فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

رباط سرپوش ,علي اکبر

 


پنج روز از بهار سال 1341 ه ش گذشته بود که صداي كودكي در يكي از منازل روستاي گراتي طنين انداز شد. او را علي اكبر نام نهادند. در همان سال هاي كودكي بيماري سختي اين پسربچه را در تب مي سوزاند. مهر پدري بر دل مرد خانه نهيب مي زد كه كودك را بر پشت خود بسته و با دوچرخه راهي شهر شو. به شهر نرسيده پدر سوزشي را در پشت خود احساس مي كند. كودك را از پشت خود جدا مي كند. درمي يابد كه اين سوزش نه از تابش مهربانانه ي خورشيد بلكه از تب كودك بيمار است. دلش پژمرده مي شود.
عنايت خدا فرصتي ديگر مي بخشداما در شش سالگي بيماري سرخك كودك ، اين بار دل مادر را مي لرزاند. فداكارانه تا بهبودي كامل پسر را همراهي مي كند. آن زمان كه والدين در بيابان در پي كسب روزي حلال ضربات شلاق گونه ي آفتاب را متحمل  مي شدند ، احساس مسئوليت در اين كودك رشد مي كند اودراين کار پر مشقت يار وهمراه والدين مي شود يادر نبود والدين زحمت رسيدگي به بچه ها را متحمل مي شود. در شهر به همراه محمد رحيم نوروزيان در يك منزل استيجاري به قصد ادامه تحصيل سكني مي گزيند.
با مطالعه ي كتب مذهبي لطافت روحي ، آگاهي فكري و عملي بيش از پيش در او متجلي مي شود. مسجد ومحرابش نقطه ي اتصال دل او با خداست. هرگاه دل درياييش از اين دنياي خاكي و مادي مغموم و گرفته مي شد با همراهي محمد رحيم سر به طبيعت خارج از شهر مي گذاشت. مثل اين كه دلش نمي خواست بانگاه شهري خدا را پيدا كند. در سيزده سالگي با وجود مخالفت مادرش روزه گرفتن را آغاز كرد. در پي آن پله پله تا ملاقات با خدا پيش رفت. رشد فكري او از زماني متبلور شده بود كه به محمد رحيم پيشنهاد پاره كردن عكس هاي خاندان پهلوي از كتب درسي را داد. در شهر دلش از والدين جدا نبود. با پنجاه تومان تا دو سه هفته سر مي كرد. شايد به خاطر اين كه هيچ گاه دستان پينه بسته ي مادر و پدرش را فراموش نكرده بود. هنگامي كه خبر سوختگي خواهرش به او رسيد بي معطلي خود را به روستا رساند و شخصا به خواهرش رسيدگي مي كرد. خودساختگي دروني اش به اين جا منتهي نمي شود. زماني كه زندگي مشترك خود را آغاز كرد پولي را كه پدرش براي خريد خانه به او داده بود به خودش پس مي دهد .او نمي خواهد در اين دنيا خانه اي داشته باشد.
شوق وصال آن زمان در او شكوفا مي شود كه براي اعزام به جبهه به اتاق پرسنلي رفته و از داخل در را قفل مي كند و ملتمسانه و مردانه مي گريد و درخواست اعزام به ميدان نبرد را مي كند. در شب همرزمانش متوجه عدم حضور او در كنار خود مي شوند. در پي يافتنش او را در پشت خاكريزها مي يابند. در حالي كه خاضعانه سر به سجده گذارده و مي گريد. دراين وقت شب چرا مي گريد؟ چه چيزي مي خواهد؟ بعدها آن قسمتي را كه شهيد با اشك خود قسمتي از زمين را متبرك مي كرد به اندازه ي گودالي كوچك گل مي رويد. در آخرين ديدارها اهالي خانواده در چهره اش نشاطي ديگر يافتند. او را مي ديدند در حالي كه از آن طرف خانه به اين طرف خانه رفته و براي لحظه ي موعود ثانيه شماري مي كرد. در آخرين نگاه ها پدر را با بوسه باران به خدا مي سپارد و راهي مقصد نور مي شود. همچنان در انتخاب خود مصمم است, پس نبرد مي كند و مي جنگد. ناگهان خمپاره اي در كنار پاهايش جا خوش مي كند و شراب سرخ رنگ عشق را بر زمين جاري مي سازد. از آن سو تركشي سينه ي مالامال از عشقش را نشانه مي رود. گويا اين شي هم مي خواهد يك قلب آسماني را از صاحبش بربايد. در عمليات مسلم بن عقيل در شهر سومار, علي اكبر عقيل گونه به شهادت رسيد. درحالي كه براي يك جماعت چشم و گوش بسته حامل يك پيام حسيني بود. در لحظه ي شهادت چهره اش رنگ صداقت با خدا و شهادت داشت. برادران سپاهي به در منزلش مي روند. چگونه مي توان خبر شهادت فرزند ارشد را به خانواده ابلاغ كرد. والدين شهيد در بيابانند. گويا آنان خود را براي شنيدن چنين خبري آماده كرده بودند. مي توان چشمان منتظر پدر و مادري را در غم از دست دادن تصور كرد اما هرگز نمي توان تصور كرد كه مادري را از ديدن جنازه ي پسر شهيدش محروم كنند. در سكوت حرف هايي بين شهيد و مادرش منتقل مي شود كه همگان فقط سكوتش را در مي يابند نه حرف هايي كه در دل آن دو مي گذرد. همه مشتاق هستند كه خواهان ديدار پيكر شهيد باشند تا شايد فطرت خداجوي آنان بيدار شود و شايد به خاطر همين شوق بيداري فطرت بود كه يكي از همرزمان شهيد داغ نديدن پيكرش را همچنان در دل دارد. شهيد علي اكبر رباط سرپوشي بيگانه با ريا و تزوير در وصيت نامه ي خويش صداقتي را بيان مي دارد كه آدمي را به تأمل وامي دارد:
«هنگام شهادتم چشم هايم را باز نگه داريد تا مردم بدانند من با چشمان باز اين راه را انتخاب كردم نه با چشم بسته و دست هايم را از تابوت بيرون بگذاريد تا مردم ببينند كه چيزي با خود نبردم بلكه با دست خالي نزد خداي خود رفتم. »
تفاوت ها بسيار بارزند. چشم هايمان را بر تمام واقعيات مي بنديم و در كنارش چون گدايان منعم از مال دنيا غنيمت جمع مي كنيم. غافل از اين كه همه ي ما مسافريم ورفتني,همانگونه که بهترين بندگان خدا بعد از دوران رسول الله را در عصر خميني بزرگ رفتند,اما باتفاوتي بزرگ ,آنها خودراه رفتن وزمان رفتن را انتخاب کردند.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران بجنورد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اينجانب علي اكبر رباط سرپوشي داراي شناسنامه  468 صادره اسفراين فرزند محمد ساكن اسفراين روستاي کراتي, پدرم محمد رباط سرپوشي را وصي خود قرار مي دهم كه به وصيت هاي من به شرح زير عمل نمايد.
1-    محل دفن  هرجا كه دل پدر مي خواست با رضايت همسرم.
2-    تجهيز و تعزيه داري   مسجد كراتي و به اسفراين.
3-    نماز و روزه ي استيجاري روزه و نماز يكسال.
4-    خمس و زكات اموال  هرچقدر مي شود پدرم بپردازد..
5-    مظالم و كفارات.
6-    ديون و بدهكاري هاي من  پرداخته شود.
7-    طلب هاي من.
8-     پدرم را قيم فرزندانم قرار مي دهم.
ملاحظات : راجع به همسرم : پدر عزيزم شما مي تواني از همسرم مانند فرزندت مواظبت كني و حقوقم را به او بپردازي تا بتواند بدون هيچ نيازي زندگي كند و ديگر اين كه با احكام اسلامي راجع به همسرم رفتار شود در رابطه با ازدواج مجدد.       

اي خدا مرا اين عزت بس كه بنده ي تو باشم و اين فخرم بس كه پروردگارم تو باشي تو آن چناني كه من دوست دارم پس مرا آنسان كه مي خواهي بگردان.
با درود بر پيامبر گرامي و تمامي امامان بر حق ,من الجمله امام مهدي (عج) منجي انسان ها كه جهان در انتظار اوست و نايب بر حقش امام خميني كه يك تنه و تنها در مقابل رژيم ستمكار و آمريكايي پهلوي از همان اول ايستادند تا سرنگوني كامل آن رژيم كه ما ملت ايران و بلكه تمام جهان باچشم خودمان ديديدم كه چگونه رژيمي كه تا دندان مسلح بود وتاب مقاومت در مقابل ملت بادست خالي كه با پيروي از رهبرشان امام خميني قيام كرده و طاغوت را شكستند و مي روند تا جهان را يكسره به زير پرچم لا اله الا الله و محمد رسول الل(ص)ه در آورند . در اين برهه از زمان كه بيش ازسه سال از پيروزي انقلاب مي گذرد و ما شاهد صدها توطئه در اين كشور انقلابي بوديم ولي ديديم كه الطاف خدايي بر سر اين مردم مي بارد و نگذاشت كه اين انقلاب انحرافي پيدا كند و پس از اين كه آمريكا ديد نمي تواند با هيچ توطئه اي انقلاب را با شكست روبه رو كند ,جنگ تحميلي عراق را راه انداخت كه دو كشور اسلامي را باحماقت صدام ظالم به جان هم اندازد و اين همه نيرو كه بايد در از بين رفتن اسرائيل و آمريكا به كار برود در سرزمين هاي ايران به هدر رفتند.
برادران اين انقلاب احتياج به نيرو دارد. شماها كه دم از انقلاب و امام و اسلام مي زنيد برويد و جبهه ها را پر كنيد تا پس از عراق به سراغ آمريكا و اسرائيل برويم و پوزه ي تمام اين جنايتكاران را بر خاك بماليم .
ما بايد براي زنده نگه داشتن اسلام ، برپايي تمامي قوانين الهي اسلام جانمان را فدا كنيم. ما كه مي خواهيم خلاصه روزي از دنيا برويم ,پس چرا مرگ در راه خدا و در جبهه ها را قبول نكنيم كه هم قدمي باشد در راه پيروزي انقلاب و هم رسوايي جنايتكاران و جانيان ‌( آمريكا ، شوروي و اسراييل ) ما كه در اين انقلاب از رهبر انقلابمان گرفته تا همه ي دولتمردان همه يا شهيد داده اند يا معلول هستند پس چرا بايد در اين راه قدم برنداريم؟ آيا ما يادمان رفت شهادت يار وفادار امام بهشتي مظلوم كه چگونه مظلومانه در زير آوارهاي حزب جمهوري با 72 تن ازيارانش به شهادت رسيدند و يا شهادت دو ياور امام ,رجائي و باهنر كه در آتش منافقين سوختند و حالا ما بايد چه طور اين همه سنگيني خون شهدا بر دوشمان باشد و نسبت به مسايل بي تفاوت بگذريم و بگوييم روزي اين ها درست خواهد شد . بياييد برادران و خواهران دست به دست هم بدهيم و تمام خط هاي انحرافي كه در زير چتر خط امام ,دارند ضربه بر اسلام مي زنند رااز جامعه ي اسلامي محوشان كنيم.
بايد ما اين شعار را در ذهنمان زنده كنيم و به مردم بگوييم :"هم مرجعي و هم رهبري خميني" آيا اگر ما تمام دنيا را بگرديم همچون امام كسي را پيدا مي كنيم كه در مقابل امام علم كنيم؟ كه الان اين كار را كرده اند و مي خواهند از اين راه ها انقلاب را متوقف كنند. ولي خوشبختانه امام عزيزمان همچون آفتاب براي همه روشن است و لازم به شمع نيست كه دنبالش بگرديم و اعلميتش برتمام جهانيان ثابت شده به جز عده اي كه اين ها هم مغرضند و هم در خطرند و اين ها در كل همان منافقند كه در جنگ صفين قرآن را بر سر نيزه كردند تا ياران علي (ع) را از اطرافش پراكنده كنند و اسلام راستين را شكست بدهند , حالا شكست نهايي را خواهند خورد. مورد آخر از پدر و مادر و همسرم مي خواهم كه بر شهادت من اگر  شد نگريند. هرچند من خودم را لايق شهادت نمي دانم ولي شما بر مظلوميت حسين (ع) و بهشتي مظلوم و رجايي و باهنر عزيز بگرييد و اشك بريزيد.
مي خواهم كه هنگام شهادتم چشم هايم را باز بگذارند تا مردم بدانند كه من با چشم باز اين راه را انتخاب كردم نه با چشم بسته ؛ و دست هايم را از تابوت بيرون بگذارند كه مردم ببينند كه چيزي با خودم نبردم بلكه با دست خالي نزد خدايم رفتم.
و از تمام برادران مي خواهم اگر چنان چه ناراحتي از اينجانب علي اكبر رباط سرپوشي ديدند به بزرگي خودشان ببخشند و از دعا يادشان نرود و هميشه اين دعا را زمزمه كنند:
خدايا خدايا تاانقلاب مهدي خميني را نگه دار
از عمر ما بکاه وبرعمررهبر افزا
برادران بياييد , در هر 24 ساعت براي رضاي خدا 2 ساعت را براي نماز جماعت و دعا و ديگر انجام فرايض ديني در مساجد بگذرانيد و اين همه به فكر خوردن و خوابيدن نباشيد.
به اميد پيروزي لشكريان اسلام, السلام علي الله الصالحين
علي اكبر رباط سرپوشي
 
 
 
خاطرات
پدر شهيد:
تولد شهيد علي‌ اكبر بعنوان اولين فرزند براي من خاطرة شيريني است اما بدليل فقر و تنگدستي حاكم بر خانواده در آن زمان و به خاطر خان و خان بازي  و مشکلاتي که به خصوص در مناطق مرزي  وجود داشت ,با تلخي  بر ما گذشت. براي فراهم نمودن تسهيلات درس و امرار معاش بايستي سخت كار مي‌كرديم .علي اکبر پس از فارغ شدن از درس به من كه دركشاورزي فعاليت مي کردم کمک مي کرد.
بعد از اينکه از مدرسه مي آمد,به کمک من مي شتافت , سه ماه تعطيلي را هم به كار و كوشش مشغول بود. سال دوم نظري بود كه جنگ شروع شد و اوبه منطقه رفت. مدت سه ماه كه تمام شد آمد و فرمود كه من به مرخصي آمده‌ام نه اينكه پايان حضورم درجنگ باشد , من ديگر سلاحي را كه برداشته‌ام به زمين نمي‌گذارم و به خود اجازه نمي‌دهم كه در بستر بخوابم و برادرانم در جبهه‌ها به خاك و خون بغلطند و جان بدهند.
دوست داشت بسيجي باشد اما پس از مدتي خدمت در بسيج با اصرار فرماندهان به عضويت سپاه در آمد. البته بر خلاف ميل خودش چون مي‌فرمودند اگر به سپاه بروم ممكن است نتوانم هرموقع که خواستم به جبهه بروم.
در گوشه‌اي از وصيتنامه ايشان مكتوب است: اي خدا مرا اين عزت بس كه بندة تو باشم و اين فخرم بس كه پروردگارم تو باشي تو آنچناني كه من دوست دارم پس مرا انساني كه مي‌خواهي بگردان . در قسمتي ديگر مي فرمايد: برادران بيائيد در هر 24 ساعت براي رضاي خدا 2 ساعت را براي نماز جماعت و دعا و ديگر انجام فرائض ديني در مساجد بگذارنيد كه با اين تفاسير ديگر ذكر نمونة ارتباط وي با خدا با عنايت به ارادت و بندگي خاصي كه نسبت به معبودش دارد قابل وصف نيست.
مكتبي , مذهبي و انقلابي بود و با درك اهداف انقلاب اسلامي به رهبريت حضرت امام خميني(ره) از همان ابتداء در تظاهرات و راهپيمائي‌ها شركت داشت و به فعاليت‌هاي انقلابي در آن زمان كه معمولاً به اتفاق روحانيت و جمعي از جوانان حزب الله انجام مي شد ,همكاري داشت تا اينكه امت اسلامي همچون درياي عظيمي از وحدت،  ايمان و اطاعت از رهبري به راه افتادند و كاخ ستم را واژگون نموده و جمهوري اسلامي را به ارمغان آوردند.
ارتباط ايشان با بسيج و مساجد بسيار عالي بود و اولين اعزام وي و براي رفتن به جبهه از طريق بسيج انجام پذيرفت و پس از آن وارد سپاه شد و بعنوان يك پاسدار رسمي با مسئولين ردة بالاتر و نيروهاي تحت امر با گرمي هر چه تمام برخورد داشت . بيشتر اوقات را ايشان در منطقه حضور داشت.
در گوشه‌اي از نامه‌اش به بازماندگان مينويسد، بازماندگانم اين نامه را كه نوشتم نميدانم در ميان شما خواهم بود يا خير. من راهي را كه انتخاب نموده‌ام آگاهانه است و بر اساس شناخت به جبهه آمده‌ام تا بتوانم به نداي خميني كبير پاسخ گفته باشم چون اسلام مورد تجاوز يزيديان زمان قرار گرفته‌ است.
سه مرتبه به جبهه اعزام شدند كه دو مرتبة آن را از طريق بسيج اسفراين ابتدا به مدت سه ماه به جبهه شوش و در نوبت دوم به مدت 70 روز به جبهه كردستان رفت. يك مرتبه از طريق سپاه پاسداران انقلاب اسلامي اسفراين به جبهه اعزام شدکه در همين نوبت به شهادت رسيد.
به نقل از يكي همرزمان و دوستان صميمي , علي اكبر در ارتفاعات مسلط بر شهر مندلي عراق در جبهه سومار و در حين رفتن به نقطه‌اي حساس بين خط خودي و دشمن بر اثر اصابت تركش خمپارة 60 ميليمتري به ناحية پا و سينه به درجة رفيع شهادت نائل مي‌گردد.
به ما مي‌فرمود : اين جمهوري اسلامي كه خون‌بهاي هزاران شهيد مي‌باشد و بدست من و شما سپرده شده است، بايد پاسدار آن باشيم و آن هم جز با نثار خون ميسر نمي‌شود. بگذار در كربلاي ايران قطره خوني كه دارم تقديم راه اسلام و امام نمايم .
در قسمتي ديگر مي‌فرمايد مي‌دانيد كه شما مسئوليتتان سنگين‌تر است و آن رساندن پيام شهيدان به گوش جهانيان و دنياي اسلام است,در ايفاي اين مسئوليت كوشا باشيد.
هميشه آرزوي سلامتي و طول عمر رهبر كبير انقلاب اسلامي امام خميني (ره) و پيروزي اسلام بر كفر جهاني و تشكيل امت واحده و جمهوري اسلامي در تمامي كشورهاي مسلمان مظلوم و تحت ستم  داشت.
علي اكبر با توجه به اهميت و علاقه اي كه به مطالعه كتب اسلامي و غيره داشتند از توانائي و بهرة فرهنگي خوبي نيز برخوردار شده بود. در زمينه ارشاد و تبليغات اسلامي و فرهنگ اسلامي نقش موثري داشتند.

يوسف حسين پور:
چند ماهي از آغاز جنگ گذشته بود، من در كلاس چهارم فرهنگ و ادب ، دبيرستان المهدي مشغول به تحصيل بودم. در شهر با يكي از دوستانم ، خانه اي اجاره نمودم و سال آخر، سخت مشغول به تحصيل جهت قبولي در خرداد بودم ، كه با پيام حضرت امام براي تشكيل بسيج، راهي پايگاه بسيج مستضعفان شدم. با توجه به تبليغات گروه هاي مختلف ، بنده بهترين راه دفاع از مملكت را ، حضور در مناطق جنگي ديدم. بعد از ثبت نام در بسيج براي آموزش و اعزام به جبهه ، به شهر مشهد رفتيم. حدود چهارده الي پانزده نفر بوديم و در پادگاني در كنار لشكر 77 خراسان، به يادگيري آموزش نظامي مشغول شديم و شخصي به نام خاتم، مسئول آموزش ما بود. انساني بسيار سخت گير، داراي بدني استخواني و قد بلندي داشت. روز اول كه وارد پادگان شديم( فكر كنم دي ماه59 بود) در بدو ورود، از جلو نظام داد و همه را در يك ستون رديف كرد و ما ساك و وسائلي كه همراهمان بود را روي آسفالت داخل پادگان ترك كرديم و چند دور اطراف پادگان دويديم. آموزش نظامي بسيار سخت و خشك بود و مانورهاي شبانه و رزم شبانه ، در كوه هاي اطراف مشهد ، ما را از آمدن به جبهه داشت منصرف مي كرد.رگهاي پاي من گرفته بودند. وقتي براي رفع حاجت به دستشويي مي رفتيم ، ديوار دستشويي را مي گرفتيم و آهسته آهسته مي نشستيم. در بلند شدن هم با ملاحظه و كمك ديوار بلند مي شديم. آن موقع، بني صدر فرمانده كل قوا بود و زمزمه اي بين بچه ها افتاده بود ، كه نكند آموزشي را سخت بگيرند، كه از رفتن به جبهه منصرف شويم! روحية ما پايين آمده بود و همه دنبال اين بودند كه برگردند. ولي راه برگشت تا حدودي وجود نداشت. بسيجي هايي كه پدر يا مادر و اقوام نزديك آنها به ملاقاتشان مي آمدند، با كوچكترين اشاره مي رفتند. ما چند نفر هم ، كسي دنبالمان نيامد. در همان بحبوحه سختي كار ، ساعت 4:30 بعدازظهر بود ، كه بلندگوي پادگان به صدا در آمد و گفت : علي اكبر رباط سرپوشي، ملاقات. اكبر رفت و بعد از يك ساعت برگشت، گفتم:‌ اكبر چه خبر؟‌گفت:‌ پدرم دنبالم آمده، مي گويد برگرديم شهرستان. گفتم: توچه گفتي؟ گفت: به پدرم گفتم ، من بر نخواهم گشت و او ناراحت شد و رفت. روز بعد در همان ساعت ، ديدم اكبر نيست. رفتم درب پادگان ، ديدم پدر و مادر اكبر هر چه التماس مي كنند، اكبر جواب رد مي دهد. گفتم: عجب روحية قوي و محكمي، اگر پدر و مادر من دنبالم مي آمدند ، با اين سختي آموزشي ، يك لحظه درنگ نمي كردم، ولي اكبر در آن ساعت ، اسوه و الگوي من واقع شد.

همسرشهيد:
بعد از شهادت همسرم ، يك شب ايشان را درخواب ديدم. بعد از اينكه با من مقداري صحبت كرد، گفت : محمد شهيد شده است ، ولي ايشان فاميل اين شخص را نگفت . از خواب كه بيدار شدم، هر چه فكر كردم، نام محمد برايم آشنا نبود . چون نام هيچكدام از اقوام محمد نبود ، كه درجبهه باشد. با خود گفتم : اين محمدكيست ؟ بعد با دامادمان درسپاه تماس گرفتم و گفتم : آيا كسي به نام محمد شهيد شده است ، كه من درخواب ديدم ؟ ايشان گفت : بله ، يكي از دوستان در جبهه ، به نام محمد ذوالفقاري، شهيد شده است .

مادرشهيد:
وقتي فرزندم علي اكبر مي خواست به جبهه برود، به من گفت : اين اسفندي كه پشت سر من دود مي دهي، براي اين است كه من سالم بيايم ، يا شهيد شوم؟ بعد از من تقاضا نمود ، كه برايش دعا كنم تا شهيد شود.

علي اكبر به من گفت : مردم به شما مي گويند، كه بچه ات بزرگ شده ،برايش زن بگير.شما هم به روستاي دولت آباد , (منزل پدر همسرش) برويد ، آنها يك دختر دارند ، برو و به آنها بگو كه پسرم پاسدار است و به جبهه مي رود و ممكن است كه اسير مجروح و يا شهيد شود . فردا به همراه پدرش به روستا رفتيم وديديم كه دختري دارند بسيار با حجاب و خودشان هم مذهبي هستند و برادر دختر هم ، روحاني است و مورد پسند ما قرار گرفتند و همان جا براي عروسي صحبت نموديم و 30 هزار تومان مهريه و مبلغ 15 هزار تومان، قباله قرار داديم و بعد حدود صد نفر ميهمان براي عروسي دعوت كرديم ويك مراسم جشن بسيار ساده اي برايشان تدارک ديديم. موقع سياهه نمودن جهاز دختر ، برادر دختر مي نوشت و علي اكبر قيمت ها را مي گرفت، به طوري كه ميهمانان خنديدند و از اين مهر ومحبت بين خانواده متعجب شدند و باهمين وضع ، همسرش را به خانه آورديم .

اولين مرتبه اي كه فرزندم به جبهه رفت ، فرزندي به دنيا آوردم ، وقتي علي اكبر مي خواست از جبهه برگردد ، خجالت مي كشيدم ، ولي وقتي ايشان از جبهه برگشت و وارد خانه شد ، مرا بوسيد وگفت : آفرين بر شما مادر قهرمان ، كه براي مملكت فرزند مي آوري و بايستي اين گونه باشد .
بعد از شهادت همسرم ، يك شب خواهرم در خواب مي بيند، كه روز شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) است و زنها همه با نقاب عزاداري مي كنند ، كه يك دفعه در همان عالم خواب مي بيند ، كه همسرم من هم آنجا است . بعد از اينكه كمي با خواهرم صحبت مي كند، به ايشان مي گويد : مي داني سيد احمد هم شهيد مي شود ؟ (سيد احمد ، شوهر همين خواهرم است كه اين خواب را ديده بود). بعد از چند روزي كه خواهرم اين خواب را ديد، شوهرش به شهادت رسيد و ما با اين خواب ها متوجه شديم ، كه شهدا واقعاً زنده هستند و هميشه ناظر بر اعمال و كردار ما مي باشند .

همسرشهيد:
وقتي همسرم به مرخصي آمد ، به ايشان گفتم : شما چون مرا دوست نداريد، به جبهه مي رويد . ايشان گريه كرد و گفت : به خدا اگر حرف اسلام و دفاع از اسلام نبود ، من براي يك لحظه از تو جدا نمي شدم و اين را هم بدان ، تا وقتي كه خدا نخواهد، هيچ چيز من و تو را از هم نمي تواند جدا كند ، مگر اينكه شهادت نصيبم شود و شهادت باعث جدايي من و تو شود.

بعد از چند مدت كه از ازدواجم گذشته بود ، به همسرم گفتم : گويا چند سال است كه با هم زندگي مي كنيم. ايشان گفت : مگر اين قدر به تو سخت مي گذرد، يا اين كه من بد هستم؟ به ايشان گفتم : نه ، به خدا اين طور نيست ، ما با هم خيلي خوب هستيم . همسرم وقتي شنيد كه من از ايشان راضي هستم ، خدا را شكر كرد .

پدر همسرم برايمان تعريف كرد:
روزي كه علي اكبر براي آخرين مرتبه مي خواست به جبهه برود ، او را با موتور به راه آهن رساندم و درآنجا تا وقتي كه قطار مي خواست حركت كند ، چندين مرتبه علي اكبر مرا بغل كرد و بوسيد و گفت : پدر جان از اين طرف مي روم به جبهه و از آن طرف با جعبه مي آيم. به علي اكبر الهام شده بود ، كه واقعاً شهيد مي شود .

قبل از شهادت همسرم ، يك بار خواب ديدم ، كه در بهشت رضا (ع) هستم . من رفتم و سر يك مزار نشستم (به گمان اينكه مزار شهيد شجيعي استو آن زمان ، ايشان شهيد شده بودند)، و گريه كردم. در حالي كه داشتم گريه مي كردم، خانمي آمدند و به من گفتند: چرا گريه مي كني ؟ گفتم : براي اينكه آقاي شجيعي شهيد شده اند. آن خانم گفتند : نه اين مزار شهيد سرپوش است، كه شما داريد گريه مي كنيد، بعد آن خانم كنار من نشست وشروع كرد به گريه كردن. من به ايشان گفتم : شما كه گفتيد اين مزار شهيد سرپوش است ، پس چرا گريه مي كنيد ؟ آن خانم گفت : من دلم به حال شما سوخت دارم ، دارم به حال شما گريه مي كنم !

همسرم قبل از ازدواجمان، از پدرم تقاضا نمودند ، كه مهريه و پول خريد عروسي را خيلي كم بگيرند، نه به خاطر اينكه بگويم وضع ماليمان خوب نيست، نه، فقط به خاطر اينكه من پاسدار هستم و مي خواهم هميشه ساده زندگي كنم و پدرم هم چون خيلي به ايشان علاقه داشتند ، پذيرفتند.

پدرشهيد:
يك روز در سپاه اسفراين، وقتي بچه ها مرا به اسم صدا زدند، چند سرباز كه آنجا خدمت مي كردند، ايستادند و به من نگاه كردند . همان طور كه متعجب به من نگاه مي كردند، از آنها سوال كردم كه چه شده ؟ گفتند : ما در منطقه جنگي فرمانده اي به نام سرپوش داشتيم، من متوجه شدم كه آنها فرزندم (علي اكبر) را مي گويند. به آنها گفتم : از ايشان خاطره اي داريد ؟ گفتند : بله ، وقتي خمپاره 60 نزديك ايشان منفجر شد ، كنارش رفتيم و ديديم سينه اش پاره شده و پايش در حال قطع شدن است و چهره اش خيلي برافروخته بود. ولي درآن حال ما را نصيحت كرد و گفت : ما كه رفتيم ، شما سعي كنيد كه راه ما را ادامه دهيد و آرزوي هر فردي ، در نهايت ، شهادت در راه خداست و ما به آنچه مي خواستيم ، رسيديم .

زماني بود كه بچه هاي محل ، فكر خانه ساختن بودند . فرزندم (علي اكبر) از من مقداري پول خواست ، كه خانه بسازد. من به ايشان پول دادم، ولي پس از مدتي آمد و آن پول را به من پس داد. وقتي علت را پرسيدم گفت : من خانه در اين دنيا را نمي خواهم و خانه آن دنيا را بهتر از اين دنيا مي دانم .

يك روز به فرزندم درباره يكي ازبچه ها كه خط فكري درستي نداشت،صحبت مي كردم و به ايشان گفتم : مي خواهم او را بزنم ، ايشان مانع شد و گفت : بگذار تا من او را ببينم و راهماييش كنم، اگر نشد، آن وقت او را تحويل قانون مي دهيم .

در جبهه يكي از رزمنده ها به فرزندم علي اكبر گفته بود، كه آقاي سرپوش، شما هنوز هستيد؟ علي اكبر مي گويد : مي روم و يك بار ديگر برمي گردم، وقتي برگشتم، بار آخرم است. همان بار آخري كه ايشان مي خواست به جبهه برگردد، از ماشين عقب مانده بود و من ايشان را با موتور به راه آهن بردم و در آنجا بود ، كه سه مرتبه با من روبوسي و خداحافظي كرد و موقع حركت ، دستهايش را بلند كرد و به من گفت : بابا ، شما برو و دعا كن و براي من معلوم بود كه اين بارآخري است كه مي رود .

دوستانش مطالب زيادي از اوبه ما گفتندکه مقداري از آن را به ياد دارم:
در ابتداي جذبمان به سپاه بود ، كه توسط برادر عزيز ، شهيد فرج ا… عاقبتي، ما را كه جمعي حدود 15 نفر بوديم به كوه بردند و از صبح تا ظهر آن روز چيزي ندادند كه بخوريم. فقط ما را در كوه برده بودند، به طوري كه اعتراض همه بلند شده بود، ولي ابراز نمي كردند. ولي يكي از برادران سپاه ، كه گوشش به اين حرفها بدهكار نبود، اصرار داشت كه هر وقت برادر عاقبتي مي گويد ، كي خسته است، نگوييد دشمن ، بگوييد که خسته هستيد و روي کارتان ، سرپوش نگذاريد، كه همين طور هم شد و برادر عاقبتي و ساير بچه ها و نهايتاً برادر رباط سرپوش گفت : مگر اين بيچاره ها چقدر تحمل دارند ؟ لقمه اي نان به آنها بدهيد و دوباره آنهارا بدوانيد و خلاصه ايشان ، به اين طريق ، اين مشكل را رفع نمود.

سال 59 به اتفاق علي اكبر رباط سرپوش ، تصميم گرفتيم كه دبيرستان را رها كنيم و به جبهه برويم. مقدمات فراهم شد ، ولي وقتي والدين بنده متوجه شدند و راضي نشدند و گفتند : شما كم سن و سال هستيد و كاري از شما ساخته نيست و خلاصه مانع من شدند، كه بنده و رباط سرپوش، بسيار ناراحت شديم ، كه با چنين بن بستي روبرو شده ايم . ايشان با همان لحن خاص خود ، كه هميشه در سختي ها با شوخي و بياني طنز آميز ، مشكلات را آسان مي كرد ، به بنده گفت : غصه نخور. انشاءا… بزرگ كه شدي، به اتفاق آقا مصطفي به جبهه خواهي رفت ( مصطفي برادر كوچك ايشان بود ، كه آن زمان ، حدود چهار پنج سال سن داشت و اغلب با حركات بچه گانه وشادي آفرين خود، بنده و اين عزيز را سرگرم مي كرد ). برادر رباط سرپوش، با لحني بسيار محبت آميز و منطقي مرا قانع كرد ، كه اگر بدون اجازه پدرت و مادرت بيايي، كارخوبي نيست و نهايتاً بنده راضي به ماندن شدم، كه البته بعد از 48 ساعت ، كه از اعزام برادر علي اكبر رباط سرپوش گذشت ، تازه به خود آمدم ومتوجه شدم ، كه گرمي كلام ومنطق ايشان بود، كه آن آرامش را به من داد.

همسرشهيد:
با اينكه تازه ازدواج كرده بوديم ، همسرم خيلي علاقه داشت كه به جبهه برود ، ولي مسئولين اجازه نمي دادند . ايشان هم يك روز به محل كار آقاي محمدي، كه مسئول پرسنلي بودند، مي روند و درب اطاق ايشان را پشت سرشان مي بندند و در آنجا خيلي گريه مي كنند و به آقاي محمدي مي گويند: اين همه ديگران زحمت كشيده اند ، شما بايد بگذاريد كه من به جبهه بروم ،تا بتوانم ديني را كه به اسلام و انقلاب به گردنم دارد ، ادا نمايم . آقاي محمدي به همسرم مي گويند: خوب شما تازه ازدواج كرده ايد ، ولي همسرم به آقاي محمدي مي گويند: اينها همه بهانه است، شما فقط مي خواهيد كه مرا از دفاع و جنگ محروم نماييد، بگذاريد من بروم و تا زماني كه آقاي محمدي موافقتشان را اعلام نمي كنند ، همسرم درب اتاق را به روي هيچ كس باز نمي كند .

يك روز كه مصادف بود با وفات حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليه ، مي خواستم براي كاري به منزل پدرم بروم ، ولي همسرم گفت : روز ديگر هم مي تواني به منزل پدرت بروي و كارت را انجام بدهي و بهتر است اول بروي و در مراسم فاطميه شركت كني و بعداً اگر خواستي ، مي تواني به خانه پدرت بروي.

وقتي همسرم براي آخرين مرتبه مي خواست به جبهه برود، وقتي لباسهايش را پوشيد و آماده شد، مانند يك پرنده اي كه مي خواهد از قفس آزاد شود ، درخانه به اين طرف و آن طرف مي رفت . بعد عكس خودش را آورد و به در كمد چسباند و عكس شهيد بهشتي را هم به در ديگر كمد نصب نمود و چندين مرتبه رو به عكس خودش كرد و گفت: اين شهيد سرپوش است، وقتي از اين حرفش ناراحت شدم ، گفت : شوخي كردم ، من لياقت شهادت را ندارم. آن روز براي من معلوم بود ، كه همسرم مي رود و برنمي گردد ، ولي باز هم مي گفتم: برمي گردد.

همسرم هميشه از شهادت صحبت مي كرد . در اين رابطه ، به ياد دارم : يك روز كه ايشان از شهادت صحبت مي كرد ، من ناراحت شدم و گفت : اگر قرار باشد كه روزي بميرم ، بهتر همان است كه در راه خدمت به اسلام شهيد شوم ، كه حداقل با قطرات خونم، به اسلام خدمت كنم ، مانند: زمان امام حسين (ع) ، يعني هر زمان ما بايد با دادن خونمان، اسلام را به پيروزي رسانيم و حالا كه قرار است از دنيا برويم ، چه بهتر كه خداوند شهادت در راه خودش را نصيب ما بكند، كه بهترين مرگ است. بعد گفت : خدايا، مرا اين عزت بس است ، كه بنده تو باشم و اين فخرم بس، كه پروردگارم تو باشي، تو آنچنان كه مي خواهي ، مرا بگردان .

بعد از شهادت همسرم، يك روز مي خواستم با خواهر كوچكترم به منزل يكي از همسران شهدا بروم و به مادرم گفتم : نگران نباشيد ، من هر طور باشد شب برمي گردم . وقتي به منزل آن شهيد رفتم موقع برگشت، آن خانم خيلي اصرار كرد تا درآنجا بمانم، گفتم : مادرم نگران مي شود ، ولي ايشان گفت : مادرت كه مي داند اينجا هستي، نرو . بالاخره آن شب آنجا ماندم . مادرم خيلي نگران شده بود و همان شب همسرم را در خواب مي بيند . همسرم به مادرم مي گويد: زن عمو چه شده ؟ چرا اين قدر ناراحت هستيد ؟ مادرم در عالم خواب به ايشان مي گويد: اشرف، از صبح به خانه همسر شهيدي رفته و گفته كه شب برمي گردد، ولي نيامده است ، براي همين ناراحت هستم . همسرم به مادرم مي گويد : ناراحت نباش ، حالش خوب است و اصلاً نگران نباش.

مادرشهيد:
موقع تشييع جنازه فرزندم ، از دوستان و خويشان خواستم كه به طور مرتب در مراسم شركت نمايند و خودم نيز عكس شهيدم را در دست گرفتم و همراه با ديگران در مراسم شركت نمودم و در زماني كه شهيد را به گواتي بردند ، درآنجا از فرزند ديگرم خواستم ، كه به من اجازه بدهند تا جنازه شهيدم را ببينم و وقتي آنها اجازه دادند، صورت شهيدم را باز كردم و گفتم : مادرجان شهادت بر شما مبارك باشد . بعد هم با افتخار و بدون هيچ گونه گريه و زاري ، از مردم پذيرايي نمودم . روز بعد درخواب ديدم، علي اكبر آمد و از من تشكر و قدرداني كرد و گفت : تو چقدر با روحيه هستي ، بسيار كار بزرگي كردي و به خوبي از ميهمانان پذيرايي كردي.

زماني كه يكي از عوامل رژيم گذشته ، مسئوليت شركت تعاوني روستا را به عهده گرفته بود، برادرم به اتفاق ساير دوستان، كه جوانهاي روستا بودند ، خيلي سعي و تلاش كردند كه او را به نوعي از سر كار بردارند و فرد ديگري را به جاي او بگذارند، كه انقلابي باشد تا از افراد مورد نظر مردم باشد و بتواند به مشكلات مردم رسيدگي نمايد . به همين دليل ، ايشان با دوستانش چندين شبانه روز مدام كار كردند، تا موفق به اين تعويض شدند .

پدرشهيد:
وقتي فرزندم از من خواست كه رضايت بدهم تا به جبهه برود ، به او گفتم : ما آرزو كرديم كه تو دكتر ومهندس بشوي . ايشان علاقه زيادي به جبهه داشت، به من گفت: خاك بر سر ما كه ناموسمان به دست دشمنان بيفتد و ما بخواهيم دكتر ومهندس شويم. براي حفظ ناموس، بايستي به جبهه بروم و از ناموس و شرف خود دفاع كنم ودست دشمنان را از سر ناموس اين ملت كوتاه نماييم و ادامه داد : اگر چه سن من كم است، ولي مي توانم 2 ليوان آب براي رزمنده ها ببرم . بعد گفت : اگر شما اجازه ندهي كه به جبهه بروم، تو را به مادري قبول ندارم .

روزي كه جنازه علي اكبر را به اسفراين آوردند، در محل بسيج گذاشتند تا براي تشييع آماده شود. حاج آقا سعادتي که خودش پدر شهيدبود ، بالاي سر ايشان نشست و بلند بلند گريه مي كرد. براي من تعجب آور بود، چون ايشان براي فرزند خودش اين قدر گريه نكرد، كه الان دارد براي فرزند شهيد من، گريه مي كند. بعد از چند روزي كه از مراسم تشييع جنازه فرزندم گذشت، نزد آقاي سعادتي رفتم و سوال كردم، كه چرا شما اين قدر براي فرزندم گريه كرديد ؟ ايشان گفتند : اي كاش من و هزاران نفر مثل من مي رفتند ، ولي سرپوش مي ماند وبراي مردم خدمت مي كرد ، چون ايشان فرمانده لايقي بود.

همرزمانش خيلي از او تعريف مي کنند,يکي مي گفت:
اصرار فراوان براي حضور در جبهه داشت . تا جايي كه بالاخره موفق به جلب موافقت مسئولين شد. آن روز به ياد ماندني و تاريخي فرا رسيد. روزي كه براي او شادي و نشاط و براي من غم و اندوه را به همراه داشت. ايشان سر از پا نمي شناخت و از شادي در پوست خود نمي گنجيد. با صلابت و استواري ، بر موتور نشست و پس از روشن كردن آن ، همراه يكديگر جهت تسويه حساب با صاحبخانه اش و خداحافظي با خانواده و بستگان، راهي روستا شديم. ايشان با سرعت تمام رانندگي كرد! وقتي به آنجا رسيديم، با صاحبخانه اش تسويه حساب نمود و خيلي عادي و بي تكلف ، با پدر و مادر بزرگوار و ساير اعضاي محترم خانواده اش خدا حافظي كرد و حلاليت طلبيد و بلافاصله برگشتيم. عجله در كار خير و سرعت غير منتظره اش در كارهاي قبل از اعزامش، براي من درس بزرگي بود.

يکي ديگر مي گفت:
در آخرين سفر علي اکبر به جبهه ، با ايشان بودم . چون يگان زرهي در منطقه غرب بود ، به آنجا رفتيم و اشتباهاً ما را به سر پُل ذهاب معرفي کردند ، که بايستي با ماشين هاي عبوري از اسلام آباد غرب، به سر پُل ذهاب مي رفتيم. تا نيمه هاي راه با ماشين رفتيم، شب شد و ديگر وسيله اي نيامد و ناچاراً در يک پُست بازرسي، که عمدتاً نيروهاي محلي در آنجا بودند، توقف کرديم و شب را مانديم. متأسفانه آنجا به دليل کمبود جا و امکانات ، بايستي با سختي شب را صبح مي کرديم. منطقه کوهستاني بود و هوا نيز سرد بود. پائيز بود و متأسفانه افراد آنجا هم امکاناتي از قبيل پتو و ... در اختيار ما قرار ندادند و ما با همان لباس هايي که تنمان بود، بايستي تا صبح سرما را تحمل مي کرديم. شرايط سختي بود و بي توجهي آن افراد به اين شکل ، باعث ناراحتي و سختي شده بود. بنده که خيلي ناراحت و عصباني شده بودم ، به برادر رباط سرپوش گفتم: بايد با اين افراد صحبت کنم و به آنها بفهمانم که کار بسيار بدي است، چرا که خودشان با استفاده از پتو و امکانات راحت خوابيده اند و به فکر ما نيستند. آن عزيز گفت: نه، از خواب بيدارشان نکن، آنها تقصيري ندارند، امکانات ندارند، اگر قرار باشد که به هر کس که اينجا مي آيد، آنها امکانات خود را بدهند، خودشان نمي توانند اينجا بمانند و کار کنند. ايشان مرا که عصباني شده بودم، آرام کرد و نهايتاً گفت: خودم فردا صبح به آنها حالي مي کنم، که کار و برخوردشان با ما درست نبوده و به طوري تذکر لازم را مي دهم. خلاصه به هر طريقي بود ما شب را به صبح رسانديم! هنگام اذان صبح، برادر رباط سرپوش آنها را براي نماز بيدار کرد و به آنان گفت: هر چند که به ما چيزي نداديد تا بتوانيم بخوابيم و سرما نخوريم ، ولي حيفم آمد که براي نماز صبح بيدارتان نکنم. ايشان با اين لحن شوخي و طنز هم آنها را براي نماز صبح بيدار نمود و هم در واقع، کار و رفتار نامناسب آنان را تذکر داد!

همسرشهيد:
يك روز همسرم تعدادي عكس شهيد و تعدادي عكس شخصيت هايي را كه واقعاً به انقلاب خدمت كرده بودند را آورد و روي ديوار اطاقمان نصب نمود. وقتي علتش را سوال كردم، ايشان گفت : اين ها ارزش خيلي زيادي دارند .

بعد از شهادت همسرم، من به قدري ناراحت بودم، كه يك حالت نا اميدي به من دست داده بود! همه اش مي گفتم: خدايا، من لياقت ايشان را نداشتم، چرا نتوانستم با ايشان بيشتر زندگي كنم؟ تا اينكه يك شب نشستم و بعد از اينكه قرآن خواندم و دعا كردم ، گفتم: خدايا، كمكم كن، نكند با اين ناراحتي كه من دارم ، دشمن شاد شود؟ همان جا بود كه با خودم گفتم: شهادت خبر بدي نيست ، كه نصيب همسرم شده است و در همان موقع خدا را شكر كردم. همان شب در خواب ديدم ، كه همسرم در حالي كه خيلي خوشحال بود آمد. به قدري خوشحال بود ، كه من در موقعي که ايشان زنده بود ، او را اين قدر خوشحال نديده بودم! و به خاطر اين خوشحال ، من شكر خدا را به جا آوردم.

برادرشهيد:
بچه خواهرم بعد از شهادت برادرم و قبل از شهادت پدرش ( شهيد حسيني )، حدود سه چهار ساله بود، كه يك شب بر اثر خوابي كه ديده بود، هراسان بيدار شد و به اطراف خود حركت مي كرد و حتي درب كمد را باز كرده و آن جا را جستجو مي كرد. مادرش از او مي پرسد : چه شده مادرجان و چرا هراساني؟ آن بچه به خواهرم مي گويد: مادر، دايي اكبر رفت، دايي اكبر رفت، همان موقع همسر خواهرم (شهيد حسيني) از بيرون مي آيد كه بچه اش به او مي گويد: پدر، چرا تو دايي اكبر را تنها گذاشتي؟ چرا با او نرفتي؟ من ديدم كه دايي اكبرم با يك قافله مي رود، ولي تو نرفتي. به دايي اكبرم گفتم: چرا پدرم را با خودت نمي بري؟ پدرم را هم با خودت ببر، چرا تنها مي روي؟ چرا پدرم را تنها مي گذاري؟ بعد دايي گفت: من مي روم، ولي الان پدرت با من نمي آيد، بعداً به ما مي پيوندند و پيش ما مي آيد.

يکي از همرزمانش مي گفت:
شب عمليات كه لباس ضد شيميايي آوردند، برادر رباط سرپوش يكي از آنها را پوشيد . در حالي كه خيلي خوشحال بود، از او پرسيدم ، كه چرا اين قدر خوشحالي؟ ايشان گفت: از اين خوشحالم كه من را با همين لباس به اسفراين مي برند. ما ناراحت شديم و گفتيم: از اين حرفها نزن. بعد كه عمليات شروع شد، ايشان با يكي از همرزمانش به پيش مي رفتند ، كه يك خمپاره به اطرافشان اصابت كرد و ايشان با همان لباس به شهادت نائل شد و او را را اسفراين آوردند!

زماني كه چهار پنج سالم بود، خواهر كوچكم كه سه سال از من كوچكتر است، دچار سوختگي شديدي شد. آن زمان من در روستا بودم و علي اكبر در اسفراين بود ، كه متوجه شد خواهرم دچار سوختگي شده است و خيلي ناراحت شد و رفت ، داروي سوختگي تهيه كرد و به روستا آورد و با دست خودش، پماد سوختگي را به بدن خواهرم زد و تا زماني كه سوختگي خواهرم به طور كامل بهبودي پيدا نكرده بود ، ايشان به اسفراين و روستا رفت و آمد مي كرد، تا اينكه سوختگي خواهرم، كاملاً رفع شد.

عموي شهيد:
يك روز به ايشان گفتم: عموجان من ميوه كاري دارم، وقتي ميوه ها به بار آمد ، آن ها را جمع مي كنم و براي بچه هاي جبهه يا بچه هاي سپاه مي فرستم. ولي ايشان گفت: نه عموجان. اينها را بفروش و به پول تبديل كن و به حساب سپاه بريز ، كه آنجا خيلي لازم مي شود,براي خريد اسلحه.
 
 
 
آثارباقي مانده از شهيد
بسم الله القاسم الجبارين
برادران پاسدار:
سعي كنند كه پيام هاي امام را حتي المقدور گوش كنند و در زندگي روزمره شان به كار ببندند.نسبت به يكديگر خلوص نيت داشته باشند. نسبت به مسايل مملكتي بي تفاوت نباشند.
دعا يادشان نرود و سعي كنند در مجالس اسلامي هميشه شركت كنند , مجالس اسلامي تسكين دهنده اشت. مطالعه يادشان نرود و تا مي توانند سطح سوادشان را بالا ببرند.
از تكبر و خود پرستي دوري كنند تا در بين مردم به خوبي شناخته شوند. خودشان سعي كنند امروزشان با فردايشان فرق كند وگرنه گنهكارند. از دروغ به طور كامل بپرهيزند زيرا دروغ ايمان را سست مي كند.سعي كنند ظاهرشان را با درونشان تطبيق دهند, نكند خداي نكرده با ظاهر مردم را فريب دهند. در هر روز چند دقيقه در مورد خودشان فكر كنند زيرا امام در رابطه با پاسدار فرمودند:" كاش من هم يك پاسدار بودم." سعي كنند تمام حركاتشان را كنترل كنند زيرا هميشه زير ذره بين هستند.اخلاق اسلامي را در تمام ابعاد رعايت كنند حتي در برخورد با دشمنان و در آخر از كليه ي برادران مي خواهم كه اگر از من بدي ديدند به بزرگي خودشان ببخشند. خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار,از عمر بكاه وبر عمر رهبر افزا.  به اميد گذشتن از مرز عراق   28/4/63a


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : رباط سرپوش , علي اکبر ,
بازدید : 291
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,016 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,708 نفر
بازدید این ماه : 5,351 نفر
بازدید ماه قبل : 7,891 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک