فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در خانواده اي از نظر مالي متوسط واز نظر ديني و اصول اخلاقي پايبند به دين و قرآن ودرسال 1342 دراولين روز دي ماه در منطقه ي " گلوگاه"در استان مازندران پا به جهان گذاشت. دوران طفوليت و کودکي را در ميان همين خانواده که سرشار از اعتقادات مذهبي بودند گذراند. رحيم از همان اوايل کودکي به مسائل اسلامي مانند خواندن نماز وگرفتن روزه ، اهميت مي دادند و در تمام مجالس مذهبي شرکت داشتند. ايشان فردي مهربان ودلرحم و در عين حال شجاع و بي باک بودند در دوران انقلاب شهيد نوجواني بيش نبود ولي در تمام تظاهرات شرکت فعالانه داشتند. پدر شهيد مردي زحمتکش و مادر ايشان نيز به دليل تنگناهاي موجود در زمان حکومت ستمشاهي ،تا سال سوم راهنمايي تحصيل کردند .او مانند هزاران دانش آموز شهيد که در دفاع مقدس 8ساله مردم قهرمان ايران جانشان را فداي اسلام وميهن کردند؛ در عين فراگيري علم بود که جنگ تحميلي آمريکا توسط عراق بر عليه ايران اسلامي آغاز گرديد .او پس از پيگيري هاي زياد توانست در سال 1360 به سوي جبهه هاي کردستان روانه شود. در اولين اعزام همراه چند تن از دوستان خودبود. پس از اعزام به جبهه هاي غرب در تاريخ 18/5/60 به عضويت سپاه سنندج در آمد . دوران آموزشي را در گذراند و در تاريخ 23/4/61 به گردان جندالله رفت و کارش را در اين گردان ادامه داد . در عمليات پاکسازي جاده تکاب- شاهين دژ شرکت داشتند و توانستند به همراه همرزمان غنايم زيادي را به دست آورند. در عمليات بعدي ودر منطقه ي ديواندره توانستند سيزده روستاي را از وجود کثيف ضد انقلاب پاکسازي کنند . بعد از آن به مريوان رفت ودر عملياتي ديگر به همراه رزمندگان چندين روستا را از دست ضد انقلابيون پاکسازي کردند .در اين عمليات چند تن از همرزمانش شهيد ، مجروح و اسير شدند اما اين حوادث کمترين خللي در اراده ي فولادين اين مرد بزرگ ايجاد نکرد.
خستگي را نمي شناخت .بلا فاصله پس از پايان هر عمليات خود را آماده عمليات بعدي مي کرد . بعد از اين عمليات او در چندين عمليات ديگر در مناطق غرب کشور شرکت کردوبعد از آن به پاس جانفشاني هايش به ديدار امام رفت.
پس از ديدار با مريد خود دوباره به سنندج برگشت و به علت کسالت جسماني که داشتند از گردان جندالله بيرون آمدند و مدتي را در روابط عمومي سپاه مشغول خدمت شدند .
مدتي بعد به دفتر نمايندگي امام (ره)در سپاه سنندج رفت و در آنجا مشغول خدمت شد. اوبعد از 22 ماه تلاش وايثار گري در کردستان و ديدن شهادت خيلي از دوستانش که به دست گروهکهاي ضد مردمي مثل:دمکرات ، کومله و منافقين که به طرز فجيعانه اي صورت مي گرفت از کردستان مظلوم خداحافظي کرد و براي امر مهم ازدواج به شهر خود برگشت و در سپاه بندر گز براي چند ماهي مشغول خدمت شد . با شناختي که دوستانش از او داشتند برايشان مشکل بودکه او اين چند ماه را چگونه در پشت جبهه تحمل مي کند ،چون ايشان عاشق اسلام و قرآن بودند ومي گفتند که جبهه ها بيشتر به ما احتياج دارد . اين نيست که به پدر و مادر و همسر خودش علاقه اي نداشته باشد بلکه مي گفت " حسين زمان تنهاست ما نبايد او را تنها بگذاريم " شهيد رحيم چند ماهي بعد از ازدواج دوباره به طرف جبهه ها هجرت کرد واين بار نه به طرف کردستان بلکه به طرف جبهه جنوب ودر گردان حمزه با سمت معاون فرمانده گروهان کار را شروع کرد.در آ«ن زمان يک آرامش نسبي در کردستان حاکم شده بود. بعد از چند روز در عمليات مهم والفجر 6 شرکت نمود. بعد ازاين عمليات به گردان موفق و پيروز امام حسين (ع) رفت .
در تاين ايام او در خط مقدم زخمي شد وبه بيمارستان انتقال يافت اما فرداي آن روز به اصرار خودشان دوباره به اهواز برگشت. اودر اين مرحله هشت ماه در جبهه بود وبعد از اين مدت به مرخصي رفتند . استراحتي که فقط نام آن مرخصي بود . او در پشت جبهه هميشه در مبارزه با منافقين و ضد انقلابيون و افراد مفسد و کساني که بر عليه انقلاب اسلامي توطئه ميکردند ،بود. مبارزه مداوم و پي در پي و امر به معروف و نهي از منکر ايشان به همراه ديگر دوستان وشهدا که در حين مرخصي ها صورت مي گرفت منشا خير و برکت زيادي براي منطقه ي گلوگاه بودوباعث شده بود مردم به ديده ي احتران به اين بزرگواران نگاه کنند.
نوبت سوم حضور ايشان در جبهه درجبهه هاي غرب بود.اوبه اتفاق همسر و فرزندش دوباره به سوي کردستان روانه شد و چند ماهي را در کردستان گذراند اما با شهادت عده اي از دوستانش دلش آرام و قرار نداشت . با مشاهده ي وضعيت جبهه هاي جنوب ونيازي که در اين مناطق به نيرو احساس مي شد خانواده اش را به گلوگاه آورد و دوباره به سوي جبهه هاي گرم و طاقت فرساي جنوب رهسپار گشت. در تاريخ 12/1/65 به سوي منطقه ي عملياتي فاو حرکت کردند. در تاريخ 14/2/65 دوباره عازم جبهه شد ودر عمليات مهم کربلاي يک بر اثر ترکش خمپاره 60 از ناحيه سر ، سينه و دست و ديگر اعضاي بدن به شدت مجروح شد وخودش را توسط يک آمبولانس به پشت خط رساند و ايشان را به بيمارستان بردند . در خردادماه1365 زماني که خداوند فرزند دومش محمد رابه اوهديه کرد ،همزمان بود با اوج درد ناشي از زخمهايش که دراثر ترکشهاي خمپاره ايجاد شده بود. همسرش در اين باره مي گويد: طي اين دو يا سه ماهي که دزفول بودند خيلي زجر و سختي کشيدند و حتي با آمپولهاي مسکن خيلي قوي هم نمي توانستيم يک ذره از دردهاي بدنش را کم کنيم . سه عمل جراحي بر روي بدنش انجام شد و او را حدود يک ماهي با چرخ ويلچر به اطراف مي برديم . به شکرانه خدا کم کم توانست با عصاي خود را کنترل کند واز رختخواب بيرون آمد .او آنقدر عشق وعلاقه به اسلام و امام داشت که نتوانست با اين همه مجروحيتي که داشت بيشتر از سه ماه در خانه بماند و با همان عصاي زبر بغل دوباره عازم جبهه ها شد.
بعد از مدتي که حدود يک ماه و نيم او را دوباره به مرخصي فرستادند وبعد از مرخصي دوباره به جبهه رفت . اما اين بار حرفهايش ، رفتارش و کردارش با دفعات ديگر خيلي فرق داشت اين بار او نورانيتي ديگر پيدا کرده بود. حالات روحاني او را همه احساس مي کردند. هر کس که به او برخورد مي کرد ميفهميد که ديگر اهل اين عالم خاکي نيست، مي فهيمد که او رخت سفر را آماده کرده وبا همين حالات روحاني بود که وارد عمليات کربلاي 5 شد. او در آن عمليات سمت معاون فرمانده گردان امام حسين(ع) را به عهده داشت ودر منطقه عملياتي کربلاي 5 منطقه درياچه ماهي نرسيده به کانال خروجي درروز دوم دي ماه 1365ساعت حدود 12 ظهر به همراه برادران مرتضي قرباني و ديگر فرماندهان از جمله شهيد منصور کلبادي نژاد بعد از پاتک شديد گارد رياست جمهوري عراق و جهت سرکشي خط در يک نقطه بريدگي کانال توسط تير بار دشمن از ناحيه پهلو مورد اصابت قرار گرفت وبه شهادت رسيد وبه آرزوي ديرينه خود رسيد .
اودر مدت حضور در جبهه علاوه بر شرکت در دهها عمليات کوچک در عمليات زير هم حضوري فعال داشت.
-عمليات پاکسازي شهرک ربط و جاده بانه سردشت که يکي از جاده هاي بسيار مهم براي ضد انقلاب (کومله ، دمکرات و منافقين) بود .
- عمليات کربلاي يک
- عمليات والفجر هشت
- عمليات والفجر 6
-عمليات کربلاي 5
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد





وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
سلام بر رهروان خط امام و ولايت، بازوان و ياران با وفاي امام امت خامنه اي، هاشمي ،مشکيني و ديگر ياران امام .سلام مجدد من بر امام امت، پرچم دار حماسه آفريني حسين(ع) که براي پيشبرد هدفهاي اسلام عزيز بر طاغوتيان عصر خود پيروز گشت و چون ابراهيم بت شکن تمام بت ها را در هم شکسته و مي رود تا پرچم اسلام را در همه اقصي نقاط جهان به اهتزاز در آورد .
من با توجه به پيام امام امت عازم منطقه هاي جنگ زده و جنگي کشورمان شدم تا با نثار جان بي ارزش خود در راه اسلام و رهبري عاليمقام امام امت درخت انقلاب اسلامي ميهنم را جان تازه ببخشم و ريشه ضد انقلاب و کفر بعثي را بر کنم. باشد که مورد پذيرش درگاه احديت واقع گردد.
سخني با پدر و مادرم:
بعد از شنيدن خبر شهادتم خواهشي که از شما دارم اين است که در سوگ من اشک مريزيد چون شهادت تقديري است الهي که در عرصه هستي و حيات يک ملت جريان پيدا مي کند. امام بزرگوارمان در سوگ فرزندش اشک نريخت چون مي دانست رضاي خداوند در اين کار هست. مادرجان مرگ و شهادتم در راه اسلام و قرآن شايد جوششي در جوانان بوجود آورد . شهادت مثل عسل بلکه از عسل هم شيرين تر است. شهادت يک تولدي است براي زندگي جاودانه و اي کاش صدها جان داشتم و بارها براي پيروزي اسلام بر کفر مي جنگيدم . امروز حسين زمان را نبايد تنها گذاشت، امروز فرزند فاطمه در برابر سپاهيان کفر و جنايتکاران پست ؛ بي ياور است. امروز کربلاي انقلابمان خون مي خواهد و من مي روم تا به يزيد و يزيديان زمان بفهمانم که شهادت بالاترين ووالاترين آرزوي ماست. مي روم تا شايد نينوايي را بيابم و در عاشوراي دوران هديه ناقابلي را در راه پيروزي حق عليه باطل و اسلام بر کفر در پيشگاه مولايم مهدي (عج) تقديم کنم و به پروانگان شمع ولايت بپيوندم. اميدوارم که اين قطره خون بي ارزش براي باروري انقلاب اسلامي مورد پذيرش معبودم ،باريتعالي قرار گيرد و خداي منان از من راضي وخشنود شود .من نيز به همه کسانم و به همه هموطنان مسلمانم و به همه دوستانم اين سفارش را دارم که مبادا امام را تنها بگذاريد . چون تنها گذاشتن امام بر خلاف رضاي خداست .تنها گذاشتن امام يعني به بند کشيدن مستضعفين ايران بلکه مستضعفان جهان است. وصيتم به برادران اين است که اسلحه ام را زمين نگذاريد و راهم را ادامه دهيد که اطمينان دارم ادامه خواهيد داد. سخن آخرم با جوانان اين است ،جوانان مکتبي باشيد و سلحشور باشيد.اي جوانان متعهد و حزب الله چون ابر باشيد بر مستضعفان بباريد و شمشير باشيد بر مستکبران فرود آييد ونوري باشيد که ظلمت و جهل را بزدايد و روحي باشيد که جامعه را زنده کنيد و چون سيلي بر خروشيد و کاخهاي ستم را ويران کنيد و چون آتش شعله کشيد و خانه توطئه گران را بسوزانيد و يک رزمنده باشيد و به جبهه ها رجوع کنيد که جبهه مکان انسان سازي است وجبهه دانشگاهي است که معلم تربيت مي کند. اي جوانان نکند که در رختخواب بميريد ،شهادت را انتخاب کنيد که شهادت رها شدن از قيد و بندهاي دنيا و رسيدن به معبود است. اي مردم اين دنيا فاني است هيچ گاه به دنيا دل مبنديد که دنيا مکان آزمايش است اگر به دنيا دل ببنديد و به ماديات فکر کنيد انسان از خدا غافل مي شود. از مردم هميشه در صحنه گلوگاه مي خواهم که از روحانيت و روحانيوني که پشتيبان واقعي امامت هستند حمايت کنند و از حاج آقا زاهدي کمال تشکر را دارم. چون ايشان بودند که ما را در خط امام راهنمايي کردند و از ايشان مي خواهم که در مراسم من سخنراني کنيد و از مقام والاي شهيد صحبت و مردم را ارشاد کنيد . بار پروردگارا به کرم ولطف خود از گناه و ستمي که ما درباره خود کرده ايم در گذر و ما را ثابت قدم بدار و ما را بر محور کافران مظفر گردان .خدايا قلب مرا از نفاق، عمل مرا از ريا، زبان مرا از دروغ و چشمان مرا از خيانت به نامحرم پاک گردان .
شهداء روزي خوران سفره عشقند تا ابد
اي زندگان خاک نگوييد مرده اند
زيباست که جان در ره جانان بدهيم
سر به سرافرازي ايران اسلام بدهيم
يکدست تفنگ و دست ديگر قرآن
با نام شهيد راه حق جان بدهيم
خداوندا مرگ را بر من مبارک گردان و ملاقات و ديدارت را بر من مبارک گردان .
وصيت به همسر گرامي و صبورم:
همسرم اميدوارم که در طول اين مدت که با شما زندگي کردم اگر در مواردي تندي کردم مرا ببخشي، انشاء الله خداوند از شما راضي باشد چون من از شما راضي هستم. همسر گرامي زندگي يک کلاس بيش نيست که انسان بايد دير يا زود امتحان پس بدهد اگر من داوطلب حضوردرجبهه حق شدم شايد موقع امتحانم فرا رسيده بود. به هرحال از اينکه تو و فرزندانم را تنها گذاشتم مرا ببخش . ما ايمان داريم که نگه دار ما خداوند است .اگر ما نيستيم خداي ما هست و چون خدا را قادر مطلق مي دانيم پس نگران نباش وبا ياد خدا آرامش بگير و براي من گريه نکن بلکه خوشحال باش زيرا تو همسر يک شهيد يا يک لبيک گوي حسين زمان هستي خداحافظ شما . همسر گرامي بر سر مزارم تفکر کنيد زيرا تفکر عاليترين راه مقصد است و پيوسته زندگيتان در مسيري باشد که اسلام اين مسير را تعيين مي کند .مي داني که به خاطر مسائل اخروي است که قدم در اين راه گذاشته ام پس خدايا تو شاهد باش که در اين راه کورکورانه قدم نگذاشتم و با شناخت تو اين راه را انتخاب کرده ام. والسلام رحيم کلبادي نژاد



خاطرات
حسينعلي موجرلو :
ما در گردان امام حسين (ع) لشگر 25 کربلا بوديم . جهت عمليات کربلاي 5 عازم هفت تپه شده بوديم . شهيد منصور فرمانده گردان بودند . ما را در يک گروهي به نام گروه ضربت که 15 نفر بوديم سازماندهي کردند ، به طرف جبهه حرکت کرديم وقتي که به منطقه وموقعيت حمزه رسيديم از آنجا ما را سوار کاميونها کردند وبه طرف منطقه عملياتي شلمچه اعزام کردند. وقتي که به منطقه نزديک شديم چهره شهيد منصور نوراني شده بود ما را سوار قايق کردند وقتي که مي خواستيم سوار قايقها شويم ، ناگهان چند فروند هواپيماي دشمن بر فراز منطقه آمده وتمام منطقه را بمباران کردند .تمام اطراف ما به خاک و خون تبديل شده بود ولي اين کارهاي دشمن در اراده بسيجيان کوچکترين تأثيري نداشت وبا استواري به قايقها سوار شدند و بعد به منطقه رسيديم. پس از آن به جاده اي که منتهي به سه راه مرگ بود رسيديم. آنجايي که تمام فرشتگان عرشي حضور داشتند ولحظه به لحظه روح عزيزان را به کمال مي بردند وناظر عشق بازي نيروهاي مخلص خدا بودند و برخود حسرت مي خوردند . وقتي در جاده اي که دو طرف آن را آبهاي درياچه هاي عراق گرفته بود و راهي به جز اين جاده نبود تا به خط مقدم برويم تمام خمپاره هاي دشمن به همين جاده مي ريختند در پشت خاکريز سنگر گرفته و پناه گرفتيم تا اينکه هوا در حال تاريک شدن بود .شهيد منصور به دستور فرماندهي دستور حرکت به جلو داد و به من گفت پشت سر شهيد رحيم کلبادي نژاد که به عنوان جانشين گردان انجام وظيفه مي کردند ، يعني نوک پيکان گردان به جلو برويد. وقتي حرکت کرديم و ستون گردان نيز پشت سر ما به راه افتاد تير مستقيم از بغل صورت و بدن ما زوزه کشان رد مي شدند ، در اينجا شهيد رحيم که از عمليات قبلي پايش تير خورده بود ، در حالي که با پاي زخمي شده اش لنگان لنگان وبا ذکر دعا و تسبيح رو به طرف سنگرهاي مستحکم دشمن حرکت مي کرد و با شجاعت بي نظير به جلو پيشروي مي کرد . به کانال زوجي رسيديم و در داخل کانال پناه گرفتيم . در اين هنگام به دستور شهيد منصور دسته ضربت در کنار ايشان و در داخل کانال مانديم و نيروهاي گردان به فرماندهي شهيد رحيم کلبادي نژاد به دل دشمن زدند ، در همين زمان يک لحظه شهيد کيا را ديدم که چگونه خوشحال و خندان که انگاري او را به جشن و شادي دعوت کرده باشند يک لحظه احوالپرسي وبا يک يا علي مدد گفتن به آن طرف خاکريز رفت ، وقتي گردان با عراقي ها به صورت تن به تن و نارنجک به نارنجک درگير شد ، بچه هاي گردان امام حسين (ع) جانانه مي جنگيدند و بعد از مدتي قرار شد که گردان امام موسي کاظم (ع) را جايگزين گردان امام حسين (ع) نمايند . اما بنا به دلايلي انجام نشد .در همين حال به وسيله هليکوپترهاي عراقي شهيد رحيم کلبادي نژاد مورد اصابت گلوگله تيربار هليکوپتر قرار گرفت و جان را به جان آفرين تقديم کرد و شهيد شد . در همين هنگام بود که با بي سيم به شهيد منصور خبر دادند که رحيم شهيد شده است که منصور با يکي از عزيزان به جلو رفت و جنازه شهيد رحيم را به عقب آوردند .

همسر شهيد:
آنها هميشه با چند تن از دوستان و بدون رسم و رسومات مانند بدرقه و پيش باز به جبهه ها مي رفتند و مي آمدند و هيچ هم دوست نداشتند که کسي براي او ناراحتي کند هميشه همه را امر به معروف و نهي از منکر مي کرد و در خانه همسر و پدر ومادر را نصيحت مي کردند تا در نبود او ناراحتي به دنبال نداشته باشند و ما هم هميشه سعي مي کرديم آنکاري که دوست دارد را انجام بدهيم .
بعداز شهادت ديدم که دستش همانند مولايش حضرت ابوالفضل عباس(ع) تير خورده و فهميدم که اين تير خوردگي درشب قبل از شهادت اتفاق افتاده که خودش زخمش را پانسمان کرده بود . از اين قضيه به همرزمانش چيزي نگفته بود آنها هم بعداً فهميدند . ما چنين شهدايي داشتيم و تحويل جامعه داديم وافتخار هم مي کنيم که عضوي از خانواده آنها هستيم ، اميدواريم که شهيدان ما را مورد لطف خويش قرار دهند و از مادرشان فاطمه الزهرا (س) بخواهند که ما را هم در آن دنيا مورد شفاعت خويش قرار دهند .

نورمحمد کلبادي نژاد :
در منطقه عملياتي فاو در خط پدافندي لشگر 25 کربلا مشغول انجام وظيفه بودم براي استراحت و حمام به دژ پشتيباني آمده و از آنجا به داخل مقر رفتيم. با چند تن از عزيزان براي ديدن قتلگاه شهداي والفجر 8 و شهداي شهرمان وارد شهر فاو شديم و به قسمت پايگاه موشکي عراق در کنار چاههاي نفت رفتيم و از صحنه هاي آن محل براي خانواده شهداء عکس گرفتيم . آن همه فداکاري و ايثار برادران شهيد و اسير و معلولان از خاطر رزمندگان گردان امام حسين (ع) و مردم خوب وطنمان پاک نخواهد شد .با ديدن لباسهاي شهداء و جايگاه رفيعي که از آنجا به ملکوت اعلي پرواز کردند اشک بچه ها بي اختيار روي گونه ها سرازير شده و هر کسي به گوشه اي رفته و زانوي غم در بغل گرفت. به ياد عبدالرضا ، رمضان ، علي ، تقي ، ابراهيم ، حشمت ، قاسم ، غلامرضا ،عزيز ، نوروزعلي ، اکبر دهقان و همه بچه هايي که روحشان بالا رفت و در جوار رحمت حق جاي گرفت وهمنشين مولايشان شدند فاتحه خوانديم. در برگشت به مقر گردان زمانيکه وارد سنگر شديم با ديدن رحيم در سنگر اصلاً باورم نشد که رحيم آنجا باشد پيش خود گفتم حتماً خواب مي بينم چون کردستان کجا و مقر ما کجا . رحيم در کردستان خدمت مي کرد همديگر را در آغوش کشيديم و خاطرات دوران مدرسه - بسيج - سپاه و ... در ما زنده شد. چهره نوراني رحيم حکايت از عشق و اخلاص او داشت وتبسم دائمي لبانش حکايت از مظلوميتش ميکرد. در عمليات کربلاي 5 جانشين فرمانده گردان امام حسين (ع) بود. زمانيکه به علت مجروحيت از سه راهي کانال زوجي به عقب مي آمدم در بين راه ملاقاتي با رحيم داشتم و با هم کمي صحبت کرديم آن روز پس از خداحافظي و جدا شدن از هم چند قدمي که رفتم به عقب برگشته و قامت رشيدش را در نگاه درونم ضبط کردم. رحيم زمانيکه نوجواني بيش نبود عازم کردستان شد و آن زمان شايد خيلي ها به او گفتند تو هنوز خيلي جواني واز دست تو کاري ساخته نيست اما عشق به خدا جوان و پير نمي شناسد. او پس از چندي که در خدمت نماينده امام در کردستان بود در سال 63 وارد لشگر شد و به عنوان يکي از فرماندهان دلاور گردان امام حسين (ع) در صحنه هاي عشق و ايثارو شهادتها که خاطراتش در دل همرزمان جاودانه خواهد بود ؛حماسه هاي زيادي آفريد.در آخرين سفرش به کردستان خبر شهادت چند تن از همسنگرانش را دريافت کرد. اين خبر او را بي قرار کرد و انگيزه اي شد تا از جبهه کردستان به جبهه خوزستان عزيمت نمايد. او مي خواست در هوايي تنفس کند که بوي عطر شهداي همسنگرش را بدهد. او در انديشه عروج در فضايي بود که قبل از او دوستانش از آن فضا به بارگاه پروردگاري راه يافته بودند و بالاخره در عمليات کربلاي 5 به مرادش رسيد. زمانيکه پيکر پاکش بر زمين گرم خوزستان نقش بست شهد شربت گواراي شهادت را که از دست مولا و مقتدايش حضرت حسين بن علي (ع) دريافت کرده بود به جانش ريخت و رستگار شد .
ياران چه غريبانه رفتند از اين خانه
هم سوخته شمع ما هم سوخته پروانه




آثار باقي مانده از شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
بنام خداوند بخشنده و مهربان
ان الله يحب الذين يقاتلون في سبيله صفا کانهم بنيان مرصوص
خدا آن مؤمنان را که در وصف جهاد کافران مانند سد آهنين همدست و پايدارند دوست دارد. با درود و سلام به پيشگاه پيامبر خاتم (ص) و ائمه اطهار سلام الله عليها.
با درود و سلام به مهدي (عج) منتقم خون شهيدان و مظلومان ارواحنا المقدمه الفدا.
با درود و سلام به ارواح مطهر شهيدان اسلام بi خصوص شهداي انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي.با درود و سلام به امام امت فرمانده کل قوا خميني کبير و رزمندگان جبهه هاي نور عليه ظلمت.
خدمت همسر گرامي و صبور:
سلام عليکم:اميدوارم که حالتان خوب بوده باشد .اگر احوالي از همسر حقير خود خواسته باشيد به حمدالله به دعاگويي شما مشغول مي باشم . همسرم از اينکه در باره شما کمي کوتاهي کردم بايد به بزرگي و بزرگواري خودتان ببخشيد . چون خودتان مي دانيد هدف ما چيست و براي چه آمده ايم . براي چه از خانه هايمان هجرت کرده ايم . اميدوارم که همچنان تا به حال صبر کرده ايد از اين بعد هم صبر کنيد که خدا با صابران است و من هم خيلي خوشحال هستم که همچون شما همسري مهربان و صبور دارم . وبر خودم ميبالم . تنها سفارشي که تابحال کرده ام و دارم اين است که بچه ها را خوب تربيت کني .مثل خودت ،مثل شما بايد بردبار و صبور باشند . من مي دانم که اين توانايي در شما است وظيفه شما نسبت به دخترم معصومه اين است که اولين چيز حجابش را رعايت کند . نسبت به محمد آقا اين است که مثل پدرش نسبت به امام عشق بورزد. مثل پدرش اهل جنگ ،اهل نبرد با کفار و منافقين باشد . مثل پدرش عشق زياد به حسين (ع) داشته باشد ، چون حسين (ع) از سرچشمه اسلام جان گرفته و زلال اسلام در رگهاي او دميده و از رگهاي او برنگ خون به پاي درخت اسلام ريخته و آنرا آبياري کرده است شايد شايد يکي از معاني ثارالله همين باشد چون حماسه کربلا سينه به سينه چون امانتي الهي به نسلها منتقل شد وزبان به زبان گشت و زلال اسلام را در جانها جاري کرد تا امروز . حسين بيش از هر زمان ديگر زنده است زيرا آرمان حسين بيش از هر زمان ديگر زنده است، زيرا دين خدا که حسين از اوست واو از حسين (ع) است امروز بيش از هر روز ديگر زنده است و وظيفه ما اين است که امروز حسين زمان را نبايد تنها گذاشت چون تنها گذاشتن حسين زمان خميني کبير بر خلاف رضاي خداست . خوب من ديگر وقت گرامي شما را نمي گيرم . چون مي دانم الان مشغول کاري هستي . خيلي دوست داشتم که با تو سخن بگويم . چون واقعاً حقي که به گردن من داري ادا نکردم . براي کليه اعضاء خانواده و مخصوصاً پدر و مادر سلام مي رسانم .
به اميد پيروزي هر چه سريعتر رزمندگان اسلام والسلام رحيم کلبادي نژاد


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : کلبادي نِژاد , رحيم ,
بازدید : 257
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

وصيت نامه
بسم اللّه الّرحن الرحيم
وصيتنامه هايي که اين عزيران مي نويسند ،مطالعه کنيد .پنجاه سال عبادت کرديد ، خدا قبول کند ،يک روز هم يکي از اين وصيتنامه ها را بگيريد و مطالعه کنيد و فکر کنيد . ( سخنان امام امت در باب وصيتنامه هاي رزمندگان اسلام )
اينجانب حسن حسن پور فرزند حاتم ،شمارة شناسنامه 5743 صادره از ولشکلاء .
سلام به خون ،سلام به شهيد ،سلام به شهادت ،سلام به کربلاي ايران و سلام به رهبر کبير انقلاب اسلامي ايران ،جان جانان ،قهرمان قهرمانان ،نائب امام ،روح ا . . . الموسوي الخميني ،سلام بر روحانيت و سلام بر رزمندگان اسلام ،و سلام بر مهدي (عج ). سلام بر شما پدرم و خواهرم و برادرم و همسرم .يک تقاضاي عاجزانه از شما دارم که اگر اين سعادت نصيب من شد که شهيد شدم برايم سياه نپوشيد و جلوي نامحرمان گريه نکنيد که نامحرمان صداي گرية شما را بشنوند . از همة شما تقاضا دارم که فقط و فقط در خط امام حرکت و به دستورات امام گوش دهيد .مبادا کاري کنيد که قلب امام را درد آوريد .در ضمن همسرم ،اميدوارم که آن صحبت هايي که براي شما کردم عمل کنيد . اگر بچه ام پسر بود ،اسمش را حسن و يا روح ا . . . بگذاريد و اگر دختر بود فاطمه .در ضمن همسرم اگر بچه ام زنده بود و بزرگ شد حتماً او را پاسدار کن ،البته بعد از اتمام تحصيلات .ديگر عرضي ندارم ،عزيزان ،من فقط از شما التماس دعا دارم چون من زياد گناه کردم دعا کنيد که خدا گناهان مرا ببخشد . در ضمن پدر و مادرم ،من هيچ موقع فرزند خوبي براي شما نبودم و همسرم من ، شوهر خوبي براي شما نبوده ام .اميدوارم که به بزرگي خودتان مرا ببخشيد ،التماس دعادارم .
4/1/61 سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ساري حسن حسن پور




خاطرات
زهرا گلي قادي همسر شهيد:
ايشان قبل از شروع انقلاب اسلامي امام را شناخته بودند و به صورت مخفيانه به فعاليت هاي خود بر عليه رژيم پهلوي پرداختند و در پيروزي انقلاب نيز به نوبه ي خود سهم بسزايي داشت و بعد از پيروزي انقلاب در کميته مشغول فعاليت شدند و بعد به سپاه رفتند ،به علت آن که آن موقع کميته ي انتظامات داخل شهر را به عهده داشت و نيروهايش به جبهه نمي رفتند به سپاه رفت ،در جبهه ي جنگ مشغول نبرد شد و بيشتر فرماندهي گردان را در جبهه هاي نبرد به عهده داشت .
ايشان از روحيه ي بسيار قوي برخوردار بودند و عجيب به شرکت در جنگ علاقه داشتند .از اول شروع جنگ در جبهه بودند ،به طوري که در خاطرم مي باشد ،در مدت 9 ماه نامزدي ،6 ماه در جبهه بودند و بعد از ازدواج که از مدت زندگي شان تنها 8 ماه گذشت ايشان به شهادت رسيدند ،تنها يک ماه در منزل بودند و بقيه را در جبهه به سر بردند . اگر از خاطرات ايشان بخواهم صحبت کنم بسيار زياد است .با اين که مدت زندگي بسيار کوتاه بود ،ايشان وقتي در منزل بودند احترام زيادي به من مي کردند و در زندگي واقعاً علي گونه بودند ،بسيار خوش برخورد و با محبت بودند .درست خاطرم است که براي مراسم عقد ،به سوي منزل آن آقايي که قرار بود عقد ما را انجام دهد حرکت کرديم .در بين راه ديدم که ايشان نيستند ،کمي صبر کردم تا ايشان رسيدند . مي گفتند پيرزني نفت گرفته بود ،چون برايش سنگين بود من برايش تا منزلش بردم و سريع خودم را رساندم .واقعاً در زندگي فردي بودند که کاملاً خدا را شناخته و همه ي مسائل اسلامي را مراعات مي کردند . هر کس که با ايشان برخورد مي کرد شيفته ي خصوصيات اخلاقي اش مي شد .خيلي از انسان هاي گمراه توسط ايشان راهنمايي شدند ،اثرات مثبتي در اين ها مي گذاشت .روزي به تنهايي 11 نفر منافق را دستگير کرد وبه سپاه برد .شايد در زمان خودش به ندرت کسي مانند ايشان بود .بيشتر محافظت از شخصيت ها را ايشان به عهده مي گرفت .البته خودش هرگز از فداکاري هايش سخن به ميان نمي آورد .بعد از شهادتش از زبان همرزمانش مي شنيديم ايشان قبل از عمليات خونين شهر و آزاد شدن آن با يکي از برادران اصفهاني براي شناسايي از منطقه جلو حرکت کردند که آن برادر اصفهاني به شهادت رسيد و ايشان از ناحيه ي پا زخمي شدند .با وجود زخمي شدن و بستري بودن در بيمارستان دوباره از بيمارستان فرار کرده و به جبهه رفت و برادران رزمنده دوباره ايشان را به بيمارستان برگرداندند . هر چه از روحيه و ايمانش بگويم ،کم گفتم .در عمليات رمضان ايشان فرماندهي گردان را بر عهده داشت به طوريکه خود براي بار آخر مرخصي آمده بودند گفتند :معاون آقاي محسن رضايي به من گفتند حق شرکت در عمليات را نداريد و بايد از پشت جبهه فرماندهي اين نيروها را به عهده بگيريد که مخالفت کردم . بعد برادران نيز مي گفتند حتي خود آقاي محسن رضايي هم از شرکت ايشان در عمليات مخالفت مي کردند. گفتند ما به چنين فرماندهان نياز داريم اما ايشان با اين وصف شرکت کردند .يکي از برادران مي گفتند :ايشان به تنهايي با نارنجک در حدود 25 تانک را منهدم کرد و يک انبار مهمات دشمن را به آتش کشيد که تا صبح مي سوخت و مي گفتند در هيچ عملياتي فرماندهي به خوبي ايشان نداشتيم .چون اگر مثلاً 12 کيلومتر پياده روي مي کرديم ايشان دو برابر پياده روي مي کرد که ببيند چه کسي شهيد شده يا مجروح شده است . در آخرين لحظات ،نشست و برادر شهيدي را در آغوش گرفت و مي خواست بلند شود که دشمن از پشت او را به گلوله بست و شربت شهادت نوشيد .
خاطرات جالبي که از ايشان است ،با وجود ترکشي که در پا داشت ،تازه از بيمارستان به منزل آمده بود .در مسابقه ي دو بين نيروهاي مسلح مقام اول را کسب کرد ،با وجود اين که هيچ گونه تمريني در زماني که در جبهه بود در مورد کشتي نداشت ،در مسابقه ي کشتي نيز بين گيلان و مازندران مقام اول را کسب نمود و در مسابقه ي کشوري به مقام پنجم نائل شد .البته يک مسابقه مانده بود که بر اثر خوابي که ديدند يکي از اعضاي خانواده مريض هستند و نيمه شب به سوي ساري حرکت کردند .ايشان آرزو داشتند مقام اول را کسب کنند تا در خارج از کشور ،پرچم جمهوري اسلامي به اهتزاز در آيد و عکس امام را بر روي آن پرچم بزند . ايشان از تيزهوشي زيادي برخوردار بود .آن اوايل خوب ،منافق زياد ترور انجام مي دادند حتي در تهران يکي دو بار از اُور کتش که فهميده بودند پاسدار است به سوي او هجوم بردند که از دستشان فرار کرد و در چند خانه ي تيمي که در ساري کشف شده بود نام ايشان جزء اعضايي بود بايد ترور شوند نوشته شده بود که به شکر خدا موفق نشدند .
تعريف مي کرد در يکي از خيابان هاي تهران قدم مي زد به شخصي مشکوک شد و با او تماس بدني گرفت ،متوجه شد که آن فرد با خود اسلحه حمل مي کند ،تعقيبش کرد و در جاي خلوت اسلحه را در آورد و آن فرد را به ماشيني که خود از سپاه برده بود هدايت کرد و جواز اسلحه را از ايشان خواست که بعد متوجه شد آن برادر پاسدار کميته است و خيلي از او عذرخواهي کرد .آن برادر خيلي خوشحال شد و او را بوسيد و گفت :ساري واقعاً چنين پاسداراني را دارد .در جبهه به شير معروف بود ؛يعني کسي اسمش را صدا نمي زد و شير صدايش مي کرد .خودش هرگز از کارهايش در جبهه سخني به ميان نمي آورد ،بلکه دوستانش بيان مي کنند .يکي از خاطراتي که بار آخر خودش تعريف کرد :مي گفت برادري در يکي از شب ها به منطقه ي جنگي به دستشويي رفته بود و موقع برگشت ،دو تن از غواصان عراقي را ديد و توسط لوله ي آفتابه که بر زير بغل گذاشت ،اين دو تن را اسير کرد .البته از صحبت هايش من اين گونه برداشت کردم که خود ايشان اين عمل را انجام دادند و به هيچ وجه نگفتند چه کسي اين کار را کرده است . در شب آخر بسياري از دوستانش را به افطار در منزلش دعوت کرد و از آن ها پذيرايي کرد و به دوستانش مي گفت که اين وداع آخرين است و شب آخر است که در ميان شما هستم .يکي از برادران روحاني که حال خود نيز شهيد شده است ، تعريف مي کرد که يک ربع مانده بود به عمليات ديدم شهيد حسن پور در کناري دراز کشيده و مي گويد :احساس مي کنم در منزلم هستم که بعد از شنيدن خبر شهادتش گفت متوجه شدم که ايشان منزل ابدي و آخرتش را ديده بود و چنين مي گفت .شب آخر در جبهه امام زمان (عج) را به خواب ديدند ونيمه شب برادران رزمنده روستاي آن ها به دورش جمع شدند و وقتي گفت فردا ديگر از ميان شما مي روم که بچه ها گريه مي کردند و همين شد و از شهادتش آگاه شده بود .
ايشان به فرزند و بچه عجيب علاقه داشت و البته فرزندش سه ماه بعد از شهادتش به دنيا آمد .هميشه مي گفت آرزو دارم فرزندم را ببينم و به شهادت برسم ،علتش را جويا مي شدم مي گفت نمي خواهم وابستگي پيدا کنم نسبت به فرزند .مي گفتند در جبهه در اهواز بچه اي را ديد و او را در آغوش گرفت و البته متوجه شده بود فرزند شهيد است و آن بچه از او جدا نمي شد ،مي گفت من مي خواهم با تو بيايم و شهيد شوم ،بالاخره او را به زور راضي کرد و دو عکس با او گرفت تا آن بچه او را رها کرد و ايشان به عمليات رفتند .نامه هايي بسيار زيبا و معنوي براي من مي فرستادند . سه ماه قبل از شهادتش ،قبل از شرکت در عمليات خونين شهر نامه اي فرستادند ،که مضمون نامه اش از فاطمة زهرا (س) سخن گفتند .چون اين را اقرار داشتند که زياد تنهايم مي گذارند ،براي دادن روحيه به من از فاطمة زهرا (س) گفتند و از علي (ع) گفتند .
مي گفتند:بعد از مرگ حضرت زهرا خدايا نفس مرا بگير چون نمي توانم بعد از زهرا (س) زنده باشم و وعده ي ديدار در آخرت را مي دادند .البته خودشان آمدند و نامه را خواندند ،با اين وضع به قدري زياد بود نتوانستم از ريختن اشک هايم جلوگيري کنم .در خانواده اش بسيار به پدر و مادرش احترام مي گذاشت و والدين ايشان مي گفتند در بين فرزندانمان نمونه بود .
در عمليات ها و جبهه هاي گيلانغرب ،سر پل زهاب ،ريجاب ،ايلام ،خونين شهر ،جوانرود ، دزفول ،شلمچه ،بيت المقدس ،فتح المبين ،و آزاد شدن بوکان شرکت داشت .در اسلام آباد غرب نيز شرکت داشت و در نبرد با منافقين جنگل آمل و داخل شهر ،گرفتن خانه هاي تيمي و غيره ،فعاليت هاي بسياري داشت .ايشان در 21 رمضان 61 ،22 تيرماه با علاقه اي که به مولايش امير المؤمنين داشتند به شهادت رسيدند .در تشييع جنازة يکي از شهداي پاسدار ،ايشان مي گفت :جنگ تمام نشود چرا که ما در سپاه خسته مي شويم ،البته منظورش اين بود که جنگ در طول اين نبرد دشمنان داخلي نيز شناخته مي شوند و قبل از اين که امام در مورد بني صدر سخناني بگويد يا براي مردم خيانت هاي او ثابت شود در تمام محافل صحبت مي کرد و بر ضد بني صدر مي گفت : اگر خودم در جبهه با بني صدر روبرو شوم او را مي کُشم .

قبل از اين که فرزند مان به دنيا بيايد ،به درجه ي شهادت نائل شد و سه ماه بعد شهادت پدر به دنيا آمد .يک روز شهيد رو کرد به من و گفت : دوست داري من الان به شهادت برسم ،قبل از اين که بچه ام را ببينم ؟با اين که خيلي دوست دارم او را ببينم ،يا مثل شهيد دستغيب به سن ايشان برسم ؟ من جواب دادم :مثل شهيد دستغيب .گفت :نه ،من با اين که بي نهايت به فرزندم و خانواده ام علاقمندم و دوست دارم او را ببينم ،ام با علاقه ي بي نهايتي که به خدا دارم و او را مي پرستم ،به او عملاً ثابت کنم که از همسر مي گذرم اما از خدا هرگز و همين طور نيز شد .
از ناراحتي زبانم بند آمد .ايشان در سالن غذاخوري سپاه بود که يکي از پاسداران ايشان را صدا زد و گفت :خانمت ناراحت است و ايشان وقتي داخل حياط سپاه شد ،من هنوز سلام نکرده گفت :چرا ناراحتي ؟2 ماه ديگر مرا در سردخانه مي بيني و بايد روحيه داشته باشي .درست برج 2 زخمي و برج 4 به شهادت رسيدند . وقتي ايشان را تشييع مي کردند ،يکي گفت فرمانده ،گفتند او که در تدارکات کار مي کرد ؛ آن قدر متواضع بود و خودش را از ديگران جدا نمي دانست و هيچ کس در پشت جبهه نمي دانست فرمانده است . همرزمانش علاقه ي زيادي به او داشتند .
بار آخر در 17 يا 18 رمضان که به مرخصي آمد .
گفتم از جبهه بگو :گفت بشين .من خيلي خوشحال شدم .گفت :ما دو نفر بوديم بايد با هم ناهار مي خورديم ،وقتي ناهار را آوردند ديدم خيلي گرسنه ام .به آن رزمنده گفتم :شما از کجا آمدي و چه جوري آمدي ؟ تا تعريف کند ،من همه ي نهار را خوردم و وقتي نوبت شام شد او گفت :حسن پور از کجا آمدي ؟گفتم :از يک جا آمدم ديگر و شامم را خوردم .
در عمليات فتح خرمشهر قبل از انجام عمليات جهت شناسايي رفتند که زخمي شدند و سه بار بيمارستان را ترک گفتند که به جبهه بروند و دوباره ايشان را به بيمارستان برگشت مي دادند و هر کس از ايشان سؤال مي کرد پاي شما چي شده ؟مي گفت :پاي من دمل زده و حتي سپاه متوجه نشد ايشان در جبهه زخمي شد . وقتي من از مأموريت برگشتم يک روز بعد از حضور ايشان در ساري به ايشان رسيدم.


ابراهيم حسن پور ،برادر شهيد:
در آن زمان بنده 6 سال داشتم . خاطره يا چيزي در ذهن من نمانده است ،ولي يکي از همسنگران شهيد را که در جايي با هم برخورد کرده ايم ،مي گويم :ايشان گفت :شما کجايي هستيد : بنده گفتم که ولشکلايي مي باشم و گفت پس شما بچه محل شهيد حسن پور هستي ؟ بنده گفتم که من برادر شهيد حسن پور مي باشم و ايشان خصوصيات اخلاقي و خاطرات شهيد را تعريف کرد که در يک مأموريت در اهواز ما در يک آسايشگاه با هم بوديم .شهيد حسن پور با شهيد خالق مختاري که بچة سنگده دودانگه بود ،با هم کشتي مي گيرند و شهيد حسن پور ،شهيد مختاري را به زمين زده و بعداً شهيد حسن پور ،شهيد مختاري را روي دوش خود گرفته و گفته پسر عمو ! مي شود من و تو با هم ،بغل در بغل هم به شهادت برسيم و شهيد خالق مختاري بعد از مدت ها در خط مقدم به شهادت رسيد و شهيد حسن پور رفت و ايشان را روي دوش خود گرفت و از سمت دشمن ،تيري به شهيد حسن پور خورد که شهيد حسن پور و خالق مختاري با هم به شهادت رسيدند .

رمضانعلي معلميان گرجي :
به اتفاق تعداد 10 نفر از بسيجيان روستاي گرجي محله ،به جبهه اعزام شديم . به اهواز رفته وارد پادگان شهيد بهشتي شديم .زمان سازماندهي ،سهميه ي گرداني شديم که فرمانده گردان به نام حسن پور ،پاسدار رسمي ساکن يکي از روستاهاي ساري بود.
با برخوردهاي جذاب و عاطفي شهيد و عشق به عمليات با شور و شوق فراوان ،وارد عمليات رمضان در قسمت شرق بصره شديم . گردان ما خط شکن نبود ،اما ساعت حدود 11 شب از خاکريزهاي خط 1و2و3 دشمن عبور کرديم به قصد اين که هر چه سريع تر وارد شهر بصره شويم .بعد از اذان صبح که در حين پيشروي بوديم ،تعداد زيادي پرژکتور در مقابل خودمان با فاصله ي پنج کيلومتري مشاهده کرديم .فکر مي کرديم که اتوبان بصره هست که به طور رديف و پشت سر هم بود ،در صورتي که تانک هاي 72T (تي 72) در بيابان با پرژکتور دنبال ما مي گشتند ،تا اين که اول صبح از فاصله ي پانصد متري متوجه تانک ها شديم .آن قدر جلو آمدند تا اين که روبروي هم قرار گرفتيم .تنها پناهگاه ما جاده خاکي بوده که ما پشت اين جاده خاکي خيز رفته و سنگر گرفتيم .تانک ها به فاصله ي پانزده متري ما آمدند و درگيري از نزديک شروع شد .ارتفاع (بلندي) جاده از سطح زمين چهل سانتي متر بود .کاليبر تانک و توپ تانک حتي يک لحظه به ما فرصت جنبيدن نمي دادند .تعداد زيادي از برادران بسيجي شهيد شدند .من که کنار فرمانده ي گردان بودم به او پيشنهاد عقب نشيني دادم ، ايشان فرمودند :در دشت صاف عقب نشيني ممکن نيست .تقاضاي نيروي کمکي از فرماندهي لشگر شد در جواب گفتند :ما سرگرم پاکسازي خط هاي دوم و سوم عراقي ها هستيم .ما يک گردان سيصد نفره در مقابل سي دستگاه تانک مدرن روسي تي 72 با فاصله ي پانزده متري ،مدت چهار ساعت جنگيديم .در آن لحظات ،مرگ و زندگي (شهادت و اسارت) براي ما معني نداشت ،90% احتمال شهادت و 10% احتمال اسارت را مي داديم .در آخرين لحظات پيروزي که با آمدن نيروي کمکي ،اوضاع عمليات به نفع ما تغيير کرد ،فرمانده ي گردان ،برادر حسن پور سريعاً خودشان را به بالاي تپه ي کله قندي که در فاصله ي بيست متري ما قرار داشت ،رساند تا به عراقي ها مسلط شود ، ناگاه توسط يک تک تيرانداز عراقي مورد اصابت گلوله قرار گرفت و حجم آتش طرفين خيلي زياد بود .برادر حسن پور در حين جان دادن و شهيد شدن به داخل ميدان آب افتاد که عراقي ها به عنوان ميدان مانع ،جلوي مسير رزمندگان درست کرده بودند و شهيد شدند.

سکينه حسن پور، خواهر شهيد :
زماني که خبر شهادت برادرم را آوردند و به مادرم اطلاع دادند ،مادرم به هيچ وجه قبول نکردند و مي گفتند که حسن شهيد نشده است .ولي با اين حال وقتي اکثر خانواده منزل را ترک مي گفتند تا به سردخانه بروند ،مادرم خطاب به درخت انجيري که در حياط داشتيم مي گفت :
چقدر حسودي ،پارسال حسن انجيل هايت را خورد ،مي شود که حسن امسال هم لااقل دو تا از انجير هايت را بخورد . اين حرف ها هنوز در ذهنم هست .

سيد حسين موسوي :
قبل از پيروزي شکوهمند انقلاب اسلامي ،بعد از تعطيل شدن از کلاس درس با دوچرخه ،شبانه به پخش اعلاميه و پوستر امام راحل ،مي پرداختيم و روز ها اين اعلاميه ها توسط شهيد بزرگوار حسن پور از مکان خاصي تهيه و دور پاهاي خود مي پيچيد ،يا اين که دور کمرش مي بست و آن ها را به روستاي حسين آباد ،منزل پدربزرگش انتقال و توسط خواهران اين روستا ،خواهر بتول نجف زاده و کلثوم نجف زاده ، در بين نمازگزاران مسجد و يا در منازل ها نصب مي شد ،چندين بار توسط نظاميان زمان طاغوت ،تحت تعقيب قرار گرفت و حتي يک روز ايشان را دستگير و به علت نداشتن مدارک همراهش آزاد گرديد . ما با هم ،همکلاس بوديم ولي در يک مدرسه تحصيل نمي کرديم .
سيد کريم حسيني:
شهيد حسن پور بچة محلمان بود .اين شهيد با شهيد درويش خيلي صميمي بود .شهيد درويش هم باجناق من بود .شهيد حسن پور قبل از انقلاب فعاليت خوبي داشتند و در رابطه با رژيم قبلي ،بر ضد آن رژيم فعاليت مي کردند .ايشان با شهيد درويش در همه جا با هم بودند و خيلي فعال و جدي بودند و در رابطه با انقلاب کارهاي زيادي انجام دادندو در سپاه مشغول به خدمت بودند .وقتي ميان رزمندگان اسلام با منافقين درگيري پيش مي آمد، اين دو شهيد بزرگوار به عمل آمده و بچه هاي ولشکلاء را جمع کرده و براي مبارزه با منافقين اين بچه ها را به ساري مي بردند .منافقين وقتي از دور شهيد حسن پور و درويش را مي ديدند فرار مي کردند ،زيرا که منافقين از اين دو شهيد بسيار مي ترسيدند .اين دو شهيد بسيار ورزيده بودند .جودو کار و کاراته کار بودند و در برابر آن ها کسي توانايي مقاومت را نداشت و از آن جا که هميشه اين دو بزرگوار با هم بودند ،بيشتر اوقات در سپاه مشغول به خدمت بودند .شهيد حسن پور ،فرمانده ي گروهان و شهيد درويش ،فرمانده ي گردان بود .اين دو بزرگوار موتوري داشتند و با اين موتور به همه جا سر مي زدند و تمام روستا ها را تحت پوشش داشتند .روستاهايي مثل :طبق ده ،ولوجا ،اردشير محله ،معلم کلا ،حسين آباد و تمام غروب ها با جوانان برنامه داشتند .




آثار منتشر شده درباره ي شهيد
تو در گوش ابُو جهل ها ،خوارجها ،منافقها
شعار مرگ مي خواني
شفق سُرخ خونرنگي
تو گُلخند بهاران را نشان داري
امام گويد تو پاسداري
تو دشت سُرخ مکتب را
حقوق گودنشينها را نگهداري
شهيد عَدل و ايماني
تو پاسداري

نشان از شطِ خون کربلا داري
تو پاسدار حريم مَرز قرآني
مُريد پاک و اخلاصي
امام را همچو فرزندي
براي امّت اسلام ،تو دلبندي
تو ميزاني
حَديد بر دست
پيام بر دوش
کتاب راز خلقت را
چراغ معرفت کردي
امام گويد تو پاسداري
سراپا عشق و ايثاري

تو پاسداري
تقديم به شهداي عمليات قدس
توآيا از کربلا سخن مي گوئي
تو در آن سوي صف فاطميان
چون شير مي غري
و چون خورشيد نور مي پاشي ظلمت را
اگر گويم حسيني تو ،گزافه نيست
چون او در صف گرگان خون آشام گُذر کردي
و آموختي به ما واماندگان
زيستن و مردن را
تو رعدي ،تُندري ،موجي
تُو خشمي و تو عُصياني
شهيد عدل و ايماني
تو درياي خروشاني
حجت ا. . . وريجي

قسمتي از نامه ي شهيد رمضان بابايي به دوست و همسنگر خود شهيد حسن پور . . . خدايا ،بارالها ما را ببخش و از گناهان ما درگذر ،تو کريم و رحيم هستي .خدايا ما با تو پيمان بسته بوديم که تا پايان راه برويم و به پيمان خويش هم چنان استوار مانديم . خدايا هاي و هوي بهشتت را ببينيم چه غوغايي، حسين (ع) به پيشواز يارانش آمده ،چه صحنه اي ،فرشتگان ندا دهند که همرزمان ابراهيم ،همراهان موسي ،همدستان عيسي ، همکيشان محمد (ص) ،همسنگران علي (ع) ،همفکران حسين (ع) ،همگامان خميني ،از سنگر کربلا آمده اند .چه شکوهي .خدايا به محمد (ص) بگو که پيروانش حماسه آفريدند و به علي (ع) بگو که شيعيانش قيامت برپا کردند و به حسين (ع) بگو خونش در رگها هم چنان مي جوشد .بگو از آن خونها سروها روييده ،ظالمان سروها را بريدند اما باز هم سروها روييد .خدايا ،مي داني که چه مي کنيم ،پنداري که چون شمع ذوب مي شويم اما از مردن نمي هراسيم ،اما مي ترسم بعد از ما ايمان را سر ببرند.اگر نسوزيم هم که روشنايي مي رود و جاي خود را دوباره به تاريکي مي سپارد ،پس چه بايد کرد ؟از يک سو بايد بمانيم تا بسوزيم و از ديگر سو بايد شهيد شويم تا آينده بماند . هم بايد امروز شهيد شويم تا فردا بماند و هم بايد بمانيم تا فردا شهيد نشود .عجب دردي !چه مي شد امروز شهيد مي شديم و فردا زنده مي شديم تا دوباره شهيد شويم.
آري همه ي ياران سوي مرگ رفتند در حالي که نگران فردا بودند .وقتي فکرمي کنم از اول تا الان، از آن لحظه اي که به جبهه آمده ام تا حال ،آن دوستان و ياراني که داشتم امروز در پيش ما نيستند ،آماده ايم که زمين دهان باز کند و فرو رويم .
راستش هيچ وقت فکر کرده اي که درويش ،حسن پور ،رجبي ،زارع ،نجف زاده و ديگر شهدا کجايند ؟آيا در غم آن ها فرو رفته اي ؟چه مي شد که آن ها در غم ما فرو مي رفتند ؟
به انسان مي نگريم مي بينيم که چگونه کودکان در نهايت ظرافت و ضعف از مادر زاده مي شوند و اندک اندک رشد مي کنند و قوي مي شوند و به بلوغ و جواني مي رسند ،آن گاه دوباره پس از قوت رو به ضعف مي روند و پيرمي شوند ،سرانجام در نهايت شکستگي مي ميرند .به جامعه مي نگريم مي بينيم که انسان تنها نيست و تنها زندگي نمي کند ،گروههاي مختلف آدمي در دسته هاي کوچک و بزرگ در شهرها و روستاها ،هر کدام براي خود زندگي خاصي دارند ،آداب و رسوم و سنت هاي ويژه اي دارند ،هر کدام در درون خود به گروههاي کوچک تر ديگري تقسيم مي شوند و ميان اين گروه هاي درون هر جامعه روابط معيني از لحاظ اقتصادي و حقوقي برقرار است .جامعه را نيز در حال تحول مي بينيم ،گروه هاي بتدريج از صحنه خارج مي شوند و گروه هاي ديگر ظهور مي کنند .

بسمه تعالي
ساعتي تفکر کنيم مي ارزد که گاهي ،در لحظه اي فارغ از غوغا و هياهوي هميشگي زندگي هرروزه ،به تفکر بنشينيم ،همان گونه تفکري که ارزش يک ساعت آن ،از هفتاد سال عبادت بيشتر است :به جهان بينديشيم ،به خود بينديشيم ،سالهاست که هم چون ماهي در اقيانوس هستي شناوريم .اقيانوسي که عجايب آن پايان نمي پذيرد .به هر طرف رو مي کنيم ، پرده اي پر نقش از حقايق و حوادث چشمان ما را خيره خواهد کرد .طبيعت ،انسان ، جامعه ،تاريخ ،زمين و آسمان ،هنر ،فلسفه ،جنگ ،صلح ،عدل ،ظلم و . . . هزاران هزاران واقعيت ديگر از اين قبيل ما را به حيرت فرو برده و از ما سؤال خواهد کرد .به هر حادثه مي نگريم ، ذهن ما را به دنبال خود مي کشد و به فکر وا مي دارد .
به طبيعت مي نگريم مي بينيم که هر بهار هزاران گل و گياه مي رويد و مي شکفد و چشم و دل ما را از آرامش و شادي لبريز مي کند اما ديري نمي پايد و آن همه سبزي و شادابي به پژمردگي و افسردگي بدل مي شود . 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : حسن پور , حسن ,
بازدید : 226
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

در سال 1339در خانواده اي كارگر در “بهشهر” چشم به جهان گشود .از اوايل كودكي در نزد مادر بزرگ و پدر بزرگ خود پرورش يافت . دوران دبستان وراهنمايي را درزادگاهش بود .تحصيلات متوسطه را نيز در دبيرستان شهيد رجائي فعلي سپري نمود ودر سال1357موفق به اخذ ديپلم در رشته علوم تجربي شد.او در دوران تحصيل همواره شاگردي زيرك و هوشيار بود و همه مراحل تحصيلي را با موفقيت كامل و با نمرات بسيار عالي سپري نمود . از لحاظ اخلاقي بايد گفت كه او در ميان كليه افراد ،اقوام و فاميل از محبوبيت خاصي برخوردار بود و هيچ گاه در برخورد با ديگران ، اخلاق اسلامي را از ياد نمي برد. صفات حسنه او زبانزد تمامي دوستان و آشنايان بود ،به خانواده خود احترام فوق العاده اي مي گذاشت .علاقه زيادي به ادامه تحصيل در دانشگاه داشت ،لكن به واسطه داشتن عشق الهي به انقلاب اسلامي از اين خواسته ي خود چشم پوشيد و به صف رزمندگان و عاشقان توحيد و خداجويان خالص الهي پيوست .
در سالهاي 57و56علاقه زيادي به مطالعه نشان مي داد و هميشه طالب كتابهاي اسلامي و انقلابي بود . به خاطر جو نا امني كه در سالهاي قبل از انقلاب حاكم بود مانند پرندهايي كه فرزندش را به دنبالش به هر سفر مي كشد تا ازدست شكارچي در امان باشد، كتابهاي خود را از خانه اي به خانه،ديگر واز آنجا به جاي ديگري مي كشاند و با كوشش تمام سعي بر روشنگري دوستان و آشنايان داشت و با ارائه نوار و كتابهاي مفيد به آنان در اين راه كوشش فراوان مي نمود .در دوران اوج گيري انقلاب اسلامي با رهبري خميني كبير در سال 1357 وي نقش موثري در راهپيمائي ها و تظاهرات و حمله به موسسات وابسته به رژيم و اماكن فساد و فحشا ،ايفا نمود . لحظه اي از مبارزه احساس خستگي نمي کرد .او از اينكه روزي در دام رژيم شاه بيوفتدوتحت شكنجه هاي سخت قرار گيرد واهمه اي نداشت.در تظاهراتي كه در شهرهاي اطراف ،مانند : ساري ،قائمشهر برپا مي شد به همراه ديگر دوستان و همرزمانش شركت مي كرد.در تكثيروپخش اعلاميه ها و عكس امام ،فعاليت شاياني داشت. پشت بام خانه اش مخزن اينگونه مسائل بود.توسط دوستاني كه داشت از قم اعلاميه ونوار حضرت امام را دريافت مي كرد در سطح شهر پخش مي نمود .بعد از پيروزي انقلاب در اوايل تاسيس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بهشهر به عضويت اين نهاد انقلابي در آمد و در اوايل درگيريهاي كردستان ،داوطلبانه به آن منطقه مظلوم رفت و مدتي را در آنجا به خدمت پرداخت .او که پاسدار بود به عنوان معلم به مدارس پيرانشهر رفت تا خصوصيات رزمندگان وپاسداران را به کودکان ونوجوانان منتقل کند . در طول مدت خدمتش در مدارس اين شهر كردنشين آنچنان با اخلاق پسنديده وزيبنده در لباس يك معلم خدمت كرد كه با توجه به اينكه افراد آن منطقه به خاطرجو سازي ضد انقلاب، ميانه اي خوبي با افراد طرفدار انقلاب نداشتند و از آنان گريزان بودند بعد از اتمام ماموريت ،به موقع خداحافظي ،وقتي فهميدندكه شهيد پاسدار مي باشد با تعجب كامل به لباس وي نگريسته ،و با ناباوري تمام او را در آغوش مي گرفتند ومي گفتند: آيا شما پاسدار بوديد و ما نمي دانستيم !پاسدارها اينقدر خوش اخلاق هستند !؟ با متوجه شدن اين مطلب ،عده اي ازآنان به سپاه مراجعه كرده و خواستار تمديد ماموريت ايشان شدند .
وي با شروع جنگ تحميلي، در مهرماه سال 1359با مراجعه به فرماندهي سپاه "بهشهر" ،خواستار اعزام به جبهه شد . با توجه به اينكه وجود وي در "بهشهر" ضروري بود با اين خواسته موافقت نشد .اوبراي رفتن به جبهه از سپاه استعفاءنمود وبه عنوان داوطلب ،به صورت بسيجي به جبهه اعزام شد.مدت چند ماه را در سر پل ذهاب با كفار بعثي جنگيد ودر بازگشت به "بهشهر" از جانب سردار رشيداسلام ، شهيد" ابوعمار"كه در آن هنگام فرماندهي سپاه "بندر تركمن" را به عهده داشت از وي دعوت به عمل آمد كه به عضويت سپاه آن شهر در آمده ومشغول خدمت شود .وي اين امر را پذيرفت ومدت قريب 2 سالي در آن شهر خدمت كرد.يكبار به جبهه شوش اعزام شد مدتي را به مبارزه پرداخت تا اينكه مجروح شد.مدتي را در بيمارستانها به سر مي بردو پس از بهبودي ،بار ديگر به جبهه اعزام شد ،در بازگشت از اين ماموريت ،در ستاد منطقه گيلان و مازندران مشغول به خدمت شد.
پس از مدت كوتاهي به واسطه ،لياقت و شايستگي اش به مسئوليت واحد پرسنلي و عضويت در شوراي فرماندهي سپاه "گنبد" انتخاب مي شود.مدت يك سالي را در كنار سردار اسلام شهيد "حسينعلي مهرزادي" انجام وظيفه نمود ،يكبار هم در كنار يكديگر در عمليات بيت المقدس و آزادسازي خرمشهر شركت نمودند.پس از چندي در مسئوليت پذيرش سپاه منطقه 3 که شامل استانهاي گيلان ومازندران بود؛ قبول مسئوليت نمود. بعد از يك سال ،مجددا با اصرار فراوان به جبهه اعزام شدو در عمليات والفجر 6به عنوان مسئول پرسنلي(اداري) قرارگاه سپاه سوم قدس حضور فعال داشت پس از آن خاطر علاقه شديدش به بسيج ؛به ناحيه مازندران آمد ودر انجام وظيفه نمود.
درمسئوليت هاي بسيار مهمي وظيفه كرد اما هيچگاه پايبند اين مسئوليت نشد وهيچگاه اين عناوين او را از حال وهواي جبهه باز نمي داشت.
مدت چند ماهي بود كه هواي جبهه به سر داشت .به هر دري مي زد رضايت مسئولين را جلب نمايدو به جبهه برود اما باوجود نقش موثري که در حفظ وانسجام بسيج داشت هميشه با اين تقاضاي وي مخالفت به عمل مي آمد. او به اين مسائل توجهي نداشت ،زيرا مقصد خود را در جاي ديگري مي ديد . او وصال يار را در جبهه ها مشاهده مي كرد.
اين بار نيز با مراجعه بسيار زياد به مسئولين بالاخره توانست نظر آنان را براي اين منظور جلب نمايد .
در تاريخ 24/11/64به سوي اهواز رهسپار شد،بلافاصله بعد از رسيدن به هفت تپه عازم خط مقدم شد،ودر فاو در كنار شهيد "مهرزادي" به امورات جاري مي پرداختند. يك بار به ترك موتور شهيد "مهرزادي" نشست و از محور عملياتي عبور مي كردند ؛ خمپاره اي در پشت سرشان منفجر شدو تركشي به كنار ستون فقرات وي اصابت نمود ليكن حاضر به معالجه نشد و با همان وضعيت به رزم عليه متجاوزان بعثي پرداخت ،تا اينكه در تاريخ 21/12/65در جاده فاو-ام القصر در جريان يك پاتك دشمن دعوت حق تعالي را لبيك گفت وبه سوي معبودش شتافت .
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




آثار باقي مانده از شهيد
مناجات شهيد
خدايا پروردگارا،دلم گرفته است ،حال پريشاني دارم ،احساس مي كنم بدبخت ترين بنده ،روزگارم ،ايمانم بسيار ضعيف و سست است ،بار گناهانم بسي سنگين و قلبم از آثار آن سياه ،در ميان رزمندگاني قرار دارم كه هر يك اسطوره مقاومت ،كوه استوار ايمان و مسلح به سلاح تقوي و اخلاص ،رزمندگاني كه شب و روز شان تلاش مي كنند و خدايا من با آنها فرسنگها فاصله دارم .خاك پاي آنها و بالاي سرم جاي دارند ،آنها براي اسلام عزت مي آفرينند و من جز،يك بنده حقير و فقير و مسكين و بيچاره ،چيزي نيستم .قلبم از ايمان خالي ،قدمهايم در راه جهاد سست ،وبلاخره خدايا ،از شما بسيارفاصله دارم .اين فاصله آنقدر زياد است كه فقط با عنايت و رحمت و مرحمت حضرتت جبران پذير
است.خدايا گناهانم را بر من ببخش ،به حق پنج تن آل عبا قسمت ميدهم ،گناهان مرا ببخش ،به فرق شكافته علي (ع) قسمت مي دهم از سر تقصيراتم در گذر،به مظلوميت حسن بن علي قسمت مي دهم نور ايمان به قلبم بيفشان .خدايا ،معبودا، دلم براي هجرت به سوي نيكيها ،فضيلتها ،راستيها ،و صداقتها پر مي كشد.دلم مي خواهد انساني گردم با ايمان ،با توكل ،مسلح به سلاح تقوي ،كسيكه هر لحظه خود را در پيشگاه حضرتت حاضر ببيند،خدايا دوست دارم ،تشنه شهادت ،تشنه ،ديدار مرگ (سرخ) و علاقمند سفربه آخرت گردم تا هرزمان كه به صلاح و مصلحت شماست از اين دنيا رخت بر بسته آماده باشم .خدايا به من حالت دعا و حالت تضرع عنايت كن تا توفيق عبادت و بندگي شما نصيبم گردد .خدايا به مرا انساني با نشاط ،با تقوي ،مطيع امر خودت ،و انساني با اخلاص و با خضوع گردان .پروردگارا به ما شجاعت ،شهامت و استقامت در راهت و قدرت برخورد با دشمنانت مرحمت كن .خدايا قلب مارا قوي دار ،ترس را به طور كامل از ما بريز و كاري كن كه فقط خوف و ترس از عذاب آخرت در دل ما باشد و از هيچ چيز نترسم و فقط اتكا،به قدرت حضرتت داشته باشيم.خدايا ،اي غفار ،گناهان مرا ببخشاي وبه عظمت و جلالت سوگند ،مرا از وادي نيستي و به درجه هستي برسان و فاصله زياد مرا با رزمندگان با لطف و عنايت کمتر گردان.مرا نيز لياقت بده تا يك رزمنده در راه تو باشم .بار الها ما را آنجا در لحظه اي به خود وا مگذار و ثانيه اي وكمتر از ثانيه اي توجهات خاصه ات را از ما كم مكن .يا ارحم الراحمين تا ما را نيا مرزيدي از دنيا مبر و به خون ،ريخته شد،حسين مظلوم ،گلوي تشنه آنحضرت و علي اصغر قسمت مي دهم كه شهادت را نصيب من هم بگردان. والسلام جبهه فاو 20/12/64 عسگري قاري


بنام خداوند فاطمه، يگانه زن قهرمان
خواهران مومنه ام حميرا و زهرا سلام عليكم
اميدوارم كه حال شما خوب خوب باشد و هيچ ناراحتي و رنجي نداشته باشيد .
نامه تان به دستم رسيد و يكدنيا خوشحال شدم ،خوشحال از اينكه شما خواهران خوبم هميشه خدا را به ياد داريد و فقط براي او كار مي كنيد و اگر در خانه به مادرتان كمك مي كنيد براي خداست ،اگر در مدرسه درس مي خوانيد به خاطر خداست و خلاصه هر كاري كه مي كنيد براي اوست .خوشحالم ،خوشحال از اينكه خواهران مومنه اي دارم ،خواهراني با نماز و با خدا ،خواهراني خوش اخلاق و خوش رفتار .انشاء الله اگر برگشتم حتما امتحانانتان را هم مي بينم و از آنجا كه شاگردان درس خوان و زرنگ هستيد ، نمره هاي خوب و عاليتان را از نزديك كه ببينم خيلي خوشحال مي شوم .
خواهرانم ديگر عرضي ندارم،فقط فراموش نكنيد كه شما پيرومكتب فاطمه دختر پيامبر گرامي و همسر علي (ع) هستيد ،حجاب اسلامي و نماز و اخلاق و رفتار اسلامي را فراموش نكنيد و تنها سفارشات من به شما همين هاست .حتما اخلاق و رفتارتان را خوب و اسلامي تر كنيد ودر خانه به مادرتان كمك كنيد و كاري كنيد كه خدا هم از شما راضي باشد و هم پدر و مادر و ديگران .من به وجود شما خواهران خوبم افتخار مي كنم و فقط اين چيزهايي را گفتم انجام دهيد و عمل كنيد و امام خميني فرمودند مدرسه سنگر است و درس اسلحه شماست . .پس فراموش نكنيد كه حتما درسهايتان را خوب بخوانيد.


بسم الله الرحمن الرحيم
سلام عليكم
پس از عرض سلام اميدوارم كه حالتان خوب باشد ،من هم خوب هستم الحمدالله رب العالمين .عرض مي كنم به حضورتان كه ما در اينجا شروع بكار كرده ايم و شكر خدا و به ياري خدا مشغول مطالعات و غيره هستيم و مدت ماندنمان هم فكر مي كنم حدود دو ماه (انشاءالله ) مي باشد.
به هر حال حرفي به آنصورت ندارم و فقط مي خواستم حالي از شما پرسيده باشم . براي پدر و ماد رسلام برسانيد . به مهران و علي سلام مي كنم و از آن برادران عزيزم تقاضا مي كنم ،خواهش مي كنم و تمنا دارم كه حتما درس خود را بخوانند و به فكر درس خود باشند و تقاضا ديگر ي اينكه ،اي برادران خوب من هيچگاه خدا را فراموش نكرده و راه اسلام را گم نكنيد كه رستگاري و سعادت شما در اسلام عزيز است ،حتما پيامم را به آنها برسانيد و من نيز از اين راه دور انتظار دارم كه برادرانم همچون من به دنبال تحصيل علم در حد توانائيهايشان بروند وراه راست و درست را انتخاب كنند و هرگز از ياد خدا غافل نباشند و ضمنا به فكر درس و رفتارحميراوزهراي عزيز نيز باشند و خلاصه اينكه مهران عزيزم در نبود من رسالتت را انجام بده و خوب عمل كن . ديگر عرضي ندارم ووقت گرانبهايتان را نمي گيرم (از اينكه كم و خلاصه نامه نوشتم عذر مي خواهم ) من به نوبه خود از اينجا دعا گويتان بوده و هستم و براي همه تان سلامت آرزو مي كنم و دست همگي شما را مي بوسم . خدا نگهدار همه ما باد .
فرزندتان - عسگري قرباني
ضمنا لباس فرم (لباس مخصوص سپاه ، سبز رنگ) را كه از سپاه گرفتم و به خياطي دادم تا به اندازه من در آورد . حتما بگيريد و بگوئيد كه من به مسافرت رفتم ،شما بگيريد (به خياط ياد آور شويد كه اگر اشكالي داشت ، تنگ يا گشاد بود ،من فعلا نيستم ،بعد كه آمدم سراغش خواهم رفت)
آدرس خياطي - جنب مسجد ملاصفر علي - جنب قصابي - خياطي استاد علي

بنام خدا
سلام عليكم
بعد از سلام اميدوارم كه حالت بهتر شده و همچنانكه رو به بهبودي مي روي و انشاءالله هر چه زودتر سالم شده ،بيمارستان را ترك گويي و به درس ات ادامه دهي . آقاي تذري امروز رسيد و خبر از حالت آورد كه الحمدالله بهتري و هر روز كه مي گذرد سر حالتر مي گردي .خوب برادر من مي خواستم چند كلمه اي درد دل كنم و مسائلي را عنوان نمايم.همانطور كه مسلم است ما انقلاب كرديم ودر صحنه انقلاب به تمام سختيها و مشقتها ودرگيريها تن داديم، شهيد داديم .چه جوانهائي، چه مادراني و پدراني ،چه كودكاني كه به افتخار و مقام بلند شهادت نائل شده اند و به خدا پيوسته اند و اينها همه به اين خاطر بود كه ما طاغوت را ا زسرزمين خود بيرون كنيم (انقلاب) و اسلام و حكومت توحيدي و حكومت امام زمان را جايگزين آن گردانيم .
ولذا بايد كه تمامي آثار طاغوتي و رفتار غربي از ما دور بيفتد. به قول آقا اسلامي عمل كنيم.(نه شرقي و نه غربي ،جمهوري اسلامي ) بلي اين شعار اصلي ما مسلمانها ست و بايد كه ديگر برنامه هاي غربي و طاغوتي را كنار بيندازيم خودمان باشيم و خودمان عمل كنيم .اين كه همواره درزندگي خوش باشيم ،به فكر برادر دينيمان نباشيم و فقط و فقط زندگي دنيايمان را ملاك قرار دهيم وخدا و عبادت را از زندگيمان برداريم ،يك فكر غير اسلامي، اينرا بدانيم در زندگي هر چه خوشگذران و عياش باشيم و فساد پيشه كنيم از شاه كه بدتر نمي شويم و ديديم شاه به چه سرنوشتي گرفتار شد .
پس بيائيم عمل صالحي انجام دهيم.بايد تمام كارهاي غلطي كه شاه ودارو دسته اش و آمريكايي ها و جنايتكاران برايمان به ارمغان آورده اند كنار بگذاريم و فرهنگي نو ،فرهنگي اسلامي خدايي جانشين آن گردانيم ،بلي گوش به فرمان اماممان اسلامي عمل مي كنيم انشاءالله .
برادرم وقتي به تهران براي احوالپرسي ات آمدم ،خيلي خوشحال بودم از اينكه برادر مومن و مسلمان و ديني ام را مي بينم وقتي برگشتم ،علاوه بر خوشحالي ام ،خيلي ناراحت هم شدم .خوب براي اينكه در بيمارستان كه حوصله ات سر نرود برايت ضبط خريده اند ، خيلي كار خوبي كردند .ولي ديگر از تو اي برادرم انتظار نداشتم كه طاغوتي عمل كني ، طاغوتي فكر كني ، كارهايت طاغوتي باشد ، نوارهاي طاغوتي گوش كني ، « آخر برادرم كمي فكر كن ،ببين » اين همه ما شهيد داديم فقط براي اينكه اين آثار طاغوتي را از بين ببريم ، بي حجابها را باحجاب كنيم و ... آيا جواب خون شهدا را اينچنين مي دهي ؟ آيا آن شهيدي كه جانش را براي انقلاب فدا كرد ، آن پدر ي را كه گلوله را با
آغوش باز پذيرفت و زن و فرزندش بي سرپرست شده اند و حتي نان شب را هم ندارند كه بخورند ،به خاطر چه بود ؟ به خاطر اين بود كه ما باز هم طاغوتي عمل كنيم و خدا را فراموش كنيم و فقط و فقط به دنيايمان توجه داشته باشم و بس ؟ « من اصلا چنين انتظاري را از تو برادر خوبم نداشتم و ندارم » كمي بينديش ،كمي فكر كن ، خوب دقت كن برادرم . ببين در عرض دو روز اخير 24 برادر پاسدارمان شهيد شده اند سرشان را بريده اند و بدنشان را يا قطعه قطعه كرده اند يا سوزانده اند.اين فقط كشتار اين هفته مان بوده است . روزي نيست كه پاسداري در گوشه اي از مملكت به درجه شهادت نائل نگردد .آيا ما بايد اين طور از پاسداران قدرداني كنيم ؟ او براي ما جانش را بدهد ولي ما همچنان به فكر خوشي زودگذر و فوري باشيم ؟
آخر چطور برادرم !! من و تو و ما چنيين اجازه اي به خود بدهيم. برادر پاسدارمان به دست ضد انقلاب خائن شهيد گردد جانش را از دست بدهد و ما نوارهاي طاغوتي از خوانند گاني كه يك عمر در سرزمين مان جنايت كرده اند ، خيانت كرده اند ، به خاطر اينكه شاه جنايتكار خوب بچاپد ومال بيت المال مردم راغارت كند .سر مارا مشغول به اين بازيها كرده اند ،سرگرممان كردند تا حسابي شاه كيفش را بكند و موفق هم شدند خوب هم سرگرممان كردند ، مشغولمان به هوس بازيها نموده اند و بلاخره فساد را در جامعه به حد اعلي رسانده اند،تا اينكه جوانان مارا منحرف كنند ، فساد كنند، از راه اسلام عزيز به در ببرند ولي ما انقلاب كرديم وبا خون شهدا و خداي خود پيمان بستيم كه كارهاي زشت گذشته را تكرار نكنيم واسلامي عمل كنيم .حالا ما در مقابل خون اين شهيدان و در پيشگاه خداوند مسئول مي باشيم .كه ديگر راهمان و روشمان و فرهنگمان را اصلاح كنيم. دنباله روي از شاه و آمريكا و به طور كل باطل نكنيم و به جبهه
حق بپيونديم .آري برادرم ،همان زمان كه نوار گوش مي دهيم و به اصطلاح الكي خوش هستيم ، در همان حال در نقطه اي از كشور فرزند عزيزي ، جوان زيبايي در حال جان سپردن مي باشد و در خون خود غلطان است ولي ما بي خياليم وبي توجه به اين مسائل، چرا؟ چون كه درد حس نمي كنيم ، هنوز در خانواده حتي يك شهيد هم نداديم ، يك جوان نداديم تا درد آن را حس كنيم و سپس درست عمل نمائيم من پاسدارم آنان كه شهيد مي شوند برادران من و تو هستند .مي خواهم ببينم برادرم :
اگر روزي فرا رسد كه انشاء الله به ياري خدا ، اگر لياقت ارزش افتخار آلان را داشته باشم كه شهيد بشوم تو همچنان بي توجه به اين مسئله هستي ، برايت بودن و نبودن من فرقي نمي كند و ناراحت نمي گردي و همچنان نوارهاي طاغوتي گوش مي دهي ؟ وانگار نه انگار كه برادرت مرده است ؟
مسلما نه .مسلما اگر من امروز شهيد بشوم تا مدتها حتي خنده بر لبهايت نمي شكند ؟ چرا؟ چون كه برادرت را از دست داده اي ؟ پس با توجه به اين مسئله دقت كن .آنهايي كه هر روز در كردستان شهيد مي شوند ،ويا در عرض دو روز فقط دوروز 24 پاسدار به شهادت نائل شده اند.
ضمنا شنيده ام كه مي خواهيد پايت را عمل كنند از خدا مي خواهم كه به يار ي او با موفقيت هر چه تمامتر به انجام رسد و هر چه زودتر بيمارستان را با سلامت كافي ترك نمائي .آنهامگر برادران مانيستند ؟چرا آنها برادران ما هستند.‍‍‍‍‌‌مانندمن پاسدار انقلابند و با خونشان از اين انقلاب پاسداري ميكنند . پس بايددر مقابل اين جانفشاني هاي آنها حداقل اين كار را بكنيم كه طاغوتي نباشيم و طاغوتي عمل نكنيم بلكه اسلامي باشيم و كاري كنيم كه خداوند از ما خوشنود باشد و در روزقيامت سربلند باشيم و به عذاب الهي دچار نگرديم . پس بيايم كارهاي شايسته انجام دهيم . بيايم از خون شهيد قدرداني كنيم و آن را پاس بداريم. بيايم دنباله روي امام خميني (دلسوز مستضعفان ) باشيم .
خوب :برادرم علي جان سرت را درد آوردم ولي اين درد و دل بود‍.حرفهايي بود و چيزهاي بود كه رنجم مي داد و به هرحال برايت بازگو كردم بنابراين اميدوارم كه توجه داشته باشي و منظورم را درك كرده باشي كه چه ميگويم .باشد كه به اميد خدا بتوانم در زندگي اينگونه عمل كنم وجان پاك و صالحي باشيم . (در جواني پاك بودن شيوه پيغمبريست )و اما پيشنهادي دارم كه اميدوارم كه آن را عمل كني. به عنوان خواهش كه ديگر آن نوارها را با توجه به صحبتهايم در بالا گوش نكني وبه جايش بر روي آن نوارها سرودهاي انقلابي از راديو ضبط كنيد كه از آن ترانه ها بهتر است . من هم يك نوار سرود توسط آقاي تذري فعلاَ برايت فرستادم و تو حتماَ به عنوان برادري كه دلسوز توست و كوچك تو ميخواهيم كه ديگر ان نوارها را گوش ندهي .
سرود گوش كن و روي آن نوارها هم از راديوي سرود ضبط كن .
اميدوارم كه دفعه بعد كه اگر به ياري خدا زنده بودم وسراغت آمدم آن نوارها را در كنارت نبينم . خداوند هر چه زودتر به شما و به تمام مريضان شفا عنايت فرمايد
خدايارو نگهدارت باد ـ برادرت عسكري

بنام خدا
خدمت برادران (علي و مهدي ) و خواهرانم (زبيده و زهرا) سلام عليكم :
پس از عرض سلام خدمت عزيزان بهتر از جانم اميدوارم كه لحظه لحظه عمرتان و در مسير خدا و شاد و خرم و براي رضاي خدا باشد. خسته نباشيد ،جدا خسته نباشيد و درود بر شما كه يكا يكتان از مهدي گرفته تا زهرا به حرف اما متان گوش فرا داديد و سنگرهاي خود را محكم نگاه داشتيد وفراموش نكنيد تا زمانيكه محصل هستيد تنها سلاح و ابزار جنگ شما قلم است .آري درس بخوانيد و سعي كنيد كه همواره شاگرد و
خوب و ممتاز باشيد . و ديگر اينكه از نظر اخلاق اسلامي خوب و ممتاز باشيد ،آنگونه باشيد كه همه تشنه ديدار شما باشند و آنطور رفتار كنيد كه هيچكس را از خود نرنجانيد و خلاصه اينكه از جهت اخلاقي بسيار نيك و ممتاز باشيد ودرست عمل كنيد ، به طوريكه همه از شما راضي باشند. من به عنوان يك غلام كوچك شما به شما توصيه مي كنم كه اين دو نصيحت را از من بپذيريد و به آنها عمل كنيد .طوري نباشد كه اگر آمديم بگوئيد فلاني درس نمي خواند واخلاقش بد است .برادران و خواهرانم سعي كنيد كه از هر جهت نمونه باشيد وديگر عرضي ندارم ، سلامتي شما را از خداوند متعال خواهانم.
بردارتان عسگري قاري

بنام خداي شهيدان
خدمت مامان و آقاجون مادر و پدر گراميم سلام عليكم
ربنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علي القوم الكافرين.
پس از عرض سلام اميدورام كه حال همگي تان خوب خوب باشد و هيچ كسالتي نداشته باشيد و همواره سر خوش و خرم و به سوي الله و در راه او گام برداريد و جز براي رضاي خداي قادر متعال كاري نكنيد .اكنون كه برايتان نامه مي نويسم حدود ساعت دو بعد از نيمه شب است، امروز غروب نامه پر بار و پر محبت وسرشار
از روحيه و ايمان قلبي به اسلام و امام علي جان به دستم رسيد. بي نهايت خوشحال شدم ، چون نگران حال شما بودم و شكر خدا از سلامتي تان مطلع شدم .لابد هر روز اخبار چند روز پيش درگيري با عراقيان و صداميان مزدور را مي شنويد.وقتي انسان دشمنان دين خدا را نابود مي کند احساس مي کند به خدا نزديکتر شده است. جاي شما خالي ، عجب روزي بود ،حمله كرديم ،زديم و كشتيم ،حدود 5الي 6سنگر دشمن با نفرات آنرا نابود كرديم و سالم به پايگاه خود بازگشتيم و همانطور كه در نامه هاي قبلي خود نوشته بودم چون به آموزش خمپاره رفته بودم و در اينجا خودمان روي قضيه خمپاره كاري مي كنيم و جاي شما خالي كه ببينيد چگونه سنگرهاي آنها را به هوا مي فرستيم . به هر حال وضعمان خوب است ،هواي بهاري ،از بين بردن مزدوران صدام خائن در اينجا بسيار براي ما گوارا است .اما يك چيز جالب از جبهه تعريف كنم .
پيرمردي از طرف بسيج كردكوي آمده به جبهه كه حدود 80سال سن دارد و جدا ما با ديدن و حضور وي در جبهه روحيه ي عجيبي مي گيريم ،با همان حالت پيري خودش در ميان اين همه توپ و خمپاره زندگي مي كند وحركات و رفتار بسيار جالبي دارد .جالب اينكه به تركشهاي خمپاره و توپ "چهار پاره" مي گويد و اگر موقعي توپ و خمپاره كم مي زنند يا نمي زنند مي گويد كه چرا نمي زنند تا غذاي ما حل بشود. ديگر چيز كه به ما
روحيه مي دهد وجود روحانيت متعهد و مبارزدر جبهه است كه با رشادت مي جنگند و از جهات معنوي هم در جبهه كار مي كند . وضع غذاي ما در اينجا بسيار خوب است به طوريكه من چاق شده ام ...
بهر حال عزيزانم ما پاسداران بر حسب عهدي كه با خدا بستم تا آخرين قطره خونمان و تا آخرين توانمان برا ي پيروزي اسلام و مسلمين وادامه راه پيغمبر(ص) و راه حسين(ع) و نابودي كفرو شرك وزورو فساد در جامعه از پاي نخواهيم نشست و آنقدر در اين راه تلاش مي كنيم تا ان شاءالله به هدف و مقصود خود برسيم .يادتان نرود ثواب شما بيشتر از من است اگر من يك كافر را بكشم شما بيش از من ثوابش را مي بريد.به گفته قرآن پدر و مادر نيكي كه فرزندي نيك تحويل جامعه دهند و جايگاه منزلگاهشان بهشت برين است و بس. البته من كه براي شما و همچنين اسلام هم فرزند صالحي نبودم و نيستم ولي همواره سعي و كوشش مي كنم كه بتوانم به ياري حق روزي به آن درجه برسم .فراموش نكنيد كه فرزندتان هديه اي از جانب خداست نزد شما و همه تان به سوي خدا باز مي گرديد و مرگ با عزت بهتر از زندگي با ذلت و خواري است .من چطور زنده
باشم و نيرومند ولي يكي از فقر و بدبختي و از ظلم و ستم زورمندان از بين برود ، من چطور زنده باشم و ببينم كه اينقدر بي شرمانه به كشور و آب و خاكمان حمله و به زنان و خواهرانمان تجاوز كنند .نه مرگ، با عزت را ترجيح مي دهم و تا جان دارم با اين زالوهاي كثيف مبارزه مي كنم .البته اگر برگشتم مبارزه ام را با گروهكهاي كه هر روز در گوشه و كنار مملكت به خرابكاري و توطئه مشغولند ادامه مي دهم و خلاصه هر كه در خط حسين و در خط الله و در خط امام خميني حركت مي كند وبايد اينگونه باشد و بس .ديگر عرضي ندارم ، سلامتي همگي تان را از خداوند متعال خواهانم .براي همه و همه سلام برسانيد .دعا را فراموش نكنيد و اول براي فرج امام زمان دوم براي سلامتي كامل و طول عمر امام خميني و سوم براي پيروزي اسلام و مسلمين و
چهارم براي شفاي عاجل جميع بيماران اسلام


بنام خداوند صابران
يا ايها الذين امنوا ستعينوا بالصبر و الصلوات ان الله مع الصابرين .بقره -153
اي اهل ايمان در پيشرفت كار خود صبر ومقاومت پيشه كنيد و به ذكر خدا و نماز توسل جوئيد كه خدا يارو ياور صابران است.
يا ايها الذين امنوا اصبروا و صابروا و رابطوا اتقوالله لعلكم تفلحون .
اي اهل ايمان در كار دين صبور باشيد و يكديگر را به صبر و مقاومت سفارش كنيد و مهيا و مراقب كار دشمن بوده و خدا ترس باشيد .باشدكه پيروز و رستگار گرديد .
سلام و درود فراوان بر شما پدر بزرگ و مادر بزرگ پدر و مادرم .
پس از عرض سلام اميدورام كه حال و احوال شما بسيار خوب بوده و شاد و سر حال باشيد و كسالتي نداشته باشيد و همواره با ياد خدا و باذكر او كارها را آغاز كرده و در راهش قدم گذاريد. من اكنون از جبهه شوش در سنگر حق عليه باطل مشغول نوشتن نامه هستم و حالم بسيار خوب است و جاي شما بسيار خاليست.
برادران و خواهرانم خواهشم اين است كه نماز را فراموش نكنيد كه اين همه شهدا خون خود را فقط براي نماز بر زمين ريختند .


خدمت برادرانم (مهدي و علي ) و خواهرانم (زهرا و حميرا) سلام عليكم
پس از عرض سلام اميدوارم كه حال شما بسيار خوب باشد و سرحال و سرحال و همواره در راه خدا و با ياد او بنام او كارهايتان را آغاز كنيد و جزدر راه او قدم ننهيد حتما اينروزها مشغول امتحان دادن و درسهايتان بوديد و پس خسته نباشيد . اميدوارم كه هر كدامتان آنچنان درسهايتان را خوانده باشيد كه از امتحان كاملا موفق و پيروز بيرون آمده باشيد و فراموش نكنيد كه سنگر شما مدرسه است و بايد كه خوب از سنگرتان نگهداري كنيد و همچنانكه اسلحه مبارزه تان كه همان درس است بر زمين نگذاريد ودرسهايتان را بخوبي بخوانيد .
برادران و خواهرانم يادتان نرود كه بايد در جامعه وزندگي داراي اخلاقي نيك و آراسته باشيدقرآن مي فرمايد :«تخلقوا باخلاق الله » اخلاق خود را به اخلاق خدائي آراسته كنيد و آنچنان كه شايسته باشيد كه همواره در جامعه از نظر اخلاقي سربلند باشيد وكاري كنيد كه كسي جز خوبي از شما نديده باشد و جز كار خوب و نيك نكنيد و فقط به فكر انجام كارهاي شايسته و بايسته باشيد . اگر اين چنين بوديد بنده اي نيكوكار براي خدا مي
باشيد .ديگر عرضي ندارم جز اينكه شما را به شايستگي و اخلاق نيك و به خواندن درسهايتان سفارش مي كنم .خدا حافظ و نگهدارش باد.
ضمنا من روز وفات امام حسن (ع)به بهپاك تلفن كردم و ليكن تعطيل بوده و جواب نداد و ممكن است كه دوباره باز هم اگر وقت شد به شهر بروم و تلفن كنم .
هر روزمان از روز گذشته بهتر و پرثمرتر است .در نامه گذشته كه برايتان نوشته بودك گفتم كه مشغول آموزش خمپاره نزدبردارن ارتشي هستيم وحال آموزشهاي مدتي است كه تمام شده و دوباره به خط اول جبهه برگشتيم و خود نيز روي خمپاره كار مي كنيم .البته جنگ نه تنها در اين جبهه بلكه در بسياري از جبهه ها با سلاح سنگين (توپ و خمپاره) است وكمتر با سلاح سبك مي باشد ولي هر چند وقت يكبار به صورت گروه چريكي به آنها ضربه مي زنيم و به همينصورت روزهاي مي گذرد و اميدورايم برسد آنروزي كه امام فرمان حمله را بدهد كه با شعار الله اكبر با مسلسلهايمان به طرف بغداد پيش رويم و راه كربلا را براي همه ي هموطنان عزيز باز گردانيم و اميدوارم كه روزي ما يكديگر را در كربلا ديدار كنيم و اما از هواي اينجا كه بسيار لطيف و ملايم است و كاملا هوا بهاري است. ديگر عرضي ندارم و فقط از شما خواهانم كه براي فرج امام زمان
و طول عمر و سلامتي رهبر كبير انقلاب و شفاي مجروحين و پيروزي اسلام بر كفر بسيار دعا كنيد . ما هم نيز دعا مي كنيم و دعايتان مي كنم و اميدورام كه همواره شاد وسرحال و سالم باشيد و خوشحال باشيد كه فرزندتان چون شير ژيان در مقابل كفار در كنار ديگر برداران مقاومت و ايستادگي مي كند و تا پاي جان براي برقراري اسلام و قران و جمهوري اسلامي مي ايستد وخدا نيز بهترين ياورستمديدگان و مستعضفان
ومومنان و بندگان صالح است و بدانيد كه در اين راه پيروز هستيم . به قول امام اگر بكشيم پيروزيم و اگر چنانچه كشته و شهيد شويم باز هم پيروزيم و بهر حال پيروزي از آن ياران حق است و من به نوبه خوداز اين بابت بسيار خوشحالم و اميدورام كه شما هم چنين باشيد و هيچ نگراني از بابت من نداشته باشيد و فقط به خدافكر كنيد و نه به فرزندتان و فقط به ريسمان خدا چنگ بزنيد .ديگر عرضي ندارم براي همه و همه سلام
برسانيد و پيام من پيروزي است آن را به گوش همه برسانيد .
فرزندتان عسگري قاري

بنام خداي صابران
اوست خدايي كه مرگ و زندگي را آفريد تا بيازمايد تان كه در صحنه پيكار حق وباطل كدامين از شما نيكوكار تر است . قرآن كريم
سلام عليكم پدر گرامي و مادر مهربان و هر كه اگر غير از شما نامه را مي خواند :
پس از عرض سلام اميدوارم كه حال همگي شما بسيار خوب باشد و همواره براي خدا گام برداريد و در راه او قدم گذاريد. اين دعاي هميشگي من از براي همه شماست .ديروز 14/12/59نامه محبت آميزشما و مهران و حميرا پس از يكماه تمام به دستم رسيد يعني 14/11/59فرستاده شدو پس از يك ماه به دست ما رسيد و به همين دليل آلان جواب مي نويسم .باري پدرم نامه شما غمي را كه سه ماه تمام در گوشه دلم بر جاي مانده بود از بين برد و شادي جا يش كاشت ،چرا كه از آن شب كه با شما به تندي صحبت كردم و بسيار ناراحتتان نمودم هنوز ناراحت بودم و ترسيدم كه بميرم و شما از من راضي نباشيد و آنگاه جواب خدايم را چگونه مي توانستم بدهم . ولي بسيار بد فكر مي كردم .آري ،چون مي دانم كه شما پدر مهربانم بهتر ازمن بيشتر از من مومن و خداپرست هستيد و من در مقابل شما هيچ هستم .ولي قبول كن پدرم كه آنشب حق داشتم و هر
چه گفتم خدا گواه است كه حق بود و البته شما هم حق داشتيد اما قول وحرف خدا بالاتر ازاينهاست وبايد كه حرف خدا را اجرا نمود تا رستگار شد . عمل صالح انجام داد ن و حرف خدا را به مرحله اجرا در آوردن كار آساني نيست ،از دنيا و زن و فرزند و پدر و مادر گذشتن مي خواهد ،از جواني گذشتن مي خواهد واينها همه آزمايشات خداوند است .پدرم مي بخشيد كه به لقمان پند مي دهم وليكن مي خواهم نمونه اي باشم از آزمايشات خداوند را درباره حضرت ابراهيم برايتان عرض كنم چرا خداوند بندگان خود را به انواع طرق آزمايش مي كند تا ببيند كه چه پايه اي دارد و ايمانش چه اندازه است :
حضرت ابراهيم از پيامبران برگزيده و بسيار شايسته خداست ،ولي همسري نازا داشت و بسيار او را دوست مي داشت و با آنكه نازا بود از او دست نمي كشيد ،بهرحال عمري را با وي گذراند و كم كم به سن پيري پا مي گذاشت وسني از او گذشته بود ولي به حكم خدا و به پيشنهاد همه و با رضايت كامل او از همسر ديگرش صاحب بچه شد و اسمش
را اسماعيل گذاشتند.
پس از مدتي زن اول وي با هاجر (كه كنيز مومن در خانه ابراهيم بود) بناي مخالفت و حسادت را گذاشت و از ابراهيم خواست كه اوو بچه را (هاجر و اسماعيل ) از پيش چشم وي دور كند و خود در كنار وي برگردد ،بالاخره ابراهيم هاجر و اسماعيل را با مقداري آذوقه و غذا به بياباني برد ودر خانه اي در آن بيابان رها يشان ساخت و آنها را به خدا و اگذارد و خود برگشت به نزد زن اول خود .پس از مدتي آذوقه هاجر تمام شد و با بچه شيرخوار خود در اين بيابان تنها و تنها سرگردان شد و بي آب و غذا ماند و كمي نمانده بوده كه از تشنگي هلاك شوند ،هاجر در اين بيابان دنبال آب مي گشت و چيزي نمي يافت تا اينكه گريه و ناله سرداد و اسماعيل نيز از تشنگي تاب نداشت ، گريه مي كرد و دست و پايش را به زمين مي كوفت .هاجر سر به سوي آسمان بلند كرد و از خدا مدد خواست تا اينكه رحمت الهي آنها را زير سايه خود قرار داد و چشمه آب زلالي در اين بيابان خشك و بي آبي و علف نمايان شد و هاجر و اسماعيل از آن نوشيدند و سيراب شدند.
پدرم به ظرافت قضيه دقت كن كه چگونه خدا حاكم و قادر است و هر چه خواست همان مي شود،پس از مدتي كارواني از آنجا مي گذشت و از وجود چنين چشمه آب زلالي در اين بيابان خشك سخت تعجب كرد ،(نام اين چشمه را همانطور كه شما مي دانيد چشمه زمزم است) ،به هر حال كاروان در آنجا مستقر شد و كم كم اطراف آن چشمه آبادي ساخته شد و رفت و آمد ي در آنجا به پا شد.حال ديگر اسماعيل بزرگ شده بود و كم كم از سن كودكي پا فراتر مي گذاشت و بسيار جوان زيبا و مومن و شادي بود كه براي او احترام زيادي قائل بودند .
اما ابراهيم ،ابراهيم هر چند وقت فقط به اسماعيل و هاجر سر مي زد و حال و احوالي از آنان مي پرسيد و بيش از اندازه اسماعيل ،اين تنها پسر و فرزند خود را دوست مي داشت .تا اينكه روزي از طرف خداوند متعال فرماني به ابراهيم مي رسد ،(اين آزمايش است ،خدا يكبار ديگر بنده خود را آزمايش مي كند ) ،فرمان مي رسد كه اي ابراهيم بايد اين تنها فرزند خود راه در راه خدا قرباني کني ،عجب ! اسماعيل به چه رنج وزحمتي بزرگ
شده ومادرش چه بدبختيهايي كشيد تا او جوان رعنا ورشيدي شد.پدرش از جدائي فرزند چه رنجها و سختيها يي كشيد.
اين فرمان خداست و ابراهيم پيامبر خداست و از فرمان او سرپيچي نمي كند و در صدد بر مي آيد كه فرمان خدا را اجرا نمايد .اين امر را با اسماعيل در ميان مي گذارد و جريان را به وي اطلاع مي دهد و اسماعيل از آنجائيكه بسيار مومن و با خدا بود و مي پذيرد و بي درنگ به پدر مي گويد كه هر لحظه آماده اجراي فرمان خدا هستم و شما مي توانيد مرادر راه خدا قرباني كنيد .بهر حال وقت مقرر فرا مي رسد .ابراهيم مي خواهد فرزند خود را قرباني كند .(ببين پدرم چقدر كارمشكلي !چه آزمايش بزرگي!ابراهيم با چه زحمت
و سختي و گرفتاري صاحب فرزند شد و حال بايد با دست خود سرش را از تنش درراه خدا جدا كند. پدرم اين كار بسيار مشكل است البته براي بندگان مقرب خدا كار ساده و سهل است).به هرحال ابراهيم اسماعيل را به قربانگاه مي برد ،فقط براي اجراي فرمان خدا كارد را بر گلوي فرزند خود مي گذارد (چقدر ايثار و از خود گذشتگي !!آيا هر پدري مي تواند با دست خود سر فرزندش را جدا كند و او را قرباني راه خدا نمايد ؟ آنهم
فرزندي كه اينهمه گرفتاريها از برايش كشيده شد).ولي ابراهيم كارد بر گردنش مي گذارد ومي برد ولي كارد گردن اسماعيل را نمي برد .اسماعيل مي گويد پدر جان شايد كاردت تيز نبود ،تيزش كن و هر چه زودتر فرمان خدا را اجرا كن ؟! ابراهيم كارد را تيز مي كند و دوباره بر گردن اسماعيل مي گذارد ولي باز كارد نمي برد و هر كاري كرد كاردش نبريد كه ناگاه جبرئيل گوسفندي از جانب خدا براي ابراهيم مي آورد تا به جاي اسماعيل
قرباني كند .در اين موقع بود كه فرشتگان آسمانها از اين عمل سر به فرمان خدا فرود آورده و او را سجده نمودند كه اي خدا تو چه بندگان خالص و مخلصي داري .پدر و پسر يگديگر را در آغوش گرفتند و بوسيدند و خوشحال از اينكه از آزمايش خدا پيروز و موفق بيرون آمدند .
پدرم اين بود داستان ابراهيم و اسماعيل والبته بقيه دارد وطولاني تر و مفصل تر است ،خودتان كه بهتر از من مي دانيد و بسيار داناتر وواردتر از من در اين مسائل هستيد ولي پدر جان از شما خواهش مي كنم كه درباره اين داستان وسرگذشت واقعي كه در قرآن هم بسيار از او ياد شده فكر كن .
هوا بسيار خوب است و با غذاهايي كه به ياري ملت برايمان مي آورند و همه چاق و سرحال هستيم و خجالت مي كشيم از اينكه برگرديم چون نمي توانيم جبران زحمات را بكنيم .خيلي فكر كن و به ظرافت اين داستان بينديش كه يكساعت فكر كردن بهتر از سالها عبادت است .من كوچكتر كه بودم ،سالها پيش ،هر گاه روضه اي گوش مي دادم كه مي گفتند در كربلاي حسيني چنين شد و چنان شد و لشكريان يزيد اينگونه بر سر امام حسين (ع) آوردند و سر امام حسين (ع) را بريدند ،با خود مي گفتم ايكاش من هم آنجا بودم ودر صف ياران حسين مي جنگيدم كه اينچنين مصيبتي وارد نمي شد،اينجور
فكر مي كردم ؛به نظر من خود شما هرگاه روضه اي گوش مي داديد اين مسئله براي شما تداعي مي شد ولي پدر جان اين روزها همانروز است ،امروز بايد به (هل من ناصر ينصرني ) حسين پاسخ دهيم .آنروز حسين فرياد مي زد كه آيا كسي هست مرا ياري كند ،ولي كسي نبود وياريش نكردند. بلي پدرم امروز هم بايد به نداي امام عزيز خميني كبير لبيك گفت وبلند شد و عمل كرد. امروز روز عمل است پدرم بايد ابراهيم وار فرزندانتان را به خدا هديه كنيد .مگر اسماعيل را كه به ابراهيم داده مگر نه اينكه زن ابراهيم نازا بود ،ولي خداي تبارك تعالي چنان كرد كه ابراهيم صاحب فرزند گردد و شما هم پدرجان فرزندتان را از خدا گرفتيد و هر گاه كه خواست بايد دودستي تقديمش كنيد.امروز روز آزمايش است ،امروز روز امتحان از جانب خداست ،پدرجان خدا دارد ما را آزمايش مي كند تا بندگان خوب خود را جدا كند ،آري پدرم بايد كه هشيار بود ،بايد كه از آزمايشات چون ابراهيم و اسماعيل پيروز بيرون آمد ،چرا كه خدا انسان را با مال و جان وزن وفرزند آزمايش مي كند .اگر فرزندت را مي خواهي به جبهه برود براي خدا ودرراه خدا كار كند ،اين آزمايش خداست كه ببيند آيا مانع مي شوي و يا فرزندت را به رفتن تشويق مي كني .خيلي بايد مواظب بود ،خدا يك يك بندگانش را آزمايش مي كند.بايد كه از آزمايش پيروز و سرفراز بيرون آمد .آري پدرم لحظه اي كه ابراهيم آماده اجراي فرمان الهي شد، شيطان با خود گفت كه بايد در جلد آنها بروم ،بايد مانع اين كار بشوم و دست به كار شد و گفت اول به سراغ هاجر مادر اسماعيل مي روم تا ببينم چه مي كنم ،با خود گفت كه او زن است وزن دلش نازك تر است حتما مي توانم در او نفوذ كنم . گفت :"آيا مي داني كه ابراهيم براي چه از تو كارد خواست ،مي خواهد سر اسماعيل را از تن جدا كند ،مي گويد كه فرمان خداست ،برو و مانع اين كار شو،ولي هاجر زني مومن و خدا پرست بود و به شيطان گفت كه اگر به اندازه تمام دنيا فرزند داشته باشم حاضرم به فرمان خدا براي اجراي فرمان الهي قرباني كنم .شيطان ديد كه نتوانست در هاجر نفوذ كند و هر چه كرد نتيجه اي حاصل نشد .با خود گف كه بهتر است به سراغ ابراهيم بروم و فكر كرد كه مي تواند در او اثر بگذارد ولي ابراهيم در جواب به او گفت كه اگر به
اندازه غرب و شرق عالم فرزند داشتم قرباني راه خدا مي كردم ،شيطان ديد از اين كار هم نتيجه اي نگرفت و هر چه كرد نتوانست ابراهيم را از ياد خدا غافل كند ،سراغ اسماعيل رفت و فكر كرد كه چون جواني نو گل است مي تواند در او نفوذ كند ولي تا لب گشود اسماعيل گفت شيطان توئي خدا لعنتت كند و سنگي برداشت و به سوي شيطان پرتاب كرد كه آنجا را اكنون حاجيان در مكه هنگام اعمال حج به عنوان ياد آوري خاطره
اسماعيل سنگ پرتاب مي كنند .آري شيطان هر چه كرد نتوانست در اسماعيل هم نفوذ كند .هنگاميكه خدا شيطان را از درگاه خود راند ،شيطان از او تقاضائي كرد و خدا نيز تقاضايش را پذيرفت .شيطان گفت حال مرا از درگاه خود راندي پس اين اختيار را به من بده كه بتوانم در بندگانت وسوسه ايجاد كنم .خداگفت قبول كردم ولي اين را بدان كه هرگز نمي تواني در بندگان خالص ،مومن من داخل شوي و آنها را از راه حق به در سازي واز ياد خدا غافل داري ،،براستي كه خدا دانا و حكيم است . 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : قاري , عسکر ,
بازدید : 139
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

سال 1329 در روستاي "شهيد آباد"(تروجن)در شهرستان" بهشهر" چشم به جهان گشود. در سن پنج سالگي مادرش را از دست داد و از 8 سالگي به دليل مشکلات مالي به کار کردن پرداخت .اونزد پدر بزرگش به يادگيري خياطي مشغول شد و اين حرفه را تا سن 19 سالگي زماني كه در سال1348 به خدمت سربازي اعزام گرديد ادامه داد. پس از انجام خدمت سربازي به زادگاهش برگشت و از همين زمان مبارزاتش بر عليه رژيم طاغوت شروع شد . در سال 1352 ازدواج نمود كه حاصل آن 3 دختر و يك پسر مي باشد . قبل از پيروزي انقلاب در مبارزات چه در شهر خود و چه در تهران حضوري فعال داشت.او با تهيه و توزيع كتب و نوراهاي مذهبي به جنبه ي فرهنگي مبارزه هم توجه داشت. براي استقبال از امام (ره) هفته ها در تهران منتظر قدوم مباركش بود و بعد از ورود آن بزرگوار به زادگاهش بازگشت و به فرمان امام مبني بر تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي يكي از بنياد گذاران سپاه شهرستان" بهشهر"بود .او با پوشيدن لباس سبز خود را آماده حراست از انقلاب نمود.
در اواخر سال 58 به قصر شيرين و از آنجا به كردستان شتافت و با تجربه اي كه در فعاليتهاي انقلاب و سپاه پاسداران كسب كرده بود در جنگ عليه ضد انقلابيون "كومله "و "دمكرات"که کمر به تجزيه کردستان وآزارو اذيت مردم شريف آن ديار بسته بودند شركت نمود. بعد از پيروزي در جبهه مذكور به ديار سبز مازندران بازگشت و در درگيريهايي كه گروه هاي چپ وکمونيستي در "گنبد" ايجاد كرده بود حاضر شد و به مبارزه پرداخت. اودر "گنبد"فرماندهي گروه اعزامي از "بهشهر" را قبول کرد. پس از پيروزي در "گنبد" عازم بندر"تركمن" شد و به دنبال پاكسازي باقيماندة گروهك هاي ضد مردمي وضد انقلاب بود .
در جهت ساماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در بندر" تركمن" تلاش زيادي نمود و در آنجا به عنوان فرماندة عمليات مشغول به كار شد. پس از آن عازم "لاهيجان" شد و در سركوبي گروهكها و تشكيل سپاه آنجا نيزنقش محوري داشت . در سال 1358 در پي فرمان امام (ره) مبني بر تشكيل بسيج مستضعفين اقدام به تشكيل بسيج در شهرستان "بهشهر" نمود و اين نيروي عظيم مردمي را براي سركوبي منافقين به نقاط مختلف "مازندران" و "گيلان" از جمله "سياهكل" هدايت كرد.
زماني كه منافقين به" امل"و"بابل" حمله كردند اورشادتها ي بي شماري از خود نشان دادودر خلق حماسه هزار سنگردر اين شهرها سهم عمده اي داشت.
پس از آن وبا آغاز تجاوز عراق عليه کشورمان به جبهه "بازي دراز" شتافت وپس از ناحيه سر مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت . مدتي بستري بود وبعد از بهبودي مامور تشكيل بسيج غرب " بهشهر" گرديد و بعد از سازماندهي اين نهاد به منطقه "شوش" رفت و با سمت فرمانده عمليات رشادتها ي بيشماري از خود به يادگار گذاشت. او علاوه بر شركت در عمليات مامور حفاظت از مكانهاي حساس و اشخاص مهم مملكتي نيز بود.
به علت مشكلات در قبل از انقلاب و مشغله كاري بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، نتوانست ادامه تحصيل دهد اما با تجربه اي كه از دوران جنگ داشت از درايت وبينش عميقي برخوردار بود.
سر انجام در 29/11/1360 تنگه چزابه در منطقه عملياتي بستان پيكر پاره پاره و آغشته به خون اين بسيجي و فرمانده غيور را در آغوش گرفت وپيكر پاكش سه روز بعد از شهادت در تاريخ 2/12/1360 طي مراسمي باشکوه تشيع و در زادگاهش روستاي "شهيد آباد" در جوار ساير همرزمان به خون خفته اش به خاك سپرده شد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




وصيتنامه
به نام خداوند بخشنده و مهربان
اي اهل ايمان در راه خدا پايدار و استوار بوده و بر ساير ملل عالم شما گواه عدالت و راستي و درستي باشيد و البته شما را نبايد عداوت گروهي بر آن بدارد كه از طريق عدل بيرون رويد عدالت كنيد كه عدل به تقوي نزديكتر از هر عمل است و از خدا بترسيد كه خدا البته به هر چه ميكند آگاه هست.
قرآن کريم
اهدا به پدر و مادرم به پاس اينكه جوانه هستي ام را لحظه به لحظه همگامي كرده اند و سرزمين تشنه قلبم را آبياري.
و به خواهران و برادرانم به بهانه بزرگداشت اين عزيزان به اميد اينكه هميشه سبزي وجودشان با سلامت و كاميابي آبياري ميشود.
اي كسانيكه بر تن هايتان داغ شكنجه خورده است و اي كسانيكه بر لبهايتان مهر سكوت زده اند, اي كسانيكه در طول زندگيتان استضعاف سياسي, اقتصادي و فكري شده ايد. اي كسانيكه چپاولگران تاريخ خون شهيدانتان را پايمال كرده اند. اي كسانيكه استعمار فكري در طول زندگيتان شما را به خواب فرو برده است. اكنون اسلام, اين دين محرومان و ستمديدگان قيام كرده است. اينك خميني بت شكن اين اسطوره زمان به نفع اسلام به پا خواسته است و فرياد بر مي آورد: اي كاخهاي سر به فلك كشيده از خون مظلومان فرو ريزيد, اي طاغوت دوران, و اي ستمگران زمان گور خود را بكنيد كه اسلام قيام كرده است و همه شما را نابود خواهد كرد. ديگر كسي را توان آن نيست كه با نيروي حق در افتد و شما را ياراي آن نيست كه چراغ حق را خاموش كنيد, شماها ميخواهيد با فوتهاي ناچيز وبي مقدار خويش چراغ روشنگر خداوندي را خاموش نمائيد.
كه اسلام پيرز است, و حق آمد و باطل بايد به كنار رود: جا الحق و زهق ان الباطل كان ذهوقا .
برادران و خواهران: در اين دوران كه ما هستيم اصالتها فراموش و حقيقت ها دگرگون ميشوند و براي اين تعبيرهاي نادرست كه آن چيزها كه بايد به شناسائي آيند از چشمها بدور ميمانند و آنها كه اين ميان ما را به نام يك انسان متعهد ميسازد درك و تشخيص وقايع و آگاهي شناخت بايد به زباله دان نيستي و فراموشي سپرده شوند ،پيوسته در پيش ميرويند. آنچه بهتر از رويدادهاست، راهيابي به درون قضاياو عمق مسائل تا كه مسئوليت خويشتن خويش را باز شناسيم بر حق و راستي و عدالت و درستي راه بپيمائيم و تماشاگر رويش و شكوفايي گلها و سبزههاي گلدان زمان باشيم ، تا در آن هنگام همگام بانسيم ,سحرگاهي بر غنچه هاي نو رسيده و گلهاي باز بوسه ها نثار كرده و پاس مقدمشان را با شور و هيجان به شادي داريم. اينك براي هميشه درياي خروشناك هدف همچنان آغوش گشوده و به انتظار آزادگان راه يافته اي نشسته است كه پيكر مردانه خويش را به آبهاي گرمش نثار كند تا بدان اميد كه از اين آميزش پاك و مبارك فرزند آزادي زاده شود. چه بهتر كه ايمان بياوريم به آغاز فصل طلوع تا كه بر حقايق بوسه ها بيافشانيم و در فضايي آكنده از عطر گلهاي حقيقت در بهاران سبزه ها جويبار هستي انديشه مان را به تاراج و غارتگري ايدههاي گوناگون دور از مناطق نسپاريم. پاس داريم حرمت انديشه را و باور كنيم گذشت سريع و بي رنگ زمان رادر سايه چراغي در تبلور چراغداران تاريخ كه به نور گستري تا دور دستها نشسته . هميشه روزگار راهنماي گذرگاههاي خطير بشري بوده است, تاريكي ها را در آغوش ظلمت تيرگي فر ريزيم و به نور بپيونديم. ايمان بياوريم و به سر فصل آزادي انسان به اسلام؛ دين بزرگترين و تنهاترين و برترين مكتب, مكتبي كه الله در آن آفريننده تنهاي تماميت هستي و پهنه خلقت است. ازلي وابدي است. بي نياز از هر چيز است و همه آنچه كه هست بدو نيازمند. خدايي كه علم و قدرتش تا منتهاي بي نهايت هاست. اي انسان؛ اسلامي كه پيش از زاده شدن تو, با تو همراه است هنگامي كه به دنيا مي آيي تو را در آغوش دارد, بدان گاه كه زندگي را با گريه آغاز ميكني او به تو لبخند ميزند, تا واپسين دم حيات همانگاه كه تو ديگر بدرود را بر لب مي آوري باز هم با تو است و بگذار بگويم وقتي بودنت ياور توست در دين اسلام تشيع يك اصل است، يك حقيقت است, يك نياز است, يك خواست است, يك جهش است, از سويي ميدانم كه مكتب بي رهبر را ارج و ارزشي نيست زيرا در تفسير مكتب دين است كه در تشيع رهبر- امام- گفته ميشود . به همان دليل وجودش لازم است كه وجود پيامبر لازم است زيرا امامت استمرار از نبوت است و امام به نص صريح پيامبر يعني به فرمان و به دستور و به انتخاب اوست كه در مقام رهبريت زمان امور توده را بدست ميگيرد و ما امروزه نياز عميق و ژرفي به پيروي از مراجع بزرگ و دانشمندان و انديشمندان مسلمان داريم و استعمار در راه ممانعت از اين امر ازهيچگونه كوشش و تلاش مذبوحانهاي دريغ نمي ورزد . استعمار بويژه ميكوشد كه ما دامان انديشمندان و بزرگان را فرو گذاريم تا خود بتواند به سادگي انديشه مان اين ارزشمندترين جز هستي مان را به تصرف آورد تا ديگر خودمان نباشيم .اگر ميخواهيم جامعه را از سقوط و فنا و نيستي ها رهايي بخشيم بايد اطاعت از مرجع عاليقدر داشته باشيم و توجيه براي خودمان نتراشيم تا بتوانيم نقشه هاي شوم استعمار را نقش بر آب كنيم. برادران و خواهران, جنگ ديروز ابوسفيان بر خلاف جنگ امروز علي (ع) با معاويه است كه جنگ پيغمبر يك جنگ خارجي است درست با دشمن جبهه مشخص, اما جنگ اكنون امام خميني يك جنگ داخلي دولت با شبه دولت, كه شناخت اين دوستان خيلي مشكل است و رهبر ما علي هم به دست اين مقدسين بي شعور كه هميشه بازيچه دشمنان با شعور بوده اند و به شهادت رسيدند.
برادران و خواهران, اينك زمان عمل فرا رسيده است, ديگر حرف بس است، چقدر حرف زدن, چقدر گفتن, اما از عمل خبري نباشد، بياييد عمل كنيد و اين دين حنيف را از دست چپاولگران غرب بيرون بكشيد و در كلبه هاي محقر محرومان و گرسنگان تاريخ ببريد و با عمل خويش اسلام را به مردم بشناسانيد. به قول سيد جمال اسد آبادي اگر خواستيم اسلام را ترويج بدهيم از قبل بگوييم ما مسلمانان هستيم, چرا بايد اينچنين باشيم بر خلاف اينكه دشمن خارجي داريم دشمنان داخلي زيادي داريم. گروههاي چپ احمق كه خود را فدائي خلق مينامند براي خلق كار ميكنند!! مگر نه است كه اين خلق فرياد ميزنند كه ما به كمك شما احتياج نداريم, يا اين خلق اگاه نيستند كه سخنان گوهر بار شما را بشنوند!! از يك طرف از دست دنيا ضربه ميخوريم و از طرف ديگر از منافقان بي شعور كه در قرآن جزو بدترين كساني كه ياد شده اند. در طول تاريخ گروههايي كه التقاطي فكر ميكردند آنچنان ضربه زدند و اسلام را در ژرفا فرو بردند و بعد از چندين سال اسلام سر بلند كرد. بارها اين گروهاي التقاطي ديدند كه منفعتشان در خطر است در صدد آن برآمدند كه ضربه بزنند اما اين بار خلق آگاه ،مسلمانان آگاهانه از نقشه هاي خائنانه آنها آگاه شدند و نقشه هايشان را نقش بر آب كردند. رحمت خدا به اين خلق رزمنده كه براي اسلام جانفشاني مي كنند. برادران و خواهران, اكنون شهيدان رفته اند و ما بي شرمان زنده ايم. اكنون شهيدان با جانفشاني خويش به انسانها نشان داده اند كه انسان بايد حركت كند و هجرت, چونكه خداوند از سكوت و سكون بدش مي آيد و اگرانسان در اين حال بماند، ميگندد. اينك شهيدان فرياد خويش را با خون خويش زده اند بر شما باد كه اين فريادها را نگه داريد، پيرو راه شهيدان و مكتب اسلام باشيد. در بحبوهه انقلاب بود كه يكي از برادران كه نامش حمزه بود حمزه وار شهيد شد. قبل از شهادتش من با اوصحبت كردم و گفتم : انتقام تو را خواهم گرفت و من به نداي اين شهيد راه حق لبيك گفتم و انتقامش را گرفتم و با شهادت خويش به تاريخ نشان داديم كه مومن هنوز هست. اينك پيام ما دو شهيد و ديگر شهيدان تاريخ بر شما باد كه اين مسئوليت سنگين را بر دوش خويش بكشيد و زينب وار پيام شهيدان را در هر نقطه از جهان ببريد تا آن سرزمينها شهيد خيز شوند. سرزميني زنده است كه شهيد داشته باشد و بقول استاد شهيد دكتر علي شريعتي (خوشا بحال آنانكه به استقبال مرگ ميروند و بدابحال آنانكه مرگ به استقبال آنان مي آيد.) و اما اينك فرزندم اين شيره جان شهيد, اين افتخار فروزان شهيد, اين ادامه دهنده راه شهيد, اين ميراث برنده كوله بار پدر, اين تحمل كننده رنج و مشقت پدر, اين برپاكننده پيام پدر, اينك بر تمامي شماست, اين فرزندم اين مهدي ام, اين شيره جانم را مواظبت كنيد و راه شهيدان را به او بشناسانيد و با اسلام حقيقي و تشيع علوي او را آشنا كنيد تا علي وار زندگي كند علي وار احساس كند و علي وار بميرد كه شهادت دعوتي است به تمامي عصرها و نسلها است.
ان الارض و لاريرثها من الصالحين . والسلام
مرا در پهلوي شهيدان دفن نمائيد.
از خداوند بزرگ ميخواهم كه شهادت اين فرضيه الهي را نصيب فرد فرد شمابنمايد.
اين وصيت نامه نزدتان امانت باشد تا فرزندم بزرگ شود و به او بدهيد تا بر سر قبرم خوانده شود. برادر شهيد شما علي اصغر بياتي 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : بياتي , علي اصغر ,
بازدید : 245
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
الله اكبر ، اشهد ان لا اله الا الله - اشهد ان محمداً رسول الله - اشهد ان علياً حجت الله
خدايا به شكرانة اين پيروزي بزرگ ، خوش دارم كه هديه اي تقديم كنم . اماچيزي جزجان ندارم خدايا، من آمده ام با همة وجودم با قلبم و روحم و آمده ام كه خود را قرباني راه تو ( يعني اسلام ) كنم . تا همة حيات و هستي خود را بشكرانة اين پيروزي بزرگ تقديم كنم .
خدايا حمد و ثنا مخصوص ذات احديت تواست اگر حمدي بايد تو را سزاوار است و اگر كرنشي بايد تو را سزاوار است و اگر عشقي است عاشق تو شدن برتر است و اگر خلوتي بايد ، خلوت با تو زيباترين ساعتهاست و اگر زنجيرو طوق بندگي بايد ، بندة مولا شدن زيبنده تر است و اگر لب فرو بستن سزاست در برابر اوامر مولا مهر سكوت بر لب نهادن زيباتر است و اگر تحمل رنج و مصائب برازندة مومن است رنج بندگي كشيدن برتر است . خدايا زبانم راست گوئي همچون ابوذر و سلاحم را برنده و كوبنده همچون مالك اشتر بر قلب دشمن و استقامتم را در مقابل دشمن همچون ميثم تمار ساز كه اگر زبانم را از پشت بيرون بيآورند دست از خميني بر ندارم و هدفم از رفتن به جبهه اين بود كه اولاً خدمتي به اسلام و بعد به فرموده امام لبيك گفته كه ميفرمايد: مسئله ي اصلي جنگ است .و من هم تمام مسائل و مشكلات را زير پا گذاشتم ، خدايا به من كمك كن كه در اين دانشگاه بزرگ علم و ادب اسلامي موفق شوم كه جز اين چيزي نمي خواهم .
سفارش مي كنم قدر اين انقلاب و جمهوري اسلامي را ارج نهيد و هر چه در توان داريد در راه اعتلاي آن نثار كنيد قدر اين رهبر را بدانيد كه خير و صلاح و سعادت بشريت در پيروي از روحانيت است .
در روزگار نه چندان دور كه ظلمت ديوارهاي شهرمان را فرا گرفته بود و نيزه هاي ستم در فصا مي باريد و من و تو از هر سو آماج رگبار تير جفا مي گشتيم ، به همت آن والا مرد تاريخ و آن پارساي پير و آن پدر مهربان امت و آن انديشة زلال اسلام، آن فريادگر خروشان قرن رها شديم و به پرواز در آمديم و دستمان براي هميشه در هم قفل شد " متحد شد" و چشمانمان يك هدف را ديد.
رهبرش را خوب شناخت دشمن را آگاهانه پيدا كرده وسلاحمان را بر قلب خبيث و جرثومه كثيف آن نشانه رفتيم .من و تو پاسدار شديم نه پاسدار او ، پاسدار حريم مكتب او ، نه پاسدار كه پيشگامي براي حراست از فرمان او ، پاسدار همة قابيليان تاريخ ، و اينك هيبت و عظمت انديشه و صلابت اوست كه دشمن را در خانه اش به لرزه انداخته است و آن نيست مگر به همت آن پير دوران، آن نيست جز به قيادت آن چشم هميشه بيدار ملت اسلام ، آن نيست جز حلقة اتصال ما به عرشة توحيد الله اكبر از اين همه خروش مقدس ، پاسدار قرآن هستم براي اينكه انديشه ام باز تابي از كتاب انسان است . پاسدار قرآنم چون از حريم مكتبم با خون سرخ خويش حمايت مي كنم،پاسدار قرآنم چون به تمامي جان ميكوشم تا كتاب خداوند را سر لوحة عمل انسان گردانم وراه ملتها را گشايم و آن هم به همت خدادادي و دليرخدادادي است.در اين راه قطعه قطعه و شهيد خواهم شد و از شهادت باكي ندارم كه آرزوي من است. معشوق محبوب من است ، و براي هميشه در تاريخ حضور خواهم يافت و ديگر نخواهم مرد . سلام مرا به رهبر عزيزم برسانيد و بگوئيد تا آخرين قطره خونم سنگر اسلام را ترك نخواهم كرد و با خداوند پيمان مي بندم كه در تمام عاشوراها و در تمام كربلاها با حسين همراه باشم و سنگر او را خالي نكنم تا هنگامي كه همة احكام اسلام را در زير پرچم اسلامي امام زمان ( عج) به اجرا در آيد .
اي منافقان و اي سنگ اندازان سد راه انقلاب ، آيا هزاران هشدار و كرامت و معجزه در اين انقلاب شما را هشيار نكرده ، تا كي مي خواهيد از امام و اسلام محروم باشيد . بس كنيد و به سيل خروشان انقلاب بپيونديد والا از وي عدل الهي و عذاب دوزخ در انتظارتان ميباشد .
مادرم و پدرم ، از غيبت كردن بپرهيزيد كه خداوند مي فرمايد غيبت كردن از زنا بدتر است آيا حاضري گوشت برادر مرده ات را بخوري ( البته كراهت داريد ) انشاء الله كه شما جزء اين دسته برادران وخواهران نباشيد .
مادرم ، درود و رحمت خدا بر تو و بر مادراني چون تو كه تمامي فرزندانت و حتي همسرت را براي رضاي خداوند حنان و منان به جبهه هاي حق عليه باطل و كفر فرستادي ، رحمت خداوند بر تو و شير پاكت ، كه اين چنين پروريدي . مادر اگر زمزمه ها و شعر ها و نجواهاي شما در سر گهواره ها نبود اگر تمرين و تكرار به خواندن نماز نبود، اگر فرستادن به مكتب و آموزش قرآن و اصرار در خواندن آن نبود اگر آموزش اوليه شما نبود ، ما هرگز اين نبوديم كه هستيم . خدا بر شما منت نهاد و در مسير حق قرارتان داد ، در زماني كه حقيقتها بر مردم پوشيده بود .
مادرم ، مهربان مادرم ، وصيتم به تو اين است كه فرزندانت را آنچنان تربيت كن كه فقط در راه الله بروند و بدان كه اجر تو بيشتر خواهد بود و خداوند هر كس را كه دوست مي دارد و مي خواهد به او كرامت كند و ترفيع درجه اي بدهد او را با سختيها از قبيل نقصان مال ، يا مريضي يا با گرفتن عزيزي و يا چيزهاي ديگر ، او را مي آزمايد .
مادر، اميدوارم كه ما جزء اولياء الله باشيم و از اين امتحان رو سفيد در آئيم و تو هم نزد پروردگارت سر بلند باشي و در اينگونه امتحانها موفق باشي .
پس چندان ناراحت نباش و با خدا باش كه خدا هم خود صبر مي دهد. گريه ات طوري فاش و در محلي نباشد كه دشمن را شاد كند .
پدرم در راه الله اسماعيلهايت را آماده كن ،مبادا اگر فرزندت در راه الله حركت كرد و شهيد شد غمي به دل و چهرة مردانه ات بنشيند، شاداب باش و بدان كه شهادت يكي از اعضاي خانواده باعث سربلندي و عزت و شرف خانواده ، بلكه اسلام مي گردد .
و اما شما اي برادرانم سعي كنيد درك كنيد كه بقول شهداء در راه خدا شهادت بهترين راههاست .
پوينده و كوشنده در اين راه باشيد و الا پشيمان مي شويد . اسلحه من و ديگر مجاهدان راه خدا در دستان شما ست مبادا بر زمين بگذاريد . استغفار و دعا را از ياد نبريد كه بهترين درمانها براي تسكين دردهاست و هميشه بياد خدا باشيد و در راه خدا قدم برداريد و هرگز دشمنانتان بين شما تفرقه نياندازند و شما را از روحانيت متحد جدا نكنند كه اگر چنين كردند روز بد بختي مسلمانان و روز جشن ابر قدرتهاست و بدانيد خدا در همه حال حاضر و ناظر بر اعمالتان مي باشد. اگر كاري رضايت او را فراهم مي كند انجام دهيد والا خير .درآماده شدن زمينه حكومت مهدي"عج"باشيد مبادا حضرت قيام كند و گردنمان را بزند .
خواهرانم ، ميخواهم كه همچون زينب باشيد و او را بشناسيد و مقلدش باشيد و تحمل و صبرش را در مصيبت به بزرگي كربلا ، كه جلوي چشمش اتفاق افتاد را، سرمشق خود قرار دهيد. با حفظ عفت ونجابت و حجاب خود از او رهنمود بگيريد .

و سخني هم با دوستانم بگويم :
حضورتان را در جبهه هاي حق عليه باطل ثابت نگه داريد و در امام بيشتر دقيق شويد و سعي كنيد عظمت او را بيابيد و خود را تسليم او نمائيد و صداقت و اخلاص خود راهمچنان حفظ كنيد . اگر فيض شهادت نصيبم گشت آنانكه پيرو خط سرخ امام خميني نيستند و به ولايت او اعتماد ندارند بر من نگريند و بر سر جنازه ام حاضر نشوند . از همة دوستانم مي خواهم كه به ريسمان متين خدائي چنگ زنيد و از تفرقه بپرهيزيد وگرنه مديون خون شهدائيد و آن بر سر شما خواهد آمد كه يزيديان بر شما حاكم باشند .دوستانم محبت ، صفا و صميميت و اخلاص و دعا را فراموش نكنيد . هر هفته و يا هر ماه به منزلمان سر بزنيد . دوستان خوبم اگر شما را ناراحت كردم مرا ببخشيد اگر من شهيد شدم هيچ نگران نباشيد و دعا كنيد كه خدا اين قرباني را از شما قبول كند با خندة خود مرا شاد و دشمن را نگران سازيد .
هر شب جمعه به ديدارم بيائيد و ببينيد كه آخر راه مردن است و به كارهاي زشت و ناپسند دست نزنيد. بيائيد و ببينيد مرگ هست مال دنيا رفتني است ، بيائيد و براي آخرت خود چيزي آماده سازيد . والسلام عليكم و رحمه الله –علي رضا کشاورزيان




آثار باقي مانده از شهيد
...براي شكار تانك با عده اي از برادران به جلو رفتيم و عراقي ها ما را ديدند و ما را بستند به توپ و خمپاره كه من مورد اصابت موج انفجار قرار گرفتم ولي از روي بد شانسي من فقط كمي مغزم تكان خورد و دكتر مرا سرم وصل كرد . من كه ديدم حالم خوبه اول به دكتر گفتم كه من حالم خوب است سرم مرا بيرون بياوريد ولي اين كار را نكردند و خودم سرم را كشيدم بيرون و از بيمارستان فرار كردم و به جبهه برگشتم و تا الان كه دارم نامه مي نويسم سالم هستم . خواهرم از تو در خواست مي كنم كه مرا دعا كني كه خدا مرا جزء شهيدان اسلام قرار دهد و اگر لياقت شهادت را ندارم گناهان مرا چه سغيره و چه كبيره را ببخشد. خواهرم از بابا بخواه كه مرا به بزرگي خودش ببخشد .
التماس دعا چون دعا مؤمنان مستجاب مي شود دعا كن كه خداوند مرا شهيد گرداند .
خداحافظ و السلام عليكم و رحمه الله و بركاته
عليرضا كشاورزيان 31/8/61


پدرم يك روايت برايت نقل كنم كه قبلا هم براي شما تعريف كردم . روزي يك فرد از نيكو كاران فوت كرد. پيامبر اسلام در تشيع جنازه اين فرد شركت مي كند بعد از اينكه اعمال دفن و كفن تمام مي شود چند قدمي كه از قبر اين فرد دور مي شوند پيامبر مي گويد اين مرد در عذاب است. اصحاب پيامبر سؤال مي كنند يا رسول چرا ؟ميگويد چون در خانواده اش كه بود اخلاق نداشت . پدرم شيطان يك چيزي است كه انسان را به كارهاي بد وادار مي دارد ولي اين انسان است كه بايد با ايمان قوي خود و با گفتن اعوذ بالله من الشيطان الرجيم شيطان را از خود دور كند .
و لي نه در بعضي مواقع است كه انسان با شيطان سر يك سفره نشسته و دارد غذا مي خورد و خودش خبر ندارد .مثل اينكه يكي از كساني كه اهل علم بود يك روزي از روي نفس تصميم به نوشتن كتاب در باب دوري از شيطان مي كند ولي خبر نداشت كه خود شيطان دارد او را وسوسه مي كند. اينطور انسان هست پس چرا نبايد ما طوري باشيم كه شيطان براي بكار بردن و دور كردن ما از خداوند از طناب هاي ضخيم استفاده كند . پس بياييم يك انسان واقعي و شكرگزار و شاكر خداوند باشيم كه لياقت شاكريت را دارد. پس بيايم از آن موقعي كه فهميديم كه راهمان كج است برگرديم و به راه راستي كه همان راه پيامبران و امامان ما است ،كه همان الصراط المستقيم است برگرديم كه خداوند توبه كنندگان را دوست دارد .
اميدوارم كه اين درد و دل را به عنوان فرزند كوچك خود قبول كني . انشاء الله

حضور محترم مادر گرامي و بزرگوارم سلام عرض ميكنم .
مادرم اميدوارم كه حالت خوب باشد. براي تو هم مسائلي دارم كه از اين قبيل است : مادرم هر روزي كه خديجه وقت دارد با او رساله را باز كنيد و چند مسئله را ياد بگير و فردا جواب بده وتمرين کن. مادرم نمازهايت را زياد كن وبيشتر براي رزمندگان وپيروزي آنها دعا کن.
مادر جان اين شعر را براي تو مي نويسم :
من پاسدار پاكباز انقلابم
من پاسدار جانثار انقلابم
من بانگ تكبير نماز انقلابم
من كام خونخواران عالم را شرنگم
من مرد جنگم من مرد جنگم من مرد جنگم
خورشيد عاشورا دميده بر سر من
يا كربلا گرديده مرز كشور من
گوئي حسين اينجا بود همسنگر من
يا رب ببخش بر مرگ خونين آب و رنگم
من مرد جنگم من مرد جنگم من مرد جنگم
رزم آور پيروز اسلام عزيزم
قرآن هدف ايمان سلاح ام مرگ خيزم
جرأت برد دشمن اگر روز ستيزم
با خمسه خمسه در هراس در افتد ز سنگم
من مرد جنگم من مرد جنگم من مرد جنگم
قرآن كتاب است و حسين آموزگارم
آموزگارم داده درس كار زارم كار زارم
گردر نبرد از كار افتاده تير بارم
جنگم شود آغاز با دندان و چنگم
من مرد جنگم من مرد جنگم من مرد جنگم

خدمت پدر و مادر بهتر از جانم
پس از تقديم عرض سلام اميدوارم كه سلام گرم آتشين مرا كه از اعماق قلبم سرچشمه مي گيرد بپذيريد. اگر احوالي از فرزند دور افتاده خود خواسته باشيد بحمد الله به دعا گوئي شما مشغول دعا مي باشم. پدر ومادر عزيزم من هم اكنون در جبهه دزلي در خط مقدم مستقر هستم .جايم خوب هست و حالم نيزخوب . خدمت اخوي حسين آقا و حسن آقا و نجف آقا سلام مي رسانم. خدمت همشيرها فاطمه خانم و خديجه خانم و زهرا خانم و صغرا سلام مي رسانم .خدمت زن برادرها زهرا خانم و صغرا خانم سلام مي رسانم .خدمت بچه ها علي آقا و عباس آقا سلام مي رسانم خدمت فاطي و نرگس و زينب و اعظم سلام مي رسانم .

بسم الله الرحمن الرحيم
من از دور دست و بازوي شما را مي بوسم و بر اين بوسه افتخار ميكنم .
امام خميني
...خواهرم يك مژده بدهم در كنار يك حديث ازحضرت علي عليه السلام: انسان از خود راضي ، ناراضي زياد دارد . مژده اين است كه از حالت نفسهاي اماره و لوامه بدر آمده و وارد نفس مطمئنه شده ام و اين احساس را حدود يك هفته است كه در خودم مي يابم. مي خواستم بيان نكنم ولي چون شما و آقا محمود استاد با فضيلت و گرانقدر من هستيد بيان كردم. ولي باز هم از خود راضي نيستم، چون من (انسان) نوعي جانشين خداوند در روي زمين هستم . خواهرم راجع به درسم كه گفتيد من كارم اينجا طوري شده كه وقت فقط در شب دارم كه آن هم به خواندن رساله امام و مكتب انقلاب و جهان بيني استاد را مي خوانم .خواهرم پرونده ام را از چالوس آورده ام اينجا ولي اينجا گفتند چون انتقال در زمان جنگ است بايد امتحان بدهيد و من قبول كردم و تا 15 مهر فرصت دادند كه امتحان بدهم . خواهرم اينجا شبها در داخل كانال كه برادران براي رفتن به گشت مي روند بوي عطر بهشتي مي دهد كه انسان را از حالت عادي خارج مي كند. در ضمن در شب تولد امام زمان(عج) من براي كانال كندن به خط رفته بودم كه بعد از ساعت 11 شب بود كه نوري ديدم از روي كانال رفت و بعد از مدتي بوي عجيبي فضا را پر كرد طوري که تمام برادران كانال كندن را رها كردند . براي خواندن دعاي توسل آمدم پشت خط، حالت عجيبي در برادران پيدا شده بود. فضا را با نداي :مهدي بيا مهدي بيا ايران شده كربلا، پر كرده بودند. خواهرم ديگر عرضي ندارم بجز سلامتي شما خدمت ننه سلام گرمي مي رسانم و به ننه بگو اگر بدي از من ديده به بزرگ بودن خودش ببخشد كه ما جوانيم و خطا كاريم . خدمت خواهرم عزيزم فاطمه كشاورزيان سلام عرض مي كنم فاطمه خانم شما بزرگ هستيد ،اگر احوالي از شما بزرگان نگرفتم ببخشيد و اين را جزء خطاهايم بگذار و شما هم از در ايثار و تقواي خودتان مرا ببخشيد . خدمت خواهرم صغرا سلام عليكم خواهرم حالا كه امتحانات را تمام كردي با كمك خديجه خانم از خديجه خانم و ننه وفاطمه خانم اطاعت كن و تهذيب نفس خود كن و در كارهاي خانه به ننه كمك كن . خدمت داداش حسين و زن برادر حسين سلام عرض ميكنم . خدمت داداش حسن و زن برادر حسن و اعظم خانم سلام عرض ميكنم .خدمت داداش نجف و زهرا خانم سلام عرض ميكنم و خدمت فاطمه خانم و علي آقا و عباس آقا و نرگس خانم و زينب و زهرا و كلثوم سلام عرض ميكنم. ديگري عرضي ندارم بجز سلامتي شما . التماس دعا دارم .
خدانگهدار شما باد .
والسلام اهواز عليرضا كشاورزيان 11/3/62
خدايا ، خدايا ، تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار

بسم الله الرحمن الرحيم
هرگز از دشمن هراسي نداشته باشيد . كسي كه خدا با اوست از هيچ قدرتي جز قدرت او هراس ندارد . امام خميني
... خواهرم نظر آقا محمود برايم خيلي مهم است .نظر آقا محمود را برايم بفرست و به او بگو كه برايش دعاي خير دارم . خواهرم زياد صحبت كردم ولي حالا يك كمي در مورد جائي كه هستم صحبت كنم .
خواهرم من در 10 كيلومتري خط مقدم مستقر هستم در مقر ستاد تبليغات هستم و چطور شده كه من به تبليغات آمدم . خواهرم من يك روز در پايگاه بودم كه حاج آقا حسيني را ديدم .حاجي به من گفت: كجا هستي؟ گفتم: فعلاً قرار است به عمليات بروم .گفت: اگر از عمليات سالم برگشتي بيا پيش من تا با هم كار كنيم. خواهرم من به عمليات رفتم و چون لياقت شهادت را نداشتم سالم به پايگاه برگشتم و پهلو آقاي حسيني رفتم . او مرا به كتابخانه پايگاه فرستاد و بعد از يك ماه كه كارائي زيادي از خود نشان دادم به مسئوليت توزيع مقر لشگر 25 كربلا فرستاد و اكنون هم مسئوليت توزيع را دارم و چون علاقه اي به احاديث دارم . من الان به مدت 20 روز است احاديث را از كتاب اصول كافي و كلام معصوم و چهل حديث انتخاب مي كنم و به آقا حسيني مي دهم و آقاي حسيني منتشر مي كند ، در سطح لشگر منتشر مي شود. خواهرم من هر دو روز يك بار خط و يا هفته اي 6 روز در خط هستم .كارم در خط، نوشتن شعارواحاديث است.
خواهرم زياد حرف زدم ، اميدوارم كه مرا ببخشي. خدمت ننه و فاطمه و صغرا سلام مي رسانم .خدمت كليه دوستان و آشنايان سلام مي رسانم .به آقا محمود بگو به آقا خليل و آقا فرهاد و آقا كاظم سلام برساند . ديگر عرضي ندارم بجز سلامتي شما . من التوفيق
و السلام عليكم و رحمه الله و بركاته
عليرضا كشاورزيان 15/2/62 اهواز خط جفير

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
بنام الله پاسدار حرمت خون شهيدان و بنام خداوند درهم كوبنده ستمگران و مستكبران و ظالمان و بنام خداوند مستضعفان و محرومان و درماندگان نامه خود را شروع مي كنم :
حضور محترم خدمت همشيره عزيزم خديجه كشاورزيان سلام عرض ميكنم .
پس از تقديم از عرض سلام اميدوارم كه سلام گرم مرا كه از اعماق قلبم سرچشمه مي گيرد بپذيري باري اگر احوالي از اين جانب برادر معصيت كار خود خواسته باشي بحمد الله بدعا گوئي شما بنده خاص خداوند متعال هستم . خواهرم نامه پر از مهر و محبت و پر از درس شجاعت به من گوش كرده بوديد بدستم رسيد. خواهرم دلم مي خواهد اين نامه شما را در هر كجا در هر مكان كه هستم مرتب بخوانم ولي حيف كه وقت كافي ندارم. خلاصه خواهرم امروز كه دارم برايت نامه مي نويسم روز پنج شنبه تاريخ 23/10/61 است. خواهرم يك حمله داريم كه كمر صدام شكسته كه هست شكسته تر مي شود. خواهرم خط مقدم ما طرف فكه دزفول است در اين منطقه كه هستيم هيچ خبري از عراقي ها نيست. اصلاً عراقي ها خبر ندارند كه ما اينجا هستيم .خواهرم از شما ميخواهم كه برايم دعا كني كه تا آنجا كه امكان است براي اسلام دفاع كنم و بعد اگر لياقت را داشتم شهادت را نصيب من كند و يا گناهان اين معصيت كار را ببخشد . خدمت بابا و ننه سلام مي رسانم و حالم خوب است به ننه و بابا بگو اگر حمله شد كه مي شود هر خبري اگر آوردند كه علي زخمي شد يا شهيد شد قبول نكنيد مگر اين كه از طرف سپاه يا بسيج خبر دهند. اميدوارم كه همچون كوه استوار و پايدارباشيد انشاء الله که هستيد .آدرس فاطمه را به من بدهيد خدمت صغرا خانم سلام مي رسانم اميدوارم كه خواهرم حالت خوب بوده باشد و درست را با جديت و پشتكار دنبال كني كه مي كني انشاء الله .خدمت داداش نجف و حسين سلام مي رسانم خدمت زهرا و زن داداش سلام عرض ميكنم خدمت رضا و زينب و فاطمه و نرگس و كلثوم و زهرا و عباس سلام عرض ميكنم . ديگر عرضي ندارم بجز سلامتي شما و التماس دعا . خداحافظ
خدايا ، خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار
والسلام عليكم و رحمه الله وبركاته عليرضا كشاورزيان 23/10/61 اهواز
در ضمن خدمت دائي حسين جان سلام عرض ميكنم خدمت زن دائي و دختر دائي ها سلام عرض ميكنم . خدمت اصغر خاله و اصغر دائي سلام عرض ميكنم به دائي بگو كه حال ناد علي و دختر دائي خوب هستند .خدمت خاله سلام مي رسانم خدمت دائي عباس سلام مي رسانم خدمت دختر خاله ها سلام مي رسانم و السلام .
خواهرم فاطمه اميدوارم از خداوند چون زينب سلام عليه پيام رسان شهيدان كربلاي ايران باشي انشاء الله كه هستي و اما تو خواهرم خديجه تو هم بايد به اين مسائلي كه گفتم رسيدگي كني و به اينها در منزل جامه عمل بپوشاني و اگر هم در اين مسئله كه نمي بايست نوشته و انتقاد داري در نامه برايم بنويس فقط از شما درخواست دارم كه دعا يادتان نرود . در ضمن آقا محمود چند روزي پيش ما بود و چند روزي سرفراز شده بوديم اما افسوس كه خداوند ما را لايق اين كار ندانسته و اين نعمت الهي را از ما گرفت ديگر عرضي نيست خدانگهدار
والسلام عليكم و رحمه اله و بركاته
عليرضا كشاورزيان 24/9/61 جبهه موسويان
خدايا ، خدايا ، ستارگان كه رفتند ، خورشيد را نگهدار

خلقت انسان
انسان براي چه خلقت شد در جواب ميگويد براي عبادت و انسانها و جنها مي گويند ما براي عبادت آمده ايم .
عبادت : خلقت الجن و الانس الا ليعبدون
ما جن و انسان را نيافريده ايم مگر براي عبادت و بندگي
تفكر و شناخت ؟ يعني بر دو گونه است كه انسان و حيوان و انسان مي تواند با طرز تفكر و شناخت چيزهاي زيادي بفهمد . امتيازانسان نسبت به حيوان تعقل است. قوه اي است كه انسان مي تواند با آن درك كند و خدا مي گويد كه من او را خلقت كرده ام كه در چيزهاي زيادي بفهمد .

انواع گرايشها
1- گرايش موسمي = احساس خطر كرد به خدا ايمان مي آورد. انسان تا وقتي كه احساس خطر كرد يا مريض شد و يا چيزي ديگر و خطر ديگري رخ داد به خدا ايمان مي آورد .
2- موضعي = حرف ديگري دارد - يعني كساني هستند دم از انقلاب مي زنند و حرف ديگري دارند مثال كساني هستند مثال مي روند مكه - بعد مي آيند كه مردم صدا بكنند حاجي و بعضي از كساني هم هستند كه مي روند جاهاي ديگر و فكر ديگري مي كنند .

3- يك جانبه = يك عده اي هستند آيا دين اسلام را قبول دارند و بعضي از چيزها را قبول دارند و بعضي از چيزها را قبول ندارند و ما اين طرز انسانها را قبول نداريم .
4- همراه با خواسات = بعضي از كساني هستند مي گويند اگر انسان قبول دارد صبر مي كند .
5- گرايش سطحي = بعضي از اينها را اگر تحديد كنند ، اعتقاد مي آورند . يك جايي ديگر مي روند و بر مي گردند . ايمان نبايد سطحي باشد بايد ،عمقي باشد .

كلاً سه شناخت وجو دارد
1- شناخت سطحي و شناخت ايدئولوژي
2- شناخت فلسفي
3- شناخت علمي
شناخت سطحي = هر چيزي كه سنگينتر از آب باشد مي رود پايين و هر چيز سبكتر باشد در مقابل آب مي ماند .
شناخت فلسفي = شناخت از روي فكر و عقل باشد مثال - خدا انسان را با مسئوليت آفريده است. در مقابل زور بايد و مسئول هستيم كه پايدار باشيم .
شناخت -استدلالي بايد براي شخص دلايل بياوريد .
اميد، انسان هر كاري مي كند و هر زحمتي مي كشد مي خواهد ببيند آيا اميدي از اين است يا نيست .
مادي = اينها مي گويند جهان را ماده پديد آورده ولي ما مي گوئيم همه، پديده هاي خداوند متعال است .

ايدئولوژي
مسئله1- مسلمان بايد اصول دين معتقد باشد يا يقين داشته باشد .
مسئله2- يعني دانش فطري را به ما مي دهد و هم عملي را به ما مي دهد عمل به اركان دانش يعني باور كلي است .
1- مجتهد - مقلد از كسي تقليد بكند كه مقلد مجتهد باشند .
2- مقلد - كسي كه از ديگري تقليد مي کند .
بسم الله الرحمن الرحيم
درسي در باب شكر و سپاسگزاري خداوند
كارهائيكه خدا براي شاكر شدن ما مي كند
خداوند يك سلسله نعمتها را به ما ارزاني مي دارد تا ما در مقابل آنها شاكر باشيم. اين نعمتها فراوان است و ما به چند آيه اكتفا مي كنيم :
1- عفو كردن
2- آيات خود را نشان مي دهد
3- نصرت و ياري
4- وسايل شناخت دادن
5- روزي ميدهد

1- عفو كردن : پس خدا شما را با اينكه گناهان بزرگي مرتكب شده بوديد عفو كرد و از گناهان شما گذشت شايد اين عفو و گذشت خدا عاملي باشد كه تنبيه شويد و شكر خدا را بجا آوريد .قرآن کريم

2- آيات خود را نشان مي دهد :
اينچنين خدا آيات و نشانه هايش را به شما مي نماياند شايد كه شكرگزار باشيد. جهان آيات خداست و در هر ذره آن نشانه بارزي بر عظمت الله هست. خدا اينها را براي بشر قرار داد تا از نشانه ها به عظمت و كبرياي او پي ببرند و شكر هدايت او بنمايند .
قرآن کريم

3- نصرت و ياري مي دهد : خدا شما را با نصرت و ياري خود تائيد ميكند و روزيهاي پاك را در اختيار شما قرار ميدهد شايد شكرگزار باشيد نصرتها و ياري هاي خدا واقعاٌ شكر ميخواهد. زماني كه هيچكس ياري كمك كردن را ندارد و همه درها بروي انسان بسته ميشود ياري خدا بداد انسان ميرسد و انسان را نجات ميدهد براي چه، براي اينكه انسان غافل متوجه الله قادر گردد و سر تنظيم و خضوع در مقابل او فرود آورد تا مغرور به خود نشويم و بدانيم كه اين همه پيروزي از جانب حق تعالي بوده هست و از آن كمك الهي به نحو احسن استفاده كنيم. اگر خدا روزي هاي پاك عطا ميكند يكي از شكرهايش اين است كه آن روزي هاي پاك را با اعمال خود حرام نكنيم و در جايش صرف كنيم و انفاق را از ياد نبريم .

4- وسايل شناخت داده است :
و قرار داد براه شما گوش و چشمها و دل شايد كه شكر خدا را بكند . قرآن کريم
خدا اين وسايل گرانقدر را كه مساوي با زنده بودن ما هست در اختيار ما مي گذارد كه از آنها براي شناخت خود و هستي و خدا استفاده كنيم و شكرگزار خدا باشيم .

5- روزي ميدهد : به آنها از ثمرات روزي داديم تا شايد شكر بكنند . قرآن کريم
اين همه غذاهاي گوناگون و مفيد در شكلهاي مختلف براي مصرف و استفاده در اختيار انسان قرار داده شده آيا اينها جاي شكر ندارد ؟
آنچه كه نتيجه مي گيريم اين است كه تمام نعمتهاي خدا براي اين هست كه ما شكرگزار باشيم و متوجه منبع نعمتها باشيم كه از طرف چه كسي هست و بايد در چه راهي مصرف شود .

شكر بلاها
يكي از انواع شكر ، شكر بلاهاست كه البته از مراتب بالاي شكرگزاري مي باشد ! كه هر كس نميتواند به آن مرتبه دست يابد .
بلاها در تفكراسلامي يك نوع نعمت محسوب ميشود كه در لباس بلا و معصيت ظاهر مي گردند و جنبه تربيتي و سازندگي براي شخص مسلمان دارند و اين كه حضرت امير المؤمنين (ع) مي فرمايد :
همچنانكه خدا را بر نعمتهايش خدا حمد و سپاس مي گوئيم در برابر بلا هايش هم حمد و سپاس گو هستيم .
اما چرا در مقابل بلاها شكر كنيم ؟
1- بلاها وسيله اي هستند براي حركت كردن ما تا زير پاي ما را داغ نكنند حركت نميكنيم و بلاها مطابق اين ديد بهترين نعمتها هستند كه ما را وادار به حركت و تحرك مي كنند و سزوار شكر مي باشند .
2- بلاها موجب مي شوند صحبت دنيا از دل انسان رخت ببندد و انسان اعتماد و پناهش را از دنيا ببرد و اين آزادي از قيد و بند دنيا خود يك لطفي هست و مايه شكر مي باشد .

3- خداوند در قرآن مي فرمايد :
هر مصيبتي به شما ميرسد بخاطر اعمال شما هست طبق اين آيه بلاها بخاطر گناهان ما نازل ميشود و وسيله آمرزش آنها مي شوند و اين نيز سزاوار شكرگزاري هست .
4- هر بلائي دفع كننده مصيبت بزرگتري مي باشد و اين نيز جاي شكرش باقي هست .
5- پاره اي از بلاها موجب علو مقام و رفعت درجه ميشود و براي انسان رشد مي آورد و اين بلاها نيز سزاوار شكر مي باشند پس با اين ديد تمام بلاها و مصيبتهاي كه به انسان روي مي آورد بنوعي نعمت هستند و همچنانكه شكر براي نعمت لازم بود شكر اين بلاها هم لازم است به اين حديث توجه كنيد :

امام صادق (ع) فرمود : هرگاه براي پيامبر (ص) امري خوشحال كننده روي ميداد فرمودند خدا را حمد مي نمايم بر اين نعمتش و هرگاه امري اندوهناك روي ميداد مي فرمودند خدا را حمد مي نمايم در هر حال ( چه حال نعمت باشد چه حال مصيبت و بلا ... )خداوند متعال در قرآن مي فرمايد : خدا شما را با نصرت و ياري خود تائيد ميكند و روزيهاي پاك در اختيار شما قرار ميدهد ، شايد شكرگزار شويد .
اين شكر در مقابل ديدن بلاهاي ديگران هم هست . بدين معني كه وقتي انسان مشاهده مي كند افراد ديگر داراي يك مصيبتي و گرفتاري هستند . خدا را شكر كند كه اين گرفتاري و مصيبت را به او نداده است و بياد لطف و رحمت خدا بر خودش بيفتد ، اما آنچه كه بايد توجه داشت اين است كه اين شكر طوري نباشد كه صاحب بلا متوجه آن شود و از نظر رواني ناراحت گردد بلكه انسان در ته دل خودش يا بطوري كه صاحب بلا متوجه نگردد شكرش را بكند مثلاٌ با ديدن يك فلج شكر خدا را بكند صحت و سلامتي پا دارد و ...

پيامبر (ص) فرمود : در ديدن بلاي ديگران ياد نعمت خدا بر خودمان بيفتيد و شكر خدا را بكنيد كه شما را به چنين بلائي گرفتار نساخته اما بنحوي شكر كنيد كه صاحب بلا متوجه شكر شما نشود كه ناراحت شود .در اينجا به يك مطلب هم بايد توجه داشت و آن اينكه : مؤمنين از ديگران انتظار شكر ندارد و هميشه متوجه خدا هستند كه جزا را از او دريافت كنند هر كاري كه مي كنند با خلوص تمام براي انجام مي دهند و انتظار جواب را از او دارند منتظر تشكر و سپاسگوئي مردم نيستند خداوند از قول مؤمنين واقعي مي فرمايد :
ما فقط طعام مي دهيم بخاطر خدا از شما نه اجر مي خواهيم نه شكر .

تعداد شاكرين
متأسفانه با اينكه شكر چنين اثراتي دارد اكثريت مردم از آن غفل مي باشند و اصلاً در خود نيازي هم بان احساس نمي كنند.البته ممكن است خيلي از مردم در زبان الحمد الله و شكرلله بگويند ولي تنها در زبان است و داراي آن شرايطي كه براي شكر ذكر كرديم نيست اگر واقعاً همه مردم با آن شرايطي كه براي شكر گفته شد شاكر باشند يك جامعه اي بوجود مي آيد كه تمام اهداف اسلامي و انساني در آن پياده ميشود به اين حقيقت كه اكثر مردم از مرحله شكر پرت هستند در چند جاي قرآن اشاره شده است :
كم هستند آنهايي كه شكرگزار باشند .
آري شكر مرد ميدان مي خواهد و هر كسي را در اين ميدان راه نمي دهند مگر اينكه زمينه شكر و شرايط آن را در خود فراهم آورد و بدين جهت رهروان اين راه در اقليت مي باشند خدا ما را از اين اقليت شاكر قرار دهد و ما را در برابر نعمتهايش شاكر گرداند انشاء الله ...

ارزشهاي انسان از نظر قرآن
1- انسان خليفه خدا در روي زمين : روزي كه خداوند اراده كرد كه انسان را خلق کند،فرشتگان و با او مخالفت كردند و به او گفتند كه آيا مي خواهي كسي را در بيافريني كه در روي زمين فساد كند !!خداوند در جواب گفت: چيزي که من مي دانم شما نمي دانيد .خداوند انسان را در روي زمين جانشين خود قرار داد و در مورد سرمايه هائي كه داده است مورد آزمايش قرار مي دهد .
2- ظرفيت علمي انسان بزرگترين ظرفيتهائي است كه يك مخلوق ممكن است داشته باشد . خداوند تمامي اسماء حقايق اسمها را به آدم ياد داد آنگاه از موجودات ملكوتي پرسيد اسم اينها چيست جواب ندادند و گفتند آنچه كه تو خود به ما ياد دادي بلد هستيم. خداوند به آدم فرمان داد كه تو به اينها بياموز و اينها را آگاهي ده. همينكه آدم فرشتگان را آموزانيد و فهماند خداوند رو به ملكوت کرد وفرمود: نگفتم كه من از درون آسمانها و زمين آگاه هستم و هم مي دانم آنچه را كه شما اظهار مي كنيد و آنچه را مخفي مي كنيد .

3- او فطرتي خدا آشنا دارد به خداي خويش در عمق وجدان خويش آگاهي دارد همه افكارها و ترديدها ، بيماريها و انحرافهائي است از انسان است.
در اينجا خداوند با زبان آفرينش با آدم و فرزندانش را گواه خود مي گيرد و آنها هم گواهي مي دهند به آنها مي گويد كه چهره خدا را به سوي دين نگهدارد همانگونه كه سرشت خدائي است و همه مردم را بر آن سرشته است .
4- در سرشت انسان علاوه بر عناصر مادي كه در جماد و گياه و حيوان وجود دارد عنصري ملكوتي و الهي وجود دارد انسان تركيبي است از طبيعت و ماوراء طبيعت از ماده و معنا از جسم و جان .
خداوند انسان را آفريد با لطف و مهرباني هم آفريد و انسان را از گل آفريد و آنگاه او را آراسته و و منظم كرد و از روح خود در او دميد .

5- آفرينش انسان ، آفرينش حساب شده است . تصادفي نيست . انسان موجودي است حساب شده و برگزيده است :
خداوند آدم را آفريد و روح از خود در او دميد و توبه اش را قبول كرد و او را به راه راست و مستقيم هدايت كرد .
6- او شخصيتي مستقل و آزاد دارد امانت خدا است ،رسالت و مسئوليت دارد از او خواسته شده است با كار و ابتكار خود را آباد سازد و با انتخاب خود يكي از دو راه سعادت و شقاوت را اختيار كند :
خداوند امانت خويش را به كوه و آسمانها عرضه كرد و اما آنها از كشيدن بار امانت امتناع ورزيدند و از پذيرفتن آن ترس به خود راه دادند اما انسان اين امانت سنگين را به دوش كشيد و آنرا پذيرفت. همانا كه انسان ستمگر و نادان هم بوده است . خداوند مي گويد ما انسان از نطفه اي چسبنده آفريديم تا او را مورد آزمايش خود قرار دهيم. پس او را شنوا و بينا قرارش داديم و انسان هم سپاسگزار است و هم كافر نعمت . منظور از اين گفته اين است كه يا راست را مي رود يا منحرف مي شود .
7- او از يك كرامت ذاتي و شرافت ذاتي برخوردار است . خدا او را بر بسياري از مخلوقات خويش برتري داده است او آنگاه خويشتن واقعي خود را درك و احساس مي كند كه اين كرامت و شرافت را در خود درك كند و خود را برتر از پستيها و دنائتها و اسارتها و شهوترانيها بشمارد .همانا كه خداوند به انسان لطف و رحمت بخشيد و انسان را بر صحرا و دريا مسلط ساخت و بر بسياري از موجودات خويش بالاتر قرار داد .

8- او از وجداني برخوردار است به حكم الهي و فطري ،زشت و زيبا را درك مي كند .
قسم به نفس انسان و تعادل و اعتدال انسان از پاكيها و ناپاكيها را به او وحي و الهام مي كند .
9- او جز با ياد خدا باچيز ديگر آرام نميگيرد. خواستهاي او بي نهايت است به هر چه برسد از او سير و دلزده مي شود مگر اينكه به ذات بي حد و نهايت ( خدا ) بپيوندد .
زمانيكه انسان اسم خداوند را مي شنود دلهاي او آرام و راحت مي گردد و در اينجا انسان هست كه در آخرت خداوندرا ملاقات مي كند ودر اين راه هم بسيار كوشنده است .

10- نعمتهاي زمين براي انسان آفريده شده است .
خداوند آنچه را در آسمان و زمين هست براي انسان آفريد و آنچه را در زمين هست مسخر انسان قرار داده است .پس انسان حق استفاده كردن از اين همه نعمت را به طريق نامشروع را ندارد .

11-او را براي اين آفريد كه تنها خداي خويش را پرستش كند و فرمان او را بپذيرد پس او وظيفه اش اطاعت امر خداست . خداوند انسان را آفريد تا او را اطاعت كند و خداوند جن و انس را هم براي اين امر مهم آفريد تا او را پرستش .

12- او جز در راه پرستش خداي خويش و جز با ياد او خود را نمي يابد و اگر خداي خويش را فراموش كند خود را فراموش مي كند و نمي داند كه كيست و براي چيست ؟ و چه بايد كند و كجا بايد برود ؟
همانا از آنان ميباشيد كه خداوند را فراموش كرده و گناهكار و كافر شدن كه خداوند خودشان خود ايشان از ياد برد .

13- او همينكه از اين جهان برود و پرده تن كه حجاب چهره جان است دور افكنده شود بسي حقايق پوشيده كه امروز بر او نهان است بر وي آشكار است .
منظور آخرت است كه وقتي قيامت شده و پرده غيبت كنار زديم و گناهان را آشكار مي سازد .

14- او تنها براي مسائل مادي كار نمي كند. يگانه محرك او حوائج مادي زندگي نيست. او براي هدفهاي و آرمانهائي بس عالي مي جنبد و مي جوشد . ممكن است كه حركت و تلاش خود جز رضاي آفريننده مطلوبي ديگر نداشته باشد. اي هواي نفساني آرامش يافته به سوي پروردگارت بازگرد و خشنود باش كه اوهم او از تو خشنود است.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : کشاورزيان , عليرضا ,
بازدید : 256
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

يکي از لاله هاي دشت قهرمان پرور مازندران ، شهيد "مرتضي مالک" است که در سال 1342 در خانواده اي مذهبي در شهرستان "ساري" پا به عرصه ي وجود نهاد . يکساله بود که مادرش مبتلا به بيماري شد و در دو سالگي از مهر و محبت مادري محروم گشت .مرتضي با اين که در سني نبود که مرگ و زندگي را از هم تميز دهد و فقدان مادر را درک نمايد ،ولي انس و الفت به دامان مادر همواره او را متوجه خلائي که از اين بابت به وجود آمده بود مي کرد و روي همين اصل بود که تا پاسي از شب بيدار بود و در فراق مادر بهانه جوئي مي کرد .چه بسا آن هنگام که به خاطر آرام کردن در بغل خواهرش جاي گرفته بود به خواب مي رفت .مرتضي دوران کودکي را پشت سر گذاشت و در 5/5 سالگي به مدرسه ي ملي شريعت که بر اثر مساعدت و همت افراد مذهبي شهرستان "ساري" از جمله :شهيد تراب نژاد ،تأسيس شده بود، واردشد.او در اين مدرسه پس از پنج سال تربيت اسلامي و آگاهي مذهبي ،دوران ابتدايي را به پايان رسانيد و بعد از آن قرآن را در نزد معلم خانگي آموخت .پدرش مشتاق بود او را به فرا گرفتن علوم ديني وادارد ،اما اين امر با مخالفت بعضي از اقوام دور و نزديک مواجه گرديد ،به ناچار به تحصيل در دوره ي راهنمايي پرداخت و در کلاس دوم متوجه اين مطلب شد که ،آموختن تنها تمي تواند نياز اجتماعي او را در آينده برطرف سازد ،لذا تصميم گرفت تحصيل را همراه با حرفه بياموزد تا در آينده بتواند کارساز تر و سازنده تر باشد ،روي همين اصل روزها را در کارگاه مکانيکي به کار و شب ها را در کلاس درس به تحصيل پرداخت . در اواخر سال به علت کار زياد و عدم اجازه ي استاد موفق به شرکت در امتحانات آخر سال نشد .مرتضي روز به روز در کار خود دقيق تر و کنجکاو تر مي شد تا آن جا که به تنهايي از عهده ي کارگاه بر مي آمد .او به مانند بيشتر رزمندگان جنگ تحميلي از خصوصيات اخلاقي و انساني ويژه اي برخوردار بود .فردي پاک و صديق و مورد اعتماد بود ،از حقه و حسد و ريا به دور بود و از آزار به زير دستان خودداري مي کرد و در مصائب و مشکلات خويشتن دار بود .هرگز از آن چه که برايش اتفاق افتاده بود گله نمي کرد و لب به سخن نمي آورد .از احترام خاصي نزد دوستان و آشنايان برخوردار بود .مرتضي همينکه از احتياج جبهه هاي جنگ به مکانيک توسط گروهي آگاهي يافت ،بي درنگ به بنياد امور جنگ زدگان رفت و پس از ثبت نام از طرف آن ستاد و با کسب اجازه از پدر ،يکه و تنها راهي ديار جنگي شد و در پادگان ابوذر ،سر پل ذهاب ،مشغول به کار گرديد . با اين که تا آن موقع ،شبي را بدون خانواده نگذرانده ،بود به خاطر پيروزي انقلاب اسلامي و بيرون راندن کفار بعثي ،با گذشت و فداکاري ،همه ي اين ناملايمات را پذيرفت و در مقابل آنان ايستادگي کرد و بدون چشم داشت و قبول ديناري وجه ،پس از پايان مأموريت خوشحال و خندان و با ارمغاني گرانبها به شهر و کاشانه ي خود بازگشت .در زمان مأموريت با اثرات مهم اين انقلاب آشنا شد و آن ها را به عينه دريافت که ارزش هاي طاغوتي قابل مقايسه با ارزش هاي اسلامي نيستند .ديگر به قوت و غذا و ماديات توجه چنداني نداشت ،بيشتر به انقلاب فکر مي کرد .دوستان را از صف ايستادن به خاطر مايحتاج عمومي منع مي کرد .مرتضي پس از زيارت اقوام و آشنايان ،مجدداً با تني چند از بچه هاي محل ،به سر پل ذهاب رفت و در آن جا مجدداً مشغول کار شد .در اين هنگام ،رزمندگان اسلام ،قلعه بازي دراز را تصرف کرده بودند .بعد از آن همرزمان مرتضي به مرخصي ميروند اما او مجددا به خط اول بر مي گردد تادر مقابل نيروهاي دشمن بجنگد. عمليات فتح المبين ميدان ديگري بود که مرتضي در آن حما سه هاي بي شماري خلق کرد.بعد از اين عمليات او به سمت فرمانده گروهان انتخاب شد و با نيروهاي تحت امر خود مامور کوبيدن دشمنت شد که در اين عمليات به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




وصيت نامه
بسم رب الشهداء و الصديقين
به خدا سوگند اگر در راه خدا (جهاد) کشته شويد يا در آن حال که آهنگ جهاد داريد بميريد قطعاً آمرزي و بخششي که از جانب خداست از هر چيزي که جمع مي کنيد بهتر است . آل عمران 157
درود بر رهبر کبير انقلاب امام خميني و سلام بر شهيدان اسلام ،شهيداني که با ايستادگي خود به ما درس هستي آموختند و با نثار جان خويش ،هستي وجود بودن را به ما خاطر نشان کردند. شايد وصيت نوشتن براي جواناني که هنوز عمري و سالي از ايشان نگذشته بسيار سخت باشد،به خصوص وصيت نوشتن به معناي آن که انسان ،هرلحظه خود را براي مرگ آماده مي سازد .
بارالها اينک که کاروان تو در حرکت است ،بر ما آن مرگي را عطا فرما که آن مرگ پاداش جهادمان که در راه توست باشد .خواهرم مي دانم که براي بزرگ کردن من رنج هاي زيادي را تحمل کرده اي تا اين که مرا به چنين سن و سالي رسانده اي ،که در اين راه توانا باشم .خيلي متشکرم .ولي فکر مي کنم تشکري که با سياه کردن چند تکه کاغذ انجام گيرد ،حاصل رنج چندين سال شما را نخواهد داد ،ولي به هر حال متشکرم . والسلام مرتضي مالک




آثار باقي مانده از شهيد
خدمت خانوادة عزيزم ، سلام به همگي .
اميدوارم که حالتان خوب باشد و هيچ گونه کسالتي نداشته باشيد و اگر احوالي از من خواسته باشيد بدنيستم .مامان جان ،يک سري وسايل را که فرستادم چون لازم نداشتم دادم به رمضان صيادي که برادرش پيش ما هست ،دادم که بياورد .3 عدد ملافه ،و 3 عدد زير پيراهن و شلوار گرم کن و پيراهن رکابي و شورت و مايو و حوله مي باشد . مامان جان غير از ملافه و زير پيراهن ،تمام لباس هايم را درون چمدان بگذاريد.خيلي ممنون مي شوم .يک سري عکس هست که برايم توي يک پاکت بگذاريد و درون چمدانم جاي دهيد ،به غير از عکس هايي که براي شما دادم .
مامان جان اگر بتوانم به مرخصي بيايم که خودم بارها و لباس هايم را جابجا مي کنم .سه عدد ملافه ي سفيد که بدهيد به فرخنده آبجي تا استفاده کند .فرخنده جان ،نَذر کنيد که من در تيراندازي نمره ي 25 بياورم ،وگرنه تا آخر آموزشي به من مرخصي نخواهند داد . راستي اين نامه هايي که فرستادم ،همه ي آنها را در يک پاکت بگذاريد.

خدمت خواهر عزيزم سلام عرض مي کنم
اميدوارم که حالت خوب باشد و هيچ گونه کسالتي نداشته باشي و اگر حالي از من خواسته باشي بد نيستم .فرخنده جان !شنيدم شوهرت محمد هم به خدمت اعزام شد و جاي خوبي افتاده است ،هيچ ناراحت نباش چون هر وقت بود ،مي بايستي برود و خدمت کند .فرخنده جان نامه ي پر مهرت در تاريخ 1/9/62 به دستم رسيد و خيلي خوشحال شدم .فرخنده جان ،از نامه هاي پي در پي که برايم مي نويسي خيلي ممنون هستم و مي خواستم بگويم براي من تا تاريخ 10/9/62 نامه بده چون از اين تاريخ به بعد ديگر در پادگان نيستم و تقسيم مي شويم و معلوم نيست در کجا مي افتيم .فرخنده جان !ما تقريباً تا تاريخ 13/9/62 بيشتر در اين جا نيستيم و بعد معلوم نيست در کجا برويم .راستي در نامه ي بعدي آدرس شوهرت محمد را بده و به رحمت بگو چمدانم را بگذاريد و هم چنين عکس ها را و از طرف من به تمام اهل خانواده ،از حسين گرفته تا خودت ،مامان جان سلام مي رسانم .
فرخنده ،محمد ،مسعود ،مهدي ،حسن ،محمد ،حسين : نامه بدهيد .
عاشورا و عزاداري شما قبول باشد .ما هم در اين جا تکيه و مسجد بزرگي داريم و شب ها سينه زني و عزاداري مي کنيم . ديگر عرضي ندارم ،جز سلامتي . مالک

خواهرانم و برادرانم ،مي دانم که براي بزرگ کردن من رنج هاي زيادي را تحمل نموده ايد تا اين که مرا به چنين سن و سالي رسانده ايد که در اين راه توانا باشم .خيلي متشکرم . ولي فکر مي کنم تشکري که با سياه کردن چند تکه کاغذ انجام گيرد ،حاصل رنج چندين ساله تان را بجا نياورد و اميدوارم بعد از مرگم گريه نکنيد . به هر حال متشکرم . پس بگذاريد مرگي را انتخاب کنم که روحم در جسمم آرام باشد و دنباله رو حسينيان ، زماني که با نثار خونشان اين انقلاب اسلامي را به ثمر رسانده اند. پدرم !هم اکنون که عازم جبهه هستم ،نمي دانم که در اين کاروان چه حادثه اي براي من پيش مي آيد ،فقط همين را مي دانم که اگر کشته شدم براي دينم و وطنم و براي عشقي که به اللّه داشتم که مرا به اين راه کشانده است ،کشته مي شوم و هيچ ترديدي نبايد داشت . و چند کلمه اي به شما دوستان عزيزم : از شما مي خواهم مرا ببخشيد ،درباره ي هر حرف بدي و يا عمل بدي که از من سرزد. دوستانم ،سرباز انقلاب باشيد ،سربازي باشيد که قبل از تفنگ به دست گرفتن ،روحتان را به سلاح ايمان مسلح کنيد . پدرم !من از مال دنيا چند جلد کتابي که دارم ،آن را اهدا کنيد به انجمن اسلامي و چند دست پيراهني که دارم ،آن را اهدا کنيد به جنگ زدگان . به اميد پيروزي 9/1/61 مرتضي مالک

بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس هايي از قرآن کريم :
ـ معناي جهان بيني = ج: تفسير کلي از هستي را . . . . . .
ـ معناي جهان بيني الهي = ج : بعضي که به جهان هستي مي نگرند ،آن را موجودي هدف دار ،که پشتوانه اي با شعور دارد و بر اساس طرح شده و نظم حسابي دارد ،مي يابند.
ـ معناي جهان بيني مادي = ج : بعضي فکر مي کنند که جهان هستي نه طرح قبلي دارد ، نه طراح با شعور و نه هدف و نه حساب ،اين ديد و طرز فکر جهان . . . . ـ کدام نوع آيات ارزشمند است = ج : در قرآن تنها ايماني مورد ارزش است که اساس فکر و تعقل و آفرينش باشد .
ـ آثار ايمان به خدا چه چيزهايي است = ج : احساس عشق و دلگرمي به عزت ،هرگز زيانکار نبوده ،از آرامش خاصي برخوردار بودن
ـ آثار بي ايماني به خدا چه چيزهايي است = ج : 1ـ خو دا بي اصالت دانستن 2 ـ منزل آينده ي خود را ناراحت دانستن 3 ـ در تفسير هستي گيج بودن
ـ معناي عقل = ج : عقل مي گويد هر پديده اي ،پديد آورنده اي لازم دارد و هر جا نظم و حساب ديديم پي به حسابگري مي بريم .
ـ معناي فطرت = ج : فطرت مي گويد هر انساني که در خود احساس وابستگي به قدرتي مافوق مي کند .
ـ معناي دين = ج : دين يک برنامه ي جامعي است که نوع بينش ،کوشش و روشي براي فرد و جامعه با معيارهاي خاص الهي تعيين مي کند .
ـ معناي توحيد = ج : تنها خدا را مَلِکُ الناس دانستن و ايمان به يگانگي او ،خدا را يگانه دانستن
ـ معناي اقتصاد توحيدي = ج : يعني در تمام برنامه هاي توليدي ،توزيعي ،مصرفي ، مديريت خدا بيان شود .
ـ معناي ارتش توحيدي = ج : يعني با حفظ مقام علمي و سابقه و تخصص در حرکت ها جنگ ها ، کشيک ها و شهر و غضب ما ملاحظة وظيفة الهي بشود . ـ معناي جامعه توحيدي = ج : يعني در جامعه يک مکتب ،آن هم مکتب خدا حکومت کند و مردم مجري آن و همه در برابر قانون مساوي باشند .
ـ فاتح فلاح که از جمله شعار پيامبر بود چيست = ج : يعني پيروزي از اسارت ها قيدها و دشمنان دروني و بروني .
ـ علل انحراف از توحيد = ج : طاغوت و زور ،عشق و علاقه ،اميد نابجا داشتن
ـ معناي شرک = ج : يعني اطاعت ي چون و چرا از غير خدا نمودن
ـ نمونه هاي شرک = ج : کسي مي گويد الان ديگر ،زماني نيست که خدا قهر کند و قحطي به مردم رو آورد زيرا کشتي هاي گندم از خارج وارد مي شود .
ـ در قرآن چند نوع ايمان و گرايش مورد انتقاد قرار گرفته است = ج : 4 نوع گرايش هاي موسمي و فصلي : گاهي ايمان و گرايش به خاطر تقليد از آباء و نياکان است، گاهي ايمان و گرايش سطحي است و در روح و روان و دل نفوذ نکرده است ،گاهي ايمان بدون عمل است ،مثلاً با اين که علم دارد اما در مقام عمل تن پرور است .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : مالک , مرتضي ,
بازدید : 239
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

سال 1336 در يک خانوادي مذهبي و متدين به دنيا آمد . از کودکي علاقه ي زيادي به نماز و قرآن داشت .احمد در همان دوران طفوليت با امام حسين و رشادت او خو گرفته بود ، مادرش در ماه محرم وقتي به عزاداري امام حسين مي رفت ،احمد را نيز به همراه خود مي برد .بعدها او يکي از عاشقان و شيفتگان سالار شهيدان امام حسين(ع) گشت .احمد در يک جامعه پر از فساد به دنيا آمده بود اما با وجود تمام اين مسائل ،زاهد و عارف تربيت شد .7ساله که شد به مدرسه رفت وبعد از آن دورة راهنمايي را نيز خواند ،اما به علت علاقه ي زيادي که به کارهاي هنري داشت ،درس را براي مدتي رها کرد ووارد اين کارها شد . قبل از انقلاب اسلامي به خدمت نظام وظيفه رفت واين دوره را طي کرد .
وقتي مبارزات مردم ايران بر عليه حکومت شاه علني شد وشدت گرفت او کمترين ترديدي در پيوستن به صفوف مبارزين به خود راه نداد.مبارزات او در کنار مردم ايران تا شکسته شدن ستونهاي نظام ستمشاهي ادامه داشت.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ، وظيفه ي خود مي دانست که از انقلاب پاسداري کند و در همان اوايل ، که سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تشکيل شد ،فرماندهان سپاه او را به سپاه انتقال دادند اما او ، هم زمان در ژاندارمري(سابق) خدمت مي کرد و بعد از مدتي به عنوان مسئول عقيدتي سياسي آن سازمان در استان مازندران معرفي شد و مشغول انجام وظيفه گرديد.
علاقه ي زيادي به جنگ در راه خدا داشت و مي گفت : نويسنده را از قلم و نگاشتن مي شناسند و رزمنده را از رزمش مي شناسند . زماني که جنگ قدرتهاي بزرگ بر عليه مردم ايران شروع شد ، اودر روزهاي اول جنگ به جبهة حق عليه باطل رفت .مدتي در جبهه ي قصر شيرين حضور داشت وپس از آن به زادگاهش برگشت.مدتي بعد تاب نياورد و بار ديگر به کردستان رفت و مدت 2 سال درجبهه هاي غرب حضور داشت. بعد از پايان مأموريت کردستان ، به عضو رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و به عنوان مربي آموزشي نظامي در پادگان هاي "ساري" ،"شيرگاه" ،"تهران" ،"چالوس" و"مرز آباد" مشغول آموزش بسيجيان از جان گذشته شد . اين کار ها روح ملکوتي او را راضي نمي کرد و بار ديگر به جبهه اعزام شد .
مدتي بعد از جبهه باز گشت وبا مسئوليتهاي رييس هيئت جودو ، رييس هيئت تيراندازي استان مازندران و مسئول آموزش نظامي پادگان شهيد رجايي و مسئول آموزش نظامي پادگان گهرباران خدمات شاياني از خود به يادگار گذاشت.
او از ياران صديق امام بود ، بارها مي گفت :گندم براي رشد به آب احتياج دارد و انقلاب براي شکوفايي به خون ، با اين عقيده همراه با کاروان محمد رسول اللّه(ص) به جبهه اعزام شد و به عنوان فرمانده ي گروهان انصار الحسين در عمليات کربلاي چهار شرکت نمود .به گفته ي همسنگرانش و فرماندهان لشگر25 ويژه ي کربلا ،احمد مانند قمر بني هاشم(ع) در دل بعثيان کافر چنان وحشتي ايجاد کرد که همگان از رزم او در حيرت بودند . نام او ، رزم او و ايثارش آيينه اي براي نشان دادن رزم قمر بني هاشم (ع)شد.احمد به حدّي غرق در مسائل جنگ بود که معمولاً مرخصي نمي آمد .وقتي هم مي آمد، مي گفت :صفاي جبهه در هيچ جا پيدا نمي شود .
چهار سال در جبهه هاي حق عليه باطل عاشقانه جنگيد و خدمت کرد و سرانجام بعد از رشادت هاي بسيار در تاريخ 5/10/1365 به درجة رفيع شهادت نائل گشت و بدن مطهرش در خاک عراق ماند .
بعد از دو سال او را با جامة خونين آوردند ، با همان لباس مقدس سپاه رفت و با خون خون خود درخت انقلاب را آبياري کرد .احمد در عمليات کربلاي 4 در منطقة"ام الرصاص"شهيدشد.خشم ابليس گونه ي دشمنان با شهادت او فروکش نکرد .
آنها در لحظات آخر شکنجه هاي زيادي بر او وارد کردند ،گوش هايش را کر کردند ، چشم هايش ديگر جايي را نمي ديد . صدها زخم بر تن داشت و بدين طريق به ديار معشوق خود شتافت .آنها مي خواستند با اين شکنجه ها شکستهاي بي شماري را که در ميدان نبرد از احمد خورده بودند جبران کنند،کاري که فقط از انسانهاي حقير بر مي آيد؛اما نمي دانستند که هزاران احمد در پشت مرز هاي مردانگي ايران بزرگ در انتظار رخصت از فرمانده شان هستند تا متجاوزين را تا قيامت تعقيب کنند.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




 



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
و لا تحسبّن الّذين قتلوا في سبيل اللّه امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون
آنان که در راه خدا کشته شده اند مرده نپنداريد ،بلکه آن ها زنده اند و در نزد خداي خود روزي مي خورند . قرآن کريم
هر کس در جستجوي من برآيد مرا مي يابد و هر کس مرا يافت ،مي شناسد و هر کس مرا شناخت دوستم مي دارد و هر کس مرا دوستم داشت ،در دوستي به پايگاه عشق و ايثار قدم مي گذارد و چون او در پرستش به من ،عشق ورزيده من نيز به او عشق مي ورزم و آن کس که به او عشق ورزيدم ،او را مي کشم و آن کس را که من بکشم ، خون بهايش بر من واجب است و آن کس که خون خود را دهد خون بهايش بر من واجب است ،پس من خودم خون بهايش هستم .
(حديث قدسي)
درود و سلام بر حضرت بقية اللّه حجه ابن الحسن (عجل اللّه فرجه) درود بر تو اي روح خدا .درود بر تو اي نايب امام زمان و درود بر تو اي فرزند حسين ، درود بر تو اي ابراهيم زمان بت شکن ايران ،امام خميني .با سلام بر تو اي مادر و پدر و برادرم و خواهرانم و همسرم و دوستانم و سلام به تمام کساني که اين نوشته را مي خوانند و گوش مي کنند .من که خود در ميان شما نيستم و فقط يادي از من خواهد بود . به ياد تمام شهداي اسلام و شهداي انقلاب اسلامي ايران و سلام من نيز به تمامي رزمندگان اسلام .آرزوي من اين است روزي با چشم هاي خود آزاد شدن کربلا و قدس را ببينم و اگر هم لياقت شهادت را داشتم ،در آزادي قدس شهيد شوم .اي مادر عزيز تر از جانم ،از شما بي نهايت سپاسگذارم که مرا با خون دل و مشقت هاي بسيار بزرگ کردي و شب ها چشم بر چشم ننهادي و بر سر گهوارة من ،زير گوش من آواي خدا و رسول اللّه سر مي دادي تا از همان ابتدا با نام خدا و رسول آشنا شوم .تو راهنماي خوبي براي من بودي .تو در زير دامان سرباز اسلام پروراندي و هميشه مي گفتي که نماز و روزه بهترين وسيله اي است براي رسيدن به خدا و من حالا جان ناقابل خود را در راه اسلام و قرآن و امامم فدا کنم .اما اي مادر ،باز هم اين يک جان کم است ،اي کاش خدا هزاران جان به من مي داد تا جانم را در راه اسلام و امام فدا کنم . پيام مرا به امام برسانيد و بگوييد من نتوانستم پيام اورا آن چنان به گوش اين مردم برسانم و در آزادي قدس شرکت کنم و بزرگ ترين آرزوي من اين بود که در بين برادران پاسدار شهيد شوم که شدم ،تا با خون خود جويباري بسازم و با دست هاي لرزان خود نام امام حسين(ع) را بنويسم .مادر جان مي دانم داغ فرزند که جگر گوشة توست ،بسيار مشکل است ،ولي مادر تو هرگز براي من ناله و زاري نکن . وصيت من به شما ،پدر و همسر مهربانم و برادر عزيزم و خواهران خوبم اين است که هرگز به ياد من گريه نکنيد بلکه به ياد مظلوميت امام حسين(ع) گريه کنيد چرا که اگر غير از اين باشد ، شکايت شما را نزد مادرم زهرا خواهم کرد .مادر ،از تو مي خواهم همچون بانوي دو عالم ،فاطمة زهرا (س)مادر حسين(ع) سر بريدة دشت کربلا ،72 ياور از دست داده ،اسوة زنان ديگر باشيد و فرزندانم را ،چهار سرباز امام حسين(ع) که از خود به جا گذاشتم با نام هاي : حميد و محمد و مصطفي و دانيال ،هم چون سربازان واقعي امام تربيت نماييد تا انگل جامعه نباشند و از چهار خواهرانم مي خواهم هم چون زينب باشند و براي سرنگوني دشمن ، آخرين سنگر خود را حفظ کنند و همان که از خون شهدا برنده تر و کوبنده تر است و تيري است بر قلب دشمن .حجاب خود را ،حجاب خودرا،حجاب خود را حفظ کنند و مانند زينب عمة غم خواري براي فرزندانم باشند .پدر بزرگوارم !من از زحمات شما هيچ نمي توانم بگويم،چرا که قلم قادر به بيان نمي باشد ،باشد تا روز محشر نزد مولايمان علي (ع) .اما به شما تنها برادرم ،اي نور ديدگانم ،برادر عزيز وصيت مي کنم از فرزندانم هم چون فرزندان خود نگهداري نماييد و از همسرم نيز نگهداري کنيد و از شما همسرم ، مي خواهم صبر داشته باشيد و فرزندان مرا خوب تربيت کنيد و حجاب خود را حفظ نماييد زيرا که اجر شما از شهدا بيشتر مي باشد . عزيزان !مي دانم جدايي از عزيز سخت است ،اما مي دانم جدايي از شما يعني رسيدن به خدا. در اين جا سخن از عشق و عاشقي .پرواز به سوي ملکوت ،پرواز از اين تن خاکي ،پرواز از اين بند قفس دست و پا گير زندگي ،پرواز از همة دلبستگي هاي مادي ،پرواز به سوي تنها معبود معشوق و تنها مقصود است.اگر مرگ نبود چه مي کرديم ؟به کدام خانه اميدوار بوديم ؟پس بايد اي همسرم ،پرواز کنم تا زندگي واقعي خود را بيابم .پس در مرگ من ناراحت نباشيد و اگر چنين کنيد هرگز نخواهم بخشيد شما را .
از دوستان و فاميل ها و ملت مسلمان ايران مي خواهم که در کنار امام باشند و براي سلامتي او دعا کنند ،چرا که او نور چشمان ماست ،از اين نعمتي که خداوند در اختيار ما گذاشته به خوبي نگداري کنيم ،چرا که خدا نعمت عظيمي به ما عطا کرده .اميدوارم که از خون همة شهيدان حفاظت کنيد و ادامه دهندة راه آنان باشيد .شما را به خداوند بزرگ مي سپارم . مي خواهم شما را به خون شهدا قسم دهم جلوي افراد نامرد را بگيريد ،قاطع باشيد در مقابل آن ها ،ضعيف نکنيد و خدمت گذار اسلام باشيد .
احمد لزگي 5/9/65

وصيت نامه ي دوم
بسم اللّه الرحمن الرحيم
شروع کلام را با حمد و ستايش معبودي آغاز مي کنم که مبدأ و مقصد هر دو جهان مي باشد ،خداوندي که به ما نعمت حيات داد ،خداوندي که بزرگ ترين است ،آن چه عاقل ترين و انديشمند ترين انسان هاي عالم بشريت آن را درک مي کنند .معبودي که انسان وقتي لحظه اي با تمام گناهان و عصيان هاي آگاهانة بنده اش با ديدة رحمت و فضل به او مي نگرد و او را به طرف خود مي خواند و توفيق و لياقت انجام دستوري از احکامش را به او مي دهد،طوري که انسان به شرمندگي افتاده ،به وجود صفتي از صفاتش پي مي برد .
خداوندا !در اين مدت ،در عمر سراسر گناه خود ،هميشه به وجودت اذعان داشته و بر قدرت و علم و رحمت و شوکتت پي برده ام .به آرزوي سلامتي رهبر انقلاب اسلامي و پيروزي رزمندگان اسلام و اسلام .
مادر جان از شما بي نهايت سپاس گذارم که مرا بزرگ کردي که جان ناقابل خود را در راه اسلام و قرآن و امام خود فدا کنم و راهنماي خوبي برايم بودي ،هميشه به من مي گفتي که نماز و روزه بهترين وسيله براي رسيدن به خداست .داداش مرا ببخش از اين که برادر خوبي براي تو نبوده ام ،زيرا که تو برادر خوبي برايم بودي .از همسر و فرزندانم به خوبي مواظبت کنيد و نگذاريد بچه هاي ديگر آن ها را از مسير انقلاب دورشان کنند .پدر جان و مادر جان ،شما را به فاطمة زهرا قسم مي دهم از همسرم خوب مواظبت کنيد چون به خدا قسم او همسر خوبي برايم بوده و اگر خداوند مرا جزء شهدا حساب بنمايد ،شفاعت او را پيش فاطمة زهرا (س) مي کنم .همسرم ،از تو خواهش مي کنم که مراقب بچه ها باشي و امام را تنها نگذاريد ،زيرا که شما سربازان امام زمان هستيد .
والسلام احمد لزگي

 





خاطرات
بهرام ولي پور :
شناخت اينجانب از شهيد لزگي از بدو ورود ايشان به سپاه مي باشد . مدتي به عنوان جانشين تحقيق و بازرسي در لشگر 25کربلا انجام وظيفه مي کردم .نزديک به عمليات کربلاي 4 به محور سردار جانباز ،آقاي بابايي رفتم و در شب عمليات نيز با شهيد لزگي بودم و ايشان به عنوان فرماندة گردان انجام وظيفه مي نمودند .همان شب با توجه به صحبت هايي که با اينجانب داشت ،آمادگي شهادت ايشان 100% بود که همان شب نيز به شهادت رسيد.اين جمله جهت اطلاع به آن کنگره مرقوم گرديد .هر چند شهدا نياز به مطالب هم ندارند ،البته ناگفته نماند ايشان را کمتر کسي در آن محور مي شناخته است .
شهيد عزيز ،سردار خستگي ناپذير ،احمد لزگي از فرماندهان نمونة لشگر بوده که قبل از عمليات کربلاي 4 به همراه همة رزمندگان محور 3 حضور فعال و معنوي داشت . ،گواه مي گيرم حضرت زهرا (س) را که ايشان با سرنيزه تمرين مي کرد و در انجا عنوان مي نمود که ان شاءاللّه در اين عمليات ،فقط با سرنيزه مي جنگم.شهيد لزگي فقط جنگ سرنيزه و تن به تن داشت ،از فرماندهان شجاع لشگر ،در حد فرمانده گردان محسوب مي شود .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : لزگي , احمد ,
بازدید : 156
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
شهيد از نگاه همسرش:
دخترهاي محل غير از «وسطي» سرگرمي ديگري نداشتند .عصر ها هم ديگر را خبر مي کرديم و توي کوچه جمع مي شديم و بعد از يارگيري شروع مي کرديم به بازي .جيغ و داد ما تا چند تا آن طرف تر هم مي رفت .
توپ به تنم خورد و مي بايست از بازي بيرون مي رفتم .کنار ديوار ايستادم و شهناز وارد بازي شد .خيلي چابک بود .انگار فنر زير پاهايش کار گذاشته بودند .تند وتند اين ور و آن ور مي پريد و خيلي زود چند تا بُل هم گرفت .برايش کف زديم و تشويقش کرديم .توي همين گير ودار ،يک دفعه جيغ و داد زدن همسايه ،آب سردي روي بازي داغ ما ريخت :
ـ مگر جاي ديگري پيدا نمي شود که که هر روز اين جا جمع مي شويد ؟سرمان رفت .
و دست هايش را به علامت تهديد تکان داد :
اين دفعه اگر اين طرف ها پيدايتان شود من مي دانم و شما .
و غرولند کنان وارد حياط شد و در را محکم پشت سرش بست .ما هم بساطمان را جمع کرديم و هر کدام راهي خانه هامان شديم .ما غير از آنجا جايي براي بازي نداشتيم .من و شهناز در حالي که شانه به شانه ي هم راه مي رفتيم وارد حياط شديم . آفتاب داشت غروب مي کرد و شاخه هاي بالايي درخت گيلاس زير نور آن مي درخشيدند .مادر تازه از مزرعه برگشته بود و داشت رشته هاي پنبه را از سر و رويش پاک مي کرد .چند ماه مي شد که پدر رفته بود و مادر مي بايست به تنهايي همه ي کارها را انجام مي داد.مادر هر چه اصرار کرده بود :
ـ مرد تو با اين حالت کجا مي خواهي بروي ؟مي ترسم خداي ناکرده مريضي ات عود کند و کار دست ما بدهد .
اما انگار حرف توي گوش پدر نمي رفت .در حالي که ساکش را جمع مي کرد سرفه ي خشکي کرد و گفت :
ـ اگر نروم ،کي بايد خرج هفت سر عايله را بدهد .تازه من که بالاي کل نمي روم .همان پايين مي مانم و آشپزي مي کنم .
و مادر همان طور که سعي مي کرد با بهانه هاي مختلف پدر را از رفتن منصرف کند گفت :
ـ حالا چرا راه به اين دوري ؟مگر اين طرف ها کار پيدا نمي شود که بايد بروي شيراز و کرمان ؟
ـ اگر کار بود که من از خدا مي خواستم .مگر راه غرض دارم .
و آه کشان ادامه داد :
ـ ديگر مثل آن وقت ها جوان هم نيستم که بروم دنبال گوسفند مردم .
مادر کنار حوض آب نشسته بود و دست و صورتش را مي شست .من و شهناز منتظر بوديم تا کارش تمام شود .پرسيدم :
ـ مامان !پس بابا کي مي آيد ؟
مادر دستش را روي لبه ي حوض گذاشت و بلند شد :
ـ چه مي دانم .خودش که نيامد هيچ ،چند ماه است که پولي هم نفرستاده .
مادر به سمت اتاق رفت و من با نگاهم او را دنبال کردم .دلم برايش مي سوخت اما کاري از دستم ساخته نبود .در همين حال و هوا بودم که يک دفعه صورتم خيس آب شد. شهناز بود .يک مشت آب روي صورتم پاشيد و در رفت .من هم افتادم دنبالش .
بالاخره گيرش آوردم و دست هايش را محکم گرفتم .چابک تر از من بود اما زورش به من نمي رسيد .کشاندمش طرف حوض آب . شهناز التماس مي کرد : ـ مهناز !جان مامان ول کن .غلط کردم ! دوستش داشتم .سنش يک سال از من کمتر بود و شيطنت اش هزار برابر بيش تر .به محض اين که ولش کردم تند دويد طرف مادر که روي ايوان نشسته بود و خودش را پرت کرد توي بغلش . ـ پاشو خودت را لوس نکن !حوصله ندارم .
نم نم باران که از شب پيش شروع به باريدن کرده بود ،هنوز ادامه داشت .برگ هاي درخت گيلاس يکي يکي چرخ زنان خود را به دست تقدير پاييزي شان مي سپردند .کف حياط پر شده بود از برگ هاي زرد و نارنجي درخت گيلاس . دست هاي من و شهناز توي دست هاي مادر بود و سه تايي از خانه زديم بيرون . ـ حسين !تو و فرشته مواظب خانه باشيد ،ما زود بر مي گرديم . ـ کجا مادر ؟ ـ مي روم مهناز را ثبت نام کنم خيلي دير شده .شايد هم قبولش نکردند . پول پدر خيلي دير رسيده بود .هر چند کم بود اما آن قدري بود که مادر بتواند يک مشت خرت و پرت براي مدرسه ام بخرد .مادر تند و تند مي رفت و من و شهناز هم مجبور بوديم ،بدويم .لحظه اي به شهناز خيره شدم که دنبال مادر مي دويد .روسري نداشت . موهايش وزوزي بود . به مدرسه رسيديم و مستقيم وارد اتاقي شديم که بعد ها فهميدم دفتر مدرسه است . خانمي با موهاي صاف و مرتب پشت ميز نشسته بود .عينک ته استکاني به چشم داشت و مشغول راست و ريست کردن کاغذ ها بود .مادر سرفه اي کرد تا او متوجه حضور ما بشود اما انگار گوش هاي طرف هم مشکل داشت .شهناز سرش را بالا گرفت و گفت : ـ مامان !بلند تر سرفه کن .شايد نشنيد . و خودش چند بار سرفه کرد .خانمي که بعد ها فهميدم دفتر دار مدرسه است ،آرام سر بلند کرد و لبخندي زد : ـ لازم نيست بلند سرفه کني .فهميدم شيطان !
مادرم پوشه و شناسنامه را گرفت طرف خانم دفتردار : ـ آمدم براي ثبت نام دخترم مهناز . دفتردار رو به شهناز گفت :
ـ پس اسم اين شيطان کوچولو ،مهناز است . شهناز گفت : ـ نه .من اسمم شهناز است . دفتر دار در حالي که شناسنامه ام را ورق مي زد ،به مادرم گفت : ـ چرا اين قدر دير خانم ؟ شهناز دوباره پريد وسط حرف ها . ـ خانم !باباي ما دير پول فرستاد . ـ چه قدر هم ماشاءاللّه سر زبان داري ؟چند ساله اي ؟ ـ شش ساله . ـ راست مي گويي ؟ و به مادرم گفت : ـ شما هم مي توانيد شهناز را هم ثبت نام کنيد .به ما اجازه دادند شش ساله ها را هم براي کلاس اول ثبت نام کنيم . ـ چشم خانم !فعلاً شناسنامه اش را نياوردم .باشد براي يک روز ديگر .
و خانم دفتردار در حالي که مشخصاتم را بلند بلند مي خواند ،توي يک دفتر بزرگ يادداشت مي کرد : ـ مهناز اميرخانلو فرزند گل علي ،شماره شناسنامه 7869 ،متولد 10/5/1349 گلوگاه ، صادره از حوزه سه بهشهر .
روزها و ماه ها پشت سر هم مي گذشتند و من وشهناز پا به پاي هم بزرگ مي شديم . پدر ما هم از سفر برگشته بود و روي زميني که که از پدر خدا بيامرزش به ارث رسيده بود ،کار مي کرد .گندم و پنبه مي کاشت و ديگر مجبور نبود با وجود بيماري ،سر کار اين و آن برود .آن هم براي چندر غاز دستمزد . مادر من هم ،صبح تا شب ،هم پاي پدر توي مزرعه عرق مي ريخت تا خرج و مخارج زندگي چند سر عايله را تأمين کنند . برادر بزرگم علي اصغر ،کار در جهاد سازندگي را ول کرده بود و در سپاه پاسداران گلوگاه ،مشغول کار شد .فريده هم ازدواج کرده بود .شوهرش آقا حسينعلي ،مرد خيلي مهرباني بود .هر وقت که از جبهه مي آمد ،دست فريده را مي گرفت و مي آمد خانه ي ما.جنگ تازه شروع شده بود و آقا حسينعلي خيلي کم مي توانست ،کنار فريده باشد . آن روز من و شهناز داشتيم توي حياط مدرسه قدم مي زديم و جدول ضرب حفظ مي کرديم .همان طور که گفتم شهناز با آن که يک سال از من کوچکتر بود ،پس به خاطر بخش نامه ي جديد هم کلاسي من شد .زنگ خورد و همه ي ما وارد کلاس شديم .خانم معلم قبل از اين که درس را شروع کند ،گفت : ـ خانم مدير گفتند تعدادي از عکس هاي شما که از سال هاي گذشته در پرونده هايتان مانده ،ديگر قابل استفاده نيست .زنگ تفريح مي توانيد برويد عکس هاتان را بگيريد .
به محض اين که زنگ تفريح زده شد ،شهناز جَلدي از کلاس بيرون پريد . من و چند تا از دوست هايم هنوز نشسته بوديم و داشتيم گپ مي زديم که شهناز تند دويد سمت ما و کنارم نشست : ـ بگير مهناز !عکس هاي تو . دو قطعه عکس سياه و سفيد را داد ،دستم .به عکس ها نگاه کردم .صورتش شبيه من بود امّا موهاي من وزوزي نبود . ـ عکس من نيست شهناز .مال خودت است . ـ نه .عکس من اين جاست . شيطنت از چشم هايش مي باريد .مي دانستم که خجالت مي کشد ،بچه ها بفهمند موهايش وزوزي است و هيچ وقت رنگ شانه را نديده اند . عکس را برگرداندم .پشت عکس اسم شهناز نوشته شده بود .با خجالت سرش را پايين انداخت و عکس را برداشت و رفت . همان روز بعد از پايان کلاس ها ،من و شهناز به سمت خانه به راه افتاديم .سر راهمان به يک کانتينر رسيديم که بچه هاي سپاه کار گذاشته بودند .جلوي آن هم چند نفر با لباس پاسداري ايستاده بودند .يکي از آن ها با دست به من اشاره کرد که به سمتشان بروم .من هم به خيال اين که از داداش علي اصغر برايم پيغامي دارد ،دويدم طرفشان . ديدم نه دوست داداش نيستند .فقط به من گفت که حجابم را بهتر رعايت کنم .
ـ خانم امير خانلو !پاشو ورقه ها را جمع کن !
امتحان رياضي داشتيم .ورقه ها را جمع کردم و به خانم معلم دادم .معلم نگاهي به ورقه ها انداخت و آن ها را دو قسمت کرد و من و عزيزه را صدا زد .به هر کدام از ما يک دسته ورقه ي امتحاني داد و از ما خواست آن ها را تصحيح کنيم .هم درسمان خوب بود ،هم به ما اعتماد داشت .همان طور که مشغول تصحيح ورقه ها بودم ،عزيزه صدايم کرد : ـ مهناز !ورقه امتحاني من دست تو هست ؟ نگاهي به ورقه ها کردم و مال عزيزه را از لاي کاغذ ها کشيدم بيرون .عزيزه خودش را به من نزديک تر کرد و آهسته گفت : ـ ببين مهناز !ورقه ي تو دست من هست .بيا اشکالاتمان را بر طرف کنيم ،بعد بر گردانيم. با ترس و لرز ورقه ها را رد و بدل کرديم و مشغول رفع اشکال شديم .همه چيز به خوبي و خوشي تمام شد و ورقه هاي امتحان را به خانم معلم تحويل داديم .آب از آب تکان نخورد اما ته دلم چيزي آزارم مي داد و از کاري که کرده بودم سخت پشيمان شدم . زنگ تفريح توي حياط مشغول بازي بوديم که از دفتر ،من و شهناز را صدا زدند .تند دويديم و وارد دفتر شديم .با ديدن مادرمان يکه خورديم و همان جا کنار در ايستاديم. ـ ببينيد خانم !مهناز که هر نظر خوب است .هم درس اش ،هم اخلاق اش .اما شهناز يک خورده توي درس هايش تنبلي مي کند .البته دختر فعالي است .توي کارهاي مدرسه کم نمي آورد ولي به شرطي که بتواند درس هايش را هم به اين جديت بخواند .
خانم مدير ،بعد دفتري را برداشت و کنار متدرم نشست و همان طور که نمرات من و شهناز را به مادرم نشان مي داد ،چيزهايي هم به او مي گفت . صداي زنگ شنيده شد .من و شهناز با مادر خداحافظي کرديم و راهي کلاس شديم . يک ربع ساعت به پايان کلاس مانده بود که خانم معلم گفت : ـ خانم امير خانلو !مهناز خانم را مي گويم . شهناز که دستش را بالا گرفته بود ،آرام پايين آورد . ـ بيا خلاصه اي از داستان جديدي را که خواندي ،براي بچه ها تعريف کن . خيلي داستان مي خواندم .بلند شدم و تازه ترين داستاني را که خواندم ،براي بچه ها تعريف کردم .
دوران ابتدايي را پشت سر گذاشتم و وارد مدرسه اي جديد شدم .آن قدر کتاب خوانده بودم که ديگر خودم مي توانستم ،بنويسم .برادرم علي اصغر به توانايي هاي من پي برده بود .يک روز که لباس پوشيده بود و قصد رفتن داشت ،گفت : ـ مهناز امروز همراه من بيا .مي خواهم تو را به يک نفر معرفي کنم . همراهش رفتم .وارد ساختمان سپاه شديم .صداي نوار نوحه از داخل يکي از اتاق ها به گوش مي رسيد : ـ اي دشت لاله خيز مازندران سلام . . . با هم وارد همان اتاق شديم . ـ سلام آقاي حقاني !خواهرم مهناز را خدمت تان معرفي مي کنم . ـ خيلي خوشوقتم .آقا علي اصغر ؛خيلي از شما تعريف کردند و گفتند دستي هم به قلم داريد .
با خجالت سرم را پايين انداختم و چيزي نگفتم .آقاي حقاني چاي خودش را جلوي برادرم گذاشت و تعارف کرد ،بنشينم . ـ راستش خانم امير خانلو !ما در سپاه قصد داريم نشريه اي منتشر کنيم .از شما مي خواهيم به عنوان خبرنگار به ما کمک کنيد . سرم را بلند کردم و پرسيدم : ـ در چه زمينه اي ؟ ـ ما يک سري سؤال طرح مي کنيم و به شما مي دهيم .درباره ي انقلاب ،جنگ ،حجاب ،و خيلي از مسائل ديگر که مسئله ي روز هستند .شما هم مي رويد بين مردم و جواب سؤال ها را براي ما مي آوريد .البته خانم عظيمي هم ،با شما همکاري مي کنند .ايشان هم به عنوان خبرنگار مشغول کارند .اگر مشکلي داشتيد مي توانيد از ايشان سؤال کنيد .
و من خوشحال از اين که توانسته بودم علايقم را هدفمند کنم ،چسبيدم به کار و در کنار تحصيلم به کاري که دوستش داشتم مشغول شدم .
روي ايوان نشسته بودم .شهناز کنارم روي زيلو دراز کشيد و سرش را روي پاهايم گذاشت .موهاي خرمايي اش روي دامنم ريخته بود .قرص کامل ماه ،هي پشت چند تکه ابر پنهان مي شد و دوباره خودش را از آن پشت مي کشيد بيرون . انگشتانم را لاي موهاي شهناز فرو کردم و زل زدم به چشم هايش .عکس ماه توي ني ني چشم هايش سوسو مي زد . ـ شهناز !فکر مي کني آقاي فلسفي الان کجاست ؟ ـ نمي دانم ،شايد با آقا حسينعلي نشسته و دارند مثل ما گپ مي زنند . ـ مگر آن جا هم اين قدر بي کارند که بنشينند و حرف بزنند .آن هم ،توي آن همه توپ و تانک .
ـ چه مي دانم !شايد سنگري ،پناه گاهي ،چيزي . . . کاغذ را از روي زمين بر داشتم و دوباره شروع به خواندن کردم .امروز عصر ،پستچي آن را آورده بود .يک عکس بزرگ از امام ،بالا ،گوشه سمت چپ کاغذ به من لبخند مي زد : ـ بسم رب الشهداء و الصديقين . . . خط خوشي داشت .معلم دوم راهنمايي مان بود .وقتي توي کلاس حرف مي زد ،همه محو صحبت هايش مي شديم . از شهناز پرسيدم : ـ حسينعلي نامه نداده ؟ ـ نمي دانم .فردا از آبجي فريده مي پرسم .بيچاره فريده از وقتي با حسينعلي ازدواج کرده ،خيلي تنهايي مي کشد . شهناز نامه را از دستم گرفت و مشغول خواندن شد . ـ مي گويم مهناز !خيلي معروف شدي .ديگر حرفت ،توي جبهه ها هم دهن به دهن مي چرخد . با دست زدم روي سرش و گفتم : ـ ساکت باش !حسوديت مي شود هان ؟ شهناز نشست و بلند بلند شروع به خواندن کرد : ـ خانم امير خانلو !ما به خواهراني مثل شما که مانند حضرت زينب و حضرت فاطمه عمل مي کنند ،افتخار مي کنيم . . . نگذاشتم ادامه بدهد و تند نامه را از دستش قاپيدم .شهناز سعي کرد نامه را بگيرد اما من محکم آن را توي مشتم گرفتم و در يک لحظه از دستش در رفتم .شهناز افتاد دنبالم و دو تايي دور درخت گيلاس مي چرخيديم و جيغ و داد مي کرديم . ـ باز چي شده افتاديد به جان هم ؟مگر همسايه ها نبايد آسايش داشته باشند ؟ و ما که از خنده ريسه مي رفتيم ،وسط حياط ايستاديم و دوتايي ،هن و هن کنان گفتيم : ـ چشم بابا !ديگر تکرار نمي شود . دست شهناز را گرفتم و با خودم کشاندمش زير درخت گيلاس که چتر سبزش را پهن کرده بود ،وسط حياط .ماه درست وسط آسمان بود و سايه ي درخت روي صورتمان تاب مي خورد .
صبح آفتاب نزده ،من و شهناز از خانه زديم بيرون تا مدرسه راه زيادي نبود .دو کوچه پايين تر ،شديم پنج نفر .همه هم کلاس بوديم .مدرسه ي راهنمايي «مائده» ،ته يک خيابان بيست متري بود .چند تا پسر سمت چپ اين خيابان ،جلوي در سبز رنگي ايستاده بودند و با هم گپ مي زدند .توي عالم خودم بودم که فاطمه محکم کوبيد روي شانه ام و در حالي که يواشکي به سمت پسرها اشاره مي کرد ، گفت : ـ مهناز !آن جا را نگاه کن . ـ ول کن بابا !نگاه نکن پر رو مي شوند . ـ چه مي گويي احمق جان !خواستگارت آن جا ايستاده . دست و پايم را گم کردم : ـ کدام يکي ؟ ـ آن که به در ،تکيه داده و دارد حرف مي زند .خانه شان همين جاست . ـ تو از کجا مي داني ؟ ـ با ما يک نسبت فاميلي دوري دارد . اولين بار بود مي ديدمش .پيراهن سياهي تن اش بود .چهره اش انگار برايم آشنا بود .معنويت خاصي در چهره اش موج مي زد .قيافه اش به دلم نشست اما به روي خودم نياوردم و بدون اين که حرفي از اين موضوع به ميان آورم ،راهم را به سمت مدرسه ادامه دادم . بنده ي خدا سه سال آزگار بود که مي آمد و مي رفت اما پدر و مادرم هر بار يک جور دست به سرش کرده بودند و در تمام اين مدت يک کلمه به من چيزي نگفتند .ترس شان اين بود ،نکند از درس و مشق ام بمانم .توي مدرسه غلغله اي بود .هر کسي يک کتاب دست اش بود و تند و تند داشت مي خواند .من و شهناز هم کتاب هايمان را در آورديم و گوشه مشغول خواندن شديم .امتحانات خرداد بود اما انگار جمله هاي کتاب توي مغزم نمي رفت . با ضربه اي که شهناز به بازويم کوبيد ،به خودم آمدم .خانم شاه مرادي ـناظم مدرسه ـ روبروي مان ايستاده بود و داشت نگاهم مي کرد .تند از جايم بلند شدم و هول هولکي سلام کردم . ـ چي شده مهناز ؟تو فکري ؟ ـ هيچي خانم !داشتيم براي امتحان خودمان را آماده مي کرديم . ـ بارک اللّه ،من از اين که شما دو تا خواهر را هميشه پيش هم مي بينم خيلي خوشحالم . شما دو تا با اين که اختلاف سني تان خيلي کم است ولي مثل دو تا دوست هميشه کنار هم هستيد . لبخندي زد و از ما خداحافظي کرد و دور شد .خيلي مهربان بود .هيچ وقت لبخندش را از بچه ها دريغ نمي کرد .صداي زنگ ،همه ي دانش آموزها را به سمت کلاس کشيد .من و شهناز هم حرکت کرديم تا از قافله عقب نمانيم .
ظهر بود .سر و صداي جيرجيرک هايِ کلافه از گرما ،حياط را پر کرده بود .شهناز و فرشته داشتند ظرف مي شستند .مادر و پدر هم صبح زود رفته بودند سر زمين .موقع برداشت پنبه بود و مي بايست حاصل زحمت يک ساله را برداشت مي کردند .صداي فرشته بلند شد : ـ مهناز !بيا بيرون ربابه خانم کارت دارد . جارو را به ديوار اتاق تکيه دادم و آمدم روي ايوان .دختر عمو ربابه داشت با فرشته و شهناز خوش و بش مي کرد .تا چشمش به من افتاد ،چادرش را جمع کرد و به سمت من آمد : ـ مهناز جان آماده شو برويم خانه ي ما . ـ چه خبر شده ربابه خانم ؟ ـ منصور قرار است بيايد خانه مان .خواستم تو هم بيايي تا با هم بنشينيد و حرف هاتان را بزنيد . ـ امّا . . . بايد صبر کنم بابا بيايد تا اجازه بگيرم . ـ اجازه گرفتم .الان دارم از سر مزرعه مي آيم . چادرم را سر کردم و همراه ربابه راه افتادم . صداي شهناز را از توي حياط شنيدم که مي گفت : ـ ان شاء اللّه خير است ،مهناز خانم ! هميشه عادت داشت متلک بارم کند .جوابش را ندادم .خانه ي عمو فاصله ي زيادي با خانه ي ما نداشت .عمو و زن عمو هم آن روز براي کمک به پدر و مادرم رفته بودند ، سر مزرعه ي ما . تا ربابه سيني چاي را جلويم گذاشت ،صداي زنگ در بلند شد .خودم را جمع و جور و چادرم را مرتب کردم .منصور با همان لباس هميشگي اش ،وارد اتاق شد .پيراهن و شلوار مشکي . چند لحظه بعد ربابه با يک استکان چاي وارد شد و کنارمان نشست .منصور به گل هاي قرمز قالي چشم دوخته بود و حرفي نمي زد .من هم نمي دانستم از کجا شروع کنم . بالاخره ربابه به دادمان رسيد : ـ همين طور ساکت نشسته ايد که چي ؟آقا منصور !مهناز را آوردم اين جا تا حرف هاتان را بشنود . منصور سرفه اي کرد و در حالي که با استکان چاي بازي مي کرد ،گفت : ـ خيلي ممنونم ربابه خانم .راستش خدمت رسيده ام تا بتوانم از شرايط خودم براي شما صحبت کنم .الان سه سال است که منتظر جوابم .در اين سه سال ،مشکلات زيادي را تحمل کردم .چون خانواده ام با اين ازدواج مخالف اند .پدر و مادرم دوست دارند از دختر هاي فاميل يکي را انتخاب کنم اما من در اين مدت جز شما به کس ديگري فکر نکردم .همين کارم باعث شد که پدرم قهر کند و با من حرف نزند . از حرف هاي منصور شرمنده شدم : ـ آقاي کلبادي نژاد !باور کنيد من بي تقصيرم .اصلاً خبر نداشتم .از اين که مي شنوم سه سال آمديد و رفتيد هم تعجب مي کنم و هم شرمنده ام .چند روزي هست که از مادرم اين خبر را شنيدم .به هر صورت ،حالا که اين جا هستيم مي خواهم بيشتر از شما بدانم . ـ فکر کنم دامادتان آقا حسينعلي ،کاملاً در جريان کارهاي من باشد .روزها و شب هاي زيادي را با هم توي يک سنگر بوديم و الان هم هنوز با هم هستيم .فکر کنم مهم ترين وظيفه ي هر جوان در اين موقعيت اين است که براي دفاع از کشورش آستين بالا بزند من هم نمي توانستم بنشينم و هر روز شاهد باشم يکي از دوستانم به شهادت برسد .اين کمترين کاري بود که مي توانستم انجام بدهم .دوست دارم ،شرايط مرا درک کنيد .جبهه شب و روز نمي شناسد .حتي ممکن است در اين راه جانم را هم بدهم .
ساکت شده بود .اشک در چشم هايش حلقه زده بود و کلمات آخر حرفش با بغض فرو خفته اي آميخته شده بود . ربابه از سکوت به وجود آمده ،استفاده کرد و گفت : ـ نظر تو چي هست مهناز ؟ ـ بايد فکر کنم . منصور با شنيدن اين جمله از جايش بلند شد و با حجب و حياي فراوان خداحافظي کرد و رفت .
آن شب همه ي ما در خانه بوديم .آبجي فريده و شوهرش حسينعلي هم آمده بودند . سفره ي بزرگي وسط اتاق پهن کرديم و دور تا دور آن نشستيم .پدر در حالي که شروع به غذا خوردن مي کرد ،رو به من گفت : ـ مهناز چه خبر ؟رفتي خانه ي عمويت ؟ و من با خجالت شرح ماوَقَع را گفتم .پدر بعد از تمام شدن حرفم رو به حسينعلي کرد و گفت : ـ آقا حسينعلي !شما بهتر از هر کسي بايد اين آقا را بشناسيد .مي خواهم همين امشب که همه دور هم هستيم ،صحبت کنيد . ـ راستش آقا جان !در تمام اين مدتي که در جبهه هستم ،جواني به اين خوبي نديدم .اين جوان با اين که فرمانده است اما هيچ وقت احساس نمي کنيم که با يک فرمانده طرف ايم. آن قدر مهربان و صميمي است که مثل يک دوست با ما برخورد مي کند . خوشحال بودم از اين که منصور اين قدر با صفاست و در ته قلبم ،داشتن چنين همسري را آرزو مي کردم .حسينعلي کمي مکث کرد و ادامه داد : ـ چند وقت پيش که با منصور تنها نشسته بودم ،به من گفت :از قول من به مادر زن ات بگو ،سه سال آزگار ،به هر دري زدم تا با خانواده تان وصلت کنم اما هنوز جوابي نگرفتم ولي خواهشم اين است ،اگر نمي خواهيد دخترتان را به من بدهيد ،اشکالي ندارد اما لااقل سعي کنيد به کسي بدهيد که لياقت اين دختر را داشته باشد . حسينعلي در حالي که به مادرم نگاه مي کرد ،ادامه داد : ـ مادر جان !اين جوان دارد دلش مي شکند .اگر از من مي شنويد بياييد و دل يک رزمنده را شاد کنيد .به خدا خيلي ثواب دارد . صحبت هاي حسينعلي ،حرف هاي دلم بود .به مادرم نگاه کردم .اشک در چشم هايش جمع شد .خيلي تحت تأثير حرف هاي حسينعلي قرار گرفت .دستي به چشم هايش کشيد و رو به حسينعلي گفت : ـ تا خدا چه بخواهد . از «تا خدا چه بخواهد ِ» مادر بوي خوب رضايت مي آمد.
شب بله برون ،عموي منصور به وکالت از طرف پدرش به خانه ي ما آمد و همه چيز به خوبي و خوشي پيش رفت و قرار و مدارها گذاشته شد .همه خوشحال بودند و من هم از اين وصلت مبارک به خودم مي باليدم . فردا که به مدره رفتم ،ديگر حواسم به درس و کتاب نبود .کلاس برايم شده بود عين قفس .يک دفعه در کلاس به صدا در آمد و معاون مدرسه از من خواست به دفتر بروم . عموي منصور توي دفتر بود و داشت با مدير ما صحبت مي کرد : ـ اگر اجازه بفرماييد ،مهناز امير خانلو با ما بيايد .اگر خدا بخواهد امر خيري در پيش است ؛مي خواهيم برويم براي گروه خون . ـ ان شاءاللّه که خير است اما مطلبي را هم بايد عرض کنم .با اين شرايط ،مهناز بايد برود دبيرستان شبانه توحيد و آن جا ادامه تحصيل بدهد . از اين که مي بايست از دوستان چندين و چند ساله ام جدا مي شدم ،ناراحت بودم اما چاره اي نبود .تاکسي جلوي در مدسه منتظر بود .منصور هم ساکت روي صندلي عقب نشسته بود .ن و عمو هم ،سوار شديم و تاکسي به سمت بهشهر حرکت کرد .در طول مسير ،منصور يک کلمه حرف نزد و مدام توي فکر بود .دشت وسيعي دو طرف جاده دراز به دراز افتاده بود و تا افق پيش مي رفت .نگران بودم از اين که شايد آزمايش خون ما . . . اما نه ،به دلم برات شده بود ،مشکلي پيش نمي آيد .همين طور هم شد .جواب آزمايش پس از چند روز به دست مان رسيد و تاريخ عقد مشخص شد . يک روز قبل از مراسم عقد ،منصور به همراه عمو و خانمي که نمي شناختم اش به در خانه ي ما آمدند و از من خواستند براي خريد وسايل شب عقد ،همراه آنان بروم .خواهرانم فريده و فرشته هم با ما راهي شدند .کاملاً از وضع مالي منصور خبر داشتم . به ياد حرف مادرم افتادم که مي گفت : ـ مهناز !من هم مي دانم منصور کم پول است اما بعضي چيزها رسم است و بايد انجام شود .يکي اش خريد حلقه ي ازدواج است .ارزان و گرانش مهم نيست .مهم اين است که منصور يک حلقه برايت بخرد . و راضي شدم منصور حلقه اي به قيمت هزار تومان برايم بخرد وهمين و بس .لباس هم به اندازه ي کافي داشتم و نيازي به خريدن لباس نبود .البته در آن سال ها اين جور عروسي هاي کم خرج رايج و به عروسي هاي اللّه اکبري معروف بود . توي بازار به مادرم فکر مي کردم و به داشتن چنين مادري افتخار مي کردم .او هيچ وقت راضي نبود که به منصور سخت بگذرد يا براي تدارک مراسم ،به او فشار بيايد .آن وقت ها رسم بود داماد پولي را به عنوان شيربها به خانواده ي عروس مي داد اما مادرم حاضر نشد از منصور شيربها بگيرد . مادرم حتي در تعيين مهريه هم خيلي کوتاه آمد .قرار بر اين شد مهريه ام يک جلد کلام ا. . . مجيد و پنجاه هزار تومان پول نقد باشد اما مادرم گفت: ـ نه !فقط قرآن .من از اين که توانستم ،دل يک رزمنده را شاد کنم ،برايم کافي است . قرآن خودش نگهدار اين دو تا جوان است . بالاخره شب عقد کنان فرا رسيد .همه ي اهل فاميل جمع بودند .بوي اسپند حياط را پر کرده بود .درخت گيلاس هم که شاهد کودکي و نوجواني من بود ،از اين وصلت خوشحال به نظر مي رسيد . در آن شب زمستاني ،همه شاد و سر حال ،در حياط و اتاق ها به اين سو و آن سو مي رفتند .عده اي از دوستان و همرزمان منصور هم در اتاقي دور هم جمع شده بودند و صداي خنده و شوخي شان مي آمد . صداي صلوات توي حياط پيچيد و فهميديم حاج آقا آمد تا خطبه ي عقد بخواند .يک دفتر خيلي بزرگ زير بغل عاقد بود . سفره ي عقد ساده اي در اتاق چيده شد .من و منصور هم آماده شديم و کنار سفره ي عقد نشستيم . حاج آقا چاي اش را خورد ،شروع به خواندن خطبه ي عقد کرد .همه منتظر بودند تا لب هايم را باز کنم . . . ـ بله صداي صلوات ،فضاي خانه را پر کرد .مادر و پدرم صورت من ومنصور را بوسيدند و خطبه ي عقد جاري شد و منصور و من ،حلقه هاي ازدواج را رد و بدل کرديم . مراسم عقد تمام شد و همه به خانه هايشان رفتند .منصور هم آن قدر گرفتاري اش زياد بود که فرصت نکرد آن شب بماند .وارد اتاقي شدم که دوستان منصور آن جا نشسته بودند .ديوارها پر از لک شده بود .آن ها پس از شنيدن بله ي من ،با ميوه ها به جان من افتادند و خوشحالي خود را اين طوري بروز دادند . نشستم و کادوي هديه را باز کردم .هديه اي که منصور سر سفره ي عقد به من داده بود ،کم حجم بود اما پس از باز کردن آن متوجه شدم که چه هديه ي بزرگي در دست دارم .هديه اي برابر تمام مهريه ام .بله ،منصور مهريه ام را همان شب عقد کنان به من هديه داده بود .بوسيدم اش و بازش کردم .صفحه ي اول آن با خطي زيبا نوشته شده بود : « هميشه پشتيبان ولايت فقيه باشيد و پيرو خط رهبري »
تنها سه روز از عقد ما مي گذشت .آن روز مشغول تميز کردن حياط بودم که منصور وارد حياط شد .با اين که عقد کرده بوديم اما هنوز خجالت مي کشيدم .سر جايم ايستاده بودم که منصور آمد جلو : ـ براي حلاليت آمدم . تعجب کردم .سرم را بالا گرفتم و گفتم : ـ چطور ؟مگر جايي مي خواهي بروي ؟ ـ عملياتي در پيش داريم .حضورم واجب است .برايم دعا کن .براي پدر و مادر هم سلام برسان و از طرف من خداحافظي کن . لحظه اي نگاهم کرد و بعد راهش را گرفت و رفت .دلم مثل دل يک گنجشک ،توي سينه تاپ تاپ مي کرد .دل شوره ي عجيبي داشتم اما چاره اي نبود .زن يک فرمانده شدن ، اين درد سرها را هم داشت .سرم را به آسمان بلند کردم و برايش دعا کردم .
تلويزيون صحنه هايي از جبهه و جنگ را نشان مي داد و مادرم داشت آرام و بي صدا اشک مي ريخت .برادرم علي اصغر ،دامادمان حسينعلي و شوهرم منصور هر سه دور از ما در جبهه مشغول دفاع از کشورمان بودند و ما از سرنوشت شان پاک بي خبر بوديم .من هم کمتر از مادر نگران نبودم .مسئوليت منصور از همه ي آن ها بيشتر بود و به همين نسبت خطراتش .دل شوره ام هر روز بيشتر مي شد . دو هفته از رفتن منصور مي گذشت .آن روز باران شديدي داشت مي باريد .انگار آب مي خواست زمين و زمان را با خودش ببرد .هميشه روزهاي باراني نگراني من بيشتر مي شد .نمي دانم چرا ؟و مازندران هم که ماشاءاللّه چيزي که کم ندارد باران است . صداي زنگ خانه بلند شد .پدر پالتوي رنگ و رو رفته اش را روي سرش کشيد و از اتاق بيرون رفت .حياط پُر آب شده بود و پاهاي پدر تا مچ در آب فرو مي رفت . آبجي فريده بود .خيس خيس و نفس نفس زنان وارد اتاق شد .چادرش را گرفتم و روي طنابي که کنار بخاري به ديوار وصل بود ،پهن کردم .پدر با نگراني پرسيد : ـ چي شده فريده ؟توي باران ؟با اين عجله ؟ ـ حسينعلي تماس گرفت و گفت آمديم بهشهر . با عجله پرسيدم : ـ از منصور چه خبر ؟او هم آمده ؟ ـ نمي دانم مهناز ولي حسينعلي گفته بيايد بيمارستان . و کاغذ مچاله شده اي را از جيب مانتويش بيرون آورد : ـ اين هم آدرس. بغض مادرم ترکيد و شروع کرد به گريه.حال پدر هم چندان تعريفي نداشت اما باز سعي مي کرد ،مادرم را آرام کند : ـ هنوز که چيزي نشده زن !زود باشيد لباس بپوشيد برويم ببينيم چه خبر شده . باران هنوز مي باريد که به بيمارستان رسيديم .داداشم علي اصغر جلوي در بيمارستان منتظر ايستاده بود .به محض پياده شدن ،مادر به سمتش دويد و علي اصغر را بغل کرد.ديگر مطمئن بودم که براي منصور اتفاقي افتاده .شيون کنان به سمت در بيمارستان دويدم .در آستانه ي در ،علي اصغر دستم را محکم گرفت و فرياد زد : ـ چه خبر است مهناز ؟چادرت را جمع کن .هنوز که طوري نشده که شيون راه انداختي .
ـ داداش !داداش !منصور . . .
گريه اجازه نداد حرفم را تمام کنم .علي اصغر بدون اين که جوابم را بدهد ،ما را به سمت طبقه ي دوم ساختمان برد .حسينعلي آن جا بود .وقتي مرا با آن حال و وضع ديد ، شروع کرد به خنديدن .دلم يک کم قرص شد و گريه ام قطع شد . حسينعلي گفت : ـ طاقت ات همين قدر است مهناز خانم ؟اگر منصورت شهيد مي شد ،چه کار مي کردي ؟ منصور روي تخت بيمارستان خواب بود .صورتش به کبودي مي زد .پاي راستش پانسمان شده بود .علي اصغر روي صندلي کنار تخت نشست : ـ چيزي نشده .يک جراحت سطحي است . و حسينعلي در ادامه ي حرف او به من و فريده نگاهي کرد و گفت : ـ توي عمليات تير خورده به پايش . و شوخي کرد : ـ مهناز !شانس آوردي من آن جا بودم ؛وگرنه ديگر منصور نداشتي . لبخند زدم و سرم را به سمت آسمان گرفتم و گفتم : ـ خدايا شکرت ! منصور ده ـ دوازده روزي در بيمارستان ماند تا اين که حالش خوب شد .هر روز به او سر مي زدم و اگر چيزي لازم داشت برايش مي بردم .آن روز در خانه ماندم و مشغول پختن ناهار بودم .داشتم غذاي مورد علاقه ي منصور را درست را با دقت و حوصله آماده مي کردم .پدر و دامادمان حسينعلي براي آوردن منصور به بيمارستان رفته بودند. سفره پهن شد و منصور سرحال تر از گذشته ،روبروي من نشست .با ولع قاشق پر از غذا را به دهانش مي برد و من با علاقه نگاهش مي کردم . ـ دست پخت مهناز خوردن دارد . با اين که نزديک يک ماه مي شد که با هم ازدواج کرده بوديم اما هنوز خجالت مي کشيدم و نمي توانستم راحت غذا بخورم .منصور که متوجه اين موضوع شده بود ،رو به مادرم گفت :
ـ مهناز هنوز از من خجالت مي کشد .مي دانم الان اگر من بروم ،دوباره مي نشيند سر سفره و يک شکم سير غذا مي خورد . همه خنديدند و من از خجالت سرخ شدم و سرم را پايين انداختم .بعد از ناهار ،منصور از من خواست تا با هم به بهشهر برويم .اطاعت کردم و راهي شديم .در بازار بهشهر قدم مي زديم و مغازه ها را يکي يکي پشت سر مي گذاشتيم . ـ مهناز !مي دانم که اين مدت برايت خيلي سخت گذشت .امروز مي خواهم يک ذره از زحماتت را جبران کنم .موقع عقد آن قدر پول توي دست و بالم نبود که چيز به درد بخوري برايت بخرم .آوردمت اين جا که هر چه دلت مي خواهد فقط دستور بدهي .فکر پولش را هم نکن .تازه حقوق گرفتم . ـ من که چيزي لازم ندارم . ولي او بدون اعتنا به حرف هاي من وارد يک طلا فروشي شد : ـ حرف اضافي ممنوع !اين جا من فرمانده ام .کدام يکي را مي خواهي ؟ نه دوست داشتم براي منصور خرج تراشي کنم و نه جرأت مخالفت با پيشنهادش را داشتم .گردنبند کوچک و ساده اي انتخاب کردم و به منصور نشان دادم . ـ نه مهناز !اين خيلي ساده است .آن يکي بهتر است . . . جناب لطفاً اين يکي . فروشنده طلا را وزن کرد و با ماشين حساب جمع و ضرب کرد : ـ قابلي ندارد . . . پنج هزار و سيصد تومان ! برق از کله ي هر دوي ما پريد .منصور به شوخي گفت : ـ اشتباه کردم .همان اولي بيشتر به صورت تو مي آمد . هر دو خنديديم و منصور پنج هزار و سيصد تومان گذاشت روي پيشخوان و طلا فروش هم شروع کرد به نوشتن قبض فروش .اين قبض را هنوز هم دارم .
چند روز از ماه رمضان گذشته بود .يک شب منصور با عجله به خانه ي ما آمد و از توي حياط صدايم کرد .من که تازه نمازم تمام شده بود ،سجاده ام را جمع کردم و وارد حياط شدم . ـ مهناز !آمدم موضوعي را برايت بگويم . منصور زير درخت گيلاس ايستاده بود .رفتم طرفش .از حالش معلوم بود مي خواهد حرف هاي مهمي بزند . به درخت گيلاس تکيه دادم و منتظر شنيدن حرف هايش شدم : ـ مهناز تو که مي داني پدر و مادر من زياد راضي به اين وصلت نبودند .حالا هم مي گويند خودت اين کار را کردي خوت هم عروسي کن .من هم از توانم خارج است که بتوانم عروسي بگيرم .خواستم ببينم اگر موافقي شب تولد امام حسن ،بدون جشن زندگي مان را شروع کنيم .پانزدهم ماه رمضان . ـ چرا با اين عجله ؟مگر چهار پنج ماه بيشتر شده ؟ ـ در کار خير حاجت هيچ استخاره نيست .با پدر و مادرت صحبت کن ، نتيجه را به من بگو .الان هم خيلي کار دارم .بايد بروم .بچه هاي پايگاه بيرون منتظرند .خداحافظ .با پدر و مادرم صحبت کردم .آن ها حرفي نداشتند .آن روزها اغلب مردم دل و دماغ عروسي گرفتن هاي مفصل را نداشتند ؛چون هر روز شاهد شهادت يک يا چند رزمنده بوديم ،صلاح و انصاف نبود عروسي مفصلي بگيريم .تازه ،همان طور که گفتم آن روزها عروسي هاي اللّه اکبري خيلي رايج بود . بالاخره روز موعود فرا رسيد .همه ي وسايلم را جمع و جور کردم .مادرم تا جايي که توان مالي ما اجازه مي داد ،برايم جهيزيه تدارک ديده بود .آن شب با پيراهن و چادري سفيد در آستانه ي در ايستادم .مادر با قرآن و آب به بدرقه ام آمد .همه ي افراد خانواده ام دور تا دور درخت گيلاس ،جمع شده بودند .منصور زيبا تر از هميشه وارد حياط شد .مادرم اسپنر را روي سر من و منصور چرخاند و پيشاني هر دويمان را بوسيد .اشک شوق در چشمان ما حلقه زده بود .مادرم را باز بوسيدم و از زير قرآن رد شدم و کنار منصور ايستادم .
زندگي مشترک من منصور به همين سادگي شروع شد .ما در خانه اي گلي که از پدربزرگ منصور باقي مانده بود ،ساکن شديم .خانه اي قديمي و خشتي که فقط دو تا اتاق داشت .يک اتاق پايين و يک اتاق هم ،طبقه ي بالا .اتاق بالا را منصور قبل از عروسي مان دستي به سرش کشيد و رنگ تازه اي هم به ديوارهاي خاکي اش زد .بد نبود .مي شد گفت :«کاچي بهتر از هيچي» اما مهمان ناخوانده زياد داشتيم .مهماناني که هر چيز دم دست شان مي رسيد مي جويدند و از بين مي بردند .موش هاي مزاحم اکثر گوشه هاي اتاق را سوراخ کرده بودند و قسمت هايي از فرش را هم خورده بودند . منصور اين وضعيت را که ديد پيشنهاد کرد به خانه ي پدر من برگرديم و آن جا زندگي کنيم ولي من از اين که شايد خانواده اش ناراحت شوند ،موافق نبودم به منزل پدرم برويم . طبق رسم که تازه عروس و داماد را به مهماني دعوت مي کنند ،آن شب مهمان پدر و مادرم بوديم .ماه رمضان تمام شده بود .مادر و خواهرانم شام مفصلي براي تازه عروس و داماد تدارک ديده بودند .شام را که خورديم ،مادر مرا به کناري کشيد و گفت : ـ مهناز !راستش منصور از من چيزي خواسته و گفته که از اين موضوع به تو چيزي نگويم اما حالا که کار را انجام دادم ،دليلي ندارد صحبتي نکنم . ـ چه کاري که من از آن بي خبرم ؟ ـ از من خواست پيش پدر و مادرش بروم و از آن ها بخواهم بعد از ماه رمضان جشن عروسي اي براي شما بگيرند .البته چون آن ها مخالف اين ازدواج بودند ،صلاح را در اين ديدم که مستقيماً با خودشان صحبت نکنم .براي همين رفتم پيش خاله و دايي و پدربزرگ منصور . ـ کدام خاله ؟ ـ همان خاله اي که حرفش خريدار دارد .به هر حال با آن ها صحبت کردم .در جوابم گفتند :بهتر است وضعيت را از اين که هست بدترش نکنيم .نظرشان اين بود حالا که اين دو جوان دارند زير يک سقف زندگي مي کنند ،پس بهتر است زياد مته به خشخاش نزنيم. منصور که متوجه صحبت هاي پنهاني من و مادرم شده بود ،چهار دست و پا حرکت کرد و کنار مادر نشست : ـ مادر و دختر چي به هم مي گفتند که ما آمديم ساکت شدند ؟نکند نامحرميم ؟ مادر نگاه محبت آميزي به منصور انداخت : ـ نه اصلاً اين حرف ها نيست پسرم .داشتم راجع به پيشنهادت با مهناز صحبت مي کردم . کل ماجرا را همان طور که براي من شرح داده بود ،براي منصور هم تعريف کرد . منصور از حرف هاي مادرم به فکر فرو رفت و پس از چند لحظه گفت : ـ خوب اگر اين طور است ،من تا چند روز ديگر بايد بروم اهواز . و در حالي که به چشم هاي من زل زده بود ،ادامه داد : ـ تو دست مامان و بابا را بگير با هم بياييد اهواز .آن جا توي خانه ي يکي از دوستانم مي توانيم عروسي بگيريم .به هر حال من مي دانم که هر جواني آرزوي عروسي کردن توي دلش هست .من هم مي خواهم از شرمندگي تو و پدر و مادرت بيرون بيايم .
ـ هر چيزي وقتي دارد که اگر توي وقتش انجام شود ،مزه مي دهد . و در حالي که مي خنديدم به شوخي ادامه دادم : ـ من و تو هم ديگر پير شديم .بايد به فکر بچه ها و نوه هامان باشيم.ديگر از وقت عروسي ما گذشته . صداي خنده ي هر سه مان بلند شد .توانسته بودم طوري جواب منصور را بدهم که نه سيخ بسوزد نه کباب .آن شب بعد از گپ و صحبت هاي طولاني من و منصور بلند شديم تا به خانه ي خودمان برويم .وارد کوچه که شديم صداي آبجي فرشته ميخکوب مان کرد : ـ مهناز !آقا منصور !يک لحظه بايستيد . در باز شد و فرشته لبخند زنان جعبه ي کادو شده اي را در آغوشم گذاشت . ـ قابلي ندارد .خوشبخت بشويد . چند روز از عروسي ما گذشته بود که از لشکر تلفن زدند و منصور را خواستند .منصور هم بار و بنديل اش را جمع کرد و راهي شد . تازه تنهايي هاي من داشت شروع مي شد .گاهي وقت ها که تنهايي زياد به من فشار مي آورد ،چادر سرم مي کردم و مي رفتم پيش پدر و مادرم ؛البته سعي مي کردم بيشتر تنها باشم و در خانه با خواندن کتاب هايي که منصور سفارش کرده بود ،وقت ام را پر کنم .بعد از ازدواج منصور از من خواست درس ام را ول کنم. عقيده داشت با داشتن او به اندازه کافي دردسر دارم و ديگر جايي براي درس و مشق نمي ماند .ولي هميشه خواندن کتاب را به من سفارش مي کرد .او خيال مي کرد برايم دردسر است ولي به نظر من ،منصور نعمتي بود که خدا به من داده بود .براي همين هم حرفش را گوش دادم و درس و مدرسه را ول کردم .آن قدر درباره ي قيامت و آخرت کتاب خواندم که تحت تأثير آن کتاب ها قرار گرفتم . يک شب از منصور پرسيدم : ـ قيامت چه جوري است منصور ؟ و منصور دراز به دراز کف اتاق افتاد و ملحفه اي سفيد را روي صورتش کشيد . ترسيدم و زود ملحفه را از سرش کشيدم . ـ نمي خواهم قيامت را نشانم بدهي .مي خواهم برايم حرف بزني . ـ مهناز مي خواهم عادت کني که اگر يک روز مرا اين جوري ديدي زَهره نترکاني ! منصور دو ماه دو ماه از خانه دور بود.البته قبلاً از شرايط خودش برايم گفته بود .اوايل به همين خاطر گلايه اي نمي کردم اما تحمل يک زن هم حدي دارد .يک روز که پس از دو ماه دوري به خانه امد ،زبان به گلايه باز کردم و گفتم : ـ منصور خودت نيستي ،نمي داني بدون تو من اين جا چه مي کشم .يک پايت گلوگاه است يک پايت اهواز و انديمشک .من هم انسانم .کلافه شدم از تنهايي . بغض راه گلويم را گرفت و قطره اشکي روي صورتم لغزيد .منصور اشکم را پاک کرد و در حالي که لبخند مي زد ،بلند شد و يک ليوان آب به من داد و گفت : ـ تازه اول راهيم .کجاهايش را ديدي ؟پاشو لباس و کفشم را بده .مي خواهم بروم فوتبال .
صبح روز بعد که از خواب بيدار شدم ،جاي منصور را خالي ديدم .بعد از اين که صبحانه را آماده کردم ،منصور وارد اتاق شد و گفت : ـ مي خواهيم برويم مشهد .من و تو ،پدر و مادر من و پدر و مادر تو و خواهر کوچکت هاجر . از خوشحالي در پوستم نمي گنجيدم .بعد از اين که صبحانه را خورديم دو تايي به سمت خانه ي پدرم به راه افتاديم و اين خبر خوش را به آن ها داديم . صبح روز بعد همه ي ما براي پابوسي آقا امام رضا (ع) حرکت کرديم .وارد حرم که شدم ،انگار تمام دنيا را به من داده بودند ! ـ السلام عليک يا علي ابن موسي الرضا صداي منصور بود که کنار من ايستاده بود و داشت به امام سلام مي داد . ـ مهناز دلم مي خواست اولين سفر زندگي مان پابوسي آقا امام رضا باشد ،که شکر خدا اين طور هم شد . من چشم به ضريح دوخته بودم و اشک مي ريختم .در يک لحظه منصور را ديدم که کنار ضريح ايستاده و هر لحظه دارد از من دورتر مي شود . حالا آن قدر دور شده بود که به شکل يک نقطه اي سياه به نظر مي رسيد .ناخودآگاه فرياد زدم :«منصور . . .» ! شانه هايم تکاني خورد و به خودم آمدم .منصور کنارم ايستاده بود .تمام آن چه ديده بودم را برايش شرح دادم در جوابم گفت : ـ منظورش اين است که من به همين زودي از پيش ات مي روم . ـ ديگر هيچ وقت از اين شوخي ها نکن منصور . منصور در اين سفر آن قدر به من و خانواده ام محبت کرد که اصلاً فراموشم نمي شود. تمام نقاط ديدني مشهد را با هم گشتيم و آن چه خواستم برايم تهيه کرد .
بعد از يک هفته برگشتيم گلوگاه .قرار بود منصور يک هفته ي ديگر پيش ما بماند . يک لحظه توي خانه بند نمي شد .مدام اين طرف و آن طرف مي رفتيم .بازار ،جنگل ، خانه ي همرزم هايش ،خانه ي باجناق هايش و خانه ي پدر و مادرم .همان قدر که به مهماني رفتن علاقه داشت ،از اين که مهمان به خانه مان بيايد هم خيلي خوشحال مي شد. ـ مهناز مي خواهم امشب بلند شويم و برويم خانه ي شما . ـ چرا سرزده ؟ ـ آخر هر وقت خبرشان کرديم ،بنده خداها خودشان را به زحمت انداختند و کلي غذاهاي جورواجور درست کردند .مي خواهم سرزده برويم که هم به زحمت نيفتند و هم هر چي هست با هم بخوريم . در زديم و وارد حياط شديم .گيلاس سرپا بود و به ما لبخند مي زد . همه از آمدن غير منتظره ي ما تعجب کرده بودند چون منصور عادت داشت قبل از رفتن به خانه ي کسي ،آن ها را از آمدن خودش باخبر کند .براي همين ،همه غافلگير شده بودند .خواهر هايم هر کدام به سمتي دويدند تا غذايي مناسب براي شام آماده کنند که صداي منصور ميخکوبشان کرد : ـ شهناز !هاجر !برگرديد اين جا .اين يک دستور است . شهناز و هاجر برگشتند و روبروي منصور ايستادند . ـ ببين يک شب سرزده آمديم خانه ي شما که هر چي خودتان مي خوريد ،به ما هم بدهيد .جان منصور همان شام خودتان را بياوريد که خيلي گرسنه ام . بعد از خوردن شام ،منصور رو به مادرم گفت : ـ مادر !حنا توي خانه داريد ؟ ـ داريم .براي چي مي خواهي ؟ ـ مي خواهم موهايم را حنا بگيرم .آن هم با دست شما . مادر بلند شد و حنا را آماده کرد .منصور سرش را خم کرده بود و مادر با دست هاي خودش موهاي منصور را حنا گرفت .آن شب را خانه ي پدرم مانديم .صبح روز بعد براي شستن دست و صورتم به حياط رفتم .هوا آفتابي بود و گنجشک ها داشتند روي شاخه هاي گيلاس آواز مي خواندند .چشمم به حوض آب افتاد .منصور کنار حوض چمباتمه زده بود و مادرم داشت با دست هاي خودش ،حناي سر او را مي شست .
عصر يک روز پاييزي تنها در اتاق نشسته بودم و قرآن مي خواندم .منصور هم از اهواز برگشته بود و با عده اي از جوانان شهر در پايگاه مقاومت جلسه داشتند . هنوز در حال خواندن قرآن بودم که وارد اتاق شد . ـ خانم !خانه را مرتب کن .امروز عصر قرار است چند نفر از همکارانم بيايند اين جا . ـ خانه ي ما خيلي کوچک است منصور .مي خواهي بروم به مادرت بگويم برويم آن جا ؟
کمي فکر کرد : ـ نه !ولي زحمتي بکش برو خانه ي فريده خانم .دوتايي آن جا را آماده کنيد . چادر را سرم کردم و به خانه ي خواهرم فريده رفتم . ساعت حدود سه بعد از ظهر بود که سر و کله ي منصور و دوستانش پيدا شد . حسينعلي ـ شوهر فريده ـ هم با آن ها بود .هفت هشت نفر بودند .بين آن ها آقاي محمد رضا عسکري را مي شناختم .او از فرماندهان لشکر 25 کربلا بود که زياد او را با منصور ديده بودم .منصور از من و فريده هم خواست تا وارد اتاق شويم و کنار آن ها بنشينيم . منصور در حالي که مي خواست مرا به دوستانش معرفي کند ،گفت : ـ اين هم خانم من !که مُعرف حضور همه ي شما است . آقاي عسکري با زبان مازندراني گفت : ـ پس همسر آقا منصور شماييد ؟چه قدر منصور در جبهه از شما تعريف مي کند . سرم را پايين انداختم .منصور فرصت را غنيمت شمرد و در جواب آقاي عسکري گفت : ـ اين را پيش همه ي شما مي گويم .اگر من شهيد بشوم توي آن دنيا با حوريان بهشتي ازدواج نمي کنم و منتظر فرشته ي خودم مي مانم تا بيايد پيش من . حسينعلي با سيني چاي وارد اتاق شد و همه مشغول نوشيدن چاي شديم .آقاي عسکري در حالي که چاي را سر مي کشيد رو به من کرد و گفت : ـ خانم کلبادي !سال هاست که اين آقا منصور شما توي بسيج و جبهه دارد فعاليت مي کند .ما مي خواستيم به پاس اين همه زحمت ،يک دست لباس سپاهي تقديم شان کنيم اما ايشان قبول نمي کنند . به منصور نگاهي کردم و پرسيدم : ـ چرا ؟ ـ چرا ندارد خانم .من لياقت اين لباس را ندارم .کسي اين لباس را مي پوشد که گناه نکند و به اين لباس احترام بگذارد و پاسدار حقيقي براي اسلام باشد . بعد از نيم ساعتي منصور يواشکي به من فهماند که من و فريده حالا بايد آن ها را تنها بگذاريم .انگار قرار بود درباره ي موضوعي با هم مشورت کنند .
منصور عادت داشت هر وقت که از جبهه بر مي گردد سوغاتي و هديه اي برايم بياورد . آن روز هم وقتي رسيد يک بسته ي کادو شده اي را به من داد .قبل از اين که باز کنم پرسيدم : ـ چي هست ؟به چه مناسبتي ؟ منصور هيچ وقت هديه و سوغاتي معمولي را کادو پيچ نمي کرد .سليقه اي که در بسته بندي اين يکي به خرج داده بود ،نشان مي داد که بايد مناسبت و يژه اي داشته باشد ،گفت : ـ فردا شب سالگرد ازدواجمان است . اصلاً حواسم نبود .غافلگير شده بودم .کاغذ کادو را باز کردم .يک چادر گل دار بود که رنگ گل هايش آبي بود .منصور با اين که خودش لباس مشکي مي پوشيد ولي عاشق رنگ هاي روشن بود .هميشه به من سفارش مي کرد لباس هاي روشن و شاد بپوشم .تا آن حد که يک روز برگشت و گفت : ـ مهناز مي خواهم حتي موقع شهادت من هم لباس شاد بپوشي .نمي خواهم هيچ وقت لباس سياه تن ات باشد . چادر به سر رفتم جلوي آينه .خيلي به صورتم مي آمد .منصور از توي آينه نگاهم کرد : ـ خيلي قشنگ است ! کمي استراحت کرد و فوري بلند شد : ـ مهناز آماده شو مي خواهيم برويم خانه ي شهيد کياني . شهيد کياني از همرزم هاي منصور بود که چند وقت پيش به شهادت رسيده بود . منصور هيچ وقت همرزم هايش را فراموش نمي کرد .نمي شد که از جبهه بيايد و به خانواده ي آن ها سر نزند . آماده شدم و با هم به راه افتاديم .نم نم باران شروع کرده بود به باريدن .توي راه به من گفت : ـ خانواده ي شهدا مشکلات و کمبود هايي دارند که شايد رويشان نشود به من بگويند . تو را با خودم مي برم که واسطه بشوي .مطمئناً با تو راحت تر صحبت مي کنند .
از خانه ي شهيد کياني که بيرون آمديم ،چند جاي ديگر هم رفتيم .از جمله خانه ي شهيد عظيمي ،شهيد خواجوي و پسر عموي منصور ،شهيد رحيم کلبادي .چه قدر خوشحال شدند از اين که من و منصور جوياي حال آن ها شديم .هر کدام از آن ها از مشکلات خودشان براي مان گفتند و منصور هم به آن ها قول داد تا آن جا که در توان دارد در حق خانواده ي دوستان و همسنگران قديمي اش ،کوتاهي نکند .منصور براي دوستان شهيدش خيلي دلتنگي مي کرد ؛براي همين آن روز از من خواست تا سري به مزار شهدا بزنيم .با هم به سمت گلزار شهداي «سفيد چاه» به راه افتاديم . عطر گلاب و بوي خاک باران خورده ،به مشام مي رسيد .باد مي آمد و پرچم هاي سبز و سرخ گلزار شهدا در باد مي رقصيدند .منصور ساکت بود .گويي خاطرات تلخ و شيرين گذشته را در ذهن اش ورق مي زد .چند قطره اشک در گوشه ي چشم هايش سرازير شد و روي گونه هاي باران خورده اش ،لغزيد . کنار تک تک قبر ها نشستيم و حمد و سوره خوانديم .بالاخره منصور زبان باز کرد و گفت : ـ مهناز !همه ي اين هايي که امروز اين جا خوابيده اند براي دفاع از وطن شان ،قيد خانه و خانواده را زدند و خودشان را سپر توپ و تانک دشمن کردند .هنوز هم امثال اين جوان ها توي جبهه زيادند .خدا را چه ديدي شايد منصورت را هم روزي توي يکي از اين قبرها خواباندند .بايد خودت را براي آن روز آماده کني . نم نم باران بند آمده بود که از سفيد چاه خارج شديم .منصور هنوز در همان حال وهوا بود و هر از گاه سرفه اي خشک سکوتش را مي شکست .بمب هاي شيميايي اثر بدي روي ريه هايش گذاشته بود ؛من از زبان خواهرم فريده شنيدم .
باردار بودم و روز ها به سختي مي گذشت .گاهي که از تنهايي کلافه مي شدم ،مي رفتم پيش فريده . يک روز من و فريده توي اتاق نشسته بوديم .فريده بچه ي سومش را حامله بود .دو تا پسر داشت ، به نام هاي محمد و مرتضي .زمان زايمان من هم نزديک شده بود ؛براي همين به منصور پيغام دادم که زودتر خودش را برساند .آن روز در خانه ي فريده منتظر منصور بودم و خاطرات گذشته ام را مرور مي کردم . . . ـ منصور دوست داري اسم بچه مان چي باشد ؟ ـ خودت اين نه ماه را تحمل مي کني ،خودت هم بايد اسم اش را انتخاب کني . از من اصرار و از او انکار .بالاخره تسليم شدم و گفتم : ـ چون اولين حرف اسم هر دوي ما «ميم» است ،دوست دارم اسم بچه مان هم با «ميم» شروع بشود .اگر پسر بود مهدي و اگر دختر بود مطهره . ـ خدا کند دختر باشد ! ـ چرا ؟ ـ دختر حامي مادر است .بعد از شهادتم نمي گذارد به مادرش سخت بگذرد و ناراحتي بکشي .سواي همه ي اين حرف ها من مطمئنم بچه ي اولم دختر است . . . صداي زنگ در مرا از عالم خيال بيرون کشيد .منصور بود .با نايلوني پر از انار هاي سرخ وارد اتاق شد .انگار از ويار من خبر داشت .هوس انار ترش بد طوري به دلم افتاده بود .معطل نکرد .انار ها را يکي يکي آب لمبو کرد و آب انار ها را توي ليوان ريخت .يک ليوان به فريده داد و يک ليوان به من . ـ درد داري مهناز ؟ ـ درد دارم اما مامان گفته مهمان ما فردا ساعت يازده مي رسد . ـ پس معطل نکن .آماده شو برويم بيمارستان . از گلو گاه حرکت کرديم سمت گرگان .من و فريده و خاله فاطمه و منصور . ماشين جلوي بيمارستان فلسفي گرگان ايستاد .فريده و خاله آن شب کنارم ماندند و منصور توي حياط بيمارستان روي يک نيمکت خوابيد .مامان درست حدس زده بود . حوالي ساعت يازده ،مطهره به دنيا آمد . منصور از صبح زود جلوي در منتظر بود .با شنيدن خبر تولد مطهره از خوشحالي مي خواست پرواز کند . داشتم به مطهره شير مي دادم که منصور وارد اتاق شد .مرا بوسيد و مطهره را بغل کرد .تعجب کردم .منصور و از اين کارها .در اين مواقع آن قدر خجالتي مي شد که اصلاً انتظار چنين کاري از او نداشتم اما انگار عشق دخترش ،او را بي پروا کرده بود .جعبه ي شيريني را باز کرد و به من و خانمي که کنار تختم دراز کشيده بود ،تعارف کرد . او هم از گلوگاه آمده بود .بچه اش پسر بود .بعد از اين که منصور از اتاق بيرون رفت ، گفت : ـ معلوم است که شوهرت خيلي دوستت دارد که اين طور اظهار محبت مي کند .شوهر من که آدم پررويي است خجالت مي کشد از اين کارها بکند .قدر مردت را بدان . منصور بعد از برگشتن از بيمارستان نماز شکر به جاي آورد .
چند روزي را در خانه ي پدرم ماندم تا حالم بهتر شود .منصور آن روز از اهواز برگشته بود تا هم احوالي از من و دخترش بپرسد و هم اين که با هم به خانه برگرديم . مطهره را توي پتو پيچيدم و سمت خانه راه افتاديم . وارد اتاق که شدم جيغ کشيدم و خودم را به ديوار اتاق چسباندم .چند تا موش کوچک و بزرگ داشتند روي فرش رژه مي رفتند که با صداي باز شدن در ،هر کدام به سوراخي خزيدند .يک موش درشت ،درست از زير پاهايم فرار کرد و از در بيرون رفت .رنگم مثل گچ سفيد شد و قلبم به تاپ تاپ افتاد .خنده دار است اما واقعاً از ترس گريه ام گرفته بود. نمي دانم مطهره هم از جيغ من ترسيده بود که يکهو زد زير گريه . ـ منصور !من ديگر توي اين خانه نمي مانم . منصور هم با من هم عقيده بود .عصر همان روز دست دايي و پدر بزرگش را گرفت آورد و خانه را به آن ها نشان داد و گفت : ـ دايي جان !شما و پدر بزرگ اگر ممکن است با پدرم صحبت کنيد و راضي اش کنيد يک قطعه زمين به من بدهد تا بتوانم براي خودم آلونکي درست کنم و زن و بچه ام را ببرم تويش .ديگر اين جا جاي زندگي نيست .آن هم در شرايطي که من اگثر وقت ها خانه نيستم . پدر بزرگ و دايي هر چه سعي کردند فايده اي نداشت . تا اين که پدر بزرگ من ،يعني حاج غلامرضا آمد و به منصور گفت : ـ من يک قطعه زمين دارم که فکر نکنم ديگر ،به درد من بخورد .من بايد به فکر يک متر زمين توي سفيد چاه باشم .اين زمين را بگير و يک سرپناه براي بچه هايت درست کن .
منصور از خوشحالي بلند شد و پدربزرگ را بوسيد و رفت با دامادمان که بنا بود ، صحبت کرد تا در ساختن خانه کمکش کند .پدربزرگ من خيلي به منصور علاقه داشت . ياد موقعي افتادم که اسم منصور براي سفر حج در آمده بود ؛بابا بزرگ قبول کرده بود تا نصف هزينه ي سفر را به منصور بدهد اما منصور که دستش خالي بود نتوانست نصفه ي ديگر را جور کند .چرا که با حقوق ماهي 2800 تومان خرج و مخارج زندگي تأمين نمي شد ،چه برسد به اين که پس اندازي هم داشته باشيم . از فرداي آن روز منصور پي گير کار زمين شد تا هر چه زودتر از شر موش ها خلاص شويم .
روزها و ساعت هاي عمر ،مثل ابر مي آمدند و مي رفتند و رفت و آمدهاي منصور هم ادامه داشت .براي اين که جبران غيبت هايش را کرده باشد ،چند بار ديگر با هم به سفر مشهد رفتيم .در آخرين سفر چند تا عکس توي يکي از پارک هاي مشهد گرفتيم و گفت : ـ مهناز حالا کنار بايست .مي خواهم من و دخترم با هم عکس بگيريم . از مشهد برگشتيم .آن شب زودتر از شب هاي ديگر به رختخواب رفتيم .نيمه هاي شب بود .بيدار شدم و داشتم به مطهره شير مي دادم .ناگهان منصور از خواب پريد . ـ چي شده منصور ،خواب ديدي ؟ بغض ترکاند و با گريه گفت : ـ خواب بي بي فاطمه را ديدم .رو برويم ايستاده بود و از من مي خواست به طرفش بروم . . . پا شدم و چراغ را روشن کردم و گفتم : ـ ان شاءاللّه خير است . فردا صبح منصور براي راست و ريست کردن مايحتاج رزمنده هايي که قرار بود از گلوگاه اعزام شوند ،به سپاه رفت .داشتند اذان ظهر را مي گفتند که خسته و کوفته به خانه برگشت .وضو گرفت و به نماز ايستاد .نماز اول وقت اش ترک نمي شد .بعد از نماز قرآن را باز کرد و شروع کرد به خواندن . در حالي که به مطهره شير مي دادم ،ياد حرفش افتادم : ـ مهناز سوره ي حمد و کوثر يادت نرود .سعي کن هميشه اين سوره را بخواني . نمازش که تمام شد پرسيدم : ـ تو هم با آن ها مي روي ؟ ـ اوهوم . ـ نمي شود من و مطهره هم با تو بياييم آن جا با تو زندگي کنيم ؟ ـ حرف هايي مي زني مهناز .فکر مي کني آن جا حلوا خيرات مي کنند .تو با اين سن کم ، آن هم با يک بچه ي کوچک ؛طاقت ديدن جنگ را داري ؟همين جا بمان .اگر هم خسته شدي برو پيش پدر و مادرت . راست مي گفت .من تا آن روز ،جبهه و جنگ را فقط از پشت شيشه ي تلويزيون ديده بودم .
عصر ،روبروي ساختمان شهرداري گلوگاه غوغايي بود .بوي اسپند و گلاب همه جا را پر کرده بود . من و مادرم هم آن جا بوديم .مطهره بغل مادرم آرام خوابيده بود .از بلندگو صداي نوحه به گوش مي رسيد : ـ اي دشت لاله خيز . . . مازندران سلام ! از کربلاي خون . . . آورده ام پيام اشک در چشمانم حلقه زد و به سر بندهاي سبز و سرخ خيره شدم : ـ راهيان کربلا . . . لبيک يا خميني . . . يا حسين . . . السلام عليک يا ابا عبد اللّه . مادران ،پسران جوانشان را در آغوش مي گرفتند و اشک مي ريختند .عشق به شهادت همه را شيدايي کرده بود .پير مرد سفيد مويي که پرچمي را روي شانه هايش حمل مي کرد ،داشت به سمت ميني بوس مي رفت .پشت پيراهن بسيجي اش با کلمات درشت نوشته شده بود : ـ عاشقان حسيني پيروان خميني منصور هم آرام و قرار نداشت و بي صبرانه به اين سو و آن سو مي رفت .ميني بوس آماده ي حرکت شد .منصور تا اوضاع را مرتب ديد ،به سمت من و مادر و مطهره دويد . او هر وقت خداحافظي مي کرد ،احساس مي کردم آخرين وداع اوست و ديگر بر نمي گردد .آن روز هم همين احساس را داشتم . از خانه که بيرون آمد ،از من خواست تا همان جا با او خداحافظي کنم و در خانه بمانم اما من دلم مي خواست تا آخرين لحظه هوراه او باشم . مطهره بيدار شده بود .او را از آغوش مادر گرفتم و پتويش را دور تن اش پيچيدم . مي ترسيدم سرما بخورد .در حالي که مطهره را روي دست هايم گرفته بودم ،گفتم : ـ بچه ات را نمي خواهي بغل کني ؟ ـ ول کن مهناز همه دارند نگاهم مي کنند .خجالت مي کشم . مادر ،مطهره را از من گرفت و در حالي که او را به زور در آغوش منصور مي گذاشت ، گفت : ـ اين که خجالت ندارد ،پسرم !مگر بقيه ي رزمنده ها را نديدي که چطور با مادر و زن و بچه شان خداحافظي مي کنند ؟ مطهره در آغوش منصور جا خوش کرد و منصور به من گفت : ـ گريه مي کني مهناز ؟حتماً اشک شوق است . اشک هايم را پاک کردم : ـ پس کي مي خواهي بروي ؟همه منتظرت اند . ـ چي شد ؟چرا اين قدر عجله داري ؟نکند از بودن ما خسته شدي ؟! به تته پته افتادم : ـ راستش پدرت امروز بنا آورد براي تعمير خانه .بايد زودتر برگردم . مطهره را يک بار ديگر بوسيد و به سمت ميني بوس حرکت کرد . ميني بوس در ميان تکبير و صلوات مردم حرکت کرد .منصور از پشت شيشه براي ما دست تکان داد و دور شد .ميني بوس دور و دور تر مي شد و صداي نوار ضعيف و ضعيف تر : ـ اي دشت لاله خيز . . . مازندران سلام ! اين دفعه با دفعه هاي پيش فرق داشت .با خودم فکر مي کردم منصور ديگر برنمي گردد.تنهايي آن قدر به من فشار مي آورد که توي خانه ي خودمان بند نمي شدم و اکثر وقت ها مي آمدم پيش مادرم . تلويزيون روشن بود و صحنه هايي از جبهه را نشان مي داد .ميل بافتني توي دستم بي حرکت مانده بود و به صفحه ي تلويزيون خيره شده بودم .هوا روز به روز سردتر مي شد و منصور از من خواسته بود برايش يک بلوز کاموايي ببافم .رنگ طوسي را خيلي دوست داشت .گره هاي کاموا روي هم ديگر رج مي خوردند و بالا مي رفتند . بلوز زيبايي از کار در آمد .ياد حرف منصور افتادم : ـ مهناز جايم عوض شده .اين دفعه بايد بروم کردستان .آن جا هوا خيلي سرد است . مي خواهم برايم يک بلوز کاموايي ببافي تا سرماي کوه هاي کردستان اذيت ام نکند .مي خواهم بلوزي که زنم بافته موقع شهادت تنم باشد . زنگ خانه به صدا در آمد .حسينعلي بود .در حالي که دست محمد و مصطفي را توي دست هايش گرفته بود ،وارد اتاق شد . ـ آمدم براي خداحافظي . مادر در حالي که با سيني چاي بر درگاه آشپز خانه ايستاده بود ،از او خواست ،بنشيند . ـ نه مادر جان ،خيلي ممنون .فريده تنهاست بايد بروم .مهناز خانم اگر پيغامي براي منصور داريد در خدمتم . بلوز کاموايي را مرتب تا کردم و آن را به همراه عکسي که منصور با دخترش توي سفر آخرمان به مشهد گرفته بود ،لاي روزنامه پيچيدم و به حسينعلي دادم . حسينعلي خداحافظي کرد و هنوز از در بيرون نرفته بود که صدايش زدم : ـ داشت يادم مي رفت .يک نامه هم براي منصور نوشتم .اگر زحمتي نيست . . . حسينعلي نامه را از دستم گرفت و گفت : ـ مهناز خانم !عملياتي در پيش داريم .براي مان دعا کنيد . کمتر از دو روز مانده بود به عيد .آن طوري که از تلويزيون شنيدم ،عمليات والفجر 10 تمام شده بود اما هنوز از منصور خبري نبود .نه نامه اي و نه تلفني .حتي مثل آن وقت ها خبر سلامتي اش را با تلگراف هم به ما نرساند .هم کلافه بودم و هم ناراحت . کلافه از تنهايي و ناراحت از بي خبري .دست و دلم به کار نمي رفت .بي حال گوشه ي اتاق نشستم و نگاهم را به صورت مطهره انداختم .دختر معصوم چهار ماهه ام آرام و بي صدا گوشه اي دراز کشيده بود و به سقف نگاه مي کرد و چشم هاي کوچکش به اين سو و آن سو ،دو دو مي زد .شايد او هم دنبال پدرش مي گشت .صدايي شنيدم .بيرون رفتم .مادرم توي حياط ايستاده بود . ـ مامان !چرا نمي آيي بالا ؟ ـ عجله دارم بايد بروم .خواستم تو هم با من بيايي . ـ مگر خبري شده ؟ ـ توي راه برايت مي گويم . با عجله چادر سر کردم و مطهره را بغل کردم و همراه مادرم راه افتادم . ـ مهناز !مي گويند امروز چند تا مجروح آوردند .پرس و جو کردم ظاهراً همرزم هاي منصورند .شايد خبري از منصور و حسينعلي داشته باشند . ـ مامان دلم بدجوري شور مي زند .نکند اتفاقي افتاده ؟حالا کجا هستند ؟ ـ بايد برويم آدرس مريض خانه را از سپاه بگيريم . جلوي بيمارستان محشر کبري بود .پاي پله هاي بيمارستان پر از زن ها و مردهايي بود که همه نگران ،اين طرف و آن طرف مي رفتند .من و مادر با عجله وارد بيمارستان شديم.طبقه ها و اتاق ها را يکي يکي وارسي مي کرديم و رد مي شديم .منظره ي دل خراشي بود ،يکي صورتش ،يکي هم دست و پاهايش .بعضي ناله مي کردند و بعضي ذکر مي گفتند .چند زن هم وسط راهرو نشسته بودند و داشتند گريه مي کردند .انگار تازه خبر شهادت کسي را به آن ها داده بودند .از مجروح هايي که مي توانستند صحبت کنند ،جوياي حال منصور و حسينعلي شديم اما کسي چيزي نمي دانست .کم کم داشتم مستأصل مي شدم .بغض گلويم را گرفته بود و تند تند از اين اتاق به آن اتاق سرک مي کشيدم . يک دفعه توي راهرو يک برانکارد نظرم را جلب کرد .خدايا !چه مي ديدم .حسينعلي دراز به دراز روي آن افتاده بود و داشت به سختي نفس مي کشيد ،من و مادرم دويديم سمت او .صورت دامادمان کبود بود و کمي هم ورم داشت .بازوي او باند پيچي شده بود . چشم هايش به سختي باز شد .نگاهي به من و مادرم انداخت و پرسيد : ـ فريده ؟. . . فريده کجاست ؟ ـ حالش خوب است .نگران نباش . پرسيدم : ـ از منصور چه خبر ؟منصور کجاست ؟ ـ چيزي نيست . . . ديگر نتوانستم جلوي گريه ام را بگيرم .در حالي که اشک مي ريختم ،فرياد زدم : ـ چرا چيزي به من نمي گوييد ؟حسينعلي !تو را به خدا هر چي هست به من هم بگو . حسينعلي در حالي که با حال بدش ،مي خواست مرا آرام کند ،سرش را از روي تخت کمي بلند کرد و گفت : ـ مهناز ناراحت نباش .من او را سالم و سر حال ديدم . به دلم افتاده بود که اتفاق بدي براي منصور افتاده است ولي نمي خواستم باور کنم .
عيد آن سال برايم عزا شده بود .بالاخره برادرم علي اصغر زبان باز کرد و خبر شهادت منصور را به من داد .با شنيدن اين خبر دنيا روي سرم خراب شد .چشم هايم سياهي رفت و بيهوش روي زمين افتادم . چشم که باز کردم ،اتاق پر بود از زنان سياه پوش که گريه مي کردند و اشک مي ريختند. سرم در دامان مادرم بود و او داشت دلداري ام مي داد : ـ دخترم !بايد قوي باشي و اين مصيبت را تحمل کني ،درست مثل حضرت زينب (س) .نگاهم از پنجره بيرون رفت و روي شاخه هاي درخت لخت گيلاس ايستاد .انگار درخت گيلاس هم امسلا حال و حوصله ي شکوفه دادن نداشت . فرشته يک ليوان آب قند برايم آورد و گفت : ـ مهناز جان !آماده شو امشب بايد برويم بهشت فاطمه ي بهشهر ،براي وداع . . . گريه امانش را بريد و اجازه نداد ،بيش تر حرف بزند .مادر با تحکم به فرشته گفت : ـ چه خبرت است دختر ؟اگر به فکر خودت نيستي به فکر اين طفلک باش ! عصر همان روز به سمت بهشت فاطمه به راه افتاديم .مادر و فرشته زير بازوهايم را گرفته بودند .طاقت ديدن منصور را نداشتم .بعد از پوشيدن کفن از من خواستند تا براي آخرين بار منصور را ببينم .منصور زير پارچه اي سفيد دراز کشيده بود .قد کشيده اش کشيده تر به نظر مي رسيد .آرام به سسوي او رفتم .آن قدر آرام که صداي پايم بيدارش نکند باورم نمي شد شوهرم را به اين زودي از دست بدهم .گره کفن را باز کردم و به صورتش خيره شدم .سفيدي و کبودي صورتش در هم آميخته بود .خجالت را کنار گذاشتم ،مثل خودش .خم شدم و صورت سردش را بوسيدم .به هق هق افتاده بودم که مادر و فرشته مرا از او جدا کردند .
خيابان هاي گلوگاه پر از جمعيت بود . آن قدر که سابقه نداشت .همه گريه مي کردند و به سر و صورت شان مي کوبيدند .بعضي اسپند دود مي کردند و بعضي گلاب مي پاشيدند .از گوشه اي هم صداي طبل و مارش عزا مي آمد . تابوت روي دست ها به حرکت در آمده بود و پيش مي رفت .عده اي هم دختر کوچک او را روي دست گرفتند و پا به پاي تابوت پدرش پيش مي بردند .گروهي از مردم دور هم حلقه زده بودند و به سينه هايشان مي کوبيدند .اين همه حضور به من قوت قلب مي داد تا بتوانم اين مصيبت را تحمل کنم . تابوت را به سمت آمبولانس بردند .از آن جا مي بايست تابوت را با آمبولانس به سفيد چاه حمل مي کردند .تابوت را که توي آمبولانس گذاشتند ،خودم را به آمبولانس چسباندم و گفتم : ـ من هم بايد بروم تو . . . مي خواهم تا آخرين لحظه با منصور باشم . مردم دور تا دور آمبولانس حلقه زده بودند و اشک مي ريختند .بالاخره آمبولانس از ميان خيل جمعيت به سمت سفيد چاه حرکت کرد .در طول مسير شروع کردم صحبت کردن با منصور : ـ منصور از خدا بخواه به من صبر بدهد . . . چطوري اين بچه را بدون تو بزرگ کنم ؟... چطور جاي خالي پدر را برايش پر کنم ؟. . . منصور خوب تنهايم گذاشتي با معرفت . . . مگر قرار نبود خانه بسازي ؟. . . اين بود قرارمان ؟. . . به سفيد چاه رسيديم .ماشين ها يکي يکي مي رسيدند و خيل مردم مشتاق و عاشق ، زمين سفيد چاه را سياه کرده بود .قبر آماده بود و تابوت به سمت آن پيش مي رفت . فرياد من به آسمان بلند شد .خواهرم فرشته آن قدر به سر و صورت خود کوبيد که از حال رفت .مي دويدم و منصور را صدا مي زدم اما جوابي از منصور نمي شنيدم و پيکرش همين طور به قبر نزديک تر مي شد . وقتي منصور را داخل قبر مي گذاشتند ،فرياد زدم : ـ تو را خدا مرا هم با منصور دفن کنيد ،من نمي خواهم تنها باشم . . . ! تو را خدا روي اش خاک نريزيد . . . خاک نريزيد ! انگار خواب مي ديدم .خروارها خاک بين من و منصور فاصله انداخته بود .دلم مي خواست همان جا پيش منصور بمانم .وصيت کرده بود شب اول قبر تنهايش نگذارم و برايش آيت الکرسي بخوانم اما با حرف برادرم مجبور به بازگشت شدم : ـ فکر کردي فقط خودت هستي .مهناز تو يک بچه ي کوچک هم داري .بايد به فکر اون هم باشي .من به جاي تو مي مانم . با گام هاي سنگين ،آرام آرام از منصور دور شدم .صداي مويه ي مادر منصور ،هنوز به گوش مي رسيد که داشت با پسرش درد و دل مي کرد . ـ مِه جان منصور ،تي مار بميره
قهرمان منصور ،تي مار بميره
غمخوارِ پسر ،تي مار بميره
زن دارِ پسر ،تي مار بميره
مِه جان منصور ،تي مار بميره
قهرمان منصور ،تي مار بميره
چهار شانه پِسر ته مار بميره
فرمانده پسر ،تي مار بميره
مِه جان منصور تي مار بميره
قهرمان منصور . . .
فصلي سخت از زندگي ام شروع شده بود .شب ها تا صبح خوابم نمي برد و از خدا مي خواستم دوباره منصور را به من برگرداند اما خواسته ام غير منطقي به نظر مي رسيد .سعي مي کردم با ياد آوري خاطرات گذشته به خودم دلداري بدهم ،ولي انگار ياد آوري آن روزها قلبم را بيشتر به آتش مي کشيد . تا از فرط خستگي خوابم مي برد ،چهره ي منصور مي آمد جلوي چشم ام .ديگر آن قيافه ي هميشگي را نداشت .تمام بدن او از بس کبود شده بود ،به سياهي مي زد .مواد شيميايي در تمام اندام هايش نفوذ کرده بود .در خواب با من حرف مي زد و دلداري ام مي داد : ـ ديگر ناراحت چيزي نباش .چه قدر به خودت سختي مي دهي ؟اين قدر حرص نخور . من که آمدم پيش تو .ديگر از چي ناراحت هستي ؟ مطهره را در آغوش مي گرفت و به من لبخند مي زد . سعي مي کردم شهادتش را فراموش کنم .مي خواستم فکر کنم او هميشه کنار من و مطهره است .هر وقت مي خواستم منصور با من صحبت کند به سراغ نامه هايش مي رفتم .همه ي نامه هايش را مرتب و منظم در صندوقچه اي چوبي نگهداري مي کردم. يک دست لباس روي نامه ها را پوشانده بود .لباس را برداشتم و بو کشيدم .بوي عطر منصور را مي داد .پدربزرگ منصور از سفر حج که بر گشته بود ،عطري را به رسم تحفه به منصور داد .اين عطر هميشه در جيب پيراهن منصور بود .پس از شهادتش، فريده شيشه ي آن را به يادگار برداشته بود . نامه ها را يکي يکي باز مي کردم و مي خواندم .اشک هايم قطره قطره روي نامه ها مي چکيد .بار ها و بارها نامه هايش را مي خواندم .صميمي مي نوشت .آن قدر صميمي که فکر مي کردم ،روبرويم نشسته و دارد با من حرف مي زند .از خودش مي گفت و از جنگ .از اين که چطور جوانان کم سن و سال شهر و کشورمان بي پروا به دل سپاه دشمن مي زنند .از اين که بايد در خون هاي ريخته شده را بدانيم و از خيلي چيز هاي ديگر . . . ياد وصيت نامه اش افتادم .سالنامه را از ميان کاغذ ها بيرون کشيدم .آرام آرام ورق زدم و منصور هم شمرده شمرده با من حرف زد : ـ مهناز با مطهره مهربان باش .آن قدر به او محبت کن که غيبت پدرش را احساس نکند . با خودت هم مهربان باش .اصلاً بهتر است بگويم با همه مهربان باش .وقتي اين سطر ها را مطالعه مي کني ،من در ميان شما نيستم .زندگي را به خودت حرام نکن که راضي نيستم .بعد از شهادت من ،هم تو و هم دخترمان نياز به سرپرست داريد ؛پس بايد ازدواج کني اما با کسي ازدواج کن که اولاً حامي تو و دخترت باشد ،ثانياً وف ادار به ولايت فقيه و انقلاب . روي چشم هايم پرده اي شفاف و لرزان کشيده شد و نمي توانستم کلمات را درست ببينم .پلک هايم را روي هم گذاشتم .اشک از گوشه ي چشم ها ،روي گونه هايم لغزيد و عرق شرم از محبت بي حد و اندازه اش روي پيشاني ام نشست .حسرت روزهايي را مي خوردم که با هم ـ فارغ از همه جا ـ مي گفتيم و مي خنديديم و نمي دانستم مرگ در دو قدمي ما نشسته است و دارد به ما مي خندد .چه روزهاي خوبي داشتيم و چه زود گذشت .
بهار از راه رسيده بود .مطهره را برداشتم و به سمت خانه ي پدرم به راه افتادم .در را باز کردم و وارد حياط شدم .درخت گيلاس با شاخه هاي خشک ،غمگين وسط حياط ايستاده بود .دستي به شاخه هاي لخت اش کشيدم .کسي متوجه آمدم من نشده بود . خُلق ام تنگ بود و حوصله ام اندک .دوباره در را بستم و وارد کوچه شدم .مي خواستم با منصور تنها باشم .سفيد چاه خلوت بود .چند نفر اين طرف و آن طرف کنار قبرها بودند .گويي داشتند با عزيز سفر کرده اي درد دل مي کردند .کنار قبر منصور زانو زدم و نشستم .مطهره خواب رفته بود .گويي او هم نمي خواست مزاحم ما شود .ما را با هم تنها گذاشت تا راحت حرف را بزنيم .مي خواستم به منصور بگويم که بعد از او بر من چه گذشت .مي خواستم فرياد بزنم تا صدايم را بشنود .همه ي حرف ها در من عقده شده بود .مجبور شدم گريه کنم .صورتم را روي خاک گذاشتم و زار زار گريستم . آن قدر گريه کردم تا سبک شدم .قرآن را باز کردم و آيت الکرسي را برايش خواندم . ـ اللّه لا اله الا هو الحي القيوم . . . منصور رفته بود اما دوستان و همرزمانش از حال من و مطهره غافل نبودند .به روزهايي فکر مي کردم که همراه منصور به ديدار خانواده ي شهدا مي رفتيم و اين مهر و محبت دوستانش را حاصل آن همه توجه منصور به همسنگرانش مي دانستم . آن روز هم آقاي قندهاري به اتفاق جمعي از دوستانش به ديدار و دلجويي ما آمده بود . به مهمان ها چاي تعارف کردم و مطهره را در آغوش گرفتم و نشستم .آقاي قندهاري پس از نوشيدن چاي ،از من خواست تا مطهره را به او بدهم .مطهره را در آغوش گرفت و بوسه اي از مهر بر پيشاني او کاشت .ناگهان صداي هق هق آقاي قندهاري بلند شد . همه ي ما تحت تأثير گريه هاي او نم اشکي در گوشه ي چشم هاي مان نشست .براي اين که بيشتر ناراحتش نکنم ،مطهره را از او گرفتم . آقاي قندهاري در حالي که ا دستمالي سفيد اشک هاي خود را پاک مي کرد ،گفت : ـ يک روز من و منصور توي سنگر نشسته بوديم .نهج البلاغه دست منصور بود و داشت خطبه هاي حضرت علي را مي خواند .من هم توي حال خودم بودم .منصور صدايم کرد و گفت :قندهاري !مي خواهم سفارشي به تو بکنم .من مي دانم که شهيد مي شوم .بعد از شهادت من اگر سري به خانه ي ما زدي ،حتماً از طرف من سر دخترم مطهره را ببوس . آن روز آقاي قندهاري خوشحال از اين که توانسته بود به وصيت منصور عمل کند ، همراه دوستانش ما را ترک کرد . عصر همان روز مطهره را برداشتم و با هم به ديدن فريده رفتيم .حسينعلي هم از بيمارستان مرخص شد و در خانه بود .حسينعلي و منصور خيلي با هم صميمي بودند و دايم از خوبه هاي هم براي مان حرف مي زدند .طوري که منصور به محض اين که از جبهه بر مي گشت ،اولين جايي که ما را مي برد ،خانه ي فريده بود . منصور و حسينعلي قبل از ازدواج همرزم و همسنگر بودند و خيلي خوب همديگر را مي شناختند .در چند عمليات با هم بودند .از جمله عمليات والفجر 10 که منصور شهيد شد .اين نزديکي و برادري بين او و منصور باعث شده بود ،حسينعلي علاقه ي ويژه اي به من و مطهره نشان دهد .هميشه مراقب بود تا مطهره جاي خالي پدر را حس نکند .به همان اندازه که به محمد ،مرتضي و محدثه محبت مي کرد به مطهره هم توجه داشت . حسينعلي هم مثل منصور زندگي سختي را پشت سر گذاشته بود .يادم هست وقتي به خواستگاري فريده آمده بود ،قادر به خريد حلقه ي ازدواج نبود و فريده زندگي اش را در شرايط بسيار بدي شروع کرده بود .زمان آن رسيده بود تا از حسينعلي درباره ي نحوه ي شهادت منصور بپرسم .حسينعلي سرفه ي خشکي کرد و در جوابم گفت : ـ يک هفته تا عيد باقي بود .شب عمليات همه ي بچه ها توي سوله مشغول راز و نياز شديم .سرما بيرون سوله بي داد مي کرد اما گرماي عشق به شهادت توي دل همه ي بچه ها شعله مي کشيد .بالاخره عمليات با رمز « يا رسول اللّه » شروع شد .بچه ها با تمام قوا به سمت نيروهاي بعثي يورش بردند و در همان ساعت هاي اوليه حمله توانستيم تعداد زيادي از متجاوزين عراقي را به هلاکت برسانيم .عراق شهرهاي «حلبچه» ،«دوجيله» ،«خرمال» و . . . را يکي پس از ديگري از دست مي داد و نيروهاي عراقي از اين مناطق عقب نشيني مي کردند .تبادل آتش توپ خانه هاي دو طرف شمال و جنوب درياچه ي « در بندي خان » با شدت تمام ادامه داشت .جسد تعداد زيادي از سربازهاي عراقي در طول جاده ي بين «حلبچه» و «دوجيله» افتاده بود .وقتي وارد شهر حلبچه شديم کُردهاي عراقي استقبال خوبي از ما کردند .مردم حلبچه از رژيم بعثي عراق دل خوشي نداشتند .آن هم نتيجه ي جنگ هايي بود که رژيم بعث با چريک هاي کُرد داشت .حدود ساغت 2 بعد از ظهر روز بيست و هشتم اسفند بود .هواپيماهاي عراقي مدام روي شهر پرواز مي کردند و شهر بمباران مي شد .در ارتفاع 300 ـ 200 متري پرواز کردند ولي نتوانستند بيش تر پايين بيايند چون شهر در حال سوختن بود و همه جا را دود گرفته بود .آسمان شهر مثل شب تاريک شده بود .يک دفعه دود غليظ زرد رنگي همه ي شهر را محاصره کرد .به ما خبر دادند هواپيماهاي عراقي بمب شيميايي ريختند .سريع همه ي ما ماسک هايي را که همراه مان بود به صورت مان زديم و بادگيرهاي مان را پوشيديم . . . اشک در چشم هاي حسينعلي حلقه زده بود .از ته دل آه کشيد و ادامه داد : ـ يکهو همه جا آرام شد .هواپيماها رفته بودند .از پناهگاهم که بيرون آمدم با منظره ي عجيبي روبرو شدم .صحنه ي تکان دهنده اي بود .جسد صدها انسان به ظاهر سالم در خيابان ها ريخته شده بود .اثر زخم و خون روي بدن ها ديده نمي شد .جنازه ها آن قدر زياد بود که به سختي مي شد از کوچه هاي شهر عبور کرد .پوست بدن ها ،به طرز حيرت آوري رنگ باخته ،چشم ها باز و در حدقه خيره مانده بود .يک شيره ي لعابي خاکستري رنگ از دهان هايشان بيرون آمده بود و انگشت شان به هم پيچيده بود .اين گاز لعنتي ،حتي از کشتن گربه ها و پرندگان هم مضايقه نکرده بود .آن هايي که از روي دورانديشي در پناهگاه هاي زير زمين مخفي شده بودند ،پناهگاه براي شان شده بود يک گور دست جمعي .دوباره صداي هواپيماها بلند شد .خيلي از بچه هاي بسيجي توي کوچه هاي شهر پخش مي شدند و اين مناظر فجيع را نگاه مي کردند .يک دفعه منصور را ديدم که ماسکش را برداشت و شروع کرد به فرياد زدن و به بچه ها هشدار داد تا مراقب باشند .غرّش چند هواپيما را بالاي سرمان شنيديم و دوباره دود غليظي تمام کوچه ها را پر کرد .هيچ چيز ديده نمي شد .بعد از اين که اوضاع به حالت اول برگشت ، اطرافم را نگاه کردم .منصور را ديدم که روي زمين افتاده و به سختي نفس مي کشد و پوست صورتش از لکه هاي صورتي رنگ ،پوشيده شده بود .با دو نفر از بچه ها به کمکش رفتيم .سريع ماسکم را برداشتم و چند تا تنفس دهان به دهان دادم .چند تا آمپول هم تزريق کردم .همه ي سعي ام اين بود که منصور به هوش بيايد اما انگار فايده اي نداشت .ماسک ها را به صورت خودم و منصور زدم و به کمک بچه ها بلندش کرديم و برديم داخل کاميوني که نزديک ما بود .به سمت مرز ايران حرکت کرديم .افراد زيادي توي جاده بودند ،کساني که مجروح بودند و فرياد مي کشيدند .توقف کرديم و يک زن و بچه را توي کاميون جا داديم .بچه را توي بغل گرفتم .گوشت بازويش تا استخوان خورده شده بود و روي يکي از پاهايش پر از تاول بود .خود من هم درد شديدي توي تنم حس مي کردم و دستم مي سوخت .نفسم به سختي بالا مي آمد .بالاخره بعد از سه ساعت به اولين بيمارستان صحرايي رسيديم .دکتر آمپولي به من تزريق کرد و دردم براي مدتي قطع شد .بلند شدم و پيگير حال منصور شدم . . .
حسينعلي به گريه افتاده بود : ـ مرا به سمت چادري راهنمايي کردند .حالم خيلي بد بود .کشان کشان خودم را به چادر رساندم .ملحفه ي سفيد روي صورت منصور کشيده بودند .ملحفه را کنار زدم و ديگر چيزي نفهميدم . . .
يک سال از شهادت منصور مي گذشت و ما در خانه ي کوچک مان روزها را به سختي مي گذرانديم .مطهره بهانه گير شده بود و دايم گريه مي کرد . با حمايت بنياد شهيد خانه ي کوچکي کرايه کردم و مقداري خرت و پرت به عنوان اثاثيه ي منزل از مادرم به امانت گرفتم و زندگي جديدي را شروع کردم . با شرايط به وجود آمده ،مجبور شدم شغلي براي خودم دست و پا کنم .روزها مطهره را بغل مي کردم و براي پيدا کردن کاري مناسب به اين طرف و آن طرف مي رفتم . بالاخره تلاش هاي من ثمر داد و در مدرسه اي به عنوان دفتر دار مشغول به کار شدم . حقوقم آن قدر بود که کفاف خرج من و مطهره را بکند .صبح ها وقتي به سرکار مي رفتم مطهره را پيش مادر مي بردم و عصر ها با مطهره به خانه بر مي گشتم . روزها پشت سر هم مي گذشت و مطهره بزرگ و بزرگ تر مي شد .با قد کشيدن مطهره، سوال هاي گوناگوني در ذهن اش نقش مي بست که مي بايست به همه ي آن ها جواب مناسبي مي دادم . ـ بابا چه جور آدمي بود ؟اخلاقش چه جوري بود ؟شکل و قيافه اش ؟رفتارش ؟ و من و مادرم به تک تک سوال هايش با حوصله جواب مي داديم .گاهي هم دفتر يادداشت هاي باقي مانده از منصور را جلويش مي گذاشتم و برايش مي خواندم و از آرمان هاي مقدس پدرش براي او صحبت مي کردم . مطهره آن قدر بزرگ شده بود که معني حرف هاي مرا درک کند .
شش سال از شهادت منصور مي گذشت و من ومطهره در خانه ي برادرم علي اصغر ، زندگي مي کرديم . روزهاي سختي پيش رو داشتم . از يک طرف مسئوليت سنگين سرپرستي از مطهره و از طرف ديگر حرف و حديث مردم نگرانم مي کرد .جوان بودم و خواستگارهاي زيادي داشتم .منصور به من وصيت کرده بود : ـ مهناز بعد از شهادت من ،هم تو و هم دخترمان نياز به سرپرست داريد ؛پس بايد ازدواج کني اما با کسي که اولاً حامي تو و دخترت باشد ،ثانياً وفادار به ولايت فقيه و انقلاب . و اتفاق افتاد .خوشحال بودم از اين که توانسته بودم به وصيت منصور عمل کنم . سيروس سرباز سپاه بود و از همرزمان منصور .مردي مهربان ،با ايمان و معتقد به انقلاب و ولايت فقيه . سيروس و مطهره خيلي زود به هم عادت کردند و مهرباني هاي بي دريغ سيروس به مطهره ،جاي خالي پدرش را پر کرده بود .
آن روز مطهره کنارم نشسته بود و من داشتم به او سرمشق مي دادم .سيروس هم در حال خواندن روزنامه بود .روزنامه را تا کرد و گفت : ـ مهناز آلبوم عکس آقا منصور کجاست ؟ تعجب کردم : ـ آلبوم عکس را مي خواهي چکار ؟ ـ پرسيدن ندارد .مي خواهم ببينم . آلبوم را از صندوقچه ي چوبي که وسايل و يادداشت هاي منصور را در آن ريخته بودم، بيرون آوردم .در حالي که سه نفري عکس ها را نگاه مي کرديم ،سيروس از خاطرات خود با منصور براي ما مي گفت و من هم که اوضاع را مناسب ديدم شروع کردم به صحبت و از نامه ها و خاطرات و از دوستان منصور حرف زدم . سيروس ناگهان سرش را بلند کرد و گفت : ـ مهناز !عکس منصور قبلاً اين جا روي تاقچه بود .الان نيست . به تِتِه پِتِه افتادم : ـ گفتم شايد ناراحت بشوي ،گذاشتم توي صندوق . سيروس با عجله بلند شد و عکس منصور را از توي صندوق بيرون آورد و در حالي که با کف دست ،قاب عکس را تميز مي کرد ،آن را سر جاي اولش گذاشت : ـ اين چه حرفي است مهناز ؟منصور فرمانده ي من بود .ما مديون خون شهدا هستيم . و برگشت و به عکس خيره شد .از کار خودم شرمنده شدم .سيروس ادامه داد : ـ راست اش دلم براي آقا منصور خيلي تنگ شده .پاشو دست مطهره را بگير برويم سفيد چاه . با عجله مطهره را آماده کردم و همراه سيروس به راه افتاديم . باد خنکي مي وزيد و پرچم سرخ رنگِ روي قبر منصور براي ما انگار دست تکان مي داد. من و مطهره کنار نشسته بوديم که سيروس با ظرف آب به ما نزديک شد .قدري آب روي سنگ قبر پاشيد و شروع کرد به شستن آن .نوشته هاي روي سنگ برق مي زد. به سيروس نگاه کردم .اشک در چشم هايش حلقه زد و زير لب خواند : ـ ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون .

 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : کلبادي نژاد , منصور ,
بازدید : 200
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
يا ابا عبدالله اني سلم لمن سالکم و حرب لمن حاربکم الي يوم القيامه
اي ابا عبدالله من آشتي هستم با کسي که با شما آشتي هست و در ستيزم با آنکه با شما بجنگد تا روز رستاخيز.
درود و سلام بي پايان بر آخرين پيام آور اسلام حضرت محمد (ص) و درود بر مهدي موعود (عج) و نائب به حق و راستينش اما امت و امت اسلامي .سلام و درود بر ارواح پاک و مطهر شهداي انقلاب اسلامي و خانواده هاي محترم ايشان و سلام فراوان بر شما خانواده ارجمندم و اقوام.
سلام بر دوستان عزيزم...
سلام عليکم و رحمت الله. اميدوارم حال همگي شما خوب باشد و انشاء الله براي احياي اسلام راستين سرمايه گذاري از جان بکنيد.من اين نامه را مي نويسم براي اينکه حرفم را زده و نگراني نداشته باشم و اين نامه براي بعد از مرگم مي باشد هر چند خيلي با هم صحبت کرديم ولي خواستم خودم خاطر جمع باشم.همه ما مي دانيم که مرگ براي همه هست و هيچ جنبنده اي نمي تواند از چنگال مرگ فرار کند و بالاخره يک روزي او را به گورستان ميسپارد. دنيا سراي گذر است نه سراي ماندن. عزيزانم منهم همانند کساني هستم که جان خود را تسليم پروردگار خويش کردند و عمر من نيز تا روزي بود که تير مرگ به سراغ من آمد و تير مرگ به طرف همه پرتاب خواهد شد .يکي امروز، ديگري فردا و همينطور تا زمانيکه همه در محشرحاضر شوند.پس از شما مي خواهم در مرگ من و پس از آن خودتان را ناراحت نکرده برايم دعاي خير کنيد واز خدا بخواهيد که مرا بيامرزد و تحمل از دست دادن من برايتان ناگوار نباشد چرا که عده اي زيادي بودند از صدر اسلام و هستند کساني که چندين فرزند را فداي اسلام و قرآن کردند . وقتي مصيبت مرگ من بر شما ناگوار شد به کربلا بنگريد که زينب (س) چگونه مرگ برادرش حسين (ع) را و مصائب زيادي که بر آن دو آورد بدوش خود کشيد و تحمل کرد و بنگريد لحظه اي که حسين (ع) بر بدن اکبرش مي گريست و يار مي خواست و بياد عاشورا بگريد و اشک بريزيد.خداوند از شما راضي باشد انشاء الله.
دوست دارم سفارشاتي را که عنوان مي کنم تا حد امکان اجرا شود(در مسائلي که تأکيد مي کنم سرپيچي نکنيد در غير اينصورت راضي نيستم) در مراسم سوم و هفتم من تشريفاتي عمل نکنيد به نان و خرما قناعت کنيد و اگر خواستيد خرجي بدهيد آن مقدار پول را نقداٌ به جبهه بفرستيد و اگر برايتان امکان داشت به گردان اما حسين (ع) بدهيد(چون علاقه زيادي به اين گردان و افرداش دارم و با آنان انس گرفته ام و از بودن خود در گردان امام حسين (ع) لذت مي برم).مسئله ديگرم بدهکاري من است به هر کسي که بدهکار هستم با حقوقي که در سپاه دارم پرداخت کنيد وبنده از کسي طلبکار نيستم.در مورد مسائل خانوادگي تأکيد مي کنم به اينکه با هم خوب باشيد و خوشرفتاري کنيد و قدر همديگر را بدانيد . دوست دارم هيچ گونه اختلافي نداشته باشيد به همديگر احترام بگذاريد . همسرم بايد بداند که همگي رفتني هستيم با عمويش و زن عمويش خوب و يکرنگ باشد متقابلاٌ آنان نيز همينطور . همدرد باشيد چه در خوشحاليتان و چه در مصائب و راحتي ها . نگذاريد مسائل به احتلافات و ... کشيده شود و مسائل ريز را از همان اول رسيدگي کنيد ودر هر امري که عاقبت خوشي ندارد پيشگيري کنيد . رعايت حال همديگر را بکنيد . در برخوردها منصفانه قضاوت کنيد . دوست دارم يک خانواده نمونه باشيد ، الگو باشيد و حرکت شما درس عبرتي باشد براي ديگران . از هم دلخور نشويد از قرآن درس بگيريد . به همين سنگري که در آن نشسته و مشغول نوشتن مي باشم نگرانيم بعد از مرگ فقط همين است که خداي نکرده مسئله اي پيش بيايد که مايه آبروريزي خانواده شود . من از همه شما راضي هستم و هيچگونه مشکلي ندارم شايد يک سري اختلافات ريز در ميان ما بوده ولي نمي تواند در زندگي اصل باشد و اختلاف بوجود بياورد آنچه بود گذشت . از نصيبه مي خواهم که از عمويش حرف شنوي داشته باشد و عمويش نيز به درد عروسش و برادرزاده اش توجه کند و همينطور تا آخر و همه همينطور با هم خوب باشيد ،مهربان باشيد ،با عاطفه با هم برخورد کنيد. خواهرانم با نصيبه مثل خواهري همدرد باشند . برادرانم مثل خواهر با او برخورد کنند (او را خواهر خود بدانند) به هم محبت کنيد . ابراز محبت کنيد . (به تنها فرزندم هاشم محبت کنيد . او را در همان دوران کودکي با احکام قرآني آشنا کنيد . قرآن را به او حتماٌ بياموزيد . به او بگوييد پدرش چگونه بود و چگونه اين دنيا را وداع گفت ، به او دروغ نگوئيد ، وعده هايي که نميتوانيد به آن عمل کنيد، ندهيد . حرفي بزنيد که بتوانيد از پسش بر آييد ، حسين (ع) را به او بشناسانيد ، حسين وار تربيت شود ، خوب بزرگش کنيد ، دوست دارم وقتي براي خودش مردي شد جاي پدرش را پر کند ، دوست دارم يک مرد باشد . از همسرم مي خواهم او را خوب تربيت کند ، به او برسد ، با ناراحتي برخورد نکند ، به هاشم محبت کند(نه زيادي) ، دوست ندارم هاشم از خانواده ام "پدر و مادر و ..." فاصله بگيرد).
تأکيد مي کنم به اينکه خانواده ام ، همسرم سر و کارشان را با بنياد شهيد زياد نکنند ، در برخورد با زنان زياده روي نکنند ، کمتر به اقداماتي که بنياد در مورد خانواده هاي شهدا انجام مي دهد توجه کنيد . خودتان را مشغول يکسري مسائل و وسائل نکنيد ، به حداقل اکتفا کنيد . توقع ها زياد نباشد ، دنبال اجناس و مسائل ديگر نباشيد ، دوست دارم حتي به اموري که مربوط به شماست و مسائلي که از طرف بنياد به شما تعلق مي گيرد کمتر توجه کنيد ، يا اصلاٌ توجه نکنيد (اين را به خواهرم زهرا نيز مي گويم) خداي نکرده از مطالبم برداشت سوء نشود نظر و عقيده بنده اين است ، فقط خواستم بگويم در هيچ اموري زياده روي نکنيد . با نامحرمان ننشينيد ، با نامردان همقدم و هم صحبت و هم کلام نباشيد ، از هر نامردي حرف نشنويد ، دلسوزي آنان را نگاه نکنيد آنها مارهاي سمي و آفت انقلاب ما هستند و مي خواهند به هر وضعي که هست کارشان را که ضربه زدن به انقلاب است، بکنند . نسبت به کسي مغرضانه قضاوت نکنيد ، ببينيد خداوند چه مي فرمايد ، قرآن چه مي گويد و اسلام و انقلاب چه را مي پسندند به آن عمل کنيد . به هر کسي اطمينان نکرده گول حرف هاي اين و آن را نخوريد ، در فراز و نشيب اين دنيا مواظب خود باشيد ، از همديگر مواظبت کنيد.
در مورد زندگي ام نيز خودتان بيشتر در جريان هستيد ، دوست ندارم بعد از مرگم برايم انشاء بنويسيد و دوست ندارم مسائلي را عنوان کنيد که لايق آن نبودم . لغت ننويسيد . از يک بنده نا آگاه عالم درست نکنيد ، من کسي نبودم و نيستم که در مورد " زندگي نامه ام " لغتنامه بنويسيد.در قبل از انقلاب تا شروع هيچگونه نقشي نداشتم و اين از جهت نداشتن آگاهي ام نسبت به اسلام بود چرا که جامعه فساد بود و لجن ، از اسلام هيچ خبري نبود ، وقتي انقلاب شد با آگاهي کمي که داشتم خودم را لنگان لنگان به انقلاب نزديک کرده وفق دادم . مخالفتي از انقلاب نداشتم و در مقابل فرد فعالي نيز نبودم ، خونهايي که در انقلاب براي اسلام داده شد باعث گرديد که از خواب غفلت بيدار شده پا به پاي جوانان پر شور حزب الله مبارزه کنم و اين خون بود که اين دگرگوني را در ما ايجاد کرد و ما را متوجه اسلام و قرآن کرد . از جهت اينکه دارائيم (حيات) که تنها سرمايه ام بود توسط خون هزاران جوان به من برگردانده شد وقف آنچه که صلاح و مصلحت اسلام و انقلاب بود نمودم ، وبه خون همانان قسم ياد کردم تا زماني که توان ايستادن و رزميدن دارم با دشمن متجاوز ( چه در داخل با افراد عياش لابالي خدانشناس که با حرکت هاي ضد اسلامي و ضد اخلاقي خود به خون جوانان و انقلاب و خانواده هاي محترم شهدا و امت شهيد پرور دهن کجي مي کنند و چه در ميدانهاي نبرد در سراسر مرزها که براي ريشه کن کردن اين انقلاب که روزي انشاء الله کاخ تمامي متجاوزين و ظالمين را سرنگون خواهد کرد اين جنگ را بر ما تحميل کردند) خواهم جنگيد.
در انقلاب حرکت بخصوصي نداشتم ، آنچه که بر دوشم بود ومي توانستم انجام دادم ، کاري جزءآنچه که واجب بود نکردم . آنچه را که بر من تکليف شده بود کردم و به جبهه آمدم ، جنگيدم، انشاء الله براي شخص يا افراد بخصوصي نبود وانشاء الله خداوند از من بپذيرد و نام مرا در ليست سربازان امام زمان(عج) به عنوان يک سرباز کوچک ثبت نمايد انشاء الله و انشاءالله مرا آمرزيده از دنيا ببرد و ...
جهاد همانند احکام ديگر در زماني معين بر افراد واجب مي شود ، جهاد يکي از فروعات دين اسلام است مانند نماز ، نماز را خداوند پنج وقت معين در 24 ساعت قرار داده و واجب نموده. صبح ، ظهر و عصر ، مغرب و عشاء ، روزه را در دوازده ماه سال يکماه آنهم در ماه مبارک رمضان واجب کرده .تأکيد شده به جهاد که يکي ديگر از فروع دين ماست که در چنين وقتي با دستور ولي فقيه ورهبر انقلاب که دستور فرمودند متجاوز را بيرون کنيد بايد براي جهاد شال همت به کمر بسته با دشمن مبارزه کنيم . سرپيچي از جهاد سرپيچي از فرمان خداوند است ، خداوند براي جهاد وقت معين و مکان مشخص نکرده است و آنهم که در بالا ذکر کردم جهاد زمان مشخص دارد منظور اين که هر وقت احساس شد خطر اسلام را تهديد مي کند تکليف است برهر فرد مسلماني که رفع خطرنمايد تا از ديگري ساقط بشود . امام در مورد اين جنگ فرمودند رفتن به جبهه واجب کفائي است ، و زماني که سران سپاه و سران ارتش و ... تشخيص دادند که جبهه احتياج به نيرو دارد جوانان بايد بروند و جبهه ها را پر کنند ، در اينجا بر هر فرد مسلماني واجب مي شود که برود و جبهه را پر کند حال هر مشکلاتي مي خواهد داشته باشد . مگر خداوند هيچ عذري را در بجا نياوردن نماز مي پذيرد ؟ يکي بگويد طاقت گرما را ندارم ، ديگري بگويد طاقت سرما را ندارم ، يکي بگويد پدرم در بيمارستان است و يکي بگويد مادرم مرده . يکي بگويد اگر بيايم خانواده ام گرسنه مي شوند و امثال اينها نبايد مانع آن شود که کسي ترک جهاد کند. تا زماني که فرماندهان بگويند نيرو به حد کفايت در جبهه است دراينصورت از بقيه ساقط مي شود. بنده هم بر حسب تکليف به جبهه آمدم ، انقلاب اسلامي مربوط به مسلمين است و بايد به هر وضعي که هست از آن دفاع کنيم و چون کوهي استوار مانع رسيدن دست شياطين به اسلام باشيم.
بايد يک مسئله را هم در خودمان وهم در ديگران جا اندازيم اينکه مبارزه و جنگ براي اسلام فقط در مرزهاي کشور با شخصي مثل صدام نيست ،صدام يکي از آنهاست ونبايد اينطور بگوئيم کي مي شود صدام بميرد و ما راحت بشويم ، خير اين غلط است ، ما طرف مقابلمان فقط شخص صدام نيست ، اسلام مخالف ظلم است و ما داريم با ظلم مبارزه مي کنيم و همانطور که امام بزرگوارمان فرمودند جنگ ما تا زماني است که فتنه در عالم رفع بشود اگر چه تا دنيا باقي است ظلم باشد ، کفر باشد ... بايد جنگ کرد.
ما در انقلاب هستيم ،در جنگ هستيم ، دشمن مي داند که فقط جنگ و درگيري در مرزها نمي تواند اسلام را در ايران نابود کند همانگونه که شاهد هستيم ، جنگ يکي از توطئه اي آمريکا بود که مي خواست انقلاب را نابود کند اين يکي از هزاران توطئه بود که غلط از آب در آمد و با شکست روبرو شد ، جنگي که بايد به قول آنان در يک هفته بنفع آمريکا تمام مي شد الان چهار سال گذشت و دشمن سخت پشيمان شد و اين جنگ راهي شد که بتوانيم بيشتر و بهتر به خودمان برسيم و پس اين نيست که دشمن دست از اسلام مي کشد ، جريان طبس يک توطئه بود ، جريان منافقين يک توطئه بود ، جريان کردستان يک جنگ بود واين جنگ هم يکي از آنان ، دشمن براي نابودي اسلام که بايد خوابش را ببيند درفکر طرح نقشه گسترده و بهتري است . دشمن ما کفر است، باطل است و به همين خاطر نميتواند به سربازانش انگيزه بدهد وهمانطور که در طول جنگ ديديم دشمن ما در هيچ محوري نتوانست دوام بياورد و با اولين تکبير نيروهاي اسلام دشمن پا به فرار مي گذارد . اگر در جايي چنين نبود و با شکست مواجه شديم خدا را فراموش کرده بوديم . در مقابل ما جنگمان براي عقيده مان است و سربازان ما داراي يک انگيزه الهي هستند .کسي که داوطلب مي شود بر روي مين برود اين انگيزه رادارد ، اين سرباز نسبت به عقيده و دين خود ايمان دارد و اين ايمانش نسبت به عقيده اش هست که مرگ را مي بيند بدون لغزش ، مشتاقانه بطرفش مي رود و آن مرگ را براي خود تولد ، عزت ، سعادت ، و پيروزي مي داند . در ميان سربازان ما خداوند حکم مي کند ، قرآن حکم مي کند امام عزيزمان مي فرمايند مبارزات ما عقيدتي است و جهاد براي عقيده شکست ناپذير است.
دليل اينکه دشمن نتوانست تا الان ما را شکست بدهد ايمان ارتش و سپاه و بسيج و مردم ما بوده . تحرکي که در عمليات و از خود گذشتگي که در عمليات و شور و هيجاني که جوانان ما در جنگ دارند و موقعي که پيشروي شروع مي شود درگير مي شوند تير از هر طرف به طرفشان مي آيد اگر دقت شود انسان خدا را در وجودشان مي بيند ، فرماندهي امام زمان را مي بيند ، امدادهاي غيبي را مي بيند ، و تا الان تجربه شد در عملياتها و در کارهاي ديگر اگر پيروز بوديم در حرکت در کارها توکل بود و ذکر خدا . من و من نبود ، زيادي نيروها نبود ، ابزارآلات جنگي نبود ، مهمات سلاح هاي مدرن نبود با کمترين نيرو و امکانات بچه ها بهترين و بزرگترين پيروزيها را بدست آوردند ، و تجربه شد عملياتي که خدا را فراموش کرده بودند به سلاح ومهمات تکيه کرده بودند،به افرادزياد چشم دوخته بودند آن عمليات با شکست مواجه شد . دليل پيروزي عمليات بيت المقدس چه بود ، يکي از عوامل بسيار مهم عمليات بيت المقدس داشتن انگيزه صد در صد الهي نيروهاي ما بود و همچنين جاهاي ديگر ، وقتي حرکت براي خدا باشد خداوند ياري کننده است . مگر در قرآن نخوانديم که خداوند به پيامبر فرمودند من پنج هزار فرشته را با پرچم هاي مخصوص به ياري شما فرستادم. پس تا زماني که خداوند در کارهايمان حکم کند و خدا را در نظر بگيريم و به هيچ چيز و هيچ کس تکيه نکنيم و فقط به خدا توکل کنيم پيروزيم . سلاح ايمان از مدرن ترين سلاح هاي شرق و غرب (ِجنگنده ها ، ميگ ها ، شيميايي و ...)برتري دارد . برد اين سلاح (ايمان به خدا) تا قلب آمريکا و شوروي و ... مي باشد و نامحدود است . همين است که شرق و غرب در انديشه اند که اينها (ايرانيان) چه دارند وما نداريم ، سلاحشان چيست که چهار سال دوام آوردند؟ فهميدند که به اين نان و ماست نمي شود اسلام را شکست داد . رفتند دنبال يک راه حل اساسي شرق و غرب دست به دست هم دادند تا اسلام را نابود کنند ، آنها متوجه شدند که ما چه سلاحي داريم و مشغول درست کردن سلاحي هستند که ضد اين سلاح باشد ، اين سلاح را از کار بياندازند ، نابودش کند وکم کم بيايد و براحتي انقلاب را شکست بدهد که آنوقت چه مي شود . به خدا قسم که آمريکا به طاغوت هم راضي نمي شود ، مسلماني باقي نمي گذارد ، همه را از بين مي برد و آنوقت است که اسلام غريب مي شود ، تنها مي شود . دشمن توانست ضد اين سلاح را اختراع کند ، آلوده کردن جوانان به " مواد مخدر ، فحشاء ، مهمترين مسئله منکرات ، اختلافات و ... " دشمن آمد اين مسائل را طرح کرد ، جنگيدن با اينگونه مسائل خيلي مشکل بنظر مي رسد مهمتر از جنگ همين مسائل هستند بايد با شدت جلوي اينگونه مسائل را بگيريم ، يک عده خشک مقدسها هستند که مي گويند اگر فلاني در خانه اي عمل نامشروع انجام داد نبايد کاري بکني ، دشمن آمد جوانان را به اين دام گرفتار کرد ، درهر کوچه اي مراکز فحشاء باز کرد ، وقتي در خانه 10 جوان پسر و 10 جوان دختر مي روند چکار مي کنند ؟ چه کسي بايد جواب اينها را بدهد ؟ اگر اينطور باشد که ما حرف نزنيم ، حرکت نداشته باشيم زمان طاغوت که خيلي بهتر از اين بود . فحشاء ايمان را از بين مي برد و نابود مي کند ، بخدا قسم ما اگر مواظب نباشيم و فحشاء رشد کند جامعه به لجن کشيده مي شود و ... وقتي زمينه آماده شد دشمن شروع مي کند به بهره برداري و باز هم مي آيد و حکومت مي کند و آن وقت واي بحال ماهها ، به ناموسمان تجاوز مي کنند بايد شاهد باشيم وحرف نزنيم ...
شما را به خون شهدا قسمتان ميدهم مواظب باشيد ، مواظب باشيد انقلاب از دستمان نرود ، دشمن تمام کارش را رديف کرده و در مرحله اجرا گذاشته، آگاهي تان را بيشتر کنيد ، درباره اسلام بيشتر مطالعه کنيد تا بتوانيد بار بيشتري را ، مشکلات بيشتري را و مصيبت زيادتري را تحمل کنيد در غير اينصورت خداي ناکرده لغزش ايجاد مي شود، انگيزه تان را محکم تر کنيد خودتان را تقويت کنيد . جواناني که هستند و دارند جلوي فحشا را مي گيرند تشويقشان کنيد ، تقويتشان کنيد ، گسترش بدهيد کارشان را ، آنها احساسات درست و مثبتي دارند هي آنها را محکوم نکنيد ، نگوييد بي قانوني است که بخدا اگر اينطور باشد کلاه سرتان رفته گول مي خوريد و آنوقت پشيماني سودي ندارد . اين مسئله را به اختلافات ربط ندهيد ، اين کار منافقان است يا کساني که نا آگاه هستند يا آن عده که مغرض مي باشند ، نگوئيد اينها از کي و کجا خط مي گيرند . بجنبيد که يک دقيقه اش حساب است ، به صراحت مي گويم آن کساني که حرکت افرادحزب الهي را بر عليه فحشاء و ديگر مسائل (ضد اسلام ، ضد اخلاق و ...) محکوم مي کنند ،از کساني هستند که اوايل انقلاب دوران سرکوبي منافقين ، حرکت حزب الله را بر عليه منافقين محکوم مي کردند . همان کساني هستند که عمويم را مرتد خواندند و عده اي نا آگاه هم از آنان پيروي مي کنند ، مبارزه با مسائل فحشاء ومنکرات را جداي از تمام مسائل بدانيد ، يک عده مي گويند خلاف شرع است ، خلاف اسلام است ، اينها همه اش حرف است ما در انقلاب هستيم ، اين را به جرأت مي گويم تنها وسيله اي و قانوني و دادگاهي که مي تواند در امر رفع مسائل فحشاء و موارد ضد اخلاقي و مواد مخدر کاري باشد حرکت مردمي وحزب الهي وبرخورد قاطع است که حزب الله مدت زيادي است آن را دست يک عده افراد روشن فکر و عاقل در خانه هايشان جاسازي کرده اند . خودشان که کاري نمي کنند وقتي هم اقدامي مي شود، بيرون مي آيند و ميگويند غير قانوني است و بچه هاي حزب الله تو سري هم مي خورند و آن وقت دشمن سرود پيروزي مي خواند و آنوقت منافقين و يک عده لابالي سينه ي شان را سپهر ميکنند و در خيابانها قدم مي زنند و به انقلاب و خون و شهداء دهن کجي مي کنند . آن عده به اصطلاح عاقل هم با نشست و برخاستشان با آنها به آنان بها داده تقويتشان مي کنند.
اي بدبختها اين را بدانيد منافق و آمريکا فردا به تو و امثال تو رحم نخواهد کرد ، اينقدر حزب الله را تضعيف نکنيد ، شما را بخدا بس است . اين انقلاب را به مفت بدست نياورديم ، بعد از هزار و چهارصد سال با دادن صدها هزار شهيد بدست آورديم ، آنهايي که 7 تير را به وجود آوردند و72 نفر از بهترين ياران امام و خدمتگزاران به اسلام را از ما گرفتند چه کساني بودند. بخدا قسم همانهايي هستند که الان شماها سر يک سفره با آنان مي نشينيد وهيچ وقت هم آدم بشو نيستند و نخواهند شد . مگر در طول هفت سال جنايات آنان بر شما ثابت نشد ، مگر تجربه نکرديد ، رجائي و باهنر را چه کساني از ما گرفتند ، ننگ بر ما که سر سفره منافقيني هستيم که تا ديروز آنزمان که دور و برشان پر بود چه کارها که نکردند و الان چون پر و بالشان ريخت ،سرشان را پايين آورده و مي گويند ما توبه کرديم و من و تو هم خيلي زود گول حرف آنان را مي خوريم و فردا وقتي پر وبالي گرفتند براي چندمين بار پرچم مخالفت با اسلام را بلند مي کنند و ما را نابود مي کنند . جوانان ما در جبهه ها خون مي دهند شما برويد با يک عده لابالي و عياش و شرابخوار هم سفره بشويد اي مرگ بر شما که از رو نمي رويد .
خانواده ارجمندم اين را به دوستانم برسانيد ، بخدا قسم کف پاي آنهايي را که براي در صحنه بودن و حمايت از حرکت حزب الهي برادران بيرون مي آيند و برعليه افراد عياش و لابالي (براي خدا) اقدام مي کنند را مي بوسم وحاضرم جانم را فدايشان کنم ، تأکيد مي کنم به دوستانم فقط حرکت شماست که مي تواند جلوي کارهاي کثيف و ضد اسلامي را که باعث انحراف برادران ما مي شود، بگيريد در غير اينصورت به جاي اينکه روز بروز انقلاب جلوتر برود قدم به قدم عقب تر مي رود . چشمهايتان را خوب باز کنيد و مواظب اطراف باشيد که گول نخوريد. برادرانم جنگ ما يک روز و دو روز نيست از زمان هابيل و قابيل جنگ بين حق و باطل بود تا الان وتا ابد خواهد بود. وظيفه ما انجام تکليف است ،بايد نهايت تلاشمان را بکنيم تا اسلام پيروز شود. انشاء الله غفلت نکنيم ، نگوييم ما سهم خودمان را آمديم حالا نوبت ديگران است با اين حرف خودمان را گول مي زنيم ودشمن را خوشحال ، جنگ مال ماست و مربوط به ما مسلمانان مي شود بايد از حداکثر مايه گذاري کنيم. مشکلات و رسيدن به سر و وضع خانواده و ... را در رأس قرار ندهيم. جهاد اصل است. نميگوييم به خانواده نرسيد ، آنها هم حقوقي دارند که ما بايد رعايت کنيم ولي اولويت را جهاد دارد . مشکلات را بر خود آسان بگيريد تا مانع جبهه آمدنتان نشود ، ما بايد گوش بفرمان ولي فقيه باشيم واز امرش سرپيچي نکنيم . منتظر باشيم که هر روز امام پيام بدهد که برويد جبهه ها را پر کنيد هر وقت احساس کرديد که جبهه نياز دارد برويد و سنگرها را پر کنيد .مدت برايتان ملاک نباشد. نگوئيد مأموريتمان اينقدر است ، خدا نگفته تا سه ماه برو و اگر تمام شد بهر وضعي که شده برگرد . اگرچه يک سال باشد و اگر لازم باشد بايد بطور مداوم در جبهه بمانيم . ولي نه يک موقعي هست که مي گويند آقا مي تواني بروي اين اشکال ندارد ولي اگر تشخيص دادند فرماندهان گفتند باشيد وجودتان ضروري است ونياز داريم سرپيچي نکنيد به اسلام فکر کنيد .حکم ، حکم خداست بايد حکم خدا را اجرا کرد اگر چه برايمان مشکل باشد. بايد تا آخرين نفس به پيش برويم و لحظه اي غفلت نکنيم ، يک لحظه غفلت يک عمر پشيماني مي آورد ، فردا بايد جوابگوي شهدا باشيم . مطيع فرمان فرماندهانتان باشيد.
به‌خودتان‌برسيد، مشکلات روز به روز بيشتر مي شود ، مسئوليت سنگين تر مي شود بايد تحمل کنيم. اگر چه دست تنها باشيم ادامه دادن راه شهدا فقط شعار نباشد ، جبهه هيچ گاه نبايد احساس کمبود نيرو کند ، بايد با سر به جبهه برويم واز جان مايه بگذاريم خودمان براي خودمان تعيين تکليف نکنيم ، ببيينيم فرماندهان ما چه مي گويند . سنگر يک نعمت است ، جبهه و جنگ يک نعمت است ، شرکت در اين جهاد مقدس يک نعمت است سعادتي که هر کسي نمي تواند بيابد و در سنگر بنشيند . نگوييد چون عمليات نيست جبهه رفتن فايده اي ندارد ، عمليات يک شب يا کمي بيشتر است ولي داشتن و پدافند کردن از موضعي که بدست آمده شرط است .بايد خوب حفظ کنيم ، که خداي نکرده از دستمان نرود که سپس گرفتنش بسيار مشکل است ، دشمن وقتي جبهه را خالي ببيند
تقويت مي شود ، منافقين خوشحال مي شوند، مواظب باشيد در پشت جبهه خودتان را نبازيد ، همسنگر شهيدتان را ياد کنيد آن زمان که با هم بوديد والان در ميان شما نيست . در پشت جبهه که هستيد برويد هر چند وقت يکبار اعلان آمادگي کنيد براي جبهه رفتن تا رفع تکليف کنيد ، برويد براي تداوم آموزش در بسيج ، نيروها را براي جبهه آماده کنيد ، پايگاههاي مقاومت را که نشان دهنده مشت پر جبهه هاي ماست خالي نگذاريد ، برويد و استقبال کنيدمطالعه داشته باشيد.قرآن را حتماٌ بخوانيد ، انسان را مقاوم ميکند،محکم ميکند،ايمانش را قرص ميکند،مشکلات را بر انسان آسان مي گرداند،اراده اش را قوي مي کند.هر چند وقت بنشينيد با هم ، دور هم جمع بشويد،از يک نفري که بيشتر در جريان مسائل هست در مورد مظلوميت کشورمان و مسائل ديگر از آن سئوال کنيد.برويد پيش حاج آقا زاهدي روحانيت مبارز ديگر برايتان صحبت کنند تا نفرتتان به دشمن بيشتر شود .برويد پيش حاج آقا زاهدي ، از اسلام برايتان بگويد ، از جنگ بگويد از مملکت بگويد تا احساس مسئوليت بيشتري بکنيد.خودتان را درگير يکسري مسائل نکنيد،پيرو خط امام باشيد و خط امام را بشناسيد ، دنبالش برويد پيدا مي کند.حاج آقا زاهدي نمونه اي از روحانيت مبارز و خط امام هستند که يک عده مقرض سعي دارند اينگونه روحانيت را تضعيف کنند و هر روز هي مرض ميريزند که دادشان را در بياورند، آنوقت يک ضعف بگيرند و سپر قرار بدهند و خوراک چندين ماهشان را داشته باشند.مثلاٌ يکي از بچه هاي حزب اشتباه مي کند و يک حرف تند ميزند آنها تا دو ماه حرفشان همين است.البته آنها کور خواندند ، حزب يک خط دارد آنهم خط امام و خط امام را خوب مي شناسند و مي دانند از چه کسي خط بگيرند يک عده افراد آگاه ضد اسلام آمدند مي گويند اين درست نيست .
از دوستانم ميخواهم از برادران تقاضا مي کنم مسائل ريز امثال تلويزيون و يخچال را با خط امام عوضي نگيرند ، روغن را با خط امام عوضي نگيرند ، اگر اين طور پيش بروند خط امام را گم ميکنند و پيدا کردنش برايشان بي نهايت مشکل مي شود و شايد هم اصلاٌ پيدا نکنند. ميدانم شما به اختلافات دامن نمي زنيد ، اگر چنانچه يک عده هستند مي خواهند شما را وادار به اينکار بکنند خودتان را کنار بکشيد و ضعفي دست آنان ندهيد. مي بينيد که آنها کارشان همين است بدبختها چندين ماه به اين در و آن در ميزنند تا يک لقمه هر چند کوچک باشد بگيرند و يکماه حتي بيشتر توي دهنشان مي چرخانند و اگر هم پيدا نکردند لقمه حرام شده داخل شکمشان را بر ميگردانند هي مي جوند شايد خنده دار باشد که هست ولي واقعيت اينگونه افراد همين است ، مريض هستند ، دارند مي ترکند نميدانند چيکار کنند. در هر حال شما مواظب خودتان باشيد وقتي زياد شورش را در آوردند مردم خودشان متوجه مي شوند که هستند ، به قول يکي از خانواده هاي شهدا اينها هنوز به آخرين پله نردبان نرسيدند هنوز همين وسطها مشغولند وقتي به بالاي بالاي بالا که رسيدند طوري ميافتند که بوي گندشان همه را متوجه مي سازد و بيزاري و نفرت مردم را نسبت به خود مي بينند و اين را يقيناٌ ميدانم و با اطمينان مي گويم. مردم ما پاک ِ پاک هستند و هيچوقت اسلام و انقلاب را تنها نخواهند گذاشت . آنها وقتشان را بي جهت تلف مي کنند ، انشااله روزي چوبش را از دست مردم مي خورند.تا زمانيکه امام هست و انشا اله بماند تا ظهور حضرت مهدي موعود (عج)،اينها نميتوانند کاري از پيش ببرند ، ساعت به 45/2 نيمه شب رسيد برادر بزرگوارم حشمت اله خوابيده، منهم نگهبان مخابرات هستم.از نوشتن خسته شدم ولي مطالب زيادي دارم در همينجا تمام ميکنم انشا اله در فرصت بعدي ادامه خواهم داد. محمدتقي عظيمي



 




آثار باقي مانده از شهيد
تاريخ 20/10/64 ساعت 45/8 شب ، سنگر محور چنگوله
اَللَّهُمَّ اجعل محياي محيا محمد و ال محمد و مماتي ممات محمد و ال محمد(ص)
پروردگارا قرار بده زندگيم را بمانند زندگي محمد(ص)و ال محمد(ص) و مردنم را مانند مردن محمد(ص) و ال محمد(ص)
خانواده عزيزم ، پدرم ، مادرم ، برادران و خواهرانم اميدوارم شما راخسته نکرده باشم ازنوشتارم و از اين بابت از همه شما عذر مي خواهم دوست دارم زياد بنويسم ، دردِ دل زياد دارم ، دلم پر از دردِ ، نگرانم ، نگران اين هستم که نکند که خدايي ناکرده اين خونها پايمال شود و باز هم متجاوز بياييد و همه را آواره کند.
مطالب آخرم را مي خواهم بنويسم ، اگر ميخواهيد در مورد من بيشتر بدانيد ميتوانيد به برادر بزرگوار و بهتر از جانم حشمت اله خواجوي مراجعه کنيد من حشمت اله را از خودم ميدانم و او را خيلي دوست داشتم و دارم.
پدرم در منزل يکسري وسائل دارم و يکسري نوشتار که نيازي نيست هر کس آن را بخواند مسائلي بود که پيش ميايد و من مي نوشتم ، تمام وسايل شخصي ام را در اختيار حشمت اله بگذاريد او مي داند چکار بايد بکند من به او گفته ام ، مسائلي هست که مربوط به کسي نمي شود و ضرورت ندارد هر کسي آنها را بداند ( وسائل از قبيل سالنامه ها - دفترچه ها و ... نوشتار ديگر را حتماٌ در اختيار حشمت اله بگذاريد اگر حشمت اله هم شهيد شد ، انشا اله باشد و خدمت بکند همانطور بماند و هيچگونه استفاده اي از آنها نشود .
مطالبي را نوشتم که شايد نظرم الان آن نباشد و شايد خيلي از مطالبم اشتباه باشد.
مرا در سفيد جاه دفنم کنيد و اگر حشمت اله شهيد شد مرا کنار او دفن کنيد.
در مورد سخنران مجالسم باشد چون واقعاٌ نسبت به او علاقمندم به همسنگرانم و دوستانم (ابراهيم و بهمن )احترام بگذاريد ، خصوصاٌ به حشمت اله که او را بسيار دوست دارم.به هر شخص و شخصيتي به اندازه خودش احترام قائل شويد، شناختن خط امام خيلي آسان است ، خط امام را بشناسيد و پيرو خط اما م باشيد.روحانيت مبارز را حفظ کنيد و از آنان پشتيباني کنيد .
من بر شيخ نماهايي چون شيخ مختار و آنکساني که از آنها حمايت مي کنند ضد اسلام و انقلاب مي دانم.ميشناسيد که منظورم چه کساني هستند همانهايي که عمويم رمضانعلي را مرتد مي خوانند (البته تا زماني که به همين وضعي که هستند پيش بروند در غير اين صورت آنها را دوست خواهم داشت و به آنان احترام خواهم کرد)
سعي نشود در مجالسم افرادي چون و امثال آنها شرکت کنند نه اينکه روزه خوان مجلسم به قول عمويم رمضانعلي علما باشند .
البته من خودم کسي نيستم ولي همين که هستم اينطور دوست دارم.
در پايان از افراد خانواده ، پدرم و مادر ، برادران و خواهرانم واقعاٌ مي خواهم که مرا ببخشند ، به آنها بد کردم مرا ببخشند ، از اقوام و دوستانم مي خواهم که مرا حلال کنند و برايم دعاي خير بکنند ، از همسرم مي خواهم که واقعاٌ مرا عفو کند.
از خواهر بسيار عزيزم زهرا که اندازه يک دنيا او را دوست دارم مي خواهم که خودش را ناراحت نکند و همچنين از خواهران ديگرم.
امام را تنها نگذاريد - انقلاب را حفظ کنيد -سرمايه گذاري از جان بکنيد ، خودتان را آماده کنيد براي دست و پنجه نرم کردن با مشکلات بيشتر در مسير انقلاب.
اللهم ارزقني شفاعه الحسين يوم الورود و ثبت لي قدم صدق عندک مع الحسين و اصحاب الحسين الذين بذلو مُهَجَهُم دون الحسين عليه السلام .
خدايا روزي گردان مرا شفاعت حسين را در روزيکه بر تو وارد شوم و مقرر فرما براي من سابقه نيکي در پيشگاه خودت با حسين (ع)و اصحاب حسين (ع) آن اصحابي که فدا کردن جانهاي خود را در رکاب حضرت امام حسين عليه السلام
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار
رزمندگان اسلام پيروزشان بگردان
به اميد پيروزي رزمندگان و طول عمر براي امام عزيز و اسلام علي من اتبع الهدي
محمدتقي عظيمي


درخواست هزينه ازدواج
بسمه تعالي
به امور مالي سپاه پاسداران بهشهر 16/11/61
سلام عليکم
توضيح اينکه چون اينجانب محمد تقي عظيمي عضو سپاه گلوگاه بر حسب وظيفه شرعي ميخواهم ازدواج نمايم.لذا خواهشمند است در مورد هزينه ازدواج اينجانب اقدام نماييد.
با تشکر محمد تقي عظيمي

 

بسم الله الرحمن الرحيم تاريخ 5/6/61
اينجانب علي اصغر صيدانلو فرزند حسين ساکن گرگان خيابان آيت الله طالقاني مقابل ساختمان پيش آهنگي پلاک 25 کارمند بانک ملت خيابان دکتر بهشتي (حنيف نژاد سابق ) مبلغ ششصد هزار ريال تمام عبارت از شصت هزار تومان باشد جهت ساختن خانه مسکوني براي اقاي تقي عظيمي فرزند عليرضا پرداخت کرده ام که ماهيانه مبلغ ده هزار ريال آن را به اينجانب پرداخت نمايد والسلام. علي اصغر صيدانلو 5/6/61



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : عظيمي , محمد تقي ,
بازدید : 203
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

هشتم مهرماه 1341 در روستای "اردشیر محله "دربخش میاندرود شهرستان ساری چشم به جهان گشود.
در سال 1352 دوره ی ابتدایی را در روستای محل تولدش به پایان برد. به خاطر علاقه اش به تحصیل، برای ادامه تحصیل به مشهد رفت. دوره راهنمایی را در مدرسه شهید کاتب پورفعلی و دوره دبیرستان را در رشته طبیعی ودر دبیرستان آقا مصطفی خمینی گذراند. بسیار باهوش و با استعداد بود. نظافت را رعایت می کرد و همه معلم ها شیفته اخلاق او بودند. در مدرسه تنقلاتی مثل آدامس، تخمه و غیره نمی خرید. می گفت: «اسراف است.»
علاقه ی زیادی به والدینش داشت. در ایام تعطیل نزد آن ها می رفت و در کار کشاورزی به آن ها کمک می کرد. فردی خوش اخلاق، خوش صحبت، و گشاده رو و برای خانواده اش معلم اخلاق بود.
با افراد سیگاری صحبت می کرد و آن ها را نسبت به مضرات سیگار آگاه می نمود.
کتاب های عقیدتی، احکام و مذهبی را مطالعه می کرد. در مقابل مشکلات و سختی ها صبور بودد. نهایت تلاش خود را می کرد تا مشکلات دیگران را حل نماید و نسبت به مادیات بی توجه بود.
در مدرسه جزو نیروهای فعالی بود که به تبلیغ انقلاب می پرداختند، حتی از طرف مدرسه مورد تهدید قرار گرفت، که در صورت تکرار از مدرسه اخراج می شوید. در تمام راهپیمایی ها شرکت می کرد. به مدرسه نمی رفت و در تظاهرات حضور می یافت و به پخش اعلامیه می پرداخت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در بسیج مدرسه فعالیت می کرد. به روحانیون علاقه داشت و با کسانی که حامی اسلام و مسلمین بودند، رفت و آمد می کرد. اگر کسی علیه انقلاب و امام حرفی می زد، ناراحت می شد.
از منافقین بدش می آمد و آن ها را لعن و نفرین می کرد. در مورد کسانی که نسبت به امام، شهدا و انقلاب بی تفاوت بودند، می گفت: «من اصبح و لم یهتم بامور المسلین فلیس بمسلم.» امروز مسلمانان جهان گرفتارند و اگر کسی بی تفاوت باشد، نه تنها مسلمان نیست، بلکه انسان هم نیست.» از بنی صدر متنفر بود.
در سال 1359 عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. زمانی که با لباس سپاه به منزلش می رفت، بچه های کوچه، با شوق خاصی به دیدن او می رفتند و او به گرمی با آن ها برخورد می کرد و بچه ها به او «عموجان» می گفتند.
در جلسات قرآن و نماز جمعه شرکت می کرد. در ماه های رجب و شعبان به خواندن نمازهای مخصوص این ماه ها می پرداخت. در انجام فرایض مستحب دقیق بود.
به نماز اول وقت بسیار اهمیت می داد. هیچ وقت نماز شبش ترک نمی شد.
رفتن به جبهه را یک تکلیف می دانست. اولین بار به عنوان یک بسیجی به جبهه رفت. در آن جا به آموزش نیروها می پرداخت. معاون فرمانده گردان ثارالله بود. ولی هیچ گاه مسئولیتش را ابراز نمی کرد. می گفت: من فقط خدمتگزار مردم هستم. شهید برونسی در مورد او می گفت: «او مطمئن ترین و امین ترین فرد در تیپ جوادالائمه (ع) است.»
هدفش از رفتن به جبهه پیروزی اسلام، انقلاب و پیروی از حرف امام بود. می گفت: «وظیفۀ ما این است که جبهه ها را پر کنیم و از اسلام و کشور دفاع کنیم.» در جنگ دوبار مجروح شد. با مشکلات بسیار راحت برخورد می کرد. مجروحیتش را بسیار آسان می گرفت. دومین باری که به سختی مجروح شده بود، آرزو داشت هرچه سریع تر خوب شود تا بتواند دوباره به جبهه های حق علیه باطل برود.
یک بار از ناحیه ی پا مجروح شده بود و مدتی در بیمارستان ایلام بستری بود، اما به خانواده اش خبری نداد. می گفت: «خجالت می کشم در مقابل مجروحانی که دست، پا و یا چشم خود را از دست داده اند، من هم بگویم مجروح هستم.» در عملیات رمضان از ناحیه ی فک و گردن به شدت آسیب دیده بود. به طوری که نمی توانست حرفی بزند و مطالبش را روی کاغذ می نوشت. غذایش مایعات بود که با سرنگ به او تزریق می کردند، ولی هیچ وقت گله و شکایتی نمی کرد. زمانی که خانواده اش به ملاقاتی او رفتند و گریه می کردند، او برای آن ها در کاغذی نوشت: «اگر برای این که شهیدی در راه اسلام نداده اید، گریه می کنید، صحیح است. ولی اگر برای من گریه می کنید، درست نیست. شما باید از پدر و مادرانی که عزیزانشان را از دست داده اند و اثری از آن ها نیست، درس صبر، مقاومت و بردباری بگیرید.»
یعقوب بخشنده در سال 1361، در بیست سالگی با خانم فرشته محسنی پیمان زندگی مشترک بست. مدت زندگی مشترک آن ها دو سال بود. حاصل ازدواج آن ها یک دختر به نام فاطمه است که در تاریخ 8/9/1362 متولد شد.
او پشت جبهه در بسیج مسجد فعالیت می کرد از جبهه که برمی گشت، ابتدا نزد پدر و مادرش به مازندران می رفت، چون علاقه ی زیادی به آن ها داشت. سپس به پیش خانواده اش در مشهد می آمد. آرزو داشت پرچم اسلام در سراسر دنیا برافراشته شود و انقلاب امام خمینی تمام جهان را بگیرد.
در اوقات فراغت کتاب های مذهبی، تاریخی، نهج البلاغه، قرآن، کتاب های شهید دستغیب و مطهری را مطالعه می کردند. به دیدار خانواده های شهدا و مجروحین می رفتند و صله رحم را به جا می آوردند.
به خانواده اش توصیه می کرد: «به فرزندم قرآن را بیاموزید. او را با امام و روحانیون آشنا کنید. هرگاه او را به مزار من آوردید، به او بگویید: «پدرت را با گلوله های شرق و غرب شهید کردند. در سرزمینی که شهدا را با تانک له می کردند. از دشمنان اسلام آن قدر برای او بگویید تا از دشمنان اسلام و انقلاب بیزار شود.»
رمضان بخشنده به نقل از شهید می گوید: «امام را یاری کنید. نسبت به مسائل دینی و فرایض الهی کوشا باشید. در نماز جمعه و جماعت و در راهپیمایی هایی که برای حمایت از اسلام و انقلاب برپا می شود، حرکت کنید. حجابتان را رعایت کنید. برای همه الگو باشید. با زبان نگویید که خانواده شهدا هستید، با منش و کردارتان نشان دهید که جزو خانواده شهدایید.»
فرشته محسنی ( همسر شهید ) می گوید: «ایشان از جبهه برای ما نامه می نوشتند، اکنون هر وقت ناراحت و دلتنگ می شوم، نامه های ایشان را می خوانم تا آرامش پیدا کنم.»
شهید در نامه ای به همسرش می نویسد: « سلام به تمام رزمندگان جبهه های حق علیه باطل که علیه ظلم و بیدادگری می جنگند و از خود ایثار و گذشت نشان می دهند تا از این اسلام ( که با خون هزاران انسان پاک و جوانمرد به دست آمده است ) محافظت کنند.
همسرم، شما ( که در نزدیکی حرم مطهر امام رضا (ع) هستید ) از طرف ما نایب الزیاره باشید و برای تمامی رزمندگان، امام و پیروزی حق دعا کنید تا دشمنان اسلام نابود شوند و پرچم اسلام در سراسر دنیا برافراشته شود. ما شیعه ی حضرت علی (ع) هستیم و باید به فریاد مظلوم برسیم و ظالم را سرنگون کنیم. بر ما واجب است که در جبهه ها باشیم و با ظالم مبارزه کنیم. اگر ما در پشت جبهه باشیم، به این امید که در جبهه و خط مقدم نیرو زیاد است، پس نمی توانیم دشمن را از بین ببریم. چه بسیار رزمندگانی که در جبهه تکه تکه شده اند. چه بسیار بچه هایی که عکس پدرانشان را در دست دارند و بهانه ی پدر را می گیرند. پس ما چه طور می توانیم آسوده باشیم، در حالی که بسیار مجروح، شهید و مفقودالاثر داریم. می دانم که تحمل دوری سخت است، ولی صبور باشید. به یاد خدا باشید. تا دل هایتان آرامش پیدا کند. راه ارتباط برقرار کردن با خدا نماز است. پس باید نماز را با قرائت و صحیح بخوانیم. باید معنی آن را بدانیم که وقتی با خدا صحبت می کنیم، بدانیم چه می گوییم. همسرم، باید الگوی تو حضرت زینب (س) باشد. تو باید از زندگی حضرت زینب (س) درس بگیری تا فرزندمان نیز زینب وار بزرگ شوند.»
و برای فرزندش می نویسد: « دخترم امیدوارم در پناه امام زمان (عج)، مکتبی، الهی و زینبی بزرگ شوی زمانی پدرت می آید که مهدی زمان به درد دل های مظلومان جواب دهد و زخم های مجروحان را شفا بخشد.»
در نامه ای دیگر با همسرش این گونه صحبت می کند: «منطق و عقیده های ما قرآن است و راه ما را خدا و می گوییم پروردگار ما خداست. آن ها که می خواهند در راه خدا باشند خیلی مشکلات دارند، باید تحمل کنند تا در آخرت به آن اجر و ثواب برسند.»
و در بخشی دیگر ادامه می دهد: «به دخترم از همین الان یاد بدهید که نگوید بابا زودتر بیا. بلکه بگوید: خدایا، زود بابا و همرزمان و هم سنگران او را پیروز کن. خدایا، بابایم را رد انجام این کار مهم الهی صبر و استقامتی بده. در گوش دخترم شعار انقلابی زمزمه کنید تا یاد بگیرد. به او بگویید: راه پدر، راه خونین امام حسین (ع) است و این راه یعنی گذشتن از جان و مال و فرزند و برای خدا رنج و مصیبت و بلا و شهادت و اسارت را قبول کردن.»
یعقوب بخشنده در 28/7/1362 در جبهه ی میمک بر اثر اصابت ترکش به سر به درجه رفیع شهادت نایل گردید، جسد مطهرش در مشهد تشییع شد و در شهرستان ساری نیز پس از تشییع توسط مردم قدر شناس در گلزار شهدای این شهر آرام گرفت.
شهادت او باعث شد که افراد فامیل از خواب بیدار شوند و تعداد زیادی از آن ها عازم جبهه های حق علیه باطل شوند و حتی عده ای از آن ها به درجه رفیع شهادت نایل گشتند. منبع:"فرهنگنامه جاودانه های تاریخ(زندگینامه فرماندهان شهیداستان خراسان)"نوشته ی سید سعید موسوی,نشر شاهد,تهران-13885





وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
...شکی نیست که خداوند هیچ موجودی را بدون هدف نمی آفریند و هیچ کاری بیهوده و عبث نیست. بلکه هدف از آفرینش جن و انس، عبادت خداوند متعال است. و ما باید راهی را که منتهی به این هدف شود، پیدا کنیم. راه تکامل، تعالی و پیشرفت هر انسانی در مسیر الی الله، از طریق عبادت است. و ما باید در این دنیا بنده ای صالح برای خدا باشیم و در حد توانمان بندگی خدا را به جا آوریم و خود را برای سفر طولانی و سرای ابدی آماده کنیم.
و برای این سفر طولانی توشه ای لازم است که آن هم در گروه اعمال صالح و تقوی و ایمان است. و هرچه این توشه بیشتر باشد در آخرت راحت تر خواهیم بو. آن چه برای انسان ارزش دارد، تقوی الهی است که بهترین توشه برای آخرت است. و یکی از بهترین اعمال نزد خداوند، جهاد فی سبیل الله است.
یکی از درهای بهشت، جهاد در راه خدا است. و اکنون که کشور ما در تجاوز دشمنان بعثی قرار دارد و به دین، ناموس و کشور ما حمله کرده، بر ما جهاد در راه خدا واجب شده است و ما باید به دفاع از مظلومین بپردازیم و در صحنه های نبرد قرار گیریم. آن هایی که با جان و مالشان در راه خدا جهاد می کنند، مورد رحمت خدا قرار می گیرند. جبهه محل امتحان الهی است. انسان در سخت ترین شرایط قرار می گیرد تا خود را بسنجد. هرچه ثابت قدم و استوار در راه دین به مبارزه بپردازد، مورد لطف خداوند قرار می گیرد.
ما برای ادای وظیفه و یاری از دین خدا قدم در راهش گذاشته ایم. و آن قدر در جبهه خواهیم ماند تا دشمنان را سرنگون کنیم. آری معبودا، پروردگارا، با تو عهد بستیم که در راهت از جان خویش و از زن و فرزند بگذریم تا دین تو را یاری کنیم و تو شاهد بودی که ما به عهد خودمان در حد توان ایستادگی کردیم و تحمل هوای بسیار گرم تابستان و هوای سرد زمستان را جز با هدف رضایت تو امکان پذیر نبود. خداوندا، از تو می خواهم که مرا در راهت ثابت قدم قرار دهی و اگر در مسیر حرکتم لغزشی از من دیدی مرا ببخشی. چون نمی خواهم در روز قیامت در حضور پیامبر (ص)، ائمه (ع) و شهدا شرمنده باشم. و اگر مصلحت داشتی، مرگ مرا شهادت در راهت قرار بده.
پدر و مادر عزیزم، قبل از هر چیز لازم می دانم که به شما تبریک بگویم که چون ابراهیم (ع) اسماعیلت را به قربانگاه عشق فرستادی، و به درگاه خدا دعا کن که این قربانی را بپذیرد. صبور باشید. امام را تنها نگذارید. به یاری انقلاب و اسلام بپردازید.
مادر عزیزم، به یاد فرزند زهرای مرضیه (س) باش که در روز عاشورا مادر نداشت، ولی دست از مبارزه نکشید. ما پیرو امام حسین (ع) هستیم و به ندای حسین زمان لبیک گفتیم. مادرم، مانند مادر وهب باش و صبوری و بردباری را از او بیاموز که در روز عاشورا فرزندش را فدای اسلام کرد. مادرم، مرا ببخش چون فرزند خوبی برای تو نبودم. اگر به شهادت رسیدم تو در روز قیامت در نزد فاطمه زهرا (س) روسفید خواهی بود.
و از شما برادرانم می خواهم که اسلحه مرا زمین مگذارید، مردم را برای رفتن به جبهه تشویق کنید. و از شما خواهرانم می خواهم که صبور باشید مانند حضرت زینب (س) عمل کنید. حجابتان را رعایت کنید و اگر صاحب فرزند شدید او را طوری تربیت کنید که سرباز امام زمان (عج) شود و راه شهدا را ادامه دهد.
همسرم، می دانم که تحمل دوری برای تو از همه مشکل تر است، ولی برای رضایت خداوند صبور باش و مشکلات را تحمل کن. در کارها به خدا توکل کن و امورات خود را به او واگذار کن که او بهترین سرپرست و نگهبان خواهد بود. شما نیز مانند یک رزمنده صاحب اجر هستید به فرزندم بگو: «پدرت پاسدار بود و برای احیای قوانین اسلام قیام کرد. پدرت در صحراهای داغ خوزستان، در روی شن های داغ و سوزان، در زیر تانک های دشمن لگدمال شده است. پدرت در صحراهای سوزان با لب تشنه و در شرایطی سخت برای رضای خدا جنگید. به دخترم قرآن و راه و روش انبیاء و امامان (ع) را بیاموز. یعقوب بخشنده





خاطرات
برادر شهید :
در سال اول راهنمایی برای یک دست کت و شلوار خریده بودم که تا سال سوم راهنمایی آن را می پوشید. آن قدر کوتاه شده بود که ما از پوشیدن آن لباس احساس شرمندگی می کردیم. ولی او می گفت: متانت انسان به لباس نیست. او در مدتی که در مشهد درس می خواند، با مشکلات به خوبی مبارزه می کرد و در مقابل سختی ها صبور بود.

سردارعلی اکبر گرمرودی:
شهيد بزرگوار يعقوب بخشنده دوران تحصيلات دبيرستان را در مشهد مقدس بودند. او با برادر بزرگوارشان كه طلبه مشغول تحصيل و كار در حوزة علميه شده بودند، زندگي مي‌كرد. حدود سال 1360 بود كه با ايشان آشنا شدم. ابتدا به عنوان يك بسيجي جذب تشكيلات بسيج مشهد شدند و چون نيرويي با استعداد بود، از بين بسيجيان براي گذراندن يك دورة آموزش تخصصي انتخاب شد و طي يك ماه به همراه 3 نفر ديگر يك دورة آموزش فشرده فرماندهي را با موفقيت طي كرد و احتمالاً‌ براي عمليات فتح المبين به عنوان نيرويي كه مي‌توانست فرماندهي يك دسته يا يك گروهان را به عهده بگيرد، اعزام شد
در يك عمليات‌ به شدت از ناحية صورت و فك زخمي شد و مدت‌ها فقط مايعات با لوله به جاي غذا مصرف مي‌كرد و روزي به او گفتم خوشا به حال تو كه يان صورت زيبايت براي هميشه بر آتش جهنم حرام شد. ايشان بعد از مجروحيت با توصية بنده و ساير دوستان مفتخر به كسوت پاسداري شد و اين بار با لباس سبز به جبهه رفت، در جنگ خوب درخشيد،‌ تا روزي كه خبر رسيد يعقوب به اوج آسمان‌ها پرواز كرد.

برادر شهید :
در سال چهارم دبیرستان بود که جنگ تحمیلی شروع شد. او تصمیم گرفت به جبهه برود، ولی پدر و مادرم اجازه نمی دادند که به جبهه برود. می گفتند: درستت را بخوان تا امسال دیپلم خود را بگیری. در پاسخ می گفت: زمانی که وطن و ناموس در خطر باشد، دیپلم معنایی ندارد. امروز تکلیف، حضور در جبهه و دفاع از کیان اسلام، انقلاب و آرمان های امام است. او توانست رضایت آن ها را جلب کند و در همان روزهای نخست به جبهه اعزام شد.

رمضان بخشنده ,برادر شهید:
زمانی که در بیمارستان بستری بود، خود را یک بسیجی معرفی کرده بود. در همه جا او به دفاع از انقلاب و امام می پرداخت. حتی زمانی که در بیمارستان بستری بود. یکی از پرستاران که به مجروحین طعنه زده بود و با حالتی مسخره آمیز گفته بود: چرا شما به جبهه رفته اید؟ برادرم به او گفته بود: به عشق امام و حفظ دین. یک روز با آن پرستار درگیر می شود و برادرم در انجمن اسلامی گفته بود: این پرستار منافق است و امکان دارد با یک آمپول رزمندگان را بکشد. بعد از تحقیقات بسیار آن ها متوجه شدند که آن پرستار منافق است. به همین جهت او را از بیمارستان اخراج کردند.

در یکی از مرخصی ها به او پیشنهاد ازدواج دادیم، ابتدا قبول نکرد. گفت: فعلاً جبهه و جنگ واجب تر است. بعد از اصرار زیاد قبول کرد و گفت: به شرطی که آن خانواده با زندگی یک رزمنده آشنا باشند.

فرشته محسنی,همسر شهید :
مومن و انقلابی بودند. مراسم ازدواج ما بسیار ساده برگزار شد. در زندگی ما وسایلی مثل یخچال و تلویزیون نبود، ولی هیچ وقت احساس کمبود نمی کردیم.

دوست داشتند فرزندش فاطمه وار باشد، راه حضرت فاطمه (س) و حضرت زینب (س) را ادامه دهد. با حجاب باشد. می گفتند: از همان بچگی به او شعارهای انقلابی یاد بدهید، مثل لااله الاالله، الله اکبر و خمینی رهبر و او را به مزار شهدا ببرید. زمانی که به جبهه می رفتند، با او بسیار صحبت می کردند. می گفتند: مادرت را اذیت نکن، گریه نکنی.

رفتار ایشان برای من درس اخلاق و استقامت و صبر بود. شب های جمعه دعای کمیل را در حرم می خواندند. به نماز اول وقت اهمیت می دادند. به ما توصیه کردند: غیبت نکنید. در نماز جمعه و جماعت شرکت کنید، به تشییع جنازه شهدا بروید. ایشان روزهای پنج شنبه و دوشنبه به تشییع جنازه شهدا می رفتند. به بهشت رضا (ع) و خواجه ربیع، سر مزار شهدا می رفتند. با آن ها صحبت می کردند. می گفتند: شهدا به گردن ما حق دارند. اکنون این سفره الهی پهن شده است، اگر ما استفاده نکنیم، پیش شهدا در روز قیامت شرمنده خواهیم شد. دست از این دنیا بکشید تا در روز قیامت با هم باشیم.
ایشان در نماز بسیار گریه می کردند. نماز شبشان را طوری می خواندند که من متوجه نمی شدم. به پدر و مادرشان بسیار احترام می گذاشتند. به ما می گفتند: همیشه پشت سر پدر و مادر بایستید و در جلوی پدر و مادرم قدم نزنید.

به ایشان می گفتم: «شما به جبهه نروید؟ می گفتند: اگر من به جبهه نروم، چه کسی باید به جبهه برود؟ همه باید در جبهه حضور داشته باشند. اکنون کشور ما در خطر تجاوز است. شما باید صبور باشید. اگر ما در جبهه خدمت می کنیم، شما باید در پشت جبهه خدمت کنید.

مدتی بود که وقتی به مرخصی می آمدند و به من می گفتند: حنا برایم بخرید. و من هر دفعه به دلیل زمان کوتاه مرخصی ایشان این کار را به تعویق می انداختم. آخرین باری که به مرخصی آمدند، گفتند: با این که بارها گفته ام، برایم حنا نخریده ای. اگر این بار به خواسته ام عمل نکنی، بعد پشیمان خواهی شد چون وقت زیادی نداری.
ایشان از 7 صبح تا 7 شب 16 صفحه وصیت نامه نوشت. به من گفتند: اگر لیاقت شهادت پیدا کردم، شما باید همسری نمونه باشید. فاطمه را در جلوی جنازه ام راه ببرید. آخرین باری که به جبهه می رفتند، دختر هفت ماهه ام پاهای ایشان را گرفته بود و نمی گذاشت که ایشان بروند. آخرین باری که به جبهه رفتند، خیلی وقت بود که به مرخصی نیامدند به ایشان تلفن کردم که به مرخصی بیایند. قرار شد که در اسرع وقت به پیش ما بیایند، ولی چون در منطقه احتیاج بود و نمی خواستند که رزمندگان و بسیجیان را تنها بگذارند، از مرخصی منصرف می شوند.

شهید سه روز مانده به شهادتش خواب می بیند که در معراج شهدا است و امام حسین (ع) در آن جا هستند و شهید می خواهد وارد معراج شود و می گوید: این ها دوستان من هستند که امام حسین (ع) دست او را می گیرند و می گویند: تو سه روز دیگر به شهادت می رسی و به جمع ما می پیوندی. درست بعد از سه روز ایشان به شهادت می رسند. آرزو داشت خداوند مرگ او را شهادت در راهش قرار دهد.» بعد از شهادت، همسر شهید خواب می بیند که ایشان به منزل می آیند و از ایشان معذرت می خواهند که نتوانستند به مرخصی بیایند.
او قبل از عملیات خود را معطر می کند و لباس سپاه را می پوشد و به رزمندگان می گوید: « می خواهم با لباس سپاه به سوی خدا بروم.»

فداکار :
درعملیات عراق، بسیار تانک می زد. اما می خواستیم کمپوت بخوریم، ولی ایشان کمپوت را نخوردند، گفتند: می خواهم گرسنه و تشنه شهید شوم. که ترکش خمپاره به ایشان اصابت کرد و به شهادت رسید.

همسر شهید:
شبی که تنها با دخترم در منزل بودم، دچار ترس و وحشت تنهایی شدم و در همین اضطراب و دلهره خوابم برد. در خواب دیدم که ایشان مجروح شدند و در یک اتاق تمام خانه های فامیل جمع هستند و خواهر ایشان همراه با چند تا خانم دیگر گریه می کنند. ولی شهید با اشاره به من گفتند: تو گریه نکن. و ایشان به من اجازه ی گریه کردن را ندادند. و بعد دعای توسل را خواندند و گفتند این درد تنهایی از همه ی دردها بدتر است. این جمله را سه بار تکرار کردند. در حالی که شانه هایشان از گریه می لرزید، می گفت: حالا می توانیم با هم گریه کنیم. و شروع به گریستن کردیم.

امان ا... حامدي فر:
شهيد يعقوب بخشنده جانشين گردان ثار الله از لشكر 5 نصر يكي از با تقواترين ، شجاع ترين ، وبا اخلاص ترين بچه هاي لشكر بود اغلب اوقات بچه هاي گردان او را مجبور مي كردند كه به عنوان پيش نماز نماز جماعت بخواند و ايشان به سختي مي پذيرفت. چند ساعت قبل از شروع عمليات عاشورا در منطقه عمومي ميمك در كنار رود خانهاي داخل دره گردان ثار الله براي چند ساعت صرف شام و نماز متوقف شده بود . شهيد بزرگوار بخشنده از بچه هاي گردان خواست تا آخرين نماز جماعتش را به امامت خودش بخواند ، عجب نماز پر شور و حالي بود. گويي ملائكه الله همه جا را عطر آگين كرده بودند، گويي معراج با چشم سر ديده مي شد . آري شهيد عزيز يعقوب بخشنده تا قبل از اذان صبح همان شب به درچة رفيع شهادت نائل گرديد.

بعد از عمليات عاشورا ساعت سه و سي دقيقة صبح سردار شوشتري فرماندة قرارگاه توسط بي سيم به آقاي بخشنده خبر دادند كه نيروهاي عراقي در شياري تجمع كرده اند و دارند تدارك يك پاتك سنگين را مي بينند تا مناطق آزاد شده را پس بگيرند. آقاي بخشنده بلافاصله چند دستگاه تويوتا را آماده كردند و به اتفاق نيروها به منطقة مورد نظر رفتيم و چند قبضة خمپارة 60 را در محل هاي مناسب مستقر كرديم وقتي عراقي ها را كاملاً محاصره كرديم شروع به ريختن آتش روي دشمن
كرديم. نيروهاي عراقي كه حدس نمي زدند ما از انجام پاتكشان مطلع باشيم غافلگير شدند و تلفات سنگيني متحمل شدند. در حين انجام عمليات آقاي بخشنده نزد من آمد و مراتب شادماني آقاي برونسي فرماندة خط را به ما اعلام كرد و گفت: آقاي برونسي از نزديك شاهد حماسة رزمندگان اسلام است و صداي فرياد بعثي ها را مي شنود. با موفقيت اين عمليات آقاي بخشنده شادمان بودند از اين كه رزمندگان اسلام توانسته بودند از يك خطر كاملاً جدي نجات پيدا كنند.

پس از شروع عمليات رمضان بعد از اين كه خط توسط رزمندگان فتح شد صبح ديديم كه حدود 20 الي 30 تانك عراقي به صورت يك خط زنجيري در يك دشت باز به سوي بچه هايي كه سلاحشان فقط يك كلاش و چند قبضه آر پي جي نبود حركت مي كردند. رزمندگان با تعدادي امكانات محدود در مقابل هجوم عظيم لشگر دشمن ايستاده بودند و اينجا بود كه ما وعدة نصرت و ياري خدا را به عينه مي ديديم. لحظة استقامت رزمندگان اسلام، وقتي تانك هاي عراقي يكي پس از ديگري منفجر مي شد و عده اي از افراد حتي از تانك ها بيرون آمده و پا به فرار مي گذاشتند. تعداد زيادي از تانك ها به غنيمت لشكر اسلام درآمد.

اوايل ماه مبارك رمضان بود كه من پيش آقاي بخشنده كه در گردان مجاور ما بود رفتم و به ايشان گفتم:« آقا بخشنده شما براي ماه مبارك رمضان برنامة خاصي داريد؟» ايشان گفت:« من فردا خبرش را به شما مي دهم كه برنامة اينجا در ماه رمضان چيست.» فردا صبح ديدم كه با موتور پيش ما آمد، با هم نشستيم كمي گپ زديم بعد ايشان يك قرآن از جيبش درآورد كه معني آيات هم زيرش نوشته شده بود گفت:« شما هر روز يك جزء از اين قرآن را با معني اش بخوان و به آن توجه كن تا آخر رمضان اين سي جزء قرآن كه تمام شد و شما معاني اش را هم كه خواندي حتماً سي تا كلمة مفيد ياد مي گيريد؟ خوب من هم به توصية ايشان عمل كردم و موفق هم شدم.

همسر شهید:
در مورد شهادت آقا يعقوب دوستانش اينگونه نقل مي كردند:« بعد از عمليات آقا يعقوب از كلية برادران مي خواهد كه براي خودشان سنگر و جان پناهي درست كنند ولي خودشان با توجه به مشغلة كاري و دلسوزي كه نسبت به نيروهايش داشته از خودش فراموش مي كند. ساعت هاي حدوداً دو الي سه بعد از ظهر بود كه دشمن پاتك مي زند بر اثر اصابت تركش خمپاره به درجة رفيع شهادت نائل مي شود.

يك روز در خانه نشسته بودم و آلبوم عكس هايم را نگاه مي كردم ناگهان عكسي كه به اتفاق آقا يعقوب و چند نفر از دوستان ديگر سال 56 در سرخس گرفته بوديم نظرم را جلب كرد. ياد آن لحظه و نحوة گرفتن آن عكس و بالأخره به ياد شهيد بخشنده بودم شب هنگامي كه خوابيدم خواب ايشان را ديدم كه به من گفت:« امروز شما ياد آن دوران افتادي. اگر مي خواهيد ياد ما هميشه زنده و در ذهنتان باشد راه ما را ادامه بدهيد و در اين راه هرگز كوتاهي نكنيد.»

امان ا... حامدي فر:
روزي كه به اتفاق آقا يعقوب و تعدادي از بچه هاي پاسدار براي آموزش به باغرود نيشابور اعزام شديم قصد كرديم مسير مشهد تا باغرود را پياده طي كنيم. در طول راه باغ هاي ميوة زيادي بودند وقتي مي خواستيم مقداري از ميوه هاي درختان مصرف كنيم ايشان ممانعت مي كرد و مي گفت:« شايد صاحب باغ راضي نباشد و ما نبايد از ميوه هاي اين درختان استفاده كنيم.»

روزي براي آزمايش تي ان تي در باغرود به كنار سد رفتيم، هنگامي كه تي ان تي را داخل آب منفجر كرديم ديديم تعداد زيادي ماهي به روي آب آمد، ما نمي دانستيم كه داخل اين آب ماهي وجود دارد، به هر حال آقا يعقوب به اتفاق چند برادر ديگر براي اين كه ماهي ها حرام نشوند و مورد استفاده قرار گيرد در هواي سرد زمستان به داخل آب رفتند و ماهي ها را به بيرون سد منتقل كردند.

قبل از انقلاب آقا يعقوب به اتفاق عده اي از دوستانش بالاي پشت بام منزل مي رفتند و تكبير مي گفتند. روزي يكي از همسايه ها كه در شهرباني خدمت مي كرد آن ها را تهديد كرد و گفت:« اگر بخواهيد اين كار را ادامه بدهيد شما را با گلوله مي زنم.» آقا يعقوب در جواب آن شخص گفت:« اگر تو بخواهي با تكبير گفتن ما مخالفت كني و ما را تهديد كني خواهيد ديد كه وضعيت شما چه مي شود ما مسلمانيم و امام ما را امر كرده و بر ما واجب دانسته و ما وظيفة خود مي دانيم تا امثال شما را خواب غفلت بيدار كنيم.»

برادر شهید:
يك روز آقا يعقوب برگة رضايتنامه اي را از پايگاه مسجد آورده بود تا پدرمان آن را امضا كند و به جبهه اعزام شود. ولي پدرم از امضاء برگه امتناع ورزيد و گفت:« شما سال آخر تحصيلتان مي باشد. بهتر است ديپلمت را بگيري بعد به جبهه اعزام شويد.» ايشان در جواب پدرم گفت:« نه دشمنان در حال هجوم به خاك كشور عزيزمان هستند. فردا ما هم نيستيم و ناموس ما را از بين مي برند چگونه غيرتم به من اجازه مي دهد كه در اينجا درس بخوانم.» من وقتي عقيده اش را نسبت به جبهه اينگونه ديدم به ايشان گفتم:« خيلي خب، شما چند روز ديگر صبر كن تا پدر و مادر به روستا برگردند و حالا كه اينجا هستند از شما دلخور نباشند بعداً با هم در مورد اعزام شما تصميم مي گيريم.» بالأخره بعد از چند روز پدر و مادرم به روستا برگشتند و آقا يعقوب برگة رضايت نامه را پيش من آورد و امضا كردم و ايشان از طريق پايگاه بسيج محله به جبهه اعزام شد.

هفت روز از شهادت آقا يعقوب گذشته بود كه شهيد برونسي به همراه 7 الي 8 نفر از برادران پاسدار به منزلمان آمدند و گفتند:« شهيد بخشنده از هر نيرويي در تيپ جوادالأئمه بهتر بود چرا كه من از قبل با او آشنايي داشتم و نيرويي بود كه چون براي ترسيم نقشه هاي عملياتي نياز به يك كمك و مشاور داشتم امين تر از شهيد بخشنده نيرويي نداشتم.»

امان ا... حامدي فر:
بعدازظهر روز دوم عمليات ميمك بود عراق سعي داشت به وسيله پاتك سنگين خط را از تصرف رزمندگان اسلام خارج كند. آقاي بخشنده پيشاني بندي كه متبرك شده بود به نام حضرت زهرا(س) و از شهيدي به عنوان يادگاري گرفته بود را بر پيشاني اش بسته بود و دائماً در طول خطرفت و آمد داشت و بچه ها را به استقامت و پايداري و صبر در مقابل پاتك دشمن تشويق مي كرد در آن پاتكي كه از زمين و آسمان آتش مي ريخت و اكثراً در سنگرها بودند ايشان با شهامتي كه به خرج مي داد به نيروها روحيه مي داد و در نهايت در همان جا بر اثر تركش خمپاره به آرزوي ديرينه اش رسيد و شربت شهادت را نوشيد.

برادر شهید:
آخرين بدرقة آقا يعقوب برخلاف هميشه به ما گفت : اگر مي خواهيد و مي توانيد تا راه آهن با هم برويم . ما هم با خوشحالي قبول كرديم و به اتفاق داداش آقا يعقوب به راه آهن رفتيم . در آنجا آقا يعقوب خيلي خوشحال و شاد بود و وقتي هم سوار قطار شد تا آخرين لحظه كه قطار ديده مي شد با ما خداحافظي مي كرد .

همسر شهید:
هنگاميكه با آقا يعقوب ازدواج كردم به علت تركشي كه به صورت ايشان اصابت كرده بود سمت چپ صورتش مجروح شده بود . زمستانها از قسمتي كه بخيه زده بود چرك مي آمد . دكتر به ايشان گفته بود كه بايد جراحي شود ولي او امتناع مي كرد . يكبار به او گفتم : بيا صورتت را جراحي كن تا انشا الله خوب شود و راحت شوي . ايشان گفت : وقتي مي دانم كه عمرم زياد نيست براي چه خودم را اذيت كنم و هزينه اضافي داشته باشم تا جراحي كنم .

بعد از شهادت آقا يعقوب خيلي ناراحت و افسرده بودم و با گريه هاي فاطمه عصبانيتم دو چندان شده بود روزي طاقت نياوردم و فرياد زدم : چرا اينقدر مرا اذيت مي كني اعصابم از دست توخورد شده است . شب كه خوابيدم آقا يعقوب را در خواب ديدم كه به من گفت : فاطمه را دعوا نكن و نزن چونكه او براي من بي تابي مي كند و ناراحتي او بخاطر دوري از من است .

روزي به اتفاق آقا يعقوب به منزل يكي از دوستان كه در سرخس زندگي مي كردند رفتيم . وقتي به آنجا رسيديم و وارد خانه شديم . يك اتاق كوچك داشت و اسبابش فقط يك قالي كوچك كهنه و مقداري ظرف و قاشق بود .با خودم گفتم كه اينها چگونه در اينجا زندگي مي كنند . درحال تماشاي لوازم اتاق بودم كه آقا يعقوب گفت : من هم دوست دارم زندگي ام اينگونه باشد و فقط لوازمي را كه احتياج داريم داشته باشيم .

روزي برادر آقا يعقوب به ايشان گفت : " شما همانقدر كه به فكر جبهه و جنگ هستي به فكر زن بچه ات هم باش بهتر است كمتر به جبهه بروي و به فكر آينده زندگيت باشي . آقا يعقوب در جواب گفت : داداش سخنراني اخير امام را گوش كردي كه امام چه فرموده ، امام در سخنراني اخيرش گفته كه نيروهاي بسيجي و پاسدار و ارتشي بايد در ميدان جنگ با تمام قوا شركت كننداين پيام پير جماران است و ما وظيفه داريم پيامش را لبيك بگوييم و ادامه دهند راه شهداء باشيم . پس يك آيه از قرآن را كه پيرامون جهاد بود تلاوت كرد و ادامه داد :" من بايد به اين آيه قرآن و پيام رهبرم لبيك بگويم و دست از جبهه و جنگ بر نمي دارم و فعلاً تا هنگاميكه جنگ باشد . به فكر زندگي دنيوي نيستم ، بعد نگاهي به من كرد و گفت : شما هم مثل من هستيد درست است . و با اين سئوال در واقع قدرت مخالفت با ايشان را از من گرفت و منهم حرفهاي ايشان را تأييد كردم .

برادر شهید:
روزي آقا يعقوب از منطقه با ما تماس گرفت و گفت: من وسايلم را كلاً فرستادم زيرا شهادتم حتمي است اگر جنازه ام به دست شما رسيد مرا در مشهد تشييع كنيد و سپس به مزار شهداي روستا ببريد ، به او گفتم : شما ناهار چه خورده ايد مثل اينكه پرخوري كرده ايد و هذيان مي گوييد ؟ گفت : ناهار كشمش پلوخورده ام و اصلاً هذيان نمي گويم بلكه يك مسئله شرعيه است , مرا در مزار شهداي روستا دفن كنيد . بعد از اينكه مكالمه مان به اتمام رسيد . روز بعدش مصادف بود با شروع عمليات . بعد از عمليات هم من در سپاه جوياي احوال ايشان بودم كه يكي از برادران پاسدار به من گفت : برادر شما در عمليات مجروح شده است و تا چند روز ديگر به مشهد منتقل مي شود . با توجه به گفته هاي خود آقا يعقوب در تماس تلفن طرز برخورد اين بنده خدا به من تلقين شد كه آقا يعقوب شهيد شده است وقتي به منزل رفتم ديدم جمعيت زيادي در جلوي منزلمان ايستاده اند و در حال گريه كردن هستند و آنجا بود كه بطور يقين شهادت آقا يعقوب را فهميدم .

همسر شهید:
روزي به اتفاق آقا يعقوب به بهشت رضا (ع) رفتيم در آنجا از كنار قبور شهدا كه رد مي شديم ايشان مي گفت : اين شهيد دوست من است ، اين شهيد كجا به شهادت رسيده است . در آخر هم گفت : چرا خدا به من سعادت شهادت را نداده است و من بايد روز قيامت پيش اين شهدا سرم پائين باشد و خجل زده شوم و تو بايد دعا كني كه خداوند مرگ مرا شهادت قرار بدهد . وقتي هم مي ديد من ناراحت مي شوم مي گفت : من كه نمي گويم همين الان شهيد شوم ولي هر موقع كه خدا صلاح دانست مرگ مرا شهادت قرار بدهد و من هم از سفره اي كه خداوند براي ما الان پهن كرده است بهره مند شويم .

مراسم عقد من وآقا يعقوب مصادف بود با شهادت كريم الله رجبي و احمد رجبي كه پسر دائي مادرش بودند و اسماعيل محسني كه پسر عموي خودم بود و ايشان چون مقيد بود گفت : من نمي توانم قبول كنم پدر و مادر شهيد در مجلس ما باشند و من در حضور آنها كه داغديده هستند ازدواج كنم به هر حال با اصرار برادرش قبول كرد كه عقد بكنيم ، ولي مجلس نگرفتيم . دو ماه بعد هم براي عروسيمان ايشان گفت : من هيچ برنامة خاصي ندارم فقط شما آماده باشيد تا من دنبال شما بيائم ، بعد هم به اتفاق به بهشت رضا (ع) رفتيم و بر سر مزار شهداء حمد و سوره خوانديم و بعد به خانة پدرشان رفتيم .

تازه متوجه شده بوديم كه خداوند قرار است فرزندي را به ما عطا كند . روزيكه آقايعقوب از جبهه آمده بود يك دست لباس دخترانه آورده بود ا زاو سئوال كردم شما از كجا مي داني دكه بچه دختر است ؟ در جواب گفت : من مطمئن هستم كه پروردگار به ما دختري مي دهد به نام فاطمه و بايد خودش هم الگوي فاطمة زهرا (س) باشد و اين وظيفة توست ك هاز كوچكي او رابا قرآن و اهل بيت آشنا كني و به او بگويي كه پدرت در چه راهي و براي چه رفت . من براي اسلام و قرآن مي روم مي جنگم و شما بايد طوري فاطمه را تربيت كني كه از دوستدار قرآن و اسلام و دشمن ، دشمنان قرآن و اسلام باشد و از كوچكي ذهنش با همين اسمها و حرفها رشد پيدا كند تا من در قيامت سر بلند و شاد باشم .

زماني كه آقاي بخشنده جبهه بود روزي برادرش به منزل ما آمد و گفت : يعقوب كه خودش به فكر اسباب و اثاثيه و راحتي خودش نيست من بايد خانه و زندگي اش را درست كنم .قرار است از طريق شورا به كسانيكه عضو هستند يخچال بدهند ، دفترچة شورا را بدهيد تا براي شما ثبت نام كنم . وقتي آقا يعقوب از جبهه برگشت موضوع ثبت نام يخچال را گفتم ايشان در جواب گفت : اشكالي ندارد ولي من آب خنك يخچالمان را نمي توانم بخورم . بعد از اين موضوع وقتي دوباره به جبهه رفت درست زمانيكه يخچال را به خانه آورديم چند ساعت بعد خبر شهادتش را به ما دادند و من آنجا متوجه منظور آقا يعقوب شدم .

روزيكه آقا يعقوب مي خواست به جبهه برود چون دخترمان فاطمه كوچك بود و علاوه بر شير خودم شير خشك نيز به ايشان مي داديم و تهية شير خشك در آن زمان مشكل بود و به راحتي پيدا نمي شد به همين دليل به آقا يعقوب گفتم : فاطمه كوچك است و تازه به شير خشك عادت كرده است و تهية شير خشك برايم مشكل است شما بهتر است بيشتر در كنار ما باشيد . در جوابم گفت : من اين قول را به شما مي دهم كه بعد از رفتن من به جبهه شير شما زياد شود و فاطمة من ديگر احتياجي به شير خشك پيدا نكند . همينگونة هم شد وقتي به جبهه رفت شير من زياد شد و ديگر هرگز براي فاطمه شير خشك تهيه نكردم .

يك شب بعد از شهادت آقا يعقوب خوابش راد يدم كه ايشان در پشت يك درب شيشه اي ايستاده بود با خود گفتم : چطور ممكن است ؟ ايشان كه شهيد شده اند و ما برايش مراسم تشييع گرفتيم و حتي وصيتش را هم چاپ كرديم و بين مردم تقسيم كرده ايم . پيرامون اين مسائل فكر مي كردم كه آقا يعقوب در را باز كرد و آمد به من گفت : بايد مرا ببخشيد از اينكه به مرخصي نيامدم و شما را نگران گذاشتم . و همين جملات را 2 الي 3 بار تكرار كرد و در آخر گفت : از من راضي باش و مرا ببخش.

يكي از دوستان آقا يعقوب نقل مي كرد : بعد از عمليات در پاتكي كه عراق زده بود ايشان در حال جنگ بود و من كمپوتي را به طرف ايشان پرتاب كردم و گفتم : آقاي بخشنده بگير . ايشان در جوابم گفت : من كمپوت نمي خواهم به برادرم بگو مواظب زن و بچه ام باشد من ديگه رفتم هنوز اين چند كلمه را تمام نكرده بود كه تركش خمپاره اي به ايشان اصابت كرد و در همانجا به درجة رفيع شهادت نائل آمد .

برادر شهید:
در خانه آقا يعقوب يك فرش كهنه بود و هرگاه من مي خواستم برايشان موكتي تهيه كنم ايشان بهانه اي مي آورد . روزي با ناراحتي به ايشان گفتم : شما براي چه با خريد موكت مخالفت مي كنيد ؟ در جواب گفت : برادر جان من فقط به خاطر زن و بچه ام همين فرش را در خانه ام نگه داشته ام و اگر خودم تنها بود مهمين فرش را جمع مي كردم و روي كارتن مي خوابيدم چرا كه الان عده اي از رزمندگان در سنگرهايي كه هستند زير پايشان آب است و حتي يك جعبه هم ندارند كه رويش بايستند حالا چه طور من روي فرش بخوابم

همسر شهید:
آخرين دفعه اي كه آقا يعقوب به مرخصي آمده بود يكروز از صبح تا غروب در خانه در حال نوشتن وصيتنامه بود به ايشان گفتم : من مانع جبهه رفتن شما نيستم اگر مي خواهي بروي بجنگي برو و انشا الله به سلامت برمي گردي پس ديگر احتياجي به نوشتن وصيت نداري . در جوابم گفت : اين آخرين مرخصي من است و من بايد تمام كارهايم را درست كنم زيرا ديگر بر نمي گردم و مي خواهم در وصيتنامه ام با مردم و جوانها صحبت كنم و با آنها درد دل كنم و خواسته هايم رابگويم وبالاخره 16 صفحه وصيت نوشت و به جبهه رفت .

آخرين باري كه مي خواست به جبهه برود صبح به من گفت : ديشب تا صبح نخوابيدم و حالم اصلاً خوب نبود . من با خوشحالي گفتم : پس حالا كه كسالت داري پيش ما مي مانيد و اين يك هفته هم غنيمت است . ايشان در جوابم گفت : دوست ندارم شما اين حرف را بزني حتي اگر حالم هم خوب نباشد و مريض باشم ، شما بايد بگوئي به جبهه برو و در كنار رزمندگان باش ، نه در خانه بماني و استراحت كني . سپس با ما خداحاثظي كرد و رفت

چند ماه بعد از شهادت آقا يعقوب يكي از دوستان نزديكش به نام آقاي برونسي نيز شهيد شد و من چون مي دانستم آقا يعقوب علاقة زيادي به آقاي برونسي داشت تصميم گرفتم در مراسم عزاداري ايشان شركت كنم ولي چون با خوانوادة ايشان آشنائي نداشتم رويم نمي شد به خانه شان بروم . شب در خواب آقا يعقوب راد يدم كه آمده دنبالم و به من گفت : بيا به اتفاق هم به خانة آقاي برونسي برويم . و صبح كه از خواب بيدار شدم به خانة آقاي برونسي رفتم و شهادت آقاي برونسي را تبريك و تسليت گفتم و براي خانوادة آقاي برونسي خوابم را تعريف كردم .

بعد از شهادت آقا يعقوب ايشان را در خواب ديدم كه از جبهه آمده است و چون هرگاه ايشان از جبهه مي آمدند اول به منزل ما مي آمدند و بعد طبقة بالا خانة خودش مي رفت . ولي اين بار بدون اينكه پيش ما بيايد بالا رفت و بعد از مدتي آمد پائين به او گفتم : چي شده سريع رفتي بالا ؟ گفت : كيفم روي دوشم بود رفتم بالا پوتينها يم را هم در بياورم و كيف مرا بگذارم بعد خدمت شما برسم . گفتم : شما كجا هستيد ديگر پيش ما نمي آييد ؟ گفت : اتفاقاً من هميشه پيش شما هستم . بعد از كمي صحبت كردن ديگر او را نديدم و از خواب بيدار شدم .

طبق معمول آقا يعقوب هر دو ماه يكبار به مرخصي مي آمد ولي سري آخر هفتا دروز گذشت و از آمدن ايشان خبري نشد . روزي به يكي از دوستانش كه از منطقه آمده بود و مي خواست برگردد گفتم : براي چه آقاي بخشنده به مرخصي نيامده است ؟ در جوابم گفت : قرار است عملياتي در منطقه شروع شود و ايشان به عنوان فرمانده بايد در آنجا حضور داشته باشد . گفتم : پس لطفاً سلام ما را به ايشان برسانيد و بگوئيد ما دلواپس ايشان هستيم . بعد از اين موضوع اينگونه كه د وست آقا يعقوب .نقل مي كرد گفت : وقتي به منطقه رسيدم و به آقاي بخشنده گفتم خانواده ات نگران شما هستند. ايشان تمام كارهايش را درست كرد تا قبل از عمليات چند روزي به مرخصي بيايد ولي درست در لحظة آخر پشيمان شد و نيامد و در همان عمليات به درجة رفيع شهادت نائل آمد .

اوايل مهرماه بود كه آقا يعقوب با هواپيما از اهواز آمد و دوشب بيشتر نبود و رفت . موقع خداحافظي به ايشان گفتم : شما هرگز به مرخصي نمي آمديد براي چه به اين زودي مي خواهيد برويد ؟ گفت:" براي امتحان رانندگي آمدم كه متأسفانه نوبت من نشد ، و بايد برگردم . سپس پاكتي را به ما داد و گفت: ممكن است بعداً لازم باشد كه استفاده كنيد . وقتي هم كه به منطقه رفت 15 روز بعدش خبر شهادتش را فهميديم مي خواستيم برايش پوستر چاپ كنيم ولي عكس از زمان پاسداريش نداشتيم و مانده بوديم كه چه كار كنيم . ناگهان ياد پاكتي افتاديم كه به ما داده بود وقتي پاكتر ا باز كرديم وصيتنامه اش را به همراه چند قطعه عكس ديديم و از همان عكسها براي چاپ روي پوستر استفاده كرديم.

برادر شهید:
بعد از اينكه خبر شهادت آقا يعقوب را به ما دادند براي شناسايي جنازه به معراج شهداء رفتيم . وقتي به معراج رسيديم من چون قبلاً ديده بودم كه بعضاً شهدايي بودند كه به علت اصابت تركش خمپاره بدنشان تكه تكه شده است اجازه ندادم مادرم و همسرش بر سر تابوت بيايند و خود شخصاً بداخل سرد خانه رفتم وقتي در تابوت را باز كردم ايشان را در حالي كه تبسمي بر لب داشت . انگار به من نگاه مي كرد ديدم و يك حالت عجيبي به من دست داد و آن سنگين شهادتش را از من گر فت و احساس كردم كه هنوز در كنار ماست . پس مادرم و خواهرانم و بقيه را صدا زدم و گفتم :" بياييد يعقوب را ببينيد او شهيد نشده و در تابوت دارد مي خندد. وقتي آنها آمدند و اين صحنه را ديدند گريه هاشان خشك شد . با اينكه غم فقدان ايشان بسيار سنگين و جا نسوز بود ولي بعد از ديدن اين صحنه ديگر آن ناراحتي قبلي را نداشتيم بعد از آنهم جنازه ايشان را بر اساس وصيتنامه اش در شهرستان ساري تشييع كرديم روحش شاد .

يك شب خواب ديدم كه به همراه برادرم به داخل سرد خانه بيمارستان رفتيم وقتي من يكي از كشوهاي سرد خانه رابيرون كشيدم جنازه آقا يعقوب را ديدم خيلي ناراحت و متاثر شدم ومي خواستم فرياد بزنم ولي حضور برادرم و خجالت از ايشان مانع اينكار مي شد . صبح كه از خواب بيدار شدم حالت عجيبي داشتم و خيلي نگران آقا يعقوب بودم و خوابي كه ديده بودم را براي زن داييم تعريف كردم و ايشان گفت : " انشاءالله كه خير است و آقا يعقوب امروز به مرخصي مي آيد " وقتي سفره صبحانه را آماده مي كردم مادرم آمد گفت :" دخترم شوهر خواهر آقا يعقوب از مشهد آمده و در حال صحبت كردن با پدرت است . حضور ايشان به تنهايي و در آن فصل سال برنگراني من افزود . وقتي پدرم آمد به او گفتم : پدرجان داماد آقا يعقوب با شما چكار داشت ؟ پدرم گفت : داماد ايشان نبود بلكه يكي از دوستانم بود كه در مورد شالي ها با من صحبت كرد و رفت و شما اشتباه مي كنيد . اتفاقاً در آن روز قرار بود پدرم شاليها را آفتاب بدهد و بعد به شاليكوبي ببرد ولي پدرم اينكار رانكرد وقتي علت را جويا شدم گفت : تا جايي كار دارم كه بايد بروم . گفتم :" پدرجان حقيقت را به من بگوييد داماد آقا يعقوب به منزلمان آمدند و گفتند :" بايد به مشهد برويم زيرا آقا يعقوب مجروح شده و در بيمارستان بستري مي باشد . " وقتي اين موضوع را فهميدم با خود گفتم تا " انشاءالله كه سالم است ولي اگر مجروحيت ايشان شديد هم باشد مهم نيست ولي شهيد نشد . آماده حركت به سمت مشهد شديم كه به همراه ما دوميني بوس از فاميلها هم آمدند . در راه دعاي توسل و نوحه خواندند و مي گفتند:" يكي از بچه هاي روستا شهيد شده و اين مراسم بخاطر اوست . " وقتي به منزلمان رسيديم عده اي پاسدار را ديدم كه در كنار منزلمان ايستاده اند وقتي وارد خانه شدم پرچم سياهي را در كنار عكس آقا يعقوب ديدم و آنجا ديگر هيچي نفهميدم . هرگز برايم باور كردني نبو د كه آقا يعقوب ديگر در كنار ما نيست .

امان ا... حامدي فر:
در عمليات والفجر 3 به همراه تعدادي از بچه ها از كانالي عبور مي كرديم كه به مقر دشمن منتهي مي شد در آنجا تعداد زيادي از عراقيها راد يديم كه در حال استراحت هستند چون تعداد نيروهاي ما كم بود و بعثيها چند برابر ما بودند هيچ راهي جز پرتاب نارنجك باقي نمانده بود ولي نارنجك هم به تعداد لازم موجود نبود و بچه هان گران و منتظر دستور بودند . در همين گير ودار پسر كوچكي كه در داخل لباسش مقداري نارنجك بود آمد و گفت : من به تعداد لازم نارنجك همراهم است بيائيد اينها رابگيريد و دشمنان را از سر راهتان برداريد ، چون ما در حين انجام عمليات بوديم اصلاً متوجه نشديم كه اين پسر بچه كيست و نارنجكها را از كجا آورده است به هر حال بوسيلة نارنجكهائي كه آن پسر بچه به ما داده بود دشمن ملعون را از سر راه برداشتيم و به هدف خود رسيديم ، وقتي كه عمليات با موفقيت به اتمام رسيد همه به دنبال آن پسر بچه بوديم ولي ا زاو خبري نبود و آنجا بود كه فهميديم اين از كمكهاي غيبي بوده و فرمانده ما در حقيقت امام زمان (عج) مي باشد كه در همة سنگرها پشتيبان نيروهاي خودش مي باشد .

شهيد يعقوب بخشنده جانشين گردان ثار الله از لشكر 5 نصر يكي از با تقواترين ، شجاع ترين ، وبا اخلاص ترين بچه هاي لشكر بود اغلب اوقات بچه هاي گردان او را مجبور مي كردند كه به عنوان پيش نماز نماز جماعت بخواند و ايشان به سختي مي پذيرفت. چند ساعت قبل از شروع عمليات عاشورا در منطقه عمومي ميمك در كنار رود خانهاي داخل دره گردان ثار الله براي چند ساعت صرف شام و نماز متوقف شده بود . شهيد بزرگوار بخشنده از بچه هاي گردان خواست تا آخرين نماز جماعتش را به امامت خودش بخواند ، عجب نماز پر شور و حالي بود. گويي ملائكه الله همه جا را عطر آگين كرده بودند، گويي معراج با چشم سر ديده مي شد . آري شهيد عزيز يعقوب بخشنده تا قبل از اذان صبح همان شب به درچة رفيع شهادت نائل گرديد.

بعد از عمليات عاشورا ساعت سه و سي دقيقة صبح سردار شوشتري فرماندة قرارگاه توسط بي سيم به آقاي بخشنده خبر دادند كه نيروهاي عراقي در شياري تجمع كرده اند و دارند تدارك يك پاتك سنگين را مي بينند تا مناطق آزاد شده را پس بگيرند. آقاي بخشنده بلافاصله چند دستگاه تويوتا را آماده كردند و به اتفاق نيروها به منطقة مورد نظر رفتيم و چند قبضة خمپارة 60 را در محل هاي مناسب مستقر كرديم وقتي عراقي ها را كاملاً محاصره كرديم شروع به ريختن آتش روي دشمن كرديم. نيروهاي عراقي كه حدس نمي زدند ما از انجام پاتكشان مطلع باشيم غافلگير شدند و تلفات سنگيني متحمل شدند. در حين انجام عمليات آقاي بخشنده نزد من آمد و مراتب شادماني آقاي برونسي فرماندة خط را به ما اعلام كرد و گفت: آقاي برونسي از نزديك شاهد حماسة رزمندگان اسلام است و صداي فرياد بعثي ها را مي شنود. با موفقيت اين عمليات آقاي بخشنده شادمان بودند از اين كه رزمندگان اسلام توانسته بودند از يك خطر كاملاً جدي نجات پيدا كنن

پس از شروع عمليات رمضان بعد از اين كه خط توسط رزمندگان فتح شد صبح ديديم كه حدود 20 الي 30 تانك عراقي به صورت يك خط زنجيري در يك دشت باز به سوي بچه هايي كه سلاحشان فقط يك كلاش و چند قبضه آر پي جي بود ,حركت مي كردند. رزمندگان با تعدادي امكانات محدود در مقابل هجوم عظيم لشگر دشمن ايستاده بودند و اينجا بود كه ما وعدة نصرت و ياري خدا را به عينه مي ديديم. لحظة استقامت رزمندگان اسلام، وقتي تانك هاي عراقي يكي پس از ديگري منفجر مي شد و عده اي از افراد حتي از تانك ها بيرون آمده و پا به فرار مي گذاشتند. تعداد زيادي از تانك ها به غنيمت لشكر اسلام درآمد.

اوايل ماه مبارك رمضان بود كه من پيش آقاي بخشنده كه در گردان مجاور ما بود رفتم و به ايشان گفتم:« آقا بخشنده شما براي ماه مبارك رمضان برنامة خاصي داريد؟» ايشان گفت:« من فردا خبرش را به شما مي دهم كه برنامة اينجا در ماه رمضان چيست.» فردا صبح ديدم كه با موتور پيش ما آمد، با هم نشستيم كمي گپ زديم بعد ايشان يك قرآن از جيبش درآورد كه معني آيات هم زيرش نوشته شده بود گفت:« شما هر روز يك جزء از اين قرآن را با معني اش بخوان و به آن توجه كن تا آخر رمضان اين سي جزء قرآن كه تمام شد و شما معاني اش را هم كه خواندي حتماً سي تا كلمة مفيد ياد مي گيريد؟ خوب من هم به توصية ايشان عمل كردم و موفق هم شدم.

برادر شهید:
قبل از انقلاب آقا يعقوب به اتفاق عده اي از دوستانش بالاي پشت بام منزل مي رفتند و تكبير مي گفتند. روزي يكي از همسايه ها كه در شهرباني خدمت مي كرد آن ها را تهديد كرد و گفت:« اگر بخواهيد اين كار را ادامه بدهيد شما را با گلوله مي زنم.» آقا يعقوب در جواب آن شخص گفت:« اگر تو بخواهي با تكبير گفتن ما مخالفت كني و ما را تهديد كني خواهيد ديد كه وضعيت شما چه مي شود ما مسلمانيم و امام ما را امر كرده و بر ما واجب دانسته و ما وظيفة خود مي دانيم تا امثال شما را خواب غفلت بيدار كنيم.»





آثار باقی مانده از شهید
روزي درمنطقه به من اطلاع دادند كه يكي از نگهبانها حالش خوب نيست وقتي پيش آن نگهبان رفتم و جوياي احوالش شدم به من گفت : قبل از اينكه به جبهه اعزام شوم براي تامين مخارج زندگي خانواده ام ازشخصي مبلغي پول قرض كردم حال كه ماموريتم تمديد شده نگران اين هستم كه موقع سر رسيد قرضم پولي ندارم كه به تعهدم عمل كنم و ازطرفي خانواده هم خرجي ندارند كه گذران زندگي كنند . متوسل به امام زمان (عج) شدم و مي گفتم اي امام زمان تو خود گواهي كه من براي شما به جبهه آمده ام در همين فكرها فرو رفته بودم كه اين مشكلات را چگونه حل كنم كه سيد جليل القدري بطرفم آمد و من به گمان اينكه روحاني خط مي باشد بلند شدم و عرض ادب كردم ولي كمي كه با خود فكر كردم فهميدم روحاني خط كه سيد نمي باشد از ايشان پرسيدم شما كيستي ؟ در جوابم گفت : علت ناراحتي شما چيست؟ ومن مشكلاتم را برايشان گفتم . آن روحاني با لبخندي گفت : نگراني شما بي مورداست چرا كه خانواده ات در آرامش و راحتي هستند و قرضهاي شما را داده اند . شما با خيال راحت در اينجا به وظيفه ات عمل كن پس از اين حرف آن روحاني بلند شد كه برود به او گفتم : شما كيستي ؟ بهتر است اينجا بماني و با هم بيشتر آشنا شويم. در جوابم گفت : من پاسبخش شما هستم وبايد بروم وبه مشكلات ديگر نگهبانها رسيدگي كنم وبا من خدا حافظي كرد و رفت وقتي به خودم آمدم از سنگر بيرون رفتم وديدم كه ديگر ايشان حضور ندارد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : بخشنده زاري معلم , يعقوب ,
بازدید : 105
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 8 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,315 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,416 نفر
بازدید این ماه : 3,059 نفر
بازدید ماه قبل : 5,599 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک