاع کرد و مدتي هم در جبهه هاي غرب مشغول دفاع از نظام بودند و در پشت جبهه مثل ديگران تواني که داشتند که بتواند جبهه را گرم نگه داشت .نقش خود را به نحو احسن انجام مي داد .
مأموريت خطيرايشان در نفوذ به سازمان منافقين از آنجا شروع مي شد که ايشان مطلع شدند ،گروهي از منافقين در رابطه با سلاح و مهمات و انبار کردن آن و حمله ناگهاني و ضربه زدن به مراکز نظام و قصد و قرض دارند تا اين ضربه را به نظام بزنند. پس از اينکه ايشان از اين موضوع مطلع شدند آن را فرمانده وقت سپاه سردار مصطفي و شهيد سردار طوسي و سردار شهيد محمديان در ميان گذاشته و آنها تدبيري انديشيدند که ايشان بتواند تمام موضوعات مربوط به سلاح و مهمات و امکان به دست آوردن اطلاعات را ايشان انجام دهد. وارد اين معرکه بکنند و در بين افراد منافق و بريده از انقلاب خود را نفوذ بدهد .خوب اين کار آساني نيست که يک پاسدار را بتوانيد به راحتي به يک مجموعه اي نفوذ بدهيد که اطلاعات از آن جا به دست آورد و لذا نياز بود يک سري مقدماتي را طراحي بکند و يکسري زميبه چيني بکنند تا عادي سازي شود و ايشان را طرفدار نفاق و منافق نشان دهد .ايشان را از سپاه بيرون کردند ،ايشان در عين در حال اينکه نگران بود و فرماندهان سپاه هم به اين موضوع واقف بودند که يک فرد معتقد و حزب الهي در مجموعه نفاق نفوذ بکند يقيناً بايد با آبرو و حيثيت خود بازي کند و از دوستان خود بگذرد و از خانوادة خود بگذرد تا بتواند با خوشحالي و خوشبختي يک خدمت مضاعف به اسلام و مسلمين داشته باشد . ايشان را از مجموعه سپاه اخراج کردند و عادي سازي کردند و لذا سفت و سخت فرماندهان به اين تصميم خود پا فشاري کردندکه اين عادي سازي همچنان باقي باشد و يواش يواش اگر در محوطه سپاه مي آمد بهترين دوستان ايشان رابطة خود را با او قطع مي کردند مگر عده اي که که با تجزيه و تحليل بعيد مي دانستيم که شهيد توراني از سپاه دل بکند چون خبر داشتيم .به هر حال ايشان از سپاه اخراج مي شوند و وارد آن مجموعه نفاق مي شوند و تا مهر ماه سال 60 اين موضوع که حدود يکسال طول کشيد و سال 60 توانستند اين هدف را دنبال و عمليات را با موفقيت به مقصد رساند با اطلاعات دقيق که آقاي توراني در اختيار فرماندهان سپاه گذاشتند خانه تيمي با کل اسناد و مهمات و افراد زيادي دستگير شده و مهمات در اختيار سپاه قرار گرفت .
خاطرات ايشان خيلي زياد است يکي همين همسر ايشان که خواهر بنده است ديگر به ما متوسل مي شد و درخواست طلاق مي کرد و من موضوع را با شهيد محمديان در ميان گذاشتم و گفتم که ديگر زندگي اين ها داغون شده و شهيد محمديان به من توصيه مي کرد که خداوند بزرگ است و انشاءاللّه ايشان به عقل مي آيند و به زندگي بر مي گردند تا اينکه به هر حال اين حقايق براي خانواده ايشان حاصل شود که اگر ايشان بنام نفاق از سپاه خارج شدند ايشان منافق نبودند و مقيد به امداد نظام بودند و لذا اين حقايق براي خانواده ايشان هم ثابت شده و اين مظلوميت شهيد توراني در خانواده اش بود .
يک موضوع ديگر اينکه يک روز با هم در سپاه ساري بوديم ،گاهي ايشان با قصد و غرض يک کاري مي کرد تا بچه هاي سپاهي رنجور و ناراحت شوند .گفتند که برويم ناهار و بچه ها گفتند که نه اين ناهار مال بچه هاي حزب الهي است نه براي منافقين. ايشان گفت که شما چرا بدتان مي آيد که من مي گويم شهيد بهشتي در لانه جاسوسي پرونده دارد. خلاصه يقه ي ايشان را گرفتند و با چک و لگد ايشان را از سپاه اخراج کردند. ما هم به ايشان گفتيم که آقاي فلاني چرا اين حرف ها را مي زني گفت که به هر حال امام هم در لانه جاسوسي داراي پرونده هستندديگر آمپر ما بالا زد و ديد که من عصبي شدم گفت که منظوري نداشتند و گفتند که توضيح بدهم و گفتيم آقا يقيناً حضرت امام و ديگران که دارن براي نظام و انقلاب مبارزه مي کنند بهر حال در لانه جاسوسي پرونده دارن اما نه به ضرر اسلام و انقلاب بلکه به ضرر آمريکا و اسرائيل و ما اينجا متوجه شديم که حرف هايي که مي زنند زياد بي ربط نيست و ما ها گيرايي مان پايين بود .
ايشان بيشتر عمر خود را براي مبارزه با نفاق صرف کردند و من يک خاطره اي از آقاي جمعه اي که دادستان ساري بودند که و در مجموعة سپاه يک صحبتي داشتند و گفتند که شهيد توراني واقعاً مظلوم زندگي کرد و بارها ما شهيد توراني را به همراه منافقين دستگير کرديم و آن ها چوب و کتک مي خوردند و به همراه شان شهيد توراني هم چوب و کتک مي خوردند و هيچ دم نمي زدند و ايشان داراي تصميم گيري خوبي بودند و مي توانست کارهاي مهمي را انجام دهد .
شهيد توراني پس از پايان ماموريت خطيري که از طرف سپاه به او واگذار شده بود وارد سپاه شد و با سپاه آشنا و در صبحگاه سپاه شرکت کردند و همه کساني که از ايشان نگران و ناراحت بودند که ايشان به سپاه انقلاب پشت کرده و مطمئن شدند که توراني فردي نيست که از اسلام و انقلاب دور شود و همچنين مدافع نظام و انقلاب است و به جمع خلنواده سپاه در سال 1360 بر مي گردد .
پس از اين قضايا ايشان را به يک دورة آموزشي اطلاعاتي اعزام کرده بودند و در منطقه 3 چالوس که در حال دوره بودند که قضيه آمل پيش آمد و ايشان با اعزام به جنگل شرکت مي کند . در تاريخ 21 فرماندهان محترم گروه هاي مختلف را به منطقه آمل اعزام کردند و يک گروه از اعزامي ها به فرماندهي و مسئوليت شهيد توراني بود که اين گروه به دو گروه تقسيم شدند و گروهي به عنوان سندان و گروهي به نام چکش که شهيد توراني فرماندهي گروه چکش را به عهده داشت .و شهيد توراني در تاريخ 22/8/1360 در جنگ با منافقين و نفاق که به پيروزي رسيد شهيد شدو روحش به شهداي کربلا پيوست .
در 22 آبان ماه سال 1360 شهيد بزرگوار محمد توراني روحش از بدن جدا و به اعلي عليني پيوست و جسدش به دست کوردلان منافق که مثل خفاش در جنگل لانه کرده بودند ،به دست خفاش ها افتاد و تا تاريخ 6/11/60 که حدوداً دو تا سه ماه مي شد جنازه اش در جنگل ناپيدا بود .اينکه آن عمليات ششم آبان سال 60 به وقوع پيوست و اينکه کوردلان جنگل به شهرآمل جهت آزادسازي استان مازندران و بخش ازبدنه کشور ، آزاد سازي در سر داشتند به شهر آمل حمله کردندو پس از شکست و دستگيري آنها تعدادي از افراد آن ها در باز جويي اعلام کردندکه ما جنازة آقاي توراني را گرفتيم قطعه قطعه کرديم و بخشي را دفن و بخشي را سوزانديم و اين حرف آن ها بود و بهر حال ما دنبال اين قضيه بوديم که جنازة شهيد را بگيريم و دفن کنيم. با رابطين مجموعه سپاه و اطلاعاتي که اين کوردلان جنگل داشتند به وسيله دادستان وقت آمل دستور تفحص از جنگل داده شد و استخوان سر شهيد توراني از لابه لاي برگ جنگل هاي سرد و يخ زده جنگل به دست آمد. فکر کنم 14 بهمن بود که شهيد محمديان آمد خانه و خوشحال است که جنازة شهيد توراني پيدا شده و ما در روز15 يا 16 بهمن سال 60 تشييع جنازة شهيد توراني را در ساري داشتيم و در گلزار شهداي ساري استخوانهاي مطهر شهيد توراني را مدفون کرديم .
در رابطه با قطعه قطعه شدن توراني به دست کوردلان خفاش صفت ، خوب احتمالات زيادي وجود دارد و آن اينکه يک ماه قبل از جدا شدن ايشان از منافقين شايد ايشان را شناختند که اين کار را انجام دادند ،خواستنددرسي به بچه هاي حزب الهي و معتقد بدهند .بهر حال سر مبارکش را از تنش جدا کردند که ما در تشييع جنازه سر مبارکشان را که در جنگل باقي مانده بود توانستيم تشييع کنيم استخوان هاي مطهرش را جمع کرديم و تشييع کرديم و به احتمال زياد ايشان را شناخته و اين بلاه ها را به قول منافقين بر سر شهيد آوردند .
شهادت ايشان خيلي سنگين بود و براي همة دوستان و رفقا و بعضي از رفقا اين اعتقاد را دارند که مظلوميت شهيد توراني شايد از شهيد بهشتي هم بيشتر باشد .اين يک واقعيت است چون بهرحال شهيد بهشتي حداقل در جمع حزب الهي ها و دوستان مظلوم نبود و شهيد توراني بين همه دوستان حزب الهي مظلوم بود چون عادي سازي طوري برنامه ريزي شده بود که همه فکر مي کردند که او منافق است و حدود يک سال زندگي مشقت باري را در خانواده داشتندو بار ها از قول شهيد محمديان عرض مي کنم که گفتند شهيد توراني بارها ناراحت بود که همة بريده شدند اما توکلش بر خدا بود و لذا اين توکل بر خدا همچنان دربين بچه ها ايشان جا پيدا کردند پس از ورود به سپاه و پيدا شدن براي بچه ها آن واقعيت ها و اين شهادت شهيد توراني براي بچه ها و خصوصاً خانواده خيلي سخت بود . از بُعد ديگر ايشان يک روزنه اطلاعاتي براي سپاه و کشور بودند و از دست دادن ايشان يک ضربه بزرگ براي همه ما بود .

از تمام ابعاد اين روايت بايد استفاده بشود و نقطه هاي بسيار ظريفي در گوشه هاي اين گفته ها نهفته است که مي تواند مفيد باشد لذا ايثارگري هاي خود شهدا و صادقانه روايت کردن راويان و جمع آوري اين روايت مي تواند آثار خوبي باشد که ما مي توانيم اين آثار را به نسل هاي آينده انتقال دهيم تا همگاني شود. شما مي دانيد که فرهنگ عاشورا چگونه دهن به دهن و زبان به زبان و سينه به سينه از گذشتگان به ما ها و به آيندگان منتقل مي شود و ما بايد همين کار را بکنيم تا نسل هاي آينده ما از اين فرهنگ جهاد و شهادت آشنا و بهرمند شوند .

کريم کريمي:
بنده قبل از پيروزي انقلاب اسلامي با اين شهيد عزيز آشنا بودم و و در حوزة علميه مسجد مصطفي خان زير نظر حاج آقاي شفيعي آشنا شدم و تعدادي از دوستان و همرزمان را که از منطقه ما بودند و در آنجا مشغول تحصيل بودند و من با جمعي از دوستانم که ايشان با آن ها در آن جا آشنا شدم و توانستيم از محضر ايشان کسب فيض کنيم. در حقيقت ايشان درس حوزه را بيشتر به درس نظام ترجيح داده بودند . بيشتر عمر خود را در قم به سر بردند و به دليل لهجه خاص که داشتند من فکر کردم که اهل قم هستند ولي بچه ها گفتند که ايشان اهل ساري هستند و از اين طريق با ايشان آشنا شدم .
قبل از انقلاب با ايشان زياد نبودم که آگاهي از اخلاق ايشان داشته باشم ولي آنچه در دوران انقلاب و پس از آن مي دانم ايشان را فردي متواضع ،مطلع و سياسي بودند و خيلي توجه به مسائل ديني و عبادي داشتند و کاملاً رعاي مي کردند در بحث منافقين که پس از پيروزي انقلاب وارد عرصه انقلاب ميدان شدند و عليه نظام مقدس جمهوري اسلامي قدم برداشتند و توطئه هاي گوناگون مي کردند .و در حقيقت ايشان يکي از تئوريسين هاي بودند که مي توانستند در مقابل منافقين قد اعلم کنند و مبارزه و مباحثه مي کردند با منافقين در کنار خيابان .
ما يک دوست مشترک داشتيم بنام کاظمي که آن زمان ايشان وابسته به سازمان منافقين بودند و يک علاقه خاصي شهيد عزيزمان نسبت به ايشان داشتند و آن دوست مشترک در حقيقت با ما و با حاج کميل در يک دبيرستان درس مي خوانديم و به واسطه تفکيک شدن نيروهاي مذهبي و انقلابي و سازمان منافقين در حقيقت ايشان رهبريت بچه مذهبي ها را به عهده داشت و آن ها را هدايت و رهبري مي کردند خصوصاً پس از انقلاب اسلامي ،کلاس آموزش ايشان خيلي زبانزد دوستان او بود که در مسجد ابوالفضل واقع در خيابان مدرس شهرستان ساري و تعداد افراد زيادي ازدختران و پسران ما آمدند در کلاس شرکت مي کردند . به عنوان يک نيروي مردمي مربي آموزش بودند به صورت داوطلبانه کار مي کردند و تمام رفتار وکردار و سکنات شهيد براي ما درس بود .
يک خاطره جالبي که از ايشان در ذهن من نقش بسته است بگويم در آنزمان ما با تعدادي از دوستان ايشان طرح مبارزه با نظام را داشتيم و گفتيم که ما بايد اطلاعيه هاي حضرت امام را در اسرع وقت تکثير بکنيم و آن هم بايستي يک دستگاه تايپ داشته باشيم و ما رفتيم در يکي از مدارس شهرستان ساري که آن زمان اسم آن را مدرسه محمد رضا شاه بود و ايشان رفتند يک دستگاه تايپ را بلند کردند و آوردن براي تکثير اين اعلاميه ها در خصوص اعلاميه ها در حقيقت ايشان ارتباط داشتند در اين زمينه هم چون طلبه آنجا بودند و ارتباطات زيادي با علماي قم و سياست داشتند ،به هرحال با استفاده از تايپ توانستيم اطلاعيه هاي زيادي را چاپ و شب در منازل مردم بيندازيم و اين فعاليت قبل از انقلاب بود که انجام مي داديم. پس از پيروزي انقلاب منافقين ساز جدايي از انقلاب را سر دادند و خواستند که خودشان بر کرسي انقلاب بنشينند و بحث سياسي که با منافقين داشت و بحث ايدئولوژيکي داغ با ايشان مي کردند و با گروه هاي ديگر نيز ارتباط داشت و توصيه اکيد مي کردند که حتماً بايستي دوچرخه سواري و اتومبيل سواري و موتور سواري را بايد ياد بگيريد و اين يک ضرورت براي فرد نظامي است تا در موارد بحران بتوانند از آن استفاده از معرکه نجات يابد و در يکي از سفارشات ايشان اين بود که ما يک روزي در خيابان شهيد ملکي امروز که در خيابان مدرس امروزي است، ايشان يک خانه استيجاري داشتند. ما چند از دوستان در آنجا بوديم و ايشان به ما گفت که هر که مرد است يک چادر روي سر بگذارد و برود يک وسيله اي خريد بکند و برگردد . ما مي گفتيم که خيلي است و ايشان مي گفتند که نه يک فرد بايد چنين کاري را بکند و آنزمان ايشان يک نيروي نظامي و عضو سپاه پاسداران بودند و يک تکليف بود براي ما و اولين بار خودش اين کار را کرد . يک چيزي خريده و آورده منزل و بعد ما آن کار را انجام داديم. در حقيقت مي خواست جرات و شهامت ما را بسنجد و يک خاطره اي است که بياد داشتم .
با توجه به اينکه ايشان خودشان درس حوزوي را خوانده بودند اعتقاد زيادي به حضرت امام داشتند و در حدّ پرستش ايشان را قبول داشتند و اگر در همان زمان علما دستور مي دادند که براي امام نماز بخوانند، ايشان اين کار را مي کرد . به امام علاقمند بود .طوري بود که حاضر نبود حضرت امام را با کل دنيا عوض کند و تمام معيشت و رفاه زندگي را حاضر نبود که با امام عوض کند و دنبال اين بود که امام منجي ما بايد باشد . به مردم هم توصيه مي کرد . ولايت پذيري او خيلي زياد بود و هميشه حرفش اين بود که ما بايد اين نظام را حفظ کنيم و اگر آن را از دست بدهيم ديگر هيچوقت چنين نظامي را نخواهيم داشت . ايشان ضمن اينکه با منافقين و گروهاي ديگر بحث و منازعه مي کردند به ما و وانمود مي کرد که ما بايد با آن ها ارتباط و رابطه داشته باشيم تا فکر بکنند ما نفوذي آن ها در سپاه هستيم و در بحث مبارزه با منافقين نکات زيادي را بيان مي کرند و در سال 1359 ايشان از ديد سپاه ترد شده بودند .وقتي بچه هاي خودي او را مي گفتند منافق ِ و طوري با ايشان برخورد مي کردند که شهيد حالت انزواء به خود گرفته بود. البته بعضي از بچه هاي سپاه مثل شهيد طوسي و محمديان اين موضوع را مي دانستند و طوري در منافقين نفوذ کرد که يکي از اين منافقين در خانه هاي تيمي دستگير شد و به اعدام محکوم شد و شهيد طوسي يک سلاح کلت کمري آوردند خدمت ايشان و او را مصلح کردند و گفتند که شما بايد امنيت داشته باشيد و بايد خودت را حفظ کني . طوري در منافقين نفوذ کرده بود که حتي من هم به ايشان شک کرده بودم که نکند منافق شده باشد و نفوذي دشمن در سپاه باشد . به او بها نمي دادم در آن زمان من در کتابخانه رسالت سپاه کار مي کردم و توراني در مقابل کتابخانه اقدام به فروش آب طالبي مي نمودند و اين سبب شده بود که به من انگ منافق بزنند اما شهيد توراني خيلي مصمم و پر تلاش و هيچ وقت از اين کارش خسته نمي شد .طوري نفوذ کرد که توانست يک باند متعلق به تلاوکي را که گروه هاي منافق را گرد آوري مي کردندند و جلسات در خانه هاي تيمي تشکيل مي دادند را دستگير و معدوم کند و بعد از اين همه خدماتي که توراني انجام داده بود تازه بچه ها فهميدند که توراني چقدر خدمت کرده به سپاه و ما در مقابل توراني عددي نبوديم .ايشان به ما خط مي دادند و مربي ما بودند و به ما آموزش مي دادند .
در يگي از روز هاي زمستاني نزديک به عيد بود و به من پيشنهاد مي داد که با او بروم يک مأموريت ويژه و من گفتم که دنبال شما آمدن خطرناک است و ايشان اصرار داشتند که من همراهش بروم و من همواره از کارهاي او عشق مي ورزيدم چون از دست ما چنين کارهايي بر نمي آمد .
به من گفت که مي خواهيم با هم برويم به آذربايجان غربي (اروميه) و گفتم براي چي گفت تو چه کار داري فقط همراه من بيا آن جا .ايشان با متوليان موضوع مأموريت مرا هماهنگي مي کند و شهيد طوسي و حاج قدرت سورکي از او که الان هم در سپاه هستند و شهيد محمديان و اين چهار نفر از موضوع مأموريت خبر داشتند و شهيد اصرار داشت که من به همراه او بروم اما من مي ترسيدم و مي گفتم من جرات اين کار را ندارم. شهيد توراني مي گفت تو که فقط يک جا بيشتر نداري و مي گفت پسر نترس بيا بريم و يک پيکان به رنگ يشمي به ما داده بودند .به اتفاق ايشان حرکت کرديم و رفتيم و من به عنوان راننده بودم و مبلغي پول جهت خريد کلاش و کلت به همراه خود داشتيم و رفتيم اروميه و شب را با کردهاي منطقه اروميه به سر برديم و يک هفته در آن جا مانديم و شهيد طوسي و شهيد محمديان و قدرت سورکي آزاد مواظب ما بودند و ما را اسکورد مي کردند و دورا دور و در آن مدت ما برخورد کرديم با منافقين و قراري که با منافقين گذاشتيم و از ذاغه مهمات آن ها بازديد کرديم و اگر اسلحه و مهمات آن ها را قبول کرديم بخريم. همه در حقيقت سوري بود تا بفهميم که منافقين چگونه سلاح خود را تهيه مي کنند در حقيقت آن ها سلاح را مقداري از داخل و مقداري از خارج تهيه مي کردند ،شهيد توراني جهت رفتن سر ذاغه مهمات و آن ها تعدادي کلت ،کلاش و يوزي آوردند و به او نشان دادند و گفته اينهاست سلاح ما .شهيد توراني مرا به عنوان سر کرده منافقين در استان معرفي کرد وگفت که من همه کاره منافق ها هستم (در نزد آن ها به عنوان مجاهدين معروف بوديم) و پذيرايي مفصلي از ما به عمل آوردند و ما حدود 14 يا 15 عدد کلاش و نيز تعدادي يوزي و يک کلت کاليبر 45 آنان را با خود آورديم و گفتيم که شما بايد به بچه ها معرفي کنيم . بعد شما خودتان با آن ها ارتباط داشته باشيد . ديگر رفت و آمد براي ما مشکل است و ما يک اورکت سبز رنگ داشتيم و بچه ها به من مي گفت که چون ريش نرم و تازه در آمده بود به ما گفتند که به شما پاسدار مي آيد و اگر تو را بگيرند متوجه نمي شوند و من هم گفتم که براي اينکه آنها متوجه نشوند چنين پوششي درست کردم و به من مي گفتند که تو پاسداري و هر کاري مي خواستند بکنند مرا جلو مي انداختند و ما دو نفر از آنها را گرفتيم و حرکت کرديم و هدايت گروه را به عهده من دادند .حالا موقع رفتن تصادف کرديم و پولهاي ما ريخته شد و مردم آمدند جمع کردند و به ما کمک کردند. اين قضيه بماند و چون آنقدر عشق فرمان ماشين داشتيم اصلاً متوجه نشدم که چگونه دارم رانندگي مي کنم. آنقدر علاقمند به رانندگي بودم و فکر اين همه راه را من نمي کردم و با توجه به اين که شيشه هاي عقب و بقل ماشين که در اثر تصادف شکسته شده بود و هر دوي ما جان سالم از آن تصادف به در برديم .ا لبته در اين ماجرا شهيد محمديان و طوسي آمدند و به کمک ما و ماشين ما را درست کرد ند و بعد برگشتيم که با هم حرکت کنيم .سلاح و مهمات را در داخل ماشين جا سازي کرديم و حرکت کرديم و در اين مسير شهيد محمديان و طوسي و سورکي آزاد ما را اسکورد مي کردند و قرار گذاشتيم که بياييم و در ميدان آزادي تهران و در آنجا آن ها يک ايست بازرسي سوري بگذارند و ما را دستگير بکنند . اين کار را کردند و آن ها با ماشين استيشن جلوي ما را گرفتند و ماشين را متوقف کردند و وقتي جلوي ما را گرفتند يکي آمد دست ما را گرفت و يکي آمد زير گوش ما چک زده و يکي روي سينة ما نشست و يک سيلي محکم به صورت من زدند که هنوز احساس مي کنم که گوش من دارد صدا مي دهد ، صداي دستش خيلي سنگين بود .به هرحال ما را دستبند زدند و به ساري انتقال دادند و ما رفتيم زندان به همراه آنها تا قضيه را به صورت عادي جلوه دهيم و آن ها را بعداً اعدام کردند و اطلاعات زيادي از آنها به دست آوردند که بعد ها بچه ها رفتند آنجا و آن ها را به همرا همهمات شان دستگير کردند .
ايشان مربي آموزش نظامي بودند و کار مربي آموزش را به عهده داشتند و زماني که جنگ شروع شد، آن زمان بني صدر ملعون فرمانده کل قوا بود.
شهيد توراني واقعاً يک فرد ناشناخته در جمع ما و پاسداران ما ميباشد و سرانجام به دست خود منافقين به شهادت مي رسد .در جنگل آمل متأسفانه جنازة شهيد توراني را به آتش کشيدند و مدتها پس از اينکه منافقين در جنگل آمل متلاشي شدند جنازة شهيد توراني را پيدا کردند و تشييع شد . ايشان يک مأموريتي را با ما در سرپل ذهاب داشتند. به همراه يک سري از دوستان سپاهي ما ،که شهيد کاظمي هم در جمع اين عزيزان بودند ايشان فرمانده گروه ارتشي بودند و در آن زمان آقاي متوليان يک مأموريت ويژه به ايشان داد در حقيقت شهيد توراني به صورت داوطلبانه مقداري از نيروها را جمع وبا ميني بوس به سرپل ذهاب آورد .آن زمان گارد و سازماندهي شده منظم نبودند و به صورت خود جوش مي رفتيم و ايشان به عنوان فرمانده گروهان بودند که خيلي خوب درخشيد و جرات زيادي داشت .ما جرات بيرون آمدن از سنگر را نداشتيم اما ايشان به راحتي از سنگر بيرون مي آمدند و کار شناسايي را به راحتي انجام مي دادند و هشدار هاي امنيتي را به ما مي دادند و زماني که جنگ شرع شد خيلي ناراحت و نگران بود و مي گفت خدايا اين انقلاب را به انقلاب جهاني حضرت مهدي متصل بفرما و ما را سربلند از آن بيرون بياور . اگر نتوانستيم اين حکومت اسلامي را نگه داريم ديگر هيچ قت نمي توانيم که انقلاب اسلامي داشته باشيم .
مي دانيد که بر هيچ کس پوشيده نيست زماني که منافقين به جنگل آمل روي آوردند و قرار شد که از اين مرکز به مکان هاي مهم استان حمله کنند و آن ها را در اختيار بگيرند و از اين طريق ضربات خود را به ديگر نقاط کشور بزنند و حضرت امام هم در بياناتش فرمودند که ديديد که مردم آمل . . . . . جنگل آمل در واقع تمام گره هاي سياسي با نظام متحد شده بودند براي براندازي نظام حتي الامکان اينکه بتوانند آمل را آزاد کنند و به دست مردم و مبارزين خصوصاً مردم عامل مانع پيشرفت آنها شدند .ايشان در جنگل آمل يک محور مهمي در دستشان بود ما هم ايشان را همراهي مي کرديم ،شهيد توراني در جنگل هم با ما و بچه هاي سپاهي بود و هم با منافقين بود .
هر دو گروه فکر مي کردند که توراني با آن ها است و منافقين به قضيه توراني پي نبره بودند و در جنگل آمل منافقين به وضعيت شهيد توراني پي بردند و خيلي بسته و پوشيده عمل کرد و در آنجا او را به شهادت رسانده و جنازه اش را به آتش کشيدند .در آنجا شهيد کاظمي و محمديان شهيد شدند و و ما رفتيم به کمک دوستان جنازة کاظمي را آورديم ساري و تشيع جنازه شد و شهيد وتوراني مانده بود تا پس از دستگيري تعدادي از منافقين در جنگل آمل اظهار کردند و جايش را پيدا کردند و بعداً رفتند جنازه را بيرون آوردندو تشيع کردند روحش شاد پر رهرو باد .انشاءاللّه
در حقيقت ايشان شهيد محمديان و اسماعيل چريکي که همان اسماعيل خليلي باشد از نيروهاي زبده و کار آزموده ما بودند و ايشان نيروي دلير و شجاع ما بودند و شهادتشان براي ما روحيه بچه ها خيلي سنگيني کرد . آن ذهنيت هايي را که از جمله برادر خانمش آقاي نعمت اله محمديان که در آن زمان در سپاه کياسر خدمت مي کردند پيامي بر ايشان ارسال کرده بودند که اگر من تو را گير بياورم مي کشم. به دليل همان نفوذي که در منافقين کرده بودند چون آن اطلاعات را نداشت آن حساسيت را ايجاد کردند و در آن زمان دوست و دشمن از توراني گله مند بودند. همين که متوجه شدند شهيد توراني در جنگل آمل شهيد شده گفتند که توراني در جنگل آمل شهيد شده و اعتراض کردند و وقتي فرمانده سپاه قضيه را براي نيروها تشريح کردند براي بچه ها خيلي جالب و ناراحت کننده بود و براي نيروها خيلي سنگيني ميکرد و آن از افراد بنام سپاه بودند . من هميشه يادي از رشادت ها و فداکاري هاي ايشان دارم . با بچه ها در زمينه فعاليت ها و تلاش هاي شهيد براي انقلاب و جنگ متذکر مي شوم و با آنها صحبت مي کنم و مي گويم که شما نسل سومي ها بايد راه آنها را ادامه دهيد و مي گوييم که ما هشت سال دفاع مقدس را پشت سر گذاشتيم و شهداي زيادي را تقديم انقلاب کرديم ، مي گويم که شما روي سفرة اين انقلاب غذا مي خوريد و روي اين سفره سپاه غذا مي خوريد بيشتر بايد حافظ انقلاب و نظام باشيد و شما نسل سومي ها بايد بعد از ما از انقلاب و نظام و خون شهدا و دستاوردهاي انقلاب پاسداري کنيد .و انشاءاللّه اين انقلاب به دست آقا امام زمان (عج) پرچمي قرار بگيرد و ما زير سايه ولايت سرباز خوبي براي آقا امام زمان (عج) .







آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
زورق سبك سه رنگ ، روي تلاطم دست هاي مشتاق و مضطرب بالا و پايين مي رفت . طوفان لااله الا الله و الله اكبر همه جا مي پيچيد . درب آهني دو لنگه ي رنگ و رو رفته حياط امامزاده آغوشش را به روي جمعيت باز كرده بود. مردها به صف ايستادند و با سرهاي به زير افتاده و چشم هاي پف كرده و سرخ شد از اشك ، قامت بستند . نماز كه تمام شد دور تا دور تابوت پر شده از آدم هايي كه جرأت نگاه كردن به آن را نداشتند . دو مرد ، صورت به صورت هم اشك مي ريختند ، هق هق متناوب گريه هايشان و لرزش مداوم شانه هاي شان نشان مي داد كه زخم ناسور و عميقي دارند . مرد ميان سال با شال سبزرنگ كمرش ور مي رفت و به جاي دوردست خيره مي شد و بي صدا اشك را از حفره ي چشم هايش پاك مي كرد .
مرتضي با دست هاي استخواني و لاغرش گوشه ي قرمز پرچم را به لباهايش مي فشرد و بلند و كشيده فرياد مي زد . سه نفري هم ، چند متر آن طرف تر مثل جسد ها و انسان هاي سحر شده خشكشان زده بود . كودكي جلو آمد و به عكس مرد درون قاب خيره شد و سعي كرد آن را بخواند ‘م حَ مَ دِ…تو..را..ني، محمد توراني ذوق كرد . لب هايش به طرف بالا جمع شد وگونه هاي گوشت آلودش بيرون زد . ولي صداي زجه ي زني او را غافلگير كرد .
كمي آن طرف درخت فرتوت با نيم سايه اي، زن هاي چادرسياه پوش را از گزند آفتاب حفاظت مي كرد . از ميان دسته ي مردهاي سحر شده كسي جان گرفت و به طرف «ساقي نفار» وسط حياط امام زاده رفت . پنجه هايش را در چوب آن سفت كرد و به سرعت از آن به بالا رفت. همه مات و مبهوت به او و رفتارش خيره شدند .مرد مكثي كرد . همه بلند شدند و به جلو آمدند حتي زن هايي كه در سايه پناه گرفته بودند از جايشان تكان خوردند. چند لحظه بعد قامت بلند ساقي نفار كه انگاراز دل جمعيت سياه پوش قد كشيده باشد تصوير مبهم و درهم قبرستان را فهميدني تر كرد . مرد در حالي كه سعي مي كرد جلو گريه اش را بگيرد شروع به حرف زدن كرد.
همه فكر مي كنند كه اين شهيد را مي شناسند . محمد توراني ، بعضي ها اسم پدرش را و محل تولدش را هم مي دانند ، محمد پسر گل بِرار . از دوستان نزديك هم كساني هستند كه حتي سال ورودش به سپاه را به ياد دارند . من و محمد هر دو در سال 1358جذب سپاه شديم و همه ي همرزمانش مي دانند محمد توراني فرمانده ي محور عملياتي سر پل ذهاب بود و خيلي ها هم از خصلت هاي خوب او، چيز ها ي زيادي به ياد دارند . مهرباني ، صبر و متانتش . اما شايد خيلي از شما ها ندانيد كه محمد روزهاي زيادي را در گمنامي و بدنامي مصلحتي ، همه ي توهين ها و تهمت ها و ناسازگاري ها را به جان خريد .
از ياد نمي برم روزي را كه جمله ي «محمد اخراج شده» دهان به دهان مي گشت . همه مات و مبهوت شده بوديم. مغزمن هم، داغ شده بود . نمي خواستم باور كنم يعني نمي توانستم . همه پرس و جوها به اين ختم مي شد كه محمد به دليل پشت كردن به مباني عقيدتي و گرايش به ضد انقلاب، اخراج شده است . او هر كاري كرديم چيزي نمي گفت . حتي همسرش هم تمام ديوار هاي خانه را پر از شعار مرگ بر ضد ولايت فقيه كرده بود . اما محمد، فقط به رسالتش فكر مي كرد . بعد ها فهميديم كه عده اي از منافقين در حال جمع كردن اسلحه بودند تا بر عليه نظام قيام كنند و او اين را فهميده بود و سعي كرد با نفوذ به تشكيلات آنها نقشه ي شومشان را نقش بر آب كند .
روز ها سپري مي شد و محمد بيشتر از قبل مورد اعتراض قرار مي گرفت و همه اين ها با خواست قلبي و پيشنهاد خود محمد به وجود آمده بود . بالاخره در تاريخ 15/7/60 تمام زحمات محمد ثمر داد و اين گروه ملحد از هم پاشيده شد اما محمد رسالتش را تمام شده نمي دانست . دريك گروهك دمكرات در اروميه نفوذ كرد و آن را نيز متلاشي كرد . صبح آفتابي بهار سال 60 را خوب به خاطر دارم . بچه ها فوج فوج دور محمد حلقه زده بودند. بعضي ها از شرم سرشان را به زير انداخته بودند و با كلمات مقطع و با لحني آميخته با بغض از محمد عذرخواهي مي كردند . وقتي محمد دوباره لباس سبز سپاه را به تن كرد و به صبحگاه برگشت ، صداي بلند الله اكبر و هق هق گريه هاي شوق ، شاخه ي درخت درون حياط سپاه را به وجد آورد . ولي ذوق و شوق زياد طولي نكشيد. هنوز حلاوت بازگشت محمد در ذايقه ها بود كه خبر سكوت مرگ باري را در مقر لشكر حكم فرما كرد : «محمد شهيد شده» . دنيا دور سرم مي چرخيد حال خودم را نمي فهميدم . محمد در حمله به گروهك جنگل به شهادت رسيد ولي دردناك تر از همه اين بود كه پيكر محمد پيدا نشده بود و حالا امروز ، بعد از سال ها تنها چند تكه استخوان و يك سر بريده به ما رسيده است . مرد اين را گفت و لرزش صدايش در حجم گريه ها كه در آرامگاه موج مي زد گم شد .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : توراني , محمد ,
بازدید : 207
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

وصيت نامه
« بسم اللّه الرحمن الرحيم »
[ ولا تحسبن الذين قتلو في سبيل اللّه امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون ] (مي پنداريد کساني که شهيد شده اند مرده اند بلکه زندگاني هستند نزد خدايشان و روزي مي خورند .) با درود و سلام خدمت ولي عصر فرمانده کل قواي اسلام مولا صاحب الزمان (عج) امام حيّ و حاضر و با درود به نائب بر حقش امام بزرگوارمان (روح اللّه خميني) قلب تپنده امت اسلامي .با درود و سلام بر امت اسلامي ايران پيروان به حق ولايت فقيه که با وحدت و يکپارچگي خود اين انقلاب اسلامي را به وجود آوردند و آينده نيز با وحدت کامل حافظ خون شهداي اين مملکت مي باشند و بار ديگر حماسه حسيني تکرار مي گردانند و نداي حسين زمان را لبيک گفته و به جبهه ها هجوم مي آورند و با درود و سلام به خانواده گراميم و همين طور خانواده ي همسرم .
سخن با رهبر عزيزتر از جانم :
باري اي روح خدا از تو بسيار بسيار تشکر مي کنم که احکام الهي را در اين مملکت راج دادي و جلوي فساد و تباهي را گرفتي و با از دست دادن ياران با وفايت و جگر گوشه ات به من و امثال ما راه مستقيم الهي را عنايت کردن .
درود خدا و بندگان مؤمن خدا بر تو باد و همينطور يک مملکت که تا ديروز دست شرق و غرب جنايتکار بود رهانيديم زيرا از زير بار ذلت نجاتمان دادي .بله اي امام عزيز که من عاشق تو هستم و از همه مهمتر اي بزرگوار من کوچکتر از آنم که از شما تعريف کنم فقط خداي تبارک و تعالي بايد از شما تعريف کند که مي کند با معجزات خود به ما .اين را از اعماق دل و جان مي گويم لحظه لحظه عمر من به فداي يک لحظه از عمر شما اي بزرگوار و در آخر اي امام بزرگوارم من جز خون ناقابل خود چيز ديگري براي بقاي اسلام ندارم بدهم اميدوارم که اول مورد قبول خداي تبارک و تعالي گردد بعد هم شما اي قلب من و درود همه بندگان خاص خدا بر تو باد و اميدوارم از من راضي باشي . سخن با خانواده گراميم :
اول از همه صبور و شکيبا باشيد و همه ناملايمات زندگي را بجان و دل بخريد که دنيا محل گذر است. همانطور که در شهادت اولين پسرتان صبرداشتيد در اين زمان همان راه را پيشه خود گردانيد و مستحکم و قوي دل باشيد و به ياد خانواده هايي باشيد که در دزفول در يک حمله ي ناجوانمردانه صدام کثيف 19 نفر شهيد مي شوند و فقط از يک خانواده يک نفر باقي مي ماند .همانند خانواده وهب باشيد که با آوردن سر پسرشان از ميدان جنگ آن را دوباره به ميدان جنگ بر مي گردانند. مادر بزرگوارم امتحان خود را يکبار در درگاه خدا دادي و اين نيز آزمايش ديگري است چون ما همه تا آخرين لحظه مورد آزمايش قرار مي گيريم و آفرين و صدها آفرين بر تو اي مادرم همانطور که در شهادت برادرم نگريستي و همچون زينب (س) ايستادگي کردي در اين زمان نيز همانگونه باش و خط اسلام را همينگونه ياري گردان و قلب امام را شما شاد بگردانيد با همين مقاومتتان است که مشت محکمي بر دهان منافقين و دشمنان اسلام مس زنيد و اين را بدان راه خود را از حسين (ع) گرفتم و با آگاهي کامل بود همچون برادرم ،و شما مادر گراميم که از زحمات و ناملايماتي که ديدي بسيار متشکرم و انشاءاللّه همديگر را در آخرت ملاقات کنيم و شايد بتوانيم آبروي شما در آن دنيا باشيم و تنها برادرم را نيز در خط اسلام حفظ نگهدار و با ارشادهايت او را رهنما باش و خواهرانم شما نيز مقاومت را از مادرتان ياد بگيريد و در دنيا همچون مسافر باشيد که هر لحظه مي خواهيد برويد و سعي کنيد فرزندانتان را زهرا گونه تربيت کنيد و خط اسلام را از همان اوان کودکي به آن ها ياد بدهيد چون اسلام در آينده به اين عزيزان احتياج دارد و در دعا ها و نماز ها کوشا باشيد چون تنها سلاح ما دعا است و اگر يک موقعي حال واقعي در شما پيدا شود دعا ها و نماز هاي مستحبي بجا آوريد و خلاصه خود را از همه احاظ کامل کنيد و سعي کنيد که هميشه و در هر کجاگول شيطان را نخوريد و از مادر گرانقدرم نيز باز نهايت تشکر را مي نمايم و در نمازهاي شب پيوسته امام عزيز و رزمندگان را فراموش نکن و از پدرم هم بسيار متشکرم واز پدرم و زحمات او بسيار تشکر مي کنم . حساب من و پدرم را خدا در آن دنيا انشاءاللّه حل کند چون در اين دنياي مادي همه اش گول خورديم و باز مي دانستيم که دنيا ارزشي ندارد ولي باز سر مسئله مادي بحث داشتيم و ديدار ما انشاءاللّه در قيامت و نصيحت و وصيتي ندارم .انشاءاللّه راه مرا ادامه دهي پدر . مسئوليت سنگين تري بردوش مادرم و خواهرانم است که به ياري خدا اجرا کنيد. نماز جمعه را هيچوقت خالي نگذاريد و حتي الامکان در نماز جمعه که سنگر مستحکم ياران خداست شرکت کنيد و در اجتماعات اسلامي خود را هميشه حاضر بگردانيد مثل گذشته . باز از مادر و برادر و خواهرانم بسيار تشکر مي کنم و هميشه در رابطه با مسئله بي حجابي شديد برخورد کنيد و نگذاريد خون ما و امثال ما را مشتي جيره خوار غرب و شرق با بي حجابي وفساد اخلاقي لگد مال کنند. هميشه دشمن منافقين ضد اسلام ،باشيد و از کمکي به دولت جمهوري اسلامي کوتاهي نکنيد که کمک شما ياري به دين خداست. مطمئن باشيد و قرآن را هميشه تلاوت کنيد و به آن عمل کنيد و از زحمات مادرم متشکرم و نمي دانم چگونه جبران آن را بکنم و انشاءاللّه که همگي مرا حلال کنيد .
سخني با همسرم :
(يک وصيت نامه خصوصي نيز موجود است ) که فقط همسرم بخواند .
همسرم اميدوارم که زهرا گونه باشي و از دوري من يأس به خود راه ندهي و ناملايمات زندگي را به جان دل بخري و با دشمنان اسلام و امام عزيز همانگونه باش که قبلاً بودي . مقام همسر شهيدي را به همه ثابت کن و اين را بدان دو نفر که با هم همانند دوست مي شوند حتماً خوبي يکديگر را مي خواهند و اگر تو هم خوبي و راحتي مرا مي خواهي بدان که من راحت هستم و جاي خوبي مي روم در کنار خداي تبارک و تعالي پس اگر دوست من هستي در شهادت من همانگونه باش که خدا از تو راضي باشد . گول شايعات غلط دشمن را نخور و تقوا پيشه کن و اينرا مطمئن باش که راهي را که من رفتم به حق بوده و با آگاهي کامل خودم بود و از تومي خواهم براي من گريه نکني. براي مظلوميت اباعبداللّه الحسين گريه کن و براي و مظلوميت زينب (س) گريه کن و نماز و دعا را زياد بجا بياور و در نماز جمعه حتي الامکان شرکت کن و ياوري باش براي اسلام و همينطور فرزند عزيزم را نيز در راه اسلام و امام تربيت کن . به او از همان اول بفهمان که مسئوليت سنگيني دارد و آنگونه تربيتش کن که اسلام دستورمي دهد چون نعمت اسلام چراغي فرا راه ما مسلمين است و بايد دنباله رو آن باشيد . از تو ممنونم انشاءاللّه که خدا هم نيز از تو راضي باشد .انشاءاللّه
در آخر از همه خانواده ات براي من حلاليت بطلب و بگو هميشه ياوري براي اسلام و خط امام عزيز باشند و هر گونه حق و حقوق که بعد از من بايد به تو تعلق مي گيرد تماماً در اختيار توست. از زحمات فراواني که برايم کشيدي نهايت تشکر را دارم و تو را به خداي تبارک و تعالي مي سپارم . ولاسلام

امام خميني :
اينهايي که شب را به مناجات بر مي خيزند البته در جنگها پيروز خواهندشد.
سخني با تمام فاميلها و آشنايانم:
اي اقوام و خويشاوندانم خواهش اول من اين است که امام عزيزمان را ياري کنيد و دوم براي من اشک تمساح نريزيد اگر واقعاً مرا دوست داريد حالا راهم را ادامه بدهيد و با حضور هميشگي تان در صحنه جبهه و پشت جبهه را ياري کنيد . آنهايي که مي توانيد و توان داريد به جبهه برويد و اگرنه پشت جبهه ياري کنيد که باعث شادي روح من مي گردد . مانند خاندان وهب جوانانتان را به جبهه ها بفرستيد و حتي جسد او را هم تحويل نگيريد .چون من مي دانم اگر يک قسمت از بدنم را براي مادرم بياورند آن را دوباره به جبهه بر مي گرداند. من از مادرم بيشتر از اين انتظار دارم . نمي خواهم بياييد به مادر يا همسرم بگوييد بد بخت شديد و . . . چون من به بهترين آرزوهايم رسيدم و اين شايد براي بعضي از شما قابل درک نباشد و از شما مي خواهم استغفار و دعا را از ياد نبريد که برترين تسکين دردهاست و هميشه به ياد خدا باشيد و در راه او قدم برداريد و هرگز دشمنان بين شما و روحانيت تفرقه نياندازند. اگر چنين شود روز بدبختي مسلمانها و جشن ابر قدرتهاي خون آشام است . در خانه ما هر کس مي خواهد بر سر خاک من فاتحه بخواند اول امام عزيز را دعا کند و اگر نمي کند بر سر خاکم حاضر نشود چون باعث آزار روح من است و همينطور بر سر تشييع جنازه ام حاضر نشوند . حتماً از مواضع غيبت دوري کنيد و بچه هاي يتيمي که در خانوادة ما است زياد نوازش کنيد چون يتيم نور چشم مولا علي (ع) مي باشد و احتياج به محبت همگي شما دارند و از انفاق در راه خدا دوري نکنيد . اگر بدي از من ديديد مرا حلال کنيد و اگر واقعاً مرا دوست داريد امام مرا نيز دوست بداريد و نماز جمعه را با رفتن خود ياري کنيد و در خاتمه شما وارث خون شهيدان هستيد و احترام به من احترام به همسر من نيز بايد باشد .
متشکرم ،والسلام
سخني چند با امت دلير و شهيد پرور:
با درود فراوان به شما امت اسلامي هر چند من کوچک تر از آنم سخني براي شما بگويم ولي امر به معروف بايد بکنم و هر چند آگاه هستيد .از کمک هاي خود به دولت اسلامي کوتاهي نکنيد و هميشه پشت جبهه را حفظ کنيد ،همان طور که کرده بوديد .از هر کمکي که از دستتان بر مي آيد دريغ نورزيد و خداي ناکرده امام را تنها نگذاريد و مواظب باشيد که بين شما و روحانيت اختلاف نياندازند که خواسته دشنمان اسلام همين است. از پيام هاي امام عزيز نهايت استفاده را ببريد چون تا به حال هيچ کشوري در دنيا مثال چنين رهبري را در اين برهه از زمان نداشتند و براي همين به بلا ها و بدبختي ها گرفتار مي شوند . از شما مردم حزب اللّه براي همه فداکاريتان و . . . متشکرم و انشاءاللّه خدا از شما راضي باشد و سلام مرا به رهبر عزيزم برسانيد و بگوييد تا آخرين قطره خونم سنگر امام را حفظ داشتم . شما هم انشاءاللّه سنگر خود را حفظ بداريد تا به هلاکت رساندن دشمنان اسلام از پاي ننشينيد چون دشمنان اسلام خيلي بي رحم هستند، چون کافرند. جوانان خود را به جبهه بفرستيد و دين خدا را ياري کنيد و از اين امر کوتاهي نکنيد چون در زمان امام حسين (ع) نبوديم لبيک بگوييم ولي الان هستيم و بايد کوشش کنيم تا همه دشنمان اسلام را نابود کنيم. انشاءاللّه. اگر مي خواهيد در مقام و عظمت شما خللي وارد نشود هيچ گاه زبان به شکايت نگشاييد و آن چه را که از قدر و منزلت اللهي شما بکاهد به زبان نياوريد .

متشکرم ولاسلام
سخني چند با دوستان و آشنايان خودم:
با درود خدمت شما برادران عزيزم ،برادران راه شهيدان را ادامه دهيد و جبهه ها را خالي نگذاريد چون از هر کاري واجب تر است و اگر جبهه ها را ياري نکنيد و پشت به جهاد در راه خدا کنيد بلاهاي الهي بر شما نازل مي گردد و من ديروز پيش شما بودم و امروز براي شما درس عبرت هستم .برادران عزيز مهدي چمن را الگوي خود کنيد ،برادر ها مهدي برادرش شهيد شد خود او نيز زخمي (معلول) پدرش مسدوم و برادران ديگرش حاضر در جبهه و مادرش که جاي مادر خود من هست و شکي نيست من او را الگويي از حضرت زينب (س) مي دانم. قدر اين ها را بدانيد همين ها سرمايه اين انقلاب عزيزمان است . برادر ها من که حالا لياقت شهادت نصيبم شد ه راه در اين است که بايد سختي بکشي تا به اين مقام دست يابي و من به آرزوي ديرينه خود رسيدم. به گفته سيد الشهداء انقلاب اسلامي مان شهيد مظلوم بهشتي عزيز، بهشت را به بها مي دهند نه به بهانه. در کارهايتان خدا را فراموش نکنيد و هميشه به عنوان وصيت از من داشته باشيد که خط امام را هيچ وقت خالي نگذاريد و امام عزيز را در نماز ها فراموش نکنيد و هميشه براي صلاح جامعه کار کنيد و رهبر ار از خود راضي نگه داريد و همه شما برادران عزيز از شما مي خواهم که اختلافات را کنار بگذاريد براي به هدف رسيدن اين انقلاب با هم همکاري کنيد و برادر عزيزم مهدي چمني را هم تنها نگذاريد و هميشه در کارهايش کمکش کنيد چون کمک به معلولين خدمت به انبياء است و همه شما را به خداي بزرگ مي سپارم اجر شما با خداي تبارک و تعالي .
ولاسلام
درباره وضع دنيايي همه ي مسائل من مربوط به همسرم مي شود وکيل و وصي و ناظر من برادر مهدي چمني مي باشد و هرگونه حق و حقوقي که به من مربوط مي شود بايد به دست همسرم برسد و همسرم موظف است بدهکاري هاي مرا بدهد و مادرم اين شخص که نام مي برم را مي شناسد و نيز موظف است هزار تومان به فضل ا. . . فتاحي بابت بدهکاري من بدهد هرگونه کمکي که مي توانيد که همسرم احتياج دارد بکن مادر ،و فرش هم مال مادرم است آن فرشي که مقداري را من خريدم .از دامادمان و همسرم در مورد سوم و هفتم و همه مراسم حتماً فقرا را به مجلس ختم من بياوريد و با کمال ميل از آنها پذيرائي کنيد .پدرم و مادر و همسرم به حرف دور و بري ها اکتفا نکنيد که مثلاً بگويند پسرتان يا همسرت شهيد شد چي به شما دادند .به دنيا پشت پا بزنيد و توشه آخرت برگيريد و راه شهيدان را ادامه دهيد و شيطان را از خود دور کنيد . « متشکرم ولاسلام »
در مودر جاي دفن و نوع آن:
مرا در ساري در قطعه شهدا دفن کنيد و در هنگام تشييع جنازه ام بر تابوتم عکس امام و شهيد مظلوم بهشتي را بزنيد و قرآن را روي تابوتم بگذاريد و مرا اگر شد و احتياج به غسل پيدا نکردم با لباس رزم خودم دفن کنيد . مرا غسل ندهيد چون خون خودم مرا غسل خواهدداد و وسايل دنيايي را از همسرم بگيريد و در هنکام دفن من جوانان را به جبهه رفتن تشويق کنيد و در شب اول قبر دوستان و مهدي چمني تا صبح در کنار قبرم باشند و دعا بخوانند، چون از شب اول قبر وحشت دارم، چون خيلي گناه کار بودم. از شما خواهش مي کنم روحاني بياوريد تا صبح دعا بخواند و مرا از فشار قبر برهانيد و من متأسفانه دو سال نماز و روزه 60 روز بدهکارم که همسرم براي من پول بدهد براي من اجير بگيرد. در آخر از هر کس که پشت سرش غيبت کردم مرا عفو کند و هر که از من بدي ديده مرا حلال کند و همسرم اينرا بدان که انشاءاللّه مورد شفاعت حضرت زهرا (س) قرارمي گيري و من و امثال من احتياج به وصيت نامه نداريم چون آن راهي که مي رويم خودش وصيت نامه است و همه شما را به خداي بزرگ مي سپارم اميدوارم که انقلاب مرا همه تان حفظ کنيد .
اين وصيت نامه را در نهايت سلامت و هوش نوشتم خدا را شکر .و همينطور در حال تجديد کردن .
تاريخ اول نوشتن وصيت نامه در جبهه چزابه ساعت 5/11 صبح سال 17/11/1361مي باشد .
و تاريخ تجديد وصيت نامه در جبهه سومار ساعت چهار غروب سال 15/10/1362 مي باشد .
تاريخ تجديد وصيت نامه 23/1/64 در پادگان شهيد بيکلو در چادر ساعت 40/8 شب تمام خط خوردگي ها از خودم مي باشد و قابل قبول براي همه باشد .
همسرم لطفاً تمام شلوارهاي نظامي و اورکت و . . . همه را به تدارکات سپاه ساري تحويل بده و در مورد کتابها همه را به انجمن اسلامي محل يا جاي ديگر بده .
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار (الهي آمين) مهدي ملکي




شهيد ملکي از نگاه همسرش
بيشتر سعي مي کرد کارهايش را خودش انجام دهد .اصلاً به من نمي گفت . سن من کم بود. خودش بلندمي شد کباب درست مي کرد و برنج دم مي کرد .مثلاً اگر بچه نمي گذاشت شب بخوابم و شب هم مهمان داشتيم بيدارم نمي کرد .غذا را خودش درست مي کرد .خورشت را درست کرد .خودش سبزي مي خريد و پاک مي کرد. وقتي من بيدار مي شدم مي ديدم توي آن اتاق گرم پنکه را براي من گذاشت براي خودش نگذاشته.مي گفتم چرا مرا بيدار نکردي من غذا را درست کنم. شب مهمان داريم!مي گفت چون ديشب خسته بودي نخواستم بيدارت کنم .دلم مي خواست استراحت کني .اينجور بود .و اين جور آدمها هم هيچوقت پيدا نمي شوند .اينها هم که بروند مثل اين است که طلا رفته زير خاک و هيچکس هم با آن ها برابري نمي کند .
هميشه آرزوي شهادت داشت .خيلي شهادت را دوست داشت .يادم مي آيد وقتي که بچه مان به دنيا آمده بود چند وقتي که پيش من مانده بود ،برادرش هم که زودتر شهيد شده بود و اتفاقاً مجرد هم بود و از نظر سني از ايشان کم سن تر بوده به خوابش آمد و گفت :بچه به دنيا آمد و همين ،که ايشان دوباره راه افتاد و رفت جبهه و اين آخرين باري بود که رفت و ديگر بر نگشت .عاشق شهادت بود .من يادم مي آيد خوابهايي که مي ديد خوابهايش همه انگار واقعيت بود .مثلاً وقتي پيش مي آمد که احتياج به غسل داشت اگر در آن حال خواب هم مي ديد واگر بعد از ظهر هم خواب مي ديد ،خوابهاي بعد از ظهرش همه درست و صادق بود .يادم مي آيد قبل از اينکه من باردار شوم خواب ديد که من و خودش توي چمنزار روي نيمکت نشسته ايم و دوستان شهيدش هم دور و بر ما هستند . مي گفت که من بچه هاي شهيدم را ديدم .دخترم بغلم بود و روي پيشاني اش يک سربندي بود که نوشته شده بود زينب کوچولو .براي همين وقتي که بچه مان به دنيا آمد با اينکه خيلي ها اسمش را انتخاب کرده بودند مثل رابعه و ريحانه و . . . ولي اسمش را زينب گذاشتيم .يادم مي آيد مي گفت : «بچه اگر آب مي خواهد دير به او آب بده بگذار تا صبر کردن را ياد بگيرد» ولي خوب ،ما همسران شهدا , هيچوقت بچه هايمان را آن طوري که بايد نتوانستيم تربيت کنيم و بچه هاي ما همه کم صبرند . اولين بار فکر مي کنم سال دوم دبيرستان بود که درسش را ول کردند و به جبهه رفتند .توي خانه که هميشه از خانه فراري بود .به مادر بزرگش علاقه داشت . مادر و مادر بزرگش هر دو مذهبي بودند .نمي دانم چه عامل باعث شد که اين دو تا برادر عاشق جنگ شدند . يکي از برادرهايش هم خارج ( کانادا ) است .
اولين بار من يادم است که ما تازه 19 روز عقد کرده بوديم و من هيچوقت نمي توانستم که به ايشان بگويم که به جبهه نرود .چون اولا خودم اين شرايط را قبول کرده بودم .ثانياً خودم دوست داشتم که شوهرم رزمنده يا بسيجي باشد . فقط مي گفتم که ديرتر برو .کمي صبر کن يا رفتي حتماً به ما خبر بده يا گريه مي کردم و مي گفتم تو را به خدا يک کم صبر کن .مي گفت : خواسته هاي آدم مثل چاه بي ته است هر چه قدر با هم باشيم هيچوقت سير نمي شويم .بايد بروم وظيفه من است .من هم هيچوقت نمي گفتم نرو ،مي ترسيدم .مي گفتم خداي ناکرده آمد اين جا تصادفي کند و اتفاقي بيفتد بعد بگويد تو مقصر بودي من در درگاه خدا نمي خواهم مقصر شناخته شوم يا اين وسط نعوذباللّه شيطان شوم .
من هم به جبهه کمک مي کردم. پشه بند مي دوختيم ،ملافه مي دوختيم ،آجيل بسته بندي مي کرديم .
مرتب نامه مي نوشت و علاقه منديش را ابراز مي کرد .هميشه مي گفت صبوري کن .هميشه مي گفت : نماز ـ دعا ـ نماز جمعه و . . . هميشه اين چيزها را ياد آوري مي کرد .خيلي ،حتي توي نامه هاي خصوصي .خيلي نامه مي داد يعني هفته اي يک بار من نامه داشتم .تلفن هم حتماً مي زد .
يادم مي آيد يک بار که ايشان جبهه زخمي شده بود. ايشان را به مشهد بردند و آن جا بستري کردند و اين خاطرات هم که نوشته شده متعلق به بستري شدنش در بيمارستان است .وقتي آمد وسط حياط ايستاده بودم ،من اصلاً ايشان را نشناختم که شوهرم است . مي گفتم خدا يا اين مرد کيست ؟اينقدر لاغر شده بود . صورتش سياه شده بود .يک ترکش به دستش هم به لبش خورده بود و دستش به گردنش آويزان بود .مي گفتم خدايا اين مرد کيست . خجالت مي کشيدم نمي خواستم جلو بروم .قايم شدم .گفتم برويد ببينيد اين کيه ؟ که وسط حياط ايستاده ،بعد برادرهايم گفتتند چطور نمي شناسي اين شوهرت است .من جلو آمدم و با هم سلام عليک کرديم .زياد جلو نمي رفتم چون خجالت مي کشيدم از نظر اخلاقي خيلي در او تاثير داشت هر بار مي آمد انگار سنگين تر و پخته تر و صبور تر مي شد .
يادم مي آيد مي گفت: يکبار قرار بود با قايق جايي برويم عمليات داشتيم . يکي از دوستان برگشت به من گفت : شما تازه ازدواج کردي ؟ و به ديگري گفت شما مادر پير داري ،من بجاي شما مي روم و مي گفت که اين آقا رفت و خودش شهيد شد .هر چه به ايشان گفتيم شما دو سه تا بچه داريد مي گفت اشکالي ندارد و رفت و شهيد شد .يکبار مي گفت با هم داخل قايق نشسته بوديم يک خمپاره وسط قايق خورد و قايق از وسط شکست ولي هيچکدام از ما آسيبي نديديم .باز يادم مي آيد يکبار نامه من دستش رسيده بود روي موتور نشسته بود و نامه را مي خواند . قبل از اينکه به جبهه برود کاري کرده بود که بايد پوشيه بگذاري من هم پوشيه گذاشتم. بعد که رفت جبهه ، من محصل بودم سال چهارم دبيرستان نمي توانستم با پوشيه به مدرسه بروم .پوشيه را گرفتم بعد توي نامه نوشتم که من پوشيه را گرفتم . اين همانطوري که داشت نامه را مي خواند نمي دانم قضيه پوشيه بود يا علاقه يا خوشحالي خلاصه نمي دانم گفت که با موتور رفته بودم روي منطقه مين کاري شده و با موتور رفتم بالا و آمدم پايين که موتور تکه تکه شده بود .من هيچ صدمه اي نديدم .اينقدر حواسش به نامه بود اينقدر علاقه داشت .
معمولا دوستانش ، (يکي از دوستانش) وسيله هايش را بعد از شهادت مي خواستند مثل دفترش که راجع به ديده باني نوشته شده بود و برنامه هايي که داشت .دوستش که پاسدار بود وقتي اين دفتر را ديد گفت : «اين چه قدر حساب و کتابش کامل بود محاسبات ديده باني که مال رياضي است داخل اين دفتر چه نوشته شده من خودم که رياضي مي خواندم الان از اين ها به سختي سر در مي آورم اين با اينکه دوم دبيرستان رشته اقتصاد خوانده بود چقدر حساب و کتابش دقيق بود .اين گرا هايي که مي گرفت يا درجه هايي که يادداشت مي کرد چقدر کارش درست بود .يادم مي آيد يکبار هم عملياتي داشتند که (اسمش يادم نيست) بايد وارد خاک دشمن مي شدند و منطقه را شناسايي مي کردند از آن جا بايد گرا مي دادند به توپ خانه خودي .مي گفت وارد منطقه کردستان عراق شده بودند. همه لباس کردي پوشيده بودند ولي ايشان حرف نمي زد آن چند نفر عربي بلد بودند و حرف مي زدند و چون ايشان حرفي نمي زد راجع به ايشان مي گفتند که کر و لال است .نه مي شود و نه مي تواند حرف بزند.تعريف مي کرد آن شب درخاک دشمن به عنوان عراقي خوابيديم و نصف شب بلند شديم و رفتيم روي تپه گرا داديم و سريع برگشتيم توي خاک خودمان و وارد سنگرهاي خودمان شديم ومي گفت و حسابي آنجا را کوبيديم .اينقدر شجاع بود .من مي گويم اين شجاعتي که ايشان داشتند ،اين دل نترسي که ايشان داشتند من اصلاً کمتر کسي را ديده ام،شايد توي فيلم ها ديده باشيم .»
يکبار مجروح شد ،در مشهد بستري بود که اصلاً به ما خبر نداده بود .پدرش به من خبر داد بعد از چند روز آمدند و سرپايي هم بودند ولي شصتش يک مقداري ايشان را اذيت مي کرد .بعدش هم که توي جبهه مي خواست شهيد شود ، ترکش به شکمش خورده بود .شب قبل از شهادت خواب ديده بود برگشتِ به يکي از دوستانش گفته فلاني اين شخص مازندراني هم بود (اسماعيل خوش نما) اينهم از بچگي توي جبهه بود الان مثل اينکه درجه دار هم است .برگشت گفت :فلاني ! خواب ديدم امام زمان (عج) به من گفت که تو مهمان مني . گفته بود شايد همين طوري خواب ديده باشي و اتفاقاً قبل از اينکه خواب را ببيند زخمي شده بود . زخمش را بست غسل هم کرد .خواب هم که ديد دوباره به جبهه رفت و شهيد شد. وقتي که شهيد شده بود دوستانش هم آمدند و تعريف مي کردند ما يکبار رفته بوديم داخل اتاق با ايشان کار داشتيم ،ايشان در سجده بودند .داشت نماز مي خواند اينقدر مشغول راز و نياز بود که اصلاً نفهميد ما چند نفر توي اتاق ايستاده ايم .مي گفت که چند نفر که وارد اتاق شديم اصلاً نفهميد که ما آمديم اينقدر اين اواخر از نظر روحي اخلاقي تغيير کرده بود .
تهران بودم به خاطر جهيزيه خواهر شوهرم که مجبور شدم بمانم آن روزها ،مرتب از ساري زنگ مي زد که از آقا مهدي خبر داريد يا نه ؟ ما تعجب مي کرديم چون هيچوقت اين جوري به ما زنگ نمي زند .و چون عمليات والفجر هشت بود .آن روز تشييع جنازه چهار پنج شهيد بود که همزمان با هم تشييع شده بودند که يکي از آنها مهدي بود که ما نمي دانستيم .بعضي از دوستان بعداز والفجر هشت مرخصي گرفتندوآمدند ولي مهدي نيامده بود .اينجا همه فاميل و دوستان به تهران زنگ مي زدند که از آقا مهدي خبر نداريد،آمدند يا نيامدند ، حالش چطوره ؟ما شک کرديم خدايا قضيه چيست ؟
آقاي صلبي دايي مهدي ،از ساري زنگ زده بود تهران که از آقا مهدي خبر نداريد؟ ديگر ما ترسيديم بعد آخرش خواهر شوهرم يا مادر شوهرم زنگ زده بودند تو را به خدا هر چه هست يا نيست به ما بگوييد .من که دل توي دلم نبود .آنهم توي خانه مادرشوهر و پدر شوهرم توي شهر غريب ، بچه داشتم (زينب را داشتم) .دايي اش که اصلاً نمي خواست بگويدکه مهدي شهيد شده .




خاطرات

همت الله پادياب:
انسان بسيار با صفا با صميميت با اخلاق که داراي يک زندگي بسيار ساده و بسيار معنوي بود،با دوستان و برادران حزب اللّه .وقتي انسان نگاه مي کرد به اين ها ،به نظر شايد ستاره هايي بودند که خداوند براي مدت کوتاهي اين ها را به زمين آورد تا اينان چراغ راه انسانهايي مثل من و امثال من باشند و آن ها را به بالا بکشند .يک انسان اين چنيني بودند. وقتي ساده زيستن ايشان را نگاه مي کنيم ، وضع زندگي پدر ايشان هم نسبتاً مناسب بود .ايشان کم و کسري از نظر زندگي نداشتند که نگران زندگي دنيايي خود باشند. با اين همه مي بينيم دست از همه اين ناز و نعمت هاي زندگي مي شويد و مي آيد در صف لشکريان خدا و يکي از بسيجيان بسيار فعال مي شود که حماسه هاي بسياري از خود در جبهه هاي مختلف اين هشت سال دفاع مقدس نشان مي دهد که اگر انسان بخواهد به همه ي اينها اشاره کند حقيقتاً مثنوي هفتاد من مي شود .ظاهراً برادر ايشان مهرداد ملکي قبل از ايشان شهيد مي شود که خاطراتي به ذهن من مي رسد من به دليل ارتباط زيادي که با ايشان داشتم و به خاطر حشر و نشري که با ايشان در جبهه ها داشتم کراراً مي ديدم از احوالات و خاطرات برادر بزرگوار شهيد خود صحبت مي کردند که خصوصيات اخلاقي ايشان چه بوده .اين جوان بسيار رشيد که ما افتخار آشنايي با ايشان را داشتيم ، يادم هست خاطره اي از مادر بزرگوارشان تعريف مي کرد . اعتقادمان با اين صحبت و تعريفي که از خواب مادرشان مي گفت به مراتب نسبت به اين امور بيشتر شده است . مي گفت :مادر من در حال بيداري ـ نه خواب ـ برادر شهيد م را در حياط منزل زيارت کرد ،و ايشان يک حال و هواي ديگري نسبت به مسائل معنوي پيدا کرده بود. يعني وقتي به ايشان نگاه مي کرديد خصوصاً اين اواخر ،دوران حياط پر برکت شان قبل از شهادت يک توجه خاصي پيدا کرده بودند؛ از صحبت هايي که مي کردند و شوخي هاي ايشان کم تر شده بود .هميشه نگران بودند چرا آنهايي که از ايشان دير تر آمده بودند از او سبقت گرفتند ،خيلي شهداي ديگر اينگونه فکر مي کردند ، خصوصاً ايشان با همه ي رشادت هايي که از خودشان نشان مي دادند باز غطبه مي خوردند که چرا اينها که دير تر آمدند زودتر رفتند ،خصوصاً برادر بزرگوارشان ،با اين که افتخار مي کرد که ايشان به درجه رفيع شهادت رسيدند هميشه در حسرت اين بود که اي کاش خود زودتر به شهادت مي رسيدند و يا اگر نشد در آينده نزديک به شهادت برسند .اگر بخواهيم به دلاور مردي هاي ايشان اشاره بکنيم ،عنصري بود که از ابتداي به ساکن کار خود را ديده باني شروع کرده بود . به قدري در کار خود تبحر داشت و شجاعت از خود نشان مي داد که هميشه در بهترين نقطه هاي جبهه ،در بلند ترين نقطه ها ايشان به ديده باني مي پرداختند و اطلاعات بسيار دقيقي را به همه مي دادند، جهت ارائه به توپ خانه ، جهت سر کوب کردن عقبه دشمن که من يادم مي آيد خاطره اي با ايشان بعد از عمليات والفجر شش داشتند . در منطقه دهلران چيرات و نيزار ،که در آن جا تپه ديده باني درست کرده بودند که با موتور تر يل که شهيد داشتند سوار شديم رفتيم آن جا که بازديد کنيم. شهيد گفت :بيا اينجا مي خواهم يک چيزي به شما نشان دهم. رفتم بالا و با دوربين نگاه کرديم و ديديم چند تا از اين شهداي بزرگوار در خط قدم آن جاييکه دوباره دست دشمن افتاده بود ،پيکر پاک شهدا روي زمين افتاده بود را نشان داد که از جمله آن شهدا شهيد بزرگوار ذبيح اللّه عالي بود يعني ما ضمن اينکه اين عزير را از گذشته نزديک دلاور مرديهاي آن شهيد بزرگوار رامي شناختيم .آن جا ايشان از حالي به حالي شده بود که چطور يک شخصيت اين چنين (شهيدعالي) الان آنجا افتاده و ما دسترسي به او نداريم تا پيکر نازنين ايشان را بياوريم . بعد از چند سال پيکر نازنين شهيد عالي را از جبهه ها آوردند اين خاطره در آنجا بوده که با ايشان رفته بوديم. شايد مدت هشت ،هفت دقيقه ايشان خيره شده بودند به پيکر تازه شهيد عالي .يک زمزمه هايي را با خود داشتند در حسرت شهادت که بعد از آن که پايين آمديم اتفاقاً ايشان گفتند چند لحظه اي داخل چادر ما بمانيد ،فرماندهي داشتند فرمانده توپ خانه که اهل دزفول بود آن جا توضيح يک کادر عملياتي داشت براي آن توجيه کردند. بعد گفت با موتور برويم اهواز که آمدن با ايشان و موتور ايشان به اهواز هم خاطرات زيادي است .که ما در حسرت خاطرات مانديم که چه عزيز بزرگواري را از دست داديم و الان در کجاي راه هستيم و عاقبت کار چه خواهد شد و اصلاً راه آن ها را مي توانيم ادامه دهيم يا نه. آيا ديداري با آن ها هست که سعادت يار شود حداقل در آن جا ديداري داشته باشيم .چشممان با ديدار شهدا روشن شود که خداوند اين توفيق را به ما و همه ي شيفتگان اهل بيت بدهد. ايشان در ارتباط با برنامه هاييکه در پشت جبهه وجود داشت مثل محافل و مجالس عزاداري در اين مجالس حضور پيدا مي کردند به ويژه مراسمي که مربوط به شهدا مي شد و يک جوري هم مي آمدند در مجلس .به اندازه اي ايشان شوخ طبع و با صفا بودند که اصلاً به عنوان گل سرسبد اين بچه ها و مورد توجه دوستان بودند و خيلي عزيز براي بچه ها و بچه ها خيلي ابراز دوستي و محبت نسبت به ايشان مي کردند. سختي هاي زيادي کشيد البته شايد در ارتباط و افتخار پوشيدن لباس مقدس سپاه براي ايشان به سختي بود که بالاخره اين توفيق را پيدا کردند با همه آن سختي ها و مشکلات و مشقاتي که وجود داشت بالاخره توفيق پيدا کردند لباس سربازي امام زمان (عج) را به تن کنند و يواش يواش ايشان با آن مديريت و ديد بازي که داشتند و آن توانمند ي هايي که از خودشان نشان دادند افتخار مسئوليت توپ خانه لشکر ار پيدا کرده بودند که نهايتاً در منطقه عملياتي فاو بود ـ به نظر من مير سد ـ ايشان به درجه رفيع شهادت رسيدند ،البته بنده در ساري نبودم ولي فيلم وداع ايشان را ديدم ،اگر ملاحظه بفرماييد مي بينيد که انگار يک فرشته در تابوت خوابيده وقتي آدم نگاه مي کند با آن سيماي بسيار نوراني و دوست داشتني که داشتند خيلي آرام و راحت به لقاء اللّه پيوستند و به آن آرزوي ديرينه خود دست يافتند که من شکي ندارم که اين از همان حال و هوايي که بعد از شهادت برادرش و بسياري از دوستان خود پيدا کرده بود همواره با دل شکسته از خداوند طلب شهادت مي کردو قطعاً پاسخ مثبت شنيد، از طرف خداوند که خداوند او را به سمت خود دعوت کرد و به اين درجه رفيع نائل شدند.
يشان نسبت به آن تخصصشان داشتند هيچ وقت با دستپاچگي کار انجام نمي دادند يعني با درايت با فکر برنامه ريزي مي کردند و حساب شده کار را انجام مي دادند و با خونسردي ،هميشه معتقد بودند که بيشترين ثمره را از نتيجه کار در حال خونسردي ،مي شود گرفت نه در حال دستپاچگي .
بسيار خونسرد و دقيقاً به طراحي برنامه ها مي پرداخت و من اين را اشاره بکنم و شايد اگر به شما بگويم اغراق نيست اين مطلب که ايشان بهترين و زبده ترين ديده بان توپخانه دوران خود بود. يعني اگر ايشان برنامه ريزي مي کرد اين گرا را با آن محاسبات دقيقي که خود مي داد شايد بدون اغراق مي شد گفت 70 ـ80 در صد از اهدافي که ايشان نشان مي داد مورد اثابت توپ خانه قرار مي گرفت و به خاطر همين مساله بود که هميشه مورد توجه رده هاي بالا بودند و از اينرو ايشان با آن مديريت و فکر باز خودشان انجام مي داد اين از دست يک آدم عادي ساخته نبود . مثلاً در فرصت زمان کم گلوله توپ خانه دشمن بيايد بيرون که ايشان بلافاصله در سرعت نور و صوت را با همه اين ثانيه ها که مثلاٌ محاسبه مي کرد و محاسبه دقيق و شسته رفته اي تهيه مي کرد و اين را مخابره کند به عقبه و همان جاهم بگويد شما مثلاً بزنيد ،که اکثر وقتي ما نگاه مي کرديم معمولاٌ اين ديده بانها نمي توانند چنين گرا هايي بدهند که دو تا سه تا توپ را مي زدند يک نقطه نزديک دوباره اين گرا ها را تصيح مي کردند و بعد موفقيتي حاصل مي شد . بيشتر گرا هاي اوليه گرا هاي موفقي بود بر اين اساس بود که من در بسياري از جاها که حضور داشتم و ايشان يک همچنين کارها و ابتکار عمل هائي که در کار از خود نشان مي داد ،نه به اعتقاد من بلکه به اعتقاد خيلي از دوستان که ايشان را مي شناختند ، اين بوده و هست ، ايشان در آن برهه از زمان يکي از زبده ترين ديده بانهاي سپاه اسلام بود که اين مأموريت را به نحو احسن انجام مي داد. بعد هم اين شايستگيها باعث شد که بالاخره توانستند مسئوليت ديگري را به عهده بگيرند و الحق و الانصاف بايد گفت که اگر ايشان بودند ( البته رفتن ايشان مصلحت بوده ) مي شد ،گفت کارهاي بسياري از کارهاي شايسته ديگري را مي تانست انجام دهند ،که تقدير اين بود که ايشان به اين درجه شهادت برسند و به خيل شهدا بپيوندند .
آخرين بار را من چون خودم بعد از الفجر 8 که از ابتداي والفجر 8 افتخار حضور در اين عمليات را داشتم ، افتخار ديدن ايشان را نداشتم چون در گيريهاي ما در آن منطقه زياد بود و ما سر گرم بوديم و عمليات منطقه والفجر 8 ـ قبل از الفجر 8 ـ که من توفيق زيارت ايشان را داشتم و در محفلي که با دوستان پشت جبهه داخل شهر بوديم داشتيم ايشان را زيارت کردم و بعد از آن ديگر نديدم تا اينکه خبر شهادت ايشان را شنيدم .
آدم ياد و خاطره اي که از شهدا دارد به خواب ما مي آيند اين رويا ها وجود دارد.
خاطرات ما که البته زياد است عمده خاطرات ما اين که يک صميميت خاصي داشت خصوصاً با مجموعه اي که ما داشتيم، انسان شوخ طبعي بود و در همه شوخيها نهايت ادب را رعايت مي کرد و ما در شوخيها و نوع برخوردايشان اثري از بي ادبي نمي ديديم .به ما که از نظر سن از ايشان بزرگتر بوديم، نسبت به کوچکترها هم هيچ وقت اساعه ادب نمي کرد .
بيشتر در محافل ،خصوصاً در مراسم ها حالا سالگرد شهدا بود يا مراسم خاص شهدا بود آنجا دعوت بوديم آن بگو مگو هائي که بين دوستان بود و آن خنده ها و شوخيهاي ايشان در جمع دوستان بود که در ذهن ما مانده . اين ها درک مي شود ولي توصيف نمي شود کرد اين ها را ؛چگونه مي توان به تصوير کشيد چون به تصوير کشيدن و بيان اين ها واقعاً مشکل است . اگر بخواهيم بيان کنيم بايد تنزل بدهيم آن مطالب و چيزهايي که مي شود بيان کرد آن حالات و احوالات که ايشان داشتند انصافاً مي دانيد که انسان خالص و فاضل و عين حال ملکوتي و اهل اخلاق بودند که من فکر مي کنم ظاهراً ايشان مي خنديد .
جز خود و خداي آنها خبر داشته باشد کسي خبر نداشت .ما هم به واسطه اين نشست و برخاستها و همه اين ها حقيقتاً شايد بخشي از اين موضوع را مي توانستيم لمس کنيم .اصلاً همه اين شهدا بودند که اين طور بودند که که هياهوي درونشان را خودشان مي شنيدند و اين حال و هواي درون را داشتند .
شهيد ملکي انسان پر تحرک ؛ با نشاط ؛ خوش برخورد و خيلي رک و صادقانه حرفهايشان را مي زد وانسان با اخلاصي بودند .ايشان زود هم شهيد شدند آنطوري که آن شخصيت اصلي ايشان بروز نکرد يعني اينکه انساني بودند که مي توانستند يک شخصت بزرگي براي سپاه اسلام باشند .
اقتضاء زمان جنگ اين بود ؛ بيشتر بچه ها از لحاظ معنوي در سطح بالايي بودند ؛ اهل نماز شب ؛ دعا و مناجات و . . . . . . به شهر هم که مي آمدند براي ديگران الگو بودند. در مسجدبراي دعاي توسل ،دعاي کميل و... خيلي با اخلاص حضور داشتند .شهيد ملکي يکي از آن هايي بود که هميشه و در همه جا براي بچه ها الگو بود .عملکرد اين بچه ها توصيه بود يعني نياز به شنيدن نبود .
شهيد ملکي آدم خوش برخورد و زحمتکش و پر تلاشي بودند يعني بيشتر بچه هايي که با ايشان بودند خيلي زود با شهيد مانوس مي شدند از نظر اخلاقي در بين بچه ها الگو و سر آمد بود .
بچه هاي جنگ دنيائي نبودند وارد مقولات دنيائي نمي شدند ،با توجه به اين که ايشان ازدواج هم کرده بود ،از آندسته بچه هايي بود که زود ازدواج کرد و ايشان يک فرزند بي غل و غشي داشتند .يادم مي آيد يک منزل انتهاي خيابان ورزش اجاره کرده بود خانه اي ساده که از ابتدائي ترين چيزهاي زندگي محروم بودند و چيزهائيکه نياز داشتند خود ايشان تهيه مي کردند و زندگي بسيار ساده اي داشتند.
روابط خوب و حسنه اي داشتند همه بچه هاي جنگ اينطور بودند همرزمان با ايشان با احترام بر خورد مي کردند شهيد از آندسته بچه هايي بود که مورد احترام همه بودند .


قبل از عمليات والفجر 8 در شط بوديم شب به سراغم آمد و گفت بايد به منطقه جديد برويم .با او به منطقه آمديم راهنمايي لازم را کرد و توجيه شديم و توپ ها و مهمات ها را شب به منطقه خسروآباد انتقال داديم .مواضع آتشبار آماده شدند مهمات قبضه ها را به منطقه انتقال داديم. عمليات والفجر 8 شروع شد .شهيد ملکي فرمانده دلاور توپ خانه لشکر 25 کربلا در داخل شهر فاو بود ،بجاي اينکه داخل قرارگاه باشد شخصاً ديده باني مي کرد و هدايت آتش توپ خانه را به عهده داشت و همراه بهمن قنبري که جانباز مي باشد در آن زمان ديده بان ادوات بود با هم در يک سنگر بودند که موقع اداي نماز در ديدگاه مهدي ملکي دلاور شايسته توپخانه به توسط گلوله خمپاره دشمن به شهادت رسيد .
ـ شهيد مهدي ملکي فردي متواضع و اهل عبادت بود ،علاقه زيادي به نماز جماعت داشت هر جا که فرصت مي کرد نماز را جماعت مي خواندند و پشت سر برادران سپاه و بسيج اقتدا مي کرد. هيچ وقت خود را برتر از ديگران نمي دانست خوش بيان و خوش سيما بود .فرماندهي لايق و پر توان و خستگي ناپذير بود همه پرسنل او را دوست داشتند سالها در جبهه بود او را از سال 61 مي شناختم و ديده باني ورزيده بود و به امام راحل علاقه زيادي داشت. به خاطر همين شايستگي ها و لياقت از طرف فرماندهي لشکر به فرماندهي توپ خانه لشکر ويژه 25 کربلا منصوب شد .
آن شب روي سنگر نفرات دشمن اجراي آتش کرديم بعد از آنکه ديده بان به توپ خانه دستور داد تا قدري استراحت کنيم و در همان حالت خوابيدم ،در عالم خواب ديدم که من به اتفاق شهيد ملکي و يکي از برادران که او را نمي شناختم داخل يک سنگر روباز هستيم يک گلوله خمپاره در نزديکي ما اصابت کرد و يک ترکش به مهدي ملکي اصابت کرد و او شهيد شد. صبح بعد از نماز ،خواب شب گذشته را براي بچه هاي هدايت آتش تعريف کردم. آن ها گفتند: انشاءاللّه که خير است. در همين موقع که ساعت تقريباً 9 صبح بود بچه هاي سنگر جلو اعلام کردند که شهيد ملکي به طرف آتشبارمي آيد و به استقبال او رفتيم و با هم روبوسي کرديم . پيروزي عمليات را به بچه ها تبريک گفت و به من گفت پادياب مواظب بچه ها باش چون خيلي کار دارم و با هم ناهار خورديم و ايشان تذکرات لازم را دادند و آرايشگاه رفت. يک سرباز بنام "سلامتي" آرايشگر بود و هم فرمانده قبضه. آقا مهدي گفت موهايم را خوب اصلاح کن مي خواهم پيش حوريان بهشتي بروم. بعد از اصلاح سر و صورت داخل نخلستان که مقر قبلي ما بود به حمام رفت پس به خط مقدم رفتند . فردا تقريباً ساعت 3 بعد از ظهر بود هوا باراني بود ،يکي از يگانها احتمالاً تيپ44 قمربني هاشم(ع) بود ،تک کرده بود و ما هم اجراي آتش مي کرديم. در همين موقع برادر بهزاد اتابکي با بي سيم يکي از برادران به نام مجتبي سبادي را صدا کرد و به تطبيق آتش فراخوان قبادي به آنجا رفت. پس از دو يا سه ساعت دوباره به آتش بار برگشت .خيلي درهم و گرفته بود به نظر مي رسيد که اتفاقي افتاده بچه ها دورش را گرفتند . از او سوال کرديم چرا گرفته اي؟ گريه مجالش نداد شروع به گريه کردن نمودو گفت که برادرم مهدي ملکي شهيد شده . حال همه گرفته شد هر چند خود برادران منتظر شهادت بودن ولي همه شهيد ملکي را دوست داشتند چون او در دل همه جا گرفته بود .
سال 61 شهيد ملکي از تاريخ 25/5.61 در گردان صاحب الزمان (عج) بود که بعد از عمليات رمضان و سپس عمليات محرم نامبرده در گرادن زرهي مشغول خدمت بود. سپس به عنوان ديده بان در توپخانه مامور شد .او به اتفاق دو نفر از برادران بسيج به توپخانه آمدند مسئول ديده بان توپخانه برادر رزمنده ابوطالب پور صديق که بعداً به اسارت دشمن در آمد و الان جز آزادگان مي باشد در قسمت فرهنگي نيروي زميني مشغول مي باشد .برادر پور صديق او را به ديدگاه که نزديکي شهرک زبيدات عراقي بود برد و در آنجا مشغول کار شدند همه امکانات از آب و تغذيه و سوخت مي بايست توسط نفر حمل ميگرديد. مخصوصاً آب که خيلي مشکل بود .يک روز شهيد ملکي با بي سيم تماس گرفت و مرا صدا کرد به او خدا قوت داديم با رمز اعلام کرد که آبي که مي خوريد به فکر ما باشيد زمستان بود باران باريده و جاده پر از گل و لاي بود. چند روز نتوانستيم پيش او برويم به اتفاق يکي از برادران به نام تقي زاده اهل بابل بود . تا نزديکي ديدگاه رفتيم وسايل وآب همراه برديم رفتيم ديدگاه پس از احوالپرسي متوجه شديم که مدت دو يا سه روز است که آب ندارند با توجه به ارتباط بي سيم که روزانه کار ديده بان و آتشبار مي شد او مشکلات خود را ابراز نمي کرد تا اينکه جاده مناسب شود براي تردد خودرو ها .





آثار منتشر شده در باره ي شهيد:
ما شهدا را هميشه انسانهاي خارق العاده و جداي از ساير مردم و يک قشر استثنائي تلقي نکنيم آن ها مثل ما مردم عادي جامعه بودند اما تحولي که در آن ها ايجاد شده به واسطه آن اراده قوي که داشتند باعث شد که يک چنين حرکت در زنگي شان ايجاد شود و آنان را از ساير مردم در جامعه متمايز کند .بنابراين اينها يک عنصر ويژه و ممتاز که انتخاب شده از جاهاي ديگر يا القاء شده به اين ها که تحولي در وجودشان به وجود آيد نيست که ديگران فکر کنند ، بله آن ها استثنائي بودند وقتي انسان نگاه مي کند به کلام اللّه مجيد مي بيند که در بعضي آيات بحث انسان را به گونه ديگري مطرح مي کند. از جمله در سوره الرحمن آيه اي هست که مي فرمايد : (کل من فان ويبقي وجه ذولجلال و الاکرام) همه فاني وفنا شدني هستند غير از وجه خدا اين وجه خدا شدن به اين معنا در تفاسير آمده که به طور متفاوت در خيلي تفسير ها از جمله در الميزان هست اين به اين معنا نيست که خود خدا مطرح باشد اينجا منظور انسانهايي هستند که به درجه اي از کمال مي رسند که هرگز فنا پذير نيست .يعني اگر انسان به جاي برسد که به آن چيزيکه علاقمندي پيدا کرده و آن علاقه يک علاقه باقي و سرمد باشد اين نشانگر اين است که انسان به مقام اللهي رسيده وشده وجه خدا. خيلي از علما ،عرفا و صلحا هستند که به اين مقام رسيده اند. البته در راس اينها ائمه معصومين (س) هستند و شهداء از جمله اين انسانها هستند که با اين ها با کوشش و تلاش که در جهت رشد و تعالي انجام مي دهند مي رسند به مقام وجه اللّه ،و به خدا نگاه مي کنند ويا (عند ربهم يرزوقون) به اين معنا است. ما مي دانيم که خدا “عند” ندارد که مادي براي او تصور بکنيم. بنابراين هر جا بنگريم خدا است. عالم محضر خداست يعني هر جا که خدا هست شهيد هم حضور دارد يک حضور هميشگي و ابدي در واقع مقامي است که اگر به سيره ائمه معصومين (س) نگاه بکنيم همه آن ها از خدا طلب شهادت مي کنند. بالاخره درجه لقاء اللّه مسئله شهادت مي باشد. بر اين اساس وقتي نگاه مي کنيم همه معصومين ما يا به ضرب شمشير يا با سم شهيد شدند ،بنابراين اگر نگاه مي کنيم به اين شهدا .شهدا همه انسانهاي معمولي بودند ،ولي اين استعداد بالقوه که خدا در وجودشان مثل همه انسانها به وديعه گذاشته ،مي بينيم که اينها اين استعدادها را شکوفا کردند و به ظهور رساندند و رسيدند به مقام والاي انساني و سمبل اجتماع و چراغ هدايت مردم شدند .ما بايد توجه خاص و ويژه اي به اين قشر جامعه که رفتند ، طريق سعادت را پيمودند و سر منشاء خير و برکت براي ما شدند و راه سعادت دنيا و آخرت را به ما نشان دادند داشته باشيم و به حال و آينده بفهمانيم که راه همان است که آن ها پيمودند و به ما نشان دادند . شهدا چيزي کم و کسري نداشتند . در زيبايي و شجاعت و صلابت وجواني همه اينها را وقتي نگاه مي کنيم همه در شهدا جمع بود،همه صفات نيک. مي توانستند پشت جبهه باشند و به جبهه نروند و زندگي دنيائي خود را به نحوي که خيلي ها دارند ادامه بدهند و انسانهاي مثمر ثمري هم در جامعه باشند که حداقل اگر آنجا نرفتند در پشت جبهه انسانهاي مثبتي باشند در راه خدمت به مملکت خدمت کنند.شهيد ملکي ههم در اين طيف از دوستان و بزرگواراني بود.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : ملکي , مهدي ,
بازدید : 236
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

روز جمعه 13 رجب سال 1332 (شمسي) مصادف با سالگرد تولد حضرت اميرالمومنين در خانواده اي متدين چشم به جهان گشود. پدرش ـ حاج اباذر ـ از خانواده اي روحاني بود که دروس حوزوي را نزد اساتيد بزرگ در مسجد جامع آمل گذراند بود و مدتي در قم و سپس در مدرسه سپهسالار سابق ( شهيد مطهري فعلي ) ادامه تحصيل داد و در سال 1334موفق به اخذ درجه ليسانس در رشته منقول شده بود. مادر احمد نيز در خانواده اي متدين پرورش يافته بود . سال هاي 1336 و 1337 منزل آنها از مراکز پر رونق تدريس قرآن در شهر شد. هم اکنون نيز اين محل تحت عنوان هيئت قرآن ومتوسلين به حضرت فاطمه (س) داير است. بنابراين رشد احمد در محيط مذهبي خانواده سبب شد از همان کودکي اخلاق و سجاياي ويژه اي داشته و از ديگر بچه ها متمايز باشد.
هيچگاه اهل منازعه و دعوا نبود. اگر دو نفر با هم خصومتي داشتند سعي مي کرد بين آنها دوستي ايجاد کند. مهم ترين خصيصه احمد که در تمام دوران زندگي آن را حفظ کرد راز داري بود. مادرش مي گويد: «زماني که کودک خردسالي بود در حادثه اي بدنش سوخت. او را بي هوش به بيمارستان رسانديم. پس از بهبودي هيچگاه نگفت کدام بچه باعث سوختن من شده است.»
در سال 1339 وارد دوران تحصيل ابتدايي شد. در اين دوران بسيار مرتب و منظم بود. در سال 1347 به دبيرستان طبري وارد شد و در رشته رياضي ادامه تحصيل داد. از همان سال هاي اوليه دبيرستان به فعاليتهاي سياسي عليه رژيم پهلوي روي آورد و به کمک دوستانش در باغ متروکه اي به نام باغ خواجو به تکثير اعلاميه مي پرداخت. مطالعات زيادي در زمينه آثار استاد مطهري داشت. سالهاي 1352 ـ 1351 بود که ساواک به فعاليتهاي وي پي برد.
پس از آزادي از دست ساواک نتوانست ادامه تحصيل دهد و در يک مرکز فرهنگي ـ مذهبي به نام مهديه مشغول به کار شد. اين مهديه توسط آيت اللّه العظمي حاج ميرزاهاشم آملي به عنوان مرکز فرهنگي اداره مي شد. احمد در اين مرکز فعاليتهاي تبليغاتي انجام مي داد. مهم ترين فعاليت وي دعوت از اساتيد و بزرگان از جمله ـ استاد مرتضي مطهري و دکتر علي قائمي براي سخنراني بود. بعد از مدتي به کتابفروشي مهر رفت و در آنجا مشغول به کار شد. کار کتابفروشي سبب شد بيش از پيش مطالعه کند.
در سال 1355 به سربازي اعزام شد ولي از آنجا که سابقه فعاليت سياسي داشت به وي اسلحه ندادند. افسران ارشد پادگان سخت گيري زيادي مي کردند. با وجود آنکه احمد بسيار خوددار و مقاوم بود در نامه اي به خانواده اش نوشت: «سخت گيري زيادي نسبت به من مي شود.» احمد در پادگان نيز اعلاميه پخش مي کرد. با آغاز مبارزات مردم عليه نظام پهلوي به شکل فعال تري وارد صحنه شد. هنگام ورود امام خميني به ايران با عجله خود را به تهران رساند تا در مراسم استقبال از امام خميني به ايران شرکت کند. پس از پيروزي انقلاب و استقرار نظام جمهوري اسلامي، احمد به تهران نقل مکان کرد و به پادگان سلطنت آباد سابق (ولي عصر فعلي) رفت و در دوره هاي آموزشي نظامي شرکت کرد. با شکل گيري هسته هاي اوليه سپاه در پادگان با دکتر چمران آشنا شد. دکتر چمران از بين صد و شصت نفر که تحت تعليم وي بودند، احمد و پانزده نفر ديگر را به عنوان نيروهاي خاص خود انتخاب کرد. پس از آن که دکتر چمران وزير دفاع شد آن گروه را به وزارت دفاع و نخست وزيري برد و احمد جزو نيروي ويژه نخست وزيري شد. او ارتباط عميق و نوعي ارتباط مريد و مرادي با دکتر چمران داشت و با نشان دادن لياقت و پشتکار از خود جزو نزديک ترين و بهترين ياران دکتر چمران شد. با آغاز شورش ضد انقلاب در کردستان همراه دکتر چمران به پاوه رفت. در آنجا علاوه بر عمليات چريکي کارهاي فرهنگي نيز انجام مي داد. قبل از شروع جنگ با عراق، با گروه کلاه سبزهاي دکتر چمران در مرزهاي شلمچه خرمشهر و اهواز با ضد انقلاب جنگيد تا در مناطق مرزي امنيت را بر قرار کنند.
با آغاز حمله عراق به ايران دکتر چمران به همراه گروه ويژه خود که شانزده نفر بودند از جمله احمد به اهواز رفت و ستاد جنگهاي نامنظم را تشکيل داد. دکتر چمران در آن جا به نيروهاي خود آموزش ويژه اي داد و هر يک از آنها را به سرپرستي يک گروه منصوب کرد. در اوايل حمله عراق وضعيت دفاعي ايران بسيار نابسامان بود.
يکي از خصوصيات برجسته و خاص دکتر چمران اين بود که هيچگاه مستقيم به افراد تحت فرمانش دستور نمي داد و اغلب کاري را آغاز مي کرد و ديگران به دنبال وي حرکت مي کردند. به عنوان مثال به افرادش مي گفت: «من به شکار تانک مي روم.» در اينگونه مواقع احمد اولين کسي بود که خيلي سريع به دنبال دکتر رهسپار مي شد. او با چنين شجاعت و جسارتي به جنگ مي رفت که هيچگاه حاضر نبود در مقابل دشمن عقب بنشيند.
از ديگر ويژگيهاي احمد اين بودکه هيچگاه به مقام و موقعيت اهميت نمي داد و در صورت نياز هر کاري انجام مي داد. از رانندگي گرفته تا بي سيم چي، کمک تيربارچي، دستيار راننده آمبولانس و عکاسي و فيلم برداري و کارهاي تبليغاتي همه اين وظايف را به خوبي و با اشتياق انجام مي داد.
زماني که احمد در دفتر نخست وزيري مشغول به کار بود، اسلحه اش را به منزل مي برد. خواهر کوچک احمد در بسيج آموزش اسلحه مي ديد. روزي مشغول تمرين با اسلحه برادر بود و نمي دانست که اسلحه پر است. ناگهان تيري از اسلحه خارج شد و به پدر احمد اصابت کرد. در اثر آن پدر احمد مدت طولاني در بيمارستان بستري بود احمد شبانه روز در کنارش بود و از بيمارستان به محل کارش مي رفت و دوباره به بيمارستان بازمي گشت. پس از مرگ پدر همواره خود را از اين اتفاق سرزنش مي کرد. معتقد بود دليل آنکه به شهادت نمي رسد گناهي است که در حق پدرش مرتکب شده است.
طبرسي در جبهه در يک نقطه خاص نمي ماند. در اوايل جنگ هيچ خط و جبهه اي نبود که در آنجا حضور نداشته باشد. روزهاي اوايل جنگ عده اي از رزمندگان لبناني ـ حدود چهل پنجاه نفر که در سازمان امل از همرزمان دکتر چمران بودند. براي ياري رساندن به ايران به خطوط مقدم آمده بودند. احمد با وجود آنکه فردي درون گرا بود و در دوستي پيش قدم نمي شد. نسبت به اين گروه علاقه و احساس خاص بروز مي داد تا جايي که به يادگيري زبان عربي پرداخت تا بتواند با آنها ارتباط برقرار کند. به گفته يکي از دوستانش :
احمد شجاعت خاصي داشت و در هر کاري پيش قدم مي شد. در همان روزهايي که لبناني ها آمده بودند، چند روزي احمد را نديدم و از دو سه نفر سراغ او را گرفتم. گفتند: براي عمليات شناسايي به دزفول رفته است. گويا دکتر چمران سه چهار نفر را مأمور کرده بودند که به دزفول، کرخه و ميش داغ بروند و وضعيت منطقه را شناسايي و بررسي کنند. اين گروه شامل چند نفر لبناني، شهيد عباسي و احمد بود. اين مناطق بسيار خطرناک بودند زيرا هيچ نيروي منسجم ايراني در آن جا حضور نداشت. از احمد پرسيدم چرا با آنها رفتي؟ گفت: «اولاً چون جوان تر از آنها بودم، علاوه بر اين من ايراني هستم و مدتها در جبهه هستم و نسبت به منطقه آشناي بيشتري دارم .او اضافه کرد: «هنگامي که به طرف " دو لنگه ميشه داغ " رفته بوديم تا نيروهاي عراقي را شناسايي کنيم نزديک شب، ماشين در گل گير کرد. فاصله ما تا نيروهاي خودي زياد بود، هر چه سعي کرديم ماشين را از گل در آوريم نشد. تصميم گرفتيم چهار نفر مسلح در اطراف ماشين بمانند و خودم به راه افتادم تا کمک بياورم. نمي دانستم از کدام جهت حرکت کنم. هنوز خيلي دور نشده بودم که به طرفم تيراندازي شد و نمي دانستم از طرف نيروهاي خودي است يا عراقي ها. ديگر نمي توانستم حرکت کنم، همانجا نشستم و با خدا راز و نياز کردم. گفتم خدايا: من کاري نکردم و براي چيزي نيامدم، يک جان دارم و آن را به تو مي دهم. از تو مي خواهم نگذاري اسير شوم. هنوز حرفهايم با خدا تمام نشده بود که دوباره تيراندازي از دو طرف شروع شد. با حدسياتي که زدم توانستم جهت شرق و جنوب و شمال را تشخيص دهم و محل نيروهاي خودي را حدس زدم. بالاخره به نيروهاي خودي رسيدم. افراد لشکر 92 زرهي اهوازبودند. آنها فکر کرده بودند که من از نيروهاي گشتي عراقي هستم که جلوتر فرستاده شده ام و با تير اندازي آنها حمايت مي شوم تا بتوانم به طرف ديگر بروم. حتي ابتدا باور نمي کردند من ايراني هستم ولي با ديدن کارت شناسايي ام قبول کردند. علاوه بر آن فرمانده آنها گفت: من بايد از فرمانده تيپ اجازه بگيرم تا به شما نيروي کمکي بدهم. بالاخره بعد از اصرار زياد قبول کرد يک راننده بدهند تا ماشين را بکسل کند. نيمه هاي شب راه افتاديم ، راننده وحشت عجيبي داشت. تاريکي شب خيلي شديد بود و هيچ علامت و نشانه اي وجود نداشت. خيلي خوف آور بود. ده دقيقه که پيش رفتيم، راننده گفت: نمي توانم جلو بروم، هيچ چيز را نمي بينم. مجبور شدم پياده جلوي ماشين حرکت کنم. عراقيها متوجه ما شدند و شروع به تير اندازي کردند.
بالاخره به لبناني ها رسيديم. نزديک صبح بود و رفت و آمد من چهار ساعت طول کشيده بود. ماشين را به وسيله نفربر بيرون آورديم و به طرف لشکر 92 حرکت کرديم.» احمد بعد از اين اقدام بدون آنکه استراحتي کرده باشد به منطقه دب حردان رفت در دهي به نام سيد کريم که محل تجمع نيروهاي ستادجنگهاي نا منظم دکتر چمران بود، به آنها پيوست.
بعد از عمليات 28 صفر، بني صدر حمله بزرگي را تدارک ديد که بايد در منطقه طراح بالاتر از حميديه در دشت آزادگان انجام مي شد. عمليات در 15 دي شروع شد ولي به دليل وسعت عمليات و عدم هماهنگي نيروها شکست خورد و تعداد زيادي از نيروها به شهادت رسيدند. احمد که در تمام مدت عمليات حضور داشت به شدت از عقب نشيني ايران ناراحت بود و مدت طولاني از شهادت رزمنده ها گريست. در اسفند 1359 به هنگام سخنراني بني صدر ـ رئيس جمهور وقت ـ در دانشگاه تهران، احمد نيز به آنجا رفته بود که درگيري بين نيروهاي موافق و مخالف آغاز شد. در همان لحظات نخستين احمد دستگير شد. او در اين باره گفته: «در مقابل روزنامه فروشي ايستاده بودم که دو نفر آمدند دو طرف مر اگرفتند و از من کارت شناسايي خواستند. وقتي کارت مرا ديدند مرا با خود بردند.» دستگيري احمد با کارت شناسايي که نشان مي داد از اعضاي حفاظت دفتر نخست وزيري است از جنجالهاي مطبوعاتي آن روز شد. در تلويزيون عکس وي را نشان دادند و قضيه را چنين وانمود کردند که چون از اعضاي دفتر نخست وزيري است براي بر هم زدن سخنراني و ايجاد اغتشاش در دانشگاه حضور يافته است. احمد چند روز در زندان بود که با وساطت دکتر چمران آزاد شد. طبرسي در مدت حضور در جبهه ها از هيچگونه جان فشاني دريغ نمي کرد.
در عمليات آزاد سازي سوسنگرد عمليات در سه جناح از حميديه شروع شد. دکتر چمران خود پيشاپيش نيروها روي جاده سوسنگرد و احمد و گروه او در سمت راست وي عمل مي کردند. در طول عمليات دکتر چمران مجروح شد که سبب تضعيف روحيه شديد نيروها شد ولي احمد با جديت عمليات را ادامه داد و حتي وقتي يکي از دوستانش خط مقدم را رها کرده و به دنبال دکتر چمران به اهواز رفته است بسيار عصباني شد. احمد در منطقه سوسنگرد از ناحيه دست و صورت مجروح شد. احمد بعد از عمليات، حيوانات اهلي مثل گاو، الاغ، گوسفند را که به روستايياني که منطقه را ترک کرده بودند تعلق داشت، جمع آوري کرد مي گفت: «تحمل ديدن حيواني را که ترکش يا گلوله مي خورد و در حال جان کندن است را ندارم.»

در 31 خرداد 1360 وقتي که دکتر چمران به شهادت رسيد احمد در تهران تحت معالجه قرار داشت. پس از شهادت دکتر چمران ستاد جنگهاي نامنظم زير نظر سپاه پاسداران انقلاب اسلامي قرار گرفت و افرادي که در اين ستاد بودند متفرق شدند. احمد به عضويت سپاه پاسداران شهرستان آمل در آمد و به مبارزه با عوامل ضدانقلاب در آمل پرداخت. پس از مدتي به عنوان يک بسيجي ساده به منطقه فکه رفت. او که يکي از فرماندهان و مسئولان ستاد جنگهاي نامنظم بود، ترجيح مي داد ناشناخته باشد تا بتواند آزادانه در سراسر جبهه حضور يابد.
احمد وارد جهاد سازندگي شد، اين نهاد اقداماتي را در جبهه شروع کرده بود و به تدريج بر اهميت و نقش سازنده آن عمليات ها افزوده شد. مهم ترين نقش جهاد در عمليات شکست محاصره آبادان در عمليات ثامن الائمه در مهرماه 1360 بود که با زدن يک جاده اساسي سبب شد آبادان از سقوط حتمي نجات يابد. گسترش فعاليت جهاد سازندگي در جبهه ها توجه احمد را به خود جلب کرد و از خط مقدم جبهه به جهاد استان تهران آمد و به عنوان يک فرد ساده در آن ثبت نام کرد. سپس به عنوان راننده جهاد به جبهه رفت. توانمندي او در انجام امور سبب شد به قسمت فني و مهندسي جهاد وارد شود. قبل از شروع عمليات در منطقه ميمک جاده هاي متعددي احداث کرد.
او در ميان دوستان و همرزمانش به قناعت و صرفه جويي مشهور بود طوري که ماه ها با يک دست لباس ساده اما تميز و مرتب ديده مي شد. با هزينه بسيار اندکي زندگي مي کرد.
در فروردين 1361 وقتي عمليات فتح المبين آغاز شد در گردان حضرت علي اصغر (ع( از لشکر حضرت رسول (ص) به عنوان يک نيروي ساده انجام وظيفه مي کرد. گردان علي اصغر (ع) از گردانهاي خط شکن محسوب مي شد و بيشترين درگيري را در منطقه بستان و تنگه جذاب داشت. احمد هر جا که به نيرويي احتياج بود، پيشقدم مي شد و سخت ترين کارها را به عهده مي گرفت.
در عمليات بيت المقدس احداث راه فرسيه طراح و کرخه نور به جهاد استان تهران سپرده شد. احمد به اقتضاي حساسيت عمليات در کارها سخت گيري و حساسيت فوق العاده اي نشان مي داد. اگر چه مسئوليت قسمت فني ـ مهندسي جهاد را به عهده داشت درمواقع حساس رانندگي لودر و بولدزر را به عهده مي گرفت. در عمليات رمضان مسئوليت احداث جاده را داشت و پس از مدتي به منطقه سومار رفت و سپس در عمليات مسلم بن عقيل که در ارتفاعات 410 آزاد شد به جنوب برگشت و در پاسگاه زيد مشغول راه سازي شد. در عمليات محرم نيز با چند راننده لودر و بولدزر در منطقه عملياتي بود. پس از عمليات به مقر جهاد استان تهران در کوشک بازگشت و به طرف پاسگاه زيد و ايستگاه حسينيه رفت. سپس به شوش عازم شد تا از پل شهيد ناجيان به طرف چنانه جادهاي احداث کند، قبل از شروع عمليات والفجر مقدماتي در سال 1361 براي ساختن آزاد راه احمد متوسليان به عنوان سرگروه مأمور شد. به هنگام عمليات از ناحيه پا مجروح شد و هر چه همرزمان اصرار کردند به پشت جبهه برود قبول نکرد و در مقر عمليات چند روز استراحت کرد. پس از مدتي از طرف جهاد تهران به منطقه عملياتي والفجر 1 مأمور شد. اوبه ابوغريب رفت و به مدت يک ماه در عين خوش و سپس در منطقه زبيدات مسئول گروه مهندسي بود. در بسياري مواقع کارهاي شبانه را بر عهده مي گرفت و بيست و چهار ساعت تمام کار مي کرد و براي مدت کوتاهي در کنار خاکريز استراحت مي کرد.به نيروهايي که با وي کار مي کردند اعم از رانندگان لودر بولدوزر و گريدر يا رانندگان آمبولانس تذکر مي داد که در سخت ترين شرايط در زير آتش سنگين دشمن به فعاليت خود ادامه دهند. پس از عمليات والفجر 1 به مهران رفت و در آنجا ستاد جهادسازندگي تهران را برپا کرد. در کنار جاده سازي به شناسايي منطقه نيز مي پرداخت. پس از عمليات والفجر 3 احمد و همکارانش از بالاي سد کنجمان مشغول جاده و پل سازي شدند و آن را تا خطوط مقدم ادامه دادند. پس از مدتي مسئوليت ستاد جهاد استان تهران در ميمک را به عهده گرفت و در آنجا نيز جاده هاي متعددي احداث کرد.
به قرآن علاقه و توجه خاصي داشت و در مواقع فراغت به قرائت قرآن مي پرداخت. در پر پايي کلاس هاي آموزشي قرآن در جبهه کوشا بود و خود در کلاسها حضور مي يافت. بسياري از دعاها را از حفظ مي خواند؛ به دعاي کميل توجه و نظر خاصي داشت. يکي ديگر از علاقه هاي وي مطالعه کتابهاي فلسفي بود. هر جا مي رفت در کنار وسايل مختصر شخصي تعدادي کتاب به همراه داشت. کتاب نيايش دکتر چمران را هميشه همراه خود داشت و بسياري از جملات آن را حفظ بود. هيچگاه از مزايا و امکانات شغلي خود استفاده نکرد. حتي زماني که طبق يک روال اداري اضافه حقوق به وي تعلق گرفت، از پذيرفتن آن خودداري کرد. در طول خدمت در جهاد چندين بار به مناسبتهاي مختلف به افراد جبهه سکه داده شد اما احمد از گرفتن آن خودداري مي کرد و همواره اصرار داشت کسي از اين موضوع باخبر نشود. در يکي از موارد وقتي فهميد همرزمانش متوجه شده اند که سکه را نگرفته است بسيار ناراحت شد. چنان فروتن بود که هيچگاه از فعاليت ها و کارهاي خود سخني نمي گفت. با وجودي که علاقه و اصرار زيادي در گرفتن فيلم و عکس و ثبت وقايع جنگ داشت. اجازه نمي داد از او عکس يا فيلم تهيه کنند. به عنوان فرمانده رزمي ـ مهندسي از دادن دستور مستقيم به زيردستان و افراد تحت امر خودداري مي کرد و در اغلب کارها پيشگام بود و در صورت نياز نکات را خيلي ظريف مطرح مي کرد. شهادت را نعمتي مي دانست که از طرف خداوند نصيب انسانها مي شود. احمد به ائمه اطهار علاقه خاصي داشت و در مواقع خطر به آنان توسل مي شد. نسبت به مسايل سياسي کشور حساسيت و توجه خاص داشت. عاشق امام خميني بود، پيامها و کلمات قصار ايشان را دايم تکرار مي کرد و در تحليل مسايل سياسي از آنها استفاده مي کرد.12 احمد هيچگاه به ازدواج فکر نمي کرد، هر چه اطرافيان خانواده و دوستان اصرار مي کردند سر باز مي زد. در مواقعي هم که او را به بجبار به خواستگاري مي بردند در همان برخورد اول به خانواده عروس مي گفت: «من نود و نه در صد شهيد مي شوم.» همين امر سبب مي شد هيچ دختري حاضر به ازدواج با وي نباشد. او مهمترين وظيفه خود را خدمت در جبهه و حفاظت از کشور مي دانست و در پاسخ دوستانش که مي گفتند ازدواج يک دستور ديني است و هر مسلماني بايد ازدواج کند، مي گفت: «در حال حاضر کشور به وجود من در جبهه و جنگ بيشتر نياز دارد.» چون به شهادت علاقه بسيار داشت دوستانش از اين مسئله استفاده کرده و مي گفتند: چون ازدواج نکرده اي به شهادت نمي رسي. مي گفت: «زندگي و ازدواج من حفظ و نگهداري آبهاي مجنون خصوصاً قست جنوبي آن است.» بالاخره همسر يک شهيد شرايط وي را پذيرفت. وقتي خانواده اش اين خبر را به او دادند گفت: «ده روز ديگر براي مراسم مي آيم ولي به ده روز نرسيده به شهادت رسيد.» در عمليات والفجر 8، لشکر 27 محمد رسول اللّه (ص) و لشکر 21 حمزه بايد از اروند رود عبور مي کردند ولي کانال ها عبور پر از آب بود. احمد و گروهش احداث پل را پذيرفتند و با سرعت فوق العاده عمليات لوله گذاري و خاک ريزي را انجام دادند. سرانجام در شب 21 بهمن ماه در حالي که مشغول زدن خاکريز به عمق هفتاد يا هشتاد متر بود در قسمت شمالي هجر شميک نهر خين بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسيد.
تقريباً ساعت دو و نيم شب بود و کارهاي تدارکاتي با موفقيت پيش مي رفت که ناگهان در ميان آتش و دود ترکشي در قلب احمد اصابت کرد و او به زمين افتاد. در حالي که لبخند بر لبانش بود شهادتين را بر زبان جاري کرد و به شهادت رسيد. در هنگاه شهادت سمت فرماندهي گردان پشتيباني مهندسي رزمي جهاد سازندگي را بر عهده داشت. پيکر او به شهرستان آمل انتقال يافت و در محل امامزاده ابراهيم (ع) به خاک سپرده شد.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386




خاطرات
مادرشهيد:
احمد از سنين کودکي نسبت به خوب و بد رفتارها حساسيت نشان مي داد. روزي دوستانش دو تومان پيدا کرده و مي خواستند با آن چيزي بخرند که احمد با وجود سن کم مانع شد و گفت : «نه حرام است.»

برادرشهيد:
شبي حدود نيمه شب همگي در خواب بوديم که ديديم به شدت در خانه را مي کوبند. وقتي در را باز کرديم چند مرد با لباس شخصي و مسلح پشت در بودند و سراغ احمد را مي گرفتند. اتفاقاً آن شب احمد منزل يکي از دوستانش بود. مأموران به داخل خانه آمدند و تمام خانه را به دقت گشتند به کتابخانه پدر هم رفتند ولي چيزي نيافتند. زيرا احمد اعلاميه ها و کتابهايش را به خانه يکي از دوستانش برده مقداري را نيز در باغچه حياط خاک کرده بود. همان شب مأموران ساواک به خانه دوست احمد رفتند و او را دستگير کردند و به ساواک شهر ساري منتقل کردند. مدت دو ماه زير شکنجه و آزار شديد قرار داشت ولي هيچ گونه اطلاعاتي نداد. در اثر شکنجه بيمار شد و مدتها دچار بيماري عصبي و تحت معالجه بود و گاهي اوقات دچار لرزش دست مي شد.

احمد قرباني:
در منطقه هيچ جبهه جنگي، خط مشخصي يا امکاناتي حتي خاکريز و سنگري وجود نداشت. پستي و بلنديهاي زمين، درختها و جويهاي خشک شده سنگر نيروهاي ايراني بود. نيروها نيز گروههاي پراکنده اي بودند که در مقابل ارتش منسجم عراق مقاومت مي کردند. نظر دکتر چمران بر اين بود که بايد با نيروها اندک آسايش دشمن را سلب کنيم و تعادل رواني آن را بر هم بزنيم. نيروهاي عراقي به راحتي وارد سوسنگرد شده و بدون آنکه حتي يک گلوله شليک شود، شهر را تصرف کرده بودند. با طراحي دکتر چمران از پنج کيلومتري اهواز وکارخانه نورد و جنگلهاي ملاشيه و دب حردان که بيشترين نيروهاي عراقي در آن تجمع داشتند تا پنجاه و پنج کيلومتري سوسنگرد، تپه هاي اللّه اکبر و تسليحات، نيروهاي چريکي ايران، عمليات ايذايي پراکنده انجام مي دادند.
بسياري از اوقات در يک روز چند حمله انجام مي داديم و شبها به عمليات شناسايي يا ايذايي مي رفتيم. به هنگام بازگشت خستگي مفرط به نيروها غالب مي شد اما احمد بسيار با روحيه بود. در طول روز، حتي يک بار هم نگفت تشنه يا خسته است. تقريباً در همه عمليات حضور داشت. روزي با يک گروه، عملياتي در دب حردان داشتيم، حدود ساعت 5/1 تا 2 نيمه شب برگشتيم. در همين زمان گروه دوم به منطقه عباسيه مي رفتند، احمد از ما جدا شد و با آنها رفت. فرداي آن روز که احمد را ديدم، گفتم: تو خسته بودي دوباره با آنها برگشتي؟ گفت: نه! من اصلاً هيچ موقع خواب و خستگي را احساس نمي کنم. در طول يک سال و نيم هيچ وقت خستگي او را نديدم. بعضي اوقات احساس مي کردم خدا به احمد نيروي خاصي داده که تا اين حد، شجاع و خستگي ناپذير است.
قبل از عمليلات اللّه اکبر به اتفاق دکتر چمران و احمد به ارتفاعات رفتيم. در آنجا احمد يک موشک انداز عراقي را غنيمت گرفت. او تنها کسي بود که توانست با آن موشک انداز کار کند. احمد موشک انداز را به پشت جبهه برد و آن را تعمير کرد و دوباره به خط برگرداند. چند تن از نيروها را آموزش داد تا با آن کار کنند. در چندين عمليات از جمله در طرح، دب حردان و عمليات طلاييه و پادگان حميد از اين موشک انداز استفاده کرد. احمد به همراه نيروهاي کلاه سبز تيپ نوحد در دهي در کوههاي اللّه اکبر که به پشت جبهه و سوسنگرد راه داشت مستقر بودند و شبانه روز عمليات کوچک وبزرگ انجام مي دادند. آنها شبها منطقه را شناسايي مي کردند و روزها به جنگ هاي نامنظم دست مي زدند. يکي از خصوصيات برجسته احمد تحمل او در مشکلات بود.
در اوايل جنگ، احمد کمک تيربارچي من بود و حدود بيست و پنج تير به وي داده بودند. روز قبل از آن با شهيد چمران عمليات چريکي انجام داد بوديم و سه چهار تانک را زده بوديم. فرداي آن روز تصميم گرفتيم در همان جا عمليات کنيم ولي عراقي ها محل استقرار را به شدت زير آتش گرفتند. به احمد گفتم: بهتر است عقب تر برويم و از کانال آبي به عنوان سنگر استفاده کنيم. گفت: «امکان ندارد من عقب نشيني کنم.»
پس از شهادت دکتر چمران احمد مانند يک آچار فرانسه شده بود و در همه جا حضور داشت. او با روحيه خاصي که داشت گمنام در خدمت جنگ بود. روحيه جنگندگي وي سبب مي شد تحت يک فرماندهي در يک عمليات کوچک قرار نگيرد. پس از شهادت دکتر چمران مي گفت: «فرماندهان اجازه عمليات را نمي دهند و همين باعث شده جبهه براي من و مثل قبل نباشد.»

محسن عباس پور:
من و احمد در مقر مهندسي نشسته بوديم. ناگهان ترکشي به انگشت من خورد و زخمي شدم. احمد دست مرا گرفت و گفت بلند شو. گفتم: پام مجروح شده، ولي وقتي به احمد نگاه کردم ديدم سينه اش زخمي شده و شرمنده شدم. يکي ديگر از دوستانش مي گويد: در عمليات دب حران به دست احمد ترکش خورد، ترکش ها به گوشتهاي دستش آويزان بود. هر چه اصرار کرديم که وي را به بهداري ببريم، قبول نکرد. گفتم بگذار حداقل اينها را بکنيم، گفت: نه خودش مي افتد.

يکي از مناطق بسيار خطرناک که در تيرس مستقيم اسلحه هاي سبک عراقي ها قرار داشت مناطق فرسيه و عباسيه بود. اين مناطق با طزاحي دکتر چمران به زير آب رفت. با وجود اين سراسر جاده در تيررس بود حتي با خمپاره 60 به راحتي جاده را مي زدند. احمد داوطلبانه براي تهيه غذا به اهواز مي رفت و از پايگاه هاي کمکهاي مردمي معروف به زينبيه مواد غذاي را به فرسيه و عباسيه مي برد و در ميان رزمندگان تقسيم مي کرد.
سعيد مير بابايي:
قرار بود در منطقه ميمک عملياتي صورت بگيرد چند روز قبل از عمليات در يکي از محورهاي به نام تنگه بيجار بايستي چند دستگاه بولدوزر وارد مي کرديم. احمد سخت ترين منطقه را که محلي صعب العبور بود به نام پاسگاه گرگينج بود انتخاب کرد. در شب عمليات قرار بود چند دستگاه بولدوزر را از رودخانه تن خواب عبور دهند. سطح رودخانه بسيار صاف و لغزنده بود به طوري که احتمال مي دادند بولدوزر واژگون شوند. احمد که مسئول اکيپ بود پشت بولدوزر نشست. همه دعا مي کرديم که بولدوزر واژگون نشود که ناگهان بولدوزر سر خورد و کف رودخانه به گل نشست. در آنجا دو تا درخت نخل علامت شناسايي بود و منطقه پس از آن در دست عراقي ها بود. در روز عمليات از اين محل رد شديم در حالي که اکيپهاي ديگر از محلهاي مختلف وارد عمليات شده بودند و طبرسي نمي خواست از گروههاي ديگر عقب بماند. به علاوه احتمال اينکه اکيپهاي عمل کننده به چنگ دشمن بيفتند زياد بود. احمد سعي کرد گروه تحت فرماندهي خود را به پاسگاه گرکند برساند تا در صورت حرکت دشمن جلوي آن را بگيرد. در ساعت 5/2 يا 3 صبح احمد به ديدباني رفت و متوجه شد که نيروهاي عمل کننده در ديگر جناحها هنوز نرسيده اند. به همين دليل به گروه گفت: «شما برگرديد، من به تنهايي مي مانم، عراقي ها قصد دارند نيروهايي را که به اين قسمت وارد مي شوند و ما را محاصره کنند.» او به تنهايي بولدوزر را از رودخانه خارج کرد و سبب شد عراقي ها فکر کنند لشکر مجهزي در منطقه مستقر است و از محاصره نيروها خودداري کردند.
بعد از عمليات ميمک سه جاده محور فسيل، ميمک و پاسگاه گرکند در دست احداث بود و چون در تيررس دشمن قرار داشت شهداي زيادي مي گرفت. ادامه کار در مراحل آخر طبرسي سپرده شد. ولي شرايط طوري بود که وقتي بولدوزر جلو و عقب مي رفت به جاي جاي آن تير مي خورد. به همين سبب طبرسي بقيه جاده را شبانه احداث کرد. مهمترين مسئوليت احمد در منطقه ميمک احداث همان جاده بود. او بيشترين کار را با کمترين نيرو و هزينه انجام مي داد.

اکبرسرمدي:
احمد شب ها از درد ترکش هايي که در بدنش بود به سختي مي خوابيد ولي هيچگاه درد خود را ابراز نمي کرد. بارها به وي گفتم: با اين وضعيت جسمي تکليف براي شما نيست بايد به درمان خود بپردازي و او بدون هيچ گله اي پاسخ مي داد: «فعلاً اينجا بيشتر نياز است.»

مهدي نيک:
روزي دل درد شديدي گرفتم طبرسي مرا با اصرار به اورژانس برد با وجودي که خود جراحتهاي متعدد داشت و تحمل مي کرد. اگر يکي از نيروهايش جراحت مختصري بر مي داشت با تمام توان رسيدگي مي کرد. با طبرسي براي احداث جاده رفتيم، بيمار بودم و احمد متوجه اين موضوع شد و گفت: برو کمي در ماشين بنشين و من با دستگاه کار مي کنم. من از حدود ساعتده شب تا چهار پنج صبح در ماشين خوابيدم. احمد صبح مرا بيدار کرد و گفت: وقت نماز است بايد برويم. گفتم کجا؟ گفت: کار تمام شد. با کمال تعجب متوجه شدم در طول شب خاکريز را احداث کرده است. طبرسي تقريباً در تمام عملياتها حضور داشت، بخصوص در عملياتهاي والفجر1 تا 5 خاکريز ها و جاده هاي متعددي را به کمک گروههاي تحت امر آماده کرد. در والفجر 3 احداث چند پل استراتژيک را به عهده داشت و پس از عمليات نيز به مرخصي نرفت و در تثبيت خطوط سهم به سزايي داشت.

رجب علي شريفي:
شبي نزديک شلمچه داخل ماشين بوديم، چند دقيقه اي به بيرون ماشين رفته بودم که ناگهان گلوله اي در چند متري ماشين به اصابت کرد و ترکش آن قسمتهايي از ماشين را برد. رسيديم احمد بيرون ماشين نشسته بود، گفتم خدا رحم کرد، گفت: « گفت اگر خدا رحم مي کرد که من الان سالم نبودم.»

آخرين جايي که احمد را ديدم در عمليات والفجر 8 بود. دو ساعت بعد احمد به شهادت رسيد و من مجروح شدم. در حين عمليات توقفي در کار ايجاد شد و من به جايي که احمد ديگران بودند رفتم. تعدادي از شهدا و بچه هاي مجروح کنار خاکريز افتاده بودند. رفتم تعدادي از شهدا و بچه هاي مجروح کنار خاکريز افتاده بودند. رفتيم و در کنار شها نشستيم؛ احمد دست بر پيشاني شهدا گذاشت و فاتحه خواند و بعد گفت: خوشا به سعادت اين ها.

پس از دوران مدرسه مدتها احمد را نديده بودم. روزي وي را در خيابان ديدم و گفتم : معلوم هست کجايي؟ مدتي مشغول صحبت شديم و احمد گفت : چيزي به تو مي گويم به کسي نگو، من کتاب مادر ماکسيم گورکي را خوانده ام ـ آن زمان اين کتاب جزو کتابهاي سياسي بود ـ تمام اين کتاب دو صفحه ارزش ندارد، يک رمان طولاني و تهي است. در معارف و مسايل ديني و در داستانهاي اسلامي مطالبي بسيار زيباتر از اين ها داريم. به عنوان مثال حادثه کربلا، جوانها را به شور مي آورد، پيران را به گريه و اندوه مي کشاند. در همين دوران احمد آثار امام خميني را نيز مطالعه مي کرد. پس از مدتي من نيز در کتاب فروشي مشغول به کار شدم. روزي آقايي آمد و با ما شروع به صحبت کرد. صحبتهايش انتقادي بود اما با نوع انتقاد چپ ها فرق داشت. بعد فهميديم از کتاب پدر و مادر ما متهميم نوشته دکتر شريعتي جملاتي را مي گفته است. کم کم به وي نزديک تر شديم و او کتابهاي آري اين چنين است برادر و فاطمه فاطمه است را به صورت جزوه تايپ شده اي براي ما آورد. مدتي بعد تصميم گرفتيم اين جمله دکتر شريعتي را آنان که رفتند کاري حسيني کردند و آنها که ماندند بايد کاري زينبي کنند و گرنه يزيدي اند، را تکثير کنيم. اين جمله را يکي از بچه ها به خط خوش نوشت. براي تهيه غذا به شهر رفتيم. در يک شيشه فروشي از روي کاميون بار خالي مي کردند. هر شيشه يک لايه کاغذ شيري رنگ داشت. به شيشه فروش گفتيم به شما کمک مي کنيم بار را خالي کنيد به جاي آن کاغذ ها را به ما بدهيد. اگر چه بار سنگيني بود با زحمت زياد آن کار را انجام مي داديم و مرد شيشه فروش به ما مي خنديد. بالاخره بعد از پايان کار کاغذ ها را گرفتيم. براي چاپ حروف بازگشتيم و وقتي روي گوني برنج را ديديم تصميم گرفتيم به همان ترتيب حروف را روي کاغذ بنويسيم. سپس کليشه، جوهر و برس تهيه کرديم و يک شب تا صبح حروف جمله مذکور را روي کاغذ کشيديم. سپس آنها را در سطح شهر پخش کرديم. احمد علاوه بر اين در بسياري از سخنراني هاي حسينيه ارشاد شرکت مي کرد و گاهي اوقات تحت تعقيب سااک قرار مي گرفت اما دست از اين فعاليت بر نمي داشت. بارها مأموران ساواک به کتابفروشي ريخته و کتابها را مي بردند اما با سرمايه پدر بار ديگر کتابهاي جديد جايگزين آن مي شد.

روزي با دوستان تصميم گرفتيم در يک رستوران غذا بخوريم اما احمد با ما همراه نشد. وقتي برگشتيم خيلي ملايم و متين گفت: «بهتر بود هزينه اي را که صرف اين غذا کرديد به فقرا مي داديد و با يک غذاي ساده مي گذرانديد.» وقتي در جبهه بين رزمنده ها لباس تقسيم مي شد هيچگاه نمي گرفت و تمام مدت خدمت در جبهه را با يک اورکت گذراند. يکي ديگر از دوستانش مي گويد: اورکت احمد بسيار کهنه و فرسوده شده بود و شک دارم که لايي گرمايي داشت، روزي به وي گفتم ستاد تدارکات اورکت پخش مي کند. مي تواني بگيري در جواب گفت : اين اورکت هنوز کار مي کند. دوست ديگر احمد مي گويد: روزي از جبهه به مرخصي آمده بوديم به احمد پيشنهاد کردم آب هويج بخوريم. گفت: با مبلغي که براي آب هويج مي دهيم، مي توانيم چند کيلو هويج بخريم. اين ويژگي در سخت ترين شرايط جنگي در رفتار احمد وجود داشت. در عمليات طراح در سال 1360 حدود پانزده يا شانزده ساعت پس از آغاز عمليات به تعداد زيادي از نيروها جيره غذايي نرسيده و احمد تمام جيره غذايي اکيپ خود را بين نيروها تقسيم کرد.




آثار باقي مانده از شهيد
چند روز قبل از عمليات والفجر 5 تصميم گرفته شد تا در يکي از محورهاي روبروي شهرک زرباتيه عراق براي قطع جاده آسفالته زرباتيه به پاسگاه زالو آب همچنين جلب توجه دشمن به اين منطقه جاوتر از منطقه خوري و در فاصله هفتاد و پنج، صد حداکثر صد و پنجاه متري دشمن خاکريز احداث نماييم. براي اين کار تصميم گرفتيم از رانندگان لودر و بولدوزر آموزشي که در هيچ عملياتي شرکت نکرده بودند و با آشت مستقيم و پر حجم دشمن روبرو نشده بودند به همراه دو راننده عمليات ديده استفاده کنيم. ساعت 9 شب کار را آغاز کرديم. دشمن که صداي دستگاهها را به وضوح و حتي دستگاه ها را در روشنايي ماه به وضوح مي ديد بلافاصله با خمپاره 60 ميلي متري و کاليبر دستگاهها را زير آتش شديد قرار داد. دشمن در هر بيست متري يک تيربار مستقر کرده و وجب به وجب منطقه را به رگبار بست، به طوري که تيرها به تيغ، اگزوزو بدنه دستگاهها اصابت مي کرد و کمانه کرده و به هوا مي رفت. در هر دقيقه صدها گلوله خمپاره نيز سينه زمين را مي شکافت. چنان آتش گسترده بود که به جرئت مي تونم بگويم چندين برابر آتشي بود که در يک عمليات بزرگ اجرا مي شد. نيروهايي که از ارتش يا نيروهاي خدماتي، تدارکاتي جهاد آمده بودند هر کدام در شياري يا برآمدگي پناه گرفته بودند حتي نمي توانستند به رانندگان يک ليوان آب برسانند. اما جهادگران در داخل لودر و بولدوزرهاي سوراخ سوراخ شده به پيش مي تاختند. از آنجا که مسئوليت احداث خاکريز به عهده اين حقير گذاشته شده بود و مي بايست به دستگاهها سرکشي مي کردم و مسير خاکريز را مشخص نمايم و همچنين راننده بولدوزر و لودر را به علت حجم سنگين آتش تعويض کنم، روحيه و مقاومت عجيبي در رانندگان مي ديدم. در همان زمان به دستگاهي رسيدم که در زير آتش شديد کاليبر دشمن در کنار جاده آسفالته مشغول به کار بود. اگزوز بولدوزر با تيرهاي مستقيم دشمن به طرفم پرتاب شد و به پايم اصابت کرد و ماهيچه پايم را کمي سوزاند. وقتي متوجه راننده دستگاه شدم شگفت زده شدم، زيرا دستگاه با سرعت عقب و جلو مي رفت ولي سر راننده ديده نمي شد. موضوع را با همکاران مطرح کردم آنان نيز اين مسئله را تاييد کردند. تصميم گرفتيم هر چه سريع تر دستگاه را متوقف کنيم. موضوع را به برادران ارتش گفتيم و آنان روي تيرباري که به دستگاه شليک مي کردند متمرکز شدند.پس از ده تا پانزده دقيقه کاليبر فوق منهدم شد و آتش قطع شدوناگهان راننده سرش را بيرون آورد. در عمليات والفجر 5 فعاليت جهاد استان تهران در منطقه چنگوله بود. بيشترين عمليات جاده سازي در خط مقدم صورت گرفت. سپس عمليات خيبر آغاز شد و يک اکيپ به سرپرستي شهيد تاجيک به جنوب رفتند. در اول فروردين ماه مسئول گروه به شهادت رسيد و احمد جايگزين وي شد و در احداث بزرگراه سيدالشهداء شرکت کرد. بعد از مدتي جهاد استان تهران به جنوب منتقل و در جاده دارخوين مستقر شدند. در اين منطقه چندين مأموريت از جمله کار در دژهاي شلمچه و جزيره مينو به عهده جهاد گذاشته شده بود.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : امين طبرسي , احمد ,
بازدید : 241
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

پدر نگاه کرد که آرام و مهربان خوابيده بود. تک خاطره اي از او به ياد داشت. در شيطنت کودکانه اش خود را به خواب زد تا پدر او را… اما او نخواست خوابهاي شيرين و روياي پسرکش را بهم بزند ، رفت و حسرت بوسه اي که از کنار در فرستاده بود؛ تنها لذتي که گونه هاي ساسان، آن را آرزو مي کند. جلوتر رفت و نشست و لب هايش را به لب هاي پدر نزديک کرد. چه حس خوبي داشت. پدر پس 10 سال شهادت هنوز تازه و سالم مانده بود تا اين دين را به پسر ادا کند. ساسان خنديد و اشک از گونه هايش سرازير شد. و گرماي بوسه، را گرم تر کرد. حالا نوبت او بود تا جواب پدر را بدهد. مثل همان روزها که دست در گردن پدر کرد و تمام توانش را گذاشت تا به قول پدر ماچ گنده از او بگيرد. لبهايش گونه هاي پدر را در ميان خود گرفت. آن را رها نکرد. حسرت سال ها دوري چيزي نبود. پدر را محکم در آغوش گرفت. لحظه ها گذشت و حالا وقت زمزمه کردن اين سال ها با او بود. پدر در سکوت کامل به حرف هاي او گوش کرد. ساسان خوب دانست که او قسمت ديگران هم هست. مادرش و همه آنهايي که سپهري را مي شناختند. فرصت زيادي نمانده بود. پدرش را از لرستان به مازندران کوچانده بودند و حالا وقت تنگ بود خيلي تنگ، چشم هاي منتظر مادر به ساسان دوخته شده بود. او پدر را رها تا به ديگران برسد. همه جلو آمدند. بعضي ها به دست او بوسه مي زدند وبرخي پيشاني اش را و بعضي هم پاهايش را مي بوسيدند. ساسان در حجم احساسات و حسرت گم شد. به مردها و اشک هايي که مي ريختند حسادت کرد. ديگر نمي توانست پدر را ببيند. به گوشه کز کرد. در ورق سه رنگ پدر روي امواج دست بلند شد.
اشهدان الله اله الا الله. بحق کرم لااله الا الله بگو لااله الا الله.
فرياد همه جا را فراگرفت. همه يک صدا به نداي مرد جواب مي دادند
لااله ا لا الله لااله الا الله
به طرف پله هاي حسينيه دويد و از چهار پله آن بالا رفت. قايق روي زمين قرار گرفت. چند ستون از آدم هاي سياه پوش ،ساسان خود را به ميان جمعيت آدم ها رساند تا جايي داشته باشد.آرام از ستون هاي پنجم و چهارم و سوم و دوم گذشت خود را به ستون اول رساند. مردي کنار رفت و او در کنار بقيه جا گرفت .
الله اکبر.
به خود که آمد پدر رفته بود. مثل همان روز مردي به سرعت به پشت ابررفت. با چند سرفه صدايش را صاف کرد. دستي به ميکرفون زدو آن را تنظيم کرد.
ساسان به تل خاک قبر پدر نگاه کرد. دست به جيبش بردوکتابچه اي در آورد و جلد سياه آن را باز کرد. عکس سياه و سفيد رادر سمت چپ بالاي صفحه خود نشان مي داد.
نام و نام خانوادگي: جعفر سپهري نام پدر: ملک
تاريخ تولد به حروف هزار و سيصد و چهارده
تاريخ تولد به عدد: 1314
محل تولد: اسبيکلا
محل صدور شناسنامه: نور
صداي بلند مرد او را به خودآورد.
بسم رب الشهيد و الصديقين. متني رو که حالا مي خوانم زندگي نامه مختصري از اون شهيده. اميدوارم که مورد توجه و استفاده شما قرار بگيره و ما سلوک اون شهيد رو سر لوحه رفتارمون قرار بديم.
تيمسار سرتيپ شهيد جعفري سپهري به سال 1314 در اسبيکلاي نور به دنيا آمد. پس از پايان تحصيلات متوسطه در سال 1337 جهت طي دوره آموزشگاه افسري در دانشگاه نظامي استخدام شد. پس از فارغ التحصيلي و نيل به درجه افسري دوره تخصصي ژاندارمري را گذراند. پس از پايان دوره به ناحيه ژاندارمري خوزستان منتقل شد و به عنوان فرمانده دسته گروهان آبادان خرمشهر، رامهرمز، مسجد سليمان و بعد ماهشهر، گروهان ساحلي و پس از آن در منطقه کردستان و شهر سنندج و مازندران و در شهر ساري با همين سمت به انجام وظيفه پرداخت. پس از پيروزي شکوهمند انقلاب اسلامي وي به سمت فرماندهي هنگ ژاندارمري بهبهان و در سال 1360 به سمت فرماندهي هنگ اهواز و افسر عمليات ناحيه ژاندارمري خوزستان منصوب و در مدت جنگ تحميلي دوشادوش ديگران در حفظت از کيان جمهوري اسلامي پر تلاش و صادق ظاهر شد. به طوري که زحمات ايشان در پيشبرد اهداف انقلاب اسلامي تحسين برانگيز است.
نامبرده از بدو خدمت افسري خود در مشاغل حساس منصوب و خدمات وي چشمگير بود و بدون هيچ توجهي به مسايل و منافع شخصي در نهايت ايثار و جانبازي به طورمستمر و شبانه روزي در هدايت عمليات يگان هاي ژاندارمري کوشا بود.
به طوري که جديت و تلاش وي به خصوص در رابطه با عمليات و ارايه طرح هاي عملياتي و انجام وظايف شرعي و ديني را نشان مي داد.
وي سرانجام در تاريخ 19/12/61 به دست سفاکان منافق به درجه رفيع شهادت نايل آمد. کلمه شهيد رشته افکار ساسان را پاره کرد به قبر پدر نگاه کرد و قبر پدر بزرگش که در کنار هم آرايش خاصي به گلستان داده بودند. دسته گل هاي سرخ و زرد همه قبر را فراگرفته بود. جواني به طرف تريبون رفت. شانه اش با شانه هاي مرد قبلي برخورد کرد. از بقيه جوانتر به نظر مي رسيد. ايستاد و يقه اش را مرتب کرد.
"اولين بار که او را ديدم اصلا احساس نمي کرد که شايد يکي از فرماندهان باشد. اورکت را بدوش انداخته بود و تسبيحي به دست داشت. چنان بون آلايش و خالي از غرور و تکبر بر زمين راه مي رفت که انگار سبک بال ترين انسان روي زمين است. هر وقت به درون اطاقش مي رفتم قبل از آنکه احترام نظامي به او بگذارم فوراً از جا بر مي خواست. دستش را به جلومي آورد و گرماي برخواسته از قلبش را با فشردن دستانم به من منتقل مي کرد.
هنگام بازديد از يگان ها و پاسگاه هاي ناحيه خوزستان با تک تک سربازان دست داده و روبوسي مي کرد و مشکلاتشان را يک يک مي پرسيد. و بررسي مي کرد و در حد توان در رفع آن مي کوشيد. عرفان عجيبي داشت. وقتي يکي از منافقين قصد داشت تا وزير کشور را ترور کند در مقابل چشم هاي حيرت زده سپر وزير شد. وقتي به شهادت مي رسيد همه گريه مي کردند.
نم باران گونه هاي ساسان را لمس کرد. گلستان خالي بود. به جز چند نفري که دور قبر جمع شده بودند. خواهر و برادرش و مادر و مادر بزرگ تکيده و خسته اش . جلوتر رفت مادر بزرگ را بلند کرد. بايد راضي بود ولي نه بايد افتخار کرد. به او به همه کساني که مثل اورفتند. ساسان همه اين حرف ها را در ذهنش مرور کردو دررا بست. آرامش به گلزار برگشته بود. گنجشک ها در قبرستان بازي گوشي مي کردند.




خاطرات
رضا سربنداني، سرباز وظيفه:
اولين بار که او را ديدم اصلا احساس هم نکردم که شايد يکي از فرماندهان باشد.
اورکت را بدوش انداخته بود و تسبيحي به دست داشت.
آنچنان بدون آلايش و خالي از غرور وتکبر بر زمين گام مينهاد که گوئي سبک ترين انسان روي زمين است، اما بعد... هرگز به ياد ندارم که ابتدا من به او سلام داده باشم. هر وقت مرا مي ديد بدون اينکه متوجه بشوم مانند پدري مهربان مي گفت:
سلام پسرم!!!
هرگاه درون اتاقش براي کاري مي رفتم. قبل از آنکه احترام نظامي به او بگذارم فورا از جاي بر مي خواست، دستش را جلو پرتاب مي کرد و با فشار. گرماي بر خواسته از قلبش را به دستم منتقل مي ساخت.
هنگام بازديد از يگانها و پاسگاهها ناحيه خوزستان با تک تک سر بازان دست داده و رو بوسي ميکرد. مشکلاتشان را يک يک مي پرسيد و بررسي مي کرد و در حد توان و امکاناتش در رفع آن کوشا بود.
آنگاه که در دعا هاي کميل، ندبه، توسل و.... شرکت مينمود، آنچنان اشک مي ريخت و ناله سر ميداد که انسان را منقلب مي کرد و در قطره هاي اشکش خلوص و استغفار و طهارت موج ميزد. نمازهاي جماعت را ترک نمي کرد و همواره در آنها شرکت مي کرد.
حالات عرفاني عجيبي داشت و به همين دليل بشدت به دعا نوحه و مرثيه علاقمند بود.
آري سپهر خويشتن رابه اخلاق اسلامي آراسته بود و اين بزرگترين افتخارش بود. او به يقين دريافته بود که امروز در نظام جمهوري اسلامي ايران، اين به عنوان و درجه نيست که به انسان ارزش مي دهد. بلکه اين متحلق شدن به اخلاق حسنه و نيک و خير است که اگر در وجود انسان تبلور يابد، نه تنها به آدمي افتخار و ارزش ميدهد بلکه درجه دنيوي او را به درجات اخروي در بهشت برين تبديل ميکند.
به مفهوم ديگر او به خوبي دريافته بود که امروز افسر بودن ارزش ندارد، بلکه افسر مکتبي بودن ارزش دارد.
و اما چگونه رفتنش.
آنگاه که گمراه ترين و سياه بخت ترين انسانها از روي شرک و کفر و نفاق خود دست بروي ماشه برد تا چندي از عزيزانمان را به شهادت برساند. سلحشور عزيز سپهري صحنه ايثارگري را براي چندمين بار در طول عمرش تکرار نمود و خود را فداي ديگران ساخت.
خون پاک و مطهرش را بر خاک مقدس و داغ خوزستان ريخت و کربلايي ديگر آفريد تا اين سخن همواره مستند بماند که:"کل ارض کربلا و کل يوم عاشورا و کل شهر محرم"
همان لحظه که قامت استوار سپهري بسوي بهشت خم شد و چشمان هوشيارش بر زندگي پست دنيوي بسته شد. آنان که هميشه در کنارش بودند، از افسر تا درجه دار و سرباز اشک از چشمانشان جاري شد.
که نه تنها فرمانده اي تيزبين را از دست داده بودند.
بلکه پدري مهربان را، ديگر در ميان نداشتند.
و به حق سپهري يکي از لايق ترين فرماندهان در سطح ژاندارمري بود. باشد تا همه فرماندهان و پرسنل ما راه سپهري را پيموده و با ياري خدا مهرباني، تواضع، فروتني، شهامت، شجاعت و خصوصيات اخلاقي اين شهيد عزيز را سر مشق خود قرار دهند.







آثار منتشر شده در باره ي شهيد
توطئه کشتار مردم سنندج خنثي شد
سنندج –خبرنگار جمهوري اسلامي:
ديروز هنگاميکه مردم سنندج در مسجد شهر براي برگزاري نماز جمعه گرد آمده بودند و بعداز اينکه آقاي حجتي کرماني دو خطبه ايراد نموده و مردم را به حفظ وحدت در جهت حفظ دستاوردهاي انقلاب تشويق کردند آقاي علامه مفتي زاده شخصيت بارز مذهبي و ملي کردستان سخناني مبني بر حفظ يکپارچه ايراد کردند.
در اين ميان ناگهان عده اي متوجه شدند که در سقف مسجد چيزهاي غير عادي نصب شده بلافاصله به مأمورين پس از بررسي متوجه شدند که مقدار زيادي مواد منفجره به سقف نصب شده و با سيم به کنتورها وصل شده است و براي رفع خطر سيم ها را قطع کرده و مواد را خنثي نموده اند.
بنا به اظهار نظر منابع آگاه در صورت انفجار مواد فاجعه هولناکي بوجود مي آمد که ممکن بود جان عده زيادي از برادران و خواهران کرد را قرباني کند.
هنوز معلوم نيست چه عواملي در اين توطئه دست داشتند ولي به عقيده ناظران با کشتاري که دموکراتها در کردستان به راه انداخته اند محتمل به نظر مي رسد که در توطئه وحشتناک فوق نيز دست داشته باشند.
اظهارات فرمانده لشکر سنندج درباره نحوه ورود به سقز
سرهنگ سپهر فرمانده لشکر سنندج در مورد عمليات پاکسازي منطقه گفت اينک نيروهاي ما در همه جا مستقر و در پادگان اطراف شهر و مناطق سوق الجيشي آماده انجام مأموريت بعدي هستند. وي در مورد چگونگي وقايع سفر گفت روز چهارشنبه هفته گذشته از سوي شادروان سرهنگ قراشاهي فرمانده تيپ سقز به من اطلاع داده شد که جلوي ستون اعزامي را گرفته اند من فورأ به سقز آمدم و حدود ساعت 18 همان روز ملاحظه کردم که ستون در مدخل شهر متوقف است و به سوي آنها تيراندازي ميشود. سرهنگ قراشاهي به اتفاق امام جمعه سقز در مرتبه دوم اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسيد.
در اين مدت به وسيله اطلاعيه هاي مکرر به مردم اعلام کرديم که اين ستون فقط براي تقويت پادگان سقز مي آيد ولي متأسفانه دست از عملشان بر نداشتند و حتي تيموري بخشدار که بجاي فرماندار عمل مي کند در روز پنجشنبه رسماً به من نوشت که من با سر کردگان احزاب و جمعيتها مذاکره کردم و آنها اظهار داشته اند که ما جهت مقاومت در مقابل ستون از مهاباد دستور گرفته ايم و به دستور آنها هم ترک مقاومت خواهيم کرد.
مع الوصف به علماي شهر متوسل شديم تا اينکه يک فروند هليکوپتر مورد هجوم قرار دادند و آنرا ناچار به فرود اجباري کردند و همين مسئله حادثه آفريد و درگيري شروع شد و تمام فشار روي پادگان و گرداني بود که در خارج از پادگان قرار داشت. هدف آنها تسخير پادگان بود که خوشبختانه موفق نشدند و از آنها انواع سلاحهاي سبک و سنگين بدست ما افتاد.
سنندج- خبرگزاري پارس- اوضاع شهر سنندج در پي استقرار پاسداران در اين شهر آرام است. و به لحاظ تخليه ستاد چريکها و جمعيت دفاع از آزادي و انقلاب و حزب دمکرات تصور نمي رود بازگشت پاسداران از اين شهر نيز تاثيري در اوضاع باقي بگذارد.
در بانه شهر کوچک واقع در مرز ايران و عراق که شيخ جلال حسيني برادر شيخ عزالدين حسيني در آن به سر ميبرد اين شايعه قوت دارد که بسيج نيروهاي دولتي به مقياس وسيع براي سرکوب اکراد است و به همين جهت شهر خالي از تشنج نيست.
در مهاباد مردم از نظر آذوقه و نفت و بنزين در مضيقه هستند و نيروهاي کرد در اطراف آن موضع گرفته و مانع خروج مردان کرد ساکن شهر از منطقه ميشوند.
طبق گزارش رسيده بسياري از افراد وابسته به حزب دمکرات در مهاباد بسر ميبرد و افراد مسلح از 11 روز پيش در تپه هاي اطراف اين شهر و نيز در پشت بامها موضعگيري کرده اند و مرکز راديو تلويزيون نيز همچنان در تصرف حزب دمکرات و نيروهاي چپي است.
به گفته شاهدان، مهاباد تقريباً بصورت تعطيل در آمده و مردم کمتر از خانه هاي خود خارج ميشوند و پمپ هاي بنزين در اختيار افراد مسلح است و اين در حالي است که نيروهاي ارتشي به 5تا 6 کيلومتري مهاباد رسيده اند و شوراي شهر که در گذشته در کنترل حزب دمکرات يا متمايل به آن بوده است علناً- عليه نيروهاي انتظامي بسيج شده است.


مرثيه سپهر
اي عزيز
بخوان ترانه بودن را و بشنو مرثيه رفتن را و ببين چگونه جان باختن را، آنگونه بايد بود و اينگونه بايد رفت.
آنان که رفتني نيلگون و زيبا دارند، مشمول اين معادله اند که :
هر کس چگونه بودنش را از اسلام مي آموزدو براي شيعه علي(ع) الگوي چگونه بودن است که محراب را با رفتنش سرخگون نمود.
و حسين(ع)!!! که صلوه خونين در کربلا بجاي آورد و سر براه معشويق هديه داد.
و....
و....
و عزيز! تو کدامين الگوي بودن(معصومين) را در بستر مرگ طبيعي جان آفرين داده، ديده اي؟
هرگز!
هرگز!
و هان اي سلحشور نام، اي غيور و اي مرزدار!
چگونه بودن را يافته اي؟
چگونه رفتن امامانت را آموخته اي؟
آري به تو حق ميدهم که عذر آوري که ما را تا معصومين از فرش تا عرش راه است.
اما مگر شهيدان رانديدي
شهيدان خودمان را مي گويم
شهيد ثامن الائمه را،
شهيد طريق القدس را،
شهيد فتح المبين و بيت المقدس، رمضان و محرم و... را اگر نه!!!
مگر شهيد سپهر را نديدي!
در بودنش!
مرگ شهادت سلحشورانه، ايثارگرانه، و غرور آفرين سپهري را در سپهر
سرخ ايثار که روحش را عاشقانه به پرواز داد نشنيدي ؟!!!
اگر نديدي يا نشنيدي،
بشنو و بر خيز!!!
و حال چگونه بودنش.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : سپهري , جعفر ,
بازدید : 164
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 8 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,358 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,459 نفر
بازدید این ماه : 3,102 نفر
بازدید ماه قبل : 5,642 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک