فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات در تاریخ 21/10/1337در شهر«تنکابن) به دنیا آمد.
به عليرضا ابراهيمي مشهور بود. به خاطر تنگدستي خانواده، ترك تحصيل كرد. 7 سال در كارگاه تعمير بخاري و 9 سال در کاگاه تعمیر لباسشويي و 2 سال در شغل صيادي كار كرد. البته پيش از ورود به سپاه، در گهرباران ساري 45 روز از تاريخ 5/11/الي 21/12/59 آموزش نظامي عمومي را گذراند. در تاريخ 22/10/58 برابر تشخيص اداره وظيفه عمومي ژاندارمري كل كشور از انجام خدمت سربازي معاف شد. در تاريخ 28/1/1359 پس از گذراندن 20 روز دوره آموزشي در سپاه «ساري» به استخدام سپاه درآمد و در «تنكابن» مشغول به خدمت شد.سومين شهيد خانواده بود. در درگيريهاي «سياهكل »و «هشت پرطوالش» براي سركوبي منافقين حضور مستقيم داشت. اولین بار در تاریخ 10/2/1360 به جبهه اعزام شد و58ماه و21روز در جبهه های غرب وجنوب کشور جانفشانی کرد ودر این راه بارها مجروح شد. عملیات کربلای 5 وکربلای شلمچه آخرین شاهد تلاشهای این قهرمان ملی بود. اودر این عملیات به شهادت رسید. آرامگاه اودر گلزار شهداي« تنكابن» قرار دارد. منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران ساری ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید وصيت (نصيحت ) نامه
بسم الله الرحمن الرحيم اعوذ بالله من الشيطان الرجيم قاتلوهم يعذ بهم الله بايديكم يخرهم و ينصركم عليههم و يشف صدور قوم مومنين و يذهب غيظ قلوبهم و يتوب الله علي من يشاء والله عليم حكيم. (توبه 14و 15) شما (اي اهل ايمان) با آن كافران به قتال و كارزار برخيزيد تا خدا آنان را به دست شما عذاب كند و خوار گرداند و شما را بر آنها پيروز و غالي نمايد و دلهاي اهل ايمان را (به فتح و ظفر بر كافران) شفا بخشد و تا خشم دلهاي شما فرو نشاند و خدا را كه هر مي خواهد به لطف و رحمت باز مي گردد كه خداوند داناي (به صلاح خلق) درستكار و(عادل در حكم) است. با حمد و ثنا بر يكتا خالق آسمان و زمين و باسپاس بي كران بر ذات اقدسش كه به ما توفيق شناخت داد تا او را بشناسيم و خود را بشناسيم تا بنده اي حقير (گرچه هر كس را توان بنده شدن نيست ) در پيشگاهش شويم . با درود بر پيامبران گرامي از حضرت آدم (ع) تا حضرت خاتم (ص) و با درود بر ائمه اطهار و معصومين كه راه سعادت بشريت را به انسانهاي گمراه ودر ظلمت فرو رفته آموختند و با درود و سلام بر منجي انسانها كه امت مسلمان در هر لحظه از حيات خود انتظار فرج وي را دارند . بادرود بر تمامي شهدا از صدر اسلام تا كنون به خصوص شهيدان كربلاي ايران اسلامي و بادرود وسلام برنايب امام مهدي(عج) حضرت امام خميني كه كشوري را بلكه تمامي ممالك اسلامي و مستعضف را با نداي ملكوتي از عالم خواب و نكبت به در آورد تا انساني باشيم جهت احياي اسلام كه توسط دولهاي شرقي و غربي را بر قلداران تاريخ مي رفت به دست فراموشي سپرده شود . با درود و سلام بر تمامي مفقودين و رزمندگان اين ايثارگران و حماسه آفرينان عصر حاضر و با درود و سلام بر تمامي جانبازان و معلولين كه با دادن قسمتي از وجودشان حاكميت اسلام و انقلاب اسلامي را به جهانيان به اثبات رساندندو با درود و سلام بر تمامي پدران و مادران كه اين گونه فرزندان خود را پس از سالها تحمل و رنج و مشقت بدون كوچك ترين منت و چشم داشتي في سبيل الله تقديم اسلام و انقلاب اسلامي مي كنند . با درود و سلام بر امت اسلامي و انقلابي و مردم شهيد پرور ايران كه تمام وجودو زندگاني خود را وقف اسلام و انقلاب اسلامي و جبهه حق عليه باطل جهت خشنودي رضاي خدا نمودند . اما بعد برادران پاسدار بايد اذعان داشت كه تمامي هدف و ايده فردي كه در اين را قدم بر مي دارد يعني پاسداري جهت حراست از اسلام و انقلاب اسلامي و حفظ دستاوردهاي انقلاب اسلامي مي باشد وبايد با تمام وجود در اين مهم كه با شناخت در آن قدم برداشته ايم كوشا شد . فقط براي جلب و خشنودي رضاي خداوند متعال كارها را انجام داد.ما پاسداران بايد نهايت سعي و كوشش خود را در اين ايده و هدف فقط در سايه خداوند بزرگ و پيروي از قرآن به رهبري قائد اعظم امام خميني در عصر حاضر نموده و به همه ثابت نمائيم . امروز ايران اسلامي درگير با يك كشور به اسم عراق نيست بلكه ايران يا به طور واضح تر اسلام با تمامي كشورهاي شرقي و غربي و دنياي كفر و استعمارگر حتي كشورهاي كه خود را حامي اسلام مي دانند ولي در نهايت خواسته يا نخواسته در دام ابر قلداران تاريخ مي باشند درگير مي باشد .اگر تمام كشورهاي دنيا هم كه هر روز خون هزاران نفر از پاكترين امت مسلمان و مستعضف جهان را مي مكند با هم متحد مي شوند مطمئن باشيدكه در مقابل قدرت خداوند و نيروهاي اسلام هيچ است و خداوند هر آن اراده كند همه آنها را نابود خواهد نمود . اين مسير نيست مگر اينكه با هم منسجم باشيم وكار را براي خدا انجام دهيم و از اختلافات پرهيز نمائيم واز حزب و گروه گرائي جدا دوري كنيم. اگر اين شد دشمن با هر حيله و تدبيري كه بخواهد وارد شود چيزي جز رسوائي و بي آبروئي و بي حيثتي (گرچه ندارند)خواهند شد و هر چند دست و پا بزنند خود را در اين منجلاب فرو مي برند ودر نهايت با ذلت و خواري نابود مي گردند و تنها چيزي كه پايدار و ماندني است دين اسلام است و بس . اين را هم مي دانيم كه اين انقلاب خدائي است و خداوند خودش اين انقلاب را كه رهبري مي نمايد و ما وسيله اي بيش نيستيم و هر كاري كه انجام مي دهيم آزمايش الهي است و خداوند در قرآن مجيد مي فرمايد : آيا شما فكرمي كنيد كه فقط با گفتن به اينكه ايمان آورده ايم شما را رها مي كنيم البته كه شما امتحان و آزمايش خواهيد شد . پس چه بهتر كه اين دو روز دنيا كه در اين جهان فاني هستيم از آن نهايت استفاده را نمائيم و اگر تا ديروز كار خلاف و يا توجه اي به خداوند نداشتيم جدا رو به سوي خدا بياوريم واز درگاهش با توبه و انابه در خواست عفو نمائيم كه البته خداوند بخشنده و مهربان و توبه پذير است. به هر حال از شما عزيزان مي خواهم كه نگذاريد دشمن در بين ما ايجاد اختلاف و تفرقه نمايد و بلكه وحدت و انسجام كليه اقشار طوري شود كه روز به روز قوي و محكم گردد تا خاري باشد بر چشم دشمنان اسلام و به قول شهيد فرامرز كاظمي كه مي گفت تا يك پاسدار زنده است پيروزي دشمنان اسلام در اين مرز وبوم غير ممكن است. به راستي چنين است و به تمام مقدسات سوگند كه تا آخرين قطره قطره خون خود مبارزه خواهم كرد و تن به ذلت و خواري نخواهم داد كه مرگ با شرافت به از تن به ذلت دادن است . ديگر اينكه امام ما اين رهبر عظيم و عزيز اين منجي انسانها در عصر حاضر، اين نجات دهنده مردم محروم و مستعضف جهان ، اين فرزند پيامبر و اين نايب بر حق امام زمان (عج) را هميشه يار و ياور و حافظ و پشتيبان ولايت فقيه و روحانيت معظم در خط اسلام باشيم. زيرا به فرمايش امام امت شكست روحانيت شكست اسلام است. ديگر اينكه پاسدار واقعي خون شهدا باشيم كه شهيدان بر گردن ما حق عظيمي دارند .ديگر اينكه امت قهرمان از دست دادن ياوران امام امت كه به گونه اي توسط مزدوران داخلي و خارجي به شهادت مي رسند ناراحت و غمگين و يا خداي ناكرده منزوي و دلسرد نباشيم كه به فرمايش امام امت ما شخص پرست نيستيم كه بگوئيم كه اسلام شكست خورده است . اسلام خيلي از اينها را فدا كرده و خواهد نمود و تا مادامي كه ما به ياد خدا باشيم و خدا با ما باشد اسلام شكست نخواهد خوردو تا مادامي كه مردم در صحنه باشند واين رزمندگان عزيز چه ارتشي و ژاندارمري و شهرباني و عشايري و سپاه و بسيج و ... باشند، اسلام پيروز است و شكست مفهومي ندارد. اما سخني با اهل خانواده ام دارم : مادرم ، با ارسال بهتريم درودها و سلام بر تو كه با زحمات و رنج طاقت فرسا و تحمل مشكلات هم برايمان پدر خوب و هم مادر فداركاري بوديد و در تمام دوران زندگي ، آني از ياد خدا غافل نبوديد وبا اين احوال داريد از طرف خداوند متعال مورد آزمايش و امتحان قرار مي گيريد كه انشاء الله سرفراز بيرون مي آئيد و اگر اين فرزند حقير در گذشته باعث ناراحتي و يا نگراني شما را فراهم نمود پوزش و درخواست عفو دارم . اگر سعادتي داشتم و به شهادت رسيدم از شما درخواست دارم كه به ياد شهداي كربلا باشيد و همچون زينب (س) پيام رسان خون شهدا باشيد و صبر را پيشه خود قرار دهي و اين را هم بايد از آزمايشات الهي بدانيد آزمايش خداوند براي شما ، شمائي كه دائما شب و روز به ذكر خدا مشغول هستي و خداوند مي خواهد با گرفتن فرزندانت آزمايشت نمايد كه چقدر به گفتارت پايبند و پايداري آيا با گرفتن اولادت ناسپاسي مي كنيد. آيا وقتي به فقر رسيدند نا سپاسي مي كنيد. آيا ثروتمند شديد خدا را فراموش مي كنيد و يا خير و بدانيد كه همه اينها امتحاني از براي شما و من و غيره مي باشد. اميد است كه همانطوري كه بارها در سفره و يا روضه ها از جريان كربلا و ذكري نمودي و بهتر از من از شهداي كربلا و اولاد پيامبر و جوانهاي شهيد كربلا خبر داريد و اگر ياد ما را نموديد ذكر آنها را بگوئيد . براي آنها گريه كنيد و به خاطر من اشك نریزيد كه من خودم را در مقابل عظمت و ايثارگري شهداي كربلا هيچ بلكه خود را ذليل و حقير مي دانم . مادرم حقيقت ديگري را نيز بايد برايت بازگو نمايم و آن اينكه در مورد شهادت غلامرضا مي باشد و طبق خبر اسير جنت اماني وي در عمليات بيت المقدس در تاريخ 10/2/61 مجروح و سپس به اسارت گرفته مي شود ودر بيمارستان بصره بر اثر شدت جراحات به شهادت مي رسد ودر شهر بصره و يا جاي ديگر مدفون مي گردد ولذا از شما درخواست صبر و استقامت و شجاعت را دارم و خواستار رساندن پيام خون تمام شهدا به افراد جامعه هستم. با صحبت نمودن و راهنمائي هاي لازم افراد را نسبت به اسلام و قرآن و اهداف آن ارشاد نمائيد . خواهرانم : شما نیز بايد زينب وار در جامعه حاضر باشيد و پيام رسان خون شهدا و همچون زنان صدر اسلام با دشمن به مبارزه برخيزيد و همانطور كه تاكنون ثابت نموديد ديگر بار آنرا رساتر به گوش انسانهاي در خواب غفلت فرو رفته برسانيد و آنها را به حقايق اسلام و قرآن آگاه نمائيد . از افراد فاسق و فرصت طلب دوري نمائيد و حجاب را كاملا رعايت نمائيد و عفت و پاكدامني را نصب العين قرار دهيد و با اين عمل مشت محكمي بر دهان ياوه گويان چپ و راست و مزدوران داخلي زده باشيد . برادرانم : ديگر امروز حقايق بر همه كس روشن و آشكار است كه تنها اسلام نجات دهنده انسانهاست و به وسيله تمسك بدان مي توان خود را از بي قيد و بند باري نجات دادوتنها راه سعادت و نيكبختي نيز در راه خدا رفتن مي باشد وبراي خدا كار كردن است . ليكن در خودمان مي بينيم كه هنوز آنطوري كه بايد و انتظار مي رفت پياده نشده است و دليل آن نيز دوري گزيدن از دستورات الهي و احكام اسلامي مي باشد و علت ديگر آن خود را مشغول نموده به بازيچه هاي دنيوي از قبيل تفريحها ، رفيق بازي ها ، دنبال يكسري كارهاي بي خودي رفتن و امثال اينها مي باشد كه اگر بررسي شود روي اين مسائل به خوبي آشكار مي شود كه عمر ما بي خود به فنا رفته است . روزي بيايد كه پشيماني ديگر سودي ندارد چه بهتر كه از حالا جلوي ضرر را بگيريم كه منفعت مي باشد وبراي اينكار بايد نماز فراموش نشود كه نماز ستون دين است ديگر اينكه قرآن را خوانده وروي آن تعقل و عمل نمائيم و با توكل نمودن به خدا انشاء الله پيشرفت حاصل مي گردد. ضمنا شما بايد پيام رسان خون شهيدان باشيد و اين مسئوليتي است بس عظيم كه هر كس از عهده آن بر نمي آيد. پس چه بهتر كه خود را آماده اين مهم نمائيد كه در فرداي قيامت رو سفيد باشيم و با عمل به آن توشه آخرت را نيز برده باشيم. از كليه خويشاوندان و فاميلها و نزديكان و دوستان مي خواهم كه تنها بياد خدا باشند كه با ياد خدا مي توانيد آسوده و سعادتمند باشيد و حرف را با عمل انجام دهيد و اينكه فرائض و واجبات را انجام دهيد و از امام امت پيروي نمائيد كه هر كلمه و هر حركتي از سوي امام عزيز درسي جهت خودسازي و خويشتن شناسي و در نهايت شناخت اسلام و قرآن كه با انجام بدان و پشتيباني نمودن از ولايت فقيه رسيدن به مطلوب مي باشدودر آخرت سعادتمند و سرافراز خواهيم بود. همسرم : شما همانطوري كه در طول اين چند سال ثابت نموديد كه هدفت كار براي رضاي خدا و قرآن و مردم مسلمان مي باشد ودر جهت احياي اسلام و قرآن كوشش فراوان نموديد انشاء الله كه مورد قبول قرار گيرد واز شما درخواست دارم كه اگر شهادت نصيبم شد همچون زنان صدر اسلام الگوي صبر و استقامت باشيد و پيام رسان خون شهيدان و در صورت ناراحتي و نگراني به ياد خدا و مشغول تلاوت قرآن مجيد شويد و شهيدان كربلا و استقامت و صبر زينب (ص) را بياد آوريد و براي آنها اشك بريزيد . همسرم من جز خوبي و مهرباني و به موقع راهنمائي سازنده از شما چيزي نديديم واز شما راضي هستم و انشاء الله خدا هم از شما راضي باشد. در رابطه با وسايل زندگي با مشورت مادرم و مادرت هر طور كه صلاح مي دانيد استفاده نمائيد .همچنين در رابطه با پول گرچه زياد ندارم در راه اسلام و جبهه هاي جنگ مصرف نمائيد . در رابطه با زندگي آينده اگر شهادت نصيب من شد هر طوري كه صلاح مي دانيد زندگي نمائيد .بهتر است فرمايشات رهبر عزيز و قائم مقام رهبري را در مد نظر داشته باشيد . همسرم فرزندم را وقف اسلام و قرآن نمودم لذا بايد كاملا تربيت اسلامي شود ودر سايه خداوند متعال و روحانيت در خط اسلام و با كوشش شما و مادرم تربيت شود و وي را با قرآن آشنا نمائيد ودر خدمت اسلام قرار دهيد. مادرم و همسرم حتما بعد از شهادتم افراد ناآگاه و بي طرف، كساني كه فقط به فكر دنيا و تجملات زندگي هستند، آنهائي كه از اسلام و قرآن بوئي نبرده اند آنهائي كه در فكر جبهه و جنگ نيستند و فقط اسمش را شنيده اند و... پيش شما خواهند آمد و مي گويند كه چرا گذاشتيد پسرت به جبهه برود، چرا سپاه وي را فرستاد ، چرا كسي ديگر نرفت ، اونكه تازه از جبهه آمده بود، حق اون نبود كه برود و شما را تنها بگذارد ، يك عده اينجا هستندو مي خورند و مي خوابند و يك عده بايد هميشه به جبهه بروند واز اين حرفها مادرم و همسرم و خانواده ام وظيفه شماست كه با آنها برخورد قاطع و جدي داشته باشيد و به آنها بگوئيد كه اين راهي بوده كه خود انتخاب نمودم و بدان راه رفتم و اجباري هم در كار نبوده است . همه وظيفه دارند كه در هر شرايطي به نداي امام امت لبيك گويند و نيز به آنها بگوئيد كه ما براي دلسوزي نابه جاي مردم زندگي نمي كنيم و يا براي به به گفتن اين و آن دلخوش نيستيم بلكه ما براي رضاي خدا قدم بر مي داريم و به سوي او كه تكامل انسان است ، طي طريقيت مي نمائيم. اگر قانع شدند كه چه خوب و اگر نشدند با آنها بايد همانند ضد انقلاب برخورد كرد و من حاضر نيستم يك لحظه آنها در حضور شما باشند و يا در خانه ما باشند كه آنها كافرند و يا به خداوند متعال مشرك حتي اگر آنها از فرزندانت يا بستگان و خويشاوندانمان باشند. بايد اينگونه برخورد شود و بايد همه دانسته باشيم كه مرگ و زندگي فقط دست خداوند بزرگ است چه در جبهه حضور داشته باشيم و چه حضور نداشته باشيم لذا بايد كارها روي حساب و حق باشد كه اگر مرگ ناگهاني به سوي ما آمد غافلگير نباشيم . رضيت بالله ربا و بالاسلام دينا و بالقران كتابا و بمحمد صلي الله عليه و آله نبيا و بعلي اماما و بالحسن و الحسين و علي و محمد و جعفر و موسي و علي و محمد و علي و الحسن و الخلف الصالح عليهم السلام ائمه و ساده و قاده بهم اتولي و من اعدئهم اتبراء . خدايا بزودي زودتورا به حق خون شهيدان و رزمندگان اسلام صاحب الزمان ما را برسان . خدايا ما را از ياران و سربازان و منتظران امام زمان (عج) قرار بده . خدايا ، اين انقلاب به انقلاب آقا امام زمان متصل بگردان. خدايا، يك لحظه ما را به خودمان وامگذار.خدايا مرگ ما را شهادت در راهت قرار بده . خدايا ، خدايا ، تا انقلاب مهدي حتي كنار مهدي خميني را نگهدار از عمر ما بكاه و بر عمر رهبر افزاي . والسلام عليكم علی رضا رود سر ی ابراهیمی
خاطرات ابراهيم اسكندري: اوايل برج بود كه شهيد فرامرز كاظمي فرمودند كه آماده باشيد يكي از اين شبها حمله داريم و ماموريت مي خواهيم برويم .دو شب بعد بدون اطلاع قبلي فرمودند آماده حركت بشيد. ما حدود ساعت 22 شب به سمت محل ماموريت حركت مي كرديم و قله موردنظر بدون خون ريزي فتح گرديد. زماني نگذشت جاده تداركاتي توسط ضد انقلاب بسته شد و ما با اسلحه و مهمات كم و غذاي كم مقابل دشمن ايستادگي كرديم . در پاوه شهيد ناصر فرماندار نظامي پاوه بودو فرامرز كاظمي بازوي موفق و قوي عمليات كردستان بود. فرامرز باشهيدان عليرضا و محمد رضا ابراهيمي خيلي دوست بودند. همه با هم پرواز كردند همه با هم هستندولي من را از خودشان دور كردند چرا؟ من دو روز بعد از شهادت از ناحيه مغز تير خوردم ولي ماندم ، چرا،؟ تنهايی سخت هست. خدايا مرا در جوارشان ودر جوار يارانم قرار بده . طاهره درويش مفرهي: يكي از دوستانش براي اهل خانواده صحبت مي كردند كه عليرضا در كربلاي 5 فرمانده گردان ما بودند و ما جهت آماده شدن در اين عمليات با هم در جبهه حضور داشتيم كه ايشان درد كليه بسيار شديدي گرفته بودند كه هر كاري مي كرديم كه ايشان به پشت خط برگردند قبول نكردند و با همان در د بسيار شديد به برنامه هاي خود ادامه دادند. نيمه هاي شب بود كه ما ديديم كه ايشان در سنگر حضور ندارند و به اتفاق ديگر دوستان به جستجوي او افتاديم . بسيار نگران شديم پس از چندي متوجه شديم او مقداري دورتر از سنگر مشغول نماز شب خواندن هستند. با يك دست قنوت مي خوانند و با دست ديگر به كليه خود فشار وارد مي كنند كه درس بسيار بزرگي به همه بچه هاي گردان خود دادند چون او فردي بود كه بسيار به واجبات و مستحبات اهميت قائل مي شد. شهيد عليرضا رودسر ابراهيمي به همراه برادرش شهيد محمد رضا رودسر ابراهيمي در عمليات والفجر هشت حضور داشتند كه ابتدا شهيد عليرضا در اين عمليات مجروح مي شوندو چند روزي بدون اطلاع خانواده در بيمارستان خط جبهه جهت مداوا خوابيدند وقتي كه به ايشان خبر دادند كه برادرت مفقودالاثر شده ايشان به منزل برمي گردند و بدون اينكه اطلاعي به اهل خانواده بدهند اظهار می دارند: چون محمد رضا هم در جبهه بود من آمدم به شما سر بزنم. پس از چند ساعتي ديديم كه ايشان عليرضاي قبلي نيستند چون او بسيار شوخ طبع و با نشاط بود. نماز مغرب و عشاء را به جماعت مي خواستيم برگزار كنيم متوجه شديم كه ايشان مجروح شده اند باز هم اصرار كردند كه به مادرش چيزي نگوييم . فرداي آن روز وقتي كه ازتعاون سپاه جهت اطلاع شهادت شهيد محمد رضا به منزل آمدند مادرش وديگر اهل خانواده متوجه مجروحيت ايشان شدند. بارها در جبهه ايشان مجروح شدند ولي اهل خانواده اش كسي خبردار نمي شد كه ما بعد از شهادت ايشان دوستانش براي ما نقل كردند .
آثارباقی مانده از شهید بسم الله الرحمن الرحيم اگر شهيدشدم وصيت نامه ام دست خانم بنده مي باشد وداخل ساكم مي باشد و يك مقدار فشنگ كلت و جلد خشاب بنده از كردستان آورده بودم آنها را بگيريد و لباسم را به محمد رضا بدهيد. اگر نخواستند تحويل سپاه بدهيد . برادرم غلامعلي(ظاهرا) شهيد شد ه چون جنازه اش پيدا نشد ،مفقود است. اگر من شهيد شدم يك سنگ قبر مفقود هم كنار قبر من بگذاريد ؛به عنوان یادگاری. علي رضا ابراهیمی گزارش ماموريت : بسم الله الرحمن الرحيم شوراي فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تنكابن سلام عليكم ، پس از عرض ادب اميد است كه برادران عزيز خوب بوده باشند و از مسئوليت سنگيني که عهده دارند بتوانند در مقابل عناصر خودي و عليه ضد انقلاب پيروز و موفق باشند و خدا حماسه ها را تاييد كند . باري غرض از نوشتن اين نامه كه دليل انتقاد ، پيشنهادو يا هر چيز ديگري كه خودتان مي خواهيد بگذاريد باشد موضوع بدين قرار است كه بنده يعني عليرضا ابرااهيمی و عبدالرضا قرباني و ساير برادران در تاريخ 10/2/60 به ماموريت غرب كشور اعزام شديم و بعد از گذراندن دو ماه ماموريت محوله قرار شد كه ما بيائيم ولي از آنجائيكه قرار بودبه قله" شمش" حمله شود واز طرفي برادر همت فرمانده سپاه پاوه به ما گفته بود كه شما بيايد ودر این عملیات شرکت کنید. ما روي شما خيلي حساب مي كنيم چون گروه تنكابن كاظمي ها و... را از دست داده اند ؛ شما بايد حتماشرکت نمائيد. ما هم از طرفي به خاطر اسلام و قرآن و خون شهيدان و مملكت مان مانديم و فرداي آن روز يعني 11/2/60 حمله شروع شد و نتوانستيم ديگر بيائيم تا آنكه يك ماه از اصل ماموريت ما گذشت و چون مرا مسئول تداركات پايگاه «شمش» نمودند، نتوانستم زودتر بيايم و چون منطقه احتياج مبرم به من و برادر قرباني داشت. يك هفته به من مرخصي دادند تا به سپاه بروم ودرباره كارم با فرماندهي صحبت كنم و ماموريت خود را تمديد نمايم و هم سري به خانه مان بزنم ... اين را هم مي دانم كه شايد تا رسيدن اين نامه به دست شما حكم اخراجي و رياضت و يا بي نظم ترين افراد از لحاظ گوش ندادن به امر فرماندهي صادر شده باشد ولي من در هر لباسي كه باشم چه پاسدار و در صورت پاسدار نبودن به عنوان بسيجی و باز هم در صورت نبودن به عنوان يك مسلمان متعهد هدفي جز خدمت به اسلام و مكتبم و كمك به مردم تحت ستم و مبارزه با استكبار جهاني به سرکردگي امريكا هدف ديگري ندارم. باشد كه مورد قبول خداوند منان قرار گيرد و سرپوشي برگناهانم باشد انشاء الله . اما در خاتمه از شوراي سپاه درخواست دارم كه اگر اخراج شدم لطف كنيد حكم اخراجي را به پاوه سپاه پاسداران بفرستيد واگر اين كار صورت نگرفته وامكان كه بشود انتقالي گرفت جريان را باز هم به سپاه پاوه بگويند واگر اولي انجام نگرفت ودومي امكان ندارد باز هم به پاوه اطلاع دهيد تا استعفاي خود را بفرستم و براي تسويه حساب بيايم به اميد پيروزي حق عليه باطل و سركوبي دشمنان اسلام و مزدوران داخليش به سرگردگي امريكا جنايتكار و موفقيت روز افزون شما برادران انشاء الله . با تقديم احترام ،برادر شما عليرضا ابراهيمي درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران , برچسب ها : رودسري ابراهيمي , عليرضا , بازدید : 265 [ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
پاسدار اسلام شهيد« فتح ا... شاکري» در سال 1340 در «کلاگر محله»شهرستان« جويبار» در يک خانواده کشاورز و مذهبي پا به عرصه وجود نهاد و پس از گذراندن سنين کودکي دوره ابتدائي تحصيلي خود را در دبستان «کلاگر محله» و دوره راهنمائي را در مدرسه راهنمائي دکتر« علي شريعتي»در «جويبار» گذراند .در درسهايش موفق بود. او در انجام کارها هميشه صابر بود و به هر مشکلي که بر مي خورد بلند مي شد وضو مي ساخت و دو رکعت نماز رفع مشکل مي خواند و از خدا استعانت و ياري مي جست و با در نظر گرفتن ابعاد مختلف اکثر روزها روزه مي گرفت . ماهاي تعطيلي مدارس را کارگري ميکرد که تا اندوخته اي باشد براي ادامه تحصيل سال آينده اش .همزمان با پيروزي انقلاب شکوهمند و افتخار آفرين امت ما در سال 1357 ديپلم رشته طبيعي خود را با معدل 15 گرفت. شهيد شاکري به امام عشق زيادي مي ورزيد و به مقام ولايت فقيه ارج مي نهاد و با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در سال 57 به دستور امام ،چون علاقه شديد به امام و انقلاب اسلامي داشت مشتاقانه در سپاه اسم نويسي کرد و پس از طي مراحلي سرانجام در اوايل سال 58 وارد تشکيلات سپاه شد و براي حفظ و حراست از انقلاب و دست آوردهاي آن مشغول پاسداري شد . شهيد «فتح لله شاکري در مصاف با منافقين کوردل نقش چشمگيري داشت و جهت ريشه کن کردن آنها در درگيريهاي شمال کشورفعالانه شرکت داشت . با شروع جنگ تحميلي مزدور آمريکا يعني صدام متجاوز عليه ايران اسلامي به نداي هل من ناصر ينصرني امام گوش فرا داد و در خرداد ماه سال 1360 داوطلبانه به جبهه جنوب اعزام شد و پس از مدت سه ماه مبارزه پي گير به خانه بازگشت .
در سن 20 سالگي با خواهري حزب الهي و تربيت شده در يک خانواده مذهبي ازدواج کرد که حاصل اين وصلت پسري بنام «توحيد» است . ايشان در آبان ماه سال 1360 مسئوليت بازداشتگاه 17 شهريور را به عهده گرفت و به ارشاد و کساني که گول مزدوران شرق و غرب را خورده بودند و به دام آنها افتاده بودند، پرداخت و با رفتار اسلامي خود عده اي از آن گمراهان را از گمراهي نجات داد . با اعلام جنگ مسلحانه از طرف منافقين آمريکائي و فرار آنها به شهرها و جنگلها ي شمال ايران شهيد «شاکري» با تني چند از برادران پاسدار مأموريت سرکوبي آنها را در منطقه جنگي« قاديکلا بزرگ »به عهده مي گيرد و مدت دو ماه با عوامل کفر جهاني نبرد مي نمايد، عده اي از آنها را به درک واصل مي کنند. بعد از اين جريان از او تقاضا مي کنند که سرپرستي پايگاه مقاومت بهشتي استان «مازندران« را به عهده بگيرد .از جنگل «قاديکلا »به پايگاه بهشتي مي آيد و در اولين فرصت پايگاه مقاومت را سروسامان مي بخشد. سپس مشغول سرکوبي منافقين از خدا بي خبر مي شود طوري که منافقان از دست او در امان نبودند. بارهاو بارها براي او پيغام مي فرستادند که تو را ترور مي کنيم و حتي به همسر او پيغام مي فرستادند که جلوي او را بگيرد وگرنه او را ترور مي کنند. با اوجگيري فرار گروهکها به جنگلها او دوباره به فرماندهي گردان رزمي طرح جنگل درقسمت «برنجستانک »منصوب مي شود و مبارزات پيگير و دامنه دار خود را عليه کفر جهاني شوري ديگر مي بخشيد . با درگيريهاي متعدد آخرين ته مانده هاي مزدوران داخلي استکبار جهاني را به زباله دان تاريخ فرستاده و مسئله حضور پليد منافقين را درجنگل براي هميشه حل مي کنند. او در ماموريت ها سراز پا نمي شناخت، فردي بود مجاهد و مبارز، عارف و متعهد و مؤمن، دردمند و متقي، پرخروش و ايثارگر. روحش هميشه در تلاطم بود، مانند چشمه اي که مي خواهد به دريا برسد . نمي توانست قرار بگيرد. پس از حل مسئله طرح جنگل بار ديگر به مدت 6 ماه براي اعزام به جبهه مأمور شد. دو ماه در جبهه اهواز قسمت اطلاعات و عمليات لشکر 25 کربلا مشغول خدمت بود که قرار شد از جنوب به غرب حرکت کند که ايشان براي آخرين ديدار خود به خانواده اش مدت 10 روز مرخصي گرفت پس از اتمام مرخصي دوباره به جبهه غرب در« مريوان» رهسپار شد. حدود يکماه در آنجا بود. سرانجام در عمليات والفجر 4 مرحله دوم در شهر پنجوين عراق در هنگام شناسائي منطقه دشمن به درجه رفيع شهادت نائل گشت و روح پرتلاطم او به ديار معشوق شتافت. از خصوصيات ديگر شهيد «شاکري» اين بود که در کارهاي خود قاطع و محکم و استوار و پايبند به مقررات وضوابط اسلامي بود، سستي و بي ارادگي براي او معنا و مفهومي نداشت. هر کاري را که اراده مي کرد انجام مي داد. ايشان لحظه اي از عمر عزيز خود را بيهوده صرف نمي کرد، اکثر اوقات يا در حال مطالعه و حفظ قرآن و احاديث و نوشتن سخنراني هاي شخصيتها و يا در حال مبارزه و عبادت بود .او با داشتن اين همه خصوصيات ارزنده سرانجام با رفتن به جبهه اين سرزمين عشق ميعادگاه عارفان و عاشقان الله و با نثار جان خويش مرگ را در آنجا خجل ساخت و زندگي را در آنجا معنا نمود و براي رهروان راه خويش معيار اصيل اسلامي را که رسيدن به خدا در آن نمايان است به جاي گذاشت . او رفت و ما مانديم، ما نبايد در مصيبت او بگريم، به معصيت خود بنگريم که خود بيش از او به گريه احيتاج داريم. ما حماسه هاي بزرگش را در دفتر روزگار ثبت خواهيم کرد. انشاء الله که خداوند به همه ما توفيق عنايت فرمايد تا تداوم بخش راهش باشيم. منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد وصيت نامه بسم رب الشهداو الصديقين سلام بر رهبر عظيم الشأن خميني کبيرسلام وبر امت شهيد پرور و قهرمان. آغاز سخنم با دو آيه از قرآن مجيد شروع مي کنم: و لا تقولوا لمن يقتل في سبيل الله اموات بل احياء ولکن لاتشعرون ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء . ما به طور قطعي بيمي از مرگ نداريم چون مرگ از ديدگاه اسلامي فنا و نابودي نيست بلکه دريچه اي است از بقا ما خلقکم للبقاء لا للفناء . که اين بقاء و حيات جاويد در مورد شهيد بيشتر مورد تأکيد قرار که شهيدان رامرده نگوئيد ،که شهيدان زنده اند، زنده و جاويد به زندگي مادي نيست که مانع از تلاش و کوشش مستمر انسان در جهت استقرار حکومت الله مي باشد و خدا در قرآن شديداً با آن مقابله مي کند و مي فرمايد اي افراد با ايمان شما را چه شد که وقتي به شما گفته شود در راه خدا براي مبارزه با دشمنان حق و عدالت حرکت کنيد به زمين سنگيني مي کنيد؟ آيا زندگي دنيا را برحيات جاويد ترجيح مي دهيد. بدانيد که لذت دنيا در برابر خوشي هاي آخرت اندکي بيش نيست. اي خوشا به حال بندگان نيک خدا که ايام تيره روزي مسلمين با تصميم به شهادت عزم کوچ کردن از اين جهان نمودند و اندکي از دنياي ناپايدار را به بسياري از آخرت جاويد فروختند. وقتي از امام علي (ع) سئوال مي کنند :آمادگي براي مرگ چيست؟ مي فرمايند: با انجام تمام فرائض و واجبات و ترک محرمات و گناهان و آراستن روان به مکارم اخلاق و خويهاي نيک و پسنديده که در اين صورت چنين شخصي هيچگونه پروائي ندارد که او به سوي مرگ حرکت کند يا اينکه مرگ به سراغ او بيايد. اگر امروز ما بخواهيم شهادت را از ديدگاه حضرت محمد (ص) و امامان مورد بررسي قرار دهيم ساعتها وقت لازم دارد اما چه کنيم اگر چه آب دريا را اگرنتوان چشيد هم به قدر تشنگي بايد چشيد. راز علاقه اولياء خدا به شهادت اين بود که آنها شهادت را رستگاري قطعي و کمال مطلق مي دانستند. شهادت يگانه کمال مطلق است که به طور قطع همراه آدم به جهان پس از مرگ مي آيد . با اينکه تقاضاي مرگ از نظر اسلام به شدت مورد نکوهش است اما تقاضاي شهادت از خدا يکي از دعاهائي است که مکرر آمده است. امام صادق (ع) در ماه رمضان مي خواند: وقتلاً في سبيلک فوق لنا. خدا به ما توفيق عنايت کن که در راه تو کشته شويم. يا در صحيفه مي خوانيم حمد و ستايش خدا را که با کمکش در زمره ي سعادت يافتگان از دوستان او درآئيم و در نظام کسانيکه با شمشير دشمنانش شهادت يافته اند قرار گيريم. اما اينکه شهادت بالاترين مرحله ي تکامل عملي و به عنوان مهمترين اعمالها است حضرت محمد (ص) مي فرمايد:فوق کل ذي بر ، حتي يقتل الرجل في سبيل الله فاذا قتل في سبيل الله فلتس فوقه بر. بالاتر از هر نيکو کاري نيکوکار ديگري است تا آنگاه که مرد در راه خدا شهيد شود همين که در راه خدا شهيد شد بالاتر از او نيست. يا به گفته علي (ع) فرمود : گرامي ترين مرگها کشته شد در راه خدا است بهشت زير تيزي نوک نيزه هاست. به خدا قسم که هيچ يک از ما نيست مگر اينکه کشته شده و شهيد گرديده است اما بدان حال کسانيکه خريدند حيات فاني دنيا به بهاي بهشت که در روز قيامت خدا هيچ تخفيف از عذابشان ندهد و هيچ کسي به آنها ياري نکند و آنها هرگز آرزوي مرگ نمي کنند که خدا دانا است به ظالمين و هر آينه آنها را مي يا بي که آرزوي هزارسال عمر کردن مي کنند اما خدا نمي رهاند آنها را از عذاب اگر هزار سال عمر کنند و خدا غافل نيست از آنچه مي کنند .اينها قلبشان ديگر سنگ شده است بلکه بدتر از سنگ شايد که سنگ يک روز از آن قطره ها جاري شود يا چشمه بجوشد يا به پايين افتد . اي سنگدلان، خدا غافل نيست از آنچه مي کنيد بياييم امروز تا دير نشده و مرگ ما را فرانگرفته ،تا قساوت قلب زياد نشده دلهامان را روشن به نور خدا کنيم و غفلت را کنار بگذاريم و ذکر خود را به چند رکعت نماز اختصاص ندهيم که آزمايش بزرگ در پيش است. خدا در قرآن مجيد مي فرمايد : آيا خيال کرديد مردم ما شما را رها مي کنيم از اينکه گفته ايد ايمان آورده ايم و ما شما را آزمايش نمي کنيم. وقتي انبوهي از شيطان بر شما وارد شد مرا بگوييد تا نجاتتان دهم . هميشه به ياد من باشيد تا به ياد شما باشم . مرا ياري کنيد تا شما را ياري کنم. به درستي که :قد افلح من زکها و قد خاب من دسها . پيروز است آنکس که خودش را نساخت بدبخت است و در عذاب است . آنکس که کفر و گناه او را پليد گرداند و هر کسي ايمان آورد و عمل صالح انجام داد و دائم متوسل شد و دائم متوسل به حق شد، او در آزمايش خسران نمي بيند. اي امت قهرمان وشهيد پرور که بازوي توانمند امام به حق هستيد و خواهيد بود، امروز آنچه امام عزيز مي فرمايد به عنوان يک تکليف الهي عمل آن بر فردفرد مسلمانان واجب است و تخلف از آن موجب عذاب خداوندي است. امروز امام مي فرمايد رفتن به جبهه واجب کفائي است و امروز بايد برادران سپاه و بسيج سراسيمه به سوي جبهه ها بشتابند و ادامه اين انقلاب تکليف گراني است. اگر بخواهيم وحدت ما نسبت به هم حفظ شود جمعاً وحدتمان را نسبت به خدا حفظ کنيم . از حضرت آدم تا الان هر چه به سر ما آمد در نبودن وحدت با خدا و فرستادگان و امامان بوده است. ببينيد چه بر سر انبيا آوردند در اثر عدم وحدت. مرم چه بر سر علي (ع) آوردند در اثر نبودن وحدت مردم با امام (ع) چه بر سر دختر پيامبر يگانه اختر ولايت آوردند، چه بر سر امام حسن (ع) و امام حسين (ع) آوردند. اينها در اثر نبودند وحدت مردم با امامانشان بود. نکند ما با شکستن وحدت در جرم همه جنايت کاران خداي نکرده شريک بشويم. ببيند چه بر سر امامان ما آوردند، موقعي ما هوشيار مي شويم که ديگر کار از کار گذشته اما مطمئن هستيم که شما هرگزبا هم اختلاف نخواهيد داشت. انشاء الله . هرگز کوتاهي در امر امام نمي کنيد. به اميد اينکه حکومت الله در جهان استوار گردد و ظالمان به دين به دست پرتوان شما که دست خدا بالاي آن است از بيخ بن قطع گردد. اما يک سخن با آشنايان و فاميلان پدر و مادر و همسرم که اين حقير خاک پاي شما همه سروپا تقصير و گناه؛ امروز اميد لطف و مرحمت و بخشش از خداوند تبارک و تعال و از شما صالحان دارم که مرا ببخشيد. خدايا، پروردگارا: توبه دعاي مظلوم لطفي کن ،مرحمتي کن براين اعمال بد ما، بر اين گناهان ما. بنام خدا پاسدار حرمت خون شهيدان وصيتي با همسرم ، اي نازنينم ،اي همسر باوفايم و اي يگانه غمخوار زندگي ام. اکنون در مقابل تو بسي شرمنده ام که مرد لايقي براي تو نبودم .اي کاش با من ازدواج نمي کردي . از روزي که با تو در مورد ازدواج صحبت کردم از دست من در آزار بودي تا امروز که از توجدا شده ام. خدايا من لايق اين ازدواج نبودم .من ظلم کردم به خدا از اول زندگي تا حالا به تو ظلم کرده ام ،مرا ببخش . به خدا قسم اگر مرا نبخشي به روي مادرم زهرا رو سياهم .من وقتي مهرباني هاي تو را در سنگر ياد مي آورم عکس تو را در جلوي چشمهايم گرفته و اشک مي ريختم . زينب جان مرا ببخش اگر از تو جدا شده ام شفاعتم کن . به خدا قسم اگر خدا مرا لايق بداند حتماً تو را شفاعت مي کنم . خدايا تو مرا ببخش اما زن نازنين و با وفايم من نصف زندگي خود را در اختيار تو مي گذرام و نصف ديگر به پسرم توحيد بدهيد .تو وصي من و پدر و مادر و برادران من وصي من هستند . اي همسر باوفاي من هرگز محبتهاي تو را فراموش نمي کنم. اما سخني با پدرومادر عزيزم من يک فرزند نالايق شما بوده ام .من خيلي شما را ظلم کرده ام ،مرا ببخشيد .برادران وخواهران عزيزم به پدر و مادر احترام بگذاريد و حرفشان راگوش بدهيد. خدايا سروپا تقصيريم سروپا گناهيم ، خدايا تو ببخش ما را ،آمين يا رب العالمين. خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار و از عمر ما بکاه بر عمر او بيفزاي والسلام فتح اله شاکري خاطرات محمد شاکري،برادر شهيد: آخرين ديدار مادر و پسر غروب بعد از اذان مغرب بود که در منزل نشسته بوديم. من در حال مشق نوشتن بودم که صداي موتور آن بزرگوار به گوش من رسيد. سريع رو به مادر کردم و گفتم که داداش فتح الله آمد. مادر خوشحال شد و به من گفت برو درب منزل را باز کن. من سريع بيرون رفتم و درب منزل را باز کردم آن بزرگوار وارد منزل شد و موتور را خاموش کرد و گفت که منزل کسي هست. من جواب دادم کسي نيست ما خودمان هستيم .بالا آمد بعد از سلام عليک و صرف شام رو کرد به مادر و گفت من مي خواهم به منزل پسر عمو مهدي بروم. پدر گفت صبر کن ما داريم مي آيم و با هم به منزل پسر عمو رفتيم بعد از يک شب نشيني يک يا دو ساعته برخواسته و روانه منزل شديم در بين راه رو کرد به مادر و گفت که شما برويد من چند دقيقه بعد بر مي گردم بعد از ساعتي برگشت مادر احساس کرد که اين بزرگوار سيگار کشيده است آن شب گذشت. صبح بعد از صبحانه و خدا حافظي از پدر برادران رو کرد به مادر وگفت: مادر کاري نداري؟ مادر گفت: نه پسرم بعد رفت پايين موتور را روشن کرد و رو به مادر کرد و گفت: مادر کاري نداري؟ مادر گفت: نه پسرم و بعد از سوار شدن موتور دوري درون حياط زد و گفت: مادر کاري نداري و مادر جواب داد نه پسرم .بعد يک دور ديگري در حياط زد و کنار درب منزل رفت و با پاهايش درب را باز کرد نگاهي به مادر کرد و رفت آن وقت آن نگاه ، نگاه آخر مادر و پسر بود. بعد از دو يا سه روز ديگر به مادر خبر شهادتش را دادند . از زبان خودش خاطراتي از جنگل آمل نقل مي کرد: يک روز در جنگل همراه نيروهاي خودي مستقر بوده ايم که من به بچه هاي طرح جنگل گفتم شما در اينجا مستقر باشيد و من يک گشت کوچکي در محوطه مي زنم از بچه ها خدا حافظي کردم و جلويم يک دره پر از جنگل انبوه بود .من درون دره رفتم. موقع برگشتن ديگر مسير را فراموش کردم هر چه مسير را نگاه کردم همه به يک شکل بود .خلاصه يک مسير را طي کردم روز شب شد شبها را در بالاي درخت مي خوابيدم و روزها راه مي رفتم غذاي من از گلهاي وحشي جنگلي بود . خلاصه سه شبانه روز راه رفتم تا اينکه در شب چهارم سر بالاي تپه اي که درخت بسيار بزرگي بود رفتم به هر طرف مي نگريستم تا اينکه از دور چراغ هاي شهري را ديدم با خود گفتم حتماًشهر آمل است و همان مسير را طي کردم فرداي آن روز ساعت 11 صبح بود که به شهر رسيدم ديدم شهر چالوس است. خودم را به منطقه 3 مازندران که در چالوس بود رساندم. خود را معرفي کردم و مرا با اسلحه به سپاه آمل آوردند . بچه ها که همه حيران بودند که يا اسير منافقين شده ام يا شهيد؛ چگونه به خانواده من خبر دهند.آنها با ديدن من خوشحال شدند من داستان سه شبانه روز خود را براي آنها تعريف کردم . نقل قول شده از برادر شهيد يعني يدالله شکري . از زبان خودش خاطراتي در رابطه با سر پل ذهاب بيان فرمودند . در يکي از تپه هاي سر پل ذهاب دشمن به طرف بچه هاي سپاه پيشروي مي کردند و در همين حال بچه هاي سپاه که در تپه مستقر بودند عقب نشيني کردند. خودش مي گفت که يک موقع ديدم که دشمن در چند قدمي من قرار دارد و از بچه هاي خودي خبري نيست. تنها چيزي که به ذهن من رسيد تپه که فقط ماسه زار بود و تک درختي درآن قرار داشت فوراً با دست خود چاله اي کندم و تمام بدن خود را زير چاله گذاشتم و با دست خود شن و ماسه را بر روي بدنم ريخته و آن را پوشاندم و فقط سرم بيرون بود کلاه آهني را روي سرم گذاشتم و دشمن تا چند قدمي من آمدند و هر لحظه شهادتين مي گفتم تا اينکه بعد از چند دقيقه اي سربازان عراقي با هم صحبتهايي کردند و بر گشتند که من از چاله بيرون آمدم و خود را فوراً به مقر خود در قرارگاه سرپل ذهاب رساندم . همه خيال کردند که من شهيد شده ام که آن لحظه شهادت نصيب من نشد . چند روزي قبل از به شهادت رسيدن وقتي که مسئوليت آموزشي نظامي پادگان بيشه کلا را به عهده داشتند در يک روز در حين آموزش دادن بچه هاي سپاهي مي بينند که پرندگان هوايي از بالاي سرش به پرواز در آمدند او با اسلحه ايي در دست داشت به سوي پرنده هدف گيري کرد و يک پرنده هوايي را شکار کردند. غروب همان روز آن پرنده را به منزل آورد و به مادر سفارش کردند که اين پرنده را آماده کنند. فردا شب ايشان به همراه همرزم شهيد يعني حسن اسماعيلي آمدند و آن پرنده را نوش جان فرمودند . يک روز که من در مدرسه نمره 4 آوردم اتفاقاًغروب همان روز اين بزرگوار به منزل آمدند و من در حال بازي بودم من به محض ديدن اين برادر بزرگوار خودم را به منزل رساندم. ايشان به من گفتند: کجا بودي؟ گفتم :در حال بازي. گفتند: که درس و مشق خود را انجام دادي؟ گفتم: بله. گفت :برو درس و مشقت را بياور که من آنها را نگاهي بياندازم خصوصاً دفتر املاء خود را بياور. من که املاء کم شده بودم کمي خجالت مي کشيدم، او فهميد که من املاء کم شده ام به محض ديدن دفتر رو کرد به من و گفت: محمد جان اگر در درس املاء خود شما سه عدد 20 بگيري من براي شما يک کتاب سرود حاج صادق آهنگران را مي خرم و من هم به ايشان قول دادم که 20 بگيرم. چند املايي گذشت بالاخره من سه 20 گرفتم وقتي که ايشان آمدند من نمره خود را به ايشان نشان دادم اين برادر بزرگوار خيلي خوشحال شدند و يک کتاب سرود حاج صادق آهنگران را براي من خريداري کردند .
وقتي که در عمليات فتح المبين شرکت داشتند نامه اي براي منزل فرستادند که در آن نامه چنين نوشته شده بود ( در رابطه با خودم را عرض مي نمايم ) محمد جان اگر درس خود را خوب بخواني و حرفهاي مادر را خوب گوش کني من يک عکس قشنگ براي شما مي فرستم .من علاقه بسيار عجيبي به اين برادر شهيد داشتم. به او قول دادم که درسم را بخوانم و حرفهاي مادر را گوش کنم. در نامه بعد که از ايشان از جبهه به دست مان رسيده بود ديدم که يک عکس شهيد بزرگواري يعني دکتر محمد حسين بهشتي در داخل پاکت نامه مي باشد و در پشت اين عکس چنين نوشته شده است عين دست نوشته شهيد :
بسم الله الرحمن الرحيم
اين عکس شهيد مظلوم دکتر بهشتي از طرف برادر فتح الله شاکري از اهواز برسد به دست محمد شاکري .من که با ديدن عکس خيلي خوشحال شدم و دعا کردم که اين برادر بزرگوار هرچه سريعتر به منزل برگردد .
يک روز که من کوچک بودم همراه پدر و مادر به نماز جمعه آمدم در شلوغي من پدر و مادر خود را گم کردم و ديگر آنها را نيافتم .خيلي ناراحت بودم و گريه مي کردم اتفاقاً دم تکيه سکو ايستادم که شايد پدر مرا در اين نقطه پيدا کند يک دفعه ديدم که از راه دور اين شهيد بزرگوار در حال آمدن به نماز جمعه مي باشد. من با ديدن او خيلي خوشحال شدم و دوان دوانم خود را به اين بزرگوار رساندم. او با ديدن من خوشحال شد لبخندي زد و گفت اينجا چه مي کني من موضوع را شرح دادم او با لبخندي که بر لب داشت از من دلجويي کرد و در کنار درب ورودي تکيه چند عکس از شهيد بهشتي و شهيد رجايي براي من خريداري کرد و با هم روانه تکيه شديم و در آنجا نماز جمعه را به امامت حضرت آيت الله حسن زاده آملي به جا آورديم و بعد از نماز پدر و مادر خود را پيداکرديم و به منزل برگشتيم . از خلقيات ايشان همين بس که خيلي خوش اخلاق وخوش برخود بودو با اولين برخورد باايشان دوست ايشان مي شد وهيچ وقت خودش را نمي گرفت .با توجه به اينکه ايشان سپاهي بوده اند وماها بسيجي براي ايشان هيچ فرقي نمي کرد وهميشه خودرا خادم بچه هاي بسيجي مي دانست . هميشه به برادران بسيجي ودوستان مي فرمود پشتيبان ولايت باشيد وبايد ماها همچون فاطمه الزهرا (س) بسوزيم وبسازيم تا ولايت زنده بماند وسخنان ودستورات ايشان بر روي زمين نماند . بايدذوب در ولايت فقيه باشيم. اگر اين را ادا کرديم تکليف را عمل کرديم . ما هميشه چهره ايشان را خندان مي ديديم .هيچوقت ايشان را غمگين نديده ايم. احتمال داشت در درون خود ناراحتي داشته با شد ولي طوري برخوردمي کرد که به هيچ کس نشان نمي داد. ايشان تعزيه خواني مي کرد . در سال 61 بعد از درگيري ششم بهمن آمل ما به صورت يک گردان به نام چهل شهيد آمل اعزام به جبهه شده ايم وهيچوقت از هم جدا نمي شديم. با همه تذکرات فرماندهي تيپ کربلا در آن زمان تيپ کربلا بود گوش نمي داديم .بچه ها مي گفتند ما از هم جدا نمي شويم تا اينکه مجبور شدند از شهيد ابوعمار در خواست کردند که با ما صحبت کنند. ايشان تشريف آورده وفرموده اند با توجه به چهل شهيد که در آمل داده ايد ،اگر مثلاًيک گروهان شما از بين برود وبچه هاهمه شهيد شوند بازتاب بدي در آمل خواهد داشت. به همين خاطر برادران به کمک برادر شهيد شاکري وبرادر شهيد نادرچريک وديگر برادران به صورت يک دسته کامل در گروهانهاي ديگر تقسيم شدند. شوق شبهاي جنگ در عمليات فتح المبين داشتيم که شبهاي رويايي است. آثار باقي مانده از شهيد بنام خدا پاسدار حرمت خون شهيدان وصيتي با زنم ، اي نازنينم اي همسر باوفايم و اي يگانه غمخوار زندگي ام ،اکنون در مقابل تو بسي شرمنده ام که لايق براي تو نبودم. اي کاش با من ازدواج نميکردي . از روزي که با تو در مورد ازدواج صحبت کردم از دست من در آزار بودي تا امروز که از توجدا شده ام. من ظلم کردم به خدا از اول زندگي تا حالا بتو ظلم کرده ام . مرا ببخش به خدا قسم اگر مرا نبخشي به روي مادرم زهرا(س) رو سياهم. من وقتي مهرباني هاي تو را در سنگر به ياد مي آوردم ،عکست را در جلوي چشمهايم گرفته و اشک مي ريختم آخر چرا من بيدار نمي شده ام چرا خدا دل مرا کور کرده بود يک جلاد بودم اي زينب مرا ببخش اگر از تو جدا شده ام حقير نالايق شفاعت کنم بخدا قسم اگر خدا مرا لايق بداند حتماً تو را شفاعت ميکنم . خدايا تو مرا ببخش اما زن نازنين و با وفايم من نصف زندگي خود را در اختيار تو مي گذرام و نصف ديگر به توحيد بدهيد تو وصي من و پدر و مادر و برادران من وصي من هستند اي همسر باوفاي من هرگز محبتهاي تو را فراموش نمي کنم. اما سخني با پدرومادر عزيزم من يک فرزند نالايق شما بوده ام من خيلي شما را ظلم کرده ام . من خيلي در خيلي نفهمي در حق شما کرده ام مرا ببخش و بخاطرمان با هم دعوا نکنيد . به پدر و مادر احترام بگذاريد و حرفشان گوش بدهيد. من ديگر عرضي ندارم جز سلامتي شما را از درگاه خداوند متعال خواهان و خواستارم به اميد بخشش دوستان و آشنايان والسلام فتح الله شاکري تاريخ 2/8/61 مطابق هست با 6 محرم ساعت يک بعد از ظهر از آمل حرکت کرديم شب رسيديم به رامسر و مانديم. فرداي آن روز به ما لباس دادند. آن شب را نيز آنجا مانديم ساعت 9 صبح فردا از طريق جاده کندوان به سمت تهران حرکت کرديم. ساعت سه بعد از ظهر به تهران رسيديم و يک شب هم در پادگان امام حسن مانديم. ساعت 3/30 دقيقه بعد از ظهر يک اتوبوس ما را به راه آهن برد و ساعت 4 بعد از ظهر سوار قطار شديم .ساعت 7/30 دقيقه به قم رسيديم و نماز را در آنجا خوانديم و حرکت کرديم .در سالن غذا خوري قطار جمع شديم و با مداحي من سينه زني کرديم. نماز صبح به انديمشك رسيديم، نماز را خوانديم و به سمت اهواز حرکت کرديم. ساعت 9 صبح به اهوز رسيديم و در پايگاه شهيد بهشتي ما را تقسيم کردند . من به عنوان فرمانده گروهان انتخاب شدم... در هنگام حرکت به سمت جبهه من معاون فرمانده گردان شدم. فرمانده گردان نيز يکي از بچه هاي ترک وتکاور بود. وقتي به خط اول جبهه رسيديم از ماشين پياده شديم و مابقي راه را پياده ادامه داديم .در بين راه فرمانده گردان به من گفت: يکي از بچه ها اسلحه خود را جا گذاشت برويد اسلحه او را بياوريد من و آن رزمنده از آن گردان جدا شديم و گردان به راه خود ادامه داد. اسلحه را پيدا کرديم و ساعت 4 صبح به تيپ کربلا رسيديم و استراحت کرديم. ساعت 5 صبح براي خواندن نماز بلند شديم. بعد از نماز براي ما چادر زدند. رفتيم براي خود جا انتخاب کرديم .صبح چند تن از بچه هاي آمل را ديدم . هوا باراني شد، من و علي و فلاح به سمت چادر آنها حرکت کرديم تا به چادر آنها برسيم خيس شديم .آب باران به داخل چادر مي آمد، تمام لباسهاي ما خيس شد. فرداي آن روز به گردان بر گشتيم که فرمانده گردان شدم .
آثار منتشرشده درباره ي شهيد بسم رب الشهداء والصديقين من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوا ... عليه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلو تبديلا. برخي از مومنان بزرگ مرداني هستند که به عهد و پيماني که با خدا بستند کاملا وفا کردند بس برخي از آنها بر آن عهد ايستادگي کردند تا در راه خدا شهيد شدند و برخي به انتظار فيض شهادت مقاومت کردند. سلام و درود بر منجي عالم بشريت مهدي موعود و نايب بر حق او خميني کبير و سلام و درود بر تمامي شهيدان و سلام بر رزمندگان اسلام اين حماسه آفرينان جبهه حق عليه باطل. زبان قاصر است و قلم ناتوان و عقل نيز حيران که وصف اصالتهاي راستين و مخلص بودن اين شهيدان عزيز را بازگو کنيم انقلاب ما چراغي است که از طرف خداوند روشن شده است و هر کس بخواهد خاموش کند رسوا ميشود. پاسدار اسلام شهيد فتح ا... شاکري در سال 1340 در کلاگر محله جويبار در يک خانواده کشاورز و مذهبي پا به عرصه وجود نهاد و پس از گذراندن سنين کودکي دوره ابتدائي تحصيلي خود را در دبستان کلاگر محله و دوره راهنمائي را در مدرسه راهنمائي دکتر علي شريعتي جويبار گذراند و در درسهايش موفق بود. او در انجام کارها هميشه صابر بود و با هر مشکلي که بر مي خورد بلند مي شد وضو مي ساخت و دو رکعت نماز رفع مشکل مي خواند و از خدا استعانت و ياري مي جست و با در نظر گرفتن ابعاد مختلف اکثر روزها روزه ميگرفت و ماهاي تعطيلي را کارگري ميکرد که ذخيره اي باشد براي ادامه تحصيل سال آينده اش و همزمان با پيروزي انقلاب شکوهمند و افتخار آفرين امت ما در سال 1357 ديپلم رشته طبيعي خود را با معدل 15 گرفت. شهيد شاکري به امام عشق زيادي مي ورزيد و به مقام ولايت فقيه ارج مي نهاد و با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در سال 57 بدستور امام عزيز ايشان چون علاقه شديد به امام و انقلاب اسلامي داشت مشتاقانه در سپاه اسم نويسي کرد و پس از طي مراحل سرانجام در اوايل سال 58 وارد تشکيلات سپاه شده، و براي حفظ و حراست از انقلاب و دست آوردهاي آن مشغول پاسداري شد . شهيد فتح ال... شاکري در مصاف با منافقين کوردل نقش چشمگيري داشت و جهت ريشه کن کردن آنها در درگيريهاي خصمانه و حرکتهاي منافقانه شان فعالانه شرکت داشت و با شروع جنگ تحميلي مزدوران امريکا وشوروي يعني عراق متجاوز عليه ايران اسلامي به نداي هل من ناصر ينصرني امام گوش فرا مي دادو در خرداد ماه سال 1360 داوطلبانه به جبهه اهواز سوسنگرد اعزام شد و پس از مدت سه ماه مبارزه پي گير بسلامت به خانه بازگشت تا اينکه در سن 20 سالگي با خواهري حزب ا.. و تربيت شده در يک خانواده مذهبي ازدواج کرد و حاصل اين وصلت يک پسري بنام توحيد است که هم اکنون در سايه ا... زندگي مي کند، ايشان در آبان ماه سال 1360 مسئوليت بازداشتگاه 17 شهريور را بعهده گرفت و به ارشاد و سرپرستي کساني که گول مزدوران شرق و غرب را خورده بودند و به دام آنها افتاده ان پرداخت و با رفتار اسلامي خود عده اي از آن گمراهان را از گمراهي نجات داد و با اعلان جنگ مسلحانه منافقين امريکائي و فرا آنها در جنگلها شهيد شاکري با تني چند از برادران پاسدار مأموريت سرکوبي آنها را در منطقه جنگي قاديکلاه بزرگ مي يابند و مدت دو ماه با عوامل کفر جهاني نبرد کردند و عده اي از آنها را به درک واصل کردند بعد از اين جريان از او تقاضا ميکنند که سرپرستي پايگاه مقاومت بهشتي محله را بعهده بگيرد لذا از جنگل قاديکلا به بهشتي محله ميآيد و در اولين فرصت پايگاه مقاومت را سروسامان مي بخشد سپس مشغول سرکوبي منافقين از خدا بيخبر ميشود طوري که منافقان از دست او در امان نبودند بارها، بارها براي او پيغام مي فرستادند که تو را ترور ميکنيم و حتي به همسر او پيغام مي فرستادند که جلوي او را بگيرد وگرنه او را ترور کرد و با اوجگيري فرار گروهکها به جنگلها او دوباره به فرماندهي گردان رزمي طرح جنگل قسمت نجستانک منصوب ميشود و مبارزات پيگير و دامنه دار خود را عليه کفر جهاني شوروي ديگر بخشيد و با درگيريهاي متعدد آخرين ته مانده هاي مزدوران داخلي استکبار جهاني را به زباله دان تاريخ فرستاده اند که ديگر مسئله جنگل حل شده بود. او در کار کردن سراز پا نميشناخت فردي بود مجاهد و مبارز، عارف و متعهد و مؤمن، و دردمند و متقي پرخروش و ايثارگر روحش هميشه در تلاطم بود مانند چشمه اي که ميخواهد به دريا برسد يک نميتوانست قرار بگيرد پس از حل مسئله طرح جنگل بار ديگر به مدت 6 ماه براي اعزام به جبهه مأموريت يافته بود تقريباً دو ماه در جبهه اهواز قسمت اطلاعات و عمليات لشکر 25 کربلا مشغول خدمت بود که قرار شد لشگر 25 کربلا از جنوب به غرب حرکت کند که ايشان براي آخرين ديدار خود به خانواده اش مدت 10 روز مرخصي گرفت پس از اتمام مرخصي دوباره به جبهه غرب کردستان مريوان رهسپار شد حدود يکماه در آنجا بود سرانجام در عمليات والفجر 4 مرحله دوم در 800 کيلومتري شهر پنجوين عراق در هنگام شناسائي منطقه دشمن بدرجه رفيع شهادت نائل گشت و روح پرتلاطم او به ديار معشوق خود شتافت. از خصوصيات ديگر شهيد شاکري اين بود که در کارهاي خود قاطع و محکم و استوار و پايبند به مقررات وضوابط اسلامي بود، سستي و بي ارادگي براي او معنا و مفهومي نداشت هر کاري را که اراده ميکرد انجام ميداد ايشان لحظه اي از عمر عزيز خود را بيهوده صرف نميکرد، اکثر اوقات يا در حال مطالعه و حفظ قرآن و احاديث و نوشتن سخنرانيهاي شخصيتها و يا در حال مبارزه و عبادت بود شهيد شاکري با داشتن اينهمه خصوصيات ارزنده سرانجام با رفتن به جبهه اين سرزمين عشق ميعادگاه عارفان و عاشقان ا... که پرواز انسانها را بايد در جبهه ها ديد با نثار جان خويش مرگ را در آنجا خجل ساخته و زندگي را در آنجا معنا نموده است و براي رهروان راه خويش معيار اصيل اسلامي را که رسيدن به خدا در آن نمايان است بجاي گذاشته است. عزيز ما رفت و ما مانديم ما نبايد در مصيبت او بگريم به معصيت خود بنگريم که خود بيش از او به گريه احيتاج داريم، در کجا هستيم امروز ايران سراسر کربلا و هر روزش عاشوراست . شاکري جان بر بال کدام ملک نشستيد که بي امان و شتابان بسوي معبود شتافتيد. شاکري جان، شما جريان خون سرخ کدام شهيدان را در وجودتان احساس کرديد که رگهايتان را تحمل آن خون نبود. شاکري جان ، شما نام پاکبازان را بر لوح کدام پيامبر ديديد که بر براق شهادت نشستيد و از ماندن توان تحمل را گرفتيد. شما کدام شب امام عصر را زيارت کرديد ولي داستان آن ديدار را براي ما نگفتيد. شما در نماز شبهايتان با خدا چه گفتيد که معبود اينگونه زود پذيرفتتان . شاکري جان، چه کرديد که خدا عاشقتان شد و به حضورتان پذيرفت. شما قطرات اشکتان را پاي کدام بذر ريختيد که لاله شهادت را به سرعت بارور کرديد. در کدام باغ به کشت پرداختيد که بذر وجودتان اين گونه بارور شد. شما در زيارت عاشورا با حسين (ع) چه گفتيد که کربلائي شديد. شاکري جان همراز کدام امام بوديد که زمزمه هايش ديوانه عشقتان کرد. ما نام مقدس و ياد معطرتان را بر برگ درختان خواهيم نوشت. شاکري جان ما خاطره عزيزتان را در لحظه لحظه عمرتان زنده نگاه خواهيم داشت تا وقتيکه باشيم شايد ما هم به زودي به شما بپيونديم. ما حماسه هاي بزرگ تان را در دفتر روزگار ثبت خواهيم کرد.. انشاء الله که خداوند به همه ما توفيق عنايت فرمايد تا تداوم بخش راه شما عزيزان باشم. و سلام علي عبادي الله الصالحين . خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار.خانواده شهيد وستاد بزرگداشت شهيد درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران , برچسب ها : شاکري , فتح الله , بازدید : 201 [ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
"علي رضا بلباسي" در سال 1332 در روستاي" آسور"در" فيروزکوه" به دنيا آمد. دوره ابتدايي را در شهرستان" فريدونکنار" گذراند و آن را با موفقيت پشت سر گذاشت. در همين ايام پدرش از دنيا رفت و او مجبور شد براي امرار معاش خانواده عازم" تهران" شد و در نتيجه براي مدتي ترک تحصيل کرد. وي که ششمين فرزند خانواده بود در بازار تهران مشغول به کار شد و پس از مدتي در مدرسه شبانه روزي به تحصيل ادامه داد و ديپلم متوسطه را اخذ کرد. پس از پايان تحصيل به سربازي رفت و در 15 مهر 1353 با اتمام دوره سربازي در آزموني که در آموزش و پرورش "قائمشهر" برگزار شد، شرکت کرد. با کسب موفقيت در اين آزمون به مدت دو سال در آموزس و پرورش مشغول تدريس شد. به علوم و فنون هوايي علاقه بسيار داشت. به همين سبب پس از گذراندن دوره آموزشي مکانيک در باشاه هوايي ملي با عنوان تکنسين پرواز در تاريخ سه آبان 1354 جذب هواپيمايي ملي ايران (هما) شد. او در حين خدمت به آموزش زبان انگليسي پرداخت و در طول 5 سال خدمت در هواپيمايي ملي ايران موفق به اخذ درجه مکانيک هواپيما شد. در سال 1357 با آغار امواج انقلاب اسلامي، علي رضا بلباسي در پخش نوار و اعلاميه هاي حضرت امام (ره) فعاليت گسترده اي داشت. در حادثه جمعه سياه تهران در ميدان ژاله حضور داشت و از اعتصابيون هواپيمايي ملي بود که به فرمان امام (ره) دست به اعتصاب زده بودند. در سال 1358 به واسطه خواهرش با خانم "مريم صادقي" آشنا شد و زمينه ازدواج فراهم آمد. آنها در يک مراسم بسيار ساده زندگي مشترک خود را آغاز کردند. همسر وي درباره ويژگي هاي اخلاقي او مي گويد : «نماز اول وقت علي رضا هيچ گاه ترک نمي شد در زندگي مشترک اگر از من اشتباهي مي ديد با من صحبت مي کرد و با نصيحت درصدد اصلاح اشتباه من بر مي آمد.» پس از تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي از محل خدمت خود هواپيمايي جمهوري اسلامي ايران به مدت دو سال مرخصي بدون حقوق گرفت و به قم رفت. به فراگيري فنون نظامي و دوره فرماندهي پرداخت و سپس در سپاه پاسداران قائمشهر مشغول به کار شد. در تاريخ 8 خرداد 1359 به سمت مسئول عمليات سپاه شهرستان "نور" منصوب شد . دو ماه بعد، پس از ايجاد پايگاه مقاومت سپاه در نور و جذب نيروهاي رزمنده به قائمشهر بازگشت و در واحد عمليات سپاه قائمشهر مشغول به کار شد.
بسم الله الرحمن الرحيم
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران , برچسب ها : بلباسي , عليرضا , بازدید : 276 [ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
در تاريخ 10/12/1336 در روستاي« شكري كلا» در شهرستان«نوشهر» به دنيا آمد.
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران , برچسب ها : شيخ خيريان , قربانعلي , بازدید : 185 [ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
به رنجبر آهو دشتي مشهور بود.در تاريخ 17/3/1330 «گرم رود» در شهرستان «ساري» به دنيا آمد. او تا پايان دوره ي ابتدايي درس خواند وبعد از آن به دليل محروميت ناشي از حکومت فاسد پهلوي ترک تحصيل کرد و به کار پرداخت.
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران , برچسب ها : رنجبر , قربانعلي , بازدید : 239 [ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
صداي گوش نواز برخورد باران با شيرواني حلبي و پنجره ي مه گرفته و اتاق دم كرده ازهٌرم بخاري هيزمي سرخ شده و ابر خوش بويي كه از قابلمه بر مي خواست پلك ها را به بسته شدن ترغيب مي كرد . ولي اضطراب تولد كودك همه را هوشيار نگاه داشته بود . صداي قوقو لي قوقوي خروس بي محل ، چرت همه را پاره كرد . ولي از آن مهم ترصداي گريه هايي بود كه خود را از درب اتاق مجاور بيرون كشيد و به گوش مردها و زن ها رساند . شوق زندگي خانه را پر كرد و پدر براي اين كه آن را با هواي بيرون ماه فروردين سال 1345 آمل پيوند بزند ، پنجره را باز كرد .
لباس هاي مرتب و تميز را يكي يكي برداشت و پوشيد . با آن سر تراشيده اش بزرگ تر به نظر مي رسيد . شوق مدرسه در چشم هايش موج مي زد . به درب مدرسه كه رسيد از اين همه ازدحام مبهوت شد . كمي مكث كرد و تمام جرأتش را به خدمت گرفت و با يك قدم بلند به داخل حياط رفت . باورش نمي شد حالا بايد از اين دبستان دل مي كند . خاطره ي روز اول ، صحنه به صحنه در ذهنش تداعي شد . مدرسه راهنمايي تحصيلي هم خيلي با دبستان فرق نمي كرد ولي فهم سال هاي نوجواني به او اجازه مي داد تا كتاب هاي مذهبي را بخواند و بفهمد و طعم شيرين جلسات قرآن و كلاس هاي مذهبي شبانه ي كودكي اش را درك كند . سال هاي انتهاي راهنمايي مصادف با شروع انقلاب شد و صداي گلوله هاي پراكنده و فريادهاي مبهمي كه از دور شنيده مي شد فضا را پر كرده بود . بوي سوختگي لاستيك ها و گاز اشك آور، بيشتر نفس محمد را بند مي آورد. نفس نفس زنان سعي مي كرد تا گام هايش كند نشود . سر كوچه ي خاور محله كه رسيد ، احساس كرد كسي پشت سر او مي دود . رو كه برگرداند ديد سربازيست . خشكش زد . سرباز سريع رو زانو نشست و نشانه گرفت . انگار زمان متوقف نشده بود نوري از لوله ي تفنگ مشاهده شد و بعد صداي مبهمي به گوش رسيد . محمد چشم هايش را بست و منتظرشد تا گلوله قلبش و يا مغزش را از حركت بياندازد ولي انگار گلوله بايد خطا مي رفت . چيزي با شتاب از كنار گوشش گذشت و به ديوار روبرو اصابت كرد و صداي كمانه كردنش در كوچه ي باريك پيچيد . محمد چشم هايش را گشود و به چشم سرباز مبهوت خيره ماند اما انگار چيزي او را به حركت در آورد و چند ثانيه بعد او در خم كوچه ناپديد شد . سال 58 پر بود از غرور آموزش هاي سخت نظامي در كوه و جنگل پنجه هاي كه رنگ مردي گرفته بودو قبضه ي سنگين برنو و ام يك و ژ3 را در خود مي فشرد و سينه ي ستبر و مردانه اي كه با خار و كلوخ و سنگ زمين ، همدم شده بود . نظام جمع ها و خيزهاي 5 ثانيه ،3ثانيه و تيراندازي به سيبل مقابل و سنگر گرفتن و مانوردادن ، همه و همه لذت هاي وصف نشدني جواني بود و سال 59 سختي نشاط آور آموزشي هاي سنگين ويژه . صداي جنگ كه آمد او با حرم امام رضا عجين شده بود ولي از او دل كند و به آمل آمد ، دوستان را جمع كرد و به سوي جبهه شتافت . حملات رمضان و بعد محرم !و بعد از آن هم والفجر 4 و … او را با جنگ پيوندي هماره زد و در شامگاه 21 /12/1363 عمليات بدر پروازي عاشقانه از ميان ني هاي سوخته به آسمان آبي كرد . هميشه بعد از هر عمليات به مشهد مي رفت ، اين بار هم رفت ، با اين كه شهيد شده بود روح مشتاقش راضي نشد كه دل بكند . دست تقدير وي را در يك اشتباه به همراه شهداي مشهد به حرم مطهر رضوي كشاند تا يك بار ديگر هم شده به آقايش سلام كند . منبع:"نشريه سبز سرخ" شماره 43-کنگره ي بزرگداشت سرداران و10000شهيد مازندران وصيت نامه بسم الله الرحمن الرحيم السلام عليك يا ابا عبدالله با سلام و درود فراوان به فرزند پاك رسول الله (ص) امام مهدي عج ونائب برحقش حضرت امام خميني رهبر كبير انقلاب اسلامي ايران وقلب جنبنده مستعضفان جهان و با درود بر همه شهيدان راه حق و حقيقت از هابيل و سالار شهيدان ابا عبدالله الحسين (ع) وشهدا 15 خرداد و شهدا انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي كفر جهاني برعليه اسلام و جمهوري اسلامي . سلام بر عاشوراهاي ايران و با سلام ودرود بر مجروحين و معلولين و اسراء و تهنيت رزمندگان حماسه ساز ايران .امروز عاشوراي حسيني 6/8/1361 تصميم به نوشتن وصيت نامه گرفتم. البته نوشتن وصيت نامه حال مي خواهد، حال معنوي نمي دانم از كجا شروع كنم ؟ نويسنده نيستم ولي آنچه در دلم مي گذرد عنوان مي كنم. خدايا بارالها من كه هستم ؟ وجود من پر از گناه ومنيت و معصيت است .وجودم را شيطان پركرده است . يا سريع الرضا زود رضايت مي دهي آخر تو خالقي و من مخلوق اي خدا آيا واقعا لياقت رسيدن به مقام شهادت را دارم ؟ آيا واقعا به همين زودي از گناهانم گذشتي ؟ چقدر ناشكريم ،اي خدا ببخش اين بنده گنهكارت را .آخرمن چيزي ندارم هر چه دارم از توست، پس اين وجودم شكرگزار نيست ؟ آخربا اين جاه طلبي به كجا مي خواهيم برويم ؟ چقدر مي خواهيم عمر كنيم؟ چرا از مرگ مي ترسيم ؟ نمي دانم چرا بعضي مي ترسند ؟ آخر به چه چيز اين دنيا دل بسته ايم ؟ روي زرق و برق قرن بيستم آن ؟ به عياشي هاي آن، تا كي جاه طلبي؟ اي برادر و اي خواهر .به خود آئيم و در خود فرو رويم هر گاه خود را شناختيم ا ورا نيز مي شناسيم ،به سويش مي رويم ولحظه به لحظه تشنه تر مي گرديم. زماني كه او وجودمان را سيراب گرداند آن وقت تا به ابد سيراب خواهيم بود .جمله اي دارم با خواهران و برادران حزب الله ، من كه هستم و چه هستم كه بخواهم در مقابل اين همه فداكاري و ايثارگري به شما پند بدهم، به شما كه راهنماي من بوديد .از خودمان بپرسيم كي هستيم؟ از كجا آمده ايم؟ چه كار مي كنيم ؟ به كجا مي رويم ؟ چرا مي رويم ؟ و چه برسرمان مي آيد ؟ هر وقت دنبال اين سؤالها رفتيم و جوابش را دريافتيم آن وقت شكرگزار خواهيم شد. آن وقت بنده ي او مي شويم ودر نهايت او نيز عاشقت مي شود.شهادت را تفسير كرده اند اين قدر گفته اند كه ديگر چيزي براي گفتن من نمانده . از هر چيزي شيرين تر وبهتر، پرواز به سوي معبود ،خالص شدن و سبك شدن ،شهادت يعني اين. واما برادران و خواهران ما رفتيم و مسئوليت را به گردن شما نهاديم بايد ،همچون شمع بسوزيد و به انقلاب و دوستداران انقلاب روشنايي بدهيد. مبادا خسته شويد و از زير بار مسئوليت شانه خالي كنيد. امام عزيزمان اين پير جماران اين بت شكن قرن را تنها نگذاريد .گوش به فرمان او باشيد و سخنان او را با گوش دل شنيده و با جان دل عمل كنيد . سنگر نماز جمعه را هيچ وقت خالي نگذاريد و هر هفته بر شكوه و عظمت آن بيفزايد. بدانيد از با شكوهتر برگزار كردن نماز جمعه دشمن رنج مي برد و ناراحت مي شود. برادران حزب الله، گوش به فرمان منافقين و شايعه سازان ندهيد و وحدت خود را حفظ كنيد . زيرا دشمن از وحدت شما مي ترسد . تقوا پيشه سازيد و براي بازديد از جبهه ها حركت نموده ، هم روحيه بگيريد و هم روحيه بدهيد. ببينيد آن عزيزان رزمنده چه ايثارگري مي كنند در سرماي 30درجه و گرماي 50درجه با چه شجاعت و شهامت و فداكاري با دشمن اسلام مبارزه مي كنند منافقين و ضد انقلاب را چند بار تذكر و راهنمايي كنيد و به دامن انقلاب برگردانيد و اگر از فكر باطل خود بر نمي گردند خردشان كنيد و به مراجع ذيصلاح معرفي كنيد اما جمله اي با پدر و مادر و خواهر و برادرم: پدر عزيزم .به غير از وظيفه پدري معلمم بودي، استادم بودي. زندگي كردن در پناه اسلام را يادم دادي اما من هيچگاه با زبان از تو سپاسگذاري نكردم . بدان با تمام وجودم دوستت داشتم هر چند اظهار نكردم مرا ببخش و حلالم كن و همانطوري كه شكيبا بودي باش. مادرم ،مادر عزيزم ،از تو عزيزتر كسي را نداشتم براي من بهترين، مهربانترين وفداكارترين مادر بودي .مادر چه شبها كه به خاطر من نخوابيدي و چه گريه ها به خاطر من نكردي .حق داري .زيرا پاره جگرت بودم .مي دانم اميدت بودم و همه چيزت بودم .مادرم، اي مادر فداكارم با تمام وجودم واز ته قلبم مي گويم ،دوستت دارم. اما تو هم براي رضاي خدا و براي اين كه مرا ناراحت نكني در مرگم شكيبا باش .مي دانم كه در مرگم ناراحت مي شوي. باز هم تقاضا مي كنم صبر پيشه كن وخودت را به خدا بسپار، به ياد حضرت زينب سلام الله عليها باش. مي دانم بر تو شهادت فرزندت سخت است امّا مگر راحتي مرا نمي خواستي؟ من الان راحتم و خوشبختم و عروسم را ببيني ؟ عروسم در كنارمن است پس مبادا گريه كني ، به خدا ناظرت هستم اگر گريه كني دشمن را شاد و مرا غمگين مي كني ، خوشحال باش و شادي كن و جشن بگير كه پسرت عروسي كرده و خوشبخت شده و به آرزويش رسيده. واما خواهرم در مرگم گريه نكن وزينب وار عمل كن و فرزندانت را خوب تربيت كن تا كه آبروي اسلام باشند . مرا ببخش و حلالم كن . برادرم ،برادر عزيزم تو بايد ادامه دهنده راهم باشي، وظيفه ات سنگين تر شده بايد در دو جبهه ودر دو سنگر درس و جهاد كوشش كني كه اسلام و انقلاب به و جود شما ها نياز دارد. برادرم مرا ببخش و حلالم كن.برادران و خواهران عزيز وقت شما راگرفتنم و سرتان را درد آوردم در خاتمه از تمام دوستان و آشنايان و عزيزان همسنگرم حلاليت مي طلبم. دل به چيزي كه رفتني است نبنديد و،دل بر او (الله ) ببنديد كه هميشه پايدار است . خدايا ،خدايا ،تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار امين من الله توفيق – محمد تيموريان وصيت نامه ي ديگر ... هاي اي برادر، اي خواهر! به خود آييم و در خود نرويم، هرگاه خود را شناختيم او را نيز مي شناسيم و به سويش مي رويم و لحظه به لحظه تشنه تر مي گرديم تا زماني که او وجودمان را سيراب گرداند. آن وقت تا به ابديت سيراب خواهيم بود . . . و اما برادران و خواهران ما رفتيم و مسئولين را به گردن شما نهاديم. با افتادن تک تک ما، مسئوليت شما بيشتر و سنگين تر مي شود. بايد همچون شمع بسوزيد و به انقلاب و دوستداران انقلاب روشنايي بدهيد. مبادا خسته شويد و از زير بار مسئوليت شانه خالي کنيد. امام عزيز اين پير جماران، اين بت شکن قرن را تنها نگذاريد، گوش به فرمان او باشيد و سخنان او را با گوش دل شنيده و با جان دل عمل کنيد. سنگر نماز جمعه را هيچ وقت خالي نگذاريد و هر هفته بر شکوه عظمت آن بيفزاييد . . . برادران حزب اللّه به ياوه گوييهاي منافقين و شايعه سازان گوش ندهيد. وحدت خود را حفظ کنيد، زيرا دشمن از وحدت شما مي ترسيد و تقوا را پيشه سازيد. پدر عزيزم ! به غير از وظيفه پدري معلمم بودي، استادم بودي، زندگي کردن در پناه اسلام را يادم دادي، امام ن هيچگاه با زبان از تو سپاسگذاري نکردم. اما بدان با تمام وجودم دوستت داشتم. هر چند اظهار نکردم . . . و امام مادر عزيزم ! کسي را نداشتم. براي من بهترين، مهربان ترين و فداکارترين مادر بودي. مادري با تمام وجود، چه شبها که به خاطر من نخوابيدي و چه گريه ها که به خاطر من نکردي. حق داري زيرا پاره جگرت بودم. مي دانم اميدت بودم و همه چيزت بودم . . . الان راحتم و درخوشي هستم مگر نمي خواستي عروسي ام را ببيني ؟ عروسم در بغل من است. پس شاد باش و شادي کن و با شاديت دشمن را غمگين و ناراحت کن. مبادا حرکتي انجام دهي که دشمن شاد شود . . . مادرم ! مبادا گريه کني، به خدا ناظرت هستم . . . محمد تيموريان6 آبان 1361 خاطرات .محمود شيرازي: روزي فرمانده کل سپاه در زمان جنگ، سردار محسن رضايي رو کرد به قائم مقام فرمانده لشگر 25 کربلا سردار شهيد حاج حسين بصير و گفت : قدر محمد تيموريان را بدانيد . چون خيلي طول مي کشد تا درآمل ما مثل محمد تيموريان تربيت کنيم . محمد خودش مي گفت : هنوز صدام گلوله اي نساخته که به من بخورد . سال 61 بود و حضرت استاد علامه آيت ا... العظمي حسن زاده آملي ( مدظله العالي ) امام جمعه شهرمان بود . محمد در 17 سالگي به فرماندهي گردان منصوب شد و حضرت استاد علامه به سپاه آمده بود. حضرت استاد علامه درباره محمد گفت : " فلفل نبين چه ريزه بشکن ببين چه تيزه " سپس او را تشويق کرد و دعا نمود و محبت نمود .محمد مي گفت : پس از فتح کربلا عکس مرا به حرم حسين بن علي ( ع ) ببريد و خطاب به امام حسين بگوييد که در راه تو و براي آزادسازي حرم تو کشته شده است و بعدأ ما نيز چنين کرديم . پدرشهيد : قبل از شهادت وسايل خود را در داخل جعبه مهمات گذاشت و به هر يک چيزي داد. براي برادر و خواهرش سجاده و تسبيح گذاشت. فقط انگشتر من هنگام شهادت در دستش بود. در حمله بدر قايق آنها غرق مي شود. محمد مجروح شده و داخل آب مي افتد. بونه اي را گرفته و پس از مدتي در همان حال شهيد مي شود. اين تعبير همان خوابي بود که قبل از تولدش ديده بودم. در دريا بودم و نوري بالاي سر من بود و من به تخته سنگي تکيه داده بودم بعد از عمليات خوابي ديدم و به مادرش گفتم محمد شهيد شده است. محمد چند شب قبل از حمله خواب ديده بود که ندايي مي گويد : با آب طلا بنويس فاطمه زهرا (س) و مي گويد به فرزندم بگوييد قبر گمشده مرا پيدا کند. يکي از همرزمان تيموريان نيز گفته است : روزي بعد از اينکه از حمله برگشتيم، فرمانده به او گفت : آقاي تيموري ! آيا مي تواني دوباره به خط بروي ؟ محمد شب قبل خواب ديده بود کسي به او گفته است : به خط برو و با طلا بنويس يا صاحب الزمان. عادت داشت بعد از هر عمليات به مشهد مقدس مشرف گردد. اين بار هم به مادرش قول داده بود بعد از عمليات با هم به مشهد مقدس برونر اما شهادت رسيد. جنازه او اشتباهي به مشهد انتقال يافت و همراه ديگر شهداي مشهد تشييع و دور مرق امام رضا (ع) طواف داده شد. قبل از دفن متوجه اشتباه شده و جنازه را به آمل عودت دادند. پيکر شهيد محمد تيموريان پس از سه هفته تأخير روز يکشنبه 11 فروردين 1364 در آمل تشييع و در گلزار شهداي امام زاده ابراهيم در کنار ديگر شهيدان جنگ انقلاب به خاک سپرده شد. برگرفته از خاطرات شفاهي دوستان وخانواده ي شهيد تيموريان به زيارت امام رضا بسيار علاقه داشت و بعد از هر عمليات سفري به مشهد مقدس مي کرد. در هنکام شروع عمليات فتح المبين در مشهد به سر مي برد که به سرعت خود را به آمل رساند و به اتفاق چند تن از يارانش به پايگاه شهيد باهنر اهواز اعزام شد و در منطقه "دب حردان "مستقر گرديد. مءموريت گردان در اين زمان تصرف مقر توپخانه دشمن بود. عمليات آغاز و پس از يک ربع درگيري خط شکسته شد. سنگرها يکي پس از ديگري تصرف و انبار مهمات دشمن به آتش کشيده شد. نيروهاي رزمنده تکبير مي گفتند غافل از اينکه سنگر هاي دشمن هنوز پاکسازي نشده است. تيمورطان متوجه اين موضوع شد و به همراه چند تن به پاکسازي سنگرها پرداخت. او در مدت حضور در جبهه يک بار مجروح شد و او را براي ادامه درمان به بيمارستاني در مشهد بردند. اما بعد از دو روز از بيمارستان مرخصي گرفت و به مناطق عملياتي رفت. در دوران حضور ر جبهه هيچ گاه لباس پاسداري نمي پوشيد و به جاي آن هميشه لباس بسيجي مي پوشيد. اکثر مواقع کلاه سياه کشاورزان را به سر مي کرد و شله چوپانان را بالاي جوراب مي پيچيد و گاله چرم چوپانان را مي پوشيد يا از دمپايي استفاده مي کرد. روزي به خاطرنياز به مهمات با همين وضع به مقر نيروهاي ارتش رفت و درخواست خمپاره انداز کرد. اما افسر مسئول او را دست به سر کرد. به چادر خود بازگشت و اين بار با پوتين واکس زده و لباس شيک و دوربين به گردن رفت. همان افسر دستور داد که خمپاره انداز و وسايل مورد نياز را به او تحويل دادند. هميشه از مأموريت هاي پشت خط گريزان بود. يک بار مسئول آموزش عمليات کوهستاني را به او دادند که پس از چند هفته اي استعفا داد و به منطقه عملياتي رفت. مدتي مسئوليت رسيدگي به پايگاه هاي سپاه در آمل را به عهده داشت ولي چند هفته بعد استعفا داد. مدتي نيز به عنوان مسئول اعزام نيرو در رامسر منصوب شد. چند هفته بعد بدون آگاهي فرماندهان سپاه آمل استعفا نامه خود را نوشت و در رامسر گذاشت و با نيروها به سوي منطقه عملياتي حرکت کرد. در پايگاه شهيد بهشتي اهواز مسئوليت دفتري را به او سپردند اما پس از مدتي کارها را بين ساير دفاتر تقسيم کرد و قسمت تحت مسئوليت خود را با نظر فرمانده منحل کرد و به خط مقدم رفت. در جريان عمليات بيت المقدس با دوستان در پشت جبهه بود که به محض شنيدن خبر عمليات خود را به سرعت به آمل رساندو از آنجا به منطقه رفت. در اين نيروهاي خودي ناگهان مشاهده مي کنند که تانک عراقي از دور مي آيد. نيرو ها در صدد تيراندازي به سمت تانک بر آمدند اما فرمانده گروه به علت تيراندازي نکردن تانک مانع شد. وقتي که تانک کاملاٌ جلو آمد، ديدند محمد تيموريان از تانک عراقي بيرون آمد. در اين عمليات يکي از نزديک ترين دوستانش به نام اصغر مثنايي را از دست داد. خود نيز در اثر فشار کار زياد و خستگي و تشنگي بيمار شد و مدتي در بيمارستان بستري بود. پس از بهبود از بيمارستان براي سازماندهي نيروها مستقيم به کوشک رفت. پس از بازگشت از عمليات بيت المقدس به آمل پانزده روزي به عنوان مسئول آموزش در سپاه لاريجان آب اسک شروع به کار کرد. در اين باره گفته است : او بعد از عمليات رمضان به فرماندهي گردان علي بن ابي طالب منصوب شد و در عمليات محرم شرکت کرد. پس از اين عمليات به آمل بازگشت و به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب در آمد. آيت الله حسن زاده آملي لباس پاسداري را به وي اعطا کرد و فرمود : «همان طور که فريدون ضحاک را از تخت به زير کشيد شما هم ان شاءالله ضحاک زمان صدام را نابود کنيد.» تيپ 25 کربلا پس از عمليات محمرم به لشکر 25 کربلا تبديل و محمد به فرماندهي گردان شهيد دستغيب منصوب شد. پس از استقرار لشکر در منطقه غرب تيموريان به فرماندهي گردان يا رسول الله (ص) منصوب شد. مأموريت خط شکني به اين گردان محول شد. با فراهم آمدن مقدمات عمليات والفجر 4 عمليات آغاز شد و او توانست نيروهاي گردانرا ضد انقلاب نجات دهد و بدون کمترين تلفات قله هاي هفت تونان را تصرف کند. در اين عمليات نيز يکي ديگر از دوستانش به نام حسين رومي فرمانده يکي از گروهان هاي تحت امر را از دست داد. پس از آن نيروهاي لشکر 25 در جبهه مياني مأموريت يافتند و در جريان عمليات والفجر 6 شرکت کردند. در اين عمليات فرماندهي گردان يا رسول الله (ص)را همچنان بر عهده داشت. پس از عمليات والفجر 6 لشکر 25 کربلا مأموريت يافت براي عمليات آبي و خاکي آماده شود. محمد پس از عمليات والفجر 6 حال و هواي ديگري داشت. پس از اين عمليات به دوستانش گفت که به زودي شهيد خواهد شد. محمد پس از مجروح شدن مسئول گروههاي ضربت يکي از محورهاي عملياتي از هور فراخوانده شد و جانشين وي گرديد و براي شروع عمليات بدر آماده شد. گروه ضربت از پايگاه به سوي هورالهويزه به حرکت در آمد تا به فرمان جديد محمد ملحق گردد. در صبح دم 21 اسفند 1363 بعد از آن که محمد نيروها را سوار قايق کرد، به طرف آخرين پاسگاه خودي مستقر در هور به حرکت در آمد. نزديکيهاي نيمه شب به پاسگاههاي دشمن رسيدند و درگيري آغاز شد. مادر شهيد: به من مي گفت سرگذشت حضرت زينب (س) و حضرت زهرا (س) را برايم بخوان و من از امامان و پيامبران برايش صحبت مي کردم و درباره مسايل مذهبي برايش کتاب مي خواندم. دوچرخه داشت که به آن بسيار علاقه مند بود اما روزي آن را به فقيري داد و تا کنون نفهميدم به چه کسي داده است. وقتي علت اين کار را پرسيدم گفت : «من هر زمان سوار دوچرخه مي شدم او مرا نگاه مي کرد.» نام او ، "فريدون" بود به خواست خود نام خود را در شناسنامه به "محمد" تغيير داد. در هفت سالگي در دبستان ولي عصر (عج) که اولين مدرسه مذهبي در" آمل" بود ثبت نام کرد. در تعطيلات تابستاني سال اول دبستان اوقات فراغت را در مغازه مکانيکي کار مي کرد و پس از آن به مطالعه مي پرداخت. بسيار با هوش بود و مطالب درسي را در کلاس مي آموخت. پس از مدتي از والدينش خواست تا مدرسه اش را تغيير دهند. علت چنين خواهش مشخص نشد. با اين حال پدرش مدرسه او را تغيير داد. پس از پايان دوره دبستان به مدرسه راهنمايي رسولي رفت. اواخر دوران راهنمايي با آغاز انقلاب اسلامي مصادف شد. نقل است که در يکي از روزهاي انقلاب سر کوچه آيت اللّه حسن زاده تيري به سويش شليک شد و از بيخ گوشش گذشت. پس از اتمام دوره راهنمايي در دبيرستان لساني در رشته رياضي به ادامه تحصيل پرداخت. پدرش مي گويد : «وضع درسي او خوب بود و حتي در دوران دبيرستان جايزه مي گرفت. در کنار مواد آموزشي کتاب ديني و مذهبي مطالعه مي کرد.» در مدت زمان کوتاهي که در دبيرستان مشغول بود با تحرکات و تبليغات گروهکهاي ضد انقلاب مقابله و با مراکز انتشارات اسلامي مکاتبه داشت و نشريه مي گرفت. پيوسته در مساجد فعال بود و حتي تيمي براي آموزش نظامي در جنگل تشکيل داد. فرشته تيموريان خواهر شهيد : عضو بسيج بود. روزي در نماز جمعه، آيت اللّه حسن زاده آملي لباس افتخاري بر تنش پوشاند و درباره وي گفت : "فلفل نبين چه ريزه بشکن ببين چه تيزه." و سپس او را دعا کرد.» و در اول فروردين 1359 براي آموزش نظامي به هنگ ساري رفت و در تابستان همان سال براي تکميل آموزش به نيروهاي کلاه سبز در محمود آباد ملحق شد. در اول فروردين سال 1360 به اتفاق چند تن از دوستانش به جبهه غرب اعزام گرديد. سردار علي فردوس: اولين بار او را در پايگاه شهيد بهشتي اهواز ديدم. آن موقع تيپ کربلا عمدتاً توسط نيروهاي اصفهاني هدايت و فرماندهي مي شد. او فرماندهي گروهاني از گردان علب بن ابي طالب را بر عهده داشت. فردي زيرک خوش برخورد و در ميان تمام افراد زبانزد بود. در اکثر عمليات ها پيشاپيش رزمندگان با لباي سنتي مازندراني حرکت مي کرد و در گردان خود گروهي از افراد با تجربه را تحت عنوان گروه ضربت براي شکستن خط تشکيل داده بود. پس از عدم الفتح عمليات رمضان با سخنان مهيج نيروها را دلگرم و آماده کرد به گونه اي که همه آنها براي عمليات محرم به منطقه عملياتي بازگشتند. گردان يا رسول الله که محمد فرمانده آن بود در بين فرماندهان به گردان "محمد زبل" معروف بود. در عمليات والفجر 4 تصرف ارتفاع استراتژيکي هفت تونان مديون فداکاري هاي اين سردار بزرگ اسلام بود. اين ارتفاع ابتدا توسط تيپ قمر بني هاشم (ع) مورد حمله قرارگرفت اما آنها نتوانستند ارتفاع را تصرف کنند. شب بعد به تيموريان فرمانده گردان گفتم بايد اين ارتفاع بزرگ را که دشمن از حمله ما به آن خبر دارد به تصرف در بياوريد. محمد از تله هاي انفجاري دشمن خبر داشت، گفت : «فقط يک تخريب چي به ما بدهيد.» و من علي امامي را معرفي کردم. محمد با خوشحالي در پيشاپيش گردان به حرکت در آمد. وقتي که دستور حمله صادر شد او تمام کمينهاي دشمن را بدون درگيري و بي هيچ تلفات پشت سر گذاشت و نگهبانان عراقي را بدون هيچ درگيري دسته دسته داخل سنگر زنداني و اسير کرد. صبح در بالاي ارتفاع با تيرباري که از دشمن گرفته بود به تانکهاي دشمن پاسخ مي داد. آثارباقي مانده از شهيد محمد تيموريان فرمانده گردان يا رسول ا... اعزامي از آمل: «هركس جبهه را درك كند ،ترك نمي كند » ما مي دانستيم هرکس که خواب ببينيد به کربلا مي رود يعني شهيد خواهد شد . شبي شهيد شعباني به نزدم آمد و گفت : من خواب ديدم که رفتم کربلا بچه ها گفتند : او شهيد خواهد شد . يکي از بچه ها نقل کرد : من شهيد شعباني را در خواب ديدم که در يک باغ با صفايي هست و يک مرد نوراني با لباس سفيد جلو مي آيد ، خيال کردم او امام زمان ( عج ) است شروع کردم به بوسيدن دست و پايش همينطور وقتي که مي خواستم کف پايش را.ببوسم ديدم اين مرد نوراني شهيد شعباني است . به او گفتم : تو که شعباني هستي ؟ ناگهان او غيب شد . وقتي که شهيد روحي در ميدان مين مي افتد . بچه ها به علت وجود مين ها نتوانستند جلوبروند. برادر شهيد شعباني خودش جلو مي رود و با اينکه دشمن در آنجا نبود او رگبار خالي مي کند . بچه ها از او سوالاتي مي کنند ، چرا تيراندازي کردي ؟ به سوي چه کسي تيراندازي کردي ؟ مي گويد : در آن لحظه شيطان وسوسه گر را جلوي خود ديدم که به من مي گويد جلو نرو ! کشته مي شوي . از يادم نمي رود ، يکي از بچه ها آن شب زخمي شده بود . سه تا تير خورده بود . با اين حال همانجا خودش را باند پيچي کرد و خودش را به ارتفاع کشاند ، اينقدر جنگيد که ديگر رمقي برايش نماند و افتاد . او را کشانديم يک گوشه اي ، ديگر صبح شده بود . ديدم او ناله مي کند بالاي سرش رفتيم . با خود گفتيم حتمأ مي گويد مرا پايين ببريد ولي وقتي رفتيم ديديم که نه ، اين مرد مي گويد :" مبادا خودتان را روي من مشغول کنيد و بگوييد من مجروح هستم و مرا پايين ببريد شما بجنگيد و نگذاريد اين دشمن تکان بخورد . دشمن زبون حدود پنج ماه قبل از اين عمليات اطلاع کامل داشت و شروع کرد به آوردن لشگر و تيپ ها و زدن ميادين و معبرها و تمام برنامه هايش را آماده مي کرد . دور شهر پنجوين يک مثلث روي ارتفاع تشکيل داده و خودش را تقويت مي کرد . چنان دقيق بودند که فرمانده ي سپاه چهارم شان اول شب تا صبح آماده و منتظر بود که بي سيم به او اعلام کند . آنها از قبل آمادگي کامل داشتند ودر شب دوم ( شب جمعه ) مأموريت به لشگرمان داده مي شود که وارد عمل شوند و ارتفاع هفت توانان و لکوزها را بگيرند . چهار بعدازظهر بود که به ما ابلاغ کرند ، وارد عمل شويم . در حالي که هيچ شناختي از منطقه نداشتيم . ساعت 7 شب بود ، به ما نشان دادند که فلان ارتفاع ( ارتفاع هفت توانان ) و فلان ارتفاع ( ارتفاع لکوزها ) است . نيم ساعت بعد بچه ها نماز شان را خواندند و سپس به وسيله ي کمپرسي حرکت کرديم وتا به نزديکي دهکده ي قول قوله ، پياده شديم . اطلاعي از راه نداشتيم، فقط مي دانستيم که آن ارتفاع را بايد بگيريم . دريک منطقه ي کوهستاني ، انسان يک ارتفاع را از دور مي بيند اما وقتي به نزديکش مي رسد آن راه را پيدا کنيم . به خدا توکل کرده حرکت نموديم به دهکده اي رسيديم که زير ارتفاع قرار داشت و مي بايست ازآن دهکده بگذريم . تا بعدأ به طرف ارتفاع برويم .مهتاب همه جا را روشن کرده بود . بچه ها ي ستون خيلي بي خيال داشتند حرکت مي کردند . هفتاد متري ده رسيديم . ديديم که سر ستون نشست ، رفتيم ديديم دهكده پر از نيروهاي دشمن است و حدود هفتاد متر با ما فاصله دارد و از اولين گروه نگهبانهاي دشمن روي پشت بام ساختمانها مستقرند و حدود چهل متر با ما فاصله دارند . گفتم الآن اينها متوجه نيروهاي ما مي شوند؛ به بچه ها گفتم : به همان ترتيب که نشستيد به عقب برگرديد ، به عقب برگشتند .در فاصله ي چهل متري دشمني که ما از او اطلاعي نداشتيم ولي او بيدار و هوشيار بود و مي دانست که ما مي خواهيم حمله کنيم . پس از عقب نشيني بچه ها دنبال راهي مي گردند که بر روي ارتفاع برسند و ازآن طرف بي سيم از لشگر و تيپ فشار مي آورد که بايد سريع تر عمليات انجام بشود . آنجا خودم عجيب تو دو راهي گير کرده بودم از کدام طرف حرکت کنم . از هر طرف راه بسته بود . تنها چاره ما توسل به خدا و ائمه معصومين ( عليه السلام ) بود . به رسول خدا و امام عصر ( عج ) توسل جستم و گفتم : " يا صاحب الزمان ( عج ) ! اين بچه ها آمدند تا دين جد تو را ياري کنند براي رضاي خدا خودت کمکشان کن ! در اين هنگام فکري به خاطرم رسيد . فکرم اين بود که همين راه را بگيريم و برويم به جانشين گردان برادر قاسم نژاد گفتم : " بچه ها را حرکت بدهيد ".منطقه ، منطقه جنگي بود و سر و صدا زياد بود . به هر حال باز هم به يک مانع رسيديم به پايين برگشتيم و همين برگشتن باعث شد که متوجه جاده اي بشوم آن جاده، مال رو بود و در دو طرف جاده سيم خاردار و بر روي آن سيم تلفن بود . با ديدن سيم تلفن فهميدم اين جاده ، جاده ارتباطي دشمن تجاوزگر است . جاده را گرفتيم و بالا رفتيم ودر حدود پنج متري کمين دشمن زبون رسيديم بدون آنکه دشمن ستمگر خبري داشته باشد . در اينجا اولين درگيري شروع شد . بچه ها متفرق شدند که به دشمن ضربه بزنند وليکن تو ميدان مين مي افتند و عده اي شهيد مي شوند و بعضي ها جانباز مي شوند . دشمن در اين هنگام دور ما بشکه ي انفجاري کار گذاشته بود . طوري که همه ي بشکه ها به صورت سري به هم وصل شده بودند . پس از چهل و هشت ساعت ما اين موضوع را فهميديم که اگر يک کليد را مي زدند تمامي اين بشکه ها منفجر مي شدند اما از لطف خدا فقط يک بشکه منفجر شد که هفت نفر زنده زنده سوختند و چه بچه هايي که زخمي مي شدند و چه بچه هايي که داشتند عمليات مي کردند با همين فريادهاي شان توانستند دشمن را به زانو درآورند و آن قله با عظمت را بگيرند . تنها کاري که بچه ها کردند يک آرپي جي شليک کردند که بر سر سنگر دشمن بعثي خورد و بي درنگ آتش گرفت و فرار کردند و بس ( چيز ديگري نبود ) . موقعي که ما به نزديکي ارتفاع رسيديم چون که دشمن از قبل آماده بود با آتش خمپاره ارتفاع راگرفته بود و دو تن از مسئولين دسته ها شهيد شدند. طوري بود که دورا دور دشمن بر ما مسلط بود . با اين حال بچه ها ماندند و چهل وهشت ساعت مقاومت کردند . نه آبي ، نه غذايي ، نه چيزي که بچه هاي زخمي را پايين ببرند . بچه ها با اين اوضاع و احوال توانستند از اين مأموريت سربلند برگردند .دشمن ما را نديد ، جاده مال رو را پيدا کرديم . بعدأ متوجه شديم که در شب نمي توان مين را پيدا کرد . با اينکه روز بود رفتم توي ميدان مين چند مين خنثي کنم تا بچه هاي زخمي اي را که توي ميدان مين افتاده اند بيرون بکشم ، نزديک بود خودم روي مين بروم . اگر ما اين را ( راه مال رو ) را پيدا نمي کرديم و اگر يک متر يا نيم متر اين طرف جاده يا آن طرف جاده حرکت مي کرديم شايد هيچکس سالم بالا نمي رفت از بالا تا پايين مين گذاري شده بود . به هر حال با آن همه زخمي و شهيد پايين آمديم ليکن ديديم بچه ها مي گويند :" ما برنمي گرديم " وقتي که داشتيم به سنگرها سر مي زدم يکي از بچه ها گفت: فلاني آيا تو کسي را به اين اسم مي شناسي ؟ گفتم: " آري " . او گفت: اون برادرم بود که در قسمت ديگر کار مي کرد . سپس گفت: به خدا ، اگر عمليات ادامه دارد مرا نفرست، بگذار باشم تا اين عمليات را انجام بدهم . بچه ها را از ارتفاع هفت توانان پايين آورديم . با آن حال و وضع مي گفتند : ما بايد در عمليات شرکت کنيم . الحمد لله ديديم که رفتند تا مأموريت ديگر يکي ( خلوزه ) و ديگري ( کولو) را انجام دادند و باز هم از آنجا سربلند درآمدند و توانستند از اين طرف بر شهر پنجوين مسلط شوند و از نظر وسعت خاک و تعداد نيروها برابر با عمليات فتح المبين و حتي خيلي خيلي مشگل تر از آن بود . در عمليات فتح المبين دشمن ستمگر استحکامات چنداني نداشت و ماهم کاملأ آماده بوديم ولي در اين عمليات دشمن متجاوز استحکامات عجيبي داشت ، عمليات در مناطق کوهستاني بود و هيچ راهي از نظر ارتباطي نداشتيم ، بچه ها با آن وضع الحمدلله توانستند پيروز شوند . شبهاي بعد هم مي ديديم که دشمن پليد هيچ روحيه اي ندارد و تانک خود را جلوي ما مي آورد و تنها کاري که مي کرد همين بود وبه وسيله ي تانک چند تا شليک مي كرد . يکي از بچه هاي ديدبان ما فقط شش خمپاره شليک کرد بلافاصله تمام تانکها شروع به فرار کردند . بيست وچهار ساعت بعد دشمن مأيوس شد و دست به عقب نشيني زد و از ارتفاعات و تپه هاي خود عقب نشيني كرد ما هم غنايم را جمع آوري كرديم با تمام آمادگي اي که دشمن داشت هرگز برايش قابل فهم نبود که به سرعت بتوانيم به آنها ضربه بزنيم . سه هفته قبل از عمليات به ما گفتند : يک تيپ دشمن بعثي دارد آموزش مي بيند که بر فرض بتوانند مارا دور بزنند ولي حتي خودشان نتوانستند از اين نيروها استفاده بکنند و براي پاتک هاي خودش هم فقط از نيروهاي مخصوص کماندويي و گارد مخصوص رياست جمهوري استفاده مي کرد . گارد رياست جمهوري آنان را مي ديديم که با آن هيکل شان و با آن همه زرق و برقشان و با آن همه تبليغي که مي کردند. در حالي که بچه هاي بسيجي ما فقط با يک دست لباس کهنه کار مي کردندو يک دست کلاشينکف ، حسابي جواب آنها را مي دادند. با اين وجود باز هم دشمنان مي گفتند که :" ايراني ها نمي توانند در غرب وارد عمل بشوند ، به خاطر اين که جثه ي آنها ضعيف است و نمي توانند از ارتفاعات بالا بيايند . وليکن مي ديديم که بچه ها آنها را با آن هيکل درشت شان اسير مي کردند . آنها ( عراقي ها ) وقتي که مي خواستند عقب بکشند به شدت نفس نفس مي زدند در اين هنگام بچه ها مي گفتند که: بايستند تا نفس هايشان را تازه کنند ." به يادم مي آيد که جنس اهدايي از طرف مردم ( پشت جبهه ) پيراهني آمد که بر روي آن نوشته شده بود" اهدايي خواهران شهرستان گرمسار" گوشه اي از اين پيراهن را ديدم که دورش را دايره وار با نخ قرمز رنگي دوخته شده ، جاي اشک خواهران است که به خاطر فداکاري رزمندگان روي پيراهن ها ريختند و دور آن را دوختند . آري اين مردم دست از امام شان برنمي دارند . دست از اسلام برنمي دارند و راه شهدا را ادامه مي دهند تا آخرين قطره ي خون شان . دو روز قبل از عيد، روز پنجشنبه به اتفاق يکي دو تن از بچه هاي سپاه مسلح به کوه و جنگل رفتيم تا آموزش ها را مرور کنيم. شب ها رزم شبانه و روز ها ورزش و جمعه ها کوه داشتيم. روز جمعه برگشتيم و ديدم خانواده ام به شيراز رفته اند. روز بعد به سپاه مراجعه کردم تا به جبهه اعزام شوم اما گفتند سپاه چالوس موافقت نمي کند. بسيار ناراحت شدم. اما دل به خدا بستم گفتم خدا خودش درست خواهد کرد. روز بعد به سپاه رفتم که گفتند درست شده به جبهه خواهيد رفت. گروه اعزامي در تمام شهرهاي مسير رژه مي رفت. در رامسر منافقين به آنها يورش برده و سنگ پرتاب کردند اما رزمندگان در کمال آرامش شعار مي دادند : الله اکبر، خميني رهبر و مرگ بر آمريکا. در تهران گروه اعزامي براي زيارت حضرت امام راهي جماران شد. بالاخره انتظار به اتمام رسيد و در باز شد،نمي دانم چه حالي داشتم، گريه مي کرديم يا مي خنديديم. چقدر مسرور بوديم؟ نمي دانم. فقط مي دانم که لب هايم مي گفت ما همه سرباز تويم خميني، گوش به فرمان تواييم خميني. پس از آن گروه اعزامي عازم" کرمانشاه" شد و در آنجا به دو قسمت تقسيم شد. گروهي به "پاوه" و گروهي به "مريوان" اعزام شدند. در يادداشتهايش که بعدها منتشر شد خاطراتي از چگونگي حضور در عمليات محمد رسول الله (ص) فتح المبين، بيت المقدس و رمضان دارد که از توجه او به گزارش نويسي دقيق از شرايط و وقايع درگيري حکايت دارد وي مي نويسد : در عمليات بيت المقدس به سوي پادگان حميد در حرکت بوديم تا اينکه به سه تانک تي 55 رسيديم. فرمانده گروهان گفت براي گرفتن توپخانه دشمن بايد به طرف پادگان حميد پيشروي کنيم . به راه افتاديم هنوز صد متري از خاکريز دورنشده بوديم که از پشت به سوي ما مسلسل آرپي جي شليک مي شود. ناچار به خاکريز آمديم و سوار بر تانک به طرف آنها با کاليبر 50 مستقر بر تانک مشغول تيراندازي شدم که يک ارپي جي به طرف من شليک شدو از منارم رد شد خود را از روي تانک به زمين پرت کردم .بچه ها گفتند ديوانه اي دوباره رفتم بالاي تانک و باز شليک کردم. در" آب اسک" به عنوان مسئول آموزشي مشغول به کار شدم . . . براي گرفتن وسيله آموزشي ازبسيج به سپاه و از طريق سپاه به رامسر رفتم تا به جبهه بيايم. آنجا گفتند برو دوشنبه بيا. روز دوشنبه بسيج نيرو اعزام مي کردند. عمليات رمضان شروع شده بود. به رامسر آمديم و روز بعد که مي خواستيم سازماندهي شويم مرا به فرماندهي گردان انتخاب کردند که البته مشکلاتي هم داشت و يکي از مهمترين آنها سن کم من بود و بچه ها طور ديگري برخورد مي کردند. بالاخره روزي فرمانده گردان آقاي اسلامي از بچه هاي آبادان آمد و من فرمانده گروهان شدم. احساس تنهايي مي کنم، تنهايي از نبودن ياران و از نبودن همسنگران و دوستان، بچه هايي که با هم بوديم . . . هر وقت گذشته را مرور مي کنم و به ياد آن لحظه ها مي افتم غم سنگين و جانگدازي بر قلبم سنگيني مي کند. مي بينم هر روز تنهاتر مي شوم، هر روز ياري و همسنگران را که تازه با او انس گرفته ام دست زمانه از من جدا مي کند و آن وقت من بايد بمانم، اين شايد بدترين مجازات است. چرا از عاقبت گذشتگان پند نمي گيريم ؟ مگر مسلمان نيستيم؟ مگر قرآن نداريم؟ چرا نمي خواهيم؟ چرا در آن تفکر نمي کنيم؟ چرا عمل به آن نمي نماييم؟ چرا نمازي که مي خوانيم به آن صورت تأثيري در ما ندارد؟ جواب خانم زهرا را چه بدهيم؟ جواب حسين (ع) را چه بدهيم؟ اي کساني که مي گوييد اگر در زمان حسين (ع) بوديم مي جنگيديم و کشته مي شديم به خدا دروغ مي گوييد. شما که با مريضي همسر و فرزندانتان جبهه را ول مي کنيد و حاضريد براي رفتن به هر کاري دست بزنيد . . . اي که مي گويي براي خدا آمده اي پس چرا خدايي نيستس و رنگ خدايي نداري؟ پس چرا آزمايش هاي خدا را پس نمي دهي؟ خدايا خجالت مي کشم شرم مي کنم از آن نوجوان 14 ساله اي که نماز شب مي خواند سر به سجده مي گذارد و الهي العفو مي گويد : اي واي برمن، او هنوز به سن بلوغ نرسيده و هنوز گناهي که مستوجب مجازات است ندارد. گفتند عمليات انجام نمي شود و ما به سوي آمل به راه افتاديم. ساعت ده صبح 6 بهمن 1360 به آمل رسيديم ؛ درست همان روز که منافقين در جنگل حمله کردند کيف را در خانه گذاشتم و به صحنه درگيري رفتم. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران , برچسب ها : تيموريان , محمد (فريدون) , بازدید : 300 [ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
«اين سربازاني كه هم اكنون در مصادف با دشمن بعثي هستند همگي فرزندان من اند و وظيفه دارم كه در كنار آنها باشم. همراه آنها بجنگم. دشمن را ناكام كنم و پيروزي را براي اسلام و مردم فداكار خود به ارمغان بياورم.»
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران , برچسب ها : منفرد نياكي , مسعود , بازدید : 190 [ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
در سال 1333 در نزديكي «شيرگاه» از يك خانواده روستائي فرزندي به دنيا آمد كه او را «مصطفي» ناميدند.دوره دبستان را در «شيرگاه »به پايان رسانيد و دوره دبيرستان را به «قائم شهر» رفت
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران , برچسب ها : مرادي نفتالچي , مصطفي , بازدید : 240 [ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
درهفدهمين روز فروردين 1342در روستاي «لاريم» درشهرستان« جويبار» دراستان «مازندران »به دنيا آمد .دوران ابتدايي و راهنمايي را در زادگاه خود وروستاي«کوهي خيل» گذراند وبراي تحصيل در دوره ي متوسطه به «ساري» رفت.
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران , برچسب ها : عربيان لاريمي , مهدي , بازدید : 110 [ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
سردار شهيد «سيد مطيع مطيعي» در تاريخ 25/4/1345 در يك خانواده مذهبي در «جوان محله»در شهرستان« جويبار» به دنيا آمد .دوران ابتدايي وراهنمايي را در اين منطقه گذراند.
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران , برچسب ها : مطيعي , سيد مطيع , بازدید : 264 [ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |