فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در تاریخ 21/10/1337در شهر«تنکابن) به دنیا آمد.
به عليرضا ابراهيمي مشهور بود. به خاطر تنگدستي خانواده، ترك تحصيل كرد. 7 سال در كارگاه تعمير بخاري و 9 سال در کاگاه تعمیر لباس‌شويي و 2 سال در شغل صيادي كار كرد. البته پيش از ورود به سپاه، در گهرباران ساري 45 روز از تاريخ 5/11/الي 21/12/59 آموزش نظامي عمومي را گذراند. در تاريخ 22/10/58 برابر تشخيص اداره وظيفه عمومي ژاندارمري كل كشور از انجام خدمت سربازي معاف شد. در تاريخ 28/1/1359 پس از گذراندن 20 روز دوره آموزشي در سپاه «ساري» به استخدام سپاه درآمد و در «تنكابن» مشغول به خدمت شد.سومين شهيد خانواده بود. در درگيري‌هاي «سياهكل »و «هشت پرطوالش» براي سركوبي منافقين حضور مستقيم داشت.
اولین بار در تاریخ 10/2/1360 به جبهه اعزام شد و58ماه و21روز در جبهه های غرب وجنوب کشور جانفشانی کرد ودر این راه بارها مجروح شد. عملیات کربلای 5 وکربلای شلمچه آخرین شاهد تلاشهای این قهرمان ملی بود. اودر این عملیات به شهادت رسید. آرامگاه اودر گلزار شهداي« تنكابن» قرار دارد.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران ساری ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید
 

وصيت (نصيحت ) نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
قاتلوهم يعذ بهم الله بايديكم يخرهم و ينصركم عليههم و يشف صدور قوم مومنين و يذهب غيظ قلوبهم و يتوب الله علي من يشاء والله عليم حكيم. (توبه 14و 15)
شما (اي اهل ايمان) با آن كافران به قتال و كارزار برخيزيد تا خدا آنان را به دست شما عذاب كند و خوار گرداند و شما را بر آنها پيروز و غالي نمايد و دلهاي اهل ايمان را (به فتح و ظفر بر كافران) شفا بخشد و تا خشم دلهاي شما فرو نشاند و خدا را كه هر مي خواهد به لطف و رحمت باز مي گردد كه خداوند داناي (به صلاح خلق) درستكار و(عادل در حكم) است.
با حمد و ثنا بر يكتا خالق آسمان و زمين و باسپاس بي كران بر ذات اقدسش كه به ما توفيق شناخت داد تا او را بشناسيم و خود را بشناسيم تا بنده اي حقير (گرچه هر كس را توان بنده شدن نيست ) در پيشگاهش شويم . با درود بر پيامبران گرامي از حضرت آدم (ع) تا حضرت خاتم (ص) و با درود بر ائمه اطهار و معصومين كه راه سعادت بشريت را به انسانهاي گمراه ودر ظلمت فرو رفته آموختند و با درود و سلام بر منجي انسانها كه امت مسلمان در هر لحظه از حيات خود انتظار فرج وي را دارند . بادرود بر تمامي شهدا از صدر اسلام تا كنون به خصوص شهيدان كربلاي ايران اسلامي و بادرود وسلام برنايب امام مهدي(عج) حضرت امام خميني كه كشوري را بلكه تمامي ممالك اسلامي و مستعضف را با نداي ملكوتي از عالم خواب و نكبت به در آورد تا انساني باشيم جهت احياي اسلام كه توسط دولهاي شرقي و غربي را بر قلداران تاريخ مي رفت به دست فراموشي سپرده شود . با درود و سلام بر تمامي مفقودين و رزمندگان اين ايثارگران و حماسه آفرينان عصر حاضر و با درود و سلام بر تمامي جانبازان و معلولين كه با دادن قسمتي از وجودشان حاكميت اسلام و انقلاب اسلامي را به جهانيان به اثبات رساندندو با درود و سلام بر تمامي پدران و مادران كه اين گونه فرزندان خود را پس از سالها تحمل و رنج و مشقت بدون كوچك ترين منت و چشم داشتي في سبيل الله تقديم اسلام و انقلاب اسلامي مي كنند . با درود و سلام بر امت اسلامي و انقلابي و مردم شهيد پرور ايران كه تمام وجودو زندگاني خود را وقف اسلام و انقلاب اسلامي و جبهه حق عليه باطل جهت خشنودي رضاي خدا نمودند .
اما بعد برادران پاسدار بايد اذعان داشت كه تمامي هدف و ايده فردي كه در اين را قدم بر مي دارد يعني پاسداري جهت حراست از اسلام و انقلاب اسلامي و حفظ دستاوردهاي انقلاب اسلامي مي باشد وبايد با تمام وجود در اين مهم كه با شناخت در آن قدم برداشته ايم كوشا شد . فقط براي جلب و خشنودي رضاي خداوند متعال كارها را انجام داد.ما پاسداران بايد نهايت سعي و كوشش خود را در اين ايده و هدف فقط در سايه خداوند بزرگ و پيروي از قرآن به رهبري قائد اعظم امام خميني در عصر حاضر نموده و به همه ثابت نمائيم .
امروز ايران اسلامي درگير با يك كشور به اسم عراق نيست بلكه ايران يا به طور واضح تر اسلام با تمامي كشورهاي شرقي و غربي و دنياي كفر و استعمارگر حتي كشورهاي كه خود را حامي اسلام مي دانند ولي در نهايت خواسته يا نخواسته در دام ابر قلداران تاريخ مي باشند درگير مي باشد .اگر تمام كشورهاي دنيا هم كه هر روز خون هزاران نفر از پاكترين امت مسلمان و مستعضف جهان را مي مكند با هم متحد مي شوند مطمئن باشيدكه در مقابل قدرت خداوند و نيروهاي اسلام هيچ است و خداوند هر آن اراده كند همه آنها را نابود خواهد نمود . اين مسير نيست مگر اينكه با هم منسجم باشيم وكار را براي خدا انجام دهيم و از اختلافات پرهيز نمائيم واز حزب و گروه گرائي جدا دوري كنيم. اگر اين شد دشمن با هر حيله و تدبيري كه بخواهد وارد شود چيزي جز رسوائي و بي آبروئي و بي حيثتي (گرچه ندارند)خواهند شد و هر چند دست و پا بزنند خود را در اين منجلاب فرو مي برند ودر نهايت با ذلت و خواري نابود مي گردند و تنها چيزي كه پايدار و ماندني است دين اسلام است و بس . اين را هم مي دانيم كه اين انقلاب خدائي است و خداوند خودش اين انقلاب را كه رهبري مي نمايد و ما وسيله اي بيش نيستيم و هر كاري كه انجام مي دهيم آزمايش الهي است و خداوند در قرآن مجيد مي فرمايد : آيا شما فكرمي كنيد كه فقط با گفتن به اينكه ايمان آورده ايم شما را رها مي كنيم البته كه شما امتحان و آزمايش خواهيد شد .
پس چه بهتر كه اين دو روز دنيا كه در اين جهان فاني هستيم از آن نهايت استفاده را نمائيم و اگر تا ديروز كار خلاف و يا توجه اي به خداوند نداشتيم جدا رو به سوي خدا بياوريم واز درگاهش با توبه و انابه در خواست عفو نمائيم كه البته خداوند بخشنده و مهربان و توبه پذير است.
به هر حال از شما عزيزان مي خواهم كه نگذاريد دشمن در بين ما ايجاد اختلاف و تفرقه نمايد و بلكه وحدت و انسجام كليه اقشار طوري شود كه روز به روز قوي و محكم گردد تا خاري باشد بر چشم دشمنان اسلام و به قول شهيد فرامرز كاظمي كه مي گفت تا يك پاسدار زنده است پيروزي دشمنان اسلام در اين مرز وبوم غير ممكن است. به راستي چنين است و به تمام مقدسات سوگند كه تا آخرين قطره قطره خون خود مبارزه خواهم كرد و تن به ذلت و خواري نخواهم داد كه مرگ با شرافت به از تن به ذلت دادن است . ديگر اينكه امام ما اين رهبر عظيم و عزيز اين منجي انسانها در عصر حاضر، اين نجات دهنده مردم محروم و مستعضف جهان ، اين فرزند پيامبر و اين نايب بر حق امام زمان (عج) را هميشه يار و ياور و حافظ و پشتيبان ولايت فقيه و روحانيت معظم در خط اسلام باشيم. زيرا به فرمايش امام امت شكست روحانيت شكست اسلام است. ديگر اينكه پاسدار واقعي خون شهدا باشيم كه شهيدان بر گردن ما حق عظيمي دارند .ديگر اينكه امت قهرمان از دست دادن ياوران امام امت كه به گونه اي توسط مزدوران داخلي و خارجي به شهادت مي رسند ناراحت و غمگين و يا خداي ناكرده منزوي و دلسرد نباشيم كه به فرمايش امام امت ما شخص پرست نيستيم كه بگوئيم كه اسلام شكست خورده است . اسلام خيلي از اينها را فدا كرده و خواهد نمود و تا مادامي كه ما به ياد خدا باشيم و خدا با ما باشد اسلام شكست نخواهد خوردو تا مادامي كه مردم در صحنه باشند واين رزمندگان عزيز چه ارتشي و ژاندارمري و شهرباني و عشايري و سپاه و بسيج و ... باشند، اسلام پيروز است و شكست مفهومي ندارد. اما سخني با اهل خانواده ام دارم : مادرم ، با ارسال بهتريم درودها و سلام بر تو كه با زحمات و رنج طاقت فرسا و تحمل مشكلات هم برايمان پدر خوب و هم مادر فداركاري بوديد و در تمام دوران زندگي ، آني از ياد خدا غافل نبوديد وبا اين احوال داريد از طرف خداوند متعال مورد آزمايش و امتحان قرار مي گيريد كه انشاء الله سرفراز بيرون مي آئيد و اگر اين فرزند حقير در گذشته باعث ناراحتي و يا نگراني شما را فراهم نمود پوزش و درخواست عفو دارم . اگر سعادتي داشتم و به شهادت رسيدم از شما درخواست دارم كه به ياد شهداي كربلا باشيد و همچون زينب (س) پيام رسان خون شهدا باشيد و صبر را پيشه خود قرار دهي و اين را هم بايد از آزمايشات الهي بدانيد آزمايش خداوند براي شما ، شمائي كه دائما شب و روز به ذكر خدا مشغول هستي و خداوند مي خواهد با گرفتن فرزندانت آزمايشت نمايد كه چقدر به گفتارت پايبند و پايداري آيا با گرفتن اولادت ناسپاسي مي كنيد. آيا وقتي به فقر رسيدند نا سپاسي مي كنيد. آيا ثروتمند شديد خدا را فراموش مي كنيد و يا خير و بدانيد كه همه اينها امتحاني از براي شما و من و غيره مي باشد. اميد است كه همانطوري كه بارها در سفره و يا روضه ها از جريان كربلا و ذكري نمودي و بهتر از من از شهداي كربلا و اولاد پيامبر و جوانهاي شهيد كربلا خبر داريد و اگر ياد ما را نموديد ذكر آنها را بگوئيد . براي آنها گريه كنيد و به خاطر من اشك نریزيد كه من خودم را در مقابل عظمت و ايثارگري شهداي كربلا هيچ بلكه خود را ذليل و حقير مي دانم . مادرم حقيقت ديگري را نيز بايد برايت بازگو نمايم و آن اينكه در مورد شهادت غلامرضا مي باشد و طبق خبر اسير جنت اماني وي در عمليات بيت المقدس در تاريخ 10/2/61 مجروح و سپس به اسارت گرفته مي شود ودر بيمارستان بصره بر اثر شدت جراحات به شهادت مي رسد ودر شهر بصره و يا جاي ديگر مدفون مي گردد ولذا از شما درخواست صبر و استقامت و شجاعت را دارم و خواستار رساندن پيام خون تمام شهدا به افراد جامعه هستم. با صحبت نمودن و راهنمائي هاي لازم افراد را نسبت به اسلام و قرآن و اهداف آن ارشاد نمائيد .
خواهرانم :
شما نیز بايد زينب وار در جامعه حاضر باشيد و پيام رسان خون شهدا و همچون زنان صدر اسلام با دشمن به مبارزه برخيزيد و همانطور كه تاكنون ثابت نموديد ديگر بار آنرا رساتر به گوش انسانهاي در خواب غفلت فرو رفته برسانيد و آنها را به حقايق اسلام و قرآن آگاه نمائيد . از افراد فاسق و فرصت طلب دوري نمائيد و حجاب را كاملا رعايت نمائيد و عفت و پاكدامني را نصب العين قرار دهيد و با اين عمل مشت محكمي بر دهان ياوه گويان چپ و راست و مزدوران داخلي زده باشيد .
برادرانم :
ديگر امروز حقايق بر همه كس روشن و آشكار است كه تنها اسلام نجات دهنده انسانهاست و به وسيله تمسك بدان مي توان خود را از بي قيد و بند باري نجات دادوتنها راه سعادت و نيكبختي نيز در راه خدا رفتن مي باشد وبراي خدا كار كردن است . ليكن در خودمان مي بينيم كه هنوز آنطوري كه بايد و انتظار مي رفت پياده نشده است و دليل آن نيز دوري گزيدن از دستورات الهي و احكام اسلامي مي باشد و علت ديگر آن خود را مشغول نموده به بازيچه هاي دنيوي از قبيل تفريحها ، رفيق بازي ها ، دنبال يكسري كارهاي بي خودي رفتن و امثال اينها مي باشد كه اگر بررسي شود روي اين مسائل به خوبي آشكار مي شود كه عمر ما بي خود به فنا رفته است . روزي بيايد كه پشيماني ديگر سودي ندارد چه بهتر كه از حالا جلوي ضرر را بگيريم كه منفعت مي باشد وبراي اينكار بايد نماز فراموش نشود كه نماز ستون دين است ديگر اينكه قرآن را خوانده وروي آن تعقل و عمل نمائيم و با توكل نمودن به خدا انشاء الله پيشرفت حاصل مي گردد. ضمنا شما بايد پيام رسان خون شهيدان باشيد و اين مسئوليتي است بس عظيم كه هر كس از عهده آن بر نمي آيد. پس چه بهتر كه خود را آماده اين مهم نمائيد كه در فرداي قيامت رو سفيد باشيم و با عمل به آن توشه آخرت را نيز برده باشيم.
از كليه خويشاوندان و فاميلها و نزديكان و دوستان مي خواهم كه تنها بياد خدا باشند كه با ياد خدا مي توانيد آسوده و سعادتمند باشيد و حرف را با عمل انجام دهيد و اينكه فرائض و واجبات را انجام دهيد و از امام امت پيروي نمائيد كه هر كلمه و هر حركتي از سوي امام عزيز درسي جهت خودسازي و خويشتن شناسي و در نهايت شناخت اسلام و قرآن كه با انجام بدان و پشتيباني نمودن از ولايت فقيه رسيدن به مطلوب مي باشدودر آخرت سعادتمند و سرافراز خواهيم بود.
همسرم :
شما همانطوري كه در طول اين چند سال ثابت نموديد كه هدفت كار براي رضاي خدا و قرآن و مردم مسلمان مي باشد ودر جهت احياي اسلام و قرآن كوشش فراوان نموديد انشاء الله كه مورد قبول قرار گيرد واز شما درخواست دارم كه اگر شهادت نصيبم شد همچون زنان صدر اسلام الگوي صبر و استقامت باشيد و پيام رسان خون شهيدان و در صورت ناراحتي و نگراني به ياد خدا و مشغول تلاوت قرآن مجيد شويد و شهيدان كربلا و استقامت و صبر زينب (ص) را بياد آوريد و براي آنها اشك بريزيد . همسرم من جز خوبي و مهرباني و به موقع راهنمائي سازنده از شما چيزي نديديم واز شما راضي هستم و انشاء الله خدا هم از شما راضي باشد. در رابطه با وسايل زندگي با مشورت مادرم و مادرت هر طور كه صلاح مي دانيد استفاده نمائيد .همچنين در رابطه با پول گرچه زياد ندارم در راه اسلام و جبهه هاي جنگ مصرف نمائيد . در رابطه با زندگي آينده اگر شهادت نصيب من شد هر طوري كه صلاح مي دانيد زندگي نمائيد .بهتر است فرمايشات رهبر عزيز و قائم مقام رهبري را در مد نظر داشته باشيد . همسرم فرزندم را وقف اسلام و قرآن نمودم لذا بايد كاملا تربيت اسلامي شود ودر سايه خداوند متعال و روحانيت در خط اسلام و با كوشش شما و مادرم تربيت شود و وي را با قرآن آشنا نمائيد ودر خدمت اسلام قرار دهيد.
مادرم و همسرم حتما بعد از شهادتم افراد ناآگاه و بي طرف، كساني كه فقط به فكر دنيا و تجملات زندگي هستند، آنهائي كه از اسلام و قرآن بوئي نبرده اند آنهائي كه در فكر جبهه و جنگ نيستند و فقط اسمش را شنيده اند و... پيش شما خواهند آمد و مي گويند كه چرا گذاشتيد پسرت به جبهه برود، چرا سپاه وي را فرستاد ، چرا كسي ديگر نرفت ، اونكه تازه از جبهه آمده بود، حق اون نبود كه برود و شما را تنها بگذارد ، يك عده اينجا هستندو مي خورند و مي خوابند و يك عده بايد هميشه به جبهه بروند واز اين حرفها مادرم و همسرم و خانواده ام وظيفه شماست كه با آنها برخورد قاطع و جدي داشته باشيد و به آنها بگوئيد كه اين راهي بوده كه خود انتخاب نمودم و بدان راه رفتم و اجباري هم در كار نبوده است . همه وظيفه دارند كه در هر شرايطي به نداي امام امت لبيك گويند و نيز به آنها بگوئيد كه ما براي دلسوزي نابه جاي مردم زندگي نمي كنيم و يا براي به به گفتن اين و آن دلخوش نيستيم بلكه ما براي رضاي خدا قدم بر مي داريم و به سوي او كه تكامل انسان است ، طي طريقيت مي نمائيم. اگر قانع شدند كه چه خوب و اگر نشدند با آنها بايد همانند ضد انقلاب برخورد كرد و من حاضر نيستم يك لحظه آنها در حضور شما باشند و يا در خانه ما باشند كه آنها كافرند و يا به خداوند متعال مشرك حتي اگر آنها از فرزندانت يا بستگان و خويشاوندانمان باشند. بايد اينگونه برخورد شود و بايد همه دانسته باشيم كه مرگ و زندگي فقط دست خداوند بزرگ است چه در جبهه حضور داشته باشيم و چه حضور نداشته باشيم لذا بايد كارها روي حساب و حق باشد كه اگر مرگ ناگهاني به سوي ما آمد غافلگير نباشيم .

رضيت بالله ربا و بالاسلام دينا و بالقران كتابا و بمحمد صلي الله عليه و آله نبيا و بعلي اماما و بالحسن و الحسين و علي و محمد و جعفر و موسي و علي و محمد و علي و الحسن و الخلف الصالح عليهم السلام ائمه و ساده و قاده بهم اتولي و من اعدئهم اتبراء .
خدايا بزودي زودتورا به حق خون شهيدان و رزمندگان اسلام صاحب الزمان ما را برسان . خدايا ما را از ياران و سربازان و منتظران امام زمان (عج) قرار بده .
خدايا ، اين انقلاب به انقلاب آقا امام زمان متصل بگردان.
خدايا، يك لحظه ما را به خودمان وامگذار.خدايا مرگ ما را شهادت در راهت قرار بده .
خدايا ، خدايا ، تا انقلاب مهدي حتي كنار مهدي خميني را نگهدار از عمر ما بكاه و بر عمر رهبر افزاي .
والسلام عليكم علی رضا رود سر ی ابراهیمی



خاطرات
ابراهيم اسكندري:
اوايل برج بود كه شهيد فرامرز كاظمي فرمودند كه آماده باشيد يكي از اين شبها حمله داريم و ماموريت مي خواهيم برويم .دو شب بعد بدون اطلاع قبلي فرمودند آماده حركت بشيد. ما حدود ساعت 22 شب به سمت محل ماموريت حركت مي كرديم و قله موردنظر بدون خون ريزي فتح گرديد. زماني نگذشت جاده تداركاتي توسط ضد انقلاب بسته شد و ما با اسلحه و مهمات كم و غذاي كم مقابل دشمن ايستادگي كرديم .
در پاوه شهيد ناصر فرماندار نظامي پاوه بودو فرامرز كاظمي بازوي موفق و قوي عمليات كردستان بود. فرامرز باشهيدان عليرضا و محمد رضا ابراهيمي خيلي دوست بودند. همه با هم پرواز كردند همه با هم هستندولي من را از خودشان دور كردند چرا؟ من دو روز بعد از شهادت از ناحيه مغز تير خوردم ولي ماندم ، چرا،؟
تنهايی سخت هست. خدايا مرا در جوارشان ودر جوار يارانم قرار بده .

طاهره درويش مفرهي:
يكي از دوستانش براي اهل خانواده صحبت مي كردند كه عليرضا در كربلاي 5 فرمانده گردان ما بودند و ما جهت آماده شدن در اين عمليات با هم در جبهه حضور داشتيم كه ايشان درد كليه بسيار شديدي گرفته بودند كه هر كاري مي كرديم كه ايشان به پشت خط برگردند قبول نكردند و با همان در د بسيار شديد به برنامه هاي خود ادامه دادند.
نيمه هاي شب بود كه ما ديديم كه ايشان در سنگر حضور ندارند و به اتفاق ديگر دوستان به جستجوي او افتاديم . بسيار نگران شديم پس از چندي متوجه شديم او مقداري دورتر از سنگر مشغول نماز شب خواندن هستند. با يك دست قنوت مي خوانند و با دست ديگر به كليه خود فشار وارد مي كنند كه درس بسيار بزرگي به همه بچه هاي گردان خود دادند چون او فردي بود كه بسيار به واجبات و مستحبات اهميت قائل مي شد.

شهيد عليرضا رودسر ابراهيمي به همراه برادرش شهيد محمد رضا رودسر ابراهيمي در عمليات والفجر هشت حضور داشتند كه ابتدا شهيد عليرضا در اين عمليات مجروح مي شوندو چند روزي بدون اطلاع خانواده در بيمارستان خط جبهه جهت مداوا خوابيدند وقتي كه به ايشان خبر دادند كه برادرت مفقودالاثر شده ايشان به منزل برمي گردند و بدون اينكه اطلاعي به اهل خانواده بدهند اظهار می دارند: چون محمد رضا هم در جبهه بود من آمدم به شما سر بزنم. پس از چند ساعتي ديديم كه ايشان عليرضاي قبلي نيستند چون او بسيار شوخ طبع و با نشاط بود. نماز مغرب و عشاء را به جماعت مي خواستيم برگزار كنيم متوجه شديم كه ايشان مجروح شده اند باز هم اصرار كردند كه به مادرش چيزي نگوييم . فرداي آن روز وقتي كه ازتعاون سپاه جهت اطلاع شهادت شهيد محمد رضا به منزل آمدند مادرش وديگر اهل خانواده متوجه مجروحيت ايشان شدند. بارها در جبهه ايشان مجروح شدند ولي اهل خانواده اش كسي خبردار نمي شد كه ما بعد از شهادت ايشان دوستانش براي ما نقل كردند .
 
 

 

آثارباقی مانده از شهید

بسم الله الرحمن الرحيم
اگر شهيدشدم وصيت نامه ام دست خانم بنده مي باشد وداخل ساكم مي باشد و يك مقدار فشنگ كلت و جلد خشاب بنده از كردستان آورده بودم آنها را بگيريد و لباسم را به محمد رضا بدهيد. اگر نخواستند تحويل سپاه بدهيد . برادرم غلامعلي(ظاهرا) شهيد شد ه چون جنازه اش پيدا نشد ،مفقود است. اگر من شهيد شدم يك سنگ قبر مفقود هم كنار قبر من بگذاريد ؛به عنوان یادگاری. علي رضا ابراهیمی

گزارش ماموريت :
بسم الله الرحمن الرحيم
شوراي فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تنكابن
سلام عليكم ، پس از عرض ادب اميد است كه برادران عزيز خوب بوده باشند و از مسئوليت سنگيني که عهده دارند بتوانند در مقابل عناصر خودي و عليه ضد انقلاب پيروز و موفق باشند و خدا حماسه ها را تاييد كند .
باري غرض از نوشتن اين نامه كه دليل انتقاد ، پيشنهادو يا هر چيز ديگري كه خودتان مي خواهيد بگذاريد باشد موضوع بدين قرار است كه بنده يعني عليرضا ابرااهيمی و عبدالرضا قرباني و ساير برادران در تاريخ 10/2/60 به ماموريت غرب كشور اعزام شديم و بعد از گذراندن دو ماه ماموريت محوله قرار شد كه ما بيائيم ولي از آنجائيكه قرار بودبه قله" شمش" حمله شود واز طرفي برادر همت فرمانده سپاه پاوه به ما گفته بود كه شما بيايد ودر این عملیات شرکت کنید. ما روي شما خيلي حساب مي كنيم چون گروه تنكابن كاظمي ها و... را از دست داده اند ؛ شما بايد حتماشرکت نمائيد. ما هم از طرفي به خاطر اسلام و قرآن و خون شهيدان و مملكت مان مانديم و فرداي آن روز يعني 11/2/60 حمله شروع شد و نتوانستيم ديگر بيائيم تا آنكه يك ماه از اصل ماموريت ما گذشت و چون مرا مسئول تداركات پايگاه «شمش» نمودند، نتوانستم زودتر بيايم و چون منطقه احتياج مبرم به من و برادر قرباني داشت. يك هفته به من مرخصي دادند تا به سپاه بروم ودرباره كارم با فرماندهي صحبت كنم و ماموريت خود را تمديد نمايم و هم سري به خانه مان بزنم ... اين را هم مي دانم كه شايد تا رسيدن اين نامه به دست شما حكم اخراجي و رياضت و يا بي نظم ترين افراد از لحاظ گوش ندادن به امر فرماندهي صادر شده باشد ولي من در هر لباسي كه باشم چه پاسدار و در صورت پاسدار نبودن به عنوان بسيجی و باز هم در صورت نبودن به عنوان يك مسلمان متعهد هدفي جز خدمت به اسلام و مكتبم و كمك به مردم تحت ستم و مبارزه با استكبار جهاني به سرکردگي امريكا هدف ديگري ندارم. باشد كه مورد قبول خداوند منان قرار گيرد و سرپوشي برگناهانم باشد انشاء الله . اما در خاتمه از شوراي سپاه درخواست دارم كه اگر اخراج شدم لطف كنيد حكم اخراجي را به پاوه سپاه پاسداران بفرستيد واگر اين كار صورت نگرفته وامكان كه بشود انتقالي گرفت جريان را باز هم به سپاه پاوه بگويند واگر اولي انجام نگرفت ودومي امكان ندارد باز هم به پاوه اطلاع دهيد تا استعفاي خود را بفرستم و براي تسويه حساب بيايم به اميد پيروزي حق عليه باطل و سركوبي دشمنان اسلام و مزدوران داخليش به سرگردگي امريكا جنايتكار و موفقيت روز افزون شما برادران انشاء الله . با تقديم احترام ،برادر شما عليرضا ابراهيمي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : رودسري ابراهيمي , عليرضا ,
بازدید : 265
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
پاسدار اسلام شهيد« فتح ا... شاکري» در سال 1340 در «کلاگر محله»شهرستان« جويبار» در يک خانواده کشاورز و مذهبي پا به عرصه وجود نهاد و پس از گذراندن سنين کودکي دوره ابتدائي تحصيلي خود را در دبستان «کلاگر محله» و دوره راهنمائي را در مدرسه راهنمائي دکتر« علي شريعتي»در «جويبار» گذراند .در درسهايش موفق بود. او در انجام کارها هميشه صابر بود و به هر مشکلي که بر مي خورد بلند مي شد وضو مي ساخت و دو رکعت نماز رفع مشکل مي خواند و از خدا استعانت و ياري مي جست و با در نظر گرفتن ابعاد مختلف اکثر روزها روزه مي گرفت . ماهاي تعطيلي مدارس را کارگري ميکرد که تا اندوخته اي باشد براي ادامه تحصيل سال آينده اش .همزمان با پيروزي انقلاب شکوهمند و افتخار آفرين امت ما در سال 1357 ديپلم رشته طبيعي خود را با معدل 15 گرفت. شهيد شاکري به امام عشق زيادي مي ورزيد و به مقام ولايت فقيه ارج مي نهاد و با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در سال 57 به دستور امام ،چون علاقه شديد به امام و انقلاب اسلامي داشت مشتاقانه در سپاه اسم نويسي کرد و پس از طي مراحلي سرانجام در اوايل سال 58 وارد تشکيلات سپاه شد و براي حفظ و حراست از انقلاب و دست آوردهاي آن مشغول پاسداري شد . شهيد «فتح لله شاکري در مصاف با منافقين کوردل نقش چشمگيري داشت و جهت ريشه کن کردن آنها در درگيريهاي شمال کشورفعالانه شرکت داشت . با شروع جنگ تحميلي مزدور آمريکا يعني صدام متجاوز عليه ايران اسلامي به نداي هل من ناصر ينصرني امام گوش فرا داد و در خرداد ماه سال 1360 داوطلبانه به جبهه جنوب اعزام شد و پس از مدت سه ماه مبارزه پي گير به خانه بازگشت .
در سن 20 سالگي با خواهري حزب الهي و تربيت شده در يک خانواده مذهبي ازدواج کرد که حاصل اين وصلت پسري بنام «توحيد» است .
ايشان در آبان ماه سال 1360 مسئوليت بازداشتگاه 17 شهريور را به عهده گرفت و به ارشاد و کساني که گول مزدوران شرق و غرب را خورده بودند و به دام آنها افتاده بودند، پرداخت و با رفتار اسلامي خود عده اي از آن گمراهان را از گمراهي نجات داد .
با اعلام جنگ مسلحانه از طرف منافقين آمريکائي و فرار آنها به شهرها و جنگلها ي شمال ايران شهيد «شاکري» با تني چند از برادران پاسدار مأموريت سرکوبي آنها را در منطقه جنگي« قاديکلا بزرگ »به عهده مي گيرد و مدت دو ماه با عوامل کفر جهاني نبرد مي نمايد، عده اي از آنها را به درک واصل مي کنند. بعد از اين جريان از او تقاضا مي کنند که سرپرستي پايگاه مقاومت بهشتي استان «مازندران« را به عهده بگيرد .از جنگل «قاديکلا »به پايگاه بهشتي مي آيد و در اولين فرصت پايگاه مقاومت را سروسامان مي بخشد. سپس مشغول سرکوبي منافقين از خدا بي خبر مي شود طوري که منافقان از دست او در امان نبودند. بارهاو بارها براي او پيغام مي فرستادند که تو را ترور مي کنيم و حتي به همسر او پيغام مي فرستادند که جلوي او را بگيرد وگرنه او را ترور مي کنند. با اوجگيري فرار گروهکها به جنگلها او دوباره به فرماندهي گردان رزمي طرح جنگل درقسمت «برنجستانک »منصوب مي شود و مبارزات پيگير و دامنه دار خود را عليه کفر جهاني شوري ديگر مي بخشيد . با درگيريهاي متعدد آخرين ته مانده هاي مزدوران داخلي استکبار جهاني را به زباله دان تاريخ فرستاده و مسئله حضور پليد منافقين را درجنگل براي هميشه حل مي کنند.
او در ماموريت ها سراز پا نمي شناخت، فردي بود مجاهد و مبارز، عارف و متعهد و مؤمن، دردمند و متقي، پرخروش و ايثارگر. روحش هميشه در تلاطم بود، مانند چشمه اي که مي خواهد به دريا برسد . نمي توانست قرار بگيرد. پس از حل مسئله طرح جنگل بار ديگر به مدت 6 ماه براي اعزام به جبهه
مأمور شد. دو ماه در جبهه اهواز قسمت اطلاعات و عمليات لشکر 25 کربلا مشغول خدمت بود که قرار شد از جنوب به غرب حرکت کند که ايشان براي آخرين ديدار خود به خانواده اش مدت 10 روز مرخصي گرفت پس از اتمام مرخصي دوباره به جبهه غرب در« مريوان» رهسپار شد. حدود يکماه در آنجا بود. سرانجام در عمليات والفجر 4 مرحله دوم در شهر پنجوين عراق در هنگام شناسائي منطقه دشمن به درجه رفيع شهادت نائل گشت و روح پرتلاطم او به ديار معشوق شتافت.
از خصوصيات ديگر شهيد «شاکري» اين بود که در کارهاي خود قاطع و محکم و استوار و پايبند به مقررات وضوابط اسلامي بود، سستي و بي ارادگي براي او معنا و مفهومي نداشت. هر کاري را که اراده مي کرد انجام مي داد. ايشان لحظه اي از عمر عزيز خود را بيهوده صرف نمي کرد، اکثر اوقات يا در حال مطالعه و حفظ قرآن و احاديث و نوشتن سخنراني هاي شخصيتها و يا در حال مبارزه و عبادت بود .او با داشتن اين همه خصوصيات ارزنده سرانجام با رفتن به جبهه اين سرزمين عشق ميعادگاه عارفان و عاشقان الله و با نثار جان خويش مرگ را در آنجا خجل ساخت و زندگي را در آنجا معنا نمود و براي رهروان راه خويش معيار اصيل اسلامي را که رسيدن به خدا در آن نمايان است به جاي گذاشت . او رفت و ما مانديم، ما نبايد در مصيبت او بگريم، به معصيت خود بنگريم که خود بيش از او به گريه احيتاج داريم.
ما حماسه هاي بزرگش را در دفتر روزگار ثبت خواهيم کرد. انشاء الله که خداوند به همه ما توفيق عنايت فرمايد تا تداوم بخش راهش باشيم.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




وصيت نامه
بسم رب الشهداو الصديقين
سلام بر رهبر عظيم الشأن خميني کبيرسلام وبر امت شهيد پرور و قهرمان. آغاز سخنم با دو آيه از قرآن مجيد شروع مي کنم: و لا تقولوا لمن يقتل في سبيل الله اموات بل احياء ولکن
لاتشعرون ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء .
ما به طور قطعي بيمي از مرگ نداريم چون مرگ از ديدگاه اسلامي فنا و نابودي نيست بلکه دريچه اي است از بقا ما خلقکم للبقاء لا للفناء . که اين بقاء و حيات جاويد در مورد شهيد بيشتر مورد تأکيد قرار که شهيدان رامرده نگوئيد ،که شهيدان زنده اند، زنده و جاويد به زندگي مادي نيست که مانع از تلاش و کوشش مستمر انسان در جهت استقرار حکومت الله مي باشد و خدا در قرآن شديداً با آن مقابله مي کند و مي فرمايد اي افراد با ايمان شما را چه شد که وقتي به شما گفته شود در راه خدا براي مبارزه با دشمنان حق و عدالت حرکت کنيد به زمين سنگيني مي کنيد؟ آيا زندگي دنيا را برحيات جاويد ترجيح مي دهيد. بدانيد که لذت دنيا در برابر خوشي هاي آخرت اندکي بيش نيست. اي خوشا به حال بندگان نيک خدا که ايام تيره روزي مسلمين با تصميم به شهادت عزم کوچ کردن از اين جهان نمودند و اندکي از دنياي ناپايدار را به بسياري از آخرت جاويد فروختند.
وقتي از امام علي (ع) سئوال مي کنند :آمادگي براي مرگ چيست؟ مي فرمايند: با انجام تمام فرائض و واجبات و ترک محرمات و گناهان و آراستن روان به مکارم اخلاق و خويهاي نيک و پسنديده که در اين صورت چنين شخصي هيچگونه پروائي ندارد که او به سوي مرگ حرکت کند يا اينکه مرگ به سراغ او بيايد. اگر امروز ما بخواهيم شهادت را از ديدگاه حضرت محمد (ص) و امامان مورد بررسي قرار دهيم ساعتها وقت لازم دارد اما چه کنيم اگر چه آب دريا را اگرنتوان چشيد هم به قدر تشنگي بايد چشيد. راز علاقه اولياء خدا به شهادت اين بود که آنها شهادت را رستگاري قطعي و کمال مطلق مي دانستند. شهادت يگانه کمال مطلق است که به طور قطع همراه آدم به جهان پس از مرگ مي آيد . با اينکه تقاضاي مرگ از نظر اسلام به شدت مورد نکوهش است اما تقاضاي شهادت از خدا يکي از دعاهائي است که مکرر آمده است. امام صادق (ع) در ماه رمضان مي خواند: وقتلاً في سبيلک فوق لنا. خدا به ما توفيق عنايت کن که در راه تو کشته شويم. يا در صحيفه مي خوانيم حمد و ستايش خدا را که با کمکش در زمره ي سعادت يافتگان از دوستان او درآئيم و در نظام کسانيکه با شمشير دشمنانش شهادت يافته اند قرار گيريم. اما اينکه شهادت بالاترين مرحله ي تکامل عملي و به عنوان مهمترين اعمالها است حضرت محمد (ص) مي فرمايد:فوق کل ذي بر ، حتي يقتل الرجل في سبيل الله فاذا قتل في سبيل الله فلتس فوقه بر. بالاتر از هر نيکو کاري نيکوکار ديگري است تا آنگاه که مرد در راه خدا شهيد شود همين که در راه خدا شهيد شد بالاتر از او نيست. يا به گفته علي (ع) فرمود : گرامي ترين مرگها کشته شد در راه خدا است بهشت زير تيزي نوک نيزه هاست.
به خدا قسم که هيچ يک از ما نيست مگر اينکه کشته شده و شهيد گرديده است اما بدان حال کسانيکه خريدند حيات فاني دنيا به بهاي بهشت که در روز قيامت خدا هيچ تخفيف از عذابشان ندهد و هيچ کسي به آنها ياري نکند و آنها هرگز آرزوي مرگ نمي کنند که خدا دانا است به ظالمين و هر آينه آنها را مي يا بي که آرزوي هزارسال عمر کردن مي کنند اما خدا نمي رهاند آنها را از عذاب اگر هزار سال عمر کنند و خدا غافل نيست از آنچه مي کنند .اينها قلبشان ديگر سنگ شده است بلکه بدتر از سنگ شايد که سنگ يک روز از آن قطره ها جاري شود يا چشمه بجوشد يا به پايين افتد . اي سنگدلان، خدا غافل نيست از آنچه مي کنيد بياييم امروز تا دير نشده و مرگ ما را فرانگرفته ،تا قساوت قلب زياد نشده دلهامان را روشن به نور خدا کنيم و غفلت را کنار بگذاريم و ذکر خود را به چند رکعت نماز اختصاص ندهيم که آزمايش بزرگ در پيش است. خدا در قرآن مجيد مي فرمايد : آيا خيال کرديد مردم ما شما را رها مي کنيم از اينکه گفته ايد ايمان آورده ايم و ما شما را آزمايش نمي کنيم. وقتي انبوهي از شيطان بر شما وارد شد مرا بگوييد تا نجاتتان دهم . هميشه به ياد من باشيد تا به ياد شما باشم . مرا ياري کنيد تا شما را ياري کنم. به درستي که :قد افلح من زکها و قد خاب من دسها . پيروز است آنکس که خودش را نساخت بدبخت است و در عذاب است . آنکس که کفر و گناه او را پليد گرداند و هر کسي ايمان آورد و عمل صالح انجام داد و دائم متوسل شد و دائم متوسل به حق شد، او در آزمايش خسران نمي بيند. اي امت قهرمان وشهيد پرور که بازوي توانمند امام به حق هستيد و خواهيد بود، امروز آنچه امام عزيز مي فرمايد به عنوان يک تکليف الهي عمل آن بر فردفرد مسلمانان واجب است و تخلف از آن موجب عذاب خداوندي است. امروز امام مي فرمايد رفتن به جبهه واجب کفائي است و امروز بايد برادران سپاه و بسيج سراسيمه به سوي جبهه ها بشتابند و ادامه اين انقلاب تکليف گراني است.
اگر بخواهيم وحدت ما نسبت به هم حفظ شود جمعاً وحدتمان را نسبت به خدا حفظ کنيم . از حضرت آدم تا الان هر چه به سر ما آمد در نبودن وحدت با خدا و فرستادگان و امامان بوده است. ببينيد چه بر سر انبيا آوردند در اثر عدم وحدت. مرم چه بر سر علي (ع) آوردند در اثر نبودن وحدت مردم با امام (ع) چه بر سر دختر پيامبر يگانه اختر ولايت آوردند، چه بر سر امام حسن (ع) و امام حسين (ع) آوردند.
اينها در اثر نبودند وحدت مردم با امامانشان بود. نکند ما با شکستن وحدت در جرم همه جنايت کاران خداي نکرده شريک بشويم. ببيند چه بر سر امامان ما آوردند، موقعي ما هوشيار مي شويم که ديگر کار از کار گذشته اما مطمئن هستيم که شما هرگزبا هم اختلاف نخواهيد داشت. انشاء الله . هرگز کوتاهي در امر امام نمي کنيد.
به اميد اينکه حکومت الله در جهان استوار گردد و ظالمان به دين به دست پرتوان شما که دست خدا بالاي آن است از بيخ بن قطع گردد.
اما يک سخن با آشنايان و فاميلان پدر و مادر و همسرم که اين حقير خاک پاي شما همه سروپا تقصير و گناه؛ امروز اميد لطف و مرحمت و بخشش از خداوند تبارک و تعال و از شما صالحان دارم که مرا ببخشيد. خدايا، پروردگارا: توبه دعاي مظلوم لطفي کن ،مرحمتي کن براين اعمال بد ما، بر اين گناهان ما.
بنام خدا پاسدار حرمت خون شهيدان وصيتي با همسرم ، اي نازنينم ،اي همسر باوفايم و اي يگانه غمخوار زندگي ام. اکنون در مقابل
تو بسي شرمنده ام که مرد لايقي براي تو نبودم .اي کاش با من ازدواج نمي کردي . از روزي که با تو در مورد ازدواج صحبت کردم از دست من در آزار بودي تا امروز که از توجدا شده ام.
خدايا من لايق اين ازدواج نبودم .من ظلم کردم به خدا از اول زندگي تا حالا به تو ظلم کرده ام ،مرا ببخش . به خدا قسم اگر مرا نبخشي به روي مادرم زهرا رو سياهم .من وقتي مهرباني هاي تو را در سنگر ياد مي آورم عکس تو را در جلوي چشمهايم گرفته و اشک مي ريختم .
زينب جان مرا ببخش اگر از تو جدا شده ام شفاعتم کن .
به خدا قسم اگر خدا مرا لايق بداند حتماً تو را شفاعت مي کنم . خدايا تو مرا ببخش اما زن نازنين و با وفايم من نصف زندگي خود را در اختيار تو مي گذرام و نصف ديگر به پسرم توحيد بدهيد .تو وصي من و پدر و مادر و برادران من وصي من هستند .
اي همسر باوفاي من هرگز محبتهاي تو را فراموش نمي کنم. اما سخني با پدرومادر عزيزم من يک فرزند نالايق شما بوده ام .من خيلي شما را ظلم کرده ام ،مرا ببخشيد .برادران وخواهران عزيزم به پدر و مادر احترام بگذاريد و حرفشان راگوش بدهيد.
خدايا سروپا تقصيريم سروپا گناهيم ، خدايا تو ببخش ما را ،آمين يا رب العالمين.
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار و از عمر ما بکاه بر عمر او بيفزاي
والسلام فتح اله شاکري





خاطرات
محمد شاکري،برادر شهيد:
آخرين ديدار مادر و پسر غروب بعد از اذان مغرب بود که در منزل نشسته بوديم. من در حال مشق نوشتن بودم که صداي موتور آن بزرگوار به گوش من رسيد. سريع رو به مادر کردم و گفتم که داداش فتح الله آمد. مادر خوشحال شد و به من گفت برو درب منزل را باز کن. من سريع بيرون رفتم و درب منزل را باز کردم آن بزرگوار وارد منزل شد و موتور را خاموش کرد و گفت که منزل کسي هست. من جواب دادم کسي نيست ما خودمان هستيم .بالا آمد بعد از سلام عليک و صرف شام رو کرد به مادر و گفت من مي خواهم به منزل پسر عمو مهدي بروم. پدر گفت صبر کن ما داريم مي آيم و با هم به منزل پسر عمو رفتيم بعد از يک شب نشيني يک يا دو ساعته برخواسته و روانه منزل شديم در بين راه رو کرد به مادر و گفت که شما برويد من چند دقيقه بعد بر مي گردم بعد از ساعتي برگشت مادر احساس کرد که اين بزرگوار سيگار کشيده است آن شب گذشت. صبح بعد از صبحانه و خدا حافظي از پدر برادران رو کرد به مادر وگفت: مادر کاري نداري؟ مادر گفت: نه پسرم بعد رفت پايين موتور را روشن کرد و رو به مادر کرد و گفت: مادر کاري نداري؟ مادر گفت: نه پسرم و بعد از سوار شدن موتور دوري درون حياط زد و گفت: مادر کاري نداري و مادر جواب داد نه پسرم .بعد يک دور ديگري در حياط زد و کنار درب منزل رفت و با پاهايش درب را باز کرد نگاهي به مادر کرد و رفت آن وقت آن نگاه ، نگاه آخر مادر و پسر بود. بعد از دو يا سه روز ديگر به مادر خبر شهادتش را دادند . از زبان خودش خاطراتي از جنگل آمل نقل مي کرد: يک روز در جنگل همراه نيروهاي خودي مستقر بوده ايم که من به بچه هاي طرح جنگل گفتم شما در اينجا مستقر باشيد و من يک گشت کوچکي در محوطه مي زنم از بچه ها خدا حافظي کردم و جلويم يک دره پر از جنگل انبوه بود .من درون دره رفتم. موقع برگشتن ديگر مسير را فراموش کردم هر چه مسير را نگاه کردم همه به يک شکل بود .خلاصه يک مسير را طي کردم روز شب شد شبها را در بالاي درخت مي خوابيدم و روزها راه مي رفتم غذاي من از گلهاي وحشي جنگلي بود . خلاصه سه شبانه روز راه رفتم تا اينکه در شب چهارم سر بالاي تپه اي که درخت بسيار بزرگي بود رفتم به هر طرف مي نگريستم تا اينکه از دور چراغ هاي شهري را ديدم با خود گفتم حتماًشهر آمل است و همان مسير را طي کردم فرداي آن روز ساعت 11 صبح بود که به شهر رسيدم ديدم شهر چالوس است. خودم را به منطقه 3 مازندران که در چالوس بود رساندم. خود را معرفي کردم و مرا با اسلحه به سپاه آمل آوردند . بچه ها که همه حيران بودند که يا اسير منافقين شده ام يا شهيد؛ چگونه به خانواده من خبر دهند.آنها با ديدن من خوشحال شدند من داستان سه شبانه روز خود را براي آنها تعريف کردم .
نقل قول شده از برادر شهيد يعني يدالله شکري . از زبان خودش خاطراتي در رابطه با سر پل ذهاب بيان فرمودند . در يکي از تپه هاي سر پل ذهاب دشمن به طرف بچه هاي سپاه پيشروي مي کردند و در همين حال بچه هاي سپاه که در تپه مستقر بودند عقب نشيني کردند. خودش مي گفت که يک موقع ديدم که دشمن در چند قدمي من قرار دارد و از بچه هاي خودي خبري نيست. تنها چيزي که به ذهن من رسيد تپه که فقط ماسه زار بود و تک درختي درآن قرار داشت فوراً با دست خود چاله اي کندم و تمام بدن خود را زير چاله گذاشتم و با دست خود شن و ماسه را بر روي بدنم ريخته و آن را پوشاندم و فقط سرم بيرون بود کلاه آهني را روي سرم گذاشتم و دشمن تا چند قدمي من آمدند و هر لحظه شهادتين مي گفتم تا اينکه بعد از چند دقيقه اي سربازان عراقي با هم صحبتهايي کردند و بر گشتند که من از چاله بيرون آمدم و خود را فوراً به مقر خود در قرارگاه سرپل ذهاب رساندم . همه خيال کردند که من شهيد شده ام که آن لحظه شهادت نصيب من نشد .
چند روزي قبل از به شهادت رسيدن وقتي که مسئوليت آموزشي نظامي پادگان بيشه کلا را به عهده داشتند در يک روز در حين آموزش دادن بچه هاي سپاهي مي بينند که پرندگان هوايي از بالاي سرش به پرواز در آمدند او با اسلحه ايي در دست داشت به سوي پرنده هدف گيري کرد و يک پرنده هوايي را شکار کردند. غروب همان روز آن پرنده را به منزل آورد و به مادر سفارش کردند که اين پرنده را آماده کنند. فردا شب ايشان به همراه همرزم شهيد يعني حسن اسماعيلي آمدند و آن پرنده را نوش جان فرمودند .
يک روز که من در مدرسه نمره 4 آوردم اتفاقاًغروب همان روز اين بزرگوار به منزل آمدند و من در حال بازي بودم من به محض ديدن اين برادر بزرگوار خودم را به منزل رساندم. ايشان به من گفتند: کجا بودي؟ گفتم :در حال بازي. گفتند: که درس و مشق خود را انجام دادي؟ گفتم: بله. گفت :برو درس و مشقت را بياور که من آنها را نگاهي بياندازم خصوصاً دفتر املاء خود را بياور. من که املاء کم شده بودم کمي خجالت مي کشيدم، او فهميد که من املاء کم شده ام به محض ديدن دفتر رو کرد به من و گفت: محمد جان اگر در درس املاء خود شما سه عدد 20 بگيري من براي شما يک کتاب سرود حاج صادق آهنگران را مي خرم و من هم به ايشان قول دادم که 20 بگيرم. چند املايي گذشت بالاخره من سه 20 گرفتم وقتي که ايشان آمدند من نمره خود را به ايشان نشان دادم اين برادر بزرگوار خيلي خوشحال شدند و يک کتاب سرود حاج صادق آهنگران را براي من خريداري کردند .
وقتي که در عمليات فتح المبين شرکت داشتند نامه اي براي منزل فرستادند که در آن نامه چنين نوشته شده بود ( در رابطه با خودم را عرض مي نمايم ) محمد جان اگر درس خود را خوب بخواني و حرفهاي مادر را خوب گوش کني من يک عکس قشنگ براي شما مي فرستم .من علاقه بسيار عجيبي به اين برادر شهيد داشتم. به او قول دادم که درسم را بخوانم و حرفهاي مادر را گوش کنم. در نامه بعد که از ايشان از جبهه به دست مان رسيده بود ديدم که يک عکس شهيد بزرگواري يعني دکتر محمد حسين بهشتي در داخل پاکت نامه مي باشد و در پشت اين عکس چنين نوشته شده است عين دست نوشته شهيد :
بسم الله الرحمن الرحيم
اين عکس شهيد مظلوم دکتر بهشتي از طرف برادر فتح الله شاکري از اهواز برسد به دست محمد شاکري .من که با ديدن عکس خيلي خوشحال شدم و دعا کردم که اين برادر بزرگوار هرچه سريعتر به منزل برگردد .
يک روز که من کوچک بودم همراه پدر و مادر به نماز جمعه آمدم در شلوغي من پدر و مادر خود را گم کردم و ديگر آنها را نيافتم .خيلي ناراحت بودم و گريه مي کردم اتفاقاً دم تکيه سکو ايستادم که شايد پدر مرا در اين نقطه پيدا کند يک دفعه ديدم که از راه دور اين شهيد بزرگوار در حال آمدن به نماز جمعه مي باشد. من با ديدن او خيلي خوشحال شدم و دوان دوانم خود را به اين بزرگوار رساندم. او با ديدن من خوشحال شد لبخندي زد و گفت اينجا چه مي کني من موضوع را شرح دادم او با لبخندي که بر لب داشت از من دلجويي کرد و در کنار درب ورودي تکيه چند عکس از شهيد بهشتي و شهيد رجايي براي من خريداري کرد و با هم روانه تکيه شديم و در آنجا نماز جمعه را به امامت حضرت آيت الله حسن زاده آملي به جا آورديم و بعد از نماز پدر و مادر خود را پيداکرديم و به منزل برگشتيم .

از خلقيات ايشان همين بس که خيلي خوش اخلاق وخوش برخود بودو با اولين برخورد باايشان دوست ايشان مي شد وهيچ وقت خودش را نمي گرفت .با توجه به اينکه ايشان سپاهي بوده اند وماها بسيجي براي ايشان هيچ فرقي نمي کرد وهميشه خودرا خادم بچه هاي بسيجي مي دانست . هميشه به برادران بسيجي ودوستان مي فرمود پشتيبان ولايت باشيد وبايد ماها همچون فاطمه الزهرا (س) بسوزيم وبسازيم تا ولايت زنده بماند وسخنان ودستورات ايشان بر روي زمين نماند . بايدذوب در ولايت فقيه باشيم. اگر اين را ادا کرديم تکليف را عمل کرديم . ما هميشه چهره ايشان را خندان مي ديديم .هيچوقت ايشان را غمگين نديده ايم. احتمال داشت در درون خود ناراحتي داشته با شد ولي طوري برخوردمي کرد که به هيچ کس نشان نمي داد. ايشان تعزيه خواني مي کرد .
در سال 61 بعد از درگيري ششم بهمن آمل ما به صورت يک گردان به نام چهل شهيد آمل اعزام به جبهه شده ايم وهيچوقت از هم جدا نمي شديم. با همه تذکرات فرماندهي تيپ کربلا در آن زمان تيپ کربلا بود گوش نمي داديم .بچه ها مي گفتند ما از هم جدا نمي شويم تا اينکه مجبور شدند از شهيد ابوعمار در خواست کردند که با ما صحبت کنند. ايشان تشريف آورده وفرموده اند با توجه به چهل شهيد که در آمل داده ايد ،اگر مثلاًيک گروهان شما از بين برود وبچه هاهمه شهيد شوند بازتاب بدي در آمل خواهد داشت. به همين خاطر برادران به کمک برادر شهيد شاکري وبرادر شهيد نادرچريک وديگر برادران به صورت يک دسته کامل در گروهانهاي ديگر تقسيم شدند. شوق شبهاي جنگ در عمليات فتح المبين داشتيم که شبهاي رويايي است.



آثار باقي مانده از شهيد

بنام خدا پاسدار حرمت خون شهيدان
وصيتي با زنم ، اي نازنينم اي همسر باوفايم و اي يگانه غمخوار زندگي ام ،اکنون در مقابل تو بسي شرمنده ام که لايق براي تو نبودم. اي کاش با من ازدواج نميکردي . از روزي که با تو در مورد ازدواج صحبت کردم از دست من در آزار بودي تا امروز که از توجدا شده ام. من ظلم کردم به خدا از اول زندگي تا حالا بتو ظلم کرده ام . مرا ببخش به خدا قسم اگر مرا نبخشي به روي مادرم زهرا(س) رو سياهم. من وقتي مهرباني هاي تو را در سنگر به ياد مي آوردم ،عکست را در جلوي چشمهايم گرفته و اشک مي ريختم آخر چرا من بيدار نمي شده ام چرا خدا دل مرا کور کرده بود يک جلاد بودم اي زينب مرا ببخش اگر از تو جدا شده ام حقير نالايق شفاعت کنم بخدا قسم اگر خدا مرا لايق بداند حتماً تو را شفاعت ميکنم . خدايا تو مرا ببخش اما زن نازنين و با وفايم من نصف زندگي خود را در اختيار تو مي گذرام و نصف ديگر به توحيد بدهيد تو وصي من و پدر و مادر و برادران من وصي من هستند اي همسر باوفاي من هرگز محبتهاي تو را فراموش نمي کنم. اما سخني با پدرومادر عزيزم من يک فرزند نالايق شما بوده ام من خيلي شما را ظلم کرده ام . من خيلي در خيلي نفهمي در حق شما کرده ام مرا ببخش و بخاطرمان با هم دعوا نکنيد . به پدر و مادر احترام بگذاريد و حرفشان گوش بدهيد.
من ديگر عرضي ندارم جز سلامتي شما را از درگاه خداوند متعال خواهان و خواستارم
به اميد بخشش دوستان و آشنايان والسلام فتح الله شاکري


تاريخ 2/8/61 مطابق هست با 6 محرم ساعت يک بعد از ظهر از آمل حرکت کرديم شب رسيديم به رامسر و مانديم. فرداي آن روز به ما لباس دادند. آن شب را نيز آنجا مانديم ساعت 9 صبح فردا از طريق جاده کندوان به سمت تهران حرکت کرديم. ساعت سه بعد از ظهر به تهران رسيديم و يک شب هم در پادگان امام حسن مانديم. ساعت 3/30 دقيقه بعد از ظهر يک اتوبوس ما را به راه آهن برد و ساعت 4 بعد از ظهر سوار قطار شديم .ساعت 7/30 دقيقه به قم رسيديم و نماز را در آنجا خوانديم و حرکت کرديم .در سالن غذا خوري قطار جمع شديم و با مداحي من سينه زني کرديم. نماز صبح به انديمشك رسيديم، نماز را خوانديم و به سمت اهواز حرکت کرديم. ساعت 9 صبح به اهوز رسيديم و در پايگاه شهيد بهشتي ما را تقسيم کردند . من به عنوان فرمانده گروهان انتخاب شدم...
در هنگام حرکت به سمت جبهه من معاون فرمانده گردان شدم. فرمانده گردان نيز يکي از بچه هاي ترک وتکاور بود. وقتي به خط اول جبهه رسيديم از ماشين پياده شديم و مابقي راه را پياده ادامه داديم .در بين راه فرمانده گردان به من گفت: يکي از بچه ها اسلحه خود را جا گذاشت برويد اسلحه او را بياوريد من و آن رزمنده از آن گردان جدا شديم و گردان به راه خود ادامه داد. اسلحه را پيدا کرديم و ساعت 4 صبح به تيپ کربلا رسيديم و استراحت کرديم. ساعت 5 صبح براي خواندن نماز بلند شديم. بعد از نماز براي ما چادر زدند. رفتيم براي خود جا انتخاب کرديم .صبح چند تن از بچه هاي آمل را ديدم . هوا باراني شد، من و علي و فلاح به سمت چادر آنها حرکت کرديم تا به چادر آنها برسيم خيس شديم .آب باران به داخل چادر مي آمد، تمام لباسهاي ما خيس شد. فرداي آن روز به گردان بر گشتيم که فرمانده گردان شدم .

 





آثار منتشرشده درباره ي شهيد
بسم رب الشهداء والصديقين
من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوا ... عليه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلو تبديلا.
برخي از مومنان بزرگ مرداني هستند که به عهد و پيماني که با خدا بستند کاملا وفا کردند بس برخي از آنها بر آن عهد ايستادگي کردند تا در راه خدا شهيد شدند و برخي به انتظار فيض شهادت مقاومت کردند.
سلام و درود بر منجي عالم بشريت مهدي موعود و نايب بر حق او خميني کبير و سلام
و درود بر تمامي شهيدان و سلام بر رزمندگان اسلام اين حماسه آفرينان جبهه حق عليه باطل.
زبان قاصر است و قلم ناتوان و عقل نيز حيران که وصف اصالتهاي راستين و مخلص بودن اين شهيدان عزيز را بازگو کنيم انقلاب ما چراغي است که از طرف خداوند روشن
شده است و هر کس بخواهد خاموش کند رسوا ميشود.
پاسدار اسلام شهيد فتح ا... شاکري در سال 1340 در کلاگر محله جويبار در يک خانواده کشاورز و مذهبي پا به عرصه وجود نهاد و پس از گذراندن
سنين کودکي دوره ابتدائي تحصيلي خود را در دبستان کلاگر محله و دوره راهنمائي را در مدرسه راهنمائي دکتر علي شريعتي جويبار گذراند
و در درسهايش موفق بود. او در انجام کارها هميشه صابر بود و با هر مشکلي که بر مي خورد بلند مي شد وضو مي ساخت و دو رکعت نماز رفع مشکل مي خواند و از خدا استعانت و ياري مي جست
و با در نظر گرفتن ابعاد مختلف اکثر روزها روزه ميگرفت و ماهاي تعطيلي را کارگري ميکرد که ذخيره اي باشد براي ادامه تحصيل سال آينده اش و همزمان با پيروزي انقلاب شکوهمند و افتخار آفرين امت ما در سال 1357 ديپلم رشته طبيعي خود را با معدل 15 گرفت. شهيد شاکري به امام عشق زيادي مي ورزيد و به مقام ولايت فقيه ارج مي نهاد و با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در سال 57 بدستور امام عزيز ايشان چون علاقه شديد به امام و انقلاب اسلامي داشت مشتاقانه در سپاه اسم نويسي کرد و پس از طي
مراحل سرانجام در اوايل سال 58 وارد تشکيلات سپاه شده، و براي حفظ و حراست از انقلاب و دست آوردهاي آن مشغول پاسداري شد . شهيد فتح ال... شاکري در مصاف با منافقين کوردل نقش چشمگيري داشت و جهت ريشه کن کردن آنها در درگيريهاي خصمانه و حرکتهاي منافقانه شان فعالانه شرکت داشت و با شروع جنگ تحميلي مزدوران امريکا وشوروي يعني عراق متجاوز عليه ايران اسلامي به نداي هل من ناصر ينصرني امام گوش فرا مي دادو در خرداد ماه سال 1360 داوطلبانه به جبهه اهواز سوسنگرد اعزام شد و پس از مدت سه ماه مبارزه پي گير بسلامت به خانه بازگشت تا اينکه در سن 20 سالگي با خواهري حزب ا.. و تربيت شده در يک خانواده مذهبي ازدواج کرد و حاصل اين وصلت يک پسري بنام توحيد است که هم اکنون در سايه ا... زندگي مي کند، ايشان در آبان ماه
سال 1360 مسئوليت بازداشتگاه 17 شهريور را بعهده گرفت و به ارشاد و سرپرستي کساني که گول مزدوران شرق و غرب را خورده بودند و به دام آنها افتاده ان پرداخت و با رفتار اسلامي خود عده اي از آن گمراهان را از گمراهي نجات داد و با اعلان جنگ مسلحانه منافقين امريکائي و فرا آنها در جنگلها شهيد شاکري با تني چند از برادران پاسدار مأموريت سرکوبي آنها را در منطقه جنگي قاديکلاه بزرگ مي يابند و مدت دو ماه با عوامل کفر جهاني نبرد کردند و عده اي از آنها را به درک واصل کردند بعد از اين جريان از او تقاضا ميکنند که سرپرستي پايگاه مقاومت بهشتي محله را بعهده بگيرد لذا از جنگل قاديکلا به بهشتي محله ميآيد و در اولين فرصت پايگاه مقاومت را سروسامان مي بخشد سپس مشغول سرکوبي منافقين از خدا بيخبر ميشود طوري که منافقان از دست او در امان نبودند بارها، بارها براي او پيغام مي فرستادند که تو را ترور ميکنيم و حتي به همسر او پيغام مي فرستادند که جلوي او را بگيرد وگرنه او را ترور کرد و با اوجگيري فرار گروهکها به جنگلها او دوباره به فرماندهي گردان رزمي طرح جنگل قسمت نجستانک منصوب ميشود و مبارزات پيگير و دامنه دار خود را عليه کفر جهاني شوروي ديگر بخشيد و با درگيريهاي متعدد آخرين ته مانده هاي مزدوران داخلي استکبار جهاني را به زباله دان تاريخ فرستاده اند که ديگر مسئله جنگل حل شده بود.
او در کار کردن سراز پا نميشناخت فردي بود مجاهد و مبارز، عارف و متعهد و مؤمن، و دردمند و متقي پرخروش و ايثارگر روحش هميشه در تلاطم بود مانند چشمه اي که ميخواهد به دريا برسد يک نميتوانست قرار بگيرد پس از حل مسئله طرح جنگل بار ديگر به مدت 6 ماه براي اعزام به جبهه مأموريت يافته بود تقريباً دو ماه در جبهه اهواز قسمت اطلاعات و عمليات لشکر 25 کربلا مشغول خدمت بود که قرار شد لشگر 25 کربلا از جنوب به غرب حرکت کند که ايشان براي آخرين ديدار خود به خانواده اش مدت 10 روز مرخصي گرفت پس از اتمام مرخصي دوباره به جبهه غرب کردستان مريوان رهسپار شد حدود يکماه در آنجا بود سرانجام در عمليات والفجر 4 مرحله دوم در 800 کيلومتري شهر پنجوين عراق در هنگام شناسائي منطقه دشمن بدرجه رفيع شهادت نائل گشت و روح پرتلاطم او به ديار معشوق خود شتافت. از خصوصيات ديگر شهيد شاکري اين بود که در کارهاي خود قاطع و محکم و استوار و پايبند به مقررات وضوابط اسلامي بود، سستي و بي ارادگي براي او معنا و مفهومي نداشت هر کاري را که اراده ميکرد انجام ميداد ايشان لحظه اي از عمر عزيز خود را بيهوده صرف نميکرد، اکثر اوقات يا در حال مطالعه و حفظ قرآن و احاديث و نوشتن سخنرانيهاي شخصيتها و يا در حال مبارزه و عبادت بود شهيد شاکري با داشتن اينهمه خصوصيات ارزنده سرانجام با رفتن به جبهه اين سرزمين عشق ميعادگاه عارفان و عاشقان ا... که پرواز انسانها را بايد در جبهه ها ديد با نثار جان خويش مرگ را در آنجا خجل ساخته و زندگي را در آنجا معنا نموده است و براي رهروان راه خويش معيار اصيل اسلامي را که رسيدن به خدا در آن نمايان است بجاي گذاشته است.
عزيز ما رفت و ما مانديم ما نبايد در مصيبت او بگريم به معصيت خود بنگريم که خود بيش از او به گريه احيتاج داريم، در کجا هستيم امروز ايران سراسر کربلا و هر روزش عاشوراست . شاکري جان بر بال کدام ملک نشستيد که بي امان و شتابان بسوي معبود شتافتيد. شاکري جان، شما جريان خون سرخ کدام شهيدان را در وجودتان احساس کرديد که رگهايتان را تحمل آن خون نبود. شاکري جان ، شما نام پاکبازان را بر لوح کدام پيامبر ديديد که بر براق شهادت نشستيد و از ماندن توان تحمل را گرفتيد.
شما کدام شب امام عصر را زيارت کرديد ولي داستان آن ديدار را براي ما نگفتيد. شما در نماز شبهايتان با خدا چه گفتيد که معبود اينگونه زود پذيرفتتان . شاکري جان، چه کرديد که خدا عاشقتان شد و به حضورتان پذيرفت. شما قطرات اشکتان را پاي کدام بذر ريختيد که لاله شهادت را به سرعت بارور کرديد. در کدام باغ به کشت پرداختيد که بذر وجودتان اين گونه بارور شد.
شما در زيارت عاشورا با حسين (ع) چه گفتيد که کربلائي شديد. شاکري جان همراز کدام امام بوديد که زمزمه هايش ديوانه عشقتان کرد. ما نام مقدس و ياد معطرتان را بر برگ درختان خواهيم نوشت. شاکري جان ما خاطره عزيزتان را در لحظه لحظه عمرتان زنده نگاه خواهيم داشت تا وقتيکه باشيم شايد ما هم به زودي به شما بپيونديم.
ما حماسه هاي بزرگ تان را در دفتر روزگار ثبت خواهيم کرد.. انشاء الله که خداوند به همه ما توفيق عنايت فرمايد تا تداوم بخش راه شما عزيزان باشم.
و سلام علي عبادي الله الصالحين . خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار.خانواده شهيد وستاد بزرگداشت شهيد


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : شاکري , فتح الله ,
بازدید : 201
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

"علي رضا بلباسي" در سال 1332 در روستاي" آسور"در" فيروزکوه" به دنيا آمد. دوره ابتدايي را در شهرستان" فريدونکنار" گذراند و آن را با موفقيت پشت سر گذاشت. در همين ايام پدرش از دنيا رفت و او مجبور شد براي امرار معاش خانواده عازم" تهران" شد و در نتيجه براي مدتي ترک تحصيل کرد. وي که ششمين فرزند خانواده بود در بازار تهران مشغول به کار شد و پس از مدتي در مدرسه شبانه روزي به تحصيل ادامه داد و ديپلم متوسطه را اخذ کرد. پس از پايان تحصيل به سربازي رفت و در 15 مهر 1353 با اتمام دوره سربازي در آزموني که در آموزش و پرورش "قائمشهر" برگزار شد، شرکت کرد. با کسب موفقيت در اين آزمون به مدت دو سال در آموزس و پرورش مشغول تدريس شد. به علوم و فنون هوايي علاقه بسيار داشت. به همين سبب پس از گذراندن دوره آموزشي مکانيک در باشاه هوايي ملي با عنوان تکنسين پرواز در تاريخ سه آبان 1354 جذب هواپيمايي ملي ايران (هما) شد. او در حين خدمت به آموزش زبان انگليسي پرداخت و در طول 5 سال خدمت در هواپيمايي ملي ايران موفق به اخذ درجه مکانيک هواپيما شد. در سال 1357 با آغار امواج انقلاب اسلامي، علي رضا بلباسي در پخش نوار و اعلاميه هاي حضرت امام (ره) فعاليت گسترده اي داشت. در حادثه جمعه سياه تهران در ميدان ژاله حضور داشت و از اعتصابيون هواپيمايي ملي بود که به فرمان امام (ره) دست به اعتصاب زده بودند. در سال 1358 به واسطه خواهرش با خانم "مريم صادقي" آشنا شد و زمينه ازدواج فراهم آمد. آنها در يک مراسم بسيار ساده زندگي مشترک خود را آغاز کردند. همسر وي درباره ويژگي هاي اخلاقي او مي گويد : «نماز اول وقت علي رضا هيچ گاه ترک نمي شد در زندگي مشترک اگر از من اشتباهي مي ديد با من صحبت مي کرد و با نصيحت درصدد اصلاح اشتباه من بر مي آمد.» پس از تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي از محل خدمت خود هواپيمايي جمهوري اسلامي ايران به مدت دو سال مرخصي بدون حقوق گرفت و به قم رفت. به فراگيري فنون نظامي و دوره فرماندهي پرداخت و سپس در سپاه پاسداران قائمشهر مشغول به کار شد. در تاريخ 8 خرداد 1359 به سمت مسئول عمليات سپاه شهرستان "نور" منصوب شد . دو ماه بعد، پس از ايجاد پايگاه مقاومت سپاه در نور و جذب نيروهاي رزمنده به قائمشهر بازگشت و در واحد عمليات سپاه قائمشهر مشغول به کار شد.
با آغاز جنگ تحميلي از سوي سپاه پاسداران قائمشهر به جبهه اعزام و در واحد هاي عملياتي مسئوليت عمليات را از 11 اسفند 1359 بر عهده گرفت. پس از آن مسئوليت آموزش عقيدتي واحد بسيج قائمشهر را از 8 مهر 1360 تا 19 بهمن 1362 بر عهده گرفت. در همين زمان در مقاطع مختلف در جبهه حضور يافت. با اعزام بسيج سراسري طرح لبيک يا خميني، علي رضا بلباسي پس از اعزام به جبهه در تاريخ 20 بهمن 1362 جانشين فرمانده گردان مالک اشتر از لشکر 25 کربلا شد. فرماندهي گردان مالک اشتر برعهده سردار بابايي بود و وظايف عملياتي و هدايت نيروها را برعهده داشت و عليرضا در تماسي فشرده با نيروهاي گردان بود. او با سخنراني هاي مهيج و تحليل شرايط سياسي و اجتماعي کشور،اطلاعات ارزشمندي را در اختيار رزمندگان مي گذاشت. نگارنده که خود از نيروهاي مالک اشتر بود شاهد تلاش ها و دانش گسترده وي در موضوعات مختلف بخصوص احاديث و آيات قرآن بود. فرمانده گردان سردار بابايي در جريان عمليات والفجر 6 در منطقه چيلات در همان دقايق اوليه عمليات در کنار جاده اسفالته روبروي پاسگاه در مقابل شهر علي غربي عراق بر اثر اصابت ترکش و موج زخمي شد و فرماندهي گردان عملاً به عهده بلباسي گذاشته شد. درون کانالي نسبتاً بزرگ به همراه شهيد بلباسي جمع بوديم که ناگهان صداي سوت خمپاره ما را به خود آورد. خمپاره 120 ميلي متري درست و سط ما درلاي شن هاي رسي فرود آمد، ولي منفجر نشد. بلباسي فوراً دستور داد که نيروها پخش شوند. بعد از عمليات، حسرت و ناراحتي شهدا و مجروحان بر جاي مانده را مي خورد. يکي از کارها جالب توجه وي در گردان مالک اشتر نماز غفيله جمعي بود. چون نمي شد نماز مستحبي را با جماعت به جا آورد او با قراعت سوره ها پشت بلندگو نماز غفيله را به صورت جمعي برگزار مي کرد. مهم تر از همه روحيه تعبد و بندگي و نماز شبهاي طولاني وي مثال زدني بود.
علي رضا هر گاه به پشت جبهه باز مي گشت به ديدار خانواده هاي شهدا مي رفت . وقتي از مرخصي به جبهه بازگشت همرزمان خود را جمع کرد و گفت : اين بار که به مرخصي رفتم، ابتدا به ديدار خانواده شهيد نور علي يونسي جانشين فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) رفتم که سه دختر از او به ياد گار مانده است. وقتي بچه هاي يونسي را ديدم از دنيا سير شدم و نمي خواستم چشمان نگران يتيمان شهيد يونسي در چشمان من گره بخورد.
يکي از همرزمان علي رضا در اين باره مي گويد :
زماني که علي رضا اين حرف ها را مي زد اشک در چشمانش حلقه زده بود و گفت : « اگر من شهيد شدم مبادا در کنار بدنم حلقه بزنيد، زيرا جنگ و ادامه آن مهمتر است و اسلام عزيز نبايد در خطر باش. »
او در طول سال هاي حضور مستمر در مناطق عملياتي عده اي از دوستانش را از دست داد از داد از جمله سرداران شهيد حسين بصير، علي اصغر خنکدار، جعفر شير سوار، موسي محسني، محمد حسن قاسمي طوسي و حميد رضا نوبخت. علي رضا به جانشيني فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) از لشکر 25 کربلا در تاريخ 19 آبان 1363 و پس از دو ماه با به شهادت رسيدن فرمانده گردان شهيد علي اصغر خنکدار ـ به فرماندهي گردان منصوب شد. با وجود مسئوليت هاي مختلف همواره از متانت و آرامش خاصي برخوردار بود. زماني که همسرش از حضور دايم او در جبهه گلايه مي کرد با آرامش او را دلداري مي داد.
در مسائل عبادي بسيار دقيق بود. احاديث فراواني را از حفظ داشت به خوبي سخنراني مي کرد و همواره معتقد به انضباط و مقررات بود. با نظمي که در گردان برقرار کرده بود. همه رزمندگان در نماز اول وقت و جماعت شرکت مي کردند. در مراسم مذهبي و دعاي کميل و توسل حضور مي يافتن و کسي اجازه سيگار کشيدن در گردان را نداشت. با وجود اين، همواره سعي مي کرد در کنار رزمندگان يک رزمنده عادي باشد . روزي لباس فرم نو آوردند تا لباس مندرس را از تن بيرون کند. زماني که لباس را بر تن کرد متوجه شد که لباس همه رزمندگان کهنه است. براي اينکه بسيجي ها ناراحت نشوند سريع لباسش را آغشته به گل کرد تا نو بودن لباس به چشم نيايد.
"علي رضا" در عمليات والفجر 8 در تاريخ 23 بهمن 1364 ازناحيه پاي چپ در فاو مجروح شد و بستري گرديد اما به قدري احساس مسئوليت مي کرد که حاضر نشد براي عمل جراهي در بيمارستان بماند.
در کنار بچه ها مي نشست و براي آنان از روزقيامت و شهادت صحبت مي کرد. به همسرش مي گفت : «شما خواهر دو شهيد هستي و اين را بدان که لياقت همسر شهيد شدن را هم داري. پس در حق من دعاي خير کن تا به آرزويم برسم و اين را بدان که اگر شهيد شدم شما هم در ثواب آن شريک هستي. يادت باشد که بعد از شهادت فرزندانم را با قرآن و اهل بيت آشنا کن. به پسرم ياسر راه شهيد مطهري را نشان بده و به دخترم آمنه بياموز که حضرت زينب (س) چگونگي کرد.»
در تاريخ 12 تير 1365 در "مهران" در عمليات کربلاي 1 از ناحيه کتف ،گردن و دست راست به سختي مجروح شد ولي بلا فاصله پس از طي مراحل درمان دوباره به جبهه بازگشت.
سرانجام علي رضا بلباسي در عمليات کربلاي 8 در شلمچه در 21 اسفند 1365 بر اثر اصابت خمپاره به سر و سينه به شهادت رسيد.
جنازه علي رضا بلباسي در منطقه عملياتي به جا مانده و پس از 9 سال در سال 1374 شناسايي شد و پس از انتقال به زادگاهش در گلراز شهداي "قائمشهر" به خاک سپرده شد. از وي يک پسر به نام ياسر و يک دختر به نام" آمنه" به يادگار مانده .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-

 





وصيت نامه

 

 

بسم الله الرحمن الرحيم
انا لله و انا اليه راجعون
حمد و ستايش فقط از آن خدائي است كه در پرتو نور هدايت و رحمت خويش دست ما را گرفته و از دنياي جهل و ظلم و ستم و غفلت و بي ارزشي، به سوي اقيانوس بي كران نور و روشنايي و اقتدار كشانيد. پناه مي برم به خدا از شر نفس و هواهاي نفساني ام كه دائماً مرا به بدي امر مي كند كه خدايا اگر تو هدايتم نكني نفسم مرا به هلاكت مي اندازد و پناه مي برم به تو خدا از شر شيطان ، شيطان هاي كوچك و بزرگ.
سلام و صلوات خدا بر ملائكه الله و جميع خلق الله از جن و انس ،نثار خاندان عصمت و طهارت و واسطه فيض بين ارض و سماء و ما فيهن يعني محمد و آل محمد (ص) باد كه ما گم كردگان مسير انسانيت و فطرت و سرشت توحيدي را از تلاطم هاي طوفان خشمگين گمراهي و حوادث در هم شكننده و ناگوار روزگار و ظلمت هاي عميق و ژرف چپ روي و راست روي به صراط مستقيم هدايت فرمودند چون خود صراط مستقيم واصل شجره طيبه نور و هدايت بودند.
اما توحيد ـ دنياي كفر و سردمداران كفر و نفاق و يزيديان زمان و جيره خواران منافق داخلي شان بدانند كه توحيد و خداپرستي چيزي نيست كه اگر يك بار مرا قطعه قطعه ام كردند فريادش خاموش شود بلكه فطرت توحيدي و يكتاپرستي و فرياد بت شكني توحيدي ام در تك تك سلول هاي بدنم و در تمامي نسل هائي كه از اين سلول ها به وجود مي آيند لانه و مسكن و مأوي دارد كه برايش امكان ندارد تمام آنها را نابود بكند و اگر فقط يك سلول از نسلم باقي بماند باز هزاران موحد مي سازد و بانگ «لا اله الا الله» سر مي دهند.
دشمن بداند كه ما پيرو مكتبي هستيم كه از روز اول گفتيم اشهدان محمد رسول الله (ص) و علي ولي الله (ع) همان رسول خدائي و همان امير مومناني كه بيشتر از هفتاد جنگ با كفار و منافقان و مشركان كردند و تا آخر عمرشان ذوالفقار شان به غلاف نرفت و هميشه قطرات خون اين ناپاكان از نوك شمشير عدالت خواه اينان مي چكيد و بدانند تا كفر و شرك و نفاق هست هيچ وقت و هيچوقت اين شمشير و اين ذوالفقار به غلاف نرفت و هميشه قطرات خون اين ناپاكان از نوك شمشيرهاي عدالت خواه اينان مي چكيد و بدانند تا كفر و شرك و نفاق هست هيچ وقت و هيچ وقت اين شمشير و اين ذوالفقار به غلاف نخواهد رفت و ما مال اين مكتبيم. دنياي كفر بداند در فطرت توحيدي ما فقط يك ترس قرار دارد آن هم ترس از خدا و ترس از گناه و شما يزيديان ديديد كه وقتي اسلام ناب خميني به خاك كشورمان و به كشور دل هايمان آمد چنان زنجير اسارت برگردنتان انداختيم و شما را در كوچه و بازارهاي سياست به اين ديار و آن ديار كشانديم كه براي تماس مجدد با ما اين همه ذلت و خواري تحمل كرديد و بر اين خواري تأكيد و افتخار كرديد كه ايمان روزهاي نخستين ذلت شماست و ما به انتظار جشن نابودي شما نشسته ايم و تا اينجا مطالبي كه گفته شد جهان بيني الهي مرا كه اقتباس از قرآن و رهبر و فطرت مي باشد تشكيل مي دهند.
اما جهان بيني اخلاقي و عرفاني و شناخت و نيست را رها كردن و در هست فنا شدن سرچشمه مي گيرد. پرتوي از نور و معرفت بي كران دعاي مكارم الاخلاق ـ دعاي خمس عشر دعاهاي ائمه صلوه ا... عليهم اجمعين كه معرفت و شناخت و اخلاق معصومين و اوليا خدا در آنها نهفته هست و متأسفانه با آنها بيگانه:
طيران مرغ ديدي تو زپاي بند شهوت به درآي تا بيني طيران آدميت
و اين جهان بيني معرفت و اخلاق اگر از دريچه اخلاص و عشق و تقوي باشد مي رساند انسان را بجائي كه از قلب مي گويد:
آنكس كه تو را شناخت جان را چه كند فرزند و عيال و خانمان را چه كند
ديوانه كني هر دو جهانش بخشي ديوانه تو هر دو جهان را چه كند
اما عرفان عملي را و اثبات عملي آن را بايد در جهاد مقدس و در جبهه ها و عرفات كربلاها يافت كه عاشق به اميد ارجعي به لقاي كوي يار نشسته و معشوق صداقتش را در فوراه هاي خون سرخ مي طلبد.
درود و بركات و رحمت و مغفرت واسعه الهي بر پدر و مادرم باد كه مرا در اين مكتب شير دادند و غذاي روح دادند و خود در صف نماز جماعت ما را به عمل مي خواندند و چون بي سواد بودند مرا در 12 سالگي امر كردند كه نماز غفليه ياد بگيرم و پشت سرم قرائت كنند. خدايا ترا به عزت و جلاليت آنها را ببخش و بيامرز.
درود و بركات و رحمت و مغفرت واسعه الهي بر همسر واقعاً مومنه ام كه تمام هم و غم وجودش اسلام و قرآن بود .در اين راه صادقانه با صبر عظيم و شكر گذاري به درگاه خداي متعال وفاداريش را به اسلام و انقلاب اسلامي عملاً ثابت كرد و چه شكري بالاتر از اينكه كه خداوند ما را در اين پيوند از باب المجاهدين و باب الصابرين به پيشگاه ذات باريتعالي پذيرفت. همسرم سرپرست خانواده شهدا و سرپرست يتيم هاي شهدا خود خداست. چون خودش فرموده و اين توئي كه نبايد لحظه اي از خدا جدا شوي و برق و درخشندگي مدال همسر شهيد بودن را همچنان تا آخرين نفس براق تر و درخشنده تر كني . در اين ادامه تربيت فرزندانم كه در رأس قرار دارد بايد آنها را در ادامه خط فكري آيت الله شهيد مطهري (رضوان الله تعالي عليه) تربيت كني يا در حوزه علميه و يا در دانشگاه و آنها را با سيره زندگاني و مبارزه حضرت فاطمه زهرا و حضرت زينب سلام الله عليهمه اجمعين آشنا كني. وقتي كه حسين عزيزم و آمنه عزيزم بزرگ شدند به اينها بگو كه پدرشان در چه راهي قدم گذاشت و در اين راه حاضر شد تمام هستي خويش را فدا كند.
اما شما برادران عزيز كه من افتخار مي كنم خداوند خانواده ما را مومن به اسلام و قرآن قرار داد و از اينكه هر كدام از شما چند بار به جبهه رفتيد خدا قبول كند و شما آنقدر براي خدا از مال و جان انفاق كنيد كه همانقدر در روز سخت قيامت به خدا محتاج هستيد.
شما خواهران عزيزم كه شما هم در همه حال فرياد اسلام و قرآن را سر داديد و هر كجا نشستيد از اسلام و قرآن حمايت كرديد ،خدا از شما قبول كند ولي از تربيت فرزندانتان در اين راه غافل نباشيد خدا به همه شما اجر مجاهدان واقعي في سبيل الله را بدهد.
اما شما برادران انجمن اسلامي روستا برادران متعهد و مؤمن به اسلام و قرآن و انقلاب اسلامي؛ سلام عليكم جميعاً و رحمه و بركاته، خداوند انشاء ا... شما را در مسير اعتلاي كلمه توحيد در ادامه خون شهدا موفق و مؤيد بدارد. شما تمام كوششتان اين باشد در پرتو اسلام و قرآن و خط رهبري و عمل كردن به آنها رضايت خدا را كسب كنيد و شماها را از نزديكترين ياران مي دانم.
اما سخني با مسئولين، اين را همه مي دانيم كه اين مردم و اين ملت و اين رزمنده ها هر روز بر همت و كمكشان به حمايت از اسلام و انقلاب اسلامي و جبهه ها و پشتيباني ها و راهپيمايي ها افزوده و زياد مي شود، به اين مردم طوري خدمت كنيد آن طوري كه اين مردم دلداده اسلام و انقلابند .چه كساني غير از ما مسئولين مردم را به گروه ها و باندهاي تفرقه دعوت مي كنند. بترسيم از روزي كه تمام اين چاپلوسان و باندها نتوانند ذره اي از عذاب ما كم بكنند.
حضرت علي (ع) مي فرمايد:" اين پست ها و مقام ها براي شناخت افراد هست." مردم كارهاي ما را زير نظر دارند و طوري نباشد خداي نكرده مسئولي بين دو نفر مراجعه كننده يكي حزب الهي و جبهه اي و ديگري فاسد و منافق، اولي را كنار زده و براي دومي از جايش بلند شود كه در اين صورت از همين مردم سيلي خواهد خورد.
اما سخنم به آن بازاري در حالي كه مي بينيد ملت در درياي خون شنا مي كند تا اسلام را به ساحل نجات برساند. اينها هم دستشان را در دست آمريكا گذاشتند و خون اين ملت را در شيشه كردند. اگر باورتان شد كه اين كاغذهاي بي ارزش سرمايه اصلي و ارزش اصلي و جوهر شخصيت شما را تشكيل مي دهند، بدانيد كه يك روز در فرصت مناسب با شعله يك كبريت تمام سرمايه و شخصيت تان را خواهيم سوزاند. اين كار را حتماً خواهيم كرد و برنامه بعدي انقلاب ما هست الآن ملت شما را شناسائي مي كند.
و اما شما منافقان كوردل كه در همه جبهه ها داخلي و خارجي و شرقي و غربي شكست خورديد. مگر دنيا و گردش دنيا، آيات منظم دنيا جاي شب پره هاي كورچشمي مثل شماست .شما هنوز خود نفهميديد كه در جهان بيني منافقانه به بن بست كشيده تنگ و تاريك متغير رنگ شرقي و غربي متناسب با زمان و مكان و نوع ارباب خود هيچ روزنه اميدي و هيچ راه نجاتي نداريد. مگر اينكه در آتش نفاقي كه خود بر افروختيد خواهيد سوخت. شما بعد از پيروزي از خشم و غضب الهي گونه اين حزب الهي ها كه همه شما را شناسايي كردند و برايتان پرونده كامل تشكيل دادند به كدام سوراخي پناه خواهيد برد. بدانيد كه محكوم به مرگ هستيد و بالاخره ديديد كه سران نفاقتان زنان همديگر را به هم تعارف مي كنند و اين بود نتيجه جهان بيني وارونه شما.
و اما شما ملت، منتظر واقعي ،منتقم بزرگ ،منجي عالم بشريت كسي است كه بايد از كينه دشمنان اسلام شمشيرش را تيز و بران كند و هرگز از دو چيز جدا نشود. يكي سنت؛ نگاه كنيم كه رسول اله و ائمه سلام الله عليهم اجمعين، با دنيا چه كردند و از دنيا چه خواستند و با كفار و منافقان چقدر جنگ كردند و چرا قضيه عاشورا را به وجود آوردند. اينها همه براي ماست و شيعه يعني كسي كه چنين باشد . اما دومي قرآن كه لحظه اي نشستن را در مقابل شرك و كفر جايز نمي داندو مي گويد:" شمشيرها را غلاف نكنيد تا فتنه جهاني تمام شود."
مردم، ما خلق شديم تا آخرتمان را آباد كنيم و ما آنجا ساختمان مي خواهيم و آباد كردن آخرت بدون ويران كردن دنيا امكان ندارد. مردم، ما خلق شديم تا روح را به پرواز در بياوريم و به عالم ماوراي طبيعت يعني عالم ملكوت عروج دهيم و اين پرواز و عروج بدون ويراني جسم امكان ندارد. سنگين شدن و تن پروري بال پرواز انسان را مي شكند.
مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك چند روزي قفسي ساخته اند از بدنم
مردم شهادت مردن نيست، يك تولد هست. تولد بسيار زيبا و زماني كه شما به مهماني فرش مي رويد، شهيد به مهماني عرش مي رود. اما مرده آنست كه نامش به نيكوئي نبرند.
مردم، خدا در قرآن فرمود اگر راست مي گوييد مرا از همه چيز بيشتر دوست داريد پس خود را آزمايش كنيد. يعني بهترين چيز را براي من انفاق كنيد كه اگر نكنيد دروغ مي گوئيد. مردم، آنچه را كه قارون گنج داشت و بر شتران سوار مي كرد به قول قرآن خدا قارون و ثروتش را به زمين فرو برد و آنچه را كه فرعون ادعا مي كرد با عصاي موسي در درياي نيل غرق كرد، پس چه كساني در اين دنيا سود بردند كساني كه با خدا معامله كردند با نيت هاي خالصشان. مردم، اسلام امروز ما يعني صبر و استقامت و مبارزه پشت سر رهبر نه جلوتر و نه عقب تر. مومن هيچوقت مانند مورچه اي نيست كه اگر كمي آب زير پايش بيافتد او را بلند كند و او هم فرياد بزند ايها الناس دنيا را آب برد، بلكه به قول امام جعفر صادق (ع) مومن از فولاد هم محكمتر است كه فولاد بر اثر گرما و سرما تغعيير مي كند ولي مومن تغيير نمي كند و مومن در اقيانوس مشكلات و مصيبات شنا مي كند. هرگز شكايت خدا را پيش غير خدا نمي كند و هرگز از خدا به دست كسي شكايت نمي كند و هرگز از اسلام دست برنمي دارد. مردم، اين جنگ هديه خداست. اين جنگ نعمت خداست. اين جنگ عظيم ترين قدرت و عزت و شرف را به ما داد و قدرت و عظمت ما را به جهان صادر كرد . هر كس از اين جنگ خسته شود و ايراد بگيرد و يا توجيه و تفسير بكند بي شك به خدا كفر كرده و خدا را كنار زده و بي شك از شيعه مكتب جعفري نيست.
مردم ارزش گندم بيشتر است يا ارزش نان. اما اگر گندم بخواهد ارزش پيدا كند بايد زير سنگ عظيم آسياب خرد شود و بايد در تنور داغ چند صد درجه تاب و تحمل داشته باشد همان تنوري كه علي (ع) سر را تا ناف داخل گرماي آن مي كرد و با خود مي گفت:" بچش گرماي تنور را تا از بچه هاي يتيم شهدا غافل نباشي." و بالاخره بهشت را به بها مي دهند نه به بهانه و اگر امروز در كاروانيان حسين (ع) ثبت نام نكنيم و عازم نشويم فردا ما را در صف اين كاروانيان راه نخواهند داد و از ما نام و نشاني نخواهند پرسيد.
و اما تو اي بسيج، اي مظلوم تاريخ و اي مظلوم ابن مظلوم و تو اي پاسدار، اي سلحشور و شما اي رزمندگان، اي يكه تازان عرصه ميدان عشق. اي مرغان آغشته به خوني كه جايتان در اين دنيا نيست .به پيش كه صبح پيروزي نزديك است و همين فردا است كه بايد بر سر سفره پيروزي بنشينيم و بگوئيم در بهار آزادي جاي شهدا خالي.
در خاتمه از همه عاشقان كربلا مي خواهم كه امام را لحظه اي تنها نگذارند و از كسانيكه از جانب اين حقير به آنها بدي رسيده اميدوارم كه به ديده اغماض بنگرند، سفارش اولم اينكه وصيت نامه ام را اصلاً با يك غلط چاپ نكنيد كه مسئوليد.
خدايا، خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار عليرضا بلبا سى



شهيد عليرضا بلباسي از نگاه همسرش،مريم صادقي:
بيدار که شدم براي يک لحظه مو به موي خوابم را به ياد آوردم: جادهاي که مرا تا دورها مي کشاند،زيبا بود و بي انتها. پاهايم عجولانه مي دويدند.باد در چادرم مي¬پيچيد.حس زيبايي در درونم،بيدار شده بود.انگار ميان زمين و آسمان رها بودم و تادورها زيبايي جاده بود و آسماني نيلگون.با خودم مي گفتم:¬ ـ خدايا چقدر اين جا قشنگ است. و نيرويي مرا به جلو مي کشاند.کسي با لحني آشنا،صدا کرد: ـ مريم. . . مريم گيج ومنگ دور خودم چرخيدم و نگاهم را به دور دست ها دواندم.کسي نبود.يک دفعه جلوي پايم رودخانه اي زلال و پر آب جاري شد و من مات ِآن چه مي ديدم به تماشاي رودخانه ايستادم. ـ بيا. . . نترس آن طرف رودخانه،مردي ايستاده بود و برايم دست تکان مي داد لبخندش را شناختم.از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم.داد زدم: ـ علي رضا. . . کجا بودي اين همه سال؟ اين جا کجاست؟ نگاهم کرد: ـ بيا. . . نترس.منتظرت هستم. به پاهايم شک داشتم،اما شوق دويدن رهايم نمي کرد. تمام نيرويم را در پاهايم جمع کردم و از عرض رودخانه گذشتم. وقتي آن طرف ،کنار علي رضا روي چمن ها آرام گرفتم ،دل تنگي هاي چندين ساله ام را آب با خود برده بود.
بچه ها هنوز خواب اند.وضو مي گيرم.راديو را روشن مي کنم.صداي مناجات و دعا مي آيد.هنوز يک ساعت به اذان صبح مانده.به اتاق بچه ها مي روم و صداي شان مي کنم.آرام و قرار ندارم.به تعبير خوابم فکر مي کنم و به پايان چشم انتظاري هشت ساله ام: يعني آمدنت نزديک است؟دوباره ماه رمضان رسيده.کاش مي آمدي و مثل همان وقت ها سحري آماده مي کردم و تو،رو به قبله ايستادي دست هايت را به آسمان مي کردي .شانه هايت مي لرزيد.ديگر توي اين دنيا نبودي.صدا مي کرد: ـ سحري حاضر است. نمي شنيدي.چند بار صدايت مي کردم.بر مي گشتي و با چشم هاي نمناک نگاهم مي کردي.
کنار پنجره مي نشينم و در حياط زل مي زنم. ـ چي شده مامان؟ چرا اين جا نشستي؟ حسين بيدار شده.آستين پيراهنش را بالا مي زند.دلم مي خواهد خوابم را برايش تعريف کنم.از پدرش بگويم و از اين که دلم گواهي وصل مي دهد.چيزي نميگويم.نمي توانم بگويم.او که چيزي از پدر به ياد ندارد.تنها خاطرات دست و پا شکسته اي از روزهاي کودکي در حافظه ي هشت سالگي اش نقش بسته.البته نوارها و دست نوشته هاي پدرش را ديده است.همان نوار ها و نوشته هايي که علي رضا اصرار داشت تا بزرک شدن بچه ها خوب مواظب شان باشم.
بچه ها وقتي از آمدن پدرشان نااميد شدند،آرام و بي صدا توي اتاق شان به خواب رفتند. در را که باز کردم ،باز چهره ي خسته و چشم هاي بي رمق اش توي قاب پيدا شد.علي رضا با حسرت به چهره ي معصوم بچّه ها نگاه مي کردو صورت شان را بوسيد .گفتم: ـ خيلي منتظرت ماندند؟لااقل حالا که مرخصي داري يک کم به فکر بچه ها باش گفت: ـ الان جبهه مهم تر است،مريم !مثل هميشه تو جور مرا بکش. براي بچه هايم ،هم پدر مي شوم و هم مادر،و علي رضا حتي روزهاي مرخصي ،خود را وقف وظيفه اش مي کند.به روستا ها مي رود انجمن اسلامي تشکيل ميدهد¬ ، با بچه هاي بسيجي جلسه هاي عقيدتي و سياسي مي گذارد.توي پايگاه هاي مختلف تا صبح پا به پاي ديگران بيدار مي ماند و برنامه ريزي مي کند.
ـ وقتي پدرت رفت،چند سال ات بود،حسين؟ حسين با تعجب نگاهم مي کند: ـ هفت سال.يعني تو نمي داني؟ ـ من دوازده ساله بودم که پدرم. . .
صداي شيون و گريه،با هوهوي باد قاطي مي شد و غربت گورستان را روي سرم آوار مي کرد.باور نمي کردم آن که زير خروار ها خاک،آرام و بط خيال خوابيده،پدر من است.خيال نديدن هميشه ي دست هاي خسته اش دنياي دوازده سالگي ام را مي آشفت.مادرم مرا بغل کرده بود و زار مي زد.از لابه لاي دستهايش چشمم افتاد به شانه هاي لرزان برادر چهارده ساله ام.مي دانستم از فردا بار سنگين يک زندگي هشت نفره روي دوش او مي افتد. سه تا برادر داشتم و دو خواهر.چهار ماه بعد از مرگ پدرم خواهر کوچک من درميان غم و اندوه خانواده به دنيا آمد.خواهري که به جز خودش همه مي دانستند که هيچ وقت رنگ محبت پدر را نمي بيند. برادرم علي ،خيلي زود مرد شد.زمين هاي بابا در انتظارش بود.صبح زود از خانه بيرون مي رفت و به نيابت پدر روي زمين ها عرق مي ريخت و شب ها تن خسته رابه مدرسه ي شبانه مي کشاند. من،ولي توي خانه مانده بودم.فقر ديگر به من اجازه ي رفتن به مدرسه را نمي داد، با وجود علاقه ي شديدي که به درس خواندن داشتم.يک روز مرا از مدرسه بيرون کشيد و اين در دنياي کودکانه ام بي عدالتي بزرگي بود. از پنجره ي خانه مان به کوچه،و آمد و رفت شاد بچه هاي مدرسه خيره مي شدم و بغض مي کردم.دو سال از مدرسه دور بودم.تا اين که يک شب داداش علي با يک خبر خوب به غصّه هاي کودکانه ام پايان داد:
ـ مريم مُشتلُق بده ! اسم ات را تُوي کلاس شبانه نوشتم. سنگيني دو بال را روي شانه هاي کوچکم حس کردم.چقدر لذت بخش بود شب هايي که همراه داداش علي به کلاس شبانه مي رفتم و درس مي خواندم.سوم راهنمايي را که تمام کردم ديگر به مدرسه نرفتم و توي خانه کمک دست مادرم شدم.
ـ وقتي نمانده مامان ! حسين است.ساکت نگاهش مي کنم.آمنه از توي آشپز خانه مي گويد: ـ چرا نمي آييد؟غذا يخ کرد. ده ساله است آمنه به ساعت نگاه مي کنم و با اکراه بلند مي شوم.ميلي به خوردن سحر ندارم.کنار سفره مي نشينم.بچه ها غذايشان را تمام کردند.راديو اذان صبح را اعلام مي کند.صداي مؤذن که پخش مي شود بلند مي شوم و سجاده را پهن ميکنم.صداي علي رضا توي گوشم مي پيچد که هميشه سفارش مي کرد: ـ وقتي بچه ها بيدارند نماز بخوان. آمنه هم جانمازش را کنار سجاده ي من پهن مي کند،بعد حسين.
صداي در حياط آمد.بلند شدم و در را باز کردم.فاطمه خانم همسايه مان بود.بالبخند جواب سلامم را داد و کنار مادرم نشست.مادر به بهانه اي مرا از اتاق بيرون فرستاد و پچ پچ کنان گرم صحبت با فاطمه خانم شد. همسايه مان که رفت مادرم مرا صدا کرد:
و با مقدمه چيني کردن و صحبت از آينده و ازدواج،لُب مطلب را گفت: ـ فاطمه خانم تو را براي برادرش خواستگاري کرده.بيست و شش ساله است و اهل آسورِ فيروز کوه.ششمين بچّه ي خانواده است. علي رضا را يک بار خانه ي خواهرش ديده بودم.ظهر بود و بي توجه به آدم هاي دور و برش وضو گرفته بود و داشت مي رفت نماز بخواند. مادرم منتظر جوابم مانده بودو من داشتم توي خيال خاطره ي آن روز را مرور مي کردم.بد نيست بدانيد که در روياهاي من هيچ وقت شاهزاده اي با اسب نقره يال و قصر طلايي وجود نداشت.کشاورز زاده اي بودم که مادرم به من ياد داده بودکه با دست هاي خالي هم مي شود خانه اي گرم و خانواده اي صميمي داشت. مادرم و برادر بزرگ ترم علي،که خيلي خوب جاي خالي پدر را برايمان پر کرده بود،هميشه ما را به خواندن نماز و حفظ حجاب توصيه مي کرند.ما بچه ها در همان دوران طاغوت براي مسايل ديني اهميت زيادي قائل بوديم.قضيه خواستگاري که مطرح شد،خاطره ي آن روز را به ياد آوردم.آن روز علي رضا را اتفاقي در حال وضو گرفتن ديدم و حالا ترديدي در ايمان و اعتقادش نداشتم. مادر با وجود اين که صميمانه قضيه را با من در ميان گذاشته بود،اما خودش مُردّدبود.دوري را ه را بهانه کرد و تمايلي به ازدواج من نشان نداد.ميتوانستم احساسش را درک کنم.دور بودن از فرزند برايش سخت بود.آخر علي رضا آن روز ها در فرودگاه مهرآباد به عنوان تکنيسين پرواز مشغول به کار بود و ازدواج
ما يعني دوري از خانواده و از شهر نوربود. ولي بالاخره يک ماه بعدبا اعلام رضايت مادرم ،خواستگاري رسمي انجام شد.شب خواستگاري براي اولين بار ،از نزديک علي رضا را ديدم و با او صحبت کردم.لباس ساده اي پوشيده بود و موقع حرف زدن سرش پايين بود.برادرم سر صحبت را باز کرد و يک سري مسايل مطرح شد.مثل قضيه مستأجر بودن و زندگي در تهران و حقوق ماهي پنج هزار تومان. بعد هم با اجازه ي بزرگتر ها من و علي رضا به اتاق ديگري رفتيم تا با هم صحبت کنيم.آن شب علي رضا از خودش گفت و از اعتقاداتش،از اين که تقوا و ايمان همسر آينده اش مهم تر از خيلي چيز هاي ديگر است.مي گفت دنيا هيچ ارزشي ندارد ومي گذرد.از اعتبار زن حرف زد و اين که زن موجود مقدسي است و نبايد مثل عروسک با او رفتار شود.شرطي هم برايم گذاشت.زندگي با مادرش. علي رضا علاقه و دل بستگي شديدي به مادرش داشت و اين مسأله بعدها در لحظه لحظه ي زندگي مان بيشتر به من ثابت شد.آن شب هم از من خواست که با رضايت من،مادرش را به تهران ببرد و با هم زندگي کنيم.قبول کردم. من و علي رضا چهارم فروردين سال 1357،تنها با حضور چند نفر از بزرگ تر هاي فاميل پةوندمان را در دل ها و شناسنامه هايمان ثبت کرديم .ساده بدون تشريفات.
اولين هديه ي علي رضا مي گذارم پيش رويم.قرآني که موقع عقد به من داد بود. آيه آيه جلو مي روم.حال خوشي دارم.حضور او را دور و برم حس مي کنم. هميشه وقتي مي گيرد،سراغ قرآن به يادگار مانده اش مي روم.
آن روزها من هنوز با حال و هواي انقلاب بيگانه بودم و جريان هاي انقلابي اعتراضات مردمي را از طريق علي رضا شناختم.در دوره ي نامزدي هر وقت از تهران به نور مي آمد،روزنامه ها و مجلات زيادي را باخود مي آورد.کتاب هاي سياسي و ممنوعه را مخفيانه به خانه مي آورد.با روحانيون نشست و برخاست مي کرد و جلسه مي گذاشت.برايم از حکومت نظامي مي گفت و از گسترش تظاهرات مردم و اين که ايران يک سره خشم است و اعتراض.من با گريه از او مي خواستم خودش را درگير اين مسايل نکند.چند ماهِ بيشتر از آشنايي مان نمي گذشت و من هر روز وابستگي ام به علي رضا شديد تر مي شد.وقتي اشک هايم را مي ديد سعي مي کرد با حرف هايش دلداري ام دهد،مي گفت: ـ همه يک روز به دنيا مي آييم و يک روز هم مي رويم.خدا عمر مرا با گريه هاي تو بيشتر نمي کند. يک بار وقتي بعد از پانزده روز همديگر را ديديم،مثل هميشه شروع کرد به صحبت کردن درباره ي شهدا و انقلاب: ـخوش به حال کساني که در راه انقلاب شهيد شدند.نمي دانم چرا با اين که من در ميانه ي درگيري ها هستم ولي شهادت قسمتم نمي شود. وقتي نگاه ضطربم را ديد پرسيد: ـ اگر شهيد شدم چه کار مي کني،مريم؟ ـ منظورت چي هست؟ ـ دوست دارم در تشيع جنازه ام نشان دهي که شير زني. آن روز اگر چه از شنيدن اين حرف ها دلم گرفت،اما خواست خدا چيز ديگري بود.در طول اين سه سالي که از نامزدي مان مي گذشت،يکي از پسر عمو هاي علي رضا به نام علي،در درکيري هاي آمل به شهادت رسيد.خبر شهادت او را که به علي رضا دادند کاملاًبه هم ريخت.همين که چشم اش به پيکر خونين پسر عموي شهيدش افتاد خودش را روي نعش شهيد انداخت و ناليد: ـ خدايا چرا او رفت و من هنوز اين جايم. به من ثابت شد زن کسي هستم که شهادت بزرگترين آرزوي زندگي اوست.
صبح شده.بچه ها دارند خودشان را براي رفتن به مدرسه آماده مي کنند.آمنه مقنعه ي سفيدي پوشيده.با او و حسين خداحافظي مي کنم. خانه سوت و کور مي شود.دست و دلم به کار نمي رود.مي نشينم و عکس هاي قديمي را جلوي رويم رديف مي کنم و زل مي زنم به آدي هاي توي عکس.آن که چادر سفيد پوشيده،منم.همين ديروز بود انگار.آمده بود دنبالم تنها و بي هيچ تشريفاني.توي لباس دامادي محبوب تر از هميشه به نظر مي رسيد. عکس را به صورتم مي چسبانم.لب هايم بي اختيار مي گويند: ـ بعد از آن خوابي که چند روز پيش ديدم،دل تنگي ام چند برابر شده.
آمده بود نور،روز 12فروردين 1358،يک روز قبل از سيزده بدر.روز اول رأي گيري بعد از انقلاب اسلامي.روز عروسي مان،صبح اول وقت به مسجد رفتيم و رأيم را توي صندوق انداختم .غروب علي رضا تنها آمد.مراسم مختصري توي خانه ي يکي از برادرانش در قائم شهر برگزار شد. مي گفت: ـ نمي خواهم با ديدن زن عمويم شرمنده شوم.او هم آرزو داشت پسرش را توي لباس دامادي ببيند. با چادر سفيد راهي خانه او شدم.در حالي که اشک هاي مادر و دعاي خير برادر بدرقه ي راهم بود.جاي خالي پدر را بيش تر از هميشه حس مي کردم.مثل هر دختر ديگري دلم مي خواست بوسه ي پدر برپيشاني ام بنشيند و دعايش توشه ي زندگي ام شود،اما اطميناني که در چشمهاي علي رضا بود،دلم را گرم کرد.کسي در درونم نجوا مي کردبه مرد زندگي ات اعتماد کن. يک ماه اول زندگي مشترکمان را توي قائم شهر بوديم.بعد به اتّفاقِ مادر علي رضا راهي تهران شديم.خانه اي نزديک ميدان انقلاب اجاره کرديم و زندگي ساده و صميمي مان را شروع شد.صح ها علي رضا به محل کارش در فرودگاه مي رفت و من تا غروب بي صبرانه انتظار مي کشيدم.ديگر حتي صداي پايش را مي شناختم. اغلب اوقات قبل از اينکه کليد را توي قفل ِدر بچرخاند،مي دويدم و با عجله در را بازمي کردم تصوير علي رضا در قالب چوبيِ در،زيباترين تصوير آن روزهايم بود و خاطره ي آن تصوير،زيياترين تصوير اين روز هايم. بعد از ظهر ها وقت بيشتري برايبا هم بودن داشتيم.مي نشستيم و حرف مي¬زديم و براي زندگي مان برنامه ريزي مي کرديم.زياد از خانه بيرون نمي رفتيم.مادر شوهرم به علت کهولت سن هميشه از درد ِپا شکايت داشت و نمي توانست پا به پاي ما راه برود.براي همين من و علي رضا هم ترجيح مي داديم در خانه بمانيم.يکي دو بار با مادرش به نماز جمعه رفتيم،ولي بعد ها من پيش مادر ماندم و علي رضا تنها به نماز جمعه مي رفت. هشت ماه بعد، خانه اي در سي متري نارمک اجاره کرديم و به آن جا اسباب کشي کرديم.يک سال از ازدواج مان گذشته بود و من و علي رضا مشتاقانه منتظر تولد مسافر کوچکمان بوديم.علي رضا آن روزها مثل پروانه دورم مي چرخيد.مرتب سفارش مي کرد که مراقب خورد و خوراکم باشم.هر ماه با هم راهي مطب دکتر مي شديم و علي رضا با وسواس تمام نوبت بعدي را توي دفتر چه اش ياداشت مي کرد.شب ها درباره ي اسم بچه بحث و خيال پردازي مي کرديم.با هم قرار گذاشته بوديم اگر بچه مان پسر بود،اسمش را ياسر و اگر دختر بود نرجس. ياسر 30 دي ماه 1359 قدم به دنياي ما گذاشت.براي من و علي رضا لحظه ي بزرگي بود.بزرگ و فراموش نشدني علي رضا بعدها برايم تعريف کرد: ـ وقتي به من خبر دادند بچه ات پسر است.براي يک لحظه خوشحال شدم و خداراشکر کردم،اما فوراً به خودم نهيب زدم،دختر و پسر چه فرقي مي کند؟خنده ام گرفت و از خدا عذر خواهي کردم.
ياسر شش ماهه بود که يک شب علي رضا صدايم کرد و گفت: ـ مريم!ميخواهم مرخصي بدون حقوق بگيرم. تعجب کردم: ـ براي چي؟ ـ مي خواهم توي قائم شهر کاري دست و پا کنم.خسته شدم از تهران. با علي رضا راهي شمال شديم.تا مدت ها بعد از آمدن مان مي دانستم که علي رضا شغلش را عوض کرده.بعدها متوجه شدم توي سپاه پاسداران به عنوان مسوول عقيدتي مشغول خدمت شده است. سال 1360 بود که علي رضا هم براي رفتن به جبهه داوطلب شد، اما چون به وجودش توي سپاه قائم شهر نياز داشتند،با رفتن اش موافقت نکردند.علي رضا هر چه پا فشاري کرد،مسوولين سپاه قبول نکردند.او ناچار به قم رفت ومشغول کار شد.يک ماه و نيم از رفتن اش به قم گذشته بودو من بي صبرانه منتظر برگشتن او بودم که پستچي نامه اي از علي رضا آورد.با عجله نامه را باز کردم.خط علي رضا بود.نوشته بود: ـ من رفتم جبهه. به دهلران اعزام شد.بار اول بود که به جبهه مي رفت و تحمل دوري اش برايم خيلي سخت بود.احساس کردم بدون او توان زندگي کردن ندارم.آن روز هيچ وقت از خاطره نمي رود.ساعت ها گريه کردم و به وصيت نامه و که علي رضا براي من
فرستاده بود،خيره شدم او که هميشه مرا از تصميم هايش مطلع مي کرد چطور شد يکباره و بي خبر تصميم گرفت به جبهه برود؟ حال و روز خودم را نمي فهميدم.ساعت ها پشت پنجره ايستادم و چشم به در خانه دوختم. شب کنار ياسر دراز کشيدم و به چهره ي معصومش خيره شدم .با اين که خواب بود،ولي پستانک توي دهان کوچک اش مرتب تکان مي خورد.صورت اش را بوسيدم و از خدا مي خواستم نگذارد مثل من طعم يتيمي را بچشد.مادر شوهرم هميشه دل داريم مي داد: ـ به جاي غُصه خوردن دعا کن. چون توي دهلران به تلفن دست رسي نداشت با نامه ما را از حال و روز خود مطلع مي کرد.هر هفته نامه اش که مي رسيد،با اشياق پاکت را باز مي کردم و واژه هارا مي بلعيدم. ـ همسرم!کاش ما زودتر با خدا پيمان مي بستيم.من با فداي سرم و تو با صبر عظيمت.اما من به سفر مي روم و تو در خانه بايد بهشت را زير پا در آوري و با يک دست گهواره ياسر را تکان دهي و با دست ديگر دنيا را. خدا نگهدارت ـ همسرت علي رضا بلباسي 23/9/59 دهلران
اولين اعزام علي رضا طولاني ترين حضورش در جبهه بود.چهار ماه و نيم بعد
وقتي به خانه برگشت با ديدن حال و روزم خيلي ناراحت شد و گفت: ـ آن لحظه که امام فرمود:اي صدام دست از شيطان بردار اِلّا تا بغدادمي آييم و بغداد را روي سرت خراب مي کنيم،پيش خود فکر کردم همين امروز و فرداست که مردم هجوم بياورند به بغداد بروند.وقتي به فرماندهي مراجعه کردم با اعزامم مخالفت شد .من هم به تهران رفتم و وسايل و تجهيزات انفرادي نظامي را آماده کردم و از آن جا آماده شدم تا به طرف جبهه حرکت کنم.بعد تشخيص دادم که اين کارم درست نيست و همه چيز بايد زير نظر فرمانده باشد.اين فرمانده است که بايد بگويد کي و کجا اعزام شوم .بالا خره با بچه ها ديگر راهي دهلران شدم.
ديگر به رفت و آمد هاي مکرر علي رضا عادت کرده بودم.بار زندگي و تربيت بچه به دوش من افتاده بود گِله اي هم نداشتم. سخت ترين قسمت زندگي مان اجاره کردن خانه و اسباب کشي هاي هر ساله بود.خانه داشتيم و هر سال با مادر شوهر پيرم از خانه اي به خانه ديگر نقل مکان مي کرديم.زندگي ام را دوست داشتم .هيچ وقت پيش شوهرم گله و شکايت نميکردم.هميشه مي گفتم: ـ ان شا اللّه ما هم صاحب خانه مي شويم. علي رضا هم هميشه به من مي گفت: ـ با صبري که تو داري،در منطقه خيالم راحت است.
هر وقت در را به روي علي رضا باز کردم،چهره ي خسته و مجروحش را آن سوي در مي ديدم که روز به روز بر تعداد زخم هاي تن اش اضافه مي شود.هميشه عصايي زير بغل داشت و ترکشي در جايي از تن اش.از نحوه ي مجروح شدنش هم حرفي نمي زد. سال 1360 بود،علي رضا مجروح شده بود و توي بيمارستان امام خميني تهران بستري بود.آقاي علي احمدي که يکي از دوستان علي رضا بود،به شهادت رسيده بود. من همراه خواهرزاده ي علي رضا براي شرکت در مراسم سومين روز شهادت علي احمدي به زادگاهش،بهشر،رفتيم. ياسر را هم برده بوديم . دلم پيش علي رضا بود. تهران بيمارستان امام خميني.وقتي برگشتيم قائم شهر،ياسر را بغل کردم و با دو تا از جاري هايم راهي تهران شدم. توي ذهنم مدام تصور غرق به خون علي رضا مجسم مي شد.ثانيه ها انگار کش آمده بودند و جاده هم تمامي نداشت.بغض گلويم را مي فشرد.نمي خواستم کسي گريه ام را ببيند.سياهي چادرم را کشيدم روي صورتم.دست کوچک ياسر را از صورتم کنار زد.بچه ام فکر مي کرد دارم دالي بازي مي کنم که انتظار داشت لبخند مرا ببيند.نا اميدش نکردم .زورکي لبخندي تحويلش دادم .انگار ،همه ي بچگي اش تصنعي بودن لبخندم را فهميد.
چشمم که به تابلوي بيمارستان امام خميني تهران افتاد ،پاهايم سست شد.جاري ام ياسر را از دستم گرفت و بغلش کرد.رفتيم داخل بيمارستان.علي رضا را برده
بودند اتاق عمل .دکترش گفت: ـ ريه اش آسيب شديدي ديده و از ناحيه کتف هم مجروح شده . دکترها تقريباً قطع اميد کرده بودند.اجازه تکان خوردن هم به او نمي دادند ،اما خواست خدا چيز ديگري بود.خيلي زرد و ضعيف شده بود.با آن حال نزارش وقتي ما را ديد لبخند زد و گفت : ـ مريم خانم دعا نکردي ما به هم به آرزوي مان برسيم. سه ما بعد علي رضا از بيمارستان به خانه برگشت.تن اش پر از ترکش بود ، اما راضي نمي شد توي بيمارستان بماند .مي گفت: ـ هنوز هم مي تواند بجنگم ،بايد برگردم پيش بچه ها . با اين که دوره ي نقاهت را مي گذارند و دکترها هم تأييد کرده بودند ،بايد مراقب سلامتي اش باشد ،ولي علي رضا توي خانه بند نمي شد .عصا زنان به روستاها مي رفت و پايگاه تشکيل مي داد.با بچه هاي ديگر جلسه مي گذاشتند و بسيجي ها را براي اعزام آماده مي کردند.يک کم که حالش بهتر شد،دوباره بر گشت جبهه انگار چيزي آن دور ها ،دور تر از هياهوي شهر و آدم ها او را به سوي خودم مي¬خواند. هر وقت او را غمگين و ناراحت مي ديدم،مي فهميدم دوباره عزيزي از جمع شان پر کشيده و علي رضا باز داغ دار دوست ديگري شده.دل داري اش مي دادم و سعي مي کردم ذهن اش را به سمت ديگري بکشانم و حال و هوايش را عوض کنم
با لحن حسرت آميزي مي گفت: ـ بچه ها يکي يکي پَر مي کشند ،اما من انگار بال پروازم را گم کرده ام.
ياسر 3 ساله بود.علي رضا آن موقع جبهه نبود .شب مهمان داشتيم که خانه ما خوابيدند صبح هم صبحانه خوردند و رفتند.پشت سر آن ها هم علي رضا هم رفت سر کارش ،سپاه قائم شهر.توي حياط خانه اي که زندگي مي کرديم،چاهي بود که صاحب خانه يک حلبي مانند ،روي آن گذاشته بود.ياسر داشت با پسر عمويش توي حياط بازي مي کرد.من سرم به کارهاي خانه گرم بود که يک دفعه صداي داد و فرياد بچه ها بند دلم را پاره کرد.نفهميدم چطور خودم را به حياط رساندم.بچه هاي همسايه دوره ام کرده بودند.دامنم را مي کشيدند و با سر و صدا اسم ياسر را تکرار مي کردند. لا به لاي هياهوي شان فهميدم ياسر افتاده توي چاه.سراسيمه و پا برهنه خودم را به بالاي چاه رساندم.وقتي داخل چاه را نگاه کردم،پيکر نحيف و مچاله شده ي ياسرم را ديدم که از ترس ،زبانش بند آمده بود.فرياد زدم و کمک خواستم.يکي از رُفتگران شهرداري که خدا خيرش دهد،آمد و ياسر را از چاه بيرون آورد.همسايه زنگ زد و ماشين آمد و ياسر را بردم بيمارستان تا خيالم راحت شود. خواهر علي رضا رفت سپاه و به علي رضا خبر داد.او هم فوراً خودش را رساند بيمارستان.دکتر گفت:طوري نشده و ما برگشتيم خانه. چند روز بعد هم رفته بودم خانه مادرم .وقتي برگشتم علي رضا گفت:
ـ دلم مي خواهد از اين به بعد اسم پسرم حسين باشد. با تعجب نگاهش کردم : ـ بعد از سه سال سخت است يک دفعه اسم اش عوض بشود. ـ اگر من و توحسين صدايش کنيم،بقيه هم صدايش مي کنند. بعد هم به ياسر گفت: ـ از اين به بعد هر کس ياسر صدايت کرد،جوابش را نده.به همه بگو اسم من حسين است. بعد توضيح داد: ـ وقتي از خواهرم شنيدم ياسر افتاده توي چاه،يا حسين.به دلم افتاد اسمش حسين باشد. علي رضا خيلي تلاش کرد اسم ياسر را توي شناسنامه تغيير دهد اما اداره ثبت احوال به علت با معنا بودن اسم ياسر،موافقت نکرد. اگر چه اسم پسرم توي شناسنامه ياسر ماند،ولي از آن روز به بعد همه حسين صدايش مي زديم.
عکس هاي سه سالگي حسين را مي گذارم پيش رويم.خنده هاي شادش بي اختيار خنده را روي لبانم مي نشاند.ياد بازي هاي علي رضا وحسين مي افتم.صداي خنده و دست زدن هاي شاد حسين مي پيچد توي اتاق : ـ بابايي،دنبالم کن!
از حرکات علي رضا خنده ام مي گيرد.اَداي بچه هاي شيطان را در مي آورد و مي¬دود دنبال حسين.خانه پر از سر و صدا مي شد.انگار از در و ديوار و پنجره صداي خنده حسين و علي رضا مي آيد. از وقتي سمت فرماندهي سپاهِ نور را بر عهده ي علي رضا گذاشتند،خيلي کم او را مي ديدمش.زندگيِ ما با جبهه و جنگ عجين شده بود و زندگي در شرايط جنگي روز به روز ما را آب ديده تر مي کرد. حتّي حسين هم ديگر کم تر بهانه ي بابا را مي گرفت. گاهي اوقات که دل تنگِ نبودن علي رضا مي شدم با اصرار از او مي خواستم ما را هم با خود به منطقه ببرد.مي گفتم: ـ پيش تو که باشم آرام ترم .قول مي دهم دست و پاگيرت نشوم. قبول نمي کرد مي گفت: ـ شما که اين جاييد خيالم آسوده است و راحت تر مي توانم انجام وظيفه کنم.براي هزارمين بار نامه هايش را زير و رو مي کنم و عطشم را با خواندن آن ها فرو مي نشانم.آن سال ها،دل خوشيِ هميشگي ام نامه هايي بود که از جبهه برايم مي رسيد.از باختران،هفت تپه،اهواز و . . . ؛هر وقت مشتاقانه پاکتِ نامه را باز مي کردم انگار دستي نا پيدا مرا از دنياي دور و برم جدا مي کرد: ـ مريم عزيزم سلام ! تو را دوست دارم به خاطر خدا،به خاطر اين که با اسلام هستي.به خاطر اين
که به قرآن هستي.از خدا مي خواهم اگر ان شااللّه بهشتي شدم،بدون تو و مادرم،وارد بهشت نشوم.از خدا مي خواهم که به جاي حوري بهشتي،چهره ي تو را را زيبا تر از حوري قرار دهد و به من عنايت کند. مريم جان! مي داني که تو لياقت همسر شهيد بودن را داري . خدا نگهدار.همسرت علي رضا بلباسي.
از راديو و تلويزيون اخبار مربوط به عمليات والفجر 6 را دنبال مي کردم .آن موقع علي رضا و داداش علي و داداش هادي ام توي منطقه بودند. هميشه بعد از هر عمليات دلشوره عجيبي به جانم مي افتاد.به خود نهيب مي زدم : ـ هنوز که اتفاقي نيفتاده چرا اين قدر بي تابي مي کني؟ مي بايست آرامش را حفظ مي کردم.چون مسافر کوچولوي ديگري توي راه داشتيم.آن روز وقتي با حسين راهي نور شدم.خانه پدري ام جور ديگري انتظارم را مي کشيد.مادر در آستانه ي در خانه زانو هايش تا شد و نشست .به وضوح¬ درد را در چشم هايش ديدم: ـ دوباره بي پدر شدي مريم. دست هايش را به ديوار تکيه داد و از جا بلند شد و رفت طرف حوض تا وضو بگيرد،چون داداش علي وصيت کرده بود : ـ مادر جان !خبر شهادتم را که شنيدي نماز شکر بخوان ،که در امتحان الهي پذيرفته شدي.
مادر رو به قبله ايستاد و همه ي آدم هايي که دوره اش کرده بودند ،بلند بلند گريه مي کردند.به همسر جوان داداش علي نگاه کردم .او هم مسافر کوچولويي توي راه داشت.بيست روز بعد پيکر برادر شهيدم به شهرمان نور آوردند.
آن روز ها اغلب براي حسين از يک هم بازي کوچولو حرف مي زدم .از خواهر يا برادري که قرار بود بيايد و حسين هم با شور و شوق زياد و گاهي هم با حسادت به حرف هايم دقيق مي شد. علي رضا به همراه يکي از همکارانش به نام آقاي علي اصغرخنکدار رفته بود مأموريت و فقط آخر هفته ها به قائم شهر مي آمد. فاطمه ،شهريور 1363 خانواده سه نفري ما را چهار نفر کرد.البته با مادر علي رضا بايد بگويم خانواده ي پنج نفره.راستي شايد بپرسيد شما که قرار بود اگر بچه تان دختر باشد اسمش را نرجس بگذاريد،پس چي شد؟بله قبل از من زن داداشم يعني داداش علي دختري به دنيا آورد و اسم اش را نرجس گذاشتند و براي همين وقتي دختر ما به دنيا آمد ما به احترام زن داداش و به احترام برادر شهيدم ،اسم دختر خودمان را فاطمه گذاشتيم . دو سه روز بعد از تولد فاطمه ،يک شب وقتي دور هم نشسته بوديم مادر شوهرم جوري که ما ناراحت نشويم ،خنديد و به شوخي گفت: ـ شما اسم دخترتان را انتخاب کرديد و نظر مرا هم نپرسيديد؟ علي حس کرد اين شوخي مادرش بوي گلايه مي دهد.گفت:
ـ مگر شما از اسم فاطمه خوش تا نمي آيد.بار ها از خودتا نشنيدم که مي گفتيد توي هر خانه اي بايد يک فاطمه باشد. مادرش جواب داد : ـ درست است. آن شب علي رضا با هر چه خنده و شوخي سعي کرد از حرف دل مادرش سر در بياورد ،ولي نتوانست .فرداي آن روز صدايم کرد و گفت: ـ تو نرو ثبت احوال .صبر کن پنجشنبه که از مأموريت آمدم ،خودم مي روم براي بچه شناسنامه مي گيرم. غروب چهار شنبه آمد.شب بعد از شام گفت: ـ مي خواهم يک کم با هم حرف بزنيم. با هم به اتاق ديگري رفتيم.روبرويش نشستم.گفت: ـ مي خواهم چيزي بگويم مريم.خواهش مي کنم ناراحت نشو. ـ اتفاقي افتاده؟ ـ يادت هست وقتي مادرم فهميد اسم دخترمان را فاطمه گذاشتيم چي گفت؟فکر مي کنم او از ما به خاطر اينکه خودمان اسم دخترمان را انتخاب کرديم رنجيده.مي خواهم به خاطر دل مادرم ،اسم مادرم را روي دخترمان بگذاريم.آمنه . شاکي شدم و اعتراض کردم :
ـ ولي ما با هم اسم فاطمه را انتخاب کرديم . ـ مريم جان،من و تو،و خدايي که اين جا حاضر است مي دانيم اسم دخترمان فاطمه است،اما براي به دست آوردن رضايت مادرم . . . وقتي ديدم چقدر دلش مي خواهد مادرش را خوشحال کند ،قبول کردم و اسم دخترمان را آمنه گذاشتيم.ياسر ما حسين شده بود و فاطمه آمنه. فرداي آن روز ،وقتي علي رضا شناسنامه ي آمنه را به مادرش نشان داد،خودش خيلي خوشحال تر از مادرش بود.
گنبد طلايي آقا پشت سرمان پيداست.من وعلي رضا ايستاده ايم.آمنه بغل علي رضا است.حسين جلوي مان ايستاده و زل زده به دوربين.به عکس نگاه مي کنم و موجي بهشتي غرقم مي کند.بوي سلام و صلوات مي آيد. علي رضا چند هفته اي در سال مرخصي مي گرفت و با بچه ها به پابوس امام رضا (ع) مي رفتيم.آن روز ها آمنه کوچک بود و يک نفر از ما مي بايست کنارش مي ماند.با هم قرار گذاشته بوديم نوبتي زيارت . يادش به خير علي رضا تمام سعيش اين بود که اين زيارت و سياحت به ما خوش بگذرد.بهترين غذاها و هتل ها را براي ما تهيه مي کرد و تمام کار ها را خودش انجام مي داد و به من اجازه نمي داد دست به سياه و سفيد بزنم. کبوتران سپيدي که گنبد طلايي را طواف مي کردند .همهمه آدم ها پشت پنجره ي فولاد.برق اشک ها و چلچراغ ها و عطري که عطر حرم بود.خاطرات مشهد رفتن ها
و علي رضا را جزو شيرين ترين خاطره هاي شخصي من است. بهترين روز هاي زندگي ام همان روز ها بودند.مادر علي رضا هم در اين با من هم عقيده است.ايشان هم همراه ما به مشهد مي آمدند.
صداي اذان بلند مي شد .وضو مي گيرم .چيزي به آمدن بچه ها نمانده .عکس هاي پيش رويم را جمع مي کنم حس و حال غريبي دارم.گذر لحظه ها را نمي¬فهمم کسي در درونم نهيب مي زند. ـ يار سفر کرده ات از راه مي رسد. از تلويزيون شنيده ام پيکر دويست شهيد سفر کرده به زادگاه شان بر ميگردند.بايد خودم را براي استقبال آماده کنم .فوري بلند مي شوم .سجاده ام را پهن مي کنم و قامت مي بندم.براي علي رضا نماز اول وقت خيلي اهميت داشت .حتّي توي مهماني ها يک جوري همه را وا مي داشت تا اول نماز بخوانند و بعد سر سفره ي غذا بنشينند.يکي از هم رزمان علي رضا به اسم آقاي سيد نصرالدين قاضي زاده براي ما تعريف مي کرد: ـ تُو جبهه موقع بيکاري با بچه ها فوتبال بازي مي کرديم .همين که وقت اذان بلند ميشد ،فرمانده مان آقاي علي رضا بلباسي بازي را قطع مي کرد تا بچه ها نماز اول وقت را از دست ندهند .حتي گاهي اوقات به شوخي گوش بچّه ها را مي کشيد و با خنده وقت نماز را به آن ها ياد آوري مي کرد.شهيد يونسي که از بچه هاي بذله گوي گردان امام محمد باقر (ع) بود ،به شوخي به فرمانده ي خود
مي گفت: آقاي بلباسي تو را به خدا بي خيال ما شو.شما الآن برو بهشت ،ما ده دقيقه بعد مي آييم.
وقتي علي رضا فرمانده ي گردان امام محمد باقر (ع) لشکر 25 کربلا شد،احساس وظيفه اش بيشتر شد.به بچه هاي گردانش خيلي علاقه داشت و با همه ي آن ها رابطه ي صميمانه اي بر قرار کرده بود.هر وقت مرخصي اش تمام مي شد و به گردان مي خواست بر گردد،چند تا ماشين تدارکات و غذا براي شان مي برد.بارها شاهد بودم که خودش داشت بسته ها را به دوش مي کشيد و توي ماشين مي گذاشت. بعضي وقت ها هم خودش رانندگي مي کرد و آذوقه را به جبهه مي رساند هميشه مي گفت: ـ من 500 تا بچه دارم.بايد شکم شان را سير کنم.با شکم گرسنه که نمي شود جنگ کرد .
مي گفتم : ـ علي رضا،من که اينجا اين اين همه دل تنگ تو ام ،تو چطور دوري مرا تحمل مي کني؟ مي گفت: ـ آن جا هميشه موقع نافله ي شب به ياد تو مي افتم. مي گفتم: ـ بعد از تو ،من چه کار کنم؟
مي گفت: ـ خدا تو را ساکت و قانع مي کند.به ياد مصيبت هاي زينب که بيفتي آرام خواهي شد. حرف هايش قلبم را پر اندوه مي کرد.مي گفتم: ـ بعد از تو نمي گويم همسرم را از دست دادم.به همه مي گويم معلم زندگي ام شهيد شده. مي خنديد: ـ تو خواهر شهيدي ،بيا فرداي قيامت پارتي ما شو.
والفجر هشت تمام شده بود،شهيد خنکدار به شهادت رسيده بود.علي رضا هم به سختي مجروح شده بود.ساعت دو بعد از نيمه شب بود که او را با آمبولانس به خانه آوردند. با زهرا، همسرشهيد خنکدار از سال ها پيش دوست صميمي بودم .وقتي خبر شهادت همسرش را شنيدم ،خيلي منقلب شدم.دلم نمي خواست او را در اين وضعيت تنها بگذارم.اما علي رضا مدام اصرار مي کرد که من بايد بروم نور ،خانه پدرم .با تعجب از او پرسيدم : ـ آخر چرا ؟فردا تشيع جنازه ي اصغر خنکدار است.با آن همه دوستي و رفت و آمد خانوادگي ،نمي توانم در اين شرايط ،همسرش را تنها بگذارم.مي خواهم قائم شهر بمانم .تو هم که حال و روز خوبي نداري.
معني اصرارهايش را نمي فهميدم.دلم شور مي زد: ـ راستش را بگو داداش هادي ام شهيد شده ؟ سرش را پايين انداخت و به من گفت: ـ زخمي شده.مجروحيت اش هم شديد است.از پا و کمر و همه جا ترکش خورده خانم اش جوان است.تجربه اي ندارد ، بهتر است بروي نور و وقتي هادي را آوردند کمک حال خانم اش باشي .هر چه باشد تو تجربه ات بيشتر است. ـ فردا صبح ،تشيع جنازه شهيد خنکدار است ،تو که با اين حال و روزت نميتواني بروي .لااقل اجازه بده من توي مراسم شرکت کنم،بعد از ظهر با هم مي رويم نور. عصباني شد: ـ نه .تو برو شهدا از ما توقعي ندارند. گفتم: ـ نه تنهايت نمي گذارم . بالاخره علي رضا تسليم شد و سکوت کرد .آن شب تا صبح داشتم به همسر شهيد خنکدار فکر مي کردم .خوابم نمي برد .مدام تصوير زهرا و بچه هاي خردسالش جلوي چشمم بود .صبح که شد از نگراني و دل هره هاي ديشب براي علي رضا حرف زدم و اين که دلم پيش زهراست و براي او نگرانم. علي رضا مدام مي گفت :
ـ مريم خدا عاقبت ات را به خير کند . هر بار که من حرفي مي زدم او همين جمله را تکرار مي کرد . پرسيدم: ـ چرا اينقدر اين حرف را تکرار مي کني ؟ جواب داد: ـ مگر عاقبت به خيري بد است؟ آن روز نمي توانستم بفهمم علي رضا برايم نگران است و مي ترسد نتوانم داغ دو برادر را تاب بياورم .دور و بري هايم همه از شهادت هادي خبر داشتند.فقط من چيزي نمي دانستم و جاهلانه در مقابل اسرار هاي علي رضا براي رفتن به نور مقاومت مي کردم. هوا که روشن شد ،علي رضا از من خواست ،پيراهن مشکي اش را بياورم .فکر کردم به خاطر شهادت اکبر خنکدار مي خواهد پيراهن مشکي بپوشد.وقتي لباس پوشيد.با وجچود جراحت شديدي که داشت قبول نکرد خانه بماند و با هم راهي شديم. قرار بود علي رضا در مراسم تشيع جنازه سخنراني کند .سخنران بسيار خوبي هم بود و کلام گيرايش همه را مجذوب مي کرد .آن روز ها که تازه سپاه تشکيل شده بود و همه نوعي درگير مسايل مختلف انقلاب و جنگ بودند ،علي رضا همه جا با خود دفترچه ي ياداشت اش را مي برد و سخنان امام خميني را از همه جا راديوها
وتلويزيون توي آن مي نوشت چکيده ي آن صحبت ها را در سخنراني هايش به کار مي برد.عاشق امام بود و هميشه عاشقانه از ايشان حرف مي زد. من کنار زهرا نشسته بودم و گريه امانم نمي داد.يکهو از بلند گو ،صداي علي رضا را شنيدم .سر بلند کردم ديدم که در جايگاه ايستاده و مي خواهد سخنراني کند.چهره اش خسته و گرفته بودو به سختي حرف مي زد .توي اين مدت خيلي ضعيف شده بود .آن روز هم به زور خودش را تشيع جنازه رسانده بود .يه کم که حرف زد ،از مردم عذر خواهي کرد و گفت: ـ نمي توانم بيشتر از اين در مراسم شهيد خنکدار شرکت کنم .و بايد زود تر خودم را براي تشيع پيکر برادر خانم شهيدم ،به نور برسانم . به خاطر شلوغي دور و برم و حال منقلب خودم ،زياد متوجه حرف هايش نشدم يکي از دوستانم که کنارم ايستاده بود ،گفت: ـ مريم کدام برادرت شهيد شده ؟ با تعجب نگاهش کردم : ـ مگه يادت رفته ؟پارسال که داداشم شهيد شد ،براي تسليت به خانه ما نيامدي؟چطور يادت نيست ؟ دوستم وقتي ديد من از همه جا بي خبرم دست پاچه گفت: ـ يادم آمد .يادم آمد. ولب به دندان گرفت .هر چه زن هاي دور و برم اصرار کردند که بهتر است به
خانه بروم و موا ظب شوهرم باشم ،قبول نکردم .دلم رضا نمي داد زهرا را توي آن حال و روز تنها بگذارم .هر چند نگران وضعيت علي رضا بودم ،امّا نيم ساعتي را کنار زهرا نشستم و بعد از او معذرت خواستم و صورتش را بوسيدم و خداحافظي کردم و با عجله به طرف خانه به اه افتادم .سر کوچه که رسيدم ،از دور ماشيني از دور ماشيني را ديدم که جلوي خانه مان ايستاده .دلم شور زد پله ها را دو تا يکي بالا رفتم .توي اتاق،علي رضا نشسته بود و مادر شوهرم ،ودختر خاله و پسر دايي من هم از نور آمدند قائم شهر تا مرا با خود به نور ببرند .پسر دايي ام ،ولي اللّه محسني ،طلبه بود و بعد ها به شهادت رسيد.دختر خاله ام گفت: ـ مريم جان زودتر حاضر شو ،برويم. پرسيدم : ـ هادي شهيد شده ؟ ولي اللّه گفت: ـ نه. ـ پس براي چي آمديد دنبال من ؟ علي رضا بلند شد و به اتاق ديگري رفت .پسر دايي ام گفت: ـ حال هادي خوب نيست ،زودتر بچه ها را حاضر کن با هم برويم. از اتاق بيرون رفتم .علي رضا توي اتاق بغلي نشسته بود سرش پايين بود.گفتم: ـ تو با ما نمي آيي ؟
نگاهم نکرد: ـ نه. شما برويد.من حالم زياد خوب نيست .شب خانه بمانم راحت ترم.فردا صبح خودم را مي رسانم نور. من ،حسين،آمنه و شوهرم راهي شديم .توي ماشين ولي اللّه مدام با حديث و روايت سعي مي کرد ذهنم را آماده کند. گفتم: ـ از حرف هايتان معلوم است که هادي شهيد شده است. از سکوت آن جوابم را گرفتم .حس عجيبي داشتم .از خودم متعجب بودم .سکوت کردم نه شيوني و نه اشکي .دست و پاهايم بي حس بودند.به علي رضا و به آن همه عذابي که برايرساندن اين خبر به من متحمل شده بود فکر مي کردم.
آمنه از توي حياط داد مي زد که بيست گرفته و مي دويد سمت من و دفتر املايش را مي گيرد جلوي صورتم .مي بوسمش و مي گويم : ـ آفرين دختر زرنگم. اما حسين امروز دمغ از مدرسه برگشته .آهسته و جوري که آمنه نفهمد مي گويد: ـ شما هم شنيدي ؟مي گويند مي خواهند شهيد بياورند.
روزي که خبر شهادت علي رضا را براي مان آوردند ،حسين 7سال داشت و آمنه تنها دو سال و نيم .حالا بعد از هشت سال . . . به سال هاي پشت سرم نگاه مي کنم .مي بينم بچه هايم اگر چه حضور پدر را در کنارشان حس نکردند ،اما هيچ وقت نگذاشتند بي قراري هاي شان آتش به جانم بزند.براي شان از سفر زيباي پدر و مي گفتم و اينکه هميشه ما را مي بيند و منتظرمان است.نمي خواستم با وعده ي دروغين و دل خوشي هاي بيهوده يک دنياي واهي و خيالي براي جگر گوشه هاي علي رضا و خودم بسازم.به حسين مي گويم: ـ اگر خبري باشد حتماً به ما هم اطلاع مي دهند. بلند مي شوم حياط را آب و جارو مي کنم به گل هاي توي باغچه آب مي دهم برگ هاي زردشان را جدا مي کنم و به اتاق که بر مي گردم،علي رضا از توي قاب نگاهم مي کند.مي نشينم روبرويش .دستي به قاب مي کشم: ـ چرا درد و دل نمي کني از آن خاک تف ديده ؟ يعني آن قدربه شلمچه خو گرفته اي که رهايت نمي کند .ببين تمام پنجره ها را به هواي آمدنت باز گذاشتم .من بوي آمدنت را مي فهمم.دلم از اين کوچه هاي بي ر هگذر گرفته اي. گريه امانم نمي دهد .مي ايستد بالاي سرم: ـ بيا . . . مريم .با من بيا .من آن سوي دروازه هاي آسمان منتظرت هستم انتهاي اين راه ،باغي است که به ملکوت آسمان مي رسد.خوف نکن. ـ خدا مي دوم به حياط .حسين و آمنه هراسان پشت سرم مي دوند.نگاه مي دزدم از بچه ها و اشک هايم را با گوشه روسري پاک مي کنم.
ـ چيزي به افطار نمانده .برويم تُو . به آسمان نگاه مي کنم و به ماه کم سويي که از پس ابر ها مي تابد.سعي مي کنم سرم را توي آشپزخانه گرم کنم .با بچه ها سفره ي افطار را پهن مي کنيم .علي رضا مي نشيند روبه رويم : ـ به خاطر بچّه ها بخند ، مريم.
کربلاي چهار تمام شده بود.خيلي از بچه هاي گردان امام محمد باقر (ع) شهيد شده بودند . . . علي رضا هم مجروح به خانه برگشت .گفت: ـ اين دفعه هم شهادت قسمت ما نشد . آن روزها خانواده هاي زيادي به ديدن همسرم مي آمدند و سراغ فرزند مفقودالاثرشان را مي گرفتند .بعضي از آن ها با التماس نشانه هاي کوچکي از فرزندشان مي خواستند و علي رضا در مقابل شان چيزي نداشت جز سکوت و دعوت به صبر . غروب بود .آمنه بغل علي رضا جا خوش کرده بود و حسين کنارش ايستاده بود .علي رضا مردانه با حسين دست داد: ـ خُب پسرم مثل هميشه . . . حسين فوري حرف پدرش را قطع کرد: ـ خوب درس بخوانم و مواظب مامان و آبجي آمنه باشم. هر دو خنديديم .حتي وقتي مي خنديد ، غم غريبي را توي چهره اش مي ديدم .
نگاهش را به من دوخت : ـ اين چند روز ،خانواده هاي شهدا را ديدي ؟ ـ بله . گفت: ـ ناله هاي شان را هم شنيدي ؟ ـ بله . ـ از تو مي خواهم در نماز هايت برايم دعا کني تا من هم به شهادت برسم و مثل عزيزان آن ها مفقودالاثر شوم .نمي توانم از شرمندگي اين خانواده ها بيرون بيايم.آن ها رفتند و من که فرمانده شان بودم ،هنوز اين جايم. کسي در درونم فرياد مي کشيد : ـ سير نگاهش کن .ديگر او را نخواهي ديد.
عمليات کربلاي پنج در پيش بود و علي رضا بي صبرانه انتظار مي کشيد .چند نفر با ماشين آمدند دنبالش .آمنه از بغل پدرش پايين نمي آمد .بچّه ها را از او گرفتم و خدا حافظي کردم .علي رضا مي رفت تا در پيچ کوچه از چشم ما دور شود.حسين و آمنه برايش دست تکان دادند .دور از چشم بچه ها ، اشک هايم را پاک کردم ،مثل هميشه پشت سر مسافر دعا خواندم و صلوات فرستادم و از خدا خواستم تا تا همسرم را به آرزويش برساند: ـ خدايا تحمل ديدن زجر هايش را ندارم.نگذار بيش از اين رنج بکشد.
اين آخرين ديدار ما بود.
سه روز بعد از رفتن علي رضا ،همان برادر رزمنده اي که آن ها را به جبهه رسانده بود ،ساعت يازده صبح زنگ خانه مان را زد.در را که باز کردم ،ساک علي رضا را به دستم دادو گفت: ـ آقاي بلباسي گفتند اين ساک را برسانم دست شما. نفهميدم چطور خداحافظي کردم.يک وقت به خودم آمدم که آن مرد رفته بودو من ساک به دست ،وسط حياط روي زمين نشسته بودم .در طول هفت سالي که علي رضا در جبهه بود ،سابقه نداشت ساک لباس هايش را برايم بفرستد.دلم گواهي داد اتفاق بدي افتاده .دست هايم مي لرزيدند.به زحمت زيپ ساک را باز کردم .وسايل شخصي علي رضا ،نوارها ،جزوه هاي فرمانده اي و لباس هايش را ديدمم مطمئن شدم برايش اتفاقي افتاده .حدس زدم در راه رفتن به جبهه تصادف کرد و حالا لباس هايش را برايم آورده اند.از علي رضا بعيد بود که يادداشتي براي ما نفرستد .هميشه عادت داشت در مورد کارهايش يادداشت بنويسد .مطمئن بودم فرستادن لباس ها ،کار خود او نيست .امکان نداشت علي رضا بدون يادداشت و نوشته اي ،چيزي برايم بفرستد. با عجله چادر سر کردم و به کوچه دويدم .نمي دانم چطور خودم را به مغازه ي برادر شوهرم رساندم.برادر شوهرم تا مرا ديد ،پرسيد: ـ چي شده زن داداش؟ رنگ ات چرا پريده ؟
ـ يک نفر آمده وسايل علي رضا را از جبهه آورده .گفت اين ها را علي رضا داده ولي من باورم نمي شود .حتماً خبري شده و به ما نمي گويند . برادر شوهرم سعي کرد آرامم کند: ـ نگران نباش .تو برو خانه .من خودم تَه تُوي قضيه را در مي آوم. خودم را به خانه رساندم و منتظر ماندم . . . ،يک ساعت بعد ،برادر شوهرم برگشت: ـ رفتم سپاه پيش همکارهايش .وقتي جريان لباس ها را برايشان تعريف کردم اطمينان دادند که اتفاقي نيفتاده.آن ها امروز صبح با علي رضا تماس گرفته بودند.قول دادند باز به علي رضا زنگ بزنند و از او بخواهند که با خانواده اش تماس بگيرد. خيلي منتظر ماندم تا اين که صداي زنگ تلفن به دادم رسيد.گوشي را بر داشتم .دست هايم مي لرزيد .صداي علي رضا بود : ـ نگران شده بودي، مريم؟ انگار دنيا را به من داده بودند .نفس راحتي کشيدم گفت: ـ وقتي از سپاه تماس گرفتند ،گفتند خانم ات نگران است ،باورم نشد .خودت باشي .به آن ها گفتم حتماً اشتباهي شده.همسر من اصلاً اين طور نيست .او سال هاست که آماده است. ـ چرا با وسايلت يادداشتي نفرستادي؟
صداي قهقهه اش تُوي گوشي تلفن پيچيد : ـ ناراحت شدي ؟ مي داني دليل اش چي بود؟ ـ از کجا بدانم. ـ خبر شهادت را اين طوري مي دهند .يک دفعه و ناگهاني .يکي از همين روز ها خدا اگر يک روز شهادت نصيبم شود ،بي مقدمه مي آيندو به تو خبر مي دهند علي رضا پر کشيد. دوباره خنديد : ـ براي آمادگي تو اين کار را کردم .خودت را براي شنيدن هر خبري آماده کن ، مريم . دو روز بعد از اين تماس تلفني ،خبر شهادت علي رضا را برايم آوردند.
بچه ها خواب اند .آهسته و بي صدا مي روم سراغ يادگاري هاي علي رضا . آخرين هديه هايي که از او گرفتم و نوار و نامه هايش .نوار هاي سخنراني و مصاحبه هايش را به من سپرده بود تأکيد کرده بود : ـ سعي کن تا بزرگ شدن بچه ها خوب حفظ شان کني . نوار صحبت هاي قبل از عمليات اش را بر مي دارم و توي ضبط صوت مي گذارم ـالسلام عليک يا ابا عبداللّه و علي الارواح التي حلت بفنائک ،عليک مني سلام اللّه ابداً ما بقي اليل و النهار و لاجعله اللّه آخر العهد مني لزيارتکم.ان شااللّه . امروز يکي از داستان هاي قرآن کريم را را مطالعه مي کنيم .اميد است همان آفريننده ي زمين و آسمان و آن کسي که به ما رخصت نفس کشيدن و قدم گذاشتن در نبرد حق عليه باطل را عنايت فرموده،کرامتي کند تا بتوانيم قرآن را در خانه ي عشق ـ يعني دل ـمسکن دهيم. قرآن مي فرمايد:آيا نشنيده اي طايفه اي از قوم بني اسرائيل به خدمت پيامبر خود رسيدند و گفتند: براي ما يک سردار انتخاب کن تا ما با کافران بجنگيم .پيغمبر آنان به آن ها گفت:اگر چنين بکنم که درخواست کرده ايد ،جنگ را واجب کرده ايد .گفتند:ما چرا نبايد بجنگيم.در صورتي که جالوتيان ما را از خانه و کاشانه مان بيرون کردند و بر ما ظلم و تجاوز روا داشتند.اما همين که دستور قتال و جنگ به اين طايفه اعلام شد ،برگشتند و سر باز زدند،مگر عده اي قليل .اين جا بود که خداوند اولين آزمايش خود را به عمل آورد و صف شعار دهندگان را از صف عمل کنندگان جدا کرد .پيغمبر آنان گفت:من طالوت را براي شما به عنوان فرمانده از جانب خدا برگزيدم .فرياد اين طايفه بلند شد که از کجا مشخص است او لياقت فرمانروايي بر ما را دارد.ما نسبت به او در فرمانده اي سزاوار تريم.او مال و دارايي چنداني ندارد.پيغمبرِ اين قوم در جواب طايفه اش گفت که خداوند طالوت را انتخاب کرد و به او علم و قدرت فرماندهي عنايت کرده است. آزمايش بعدي وقتي بود که سپاه طالوت حرکت کرد.با همان عده ي قليل.سپاه طالوت به نهري رسيد.طالوت فرمود:هر کس از آب اين نهر بنوشد،از من نيست
و اگر هم مجبوريد ،حق نداريد بيش تر از يک مشت آب بنوشيد و هر کس غير از اين کند از سپاه من خارج است. خداوند به رسولش مي فرمايد: اين شما نبوديد که دشمن را نابود کرديد،بلکه اين خدا بود که دشمنان را نابود کرد.ما نمي توانيم ادعا کنيم و بگوييم اين من بودم که آرپيچي زدم .يا من بگويم که اگر من فرمانده نباشم ،نصرت خداوند شامل اين بندگان مخلص و با تقوا نمي شود.اين جا که نشسته ايد ،دانشگاه حسيني است .شما در جايي نشسته ايد که سرداراني چون خنکدار،يونسي ها،درودي ها،گل زاده ها،خوش سيرت ها و کهنسال ها،با همه ي اخلاص و تقواي شان در همين فضا نفس کشيده اند.هيچ کدام از اين مخلصاني که جنگ را تا به اين جا رساندند ،به آرپيجي و سلاح هايي که در دست شان بود ،هرگز نمي نازيدند .والسلام عليکم و رحمه اللّه و برکاته. صداي جمعيت بلند مي شود: ـ خدايا ،خدايا ،تا انقلاب مهدي . . . خميني را نگه دار. . . توي ذهنم تصوير رزمندهايي نقش مي بندد که ساده و بي ادعا روبه روي فرمانده شان نشسته ان و گوِش دل به حرف هاي او سپرده اند.پير و جوان هر کدام از يک گوشه ي مازندران آمده اند و دور هم جمع شده اند و گردان امام محمد باقر (ع) را تشکيل داده اند. عمليات کربلاي پنج ،آخرين عملياتي بود که علي رضا در آن شرکت داشت .
اگر چه قبل از شهادتش با فرستادن وسايل شخصي اش تا حدودي مرا آماده شنيدن هر خبري کرده بود،اما آن روز وقتي برادرش به در خانه مان آمد و نوار هاي علي رضا را از من خواست،شستم خبر دار شد. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : بلباسي , عليرضا ,
بازدید : 276
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

در تاريخ 10/12/1336 در روستاي« شكري كلا» در شهرستان«نوشهر» به دنيا آمد.
برابر تشخيص اداره وظيفه عمومي كل كشور از رفتن به خدمت سربازي معاف ‌شد. اما چهل روز بعد در تاريخ 5/5/1358 به عضويت رسمي سپاه درآمد.
او در مدت حضور در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي خدمات شاياني از خود به يادگار گذاشت. مدتي در پادگان المهدي «چالوس» به عنوان مربي به نيروهاي بسيج وسپاه آموزش مي داد. بعد از آن با سمت مدير تحقيقات نظامي ومعاون فرمانده آموزش نظامي لشگر25 کربلا به جبهه رفت م دانش و تجارب خود را در خدمت جبهه وجنگ گذاشت.
در عمليات والفجر 8 به عنوان مربي آموزش نقش تأثيرگذاري درپيروزي هاي رزمندگان استان مازندران داشت. در جبهه که بود انگار گم شده اش را پيدا کرده بود. با اينکه حضور در مناطق عملياتي از وظايف سازماني مدير تحقيقات لشگر نبود اما او هنگام عمليات مانند يک نيروي عادي اسلحه به دست مي گرفت و وارد جنگ مي شد.
عمليات کربلاي يک آخرين زمان حضور پر برکت او در عالم خاکي بود ودر اين عمليات که به آزاد سازي شهر مهران از دست متجاوزين عراقي منجر شد او به آرزويش که شهادت بود ،رسيد. آرامگاه اودرگلستان شهداي روستاي «شكري كلاي»در« نوشهر» واقع است.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
((يا ايها الذين امنوا ان تنصروا ...ينصركم و يثبت اقدامكم))
اى كسانى كه ايمان آورديد خدا را يارى كنيد و در اين راه ثابت قدم باشيد
با درود و سلام به امام امت شهيدپرور ايران و مسلمانان حامى اسلام و با درود بر ارواح شهداى بشريت از هابيل تا انقلاب اسلامى ايران و با درود به روان پاك سرور آزادگان آن شهيد تشنه كام آن مظلوم تاريخ آن الگو شاهدان و اسوه عارفان و عاشق هميشه جاودان، خون خدا، فرزند عدالت حسين عليه السلام.
كلام خود را كه سخنى جز سوز دل شهداً نيست آغاز مى‌دارم. امروز در عصرى زندگى مى‌كنيم كه منطق دنيا زور و ظلم و ستم است و ابرقدرتها براى اهداف پوشالى خود راضى نيستند حتى يك انسان آزاد در اين دنياى پهناور زنده باشد و خود آقاى خود و مريد دين و خداى خود باشد چرا چون اين را بر خلاف مصالح خود مى‌پندارد و مى‌خواهند هزاران انسان گرسنه و تشنه باشد و زير چكمه حاميان استكبار بميرند اما آنها درخانه هاى سر به فلك كشيده خود و مجلسهاى به لجن كشيده خود سست و بى‌خودو خوش باشند . حق هزاران انسان به استضعاف كشيده شده را صرف تجمل بى‌پايه خود و يا سگها وعروسكهاى خود كنند . سرمايه بر سرمايه بيافزايند . ما در زمانى در جهان هستى حيات داريم كه حق آزادى و عدالت و دادخواهى و دين خدا و هدف انبياً و اسلام و انسانيت مظلوم است. همانند على(ع)و فرزندانش در طول تاريخ و در زمانى هستيم كه بزرگترين سلاح كشنده تاريخ بمبهاى هسته‌اى در دست جنايتكاران بى‌دين و انسان غارتگر است. در زمانى هستيم كه مردى از تبار و بازمانده‌اى از خاندان عصمت و طهارت و رهبرى از رهبران خداجوى، چون امام خمينى داريم و هنگامى كه شهيدان شاهد وناظراني چون مطهرى، مفتح، بهشتى، باهنر، رجائى، منتظرى، چمران و شهيدانى رهرو عاشق چون شهداى ،قهرمان، صداقت و رودبارى ( موسوى ) خواجوند، وارسته، زنده‌دل، فريدون غريب، بخشى، مشايخ وغيره را داديم .
اين سرمايه‌هاى بزرگ همه رهرو رهبرند كه با خون سرخ خود كه از خون گلوى حسين سرچشمه گرفته ما را اين راه سرخ آشنا مى‌كنند و امواج خونشان ما را به اين راه مى‌خواند. اى عاشقان بيائيد و اى عارفان بناليد، رزمندگان بتازيد و اين نونهال عشق را به سر منزل رسانيد يا خون خود ببخشيد يا اين امانت را به كوى دل رسانيد .
بلى شهدا و يتيمان شهدا و مظلومان دنيا به ما نظاره مى‌كنند.
همانطورى كه خانواده‌هاى شهدا و يتيمان شهدا و مظلومان دنيا به ما نظاره مى‌كنند كه كى رزمندگان به كربلا مى‌رسند. نه تنها شهداى انقلاب ايران بلكه تمامى شهدا و انبياء و امامان و مظلومان و آزادمردان تاريخ بشريت؛ زهراى مرضيه، زينب كبرى بر ما چشم دوخته‌اند و دعا مى‌كنند و راضى هستند كه انقلاب ما به دست امام زمان مهدى موعود(عج) ناجى بشريت برسد. پس اى انسان اى آزاده منتظر چه هستى .يقين و باور كن تا خدا بارورش بگرداند براى حقانيت و اسلاميت انقلابمان همين بس كه
جنايتكاران شرق و غرب از بدو پيروزى انقلاب تاكنون ما را لحظه‌اى به خودمان نگذاشتند و هميشه به عناوين مختلف سد راهمان بودند . همين بس كه امام زمان(عج) به ما نظر دارد و خدا حامى ماست وخون شهدا پشتوانه و عزت ماست. اى مسلمان از مرگ نهراس كه مرگ با عزت بالاترين كمال است. اى مسلمانان، اى فرزندان آدم، اى برادران و خواهران ايرانى مگر شما ماجراى كوفيان را نمى‌دانيد مگر شما صحنه كربلا را مجسم نداريد. مگر شما نبوديد كه آرزو مى‌كرديد در صحراى كربلا حامى امام حسين(ع)
باشيد. پس چرا نظاره مى‌كنيد. مگر شما كوفيان را كه خون خدا را ريختند ننگ نداريد آيا مى‌خواهيد كه آيندگان بر شما ننگ بدارند؟ چرا فرصت را براى دشمن غنيمت مى‌دهيد. به خدا دير مى‌شود. قربانعلي شيخ خيريان



خاطرات
محمد مشايخ:
‏سردار‏‏ ‎‎شهيد‏‏ ‎‎قربانعلي‏‏ ‎‎خيريان‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎يك‏‏ ‎‎خانواده‏‏ ‎‎مذهبي‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎يك‏‏ ‎‎روستاي‏‏ ‎‎خيرسر‏‏ ‎‎در‏‏
5‎‎كيلومتري‏‏ ‎‎نوشهر‏‏ ‎‎به دنيا‏‏ ‎‎آمد‏‏. ‎‎اين‏‏ ‎‎شهيد‏‏ ‎‎تحصيلات‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎نوشهر‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎پايان‏‏ ‎‎رسانيد‏‏ ‎‎و‏‏
‎‎سال 57وارد‏‏ ‎‎سپاه‏‏ ‎‎پاسداران‏‏ ‎‎انقلاب‏‏ ‎‎اسلامي‏‏ ‎‎نوشهر‏‏ ‎‎‏‏ ‎‎شد‏‏. ‎‎اين‏‏ ‎‎شهيد‏‏ ‎‎بزرگوار‏‏ ‎‎اخلاق‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎رفتار‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎خانه‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎پدر‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎مادر‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎برادر‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎خواهر‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎تواضع‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎فروتني‏‏ ‎‎برخورد‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎كرد،‏‏ ‎‎همه‏‏ ‎‎خانواده‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎او‏‏ ‎‎راضي‏‏ ‎‎بودند‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎مشتاق‏‏ ‎‎ديدار‏‏ ‎‎او‏‏ ‎‎بودند.‏‏ ‎‎كوچكترين‏‏ ‎‎برخورد‏‏ ‎‎بد‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎خانواده‏‏ ‎‎نداشته‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎همه‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎گشاده‏‏ ‎‎رويي‏‏ ‎‎رفتار‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎كرد‏‏.
‎‎در‏‏ ‎‎خارج‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎محيط‏‏ ‎‎خانه‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎مردم‏‏ ‎‎كاملا‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎اخلاق‏‏ ‎‎اسلامي‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎روي‏‏ ‎‎خوش‏‏ ‎‎برخورد‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎كرد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎مردم‏‏ ‎‎عاشق‏‏ ‎‎اخلاق‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎رفتار‏‏ ‎‎او‏‏ ‎‎بودند‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎كمترين‏‏ ‎‎بي‏‏ ‎‎احترامي‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎او‏‏ ‎‎نديده‏‏ ‎‎بودند.‏‏ ‎‎برخورد‏‏ ‎‎خوب‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎شايسته‏‏ ‎‎اي‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎همه‏‏ ‎‎داشت‏‏ .‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎مهرو‏‏ ‎‎محبت‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎سرشار‏‏ ‎‎باخاص‏‏ ‎‎روستايي‏‏ ‎‎رشد‏‏ ‎‎كرده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎سخاوت‏‏ ‎‎روستايي‏‏ ‎‎آكنده‏‏ ‎‎گرديده‏‏ بود .‎‎بسيار‏‏ ‎‎مودب‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎ماخوذبه‏‏ ‎‎حيا‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎خاضع‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎بي‏‏ ‎‎طاقت‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎‏‏ ‎‎بي‏‏ ‎‎قراري ‎‎ ‎‎براي‏‏ ‎‎وصال‏‏ به معبود واين‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎مراسمي‏‏ ‎‎كه به‏‏ ‎‎مناسبتهاي‏‏ ‎‎مختلف‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎جمله‏‏ ‎‎شهادت‏‏ ‎‎يا‏‏ ‎‎ميلاد‏‏ ‎‎ائمه‏‏ ‎‎اطهار‏‏ ‎‎عليه‏‏ ‎‎السلام‏‏ ‎‎برگزار‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎آشكار‏‏ا ‎‎ابراز‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎كرد.‏‏ ‎‎او‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎كوران‏‏ ‎‎دفاع‏‏ ‎‎مقدس‏‏ ‎‎مردانه‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎جهاد‏‏ ‎‎اصغر‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎اكبر‏‏ ‎‎قلبش‏‏ ‎‎را‏‏ ‏‏ ‎‎خانه‏‏ ‎‎حضرت‏‏ ‎‎يار‏‏ ‎‎كرد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎حضرت‏‏ ‎‎يارنيز‏‏ ‎‎غير‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎نمي‏‏ ‎‎پذيرفت‏‏ .
‎‎شهيدان‏‏ ‎‎نيز‏‏ ‎‎بهترين‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎ايده‏‏ عا لترين‏‏ ‎‎موجودات‏‏ ‎‎خاكي‏‏ ‎‎هستند‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎كلام‏‏ ‎‎آنان‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎پيام‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎وصايايشان‏‏ ‎‎بهترين‏‏ ‎‎درسها‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎رهنمودها‏‏ ‎‎براي‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎موجودات‏‏ ‎‎خاكي‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎جهت‏‏ ‎‎رسيدن‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎معبود‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎خدا‏‏ ‎‎گونگي‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎كسب‏‏ ‎‎عزت‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎افتخار‏‏ ‎‎دنيوي‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎اخروي‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎باشد.‏‏ ‎‎جا‏‏ ‎‎دارد‏‏ ‎‎انديشه‏‏ ‎‎هاي‏‏ ‎‎ناب‏‏ ‎‎شهيدان‏‏ ‎‎اسلام‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎انقلاب‏‏ ‎‎اسلامي‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎جنگ‏‏ ‎‎تحميلي‏‏ ‎‎رابه‏‏ ‎‎عنوان‏‏ ‎‎سرمايه‏‏ ‎‎تمام‏‏ ‎‎نشدني‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎ارزشمند،مكتب‏‏ ‎‎،و‏‏ ‎‎جامعه‏‏ ‎‎كنوني‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎آينده‏‏ ‎‎خودما‏‏ ‎‎ن‏‏ ‎‎ ‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎حساب‏‏ ‎‎آوريم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎آن‏‏ ‎‎سرمايه‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎جهت‏‏ ‎‎كمال‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎تعالي‏‏ ‎‎كشور‏‏و ‎‎انقلاب‏‏ ‎‎اسلامي‏‏ ‎‎به كار‏‏ ‎‎بنديم‏‏ ‎‎تا‏‏ ‎‎انقلاب‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎امت‏‏ ‎‎اسلامي‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎سايه‏‏ ‎‎پرتو‏‏ ‎‎افشاني‏‏ آنان ‎‎بتوانند‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎اوج‏‏ ‎‎قله‏‏ ‎‎عزت‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎شرافت‏‏ ‎‎رسيده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎مشعل‏‏ ‎‎دار‏‏ ‎‎هدايت‏‏ ‎‎نسلها‏‏ ي بعدي‏‏ ‎‎باشند‏‏ .‎‎اين‏‏ ‎‎شهيد‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎مبازه‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎دشمنهاي‏‏ ‎‎اسلام‏‏ ‎‎بسيار‏‏ ‎‎قوي‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎شجاعانه‏‏ ‎‎برخورد‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎كرد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎ ‎‎قضيه‏‏ ‎‎منافقين‏‏ ‎‎كورد‏‏ ‎‎ل‏‏ ‎‎مورد‏‏ ‎‎سوء‏‏ ‎‎قصد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎ترور‏‏ ‎‎منافقين‏‏ ‎‎چندين‏‏ ‎‎مرتبه‏‏ ‎‎قرار‏‏ ‎‎گرفت‏‏ ‎‎ولي‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎لطف‏‏ ‎‎خداي‏‏ ‎‎متعال‏‏ ‎‎جان‏‏ ‎‎سالم‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎برد‏‏.

غلامرضا جهاندار:
‎‎‎‎من‏‏‏‏ ‎‎‎‎با‏‏‏‏ ‎‎‎‎ايشان‏‏‏‏ ‎‎‎‎از‏‏‏‏ ‎‎‎‎همان‏‏‏‏ ‎‎‎‎اوايل‏‏‏‏ ‎‎‎‎تشكيل‏‏‏‏ ‎‎‎‎سپاه‏‏‏‏ ‏‏‏‏ ‎‎‎‎آشنا‏‏‏‏ ‎‎‎‎شدم، سال 58 . شهيد‏‏‏‏ ‎‎‎خيريان‏‏‏‏ ‎‎‎‎انساني‏‏‏‏ ‎‎‎‎واقعا‏‏‏‏ ‎‎‎‎با‏‏‏‏ ‎‎‎‎تجربه‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎شجاع‏‏‏‏ ‎‎‎‎بودند‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎در‏‏‏‏ ‎‎‎‎تيراندازي‏‏‏‏ ‎‎‎‎او‏‏‏‏ ‎‎‎‎درجه‏‏‏‏ ‎‎‎‎يك‏‏‏‏ ‎‎‎بود‏‏‏‏. ‎‎‎‎يك‏‏‏‏ ‎‎‎‎روز‏‏‏‏ ‎‎‎‎به‏‏‏‏ ‎‎‎‎اتفاق‏‏‏‏ ‎‎‎‎هم‏‏‏‏ ‎‎‎‎به‏‏‏‏ ‎‎‎‎جنگل‏‏‏‏ ‎‎‎‎رفتيم‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎به‏‏‏‏ ‎‎‎‎ما‏‏‏‏ ‎‎‎‎گفتند‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎نبايد‏‏‏‏ آب‏‏‏‏ ‎‎‎‎بخوريم‏‏‏‏ ‎‎‎‎از‏‏‏‏ ‎‎‎‎اينكه‏‏‏‏ ‎‎‎‎از‏‏‏‏ ‎‎‎‎ما‏‏‏‏ ‎‎‎‎مطمئن‏‏‏‏ ‎‎‎‎شوند‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎اگر‏‏‏‏ ‎‎‎‎تا 48‎‎‎ ساعت‏‏‏‏ ‎‎‎‎به‏‏‏‏ ‎‎‎‎ما‏‏‏‏ ‎‎‎‎آب‏‏‏‏ ‎‎‎‎نرسيد‏‏‏‏ ‎‎‎‎ما‏‏‏‏ ‎‎‎‎مي‏‏‏‏ ‎‎‎‎توانيم‏‏‏‏ ‎‎‎‎طاقت‏‏‏‏ ‎‎‎‎بياوريم‏‏‏‏ ‎‎‎‎يا‏‏‏‏ ‎‎‎‎نه‏‏‏‏ .‎‎
‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎نه‏‏‏‏ ‎‎‎‎تنها‏‏‏‏ ‎‎‎‎گفتند‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎شما‏‏‏‏ ‎‎‎‎از‏‏‏‏ ‎‎‎‎اين‏‏‏‏ ‎‎‎‎مسير‏‏‏‏ ‎‎‎‎برويد‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎من‏‏‏‏ ‎‎‎‎از‏‏‏‏ ‎‎‎‎مسير‏‏‏‏ ‎‎‎‎ديگري‏‏‏‏ ‎‎‎‎مي‏‏‏‏ ‎‎‎‎روم‏‏‏‏ ‎‎‎‎ايشان‏‏‏‏ ‎‎‎‎قصد‏‏‏‏ ‎‎‎‎تعقيب‏‏‏‏ ‎‎‎‎ما‏‏‏‏ ‎‎‎‎را‏‏‏‏ ‎‎‎‎داشتند‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎ما‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎قصد‏‏‏‏ ‎‎‎‎رفتن‏‏‏‏ ‎‎‎‎روي‏‏‏‏ ‎‎‎‎پل‏‏‏‏ ‎‎‎‎را‏‏‏‏ ‎‎‎‎داشتيم‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎حدود 12‏‏ ‎‎نفر‏‏‏‏ ‎‎‎‎از‏‏‏‏ ‎‎‎‎بچه‏‏‏‏ ‎‎‎‎ها‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎خيلي‏‏‏‏ ‎‎‎‎بي‏‏‏‏ ‎‎‎‎حال‏‏‏‏ ‎‎‎‎شدند‏‏‏‏ ‎‎‎‎شروع‏‏‏‏ ‎‎‎‎به‏‏‏‏ ‎‎‎‎خوردن‏‏‏‏ ‎‎‎‎آب‏‏‏‏ ‎‎‎‎كردند‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎من‏‏‏‏ ‎‎‎‎هم‏‏‏‏ ‎‎‎‎يكي‏‏‏‏ ‎‎‎‎از‏‏‏‏ ‎‎‎‎آنها‏‏‏‏ ‎‎‎‎بودم‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎خودش‏‏‏‏ ‎‎‎‎دور‏‏‏‏ ‎‎‎‎زد‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎از‏‏‏‏ ‎‎‎‎طرف‏‏‏‏ ‎‎‎‎ديگري‏‏‏‏ ‎‎‎‎آمد‏‏‏‏ . وقتي به ما رسيد، ‎‎‎‎گفت‏‏‏‏ ‎‎‎‎:‏‏‏‏ ‎‎‎‎بچه‏‏‏‏ ‎‎‎‎ها‏‏‏‏ ‎‎‎‎كي‏‏‏‏ ‎‎‎‎آب‏‏‏‏ ‎‎‎‎خورد‏‏‏‏ ؟‏‏‏‏ ‎‎‎‎من‏‏‏‏ ‎‎‎‎گفتم‏‏‏‏ ‎‎‎‎: ‏‏‏‏ ‎‎‎‎من‏‏‏‏ ‎‎‎‎آب‏‏‏‏ ‎‎‎‎خوردم.‏‏‏‏ ‎‎‎‎خلاصه‏‏‏‏ ‎‎‎‎از 12‏‏‏‏ ‎‎‎‎نفر‏‏‏‏ ‎‎‎‎نصف‏‏‏‏ ‎‎‎‎بچه‏‏‏‏ ‎‎‎‎گفتند‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎ما‏‏‏‏ ‎‎‎‎آب‏‏‏‏ ‎‎‎‎خورديم‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎بقيه‏‏‏‏ ‎‎‎‎گفتند‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎ما‏‏‏‏ ‎‎‎‎نخورديم‏‏‏‏ ‎‎‎‎. ‎‎‎‎آنهايي‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎آب‏‏‏‏ ‎‎‎‎خوردند‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎گفتند‏‏‏‏ ‎‎‎‎ما‏‏‏‏ ‎‎‎خورديم‏‏‏‏، ‎‎‎‎اينها‏‏‏‏ ‎‎‎‎را‏‏‏‏ ‎‎‎‎گذشت‏‏‏‏ ‎‎‎‎كرد‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎بقيه‏‏‏‏ ‎‎‎‎را‏‏‏‏ ‎‎‎‎تنبيه‏‏‏‏ ‎‎‎‎كرد‏‏‏‏‎‎‎‎.‏‏‏‏ ‎‎‎‎تنبيه‏‏‏‏ ‎‎‎‎او‏‏‏‏ ‎‎‎‎هم‏‏‏‏ ‎‎‎‎اين‏‏‏‏ ‎‎‎‎بود‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎به‏‏‏‏ ‎‎‎‎اين 7‏‏‏‏ ‎‎‎‎نفر‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎دروغ‏‏‏‏ ‎‎‎‎گفته‏‏‏‏ ‎‎‎‎بودند‏‏‏‏، ‎‎‎‎گفت‏‏‏‏ :‎‎‎‎شما‏‏‏‏ ‎‎ ‏‏‏‏ ‎‎‎‎با‏‏‏‏ ‏‏‏‏ ‎‎‎‎،هم‏‏‏‏ ‎‎‎‎از‏‏‏‏ ‎‎‎‎روي‏‏‏‏ ‎‎‎‎اين‏‏‏‏ ‎‎‎‎پل‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎يك‏‏‏‏ ‎‎‎‎چوب‏‏‏‏ ‎‎‎‎نازك‏‏‏‏ ‎‎‎‎بود‏‏‏‏ ‎‎‎‎عبور‏‏‏‏ ‎‎‎‎كنيد‏‏‏‏. ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎قتي‏‏‏‏ ‎‎‎‎اين‏‏‏‏ ‎‎‎‎بچه‏‏‏‏ ‎‎‎‎هاشروع‏‏‏‏ ‎‎‎‎به‏‏‏‏ ‎‎‎‎رفتن‏‏‏‏ ‎‎‎‎از‏‏‏‏ ‎‎‎‎روي‏‏‏‏ ‎‎‎‎پل‏‏‏‏ ‎‎‎‎كردند‏‏‏‏ ‎‎‎‎يكدفعه‏‏‏‏ ‎‎‎‎زير‏‏‏‏ ‎‎‎‎پل‏‏‏‏ ‎‎‎‎را‏‏‏‏ ‎‎‎‎خالي‏‏‏‏ ‎‎‎‎كرد‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎همه‏‏‏‏ ‎‎‎‎داخل‏‏‏‏ ‎‎‎‎آب‏‏‏‏ ‎‎‎‎افتادند‏‏‏‏ ‎‎‎‎.‏‏‏‏ ‎‎‎‎وقتي‏‏‏‏ ‎‎‎‎همه‏‏‏‏ ‎‎‎‎كاملا‏‏‏‏ ‎‎‎‎خيس‏‏‏‏ ‎‎‎‎شدند‏‏‏‏ ،رفت‏‏‏‏ ‎‎‎‎جائي‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎گرد‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎خاك‏‏‏‏ ‎‎‎‎زياد‏‏‏‏ ‎‎‎‎بود‏‏‏‏ ؛‎‎‎‎به‏‏‏‏ ‎‎‎‎آنها‏‏‏‏ ‎‎‎‎گفت‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎از‏‏‏‏ ‎‎‎‎همين‏‏‏‏ ‎‎‎‎جا‏‏‏‏ ‎‎‎‎شروع‏‏‏‏ ‎‎‎‎به‏‏‏‏ ‎‎‎‎سينه‏‏‏‏ ‎‎‎‎خيز‏‏‏‏ ‎‎‎‎رفتن‏‏‏‏ ‎‎‎‎بكنند‏‏‏‏ .‏‏‏‏ ‎‎‎‎بچه‏‏‏‏ ‎‎‎‎ها‏‏‏‏ ‎‎‎‎ آنها‏‏‏‏ ‎‎‎‎را‏‏‏‏ ‎‎‎‎نگاه‏‏‏‏ ‎‎‎‎مي‏‏‏‏ ‎‎‎‎كردند‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎مي‏‏‏‏ ‎‎‎‎خنديدند‏‏‏‏ ‎‎‎‎.

در‏‏‏‏ ‎‎‎‎منطقه‏‏‏‏ ‎‎‎‎عمليات‏‏‏‏ ‎‎‎‎والفجر 8در‏‏‏‏ ‎‎‎‎فاو‏‏‏‏ ‎بنده‏‏‏‏ ‎‎‎آرپي‏‏‏‏ ‎‎‎‎جي‏‏‏‏ ‎‎‎‎زن‏‏‏‏ ‎‎‎‎بودم‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎ايشان‏‏‏‏ ‎‎‎‎مسئول‏‏‏‏ ‎‎‎‎آموزش‏‏‏‏ ‎‎‎‎بودند‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎وقتي‏‏‏‏ ‎‎‎‎عمليات‏‏‏‏ ‎‎‎‎انجام‏‏‏‏ ‎‎‎‎مي‏‏‏‏ ‎‎‎‎شد‏‏‏‏ ‎‎‎‎براي‏‏‏‏ ‎‎‎‎بازرسي‏‏‏‏ ‎‎‎‎به‏‏‏‏ ‎‎‎‎آن جا‏‏‏‏ ‎‎‎‎مي‏‏‏‏ آمدند‏‏‏‏ ‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎كاملا‏‏‏‏ ‎‎‎‎منطقه‏‏‏‏ ‎‎‎‎را‏‏‏‏ ‎‎‎‎بررسي‏‏‏‏ ‎‎‎‎كنند‏‏‏‏. ‎‎‎‎وقتي‏‏‏‏ ‎‎‎‎ايشان‏‏‏‏ ‎‎‎‎آمدند‏‏‏‏ ‎‎‎‎يك‏‏‏‏ ‎‎‎‎تير‏‏‏‏ ‎‎‎‎به‏‏‏‏ ‎‎‎‎كلاه‏‏‏‏ ‎‎‎‎من‏‏‏‏ ‎‎‎‎اصابت‏‏‏‏ ‎‎‎‎كرد‏‏‏‏ ‎‎‎‎ودر‏‏‏‏ ‎‎‎‎رفت‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎در‏‏‏‏ ‎‎‎‎كلاه‏‏‏‏ ‎‎‎‎هم‏‏‏‏ ‎‎‎‎مشخصات‏‏‏‏ ‎‎‎‎من‏‏‏‏ ‎‎‎‎نوشته‏‏‏‏ ‎‎‎‎بود‏‏‏‏. ‎‎‎‎يكي‏‏‏‏ ‎‎‎‎از‏‏‏‏ ‎‎‎‎رفقاي‏‏‏‏ ‎‎‎‎شهيد‏‏‏‏ ‎‎‎‎خيريان‏‏‏‏ ‎‎‎‎به‏‏‏‏ ‎‎‎‎شهيد‏‏‏‏ ‎‎‎‎گفت‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎يكي‏‏‏‏ ‎‎‎‎ ‎‎‎‎از‏‏‏‏ ‎‎‎‎ هم‏‏‏‏ محليهاي‏‏‏‏ ‎‎‎‎شما‏‏‏‏ ‎‎‎‎شهيد‏‏‏‏ ‎‎‎‎شدند‏‏‏‏ . ‎‎‎‎ايشان‏‏‏‏ ‎‎‎‎شروع‏‏‏‏ ‎‎‎‎به‏‏‏‏ ‎‎‎‎گريه‏‏‏‏ ‎‎‎‎كردن‏‏‏‏ ‎‎‎‎كرد‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎كلاه‏‏‏‏ ‎‎‎‎را‏‏‏‏ ‎‎‎‎بر‏‏‏‏ ‎‎‎‎سر‏‏‏‏ ‎‎‎‎خود‏‏‏‏ ‎‎‎‎گذاشت‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎يك‏‏‏‏ ‎‎‎‎چوب‏‏‏‏ ‎‎‎‎از‏‏‏‏ ‎‎‎‎يك‏‏‏‏ ‎‎‎‎طرف‏‏‏‏ ‎‎‎‎كلاه‏‏‏‏ ‎‎‎‎به‏‏‏‏ ‎‎‎‎طرف‏‏‏‏ ‎‎‎‎ديگر‏‏‏‏ ‎‎‎‎برد‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎ديد‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎اگر‏‏‏‏ ‎‎‎‎تير ‎‎‎‎هم‏‏‏‏ ‎‎‎‎به‏‏‏‏ ‎‎‎‎همين‏‏‏‏ ‎‎‎‎صورت‏‏‏‏ ‎‎‎‎مي‏‏‏‏ ‎‎‎‎خورد‏‏‏‏ ‎‎‎‎آن‏‏‏‏ ‎‎‎‎سرباز‏‏‏‏ ‎‎‎‎شهيد‏‏‏‏ ‎‎‎‎نمي‏‏‏‏ ‎‎‎‎شد‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎اين‏‏‏‏ ‎‎‎‎هم‏‏‏‏ ‎‎‎‎شهري‏‏‏‏ ‎‎‎‎من‏‏‏‏ ‎‎‎‎شهيد‏‏‏‏ ‎‎‎‎نشد‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎پس‏‏‏‏ ‎‎‎‎فرداي‏‏‏‏ ‎‎‎‎آن‏‏‏‏ ‎‎‎‎روز‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎شهيد‏‏‏‏ ‎‎‎‎خيريان‏‏‏‏ ‎‎‎‎من‏‏‏‏ ‎‎‎‎را‏‏‏‏ ‎‎‎‎ديد‏‏‏‏ ‎‎‎‎گفت‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎فلاني‏‏‏‏ ‎‎‎‎تو‏‏‏‏ ‎‎‎‎از‏‏‏‏ ‎‎‎‎من‏‏‏‏ ديگر ‎‎‎‎گريه‏‏‏‏ ‎‎‎‎طلب‏‏‏‏ ‎‎‎‎نداري‏‏‏‏ ‎‎‎‎چون‏‏‏‏ ‎‎‎‎من‏‏‏‏ ‎‎‎‎كلاه‏‏‏‏ ‎‎‎‎تو‏‏‏‏ ‎‎‎‎را‏‏‏‏ ‎‎‎‎پيدا‏‏‏‏ ‎‎‎‎كردم‏‏‏‏ ‎‎‎‎فكر‏‏‏‏ ‎‎‎‎كردم‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎شهيد‏‏‏‏ ‎‎‎‎شدي‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎شروع‏‏‏‏ ‎‎‎‎به‏‏‏‏ ‎‎‎‎گريه‏‏‏‏ ‎‎‎‎ ‎‎‎‎كردم‏‏‏‏. ‎‎‎‎سپس‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎با‏‏‏‏ ‎‎‎‎دقت‏‏‏‏ ‎‎‎‎كلاه‏‏‏‏ ‎‎‎‎را‏‏‏‏ ‎‎‎‎ديدم‏‏‏‏ ‎‎‎‎،‏‏‏‏ ‎‎‎‎ديدم‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎تو‏‏‏‏ ‎‎‎‎شهيد‏‏‏‏ ‎‎‎‎نشدي‏‏‏‏ ‏‏‏‏ ‎‎‎‎بعد‏‏‏‏ ‎‎‎‎از‏‏‏‏ ‏‏‏‏ ‎‎‎‎اين‏‏‏‏ ‎‎‎‎ماجرا‏‏‏‏ 15‏‏‏‏ ‎‎‎‎روز‏‏‏‏ ‎‎‎‎بعد‏‏‏‏ ‎‎‎‎در‏‏‏‏ ‎‎‎‎عمليات‏‏‏‏ ‎‎‎‎مهران‏‏‏‏ ‎‎‎‎رفتيم‏‏‏‏ ‎‎‎‎،‏‏‏‏ ‎‎‎‎يكي‏‏‏‏ ‎‎‎‎از‏‏‏‏ ‎‎‎‎بچه‏‏‏‏ ‎‎‎‎ها‏‏‏‏ ‎‎‎‎به‏‏‏‏ ‎‎‎‎من‏‏‏‏ ‎‎‎‎گفت‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎ ‎‎‎‎خيريان‏‏‏‏ ‎‎‎‎شهيد‏‏‏‏ ‎‎‎‎شدند‏‏‏‏ .‏‏‏‏ ‎‎‎‎من‏‏‏‏ ‎‎‎‎وقتي‏‏‏‏ ‎‎‎‎جنازه‏‏‏‏ ‎‎‎‎را‏‏‏‏ ‎‎‎‎ديدم‏‏‏‏ ‎‎‎‎گفتم‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎شهادت‏‏‏‏ ‎‎‎‎نصيب‏‏‏‏ ‎‎‎‎تو‏‏‏‏ ‎‎‎‎بوده‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎نه‏‏‏‏ ‎‎‎‎من‎‎‎‎گناهكار‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎اين‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎به‏‏‏‏ ‎‎‎‎جاي‏‏‏‏ ‎‎‎‎او‏‏‏‏ ‎‎‎‎من‏‏‏‏ ‎‎‎‎گريه‏‏‏‏ ‎‎‎‎كردم‏‏‏‏.
‎‎‎‎‏‏‏‏‎‎بين‏‏‏‏ ‎‎‎‎گيلان‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎مازندران‏‏‏‏ ‎‎‎‎مسابقه‏‏‏‏ ‎‎‎‎تير‏‏‏‏ ‎‎‎‎اندازي‏‏‏‏ ‎‎‎‎بود‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎من‏‏‏‏ ‎‎‎‎هم‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎تير‏‏‏‏ ‎‎‎‎اندازي ام‏‏‏‏ ‎‎‎‎خوب‏‏‏‏ ‎‎‎‎بود‏‏‏‏ ‎‎‎‎.‏
‎‎‎‎ ‏‏‏‏ ‎‎‎‎ايشان‏‏‏‏ ‎‎‎‎به‏‏‏‏ ‎‎‎‎من‏‏‏‏ ‎‎‎‎سفارش‏‏‏‏ ‎‎‎‎كردند‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎خوب‏‏‏‏ ‎‎‎‎تير‏‏‏‏ ‎‎‎‎اندازي‏‏‏‏ ‎‎‎‎كنم‏‏‏‏. ‏‏‏‏ ‎‎‎‎بعد‏‏‏‏ ‎‎‎‎از‏‏‏‏ ‎‎‎‎مسابقه‏‏‏‏ ‎‎‎‎تير‏‏‏‏ ‎‎‎‎اندازي‏‏‏‏ ‎‎‎‎بوديم‏‏‏‏ ‎‎‎‎بعد‏‏‏‏ ‎‎‎‎از 10‏‏‏‏ ‎‎‎‎روز‏‏‏‏ ‎‎‎‎فهميديم‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎خيريان‏‏‏‏ ‎‎‎‎در‏‏‏‏ ‎‎‎‎دستش‏‏‏‏ ‎‎‎‎،‏‏‏‏ ‎‎‎‎نارنجك‏‏‏‏ ‎‎‎‎منفجر‏‏‏‏ ‎‎‎‎شده‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏
‎‎‎‎مي‏‏‏‏ ‎‎‎‎گفت‏‏‏‏ ‎‎‎‎خواست‏‏‏‏ ‎‎‎‎خداوند‏‏‏‏ ‎‎‎‎بود‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎اينجا‏‏‏‏ ‎‎‎‎بمانم‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ دستم‏‏‏‏ ‎‎‎‎را‏‏‏‏ ‎‎‎‎تقديم‏‏‏‏ ‎‎‎‎خدا‏‏‏‏ ‎‎‎‎كنم‏‏‏‏. ‏‏‏‏ ‎‎‎‎اصلا‏‏‏‏ ‎‎‎‎ناراحت‏‏ ‎‎نبودند‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎بعد‏‏‏‏ ‎‎‎‎از‏‏‏‏ ‎‎‎‎اينكه‏‏‏‏ ‎‎‎‎ماجرا‏‏‏‏ ‎‎‎‎هم‏‏‏‏ ‎‎‎‎خيلي‏‏‏‏ ‎‎‎‎قوي‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎شجاع‏‏‏‏ ‎‎‎‎بودند‏‏‏‏ .‎‎

علي پورمرادي :
‏در‏‏ ‎‎سال 1360‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎جزء‏‏ ‎‎نيروهاي‏‏ ‎‎رسمي‏‏ ‎‎سپاه‏‏ ‎‎در‏‏ آمده‏‏ ‎‎بودند‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎طرف‏‏ ‎‎پايگاه‏‏ ‎‎نوشهر‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎عنوان‏‏ ‎‎مربي‏‏ ‎‎آموزش‏‏ ‎‎نظامي‏‏ ‎‎انتخاب‏‏ ‎‎شده‏‏ ‎‎بودند‏‏. ‎‎براي‏‏ ‎‎گذراندن‏‏ ‎‎دوره‏‏ ‎‎آموزشي‏‏ ‎‎بنده‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎به‏‏
‎‎پادگان‏‏ ‎‎شهيد‏‏ ‎‎علي‏‏ ‎‎اكبر‏‏ ‎‎سابق‏‏ ‎‎شهيد‏‏ ‎‎خيريان‏‏ ‎‎فعلي‏‏ ‎‎روستاي‏‏ ‎‎خيره‏‏ ‎‎سر‏‏ ‎‎نوشهر‏‏ ‎‎معرفي‏‏ ‎‎كردند‏‏
‎‎تعدا 44‏‏ ‎‎نفر‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎نيروهايي‏‏ ‎‎بوديم‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎استان‏‏ ‎‎هاي‏‏ ‎‎گيلان‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎مازندارن‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎منطقه‏‏ ‎‎سه‏‏ ‎‎سابق‏‏ ‎‎سپاه‏‏ ‎‎جهت‏‏ ‎‎مربي‏‏ ‎‎گري‏‏ ‎‎انتخاب‏‏ ‎‎شده‏‏ ‎‎بوديم‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎هر‏‏ ‎‎صورت‏‏ ‎‎زمان‏‏ ‎‎آموزش‏‏ ‎‎فرارسيد‏‏ ‎‎تاريخ 23/ 12/60‎‎ساعت‏‏ ‎‎هشت‏‏ ‎‎صبح‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎نشان‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎داد‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎روز‏‏ ‎‎قبل‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎جنگلهاي‏‏ ‎‎نوشهر‏‏ ‎‎جهت‏‏ ‎‎آموزش‏‏ ‎‎رفته‏‏ ‎‎بوديم‏‏ ‎‎ودر‏‏ ‎‎راه‏‏ ‎‎بازگشت‏‏ . ‎‎برف‏‏ ‎‎بسيار‏‏ ‎‎زيادي‏‏ ‎‎تمام‏‏ ‎‎كوه‏‏ ‎‎دره‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎پوشانده‏‏ ‎‎بود‏‏ .‎‎در‏‏ ‎‎بين‏‏ ‎‎راه‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎شهيد‏‏ ‎‎خيريان‏‏ ‎‎به عنوان‏‏ ‎‎مسئول‏‏ ‎‎گروه‏‏ که ‎‎آن‏‏ ‎‎دوره‏‏ ‎‎آموزشي‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎به عهده‏‏ ‎‎داشت‏‏ ‎‎جلوتر‏‏ ‎‎حركت‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎كردو‏‏ ‎‎بنده‏‏ ‎‎نيز‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎عنوان‏‏ ‎‎سر‏‏ ‎‎گروه‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎جلوي‏‏ ‎‎نيروهاي‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حركت‏‏ ‎‎بودم‏‏ .‎‎يكي‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎نيروها‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎نام‏‏ ‎‎برادر‏‏ ‎‎عرب‏‏ ‎‎اعزامي‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎گنبد‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎پشت‏‏ ‎‎سر‏‏ ‎‎بنده‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حركت‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎پايش‏‏ ‎‎سر‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎خورد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎طرف‏‏ ‎‎پرتگاه‏‏ ‎‎دره‏‏ ‎‎سقوط‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎كند‏‏ ‎‎.‏‏ ‎‎توضيح‏‏ ‎‎اينكه‏‏ ‎‎همه‏‏ ‎‎نيروها‏‏ ‎‎مسلح‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎سلاح‏‏ ‎‎كلاش‏‏ ‎‎بوديم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎او‏‏ ‎‎همچنانكه‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حال‏‏ ‎‎سقوط‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎شهادتش‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎نيز‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎صداي‏‏ ‎‎بلند‏‏ ‎‎تكرار‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎كرد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎همه‏‏ ‎‎گفتيم‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎او‏‏ ‎‎‏‏ ‎‎زنده‏‏ ‎‎نخواهد‏‏ ‎‎ماند‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎همين‏‏ ‎‎موقع‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎صداي‏‏ ‎‎شليك‏‏ ‎‎تير‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎ناحيه‏‏ ‎‎ديگر‏‏ ‎‎ي‏‏ ‎‎به گو‏‏ ‎‎شمان‏‏ ‎‎رسيد‏‏ .بنده‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎فرياد‏‏ :‎‎برادر‏‏ ‎‎خيريان‏‏ ‎‎به دادمان‏‏ ‎‎برسيد‏‏ ‎‎كه با‏‏ ‎‎گريه‏‏ ‎‎توام‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎صدا‏‏ ‎‎ميزدم‏‏. ‎‎لحظات‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎سختي‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎گذشت‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎راه‏‏ ‎‎رفتن‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎داخل‏‏ ‎‎دره‏‏ ‎‎بسيار‏‏ ‎‎مشكل‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎پراز‏‏ ‎‎برف‏‏ ‎‎بوده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎بالاخره‏‏ ‎‎ بنده‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎بالاي‏‏ ‎‎سر‏‏ ‎‎آن‏‏ ‎‎برادر‏‏ ‎‎رسيدم‏‏ ‎‎ديدم‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎سرش‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎شدت‏‏ ‎‎خون‏‏ ‎‎فوران‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎زد‏‏. ‎‎در‏‏ ‎‎همين‏‏ ‎‎لحظه‏‏ ‎‎ديدم‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎شهيد‏‏ ‎‎خيريان‏‏ ‏‏ ‎‎گوزني‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎شكار‏‏ ‎‎كرده‏‏ ‎‎بود‏‏و ‎‎دوان‏‏ ‎‎دوان‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎آمد‏‏ ‎‎وقتي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎چشمش‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎آن‏‏ ‎‎برادر‏‏ ‎‎افتاد‏‏ ‎‎سر‏‏ ‎‎گوزن‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎كناري‏‏ ‎‎پرتاب‏‏ ‎‎كرد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎دو‏‏ ‎‎دستي‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎سرش‏‏ ‎‎كوبيد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎گفت‏‏ ‎‎واي‏‏ ‎‎بر‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎سريع‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎پارچه‏‏ ‎‎اي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎همراه‏‏ ‎‎داشتيم‏‏ ‎‎سرش‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎كمك‏‏ ‎‎شهيد‏‏ ‎‎بستيم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎فورا‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎جدا‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎گفت‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎همينجا‏‏ ‎‎بمانيد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎زود‏‏ ‎‎برمي‏‏ ‎‎گرديم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎لحظه‏‏ ‎‎اي‏‏ ‎‎بعد‏‏ ‎‎ديديم‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎او‏‏ ‎‎سوار‏‏ ‎‎اسبي‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎باشد‏‏ ‎‎. ‎‎در‏‏ ‎‎آن‏‏ ‎‎حوالي‏‏ ‎‎گاو‏‏ داري‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎بلد‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎صاحبش‏‏ ‎‎گرفته‏‏ ‎‎جهت‏‏ ‎‎حمل‏‏ ‎‎مجروح‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎بالاخره‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎آن‏‏ ‎‎شب‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎پادگان‏‏ ‎‎برگشتيم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎ساعت‏‏ ‎‎حدود‏‏ ‎‎ده‏‏ ‎‎شب‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎نشان‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎داد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎صبح‏‏ ‎‎زود‏‏ ‎‎همان‏‏ ‎‎دستور‏‏ ‎‎داده‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎توسط‏‏ ‎‎شخصي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎راه‏‏ ‎‎بلد‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎بروند‏‏ ‎‎آن‏‏ ‎‎گوشت‏‏ ‎‎گوزن‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎شكار‏‏ ‎‎كرده‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎آوردند‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎خوردن‏‏ ‎‎گوشت‏‏ ‎‎كه خود‏‏ ‎‎آتش‏‏ ‎‎روشن‏‏ ‎‎نموده‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎راهنمايي‏‏ ‎‎نمود ‏‏ ‎‎. ‎‎جاي‏‏ ‎‎شما‏‏ ‎‎خالي‏‏ ‎‎گوشت‏‏ ‎‎بسيار‏‏ ‎‎زيادي‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎كباب‏‏ ‎‎كرده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎نوش‏‏ ‎‎جان‏‏ ‎‎نموديم‏‏ .‎‎اينجانب‏‏ ‎‎مدت‏‏ ‎‎يك‏‏ ‎‎ماهي‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎جهت‏‏ ‎‎آموزش‏‏ ‎‎مربيگري‏‏ ‎‎چريك‏‏ ‎‎جنگل‏‏ ‎‎ ‎‎به‏‏ ‎‎مديريت‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎مربي‏‏ ‎‎خوب‏‏ ‎‎‏‏ ‎‎شهيد‏‏ ‎‎بزرگوار‏‏ ‎‎گذراندم،‏‏ ‎‎هيچگاه‏‏ فراموش نمي کنم.‎‎نديدم‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎لبان‏‏ ‎‎مباركش‏‏ ‎‎جز‏‏ ‎‎خنده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎صحبت‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎تشويق‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎امر‏‏ ‎‎وظائف‏‏ ‎‎محوله‏‏ ‎‎، چيزي را بگويد.او‏‏ ‎‎فردي‏‏ ‎‎منحصر‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎فرد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎بسيار‏‏ ‎‎ورزيده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎بسيار‏‏ ‎‎بشاش‏‏ ‎‎،بسيار‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎اخلاق‏‏ ‎‎نيكو‏‏ ‎‎و‏‏و‎‎اقعا‏‏ ‎‎معلم‏‏ ‎‎اخلاق‏‏ ‎‎بود‏‏.‎‎
از‏‏ ‎‎برادران‏‏ ‎‎عزيز‏‏ ‎‎آموزش‏‏ ‎‎ديده‏‏ ‎‎شنيده‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎وقتي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎همان‏‏ ‎‎پادگان‏‏ ‎‎آموزشي‏‏ ‎‎شهيد‏‏ ‎‎خيريان‏‏ ‎‎مشغول‏‏ ‎‎آموزش‏‏ ‎‎دادن‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎افراد‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎‏‏ ‎‎يك‏‏ ‎‎خطا‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎يا‏‏ ‎‎فراموشي‏‏ ‎‎كوچك‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎منجر‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎بين‏‏ ‎‎رفتن‏‏ ‎‎دست‏‏ ‎‎راستش‏‏ ‎‎به وسيله‏‏ ‎‎ديناميتي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎جهت‏‏ ‎‎آموزش‏‏ ‎‎انفجار‏‏ ‎‎درس‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎دادند‏‏ ‎‎،مي شود‏‏ ‎‎.برادران‏‏ ‎‎آموزشي‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎صحنه‏‏ ‎‎آموزش‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎گفتند‏‏ ‎‎وقتي‏‏ ‎‎انفجار‏‏ ‎‎صورت‏‏ ‎‎گرفت‏‏ ‎‎شهيد‏‏ ‎‎بزرگوار‏‏ ‎‎صدا‏‏ ‎‎زد‏‏ ‎‎ند‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎يك‏‏ ‎‎چيزي‏‏ ‎‎بياورند‏‏ ‎‎تا‏‏ ‎‎دستم‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎ببندم‏‏ ‎‎كسي‏‏ ‎‎باور‏‏ ‎‎نمي‏‏ ‎‎كرد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎ترس‏‏ ‎‎كسي‏‏ ‎‎جلو‏‏ ‎‎نمي‏‏ ‎‎آمد‏‏ ‎‎.‏‏ ‎‎خودش‏‏ ‎‎ ‎‎اوركت‏‏ ‎‎كه در‏‏ ‎‎تنش‏‏ ‎‎بود را‏‏ ‎‎بيرون‏‏ ‎‎آورد‏‏ ‎‎ودور‏‏ ‎‎مچ‏‏ ‎‎دستش‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎پيچاند‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎خودش‏‏ ‎‎تنها‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎سوي‏‏ ‎‎بيمارستان‏‏ ‎‎نوشهر‏‏ ‎‎آمد.‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎علتي‏‏ ‎‎تحت‏‏ ‎‎مداوا‏‏ ‎‎قرار‏‏ ‎‎نگرفت‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎خودش‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎با‏‏ ‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎روي‏‏ ‎‎تويوتا‏‏ ‎‎وانت‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎بيمارستان‏‏ ‎‎چالوس‏‏ ‎‎رساند.‏‏ ‎‎بعدا‏‏ ‎‎تعريف‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎كردند‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎شهيد‏‏ ‎‎بزرگوار‏‏ ‎‎گفتيم‏‏ ‎‎ ‏‏ ‎‎بايد‏‏ ‎‎شما‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎بي هوش‏‏ ‎‎كنيم‏‏ ‎‎شايد‏‏ ‎‎مچ‏‏ ‎‎دستت‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎قطع‏‏ ‎‎نمائيم‏‏ ‎‎ولي‏‏ ‎‎ايشان‏‏ ‎‎گفتند‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎مرا‏‏ ‎‎بيهوش‏‏ ‎‎نكنيد‏‏ ‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎طاقت‏‏ ‎‎دارم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎مقاومت‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎كنم‏‏ . با‏‏ ‎‎اصرار‏‏ ‎‎دكترها‏‏ ‎‎فقط‏‏ ‎‎آمپول‏‏ ‎‎بي‏‏ ‎‎حسي‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎دستش‏‏ ‎‎تزريق‏‏ ‎‎كردند‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎شاهد‏‏ ‎‎قطع‏‏ ‎‎شدن‏‏ ‎‎مچ‏‏ ‎‎دستش‏‏ ‎‎بود‏‏. ‎‎حقير‏‏ ‎‎مدت‏‏ ‎‎دو‏‏ ‎‎سالي‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎خدمت‏‏ ‎‎آن‏‏ ‎‎شهيد‏‏ ‎‎بزرگوار‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎يعني‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎سالهاي 61-62‏‏ ‎‎او‏‏ ‎‎هميشه‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎فرمود‏‏ ‎‎عزيزان‏‏ ‎‎هر‏‏ ‎‎زمانيكه‏‏ ‎‎سلاح‏‏ ‎‎دردست‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎گيريد‏‏ ‎‎اول‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎خالي‏‏ ‎‎بودن‏‏ ‎‎آن‏‏ ‎‎مطمئن‏‏ ‎‎شويد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎بعدا‏‏ ‎‎آن‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎حمل‏‏ ‎‎نمائيد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎هميشه‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎فرمود‏‏ ‎‎که‏‏ ‎‎اسلحه‏‏ ‎‎يعني‏‏ ‎‎شيطان‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎شما‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎گول‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎زند‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎پس‏‏ ‎‎هميشه‏‏ ‎‎سلاحتان‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎امتحان‏‏ ‎‎كنيد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎نگذاريد‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎سلاح‏‏ ‎‎شما‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎امتحان‏‏ ‎‎كند‏‏ ‎‎،ديگر‏‏ ‎‎پشيماني‏‏ ‎‎سودي‏‏ ‎‎نخو‏‏.‎‎اهد‏‏ ‎‎داشت‏‏ .‎‎

بهمن بشكول:
‏جا‏‏ ‎‎دارد‏‏ ‎‎قبل‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎خاطره‏‏ ‎‎مقداري‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎شناخت‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎نسبت‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎سردار‏‏ ‎‎شهيد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎خصوصيات‏‏ ‎‎آن‏‏
‎‎شهيد‏‏ ‎‎بزرگوار‏‏ ‎‎عزيز‏‏ ‎‎بگوييم‏‏ .‎‎در‏‏ ‎‎اوايل‏‏ ‎‎سال 1359وقتي‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎خدمت‏‏ ‎‎سپاه‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎آمديم‏‏ ‎‎دوره‏‏ ‎‎آموزشي‏‏ ‎‎اين‏‏ ‎‎شهيد‏‏ ‎‎عزيز‏‏ ‎‎بوديم‏‏، ‎‎ايشان‏‏ ‎‎مربي‏‏ ‎‎بودند‏‏ ‎‎ولي‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎همه‏‏ ‎‎مربي هاي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎تاكنون‏‏ ‎‎ديدم‏‏ ‎‎تفاوت‏‏ داشت. ‎‎ايشان‏‏ ‎‎سخت‏‏ ‎‎ترين‏‏ ‎‎حركتهاي‏‏ ‎‎آموزشي‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎تاكتيكي‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎چالاكي‏‏ ‎‎خاصي‏‏ ‎‎انجام‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎دادند‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎ورزيدگي‏‏ ‎‎خاصي‏‏ ‎‎برخوردار‏‏ ‎‎بودند‏‏ .‏‏ ‎‎چيزي‏‏ ‎‎بايد‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎مورد‏‏ ‎‎اين‏‏ ‎‎شهيد‏‏ ‎‎عزيز‏‏ ‎‎گفته‏‏ ‎‎شود‏‏ ‎‎اين‏‏ ‎‎است‏‏ ‎‎طبيعت‏‏ ‎‎كارمربي‏‏ ‎‎گر‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎حالت‏‏ ‎‎خشن‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎باشد‏‏ .‎‎ولي‏‏ ‎‎شهيد‏‏ ‎‎خيريان‏‏ ‎‎هميشه‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎حالت‏‏ ‎‎تبسم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎لبخند‏‏ ‎‎سخترين‏‏ ‎‎كارها‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎بهترين‏‏ ‎‎كلاسها‏‏ ‎‎گفتند‏‏ .
‎‎در‏‏ ‎‎سال 1359قبل‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎شروع‏‏ ‎‎جنگ‏‏ ‎‎تحميلي‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎منطقه‏‏ ‎‎كردستان‏‏ ‎‎جاده‏‏ ‎‎سقز‏‏ ‎‎اولين‏‏ ‎‎تونل‏‏ ‎‎مستقر‏‏ ‎‎بوديم‏‏ .‎‎روزي‏‏ ‎‎بچه‏‏ ‎‎ها‏‏ ‎‎كنار‏‏ ‎‎هم‏‏ ‎‎جمع‏‏ ‎‎بوديم‏‏ ‎‎يكي‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎بچه‏‏ ‎‎ها‏‏ ‎‎عقابي‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎هوا‏‏ ‎‎نشان‏‏ ‎‎داد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎شهيدخيريان‏‏ ‎‎شرط‏‏ ‎‎بندي‏‏ ‎‎كردند‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎توانم‏‏ ‎‎عقاب‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎ژ3هدف‏‏ ‎‎قرار‏‏ ‎‎دهم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎حتي‏‏ ‎‎نقطه‏‏ ‎‎اسابت‏‏ ‎‎گلوله‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎نيز‏‏ ‎‎حاضرم‏‏ ‎‎شرط‏‏ ‎‎كنم‏‏ .‎‎يا‏‏ ‎‎بال‏‏ ‎‎آن‏‏ ‎‎يا‏‏ ‎‎گردن‏‏ ‎‎آن‏‏ ‎‎را بزنم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎اينكار‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎نيز‏‏ ‎‎نمود‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎گردن‏‏ ‎‎عقاب‏‏ ‎‎مورد‏‏ ‎‎هدف‏‏ ‎‎قرار‏‏ ‎‎گرفت‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎عقاب‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎نزديكي‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎سقوط‏‏ ‎‎كرد‏‏ .
‎‎بعد‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎دوره‏‏ ‎‎آموزشي‏‏ ‎‎جهت‏‏ ‎‎تكميل‏‏ ‎‎كار‏‏ ‎‎عملي‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎منطقه‏‏ ‎‎جنگلي‏‏ ‎‎كجور‏‏ ‎‎رفته‏‏ ‎‎بوديم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎چند‏‏ ‎‎شب‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎جنگل‏‏ ‎‎بوديم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎شهيد‏‏ ‎‎عزيز‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎آنجايي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎تجربه‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎كاراي‏‏ ‎‎بسيار‏‏ ‎‎بسيار‏‏ ‎‎بالاي‏‏ ‎‎برخوردا‏‏ر ‎‎بودند‏‏ ‎‎زندگي‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎شرايط‏‏ ‎‎سخت‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎خوبي‏‏ ‎‎بلد ‎‎بودند‏‏. ‎‎بيش‏‏ ‎‎از‏‏ 48‎‎ساعت‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎علف‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎ميوه‏‏ ‎‎ها‏‏ ‎‎ي‏‏ ‎‎جنگلي‏‏ ‎‎سر‏‏ ‎‎نموديم‏‏ ‎‎.‏‏ ‎‎يكي‏‏ ‎‎ديگر‏‏ ‎‎نحوه‏‏ ‎‎حركت‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎جنگل‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎استتار‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎جنگل‏‏. ‎‎اي‏‏ ‎‎كاش‏‏ ‎‎فيلم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎دوربين‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎همه‏‏ ‎‎تجربيات‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎فداكاري‏‏ ‎‎ثبت‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎كردند‏‏. ‎‎



آثار باقي مانده از شهيد
‏بعداظهر‏‏ ‎‎روز 14/5‏‏/ ‎‎ساعت 5/4‏‏
15/11/64 ‎‎به‏‏ ‎‎هفت‏‏ ‎‎تپه‏‏ ‎‎رسيدم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎بسيج‏‏ ‎‎معرفي‏‏ ‎‎شده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎مشغول‏‏ ‎‎كار‏‏ ‎‎شدم‏‏
‎‎تا تاريخ 25 /11/64 پنچ‏‏ ‎‎شنبه‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎لشگر‏‏ ‎‎ماندم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎كار‏‏ ‎‎جنگل‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎تقريبا‏‏ ‎‎تمام‏‏ ‎‎كرده‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎روزهاي‏‏ ‎‎متمادي‏‏ ‎‎اصرار‏‏ ‎‎كردم‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎مرا‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎خط‏‏ ‎‎ببرند‏‏ ‎‎. ‎‎روز‏‏ ‎‎چهارشنبه‏‏ ‎‎موافقت‏‏ ‎‎شده‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎ماشين‏‏ ‎‎مرا‏‏ ‎‎جا‏‏ ‎‎گذاشت‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎قرار‏‏ ‎‎بر‏‏ ‎‎اين‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎روز‏‏ ‎‎پنچ‏‏ ‎‎شنبه‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎خط‏‏ ‎‎جديد‏‏ ‎‎بروم‏‏.
‎‎در‏‏ ‎‎طول‏‏ ‎‎اين‏‏ ‎‎مدت‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎لحاظ‏‏ ‎‎اينكه‏‏ ‎‎مرا‏‏ ‎‎اجازه‏‏ ‎‎شركت‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎عمليات‏‏ ‎‎نمي‏‏ ‎‎دادند‏‏ ‎‎بسيار‏‏ ‎‎نارحت‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎اقرار‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎كنم‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎سخت‏‏ ‎‎تر‏‏ ‎‎ين‏‏ ‎‎زندگي‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎طول‏‏ ‎‎بودنم‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎سپاه‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎گذراندم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎ضمن‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎آقاي‏‏ ‎‎صمد‏‏ ‎‎پور‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎آزاديان‏‏ ‎‎تماس‏‏ ‎‎گرفتم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎خبر‏‏ ‎‎سلامتي‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎دادم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎ضمن‏‏ ‎‎نامه‏‏ ‎‎يك‏‏ ‎‎نامه‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎روز‏‏ 22 ‎‎بهمن‏‏ ‎‎نوشته‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎پست‏‏ ‎‎كردم‏‏ . ‎‎
در‏‏ ‎‎ابتدا‏‏ ‎‎منطقه‏‏ ‎‎عملياتي‏‏ ‎‎يك‏‏ ‎‎توپ‏‏ ‎‎نزديك‏‏ ‎‎ماشين‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎خورده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎لطف‏‏ ‎‎خدا‏‏ ‎‎هيچ‏‏ ‎‎اتفاقي‏‏ ‎‎نيفتاد‏‏ ‎‎هر‏‏ ‎‎لحظه‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎خط‏‏ ‎‎نزديك‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎شوم‏‏ ‎‎احساس‏‏ ‎‎راحتي‏‏ ‎‎بيشتري‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎كنم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎شب‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎دور‏‏ ‎‎گلوله‏‏ ‎‎هاي‏‏ ‎‎سرخ‏‏ ‎‎دشمن‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎آسمان‏‏ ‎‎ديده‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎سنگر‏‏ ‎‎بيرون‏‏ ‎‎آمده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎مكان‏‏ ‎‎امني‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎انتخاب‏‏ ‎‎كرده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎تماشا‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎كردم‏‏ ‎‎و آن‏‏ ‎‎شب‏‏ ‎‎دشمن‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎ترس‏‏ ‎‎هجوم‏‏ ‎‎رزمندگان‏‏ ‎‎آتش‏‏ ‎‎بسيار‏‏ ‎‎سنگيني‏‏ ‎‎داشتند‏‏ .‏‏ ‎‎گهگاه‏‏ ‎‎گلوله‏‏ ‎‎هاي‏‏ ‎‎توپ‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎نزديكي‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎افتد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎تركش‏‏ ‎‎ها‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎هوا‏‏ ‎‎نغمه‏‏ ‎‎كثيف‏‏ ‎‎استعمار‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎گوش‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎رساند‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎گفت‏‏ ‎‎اي‏‏ ‎‎دشمنان‏‏ ‎‎استكبار‏‏ ‎‎اي‏‏ ‎‎حاميان‏‏ ‎‎اسلام‏‏ ‎‎بايد‏‏ ‎‎براي‏‏ ‎‎رسيدن‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎هدف‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎ميان‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎بگذريد‏‏.
‎‎امشب‏‏ ‎‎براي‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎بسيار‏‏ ‎‎خوب‏‏ ‎‎بودو‏‏ ‎‎مقداري‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎فكر‏‏ ‎‎رفته‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎شهدا‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎برادراني‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎خط‏‏ ‎‎اول‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎آتش‏‏ ‎‎بودند‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎دشمن‏‏ ‎‎درست‏‏ ‎‎كرده‏‏ ‎‎بود‏‏،‎‎مي‏‏ ‎‎انديشيدم‏‏ .‎‎
‏‏ ‎‎ياد‏‏ ‎‎مجروحين‏‏ ‎‎لحظه‏‏ ‎‎اي‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎دور‏‏ ‎‎نمي‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎همچنين‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎ياد‏‏ ‎‎خانواده‏‏ ‎‎هاي‏‏ ‎‎آنها‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎چشم‏‏ ‎‎به راه‏‏ ‎‎آنان‏‏ ‎‎هستند‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎خودرا‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎آن‏‏ ‎‎ميان‏‏ ‎‎فراموش‏‏ ‎‎كردم‏‏ ‎‎.‏‏ ‎‎بعد‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎چند‏‏ ‎‎سال‏‏ ‎‎دوباره‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎فضاي‏‏ ‎‎جبهه‏‏ ‎‎قرار‏‏ ‎‎گرفتم‏‏ ،‎‎خوشحال‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎آن‏‏ ‎‎شب‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎اين‏‏ ‎‎علت‏‏ ‎‎بيرون‏‏ ‎‎رفته‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎نظر‏‏ ‎‎جسمي‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎روحي‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎عكس‏‏ ‎‎العمل ها‏‏ ‎‎آماده‏‏ ‎‎كنم‏‏ ،‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎فضاي‏‏ ‎‎جبهه‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎واقع‏‏ ‎‎فضايي‏‏ ‎‎عاشقانه‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎عارفانه‏‏ ‎‎است‏‏ ‎‎خلوت‏‏ ‎‎كنم‏‏ .‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎راستي‏‏ ‎‎بسيار‏‏ ‎‎برايم‏‏ ‎‎منفعت‏‏ ‎‎داشت‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎عشق‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎شوق‏‏ ‎‎زيادي‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎سنگر‏‏ ‎‎رفتم‏‏. ‎‎هنوز‏‏ ‎‎نخوابيده‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎يكي‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎برادران‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎خط‏‏ ‎‎اول‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎اتاق‏‏ ‎‎آمد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎سروصدا‏‏ ‎‎كرد‏‏ . برادر‏‏ ‎‎كسائيان‏‏ ‎‎مسئول‏‏ ‎‎محور‏‏ ‎‎بودند‏‏. ‎‎با‏‏ ‎‎او‏‏ ‎‎ملاقات‏‏ ‎‎كردم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎ايشان‏‏ ‎‎گفت‏‏ ‎‎بيا‏‏ ‎‎برويم‏‏ ‎‎و من‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎خوشحالي‏‏ ‎‎وسايل‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎جمع‏‏ ‎‎كرده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎راه‏‏ ‎‎افتادم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎شبانه‏‏ ‎‎يك‏‏ ‎‎گردان‏‏ ‎‎نيرو‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎كمك‏‏ ‎‎هم‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎آن‏‏ ‎‎طرف‏‏ ‎‎رودخانه‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎قايق‏‏ ‎‎هدايت‏‏ ‎‎كرديم. ‏‏ ‎‎ساعت‏‏ ‎‎سه‏‏ ‎‎نيم‏‏ ‎‎شب‏‏ ‎‎شده‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎برادر‏‏ ‎‎كسائيان‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎گم‏‏ ‎‎كردم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎عصابانيت‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎اينكه‏‏ ‎‎نتوانستم‏‏ ‎‎همان‏‏ ‎‎شب‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎خط‏‏ ‎‎اول‏‏ ‎‎بروم‏‏ ‎‎رفتم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎خوابيدم‏‏. ‎‎صبح‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎شهر‏‏ ‎‎فاو‏‏ ‎‎رفتم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎همراه‏‏ ‎‎كسائيان‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎خط‏‏ ‎‎رفتيم‏‏. ‎‎ماشين‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎جايي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎دشمن‏‏ ‎‎ديد‏‏ ‎‎داشت‏‏ ‎‎پنچر‏‏ ‎‎شد.‏‏ ‎‎فوري‏‏ ‎‎پايين‏‏ ‎‎آمده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎ماشين‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎مخفي‏‏ ‎‎كرديم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎طرف‏‏ ‎‎دشمن‏‏ ‎‎حركت‏‏ ‎‎ کرديم .دشمن‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎ماشين‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎ديده‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎شروع‏‏ ‎‎كرد‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎زدن‏‏ ‎‎خمپاره‏‏ ‎‎وما‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حالي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎طرف‏‏ ‎‎خاكريزمي‏‏ ‎‎دويديم
با‏‏ ‎‎صداي‏‏ ‎‎خمپاره‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎صورت‏‏ ‎‎رعد‏‏ آسا‏‏ ‎‎زمينگير‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎شديم‏‏ ‎‎. ‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حالي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎كوله‏‏ ‎‎پشتي‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎دوش‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎نفس‏‏ ‎‎نفس‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎زدم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎يك‏‏ ‎‎فاصله‏‏ ‎‎هزار‏‏و ‎‎پانصد‏‏ ‎‎متري‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎‏‏ ‎‎رفتيم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎بارها‏‏ ‎‎خمپاره‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎نزديك‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎خورد ‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حالي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎خنديدم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎كسائيان‏‏ ‎‎شوخي‏‏ ‎‎ميكردم‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎شنيدن‏‏ ‎‎صوت‏‏ ‎‎خمپاره‏‏ ‎‎زمنيگير‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎شدم‏‏. ‎‎در‏‏ ‎‎هر‏‏ ‎‎حال‏‏ بدون‎‎هيچ‏‏ ‎‎اتفاقي‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎خط‏‏ ‎‎رسيدم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎داخل‏‏ ‎‎يك‏‏ ‎‎سنگر‏‏ ‎‎انفرادي‏‏ ‎‎شدم‏‏ ‎‎،‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حالي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎گهگاه‏‏ ‎‎خمپاره‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎گلوله‏‏ ‎‎تانك‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎بالاي‏‏ ‎‎سر‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎گذشت‏‏. ‎‎آرام‏‏ ‎‎خوابيده‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎يك‏‏ ‎‎بيسكوت‏‏ ‎‎و دو‏‏ ‎‎سيب‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎كوله‏‏ ‎‎پشتي‏‏ ‎‎داشتم‏‏ ‎‎خوردم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎سپس‏‏ ‎‎مقداري‏‏ ‎‎دور‏‏ ‎‎زدم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حالي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎برادران‏‏ ‎‎رزمنده‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎گفتند‏‏ ‎‎برو به‏‏ ‎‎سنگرت‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎اهميت‏‏ ‎‎نمي‏‏ ‎‎دادم‏‏ ‎‎، ‎‎گفتم‏‏ ‎‎مواظبم‏‏. ‎‎در‏‏ ‎‎همان‏‏ ‎‎حال‏‏ ‎‎چند‏‏ ‎‎هواپيما‏‏ ‎‎بالاي‏‏ ‎‎سر‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎ديده‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎پشت‏‏ ‎‎داخل‏‏ ‎‎سنگر‏‏ ‎‎خوابيدم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎تماشا‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎كردم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎ديدم‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎يكي‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎آنها‏‏ ‎‎چهار‏‏ ‎‎بمب‏‏ ‎‎جدا‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎طرف‏‏ ‎‎پشت‏‏ ‎‎خط‏‏ ‎‎سرازير‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎گويا‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎همان‏‏ ‎‎زمان‏‏ ‎‎هواپيما‏‏ ‎‎ديگر‏‏ ‎‎بمب‏‏ ‎‎شيميايي‏‏ ‎‎زده‏‏ ‎‎بود‏‏. ‎‎آنجا‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎بوديم‏‏ ‎‎فرماندهان‏‏ ‎‎چند‏‏ ‎‎لشكر‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎مسئولين‏‏ ‎‎ديگر‏‏ ‎‎بودند‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎وقتي‏‏ ‎‎فرمانده‏‏ ‎‎لشكر‏‏ ‎‎كربلابا‏‏ ‎‎بي سيم‏‏ ‎‎تماس‏‏ ‎‎گرفته‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎، دشمن‏‏ ‎‎آن‏‏ ‎‎مكان‏‏ ‎‎را‏‏ ‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎كاتيوشا‏‏ ‎‎و خمپاره‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎تانك‏‏شروع ‎‎كرد‏‏ ‎‎زدن...
‎‎دشمن‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎عرض‏‏ ‎‎نيم‏‏ ‎‎ساعت‏‏ ‎‎چند‏‏ ‎‎هزار‏‏ ‎‎گلوله‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎آن‏‏جا‏‏ ‎‎انداخت‏‏ .بارها‏‏ ‎‎خمپاره‏‏ و‏‏ ‎‎گلوله‏‏ ‎‎هاي‏‏ ‎‎ديگر‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎نزديك‏‏ ‎‎سنگر‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎خورد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎خاك‏‏ ‎‎ريز‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎ريخت‏‏ .

‎‎ بابرادران‏‏ ‎‎گل‏‏ ‎‎بازي‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎كرديم‏‏ .‎‎چون‏‏ ‎‎سنگرها‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎خيلي‏‏ ‎‎نزديك‏‏ ‎‎هم‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎و در‏‏ ‎‎همين‏‏ ‎‎حال‏‏ ‎‎ناگهان‏‏ ‎‎آتش‏‏ ‎‎دشمن‏‏ ‎‎شديد‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎صداي‏‏ ‎‎عجيبي‏‏ ‎‎سنگر‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎لرزاند‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎مقدار‏‏ ‎‎زيادي‏‏ ‎‎گل‏‏ ‎‎بر‏‏ ‎‎سر‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎ريخت‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎اين‏‏ ‎‎حاصل‏‏ ‎‎گلوله‏‏ ‎‎تانك‏‏ ‎‎دشمن‏‏ ‎‎بر‏‏ ‎‎خاكريز‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حالي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎خاك‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎گل‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎سر‏‏ ‎‎همديگر‏‏ ‎‎پاك‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎كرديم‏‏ ‎‎،صدايي‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎يك‏‏ ‎‎لحظه‏‏ ‎‎شنيده‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎فوري‏‏ ‎‎سرم‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎پايين‏‏ ‎‎آورده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎يك‏‏ ‎‎گلوله 20درست‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎نيم‏‏ ‎‎متري‏‏ ‎‎بالاي‏‏ ‎‎سر‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎خورد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حالي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎گيج‏‏ ‎‎شده‏‏ ‎‎بوديم‏‏ ‎‎موج‏‏ ‎‎انفجار‏‏ ‎‎گوش‏‏ ‎‎مرا‏‏ ‎‎بست و‏‏ ‎‎چون‏‏ ‎‎پشت‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎خاكريز‏‏ ‎‎چسبيده‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎كمرم‏‏ ‎‎درد‏‏ ‎‎شديدي‏‏ ‎‎گرفت‏‏. ‎‎اين‏‏ ‎‎وضع‏‏ ‎‎ادامه‏‏ ‎‎داشت‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حالي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎دشمن‏‏ ‎‎پاتك‏‏ ‎‎سنگيني‏‏ ‎‎كرده‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎جاي‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎عوض‏‏ ‎‎كرديم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎بعد‏‏ ‎‎سنگرهاي‏‏ ‎‎محكمتري‏‏ ‎‎رسيد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎آنجا‏‏ ‎‎استراحت‏‏ ‎‎كرديم
‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حالي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎صداي‏‏ ‎‎انفجار‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎تير‏‏ ‎‎اندازي‏‏ ‎‎دو‏‏ ‎‎طرف‏‏ ‎‎لحظه‏‏ ‎‎اي‏‏ ‎‎قطع‏‏ ‎‎نمي‏‏ ‎‎شد‏‏.

‎‎نهار‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎برنج‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎ماست‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎و داخل‏‏ ‎‎مشمايي‏‏ ‎‎پيچيده‏‏ ‎‎شده‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎،خورديم .‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎فكر‏‏ ‎‎كار‏‏ ‎‎خودم‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎مطالب‏‏ ‎‎مورد‏‏ ‎‎نياز‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎فکرم‏‏ ‎‎آمد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎هوا‏‏ ‎‎كم‏‏ ‎‎كم‏‏ ‎‎خيلي‏‏ ‎‎سرد‏‏ ‎‎شده‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎چيزي‏‏ ‎‎نداشتم‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎شهر‏‏ ‎‎فاو‏‏ ‎‎برگشتم‏‏ ‎‎و در‏‏ ‎‎مسيرم‏‏ ‎‎مقدار‏‏ ‎‎زيادي‏‏ ‎‎پياده‏‏ ‎‎رفته‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎موانع‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎سنگرهاي‏‏ ‎‎دش 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : شيخ خيريان , قربانعلي ,
بازدید : 185
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

به رنجبر آهو دشتي مشهور بود.در تاريخ 17/3/1330 «گرم رود» در شهرستان «ساري» به دنيا آمد. او تا پايان دوره ي ابتدايي درس خواند وبعد از آن به دليل محروميت ناشي از حکومت فاسد پهلوي ترک تحصيل کرد و به کار پرداخت.
وضعيت مالي خانواده چندان مناسب نبود. پدر خانواده زميني براي کشت در اختيار نداشت و از راه چوپاني امرار معاش مي کرد. قربانعلي بيش از پنج سال از زندگي اش نگذشته بود که کار و فعاليت را آغاز کرد و با به چرا بردن گاو و گوسفند به کمک خانواده شتافت. پس از چندي خانواده رنجبر براي گريز از وضعيت نامناسب معيشتي به شهرستان ساري مهاجرت کردند. اما نقل مکان به ساري نيز وضعيت بد اقتصادي خانواده را بهبود چنداني نبخشيد. پدر خانواده ناگزير از راه باغباني و خريد تخم مرغ از مناطق کوهستاني و فروش آن در شهر مخارج خانواده را تامين مي کرد. در چنين شرايطي قربانعلي به مکتب خانه رفت و قرآن را فرا گرفت. دوران تحصيل را در مدرسة "مصطفي"در" ساري" آغاز کرد اما به علت فقر خانواده تحصيل را رها کرد. ابتدا در مغازة شخصي به نام حاجي "غفراني" شروع به کار کرد و سپس در کارگاه موزاييک سازي مشغول به کار شد. مدتي به نقاشي ساختمان مبادرت ورزيد. با ورود به دوران نوجواني، وضعيت اقصادي خانواده اندکي بهبود يافت و موفق شدند زمين کشاورزي خريداري کنند. در اين دوران به تحصيل دروس مذهبي علاقه مند شد و در محضر يکي از روحانيون معروف به نام حاج آقا "شفيعي" همچنين آقاي "پيش نمازي" به تحصيل دروس مذهبي پرداخت. به تدريج تحولات روحي محسوسي در وي ايجاد گرديد. به مسجد مي رفت خصوصاً قرآن و نهج البلاغه علاقه مند بود و عليه کساني که خلاف موازين اسلامي رفتار مي کردند، جبهه مي گرفت و به تندي رفتار مي کرد. در همين ايام به پيشنهاد دايي خود و علي رغم رضايت پدر با خانم "رقيه حيدري" ازدواج کرد. پس از ازدواج نا رضايتي پدر بر ورابط او با خانواده تأثير گذاشت و ارتباط او را با خانواده محدود کرد. نخستين فرزند قربانعلي در سال 1350 به دنيا آمد و نام "زهرا" را بر او نهادند.
با اوج گيري انقلاب اسلامي به علت شرکت در تظاهرات و راهپيماييها تحت تعقيب قرار و دستگير شد. سپس در درگاه نظامي گرگان محاکمه و به مدت يک ماه در زندان ساري زنداني گرديد.
با پيروزي انقلاب اسلامي ايران در بهمن ماه سال 1357 از 23 بهمن 1357 به مدت پنج ماه در کميتة انقلاب اسلامي مشغول شد. در فاصلة سالهاي 1358 تا 1360 يعني زمان عضويت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، به عنوان مسئول گروه جنگل در واحد عمليات منطقه 3 مازندران در پايگاه "ساري" به انجام وظيفه پرداخت. سپس به مناطق جنگي اعزام شد. ابتدا در جبهه هاي غرب در سرپل ذهاب باختران حضور يافت و به سمت فرمانده ي دسته برگزيده شد. با مراجعت از جبهه مسئوليت سازماندهي بسيج را در واحد عمليات بسيج منطقة سه مازندران را به عهده گرفت. مدتي بعد بار ديگر به مناطق عملياتي رفت و مسئوليت واحد عمليات قرارگاه حمزه در مريوان را از تاريخ 15 فروردين 1361 تا 27 بهمن 1362 بر عهده گرفت. پس از آن در تاريخ 28 بهمن 1362 به سمت فرماندهي گروهان از گردان يا رسول اللّه منصوب شد. تا تاريخ 15 مهر 1363 در اين سمت باقي ماند. پس از بازگشت از جبهه در ستاد خاتم الانبياء به جمع آوري کمکهاي مردمي و اجناس مبادرت مي کرد. به اطرافيان مي گفت در جبهه گاه به رزمندگان غذا نمي رسد و مجبورند از گياهان تغذيه کنند. با خانواده و اهل فاميل رفتاري صميمانه داشت. به گفتة پدرش به هنگام عصبانيت خشم خود را فرو مي خورد و در حل مشکلات به همه کمک مي کرد. گاهي اوقات که قادر به حل مشکلات مالي ديگران نبود، قرض مي گرفت. اشتباه و خطاي فرزندان را از راه نصيحت اصلاح مي کرد. همواره به آنها توصيه مي کرد در انتخاب دوستان خود دقت کنند. و با افراد با ايمان و اهل نماز و با خانواده مذهبي رفت و آمد کنند.
قربانعلي مسئوليت فرماندهي گردان علي بن ابي طالب از لشکر 25 کربلا را بر عهده داشت. در جريان عمليات فتح شهرک ماووت عراق در منطقه عملياتي غرب، به همراه چند تن از سرداران ديگر نظير حاج حسين بصير که در اين عمليات به شهادت رسيد. ـ قصد داشتند شهرک مذکور را فتح کنند. در همين حين به داماد خود آقاي کلاگر گفت : «هر يک از ماه زودتر به شهادت رسيد ديگري پيکرش را به عقب بازگرداند تا به دست خانواده برسد.» سرانجام قربانعلي رنجبر در جريان عمليات فتح ماووت در تاريخ 1 تير 1366 در منطقة عملياتي غرب در اثر اصابت ترکش به شانة راست به شهادت رسيد. به هنگام شهادت نام امام زمان (عج) را بر زبان داشت و از همرزمان طلب آب کرد. جسد او مدتي در منطقة عملياتي باقي ماند و پس از کشف به آهودشت انتقال يافت و در آرامگاه "ملا مجدالدين"در "ساري" به خاک سپرده شد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
ان الله الشتري من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه يقاتلون في سبيل الله فيقلون يقتلون وعدا عليه سقا في التوراته ولانجيل و القرآن ومن اوفي بعهده من اله فاستبرو بينهم الذي بايتم به وذالا فوالفوز العظيم : «سوره توبه آيه 110»
ماشيفتگان خدمتيم نه تشنگان قدرت شهيد مظلوم دكتر بهشتي
با سلام ودورد بي كران بر پيامبران اعظام بالاحض به سرور آنان
و خاتم آنان حضرت خاتم النبيين محمد(ص) وآل طاهر ين وسلام و درود ايزد منان بر سلسه پاك اوصيا الله باالاخص به خاتم آنان حضرت مهدي(عج) سلام و درود قادر متعال بر رهبر انقلاب روح خدا خميني رهبري كه از محمد (ص) واز حضرت ابراهيم مبارزه با بت وذبح اسماعيل واز حضرت موسي مبارزه با فرعون و عصاي معجزه آسا و از حضرت عيسي دم مسيحائي واز مغفرت يوسف جمال و زيبايي واز مبارزه با فرعون وعصاي معجزه آسا و از حضرت عيسي دم مسيحائي واز حضرت يوسف جمال وزيبائي واز حضرت ايوب صبروشكيبائي واز حضرت خاتم مبارزه با كفر وشرارت و نفاق واز مولاي علي (ع) زهد و تقوي را به ا رث برده و همچون نوح ناخداي كشتي نجات شد وعاشقان نجات و آزادي را به ساحل حق رهنمون گرديد . سلام برآنان كه با انتخاب مرگ سرخ بار ديگر گوي سبقت را از ملائكه الله ربوده و عالم و عالميان را متحير از ايثار و شجاعت وگذشت خود نمودند و خط خونين حسيني را در اين سرزمين ترسيم نمودند و بدين طريق بار ديگر حيات اسلام و قرآن را در اين مملكت بيمه نمودند. اينجانب قربانعلي رنجبر كلامي به عنوان وصيت نامه با شما دارم. خطاب من به شما انقلابيون قبل از انقلاب و دلسوزان واقعي اسلام و قرآن و ياوران واقعي امام و حاميان محرومان مستعضفان وزجر كشيدگان ولبيك گويان به نداي هل من ناصر حسين زمان است که از دل و از اعماق جانم با همه وجودم آنرا لمس نموده ام. اميد است كه بر دل صاحبدلان نشيند وپرده از چهره بعضي جريانات بر دارد. هان اي حزب خدا مواظب باشيد از آنجا كه ابوجلها و ابو لهب ها و ابوسفيانها را اسم نمي شود برد. هنگامي كه از مقابله مستقيم با اسلام و قرآن عاجز ماندند دست به دامن نيرنگها، خدعه ها ، مكرها ، حيله ها ، فريبها زدند وچه جنايتها كه نكردند و چه شكمها كه ندريدند. چه خانه ها كه آتش نزدند چه اشكهاي تمساح كه نريختند چه بيرقها كه نيافراشتند. چه جنگي كه برپا ننمودند چه آزارها و شكنجه ها كه روا نداشتند. چه حزب ها كه تشكيل ندداند وچه شب نشيني ها كه نداشتند .چه تفرقه ها كه نيانداختند، چه فشارها كه وارد نياورند، چه ماسكها كه بر چهره نزدند تا شايد بدين طريق بتوانند نور حق و نور محمد (ص) وبلكه بالاتر نور خدا كه در زمين به صورت دين اسلام جلوه گرشده را خاموش گردانند. غافل از آنند كه خدا اين نور خود را براي هميشه و براي همه قرنها و همه عصرها وهمه نسلها زنده و روشن نگه خواهد داشت . اين مصلحت خدا تغيير ناپذير است چه آنكه قرآن مي فرمايد:
يريدون لطيفوا نورالله بافواههم و الله منهم نوره و لوكره الكافرون .
آري هان اي مسلمانان و پيروان پير جماران اگر تا ديروز ناكثين و قاسطين ومارقبين با فتنه ها و دسيسه ها و ماسكها و قرآن بالاي نيزه بردنها خواستند جلوه اجراي عدالت علي و حكومت او را سد نمايند؛ امروز همان اصحاب ناكثين و مارقين بر عليه انقلاب اسلامي و رهبري امام خميني قد برافراشتند . گاهي با روشن كردن آتش مخالفت در كردستان ،گاهي در گنبد، زماني آذربايجان و لحظه اي در خوزستان و غيره بيرق كفر و نفاق بر عليه انقلاب به نشانه كشيدند و براي رسيدن به اهداف شيطاني خود چه انسانها كه نشكستند چه خيانتها كه نكردند. چه زخمها بردل ملت ما وارد نكردند چه عهد شكني ها كه نكردند چه بلواها كه برپا ننمودند چه خونها كه جاري ننمودند چه بمبها كه نگذاشتند چه چپاولها كه نكردند چه گرانفروشيها كه نكردند؛ چه خوش خدمتي ها كه به صدام و آمريكا نكردند چه شخصيتهاي روحاني را ترور و شهيد نكردند چه موانع كه سر راه انقلاب نگذاشتند چه گودالها كه جلوي امت حزب الله حفر ننمودند چه زخم زبانها كه نزدند چه شماتتها كه نكردند. آري اينان وارثان به حق يزيدند. اينان وارثان به حق معاويه ها ابوجهلها و ابولهبها هستند. آري اينان از تبار حجاج ها ،مامون ها ،هيتلرها رضا شاه ها و غيره هستند كه كوچكترين خيانتشان و كم ترين جنايتشان كشتن مسلمين و خداپرستان است و در مسير حكومت طاغوتي از هيچ جنايتي هر چند وحشتناك رويكرد نبوده و نيستند. آري اينان فرزندان خلف پادشاهان ظلم و ستمگر هستند .هنگامي كه به نيروي مخالف خود دست يابند شكم مي درند چشم كور مي كنند پوست سردر مي آورند ودر كاسه سر مظلومان وبي گناهان شراب پيروزي زهر مار مي كنند. پاي كوبان و رقص كنان با چهره اي بشاش و خندان جنايت وآدمكشي خود را جشن مي گيرند. آري اين درندگان اين يوزپلنگان اين از خدا بي خبران اين سيه رويان اين جنايتكاران اين قتالان اين خود فروختگان؛پس ازاينكه ديدند انقلاب اسلامي به رهبري پيامبر گونه حضرت امام به پيروزي رسيد و مي رود كه بادرهم شكستن همه موانع و سدها به پيروزي نهايي نائل آيد براي حيات خود واربابان خود احساس خطر نمودند .خواب؛ استراحت و آرام را بر خود حرام نموده وبا خدايگان دروغين خود يعني ريگان و اسرائيل وشوروي عهد بسته اند كه تا انقلاب نوپا، اين كودك نوزاد را از بين نبرند آسوده ننشينند. غافل از اينكه اين انقلاب نوپا و اين كودك نوزاد همچون علي است كه در گهواره اژدها را از سر تا دم پاره مي كند. بت ها را سرنگون مي سازد وهمچون عصاي موسي تمام سحر وجادوي ساحران را مي شكند. آري آنان سنت" لم يتغير" خدا را فراموش كرده اند. در قرآن خداوندمي فرمايد: انهم لهم المنصورون...دشمنان احمق اين انقلاب اسلامي هر روز تير جديدتري به چله كمان گذاشته و با كمال قدرت قلب انقلاب را ناجوانمردانه نشانه گرفته اند. الحمدالله خدا شر همه را دفع نموده و سرانجام نيز آخرين خدنگ خود را كه همان جنگ تحميلي بوده از چله كمان رها كرده اند تا شايد به وسيله جنگ تحميلي ملت مقاوم ايران ما را خسته كنند واز كنار امام متفرق كنند تا به اهداف شيطاني خود دست يابند. همزمان با جنگ تحميلي تروريستهاي اقتصادي اين زالوها، ناجوانمردانه در بين كوچه وبازار به مكيدن خون مردم مسلمان و ياران وفادار اسلام و انقلاب در اين مملكت دست يازيده اند. آري اينان روي خون و جسد شهيدان پا مي گذارند و تجارت حرام مي كنند. زر مي اندوزند، هر چندگاه يكبار مثل مشركين صدر اسلام دولت اسلامي و ملت ايثارگرما را در تنگاهاي اقتصادي قرار مي دهند. اين از خدا بي خبران که بويي از وجدان اسلامي و انساني نبرده اند، ايثار و مقاومت رزمندگان را ناديده انگاشته، فرعون وار به اندوختن زرو زور همت گماشته اند و به عناوين مختلف با ملت اسلامي و با امام امت ودولت مکتبي ودولت مكتبي و نيروي هاي جبهه رفته مخالفت ها ي علني و مخفي و موضعگيريهاي موذيانه و خطرناك دارند .عده اي خنگ مقدس ماب همان دوران اميرالمومنين نيز وجود دارند كه جز نق زدن و پرداختن به كارهاي جزئي و غير ضروري كار ديگري ندارند واحمقانه به حمايت از آنها پرداخته اند. آري اينها خوب درك كرده اند كه در لواي اسلام مي شود ضربه به اسلام زد در لواي نماز مي شود ضربه به انقلاب زد ودر لواي دين مي شود ريشه دين را بركند. بايد به اين فرومايه گان و احمقهاي بي شعور نماز خوان نفهم بگوئيم، پس از گذشت قريب هفت سال جنگ حق عليه باطل آيا باز هم سزاوار است در خانه بنشينيم نه تنها به جبهه و جنگ نمي رويم بلكه افرادي كه مستقيم و غير مستقيم ودلتي كه تمام توانش را در رابطه با دفع تجاوز شرق و غرب و صدام به كار برده را تضعيف نمائيم؟ ايا اين خيانت به خدا و اسلام و قرآن نيست؟ شما اي خود فروختگان اي گرگهاي در لباس چوپان اگر دين نداريد آزاد مرد باشيد. اگر خود جرأت و مردانگي مبارزه در راه خدا نداريد با شيطنت هاي گوناگون سد راه خدا و قانون خدا و دولت اسلامي نشويد. اي طلحه ها ، زبيرها ، شيخ قاضي ها و ابوموسي اشعري ها خوب است قدري به تاريخ صدر اسلام برگرديد و مطالعه نمائيد و ببينيد آنها كه قبل از شما در مقابل حق و اسلام و علي(ع) دست به مخالفت زده بودند كاري از پيش نبردند و سرانجام جز حفت و خواري و ذلت ولعن ابدي نصيبشان نشد. شما نيز منتظرهمان دست آورد آنان باشيد كه انشاء الله تا مرگ سراسر ذلت وخواري تان فرا رسد . آري ما با خون مان، با قلبمان، با اعضاء وجوارح مان و سرانجام با همه وجودمان با امام، رهبر كبير انقلاب بيعت نموديم كه آخرين قطره خون و تا آخرين نفس و تا‌آخرين نفر و تا آخرين خانه او را تنها نخواهيم گذاشت ودست از مبارزه با شرق و غرب بر نخواهيم داشت و از راه حق و خط امام و خط روحانيت اصيل پيرو امام دور نخواهيم شد.
گذشت آنزمان كه بعضي از ماها به تحريك شما ها نا آگاهانه مظلوم بهشتيها را ناسزا مي گفتيم . امروز روحانيت در خط ولايت فقيه ودر خط امام خوب توانست از عهده امتحانات خود در جبهه جنگ در صحنه سياست و غيره برآيد .آري روحانيت مخلص متعهد در رأس آنان حضرت امام و ياران با وفايش در قلب ما جاي دارند. دشمنان و كج انديشان بدانند با چند تا طرفداري كردن از سرمايه دار بي دين و يا با برگرداندن ثروت خانهاي فراري و يا پشتيباني كردن از ساواكيها و زير پا گذاشتن حق بچه ها ي مخلص ويا با صدور چند حكم كزائي كه جز به نفع سرمايه دار ساواكي و فراري از انقلاب نيست، نمي توانند قلب ما را از اسلام وامام و روحانيت پاكباخته جانباز فداكار چركين كنند. ما با در نظر داشتن تجربه تلخ تاريخ هيچگاه از امام و ياران واقعي امام بالاخص روحانيون مبارز، اين مشعلداران هدايت جامعه دور نمي شويم و صحنه را براي خفاشان وكركسان خائن نمي گذاريم .برادر و خواهر مسلمان درد دل بسيار است وقت اندك اما در پايان كلام به توعرض كنم كه اگر هر كدام از ماها بخواهيم بعد از گذشت هفت سال از جنگ به جبهه نرويم بايد در ايمان واسلاممان شك كنيم. اسلام دين جهاد و نبرد با كفار و مشركين ومنافقين است. زندگي انبياء بالاخص پيامبر (ص) سراسر جهاد و مبارزه است .زندگي مولا علي(ع) سراسر جهاد و مبارزه و سرانجام شهادت است زندگي مولا حسين بن علي(ع) نيز سراسر جهاد و مبارزه و شهادت پيروزي خون بر شمشير است .زندگي ائمه اطهار نيز مملو از جهاد و ايثار است. اميد است بيدار شويم و هدايت گرديم و گرد غفلت از چهره بزدائيم ودر خاتمه تذكراتي چند را لازم مي دانيم .
1- برادران وخواهران مسلمان امروزحمايت از امام و اطاعت از آن حضرت يكي از مهمترين و حساسترين وظيفه هر فرد مسلمان است. بايد نشان بدهيم كه وظيفه شناسترين هستيم لذا سراپا گوش به فرمان امام باشيم تا ضرر نكنيم.
2- تو اي برادر مسلمان بايد بداني امروز بي تفاوت بودن در قبال جنگ گناهي نابخشودني است .حال كه شرق و غرب وصدام مامن تو را، كشور تو را، انقلاب تو را مورد تجاوز قرار داده اند تو بايد با غيرت علي گونه ي خود به دفاع برخيزي كه نشستن و صلح وسازش ودم فرو بستن حرام است .
3- تو اي خواهر مسلمان بايد بداني كه يك راه براي نفوذ دشمن باقي مانده و آن اشاعه فساد و گناه و معصيت است كه اصولا از ناحيه زنها و دختران بي حجاب از خدا بي خبر صورت مي گيرد. نكند تو نيز تيري بر چله كمان دشمن باشي وبا بي حجابي خود قلب اسلام و انقلاب و خون شهدا را نشانه روي؛ كه اگر خداي نكرده چنين باشد جايگاهي جز جهنم نخواهي داشت.
4- پدرم شما در طول زندگي حق بزرگي بر گردن من داري مي دانم كه نتوانستم دين تو و حق تو را ادا نمايم اما تو با مهر پدري ات مرا ببخش تا خدا انشاء الله در روز قيامت بر تو آسان گيرد.
5- واما تو اي مادرمظلوم كه شبها نخوابيدي و تحمل رنج و مشكلات واستراحت خود ترجيح دادي تا بزرگم نمودي كه من خود تا چند سال قبل شاهد درد و رنج وسختي تو بودم . هميشه از خدا مي خواستم كه روزي بتوانم دين خود را به تو ادا نمايم. اي مادر تو بدان كه پيامبر فرمود بهشت زير سايه شمشيرهاست پس مبادا از شهادت من ناراحت شوي و گريان باشي. مادرم اگردر راه حق شهيد شدم تازه توانستم به محتواي اسمم كه قربانعلي است، برسم .مادر جان اسم من قربانعلي است. يعني كسي كه براي علي بايد فدا شود. آري براي امام علي (ع)مظلوم که تاريخ است بايد فدا شد. آري براي علي اكبر حسين نيز بايد فدا شد. پس شاد باش. شيون مكن كه دشمنان خدا و اسلام وقرآن شاد خواهند شد و اگر تو گريان باشي روح من نارحت است.
6- برادران خوبم ديگر نيازي نيست كه من به شما سفارش كنم، چون شما خود بهتر به مسائل اسلام و قرآن آشنا هستيد. من هم در زندگي مديون شماها خصوصا برادر بزرگم صادق رنجبر كه نقش اساسي در زندگي من داشت ،هستم. به فرزندانم سفارش مي كنم كه آنچه عموها خصوصا عمو بزرگ مي گويند گوش كنند. هيچ وقت بدون اجازه عمو بزرگ كاري نكنند هر كاري كه عمو بزرگ مي گويد انجام دهيد چون ايشان يعني برادر بزرگم تام الاختيار در زندگي من است ومن مديون زحمات برادرم هستم چون هيچ وقت ما با هم جدا نبوده اييم. از پسرانم مي خواهم رفتار ما سه برادر را داشته باشند كه در زندگي موفق خواهيد بود .
7- واما شما اي خواهران و خواهر زادگان ودامادها شما نيز هركدام به اندازه خود در دوران زندگي همكار من بوديد اما من نتوانستم به وظيفه ام در قبال شما عمل نمايم. زندگي من براي شما خدمتي نبود اميدوارم شهادت من منشاء نعمات معنوي خداوند برايتان باشد وروز قيامت پيش اهل بيت رو سفيد باشيد. يادتان نرود انقلاب است جنگ است امام را دعا كنيد و به هر اندازه كه مقدور است به اسلام و انقلاب كمك كنيد ودر اين راه حجاب، نمازو تقواي اسلامي را رعايت كنيد و کاري نكنيد خداي نكرده براي شهادت من دشمنان كن شاد شوند .
8- اي فرزندانم اي جگر گوشه گانم اي دختران و پسران خوبم .من مي دانم پدر خوبي براي شما نبوده ام. دخترانم ميدانم شهادت و مرگ پدر براي شما ناگوار است اما صبر و استقامت نزد خدا پسنديده تر از شكوه و گريه و زاري است. اگر مرگ پدر براي شما سخت است به ياد حسين اطفال او و اسارت رفتن اهل بيت او باشيد.پسرانم محمد مهدي ، حسين ، محسن كوچولو شما را به خدا مي سپارم و از شما مي خواهم كه بزرگ شديد راه شهدا را برويد ودر راه اسلام وقرآن كوشا باشيد. هميشه نماز و روزه جهاد در راه خدا را فراموش نكنيد .نكند كه دنبال شيطان صفتان برويد .شماها بايد با امام امت بيعت كنيد و به دنبال امام عزيز براي نجات قدس عزيز كه در چنگال اسرائيل غاصب است، به جهاد برويد. تا اسرائيل از بين نرفته اسلحه را به زمين نگذاريد. مومن به خدا و پيامبر اسلام و ائمه اطهار باشيد ودر كارها با عمو بزرگ و عمو كوچك مشورت كنيد. قرآن بخوانيد به مسجد برويد .
9- بالاخره به همه مخالفان اسلام وانقلاب اسلامي ودشمنان امام بگوئيد كه بد راهي را در پيش گرفته اند و بد جايگاهي را در آخرت انتخاب نموده اند. حل مشكلات خدمت به محرومان رفع نابسامانيهاه و تعمير و ساختن خرابيهاي دوران ستمشاهي و جنگيدن در برابر متجاوزين بعثي مردانگي مي خواهد و عزت است و افتخار آميز است. به فرموده امام به دامن اسلام برگرديد و دست از لجاجت و عناد بكشيد وخود را از عذاب خدا نجات دهيد .
به اميد پيروزي نهايي رزمندگان اسلام بر كفر جهاني
«والسلام عليكم ورحمته الله و بركاته »
«خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار »
«از عمر ما بكاه و بر عمر رهبر افزاي »
«رزمندگان اسلام پيروزشان بفرما »
«صدام و هاميانش نابودشان بگردان »
«زيارت كربلا نصيب ما بفرما »
«اسيران حزب الله آزادشان بگردان »
«مجروهان و معلولين شفا عنايت بفرما » قربانعلي رنجبر



خاطرات

علي صادقي:
در مسجد جامع شهرستان ساري رفته بوديم براي نماز جماعت. آن موقع ساواكي ها در مسجد بيرون مسجد حضور داشتند .خوب هركس آنها را نمي شناخت. شهيد قربانعلي رنجبر رفته بود اعلاميه حضرت امام را بگيرد. آن موقع بچه هاي حزب اللهي اصيل مي دانستند و اعلاميه حضرت امام كجا است. رفت اعلاميه را گرفت. گذاشت در جيبش كه ساواكيها ديدند. سريع ايشان را گرفتند بردند. در بيرون مسجد پاسبان ها پر بودند ما جمعيت عظيم با هل هله و شعار از دست پاسبان ها مامورين شهرباني شهيد رنجبر را كشيدم ، ايشان در آن روز در رفت .

قاسم رنجبر:
ايشان قبل از اينكه شهيد شود يك هفته مانده بود كه دوباره برود جبهه ، مرخصي آمده بود. همه خانواده را دعوت كرد دوره هم جمع شده بوديم در منزل شهيد ايشان در همانجا با همه وداع كردند .گفت: من مي روم ديگر نمي آيم شهيد مي شوم.

مهدي رنجبر:
ايشان هم در جبهه هم در پشت جبهه فعاليت داشتند .همين جمع آوري تداركات و نيرو . روزي كه مقداري وسايل جمع آوري نموده بودند و مي خواستند اين وسايل مورد نياز جبهه را به جبهه ببرند. اول به منزل آمدند وبعد مي خواستند به جبهه بروند .ما از ايشان خواستيم حداقل يك چيزي مثل يك فلاكس كه مي خواستند به جبهه ببرند ، در خانه باشد ولي ايشان قبول نكردند وگفتند: اين فلاكس مال جبهه است.
مي گفتند رزمندگان در جبهه بيشتر از ما به اين وسايل نياز دارند. قابل توجه تمام افراد و مسئولين جامعه كه از بيت المال در راه خود و خانواده خود استفاده نكنند و بايد به فكر حل مشكل جامعه باشند .

قاسم علي رنجبر ، برادر شهيد:
دستگيري او با ماه مبارک رمضان تقارن داشت. او را در حالي که روزه دار بود آن قدر کتک زدند که از دهانش کف بيرون آمد اما با اين حال مقاومت کرد.» پدرش نيز در اين باره مي گويد : «روزي او را به جرم آن که در جمع با صداي بلند صلوات بلند صلوات فرستاده بود دستگير کردند و آن قدر کتک زدند که تا چند روز توان بلند شدن نداشت و قادر نبود گردن خود را حرکت دهد.

زهرا رنجبر،فرزند شهيد :
شبي خواهران، برادران، پدر و مادرش را به مهماني شام دعوت کرد تا حرف دل خود را بازگو کند. پس از صرف شام به همه توصيه کرد در هيچ شرايطي خدا را فراموش نکنيد، با هم دوست باشيد و با يکديگر رفت و آمد کنيد و از حال هم با خبر شويد که اين نعمت بزرگي است.

پدرشهيد:
در آخرين ديدار خطاب به مادرش گفت : "مادر جان! جان تو و جان حسين و حسنم." هنگامي که مادر علت را جويا شد در پاسخ گفت : ممکن است ديگر باز نگردم. وي در مدت حضور خود در جبهه چندين بار از ناحية گردن، سينه، ستون فقرات، کتف و صورت مجروح شد. پس از شهادت همرزم خود سردار شهيد محمدحسن قاسمي طوسي ابراز ناراحتي مي کرد و همواره مي گفت : «آرزو دارم مانند او باشم و به شهادت برسم.







آثارباقي مانده از شهيد
بسمه تعالي
به :كارگزيني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ساري
از: پاسدار قربانعلي رنجبر آهودشتي موضوع ضمن سلام به استحضار مي رساند به علت احداث ساختمان در خيابان سنگتراشان خيابان سجاد كوچه استاد شهيد مطهري مقداري وام بدهكارم كه مبلغ آن به اين شرح است
1- بانك قرض الحسنه قدس 100000 ريال
2- سيد غلام هاشمي كارمند بانك تجارت صنايع و مدير عامل ايثار سپاه قائمشهر 100000 ريال
3- تعاون سپاه 300000 ريال
4- برادر رضا اميني علي آبادي 65000 ريال
5- برادر گرجي پاسدار 10000 ريال
6- محمد صادقي 15000 ريال
7- استاد نجار يعقوب ملائي 26000 ريال
8- سليمان خورشيدي برقكار 28000 ريال
9- استاد غلامعلي صادقي بناء 60000 ريال
10- قربانعلي خورشيدي بناء 34000 ريال
11- نصرالله نصيري موزائيك ساز آدرس خيابان سنگتراشان عبورآهودشت 20000 ريال
12- بسيج سپاه ساري 50000 ريال


به نام خداوند بخشنده مهربان
ان ينصركم الله فلاغالب لكم وان يخذلكم فمن ذا الذي ينصركم من بعده
اگر خدا شما را ياري كند محال است كسي بر شما غالب آيد و اگر شما را بخواري واگذارد
وعلي الله فليتوكل المومنون
آن كيست كه بتواند بعد از آن شما را ياري كند و اهل ايمان بايد تنها به خدا قدرت رحمت الهي اعتماد كنند.
آل عمران (آيه 159)
شب هم نگهبان وسركشي به روستاي بالا دزاء 11/4 /65كار اداري وبعد شركت در جلسه مسئولين ستادها ودر اردوگاه بادله
12/4/65 شركت در مراسم شهيد محمودي در دروپي
14/4/65 رفتن به شركت صنايع چوب ودرخواست نيرو براي كاروان 6 وكار اداري 15/4 رفتن به روستاهاي آهودشت سقنديكلا شركت امره براي درخواست نيرو براي كاروان
16/4 /65شركت در مراسم شهيد بالا زاده و بعد رفتن به وركي صحبت با عده اي از برادران گروه مقاومت براي كاروان
17/4/65 رفتن به تاكام ، مشينكلا ، آهودشت ، پايين دزاء صحبت براي عده از مردم پايين دزاء در رابطه با كاروان 6 و بعد تماس با شركت صنايع چوب براي درخواست نيرو
18/4 شركت در مراسم سوم شهيد اطهري و سليمي در بالا دزاء وبعد شركت در جلسه مسئولين شوراها انجمن اسلامي وگروه مقاومت حومه پاسگاه ژاندارمري دعوت شدند در سنگين وصحبت براي آنها در رابطه با بسيج محل شب هم نگهبان بودم
19/4 آماده باش شركت در تشييع جنازه شهيد قنبري در امره و بعد رفتن به روستاي آقمشهد صحبت براي عده اي از برادران گروه مقاومت در رابطه با جنگ و درخواست نيرو براي كاروان
20/4 آماده باش
21/4 شركت در مراسم سوم شهيد قنبري در امره
26/4/65 رفتن به صنايع چوب دادن فرم طرح لبيك يا امام و بعد در خواست نيروي براي كاروان از آنجا.
به اتفاق برادر ميثاقي جهت نقشه پايگاه وركي به وركي رفتيم و بعد سركشي به روستاهاي سنگتراشان ، پهنه كلا شمالي ، و جنوبي صحبت براي شوراي پايگاه و اعضاي 2 گروه مقاومت سنگتراشان ، پهنه كلا شمالي در رابط با طرح لبيك يا امام ودرخواست نيرو براي جبهه.
27/4 صبح رفتن به مدرسه راهنمائي شهيد تقوي روستاي سقندكلا صحبت براي دانش آموزان در رابط با طرح لبيك يا امام ودرخواست نيرو.
رفتن به وركي سركشي به پايگاه صحبت براي برادران مقاومت در رابطه با طرح لبيك يا امام ودرخواست نيرو براي جبهه
28/4 رفتن صنايع چوب گفتگو با مسئول پايگاه وچند تن برادران در رابطه با اعزام نيرو آموزشي و بعد سركشي به روستاي پهنه كلا جنوبي صحبت براي عده اي از برادران گروه مقاومت در رابطه با لبيك يا امام و اعزام نيرو واز آنجا .سركشي وبازديد از ايست بازرسي برادران پايگاه مقاومت بالا دزاء وآهي دشت در سه راه مهدشت
29/4/65 كار اداري
30/1/65 صبح شركت در جلسه با مسئولين اداره ستاد و مسئولين شوراي واحد بسيج و مسئولين ستادها در اداره ستاد كه برادر موسي مرادي سخناني ايراد كردند و بعدازظهر هم سركشي به روستاهاي سقندكلا ، شبكلا ، آهودشت ، خرچنگ داد و دعوت نامه براي سيمنار مسئولين گروه
31/4/65 كار اداري
1/5/65 سمينار مسئولين پايگاه رده ها و گروه هاي مقاومت ناحيه مازندران در صنايع چوب وكاغذ
2/5 رفتن تعميرگاه سپاه براي تعمير ماشين ستاد و شب هم سركشي به پايگاه امره سنگين بالا دزاء
3/5 شركت در جلسه مسئولين ستاد در واحد بسيج وبعد شركت در جلسه برادران پايگاه مقاومت پهنكه كلا شمالي صحبت براي برادران در رابطه با پيام امام
4/5/65 كار اداري
5/5 رفتن به وركي به اتفاق برادر رسولي و كلانتري بنا جهت پياده كردن نقشه پايگاه و كلنگ زدن بوسيله پدر شهيد ميلمي
6/5 رفتن به صنايع چوب براي گرفتن مصالح ساختماني براي پايگاه وركي و كار اداري در رابطه با كاروان
7/5 كار اداري و رفتن به فرمانداري و استانداري جهت كمك گرفتن وسائل براي پايگاه وركي
8/5 شركت در مراسم تشيع جنازه شهيد حميد رحيمي در روستاي بالا دزا و...
9/5 رفتن به صنايع فلزي با انجمن اسلامي در رابطه با آموزش نظامي واعزام و سهميه بندي براي جبهه.
شب سركشي ودرخواست نيرو براي كارمان . به روستاهاي بالا هولار وامره ، تاكام ، آقمشهد ، كردخيل، وكليچ خيل، سنگتراشان ، آهي دشت جلسه با ستاد
10/5 شركت در مراسم سوم شهيد عبدالحميد رحيمي در روستاي بالا دزاء وبعد شركت جلسه مسئولين ستاد پرسنلي ستادهاي با واحد بسيج بعد آماده باش رفتن به مقرها و سازماندهي نمودن نيروهاي كارگري
11/5 رژه نيروي كارگري شب هم شركت در مراسم شهيد هاشمي در شهرك شهيد نوروزيان در ضمن نگهبان بودم
13/5 رفتن به صنايع چوب در رابط با كاروان 4 پايگاه و بعد سركشي به پايگاه امره و شركت در جلسه پايگاه مقاومت بالا دزاء وصحبت در رابط با اعزام نيروهاي كارواني 15/5 رفتن به صنايع چوب در رابط با كاروان و بستن قرارداد براي مصالح ساختمان براي پايگاه و كلا كار براي كاروان 4،
16/5 كار اداري در رابطه با كاروان . شب هم جلسه با مسئولين واحد بسيج وستادها در رابط با كاروان
18/5و دو كار اداري و سركشي به روستاهاي دروپي و آهودشت مشنيكلاه آهني دشت ، بالا دزاء گفتگو با مسئولين آنجا شب هم نگهبان بودم
19/5 شركت در مراسم شهيد عزت الله عبدي در لارما وصحبت براي مردم و از آنجا سركشي به پايگاه وركي
20/5 رفتن به دبيرستان ايثار هولار صحبت با مدير در رابط با آموزش نيرو وبعد جهت گرفتن زمين براي ستاد با صاحب زمين كه آقاي هاديان صحبت شد ومهندس از شركت صنايع چوب گرفتيم و زمين را به مقدار هزار متر كرديم و بعدازظهر هم قباله زمين را گرفتيم
21/5كار اداري
23/5 كاراداري و بعد جلسه با اعضاي پايگاه امره صحبت براي برادران و بعد سركشي به پايگاه بالا دزاء صحبت با برادران، شب هم نگهبان بودم
24/5كار اداري و سركشي به روستاي دلا كخيل ، پهنه كلا جنوبي ، دروپي، پهنه كلا شمالي
25/5 جلسه با مسئولين ستاد و شركت در كلاس برادر حسيني مسئول تبليغات واحد بسيج ،سركشي از روستاي تابعه

جلسه با قسمت ستاد 1 بار صحبت جلسه با گروه مقاومت و مردم كه صحبت شده 10 بار جلسه با واحد بسيج با مسئولين ستادها 5 بار سمينار 2 بار كه با كارگران همراه با روزكار در ضمن در اين ماه در مراسم شهيد بالادزاء 1 شهرك شهيد نوروزيان لارما شركت كرده و بعد بيشترين فعاليت كه با جلسات و تبليغات همراه بود در رابط با كاروان 4 انجام گرفت در ضمن در اين ماه زميني براي ستاد در هولار گرفتيم كلنگ پايگاه وركي زده شده
تاريخ اعزام كاروان 12/3/65 اعزام طرح كاروان قائم 7/3/65 سهميه ساري 23 نفر اعزام نيروي آموزشي 21/3/65 است و بعد كاروان تداركاتي كه نيروهاي تداركات بايد كار كنند21/3/65 است آمار ماشين استقاطي تا روز شنبه داده شود .

قال علي عليه السلام : لاتكن عبده غيرك و ورجعلك الله عرا :نباش بنده غير خودت زيرا همان به تحقيق خدا ترا آزاد آفريد.

26/3 1365 سركشي ودرخواست براي كاروان نيروي آموزشي روستاهاي امرء ، بالا هوالار سنگين مشينكلا ، سنگتراشان ، پايين دزاء در صحني از خانواده شهيد سيد قاسم نبوي بازديد به عمل آمد ودر مراسم شهيد سليمي شركت ودر روستاي سنگين نمودم 27/3/65 سركشي به روستاهاي لارما ، اجارستاق، ميدانك ، پلسك وركي صحبت با مسئوليني از آنجا در رابطه با كاروان آموزشي وجمع آوري كمكهاي مردمي براي ستاد پشتيباني جنگ و بعد جلسه با گروه مقاومت روستاي سنگتراشان در رابط با كاروان آموزشي ودرخواست نيرو براي 1/4/65 ، 28/3/65 رفتن به صنايع چوب وصنايع فلزي ودر خواست نيروبراي كاروان آموزشي 1/4/65 وبعد شركت در جلسه مسئولين ستاد و در واحد بسيج . 29/3 كار اداري و رفتن به وركي جهت درخواست نيروي آموزشي.31/3/65 كار اداري وبعد سركشي روستاي بالا دزاء 1/4/65 اعزام كاروان آموزشي 2/4 كار ادار و شب هم نگهبان بوديم 3/4/65 شركت در مراسم تشيع جنازه شهيد در سنگتراشان وبعداظهر هم سركشي به روستاهاي دروپي ، گرمرود، آهودشت مشينكلا، سقنديكلا، رودبار كلاه
4/4/65 شركت در مراسم سوم شهيد در روستاي سنگتراشان همراه با هئيت وبعد شركت در جلسيه مسئولين ستاد در واحد بسيج 5/4 صبح كار اداري شب هم سركشي به روستاي آهي دشت، بالا دزاء ، سنگتراشان شركت در مراسم شهيد سنگتراشان
7/4 كار اداري
8/4/65 كار اداري
9/4 سركشي به روستاهاي شركت گلورد ، خرچنگ، امره ،صحبت با مسئولين آنجا 10/4/65 رفتن به شركت صنايع چوب ،جلسه با شوراي...



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : رنجبر , قربانعلي ,
بازدید : 239
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : تيموريان , محمد (فريدون) ,
بازدید : 300
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

«اين سربازاني كه هم اكنون در مصادف با دشمن بعثي هستند همگي فرزندان من اند و وظيفه دارم كه در كنار آنها باشم. همراه آنها بجنگم. دشمن را ناكام كنم و پيروزي را براي اسلام و مردم فداكار خود به ارمغان بياورم.»
اين جملات كه با يك دنيا خلوص ادا شده كلماتي است كه شهيد سرافراز ارتش اسلام امير سرلشكر مسعود منفر دنياكي به هنگام درگذشت فرزندش كه با آغاز عمليات بيت المقدس مصادف شده بود و در پاسخ به همسر خود بيان نموده است. آن شهيد بزرگوار با احساس مسئوليت نسبت به وظيفه خطير خويش و به رغم اندوه سنگين خود و غم جانگاه مرگ دختر جوان و عزيزش و در برابر اصرار خانواده از او براي ترك منطقه و حضور در مراسم تشييع و تدفين مي افزايد:« آن فرزندم كساني را دارد كه در كنارش باشند ولي من نمي توانم در اين بحبوحه جنگ ، فرزندان سرباز خود را تنها بگذارم.»
شهيد نياكي بعد از گذشت يك ماه از درگذشت فرزندش و بدون اين كه موفق به ديدار او شده باشد به منزل باز مي گردد و خدمت به وطن را به وداع با دخترش ترجيح مي دهد.

در سال 1308 در شهرستان« آمل» چشم به جهان گشود. او در سال 1331 و پس از اخذ ديپلم طبيعي با علاقه به خدمت در لباس سربازي در دانشكده افسري استخدام و پس از طي دوره 3 ساله دانشكده به درجه ستوان دومي نائل و با انتخاب رسته زرهي به خدمت مشغول گرديد. او در طول خدمت با نظمي مثال زدني جديت و صداقت در سمت هاي مختلف فرماندهي در يگانهاي رزمي به انجام وظيفه پرداخت و مدارج تحصيلي را از دوره مقدماتي و عالي زرهي تا دوره فرماندهي و ستاد و دانشكده پدافند ملي با موفقيت پشت سر گذاشت. شهيد نياكي در سال 1355 به درجه سرهنگي نائل شد وي در
انقلاب شكوهمند اسلامي همچون بدنه مؤمن و خدمتگزار ارتش به درياي بي كران ملت پيوست و پس از پيروزي انقلاب به شكرانه استقرار نظم اسلامي ، خود را وقف دفاع از انقلاب نو پاي اسلامي نمود.
شهيد نياكي به پاس فداكاري و خدمات ارزشمند خود در سال 1359 به سمت فرمانده لشكر 88 زرهي زاهدان و در سال 1360 به سمت فرمانده لشكر قدرتمند 92 زرهي اهواز منصوب گرديد و در اين مسئوليتها و در همه ميدانهاي دفاع از ميهن اسلامي و در برابر دشمنان به انجام وظيفه پرداخت. حضور مداوم شهيد نياكي در خط مقدم جبهه و مسئوليت شناسي عميق از ويژگي هاي بارزش بود. او با حضور پدرانه در كنار افسران درجه داران و سربازان به آنها روحيه مي داد.
كارنامه او در دوران دفاع مقدس مشحون از افتخارات و قهرماني هاست. وي در مسئوليت هاي فرماندهي در عمليات هاي بزرگ طريق المقدس ، فتح المبين ، بيت المقدس ، والفجر و رمضان خدمت نموده و در سمت فرماندهي لشكر 92 زرهي خوزستان و فرمانده قرارگاه فتح بارها به قلب دشمن تاخته و شكستهاي سنگين بر پيكر دشمن وارد آورده است. شهيد« نياكي» به واسطه لياقت و شجاعت وافر خود طي حكمي از سوي امير سپهبد «صياد شيرازي» به جانشيني فرمانده نيروي زميني ارتش در جنوب منصوب گرديد و در طراحي عملياتهاي بزرگ رزمي در جنوب نقش مؤثري ايفا نمود.
در سال 1363 با كوله باري از تجربيات گرانبها در سمت جانشين اداره سوم سماجا منصوب و آماده ايفاي مسئوليتهاي سنگين و جديد ديگري گرديد.
او در تاريخ 1364/5/6 به عنوان ناظر آموزش در رزمايش لشگر 58 تكاور ذوالفقار كه در شرايط واقعي جنگي لشگر اجرا گرديد شركت نمود و تقدير الهي بر آن شد كه پس از سي و سه سال خدمت پر افتخار سربازي ، در ميدان آموزش و تمرين نظامي به درجه رفيع شهادت نائل گردد.

يكي از ويژگيهاي آن شهيد بزرگوار اين بود كه همواره در خط مقدم و در كنار سربازان خود مي جنگيد ، به آنها روحيه ميداد ، آنها را تشويق به پيشروي ميكرد و با تك تك سربازان تماس نزديك داشت ، گرفتاريهاي آنها را مي شناخت و تا سر حد امكان به رفع آنها مي پرداخت.
او سهم زيادي در به اسارت گرفتن هزاران تن مزدور بعثي داشت و همواره نام او در دل دوستان ، اميدواري و در دل دشمنان ياس و ناگاهي به همراه داشت.
او افتخار اين را داشت كه در عمليات ، طريق المقدس ، تنك چزابه ، فتح المبين ، بيت المقدس ، والفجر مقدماتي و والفجر يك در سمت فرماندهي لشگر 92 زرهي اهواز به قلب دشمن بتازد و شكست هاي سنگيني بر پيكر ارتش تا دندان مسلح رژيم بعثي وارد نمايد. سرتيپ شهيد« نياكي »با كوله باري از تجربيات گرانبها در دوم دي ماه 1363 به ستاد مشترك مشاغل و جانشيني اداره سوم ستاد مشترك را به عهده گرفت و در تاريخ 64/5/6 كه در عمليات تمريني لشگر ذوالفقار با تير و مهمات جنگي به عنوان ناظر آموزش شركت كرده بود ، پس از سي و سه سال سربازي به درجه رفيع شهادت رسيد. يادش گرامي و روح پرفتوحش با حضرت حسين (ع) و اصحابش محشور.

1341/7/1 پس از اخذ ديپلم در رشته طبيعي در دانشكده افسري استخدام مي شود.
1334/7/1 پس از دوره سه ساله دانشكده مذكور به درجه ستوان دومي نائل گرديد.
1355/2/1 به درجه سرهنگي رسيد.
مدارج تحصيلي شهيدنيز به شرح زير ميباشد:
الف - دوره مقدماتي رسته زرهي
ب - دوره عالي رسته زرهي
پ - دوره فرماندهي و ستاد
ج - دوره دانشگاه پدافند ملي
3- افسر مؤصوف مراحل خدمتي خود را از فرماندهي دسته شروع نموده و به ترتيب در مشاغل فرمانده رسته گروهان و گردان خدمت نموده و از تاريخ 22 / 10 / 54 به سمت معاون تيپ 3 زرهي لشگر 81 و از تاريخ 57/1/22 قسمت سرپرست تيپ 3 لشگر مذكور و از تاريخ 10 / 7 / 59 به سمت فرمانده لشگر 88 زرهي زاهدان و از تاريخ 20 / 1/60 به سمت فرمانده لشگر 92 زرهي اهواز منصوب بوده است.
4- از تاريخ 63/10/2ضمن انتقال به ستاد مشترك در سمت جانشين رئيس اداره سوم ، انجام وظيفه مينموده است.
5-سرانجام در 6 / 5 / 1364 در عمليات تمريني لشگر 8 ذوالفقار شركت و به درجه رفيع شهادت نائل گرديد. او در هنگام شهادت 33 سال خدمت و 56 سال سن داشت.
منبع: پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



شهيد منفرد نياکي به روايت مليحه صفر بگلو، همسرشهيد:
16 سال بيشتر نداشتم ؛سال 1339 . دختر بچه اي بودم که فکر و ذکرم درس و مشق بود و گاهي کار خانه . همان زمان مسعود با درجه ستواني در شهرستان خوي مشغول خدمت بود و به اتفاق چند تن از همکارانش در همسايگي ما خانه اي اجاره کرده بود و زندگي مي کرد .از آنجايي که خويي ها مردم مهمان نواز و غريب دوستي هستند ،مادر من گاه گداري ناهار و يا شام را کمي بيشتر مي پخت و براي اين جوانها مي فرستاد .
همه چيز خيلي راحت مطرح شد .يکي از همين روزها مادرم صدايم کرد و گفت : يکي از اين افسران جوان به نام مسعود منفرد نياکي ،از من براي شما خواستگاري کرده ،نظرت چيست ؟ غير منتظره بود .عرق شرم بر پيشاني ام نشست ،از خجالت سکوت کردم و پس ازچند لحظه گفتم :هر چه شما صلاح مي دانيد عمل کنيد .
مادرم گفت : دخترم !من قبل از اينکه اين موضوع را با تو در ميان بگذاريم ،کلي پرس و جو کرده ام .همه دوستان او و کسبه محل از شخصيت . متانت و سربزيري او تعريف مي کنند .
همه چيز به راحتي گذشت و خانواده ما قبول کردند که خانواده براي خواستگاري از تهران به خوي سفر کنند .البته ناگفته نماند خانواده همسرم اصالتاً مازندراني اند ولي پس از فوت پدر شوهرم ،همه خانواده به اتفاق فرزندان از نياک به تهران آمدند و در تهران ساکن شدند .خلاصه پس از چند روز مادر شوهر و يکي از اقوام آنها به منزل ما آمدند و خيلي زود ،دو خانواده به توافق رسيدند و علتش کم توقعي دو طرف بود .قرار بر اين شد که در اولين فرصت عقد کنيم تا هر چه سريعتر به هم محرم شويم ،چون مادرم خيلي به اين قضايا حساس بود و اعتقاد داشت هر چه سريعتر مراسم عقد و عروسي سر بگيرد و ما سرو سامان بگيريم .
مراسم عقد و عروسي با دعوت چند تا از فاميلها و اقوام درجه يک بسيار ساده و بي تکلف برگزار شد ،ناگفته نماند در همان اولين برخورد مهر او به دلم نشست ؛ مهري که هنوز هم در دلم جاي دارد و با آن زندگي مي کنم .ايشان علي رغم اينکه من يک دختر ساده شهرستاني بيش نبودم ،ولي آنقدر محترمانه و رسمي با من برخورد مي کرد که من با اين سن کم نمي دانستم چگونه بايد با ايشان رفتار نمايم تا اينکه به تدريج با فرهنگ ايشان تربيت شدم و از آنجا که ايشان در بين هم قطاران و به عبارتي هم دوره هاي خود از جايگاه بسيار موجه و مثبتي برخوردار بود از زندگي با او افتخار مي کردم .
ازآن جايي که ايشان يک نظامي با علاقه اي بود از همان اولين روز زندگي مشترک ،نظم و برنامه ريزي و وظيفه شناسي در امورات منزل را سر راه من قرار داد ،با اين اوصاف که به کم سني و روحيات من توجه کامل داشت و از بابت يک مسئله از من دلخور بود و آن عدم ادامه تحصيل من بود و هميشه سعي داشت مرا متقاعد نمايد تا ادامه تحصيل دهم ،ولي درست يک سال از ازدواج يعني سال 1340 خداوند متعال اولين گل زندگي مان را به ما هديه کرد و من نتوانستم به خواسته او جامه ي عمل بپوشانم و درگير بچه داري شدم و حدود سه سال بعد ، پس از چهار سال زندگي مشترک در شهرستان خوي ،به همراه ايشان که به واسطه لياقت و شايستگي خدمتي ،براي گذراندن دوره عالي به تهران دعوت شده بود .به تهران آمديم و در منزل مادرم شوهرم ،در يک اتاق مجزا ساکن شديم .
دوراني که مورد لطف و محبت مادر شوهر مرحومم بودم و از ايشان که داراي بينش بالايي بود چيزهاي زيادي ياد گرفتم ،تا اينکه پس از نه ماه توانستم با حقوق کم همسرم به سختي يک نقلي در نزديکي هاي منزل مادر شوهرم خريداري کنيم و زندگي جديدي را آغاز نماييم ،زندگي جديدي که همزمان با تولد دختر دومم مژگان آغاز گرديد و با به دنيا آمدنش خداوند خوان رحمت را وسيع و بيشتر بر روي ما گشود که توام با موفقيت هاي شغلي براي همسرم بود .
سال بعد پسرم ابراهيم چشم به هستي گشود و از اينکه خداوند پسري هم به ما عطا فرمود بسيار خرسند و شاکر بوديم .
زندگي خوب و با نشاط ما همچنان مي گذشت ؛زندگي با همسري منظم و اهل مطالعه و کار .ايشان نه نتها خودشان علاقه زيادي به مطالعه و تحصيل علم داشتند بلکه همانطور که عرض کردم مرا هم به ادامه تحصيل تشويق مي کردند و من هم با صحبت هاي ايشان متقاعد شدم که ادامه دهم لذا خود را براي ادامه تحصيل آماده کردم که متاسفانه باز هم به علت نقل و انتقال ايشان و مأموريت هاي مختلفي که به او واگذار مي شد ،اين مهم چند سالي به تأخير افتاد و و اين امر براي ايشان که يک نظامي بود و همچنين براي من و بچه ها نيز بسيار عادي به نظر مي رسيد .يادم مي آيد قبل از اينکه در مراسم عقد کلمه «بله»را بر زبان جاري کنم به من گفت :« يک فرد نظامي هستم و اصلاً نمي توانمپيش بيني کنم که حتي براي يک سال در يک منطقه ثابت بمانم .من مططع دستورم و امکان دارد هر لحظه در مأموريت باشم .»
من نيز هر چند مي دانستم خيلي مشکل است اما به خاطر آن مهري که عرض کردم ،با کمال ميل قبول نمودم که هرگاه ايشان راده نمايد همراه و همسفرش باشم .ايشان به اتفاق من و بچه ها در اين سالهاي خدمت به جاهاي مختلفي مأمور شدند از جمله شهرستان خوي ،اردبيل ،تهران ،کرمانشاه ،سرپل ذهاب ،کرج و . . .
يادم نمي رود زماني که ايشان در شهرستان اردبيل فرمانده پادگان بوند ،زمستان هاي سرد همراه با کولاک هاي شديدي بر آن جا حاکم بود و منطقه «گردنه حيران» از مناطقي بود که با کوچکترين بارش برف و کولاک راه هاي مواصلاتي به اردبيل بسته مي شد .مسعود به مجرد شنيدن خبر مسدود شدن راه ها و به احتمال اينکه شايد کساني در بين راه دچار بهمن شده و گير افتاده باشند ،شخصاً با اتومبيل هاي سنگين ارتشي پر از آذوقه ،به طرف «گردنه حيران» حرکت مي کرد و کمک به آن ها را جزو وظايف انساني خود مي شمرد و گاهي که من به خطرات احتمالي اين اشاره مي کردم ،مي گفت : «به خدا توکل کن مگر اين بندگان خدا که در جاده گير مي کنند خانواده ندارند ،فکرش را نمي کني که شايد خانواده هايشان چشم انتظار باشند .» و با اين استدلال هاي قوي و خدا پسندانه مرا به سکوت وا مي داشت .زماني هم که ايشان در سرپل ذهاب بود ما در کرمانشاه سکونت داشتيم و ايشان هر روز صبح زود از خانه بيرون مي زد و آخر شب ،برمي گشت .خُب جاده کرمانشاه ـ سرپل ذهاب خيلي نا امن و خطرناک بود و با اينکه مي دانستم اگر ايشان در بين راه کسي را ببيند که نياز به مکم دارد و يا کسي منتظر ماشين باشد ايشان دريغ نمي کند ،مي گفتم :«چرا بعد ازظهرها زودتر بر نمي گردي که به شب نخوري ، اين جاده نا امن است شايد آن کساني را که سوار مي کني ،اشرار باشند و خداي نکرده بلايي به سرت بياورند .» در اين مورد هم ايشام مرا با استدلال هاي مختلف قانع مي کردند و مي گفت :«توکل به خدا کن .تا خدا هست باکي نيست ،من هدفم و نيتم خير است ،خدا هم کمکم مي کند .» ايشان همه اين حرفها را با اعتقاد راسخ و از ته دل مي زد و به آن ايمان داشت و به خاطر همين نيت پاک هميشه سربلند و موفق بود .
جالب است بدانيد علي رغم اينکه ايشان در سرپل ذهاب معاون تيپ بود و مي توانست از خانه هاي سازماني فرماندهي استفاده کند ،ولي براي اينکه خود را وابسته و مديون فرمانده نکند و بتواند حق را از زبان جاري نمايد ،از قبول آن سرباز مي زد .يادم مي آيد همان ابتدا به او گفتم : «مسعود ! براي چه ما بايد مستاجر باشيم ،مگر اين خانه سازماني فرماندهي به تو تعلق نمي گيرد ؟ »
ايشان گفت : «چرا !اتفاقاً اين خانه خالي است ولي چون فرمانده تيپ آدم سالم و صالحي نيست ،ما بايد از همه نظر حداقل ارتباط را با او داشته باشيم .»
غالباً افسران آن زمان علاقمند بودند خود را به فرمانده نزديک نمايند و به همين منظور براي ارتقاء درجه به هرکاري دست مي زدند ولي مسعود هيچگاه و جدان و شرافت خود را اب اين مسائل که در نظرش بسيار پوچ و بي ارزش بود معامله نمي کرد و حاضر به تملق گويي نمي شد ،و اگر مي فهميد فرمانده کم کاري و خلاف مي کند در قابلش مي ايستاد .
پس از مدت بسيار کوتاهي فرمانده تعويض و ايشان که معاون تيپ بود ،شد فرمانده تيپ و اين امر باعث خرسندي کليه پادگان گرديد .

در زمان فراندهي ايشان در سرپل ذهاب بود که زمزمه هايي از انقلاب به گوش مي رسيد ولي خب ! چيزي مشخص نبود .همان زمان ايشان وقتي شب ها به منزل مي آمد در رابطه با انقلاب و تظاهرات مردم بر عليه رژيم صحبت مي کرد و مي گفت :«مردم حق دارند ،واقعاً فساد در داخل کشور زياد شده » و از اينکه يک سري خارجي عياش و خوش گذران در ارتش به عنوان کارشناس همه کاره بودند و به پرسنل امر و نهي مي کردند بسيار ناراحت بود و زجر مي کشيد .مي گفت : «واقعاً جاس تأسف است که يک سري خارجي بي سواد که از نظر درجه و تحصيلات و هوش و ذکاوت پائين تر از فرماندهان خودمان هستند ،به ما امر و نهي مي کنند و اين با غرور و اعتقادات ما منافات دارد بچه هاي ما خيلي باهوش تر از اين اجنبي ها هستند و آنها حق ندارند ما را تحقير کنند »
لذا از همان ابتدا با جريان انقلاب هم سو بود و همه ي اين قضايا را پيش بيني مي کرد و مي گفت : « الحمدللّه اخيراً حرکت هايي آغاز شده که انشاءاللّه ادامه خواهد داشت و ما از اين وابستگي در خواهيم آمد .»
با همين تفکر بود که ايشان ضمن اينکه فردي منضبط و قانونمند بود ،اجازه نداد که نيروهاي تحت امرش کوچک ترين برخوردي با مردم داشته باشند و براي اينکه کسي دست از پا خطا نکند ،نيروهاي پادگان را خلع سلاح کرد .و با اينکه پس از انقلاب عده اي مي گفتند ،تر و خشک با هم مي سوزند و افسران ارشد محاکمه مي شوند ايشان به خاطر پاکي و صداقتش هيچ احساس ناراحتي نمي کرد و طبق روال هر روز صبحگاه پادگان را اجرا مي کرد و مي گفت : ما مکلف به انجام وظيفه هستم و از اين پس طبق نظر و فرمان حضرت امام و شوراي انقلاب عمل خواهيم کرد .
در واقع ايشان به درستي پيش بيني چنين روزهايي (پيروزي انقلاب) را داشت و خود را جزء پيکره انقلاب مي دانست و جزء معدود افرادي بود که پس از انقلاب حتي براي لحظه و آني باز خواست نشد بلکه بلافاصله با سمت بالاتري مشغول به خدمت گرديد .فراوش نمي کنم در آن اربعين معروف اول انقلاب همه ما خانوادگي با هم حضور داشتيم .

پس از انقلاب نيز در صحبت هايي که داشتيم آينده خوبي را براي کشور پيش بيني مي کرد و مي گفت : حالا که کار دست خودمان است بهتر از خارجي ها عمل مي کنيم و موفق خواهيم شد چرا که همه مي دانند ايراني ها باهوش ترين افراد دنيا هستند و فقط نياز به روحيه و امکانات دارند که به لطف خداوند پس از پيروزي انقلاب همه ي اينها فراهم و به ما اعطاء شد .
پس از انقلاب اولين مسئوليتي که به ايشان واگذار شد ،فرماندهي بازرسي نيروي زميني ارتش بود که در جاي خود مسووليت مهم و بسيا سنگيني بود و لازمه اش اين بود که ايشان هر از چندگاهي براي بازرسي و بازديد از لشکرهاي تحت نظر به شهرهاي مختلف سفر کند .به عنوان مثال طکبار قرار شد در شهريور ماه 1358 ايشان براي بازديد از جنوب به اهواز برود و از منطقه جنوب و لشکر 92 زرهي بازديد نمايد و خيلي مصرّ بود که من وبچه ها نيز با او همسفر شويم .من قبول کردم و قرار شد حرکت کنيم .خب ! معمولاً در مأموريت ها ماشين ويژه و راننده در اختيار است تا فرمانده و آن مسوول به راحتي بتوانند به کارهايش رسيدگي کند ولي علي رغم اين قضيه ديدم ايشان به طرف ماشين خودمان که يک پيکان مدل 47 بود رفت و گفت : «سوار شويد» خيلي متعجب شدم سوال کردم: «چرا ماشين و راننده نيامده ؟»گفت : «وقتي خودمان ماشين داريم چرا با ماشين بيت المال سفر کنيم و يک نفر را هم معطل خودمان کنيم .»
من هم خب سوار شدم و چيزي نگفتم .از آن جايي که شهريور ماه بود هواي اهواز بسيار گرم و طاقت فرسا بود .همان زمام که ما در اهواز بوديم روز 19 شهريور58 حضرت آيت اللّه طالقاني به رحمت خدا رفتند و اين خبر ايشان را بسيار متاثر کرد .مي گفت : «خبر تکان دهنده اي بود .انقلاب يکي از ارکان خود را ازدست داد .»
ناراحتي ايشان آنقدر زياد بود که مسافرت ما را تحت تاثير قرار داد و سکوت در بين اعضاي خانواده حاکم شد و عزاداري جالب توجه خوزستاني ها هم در اين قضيه نقش داشت . در مورد بازديد هم مي گفت :وضع ما اصلاً خوب نيست و خداي ناکرده اگر کشور همسايه (عراق) بخواهد شيطنت کند پدافند ما خيلي ضعيف است و امکانات بايد هر چه سريعتر احياء شود .»
البته ايشان تمايلي نداشت که مسايل نظامي و کاري خودشان را در خانه مطرح نمايد و گاهي سربسته چيزهايي مي گفت و يا من از طريق مکالمات تلفني ايشان با فرماندهان در جريان بعضي قضايا قرار مي گرفتم .
بسيار دقيق و زيرکانه مسائل حفاظتي را رعايت مي کرد ،به عنوان مثال وقتي خرمشهر آزاد شد چند ساعت قبل از اينکه راديو و تلويزيون اين خبر مسرّت بخش را اعلام کنند ،ايشان تحمل نکرد و با منزل تماس گرفت و به من گفت : «راديو را روشن بگذار که خبر خوبي خواهي شنيد .» ما هم مشتاقانه پاي راديو نشستيم و آن خبر خوشحال کننده را شنيديم . بعدها که من به ايشان گفتم :چرا همان زمان خبر را به ما ندادي ؟ گفت : «اين هم جزء اسرار نظامي است و ما اجازه نداريم حتي به نزديکترين افراد خودمان که خانواده مان باشند چيزي بگوئيم .»

زماني که ايشان به فرماندهي لشر 88 زاهدان منصوب و به سيستان و بلوچستان اعزام شد تقريباً مصادف بود با آغاز جنگ تحميلي و ما خودمان را هر لحظه آماده مي کرديم تا ايشان عازم منطقه شود .البته من چون از روز اول زندگي ام با اينگونه مسائل آشنا بودم و از آن جايي که ايشان نيز در جاهاي پر خطر زيادي خدمت کرده بود از اين لحاظ مشکل عاطفي خاصي نداشتم ،در واقع عادت داشتم که هميشه منتظر او باشم .حالا هم که بحث دفاع از وطن و دين بود ؛ مسئله اي که همه ما ايراني ها بخصوص خانواده هاي ارتشي به آن حساسيت داشتيم و از روز اول زندگي مان دفاع از خاک و دين براي ما و همسرانمان يک اصل بود ،بايد منتظر هر اتفاقي مي بوديم .
از طرفي هم اصرار ايشان را جهت اعزام به جبهه مي ديدم به گونه اي که حتي حاضر بود به عنوان يک رزمنده ساده به منطقه برود و تجربياتش را در اختيار ديگران قرار دهد ،به خودم مي باليدم چون ايشان مي خواست ثابت کند ارتشياني که تا آن زمان همه فکر مي کردند از کوچکترين جسارتي برخوردار نيستند و يک سري افسران محافظه کار در ارتش جمع شده اند براي دفاع از دين ،انقلاب و ناموسشان آماده پيکار و مقابله با دشمن هستند و در اين راه از هيچ چيز حتي عزيزترين دارائي شان که جانشان است دريغ نمي کنند ،اصرار داشت که تحت هر شرايطي به منطقه برود و به نظر من اگر نبود دلاوري هاي افرادي چون شهيد نياکي شايد ديگران نمي توانستند عمليات هاي بزرگ بزرگ رزمندگان اسلام را به سرانجام و پيروزي برسانند .با اين همه اوصاف و با علم به اين مسئله که ايشان ازمن مطمئن بود ولي از آنجائيکه آدم منطقي و اهل مشورتي بود ،با من هم مشورت کرد و من و بچه ها هم با کمال ميل قبول کرديم .
زماني هم که در منطقه بود به راحتي با او تماس مي گرفتم چون در ستاد ايشان تلفن fx بود و ما با تلفن عمومي در تهران با ايشان تماس مي گرفتيم و ار حال و احوال او جويا مي شديم ،مگر اينکه گاهي اوقات ايشان به خط مقدم مي رفتند و شب ها در سنگر سربازان و درکنار آن ها مي ماندند تا سبب روحيه براي آن ها باشند که آن زمان صبر مي کرديم و چند روز بعد با او تماس مي گرفتيم. زماني که به مرخصي مي آمد خاطرات شنيدني و زيادي را براي ما تعريف مي کرد و هميشه از رشادت ها و جانبازي هاي رزمندگان اسام مي گفت و هيچ گونه تعصبي نسبت به رزمندگان با لباس خاص نشان نمي داد و براي همه احترام قائل بود و مي گفت : «علم و تاکتيک نيروهاي ارتش به همراه روحيه شهادت طلبي و ايمان بالاي برادران سپاه بسيج رمز موفقيت ماست ،که هر کدام به نتهايي کارائي زيادي نخواهد داشت و وحدت اين هاست که ما را در عمليات ها پيروز و سربلند مي کند و دل امام را شاد مي نمايد .»
او هميشه از نماز جماعت و دعاهاي شب عمليات برايم تعريف مي کرد و اينکه بي اختيار دلش مي شکست و اشک از چشمانش جاري مي شد . مي گفت : «گاهي اوقات در بين دعا و مناجات به من الهام مي شد که در اين عمليات پيروزيم و همينگونه هم مي شد و با لطف و عنايت خداوند متعال و اهل بيت «ع» سرافراز از آن عمليات بيرون مي آمديم .»
در اين زمينه نيز شهيد سپهبد علي صياد شيرازي در خاطرات خود چيزهايي گفته است : «بحبوحه عمليات بود .رفتيم به سوسنگرد ،با بچه هاي سپاه نشستيم ،ببينم چه کاري مي توانيم بکنيم .همه فرماندهان در يکي از ساختمان هاي سوسنگرد نشسته بوديم ،دو يا سه ساعت ،ارتشي و سپاهي حرف زدند ،راجع به اينکه چه کار کنيم .ولي هيچ کدام نقطه روشني نشان ندادند که براي نگهداري تنکه چزابه با دست خالي چه کنيم .در آخر هم شهيد مصطفي رداني پور گفت : برادرها،همه بحث ها را کرديد .اگر موافق باشيد چراغ را خاموش کنيم و دعاي توسل بخوانيم . اين به دل همه چسبيد و همه در حال توسل بودند و خودش هم حالت خاصي داشت .خيلي جالب بود .واقعاً اشک ريخته مي شد .متوجه که يکي در پشت سر به شدت هق هق مي کند .به طوري که گريه همه را تحت الشعاع قرار داده بود .برگشتم عقب ،نگاه کردم و ديدم که سرتيپ شهيد نياکي است که 58 سال داشت .پيرترين آدمي بود ه نه تنها در بين ما ،بلکه در ارتش بود .ما از او پيرتر نداشتيم. دستمال سفيدي را گرفته بود جلوي صورتش و گريه مي کرد .من خودم از گريه او احساس حقارت کردم .گفتم : «ما مي گوئيم تعهدمان بيشتر است و انقلابي تر هستيم و مدعي هم هستيم ،ولي به اين حال نيفتاديم . »
بگذريم روز بعد آرامش عجيبي دست داد و آتش قطع شد و از حمله منصرف شد. چند بار هم آمد نفوذ کند که بچه ها حساب شان را رسيدند .پس از آن ،خدمت حضرت امام ،رسيديم ،گفتم :«حضرت امام ،معجزه اي مي بينم در جبهه و سرهنگ 58 ساله اي که در نظام طاغوت خدمت کرده ،در قرارگاه هنگام دعاي توسل روي دست همه ما زد .امام نيز اين جمله تاريخي را فرمود : «اين اصل رجعت انسان است به فطرتش . »
اين جمله در قلب من نشست و هميشه آن را در صحبت هايم براي مردم يا رزمندگان گفته ام .مطلب مهمي است .حضرت امام (عين جملات و کلمات خودشان بود که در ذهنم ماند) فرمودند : «اين اصل رجعت انسان است به فطرتش .اين ها چون نور ديده اند ،قلبشان روشن شده و به حق آمدند .» همچنين از کمکهاي مردمي به جبهه هم صحبت به ميان مي آورد و مي گفت : «مردم ما از همه چيزشان مي زنند و به جبهه کمک مي کنند . »و گاهي هم از نامه هاي بچه هايي که براي رزمندگان پست مي کردند صحبت به ميان مي آورد که سبب روحيه رزمندگان بود .مطلب ديگري که ايشان هميشه از آن ياد مي کرد برخورد دوستانه و انساني رزمندگان با اُسرا به ونه اي برخورد مي کرد که آنها شرمنده مي شدند ،به عنوان مثال وقتي پس از فتح خرمشهر دو زنرال عراقي اسير شدند آنقدر با آنها دوستانه برخورد نمود که آن ژنرال ها ازبرخورد شهيد نياکي ، هاج و واج مانده بودند . از عادات ديگر ايشان اين بود که قبل از هر عمليات با من تماس مي گرفت و مي گفت : «من ممکن است چند روزي نتوانم با شما تماس بگيرم ،لذا نگران من نباشيد و احتمالاً کسي تماس گرفت و گفت ،از راديو عراق شنيده ام که نياکي اسير و يا شهيد شده است باور نکنيد .» اين را از آن جهت مي گفت ،چون قبلاً عده اي از اقوام چند بار به منزل ما زنگ زده بودند و گفنتد ما از راديو عراق شنيده ايم که : «سرهنگ نياکي ؛فرمانده لشکر 92 زرهي را کشته و يا اسير کرده ايم .»و از اينجا بود که من مي فهميدم عملياتي در پيش است و ايشان نيست و مي رود به خط مقدم .

عموماً وقتي ايشان به تهران مي آمدند من از ايشان مي خواستم تا از خاطرات جبهه برايم بگويند وقتي از جزئيات سوال مي کردم خيلي خوشحال مي شد که من به اين مسائل اهميت مي دهم و کنجکاو هستم .ايشان هم خيلي دقيق از جبهه و فرهنگ غني آن جا برايم روايت مي کرد و از ايثار و جانفشاني بسيجيان و نيروهاي مردمي حرف به ميان مي آورد ،خيلي به نيروهاي بسيجي علاقه مند بود و اعتقاد داشت اين نيروهاي جان بر کف سهم زيادي در پيشبرد موفقيت هاي جنگ دارند و از طرف ديگر از دوساتن ارتشي خود نيز برايم مي گفت .واقعاً يک ارتشي بسيجي بود چرا که علي رغم مسووليت فرماندهي لشکر و قائم مقامي نيروي زميني ارتش در جنوب و همچنين ارشديت نظامي در بين فرماندهان ارتش يکبار نخوت و غرور در آن نديدم ؛يعني به گونه اي عمل مي کرد که پس از شهادتش همه ي افسران ،درجه داران و سربازان تحت امر ايشان چون فرزندي که پدرش را از دست داده مي گريستند .فراموش نمي کنم بعد از عمليات پيروزمند ثامن الائمه زماني را که هواپيماي فرماندهان ارشد جنگ سقوط کرد و اميران و سرداران بزرگي چون شهيدان فلاحي ،فکوري ،کلاهدوز و . . . به شهادت رسيدند با منزل تماس گرفت و در حالي که بسيار گريان و نالان بود از اين موضوع ناراحت کننده مرا مطلع کرد .بيش از اندازه تأثر و ناراحتي را در کلامش حس مي کردم و گفتم : «مسعود جان چرا ناراحتي ؟ تاو بايد قوي تر از اين حرف ها باشي ! » گفت : «آخر همه ي دوستانم شهيد شدند و من سعادت نداشتم با آن ها همراه باشم . » گفتم : چطور ؟ گفت : «آخر قرار بود ما با هم و به اتفاق هم براي جلسه شوراي عالي دفاع برويم اما در پاي پلکان جناب [ مرحوم سرلشکر ] ظهير نژاد به من پيشنهاد کرد که به اتفاق پس از انجام يک سري کارهاي عقب مانده در اهواز ،شبانه از طريق زميني به سمت تهران حرکت کنيم و من هم قبول کردم و از رفقا عقب ماندم .» و از اينکه از ياران شهيدش عقب مانده بود بسيار افسوس مي خورد و مدت ها ناراحت و پريشان بود . زمان شهادت دکتر چمران هم بسيار ناراحت و افسرده شده بود بطوريکه در روز شماري خاطرات خود را در آن مي نگاشت ،نوشت : يکشنبه 31 /3 /60 مشايعت ف .ت 3 ،سرهنگ الماسي که زخمي شده ،تخليه به تهران .ساعت 13 خبر تکان دهنده و ناگوار . . . ساعت 30 /10 امروز دکتر مصطفي چمران که به دهلاويه رفته بود شهيد شدند . . . ايشان براي معرفي فرمانده جديد گردان نا منظم ،آقاي مقدم مي رفتند که هر دو شهيد شدند . صد افسوس . . . . يک بار که ايشان به تهران آمد ،ديدم پايش در گچ است .اتفاقاً قرار بود خدمت حضرت امام (ره) مشرف شوند .وقتي علت گچ رفتن پاي ايشان را پرسيدم ،گفت: اتفاق خاصي نيفتاده ولي بعدها فهميدم وقتي براي بررسي خط مقدم رفته بود . ظاهراً از ديده باني هم گذشتند به طوريکه نيروهاي دشمن به صورت مستقيم به طرف آنها تيراندازي کردند و آنها به خاطر اينکه بتوانند از مهلکه بگريزند و اسير نشوند به طرف نيروهاي خودي شروع به دويدن مي کنند و در نزديکي هاي خاکريز خودي داخل يک گودال خيز بر مي دارند که همانجا پاي ايشان آسيب مي بيند و ترک بر مي دارد که در همان ديدار با حضرت امام (ره) ،معظم له از ايشان دلجويي مي نمايند .

در مورد خودم که ابتدا عرض کردم ،خيلي دوست داشت من ادامه تحصيل دهم .خب ! آن زمان در شهرستان هاي کوچک رسم نبود دختران ادامه تحصيل بدهند و من تا اول راهنمايي بيشتر نخوانده بودم ،ولي ايشان همواره تاکيد داشتند که من تحصيل کنم ولي من مي گفتم : «آخر با داشتن بچه و کارهاي زياد منزل که نمي توانم درس بخوانم .» ولي ايشان روي حرفش پافشاري مي کرد تا زمانيکه ايشان به سرپل ذهاب مأمور شد و ما در کرانشاه بوديم ،من در دوره شبانه ثبت نام کردم و عصرها به مدرسه ي شبانه مي رفتم و با همکاري خود ايشان که آخر هفته عموماً از سرپل ذهاب مي آمدند و همچنين کمک بچه ها توانستم سال اول تحصيلي را با موفقيت به پايان برسانم و چنان غرق درس شده بودم که هميشه شاگرد ممتاز مي شدم و سبب تعجب مسعود و بچه ها شدم و همين امر سبب شد من براي بچه ها الگو شوم و هميشه مسعود مرا براي بچه ها مثال مي زد و پشتکار و تلاش مرا تحسين مي نمود .
هنو ز تحصيلات دوره متوسطه ام به پايان نرسيده بود که با پيروزي انقلاب اسلامي و مسووليت جديد شهيد نياکي و همچنين برگزاري کلاس هاي عالي دوره پدافندي به تهران مراجعه کرديم و در اولين سال زندگي در تهران ديگر آن شور و شوق سلبق را از دست داده بودم ولي بالاخره با اصرار دوباره مسعود در يکي از کلاس هاي شبانه در خيابان وحيديه ي نارمک ثبت نام کردم و ايشان به خاطر اينکه من دوري راه را بهانه قرار ندهم پيکان قديمي مدل 47 خودش که بسيار به آن علاقه داشت را در اختيار من قرار داده تا بتوانم با آن رفت و آمد کنم .اگر چه مي دانست شايد به خاطر نابلدي تصادف کنم ؛ولي مهم براي او درس خواندن من بود .تا اينکه ايشان به زاهدان رفت و من آن سال علي رغم اينکه تنها بودم ولي با سختي و مشقت ديپلم گرفتم و بعد از آغاز جنگ و حضور مسعود در جبهه ديگر نتوانستم ادامه دهم چون تربيت و نظارت بچه خا را در اولويت مي ديدم و از طرفي مژگان هم سرطان استخوان گرفته بود و نياز به پرستار داشت .تا اينکه چند سال پس از شهادت مسعود با تشويق بچه ها و به خاطر شادي روح همسرم ، درکنکور شرکت کرده و موفق در رشته روانشناسي قبول شوم و مجدداً وارد وادي تحصيل شدم ،اگر چه مشغله هاي زياد ،تحصيلاتم را با ندي مواجه کرد ولي در هر حال موفق شدم تا اينجا پيش بروم و در حال حاضر مشغول کار روي پروژه آخرين ترم هستم .خلاصه هر چه دارم و ندارم ،مديون او هستم چرا که او در تمام مراحل زندگي مشوق من بود و مرا ياري مي کرد .

هيچگاه فراموش نمي کنم ،آن روز که ما زندگي مشترکمان را آغاز کرديم ايشان به بنده گفت : «من با علاقه و آگاهي اين وصلت را انجام دادم و به شما قول مي دهم تا آخر عمر ذره اي از علاقه من به اين امر مقدس کم نشود . » و از من خواست که فرزندان صالح و مؤمن تربيت کنم و در امورات روزمره ،تفاهم عجيبي بين ما بود و کمتر اتفاق مي افتاد که سر مسئله اي اختلاف پيدا کنيم ،البته هميشه ايشان بود که انعطاف به خرج مي دادو معتقد بود به علت سختي زندگي با يک نظامي بايد در منزل حرف ،حرف خانم باشد و بسيار به روحيات من توجه مي کرد و سعي مي کرد زمانيکه در خانه حضور دارد در کارهاي خانه با من همکاري نمايد .
در حل مسائل و مشکلات هم با من مشورت مي کرد و از من نظر مي خواست و همين روحيه ايشان سبب شده بود،در کل فاميل از وجهه ي خاصي برخوردار باشم و محبت و عاطفه ايشان نسبت به من زبان زد باشد .زماني هم که در جبهه بود مرا از اوضاع خودش با خبر نگه مي داشت و با آنکه از همه نظر از جمله تحصيلات از من بالاتر بود ولي هميشه با تواضع و خضوع با من رفتار مي کرد و به من مي گفت : ديد و منش شما خيلي خوب و راه گشاست .
از همان ابتداي زندگي علي رغم اينکه حقوق بسيار کمي داشت ولي سعي مي کرد اين مقدار را هم با هم فکري و مشورت من خرج کند .
حس ششم عجيبي بين من و ايشان برقرار بود .به طوريکه خيلي از اتفاقات را از قبل تشخيص مي داديم .به عنوان مثال زمانيکه در سال 1361 ايشان بازنشسته شد ،شبي به من گفت : «علي رغم اينکه بيش از يک سال از سنوات خدمتي ام گذشته است ولي تصميم گرفتم مجدداً تقاضاي ادامه همکاري با ارتش را تا زماني که کشور اسلامي و ارتش به من احتياج دارد را مطرح کنم .» و گفت : «پيش رئيس ستاد مشترک ببرند .» لذا ازمن نظر خواستند .
من هم خُب مي دانستم چه بگويم و حرف دلش را زدم و گفتم : من افتخار مي کنم که تو به دين و مردم خدمت کني .که با موافقت رياست جمهوري وقت حضرت آيت اللّه خامنه اي بدين مضمون که :شايستگي خدمات ممتد وي در جبهه هاي نبرد مورد توجه قرار گيرد .در ارتش ماند و مشغول خدمت شد و سه سال بعد به شهادت رسيد .
زمانيکه خداوند فرزند آخرمان را به ما داد ايشان در جبهه بود يعني سال 1361 و زمان تولد ،من خودم تاکسي گرفتم و به بيمارستان رفتم و پس از وضع حمل با او تماس گرفتم و تولد پسرمان را به او تبريک گفتم و از او خواستم نامي براي او انتخاب کند ، هر چند که ايشان معتقد بود انتخاب اسم بچه ها حق من است ولي من از ايشان خواستم که نام او را انتخاب کند .تا اينکه ايشان بعد از چند روز آمد و مطلع شدم که ابتدا به مشهد مقدس رفت و پس از زيارت و شکر گزاري به تهران برگشت و گفت : نام مقدس رضا را براي پسرمان در نظر گرفته است .من هم بسيار خوشحال شدم .ايشان در اين برگشت چند ساعتي بيشتر نماند و مجدداًبه منطقه بازگشت .
آن چيزي که احساس مي کنم جا افتاده احترام ايشان به مادرشان بود .خيلي به ايشان علاقه داشت و پي موقعيتي مي گشت تا در اولين فرصت ايشان را به سفر حج مشرف نمايد تا اينکه وقتي پس از يکي از عمليات ها حضرت آيت اللّه موسوي جزايري ،نماينده محترم ولي فقيه در استان خوزستان از ايشان به عنوان فرمانده عمليات تجليل به عمل آورد و از ايشان خواست تا اگرخواسته اي دارند ابراز کند ، ايشان فقط خواهش کرد که مادر پيرشان را به حج مشرف نمايند که بلافاصله با هماهنگي ،همان سال مادرشان به سفر خانه خدا مشرف شد .البته مسعود کلاً در رابطه با فاميل سعي مي کرد آنچه از عهده اش ساخته است دريغ نکند و هميشه به من مي گفت : «روزي نيست که يک نفر به ستاد لشکر مراجعه نکند و نگويد من پسر عمه يا پسر دايي يا . . . فرمانده لشکر هستم و مي خواهم ايشان را ببينم .خب من هم احتمال مي دهم اينها از سربازان و رزمندگان مازندراني هستند و مي خواهند مرا ببينند ،مي گويند ما فاميل فرمانده لشکر هستيم .» ايشان مي گفت :«حتي لامکان اجازه مي دهم بيايند تا در صورت امکان مشکلاتشان را حل کنم .»
واقعاً در اوج قدرت خودش را گم نکرد و بسيار متواضع بود .

يادم مي آيد يک بار سال 1362 ه.ش سر زده به تهران آمد . خيلي خوشحال بود مي گفت : «قرار است به خاطر رشادت هاي فرماندهان در جنگ ،عده اي را به خانه ي خدا بفرستند که من هم جزء آن ها هستم و قرار است به خانه خدا مشرف شويم .»من هم خوشحال شدم ولي ايشان از اينکه نمي توانست مرا به همراه خود ببرد ابراز تأسف و شرمندگي مي کرد .چون اين اعزام ،اعزام خاصي بود و جالب است بدانيد در اين سفر روحاني شهيد نياکي از طرف امير سپهبد شهيد صياد شيرازي به عنوان فرمانده گروه اعزامي انتخاب و معرفي شد .
پس از بازگشت هم مي گفت :که بارها براي شما و تمامي دوستان و فاميل دعا کردم و پيروزي رزمندگان اسلام را از درگاه الهي مسئلت نمودم .همچنين از خاطرات آن جا برايم تعريف مي کرد و مي گفت : «زماني که وارد کشور عربستان شديم گويا آن ها از قبل مي دانستند يک گروه از فرماندهان عالي رتبه ي نظامي با ديگر حجاج ايراني همراه هستند ،چرا که هميشه چند تن مأمور به صورت غير محسوس ما را تحت نظر داشتند و از اين مسئله که ايرن اينقدر مورد توجه است احساس غرور مي کرديم .»
تعريف مي کرد : «هر جا که اعمال حج را انجام مي دادم جاي تو را خالي مي کردم و از خداوند متعال مي خواستم تا قسمت تو هم شود تا به حج مشرف شوي .» از آنجائيکه فرمانده گروه اعزامي بود خيلي به رفقايش سرکشي مي کرد تا کم و کسري نداشته باشند و اين سفر روحاني به نحو احسن و با رضايت کامل دوستان سپري شود .
آن قدر از معنوبي حد و حصر خانه خدا و پاک شدن انسان ها مي گفت که من آرزو مي کردم اي کاش مي توانستم همراهي اش کنم .خودش هم آنقدر استفاده هاي معنوي برده بود که مي گفت :«خدا کند بتوانم بار ديگر اين امر واجب را انجام دهم . » فراموش نمي کنم زمانيکه براي استقبال ايشان به فرودگاه مهر آباد رفتيم ، مي ديدم خيلي ها با تعداد زيادي ساک و چمدان مي آيند ولي وقتي مسعود را ديدم ،جز يک چمدان معمولي چيزي در دستش نبود ،بعد از روبوسي و احوالپرسي گفتم : «بقيه چمدان ها کجاست ؟ » او لبخندي زد و گفت : «من براي زيارت رفته بودم نه براي تجارت »
اولش کمي دلگير شدم ولي کمي فکر کردم خيلي شرمنده شدم و به روحيات معنوي ايشان غبطه خوردم .جالب است ارزي که با قيمت دولتي به ايشان داده بودند همانجا به بانک فرودگاه تحويل داد .وقتي اقوام ما متوجه شدند ،ايشان را سرزنش کردند و گفتند : «فلاني ! اين ارز را مي توانستي بيرون در بازار با چند برابر قيمت بفروشي چرا اين کار را کردي ؟ »که با پوزخند شهيد نياکي روبرو شدند .ايشان گفت : «آخر ناسلامتي ما رفتيم خانه خدا که آدم شويم ،آن وقت شما مي خواهيد من دستي دستي و به همين راحتي ثواب اعمالم را از بين ببرم .اين پول مال مردم است و چون من استفاده نکردم بايد به خود مردم و بيت المال بر گردانم .»
مسئله ديگري که بايد به آن اشاره نمايم و تمام هم قطاران و دوستان ايشان هم از اين قضيه مصلع بودند ،علاقه وافر ايشان به حضور در خط مقدم نبرد بود .به همين دليل من خودم را براي شنيدن خبر شهادت ايشان آماده کرده بودم . هر زماني هم که به تهران مي آمد به من مي گفت :ممکن است اين دفعه ي آخري باشد که به تهران مي آيم و شايد دفعه بعد شهيد بشوم .هر چند که با اين صحبت هاي او متأثر مي شدم ولي با اين واقعيت آشنا بودم .چرا که ايشان آرزويش شهادت در راه خدا ،دين ،انقلاب و وطن بود و از مرگ در رخت خواب سخت بيزار بودند .
بارها مي گفت : «اگر بداني چه جوانهاي رعنا قامتي شب عمليات غسل شهادت مي کنند و عاشقانه به سوي خدا پرواز مي نمايند اينگونه متأثر نمي شوي .»
هميشه از شهادت اين جوان ها افسوس و بر حال آن ها حسرت مي خورد .البته چندين بار ازراديو عراق در مورد اسارت و يا شهادت شهيد نياکي خبر هايي پخش شده بود که صحت نداشت و ايشان به من مي گفتند : «اگر اتفاق براي من بيفتد اولين کسي که باخبر مي شود شما هستي پس به شايعات توجه نکنيد . » بارها شده بود که دوستان به خانه ما زنگ مي زدند و از حال او مي پرسيدند که خب من نگران مي شدم و بلافاصله با آجودان ايشان تماس مي گرفتم و تا زمانيکه خودش با منزل تماس نمي گرفت در هول و ولا به سر مي بردم .
در سال 1363 ايشان براي مدت کوتاهي به علت ناامني خليج فارس و حضور کشتي هاي آمريکايي از طرف شهيد صياد شيرازي مأموريت پيدا کرد که به عنوان جانشين ايشان و با سمت جانشين قرار گاه تاکتيکي آبي ـ خاکي ، براي سر و سامان دادن قرارگاه جديد بندر عباس برود که در آنجا نيز مانند هميشه با شجاعت و دلاوري هاي بي مثال کار سازماندهي و تاکتيکي را به پايان رساند و پس از آن به دستور رياست محترم جمهوري وقت آيت اللّه خامنه اي به ستاد مشترک ارتش منتقل و به عنوان جانشين اداره سوم ارتش مشغول به کار شد و در مورخه 6 /5 /1364 در حاليکه به عنوان نماينده و ناظر عمليات لشکر 58 ذوالفقار شرکت نمود بود با اصابت تير و ترکش جنگي به درجه رفيع شهادت نائل آمد ،و به آرزوي ديرينه اش رسيد .البته ابتدا قرار بود رياست ستاد مشترک ارتش در اين عمليات شرکت نمايد ولي ظاهراً قسمت اين بود که ايشان اين وظيفه را انجام دهد و در اين راه به آرزويش برسد .چراکه هميشه آرزو مي کرد در حين انجام وظيفه و در راه خدمت به دين و انقلاب و وطن کشته شود و بارها مي گفت : مردم ما ماليات مي دهند تا حقوق امثال من تهيه شود و ما هم وظيفه داريم هنگام خطر از جان مايه بگذاريم .
جالب است بدانيد ،هميشه کارتي داخل جيبشان بود که روي آن نوشته شده بود : اگر زماني در حين خدمت جانم را از دست دادم و قرار شد که ارتش مرا به خاک بسپارد هر کجا که براي ارتش راحت تر و ارزان تر است مرا خاک نمايد .
از توصيه هاي ديگرايشان اين بود که : «از تربيت فرزندان غافل نشو .من صد در صد به شما اعتماد دارم که در اين دنيا هم مرا رو سفيد خواهيد کرد . » و بزرگترين آرزو و وصيت شهيد نياکي نام نيک فرزندان صالح بود .
زمانيکه ايشان به شهادت رسيد ،حوالي ظهر به من خبر دادند که ايشان زخمي شده و در بيمارستان در کرج بستري است .باورم نمي شد .احساس کردم ايشان به شهادت رسيده ولي براي دلم ،سراسيمه به طرف بيمارستان حرکت کردم و وقتي با چهره غمناک و چشم هاي اشک آلود همراهان ايشانروبرو شدم متوجه شدم که اشتباه نکردم .يک لحظه ته دلم خالي شد و خودم را بدون پشتيبان حس کردم .باورم نمي شد کسي که ساليان سال در مقابل تير مستقيم دشمن بود قسمتش اين شد که در اين جا به شهادت برسد .مسعود به شهادت رسيده بود و به آرزوي خود دست يافت و ديگر حسرت يارانش را نمي خورد . البته فکررمي کردم ادامه زندگي برايم مقدور نيست چرا که علاوه بر همسر ،يک معلم ،راهنما و تکيه گاه بزرگي را از دست دادم لذا سعي و تلاشم را براي به کرسي نشاندن وصايايش به کار بستم .
مواقعي که تنها هستم احساس مي کنم کنار من است و گاهي ناخودآگاه با او درد و دل مي کنم و هميشه احساس مي کنم ايشان همراه من است و در کارها ياري ام مي دهد .

زمانيکه تازه به شهادت رسيده بود خيلي شب ها خوابش را مي ديدم که در سبزه زار و بوستان مشغول تفريح است .بچه ها هم گاهي خواب پدر را مي بينند و برايم تعريف مي کنند .
بارها اتفاق افتاده که سختي زندگي برمن فشار آورده و از تقدير روزگار گله کردم که اي کاش همسرم کنارم بود و کمک حالم مي شد که بعد از مدتي مشکلات از سر راهم برداشته مي شد و من احساس مي کنم ايشان مرا ياري مي دهند و تا به حال که 18 سال از شهادت او مي گذرد ،بارها حضورش را در کنار خودم احساس کردم .





خاطرات
سردار دكتر محسن رضائي فرمانده سابق سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
بسم الله الرحمن الرحيم
من در عمليات طريق القدس كه براي آزاد سازي بستان كه از شهرهاي ايران در خوزستان مي باشد و به اشغال عراق درآمده بود با شهيد نياكي آشنا شدم .ايشان فرمانده لشكر 92 زرهي خوزستان بودند. چند ماهي بود كه من فرمانده سپاه شده بودم و براي هدايت مستقيم عمليات به اهواز رفته بودم . از طرف سپاه برادر رشيد مسئول نيروهاي سپاه شدند و از طرف ارتش هم شهيد نياكي فرمانده لشكر 92 زرهي فرماندهي نيروهاي ارتش شدند كه علاوه بر لشكر 92 ديگر نيروهاي ارتش هم تحت نظر ايشان در آن عمليات شركت كنند. تا قبل از روز عمليات من و شهيد صياد چندين جلسه با فرماندهان داشتيم و از طرف ارتش و سپاه شهيد نياكي و سردار رشيد گزارشات را به ما مي دادند و از پيشرفت كار مي گفتند و نيازمنديها مانند آتش توپخانه - نيرو و مهمات مورد نياز را مطرح مي كردند .لذا من از نزديك با ايشان و رشادتهاي او آشنا شدم .فداكاري قابل توجهي از خود نشان دادند و از طرف ديگر خيلي با تدبير درخشيدند. ايشان در طول كار فردي قانع و صبور بودند .مثلاٌ ما در عملياتهاي قبل از اين معمولاٌ استانداردهاي آتش توپخانه براساس قواعد عملياتي و تاكتيكي محاسبه مي كرديم كه اگر قرار بود در اين عمليات هم همانگونه عمل كنيم يك حجم بالا از آتش را طلب مي كرد ، اگر مي خواستيم استانداردها را رعايت كنيم 10 برابر موجودي به مهمات جديد نياز داشتيم و همين عامل مي توانست يك معياري باشد براي جنگيدن و از زير بار عمليات شانه خالي كردن اما شهيد نياكي و سردار رشيد خيلي خوب اين مسئله را هضم كردند كه مي بايست با كمك ابتكارات مخصوص عملياتي جبران اين كمبود آتش را به عمل آورند. در صحنه عمليات ايشان (شهيد نياكي) در قرارگاه ارتش مستقر شدند و برادر رشيد در قراگاه سپاه و شب عمليات كه من خودم در قرارگاه سپاه در 2-3 كيلومتري خط مقدم مستقر شده بودم وقتي با شهيد صياد شهيد نياكي صحبت مي كردم و از هماهنگي آنها با نيروهاي سپاه در بخش شمالي جبهه مي پرسيدم يا ناهماهنگي ها را منتقل مي كرديم ،شهيد نياكي خيلي سريع .... به حل مشكلات مي پرداخت و ظرفيت و قابليت بسيار بالائي از خودش در صحنه عمليات طريق القدس نشان داد و هم چنين در عمليات فتح المبين و ديگر عمليات بزرگ ايشان ثابت كردند كه يك افسر فداكار توانمند و عاشق سرزمين و وطنش مي باشد. در كنار اين ويژگيها با وجود اينكه سابقه طولاني در ارتباط با نيروهاي مذهبي نداشتند امابه دليل صداقت و خلوص ايشان خيلي زود با نيروهاي بسيج و سياسي در مسائل رفتاري و معنوي جوش مي خورد به طوري كه قابل تشخيص از آنها نبود. من به خاطر دارم كه در يك از عمليات به ايشان اطلاع دادند كه خانمش وضع حمل كرده است با اينكه مي توانستند مرخصي بگيرند ولي مدتي گذشت تا بار عمليات سبك شد و بعد به مرخصي رفت. من به عنوان يكي از سربازان جبهه ايران اسلامي خاطرات خوشي از ايشان دارم و بر روح بلند ايشان درود مي فرستم و براي خانواده عزيزشان از خداوند متعال طلب موفقيت و سربلندي دارم.

سيد ابراهيم منفرد نياكي، فرزند شهيد:
مهمترين ويژگيهاي شهيد نياكي اراده آهنين ، نظم مثال زدني، دقت و پشتكار در كار و علم بالاي نظامي ايشان بود. تمامي دوستان ايشان را به نظم و ديسيپلين كامل مي شناختند هرگز كسي از ايشان بدقولي يا كوتاهي در انجام وظيفه به خاطر ندارد . به قول يكي از مسئولين نظام كه در آن زمان در جبهه ها حضور داشتند ،مي گفتند كه تمام افراد خودشان را با شهيد نياكي هماهنگ مي كردند چون ايشان هميشه نفر اول و اگر قراري بر جلسه يا هماهنگي خاصي بود ايشان شاخص بودند. در خانواده نيز پدرم بسيار دقيق و منظم بودند و اين خصوصيت را به صورت ژنتيكي و آموزشي براي همة ما به ارث گذاشتند. ايشان در عين حالي كه بسيار دقيق و منضبط بودند در عين حال قلبي بسيار رئوف و فردي عاطفي بودند و كوچكترين صحنه عاطفي ايشان را سخت متأثر مي كرد .محبت و عاطفه فراواني داشتند كه سعي مي كردند درجا و زمان خودش آنرا ابراز كنند. ايشان به عنوان فرماندهي لايق و قابل اتكا بودند و شايد به گفته دوستان و بزرگان از معدود فرماندهاني بودند كه سلسله مراتب تحصيلي و نظامي را تا حد اعلاي آن و گذراندن دوره هاي داخل و خارج از كشور طي كرده بودند . به قول شهيد بزرگوار صياد شيرازي ، شهيد نياكي در رسته زرهي ارتش حرف اول را مي زد و چنانچه در جلسه اي شهيد نياكي ابراز عقيده مي كرد براي همگي بي كم و كاست حجت بود و همه مي دانستند كه شهيد نياكي بدون مطالعه حرفي را نمي زند. اعتقاد قلبي ايشان به ائمه اطهار و جدش سيد ولي بسيار بود .كمتر كسي در وهلة اول به ايمان و اعتقاد ايشان پي مي برد ولي كساني كه مدت طولاني با ايشان بودند سخت تحت تأثير ايمان و اعتقاد بالاي ايشان بودند. شايد من كه فرزند ايشان هستم مدتي گذشت تا فهميدم ايشان همواره نيمه هاي شب نماز شب را به جا مي آورند و به قول شهيد صياد شيرازي ، شهيد نياكي در برخورد اول زياد به نظر نمي رسيد كه اينگونه سفت و سخت معتقد باشد ولي وقتي مدتي با ايشان كارمي كرديم متوجه ايمان بالا و اعتقاد راسخ ايشان مي شديم كه گاهاٌ همگي ما در مقابل اين ايمان ايشان كم مي آورديم . امير بزرگوار ارتش امير حسني سعدي مي گفتند : بنده شهادت مي دهم كه در گرماي بالاي 50 درجه خوزستان و با اينكه حضرت امام رزمندگان را از گرفتن روزه معاف كرده بودند ولي ايشان را هيچ كس در ماه مبارك رمضان بدون زبان روزه نديده بود.
از پدرم خاطرات فراواني دارم ولي هيچ گاه فراموش نمي كنم زماني كه در يك از عمليات جنگي رزمندگان اسلام نتوانسته بودند آنگونه که شايد و بايد پيشروي كنند و دشمن تلفاتي به آنها وارد كرده بود. پدرم مانند ابر بهار مي گريست و وقتي گوشه اي از جنايات صداميان را برمي شمرد كه چگونه ناجوانمردانه عده اي از رزمندگان اسلام را قتل عام كرده بودند از خود بي خود شده بود و چنان هق هق گريه مي كرد كه تمامي جمع خانواده گريه مي كرديم.
ياد دارم زماني كه هواپيماي فرماندهان نظامي ( شهيدان فلاحي ، فكوري ،جهان آرا،کلاهدوز وجمعي ديگر) سقوط كرده بود، ايشان با منزل از جبهه تماس گرفتند و گفتند كه قسمت من نبود كه شهيد شوم چرا كه قرار بود بنده هم به اتفاق ايشان به تهران بيايم ولي در روي پلكان هواپيما قرار بر اين شد كه به اتفاق مرحوم سرلشكر خليل نژاد پس از 24 ساعت به تهران بياييم و در جلسه شوراي عالي جنگ شركت كنيم . بسيار ابراز تأسف مي كردند كه چرا نشد كه با همرزمانش شهيد شوند. يادم مي آيد كه ايشان از رابطه بسيار خوب و دوستانه خود با شهيد چمران و اخوي گرامي ايشان تعريف مي كرد و اينكه چطور شهيد چمران از جسارت و شجاعت ايشان بسيار تعريف و تمجيد مي كردند. زماني كه پدرم مي رفتند توصيه هاي فراواني به ما مي كردند كه در وهله اول حفظ احترام و حرمت مادرم بود و از مادرم تشكر مي كردند که در غياب ايشان خانواده را اداره مي كنند و بسيار توصيه در خواندن درس و واجبات ديني داشتند البته هيچ گاه ما را مجبور به كار نمي كردند بلكه فقط تشويق و توصيه مي كردند و چنان رفتار مي كردند كه ناخودآگاه دنباله رو ايشان بوديم .در ماههاي مبارك رمضان ماها را با اينكه خواهر كوچكم به سن تكليف نرسيده بود بيدار مي كردند و با محبت و نوازش ما را سر سفره سحر مي نشاندند و تشويق به گرفتن روزه و خواندن نماز مي كردند ولي هيچ گاه جبر و تحكم و دستوري در كار نبود بلكه تماماٌ با اختيار كامل اين كارها را مي كرديم و از ته دل ايمان پيدا مي كرديم هر زماني كه مي خواستند به جبهه بازگردند به مادرم مي گفتند كه اين ممكن است آخرين ديدار ما باشد و از ايشان قول مي گرفتند كه مادرم در تربيت فرزندان همت كافي داشته باشند.
در رابطه با خواندن نماز و واجبات نيز هميشه مسئله تشويق مطرح بود هيچگاه تهديد و تحكم در كار نبود و كلاٌ معتقد بودند چنانچه با زور كاري را بخواهيم ،عمري نخواهد داشت و هميشه از پاداش خداوند و دوستي خداوند با بندگان مومن خودش صحبت مي كرد و اينكه تشويقي را انجام مي دهند.
از خصوصيات اصلي پدرم اين بود كه هيچ گاه مانند تافته جدا بافته نمي دانست و گاهاٌ اتفاق مي افتاد كه شبها در سنگر سربازان مي خوابيد و از جمله خصوصيت بارز ايشان حضور مستقيم در خط مقدم جبهه بود و فراموش نمي كنم يكي از معاونين ايشان تعريف مي كرد كه به اتفاق شهيد نياكي قبل از عمليات طريق القدس به خط مقدم رفتيم تا جائي پيش رفتيم كه ... از ديده بانهاي ارتش كه اولين خط جبهه حساب مي آيند هم نزديك تر رفتيم كه حتي يكي از افسران جزء به فرمانده لشكر شهيد نياكي گفتند كه قربان اگر خداي نكرده جنابعالي اسير شويد اصلاٌ صورت خوشي براي ارتش نخواهد داشت كه ايشان گفته بودند مطمئن باشيد ما زنده به دست دشمن نخواهيم افتاد و تا آخرين تير خواهيم جنگيد. اين معاون لشكر تعريف مي كرد كه باقي با چشمان غير مسلح نيز خود رها و حتي افراد دشمن را مي ديديم. ايشان تعريف مي كنند كه در حال بررسي منطقه بوديم كه ناگهان متوجه دشيم كه توسط دشمن بعثي شناسايي شده ايم و باران تير مستقيم به سمت ما آغاز شد و پس از چند لحظه گلوله هاي خمپاره بود كه به سمت گروه چند نفري ما كه از پنج - شش نفر تجاوز نمي كرد آغاز شد. در يك لحظه متوجه شديم كه دشمن متجاوز با يك دستگاه نفربر به سمت ما مي آيد و در آن احساس كرديم كه ممكن است اسير شويم. در اين لحظه شهيد نياكي به همگي ما فرمان دادند كه با تمام قوا به سمت عقب برگرديم در حين دويدن بوديم كه احساس كرديم شكم ام داغ شد و ديگر چيزي به خاطر نياوردم ولي بعدها برايم تعريف كردند كه تركش خمپاره به من اصابت كرده بود و قبل از آن نيز بيسيم چي زخمي شده بود و شهيد نياكي شخصاٌ خودشان بي سيم را به دوش مي كشيدند و دو نفر ديگر هم سرباز بيسيم چي زخمي با خود حمل مي كردند . پس از زخمي شدن بنده نيز شهيد نياكي بنده را شخصاٌ به دوش كشيده و مسيري حدود 200 - 300 متر را به صورت دويدن مرا حمل كرده است كه به لطف خدا و هوشياري ديده بان لشكر كه دستور آتش به نيروهاي خودي داده بود ما ار مهلكه فرار كرديم و من جانم را مديون فرمانده لشكر مي دانم كه با رشادت كامل و با آن سن بالا مرا به دوش كشيدند.
به طور كلي پدرم سر نترسي داشت و بارها مي گفت ما يك عمر حقوق گرفتيم و از بيت المال براي ما خرج شده تا چنين روزي به كار آئيم و حتي حجت السلام اكبر ناطق نوري براي بنده تعريف مي كردند كه در سال 59 كه براي بازديد از مناطق شرقي كشور به زاهدان رفته بودم با سرهنگ نياكي آشنا شدم كه ايشان آن زمان فرمانده لشكر زاهدان بود و ايشان در آن زمان كه شايد چند هفته اي از جنگ مي گذشت به بنده گفتند كه به بنده نامه اي را نشان داده بودند كه در آن به فرماندهي كل قوا نامه نوشته بودند و خواسته بودند كه حتي به عنوان يك رزمنده ساده به جبهه اعزام شوند و بنده سخت تحت تأثير قرار گرفتم كه چگونه يك عده به هزار بهانه از جنگ فرار مي كنند ولي يك فرمانده بزرگ خودش داوطلبانه مي خواهد به جبهه اعزام شود.


سردار علائي ، ازفرماندهان عالي رتبه سپاه:
زماني كه وارد جنوب شدم با فرماندهان ارتش كم كم آشنا شدم.يكي از اين عزيزان جناب سرهنگ نياكي فرمانده لشكر 92 زرهي بودند در آن زمان ارتش و سپاه دو سازمان جدا ولي در عين حال با يكديگر همكاري مي كردند، به خصوص از زماني كه شهيد صياد فرمانده نيروي زميني ارتش شدند امكان اين همكاري بيشتر شد. با آنكه من به واسطه مسئوليتم با لشكر 92 زرهي مستقيماٌ كار نمي كردم ولي يكي از افرادي كه در تيم شهيد صياد بودند و بسيار جلب توجه مي كردند شهيد نياكي بودند كه از مشخصات بارز ايشان نظم و انضباط و اقدام به سر موقع ايشان بود . در قرارهايشان با ديگران بسيار دقيق و منظم بودند و محال بود احدي از ايشان بدقولي ببيند كه به ياد دارم اميرشهيد صياد شيرازي جانشين ستاد كل از همان زمان از اين قضيه مثبت شهيد نياكي به نيكي ياد مي كردند. ديگر خصوصيت بارز ايشان علاقه و همكاري بايگانهاي سپاه بود و رفتار شخصي ايشان يك رفتار جذاب و خوشايندي را براي فرماندهان سپاه ايجاد كرده بود به طوري كه همه فرماندهان سپاه از همكاري در زمان فرماندهي ايشان لذت و احساس رضايت مي كردند. نكته بعد اينكه در زماني كه جنگ واقع شد اوائل انقلاب بود و خيلي ها تلاش مي كردند تا ارتش به صورت جدي وارد جنگ نشود. فرماندهاني از ارتش كه انقلاب را خوب درك كرده بودند نقش بسيار مهمي در كار آمدي ارتش داشتند در آن زمان افرادي مانند شهيد نياكي بودند كه موجب تحرك جدي ارتش در دفاع كشور بودند و يكي از عوامل حفظ انسجام ارتش و از بين رفتن سازمانها و يگانهاي آن اينگونه افراد بودند. در واقع اينگونه افراد مانند شهيد نياكي هم توانسته بودند ظرفيت هاي ارتش را در دفاع به كار بگيرند و هم به دليل اينكه شناخت كامل از سازمان سپاه پيدا كرده بودند تعامل بسيار قوي با سپاه و فرماندهان آن جهت گسترش توانمند هاي طرفين (سپاه ارتش ) را بسيار ضروري مي ديدند و احساس مي كرد كه توان تسليحاتي ارتش و ساختار نظامي آن + قوه ابتكار و طراحي سپاه و امكان به كارگيري تاكتيكهاي انعطاف پذير از سوي سپاه مي تواند قدرت جديدي در صحنه دفاع از كشور به وجود بياورد كه اين قدرت توانست تحريم تسليماتي ايران را پشت سر گذارد ودر مقابل دشمن تا دندان سطح ايستاد.
آشنايي ايشان با منطقه خوزستان و تسلط بر سرزمينهاي هموار خوزستان كه به اشغال دشمن درآمده بود و انتقال اين اطلاعات به فرماندهي از جمله خدمات ديگر شهيد نياكي بود. با توجه به اينكه رسته ايشان زرهي بود با محدوديت هاي به كارگيري زرهي از مقابل دشمن و نيز توانايي به كارگيري زرهي در دشت آشنايي داشتند.
كارنامه لشكر 92 در زمان فرماندهي شهيد نياكي كارنامه درخشاني است. ايشان لشكر را به خوبي هدايت كردند و همه استعدادهاي آن را عليه دشمن به كار گرفتند. ايشان فرد بسيار محترم براي نظام و خصوصاٌ شهيد شهيد صياد بودند و شهيد صياد بسيار به ايشان اعتماد داشتند.
من از فرماندهان سپاه از شهيد نياكي چيزي جز خوبي وشجاعت به ياد ندارم - خداوند روح ايشان را شاد كند.

حجت السلام والمسلمين ناطق نوري رئيس سابق مجلس شوراي اسلامي:
در اواخر سال 1359 بود كه براي بازديد از مرزهاي شرقي كشور به زاهدان رفته بودم كه در آنجا با فرمانده دلير و مصمم لشكر 88 زرهي زاهدان ،جناب سرهنگ نياكي آشنا شدم. از همان آغاز آشنائي متوجه شدم كه فردي بسيار دلير معتقد، روحانيت شناس و داراي دانش بالاي نظامي است . به بنده سندي را نشان داد كه بيانگر اعتقاد و شجاعت ايشان بود. ايشان نامه اي را نشان داد كه خطاب به بني صدر كه در آن زمان فرماندهي كل قوا بودو در آن نامه ايشان تقاضا كرده بود حتي به عنوان يك سرباز ساده به جبهه هاي اعزام شود كه اين درست در زماني بود كه خيلي ها از ترس جنگ اعزام به جبهه هزاران بهانه و دليل مي آوردند كه از جنگ فرار كنند و اين موضوع سخت مرا تحت تأثير قرار داد و ايشان را تحسين كردم.
بار ديگر در زمان وزارت كشور اينجانب بود كه سال 1361 كه براي بازديد از جبهه هاي جنگ به جنوب رفته بودم و مجدداٌ به ستاد شهيد نياكي كه فرماندهي لشكر 92 زرهي را به عهده داشت رفته و ايشان كنار نقشه جنگ و منطقه عملياتي مشغول توضيح بودند كه به ناگاه ديدم ايشان بي اختيار زير گريه زدند و از ته دل شروع به گريستن كردند. بسيار تعجب كردم و چون از قبل از خصوصيات شخصي ايشان كه فردي جدي - قانون مند و با ديسيپلين بالاي نظامي بود، آشنا بودم. بسيار شگفت زده شدم و علت گريه ايشان را پرسيدم؟ ايشان گفتند : كه الآن كه عمليات به اتمام رسيد و ما به پيروزي رسيده ايم ما يعني ارتش و برادران سپاه خود را پيروز مي دانيم ولي در واقع پيروز واقعي و كساني كه باعث اين پيروزي شدند برادران جهادگر هستند كه بدون هيچ واهمه اي براي ما خاكريز و سنگر درست كردند و تعريف كردند كه من خود قبل از عمليات شاهد اصابت گلوله توپ مستقيم به يكي از لودرهاي برادران جهادگر بودم كه اين جهادگر عزيز را دود كرد و تمام وجود مرا سوزاند . گريه من ناشي از مظلوميت اينگونه جهادگران است در آغاز بود كه جمع حاضر و بنده هم سخت تحت تأثير قرار گرفته و حتي من در ديدارهايم يا جهادگران هميشه اين خاطره را تعريف مي كنم.

سرهنگ زرهي ناصر مصلحي از فرماندهان لشكر 92 زرهي خوزستان :
با اينكه چندين سال از جنگ تحميلي جهان استكبار بر عليه ايران مي گذرد ولي ياد آوري تلاشها صادقانه ، شجاعانه و وطن پرستانه مرداني بزرگ همچون امير منفرد نياكي را نمي توان به فراموشي سپرد. او مردي از خطه قهرمان پرور شمال هميشه سبز با داشتن تحصيلات عاليه نظامي و تجاربي پرازش از خدمت در رده هاي مختلف فرماندهي بودند. در هنگام جنگ فرماندهي لشكر 92 زرهي خوزستان گرديد. خدا مي داند كه ياد آوري آن همه محاسن خدا دادي در ايشان با آن سن زياد ، شور و اشتياق جنگيدن و ميل به خدمت در ارتش جمهوري اسلامي ايران چه زيبا است. ايشان در منطقه عمليات خوزستان شايد مسن ترين و با تجربه ترين فرماندهان بودند كه به همين دليل از ايشان به عنوان پدر بزرگ ياد مي شد و در بي سيم از ايشان به پدر بزرگ و پاسخ ايشان اين بود از پدر بزرگ به گوشم در آن زمان بنده با درجه سرهنگ دومي به عنوان رئيس ركن سوم لشكر 92 زرهي خوزستان و مسئول عمليات قرارگاه و جانشين قرارگاه فتح بودم و توانستم از حضور ايشان كوله باري از تجارب را كسب كنم.
گرچه بنده در بيش از 32 عمليات مختلف در كنار ايشان بودم ولي سر سخت ترين و پرحادثه ترين جنگهائي كه ايشان فرماندهي آن را به عهده داشتند جنگ در تنگه چزابه بود .جنگي بزرگ، طاقت فرسا ، طولاني و تن به تن. تجسم دلاوري هاي فرماندهي قاطع و مهربان ايشان در آن شرايط سخت دل رشيدترين فرماندهان را به لرزه درمي آورد و چشمانشا ش را اشك شوق و تحسين فرا مي گيرد .
آسايش فردي و استفاده از امكانات زماني كه براي يك فرمانده لشكر فراهم مي شد ،براي ايشان مفهومي نداشت. هميشه من با علامت سؤال به ايشان نگاه مي كردم ، ايشان مي گفتند من بايد در شرايط يك سرباز در خط بخوابم ، غذا بخورم .... به خدا هم كه باور كردني نيست. روزي يك ابلاغ شد درست ساعت 3 بعد از ظهر تيرماه بود گرماي طاقت فرسا همه جا را فرا گرفته بود و اگر به طبيعت نگاه مي كردي امواج متحرك حرارت را مي ديدي. نامه را برداشتم و سريعاٌ به سمت كانكس فرماندهي كه داراي تمامي امكانات رفاهي بود از جمله كولر گاز ، يخچال ... با شتاب مي رفتم و در اين فكر بودم كه تا فرماندهي دستور صادر كنند من هم چند دقيقه اي از هواي خنك داخل كانكس استفاده مي كنم . در زدم كسي جواب نداد فكر كردم ايشان در خواب هستند ولي نامه بسيار مهم بود. پس دوباره در زدم ناگهان صدائي را شنيدم كه با كمال هوشياري و صلابت گفت: سركار سرهنگ مصلحي كار مهمي است
به دنبال صدا گشتم متوجه شدم كه فرمانده لشكر زيراندازي روي شنهاي داغ انداخته اند و در سايه كانكس در هواي طاقت فرسا نشسته اند. البته با همان عينك هميشگي كه قاب سياه رنگ ولي رنگ و رو رفته كه دستة آن نيز در عمليات قبل شكسته شده بود به چشم داشتند. گفتم :شما چرا اينجا نشسته ايد و چرا داخل استراحت نمي كنيد؟ گفتند: من مشغول نوشتن وقايع امروز هستم .من هرگز به داخل اين كانكس براي استراحت نرفته و نخواهم رفت. بايد مانند سرباز در خط كه فرزند من است زندگي كنم .تصور كنيد يك فرمانده لشكر كه مسن ترين افسر در منطقه عمليات خوزستان بود درست به مانند يك سرباز در خط مقدم بجنگد. اي مرد بزرگ به روان پاكت كه دور از هر گونه ريا و نيرنگ بود درود مي فرستم و بلنداي نامت را هميشه آرزو دارم.
چون مرسوم بود بعد از هر عمليات موفقيت آميز از خبرنگاران خارجي جهت تهيه گزارش دعوت مي كردند بنده هم مترجم اين خبرنگاران مي شدم. لذا به هنگام بازديد خبرنگاران كه بيش از 8 كشور جهان آمده بودند تا از منطقه آزاده شده خرمشهر ديدن كنند. از فرمانده لشكر امير شهيد نياكي سؤال كردند كه نظر شما در رابطه با جنگ و ادامه آن چيست؟ و آيا از اين جنگ طولاني خسته نشده ايد. فرمانده لشكر امير نياكي كه لباس كامل عملياتي و سلاح سازماني اشان را داشتند و از ظاهرشان معلوم بود كه در اين جنگ چند روز سخت شركت داشته اند و حتي هنوز فرصت تعويض لباس را نيز نداشته اند ، مانند هميشه بسيار پر انرژي و هوشيار به نظر مي رسيدند. بهر حال ايشان به بنده گفتند كه با آنها بگوييد ما از جنگ و خونريزي بيزاريم ولي چون اين جنگ خانمان سوز از سوي كشور متجاوز عراق و صدام حسين و ديگر كشورهاي پشتيباني كننده او بر ما تحميل شده است اين جنگ براي ما شيرين و عزيز است و تا بيرون راندن دشمن متجاوز گرچه سالها طول بكشد مردانه خواهيم جنگيد. اين پاسخ چنان در خبرنگاران تأثير داشت كه همه با تكان دادن سر در حقيقت فرمايشات ايشان را تأكيد كردند.



آثار باقي مانده از شهيد
گفت و گوي اختصاصي خبرگزاري جمهوري اسلامي ايران با امير سرلشگر ستاد شهيد «مسعود منفرد نياکي » است که گوشه هايي از آن در صفحه 3 روزنامه اطلاعات روز شنبه مورخه 11 /2 /61 شماره 16709 منتشر شده است .
اهواز ـ سرکار سرهنگ مسعود منفرد نياکي يکي از فرماندهان منطقه عملياتي فتح در يک گفت و گو با خبرنگار خبرگزاري جمهوري اسلامي جزئيات مربوط به مرحله اول عمليات موفقيت آميز منطقه عملياتي فتح را تشريح کرد و گفت : عمليات مرحله اول ما که در دقيقه سي بامداد ديروز با رمز «بسم اللّه القاسم الجبارين ،يا علي ابن ابيطالب » آغاز شد ،منجر به آزادسازي جاده اهواز ـ خرمشهر و قطع راه تدارکاتي دو جبهه دشمن درخرمشهر و نورد گرديد .وي افزود :در اين عمليات نيروهاي اسلام به کليه هدف هاي تعيين شده خود در اولين مرحله عمليات دست يافتند .
سرهنگ نياکي افزود : در عمليات که ديروز به طور گسترده برعليه مواضع دشمن صورت گرفت به سبب وجود رودخانه کاروان آن هم با عرض زياد يکي از مشکل ترين عمليات نظامي بود که خوشبختانه صد در صد توام با موفقيت بوده است . وي در زمينه ميزا ن و پيشروي نيروهاي شرکت کننده در منطقه عملياتي فتح گفت :نيروهاي ما تنها در محدوده منطقه عملياتي فتح به عمق 25 و بطول 30 کيلومتر يعني از کيلومتر 70 تا کيلومتر 95 جاده اهواز ـ خرمشهر پيشروي کردند . وي يادآور شد کل مساحت زميني که از تصرف د شمن خارج شده تنها در محدوده اين قرارگاه تاکتيکي حداقل 750 کيلومتر مربع بوده . فرمانده عمليات منطقه فتح افزود : نيروهاي اسلام بطور کلي در عمليات ديروز از اصل غافلگيري بهره گيري کرده و با اين عمليات برتري بي چون و چراي نظامي خود را بر دشمن ثابت کردند . وي در اين جا ضمن تجليل از کليه ي رزمندگان اسلام و همکاران فوق العاده مؤثر جهاد سازندگي ،نيروي هوايي و هوانيروز ،از شرکت فعالانه روحانيت مبارز در جبهه هاي جنگ ياد کرد و گفت : نمونه تعهد روحانيت مبارز هدايت هاي معنوي آنان در جبهه ها حضور آيت اللّه مشکيني در خطوط مقدم عمليات پريشب بود که در بعد رواني اثر مطلوبي در روحيه رزمندگان ما باقي گذاشت .
سرهنگ منفرد نياکي در ادامه گفت و گوي خود با خبرنگاران خبرگزاري جمهوري اسلامي به تشريح معنوي حاصل از اين جنگ پرداخت و يادآور شد : آن چه که ما به عينه در طول اين جنگ ديديم حضور و فرماندهي حضرت بقيه اللّه الاعظم؛امام زمان (عج) است که در تمام زمينه هاي جنگ ما را ياري مي فرمايد . فرمانده عملياتي فتح در اين گفت و گوي به ترسيم دورنماي جنگ تحميلي پرداخت و گفت :ما قهراً برنده جنگ خواهطم بود ،زيرا به جنگ ناخواسته کشيده شده ايم و ما در واقع از حقانيت مکتب ،شرف و تماميت ارضي ميهن اسلامي خود دفاع مي کنيم و متا در طول اين جنگ تحميلي جواناني را از دست داديم که از خون پاکشان وجب به وجب اين دشت هاي وسيع خوزستان را تطهير کردند. سرهنگ نياکي در پايان گفت : مادران اين کشور جواني را تربيت و به جبهه ها مي فرستند که ما بايد الفباي ايثار و ايستادگي را از آن ها بياموزيم .

شهيد سرتيپ منفرد نياكي، در تاريخ 8/8/1360 همان طور كه خود در نامه اش خطاب به شاعره معروف سپيده ي كاشاني اشاره دارد، تحت تأثير خواندن شعر زيباي ايشان در روزنامه اطلاعات كه در تاريخ پنج شنبه 31/7/1360 چاپ شده است قرار گرقته و در نامه اي كه به نمايندگي از طرف رزمندگان اسلام در خط اول جبهه ي الله اكبر ارسال شده، ضمن بر شمردن تأثير اشعار حماسي از دل برآمده بر اذهان رزمندگان اسلام، سپيده ي كاشاني و در حقيقت شاعران آن روز ايران را به اداي تكليف در زمينه‌ي سرودن اشعار حماسي در جهت تقويت روحيه ي رزمندگان اسلام فرا مي خواند.
با هم اين نامه را پس از 22 سال بار ديگر مرر مي كنيم و ياد آن شهيد عزيز و ساير قهرمانان دين و ميهن را گرامي مي داريم:
هم وطن عزيز، سپيده كاشاني:
ما شعر زيباي تو را در رثاي فرزند برومند امام از يادواره ي روزنامه اطلاعات (پنج شنبه 31/7/60) خوانده ايم.
• در زير سنگرها و چادرهاي استتار شده براي حفاظت و ديده نشدن توسط دشمن بعثي عراق، ما شعر زيباي تو را با مفهوم عميق آن، به زيبايي شط روان كرخه كه در حدّ شمالي آن مستقريم، خوانده ايم.
• ما شعر زيباي تو را در اعماق شن هاي روان تپه هاي رملي(1) (ميشداغ) و (قهيل)(2) خوانده‌ايم.
• ما شعر زيباي تو را در اين جا، در داخل سنگرهاي مان همراه با غرش توپ ها و ضمير گلوله و انفجار و تركش خمپاره ها خوانده ايم.
• ما روزهاي داغ تير و مرداد و شهريور را با گرماي بالاي 50 درجه گذرانده ايم، آن روزها اگر كسي ما را مي ديد فكر مي كرد اين جا آبله شيوع پيدا كرده است و يا همگان دچار بيماري سالك شده ايم. ما مي دانستيم كه آن ها اشتباه مي كنند، چون اين آثار سوختگي دانه هاي شن سرخ شده در كوره آتشين آفتاب است كه وزش طوفان هاي سهمگين، آن را به صورت رزمندگان پاشيده و اين چنين آبله گون شده اند.
• اين جا همه به نوبت ايستاده ايم، تا چه موقع بانگ رحيل بر آيد.
• اين جا ما بر مرگ سرخ هم سنگرهاي مان مرثيه نمي خوانيم.
• اين جا ما شاهد به خاك و خون غلتيدن سرو قد جواناني هستيم كه در گمنامي و غربت، در بيابان هاي شن زار بكر (شحيطّيه) (3) و (قهيل) مردانه جان باختند و كسي فرياد هاي شان را نشنيد.
• اين جا ما براي هم‌رزم به خون غلتيده ي مان اشكي نمي ريزيم، چون در كاسه ي چشمان ما اشك و رطوبتي نمانده است.
• پس چه كسي بايد در رثاي اين گمنامان وطن كه در غروب غربت، خون پاكشان زمين هاي بكر ميهن ما را تطهير نموده، سرودي نو سر دهد؟
• آن ها (رزمندگان)شما را نمي شناسند.
• آن ها حتي دوست ندارند بدانند شما چگونه ايد، اما احساس ظريف شما را در قالب نيم بيت شعر:
(خطي است سرخ تا ابديت در سنگر وطن)
را بر ديوار خانه ي عمر خود، يعني سنگرهايشان در دل زمين، در شيار زمين هاي لميزرع و شن زارهاي الله اكبر، با ماژيك نوك پهن سرخ رنگ، پشت پاكت خشن سيماني با خط نازيبا نوشته اند:
(خطي است سرخ تا ابديت در سنگر وطن «سپيده كاشاني»)
• آيا باز هم بيگانه هستيم ما…؟ با آن چه كه ما را براي احساس ظريف تحسين برانگيزت به پايداري در راه وطن فرا مي خواند؟
• همه ي وجودمان گوش است و چشم، تا حضورت را با دست نوشته اي به ارمغان سنگرها ببريم تا نقل محفل عاشقان وطن پر شكوه مان باشد.
سخاوت مندي طبع روان شما را ستايش مي نمايم.
از طرف رزمندگان خط اول جبهه الله اكبر (4) ـ قهيل ـ بستان
سرهنگ زرهي ستاد ـ مسعود منفرد نياكي ـ فرمانده ي لشكر 92 زرهي خوزستان ـ 8/8/1360
1. رمل ـ شن نرم و رواني كه با باد جابجا مي شود.
2. قهيل ـ بر وزن سهيل، تپه هاي رملي بين شحيطيه و كوه ميشداغ، در شرق بستان
3. شحيطيه:‌ بر وزن محيطيه: اسم تپه هاي شق شمال شرقي بستان و ميشداغ، رشته ارتفاعات شني كه بلند ترين نقطه ي آن 240 متر ارتفاع دارد و در شمال شهر مرزي بستان واقع است.
4. الله اكبر نام تپه ي منفردي است در غرب اهواز و شمال سوسنگرد و شرق شهر مرزي بستان.




آثار منتشر شده درباره ي شهيد
با نوک پوتين در ميان خاک ها شياري کشيد .پولش را در آورد و به عکس مژگان خيره شد .نگاهي به اطراف کرد محوطه پر بود از آدم هايي که شايد حالا غريبه بودند .به طرف سنگر رفت .يک بار به تلگراف نگاه کرد .مي خواست گريه کند . ولي ترجيح داد حرف بزند .عکس را در آورد آن را درست روبروي خودش روي بي سيم(P. R .C)گذاشت ،سلام مژگان جان ،سلام بابايي .بالاخره پريدني شدي بابا ،هان ؟ بغض نه تنها گلويش که همه وجودش را در برگرفت ولي چون هيچ وقت پيش مژگان گريه نکرده بود .اين بار هم سعي کرد لبخندي بزند .مردمک چشم هاي دخترش با او حرف مي زد .با انگشتانش عکس را لمس کرد .آن را از روي بي سيم قاپيد و به لب هايش نزديک کرد .شانه هايش به وضوح مي لرزيد مي خواست بلند شود اما زانويش توان نداشت ،خودش را جمع کرد .مژگان داشت به او نگاه مي کرد. اين دختر باهوش و دوست داشتني حتي حالا هم خوب پدر را مي فهميد .آره بابا ببخشيد که نمي توانم باهات خداحافظي کنم .مي دونم منتظري ،مي دونم روحت پرپر مي زنه براي اينکه براي آخرين بار پدرت رو ببيني .اما چه کنم که جنگِ .
مي دونم که مي فهمي خوب هم مي فهمي .صورت خندان دختر درون عکس آرام و متين به حرف هاي پدر گوش مي داد .
مي دوني بابا اين ها اشک که نيست بابا ،تو چشمم خاک رفته گريه و خنده مرد در هم آميخت .در حالي که صدايش مي لرزيد گفت : يادت مي آد بابا وقتي براي معالجه سرطان استخوان مي رفتي خيلي دلم مي خواست باهات باشم تا تو غربت با هم خلوت کنيم تو حرف بزني من بشنوم و من حرف بزنم و تو بشنوي .بدون اينکه هيچ کس مزاحممون بشه .ولي جنگ بود مي فهمي که حالا هم جنگ ِ .اگر حسودي نکني مي گم اينجا هم من بچه هاي زيادي دارم که به من احتياج دارند.خيلي بيشتر از حالاي تو . کاغذ تلگراف توي دست مرد مچاله شده بود .دوباره آنرا باز کرد و از اول تا آخر خواند .نمي توانست باور کند که مژگانش رفته باشد .آن همه سرزندگي و نشاط و مهرباني و صفا فقط به خاطر يک سرطان ؟ ! حالا مرده بود .ذهن مرد گرفتار کلمه مرده بود .چند بار آهسته تکرار کرد مرده، مردن .اين کلمه هميشه براي او تداعي کننده يک حرکت رو به جلو بود .راهي که از آغاز تا پايان ادامه مي يافت .کي به دنيا آمده بود زياد مهم به نظر نمي رسيد .اگر چه تولد چيز مقدس ولي غريبي بود او خميشه به مفيد بودن و عمر مفيد فکر مي کرد .امروز و اينجا و جنگ و عمليات بيت المقدس و او که يک فرمانده بود .شايد حدود سال 1331 بود که وارد ارتش شد .دوره مقدماتي و عالي زرهي را گذرانده و دوره فرماندهي و ستاد و دوره پدافند ملي و اعزام به خارج براي گذراندن دوره هاي عالي تر .از فرماندهي دسته شروع کرد و درست روز آغاز جنگ 1 /7 /59 به سمت فرماندهي لشکر 88 رزهي زاهدان منصوب شد . خاطره 20 /1 /60 که انتصاب به فرماندهي لشکر 92 بود و مي گفتند به واسطه لياقت و شجاعت مي بايست جانشين صياد شيرازي باشد .جملات حکم رياست جمهوري ( آيت اللّه خامنه اي ) در حالي که يک سال از بازنشستگي اش گذشته بود در ذهنش تکرار شد .
« . . . خدمات صادقانه و مستمر سرهنگ نياکي در نظر و مورد توجه قرار گيرد و با موافقت ايشان و ستاد مشترک ارتش جمهوري اسلامي ايران ،به عنوان جانشين اداره سوم منتقل کردند . » خاطره عمليات هاي ديگري ( والفجر و غيره ) را در ذهنش مرور کرد . به زندگي اش فکر کرد .دو پسر دو دختر و حالا فقط يک دختر و همسري مهربان و همراه و فهيم ،از زندگي اش راضي بود کارت شناسايي اش را در آورد .براي زمان بعد از رفتنش هم فکر کرده بود .به دست نوشته هاي پشت کارت نگاه کرد . «چنانچه به هر دليل در زمان انجام خدمت جانم را از دست دادم هر جايي که براي ارتش و دولت کمترين هزينه و زحمت را داشته باشد مرا دفن کنيد .» جمله مرا دفن کنيد او را به خود آورد .هنوز صورتک شاد درون عکس به حرفهاي او گوش مي داد .مرد سعي کرد اشک هاي خشک شده وشه چشم هايش را پاک کند .به عکس لبخند زد و آن را به لب هايش نزديک کرد .
خيلي زود بابا ،خيلي زودتر از آن چيزي که فکر کني مي آم پيشت تا اونجا با هم بدون حضور کسي حرف بزنيم و درد دل کنيم تو بگي من بشنوم و من بگم تو بشنوي . بابا بچه هام منتظرتند بايد بروم .
وقتي بلند شد مي دانست راهي را که شروع کرده آغاز يک پايان جديد است .جاده اي که همه تمجيد ها و حکم ها و اراده ي خود او را مي ساخت و به پيش مي برد . تا کي و کجا اين جاده به آسمان منتهي شود .( شايد 6/5/1364 )و شايد روزي ديگر .
« اين سربازاني که هم اکنون در مصاف با دشمن بعثي هستند همگي فرزندان من اند و من وظيفه دارم که کنار آنها باشم ،همراه آنها بجنگم ،دشمن را ناکام کنم و پيروزي را براي اسلام و مردم فداکار خود ارمغان بياورم .»
اين جملات که با يک دنيا خلوص ادا شده ،کلماتي است که شهيد سرافراز ارتش اسلام امير سرلشگر مسعود منفرد نياکي به هنگام درگذشت فرزندش که با آغاز عمليات بيت المقدس ( آزاردي خرمشهر ) مصادف شده بود و در پاسخ به همسر خود بيان نموده است .آن شهيد بزرگوار با احساس مسوليت نسبت به وظيفه خطير خويش و به رغم اندوه سنگين خود و غم جانکاه مرگ دختر جوان و عزيزش و در برابر اصرار خانواده از او براي ترک منطقه و حضور در مراسم تشييع و تدفين مي افزايد : «آن فرزندم کساني را دارد که در کنارش باشند ولي من نمي توانم در اين بحبوحه جنگ ،فرزندان سرباز خود را تنها بگذارم .»
شهيد نياکي بعد از گذشت يک ماه از در گذشت فرزندش و بدون اينکه موفق به آخرين ديدار با او باشد به منزل باز مي گردد و خدمت به وطن را به وداع با دخترش ترجيح مي دهد .

امير سرافراز ارتش اسلام سرلشکر نياکي در سال 1308 در شهرستان آمل چشم به جهان گشود .او در سال 1331 و پس از اخذ ديپلم طبيعي با علاقه به خدمت در لباس سربازي در دانشکده افسري استخدام و پس از دوره 3 ساله دانشکده به درجه ستوان دومي نائل و با انتخاب رسته زرهي به خدمت مشغول گرديد .او در طول خدمت با نظمي مثال زدني ،جديت و صداقت در سمت هاي مختلف فرماندهي در يگانهاي رزمي به انجام وظيفه پرداخت و مدارج تحصيلي را از دوره مقدماتي و عالي زرهي تا دوره فرماندهي و ستاد و دانشکده پدافند ملي با موفقيت پشت سر گذاشت .
شهيد نياکي در سال 1355 به درجه سرهنگي نائل شد .
وي در انقلاب شکوهمند اسلامي همچون بدنه مؤمن و خدمتگزار ارتش به درياي بيکران ملت پيوست و پس از پيروزي انقلاب به شکرانه استقرار نظام اسلامي و خدمت در ارتش امام زمان (عج) خود را وقف دفاع از انقلاب نوپاي اسلامي نمود . شهيد نياکي به پاس وفاداري و خدمان ارزشمند خود از تاريخ 1/7/1359 به سمت فرماندهي لشکر 88 زرهي زاهدان و از تاريخ 20/1/1360 به سمت فرماندهي لشکر 92 زرهي اهواز منصوب گرديد و در اين مسئوليتها و در همه ميدانهاي دفاع از ميهن اسلامي و در برابر دشمنان به انجام وظيفه پرداخت .حضور مداوم او در خط مقدم جبهه و مسئوليت شناسي عميق ،از ويژگيهاي بارز شهيد نياکي بود .او با حضور پدرانه در کنار ساير افسران ،درجه داران و سربازان به آنها روحيه ميداند ،آنان را به خدمت موثر و مومنانه تشويق مي کرد ، جوياي گرفتاري هاي کارکنان بود و تا سرحد امکان به رفع مشکلات کارکنان و سربازان اهتمام مي ورزيد .
کارنامه امير سرلشکر نياکي در دوران دفاع مقدس مشحون از افتخارات و قهرماني هاست .
وي در مسئوليتهاي فرماندهي در عمليات هاي بزرگ طريق القدس ،فتح المبين ،بيت المقدس ،والفجر مقدماتي ،والفجر يک و رمضان در يگانهاي عملياتي به خدمت پرداخته است .او در سمت فرماندهي لشکر 92 زرهي خوزستان و فرمانده قرارگاه فتح بارها به قلب دشمن تاخته و شکستهاي سنگيني بر پيکر تا دندان مسلح ارتش دشمن وارد آورده است .
شهيد نياکي در مهر ماه 1360 بواسطه لياقت و شجاعت وافر خود طي حکمي از سوي امير سپهبد شهيد صياد شيرازي به جانشيني فرمانده نيروي زميني ارتش در جنوب منصوب گرديد و در طراحي و هدايت عملياتهاي بزرگ رزمي در جنوب نقش موثري ايفا نمود .
موفقيت و پيروزي نيروهاي مسلح در نبرد با دشمن که با فتح خرمشهر به اوج رسيد و در زماني که مسئولين کشور با حساسيت نسبت به تحرکات استکبار در حوزه خليج فارس ،احتمال شيطنت و ماجرا جويي نيروهاي آمريکايي را در اين منطقه حساس مي دادند وي مأموريت يافت به عنوان جانشين زميني قرارگاه تاکتيکي ارتش جمهوري اسلامي ايران به بندرعباس اعزام گردد .
شهيد نياکي در دي ماه سال 1363 و در حالي که زماني چند از بازنشتگي وي مي گذشت با دستور رياست جمهوري وقت حضرت آيت اللّه خامنه اي به خدمت اعاده شد .ايشان در ذيل درخواست ارتش جمهوري اسلامي ايران مبني بر پيشنهاد انتصاب سرهنگ نياکي در سمت جديد مقرر فرمودند : «شايستگي و خدمات ممتد ايشان در جبهه هاي نبرد مورد توجه و تقدير قرار گيرد .»بر اين اساس ،شهيد نياکي به ستاد مشترک ارتش منتقل و با کوله باري از تجربيات گرانبها در سمت جانشيني اداره سوم (عمليات) آماده ايفاي مسئوليت سنگين و جديد خود گرديد .
سرلشکر شهيد مسعود نياکي در تاريخ 6 /5 /1364 به عنوان ناظر در رزمايش لشکر 58 تکاور ذوالفقار که در شرايط واقعي جنگي اجرا گرديد ،شرکت نمود و تقدير الهي برآن شد تا پس از سي و سه سال خدمت پرافتخار سربازي ،در ميدان آموزش و تمرين نظامي به درجه رفيع شهادت نائل گردد .او در پاسخ به نداي ارجعي الي ربک به سوي معبود خويش پر گشود و اجر زحمات و نيت پاک و خالص خود را از خداي شهيدان دريافت کرد .

چهره تأثير گذار مازندراني در دفاع مقدس
مرداد ماه تجلي گر سالگرد عروج فرمانده اي دلاور و سر افراز از خطه لاله خيز مازندران است ،فرمانده اي که صداقت و دلاوري و ايمان او زبانزد خاص و عام مي باشد .شايد امروز نسل جوان و حتي بزرگترها اين دلاور مرد دفاع مقدس را به خوبي نشناسند و يا کمتر اسم او را شنيده باشند ،اما صفحات اتريخ و خاطرات همرزمانش گواه اين است که او انساني مقتدر ،پرتوان و کارشناسي تمام عيار نظامي با اعتقادي راسخ بود ،امير دلاور ارتش اسلام سرلشکر مسعود منفرد نيکي به سال 1308 در شهرستان آمل متولد شد در سال 1331 موفق به اخذ ديپلم طبيعي گرديد و در همان سال وارد دانشگاه افسري شد امير نياکي به عنوان يک افسر کار آزموده به سمت معاون تيپ سه لشکر 81 زرهي منصوب گرديد و توانست با به کار بستن خلاقيت هاي فردي و گروهي و استفاده از هوش سرشار خويش و تيز هوشي که داشت با شايستگي تمام با جنگ تحميلي به فرماندهي لشکر 88 زرهي زاهدان منصوب شده و دشته هاي خود را در در خدمت جنگ بطور مستقيم قرار دهد .
امير افراز اسلام هميشه در کنار سربازان خود قرار داشت و به آنها روحيه مي داد .در سالهاي دفاع مقدس طراحي عملياتهايي همچون : طريق القدس ،تنگ چزابه ،فتح المبين ،عمليات رمضان ،والفجر مقدماتي و والفجر يک و پيروزي هاي پيروزي هاي ارزشمندي در اين عمليات ها نصيب لشکر اسلام گرديد .او سهم بسزايي در به اسارت گرفتن صدها عراقي داشت و توانست با عملکردهاي موفق روحيه رزمندگان اسلام را تقويت کند و اين کار کردي دقيق و موفقيت آميز باعث شد تا دولت عراق از طريق راديو موضع انتقام جويانه عليه او بگيرد.اين بزرگوار در حالي که به اقتدار ارتش بسيار حساس بودند با سپاه نيز هماهنگ بود و مسئولين سپاه به پاس اين هماهنگي و همدلي ايشان را به عنوان سخنران به مراسم پاياني دوره هاي آموزشي سپاه در پادگان شهيد ( غيور اصلي ) دعوت مي نمودند،که محور سخنراني ايشان عمدتاً انسجام و وحدت نيروها بود. ايشان معتقد بود که با حفظ انسجام وحدت نيروها بايد علاوه بر آموزش نظامي و آموزش عقيدتي و آموزش هاي ديني براي تقويت ايمان و روحيه معنوي نيز تلاش کرد . امير سرلشکر نياکي علي رغم داشتن سن زياد از ويژگيهاي مثال زدني برخوردار بودند او مرد حرکت و ورزش و تلاش بود و اعتقاد داشت که يک نظامي بايد هميشه آماده رزم باشد.و براي حفظ اين توان رزمي ورزش را ضروري مي دانست .حضور مداوم در خط مقدم جبهه و مسئوليت شناسي عميق از ويژگي هاي بارز شهيد نياکي بود آنقدر که در کارش تعهد داشت که حتي با شنيدن مرگ دختر جوان عزيزش حاضر نشد سربازانش را در برابر دشمن تنها بگذارد ودر پاسخ به اصرار هاي خانواده براي حضور در مراسم تشيع مي گويد : اين سربازاني که در مصاف با دشمن بعثي هستند همگي فرزندان من هستند و من وظيفه دارم که در کنار آنها باشم و همراه آنها بجنگم که دشمن را ناکام کنم و پيروزي را براي اسلام و مردم فداکار خود به ارمغان بياورم ،آن فرزندم کساني را دارد که در کنارش باشند ولي من نمي توانم در اين بحبوحه جنگ فرزندان سرباز خود را تنها بگذارم .امير نياکي با آنکه در آن ايام سخت داغدار فرزند خويش بود خللي در کارش ايجاد نشود و کماکان در يگانهاي درگير سرکشي مي کرد و به قول معروف از فرزندان سربازش در جبهه هاي نبرد با دشمن ديدار مي کرد .
ولي اله شيرامه 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : منفرد نياكي , مسعود ,
بازدید : 190
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

در سال 1333 در نزديكي «شيرگاه» از يك خانواده روستائي فرزندي به دنيا آمد كه او را «مصطفي» ناميدند.دوره دبستان را در «شيرگاه »به پايان رسانيد و دوره دبيرستان را به «قائم شهر» رفت
و در آنجا مشغول به تحصيل شد. در همان اول زندگي علاقه فوق العاده به اسلام داشت و هشت ساله بود كه نماز مي خواند . فعاليت اسلامي ايشان در دوره دبيرستان شروع شد . وقتي كه در «قائم شهر» مشغول درس خواندن بود در كلاسهاي علوم اسلامي هم شركت مي كرد و در وقتهاي مناسب در تبليغ ديگران فعاليت مي کرد. حين درس خواندن با مشكلات زيادي مواجه بود اما با وجود همه مشكلات هيچ وقت به پدر و مادر ش چيزي نمي گفت. اخلاق و رفتار او چنان زبانزد ديگران بود كه وقتي صحبت از ايشان مي شد او را به عنوان يك فرد مسلمان و مومن معرفي مي كردند. پس از اتمام دوره دبيرستان در سال 1355 ديپلم گرفت و در سال 1356 جهت خدمت نظام وظيفه به يكي از روستاهاي اطراف« گرگان» اعزام شد .چون مخالفت زيادي با رژيم داشت بيشتر اوقات محل خدمت را ترك مي كرد و به «تهران» يا «قم» جهت شركت در راهپيمائي و تظاهرات مي رفت. در سال 1357 وقتي كه انقلاب شكوهمند اسلامي به اوج خود رسيده بود و زماني كه اعتصابات و نارضايتي مردم بالا گرفته بود ،ايشان مدرسه محل خدمت را تعطيل كرده و مستقيم به راهپيمائي و تظاهرات در «تهران» و شهرها ديگر مي رفتند . در راهپيمائي روز هفده شهريور و كشتار وحشيانه مردم بي گناه به دست رژيم سفاك پهلوي حضور داشت. بعد از پيروزي انقلاب وتشکيل كميته ها در سراسر كشور، ايشان به« قم» رفتند و در كميته آنجا مشغول پاسداري شدند .
او موقعيت خوبي که در آموزش وپرورش داشت را رها کرد و در کميته انقلاب اسلامي به خدمت مشغول شد زيرا هدفشان جز خدمت به اسلام چيز ديگر نبود .
بعد از اينكه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شروع به فعاليت کرد عضو سپاه پاسداران قم شد و از زماني كه امام در قم بودند در اطراف خانه امام پاسداري مي دادند . موقعي كه امام كسالت پيدا كرد و جهت رفع كسالت در تهران بستري شدند ،شهيدمرادي 15 روز جهت پاسداري از امام به آنجا رفتندو سپس به قم بازگشتند .
هميشه آرزوي شهادت داشتند ،معتقد بود كه با اين پاسداري و دادن نگهباني به آرزوي خود كه همان شهادت است نمي رسم. تصميم گرفت تا در عمليات سپاه انجام وظيفه نمايد. پس از مدتي يعني اوائل فروردين 59 به «مازندران» آمد تا به ديدار پدر و مادر بيايد .اين ديدار 15 روز طول كشيد و بعد براي رفتن به «قم» خداحافظي كرد. اين خداحافظي آخرين ديدارشان را نمايان گر مي ساخت.
پس از رفتن به« قم »ضمن ورود به سپاه به عنوان داوطلب جهت اعزام به مرز يكدوره كوتاه مدت يك هفته اي را ديد و سپس به« كرمانشاه» اعزام شد. در آن موقع عراق كه گاهي حمله هوائي و زميني انجام مي دادو هنوز جنگ تحميلي شروع نشده بود.پس از مدتي كه در آنجا بودند به آنان اطلاع دادند كه پادگان «سنندج »از طرف ضد انقلابيون محاصره شده و افسران و درجه داران داخل پادگان از شدت تشنگي و گرسنگي نزديك است كه هلاك شوند. حدود هفتاد نفر از «قم »اعزام شده بودند به «سنندج» که براي نجات افسران ودرجه داران درون پادگان و شكستن محاصره وارد عمل مي شوند در اين هنگام شهيد «مرادي» از ناحيه دست زخمي مي شود و به بيمارستان انتقال مي يابد. پس از مداواي سرپائي از ايشان درخواست مي شود كه به« قم » يا «مازندران»برگردند چون زخمي هستند. ايشان در جواب مي گويد :من بنا ندارم برگردم، غيرممكن است من زنده برگردم، حتماً بايد شهيد شوم و جنازه ام را برگردانند. بعد از آن با ايمان راسخ و روحيه بشاش
وارد صحنه نبرد شده و با صداي بلند الله اكبر حمله كردند و پادگان را از دست ضد انقلاب رها كردند و در اين نبرد خونين گلوله دشمن به قلب وي اصابت كرده
و به درجه رفيع شهادت رسيدو بدين ترتيب در تاريخ 8/2/59 به هدف و آرمان خود كه همان شهادت بود رسيد .
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
ان الله اشتري من المومنين و انفسهم بان لهم الجنه
به درستي كه خداوند مشري خوبي براي جان و مال مؤمنان درمقابل بهشت است.
سلام بر انبياء و اولياء و سلام بر امام بر حق خدا و سلام بر حسين سالار شهيدان سلام بر مهدي صاحب الزمان سلام بر نائب بر حقش خميني روح الله .
من در حالي وصيتنامه خود را مي نويسم كه عازم به سرحدات جمهوري اسلامي هستم. به استان مظلوم ايران يعني كردستان، به سنندج تا به كمك و ياري ديگر برادران جان بر كف بشتابم .اين وظيفه ديني و عقيدتي مرا بر آن داشت كه به جنگ همه قدرتهاي شرق و غرب در جبهه که در صددضربه زدن به نظام نوپاي جمهوري اسلامي قد علم كرده اند و با مسلح كردن گروهكهاي الحادي در غرب كشور درصدد تجزيه كردستان مظلوم مي باشند ،بروم. برايم احساس خطر شد تا راهي سنندج شوم تا با مزدوران از خدا بي خبر تا آخرين نفس بجنگم و سنندج مظلوم را از لوث و جود مزدوران پاك گردانم و اگر اين كار عملي کنم، زماني است كه به نداي هل من ناصر ينصروني حسين زمان لبيك گفته ام و در اين موقع مي توانم به راحتي بجنگم وحق خودم را نسبت به اسلام و قرآن و و فاداري به امام عزيز و ولايت امر را ثابت گردانم و به همه راهيان حق و حقيقت به همه پويندگان طريقت الله سفارش مي كنم در جهت پيشبرد اهداف جمهوري اسلامي پا به پاي امام قدم برداشته و در جهت نابودي امپرياليسم و مزدوران شرق و غرب تلاش مستمري داشته باشيم. از خداي بزرگ بخواهيد تا همه ياوران دين خدا را نصرت و پيروزي
عطا فرمايد. سخني ديگر به پدر و مادرم و برادران و خواهران دارم كه از آنان مي خواهم همواره به رهبري امام امت ثابت قدم بوده و در جهت انقلاب قدم برداشته
و امام را تنها نگذاريد. اگر من دراين راه شهيد شدم بر من نگرييد زيرا دشمن از گريه كردن شما خوشحال مي شود و براي اينكه دشمنان مأيوس و نااميد شوند با صبر و
استقامت و با صلابت در جهت تداوم انقلاب بكوشيد. در پايان از امت اسلام خواهانم براي ياري رساندن رزمندگان جان بر كف آماده نبرد باشند.
ان تنصرا ... ينصركم و يثبت اقدامكم. والسلام خدايا خدايا تا انقلابا مهدي خميني را نگهدار
مصطفي مرادي نفتالچي



خاطرات
ابوالقاسم احمدي:
يكي از خاطراتي كه از ايشان دارم در سال 1355 كه ايشان به هيچ وجه به راديو گوش نمي دادند چون حكومت را قبول نداشتند و موسيقي که پخش مي شد از راديو مخالف بودند و در همان زمان با اينكه 20 و 21 سال بودند نماز شب مي خواندند و خيلي علاقمند به نماز جماعت بودند و حتي علاقه زيادي به روحانيت و آيت اله صالحي مازندراني داشتند و هميشه سعي مي كردند نماز را با جماعت و پشت سر آقا بخوانند. فعاليتهاي انقلابي در سطح شهر داشتند درپخش اعلاميه ها و شعار نويسي و حتي در تصميم گيري و تشكيل انجمن اسلامي در بدو انقلاب نقش به سزايي داشتند.
قبل از انقلاب درتمام راهپيمايي هاي شهر تهران شركت مي كردند .در زمان ورود حضرت امام خميني به ايران در تهران بودند و مبارزات سياسي با طاغوت داشته اند. در سال 57 سرباز معلم (سپاه دانش) خدمت مي كردند در استان گلستان در يكي از روستاهاي گرگان كه 4 ماه مانده بود به پايان سربازي انقلاب پيروز شد. ايشان در سال 59 در كردستان در حمله كومله ها و منافقين به شهادت رسيدند و اولين شهيد شهرستان قائم شهر و سوادكوه در جنگ با ضد انقلاب بودند و شهادت ايشان باعث شده كه خيلي از دكه ها و خانه هاي شخصي منافقين جمع آوري گرديد و يك تحولي انقلابي در سطح منطقه ايجاد شد . ايشان در 25 سالگي به شادت رسيدند و بسيار با حجب و حيا و مؤمن و با تقوا بودند در رفتار و صحبت هايشان الگو و علاقمند همه بوده اند.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : مرادي نفتالچي , مصطفي ,
بازدید : 240
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

درهفدهمين روز فروردين 1342در روستاي «لاريم» درشهرستان« جويبار» دراستان «مازندران »به دنيا آمد .دوران ابتدايي و راهنمايي را در زادگاه خود وروستاي«کوهي خيل» گذراند وبراي تحصيل در دوره ي متوسطه به «ساري» رفت.
دوران تحصيل او در اين پايه مصادف بود با اوج مبارزات مردم ايران بر عليه حکومت پهلوي واو از پيشتازان اين مبارزه بود. با تلاش مردم وفرار ديکتاتور بساط حکومت شاهنشاهي در کشور بر چيده شدوپس از آن بود که توطئه هاي دشمنان يکي پس از ديگري شروع شد.
مهدي که اوضاع نابسامان کشور را مي ديد تحصيل را رها کرد ودر آخرين ماه هاي تحصيل در سال دوم دبيرستان ، لباس بسيجي به تن کرد و داوطلبانه به كردستان اعزام شد. مدتي در کردستان ماند وبه مبارزه با ضد انقلاب ودشمنان مردم ايران پرداخت. پس از برقراري امنيت نسبي در کردستان ،به جبهه ي جنوب رفت.
در سال 1364 به عضويت سپاه درآمدودر واحد اطلاعات و عمليات مشغول خدمت شد.
مجروحيت وزخم ترکشهاي دشمنان کمترين خللي در اراده پولادين او ايجاد نکردندوتا 4/10/1365 که اين سردار ملي در عمليات کربلاي 4 ودر جزيره ي «ام الرصاص» عراق به شهادت رسيد،در هر ميداني که نياز به جانبازي داشت،او حاضر بود.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




وصيت نامه
بسم رب الشهدا و الصديقين
انا لله و انا اليه راجعون
«لا تقولوا لمن يقتل في سبيل الله اموت بل احياء و لكن لا تشعرون»
« و آن كسي را كه در راه خدا كشته شده مرده مپنداريد بلكه زنده ابدي است و لكن همه شما اين حقيقت را درك نخواهيد كرد.»
... خودم نيستم بلكه به عنايت توست. آخر قلب سياهم نور نمي دهد كه بر روي كاغذ بدرخشد و ديگران را بهره مند كند. خدايا، خدايا در سختي ها تو را مي بينم و در ناراحتي ها و مشكلات و عذاب تو را مي بينم. بار الها در رزم ها و نبردها ،در معصيت، رنج ها، در خنده و خوشحالي ها تو را مي بينم.
خدايا قلبم پر از حرف و پر از درد است. قلبم پر از گله ورنج است .نمي دانم به كه گويم .به خودم گفتم كه به قلم و كاغذ بگويم چون شنيده ام كه مردم چه مي گويند و چه مي كنند. نمي دانم صحبت از دنيا كنم يا قيامت ،نمي دانم صحبت از روح كنم يا جسم. چون هراس دارم مي خواهم از دنيا و جسم صحبت كنم .به خود جرأت نمي دهم زيرا ما امروز در آن غرق شده ايم و هر چه مي بينيم از اين ظواهر دنيا مي بينيم. مي خواهم از جسم و از پوست و استخوان بگويم. مي بينم ما شبانه روز در فكر آن هستيم .روح مان مرده است چون روح و جسم و دنيا و قيامت حالت نوسان تر از ورا دارد. هر وقت كه كفه ترازو دنيا طلبي بالا رود قيامت از ياد مي رود و بالعكس هر روح در راه شيطان گام بردارد جسم پرورش مي يابد. براي اثبات اين، دليل روشني دارم .امروز سرمايه دارها را ببينيد كه از نظام ارزش هاي انساني غافلند و اگر پيش آنها صحبت از مرگ كني مي گويند استغفار كن .علت چيست؟ دل به دنيا بسته اند و حال علي اسوه مردانگي و شجاعت را ببين كه چه مي گويد: من مانند بچه گرسنه اي هستم كه دنبال پستان مادر مي گردد، هر وقت يافت آرام مي گيرد. من اينگونه عاشق مرگم و يا موقعي ضربت شمشير بر فرق مباركش فرود مي آيد چه زيبا مي گويد: فزت برب الكعبه. قسم به خداي كعبه رستگار شدم. او حق دارد اينگونه بگويد چون آنگونه زندگي كرد . آن دنيا طلب پست هم حق دارد اينگونه بگويد چون ظواهر دنيا را ديد. من از علي و حسين درس گرفته ام نه از آن دنيا طلب. مردم به آخرت بينديشيد و از ظواهر زيبا دنيا و دوست داشتني دنيا فريب نخوريد. در كارهايتان تعقل و تجديد نظر كنيد. مردم به خداو قيامت ايمان آوريد و براي يقين پيدا كردن از اين مردن ها پند بگيريد. حداقل به اين يقين كنيد كه شما هم فردا خواهيد مرد .مردم حجت از زمان پيامبر تمام شد و اگر ما امروز بهانه آوريم كه ما نبوده و نمي دانيم امروز احيا حجت شده است. امروز واقعيت چون خورشيد مي درخشد و هر كجا باشيم دربر ابر تشعشعات آن قرار مي گيريم و اگر خداي ناكرده از آن فرار كنيم امروز امام جهت مي دهد. شهدا و علما و آزاد مردان آن را مي پيمايند و چون شمع مي سوزند وبراي ما جهت را روشن مي كنند. ديگر براي هيچكس بهانه اي نمانده پس هوشيار باشيد كه شيطان از رگ گردن هم به ما نزديكتر است. مسلمين يكي از خصلت هاي رذيله امروز در ما بي نهايت نمو كرده است، غيبت است. غيبت يعني پشت سر برادر خود حرف زدن. امروز چاشني و شيريني سخن ما غيبت شده و اصلاً صحبت عاميانه است. خودمان نمي دانيم داريم گوشت برادر مرده خود را مي خوريم. آيا شما دوست داريد كه پشت سرتان بدي شما را بگويند، پس چرا چيزي را كه براي خود نمي پسنديد براي ديگران مي پسنديد. بترسيم از عواقب زشت دنيوي و اخروي كه بسيار زيان آور و سخت است. مومنين آن چيزي كه جان و فضيلت و انسانيت جهت و خود خدا در آن نهفته شده از آن غافليم. از آن بيگانه ايم، قرآن جهت راهنمائي از جهل و خودپسندي به خدا و خداپرستي، از جهالت و ناداني به آگاهي و عمل، اما امروز قرآن در بالاي طاقچه هاي ما به عنوان شيئي مقدس گذاشته شده و خاك روي آن را پوشيده و يا اصلاً خواندن آن را بلد نيستيم چه رسد به عمل كردن به آن.
اگر دوست يا آشناي ما يك روزي براي ما نامه اي دهد چقدر خوشحال مي شويم با چه ذوق و شوقي آن را مي گشائيم و مي خوانيم و حتي يك واو آن را جا نمي گذاريم و اگر چيزي درخواست كرد به آن عمل مي كنيم .آيا در نامه خدا اينقدر علاقه نشان مي دهيم. اينگونه مي خوانيم. پس واي به حال ما، واي به ما كه چقدر جاهليم كه چقدر غافليم كه چقدر قاصريم ؛موقعي قرآن را از بالاي طاقچه هايمان برمي داريم كه كسي مرده است و يا براي قسم خوردن از آن استفاده مي كنيم، مسلمانان قرآن را بخوانيد و عمل كنيد و به فرزندانتان بياموزيد و كارهاي خير انجام دهيد و از شر دوري كنيد كه قرآن كريم در سوره بقره مي فرمايد:
بترسيد از روزي كه در آن روز کسي به جاي ديگري مجازات نبينيد و هيچ شفاعت از كسي پذيرفته نشود و خداوند قبول نكند پس از نفستان حساب بكشيد پس از آنكه از شما حساب بكشند .
اما در مورد زاهدان شب و شيران روز، آنهائي كه پي بردند كه دنيا چقدر ارزش دارد. آنهائي كه لذت مرگ را چشيدند، آنهائيكه به درجاتي از ايمان رسيدند، آنهائي كه مجاهدند. امروز رزمندگان دلير ما در جبهه ها جانشان را در كف اخلاص گذاشتند و آن سردي ها و گرمي ها نخوابي ها و نخوردن ها و دور از خانه و كاشانه مشغول نبردند و همه چيز را مي پذيرند و فكر مي كنند باز در وظيفه شان كوتاهي مي كنند و ما امروز در پشت جبهه بلديم كه حرف هاي ناروا به آنها نسبت دهيم.
ما در اينجا همه چيزمان تأمين است نه سردمان نه گرممان اگر سرد شده امكانات گرم شدن و بالعكس، ولي آنها در مقابل سختي ها مقاومت مي كنند و اين كمبود ها اعتقادشان را و قلب شان را نسبت به محبوبيت امام نزديكتر مي كند و آنگاه كه مصيبت و سختي برايشان پيش آيد دست مباركشان را به سوي آسمان دراز مي كنند و از خدا حفظ انقلاب و اسلام و طول عمر امام عزيز را مي طلبند اما بعضي از ما نسبت به اين كمبودهاي نان، آب مي ناليم و خداي ناكرده دهن كجي مي كنيم. مردم آگاه باشيد كه انقلابمان را به خاطر راحتي و دنياطلبي نكرديم ما انقلابمان را براي احياي اسلام كرده ايم .مسلمين اينها را آزمايش الهي فرض كنيد و خودمان را بيازمائيم كه چقدر مي توانيم از اين آزمايشات موفق شويم. بدانيم كه فرداي قيامت هم به همين اندازه موفق مي شويم. امروز اگربه بعضي ماها مسئوليت بدهند اول به فكر خودمانيم. آن وقت خدا اراده كرده هيچ خودمان را هم در آن گم مي كنيم. خيلي ها را امروز مشاهده مي كنيم كه چقدر انسان نترس شده اند .بترسيد از خدا كه همه ما به سوي او رجعت خواهيم كرد.
گناهكار را داخل قبر مي گذارند وحشت مي كند كه گويا عالم بر سر او ريخته شده پس به فکر باشيم و حسابمان را پاك كنيم . در جاي ديگر خواندم اگر شخصي در داخل آتش جهنم قرار دارد اور ا در تنور اين دنيا بگذارند احساس راحتي مي كند. امروز جهاد ما آزمايش است. يكي توان ندارد بجنگد و يكي مال و فرزند دارد. با هر دوي شان و سومي كه هيچكدام را ندارد بايد با زبانش جهاد كند. مردم در جهاد مقاوم باشيد. جهاد شب و روز و ماه ندارد و تا زماني كه اسلام در خطر است جهاد ادامه دارد. تا زمانيكه اسلام در خطر است فرزند هيچ است وقتي كه اسلام نباشد زن نباشد و اصلاً عالم نباشد .مومنين مسجد را خالي نكنيد چون از صدر اسلام محل نشر اسلام مسجد بوده است. به حرف امام گوش كنيد. امام را تنها نگذاريد. مسير او را طي كنيد .جز خط او خط شيطان است و راه شيطان هلاك كننده است.
از همه دوستان و آشنايان مي خواهم كه اگر بدي از من ديده ايد مرا حلال كنند. باز هم متذكر مي شوم امام را دعا كنيد و از خدا سلامتي و طول عمر امام را از خدا طلب كنيد.
بر مشامم مي رسد هر لحظه بوي كربلا
بر دلم ترسم بماند آرزوي كربلا
كربلايت آرزو باشد برايم يا حسين
سوي جانانت رسد هر لحظه بوي جبهه ها
اي حسين سالار بي دست و سرت از تن جدا
بهر ديدارت كنم هجرت به سوي كربلا
با خميني رهبر وفرمانده كل قوا
مي كنم برپا نماز جمعه را در كربلا
بارالها، بارالها بارالها باراله
كن عنايت طول عمر بر رهبر آگاه ما
اجركم عندا... فرزند و برادر كوچك شما مهدي عربيان

وصيت نامه اي ديگر
اعوذ باالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد الله رب العالمين لا حول و لا قوه بالله العلي العظيم
بنده چند مطلب به عنوان وصيت بر روي اين نوار ضبط مي كنم همه موظفند چه دور يا چه نزديك وصيت داشته باشند كه بعد از آنها بستگانشان و آنهائي كه بچه ها دارند بچه هايشان و فرزندانشان، پدرانشان و مادرانشان خلاصه و خلاصه بستگانشان چطور بعد از آنها زندگي كنند و از او بياموزند اگر آدم خوبي باشند.
آن كسي را كه در راه خدا كشته شده مرده مپنداريد بلكه زنده ابدي است و لكن همه شما اين حقيقت را درك نخواهيد كرد.
پس از ستايش حمد سبحان بر يگانه پروردگار جهانيان و درود او بر رسول اكرم محمد (ص) و ائمه اطهار بالاخص مهدي صاحب زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف و نائب بر حق او رهبر كبير و درود و رحمت خدا بر ارواح پاك شهدا از صدر اسلام تا به كربلاي حسين و درود فراوان بر شما خانواده هاي شهدا و ملت شهيد داده و شهيد پرور ايران خصوصاً شهدا و خانواده هاي شهداي لاريم. انشاء الله تحت توجهات خداوند قرار بگيريد و انشاء الله بزودي زود راه كربلاي مظلوم و قدس عزيز باز شود و همگي به سوي آن مثل كاروان حركت كنيد.
قلبم پر از حرف و پر از درد است. قلبم پر از گله و رنج است. نمي دانم به چه كسي بگويم، به خودم گفتم كه به قلم و كاغذ بگويم چون شنيدم كه مردم چه مي گويند و چه مي كنند و مردم به كجا مي روند به چه جايي مي روند. مردم به چه مي انديشند و خلاصه در ميان بياناتم ذكر خواهم كرد حق داشت علي (ع) درد دلش را به چاه مي گفت .نمي دانم صحبت از دنيا بكنم يا آن دنيا ،صحبت از بهشت بكنم يا صحبت از جهنم، نمي دانم كدام را شما وما دوست داريم. آيا اين دنيا رابهتر دوست داريد يا مرگ را. اينطور كه معلوم است خودم بودم در ميان شما و ديده ام و درك كرده ام ماها اين دنيا را بهتر دوست داريم .كدام هاي شما راضي هستيد همين حالا، همين حالا كه صداي مرا مي شنويد كه داريد صداي مرا مي شنويد يا مي خوانيد بميريد. كسي راضي هست. فكر نكنم هيچ كدام حتي يك نفر در قلب خود بگويد. چون يا مرگ را درك نكرده يا از خانه و زندگي سير شده (مثل من) چون دنيا آنقدر شيرين و لذت دارد كه ماها هنوز توي بحر آن نرفته ايم و چنين انساني من خيلي كم مي بينم. يعني هيچ نيست كه بشنوم نبينم شايد و شايد در ميان ماها خيلي انگشت شمار باشند و ماها هنوز آنها را نشناخته ايم. الآن شما فرض كنيد يك نفر رفته سي سال يا چهل سال يا كمتر يا بيشتر به اين طرف و آن طرف رفته تا زندگي درست كرده و خانه و كاشانه اي درست كرده .چطور او دوست دارد زندگي را رها كند و مرگ را بچسبد. ابداً اين كار را نمي كند و اگر در ميان ماها باشند خيلي انگشت شمار هستند. عرض كردم حالا ماها او را بشناسيم و نمي توانيم بشناسيم، چون ما به فكر مادي هستيم و او به فكر معنوي هست. فاصله هست بين ماها حالا حساب كنيد چقدر فاصله هست. يك انسان اگر چند لحظه اي فكر كند و به خود بيانديشد چه هست و كه هست خيلي كارها را حل مي كند و خيلي مشكل ها را رفع مي كند. امروز جوانان به اين فكرند كه بله دنيا همين دو روز است كه مي گويند اگر الآن خوشي نداشته باشيم پس كي خوشي داشته باشيم. انسان نمي تواند هميشه ناراحت باشد بله درست مي گويد كه امروز خوش باشيم ولي انتظار نداشته باش كه فردا هم خوش باشي. همه ماها همين طور هستيم. مردم به خود بنگريد و ببينيد كه چه كار مي كنيد.
ملت به خود بنگريد و ببينيد كه چه كار مي كنيد. هر روز در شهر يا در روستا انساني مي ميرد. آن را غسل و كفن نماز و خاك مي كنيد و يك خدا بيامرز بگوئيد يا نگوئيد آن هم از زبان مي گويند، والسلام .خيلي به شما ظلم مي كنند. آيا اين كارها براي ما، اين توي قبر رفتن براي ما نمي آيد. من در اينجا يك جمله اي دارم ذكر مي كنم كه ماها آيا نمي توانيم اين آزمايش ساده را براي خود انجام دهيم. آزمايش اين است كه يك روز يا يك شب يك نفري بيائيد در قبرستان برود داخل قبر 5 دقيقه همان داخل قبر دراز بكشد. آيا چنين جرأتي به خود مي دهيد. بيشتر افراد نمي توانند. چگونه مي ترسند، ببينيد ما انسان ها اينقدر ضعيف هستيم كه حتي خودمان هم نمي دانيم كه ضعيف هستيم .چون خودمان را فراموش كرده ايم ،خودمان را نشناختيم. خلاصه صحبت از قبر و مردن بود كه چرا خداوند انسان ها را يك دفعه نيافريد و يك دفعه از بين نبرد. چرا يك عده اي را مي آورد ولي در عوض يك عده ديگري را مي برد. اصلاً خداوند چرا ما را آفريد. آخر ماها كه بنده او هستيم يك چيز را درست مي كنيم يا كشف مي كنيم ديگر دوست نداريم كه از بين ببريم ولي خداوند انسان ها و تمام موجودات را زنده مي كند ولي به صورت نظم و ترتيب مي برد و ديگري را به جايش مي آورد ولي به صورت نظم و ترتيب. اي انسان من و تو درك نمي كنيم و نخواهيم كرد اگر همين طور پيش رويم چون اگر ما دنيا را صحبت بكنيم و بحث كنيم چونكه در داخل آن هستيم مي بينيم و لمس مي كنيم اما چه چيزهايي مي بينيم و به زبان مي آوريم اما اطمينان قلبي نداريم كه چه هست آن قيامت . من و شما و ماها همگي فقط مي بينيم خداست و قيامت و آخرتي و جهنمي و بهشتي همين فقط، به زبان مي آوريم. چونكه اگر اطمينان قلبي داشته باشيم كه نداريم فقط صحبت نمي كنيم. ديگر ادامه نمي دهم. اگر داريد دزدي مي كنيد مي دانيد كه بد است. جواب آخرت دارد دزدي نمي كنيد. اگر مي دانيم كه تهمت و غيبت بد است ديگر اين كار را انجام نمي دهيم .اگر مي دانيد كه نگاه بدي به يكديگر را مي كنيم، خصوصاً جوانان چه دختر و پسر ديگر اين چشم بد را نگاه نمي كنند و كنار مي گذارند. خلاصه من همه را بگويم مي دانم قلم و دفتر را كم مي آورم. يك بنده خدا بود گفتم: چرا نماز نمي خواني؟ مي گفت: مي دانم نماز نمي خوانم آخرت بايد ضربتش را بخورم، بخورم ضربت را ولي نمي خوانم چرا نمي خواني مي گويد نمي دانم خودش نمي داند براي چه زندگي مي كند. انساني را ديدم كه بنده خدا پير شده ديگر عمري ندارد ولي جنگ و دعوا دارد بر سر زمين و مال دنيا. به او مي گويم بنده خدا كنار بيا ديگر عمر من و تو به سر رسد. پيمانه ماها پر شده جواب مي دهد : من براي فرزند خود مي كنم. اي مردم كدام فرزند، فرزند كه بزرگ مي كنيد. فرزندي كه بزرگ كردي و او را رها مي كني به خيابان ها وكوچه ها، نمي داني كجا مي روند و كي مي آيند. چه مي كند و با كه دوست است و غيره ... براي او داريد قبر خود را تنگ مي كنيد و جاي خود را دوزخ درست مي كنيد. همان فرزند تو نماز غذاي تو را نمي خواند. بر سر قبر تو ماه به ماه نمي آيد. براي كي داريد جمع مي كنيد. نمي گم حق را نگيريد، حق خود را بگيريد ولي به فرزندان خود هم برسيد. از نظر مادي فكرش را مي كنيد ولي از نظر معنوي فكرش را نمي كنيد. اي مردم ما انسان ها يك موجودي هستيم كه اگريك ذره اي از دين را آزمايش كنيم ،از هزاران چيز، از گلبول ها ،سرخ رگ ها، سياه رگ ها و چيزهايي درست شده است. انسان يك موجود عجيبي است. ماها فكر همه چيز هستيم . به همه چيز مي انديشيم و به همه چيز فكر مي كنيم ولي به فكر مرگ اصلاً ماه به ماه يادمان نمي آيد. اگر نظرتان بيايد زودگذر است ما به فكر مرگ نيستيم تا چه برسد براي مرگ گريه كنيم. يا از خدا بخواهيم كه خدايا مرگ ما را نزديك كن اگر كسي اين حرف را به ما بزند مي گوئيم خدا نكند. انشاء الله عمرش صد سال باشد. خوب صد سال چطور، عزيزان صد سال به دنبال بدي رود يا دنبال خوبي .همينطور انسان عمر كند عمر كند براي چي هر چي بيشتر عمر كند زندگي زشت تر داشته باشد. جايش همان جا هست كه قرآن آنقدر تأكيد مي كند كه ما فقط اسم قرآن را مي شنويم . همان كتاب مي گويد همان كتاب كه پيامبر اكرم محمد (ص)فرمود: دو امانت را بعد از خودم براي شماها به يادگار مي گذارم كه يكي ائمه اطهار هستند كه چهارده معصوم باشد و دومي قرآن است. مسلمانان، اي مسلماناني كه صداي مرا مي شنويد يا مي خوانيد، خداوند اينقدر نعمت ها را به ما داده اما ما وظيفه خود را انجام نداديم و اينقدر هم كه معلوم است انجام نخواهيم داد. خداوند براي ما پيامبران و امامان را فرستاده، بر ماها قرآن را فرستاده براي ما رهبري را فرستاده تا به ما راهنمائي كند، از زشتي و بدي اما ما درك نداريم تا بفهميم تازه اگر بفهميم ذره اي از وظيفه خود را انجام نمي دهيم. يك مثال ساده و كوچك مي زنم، مثلاً ما در جائي شنيده ايم يا خوانده ايم كه پشت سر هم حرف زدن غيبت مي شود و گناه بزرگي است اين كار يك كار زشتي است آخرت جزا دارد اما چند لحظه بعد رفتيم در جاي ديگر چند تا دوست و آشنايي كه نشستيم و مجلس ما گرم، براي اينكه بشود مجلستون گرمتر كنيد شروع به حرف زدن اين طرف و آن طرف پشت سر اين گفتن و آن گفتن خصوصاً زنان، خصوصاً زنان، خواهران مواظب خودتان اين كارها و اين پشت سر حرف زدن ها براي آنها عادتي هست. من اصلاً مي گويم چند زن در يك جايي مي نشينند و بعد از پايان حرف هاي آنها را بررسي مي كنيم بيشتر غيبت است.من تهمت به زنان نمي زنم مواظب باش آنچه ديدم عنوان كردم گفتيم كه خداوند پيامبراني براي ما فرستاد تا ماها را بفهماند كه بدي اينست و چنان ضروري است و چنان ضروري دارد و خوبي دارد و بدي دارد .خوبي و بدي را به ما تشخيص داد. بعد از پيامبران كه آخرين آنها محمد (ص) مي باشد كه دو امانت را بعد از خودش بجا گذاشت گفتيم كه يكي ائمه اطهار ،دومي هم قرآن بود. خداوند براي ما انسان ها كتاب قرآن را فرستاد تا آشنا شويم از نعمت خداوند .ما آشنا شويم از اين دنيا و دنياي ديگري را اما ما در عوض اينكه اين كتاب را بخوانيم و عمل كنيم يا در طاقچه هاي ماست و خاك چند سال روي آن گرفته يا اصلاً خواندن آن را بلد نيستيم كه چه برسد به عمل كردن. يكي از ضعف هايي كه حجاج تو عربستان سعودي مي روند يكي از برادران تعريف مي كرد بزرگترين ضعف ما اين هست كه ما مي گوئيم اسلام ـ‌قرآن در ايران چنين چيزي هست دنيا را تكان داده ايران؛ ولي يك بنده خدائي عربستاني آمده بود حالا دقيقاً نمي دانم گفت عربستاني بود خلاصه يك بنده خدائي عرب بود گفت: آقا قرآن را حفظي؟ گفت: حجاج مي گفتند: نه .گفت: شما چطور مي گوئيد اسلام و قرآن اما قرآن را حفظ نيستيد. حجاج ما يك بنده خدائي بود گفت من خواندن را وارد نيستم آن بنده خدا سر تكان داد و رفت. خوب برسيم به مسئله اصلي. اگر يك دوست يك آشناي خوب ما بعد از چند ماه يا چند سال دوري او را نديديم و بعد از اين مدت يك نامه اي براي ما بفرستد ما چه حالتي پيدا مي كنيم. اين نامه را مي گيريم مي بريم يك جاي خلوت كه كسي نباشد نامه را از اول تا آخر مي خوانيم. نمي دانم چي و چرا را نگاه مي كنيم .نكند جمله اي را جا گذاشته باشيم اما نامه اي كه از طرف خداوند براي ما آمده است من و تو چه كنيم چه مي كنيم بر سر او. آيا اينطور مي خوانيم، اصلاً ساده مي خوانيم، اصلاً خواندن را وارديم. قرآن را فراموش كرديم، قرآن امروز در ميان ما نيست كه يك نفر فوت كرده يا براي مال دنيا بر سر قرآن قسم بخوريم. مسلمانان قرآن بخوانيد و عمل كنيد و به فرزندان خودتان قرآن بياموزيد كه تا نعمت و روزي شما زياد شود. از كوچكي فرزندانتان را به خواندن نماز و قرآن تعليم دهيد تا فرزندانتان از اسلام منحرف نشوند كه بزرگترين كا را انجام داده ايد. مسلمانان قدر انقلاب ايران را بدانيد كه اين يك نعمت است، فراموش نكنيد، خلاف نكنيد. از دست شما در مي رود دقيقه اي از اين راه هم ارزش دارد كه از طرف خداوند براي ما آمده است. ما هنوز اين انقلاب را درك نكرده ايم چون سختي نديديم. اين انقلاب خيلي به راحتي به دست ما آمده است. اين انقلاب و اسلام به راحتي به دست ما آمده است .خدا را ياد كنيد و شكرگذار باشيد به ياد آخرت و دوزخ باشيد. فراموش نكنيم كه اسلام و انقلاب تا به دست صاحب الزمان برسد مواظب باشيد. مسئول باشيد، همت كنيم اسلام و قرآن را به آن جاهاي اصلي خواهيم رساند. اگر همت كنيد رسيدن به هدف نزديك است. همت كنيد كه كافران براي نابودي اسلام خيلي كوشش مي كنند «در قرآن كريم سوره بقره آيه 7) چنين فرمايد: بترسيد از روزي كه هيچ داده نشود. شخصي به جاي شخص ديگر هيچ پذيرفته نشود. شفاعت كسي درباره ديگري و فداي عوض شخص نخواهند گرفت. هيچ ياري كننده اي فرياد رس در آن روز نخواهد بود.»
اي مردم آن آيه اي است كه از طرف خداوند به پيامبر نازل شده و امروز در دست من و تو است پس بترسيد از قيامت و از دوزخ كه كسي به جاي ديگري محاكمه نخواهد شد. هر كسي به عمل خودش و به جزاي خودش، پس همقدم با اسلام و قرآن و انقلاب و رهبر بزرگوار ما اين نعمت بزرگ را از دست ندهيد. مواظب باشيد، بر همه تكليف است حمايت كنيد امام را. اگر شركت كنيد به پاي به خودم مي گويم اگر شرك نبود به پا امام هم سجده مي كردم. اما هر چه مي بينم كه شرك است. مردم بدانيد كه هر كس به اين اسلام و انقلاب و رهبر بد باشد جايش دوزخ است ،جايش بد است. مسلمانان جاي من و تو خيلي خوب است اگر در خبرها شنيده باشيد در خيلي از كشورها اين نعمتي كه اضافه اضافه مي آيد در آشغال مي ريزند، نان و برنج و غيره را ندارند بخورند و از گرسنگي مي ميرند. در روزها و ماه ها هزار ها از گرسنگي از دنيا مي روند . با انقلاب همقدم باشيد كه نكند خداي نكرده خداوند روزي ما را بگيرد و ما ها هم مثل آنها باشيم. بايد كه اگر اين نعمت ها كه امروز خداوند به ايران داده شكرگذار نباشيم از ما مي گيرد. اگر از اين انقلاب شكرگذار نباشيم خداوند روزي را از دست ما مي گيرد.
امروز رزمندگان ما در جبهه ها سرما در كوهستان ها در برف ها و باران ها و در جنوب آن گرما و دماي پنجاه درجه يا بيشتر گرما را طاقت مي آورند. اما ماها در اينجا ،همه چيز ما تأمين است. همه چيز داريم .
بعضي ها در پست جبهه دهن كجي مي كنند، مردم گول آنها را نخوريد، فريب نخوريد و از انقلاب و امام دور نشويد كه اگر دور شد يد بدانيد كه از اسلام و پيامبر و امامان دور شده ايد. امروز از انقلاب فردا از اسلام پس فردا از قرآن و به شرك نزديك مي شويم.
چه چيز شما كم است كي از گرسنگي مرده است چه كسي مرده است مردم كجا مي رويد مردم خدا را چرا داريد فراموش مي كنيد. مردم چرا حرف بد مي زنيد ، چرا بد مي گوئيد. بترسيد از خدا بترسيد از آخرت. امروز اگر يك نفر را مسئوليت بدهند اول فکر خود را مي كند يا دست به دزدي مي زند كه خيلي بد است. چقدر انسان خدا را فراموش كرده است. بترسيد شما همگي بترسيد كه همگي خواهيم رفت. مردم منظورم به مسئولين امروز نيست. منظورم يك سري هستند كه خودتان مي دانيد. مسلمانان هميشه با انقلاب همقدم باشيد تا ايران را سمبل جهان بسازيم .برادران و خواهران از فكر دنيا بيرون بيائيد به ايمان حق چنگ زنيد گول اين دنيا را نخوريد.
اين دنيا آدم را فريب مي دهد. امام جعفر صادق (ع) مي فرمايد انسان هر موقع دنياي خود را آباد كرد بداند كه آخرت را خراب كرده و هر كس آخرت را آباد كرد دنيا را خراب كرده . علي (ع) همين را مي گويد: «كه هر كس از دنيا دور شود و آخرت را داشته باشد . مردم مسلمان در قيامت مادر از فرزند فرار مي كند، فرزند از مادر فرار مي كند، زن از شوهرو شوهر از زن. برادر از خواهر برادر از برادر و همه و همه به فكر خودشان هستند. آن روز صحنه خيلي غم انگيزي است و خيلي وحشتناك. پس تا حساب ما را برسند ما به حساب خودمان برسيم كه چه كم داريم تا جايش را پر كنيم. اگر بندگان خدا هر كس اطاعت كند از خداوند در عمل است و بر او بشارت باد بر او بشات ده و هر كس عصيان كند رسوا و پشيمان مي شود. اگر كارتان براي خدا باشد ارزنده است. نترسيد بيشتر قدم گذاريد، روزي مي رسد كه پيمانه ماها يك به يك پر مي شود و از اول آن چيزي را كه نديده ايم، مي بينيم . روايت دارد وقتي انسان مي ميرد و او را غسل و كفن مي کنندو نماز مي خوانند و مي خواهند او را داخل قبر بگذارند خيلي براي آن انسان وحشتناك است ، يعني براي ما همه هست. براي افراد گنهكار مي گويم، يعني براي خودم هم مي گويم.
چند كلمه اي در مورد جهاد صحبت كنم. بد نيست در قرآن مجيد در مورد جهاد سوره بقره آيه 193 مرور کنيم«و با كافران جهاد كنيد و فتنه و فساد از روي زمن به طرف شود و همه را آئين و دين خدا باشد و اگراز فتنه و جنگ دست كشيدند به آنها عدالت كنيد كه ستم جزء ‌به ستم كاران روا نيست.» برادران و خواهران طبق آيه اي كه خداوند در چند جاي قرآن فرمود جهاد يك امر واجب است مثل نماز و روزه. آنها كه نماز نمي خوانند تكليف شان جداست. آن كسي كه نيرو بدني دارد به ميدان مي رود و مسلح و سلاح به دست مي گيرد . قرآن در سوره نساء آيه 70 مي فرمايد: «اي اهل ايمان سلاح جنگ بگيرد و آنگاه دسته دسته يا همه به يكبار متفق براي جهاد بيرون بريد.» پس خيلي در جهاد تأكيد شده است . امام فرمود جهاد بر همه واجب است و آنكس كه فرزند دارد با دادن فرزند و آنكس كه مال دارد با دادن مال، مقداري مال خود را به جبهه بفرستد، جهاد مي شود و آنكس كه هيچ يك از اينها را ندارد با زبان خود با زبان مي تواند براي اسلام تبليغ كند و آنان را تشويق كند .جهاد براي خدا در راه الله براي حفظ قرآن و براي حفظ اسلام و قرآن به مرد و زن پير و جوان واجب است . جهاد شب و روز و ماه و سال ندارد ،تا اسلام و قرآن در خطر است بايد ايستاد تا جان را فداي آن كرد. اسلام ارزش دارد فرزند ارزش ندارد، اسلام ارزش بيشتري دارد ،زن ارزش ندارد، مال ارزش ندارد، اسلام و قرآن بيشتر ارزش دارند . پس همت كنيد تا اسلام و قرآن را پيروي كنيد. اسلام و قرآن را داشته باشيد. همينطور که حمايت مي كنيد ،بيشتر حمايت كنيد. ما پيش خودمان فكر مي كنيم كه نماز مي خوانيم، روزه مي گيريم، خمس و زكات مي دهيم، خودمان يا فرزندمان را به جبهه فرستاديم يا براي جهاد مقداري پول داديم و غيره چند كار ديگر خودمان مي گوئيم مگر ما جهنم مي رويم اگر اين طور باشد پس همه مردم جهنمي هستند. بله ماهايي كه نماز مي خوانيم و روزه مي گيريم آيا مواظب زبان خود هستيم يا نه، ما كه خمس و زكات و جهاد را انجام مي دهيم مواظب چشم خودمان هستيم يا نه . شخصي زن دارد يا چند بچه هم شايد داشته باشد اما چشم چراني مي كند .اين دردها را به كي بگويم. آن بنده خدا به خود رحم نمي كند به فرزندان خود هم رحم نمي كند يعني پدري كه چنين باشد فرزندان او بزرگ شده اند از پدر بدتر مي شوند و در بالا ذكر كردم كه قيامت را مي دانيم و اطمينان قلبي نداريم همه ما اين چنين هستيم . اكثر مردم كه درجهنم هستند نماز خوان و روزه گير هستند، آنها كه واجبات را انجام نمي دهند حساب آنها جداست پس حساب خودتان را بكنيد كه پيش از شما حساب بكشند.
چند كلمه اي براي خواهران مسلمان بگويم. خواهران مسلمان اين جمله اي كه مي گويم به عرض شما برسانم كه مي دانم چندين بار شنيده ايد يا خوانده ايد ولي در اينجا به عنوان تذكر و تكليف ياد مي كنم كه اي خواهر حجاب تو كوبنده تر از آن خوني است كه از بدن شهدا قطره قطره به زمين مي ريزد. حجاب تو مشت محكمي است بر دهان ابرقدرت ها، حجاب تو مشت محكمي است بر دهان گروهك هاي داخلي ،حجاب تو، حجاب شماها يك به يك را مي گويم، حجاب اسلامي داشته باشيد .رفتار شما بايد رفتا زينب گونه باشد كه چادر به سر كنيد .
شيعه بايد گفتار ورفتارش مثل مقتدايش علي (ع)باشد.اگر خانم است بايد گفتار ورفتار .از همه مهمتر حجابش مثل زهرا وزينب(س)باشد.
بچه هاي خودتان را از كودكي تربيت نماييد. آنان را عادت به رفتن به مسجد دهيد تا سنگر مسلمين خالي نماند. در دوران پيامبر امامان هر كاري داشته اند مردم را در مسجد جمع مي كردند وبراي آنان سخنراني مي كردند و دستورات اسلام را به آنها ياد مي دادند.
ما بايد امروز در مسجد اجتماع كنيم ،مسجد سنگر مسلمين است. اين سنگر را حفظ كنيد كه اسلام را حفظ كرده ايد.
ما انسان ها اصلاً خودمان را فراموش كرده ايم كه ما چه هستيم و كه هستيم و براي چه آمده ايم و به كجا مي رويم و براي چه مي رويم؛ جا و مكان خود را نمي دانيم. ما اگر چند لحظه اي فكر كنيم ما يك نطفه بوديم .الآن همديگر را به يك شكلي مي بينيم يا اگر به جسم خود بنگريم كه بدن ما چه هست . ما يك انسان پاكي هستيم از نظر روح مي گويم نه از نظر جسم از نظر معنويات هم فرداي قيامت رو سفيد خواهيم بود. مسلمانان، اي جوانان عزيز توجه داشته باشيد به اين كلمات «توبه كنيد كه خداوند توبه پذير است» خداوند هيچ وقت بنده اي را از خودش دور نمي كند. توبه كنيد كه درگاه خداوند هميشه باز است .خداوند ارحم راحمين است. ما يك خدايي داريم كه خداوند ارحم راحمين است. خداوند كريم است. خدايي داريم كه خداوند بزرگ است، بخشنده و بزرگ است . امام جعفر صادق (ع) فرمود:
«خداوند به توبه بنده مومن خود شاد مي شود همان گونه كه شما با يافتن گم شده خود شاد مي شويد» خدايا ،پروردگارا، الهي من كه مي دانم كه پيش تو آبرو ندارم، من كه پيش تو بنده خوبي نبودم خدايا تو را به دل مومنين قسمت مي دهم ،خدايا تو را به سر حسين به خون حسين (ع) ‌قسمت مي دهم، ما را ببخش و بيامرز. آمين. حسين جان هر چند مادرت فاطمه (ص) را و پدرت علي (ع) را از دست دادي، حسين جان هر چند برادرت حسن (ع) رابا زهر شهيد كردند ،پدرت را در مسجد كوفه سر به سجده شهيد كردند، علي اصغرت را با لب تشنه روي دست هاي تو شهيد كردند، علي اكبرت را در صحراي كربلا شهيد كردند، برادرت عباس بدنش را پاره پاره كردند ودستهايش را قطع كردند .چشم عباس را با نيزه زهر آلود سوراخ كردند. حسين جان هر چند قاسمت را از تو گرفتند، يادگار حسنت را امانت حسنت را از دستت گرفتند. جعفرت را از تو گرفتند، عونت را از تو گرفتند و تو را با تير نيزه با 39 زخم نيزه و 30 زخم شمشير بدنت را پاره پاره و دست و سرت را از بدن جدا كردند. خواهرت و فرزندانت را به اسيري بردند. حسين جان هر چند سر تو و تمامي شهدا در روز عاشورا جدا كردند و روي نيزه ها بردند. هر چند بدن نازنينتان را دو سه شب در صحراي گرم و سوزان كربلا رها کردند. حسين جان امروز ما در صحراي كربلاي ايران عزيزاني را از دست مي دهيم كه يتيم بوده اند و يتيم بزرگ شده اند. عزيزاني را از دست داديم كه دست و پا از دست دادند . امروز در ايران خيلي عزيزان داريم كه يتيم شده اند بچه به سه ماهه يا به ده پانزده سال داريم كه پدر ندارند. عزيزاني داريم كه جوان شده اند و اما پدرشان را در جبهه ها از دست داده اند عزيزاني داريم كه از مادر متولد نشده اند ولي پدر خود را از دست داده اند و الآن بزرگ شده اند و از مادرشان پدر مي خواهند. حسين جان تو را به خون گلويت راه كربلا را باز كن .خدايا به تو پناه مي بريم از آتشي كه روشنايي اش تاريكي است. خدايا به تو پناه مي بريم از عقرب ها مارها كه با نيش هاي خود بعضي ها را مي گزند. مسلمانان ما نعمت هاي خدا را كم مي بينيم و كم درك مي كنيم و عمل هم در كارها نداريم. نعمت خدا زياد است درك كردن ما كم است و مشكل است. ماها اول بريم خودمان را بسازيم تا برسد به ديگران، اگر كسي كه مي خواهيم امر به معروف و نهي از منكر كنيم در عوض مي بيني كه خود بدتر از او هستيم يا او را مي خواهيم به راه راست بياورم يك دفعه مي بينيم كه از ما منحرفتر شده چون بينش خوبي نداشتيم تا به او خوب توجيه كنيم. مواظب اعمالتان و كردارها باشيد .مواظب زبان ها و چشم ها و گوش ها باشيد. امام جعفر صادق در اين مورد چنين فرمود كه لعنت كند خدا به آن كسي كه ديگري را از كارهاي زشت باز مي دارد و بگويد تو اين كارها را نكن ولي خودش انجام دهد. بايد هر لحظه و ساعت و دقيقه به ياد خدا بودتا خداوند نظر لطفي به حال ما كند. اگر يك نعمتي خداوند به ما زياد بدهد نبايد خدا را فراموش بكنيم. مثلاً همين آب و هوا يا همين انقلاب خودمان خداوند ما را همه را هدايت كند وماها را همه را بيامرزد .مسلمانان، اي بندگان خدا، اي جوانان مواظب اعمال و كردار خود باشيد . خداوند مرگ هاي مان را طوري تعيين و تنظيم كرده كه كسي نمي داند كي مي ميرد و كجا مي ميرد. معلوم نيست كه در مسافرت است و در راه رفتن است، جبهه است، بيمارستان است ،در بستر است ،در اسيري است که اجل مي آيد. چه زود چه دير مي آيد. اجل دوستان و آشنايان ما را برد، ديديم يك دفعه مي بينيم كه يك نفري مي آيد و مي گويد من از طرف خداوند آمده ام و مي خواهم جان شما را بگيرم آن لحظه چقدر براي انسان سخت است. مثلاً در بستر خانه در داخل پتو و در جاي گرم و نرم در جايي كه خيلي ساكت است و خيلي راحت است مي شود جان داد .بله انسان جان دادنش سخت است. براي آن كساني كه دل را به دنيا و زندگي ماديات بسته اند خيلي سخت است از همه سخت تر است . نكند خداي نكرده موقعي اين عمل ما بيايد كه با كوله بار گناه برويم يا با قلب سياه عجل ما را ببرد يا در كثافت ها عجلمان بر سراي برويم. برويم مقداري كارهاي خوب كنيم، همه ماها رو مي گم . تهمت زدن و غيبت كردن بس است مقداري از اعمال خودمان را پاك كنيم ، به وضع زندگيمان رسيدن بس است يه مقداري به وضع دروني خود برسيم .مسلمانان من خودم را لياقت شهيد بودن نمي دانم امكان دارد كه در جبهه بميرم ولي در خودم نمي بينم كه شهيد باشم اون دست خداست او عمل مرا مي داند من كه چه كارهايي كه نبايستي انجام بدهم داده ام. خلاصه اي شيعه ها نماز را پاكيزه بخوانيد ، مسجد را خالي نگذاريد همان طوري كه امام علي (ع) خالي نگذاشت از مسجد به دنيا آمدو در داخل مسجد نماز خواند، در داخل مسجد مردم را راهنمائي كرد، در سنگر مسجد نيروها را جمع كردو به جبهه رفت و جنگيدو در مسجد شهيد شد .مردم سنگر مسلمين و محرومين را استوارتر بداريد. پر كنيد مسجد را اي شيعه ها؛ قرآن را زياد بخوانيد، امام را تنها نگذاريد. در خط ولايت فقيه حركت كنيد در خط امام و ولايت فقيه باشيد. در خط ولايت باشيد در خط اسلام و قرآن باشيد در خطي كه خداوند تعيين كرده براي ما باشيد. هر كسي كه مي خواهد خط ديگري را داشته باشد از كفار ، مشرك و خيانت كاران است .اي شيعه ها به خودتان رحم كنيد كه پيامبر اكرم درباره بهشت چنين فرمود: بهشت زير سايه شمشيرهاست . اي مسلمانان به خودتان رحم كنيد كه پيامبر فرمود: بهشت زير سايه شمشيرهاست .پس كسي كه مي خواهد خود را به بهشت برساند بايد زير سايه هزاران سختي ها ورنج ها تحمل كند تا به آرزوي خود برسد.
چند مطلبي براي خانواده ام ذكر كنم. پدر و مادر محترم هر چند داغ فرزند سخت است ولي در راه خدا و اسلام خيلي بايد راحت باشد . مادرم مثل آن زني باش كه وقتي سر فرزند را از جبهه براي او آوردند سر را به طرف ميدان پرت كن .مثل فاطمه و زهرا و زينب كبري باش كه داغ عزيزان را تحمل مي كرد و خوشحال بود كه فرداي قيامت رو سفيد پيش فاطمه مي رفت . پدرم مثل آن پدري باش كه چند فرزند را در راه خدا قرباني داد . پدرم شما مثل پولاد آهني باشيد كه فرزند را دلداري بدهيد و نگذاريد يك لحظه اي ناراحت باشند. فرزندان ديگري مي توانيد بفرستيد جبهه .بعد از مرگم اگر جسدم نيامد ناراحت نباشيد امانتي بود حالا آمده يا نيامده براي شما فرقي نكند.
خداوند انشاء الله انقلاب اسلامي ايران را به دست صاحب اصلي مهدي (عج) بسپارد و از همگي برادران و خواهران ديني مي خواهم كه امام را دعا كنند. خصوصاً در سر نماز از همگي دوستان مي خواهم كه مرا ببخشند. والسلام و علي عباد الله الصالحين مهدي عربيان




خاطرات
عبدالهي:
شهيد مهدي عربيان يكي از نيروهاي مخلص و باوقار محله لاريم بود و در اكثر مراسم نماز جماعت و دعاي كميل و ... شركت داشت . من او با هم شوخي مي كرديم و يك دفعه قرار بود با هم به جبهه برويم. غروب در مسجد نماز مي خواندم كه آمد پشت سر من گفت : امان از دست ريا، نكند كه ريا باشد. روز بعد با هم به طرف جبهه از طرف سپاه جويبار اعزام شديم و قصد و نيت ما اين بود كه به جنوب برويم ولي به ما گفتند شما به مريوان مي رويد . آقا مهدي موقع ظهر كه براي نماز اتوبوس ايستاد پياده شد و گفت من به مريوان نمي روم، مريوان كه جنگ نيست. من فکر کردم او شوخي مي كند بعد ديدم كه واقعاً كيفش رل برداشت ورفت آن طرف جاده و سوار ماشين شد و رفت به طرف اهواز كه بعد از چند روز ما متوجه شديم كه او به اهواز رفته و قبل از ايستادن اتوبوس به من گفته بود كه من مي خواهم برگردم و به اهواز بروم . رفت در آنجا ماند تا شهيد شد .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : عربيان لاريمي , مهدي ,
بازدید : 110
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

سردار شهيد «سيد مطيع مطيعي» در تاريخ 25/4/1345 در يك خانواده مذهبي در «جوان محله»در شهرستان« جويبار» به دنيا آمد .دوران ابتدايي وراهنمايي را در اين منطقه گذراند.
هنوز به 16 سال نرسيده بود كه به صورت داوطلبانه روانه ي جبهه ها شد . اوکه در مبارزات دوران انقلاب اسلامي تجارب خوبي اندوخته بود در پي پيروزي انقلاب اسلامي و در سال 1360 به عضويت بسيج در آمد وبه جبهه رفت .
15ماه و13روز در جبهه حضور داشت وبعد از آن بنا به احساس تکليف ومسئوليت وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در «قائم شهر» شد.
در مدت حضور در جبهه در عمليات بيت المقدس ، بدر ، رمضان، قدس يك و درگيري هاي كردستان با عنوان هاي رزمنده معمولي ، جانشين فرمانده دسته، فرمانده دسته و فرمانده گروهان ومعاون فر مانده گردان حضور فعال و چشمگير داشت.
از روزي که وارد جنگ شد لحظه اي از آن جدا نشد تا سر انجام در تاريخ 23/3/1367 در جبهه شلمچه ؛يک قطعه از بهشت که معبري شد تا تعدادي از برگزيدگان امت محمد(ص)از آن عروج کنند؛به آرزويش رسيد ونام پر افتخار خود را در دفتر سربازان خميني کبير ثبت کرد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
انا لله و انا اليه راجعون
با سلام و درود بر يگانه منجي عالم بشريت حضرت بقيت الله اعظم ارواحنا فدا و با سلام و درود بر رهبر كبير انقلاب و بنيان گذار جمهوري اسلامي ايران . با سلام و درود فراوان بروان پاك شهيدان ايران زمين مخصوصاً شهيدان توكلي و فكوري و محمد حسن زاده و حسن حسن زاده و ذكريا پور و ديگر شهيدان همرزمم . با سلام و درود بر ملت شهيد پرور ايران كه از مال و جان و فرزندان خود در راه اسلام و امام دريغ نمي كنند.
وصيت اينجانب سيد مطيع مطيعي فرزند سيد تقي عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامي قائمشهر؛به ملت شهيد پرور اين است كه دنباله رو رهبر باشند .گوش به حرف ضد انقلاب انقلابي نما ندهند. آنها كه خود را در خط امام مي دانند و در باطن نيروهاي در خط امام را تهمت مي زنند، آنهايي كه سپاه و بسيج را قبول ندارندمسلمان نيستند .اما آرزو مي كنند كه يك پاسدار باشند. آنها چه كاره اند كه مخالف سپاه و بسيج باشند. اين افراد به ظاهر مسلمان فقط مي توانند در پشت جبهه
توطئه بكنند بر عليه افراد بسيجي و سپاهي و آنها را برچسب بزنند و درباره آنها شايعاتي به راه بيندازند. آنهايي كه از خون اينهمه شهيدان شرم نمي كنند و خجالت نمي كشند و به قول خودشان مي خواهند بسيج و سپاه را تضعيف بكنند .ولي كور خوانده اند چون اين برادران ياران مخلص امام امت و امام زمان (عج) هستند و امام زمان هيچ وقت نمي گذارد كه آبروي سربازانش برود .
براي اين است كه آنها هرچه دسيسه و نيرنگ شيطاني مي کنند مشخص مي شود .
وصيتي چند به پدرم :
پدر مهربانم ! اميدوارم مرا ببخشيد كه نتوانستم در وقت پيري عصاي دستت شوم .پدرم چون اسلام به وجود من و جوانهايي مثل من احتياج دارد و اين را بدان كه فرزندان امانتي در دست پدر و مادر هستند، امانتي از طرف خداوند و هر وقت بخواهد مي تواند اين امانت را بگيرد و تو خوشحال باش كه امانت خود را سالم و پاك تحويل صاحب اصلي دادي . از شما مي خواهم كه نكند خداي نخواسته سوء استفاده اي از خون فرزندت بكني چون من راهنما نيستم پدرجان من مي دانم كه تو چنين پدري نيستي و از تو انتظار دارم كه هيچ وقت رابطه خود را با سپاه و بسيج قطع نكني .
اميدوارم كه با خوشحالي خود مرا هم خوشحال كني و مشت محكمي بر دهان ياوه گويان بزني.
وصيتي به مادرم :
مادر عزيزم از تو حلاليت مي طلبم زيرا زحمت هاي زيادي برايم كشيدي و با هزار مشكلات و گرفتاري ما را بزرگ كردي .از تو مي خواهم وقت شهادتم گريه و زاري نكني و خوشحال باشي اميدوارم كه مرا ببخشيد .
وصيتم به همسرم :
همسر مهربانم اميدوارم مرا ببخشيد كه در مدت كوتاه زندگي باعث رنجش خاطر شما مي شدم .همسرم من هم شما را دوست داشتم و هم جبهه را ولي از ميان اين دو من جبهه را انتخاب كردم
چون من خودم را در جبهه شناختم و موقعي آرام و قرار مي گرفتم كه در جبهه باشم و اين را خودت هم مي دانستي چون از اولين روز ازدواج در جبهه بودم تا حالا ...
مي دانم كه خوشحال هستي و افتخار مي كني كه شوهرت براي ياري دين خدا شهيد شد .از تو مي خواهم بعد از شهادتم زينب وار صبور باشي و با حجابت مشت محكمي بر دهان بي حجابها بزني
وصيتم به برادران و خواهرانم :
از برادرانم مي خواهم كه اسلحه افتاده مرا بگيرند و سنگر مرا پر كنند و نگذارند دشمن از خالي شدن سنگرها سوء استفاده بكند و از خواهرانم مي خواهم كه حجابشان را حفظ كنند و زينب وار پيامم را برسانند.
وصيتم به برادران حزب الله :
برادران عزيز صبور باشيد و از برچسبهاي منافقان حراسي نداشته باشيد چون شما هدف ديگري داريد و آنها هدف ديگر هدف شما ياري اسلام و قرآن است و هدف آنها ياري رساندن به دشمنان اسلام ،من مي دانم كه شما از دست اينها در امان نيستيد از دست آنهايي كه خود را حزب اللهي دو آتشه مي دانند، آنهايي كه سنگ رجوي و بني صدر را به سينه مي زدند ،آنهايي كه امام را قبول ندارند ولي خود را در خط امام مي دانند ،آنهايي كه شهدا را قبول ندارند ولي به ظاهر فريبي آنها را تشييع جنازه مي كنند.برادران نگذاريد اين جور افراد در جامعه پا بگيرند .
از برادران انجمن هاي اسلامي و گروه مقاومتها مي خواهم كه در كارها غفلت نكنند،سعي كنيد كه كارهاي شما براي خداوند باشد .هيچ وقت از روي هوا و هوس كاري را انجام ندهيد.به گفته امام عزيز انجمن هاي اسلامي رسالت انبيا را دارند .سعي كنيد كه از عهده اين رسالتي كه بر دوش شماست خوب برآييدو در پيش خدا و رسولش سرفراز باشيد .
چند كلامي به مردم شهيد پرور جوان محله:
از مردم مي خواهم كه از بسيج جدا نشوند ،پشتيبان بسيجيان باشند چون اينها كساني هستند كه از ناموس شما دفاع مي كنند .بسيجيان مهمان شما هستند. سعي كنيد از مهمان خود غفلت نكنيد
و به جاي حمايت از بسيجي به او برچسب نزنيد زيرا بسيجيها هستندكه با قدرت الهي خود جنگ را پيش مي برند. از مردم مي خواهم كه مسجد را پر كنند و دنباله رو روحانيت در خط امام باشند نه مثل بعضي روحاني نماها امام را تنها بگذارند. از جوانها مي خواهم كه جبهه ها را پر كنند .
در خاتمه از تمام دوستان و فاميلها حلاليت مي طلبم ،اميدوارم كه خداوند گناهان مرا ببخشد
التماس دعا مرگ بر دشمنان بسيج خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار
سيد مطيع مطيعي 18/9/65







آثار باقي مانده از شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
خدمت پدر عزيزم سلام عليكم
پس از تقديم عرض سلام سلامتي شما را از درگاه خداوند متعال خواهان و خواستارم و اگر احوالي از فرزند خود سيد مطيع را خواسته باشيد ،به حمدلله خوب و سلامت بوده و به دعاگويي شما مشغول مي باشم .راستي از وضع جويبار چه خبر از خانم چه خبر معصومه چه كار مي كند .حالش چطور است حال آمنه چطور است در ضمن شما گفتيد
كه از 11 خرداد تسويه حساب بگيرم اما ماموريت من آخرهاي خرداد تمام مي شود . تازه 10 يا 11 خرداد ، 45 روز هم نمي شود كه من به مرخصي بيايم .
بعد كه گفتيداگر شما زن و بچه ات را نمي خواهي آنها تو را مي خواهند،چه كسي گفته كه من آنها را نمي خواهم، من هم دوست دارم كه در خانه باشم و پيش پدر و مادر و زن و بچه ام باشم اما چون جنگ است اين همه دوستانم كه در جلوي چشمم شهيد شدند براي من كسر است كه در خانه بنشينم .ديگر مزاحم اوقات شريف شما نمي شوم .
دوستدار شما سيد مطيع مطيعي. در ضمن نامه دستي شما رسيد. 14/2/66

بسم الله الرحمن الرحيم
با سلام و درود بر يگانه منجي عالم بشريت حضرت بقيت الله اعظم ارواحنا فدا
و با سلام و درود بر امام خميني نائب برحقش و بنيان گذار جمهوري اسلامي ايران ياور مستضعفان درهم كوبنده كاخ ظلم و ستم .
خدمت پدر بزرگوارم
سلام عليكم
پس از تقديم عرض سلام سلامتي شما را از درگاه خداوند متعال خواهان و خواستارم اميدوارم كه سلام گرم و خالصانه مرا كه از اعماق قلبم سرچشمه مي گيرد پذيرا باشيد و انشاء ا... در پناه ايزد منان بخوبي و خوشي روزگار را بگذرانيد . اگر احوالي از فرزند خود سيد مطيع را خواسته باشيد به حمدالله خوب و سلامت بوده و به دعاگويي شما مشغول مي باشم .
پدر جان نامه پر از مهر شما كه سرشار از محبت پدري بود به دستم رسيده است و از ديدن نامه شما خيلي خوشحال شدم و از طرف ديگر ناراحت از آنم كه بهترين دوست خود را كه در عمليات جنوب بودند از دست دادم .پدر جان جاي من خوب است ما فعلاً در مريوان هستيم .راستي از عسكري چه خبر براي شما نامه مي دهد يا نه از معصومه چه خبر چكار مي كند حالش چطور است مريض كه نشده .به او بگوئيد كه سفارش مرا كه فراموش نكرده در ضمن هواي اينجا كمي سرد شده و طرف ما امن و امان است
و فعلاً هيچ خبري نيست و اين دومين نامه است از شما كه به دستم رسيده است.
شما خيلي كم برايم نامه مي دهيد ديگر مزاحم شما نمي شوم .من انشاء ا... براي چهلم بچه به خانه مي آيم .از طرف من براي تمام دوستان و مادرانم و برادران و خواهرانم سلام برسانيد .از قول من براي تمام فاميلها سلام برسانيد .از قول من براي معصومه سلام برسانيد .خداحافظ به اميد زيارت كربلا.سيد مطيع مطيعي 17/10/65

بسم الله الرحمن الرحيم
به نام آنكس كه جانم در قبضه قدرت اوست و براي رضاي او از خانه و كاشانه دور شدم .با سلام و درود بر دوازدهمين اختر تابناك آسمان ولايت حضرت بقيت الله الاعظم روحي الفداء و با سلام و درود بر نائب بر حق امام عصر امام خميني اين قلب تپنده ملت محروم جهان .
خدمت پدر بزرگوار
سلام عليكم
پس از تقديم عرض سلام سلامتي شما را از درگاه خداوند متعال خواهان و خواستارم و اگر احوالي از فرزند خود سيد مطيع را خواسته باشيد ،به حمدالله خوب و سلامت بوده و به دعاگويي شما مشغول مي باشيم .
پدر جان از عسگري چه خبر از او خبر داريد يا نه حالش چطور است از وضع خانه چه خبر، معصومه حالش چطور است چه كار مي كندبه او بگوئيد چرا برايم نامه نمي دهد مگر نرفته ياد بگيرد خوب اگر رفته پس چي شد .
چرا اينقدر مرا منتظر گذاشته چرا نرفته ولي شما در نامه قبلي نوشتيد كه مشغول است ديگر مزاحم اوقات شريف شما نمي شوم .
از طرف من براي تمام دوستان و فاميلان سلام برسانيد .خداحافظ .سيد مطيع مطيعي
27/12/65
سال نو بر شما مبارك
انشاء ا... كه در زندگي موفق و پيروز باشيد . خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار.آمين يا رب العالمين .جواب نامه را فراموش نكنيد .

بسم الله الرحمن الرحيم
با سلام و درود بر امام عصر مهدي موعود منجي عالم بشريت
و با سلام و درود بر امام خميني رهبر كبير انقلاب و بنيان گذار جمهوري اسلامي ايران
خدمت پدر بزرگوار
سلام عليكم
پس از تقديم عرض سلام سلامتي شما را از درگاه خداوند متعال خواهان و خواستارم و اگر احوالي از فرزند خود سيد مطيع را خواسته باشيد،به حمدالله خوب و سلامت بوده و به دعاگويي شما مشغول مي باشيم .
پدرجان من صحيح و سالم به مقصد رسيده ام براي من نگران نباشيد ،جاي من خوب است معصومه حالش چطور است چه كار مي كند .آسيه حالش چطور است مريض كه نشده .ديگر بيشتر از اين مزاحم اوقات شريف شما نمي شوم ،از قول من براي تمام دوستان و فاميلان سلام برسانيد . خداحافظ به اميد ديدار
سيد مطيع مطيعي 23/4/66



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : مطيعي , سيد مطيع ,
بازدید : 264
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 8 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,777 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,878 نفر
بازدید این ماه : 3,521 نفر
بازدید ماه قبل : 6,061 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک