فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در سال 1335 در شهرستان قائمشهر مازندران متولد شد. او هفتمين فرزند اين خانواده بود. آنها در منزلي شخصي زندگي مي کردند و از وضعيت مالي متوسطي برخوردار بودند. صادق کودکي پر جنب و جوش و فعال بود. برادرش، علي که جانباز جنگ تحميلي است در باره ي او مي گويد :
صادق از من کوچکتر بود و از کودکي علاقه زيادي به رابطه با ديگران داشت، يعني غريبه و آشنا نمي شناخت و به همه محبت مي کرد و با همه دوست بود. ارتباط نزديکي با مادر پدر بزرگش داشت وآنها هم علاقه مفرطي به وي داشتند. با آغاز دوران کودکي وضعيت اقتصادي خانواده وي بهتر شد و او در دبستان دهقان شهرستان قائمشهر به تحصيل پرداخت. دوره ي ابتدايي را بدون مشکلي به پايان برد. در اين سالها تکاليفش را کمتر در منزل انجام مي داد. بلکه آنها را سر کلاس و در اوقات فراغت به اتمام مي رساند. با يک بار خواندن، درس را فرا مي گرفت. در تمام اين سالها ارتباط وي با ديگران بسيار خوب بود اما در برابر افراد زورگو ايستادگي مي کرد. بيشتر با افراد باگذشت و متواضع طرح دوستي مي ريخت. اخلاق صادق با ديگر فرزندان خانواده تفاوت داشت و وقتي با مشکلي مواجه مي شد با کسي در ميان نمي گذاشت و اظهار عجز و نگراني نمي کرد. اوقات فراغت را بيشتر با فوتبال،مطالعه کتاب مي گذراند و گاهي اوقات نيز به پدرش در فروشگاه کمک مي کرد. تحصيلات خود را در مقاطع راهنمايي و دبيرستان ادامه داد و ديپلم نظام قديم را در دبيرستان اديب قائمشهر اخذ کرد. او فردي پر جنب و جوش، اجتماعي و معاشرتي بود. به ندرت عصباني مي شد و بسيار رئوف بود. به هنگام گرفتاري به تفکر مي نشست تا چارة کار را بيابد و اگر به نتيجه اي نمي رسيد به بزرگان فاميل مراجعه مي کرد. براي بزرگان خانواده و فاميل احترام خاصي قائل بود. مدتي راننده تاکسي بود واز اين را زندگي خود را تامين مي کرد.
با آغاز نهضت اسلامي تحولي در وي پديد آمد و تمام اوقات خود را در خدمت انقلاب و انقلابيون قرار داد. در سن 20 سالگي مبارزات سياسي و مذهبي عليه رژيم طاغوت را شروع کرد در اين راه لحظه اي آرام قرار نداشت و براي به ثمر رسيدن انقلاب اسلامي فعاليتهاي چشمگيري داشت. در اين زمان در درگيريها و تظاهرات عليه رژيم شاه حضور مي يافت و ديگران را به حضور در صف انقلابيون توصيه مي کرد. به تعليمات و دستورات ديني پايبند بود.
با پيروزي انقلاب اسلامي و آغاز بحران کردستان، صادق براي سرکوب شورشهاي ضد انقلاب بر عليه مردم وانقلاب اسلامي به کردستان رفت. پس از بازگشت از کردستان در تاسيس انجمن اسلامي شهيد مسعود دهقان در مهديه قائمشهر وديگر شهرهاي مازندران شرکت فعال داشت. با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران، در تاريخ 2 آبان 1359 به سوي جبهه جنگ شتافت.
صادق درگروه جنگهاي نامنظم دکتر چمران شرکت داشت و در سوسنگرد در کنار او جنگيد. پس از تشکيل تيپ کربلا به اين تيپ آمد و در مدت زماني اندک به سبب لياقت و شجاعت فرماندهي گروهان و سپس گردان صاحب الزمان (عج) از تيپ کربلا عهده دار شد. در عمليات فتح المبين، بيت المقدس و رمضان حضور داشت و چند بار مجروح شد ولي همچنان در حساس ترين مناطق حاضر بود. در عمليات محرم نقش مهمي را ايفا کرد تا جايي که به فاتح عمليات محرم شهرت يافت و مفتخر به دريافت پاداشي از حضرت امام (ره) گرديد.
مزدستان به فرماندهي به عنوان يک تکليف مي نگريست و به چيز ديگري غير از شهادت در راه خدا نمي انديشيد.
يکبار از ناحيه گردن و گوش زخمي شد وقتي با سر و گردن باند پيچي شده به قائمشهر آمد و در جواب نگرانيهاي خانواده گفت: «فقط يک خراش کوچک است.» همواره از ريا دوري مي جست.
در 27 آذر 1361 با خانم گيسو صالح پور ازدواج کرد. دو روز بعد از ازدواج به اتفاق همسر براي زيارت مرقد امام رضا (ع) به مشهد مقدس رفتند. در آنجا صادق به همسرش گفت: «اگر اين بار افتخار شهادت در جبهه نصيبم نشد خانه اي اجاره مي کنم و با هم زندگي مشترک خود را آغاز مي کنيم. » پس از بازگشت از مشهد مقدس به مناطق عملياتي رهسپار شد. او که فرماندهي تيپ دوم لشکر 25 کربلا را به عهده داشت در منطقه فکه در يک عمليات شناسايي در خط مرزي عين خوش و در جنگل امقر در اثر صابت ترکش مين والمر به ناحيه سر در تاريخ 9 دي 1361 به شهادت رسيد. در حالي که تنها دوازده روز از ازدواجش مي گذشت.
جنازه شهيد صادق مزدستان در گلزار شهداي قائمشهر به خاک سپرده شد. شش ماه بعد علي مزدستان در نيمه سال 1362 در منطقه عملياتي پنجوين به شدت مجروح شد و يک چشم و بخشي از استخوانهاي کاسه چشم ديگرش را از دست داد. يک سال برادر ديگرش منوچهر در عمليات الفجر 6 در منطقه عملياتي چيلات در اسفند ماه 1363 بر اثر انفجار شهيد و بدنش متلاشي شد تا در درگاه الهي جاويد الاثر با شد.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386




وصيت نامه
. . . ما پيرووان علي (ع) هستيم که امروز خداوند اين منت را بر ما نهاد و در آزمايش الهي سربلندمان کرد. آري پيروان همان علي (ع) هستيم که در مقابل ظلم و ستم ساکت ننشست و عليه ظلم قيام کرد. وقتي که پيرو علي (ع) باشيم نمي توانيم ساکت بنشينيم تا اسلام در خطر بيفتد و غارتگران قرن به مملکت اسلامي تجاوز کنند. من به جبهه حق عليه باطل مي روم تا بتوانم دينم را نسبت به اسلام و انقلاب ادا نمايم . . .
اي مادر عزيز! در اين راه آنقدر مقاومت خواهم کرد و شکنجه خواهم کشيد و حتي حرفهايي از اين کوردلان خواهم خورد تا اين که لياقت آن را پيدا کنم تا با آخرين وسيله بدنم که خوني در رگهايم جاري است انقلاب اسلامي را به تمام جهان صادر کنم. اگر در اين جنگ پاهايم قطع گردد با دست و اگر دستم قطع گردد با زبانم و اگر زبانم قطع شود با چشمم و اگر چشمم از کاسه درآيد با آخرين وسيله بدنم که خوني در رگهايم جاري است انقلاب اسلامي خود را به رهبري قائد اعظم امام خميني به تمام جهان صادر مي کنم. خون خود را مي دهم و شما بازماندگانم پيام خون مرا بدهيد . . .
اي پدر عزيز و گوهربارم! من به آرزوي خود که همان شهادت در راه خدا مي باشد رسيدم. اولين علت آن فطرت خداشناسي يا به عبارت ديگر ذات دروني ام بوده و دومين علت تربيت صحيح شما نسبت به فرزندانت بوده است. پدر جان همان طور که شما مرا به اين سن رساندي اميد داشتي که من در طول دوران زندگي ام عصاي دست شما باشم ولي خواست و مشيعت خداوند اين بود که امانتي را به شما پس بگيرد و شما پدر عزيز بايد خوشحال باشي که امانتي را به پروردگار خود تحويل دادي و خوب از او مواظبت کردي و نگذاشتي که باطل شود. آري من بيشتر نمي توانم در مقابل شما عرض ادب کنم. چون توصيف شما بالاتر از اين است که بخواهم روي کاغذ بياورم. اميدوارم که حلالم کرده باشي . . .
مادرم! احسن بر شما که واقعاً خير و سعادت فرزندت را مي خواستي، مانع از عزيمتم نشدي بلکه تشويقم مي کردي و مرا با دستان خود به سوي لقاءاللّه فرستادي. تشکر مي کنم از مادر که دعا مي کرد که فرزندش شهيد شود. من نمي دانم چه بگويم چه بگويم، فقط مي توانم بگويم که فاطمه زهرا (س) را زيارت کني. آري مادر عزيزم خدا از تو راضي و خشنود است. مادرم اگر من شهيد شدم شما شال عزا بر سر مگذار، جشن بگير و خوشحال باش که رسالت مادري خود را خوب انجام دادي . . .
روي قبرم پرچم سبز لا الا اله الا اللّه بگذاريد تا دشمنان کوردل و زبون ما رسوا شوند. مي دانم اگر سر بريده ام را هم برايت بياورند به جبهه هاي نبرد پرتاب مي کني. بر مزارم همچون زينب (س) استوار و مثل کوه محکم باش و در مقابل مشکلات دروني بيشتر مقاومت کن و پيرو اين آيه باش که مي فرمايد : انا للّه و انا اليه راجعون. آري مادرم حلالم کن که من به خدا پيوستم . . .
برادرانم شما بايد هدفم را دنبال کنيد و ادامه دهندة راهم باشيد و خدا را يک لحظه از ياد مبريد که قرآن در اين زمينه مي فرمايد: « الا بذکر اللّه تطمئن القلوب » آري برادران! خداوند ياري کنندة شماست . امر به معروف و نهي از منکر را در جامعه جاري سازيد .
اي خواهرانم شما بايد زينب (س) را الگوي خود قرار دهيد و با حجاب خود پيام خون مرا بدهيد . . .
دوستانم! شما براي من با وفا بوديد و من در حق شما اگر بدي کردم مرا ببخشيد. از همه مهم تر در شب اول قبرم تنهايم نگذاريد چون از فشار تاريکي قبر مي ترسم. دعا کنيد که خداوند تبارک و تعالي مرا ببخشد .
اي امت مسلمان ايران! بدانيد که هر قطره خون شهدا داراي پيامي است و بر شماست که پيام خون را به جهانيان برسانيد و اسلام را با رسالت سجاد گونه تان صادر کنيد. به شما مژده مي دهم که با داشتن جواناني عاشق در راه خدا که جان شيرين خود را در کف نهاده اند و هر لحظه در انتظار شهادت به سر مي برند ما شکست نخواهيم خورد. چون نيروي الهي در وجود رزمندگان ما است. آموزگار آنها سالار شهيدان اباعبداللّه الحسين (ع) مي باشد که چگونه مردن را چه خوب آموخت و از اين رو اسلام مستحکم تر و پابرجاتر خواهد ماند. پس اسلام پيروز است چون عاشق دارد . صادق مزدستان




خاطرات

سردار مرتضي قرباني:
من شبها بعد از نماز مغرب و عشاء صادق مزدستان را به اتفاق چند نفر براي شناسايي مي فرستادم. چند بار هم به همراه آنها رفتيم. او در کار بسيار ظرافت و دقت داشت و براي شناسايي يک قدمي سنگر نگهباني عراقي ها مي رفت. وقتي رمز عمليات محرم گفته شد سه تا چهار دقيقه بعد سنگرهاي عراقي را فتح کرد و فرياد اللّه اکبرش بلند شد. وقتي با بي سيم تماس گرفتيم، گفتند مزدستان خودش با نيروهاي عراقي مي جنگيد. فکر مي کنم اولين کسي که وارد سنگر عراقي ها شد مزدستان بود. گردان صاحب الزمان (عج) به فرماندهي مزدستان يکي از بهترين گردانهاي لشکر 25 کربلا بود که در عمليات محرم درخشيد.

عبدالعلي برزگر :
از همان ابتداي انقلاب رفتار و شخصيت انقلابي وي شکل گرفت به شدت معتقد به نظام اسلامي بود. اين تغييرات در گفتار و کردارش به طور کامل هويدا بود.
سردار احمد محمودي:
روز قبل از عمليات يکي از برادران، امام زمان (عج) را در خواب ديده بود که به او فرمود: «چون گردان شما به نام صاحب الزمان است من خود فرماندهي آن را در عمليات به عهده دارم.» مزدستان چنان به موفقيت در عمليات اطمينان داشت که گويي خود خواب امام زمان (عج) را ديده است. در عمليات محرم مزدستان و گردان صاحب الزمان (عج) موفق ترين عمل کننده ي عمليات بودند.


سردار حجت اللّه حيدري:
شهيد صادق مزدستان هوش و ذکاوت وتواناييهاي تاکتيکي و نظامي مخصوص به خود داشت. از ظاهري آرام و سکوت معناداري برخوردار بود. در آخرين مأموريت فرماندهي تيپ دوم لشکر 25 کربلا را به عهده داشت. در نيمه دوم سال 1361 بود که قرار شد در منطقه عمومي رقابيه عملياتي صورت گيرد. بنابراين به لشکر 25 کربلا مأموريتي در منطقه جنگل امقر داده شد تا منطقه را شناسايي و طرح ريزي عمليات را صورت دهد.
فرمانده لشکر حاج عبداللّه عمراني عده اي از عناصر شناسايي را در منطقه مستقر کرد و فرماندهان تيپهاي لشکر به همراه مسئولان اطلاعات عمليات لشکر و تيپها نيز در منطقه مستقر شدند تا شناساييهاي اوليه و توجيهات لازم انجام گيرد.
در روز 9 دي 1361 به دستور فرمانده لشکر فرماندهان تيپها به همراه مسئولان اطلاعات عمايات خود براي شناسايي خطوط مقدم خودي و دشمن اعزام شدند. دشمن در جلوي منطقه پدافندي خود ميدان مين وسيعي تدارک ديده بود. ميادين مين قديمي بود و در زمين شن زار روان قرار داشت و مينها شکل اوليه خود را از دست داده بودند.
به طرف خطوط پدافندي عراق حرکت کرديم. به ميدان مين رسيديم. ابتدا در طول ميدان مين براي شناسايي رفتيم. يک قسمت از ميدان، مين کمتري داشت ولي در ديد عراقيها قرار داشت. گزارش به فرمانده لشکر داده شد و قرار بر اين شد ميدان مين را در نقطه اي که عراقيها ديد کمتري دارند.طي نماييم.
ظهر شده بود و نماز ظهر و عصر را در پشت ميدان قبل از ورود به آن و آغاز شناسايي بجا آورديم. در بين نماز پاي يکي از سرداران به سيم تله «مين منور» برخورد کرد ولي برادر ديگري به سرعت مين را خاموش کرد تا عمليات لو نرود. پس از نماز با آرايش نظامي به ستون يک با احتياط وارد ميدان مين شديم. اصرار داشتيم شکل ظاهري ميدان تغيير نکند. در ابتدا ستون مسئولان اطلاعات تيپ دوم و به دنبال وي مسئولان اطلاعات لشکر بود. فرمانده لشکر نفر چهارم، من نفر پنجم و صادق مزدستان نفر ششم و بقيه بودند. در حين رفتن ناگهان پاي نفر دوم ستون به تله مين والمر (جهنده) برخورد کرد. مين با انفجار شديدي مچ و پاشنه پاي نفر اول را برد و نفر دوم و سوم ترکش خوردند؛ نفر چهارم لشکر از سر تا پا ترکش خورد و به شدت مجروح شد و خون زيادي از او جاري بود. نفر پنجم که من بودم هيچ گونه آسيبي نديدم. نفر ششم صادق مزدستان بود که در اثر اصابت ترکش ريز به شهادت رسيد.
جنازه شهيد مزدستان را ه اهواز منتقل کرديم و به حاجي بابائي مسئول تدارکات لشکر توصيه کرديم آن را از طريق معراج شهدا انتقال دهد و منطقه شهادت را عين خوش اعلام کند.

مادر شهيد :
صادق روزي در جلوي مسجد عشقي (مهديه) قائمشهر به خاطر عکس حضرت امام خميني (ره) با يکي از بزرگان شهر درگير شد و آن شخص وقتي فهميد که صادق يکي از فرماندهان نيروهاي رزمنده است، از کردار خود عذر خواهي کرد.

علي اكبر گرزين تبار :
هنوز از آمبولانس هايي كه ما را تا سه راه شهادت ( شلمچه ) آورده بودند پياده نشده بوديم كه انفجارهاي مهيبي ما را زمين گير كرد . به نظرم گلوله هاي ميني كاتيوشا بود كه درست ريخت وسط دسته ما . سخت غافلگير شده بوديم. دست پاچگي و همهمه نيروها ، كاملاً صادق را گيج كرده بود. در آن شرايط، هدايت نيروها براي يك فرمانده سخت بود. صداي صادق تنها صدايي بود كه به گوش مي رسيد و شايد به خاطر اين كه مرا مخاطب قرار داده بود، اين طور به نظر مي رسيد . رفتم پيش صادق ، وقتي مرا ديد آرام گرفت و گفت: «سريع تر بچه ها را پشت خاكريز مستقر كنيد» هنوز از پيش صادق پا نشده بودم كه «فرشاد» نفس نفس زنان آمد وگفت: «آمبولانس ما مورد اصابت قرار گرفته و چند نفر مجروح شدند ، كمي بر اضطراب ما افزوده شد. در وضعيت بدي قرار گرفته بوديم. نور افكن هاي تانك هر چند دقيقه سه راه شهادت را مثل روز روشن مي كرد ند . فرشاد با حالت نگران چشم به دهان ما دوخته بود .صادق گفت: «راننده ها كجا هستند ؟» يكي از بچه ها كه آن طرف تر بود گفت: «هر دو نفر مجروح شدند.» قوز بالاي قوز شده بود ،انتقال مجروها مي بايست به هر شكلي شده صورت مي گرفت . ماندن مجروح ها در آن نقطه يعني شهادت! من با كمي تامل گفتم: «تو جمع بچه ها كسي راننده نيست؟» فرشاد گفت: «من بلدم» صادق گفت: «تو را نياز داريم» كمي مكث كرد و گفت: «اشكال نداره، مجروح ها را ببر عقب ولي به هر زحمتي شده برگرد. خودت كه مي دوني، نيرو كم داريم.» فرشاد وقتي رضايت صادق را ديد رفت به طرف آمبولانس وپريد پشت فرمان و به بچه ها گفت: «سريع مجروح ها را سوار كنيد.» صفي الله به همراه چند تا از بچه ها مجروح ها را سوار آمبولانس كردند و فرشاد تا چشم به هم بزند از سه راه شهادت دور شد و در تاريكي شب پنهان گرديد. چند تا «وجعلنا» خواندم تا تانك هاي دشمن متوجه آمبولانس نشوند. به هادي و صفي الله گفتم: «بچه ها را پشت خاكريز مستقر كنند.» نيروها كمي از پذيرايي زود هنگام عراقي ها، گيج شده بودند. صفي الله يك لحظه آرام وقرار نداشت. اولين عملياتي بود كه درآن شركت مي كرد، به همين خاطر از نظر روحي با ديگران متفاوت بود و شايد از خوشحالي تو پوست نمي گنجيد. به بچه ها گفتم به هر زحمتي شده سنگري را براي خود آماده كنند. نيروها بي وقفه با پنجه هاي دست وسرنيزه به جان خاكريز افتادند.

پيك گروهان آمد پيش من و گفت: «آقا صادق كارت داره!» ازبچه ها جدا شدم و به طرف صادق كه در بيست متري ما قرار داشت رفتم. وقتي به صادق رسيدم از سر و رويش فهميدم دوباره اتفاقي افتاده. مرا كشيد داخل چاله خمپاره و گفت: «ببين! تو بد مخمصه‌اي گير افتاديم، شعبان نيست.» لرزش محسوسي در صدايش هويدا بود، صد در صد از مسئوليتي بود كه هر لحظه برسنگيني آن افزوده مي شد فرمانده گروهان «يدالله» قبل از ما حركت كرده بود و تا آن لحظه هيچ اطلاعي از او نداشتيم. طبق قرار قبلي «شعبان» به عنوان راهنما مي بايست از سه راه شهادت تا محل استقرار نيروها ما را هدايت كند، ولي از شعبان هم خبري نبود! من گفتم: «يكي از ماها بايد برود جلو وبچه ها را پيدا كند» صادق كه از قبل اين نقشه را كشيده بود گفت: «بهترين راه همينه» بايد زود تصميم مي گرفتيم چون هر لحظه بر حجم آتش هاي سنگين دشمن افزوده مي شد. مسلم كه آن لحظه حرفي نزده بود گفت: «من مي رم جلو، ببينم چه خبره، اگر زنده برگشتم كه هيچ، اگر برنگشتم بقيه اش با شما» مسلم معاون گروهان مان بود. پسري ريز نقش ولاغر؛ با وجود اين كه خدمت سربازيش تمام شده بود ولي تسويه حساب نكرد تا درعمليات شركت داشته باشد، بعد از اين كه مسلم از ما جدا شد من به طرف بچه هاي دسته رفتم. هر كس چاله كوچكي را براي خود مهيا كرده بود. صفي الله گفت: «اين جا آخر خطه؟!» گفتم: «نه موقتيه مي رويم جلو» از خوش شانسي، بيشتر گلوله هاي دشمن اثر نمي كرد صوت گلوله ها شنيده مي شد ولي صداي انفجارشان به گوش نمي رسيد. ولي نور افكن تانك ها، يك لحظه از سه راه شهادت غافل نمي شدند. در كنار ما تپه‌اي از خودروهاي خودي تلمبار شده بود.
نيم ساعت از رفتن مسلم گذشت. صادق مرا صدا كرد وگفت: «اگر بخواهيم اين جا بمانيم، تا صبح هيچ كس زنده نمي ماند و اگر بخواهيم به عقب برگرديم باز جز تلفات چيزي گيرمان نمي آيد، سپس بهتره، يك نفر ديگر به جلو برود، تا صحبت صادق تمام شد، اعلام آمادگي كردم.
بعد از سفارشات لازم به «هادي» و «نادر» به طرف جلو حركت كردم . خودم نمي دانستم دست به چه كار خطرناكي زدم . از سه راه شهادت گذشتم هنوز ضربه اي را كه صادق در هنگام عبور از كنارش به پشتم زده بود گزگز مي كرد . سفارش آخرش «مواظب باش» حواسم را دو چندان كرده بود بيست متر ازسه راه نگذشته بودم كه نور افكن تانك به طرفم حركت كرد. به ياد حرف شعبان افتاده بودم كه مي گفت: در سه راه شهادت تانك ها نفرات پياده را هدف قرار مي دهند.

من و جليل در پادگان بيگلو اهواز در حال قدم زدن بوديم. من به خاطر پاره اي از مشكلات موجود در لشكر، لب به اعتراض گشودم و پشت سر مسؤولين ستاد و گرداني كه در آن خدمت مي كرديم، مطالبي را گفتم. جليل با دقت به صحبت هاي من گوش كرد و گفت: «اكبرجان! احساس مي كنم كه كمي ضعيف شدي. هميشه به فكر آن روز باش كه لباس سبز سپاه را بر تن كردي، به ياد آن شور و عشق. آيا وقتي كه پاسدار مي شدي ‌چنين روحيه اي داشتي؟ يادت هست آرزويت اين بود كه لباس سپاه را بر تن كني و از انقلاب و اسلام پاسداري كني؟‌ حتي حاضر بودي حقوق نگيري. پس كجا رفت‌آن همه اخلاص و تقوا و از خودگذشتگي؟
احساس كردم بمباران شديدي شدم. تا به آن لحظه خيال مي كردم از اين كه سن من بيشتر از اوست و در متن انقلاب بيشتر از جليل حضور داشته ام، انقلابي ترم ولي وقتي ديدم او با دليل و استدلال حرف هاي مرا نقد و رد كرد، فهميدم فاصله ي من با او از زمين تا آسمان است. شهيد جليل اسكندري با وجود اين كه مأموريتش تمام شده بود، در جبهه ماند و در يك عمليات گشت ــ شناسايي به درجه رفيع شهادت نايل شد.




آثار باقي مانده از شهيد
برادرم! وقتي تابوتم از كوچه‌ها مي‌گذرد مبادا كه به تشييع من بيايي وقت تنگ است به جبهه برو تا سنگرم خالي نماند.

در دفترچه يادداشت او آمده است :
هر گاه دلم هواي بهشت مي کرد از فراز خاکريز افق را مي نگريستم. همرزمان او را در گردان همکلاسي هاي سابق تشکيل مي دادند که بعضي از آنها شهيد و يا مفقودالاثر و بعضي ديگر در سپاه پاسداران مشغول بودند. دو تن از اين افراد بعد ها با خواهرانش ازدواج کردند. صادق به علت کثرت فعاليتها کمتر با خانواده خود ارتباط داشت. در کنار جنگ و اداي تکليف ديني و ملي به ورزش مي پرداخت. به کمک ديگر دوستان در پايگاه مقاومت مسجد عشقي تيم فوتبالي تشکيل دادند و نام آن را تيم شهيد رجايي و باهنر گذاشتند. صادق از افراد بي بند و بار دوري مي جست. با وجود اينکه بعضي افراد خويشاوند به وي نظر مساعدي نداشتند، ولي به مرور زمان با شناخت روحيه و سلوک او تغيير رويه دادند.


اي امام! بر من ببخش كه فقط يكبار به فرمانت شهيد شدم.
خواهرم! اگر مي‌دانستي كه هر روز چند بار در جبهه‌ها شهيد مي‌شوم چادر را تنها يك پوشش ساده نمي‌دانستي.
مادرم! هر گاه خواستي شهادتم را به رخ انقلاب بكشي، زينب را به ياد بياور.
مادرم زني است كه اگر سر بريده‌ام را برايش ارمغان آورند آن را به ميدان جنگ باز مي‌گرداند.
اي امام! به فرمانت آن‌قدر در سنگر مي‌مانم تا بر پيكرم گل مقاومت برويد.
بي من اگر به كربلا رفتيد از آن تربت مشتي همراه بياوريد و بر گورم بپاشيد، شايد به حرمت اين خاك خدا مرا بيامرزد.
بار الها! اگر لايق بهشت هستم به جاي بهشت كربلا نصيبم كن تا تربت پاك حسين (ع) را در آغوش گيرم.

در خاطراتش نوشته :
من به اتفاق سه تن از برادران کانون توحيد قائمشهر در روز 2 آبان ماه 1359 عازم منطقه جنگ زده بوديم تا از نزديک از جنايات صدام خائن گزارشاتي تهيه نماييم.صبح آن روز چهار نفر با يک اتومبيل سيمرغ و لوازم فيلمبرداري و چندين دوربين و وسايل ديگر به طرف تهران حرکت کرده بوديم.
حدود ساعت شش بعد از ظهر همان روز وارد قم شديم و شب را در سپاه پاسداران قم مانديم، بعد از نماز صبح 3 آبان 1359 به طرف دزفول حرکت کرديم. بعد از ظهر همان روز وارد شهر جنگ زدة دزفول شديم و کمي از مناطق جنگ زده و خرابيهاي آن شهر ديدن کرديم در ساعت پنج بعد ازظهر دزفول را ترک کرديم . حدود پنجاه کيلومتر از شهر خارج شديم که در بين راه چون درگيري و جاده بسته بود، شب را همان جا گذرانديم.
هوا که روشن شد به طرف اهواز حرکت کرديم و ساعت شش صبح چهارم آبان وارد شهر اهواز شديم. خود را به سپاه اهواز معرفي کرديم تا براي وارد شدن در منطقه جنگي از سپاه اهواز کارت دريافت کنيم و به عنوان فيلمبردار و گزارشگر وارد مناطق جنگي شويم. خود را از هر نظر آماده کرده بوديم و به اتفاق دو تن از برادراني که از نيشابور اعزام شده بودند تا به کارهاي مکانيکي در اهواز بپردازند، به طرف آبادان حرکت کرديم . ساعت 30/13 دقيقه بعد ازظهر همان روز اهواز را ترک کرديم. چون جاده اصلي در کنترل عراقي ها بود ما را از راه شادگان فرستادند.
پس از گذشتن از شادگان در حدود سي و پنج کيلومتري آبادان، برادران ارتشي مستقر در آنجا را ديديم راه را از آنان پرسيديم. آنها گفتند که مي توانيم برويم، البته با سرعت زياد چون مقداري از جاده در دست آنان است و ما نيز به طرف آبادان حرکت کرديم. حدود بيست و پنج کيلومتري دور شده بوديم که ما را به رگبار بستند و به محاصره در آوردند. در اثر تيراندازي شيشه هاي اتومبيل خرد شد. تقريباً در هفت کيلومتري آبادان که اتومبيل متوقف شد. خود را در وسط سربازان عراق ديديم. افراد پياده عراق حدود هفتاد نفر در سمت چپ جاده و توپخانة آنان در سمت راست جاده مستقر بودند. در ابتداي امر دو تن از همراهان، يک از نيشابور و ديگري از قائمشهر، تسليم شدند. چهار نفر مانده بوديم که بايد به سوي گلوله ها مي رفتيم يا خود را اسير دشمن مي کرديم. در يک لحظه يکي از برادران به طرف اتومبيل رفت و اتومبيل را روشن کرد و من هم بدون اختيار به طرف اتومبيل دويدم تا خود را به آن برسانم. اتومبيل را به رگبار بستند ولي من به اتفاق دو تن از برادران توانستيم خود را به زير پل کوچکي که در زير جاده قرار داشت برسانيم. يکي از برادران نيشابوري خود را در زير لوله نفت پنهان کرد. ما هم تصميم گرفتيم خود را به زير لوله برسانيم. سربازان عراق در حدود هشتاد متري ما قرار داشتند بايد حدود پنجاه متر را از ميان رگبار گلوله عبور کنيم. دو نفر موفق شديم خود را به آنجا برسانيم و مدتي هم منتظر نفر سومي مانديم اما خبري نشد. به ناچار سه نفر براي اينکه خود را از تيررس آن ها دور کنيم به صورت سينه خيز دور شديم. حدود هزار و پانصد متر را به همان صورت طي کرديم و به جايي رسيديم که قبلاً محل درگيري بود و لوله هاي نفت در آتش مي سوخت با زحمات زيادي از کنار آتش و از ميان فوران نفت سياه گذشتيم تا اين که به دو تن از افرادي که در درگيري مجروح شده بودند برخورد کرديم.
سه روز بدون آب و غذا مقاومت کرديم. راه را از آنان پرسيديم و سعي کرديم آنان را با خود ببريم اما موفق نشديم شروع به حرکت کرديم و مقداري که راه رفتيم جنازة سه تن از برادران شهيد را هم ديديم. بعد از گذشت چند ساعت پياده روي (شايد بيشتر از سه ساعت) خود را به مناطقي رسانديم که از ديد افراد دشمن دور بود. در اين منطقه چون درگيري نبود توانستيم مقداري آب و غذا تهيه کنيم. بعد از نوشيدن مقداري آب با روحيه اي بهتر به راه ادامه داديم. بعد از راه رفتن زياد کمي استراحت کرديم. هوا تاريک بود و حدود دو ساعت در بيابان خوابيديم و ساعت نه شب حرکت کرديم . بعد از طي 25 کيلومتري به برادران ارتشي رسيديم و جريان را به آنان اطلاع داديم. در ضمن محل جنازه هاي سه شهيد و دو مجروح را به اطلاع آنان رسانديم. من چون با منطقه و جاي مجروحان آشنا بودم به اتفاق چهارده سرباز با دو اتومبيل برگشتيم و خود را به آن منطقه رسانديم. اتومبيل را در آنجا گذاشتيم حدود ساعت يازده شب بود که به گروههاي سه نفري و چهار نفري تقسيم شديم تا بتوانيم مجروحان و شهيدان را در مدت کوتاهي بيابيم. بعد از گذشت دو ساعت آنان را پيدا کرديم و به اتومبيل رسانديم. ساعت يک و نيم شب به طرف بيمارستان ماهشهر حرکت کرديم. جنازه ها در سردخانه گذاشتند و دو تن از برادران مجروح هم نجات يافتند. شب را در بيمارستان گذرانديم و صبح به طرف اهواز حرکت کرديم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : مزدستان , صادق ,
بازدید : 246
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

در دي ماه سال 1330 در خانواده اي کارگري در شهرستان بهشهر به دنيا آمد. او پنجمين فرزند خانواده اي بود که با مشکلات مالي فراوان دست به گريبان بود. مادرش مي گويد: «بعد از اينکه به دنيا آمد وضعيت اقتصادي ما بهتر شد و خداوند در رحمتش را گشود.» در شش سالگي قرآن را فرا گرفت. در اين دوران بيشتر تيله بازي، هفت سنگ و گاهي فوتبال بازي مي کرد. پسري پر جنب و جوش و فعال بود و بيشتر در منزل با برادران ناتني خود بازي مي کرد. در سال 1337 وارد دبستان نظامي گنجوي بهشهر شد. به کتاب و درس علاقه فراوان داشت و تکاليف خود را در مدرسه انجام مي داد. مادرش مي گويد:
به خاطر هوش و استعداد بالايي که داشت در منزل تنبلي مي کرد و درس نمي خواند . هر چه مي گفتيم در جواب مي گفت: «نگران نباشيد من درسم را در مدرسه ياد گرفته ام و احتياجي نيست که مجدداً آن را بخوانم.»
به گفته دوستان همکلاسي اش از بچگي لاغر اندام، چابک و شوخ طبع بود. رابطه خوبي با برادران و خواهران خود داشت.

در دوره سربازي فعاليتهاي سياسي خود را آغاز کرد. در اين دوره با ايجاد بي نظمي در ارتش معتقد بود بي نظمي در سطوح مختلف ارتش موجب تضعيف آن خواهد شد به همين خاطر مورد توبيخ قرار گرفت. به دليل فعاليتهاي سياسي در سطح مدارس بارها از روستايي به روستاي ديگر تبعيد شد.
در سال 1356 فعاليتهاي مخفي خود را به شرکت در جلسات سياسي و تکثير و پخش اعلاميه ها و نوارهاي امام خميني در سطح استان مازندران گسترش داد. در 20 آبان ماه 1354 خدمت سربازي را در سپاهي دانش به اتمام رساند و در نهم آذر همان سال به استخدام آموزش و پرورش در آمد. با آغاز امواج انقلاب اسلامي به صف مردم پيوست در عيد نوروز سال 1357 براي شهيدان انقلاب سفره پهن کرد و نان خشک و خرما بر سفره عيد گذاشت. در همين سال در هدايت مردم در راه انقلاب اسلامي فعالانه شرکت داشت و به همراه عده اي از دوستان اقدام به تشکيل يک گروه چريکي کرد و با تهيه مقاديري سلاح و مهمات آماده جنگ مسلحانه با رژيم ستم شاهي شد. در 14 مهر 1357 اولين فرزندش فائقه به دنيا آمد. با تولد فرزند ،مي گفت: تو دخترم عزم مرا در راه انقلاب مصمم تر کردي. وقتي که دخترش پنج روزه بود به خاطر شرکت در آتش زدن يک مشروب فروشي صبح روز 21 مهر 1357 دستگير ولي با تلاش دوستانش بعد از چند روز آزاد شد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي در 22 بهمن 1357 در تشکيل کميته انقلاب اسلامي در محل شهرباني بهشهر، جمع آوري سلاحها در مراکز نظامي و انتظامي و دستگيري عوامل رژيم طاغوت نقش به سزايي داشت. در اوايل تير ماه 1358 به همراه دوستانش سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بهشهر را بنيان نهاد و خود عضو شوراي مرکزي سپاه شد و پس از مدتي به عنوان مسئول تدارکات سپاه منصوب گرديد. در تشکيل بسيج و آموزش پاسداران فعاليت داشت. در آذر ماه 1358 مسئوليت اولين گروه چهل نفري اعزامي از بهشهر به قصر شيرين را به عهده گرفت و به مدت چهل و پنج روز در قصر شيرين بود. از دوم بهمن تا بيست هفتم اسفند سال 1358 فرماندهي گروه عملياتي در جنگ دوم گنبد و مسئوليت پاکسازي شهر را به عهده داشت. در گنبد تلاشهاي بسياري براي ايجاد امنيت و مقابله با گروهها به انجام رساند و در بازگشت به همسرش گفت: «ضدانقلاب بايد خواب ببيند که دوباره در گنبد اتفاقي بيفتد.»
در 27 اسفند 1358 به کردستان اعزام شد و جانشيني فرمانده گروهان عملياتي در شهر پاوه را عهده دار بود. در اين زمان در محاصره و کمين ضدانقلاب افتاد و از ناحيه سر زخمي شد و مدتي تحت درمان بود. پس از بازگشت از کردستان در 16 ارديبهشت 1359 به مسئوليت واحد تدارکات سپاه منطقه 3 سپاه(گيلان و مازندران) منصوب شد. پس از دو ماه در 21 تيرماه 1359 به کردستان و قرار گاه حمزه سيد الشهدا(ع) رفت و به عنوان فرمانده محور بيجار ـ تکاب و بوکان مشغول به کار گرديد. پس از مراجعت از کردستان در 7 شهريور 1359 بار ديگر در سمت مسئول واحد تدارکات منطقه 3سپاه مشغول خدمت شد. پس از شروع جنگ تحميلي در 25 مهر 1359 به جبهه جنوب اعزام و تا هشتم آذر ماه همان سال به عنوان جانشين فرمانده گردان در سرپل ذهاب و شوش حضور داشت. پس از بازگشت از منطقه جنگي در واحد فرماندهي منطقه 3 به کار مشغول شد. در آذر ماه 1359 فرماندهي سپاه گنبد را به عهده گرفت. از اين تاريخ مهاجرت او و خانواده اش از شهري به شهر ديگر آغاز شد.
دو سال و دو ماه فرماندهي سپاه گنبد را به عهده داشت. در اين مدت با حفظ سمت بارها به جبهه اعزام گرديد. در بهمن و اسفند 1360 در منطقه چزابه حضور داشت که در اين مأموريت اصغر بيات به شهادت رسيد و او به همراه مهدي مهدوي مجروح شدند.
در فروردين 1361 بار ديگر در جبهه حضور يافت و به همراه شهيد قاري و شهيد ابوعمار مشاورت فرمانده تيپ در قرارگاه خاتم الانبياء را در عمليات بيت المقدس به عهده گرفت. همچنين با حفظ سمت فرماندهي سپاه گنبد با عنوان مشاور نظامي فرمانده تيپ در عمليات والفجر مقدماتي حضور داشت. در شهريور 1362 به فرماندهي سپاه سوادکوه منصوب و مدتي عهده دار اين مسئولين بود. سپس با حفظ سمت به عنوان فرمانده تيپ 1 قدس در اسفند ماه 1362 در عمليات والفجر 6 و خيبر شرکت داشت.

به افراد فقير خيلي علاقه داشت و با آنها رفت و آمد خانوادگي برقرار مي کرد. اگر براي شخصي گرفتاري پيش مي آمد تا آنجا که توان داشت کمک مي کرد.
در ايامي که خانواده اش در پادگان بهشتي اهواز ساکن بودن، مي توانست دفعات بيشتري در کنار آنان باشد اما شبها در کنار نيروهايش مي ماند. در همين ايام همسرش در يادداشتي از قول همسر يکي از همسايگان در محبت مهرزادي نسبت به خانواده ترديد روا مي دارد و او در پاسخ مي گويد: «چطور مي توانم از کنار نيروها عبور کنم و نزد خانواده بيايم در حالي که براي نيروها چنين امکاني وجود ندارد. من حتي در تاريکي از نگاه نگهبان خجالت مي کشم.»
از 28 بهمن 1360 به سمت رئيس ستاد لشکر 25 کربلا منصوب گرديد و با اين سمت تا مهرماه 1364 به طور مستمر در جبهه هاي نبرد حضور داشت. در اين مدت در عملياتهاي بدر، قدس 2 و 3 شرکت جست و چهار بار مجروح گرديد. در مهرماه 1364 با درخواست و پيگيريهاي شديد اداره آموزش و پرورش شهرستان بهشهر بازگشت در دبستان المهدي اين شهر مشغول تدريس شد. در حالي که امکان مديريت دبيرستان برايش مهيا بود تدريس در کلاس اول ابتدايي را برگزيد و هر چه اصرار کردند، گفت: «مدتها رئيس بودم ولي اين دفعه مي خواهم مرئوس باشم و نفسم را بيازمايم.» بعد از چهل روز در 28 آبان 1364 با درخواست مکرر فرماندهي لشکر 25 کربلا دوباره به جمع رزمندگان اين لشکر پيوست وبه عنوان رئيس ستاد لشکر 25 کربلا مسئول نظارت بر عمليات الفجر 8 درشهر فاوبود. در اين عمليات بر اثر بمباران شيميايي دشمن مجروح شد و غروب پنجشنبه 8 سفند 1364 به نزد خانواده اش رفت.
مهرزادي در صبح سه شنبه 13 اسفند 1364 با در خواست مکرر تلفني فرماندهي لشکر کربلا مبني بر نياز لشکر به حضور وي بعد از سه روز مرخصي به منطقه جنگي بازگشت. در روز جمعه شانزدهم اسفند وصيت نامه خود را نوشت.در شبي که فردايش به شهادت رسيد، روي زمين دراز کشيده بود و خوابش نمي برد. روز شنبه 17 اسفند همسنگرانش نماز ظهر را به امامت او به جا آوردند و او براي هماهنگي نيروهاي لشکر به منطقه ام القصر در نزديکي بندرفاو رفت. سرانجام در ساعت پنج بعد ازظهر روز 22 اسفند ـ همزمان با شهادت حاج عسکر قاري و سالگرد شهادت امام علي النقي (ع) ـ در محور ام القصر فاو به شهادت رسيد.
او به هنگام شهادت مسئوليت ستاد لشکر 25 کربلا را به عهده داشت. جنازه شهيد حسينعلي مهرزادي در بهشت فاطمه (ع) بهشهر به خاک سپرده شد. از او دو دختر به نام هاي فائقه و فائزه و يک پسر به نام محمد حسين به يادگار مانده است.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386





وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
انا لله و انا اليه راجعون
هل اتي علي الانسان حين من الد هرام يكن شيئا مذكورا - انا خلقنا الانسان من نطفه - امشاج نبتايه فجعانه سميعاً بصيرا -
انا هدينه السبيا، ماشاكراً و اما كفورا.
سلام بر ارواح طيبه شهداي اسلام بخصوص شهداي (بدر، حنين، احد، كربلا و كربلاي ايران با سلام و درود بر امام امت بارقه الهي مجسمه اخلاص و تقوا و درود به جميع خانواده هاي معظم شهدا، معلولين، اسرا، مفقود الاثرها بخصوص مفقود الاجسادها و سلام و درود بر همه رزم آوران و رزمندگان كفر ستيز جبهه هاي نبرد حق عليه باطل، خدايا ترا شكر مي كنم كه بر من منت نهادي تا توفيق سربازي و حمايت دينت را حاصل تلاش و كوششم را شهادت در راهت نصيب گردانيدي هر چند كه جهاد روزي بيش نبود كه از عمليات والفجر 8 برگشتم مجدداص مرا طلبيدي، خوشحالم آنچه بر توان داشتم براي جلب رضايت عاشقانه بكار گرفتم و هيچ چيز دنياي مادي و لذايد زندگي مرا از ياد تو بودن غافل نكرد و هيچ چيزي مرا باندازه ايثار كردن يك قطره خون هم شده در راهت خوشحال نمي گردانيد و باز هم ترا شكر كه مرا به تكاليفم آشنا نموده اگرچه مرا با لباس مقدس سپاهي نپذيرفتي بسيجي بسويت پرواز نمودم، نهايتاً به آرزويم رساندي، خدايا تو بما در قرآنت آموختي كه اين دنيا ادرياي عميقب و عيبي است كه خيلي انسانها را در خودش غرق كرده ايت و كساني سعادتمند شده اند براي هر كاري كه داشته اند براي خود هدف تعيين كردند هدفي كه او را از ساير موجودات. حيوانات جدا ميكرد هدفي كه با بيان رسالت حضرت رسول الله (ص) اتخرج الناس من الظلمت الي النور)
تا انسان را از وادي ذلالت و جهالت از نفاق و گمراهي بيرون كرد و بسوي نور و بسوي كمال بسوي معرفت بسوي مشتعل كردن
كيان انسان سوق بدهد برمائي كه روزگاري گذشت كه هيچ بحساب نمي آمديم و از علقه ممزوج شده بي شعوري خلق شديم كه فردا منت بصيرت و بينايي را بر ما عطا فرمود تا اما شاكرا قرار بگيريم اي امت حزب الله حال كه خداوند اراده نموده است كه ببركت حضرت امام و بركت قائليش نه فاعلي جمهوري اسلامي را كه زمينه ظهور و حكومت حضرت مهدي (عج) بر پا كرده بما عطا نموده است تا بتوانيم غل و زنجير را كه بگردن مسلمانهاي جهان انداخته اند برداريم و مسلمانها را از بردگي و بندگي نجات دهيم و تسليم خدا گردانيم بايد رسالتمان كه ثمره خون شهداست حفظ نمائيم. اي امام، اي سلاله حسين اين بت شكن تاريخ، رژيم ستم شاهي با درسي كه از مكتب الهي بمن آموختي تا آخرين قطره خونم در سنگر اسلام باقي خواهم ماند و لحظه اي آنرا درك نخواهم كرد و با خداي منان پيماني كه بسته ام در صراط حق تو كه همان صراط مستقيم اسلام است باقي خواهم ماند تا احكام و پرچم توحيد اسلام در سراسر جهان اجرا و به احتزاز درآورده شود و شما اي امت حزب الله و شهيد پرور دل قوي داريد كه قادر يكتا پشتيبان و نگهبان شماست و تنها اوست كه شما را از دشمنان نجات مي بخشد و عاقبت شما را ختم به خير ميگرداند. همه اين مصيبتها و سختي ها زودگذر است اما پاداش اين جانفشانيها و فداكري و زير بار ظلم و ستم نرفتنها همان رسيدن به نعمت بي پايان خداست. (اولئك يرجعون رحمت الله)
امت حزب الله شما بر سير و كرامت خدا تكيه كنيد و به تمنيات و تمايلات مادي و نفساني و شيطاني برحذر باشيد كه اين دنيااز آن بي خانه ماناني است كه جهت ساختن خانه آخرت بر نيامده اند پس بايد سنگر و صفوف خود را در نماز يرصلابت و دشمن شكن جمعه و جماعات حفظ كنيد و از امامت جمعه كه مظهري از مظاهر امام و محور فكري و اعتقادي و ثمرة تلاش هزار و سيصد سال شيعه كه با تشكيل جمهوري اسلامي محدوداً تحقق پيدا كرده ات اطاعت داشته باشيدو از روحانيت متعهد پشتيباني نمائيد كه دشمن استكبار از فكر و اعتقاد آنها شكست خودره است اسلام خودتان را با ولايت فقيه و روحانيتي كه تقواي فقهي دارند و از خدا مي ترسند پيوند بدهيد تا هميشه دينتان و خودتان محفوظ بمانيد.
و حال پدر و مادرم خوشحال باشيد فرزندي را تربيت نموده ايد كه هيچگاه از خدمت كردن به اسلام و مسلمين احساس خستگي در خودش نميكرد و با وجود اينكه فرماندهي سپاه اسلم شش شهر پر مشقله كنيد و تابعه، سوادكوه و... راداشت بحمدالله خود را غير از خدمت گذار و سرباز امامزمان چيز ديگري نميدانست و تمام اين مدت يكريال هم از سپاه و بسيجي برداشت نداشت و هر كجا خطر احساس ميكرد پيشقدم بود و حال هم كه بعنوان بسيجي مأموريت جديد پيدا كردم با كمال ميل و رضايت تمام عازم ميشوم و اميدوارم كه حلالم كرده باشيد و شما اين مادران و پدران شهيد پرو، اي امت حزب الله مبادا از رفتن فرزندان خود به جبهه هاي حق عليه باطل ممانعت كنيد ومسئله تنهايي . گرفتاري و بيماري را دليل قرار بدهيد و مطمئن باشيد مرگ و زندگي دست خداست و فردا در محضر خدا نمي توانيد جواب حضرت زينب (س) را بدهيدكه تحمل 72 تنشهيد را نموده است شما همچون مادر وهب باشيد كه پسر بارها سالم از جبهه برميگشت ازعام مجدد ميداد تا اينكه سربريده فرزند را آوردند و نهايتاً بطرف دشمن پرتاب نمود و تو اي پدر و مادر مهربانم ميدانم كه مرا در استراحت نديده اي هر وقت فقدان من شما را ناراحت ميكند بعد از دو ركعت نماز شكر بياد مادراني باشيد كه چندين جوان رشيدتر از من داده اند و هنوز جنازه هاي تكه تكه آنها را نيافتند حال شما اي رزمندگان سلحشور واي رزم اوران اسلام اي سپاهيان و اي بسيجيان و ارتشين اين قدرت ما نبود كه اين همه حماسه افريد بلكه نصرت و قدرت خدائيستت كه در توان ما ظاهر گشته است روزي را نصيب اسلام و مسلمين گردانيده است خداوند بندگان خويش را در اوج عزت آزمايش ميكند نكند خداي ناكرده عجب و غرور در وجودتان حاكم شود و در محظر شهداي اسلام شرمنده بانيد همچنين از باندبازيهاوگروه گرائي بپرهيزيد و مسايل داخلي خود را در سطح اجتماع نكشانيد كه دشمنان در پي ايجاد تفرقه اين نيروهاي مكتبي هستند حال اي همسرم اي همسنگر رزممم ميدانم كه در تمام مراحل لزندگانيم برايم يك همرزم بودي و همچنين وقتت را با تحمل انقلابي به تربيت فرزندانم صرف نموده اي وقتي براي يكبار هم شده از اينهمه مأموريتم ممناعت نكردي و هيمشه مي گفتي چون راهت براي خداست تحملش آسان است و در نهايت نمشكلات و تنگدستيها و در تنهائيها خدا را شكر ميكردي اما همسر شهيد بودن بيش از اينها صبر و تحمل لازم دارد ومسئوليت ميآورد دشمن من در كمين است كه رنگارنگ نشان دادن زندگي مادي وابستگي و دلبستگي دنيايي ايجاد كند.
دشمن بخاطر حفظ موقعيت و منافع خود از انسان يك قهرمان ميسازد اما تو به تربين فرزندانت تبپردازد چون هميشه از من دور بودند و از ابراز محبت ديگران در نهايت خضوع خدا را بياد داشته باش.
مقلد و يار امام و حامي روحانيت متعهد باش از تشويق ديگران مغرور و از تكذيب آنها دلگيز نشود، اگر شبهه اي پيدا كردي با امام جمعه محترم حجب الاسلام جباري مشورت كن از خداوند منان ضمنت طلب استغافر و مغفرت ميخواهم مرگم را
شهادت در راهش قرار بده.
قلب امام زمان و امام امت را از من راضي و خوشنود بگردان
وجود حضرت امام و قائم مقام رهبري را از جميع بليات حفظ
و طول عمر با عزتشان را تا انقلاب مهدي افزون گردان وصيت نامه
مرا همسرم بخواند نمازم را امام جمعه محترم غسلم را پدرم دفنم را پسرم و دخترم
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي حتي كنار مهدي خميني را نگهدار .
64/12/16 حسينعلي مهرزادي

وصيتنامه ي شخصي:
بسمه تعالي
...يك هشتم مالم را اگرجنگ است به جبهه هاي حق عليه باطل بفرستيد،اگر نيست به چند خانواده ضعيف آبرومند ببخشيد.
بقيه اموالم در اختيار همسرم خواهد بود تا زماني كه زنده است و شوهر ديگري اختيار نكرده و هيچ يك از وراث حق دخل تصرف يا تقسيم آنرا ندارند در غيراينصورت همسرم در اموال هيچگونه مشاركت نخواهد داشت و بايد كليه آنها بين وراث تقسيم گردد. خانواده من و خانواده همسرم حق هيچگونه مطالعه اي از اموالم را ندارند.
كليه بدهي مرا همسرم پرداخت خواهدنمود اگر چنانچه نپذيرفت با فروش اجناس بدهي پرداخت شود. ضمناً مبلغ پنج هزار تومان با گرفتن وسيله مور نياز يا وجه نقد به صورت اقساط به گروه مقاومت بيم محله كمك شود. والسلام حسينعلي مهرزادي




خاطرات
مادر شهيد :
کودک جذابي بود و همه را به طرف خود جذب مي کرد. بعضي از بچه ها از او مي ترسيدند ولي با وجود اين او را دوست داشتند و با هم رفت و آمد مي کردند. همسايه اي داشتيم که به من گفت: «اين بچه تو آخر پليس مي شود چون بچه ها خيلي از او مي ترسند.» به خاطر همين او را حسين پليس مي خواندند. در دوران نوجواني در مواقعي که با درخواستهايش مخالفت مي شد، عصباني مي شد و هر چه دستش مي رسيد پرت مي کرد ولي بعد از مدتي آرام مي شد و ساکت مي نشست. در عين حال خيلي رئوف و مهربان بود، در کارها به ما کمک مي کرد و در درس به کمک بچه هاي ديگر مي رفت.

کبري مهرزادي ،خواهرشهيد:
«در کودکي از بچه هاي ديگر بازيگوش تر و پر جنب و جوش تر بود و در بازيهاي کودکانه حکم رهبري آنها را داشت.» در سال 1345 با اتمام موفقيت آميز دوره شش سالة ابتدايي وارد دبيرستان بهشهر شد و در رياضي فيزيک مشغول تحصيل گرديد. در اين سنين شيفته افراد مذهبي بود و به مسجد مي رفت و در مراسم مذهبي شرکت مي جست و با دوستان خود درباره مسايل مذهبي و ديني بحث مي کرد. فردي معاشرتي بود و بيشتر علاقه داشت با سوال کردن از ديگران بر معلومات خود بيفزايد. در اين زمان وضعيت زندگي خانواده نسبت به قبل بهتر شده بود.

مادرشهيد:
با فروش اسباب و اثاثيه منزل توانستيم زميني بخريم و خانه اي بسازيم. در اين سنين علاقه زيادي به درس داشت و حتي مشوق برادران و خواهران خود بود و به آنان در فراگيري درس کمک مي کرد. در سال 1349 موفق به اخذ ديپلم رياضي فيزيک در گرديد. در بيستم آبان ماه 1352 به خدمت سربازي فراخوانده شد و براي گذراندن دوره آموزشي به مشهد اعزام گرديد. بعد از سپري کردن دوره آموزشي در يکي از روستاهاي دور دست به نام رباط عشق بجنورد به عنوان سپاهي دانش مشغول شد. پس از پايان دوره دو ساله خدمت سربازي در فروردين 1354 با خانم فاطمه اسماعيل زاده ـ که دانشجوي تربيت معلم بود ـ ازدواج کرد.

فاطمه اسماعيل زاده همسرشهيد:
با هم ارتباط خانوادگي داشتيم و با شناختي که از خصوصياتي چون پاکي، بي باکي، صداقت و ايمان از او سراغ داشتم به پيشنهاد ازدواج پاسخ مثبت دادم. زندگي ما با صداقت و دوستي آغاز شد و خيلي با هم يکدل و يکرنگ بوديم. حقوق ماهيانه دريافتي از سپاهي دانش او دويست هفتاد تومان بود و با اينکه مستاجر بوديم زندگي ساده اي داشتيم.

زماني که معلم بود لباسهاي بسيار ساده مي پوشيد که بيشتر تداعي آدمهاي ساده لوح را مي کرد. با بچه ها بسيار دوست بود و با خريد ساندويچ وبيسکويت به آنها شعارهاي انقلابي مي آموخت. در آن شرايط در مدرسه به دانش آموزان دختر مقنعه هديه مي کردو به همراه سيد رسول حسيني اعلاميه هاي حضرت امام خميني را توزيع مي کردند. داشتن ريش براي سپاهيان دانش به شدت ممنوع بود ولي او تحت فشار راضي به زدن ريشهايش نشد. از جمله فعاليتهاي او جمع آوري اسلحه بود. ما در خانه اي قديمي مستاجر بوديم که بين طبقه بالا و پايين آن جايي بود که تعدادي سلاح را در آن جاسازي کرده بود و مي گفت که اينها را فقط براي زماني که حضرت امام اعلام جنگ مسلحانه نمايند، نگهداري مي کند. وقتي از او پرسيدم اين سلاح ها را از کجا تهيه کردي مي گفت: « از فرزند آيت اللّه مشکيني گرفته ام.»

اعتماد به نفس و پشتکار عجيبي داشت، طوري که در سال اول کنکور در رشته پزشکي قبول شد. مرا هم تشويق مي کرد درس بخوانم و به دانشگاه بروم. به خاطر همين در پختن غذا و ديگر کارهاي منزل کمک مي کرد تا بهتر درس بخوانم در مسايل عبادي اهل تظاهر نبود، دوست نداشت کسي متوجه دعا و نيايش او شود. بارها اواخر شب متوجه نماز شب او شدم.

زماني که فرمانده سپاه بود،گنبد فرزند دومم فائزه هشت ماهه بود. براي اولين بار چهار روز مرخصي گرفت ما را به مسافرت ببرد. اما مي خواستم چهار روز را در خانه و در کنار هم باشيم؛ مي خواستم براي اولين بار حضور پدر در کنار فرزندان و شوهر در کنار زن را تجربه کنم. در اين ايام فرمانده سپاه گنبد بود و من در دوره ابتدايي در بهشهر تدريس مي کردم و براي ديدن او بعد از ظهر پنج شنبه هر هفته به همراه فرزند خرد سالم از بهشهر به گنبد مي رفتيم و شنبه ها به بهشهر بر مي گشتيم. وقتي که به او گفتم: چرا شما نمي آييد؟ گفت: وقتي شما مي آييد هم شما هستيد و هم من کار سپاه را انجام مي دهم ولي آمدن من فقط ديدار شماست. در اين ايام بچه ها چنان تشنه او بودند که دخترم مي دانست اگر پدر لباس را بر رخت آويز گذارد ساعتي مي ماند و الا نخواهد ماند. يک بار به خاطر گريه دخترم فائقه به گريه افتاد و ناچار شد ساعتي را نزد ما بماند.

مدتي حسينعلي هر شب تلفن مي زد و حال ما را مي پرسيد ولي نمي گفت کجا هست. او هيچگاه اين قدر سراغ ما را نمي گرفت. به ذهنم خطور نکرده بود شرايط جديدي پديد آمده است. يک شب به من گفت اصغر بيات شهيد شده است. پس از آنکه جنازه اصغر بيات تشييع شد تلفنهاي شبانه او نيز قطع گرديد. تازه متوجه شدم او در بيمارستان بستري بوده است. بعد از مدتي که به منزل آمد محل ترکشها را نشان داد که هنوز از محل آنها خون مي آمد گفت: «اين زخمها را نشان مي دهم تا بعدها بتوانيد با اين زخمها بدنم را شناسايي کنيد.»

از زماني که جنگ آغاز شد مسئله اصلي او شرکت در جبهه بود. با اينکه اکثر اوقات حضور مستقيم در جبهه داشت ولي برنامه ها از جانب خدا طوري جور مي شد که در مواقع ضروري مانند تولد بچه ها خود را به ما مي رساند. با اينکه کمتر با او بوديم ولي در کنار او لذت خاصي داشتيم. بسيار صبور بود و رابطه اش با همه صميمي بود و بسيار خوش قول بود. اگر به کسي قول مي داد محال بود به قولش عمل نکند. بين والدين من و خودش فرقي قائل نبود، براي پدرش احترام قائل بود و اگر پدرش چيزي مي گفت گوش مي داد. هميشه به من مي گفت بچه ها را طوري تربيت کن که خود را در مقابل انقلاب بدهکار بدانند نه طلبکار. از بي تفاوتي افراد در قبال انقلاب و جنگ ناراحت مي شود و مي گفت: «عد ه اي هنوز گرد و خاک جبهه بر چهره آنها ننشسته ولي عده اي از بچه ها کم سن و سال در جنگ خسته شده اند.»

مادرشهيد:
غرور و قدرت بالايي داشت و خستگي جبهه و جنگ را با خود به منزل نمي آورد. وقتي مي پرسيديم در جبهه چه مسئوليتي داري؟ مي گفت: «بسيجي هستم.» در طول زندگي هميشه اهل کار خير دستگيري از ديگران بود.

خواهرشهيد:
براي يکي از فرزندانم قبل از اينکه به جبهه برود لباس دامادي خريده بودم. وقتي که او شهيد شد حسينعلي قبل از ما اطلاع يافت و مرتب از شهادت صحبت مي کرد. سپس لباس دامادي را از من گرفت و به يک مستحق داد.

فائقه مهرزادي دخترشهيد:
وقتي از جبهه به مرخصي مي آمد با ما بازي مي کرد و ما را به گردش مي برد. خيلي به درس ما اهميت مي داد. با اينکه خيلي کم به خانه مي آمد ولي هر وقت مي آمد در حق ما پدري مي کرد و به تمام کارهاي ما رسيدگي مي کرد. در مسائل درسي خيلي سخت گير بود. روزي در درس رياضي نمره هجده گرفتم، مسئله اي را که بلد نبودم حل کرد و کمي دعوا کرد که چرا نمره کم گرفته ام. بعضي وقت ها بعد از عصبانيت با ما صحبت مي کرد، نصيحتهايش به دلم مي نشست و دعواهايش شيرين بود. يادم هست اولياي مدرسه اجازه نمي داند پرتقال به خود به مدرسه ببريم. روزي به مدرسه آمد و به مسئول مدرسه گفت: با نمايش به بچه ها ياد بدهيد که بچه ها پوست پرتقال را به زمين نريزند نه اينکه محدوديت ايجاد کنيد. به مادرم خيلي علاقه داشت و به او خيلي احترام مي گذاشت، چون هر دو معلم بودند همديگر را خوب درک مي کردند و با هم مشکلي نداشتند. يادم نمي آيد روزي با هم دعوا کرده باشند.

همسرشهيد:
در مصرف بيت المال وسواس بسياري داشت.
زماني که در بهشهر بود هر هفته براي ديدارش به گنبد مي رفتم. دفتر کارش کمي سرد بود، گفتم يکي از اين برادران شما شوفاژ برقي دارد، يک شوفاژ برقي براي خودت بگذار. گفت: «مي دانم هر چه از اين بيت المال کمتر استفاده کردي آنجا که صف است زودتر کار تمام مي شود و هر چه کمتر بگيري کمتر بازخواست مي شوي.» زماني که در گنبد بوديم روزي براي جلسه اي در مينودشت همراه با مسئولان منطقه به هتل دعوت شده بود. در پايان جلسه در هنگام ناهار سفارش نيمرو داد. وقتي علت را پرسيدم گفت: «کباب را نخوردم چون لباس سپاه تنم بود. فکر کردم در شرايطي که ساير نيروها چنين غذايي نمي خورند، قداست لباس اقتضا نمي کرد مثل بقه حاضرين باشم.»

رمضانعلي صحرايي رستمي:
در کارها اهل مشورت بود و از ديگران اظهار نظر مي خواست. در کارهاي جمعي با قوت برخورد مي کرد و با طرح برنامه پيش مي رفت و در شجاعت همتا نداشت. تابع ولايت فقيه بود و هر چه امام خميني مي فرمود بي چون و چرا اطاعت مي کرد. صبرش فوق العاده بود و هيچ مشکلي نمي توانست کمرش را خم کند؛ انگيزه الهي داشت؛ از جاذبه خاصي برخوردار بود و همه را به طرف خود جذب مي کرد. محال بود کسي از مصاحبت با وي احساس دلگيري کند. با استناد به آيات قرآن سخن مي گفت و در موضوعات مختلف نسبت به زمان مکان افراد از آيات قرآن استفاده مي کرد.

فاطمه اسماعيل زاده همسرشهيد:
روزي به حسين گفتم الان مدتهاست که تو در جبهه هستي در حالي که بسياري جبهه را ترک کرده اند. به خاطر حضور طولاني و مستمر تو در مناطق مختلف عملياتي پس از چند سال زندگي مشترک نمي دانم لذت زندگي خانوادگي چيست؟ با اين که ما را تنها گذاشتيد، اگر راهت راه غير خداباشد من از حق خودم نمي گذرم ولي اگر براي خدا باشد همه اين مشکلات را براي خدا قبول دارم.بعدها مهرزادي به همرزمش بني کاظمي گفته بود: «همسرم حرفي زد که انقلابي در من ايجاد کرد.»

بعد از عمليات الفجر 8 دقيقاً هشتم اسفند موقع اذان بود که با قيافه اي که انگار چند ماهي حمام نرفته است، وارد حياط منزل شد. گفتم چرا پير شده اي چرا قيافه ات اين طور شده؟ گفت: «الان يک ماه است حمام نرفته ام پوتين را از پايم در نيارده ام.» با وجود اين خيلي برايم جالب بود که پاهايش اصلاً بو نمي داد. تن او نه تنها بوي بد نمي داد بلکه بوي خاک کربلا را داشت.

مادرشهيد:
هر وقت از جبهه مي آمد دستش را روي شانه ام مي گذاشت و مي گفت مادر تو نمي گذاري من شهيد شوم. مي گفتم نه اين طور نيست حتي اگر بخواهي من هم همراهت به جبهه مي آيم. روزي در فکر بودم که خدايا چرا اينقدر شهيد مي دهيم و ناراحت بودم. ناگهان وارد ايوان خانه شد و وقتي مرا ديد دست روي شانه ام گذاشت و گفت: «چند روز ديگر خبر شهادت من را به شما مي دهند.» با اين حرفش از حال رفتم و بي هوش شدم. مرا به هوش آورد و بعد ناراحت شدم که چرا او را ناراحت کردم دلش را شکستم. همان شب در خواب ديدم مشغول نظافت منزل هستم که پنج نفر با عمامه مشکي به همراه امام خميني وارد منزل ما شدند. امام به همراهان گفت کمکش کنيد.
به من سفارش مي کرد: «از شهادتم ناراحت نشو و قول بده که گريه نکني و قوي باشي.»

فرزند شهيد:
آخرين بار بادکنک و گيره سر برايم خريد. سه روز پيش ما ماند و هر روز تا مدرسه ما را همراهي مي کرد. آخرين روز به مدرسه آمد و با من و مادرم خداحافظي کرد و رفت. موقع رفتن به من گفت: «تا وقتي که مامان از تو راضي نباشد من هم راضي نيستم پس درسهايت را بخوان و به مادر کمک کن و از همه مهمتر مثل حضرت زينب (س) زندگي کن و کارهايت را به نحو احسن انجام بده.

همسرشهيد:
صبح زود از خواب بيدار شد، بچه ها هنوز خواب بودند. حالتي حسرت بار و همراه با خوشحالي گفت: «خواب ديدم امام حسين (ع) با يارانش روبروي من هستند، من ناراحتم و گردنم را کج کرده ام که چرا در جمع آنها نيستم. امام اشاره کرد و فرمود تو هم بايد در جمع ما باشي.» وصيت کرده بود که اگر شهيد شدم مرا خودت و فرزندانم درون قبر بگذاريد. موقع خداحافظي فائزه و محمد حسين پاهايش را بغل کردند و گريه کردند. آن روز شايد ده بار خداحافظي کرد چون تحمل خداحافظي را نداشتم به مدرسه رفتم، اما به مدرسه زنگ زد و خداحافظي کرد. باز راضي نشد و به مدرسه آمد و خداحافظي کرد. گريه بچه ها مانع رفتن او مي شد. شب را در خانه ماند وصبح روز سه شنبه 13 اسفند ماه وقتي بچه ها خواب بودند، رفت.
فرزند شهيد:
شهيد مصطفي گلگون تعريف مي کرد: «در فاو در ترک موتور سوار بودم که با دست اشاره کرد آنجا کارخانه نمک است. در همين حين ترکشي به گردنش اصابت کرد، حرکت موتور آرام شد و او به زمين افتاد.»

مادرشهيد:
«چون شهادت آرزوي قلبي او بود بعد از شنيدن خبر شهادتش به گفته او عمل کردم وضو گرفتم و نماز شکر گذاشتم.»

همسرشهيد:
آن قدر منتظر شهادت او بودم که انتظار شهادتش برايم کشنده تر از شهادتش بود و به هنگام تشييع پيکرش همان بوي کربلا از بدنش به مشام مي رسيد. ابتدا به من گفتند که حسين مجروح شده است با خود گفتم: يا علي تا الان با کسي زندگي مي کردم که تازه لياقت جانباز شدن را پيدا کرد و توفيق شهادت را نداشت و من چقدر کم شانس هستم.

فائقه مهرزادي:
وقتي که پدرم به شهادت رسيد هشت سال بيشتر نداشتم ومراسم تشييع پيکرش، رفت و آمد مردم و شلوغي و ازدحام جمعيت را هيچ وقت فراموش نمي کنم.
رمضانعلي صحرائي:
او مظلوم زيست و نامش هم مظلومانه باقي ماند. با خيلي از سرداران شهيد دوست بودم، به خدا قسم همه خوب بودند ولي شهيد مهرزادي، گمنام بود و کسي به عظمت او پي نبرد. شب و روز برايش مطرح نبود حتي در زمان رياست ستاد هم با احتياط عمل مي کرد. تمام وجودش در تمامي لحظات فقط براي خدا بود و خود را در حضور او مي ديد و رعايت حال ديگران را مي کرد.

همسرشهيد:
وقتي جنازه اش را آوردند همان بوي خوش را مي داد. جنازه اش را براي آخرين ديدار فرزندان به خانه آوردم سپس من و بچه ها او را داخل قبر گذاشتيم.





آثار منتشرشده درباره ي شهيد
به سرعت از روي نهر آب پريد .اندام چابک و لاغر او در بين هم کلاسي هايش زبان زد بود . مسير مدرسه تا خانه ،به مسابقه گذشت .درب چوبي خانه قرچي کرد و با يک صداي کشدار باز شد .حسينعلي همه ي حياط را دويد وقتي از پله ها بالا رفت و به درب اطاق رسيد ،مثل هميشه شوخ طبعي اش گل کرد و از پشت پنجره هاي رنگي سعي کرد به داخل اطاق تاريک نگاه کند .مادر داشت صندوقچه ي فلزي کنج اطاق را پاک مي کرد .بقچه ي را ترمه اي را پايين آورد و خرت و پرت هاي داخل آن را خالي کرد .سجل همه ي اهالي خانه را بيرون ريخت . حسينعلي به سرعت لنگه ي در را باز کرد و به داخل حمله برد .مادر از ترس پرسيد :
ـ الهي که بوم چي چي بوّي ؟
ولي بعد بالبخندي او را آرام کرد .حسينعلي چهار زانو کنار مادر نشست .
ـ وَچه جان !بَوين اين سجِل احوال ،کنِه شِه ؟
حسينعلي اولين شناسنامه را که بلند کرد برقي در چشم هايش دويد .حسينعلي مهرزادي فرزند کريم متولد 1330 . .
مادر به عکس حسينعلي زل زده بود .نگاهي به اطرافش انداخت ديکر حسينعلي از در نمي آمد و او را غافلگير نمي کرد .فضاي ساکت اطاق او را در خود فرو برد .نگاهي به حجم تنهايي خود کرد . . اشک ها از چشمانش جوشيد .صورتک پهن شده ي کودکي از پشت پنجره نظرش را به خود جلب کرد .لبخندي زد و با دست به پسرک اشاره کرد پسر به داخل دويد و در کنار او نشست درست مثل پدرش .پير زن برگه اي را ز داخل صندوقچه ي فلزي بيرون آورد.
بَخون وَچه ،بَوِينِم وِ کِنِه شِه ؟
پسر با چشم هايش سطر هاي اول را جستجو کرد و چشم هايش شروع کرد به درخشيدن .شهيد حسينعلي مهرزادي متولد 1330 بهشهر .وي در خرداد سال 1352 موفق به کسب مدرک ديپلم شد و در ارديبهشت 1353 به خدمت سربازي رفت .فعاليت هاي سياسي او از همان زمان و با اتخاذ يک سري از حرکات ايذايي آغاز شد .در سال 1354 به عنوان آموزگار کار خود را آغاز کرد ولي به دليل تداوم و پيگيري تحرکات سياسي ،دولت ستم شاهي ،اقدام به تبعيد او نمود.
سال 1356 اوج فعاليت هاي سياسي او بود .او در يک گروه چريکي شرکت نموده و به تهيه ي سلاح و مهمات براي قيام مسلحانه پرداخت.
پس از پيروزي انقلاب در تشکيل کميته ي انقلاب اسلامي بهشهر سهيم شد و در سال 1358 به عضويت سپاه در آمده و مسؤليت تدارکات و اموزش را به عهده گرفت .سال هاي 1358 و1359 براي حسينعلي با تجهيز و اعزام نيرو از بهشهر به کردستان (پاوه) و مأموريت در سپاه به عنوان فرمانده ي عمليات گذشت و شروع هجرت او و خانواده اش بود که تا زمان شهادتش ادامه يافت .شرکت در عمليات منطقة چزابه و مجروحيت در آن و پس از آن حضور در عمليات بيت المقدس و والفجر مقدماتي در پست مشاور نظامي از فعاليت هاي او در خلال سال هاي 60 و 61 بود . فرماندهي سپاه سوادکوه مسؤوليت ديگري بود که به او واگذار شد و پس از آن فرماندهي تيپ يک قدس در عمليات والفجر 6 را پذيرفت و پس از آن به رياست ستاد لشکر ويژه ي 25 کربلا منصوب شد .شرکت در عمليات بدر و سلسله عمليات هاي قدس 1 و 2 و 3 تنها بخشي از فعاليت هاي او در سال هاي 63 و 64 بود .همزمان با بازگشايي مدارس شهيد مهرزادي به آموزش و پرورش بازگشت و به شغل معلمي مشغول شد .اگر چه علاقه ي او به کودکان و عشق او به کار تدريس او را به مدرسه بازگردانده بود ؛ ليکن پيگيري هاي مداوم و شديد لشکر 25 کربلا او را پس از 40 روز معلمي مجددا ً به جنگ کشاند .در عمليات فاو و والفجر 8 در سال 64 به دليل حمله شيميايي وسيع دشمن دچار مجروحيت شد وتنها پس از 20 روز استراحت به دليل در خواست هاي مکررفرمانده لشکر مبني بر نياز به وي به جبهه شتافت و در تاريخ 22/12/64 به شهادت رسيد.
کودک به مادر بزرگ نگاهي کرد .مادر کاغذ را از دست بيرون کشيد و آن را بوسيد .و در داخل بقچه ترمه گذاشت و آن را تا کرد .نگاهي به کودک کرد . صورتش پر شده بود از شادي .به کودک لبخند زد و بقچه را داخل صندوقچه فلزي گذاشت و کليد را از پر روسريش باز کرد و صندوق را بست .
به گوشه گوشه ي اطاق نگاه کرد .عکس حسينعلي به او لبخند مي زد مثل هميشه.
نشريه سبز سرخ ،کنگره بزرگداشت سرداران ،اميران وشهداي مازندران




آثار باقي مانده از شهيد
بسم الّله الرحمن الرحيم
فاطمه جان سلام .خسته نباشي .اميدوارم که خداوند بيش از اينها بهت اجر بده . مي دونم که خيلي از دستم عصباني هستي و اين را هم کار هميشگي من مي داني ،باشه ولي اگر خودت هم جاي من بودي و اينطور در محدوديت قرار مي گرفتي شايد چنين قضاوتي نداشتي. شايد کمتر باور داشته باشي هنوز مثل اول دلم برايت تنگ مي شه حتي از بچه ها بيشتر اما اين غربت و تنهايي که اسلام و جمهوري اسلامي قرار گرفته خيلي برايم مشکل است .آسايش خود را فدا نکنيد .باور کن تو اين مدت به قدري مشغول بودم که گاهي جهت تکميل کارهايم ساعت از يک شب هم مي گذشت .توي ماشين هزيون مي گفتم .سورکي شاهد بود ـ راننده هاي ديگر دلشان مي سوخت نگه مي داشتند تا من به خواب برم و حرکت کنند . اگر خدا کنه مسئله ي جنگ با قوت اسلام و پيروزي شکل بگيرد من راضيم به تحمل همه ي اين مشکلا ت .يک روزي وقت کرده بودم داشتم سفارشات خودم را به تو و بچه ها مي نوشتم آن قدر مراجعه کردند آخر نتوانستم غم دلم را بنويسم .فاطي تو را به خدا تفسير سوره ي انفال ـ فتح ـ اينها را بگير و بخوان .آن وقت خوب مي فهمي هدف از خلقت و زندگي دنيا چيه ؟آن وقت مي فهميم چقدر آدم هاي بدبختي هستيم که هنوز نتوانستيم هدايت بشويم .نور اجتماع ما را فرا گرفته ،افق هدايت (امام) جامعه را روشن کرده ،بايد از اين روشنائي راه را پيدا کنيم ،اگر امروز چشم بسته حرکت کرديم ،گوش بسته شديم .هيچگونه عذري جهت فرار از آتش جهنم نخواهيم داشت . فاطي باور کن اينجا برايمان عالم ديگري است .شب زنده داراني که نداي الهي العفو سر مي دهند از او طلب مي کنند که مورد فضلش قرار بگيرند .قلب مي لرزد.معرفت زندگي اينجاست ،هر چي مي خواهي اينجاست ،روح شما هم اينجاست بيش از اندازه در نظرم مجسم مي شدي .گاهي ازم ناراحتي گاهي دعايم مي کني گاهي برام حرف مي زني .چطور مي تونم در اعمال خالص تو شريک باشم .
مي گمت دنياي را فقط براي زندگي نبين .روايت است از حضرت رسول (ص) :دنيا براي مؤمن زندان است يا دنيا زندان مؤمن و بهشت کافر است .ما براي رهايي از زندان تلاش مي کنيم ،وقتي آزاد شديم هميشه باهميم ،صفاي دنيا در آخرت است. خُب ديگه مزاحمت نشم .سعي مي کنم در اولين فرصت بيام مشکلات را رفع کنم. اصغر نيکنام برام نوشت : بعد از گرفتاري خدا انشاءالّله عزتت را بيشتر کنه و تو را برايم نگه داره ،از قول من به بچه ها سلام برسون ،سعي کن دلداريشون بدي، باباشون آنقدر آدم بد و بي رحمي نيست ،فائقه را سعي کن قرآن خوب يادش بدي مي خوام مثل خودت نجيب باشه اما پر مطالعه ـ محمد هم بايد بچه ي خيلي پاکي بشه ،بعد از پايان تحصيلاتش بفرستش طلبگي .فائزه را هم طلبه بار بيار ،ضمناً سفارشاتي که قبلاً داشتم مي نوشتم تمام نشد اگر عمري باقي ماند برايت مي نويسم . خداحافظ
قربانت حسين 5/12/1363

بسم الّله القاصم الجبّارين
به نام خداوند در هم کوبندة کفر و ظلم و ستمگران
فاطي خوب و عزيزم سلام . صحبتم را با کلامي از آيت الّله طالقاني شروع مي کنم:
رشد پيشرفت در متن راه دريافت حق و صلاح بينش و گرايش به خير و کمال است ،اما در مقابلش اَلغي : گمراهي حيرت انگيز و هلاکت آور ،سرگشتگي بي هدف و بدون انديشه مي باشد !
قرار بود اين دفعه در باره ي ضد تکامل يعني غَيِ برات بنويسم.
وَالذّينَ کَفَروا اَولِيائِهِمُ الطّاغوت
آنانکه کفر مي ورزند و بر حقيقت هستي پشت مي نمايند و بر رشد و تکامل غضب مي گفتند خواه ناخواه طاغوت را به رهبري خودشان انتخاب کرده اند . ( پول ـ تجملات ـ خودپسندي ـ تکبر ـ شهوت ـ خودخواهي ـ خوش گذراني ـ اطاعت از نفس ) همه ي اينها طاغوت هستند .چون دو را ه بيشتر وجود ندارد يا رشد يا غي .گفته بودم آنهايي که در راه رشد افتاده بودند خدا را به ولايتي خود انتخاب راه و آنهايي که در راه غي و ضد تکامل قدم برداشتند خود به خود طاغوت را ارباب خويش نموده اند ،هرچند اگر چهره ي طاغوت ضد خلق را در پشت هزاران ماسک طرفداري از خلق پنهان کنيم؛ هر چند اگر سير و تفکر ضد تکاملي را در قالب کلمات و عبارات دهان پر کن و انقلابي و سنگ خلق به سينه زدن بيان کنيم. همه ي اينها بايد راه ما ،موضع ما ،و هدف ما را معرفي کند نه فقط زبان و بيان و تبليغات ما . اصالت دادن به تبليغات و جار و جنجال براي معرفي يک راه و يک مکتب و يک حرکت هيچ وقت نمي تواند انتخاب صحيح و مفيد باشد .تبليغات ممکنه براي انتخاب يک عامل مهمي باشد ولي انتخاب صحيح و راهنماي خوبي ممکن است نباشد .بگذريم ،به هر حال راه طاغوت همان راه : يُخرِجُونُهُم مِنَ اَلنوُرِ اِلَي اَلظُلُمات آنها را از روشنايي ها و پاکيها و گمراهي سرنگون مي سازيم .و هم چنين در آية شريفه آمده است : اُولئِکَ اَصحابُ اَلنارِ هُم فيها خالِدون عاقبت پيروي از طاغوت جهنمي را آماده مي کند که تا ابد در آن به عذاب و سرگرداني مبتلا خواهند بود .البته تاريخ به هلاکت افتادن حکومت هاي طاغوتي و افراد طاغوت صفت را به ما نشان داده است که چگونه به ذلّت و بدبختي افتاده اند و زندگي برايشان سياه گشته است و ديديم که جامعه اي را که مي بايست آموزشگاه و محل تمريني براي رشد انسانيت باشد چطور تبديل به جهنمي براي نابودي استعدادها و قتلگاهي براي کلية ارزشهاي انساني نموده بودند .اينها همه نتايج انتخاب خط مشي طاغوتي ريا،کشاندن جامعه به مسير «غَي» و خودکامي خ و خود خواهي هايشان مي باشد.
خُب ازم خواستي که موقعيت پاوه را برات بنويسم ،فکر مي کنم که يه چيزهايي نوشتم .به هر حال بازم مي نويسم .شهر پاوه در دامنة کوهي قرار گرفته و از سه طرف ديگر هم کوههاي تقريباً مرتفعي احاطه کرده است.
مردمش تا حدود زيادي نسبت به سپاه خوشبين هستند .سي يا چهل درصد جوانانشان دموکراتيک فکر مي کنند .جلسات و بحث آزاد از طرف بچه هاي ما و فرماندار ،نظر مردم را نسبت به سپاه بيشتر جلب کرده .وجود ما در پاوه به خاطر پاک سازي در شهر نوسود و با ينّکان و چند پارچه آبادي که کلاً در اختيار دموکراتهاست .به حمداللّه فعلاً وضع ما خوبه ،تيراندازي تقريباً از دو طرف متعادل است ،طرفين زخمي داشتيم البته از ما خيلي کمتر ،حال همه ي برادرهاي بهشهري تابه حال خوب است .شايد طي چند روز آينده کارها را در شهرهاي مذکور يکسره کنيم .خُب خبر هاي بعدي را اگر زنده موندم برات مي نويسم .البته نگران من نباش مي دونم که سري که در راه خدا دادي هيچ وقت پس نمي گيري چون اسلام به خونهاي ما جوانان نيازمند است تا بتونه ثمرات خودش را به جهانيان نشون بده يادت اگر باشه . حسينعلي مهرزادي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : مهرزادي , حسينعلي ,
بازدید : 288
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

‎‎در‏‏ ‎‎سال 1340‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎خانه‏‏ ‎‎اي‏‏ ‎‎محقر‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎ساده‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎روستاي‏‏" ‎‎اوريم"‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎دامان‏‏ ‎‎خانواده‏‏ ‎‎اي‏‏ ‎‎مسلمان‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎متعهد‏‏ ‎‎ديده‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎جهان‏‏ ‎‎گشود‏‏ .‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎رنج‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎مشقتهايي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎همان‏‏ ‎‎دوران‏‏ ‎‎كودكي‏‏ ‎‎بر‏‏ ‎‎او‏‏ ‎‎عارض‏‏ ‎‎شده‏‏ ‎‎بود،‏‏ ‎‎بخوبي‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎وجودش‏‏ ‎‎جلوه‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎نمود‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎بايد‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎انسانهاي موفق آينده باشد. او درگهواره بود که امام خميني به شاه گفت: من با سربازاني که در گهواره هستند با تو مبارزه خوام کرد.وقتي بزرگ شد، ازياران ‎‎صديق‏‏ ‎‎امام خميني‏‏ ‎‎گرديد‏‏ ‎‎.‏‏ دوران‏‏ ‎‎تحصيلات‏‏ ‎‎ابتدائي‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎دبستان‏‏ روستاي" ‎‎اوريم‏‏" ‎‎به‏‏ ‎‎پايان‏‏ ‎‎رساند‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎براي‏‏ ‎‎ادامه‏‏ ‎‎تحصيل‏‏ ‎‎دوره‏‏ ‎‎راهنمايي‏‏ ‎‎راهي‏‏ ‎‎مدرسه‏‏ ‎‎"ورسك"‏‏ ‎‎شد.‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎اين‏‏ ‎‎دوران‏‏ ‎‎اخلاق‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎صفات‏‏ ‎‎نيكش‏‏ ‎‎زبانزد‏‏ ‎‎عام‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎خاص‏‏ ‎‎بود‏‏. ‎‎‏ ‎‎دوستانش‏‏ ‎‎او‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎بعنوان‏‏ ‎‎شخصي‏‏ ‎‎صادق‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎عادل‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎شناختند‏‏ .
‎‎بعد‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎اتمام‏‏ ‎‎دوره‏‏ ‎‎راهنمايي‏‏ ‎‎براي‏‏ ‎‎ادامه‏‏ ‎‎درس‏‏ ‎‎دوره‏‏ ‎‎دبيرستان‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎شهر‏‏ "‎‎پل‏‏ ‎‎سفيد"‏‏ ‎‎اقامت‏‏ ‎‎نمود‏‏ .‎‎در‏‏ ‎‎دوران‏‏ ‎‎تحصيلات‏‏ ‎‎دبيرستان مشغول علم آموزي بود‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎طلوع‏‏ ‎‎فجر‏‏ ‎‎بر‏‏ ‎‎تارك‏‏ ‎‎ظلمت‏‏ ‎‎زده‏‏ ‎‎ايران‏‏ ‎‎سپيده‏‏ ‎‎زد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎وجود‏‏ ‎‎او‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎نور‏‏ ‎‎حقيقت‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎عجين‏‏ ‎‎نمود‏‏. ‎‎از‏‏ ‎‎آنجائيكه‏‏ ‎‎قلبش‏‏ ‎‎آماده‏‏ ‎‎پذيرش‏‏ ‎‎حقايق‏‏ ‎‎بود‏‏ ،‎‎همگام‏‏ ‎‎بودن‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎انقلاب‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎عشق‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎ايمان‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎نهضت‏‏ ‎‎اسلامي‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎چنان‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎دل‏‏ ‎‎پاكش‏‏ ‎‎جاي‏‏ ‎‎داد‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎خودش‏‏ از آن روزها اينگونه مي گويد:"‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎روح‏‏ ‎‎پاك‏‏ ‎‎خميني‏‏ ‎‎قسم‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎اين‏‏ ‎‎نهضت‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎قيام‏‏ ‎‎حضرت‏‏ ‎‎مهدي‏‏ (‎‎عج‏‏) ‎‎متصل‏‏ ‎‎خواهد‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎اين‏‏ ‎‎موضوع‏‏ ‎‎ايمان‏‏ ‎‎دارم‏‏ .
‎‎بعد‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎پيروزي‏‏ ‎‎شكوهمند‏‏ ‎‎انقلاب‏‏ ‎‎اسلامي‏‏ ‎‎فعاليتهاي‏‏ ‎‎گسترده‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎پيشبرد‏‏ ‎‎اهداف‏‏ ‎‎انقلاب‏‏ ‎‎شروع‏‏ ‎‎نمود.‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎اين‏‏ ‎‎رابطه‏‏ ‎‎برادران‏‏ ‎‎حزب‏‏ ‎‎الله‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎امر‏‏ ‎‎تبليغ‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎ايجاد‏‏ ‎‎انجمن‏‏ ‎‎هاي‏‏ ‎‎اسلامي‏‏ تشويق مي کرد .‏‏ ‎‎تمام‏‏ ‎‎كلامش‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎امام‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎خط‏‏ ‎‎امام‏‏ ‎‎بود.‏‏
‎‎چنان‏‏ ‎‎عامل‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎اوامر‏‏ ‎‎امام‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎بي‏‏ ‎‎اغراق‏‏ ‎‎ميتوان‏‏ ‎‎او‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎مصداق‏‏ ‎‎واقعي‏‏ ‎‎اين‏‏ ‎‎قول‏‏ ‎‎خدا‏‏ ‎‎دانست‏‏ ‎‎كه‏‏ : « ‎‎اطيعوا‏‏ ‎‎الله‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎اطيعوا‏‏ ‎‎الرسول‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎اولي‏‏ ‎‎الامر‏‏ ‎‎منكم‏‏ »
‎‎عشق‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎لقاء‏‏ ‎‎الله‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎عشق‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎مكتب‏‏ ‎‎حسين‏‏ (‎‎ع‏‏) ‎‎چنان‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎او‏‏ ‎‎شعله‏‏ ‎‎ور‏‏ ‎‎گرديد‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎بجز‏‏ ‎‎اوقاتي‏‏ ‎‎براي‏‏ ‎‎درس‏‏ ‎‎صرف‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎نمود‏‏ ‎‎بقيه‏‏ ‎‎وقت‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎همكاري‏‏ ‎‎با‏‏ مراکز وموسسات مذهبي ‎‎مي‏‏ ‎‎گذراند‏‏ ‎‎.به علت‏‏ ‎‎عشق‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎علاقه‏‏ ‎‎اي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎برخورد‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎برادران‏‏ ‎‎سپاهي‏‏ ‎‎پيدا‏‏ ‎‎كرده‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎عزمش‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎جزمتر‏‏ ‎‎نمود‏‏ ‎‎تا‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎اين‏‏ ‎‎‏پاكان بپيوندد .
بعد از اخذ ديپلم بدون وقفه به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد.تلاش گسترده اش در سپاه زبانزدهمه بود.
بعد از مدتي كار و تلاش در اين نهاد براي ديدن دوره هاي تخصصي به تهران رفت تا به عنوان مربي تاكتيك پادگانهاي استان مازندران بويژه پادگان" گهرباران" و" المهدي چالوس" درآيد .
در سال 1362 ازدواج نمودند و حاصل اين ازدواج 3 فرزند بنامهاي "سميه" ، "عباس" و "زينب" مي باشد.
به علت لياقت و شايستگي خاص ، مسئوليتهاي ديگري هم به ايشان محول شد كه در انجام آن كوتاهي نمي كرد. در چندين عمليات شركت داشتندکه از وجود با بركتش كمكهاي شاياني در پيشبرد عمليات مي شد. آخرين مسئوليت او جانشين فرمانده مرکزآموزش نظامي" شهيد بيگلو" لشكر 25 كربلا بود . همزمان با اين مسئوليت در عمليات پيروزمند و كربلاي 5 شركت نمود و پس از رشادتهاي بي شماربه شهادت رسيد تا مزد مجاهدتهاي بي شمار خود را از خدا بگيرد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
الهم الشرح بالقرآن صدرى
خدايا بگشا بوسيله قرآن سينه‌ام را، و استعمل بالقرآن بدنى و بكار انداز بدان (قرآن) تنم را، و نور بالقرآن بصرى،و روشن بگردان بدان ديده‌ام را، و نطق بالقرآن لسانى و بگشا بدان زبانم را، و اعنى عليه ما اقبيتنى، تا وقتى كه زنده‌ام دارى در (تلاوت و عمل) كمكم ده، فانه لا حول و لا قوت الا بك. كه راستى جنبش و نيرويى نيست جز به تو. خدايا آن چنان كن كه تا ما را بهره‌مند شدن از اين نعمات (واعدوا لهم ما استطعتم من قره...) آنچه را كه در توان داريم در راهت بكار گيريم.
با درود و سلام به شهيدان اسلام از صدر اسلام تا كربلاى حسين و از كربلاى حسين گرفته تا كربلاى ايران اسلامى.با درود و سلام به قلب تپنده مستضعفين جهان مخصوصاِ ايران اسلامى و احياء كننده اسلام فقاهتي امام سازش ناپذير و درود و سلام به معلولين و جانبازان اين انقلاب اسلامى و همچنين امت شهيد پرور و ياور آن حسين زمان كه حاضر در صحنه‌اند و سرباز حقيرى از سربازان اسلام (انشاءالله خداوند تبارك و تعالى ما را سرباز راهش قبول بنمايد) و فرزند انقلاب اسلامى. چند كلمه‌اى با شما خواهران و برادران و پدران و مادران گرانقدر سخن مى‌گويد:
اى وجدانهاى پاك اى لبيك گويان نداى هل من ناصر ينصرنى حسين زمان كه جز حق چيز ديگرى را نپذيرفتيد و نخواهيد پذيرفت. يكى از برادران شما كه هدفى جز" لا اله الا الله" و عملى كه جز براى خدا باشد انجام نخواهد داد به شما مى‌گويد كه؛ همچنان از حق مسلم مستضعفين دفاع نمائيد. در گرفتن حق محرومين جهان از حلقوم ظالمان از ابر قدرتهاى جهانخوار گرفته، تا محتكرين و گرانفروشان، آنانى كه خون ملت را مى مكند هيچ اباعى نداشته باشيد . به دنبال هر مسئله‌اى كه در جامعه مطرح است و به انقلاب ربط پيدا مى‌كند از تمام جرياناتى كه مى‌گذرد با اطلاع شويد و كندوكاو نمودن در آن و يا تحليل وجودى مبتنى بر مكتب روى آنها انجام دهيد. خط هاى شرقى و غربى داخل و خارج را بشناسيد .خط هايى كه وجود دارد ولى هنوز براى ما عوض نشده است را بشناسيد و اين را بدانيد كه غير از خط امام كه ادامه دهنده راه انبياء است مابقى خط ها يا شرقى است يا غربى و اين را هم بگويم در صورتى خطهاى شرقى و غربى را مى‌شناسيم كه روى خود غرب و شرق شناخت داشته باشيم و در مقابل آنها مکتب جهانبخش اسلام را هم محتوايى بشناسيم. اسلام فقاهت، كه امروز در خط امام متبلور است، اين امام سازش ناپذير با دنياى كفر شرق وغرب. رهبر فرزانه اي که به حق آنها را به بازى گرفته، آن دشمنانى كه با هزاران حيله و نيرنگ هيچ غلطى نتوانستند بكنند .همچنين عاملان آنها از ليبراليستهاى غربى گرفته تا منافقين و از چپ نماهاى غربى گرفته تا ليبراليستهاى مذهبى و از شرق آن گرفته كه عامل اصلى آن را حزب خائن توده كه مفتضح بودن آن را ديده‌ايد و حتى ازخود آنها شنيده‌ايد يكى ديگر از تذكرهاى اين حقير و سربازان اسلام به شما امت شهيد پرور و بيدار دل شناخت ولايت فقيه و حركت و خط سير سر پناه آن كه در پناه خدا مى‌باشد. ولايت فقيه استمرار بخش حركت الهى انبياء مى‌باشد كه با آيات و احاديث معتبر و روشن از پيامبران و معصومين . بدين خاطر است كه هر كارى ولايت فقيه انجام مى‌دهد ما پذيرائيم و آن عين عدالت است . ما آن چنان كه بايد اين امام عزيزمان را نشناخته‌ايم ،آن بعد معنوى ،روحانى و ژرف و تيزبينى در تمام مسائل دنيا كه دنيا روى آن وا مى‌ماند. آن سياسيون و جامعه شناسان و تحليل‌گران شرق و غرب ، مى‌بايست اين چنين باشد چون آنها همه چيز را در نظر مى‌گيرند جز قدرت الهى را.
مطلبى ديگر كه اين به جاى خودش مهم است و بستگى به سرنوشت انقلاب اسلامى دارد آن است كه دشمنان اسلام و انقلاب اسلامى هر توطئه‌اى كه انجام دادند به نتيجه نرسيده و توطئه ديگر را پيش مى‌گيرند. يكى از آنها در حال حاضر نفوذ بين ما نيروهاى موُمن به انقلاب اسلامى و جدايى انداختن بين ما با دولتهاى مختلف و دشمنان گرگ صفت كه به لباس دوست در مى‌آيند.
آن توده‌اى خائن به لباس مقدس روحانى و پاسدار در مى‌آيدو آن غربزده خائن هم به لباس روحانى در مى‌آيد و به ارزيابى مسائل موجود درجامعه مى‌پردازند .‌بايد ما در اين مورد بينهايت هوشيار و تيزبين باشيم واز تاريخ درس بگيريم .به تاريخ نگاه مي كنيم مى‌بينيم كه اسلام هيچ وقت از نيروى مقابل ضربه نخورد بلكه اگر ضربه خورده است (كه خورده) از درون بوده. از راه نفاق بود و اين را بدانيد كه تا موقعى كه شما در خط اسلام فقاهت هستيد دشمنان اسلام دست از شما نمى‌كشند .
هان اى مسئولين جمهورى اسلامى، اى شمايى كه داريد جامعه را با مديريت خود اداره مى‌كنيد اين را همه‌تان مى‌دانيد كه با خون دادن اين شهيدان آن دلسوختگان اسلام شما به اين مقام و مسئوليت رسيده ايد. تك‌تك شهدا از شماها بازخواست مى‌كنند كه ماها خون داديم تا حكومت الله در پهناور زمين دنيا برقرار شود. شماهايى كه حكومت اين كشور را بدست گرفته‌ايد چه كار داريد مى‌كنيد، نكند مقام شما را در خودش ببلعد و از مسئوليت سنگين خداى ناخواسته دورتان كند. اين را امامان گفته است تا موقعى كه شما در جهت اين ملت و در خط اسلام فقاهت كه الان در خط امام متبلور است هميشه شما را پذيرا يندو در غير اين صورت آن چنان شما را پايين مى‌كشند كه ندانيد چكار بايد كرد. از تاريخ و رسالت اين انقلاب درس بگيريد. اين را شهداى عزيزمان نيز مى‌گويند و دامن گير شما در آخرت هستند و امت حزب ‌الله و شهيد پرور در اين مورد بايد مسئوليت سنگين خودش را ايفا نمايد. چند تذكر، وصيت تمام شهيدان اين انقلاب و سرباز ان امام زمان و سنگرنشينان و زاهدان شب و شيران روز و به شما امت شهيدپرور و همچنين وصيت اين سرباز حقير كه بتواند با دادن جان خويش در حد خود به اسلام و جامعه اسلامى كمكى كرده باشد. البته همچنان كه قرآن كريم مى‌فرمايند :
اهل ايمان در راه خدا و كافران در راه شيطان جهاد مى‌كنند. پس شما موُمنان با دوستان شيطان بجنگيد و(از آنها هيچ بيم و انديشه مكنيد) كه مكر و سياست بسيار سست و ضعيف است. البته با دشمنان اسلام مى‌جنگيم به نيت اينكه برويم و شهيد بشويم را به خودمان تلقين نمى‌كنيم؛ تا مى‌توانيم مى‌كشيم و آنوقت كه خدا خواست در راهش جان مى‌سپاريم و كشته مى‌شويم شايد توانسته باشيم جانهاى پاك شما را متوجه هدف متعالي خود بنماييم.
چند كلمه‌اى را هم به پدر و مادر و خواهران و برادرانم. اى پدر گرامى و مهربانم، اى پدر سالخورده، شما وظيفه‌ات را نسبت به من انجام داديد ولى اين حقير نمى‌دانم چگونه با شما صحبت كنم. خداوند تبارك و تعالى از تقصيرات من بگذرد و شما پدر مهربان نيز همچنين شما اى مادر دلسوخته‌ام اى مادرى كه در تربيت و بزرگ كردن من رنجها متحمل شدى، اى مادر مهربان امانتى را كه خداوند تبارك وتعالى به ما ارزانى داشت يعنى فرزند شما، وظيفه‌ات را نسبت به اين امانت انجام داديد. صاحب اين امانت زمانى اين امانت را به شما داد و هر وقتى كه خواست از شما باز پس مى‌گيرد. چه خوب كه اين
امانت به استقبال صاحب اصلى خود برود. مادر جان از شما مى‌خواهم مرا حلال كنى. مادر جان نمى‌دانم چه جورى حرفهاى درونم را به شما برسانم. خداوند تبارك و تعالى شما را بيامرزد .
اى خواهرو برادرانم از شما مى‌خواهم كه هر بيشتر خودتان را به اين انقلاب نزديك‌تر كنيد و مسئوليت خودتان را در قبال اين انقلاب انجام دهيد. براى من گريه نكنيد اگر هم خواستيد گريه كنيد، مظلوميت حسين(ع) را به ياد بياوريد،روز عاشورا را به ياد بياوريد. در آن موقعى كه بنى هاشم آن راهيان الله چه به سرشان آمد.
شما خواهران مهربانم الگوى خودتان را زينب(س) كه آن روز داغ شش برادر ديد، داغ فرزند ديد ولى استوار و مقاوم در مقابل يزيديان بود، قرار دهيد. شما نيز بايدبه الگوي يتيمان توجه كرده و صبر پيشه كنيد .
چند كلمه‌ايى هم با همسر مهربانم:
من آنگونه كه مى‌بايست وظيفه‌ام را نسبت به تو انجام دهم، ندادم. حقى كه شما به گردن من داشتيد ادا ننمودم. مرا ببخش و صبر و استقامت پيشه كن. آن دختر كوچولويم آن امانتى كه از جانب خداوند تبارك و تعالى به من و شما سپرده شده، من كه امانت دارى نكردم ولى شما امانت‌دار خوبى باش. وظيفه سنگين مادرى را نسبت به فرزندنمان انجام بده ،مخصوصاِ در تربيت آنها كه بايد سالم آنها را به جامعه تحويل نمائيد. اين وظايف سنگين مادرى شما نسبت به فرزند است. انشالله خداوند تبارك و تعالى شما را تاييد بفرمائيد. در پايان وسايلى كه داريم در اختيار شما و دختر كوچولويم باشد. آنچه كه مى‌توانى در راه خدا خرج كن، مخصوصاِ در رابطه با جبهه .همسر مهربانم همانگونه كه خودت مى‌دانى جدائى بين من و شما براى خدا بوده است. ما در قبال اين انقلاب مسئوليت شرعي داشتيم و بر ما واجب بود كه دست جنايتكاران را که به اين انقلاب دراز شده كوتاه كنيم. ماها در جبهه و شماها در پشت جبهه هر چه قدر كه توانايى داريم. خدايا تو را به امام زمان قسمت مى‌دهم كه امام عزيزمان را در پناه خودت با عزت و سلامت محفوظ بدار.خدايا ما را ادامه دهنده راه شهدا قرار بده
خدايا چنان كن سرانجام كار تو خشنود باشى و ما رستگار. غلامعلي انتقامي




آثار باقي مانده از شهيد
بسمه‏‏ ‎‎تعالي‏‏
‎‎نكته‏‏ ‎‎هايي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎دفترچه‏‏ ‎‎يادداشت‏‏ ‎‎شهيد‏‏ ‎‎بزرگوار‏‏ ‎‎برداشت‏‏ ‎‎شد‏‏ه است.
‎‎قال‏‏ ‎‎رسول‏‏ ‎‎الله‏‏ :
« ‎‎قول‏‏ ‎‎الحق‏‏ ‎‎ان‏‏ ‎‎يكون‏‏ ‎‎مراً‏‏ » ‎‎حق‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎بگوئيد‏‏ ‎‎اگرچه‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎ضررتان‏‏ ‎‎تمام‏‏ ‎‎شود‏‏
‎‎در‏‏ ‎‎روز‏‏ ‎‎قيامت‏‏ ‎‎جهنم‏‏ ‎‎بر‏‏ ‎‎سه‏‏ ‎‎چشم‏‏ ‎‎حرام‏‏ ‎‎است‏‏ :
1- ‎‎چشمي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎نامحرمان‏‏ ‎‎پوشيده‏‏ ‎‎باشد‏‏
2- ‎‎چشمي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎ترس‏‏ ‎‎خدا‏‏ ‎‎گريسته‏‏ ‎‎باشد‏‏
3- ‎‎چشمي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎براي‏‏ ‎‎پاسداري‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎راه‏‏ ‎‎خدا‏‏ ‎‎بيدار‏‏ ‎‎مانده‏‏ ‎‎باشد‏‏

‎‎ـ‏‏ ‎‎جلسه‏‏ ‎‎اي‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎برادر‏‏ ‎‎كاكوئي‏‏ ‎‎داشتيم‏‏ ‎‎،‏‏ ‎‎موضوع‏‏ ‎‎جلسه‏‏ :
‎‎آمار‏‏ ‎‎ترور‏‏ ‎‎‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎اين‏‏ ‎‎هفته‏‏ ‎‎چند‏‏ ‎‎درصد‏‏ ‎‎زياد‏‏ ‎‎شده‏‏ .
مدتهاست به سفارت ما در پاكستان حمله مي شود ، فعاليت حزب توده در خارج از كشور زياد شده. دو هفته ديگر بايد به منطقه بروم ، آقاي حاجي محمدي بعنوان مسئول ناحيه گيلان و آقاي صالحي مسئول آموزش عقيدتي سياسي گيلان ، برادر رئيسي بعنوان ستاد مازندران انتخاب شدند
حاج آقا فاضل فرمودند :
فكر نكنيد كه اسلام با حمايتها رشد كرده بلكه با مقاومت خونها رشد كرده ، اگرچه دنيا قشنگ و زيباست ولي آن خانه آخرت ، هر چقدر كه دنيا قشنگ و زيبا باشد از آن زيباتر است .مال دنيا را بايد دست آخر گذاشت و رفت پس چرا انسان نبخشد ؟ چرا به ديگران كمك نكند ؟
چرا انسان خير نرساند ؟ و اگر اين بدنها بايد بميرد حتي اگر در بستر يا در مبارزه باشد و يا با يك بيماري پس چرا انسان زيبا نميرد .
آنكس كه تو را شناخت جان را چه كند
فرزند و عيال و خانمان را چه كند
ديوانه كني هر دو جهانش بخشي
ديوانه تو هر دو جهان را چه كند


شهيد از چند حرف تشكيل شده :
ش :
شهر هزار طعم گلباغهاي آزادي
هـ :
هرم تنور روزان استوائي ايمان
ي :
يا هزار و چهار صد ساله مواج رقص عشق بر دار سرخ عرفان
د :
درمان چرك زخم هرچه زبون



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : انتقامى , علـى ,
بازدید : 143
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

8 خرداد 1338 در محله همت آباد بابلسر به دنيا آمد. به گفته مادرش : زماني که حميد به دنيا آمد پدرش در منزل نبود و پدرم که مردي متدين و مؤذن بود بعد از بازگشت به منزل مشتاقانه او را در آغوش گرفت و در گوشش اذان و اقامه را قرائت کرد و بعد از آن دعايش کرد.
پدرش آهنگر بود. او در شروع زندگ مشترک خود با بذل و بخشش فراوان تمام سرمايه زندگي را از دست داد و ديگر در آمدش کفاف زندگي را نمي داد. به ناچار به اهواز و سپس به تهران مهاجرت کرد.
چند روز پس از تولد حميدرضا خانواده اش به "بابلسر" برگشت و مدتي در منزل پدر بزرگ او سکونت داشتند. زندگي در خانه پدر بزرگ نقش زيادي در تعليم و تربيت "حميد رضا داشت". در کودکي پرجنب و جوش بود و بيشتر با همسالان خود به بازيهاي کودکانه مي پرداخت. گاهي با کاغذ قلم برادر بزرگ تر خود نقاشي مي کشيد. در هفت سالگي در مهرماه 1345 به دبستان مهر رفت. پدرش کمتر در بابلسر بسر مي برد واوتوسط مادرش حليمه خانم به مدرسه فرستاده شد. با استفاده از دست رنج مادر دوران ابتدايي را در خرداد 1350 به پايان رساند.
دوستان خود را از افراد مذهبي انتخاب مي کرد. در 18 فروردين 1357 در نوزده سالگي به خدمت سربازي فرا خوانده شد.
اما با صدور فرمان امام خميني مبني بر ترک پادگان ها به تشويق برادرش "عليرضا" پادگان را ترک کرد و به صفوف مردم در "تهران" پيوست تا با حکومت فاسد شاه به مبارزه بر خيزد. بعد از چندي به "بابلسر" رفت و در تشويق مردم به برپايي تظاهرات و راهپيمايي تا پيروزي انقلاب نقش فعال و موثري داشت. بعد از پيروزي تلاش زيادي در جمع آوري کمک براي مستمندان و محرومان داشت.
در برابر مشکلات صبور بود و اگر براي دوستانش مشکلي پيش مي آمد در رفع آن مي کوشيد. بعضي وقتها فکر مي کرد تا بتواند مشکل خود يا ديگران را حل کند. به مادر و پدرش توجه زيادي داشت و فرزندي مهربان و مطيع براي آنان بود. به حرف آنها گوش مي داد. هيچگاه صدايش را براي آنان از حد معمول بلند تر نمي کرد. درباره حجاب و نحوه رفتار و گفتار و همچنين خنديدن بر رعايت با موازين و شئون اسلامي تاکيد داشت. بعد از پيروزي انقلاب مطالعه زيادي داشت بيشتر کتابهاي اخلاقي و تفسير قرآن مطالعه مي کرد. همچنين به ورزشهاي رزمي علاقه مند بود. او خدمت سربازي را بعد از پيروزي انقلاب اسلامي انجام داد و در 18 فروردين 1359 کارت پايان خدمت خود را گرفت. بعد از اتمام خدمت سربازي با همکاري برادرش "عليرضا "و دوستش"علي قصابيان"، بسيج ملي جوانان "لابلسر" را سازماندهي کرد و به تعليم جوانان و نوجوانان در گروه هاي فرهنگي و ورزشي و نظامي پرداخت. با به کارگيري آنان در برابر فعاليتهاي گروهاي ضدانقلاب به خصوص در جريان اشغال دانشگاه "مازندران" و "بابلسر" ايستادگي کرد و طي انقلاب فرهنگي در پاک سازي عناصر ضدانقلاب حضوري فعال داشت. در اول تير ماه 1359 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي "بابلسر" درآمد. در اين ايام پايگاه "سرخرود" و " محمدآباد" زير نظر سپاه "بابلسر" بود نيروهاي حزب اللهي شهر در اقليت بدند. از طريقي انجمن حجتيه و گروه هاي چپ و سازمان منافقين در "محمودآباد" فعاليت گسترده اي داشتند. بسيج " محمودآباد" مدتي زير نظر "علي قصابيان" بود که با ورود برخي نيروهاي نفوذي در بسيج، دامنه اختلاف به اين نهاد کشيده شد. "حميدرضا" با دارا بودن روحيه قوي مذهبي و چهره موجه اجتماعي از طرف سپاه مأموريت يافت تا بسيج "محمودآباد" را انسجام بخشد.
در اول بهمن 1359 براي سرکوبي اشرار و ضدانقلاب به غرب کشور اعزام شد و همراه با عده اي از رزمندگان در چند عمليات ايذايي و شبيخون شرکت داشت. بعد از بازگشت از جبهه هاي غرب در اول فروردين 1360 به مدت هشت ماه، مسئوليت گروه گشت سپاه را بر عهده داشت و در دهم آذر ماه همان سال به منطقه عملياتي، "ايلام" و" ميمک" رفت. او فرماندهي گردان مشترک ارتش و سپاه را به عهده گرفت و در درگيري از ناحيه ريه مجروح شد. بعد از چند روز بستري در بيمارستان براي ملاقات برادرش "عليرضا" به مقر فرماندهي سپاه "بابلسر" رفت. "عليرضا" با ديدن او به سويش دويد و او در آغوش گرفت و گفت: «اي مرد تو خجالت نمي کشي با خوردن يک تير از جبهه برگشتي؟ انتظار داشتم که اجر برادر شهيد شدن نصيبم شود.»او با تبسم در پاسخش گفت: «نه اين اجر اول نصيب من خواهد شد.»
حميدرضا در اين ايام تصميم به ازدواج گرفت.
مادرش مي گويد: او و برادرش با خواهران خود زندگي مي کردند. وقتي که خواهران ازدواج کردند آنها هم تصميم به ازدواج گرفتند. مي گفتند حالا که خواهران ما ازدواج کرده اند خيال ما راحت است. مراسم ازدواج با خانم سيما گرجيان بسيار ساده و بر اساس موازين مذهبي برگزار شد. بعد از ازدواج در بابلسر مستاجر بودند. در اول فروردين ماه 1361 برادرش "عليرضا نوبخت"، قائم مقام فرمانده سپاه "بابلسر" و فرمانده گروهان ازگردان رزمي قرارگاه خاتم الانبياء(ص) در عمليات فتح المبين در حالي که در منطقه رقابيه مجروح شده بود به اسارت دشمن در آمد و نيروهاي دشمن بعد از آنکه با قنداق تفنگ بر فک و چانه اش کوبيدند با آماج رگبار مسلسل سينه اش را دريدند." حميدرضا" در اين ايام در جبهه حضور داشت که خبر شهادت برادرش را شنيد. اما در جبهه ماند و حتي در تشييع جنازه برادر شرکت نکرد و به دادن پيامي به مردم شهر اکتفا کرد.
قبل از شرکت در عمليات بدر، وصيت نامه خود رادر تاريخ 19 اسفند 1363 نوشت. در 19 اسفند 1363 در عمليات بدر در منطقه هورالعظيم به عنوان فرمانده يگان دريايي لشکر 25 شرکت داشت. يکي از همرزمانش مي گويد:
شب عمليات بدر به دليل مشکلات خانوادگي که داشت فرمانده لشکر 25 کربلا به او اجازه شرکت در عمليات را نداد. آن شب با او بودم آنچنان بي تابي مي کرد که مرا متعجب کرد. در اين فکر بود که چه کار بکند، اگر چه اطاعت از مافوق را بر خود فرض مي دانست اما از طرفي احساس مي کرد که از فيضي عظيم محروم شده است. آن شب تا صبح بيدار ماند و براي موفقيت رزمندگان دعا کرد. سپس به نماز ايستاد و مشغول راز و نياز شد. شب از نيمه گذشته بود که به من گفت: بيا در اين آبراه گشتي بزنيم. بر قايق پلاستيکي نشستيم و راه افتاديم. کمي بعد در کنار نيزار توقف کرديم در حالي که مي گريست، قرآن تلاوت مي کرد، انگار مي خواست با تمام وجود ضجه بزند. آن شب تا صبح آرام و قرار نداشت. بعد از به تصرف در آمدن پاسگاه ترابه به دست رزمندگان اسلام به طرف آنجا حرکت کرديم. در طول آبراه کلاهش را به دستش گرفته بود و زير لب زمزمه مي کرد و اشک مي ريخت. تا آن زمان چنين حالتي از او نديده بودم. در سال 1364 دومين فرزندش فاطمه متولد شد. حميدرضا نسبت به تنبيه بدني فرزندانش واکنش نشان مي داد. روزي يکي از فرزندانش توسط همسرش تنبيه شد. حميدرضا اصرار داشت که بايد قصاص شويد يا ديه پرداخت کند. حميدرضا هرگز دوست نداشت به خانواده اش آزاري برساند و هميشه با عطوفت با آنان رفتار مي کرد. در 24 خرداد 1364 در عمليات قدس 1 شرکت داشت و نيروهاي تحت امر او با انهدام مواضع دشمن به اهداف خود دست يافتند. در 25 خرداد 1364 مسئوليت گردان مالک اشتر را به عهده گرفت و در عمليات قدس 2 ضد حمله دشمن را به کمک رزمندگان لشکر 25 کربلا خنثي کرد. يکي از همرزمان حميدرضا مي گويد:
اواخر سال 1364 بود که وارد گردان مالک اشتر شدم. نيروهاي اين گردان به دستور فرمانده لشکر مأموريت داشتند براي آموزش غواصي به کنارهور بروند. بعد از ظهر روز پيوستن من به آنها در زمين مسطحي جمع شديم و مشغول بازي فوتبال شديم. ضمن بازي متوجه فردي شدم که بند پوتين اش باز است که او را نمي شناختم. به خاطر اينکه به او بفهمانم بازي را جدي بگيرد عمدي چند بار به پايش پيچيدم تا زمين بخورد. حتي دو بار محکم به پاهاي او لگد زدم به طوري که پوتين از پايش کنده شد اما او متواضعانه به من لبخند زد بعد از بازي اعلام شد نيروهاي گردان جمع شوند تا فرمانده گردان با آنها صحبت کند. يکي از نيروهاي گردان ما را به خط کرد و از فرمانده دعوت کرد به جايگاه برود. ناگهان ديدم همان فردي که در بازي پاپيچ او شدم و در جمع ما خبردار ايستاده بود، به طرف جايگاه رفت. سپس با خلوص تمام شروع به صحبت کرد، تازه فهميدم که او حميدرضا نوبخت، فرمانده کل گردان است.
قبل از عمليات والفجر 8 نيروهاي گردان ها چند ماه دورة آموزش آبي ـ خاکي و غواصي گذرانده بودند. فرماندهان با تشکيل جلسات متعدد نوع مأموريت را تشريح مي کردند. نوع آموزشها در روزهاي آخر بر اساس مأموريت ها تخصصي تر مي شد. عده اي که مأموريت خط شکني داشتند، آموزشهاي مربوطه را طي مي کردند. مأموريت گردان مالک اشتر پاکسازي شهر فاو بود لذا آموزش مخصوص دفاع شهري به نيروهاي گردان توسط مربيان مجرب اعزامي از تهران تعليم داده مي شد. رزمندگان گردان نگران شدند که چرا مأموريت خط شکني به آنها محول نشده است و اين زمزمه در گردان پيچيده و به گوش حميدرضا رسيد. نيروهايش را به خط کرد و علت انتخاب اين مأموريت را اينگونه بيان کرد:
بنده مخصوصاً در اين عمليات مأموريت خط شکني را به عهده نگرفتم چون مي دانم پاکسازي شهر سخت تر و مهم تر از فتح آن است. زيرا دشمن در باز پس گيري شهر تلاش زيادي خواهد کرد و تمام توان و استعداد خود را به کار خواهد برد. لذا سخت ترين مرحله اين عمليات جنگ در داخل شهر است.
بعد از شروع عمليات والفجر 8 در 20 بهمن 1364 حميد رضا مأموريت يافت تا شهر فاو را از وجود دشمن پاکسازي کند. او به همراه نيروهاي گردان پس از چهل و هشت ساعت درگيري تن به تن توانست يک تيپ از نيروهاي عراق را نابود سازد و فرمانده آن را به اسارت در آورد. شجاعت و رشادت حميدرضا در اين عمليات چنان بود که همسنگرانش نام "ناجي فاو" را بر او نهادن. بعد از فتح فاو دشمن به پاتکهايي دست زد ولي موفقيتي کسب نکرد. يکي از اين پاتکها در 28 اسفند 1364 در حوالي کارخانه نمک انجام شد. حميدرضا با يک گردان توانست در مقابل سه تيپ دشمن ايستادگي و مقاومت کند. درگيري به حدي شديد بود که در يک روز چند بار سنگرها ميان نيروهاي خودي و دشمن دست به دست شد. دشمن يک تيپ را وارد عمل کرد و حميدرضا با يک گروهان به مقابله برخواست. در آن روز آن قدر آر پي جي شليک کرده بود که از گوشهايش خون مي آمد. آتش دشمن چنان شديد بود که سردارمرتضي قرباني فرمانده لشکر 25 فکر مي کرد حميدرضا ديگر شهيد يا اسير شده است.
بعد از تصرف فاو، حميدرضا در 10 تير 1365 در عمليات کربلاي 1 حضور يافت و در تسخير قله قلاويزان و ارتفاعات مشرف به مهران نقش مهمي ايفا کرد. در جمع نيروهاي لشکر 25 کربلا معروف بود، اگر مأموريتي به او محول شود تا پايان مأموريت پوتين را از پايش بيرون نمي آورد. گاه طي شبانه روز يکي دو ساعت بيشتر نمي خوابيد.
يکي از همرزمانش مي گويد:
نيروهاي خودي به شدت تحت فشار بودند. از طرف فرماندهي لشکر تصميم گرفته شد طي عملياتي محدود چند خاکريز دشمن تصرف شود تا از تحريک نيروهاي آن کاسته شود. حميدرضا وقتي از نزد فرماندهي لشکر آمد، تصميم گرفت براي شناسايي عازم منطقه شود. در اين زمان چنان خسته بود که فکر مي کرديم توانايي سوار شدن به خودرو را ندارد. به او گفتم شما خسته ايد بهتر است استراحت کنيد. در پاسخ گفت: «چطور نيروهايم را به سمت دشمن ببرم در حالي که اطلاعي از منطقه ندارم؟ اين وظيفه من است که آنها را از موقعيت دشمن آگاه کنم.»
حميدرضا حضور درجبهه را واجب مي دانست و از اواخر سال 1362 که به منطقه جنگي اعزام شد به طور مستمر در جبهه بود و مسئوليت فرماندهي منطقه جنگي را به عهده داشت. در اين مدت، فقط براي ديدار اقوام و خانواده از مرخصي استفاده مي کرد. در اين فرصت هم به ديدار امام جمعه و مسئولان شهر مي رفت و نياز ها و مشکلات رزمندگان را با آنان مطرح مي کرد. به خانواده هاي شهيدان و مجروحان و معلولان جنگ نيز سرکشي مي کرد. يک بار که به مرخصي مي آمد، فرمانده لشکر خودرويي مدل بالا در اختيارش گذاشت تا به کارهايش برسد. يکي از همرزمانش مي گويد: وقتي که در شهر بودم او را سوار پيکان ديدم و با تعجب دليلش را پرسيدم. پس از اندکي تامل گفت: «اين مردم هر چند وقت عزيزي را تشييع مي کنند و نمي دانند که ما چه کاره ايم و چه مي کنيم. مي ترسم که با سوار شدن در آن باعث شوم مردم مرتکب غيبت و گناه شوند؛ فراهم کردن زمينه غيبت به همان اندازه گناه است.» هرگز احساس خستگي نمي کرد و همواره مي گفت کار در راه خدا خستگي ندارد؛ هنگامي که خسته شديد به ياد سالار شهيدان و روز عاشورا بيفتيد. خود هميشه به ياد خدا و سراي آخرت بود. يکي از همرزمانش مي گويد: «به اتفاق کليه نيروهاي تيپ به هفت تپه آمده بوديم تا استراحت کنيم. به اتفاق کريم پور کاظم از او تقاضاي مرخصي کرديم، گفت: «براي چه کاري تقاضاي مرخصي مي کنيد؟ »با شنيدن اين سخنان خود را جمع و جور کرديم و منتظر مانديم. با کمي مکث و مثل هميشه با نگاهي صميمي و لبخندي به لب گفت : «اين را بدانيد که خانه دنيا درست مي شود اما مهم ساختن خانه آخرت است. بايد خانه آخرت را ساخت، آن هم خانه اي زيبا.»
نيروهاي تحت امر حميدرضا شيفته اخلاق و رفتار او بودند. با نيروها رفتاري برادرانه داشت و بيشتر روزها سرکشي به نيروهايش به درون چادرها يا سنگرها مي رفت تا از روحيات نظامي و نيازهاي آنان آگاهي يابد. روزي راننده اي که مأموريتش تمام شده بود اصرار کرد تسويه حساب کند چون در بابل مستاجر بود و قرار داد اجاره اش تمام شده بود. حميدرضا چون با کمبود راننده مواجه بود کليد خانه اي را به او داد و گفت من الان خانواده ام در اهواز هستند و منزل ما در بابلسر خالي است، شما فعلاً از آن استفاده کنيد تا بعداً خدا چه بخواهد. يکي از همرزمان حميدرضا مي گويد:
پس از عمليات کربلاي 4 در شبي باراني، خسته و کوفته درون چادري در هفت تپه استراحت مي کرديم. ساعت يازده شب به چادر ما آمد و سفارشهايي کرد سپس به قصد اهواز حرکت کرد تا نزد خانواده اش برود. ساعتي بعد متوجه شديم در مسافتي دور از چادر ماشيني در گل و لاي گير کرده است. حميدرضا با سر و وضع گلي وارد چادر شد. تعجب کرديم و گفتيم مگر شما به اهواز نرفته ايد؟ گفت: «چرا! در بين راه با خودم فکر کردم فرق من با بچه هاي داخل چادر چيه؟ هر چه فکر کردم جوابي براي سوال خود نيافتم و برگشتم.» برايش يک دست لباس فرم سپاه آورديم. وقتي آن را پوشيد گفت: «اين لباس زيبا بر تن افراد شجاع، با وفا و با ايمان برازنده است، دعا کنيد که خداوند به همه ما اين شايستگي و توفيق را عنايت فرمايد.»
از افتخارات حميد اين بود که پدرش دوشادوش او در ميدان نبرد حضور داشت. گاهي دوستانش مي ديدند که پدر و پسر کنار همديگر قدم زنان از سنگرها دور مي شدند و با هم درد و دل مي کنند. پسر به عنوان فرمانده با نهايت ادب و احترام به پدر دستور مي داد و پدر با تمام وجود و با عشق از او اطاعت ميکرد. قبل از عمليات کربلاي 4 به پدرش مأموريت داد به عنوان مسئول نيروهاي پيشرو در منطقه عملياتي مستقر گردد و آنجا را از لحاظ سنگرسازي و امور ضروري آماده کند. پدر با استفاده از تجربه شغلي سنگري از آهن ساخت که در روزهاي سخت عمليات و زير شدت آتش دشمن حدود بيست تن از رزمندگان به درون آن رفتند. در همان حين راکتي توسط هواپيماي عراقي رها شد و در نزديکي سنگر اصابت کرد. بر اثر انفجار تمام ديوارهاي سنگر فرو ريخت و گرد و خاک آن را فرا گرفت. اما پس از دقايقي راه خروج مشخص شد و همه جان سالم از آن حادثه به در بردند. با آغاز عمليات کربلاي 4 در 3 دي 1365، گردانهاي تحت امر حميدرضا موفق به تصرف جزيره ام الرصاص شدند. بنابر تدبير فرماندهي کل سپاه مبني بر تخليه منطقه عملياتي کربلاي 4 او ظرف سيزده روز نيروهاي خود را به منطقه عمليات کربلاي 5 منتقل کرد. در شب عمليات به سنگر پدرش ـ حجت اللّه ـ رفت و انگشتر را از دست و چفيه را از دور گردن در آورد و به پدرش داد و گفت: «بعد از شهادتم انگشتر را به پسرم و چفيه را به دخترم بدهيد و به آنان بگوييد از آنها خوب مواظبت کنند.»آنگاه در حضور پدر به نماز ايستاد و چنان در نماز ضجه و زاري مي کرد که گونه ها و محاسنش از اشک خيس شده بود. در عمليات کربلاي 4 نيروهاي تيپ را در کنار ديگر يگانهاي لشگر 25 در محور کانال پرورش ماهي شلمچه وارد عمل کرد. رزمندگان تحت امر وي توانستند با پاکسازي کانال، فرمانده لشکر گارد ارتش عراق و چند تن از فرماندهان و نيروهاي بعثي را به اسارت در آوردند و تعداد زيادي از ادوات دشمن را منهدم نمايند. با استقرار نيروهاي لشکر 25 در پشت کانال، تيپ سوم به فرماندهي حميد موفق شد تا کانال خروجي عراق پيشروي کند. درگيري در بين دو طرف شدت گرفت. از طرف فرماندهي لشکر به حميدرضا مأموريت داده شد براي شناسايي خط دشمن اقدام کند. او در حالي که يک جانباز خرمشهري که از دست و چشم مجروح بود و با منطقه آشنايي داشت، او را همراهي مي کرد به سوي خط دشمن رهسپار شد. يکي از همرزمانش مي گويد:
به او گفتم اين بنده خدا را با اين وضعيت همراه خود نبر. اما او با نگاهي جدي به من گفت: «سرنوشت جمهوري اسلامي ايران در شلمچه رقم مي خورد و آبروي اسلام و امام و نظام به فداکاري ما بسته است. پس اگر همه ما فدا شويم ارزش آن را دارد.» وقتي جواب او را شنيدم سرم را پايين انداختم.
يکي ديگر ازهمرزمانش مي گويد:
در منطقه عملياتي باران شديدي باريد که باعث شد حدود سي ساعت عمليات گروهان ما به تاخير بيفتد. از طرفي نيروهاي بعثي در "دژتانک" منطقه پتروشيمي بصره متوجه حضورما شده بودند و اقدام به آتش شديد با ادوات سنگين روي نيروها مي کردند. ناچار به عقب برگشتيم. هوا تاريک مي شد که ديدم تعدادي بسيجي بدون کمترين تجهيزات نظامي از کنار ما گذشتند. متوجه حميدرضا شدم که با دو نفر از بچه هاي اطلاعات عمليات سراغ فرمانده لشکر را مي گرفت. يک بسيجي با اشاره دست محل استقرار فرمانده را به آنها نشان داد. در همين حال چند خمپاره در کنار ما به زمين خورد و منفجر شد. مجبور شدم سرم را درون چاله اي ببرم. بعد از بلند شدن متوجه شدم آنها بدون توجه به گلوله هاي دشمن و انفجار پي در پي خمپاره به جلو مي روند و به سرعت از ما دور مي شوند.
عمليات کربلاي 5 با نبردي سنگين ادامه داشت و دشمن در اثر حرکت غافلگيرانه نيروهاي خودي به عقب رانده شده بود. قرار شد لشکر ديگري در ادامه عمليات وارد عمل شود و نيروهاي لشکر 25 به سرعت به يکي از روستاهاي اطراف خرمشهر انتقال يابند. ارکان گردان ها هنوز در خط مانده بود. در غروب همان روز از بلند گو اعلام شد که رزمندگان در مقر تيپ تجمع نمايند. حميدرضا با همان بادگير زيتوني که هميشه به تن داشت با صدايي آرام و خسته، پشت تريبون قرار گرفت و پس از ذکر نام خدا چنين گفت : ما در ره حق نقض پيمان نکنيم
گر جان طلبيد دريغ از جان نکنيم
دنيا گر زنمروديان لبريز شود
ما پشت به سالار شهيدان نکنيم
برادران عزيز! بنا با دلايلي که معذورم توضيح دهم ما تا کنون نتوانسته ايم نيروي کافي وارد صحنه کنيم. لذا هر کس توانايي حضور مجدد در خود مي بيند، مي تواند به همراه من به خط برگردد.
نيروهاي گردان که در طي عمليات خسته و بي رمق بودند، همگي از جا برخاستند و فرياد زدند: «فرمانده آزاده آماده ايم، آماده.» سپس او را در آغوش گرفتند در حالي که اشک از ديدگانش سرازير بود. رزمنده اي مي گويد: حميدرضا بعد از اتمام عمليات، پس از چند شبانه روز نبرد سنگين در آن سوي درياچه ماهي، به اين سوي آب آمد. پدرش او را در آغوش گرفت و بر چهره گرد و خاک گرفته اش بوسه زد. در اين عمليات پسر خاله حميدرضا ـ کريم پور کاظم ـ به شهادت رسيد. خواهرش مي گويد:
در روز سوم خاکسپاري شهيد، نزديک اذان مغرب با او به مزار شهيد رفتيم. حميدرضا بر مزار او که کنار مزار برادر شهيدمان عليرضا بود دست گذاشت و گفت: «کريم! اينجا جاي من بود، تو آن را غصب کردي و من راضي نيستم. اگر رضايتم را مي خواهي از خدا بخواه که جاي من هم کنار قبر شهيد کاظم عليزاده باشد که مثل برادرم بود.» پس از مراجعت به جبهه خط پدافندي جزيره مينو را تحويل گرفت.
شبي در خواب ديد که او را به باغ سرسبزي دعوت کرده اند که درختان باغ پر از ميوه و از سنگيني آن شاخه ها خم شده اند. در آن باغ قصر بزرگي بنا شده بود و او وارد آن قصر شد. صبح خواب خود را براي همسنگرانش تعريف مي کند. پير مرد مومني که در سنگر بود، گفت: «پسرم حميدرضا پرونده اعمال تو کم کم بسته مي شود، آن ميوه ها و درختان سرسبز اعمال توهستند و تو چند صباحي بيشتر مهمان ما نخواهي بود.» سرانجام با بيش از شصت ماه حضور در مناطق جنگي و شرکت در عملياتهاي مختلف، در 18 فروردين 1366 (چهل روز بعد از تقاضا از پسر خاله شهيدش، کريم پور کاظمي) در حالي که فرماندهي تيپ 3 و محور عملياتي را به عهده داشت در عمليات کربلاي 8 مفقودالاثر شد. پس از مفقود شدن او، پدرش که سالها در کنارش در جبهه حضور داشت. سنگر به سنگر و خاکريز به خاکريز در پي جسد او گشت شايد اثري از او بيابد. پدرش پس از سالها چشم انتظاري در 12 فروردين سال1374 در اثر عوارض شيميايي در بيمارستان به شهادت رسيد. در 12 آبان همان سال پيکر شهيد حميدرضا نوبخت توسط گروه تجسس سپاه شناسايي شد. چند تکه استخوان او در تابوت کوچک به زادگاهش بابلسر انتقال يافت و پس از تشييع در گلزار شهداي امامزاده ابراهيم بابلسر به خاک سپرده شد."حميدضا" به هنگام شهادت صاحب دو فرزند به نام ها عليرضا و فاطمه بود.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386



وصيت نامه
...همسرم! براي ادامه زندگي بعد از من اختيار خودش مي باشد و مختار است ازدواج بکند يا خير. اما به عنوان يادآوري به آن زن آگاه متکب اسلام مي گويم که در زندگي خود پيرو زندگي همسران پيامبر و ائمه معصومين باشد. بعد از من حتماً سر و ساماني به زندگي خودش بدهد و براي دور ماندن از تهمت و هر گونه گناه و معصيت براي شما بهتر است که بعد از چند ماه اول همانگونه که مکتب قرآن مشخص کرده است ازدواج کنيد. اگر وجدانتان شما را ناراحت مي کند مي توانيد براي راحتي وجدان خود با يک جانباز ازدواج کنيد. از شما همسر خوب تشکر مي کنم از اينکه هميشه در مدت زندگي ام برايم يک معلم بوديد .
. . . تا زماني که همسرم ازدواج نکرده است مي تواند از حقوقم استفاده کند. بعد از ازدواج مي تواند براي خوراک و پوشاک و آسايش فرزندانم استفاده نمايد و اگر از حقوقم مقداري باقي ماند به فقرا بدهد . حميدرضا نوبخت



خاطرات
سردار مرتضي قرباني:
اگر نوبخت در فاو نبود هشتاد روز عمليات ما منجر به عقب نشيني مي شد.

حليمه بانکي ،مادرشهيد:
حميدرضا درس هايش را خوب مي خواند و چون من بي سواد بودم برادر و خواهر بزرگ ترش به او کمک مي کردند. تکاليف مدرسه را انجام مي داد، گاهي بد خط مي نوشت که معلم تذکر مي داد اما نمرات او خوب بود و مشکلي از لحاظ تحصيلي نداشت. دلسوز و مهربان بود، اگر چيزي براي خوردن به مدرسه مي برد با دوستانش تقسيم مي کرد. بسيار چابک و هوشيار بود نسبت به دو خواهرش احساس لطف و حرف شنوي خاصي داشت. اگر کوچک ترين حرفي مي زدند. گوش مي داد.

رقيه نوبخت خواهرشهيد:
الفت و انس زيادي در بين ما بود. براي بزرگ تر ـ علي رضا ـ احترام زيادي قايل بوديم و برادر کوچک تر ـ حميدرضا ـ اطاعت پذيري خوبي داشت ولي از ما شلوغ تر و بازيگوش تر بود. به نظافت و پاکيزگي اهميت مي داد و وسايل خودرا به نحو احسن نگه مي داشت. در دوران راهنمايي تحصيلي به خاطر فقر مالي و کمک به خانواده درس و تحصيل را رها کرد.

مادرشهيد:
به درس علاقه داشت اما با توجه به وضع زندگي و استيجاري بودن مسکن درس نخواند و بعد از مدتي در مکانيکي ماشينهاي سنگين مشغول به کار شد. در اين سنين قرآن را از پدر بزرگش آموخت و به دعا و نماز و خواندن قرآن و رفتن به مسجد علاقه زيادي يافت.
بعضي وقت ها از مردم پول جمع آوري مي کرد و به من مي داد تا وقتي زياد شد به مستمندان بدهد. روزي گير آدم خسيسي افتاد و از او تقاضاي کمک کرد براي محرومين به او گفت: «حتي اگر به مقدار ناچيزي هم باشد ايراد ندارد.» آن مرد دو تومان به او داد و حميدرضا بدون اينکه عکس العملي نشان دهد گفت خدا قبول کند .

خسرو جلالي:
خط پدافندي جزيره مينو تقريباً آرام بود و من به عنوان فرمانده دسته در آنجا انجام وظيفه مي کردم. روزي مرا ديد و با شناختي که از محمودآباد با هم داشتيم به من پيشنهاد کرد که غروبها به سنگرهاي رزمندگان بروم و کلاسهاي عقيدتي و آموزش قرآن برقرار نمايم من نيز به توصيه او عمل کردم.
حميدرضا در سخت ترين شرايط مقيد به نماز اول وقت بود.
گردان ما در جزيره مينو خط پدافندي داشت. روزي حميدرضا به سراغ من آمد و گفت: «مي خواهم به اهواز بروم تو هم با من بيا.» سوار خودرو شديم و به طرف اهواز حرکت کرديم. فصل تابستان بود و در آن گرماي طاقت فرسا در نزديکي اهواز خودرو را کنار جاده متوقف کرد. گفتم چرا ايستادي؟ گفت: «مگر صداي اذان را نشنيدي؟» گفتم تا اهواز راهي نمانده است و در آنجا در زير سرپناهي نماز مي خوانيم. نگاه معني داري به من انداخت و گفت: «از کجا مي داني به اهواز خواهيم رسيد؟» سپس با مقدار آبي که در ماشين داشتيم، وضو ساختيم و نماز را به او اقتدا کردم. خدا گواه است که از حضور قلبش و اهميتش به نماز اول وقت لذت بردم.
چند سال پيش براي زيارت امام هشتم (ع) به مشهد مقدس سفر کردم. شبي در گوشه اي از حرم نشسته بودم که جواني سر صحبت را باز کرد و پرسيد: «از کدام شهري؟ » گفتم بابلسر تبسمي کرد و گفت: «يادش بخير، هر وقت نام اين شهر را مي شنوم جاني دوباره مي گيرم.» سپس از من پرسيد: «نوبخت را مي شناسي؟» گفتم نوبخت لشکر 25 کربلا؟ پاسخ داد: «بله! او فرمانده گردان ما بود. شب عمليات سخنراني کوتاه و عاشقانه اي کرد، سپس حرکت کرديم و وارد کانال شديم که دشمن از قبل کنده بود. نوبخت در جلو حرکت مي کرد. ناگهان گلوله منوري در آسمان پيدا شد، همگي در کف کانال درازکش شديم که چشممان به پدافند دشمن در سر کانال افتاد بسيار وحشت کرديم چرا که احتمال مي داديم دشمن متوجه ما شده و همه را به کف کانال مي دوزد. با پرتاب گلوله منور سوم و چهارم متوجه شديم يک نفر با پدافندچي دشمن درگير است. او ناگهان سر لوله پدافند را به طرف دشمن چرخانيد و به ما دستور عقب نشيني داد. دستور را اجرا کرديم و بعد از مدتي حميدرضا را در جمع خود ديديم. بچه ها بي اختيار او را در آغوش گرفتند و حميدرضا از همه عذر خواهي کرد و گفت: دشمن متوجه عمليات ما شده است. اميدوارم در حرکت بعدي بتوانيم به اهدافمان برسيم.» آن مرد در پايان سخن خود گفت: «اگر زنده است خدا حفظش کند و اگر به شهادت رسيده است خدا او را در صف ياران اماتم حسين (ع) قرار دهد.» وقتي خبر شهادت حميدرضا را به او دادم اشک از چشمانش جاري شد و دست به سوي آسمان دراز کرد و گفت: «خدايا تو شاهدي که حميدرضا به آرزويش رسيد»

حشمت اللّه عباس پور:
در سال 1359 هنوز مدتي از عضويت من در بسيج محمودآباد نگذشته بود که به ما اطلاع دادند. آقاي قصابيان ـ مسئول وقت بسيج ـ به شهر ديگري براي مأموريت رفته اند. با شنيدن اين خبر همه بچه هاي بسيج ناراحت شده بودند، چون به او انس ارادتي داشتند و هنوز يک روز نگذشته بود که فرمانده ي جديدي براي بسيج پاسگاه محمودآباد و سرخرود معرفي گرديد. نيروهاي بسيج به خط ايستادند و منتظر بودند تا فرمانده جديد معرفي شود. ناگهان مردي با ريش مشکي بلند، هيکلي رزيده، چهره اي آفتاب سوخته و رنجيده و لبهاي خندان در جمع ظاهر شد. قريب به يک سال در خدمتش بودم و جز صبوري، بزرگواري، متانت و حجب و حياي وصف ناشدني چيز ديگري از او مشاهده نکردم. چهره معصوم، مظلوم، صميمي و با صلابت حميدرضا فراموش نشدني است. در دوران ترور و حملات کور منافقين در شهري که پايگاه سنتي کمونيستها و گروه هاي ضد انقلاب محسوب مي شد، کار کردن بسيار مشکل بود اما او بدون هيچ هراسي، در جهت بسيج گام بر مي داشت و شاگرداني تربيت کرد که قريب به نود در صد شهداي شهر مي باشند. شهيداني چون ايرج جلالي ـ نيروهاي فعال اصلاعات عمليات لشکر 25 کربلا ـ ، سيد مهدي کاظمي ـ جانشين گردان لشکر 25 ـ قادر سليماني، عبدي، نصرت الدين، بني زاده و حاج آقا رحيمي که حميد او را چريک پير مي خواند.

خسرو جلالي:
چون وجهه اي معنوي و وحدت بخش داشت به بسيج محمود آباد فرستاده شد و در سازماندهي و انسجام بسيج تلاش مي کرد به طوري که شبانه روز در ساختمان بسيج مي ماند. روح تازه اي در کالبد مرده شهر دميد به نحوي که بسيج بهانه اي شد که هر روز نيروهاي حزب اللهي از روستاهاي اطراف به بسيج آمده و در آنجا جمع شوند. اولين کاري که انجام داد تشکيل هسته مرکزي بسيج مرکب از حاج آقارحيمي، سيد مهدي کاظمي، احمد نيا، خوش دل، حشمت اللّه عباسپور، خسرو و ايرج جلالي بود. اين چند نفر موظف بودند به عنوان پاس بخش شبها در بسيج حضور داشته باشند و به امور نگهباني به گشتهاي شبانه نظارت نمايند و در آموزشهاي نظامي به عنوان مسئولان تيمهاي آموزشي با او همکاري کند. حميدرضا به نظم و انضباط حساسيت فوق العاده داشت و معمولاً در کنار آموزش هاي نظامي و دفاع شخصي، مقيد بود که روايت و حديثي بخواند. ورزش رزمي مي کرد و در آموزش هاي نظامي که معمولاً هفته اي سه جلسه بعد از ظهرها برقرار مي شد، تاکيد زيادي بر دفاع شخصي و آماده سازي نيروها داشت.14 نيروهاي زيادي داوطلبانه براي نگهباني شبها در بسيج مي ماندند. قبل از رفتن آنان همه را به خط مي کرد و با برپايي مراسم صبحگاه و انجام ورزشهاي صبحگاهي نيروها را از ساختمان بسيج واقع در مرکز شهر تا شهرک نفت (واقع در خارج شهر) به صورت دو مي برد. در حين رفت و برگشت با سر دادن شعارهاي مختلف نظامي سعي مي کرد نيروها خستگي را احساس نکنند. او نيرويي عملياتي بود و به آموزش تاکتيک علاقه زيادي داشت و با عشق و علاقه، به بسيجيان آموزش مي داد و براي اين کار، در کنار ساحل موانع جنگي ايجاد کرد. در آموزش بسيار جدي بود اما رابطه اي دوستانه با نيروها داشت. در اين ايام هفته اي چند روز براي آموزش بسيجيان سرخرود به آنجا مي رفت. براي ارتقاء توانايي رزمي بسيجيان محمودآباد اقدام به رزم شبانه مي کرد. يک بار عمليات آزمايشي را تصرف بسيج سرخرود طراحي کرد. با وجود خطرات فراوان با به کار گرفتن نيروهاي هسته مرکزي در يک شب، بسيج سرخرود را به محاصره در آورد و با شليک تيرهاي جنگي و گازهاي اشک آور آنجا را به تصرف در آورد به طوري که نيروهاي مستقر در آنجا خيال کردند توسط منافقين مورد حمله قرار گرفته اند.
پس از گذشت يک ماه نيم از شروع جنگ تحميلي، سپاه بابلسر تصميم به اعزام نيرو به جبهه گرفت.

سعيد احمدنيا:
قرار شد شش بسيجي همراه با سپاه به جبهه اعزام شوند و از خانواده ها بايد رضايت مي گرفتند. اما چون ابتداي جنگ بود خانواده ها اجازه نمي دادند. خيلي علاقه داشتم به جبهه اعزام اعزام شوم. حميدرضا به خانه ما آمد تا با پدرم صحبت کند و از او اجازه بگيرد. ابتدا درباره جنگ صحبت کرد بعد کمي از مسايل ديني و عقيدتي گفت و در ادامه از حضورش در کردستان غائله گنبد سخن به ميان آورد. در پايان گفت اين پهلوان قصد دارد به جبهه برود واز شما رضايت نامه مي خواهد من ساکت نشسته بودم گفتم شما چه اجازه بدهيد و چه اجازه ندهيد به جبهه مي روم. در هر صورت به بسيج برگشتيم و بعد از دو ساعت برادر بزرگم رضايت نامه را آورد و همراه با سيد مهدي کاظمي و نيروهاي سپاه بابلسر به جبهه اعزام شديم.

خواهر شهيد:
علاقه خاصي ميان اين دو برادر بود و از لحلظ خصوصيات اخلاقي و روحيه معنوي شباهت بسياري به يکديگر داشتند. حميد اگر چه دير اقدام به سير و سلوک و خودسازي کرد ولي در مدتي کوتاه راه صد ساله را پيمود. روحيه اي عارفانه داشت و دايم الذکر بود و حتي ضمن راه رفتن يا يا هر زماني که فرصتي پيش مي آمد مدح يا مصيبت ائمه اطهار را مي خواند يا با صورت دلنشين قرآن تلاوت مي کرد. به نماز اول وقت، دعاي کميل، صله رحم، احترام بزرگ تر ها، پرهيز از غيبت، اهتمام مي ورزيد و در کسب معارف اسلامي و فضايل ديني فردي موفق بود. حميد عصاره عليرضا بود . اگر عليرضا را گل تصور کنيم، حميد شهد گل بود. شانه هاي عليرضا سالها بالش سر حميد بود. عليرضا يک سر و گردن بالاتر از حميد بود.

حشمت اللّه عباسپور:
نوبخت، مدتي پس از عمليات کربلاي 1 در سال 1365 به فرماندهي تيپ 3 لشکر ويژه 25 کربلا منصوب شد. شبي با چند تن به چادر بچه هاي بابلسر آمد. چاي درست کرديم و کريم پور کاظم چاي را بين بچه ها توزيع کرد. پس از نوشيدن چاي بچه ها گفتند آقاي شهردار بلند شود و استکانها را جمع کند. حميدرضا گفت: «بگذاريد من ظرفها را جمع کنم تا افتخار خدمتگزاري نصيب من شود.» اما شهردار به سرعت ظرفها را جمع کرد و بچه ها باب صحبت را با حميدرضا باز کردند. يکي گفت: آقاي حميد صبح راديو عراق گوش کردي در مورد شما و پدرتان مي گفتند: اين پدر و پسر مزدور! با لبخند از کنار موضوع گذشت. فردي از نوع مسئوليتش پرسيد، کمي مکث کرد و گفت: «من آمده ام تا به عنوان آر پي جي زن خدمت کنم و در عمليات آينده که انشاءاللّه راه کربلا را باز مي کنيد پا به پاي شما به عنوان کمک با صداميان بجگيم، البته اگر مرا لايق بدانيد.» روز بعد متوجه شديم به عنوان فرمانده محور معرفي شده است.

مادرشهيد :
اگر مشکلي داشت با کسي در ميان نمي گذاشت الا برادرش عليرضا که سابقه فرهنگي داشت. روحيه تعبدي بالايي داشت، بيشتر به دعا مشغول بود و استقامت خوبي داشت. گاهي براي حل گرفتاري، ساعتها به دعا و نيايش مي پرداخت.21 حميدرضا در 10 ارديبهشت 1361 در عمليات بيت المقدس به عنوان فرمانده گردان در آزاد سازي خرمشهر مشارکت داشت. قبل از عمليات رمضان در درگيريهاي پراکنده بر اثر شليک مستقيم دشمن مجروح شد و راهي بيمارستان گرديد، اولين فرزندش در سال 1361 به دنيا آمد و او به پاس احترام برادر و زنده نگهداشتن خاطرات او اسمش را عليرضا نهاد. مدتي در سپاه بابلسر مسئول عمليات ويژه بود و از 2 تير 1362 تا 9 بهمن 1362 مسئوليت عمليات و سازماندهي واحد عمليات اين سپاه را به عهده داشت. در دهم بهمن 1362 بار ديگر به مناطق جنگي اعزام شد. در عمليات والفجر 6 در منطقه عملياتي چيلات به عنوان معاون دوم تيپ از لشکر 25 کربلا شرکت کرد. با مجروح شدن يکي از فرماندهان گردان در حين عمليات او مسئوليت گردان را تا پايان به عهده گرفت. بعد از عمليات والفجر 6 به جانشيني يگان دريايي لشکر 25 کربلا و بعد از دو ماه در 27 فروردين 1363 به فرماندهي گردان علي ابن ابي طالب (يگان دريايي) منصوب گرديد و ماه هاي متوالي در اين يگان مشغول خدمت بود.
خسرو جلالي:
در سال 1363 در پادگان شهيد بيگلو اهواز بوديم. به شدت باران مي باريد. اعلام کرديم که مراسم صبحگاه انجام نمي شود. حميدرضا راس ساعت هفت صبح آمد و پرسيد چرا امروز مراسم صبحگاه اجرا نمي شود؟ گفتم: چون هوا باراني است. با قاطعيت گفت: «مگر مي شود به دليل باراني بودن هوا کار را با آواي ملکوتي قرآن آغاز نکنيم و پرچم مقدس جمهورس اسلامي ايران را با طنين سرود ملي برافراشته نکنيم.» سپس دستور داد مراسم صبحگاه انجام شود.



آثار باقي مانده از شهيد
پيام شهيد به مناسبت شهادت برادرش عليرضا نوبخت:
ملت مسلمان و هميشه در صحنه بابلسر، اين حقير برادر شهيد عليرضا نوبخت که هم اکنون در جبهه هاي حق عليه باطل مشغول نبرد با تفاله هاي باقي مانده شيطان بزرگ، آمريکا هستم، بعد از پيروزي به سراغ منافقان کوردل و ساير گروهکها خواهم آمد. اين بار گر چه تنها هستم، ولي نمي خواهم برادر بي وفايي براي شهيدمان علي و علي ها باشم. به خدا قسم، آن قدر مبارزه مي کنم تا به خداي علي بپيوندم و به برادر شهيدم بگويم که برادر جان همانطور که در دنيا هر دو در کنار هم بوديم در آخرت هم در کنار هم خواهيم بود. مردم وفادار به امام! شما مواظب کارهاي خود باشيد تا خداي نکرده منافقان کوردل و ساير گروهکهاي چپ و راست که به ظاهر از کار کنار رفته اند، فرصت خوبي به دست نياورند و ضربه به پيکر فولادين اين انقلاب وارد نکنند.
او همچنين در پيامي به مادر چنين توصيه کرد:
مادر! مبادا در شهادت ما اشک غم بريزي، بلکه دوست داريم اشک شوق شهادت بريزي، زيرا که تو مادري همانند زينب هستي که بايد رسالت خون شهيدان را با صبر و استقامت بيش از حد حفط کني. نکند طوري گريه کني که دشمن اشک شوق تو را گريه پندارد. هر وقت خواستي گريه کني به مجلس روضه حسين (ع) برو و به ياد اباعبداللّه الحسين (ع) و ياران باوفايش گريه کن؛ به ياد کربلاي ايران و به ياد بلبلاني که در بهار امسال نمي خوانند. در شبهاي جمعه دعاي کميل بخوان و گريه کن؛ زيرا گريه چشم دشمن را کور و قلبش را بي حرکت مي کند. اي خواهران عزيزم! از شما مي خواهم که بعد از شهادتمان زينب گونه باشيد و زينب وار به مبارزه ادامه دهيد و هرگز شيون نکنيد بلکه فرزندان خود را بزرگ کنيد و مانند دايي هايشان به مبارزه حق عليه باطل بفرستيد.
حميد خطاب به همسر برادر شهيدش چنين پيام داد:
اميدوارم آنچنان صبور و شکيبا باشي که صبرت ،دل دشمن را به درد آورد و درسي براي ملت مبارز و هميشه در صحنه انقلاب ما و انقلابهاي ديگر باشد. علي کاري حسيني کرد، نوبت توست که کاري زينبي کني و از پا ننشيني، همانند زينب (س) دخت علي (ع) و فاطمه (س) که خاموش ننشست. مسئوليت بس سنگين به عهده تو واگذار شده و رسالت خون علي بر دوش توست، زيرا تو بيش از همه او را درک کردي و مي دانستي که از خدا انتظاري جز رفتن به سوي او و پاک کردن سرزمين اسلام از لوث منافقين و کفار نداشت.



آثار منتشر شده در باره ي شهيد


اي به خون آغشتگان کوي عشق
آب نوشيده همه از جوي عشق
آنچه از وصف شما سازم عيان
قطره اي يم بود ني بيش از آن
عشق از روي شما شرمنده است
معرفت در نزدتان چون بنده است
دو برادر هر دو سرداري دلير
هم پدر با دو پسر در يک مسير
اولين سردار مي بودي علي
شيعه اي بيدار مي بودي علي
همچون او در جبهه ها بودي حميد
دل ز دنيا و زمافيها بريد
قلب او آکنده از عشق حسين
پيروي مي کرد از پير خمين
از شلمچه تا به فاو و دهلران
هم به کردستان عليه بعثيان
هر کجا جبهه رد پاي داشت
در دل رزمندگان او جاي داشت
در کنار او پدر ايستاده بود
از دل و جان تابع فرمانده بود
حميدرضا ولي الهي رسول 10تير1374



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : نوبخت , حميد رضا ,
بازدید : 253
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

در يک خانواده کشاورز و مذهبي در شهريور 1344 در روستاي "فيروزکلا" درشهرستان "آمل" به دنيا آمد. او سومين فرزند خانواده نعيمي بود. در شش سالگي ودرمهرماه 1350 وارد دبستان روستاي محل زندگي اش شد. پس از پايان تحصيلان ابتدايي در سال 1356 در مدرسة راهنمايي شهيد بهروز غلامي (فعلي) در"پاشاکلا" مشغول تحصيل شد. در زمان اوج گير انقلاب اسلامي در سال 1357 با وجود سن کم در فعاليتهاي انقلابي شرکت داشت. پس از پيروزي انقلاب و تأسيس بسيج عضو ويژه بسيج سپاه پاسداران انقلاب اسلامي "آمل" شد.
پس از پايان تحصيلات راهنمايي، دوره متوسطه را در دبيرستان هفتم تير روستاي "پاشاکلا " آغاز کرد. در سال اول نظري بود که در سال 1361 به جبهه هاي غرب اعزام گرديد. سال اول متوسطه را در دبيرستان اقبال "لاهوري"در" سقز " به پايان رساند. بيش از يک سال در جبهه هاي "کردستان" و در واحد اطلاعات و عمليات قرارگاه حمزه سيد الشهداء(ع) حضور داشت.
مدتي پس از بازگشت از جبهه هاي غرب، عازم جبهه هاي جنوب شد و در گردان يا رسول اللّه (ص) از لشکر 25 کربلا مشغول خدمت گرديد. پس از مدتي به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و در واحد اطلاعات و عمليات لشکر 25 کربلا مشغول شد. مدتي بعد به مسئوليت تيم گشت وشناسايي منصوب گرديد. در مسايل نظامي هميشه با نيروهاي خود مشورت مي کرد و در آموزش استاد بود و با تسلط مسايل اطلاعات و عمليات را به نيروها تدريس مي کرد. در واحد اطلاعات عمليات ابتکار زيادي داشت و در نقشه خواني و کاربرد قطب نما کسي مثل او در لشکر 25 کربلا وجود نداشت.
او زندگي خود را وقف جبهه و جنگ کرده بود؛ در تمام عمليات لشکر 25 کربلا حضور فعال داشت. بارها مجروح شد ولي هيچگاه خانواده اش را از اين امر مطلع نکرد. يک بار بر اثر اصابت ترکش به صورت و فک چند دندانش را از دست داد و پانزده روز در يکي از بيمارستان هاي مشهد بستري بود. وقتي که به خانه رفت مادرش از ناله هاي او متوجه مجروحيت او شد. وقتي به مرخصي مي آمد مردم را به شرکت در جبهه سفارش مي کرد. به ياد ماندني ترين سخن او در ذهن مردم اين بود که چگونه وقتي در عزاداري هاي سالار شهيدان شرکت مي کنيد، افسوس مي خوريد که اي کاش در کربلا بوديد و به ياري امام مظلوم مي شتافتيد. بدانيد که الان همان زمان است و امام حسين نيازمند ياري شماست.
در يکي از اعزام ها وصيت نامه خود را نوشت .
پس از عمليات کربلاي 1 به عنوان مسئول اطلاعات و عمليات محور 1 لشکر 25 کربلا منصوب شد. در شهريور ماه 1366 به اصرار خانواده تصميم به ازدواج گرفت.
پس از برگزاري مراسم عقد، حجت اللّه به جبهه هاي نبر عزيمت کرد. در همين ايام در يکي از مناطق عملياتي پسر عمه اش مفقودالاثر شد. يکي از همرزمانش مي گويد: بعد از اين حادثه وقتي که به حجت اللّه گفته مي شد کي عروسي مي کني؟ مي گفت: تا پيکر پسر عمه ام را پيدا نکنم مراسم عروسي را بر پا نخواهم کرد. حجت اللّه پس از شهادت سردار طوسي مسئول اطلاعات عمليات لشکر 25 کربلا به اصرار همرزمانش بخصوص شهيد گلگون مسئول محور 2 اطلاعات و فرماندهي اطلاعات و عمليات لشکر 25 را پذيرفت. به دنبال آن در عمليات والفجر 10 مسئوليت کل شناسايي را به عهده داشت.
در بهار 1367 به مرخصي رفت تا مقدمات برگزاري مراسم ازدواج را فراهم کند. در همين زمان از لشکر 25 کربلا از وي خواسته شد در اسرع وقت خود را به منطقه جنگي برساند. مرخصي خود را نا تمام گذاشت و به مناطق جنگي بازگشت. دشمن شروع به تک هاي سنگين در جبهه ها کرده بود. حجت در هنگام حملات سنگين دشمن در مناطق شلمچه و جزيره مجنون حضور داشت. پانزده روز قبل از پذيرش قطعنامه 598 از سوي جمهوري اسلامي ايران در 27 تير 1367، در نبردي سنگين با دشمن بعثي در جزيره مجنون با تمام توان جنگيد. دشمن در اين منطقه از گلوله هاي شيميايي استفاده کرد و منطقه را آلوده ساخت.
در فيلمي که از سوي کويت به ايران ارسال شده بود، حجت را نشان مي داد که با زيرپوش راه راه که هميشه مي پوشيد و همان چفيه نصف شده در عقبه جزيره مجنون به اسارت دشمن در آمده است. اما بعدها عراقي ها او را در همان عقبه جزيره مجنون به شهادت رساندند.
سردار حجت اللّه نعيمي پس از سالها حضور مستمر در جبهه هاي جنگ به شهادت رسيد. پيکر او نيز سالها در مناطق عملياتي باقي ماند تا اينکه توسط گروه تفحص شهدا در عقبه جزيره مجنون شناسايي شد و به زادگاهش "آمل" انتقال يافت. جنازه اين سردار شهيد چون کمنام بود غريبانه تشييع و به خاک سپرده شد.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386




وصيت نامه
... سلام بر روزي که متولد شدم و روزي که ميميرم و دوباره زنده مي شوم. هر روز که خورشيد در پس کوهها پنهان مي شود، گويي که ما از دنيا رفته ايم و ليکن روز ديگر با طلوعش حيات را در خود احساس مي کنيم. همگي در کام مرگ فرو خواهيم رفت و اين واقعيتي انکار ناکردني است. اما خوشا به حال آنکه اين غروب حقيقيشان نيست و در طلوع و تسخير شادمانه و شادند . . .
امروز نبرد مقدسي که ملت مسلمان ما با صدام و حزب بعث ودر حقيقت اتحاد نا مقدس استکبار جهاني دارند علاوه بر آن که به وظيفه انساني و وجداني خود عمل مي کند (دفاع از خاک ميهن اسلامي) با اين وسيله فضاي توحيد را نيز آزاد ساخته و زمينه حاکميت توحيد را در عراق فراهم آورده و براي نجات مستضعفان آن مرز و بوم جان نثاري مي کنند. هدف ما در اين نبرد مقدس نابودي شرک و گسترش آيين الهي و نجات مستضعفان عراق است، ان الصبح لقريب (همانا صبح نزديک است). آري امروز اسلام است که در برابر کفر ايستاده و مقاومت مي کند و جنگ ما جنگ اسلام با کفر است نه جنگ عرب و عجم. برادرکشي نيست بلکه کافرکشي است و آنان که آرزوي شرکت در جنگهاي رسول خدا (ص) را داشتند بدانيد که امروز اين آرزو تحقق يافته و فرزند رسول خدا (ص) در جبهه هاي حق و آرزوهايش صادقند. آنانکه ساليان سال در زيارت نامه حضرت امام حسين (ع) مي خوانند: ياليتنا کنا معکم فأفوز فوزأ عظيم (اي کاش ما با شما بوديم تا به فوز بزرگ مي رسيديم.) بدانند امروز زمينه آن فوز عظيم فراهم آمده است. کربلاي امروز ما جبهه ايست نه در هزار کيلومتر بلکه وسعت آن اقتدار تاريخ است و جبهه امروز ما سابقه چهار ساله ندارد که داراي سابقه ايست بس طولاني به طول فاصله حق تا باطل . . . من مي روم تا لبيک بگويم به نداي حسين زمان امام امت و راهي را باز کنم براي پيروان امام حسين (ع)؛ مي روم تا فرعون و فرعونيان زمان را از زمين به زباله دان تاريخ بيندازم . . .
سوگند به خون شهدا هرگز عهدي را که با خداي بسته ام اگر در آتش بسوزم و خاکستر شوم نخواهم شکست و هرگز از هدف مقدس خود دست بر نمي دارم و قسم به آن کس که جان من در قبضه اوست ،هزار مرتبه در ميدان پيکار به خاک و خون غلتيدن از مردني که بر روي بستر صورت گيرد گواراتر و شيرين تر است. پس شما از بابت من نگران نباشيد و اين مايه شکر و افتخار براي من و شماست که در اين راه به درجه شهادت برسم.
مادر گرامي! الان که من در اين نبرد عليه دشمنان قسم خورده اسلام شرکت مي کنم ، داغي را در دلتان گذاشته ام و تو اي مادر مهربان و عزيز! من مي دانم که براي آمدن من از جبهه روز شماري مي کنيد و الان در مجلس عزاي من نشسته اي و به طور ظاهري گريان و نالان هستي. اما چه کنم خدا مرا به مهماني دعوت کرده است و من عاشقانه به ملاقات خدا شتافتم.
مادر عزيزم! پسرت رفت به محراب کربلاي ايران، خوزستان داغ تا شايد درد حسين را با تمام گوشت و پوستش حس کند. پدر عزيزم! مي دانم که براي من زحمت هاي فراوان کشيده ايد و مرا به اين سن رسانده ايد، در حالي که من حتي ذره اي از زحمات شما را جبران نکردم اما اين را بدانيد که در اين موقعيت و وضعيت فعلي که تمام کفر در مقابل اسلام به ستيز مشغولند اسلام به من بيشتر احتياج داشت و من آگاهانه خون خود را تقديم اسلام کردم و شما ديگر سيماي ظاهري مرا نمي بينيد. پدرم! پسرت رفت تا شايد بوي خون حسيني به مشامش برسد.
برادران گرامي من! خيلي علاقه داشتم که در جوار شما باشم اما جبهه مقدم بر تمام اين تمايلات مي باشد و از اينکه براي شما خوب برادري نکردم مرا عفو کنيد و شما را به خداوند بزرگ مي سپارم. برادر شما رفت تا شايد با خون ناقابلش راه کربلا را براي تمام دلهايي که هواي کربلا دارند ،باز کند.
خواهران عزيز و نور چشمانم! مي دانم با شهادت من مي سوزيد و در نبود من و از اينکه سيماي ظاهري مرا نمي بينيد گريان و نالان هستيد، اميدوارم که راه زينب را پيشه کنيد و صبر داشته باشيد.
خواهرانم! برادرتان رفت تا شايد بتواند به سر بريده حسين (ع) بوسه زند.
از امت حزب اللهي مي خواهم که حضورشان را در صحنه حفظ کنند و در کارهايشان به خداوند توکل کنند. جبهه ها، شهداو امام را فراموش نکنيد. خواهران حزب اللهي با حجاب خود اين سد آهنين در مقابل توطئه هاي استکبار جهاني و ايادي داخلي آنها باشند و ثابت کنند ننگ را نمي پذيرند. از دوستان و رفيق ها و آشنايان و فاميلها مي خواهم که هميشه به ياد خدا بوده و جبهه و جنگ را سر لوحه کار خودشان قرار داده و به فعاليتهاي پيگير خود ادامه داده و در مقابل چهرهاي فساد و نفاق شديداً مبارزه کنيد . . . حجت اله نعيمي




خاطرات
تقي نعيمي برادرشهيد:
در سال سوم راهنمايي تحصيل مي کرد و با اينکه محصل با استعدادي بود ولي اکثر وقتها سر کلاس خوابش مي برد که باعث اعتراض معلمين بود. چند بار پدرم را به مدرسه خواستند دليل خوابش هم اين بود که شبها در جاده فيروزکلا واقع در جاده قديم آمل به بابل در مقر ايست بازرسي نگهباني مي داد.

يوسف سيفاني :
در شناسايي هاي برون مرزي شرکت مي جست . مکالمه عربي را ياد گرفته بود تا در شناسايي ها بهتر به مأموريت خود بپردازد. حتي موفق به زيارت حرم امام حسين (ع) در کربلا شد. بنابر اظهار خانواده اش عکسي از اين سفر به يادگار انداخته و با خود آورده بود.

ابراهيم غلامپور:
به آيه وجعلنا من بين ايديهم سداً و من خلفهم سداً .اعتقاد کامل داشت و قبل از هر عمليات شناسايي سفارش مي کرد که براي کور شدن چشمان دشمن اين آيه را بخوانيم. روزي در هورالعظيم در گشت و شناسايي وارد آبراهي شديم که براي ما آشنا نبود و حتي حجت هم آنجا را نمي شناخت. هوا روشن بود و ما آرام آرام در اين آبراه به جلو مي رفتيم. ناگهان در بيست متري سنگر کمين عراقي ها سر در آورديم و ديگر نتوانستيم حرکت کنيم همانجا بدون حرکت ايستاديم چون اگر حرکتي مي کرديم متوجه موقعيت ما مي شدند. حجت به نيروها توصيه کرد آيه وجعلنا را آرام تلاوت کنند. بعد از تلاوت اين آيه شريفه بدون اينکه نيروهاي دشمن متوجه حضور ما شوند از منطقه دور شديم.

تقي نعيمي برادر شهيد:
حجت اللّه آن قدر به فکر جبهه و نيازمندي آن بود که گاهي از قرض الحسنه محل وام و از فرماندهان آمل نيز مقداري پول قرض مي گرفت تا لوازم مورد نياز واحد اطلاعات و عمليات همچون دوربين مادون قرمز را تهيه کند.

يوسف سيفايي:
داراي جذابيت خاصي مثل شهيد طوسي بود. يکي از خصوصيات او اين بود که در شب عمليات، نيم ساعت قبل از شروع عمليات نيروهاي گردان تحت امر را تا نزديک خاکريز خط جبهه عراق مي رساند و همانجا نيم ساعت مي خوابيد نيروها هم منتظر رمز عمليات مي ماندند. بعد از اينکه از خواب بيدار مي شد حالت عجيبي داشت و حجت ديگري مي شد. اين رفتار او براي همه سوال برانگيز و تعجب آور بود. يکي از دوستان آملي روزي در اين باره سوال کرد که چرا قبل از هر عمليات نيم ساعت کنار خاکريز عراقي ها مي خوابي؟ او هرگز عصباني نمي شد با ناراحتي به او گفت: «به تو مربوط نيست و از چيزي که به تو مربوط نمي شود سوال نکن.» اين عمل او چون رازي در بين نيروها باقي ماند و هرگز علت آن شناخته نشد.
حجت اللّه روحيه عجيبي داشت معمولاً گاهي از مناطق عملياتي به پايگاه شهيد بهشتي مي آمديم و يک هفته استراحت مي کرديم. هواي اهواز خيلي گرم بود و در اتاق کولري نصب بود. براي اينکه بهتر از هواي کولر استفاده کنيم جايي استراحت مي کرديم که در معرض باد کولر باشيم. اما او در هواي گرم به داخل پستوي اتاق مي رفت جايي که نيروها از آن به عنوان انباري استفاده مي کردند و به نوارهاي سخنراني شيخ حسين انصاريان و ديگر نوارهاي اخلاقي گوش مي داد و سخت گريه مي کرد.براي اينکه صداي نوار و گريه اش ديگران را اذيت نکند پتويي روي خود مي کشيد. گاهي مي ديديم پتو کاملاً خيس شده است. در مأموريتها وقتي مي ديد نيروها با هم شوخي مي کنند با صداي بلندي مي گفت: بچه ها همه بگوييد هو مولا، علي مولا. و بچه ها نيز اين شعر را سر مي دادند.او در شناسايي مناطق عملياتي کربلاي 4 و 5 نقش عمده اي داشت و به عنوان راهنماي گردانها در اين عمليات بود.
شبي قبل از ادامه عمليات کربلاي 5 براي شناسايي منطقه عملياتي به جلو رفته بوديم. سنگرهاي کمين عراقي ها متوجه حضور ما شده به طريقه گازانبري قصد داشتند ما را محاصره کنند. اما با تيزهوشي و درايت حجت اللّه از آنجا جان سالم به در برديم. در شب اگر دو دوربين مادون قرمز روبروي هم قرار بگيرند اشعه ايکس توليد مي کنند. حجت زماني که با دوربين مادون قرمز به طرف چپ نگاه کرد نوري را در دوربين خود مشاهده کرد. بعد در طرف راست هم همان نور را ديد و فهميد که نيروهاي عراقي با استفاده از دوربين مادون قرمز آنها را تحت نظر دارندو از دو طرف قصد محاصره آنها را دارند. به سرعت به نيروها دستور عقب نشيني داد.

يوسف سيفايي:
در مرخصي به سر مي برديم که به فريدونکنار آمدو به من گفت: خانواده ام فردي را انتخاب کرده اند و اصرار دارند که ازدواج کنم. من هم به آنها گفته ام که به من فرصت بدهيد تا بعد اين کار را بکنم ولي قبول نمي کنند. حالا که تصميم به ازدواج است دوست دارم از فريدونکنار زن بگيرم تا هميشه به ياد بچه هاي رزمنده فريدونکنار باشم. او را به روستاي ازباران ـ روستايي که شهداي زيادي را به انقلاب تقديم کرد ـ بردم و خانواده حاج عزيز اللّه باقري را به او معرفي کردم. حاج عزيز اللّه، مردي متدين باسواد بود و از قبل از انقلاب قرآن و اخلاق تدريس مي کرد. او همزمان با عمليات کربلاي 1 در يک عمليات ايذايي درهور العظيم به شهادت رسيدو مفقودالاثر شد. وقتي که به خواستگاري عاليه دختر حاج عزيز اللّه رفت، بعد از گفتن شروط خود گفت: «از هم اکنون بايد خود را آماده کني تا همسر شهيد باشي

برادرشهيد:
در عمليات الفجر ده در کنارش بودم و براي شناسايي منطقه حلبچه وسيد صادق به خاک عراق رفتيم. در حلبچه شيميايي شدم هر دو روز يک بار براي درمان مي رفتم. روزي به او گفتم با توجه به وضعيت جسماني اجازه بده به مرخصي بروم. گفت: «مگر يک رزمنده با چنين مسئله کوچکي از ميدان بيرون مي رود.

يوسف سيفايي:
در ادامه عمليات حلبچه در کنار نهر آبي چادر زديم. در حال توجيه منطقه به نيروها بود که يکي از بچه هاي آملي فرزند شهيد افتاده در بين سخنان او خنديد. به او گفت سريع به داخل نهر برو. پس از مدتي او با لباسهاي خيس برگشت حجت با ديدن او تعجب کرد و گفت: خيس شدي؟ گفت: شما گفتي برو داخل آب. حجت گفت: من که جدي نگفتم.
در عمليات بيت المقدس 7 که يکي از آخرين عمليات نيروهاي ايران به شمار مي رود، علاوه بر مسئوليت اطلاعات و عمليات لشکر 25 کربلا به علت حساسيت منطقه عملياتي در شلمچه به عنوان پيک ويژه قرارگاه نيز فعاليت مي کرد. برادرش مي گويد: در اين عمليات هفت شبانه روز نخوابيد.

در عمليات بيت المقدس 7 سردار قرباني گفته بود تا آنجا که قبلاً جلو رفته بوديد دوباره برويد و شناسايي کنيد تا نقاط ضعف دشمن را بشناسيم. وقتي به جلو رفتيم دشمن اقدام به پاتک سنگين کرد. به همراه حجت با موتور مسافتي جلو رفتيم که ناگهان در پشت خاکريز تيري يقه مرا سوراخ کرد. حجت به شوخي گفت: شيطوني نکن زود بشين که الان دوباره تو را خواهند زد. بلند شدم تا ببينم دشمن در چند متري ما قرار دارد که اينگونه راحت به هدف مي زند که دومين تير به گردنم اصابت کرد و به زمين افتادم. حجت بالاي سرم آمد و باز به شوخي گفت: اين تير بايد به سرت مي خورد. نيروهاي عراقي به شدت حمله کرده بودند و نيروهاي ما در حال عقب نشيني بوده و روحية خود را از دست داده بودند اما او همچنان روحيه خود را حفظ کرده بود.

حجت ماسک ضد شيميايي نداشت و يکي از رزمندگان به نام "جهانگرد" چفيه خود را نصف کرد و نصف آن را به او داد و نصفة ديگرش را خودش خيس کرد و به عنوان ماسک استفاده کرد. عراقي ها در بيست و پنج متري نيروهاي ما پيش مي آمدند و نيروهاي خودي روحيه خود را کاملاً از دست داده بودند. حجت براي تقويت روحيه نيروها سوار بر تانکي شد که گلوله هايش تمام شده بودند. به راننده تانک گفت تانک را روشن کن و عقب و جلو برو تا نيروها روحيه بگيرند. دقايقي بعد تانک به بالاي خاکريز رفت و به قلب دشمن زد وچند نفر از آنها را زير شني خود گرفت. اما چون گلوله اي نداشت به محاصره نيروهاي دشمن قرار گرفت و سربازان عراقي آنها را از تانک بيرون کشيدند. در فيلمي که از سوي کويت به ايران ارسال شده بود، ديدم که حجت با زيرپوش راه راه که هميشه مي پوشيد همان چفيه نصف شده در عقبه جزيره مجنون به اسارت دشمن در آمده است. اين فيلم در گيلان پخش شد و من به اتفاق خانواده اش اين فيلم را ديديم. اما بعدها او را در همان عقبه جزيره مجنون به شهادت رساندند. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : نعيمي , حجت اللّه ,
بازدید : 232
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

در سال 1329 در خانواده اي متوسط در روستاي "ماهفروجک" از توابع شهرستان "ساري" به دنيا آمد و به دليل عدم امکانات تحصيلي نتوانست راهي مدرسه شود و لذا در کارهاي روزمره کمک خانواده اش بود تا اينکه به سن نوجواني رسيده و به کار در کارگاههاي ساختماني روي آورد .از اينجا عشق و علاقة شديدي به مکتب و فرايض مذهبي داشت و به خاطر استعداد سرشاري که در اکثر زمينه ها داشت خيلي زود توانست در رشتة بنّايي مهارت کسب کند و لذا به شهر آمده با مشکلات فراوان زمان کار موفق به خريد قطعه زميني در راه آهن ساري شد و واحد مسکوني اش را در آنجا بنا کرد .علاقه اش به اسلام بيشتر شده و به زيارتگاههاي مختلف کشور رفته و با دعاهاي خالصانه اش تزکية نفس و خودسازي را آغاز کرده بود تا اينکه در سال 1350 به خدمت سربازي رفته و در نيروي هوائي در"شيراز" به مدت دو سال خدمت کرد .پس از خدمت مجدداً به ساري برگشته و کار قبلي را پي گرفته بود .چندي که گذشت ازدواج کرده که ثمرة آن سه فرزند به نامهاي مهدي ،معصومه و زينب مي باشد .وي در کارش فردي منصف و دلسوز بود .بارها مشاهده شد که براي خانواده هاي بي سرپرست کارهاي زيادي انجام داده است و از طرفي ضمن انجام کامل فرايض ، اموال خود را پاک کرده و در منطقة راه آهن او را کاملاً مي شناختند .مي دانستند که وي چقدر پاي بند به اسلام بود .در جلسات قرآن ،دعاي ندبه و ديگر جلسات مذهبي شهر فعالانه حضور داشته و با نزديک شدن به نيروهاي مؤمن و متعهد توانست قرآن مجيد را ياد بگيرد و آنگاه رشد در زمينة خواندن و نوشتن بالا رفته به حدي که بدون حضور در کلاس درس در امتحانات متفرقه شرکت کرده و موفق به گرفتن قبولي پنجم ابتدايي مي شود . او همانطوري که براي خانواده اش فرزندي عزيز و خوب بود براي مؤمنين برادري متقي و براي اسلام سربازي مطمئن محسوب مي شد .چنانچه با اخلاق برخاسته از مکتب ،صفا دهندة هر جمعي مي شد و حدود سه سال قبل از انقلاب بود که با دو نيروي مؤمن ارتش و چند نفر مسجدي ديگر فعاليتهاي عليه رژيم را به طريق حساب شده شروع نمود و در حد نوشتن نامه ها و انتقادات همراه با تهديد به عناصر سرسپردة رژيم و تشکيل جلسات مذهبي و جذب نيروهاي خوب ديگر و نيز انتشار اعلاميه هاي دست نويس و نصب در محلات شهر بوده است که نويسنده ي متن از جزئيات آن کاملاً اطلاع دارد ولي عنوان آن طولاني خواهد شد. از اولين روزهاي تظاهرات امت مسلمان در ساري وي باخط شکسته اش اولين پلاکارت هاي دستنويس را با نوشتن شعارهاي اسلامي در جلوي صف که آن موقع تعداد تظاهرکنندگان از صد نفر تجاوز نمي کرد و نيز در درگيري اول "ساري" در ميدان شهدا وقتي که مي بينيد برادري در کنارش از ناحيه ي سر توسط مزدوران رژيم مجروح مي شود با پاره هاي سنگ و آجر به پليس حمله کرده و شدت درگيري در اين مکان بيشتر مي شود که با تير اندازي متقابل کماندوها مردم موفق به فرار مي شوند .اينگونه تلاش هايش تا 22 بهمن ادامه داشت و با سقوط رژيم به مدت يک الي دو ماه درکميته ي انقلاب اسلامي "ساري" انجام وظيفه نمود ولي بعدها با سر و سامان گرفتن نيروهاي نظامي در شهر به کار بنائي مي پردازد .وقتي که جنگ تحميلي عراق بر عليه ايران که تقارن داشت با روزهاي آخر شهريور سال 59 وي دست از کار کشيده و با نوشتن وصيت نامه و گرفتن برگ پايان خدمت سربازي عزم رفتن به جبهه را مي کند. بستگان نزديکش او را متقاعد کردند تا ضمن ثبت نام در بسيج از طريق ارگان و نهاد مشخصي به جبهه راه يابد و لذا به بسيج رفته و جهت اعزام به جبهه ثبت نام مي کند . پس از طي يک دوره ي کوتاه مدت آموزش در ساري به همراه ديگر نيروهاي بسيج جزو اولين گروه اعزامي به جبهه شده و به غرب کشور مي رود .پس از اتمام مأموريت سه ماهه اش در جوان رود همانجا به عضويت سپاه غرب درمي آيد و با تأسيس پدافند سپاه و طي آموزش دوره ي تخصصي به اتفاق چند تن ديگر از برادران بسيج يک قبضه توپ 23 ميليمتري را تحويل و به ارتفاعات "ريجاب" و" دالاهو" مي رود. کمتر از يک ماه در آنجا مانده که به تپه هاي مشرف به "گيلانغرب" نقل مکان مي کنند و به همراه همرزمانش به مدت 8 ماه در اين منطقه انجام وظيفه نموده در طي اين مدت در يکي از روزها دو هواپيماي عراقي با تجاوز به حريم هوائي جمهوري اسلامي قصد تخريب را داشتند که او با توسل به خداي بزرگ و ائمة اطهار با آخرين گلوله هاي ضد هوايي موفق به شکار يکي از آن دو مي شود .خلباني که به اعتراف خودش 12 بار مأموريت موفق آميز در ايران داشت اسير و به دست رزمندگان اسلام مي افتاد ،در اين ارتباط برايش جايزه در نظر گرفته شد ولي او معتقد بود جايزه را بايد از خدا گرفت .از آنجائي که کوچکترين و کمترين دلبستگيهاي مادي و دنيايي در او ديده نمي شود ،وقتي که متوجه مي شود براي خانواده اش مشکلاتي در نبودش به وجود مي آيد ،خانه اي در گيلانغرب اجاره کرده و خانواده اش را براي چند ماهي به آنجا برد .پس از اتمام آن مأموريت در اواسط سال 60 براي اولين بار تقاضاي انتقالي کرده و به سپاه ساري مي آيد ،با سه ماه فعاليت چشمگير در واحد عمليات عناصر مزدور گروهک ها هنگام حمله به مقر سپاه، او را به نام صدا زده و با دادن ناسزا برايش موشک آر پي جي مي فرستاده اند ،ولي او که نظر ديگر رزمندگان حق جوي خدا را داشت و در سنگرش جز مناجات وصوت قرآن چيزي نبود و همين بس بود براي از بين بردن دشمن زبون .وي اين بار هم توانست با موفقيت پس از اتمام مأموريت ،مجدداً به "ساري" برگردد و از آنجائيکه از سالهاي پيش از انقلاب معتقد بود زندگي در شهرهاي مذهبي نظير مشهد و قم انسان را به خدا و اسلام نزديکتر مي کند و وقتي هم که با فعاليت چند ماهه در "ساري" مدتي از جبهه دور گشته بود ،به خاطر قصد قبلي اش حضور بيشتر در جبهه ها و يا زندگي در شهر" قم" و نيز استفاده از کلاس هاي آيت ا... مشکيني و ديگر علماي اسلام تقاضاي انتقالي به "قم" را کرد و در واحد عمليات آنجا مشغول فعاليت مي شود .پس از دو ماه خدمت در آن واحد به جبهة جنوب مي رود و اين بار در موسيان و در مرحلة مقدماتي عمليات محرم با اصابت ترکش خمپاره به پايش به منزل مي آيد .هنوز بهبودي نيافته و به خوبي نمي توانست راه برود که سخت بي تابي کرده و مي گويد :برادران گروهان وضع نابساماني دارند و من بايد بروم تا در مراحل بعدي عمليات حضور داشته باشم . در مرحلة سوم از ناحية صورت تير مي خورد .پس از 16 روز بستري در بيمارستان انديمشک در حالي که شنوائي خود را از دست داده و سرگيجة عجيبش سبب آن مي شد که نتواند راه برود به منزل انتقال داده شد و پي از بهبودي نسبي به قم براي ادامة خدمت مراجعه مي کند . به خاطر سرماي شديد قم او را به ساري اعزام و 3 ماه ديگر را در اهواز مي گذراند .بعد از مأموريت در اهواز به قم آمده وبعداز سه الي پنج روز براي مدت 6 ماه به جبهة جنوب اعزام مي شود .چون احتمال حمله را داده و از طرفي امام بزرگوارش در خصوص ماندن نيروهاي رزمنده در ايام سال نودرجبهه ،آن پيام با ارزش را مي پذيرد .او مي خواهد لبيک گوي صديقي باشد ،از اين جهت در جبهه مانده و در مراحل 5 و6 عمليات والفجر شرکت کرده که احتمالاً نقش واحدش در لشگر علي ابن ابيطالب پشتيباني بوده است که وي براي شرکت در نبردهاي خط مقدم داوطلب مي شود و جهت شرکت در عمليات خيبر به آن منطقه اعزام و سرانجام پس از بيست و هفت ماه نبرد خالصانه و با به نمايش گذاشتن اطاعت از امام در حد والايش رزمنده اي که خود بارها و بارها شاهد و نظاره گر به خون نشستن گلوهاي سرخ در غرب وجنوب ميهن اسلامي مان بوده است ؛در منطقة عملياتي خيبر واقع در جزيرة مجنون عراق در تاريخ 16/12/61 با اصابت ترکش به سرش چون مجنون حق به خيل کاروانيان عاشق بسته و روانة منزل نور مي گردد .
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



خاطرات
اسماعيل حجازيان:
آشنائي بنده با شهيد علي اکبر پور قاسم بر مي گردد به بعد از سال 50 که ايشان معمار و بنّا بودند و بعد از اين که خدمت سربازي ايشان به اتمام رسيد و مشغول بنّائي شده بودند ،اينجانب به عنوان شاگرد بنّا در خدمت ايشان بودم .آن زمان من شاگرد محصل بودم و با توجه به مقتضيّات آن زمان که وضع مالي خوبي نداشتيم به همراه عمويم براي کارگري مي رفتم که در همان زمان با سردار شهيد پور قاسم آشنا شدم .ايشان يکي از نيروهاي صديق اسلام بودند .در همان زمان که خدمت ايشان کار مي کردم ، هميشه در رابطه با حق بودن اسلام و حلال بودن حقوق و جايي که مي رويم بايد حواسمان را جمع کنيم کجا هست .ايشان آن موقع خيلي سرشناس بودند و اکثر جاهائي که کار مي کردند ،من هم بايد همگام با ايشان مي بودم .ايشان واقعاً آدم مخلص و مؤمني بود .يادم هست با يکي از صاحب خانه هاي آن که ارتشي هم بود در مورد تفسير قرآن بحث مي کرد .هيچ وقت نماز اول وقتش ترک نمي شد .هر جا که بوديم ايشان موتوري داشتند ،با موتور به مسجد مي رفتند و نماز جماعت مي خواندند و براي نهار به منزل مي رفتند و بعد بر مي گشتند .در جاهائي که به نماز جماعت دسترسي نداشتند، ايشان به عنوان امام جماعت پيش نماز مي شدند و ما چند نفر کارگر پشت سر ايشان به ايشان اقتدا مي کرديم .و صحبت هايي در آن زمان براي ما مي کردند ،مثلاً در شکنجه گاه که بچه ها را شکنجه مي کردند به ما اطلاع رساني مي کردند .هميشه سفارش مي کردند که سرتان پائين باشد ،حواستان جمع باشد ،اين طرف و آن طرف را نگاه نکنيد و کار بکنيد .
يکي از خاطراتي که با ايشان در دوران قبل از انقلاب دارم اين است که در دشت ناز ساري ،باغي بود که اين باغ متعلق به مهندس شاهرخ که نمي دانم داماد شاه بود يا داماد شاهپور بود ،براي جدول سازي ما را به باغ برده بودند .موقع ظهر دست از کار کشيديم تا نماز بخوانيم .سردار پور قاسم در جلو ايستادند و ما پشت سر ايشان به او اقتدا کرديم ،مهندس شاهرخ ما را ديد و متوجه شد که ما پشت سر ايشان نماز مي خوانيم ، بعد از آن به ما حساسيت پيدا کردند .يک روز که با هم داشتيم کار مي کرديم مهندس شاهرخ بالاي سر ما آمد و يک متلک که دقيقاً يادم نيست ولي با حالتي مسخره وار يک چيزي گفت. بعد من به عمو و آقاي پور قاسم گفتم که برنامه اين طوري است ،اگر مي شود ما ديگر اينجا کار نکنيم .غروب که شد مهندس شاهرخ دور و بر ما اين طرف و آن طرف مي رفت و حرفهايي مي زد ،ما متوجه شديم که بايد وسيله هايمان را جمع کنيم و از آن جا برويم و بعد از آن جا رفتيم .
در آنجا يک هفته اي کار کرديم ولي چون آن ها قدرت داشتند ،ما از ترس جرأت نمي کرديم که حقوقمان را بخواهيم و از آنجا رفتيم .با شهيد پور قاسم خيلي جاها کار کردم،ايشان خيلي خلوص نيت داشت .ما هفت تا کارگر بوديم که در زمان طاغوت زير دست ايشان کار مي کرديم و ايشان معتقد بود که حقوق بايد حلال باشد .شهيد پور قاسم خيلي پر کار و زحمتکش بودند ،خيلي قوي بودند ،از نظر روحي و معنوي و ايماني واقعاً آدم قوي و درستي بودند و با توجه به اينکه عموي من هم خدمت ايشان بعنوان شاگرد بنا بود ما را از وابستگان خودش مي دانست و خيلي به ما اعتماد داشت .در زمان تظاهرات در دورة طاغوت من چندين بار ايشان را در جلوي صف ديده بودم . روستايي بود به نام "آغور کش" که در آن جا کار مي کرديم و آن منطقه را مي شناختيم . يک روز که در آن محل مشغول کار بوديم ،موقع ظهر شهيد پور قاسم گفت :براي نماز به مسجد مي رود .وقتي که داشتند به مسجد مي رفتند بين راه صاحب خانه را ديدند . صاحب خانه به ايشان گفتند :که بعد از نماز زود تر بيايد چون او داشت نهار مي آورد و ما از همه جا بي خبر ،فکر مي کرديم شهيد پور قاسم بعد از نماز به خانه مي رود و نهار مي خورد .صاحب منزل نهار را آوردند .نهار ته چين بوقلمون يا غاز بود همراه با ماست بوراني .وقتي صاحب خانه غذا را آورد ،ما که خيلي گرسنه بوديم ،دست از کار کشيديم و مشغول به خوردن غذا شديم .صاحب خانه ديگر به ما نگفت که شهيد پور قاسم را بين راه ديده و گفته که نهار به آنجا بيايد وما هم فکر مي کرديم شهيد پور قاسم به منزل مي رود .همة غذا را تا آخر خورديم .شهيد پور قاسم نماز را در مسجد خواند و برگشت آمد پيش ما .گفت نهار من کجاست ؟گفتيم نهار چيه ؟همه يخ شديم .بعد ايشان کمي ناراحت شدند و گفتند صاحب خانه مرا بين راه ديده و گفته براي نهار بيا .ما گفتيم صاحب خانه چيزي به ما نگفت و ايشان ناراحت شدند ولي باز خويشتن داري کردند و چيزي به ما نگفتند و شروع به کار کردند .
ايشان نسبت به روحانيت عشق مي ورزيدند و علاقة شديدي نسبت به حضرت امام داشتند و عاشق ولايت بودند و آن طور که من اطلاع دارم قبل از پيروزي انقلاب بر عليه بهائيت مبارزاتي داشتند .روستاي "ماهفروجک" زادگاه ايشان بود .همان جا ازدواج کرده بودند .روستاي" ماخروجک" محلة بهائي نشين بود .ايشان شب ها به قبرستان بهائي ها مي رفتند و قبرستان آن ها را خراب مي کردند و کسي هم نفهميد کار ايشان هست . به طور کامل عاشق ولايت و اسلام و حضرت امام بود .آدم متديني بود ،واقعاً با غيرت بود ،آدم دلسوز و مهرباني بود و در کارهاي خودشان خيلي قاطعيت داشت و مصرّ بود که به اندازه اي که حقوق مي گيرد به همان اندازه بايد کار کند که براي طرف چيزي بماند .در واقع بيشتر از حقوقي که مي گيرد بايد کار کند و مي گفت بايد عرق ريخت تا نان به دست آورد .
ايشان هميشه به ما سفارش مي کردند که شما درستان را بخوانيد ،درست است که کارگر هستيد و کلاس هاي شبانه مي رويد و روزها کار مي کنيد ولي درسهايتان را بخوانيد ،چون آيندة مملکت ما به انسان هاي باسواد نيازمند است .مي گفتند که بايد به فکر باشيد و غيره و از آن طرف نمي دانم ايشان به کجا دست رسي داشتند ،اطلاعات به ايشان مي دادند که بچه ها را مي گيرند و در زندان هاي آن موقع که امينيه نام داشت شکنجه مي کنند ،با سيم خاردار بچه ها را مي زنند و آن ها را داخل آب گرم و آب سرد مي گذارند و يک چيزهايي به ما مي گفتند و به ما سفارش مي کردند مملکت ما اين طوري است بايد احتياط کنيد و در اين راستا ما را رهنمود مي کردند .
دورة انقلاب ايشان بنّا بود .گاهي وقت ها دست از کار مي کشيد و کار را تعطيل مي کرد و در صف اول تظاهرات بود .من چند بار با چشم خود ديده بودم در خيابان انقلاب جلوي مسجد جامع ،ايشان جزء مبارزين بودند و بر عليه طاغوت و شاه شعار مي دانند و همراه با روحانيت و در کنار روحانيت قدم بر مي داشتند .
پيش ايشان بودم تا سال 58 که عموي بنده به بنّايي وارد شدند و خودشان مستقل کار مي کردند و من پيش عمويم رفتم و در کنار او بودم و چيز ديگري که خانوادة ايشان به من گفتند اين بود که ايشان اعلامية حضرت امام را داخل تلويزيون قرار مي داد و در داخل باغچه دفن مي کرد و اعلاميه ها را کم کم پخش مي کرد و خودش هم مطالعه مي کرد .پس از پيروزي انقلاب من در ساختماني سازمان قضايي که قبلاً بسيج بود و بعد کميته شده بود و وظيفة مبارزه با اعتيادرا داشت بودم و دورة مربي کمک هاي اوليه را از طريق بسيج در اين مرکز مي گذراندم .روزي که حضرت امام پيام دادند براي اعزام نيرو به جبهه براي مبارزه با دشمن ،شهيد پور قاسم با يک ميني بوس با چند نفر ديگر به آن جا آمده بودند و ايشان داوطلب شده بودند براي اعزام به جبهه .ايشان پيش من آمدند و به من گفتند که اسماعيل به عمويت بگو که به خانوادة من اطلاع بدهد که من به منطقة جنگي مي خواهم بروم ،من گفتم که باشد .وقتي ايشان رفتند برادرش آقاي رمضان پور قاسم آمد و من به او گفتم که (اکبر آقا) اينجا آمد و از من خواست که به عمويم بگويم که به خانواده اش اطلاع بدهد که ايشان به جبهه رفته اند . بعد برادر شهيد رفتند و به خانواده شان اطلاع دادند که آقاي پور قاسم به فرمان امام از طريق بسيج رهسپار جبهه هاي جنگ شده اند .
آن زمان نه ايشان پاسدار رسمي بودند و نه من پاسدار رسمي بودم .پس از اعزام ايشان به جبهه هاي جنگ ايشان يک چند ماهي را در بيجار و دالاهو و جوانرود بودند و حتي دو تا ميگ زده بودند که فرماندهي مي خواست به ايشان جايزه بدهد ولي ايشان قبول نکردند و گفتند ما براي جايزه به جنگ نيامده ايم ،ما براي دفاع از اسلام آمده ايم و جايزه را خدا بايد به ما بدهد و حتي يکي از خلبان هاي اين دو ميگ را دستگير کرده بودند و از او اعتراف گرفته بودند.
ايشان هفت يا هشت ماهي در جبهه بودند .وقتي ايشان در کرمانشاه که آن زمان باختران مي گفتند ،بودند عضو رسمي سپاه شدند .بعد از آن تقاضاي انتقالي کردند براي سپاه ساري و به سپاه ساري منتقل شدند و دوباره مجدداً با بچه ها به مهاباد اعزام شدند . زماني که صدا و سيماي مهاباد در محاصرة ضد انقلابي ها افتاده بود ايشان همراه با بچه ها از جمله آقاي رجبي و آقاي حبيبي و شهيد حسن پور و ديگر بچه ها در آن جا دفاع کرده بودند و صدا وسيما را از محاصره در آورده بودند و با ضد انقلابيها جنگيده بودند .بعد که مجدداً به سپاه ساري برگشتند ،آنجا ديگر ما همديگر را پيدا کرديم و شروع به رفت و آمد کرديم و دوستي و رفاقت دوباره شروع شد . بنده در نيمة دوم سال 59 در سپاه ساري ثبت نام کردم که ديماه 59 به عنوان عضو رسمي سپاه در آمدم و بعد براي آموزش به چالوس که جزء منطقة گيلان و مازندران بود اعزام شديم .
زندگي ايشان کلاً خاطره است .ايشان که به سپاه ساري آمدند و از منطقه برگشتند به عنوان مديريت داخلي سپاه شروع به فعاليت کردند و چون به ائمة اطهار خيلي علاقه داشتند نام مديريت داخلي را يا زهرا گذاشتند و يک تابلويي که روي آن يا زهرا نوشته شده بود را جلوي در مديريت داخلي قرار دادند و تمامي رزمندگان و همسنگران و همة کساني که با ايشان هم دوره بودند کاملاً به روحيات ايشان آشنا بودند . ايشان را مي شناختند که ايشان واقعاً عاشق اهل بيت بودند ،عاشق ائمة اطهار ،عاشق امام ،عاشق ولايت هستند و به خاطر اين ،نام يا زهرا را برگزيدند که به همه نشان بدهند که راه من راه خداست ،راه ائمة اطهار است ،راه ولايت است ،و من در اين راه استوار و ثابت قدم هستم .خُب ،ايشان به عنوان مديريت داخلي انتخاب شدند و در سپاه ساري شروع به فعاليت کردند و خيلي به نظم و انظباط مقيّد بودند و مي گفتند که اول فرماندة سپاه بايد بيايد و در اول صف صبح گاه بايستد .خيلي با نظم و بعد بقية بچه ها پشت سر ايشان به صف بشوند .يک روز من شاهد بودم آخر سال 60 بود ،ما در صبحگاه ايستاده بوديم و فرماندة سپاه بعداً وارد شد .وقتي شهيد پور قاسم ديدند که فرماندة سپاه ديرتر از همه دارد مي آيد ،وقتي فرمانده خواستند وارد بشوند ،ايشان در را بست ،پاي فرمانده لاي در گير کرده بود .بعد فرمانده گفت ؟من فرماندة سپاهم ،ايشان گفتند :فرماندة سپاه وقتي که مراسم صبحگاه اجرا شد وارد مي شود،ديگر به بقية بچه ها چه بگويم ؟!پس نظم در بالاتر بايد باشد تا به پايين تر برسد و بچه ها واسطه شدند و در را باز کردند و گفت :حالا اشکال ندارد و فرماندة سپاه است و غيره . . . ،آن قدر به رعايت نظم و انظباط مقيد بودند و مي گفتند :همة نيروها بايد نظم را رعايت کنند تا زير دست ياد بگيرد. چون ايشان قبلاًدر ارتش خدمت کرده بود (در نيروي هوايي ارتش) به خاطر همين ،به نظم و انظباط احترام مي گذاشت و ارزش قائل مي شد . شناخت ما نسبت به ايشان زياد بود و خيلي به ايشان علاقه و اعتقاد داشتم و زماني که قصد ازدواج داشتم ايشان را واسطه قرار دادم که براي من آستين بالا بزند و من چون برادر بزرگتر نداشتم به ايشان ارادت خاصي داشتم به ايشان گفتم که شما اگر مي توانيد براي من آستين بالا بزنيد ،ايشان در جواب به من گفتند :که يک مهلتي به من بده . پس از چند روز ايشان به من گفتند که يک دختري را انتخاب کردند اما نگفتند که کي هست ،فقط گفتند برو به پدرت بگو بيايد .من رفتم به پدرم گفتم و با هم به منزل ايشان رفتيم ،بعد شهيد پور قاسم طبق رسم و رسومات با پدر من صحبت کردند و به من گفتند که تو برو بيرون .من که بيرون رفتم شهيد پور قاسم به پدر من گفتند که آن دختري که انتخاب کردند خواهر زنشان است و بعد به من گفتند که داخل اتاق بشوم .من به داخل اتاق رفتم و پدرم گفت که که آن دختر خواهر زن شهيد پور قاسم است ،نظر شما چيه ؟من گفتم خُب بهتر ،با شهيد پور قاسم باجناق مي شوم و تقدير اين چنين بود که قبل از انقلاب عمويم باعث شد که ما با هم آشنا بشويم.آشنايي ما در ابتدا با رابطة کارگري و استادي و بعد تبديل به دوستي و باجناق شدن و فاميلي شد .در تمام مراسم ما ايشان حضور داشتند حتي در شب خواستگاري ايشان به عنوان امام جماعت بودند و خيلي به اين موضوع مقيد بودند و تمام کارهاي مراسم ما را انجام دادند ،البته بيشتر به نفع من کار کردند ،چون از موقعيت ما خبر داشتند از روحيات من هم خبر داشتندو به من گفته بودند که کاري مي کند که براي من سخت نگذرد و با توجه به موقعيت خانوادگي ما که ايشان خبر داشتند و من هم آن موقعيت را برايشان شرح داده بودم که وضعيت ما اين طوري است و ايشان به من گفته بود که من دختري را برايت مي گيرم که مشکل نداشته باشيدو مراسم را برايت سخت نگيرد .الحمدلله ايشان همة کارها را انجام دادند و مراسم ازدواج به خوبي پيش رفت بعد از ازدواج ما ايشان به من گفت که به سپاه قم مي خواهد برود و گفتند که خيلي علاقه دارم که به قم بروم .گفتم: چرا ؟گفت :مي خواهم بروم در کنار قبر حضرت معصومه و بچه هاي من در آنجا درس هاي حوزوي ياد بگيرند و من خودم هم به درس هاي علما علاقه دارم و مي خواهم آنجا بروم و به درسم ادامه بدهم و آيندة بچه هايم در آنجا تأمين شود تا مطمئن باشم بچه هاي من درس هاي حوزوي مي خوانند و در آينده کاره اي براي مملکت مي شوند .بعد کارهاي خودش را آماده کرد و برنامة خودش را انجام داد و درست کرد و برگة انتقالي به لشگر علي ابن ابيطالب قم را گرفت .تازه يک ماه از عروسي ما گذشته بود ايشان و خانوادةشان رفتند و يک خانه در قم اجاره کردند و من هم به اتفاق خانم ،اسباب و اثاثيةشان را داخل کاميون ريختيم و اثاثيه را به قم برديم و چند روزي هم در آنجا بوديم و بعد برگشتيم .ايشان که داشتند مي رفتند به من گفته بودند که خانةشان خالي است اگر دوست دارم و رفت و آمد برايم سخت است با پدرم هماهنگي کنم و به خانة آنها اسباب کشي کنم .من گفتم ببينم چه مي شود ،با پدرم صحبت کردم ،پدرم گفت :اختيار با خودت است من حرفي ندارم ،اگر رفت و آمد برايت مشکل است اشکالي ندارد و ما هم اسباب کشي کرديم و به منزل ايشان که در کوي 22 بهمن در ميدان امام بود رفتيم .پس از مدتي که گذشت ايشان در عمليات هاي مقدماتي شرکت کردند ،عمليات محرم و الفجرها و عمليات هاي ديگر شرکت داشتند .تا سال 62 ايشان کماکان به مرخصي مي آمدند و سرکشي مي کردند وقتي مي خواستند بروند چون به من اعتماد داشتند به من سفارش مي کردند که مواظب بچه هاي ما باش و ما هم از يک طرف هم دوست قديمي بوديم و هم فاميل شده بوديم ،نسبت به خانوادة ايشان احساس مسئوليت مي کردم .روز به روز علاقة من به ايشان و خانوادة ايشان بيشتر مي شد تا اينکه سال 62 ايشان در چند عمليات مجروح شدند .در عمليات محرم از ناحية پا مجروح شدند و به ساري آمدند و مجدداً به جبهه برگشت . به ايشان مي گفتيم بيشتر بمان و استراحت کن ،مجروح هستي ،ايشان مي گفتند که من فرماندة گردان ادوات هستم و بچه هايم الان آنجا تنهايند .بايد برگردم و دوباره رفت و اين بار از ناحية صورت که تير کلاش از کنار بيني ايشان داخل شد و از پشت سرش خارج شد و عصب سرش را قطع کرد و منجر شد که يک طرف صورتش به حالت نيمه فلج در آيد .سرگيجه هم داشتند و کنترلش خيلي ضعيف شده بود که به ساري آمدند تا مداوا شوند .خيلي ناجور زخمي شدند طوري که بعداًهمراهانش آمده بودند به ساري و به خانة ايشان و من کنار در حياط ايستاده بودم به من گفتند :منزل شهيد پور قاسم اينجاست ؟گفتم بله ،گفتند که ما براي تشييع جنازة ايشان آمديم .گفتم ايشان شهيد نشدند ،زخمي و مجروح شدند ،خيلي تعجب کردند چون ايشان خيلي سنگين و سخت زخمي شده بودند و گويا پس از آن ايشان را به سردخانه برده بودند و بعد که ديدند ايشان نفس مي کشند ايشان را به بيمارستان بردند و خون او را تخليه کردند و ايشان مجدداً زنده شدند که بعد ايشان را به مازندران آورده بودند .
فرمانده بودند ،آن طوري که بچه ها صحبت مي کنند ايشان خيلي نيروي فعالي بودند و در آنجا گويا از رودخانة نيسان مي گذرند ،گويا پل را آب برده بود که بعضي از بچه ها آن طرف رودخانه جا مي مانند و نيرويي که با ايشان بود بسيار کم بود و آتش دشمن بسيار سنگين بود .ايشان چون به عنوان فرماندة گردان ادوات بود (يک جيپ با توپ 106 و نيروها و خدمه بودند) .وقتي ديدند که اوضاع خيلي خراب است و بچه ها خيلي شهيد شدند يک تنه شروع به جنگيدن کردند .سنگر به سنگر يک مقدار از اين طرف به آن طرف تير اندازي مي کردند که عراقي ها متوجه تعداد اندک ايراني ها نشوند ،به اين طريق ايشان چندين اسير هم گرفته بود و دست آخر ماشين را با موشک زدند و خودشان هم زخمي شدند .گويا خواستند که با آرپيجي به عراقي ها بزنند که يک تک تيرانداز عراقي ايشان را هدف مي گيرد و مي زند و ايشان سخت مجروح مي شود و ايشان را به عقب منتقل مي کنند که همراهانشان حتي فکر مي کنند ايشان شهيد شده و براي تشييع جنازة ايشان به ساري آمده بودند و بعد فهميدند که ايشان مجروح شده است .وقتي ايشان در منزل بودند من وظيفه داشتم و بيشتر در خانه شان بودم و به ايشان خيلي نزديک بودم و ايشان را جهت مداوا و عکس گرفتن به بيمارستان راه آهن و بوعلي مي بردم هميشه همراه ايشان بودم و مواظبشان بودم و وسايل ايشان را نگه مي داشتم و دوستان و آشنايان و فاميلها هم براي عيادت ايشان هميشه مي آمدند و ايشان واقعاً به ما محبت داشت ،ما را دوست مي داشت و ما هم واقعاً به ايشان علاقه داشتيم . ايشان 6 ماهي از قم (لشکر ابي طالب) مرخصي داشت .در اين 6 ماه هم بيکار نبودند ، سه ماه در سپاه ساري بودند و مسئوليت قسمت گروه شهيد با ايشان بود و در اين مدت خودشان را درمان هم مي کردند و تحت نظر پزشک بودند و سه ماه ديگر را به پادگان شهيد بهشتي اهواز رفتند و به عنوان فرماندة عمليات و مدير داخلي در آنجا انتخاب شدند و مجدداً به ساري برگشتند و بعد به قم رفتند و در تاريخ 11/5/62 مجدداً ايشان را براي اعزام به جبهه ها انتخاب کردند که آماده باشد براي رفتن به منطقه ،حالا مشخص نبود کدام طرف و کجا . . .
وقتي به ايشان اعلام کردند (لشکر علي ابن ابي طالب قم) که شما آماده باشيد براي رفتن به منطقة جنگي و مأموريت جديد ،ايشان يک مرخصي مي آيند .وقتي ايشان به ساري آمدند من و خانواده ام براي زيارت به پابوس امام رضا(ع)
رفته بوديم ،ايشان وقتي ديدند که من نيستم يک نامه اي براي من به عنوان سفارش به يادگار گذاشتند که مضمون اين نامه به اين شرح است :
بسمه تعالي
برادر عزيزم ،جناب آقاي اسماعيل حجازيان ،سلامٌ عليکم ،زيارت شما قبول باشد انشاءا... .پس از عرض سلام اميدوارم حال شما خوب باشد .اگر احوالي از اينجانب علي اکبر پور قاسم خواسته باشيد خوب و سالم هستم .در مورخ 11/5/62 به قم آمدم تا وارد عمليات بشوم ،به من گفتند که اسمتان در ليست جبهه ها هست وبايد فردا بروم . نگاه به ليست کردم ديدم اسم من در ليست است .خودم را آماده کردم .فرداي صبح 12/5/62 معلوم نيست به کدام جبهه خواهم رفت !هر کجا رفتم براي شما نامه خواهم داد. در ضمن اگر من کشته شدم شما فوري پروندة من را از قم به سپاه ساري انتقال بدهيد و مواظب بچه ها باشيد و ديگر احتياج به سفارش نيست .شما مثل يک برادر برايم برادري کنيد .انشاءا... خداوند به شما اجر دنيا و آخرت بدهد .وصي بنده پدر و برادرم رمضان هستند و فعلاً به کسي نگوئيد. انشاءا... بعد از شهادتم برايم دعا کنيد تا شهيد شوم .به اميد پيروزي اسلام .ديگر عرضي ندارم .قربانت علي اکبرپور قاسم
شب 11/5/62 اين نامه را نوشتند و داخل قرآن گذاشتند تا من بعداً بگيرم .بعد ايشان بدون اينکه همديگر را ببينيم رفتند .البته سري قبل که آمده بودند ما همديگر را ديده بوديم و قرار شد که با هم به تهران برويم .من براي ديسک کمري که دچار شده بودم چون قبلاً مجروح شده بودم در بيمارستان بقيه الله تهران بستري شده بودم ،به همين دليل براي ادامة درمان قرار بود که به تهران بروم و قرار شده بود که با هم برويم ومن به بيمارستان در تهران و ايشان به قم و لشکر علي ابن ابيطالب .
و سري بعد که ايشان آمده بودند ،من و خانواده در مشهد بوديم که ايشان اين نامه را براي من نوشتند .
خانوادة ايشان در کوي 22 بهمن ساري سکونت داشتند .با هم در آن جا زندگي مي کرديم .
بعد از آن ايشان رفتند و در داخل عملياتها پشت سرهم شرکت کردند و چند وقتي ما از ايشان خبر نداشتيم .
بعد از آن ما نگران شديم چون نامه اي از ايشان نمي رسيد و تلفن هم نمي زدند .بنده موظّف بودم که پيگير کار بشوم .بعد آن زمان من براي درمان به تهران رفتم و در دي و بهمن سال 62 در بيمارستان بستري شدم .پس از بازگشت به ساري استراحت پزشکي داشتم .بعد از آن که به سپاه برگشتم .يکي از برادرها گفت که به تعاون برو. چون مجروح هستي به تعاوني رزمندگان برو .در 6/12/62 به تعاوني معرفي شدم .در همان روز اولين خاطرة من نسبت به اعلام شهيد به خانواده اش بود و برعکس همين سردار عزيزمان به شهادت رسيده بود و من بايد به خانوادة شهيد پورقاسم شهادت ايشان را اعلام مي کردم .البته وقتي از ايشان خبر نداشتيم من با قم تماس گرفته بودم و گفته بودند ايشان خوب هستند و از آن طرف دو تا نامه از ايشان در روز پنج شنبه به دست ما رسيده بود که نشان مي داد ايشان سالم هستند . به عمليات خيبر در جزاير مجنون رفته بودند و شايد براي اينکه عمليات لو نرود به ما نگفتند که ايشان درکجا هست .
شنبه صبح که به سرکار رفته بودم شهيد غفار فلاح به من گفت بيا کارت دارم و نيز آقاي رجبعلي کمالي به من گفت که حجازيان از باجناق خودت خبر داري ؟گفتم :آره ، اتفاقاً دو تا نامه اش رسيد و قم هم زنگ زدم گفتند که ايشان سالم هست حالا نگو که ايشان در عمليات خيبر به شهادت رسيده بود و پيکر پاکشان را ابتدا به منطقة سة چالوس و بعد به ساري فرستادندـ صبح شنبه که من سرکار که (ميدان امام تعاوني ايثارگران)بود آمدم .بعد شهيد فلاح من را خواست و به اتاقش رفتم و به من گفت که از باجناقت خبر داري ؟گفتم که سالم است و ايشان کم کم به من گفت که شهيد پورقاسم مجروح شده .گفتم کجا مجروح شد؟چي شد؟بعد که يه مقداري من را آماده کرد ،گفت که ايشان به شهادت رسيده است ولي فعلاً به کسي نگو تا کارهايش را انجام بدهيم .آن لحظه مثل اين بود که دنيا روي سرم خراب شد و يک حالتي به من دست داد .انگار قلبم از سينه ام داشت بيرون مي زد .بعد شهيد فلاح به من گفت که شما مأموريت داريد که به منزل برويد و عکس شهيد را بياوريد .
من به منزل رفتم .ما طبقة پايين بوديم و خانوادة شهيد طبقة بالا بودند .من که وارد حياط شدم به خانمم گفتم که برو بالا و به آبجي (به خانم شهيد قاسم پور آبجي مي گفتم)بگو من مي خواهم بالا بيايم و صبحانه بخورم .بالا رفتم و چاي و صبحانه خوردم و بعد از صبحانه گفتم آلبوم را بياور من چند تا عکس تماشا کنم .بعد آن عکسي که مد نظر من بود را گرفتم .بعد خواهر زنم يک دفعه همين جوري گفت :عکس پور قاسم که مجروح شده بود در بنياد شهيد هست .بعد من مطلب را گرفتم ،خانم من گويا از چهره و حرکات و رفتار من فهميده بود که برنامه اي شده ،من ديدم دارم لو مي روم سريع از خانه بيرون رفتم و خودم را به سرکار رساندم .وقتي سرکار رفتم به من گفتند که شما بايد خانوادة تان را امشب آماده کنيد که فردا صبح بنياد شهيد جهت رساندن خبر شهادت شهيد پور قاسم به منزل شما مي آيد ،بعد من گفتم خدايا چکار کنم ؟ برگشتم و به منزل آمدم ،به زن و بچه ام چيزي نگفتم و رفتم به منزل برادر خانمم که در چهارراه بخش هشت خانه داشت .رفتم که به ايشان اطلاع بدهم .برادر خانمم در منزل نبود ،خانم او به من گفت بگو شما کجا مي ايستيد من ايشان را به همان جا مي فرستم .من رفتم و سر کوچة 22 بهمن ايستادم تا برادر خانمم بيايد .بعد از مدتي ايشان آمد و من به او گفتم که برنامه اين طوري شد .گفت که اکبر آقا شهيد شده ؟گفتم :نه ولي مجروح سختي شده ،گفت اين حالتي که شما مي گوئيد حتماً شهيد شده اند ،چون برادر خانم من در آن زمان قراردادي در سپاه بودند و از کم و کيف کار ها خبر داشتند .
البته من دنبال برادر اکبر آقا (آقاي رمضان پور قاسم) هم رفته بودم اما ايشان را پيدا نکرده بودم و دنبال برادرم هم گشتم در سپاه ولي ايشان را نيز پيدا نکردم .آن روز انگار تنها شده بودم ولي بعد از مدتي برادر خانمم آمد و من به ايشان گفتم که برنامه اين طوري است ما بايد برنامه ريزي کنيم و اين خانواده را امشب آماده کنيم .بعد به خانواده گفتيم که آش بپزند و خانواده و فاميل ها جمع بشوند .اين طوري مي خواستيم همه دور هم جمع بشوند و خانواده را آماده کنيم و بگوئيم که اکبر آقا مجروح شده و در بيمارستان تبريز بستري شده است .ما صبح بايد حرکت کنيم و به آنجا برويم و خانم شهيد پور قاسم هم بايد ببريم به اين صورت خواستيم آن ها را آماده کنيم .بعد همين کار ها را انجام داديم ،برنامه ريزي کرديم و بعد از شام گفتيم که حال اکبر آقا بد است و بايد به تبريز که ايشان در بيمارستان بستري هست برويم .
خانوادة خانم ايشان بودند ولي برادر خود شهيد پور قاسم آقا رمضان در منطقة سه خدمت مي کرد .وقتي جنازة شهيد پور قاسم را به منطقة سه بردند اسم شهيد به جاي پور قاسم نوشته بود پور قائم و آقا رمضان از همان جا متوجه شده بودند که پور قاسم است و برادر ايشان شهيد شده و پور قائم را اشتباهاً نوشته اند ولي آن شب خانوادة خانم ايشان بودند چون بنياد شهيد گفته بود که به همسرش بايد اطلاع بدهيد که برنامه اين طوري است .
من دستور داشتم به خانم ايشان خبر بدهم .از طرف آقاي علي پور مأموريت داشتم که به همسر شهيد بگويم که آماده باشه .صبح من سريعاً به سر کار رفتم و بچه هاي تعاون با بنياد هماهنگي کردند و بنياد آقاي علي پور را فرستادند تا شهادت ايشان را اعلام کند ،بعد با آمبولانس شهيد پور قاسم را که آورده بود شهيد يدا... صادقي هم همراه با اين شهيد آورده بودند و همان صبح مي خواستند به خانوادة هر دو شهيد اعلام شهادت بکنند .صبح من و برادر خانمم و خانم من و خانم اکبر آقا آماده شده بوديم که مثلاً به تهراه بياييم .بعد از طرف بنياد شهيد هم با آمبولانس آمده بودند که به خانم ايشان خبر شهادت را بدهند .وقتي آمبولانس به سر کوچه رسيد يک دفعه آژير کشيد ،بعد خانم پور قاسم جيغ کشيد و يک حالتي به او دست داد و گفت :چرا به من دروغ گفتيد ؟اکبر آقا شهيد شده و به من نگفتيد ؟با حاج آقا علي پور آمدند و رفتيم و نشستيم و ايشان به خانه شهيد پور قاسم تسليت گفتند و بعد گفتند که شما در راه اسلام شهيد داديد و خداوند قبول کند و ما موظف هستيم که به شما اطلاع بدهيم و اعلام شهادت بکنيم و بعد بقية مراسم که دنبالش را گرفتيم . آمبولانس قرار نبود آژير بکشد و احتمالاًشهيد را از معراج شهدا در داخل آمبولانس مي گذارند تا بعداًبه سردخانه ببرند و به ما هم نگفته بودند که شهيد در داخل آمبولانس است .بعد ما هم همگام با آن ها به سپاه رفتيم و آن ها به بنياد رفتند و برنامه ها را رديف کرديم و بعد مجدداً خانواده را جمع کرديم و به بيمارستان بوعلي برديم تا شهيد را که در داخل سردخانه بود به خانوادةشان بدهيم که اين برنامه به اين صورت پيش آمد و اولين تجربة من در رابطه با خبر رساني شهادت شهيد بود .اين شهيد هم برادر و هم دوست من بود که ما مديون ايشان هستيم و به ما ارادت داشت ،به خانوادة ما احترام مي گذاشت و خانوادة ما هم به ايشان احترام مي گذاشتند و خانواده ها به هم علاقه داشتند و من به عنوان حالا يک درددل يا هر چيزي که حساب مي کنيد در رابطه با اين شهيد چيزي گفتم که بعداً مي خوانم .
ايشان هميشه خندان بودند ،هميشه شوخي مي کرد و در کار هميشه قاطع بود و شوخي هايي که مي کرد هميشه آدم را مي خنداند و سرحال مي کرد .زماني که ايشان مجروح شده بودند و به داخل چاه رفته بودند براي اين که آشغال هاي چاه را پاک سازي کنند يک دوستي داشتند به نام آقاي شربتي .من و آقاي شربتي ايستاده بوديم و گفتيم آقاي پورقاسم شما مشکل جسمي داريد چه طوري مي خواهي به داخل چاه بروي ؟گفت :آقاي عزيز ،من دنيا را گشتم حتي زير چاه هم رفتم و بودم ،شما به فکر خودتان باشيد که روي زمين هم نمي توانيد از خودتان دفاع کنيد .قدرت من از قدرت شما بيشتر است،فکر من نباشيد من چاه را پاک سازي مي کنم و سالم بر مي گردم .چون آن موقع ايشان مجروح بودند و سرگيجه داشتند و عصب هايش دچار مشکل شده بود ، براي ما خيلي سنگين بود که ايشان با آن حال به داخل چاه برود .ايشان واقعاً شجاع و دلير بودند و به آقاي شربتي گفتند که آقاي شربتي يادت هست که خانة شما کار مي کرديم ؟آن موقع شما به ما شير مي دادي و ما را بزرگ کردي (چون هميشه آقاي شربتي صبحانه شير مي آورد و اين شوخي بود که ايشان کرده بود و ما خنديده بوديم) و منظورش اين بود که به ما شير دادي يعني به ما محبت مادرانه داري .
موضوع ديگر اين بود که نماز شب شهيد پور قاسم هيچ وقت ترک نمي شد .ايشان شير روز بود و زاهد شب .هميشه به ما مي گفت :نمازتان را اول وقت بخوانيد و نماز قضايتان را به جا آوريد .ايشان هميشه دو مرحله نماز مي خواند يعني در روز 34 رکعت نماز مي خواند .البته فکر نمي کنم ايشان اصلاً نماز قضا داشتند ولي هميشه احتياط مي کردند ،هميشه با وضو بودند و هميشه قرآن مي خواندند و مي گفتند که بيشتر نماز بخوانيد و قرآن بخوانيد حتي من را وادار مي کردند که کتاب هاي شهيد دستغيب و شهيد مطهري را با هم مطالعه کنم ،حتي يک دست نوشته داريم که در خانه است من را وادار مي کردند که کتاب شهيد دستغيب را با هم بنويسم و اين کار را کرديم .ايشان مي گفتند که اگر در ضمن خواندن بنويسيم بيشتر در ذهنت مي ماند .
سواد معنوي بالايي داشتند .کتابخانة بزرگي در خانه داشتند و تمام کتاب هاي مذهبي و اسلامي و کتاب هاي چهارگانه اسلام و کتاب شهيد مطهري و کتاب شيخ مفيد و تمام رساله ها و تمام تفاسير قرآن همه را در خانه داشتند و مطالعه مي کردند .هيچ وقت نبود که کتاب از دستش پايين بيايد .
ايشان سواد مذهبي داشتند و بعداً تا کلاس پنجم ابتدايي را گرفته بودند ،ولي آن چه که بنده احساس مي کردم سوادي که ايشان داشتند در حد يک عالم حوزه بود . آن قدر ايشان در رابطه با تفاسير قرآن و تمام کتاب هاي اسلامي تبحّر داشتند و حتي مي نوشتند و اگر الان زنده بودند يکي از فرماندگان بنام حداقل استان مي بودند .خيلي با سواد بودند ،خيلي خوب سخنراني مي کردند و يک سخنراني هم آن زمان که مجروح شده بودند کردند که نوارش هست ولي نمي دانم الان دست چه کسي است .اين سخنراني را در صبحگاه کرده بودند .مثلاً گفته بودند که (بياييد و در يابيد که عربستان بازاري به نام ابوسفيان دارد ،شما بياييد و نگاه کنيد که تبليغات عليه اسلام اصيل ما چه هست و چه قدر است) .ايشان اطلاعات زيادي داشتند ،با افراد زيادي رابطه داشتند و با دوستانشان خيلي صميمي بودند که به ايشان اطلاعات مي رساندند .ما هم در کنارش بوديم متوجه مي شديم که سطح فکر ايشان خيلي بالا بوده است .فکرش را بکنيد زمان شاه و طاغوت ايشان آمدند در باغ مهندس شاهرخ که از بستگان شاه بودند نماز جماعت خواندند .هميشه يک قرآن کوچکي همراهش بود که اين قرآن را سر نماز همراه با تفسيرش مي خواند و هر جا مي رفت و با هر کسي برخورد مي کرد متوجه مي شدند که شهيد پور قاسم در رابطه با معنويات و قرآن خيلي در سطح بالايي هست و اطلاعات زيادي دارد.خيلي ها با ايشان بحث تفاسير مي کردند ،بسيار آدم با سواد و پر کاري بودند و هميشه به ما مي گفتند که مثلاً شما مي دانيد که امروز مزدتان 50 تومان است براي صاحب خانه بايد به اندازة 100 تومان کار کنيد که 50 تومان شما حلال باشد ؟هفت تا کارگر بوديم و شاگرد بنا که زير دست ايشان کار مي کرديم ،حريفش نمي شديم ،بازويي قوي داشتند و نيز داراي روحيه اي بالا بودند ،انسان معنوي بودند و خدا خواست ايشان در راهي به شهادت برسد که حقش بود ،يعني بايد اجر شهادت را مي بردند چون واقعاً دفاع کرده بودند و ايستادگي کرده بودند و جهاد اکبر انجام داده بودند و ايشان هم در جهاد اصغر موفق شده بود و هم در جهاد اکبر .
نمي گويم سن وعمر ،ولي ايشان عمر بسيار والايي داشتند ،واقعاً عمر کردند ،ايشان چندين برابر سنّش عمر کرد . همة روحياتي که يک مرد مبارز و مؤمن و مدير داشته باشد .در کارها قاطع و در کنارش مهربان باشد .همة اين ها در ايشان بود ودر کارهايشان احساس مسئوليت داشتند در کنارش هم به اوج انسانيت رسيده بودند ؛داراي معنويات بودند ،آدم مهرباني بودند ،حتي خبر دارم دست چند نفر از پاسدار ها را گرفته بود و به آن ها کمک کرده بود .يکي از پاسدار ها صحبت مي کرد که :شهيد پور قاسم به منزل من آمدند و رنگ ريختند و گفتند :من خانة شما را مي سازم و يک اتاق هم براي من ساخت . شهيد پورقاسم هر وقت مي آمد به من پول مي داد تا در کمک رساني به جبهه به حساب واريز کنم و براي خيلي ها هم به خواستگاري رفته بود .آدم بسيار خيّري بود .در کار خودش مو را از ماست مي کشيد و در کنارش آدم بسيار مهرباني بود .ايشان هميشه متکي به خدا بودند و متکي به ائمة اطهار ،هيچ وقت در زندگي نااميد نمي شدند و هميشه کار مي کردند و توکل به خدا مي کردند .با اين که در کار معماري درآمد خوبي داشتند کارش را ول کرد و گفتند بايد به جبهه بروم و از اسلام دفاع بکنم و زندگي شان هم به خوبي پيش مي رفت ،چون معتقد بودند ،چون ايمان داشتند .
شهيد چرا خواست در غربت بميرد
کنار حضرت معصومه سکونت بگيرد
چون عاشق ائمة اطهار بود
چون حضرت علي اکبر در ميدان نبرد
هم چون زين الدين فرماندة لشکرش در سنگر بميرد
الان هم بنده که دارم راجع به ايشان صحبت مي کنم شايد راضي نباشند .ايشان هميشه دوست داشتند گمنام باشند .باور کنيد همين طور بود .مثلاً گفته بودند من جاي مي خواهم بروم که در کنار ائمة اطهار باشم ،مي خواهم به قم بروم و بتوانم بچه هايم را خوب تربيت کنم و خودم در آن جا درسم را ادامه بدهم .
سه فرزند دارند ،فرزند اولشان آقا مهدي که کارمند بانک تجارت است ،دومي دختري به نام معصومه خانم که با يکي از نيروهاي مؤمن نيروي انتظامي که قاري قرآن است ازدواج کرده و سومي هم دختر خانمي به نام زينب است .
الان بيشتر اوقات دلم مي گيرد .درست است خودمان سه چهار تا برادريم ولي چون برادر بزرگ تر از خودم نداشتم ايشان مثل برادر بزرگ برايم بود .در زندگي من راهنماي من بود ،دستم را مي گرفت .دلم مي خواست هميشه يک خوابي ببينم و يک راهنمايي من را بکند .يکي از شب ها بنده در داخل ستاد سابق لشکر که در ميدان امام بودم ،شب جمعه بود .از بس توي فکر شهيد و شهادت بودم شهيد پورقاسم به خوابم آمد و دستش تسبيح بود .مي گفت مي خوام کميته بروم .ايشان هميشه به کميته و سپاه و بسيج علاقه داشت ،به ولايت عشق مي ورزيد .(به زبان محلي اين خواب را شعر کردم) :
اَمشو خوبَديمِه مِن شِه بِرار
لب خندون وِنِه خسته تنِ بِراره
وِنِه قربانِِ تسبيح کربلارِه
بَهوُتِه خوامبه بوُرِم کميته
وِنِه تن اورکتِ و پوتين بِلارِه
ونِه مهربوني و ايمان بِلاره
وِنِه نثار جان و ايثار گريِ بِلاره .
يکي از دوستانش سردار کميل بود ،هميشه به ما مي گفت : که شما نمي دانيد شهيد پور قاسم چه کسي بود .خدا مي داند اين پور قاسم چه پور قاسمي بود ،چه ايماني داشت ،چه اخلاقي داشت ،چه قدر با وفا و با صفا بود .
اکثر دوستانش مثل آقاي سرهنگ جمالي که شهيد پور قاسم برايش خانه اي ساخته بود، يک اتاقک درست کرده بود .يا آقاي رحمت بهراق که هميشه مي گفت :شهيد پور قاسم تا صبح کار مي کرد و داخل سنگر را مي کَند و آخ نمي گفت ،ما دست هايمان خسته مي شد ولي ايشان خستگي را نمي شناخت .
از هر کسي سؤال کنيد و بگوئيد که سردار پور قاسم چه کسي است ؟همه از خصوصيات و اخلاق هاي با ارزش ايشان و مهرباني ايشان و برخورد ايشان و محبت و معنويات و ايمان اين فرد غبطه مي خورند و نيز به ايشان افتخار مي کنند .
زندگي ايشان خاطره است .از نشست و برخاستش از محبت ايشان ،از فرماندهي و از گذشت و ايثار ايشان از کارکرد و عملکرد ايشان ،از قاطعيت ايشان ،همه و همه خاطره است .اما نمي دانم چرا خود شهيد دوست نداشت خودش را نشان بدهد !هميشه دوست داشت در جايي غربت برود .دوست داشت هميشه گمنام باشد .مي گفتند که در کارها نبايد ريا کاري باشد .هميشه دوست داشت کار هايش را براي رضاي خدا انجام بدهد و دست همه را مي گرفتند و ما هم به اين برادر عزيز که ما را برادر صدا مي زد و ما را به عنوان برادر انتخاب کرده بود و قبول داشت و دوست عموي ما بود افتخار مي کنيم ،و خيلي افتخار مي کنم که چنين باجناقي داشتم و چنين دوست و برادري داشتم .و ما پيش اين ها شرمنده ايم و مديون خون شهدا و اين سردار عزيز هستيم .




آثار منتشر شده در باره ي شهيد
بِسمِ ربِّ الشُهداء وَ الصدّيقين
شهيد سرگرد (داود ) ابوالفضل اميني ،شهيد پاسدار علي اکبر پور قاسم و شهيد سرباز منصور (محمد) قاسم پوري :
با عشق و شور و شوق و شعف ،با ديده و بينش وسيع خدا گونه در خط امام و ائمة هدي قدم برداشته روانة ديار معشوق خويش گشتند .
تا اينکه سوار بر کشتي نوح گشته و در درياي بيکران علم و ايمان شتافتند .و به معشوق خويش رسيده و به لقاءالله پيوستند .
براي ابد نامشان جاودان گشته ،در مسير دنياي فاني بي وفا نگشتند .
شعري تقديم به اين سه شهيد :
برادر جان برادر جان ،
با عشق و ايمان رفتيد به ميدان
،داده ايد جان در ره دين و حق و قرآن
.برادر جان برادر جان
،به فرمان رهبر رفتيد به جنگ کافر ،
کرديد دشمن دربدر ، شديد فداي الله اکبر .
شهيد اميني ،يک فرزند دختر خانم به نام حميده در اين دنيا به جاي گذاشت تا حامل پيام زينب وار باشد .
شهيد پور قاسم دو دختر خانم به نام معصومه و زينب و يک پسر به نام آقا مهدي به جاي گذاشت ،تا يادگار ابدي باشند ،تا راه پدرشان را ادامه دهند .
شهيد منصور (محمد) قاسم پور مجرد بوده ،با حوريان بهشتي ازدواج خواهد کرد .
هر سه زنده و در بهشت مي باشند
شهيدان زنده اند اللّه اکبر
نگوئيد مرده اند اللّه اکبر
به خون آغشته اند اللّه اکبر
خداوند اين سه شهيد دلاور ،شجاع ،دلير و رشيد اسلام را با شهداي صدر اسلام محشور بگرداند .
سماعيل حجازيان 23/3 63



آثار باقي مانده از شهيد
بهترين احساس را نسبت به امام عزيزم دارم که تا الان کسي نبوده که آنگونه که امام هست او را تفسير کند .بعضي ها آمدند از امام تعريف هايي کردند ولي آنچه امام بوده و هست نگفته اند ،توانستند جزئي از ايشان را بگويند .من ايشان را چيز ديگري مي دانم و مي بينم و دوست دارم .اين بزرگوار عالم تشيع را در حد والايش معرفي مي کنند . در يکي از مناجات هايش ضمن عجز و التماس زياد مي گويد :پروردگارا الان سه تا عاشورا در جبهه هاي حق هستم ،هنوز کربلا نرفته و به شهادت نرسيده ام .دوستان و همرزمان من همه شهيد شدند ولي من هنوز در انتظار هستم .اي خدا تا کي منتظر باشم ؟ صبرم تمام شد .خدايا !تو مي داني که من چه مي خواهم ،براي چند روز فاني نمي توانم دست از جبهه بکشم ،پس مرا اي معبودم به آرزويم برسان.  



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : پور قاسم , علي اکبر ,
بازدید : 244
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

23سال زمين افتخار ميزباني ازا ورا داشت.در6 سالگي به مدرسه رفت و 17 ساله بود که ديپلم گرفت.تا آن موقع در روستاي مشهدي سراي درعباس‌آباد تنكابن زندگي كرد. پس از آن جهت تحصيلات حوزوي به قم رفت .هنوزيك ماه مانده بود تا 19 سالگي‌اش تمام شودکه در تاريخ 8/5/1364همزمان با سالروزتولد امام رضا(ع) با يكي از دختران هم‌محلي‌اش ازدواج كرد.
ضمن حضور در جبهه، 5 سال در مدرسه‌هاي امام رضا و كرماني‌هاي قم تحصيل كرد اما تحصيلات مانع از جبهه رفتن او نبود.
مدتي بعد به جبهه رفت تا آموخته هاي خودرا در راه دفاع از حريم اسلام ناب محمدي به اجرا گذارد. اولين بار که به جبهه رفت ،وارد واحد تخريب شد تا با پاکسازي مين هاي کارگذاشته شده توسط دشمن ، راه را براي رزمندگان اسلام باز کند تا دشمن متجاوز را تعقيب نمايند.
دفعات بعدي اعزام او، از تيپ 83 امام جعفر صادق قم بود. سه بار به صورت داوطلبانه به جبهه‌ها اعزام شدو در دو نوبت زخمي شد اما پس از بهبودي نسبي دوباره عازم جبهه مي شد. اودر تيپ83امام صادق(ع)که از روحانيون تشکيل شده بود فرمانده يکي از گردانها را به عهده داشت ودر آخرين روزهاي جنگ قبل از اينکه در شهادت به سوي مشتاقان آن بسته شود،در6/5/1367 درجبهه ‌ اسلام‌آباد غرب ودر عمليات مرصاد به شهادت رسيد.



وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اَللُّهمَ وَفِقّنا لِما تُحِبُّ وَ تَرضي .اَللهُمّ اِجعَل عَواقِبَ اُمورِنا خَيراً
اِلهي اِن خَدَلتَني فَمَن ذَي اَلّذي لَيَنصُرني وَ اِن حَرمتَني فَمَن ذَي اَلّذي يَرزُقني
گر من از باغ تو يک ميوه بچينم چه شود
پيش پائي به چراغ تو ببينم چه شود
يا رب اندر کنف سايه آن سرو بلند
گر من سوخته يک دم بنشينم چه شود
خدا را شکر که بر اين بندة عاصي منّت نهاد تا در راه رضوان او قدم در پيش نهم .خداي را شکر بسيار بايد که اين همه نعمات وافر را بر اين وجود نازل و غافل ارزاني داشت .خدايا تو را شکر که اين جان بي قدر را از ضلالت به هدايت کشاندي .خدايا خسته ام ،دل شکسته ام ،از اين حيات پست از پرده سياه شب که بر ديد گانم زده شده است ومانع رؤيت خورشيد حقيقت مي شود .خدايا ديگر تاب شنيدن گامهاي ديو سياه گناه و معصيت را ندارم که از حياتم به روحم گام مي نهد .
خدايا دوست دارم همچون کبوتري آزاد، آزاد از هر قيد و بند سبکبال و بي قرار در آسمان عشق به سوي نور حقيقت به پرواز در آيم .خدايا آن لحظه اي را به من ارزاني دار که روحم پاک شود و قلبم همچون آب زلال شفاف شودواز قيد اين دنياي فاني رهانيده شوم .
اگر به ضرب شمشير تو کشته شوم زندگي جاويد پيدا مي کنم .
به خاطر اينکه وقتي روحم پاک شود فدايت مي شوم .
سلام بر شما اي پدر بزرگوار دستانتان را با لبهاي تشنه شهد شهادت بوسه مي زنم و ملتمسانه از شما تقاضا دارم که از نافرمانيهايم اقماض کني و در گذري .اميدوارم از آنکه نتوانستم فرزندي نيکو براي شما باشم اين حقير را عفو فرماييد . از پروردگار بزرگ بخواهي که از اين بنده اي که پرده از گناه و معصيت روح او را فرا گرفته است و نور حقيقت بر قلب او نتابيده است ،در گذرد .
پدر عزيزم برايم قرآن تلاوت نماييد ،دعا کنيد تا شايد بار معاصيم کمتر گردد و سبکبال شوم و با روئي گشاده به فوز عظيم نائل آيم .
پدر عزيزم شرمنده ام که چگونه از شما با همه زحمتهايي که سزاوار آن نبودم براي من متحمّل شده ايد، تشکر کنم ،خداوند بزرگ از شما بپذيرد.
پدرم ،چيزي از اين دنيا نيافته ام فقط يک حقيقت و آن اينکه اين دنيا و هرآنچه بر آن منتهي مي شود فاني و در فنا سزاوار نظر و تأمل نيست. بايد به هرآنچه با قيمت نگريست خداحافظ شما ،اميدوارم که مرا فائز و رستگار بيابيد .
مادر عزيزم سلام ،سلامي به گرمي خون شهيد در سينه تان .
به گرمي تابش نور ايمان بر دلها ،به گرمي آه مادران شهيد .
مادرم ،خجلم ،آکنده از شرم ،چگونه مي توانم آن همه زحمتها و مشقتها که براي اين حقير برخويش هموار ساختي جبران کنم .قلبم از نگاهتان آن همه لطف و صفا باز مي ايستد .مادر جان ،از شما ملتمسانه مي خواهم که مرا عفو نمائيد و از درگاه باريتعالي برايم طلب مغفرت کنيد ،مادر برايم قرآن بخوان و نماز بگذار .
شما اي دوستان و خويشاوندان سلام ،اميدوارم در صحت و سلامت به سر بريد. اگر اين حقير شما را آزار داد و يا غيبت و تهمتي بر شما روا داشته ام چشم بپوشانيد و از خداي منّان از براي اين بنده طلب مغفرت نمائيد ،و مرا ببخشيد و عفو نمائيد . والسلام عليکم و رحمه اللّه و برکاته بنده حقير خدا محمد درويش اميري




آثارباقي مانده از شهيد
« بسم اللّه الرحمن الرحيم »
دوست دارم تنها باشم
تا دلم در تنهائي ها بسوزد
بايد بسوزد
آب شود
رود شد
تا به دريا بريزد
مي خواهم شمع باشم
تنها باشم
تا در تنها ،تنها بسوزم
سوختن چه زيباست
و ساختن زيبا تر
دگر چه کنم
چه بگويم
لب خود بستم
پس بايد
دل را خون کنم
خون دل خوردم
دگر چه کنم
از گفتن پشيمانم
چون از گفتن سوختم
نه ،نه ،سوزاندند مرا
کسي گوش به سخن ندارد
سخن ،سخن درد است
درد ! ! !
نه ،نه شعله است
که از اندرون قلب آتشين زبانه مي کشيد
مي سوزاند
خواب مي کند
و آنگاه آباد مي شود
محمد درويش اميري


بسم اللّه الرحمن الرحيم
( مهدي کجاست و کي خواهد آمد )
از خويش پرسيدم مهدي (عج) کجاست و کي خواهد آمد ؟ تا اين قلب محجوبم و اين چشم بيمارم و اين روح مرده ام و اين جواره گناهکارم ،با اين سوال به خويش مي لرزد و چنين بيان مي کند .
من کي توانم تا چنين لياقت را پيدا کردن .
از ياران دل سوخته از عشق مهدي پرسيدم ،که مهدي اين منتظر کجاست و کي خواهد آمد ؟
در جواب اين سوال اشکشان از چشمان منتظرشان جاري مي شود و چنين گويند: ما روز و شب ،سحر هنکام به اين ديار به آن ديار ،به اين سنگر به آن سنگر مي دويم که مهدي مان را بيابيم ،از سنگرها چون بپرسم ،مهدي اين کعبه ي عاشقان و عارفان کجاست و کي خواهد آمد ؟
از سکوتش پيداست که او هم توانايي پاسخ چنين سوالي را ندارد .از آسمان مي پرسم از زمين مي پرسم ،از خورشيد مي پرسم ،از دشت ،پر از لاله بر آمده از خون شهيدان که اين نور ظلمت شکن ،مهدي عزيز کي پا به عرصه آسمانها و زمينها و دشتهاي پر از لاله خواهد گذاشت. آنها هم از اين سوال بهت زده به چهره ام نگاه مي کنند .از نغمه هاي شبانگاه ياران مي پرسم که اين منجي بشر کي خواهد آمد پاسخي براي اين سوال ندارند .
اکنون همه جا را سکوت فرا گرفته همه در پاسخ اين سال حيرانند و همه در شگفت.
در اين لحظه انديشه ام به من گفت که از امام بپرس. اي کوه استوار معرفت و اي پير مرشد طريقت اللّه بگو بشنويم مهدي اين يار مظلومان و محرومان کجاست و کي خواهد آمد. اينجا بود که امام لب سخن گشود و چنين فرمود ،دعا کنيد تا مهدي بيايد .پس ايي امام بيائيد .
محمد درويش اميري

ذکر چند سوال و خاطره توسط خود شهيد بزرگوار محمد درويش اميري
بسم اللّه الرحمن الرحيم وَ بِه نَستَعين وَ خَيرٌ ناصرِ ومعين
س : در خدمت برادر محمد درويش اميري هستم لطفاً بفرماييد که چه انگيزه که باعث شد که اين تشکيل را ايجاد کنيد ؟
ج : انگيزه اي که باعث شد من و برادرانم اينجا جمع شويم ايجاد تشکيل اسلامي در جامعه است .اميدوارم که اين تشکل بتواند جهت انقلاب را تعيين نمايد و نيروهايي را تربيت کند براي ايجاد يک تشکيل در جامعه و رهنمون شدن اين جامعه به سمت حق و خدا و اين مهمترين انگيزه اي است که باعث شد که ما اين تشکيل را ايجاد کنيم و براي خدا به فعاليت بپردازيم .
جواناني رشيد را تحويل انقلاب بدهيم که هم اسلام را صادر کنند و هم آنرا نگهدار باشند ،اگر ما امروزبه تربيت نيروهاي اسلامي نپردازيم ،خواه ناخواه دشمنان به آنها مي پردازند. اين انقلاب ما و اين نهضت اسلامي ما در همين مرز جغرافيايي ايران محبوس نمي شود روز به روز اين انقلاب در جهان اوج مي گيرد و به سوي ظهور اين حرکت و اين تفکر و انديشه اسلامي ،رشد انقلاب را در جهان مشاهده مي کنيم .بنابراين بايد تشکل ما در فرداي اين انقلاب گسترده تر باشد و اين نيروها را براي رشد تفکر جهاني بفرستيم و فرداي اين انقلاب با اين رشد نيرو و تربيت نيرو تضمين مي شود . اگر اين تشکل در جامعه حس نشود و اين تشکل در جامعه به وجود نيايد فرداي انقلاب را نمي شود تضمين کرد .
س : چند بار به جبهه رفتيد علت اينکه باز مي خواهيد به جبهه برويد چيست ؟
ج : تا به حال 3 بار به جبهه اعزام شدم و انگيزه ام براي جبهه رفتن فقط و فقط رضاي خداست و اين براي من يک امتحان است .امروز امتحان الهي بر ما روشن است و ما بايد از اين مقام امتحان بگذريم .
اين امتحاناتي است که خدا براي ما قرار داده است .همان طور که خداوند فرموده است که ما شما را به امتحان مي گيريم و به بزرگترين امتحانات مبتلا مي کنيم و مومنين از منافقين شناخته مي شوند، من خود اين جنگ اين جنگ را امتحان مي دانم و ما به جبهه ها مي رويم تا با ياري خدا و تو جهات حضرت مهدي (عج) قدمي براي تحقيق اهداف اسلام برداشته باشيم .
س : لطفاً براي ما يکي از جالب ترين خاطراتتان را بيان نماييد .
ج : بهترين خاطره اي که در مدتي که در جبهه بودم در کنار برادران و سربازان امام زمان (عج) و سربازان انقلاب و اسلام بود و حس خوبي که برادران ما نسبت به امام زمان (عج) داشتند. واقعاً يک شور و حالي داشتند قبل از عمليات محرم بود که به عزاداري مشغول بودند .در يکي از شبها ،شب هفتم و يا هشتم بود قرار بر اين بود که دعا توسل بخوانيم من از روضه پايين آمدم در کنار ما رودخانه اي بود آن طرف رودخانه فرياد مي کشيدند. ما سوال کرديم که چه خبر شده است .گفتند:ما امام زمان را ديديم که تشريف آورده اند و به سربازان و عاشقانش
سري زده است. ما به آن طرف رودخانه دويدم و ديدم که يک نفر از هوش رفته است و روي زمين افتاده است و عده اي هم به سر خود مي زنند آن محيطي که آنها آنجا بودند عطر آگين شده بود .
آن تجرد ابدي
به طول دهر زنده اي
تو گلسرخ بزمي
لاله خونين لعل فامي
پژمرده کي شوي
از ياد کي روي
شکوفه بهشت سعادتي
وز جاودانگي چون ابدبي نهايتي
گلي رسته ز آن سوي زمانه اي
از تنگناي حلقه تاريخ رسته اي
بر عرش نشسته اي
آه اي شهيد ، اي شاهد
اي دوست
اي رفيق
اي شهيد
تو در غم و شادي ام شريک
در همه جا همرا دين
اي شهيد

تو در صف رزم بسان مالک اشتر
در ايمان و ايثار همچون اباذر
اي داغ مادر
اي عقده به گلو مانده مادر
اي گريه شبانه مادر
آه ،اي رؤيا در خواب مادر
اي آه سوزناک خواهر
بر دل شب راندي چو تندر
ديدم تو بر خاک مقدس
سجده انداختي پور حيدر
بر گريبان خون
بر سجاده نهادي سر
ناگه رخ ماهت شد پرپر
آراستي دو بال خود
همچون کبوتر
پرواز کردي بر کوي حضرت داوود
اي نامور
اي شهيد ،اي شاهد
محمد درويش اميري



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : درويش اميري , حجت الاسلام محمد ,
بازدید : 116
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

سال 1336 در خانواده مذهبي و متدين دربخش" گلوگاه" دراستان مازندران ديده به جهان گشود . دوران کودکي و نوجواني را با مشکلات فراوان طي کرد و سپس به خدمت مقدس سربازي اعزام گرديد . بعد از مدتي با نيروهاي انقلابي شهر آشنا شد ودر فعاليتهاي مذهبي و ديني آنها شرکت فعال جست .کم کم شعاع انقلاب در ايران فراگير شد و شهيد والامقام يکي از معدود کساني بود که روح جستجوگر آن عاشق ودلباخته حضرت امام خميني (ره) و انقلاب گرديد و در آن شرايط سخت و خفقان ستم شاهي همراه با انقلابيون دست به فعاليتهاي مخفي مي زد . حاصل تلاش مبارزين به رهبري حضرت امام خميني (ره) در 22 بهمن 1357 به بار نشست و انقلاب اسلامي با دادن شهداي زيادي پيروز گرديد و شهيد عظيمي به خاطر پاسداري از انقلاب و سرمايه هاي ملي به نيروهايي که حفاظت از جنگل هاي شمال را به عهده داشتند، پيوست تا دست غارتگران ثروت ملي را از آن کوتاه نمايد . تشکيل سپاه پاسداران از دست آورد انقلاب اسلامي بود او هم به عضويت اين نهاد گرديد . شهيد عظيمي از پاسداران با تجربه و آموزش ديده نظامي بود که توجه ديگران را به خود جلب نمود و فرماندهي يکي از پايگاههاي بسيج را در استان مازندران،عهده دار گرديد. مدتي از تثبيت انقلاب اسلامي نگذشته بود که توطئه ايادي داخلي با حمايت و بيگانگان در گنبد کاووس شروع شد . شهيد عظيمي با تعدادي اندک از نيروهاي سپاه طي يک عمليات منظم وارد منطقه گرديد . خستگي جنگ گنبد از تنش بيرون نرفته بود که توطئه اي بزرگ تر در مناطق کردستان صورت گرفت . مدتي از عمر پر برکت خود را در سرزمين کردستان با افتخار گذراند . شهيد عظيمي در زندگي همواره از مولايش علي (ع) الگو مي گرفت . فردي شجاع ، مهربان ، دلسوز و با اعتقاد و ايماني راسخ ، در پيکار با دشمنان پيرو مولايش حضرت علي (ع) و در عبادت هم از او الگو مي گرفت . دائم به فکر فقرا و بيچارگان بود . از افتخارات بزرگ اين سردار خدمت صادقانه او در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي گلوگاه بود که هميشه زبانزد عام و خاص قرار گفته بود . او الگوي ديگر همرزمانش چه در مبارزه با دشمن در مناطق عملياتي و چه در عبادت . نام او در شجاعت و ايمان لرزه بر اندام ضد انقلاب بويژه منافقين مي انداخت . شهيد گرامي عمر پر ارزش خودش را در دفاع از انقلاب در عرصه هاي پيکار با مشرکين و منافقين و عوامل بيگانه گذراند . اوبراي پاسداري از انقلاب هيچگاه آرام و قرار نداشت . آخرين ديدار او قبل از عمليات والفجر 6 در منطقه دهلران بود که گردان هميشه پيروز و سرافراز امام حسين (ع) از لشکر 25 کربلا را آماده و وارد منطقه نبرد نمود . در اين عمليات در کنار همرزمان شجاعانه جنگيد و در نهايت با گلوله دشمن شربت شيرين شهادت را نوشيد و خستگي تمام مبارزات او را از تنش خارج گرديد . نام اين سردار ملي مثل ستاره اي در آسمان براي هميشه مي درخشد ،ستاره ايي که روشنگر راه آيندگان به سوي جاده هاي افتخار است.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
با حمد و سپاس به خدايي که بالاتر از انديشه هاست ، با حمد و سپاس يکتايي که از پشت حجابهاي غيب بر پيدا و نهان ما آگاهي و در ماوراي نور و ظلمت اسرار ناگفته را شنوا وارتعاش انديشه را در پرده هاي لطيف مغز مي بيند ، و با درود به منجي عالم بشريت حضرت مهدي ارواحنا الفداه و نائب بر حقش امام خميني وبا قلبي سرشار از عشق و علاقه به شهادت سلامتان مي کنم .
مادر و اعضاء خانواده ام شما خود واقفيد به اينکه امروز در قرني هستيم که ملت مسلمان ما در صددند دست رد بر سينه تمام نظامهاي پوسيده دنيا زده و به نجات مستضعفين بشتابند وبه همين دليل جنگ خانمان سوزي را از هر سود متوجه مسلمين نموده اند ، هر لحظه از شب و روز از هر طرف دولتهاي شرقي و غربي واروپائي و آسيايي و ارتجاعي منطقه به اسلام و مسلمين حمله مي شود . اکنون اسلام در معرض خطر قرار گرفته ، همواره جانباز و فداکار مي طلبد لذا براي حفظ و تثبيت احتياج به فداکاري و قرباني دارد ، و بايد درخت تنومند اسلام با خون هاي بناحق ريخته عزيزان آبياري شود تا اينکه پا بر جا مانده و خلق خدا بتواند از ميوه شيرين و نشاط آور اين درخت پر بها بهره برداري نمايد .
پس بايد براه افتاد تا جهت دستاوردهاي خلق مسلم و مستضعف و استحکام بخشيدن قانون فطري بشر اسلام عزيز و براي رضاي خدا با قطره خون در آبياري اين قانون جاودان سهيم شده و به قافله عاشقان پيوست. لذا با شهادت به وحدانيت خداي يگانه و اينکه محمد (ص) بنده و برگزيده ورسول او و حضرت علي (ع) و يازده تن از فرزندان وي شجره طيبه امامت ، و کعبه قبله ام و قرآن کتابم و اسلام دينم و اينکه قيامت آمد نيست وشکي در آن نيست و اينکه مردگان بر انگيخته مي شوند و به حساب آنها رسيدگي خواهد شد . با انتظار مهدي (عج) و با اعتقاد به ولايت فقيه به راه افتاده قدم در قربانگاه مي نهم ، قربانگاهي که ابراهيم اسماعيل را و مولايم حسين (ع) جوانان و کودکانش را .
مادر رنجيده ام ، پدر زحمتکشم ، خانواده درد کشيده ام ، مرا مي بخشيد ، خجلم ، وقت وداع است وداع با شما برايم گران است اما چه کنم گويا طبيعت با همه جلوه هايش در نظرم به يک زندان نمناک سرد و تاريک مبدل گشته از خدا مي خواهم بر من منت نهاده و از اين بند رهائيم بخشد تا از قفس بندم همانند بلبلان نغمه سرا پرواز کرده و به روي شاخه هاي درختان سايه گستر و ميوه افشان باغ رضوان فرود آمده و به نغمه هاي توحيدي دلنشين حوريان گوش فرا دهم انشاء الله.
بنابراين هر گاه دروازه رحمت الله برويم گشوده شد و سعادت شهادت نصيبم گرديد وپيکر پاره شده جگر گوشه تان را حضورتان آورده تا به خانه جديدش بدرقه کنيد مبادا گريان شويد و اشک غم به روي گونه هايتان نقش بندد . اما فلسفه اشک را از امام چهارم سجادالساجدين بياموزيد ... و افتخار کنيد زيرا فرزندي در دامان پرورانديد که با الهام گرفتن از کلام الله و مکتب اسلام راه سرور شهيدان را پيموده و به (هل من ناصر ينصرني) وي در زمان حاضر به امام خميني آخرين حجت الهي و آخرين ذخيره اسلام براي مسلمين قبل از ظهور مهدي (عج) لبيک گفته (از آنجا امام خميني آخرين حجت الهي قبل از ظهور محسوب مي شود که با طلوع فجر خورشيد نمايان شد).و قلبتان را خالصانه متوجه خدا نمائيد و بگوئيد خدايا اين هديه ناقابل را که در راهت قرباني داده ايم بپذير ، انشاء الله .
اگر فرزندانم لب به سخن گشودند وبراي ديدن پدر بي تابي نموده و سؤال کردند پدرم کجاست حقيقت را بگوئيد ، بگوئيد که پدرتان در اين سفر به مقصد رسيد ، به مقصدي که مولايمان حسين (ع) و پيروان راهش رسيدند ، به مقصدي که شما هم موظفيد به سويش بشتابيد ، کتمان نکنيد به فرزندانم بگوئيد که پدرتان شهيد شده است . مادر جان از مال دنيا فقط چند جلد کتاب و نوار دارم تحويل برادر غلام ملک محمودي بدهيد و هر طور خود صلاح ديد استفاده نمايد ، مرا در کنار قبر خواهرم دفن کنيد در مراسم يادبودم سوم و هفتم اربعين و غيره تشريفات قائل نشويد . ما، در بود خود سربار انقلاب بوديم با مرگمان نيز نبايد سربارتر براي انقلاب شويم به همان نان و خرما و تلاوت قران اکتفا کنيد ، در غير اين صورت من راضي نيستم ، در ضمن هيچ يک از اعضاء خانواده ام حق ندارند با شهادت من مدعي انقلاب شده و براي ديگران تکليف روشن کنند ، من رضا نمي باشم . مادر جان اگر اجازه مي فرمائيد کمي هم با هموطنان و برادرانم سخن بگويم :
درود بر شما هموطنان مؤمن ، درود بر شما برادران و خواهراني که با حضورتان در صحنه مشت محکمي بر دهان ياوه گويان شرق و غرب بويژه آمريکا و شوروي کوبيده ايد ، درود بر شما ملتي که بهترين عزيزان خود ، مطهريها و مدنيها ، دستغيبها و بهشتي مظلوم را به حضور مبارک خداي حق تعالي هديه نموده ايد ، شما به دنباله روي از قيام خونين حسين (ع) بپا خواستيد و اکنون در نيمه راهيد تا آن انقلاب کربلا را به پايان برسانيد و براي تحقق بخشيدن به اين امر بايد آيه شريفه :
( وَ لَنيلونَکم بِشي مِنَ الخوفِ والجوعِ والنّفسِ مِنَ الاَموالِ و الاَ نفس و الثمرات و بشر الصابرين )
که محتوايش حکايت از تحمل در برابر مشکلات و کمبود مالها و نفسها سخن مي گويد توجه داشته و سرلوحه خودتان قرار دهيد زيرا شما ديگر به عنوان خود در دنيا مطرح نيستيد بلکه از خود خارج و امت محسوب شده و خداوند بر شما امت واحده منت نهاده . اينکه صلابت و صداقت رهبرتان را با دادن خون در جهان به اثبات رسانيد تا زمينه ظهور امام زمان در سراسر گيتي فراهم آيد لکن قدر و منزلتتان را در پيشگاه خدا دانسته و همچنان استوار به راهتان ادامه بدهيد تا نظامهاي کفر بهت زده به شکست خود اعتراف نمايند . با اطاعت از حجت خدا و با پرهيز نمودن از تفرقه و افکار نفاق افکنانه و باداشتن اعتماد و احترام به همديگر و با حفظ وحدت و يکپارچگي و با تحملات مشکلات و با افزوني تقوي از خدا ياري طلبيد که ياري خدا نزديک است ، و وعده اش را در قرآن مجيد داده . انقلاب اسلامي پيروز خواهد شد ، انشاء الله زمان حکومت عدالت گستر الهي به دست امام زمان(عج) فرا رسيده انشاء الله کسي که دانش حقيقي قرآن پيش اوست به اذن پروردگار يکتا قيام کرده سخن خدا را براي شما بيان نموده و دينتان را آنچنان که خدا و پيامبرش (ص) خواسته به شما بياموزد . برادران مؤمن صاحب ما خواهد آمد و تمام ظالمان و ستمکاران و نفاق افکنان را به محاکمه کشيده و انتقام خونهاي به ناحق ريخته عزيزان شما را خواهد گرفت و من يقين دارم که شما با انتظار مهدي ارواحنا الفداه تا اينکه بانک لا اله الا الله و محمد رسول الله (ص) وعلي ولي الله در سراسر گيتي طنين نيفکند در صحنه همچنان مقاوم بوده و به ستيز عليه استکبار کفر پيشه جهاني به رهبري امام خميني ادامه خواهيد داد، هر چند که درک ايثار و از خودگذشتگي و مقاومت شما در حال طبيعي دشوار است اما آن زمان که گلوله ها بر بدن فرود آيد و آن زمان که خون از بدن سرازير شود انسان به عظمت راهتان پي برده و قدر و منزلت شما را در پيشگاه خدا مي فهمد.
پروردگارا : من نطفه ي ناچيز بي مقدار ولجن بودم تو بر من منت نهاده هستي ام بخشيدي ، خدايا من بي ارزش بي محتوا بي حيثيت در زندگي حيواني مشغول چريدن بوده باز هم تو بر من منت نهاده حيثيت و انسانيتم بخشيدي که شايد من سپاسگذار و شکرت را بجا آوردم اما من اعتراف مي کنم که عصيان سرکشي و طغيان نموده و سرپيچي از فرمان مقدس نيکويت و تبعيت از هواي نفس شيطان نمودم . گنهکارم ،ظلم کردم ، حالا نادمم روسياه و شرمنده ام در اين لحظه به اصل خود برگشته ام و قصد نمودم با اين حال بسويت آيم تا امانتي را که به من سپردي به جناب حضرتت تحويل دهم ، واقفم به اينکه بايد جوابگوي ناپاک نمودن امانت باشم ...
خدايا : تو جانم را در حالي که پاک بود بمن عطا نمودي اما من آلوده به ناپاکي نمودم ، خدايا : من ناپاکم خيانت به امانت نمودم اما نيتم بر اين است که با وساطتت پاکان بسويت آيم بنابراين تو را به حق فاطمه و پيامبر (ص) ، تو را به حق فاطمه و حضرت علي (ع) و يازده تن از فرزندان پاک و معصومش ، تو را به حق فاطمه و دو پهلوي شکسته و بازوان کبودش تو را به حق فاطمه و تنها امت رسولت (ص) که بيشتر از هر امتي در راهت قرباني داده و اکنون به انتظار فرزند زهرا نشسته اند قسم مي دهم که پاکم کن و جانم را بگير که تو پاک کننده مطلقي بر من ببخشاي که تو آمرزنده و مهرباني ، به روي گناهانم پوشش گذار و مرا خجل محشور مکن؛ يا ستارالعيوب.
خداوندا : امام خميني را تا انقلاب مهدي از تمام بلايا و نقشه هاي دشمن وکوردلان محفوظ بدار .
پروردگارا : سربازان اسلام را در تمام جبهه ها بر دشمنان اسلام مسلط بگردان .
اي يکتاي معبود : بر اين بندگان انتظار نشسته نظرنما و با صدور فرمان ظهور امام زمان آنان را از انتظار در آور.
اي خداي متعال : بار ديگر بر اين بندگانت منت گذار بزرگواري کن و با نمايان نمودن چهره نوراني امام زمان سيماي امت رسولت (ص) بشاش بگردان .
به اميد روزي که مسلمين و مستضعفين به اذن پروردگار يکتا وارثان زمين گردند.
" والسلام عليکم و رحمته الله و برکاته "
حسينعلي عظيمي




آثار باقي مانده از شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
با درود بر امام زمان (عج) و نائب بر حقش امام خميني و با درود بر شما ملتي که در دنيا اسطوره مقاومت شده ايد . درود بر شما ملت مقاومي که اين چنين ايثارگر و از خود گذشته ايد . درود بر شما ملتي که چنگ بر ريسمان الهي زده و با تمام ظالمان و طاغوتيان در ستيزيد . بنابراين با پيشنهاد برادران رزمنده و با اجازه شما امت حزب الله چند دقيقه اي ايجاد مزاحمت مي کنم .
امروز جنگ است و شماها اين چنين عاشقانه فرزندانتان را بسوي جبهه ها بدرقه مي کنيد . جنگ ، جنگ بين حق است و باطل ، بين ظالم و مظلوم و براي هر دو جناح چه از جبهه حق و چه از جبهه باطل خسارات جاني و مالي فرود آورده است . منتهي با اين وصف که مظلومان با دادن خون خود به زندگي جاويد و هميشه پاينده و به شرافت بالاي انساني دست مي يابند . و ظالمان با مرگشان به زندگي در صخره هاي آتش جهنم مي پيوندند . بايد ديد اصل و منشاء و سرچشمه اين درگيريها و خون ريزيها و دشمني ها از کجاست ؟ از آفرينش آدم ابوالبشر تا کنون اين درگيريها و خون ريزيها در ميان ملل مختلف دنيا بوقوع پيوسته و در غرايضي که در نهاد انسان وجود داشته واين چنين آشوب بپا مي کند . اين پديده شوم گاهي از مخفيگاه نهال انسان را ، آن والاي شرافت انساني را طعمه شعله هاي سوزان آتش مي کند و گاهي همانند گرگي جهانخوار و خون آشامنده و خون آشام در اين کاروان بشريت تاخته و سد تکامل انسان مي شود . نظاير اين گونه درگيريها ، خيانتها ، جنايتها ، خون ريزيها از روزگار هابيل و قابيل ظهور کرده است تا به اينجا رسيده است و در بين خير و شر و حق و باطل رخ نموده است . تا آنجايي که امروز نمونه شان را در ايران اسلامي مي بينيم . هابيليان در يک طرف و قابيليان در طرف ديگر . داستان قتل هابيل به دست برادرش صحنه تاريخ سازي است براي ما و براي امت ها ، اين جنگ بوده و تا بشر باقي است ، اين جنگ هم هست .
حضرت ابراهيم (ع) در برابرش نمرود ، حضرت موسي عمران در برابرش فرعون ، تا جايي که مهر فروزان اسلام در پهنه دشت ظلمت و جهل و فقر درخشيدن گرفت و پيامبر بزرگ اسلام پرچم توحيد را در عربستان به اهتراز در آورد ، ابوسفيان در برابرش صف آرايي نمود . در مقابل حضرت علي (ع) اين انسان به تمام معنا کامل ، معاويه و در مقابل حسين بن علي (ع) ، يزيد صف آرايي نمودند. امام حسين (ع) با دادن خون خود و با شهادت خود ، بساط و اساس يزيد را به هم فرو ريخت و به اسلام جاني تازه بخشيد . تا جايي که خاندان رسالت شجره طيبه محسوب شدند و دودمان اموي به خبيثه . وسرانجام از شجره طيبه ، نبوت ، امامت ، ولايت ، شاخه اي ثابت و استوار پايدار گشت . و از شجره خبيثه شاخه هايي پست عنصر و پست روئيد و نام ننگ بر خود گرفت . امروز از آن شجره طيبه ، ولايتي به ولايت امام خميني درخشيدن گرفت و نقاب فريبنده ظالمان ، عاملين ظلمت و جهل و فقر را کنار زد و در فروزان اسلام را بار ديگر ، با قيامش در جهان درخشاند . وناگاه شاخه هاي شجره خبيثه بر عليه امتش به جنگ برخاستند که شايد جلوي حرکت اين امت را بگيرند و يا کند سازند . اما شجره خبيثه و شاخه هاي شجره خبيثه بدانند ما پيرو آن مرد حماسه آفرين و شجاع و يکه تازي هستيم که پهلو به پهلوي پيغمبر اسلام (ص) مي جنگيدند . اما شاخه هاي شجره خبيثه ، مرتجعين عرب بدانند ، ما پيرو آن اميري هستيم که در معرکه بدر بيست سالش بود که با يک ضربه دست يکه تاز طايفه قريش را به دو نيم کرد . و اما خود شجره خبيثه ، شجره خبيثه آمريکا و اسرائيل و يهوديان صحنه ساز بدانند که ما پيرو آن مقام نيرومندي هستيم که در جنگ خيبر با يک دست درب آهنين و سنگين خيبر را از جا بر کند و در بالاي سرش سپر قرار داد . امروز هدف از بسيج شدن فرزندان شما و اعزام به جبهه ها اين است که به شاخه هاي شجره خبيثه و به خود شجره خبيثه - آمريکا و اسرائيل ويهوديان صحنه ساز - درس بدهند و اثبات کنند که ما پيرو مردي اين چنين يعني اميرالمؤمنين علي (ع) هستيم . براي اثبات اين ادعا احتياج به خون دارد ، بايد خون داد ، بايد شهيد داد ، زيرا شهادت بود که اساس يزيد و شاه خائن را بهم فرو ريخت .
و امروز انشاء الله با دادن خونمان و با وحدت و حفظ يکپارچگي ملت عزيز ايران ، انقلاب اسلامي تا ظهور مهدي (عج) به پيش خواهد رفت و پوزه تمامي مستکبران و متجاوزين به خاک ماليده شد .
بيشتر از اين وقت شما را نمي گيريم و همه شما را بخداوند تبارک و تعالي مي سپارم . والسلام

* مصاحبه اي کوتاه با سردار شهيد اسلام حسينعلي عظيمي قبل از اعزام به جبهه هاي جنگ حق عليه باطل :
س) برادر خودتان را معرفي کنيد واحساس خودتان را در مورد رفتن به جبهه اعلام نمائيد ؟
ج _ من حسينعلي عظيمي از پاسداران انقلاب اسلامي گلوگاه هستم . احساس خوشحالي مي کنم واين را وظيفه فکري الهي و شرعي خود مي دانم که در اين جنگ شرکت کنم و بر عليه طاغوتيان و متجاوزين به ستيز برخيزم .
س) اين براي چندمين بار است که اعزام جبهه مي شويد ؟
ج _ حدوداٌ براي چهارمين و پنجمين بار است که به جبهه ها اعزام مي شود .
س) پيامي براي مردم داريد بفرمائيد ؟
ج _ پيام من به مردم اين است که حالا که ما حرکت کرديم و به جبهه مي رويم تا با دادن خونمان ، اين انقلاب تثبيت شود و حقانيت خود را در جهان به اثبات برسانيم ، از مردم توقع داريم با حفظ وحدت و يکپارچگي و دوري از افکار نفاق افکنانه به راهشان ادامه بدهند و تمامي توطئه هاي خائنين را بر ملاء سازند. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : عظيمي , حسينعلي ,
بازدید : 199
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

در سال 1337 در خانواده اي کشاورز در روستاي "ابوصالح" در شهرستان "قائمشهر" به دنيا آمد. در خردسالي به مکتب خانه رفت و در شش سالگي تلاوت قرآن و خواندن و نماز را فراگرفت. کودکي ساکت و آرام بود .دوره ابتدايي را تا کلاس پنجم که در خانه يکي از روستاييان زادگاهش تشکيل مي شد، گذراند و کلاس ششم را در روستاي "ريکند" در نزديکي روستاي "ابوصالح" با موفقيت پشت سرگذاشت. خانواده اودر اثر سياستهاي تبعيض آميز وفاسد حکومت پهلوي بسيار فقير و تنگدست بود، تا حدي که به علت نداشتن کفش با پاي برهنه به مدرسه مي رفت و از پلاستيک به جاي کيف استفاده مي کرد. از همان دوران کودکي در کارهاي کشاورزي و دامداري يار و ياور خانواده بود و گاهي نيز با فروش مرغ و تخم مرغ به امرار معاش خانواده و تامين مخارج تحصيلي کمک مي کرد. پس از پايان دوره ششم ابتدايي به ناچار ترک تحصيل کرد. ولي به خاطر علاقه زيادي که به تحصيل داشت در سال 1352 براي ادامه تحصيل به "قائمشهر" رفت و در منزل برادر بزرگش اقامت گزيد.او با زحمت فراوان و با جارو فروشي هزينه هاي تحصيلي خود را تامين مي کرد و سرانجام توانست در سالهاي 57 ـ 1352 دوره متوسطه را در دبيرستان "شرافت " ( آيت اللّه طالقاني کنوني) به پايان برساند و موفق به اخذ ديپلم شود. در کنار تحصيل به مطالعه کتابهاي مذهبي علاقه مند بود. در اين ايام بچه هاي محله را در مسجد جمع مي کرد و قرآن تدريس مي نمود. او که خود توجه زيادي به بر پا داشتن نماز وانجام فرايض ديني داشت ديگران را نيزبه نماز و رعايت حجاب اسلامي بسيار تاکيد مي کرد. با شروع انقلاب اسلامي ،مبارزات او عليه رژيم شاه آغاز شد. در نتيجه اين مبارزات توسط عوامل رژيم شناسايي و تحت تعقيب قرار گرفت. به ناچار براي ادامه فعاليت به تهران عزيمت کرد و به کارگري پرداخت .همزمان با کارکردن در مبارزات عليه رژيم شاه نيزشرکت مي کرد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي به روستاي "ابوصالح" بازگشت و با داير کردن کتابخانه دست به فعاليتهاي فرهنگي ومذهبي زد و عضو انجمن اسلامي روستا شد و به تدريس قرآن پرداخت. پس از تشکيل شوراهاي شهر و روستا مدتي به عضويت شوراي روستا در آمد و به سمت رئيس شورا روستاي "ابوصالح"منصوب شد و اقدام به کارهاي عمراني در روستا کرد. در سال 1358 با خانم "سکينه عبدي" ازدواج کرد . مراسم عروسي آنها بسيار ساده برگزار شد. پس از شروع زندگي مشترک به "قائمشهر" نقل مکان کرد و در خانه اي استيجاري زندگي مشترک را از سر گرفتند. اوبراي تأمين هزينه هاي زندگي به کارگري مي پرداخت. از جمله ويژگي هاي او اين بود که از شوخي بي مورد تنفر داشت و احترام فوق العاده اي براي پدر و مادرش قايل بود. در سال 1359 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و پس از مدتي به سمت مربي آموزش نظامي بسيج "قائمشهر" منصوب شد. در آموزش نيروها در پادگان آموزشي "شيرگاه" بسيار فعال بود و بيشتر وقتش را صرف فعاليتهاي آموزشي مي کرد. اودر مقابل اعتراض خانواده اش به اين امر،مي گفت: «الان وقت عمل است و بايد با جان و مال براي انقلاب اسلامي فداکاري کنيم. بايد به نيروهاي بسيجي آموزش بدهيم تا بتوانند در مقابل کفر ايستادگي کنند و ضد انقلابيون را از بين ببرند.» با آغاز عمليات نظامي منافقين بر عليه انقلاب اسلامي ومردم او با نيروهاي تحت آموزش در درگيرهاي جنگهاي شمال و سرکوب منافقين نقش بسزايي ايفا کرد. هميشه مي گفت: «چطور مي توانم در پشت جبهه راحت باشم در حالي که برادرانم در جبهه به شهادت مي رسند.چگونه در خانه آسوده بخوابم در حالي که برادرانم در سنگر هستند.» با تشويقهاي او عده زيادي از مردم روستا آموزش نظامي ديده و به عضويت بسيج در آمدند و به جبهه ها اعزام شدند. روزي به هنگام آموزش، نارنجک پرتاب شده منفجر نشد اما پس از مدتي منفجر شد و در نتيجه اين انفجار يونس از ناحيه شکم زخمي گرديد. مدتي مسئوليت آموزش نظامي پادگان "شيرگاه" را بر عهده داشت و در اين دوران نسبت به حفظ اموال عمومي و بيت المال به شدت حساسيت نشان مي داد.
با وجود مشغله زياد هرگاه فرصتي پيش مي آمد در کارهاي کشاورزي به پدرش کمک مي کرد. در زمان برداشت محصولات کشاورزي مرخصي مي گرفت و به کمک خانواده مي رفت.
هميشه نمازرا اول وقت به جا مي آورد و نماز شب را ترک نمي کرد و نسبت به رعايت حجاب اسلامي تاکيد فراواني داشت. عشق و علاقه خاص به حضور در جبهه داشت ولي هربار با مخالفت مسئولان روبرو مي شد. در سال 1362 با پيگيري هاي زياد توانست به جبهه اعزام شود . دو ماه در جبهه بود و به مرخصي نيامد.وقتي به مرخصي آمد به اصرار فراوان خانواده اقدام به ساخت خانه اي در روستاي "ابوصالح" کرد و طول مدت ساخت منزل همواره آرزو مي کرد اين کار هرچه زودتر به اتمام برسد تا بتواند به جبهه برگردد. وقتي کار ساخت خانه تمام شد، گفت: «خدايا شکر، حالا ديگر مي توانم با خيال راحت به جبهه بروم.» در سال 1364 با سپاهيان محمد (ص) به جبهه رهسپار شد. مي گفت بايد اين انقلاب نوپا را به دست صاحب اصلي آن آقا امام زمان (عج) بسپاريم تا رو سفيد بمانيم و در اين راه در برابر ظلم و ستم ايستادگي کنيم و حق مظلوم را بگيريم. هميشه پس از اداي نماز و دعا آرزو مي کرد که شهادت نصيبش شود و در سنگر و جبهه و جنگ به شهادت برسد و در بستر نميرد.مي گفت: «پشت جبهه جهنم است، وقتي در جبهه هستم مثل اين است که وارد بهشت شده ام.»
آخرين باري که به جبهه مي رفت دخترش ده روزه بود و پدرش اصرار داشت که به جبهه نرود. در پاسخ وي گفت: "اسلام در خطر است و بايد ياري شود. "در آخرين اعزام وصيت نامه اش را هم نوشت . با نوشتن اين وصيت نامه با سپاهيان محمد (ص) عازم مناطق جنگي شد و در هفت تپه مستقر بود تا عمليات والفجر 8 شروع شد.
او در گرما گرم عمليات والفجر 8 پس از شهادت فرمانده گردان، فرماندهي گردان امام محمد باقر (ع) عهده دار شد و در سه مرحله عمليات والفجر 8 شرکت کرد. در مرحله پاياني در منطقه درياچه نمک (واقع در شهر فاو عراق) در تاريخ 26 بهمن 1364 به همراه نيروهايش به محاصره دشمن در آمد. به نيروهاي تحت امر دستور عقب نشيني داد و خود به همراه بي سيم چي براي فريب دشمن و نجات نيروها به نبرد ادامه داد. با آر پي جي 7 چند تانک دشمن را منهدم کرد تا اينکه بي سيم چي به شهادت رسيد و ارتباط او با بقيه نيروها قطع شد.در اين موقع او مورد اصابت گلوله هاي تانک دشمن قرار گرفت و به شهادت رسيد.
جنازه او به مدت سه ماه در کنار درياچه نمک باقي ماند و بعد توسط رزمندگان به عقب انتقال يافت. جنازه او به عنوان اولين شهيد در گلزار شهداي روستاي "ابوصالح " به خاک سپرده شد.
از شهيد يونسي سه دختر به نامه هاي مريم ، محدثه اله و صاحبه به يادگار مانده است.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386



وصيت نامه
...برادران و خواهران! خرافات و جهالت دل را به نور ايمان آباد سازيد و فرياد انالحق را هر چه رساتر بر گوش آنهايي که بر باطلند طنين انداز کنيد و به ريسمان ذات لايزالي بپيونديد . . . هميشه به جهت حق و عدالت قيام گر باشيد و اعمالتان را هر چه ناچيز باشد فقط به خاطر خدا انجام دهيد. آنکه رويي به کافر و رويي به مومن دارد و چون انگلي با خرطوم خون آلوده اش خون ميزبان مهربان خود را مي مکد منافق است . . .
اسلام را عزيز بداريد. اسلام است که انسان را از هر گونه استعمار و استبداد و استثمار در تمامي جوانب رهايي مي بخشد . . . نارساييهاي اقتصادي و کمبودهاي امور زندگي و آنچه برايتان شادي و راحتي دنيايي نمي آورد و صبر و استقامت و آينده نگري را نيک پذيرا باشيد.
شما امت مسلمان وقتي که مي بينيد چگونه امام از خداوند عاجزانه حسن اخلاق را درخواست مي کند، چرا بعضي مواقع ضعف داريد که جلوي خشم خود را بگيريد؟ برادران و خواهران! سعي کنيد خود محوري را از وجودتان دور کنيد و خدا محور باشيد و در تمامي کارها و اعمالتان خدا را به خاطر داشته باشيد و شيريني دنيارا با همه ظواهرش به دل راه ندهيد و اجراء فرمان را به خاطر خدا انجام دهيد.
همسر و والدين عزيزم! به خداي بزرگ سوگند که جبهه رفتنم از روي هواي نفس نبود به خداي کعبه سوگند و به معراج پر خون علي (ع) قسم که ترس از خدايم به خاطر روز جزايش نبود، به خاطر ترس از غضب نبود، به خاطر نعمتهاي جاوداني بهشت نبود.
همسرم و مادر جانم! به خاطر اين بود که خدايم را شايسته ثنا و ستايس يافتم. هنوز خيبر است و خندق، هنوز بدر است و احد و تبوک، هنوز جنگ است و نداي مجاهدان بدر به گوش مي رسد. هنوز بر سر محمد رسول خدا (ص) خاک مي ريزند، هنوز محراب نماز علي (ع) پر خون است، هنوز نيزه بر قلب حمزه عليه السلام مي نشست، هنوز اشک ديده يتيمان از فراق بي پدري و اينکه پدر آيد و نان آرد چون صدفي در ظلمت مي درخشد، هنوز نداي هل من ناصر ينصرني حسين بن علي (ع) در صداي خميني بگوش مي رسد. هنوز مهدي زهرا (س) فرياد خونخواهي اش در تدارم است و هنوز جنگ است و تو در خوابي! من آخرين بار به جبهه مي روم به نبرد حق عليه باطل تا با مرگم پلکهاي چشم را براي هميشه از دنياي ظواهر، ريا، تزوير و دورويي فرو بندم و در دنيايي ديگر در روشني متولد شوم تا براي ابراهيم زمانم اسماعيلي قابل باشم.
شهادت براي من وسيله اي است که آن را راه تقرب به خدا مي دانم.به جبهه مي روم، به کوه ظفر، به صحراي عرفات، به مناي حجاج تا نفسم به خدا مطمئن گردد. زنده بودن در اين دنيا را و مرگ را پل ارتباطي و انتقالي خود از اين دنيا به سراي ديگر مي دانم. خدايا از تو مي خواهم که نجات از خانه فريب دنيا را به من ارزاني بداري.
نورعلي يونسي ملا



خاطرات
همسرشهيد:
"در پادگان شيرگاه مقداري واکس براي پوتين هاي مربيان خريداري شده بود او تاکيد مي کرد که مبادا از اين واکسها براي استفاده کفشهاي شخصي استفاده شود."

يونس يونسي:
« در شروع عمليات يونسي لباس غواصي پوشيده و با استفاده از غفلت دشمن پشت توپخانه دشمن قرار گرفت و توانست بدون سر و صدا افراد دشمن را سر ببرد.»

يونس حسني:
«روزي يونسي گفت: خواب ديده ام به شهادت مي رسم و سفارش کرد که او را در روستايشان دفن کنند.»



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : يونسي ملا , نور علي ,
بازدید : 198
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

در مهر ماه 1331 در محلة "سردار" در شهرستان "ساري" متولد شد. او پنجمين فرزند خانواده بود. هنگام تولد، پدرش به حج مشرف شده بود و پدر بزرگش اذان و اقامه در گوش او قرائت کرد. در سه سالگي به کودکستان رفت . از کودکي با پدرش به مسجد مي رفت و با تقليد از پدرش نماز مي خواند. بسيار پر جنب و جوش بود و با همة بچه هاي محله ارتباط بر قرار مي کرد و به کارهاي دسته جمعي علاقه مند بود. کنجکاو بود و به ساختن وسايل و اسباب بازي بسيار علاقه داشت. گاهي در مغازه به پدرش کمک مي کرد؛ به مطالعه و ورزش مي پرداخت و در شنا و ورزش رزمي مقامهايي سب کرد. در سال 1337 به مدرسه ابتدايي رفت.
بسيار با استعداد بود و دوران ابتدايي و راهنمايي را با موفقيت به پايان رسانيد و سپس در دبيرستان "شريف" شهرستان "ساري" ادامه تحصيل داد. در سال 1350 آخرين سال تحصيلي را مي گذراند که پدرش را از دست داد. درگذشت پدر اگر چه غمي جانکاه و سنگين براي او بود ولي با بردباري به تحصيل ادامه داد و در همين سال موفق به اخذ ديپلم رياضي شد. با فرارسيدن دوران خدمت سربازي به مدت دو سال در ارتش خدمت کرد و پس از پايان خدمت در سازمان محيط زيست مشغول به کار شد. در سال 1354 با شرکت در آزمون سراسري در دانشکده پلي تکنيک در رشته مهندسي راه و ساختمان پذيرفته شد. پس از مدتي به استخدام راه آهن در آمد؛ ابتدا در راه آهن ساري بود ولي بعدها به تهران منتقل شد و در قسمت پل سازي و ساختمان راه آهن به عنوان تکنسين مشغول شد.
عليرضا در کنار امور فني داراي طبع شعر نيز بود و سروده هايي از او باقي مانده است.
عليرضا نوري در مهر 1355 با خانم "طوبي عرب پوريان" در مراسمي ساده ازدواج کرد. در سالهاي سخت مبارزه با طاغوت، همراه با مردم مسلمان در مبارزات شرکت کرد و حضور موثر داشت.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي به کمک چند تن مسئوليت حفاظت و نگهداري از تاسيسات راه آهن را به عهده گرفت. اولين هسته مقاومت با عنوان کميته انقلاب اسلامي راه آهن را تشکيل داد و فرماندهي آن را متقبل شد. در کنار آن انجمن اسلامي کارکنان راه آهن را راه اندازي کرد. با آغاز تحريکات گروهکهاي ضد انقلاب در انفجار لوله هاي نفتي در جنوب کشور عليرضا به اتفاق جمعي از همکاران به جنوب عزيمت کرد و کميته انقلاب اسلامي را در راه آهن ناحيه جنوب تشکيل داد. پس از تثبيت اوضاع در راه آهن جمهوري اسلامي و سپردن مسئوليتها به افراد متعهد و کاردان، در سال 1358 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد. پس از گذراندن آموزش هاي لازم به عنوان فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي مستقر در راه آهن انتخاب شد.
با آغاز جنگ تحميلي عليرضا با استفاده از تجربياتي که در دوران سربازي کسب کرده بود يک گروه هفتاد و دو نفره از پرسنل راه آهن را آموزش نظامي داد و به نام هفتاد و دو شهيد کربلا راهي جبهه هاي جنوب کرد. اين گروه در محور سوسنگرد و بستان استقرار يافت. محاصره سوسنگرد توسط همين نيروهاي اعزامي شکسته شد.
قبل از اينکه در پايگاه ابوذر مشغول کار شود مسئوليت رياست راه آهن را به او پيشنهاد کردند ولي نپذيرفت و در پاسخ گفت: «در اين شرايط که بچه ها به جبهه مي روند، پيشنهاد مسئوليت براي من امتحان است که کدام را انتخاب کنم. من جبهه را مي پذيرم.»
پس از شکست محاصره سوسنگرد در سال 1359 در حماسه ديگري به نام عمليات امام علي (ع) شرکت کرد که در کوههاي اللّه اکبر در غرب سوسنگرد انجام گرفت. در اين عمليات از ناحيه پا به سختي مجروح شد و علاوه بر آن دوازده ترکش به قسمتهاي مختلف بدنش اصابت کرد. او را به بيمارستان شيراز منتقل کردند، پزشکان تصور مي کردند که او شهيد شده است و مهر شهيد به سينه او زدند. پس از مدتي متوجه شدند هنوز جان دارد و مي توان او را نجات داد. بلافاصله به تهران انتقال يافت و تحت مرقبتهاي ويژه قرار گرفت و بهبود يافت. پس از بهبودي با عکسي که در بيمارستان از او در زماني که مهر شهيد به سينه داشت، گرفته بودند، عکس جديدي انداخت که بسيار ديدني بود. يکي از خواهرانش گفت: خوشا به حالت امتحان الهي را به بهترين نحو پاسخ گفتي. با لبخندي جواب داد: خواهرم هنوز خيلي مانده است. نوري که حدود شش سال در مناطق جنگي بود .به گفته مادرش پنجاه بار زخم برداشت که چهار بار جراحت او شديد بود. هر بار که مجروح مي شد سه الي چهار ماه در بيمارستان يا منزل بستري بود.
علاوه بر اين در جريان عمليات والفجر در سال 1361 دست راستش بر اثر انفجار مين قطع شد. اما هيچ يک از اين آسيبهاي جدي او را تلاش و فداکاري باز نداشت.
عليرضا نوري در طول سالهاي انقلاب و جنگ مسئوليتهاي متفاوتي داشت از جمله: راه اندازي کميته انقلاب اسلامي در راه آهن مرکز، راه اندازي کميته انقلاب اسلامي در ناحيه راه آهن جنوب، مسئول سپاه پاسداران راه آهن و تلاش در استقرار آن، فرماندهي گروه 72 نفر از راه آهن براي جبهه هاي جنوب، فرمانده گردان شهيد علم الهدي، فرماندهي عمليات امام مهدي (عج) و امام علي (ع)، جانشين فرمانده تيپ عمار لشکر 27 محمد رسول اللّه، رئيس حراست راه آهن جمهوري اسلامي، جانشين فرمانده پايگاه ابوذر که در راه اندازي اين پايگاه نقش مهم و کليدي داشت، فرماندهي نيروهاي قدس در اجراي مانور طرح لبيک يا خميني، فرماندهي لشکر ابوذر در عمليات خيبر، راه اندازي و تاسيس پادگان نيروهاي آموزشي مستقر در اتوبان قم، رئيس ستاد لشکر 27 محمد رسول اللّه، فرمانده عمليات منطقه 1 ثاراللّه تهران، قائم مقام فرماندهي لشکر 27 محمد رسول اللّه و مسئول قرارگاه رمضان در جنوب.
هرگز در پي جايگاه و سازماني و مقام و منزلت نبود. آنچه که او را به پذيرش تصدي امور وا مي داشت احساس مسئوليت بود. خصوصيات روحي و اخلاقي بسيار جالبي داشت. انسان دوستي و مهرباني او زبانزد بود. هر کس يک بار او را مي ديد، شيفته ويژگي اخلاقي او مي شد. پرکاري، پشتکار، نشاط و شادابي، اميدوار، ايثارگري، گذشت، مبارزه پي گير، حسن ظن، دلسوزي مردم، ساده زيستي، داشتن و علم و دانش، توانمدي در فن بيان، صبوري، مقاوم در کارهاي سخت و دشوار، داوطلب براي انجام کارهاي خطرناک، هوش و استعداد از بارزترين ويژگيهاي عليرضا بود. در کنار کارها سخت هراز گاهي شعري مي سرود که از عشق و شور سرگشتگي روح او حکايت داشت.
در نوآوري و ابتکار استعدادي خاص داشت و معمولاً در کارها از ابتکار خود استفاده مي کرد. حميد آخوندي در بيان خاطره اي در اين باره مي گويد: «ذهن و فکر مهندسي در کارهاي فني و مهارت و خلاقيت خاص داشت تا بدان حد که براي خود دست مصنوعي مکانيکي ساخت.» در بسياري از زمينه هاي ديگر نيز داراي خلاقيت بود.
وصيت نامه خود را در تاريخ 3 دي 1365 نوشت و ديدگاهها و عقايد خويش را در آن بيان کرد. عليرضا نوري سرانجام در 9 بهمن 1365 در منطقه عملياتي جنوب شلمچه در حالي که نيروهاي بسيجي را در عمليات کربلاي 5 فرماندهي و هدايت مي کرد، بر اثر اصابت ترکش به ناحيه سر و سينه به شهادت رسيد. سيد مهدي حسيني درباره نحوه شهادت وي مي گويد:
در 9 بهمن 1365 بعد از عمليات کربلاي 5 به همراه راننده اش براي نجات يک مجروح راننده را به کنار مي کشد و خود به جاي راننده مي نشيند. اما در ادامه راه در اثر انفجار خمپاره و اصابت ترکش به ماشين و سر و صورت و سينه به شهادت مي رسد.
در جريان عمليات کربلاي 5 عليرضا، قائم مقامي فرمانده لشکر 27 رسول اللّه را برعهده داشت.
در تاريخ 6 بهمن 1365 سه روز قبل از شهادت خبر شهادتش را به همسرش مي دهد و توصيه مي کند که براي او گريه نکنند و بر مصيبت امام حسين (ع) و زينب کبري گريه کنند.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدللّه رب العالمين و به نستعين و هو خير ناصر و معين.
حمد و سپاس پروردگاري که مرا آفريد. همانطور که وعده داده بود و انشاءاللّه مرا در جوار رحمتش قرار دهد. همان طور که رحمانيتش ايجاب مي کند که اين بنده گنهکار جز اميد به فضل و رحمتش اميد ديگري ندارد.
معبودا! به مظلوميت رسولت وحي رسولت و دخت گرامي اش و دو فرزند عزيزش و ذريه پاک و ياران با وفايش گريستيم.
عزيزا! به خونخواهي شهداي اسلام و مظلومين تاريخ با مستکبران زمان و طواغيت و نوکران حلقه به گوششان به دستور تو و به پيشوايي سروري از سوي تو جنگيدم. اما بسيار مي ترسم از اينکه مقبول درگاهت قرار نگرفته باشد که گنه بي شمار و غفلت بسيار. از اين چنين بنده اي جز اين هم توقعي نيست که سفرة دل پيش تو گشوده است و کفه افکارنزد تو روشن، يا غياث المستغيثين، ارحم، ارحم، آمين يا رب العالمين.
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عيال و خانمان را چه کند
ديوانه کني، هر دو جهانش بخشي
ديوانة تو هر دو جهان را چه کند
سخني با مادر عزيزم دارم که از دست دادن فرزند سخت است اما صحراي کربلا و علي اکبر و علي اصغر و عباس علمدار و زينب و بدن پاره پاره برادر، مصيبتي ديگر است. صبر بر همه مصائب شيوه دخت زهرا (س) است که تو هم سيد دخت او هستي، پس صبر کن.
اي مادر و شما اي خواهران گرامي که از دامان پاک مادري از نسل موسي بن جعفر عليه السلام هستند، پس صبر کنيد که صبر در رحمت است و عفيف بمانيد که شرافتمان به انجام دستورات اسلام است.
شما اي دو برادر بزرگوارم! به مبارزه طبق دستور خداي تبارک و تعالي تا دفع فتنه از عالم و گوش به فرمان امام امت اين اسوه مبارزه و ايستادگي محکم بجنگيد.
شما اي پسرانم وحيد، حامد و اي دختر کوچکم! با مادرتان مانند گذشته مهربان باشيد و از او مواظبت کنيد. نماز و قرآن و دعاهاي معروف و زيارت امام حسين (ع) معروف به عاشورا را ياد بگيريد و بخوانيد و درسهايتان را هم خوب بخوانيد از اسلام و ولايت فقيه با تمام وجود و با خودتان مواظبت کنيد و سعي کنيد همواره يک مسلمان نمونه باشيد. براي پدرتان نماز بخوانيد و در حقش دعاي خير کنيد. من از خداي کريم براي شما هميشه دعاي خير دارم. اميدوارم مورد قبولش قرار گيرد و اميدوارم وجود شما موجب سربلندي مسلمين و خوشحالي رسول گرامي اسلام حضرت محمد بن عبداللّه (ص) و مولاي متقيان حضرت امام علي (ع) و ائمه معصومين و ولي فقيه خميني عزيز و امام زمان (عج) گردد.
عزيزانم از يکديگر مواظبت کنيد و يار هم باشيد و با مستکبران و ابرجنايتکاران شرق و غرب بجنگيد تا پاي جان و برقراري حکومت جهاني امام مهدي (عج) شما را به خداي کريم و رحيم مي سپارم.
از همسر گرامي ام کمال رضايت را دارم و اميدوارم همچون هميشه از فرزندانم خوب مواظبت کند و سفارشاتي که کردم در مورد مسايلي که ممکن است بعد از من رخ دهد، عمل کن و همچون هميشه از اسلام و انقلاب اسلامي و ولايت فقيه دفاع کنيد. از خداوند تبارک و تعالي براي شما که در تلخي و شيريني زندگي کنارم بوديد و ياري ام کرديد طلب عزت و آمورزش و عاقبت به خيري دارم. عليرضا نوري




خاطرات
مادرشهيد:
هرگز به خاطر ندارم که از رفتن به مدرسه کوتاهي يا امتناع کرده باشد. خيلي زود آمادگي يافت که کارهايش مانند پوشيدن لباس، تهيه وسايل مدرسه و رفت و برگشت را به تنهايي انجام دهد. درس خواندن را بسيار جدي مي گرفت؛ در انجام تکاليف احساس مسئوليت مي کرد.

همسري مي خواست که مومن باشد، دستورات اسلام را مراعات کند و حجابش را به نحو احسن رعايت کند. در دانشگاه متوجه شد که يکي از دوستانش خواهري عفيف دارد و تصميم به ازدواج با او را گرفت. ابتدا با دختر صحبت کرد و پس از کسب رضايت او و خانواده اش مراسم عقد در خانه دختر در اهواز برگزار شد. به اين ترتيب زندگي ساده و توام با مشکلات آنها شروع شد.

همسرشهيد :
عليرضا براي من يک معلم بود، الگوي خوبي براي همه بود و با نصيحتهاي خود همه را راهنمايي مي کرد و يک مسلمان واقعي از لحاظ رفتار و کردار بود. با بزرگواري، متانت و وقار و گذشت برخورد مي کرد. در کارهاي منزل همواره کمک مي کرد. گاهي اوقات با يک دست ظرفها را مي شست. به مادرش بسياراحترام مي گذاشت با فرزندانش خيلي خوب رفتار مي کرد و به آنها شخصيت و ارزش مي داد و مي گفت: دوست دارم فرزنداني تربيت کنم که سرباز امام زمان (عج) باشند.

کشاورز:
در راه اندازي پادگان آموزشي اردوگاه قدس در جاده قم، تعيين مکان، ساخت جاده، ساختمان سازي و چاه زدن احساس کردم واقعاً يک مهندس به تمام معنا است. چون پيشنهادها و نظرات او را مهندسين ديگر مي پذيرفتند و براي او احترام خاصي قائل بودند. کار براي خدا مي کرد و به همين خاطر شب و روز نمي شناخت و هيچ منتي بر کسي نداشت.

سردار محمد کوثري:
مرد صبر و استقامت بود. حماسه هاي او را در سوسنگرد شاهد بوديم. با اينکه در عمليات والفجر 1 دستش را از دست مي دهد، ولي باز نمي ايستد. الحق در مبارزه و مجاهدت در راه خدا الگو بود. نمونه هايي که در رفتار عملي او مشاهده مي شد به ويژه در گذشت و ايثارگري اگر نگوييم بي نظير بلکه کم نظير بود. شاهد مثال فراواني وجود دارد که عالم ديگري را درک کرده بود. به عنوان مثال هنگامي که نيروهاي قدس تحت عنوان لشکر مشارکت سازماندهي شده بودند و او فرماندهي آن را در عمليات به عهده داشت، در شرايطي با مشکل مواجه بوديم و از طرف پشتيبان لشکر 27 تامين مي شديم.گزارشي را به ايشان دادم و او فوري يکي از همرزمان خود را مأمور کرد تا برود يک منبع براي نگهداري بنزين تهيه کند. بعد از يکي دو روز تانکري بزرگ روي يک تريلي در پادگان دو کوهه مشاهده شد. از شکل و شمايل آن همه تعجب کرده بودند و مسئولان تدارکات به تماشاي آن مي آمدند. يکي از آنها شهيد بزرگوار حاج عابديان مسئول وقت لجستيک لشکر 27 محمد رسول اللّه بود. وقتي تانکر را ديد به من گفت: «شما اين را در اختيار ما بگذاريد.» من هم با آن غروري که داشتم اعتنايي نکردم و گفتم: با نوري فرمانده لشکر در ميان بگذاريد. شهيد عباديان همان روز با او ملاقات و مسئله را مطرح کرد و نوري همان موقع بدون هيچ گونه شرط و شروطي تانکر را در اختيار وي گذاشت. من معترض شدم و ايشان به آرامي پاسخ داد: «همه ما بايد براي خدا کار کنيم.»عليرضا نوري در رعايت مسايل شرعي بسيار مقيد بود. نماز را اول وقت مي خواند و حال تضرع و راز و نياز با خدا بود و نسبت به نماز اهتمام ويژه اي داشت.

ساسان اعلايي:
روزي صبح زد هنگامي که سوز سردي مي وزيد هوا نيمه تاريک بود. نوري را ديدم که به يک سمتي مي رفت. راه رفتن او توجه مرا جلب کرد؛ آستين دست قطع شدة او با ورش باد تکان مي خورد. چشمانم به او خيره شده بود، ديدم به سمت منبع آب رفت و با آن آب سرد وضو گرفت و به چادر خود رفت و به نماز ايستاد.
همواره به راز و نياز و دعا و مناجات مشغول بود و هميشه دغدغه رعايت احکام ديني را داشت.
مادرش در اين خصوص مي گويد:
وقتي از ناحيه پا مجروح شد او را در بيمارستان تحت عمل جراحي قرار دادند. ساعت دو و نيم بعد از ظهر به هوش آمد و نگران بود که مبادا نمازش قضا شود. به صورتش سيلي مي زد تا بي هوش نشود و نماز ظهر را بجا آورد. وقتي به سختي نماز خواند خيالش راحت شد و خوابيد.

حميد آخوندي:
در روزهاي قبل از شهادت شنيده بودم که او براي تصدي وزارت راه پيشنهاد کرده بودند، پرسيدم درست است؟ پاسخ داد: «آدم اين صفاي جبهه را رها مي کند مي رود پشت ميز؟ ! »
اندامي :
اولين بار درپايگاه ابوذر در محل دفتر کارش با او ملاقات کردم، چنان برخورد گرم و دوستانه اي با من داشت و مرا در آغوش خود گرفت که احساس کردم يکي از دوستان قديم من است و گويا مدتهاست مرا مي شناسد. هيچ احساس بيگانگي بين من و او نبود و اين رفتار صمصيمي همواره به عنوان يک خاطره مانده است.

اعلايي:
در سال 1363 در مقابل دو کوهه مستقر بوديم. روزي من و دوستم پياده به سمت چادرهاي محل استقرار مي رفتيم، لحظه اي به پشت سر نگاه کرديم و ديديم که يک خودرو لندکروز مي آيد، ايستاديم، نگاهي انداختيم و ديديم که سرعت خودرو کم شد. سردار نوري بود؛ خواستيم بپريم عقب وانت که با اشاره گفت: «بياييد جلو.» خجالت کشيديم و مکث کرديم. نوري با لبخند خاص خودش گفت: «بفرماييد! سوار شديم و در کنارش نشستيم. براي من و دوستم جالب بود که با يک دست رانندگي مي کند.

سيد مهدي حسيني:
زندگي او بسيار ساده بود. يکي از شبها براي پي گيري کارها به ناچار به منزل ايشان رفتم. خانه اي کوچک و محقر که زماني متعلق به يکي از بستگان نزديک من بود. براي من بسيار عجيب بود که چرا فرمانده يک لشکر و جانباز با آن همه آشنا در يک خانه کوچک سي متري با يک اتاق در طبقه بالا و يک اتاق در طبقه پايين در انتهاي کوچه اي بن بست، بدون آشپزخانه، با دربهاي چوبي قديمي و پوسيده زندگي مي کند. حاضر نبود درباره مشکلات زندگي خود صحبت کند، گلايه نمي کرد و انتظار از هيچ کس نداشت. او مسئول حراست راه آهن و قائم مقام پايگاه ابوذر و فرمانده لشکر ابوذر با دوازده گردان در منطقه عملياتي بود و قبل از آن هم فرمانده جبهه و جنگ بود ولي در منزلي کوچک و محقر زندگي مي کرد. در حالي که راه آهن ساختمان هاي فراواني براي کارکنان سازماني داشت و تعداد زيادي از کارکنان خود را در آنها اسکان داده بود.

مادرشهيد:
يک روز قبل از شهادت در انديمشک به همسر و فرزندانش گفت که آخرين بار است که مرا مي بينيد. به همسرش گفته بود اگر از طرف لشکر آمدند شما را به تهران ببرند بدون هيچگونه سخني با آنها برويد.

حسيني :
بعد از اقامه نماز جماعت حاج آقا موسوي پيشنهاد کرد با همديگر صيغه آخوت بخوانيم که هر کس به شهادت رسيد، شفاعت ديگري را در دنياي آخرت بنمايد. اولين کسي که دستش را دراز کرد عليرضا نوري بود و تنها کسي که از آن جمع به شهادت رسيد هم او بود.
پيکر سردار عليرضا نوري را در بهشت زهرا به خاک سپردند. از او هنگام شهادت سه فرزند به نامهاي وحيد ، حامد و کوثر به يادگار مانده است.




آثار باقي مانده از شهيد
در يکي از نامه هاي عليرضا آمده است:
هميشه به خاطر داشته باش و به فرزندانم هم تذکر بده که شوهر تو و پدر فرزندانت براي دفاع از حريم اسلام که تنها طريق نجات بشريت از دست شيطان است و براي اجراي دستور حجت خدا امام زمان و نايب بر حقش امام خميني رهبر انقلاب اسلامي عازم جبهه شد.
به فرزندانم بگومبادا يک لحظه امام را تنها بگذارند .بگو که امروز راه نجات انسانها به دنبال امام رفتن است و راه رهبر را پيمودن. بگو که هميشه براي امام دعا نمايند؛ براي سربازان اسلام در جبهه ها دعا نمايند؛ براي تعجيل در ظهور حضرت وليعصر امام زمان(عج) دعا نمايند که دعا دري است به سوي بهشت و آمرزش که خداوند تبارک و تعالي براي بندگان قرار داده. ساعت حدود يازده شب است، امروز هنگام نماز مغرب و عشا يک نوحه خوان در نمازخانه نوحه جانانه اي خواند و همه گريه مي کردند. من به ياد گناهانم افتادم، نمي دانم چقدر سخت است که انسان نداند عاقبتش با اينهمه بار سنگين گناهان چه خواهد شد. من هم همچون ديگران گريه کردم خداوند تبارک و تعالي از سر تقصيرات ما بگذرد. تو هم براي همة رزمندگان از جمله شوهرت که افتخار سربازي و نوکري امام زمان (عج) و نايبش امام خميني عزيز را دارد، دعا کن.
امروز چشم محرومين و مستضعفين به انقلاب اسلامي ايران به رهبري امام خميني عزيز و سربازان اسلام و مجاهدان واقعي اسلام در جبهه ها دوخته شده، امروز وظيفه سنگين بر دوش فرد فرد ما سنگيني مي کند. بر دوش پدران و مادران که بايد براي امام زمان (عج) سرباز تربيت نمايند. تو هم موظفي که فرزندانم را طوري تربيت کني که سرباز و نوکر امام زمان (عج) بشوند. دخترم را طوري تربيت کن که همچون حضرت فاطمه (س) بشود، همچون زينب (س) رزمنده بشود و عفيف و شجاع، او هم سربازان شجاع و پاک تحويل جامعه بدهد. نمي داني چقدر لذت دارد که انسان خودش را در روحانيت جبهه ها حس مي کند، همة شور و عشق رفتن به کربلا را دارند، دايم در نمازها نوحه مي خوانند. براي اباعبداللّه الحسين(ع) سينه مي زنند، براي ظهور و کمک امام زمان (عج) در جبهه ها سينه مي زنند، اينجا شور و حالي ديگر است، انشاءاللّه قسمت همة عاشقان حسين(ع) شود . . .
انشاءاللّه خداوند همه فرزندان اسالم را از مقربين در گاهش قرار بدهد. حجاب را دقيقاً رعايت کن و در برابر مردان نا محرم غير از برادرانت که محرم هستند کمتر صحبت کن. سعي کن بيشتر شنونده باشي مگر اين که بخواهي از يک حقي يا از اسلام دفاع نمايي، آن وقت مانعي ندارد.همواره خداوند را در نظر داشته باش که او آفريدگار جهان و جهانيان است و مهربان ترين مهربانان است.

در آبان 1359 به جنوب رفتيم و حدود يک سال و نيم خادم گردان شهيد علم المهدي بودم. بعد از آنکه عمليات امام مهدي عليه السلام در غرب سوسنگرد شروع شد، خداوند به ما کمک کرد و توانستيم آنجا پيروزيهايي به دست آوريد. در عمليات امام علي عليه السلام هم شرکت داشتيم که مجروح شدم. دوباره در لشکر عزيز محمد رسول اللّه (ص) با شهيد حاجي پور فرمانده تيپ و اين حقير در خدمتگزاري لشکر ابوذر بودم. پس از عمليات خيبر در ارتباط با قرارگاه رمضان قرار گرفتم و مدتي آن جا خدمت کردم. مدتي هم مسئوليت عمليات منطقه 1 ثاراللّه را عهده داشتم. سپس در طرح و عمليات تيپ سيد الشهداء عليه السلام بودم و پس از مدتي در خدمت لشکر 27 قرار گرفتيم. امروز به عنوان خدمتگزار دوستان در لشکر 27 هستم.

ما اولين طرح عمليات کلاسيک تهاجمي را به نام عمليات امام مهدي (عج) در غرب سوسنگرد کرديم و همه چيز را تدارک ديديم و از همه جهت هماهنگي به عمل آمد. از طرف دولت امکانات و تاييديه گرفتيم و حتي فيلمبرداري هم شد. عمليات بسيار موفقيت آميز بود و خسارت مهلکي به عراق وارد آمد. آزاد سازي اين محور براي اقدامات بعدي موثر واقع شد.

در درگيريهايي که همزمان در جبهه هاي اللّه اکبر شوش و غرب سوسنگرد انجام شد، در غرب سوسنگرد بودم و در اين عمليات زخمي شدم. با هماهنگي که با هوابرد انجام شده بود نيروهاي هوابرد و نيروهاي بسيجي و سپاه پاسداران مسئوليتهايي را بر عهده گرفتند. دشمن داراي امکانات زرهي سنگين و سبک و نيروي پياده بود. مسئوليت من به اتفاق يکي از افسران هوابرد در خط پياده بود. چهار صبح روزي در ارديبهشت ماه 1360 بود که دستور حمله داده شد. به اتفاق برادران حرکت کرديم و وارد سنگرهاي دشمن شديم. در يکي از درگيريها که داشتيم تعدادي از نيروهاي دشمن در سنگر مقاومت مي کردند. ابتدا به پشت سنگرها رفته و از بالاي سنگرهايشان سر در آورديم. وارد يکي از سنگرهايشان شدم ولي پشتم به سنگر ديگري بود و متوجه نبودم. نارنجک انداختم اما دشمن از سنگر پشتي مرا هدف قرار داد و به ساق پا يم وجاهاي ديگرم تير خورد. فکر کردم که کارم تمام است. با اصابت تيرها ديگر حرکت نکردم. پس از چند لحظه دوستان رسيدند و مرا به بيمارستان رساندند. در بين راه هم يک خمپاره در پانزده متري ما افتاد که اين بار هم از ناحيه ساق پاي چپ مجروح شدم و ساق پايم شکست.

قطعه اي که درباره استغاثه از از حضرت صاحب الامر (عج) سروده چنين است:
آيد نسيم بيداد
آهسته با دلي شاد
ظلم و ستم بنايش
در سرزمين اجداد
مهدي برس به فرياد
اينجا زمان گنه شد
برتن جان گنه شد
دستي دگر نمانده
تا بر کند زبنياد
مهدي برس به فرياد
مشرک در اين ميانه
با آب و تازيانه
ما را به صد بهانه
داده به دست جلاد
مهدي برس به فرياد
آيد يکي ز سويي
بر خود نهد برويي
نماي که من همانم
آماده بهر ارشاد
مهدي برس به فرياد
ياران تو سراسر
با چهره هاي مضطر
شمشير بر کشيده
دارند چشم امداد
مهدي برس به فرياد
ايمان ز ما جدا ني
ما را ز تو سوا ني
مال و ريا و تزوير
حاکم شده قلمداد
مهدي برس به فرياد


طفل بغلي سخن را به من آموخت
افسوس که تيري به عبث حنجره اش دوخت
شاهنشه دين ناله بر آورد، خدايا
کز ناله او رعشه بيفتاد به دلها
امروز چه روزي است؟ بلاخيز، بلاخيز
امروز چه روزي است؟ غم انگيز، غم انگيز
دل پاره شده، خون بچکد، ديده بسوزد
هفتاد و دو لب را کفر ظلم بدوزد
از غيب ندا آمد کي مرغ خوش آواز
روح از بدن زاغ رها گشته زآغاز
دل داده به باد و پر مشکين زتنش ريخت
اين مرثيه ات ولوله در عرش برانگيخت
رو، نوحه سرايي تو هم گشته قبولي
برما شده معلوم که امروز ملولي
اي خلق دوستي کن بر حق نظر انداز
چون هرگره ات جز به حقيقت نشود باز
نوري جگرش سوخت و چشمش گره ها بفت
با بوي حسين آمد و با خوي حسن رفت 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : نوري , عليرضا ,
بازدید : 266
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 8 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 959 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,651 نفر
بازدید این ماه : 5,294 نفر
بازدید ماه قبل : 7,834 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک