فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در خانواده اي کشاورز و مذهبي ودر سال 1338 در روستاي “بورمحله” از توابع شهرستان” آمل” به دنيا آمد. در کودکي برحسب تعليمات خانواده به احکام ديني علاقه زيادي يافت و هر روز براي اداي فريضه نماز همراه پدر به مسجد مي رفت. دوران ابتدايي را طي سال هاي 50 ـ 1344 در دبستان خيام زادگاهش گذراند. در اين ايام خانواده او در تابستان در روستاي ييلاقي تينه سکونت مي کردند. در آنجا تعدادي دام نيز داشتند که حشمت به نگهداري آنها مي پرداخت. به علت نبود دبيرستان براي ادامه تحصيل به تهران مهاجرت کرد و نزد برادر بزرگ ترش سکني گزيد. سال هاي دبيرستان را در مدارس بايندر و مدرسه اسلامي احمديه با موفقيت گذراند و در سال 1356 موفق به اخذ ديپلم رياضي شد. مدرسه احمديه با برنامه ها و فعاليتهاي مذهبي اثرات معنوي در او گذاشت و او را با تعليمات و ارزشهاي اسلام آشنا کرد. در شرايط فرهنگي ضد ديني حاکم بر ايران حشمت به خودسازي مشغول بود و روحيه معنوي خاصي داشت. از چهارده سالگي عبادت او اطرافيان را تحت تاثير قرار مي داد. از سنين جواني دعاي «اللهم ارزقني الشهاده في سبيلک» زينت بخش قنوت نمازهايش بود. قبل از رسيدن به سنين بلوغ روزه مي گرفت و براي اينکه مزاحم ديگران نباشد از روشن کردن لامپ در وقت سحر خودداري مي کرد.
از سستي و تنبلي بيزار بود و بسيار فعال و پرتوان عمل مي کرد. در انجام امور بسيار سريع و بانشاط بود و با روحيه انجام وظيفه مي کرد. بسيار متواضع و بي آلايش بود. نسبت به پدر و مادر و اطرافيان با احترام و عطوفت بر خورد مي کرد. با اين ويژگي ها اخلاقي بين فاميل و دوستان به عنوان مشاوري فهيم مورد اعتماد بود. پس از اخذ ديپلم به زادگاهش بازگشت. با آغاز قيام مردم مسلمان ايران از جمله کساني بود که در اين سالها با تلاش بي وقفه و روحيه اي خستگي ناپذير در تمام مراحل حساس انقلاب چه در تهران چه در زادگاهش شرکت فعال داشت. در مراسم اربعين شهداي 19 دي 1357 که در تبريز برگزار شد حشمت حاضر بود و زماني که اربعين شهداي تبريز در يزد برگزار شد مشتاقانه به يزد رفت. از اربعين ديگر از شهري به شهر ديگر شرکت مي کرد. در صورت لزوم خود را به آمل مي رساند و هسته مبارزه و گروههاي راهپيمايي را سازمان مي داد. علاقه خاصي به ائمه اطهار و روحانيت مبارز همچون آيات عظام جوادي آملي و حسن زاده آملي داشت و در جلسات سخنراني آنان شرکت مي کرد. به آداب و دستورات اسلامي علاقه قلبي داشت و مقيد بود که هر فريضه اي را به جا آورد. به نظم و تربيت در کارها اهميت زيادي مي داد؛ فردي صبور، مهربان، متواضع و بردبار بود. بر امر به معروف و نهي از منکر تاکيد مي کرد و مي گفت : «بکوشيم هر کاري که مي کنيم براي رضاي خدا باشد.» با تأسيس کميته انقلاب اسلامي از اولين نيروهاي کميته و با تشکيل سپاه پاسداران از نيروهاي تشکيل دهندة آن بود. بيست و يک سال بيش نداشت که تدين او در بين نيروهاي سپاه زبانزدبود.
تقيد خاصي به قوانين داشت و قوانين نظام جمهوري لسلامي را از امور واجب تلقي مي کرد. به عنوان نمونه وقتي راهنمايي و رانندگي اعلام کرد ،موتور سواران بايد گاهي نامه داشته باشند با وجود مشغلة فراوان و نياز مبرم به وسليه نقليه در انجام وظايف، موتور سيکلت را در پارکينگ گذاشت و در اولين فرصت براي اخذ گواهينامه اقدام کرد و تا گواهينامه نگرفت از موتور سيکلت استفاده نکرد. اهل انفاق بود و به عمران آبادي توجه زيادي داشت. نقل است وقتي پدرش حاج حبيب اللّه در سال هاي 1357 عازم سفر حج بود پدر را قانع کرد تا به جاي وليمه حج، پول آن را در ساخت پل مورد نياز روستاي بورمحله هزينه کند. همچنين در سال 1358 حدود هزار متر مربع از زمين شاليزار پدر را براي احداث مسجد علي بن ابي طالب اهداء کرد و به کمک مردم و دوستانش به ساخت مسجد همت گماشت.
سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در 24 شهريور 1358 مسئوليت عمليات سپاه آمل را به وي واگذار کرد و تا سال 1363 در اين سمت باقي بود. در سال 1358 به مدت يک ماه براي مقابله و سرکوبي فراريهاي طاغوتي و گروههاي تجزيه طلب به کردستان اعزام شد. در اوايل سال 1359 که سازمان چريکهاي فدايي خلق در شهر گنبد شورش ايجاد کردند ، او از جمله کساني بود که داوطلبانه در سرکوبي اشرار گنبد شرکت داشت. به گفته يکي از فرماندهان عمليات طاهري يکي از عوامل اصلي پيروزي گنبد به شمار مي رود. او اولين مجروح آن نبرد بود و از ناحية دو دست مجروح شد و مدت سه روز در بيمارستان گنبد و بعد از آن در آسايشگاه ولي عصر تهران بستري بود.
اواخر اسفند سال 1359 براي سرکربي اشرار سيستان و بلوچستان به مدت سه ماه به شهر سراوان اعزام شد. پس از بازگشت از اين مأموريت به همراه تني چند از دوستان خود در سال 1359 از سپاه استعفا داد اما جدايي وي از سپاه دوام چنداني نداشت و دوباره به سپاه بازگشت و با شتاب هر چه تمام تر به فعاليت هاي سابق خود ادامه داد.
در خرداد 1360 با خانم طيبه خزائي ازدواج کرد. خطبه عقد در مراسمي ساده توسط آيت اللّه جوادي آملي جاري شد. مراسم عروسي آنها در شب 31 شهريور 1360 که با اولين سالروز جنگ تحميلي مصادف بود، برگزار شد.
به ندرت به مرخصي مي آمد و زود هم بازمي گشت اما سعي مي کرد با محبت، خستگي هاي روحي مشکلات ناشي از عدم حضورش در خانه را جبران کند. هرگز خستگي ناشي از کار را در خانه منتقل نمي کرد. در ايام درگيريهاي جنگل با وجود مشغله بيست و چهار ساعته وقتي به خانه مي آمد با بذله گويي و شوخي محيط خانه را با نشاط و طراوت مي کرد و با اصرار در تهيه غذا و نظافت بچه ها مشارکت مي جست. طاهري مداح اهل بيت بود و به ائمه اطهار علاقه وافري داشت. در مراسم ماه محرم خصوصاً در روزهاي تاسوعا و عاشوراي حسيني بسيار فعال بود و همه ساله در ماه مبارک رمضان افطاري مي داد. شرکت در نماز جمعه در راس همه امور او قرار داشت.
در سال 1360 به خاطر آشنايي طاهري با مناطق جنگلي و کوهستاني مازندران به عمليات کميته انقلاب اسلامي(سابق) مامور شد وبه عنوان فرمانده عمليات اين نهاد اقدامات ماندگاري را انجام داد. او در مدت تصدي اين سمت، توانست با سازماندهي نيروهاي کميته انقلاب اسلامي آمل بسياري از عوامل منافقين و گرههاي چپ را شناسايي و دستگير کند. هر گاه کسي را دستگير مي کرد با رأفت بسيار برخورد مي کرد و با برخوردهاي تند بعضي از نيروهاي سپاه يا کميته به شدت مقابله مي کرد. به زندانيان سرکشي مي کرد و با آنها به صحبت و گفتگو مي نشست. حضور اودر فرماندهي عمليات همزمان بودبا عمليات اتحاديه کمونيستها در جنگلهاي آمل و شمال ايران، براي جداسازي قسمت شمالي کشور. در درگيريهاي جنگل که يک سال و نيم به طول انجاميد، طرح و فرماندهي تيمهاي عملياتي را بر عهده داشت.
با حمله اعضاي اتحاديه کمونيستها به شهر آمل حشمت تلاش بسياري در دفع آنها و نجات شهر داشت. به محض اطلاع از درگيري غافاگيرانه دشمن به سرعت خود را به کانون خطر يعني سپاه رساند و تمام آن روز را درگير بود.

با شروع جنگ تحميلي در سال 1361 در سمت فرماندهي گروهان در عمليات بيت المقدس در جبهه هاي جنوب شرکت کرد. ارادت خاصي به شهيد دکتر بهشتي داشت و همه ساله در شب هفتم تير ماه شام مي داد. از اعضاي فعال حزب جمهوري بود و در زمان حيات شهيد بهشتي فعاليتهاي چشمگيري داشت. با وجود اين هنگامي که امام خميني فرمود نظاميان نبايد در هيچ حزب و گروهي عضويت داشته باشند از حزب کناره گيري کرد. در سال 1363 فرزند ديگرش به دنيا آمد و او را "زهرا" نام نهاد. به شدت مقيد بود هر آنچه را براي آسايش خود مصرف مي کند همسر و فرزندانش نيز از آن برخوردار باشند.
براي خانواده شهدا احترام خاصي قايل بود و نسبت به بيت المال حساسيت خاصي داشت.
در سال 1362به منظور پاکسازي جنگل به آمل برگشت. در اسفند همين سال در يکي از درگيري هاي منطقه شيميکوه به کمک نيرو هاي درگير رفت و پس از الحاق پاکسازي انجام شد. توانست به هنگام درگيري تمام مجروحان را به عقب برگرداند و از تلفات بيشتر جلوگيري کند. به خاطر تجربه زياد در نبردهاي شهري و جنگلي به نيروهاي تحت امر توصيه مي کرد در اوقات فراغت در تمام کوچه هاي شهر گشت بزنند تا با مناطق و کوچه هاي مختلف شهر آشنا شوند تا در مواقع خطر حضور ذهن داشته باشند. توانايي او در برقراري امنيت در جنگل شايان توجه بود. پست هاي حساس را درست و مطابق اصول نظامي مستقر مي کرد. هر موقع که خبري از حضور ضد انقلابيون در جنگل مي رسيد، بلافاصله بعد از طراحي عمليات به منطقه مي آمد. در اوايل سال 1363 زماني که امنيت در جنگلهاي آمل برقرار شد، بار ديگر به جبهه هاي نبرد رفت. او جزء کادر اصلي لشکر ويژه 25 کربلا بود از ارديبهشت 1363 تا 16 خرداد 1363 در سمت معاون فرمانده گردان ملک اشتر مشغول خدمت شد. از تاريخ 8 ارديبهشت 1363 به مدت چهار ماه براي گذراندن دوره فرماندهي عالي از طرف مسئولان لشکر به پادگان امام حسين (ع) معرفي شد و توانست اين دوره را با موفقيت به پايان برد. پس از اتمام دوره به جبهه ها بازگشت. مي گفت : «تا جنگ هست مبارزه هم هست و من در جبهه ها مي مانم.» در اکثر عمليات از جمله بدر، عملياتهاي زنجيره اي قدس و . . . شرکت مستقيم داشت. از تاريخ 18 مرداد 1363 تا 4 دي 1363 در سمت معاون گروه گشت در گردان مالک اشتر خدمت کرد. در عمليات بدر فعاليت گسترده اي در هورالهويزه و پاسگاه ترابه داشت.
در منطقه عملياتي ساده مي زيست و از امکانات موجود استفاده مي کرد، از اسراف و تبذير منتفر بود. براي استحمام بسياري به حمامهاي شهر مي رفتند اما او از همان حمام صحرايي پادگان بيگلو استفاده مي کرد. بر ذائقه خود تسلط کامل داشت.
حشمت طاهري از 5 دي 1363 تا 5 فروردين 1364 سمت معاون فرمانده گردان مالک اشتر را به عهده داشت. فرماندهي گردن مالک اشتر را در تاريخ 6 فروردين 1364 پذيرفت در حالي که بيست و شش سال بيش نداشت. در شبهاي عمليات جلودار بود و با سر دادن شعر و نوحه هاي عارفانه در تقويت روحيه رزمندگان تاثير بسيار داشت. در تابستان 1363 از ناحيه کمر مجروح شد و بعد از بهبودي بار ديگر به جبهه رفت. بعد از مدتي از طرف لشکر 25 کربلا مأموريت يافت تا راهيان کربلا در استان مازندران را براي حضور در جبهه هاي جنگ سازماندهي کند. در همين زمان محمد تيموريان از فرماندهان شجاع و به نام شهر آمل شهيد شد. طاهري کاروان کربلا را پس از سازماندهي در روز اعزام ابتدا براي تجديد ميثاق با آن شهيد و خانواده اش به طرف منزل اين شهيد هدايت کرد و سپس به سوي جبهه حرکت داد. در 12 خرداد 1364 مصادف با ماه مبارک رمضان فرزند سوم او به دنيا امد که نامش را محمد حسين نهاد چون معتقد بود محمد (ص) آورنده دين خدا و حسين (ع) نگهدارنده آن است. محمد حسين در هفت ماهگي به دنيا آمد بود نياز به مراقبت شديد داشت. اوبا وجود مشغله زياد گاه از سحر تا غروب در بيمارستان کنار همسر و فرزندش مي ماند و گاهي از سحر روز بعد غذا نمي خورد و از آنان پرستاري مي کرد. در بدترين شرايط هرگز از ياد خانواده غافل نمي شد و مدام با نوشتن نامه آنها را ارشاد مي کرد و از آنها مي خواست براي او و تمامي رزمندگان دعا کنند.
او در نوجواني مدتي به چوپاني اشتغال داشت و وقتي به فرماندهي گردان ارتقاء يافت هرگز خود را گم نکرد بلکه در يکي از اتاقهاي منزل ابزار آلات چوپاني را در منظر چشم خود قرار داده بود. قتي علت را جويا شدند در جواب گفت : «مي خواهم هميشه در چشم و ذهنم باشد که در گذشته چه بودم و مغرور پست و مقام نگردم و دنيا مرا گول نزند.»
در هدايت و فرماندهي نيروها فردي قاطع و پايبند به مقررات بود از بي نظمي پرهيز داشت و با افراد بي نظم برخورد مي کرد. در تاريخ 25 بهمن 1364 از ناحيه پاي چپ مجروح شد اما در منطقه عملياتي باقي ماند.
درعمليات والفجر 8 با فرماندهي يکي از گردانهاي خط شکن به تثبيت مواضع در شهر فاو پرداخت. رمز عمليات والفجر 8 ـ يا زهرا ـ را براي نيروهاي گردان مالک اشتر اعلام کرد. او تا پايان عمليات حضور داشت و هرگز خستگي به تن راه نداد . در 28 بهمن 1364 در يکي از پاتک هاي سنگين دشمن در جنگ تن به تن پس از نابودي يکي از تانک هاي دشمن از ناحيه ي شکم، جراحات سختي برداشت و شريان هاي دست و فک او پاره شد.

طاهري از لحظه لحظه هاي عمر کمال استفاده را مي کرد، چنان که مدتي بستري بود براي کنکور ثبت نام و تقاضاي کتاب هاي درسي کرد. با همان حال بيماري به مطالعه ي کتاب هاي درسي مي پرداخت.
پس از چند هفته و بهبودي نسبي از تهران به آمل انتقال يافت. در آمل با اينکه مجروح بود همچون گذشته به صله رحم مي پرداخت. همواره خانواده را به تقوا و پاکدامني، معرفت و سادگي دعوت مي کرد. علي رغم بدن رنجور و خسته کار ناتمام مسجد علي ابن ابي طالب محله را که خود باني آن بود با جديت به اتمام رساند. در همين ايام خانه مسکوني اش را که ناتمام مانده بود به پايان برد. در تشييع جنازه شهيد سيد جواد علوي ـ از همرزمانش ـ در پايان مراسم به همسرش گفت : «انشاءاللّه براي من نيز چنين مراسم با شکوهي برگزار خواهند کرد.» وقتي همسرش مي گويد : «شما که به شدت مجروح هستي و نمي تواني به اين زوديها به جبهه برگردي.» با اطمينان خاطر گفت : «به اين بودنم در کنارتان دلخوش نباشيد.» به شهادت قريب الوقوع خود بصيرت و آگاهي داشت و سعي مي کرد در خانواده آمادگي لازم را ايجاد کند. همسرش شهادت او ر ا اينگونه روايت مي کند:
لحظاتي بعد از اذان صبح در حالي که حالش بسيار وخيم بود ناگهان ديدم به صورت نيمه نشسته روي تحت با احترامي خاص تعظيم کرد. گويا شخصي يا اشخاص بزرگواري به ديدار او آمده اند. شروع به تلاوت قرآن کرد و سپس پرسيد : «اين کاخها براي کيست؟» در آخر در حالي که دستهايش را با احترام روي سينه گذاشته بود، گفت : «چشم مي آيم، مي آيم.» آرام سر را روي تخت گذاشت و نگاهي به من انداخت و شهادتين را بر زبان جاري کردو لحظاتي بعد روح او از قفس تن جدا شد. با چشماني باز و لباني خندان در سالگرد تولد پسرش در حالي که بيست و هفت سال بيش نداشت به ديار باقي شتافت.
پيکر نحيف او را که پوستي چسبيده بر استخوان بود در ميان انبوه جمعيت سوگوار تشييع و در گلزار شهداي آمل امام زاده ابراهيم (ع) به خاک سپرده شد. از شهيد حشمت طاهري سه فرزند به نام هاي "زينب" ، "زهرا" و "محمد حسين" يک ساله به يادگار مانده است.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386






وصيت نامه
...خدايا! تو را شاهد مي گيرم که در مقابل فرمان تو و در مقابل عدل تو عاجز هستم و ناتوان. فقط ترحم تست که مرا اميدار کي کند چون تو رحمان و رحيمي، خداوندا مرا آنگونه بميران که خودت صلاح مي داني . . .
سرانجام عمر مرا ختم به شهادت در راهت بگردان . . .
خدايا نمي دانم چگونه با تو صحبت کنم و از تو آمرزش بطلبيم، مي دانم بزرگواري، کريمي، رحيمي، رحماني و سبحان اللّه .
مادرم ! هرگز نگو دستم رفت بگو به سوي خدا شتافت. اگر رويم سفيد باشد در قيامت ملاقاتت مي کنم. اما تو اي همسرم ! اي شريک در مشکلاتم اي آنکه مسبب آن شدي تا در اين وادي عشق که عشق که سليمانش حسين است رو سفيد باشم. و اي آنکه مظلومانه با مشکلات زندگي دست و پنجه نرم کردي مرا براي وصال با معشوق آماده نمودي. بدان که هرگز تو را از ياد نمي برم و اگر در قيامت آبرو داشته باشم منتظرت مي مانم و تو را به صبر و تقوا دعوت مي کنم و از تو مي خواهم مثل هميشه سربلند و سرافراز بوده و سجده شکر بجاي آري. در آينده و حال براي فرزندانمان مربي باش و آنها را طوري تربيت کن تا از دامن آنان بندگان خالص خدا پرورش يابند و در آينده ناصرالدين باشيد.اگر من به علت گناهانم و غافل بودنم از خداي بزرگ، نتوانستم در زندگيمان معنويت را حاکم بکنم از هم اکنون از خدا مي خواهم معنويت و توجه به خداي بزرگ را هر چه بيشتر نموده تا برمصائب صبر کني و چون شير زن کربلا زينب (س) خطبه بخواني و پيام همه شهدا را به جهانيان و امت بعد از ما و آينده سازان برساني با صداي بلند بگويي هيهات منا الذله و همچنين بر اراده آهنين و عزم راسخ خود در راه اعتلاي کلمه حق بيفزايي، هرگز زبوني و خواري به خودت راه مده و مطيع امر خدا باش . چون خودت هم روزي به سوي خدا خواهي شتافت آن وقت است که در صورت جلب رضاي پروردگارت سرافراز خواهي بود. همسرم بدان که در ظاهر شايد ما چيزي در زندگي کسب و فراهم نکرديم ولي گرچه اري براي رضاي خدا انجام نداديم اما اگر انشاءاللّه نيت ما بر اين بوده که انجام بدهيم خدا قبول مي کند و بايد بگويم همه چيز در اين زندگي کسب کرده ايم. شما اي فرزندان خوبم! مي دانم هيچ موقع در حدي نبويد که من براي شما صحبت کنم يا از شما صحبت بشنوم و حرفهاي خودم را به شما بزنم. اما اين را مي نويسم به يادگار مي گذارم که اين است پدرتان در عين علاقه سرشار نسبت به شما و دوستي با شما براي ياري دين رفت و چون دين داشت، شما را دوست داشت و همه اين دوستي به خاطر خداست. وقتي ديدم دين در خطر افتاد رفتيم تا دين خدا را ياري کنيم تا در آينده شما در پناه دين زندگي کنيد و دين مبين اسلام را راهنماي خود قرار بدهيد. در آينده به پاس شهدا از دين پاسداري کنيد و آنچه را که دين مبين اسلام مي پذيرد عمل کنيد و آنچنان زندگي کنيد که مادرتان زندگي کرد. آنچنان انتخاب کنيد که فاطمه زهرا و زينب (س) انتخاب کردند و هميشه يار حسين باشيد و مونس علي. از اصحاب محمد باشيد و سردار اسلام. پروردگارا فرزندانم را به تو مي سپارم و از تو آنگونه که مي بيني راهنمايي اش نمايي. اکنون زينبم و زهرايم! به آيندگان بگوييد که ما فرزند کسي هستيم که براي ياري دين خدا رفت. ما فرزند کسي هستيم که از حسين آموخت و از محمد (ص) درس گرفت و بگوييد به ما وصيت کرد که پيرو فاطمه باشيم و وارث زينب و يار حسين تا سر حد جان و آنچنان عفيف باشيم که فاطمه را خوشحال و آنچنان وفادار باشيم که زينب (س) را يادمان هميشه زنده نگه داريم و آنچنان فرزند تربيت کنيم که رضايت فاطمه را جلب کنيم. چون فاطمه (س) که حسين و حسن و زينب و کلثوم تربيت کرد و زينب را خوشحال کنيم که يار حسين زمانه باشيم و از حسين زمان پيروي کنيم و به نواي او لبيک بگوييم .
باز تواي همسرم ! مي دانم کاغذ جاي آن قلم مرکب آن را وقت فراغت آن را ندارم که بخواهم از تو تشکر کنم.فقط تو را به خدا مي سپارم و از تو مي خواهم که براي بچه ها هم پدر باشي و هم مادر. توکل بر خدا کن اين دنياي فاني بسر مي رسد. خلاصه کم يا زياد تو را وصي خودم قرار مي دهم و از تو انتظار دارم که آنگونه که رضايت خدا را جلب مي کند. بعد از من رفتار کني. مطمئنم که سرافراز و سربلند خواهي بود و جز اين نيست و بعد از تو مسئول فرزندانم برادم محمد رضا خزاعي خواهد بود. تو را به صبر و تقوا دعوت مي کنم و از تو مي خواهم آنگونه قدم برداري که رضايت خداي بزرگ جلب گردد و آنچنان تصميم بگيريد و بينديشيد که فقط خدا از تو راضي باشد. اما شما اي برادران عزيز! بدانيد ايمان به خدا و اعتقاد به روز قيامت موجب سعادت در زندگي و ايثار در راه خدا و انجام تکاليف الهي باعث خوشبختي مي گردد. جز اين بن بست است و نااميدي، جز اين فنا است و زبوني، شما اي خواهرانم و اي مهربان تر از جانم! شما را به صبرو حجاب و ترک محرمات دعوت مي کنم و دست دارم آنگونه زندگي کنيد. در تربيت فرزندانتان کوشا باشيد که خدا از شما راضي و در آينده سرباز اسلام و بازوي امام زمان تحويل جامعه بدهيد . . . حشمت اله طاهري



خاطرات
طيبه خزائي ، همسر شهيد :
مدتي در طبقه پايين ما در تهران سکونت داشت. هنگامي که پدرم براي صرف سحري اصرار مي کرد که به منزل ما بيايد قبول نمي کرد. فقط چاي خشک در قوري مي ريخت و در مقابل اصرار پدرم آب جوش طلب مي کرد و اصرار داشت که از مال خودش سحري بخورد و افطار کند. در دوران دبيرستان نيمه شب ها با زمزمه هاي مناجات شبانه او که از کانال کولر به گوش مي رسيد از خواب برمي خواستم و تصور مي کردم وقت نماز صبح شده است گاهي اوقات نماز صبح را زودتر از وقت مي خواندم.

در تظاهرات 13 آبان 1357 که مدارس تهران تعطيل شد و در جلوي دانشگاه تهران درگيري شديدي روي داد، ناگهان طاهري را ديدم در حالي که اورکت خونيني در دست داشت. بدون ترس و واهمه در برابر سربازان مسلح شعار مي دادند. از 12 بهمن تا 22 بهمن 1357 در درگيريهاي تهران حضور داشت. در روز بيستم که در نيروي هوايي تهران درگيري شديدي شروع شد بعضي از خانه هاي اطراف تخليه و به ستاد تبديل شد. چون منزل پدر من در همان حوالي بود ساعت يازده شب طاهري را ديدم که اسلحه به دست پشت بام منزل مشغول نگهباني است. در روز 22 بهمن به سرعت خود را به آمل رساند و در تصرف پاسگاه اين شهر و سرنگوني مجسمه شاه و تصرف اماکن ديگر شرکت فعال داشت.

فريدون عليپور:
«ما همه به عشق او در سپاه مانده بوديم و اگر حشمت نبود ما در سپاه نمي مانديم.»

طيبه خزائي:
زماني که مادر حشمت براي خواستگاري به منزل ما آمد من در تهران و خانواده حشمت در شهرستان ساکن بودند. به علت دوري مسافت و غربت تصميم گرفتم جواب منفي بدهم. اما همان شب خوابي ديدم که مرا منصرف کرد؛ در خواب جمعيت عظيمي را ديدم که با پرچم هاي سبز و قرمز به دست در حالي که فرياد يا محمد و يا حسين مي دادند در حرکت بودند. سوال کردم اينان کيستند ؟ جواب دادند اين ها کاروان محمد (ص) هستند. خيلي خوشحال شدم چرا که با شروع جنگ هميشه غبطه مي خوردم چرا نمي توانم به جبهه بروم. اما ناگهان يکي از بين جمعيت فرياد زد تو که سرباز ما را قبول نداري از ما نيستي. روز بعد قبل از دادن جواب به خانواده حشمت براي يکي ازدوستانم خوابم را تعريف کردم و او پيشنهاد استخاره داد. متوسل به قرآن شدم و اين آيه آمد : ازدواج و تقوا را پيشه کنيد تا رستگارشويد. جواب مثبت داد م و با مهريه اي شامل يک جلد کلام اللّه مجيد و يک جلد نهج البلاغه به عقد ايشان در آمدم. روز عقد بعد از صرف ناهار، حشمت ميهمانان را که از آمل آمده بودند، به ملاقات امام خميني (ره) برد. آيت اللّه جوادي آملي در سخنراني روز نيمه شعبان همان سال درباره ازدواج او چنين گفت : بعضي مي گويندنمي شود زندگي علي (ع) را پياده کرد ولي من امروز به عينه ديدم که بخشي از زندگي علي (ع) پياده شده است.

اصغر بذر افشان:
طاهري جشن عروسي را در مسجد برگزار کرد و ميهمانها را با گفتن تکبير به حياط و خيابان اطراف هدايت کرد. بعدها در درگيريهاي جنگل تنها نگراني او تنهايي همسرش بود.

همسرشهيد:
حتي اگر مهماني بوديم شرکت در نماز جمعه را به مهماني ترجيح مي داد. به ادعيه عرفاني علاقه بسيار داشت، دعاي کميل را شبهاي جمعه با سوز و گداز قرائت مي کرد.

اصغر بذرافشان:
روزي به اتفاق چني تند از دوستان به فرماندهي طاهري از "خش واش" به منطقه "منگل دره" (از مناطق جنگلي آمل) رفتيم که وضعيت خطرناکي داشت. طاهري اصرار داشت در منطقه بمانيم. تابستان بود و هواي جنگل گرم و سنگين بود. نصف راه را از مسير رودخانه طي کرديم. وقتي به آب رسيديم به شوخي گفتم : حشمت کجاي آب را بخورم ؟ با تحکيم خاصي چند قدمي مرا تعقيب کرد و گفت : اينطور نگو در روحيه ما اثر مي کند و اجر ما ضايع مي شود.
در درگيري شهر آمل در سال 1360 در غروب روز ششم بهمن که دشمن تار و مار شده بود همراه حشمت پس از سرکشي به تيمهاي درگير از خيابان هراز به طرف خيابان نور که ساختمان سپاه در آن قرار داشت در حرکت بوديم که ناگهان در يکي از کوچه هاي فرعي به اصلي به ما ايست دادند. ايستاديم و بچه هاي بسيجي را ديديم که به علت نبود اسلحه با چوبدستي نگهباني مي دادند. حشمت خيلي متاثر شد و يکي از اسلحه هاي غنيمتي را به آن ها داد.

فريدون علي پور:
در درگيري در مناطق برفگير " گزناسرا "در برف سنگين به خوبي مقاومت مي کرد و با وجود آسيبهايي که ديده بوديم ما را بدون وسايل و پتو در برف حفظ کرد و سازمان داد. هنگام بازگشت با هلي کوپتر آخرين نفر بود که سوار شد. از خصوصيات بارز حشمت اين بود که هميشه احکام فقهي و تشريعي را يادآوري مي شد. همکاران را به صبر و توکل دعوت مي کرد. به افراد مذهبي بسيار علاقه مند بود و سعي داشت سپاه را مرکز امني براي آنها قرار دهد. در عملياتها هميشه پيشقدم بود و امکانات لازم را فراهم مي کرد؛ بعضاً رانندي و فرماندهي تيمهاي عملياتي را بر عهده مي گرفت. در کنار شرايط عملياتي سخت چه در جنگل يا گوه هر وقت که اذان مي شد به نمازمي ايستاد و هيچ چيز نمي توانست مانع نماز اول وقت او شود. شهادت يارانش در ششم بهمن 1350 تاثير فراواني بر او گذاشت.

همسرشهيد:
روزي از جبهه به منزل زنگ زد و اصرار داشت براي خود و بچه ها آب ميوه بخرم. علت را جويا شدم چيزي نگفت. بعدها دوستش گفت : آن روز براي کاري از منطقه عملياتي به شهر آمديم و با اصرار از حشمت خواستيم براي ما آب ميوه بخرد اما زير بار نمي رفت و گفت : با خود عهد کرده ام بدون خانواده ام به تفريح نپردازم. آنها در منزل مشغول کار و چشم به راه من هستند، صبر کنيد براي همسرم زنگ بزنم.

اصغر بذرافشان:
موتوري داشت و وقتي مي خواست به جبهه برد آن را به من داد و گفت : براي سپاه از اين استفاده کنيد تا کمتر از بيت المال استفاده شود.


در زمستان 1363 در منطقه جنگي ايلام فرماندهي گردان مالک اشتر با سردار بابايي بود و طاهري معاونت وي را به عهده داشت. روزي به اتفاق حشمت و چند نفر ديگر براي صخره نوردي رفتيم.عده اي عبور از کمره صخره را ناممکن مي دانستند اما طاهري بااطمينان کامل اسلحه را بر دوش انداخت و با ترغيب و تشويق توانست همه را به سلامت از صخره عبور دهد.

سعيد آرش:
ازمنطقه جنگي براي تفريح بيرون نمي آمد و مي گفت رزمندگان آسايش و تفريح ندارند.»

علي محمد کاظمي:
در پادگان امام حسن (ع) در تهران با او آشنا شدم. در 28 دي 1364 در حين سازماندهي گردان مالک اشتر جزء نيروهاي اين گردان بودم که طاهري براي تکميل نيروهاي مورد نياز اسم مرادر فهرست آرپي جي زنهاي گردان ثبت کرد. به هنگام عزيمت به جبهه در داخل قطار فرصتي دست داد تا همه نيروهاي اعزامي از آمل در کوپه اي تجمع کنند. طاهري با صحبتها، خاطرات و خنده هايش ديگران را پروانه وار به گرد خود جمع کرده بود.

اصغر بذرافشان:
طاهري يک ماه قبل از ورود نيروها به منطقه عملياتي والفجر 8 به نمايندگي از گردان مالک اشتر وارد منطقه اروندکنار در خسروآباد شد. من نيز با يک گروهان پس از ورود به منطقه به او ملحق شدم. براي رعايت مسايل امنيتي شبها را براي فعاليت و روزها را براي استراحت در نظر گرفته بودند. ولي حشمت شب و روز نمي شناخت و روزها به خط سرکشي مي کرد. تلاش هاي شبانه روزي وي سبب شد دچار بيماري سختي شود و به ناچار به استراحت و درمان بپردازد.
فريدون علي پور :
ديدم حشمت دست روي شکم گذاشته و از لب ها و دهانش خون مي آيد و به طرف عقب در حرکت است. دشمن نيز به شدت منطقه را زير آتش گرفته بود. گفت: «فريدون به حميد نوبخت بگو من دارم مي روم.» همين را گفت و افتاد و پيکر نيمه جان او را به بيمارستان اهواز و از آن جا به بيمارستان شريعتي اصفهان انتقال دادند.

همسرشهيد:
طي چند هفته اي که در بيمارستان اصفهان بستري بود فرزندان را هر روز به ديدار او مي بردم. با اين که از لحاظ جسمي وضعيت خوبي نداشت بچه هايش را در آغوش مي کشيد و با آن ها صحبت مي کرد.صبر عجيبي داشت و اظهار درد نمي کرد. در همين وضعيت با شنيدن اذان وضو مي ساخت و نماز را اول وقت مي خواند و گاه سيل اشک از ديدگانش جاري مي شد. ناراحت بود از اين که چرا از شاهدين درگاه نبوده است. مرتب مي گفت: «خداوند مرا لايق درگاهش ندانسته است.» بعد از مداواي اوليه در بيمارستان شريعتي اصفهان به تهران انتقال يافت تا در منزل تحت مراقبت خانواده باشد. در مدت بستري اصرار داشت اتاقش ساکت باشد.به خاطر جراحت سخت و خونريزي زياد خوابيدن برايش غير ممکن بود و همين که چشمش را مي بست ناگهان با فرياد يا حسين (ع) از خواب مي پريد. پدرم از او مي پرسيد: چرا يا حسين مي گويي؟ در جواب مي گفت:«عمليات يادم مي آيد؛ ياد محمود حسيني افتادم که در حال غرق شدن يا حسين (ع) مي گفت؛ نمي توانم بخوابم.»

همسرشهيد:
يک ماه پس از مجروحيت در اول فروردين سال 1365 مصادف با ماه مبارک رمضان، چند ساعتي به ساعت پنج صبح،زمان تحويل سال مانده بود.حشمت در حال استراحت بود که ناگهان از خواب برخاست و با حيرت به نقطه اي خيره شد.مدتي در اين حال بود تا اينکه به هنگام تحول سال با شادي و لبخند خوابي را که ساعتي قبل ديده بود براي خانواده چنين تعريف کرد : «صحنه اي از ميدان کربلا را در خواب ديدم. امام حسين (ع) را در ميان سيل جمعيت که پارچه هاي سفيد تميزي در دست داشتند، مشاهده کردم. همه با شور عجيبي با هم صحبت مي کردند. صفا، اخلاص و نورانيت در چهره هاي پژمرده و خاک آلود افراد موج مي زند. تک تک پارچه ها را بلند کرد و با رويي گشاده لبي خندان به يارانش مي داد. هفتاد و دو نفري که من هم جزء آنها بودم از امام اين پارچه هاي سفيد را دريافت کردند. من که نظاره گر اين موضوع بودم سوال کردم اين ها چيست، گفتند: کفن است يک کفن از هفتاد و دو کفن در دست امام باقي بود که امام به سمت من آمد و آن را به دست من داد و گفت : اين هم براي تو.»

رمضان قبادي :
«روزي به اتفاق طاهري با موتور سيکلت از لاريجان به آمل رفتيم و من بر ترک او سوار بودم. در بين راه گفت : دعايي بخوان تا استفاده کنيم. شروع به خواندن دعاي کميل کردم و او با علاقه گوش مي داد.»

اصغر بذرافشان:
روزي در فيزيوتراپي شهرستان آمل شخصي را ديدم که پشتش خميده شده و شباهت زيادي به پيرمردها داشت. خوب که دقت کردم او را شناختم. همان دوست بيست و هفت ساله من طاهري بود که از شدت مجروحيت و درد جسمش تکيده شده و قدرت ايستادن نداشت. گفتم : چرا اين طوري شدي؟ گفت : « چيزي نيست. چند دقيقه اي طول مي کشد تا کمرم صاف شود.» گفتم : چرا آدامس مي جوي تو که اين کار را در شأن يک مرد نمي دانستي؟ گفت : «به خاطر باز شدن فکهايم چاره اي جز جويدن آدامس ندارم.» با همه اين اوصاف تبسم و محبت درنگاه او موج مي زد. با اينکه به خاطر جراحات شکم کلوستومي به روده بزرگ داشت در شبهاي ماه رمضان در گوشه اي از حياط مسجد امام حسين (ع) ملت آباد آمل مي نشست تا از مراسم استفاده کند. بارها واعظ مسجد او را در عين حال ديده و براي شفاي عاجل او دعا کرده بود. پس از سه ماه مداوا آخرين عمل جراحي دربيمارستان بوعلي تهران در تاريخ 1 خرداد 1365 روي او انجام و از آن به بعد حال او روز به روز وخيم تر شد.

همسرشهيد:
شب 23 ماه مبارک رمضان مصادف با 12 خرداد 1365 حال او بسيار بد بود و روي تخت بيمارستان شاهد آخرين نفسهايش بودم. در آن لحظات سخت مسايلي را بيان کرد ، از جمله گفت : «فردا غوغايي به پا مي شود چه خواهيد کرد؟» گفتم بيدي نيستم که به هر بادي بلرزم. با خنده رضايت بخشي از من تشکر کرد و سفارشهايي درباره فرزندان کرد و وصيتها نمود. لحظاتي بعد از اذان صبح در حالي که حالش بسيار وخيم بود ناگهان ديدم به صورت نيمه نشسته روي تحت با احترامي خاص تعظيم کرد. گويا شخصي يا اشخاص بزرگواري به ديدار او آمده اند. شروع به تلاوت قرآن کرد و سپس پرسيد : «اين کاخها براي کيست؟» در آخر در حالي که دستهايش را با احترام روي سينه گذاشته بود، گفت : «چشم مي آيم، مي آيم.» آرام سر را روي تخت گذاشت و نگاهي به من انداخت و شهادتين را بر زبان جاري کردو لحظاتي بعد روح او از قفس تن جدا شد. با چشماني باز و لباني خندان در سالگرد تولد پسرش در حالي که بيست و هفت سال بيش نداشت به ديار باقي شتافت. پيکر نحيف او را که پوستي چسبيده بر استخوان بود در ميان انبوه جمعيت سوگوار تشييع و در گلزار شهداي آمل امام زاده ابراهيم (ع) به خاک سپرده شد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : طاهر ي , حشمت اللّه ,
بازدید : 212
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

در فروردين 1338 در روستاي “امامزاده عباس” درشهرستان "بابل" به دنيا آمد. پدرش علي داراي شغل آزاد بود و با همسرش شهربانو عليزاده زندگي سختي را مي گذراندند. سيف اللّه اولين فرزند اين خانواده بود. سه سال بيش نداشت که به همراه که به همراه خانواده به شهرستان "سوادکوه" مهاجرت کردند. تا شش سالگي خانواده اش مستأجر بودند و سپس صاحب خانه شخصي شدند. سيف اللّه در مهر ماه سال 1344 وارد دبستان شد و دوره ابتدايي را در دبستان ابتدايي شيرگاه به پايان رسانيد. مادرش مي گويد: «گاهي خوب درس مي خواند اما بسيار پر جنب و جوش بود و به خاطر همين در کودکي دستهايش سه بار شکست.» دوره راهنمايي را در مدرسه راهنمايي مرکزي سوادکوه در سال 1350 آغاز کرد. با پايان رساندن اين دوره سه ساله در سال 1353 وارد دبيرستان شد. در طول تحصيل فراز و نشيب فراواني داشت. مادرش مي گويد: بيشتر به فکر بازي بود و در درس در حد متوسط بود. در کلاسهاي بالاتر بعضاً با دبيران درگير مي شد. با دوستانش رابطه خوبي داشت و نمي گذاشت از او ناراحت شوند و در صورت بروز ناراحتي در صدد رفع آن بر مي آمد. به بازي و تفريحات سالم علاقه مند بود و بيشتر به شنا و شکار درجنگل و ماهيگيري مي پرداخت. به فوتبال علاقه زيادي داشت و به عمويش که پاسدار و جانبازبود و به پدر بزرگش . در کار ماهيگيري به پدرش کمک مي کرد. سيف اللّه به دليل مشکلات مالي و دوري دبيرستان از محل سکونت و نگراني خانواده از جو بد اجتماعي آن زمان در سال سوم نظري از ادامه تحصيل دست کشيد و همدوش پدر براي تأمين معاش خانواده وارد بازار کار شد. دو سال قبل از انقلاب اسلامي با مسايل سياسي آشنا شد و در اين زمينه فعاليت داشت. به قرآن علاقه زيادي داشت و به مطالعه کتابهاي مذهبي مي پرداخت و در مراسم مذهبي شرکت مي کرد. سيف اللّه در 26 دي 1356 به خدمت سربازي فراخوانده شد و وارد گارد جاويدان شد. با اوج گيري انقلاب از پادگان گريخت و به جمع مردم پيوست و در طول نهضت اسلامي فعاليت گسترده اي داشت. بارها توسط عمال رژيم طاغوت مورد ضرب و شتم قرار گرفت.او اولين کسي بود که عکس امام خميني را در دوران انقلاب به شيرگاه آورد.

بعد از پيروزي انقلاب اسلامي اقدام به تشکيل گروه ضربت براي پاسداري از شهر کردو بعد از مدتي براي ادامه خدمت سربازي به پادگان برگشت. او يکي از محافظين آيت اللّه طالقاني بود که براي مذاکره با مردم کردستان در سال 1358با هيئتي به سنندج سفر کردند. او بعد از اتمام سربازي در بيست و ششم اسفند 1358 وارد کميته انقلاب اسلامي شد تا 9 مرداد 1359 در کميته انقلاب اسلامي (سابق)مشغول بود. در 10 مرداد 1359 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي سوادکوه در آمد و در واحد اطلاعات سپاه به عنوان مسئول امور روستا مشغول به کار شد. در سال 1359 به هنگام مأموريت در منطقه جنگل سوادکوه بر اثر تصادف از ناحيه کتف مجروح گرديد. بعد از ورود به سپاه تصميم به ازدواج گرفت. براي اين امر با مراسمي ساده و مختصر با"خانم سکينه وزارتي" تشکيل زندگي مشترک داد. پس از مراسم عقد به اتفاق والدين و همسرش خدمت امام خميني رسيدند. آنها مدتي را با والدين زندگي کردند ولي به خاطر موقعيت شغلي به قائمشهر نقل مکان کردند و در خانه اي استيجاري ساکن شدند. بعد از مدتي با کمک والدين، همسرش و گرفتن وام و قرض موفق شدند خانه اي براي سکونت تهيه کنند.

سيف اللّه در 15 بهمن 1360 به جانشيني فرمانده واحد اطلاعات و عمليات سپاه سوادکوه منصوب گرديد و تا 13 بهمن سال 1361 اين مسئوليت را به عهده داشت. او در سرکوبي گروههاي ضد انقلاب منطقه تلاش گسترده و شبانه روزي داشت. در اين سال اولين فرزند او به دنيا آمد که نامش را "کميل" گذاشت. در سال 1361 توفيق تشرف به مکه مکرمه را يافت و در مکه به خاطر نصب عکس امام خميني توسط مأموران دولت عربستان سعودي دستگير و به مدت چهل و هشت ساعت بازداشت گرديد.

سيف اللّه در 14 بهمن 1361 به عنوان مسئول اداره زندان گروهکهاي ضد انقلاب منصوب گرديد مدت پانزده ماه تا 18 فروردين 1363 مسئوليت اداره زندان را به عهده داشت. در اين دوره بود که دومين فرزند او "زينب" به دنيا آمد. در 19 خرداد 1363 به جبهه هاي نبرد اعرام شد و جانشيني فرمانده گروهان اول از گردان حمزه سيدالشهدا در لشگر 25 کربلا را به عهده گرفت. بعد از سه ماه در 20 شهريور 1363 مسئوليت يکي از گروهانهاي گرادن امام محمد باقر (ع) را پذيرفت و در عمليات بدر شرکت کرد. در 21 آبان 1363 به جانشيني فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) منصوب گرديد.

سيف اللّه گلزاده در منطقه عمليات والفجر 8 جزء اولين نيروهاي خط شکن گردان بود که وارد شهر فاو شدند.
در ادامه عمليات والفجر 8 در 21 بهمن 1363 در حال پاکسازي منازل شهر فاو توسط يکي از افسران عراقي که در بالکن يکي از منازل موضع گرفته بود، از پشت سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسيد. او بيش از بيست ماه در جبهه حضور داشت. در نامه سپاه قائمشهر به بنياد شهيد اين شهر نحوه شهادت حاج سيف اللّه گلزاده اصابت تير به ناحيه سر در منطقه عملياتي والفجر 8 ذکر شده است.
پيکر شهيد حاج سيف اللّه گلزاده در شيرگاه تشييع و در امامزاده حمزه به خاک سپرده شد.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خدا در قرآن مي فرمايد کسي مرا بخواند مرا پيدا مي کند و کسي که عاشقم شود عاشقش مي شوم و کسي که عاشقش شدم، او را مي کشم و کسي را که کشتم، خون بهاي او به عهد من است. معبودا ! عقلم عاجر است از آنچه فرصت دادي نعمتهاي خود را به اين بنده گنهکار ارزاني داشتي و زنگ خطر که برايم به صدا در آوردي. اين بنده ضعيف گنهکار، بنده عاجز و ناتوان نمي داند همه نعمتها و زنگ خطرها آيا براي رفتن به سوي گناه بوده يا به سوي شما؟ شما اي امت شهيد پرور! خدا را شکر کنيد که در حياتتان خداوند ذريه اي از رسول خدا (ص) و حسين (ع) را براي نجات ما به سوي نور فرستاد. به ياد کوفيان باشيد که حسين (ع) را تنها گذاشتند و اگر چنين کنيد مورد عذاب الهي واقع مي شويد. امام را تنها نگذاريد و با خانواده شهيدان و يتيمان صله رحم کنيد و ايشان را تنها نگذاريد. اي طرفداران گروهکها به رهبران خود نگاه کنيد و ببينيد که چطور با ذلت و خواري در آغوش کشورهاي ماکسيستي و سرمايه داري قرار گرفته اند و فرمان مي گيرند. دست بر داريد و به سوي اسلام بياييد که سعادتمند خواهيد شد. خدايا چقدر بخشنده اي چقدر فضل و کرم داري و چقدر رحيمي و با همه اين وجود باز هم به انسان نويد مي دهي و مي گويي: اي گنهکاران، بياييد با من آشتي کنيد! خدايا همانطور که آدن به جبهه را نصيبم کردي، اين سعادت را نصيبم گردان تا سرم را به شما هديه کنم. اي فرزندانم، برادرانم، دوستانم و همسنگرانم اسلحه را بر داريد و در تحت زعامت امام امت به ياري رزمندگان اسلام بشتابيد. از کوفيان عبرت بگيريد که حسين را تنها گذاشته و اگر چنين کنيد مورد عذاب الهي واقع مي شويد. پس دست از ياري حسين زمان بر نداريد، اما تو اي همسرم! مسئوليتي بس عظيم بعد از شهادتم متوجه توست مانند حضرت زينب (س) خون خواه خونم باش و فرزندانم کميل را کميل وار و زينب را زينب گونه تربيت کن. پدر و مادر مهربانم! به ياد زينب (س) باشيد، براي رضاي خداوند مصيبتها را تحمل کنيد. خوشحال باشيد که خداوند اماتني را به شما داده، سپس او را به خدا داده ايد.
سيف الله گلزاده



خاطرات
کميل پسرشهيد:
حاج آقا سرور ـ شوهر خاله ام ـ که در عمليات والفجر 8حضور داشت مجروح شد. پدرم او را به اين طرف اروند رود انتقال داد و خود دوباره به فاو برگشت.
همسرشهيد:
براي آخرين بار که به مرخصي آمد به اتفاق هم از کنار مزار شهيدان مي گذشتيم. به من گفت: «بعد از شهادتم چه کار مي کني؟ » گفتم مثل همسران ديگر شهدا صبر و استقامت پيشه مي کنم.

آخرين بار که به جبهه مي رفت يادم مي آيد کيسه انفرادي را به دستش گرفته بود و مرا بوسيد و از منزل خارج شد.

خواهرشهيد:
آخرين بار که مي رفت، گفت: «من مي روم آيا بيايم يا نيايم. بعد از شهادتم براي من گريه نکنيد بلکه به ياد امام حسين (ع) گريه کنيد. من قابل گريه نيستم.»

همسرشهيد:
وقتي از سفر مکه بازگشت حالت معنوي بيشتري کسب کرده بود و نماز شبش ترک نمي شد. بعد از اين سفر با قاطعيت بيشتري با مسايل بوخورد مي کرد. در اوقات فراغت به مطالعه ، نماز و دعا مي پرداخت و در حد مقدور در کارهاي خانه کمکم مي کرد. نسبت به مفاسد اجتماعي حساس بود و با مشاهده آنها رنج مي برد و اگر خلاف مي ديد به مخالفت بر مي خواست حتي اگر منجر به درگيري شد. برخودهايش هميشه منطقي بود و بيشتر راهنمايي مي کرد. خيلي صبور بود و در کارها هميشه توکل به خدا داشت. خودش مي گفت: ما همگي در حال آزمايش الهي هستيم. در رفتار خويش برخورد و متواضع بود و همه ما را دوست داشت. اگر بچه هايش را مي ديد فوراً بغل مي کرد و مي بوسيد. به ما توصيه مي کرد که بعد از شهادتم زينب گونه صبر پيشه کنيد.
ايمان و صداقت و تقوا در او به وضوح ديده مي شد. خيلي زندگي ساده اي داشتيم و الحمدللّه مشکل خاصي نداشتيم و با حقوقي که از سپاه مي گرفت زندگي مي کرديم. در مراسم مذهبي و عبادي بخصوص دعاهاي کميل و نماز جماعت و ديگر شرکت فعال داشت. به قدري کار مي کرد که شب و روز نمي شناخت. گاهي شب به دنبالش مي آمدند و مي رفت و تا صبح نمي آمد و استراحت نکرده صبح به محل کارش مي رفت. سخت ترين کارها را با علاقه انجام مي داد و خود را سربازي کوچک براي انقلاب و اسلام مي دانست.

خواهرشهيد:
روزي در مسجد شيرگاه مراسمي بر پا بود که يکي از افراد بلند شد و براي سلامتي شاه صلوات فرستاد. ناگهان سيف اللّه از ميان جمع بلند شد و براي سلامتي امام خميني صلوات فرستاد به دنبال آن از ژاندارمري براي دستگيري او آمدند و درگيري به وجود آمد.با فرار او از معرکه نيروهاي ژاندارمري نتوانستد او را دستگير کنند. اما سرانجام به خاطر همين فعاليتهاي گسترده انقلابي و پخش اعلاميه توسط ژاندارمري شيرگاه دستگير شد.



آثار باقي مانده از شهيد
سلام خدمت همسر عزيزم
با سلام به امام امت پير جماران و درود به شهيدان اسلام و درود بر رزمندگاني كه با مناجات خويش سنگرهاي اسلام را عطر آگين نمودند .
ضمن عرض سلام ، سلامتي شما را از درگاه ايزد منان خواهان و خواستارم و بعد اگر احوالي از همسرت خواسته باشي بحمداله خوب و به دعا گويي شما مشغول مي باشم و هيچ گونه نگراني ندارم . همسرم ! نامه پر مهر و محبت شما در تاريخ 14/2/64 به دستم رسيد و خوشحال گرديده ام . همسرم ! من نمي دانم در دلم و وجودم احساس مي كنم كه چرا در زماني كه اسلام نياز به نيرو دارد بعضي ها به فكر زن و فرزند باشند . من هم همين طورم و يعني واقعاً دلم مي خواهد تا زماني كه اسلام با كفر و نفاق و شرك در حال جنگ است من هم باشم و اين تصميم را به ياري خدا عملي خواهم كرد البته به فكر شما همسر وفادار و اهل محبت و ياور اسلام هستم و از اين بابت نگراني ندارم چرا چون مي بينم تو با من همفكر و هم عقيده هستي . همسرم خودت را بيش از اين آماده ي پذيرش مشكلات كن . فرزندانم را خوب تربيت كن و اگر هر وقت هر مشكلي كه برايت پيش مي آيد به ياد زينب (س) باش و با صبر و تحمل و تقوا مشكلات را حل نما . به هر حال زياد مزاحم وقت تان نمي شوم در پايان خدمت تمام اعضاي خانواده ي خود و من و دوستان و آشنايان ـ كميل و زينب سلام مرا برسان .
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار . همسرت سيف الله گلزاده 15/2/64 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : گلزاده , سيف اللّه ,
بازدید : 108
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

در روستاي “طالش محله پهناب” در هفت کيلومتري شهر “جويبار” و هجده کيلومتري “ساري” در خانواده اي کشاورز و مذهبي در سال 1331 متولد شد. قبل از ورود به دبستان در مکتب خانه با قرآن آشنا شد. دوره ابتدايي را در دبستان “تلارک” از روستاهاي همجوار زادگاهش گذراند. پس از اتمام دوره ابتدايي نظام قديم در دبستان دکتر “شريعتي” در"جويبار" مشغول به تحصيل شد. پس از گذراندن دوران سه ساله متوسط به شهر" ساري" رفت و در رشته علوم طبيعي ادامه تحصيل داد. اما به علت وضعيت بد مالي قادر به ادامه تحصيل نشد و ترک تحصيل کرد. در سال 1353 با دختر خاله اش خانم "معظمه صادقي" ازدواج کرد و در خانه اي استيجاري زندگي مشترک را آغاز کردند.
همسرش در مورد خواستگاري قاسم مي گويد : « به خاطر تقوا و خلوص و سادگي قاسم به او جواب مثبت دادم.»
با فرا رسيدن زمان نظام وظيفه از تاريخ 15 مهر 1351 تا 15 مهر 1353 به سربازي رفت و اين دوره دو ساله را در پايگاه نيروي هوايي در"تهران" گذراند. پس از پايان سربازي به اداره خاکشناسي "ساري" رفت و دو سال کار کرد. از تاريخ 20 شهريور 1358 تا 8 مهر 1359 در گروه جوانمردان ژاندارمري فعاليت مي کرد. با آغاز درگيريها در منطقه" گنبد" به اين منطقه رفت و پس از ختم شورش هاي ضد انقلاب به "ساري" بازگشت. مدتي نگذشته بود که فعاليتهاي خياباني ضد انقلاب در شهرها آغازشد و قاسم در درگيريها نقش مهمي در "ساري" و "قائمشهر" داشت. در مبارزه با قاچاق مواد مخدر و کشف و انهدام خانه هاي تيمي منافقين نيز فعال بود. درنتيجة اين فعاليتها در سال 1358 در يک صحنه سازي او را ربوده و شکنجه هاي بسيار کردند.
قاسم در تاريخ 29 مهر 1359 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب در آمد. پس از ورود به سپاه پاسداران در پادگان آموزشي سرپل ذهاب آموزش ديد و از تاريخ 9 آبان 1360 تا تاريخ 19 دي 1360 در واحد تحقيقات و کشف مشغول شد. در اواخر سال 1360 تصميم گرفت به جبهه برود.
در عمليات محمد رسول اللّه (ص) در کسوت يک نيروي ساده در پيشاپيش ديگران با بانگ اللّه اکبر حرکت مي کرد تا ديگران روحيه بگيرند. اوج فعاليت او در سال 1361 در عمليات هاي فتح المبين، بيت المقدس، رمضان، محرم و مسلم بن عقيل بود. صادقي به خاطر شجاعت و لياقت خود در سال 1362 مسئول اعزام نيروي منطقه 3 در غرب کشور شد. همچنين مسئوليت رسيدگي و بازديد از جبهه هاي غرب را به عهده و براي اينکه مسئوليتش را بهتر انجام دهد خانواده اش را به مدت سه ماه مريوان برد. در اواخر سال 1362 مدتي به عنوان مسئول سازمان دهي بسيج "ساري" مشغول خدمت شد. در کنار اين فعاليت ها در مرخصي هايش در پشت جبهه با منافقين و باندهاي بزهکاري مبارزه کرد. مسئوليتهاي قاسمعلي در مدت چهار سال حضور در جبهه را مي توان به طور خلاصه بشرح زير بيان کرد.
مسئول تيم کشف در مريوان : از 9/ 8 1360 تا 19/ 10/1360
فرمانده گردان حضرت مهدي (عج) : از 4/11/1360 تا 4/1/1361
معاون تيپ حضرت مهدي (عج) : از 15/11/1361 تا 12/4/1361
مسئول تيم شناسايي در قرارگاه نجف : از 3/4/1362 تا 3/7/1362
مسئول نمايندگي اعزام نيرو در مريوان : از 12/1 1362 تا 20/1/1363
مسئول محور قررگاه خاتم الانبياء : از 26/ 1/1363 تا 12/ 4/1364
و آخرين سمت : فرمانده تيپ يکم لشگر 25 کربلا .
نقل است که روزي به علت بيماري در بيمارستان بستري بود که با شنيدن خبر جلسة فرماندهان سرم را کشيد و خود را به جلسه رساند. علي رغم سخت گيري در آموزش فنون نظامي به رزمندگان و بسيجيان، علاقه عجيبي به آنان داشت. درباره بسيجيان مي گفت : «اگر بسيجي به من فحش بدهد مثل اين است که دعا کرده است.» يکي از همرزمان مي گويد : «کسي نبود که با قاسمعلي صادقي کار بکند و شيفتة اخلاق او نشود.» ايثار او در جبهه زبانزد بود تا جايي که گاه پولهاي شخصي خود را در بين رزمندگان تقسيم مي کرد. به مستضعفان و خانواده هاي شهدا سر مي زد.

همسرش مي گويد : «قاسم فردي متواضع، مهربان و خونگرم بود. هر روز که مي گذشت بر تقوا و ايمان و توجه در نمازش افزوده مي شد.» اگر کسي از او دلگير مي شد سعي مي کرد در رنجش او را بر طرف کند يا اگر بين افراد ناراحتي پيش مي آمد ميانجي مي شد. قاسم با انجمن اسلامي و افراد حزب اللهي در زادگاهش روابط نزديک و صميمي داشت و از افراد سست ايمان، رياکار و منافق متنفر بود. فرزندانش را خيلي دوست داشت و با ملايمت و مهرباني با آنها برخورد مي کرد آرزو داشت از سربازان مخلص انقلاب باشند و در راه خدا شهيد شوند. به تحصيل فرزندانش تاکيد فراوان داشت. به دخترش فريبا گفته بود : «درس مايه سربلندي است اگر مي خواهي به جايي برسي بايد درست را خوب بخواني و پيشرفت کني.» در عمليات قدس در جبهه هاي توابه، ابوذکر، ابوليله عمليات را هدايت مي کرد. در عمليات قدس 2 علي رغم اصرار خانواده و مسئولان سپاه براي حضور در پشت جبهه به عنوان فرانده تيپ يکم کربلا شرکت کرد. شب چهار شنبه 29 خرداد 1364 آخرين شب ماه مبارک رمضان شب عمليات بود. وقتي نيروها جمع شدند قاسمعلي در منطقه هورالهويزه (العظيم) روي قايقي ايستاده و با لحني گرم شروع به صحبت کرد. به همراه هق هق گريه گفت:برادر ها امشب امام حسين منتظر ماست، بايد راه امام حسين (ع) را ادامه بدهيم. به خاطر خدا به ياد يتيمان شهدا، به خاطر اينکه دلهاي يتيمان شهدا را خوشحال کنيم بايد امشب از همه چيز بگذريم و دشمن را نابود کنيم. آخر تا کي عزيزان ما پر پر بشوند تا کي بايد عروسها بي شوهر بشوند. به ياد بياوريم ما به خانواده شهدا وعدة زيارت کربلا را داديم به خاطر آزادي راه کربلا و به خاطر خوشحال کردن قلب يتيمان شهدا با نيت خالص حرکت کنيد که انشاءاللّه موفق مي شويد.
سپس نماز را با گريه شروع کرد و با گريه به اتمام رساند. پس از شروع عمليات قاسم با بي سيم عمليات را هدايت مي کرد و گاه به رزمندگان مجروح کمک مي کرد. در همين حين در حالي که مشغول بستن زخم يکي از رزمندگان بود، با انفجار خمپاره اي از ناحيه شکم مجروح شد. او را به سرعت به بيمارستان اهواز منتقل کردند و پس از عمل جراحي در تاريخ 6 تير 1364 به تهران انتقال يافت و چند روز در بيمارستان جرجاني تهران تحت درمان بود. اما روز به روز حال قاسم وخيم تر مي شد. 11 تير 1364 به علت عفونت شديد و از افتادن کليه ها و کبد و نياز به همودياليز به بيمارستان شهيد مصطفي خميني منتقل شد. اما درمان ها ميسر نيافتاد و سرانجام در ساعت 10 روز 15 تير 1364 به علت شوک و پس از شصت و چهار ماه که در جبهه حضور داشت به شهادت رسيد. جسد او با شکوه فراوان تشييع شد و به زادگاهش روستاي" پهناب" انتقال يافت و در تاريخ 17 تير 1364 در مزار شهدا به خاک سپرده شد. از شهيد قاسمعلي چهار فرزند به نامهاي "فريبا" ، "داريوش" ، "حسين" و "سميه" به يادگار مانده است.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386




وصيت نامه
بسمه تعالي
ان الله يحب الذين يقاتلون في سبيل الله صفاً كانهم بنيان مرصوص
خداوند دوست مي دارد مومناني را كه در صف واحد چون سدي آهنين در راه او نبرد مي كنند. من آن سرباز جانباز و رشيد ملك ايرانم كه در راه حق جان بر كف نهادم عاقبت، جانم تو اي مادر مكن گريه كه من اكنون بسي شادم و زنده مي باشم.
بود رنج تو در يادم، همانا شير پاك تو مرا جانباز پرورده كه جان خويشتن را در راه حفظ قرآن دادم. درود خداوند بر محمد و آل طاهرينش ، درود بر امام زمان ،درود بر رهبر عظيم الشان امام خميني ، درود بر تمام مجاهدين راستين راه حقيقت كه با خون خود اسلام را زنده نگه مي دارند و شهادت ثمره زندگي من است و پيروزي از آن اسلام و مسلمانان حقيقي. خدا را شكر كه راهم را شناختم و اين راه راه اسلام حقيقي است كه ما براي آن با كفر مي جنگيم. وصيت نامه من اين است كه برادران بجنگيد و هرگز تا خون در رگ داريد راضي نشويد كه دشمن بر خاك كشور جمهوري اسلامي تجاوز نمايد . شهادت چه ارزان به ما فروخته مي شود چون خداوند وعده داده اگر با كفار بجنگيم شهيد باشيم و نيز امام خميني رهبر بزرگمان، برادراني را كه در جنگ كشته شده اند شهيد خوانده است. مادر عزيزم اي كه آسايشت را دادي تا آسايش جامعه ات را فراهم نمائي. اي كه به خاطر رفع گرفتاري از گرفتار، بارها گرفتار شدي. مادرجان شايد كه ديده ام از ديدارتان محروم شود و بيم آن مي رود كه يكديگر را نديده و سخنان را تمام ناكرده ما از هم دور شويم و دور بمانيم . لذا اين نوشته را حضورتان مي نگارم از اينكه كلمه الله را بر صفحه مغزم نگاشتيد و راه پيامبر (ص) را در ضميرم ترسيم نموديد و مهر علي (ع) را در دلم نشانديد و عشق حسين (ع) را بر زبانم چشانديد، نمي دانم چگونه تشكر كنم.هوالهادي جزاك الله. چشمانم را كه مي بندم در فضاي تفكر و تعقل و تخيل به عالم كودكي مسخر مي كنم گوئي طفل نوزادي هستم كه با ميل و تقاضاي شما مادر كسي در گوش راستم اذان و در گوش ديگر اقامه گفت و گفت اينست راه مكتب و هدف تو و راه ديگر براي سعادت انسانها جز اين نيست ، گفتم : آيا اين راه ، دشمن هم دارد ( شياطين ، طواغيت ، فراعنه ) گفت :آري رفتار با آنها را از همان كسي بياموز كه با تربتش كامت را باز كرديم ( تربت حسين (ع) ) راه حق موجود است و هر انسان به محض مشاهده و يافتن با ميل و اشتياق آنرا طي مي كند. منتهي در هر زمان در جاي اين راه شمع ها لازم است تا از سوختنشان نوري حاصل و راه روشن و براي بينندگان آشكار گردد و چه خوشبختند شمع ها كه در هدايت هزاران نفر ( راه حق ) سهيمند. ارزش شمع در سوختن و روشنائي بخشيدن است ( در راه خلق ) نه چنين است اكنون كه سپاهيان اسلام در حال نبرد با كفر هستندوبا حماسه آفريني هاي خويش خاطره جهادهاي مقدس پيامبر (ص)را زنده مي نمايند.
با اين ايمان كه خصوصيات اين سپاهيان، تمام همان خصوصيات جهادهاي پيامبر(ص) است. مادر مهربانم خيلي خوشحالم مرا بزرگ كردي تا بتوانم عصاي دستت بشوم اميدوارم با رسيدن به شهادت عصاي دستت بشوم .مادر اگر مورد قبول خدا واقع شده و شربت شهادت را نوشيدم دلم مي خواهد مثل حضرت زينب (س) كاري زينبي كنيد پسرم را بزرگ نمائيدبعد از مرگ من بخنديد و شادي كنيد تا چشم منافقين يعني همان مجاهد خلق كه دم از خلق مي زنند ولي ضد خلق هستند كور گردد.
مادر مهربانم خودت بهتر مي داني كه اين راه را خودم با رضاي دلم انتخاب كردم همان طوري كه امام حسين (ع) در صحراي كربلا آخر عمرش فرمود ( هل من ناصر ينصرني ) آيا كسي هست مرا ياري كند من با جان دل لبيك گفتم. اگرچه آن زمان نبودم در صحراي كربلا در ركاب اسب امام حسين (ع) پا به پاي او با كفاران بجنگم ولي اكنون هم ايران كربلا است به ميدان جنگ مي روم تابه رهبرم امام خميني لبيك بگويم. اگر چنانچه جسد من به دست شما نرسيد ناراحت نباشيد. چرا كه جنازه مبارك حضرت مسلم نيزدر زير پاي اسبان كفار تكه تكه شد. اگر جنازه من به دست شما رسيد بغل قبر پدرم مرا دفن كنيد اگر چنانچه گريه اي برايم سر بدهيد پيش خدا و رسول خدا روسياه مي شويد چونكه مردن در راه حق بهترين ثمره زندگي است.تا زماني كه پسرم عباس بزرگ شود به دليل اينكه مهريه خانمم را نداده ام ماهيانه از حقوق من به ايشان بدهيد تا تمام مهريه از ماهيانه پرداخت شود. حدود 5 خويض زمين شاليزاري كه بعد از فوت پدرم به من رسيده به دو بچه هايم عباس و فريبا تعلق دارد و همچنين 250 متر زمين خانه سرا در ساري خيابان آب برق واقع در بينجلو دارم تعلق به پسرم و دخترم دارد اگر هر كسي آمده طلب از طرف من از شما خواست به ايشان بدهيد.
پيروزي جمهوري اسلامي را به رهبري امام خميني را از درگاه خداوند عزوجل خواهانم پيروز باد اسلام دق والسلام . قاسم علي صادقي




خاطرات
بهروز ولي پور:
بنده اوايل سال 60 به بسيج آمدم و در اواخر سال 60 به منطقه جنوب اعزام شدم و به تيپ نور گردان قدس رفتم و به مدت يك ماه در گردان حضور داشتم تا اينكه سردار شهيد صادقي از مرخصي آمد، ايشان كه در مرخصي بود چون بچه يك محل بوديم مادرم سفارش بنده را به شهيد كرده بود و ايشان مرا به گردان خودش آورد و بعد از يك هفته با حدود يكصد نفر آرپي چي زن جهت شكار تانك در منطقه جفير كنار پاسگاه شهابي رفتيم. در بين ما يكصد نفر حاج آقاي جمشيدي و رسولي و سردار احمد بي غم حضور داشتند. قرار بر اين بود كه ما شب برويم به دشمن حمله كنيم و در آن منطقه حدود دويست و پنجاه تانك دشمن كه در آنجا مستقر بود را منهدم كنيم . دشمن از آمدن ما آگاهي پيدا كرد. در روز روشن ساعت 2 بعد از ظهر با تمام تانك و زره پوش خود به ما حمله كرد. ما پشت خاكريز پنهان شده بوديم و نمي توانستيم حتي بلند شويم و يا كاري انجام بدهيم .نيروهاي ما اكثراً شهيد يا اسير شدند و حدود 15 نفر در آن پاتك دشمن جان سالم به در برديم. البته بدن مرا موج گرفت و توسط يك نفربر توسط دوستان به عقب و تا به بيمارستان اهواز منتقل شدم .بعد از سه روز به مقر گردان رفتم ديدم سردار شهيد كنار چادر نشسته حالت غم و اندوه تمام وجودش را فرا گرفته بود چندبار صدا زدم آقاي صادقي چي شده تا مرا ديد خوشحال شد و گفت: بهروز تو سالم هستي ؟گفتم: بله و بعداً چگونگي حمله دشمن را براي ايشان توضيح دادم. بعد از چند روز نيروهاي اسلام در همان منطقه به دشمن حمله كرده و دوستان ما كه در آن پاتك دشمن شهيد شدند را جمع آوري كرده بوديم ولي سردار شهيد صادقي براي حاج آقا جمشيدي و حاج آقا رسولي و سردار احمد بي غم زياد ناراحتي مي كردند و هميشه خودش را سرزنش مي كرد و مي گفت: اين دوستان مفت به دست دشمنان اسير شدند هر وقت ايشان را مي ديدم حتي سالها گذشته بود براي اين آقايان ناراحت بود و احساس شرمندگي مي كرد .

ديدار ما با علماي قم و اهواز بود .بعد از عمليات بيت المقدس ديداري با آيت الله جزائري امام جمعه اهواز داشتيم چون ايشان عاشق علما بودند ، بعد از همان عمليات به قم آمديم و ديداري با علماي قم از جمله آيت الله مشكيني(ره) داشتيم ، بنده،و ايشان و 2 همراه ما كه يكي جانشين گردان بودند و از بچه هاي شهرستان گرگان مي باشند نامشان را به ياد ندارم و يك راننده هم همراه ما بود كه بچه ساري بود نام ايشان را هم به ياد ندارم همگي بعد از ديدار با علماي قم به شهرستان خودمان آمديم. سردار شهيد هميشه حالت تبسم به لب داشت من هيچ وقت ايشان را عصباني نديدم خداوند انشاء الله ايشان را با شهداي صحراي كربلا هم نشين بفرمايد.

علي آرائي:
سال 63 بنده به اتفاق جمعي از پاسداران گردان يا رسول الله به مدت 6 ماه از ماموريتمان گذشته بود، وضعيت نيرو خيلي كم و هوا گرم و فصل كار كشاورزي و درصد اعزام نيرو پايين بود و جبهه نياز شديدي به نيرو داشت .يك روز صبح ساعت 8 بعد از مراسم صبحگاه مقر شهيد بيگلو واقع در جاده سوسنگرد، شهيد صادقي جانشين گردان يا رسول الله پس از توجيه كمبود نيروي جبهه ها فرمودند همه سرها را پايين بيفكنيد هر كس مي خواهد برود و تسويه حساب كند، خدا مي داند كه صحنه عاشورا دوباره زنده شده بود از ميان جمع ما هيچ كس بلند نشد ، همه نشسته بودند
بچه ها شور و حالي پيدا كرده بودند عين صحنه كربلا كه اباعبدالله الحسين (ع) شب عاشورا اين چنين با يارانش وداع كرده بود.

برادرشهيد:
در يکي از روزهاي آخر سال 1358 هنگامي که قاسم از منزل به طرف محل کار مي رفت، در بين راه نزديکي مهمان سراي چين دکا ـ ايستاده بود که ماشين سفيد رنگ آريا با چهار سرنشين توفيق مي کند. آنها وانمود مي کنند يکي از سرنشينان حالش خوب نيست از قاسم مي خواهند آنها را به بيمارستان بوعلي ساري راهنمايي کند. قاسم آنها را راهنمايي مي کند اما آنها ازوي مي خواهند چون در شهر غريب هستند به همراه آنان رفته و راه را نشان دهد. زماني که به مقابل بيمارستان مي رسند، قاسم مي گويد بيمارستان اينجا است آنها سلحه را روي گلويش گذاشته و چشم و دست او را مي بندند و با يک بادام که آغشته به مواد، بي هوش مي کنند و به يک زيرزمين مي برند. پس از مدتي که قاسم به هوش مي آيد او را به اتاقي مي برند که هفت نفر در آن اتاق نشسته بودند. در بين راه قاسم مي گويند مرا کجا مي بريد و آنها مي گويند : شما يک امام سيزدهم داريد، مي خواهيم حالا امام چاردهم را نشانت بدهيم داخل اتاق چشم او را باز مي کنند و قاسم افرادي را مي بيند که خود را شبيه ياسر عرفات در آورده بودند. آنها شروع مي کنند به سوال از قاسم و اولين اين است که شما با مجاهدين چطور رفتار مي کنيد ؟ قاسم جواب مي دهد : چطور شما قبل از اينکه اسم و شغلم را بپرسيد اين سوال را مي کنيد ؟ آنها در جواب مي گويند ما تو را مي شناسيم، تو يک پاسداري. قاسم فوري مي گويد اشتباه مي کنيد، اسم من حسن مظفري و شغلم راننده تاکسي است. در اين هنگام او را کتک مي زنند. دوباره از قاسم بازجويي مي کنند و هر دفعه به او در ازاي جواب وعده آزادي مي دهند اما هر بار جواب قاسم همان است. بعد از اينکه منافقين ديدند نمي توانند جوابي از او بگيرند به دستهاي او دستبند آهني زده و در جاده قم ـ اراک بين تپه اي انداختند قاسم با ساييدن صورتش به زمين توانست چشم بند را کنار بزند و نگاهي به محيط اطرافش بيندازد سپس خود را به يکي قله هاي اطراف رسانده و از آنجا به اطراف نگاه کرد. ديد چيزي رفت و آمد مي کند. ابتدا خيال کرد چوپان و گوسفندان است اما وقتي نزديکتر شد جاده را ديد که در آن ماشينها رفت و آمد مي کردند. خود را با ماشيني به "قم" رساند و در سپاه پاسداران دستش را باز کردند. در آنجا قاسم مي بيند که بعضي ها گريه مي کنند و بعضي هم مي خندند. تعجب مي کند؛ به او مي گويند برو در آينه خودت را ببين وقتي قاسم جلوي آينه رفت ديد که يک طرف موي سرش و ريشش را تراشيده اند. اين وقايع در طول پنج روز گذشت در حالي که او فکر مي کرد بيست و چهار ساعت گذشته است.




آثار باقي مانده از شهيد
وقتي مي بينم به اسلام تجاوز شده وقتي دشمن کافر به سرزمين ما حمله کرده و شهرهاي ما را ويران و مسلمانان را آواره مي کند و به زنان و دختران تجاوز نموده و بيت المال مسلمين را به غارت مي برد. خواب چشمان من پريده حال نشستن ندارم. نمي توانم آرام بگيرم يا غذا بخورم و به خدا قسم نمي توانم بخوابم.

بسم الله الرحمن الرحيم
به : فرماندهي كل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي برادر محسن رضايي
از : نمايندگي اعزام نيرو منطقه 3 در غرب كشور
موضوع : مشكلات و نارسائيهاي مناطق جنگي غرب
تعاونوا علي البر و التقوي و لا تعاونوا علي الاثم و العدوان
قرآن كريم
با درود و تحيات بر رسول گرامي اسلام حضرت محمد بن عبدالله (ص)و ائمه اطهار (ع) و با درود بر بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران قلب تپنده امت اسلامي حضرت امام خميني مدظله العالي و با نثار و درود و صلوات بر ارواح پاك شهدا و با سلام بر رزمندگان كفر ستيز جبهه هاي حق عليه باطل و سلام بر امت حزب الله و هميشه در صحنه ايران برابر مشاهدات نمايندگان اعزام نيروي منطقه 3 ( گيلان و مازندران ) و مطابق گزارشات واصله و تحقيقات بعمل آمده مسائل و مشكلاتي در رابطه با وضعيت نيروهاي مستقر در غرب كشور بچشم مي خورد كه حل اين نارسائيها كمك قابل توجهي جهت تسريع و بهبود وضع جبهه ها و كارائي هرچه بيشتر نيروهاي رزمنده دارند كه اهم آنها به قرار زير است :
1- عدم هماهنگي و ضعف فرماندهي مسئولين در غرب كشور
2- عدم تقسيم كار مسئولين ضعف در منطقه و معين نبودن شرح وظايف و تكاليف
هر يك از مسئولين جهت آشنائي و پيشرفت امور جنگي
3- كار فرهنگي و نياز شديد به تبليغات وسيع و وجود نداشتن نيروهاي روحاني و مبلغ كه حضور آنها در مناطق نقش بسزايي در بالا رفتن بينش اسلامي ، روحيه جنگي در رزمندگان و اهالي اين مناطق دارد
4- دقت در شناسايي و سازماندهي نيروهاي بومي كردستان جهت پيشرفت امور جنگ
و پيشبرد اهداف عاليه انقلاب اسلامي ضروري است
5- شناسائي كامل و ارزيابي نيروهاي اعزامي در مناطق جنگي جهت جذب آنها به سپاه
6- سركشي مسئولين و ملاقات آنها با رزمندگان هرچند مدت يكبار كه باعث تقويت روحي نيروها مي گردد
7- كمبود تداركات بويژه وسايل نقليه ( ماشين ، موتور سيكلت ) جهت سركشي به نيروهاي مستقر در قله ها و تپه ها و رفع هرگونه مشكلات و نارسائيها در حد توان و امكانات 8- ضعف بيمارستانهاي غرب كشور بعلت كمبود پزشك متخصص و كاروان و همچنين عدم رسيدگي به امور بهداشتي و مناطق جنگي
9- رسيدگي ناصحيح به جرائم و خلاف كاريها در بعضي موارد و احياناً تهديدها و معرفي بدون دليل برادران اعزامي به دادستاني و يا بازداشت آنها و برخورد غير اسلامي در اين موارد
10- به محض اينكه نيروئي مدت ماموريت سه ماهه خود را گذراند او را مسئول يك محور قرار مي دهند و بسيار مشاهده شده است كه بعضي نيروها در حاليكه جزو كادر سپاه نيستند با لباس آرمدار سپاه مشغول بكار مي شوند
والسلام عليكم و رحمت الله و بركاته مقصد ما عقيده و جهاد در راه آن پيروزي انقلاب است . امام خميني (ره)
نمايندگي اعزام نيرو منطقه 3 ( گيلان و مازندران ) در غرب
برادر شما - صادقي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : صادقي , قاسمعلي ,
بازدید : 253
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

در روستاي” کياکلا” قائمشهر به دنيا آمد. پدرش ـ هادي ـ مغازه کوچکي داشت و با درآمد اندک آن خانوادة خود را اداره مي کرد. صمصام دومين فرزند خانواده بود و به مادرش علاقه بسيار داشت. تحصيلات خود را در مکتب خانه که پدرش بزرگش در آن قرآن تدريس مي کرد، آغاز کرد. به همين دليل پيوند و نزديکي عميقي بين صمصام و پدر بزرگش به وجود آمد. او در کودکي سرشار از انرژي و جنب و جوش بود و به بازيهايي دسته جمعي به خصوص فوتبال علاقه وافري داشت. در سال 1338 وارد مدرسه ابتدايي خيام شد و با علاقه و پشتکار تکاليف خود را انجام مي داد. پس از اتمام دوره ابتدايي در سال 1343 وارد مدرسه راهنمايي سپهر شد. پس از آن به دبيرستان سينا رفت و در رشته طبيعي ادامه تحصيل داد. او در تمام مراحل تحصيلي از شاگردان موفق بود و به همکلاسيهاي خود کمک مي کرد. خلبان شهيد احمد کشوري از دوستان نزديک وي در دبيرستان بود. آنها در زمينه هاي ورزشي، ديني، سياسي با يکديگر همگام بودند. مادرش مي گويد: ما از همان ابتدا وضع اقتصادي خوبي نداشتيم. منزلمان هميشه اجاره اي بود، مغازه کوچکمان هم دخلش به خرجش نمي رسيد. صمصام در دوران دبيرستان براي کمک به درآمد خانواده، عصرها و شبها تدريس خصوصي مي کرد و گاهي نيز در مغازة پدرش کار مي کرد. او فرد اجتماعي بود و با اخلاق نيکو افراد بسياري را به خود جذب مي کرد. علاقه وي به امور مذهبي و فعاليتهاي جمعي سبب جذب وي به مسجد شد. به افراد مذهبي علاقه داشت و با آنان رفاقت مي کرد. همواره به ديگران کمک مي کرد. روزي يکي از بچه هاي محل را که در حال غرق شدن بود با به خطر انداختن جانشين نجات داد. در سال 1347 پس از اخذ ديپلم کنکور شرکت کرد و در رشته شيمي دانشگاه تهران پذيرفته شد. ولي به علت مشکلات مالي تا مقطع فوق ديپلم ادامه تحصيل داد و مجبور به ترک تحصيل شد. در سال 1353 به خدمت سربازي رفت و تمام اين دوره را در شهرستان ميانه آذربايجان بود. پس از پايان خدمت سربازي در سال 1355 براي استخدام در اداره کشاورزي امتحان ورودي داد و پذيرفته شد. سپس به عنوان تکنسين دامپزشکي براي گذراندن يک دوره مخصوص به تهران رفت. پس از پايان دوره در کلاردشت و چالوس مشغول به کار شد. پس از مدتي به اداره دامپزشکي استان مازندران انتقال يافت و به سمت مسئول نظارت بر امور دارويي، دامپزشکي استان مازندران منصوب شد. صمصام که ازنوجواني در مساجد حضور فعال داشت با آغاز مبارزات مردمي عليه رژيم پهلوي به فعاليت خود افزود. او عمدتاً براي تظاهرات شعر مي سرود و در گردهماييها و تجمع مردم عليه رژيم شاه سخنراني هايي پر شور مي کرد. در يکي از تظاهرات مردم کياکلا اشعاري را که مناسب اربعين شهداي قم به لهجه مازندراني سروده بود، قرائت کرد.
در آستانه پيروزي انقلاب براي مقابله با اقدامات سرکوب گرانه هواداران شاه و براي حفظ امنيت مردم شهر، گروههاي گشتي مرکب از جوانان شهر را تشکيل داد. پس از پيروزي انقلاب وتشکيل بسيج مستضعفان به فرمان امام به عضويت بسيج در آمد. در اين زمان با تشکيل جلسات و کلاسهاي سخنراني در جهت تدارم انقلاب اسلامي کوشش مي کرد. او نسبت به اصالت حرکتهاي انقلاب تعصب خاصي داشت و در مقابله با تحريکات سازمان منافقين در زادگاهش بسيار فعال بود. با تشديد غائله کردستان، رهسپار آن منطقه شد. در کنار مبارزه مسلحانه با ضد انقلاب با سخنراني هاي کوتاه خود به روشنگري مردم مي پرداخت. صمصام در قله هاي پر برف کردستان مسئوليت گردان روح اللّه را بر عهده داشت. نيروهاي وي از محورهاي جانوران نا محور دزلي و توتمان مستقر بودند. صمصام تمام وقت در خدمت آموزش و هدايت نيروهاي تحت فرمان خود بود و همچون پدري مهربان، دوست و غم خوار آنان بود.
در فروردين 1360 با خانم" فاطمه رضايي" ـ دختري از فاميل ـ ازدواج کرد. مراسم عقد بسيار ساده و با مهريه يک جلد کلام اللّه مجيد و يک شاخه نبات برگزار شد. آنها زندگي خود را در خانه پدر صمصام آغاز کردند.

صمصام در امور سياسي و اجتماعي فعاليت مستمر داشت. به همين دليل کمتر فرصت مي يافت. در کنار خانواده باشد و هنگامي که اولين فرزندش به دنيا آمد، در خانه حضور نداشت. او با برادرش حاج سعيد ـ که شش سال از او بزرگتر بود ـ بسيار صميمي بود و در اغلب مواقع در کنار هم در جبهه حضور داشتند.
صمصام با سخنرانيهايش که با کلامي شيوا در ميدان صبحگاه گردان امام محمد باقر (ع) ايراد مي کرد. نيروها را مجذوب خود مي کرد. در نماز جماعت حضور فعالي داشت و هميشه در نماز صبح در گردان امام محمد باقر (ع) حضور مي يافت. يکي از دوستانش مي گويد: در آخرين لحظاتي که در مقر خرمشهر بود به ديدارش رفتيم. حدود ساعت 8 صبح بود. در جلوي مقر فرماندهي به ديوار تکيه داده و غرق در انديشه و اندوه بود. صداي غرش تانک و توپ عراقيها به گوش مي رسيد. گفت: «وضعيت در محور شلمچه نا مساعد است.براي نيروها نگران هستم، شما برويد قرآن بخوانيد و دعا کنيد رزمنده ها پيروز شوند.» ساعتي بعد به سمت دشت شلمچه حرکت کرد. فرماندهي گردان محمد باقر(ع) را بر عهده داشت. صمصام حدود ساعت 10 صبح 4 خرداد 1367 با دو دستگاه تويوتا به سوي خط مقدم براي مقابله با حمله عراق حرکت کرد. بلافاصله در منطقه عملياتي سرگرم سازماندهي نيروها شد. عراقي ها با استفاده از سلاح شيميايي به خطوط مقدم خودي نفوذ کرده بودند. صمصام با همراهي نيروهايش در مقابل تانک ها و نفربرها ايستادگي کرد. پس از شليک چند آرپي جي از ناحيه دست زخمي شد، ولي باز هم مقاومت کرد تا گلولهاي آرپي جي تمام شد. سپس با سلاح انفرادي اقدام به تيراندازي کرد. در هيمن هنگام پاي چپ وي نيز زخمي شد و به زمين افتاد. وقتي يکي از بسيجيان که پيک گردان بود، خواست او را به دوش بگيرد با کمال آرامش به وي گفت: «شما برويد و به خاطر من خود را به خطر نيندازيد چون دشمن خيلي نزديک است.» به اين ترتيب صمصام طور در اثر خونريزي زياد به شهادت رسيد. پيکر او در گلزار شهداي روستاي کياکلا از شهرستان قائمشهر به خاک سپرده شد. از صمصام دو پسر به يادگار مانده است.
با آنکه فرمانده بود از مزاياي شغلي خود بسيار کم استفاده مي کرد. اغلب خودرو سپاه را در اختيار داشت و با آن منزل مي رفت ولي هيچگاه از آن استفاده شخصي نمي کرد. نقل است که روزي مادرش سخت بيمار شد. صمصام به برادرش تلفن کرد تا ماشين تهيه کند. برادرش پرسيد شما ماشين اداره را نياوردي؟ صمصام جواب داد: «چرا ماشين اداره، بيت المال است و نمي شود از آن استفاده شخصي کرد.» .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386



وصيت نامه
... سپاس بي کران خداوند منان را که با نعمت انقلاب اسلامي و رهبري پيامبر گونه امام، ما را که غرق شده و آرزوهاي استعمار ساخته دنيا خواهي و رفاه طلبي بوديم به دنياي انسانيت و سوز داشتن و عشق و ايثار هدايت کرد.
درود و سلام به ارواح شهداي جنگ، از اينکه توفيق حضور در جبهه ها نصيب اين حقير شده خداوند منان را سپاس مي گذارم.
عزيزانم شرافت و آزادگي واقعي بدون تحمل رنج به دست نمي آيد. بايد سينه ظلمت شب را شکافت و به ظالمان هجوم اورد تا فجر و آزادگي و شرافت به دست آيد. قدرتهاي استکباري ساليان دراز زندگي انساني مردم را جولانگاه تمايلا نفساني و تقاضاي ضد انساني خود قرار دادند . . . اين ها از آنجا که بنياد نظام فکري و اجتماعي آن ها قلدري است جز زبان اسلحه نمي فهمند پس به هر يک از ما واجب است که با مستکبرين بجنگيم.
بايد وصيت نامه هاي آتشين نوشت و بندهاي پوتين را محکم بست و تفنگ را برداشت، از ميان درياي خون عبور کرد، بايد کربلا را ساخت و عاشورا به پا کرد. بايد به سراغ مرگ رفت . . . راه آزادي و دينداري حقيقي، راه پرنشيب و فراز است و موانع و مشکلات فراوان دارد. براي طي اين راه بايد عاشق شد؛ راه عاشق شدن اين است که نخست بايد دردمند بود. بايد درد علي (ع) را در سينه، غم زهرا (س) را در جان، سوز امام حسين (ع) را در عمق جان داشت. اين درد وقتي مايه الهي بگيرد مي شود عشق.
پاسدار ارزشهاي اسلامي باشيد. با فساد وفحشا و رفاه طلبي مخالفت کنيد که جولانگاه شيطان است و آفت پرور عيه انقلاب. مسجدها را پر کنيد و با داشتن جلسات قرآن و دعا و روح جان خود را از زنگها و رنگهاي مادي بزداييد . . . قانع باشيد تا آماده هر گونه فداکاري و ايثار باشيد. گشاده رو و خوش برخورد باشيد اما بر سر معيارهاي اسلامي هرگز نرمش نشان ندهيد که تمام خونها براي اسلام ريخته شده. در موقع هجوم مشکلات به خدا پناه ببريد و هرگز از رحمت خدا نااميد نشويد. در موقع هر کاري خدا را حاضر ببينيد جز براي خدا براي احدي تعظيم نکنيد.
با خودشناسي مي توان تمامي شيطانهاي درون را از بين برد و بر هواي نفس فايق آمد. فرزندانم قدر انسان در دنيا به همت اوست و همت انسان به آرزويش است که هر چه آرزو کمتر باشد تعلق انسان کمتر است. البته اين به معناي بي تفاوتي به مسايل اجتماعي نيست؛ بلکه آن است که دنيا هدف نباشد. مطالعه در تاريخ و قرآن، توکل به خدا، برنامه ريزي در کارها، داشتن شرافت، داشتن آزادگي، رعايت ارزشهاي اسلامي و اخلاق اسلامي در کار و شغل حتي در تجارت . . . در نظر گرفتن رضايت خدا و نهرضايت مردم، توجه به امدادهاي غيبي، خوش خلقي و گشاده رويي، توجه به مرگ، زياد گوش کردن و کم حرف زدن،
سعي کنيد هميشه دردمند باشيد که بي دردي نشانة سقوط انسانيت انسان است. به انجمنهاي اسلامي وصيت مي کنم:
محور فعاليت انجمنهاي اسلامي تبليغ درست و حفظ انقلاب است و اميد رهبر، شما برادران مي باشيد. بايد شبانه روز کار کنيم و اسلام را به به مردم بشناسانيم.مردم ابتدا به رفتار و کردار ما توجه مي کنند. همان طور که امام فرمودند امروز اسلام در گرو اعمال ماست . . . هميشه سعي کنيد خودتان را ارزيابي کنيد. افراد داراي حب نفس را ارشاد کنيد. اگر اصلاح نشدند آنها را در جمع خود راه ندهيد که اخلاق شما را فاسد مي کنند. هرگز زود قضاوت نکنيد. کساني را که با آنها مشورت مي کنيد حتماً تقوا داشته باشند و فردي آگاه به اسلام و شرايط و اوضاع .احوال روز باشد. او در مورد ورزش نظرات خاصي داشت و معتقد بود: امروز ورزش مانند حربهاي در دست استعمارگران قرار گرفته است به همين دليل نبايد به عنوان هدف در نظر گرفته شود بلکه وسيله اي باشد براي تعالي روح . . .صمصام طور



خاطرات

همسرشهيد:
در زندگي ما هيچ مشکلي وجود نداشت، اگر چه به لحاظ مالي تنها از حقوق کارمندي، ايشان زندگي مي کرديم اما اخلاق خوب، رفتار متين و ايمان صمصام سبب شده بود زندگي ما معنويت خاصي داشته باشد. اگر فرصت مي کرد در نگهداري بچه ها به من کمک مي کرد. من هميشه او را مردي با خدا و با تقوا مي ديدم. صمصام از افراد تنبل بي تفاوت دورو و منافق متنفر بود. همواره سعي مي کرد با صبر و بردباري و مشورت مشکلات خانواده را حل کند. با خويشاوندان با محبت و مهرباني رفتار مي کرد. هميشه به من توصيه مي کرد با خدا باش و توکل به خدا يادت نرود.

مصطفي طور ،فرزند شهيد:
پدرم بسيار مهربان بود و با تمام پدران ديگر فرق داشت هميشه با نرمي برخورد مي کردو هرگز عصباني نمي شد. اگر کار بدي مي کرديم زود ما را مي بخشيد. به مادرم مي گفت: نمي توانم زحمات شما را جبران کنم زيرا نتوانستم در هفت سال زندگي مشترک يک روز کامل با شما باشم. در تصميم گيري ها هميشه با مادرم و مادر بزرگم مشورت مي کرد. روزي که به جبهه مي رفت در گوش من مي گفت: مواظب مادرتان باشيد و به او کمک کنيد. به ما توصيه مي کرد: «توکل به خدا از يادتان نرود و نماز را سر موقع بخوانيد و انفاق کنيد.»

سعيد طور، برادر شهيد:
او فردي شاغل و با شخصيت بود. بسيار به نظافت اهميت مي داد و بسيار اهل مطالعه بود و اغلب کتابهاي شهيد بهشتي و استاد مطهري و آيت الله دستغيب را مطالعه مي کرد. از سال 1360 عازم جبهه جنگ شد و از همان ابتدا فرماندهي برخي گروههاي بسيج و سپاه را به عهده داشت و عمدتاً فرمانده گروه ويژه ضربت بود. در منطقه عملياتي مريوان در محور توتمان مسئول گردان روح اللّه بود . با وجود اين هيچگاه از مسئوليتش براي کسب برتري و امتياز استفاده نکرد. نقل است: هنگامي که مسئول گردان روح اللّه بود روزي پس از پياده روي بسيار معاون وي با مشاهده خستگي مفرط او پيشنهاد مي کند تا به محل اعزام نيرو در توتمان رفته و استراحت کند. صمصام با نگاهي به وي مي گويد: «ما بايد در کنار نيروها در همان سنگرهاي نمور بخوابيم.» او همواره در عمليات در کنار نيروهاي خود بود و براي تقويت روحيه آنها هميشه جلوتر از ديگران حرکت مي کرد.

درعمليات کربلاي 5 مسئوليت گروهان شهيد يونسي را بر عهده داشت و شهيد علي رضا بلباسي فرمانده گردان بود. ساعت 30/6 غروب عمليات شروع شد و گروهان تحت فرماندهي صمصام ماموريت داشت. پل جاده فاو را به تصرف در آورد. اما به خاطر عدم الحاق نيروهاي لشگر محمد رسول الله از جناح چپ در محاصره تانکهاي دشمن افتاديم. تانکها دشمن با نورافکنهاي قوي مواضع نيروهاي ما را در قسمت راست کانال ماهي روشن مي کردند و هر لحظه حلقه محاصره تنگ تر مي شد. براي کم کردن فشار محاصره ضرورت داشت چند نفر داوطلبانه به شکار تانکها بپردازند. آن شب صدام خود رهبري عمليات را بر عهده داشت. صمصام براي بالا بردن روحيه نيروهايش آرپي جي به دست گرفت و جلوتر از همه حرکت کرد. او تا صبح مقاومت کرد و چندين تانک و دشمن را از بين برد. وقتي محاصره دشمن شکست، خبر شهادت وي شايع شد، ولي صبح زود با آرپي جي برگشت. وقتي بچه ها او را ديدند همگي خوشحال شدند.



آثار باقي مانده از شهيد
او در يکي از سخنراني هايش در کردستان خطاب به نيروهاي بسيج گفت: «چهارده قرن است پدران و نياکانمان فرياد بر آورده اند. ياليتني کنا معکم اي حسين کاش ما نيز با تو بوديم. برادران! اکنون زمان اثبات اين مدعاست، هر کس مهياي مردن و بي جسد ماندن است، بماند.»

در بخشي از نوشته هايي که از صمصام به جاي مانده است زندگي ميدان نبردي توصيف شده است ميان حق و باطل و هر انسان چه بخواهد و چه نخواهد در اين ميدان است. ناگزير يا پاسدار حق يا مزدور باطل، راه سومي نيست. بي طرفي بوي خيانت مي دهد و بي تفاوتي و بي شرافتي است. شهدا با خون خويش خورشيدي ساختند که هيچ زاويه اي تاريک نماند. تا هيچ گوشه نشيني يا بي تفاوتي نتواند دليل بياورد که گرفتار تاريکي بوده است. شهدا يک عمر مبارزه کردند اگر چه آنها خاموش شدند اما خون مطهر شان مرزها را روشن ساخت. مبارزه در دو جبهه آغاز مي شود: در جبهه اول بهترين فرزندان و مخلص ترين نيروها و پا ترين افراد بايد به شهادت برسند تا مرگ مظلوملنه شان و عصمت خونهايشان و معصوميت چهره شان خفته ها را بيدار کند و خون مطهرشان شعله هاي جهاد را در مردان و زنان بر افروزد و بساط مستکبرين را بر اندازد. در جبهه دوم مبارزه واقعي است که امروز آغاز شده در مصر، سودان، تونس، لبنان، عراق و افغانستان فرياد آزادي خواهي بلند شده و کاخها ستم را به لرزه در آورده است.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : طور , صمصام ,
بازدید : 202
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

در سال 1336 در روستاي “ولشکلا” از توابع شهرستان “ساري” متولد شد. قبل از تولد علي اکبر در حين شکار، تيري به سر پدرش خورد و مصدوم شد. بعد از اين حادثه به کشاورزي روي آورد اما پس از مدتي در اثر همان تير از دنيا رفت و مادرش اداره زندگي را به عهده گرفت. علي اکبر تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در مدارس قاديکلا و ولشکلا سپري کرد. در دوره راهنمايي براي امرار معاش مجبور شد روزها در قالي شويي رفوگري کند و شبها در يک درسه راهنمايي به تحصيل بپردازد. مدتي بعد از ادامه تحصيل باز ماند و تصميم به فراگيري علوم ديني گرفت. به مدت سه سال در مسجد مصطفي خان ساري به فراگيري علوم ديني مشغول بود اما نتوانست دروس حوزه را نيز ادامه دهد. سه ماه پس از ترک تحصيل علوم ديني در تاريخ 16 آبان 1355 براي انجام خدمت سربازي، خود را به حوزه نظام وظيفه ساري معرفي کرد و پس از اعزام تا تاريخ 16 آبان 1357 در اهواز خدمت سربازي را انجام داد. در طول مدت تحصيل در ساري يا دوره سربازي در اوقات فراغت و مرخصي در کارهاي کشاورزي به خانواده کمک مي کرد . پايان خدمت سربازي او با اوجگيري مبارزات مردم شهرهاي کشور عليه حکومت پهلوي همزمان بود. پس از اتمام سربازي به راهپيمايي مردمي عليه حکومت مرکزي در شهر ساري پيوست و در راهپيمايي خونين ميدان شهدا اين شهر حضور داشت. با بازگشت به زادگاهش برگزاري جلسات آموزش قرآن براي خردسالان و نوجوانان روستاي ولشکلا را از سر گرفت. در شب 10 محرم سال 1357 که در بيشتر شهرها و روستاهاي کشور به دعوت رهبر انقلاب و آيت اللّه طالقاني راهپيمايي و تظاهرات بر پا بود، درگيري شديدي در روستاي ولشکلا ميان عوامل رژيم و مردم در رفت و علي اکبر در اين درگيري مورد ضربت و شتم عمال دولتي قرار گرفت.
در اين روز پس از مراسم نماز در مسجد روستا بيست و پنج نفر از مخالفان حکومت پهلوي از جمله حسن پور، احمد بهرامي، رمضانپور و درويشي به اعتصاب غذا دست زدند و در مسجد محل به بست نشستند. سپس در ساعت يک بعد ازظهر به طرف روستاي مجاور راهپيمايي کردند و نسبت به برنامه ها و عملکرد هاي دولت اعتراض کردند. آنها پس از تجمع در آن روستا و سخنراني حجت الاسلام بهاري به ولشکلا بازگشتند.
با پيروزي انقلاب اسلامي، درويش به عضويت کميته انقلاب اسلامي در آمد. با گذشت پنج ماه از پيروزي انقلاب اسلامي در 16 تير 1358 به استخدام رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد. پس از عضويت در سپاه مسئوليت اسلحه خانه سپاه را به عهده گرفت و تا 28 مرداد با شرکت در آموزش نظامي با فنون نظامي آشنا شد. سپس دوره آموزش تکاوري را در مريوان در شهريور 58 گذراند. پس از اتمام آموزش در واحد عمليات ساري به خدمت مشغول شد. در همين سال با خانم "زبيده حسيني" ازدواج کرد. چند روز پس از ازدواج با شروع درگيري عوامل ضد انقلاب در گنبد به اين منطقه اعزام شد و يک هفته در آنجا بود. پس از بازگشت به ساري در واحد عمليات سپاه ساري مشغول به کار شد. در نخستين مأموريت يک ماهه که با ماه رمضان مقارن بود در شهرهاي مهاباد، سقز و اروميه براي سرکوبي ضد انقلابيون به فعاليت پرداخت. فرماندهي گروه مزبور را که دويست و پنجاه و پنج نفر بودند دکتر مصطفي چمران به عهده داشت که در پاوه در محاصره ضد انقلاب قرار گرفتند. درگيري پاوه با پيام حضرت امام خميني و حمايت نيروهاي نظامي با پيروزي نيروهاي انقلاب در تابستان 1358 خاتمه يافت. علي اکبر درويشي پس از اتمام مأموريت به ساري بازگشت و چندي بعد مسئوليت روابط عمومي سپاه پاسداران سورک را به عهده گرفت و حدود شش ماه در اين مسئوليت باقي مانده. پس از آن دوباره به ساري برگشت و مسئوليت واحد آموزش نظامي سپاه ساري را به مدت يک ماه به عهده گرفت و به آموزش نظامي نيروهاي بسيج و ديگر گروههاي مقاومت در پادگان شهيد يداللّه زاده گهرباران پرداخت. در اين مدت پنج ماهه کلاسهاي آموزش قرآن و اسلحه شناسي مختلف تشکيل مي داد. در اين زمان عناصر ضد انقلاب در شهرها و مناطق گوناگون کشور، دست به اقدامات ضد انقلابي مي زدند. بنابراين علي اکبر درويشي در بيشتر اين درگيريها در مناطق شمال کشور شرکت مي کرد از جمله در درگيري مجدد شهر گنبد و قائمشهر در زمستان 1358 حضور داشت. همچنين به مدت يک هفته به همراه شهيد توراني به عنوان يکي از محافظان محمدعلي رجايي رئيس جمهور وقت مشغول بود. سپس به مدت يک ماه در چالوس به آموزش نيروهاي بسيجي پرداخت و در اوايل نيمه دوم سال 1360 به منطقة جنوب کشور اعزام شد. در جاده آبادان ـ ماهشهر مأموريت يافت و در عمليات ثامن الائمه مدت سه ماه در اين منطقه بود و عملاً فرماندهي تيپ تازه تأسيس کربلا را به عهده داشت.
با پايان يافتن مأموريت در مناطق عملياتي جنوب، به ساري مراجعت کرد و از آنجا عازم مريوان شد و فرماندهي نُهصد نفر از نيروهاي نظامي را به مدت دو ماه به عهده گرفت. در اين زمان همسر و فرزند درويشي با مشکلات اقتصادي مواجه بودند و در منزلي استيجاري در ساري سکونت داشتند. همسرش بنا به توصيه علي اکبر برخي مواقع به روستا رفته و در کارهاي منزل و کشاورزي به مادرش کمک مي کرد. او انگيزه خود از رفتن به جبهه را کسب رضاي خدا، نابودي ابر قدرتهاي جهان و حفاظت از ناموس ملت عنوان مي کرد. در روزهايي که به مرخصي مي آمد، علاوه بر تشکيل کلاس آموزش اسلحه، تعدادي از بانوان را نيز براي امدادگري با خود به کردستان مي برد. تنها فرزندش حسين در سال 1360 به دنيا آمد.
دربارة او به همسرش گفته بود : بايد فرزند ما در خط امام باشد، دوست دارم در کف دست او بنويسم پيرو خط امام شو تا وقتي که بزرگ شد خودش اين نوشته را بخواند. همچنين وصيت کرده بود بعد از من، حسين را به حوزه بفرستيد تا تحصيل علوم اسلامي کرده و مبلغ اسلام شود.
علي اکبر دوست داشت به تحصيل علوم ديني بپردازد و به تلاوت قرآن و مطالعه نهج البلاغه اهميت مي داد. علاقه زيادي به ديدار امام خميني داشت و در آخرين مرخصي که به ساري آمده بود به اتفاق همسرش با امام خميني (ره) ديدار کردند. با اعلام اعزام نيرو براي کمک به رزمندگان لبناني، آمادگي خود را اعلام و ثبت نام کرد. از استانهاي گيلان و مازندران از ميان داوطلبان با تقاضاي علي اکبر درويشي و حسن پور موافقت شد. اما پس از فرمان امام مبني بر اينکه راه قدس از کربلا مي گذرد. اعزام نيرو به لبنان منتفي شد و آن دو نيز از اعزام به لبنان منصرف شدند. درويشي سپس داوطلبانه رهسپار اهواز گرديد و پس از نوزده روز حضور در يک منطقة عملياتي شناسايي که همرزمش حسن پور در آن به شهادت رسيد، جانشيني فرماندهي تيپ تازه تاسيس کربلا را به مدت يک ماه به دوش گرفت. سپس از 10 اسفند 1360 تا 10 خرداد 1361 جانشين فرمانده تيپ مزبور بود. پس از بازگشت از منطقه عملياتي به عنوان مسئول بسيج سپاه ساري مشغول به کار شد اما در تاريخ پنجم تيرماه 1361 بار ديگر به اهواز رفت و فرماندهي يکي از گردانهاي تيپ کربلا را به عهده گرفت. در عمليات رمضان در منطقه شلمچه نامه اي نوشت و روي سينه دوست شهيدش گذاشت و سپس به برادر خانم خود ـ علي اکبر حسيني ـ گفت : «اگر شهيد شدم جسمم را به عقب برگردان. من در اين عمليات دو الي سه روز ديگر شهيد مي شوم.» سرانجام طبق پيش بيني، علي اکبر در 23 تير ماه 1361 که مصادف با روز بيست و سوم ماه مبارک رمضان بود در حالي که فرماندهي يک گردان از نيروهاي تيپ کربلا را به عهده داشت بر اثر اصابت ترکش کاتيوشا در شلمچه به شهادت رسيد. جنازه علي اکبر پس از تشييع در زادگاهش ولشکلا به خاک سپرده شد. از شهيد علي اکبر درويشي پسري به نام "حسين" به يادگار مانده است.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : درويشي , علي اکبر ,
بازدید : 219
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

در سال 1341 در روستاي "کلاکر محله" شهرستان "قائمشهر" به دنيا آمد. او فرزند دوم خانواده بود. پدرش فاقد زمين بود و روي زمينهاي ديگران کار مي کرد. به همين سبب خانواده اش از وضعيت مالي خوبي برخوردار نبود. علي اصغر پيش از آغاز دوران تحصيل رسمي درمدرسه به مکتبخانه رفت و به فراگيري قرآن پرداخت. در سال 1348 در مدرسه «همام» روستاي کلاگر محله تحصيلات دوران ابتدايي را آغاز کرد. علاقه او به درس و مدرسه به اندازه اي بود که تکاليف خود را در مدرسه انجام مي داد و اگر در درسي نمرة خوبي نمي گرفت، ساعت ها گريه مي کرد. او نسبت به ساير کودکان هم سن و سال آرام تر بودو بيشتر اوقات را در منزل مي گذراند. اسکندر فومني و حميدرضا رنجبر (که در 25 فروردين 1362 به شهادت رسيدند) از دوستان دوران طفوليت علي اصغر بودند و ارتباط خود را تا پايان عمر حفظ کردند.
تحصيلات دوره راهنمايي را در سال 1353 در مدرسه راهنمايي امير کبير قائمشهر آغاز کرد. اين دوران آغازگر تحولات و تغييرات خاصي در رفتار و شخصيت او بود. در کلاسهاي احکام و نهج البلاغه که زير نظر روحانيون تشکيل مي شد شرکت مي کرد. در اين جلسات بود که با نام امام خميني (ره) آشنا شد. به تدريج پس از آشنايي با انديشه هاي امام (ره) به همراه جوانان محل، هيئت اسلامي جوانان روستا را تأسيس کردو خود رهبري اين هيئت را که در مسجد مستقر بود عهده دار شد. با آغاز فعاليتهاي علني انقلاب در راهپيماييها و درگيري ها حضور گسترده داشت. به بهانه ورزش با ساير فعاليتها بسياري از جوانان را به مسجد مي کشانيد و سعي مي کرد آنان را ازاين طريق جذب کند.5 رفتار گرم و صميمانه اي با ديگران داشت و با همه به مهرباني برخورد مي کرد. و در عين حال از افراد بي بند و بار تنفر داشت و دوست نداشت کوچک ترين برخوردي با آنان داشته باشد.
در سال 1359 پس از کسب مدرک ديپلم، آماده اعزام به سربازي بود که متوجه شد گروه دکتر چمران به نيرو نيازمند است. آموزش نظامي را به همراه نيروهاي بسيجي در پادگان شيرگاه گذراند و پس از ثبت نام به ستاد جنگهاي نا منظم دکتر چمران در تاريخ 16 دي 1359 به مناطق جنگي جنوب رفت. نخستين اعزام علي اصغر خنکدار با نخستين مجروحيت او همراه بود. در شرايطي که خانواده اش در تدارک مراسم عروسي خواهرش بودند به آنان گفت که براي انجام کاري به تهران مي رود و به زودي بازمي گردد. اما از اهواز و مناطق جنگي سر در آورد در تاريخ 16 فروردين 1360 در منطقه کرخه در اثر اصابت ترکش مجروح شد و در بيمارستان اهواز بستري گرديد.
در اواخر تابستان 1360 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد. در تاريخ 1 مهر 1360 به پادگان آموزشي المهدي (عج) چالوس اعزام شد و تا اول دي ماه دوره آموزشي سه ماه سپاه را گذراند. به دنبال آن بلافاصله به جبهه مريوان اعزام شد و تا تاريخ 11 اسفند 1360 در منطقه سروآباد مريوان به خدمت مشغول بود و فرماندهي يکي از واحدهاي مستقر در آنجا را بر عهده داشت. پس از بازگشت در واحد عمليات سپاه قائمشهر بود. با آغاز فعاليتهاي ضد انقلابي گروهک «اتحاديه کمونيستها» در جنگ هاي شمال ايران، پس از گذراندن دورة ويژه جنگ هاي چريکي و اصول جنگ هاي ضد چريکي به فرماندهي گردان ويژة جنگ سپاه قائمشهر منصوب شد.
نخستين سال هاي آغاز جنگ پدرش براي آنکه او کمتر به جبهه برود به وي پيشنهاد کرد تا ازدواج کند. او اين پيشنهاد را پذيرفت و در بيست سالگي يعني در سال 1361 با خانم "زهرا سرور" ازدواج کرد. مراسم عقد عقد اين زوج در مسجد و در نهايت سادگي برگزار شد.
در 25 فروردين 1362 دوست ديرينه اش، "حميد رضا رنجبر" فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) از لشکر 25 کربلا در جريان عمليات والفجر 1 در منطقه عملياتي جفير به شهادت رسيد. او که به شدت تحت تاثير شهادت حميد رضا قرار گرفته بود پس از آن هيچگاه منطقه نبرد را ترک نکرد.
مدتي در شمال بود.علي اصغر پس از دو سال حضور در جنگل قائمشهر و مبارزه و سرکوب ضد انقلاب به جبهه نبرد شتافت. در تاريخ 28 بهمن 1362 به منطقه جنوب و لشکر 25 کربلا پيوست و فرماندهي گردان امام محمد باقر (ع) را به عهده گرفت. در جريان عمليات والفجر 6 در منطقه دهلران در محور چيلات بر اثر اصابت تير به سرش زخمي شد اما علي رغم اصرار همرزمان راضي نشد منطقه را ترک کند و دو ماه بعد از مجروحيت به شهر و ديار خود بازگشت.
او براي همسر خود احترام فراوان قايل بود اما حضور در جبهه را ترک نمي کرد. در مدت کوتاه بازگشت از جبهه نيز به جمع آوري نيرو مي پرداخت.
به هنگام تولد نخستين فرزندش براي مدت کوتاهي در يکي از بيمارستانهاي شهرستان بابل حاضر شد و او را به ياد دوست و همرزم شهيدش" حميد رضا "ناميد و سپس به جبهه بازگشت. علي اصغر به امام خميني (ره) عشق مي رزيد، با ذکر مصيبت امام حسين (ع) و با شنديدن مصائب ائمه اطهار به گريه مي افتاد. جبهه براي او از همه چيز مهم تر بود. در حالي که منزل شخصي نداشت و حقوق بسيار کمي از سپاه دريافت مي کرد جبهه را رها نمي کرد. در کنار روحيه خشن نظامي از روحي لطيف و وجداني بيدار برخوردار بود. توجه به اصلاح اخلاقي دوستان و همرزمان، اهتمام به رعايت آداب شرعي و اخلاقي تحصيل و به بطالت نگذراندن عمر در جواني از يکي از دست نوشته هايش به خوبي مشهود است.
او پس از مدت فرماندهي گردان امام محمد باقر (ع) براي گذاراندن دورة آموزش فرماندهي به پادگان امام حسين (ع) تهران اعزام شد. از 18 ارديبهشت 1363 تا 15 مرداد 1363 دوره مزبور را گذراند و پس از آن براي مدت کوتاهي به قائمشهر برگشت. در تاريخ 21 مرداد 1363 به عنوان جانشين واحد عمليات منصوب شد. اما دو ماه بيشتر طاقت نياورد و بار ديگر در 1 آبان 1363 به جبهه اعزام و به عنوان جانشين گردان امام محمد باقر (ع) مشغول به فعاليت شد. در تاريخ 15 آبا 1363 بار ديگر از ناحيه پهلو بر اثر اصبت ترکش مجروح شد. لکن مداواي طولاني را نپذيرفت. در 1 ارديبهشت 1364 به فرماندهي گردان حمزة سيد الشهدا (ع) منصوب شد و تا شهريور در آن گردان باقي ماند. سپس به عنوان جانشين محور دوم لشکر که فرماندهي آن بر عهده سردار عمراني بود منصوب شد. در حالي که رزمندگان گردان امام محمد باقر (ع) اصرار داشتند او را به گردان امام محمد باقر (ع) برگردانند. در همين حال و هوا دومين فرزندش "زينب" به دنيا آمد.
از نفوذ کلام بالايي برخوردار بود واين بنا به فرمايش حضرت علي (ع) به خاطر يکي بودن گفتار وعمل او بود. دربارة نفوذ کلام شيري ـ يکي از همرزمان ـ مي گويد :
در سال 1364 خنکدار به من اعلام کرد که روستاي شما بايد يک دسته نيرو به منطقه جنگي اعزام کند. من نيز به او گفتم چون تعدادي از بسيجيان روستا در جبهه هستند شايد استقبالي که انتظار مي رود صورت نگيرد. وي با چهره مصمم گفت : «شما جلسه اي بر قرار کنيد که من براي صحبت با مردم به آنجا بيايم.» چند ورز بعد مراسمي بر پا شد و از ايشان براي سخنراني دعوت کرديم. وي با کلامي شيوا، چنان صحبتي کرد که فرداي آن روز به تعداد بيش از يک دسته بسيجي با بدرقه مردم روستا به جبهه ها رفتند.
علي اصغر در جريان عمليات والفجر 8 در تيپ 1 لشکر 25 کربلا در فاو حضور داشت و معاون محور 2 بود اما به خاطر علاقه خاصي که رزمندگان گردان امام محمد باقر (ع) به او داشتند و با به صلاحديد فرمانده لشکر به اين گردان بازگشت. در 20 بهمن 1364 در دقايق اوليه عمليات والفجر 8 وقتي نيروها به آن طرف ساحل اروند رسيدند، او در حالي که نيروهاي رزمنده را از درون قايقي به جلو هدايت مي کرد، چندين بار فرياد کشيد کربلا جلوي من است، من کربلا را مي بينم. در همين حال تيري به شقيقه اش اصابت کرد و در دم به شهادت رسيد.

پيکر علي اصغر خنکدار در گلزار شهداي روستاي" کلاگر محله"در شهرستان "قائمشهر" به خاک سپرده شد. يک سال بعد در جريان عمليات کربلاي 5 برادرش "جعفر خنکدار" هفده ساله به شهادت رسيد. سه سال بعد در تاريخ 4 مرداد 1367 در روزهاي آخر جنگ "محمد باقر خنکدار" در منطقه عملياتي جزيرة مجنون به اسارت دشمن در آمد و در سال 1369 به آغوش خانواده بازگشت.
از شهيد "علي اصغر خنکدار" يک فرزند پسر به نام "حميدرضا" که در زمان شهادت پدر دو ساله و دختري به نام زينب که شش ماهه بود. به يادگار مانده است.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386





وصيت نامه
بسمه تعالي
بار الها، بارپروردگارا،‌ ترا سپاس مي‌گويم كه اين بندة گنهكار را فرصتي ديگر عنايت كردي تا بتوان با خود بينديشم و از كرده‌هاي خلاف خويش پشيمان و با توكل بر خداي بزرگ براي رضاي معبود خويش استغفار و طلب عفو و بخشش براي خويش نمايم.
خدايا، معبودا، بار الهها به تقصير خويش اعتراف كرده‌ايم و اين بار نيز مي‌گويم و مي‌نويسم كه انساني گناهكارم و هيچ راهي براي خود نمي‌بينم و تنها روزنة اميدم به تو است و خدايا فقط تو را مي‌پرستم و از تو ياري مي‌جويم. خدايا بنده‌اي حقير و ضعيفم و تحمل آتش‌هايي را كه تجسم اعمال خلاف من مي‌باشد را ندارم. دستم را بگير و مرا در اين امتحان الهي موفق و قلم عفو بر جرايم بكش.
الهي به حق هشت و چارت زمان بگذر شتر ديدي نديدي
و خدايا چشم طمع به بهشت تو ندارم، زيرا كه خدايا عبادت‌هايم را براي اين به درگاهت مي‌كنم كه تو را لايق عبادت مي‌‌دانم و تورا عادل مي‌دانم و مي‌دانم كه تنها بودن در جوار تو سعادت حضور در قيامت تو است كه انسان را سعادتمند مي‌كند. خدايا سال‌ها و ماه‌هاست مه به دنبال دست يافتن به وصال خويش در شهرها و آبادي‌ها و كوه‌ها و جنگل‌ها و دشت‌ها و بيابان‌ها را پشت سر گذاشته‌ام،‌ با كارواني از دوستان و عزيزان حركت كردم و در هر مسيري، بر سر هر كوهي و برزني از يكي كه از عاشق تو مخلص تو بود، جدا گشتم، يك يكشان به سوي جوار حق پرواز كردند شهد شهادت نوشيدند.
در جنگل‌ها به ياد عزيز، در كوه‌ها به ياد ياري مهربان، در صحرا و شنزار به ياد سرداراني و . . . شال عزا بر گردن نهاديم و هميشه در اين فكر بودم كه چگونه مي‌توان آنان شده گونه مي‌توان عاشق شد. عاشق الله شيفتة الله،‌آري خداي مهربان اين بار نيز در آبهاي هور به دنبال رسيدن به وصال خويش حركت كردم، شايد به آرزوي خويش دست يابم. خدايا اگر مرا در زير آبها خفه‌ام كنند، اگر تمامي هور را ظرفي از آتش سازند و مرا در ميان آن پرتاب نمايند، اگر گلوله‌هاي سر بين دشمن بد كين قلب‌هاي گنهكار مرا سوراخ كند، همة اينها را به عشق ديدار تو با جان و دل مي‌پذيرم و آمادة پذيرايي تمام مشكلات در مسير تو هستم و تنها انتظارم و آرزويم در تحمل اين سختي‌ها ديدار وجه الله و رسيدن به وصال معبود مي‌باشد.
الها دوري خانه ،زن و فرزند را ،خدايا گلوله‌هاي دشمن را، خدايا بي‌خوابي‌هاي فراوان را تحمل مي‌كنم،‌ ولي دوري تو را حتي يك لحظه تحمل نخواهم كرد . خدايا تو را سپاس مي‌گذارم كه اين بار سعادت را نصيب من كردي تا در يك تلاش براي برپايي عدل و قسط در جامعه شركت داشته باشم و آرزو دارم خالصانه از من بپذيري وصيت‌هايم را اين گونه آغاز كنم. اسلام را تنها مكتب بر حق جامعه مي‌دارم و تنها دين نجات‌بخش مي‌دانم و براي اجراي احكام آن تمامي سختي‌ها را همچون شربت شيرين بر عمق جان خويش مي‌پذيرم. بار الها از اين آيه عزم خويش را جزم نمودم تا به آن جامة عمل بپوشانم و اعتقاد دارم كه جنگ را تا نابودي دشمن و رفع فتنه در عالم بايد ادامه داد و در اين مسير پيروزي حتمي است، انشا الله.

امت اسلام مردم ايران و دوستان و آشنايان جنگ را سرلوحة‌امور خويش قرار دهيد و شهادتم را وسيله‌اي سازيد براي تقويت بيشتر جبهه‌ها و ثابت كنيد كه جاي خالي هر شهيدي هزاران لانة سرخ ژوليده مي‌شود كه با نورانيت خويش ظلمت‌ها را به نابودي و قهقرا مي‌كشاند.
هنگامي كه خبر شهادتم را شنيديد، به ياد سنگر خالي من و اسلحة بر زمين افتاده‌ام باشيد و براي پر كردن سنگر و برداشتن سلاحم كمر همت بنديد و روانة جبهه‌ها گرديد و تنور جنگ را گرم نگه داريد، زيرا كه به قول امام عزيز جنگ برايمان يك نعمت است. سپاه را خانة خويش مي‌دانم و افتخار مي‌كنم كه در اين لباس درآمده‌ام و با جان و دل در آن براي رضاي خدا مشغول انجام وظيفه‌ هستم و شهادت در اين لباس مقدس را افتخاري براي خويش مي‌دانم، زيرا به قول امام علي (ع) لباس سربازي جامة فاخر است كه در دنيا لباس عافيت و در آخرت خريد بهشت خواهد بود انشا الله.
پيامم به مسئولين شهر و كشور اين كه جنگ سرلوحه امور قرار دهيد و با حضور فعال خود در جبهه و حمايت همه‌جانبه از بسيجيان دلاور هر اداره و سازمان و نهادي را به سنگري از سنگرهاي ميدان نبرد بر عليه سلطه استعمار مبدل سازيد و به آنهايي كه نغمة شوم صلح را سر مي‌دهند، مي‌گوييم كه ما صلحي را مي‌خواهيم كه رعايت عدالت در ا» بشود و آن محاكمة متجاوز و احقاق حقوق دو ملت ايران و عراق مي‌باشد. پدر و مادرم خوبم از اين كه توانستم در هنگامي كه نياز شديدي به من داشتيد در كنار شما باشم، از شما عذرخواهي مي‌كنم و از شما طلب عفو و بخشش را دارم.
زيرا كه زمان را اين گونه تشخيص دادم و بايد به نداي هل من ناصر ينصرني امام لبيك مي‌گفتم، زيرا كه تمام اسلام در مقابل تمامي كفر قرار گرفته بود و بايد با تمامي قدرت وارد ميدان شد. اين را بگويم كه هميشه شرم داشتم به خاطر زحمات طاقت‌فرساي شما در چشمان شما بنگرم و اميدوارم كه مرا عفو نماييد و از خدا بخواهيد كه اين قرباني را از شما بپذيرد انشا الله.
همسر خوبم،‌ اي كه همچون نوري در زندگي من درخشيدي و مرا از ظلمت‌هاي زيادي رهايي بخشيدي، افتخار مي‌كنم كه با تو زندگي خويش را آغاز كردم، زيرا كه همچون فرشته رحمت بر من نازل شدي و از صبر و شكيبايي تو درس‌ها گرفتم. ميدانم كه حق همسري را هيچ براي تو بجا نياوردم و در سخت‌ترين زمان‌ها ترا با كمترين امكانات تنها گذاشته‌ام، مرا عفو كن و بگو كه اي خدا اين قرباني را از من بپذير. فرزندانم را چون حماسه‌سازان كربلا پرورش بده، حميدم را حسين‌وار و معصومة خوبم را زينب‌وار در مسير الله بزرگشان ساز و آنها را انسان‌هايي بلندهمت و والامقام تربيت كن. حميد را انشا الله به حوزه بفرست و معصومه را در كنار خودت داشته باش تا مونس شب‌هاي تر و همدم لحظات تنهايي تو باشد.
برادرانم افتخار بر اين دارم كه چون شما برادراني دارم. در مقابل شما احساس ضعف مي‌كنم، زيرا كه در واقع در نزد خدا مقرب‌تريد. جنگ را فراموش نكنيد و امام را تنها نگذاريد.
گروه‌گرايي‌ها و سازمان‌هاي مختلف را محكوم ساخته در خط امام امت گام برداريد و با مخالفان اين خط هيچ سازش و سستي به خود راه ندهيد.
خواهرانم حجاب خود را فراموش نكنيد در هر مكاني كه هستيد جنگ را و رزمندگان را فراموش نكنيد و امام را دعا كنيد. فرزندانتان را عالم و جنگجو بسازيد انشا الله.
اي دوستان خوبم خط فقط خط امام، اين شعار را هميشه در ذهن خويش داشته باشيد. امام را بخواهيد، جنگ را فراموش نكنيد، جبهه‌ها را گرم نگهداريد و با مخالفان خط امام و با مخالفان جنگ هيچ سر دوستي و سازش نداشته باشيد. در انتخاب دوست و رفيق نهايت تلاش را بكنيد و از سازمان‌ها و جبهه‌هاي مختلف به شكل كلي بپرهيزيد. در كنار يكديگر در خط امام در انجمن اسلامي و گروه‌ها مقاومت محل فعاليت كنيد و عوامل اختلاف را از خود دور كنيد. از همة دوستان و آشنايان التماس دعا دارم، مرا فراموش نكنيد، همه‌تان در همين لحظه از خدا بخواهيد كه گناهان مرا ببخشد و مرا با شهداي كربلا محشور كند انشا الله.
شب اول قبر مرا فراموش نكنيد، غروب‌هاي جمعه سر مزارم فاتحه اي بخوانيد، به احكام اسلام بيشتر پايبند باشيد و در برگزاري مراسم مذهبي و عزاداري بيشتر تلاش كنيد. ترسم از فشار قبر زياد است با دعا و قرآن خواندن بر روي قبرم از خدا بخواهيد كه از گناهانم درگذرد. خانوادة شهدا و مفقودين و مجروحين و اسرا و رزمندگان را فراموش نكنيد. انجمن و گروه مقاومت را تنها نگذاريد، مسجد را حتماً پر كنيد و از آن سنگري بسازيد براي كمك به جبهه‌ها و مقابله با فساد و ظلم و فشارهاي گروهك‌هاي ملحد و غير خط امام. انشا الله در پايان بار ديگر از همة شما التماس دعا دارم، از همة دوستان و آشنايان مي‌‌خواهم كه اگر حقي بر گردن من دارند و يا اگر غيبتي از آنها كردم، مرا عفو كنيد و برايم طلب آمرزش نماييد. اگر كسي پولي از من طلب دارد، به خانه‌ام بگويد و از حقوقم بگيرد. التماس دعا از همة شما، شب اول قبر را فراموش نكنيد و روزهاي جمعه سري بر قبرم بزنيد.
بنده خدا علي اصغر خنكدار 23/3/64 ساعت 1.35



خاطرات
سردار اسکندر مومني:
شخصيت او از کودکي ساخته و پرداخته شده بود. هيچ وقت زير بار زور نمي رفت و اگر چيزي را حق مي دانست، ايستادگي مي کرد و در تمام مراحل يک لحظه عقب نشيني نمي کرد. در عين حال اگر دو نفر دعوا مي کردند، هميشه سعي مي کرد طرف مظلوم را بگيرد. کمک به مستمندان و ضعفا از خصوصيات او بود. با توجه به اين که فردي روستايي و کشاورز زاده بود و وضع آنها خوب نبود، تا آنجا که از دستش بر مي آمد کمک مي کرد و اگر هم نمي توانست کمکي بکند غصه مي خورد و ناراحت بود.
در کارها خستگي برايش معني نداشت در سختيها و بحرانها و تحمل توان بسيار بالايي داشت. در سخت ترين شرايط جنگي در چهره اش خستگي و ترديد و دودلي مشاهده نمي شد. در درجه اول تلاش مي کرد که مشکلات را شخصاً حل کند و چنانچه مشکلي لاينحل مي نمود آن را تحمل مي کرد ولي به ديگران منتقل نمي کرد. در جريان عمليات جنگل قائمشهر فرماندهي گردان را بر عهده داشت و من جانشين وي بودم. بعد از چند مدت که داخل جنگل بوديم متوجه شديم که ايشان مريض شده است. به اصغر فتم که شما بهتر است که بروي و استراحت کني وضعيت نامناسب است و از اين بدتر خواهد شد. گفت : «من هستم و تحمل اين جا را دارم .»اما بيماري سخت تر شد و چند بيماري با هم وي را از پا انداخت و از نظر جسمي بسيار ضعيف کرد. بالاخره با يک قاطر وي را به عقبه منتقل کرديم تصور مي کرديم اصغر به شهر رفته و به بيمارستان مي رود، ولي نرفت و در نزديک ترين پايگاه جنگل ماند و بعد از بيست و چهار ساعت به ما ملحق شد در حالي که کمي بهبود يافته بود.

سردارمرتضي قرباني:
اگر ما چند نفر علي اصغر داشتيم هيچ مشکلي نداشتيم .
اصغر خنکدار شير بيشه اسلام بود. خدا مي داند هر وقت او را مي ديدم روحيه ام صد در صد عوض مي شد. حرف زدن او به انسان طمأنينه مي داد، برخوردهاي بسيار اسلامي و سنگين داشت. تدبير و شجاعت و شهامتش مثال زدني بود. قبل از عمليات والفجر 8 او را چند بار براي شناسايي فرستادم و وقتي بر مي گشت، روحيه جديدي به ما مي داد.

محمد علي روحاني :
جزو نيروهاي عملياتي قدس 2 بودم‌‌. فرمانده گردان ما علي اصغر خنكدار بود . ايشان علاقه عجيبي به بچه هاي اطلاعات داشتند و هميشه با نهايت احترام و فروتني با آن ها برخورد مي كردند . وقتي به همراه بچه ها به گشت مي رفتيم و بر مي گشتيم ،مي ديديم كه ظرف هاي غذايمان شسته است‌. از هر كسي كه مي پرسيديم پاسخي نمي يافتيم‌. دو سه روزي گذشت در اين فكر بوديم كه چه كسي اين كارها را انجام مي دهد‌. يك روز كه زودتر از زمان مقرر به محل استقرار برگشتيم با كمال تعجب متوجه شديم كه باز ظرف ها شسته است وكنار سنگر فرماندهي گردان چيده شده است . از آقاي خنكدار سوال كرديم كه اين ظرف ها را چه كسي شسته و در اين جا گذاشته است . ايشان چيزي نگفت . از سكوتش متوجه شديم كه خودش ظرف هاي غذاي ما را مي شويد. ايشان وقتي ما براي انجام ماموريت مي رفتيم مي آمدند و ظرف هاي ما را مي شستند .

قبل از عمليات والفجر هشت من و شهيد علي اصغر خنكدار در پايگاه شهيد بهشتي اهواز داشتيم قدم مي زديم . و در رابطه با مسايل روز صحبت مي كرديم . در حين صحبت شهيد خنكدار به من گفت : « مي خواهم براي موضوعي پيش سردارمرتضي قرباني بروم ولي خجالت مي كشم . » به او گفتم : « در چه رابطه اي است ؟ » كمي مكث كرد و گفت : « ما صد در صد شهيد خوايم شد . بعد از ما خانواده ي مان بي سرپرست خواهند شد ؛ مي خواهم بروم به او بگويم به من وامي دهد تا سرپناهي براي همسر و فرزندانم بسازم . » من حرف هايش را تصديق كردم . با هم به سوي ساختمان فرماندهي رفتيم . وقتي به چند قدمي اتاق فرماندهي رسيديم،ايستاد.
گفتم : « چي شد ؟ » با حالت خاصي كه بيشتر به چهره آدم هاي پشيمان مي خورد ، گفت : « شيطان را ببين ! داشت چه كار مي كرد ؟! يادم رفت كه خدا كفيل زن و بچه ام خواهد بود . » به من گفت برگرديم . در بين راه هي استغفار مي كرد .





آثار باقي مانده از شهيد
حميد قهرمانم سلام
سلام گرم پدرت را از راه‌هاي دور و دراز و از پستي و بلندي‌هاي روزگار. از مكان‌هاي دور دست تابع جنگ بپذير. فرزند دلبندم نمي‌دانم كه زماني‌ اين دست نوشته‌ها به تو مي‌رسد. چه زماني به آن‌‌ها آگاهي خواهي يافت ولي آن‌چه هست اين كه آرزو دارم بعد از شهادتم در راه خدا، اين كاغذها به دستت برسد و از آن‌ها استفاده كني. فرزند دلبندم مي‌دانم كه يتيمي درد بي‌درمان است و چشم انتظاري بسيار سخت و اين كه تحمل اين دو بسيار مشكل خواهد بود. ولي جان، من حميد نازنين، از همين اكنون صداي بابا باباي تو در گوش‌ام طنين‌انداز است و شايد از همين لحظه كه اين نگاره را مي‌نگارم. ديگر چهره معصوم تو را نظاره‌گر نباشم و شايد كه به زودي گرد يتيمي بر چهره زيباي تو بنشيند و تو را در ماتم بي‌پدري بنشاند. فرزند قهرمانم پدرت را عفو كن زيرا كه نتوانسته‌ام حق پدري را بر تو ادا كنم و نتوانستم تو را در دامان خود به دلخواه خويش تربيت كنم و نتوانستم كانون خانواده را با بودن در كنارت گرم نگه دارم. 22 بهمن آن‌قدر اوج و منزلت در جهان اسلام و سراسر گيتي پيدا كرد كه از ايام الله گرديد. اين را بدان كه قدرت الهي هعميشه بر تمامي قدرت‌هاي شيطاني غالب و مظفر خواهد شد و از اين جهت مي‌باشد كه تو فرزندم بايد قدرتش را بداني زيرا كه خداوند نصيبت كرد كه در چنين روزي پاي به عرصه گيتي بنهي و ان‌شاءالله از سربازان واقعي آقا امام زمان (عج) و نايب برحقش خميني روح الله باشي. بيش از اين ديگر نمي‌خواهم قلم پراكني كنم. صحبت‌هايم را جمع مي‌كنم و به تو حميد عزيزم سفارش مي‌كنم قرآن و امام و اسلام را فراموش نكني. تقوا را پيشه خود ساز تا رستگار شوي. به اميد آن كه با الهام از مكتب نجاتبخش اسلام فقاهتي، رضاي خداي را در زندگي خود كسب كني و براي بنده‌ي گنه‌كاري چون من طلب آمرزش كني. حميد جان تولدت مبارك. هديه من براي روز تولدت سه صلوات است ان‌شاءالله بپذيري.
آن كه دوستدار توست
علي اصغر خنكدار 22/11/63


. . . اگر شب ها و روزها نخوابم و اگر برترين تهمتها و افتراها را به من ببندند ناراحت نمي شوم. ولي هنگامي که بشونم جواني و يا نوجواني به وظايف خويش آشنا نيست و يا خداي نا خواسته اوقات زندگي را به بطالت و بازي و سرگرمي، گفتن حرفهاي بيخود، دوستي با افراد ناباب و بي بند و بار مي گذراند، رگهاي بدنم متورم مي شود، موهاي بدنم سيخ مي شود ودر پيش خداي خود احساس شرمندگي ميکنم. به خود لعنت مي کنم که اي خدا! چرا بايد دوستان و نزديکان و اهل محل و روستايم اين گونه باشند. از همة اينها بدتر، وقتي که مي شونم جواني از دوستان جبهه رفته و بعد از بازگشتن، نه حرف پدر را گوش مي کند نه حرف مادر و يا برادر و ديگر دوستان و بزرگتران را خيلي فشار بر من وارد مي شود و از خشم نمي دانم که چه بکنم. گاهي اوقات مانند الان آرام به گوشه اي مي روم و با خدا درد دل مي کنم و قلم بر دست مي گيرم و اين گونه عقده هاي دلم را خالي مي کنم. اما برادر جان! فراموش نکنيم که زمان انقلاب است. حرکت اسلام بايد پياده شود و ما همه سربازاني هستيم که بايد اين قوانين را اجرا کنيم. واي حال خودمان که اگر نتوانستيم اول اين قوانين و اين اخلاق حسنه را در خودمان پياده کنيم. زماني خواهد رسيد که در مقابل خداي شهدا و در مقابل خانواده هاي شهدا مسئول خواهيم بود. آري برادر جان! رفتن به جبهه انسان را نزد خدا، اگر اعمال انسان براي خدا خالص باشد شايد که عزيز کند. ولي اين نبايد باعث غرور و کبر و خود بزرگ بيني گردد و باعث شود که آن برادر رزمنده ديگر حرف پدر و مادر را گوش نکند، و به آنها احترام نگذارد، هر موقع و هر کجا خواست برود، دست از کار و زندگي، درس و تحصيل بکشد.


...پدر و مادرم شما را به مظلوميت حسين مرا عفو كنيد و ببخشيد كه شما را زياد اذيت كردم و فرزند خوبي براي شما نبودم و تكليف فرزندي را انجام ندام. مرا فراموش نكنيد و به رفقايم بگوييد كه پدر و مادرم را فراموش نكنيد. به خانواده‌هاي شهدا سركشي كنيد. آنها را دلداري بدهيد و از همه مهم‌تر سنگر جبهه را پر كنيد و بيشتر و فعال‌تر شركت كنيد و قدر همديگر را بدانيد و براي همديگر احترام و شخصيت قايل شويد تا خدا قلوب شما را به يكديگر نزديكتر كند. از همة شما التماس دعا دارم و برايم طلب عفو بكنيد. يك نفر مامور شود كه از چهل مومن برايم طلب عفو كند و برايم نوشته بگيرد و بر سر قبرم بگذاريد. چهل نفر گواهي دهند كه انشا الله خدا عفو كن. خدايا اعمال ما را خالص بگردان و ما را مخلص بميران،‌ ما را عاشق بميران، خدايا چنان كن كه سرانجام كار تو خوشنود باشي و ما رستگار. التماس دعا
علي اصغر خنكدار 29 جمادي الاول 1409- 20 بهمن 1364

دومين سالگرد شهادت حميد عزيز نزديك است، ولي هنوز انجمن اسلامي ما فقط يك مهر دارد كه نه از مهر زدن ما معلوم است و نه از مراجعه‌كنندگان و از همة اينها بالاتر انجمن كه عضوي ندارد و مي‌خواهد كه اعضا بايد از كانالي عبور كند و مي‌خواهند بر روي همه حاكميت كنند.
و اي خداي بزرگ اين انجمن به ياد شهيدي عزيز و مظلوم شهيدي از ديار انساني‌هاي يتيم، شهيد حسيني است،‌ سومين سالگردش را نيز پشت سر گذاشته‌ايم و هنوز مشغول جنگ و گريز با يكديگر مي‌باشيم.
اي خداي بزرگ يك‌ سال است كه از مفقود شدن عارف و عاشق محله‌مان از چهرة نوراني روستايمان از زاهد شب و از شير روزان، درد و رنج كشيده دوران از صابرترين دوستانمان برادر فيض الله (يدالله) طالبي مي‌گذرد و ما همچون قوم بني اسراييل انگار كه هيچ آب از آب نجنبيده، يكديگر را مي‌کوبيم و دشمنان را خوشحال مي‌كنيم.
اي خداي بزرگ تا كي بايد اين مسايل را ديد و تحمل كرد. معبود من به خاطر تو صبر مي‌كنم و راضي به رضاي تو هستيم. معشوق من دردم اين است كه تا كي بايد كودكان معصوم محله‌مان سرگردان بمانند و شبها و روزها را به بطالت و لهو و لعب بگذرانند. خدايا مسئوليت جمع كردن آنها با كيست. خدايا چرا نبايد اين نيروها در حال حاضر كه جبهه‌ها نياز شديد به آنها دارد، در جمع رزمندگان باشند. تا كي بايد در جريانات شهري كه بعضاً به روستا نيز كشيده شده است، حل شوند و از همه چيز و جاي ديگر بي‌خبر باشند.
اي خداي بزرگ اينها و صدها مسئله‌اي ديگر دردهاي فراواني است كه زادگاهم با آن دست و پنچه نرم مي‌كند، ولي سرخي خون شهيداني چون فرامرز و اصغر و حميد و ياد يار با وفاي محله فيض الله قهرمان است كه صورت‌ها را سرخ نگه داشته و آبرويمان را در برابر تو و بندگان صالح تو حفظ كرده است. خدايا مسئوليت بسيار خطير است و در مقابل خون شهدا مسئول هستيم. دوستان خوبم ديگر طاقت گفتن حرف‌هاي دلم را ندارم و ديگر تحمل نمي‌كنم كه از ديگران بي‌احترامي‌ها را نسبت به همديگر در ذهن خويش راه دهم، فقط اين را مي‌خواهم بگويم مرا عفو كنيد كه اين گونه تند و تيز صحبت كردم و شايد مسايلي را مطرح نكرده باشم، ولي اين را بگويم همة شما را و خويش را بيشتر از شما مقصر مي‌دانم دليل‌هاي هيچ كدام برايم حجت و قانع‌كننده نيست و تنها زماني از شما راضي خواهم بود كه ديگر فراموش كنيد، تمام بچه‌هاي مومن و مخلص جمع شويد، يك جمع واحده تشكيل دهيد براي ديگران، الگو و نمونه باشيد با دوستان خدا مهربان باشيد و با دشمنان خدا سخت و دشمن باشيد.
اعمالتان را خالص براي خدا انجام دهيد، به دامان روحانيت در خط امام پناه بريد و از داخل شدن در جريانات و حركت‌هاي سياسي منحرف خصوصاً‌ در سطح شهر كه حاكم نيز مي‌باشد، سخت بپرهيزيد. جمعي مستقل از ديگران، در عين حال در خط مستقيم امام امت و با يكديگر دوست و برادر و غمخوار همديگر باشيد تا ديگران به شما حسرت بخورند و اين كه برادران در سر اين مقام‌هاي دنيايي با هم مشاجره نكنيد كه اينها همه اسبابي است براي آزمايش‌ انسان‌ها و خوش به سعادت كسي كه از اين آزمايش سالم بيرون آمده است. اميدوارم مرا به بزرگواري عفو كنيد، حتماً چيزهايي ك گفتم از فهم كم خودم بوده و از عدم درك مسايل و تحليل مسايل از طرف خودم. برايم دعاي خير كنيد و مرا ببخشيد.
دست بوس همة شما علي اصغر خنكدار
التماس دعا 21/11/1364


بسمه تعالي
به: برادران انجمن اسلامي و پايگاه مقاومت
پيام: و خط و مشي شهيد علي اصغر خنكدار در رابطه با محل (كلاگرمحلة‌ قائمشهر)
بسم الله الرحمن الرحيم
واتقولو لمن يقتل في سبيل الله امواتا بل احيا و لكن لا تشعرون
امشب شب 21/11/1362 در سال روز مقدس دهة فجر تصميم گرفتم تا مطالبي را به عنوان پيام در دفتر يادداشت بنگارم تا براي دوستان، ياران بهانه‌اي باشد جهت بخشش اين حقير و طلب آمرزش براي اين بندة گناهكار از خداوند سبحان.
و اما دوستان خوبم، شما را وصيت مي‌كنم به تقواي بيشتر، شما را دعوت مي‌كنم به وحدت كلمه و شما را دعوت مي‌كنم اخلاق در عمل، اگر توانستيد كه اين اعمال را دعوت كنيد، مطمئن در دنيا و آخرت پيروز خواهيد بود. برادران خوبم امروز ديگر آن شور انقلابي بايد همراه شعور انقلابي باشد، امروز ديگر تنهايي كار انجام دادن و يا دنبال پست و مقام رفتن نبايد ما را از دوستانمان جدا كند. لحظه‌اي همين الان بنگريد كه چه كساني و دوستاني با شما در شروع انقلاب بودند و الان از يكديگر جدات شديد، بماند. كساني كه افكار انحرافي و سازمان‌هاي انحرافي داشته‌اند، ولي حداقل آنهايي كه خود را پيرو خط امام مي‌دانيد و آنهايي كه هنوز معتقد هستيد، براي رضاي خدا در اين انقلاب خدمت كرد چقدر از يكديگر جدا شده‌ايد. شما را به خدا قسم مي‌دهم شما را به خون حميد عزيز قسم مي‌دهم، بعد از شهادت حميد عزيز كه باز شما نتوانستيد آن خصومت‌هاي شخصي و كذايي را كنار بگذاريد و خالصانه با هم كار كنيد، ولي اين بار به خون حميد عزيز قسم مي‌دهم از تفرقه، تهمت بپرهيزيد، از گروه‌گرايي و سازمان‌گرايي بپرهيزيد، براي يكديگر احترام قايل باشيد، براي كوبيدن دوست دست سوي دشمن دراز نكنيد.
بگويم برادران همة شما گول خورده‌ايد و همة شما اشتباه داشته‌ايد، خود را مبرا ندانيد و خود را عاري از اشتباه ندانيد، با اون سبيل‌‌كلفت‌هاي محله‌مان با آن بي غيرت‌هاي محلة خودمان، همين شما بوده‌ايد كه يك روز تاييديه داده‌ايد و با آنها در جلسات فردوس جمشيدي‌ها شركت مي‌كرديد و طرف مقابل با شما مخالفت مي‌كرد، بعد از مدتي عده‌اي ديگر با اونها رفاقت كردند و به خانة‌ همديگر رفت و آمد داشته‌ايد و در مقابل ديگر دوستان خويش ايستاده‌ايد.
مي‌خواهم بگويم برادران عزيز روستاي خودم اينها عقده‌هاي دلم بود كه اينجا بر روي كاغذ مي‌آورم، بگويم متاسفانه همة ما فريب اين تعداد افراد قليل انگشت‌نشان محله‌مان خورديم و هر روز يكي از ما عليه ديگري تحريك مي‌كردند و بين همديگر اختلاف مي‌انداختند و هنوز هم بي‌شرف‌هاي بي‌غيرت چنين كارهايي را مي‌كنند و ما بي‌فرهنگ‌هاي تهي مغز گول آنها را مي‌خوريم و با يكديگر به مشاجره و جبهه‌گيري مي‌پردازيم.
و بگويم آنقدر بي‌عرضه بوديم كه حتي نتوانستيم يك تهديد خشك و خالي هم كه شده به اين سرمايه‌دارها و سبيل‌كلفت‌هاي محله خودمان كه هنوز هم توطئه مي‌كنند، بدهيم و بعضاً‌ از آنها حمايت نيز كرده‌ايم. به خاطر چشم‌ هم چشمي و به خاطر اين كه آنها را از خودمان دور نكنيم و به قول معروف هم از آخور بخوريم و هم از توبره، سكوت كرديم و هميشه در مقابل اين جريانات يا ناز كرديم و يا خود آب روي آتش ريختيم و خاموش كرديم. فراموشم نمي‌شود آن روزهايي كه بچه‌هاي محل همه جمع شده بودند و برنج‌هاي مردم را درو مي‌كردند. آن از خدا بيخبرها شب‌ها به بهانة‌ جلسه در اين زمينه‌ جمع‌هاي مشروب‌خوري راه مي‌انداختند، ولي باز ما با آنها مدارا مي‌كرديم و مواظب بوديم كه گربه شاخمون نزدند يا آن زماني كه جريان جاده مطرح شده بود و بحث‌هايي لفظي همه خود را كنار كشيديد و با آنها همكاري كرديم و آنها ضربه‌هاي خود را نيز زدند و با ايجاد اختلاف باز كار را به نام خود تمام كردند.
ولي برادران خوبم فراموش نكنيد كه هنوز گاهي اوقات جلساتي در منزل همين نامردهاي بي خبر تشكيل مي‌شود و هنوز تصميم در مورد كشت و كار و وضع مردم روستايمان را اين گرگ‌صفتان ددمنش مشخص مي‌كنند. ننگ باد بر همة ما كه اين گونه بي‌وفا به خون شهيدانمان هستيم و حتي حاضر نبوديم بعد از شهادت حميد عزيز نيز اين وحدت را حفظ كنيم و شب به همديگر سوء ظن داشتيم (جريانات درگيري منزل خومان و منزل وطنخواه و جريانات ديگر در مورد انجمن). آري برادران خوبم هنوز كه هنوز مي‌باشد و تا اين لحظه كه من اين كاغذ را مي‌نويسم از همه شما به هر عنواني شكايت دارم و اينها را براي خدا مي‌گويم. آنها كه اين اواخر با آنها بيشتر بودم، به اين فكر نباشند كه اشتباهي نداشته اند و شايد همين‌ها باعث مي‌شد كه با شما بيشتر باشم بتوانم آن وحدت لازم را حفظ كنم، ولي اين شما بوديد كه هنوز با كساني كه مقلد امام نيستند و با امام مخالف‌اند، نشست و برخاست داريد و دوستان سازمان شما (مجاهدين انقلاب) شايد ديگر از حد عبور كرده باشند و خود شما نمي‌دانيد. خدايا دردهاي من در روستايم آن قدر زياد است كه فقط تو خبر داري و تنها مونسم بعد از حميد عزيزم بود كه با او هم همدرد و هم صحبت بودم و بعد از شهادت او حرفهايم را به قبر نوراني او مي‌گويم، زيرا كس را ياري تحمل اين حرف‌ها و اين دردها نيست. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : خنکدار , علي اصغر ,
بازدید : 187
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

در سال 1340 در شهرستان "بابلسر" متولد شد. او آخرين فرزند خانواده بود. پدرش شغل آزاد داشت و از شرايط اقتصادي و مالي متوسطي برخوردار بود. آنها در منزل شخصي خود زندگي مي کردند. ميرهادي دوران تحصيلات ابتدايي را از سال 1346 در مدرسة ابتدايي 17 شهريورفعلي" بابلسر" گذراند. در اين دوران همه ساله از طرف دبستان از او مي خواستند عکس خود را به مدرسه بدهد تا به عنوان دانش آموز ممتاز در روزنامه چاپ کنند. ولي او هيچ وقت راضي نمي شد و مي گفت از اين کار خوشش نمي آيد.
دوره راهنمايي را در مدرسة ملي شهرستان بابل گذراندو پس از آن به بابلسر بازگشت و دوران متوسطه را در دبيرستان عاشوراي فعلي بابلسر در سال 1354 تا 1357 سپري کرد. او موفق شد ديپلم رياضي را با معدل بالاي هجده در سال 1357 اخذ کند.
در اين سالها که با پيروزي انقلاب اسلامي ايران همزمان بود با شرکت در تظاهرات و راهپيماييها، نصب پوستر و پخش اعلاميه هاي انقلابي و نوشتن شعار روي پارچه و ديوار و کليشه کردن تصوير امام خميني (ره) به فعاليت انقلابي مي پرداخت. بعد از دبيرستان به سربازي رفت و اين دوره را در شهرهاي مختلف کردستان گذراند. راننده بود و بدن داشتن گواهينامه رانندگي مي کرد. روزي لباسهاي سربازان را با جيپي از پادگان به پادگان ديگر مي برد که در اثر شرايط نامساعد آب و هوايي و خرابي جاده به قعر دره اي سقوط کرد. او که مجروح گرديده و در بيمارستان بستري گرديد و پس از ترخيص براي جبران خساراتي که به جيپ سربازخانه وارد شده بود از پدرش بلغي پول گرفت. بعد از اتمام سربازي در بسيج ثبت نام کرد و عازم جبهه هاي جنگ تحميلي شد. نخستين بار در سن 21 سالگي حضور در جبهه را تجربه کرد و پس از آن به طورمرتب در جبهه حضور مي يافت. بعد از انقلاب فرهنگي و بازگشايي مجدد دانشگاه ها در سال 1362، يکي از خواهران ميرهادي از وي خواست که با استفاده از سهميه رزمندگان در کنکور دانشگاه ها شرکت کند. مخالفت کرد و گفت نمي خواهد از سهمية رزمندگان استفاده کند. سرانجام بدون سهميه در کنکور شرکت کردو در رشته مهندسي الکترونيک دانشکده فني بابل و در رشتة دبيري فيزيک مشهد قبول شد .
دو سال پس از حضور مدام در جبهه روزي پدرش که او را آقا هادي مي خواند،خطاب به او گفت : «پسرم ! تو دينت را ادا کردي، اکنون که دانش آموزان بابلسر کمبود معلم دارند بهتر است به جاي جبهة جنگ در جبهة علم به خدمت مشغول باشي.» در جواب پدر گفت : «مادامي که جنگ است من عضو کوچکي از جبهه هستم.» پس از هر بار بازگشت از جبهه گاه تا نيمه هاي شب قرآن تلاوت مي کرد تا رضايت پدر و مادر خوب را جلب کند و آنها اجازه بدهند به جبهه بازگردد. به هنگام رفتن به جبهه معمولاً با نام اي که در رختخواب خود مي گذاشت با خانواده خداحافظي مي کرد. در منطقه عملياتي در اوقات فراغت به رزمندگان و به دانش آموزان رياضي و آمار درس مي داد. از فرصتها براي خودسازي و کمک به ديگران بهترين استفاده را مي برد. با وجود داشتن فعاليتهاي گسترده خانواده را به هيچ وجه از آنها مطلع نمي کرد. تشويق نامه متعددي از مسئولان کشوري نظير ميرحسين موسوي نخست وزير وقت دريافت کرده بود. ميرهادي که از دوران کودکي بسيار فعال و پر جنت و جوش بود و به گفتة مادرش از صبح تا ديروقت بازي مي کرد و به بازي فوتبال بسيار علاقه مند بود. وقتي از جبهه به منزل بر مي گشت توپي زير سر مي گذاشت و مي خوابيد. وقتي علت را سوال مي کردند، مي گفت : «نبايد به جاي گرم و نرم عادت کرد که آنجا خبري نيست.» او با تشکيل جلسه در مسجد و پايگاههاي مقاومت، دوستان و اطرافيان را به حضور در جبهه تشويق مي کرد و گاه به خطاطي، نقاشي، مطالعه کتابهاي مذهبي و خصوصاً قرآن کريم و تعمير وسايل برقي و رفع احتياجات خانواده مي پرداخت.
يکي از همرزمانش مي گفت او درخلوت مخفيانه پر مرغ را به دارو آغشته مي کرد و به مداواي جراحت خود مي پرداخت. مدتي نيز متوجه شده بوديم کاظم عليزاده ـ يکي از همرزمان و دوستان مير هادي که بعداً شهيد شد ـ هر روز به دنبال او مي آيد و با هم به جايي مي روند. ابتدا علت را نمي دانستيم اما بعدها فهميديم هر روز به بيمارستانهاي شهرهاي اطراف مي روند تا ترکشها را از بدن هادي خارج کنند؛ اين در حالي بود که هادي به خانوادة خود در اين باره چيزي نمي گفت.
مير هادي در پاييز سال 1365 براي انجام مراسم حج تمتع به نيابت از پدر مرحوم خود همراه با مادر رهسپار مکة معظمه شد.
براي اينکه ارز از کشور خارج نشود ريال عربستان را که به حجاج براي خريد داده بودند، به جاي خريد در صندق جبهه ريخت و حاضر نشد براي هيچ يک از افراد خانواده سوغاتي بخرد و تنها براي فرزند شهيدي به عنوان سوغات يک تانک اسباب بازي خريد.
قلم رواني داشت، براي اکثر دوستانش که به شهادت رسيدند زندگي نامه مفصلي مي نوشت که زندگي نامه شهيد محسن اسحاقي يکي از آنهاست. ميرهادي در طول دوران حضور در جبهه مسئوليتهاي مختلفي همچون مسئوليت گروه ضربت معاون گروهان 3، فرماندة گروهان و هماهنگ کنندة گردان امام حسين (ع) را به عهده داشت. در لشکر 25 کربلا مسئوليتهايي نظير مسئول ستاد محور 3 در گردان موسي بن جعفر (ع) و جانشين گردان و مسئول ستاد تيپ 3 را عهددار بود. او در عملياتهاي مهمي همچون عمليات کربلاي 1 در مهران، عمليات والفجر 8 در فاو عمليات کربلاي 5 در بهمن 1365 در شلمچه در شرق بصره و در عمليات کربلاي 8 در ارديبهشت 1366 شرکت داشت.
در جريان عمليات کربلاي 5 در تيپ 3، ناگهان دستور رسيد که بايد به غرب يعني منطقه عملياتي بانه اعزام شويم. من به اتفاق چند تن ديگر از جمله فتحعلي رحيميان و ميرهادي خوشنويس با تويوتاي سردار رحيميان به آن سمت حرکت کرديم. چند روز در بانه مستقر بوديم. از فرماندهي دستور رسيد که تيپ 3 بايد جايگزين و چند تن ديگر رفتند تا بچه ها در عقبه معطل نشوند. در همين هنگام يکي از رانندگان جهاد فرياد کشيد خط سقوط کرده و نمي توانيد برويد. من کنار تخته سنگي نشستم تا کمي خستگي در کنم. گردان کمانديي عراقي محل استقرار گروهان را تصرف کرده بود. هادي که در اثر بالا آمدن از ارتفاع بسيار خسته شده بود براي رفع خستگي اندکي نشست که ناگهان تيري بي صدا به پهلويش اصابت کرد. دراز کشيد بعد به سمت آسمان نگاه کرد، آرام آرام نفس مي کشيد. او را کنار تخته سنگ خواباندم. فتحعلي رحيميان گفت : کمي ناراحت تنفس دارد. با آب قمقمه صورتش را شستيم. منطقه بسيار ناامن بود و حتي آمبولانس نبود که او را به عقبه حمل کنيم و هيچ ماشيني هم توقف نمي کرد. به ناچار او را به عقب وانت گذاشتيم و به عقبه حمل منتقل کرديم. همه گريه مي کرديم تا آن که او را به ستاد ابوالحسن و به حاج جوشن سپرديم. حاج جوشن را پيدا کردم و به او گفتم اين امانتي حاج فتحعلي رحيميان است. او را داخل نايلون گذاشتند و من جانماز کوچکي را که مادرش درست کرده بود به عنوان يادگاري از زمان شهادت او برداشتم و تا کنون حفظ کرده ام.
به اين ترتيب ميرهادي خوشنويس در دوم ارديبهشت 1367 در عمليات کربلاي 10 پس از هشت سال حضور مدام در جبهه هاي نبرد در منطقه عملياتي بانه در اثر اصابت تير مستقيم و خونريزي به شهاد رسيد. پيکر او در گلزار شهداي شهرستان بابلسر در جوار حرم امامزاده ابراهيم (ع) به خاک سپرده شد.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386



وصيت نامه
... خدايا! به تو شکايت مي آورم از کساني که خود را مسلمان مي دانند لکن همانند کوفيان امام را نمي شناسند خدايا به تو شکايت مي کنم از کساني که خود را مسلمان تصور مي کنند در حالي که ذره اي از ثواب و پاداش و وعده داده شده تو را باور ندارند خدايا شکايت مي کنم از کساني که قرآن، کتاب پاک تو را مي خوانند اما به گفته هايش اعتماد نمي کنند. قرآن تو را تلاوت مي کنند اما حق و باطل را جدا نمي کنند. قرآن را مي شنوند لکن به جان و گوش نمي کنند و آيات قرآن را نازل مي فروشند . . . خدايا کمکم کن با زبانم حق بگويم به آنان بفهمانم اگر شد. خدايا کمک کن با اعمالم و يا با خونم بر روح و جانها بنويسم : «ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون» . . . خدايا اگر به عمل پاداشم مي دهي به من عملي روزي کن که شهادت در راه تو باشد. خدايا اگر به فضل و کرمت با اين بنده گناهکار رفتار مي کني و به اين فقير در گاهت مي بخشي به دعا مي گويم خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار. خدايا دلها را تو هدايت مي کني تو بندگانت را به صلاح رستگاري مي خواني لکن اين دلهاي بيمار ماست که عظمت تو را نمي بينند . . . خدايا من بنده اي کوچکم و در برابر تو هيچ حتي لايق کلامي در اين گونه نيستم اما خود گفتي با من باشيد با من سخن بگوييد و با دوستان من باشيد. خدايا تو مي داني ما جنگ مي کنيم تا دوباره به رشته گسستة ولايت برسيم تا دوباره به مقابر نور متصل شويم. تا دوباره از طريق ستاره هاي فروزندة ولايت به قرب تو برسيم. خدايا جنگ ما عليه آنان است که ما را از دوستي دور کرده اند. خدايا ما را در نبرد همراه امام زمانت قرار بده. خدايا آنان را که ناآگاهانه با منافقان يکي مي شوند خدايا دل آن را هدايت کن. خدايا همه نيکي به دست توست اگر من بنده ضعيف تو از دانشگاه و علم به دانشگاه علم و معرفت و ايمان توفيق حضور يافتم.
. . . مادر عزيز و مهربان از اين که نتوانستم در اين مدت کوتاه عمر در کنار شما باشم و شما را خوشحال کنم عذر مي خواهم. اميدوارم براي خدا خطاهاي اين فرزند خطا کارتان را ببخشيد و در راه خدا صبر و استقامت پيشه نماييد که اگر در اين راه مورد قبول الطاف الهي واقع شوم خوشحال باشيد که انشاءاللّه نزد پامبر (ص) و آل طاهرينش روسفيدم از دنياي فاني به آخرت رضاي خداوند رسيديم. مادر عزيزم هر چه را که بايد بگويم گفته ام بدانيد راه امام امت يگانه راه درست و مستقيم است. به برادرهايم توصيه مي کنم دنيا را وسيله اي براي آخرت و خواهرهايم پرورش فرزند را ذخيرة اخروي قرار دهند و هدايت را خدا بخواهند که او مهربان ترين مهربانان است. از آن کساني که از اين حقير ناراحتند حلال بودي مي طلبم. اسلام را در عمل اين بنده خطاکار نگاه نکنند خود به طريق و آيين اسلام آنچنان که ائمه طاهرين بودند رو آورند.
به همه دوستان که فرصت خداحافظي نشد سلام مرا برسانيد و اطاعت کامل از امام امت را توصيه کنيد از آشنايان، بستگان و خصوصاً آنان که دوستان امام هستند خداحافظي مي کنم، حلاليت مي طلبم و بگوييد بايد در مقابل ظلم ايستاد و بايد مردم محروم و مظلومان زير يوغ ستمگرانند و خدا ما را تکليف به قيام کرده است. دوست ندارم آنان که امام امت را دوست ندارد هر که باشد حتي قدمي در تشييع جنازه ام بردارند چرا که ما انشاءاللّه راه عاشقان حسين را طي نموده ايم.
مير هادي خوشنويس




خاطرات

عاليه خوشنويس،خواهر شهيد :
از زماني که دانش آموز دبستاني بود همواره در خود فرو مي رفت و هيچگاه از جنجال و جشنها خوشش نمي آمد. در رشته رياضي فيزيک شاگرد ممتاز بود. از او خواستم در امتحان تيز هوشان شيراز شرکت کند چون مطمئن بودم که قبول مي شود اما مخالفت کرد و استدلالش اين بود که در آنجا مدارس و دانشگاه در اختيار آمريکايي ها است و آنها ما را براي خودشان تربيت مي کنند. بعد از ديپلم به او پيشنهاد کردم که حداقل به کشور هندوستان برود و به تحصيلات عاليه ادامه دهد. باز هم مخالفت کرد و گفت اکنون به سربازي مي روم که در آنجا به من نياز دارند.
روزي که از مشهد برگشته بود صورتش زخمي و باند پيچي شده بود. وقتي علت را پرسيدم از جواب دادن طفره رفت. تا آن که از دوستانش شنيدم که در جبهه مجروح شده و بعد از بهبودي او را به مشهد برده اند، در حالي که ما فکر مي کرديم در دانشگاه مشغول تحصيل است.

عسگر ابراهيمي :
رفتادش در جبهه زبانزد همة رزمندگان بود و همه او را دوست مي داشتيم. يادم هست مي داشتيم. يادم هست که پيش از آغاز عمليات والفجر 8 قرار بود به اتفاق خانواده براي انجام مناسک حج عمره به مکه شرفياب شود. اما او به اصرار با بهانه قرار دادن امتحان و درس و ضرورت بازگشت به مشهد مادرش را بدرقه کرد و خود از رفتن به مکه صرفنظر کرد. بعد از خداحافظي با مادرش با کوله باري که پوتين و لباس رزم خود را در آن قرار داده بود براي شرکت در عمليات والفجر 8 راهي منطقة عملياتي شد. او پانزده روز قبل از آغاز عمليات به هفت تپه رسيد و به منطقه عملياتي رفت. در جريان اين عمليات که حسين محبوبي همرزم و دوست ميرهادي در حضور او به شهادت رسيد، هادي از ناحية دست و صورت دچار جراحت شد و به بيمارستان مشهد منتقل گرديد.» ماجراي مصدميت و بستري شدن در بيمارستان را به خانواده اطلاع نداد.

حجت الاسلام سليماني :
در سفر حج با هم بوديم، من از روي او خجالت مي کشيدم. روزي به او گفتم هادي بيا به بازار برويم و قدري تماشا کنيم. گفت « چه چيز را تماشا کنيم کالاهاي آمريکايي را؟ من براي زيارت آمده ام.»

مادرشهيد :
هنگام عيد قربان در حالي که همه سعي مي کردند گوسفندي ارزان بخرند او گران ترين و بهترين گوسفند را انتخاب کرد و در مقابل اعتراض من گفت : « مادر جان انسان بايد آنچه را که در راه خدا مي دهد بهترين باشد.

رضا عليپور:
در مرحلة دوم کربلاي 5 ميرهادي خوشنويس به عنوان مسئول گردان موسي بن جعفر (ع) انجام وظيفه مي کرد. او را مي ديدم که جلوتر از همه مي دويد تا خود را به خطوط مقدم برساند در حالي که مسئوليت و وظيفه مسئول ستاد در خط 3 و 4 در تدارک نيروهاست.




آثار باقي مانده از شهيد
من معتکف خاک در کوي حسينم
من عاشق دلباخته روي حسينم
با اين دل افسرده و با روي سياهم
سر گشته آن طرة هندوي حسينم
ترسي نبود ساعت مردن به دل من
زيرا که چو سر بر سر زانوي حسينم
دوزخ مبريدم که به حق دم عشقش
من مستحق بودن پهلوي حسينم
از گرمي محشر به دلم وحشتي نيست
زيرا به پناه قد دلجوي حسينم
بندي به دل و جام وجود مگذاريد
بيني که گرفتار سر و روي حسينم
من خيمة خود کندم از هر بيابان
اي همسفران با دل و جان سوي حسينم
بودم به جهان مانده و بي نام و نشاني
خود زنده کنون از دم و از بوي حسينم

ميرهادي در پاسخ نامه خواهرش که از او خواسته بود به شهرستان برگردد نامه اي نگاشته که بيان کننده ديدگاهها و باورهاي او نسبت به هستي و جايگاه انسان است. در آن نامه او بيان مي کند :
انسان در درون خويش داراي فکر و عقيده اي است و مدام در زندگي با خود و اين گفتگو چگونه است نمي توان در اين گفتار به گفتگو پرداخت اما مي توان گفت در اين حياط ارزشها به اين است که در تصميم گيريها درست ترين مقصد و تصميم به مورد اجرا گذاشته شود. همان طور که يک مادر به فرزند خود تجارب مي آموزد ما بايد تحت توجه عالمي مطلق قرار گرفته باشيم که عليم باشد. يعني به تمام نهان و آشکار ما آگاه باشد و او کسي نيست جز آن که ما را خلق کرده و خالق بي نظير است . . . اکنون من در مقابل احقيقت قرار گرفته ام لطف او را درک نمودم که از کجا آمديم و بايد به کجا برويم.
خواهر گرامي! آن چيز که ما همواره مظلوم کرده و آنچه که موجب شده طناب به گردن امام اول شيعيان حضرت علي ابن ابي طالب بيندازند و آنچه که موجب شد پهلوي مادرمان فاطمه زهرا (س) را بشکنند و آنچه که موجب شد امام حسن را به صلحي تحميلي وادارند و آنچه که باعث شد امام حسين (ع) با اصحابش در سرزمين کربلا شهيد شوند و اهل بيت او را به اسارت برند و همة اينها دليل بر اين است که مردم در اطاعت از امامشان استوار نبودند و اساساً برتري را به پاکي و تقوا ندانند و تکبر کردند و حسد ورزيدند و حرص و طمع به دنيا آنها را کور و کر نمود . . .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : خوشنويس , ميرهادي ,
بازدید : 143
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

در دي ماه 1334 در روستاي" بالاشيرود" در شهرستان "تنکابن"در استان "مازندران "کودکي به دنيا آمدکه صاحب نظران جنگهاي هوايي او را نامدارترين خلبان جهان ناميدند. قبل از تولد علي اکبر پدرش که مردي مومن و متقي بود خواب ديد بر فراز بام خانه اش ستاره درخشاني چشمها را خيره کرده است به طوري که اهالي از اطراف و اکناف براي تماشا مي آيند. بعد از تولد علي اکبر چون درشت تر از نوزادان ديگر بود، اعجاب اقوام و همسايگان را برانگيخت. هنگامي که طفلي بيش نبود پدرش تحت تاثير خوابي که ديده بود در تعليم قرآن به فرزند همت گمارد. وقتي به سن مدرسه رسيد او را با خود به مسجد و روضه خوانيهاي هفتگي شبهاي جمعه و مراسم مذهبي ايام محرم و رمضان مي برد. علي اکبر در هفت سالگي در دبستاني که پنج کيلومتر تا زادگاهش فاصله داشت، به تحصيل پرداخت. در اين ايام از نظر جسمي درشت تر و از نظر عقلي و ادراک بسيار جلوتر از بچه هاي همسن و سال بود. به گفتة مادرش در دوران کودکي طوري رفتار مي کرد که انگار افکار بزرگي در سر دارد و همين مسئله او را از ديگر فرزندان و حتي ساير کودکان هم سن و سال متمايز مي کرد. از کودکي هيچگاه ظلم را نمي پذيرفت؛ نترس و شجاع و در عين حال دلسوز و مهربان بود و هميشه دوست داشت به ديگران خدمت کند.همزمان با تحصيل در دبستان به مکتب خانه اي در بالاشيرود مي رفت تا قرآن بياموزد. سال ها گذشت و او ششم ابتدايي را با رتبه شاگرد اولي به پايان رساند. به خاطر نبود دبيرستان در روستاي بالاشيرود در دبيرستان شيرود که در کنار جاده اصلي تنکابن و در شش کيلومتر محل سکونتش قرار داشت، ادامه تحصيل داد. او که با تنگناهاي مالي خانواده آشنا بود از طريق کشاورزي و عملگي به پدرش کمک مي کرد. رفت و آمد در فاصله طولاني بين خانه تا مدرسه او را با فقر موجود در اجتماع بيشتر آشنا کرد. در آغاز کلاس سوم دبيرستان در حالي که حدود پنج ماه از سن قانوني کوچک تر بود به خاطر خوش سيمايي، بلند قامتي، ورزيدگي و امتياز تحصيلي و ايمان شهره بود. فرايض ديني را با جديت انجام مي داد و در مراسم سينه زني شرکت مستمر داشت و آن قدر فعال بود که مسئوليت انجام مراسم مذهبي به او سپرده مي شد. در مسجد، قرآن را با صداي بلند قرائت مي کرد؛ در ماه مبارک رمضان مراسم مذهبي روزه داران شيرود را به عهده مي گرفت و شبهاي جمعه مراسم دعاي کميل بر پا کرده و هر وقت فرصتي مي يافت به حرم سيد جلال الدين اشرف مي رفت.
در اواخر سال 1348 با رسيدن به سن بلوغ و پختگي فکر، ديدي انتقادي نسبت به نظام آموزش و پرورش يافت چرا که دروس مذهبي در نظام آموزشي جايي نداشت.در همين ايام معلم تعليمات ديني در وصف ويژگيهاي اخلاقي او گفت: «اخلاق اسلامي و رفتار جوانمردانه او نشانه هايي از خصوصيات جواني ميرزاکوچک خان را مجسم مي کند.» روحيه ورزشکاري داشت، در رفع اختلاف همکلاسي ها مي کوشيد و به تدريس رايگان دروس تقويتي محصلين ضعيف مي پرداخت. بيشتر اوقات در انديشه فرو مي رفت و به تفريح و مصاحبت با دوستان رغبتي نشان نمي داد. شيفتة تعمق و تأمل بود؛ در مقابل اعمال زور مي ايستاد و جسورانه به استقبال خطر مي رفت. در همين ايام پدرش به جرم اعتراض به رفتار ارباب ده دستگير شد. گرچه حکم حبس پدر بر اثر فعاليتهاي عده اي از ريش سفيدان و همسرش با قيد ضمانت به حالت تعليق در آمد اما تأثير سوء آن در ذهن علي اکبر باقي ماند. در سال آخر دبيرستان براي يافتن کار زادگاهش را به قصد تهران ترک کرد و نزد برادرش که در خيابان امام زاده حسن تهران ساکن بود، رفت. مدتي در خانه برادر ماند و در کنار کار به تحصيل پرداخت. اواسط بهار 1350 اخبار مربوط به برگزاري جشنهاي شاهنشاهي 2500 ساله را شنيد. اين خبر انگيزه اي شد تا از روحانيون کسب تکليف کند. اوايل تابستان 1350 در قسمت نگهباني يک ساختماني مشغول به کار شد.سپس اتاق کوچکي در نزديکي دبيرستان شبانه ذوقي شماره 2 اجاره کرد و به تحصيل ادامه داد. در همين ايام از طريق برادرش با حسينية ارشاد آشنا شد. خبر انتشار اعلاميه امام خميني در تحريم جشنهاي 2500 را از همين طريق شنيد و تلاش کرد امام را بيشتر بشناسد. با کوششي پيگير و خستگي ناپذير به مطالعه معارف و تحولات صدر اسلام و ساير اديان و مکاتب غيرالهي پرداخت. ساعات بسياري را به مطالعه کتابهاي ديني، فلسغي و سياسي به ويژه آثار آيت اللّه مطهري اختصاص مي داد. در اواسط سال تحصيلي 1351 بيکار شد و تلاش او براي يافتن شغلي حتي کم در آمد بي ثمر ماند. بالاخره وارد دوره مقدماتي خلباني شد و مدتي بعد براي گذراندن دوره کامل به پادگان هوانيروز اصفهان منتقل شد. در دوره آموزش خلباني هليکوپتر کبري با مسايل پشت پرده خريد سلاحهاي جنگي ايران از خارج بيشتر آشنا شد و به اطلاعاتي نيمه محرمانه دست يافت و آن اطلاعات را در اختيار روحانيون گذاشت. با اتمام دوره خلباني هليکوپتر کبري به اين موضوع پي برد که نفوذ آمريکاييان در ارتش و فرهنگ کشور بيش از آن است که تصور مي رود. علي اکبر شيرودي بعد از پايان دوره آموزشي خلباني به عنوان خلبان به استخدام ارتش در آمد و به پادگان هوانيروز کرمانشاه منتقل شد. در آنجا با خلبان احمد کشوري که فردي مسلمان، مومن و جوانمرد بود آشنا شد. خلبان کشوري دو سال از علي اکبر بزرگ تر بود. در همين ايام با خلبانان ديگري چون سروان سهيليان و اسماعيليان آشنا شد و با صحبتهاي خود به روشنگري عليه رژيم حاکم مي پرداخت. اعلاميه هاي حضرت امام خميني (ره) را که به صورت شب نامه به ايران مي رسيد براي پخش به کرمانشاه مي برد. در 28 مرداد 1356 قرار بود خلبانان هوانيروز در مقابل جايگاه شاه مانور دهند. شيرودي قسم ياد کرد اگر مانور برگزار شود هليکوپتر خود را به جايگاه بکوبد اما به دلايلي اين مانور انجام نشد.
شيرودي در سال1356ازدواج کرد. در همين ايام با روي کار آمدن دولت ازهاري اعلاميه هاي ارسالي امام از تبعيد را به پادگان مي برد و بين نظاميان که هنوز دو دل بودند به صفوف مردم مبارز بپيوندند، توزيع مي کرد. در اواخر پاييز 1357 رهبري اعتصابات و راهپيماييهاي مردم کرمانشاه را به عهده گرفت. بعد هم به فرمان امام پادگان را ترک کرد و با همکاري حجت الاسلام آل طاهر ، يک گروه چريکي به وجود آورد تا نگذارد ضد انقلاب از خلاء حاصله در نظام حکومتي سوء استفاده کند و حفاظت از کرمانشاه خصوصاً راديو و تلويزيون و ادارات مهم دولتي را به عهده گرفت. عمليات داخل شهر را به دست نيروهاي مردمي سپرد و فعاليتهاي خارج از شهر را به اتفاق حجت الاسلام آل طاهر رهبري کرد. براي تشکيل کميته کرمانشاه کوشيد و گروه گشت و حفاظت منطقه را شب و روز سرپرستي کرد. بعد از برقراري آرامش در شهر به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي غرب کشور در آمد و هر ازگاهي به پادگان هوانيروز مي رفت تا بين سپاه و ارتش تفاهم بيشتري به وجود آورد. کوششهاي او براي ايجاد هماهنگي بين سپاه و ارتش چنان بود که او را به جاي ستوانيار، سپاهيار مي خواندند. به محض اطلاع از شروع جنگ مسلحانه در کردستان، داوطلبانه به اين منطقه شتافت. در اين زمان گروه هاي ضد انقلاب در سنندج و در سالن ورزشي تختي و ساختمان انجمن اسلامي جوانان مستقر بودند و نيروهاي مردمي را به اسارت گرفته و شکنجه مي کردند و در مقابل آزادي آنها صدها هزار تومان پول طلب مي کردند. وقتي به سنندج رسيد تا شب جنگيد؛ چند تانک و نفربر به سرقت رفته از ارتش را شکار کرد و تعدادي از آنها را مجبور به فرار کرد. با پرواز ساکن در ارتفاع پايين بر فراز خيابانها به نيروهاي مردمي کمک کرد تا شعارهاي ضد انقلاب را از ديوارها پاک کنند و عکس امام خميني را به جاي پوستر عزالدين حسيني يا قاسملو در معابر بچسبانند. روزي دير هنگام به پايگاه هوانيروز کرمانشاه بازگشت و لبخند زنان به پنجره هاي پودر شده و بدنه سوراخ سوراخ هليکوپترش نگريست و به مستقبلين گفت: «هر چند در اين پرواز شوق يک عاشق را در اميد به وصال معشوق احساس مي کردم اما هنوز آن قدر خالص نشده ام که معشوق مرا به عرش اعلاي ملکوت راه دهد.» ظرف سه هفته آغاز نبرد و عمليات نظامي و چريکي، نقش هوانيروز را از رده پشتيباني نيروي زميني به ساير عملياتها تا حد وظايف نيروي پياده و توپخانه توسعه داد. به خاطر فداکاري هاي کم نظير، تحرک خارق العاده، چندين مرحله سقوط و چند بار انفجار راکتهاي دشمن در فاصله کم، همچنين نبوغ فرماندهي به عنوان فرمانده خلبانان هوانيروز انتخاب شد. نقل است: روزي در تعقيب ضد انقلاب وقتي مي خواست راکتي شليک کند متوجه حضور بچه اي در آن حوالي شد، برگشت و ابتدا با باد هليکوپتر طفل را ترساند و از آنجا راند، بعد برگشت و حمله کرد. در اواخر مرداد 1358 آتش توطئه در پاوه شعله ور شد و اين شهر در معرض سقوط قرار گرفت. شيرودي چنان نقش تعيين کننده اي در نجات شهر ايفا کرد حجت الاسلام رفسنجاني به نشانه سپاسگزاري گفت: «شيرودي، حق بزرگي به گردن اين کشور دارد.» او بعد از سه روز مأموريت چريکي بسيار خطير در سرحدات غرب کشور به پادگان کرمانشاه بازگشته بود که از حوادث پاوه با خبر شد. ضدانقلاب تمام بلنديها و مناطق استراتژيک اطراف شهر را تصرف کرده و دکتر مصطفي چمران وزير دفاع در حلقه محاصره قرار گرفته بود. امام خميني فرمان تاريخي خود را صادر کرد. شيرودي به سرعت سوختگيري کرد و شخصاً عمليات کنترل امنيتي هليکوپتر را انجام داد. با شناخت کاملي که از نقشه جغرافيايي کردستان داشت هليکوپتر را بر فراز محاصره کنندگان پادگان به پراز در آورد. تا ساعت دو بامداد 27 مرداد به همراه سپاهيان از محاصره در آمده و نيروهاي مقاوم و خسته، محاصره شهر در هم شکست. سپس فرماندهي ادامه عمليات را به عهده گرفت و به قلع و قمع اشرار ادامه داد.
هرگاه فرصتي دست مي داد به افشاگري دربارة ماهيت ضد انقلاب مي پرداخت. سعي داشت با رسيدگي به وضع مالي خانواده هاي رزمندگان، روحيه افراد را بالا ببرد و نارساي هاي به جا مانده ازدولت موقت را خنثي کند. وقتي به پشت جبهه مي آمد همراه با پاسداران انقلاب به استانداري، مسجد يا انجمن اسلامي هوانيروز مي رفت و مايحتاج خانواده هاي جنگجويان را از مسئولان مي خواست و اگر مي ديد در اين مراکز بودجه کافي نيست ازحقوق ماهيانه خود و برادران سپاه و خلبانان داوطلب پولي فراهم کرده و به صورتي که غروري جريحه دار نشود ميان متقاضيان توزيع مي کرد.
او با انجام عمليات متهورانه به پايگاه بازمي گشت و به دنبال فعاليتهاي پشت جبهه مي رفت. به تدريج شهامت افسانه اي و شرح عمليات خيره کننده ي شيرودي به اطلاع همة مقامات بلند پايه جمهوري اسلامي رسيد و شناخته شد. در اوايل ارديبهشت 1359 وقتي شنيد گروهي با سازماندهي گروهکها از آتش بس دولت موقت سوء استفاده کرده و در استاديوم شهر نقده تظاهرات بر پا کرده اند، آتش بس يک جانبه دولت موقت را ناديده گرفت وبه اتفاق چند همسنگر عازم نقده شد. از نخستين ساعات بامداد دوم ارديبهشت با عمليات لوپس (پرواز با ارتفاع کم) مردم بي طرف نقده را ترساند و به خانه هايشان کشاند. سپس تابوتهاي مملو از مهمات را که بر دوش عناصر ضدانقلاب در پوشش تشييع جنازه به خانه هاي تيمي برده مي شد، به گلوله بست. پس از آن با لباس کردي به محل اختفاي گروهکهاي کمونيستي رفت و آنها را به گلوله بسته و دهها اسير از نيروهاي مردمي را نجات داد. در اين زمان هرگاه مي ديد برخي از همرزمانش در مبارزه عليه ضدانقلاب در مانده اند آنان را به سپاهيگري و جهاد تشويق مي کرد. در عمليات نقده بسياري از دوستان شيرودي به شهادت رسيدند و کمک خلبانان او ابتدا کور و سپس زنده به گور شد. در جنگ نقده جنگ افزارهاي نظامي و تجهيزات فني فراواني را به غنيمت گرفت مردم مسلمان و رنجيده روستاهاي آزاد شده از او و همرزمانش استقبال شاياني به عمل آوردند و منطقه به تدريج رو به آرامش گذاشت.
شيروي 20 شهريور1359 پس از سه سال مبارزه به خواهش چند روحاني و پاسدار انقلاب يک ماه مرخصي گرفت و به تنکابن رفت اما بيش از ده روز در آنجا نماند. در شهر منافقين ضدانقلاب در تعقيبش بودند ولي بدون محافظ و فقط با يک قبضه کلت کمري که از حجت الاسلام حاج احمد خميني هديه گرفته بود، تردد مي کرد. اغلب اوقات با لباس کار به ميان روستاييان مي رفت و در کشتزارها به سالخوردگان کمک مي کرد؛ در مساجد به عبادت مي پرداخت و با افراد در نهادهاي انقلابي به گفتگو مي نشست، شب هاي جمعه به زيارت سيد جلال الدين اشرف مشرف مي شد.
نيمه شب 31 شهرير 1359 وقتي خبر حمله عراق به ايران را شنيد با سرعت هر چه تمام تر لباس عوض کرد و خود را به مجتمع هوانيروز در پنج کيلومتري کرمانشاه رساند. مطلع شد فرودگاه اهواز و پايگاه هوايي و دريايي بوشهر و پادگان خسروآباد مورد حمله قرار گرفته و چندين لشکر مجهز عراق در مرز ايران مستقر شده اند. همچنين در مجتمع هوانيروز متوجه تخريب خانه خود شد اما حاضر نشد به آنجا سرکشي کند. هنگامي که شنيد بني صدر دستور داده است پادگان تخليه و انبار مهمات منهدم شود از دستور سرپيچي کرد و به دو خلبان مکتبي که تنها داوطلبان مقاومت بين خلبانان بودند، گفت: «ما مي مانيم و با همين دو هلي کوپتر که در اختيار داريم مهمات دشمن را مي کوبيم و مسئوليت تمرد را مي پذيريم.» درطول دوازده ساعت پرواز بي نهايت خطرناک، خود به عنوان تنها موشک انداز، پيشاپيش دو خلبان ديگر به قلب دشمن يورش مي برد. او در اين نبردها نتايج افتخار آفريني به دست آورد که ابتدا در سطح کشور و سپس در تمام خبرگزاريهاي مهم جهان انعکاس يافت. بني صدر براي حفظ ظاهر دو هفته بعد به او ارتقاء درجه داد اما خلبان شيرودي درجة تشويقي را نپذيرفت. تنها خواسته اش اين که کارشکنيهاي بني صدر و بي تفاوتي بعضي از فرماندهان را به عرض امام برساند. هر وقت فرصتي دست مي داد به کمک سرگرد کشوري، سروان سهيليان و خلبانان ديگر به شور مي نشست تا راه کارهاي درست را براي مقابله با دشمن بيابند. در همين گيرودار فرزند يک ماه او مريض شد و همسرش موضوع را به او خبر داد اما در جواب گفت: «وقتي روزانه تعدادي از بهترين سربازان اسلام را از دست مي دهيم، مرگ يک فرزند در برابر اين واقعه هيچ ارزشي ندارد.» و به خانه باز نگشت. شيرودي در روزهاي دوم و سوم مهر 1359 با همرزمي ساير خلبانان در سرپل ذهاب تانکهاي بسياري را به همراه نيروي دشمن منهدم کرد، اما چون نيروهاي کمکي به دليل خيانت بني صدر به موقع اعزام نشدند، ارتش عراق فرصت يافت تا دوباره تانکهاي به جا مانده را به تصرف در آورد.
شيرودي عشق عجيبي به شهادت داشت و هگنامي که قرار شد در روز چهارم شهريور 1359 به دستور فرماندهان هوانيروز به اهواز اعزام شود، قبول نکرد. در همين ايام توسط فرماندهان چند درجه تشويقي گرفت. او که ستوانيار سوم خلبان بود در نتيجه قابليتهاي فراوان و توان فرماندهي به درجه سرواني ارتقاء يافت تا بتواند مراتب ترقي و فرماندهي را طي کند. اما او طي نامه اي به فرمانده پايگاه هوانيروز کرمانشاه در تاريخ 9 مهر 1359 چنين نوشت:
اينجانب که خلبان پايگاه هوانيروز کرمانشاه مي باشم و تا کنون براي احياء اسلام و حفظ مملکت اسلامي در کليه جنگها شرکت نمودم منظوري جز پيروزي اسلام نداشته ام و به دستور رهبر عزيزم به جنگ رفته ام. لذا تقاضا دارم درجة تشويقي که به اينجانب داده اند پس گرفته ومرا به درجة ستوانيار سومي که قبلاً بوده ام، برگردانيد. در صورت امکان امر به به رسيدي اين درخواست بفرماييد.
از 4 تا 16 مهر 1359 در تمام عملياتهاي هوانيروز در جنوب شروع کننده بودو تلفات سنگيني به نيروها و تجهيزات وارد آورد. در نيمه شب نهم دي 1359 به تنهايي به شناسايي مواضع متجاوزين عراقي در نقاط استراتژيک قراويز، بازي دراز، گهواره کوره رش رفت. قواي عراق در اين مناطق مستقر بودن و او بخشي از راهلي کوپتر و بخشي ديگر را ميان برف و بوران پياده طي کرد. در حالي که دو فروند هلي کوپتر از او پشتيباني مي کردند در فاصله يک متري ازقله 1150 به حالت ثابت ايستاده و عمليات را رهبري کرد. دو هلي کوپتر ديگر به نزديک قله 1100 رسيدند و بعثي ها را به راکت و گلوله بستند. زماني که خطر مرگ براي پياده نظام به کمترين ميزان رسيد با بي سيم اعلام کرد سپاهيان و بسيجيان و ارتشيان مي توانند به پيش بروند. در اين عمليات حدود ششصد نفر ازنيروهاي دشمن به اسارت در آمدند. او که مي خواست تلفات بيشتري بر دشمن وارد کند سوخت هلي کوپتر نزديک به اتمام بود در لحظاتي که مي خواست تصميم نهايي را براي تعيين محل اولين فرود اجباري بگيرد راکتي به سويش آمد. کمک خلبان به گمان اينکه شيرودي حواسش جاي ديگر است موضوع را به او گفت، اما او خنديد و گفت: «محال است حادثه اي رخ دهد زيرا هنوز زمان شهادتم فرا نرسيده است.» راکت در چند کيلومتري هلي کوپتر خود به خود منفجر شد. در 13 دي 1359 وقتي خيانتهاي آشکار بني صدر را ديد به افشاگري پرداخت و از شنوندگان صحبتش خواست که با ايمان و اسلحه و چنگ و دندان از ميهن اسلامي دفاع کنند. در اوقات استراحت به عيادت مجروحين جنگ مي رفت و خون مي داد. در همين ايام او را به خاطر بازپس گيري ارتفاعات بازي دراز بازداشت تنبيهي کردند. طوري که روحانيون متعهد و اعضاي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي کرمانشاه با ناراحتي مراتب را در اسرع وقت به اطلاع اعضاي شوراي عالي دفاع از جمله رهبر معظم انقلاب و آيت اللّه هاشمي رفسنجاني رساندند و حکم بازداشت وي در 6 دي 1359 منتفي شد. شيرودي پس از رفع بازداشت تنبيهي به صحنه جنگ بازگشت. در21 فروردين 1360 با مجلة پيام انقلاب سپاه پاسداران انقلاب اسلامي مصاحبه کرد. او علت زنده ماندنش را بعد از چند هزار مأموريت هوايي انجام بالاترين پروازهاي جنگي در دنيا و نجات يافتن از سيصد و شصت خطر مرگ مربوط به مشيت و عنايت الهي دانست. در محاصبه اي به خبرنگاران خارجي گفت: «براي درک بيشتر امدادهاي غيبي به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل برويد تا چهره هاي نوراني رزمندگان اسلام را از نزديک ببينيد و با آنان به گفتگو بنشينيد.»
آخرين عرصه ي عشق بازي او عمليات بازي دراز بود. او که در آغاز جنگ درجه ستوانياري داشت به خاطر شجاعت و رشادتهايي که در طول جنگ از خود نشان داده بود ظرف هفت ماه به درجه ستوان سومي، ستوان دومي و ستوان اولي و بالاخره به درجه سرواني ارتقا يافت.
پيوسته بر پشتيباني مردمي تاکيد داشت و مي گفت: «با پشتيباني مردم و روحيه اي که به ما دادند و ايماني که داشتيم جنگيديم و توانستيم پيروز شويم.»

با همين روحيه راهي آخرين پرواز جنگي شد. کسي که چهل بار هليکوپترش تير خورده بود همچنان مصمم به نبرد با دشمن بود. در آخرين روزها به يکي از روحانيون متعهد کرمانشاه گفته بود: «بيا از روي خاطر جمعي با تو خداحافظي کنم ، مي دانم که بايد شهيد شوم.»
روزي قبل از شهادت گفت: شهيد کشوري را در خواب ديدم که به من گفت شيرودي يک جايگاه خيلي خوبي برايت گرفته ام بايد بيايي و در اين عمارت بنشيني.
همچنين در مصاحبه اي در جواب سوالهاي خبرنگاران گفته بود: «پيشرفت در جبهه غرب مديون هماهنگي سپاه وارتش است و ما هم در عمل پشتيباني آتش و رساندن آذوقه و مهمات به برادران نظامي و سپاه کمک مي کنيم.» خبرنگار راجع به محدوديتهاي پرواز در رژيم گذشته سوال کرد و وي گفت:
در رژيم گذشته پروازي نداشتيم و پروازهايي هم که بعضي افراد انجام مي دادند، همه طبق استاندارد پروازي آمريکا بود که هيچ وقت موفق نبود. بايد بگويم وسيله مهم نيست، مهم کسي است که مي خواهد از آن وسيله استفاده کند. هوانيروز که اين عمليات را از خود نشان داده فقط وسيله نبوده، اين فرد مومن بوده که پشت هليکوپتر نشسته و اين همه از خود رشادت نشان داده است. اميدوارم با هماهنگي بيشتر همگام با نيروهاي ديگر از همين جبهة غرب دروازة بغداد را باز کنيم و صدام را به سقوط بکشانيم.
به يکي ازدوستانش سفارش کرد: «دعا کن تا شهيد شوم چرا که از جريانات سياسي دلم خيلي گرفته است.»
آخرين عمليات پروازي خلبان شيرودي در بازي دراز صورت گرفت. گزارش داده شده بود که يک لشکر زرهي عراق قصد دارد براي باز پس گيري ارتفاعات بازي دراز از اطراف شهرک قره بولا به سوي سر پل ذهاب حمله کند. اين لشکر حدود دويست و پنجاه تانک در اختيار داشت و از پشتيباني توپخانه و خمپاره انداز و چند فروند جنگنده روسي و فرانسوي برخوردار بود. قرار شد هوانيروز فرماندهي عمليات در اين منطقه را به عهده گرفته و به کمک بقيه خلبانان اين حمله را خنثي کند. در همين زمان شيروي به پاس خدمات منحصر به فردش به درجه سرواني مفتخر شده بود. اما او به کساني که براي عرض تبريک آمده بودند، گفت: «تبريک را به زمان ديگري موکول کنيد، زماني که در اجراي فرمان امام و رسيدن به اللّه شهيد شوم. من شرف درجة حيات را در قربان کردن خويش مي يابم.» سپس از آنجا به مرکز مخابرات رفت و با منزل برادرش اصغر شيرودي در تهران تماس گرفت ولي به وي گفته شد بنا به صحبت شب پيش براي آوردن همسر و بچه هايش عادله و ابوذر ـ تهران را به قصد کرمانشاه ترک کرده است. برادرش به ياد مي آورد وقتي که از علي اکبر پرسيده بود مي تواني پيش بيني کني کي به شهادت مي رسي؟ او پاسخ داده بود : «وقتي با تلفن از تو بخواهم فوراً به کرمانشاه بيايي و بچه ها را براي تفريح به تهران ببري.»
در ساعت 30/5 بامداد روز 8 ارديبهشت در خط پرواز هلي کوپترهاي پادگان سر پل ذهاب حضور يافت. بعد از سخنراني براي خلبانان به اتفاق کمک خلبان ياراحمد آرش به پرواز در آمد و به منطقه عملياتي رفت.
نحوه ي شهادت ايشان توسط همرزمش، يار احمد آرش اينگونه بيان شده است:
در آخرين نبرد هم جانانه جنگيد و بعد از آنکه چهارمين تانک دشمن را زديم ناگهان گلوله يکي از تانکهاي عراقي به هلي کوپتر ما اصابت کرد. زمين و آسمان دور سر ما چرخيدند. در همان حال شيرودي که مجروح شده بود با مسلسل به تانکي که شليک کرده بود نشانه رفت و آن منهدم کرد. من بي هوش شدم و چون به هوش آمدم، ديدم از هلي کوپتر بيرون افتاديم؛ بين تانکهاي خودي و دشمن سقوط کرده بوديم. او را صدا زدم اکبر اکبر ! اما جوابي نداد. در همان لحظه اول شهيد شده بود. گلوله از پشت کتف اصابت کرده و از جلوي سينه اش خارج شده بود. با تن زخمي به راه افتادم، لحظاتي بعد هلي کوپتري براي نجات ما آمد و مرا به بيمارستان پادگان آورد.
جنازه شهيد شيرودي پس از تشييع پر شکوه در روستاي شيرود تنکابن مازندران به خاک سپرده شد. از شهيد شيرودي دو فرزند يک دختر به نام "عادله" و يک پسر به نام "ابوذر" به يادگار مانده است.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386




شيرودي از نگاه رهبر معظم انقلاب
سروان شيرودي يک خلبان هوانيروز بود و انساني هميشه آماده شهادت.
او اولين نظامي بود که در نماز به او اقتدا کردم .
سروان شيرودي يک خلبان هوانيروز بود و انساني هميشه آماده شهادت . به يکي از برادران از دوستان قديمي اش و از روحانيون متعهد کرمانشاه است گفته بود ،فلاني بيا يک خداحافظي از روي خاطر جمعي با تو بکنم ،زيرا مي دانم که بايد شهيد بشوم .اين برادرمان گفته بود که خدا کند حفظ بشوي و خدمت کني .گفته بود نه ،شهيد کشوري را در خواب ديدم که به من گفت :شيرودي يک عمارت خيلي خوبي برايت گرفته ام ،بايد بيايي توي اين عمارت بشيني ،لذا مي دانم که رفتني هستم .به يکي از برادران هم گفته بود که دعا کن تا شهيد شوم ،از بعضي جريانات سياسي دلم گرفته است .درگيريهاي سياسي اين جوان مومن را بسيار آشفته و ناراحت کرده بود .




خاطرات

شهيد دکتر چمران:
من خاطرات بسياري از سروان شيرودي دارم. آشنايي ما از روزهاي اولي که در کردستان شروع به مبارزه کرديم آغاز شد. او از طرف هوانيروز با ما همکاري مي کرد و در بزر گترين نبرد نظامي که از پاوه شروع و به نوسود، مريوان، بسطام، بانه، سردشت و مرزهاي عراق ختم مي شد، با ما بود. در اين عمليات ها بزرگترين حماسه توسط خلبانان هوانيروز انجام مي شد و در بيشترين نبردهاي ما که به صورت هليکوپتر در ارتفاعات بالا انجام مي گرفت، اين برادران حضورداشتند و بزرگ ترين پيروزيها را براي اسلام به دست آوردند. يکي از اين خلبانان سروان شيرودي بود که واقعاً از ستاره هاي درخشان مبارزات کردستان بود و با هليکوپتر خود مثل يک جت عمل مي کرد. هنکام هجوم به دشمن با هليکوپتر به صورت مايل شيرجه مي رفت و دشمن را زير رگبار گلوله مي گرفت و مثل يک جت جنگنده فانتوم مانور مي داد. او با آن وحشتي که در دل دشمن ايجاد مي کرد بزرگ ترين ضربات را به آنها مي زد. در خطرناک ترين حمله ها و جنگها پيشقدم بود به همين علت چند بار هلي کوپتر او سقوط کرد، ولي به طور معجزه آسايي نجات يافت. روزي در مريوان با خبر شديم نيروهاي ارتش در نزديک سقز در محاصره و کمين دشمن قرار گرفته اند. در اين محاصره حدود سي تن از برادران ارتشي به شهادت رسيدند و عده زيادي هم مجروح شدند. وضع آنجا بسيار وخيم بود. به سروان شيرودي گفتم به اين منطقه عزيمت کند و برادران ارتشي را نجات دهد. به سرعت به سمت سقز حرکت کرد و با تاکتيکهاي شجاعانه دشمن را زير آتش گلوله خود گرفت. قسمتي از نيروهاي دشمن زير پل سقز مستقر بودند و سروان شيرودي براي ضربه زدن به آنها چنان شيرجه مي رفت تا بتواند زير پل را هدف قرار دهد. آن قدر به حملات خود ادامه داد مه توانست مقاومت دشمن را در هم شکند و نيروهاي ارتش را از کمين آنها نجات دهد. در همين عمليات هلي کوپتر وي مورد اصابت گلوله قرار گرفت و سقوط کرد اما توانست با شجاعت تمام خود را از محاصره دشمن نجات دهد.

آيت الله هاشمي رفسنجاني:
در پادگان ابوذر موفق شدم اين مرد بزرگ را درست بشناسم. در اين ملاقات ايشان از راديو تلويزيون سخت گله داشت و مي گفت: از اوايل جنگ کردستان تا امروز هميشه در ميدان جنگ و خط مقدم هر جا خطري بوده، مقابله کرده و جلوي سقوط پادگان اباذر را گرفته است. راديو تلويزيون بارها با وي مصاحبه کرده ولي چون برخي از فرماندهان غير مکتبي را مورد خطاب قرار داده مصاحبه اش پخش نشده است. به من مي گفت: اگر خدمت حضرت امام رسيدي به ايشان بگو که امروز در جبهه مکتب مي جنگد نه تخصص و ارزش زيادي دارد ولي در خدمت مکتب اگر مکتب ترويج نشود چيزي حافظ مملکت در درگيري با عراق نيست.
من در قيافه شيرودي مالک اشتر را ديدم و واقعاً ابهت، شجاعت، رشادت و نفوذ کلام او در همکارانش مالک اشتر را تداعي مي کرد. او و دو نفر شهيد همکارش سهيليان و کشوري حق بزرگي بر اين کشور دارند و مبارزات غرب کشور تا حد زيادي مرهون فداکاريهاي اين خلبان شهيد است.
شهيد دکتر مصطفي چمران :
او ستاره درخشان جنگهاي کردستان است.

امير شهيد ولي اللّه فلاحي :
ناجي غرب و فاتح گردنه ها و ارتفاعات بازي دراز، ميمک و دشت ذهاب و پادگان ابوذر بود. او غير ممکن ها را ممکن ساخت. کسي بود که وقتي خبر شهادتش را به امام دادم ، ربع ساعت به فکر فرو رفتند. حضرت امام در مورد همه شهدا مي گفت: خدا آنها را بيامورزد ولي در مورد شيرودي گفت: او آمرزيده است.

يار احمد آرش:
از شب عمليات حالتي ديگر داشت و مي گفت من در عرض همين چند روز شهيد مي شوم به ما خبر داده بودند که تانکهاي عراقي از طرف شهرک قره باغ به سوي سرپل ذهاب حمله ور شده اند. ساعت پنج و نيم صبح براي مقابله با تانکهاي دشمن استارت زديم. من سروان شيرودي افسر فرمانده عمليات هوانيروز در سرپل ذهاب در يک هلي کوپتر به طرف صحنه نبرد رفتيم. آنجا تانکهاي عراقي را ديديم و در گيري شروع شد. اين پرواز پانزدهمين پرواز من با سروان شيرودي بود. بارها او را در صحنه جنگ ديده بودم که خود را با هلي کوپتر به قلب دشمن زده و حتي هنگام پرواز مسلسل به دست مي گرفت. بعد از شهادت شيرودي شخصيت هاي مملکتي اظهار نظرهاي مختلفي درباره او داشتند.


برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده و دوستان شهيد
در سال 1334 در قريه « بالا شيرود » ، فرزندي ديده به جهان گشود كه نام او را » علي اكبر » گذاشتند. تولد علي اكبر به اين خانواده متدين و كشاورز اميد و شادي بخشيد. فقر ستمشاهي در آن دوران ، بر دوش كشاورزان بيش از پيش بود. به همين علت علي اكبر نيز در همان دوران كودكي ، با فقر آشنا و مأنوس شد. او با دستهاي كوچك و گامهاي پر انرژي خود، در كار كشاورزي به كمك پدر شتافت.
روزها مي گذشتند و علي اكبر در ميان همسن و سالان خود، روز به روز جلوه بيشتري مي يافت. اين روح و جان نيرومند از سنتها و قالبهاي معمول جامعه بيزار بود و به دنبال راهي مي گشت تا به جايگاه اصلي خود، يعني بارگاه ملائك نزديك شود.
علي اكبر اگرچه همچون درختي پربار، سايه روي زمين انداخته بود، ولي نگاه به آسمان و اوج داشت.
در روستاي «شيرود»، مدرسه اي وجود نداشت. هرچند كه پدر گرامي او خود علوم قديمه و به خصوص قرآن را به فرزندانش وخاصه به علي اكبر آموخته بود، اما آرزو داشت كه او دروس مدرسه اي را نيز فرا گيرد.
در ده مجاور شيرود، روستايي قرار داشت كه در آن مدرسه اي بود و علي اكبر براي كسب علم، رنج رفت و برگشت اين مسافت دور را بر خود هموار مي كرد. علاوه بر آن، در ساعات فراغت از تحصيل ، دستيار پدر بود. آشنايي او با مفاهيم اسلامي از زمان رفتن به مكتب خانه اي كه به تازگي در شيرود ايجاد شده بود، بيشتر شد و فرهنگ غني اسلامي و فقر ناشي از استثمار جامعه ، انگيزه هاي قوي ضد ستمشاهي را در ضمير پاك او نشان داد. اين انگيزه ها تا آخرين روزهاي حيات پر بار وي نيز در وجود او باقي بود.
علي اكبر دبستان را در حالي به پايان رساند كه همواره به دليل هوش و ذكاوت قابل تحسين، در ميان همشاگردان نمونه بود و به نظر مي رسيد كه از نظر تحصيلات آيندة درخشاني داشته باشد. بعد از اتمام كردن دوران دبستان، به يك دبيرستان محروم رفته و به ادامه تحصيل پرداخت؛ زيرا پدرش به خاطر فقر مالي نمي توانست او را به دبيرستان خوبي بفرستد.
علي اكبر دراين سالها ارتباط خود را با كارهاي كشاورزي قطع نكرد. و ضمن تحصيل نيز به كشت و كار مي پرداخت. مهمتر از همه اينكه بر خلاف بسياري از نوجوانان، شناخت او از محيط اطراف خود بسيار بود. او با آگاهي كامل از فرهنگ اسلامي و انجام احكام و شركت در مراسم و مجالس مذهبي، به خودسازي مي پرداخت.
بعد از به پايان رساندن سال سوم متوسطه، عازم تهران شد؛ به اين اميد كه بتواند كار و تحصيل خود را به تهران ادامه دهد. ولي در آن زمان براي اين جوان با ايمان و عاشق خدا، در تهران جايي نبود و بعد از دو سال، به ناچار به استخدام ارتش درآمد. از آن پس ، فصل جديدي در زندگي شهيد علي اكبر شيرودي آغاز شد وآسمان جولانگاه او شد. او پرواز با هليكوپتر وخلباني را انتخاب نمود. در آن زمان، ارتش به دليل وابستگي سياسي و نظامي رژيم منحوس پهلوي به استكبار جهاني ، به خصوص آمريكا، بالطبع متأثر از خواست جهانخواران بود. همه چيز، از سازمان و آموزش گرفته تا تجهيزات  ، همه و همه در دست بيگانگان قرار داشت و پرسنل مسلمان ومتعهد و دلسوخته اي چون « شيرودي‌ » ، جايي براي انجام تكليف نداشتند. به ناچار علي اكبر به دليل قوانين خاص آن زمان كه راه برگشت نداشت، صبر و انتظار را در پيش گرفت. يكبار در مانوري كه يكي از اعضاي خاندان طاغوت نيز در آن شركت داشت، تصميم گرفت با هليكوپتر خود به جايگاه بزند تا با اين عمل ضمن شهيد شدن خود، آن عنصر ناپاك پهلوي را نيز از بين ببرد. اما اين مانور هرگز برگزار نشد و علي  اكبر در دوران خود خشم انقلابي را همچنان نگاه داشت؛ تا آنكه تظاهرات ملت مسلمان ، آغاز انقلاب را نويد داد و قهرمان ما ، شهيد شيرودي به طور فعال در اين تظاهرات شركت كرد. با شروع انقلاب گويي روح تازه اي در وي دميده شده بود و او كه سالها انتظار اين لحظه را مي كشيد، دري را به  دنياي جديدي پيش روي خود گشوده ديد.
بهار آزادي انقلاب با تمام شكوهش از راه مي رسيد وشيرودي خود را آماده مي كرد تا آنچه را كه سالها از گفتنش منع شده بود بگويد و تكليفي را كه بر دوشش سنگيني مي كرد انجام دهد. پس از پيروزي انقلاب با تمام وجود در صحنه حاضر شد، صحنه اي كه سالها برايش دل سوزانده بود. در تمام فعاليتهاي مذهبي و اجتماعي حضور داشت و پرسنل پروازي در پايگاه را ارشاد و راهنمايي مي كرد. چون خود الگوي تمام عيار يك مسلمان متعهد بود، خيلي زود در قلب كليه پرسنل جا گرفت. استكبار در همان ابتداي انقلاب كه شكست ايادي خود را به چشم مي ديد، تحركاتي را در كردستان آغاز كرد.
شيرودي از همام لحظه اول، پروژه هاي عملياتي را بر عليه اين خود فروختگان و مزدوران آغاز نمود. دلاوري اين رادمرد راستين اسلام، تجسمي از ايمان و اراده و تخصص بود و او شبانه روز به ايفاي وظيفه مي پرداخت. نقش شيرودي در پيروزي اسلام و سرنگوني اشرار و ضد انقلاب انكار ناپذير است و حماسه و رشادتها و دلاوريهاي اين خلبان قهرمان همواره در خاطر نسلهاي آينده باقي خواهد ماند.
او علاوه بر تمام فعاليتهايي كه داشت، يكي از بنيانگذاران كميته در استان كرمانشاه بود و همچنين با همكاري زيادي كه با سپاه كرمانشاه مي كرد، سعي در وحدت اين دو نيرو داشت. شيرودي در كردستان همواره با « كشوري » و « سهيليان » چنان قهرمانيها و رشادتهايي از خود نشان داد كه شهيد « فلاحي » او را «ستاره غرب» ناميد.
شيرودي در مزرعه پدري خود مشغول جمع آوري محصول بود كه باشنيدن خبر شروع جنگ بلافاصله به كرمانشاه مراجعه نمود و به طرف منطقه عملياتي حركت كرد.
اين افسر سپاه اسلام در يكي از رشادتهاي بي نظير كه تاريخ پربار دفاع مقدس، نمونه كمتري از آن را به چشم ديده است ، با سه فروند هليكوپتر و 12 نفر خدمه در مقابل لشگر عراق ايستاد و ضمن نجات پادگان « سرپل ذهاب » و وارد آوردن خسارت فراوان بر متجاوزان ، آنها را كيلومترها به عقب راند. زماني كه اين خبر به مجلس رسيد، حجت الاسلام « رفسنجاني »‌ او را « مالك اشتر » زمان خواند.
در يكي از روزهاي جنگ به او خبر دادند كه فرزندش مريض است و بايد براي معالجه او چند روزي جبهه را ترك گويد. شيرودي مخالفت كرد و گفت :« در زماني كه جوانها در جبهه ها به شهادت مي رسند، بايد ياور آنها بود تا دشمن نتواند همة هستي فرزندانمان را بگيرد.» او چنانچه خود نيز اعتراف مي كرد، توانش را از مكتب گرفته بود و به قول او ، مكتب بود كه در جبهه ها مي جنگيد.
او از كودكي و نوجواني با مكتب رهايي بخش اسلام آشنا شد و بعد با مطالعه اديان مختلف، ايماني عميق به اسلام آورد. شهيد شيرودي از نظر اعتقادي، ايماني راسخ داشت؛ به طوري كه مقام معظم رهبري حضرت آيت الله « خامنه اي » در يكي از بيانات خود فرمودند: « شيرودي اولين نظامي است كه من در نماز به او اقتداء كردم .» و اين خود به تنهايي، افتخار بزرگي براي اين افسر رشيد اسلام مي باشد.
شهيد شيرودي در طول جنگ بارها مورد تشويق و ارتقاء درجه قرار گرفت ؛ ولي هيچكدام از اين تشويق نامه ها را قبول نكرد ؛ زيرا او خوب مي دانست كه چرا و براي چه مي جنگد و نفس اين جنگيدن ، خود براي او تشويق بود. او شركت در اين جنگ را تكليف شرعي مي دانست و در نهايت، پيوستن به خيل شهداي اسلام را به عنوان فيضي عظيم به شمار مي آورد؛ تا اينكه سرانجام در تاريخ هشتم ارديبهشت ماه سال 1360 به او خبر دادند كه تانكهاي عراقي به طرف « قره بلاغ دشت ذهاب » در حركتند.
شيرودي به دليل تاريكي شب، نتوانست به طرف منطقه عمليات حركت كند؛ لذا آن لحظه را به نماز ايستاد و در دل تاريك شب با يگان معبود خود، حق تعالي، به راز و نياز مشغول گرديد. صداي اذان مسجد هنوز تمام نشده بود كه نماز صبح را با آرامش خواند و سپس به طرف منطقه درگيري حركت كرد.در ساعت 6 صبح با شكار تانكهاي زيادي از مزدوران عراقي ، آنها را به جهنم فرستاد، ولي دست تقدير لحظات پربار عمر او را تاراج نمود و آستان قدس الهي پذيراي مهماني گرانقدر گرديد؛ و به اين ترتيب سردار رشيد اسلام ، مالك اشتر زمان ، « علي ا كبر قربان شيرودي » به خيل شهدا پيوست.
هنگامي كه خبر شهادت شيرودي را به امام عزيز دادند ، بعد از سكوت طولاني فرمودند : » شيرودي آمرزيده شده است .» در حالي كه براي ديگر شهدا مي گفتند: « خداوند آنها را بيامرزد.» مزار اين سردار بزرگ اسلام در شيرود، زيارتگاه عاشقان شهادت است و دو فرزند وي «ابوذر» و « عادله » ، يادگار مالك اشتر تاريخ انقلاب اسلامي مي باشند. و اما احمد كشوري و نيم نگاهي بر زندگي پر بركت او بيندازيم. از شجاعت پدر شهيد كشوري همين بس كه با وجود داشتن پست رياست ژاندارمري (در يكي از شهرهاي شمال ) به مبارزه با سردمداران زر و زور رژيم شاهنشاهي پرداخت و در آخر مجبور به استعفا شد و پس از آن به كشاورزي پرداخت. از قدرت روحي مادرش چه چيز بالاتر از اينكه در هنگام دفن پسرش ، در حالي كه عكس او را مي بوسيد و پرچم جمهوري اسلامي را ـ كه با دست خود دوخته بود ـ بر سر مزار او مي آويخت، فرياد زد « احسنت پسرم، احسنت !»
آنان كه با چشمي گريان در بهشت زهرا حضور داشتند ، هيچگاه سخنان خانوادة صبور سرگرد « كشوري » را فراموش نخواهند كرد. شهيد كشوري در تيرماه 1332 در خانواده اي متوسط به دنيا آمد. دوران دبستان و سه سال اول دبيرستان را به ترتيب در « كياكلا» و « سرپل تالا» ـ دو روستا از روستاهاي محروم شمال ـ و سه سال آخر را در دبيرستان « قنه » بابل گذراند.
دوران تحصيلش را به خاطر استعداد فوق العاده اي كه داشت، به عنوان شاگردي ممتاز به پايان رساند. وي ضمن تحصيل ، علاقه زيادي به رشته هاي ورزشي و هنري نشان مي داد و در اغلب مسابقات رشته هاي هنري نيز شركت مي كرد. يكبار هم در رشته طراحي در ايران مقام اول را به دست آورد. در رشته كشتي نيز درخششي فراوان داشت. در زمان تحصيل ، فعاليت مذهبي زيادي داشت ؛ با صداي پر سوزش به مجالس و مراسم مذهبي شور خاصي مي بخشيد. در ايامي نظير عاشورا با مديريت و جديت بسيار، همواره مرثيه خواني و اداره بخشي از مراسم را به عهده مي گرفت. در اين برنامه ها، تمام سعي خود را براي نشان دادن چهرة حقيقي اسلام و بيرون آوردن آن از قالبهايي كه سردمداران زر و زور و اربابان از خدا بي خبر براي آن درست كرده بودند، به كار مي برد و معتقد بود كه انسان نبايد يك مسلمان شناسنامه اي باشد. بلكه بايد عامل به احكام اسلام باشد. و چون در ا ين فكر بود كه اسلام را از روي تحقيق و مطالعه بپذيرد، در دوران دبيرستان مطالعاتش را وسعت داد و تا هنگام اخذ ديپلم علاوه بر كتب مذهبي، كتابهاي بسياري درباره وضعيت سياسي جهان مطالعه نمود و در سال آخر دبيرستان با دو تن از همكلاسان خود، دست به فعاليتهاي سياسي ـ مذهبي زد.
او باكشيدن طرحها و نقاشيهاي سياسي بر عليه رژيم وابسته ، ماهيت آن را افشاء مي كرد. بعد از گرفتن ديپلم، آماده ورود به دانشگاه شد كه با توجه به هزينه هاي سنگين آن و محروميت مالي كه داشت، از رفتن به دانشگاه منصرف گرديد. احمد در سال 1351 وارد ارتش (هوانيروز) شد. البته هميشه از مسائلي كه در آنجا مي ديد، رنج مي برد، چرا كه رفتارها، مخالف شئونات عقيدتي او بود. در معاشرت با استادان خارجي، به گونه اي رفتار مي كرد كه آنها را تحت تأثير خود قرار مي داد. در اين مورد مي گفت : من يك مسلمانم و مسلمان نبايد فقط به فكر خودباشد. و مي خواست در آنجا نيز دامنه ارشاد را گسترش دهد. به علت هوش و استعدادي كه داشت، دوره هاي تعليمات خلباني هليكوپترهاي «كبرا» و «جت رنجر» را با موفقيت به پايان رساند. عبادات او نيز ديدني بود. شبها با صوت زيبايش ، قرآن مي خواند و پيوندش را با « الله » مستحكمتر مي كرد. چنان خداوند را عبادت مي كرد كه در انسان تأثير مي گذاشت. وقتي به عبادت مي پرداخت ، حال ديگري مي يافت. با زندگي ساده اش مي ساخت و با تجملات سخت مبارزه مي كرد.
روحيه اي متواضع و رئوف داشت و در عين حال در مقابل بي عدالتيها سرسختانه مي ايستاد. علاقه عجيبي به روحانيت داشت و بسيار افسوس مي خورد كه چرا روحاني نيست. بارها گفته بود: اي كاش در لباس روحانيت بودم. در آن صورت بهتر مي توانستم حرفهايم را بزنم. شهيد كشوري با همة محدوديتهايي كه در ارتش وجود داشت ، بسياري از كتابهاي ممنوعه را در كمد لباسش جاسازي مي كرد و در فراغت، آنها را مطالعه مي نمود. حتي به ديگران نيز ميداد تا مطالعه كنند. چندين بار به علت فعاليتهايي كه بر عليه رژيم داشت، كارش به بازجويي رسيد و حتي مورد تهديدهاي مختلف قرار گرفت. در اوايل اشتغال به كارش در كرمانشاه ، شروع به تحقيق درباره فقراي شهر نمود و براي نشر روحيه انفاق در همكارانش سعي بسيار مي كرد. بالاخره توانست با همكاري چند نفر ديگر از افراد خيّر هوانيروز، مخفيانه صندوق اعانه اي جهت كمك به مستضعفين تشكيل دهد. شبهاي بسيار از مصيبتهاي فقرا سخن مي گفت و اشك مي ريخت و فكر چاره مي كرد. و با همه خطراتي كه متوجه اش بود، به منزل فقرا مي رفت و ضمن كمك به آنان ، ظلمهاي شاه ملعون را برايشان روشن مي ساخت.
شهيد كشوري چه پيش از انقلاب و همراه انقلاب و چه بعد از انقلاب، جان بر كف و دلير براي اعتلاي اسلام ايستاد و مقاومت كرد. در اكثر تظاهرات شركت مي كرد و بسيار از شبها را بدون آنكه لحظه اي به خواب برود، با چاپ اعلاميه هاي امام به صبح رساند. او چه قبل و چه بعد از پيروزي انقلاب عقيده اش اين بود كه تنها رهبران راستين امت اسلام، روحانيون در خط امام هستند. در ميان تظاهرات چندين بار كتك خورده بود ، ولي با شوق عجيبي از آن حادثه ياد مي كرد و مي گفت : « اين باطومي كه من خوردم، چون براي خدا بود ، شيرين بود. من شادم از اينكه مي توانم قدمي بردارم و اين توفيقي است از سوي پروردگار.»
در زمان بختيار خائن با چند تن از دوستانش طرح كودتايي را براي سرنگوني اين عامل آمريكا ريختند و آن را نزد آيت الله « پسنديده » ، برادر امام بردند. قرار بر اين شد كه طرح به نظر امام خميني (ره) برسد و در صورت موافقت ايشان اجرا گردد. اما خوشبختانه با هوشياري امام و بي باكي امت ، انقلاب اسلامي در 22 بهمن پيروز گرديد و احتياجي به اين كار نشد. وقتي غائله كردستان شروع شد، شهيد كشوري همچون كسي كه عزيزي را از دست بدهد و يا برادري در بند داشته باشد ، از بابت اين ناامني ناراحت بود. سردار شهيد به خون خفته تيمسار « فلاحي » مي گفت : « شبي براي مأموريت سختي در كردستان داوطلب خواستم هنوز سخنانم تمام نشده بود كه جواني از صف، بيرون آمد. ديدم كشوري است.» او از همان آغاز جنگ داخلي چنان از خود كياست و لياقت و شجاعت نشان داد كه وصف ناكردني است. يكبار به شدت زخمي شد و هليكوپترش سوراخ ، ولي به فضل الهي و هوشياري تمام، هليكوپتر را به مقصد رساند. در زمان جنگ هم دست از ارشاد بر نمي داشت و ثمره تلاشهاي شبانه روزي او را مي توان در پرورش عقيدتي شير مرداني چون شهيد سهيليان و شهيد شيرودي دانست . و شهيد شيرودي چه متواضعانه مي گفت: احمد، استاد من بود.
زماني كه صدام آمريكايي به ايران يورش آورد، احمد در انتظار آخرين عمل جراحي براي بيرون آوردن تركش از سينه اش بود، اما روز بعد از شنيدن خبر تجاوز صدام، عازم سفر شد. به او گفته بودند كه بماند و پس از اتمام جراحي برود، اما جواب داده بود: « وقتي اسلام در خطر باشد، من اين سينه را نمي خواهم.» او به جبهه رفت و چون گذشته، سلحشورانه جنگيد و مزدوران رابه درك و اصل كرد، به طوري كه بيابانهاي غرب كشور را به گورستاني از تانكها و نفرات مزدور دشمن تبديل نمود.
او بدون وقفه و با تمام قدرت و قوا مي كوشيد. پروازهاي سخت و خطرناك را از همه زودتر و از همه بيشتر انجام مي داد. حماسه هايي كه در شكار تانك آفريده بود، فراموش نشدني است. شبها ديروقت مي خوابيد و صبحها خيلي زود بيدار مي شد و نيمه شبها، نماز مي خواند و با اشك و تضرع و عبادتهاي نيمه شبش، به جهاد اكبر نيز اهتمام مي ورزيد. او الگوي يك مسلمان كامل و به كمال رسيده بود و چه زيبا گفته است شهيد عزيزمان تيمسار فلاحي كه : « احمد فرشته اي بود در قالب انسان .» او چنان مبارزه با كفر را با زندگي خود عجين كرده بود كه ديگر هيچ چيز و هيچكس برايش كوچكترين مانعي نبود، حتي مريم سه ساله و علي سه ماهه اش. هر با كه صحبت از فرزندانش و علاقه او به آنها مي شد مي گفت:"آنها را به قدري دوست دارم كه جاي خدا را نگيرند." هركار سخت و دشواري را كه انجام ميداد، كار كوچكي مي شمرد و آن را وظيفه مي دانست. از كارهاي ديگران و قشرهاي مختلف در جبهه ها، خصوصا پاسداران قدرداني بسيار مي كرد. به برادران پاسداران علاقه وصف ناشدني داشت و مبارزه آنان را از خالصانه ترين مبارزات بعد از صدر اسلام مي دانست. يكبار پوتيني از برادر پاسداري به عنوان هديه گرفته بود و هرگز اين چكمه رزم را از خود دور نمي كرد مي گفت : « من اين را از يكي از خالصان درگاه احديت كه روحانيت و جهاد و شهادت از چهره و نگاهش مي بارد، گرفته ام.» شهيد كشوري همواره براي وحدت هر چه بيشتر دو قشر پاسدار و ارتشي مي كوشيد؛ چنانكه مسئولين هماهنگي، و حفظ غرب كشور را مرهون او مي دانستند. او مي گفت:« تا آخرين قطره خون براي اسلام و اطاعت از ولايت فقيه خواهم جنگيد و از اين مزدوران كثيف كه سرهاي مبارك عزيزانم (پاسداران) را نامردانه بريدند، انتقام خواهم گرفت.»
عشق شهيد كشوري به امام ، چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب وصف ناكردني است. بعد از انقلاب وقتي كه براي امام كسالت قلبي پيش آمده بود، او در سفر بود. در راه وقتي كه اين خبر را شنيد، از ناراحتي ماشين را در كنار جاده نگه داشت و در حالي كه مي گريست ، گفت : خدايا از عمر ما بكاه و به عمر رهبر بيفزا. وقتي به تهران رسيد، به بيمارستان رفت و آمادگي خود را براي اهدي قلب به رهبرش اعلام كرد. او بر اين عقيده بود كه تا در اين دنيا هست و فرصتي وجود دارد، بايد توشه اي براي آخرت بسازد. هرگز لحظه اي از حركت و تلاش باز نايستاد؛ به طوري كه مي گويند بارها در هواي ابري و حتي باراني پرواز مي كرد.او الله را ميديد و به جهان جاوداني مي ا نديشيد.
عشق به الله ، هر خطري را در نظرش هموار كرده بود و شهادت در راه الله براي او از عسل هم شيرين تر بود. آري ... بالاخره در روز پانزدهم آذر ماه 1359 نيايشهاي شبانه اش بهدرگاه احديت مورد قبول واقع گرديد و در حالي كه از يك مأموريت بسيار مشكل اما پيروز باز مي گشت ، در دره « ميناب » ايلام مورد حمله نابرابر و ناجوانمردانه هواپيماهاي مزدوران بعثي قرار گرفت و در حالي كه هليكوپترش در اثر اصابت راكتهاي دو ميگ به شدت در آتش، مي سوخت آن را تا مواضع خودي رساند و آنگاه در خاك وطن سقوط كرد و شربت شهادت را مردانه نوشيد و پيكر پاكش در بهشت زهرا ميعادگاه عاشقان الله در كنار ديگر شهيدان فدايي به آرامشي ابدي دست يافت.
بالهاي باد
پس از پيروزي انقلاب ، هشت ماه از مأموريتم را در كرستان گذراندم. اوايل به دليل نارساييهايي كه وجود داشت، كارها آن طور كه بايد ، پيشرفت نمي كرد. در نتيجه، جلسه اي تشكيل داديم و راههاي پايان يافتن غائله كردستان را بررسي كرديم طرحي ارائه شد كه منطقه كردستان به 6 منطقه عملياتي تقسيم شود و هر منطقه، پايگاهي عملياتي به وجود آيد. من مسئول عمليات منطقه بانه و اطراف آن شدم.
از هر دو نيروي سپاه و ارتش به اندازه كافي نيرو تشكيل داديم تا زمينه بهره وري هر چه بيشتر را از امكانات فراهم آورديم. سر انجام شهر بانه از دست نيروهاي ضد انقلاب كه مدت زيادي آن را در محاصره خود داشتند ، آزاد شد و حاكميت ما در داخل شهر برقرار گرديد. بلافاصله به پاكسازي اطراف شهر پرداختيم. تيمهاي ده نفره تعقيب و مراقبت را تشكيل داديم و توسط هلي كوپترهاي هوانيروز بودند، هر روز در اطراف بانه گشت مي زديم تا باقيمانده هاي ضد انقلاب را از بين ببريم. تلاشهاي ضد انقلاب بر اين بود تا راههاي منطقه را براي ما ناامن كند. ماهم تمامي منطقه را برايشان ناامن كرده بوديم ؛ طوري كه هر لحظه منتظر حمله ما بودند.
يك روز در ده كيلومتري محور بانه ـ سردشت ، تعدادي افراد مسلح را ديديم را كه مي خواهند وارد بانه شوند، كنترل مي كنند. از آنجا كه مي دانستيم در كنار پل نيرو مستقر نكرده ايم، فهميديم از نيروهاي مهاجم و مزدور منطقه هستند. به  هلي كوپتري كه من و 9 نفر ديگر داخل آن بوديم ،دستور داده شد ما را در نقطه اي حدود 500 متري پل ، هلي برن كند . هلي كوپتر در حال كم كردن ارتفاع بود كه ناگهان از داخل جنگل به سوي ما تيراندازي شد. وضعيت خطرناكي پيش آمده بود؛ مخصوصا براي خلبان و كمك خلبان كه با ما 12 نفر مي شدند. تيراندازي شديدتر شد. خلبان مجبور بود صحنه را هرچه سريعتر ترك كند. ناگهان فرياد يكي از خلبانها، همة ما را در جا ميخكوب كرد. هلي كوپتر مورد اصابت قرار گرفته بود. خلبان، ديگر پرواز را صلاح ندانست و كنار رودخانه سردشت فرود آمد. به سرعت از هلي كوپتر خارج شديم. ملخهاي هلي كوپتر به آرامي از  حركت ايستادند. هلي كوپتر بعدي كه پشت سر ما حركت مي كرد و از نوع كبرا بود، از فرود اضطراري ما توسط بي سيم آگاه شد.
كنار رودخانه موضع گرفتيم و منتظر شديم. همة حواسها متوجه هلي كوپتر كبرايي بود كه با اولين شليك موشك، قدرت خود را به نمايش گذاشت.صداي رگبار گلوله هاي ضد انقلاب كه به سوي هلي كوپتر شليك مي كردند، شنيده مي شد. بيش از اين درنگ را جايز نشمردم و به كليه افراد دستوردادم درختهاي كنار رودخانه را بدون هدف به رگبار ببندند. بچه ها شروع به شليك كردند. در همين حال، هلي كوپتر كبرا نيز شليك خود را آغاز كرد. صداي تيراندازي ضد انقلاب قطع شد. از طرف ديگر، نيروهاي ضد انقلاب، بيخبر از فرود اضطراري ما و به خيال اين كه هلي كوپتر ما جهت ايجاد درگيري و پياده كردن نيرو كنار رودخانه فرود آمده، با شليك چند تير عقب نشيني كردند و فرار را برقرار ترجيح دادند. شايد اگر مي دانستند قضيه چيست ، به اين راحتي منطقه را ترك نمي كردند. به افراد گفتم كه تيراندازي نكنند تا بهتر بتوانيم اوضاع را بررسي كنيم. تلفات ضد انقلاب زياد بود؛ خصوصا تعداد زيادي از آنها كه كنار رودخانه و پل مستقر شده بودند. كساني كه مورد بازرسي ضد ا نقلابيها قرار گرفته بودند، آنجا را ترك كرده بودند. آن سوي پل كاملا خالي شده بود. ناگهان نگاهم به زير پل افتاد. تعدادي از نيروهاي ضد انقلاب در آنجا موضع گرفته بودند تا به ما حمله كنند . وضعيت را براي نيروهاي خودم تشريح كردم. با هماهنگي كامل و در حالي كه همه به صوت سينه خيز جلو مي رفتيم، به پل نزديك شديم و با اجراي آتش، تمامي جوانب پل و خصوصا زير آن را به رگبار بستيم. ضدانقلابيها واكنش نشان دادند ولي وقتي ديدند مقاومت فايده ندارد، به طرف جنگل عقب نشيني كردند. توقف در آنجا صلاح نبود، چون اولا كنار جنگل بوديم، و ثانيا از كم و كيف نيروهاي آنها خبر نداشتيم. خلبانهاي هلي كوپتر پرواز را صلاح نمي دانستند و نظرشان اين بود كه تا رسيدن هلي كوپتر كمكي بايد منتظر بمانيم. هلي كوپتر كبرا در فاصله اي دورتر، به حالت دايره بالاي سرما مي چرخيد و به ما احساس امنيت مي داد. گفتم بچه ها به نوبت جنگلهاي مقابل را ـ به تناوب مورد هدف رگبارهاي خود قرار دهند. هلي كوپتر كبرا نيز چند فروند موشك، با فاصله زماني زياد ، به داخل جنگل پرتاب كرد. انتظار بچه ها با شنيدن صداي ملخهاي هلي كوپتري ديگر به سر رسيد. لحظاتي بعد، آسمان منطقه شاهد حضور يك فروند هلي كوپتر شنوك بود كه براي نجات ما وارد منطقه شده بود و هليكوپتر كبرا نيز همچون پاسداري قدرتمند به محافظت ما ادامه مي داد. هلي كوپتر شنوك را از پايين هدايت كرديم. در فاصله كمي از ما روي زمين نشست. من آخرين نفري بودم كه سوار شدم . از كمك خلبان خواستم چند لحظه صبر كند تا آمار بگيريم. با خودم يازده نفر بيشتر نبوديم. يك نفر غايب بود. پياده شدم؛ غافل از اينكه همزمان با پياده شدن من، او از در جلو سوار شده است. ناگهان تيراندازي به طرف شنوك از داخل جنگل آغاز شد و خلبان براي حفظ جان بچه ها و هلي كوپتر ، به سرعت از زمين بلند شد و در آسمان اوج گرفت.
نگاهي به اطراف انداختم و در حالي كه از اين كار خلبان هاج و واج مانده بودم، روي زمين دراز كشيدم. تيراندازي همچنان ادامه داشت. اين بار نيز شليك يك فروند ديگر از موشك هاي كبرا، صداي شليك گلوله ضد انقلابيون را خفه كرد. بايستي هرچه سريعتر منطقه را ترك مي كردم. نگاهي به هليكوپتر شنوك كه در حال پنهان شدن بود، كردم و آه كشيدم. هلي كوپتر 214 در كنار رودخانه، مثل برّة سر به زير ايستاده بود و گويا از من مي خواست كه او را هم همراه خود ببرم.مطمئن بودم ضد انقلابيها تا لحظاتي ديگر بالاي سر آن حاضر خواهند شد و انتقام شكست خود را از اين زبان بسته خواهند گرفت و اگر دستشان به من برسد، تكه تكه ام خواهند كرد.
به سرعت شروع به دويدن كردم و فاصله اي در حدود6 كيلومتر را طي كردم؛ منطقه كاملا در دست دشمن بود. مدارك و درجه هايم را زير خاك پنهان كردم و هزار توماني را كه داخل جيبم بود نگه داشتم. يك خشاب بيست تيري عوض كردم و براي آنكه سبك شوم، بقيه خشابها را در زمين چال كردم. با خودم گفتم : روز را مخفي مي شوم و شب به طرف پادگان سردشت حركت مي كنم. ناگهان سه نفر از ضد انقلابيون را كه از بالا درّه به طرف رودخانه سرازير بودند، ديدم. پشت تخته سنگي موضع گرفتم و منتظر نزديك شدن آنها شدم. مطمئن بودم از حضور من در منطقه بي اطلاع هستند. نمي دانم چه چيز باعث تصميم بگيرم هر سه را به درك واصل كنم. به خودم گفتم : اگر مرا پيدا كنند ، كارم تمام است؛ پس بگذار در لحشات آخر عمر، لااقل شرّ اين سه نفر را از سر مردم مستضعف كردستان كم كنم. يا مي كشم، يا كشته مي شوم. صبر كردم تا خوب نزديك شدند . مسير حركتشان طوري بود كه بدون شك از محل اختفاي من عبور مي كردند چاره اي جز مقابله نداشتم. آخرين نقطه اي را كه از آن به بعد در ديدشان ، از پشت تخته سنگ بيرون پريدم و سلاحمرا به سويشان نشانه گرفتم. در لحظه اول ، حالت شوكت به آنها دست داد، ولي هنگامي كه به اصل ماجرا پي بردند، يكي از آنها دست به سلاحش برد. من كه منتظر اين لحظه بودم، هر سه را به رگبار بستم و با بلند شدن صداي تير، صداي شليك تيرهاي ديگري نيز از منطقه بلند شد بدون اينكه واكنشي نشان دهم، سعي كردم خود را از آن منطقه دور كنم و تا شب مخفي شوم.
ساعت حدود 5 بعد از ظهر بود كه صداي هلي كوپتري را شنيدم. از پناهگاهم بيرون آمدم و به دنبالش گشتم . درست حدس زده بودم. يك فروند هلي كوپتر بود كه بر بالاي محلي كه ما سقوط كرده بوديم، مشغول دور زدن بود. حتما دنبال من مي گشت؛ چون علت ديگري براي بازگشت آن وجود نداشت. مي خواستم به سرعت خود را به آن منطقه برسانم و در معرض ديد خلبانش قرار بگيرم، ولي ترس از اينكه دشمن ، من و هلي كوپتر را از بين ببرد، مانع شد. مجددا صداي تيراندازي بلند شد. دورهايي كه هلي كوپتر مي زد، هر كدام بزرگتر از دور قبلي بود. حساب كردم اگر چند دور ديگر بزند، احتمالا مرا خواهند ديد. سريع مقداري چوب، خرده كاغذ و تكه اي از لباسم را روي هم ريخته و آتش زدم. شعله هاي آتش و تكان دادن لباسم خلبان را متوجه كرد. تا آن لحظه آن قدر حواسم پرت بود كه فكر مي كردم هلي كوپتر از نوع 214 است كه حدود 10 نفر در آن جا مي گيرند، ولي هنگامي كه پائين آمد. متوجه شدم هلي كوپتر كبري است كه فقط جاي خلبان و كمك خلبان دارد. هلي كوپتر كبري تا جايي پايين آمد كه به خوبي خلبان را مي ديدم. او نيز مرا مي ديد. در يك لحظه تصميم عجيبي گرفتم. به او علامت دادم كه اگر كمي پايين بيايد، دستهايم را به زير اسكيدها خواهم گرفت. خلبان سرش را به علامت منفي تكان داد. ولي من اصرار كردم تا سرانجام، يكي از اسكيدها را محكم با دو دستم گرفتم و هلي كوپتر اوج گرفت. فشار سنگيني بر دستهايم حس كردم . تازه فهميدم چه اشتباهي كرده ام. خنده ام گرفت و در عين حال خود را به شدت سرزنش كردم، به هر حال، بر فراز منطقه اي قرار داشتم كه وجب به وجب آن ، جايگاه رشادتها و ايثار رزمندگان بود. در آن لحظه بر اثر فشار باد، دست  چپم از اسكيد  جدا شد. آنچه توان داشتم.، در دست راستم قرار دادم؛ در حالي كه يقين داشتم اين كارها دردي را دوا نخواهد كرد و سرانجام، سقوط خواهد بود. در همان حال آماده بودم تا با فرو افتادن ، فرياد رساي خود را در آسمان سردشت بر طنيني الهي بنشانم و همراه با‌ آن، صداي ملائكه را بشنوم كه بر استقامت من رشك مي برند. دست چپم به آرامي و بدون اراده خودم بالا آمد و اسكيد هلي كوپتر را گرفت. احساس كردم در  حالتي شبيه به بي وزني قرار گرفته ام. يك لحظه خيال كردم پرواز حقيقي ام را به آسمانها شروع كرده ام، ولي واقعيت  چيز ديگري بود.نمي دانم چرا فشار سنگيني كه در هنگام اوج گرفتن هلي كوپتر روي دستهايم احساس مي كردم، از بين رفت و تعادل خود را بازيافتم. در آن لحظات ، سوار بر بالهاي باد، بدون آنكه فشاري احساس كنم، در سردشت قدم بر زمين گذاشتم. نيروهايي كه در پادگان سردشت، با ناباوري، اين منظره را نگام مي كردند، جلو آمدند و در حالي كه مرا در آغوش گرفته بودند و سر و صورتم را غرق بوسه كردند. از آن به بعد، هر وقت به آسمان نگاه مي كنم، دنياي ديگري مي بينم ؛ دنيايي كه با دنياي ما خيلي تفاوت دارد؛ دنيايي كه پرندگان بهتر از هر كسي درك مي كنند.
كبوتران اميد
سال 59 بود و با اينكه چندين روز از تابستان مي گذشت اما هنوز هم گرماي هوا انسان را كلافه مي كرد. گاه درجه حرارت آن چنان بالا مي رفت كه هوس مي كرديم با آب يخ دوش بگيريم. به داخل ساختمان رفتم و در خنكاي مطبوع اتاق كار گرما را از ياد بردم. در خلسه لذت بخش نسيم كولر غوطه ور بودم كه دستي روي شانه ام خورد. سر گروهبان عمليات بود كه با لبخندي و لحني ملايم گفت : « فردا اول وقت، آماده رفتن به مأموريت باشيد. اين هم حكم مأموريت شما!»
با وجود اينكه به تازگي خلبان يك شده بودم اما هنوز آن آمادگي را در خود نمي ديدم كه بتوانم مأموريتي انحام دهم. به همين خاطر، اين ابلاغ ناگهاني برايم كاملا غير منتظره بود. مدام با خودم فكر مي كردم: « اين اولين مأموريت خلبان يكمي من است. نكند توي مسير گم شوم يا خداي نكرده نتوانم از عهده كار برآيم.» و بعد  بلافاصله به خودم نهيب مي زدم كه : « بايد نهايت تلاشت را بكني مگر تو چه چيزي از ديگران كم داري؟ » با اين گونه افكار خود را تسلي دادم و بعد، با قلبي اميدوار، ومعطوف به خدا كليه امكانات پروازي ام را چك كردم و راهي خانه شدم. صبح زود، پس از خداحافظي از همسر و بوسيدن فرزندانم ، با دعاي خير آنها راهي پايگاه شدم و از آنجا نيز ، با يك فروند هلي كوپتر ، كه خود مسئوليت پروازي آن را به عهده داشتم عازم منطقه عملياتي شدم . چون اين اولين مأموريت عملياتي من بود و در ضمن، مسئول جان افراد و وسيله پرنده بودم، با جديت ، كليه عقربه هاي نشان دهنده را زير نظر گرفتم تا در صورت مشاهده هر نوع اشكالي، در اولين فرصت،مانورهاي لازم را انجام دهم . بالاخره پس از مدتي پرواز به قرارگاه عملياتي رسيديم و شب را در همان جا، با اضطراب و دلهره خاصي گذراندم. صبح روز بعد، مأموريتي به من ابلاغ شد كه طي آن  مي بايست يك ستون زرهي را به وسيله تيم نيروي مخصوص ، از مبدأ تا مقصد اسكورت كنم و سپس در همان محل استقرار يافته و آماده دريافت دستورات بعدي باشم. به لطف و ياري خداوند، اين مأموريت به نحو  احسن انجام شد و ستون را سالم به مقصد رساندم. پس از اتمام كار، به اتاق خلبانان رفتم و در ميان همكاران، دوستاني را كه از قبل ا نس و الفتي با هم داشتيم پيدا كرده وبه جمعشان پيوستم و كم كم صبحت ها و تعريف ها گل انداخت.
در بين حرفها، كمك خلبان من كه به پيشگويي و حس ششم شهرت داشت گفت : « بچه ها ،فردا سانحه خواهيم داشت ! » براي چند لحظه، سكوت حاكم شد وبه د نبال آن ، عده اي ناراحت شدند و عده اي فقط خنديدند. به هر شكل آن شب را در ميان دوستان به صبح رساندم. هوا گرگ و ميش بود كه آواي لطيف وروحبخش اذان در فضا طنين انداز شد. پس از اداي فريضه نماز و صرف صبحانه ، وسايل پروازي را جمع آوري كرديم و آماده انجام مأموريت شديم، مأموريت جديد از حساسيت خاصي برخوردار بود و اين بار نيز، مي بايست يك ستون زرهي را از مسيري بسيار خطرناك ، به وسيله پرسنل نيروي مخصوص اسكورت مي كرديم . خوشبختانه اين مأموريت هم ، به حول و قوه الهي با موفقيت به پايان رسيد. هنوز خستگي از تن ما بيرون نرفته بود كه مأموريت ديگري به من محول شد. دستور اين بود كه به همراه برادران تيم نيروي مخصوص، انبار مهمات دشمن را منهدم نماييم. نمي دانم چرا، اما دوباره دل شوره واضطراب بر وجودم سايه انداخت. ناگهان فكري به ذهنم خطور كرد و دنبال آن، اسامي هر 11 نفرمان را با كليه مشخصات نوشته و به دست يكي از مسئولين داده و گفتم: « بهتر است اين اسامي پيشتان باشد تا در صورت وقوع حادثه، دچار اشكال نشويد.» پس از يك هماهنگي كلي، به تعدادي از پرسنل دستور آماده باش داده شد تا در صورت نياز ، هر چه سريعتر به كمك ما بيايند. وقتي مقدمات كار فراهم شد، به همراه اعضاي تيم و يك نفر « بلدچي» ، كه از بچه هاي جهاد سازندگي بود و منطقه را مي شناخت و با اسكورت يك فروند هلي كوپتر كبرا عازم منطقه شديم. داخل هلي كوپتر غوغايي بود. فرمانده تيم ستوان نوري كه افسر جواني بود، با درجه داران خود نقشه مي كشيد و بحث مي كرد وبه كمك هم اشكالات كار را برطرف مي كردند. در آن لحظات، تماشاي هلي كوپتر كبرا كه با مهمات و سلاحهايشان ، چون پروانه اي در اطرافم مي چرخيد، امد مضاعفي را دلم زنده مي كرد. بعد از رسيدن به منطقه مورد نظر، هلي كوپتر كبرا با استفاده از آتش سنگين سلاحهايش منطقه را شناسايي كرد و لحظاتي بعد اعلام كرد كه در حال حاضر منطقه امن و براي عمليات آماده است . بلافاصله، اعلام آمادگي كبرا را به اطلاع ستوان نوري رساندم . ستوان نوري گفت: « با هلي كوپتر كبرا تماس بگير و بگو كه به اينجا مي گويند "لانه زنبور!" آيا از امن بودن منطقه اطمينان دارد ؟ »
بعد از تماس، هلي كوپتر كبرا جواب داد كه « بله منطقه امن است و كسي ديده نمي شود. » با اين خبر، ارتفاع را كم كرده و در 500 پايي سطح زمين ، براي انتخاب بهترين نقطه مشغول شناسايي شدم . حواسم را متوجه موانع اطراف، درختان و موقعيت خاص منطقه كرده بودم كه ناگهان رگبار گلوله از هر طرف مرا در در بر گرفت. آتش آن چنان شديد بود كه حتي سرخي و گرماي گلوله هاي شليك شده را حس مي كردم. افكارم مغشوش شد و براي يك لحظه، اين كلمات در ذهنم تداعي شد : « فردا سانحه خواهيم داشت . » و بي درنگ، چهره هاي عبوس و در هم رفته دوستانم را ديدم. در يك لحظه ، افت شديد و تكانهاي هلي كوپتر مرا به خود آورد. بلافاصله سوئيچ راديو را فشردم و فرياد زدم، « يا حضرت عباس مرا زدند.» و بعد ، براي جلوگيري از سقوط شديد، قدري نيرو به موتور دادم ، اما فايده نداشت. هلي كوپتر هر چه به سمت زمين شتاب مي گرفت عقربه هاي نشان دهنده با سرعت به عدد صفر نزديك مي شدند و هر اقدامي تقريبا بي نتيجه بود. فقط در آخرين لحظات، براي جلوگيري از برخورد شديد با موانع اطراف، كنترلهاي نهايي را انجام دادم تا حداقل بتوانم جان سرنشينان را حفظ كنم. به همين منظور ، رودخانه اي را كه در آن نزديكي بود براي فرود و مصونيت از آتش سوزي و انفجار مهمات انتخاب كردم. هنگام فرود آمدن، افراد مسلحي را كه در منطقه پراكنده بودند ديدم و خود را براي رويارويي با آنها آماده كردم.گلوله هاي سرخ، بي امان به طرفمان مي آمدند اما افكارم متوجه فرود و جان سرنشينان بود. فاصله مان با زمين بسيار كم شده بود. در همان حين، شخصي را ديدم كه درست در مقابل من ، روي زمين دراز كشيده و با سلاح كمري اش به سويمان من تير اندازي مي كرد.ناگهان سوزش شديدي را در پايم احساس كردم، اما فرصت آه و ناله نبود و مي بايست به سلامت روي زمين قرار مي گرفتم. آخرين كنترلها را انجام دادم و به آرامي، بر روي تلي از ماسه، ( تپة ماسه اي كه از روي آن مرا هدف قرار دادند) فرود آمدم آن چنان سهل وآسان كه حتي فكرش را هم نمي كردم. همه چيز سالم بود. دربها باز شد و همه بيرون پريدند و به سمت ارتفاعي كه در مقابل مان قرار داشت دويدند. براي نجات خود، درب هلي كوپتر را باز كردم تا خارج شوم اما كمربندهايم باز نمي شد. با زحمت آنها را باز كرده و بيرون پريدم .ناگهان درد شديدي تمام وجودم را فرا گرفت. نگاهي به پايم انداختم .گلولهاز يك طرف اصابت كرده و از طرف ديگرخارج شده بود خواستم مثل بچه هاي نيروي مخصوص ، كه از عكس العمل سريع برخوردار بودند، خود را به پشت سنگها برسانم، اما درد شديد پا ، مانع از اين كار مي شد. با اين حال جاي درنگ نبود. روي يك پا بلند شدم كه فريادي مرا تكان داد .«دراز بكش !»
همزمان با شنيدن صدا خود را روي زمين پرت كردم و در پي آن ، چند گلوله از بالاي سرم رد شد . غلتي زدم و مسير گلوله ها را دنبال كردم . يك نفر در حال فرار بود و ديگري در خون خود غوطه مي خورد . همه چيز برايم غير منتظره بود . سقوط ناگهاني و سپس ديدار با مرگ وآنهايي كه مي خواستند مرا از پشت سر هدف قرار دهند. اما با چشم خود ديدم چگونه لطف خداوند ، توسط اقدام به موقع يكي از بچه هاي نيروي مخصوص شامل حال من شد.
با زخمي دوباره بلند شدم و نگاهي به هلي كوپتر انداختم. باورم نمي شد. فردي كه پاي مرا هدف قرار داده بود در زير اسكيدهاي هلي كوپتر گير كرده و جان باخته بود. ديدن اين صحنه هاي پياپي و هيجان آور ، شوك رواني شديدي را بر من وارد كردند. و پاهايم از حمل بدن عاجز بودند. روي زمين افتادم و خدا را به كمك طلبيدم. بچه هاي نيروي مخصوص فرياد مي زدند: « بيا بالا ! » اما رمقي نداشتم. جواب دادم :
« نمي توانم حركت كنم. بياييد خلاصم كنيد وخودتان را نجات بدهيد . » هنوز حرفم تمام نشده بود كه صداي ستوان نوري در گوشم پيچيد : « ما تو را با خودمان مي بريم . » و بعد با عجله پايين آمد و مرا روي دوش خود گذاشت ومثل پرنده اي سبكبال از صخره هاي بالا رفت ودر پناه تخته سنگي روي زمين گذاشت. صداي شليك گلوله هاي دشمن بعثي در غرش شليك هلي كوپتر كبرا گم شده بود و ما هنوز به آتش پر حجمش دلگرم بوديم.
ستوان نوري با بچه ها مشورت كرد و در انتها تصميم گرفتند به جنگلهاي اطراف پنهاه ببرند. نظر من اين بود كه با رفتن به داخل جنگلها، ديگر نبايد اميدي به هلي كوپترهاي نجات داشته باشيم ، چون ما را در ميان درختان پيدا نخواهند كرد. اما در اينجا، امكان يافتن ما و فرود هلي كوپتر نجات بيشتر است. آنها اصرار بر رفتن داشتند و من بر ماندن، به بچه ها تأكيد كرد م كه هلي كوپتر كبرا حتما به عمليات پايگاه اطلاع داده است تا در تدارك يك وسيله نجات باشند. با تلاش بسيار بچه ها را اميدوار كردم و بالاخره موفق شدم آنها را از تصميم شان منصرف كنم. بعد از اين جريان ستوان نوري از من پرسيد آيا مي توان با بي سيم هلي كوپتر تماس برقرار كند. با جواب منفي من، او تصور كرد به خاطر وجود نيروهاي دشمن است كه مي گويم نه. و به همين دليل، وقتي برايش توضيح دادم براي برقراري ارتباط، بايد هلي كوپتر در ارتفاع قرار بگيرد، يكه اي خورد و آرام روي زمين نشست. پرسيدم : « تا چه مدت مي توانيم مقاومت كنيم ؟» « چيزي حدود نيم ساعت. البته منهاي مهماتي كه داخل هلي كوپتر است. » اميد تازه اي در دلم زنده شد. فكر كردم اگر بتوانيم مهمات داخل         هلي كوپتر را بالا بياوريم حتما جان سالم بدر خواهيم برد و قادر خواهيم بود تا آمدن هلي كوپتر نجات مقاومت كنيم . در اين هنگام ، ناگهان صداي انفجار مهيبي ، رشته افكارم را از هم گسيخت هلي كوپتر منفجر شده بود و در ميان شعله هاي سر كش آتش مي سوخت و اميدهاي ما هم در پي آن دود مي شد و به هوا مي رفت از طرف ديگر ، هلي كوپتر كبرا مدتي پيش منطقه را ترك كرده بود. هر لحظه به ساعت نگاه مي كردم. دقايق بسيار حياتي بودند. و زمان به سرعت مي گذشت. سكوت سنگيني حاكم شده بود .ناگهان صدايي شنيدم و گوشها را تيز كردم. آواي شوم ضد انقلابي ها بود كه مي گفتند ؛ تسليم شويد! بچه هاي نيروي مخصوص امام ندادند و با شليك چند گلوله جوابشان را دادند. دوباره، آتش و دود فضاي منطقه را پر كرد. بعضي از بچه ها با ستوان نوري صحبت مي كردند و به او مي گفتند: « ما نمي توانيم مقاومت كنيم. مهماتمان رو به اتمام است. بايد تسليم شويم ! » اما ستوان نوري با فرياد خشم آلودي جواب داد: « ما همه سربازيم و كاري الهي مي كنيم . فقط براي آزادي و احقاق حق است كه از همه چيزمان گذشته ايم و به اين منطقه آمده ايم . يا آنها را مي كشيم و آزاد مي شويم و يا ما را مي كشند و باز آزاد مي شويم.»
رنگ شرم بر چهره آنها نشست، ديگر چيزي نگفتند . آفتاب داغ بر سرمان عمود مي تابيد و با گرمايش توان را از ما مي ربود. همگي تشنه بوديم. لبهاي خشك مان را به يكديگر نشان مي داديم و هر كدام ديگري را در طلب آب صدا مي كرديم از شدت درد، در گوشه اي به خود پيچيده بودم و آب مي خواستم. با ديدن اين موضع، بچه ها آمدند و با آب دهان خود، لبهايم را خيس كردند و كمي از عطشم كاستند. زمان ، به سرعت برق مي گذشت. حدود 25 دقيقه از رفتن هلي كوپتر گذشته بود. گاه صداي تيراندازي مي آمد و لحظاتي بعد، همچنان سكوت بود. از محل درگيري تا مقر نيروهاي خودي، با حساب رفت و برگشت، حدود نيم ساعت راه بود و ما براي نجات، به اين پنج دقيقه باقيمانده چشم دوخته بوديم. از گوشه و كنار صداي بچه ها را مي شنيدم كه ميگفتند: « من ديگر مهمات ندارم. » « من هم تمام كردم. » «من خيلي وقت است كه مهماتم تمام شده. » « حالا چكار كنيم ؟» و در ميان آن همه نااميدي، صداي اميد بخش ستوان نوري بود كه مي گفت: « بچه ها مقاومت كنيد. نا اميد نشويد. شايد خداوند عنايتي كرد و نجات پيدا كرديم.» به اطراف نگاه كردم. افراد مسلح دشمن را مي ديدم كه پشت صخره ها و تخته سنگها پناه گرفته بودند. بعضي از آنها به ارتفاعات نفوذ كرده وكاملا بر ما مسلط شده بودند. ديگر مهماتي برايمان باقي نمانده بود. به انتهاي خط زندگي رسيده بوديم و مي بايست انتخاب مي كرديم: اسارت يا شهادت !
چهره ها در هم كشيده و عبوس بود و هر كس در گوشه اي زمزمه و راز ونياز مي كرد. بچه ها ، عكس فرزندان معصومشان را در دست داشتند و با حسرت به آنها بوسه مي زدند. من نيز، عكس فرزندانم را به دست گرفته بودم و در  خاطرات شيرين گذشته غوطه خوردم. لبهايم را جمع كردم. چشم هايم تنگ شد، اما گريه ام نگرفت. وصيت نامه ها را نوشتيم و پس از شور و مشورت ، همگي اعلام آمادگي كرديم با گلوله هاي باقي ماندة يك كلت، به زندگي خود خاتمه بدهيم. دقيقا يازده فشنگ داشتيم ، به تعداد يازده نفر. قرار بر اين شد يك نفر انتخاب شود و تك تك ما را خلاص كند و در انتها، خود را نيز. ديگر هيچكدام به زندگي فكر نمي كرديم. براي آخرين بار به چهره بچه ها خيره شدم . هر كس، با نگاهش ديگري را مي كاويد و به دنبال نور اميدي بود. چند نفر از بچه ها ، مرا ـ كه بر اثر خونريزي قادر به حركت نبودم ـ رو به قبله خواباندند.
همه چيز براي مرحله نهايي آماده بود . به ساعت خود نگاهي انداختم . ديگر وقت زيادي باقي نبود.
از ساعت خود متنفر بودم. يعني از اين همه رابطه بين ساعت و سرنوشت. نيروهاي دشمن ، به آرامي از كوه بالا مي آمدند وصداي آنها كه مي گفتند:«تير اندازي نكنيد. جرم خود را زياد نكنيد و تسليم شويد » را به وضوح مي شنيدم .
اسلحه كمري را ، به دست استواري كه براي اين كار انتخاب شده بود، داديم.قطرات لرزان اشك از شيار گونه ها پايين مي لغزيد و زمزمه نيايش، فضاي وجودمان را پر از طراوت و تازگي مي كرد و هنوز، آتش زندگي در درونمان شعله ور بود. گلوله ها، يكي پس از ديگري درخشاب جاي گرفت و نهايتا،خشاب در جاي خود. صداي كشيدن گلنگدن، تنها صداي مفهومي بود كه به گوش رسيد و در سراسر وجودمان طنين انداخت. نيروهاي دشمن هر لحظه جلوتر مي آمدند از صخره اي به صخره ديگر مي پريدند و ما كاملا مي توانستيم چهره آنها را ببينيم. اسلحه آماده بود. استوار دست خود را بالا برد. كمي درنگ ، دشمن نزديك تر آمده بود. اسلحه به آرامي پايين آمد. انگشت استوار بر روي ماشه بود و مي خواست آن را بكشد كه ناگهان صداي غرشي به گوشم خورد. نه، اشتباه نمي كردم. با صداي بلند فرياد كشيدم : « دست نگهدار، صداي هلي كوپتر مي آيد.»
چشم هاي پر اميدمان دور دست را جستجو مي كرد، اما هر چه بيشتر مي گشتيم كمتر مي يافتيم. با خود فكر كردم نكند هلي كوپتر گذري باشد و ما را نجات ندهد. دقيقتر نگاه كردم. كم كم در دور دستهاي آسمان ، نقطه سياهي نمايان شد و به سپيدي گراييد و آرام آرام، سينه آسمان را پر كرد و نزديك و نزديك تر آمد.يكديگر را در آغوش گرفتيم و بوسه ها و خنده ها در هم آميخت و شادي جاي همه چيز را گرفت و از اينكه اين گونه نجات مي يافتيم خدا را شكر كرديم. لحظاتي بعد، عقابي آهنين بر بالاي سر مان بود و بي وقفه ، رگبار گلوله هايش را به سوي ضد انقلابيون رها ساخت. غرش هلي كوپترهايي كه در اطراف پرواز مي كردند. اميدها را دو چندان مي كرد. ديگر يقين داشتيم كه نجات يافته ايم. هلي كوپتر كبرا، با آتش سنگين و پرحجم خود، شرايط را براي فرود هلي كوپتر شنوك آماده كرد و سپس، با غروري خاص، چشم بر دشمن دوخت و به محافظت شنوك پرداخت. چرخ هاي شنوك، هر لحظه به زمين نزديك و نزديكتر مي شد و كمي بعد، گرد و غبار ، محل فرود را فرا گرفت. پرسنل شنوك، به خيال اينكه ما زنده نيستيم، براي انتقالمان بيرون پريدند اما بچه ها با سرعت خود را به هلي كوپتر رسانده و از درب عقب سوار شدند و مرا نيز با كمك يكديگر بالا كشيدند و همگي در جاي خود قرار گرفتيم.
ستوان نوري، با چشم، آماري از پرسنل گرفت و متوجه شد يك نفر كم است. و به دنبال فرد غايب، از هلي كوپتر پايين پريد، اما چند لحظه بعد ، همان شخص غايب ـ اسلحه به دست ـ از درب جلو سوار شد. هنوز ستوان نوري بر نگشته بود كه ناگهان تكان هلي كوپتر و كنده شدن آن را از زمين احساس كردم. فرياد زدم : « به خلبان بگوييد يك نفر جا مانده ! » اما ديگر دير شده بود و هلي كوپتر هر لحظه، از غبار ايجاد شده بر روي زمين بيشتر فاصله مي گرفت. خلبان هم، با اشاره به اينكه « نمي توانم با هيكل بزرگ اين هلي كوپتر، دوباره در همان نقطه بنشينم و جان چند نفر را فداي يك نفر كنم.» مرا در بن بست قرار داد. حرف او منطقي بود و مي دانستم كه ديگر كاري از دست او و ما برنمي آيد. خود را به كنار پنجره رساندم ونگاهي به بيرون انداختم ستوان نوري را مي ديدم كه چگونه دست تكان مي دهد و فرياد مي كشد. او از يك سو، به سوي ديگر تپه مي دويد و بالا و پايين مي پريد و هرچه ارتفاع ما بيشتر مي شد، او را كوچك و كوچكتر مي ديدم. لحظاتي بعد، ديگر به كلي ناپديد شد. آرام به كف هلي كوپتر خزيدم . چهره اش در ذهنم تداعي مي شد. چهره گداخته اش كه نعره مي زد: « مرگ آري و ننگ هرگز، بچه تلاش كنيد. بچه ها تسليم نشويد. به خدا اميد داشته باشيد. » بي اختيار، اشك در چشمهايم حلقه زد. در اين افكار غرق بودم كه ناگهان صداي تكبير بچه ها مرا به خود آورد. مسير نگاه آنها را دنبال كردم و از پنجره، نگاهي به بيرون انداختم، اما آنچه را مي ديدم باور نداشتم. اين بار، گريه امانم نداد.
ستوان نوري به اسكيد هلي كوپتر كبرا چسبيده بودو به طرف آسمان اوج مي گرفت. در واقع، وقتي هلي كوپتر كبرا متوجه مي شود ستوان نوري جا مانده است، با يك حمله متهورانه به عمال بعثي، به ستوان نزديك مي شود او هم از يك لحظه مناسب استفاده كرده و خود را به اسكيد هلي كوپتر آويزان مي كند و به سلامت از منطقه خطر دور مي شوند. با ديدن اين صحنه، همگي دست شكر به سوي خدا دراز كرديم و او را سپاس گفتيم. درجه داري كه مسبب اين مسئله بود را پيدا كردم و به منظور سرزنش، نگاه خشم آلودي به او انداختم. اما جوابش، جايي براي حرفهاي عتاب گونه و سرزنش آميزم باقي نگذاشت. « وقتي شما سوار هلي كوپتر مي شديد، متوجه شدم يكي از آن دو نفري كه مي خواستند شما را از پشت هدف قرار دهند قصد شليك به خلبان شنوك را دارد. واجب بود او را نيز مثل رفيقش به درك واصل كنم و معلوم نبود اگر دير مي رسيدم چه فاجعه اي رخ مي داد.»  بار ديگر خدا را سپاس گفتم و  از فداكاري آن درجه دار و قضاوت بيجاي خود احساس شرم كردم.
شكار
روزهاي اول جنگ پايگاه هوانيروز كرمانشاه، هدف هواپيماهاي عراقي قرار گرفت. پس از حمله بود كه پايگاه به حال آماده باش درآمد و دستور خارج كردن هلي كوپترها ا‌ز آنجا صادر شد. خلبانها و تيمهاي فني به سرعت دست به كار شدند و چند ساعت بعد، تمامي هلي كوپترها از پايگاه خارج و شدند و در ميان كوههاي نزديك پايگاه در حالت استتار قرار گرفتند. از سر پل ذهاب خبرهاي نگران كننده اي به گوش مي رسيد و اخبار، حاكي از پيشرفت دشمن به سوي اين منطقه بود. طبق دستور بلافاصله به طرف سر پل ذهاب حركت كرديم و در پادگان سر پل  به زمين نشستيم . وضع پادگان خيلي درهم برهم بود. بي آنكه از وضعيت منطقه دقيقا اطلاع داشته باشيم، هلي كوپتر ها را وارد عمل كرديم و به سوي مرز رهسپار شديم، ولي آنچه از بالا شاهد آن بوديم، باور نكردني بود. تانكهاي عراقي انگار كه جاده اي آسفالته راه مي پيمودند، پشت سر هم به طرف سر پل ذهاب در حركت بودند. سريع به پادگان برگشتيم و وضعيت را گزارش كرديم. شهيدشيرودي با تعدادي ديگر آنجا بودند. چهره شيرودي از شدت عصبانيت گلگون شده بود. گفت: « الآن به من دستور دادند كه هر چه سريعتر پادگان را خالي كنيم ؛ در حالي كه هنوز يك گلوله توپ هم اينجا نيفتاده است!»
يكي از بچه ها گفت:« اكبر، عراقي ها دارند هر لحظه نزديك تر مي شوند. ما چند ساعت پيش خودمان آنها را ديديم.» اكبر گفت : « دشمن در سراسر مرزهاي ما در حال پيشروي است؛ پس هر جا او پيشروي كرد، ما بايد عقب نشيني كنيم؟ دستور دادند پس از تخليه پادگان، زاغة مهمات را با يك راكت  از بين ببريم تا دست عراقيها نيفتد، ولي نظر من اين است كه تا جايي كه مي توانيم، بمانيم و مقاومت كنيم ؛  هنوز هم طوري نشده است. حيف نيست اين  همه مهمات و موشكهاي خودمان را از بين ببريم؟ ما بايد تا جايي كه امكان دارد، اين مهمات را روي سر عراقيها بريزيم. اگر پيشروي شان متوقف شد، چه بهتر، وگرنه استارت مي زنيم و هليكوپتر ها را از اين جا دور ميكنيم. موافقيد؟»
سهيليان گفت : » من حرفي ندارم، مي مانم.» بقيه بچه ها هم كه دودل بودند، تحت تأثير قرار گرفتند و ماندند. مهمات گيري هلي كوپترها شروع شد و ما به طرف تانكها حركت كرديم. بچه هاي فني مرتبا موشكهاي تاو را سوار مي كردند و ما بدون معطلي به طرف نيروهاي مهاجم پرواز مي كرديم. ستون تانكهاي دشمن همچنان به طرف سر پل ذهاب در حركت بودند و پيروزي را حق مسلم خود مي دانستند. آتش خشم و نفرت بچه هاي خلبان در موشكهاي تاو و رگبار توپهاي هلي كوپتر هاي كبرا بر سر مهاجمان ريخت و چنان ضربتي به آنها وارد كرده بود كه برخي از تانكها دور خودشان مي چرخيدند. دودهاي قارچ مانند كه بر اثر اصابت موشكها به تانكها به هوا بر مي خاست، همه جا را تيره و تار كرده بود. عراقي ها به قدري ترسيده و دستپاچه شده بودند كه اصلا نمي دانستند توسط هلي كوپتر مورد حمله قرار گرفته اند؛ براي همين بدون هدف شليك مي كردند، با هم تصادف مي كردند و بعضي در مسير بازگشت، واژگون مي شدند. شكار از اين بهتر نمي شد!
عمليات تا نزديك غروب طول كشيد . ما برخلاف استانداردهاي پروازي ، در حال روشن بودن هلي كوپتر، مهمات گيري مي كرديم و سوخت مي زديم. پر سنل فني كه سر و صورتشان پر از خاك بود، راكتها را نصب مي كردند و ما هم بدون پياده شدن ، منتظر تمام شدن كار آنها مي نشستيم بعد هم نوبت تانكرهاي سوخت بود. وقتي هلي كوپتر هاي ديگر براي زدن سوخت و مهمات گيري بر ميگشتند، هلي كوپتر هاي آماده از زمين كنده مي شدند و به طرف دشمن حركت مي كردند. با عمليات پيروزمندانه ما، دو سه دستگاه از تانكهاي خودي كه در حال عقب نشيني بودند، قوت قلب گرفتند و شروع به تير اندازي به سوي آنها كردند. حالا ديگر صحنه برعكس شده بود. تانكهاي عراقي درحال عقب نشيني بودند و دوسه تانك با آنها را دنبال مي كردند! پادگان تخليه شده بود و ما تنها بوديم. اين صحنه در عين حال كه بسيار غم انگيز بود، ما را از انجام عمليات منصرف نكرد.
كم كم هوا  تاريك مي شد و ما از اينكه ديگر نمي توانستيم به عمليات ادامه دهيم،ِ ناراحت بوديم. ممكن بود با آمدن شب، عراقيها حمله كنند، ولي خوشبختانه خبري نشد.
هنوز روشنايي صبح ندميده بود كه اكبر گفت:« بايد دوباره به سراغشان برويم.» گفتم : « فكر نمي كنم اين قدر احمق باشند كه كه تا حالا مانده باشند.»
حدود ساعت شش صبح دوباره پروازهاي ما شروع شد. ديديم تانكهاي زيادي دست نخورده باقي مانده اند.اگر نيروهاي پياده در آن موقع آماده بودند، به راحتي مي توانستيم صدها تانك را به غنيمت بگيريم، ولي چاره اي جز منهدم كردن آنها نداشتيم . آن روز 150 تانك ديگر از عراقيها منهدم شد و به نظر ما خطر از بين رفته بود. با تمام اين احوال، ما همچنان در فكر دستور عقب نشيني بوديم. فرماندهان دستور داده بودند و ما هم فرصتي براي تماس با آنها نداشتيم.
اكبر مي گفت : « اگر از ما توضيح بخواهند كه چرا پادگان را تخليه نكرده ايم، مسأله اي نيست. ارزش آن را دارد كه بازداشت و يا حتي اخراج شويم. مملكت در خطر است و حقانيت ما سرانجام اثبات خواهد شد. » شب ورق برگشت و همه چيز عوض شد. خبر شجاعت بچه ها و نجات يافتن سر پل ذهاب به تهران رسيد و تلفنگرامي از تهران آمد كه اسامي بچه ها را براي تشويق مي خواستند. اضطراب و دلهره اي كه در چشم و دل همه موج مي زد، جاي خود را به دريايي از شادي و اميد داد. تشويق براي ما اهميتي نداشت، مهم اين بود كه به حقانيت ايمان خود پي برده بوديم و پيشروي دشمن را به سوي شهرهاي مهمي چون اسلام آباد و كرمانشاه متوقف كرده بوديم. فردا صبح يكي از افسران عمليات آمد و با خوشحالي گفت: « اكبر، بگو بچه ها آماده شوند؛ يك ستون ديگر از تانكهاي عراقي در حال پيشروي به سوي گيلانغرب هستند. » بچه ها به سرعت آماده شدند و دقايقي بعد هلي كوپتر ها به سوي گيلانغرب به پرواز در آمدند. جاده اي كه به اين شهر ختم مي شد، در اشتغال ستوني از تانكها بود و گرد و خاك زيادي بر اثر حركت تانكها بوجود آمده بود. در آن شرايط چهرة شهر به كلي دگرگون شده بود و مردم روي پشت بامها سنگر گرفته بودند و در انتظار پذيرايي از آنها به سر مي بردند. به محض ديدن تانكها و با تجربه اي كه در طول دو روز گذشته به دست آورده بوديم، شروع به منهدم كردن ستون كرديم. نمي دانم چگونه شرايط و صحنه درگيري را توصيف كنم ، ولي يقين دارم خداوند بركت بزرگي در مهمات و هلي كوپتر هاي ما قرار داده بود. ما طبق مقررات پروازي بايد مرتبا تغيير موضع مي داديم، ولي آنها به قدري غافل بودند كه ما از همان مواضع قبلي آنها را زير آتش مي گرفتيم. به اين ترتيب غرب كشور از سقوط حتمي نجات پيدا كرد.
حسن لبويي
هواي سرد منطقه غرب مرا در خود پيچانده بود و به سختي نفس مي كشيدم.بخار دم ها و بازدم ها ، تصاوير مقابلم را از بين مي برد و مثل اسفنجي نمناك، هر چه را كه در ذهنم نقاشي مي شد، پاك مي كرد.منطقه عملياتي حال و هواي خاصي داشت و از گوشه و كنار، صداهاي مختلفي به گوش مي رسيد. صداي حركت زنجير تانكها با زوزه باد توأم ميشد و مسفوني خاصي را تداعي مي كرد. در گوشه اي ديگر ، رفت و آمد بچه هاي بسيجي كه خود را براي عمليات آماده مي كردند جاذبه زندگي دنيوي را از نظرها محو مي كرد و انسان را به اين فكر وا مي داشت كه ؛ بايد چگونه زيستن را از اينها آموخت. آنهايي كه با همة خردسالي شان، به اندازه انسان هاي بزرگ به كمال واقعي دست يافته اند. گاه صداي حركت خودروها، مرا از دنياي افكارم بيرون مي آورد و چشمانم را به تعقيب وا مي داشت، تا آنجا كه از نظر پنهان مي شدند. ناگهان صداي دوستم محسن را شنيدم كه مرا به طرف خود مي خواند. به نزديكش كه رسيدم گفت : « پسر مگه ديوونه شدي ؟ اتاق گرم رو ول كردي و اومدي توي هواي سرد قدم مي زني؟ بيا بريم تو ! »
دوباره نگاهي به اطراف انداختم. در ميان بچه هاي بسيجي، به دنبال كم سال ترين فرد گروه بودم اما هر كدام را انتخاب مي كردم ديگري او را كنار مي زد. پير و جوان در ميان يكديگر و هم دوش با هم ، عازم يك هدف بودند. محسن، مرا با تكاني به خود آورد كه : « حواست كجاست ؟ دنبال كي مي گردي؟ بيا بريم تو پسر ، هوا خيلي سرده !» و دستم را گرفت و كشان كشان به طرف اتاق برد. اتاق كوچكي كه من و محسن در آن زندگي مي كرديم، فضايي روحاني داشت. هر كس وارد آن جا مي شد، با ديدن تميزي اتاق وكتب مذهبي و اين كه هر چيزي در جاي خودش قرار داشت، مي فهميد وارد مكاني شده است كه يك شخص با ايمان در آن زندگي مي كند و او كسي جز محسن نبود. از روز اول كه وارد منطقه شديم كليه پروازهاي ما با يكديگر انجام مي شد. در حقيقت ، كمتر كسي حاضر بود با محسن پرواز كند، چون او يكي از با ايمان ترين و بي باك ترين خلبان ها بود كه در عمليات ها هيچ ترسي به خود راه نمي داد و در هر مأموريتي ، به خاطر نجات جان خلبان ها و پرسنل فني ، چه فداكاري و ايثاري از خود نشان داد و حتي در دور دوم پرواز، علاوه بر انتقال پرسنل فني ، موفق شد خلبانان هلي كوپتر مورد اصابت قرار گرفته را از منطقه آتش به پشت خط برساند. كمتر كسي را تا اين حد، شيفته انجام مأموريت هاي مشكل ديده بودم. او حتي بعد از موفقيت ها، هيچ گاه سرش را بالا نمي گرفت و افتادگي هميشگي اش را حفظ مي كرد. انگار هيچ اتفاقي نيفتاده است.در واقع خوشحال بودم از اين كه هم دوش با او ـ كه نمونه اي از يك انسان كامل بود ـ بر عليه دشمن مي جنگيدم . در آن زمان ، نيروي بسيج به تازگي شكل گرفته بود و در ميان آنها ، از هر قشري و گروهي يافت مي شد . كارگر و مهندس، دكتر و دانشجو، شهري و روستايي ، پير وجوان ، و...  و من در هر مأموريت درس هايي از آنان مي آموختم و شناخت بيشتر نسبت به اين نيروي عظيم و نوپا پيدا مي كردم. مي ديدم كه ايثار هاي كاري به تجربه ندارند و شهادت ها معلول چيزي جز شناخت خدا نيستند.
در لابلاي افكارم غوطه مي خوردم كه صداي محسن مرا به خود آورد : « فردا آماده مأموريت باش. بايد تعدادي از بچه هاي خط شكن را به جلو ببريم. خوب بخواب كه فردا روز سختي در پيش داريم!» و من كه آسوده خاطر بودم، آن شب را ، خوب و آرام تا صبح خوابيدم. در تاريك و روشن سحر، باز زمزمه مناجات محسن بيدار شدم بعد از اقامه نماز و صرف صبحانه بلافاصله آماده مأموريت شديم. آفتاب هنوز طلوع نكرده بود. بچه هاي بسيجي به ترتيب سوار هلي كوپتر مي شدند و ما پس از مدتي پرواز، آنها رابه مقصد مي رسانديم.
دور سوم پرواز بود. روي صندلي هلي كوپتر نشسته بودم تا بسيجي ها سوار شدند. ناگهان، در ميان افرادي كه سوار مي شدند، نگاهم روي صورتي آشنا متوقف شد. اما هر چه فكر كردم او را نشناختم. چهره درچهره اش كشيدم و چند لحظه او را پاييدم . او نيز ، در حالي كه لبخند آرامي به لب داشت به من نزديك و نزديكتر مي شد. مي شناختمش ! اما او را كجا ديده بودم؟ نمي توانستم به ياد بياورم. هنوز چند قدمي با من فاصله داشت كه گفت : « سلام ! حالت چطوره؟ من رو نمي شناسي؟ همشاگردي قديم ! »كلمه همشاگردي مرا به دبستان و دبيرستان كشاند و در ميان بچه هاي آن زمان به دنبال چهره او گشتم ، اما چيزي به خاطر نياوردم . دوباره گفت: « هنوز من رو نشناختي؟ بابا منم همشاگردي دوره دبيرستان ... حسن ، يادت نمي آد؟» نگاهي به او انداختم و دستانش را كه به طرفم دراز شده بود به گرمي گرفتم و پرسيدم : « كدام حسن ؟!» خنديد وگفت :‌« بابا حسن لبويي ! » چشمانم از شادي برقي زد و او را گرم در آغوش گرفته و بوسيدم. ديگر احتياجي به شنيدن نام فاميل اش نبود. او را به ياد آوردم . حسن لبويي آدمي بود كه بچه هاي دبيرستان از كوچك و بزرگ ، هميشه از دستش به مدير شكايت مي كردند. در آن زمان، او را آدم  صادق و پاكي نمي ديدم و از گوشه و كنار، در مورد رفتار ناهنجارش چيزهايي شنيده بودم، به طور كلي آدم بي بند و باري بود. اما در آن روز، با آن ريش انبوه به آدم ديگري مي مانست و چهره اش از هر گناهي پاك شده بود. آنچه را كه او در آن روز نشان ميداد، فاصله اي بود از زمين تا آسمان، او ديگر يك بسيجي بود. پرسيدم : « اين جا چه كار مي كني ؟ » گفت : « هيچي بابا ! اومدم جنگ ديگه. مگه اين جا كار ديگه اي هم مي شه كرد؟ تو از كي تا به حال اين جايي ؟ بابا براي خودت آدمي شدي ها ! ديگه خلباني و به اون چيزي كه مي خواستي رسيدي .» جواب دادم : آره ، به اون چيزي كه مي خواستم رسيدم . خب تو چه كار مي كني ؟» « هيچي ! توي يك مكانيكي كار مي كردم. زن گفتم و حالا دو تا بچه دارم و فكر كنم سومي هم توي راهه. امروز و فردا بايد دنيا بياد. تو چطور ؟ زن گرفتي يا نه ؟!» گفتم : « آره ! دو تا بچه دارم .» حرف هايمان تازه گل انداخته بود كه صداي محسن رشته صحبتمان را بريد و آماده پرواز شديم. در طول راه، حسن پشت سرم نشسته بود و گاهي با فرياد حرف مي زد و از كارهايش برايم مي گفت: از مأموريت ها ، از زن و بچه هايش و از زندگي سختي كه داشت. اما چون مدت پرواز كم بود، نتوانست همه آن چيزهايي را كه مي خواست بگويد. بالاخره به منطقه مورد نظر رسيديم و او حرفهايش را اين طور تمام كرد: « من مين جمع كنم! امكان داره ديگه تورو نبينم. اگه برنگشتم برو خونه قديمي خودمون ما هنوز اون جا زندگي مي كنيم. به بچه هام بگو حسن رفت از دست امام حسين(ع) لبو بگيره. يادت نره ها! راستي به بابام بگو من رو حلال كنه. همين طور مادرم. بگو حسن رفت پيش حسين اش. خداحافظ!» او آنچنان سريع از من دور شد كه حتي نتوانستم جواب خداحافظي اش را بدهم . هر چه فاصله اش از من بيشتر مي شد، احساساتم نسبت به او بيشتر اوج مي گفت، تا آن كه ديگر اشك ها مجالم ندادند. احساس عجيبي بود. بعد از پياده شدن بچه ها از زمين بلند شديم و به طرف آشيانه به پرواز در آمديم. در بين راه، به خاطرات دبيرستان فكر مي كردم به شيطنت ها و اذيت هاي حسن و اين كه چرا به او مي گفتند حسن لبويي! يادم آمد زمستانها، براي گرفتن لبو، دفترهاي بچه ها را به زور مي گرفت و صفحات سياه آن را پاره مي كرد و دوان دوان خود را به لبو فروش مي رساند وبه اندازه ارزش كاغذهاي باطله لبو مي گرفت و برمي گشت، اما در خوردن لبو هيچ كس را شريك نمي دانست. بچه ها سعي مي كردند دفتر هايشان را دور از دسترس حسن نگه دارند، اما او با لج بازي و سرسختي ورقه هاي باطله را به دست مي آورد. حتي يك بار كه دفتر و كاغذي پيدا نكرد كتاب يكي از بچه ها را برداشت و به لبو فروش داد و در ازاي آن مقداري لبو گرفت وقتي صاحب كتاب متوجه جريان شد با گريه و زاري پول لبوي حسن را داد وكتاب خود را پس گرفت. اما اين انساني كه من ا مروز ديدم، آن حسن ديروز نبود. او ديگر يك از جان گذشته بود. يك جبهه باز كن. او جلودار لشكر امام زمان (عج) بود. با خود گفتم او ديگر حسن لبويي نيست. امروز او حسن « ميني » است. خدايا خودت، او و بچه هاي ديگر را حفظ كن! محسن كه متوجه تغيير حالت من شده بود گفت:« خيلي وقته او رو ميشناسي؟» گفتم : آره! دوست زمان دبيرستان و يكي از اون قلدرهاي مدرسه بود كه كوچيك و بزرگ و پير و جوون از دستش به عذاب بودند و فكر كنم امروز هم صدام از دستش به عذابه، چون خط شكنه و معبر بازكن.» محسن خنديد و گفت : « خداوند نگهدار همه اون ها باشه. هر كدوم به اندازه توانايي خودشون كار انجام ميدن. انشاء ا... كه سالم بر مي گرده و  مي نشينيد و از گذشته با هم صحبت مي كنيد.» روز اول و دوم را حسن ميني صدا كنم، اما هر چه در ميان بچه هايي كه از منطقه بر مي گشتند جستجو كردم او را نيافتم. از چند نفر كه او را مي شناختند حال و احوالش را پرسيدم. گفتند  حالش خوب است و منتظر دستور باز كردن يك معبر سخت و دشوار است.
هنوز آفتاب روز سوم طلوع نكرده بود كه عمليات شروع شد. تيم هاي جنگنده هوانيروز به پرواز در آمدند و ما نيز، در پي آنها، به عنوان هلي كوپتر نجات انجام وظيفه مي كرديم. بعد از مدت كوتاهي وارد ميدان آتش شديم. به هر طرف كه نگاه مي كرديم دود بود و آتش و گرد و غبار .بوي باروت فضاي منطقه را پر كرده بود. گهگاه گلوله هاي زماني در كنار ما منفجر مي شدند و تكان هاي سختي به هلي كوپتر مي دادند. اما ديگر زمان، زمان فكر كردن به زندگي نبود. مي بايست گردش خون را در رگ هاي دشمن مسدود مي كرديم، و اين كار جز با از خودگذشتگي ، به طريق ديگري ميسر نبود. حملات كوبنده بچه ها، تاب و توان صدامي ها را گرفته بود. گاهي اوقات كه پيشروي بچه ها را مي ديدم اشك خوشحالي تمام صورتم را خيس مي كرد.
در آن لحظات ، با خودم فكر مي كردم كه الان حسن در چه حالي است و چه كار ميكند. در همين حين ، هلي كوپتر هاي كبرا اعلام كردند كه بايد براي بارگيري مجدد مهمات به پشت خط بروند. مانيز سريعا منطقه را ترك كرده و خود را به محل استقرار رسانديم. در مدتي كه تيم فني مشغول سوار كردن مهمات بود، من و بچه هاي ديگر، چند لحظه اي براي تازه كردن نفس در گوشه اي جمع شديم. سردي هوا در ما تأثيري نداشت و آن چنان شور و هيجاني وجودمان را فرا گرفته بود كه سرما را فراموش كرديم. در آن جمع راههاي عمل بهتر را شناسايي كرده و مشغول بررسي عمليات شديم. هر كس حرفي مي زد و پشنهاد مي كرد. از شدت آتش دشمن ادامه مأموريت هستند يا خير. در همين حال و احوال بوديم كه فرمانده عمليات محسن را صدا زد. او پس از بازگشت به من گفت: « چند تا مجروح داريم بايد بريم و اون ها رو بياوريم ! » بلافاصله هلي كوپتر را به پرواز در آورديم و پس از مدتي به محل تخليه مجروحين رسيديم و آرام روي زمين نشستيم. چهار نفر را كه شديدا مجروح شده بودند، با عجله به داخل هلي كوپتر آوردند. درب ها بسته شد و ما دوباره به پرواز در آورديم. براي چند لحظه سرم را عقب برگرداندم اما نمي توانستم آن چه را كه مي بينم باور كنم. در حقيقت، ديدار بچه هاي مجروح درسهايي به انسان مي آموخت كه در هيچ دانشگاهي قابل تدريس نبودند. در ميان آن چهار تن، يك نفر بود كه هر دو پا و دست راستش قطع شده بود و از دست راست او، فقط دو استخوان ساعد باقي مانده بود كه مدام به يكديگر مي خوردند. صورت اش به شكل وحشتناكي ازهم دريده شده بود. واقعا تماشاي انساني كه در حال مرگ و زندگي زجر مي كشد، شهامت مي خواهد، اما رشادت او اين جرأت را به انسان مي داد. به بيمارستان رسيديم و در محل مخصوص فرود آمديم. مسئولين بيمارستان بلافاصله مشغول تخليه مجروحين شدند. در اين فرصت، من به او، كه جز يك نيم تنه مجروحين شدند. در اين فرصت، من به او، كه جز يك نيم تنه مجروح چيز ديگري نبود نگاه مي كردم و در اين فكر كه آيا او زنده مي ماند؟ محسن كه براي بازديد هلي كوپتر بيرون رفته بود پس از انتقال مجروحين، برگشت و گفت هلي كوپتر ديگر قادر به ادامه مأموريت نيست و بهتر است موتور را خاموش كنيم و به مركز عمليات اطلاع بدهيم. وقتي ملخ هلي كوپتر از حركت ايستاد، هر دو پايين آمديم و به سمت بيمارستان به راه افتاديم. به محسن گفتم: « من ميرم عيادت مجروحين، بعد از تلفن تو هم بيا!» محسن قبول كرد و رفت و من هم داخل بيمارستان شدم. هنوز مجروحين را به اطاق عمل نبرده بودند. يكي از آنها، دو گلوله به پايش خورده بود. دومي در اثر موج انفجار در حالت اغما بود. سومي چند تركش در بدن داشت و چهارمي هم در وضع بسيار اسفناكي به سر مي برد. از يكي از بچه ها كه با مجروحين آمده بودند پرسيدم:« اين برادر چرا اين طوري شده ؟» «‌خط شكنه، مين منفجر شده و به اين حال و روز در اومده!» صداي برخورد استخوان هاي دست مجروح مرا از ادامه سئوال ها بازداشت.با حركت استخوان ها به كمرش اشاره مي كرد. فكر كردم شايد از فشار درد چنين مي كند. يكي از بسيجي ها مي گفت: « از زماني كه اون رو سوار كرديم دايما استخوانهاي دستش را به هم مي زنه و به كمرش اشاره مي كنه. بيچاره از فشار درد نمي دونه چه كار كنه!» اسمش را پرسيدم . برادي بسيجي جواب داد: « اسمش حسنه. از تهران اومده و جزو لشكر امام حسين (ع) تاحالا چند تا معبر مشكل رو باز كرده . اين بار هم 99 تا مين رو از زمين در آورد و مشغول صدمي بود كه آخري كار دستش داد.» ديگر بقيه حرف هاي او را نمي شنيدم. تازه فهميدم كه پيكر خون آلود روبروي من، كسي جز حسن لبويي نيست. دلم لرزيد. به صورتش دقيق شدم اما خون و جراحت آن قدر زياد بود كه نمي شد به سادگي او را شناخت. نزديك تر رفتم تا با او صحبت كنم ولي كار بيهوده اي بود. ديگر نتوانستم طاقت بياورم. خواستم برگردم كه صداي ضربات پي در پي استخوانهاي دستش توجهم را جلب كرد. دوباره جلو رفتم. چشمان نيم بازش را ديدم و حركات لب ها را و سپس لبخندي آرام و باز هم صداي ضربات استخوان هاي دست هايش را كه به كمرش اشاره مي كرد. دستمالي از جيب ام بيرون آوردم تا صورت اش را پاك كنم، اما از كجاي صورت شروع كنم؟ هر جا را كه نگاه مي كردم شكافي عميق داشت و خون در اطراف آن دلمه شده بود. لحظه اي او را نگريستم. چهره اي را مي ديدم كه در مقابل آن، قادر به انجام هيچ كاري نبودم حتي نوازش! در همين حال، مسئولين بيمارستان او را براي عمل جراحي به طرف اتاق عمل بردند اما او باز هم با حركات استخوانها به كمرش اشاره مي كرد و اين كار را هر لحظه با شدت بيشتري انجام مي داد. به دكتر گفتيم: « فكر نمي كنيد مي خواد حرفي بزنه ؟!» « دوستته ؟» «بله، از دوستان قديمي هستيم.» « اين حركات در اثر درد شديده و بعد از تأثير آمپول مسكن بهتر مي شه . زياد نگران نباشيد. انشاءا... زنده مي مونه.» دلم آرام نمي گرفت. از دكتر خواستم تا زماني كه تيم پزشكي خود را آماده مي كنند بالاي سر او بمانم و بعد پيش حسن رفتم. پرسيدم: «چيه؟ چي مي خواي بگي ؟» دوباره دو استخوان دستش را به هم زد و به كمرش اشاره كرد. فكري به مغزم رسيد. تصور كردم شايد وصيت نامه اش را در جيبش گذاشته است. با اين خيال دستم را در جيب اوركت اش كردم، اما در زير لباس ها، انگشتانم چيز سختي را لمس كرد. صداي برخورد دو استخوان سريع شد. دكمه هاي اوركت را يكي پس از ديگري باز كرده و آن را كنار زدم، ناگهان نگاهم به طور وحشتناكي خشك شد. سريع به عقب پريدم و فرياد زدم« نارنجك! دكتر، نارنجك!» با شنيدن اين كلمه عده اي پا به فرار گذاشتند. دكتر و پرستار نزديك حسن آمدند و او را كه حامل چهار نارنجك بود معاينه كردند. در بررسي ها مشخص شد ضامن دو قبضه از نارنجك ها در اثر برخورد با زمين و عوامل ديگر بيرون آمده است. يكي از آنها درون شكم حسن فرو رفته بود. وحشت بيمارستان را فرا گرفت و هر كسي كه در آن نزديكي بود بيرون رفت. دكتر از من نيز خواست فورا محل را ترك كنم تا افراد تيم تخريب بيايند ، اما بالا خره با اصرار وپافشاري موفق شدم بمانم. دو استخوان دست، از حركت باز ايستاده بود.انگار حسن، ديگر خيالش راحت شده بود. به  چهره و چشمان نيم بازش نگاهي انداختم. از قدرت و شهامت او در آن لحظات به حيرت افتاده بودم.
تعجم از اين بود چگونه يك انسان در نهايت درد و رنج، خود را تا آخرين لحظه براي نجات ديگران نگه مي دارد؟ تيم تخريب كارش را شروع كرد و نارنجك ها را يكي پس از ديگري و با دقت عمل بسيار از حسن دور كردند. آخرين نارنجك هم با كمك پزشك جراح بيرون آورده شد. قطرات اشك روي گونه هاي خون آلود حسن لغزيده بود و به خاطر رهايي از رنج انفجار نارنجك ها راضي و خوشحال به نظر مي رسيد. آرام به او نزديك شده و گفتم: «حسن ديگه ناراحت نباش. نارنجك ها را در آوردند.» يكي از چشم هايش را باز كرد و با آخرين رمق هاي باقي مانده، دست راستش را به سويم دراز كرد. دو استخوان آن را مثل يك دست سالم در دست گرفتم. گرماي اوليه را در آن حس مي كردم . همه چيز در او تمام بود ايمان، عقيده، شهامت، شجاعت، ... همه و همه. هيچ چيز كم نداشت. سرم را آرام آرام به سوي گونه اش بردم تا بر قطرات خون و اشك او بوسه اي بزنم. اما هنوز لب هايم به صورتش نرسيده بود كه سرش به سمتي افتاد و چشم هايش براي هميشه بسته شد. بغض در گلويم نشست و تنها توانستم بگويم: شهادتت مبارك.
زندگي دوباره
منطقه حال و هواي ديگري داشت. عمليات مسلم بن عقيل شروع شده بود و قلبها به شوق پيروزي تندتر مي تپيد. گلوله ها پي در پي و بي امان صفير مي كشيدند و بوي مشمئز كننده باروت فضا را آلوده و سنگين كرده بود . در طول عمليات من و سرگرد فرامرزي كه به عنوان كمك خلبان همراهي ام مي كرد توانستيم چند مأموريت موفقيت آميز انجام دهيم و حسابي از خجالت بعثي ها در بياييم. كار اصلي ما پاكسازي مواضع فتح شده بود و هم زمان با ما، بچه ها هم با استفاده از غنايم و سنگرهاي دشمن، مواضع خود را تثبيت مي كردند. پس از استقرار كامل و رسيدن به اهداف عمليات، به تدريج جنجالها فروكش كرد و نيروها مشغول استراحت شدند تا خستگي عمليات را از تنشان بيرون كنند.من و خلبانهاي ديگر نيز، در محل استقرار جمع شده بوديم و از مأموريت ها و  حوادث حرف مي زديم. هنگام ناهار بود كه صداي ناهنجار تلفن صحرايي در گوشمان پيچيد. گوشي را برداشتم . همه دست از غذا كشيدند و منتظر بودند تا پيام را بشنوند. صدا، صدايي آشنابود كه ميگفت:« رضا جان، به بچه ها بگو آماده باشند. عراق پاتك كرده و بچه ها سخت درگير شده اند و شديدا تحت فشار هستند. سريعا آماده شويد و به كنم آنها برويد.» خواستم پيام را به بچه ها بگويم اما هيچ كس سر سفره نبود. همگي به اتاق مجاور رفته بودند تا آماده شوند و تنها من از غافله عقب مانده بودم. بلافاصله با دو فروند كبري و يك فروند206 عازم منطقه شديم. در گيري بسيار شديد بود و از هر طرف آتش مي باريد به حدي كه صداي موتور و چرخش ملخ هلي كوپتر در صداي شليك گلوله ها و انفجار توپخانه گم شده بود. نمي دانم چرا دلم براي بچه ها شور مي زد! به محل مورد نظر كه رسيديم حمله را شروع كرديم.آنچنان به دكمه شليك توپها فشار مي آوردم كه گاه حس مي كردم گردش خون در سر انگشتانم مسدود شده است. هراس دشمن را مي ديدم و با جملات پياپي، وحشتي را كه در دلشان ايجاد شده بود تداوم بخشيدم. پس از آن، جايم را به شيرازي داده و با سرعت از منطقه دور شدم. او نيز با همكاري كمك خلبان خود چندين تانك و خودرو را به آتش كشيد. انهدام هر تانك، در حقيقت انفجار بغض و خشم چندين ساله ما بود. بعد از اين حمله، شيرازي مجددا دور زد و خود را براي حمله ديگري آماده كرد. من در اين فاصله، براي حمايت از او ديوار آتشي تدارك ديدم و او براي دومين بار هدف ديگري را متلاشي كرد. و باز هم چرخشي ديگر و ضربه اي ديگر، در دل تحسينش مي كردم و خوشحال بودم كه ناگهان خنده بر لبانم خشكيد و بندبند وجودم از هم گسست.فرياد كشيدم: شيرازي ! اما صدايم در سقوط و انفجار مهيب هلي كوپتر گم شد. دريك چشم بر هم زدن هلي كوپتر او متلاشي شد و در ميان شعله هاي آتش شروع به سوختن كرد. فورا دور زدم و در نزديكي محل سانحه فرود آمدم اما چون جاي امني نبود دوباره پرواز كرده و كمي جلوتر نشستم. سرگرد فرامرزي از هلي كوپتر پايين پريد و بدون اينكه درب را ببندد براي كمك شيرازي و وامق به طرف شعله هاي آتش دويد.
وضعيت منطقه طوري بود كه بشود براي مدت زيادي در يك جا ثابت ماند و به همين دليل دوباره پرواز كردم. در همين حين ، هلي كوپتر 206 كه صحنه سقوط را ديده بود سريعا خود را به محل حادثه رساند. خلبان اين هلي كوپتر ستوانيار محمدي و كمك خلبان ستوانيار ياري بود. ياري بلافاصله پايين پريد و با كمك سرگرد وامق ستوانيار شيرازي را كه صدمه ديده بود به هلي كوپتر 206 انتقال دادند. فرامرزي براي كمك به شيرازي به طرف هلي كوپتر كبري دويد، اما ناگهان انفجار ناشي از مهمات او را به سمتي پرتاب كرد و محكم به زمين كوبيد. ياري كه ديگر كمك به شيرازي را غير ممكن مي ديد، دوباره به طرف هلي كوپتر206 برگشت. به دليل امكان وجود مين، ستوانيار محمدي در ارتفاعي نزديك به سطح زمين در حال پرواز ايستايي بود و درحالي كه با يك دست هلي كوپتر را كنترل مي كرد با دست ديگر ياري را بالا كشيد و بلافاصله ،منطقه را جهت رساندن وامق به بيمارستان ترك كردند. پس از غزيمت آنها، خود را به بالاي محل سانحه رساندم، اما نمي دانستم چيزي را كه با چشم خود مي بينم، باور كنم. پيكر بي جان و تكه تكه شده شيرازي در ميان آتش مي سوخت و هر عضو آن در گوشه اي افتاده بود، ديدن اين صحنه تأثرانگيز ضربه شديدي بود و قدرت تفكر را از من گرفت، آنچنان كه نمي دانستم در آن لحظات چگونه وسيله پرنده خويش را كنترل مي كنم. آتش سنگين توپخانه دشمن امان نمي داد و در اين لحظات، زندگي چهار انسان به آتش پشتيباني من بستگي داشت. ديگر فرصت فكر كردن نبود. بلافاصله به اجراي آتش بر روي مواضع دشمن پرداختم تا هلي كوپتر 206 منطقه را به سلامت ترك كند. بعد از تكميل گردش خود، تصميم گرفتم به منطقه خودي برگردم اما ناگهان آتش شديد موشكهاي كاتيوشا اطرافم را احاطه كرد. تكانهاي شديدي كه در اثر موج انفجار به وجود مي آمد، مغزم را از كار انداخت. تنها كاري كه توانستم انجام دهم، تغيير مسير بود.اما چقدر و به كدام سمت؟ نمي دانم. فقط چرخيدم و اوج گرفتم. گرد و غبار ناشي از انفجار هاي پي در پي، منطقه را كاملا پوشانده بود و چشم، چشم را نمي ديد. چند لحظه بعد، هنگامي كه غبار حاصل از انفجار فروكش كرد،ديگر نتوانستم هلي كوپتر 206 را ببينم . پاك گيج شده بودم و نمي دانستم به كدام سمت بروم. دوباره آتش سنگين شد. سويچ راديو را فشار دادم و با صداي بلند گفتم:« بچه ها، هر كدام كه صداي مرا مي شنويد به نيروهاي خودمان بگوييد تيراندازي نكنند. آنها دارند مرا هدف قرار مي دهند.» صداي آشنايي جواب داد: « رضا سعي كن خودت را از منطقه دور كني. آتش مال نيروهاي دشمن است.» با شنيدن اين حرف گردش ديگري انجام دادم، اما ديگر هيچ جاي منطقه برايم قابل شناسايي نبود و هيچكدام از نقطه نشانهايي را كه مي شناختم نمي ديدم. در اين گير و دار، از بدشانسي، درب جلوي هلي كوپتر باز شد و باد شديدي به داخل وزيدن گرفت. كمك خلبان من براي نجات ستوانيار وامق پياده شده بود و من به تنهايي قادر به بستن درب نبودم. نشستن برروي  زمين هم صلاح نبود. ناچار با وضعيت جديد به پرواز ادامه دادم تا شايد نطقه آشنايي بيابم، اما هر چه گشتم كمتر يافتم. در آن لحظات، شوك شديد حاصل از شهادت شيرازي تعادل فكري ام را بهم زده بود. در تنهايي و سر در گمي غوطه مي خوردم و نمي دانستم كه چكار باي بكنم. بدون اينكه به سيستم هاي نشان دهنده توجهي كنم، تنها فرامين هلي كوپتر را در جستجوي پيدا كردن مكاني آشنا به دست داشتم، غافل از اينكه با ادامه پرواز، هر لحظه بيشتر در كام سياه دشمن فرو مي روم. مدتي كوتاه ـ كه براي من طولاني تر از هر زمان ديگري بود پرواز كردم اما به جايي نرسيدم. گاهي اوقات صداي ستاري را از پشت دستگاه مي شنيدم كه مي گفت: « ـ رضا كجايي؟ بيا اين طرف!»  اما كدام طرف؟ چپ؟ راست؟ عقب؟ يا جلو؟ ناگهان خط ممتد سياهي از دور نمايان شد.با ديدن آن غم عالم را فراموش كردم و در نهايت جد و با اين فكر به يكي از جاده كشورمان رسيده ام به پرواز ادامه دادم. چند لحظه بعد روي اتوبان بودم و مي توانستم ماشينهاي در حال تردد را به خوبي ببينم. اما به محض ديدن نمره ماشينها، صداي تكان استخوانهاي بدنم را شنيدم . نمره تمام آنها عربي بود. فهميدم كه روي يكي از اتوبانهاي عراق  هستم. فورا چرخي به هلي كوپتر دادم و بار ديگر خسته و مأيوس، مسير ناشناخته ديگري را در پيش گرفتم.
چشمانم را كه در اثر وزش باد مي سوخت به كاري جدي گرفته و تمام حواسم را جمع كردم. پس از طي مسافتي، به تدريج بيرقهايي كه با وزش باد در تلاطم بودند، پديدار شدند.رنگارنگ بودن بيرقها اميد دوباره اي به من داد و بدون هيچ ترديدي به سمت آنها پرواز كردم. از اين فكر كه تا لحظاتي ديگر، نيروهاي بسيجي را خواهم ديد خوشحال بودم و تحت تاثير همين فكر، بر سرعت خود افزودم. حال ديگر بچه هاي بسيجي را كه در گودالي مستقر بودند، مي ديدم. به نيروها كه رسيدم، به  منظور نشستن، آرام آرام پايين آمدم. اما وقتي به نزديكي سطح زمين رسيدم، از ديدن چهره هاي سوخته و نا آشنا و رنگ پرچم ها و نيز دستي كه با اسلحه به سويم نشانه رفته بود ، يكه خوردم. بي درنگ انگشت را روي ماشه فشار دادم و به رويشان آتش گشودم و با سرعت خود را از نيروهاي اهريمني بعث دور كرده و مسير تازه اي را در پيش گرفتم. ديگر از جزييي ترين تغيير مسير واهمه داشتم. تنهايي پرواز، باد شديدي كه از درب باز شده وارد مي شد و خستگي مفرط، مرا بيش از پيش در تنگناهاي جسمي و روحي قرار مي داد. از طرف ديگر، سوخت هلي كوپتر نيز رو به اتمام بود . به دنبال ره نجات، نگاهي به بيرون انداختم. گلوله هاي سرخي به طرف مي آمدند. با يك مانور خود را از مسير آنها خارج كرده و باكاهش ارتفاع به سمت سلاحي كه تير اندازي مي كرد يورش بردم. خشم بر وجودم مستولي شده بود. وقتي به هدف نزديك شدم انگشت را روي ماشه فشردم تا با نابودي آن، تواني دوباره بيابم. اما در يك لحظه، مرگ در پيش چشمانم مجسم شد. گلوله اي نداشتم و ديگر كار از كار گذشته بود. آخرين دم حيات را در پيكر بي رمق خود فرو مي د ادم كه ناباورانه صداي شليك قطع شد و من به سلامت، از روي سلاحي كه به رويم آتش مي كرد گذشتم. خود را به پشت تپه اي كه در مقابلم بود رساندم و نفس راحتي كشيدم و به دنبال آن ، سخني با معبود كه: « اي خدا، با من  چه خواهي كرد؟ ديگر توان و قدرتي نمانده. خدايا خسته ام، خسته !» ملخ هلي كوپتر همچنان مي چرخيد و آخرين قطرات بنزين را مي بلعيد و با كم شدن هر قطره، لحظات زندگي من نيز به نقطه پايان نزديك مي شد. ديگر اميدي به مركب آهنينم نداشتم. چشم هاي ذهنم را به گذشته دوختم، تا با جستجوي در آن، خاطرات و خطاهايم را به ياد آوردم و براي آخرين بار از خداوند طلب بخشش كنم. و در همين احوال كسي از اعماق درونم نهيب مي زدكه : « نااميد نباش!»
كوهها وتپه ها را يكي پس از ديگري پشت سر مي گذاشتم، تنها به اميد يافتن آشنايي كه در  جواب سلام من بگويد:« سلام» بغض گلويم را گرفته بود و از خدا مي خواستم كه هر چه زودتر، سرنوشت رقم خورده ام را به من بنماياند. گاه چشمانم در اثر سوزش، وزش باد و خستگي مفرط بي اختيار بسته مي شد و مرا از دنياي خارج جدا مي كرد. ديگر هيچ تدبير و انديشه اي براي رهايي خويش نداشتم. چراغ احتياط سوخت روشن شده بود و به تدريج تصور نجات در ذهنم به خاموشي مي گراييد و پايان زندگي خويش را در مرگ و اسارت به دست دشمن مي ديدم. حركت مواج انسانها و تكان بيرقهايي مرا متوجه خود ساخت و اندوهي عظيم بر سراسر قلبم پرده اي تاريك كشيد به آخرين ايستگاه زندگي خويش رسيده بودم و ديگر هيچ راه گريزي نداشتم. آنها را لعنت مي كردم و از اينكه اين چنين در بندشان اسير مي شدم شرمنده و خجل بودم.  چاره اي نبود. ناگزير ارتفاعم را كم كردم و با خشم، برزمين ناهموار اسارت فرود آمدم. لحظاتي بعد درب هلي كوپتر باز شد ونگاهم در چهره اي آفتاب سوخته گره خورد. بي رمق به جلو خزيدم و با همه خشمي كه داشتم در چشمانش خيره شدم.اما او با ملايمت گفت: « جناب سروان ، پس كو رئيس جمهور؟» با شنيدن اين  جمله ديگر هيچ چيز نفهميدم و از هوش رفتم. مدتي بعد بر اثر تكانهاي شديد ماشين به هوش آمدم. هنوز خود را اسير مي دانستم اما كلمات شيرين فارسي كه با لهجه تركي ادا مي شد مرا به شك انداخت و تازه به ياد آوردم كه  چه بر سرم آمده است پرسيدم: چه اتفاقي افتاده؟! يكي از آنها گفت: « جناب سروان، امروز قرار بود رئيس جمهور براي بازديد به اينجا بيايند. ما هم منتظر ايشان بوديم و فكر مي كرديم كه با شما آمده اند. و اگر اين مسئله نبود امكان داشت به خيال اينكه شما عراقي هستيد به طرفتان شليك كنيم. اما خدا خواست كه شما هيچ صدمه اي نبينيد ودر حال حاضر هم سالم هستيد.» گريه امانم نداد، و از اينكه نجات يافته بودم خدا را شكر كردم. دست نوازشگر رزمنده اي قطرات اشك را از گونه هايم پاك كرد و با بوسه اي گرم، زندگي دوباره اي در كالبد بي جانم دميد.
لحظه  هاي پر التهاب
نيمه ارديبهشت سال 60 بود كه من، به اتفاق يك تيم از رزمندگان، شامل خلبان، گروه فني و گروه رزمي كرمان به مأموريتي در منطقه ماهشهر اعزام شديم. وظيفه اصلي من اين بود كه به مدت يك ماه، با هلي كوپتر خود، به عنوان هلي كوپتر نجات يا حمل و نقل وسايل وتجهيزات نظامي و نيز نفرات را در مواقع عادي و عملياتي انجام دهم. پس از ورود به منطقه، چندين پرواز شناسايي ـ رزمي انجام داديم، تا اينكه صبح روز 22 ارديبهشت ، به همراه سه فروند هلي كوپتر كبرا، به يك مأموريت شناسايي با رزم اعزام شديم. در اين مأموريت ، من و ستوانيار فيروزي، خلبان نجات بوديم. ساعت 8 صبح بود كه كار را شروع كرديم. پس از مدتي پرواز، بر روي جاده اهواز ـ خرمشهر به يك گروه مهندسي ـ رزمي ارتش بعث برخورديم. با ديدن آنها، هلي كوپترهاي كبرا امان ندادند و در چند حمله مداوم، كليه تجهيزات و وسايل شان را به آتش كشيدند. عراقي ها كه شديدا غافلگير شده بودند، فرار بر قرار ترجيح داده و به صورت پراكنده خود را روي جاده رساندند تا از منطقه درگيري بگريزند. در اين وضعيت، ما تصميم خود را گرفتيم و با حمايت هلي كوپتر هاي كبرا روي جاده نشستيم و هفت نفر از عراقي ها را اسير كرده و دوباره به پرواز در آمديم. هنگامي كه به ماهشهر رسيديم، بچه هاي گروه به استقبالمان آمدند و با ديدن اسيران عراقي، خوشحالي و نشاطشان دو چندان شد. ما را بوسيدند و براي اسرا، كه درمانده و خسته بودند، آب آوردند. حيرت در نگاه اسيران موج مي زد و شايد در اين فكر بودند كه چطور آن همه شجاعت و خشونت در ميدان رزم، به اين همه مهر و محبت تبديل مي شود. و فرداي آن روز بود كه روزنامه ها در اخبار خود نوشتند:« خلبانان هوانيروز، سربازان عراقي را از درون سنگرهايشان ربودند.» دومين مأموريت به ياد ماندني من، پس از چند روز پرواز شناسايي، در ادامه همين مأموريت شكل گرفت كه روز دوم خرداد ماه سال شصت براي نجات آن، عازم شديم. اين بار نيز من به همراه ستوان حسيني خلبان تيم نجات بودم. مأموريت اصلي ، آزمايش پرتاب موشك ماوريك، به وسيله هلي كوپتر كبرا، جهت انهدام پل مارد بود. نام عمليات ، « اميد »‌بود و افسر عمليات نيز، سرتيپ جلالي ـ وزير محترم سابق دفاع ـ بودند كه در آن زمان ، با درجه سرهنگي، فرماندهي گروه رزمي كرمان را به عهده داشتند. عمليات، ساعت پنج و نيم صبح شروع شد و ما با يك فروند هلي كوپتر نجات و سه فروند هلي كوپتر كبرا عازم منطقه مورد نظر شديم. موشك بر روي يكي از هلي كوپترهاي كبرا نصب شده بود و همگي براي انجام مأموريت كاملا آماده بوديم. پس از مدتي پرواز، بالاخره به نزديكي پل رسيديم، اما به دليل مه گرفتگي و شرجي بودن هوا، هر چه جلو رفتيم، پل در ديد قرار نگرفت. نيروهاي دشمن كه متوجه ما شده بودند، ازهر طرف و با هر نوع سلاحي شروع به تيراندازي نمودند. با به وجود آمدن اين وضعيت، جناب سرهنگ جلالي كه در هلي كوپتر من ناظر عمليات بودند گفتند: « به بچه ها بگو به پايگاه بر مي گرديم تا هوا بهتر شود و موشك را در موقعيت بهتري آزمايش كنيم.»
با اين دستور، در حالي كه از وضعيت نامساعد جو و با تعويق افتادن عمليات پكر بوديم، عازم پايگاه شديم.به جاده اهواز خرمشهر رسيده بوديم كه ناگهان، مابين ايستگاه حسينيه و ايستگاه آهو، به يك واحد مجهز ارتش عراق، كه گويا شب قبل حركت كرده و در آنجا استقرار يافته بودند، برخورد كرديم. هلي كوپترهاي كبرا بلافاصله و به تلافي عمليات انجام نشده حمله را شروع كردند و نفرات و تجهيزات آنها را كه شامل خودروها، تانكها، سلاح هاي سبك و سنگين و سنگرهاي اجتماعي و انفرادي بود، يكي پس از ديگري منهدم ساختند. در اين حمله، به دستور سرهنگ جلالي، از موشك ماوريك براي انهدام زاغه مهمات دشمن استفاده شد و كليه مهمات ها در يك چشم بر هم زدن به تلي از آتش مبدل گرديد. پس از اين درگيري، براي سوخت گيري مجدد و زدن مهمات، به محل استقرار خود در ماهشهر برگشتيم و بعد از انجام كارهاي لازم و خداحافظي با بچه ها و فرمانده عمليات مرحله اول، مجددا با همان تيم، جهت انهدام كامل دشمن، عازم منطقه عملياتي شديم.
به محض رسيدن به محل درگيري، دشمن زبون با باقيمانده نيروهاي خود به سمت ما آتش گشود، اما چيزي نگذشت كه با حمله و رشادت هلي كوپترهاي كبرا، تيراندازي ها قطع شد و عراقيها به سوراخ هايشان خزيدند. در همين حين، من با هلي كوپتر خود در منطقه فرود آمدم و بلافاصله، گروهبان يكم محسني (كروچيف) به همراه دو نفر پزشكيار و دو درجه دار ديگر از هلي كوپتر خارج شده و مشغول دستگيري اسرا و جمع آوري تجهيزات سبك دشمن شدند. ناگهان، هواپيماهاي ميگ23 دشمن كه توسط بي سيم، از انهدام نيروهايشان به وسيله هلي كوپترهاي ايراني مطلع شده بودند در آسمان ظاهرشدند. آنها با ديدن هلي كوپتر در ميان سنگرهاي عراقي، اقدام به گشودن آتش كردند تا شايد مرا بزنند و يا وادار به ترك منطقه نمايند. اطراف هلي كوپتر به آتش توپهاي 30 ميليمتري بسته شده بود. شرايط دشوار و خطرناكي بود. بايد انتخاب مي كردم، ماندن يا كشته شدن يا اسير شدن، يا ترك منطقه و به جا گذاشتن ياران همرزم در ميان دشمن شكست خورده و خشمگين؟
در ظرف چند لحظه تصميم خود را گرفتم فورا هلي كوپتر را جابجا نمودم تا هدف آتش مجدد هواپيماهاي مهاجم قرار نگيرد و منتظر شدم تا بقيه بچه ها كه براي آوردن اسير و جمع آوري مدارك و اسناد نظامي و تجهيزات ، هنوز در ميدان نبرد و سنگرهاي دشمن به اين سو و آن سو مي  دويدند و با هلي كوپتر فاصله داشتند بر گردند و سوار شوند. هواپيماهاي دشمن كه مي دانستند هلي كوپتر، حامل اسناد نظامي و نيروهاي اسير شده عراقي است، سعي مي كردند با حملات پياپي خود مرا هدف قرار دهند يا اينكه به نحوي از بچه ها دور كنند. پس از مدتي ـ كه البته خيلي طولاني مي نمود در زير آتش هواپيماهاي دشمن، بچه ها بالاخره خود را به هلي كوپتر رساندند و بعد از اينكه همگي سوار شدند، در ارتفاع پاييني شروع به پرواز كردم. اين بار، ميگ هاي عراقي با تعقيب هلي كوپتر و استفاده از راكت و مسلسل فشار بيشتري را وارد مي آوردند. اين تعقيب وگريز به مدت 16 تا 20 دقيقه ادامه داشت و در جريان اين مانور هوايي، چندين بار، هلي كوپتر مورد اصابت گلوله توپ 23 ميگها قرار گرفت. كروچيف ما، در حالي كه درب عقب را باز كرده بود، با اسلحه ژـ3 به طرف هواپيماها تيراندازي مي كرد و من همچنان به پرواز خود ، به مقصد آن سوي كارون ادامه مي دادم. دراين گيرودار، كروچيف و دو نفر از پرسنل تيم پزشكي در اثر تركش گلوله ميگ ها مجروح شدند. اسيران عراقي با ديدن اين صحنه ها مدام فرياد مي كشيدند: « لا ...لا...» . بالاخره ، در حالي كه هلي كوپتر هدف قرار گرفته بود و با وجود سرو صداهاي زياد اسيران عراقي و مجروحين ايراني به نزديكي كارون رسيديم. در اين حين، هواپيماي ديگري به ما نزديك شد و چند گلوله شليك كرد، كه اين بار، كمك خلبان من ، از ناحيه پهلوي راست مورد اصابت تركش قرار گرفت. در ارتفاع تقريبي 500 تا 600 پايي و در ميانه كارون پرواز مي كرديم و هلي كوپتر در آتش و دود غرق شده بود. حتي از وسايل نشان دهنده فشارهاي روغني و دور موتور و آمپرها چيزي باقي نمانده بود. دستم را روي پهلوي ستوان دشتي زاده گذاشتم اما او، با شهامت خود را عقب كشيد تا ناخواسته به فرامين نزديك نشود. ناگهان جزيره اي در ميان آبهاي خروشان كارون ـ مابين پتروشيمي و دارخوين ـ نمايان شد. مي دانستم كه ديگر قادر به پرواز تا آن سوي رودخانه نيستم و هر لحظه احتمال انفجار هلي كوپتر بيشتر مي شود. بنابراين با ياد خدا، براي نشستن در جزيره آماده شدم و عمل بستن موتور را به سمت درختهاي جزيره انجام دادم. به لطف خدا و از شانس خوب بچه ها، درست در نقطه اي كه كمترين درخت را داشت روي زمين نشستم . پس از فرود، بچه ها و اسيران عراقي، بلافاصله از هلي كوپتر خارج شدند. سوئچ بنزين و باطري و جنراتورها را بستم تا انفجار ديرتر صورت بگيرد و بچه ها فرصت بيشتري براي دور شدن داشته باشند. ديگر آتش به نزديكي صورتم رسيده بود. دستگيره خروج اضطراري را براي باز كردن درب هلي كوپتر كشيدم ، اما درب، بر اثر گلوله هايي كه به آن اصابت كرده بودند، باز نشد. هر لحظه حرارت بيشتري را در اطراف خود حس مي كردم. دود غليظي داخل كابين را پر كرده بود و هر آن، احتمال انفجار باطري ها مي رفت. ناچار، براي نجات خود، با سر به شيشه هلي كوپتر ـ كه حالا شعله ور شده بود ـ زدم و پس از شكستن آن، با سرعت از قسمت جلو خارج شده و شروع به دويدن كردم. پس از چند ثانيه و طي مسافتي كوتاه ، خود را به حالت درازكش روي زمين انداختم و همزمان، هلي كوپتر منفجر شد. با ديدن اين صحنه، دوباره به سمت هلي كوپتر برگشتم و يكي از پزشكياران را كه زخمي بود و يك قبضه اسلحه ژـ 3 در دست داشت، پيدا كردم. پس از آن به جستجوي  بچه هاي مجروح پرداختم و چند نفر از اسيران عراقي را نيز گرفتم عراقي ها گيج و مبهوت شده بودند. با اينكه مي  دانستند بچه هاي ما زخمي اند و تعداد ما نسبت به آنها كمتر است، با اين وجود از ترس و وحشت حادثه اي كه رخ داده بود، به هيچ وجه به فكر از بين بردن ما و فرار و نجات خود نبودند. هواپيما هاي دشمن ، چندين بار جزيره را به راكت و گلوله بستند و بعد، به خيال اينكه همة ما را از بين برده اند منطقه را ترك كردند. وضع كمي آرامتر شد. با اينكه از ناحيه گردن و پشت به شدت آسيب ديده بودم اما دردي حس نمي كردم و بيشتر به فكر راه چاره بودم تا بچه ها را از جزيره دور كنم. مجروحين را بر دوش اسراي عراقي گذاشتيم و به سمت ساحل رودخانه به راه افتاديم. در همين حين ، هلي كو پتر نجات دسته دوم ، كه براي نجات ما آمده بود از بالاي سرمان گذشت . ظاهرا آنها صحنه انفجار را ديده بودند و در تماس راديويي شان گفته بودند كه گويا همگي سوخته اند و كسي در اطراف هلي كوپتر نيست. آنها چندين بار بر فراز منطقه گشت زدند، اما عليرغم داد و فريادهاي ما و حتي شليك چند گلوله، ما را در ميان درختان انبوه نديدند و از منطقه دور شدند . پس از مدتي پياده روي به كارون رسيديم. يكي از سربازان عراقي را بالاي درختي فرستادم تا با پيراهن خود، به نيروهاي ايراني كه در آن سوي رودخانه مستقر بودند، علامت دهد.خوشبختانه، بچه هايي كه از آن طرف شاهد درگيري هوايي ما بودند، اسير عراقي را بر روي درخت ديدند و به خلبان هوانيروز اطلاع دادند كه بعضي از پرسنل بر روي درختها پرتاب شده اند و هنوز زنده اند. با اين خبر، هلي كوپتر نجات دوباره برگشت و در ميان درختان، به فاصله دورتري از ما، بر روي زمين نشست. ما به سمت صداي هلي كوپتر حركت كرديم و پس از مقداري پياده روي آن را يافتيم . از خلبان هلي كوپتر پرسيدم :« خلبان كجاست ؟» او گفت :« خلبان فرامرزي به اتفاق گروهبان يكم سيروسي براي پيدا كردن شما رفته اند داخل درختان جزيره!»
چاره اي نبود . زخمي ها و اسرا را در هلي كوپتر جاي داديم و خودم ، با همان گردن مجروح – كه حالا درد آن بيشتر شده بود – پشت فرامين هلي كوپتر نشستم و براي يافتن خلبان و همراهش ، مشغول گشت زني بر روي درختان شدم . هر دو ي آنها در نزديكي محل سقوط بودند و دست هايشان را تكان مي دادند . با ديدن آنها پايين آمدم و به صورت « هاور» ايستادم و پس از سوار شدن  آنها ، به سرعت از آنجا دور شده و به آن طرف رودخانه پرواز كردم .
بچه هاي تيم ما و تيم دوم پروازي كه با نگراني انتظار مي كشيدند تا شايد خبري به آنها برسد ، وقتي مرا پشت فرامين هلي كوپتر نجات دسته دوم ديدند ، در خوشحالي بي حد و حصري غرق شدند . آنها با نا باوري نگاهم مي كردند و در حاليكه شادي ، در سيماي قهرمانشان موج مي زد مرا غرق در بوسه هاي محبت آميز خود مي نمودند . بوسه هايي كه با اشك شوق همراه بود . لحظه هايي فراموش نشدني و پر التهاب !
دستهاي خدا
تازه آفتاب زده بود. بچه هاي خلبان براي گرفتن صبحانه به صف ايستاده بودند و يكي يكي فنجانهايشان را از چاي پر مي كردند جيره نان و پنيرشان را مي گرفتند و مشغول خوردن مي شدند. اوضاع عادي بود و شايد آن روز پروازي انجام نمي گرفت.نگاهم را به طرف چاي توي ليوان برگرداندم و به ياد بچه هايم افتادم. راستي الآن چه مي كردند؟ صبحها كه از خانه بيرون مي آمدم، اول نگاهي به علي كوچولو مي انداختم و بعد بدون اينكه كسي را بيدار كنم، از خانه خارج مي شدم. علي صبحها توي گهواره اش بيدار بود. مثل يك بچه گربه بازيگوش گوشه پتويش را مي گرفت و با آن بازي مي كرد؛ انگار منتظر ديدن من بود! براي خداحافظي بالاي سرش مي ايستادم و با تكان دادن سرو دستم با او حرف مي زدم. خنده زيبايش مرا به هيجان مي آورد. علامت خداحافظي هر روزه ام را با او تكرار مي كردم و آرام از كنار گهواره اش دور مي شدم. عجيب بود! نه گريه اي مي كرد و نه جيغ و فريادي راه مي انداخت! شايد كار و مسئوليت مرا مي دانست !
ـ رضا بلند شو عمليّات كارت داره. صداي يكي از بچه ها بود كه از پشت سر مرا مي پاييد.
ـ عمليّات؟ چه كار دارند؟ ـ هيچي ! مي خوان جمالت رو نگاه كنن. معلومه ديگه! يا الله بلند شو! آمدم بقيه چاي را بخورم،ولي مثل آب حوض، سرد شده بود ولش كردم و به اتاق عمليات رفتم، احترام نظامي گذاشتم و سلام كردم. ـ امربفرماييد قربان! ـ سلام رضا جان! بيا بنشين! يك مأموريت همين الآن ابلاغ شده بچه ها رو آماده كن! اينجا روي نقشه، اين مسير پرواز. خط درگيري اينجاست كه ديشت شروع شده. نيم ساعت تا اونجا راه داري. بعد از سوار كردن بجه هاي مجروح، در اين نقطه كه بيمارستانه، بشين! ـ نگفتند چند تا مجروحه؟ ـ نه! فقط از لحاظ سوخت مطمئن باش! به سلامت! ـ سوخت ! چرا افسر عمليات اين كلمه را به كار برد؟ مگر بدون سوخت هم مي شود پرواز كرد؟ نمي دانم چرا آن روز فقط اين كلمه روي من اثر گذاشت. هلي كوپتر شنوك حدود دو هزار پوند در ساعت سوخت مصرف مي كند، ما هم كه هميشه باك را پر مي كنيم. اصلا سوخت چه ربطي به افسر عمليات دارد... ـ رضا ! حواست كجاست؟ راه نمي افتي؟ صداي افسر عمليات بود كه مرا به خود آورد. ـ بله قربان ! ببخشيد، حواسم پرت شد! ما رفتيم. خداحافظ!   ـ خدانگهدار! صداي ملخهاي شنوك قرار گاه را به لرزه در آورده بود. سيستمهاي هلي كوپتر چك شدند. كمك خلبان ، كروچيف ، همه چيز آماده براي پرواز، باز هم آمپر سوخت را نگاه كردم خوب بود. دوباره جمله افسر عمليات را به ياد آوردم و كلمه « سوخت» حال عجيبي به من داد. با خود گفتم: اي كاش مي شد اين پرواز را انجام ندهيم! ولي نه! بچه هاي مجروح منتظر بودند.
ـ رضا آماده اي؟
ـصداي كمك خلبانم بود.
ـ آره! بريم. بسم الله!
هيكل بزرگ شنوك از زمين كنده شد. نگاهي به ساعت اندختم. دقيقا هفت صبح بود. حداكثر سه ربع ساعت راه داشتيم. زير لب دعا كردم: خدايا كمك كن بچه هاي مجروح را به موقع به بيمارستان برسانيم! ـ فقط از لحاظ سوخت مطمئن باش! به سلامت! جمله افسر عمليات، يك لحظه ذهنم را آزاد نمي گذاشت. با دلهره اي عجيب، نيم نگاهي به آمپر سوخت انداختم. همه چيز عادي بود. با خود گفتم: مثل اينكه مرض داري . بچه! بروكارت را انجام بده! بچه هاي بسيج مي گفتند صداي ملخ هلي كوپتر را كه مي شنويم، كلي روحيه پيدا مي كنيم. از آن بالا هم مي شد دستهاي مهربان بچه هاي بسيج وارتش را ديد كه به چپ و راست مي رفتند و براي ما علامت صفا و محبت مي دادند. ـرضا دوتا ميگ! ـ صداي كمك خلبان مرا به خود آورد. ضد هواييها شروع به تيراندازي كرده بودند. ـ فورا با عمليات تماس گرفتم : عمليات ، عمليات ، دو تا ميگ دنبال ما هستن. لااقل بگين بچه هاي ضد هوايي تيراندازي نكنن. ـ بسيار خوب ! شما از منطقه خارج شويد. صداي آشناي افسر عمليات بود. چند دقيقه بعد ضد هواييهاي خودي از كار افتادند؛ ولي ميگها دست بردار نبودند. فورا ارتفاع را كم كرديم. انفجاري در جلو چشمانمان روي زمين رخ داد. موشكي كه يكي از ميگها براي ما شليك كرده بود، از كنار گوش ما گذشت و روي زمين منفجر شد. به كمك خلبان گفتم: منطقه را ترك مي كنيم. ـ پس بچه ها چي ميشن؟ مجروحين؟ ـ دوباره بر مي گرديم. ـ نيم ساعتي طول كشيد تا بالاخره ميگها رفتند و ما جان سالم به در برديم. دوباره به طرف همان منطقه حركت كرديم و مدتي بعد با گرد و خاك زيادي كه به پا كرديم، نشستيم. وضعيت مجروحين اضطراري بود. چشمهاي معصومشان با ديدن ملخهاي هلي كوپتر برق مخصوصي مي زد. بعضي مي خنديدند و بعضي از شدت جراحت و ضعف، بيهوش بودند. در عقب هلي كوپتر برق مخصوص مي زد. بعضي مي خنديدند و بعضي از شدت جراحت و ضعف، بيهوش بودند. در عقب هلي كوپتر به آرامي باز شد و بچه ها همانطور كه در جبهه ها يورش مي بردند، مجروحين را به داخل هلي كوپتر  انتقال دادند. به سوي آنها رفتم. مثل كبوترهاي زخمي بودند؛ آرام و ساكت و بدون هيچ گونه گله و شكايتي. ـ مي تونيم بريم؟ از فرمانده بچه هاي مجروح سؤال كردم. ـ برو به سلامت برادر! در هليكوپتر آرام آرام بسته شد. پريديم پشت فرمانها. نگاهي به پشت سرم كردم. كف هلي كوپتر جاي سوزن انداختن نبود؛ ولي عطر عجيبي همه جا را فرا گرفته بود . عطر خون و عرق بچه ها، و عطر ايمان آنان به آدم حال ديگري مي داد.  كمك خلبان پرسيد: « رضا! چقدر راه داريم ؟ » گفتم : « فكر كنم حدود ...نيم ساعت ، يا كمي بيشتر.» ـ‌فكر مي كني سوخت ما برسد؟ ـ سوخت؟! ـ آره سوخت ! آمپر رو نگاه كن! ـ راست مي گفت فقط 700 پوند سوخت داشتيم. انگار آب سردي از سر تا پايم ريختند! 700 پوند سوخت! اگر آن ميگهاي لعنتي نبودند، اگرما را دنبال نمي كردند، مجبور نمي شديم بي خود پرواز كنيم و سوختمان را از دست بدهيم. كمك خلبان دوباره پرسيد: « چه كار كنيم رضا؟» گفتم :‌پرواز مي كنيم. ـ پرواز ؟! ـ آره پرواز ! پس چه كار كنيم؟ بنشينيم و عزا بگيريم! ـ با بي سيم تماس بگير، بگو يك فروند شنوك ديگه بياد! كه چيزي كه سرما اومد ، سر اون نياد! ـ يك شنوك ديگه هم وضعش از ما بهتر نمي شه. از كجا معلوم بلايي كه به سر ما آمد به سرش نياد. تازه، حداقل دو ساعت طول مي كشد! نگاهي به پشت سرم كردم. بچه ها همه دراز كشيده بودند. عده اي چشم به سقف دوخته بودندو بعضي هم در حالت اغماء به سر مي بردند. عجيب بود! هيچ كس گله و شكايتي از زخمش نداشت. ـ رضا چه كار كنم؟ دوباره كمك خلبانم همان سؤال را تكرار كرد؛ سؤالي كه جوابش را مي دانست ! ـ پرواز . ـ مگه ديوونه شدي ؟! ـ‌تو مي خواي ، نيا! برو پايين ! خودم مي رم ... كمك خلبان با شنيدن اين جمله ساكت شد. استارت زدم. ملخها آرام آرام و سپس تند و بعد با حركت سريع و صداي مهيب خود شروع به چرخيدن كردند. زير لب زمزمه كردم:خدايا مي داني چه مي خواهم؟ براي خودم نه! براي اين سربازانت! خدايا فقط 30 نات باد؟ فقط 30 نات! بعد رو كردم به كمكم و گفتم : فكر مي كني اگه 30 نات باد پشت هليكوپتر بزنه، مي تونيم با همين سوخت به مقصد برسيم؟ ـ بله ! اگه ! ولي مثل اينكه حواست پرته ! هواي از اين ساكن تر تا حالا ديده بودي ؟ ـ‌ولي اگه خدا بخواد؟! نگاهي به من كرد و سرش را پايين انداخت. بعد با صداي شكسته اي گفت: « معذرت مي خوام. آره! اگه خدا بخواد ، مي شه!» هلي كوپتراز زمين كنده شد. اين يك ريسك بزرگ بود، مخالف تمام استانداردهاي پرواز. حتي اگر باد هم مي وزيد، اين كار درست نبود. فكر كردم: راستي اگر سوخت ته بكشد. و موتورها خاموش شوند، چه كار كنيم؟ ـ رضا نگاه كن! باز هم صداي كمكم بود كه دست بردار نبود. با نگاني گفتم: « كجا هستن؟ لعنتي ها دوباره اومدن؟»  ـ مرد حسابي! ميگ كجا بود؟ باد ... باد... 30 نات باد! مثل اينكه بيشتر هم شده! باور كردنش مشكل بود . نگاهي به عقربه ها انداختم. بله! كمك خلبان درست مي گفت. هليكوپتر به سرعت هوا را مي شكافت و جلو مي رفت. آن پرواز فقط دوازده دقيقه طول كشيد و اين دستهاي خدا بود كه ما را به جلو برد و قبل از آنكه سوخت تمام شد، روي زمين نشاند.
محبت ما
سه فروند كبرا به اضافه تيم نجات بوديم كه از قرارگاه هوانيروز به ما مأموريت حمله به خط مقدم دشمن و انهدام ادوات زرهي آنها داده شد. طبق اطلاع رسيده، دشمن با جمع كردن نيروهاي زرهي خود قصد داشت در روزهاي آينده نيروهاي ما را مورد حمله قرار دهد. عمليات كبراها به اين ترتيب بود كه معمولا يك فروند كبرا وارد صحنه نبرد مي شد، ابتدا روي سر نيروهاي خودي با فاصله كمي از زمين  پرواز مي كرد و با رسيدن به دشمن، ناگهان ارتفاع مي گرفت و اهداف مورد نظر را مورد حمله قرار مي داد . هلي كوپترهاي ديگر نيز در فاصله دورتر در ارتفاع زياد پرواز مي كردند و با اتمام عمليات و يا ته كشيدن مهمات هليكوپترهاي ديگر، يكي يكي وارد صحنه نبرد مي شدند. همه با هم از قرارگاه بلند شديم وبه طرف نيروهاي دشمن حركت كرديم. با گذشتن از بالاي سر نيروهاي خودي به محل عمليات رسيديم، ولي خاكريزهاي اول و دوم و سوم دشمن ، خالي از نفرات و وسايل زرهي بود. در يك لحظه فكر كرديم اشتباه آمده ايم ، ولي وجود نيروهاي خودي در پشت سر ما ، اين فكر را از ذهنمان پاك كرد. بلافاصله با مركز عمليات تماس گرفتم: ما از بالاي سر نيروهاي خودي رد شديم، ولي دشمن در منطقه ديده نمي شه. چي دستور مي فرماييد؟ مسئول عمليات با صداي نگران كننده اي پاسخ داد: پيشروي رو متوقف كنيد! منتظر دستور بعدي باشيد.» هماهنگي با كليه هليكوپترها انجام شد و با آنكه پيشروي را متوقف كرديم و در آسمان به چرخيدن ادامه داديم، ولي ته دلمان نگراني غير قابل وصفي وجود داشت. در يك لحظه يه ياد يكي از مأموريتها ـ كه براي آزمايش موشك « ماوريك » به ما محول شده بود افتادم. موشك ماوريك از موشكهاي گران قيمت بود و براي انهدام هدفهاي معمولي به كار نمي رفت. با صداي مهيبي كه داشت، نه تنها بر نيروي دشمن شوك وارد مي كرد، بلكه وسايل و ادوات نظامي مهم از قبيل سكوي پرتاب موشك و غيره را نيز انهدام مي ساخت. تا به آن روز، از اين موشك استفاده عملي نشده بود و فقط وجود آن را در انبارها شنيده بوديم. آن روز هلي كوپترمان را مجهز به موشك ماوريك كرديم و قرار شد در يكي از مناطق عملياتي ـ كه نه نيروي خودي باشند و نه نيروهاي دشمن ـ چند تا از آنها را آزمايش كنيم. به منطقه مورد نظر كه رسيديم، ابتدا محل را بررسي كرديم. سنگرهاي متروك موجود، متعلق به عملياتهاي گذشته بود و در آن لحظه هيچ انساني در اطراف به چشم نمي خورد . 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : شيرودي(قربان شيرودي) , علي اکبر ,
بازدید : 304
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
احمد كشوري

 

ش‍‍ه‍ي‍د س‍رل‍ش‍ك‍ر "‌اح‍م‍د ک‍ش‍ور‌ي‌" در ت‍ي‍رم‍‍اه‌ 1332، در خ‍‍ان‍و‌اده‌ ‌ا‌ي‌ م‍ت‍وس‍ط در ف‍ي‍روزک‍وه‌ چ‍ش‍م‌ ب‍ه‌ ج‍‍ه‍‍ان گ‍ش‍ود. وي دور‌ان‌ دب‍س‍ت‍‍ان‌ و سه س‍‍ال‌ ‌اول‌ دب‍ي‍رس‍ت‍‍ان‌ ر‌ا ب‍ه‌ ت‍رت‍ي‍ب‌ در "ک‍ي‍‍اک‍لا" و "س‍رپ‍ل‌ ت‍‍الار" و س‍ه‌ س‍‍ال‌ ‌آخ‍ر ر‌ا در دب‍ي‍رس‍ت‍‍ان‌ "ق‍ن‍‍اد" ب‍‍اب‍ل‌ گ‍ذر‌ان‍د.
پ‍درش‌ ف‍رد‌ي‌ ش‍ج‍‍ا‌ع‌ و ظل‍م‌ س‍ت‍ي‍ز ب‍ود ب‍طوري‍ک‍ه‌ به ‌ ر‌غ‍م‌ ت‍ص‍د‌ي‌ پ‍س‍ت‌ ف‍رم‍‍ان‍د‌ه‍‍ي‌ ژ‌ان‍د‌ارم‍ر‌ي‌ در ي‍ک‍‍ي‌ ‌از ش‍‍ه‍ر‌ه‍‍ا‌ي‌ ش‍م‍‍ال، ب‍ه‌ م‍ب‍‍ارزه‌ ب‍‍ا س‍ردم‍د‌ار‌ان‌ زر و زور پ‍رد‌اخ‍ت‌ و در ن‍‍ه‍‍اي‍ت‌ م‍ج‍ب‍ور ب‍ه‌ ‌اس‍ت‍‍ع‍ف‍‍ا و ب‍ه‌ ک‍ش‍‍اورز‌ي‌ م‍ش‍‍غ‍ول‌ ش‍د.

‌از ‌اي‍م‍‍ان‌ و ق‍درت‌ روح‍‍ي‌ م‍‍ادرش‌ ‌ه‍م‍ي‍ن‌ ب‍س‌ ک‍ه‌ ‌ه‍ن‍گ‍‍ام‌ دف‍ن‌ ش‍‍ه‍ي‍د ک‍ش‍وري، در ح‍‍ال‍‍ي‌ ک‍ه‌ ‌ع‍ک‍س‌ ‌او ر‌ا م‍‍ي‌ ب‍وس‍ي‍د، پ‍رچ‍م‌ ج‍م‍‍ه‍ور‌ي‌ ‌اس‍لام‍‍ي‌ ‌اي‍ر‌ان‌ ر‌ا ک‍ه‌ ب‍‍ا دس‍ت‌ خ‍ود دوخ‍ت‍ه‌ ب‍ود ب‍ر س‍ر م‍ز‌ار ف‍رزن‍د ‌آوي‍خ‍ت‌ و ف‍ري‍‍اد زد: "‌اح‍س‍ن‍ت‌ پ‍س‍رم‌، ‌اح‍س‍ن‍ت‌".
شهيد ‌اح‍م‍د ک‍ش‍ور‌ي ‌ع‍لاوه‌ ب‍ر ‌اي‍ن‍ک‍ه‌ در دور‌ان‌ ت‍ح‍ص‍ي‍ل، ش‍‍اگ‍رد‌ي‌ م‍م‍ت‍‍از و د‌ار‌ا‌ي‌ ‌اس‍ت‍‍ع‍د‌اد ف‍وق‌ ‌ال‍‍ع‍‍اده‌ ب‍ود ب‍ه‌ رش‍ت‍ه‌ ‌ه‍‍ا‌ي‌ ورزش‍‍ي‌ و ‌ه‍ن‍ر‌ي‌ ‌ع‍لاق‍ه‌ م‍ن‍د ب‍ود و در ب‍ي‍ش‍ت‍ر م‍س‍‍اب‍ق‍ه‌ ‌ه‍‍ا‌ي‌ رش‍ت‍ه‌ ‌ه‍‍ا‌ي‌ ‌ه‍ن‍ر‌ي‌ ن‍ي‍ز ش‍رک‍ت‌ م‍‍ي‌ ک‍رد.
و‌ي‌ در ‌ع‍ن‍ف‍و‌ان‌ ج‍و‌ان‍‍ي‌ ب‍ه خ‍‍اطر ‌ع‍ش‍ق‌ و ‌ع‍لاق‍ه‌ س‍رش‍‍ارش‌ ب‍ه‌ ‌اس‍لام،‌ ق‍دم‌ در ر‌اه‌ ف‍‍ع‍‍ال‍ي‍ت‍‍ه‍‍ا‌ي‌ م‍ذ‌ه‍ب‍‍ي‌ گ‍ذ‌اش‍ت‌ و ب‍‍ا ص‍د‌اي‍‍ي‌ پ‍رس‍وز ح‍‍ال‌ و ‌ه‍و‌ا‌ي‌ خ‍‍اص‍‍ي‌ ب‍ه‌ م‍ج‍‍ال‍س‌ م‍ذ‌ه‍ب‍‍ي‌ م‍‍ي‌ ب‍خ‍ش‍ي‍د. دل‍ب‍‍اخ‍ت‍ه‌ ‌ام‍‍ام‌ ح‍س‍ي‍ن‌ (‌ع) ب‍ود. در ‌اي‍‍ام‌ م‍ح‍رم، ‌ع‍‍اش‍ق‍‍ان‍ه‌ و ب‍‍ي‌ ري‍‍ا ‌ع‍ز‌اد‌ا‌ري‌ و م‍رث‍ي‍ه‌ خ‍و‌ان‍‍ي‌ م‍‍ي‌ ک‍رد.
‌اي‍ن‌ ش‍‍ه‍ي‍د ‌ه‍م‍چ‍ن‍‍ان‌ ک‍ه‌ ب‍ه‌ ف‍‍ع‍‍ال‍ي‍ت‍‍ه‍‍ا‌ي‌ ت‍ح‍ص‍ي‍ل‍‍ي‌ و م‍ذ‌ه‍ب‍‍ي‌ م‍‍ي‌ پ‍رد‌اخ‍ت‌ در خ‍ص‍وص‌ م‍س‍‍اي‍ل‌ س‍ي‍‍اس‍‍ي‌ ج‍‍ام‍‍ع‍ه‌ ن‍ي‍ز ک‍ن‍ج‍ک‍‍او و ح‍س‍‍اس‌ ب‍ود ب‍طوري‍ک‍ه‌ در س‍‍ال‌ ‌آخ‍ر دب‍ي‍رس‍ت‍‍ان، ب‍‍ا دو ت‍ن‌ ‌از ‌ه‍م‍ک‍لاس‍ان‌ خ‍ود، دس‍ت‌ ب‍ه‌ ف‍‍ع‍‍ال‍ي‍ت‌ ‌ه‍‍ا‌ي‌ س‍ي‍‍اس‍‍ي‌ زد و ب‍‍ا ک‍ش‍ي‍دن‌ طرح‌ ‌ه‍‍ا و ن‍ق‍‍اش‍‍ي‌ ‌ه‍‍ا‌ي‌ س‍ي‍‍اس‍‍ي، م‍‍ا‌ه‍ي‍ت‌ رژي‍م‌ ر‌ا ‌اف‍ش‍‍ا م‍‍ي‌ ک‍رد.
و‌ي‌ ک‍ه‌ پ‍س‌ ‌از ‌اخ‍ذ دي‍پ‍ل‍م‌ ، ‌آم‍‍اده‌ ورود ب‍ه‌ د‌ان‍ش‍گ‍‍اه‌ ش‍د ب‍ه‌ ‌ع‍ل‍ت‌ ف‍ق‍ر م‍‍ال‍‍ي‌ و ‌ه‍زي‍ن‍ه‌ ‌س‍ن‍گ‍ي‍ن‌ د‌ان‍ش‍گ‍‍اه، ‌از ورود ب‍ه آن ب‍‍ازم‍‍ان‍د و در س‍‍ال‌ 1351، و‌ارد ‌ارت‍ش‌ (‌ه‍و‌ان‍ي‍روز) ش‍د.
شهيد اح‍م‍د ک‍ش‍ور‌ي‌ ب‍ه‌ خ‍‍اطر ‌ه‍وش‌ س‍رش‍‍ار و ‌اس‍ت‍‍ع‍د‌اد ف‍وق‌ ‌ال‍‍ع‍‍اده‌ ‌ا‌ي‌ ک‍ه‌ د‌اش‍ت‌، ت‍و‌ان‍س‍ت‌ دوره‌ ‌ه‍‍ا‌ي‌ ‌آم‍وزش‌ خ‍ل‍ب‍‍ان‍‍ي‌ بالگرد‌ه‍‍ا‌ي‌ "ک‍ب‍ر‌ي‌" و "ج‍ت‌ رن‍ج‍ر" ر‌ا ب‍‍ا م‍وف‍ق‍ي‍ت‌ ب‍ه‌ پ‍‍اي‍‍ان‌ رس‍‍ان‍د.
ب‍‍ا ت‍وج‍ه‌ ب‍ه‌ م‍م‍ن‍و‌ع‍ي‍ت‌ ن‍گ‍‍ه‍د‌ار‌ي‌ و م‍ط‍ال‍‍ع‍ه‌ ک‍ت‍‍اب‌ ‌ه‍‍ا‌ي‌ م‍ذ‌ه‍ب‍‍ي‌، س‍ي‍‍اس‍‍ي‌ و روش‍ن‍گ‍ر در ‌ارت‍ش‌، ک‍ش‍ور‌ي ‌اي‍نگ‍ون‍ه‌ ک‍ت‍‍ابه‍‍ا ر‌ا م‍خ‍ف‍ي‍‍ان‍ه‌ ن‍گ‍‍ه‍د‌ار‌ي‌ و در ف‍رص‍ت‌ م‍ق‍ت‍ض‍‍ي‌ م‍ط‍ال‍‍ع‍ه‌ م‍‍ي‌ ک‍رد و ب‍ه‌ ‌ه‍م‍ي‍ن‌ دل‍ي‍ل‌ چ‍ن‍دي‍ن‌ ب‍‍ار م‍ورد ب‍‍ازج‍وي‍‍ي‌ و ت‍‍ه‍دي‍د ق‍ر‌ار گ‍رف‍ت.
و‌ي‌ ک‍ه‌ س‍‍ع‍‍ي‌ و‌اف‍ر‌ي‌ در زم‍ي‍ن‍ه‌ ت‍روي‍ج‌ روح‍ي‍ه‌ ‌ان‍ف‍‍اق‌ در ب‍ي‍ن‌ ‌ه‍م‍ک‍‍ار‌ان‍ش‌ د‌اش‍ت‌ در ‌او‌اي‍ل‌ ‌اش‍ت‍‍غ‍‍ال‌ ب‍ه‌ ک‍‍ار در ک‍رم‍‍ان‍ش‍‍اه‌ ، پ‍س‌ ‌از ش‍ن‍‍اس‍‍اي‍‍ي‌ ف‍ق‍ر‌ا و ن‍ي‍‍ازم‍ن‍د‌ان‌ ش‍‍ه‍ر، ‌ه‍م‍ر‌اه‌ ب‍‍ا ت‍‍ع‍د‌اد‌ي‌ ‌از ‌ه‍م‍ک‍‍ار‌ان‌ و ب‍‍ا ک‍م‍ک‌ ‌اف‍ر‌اد خ‍ي‍ّر و ن‍ي‍ک‍وک‍‍ار ‌ه‍و‌ان‍ي‍روز، م‍خ‍ف‍ي‍‍ان‍ه‌ ص‍ن‍دوق‌ ‌ا‌ع‍‍ان‍ه‌ ‌ا‌ي‌ ج‍‍ه‍ت‌ ک‍م‍ک‌ و م‍س‍‍ا‌ع‍دت‌ ب‍ه‌ ‌آن‍‍ه‍‍ا ت‍ش‍ک‍ي‍ل‌ د‌اد.
ک‍ش‍ور‌ي‌، چ‍ه‌ در زم‍‍ان‌ ق‍ب‍ل‌ و ب‍‍ع‍د ‌از ‌ان‍ق‍لاب‌ ‌اس‍لام‍‍ي‌، ب‍ه‌ ‌ع‍ن‍و‌ان‌ م‍ج‍‍ا‌ه‍د ف‍‍ي‌ س‍ب‍ي‍ل‌ ‌ال‍ل‍ه‌ ب‍ر‌ا‌ي‌ ‌ا‌ع‍ت‍لا‌ي‌ ‌اس‍لام‌ ‌ع‍زي‍ز و ت‍ح‍ق‍ق‌ ح‍ک‍وم‍ت‌ ‌ال‍‍ه‍‍ي، پ‍ي‍وس‍ت‍ه‌ ت‍لاش‌ ک‍رد و ‌ه‍م‍گ‍‍ام‌ و ‌ه‍م‍ر‌اه‌ ب‍‍ا ح‍رک‍ت‌ ‌ه‍‍ا‌ي‌ توف‍ن‍ده‌ م‍ل‍ت‌، در ‌ه‍م‍ه‌ ص‍ح‍ن‍ه‌ ‌ه‍‍ا‌ي‌ ‌ان‍ق‍لاب‌ ح‍ض‍ور د‌اش‍ت‌ و ب‍س‍ي‍‍ار‌ي‌ ‌از ش‍ب‌ ‌ه‍‍ا ر‌ا ب‍‍ا چ‍‍اپ‌ ‌ا‌ع‍لام‍ي‍ه‌ ‌ه‍‍ا‌ي‌ ‌ام‍‍ام‌ خ‍م‍ي‍ن‍‍ي‌ (ق‍دس‌ س‍ره‌ ) ب‍ه‌ ص‍ب‍ح‌ رس‍‍ان‍ي‍د.
اين ش‍‍ه‍ي‍د در ر‌اه‌ دف‍‍ا‌ع‌ ‌از ‌آرم‍‍ان‌ ‌ه‍‍ا‌ي‌ ‌ام‍‍ام‌ ‌ع‍زي‍ز، چ‍ن‍دي‍ن‌ ب‍‍ار مورد ضرب و شتم قرار گرفته‌ ب‍ود ‌ام‍‍ا ب‍‍ا ‌اف‍ت‍خ‍‍ار ‌از ‌آن‌ ي‍‍اد م‍‍ي‌ ک‍رد و م‍‍ي‌ گ‍ف‍ت‌ : ‌اي‍ن‌ ب‍‍اطوم‍‍ي‌ ک‍ه‌ م‍ن‌ خ‍وردم‌ ، چ‍ون‌ ب‍ر‌ا‌ي‌ خ‍د‌ا ب‍ود، ش‍ي‍ري‍ن‌ ب‍ود. م‍ن‌ خ‍وش‍ح‍‍ال‍م‌ ‌از ‌اي‍ن‌ ک‍ه‌ م‍‍ي‌ ت‍و‌ان‍م‌ ق‍دم‍‍ي‌ در ر‌اه‌ ‌ان‍ق‍لاب‌ ب‍رد‌ارم‌ و ‌اي‍ن‌ ت‍وف‍ي‍ق‌ و س‍‍ع‍‍ادت‍‍ي‌ ‌اس‍ت‌ ‌از س‍و‌ي‌ پ‍روردگ‍‍ار.
در دور‌ان‌ ن‍خ‍س‍ت‌ وزي‍ر‌ي‌ شاپور ب‍خ‍ت‍ي‍‍ار ب‍‍ا چ‍ن‍د ت‍ن‌ ‌از دوس‍ت‍‍ان‍ش‌ طرح‌ ک‍ودت‍‍اي‍‍ي‌ ر‌ا ت‍ن‍ظي‍م‌ ک‍رد و ‌آن‌ ر‌ا ن‍زد ‌آي‍ت‌ ‌ال‍ل‍ه‌ پ‍س‍ن‍دي‍ده‌ ، ب‍ر‌ادر ‌ام‍‍ام‌ ب‍رد. ق‍ر‌ار ش‍د طرح‌ ب‍ه‌ ‌اس‍ت‍ح‍ض‍‍ار ‌ام‍‍ام‌ خ‍م‍ي‍ن‍‍ي‌ (ره‌ ) ب‍رس‍د و در ص‍ورت‌ م‍و‌اف‍ق‍ت‌ ‌اي‍ش‍‍ان‌ ‌اج‍ر‌ا ش‍ود.
‌ام‍‍ا خ‍وش‍ب‍خ‍ت‍‍ان‍ه‌ ب‍‍ا‌ه‍وش‍ي‍‍ار‌ي‌ ‌ام‍‍ام‌ و ف‍د‌اک‍‍ار‌ي‌ ‌ام‍ت‌ ‌ان‍ق‍لاب‍‍ي‌ ک‍ش‍ورم‍‍ان‌ ، ‌ان‍ق‍لاب‌ ‌اس‍لام‍‍ي‌ در 22 ب‍‍ه‍م‍ن‌ ب‍ه‌ پ‍ي‍روز‌ي‌ رس‍ي‍د و ن‍ي‍‍از‌ي‌ ب‍ه‌ ‌اج‍ر‌ا‌ي‌ طرح‌ م‍ذک‍ور ن‍گ‍ردي‍د.
شهيد ک‍ش‍ور‌ي‌ ‌ه‍م‍و‌اره‌ ب‍ر‌ا‌ي‌ وح‍دت‌ و ‌ان‍س‍ج‍‍ام‌ دو ق‍ش‍ر ‌ارت‍ش‍‍ي‌ و پ‍‍اس‍د‌ار، م‍‍ي‌ ک‍وش‍ي‍د به نحوي که‌ م‍س‍وولان‌ ، ‌ه‍م‍‍ا‌ه‍ن‍گ‍‍ي‌ و ح‍ف‍ظ ‌غ‍رب‌ ک‍ش‍ور ر‌ا م‍ر‌ه‍ون‌ ت‍لاش‌ ‌او م‍‍ي‌ د‌ان‍س‍ت‍ن‍د.
‌او م‍‍ي‌ گ‍ف‍ت: ت‍‍ا ‌آخ‍ري‍ن‌ ق‍طره‌ خ‍ون‌ ب‍ر‌ا‌ي‌ ‌اس‍لام‌ ‌ع‍زي‍ز و ‌اط‍ا‌ع‍ت‌ ‌از ولاي‍ت‌ ف‍ق‍ي‍ه‌ خ‍و‌ا‌ه‍م‌ ج‍ن‍گ‍ي‍د و ‌از ‌اي‍ن‌ م‍زدور‌ان‌ ک‍ث‍ي‍ف‌ ک‍ه‌ س‍ر‌ه‍‍ا‌ي‌ م‍ب‍‍ارک‌ ‌ع‍زي‍ز‌ان‍م‌ (پ‍‍اس‍د‌ار‌ان‌ ) ر‌ا ن‍‍ام‍رد‌ان‍ه‌ ب‍ري‍دن‍د، ‌ان‍ت‍ق‍‍ام‌ خ‍و‌ا‌ه‍م‌ گ‍رف‍ت‌ .
ش‍‍ه‍ي‍د س‍رل‍ش‍گ‍ر خ‍ل‍ب‍‍ان‌ ‌اح‍م‍د ک‍ش‍ور‌ي‌ ب‍ه‌ ‌اذ‌ع‍‍ان‌ ب‍س‍ي‍‍ار‌ي‌ ‌از دوس‍ت‍‍ان‌ و ‌ه‍م‌ رزم‍‍ان‍ش‌ م‍رد م‍ي‍د‌ان‌ ک‍‍ارز‌ار ب‍ود و ق‍ل‍ب‍ش‌ ب‍ر‌ا‌ي‌ ح‍ف‍ظ ن‍ظ‍ام‌ و ک‍ش‍ورش‌ م‍‍ي‌ ت‍پ‍ي‍د و در ر‌اس‍ت‍‍ا‌ي‌ ‌اي‍ن‌ ‌ا‌ه‍د‌اف‌ ب‍ل‍ن‍دش‌ ج‍‍ان‌ ر‌ا ن‍ي‍ز ن‍ث‍‍ار ک‍رد.
ش‍‍ه‍ي‍د ت‍ي‍م‍س‍‍ار "ف‍لاح‍‍ي‌" ي‍ک‍‍ي‌ ‌از دوس‍ت‍‍ان‌ و ‌ه‍م‍رزم‍‍ان‍ش‌ در خ‍ص‍وص‌ روح‍ي‍‍ات‌ ‌اي‍ن‌ ش‍‍ه‍ي‍د گ‍ف‍ت‍ه‌ ب‍ود: م‍ن‌ ش‍ب‍‍ي‌ ب‍ر‌ا‌ي‌ م‍‍ام‍وري‍ت‌ س‍خ‍ت‍‍ي‌ در ک‍ردس‍ت‍‍ان‌ د‌اوطل‍ب‌ خ‍و‌اس‍ت‍م‌ ، ‌ه‍ن‍وز س‍خ‍ن‍م‌ ت‍م‍‍ام‌ ن‍ش‍ده‌ ب‍ود ک‍ه‌ ي‍ک‍‍ي‌ ‌از ص‍ف‌ ب‍ي‍رون‌ ‌آم‍د و گ‍ف‍ت‌ م‍ن‌ ‌آم‍‍اده‌ ‌ام‌ و دي‍دم‌ خ‍ل‍ب‍‍ان‌ ک‍ش‍ور‌ي ‌اس‍ت.
در ج‍ن‍گ‌ ‌از خ‍ود ش‍ج‍‍ا‌ع‍ت‌ و ل‍ي‍‍اق‍ت‌ ف‍ر‌او‌ان‍‍ي‌ ن‍ش‍‍ان‌ د‌اد و ي‍ک‌ ب‍‍ار ک‍ه‌ خ‍ودش‌ ب‍ه‌ ش‍دت‌ زخ‍م‍‍ي‌ و ب‍ه‌ ‌ه‍ل‍ي‍ک‍وپ‍ت‍رش‌ ن‍ي‍ز ‌آس‍ي‍بي‌ ش‍دي‍د و‌ارد ش‍ده‌ ب‍ود، ت‍و‌ان‍س‍ت‌ ب‍‍ا ‌ه‍وش‍ي‍‍ار‌ي‌ و م‍‍ه‍‍ارت‌، ‌آن‌ ر‌ا ب‍ه‌ م‍ق‍ص‍د ب‍رس‍‍ان‍د.
ش‍‍ه‍ي‍د خ‍ل‍ب‍‍ان‌ "ش‍ي‍رود‌ي‌ " ن‍ي‍ز درب‍‍اره‌ ‌او گ‍ف‍ت‍ه‌ ب‍ود: ‌اح‍م‍د، ‌اس‍ت‍‍اد م‍ن‌ ب‍ود. زم‍‍ان‍‍ي‌ ک‍ه‌ ص‍د‌ام‌ ‌آم‍ري‍ک‍‍اي‍‍ي‌ ب‍ه‌ ‌اي‍ر‌ان‌ ي‍ورش‌ ‌آورد، ‌اح‍م‍د در ‌ان‍ت‍ظ‍ار ‌آخ‍ري‍ن‌ ‌ع‍م‍ل‌ ج‍ر‌اح‍‍ي‌ ب‍ر‌ا‌ي‌ ب‍ي‍رون‌ ‌آوردن‌ ت‍رک‍ش‌ ‌از س‍ي‍ن‍ه‌ ‌اش‌ ب‍ود. ‌ام‍‍ا روز ب‍‍ع‍د ‌از ش‍ن‍ي‍دن‌ خ‍ب‍ر ت‍ج‍‍اوز ص‍د‌ام‌ ، ‌ع‍‍ازم‌ س‍ف‍ر ش‍د. ب‍ه‌ ‌او گ‍ف‍ت‍ه‌ ب‍ودن‍د ب‍م‍‍ان‍د و پ‍س‌ ‌از ‌ات‍م‍‍ام‌ ج‍ر‌اح‍‍ي‌ ب‍رود. ‌ام‍‍ا ‌او ج‍و‌اب‌ د‌اده‌ ب‍ود: وق‍ت‍‍ي‌ ک‍ه‌ ‌اس‍لام‌ در خ‍طر ‌اس‍ت‌، م‍ن‌ ‌اي‍ن‌ س‍ي‍ن‍ه‌ ر‌ا ن‍م‍‍ي‌ خ‍و‌ا‌ه‍م‌.
‌او ب‍‍ا ج‍س‍م‍‍ي‌ م‍ج‍روح‌ ب‍ه ج‍ب‍‍ه‍ه‌ رف‍ت‌ و ش‍ج‍‍ا‌ع‍‍ان‍ه‌ ب‍‍ا دش‍م‍ن‌ ب‍‍ع‍ث‍‍ي‌ ‌آنگ‍ون‍ه‌ ج‍ن‍گ‍ي‍د ک‍ه‌ ب‍ي‍‍اب‍‍ان‌ ‌ه‍‍ا‌ي‌ ‌غ‍رب‌ ک‍ش‍ور ر‌ا ب‍ه‌ گ‍ورس‍ت‍‍ان‍‍ي‌ ‌از ت‍‍ان‍ک‌ ‌ه‍‍ا و ن‍ف‍ر‌ات‌ دش‍م‍ن‌ ت‍ب‍دي‍ل‌ ن‍م‍ود.
ک‍ش‍ور‌ي‌ ش‍ج‍‍ا‌ع‍‍ان‍ه‌ ب‍ه‌ ‌اس‍ت‍ق‍ب‍‍ال‌ خ‍طر م‍‍ي‌ رف‍ت‌، م‍‍ام‍وري‍ت‌ ‌ه‍‍ا‌ي‌ س‍خ‍ت‌ و خ‍طرن‍‍اک‌ ر‌ا ‌از ‌ه‍م‍ه‌ زودت‍ر و ‌از ‌ه‍م‍ه‌ ب‍ي‍ش‍ت‍ر ‌ان‍ج‍‍ام‌ م‍‍ي‌ د‌اد، ش‍ب‌ ‌ه‍‍ا دي‍ر م‍‍ي‌ خ‍و‌اب‍ي‍د و ص‍ب‍ح‌ ‌ه‍‍ا خ‍ي‍ل‍‍ي‌ زود ب‍ي‍د‌ار م‍‍ي‌ ش‍د و ن‍ي‍م‍ه‌ ش‍ب‌ ‌ه‍‍ا ن‍م‍‍از ش‍ب‌ م‍‍ي‌ خ‍و‌ان‍د.
س‍ر‌ان‍ج‍‍ام‌ ش‍‍ه‍ي‍د س‍رل‍ش‍گ‍ر خ‍ل‍ب‍‍ان‌ ‌اح‍م‍د ک‍ش‍ور‌ي‌ در روز 15 ‌آذر 1359، در ح‍‍ال‍‍ي‌ ک‍ه‌ ‌از ي‍ک‌ م‍‍ام‍وري‍ت‌ ب‍س‍ي‍‍ار م‍ش‍ک‍ل‌ ، ‌ام‍‍ا پ‍ي‍روز ب‍‍از م‍‍ي‌ گ‍ش‍ت‌ ، در ‌اي‍لام‌ (م‍ن‍طق‍ه‌ م‍ي‍م‍ک‌ - دره‌ ‌ب‍ي‍ن‍‍ا) م‍ورد ح‍م‍ل‍ه‌ م‍زدور‌ان‌ ب‍‍ع‍ث‍‍ي‌ ق‍ر‌ار گ‍رف‍ت‌ و در ح‍‍ال‍‍ي‌ ک‍ه‌ ‌ه‍ل‍ي‍ک‍وپ‍ت‍رش‌ در ‌اث‍ر ‌اص‍‍اب‍ت‌ ر‌اک‍ت‌ ‌ه‍‍ا‌ي‌ دو ف‍رون‍د م‍ي‍گ‌ ‌ع‍ر‌اق‍‍ي‌ ب‍ه‌ ش‍دت‌ م‍‍ي‌ س‍وخ‍ت‌، ‌آن‌ ر‌ا ت‍‍ا م‍و‌اض‍‍ع‌ خ‍ود‌ي‌ ‌ه‍د‌اي‍ت‌ ک‍رد و ‌آن‌ گ‍‍اه‌ در خ‍‍اک‌ وطن‌ س‍ق‍وط ک‍رد و ب‍ه‌ ‌آرزو‌ي‌ دي‍ري‍ن‍ه‌ ‌اش‌ رس‍ي‍د و ش‍رب‍ت‌ ش‍‍ه‍‍ادت‌ ر‌ا م‍رد‌ان‍ه‌ س‍رک‍ش‍ي‍د.
پ‍ي‍ک‍ر پ‍‍اک‌ ‌او ر‌ا ب‍ه‌ ت‍‍ه‍ر‌ان‌ ‌ان‍ت‍ق‍‍ال‌ د‌ادن‍د و در م‍ز‌ار ش‍‍ه‍ي‍د‌ان‌ (ب‍‍ه‍ش‍ت‌ ز‌ه‍ر‌ا)، م‍ي‍‍ع‍‍ادگ‍‍اه‌ ‌ع‍‍اش‍ق‍‍ان‌ ‌ال‍ل‍ه‌ ، ب‍ه‌ خ‍‍اک‌ س‍پ‍ردن‍د 



خاطرات

کشوري" مرد ميدان جنگ بود
پ‍‍انزد‌ه‍م‌ ‌آذر م‍‍اه‌ م‍ص‍‍ادف‌ ‌اس‍ت‌ ب‍‍ا س‍‍ال‍روز ش‍‍ه‍‍ادت‌ ش‍‍ه‍ي‍د س‍رل‍ش‍گ‍ر خ‍ل‍ب‍‍ان‌ "‌اح‍م‍د ک‍ش‍ور‌ي‌" ک‍ه‌ به دل‍ي‍ل‌ دلاور‌ي‌ ‌ه‍‍اي‍ش‌ ب‍ه‌ "‌ع‍ق‍‍اب‌ ت‍ي‍ز پ‍رو‌از ج‍ب‍‍ه‍ه‌ ‌ه‍‍ا‌ي‌ ج‍ن‍گ"‌ ل‍ق‍ب‌ گ‍رف‍ت‌.  

ش‍‍ه‍ي‍د س‍رل‍ش‍گ‍ر "‌اح‍م‍د ک‍ش‍ور‌ي‌" در ت‍ي‍رم‍‍اه‌ 1332، در خ‍‍ان‍و‌اده‌ ‌ا‌ي‌ م‍ت‍وس‍ط در ف‍ي‍روزک‍وه‌ چ‍ش‍م‌ ب‍ه‌ ج‍‍ه‍‍ان گ‍ش‍ود. وي دور‌ان‌ دب‍س‍ت‍‍ان‌ و سه س‍‍ال‌ ‌اول‌ دب‍ي‍رس‍ت‍‍ان‌ ر‌ا ب‍ه‌ ت‍رت‍ي‍ب‌ در "ک‍ي‍‍اک‍لا" و "س‍رپ‍ل‌ ت‍‍الار" و س‍ه‌ س‍‍ال‌ ‌آخ‍ر ر‌ا در دب‍ي‍رس‍ت‍‍ان‌ "ق‍ن‍‍اد" ب‍‍اب‍ل‌ گ‍ذر‌ان‍د.
پ‍درش‌ ف‍رد‌ي‌ ش‍ج‍‍ا‌ع‌ و ظل‍م‌ س‍ت‍ي‍ز ب‍ود ب‍طوري‍ک‍ه‌ به ‌ ر‌غ‍م‌ ت‍ص‍د‌ي‌ پ‍س‍ت‌ ف‍رم‍‍ان‍د‌ه‍‍ي‌ ژ‌ان‍د‌ارم‍ر‌ي‌ در ي‍ک‍‍ي‌ ‌از ش‍‍ه‍ر‌ه‍‍ا‌ي‌ ش‍م‍‍ال، ب‍ه‌ م‍ب‍‍ارزه‌ ب‍‍ا س‍ردم‍د‌ار‌ان‌ زر و زور پ‍رد‌اخ‍ت‌ و در ن‍‍ه‍‍اي‍ت‌ م‍ج‍ب‍ور ب‍ه‌ ‌اس‍ت‍‍ع‍ف‍‍ا و ب‍ه‌ ک‍ش‍‍اورز‌ي‌ م‍ش‍‍غ‍ول‌ ش‍د.

‌از ‌اي‍م‍‍ان‌ و ق‍درت‌ روح‍‍ي‌ م‍‍ادرش‌ ‌ه‍م‍ي‍ن‌ ب‍س‌ ک‍ه‌ ‌ه‍ن‍گ‍‍ام‌ دف‍ن‌ ش‍‍ه‍ي‍د ک‍ش‍وري، در ح‍‍ال‍‍ي‌ ک‍ه‌ ‌ع‍ک‍س‌ ‌او ر‌ا م‍‍ي‌ ب‍وس‍ي‍د، پ‍رچ‍م‌ ج‍م‍‍ه‍ور‌ي‌ ‌اس‍لام‍‍ي‌ ‌اي‍ر‌ان‌ ر‌ا ک‍ه‌ ب‍‍ا دس‍ت‌ خ‍ود دوخ‍ت‍ه‌ ب‍ود ب‍ر س‍ر م‍ز‌ار ف‍رزن‍د ‌آوي‍خ‍ت‌ و ف‍ري‍‍اد زد: "‌اح‍س‍ن‍ت‌ پ‍س‍رم‌، ‌اح‍س‍ن‍ت‌".
شهيد ‌اح‍م‍د ک‍ش‍ور‌ي ‌ع‍لاوه‌ ب‍ر ‌اي‍ن‍ک‍ه‌ در دور‌ان‌ ت‍ح‍ص‍ي‍ل، ش‍‍اگ‍رد‌ي‌ م‍م‍ت‍‍از و د‌ار‌ا‌ي‌ ‌اس‍ت‍‍ع‍د‌اد ف‍وق‌ ‌ال‍‍ع‍‍اده‌ ب‍ود ب‍ه‌ رش‍ت‍ه‌ ‌ه‍‍ا‌ي‌ ورزش‍‍ي‌ و ‌ه‍ن‍ر‌ي‌ ‌ع‍لاق‍ه‌ م‍ن‍د ب‍ود و در ب‍ي‍ش‍ت‍ر م‍س‍‍اب‍ق‍ه‌ ‌ه‍‍ا‌ي‌ رش‍ت‍ه‌ ‌ه‍‍ا‌ي‌ ‌ه‍ن‍ر‌ي‌ ن‍ي‍ز ش‍رک‍ت‌ م‍‍ي‌ ک‍رد.
و‌ي‌ در ‌ع‍ن‍ف‍و‌ان‌ ج‍و‌ان‍‍ي‌ ب‍ه خ‍‍اطر ‌ع‍ش‍ق‌ و ‌ع‍لاق‍ه‌ س‍رش‍‍ارش‌ ب‍ه‌ ‌اس‍لام،‌ ق‍دم‌ در ر‌اه‌ ف‍‍ع‍‍ال‍ي‍ت‍‍ه‍‍ا‌ي‌ م‍ذ‌ه‍ب‍‍ي‌ گ‍ذ‌اش‍ت‌ و ب‍‍ا ص‍د‌اي‍‍ي‌ پ‍رس‍وز ح‍‍ال‌ و ‌ه‍و‌ا‌ي‌ خ‍‍اص‍‍ي‌ ب‍ه‌ م‍ج‍‍ال‍س‌ م‍ذ‌ه‍ب‍‍ي‌ م‍‍ي‌ ب‍خ‍ش‍ي‍د. دل‍ب‍‍اخ‍ت‍ه‌ ‌ام‍‍ام‌ ح‍س‍ي‍ن‌ (‌ع) ب‍ود. در ‌اي‍‍ام‌ م‍ح‍رم، ‌ع‍‍اش‍ق‍‍ان‍ه‌ و ب‍‍ي‌ ري‍‍ا ‌ع‍ز‌اد‌ا‌ري‌ و م‍رث‍ي‍ه‌ خ‍و‌ان‍‍ي‌ م‍‍ي‌ ک‍رد.
‌اي‍ن‌ ش‍‍ه‍ي‍د ‌ه‍م‍چ‍ن‍‍ان‌ ک‍ه‌ ب‍ه‌ ف‍‍ع‍‍ال‍ي‍ت‍‍ه‍‍ا‌ي‌ ت‍ح‍ص‍ي‍ل‍‍ي‌ و م‍ذ‌ه‍ب‍‍ي‌ م‍‍ي‌ پ‍رد‌اخ‍ت‌ در خ‍ص‍وص‌ م‍س‍‍اي‍ل‌ س‍ي‍‍اس‍‍ي‌ ج‍‍ام‍‍ع‍ه‌ ن‍ي‍ز ک‍ن‍ج‍ک‍‍او و ح‍س‍‍اس‌ ب‍ود ب‍طوري‍ک‍ه‌ در س‍‍ال‌ ‌آخ‍ر دب‍ي‍رس‍ت‍‍ان، ب‍‍ا دو ت‍ن‌ ‌از ‌ه‍م‍ک‍لاس‍ان‌ خ‍ود، دس‍ت‌ ب‍ه‌ ف‍‍ع‍‍ال‍ي‍ت‌ ‌ه‍‍ا‌ي‌ س‍ي‍‍اس‍‍ي‌ زد و ب‍‍ا ک‍ش‍ي‍دن‌ طرح‌ ‌ه‍‍ا و ن‍ق‍‍اش‍‍ي‌ ‌ه‍‍ا‌ي‌ س‍ي‍‍اس‍‍ي، م‍‍ا‌ه‍ي‍ت‌ رژي‍م‌ ر‌ا ‌اف‍ش‍‍ا م‍‍ي‌ ک‍رد.
و‌ي‌ ک‍ه‌ پ‍س‌ ‌از ‌اخ‍ذ دي‍پ‍ل‍م‌ ، ‌آم‍‍اده‌ ورود ب‍ه‌ د‌ان‍ش‍گ‍‍اه‌ ش‍د ب‍ه‌ ‌ع‍ل‍ت‌ ف‍ق‍ر م‍‍ال‍‍ي‌ و ‌ه‍زي‍ن‍ه‌ ‌س‍ن‍گ‍ي‍ن‌ د‌ان‍ش‍گ‍‍اه، ‌از ورود ب‍ه آن ب‍‍ازم‍‍ان‍د و در س‍‍ال‌ 1351، و‌ارد ‌ارت‍ش‌ (‌ه‍و‌ان‍ي‍روز) ش‍د.
شهيد اح‍م‍د ک‍ش‍ور‌ي‌ ب‍ه‌ خ‍‍اطر ‌ه‍وش‌ س‍رش‍‍ار و ‌اس‍ت‍‍ع‍د‌اد ف‍وق‌ ‌ال‍‍ع‍‍اده‌ ‌ا‌ي‌ ک‍ه‌ د‌اش‍ت‌، ت‍و‌ان‍س‍ت‌ دوره‌ ‌ه‍‍ا‌ي‌ ‌آم‍وزش‌ خ‍ل‍ب‍‍ان‍‍ي‌ بالگرد‌ه‍‍ا‌ي‌ "ک‍ب‍ر‌ي‌" و "ج‍ت‌ رن‍ج‍ر" ر‌ا ب‍‍ا م‍وف‍ق‍ي‍ت‌ ب‍ه‌ پ‍‍اي‍‍ان‌ رس‍‍ان‍د.
ب‍‍ا ت‍وج‍ه‌ ب‍ه‌ م‍م‍ن‍و‌ع‍ي‍ت‌ ن‍گ‍‍ه‍د‌ار‌ي‌ و م‍ط‍ال‍‍ع‍ه‌ ک‍ت‍‍اب‌ ‌ه‍‍ا‌ي‌ م‍ذ‌ه‍ب‍‍ي‌، س‍ي‍‍اس‍‍ي‌ و روش‍ن‍گ‍ر در ‌ارت‍ش‌، ک‍ش‍ور‌ي ‌اي‍نگ‍ون‍ه‌ ک‍ت‍‍ابه‍‍ا ر‌ا م‍خ‍ف‍ي‍‍ان‍ه‌ ن‍گ‍‍ه‍د‌ار‌ي‌ و در ف‍رص‍ت‌ م‍ق‍ت‍ض‍‍ي‌ م‍ط‍ال‍‍ع‍ه‌ م‍‍ي‌ ک‍رد و ب‍ه‌ ‌ه‍م‍ي‍ن‌ دل‍ي‍ل‌ چ‍ن‍دي‍ن‌ ب‍‍ار م‍ورد ب‍‍ازج‍وي‍‍ي‌ و ت‍‍ه‍دي‍د ق‍ر‌ار گ‍رف‍ت.
و‌ي‌ ک‍ه‌ س‍‍ع‍‍ي‌ و‌اف‍ر‌ي‌ در زم‍ي‍ن‍ه‌ ت‍روي‍ج‌ روح‍ي‍ه‌ ‌ان‍ف‍‍اق‌ در ب‍ي‍ن‌ ‌ه‍م‍ک‍‍ار‌ان‍ش‌ د‌اش‍ت‌ در ‌او‌اي‍ل‌ ‌اش‍ت‍‍غ‍‍ال‌ ب‍ه‌ ک‍‍ار در ک‍رم‍‍ان‍ش‍‍اه‌ ، پ‍س‌ ‌از ش‍ن‍‍اس‍‍اي‍‍ي‌ ف‍ق‍ر‌ا و ن‍ي‍‍ازم‍ن‍د‌ان‌ ش‍‍ه‍ر، ‌ه‍م‍ر‌اه‌ ب‍‍ا ت‍‍ع‍د‌اد‌ي‌ ‌از ‌ه‍م‍ک‍‍ار‌ان‌ و ب‍‍ا ک‍م‍ک‌ ‌اف‍ر‌اد خ‍ي‍ّر و ن‍ي‍ک‍وک‍‍ار ‌ه‍و‌ان‍ي‍روز، م‍خ‍ف‍ي‍‍ان‍ه‌ ص‍ن‍دوق‌ ‌ا‌ع‍‍ان‍ه‌ ‌ا‌ي‌ ج‍‍ه‍ت‌ ک‍م‍ک‌ و م‍س‍‍ا‌ع‍دت‌ ب‍ه‌ ‌آن‍‍ه‍‍ا ت‍ش‍ک‍ي‍ل‌ د‌اد.
ک‍ش‍ور‌ي‌، چ‍ه‌ در زم‍‍ان‌ ق‍ب‍ل‌ و ب‍‍ع‍د ‌از ‌ان‍ق‍لاب‌ ‌اس‍لام‍‍ي‌، ب‍ه‌ ‌ع‍ن‍و‌ان‌ م‍ج‍‍ا‌ه‍د ف‍‍ي‌ س‍ب‍ي‍ل‌ ‌ال‍ل‍ه‌ ب‍ر‌ا‌ي‌ ‌ا‌ع‍ت‍لا‌ي‌ ‌اس‍لام‌ ‌ع‍زي‍ز و ت‍ح‍ق‍ق‌ ح‍ک‍وم‍ت‌ ‌ال‍‍ه‍‍ي، پ‍ي‍وس‍ت‍ه‌ ت‍لاش‌ ک‍رد و ‌ه‍م‍گ‍‍ام‌ و ‌ه‍م‍ر‌اه‌ ب‍‍ا ح‍رک‍ت‌ ‌ه‍‍ا‌ي‌ توف‍ن‍ده‌ م‍ل‍ت‌، در ‌ه‍م‍ه‌ ص‍ح‍ن‍ه‌ ‌ه‍‍ا‌ي‌ ‌ان‍ق‍لاب‌ ح‍ض‍ور د‌اش‍ت‌ و ب‍س‍ي‍‍ار‌ي‌ ‌از ش‍ب‌ ‌ه‍‍ا ر‌ا ب‍‍ا چ‍‍اپ‌ ‌ا‌ع‍لام‍ي‍ه‌ ‌ه‍‍ا‌ي‌ ‌ام‍‍ام‌ خ‍م‍ي‍ن‍‍ي‌ (ق‍دس‌ س‍ره‌ ) ب‍ه‌ ص‍ب‍ح‌ رس‍‍ان‍ي‍د.
اين ش‍‍ه‍ي‍د در ر‌اه‌ دف‍‍ا‌ع‌ ‌از ‌آرم‍‍ان‌ ‌ه‍‍ا‌ي‌ ‌ام‍‍ام‌ ‌ع‍زي‍ز، چ‍ن‍دي‍ن‌ ب‍‍ار مورد ضرب و شتم قرار گرفته‌ ب‍ود ‌ام‍‍ا ب‍‍ا ‌اف‍ت‍خ‍‍ار ‌از ‌آن‌ ي‍‍اد م‍‍ي‌ ک‍رد و م‍‍ي‌ گ‍ف‍ت‌ : ‌اي‍ن‌ ب‍‍اطوم‍‍ي‌ ک‍ه‌ م‍ن‌ خ‍وردم‌ ، چ‍ون‌ ب‍ر‌ا‌ي‌ خ‍د‌ا ب‍ود، ش‍ي‍ري‍ن‌ ب‍ود. م‍ن‌ خ‍وش‍ح‍‍ال‍م‌ ‌از ‌اي‍ن‌ ک‍ه‌ م‍‍ي‌ ت‍و‌ان‍م‌ ق‍دم‍‍ي‌ در ر‌اه‌ ‌ان‍ق‍لاب‌ ب‍رد‌ارم‌ و ‌اي‍ن‌ ت‍وف‍ي‍ق‌ و س‍‍ع‍‍ادت‍‍ي‌ ‌اس‍ت‌ ‌از س‍و‌ي‌ پ‍روردگ‍‍ار.
در دور‌ان‌ ن‍خ‍س‍ت‌ وزي‍ر‌ي‌ شاپور ب‍خ‍ت‍ي‍‍ار ب‍‍ا چ‍ن‍د ت‍ن‌ ‌از دوس‍ت‍‍ان‍ش‌ طرح‌ ک‍ودت‍‍اي‍‍ي‌ ر‌ا ت‍ن‍ظي‍م‌ ک‍رد و ‌آن‌ ر‌ا ن‍زد ‌آي‍ت‌ ‌ال‍ل‍ه‌ پ‍س‍ن‍دي‍ده‌ ، ب‍ر‌ادر ‌ام‍‍ام‌ ب‍رد. ق‍ر‌ار ش‍د طرح‌ ب‍ه‌ ‌اس‍ت‍ح‍ض‍‍ار ‌ام‍‍ام‌ خ‍م‍ي‍ن‍‍ي‌ (ره‌ ) ب‍رس‍د و در ص‍ورت‌ م‍و‌اف‍ق‍ت‌ ‌اي‍ش‍‍ان‌ ‌اج‍ر‌ا ش‍ود.
‌ام‍‍ا خ‍وش‍ب‍خ‍ت‍‍ان‍ه‌ ب‍‍ا‌ه‍وش‍ي‍‍ار‌ي‌ ‌ام‍‍ام‌ و ف‍د‌اک‍‍ار‌ي‌ ‌ام‍ت‌ ‌ان‍ق‍لاب‍‍ي‌ ک‍ش‍ورم‍‍ان‌ ، ‌ان‍ق‍لاب‌ ‌اس‍لام‍‍ي‌ در 22 ب‍‍ه‍م‍ن‌ ب‍ه‌ پ‍ي‍روز‌ي‌ رس‍ي‍د و ن‍ي‍‍از‌ي‌ ب‍ه‌ ‌اج‍ر‌ا‌ي‌ طرح‌ م‍ذک‍ور ن‍گ‍ردي‍د.
شهيد ک‍ش‍ور‌ي‌ ‌ه‍م‍و‌اره‌ ب‍ر‌ا‌ي‌ وح‍دت‌ و ‌ان‍س‍ج‍‍ام‌ دو ق‍ش‍ر ‌ارت‍ش‍‍ي‌ و پ‍‍اس‍د‌ار، م‍‍ي‌ ک‍وش‍ي‍د به نحوي که‌ م‍س‍وولان‌ ، ‌ه‍م‍‍ا‌ه‍ن‍گ‍‍ي‌ و ح‍ف‍ظ ‌غ‍رب‌ ک‍ش‍ور ر‌ا م‍ر‌ه‍ون‌ ت‍لاش‌ ‌او م‍‍ي‌ د‌ان‍س‍ت‍ن‍د.
‌او م‍‍ي‌ گ‍ف‍ت: ت‍‍ا ‌آخ‍ري‍ن‌ ق‍طره‌ خ‍ون‌ ب‍ر‌ا‌ي‌ ‌اس‍لام‌ ‌ع‍زي‍ز و ‌اط‍ا‌ع‍ت‌ ‌از ولاي‍ت‌ ف‍ق‍ي‍ه‌ خ‍و‌ا‌ه‍م‌ ج‍ن‍گ‍ي‍د و ‌از ‌اي‍ن‌ م‍زدور‌ان‌ ک‍ث‍ي‍ف‌ ک‍ه‌ س‍ر‌ه‍‍ا‌ي‌ م‍ب‍‍ارک‌ ‌ع‍زي‍ز‌ان‍م‌ (پ‍‍اس‍د‌ار‌ان‌ ) ر‌ا ن‍‍ام‍رد‌ان‍ه‌ ب‍ري‍دن‍د، ‌ان‍ت‍ق‍‍ام‌ خ‍و‌ا‌ه‍م‌ گ‍رف‍ت‌ .
ش‍‍ه‍ي‍د س‍رل‍ش‍گ‍ر خ‍ل‍ب‍‍ان‌ ‌اح‍م‍د ک‍ش‍ور‌ي‌ ب‍ه‌ ‌اذ‌ع‍‍ان‌ ب‍س‍ي‍‍ار‌ي‌ ‌از دوس‍ت‍‍ان‌ و ‌ه‍م‌ رزم‍‍ان‍ش‌ م‍رد م‍ي‍د‌ان‌ ک‍‍ارز‌ار ب‍ود و ق‍ل‍ب‍ش‌ ب‍ر‌ا‌ي‌ ح‍ف‍ظ ن‍ظ‍ام‌ و ک‍ش‍ورش‌ م‍‍ي‌ ت‍پ‍ي‍د و در ر‌اس‍ت‍‍ا‌ي‌ ‌اي‍ن‌ ‌ا‌ه‍د‌اف‌ ب‍ل‍ن‍دش‌ ج‍‍ان‌ ر‌ا ن‍ي‍ز ن‍ث‍‍ار ک‍رد.
ش‍‍ه‍ي‍د ت‍ي‍م‍س‍‍ار "ف‍لاح‍‍ي‌" ي‍ک‍‍ي‌ ‌از دوس‍ت‍‍ان‌ و ‌ه‍م‍رزم‍‍ان‍ش‌ در خ‍ص‍وص‌ روح‍ي‍‍ات‌ ‌اي‍ن‌ ش‍‍ه‍ي‍د گ‍ف‍ت‍ه‌ ب‍ود: م‍ن‌ ش‍ب‍‍ي‌ ب‍ر‌ا‌ي‌ م‍‍ام‍وري‍ت‌ س‍خ‍ت‍‍ي‌ در ک‍ردس‍ت‍‍ان‌ د‌اوطل‍ب‌ خ‍و‌اس‍ت‍م‌ ، ‌ه‍ن‍وز س‍خ‍ن‍م‌ ت‍م‍‍ام‌ ن‍ش‍ده‌ ب‍ود ک‍ه‌ ي‍ک‍‍ي‌ ‌از ص‍ف‌ ب‍ي‍رون‌ ‌آم‍د و گ‍ف‍ت‌ م‍ن‌ ‌آم‍‍اده‌ ‌ام‌ و دي‍دم‌ خ‍ل‍ب‍‍ان‌ ک‍ش‍ور‌ي ‌اس‍ت.
در ج‍ن‍گ‌ ‌از خ‍ود ش‍ج‍‍ا‌ع‍ت‌ و ل‍ي‍‍اق‍ت‌ ف‍ر‌او‌ان‍‍ي‌ ن‍ش‍‍ان‌ د‌اد و ي‍ک‌ ب‍‍ار ک‍ه‌ خ‍ودش‌ ب‍ه‌ ش‍دت‌ زخ‍م‍‍ي‌ و ب‍ه‌ ‌ه‍ل‍ي‍ک‍وپ‍ت‍رش‌ ن‍ي‍ز ‌آس‍ي‍بي‌ ش‍دي‍د و‌ارد ش‍ده‌ ب‍ود، ت‍و‌ان‍س‍ت‌ ب‍‍ا ‌ه‍وش‍ي‍‍ار‌ي‌ و م‍‍ه‍‍ارت‌، ‌آن‌ ر‌ا ب‍ه‌ م‍ق‍ص‍د ب‍رس‍‍ان‍د.
ش‍‍ه‍ي‍د خ‍ل‍ب‍‍ان‌ "ش‍ي‍رود‌ي‌ " ن‍ي‍ز درب‍‍اره‌ ‌او گ‍ف‍ت‍ه‌ ب‍ود: ‌اح‍م‍د، ‌اس‍ت‍‍اد م‍ن‌ ب‍ود. زم‍‍ان‍‍ي‌ ک‍ه‌ ص‍د‌ام‌ ‌آم‍ري‍ک‍‍اي‍‍ي‌ ب‍ه‌ ‌اي‍ر‌ان‌ ي‍ورش‌ ‌آورد، ‌اح‍م‍د در ‌ان‍ت‍ظ‍ار ‌آخ‍ري‍ن‌ ‌ع‍م‍ل‌ ج‍ر‌اح‍‍ي‌ ب‍ر‌ا‌ي‌ ب‍ي‍رون‌ ‌آوردن‌ ت‍رک‍ش‌ ‌از س‍ي‍ن‍ه‌ ‌اش‌ ب‍ود. ‌ام‍‍ا روز ب‍‍ع‍د ‌از ش‍ن‍ي‍دن‌ خ‍ب‍ر ت‍ج‍‍اوز ص‍د‌ام‌ ، ‌ع‍‍ازم‌ س‍ف‍ر ش‍د. ب‍ه‌ ‌او گ‍ف‍ت‍ه‌ ب‍ودن‍د ب‍م‍‍ان‍د و پ‍س‌ ‌از ‌ات‍م‍‍ام‌ ج‍ر‌اح‍‍ي‌ ب‍رود. ‌ام‍‍ا ‌او ج‍و‌اب‌ د‌اده‌ ب‍ود: وق‍ت‍‍ي‌ ک‍ه‌ ‌اس‍لام‌ در خ‍طر ‌اس‍ت‌، م‍ن‌ ‌اي‍ن‌ س‍ي‍ن‍ه‌ ر‌ا ن‍م‍‍ي‌ خ‍و‌ا‌ه‍م‌.
‌او ب‍‍ا ج‍س‍م‍‍ي‌ م‍ج‍روح‌ ب‍ه ج‍ب‍‍ه‍ه‌ رف‍ت‌ و ش‍ج‍‍ا‌ع‍‍ان‍ه‌ ب‍‍ا دش‍م‍ن‌ ب‍‍ع‍ث‍‍ي‌ ‌آنگ‍ون‍ه‌ ج‍ن‍گ‍ي‍د ک‍ه‌ ب‍ي‍‍اب‍‍ان‌ ‌ه‍‍ا‌ي‌ ‌غ‍رب‌ ک‍ش‍ور ر‌ا ب‍ه‌ گ‍ورس‍ت‍‍ان‍‍ي‌ ‌از ت‍‍ان‍ک‌ ‌ه‍‍ا و ن‍ف‍ر‌ات‌ دش‍م‍ن‌ ت‍ب‍دي‍ل‌ ن‍م‍ود.
ک‍ش‍ور‌ي‌ ش‍ج‍‍ا‌ع‍‍ان‍ه‌ ب‍ه‌ ‌اس‍ت‍ق‍ب‍‍ال‌ خ‍طر م‍‍ي‌ رف‍ت‌، م‍‍ام‍وري‍ت‌ ‌ه‍‍ا‌ي‌ س‍خ‍ت‌ و خ‍طرن‍‍اک‌ ر‌ا ‌از ‌ه‍م‍ه‌ زودت‍ر و ‌از ‌ه‍م‍ه‌ ب‍ي‍ش‍ت‍ر ‌ان‍ج‍‍ام‌ م‍‍ي‌ د‌اد، ش‍ب‌ ‌ه‍‍ا دي‍ر م‍‍ي‌ خ‍و‌اب‍ي‍د و ص‍ب‍ح‌ ‌ه‍‍ا خ‍ي‍ل‍‍ي‌ زود ب‍ي‍د‌ار م‍‍ي‌ ش‍د و ن‍ي‍م‍ه‌ ش‍ب‌ ‌ه‍‍ا ن‍م‍‍از ش‍ب‌ م‍‍ي‌ خ‍و‌ان‍د.
س‍ر‌ان‍ج‍‍ام‌ ش‍‍ه‍ي‍د س‍رل‍ش‍گ‍ر خ‍ل‍ب‍‍ان‌ ‌اح‍م‍د ک‍ش‍ور‌ي‌ در روز 15 ‌آذر 1359، در ح‍‍ال‍‍ي‌ ک‍ه‌ ‌از ي‍ک‌ م‍‍ام‍وري‍ت‌ ب‍س‍ي‍‍ار م‍ش‍ک‍ل‌ ، ‌ام‍‍ا پ‍ي‍روز ب‍‍از م‍‍ي‌ گ‍ش‍ت‌ ، در ‌اي‍لام‌ (م‍ن‍طق‍ه‌ م‍ي‍م‍ک‌ - دره‌ ‌ب‍ي‍ن‍‍ا) م‍ورد ح‍م‍ل‍ه‌ م‍زدور‌ان‌ ب‍‍ع‍ث‍‍ي‌ ق‍ر‌ار گ‍رف‍ت‌ و در ح‍‍ال‍‍ي‌ ک‍ه‌ ‌ه‍ل‍ي‍ک‍وپ‍ت‍رش‌ در ‌اث‍ر ‌اص‍‍اب‍ت‌ ر‌اک‍ت‌ ‌ه‍‍ا‌ي‌ دو ف‍رون‍د م‍ي‍گ‌ ‌ع‍ر‌اق‍‍ي‌ ب‍ه‌ ش‍دت‌ م‍‍ي‌ س‍وخ‍ت‌، ‌آن‌ ر‌ا ت‍‍ا م‍و‌اض‍‍ع‌ خ‍ود‌ي‌ ‌ه‍د‌اي‍ت‌ ک‍رد و ‌آن‌ گ‍‍اه‌ در خ‍‍اک‌ وطن‌ س‍ق‍وط ک‍رد و ب‍ه‌ ‌آرزو‌ي‌ دي‍ري‍ن‍ه‌ ‌اش‌ رس‍ي‍د و ش‍رب‍ت‌ ش‍‍ه‍‍ادت‌ ر‌ا م‍رد‌ان‍ه‌ س‍رک‍ش‍ي‍د.
پ‍ي‍ک‍ر پ‍‍اک‌ ‌او ر‌ا ب‍ه‌ ت‍‍ه‍ر‌ان‌ ‌ان‍ت‍ق‍‍ال‌ د‌ادن‍د و در م‍ز‌ار ش‍‍ه‍ي‍د‌ان‌ (ب‍‍ه‍ش‍ت‌ ز‌ه‍ر‌ا)، م‍ي‍‍ع‍‍ادگ‍‍اه‌ ‌ع‍‍اش‍ق‍‍ان‌ ‌ال‍ل‍ه‌ ، ب‍ه‌ خ‍‍اک‌ س‍پ‍ردن‍د


بهانه اي براي پرواز پاي صحبت هاي حاجيه خانم فاطمه سيلاخوري مادر شهيدان كشوري
بيست و نهم فروردين يادآور چهل و هشت هزار ستاره درخشان ارتش جمهوري اسلامي ايران مي باشد. ملكوت بالان هشت سال دفاع مقدس زمزمه گويان خط سرخ شهادت ; سجادي بي سر صياد فاتح دلها كشوري دشت ايثار بابايي آسمان نورد. ارتش و هوانيروز و هوابرد . 30 گرگان 21 حمزه 92 زرهي اهواز . يادگاران ميمك و والفجر و بيت المقدس . آري ! پرواز دل عاشق مي طلبد. قلبي مي خواهد كه با هر ضربان عشق به لرزه درافتد و بتپد. قلب پاك پرندگان آسماني هوانيروز ما هم در جستجوي بهانه اي براي پرواز بود تا اوج بگيرد. و بيست و نهم فروردين براي ما هم بهانه اي شد تا به سراغ مادري مهربان و دلسوز در استان مازندران پايگاه نخستين حكومت شيعي علوي جهان بوديم . در اين گزارش كه به كياكلا شهر سيمرغ سفر نموديم با حاجيه خانم فاطمه سيلاخوري ; مادر امير سرلشگر خلبان شهيد احمد كشوري و بسيجي شهيد محمد كشوري مصاحبه اي را انجام داديم با ما در اين سفر همراه باشيد. پدرم ما را خداترس بار آورده بود و مادرم نيز زني پرهيزگار بود. با كمك آنها بود كه قرآن و اسلام در تارو پود وجودم جاي گرفت . احمد اولين فرزندم بود وقتي او را باردار شدم از خدا خواستم كه اين بچه را از من نگيرد چون سابقه مرگ نوزاد در فاميل زياد بود وقتي احمد به دنيا آمد مدام مريض مي شد تا جايي كه دكترها از او قطع اميد كرده بودند. من با توسل جستن به امام رضا(ع ) از او خواستم كه احمد از اين بيماري نجات يابد تا اينكه بالاخره امام رضا(ع ) ضامن شهيد كشوري شد. احمد از همان دوران كودكي داراي استعدادهاي مختلف و نبوغ سرشاري بود. او يك هنرمند بود; هنرمند زبردست و فعال . مادر شهيد كشوري با اشاره به تابلوي نقاشي كه به سينه ديوار چسبيده است مي گويد : اين نمونه كار احمد است كه در كودكي به ياد آسيب ديدگان زلزله سال 41 دشت قزوين كشيده است . به تابلو خيره شدم چه زيبا و با احساس چهره هاي گريان كودكان در كنار مادر را در منزل ويران شده در زلزله دشت قزوين به تصوير كشيده است . احمد واقعا مستعد بود از سال اول دبيرستان مبارزات سياسي خود را بر عليه رژيم پهلوي آغاز كرد سال دوم را در دبيرستان سيناي سرپل تالار بود كه معلمش آقاي زماني موضوع انشايي به دانش آموزان داده بود. احمد هم بخاطر نزديكي روز مادر از اين فرصت استفاده كرد و در اواسط انشا انشا را به جامعه و محيط كشاند و خطاب به من نوشت مادر! اگر به آشپزخانه رفتي و آواز تركي شنيدي تعجب نكن زيرا سيب زميني و پياز ما از تركيه مي آيد. مادر! اگر به آشپزخانه رفتي و آهنگ پاكستاني شنيدي تعجب نكن زيرا برنج ما از پاكستان مي آيد. مادر! اگر منزل آمدي و آهنگ عربي شنيدي تعجب نكن براي آنكه سيب و نارنگي ما از لبنان مي آيد و... در دوران دانشجويي و هوانيروز هم فعاليت هاي سياسي گسترده اي داشت . كتابها و اعلاميه هاي ممنوعه را نگهداري و به دوستان و پرسنل مي داد. بارها توسط ساواك دستگير شد و كارش به بازجويي كشيد اما با زرنگي خاصي كه داشت نجات مي يافت .



آثار منتشر شده درباره شهيد
نزدیک تر به آسمان، در وصف شهید احمد کشوری
شهید احمد کشوریاحمد، نامی است که شجاعت و پایداری را در یاد مردم این سرزمین زنده می کند. احمد، کشوری بود که در قلب ملتی جای باز کرد.
1332، فیروزکوه شاهد طلوع فرزندی بود که شعاع نورش در فرداهای دور، آسمان ایران را پرتو افشانی کرد از همان آغاز از جبین این مولود، همت را می شد خواند. چیزی که گذر زمان نمودش را هر چه بیشتر هویدا ساخت.
پدرش با اینکه در ژاندارمری مشغول به خدمت بود و چیزی کم نداشت، ظلم و زور دستگاه جبار را تاب نمی آورد و به شکل های مختلف می کوشید حقوق از دست رفته ی مردم را ایفا کند. سرانجام نیز که فضا را برای خدمت به مردم مناسب نمی دید؛ استعفا داد و به کشاورزی روی آورد. و به نان رنج و عرق جبین بسنده کرد.
ترکشی به سینه اش نشسته بود. منتظر آخرین عمل جراحی بود، اما بلند شد که برود. گفتند بمان تا پس از عمل جراحی مرخص شوی. جواب داده بود: «وقتی اسلام در خطر باشد، من این سینه را نمی خواهم!»
«انسان نباید فقط مسلمان شناسنامه ای باشد؛ بلکه باید عامل به احکام شرع باشد» اینها را احمد همیشه و هر جایی می گفت. اهل مطالعه بود. سیر مطالعاتی اش، شخصیت سیاسی او را پی ریزی کرد. در دوران دبیرستان با دو تا از همکلاس هایش فعالیت سیاسی، مذهبی اش را شروع کرد. می خواست به آسمان نزدیک تر شود. دیپلم را که گرفت. به استخدام نیروی هوایی درآمد، در همه دوره ها ممتاز بود. توی بچه های هوانیروز، همه به چشم استادی نگاهش می کردند. اساتید خارجی هم تحت تأثیر منش دینی او قرار گرفته بودند. می گفت: من یک مسلمانم و مسلمان نباید فقط به فکر خود باشد. عبادتش دیدنی بود. چنان غرق عبادت معبود می شد که انسان را تحت تأثیر قرار می داد. به نماز که می ایستاد خوف بر تمام وجودش سیطره پیدا می کرد و رنگ چهره اش عوض می شد؛ الذین فی صلاتهم خاشعون.
دوست داشت طلبه شود. افسوس می خورد که چرا نرفته است طلبگی بخواند؛ می گفت؛ ای کاش در لباس روحانیت بودم! آن گاه بهتر می توانستم حرف هایم را بزنم.

صندوق کمک به فقرا ایده ای بود که کشوری با چند تا از دوستان در پایگاه راه اندازی کرد. از فقرا که سخن می گفت، اشک بر گونه اش سرازیر می شد. خود را در مقابل آنها مسئول می دانست. حرف هایش خیلی به دل می نشست.
با شیرودی برای براندازی رژیم شاه فعالیت می کردند. پایگاه شکاری خاطره های بسیاری از دلاوری این دو یار دارد که چگونه بی هیچ هراسی خطر را به جان می خریدند. بارها تحت بازجویی ساواک قرار گرفت و هر بار از دست آنها فرار کرد. بارها در جریان تظاهرات کتک خورد. می گفت: این باطومی که من خوردم، چون برای خدا بود، شیرین بود. من شادم از اینکه می توانم قدمی بردارم و این توفیقی است از طرف پروردگار.
جنگ که شروع شد، کشوری کار خودش را خوب می دانست. دفاع از میهن و اسلام خستگی را خسته کرده بود و از سختی راه هراسی نداشت. شهید فلاحی می گوید: «شبی برای مأموریت سختی در کردستان داوطلب خواستم. هنوز سخنانم تمام نشده بود که جوانی از صف بیرون آمد، دیدم کشوری است. احمد فرشته ای بود در قالب انسان»
مقام معلمی شایسته او بود. شهید شیرودی می گفت: احمد، استاد من بود.
اسلام را فراتر از همه چیز می دید. جای که باید امام حسین(ع) برای دین فدا شود. دیگر جایی برای هیچ حرفی باقی نمی ماند. ترکشی به سینه اش نشسته بود. منتظر آخرین عمل جراحی بود، اما بلند شد که برود. گفتند بمان تا پس از عمل جراحی مرخص شوی. جواب داده بود: «وقتی اسلام در خطر باشد، من این سینه را نمی خواهم!»
می گفت: «تا آخرین قطره خون برای اسلام و اطاعت از ولایت فقیه خواهم جنگید.»
سرانجام عشق  به ولایت او را تا ملکوت راهی کرد. پانزدهم آذر 59 بعد از یک عملیات موفق، هلی کوپترش مورد اصابت راکت های دو میگ قرار گرفت. با اینکه هلی کوپترش داشت در آتش می سوخت، توانست آن را به خاک خودی برساند، اما دیگر مجالی نمانده بود، کشوری هم رفت.





 كلاس دوم راهنمايى كه بود، مجلات عكس مبتذل چاپ مى كردند. در آرايشگاه، فروشگاه و حتى مغازه ها اين عكس ها را روى در و ديوار نصب مى كردند و احمد هر جا اين عكس ها را مى ديد پاره مى كرد. صاحب مغازه يا فروشگاه مى آمد و شكايت احمد را براى ما مى آورد. پدر احمد، رئيس پاسگاه بود و كسى به حرمت پدرش به احمد چيزى نمى گفت. من لبخند مى زدم. چون با كارى كه احمد انجام مى داد، موافق بودم. يك مجله اى با عكس هاى مبتذل چاپ شده بود كه احمد آنها را از هر كيوسك روزنامه اى مى خريد. پول توجيبى هايش را جمع مى كرد. هر بار ۲۰ تا مجله از چند روزنامه فروش مى خريد وقتى مى آورد در دست هايش جا نمى شد. توى باغچه مى انداخت نفت مى ريخت و همه را آتش مى زد. مى گفتم: چرا اين كار را مى كنى؟ مى گفت:اين عكس ها ذهن جوانان را خراب مى كند.

به نقل از مادر شهید
من با احمد، همدوره و هم پرواز بودم. از سال ۱۳۵۳ در مركز پياده شيراز، دوره هاى مقدماتى و عالى را طى مى كرديم و در همان روز ها كه در خدمت ايشان بودم، مسائل عقيدتى را رعايت مى كرد. از نماز و روزه و فلسفه دين، خيلى حرف مى زديم. در همان مركز، گرو هان ديگرى، متشكل از خانم ها، آموزش نظامى مى ديدند. احمدتوصيه مى كرد به آنها نزديك نشويم. آن موقع، حجاب خانم ها رعايت نمى شد و يگان ها هم در كنار هم خدمت مى كردند و آموزش مى ديدند. احمد به ما مى گفت: «ممكن است دراين دنيا، جواب كار ثوابى را كه مى كنيد، عايدتان نشود ولى بالاخره روزى بايد جواب كارش را پس بدهيد و يا پاداش كار خيرتان را بگيريد. آن روز، جواب دادن خيلى سخت است.»

 احمدكشورى جزو هيأت همراه دكتر چمران بود كه با هم به كردستان رفتند. شهيد شيرودى هم به پايگاه منتقل شده بود و خيلى زود، با او صميمى شد و در تيم او قرار گرفت. خبر درگيرى هاى شديد پاوه مى رسيد و دكترچمران در محاصره مزدورهاى وطن فروش قرار گرفته بود. تيم پروازى احمد، نخستين گروه عملياتى بود كه راهى كردستان شد. ما به اتفاق شهيد سهيليان وارد منطقه شديم. با حملات پى درپى، دشمن را تار و مار كرديم و دكتر چمران و گروهش را از حلقه محاصره دشمن بيرون آورديم. پاوه هم نجات پيدا كرد. در واقع منطقه اى كه محل شروع درگيرى ها بود، از لوث وجود دشمن، پاك شد.

وقتى در كرمانشاه بوديم، حراست منطقه وسيعى از شمال غرب كشور كه از پايگاه كرمانشاه شروع مى شد و تا آبدانان ايلام ادامه داشت، به عهده پايگاه هوانيروز كرمانشاه بود. حراست منطقه سرپل ذهاب برعهده سهيليان و شيرودى و از منطقه سرپل ذهاب تا مهران برعهده احمد كشورى بود. احمد، تيمهايى تشكيل داده بود به نام «بكاو و بكش» يعنى بگرد و دشمن را پيدا كن و او را بكش.
در يكى از مأموريت هاى روز هاى نخست جنگ، براى عقب راندن دشمن كه حد فاصل قصر شيرين تا سرپل ذهاب را جلوآمده بودند، وارد منطقه شديم. دشمن با ستون بسيار عظيمى كه شامل ادوات زرهى، خودرويى و پرسنلى بود، به طول دو كيلومتر در جاده به راحتى در حال حركت بود. آنها از قصر شيرين وارد خاكمان شده بودند و به سمت سرپل ذهاب در مسير مشخصى پيشروى مى كردند. عشاير منطقه، اطلاعاتى را درباره اين جابه جايى به ما دادند. وقتى به منطقه رسيديم، احمد گفت: « نبايد ساكت باشيم. هر طور شده بايد جلوى پيشروى آنها را بگيريم.» با سه هليكوپتر كبرا و يك هليكوپتر ترابرى از قرارگاه به سمت منطقه پرواز كرديم، در حالى كه هيچ آشنايى با منطقه نداشتيم و نمى دانستيم بايد از كدام محور، وارد منطقه شويم و تانزديكى هاى ستون دشمن پيش رفتيم و از پهلو با ستون آنها مواجه شديم.
وحشت كرديم كه چرا تا اين حد، جلو آمده اند. كسى جلودار شان نبود. هنگام روبرو شدن با آنها فكر كرديم در اطراف ستون، تيم هاى گشت گذاشته اند. چون وقتى ستون بخواهد در منطقه ناشناسى حركت كند، تيم گشت در اطراف مى گذارند كه از جايى ضربه نخورند. تا هفتصد مترى ستون جلو رفتيم و شناسايى كامل را انجام داديم. احمد در يك لحظه به عنوان ليدر (راهنما) تيم گفت: «اول و آخر ستون را بزنيد كه مشكوك بشوند و همهمه اى بين آنها بيفتد و وقتى سرشان شلوغ شد، روى آنها آتش اجرا مى كنيم.»
«هليكوپتر خلبان سراوانى به موشك تاو مجهز بود. ايشان اول و آخر ستون را مورد هدف موشك هاى خود قرار داد. ستون نظامى دشمن، سنكوب كرد و هر چه مهمات داشتيم، روى سرستون ريختيم.» وقتى اين تصميم را گرفت كه دشمن را در محاصره بگيرند و به سروته ستون دشمن آسيب بزند، همه فهميدند كه فقط با اين شيوه، مى توانند آن همه نيروى دشمن را نابود كنند. هليكوپتر كبرا مانور مى داد و حمله مى كرد و بر سر دشمن، آتش مى ريخت و تير انداز هاى دشمن، سرگردان مانده بودند كه اين چه شبيخونى است كه از هوانيروز خورده اند! وقتى تيم آتش و گروه پروازى احمد، با هليكوپتر هاى شكارى به منطقه برگشتند، غوغايى را در منطقه ديدند. ستونى كه هيچ كس حريف شان نمى شد و مى خواستند به قلب ايران بزنند، زمينگير شده بود و اين ضربه را از خوشفكرى احمد خورده بود. نيروهاى دشمن پس از اين شكست مجبور شدند تا اطراف نفت شهر عقب نشينى كنند و از مرز خارج شوند.

 به نقل از حمید رضا آبی
کشوري کار و فعاليت را عبادت مي دانست. تمام فکرش انجام وظيفه بود. درباره ي ميزان علاقه به فرزندانش مي گفت: «آنها را به اندازه اي دوست مي دارم که جاي خدا را نگيرند.» کشوري همواره براي وحدت و انسجام دو قشر ارتشي و پاسدار، مي کوشيد، چنان که مسؤولان، هماهنگي و حفظ غرب کشور را مرهون تلاش او مي دانستند. او مي گفت: «تا آخرين قطره ي خون براي اسلام عزيز و اطاعت از ولايت فقيه خواهم جنگيد و از اين مزدوران کثيف که سرهاي مبارک عزيزانم (پاسداران) را نامردانه بريدند، انتقام خواهم گرفت.» به امام (قدس سره) عشق مي ورزيد. وقتي در بين راه خبر کسالت قلبي ايشان را شنيد، از شدت ناراحتي خودرو را در کنار جاده نگه داشت و در حالي که مي گريست، گفت«خدايا از عمر ما بکاه و به عمر رهبر بيفزا.»
وقتي به تهران رسيد، عازم بيمارستان شد و آمادگي خود را براي اهداي قلب به رهبرش اعلام کرد. بر اين عقيده بود تا در دنيا هست و فرصتي دارد، بايد توشه اي براي آخرت بياندوزد. شهادت در راه خدا براي او از عسل شيرين تر بود.

 در جبهه هر بار كه از مريم ۳ ساله و على ۳ ماهه اش صحبت مى شد، مى گفت: آنها را به اندازه اى دوست دارم كه جاى خدا را در دلم، تنگ نكنند.

یك شب كه تعدادی از خلبان‌ها مشغول خوردن شام بودند، صحبت از جنگ شد. یكی می‌گفت: من به خاطر حقوقی كه به ما می‌دهند می‌جنگم، یكی دیگر می‌گفت من به خاطر بنی‌صدر می‌جنگم. یكی می‌گفت من به خاطر خودم می‌جنگم و دیگری گفت من به خاطر ایران می‌جنگم. شهید كشوری گفت: من همه این‌ها را قبول ندارم تنها چند تا را قبول دارم و گفت: من به خاطر خدا می‌جنگم. جنگ برای خداست، ما نباید بگوییم كه ما به خاطر فلان چیز می‌جنگیم. مگر ما بت پرست هستیم. ما به خاطر خدا، به خاطر اسلام می‌جنگیم. اسلام در خطر است نه بنی‌صدر. اسلام در خطر است ما به خاطر اسلام می جنگیم و جنگ ما فقط به خاطر اسلام است.

صبحانه‌ای كه به خلبان‌ها می‌دادم، كره، مربا و پنیر بود. یك روز شهید كشوری مرا صدا زد گفت: فلانی! گفتم: بله. گفت: شما در یك منطقه‌ی جنگی در مهمان‌سرا كار می‌كنید. پس باید بدانید مملكت ما در حال جنگ است و در تحریم اقتصادی به سر می‌برد. شما نباید كره، مربا و پنیر را با هم به ما بدهید درست است كه ما باید با توپ و تانك‌های دشمن بجنگیم ولی این دلیل نمی‌شود ما این گونه غذا بخوریم. شما باید یك روز به ما كره، روز دیگر پنیر و روز سوم به ما مربا بدهید. در سه روز باید از این‌ها استفاده كنیم وگرنه این اصراف است. من از شما خواهش می‌كنم كه این كار را نكنید. من گفتم: چشم.

سرهنگ باباجانى خاطره اى را از دوران تحصيل احمد در خارج از كشور تعريف مى كرد و مى گفت: در حال تمرين پرواز توى بالگرد نشسته بوديم. احمد سكاندار بود. استاد آمريكايى نگاهى به او كرد و گفت: اگر الآن بخواهم تو را پرت كنم بيرون چطور مى خواهى از خودت دفاع كنى. احمد به قدرى از نيروهاى بيگانه و خلق و خوى ضداسلامى آنان بدش مى آمد كه نگاهى به استاد كرد. وقتى لبخند شيطنت آميز و تحقيركننده استاد را ديد. يقه او را گرفت و گفت: من بايد تو را از اين بالا پرت كنم پايين. با استاد گلاويز شد. سرهنگ مى گفت: استاد به زبان انگليسى شروع به التماس كرد. صورتش سرخ شده بود. ما از احمد خواستيم كه يقه او را رها كند و مواظب باشد كه هلى كوپتر سقوط نكند و او قبول كرد. وقتى به زمين نشستيم، استاد به قدرى از جسارت احمد و جرأت او يكه خورده بود كه به همه ما گفت: بعد از اين استاد شما احمد كشورى است.

 در کردستان درگیری شدیدی بین ما و ضد انقلاب شامل کومله و دمکرات بوقوع پیوست و من از هوانیروز درخواست کمک کردم ، دو خلبان که همیشه داوطلب دفاع بودند یعنی شهیدان کشوری و شیرودی لبیک گفته و لحظاتی بعد بالای سر ما بودند که به آنها گفتم کجا را زیر آتش خود بگیرند ، پس از آنکه مهمات هلی کوپتر ها تمام شد متوجه شدم که شهید کشوری علی رغم کمبود سوخت منطقه را ترک نکرده است وقتی با او تماس گرفتم گفت من باید کارم را به اتمام برسانم ، لحظاتی بعد با دوربین دیدم که شهید کشوری خود را به جاده ای رساند که یک ماشین جیپ سیمرغ پر از عناصر ضد انقلاب از آنجا در حال فرار بودند ، هلی کوپتر را به آن خودرو نزدیک کرد و آنقدر پایین رفت که با اسکیت هلی کوپتر به آنها کوبید و همه این جنایتکاران به دره سقوط کردند ، پس از آن طی تماس به او گفتم با توجه به تاخیری که کردی سوخت هلی کوپتر برای آنکه خود را به قرارگاه برسانی کافی نیست و همینجا فرود بیا ، او گفت هلی کوپتر م را هدف قرار می دهند و با اینکه چراغ هشدار دهنده سوخت هلی کوپتر روشن شده و به هیچ وجه خطا نمی کند ، شهید کشوری گفت با ذکر یا زهرا ( س ) خود را به قرارگاه می رسانم ، ساعتی بعد در حالیکه ناامیدانه با قرارگاه تماس گرفتم تا سراغ احمد کشوری را بگیرم گفتند او به سلامت و با ذکر یا زهرا ( س ) در حالیکه هلی کوپترش هیچ سوختی نداشته به قرارگاه رسیده است .     
 به نقل از شهید علی صیاد شیرازی



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : احمد كشوري ,
بازدید : 188
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

در شام غريبان عاشوراي حسيني سال 1322 در يکي از روستاهاي” فريدونکنار “به دنيا آمد. او اولين فرزند زوج "محمد حسن بصير" و سيده "سکينه طيبي نژاد" بود که در دورة ارباب و رعيتي به عنوان يک رعيت در زمين هاي ارباب کشاورزي مي کردند. مادرش مي گويد : «در آن دوره ما رعيت مردم بوديم و گندم و پنبه مي کاشتيم. ما کار مي کرديم و ارباب مي برد. حتي خانه اي که زندگي مي کرديم مال ارباب بود.» "حسين" در مهر ماه 1329 در سن 7 سالگي به مدرسه فرستاده شد و دوره شش ساله ابتدايي نظام قديم را در مدرسه "سنايي" فريدونکنار گذراند.
بعد از اتمام دوره ششم ابتدايي نظام قديم ترک تحصيل کرد و نزد يکي از بستگانش در "بابل" به آهنگري مشغول شد. در کنار اين کار در امور کشاورزي به پدرش کمک مي کرد.
اول شهريور 1341 براي انجام خدمت وظيفه به "تهران" اعزام شد و در آنجا به دليل فعاليت هاي سياسي و پخش اعلاميه هاي امام خميني به پادگان منظريه قم تبعيد گرديد. شرايط سخت و دشوار خدمت سربازي را در اول شهريور 1343 به پايان رساند. در سال 1346 در بيست و چهار سالگي ـ با خانم "آمنه براري" ازدواج کرد.
در دوم مرداد 1350 در شرکت باطري سازي وزارت جنگ در تهران مشغول به کار شد ولي به علت فعاليتهاي سياسي در اول مهر 1353 اخراج گرديد. به دنبال آن به زادگاهش "فريدونکنار" بازگشت و مشغول آهنگري شد. مدتي بعد به کمک پدرش يک کارگاه ساخت در و پنجره آلومينيومي راه اندازي کرد و مشغول کار شد.

او در رژيم پهلوي به طور گسترده و همه جانبه مبارزه مي کرد به همين خاطر چند بار دستگير و روانه زندان شد درسال 1357 برنامه راهپيمايي "فريدونکنار" را با تظاهرات مردم در "تهران" هماهنگ مي کرد و در شهر هسته مبارزه و راهپيمايي را سازمان داد.
تا 30 دي ماه 1359 در جبهه حضور داشت و بعد از دو ماه مراجعت به زادگاهش بار ديگر در اول فروردين 1360 به جبهه اعزام شد.مدتي در منطقه "گيلان غرب "مسئول حفاظت از قله هاي "صدفي"،" ابرويي" و "کرجي" بود.
حسين از اول فروردين تا پنجم تيرماه 1360 در مناطق مرزي بود و در عمليات طريق القدس و فتح بستان شرکت داشت. پس از عمليات ها براي مدت کوتاهي بازگشت.اما بار ديگر در 8 بهمن 1360 به جبهه اعزام و تا شهرير 1362 به عنوان بسيجي و به طور مستمر در جبهه ها بود. در اين مدت به عنوان جانشين فرمانده گردان در لشکر 25 کربلا انجام وظيفه مي کرد و در عمليات فتح المبين، بيت المقدس، رمضان، محرم و والفجر مقدماتي شرکت کرد.
در بيست و هشت شهريور ماه 1362 در منطقه جنگي به عضويت رسمي سپاه پاسداران در آمد. از آن پس فرماندهي گردان يا رسول (ص) لشکر کربلا را عهده دار شد. يکي از همرزمانش مي گويد : به ندرت لباس فرم سپاه را مي پوشيد و اکثر وقت ها لباس خاکي بسيجيان بر تن داشت. روزي در قرارگاه با فرماندهان عالي رتبه جنگ مانند محسن رضايي و علي شمخاني جلسه داشت. مشاهده کردم که با همان لباس خاکي بسيج مي رود تا در جلسه شرکت کند. گفتم بهتر نيست تا لباس فرم سپاه را بپوشيد ؟ در جوابم گفت : فرزندم ! من اين لباس را دوست دارم و به آن افتخار مي کنم و از خدا مي خواهم که همين لباس را کفنم قرار دهد. دوست دارم لباس رزم کفنم شود و در آن روز بزرگ که همه در پيشگاه محبوب سرافکنده مي ايستيم در قافله پر شور شهيدان سربلند بر حرير خويش مباهات کنم .
در عمليات والفجر 4 به سمت جانشيني تيپ يکم ويژه 25 کربلا منصوب شد.پس از عمليات الفجر 4در عمليات والفجر 6 نيز با همين مسئوليت شرکت کرد و بر اثر اصابت ترکش مجروح گرديد. در سال 1363 با تقليل بعضي از تيپهاي لشکر فرماندهي گردان يا رسول (ص) را به عهده گرفت. در همين سال به زيارت بيت اللّه الحرام مشرف شد.
او همچون تمامي سرداران گمنام جنگ متواضع و فروتن بود. وقتي که عنوان و سمت وي در جبهه سوال شد، گفت : «مثل رزمندگان بسيجي من هم دارم مي جنگم.»
وقتي ضرورت جبهه و عمليات اقتضاء مي کرد آن را با هيچ چيزي عوض نمي کرد. حتي در جريان ازدواج دختر اولش با" مرتضي جباري" که رزمنده دايم الحضور جبهه بود و بعد ها شهيد شد ـ شرکت نکرد و در جبهه بود.
حاج بصير نسبت به حفظ بيت المال بسيار حساس بود. يکي از همرزمانش مي گويد : قبل از عمليات بدر حاجي براي سرکشي به نيروهاي پادگان بيگلو آمده بود و مشغول صحبت کردن با مسئولان گردان بود. ناگهان لامپ کوچکي را مشاهده کرد که در خاک ها افتاده بود خم شد و آن را برداشت و نگاهي به آن کرد و متوجه شد که سالم است و مسئول تدارکات گردان را خواست و به او گفت چرا لامپ را دور مي اندازيد. اگر چه اين لامپ کوچک است ولي بيت المال است و بايد در روز قيامت جواب دهيد. در حفظ بيت المال کوشا باشيد تا خداي ناکرده در روز قيامت سرافکنده نباشيد. حاج بصير در گردان تاکيد داشت که در موقع اذان نيروها اذان دسته جمعي بگويند. او با نيروهاي تحت امر بسيار صميمي بود و گاهي اتفاق مي افتاد نيروهاي گردان اگر خواب مي ديدند براي تعبير آن به نزد حاجي مي رفتند و او با صبر و حوصله خواب آنها را تعبير مي کرد. يکي از همرزمانش مي گويد : صبح روزي در چادر فرماندهي مشغول خوردن صبحانه بوديم که به حاجي گفتم: يکي از دوستان خواب ديد که يکي از انگشتان دستم قطع مي شود. حاجي در تعبير آن گفت : «يکي از بهترين دوستانت را از دست خواهي داد .» ديري نپاييد که دوست عزيزم محمد تيموريان در عمليات بدر به شهادت رسيد. وقتي حاجي خبر شهادت تيموريان را شنيدگفت : «شهيد تيموريان فرزند من بود وشهادت او کمرم را شکست.» حاج حسين بصير بعد از شرکت در عمليات بدر در عملياتهاي زنجيره اي قدس در سال 1364 شرکت داشت و با هدايت نيروهايش توانست پاسگاه "بلاليه" و "ابوليله" عراق را تصرف کند. پس از عمليات قدس، گردان يا رسول (ص) به عنوان گردان نمونه مأمور ادغام در لشکر 77 خراسان شد. بعد از اتمام ماموريت، نيروهاي گردان براي آموزش غواصي و کسب آگاهي براي انجام عمليات والفجر 8 به منطقه "بهمنشير" انتقال يافتند و بصير شخصاً آموزش نيروها در رودخانه را به عهده داشت. در همين زمان به فراندهي يکي از تيپهاي عملياتي لشکر ويژه 25 کربلا منصوب شد.
بعد از تصرف شهر فاو به فرماندهي محور عملياتي منصوب شد و در حالي که شبانه روز دوشادوش رزمندگان در منطقه عملياتي حضور داشت بر اثر اصابت ترکش به قفسه سينه و بازو مجروح شد. در سال 1364 در مازندران و فريدونکنار شايع شد که حاج بصير به شهادت رسيده است. مطرح شدن اين موضوع در صبحگاه سپاه مازندران به اين شايعه قوت بخشيد. اما بسيجيان فريدونکنار در يک شب که براي اقامه نماز مغرب و عشا به مسجد جامع شهر رفته بودند با خبر شدند که حاجي به فريدونکنار آمده است. آنها با سردادن شعارهاي حماسي به سوي منزل حاجي حرکت مي کنند. در بين راه عده اي از مردم نيز به آنها پيوستند تا به خانه حاجي رسيدند و شعار مي دادند «حاجي سرت سلامت.» جمعيت گرداگرد حياط خانه به ياد شهيدان جنگ اقدام به نوحه سرايي کردند. سپس حاجي شروع به سخنراني کردند و با ذکر آيه اي از قرآن مجيد تشکر از حضار در حالي که قطرات اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت : « اي عزيزان من ! نور چشمان من ! چرا شعار سرت سلامت مي دهيد. من خسته و تنها شده ام ؛ دلم گرفته ؛ دوستانم همه رفتند و عزيزانم مرا تنها گذاشتند. شما نمي گذاريد که به آنان ملحق شوم. همين شعارها و دعاهاي شماست که مرا از آنان جدا کرده است. شما انسانهاي بزرگي هستيد و خدا به شما نظر دارد و حرف شما را اجابت مي کند.»
در عمليات صاحب الزمان (عج) که در منطقه فاو در سال 1365 انجام گرفت حضور داشت. دشمن که با شروع عمليات متوجه حضور نيروها ي ايراني شده بود اقدام به آتش سنگين روي مواضع رزمندگان کرد به طوري که نيروها در دويست متري خاکريز دشمن زمين گير شدند و تلاش فرماندهان گردان براي به حرکت در آوردن و پيشروي نيروها ثمري نداشت. وضعيت با بي سيم به حاجي گزارش شد و او به سرعت خود را به خط مقدم رساند و با صداي خوش و ملايم اما استوار گفت : «فرزندان من، کربلا رفتن خون مي خواهد.» بعد يا حسين گويان نيروهاي زمين گير شده را تشويق به پيشروي کرد و آنان که با حضور حاجي در جمع جاني دوباره گرفته بودند با نداي يا حسين (ع) به خاکريزه هاي دشمن يورش بردند و مواضع آنان را به تصرف در آوردند. بعد از اتمام عمليات که با شب نوزدهم ماه مبارک رمضان مصادف بود، حاجي به مقر پشتيباني برگشت و وارد چادر تدارکات شد و تا صبح مشغول عبادت بود.
قبل از عمليات کربلاي 1 در سال 1365 و فتح مهران حاج بصير خواب مي بيند که در عالم رويا سيبي شيرين به او داده اند که مانند آن را هرگز نخورده بود. خودش اين خواب را به شهادت تعبير مي کرد.
در عمليات کربلاي 1 بعد از فتح قله قلاويزان مشاهده کرد که بعضي از رزمندگان با اسرا با عصبانيت رفتار مي کنند. با ديدن اين منظره بسيار ناراحت شد و گفت : «اسرا هيچ وسيله دفاعي ندارند، پس با برخوردي مناسب با آنها رفتار کنيد و کاري نکنيد که خداوند ورق جنگ را برگرداند و پيروزي را به شکست مبدل نمايد. » حاج بصير در عمليات کربلاي 4 نيز حضور داشت.

در ادامه عمليات کربلاي 5 يک دسته شانزده نفري به اتفاق حاجي که فرمانده محور عمليات بود براي نجات گردان نصر از محاصره دشمن به سوي نوک شمشيري درياچه ماهي حرکت کردند. آنها در داخل کانال که عرض آن حدود سي سانتي متر بود با تمام توان جنگيدند تا اينکه مهماتشان به تمام رسيد.
در اين عمليات مرتضي جباري ـ داماد حاجي، فرمانده گردان عاشورا ـ در شلمچه به شهادت رسيد. حاجي در مراسم بزرگداشت سومين روز شهادت در مجلس عزاي او حضور يافت و در سخنان کوتاهي اعلام کرد : « خدا را شاهد مي گيرم که به خاطر شرکت در اين مجلس عزا براي اينکه در مراسم بزرگداشت دامادم شرکت کنم جبهه را ترک نکرده ام، بلکه به امر فرمانده لشکرم در اينجا حضور يافتم تا شما مردم شهيد پرور و دوستان مرتضي و جوانان غيور اين سامان را به سوي جبهه حماسه و شرف فراخوانم.» اين سخنان باعث شد تا جمع کثيري از بسيجيان فريدونکنار به سوي جبهه اعزام شوند.
حاج بصير در 19 فروردين 1366 به قائم مقامي فرمانده لشکر 25 کربلا منصوب شد و در عمليات کربلاي 8 شرکت کرد. در اين عمليات دو همرزم او سردار محمد حسن قاسمي طوسي و سردار حميدرضا نوبخت به شهادت رسيدند.
حاج حسين بصير قبل از هر عمليات موهاي سر و صورت را اصلاح مي کرد و گفت : «عمليات سعي در صفاي مستي و طواف کعبه عشق است.»

نقل است که روزي حاج بصير از مادرش خواست به وي اجازه دهد بر سجاده اش دو رکعت نماز حاجت بخواند و پس از نماز خواندن به دعايش آمين بگويد. مادرش با قبول اين درخواست بر دعاي او آمين مي گويد. حاجي بعد از دعا رو به مادرش کرده و پرسيد مادر آيا مي داني دعايي که کردم چه بود ؟ مادر گفت : «حتماً پيروزي رزمندگان.» جواب داد : «بله آن به جاي خودش ولي من از خدا طلب شهادت کردم وچون مي دانم دعايت مانع شهادتم مي شود امروز خواستم آمين تو را بر شهادتم بشنوم.» مادر در جواب فرزند مي گويد : «پسرم من به خدا از شهادت تو باک ندارم همچنان که برادرت اصغر شهيد شد و هادي در جبهه است. دوست دارم شما زنده بمانيد و از امام و انقلاب دفاع کنيد.»
قبل از شروع عمليات کربلاي 10 شبي که با نيمه شعبان مصادف بود، حاج بصير خطاب به رزمندگان گفت : «انتظار يعني حرکت و انتظار يعني ايثار، يعني خون؛ انتظاريعني ادامه دادن راه شهيدان، انتظار براي اين است که انسان در سکون آب گنديده نباشد، انتظار خيمه خروشان استو درياي مواج.» نقل است که حاجي قبل از هر عمليات يکي از معصومين را در خواب مي ديد و براي تقويت روحيه بسيجيان و رزمندگان آن خواب را براي آنان تقويت مي کرد. بعد از آن نوحه اي مي خواند تا رزمندگان با معنويت بيشتري در عمليات شرکت نمايند. قبل از عمليات کربلاي 10 برادرش هادي به حاجي مي گويد : «چرا در اين عمليات براي رزمندگان خوابي را تعريف نکردي ؟» حاجي گفت : «قبل از اين عمليات هيچ خوابي نديدم و اين نشانه آن است که اين بار مي خواهم خودم به کنار امام حسين (ع) بروم و براي اين لحظه روز شماري مي کنم .» غروب عمليات حاجي به اتفاق تني چند از رزمندگان در سنگر نشسته بود. دستي به محاسنش کشيد . گفت : ديگر پير و خسته شده ام و نياز به استراحت دراز مدت دارم. برادرش هادي مي گويد : «من که هيچگاه کلمه خستگي را از حاجي نشنيده بودم با تعجب گفتم : ان شاءاللّه بعد از عمليات به شمال برويد و کمي استراحت کنيد.» در شب عمليات شيشة عطري ازجيبش بيرون آورد و به سر و صورت تک تک افرادي زد که با او وداع مي کردند. به آنها مي گفت : «اگر به فيض شهادت نائل شديد ما را فراموش نکنيد؛ ما از شما التماس دعا داريم.»
حاج بصير در سال 1366 در عمليات کربلاي 10 در ارتفاعات برفگير ماووت حضور داشت. سرانجا در 2 ارديبهشت 1366 در شب عمليات کربلاي 10 بر فراز ارتفاعات ماووت خمپاره اي بر سنگر او فرود آمد و حاج حسين بصير در سن چهل و پنج سالگي بعد از هفت سال حضور مستمر در جبهه هاي نبرد به شهادت رسيد. پيکر شهيد حاج حسين بصير در ميان انبوه جمعيت سوگوار تشييع و در گلزار شهداي "فريدونکنار" به خاک سپرده شد.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386





وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
مقداري از وصيت نامه خود را در شب 25 ديماه سال 1365 در منزلي كه در پايگاه شهيد بهشتي مستقر هستيم عنوان مي كنم زيرا هر كس بايد در زندگي خود وصيتي داشته باشد تا وظايف اسلامي و مذهبي خود را به درستي مشخص نموده، به پايان برساند.
خداوندما را ياري فرمايد تا مسائلي را مطرح كنيم كه به نفع اسلام و جامعه اسلامي باشد. قطعه شعري است كه يادم آمد براي همه مايي كه بايد در ميدان عمل و نبرد با دشمن كاروزار كنيم و اين ميدان نمايانگر حقايقي ارزنده است مفيد خواهد بود:
با بيرق خون بيا به ميدان نبرد
درهم بشكن سپاه دشمن اي مرد
مردانه به پيش چشم نامرد
بشوي با سرخي خون خويش گونه زرد
دل مي تپد از ترانه خون شهيد
بر خاك ببين گونه گلگون شهيد
در دفتر روزگار از روز نخست
با جوهر خون نوشته قانون شهيد
بنام خدا و بنام هستي بخش دانا و به ياد شهداي گرانقدر اسلام و به ياد شهداي كربلاي امام حسين (ع) و شهداي كربلاهاي ايران. امشب در اين خانه به خاطر ضبط وصيتنامه خود تنها هستم و پيش بيني قبلي هم نداشتم كه چه مطالبي را عنوان نمايم ولي اميدوارم خداوند كمك فرمايد تا بتوانم همه مطالبي را كه لازم است عنوان كنم كه همانطور كه عرض شد آن مطالب به نفع اسلام باشد.
اين حقير حسين بصير متولد 1322 شماره شناسنامه 108
تاريخ جنگ اسلام تاريخي است كه براي ما و آيندگان درس است و مكتبي است براي همه انسان هاي در خط خدا و مسلمانان جهان و يك حركتي است كه نوع نگاه و حركت انسان را در صحنه كارزار معين مي نمايد و هدف ها را در آن حركت ها معلوم مي دارد. چه هدف آن كسي كه هدف نامقدس و پليدي ـ شيطاني ـ براي خود درست مي كند هدف مقدس ندارد بلكه انديشه هاي شومي در سر دارد كه آن هم زور گفتن و تعدي كردن به مال و نواميس مردم است. حركت اسلامي، حركتي انسان ساز است و براي آينده و بشريت درس و كلاسي آموزنده است كه انسان مي تواند با اين حركت و جنگ ـ با اين جهاد ـ همه مسائل انساني را تأمين كند اين است كه خداوند بر ما جهاد في سبيل الله را واجب كرده است. اين همه ارزش را در مقام مجاهدين به انسان داده است كه بهشت جاودان است. مجاهدين في سبيل الله افضل بر مردمي هستند كه دائم به عبادت خداوند مشغولند از همه آنهايي كه به خداوند ايمان دارند افضل هستند. اين است كه بايد نواري را پر كنم كه برخي از مسايل جبهه در آن ضبط شود و برخي از مسايل خودمان هم گفته شود اين حرف ها را با ياد خدا شروع مي كنم و با ياد خدا و ياد امام زمان (عج) به اتمام مي رسانم. حدود 6 سال و خرده اي شايد حدود 7 سال است كه ما در جنگ هستيم و در اين مدت جوانان رزمنده فراواني به جبهه آمدند و رفتند. مجاهدين راه خدا براي رضاي خدا دست از خانه و زندگي شان كشيدند و در اين ميدان عمل حاضر شدند تا بتوانند وظايف ديني خود را به انجام رسانند. به امام عزيزشان لبيك بگويند. بتوانند پرچم لا اله الا الله را به اهتزاز در آورده حسين وار خود را در معرض خطرات، شدايد و سختي ها و آزمايشات قرار دهند. شايد بتوانند در زمره پيروان واقعي امام حسين (ع) قرار بگيرند.
من عذر مي خواهم از اينكه اين نوار را پر مي كنم ... به خاطر اينكه قدرت بيان و قدرت حرف ندارم كه بتوانم مسايل را مطرح كنم.
اول اينكه اين بسيجيان و پاسداراني را كه در خط مقدم و جبهه و پشت جبهه عاشقانه جهاد مي كنند و احكام اسلامي را اجرا مي نمايند، بشناسيم. آنان شيفتگان حقيقت هستند. مي خواهند هميشه صداقت، پاكي و درستي در وجودشان و محل كارشان موج بزند. اگر پليدي و ناپاكي را ببينند آزرده خاطر مي شوند. آن قدر نسبت به اين ارزش ها حساس هستند كه حاضرند تمام وجودشان را در اين راه بدهند تا ديگران را صادق،‌ پاك و درستكار ببينند. متأسفانه عده اي صداقت آنان را درك نكرده اند تا حمايت لازم را از آنان داشته باشند. آناني كه درك كرده اند همان مسئولان مستقيم شان است كه ارزش آنان را مي دانند و نظرشان به آنان است و همه ورد زبانشان اين است كه وجود اين عزيزان ـ رزمندگان ـ سالم باشد. بايد شرايطي حاصل شود كه به زندگي و كارهايشان رسيد. هنوز هستند كساني كه آنان را درك نكرده اند و نتوانستند بفهمند بسيجي يعني چه؟ بسيجي ها وقتي به جبهه اعزام مي شوند واحدها را خودشان اعلام مي كنند وقتي از آنان مي خواهي در فلان واحد كار كن مي گويد من در ادوات ورزيده ام آنجا بايد مشغول بشوم يا در گردان آر پي جي زن بايد باشم يا فلان و ... اين عشق توي دلش هست از همانجايي كه دارد مي آيد به عشق همان واحد حركت مي كند وقتي واحد مورد علاقه اش را انتخاب نمود شروع به آموزش و يادگيري مي كند. آموزش هاي مختلف را ياد مي گيرد شب تا صبح و صبح تاشب به كار و آموزش امور جنگي مشغولند. اگر در كارش نواقصي است سعي دارد آنها را برطرف نمايد. اگر در آموزش چيزي را جا گذاشته است سعي مي كند ياد بگيرد تا قادر باشد كار بهتري را عرضه كند چون عمليات كوهستاني، دشت باز و ديگر عمليات به يك صورت نيست. هر كدام تاكتيك هاي مربوط به خود را دارد. بايد از تجربيات گذشته استفاده شود و آنها را با شرايط جديد تطبيق داد و در اين صورت مي تواند خود را به خوبي براي عمليات آينده آماده سازد. مثلاً زماني عمليات ما آبي خاكي شد از اين جهت خيلي از امور لازم براي خودمان روشن نبود ولي الحمدلله روشن شد. خيلي از مسائل بود كه ما متوجه آنها نبوديم ولي وقتي در عمليات قرارگرفتيم متوجه شديم كه اين جنگ برايمان منفعت داشت، منفعت هاي زياد .
در يک مورد قرارشد روز اول به "تبور" برويم و آنجا را تحويل بگيريم .كيلومترها با بلم راه رفتيم در داخل هور العظيم متوجه شديم كه در اينجا بايد يك طور ديگر جنگيد. تاكتيك هايي را به كار ببنديم كه بتوانيم مقاومت كنيم ،حداكثر مقاومت را داشته باشيم .روزهاي اول وضعيت داخل آب برايمان مأنوس نبود. شايد هم فكر مي كرديم كه نتوانيم در اينجا خوب بجنگيم. نتوانيم خوب مقاومت كنيم ولي با رفتن و حضور يافتن در آنجا و با آموزش هايي كه برادران ما ديدند باورمان شد كه مي توانيم و عمليات انجام شد. آنقدر اعتماد به نفس و قدرت يافتيم كه مي توانستيم ادعا كنيم در اقيانوس ها هم مي شود جنگيد. با همين امكانات كم خود مي توانيم خيلي كارها بكنيم. حتي كشتي هاي دشمن را ساقط كنيم حتي ناوگان هاي دشمن را از كار بياندازيم حتي در مقابل همه قدرت هايي كه بر عليه اسلام بلند شدند قد علم كنيم. اين را دشمن هم فهميده بود، دشمن قدرت اسلام را فهميد موقعيت و وضعيت اسلام را و خلوص بچه هاي بسيجي را متوجه شد. در وجود بسيجي ها عشقي زبانه مي كشد كه همه چيزشان را فرا مي گيرد. ايثارشان، فداكاري هايشان همه و همه به عشق به مكتب وابسته است كه انسان را عاشق مي كند .اين مكتب است كه انسان را اميدوار مي كند؛ او را پا بر جا و استوار نگه مي دارد. يادآوري جنگ هاي گذشته در صدر اسلام براي نيروهاي مان لازم است ما مي توانيم با يادآوري جنگ هاي بدر، احد، خيبر و ديگر جنگ هاي صدر اسلام كه در بيشتر آنها مولايمان علي مرتضي (ع) شركت كرده بود، پيامبر اكرم (ص) در آن جنگ ها حضور داشته، اعتقادشان را ريشه دار كنيم و بگوييم بعد از آن نبردها، امام حسين (ع) در كربلا حماسه اي به پا نمود و بر عليه ظلم قيام جانانه كرد؛ او بر عليه ستم پيشگان و ستمگران قيام كرد ومظلوميت خود را به عالم نشان داد. به ما درس داد كه چگونه بايد در آينده زندگي كنيم و قدرت مكتب خود را به عالم بشناسانيم. امام حسين (ع) در روز عاشورا يك عمليات نكرد چندين هزار عمليات انجام داد.
عمليات امام (ع) جنبه هاي معنوي، اقتصادي، اجتماعي، رزمي، ‌تاكتيكي و ... را در خود داشت، وضعيت خود، موقعيت خود و مشخصات خود به مردم و مردم را به آينده اي كه در پيش دارند آگاه نمود. گذشته و اجداد خود را معرفي فرمود. با همه آنهايي كه كمر به قتل او بسته بودند اتمام حجت نمود تا نگويند نمي دانستيم چه كسي را كشتيم.
وقتي توطئه هاي آنان در قتل امام حسين (ع) در خانه خدا برملا شد و رسوا شدند جنگ روي در روي را ‎آغاز نمودند و امام حسين (ع) همه ياران خود را يكي پس از ديگري فداي اسلام كرد و زن ها و بچه ها را به صحنه آورد تا به آيندگان بياموزد وقتي اسلام در خطر است اهل و عيال ارزش ندارند و بايد فدا شوند ...
زينبي كه در دامان پر مهر و محبت چون دامن پاك فاطمه زهرا (س) پرورش يافت و از او درس ها آموخت از پيامبر اكرم (ص) و از پدرش علي مرتضي (ع) درس گرفته بود از برادرانش حسن و حسين (ع) چيزهاي فراواني آموخت در عاشورا حضور يافت و همه آن دانسته ها را در صحنه عاشورا و در اسارتش پياده كرد؛ اسارتش يك كلاس درس بود .رشادت و بزرگواريش و قدرت بيانش درس بود، خطبه اش دانشگاه بود اين ها همه اهدافي هستند كه رزمنده به آنها عشق مي ورزد و مفتخر است كه آن درس ها را از ائمه گرفته است.
حركتي كه يك رزمنده در جبهه مي كند اين است كه آر پي جي بر دوش به دنبال شكار تانك مي رود. چون مكتب دارد و به خاطر مكتب آر پي جي بر دوش مي گيرد وتا شكارش نكند آرام نمي گيرد. اين رشادت، جسارت و قدرت را مكتبش به او داده است، دليري به او داده است. مكتب به او قدرت و جسارت داد تا بتواند از حريم مقدس اسلام دفاع كند.
در عمليات والفجر 8 مسايلي را در عمليات آبي خاكي داشته ايم كه همه اش را نمي شود بيان كرد ولي گوشه اي از آموزش هاي را كه آنان ديده اند نقل مي كنم. براي اولين بار در آب بهمن شير افتادند وقتي اولين بار داخل آب شدند تصور نمي كردند كه بتوانند از اين طرف آب به آن طرف بروند با آموزش هايي كه ديدند بعد از چند روز توانستند عليرغم جزر و مدي كه آب داشت به آن طرف آب بروند روزهاي بعد رفتن و آمدن ها چندين بار تكرار شد و همين تمرين در شب و شب هايي كه هوا تاريك بود انجام مي شد.آنان در آب سردي كه جزر و مد هم داشت تمرين مي كردند، مي لرزيدند ولي با اين همه اميد به چيزي داشتند، اميد به پيروزي، اميد به رسيدن هدف، اميد به اينكه حرف امامشان اطاعت كرده باشند، اميد به اينكه حرف و فرمان خدا را اطاعت كرده باشند و وعده هايي را كه خداوند داده است تحقق يابد . آنان اين تلاش را داشتند تا بلكه خانواده شهدا را خوشحال كنند روح همرزمان شهيدشان از آنان راضي و خشنود باشد چون پيمانهايي بسته بودند كه آنان كه مانده اند راه را ادامه بدهند و شوق ادامه دادن راه است كه آنان اين همه خطرها را پشت سر مي گذارند و بعد از آموزش خسته و كوفته برمي گردند به سنگرهاي خودشان، همانجايي كه گرد هم مي آيند با هم غذا مي خورند، حرف مي زنند دعا و مناجات مي كنند، ‌نماز اقامه مي كنند. همانجا آقايي بلند مي شود نوحه مي خواند و بقيه به سينه مي زنند البته نوحه خواندن و سينه زدن در آنجا حالت ديگري دارد چون نوحه و سينه در ميدان عمل است و با شرايط عادي فرق دارد حالتي كه يك رزمنده در محوطه جنگش دارد نمي تواند با بيرون از اين حالت يكي باشد چون در ميدان عمل حالتي پيش مي آيد كه خود رزمنده متوجه نيست حتي چشم تيز بين دوربين ها قادر به ثبت دقيق آن حالت نيستند. صداها قادر به برداشتن همه صداها نيستند حتي نويسندگان قاصرند كه اين حركت ها و حرف ها و صحبت هايشان را روي كاغذ بياورند. اين مسايل و حد ارزش آنها را فقط خدا مي داندو غير از خدا كسي نمي داند كه حركت معنوي آنان چه اندازه بالاتر از حركت عملي آنان است. آن حركت معنوي انسان است كه مي تواند حركت عملي اش را جهت بدهد. اگر رزمنده حركت معنوي نداشته باشد حركت عملي اش ارزشي ندارد. اگر دقت كنيم همين حركت عملي و عملياتي را دشمن هم دارد ولي سوال اين است كه چرا به او مقاومت و استواري نمي دهد؟ ولي ما مقاوم هستيم چه فرقي است؟ فرق اين است كه ما در سنگرهايمان قرآن داريم، مناجات داريم، دعا داريم، ياد و خاطره شهدا را داريم، امام حسين (ع) و عشق به ولايت را داريم به ياد مظلوميت علي (ع) زهرا (س) هستيم ولي دشمن اين حركت را ندارد. وقتي سنگرهاي دشمن را تصرف مي كرديم داخل آنها عكس، روزنامه ناجور و شيشه هاي مشروبات الكلي را مي ديديم. ورق هاي قمار و عكس ها مبتذلي كه به ديوار زده بودند!! عكس ها و نقاشي هاي مبتذل روي ديوارهاي سنگرهايشان كشيده بودند ولي در سنگرهاي ما عكس هاي امام امت نصب شده بود. مطالب ارزنده و آموزنده نوشته شده بود .آنچه كه رزمندگان ما به همرا دارند قرآن، نهج البلاغه، مفاتيح و كتاب هاي شهيد مطهري و ...است ولي دشمن و سنگرهايش اين وضعيت را ندارد، اين است كه ما پيروزيم، اين است كه ما استوار و مقاوم هستيم و مي توانيم ادعا كنم همه وجودمان صرف اسلام شود باكي نداريم.
اين مقدمه اي بود از وضعيت ما و نيروهايمان وقتي كه وارد عمل مي شدند. وقتي عمليات والفجر 8 شروع شده بود و نيروهاي ما داخل آب افتادند غواص ها كه همان نيروهاي خط شكن ما بودن كار را آغاز نمودند. نيروهاي موج بعدي آنهايي بودند كه در قايق ها نشسته و آماده بودند تا اينكه غواص ها به سنگرهاي دشمن حمله كنند. اين عمل آنان به ما امكان مي داد تا نيروهاي دوم ـ داخل قايق ها ـ را حركت بدهيم. مي بايست حركت زماني و مكاني را دقيقاً محاسبه مي كرديم. بايد مشخص مي شد كه چه ساعتي بايد اين نيرو را حركت داد.
آن شب مقداري باران آمد. ابر روي آسمان پيدا شد. دشمن متوجه نشد كه ما قصد حمله داريم. اطلاعي نداشت. نيروهاي عمل كننده همچنان به پيش مي رفتند، چون عرض اروند زياد بود و نيروها مي بايست وقت زيادي صرف مي كردند با وضعيت سرد هوا اين حرف تو دل نيروها بود كه آيا مي توانند خوب عمل كنند آنان مي خواستند پيروز شوند و پيروزي را براي خانواده هاي شهدا به ارمغان ببرند. بتوانند با اين پيروزي امام خودشان را شاد كنند.
بتوانند با اين پيروزي ملت محروم دنيا را اميدوار كنند .حركت شروع شد. وقتي به وسط آب رسيدند عده اي از برادرها ـ چند نفري ـ با صداي يا حسين و يا علي و يا زهرا از پا مي افتادند. گويا آب آنان را گرفته بود ولي حركتشان را ادامه مي دادند و جلو مي رفتند سر و صداي آب اين صداها را به گوش دشمن نرساند و آنان نتوانستند از موضع رزمندگان سر در بياورند تا اينكه به پاي كار رسيدند. تخريب چي ها يكي پس از ديگري معبرها را باز كردند نيروها وارد معبر شدند آمادگي خودشان را اعلام كردند تا دستور عمليات با رمز يا زهرا (س) داده شد و نيروها در آن وهله اول با نارنجك ها و سلاح هايي كه داشته اند به دشمن حمله كردند.
با اولين برخورد با دشمن، نيروهاي خودي روي سنگرهاي آنان رفتند. زمان زيادي طول نكشيد كه قايق ها به حركت در آمدند و معبرهايي را كه از پيش تعيين شده بود باز كردند. قايق ها با دريافت علامت چراغ دستي به سمت معبرها رفتند و جنگ را شروع كردند. دشمن تا آن زمان متوجه اين مسأله نشد كه اين طور غافلگير بشود. قبل از رسيدن غواص ها به سنگرها و باز كردن معبرها دشمن چند بار چراغ روشن و خاموش كرد با نور افكنهاي خيلي قوي اين كار را كرد. اول خيال كرديم دشمن از حمله ما آگاه شده بعد فهميديم دشمن متوجه مسأله نشد. برادران با اطمينان كامل معبرهايشان را باز كردند. منورها يكي پس از ديگري زده شد. تيراندازي آنها به چپ و راست مي شد. باز خيال كرديم حمله لو رفت در اين عمليات بعد از اين غافلگيري برادران بالا رفتند و دشمن را به عقب راندند. يك نفر از دشمن قادر به فرار نشد ،همه را به هلاكت رساندند. فرماندهي گردانشان به فرماندهي تيپ پيام داد كه ما داريم اسير مي شويم ما داريم اينجا كشته مي شويم رزمندگان ايراني خيلي به سرعت آمدند و ما را غافلگير كردند!! فرمانده تيپ مي گويد مقاومت كن. فرمانده گردان مي گويد من نمي توانم مقاومت كنم. رسيدند ... ديگر تمام شد. صدا قطع مي شود و بعد از چند لحظه خود فرمانده تيپ به فرمانده لشكرش مخابره مي كند كه من هم دارم اسير مي شوم باورشان نشد كه اين اندازه سرعت عمل داشته باشيم و بتوانيم دشمن را غافلگير كنيم اين از عظمت روح اين رزمندگان است اين رزمندگان خداجو ...
اين گوشه اي است از وضعيت والفجر 8 .همينطور بودند عمليات يا صاحب الزمان ادركني از داخل آب عبور كرديم با اينكه دشمن مي دانست و مي توانست عزيزان ما را درو كند ولي اينجا خدا نخواست و برادران رفتند و كار دشمن را يكسره كردند و دشمنان را به جهنم فرستادند. بعد از آن عمليات هاي ديگر آبي شروع مي شود كه در گوشه و كنار خليج فارس يا در جاهاي ديگر بود. تنها چيزي كه به اين عزيزان دلگرمي مي دهد عشق به خداست و عشق به لقاي پروردگار و عشق به ائمه اطهار (ع) است .عشق به حقوق حقه اسلام است و هدف پياده كردن احكام مقدس اسلام و برافراشتن پرچم افتخار اسلام است.
اين عزيزان ـ اين پاكبازان در همه عمليات ها، پرشور و پرطراوت و با عشقي مملو از ايمان، ايثار، فداكاري و گذشت شركت نموده، مردانه ايستادند و جنگيدند.
خدا ماراموفق گرداند تا بتوانيم سرباز خوب و واقعي اسلام باشيم و بتوانيم فرداي قيامت نزد ائمه اطهار عليهم السلام سربلند باشيم. والسلام حسين بصير






خاطرات
دکتر محسن رضائي فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در زمان دفاع مقدس:
« سردار حاج حسين بصير افتخار ملي است .اينان که هشت سال دفاع مقدس ما را زير سوال مي برند در ميدان جنگ از بصيرها سيلي خورده اند . »

دريابان شمخاني فرمانده نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در دوران دفاع مقدس :
« قلوب پاک مردم قهرمان بهترين صفحات کتاب تاريخ هستند که نام قهرماناني همچون سردار دلير اسلام شهيد حاج حسين بصير بر آنها نوشته شد .از ابتدا تا انتهاي آشنايي با سردار حاج بصير برقامت ايشان هيچ لباسي زيبنده تر از شهادت نمي ديدم . »

مادرشهيد:
بين راه مدرسه و روستا رودخانه اي بود که پل نداشت و بچه ها بايد از آب عبور مي کردند. حسين به پدرش گفت : «اگر مي خواهي به مدرسه بروم بايد برايم چکمه بخري.» پدرش هم برايش چکمه خريد. هنگام رفت و آمد از مدرسه او بچه هايي را که چکمه نداشتند به دوش مي گرفت و از رودخانه عبور مي داد. به انجام تکاليف مدرسه رغبت زيادي نداشت .گاهي اوقات من تکليفش را انجام مي دادم. بيشتر بازي مي کرد و در فصل تابستان براي شنا به دريا مي رفت. حتي يکبار نزديک بود غرق شود. بيشتر اوقات در خانه کنارم مي ماند، من خياطي مي کردم و او برايم سوزن نخ مي کرد. رابطه حسين با بچه هاي ديگر معمولي بود ؛ گاهي اوقات به آنان علاقه نشان مي داد و گاهي هم دعوا مي کرد ولي با اکثر بچه هاي محل دوست بود و گاهي اوقات آنها را جمع مي کرد و مراسم عزاداري و سينه زني بر پا مي کرد.
پسري ساکت ؛ آرام و معاشرتي بود و با همه رابطه حسنه داشت ؛ اصلاً عصباني نمي شد با برادران و خواهرانش با نرمي صحبت مي کرد و همه بچه ها به او احترام مي گذاشتند.به فکر ازدواج نبود و ما او را به فکر ازدواج انداختيم. با اصرار قبول کرد و گفت : زني را که دلخواه خودم باشد بايد پيدا کنم. در انتخاب همسر بيشتر جنبه مذهبي را مد نظر داشت. حسين و آمنه سه سال با هم نامزد بودند و بعد از آن با مراسمي خيلي ساده عروسي کردند. چند سالي با هم زندگي کردند. رفتارش با همسر و پدر و مادر همسرش بسيار خوب بود. به همان اندازه که به ما احترام مي گذاشت به آنها هم احترام مي کرد. حتي وقتي پدر خانمش مريض شد چند بار او را براي معالجه به "تهران" برد.

همسرشهيد:
هفت سال با والدين او زندگي کرديم. بعد از آن که از آنها جدا شديم .خورد و خوراک ما همچنان با هم بود. زنگي ساده و بي آلايشي داشتيم. فردي شوخ طبع و با همسايه ها و فاميل مهربان بود. به روحانيون علاقه وافري داشت. با افراد مذهبي رفت و آمد مي کرد و در مراسم مذهبي شرکت مي جست. در ايام فاطميه که در منزل ما مراسم سوگواري برگزار مي شد، مداحي مي کرد. در لباس پوشيدن و نشت و برخاست اعضاء خانواده حساس بود و زماني که حرف بدي از ما مي شنيد يا احياناً بچه ها را نفرين مي کردم عصباني مي شد. اگر کسي از نظر مالي در مضيقه مي افتاد، کمک مي کرد و اگر همسايه اي مريض مي شد براي معالجه آن مي شتافت.

حسين ذاکري:
در يکي از راهپيمايي هاي سال 1357 دو خواهر به نام هاي "طوبي" و "خديجه يزدانخواه" به دست عوامل رژيم شاه به شهادت رسيدند و اجازه تشييع و تدفين آنها را نمي دادند. در اين ميان "حسين بصير" با ايراد سخناني حماسي مردم را تحريک و تشويق رد تا جنازه ها را بردارند و بعد از تشييع به خاک بسپارند. چندين بار اقدام به برپايي راهپيمايي کفن پوشان در "فريدونکنار" کرد و در غروب 22 بهمن 1357 به همراه مردم شهر پاسگاه ژاندارمري را خلع سلاح و تصرف کردند. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در دستگيري عوامل وابسته به رژيم گذشته و ضد انقلاب با دادگاه انقلاب همکاري داشت. همچنين در تشکيل انجمن هاي اسلامي شهر و روستا و ستاد مبارزه با منکرات فريدونکنار نقش اساسي و برجسته اي ايفاء کرد. مدتي با هيئت تقسيم زمين همکاري داشت. در پاکسازي دانشگاه "بابلسر" از هوادارن منافقيي و گروههاي ضد انقلاب بسيار فعال بود. او براي دفاع از مردم "افغانستان" در مقابل حمله ارتش "شوروي"(سابق) در 20 شهريور 1359 به آنجا رفت. با آغاز حملات ارتش "عراق" به مرزهاي جمهوري اسلامي" ايران" او جزء اولين گروه هاي داوطلب بود که در 8 مهر 1359 عازم جبهه شد.
در عمليات كربلاي 5 لشكر 25 كربلا از يك پلي كه در غرب كانال ماهي قرار داشت پشتيباني مي شد و تدارك رساني به خط مقدم از همين پل فقط امكان پذير بود و چون دشمن از اين موضوع با خبر بود در او ميل و طمعي ايجاد شد كه آن را از بين ببرد و بتواند مطقه اي كه در اختيار لشكر 25 كربلا قرار داشت را باز پس بگيرد.
تمام توانايي هاي عملياتي خود از جمله نيروهاي گارد ويژه رياست جمهوري و كماندوهاي ارتش بعث عراق را در آن منطقه متمركز كرده و پشت سر هم و بدون هيچ وقفه اي پل و منطقه را با خمپاره،‌آتشبار هاي توپخانه، هلي كوپتر و گاهي هم عمليات هوايي زير آتش خود گرفته بود . تنها جان پناهي را كه ما مي توانستيم در آن منطقه از آن به عنوان دفاع از نيروهاي خودي استفاده كنيم كانالي بود كه در دژ غرب درياچه ماهي توسط عراقي ها احداث شده بود .در آن موقعيت و در آن صحنه نبرد، عرصه بر ما خيلي تنگ شده بود و اغلب نيروهاي ما شهيد و يا مجروح شده بودند و دشمن هم از سمت راست خط ـ كانال زوجي ـ شروع به پيشروي كرد و بخشي از خط را تصرف نمود . هر لحظه در صدد بود كه خود را به كانال ماهي و پل روي كانال نزديك كند. دشمن همينطور پيشروي مي كرد و بچه ها هم يكي يكي مجروح و عده اي به شهادت مي رسيدند .مقاومت بسيار سخت شد و خط ما هم داشت جمع مي شد به سمت پل روي كانال و اين جمع شدن نيروها، آسيب پذيري هاي ما را بيشتر مي كرد. در اين شرايط بسيار سخت كه ما هيچ اميدي براي حفظ كردن آن منطقه و حتي زنده ماندن نداشتيم، من يك باره صداي دلنشين و گرم حاج بصير را از آن سوي بي سيم شنيدم كه مي گفت: ‹فلاني من دارم ميام› من وقتي صداي حاجي را شنيدم چنان تقويت شدم و روحيه گرفتم كه اصلاً فراموش كردم از ايشان سوال كنم با چند تا نيرو مي آيد؟ ‌يعني به محض شنيدن صداي حاجي، قوت گرفتم و ناخودآگاه با صداي بلند به بچه ها گفتم: ‹حاج بصير داره مي ياد› بچه ها هم با شنيدن اين خبر خوشحال شدند و با صداي بلند به يكديگر خبر مي دادند كه تا چند لحظه ديگر حاج بصير مي خواهد بيايد.
مدتي نگذشت كه حاجي از راه رسيد اما نيروي زيادي همراهش نبود چون بخش عمده اي از نيروها در مسير زخمي يا شهيد شده بودند. وقتي ايشان رسيد زماني بود كه فاصله بين ما و دشمن به حداقل رسيده بود به گونه اي كه جنگ به نبرد نارنجك تبديل شده بود. من سريع منطقه را براي حاجي توجيه كردم و حاج بصير وقتي در جريان اوضاع منطقه قرار گرفت رو به نيروها كرد و گفت: «به نام مقدس 5 تن آل عبا (ع) 5 تن نيرو مي خواهم» هنوز حرف حاجي به پايان نرسيده بود كه پنج تن از بچه ها از جمع نيروهايي كه در اطراف ما بودند بلند شدند و پشت سر حاجي كه ذكر مقدس يا فاطمه الزهرا (س) بر لبش جاري بود نيم خيز از داخل كانال رو به سوي دشمن حركت كردند.
وقتي حاجي حركت كرد نه تنها آن 5 نفر بلكه بقيه نيروها به جز يك بي سيم چي به همراه ايشان رفتند.
بيش از 15 دقيقه نگذشته بود كه حاجي به همراه آن نيروهاي بسيار اندك بخشي از خط سمت راست ما، كه به اشغال دشمن در آمده بود را تصرف كردند و بعد از مدتي كل خطي كه ما از دست داده بوديم را مجدداً باز پس گرفته و 23 تن از نيروهاي دشمن را به اسارت در آوردند.
از 5 نفر اولي نيروهاي خط شكن غواص يك نفر آن پاي او داخل آب افتاد و نتوانست پا بزند و اسلحه و مهمات خود را در داخل آب انداخت و خود با دست خالي آن طرف آب رفت و عمليات انجام داد.

ناصر رزاقيان:
با شروع جنگ کسب و کار و تجارت خود را رها کرد به اتفاق تعدادي از نيروهاي "بابلسر" و "فريدونکنار" در منطقه عملياتي حضور يافت . در آن زمان هنوز هويت سازماني نداشتيم .او تعداد دويست الي سيصد نفر نيروي مردمي را سازماندهي کرد و به "آبادان" برد. "آبادان" در آن وقت در محاصره بود و تردد فقط از طريق دريا و با لنج امکان پذير بود. چون در روشنايي روز مسير تردد در معرض ديد و برد موشکهاي دشمن قرار داشت يا نيروها با حملات هواپيما يا بالگرد مواجه مي شدند، لنجها در شب حرکت مي کرد و در انتهاي رودخانه "بهمنشير" نيروها پياده مي شدند بردن امکانات به آنجا خيلي مشکل بود. ولي بصير محل استقرار و استراحت نيروهايش را فراهم آورد و آنها را با سلاح تجهيز کرد و کارهاي ابتدايي و مقدماتي را انجام داد. به سپاه آبادان رفت و در قرارگاه عمليات و مسئول آموزش و هماهنگ کننده سپاه خرمشهر گفت : « من به اتفاق نيروهاي خودم حاضرم با سپاه همکاري کنم .» آنها جزء اولين گروهي بودند که به سپاه آبادان ملحق شدند گر چه تعدادي از آنها در قالب فدائيان اسلام سازماندهي و به جبهه اعزام شده بودند .

در عمليات كربلاي 5 لشكر 25 كربلا از يك پلي كه در غرب كانال ماهي قرار داشت پشتيباني مي شد و تدارك رساني به خط مقدم از همين پل فقط امكان پذير بود و چون دشمن از اين موضوع با خبر بود در او ميل و طمعي ايجاد شد كه آن را از بين ببرد و بتواند مطقه اي كه در اختيار لشكر 25 كربلا قرار داشت را باز پس بگيرد.
تمام توانايي هاي عملياتي خود از جمله نيروهاي گارد ويژه رياست جمهوري و كماندوهاي ارتش بعث عراق را در آن منطقه متمركز كرده و پشت سر هم و بدون هيچ وقفه اي پل و منطقه را با خمپاره،‌آتشبار هاي توپخانه، هلي كوپتر و گاهي هم عمليات هوايي زير آتش خود گرفته بود . تنها جان پناهي را كه ما مي توانستيم در آن منطقه از آن به عنوان دفاع از نيروهاي خودي استفاده كنيم كانالي بود كه در دژ غرب درياچه ماهي توسط عراقي ها احداث شده بود .در آن موقعيت و در آن صحنه نبرد، عرصه بر ما خيلي تنگ شده بود و اغلب نيروهاي ما شهيد و يا مجروح شده بودند و دشمن هم از سمت راست خط ـ كانال زوجي ـ شروع به پيشروي كرد و بخشي از خط را تصرف نمود . هر لحظه در صدد بود كه خود را به كانال ماهي و پل روي كانال نزديك كند. دشمن همينطور پيشروي مي كرد و بچه ها هم يكي يكي مجروح و عده اي به شهادت مي رسيدند .مقاومت بسيار سخت شد و خط ما هم داشت جمع مي شد به سمت پل روي كانال و اين جمع شدن نيروها، آسيب پذيري هاي ما را بيشتر مي كرد. در اين شرايط بسيار سخت كه ما هيچ اميدي براي حفظ كردن آن منطقه و حتي زنده ماندن نداشتيم، من يك باره صداي دلنشين و گرم حاج بصير را از آن سوي بي سيم شنيدم كه مي گفت: ‹فلاني من دارم ميام› من وقتي صداي حاجي را شنيدم چنان تقويت شدم و روحيه گرفتم كه اصلاً فراموش كردم از ايشان سوال كنم با چند تا نيرو مي آيد؟ ‌يعني به محض شنيدن صداي حاجي، قوت گرفتم و ناخودآگاه با صداي بلند به بچه ها گفتم: ‍‍‍‹حاج بصير داره مي ياد› بچه ها هم با شنيدن اين خبر خوشحال شدند و با صداي بلند به يكديگر خبر مي دادند كه تا چند لحظه ديگر حاج بصير مي خواهد بيايد.
مدتي نگذشت كه حاجي از راه رسيد اما نيروي زيادي همراهش نبود چون بخش عمده اي از نيروها در مسير زخمي يا شهيد شده بودند. وقتي ايشان رسيد زماني بود كه فاصله بين ما و دشمن به حداقل رسيده بود به گونه اي كه جنگ به نبرد نارنجك تبديل شده بود. من سريع منطقه را براي حاجي توجيه كردم و حاج بصير وقتي در جريان اوضاع منطقه قرار گرفت رو به نيروها كرد و گفت: «به نام مقدس 5 تن آل عبا (ع) 5 تن نيرو مي خواهم» هنوز حرف حاجي به پايان نرسيده بود كه پنج تن از بچه ها از جمع نيروهايي كه در اطراف ما بودند بلند شدند و پشت سر حاجي كه ذكر مقدس يا فاطمه الزهرا (س) بر لبش جاري بود نيم خيز از داخل كانال رو به سوي دشمن حركت كردند.
وقتي حاجي حركت كرد نه تنها آن 5 نفر بلكه بقيه نيروها به جز يك بي سيم چي به همراه ايشان رفتند.
بيش از 15 دقيقه نگذشته بود كه حاجي به همراه آن نيروهاي بسيار اندك بخشي از خط سمت راست ما، كه به اشغال دشمن در آمده بود را تصرف كردند و بعد از مدتي كل خطي كه ما از دست داده بوديم را مجدداً باز پس گرفته و 23 تن از نيروهاي دشمن را به اسارت در آوردند.

سردار"مرتضي قرباني" فرمانده لشکر 25 کربلادر زمان دفاع مقدس:
از اولين بسيجيان استان مازندران بود که در محاصره آبادان شرکت داشت. فرمانده محور بود و از جبهه ذولفقاريه تا ماهشهر را پوشش مي داد.

عباس فخاري :
قبل از عمايات محرم در شهرک زبيدات عراق مستقر بودم. او به مقر ما آمد و چند بيت مصيبت از فضيلت شهدا و شهادت خواند. بعد از ان به شش نفر از ما گفت :«شما بايد براي ساختن سنگر کمين جلو برويد.»و به هر نفر ما دو عدد نارنجک داد. گفتم : نفري دو نارنجک آن هم در اين موقعيت خطرناک کم نيست. گفت : «آيت الکرسي بخوانيد که بهترين سلاح است،» بعد به هر يک از ما يک قرآن جيبي داد و گفت : با توکل به قرآن انشاءاللّه موفق مي شويد. به جلو رفتيم و با سرو صداي زياد و با بيل و کلنگ سنگر را ساختيم . وقتي برگشتيم گفت : "آيا مي دانيد چه کار بزرگي کرده ايد؟ دور تا دور شما عراقي ها بودند و اصلاً متوجه سر و صداي شما نشدند. بدانيد که قرآن هميشه محافظ شماست .

همسرشهيد:
يکي از بزرگترين آرزوهايش تشرف به خانه خدا بود. وقتي که اسمش اعلام شد، گفت : "من تنها نمي روم".از طرفي پول کافي نداشتيم قرض کرديم و با هزار زحمت او را فرستاديم.» بعد از بازگشت از سفر بيت اللّه الحرام به جبهه رهسپار شد. فرماندهي گردان يا رسول (ص) را تحويل گرفت و نيروهاي خود را در يکي از خطوط جبهه مستقر کرد.

سردار مرتضي قرباني:
حاج بصير يک انسان بسيار مومن و متدين بود که نماز اول وقت را فراموش نمي کرد ؛ نماز شبش ترک نمي شد و شبانه روز حداکثر دو تا دو ساعت نيم استراحت مي کرد. با کمترين امکانات و تجهيزات وظيفه اش را انجام مي داد. زماني که فرماندهي گردان را به عهده داشت، گردان تحت فرماندهي او به گردان طلبه ها و روحانيون معروف بود. بعد از بحثهايي که در جلسه مي شد مي گفت : طلبه ها، روحانيون مرا بدهيد ما نه نان مي خواهيم و نه آب و نه مهمات و نه تجهيزات. روحانيون ما را بدهيد ما عمليات را انجام مي دهيم. هميشه در گردان حاجي بيست الي سي روحاني وجود داشت. روحانيت معنوي حاجي باعث مي شد که بيشترين نيروي بسيجي و بهترين غواصها جذب گردان او شوند. هميشه از عمليات محوله پيروز و سر بلند بيرون مي آمد.

سردار مير شکار:
در دوره آموزش عالي فرماندهي به اتفاق حسين و چند تن از فرماندهان سپاه و ارتش به قرارگاه خاتم الانبياء رفته بوديم. در مدت بيست روز که آموزش فشرده داشتيم ،حاج بصير ضمن شرکت در همه کلاسهاي سخت و فشرده،ختم قرآن نيز داشت و يکي از موفق ترين و فعال ترين افراد کلاس بود.

عبد الحق براري:
شب بيست و دوم بهمن حاج بصير براي انجام کارهايي به فريدونکنار آمده بود و به اتفاق جمعي از بسيجيان شام را در منزل شهيد خسري بوديم. هنگام صرف شام بود که صداي تکبير از کوچه ها برخاست. در همان زمان همه از جا برخاستيم و بيرون از خانه آمديم و تکبيرگويان به راه افتاديم و تا گلزار شهدا رفتيم. حاجي شروع به سخنراني کرد و درباره جبهه و جنگ و حماسه شهيدان سخن راند. در قسمت هايي از سخنانش گفت : اي رفقاي شهدا واقعاً از شما خجالت مي کشم. هر وقت که بر مزار شما حاضر مي شوم احساس شرمندگي و حقارت مي کنم که چرا خداوند شهادت را نصيب من نکرده است.

همسرشهيد:
وقتي از جبهه به خانه مي آمد مي گفت : «مي گفت با خانم هاي همسايه صحبت کن تا شوهرانشان را راضي کنند به جبهه بروند.» فردي شوخ طبع بود و با بچه ها شوخي و بازي مي کرد. گاهي به بچه هاي شاهد سر مي زد و با آنها بازي مي کرد. حتي چهار دست و پا راه مي رفت و بچه ها را بر پشتش سوار مي کرد.

علي شمخاني :
معمولاً براي سخت ترين عمليات لشکر ويژه 25 کربلا انتخاب مي شد و وقتي حاج بصير فرمانده گردان بود از گردان او و زماني که فرمانده تيپ بود از تيپ او استفاده مي شد. در عمليات والفجر 8 مبهوت و متحير بودم که فاو را چگونه فتح کنيم . وقتي که توان خود را ارزيابي کرديم و در مقابل توان دشمن قرار داديم بعضاً دچار ترديد مي شديم. اما وقتي که سردار قرباني يا حاج بصير را مي ديديم که با چه اطميناني تقسيمات محوري را انجام مي دهند، ايمان پيدا مي کرديم که با وجود اين سرداران شهر فاو قابل دسترسي است. قبل از عمليات والفجر 8 حاجي به اتفاق نيروهايش به منظور شناسايي به طرف منطقه حرکت کرد. در حاشيه اروند رود و در محل ابوفلفل، مرتضي قرباني منطقه عملياتي را براي او تشريح کرد و گفت :
مأموريت تو اين است که با گردانهاي عمل کننده به آن طرف اروند بروي. لشکر ما بايد در کوتاهترين زمان خود را به اهداف از پيش تعيين شده برساند. غواصها را بايد از اين رودخانه عظيم عبور دهيم و در آن طرف اروند با نيروهاي عراقي درگير شويم. همزمان فوج دوم گردانهاي عملياتي سوار قايق شده و خود را به خط دشمن مي رساندند. در آن زمان درگيري خيلي سنگين با دشمن بعثي خواهيم داشت چون استحکامات دشمن در اين منطقه بسيار زياد است. بايد همه موانع استحکامات را از بين برده و بيست کيلومتر آن طرف اروند پدافند کنيم. وقتي که آن طرف رفتيم هيچ راه برگشتي ندارد و دشمن پاتکهاي سنگيني روي ما خواهد داشت و توپخانه و هواپيماهاي آنها با بمباران شيميايي روي سر ما متمرکز مي شوند و راه عقبة ما را مي بند ند و ما را زمين گير مي کنند. حاجي با چهره اي بشاش در حالي که تبسم بر لب داشت گفت : «آقا مرتضي ما انشاءاللّه مي رويم کربلا. ما را جاي بسيار خوبي آوردي از همين جا مي رويم کربلا. بچه هاي ما از همين اروند غسل مي کنند و به طرف کربلا مي رويم. من انگار در کنار اين نخل ها گلدسته هاي حرم اباعبداللّه را مي بينم.»
قبل از شروع عمليات والفجر 8 هوا ناگهان مه آلود و باراني شد به طوري که باعث کوري ديد مي گرديد. حاج بصير با ديدن اين منظره به نيروهاي خود گفت : «اين امداد غيبي و عنايت خداوند متعال به رزمندگان اسلام است. پس همه وضو بگيريد و نماز بخوانيد و شکر گزار اين نعمت عظيم باشيد.

احسان اللّه پروين :
وقتي که وارد چادر شد بعد از سلام و احوالپرسي در گوشه اي نشست و مشغول نماز و مناجات شد. من بعد از مدتي خوابيدم و گاهي اتفاق مي افتاد که از خواب بيدار مي شدم و حاجي را در حال راز و نياز مي ديدم. آن شب تا صبح ناله هاي جانسوز و ضجه هاي دردناک و عاشقانه اش را مي شنيديم.

سردار کميل کهنسال:
خوابي را براي ما نقل کرد که سيب سياهي ر ا در عالم رويا به او عطا کردند که از بهشت براي او آورده بودند. حاجي اين سيب را در عالم رويا خورد بعد از آن که بيدار شد، گفت : «مزه آن سيب هنوز در کام من است.» خيلي خوشحال بود که چنين خوابي ديده است. مدتي بعد برادرش علي اصغر فرمانده گردان يا رسول (ص) بر اثر اصابت خمپاه به انبار مهمات ر اثر سوختن بدن به شهادت رسيد.

محسن يونس پور :
در عمليات کربلاي 1 به اتفاق آقايان کريمي و طالقاني سر دو راهي به طرف مهران بوديم حاجي لبخند زنان مي آيد. گفتم: حاجي کجا ؟ گفت : «اصغر را مي خواهيم به عقب ببريم.» گفتم: کدام اصغر ؟ گفت : «اصغر، داداشم.» گفتم: اصغر آقا کجاست ؟ آرام پتو را کنار زد. ديدم بدن اصغر کاملاً سوخته و از هم پاشيده است. دو روز بعد دست جدا شدة اصغر در محوطه سنگر فرماندهي که در آن به شهادت رسيده بود، پيدا شد و به بدنش ملحق گرديد. پس از آن حاج بصير گفت : «آن سيب شيرين که به من داده شد شهادت برادرم اصغر بود.

محمد بني نژاد:
بعد از عمليات کربلاي 4 نيروهاي گردان در مقر لشکر با حالت اندوهگين نشسته بودند چون در جزيره ام الرصاص بسياري از همرزمان خود را از دست داده بودند و موفق نشده بودند جنازه هاي آنان را به عقب برگردانند. در اين هنگام حاجي شروع به صحبت کرد : «فرزندان من ! اتوبوس براي رفتن به شهر آماده است، هر کس مي خواهد به مرخصي برود مانعي نيست مي تواند برود اما اگر فرزند شهيد اسماعيل نجات بخش جلوي شما را گرفت و گفت پدرم چي شده ؟ چه جور جوابي داريد بدهيد. اگر مي خواهيد بمانيد آزاديد تا در عمليات بعدي انتقام ياران خود را از دشمن بگيريم. » با صحبتهاي حاجي همگي نيروها گفتند : «ما همه آماده جهاديم.» مقدمات عمليات کربلاي 5 مهيا مي شد و حاج بصير به همراه مرتضي قرباني فرمانده لشکر 25 در قرارگاه کربلا در اتاق جنگ حاضر بودند. آقاي هاشمي رفسنجاني در حالي که دستش را به پشت دست حاجي مي زد به مرتضي قرباني گفت : من کليد بصره را از ايشان مي خواهم.

مرتضي قرباني:
او در عمليات کربلاي 5 در غرب کانال ماهي به همراه نيروهاي جان برکفش بيست و دو روز حماسه آفريد. در يکي از همين روزها که عراق براي باز پس گيري سر پلي که ما گشوده بوديم تمام امکانات تدافعي و تهاجمي را در قالب دو تيپ کماندويي وارد عمل کرد ؛ عدنان خير اللّه فرمانده سپاه 4 عراق نيز براي روحيه دادن نيروهايش در منطقه حضور داشت. کار به جايي رسيد که در خط ما فقط حاج بصير و دو پاسدار و دو طلبه بسيجي مانده بودند. در همين گيرودار حاجي در تماسي به من گفت : آقا مرتضي ما پنج نفر به تعداد پنج تن آل عبا با ذکر مقدس يا فاطمه زهرا جلوي نيروهاي دشمن را مي گيريم. حال يا به شهادت مي رسيم يا پيروز باز مي گرديم. در حالي که بغض سنگيني گلويم را مي فشرد آنان را به خدا سپردم. آنان با عزمي آهنين و ايماني والا دو تيپ کماندويي را با جرئت و جسارتي شگرف به ياري خدا عقب راندند. بعد ها از نيروهايي که در اين عمليات به اسارت ما در آمدند شنيديم که مي گفتند : شما پانزده گردان وارد عمل کرده بوديد.

عباس فخاري:
...به حاجي گفتم که مهمات تمام شده است. حاجي در حالي که ذکر خدا بر لب زمزمه مي کرد، گفت : «برادران ! با صلوات از دشمن پذيرايي کنيد تا مهمات برسد.» بعد از اين کلام حاجي با ذکر صلوات و گلوله کردن گل و پرتاب آن به سوي دشمن توانستيم آنها را عقب بزنيم و گردان نصر را از محاصره نجات دهيم.

علي جهانگرد:
دشمن اقدام به ضد حمله شديدي کرده بود. در آن لحظه حاجي از من پرسيد: «ساعت چند است ؟ » گفتم : ظهر شده است. ناگهان در همان شرايط تيمم کرد و به نماز ايستاد. گفتم مگر خدا در اين شرايط نماز را از آدم خواسته ؟ گفت : «شيريني نماز در اول وقت آن است. »نماز را شروع کرد و در قنوت بود که ناگهان خمپاره در چند متري ما به زمين نشست. با شنيدن صداي سوت خمپاره به سرعت سينه خيز رفتم. بعد از انفجار خمپاره گرد و خاک شديدي به پا شده بود. بعد از بر طرف شدن گرد و خاک حاجي را ديدم که هنوز در قنوت است. بسيار تعجب کردم و بعد از نماز از او پرسيدم چرا هنگامي که خمپاره افتاد خيز نرفتيد ؟ گفت : « فرزندم اگر قرار باشد من به شهادت برسم چه اينجا باشد چه جاي ديگر ؛ به وسيله خمپاره باشد يا چيز ديگر، تا قضا و قدر الهي نباشد هيچ آسيبي نخواهد رسيد.

فرزندشهيد :
پدرم در مراسم سوم همسرم گفت: من در عروسي دخترم نبودم بنابراين نخواستم روز سوم شهادت دامادم نيز نباشم.

همسرشهيد:
روزي ريش او بيش از حد بلند بود، گفتم : کوتاه کن بدم مي آيد .گفت : مي خواهم ريشم را بلند کنم تا با خون سرم خضاب شود؛ ديگر شهدا مرا صدا مي کنند، وقت نشستن نيست بايد رفت.

سردار کميل کهنسال:
حاج بصير هميشه بيم داشت که مبادا به درجه شهادت نايل نشود و دوست داشت هر چه سريع تر به شهادت برسد. روزي عنوان کرد ديگر بيمي از شهادت ندارم و خيالم راحت شده است و حالا هر چه زودتر شهيد شوم بهتر است. گفتم : قضيه چيست شما تا کنون دلواپس شهادت بوديد؟ در جوابم گفت : «در عالم رويا سراغ امام حسين (ع) را گرفتم و پرسان پرسان به اردوگاه امام رسيدم. از اصحاب حضرت سراغ خيمه امام را گرفتم و آنها نشانم دادند و نزديک خيمه شدم. از فردي که از خيمه محافظت مي کرد اجازه ورود خواستم، لي در جوابم گفت : آقا هيچ کس را به حضور نمي پذيرد. خيلي ناراحت شدم و دوباره گفتم : فقط سوالي از آقا دارم. گفت سوال را بنويس تا من جوابش را برايت بياورم. من هم در برگه اي خطاب به آقا نوشتم آيا من شهيد مي شوم ؟ آقا در جواب نوشتند : بله شما حتماً شهيد مي شويد .»

علي شمخاني:
قبل از عمليات در بالاي مرتفع ترين قله بوديم که حاجي با مرتضي قرباني به قرارگاه آمد. وقتي راجع به طرح عمليات صحبت مي کرديم احساس کردم هدايت کننده و فرمانده اين عمليات حاج بصير است و مطمئن شدم که حاج بصير فتح يا شهادت را به طور قطع به ارمغان خواهد آورد.

خسروي:
بي سيم چي گردان بودم و در چند متري دشمن موضع گرفته بوديم و حاج بصير با بي سيم از من خواست تا وضعيت را گزارش کنم. با صداي آرام شروع به گزارش کردم. حاجي گفت : «چرا اين قدر آرام صحبت مي کني مگر براي دزدي رفته اي.» گفتم : حاجي دشمن نزديک ماست صداي ما را مي شنود. با صداي گرم و دلنواز گفت : «مگر خدا را فراموش کرده اي؛ خدا چشم و گوش آنان را کر و کور کرده که از سپاه اسلام و سربازان امام زمان (عج) غافل هستند. به راحتي صحبت کن ، دست رحمت حق هميشه روي سر ماست.

مرتضي قرباني :
به او گفتم امشب آتش دشمن خيلي سنگين است. شما هم چند روز است که خواب به چشمت نرفته بمان و قدري استراحت کن. گفت : «آقا مرتضي من فرمانده محورم و بايد در کنار بسيجيانم باشم تا آنها دلگرم کار باشند و مشکل پيش نيايد.» بعد با اصرار از من خواست که اجازه دهم همراه نيروهايش روي قله بماند. وقتي رضايتم را براي ماندن جلب کرد با چهره اي شکفته گفت : «اگر خدا بخواهد ديگر رفتني هستيم.»

غلام فخاري:
بعد از نبردي سخت و طاقت فرسا به او پيشنهاد کردم که به فريدونکنار برگرديم و بعد از چند ماه ضمن سرکشي به خانواده اگر نيروهايي داوطلب بودند به جبهه بياوريم. در آن موقعيت با وجود کمبود ماشين و پول حاضر نشد ازپول و ماشين هايي که در اختيار ما بود استفاده کنيم و حتي حاضر نشد تا کرمانشاه هم با ماشين دولتي برويم. مي گفت : «اينها بيت المال است و بايد در جنگ به کار گرفته شوند.»







آثارباقي مانده از شهيد:
من بصيرم، حسين دردمند، تنها و بلاکشيده اي که در بيابان ها سرگردانم. در دل کوها و صحراهاي سوزان زير باران گلوله ها خود را به دل دشمن مي زنم و به دنبال گلوله اي مي گردم تا سينه ام بشکافد و در تعقيب شهادت از بين قله ها از اين سرزمين به آن سرزمين از اين شهر به آن شهر و از اين مزر به آن مرز مي دوم. اما نمي دانم چرا به آرزويم نمي رسم. با غم و اندوه و آه جانسوز مي گويم شما با اين دعاها نمي گذاريد به شهادت برسم. شما مرا از معشوق جدا مي کنيد. او وقتي اين جملات را مي گفت به شدت مي گريست و جمعيت نيز با او هم ناله شده بودند.
اسم مرا نپرس، من شهيدم. مدتهاي زيادي با تو و در کنار تو بودم، آن زماني که بسان قرص ماه در تاريکي سنگر مي درخشيدي رو به قبله در حال نيايش بودي، چشمهاي همه در خواب بود ولي چشم تو بيدار .وقتي آن روز دشمن بر دزفول موشک بست، آن شب تو در سنگر قبضة اسلحه ات را محکم در دست مي فشردي و زير لب مي غريدي و قطرات اشک چون دانه هاي مراريد بر گونه ات مي غلتيد. اي همسرم ! چه دنياي شيريني با تو داشتم. اي همسنگرم سعي کن چشمت براي خدا ببيند و گوشت براي او بشنود و قلبت به ياد او بتپد و دستت براي خدا اسلحه را بچکاند. نکند دستت بلرزد و پايت بلغزد و قلبت از تپش باز ايستد. همسنگرم ! تو را به خون گرم بهشتي مظلوم و 72 تن از يارانش سوگند. به خون سرخ سردار اسلام چمران، شهيد محراب و پيرجماران، سوگند به اطفال يتيمي که درنيمه هاي شب بهانه بابا را مي گيرند و به ناله هاي مادران داغديده و پدران قد خميده، سوگند به خواهري که داغ برادر ديده و بر نو عروسان سيه جامه پوشيده. سوگند به اسيران در بند که پير جماران را تنها مگذار و قلبش را نيازار و هميشه گوش به فرمانش باش . و اما اي امت قهرمان بيدار که تا کنون از بذل مال و جان در راه دين دريغ ننموده ايد .شما اي کوخ نشينان و مستضعفان که هزاران داغ در سينه داريد. اين انقلاب بر دوش شماست نه بر دوش محتکران و گرانفروشان. پس براي تداوم و بقاي انقلاب و تحول آن به صاحب اصلي اش امام زمان (عج) همه شما موظفيد گوش به فرمان رهبر و روحانيت متعهد در خط امام بوده و مدام در صحنه باشيد و سستي دلسردي به خودراه ندهيد و دست از رهبر نکشيد. و اما روحانيت متعهد ! من عاجزانه از شما تقاضامندم تقاضاي يک شاگرد کوچک و ضعيف و ناتوان که در تمام احوال امام را تنها نگذاريد و به کوخ نشينان توجه بيشتري کنيد و به محرومان توجه بيشتري داشته باشيد چون آنان شما را دوست دارند و از شما فرمان مي برند من خود علاقه ام تا حدي است که گرد روحاني متعهد را سرمه چشمهايم مي کنم . . . . مادر ! مرا ببخش و حلال کن و از من راضي باش. مادر ! تو مهر حسين (ع) را از زماني که مرا به دنيا آوردي و شيرم دادي در دلم جاي دادي. تو بودي که کنار گهواره ام زمزمه مي کردي و از کربلاي حسين (ع) مي گفتي. تو آن قدر به سرور شهيدان علاقه داشتي که نامم را حسين نهادي. خوشحالم از اسم زيبايي که بر من گذاشتي اگر چه لايق آن نبودم ولي مفتخرم و سرافرازم و از تو سپاسگزارم و از درگاه حسين (ع) تقاضا دارم که خدا مادرم را به خاطر محبتهايي که در حقم نموده و زحمتهايي که برايم متحمل شده، و در جوار رحمت خود جاي دهد. مادرم! صبور باش و بردبار و فراقم را تحمل کن و همانگونه که برايم مادري دلسوز و مهربان بودي براي همسر و فرزندانم نيز همانگونه باش. مادرم ! اگر شبهاي جمعه فرصتي يافتي فراموشم نکن ولي اول به مزار همسنگرانم برو بعد به ديدنم بيا که به من آرامش مي بخشي. به خانواده شهدا سر کشي کن و دست نوازش به سر اطفال آنان بکش. پدر بزرگوارم ! سلام، از پيشگاه تو طلب عفو و بخشش دارم و از درگاه خداوند بزرگ برايم طلب بخشش نما و در فراقم شکيبا باش و صبوري پيشه کن و براي همسر و فرزندانم پدري دلسوز و مهربان باش.
و اما اي همسرم ! اي کوه صبر و استقامت که با فقر و نداري ام دست و پنجه نرم کردي و هنگامي که از تو جدا مي شوم و به ياري اسلام عزيز به جبهه مي رفتم تو چون شيرزني با شجاعت و صبر و قناعت مشوق و مايه آرامش من بود. مرحبا بر مادري که همچون تو را در دامان خود پرورانيد و بر پدري که تو را تحت تعليم و تربيت قرار داد. مرحبا به تو که همسري مهربان و قابل تحسين براي من و متدري دلسوز براي فرزندانم بودي. همسرم ! در فراقم صبور و شکيبا و بردبار باش که امروز روز جزع نيست بلکه روز پايمردي و استقامت است و روز امتحان و تلاش. رسالتي بر گردن ماست که لنگان لنگان با عزمي راسخ، با نقص زياد، ولي با قلبي مملو از عشق به خدا و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام و عشق به رهبر و روحانيت متعهد انجام مي دهيم. اميد است خداوند بزرگ از من بپذيرد، اما تو رسالتي بس سنگين تر و مسئوليتي بزرگ تر بر دوش داري. بکوش که با سلامت به مقصد برساني. هر گاه دلت تنگ شد و بغض گلويت را فشرد ياد حضرت زهرا و حضرت زينب سلام اللّه عليهما کن ؛ ياد اسيري و استقامت و مبارزه و رسالت او. هر شب جمعه به مزارم بيا ؛ مي دانم آنجا آرام خواهي گرفت. هنگام نماز امام را دعا کن و همواره در خط او باش زيرا سعادت دنيا و آخرت در کنار رهبر است.
و اما اي فرزندانم، جگر گوشه هايم، پاره هاي تنم ! عنان صبر را در کف گرفته و به ياد رقيه حسين (ع) و سختيهايي که او متحمل شده باشيد. رقيه عزيز تازيانه و سيلي خورد و با پاي برهنه روي سنگ و خار دويد ولي طاقتش طاق نشد. ميوه هاي دلم ! فرصتي نشد و موقعيتي دست نداد که محبتم را به شما ابراز کنم و ميزان علاقه ام را به شما بفهمانم دلم مي خواست که در کنارتان توقف کنم ولي امروز وقت توقف نيست بلکه مسئله اسلام و انقلاب مطرح است. دلم مي خواست خنده شما را تماشا کنم ولي ناله هاي يتيمان آرامم نمي گذارند. دلم مي خواست با شما بازي کنم ولي ياد آن بچه ها، وجودم را به آتش مي کشيد. دلم مي خواست با شما به گردش و تفريح بروم ولي امروز روز تفريح نيست. دلم مي خواست در اين چند صباح عمر باقي مانده در خانه بودم ولي ياد اسرا در زندان دوري ياران و تنهايي برادران رخصت نمي دهد. روزگاري است که جان اسلام و انقلاب و اميد مسلمين و ناموس خطر و مورد تاخت و تاز لشکريان ابرهه و نمرود و فرعون است. آيا آسوده نشستن، آرام گرفتن، خوردن و خوابيدن، گفتن و خنديدن و بي تفاوت بودن کار هيچ انساني مي تواند باشد ؟ امروز، روز امتحان است پس اي جگر گوشه هاي من ! همواره در خط امام باشيد و گوش به فرمان او. هرگاه دلتان برايم تنگ شد با مادرتان بر سر مزارم به ديدنم بياييد که اميد من به شماست. حسين بصير


سخنراني قائم مقام فرمانده لشكر ويژه 25 كربلا ، سردار شهيد حاج حسين بصير
اعوذ با ا... من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
با درود و سلام به پيشگاه حضرت بقيه ا... العظم امام زمان (عج) و با درود و سلام بر شهدا گلگون كفن كشور اسلامي مان و اين جنگ تحميلي عراق بر ايران و با درود و سلام به رهبر كبير انقلاب اسلامي بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران و با درود و سلام بر اسراي عزيزمان كه در چنگ دژخيمان بغداد اسيرند و با درود و سلام بر پدران و مادران و همسران و فرزندان شهيدان گلگون كفن مان.
از وقتي كه گردان يا رسول ا... (ص) تشكيل شده است ـ برادراني انتخاب شده اند براي اين گردان به عنوان ضد زره كه اين برادران قرار شد كه در هر لشكري اگر عملياتي بشه وارد عمل بشوند و در عمليات شركت كنند و بتوانند كار بهشتي را انجام دهند. از وقتي كه ما اهواز بوديم سه بار قرار شد به ما مأموريت بدهند تا ما برادران را مي خواستيم جمع و جور كنيم و بفرستيم براي عمليات متأسفانه يا خوشبختان دشمن عقب نشيني كرد ما برنامه خودمان را به تأخير مي انداختيم.
تا اينكه مأموريت لشكر ما به كردستان آن روز برادران اسلحه هاشونو برداشتند و به اينها گفتيم كه شما در ماشين تون سوار بشويد تا براي كردستان عازم بشويم. اولين گرداني كه از لشكر ويژه 25 كربلا حركت كرد همين گردان يا رسول ا... (ص) بود. اولين قرباني كه ما در اين مسير داديم كه دو تا از جانشينان مون به درجه شهادت رسيدند و يك بسيجي و يك راننده ما هنوز پايمون به كردستان نرسيد ـ روحشان شاد پس از آن ما در كامياران مستقر شديم واز طرف لشكر، گردان را بردند در آنجا مستقر شدند .تا اينكه به ما مأموريت دادند براي شناسايي در منطقه مريوان و بانه كه مسير عملياتي در رودخانه شيلر بود و چندين تپه هاي مجاور كه در دست دشمنان بود. قرار شد كه ما در آنجا عمليات انجام دهيم ـ مسئولين گردان ها و گروهان ها يكي پس از ديگري براي شناسائي منطقه در آنجا وقتي مسئولين را مي برديم آنجا براي شناسائي منطقه پس از چند روز اين رفت و آمد ادامه داشت. ديديم دشمن حدود 12 كيلومتر عقب نشيني كرد فهميدند كه ما اينجا عمليات داريم و متوجه شده و نيروهايش را جمع كردندو در پشت مستقر شده و حالت پدافندي زيادي كرد . ما از آن مسيري كه قبلاً تعين شده بود كه از بانه يا از مريوان عمل بكنيم منصرف شديم و نيروهاي اطلاعات و عمليات خودمان را براي شناسائي مجدد به منطقه برديم تا اينكه منطقه را خوب شناسايي كردند و به ما گفتند كه شما بيائيد در منطقه شناسائي شده، و نيروهايتان را وارد عمل كنيد. در اينجا ما حالا چند لشكر شركت داشتند اين را صرف نظر مي كنيم و لشكر خودمان را مي گوئيم كه قسمت "هفت توانا"،" خدوزه 1" و "خدوزه 2" و قسمت هاي" پلور" از طرف "خانيدان" . شب دوازدهم ماه محرم ما ح 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : بصير , حسين ,
بازدید : 176
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 8 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,021 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,122 نفر
بازدید این ماه : 2,765 نفر
بازدید ماه قبل : 5,305 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک