فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

فرومندي,محمد

 

 
نور خورشيد پس گردن محمد را سوزاند .قطرات عرق همچون بلور بر سر و صورتش مي درخشيد .خورشيد در سينه آسمان آبي ،گرماي سوزانش را با دست ودل بازي بر زمين مي فرستاد .
محمد کمر راست کرد .قولنج کمرش را شکست .بس که دو لا مانده بود ،کمرش خشک شده بود .داس در دست راستش بود و ساقه هاي گندم طلايي در دست چپش .بر گشت و به پشت سرش نگاه کرد .عباس داشت تند تند گندم درو مي کرد و جلو مي آمد .محمد با پشت دست عرق پيشاني اش را گرفت و گفت :دارم ضعف مي کنم .روده ي کوچکم دارد روده بزرگم را مي خورد .برويم غذا بخوريم ؟عباس نفس نفس زنان گفت :اگر يک ساعت طاقت بياوري ،کار اين جا را تمام مي کنيم و آن وقت با خيال راحت مي رويم سر سفره غذا .نگاه کن ،فقط کمي ديگر مانده .
محمد حرفي نزد و کار درو کردن را شروع کرد .دو ساعت بعد ،هر دو در انتهاي گندمزار که حا لا درو شده بود ،با خستگي روي زمين دولا شدند .ديگر اثري از ساقه هاي گندم که با وزش نسيم تکان مي خورد و موج بر مي داشت ،نبود .دسته هاي درو شده ي گندم جا به جا روي زمين به چشم مي آمد .محمد گفت :ديگر تمام شد .
آره تمام شد .غذا مي خوريم و مي رويم سراغ مباشر .
من که روي دستمزدم خيلي حساب مي کنم .مي خواهم کفش و لباس براي زمستانم بخرم .تو چي ؟
من هم نقشه هايي دارم .
همچين مي گويي ،انگار قرار است هزار تومان پول بگيري .مگر چقدر پول دستمان مي دهند ؟فوقش بيست و پنج تومان .
عباس آهي کشيد و حرفي نزد .
به خا نه ي اربابي رسيدند .خانه ي اربابي روي بلندي بود و از تمام خانه هاي روستا ؛زيبا تر و محکم تر بود .پسر و دختر ارباب داشتند تاب بازي مي کردند .سگ بزرگ پارس کنان به سوي آن دو هجوم آورد .محمد و عباس تندي روي زمين نشستند .سگ در حالي که آب دهانش کش مي آمد ،با نگاه هاي خشمگين دور آن دو چرخيد و غرغر کرد .پسر ارباب با صداي بلند خنديد .مباشر از يکي از اتاق هاي طبقه بالا بيرون آمد .به سگ چخ گفت و سگ به طرف دختر و پسر ارباب رفت .محمد بلند شد .مباشر نگاهش کرد .عباس سلام کرد .مباشر سر تکان داد .
چه مي خواهيد ؟
خب ،کارمان تمام شد .
خب ،تمام شده باشد .
محمد گفت :آمديم دست مزدمان را بگيريم .
مباشر با بي اعتنايي از کنارشان گذشت و گفت :بعدا مي دهم .
کي ؟
مباشر ايستاد .بر گشت به محمد نگاه کرد و گفت :تو پسر کي هستي بچه ؟
پسر علي آقا .
خودم با پدرت حساب مي کنم .
من خودم کار کرده ام و خودم دست مزدم را مي گيرم .
پر رويي نکن ،بچه . حوصله ندارم .
دست مزدم را بده !
عباس که چهره عصباني مباشر را ديد ،با ترس آستين محمد را کشيد .
بيا برويم محمد .
کجا ؟من پولم را مي خواهم .
مباشر گفت :مثل اين که تنت مي خارد .برو گم شو !
محمد مستقيم بي آن که پلک بزند ،به چشمان مباشر خيره شد .مباشر جلو آمد .عباس قدمي به جلو بر داشت .مباشر فرياد زد :به شما غربتي ها رو بدهي ،همين مي شود .آقاي گرگي ،حساب شان را برس !
سوت مخصوصي زد عباس فرار کرد .محمد وقتي که ديد سگ خشمگين به سرعت به طرف شان مي آيد ،مجبور به فرار شد .
محمد کنار گورستان به عباس رسيد .بغضش ترکيد .عباس دست بر شانه محمد گذاشت و گفت :غصه نخور .پولمان را مي گيريم .
محمد اشک هايش را پاک کرد و گفت :دو ماه زحمت کشيديم به خاطر هيچ . او پولمان را نمي دهد .اما من يک روز انتقامم را مي گيرم ،مي بيني !
عباس در نگاه مصمم محمد ،برق عجيبي ديد .
«محمد فرومندي» در نهم خرداد سال 1336 در يکي از روستاهاي شهرستان« اسفراين» به دنيا آمد .پدرش که در رنج فقر روستايي را تحمل کرده بود ،حاضر نشد که فرزندانش به تحمل رنج ارباب و رعيتي در روستا دچار شوند .اين گونه بود که خانواده را به اسفراين برد .
محمددر سال 1343 به مدرسه تيرداد رفت و دوران ابتدايي را پشت سر گذاشت .در سال 1350 وارد دبيرستان ابوسعيد ابوالخير در رشته علوم تجربي شد .در همان نوجواني ،در مسجد پاي سخنراني امام جماعت مسجد ،«حجت الاسلام صفيحي» مي نشست .«صفيحي» از مبارزان دوران رضا شاه بود .محمد تحت تاثير او ،انجمن اسلامي جوانان« اسفراين» را پايه ريزي کرد .
پس از گرفتن ديپلم به خدمت سربازي رفت .با اغاز سال 1357 شعله هاي انقلاب زبانه کشيد و مبارزات مردمي قوي ترشد . امام خميني پيام دادند که سربازان پادگان ها را خالي کنند و محمد با اين که فقط يک هفته به پايان خدمتش مانده بود ؛از پادگان چهل دختر فرار کرد و به دوستان انقلابي اش در اسفراين پيوست .
در تمام تظاهرات اسفراين نقش فعالي داشت .او قبل از آغاز انقلاب ،به مسجد« کرامت» مي رفت و در سخنراني هاي« آيت الله خامنه اي» شرکت مي کرد .
با پيروزي انقلاب ،به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي «سبزوار» پيوست .او و دوستانش به مبارزه با ارباب هاي ظالم رفتند و روستاها را از وجود ظلم و ستم آنان پاک کرد .
در سال 1360 به فرماندهي سپاه« سبزوار» منصوب شد و تا اواسط سال 1361 در اين سمت به خدمت مشغول بود .در اواخر سال 1361 به جبهه اعزام شد .در مرحله ي دوم عمليات «مسلم بن عقيل» در ارتفاعات مندلي شرکت داشت .بعد از آن در کليه عمليات لشکر 5 نصر شرکت کرد که از جمله آن ها مي توان به عمليات« خيبر» ،«بدر» ،«والفجر 3» ،«والفجر 8 »،«کربلاي 1 »،«کربلاي 4 »و« کربلاي 5» اشاره کرد .
«محمد» قائم مقام لشکر «پنج نصر» بود .لشکر « 5نصر» در عمليات کربلاي5 به دشمن يورش برد .
در تاريخ 20 / 9/ 1365 وقتي به خط مقدم رفته بود تا به همراه رزمندگان ،حلقه محاصره را بشکند ،بر اثر اصابت ترکش به شدت مجروح شد .او را سوار قايق کردند تا به عقب برسانند . «محمد »بين راه به همراهانش وصيت کرد و شهادتين را گفت و در حال ذکر يا زهرا به شهادت رسيد .
از او چهار فرزند به نام هاي «مرتضي» ،«مصطفي» ،«مهديه» و« مرضيه» به يادگار مانده است .پيکر« محمد» را در گلزار شهداي سبزوار به خاک سپردند .
او به عهدي که با امام خميني بسته بود تا آخرين لحظه پا بر جا ماند و با شهادت به بزرگ ترين آرزوي زندگي اش رسيد . او فرزندي از ديار سربداران ايران زمين بود .
منبع:"آخرين نگاه"نوشته ي داود اميريان،نشر ستاره ها-1385


خاطرات
داود اميريان:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
اکبر براي آن که گرم شود ،تند تند قدم مي زد .از نزديک در ،تا آخر ديوار سمت راست مي رفت و دوباره بر مي گشت .بخار از دهانش مانند مه بيرون مي زد .هوا سر د بود .آسمان ابري بود و در انتظار رعد و برق تا باراني شود .اکبر سلاح را دو دستي گرفته بود و با دقت به اطراف نگاه مي کرد .اما علي خواب آلود و کم حوصله ،به ديوار سمت چپ تکيه داده بود و چرت مي زد .
صداي خش خش چيزي آمد .اکبر که به علي رسيده بود ،با هشدار گفت :صداي چي بود ؟
علي که چرتش پاره شده بود گفت چي ؟
صدا آمد نشنيدي ؟
علي خميازه کشيد .سلاحش را از بند به شانه راست انداخته بود .بي حوصله و ناراحت بود گفت :خيالاتي شدي .
اکبر چشم تنگ کرد . خيابان در سکوت و تاريکي فرو رفته بود .هوا سرد بود و بخاري نرم از دهان هر دو مانند مه بيرون مي زد .يک گربه سلانه سلانه از کوچه جلوي مقر سپاه بيرون آمد .علي پوز خند زنان گفت :بفرما جناب قهرمان ،گربه است .
اکبر با ناراحتي به علي نگاه کرد و گفت :تو اصلا حواست به نگهباني نيست .مگر برادر قادر نگفت که حواس مان را جمع کنيم ؟
آن هم با اين همه ضد انقلاب که دور و برمان هستند .
علي دوباره خميازه کشيد و گفت :ضد انقلا ب تو اين سرما بيرون مي آيد چه غلطي بکند .تو هم دلت خوش است .حرف دلت را بزن .من که مي دانم از اين که اسلحه به تو دادند تا نگهباني بدهي ،چقد ر خوشحالي .
اکبر سلاحش را با لذت برانداز کرد و گفت :مي داني چند ماهه که در انتظار چنين لحظه اي بودم که اسلحه به دست نگهباني بدهم ؟باور کن اگر بگويند يک ماه نگهباني بده ،قبول مي کنم !
فقط مواظب باش با اين عشق به اسلحه ،نزني کار دست خودت و مردم بدهي .
اکبر با خوشحالي و لحني پر آرزو گفت :اتفاقا خدا خدا مي کنم فرصتي پيش بيايد و يک گلوله در کنم !
خواب از چشمان علي پريد .با وحشت و اضطراب گفت :چرا چرت و پرت مي گويي ؟بده من ببينم آن اسلحه را !
اکبر عقب کشيد و نوک اسلحه را به طرف علي گرفت .
جلو نيا !
سر آن اسلحه را بگير آن طرف .مگر بچه بازي است .مي خواهد تير در کند !هيچ مي داني اگر اين کار را بکني ،چه کارت مي کنند ؟
پس بگذارم ضد انقلاب ها بريزند سرم راببرند ؟
تو زده به سرت .اصلا تقصير من شد که ضمانتت را کردم بگذارند بيايي تو بسيج .
نه که خودت چهل پنجاه سالته و بابا بزرگي ؟!از من فقط شش ماه بزرگتري .
شش ماه نه ،يازده ماه و پنج روز .گفتم اسلحه را بده من .
نمي دهم .
صداي مبهم يک موتور سيکلت از دور بلند شد .اکبر با هشدار گفت :هيس ،يک موتوري مي آيد .
علي سلاحش را به دست گرفت و گفت :تو نمي خواهد کاري بکني .خودم ...
اما قبل از اين که حرف علي تمام شود ،با نزديک شدن موتور ،اکبر ضامن سلاحش را روي رگبار گذاشت و فرياد کشيد :ايست !
صدايش سکوت خيبان را شکست .محمد فرومندي که موتور را مي راند ،ترمز کرد .نوري که پشت سر محمد نشسته بود ،سرش به شانه محمد خورد .علي خواست جلو بيايد که اکبر با دست چپ به سينه ي او زد و با صداي آرام گفت :برو آن گوشه و حواست جمع باشد !
علي که ترسيده بود ،گفت :مي خواهي چه کار کني ؟بايداول اسم شب را بپرسي .
خودم مي دانم .بسپار به من !
اکبر در حالي که انگشتش روي ماشه بود ،يک قدم به جلو بر داشت و با صداي محکم گفت :از موتور پياده شويد !
محمد موتور را خاموش کرد .اول نوري پيدا شد و بعد محمد . نوري مي خواست جلو برود که محمد با صداي آرام گفت :صبر کن .مي خواهم ببينم چه کار مي کنند .
اکبر فرياد زد :حرف نزنيد .اسم شب ...
محمد به نوري اشاره کرد ساکت بماند .آن دو در تاريکي بودند و اکبر و علي نمي توانستند چهرشان را ببينند .محمد گفت :ما آشنا هستيم ،برادر .
من آشنا نمي شناسم .پرسيدم اسم شب چيه ؟
نوري طاقت نياورد و گفت :اين مسخره بازي ها چيه ،ايشان برادر فرومندي هستند .
محمد با ناراحتي به نوري نگاه کرد .نوري سرش را پايين انداخت .علي که با شنيدن اسم فرومندي ترسيده بود ،خواست به طرف اکبر برود .اکبر با عصبانيت گفت :سر جايت بمان .
محمد مي خواست جلو برود که اکبر فرياد زد :اگر يک قدم ديگر برداري ،شليک مي کنم .
نوري و علي ترسيده بودند و محمد با لحني تند گفت :تو کي هستي ،بچه ؟مگر دستم به دستت نرسد ،حسابت را مي رسم .مگر نشنيدي که من کي هستم .من فرمانده سپاه سبزوارم .فهميدي ؟
محمد يک قدم جلو آمد و اکبر به طرف آسمان شليک کرد . صداي رعب آور گلوله در خيابان منعکس شد .علي و نوري روي زمين خيز رفتند .محمد ايستاد .اکبر که از صداي شليک گلوله گيج شده بود و گوش هايش زنگ مي زد چند بار با چشمان گرد شده از وحشت و هراس ،دهانش را باز و بسته کرد .اما نتوانست چيزي بگويد .محمد لبخند زنان گفت :اسم شب اين است .پنير ،گچ ،صد و ده !
علي و نوري بلند شدند .علي به طرف اکبر رفت و با يک تند ،سلاح را از دست او گرفت .اکبر هنوز گيج و منگ بود .
محمد و نوري به طرف آن دو آمدند .علي محکم به پس گردن اکبر کوبيد .اکبر به خود آمد .محمد با صداي بلند گفت :دست نگه دار .براي چي مي زنيش ؟
علي تته پته کنان گفت :کم مانده بود شما را بزند !
محمد به اکبر نگاه کرد و گفت :اتفاقا اين بسيجي دلاور بهترين کار را کرد .آفرين بر تو !
محمد دست راست به شانه اکبر گذاشت و گفت :اسمت چيه دلاور ؟
اکبر ابراهيمي .
کارت خوب بود خسته نباشي !
در مقر باز شد و پاس بخش و دو نگهبان ديگر سراسيمه خارج شدند .پاس بخش که ترسيده بود ،پرسيد :چي شده ؟
محمد گفت :نگران نشو چيزي نشده .
محمد رو به اکبر و علي کرد :من و برادر نوري امشب در سطح شهر گشت مي زنيم .خوب حواستان را جمع کنيد .خسته نباشيد .
محمد و نوري رفتند .پاس بخش گفت :نگهباني تان تمام شد ،بياييد داخل .
دو نفر ديگر سلاح اکبر و علي را گرفتند .آن دو وارد حياط شدند .اکبر با خوشحالي گفت :آرزويم برآورده شد .اما برادر نا مردي هستي .بد جوري زدي پس کله ام .
علي خنديد و گفت :شانس آوردي ،بچه .بچه خودتي .
من گدا نيستم
مجتبي سر گرداند .چشمانش خيس اشک شده بود .مادر هق هق کنان گفت :آخر اين که نشد کار .همه اش در رخت خواب دراز مي کشي و به سقف نگاه مي کني .بلند شو يک کاري بکن
مجتبي گوش هايش را گرفت .نمي خواست حرفي بشنود . مادر با دستان پير و چروکيده اش ،دستان مجتبي را کشيد کنار و فرياد زد /:من زنم و بايد در خانه بنشينم .نه تو که ناسلامتي مردي .
مجتبي با چشمان خيس و غضبناک به مادر زل زد و صدايش در اتاق گلي ترک بر داشته پيچيد :آخر چه از جان من مي خواهيد .بگذاريد به درد خودم بميرم من با اين پاهاي عليل و چلاق چه کاري مي توانم بکنم .هان ؟
مادر گريه کنان گفت :بايد سعي و تلاش کني .دارند نامزدت را شوهر مي دهند .
مجتبي يخ زد .با بهت و حيرت به مادرش خيره ماند .مادر با مشت به سينه ي استخواني اش کوبيد و ناله کرد .
دارند فرحناز را مي برند .دختري که از بچگي دوستش داشتي ،به يک نفر ديگر مي دهند .آن وقت تو در خانه عزا گرفتي .خدا پاهايت را معيوب کرده اما دستانت چي ؟يعني اين قدر عرضه نداري که چرخ زندگي را با دستانت بچرخاني ؟
مجتبي نيم خيز شد .لحاف را از روي پاهايش کنار زد . پاهايش مانند دو تکه چوب خشک روي تشک تو ذوقش مي زد .
عصاهايش دم در بود .سينه مال سينه مال به طرف عصا ها رفت .مادر گفت :کجا مي روي ؟
مجتبي به کمک عصا ها به سختي بلند شد .پاهايش توان نگه داشتن بدنش را نداشت و آن دو عصاي چوبي تکيه گاه ستون بدنش شده بودند .حرفي نزد و عصا زنان از خانه بيرون زد .در کوچه گلي و خيس از باران ديشب جلو رفت .خيس عرق شده بود .تکه هاي چسبناک گل به گالش هاي پلاستيکي اش مي چسبيد و سنگيني مي کرد .به ميدان روستا رسيد ،چند پيرمرد به ديواري که آفتاب کم توان زمستان برآن تابيده بود ،تکيه داده بودند و گپ مي زند .يکي شان چپق مي کشيد .مجتبي بي هيچ حرفي از کنارشان گذاشت .پيرمردي که چپق مي کشيد ،گفت :سلام مجتبي ،کجا ان شا الله .
مجتبي ايستاد و نگاه کرد و نفس نفس زنان سلام کرد و گفت :مي خواهم به سبزوار بروم ،کربلايي .ميني بوس اوس غلام که هنوز نيامده ؟
کربلايي توتون سوخته را از دهانه ي چپق بيرون ريخت و گفت :نه نيامده .شهر مي روي چکار پسر مش فرج ؟
مي روم شايد کار پيدا کنم .
کربلايي لبخند تلخي زد و حرفي نزد . مجتبي عصا زنان به طرف قهوه خانه رفت ميني بوس هميشه آن جا مسافر سوار مي کرد .
يکي از پيرمرد ها گفت :حيف و صد حيف که کار اين جوان به اين جا کشيد .
پيرمرد دوم گفت :مگر در شهر خيرات مي کنند ؟کارش به گدايي مي رسد .
کربلايي گفت :خدا هيچ تنا بنده اي را معيوب و محتاج خلق الله نکند .اگر پاهايش سالم بود ،الان مثل خيلي ها صاحب زن و زندگي شده بود .آقا ما شا الله تقصيري ندارد .آخر کي مي آيد دخترش را به دست آدم چلاق بسپارد که نمي تواند خرج شکم خودش را در بياورد ،چه برسد به يک خانواده .
پيرمرد دوم گفت :آن خدايي که دهان داده ،نان هم مي دهد .اين پسر ،سر همان مريضي پاهايش معيوب شده ؟
کربلايي چند پک به چپق اش زد و گفت :سر يک هفته پاهايش مثل درخت بي ريشه خشک شد .خدا سلامتي بدهد .

مجتبي از شيشه پنجره به بيرون خيره مانده بود .کودکي که به همراه مادرش در صندلي کناري نشسته بود ،با کنجکاوي به پاهاي لاغر و کج و معوج خيره شده بود .مجتبي هميشه از اين نگاه ها نفرت داشت .اگر سالم بود ،کار مي کرد و مي توانست ...
سر تکان داد .دست به جيب پيراهن برد و کاغذي را که آقا معلم نوشته بود در آورد .روي کاغذ نشاني اداره ي بهزيستي سبزوار بود .آقا معلم گفته بود که در آن جا به مجتبي کمک مي کنند و مجتبي بهتر است به جاي غصه خوردن به آن جا برود و حالا با هزار اميد و آرزو مي رفت تا گره از کارش باز کنند .
يک سال از معلوليتش مي گذشت .يک سالي که برايش انگار صد سال گذشته بود .يک سالي که مادرش زحمت کشيده و او را تر و خشک کرده بود .مثل يک مرد ،هم بيرون کار کرده و هم کارهاي خانه را انجام داده بود . مجتبي فقط غصه مي خورد .به روزهايي که مثل آهو مي دويد و کوه و دشت را زير پا مي گذاشت فکر مي کرد .
مجتبي به خود آمد .مسافر ها داشتند پياده مي شدند به کمک عصايش بلند شد و به سختي به طرف ميني بوس رفت . اوس غلام که پشت فرمان نشسته بود .نيم خيز شد و گفت :بگذار کمکت کنم .
نه اوس غلام .خودم مي توانم پياده شوم شما بفرماييد .
اين دفعه را مهمان باش .
اما مجتبي کرايه اش را داد ..بعد عصاي سمت راستي را روي پله اول گذاشت .خواست عصاي دوم را پايين تر بگذارد که عصاي اول لغزيد .مجتبي جيغ زد و با صورت به زمين چرب و خيس گاراژ خورد . بر زمين افتاد .دلش از درد ضعف کرد .
اوس غلام با عجله به کمک آمد .زير بغلش را گرفت و او را به سختي از جا بلند کرد .مجتبي مزه ي شور خون را زير زبانش حس کرد .سمت راست صورتش ضرب ديده بود .لباس هايش گلي و خيس شده بود .
اوس غلام مجتبي را با يک تکان روي دستانش انداخت و به طرف دفتر گاراژ برد . مجتبي از نگاه خيره و دلسوزانه مردم خجالت کشيد و صورتش را به شانه هاي تنومند اوس غلام فشار داد .
اوس غلام با پاي راست در شيشه اي را باز کرد و مجتبي را روي صندلي نشاند.بعد دستمال يزدي اش را از جيب شلوارش در آورد و شروع کرد به پاک کردن گل و لاي لباس مجتبي .
آخر پسر جان ،چرا مراقب نيستي .اگر دست هايت هم مي شکست مي خواستي چکار کني .حالت خوبه ؟
مجتبي سر تکان داد .يک نفر برايش چاي آورد .مجتبي با دستمالش خون لبهايش را پاک کرد .بغض کرده بود . اوس غلام با مهرباني گفت :همين جا استراحت کن تا ماشين پر شود و بر گرديم روستا .
مجتبي عصايش را بر داشت و گفت :کار دارم .بايد جايي بروم .
آخر پسر جان ،تو اين اوضاع کجا مي خواهي بروي .زمين هم خيس و ليز است و دوباره زمين مي خوري .
مجتبي با سر سختي به کمک عصايش بلند شد و گفت :زحمت دادم .دستتان درد نکند .کي بر مي گرديد ؟
دم غروب .سعي کن براي ناهار برگردي .هوا خيلي سر د شده .
خدا حافظ !
مجتبي عصا زنان به راه افتاد .اوس غلام با ناراحتي سر تکان داد .
صداي اذان از بلند گو هاي مسجد جامع در خيابان مي پيچيد . مجتبي خسته و خيس عرق به مسجد رسيد .به ديوار نزديک در تکيه داد .از خستگي ناي تکان خوردن نداشت .دستانش مي لرزيد . به آرامي سر خورد و نشست .به ديوار تکيه داد و عصايش را کنار پاهايش بر زمين گذاشت .عرق صورت و پيشاني اش را با دستمال پاک کرد .
درينگ !
يک سکه جلوي پايش افتاد .جا خورد .سکه چرخيد و چرخيد و بعد بر زمين افتاد . ثابت ماند .مجتبي به مردي که سکه را جلويش انداخته بود دور مي شد نگاه کرد .
درينگ !
سکه بعدي نزديک سکه اول افتاد .نفس مجتبي بند آمد .يک مرد خم شد و يک اسکناس مچاله را جلوي او انداخت .مجتبي به اسکناس مچاله شده خيره ماند .انگار خودش را مي ديد که مچاله و وامانده در کنار ديوار ،در انتظار دلسوزي و صدقه مردم بر زمين افتاده است .
محمد موتورش را بيرون مسجد جامع خاموش کرد .چشمش به جوان معلولي افتاد که با بهت و حيرت ،دم در مسجد نشسته است و با چشمان گرد شده از ناباوري به پول هايي که مردم جلويش مي انداختند ،نگاه مي کرد .محمد دلش به درد آمد .آن جوان چند سال از خودش کوچکتر بود . پاهايش کج و معوج و لباسهايش مندرس و خيس و گلي بود .
يک پيرمرد عصا زنان به مجتبي رسيد .خم شد و چند اسکناس را به طرف مجتبي دراز کرد .مجتبي به پيرمرد نگاه کرد .پيرمرد لبخند زنان گفت :بگير پسر جان .خدا ان شا الله شفايت بدهد .
بغض در گلو مانده ي مجتبي ترکيد .اشک بي اراده از چشمانش جوشيد و گلويش از فريادي که کشيد ،به درد آمد .
من گدا نيستم ،من گدا نيستم .
پيرمرد که ترسيده بود ،با ترس و وحشت دور شد .مجتبي فرياد زنان سکه ها و اسکناس ها را به اطراف پرت کرد .
چرا به من صدقه مي دهيد ؟من که گدا نيستم .من کار مي خواهم .من گدا نيستم .
نعره مي زد .از خود بي خود شده بود .
محمد به طرف مجتبي دويد .مجتبي عصاي چوبي اش را به زمين و ديوار کوبيد و جيغ مي زد . عصاهايش خرد شد .مردم دورش جمع شدند .
محمد جمعيت را شکافت و به مجتبي رسيد .مجتبي از حال طبيعي خارج شده بود .نمي دانست چه مي کند .گريه مي کرد و سر و دستانش را به زمين و ديوار مي کوبيد .محمد نشست و سر مجتبي را به سينه کوبيد و ناله کرد .محمد به مردم که تعجب کرده بودند ،اشاره کرد که پراکنده شوند .صداهاي مختلفي در گوش مجتبي پيچيد .
چي شده ،اين بابا چرا يک دفعه قاطي کرد ؟
مردم داشتند به اش صدقه مي دادند که قاطي کرد .
خب مگر کنار در مسجد براي گدايي ننشسته ؟پس چرا ناراحت مي شود ؟
شايد بنده خدا گدا نباشد .
حتما به او بر خورده ،حق دارد !
محمد فرياد زد :گفتم برويد پي کارتان .
مردم با تشر محمد به سرعت پراکنده شدند .مجتبي هنوز گريه مي کرد و با مشت به پک و پهلوي محمد مي کوبيد .کم کم دستانش شل شد .بعد دستانش دور شانه محمد قفل شد .
دستانش مي لرزيد . محمد با مهرباني گفت :بلند شو ،مرد چرا گريه مي کني .بلند شو برويم با هم صحبت کنيم .
مجتبي به صورت محمد نگاه کرد .يک چهره افتاب سوخته و مردانه ديد .با جچشماني مهربان .مجتبي گفت :عصاهايم ...
عصايت را شکستي .
مجتبي هق هق کنان گفت :حالا چکار کنم ؟
اگر ناراحت نمي شوي ،من کمکت مي کنم .بيا برويم خانه ما .
نه مي خواهم نماز بخوانم .مي خواهم بخوانم و از خدا گله کنم .به خدا من که گدا نيستم .نشستم اين جا استراحت کنم .درست است که پاهايم چلاق شده اما گدا نيستم .
مي دانم برادر ،مي دانم .بيا برويم .
محمد با يک حرکت ،مجتبي را بلند کرد .او را کنار شير آب برد .مجتبي بر زمين نشسته وضو گرفت .بعد محمد او را به شبستان مسجد برد .
مجتبي در سراسر نماز گريه کرد .نمي توانست جلوي اشک هايش را بگيرد .وقتي نماز تمام شد ،محمد پرسيد :حالا تعريف کن که چي شده ؟
مجتبي به محمد نگاه کرد .غمي بزرگ بر دلش سنگيني مي کرد .بايد با يک نفر درد و دل مي کرد و حالا محمد کنارش نشسته بود و مجتبي نمي دانست چرا به او اطمينان دارد و مي تواند حرفش را به او بزند .سرش را پايين انداخت و شروع کرد وبه گفتن .حرف مي زد و اشک هايي را که مي آمد ،پاک مي کرد .محمد در سکوت به او نگاه کرد .
امروز صبح آمدم شهر و رفتم به بهزيستي .اي کاش نمي رفتم .دم در نگهبانش فحش داد و گفت که گداها را به آن جا راه نمي دهند .چون لباس هايم کهنه و گلي شده ،فکر کرد گدا هستم .هر چي التماس کردم ، قبول نکرد بعدش ديدم وقت نماز مي شود .آمدم اين جا نماز بخوانم که اين طور شد .
محمد گفت :حالا مرد کار هستي ؟
چرا نباشم ؟من از بچگي کار کردم .روي زمين مردم و ارباب .تو روستا از هر کسي بپرسي که مجتبي چطور آدمي است ،حتما برايت مي گويند .نمي خواهم از خودم تعريف کنم .من تا قبل از فلج شدن بي کار نمي ماندم .اين بيماري مرا خانه نشين کرد .من حتي سربازي هم رفته ام .
محمد گفت غصه نخور ،برادر .ان شا الله همه چيز جور مي شود .تو اهل کار و رزق حلال باش ،خدا خودش روزي رسان است .حالا برويم منزل ما .ناهار در خدمت باشيم ،بعد ان شا الله يک فکري به حالا مي کنم .
نه ،نمي خواهم زحمت بدهم .بايد به روستا بر گردم .مادرم نگران مي شود .
دير نمي شود .من خودم تو را مي رسانم .تعارف نکن .بلند شو برويم .
محمد و مجتبي سوار بر موتور محمد به بازار رفتند .محمد براي مجتبي يک جفت عصا خريد .بعد به منزل محمد رفتند . نزديک عصر بود که سوار بر موتور راهي روستا شدند .محمد موتور را مي راند و مجتبي برايش حرف مي زد .نمي دانست چرا به اين دوستا تازه يافته اطمينان دارد .محمد هم شنونده خوبي بود .
سه روز بعد محمد به خانه مجتبي آمد .مجتبي را بيرون خانه برد و گفت :فکر بد نکن ،مي خواهم ا ز حالا با هم شريک باشيم .
چطوري ؟
اين طوري .
و به يک موتور سه چرخه اشاره کرد .چشمان مجتبي گرد شد .محمد لبخند زنان گفت :هر ماه صد تومان به من قصط مي دهي .اين طوري بي حساب مي شود .
چشمان مجتبي از خوشحالي خيس اشک شد .محمد را در آغوش گرفت .همسايه ها دور موتور سه چرخه مي گشتند و به به و چه چه مي کردند و به مجتبي تبريک مي گفتند .مادر پير مجتبي پشت سر هم از محمد تشکر مي کرد .زبانش از خوشحالي گرفته بود .مجتبي گفت :آقا محمد من نمي دانم چطوري محبتت را جبران کنم .اما از حالا مرا برادر کوچک خودت فرض کن .جانم را بخواهي ،دريغ نمي کنم .
محمد خنديد و گفت :دوست دارم درست و حسابي کار کني و هر چه زود تر بساط عروسي را راه بيندازي .ما را هم فراموش نکن .
به روي چشم .
چند ماه بعد ،مجتبي با افتخار و غرور به خانه محمد رفت تا کارت عروسي اش را بدهد .اما همسر محمد گفت که محمد به جبهه رفته .مجتبي ناراحت شد که چرا محمد از او خداحافظي نکرد . خواست قسط ماه هاي گذشته را به همسر محمد بدهد .همسر محمد گفت :محمد قبل از رفتن سپرد که وقتي بر گشت با شما حساب مي کند .
حالا آقا محمد نيست ،شما به عروسي ام بياييد .
حتما خدمت مي رسيم .
اما مجتبي ديگر محمد را نديد .هر دفعه که به شهر مي رفت و به خانه محمد سر مي زد ،همسر محمد مي گفت که محمد هنوز در جبهه است و اگر هم به مرخصي مي آيد ،دو سه روز مي ماند و زودي بر مي گردد .
مجتبي غلت زد و چشم باز کرد. از حياط صداي گريه مادرش و فرحناز مي آمد .دلش هوري پايين ريخت .به کمک عصايش بلند شد و به حياط رفت .فرحناز با چشمان پف کرده از گريه ،سلام داد . مجتبي حيران و مضطرب پرسيد :چي شده فرحناز ،چه اتفاقي افتاده ؟
لبان فرحناز لرزيد و اشک از چشمانش دوباره جاري شد .دست بر صورت ،به داخل خانه دويد .مجتبي رو به مادر کرد .
تو را به خدا بگوييد چي شده .دارم ديوانه مي شوم .
مادر يک پوستر دست مجتبي داد .مجتبي به پوستر نگاه کرد .قلبش تير کشيد .بر زمين افتاد .محمد به او لبخند زد .
پسر ولي الله خان را ديدم که اين عکس را به ديوار مسجد مي زد .تازه از جبهه بر گشته .چرا نگفته بود که محمد معاون لشکره ؟
مجتبي از پس پرده لرزان اشک ،به تصوير محمد خيره مانده بود . پايين پوستر نوشته بود :سردار رشيد اسلام شهيد محمد فرومندي ،قائم مقام لشکر پنج نصر .
سنگر ساز بي سنگر
محمد سوار بر موتور ،زير باران گلوله و خمپاره به طرف خط مقدم مي رفت .آسمان شب زده و تاريک حالا مانند روز روشن شده بود .منورها پشت سر هم در آسمان شکوفه مي زدند و شروع به نور افشاني مي کردند .زمين زير چرخ هاي موتور ، تکان مي خورد .توپ ها و خمپاره ها زوزه کشان مي آمدند و منفجر مي شدند و قارچ آتش به آسمان بلند مي شد . نبرد سختي در خط مقدم آغاز شده بود .
دشمن که در روز شکست سختي خورده و عقب نشيني کرده بود ،حالا با آتش سنگين مي خواست رزمندگان ايراني تلفات دهند و با دميدن آفتاب ،دست به حمله بزند و مناطق فتح شده را بار ديگر پس بگيرد .محمد با مهارت موتور را از کنار چاله هاي انفجار رد کرد . گرد و غبار انفجار ها ،ديدش را کم کرده بود .براي آن که ديده بان هاي دشمن متوجه نشوند ،مجبور بود با چراغ خاموش در جاده براند .سر انجام به محوطه اي رسيد که لودرها و بولدوزرها پارک کرده بودند .موتور را روي جک زد و به طرف فريماني که مسئول ماشين ها بود ،دويد .دست راست فريماني مجروح و پانسمان شده بود و به گردن آويخته بود .محمد براي آن که صدايش از راوي انفجار ها شنيده شود ،فرياد زد :بچه ها در خطرند .زود باشيد بايد حرکت کنيم .
فريماني گفت :کجا حاج محمد ؟
خط مقدم .دشمن مي خواهد پاتک بزند .بايد براي بچه ها خاکريز درست کنيد .
فريماني سر تکان داد و گفت :مگر توپ و خمپاره را نمي بينيد .تو اين آتش وحشتناک ؛چطور خاکريز بزنيم ؟
وحشتناک وقتي مي شود که دشمن حمله کند و بچه ها جان پناهي نداشته باشند .مي داني چه مي شود ؟؟بچه ها شهيد مي شوند .
حرف شما درست.اما ما ،هم لودر و بولدوزر کم داريم و هم راننده چند نفر از بچه ها مجروح و شهيد شده اند .نيرو کم داريم .
با همين کساني که مانده اند ،کار مي کنيم .وقت جر و بحث نيست .
فريماني عصباني شد و گفت :ما هي مي گوييم شير ندارد ،شما مي گوييد بدوش .برادر من ،اگر اين چند تا لودر هم منهدم بشود که واويلا مي شود .
چي شده ، ترسيدي ؟
آره ترسيدم .ببينم اصلا چرا خود شما زحمت نمي کشي و خاکريز نمي زني ؟
محمد چند لحظه به فريماني خيره ماند .بعد بي هيچ حرفي دويد پشت فرمان يکي از لودر ها نشست .لودر را روشن کرد . تيغه ي لودر را با لا گرفت و با سرعت به طرف خط مقدم رفت .فريماني با عصبانيت به زمين لگد زد .يک نوجوان که در نزديکي بود ،گفت :اگر اجازه بدهيد ،من هم بروم .حاج آقا دست تنها نمي تواند کاري بکند .
فريماني فرياد زد تو هم برو .هر کس هم که دوست دارد برود .
نوجوان يک لودر را روشن کرد .پشت سر او چند نفر از سنگر بيرون آمدند و به طرف لودر ها دويدند .فريماني زير نور منور ها ديد که لودر ها و بولدوزرها به رديف به طرف خط مقدم مي روند .
محمد دنده عوض مي کرد ،خاک را مي شکافت و جلو مي برد و روي هم تلمبار مي کرد .لودر ها و بولدوزرها ديگر هم از راه رسيدند .گلوله ها به بدنه فلزي لودرها مي خورد و کمانه مي کرد . چشمان محمد از بي خوابي و هجوم خاک مي سوخت .دست و پايش از خستگي مي لرزيد .بي توجه به گلوله ها و ترکش ها که پشت سر هم از بالا و کنار سرش ويز ويز کنان مي گذشتند ،به کارش ادامه مي داد .
يک توپ مستقيم به يکي از لودرها خورد و منفجر شد .لودر مانند ماشين اسباب بازي به عقب پرت شد و آتش گرفت .چند نفر به طرف راننده لودر دويدند .ديگران بي توجه با آتش شديد ،مشغول زدن خاکريز بودند .
يک خمپاره در نزديکي محمد منفجر شد .پاي محمد سوخت . ترکش به ساق پايش خورد و خون مانند چشمه جوشيد .محمد چفيه اش را از روي دهانش باز کرد و روي محل زخم گره زد . خون شره کرد و در پوتينش رفت .کف پايش خيس و لزج شده بود .محل زخم به شدت درد مي کرد .اما محمد به روز بعد فکر مي کرد .به روزي که اگر خاکريز درست نشده باشد ،آن جا قتلگاه رزمندگان مي شود .
محمد گاز داد و خاک را جمع کرد و جلو رفت وجلو رفت .چند گلوله به تيغه ي فلزي لودر خورد و کمانه کرد .محمد دنده عقب رفت . ناگهان گلوله اي به بازويش خورد . استخوان بازويش خرد شد . درد به قلب محمد نشسته بود ،کنار بدنش تکان مي خورد . صدايي او را به خود آورد . نوبتي هم که باشد ،نوبت ماست حاج آقا .
محمد به طرف صدا نگاه کرد .فريماني نگاهش مي کرد .محمد خواست از لودر پياده شود .پاي مجروحش طاقت وزن بدنش را نياورد و جا خالي کرد .محمد از لودر پايين افتاد .فريماني به موقع بين زمين و هوا او را گرفت .نگاهش که به بازوي مجروح محمد افتاد ،رنگ از صورتش پريد .
يا جده سادات !گلوله خوردي ،حاج آقا .
محمد مي خواست بايستد .نتوانست .بر زمين افتاد .فريماني فرياد زد :کمالي بيا اين جا ،حاج آقا مجروح شده .
نوجواني که سوار لودر کناري بود ،لودر را نگه داشت .پريد پايين و به طرف آن دو دويد .محمد که چشمانش از شدت خونريزي داشت بسته مي شد ،با صداي ضعيفي گفت :من ....چيزي ام نشده ...خاکريز بايد ...تمام شود ..
فريماني گريه کنان گفت :نگران نباش حاج آقا .تمامش مي کنيم .قو ل مي دهيم .
کمالي و فريماني ،محمد را بلند کردند و به گوشه اي بردند . کمالي گفت :من مي روم دنبال امداد گر .زودي بر مي گردم .
محمد به فريماني گفت :نبايد ...کار ... تعطيل شود ...شما برويد سر کارتان .
چشم ،چشم ،مي روم .اما شما چي ؟
من ...همين ...جا ...مي مانم .
فريماني چفيه اش را روي صورت بست و از لودر بالا رفت . بسم الله گفت و لودر را به حرکت در آورد .چند دقيقه بعد ،کمالي به همراه يک امداد گر از راه رسيد .امداد گر به سرعت زخم هاي محمد را پانسمان کرد و به او يک آمپول مسکن تزريق کرد .
بايد شما را به عقب ببريم .
نه ...من ...همين جا ..مي مانم ..خاکريز بايد ...تمام شود .
کمالي هم سوار شد .مي ديد که محمد دارد نگاهش مي کند .با روحيه و بي آن که خستگي را احساس کند ،کار مي کرد .
آفتاب در حال طلوع بود که سرانجام خاکريز تکميل شد . محمد با رضايت براي لودر چي ها دست تکان داد .فريماني زير بغل محمد را گرفت و او را به کمک کمالي از جا بلند کرد تا سوار آمبولانس کند .محمد لبخند زنان با چهره اي بي حال گفت :خسته نباشيد ...الحق که ...اسم شماها را بي دليل سنگر سازان بي سنگر نگذاشته اند .
فريماني پيشاني محمد را بوسيد و در آمبولانس را بست .امبولانس زير باران گلوله به طرف عقب راهي شد .کمالي با خستگي کنار خاکريز نشست .فريماني هم در کنارش نشست .کمالي پرسيد :چطور شد که به خط آمديد ؟
فريماني سر تکان داد و گفت :وقتي ديدم معاون لشکر دارد خاکريز مي زند .به رگ غيرتم بر خورد .من تو سنگر مي ماندم و او زير آتش دشمن ،کاري را که بايد من مي کردم ،انجام مي داد ؟
طاقت نياوردم و آمدم .
کمالي به خاکريز تکيه داد و گفت :حالا ببينيم دشمن جرات مي کند اين خاکريز را نابود کند و به بچه ها صدمه بزند يا نه.
و از خستگي خوابش برد . فريماني لبخند زد و او هم به خاکريزي که به همراه محمد و ديگران ساخته بود ،تکيه داد و خوابش برد .دشمن به سوي خاکريز شليک مي کرد .
 
 
محمد فيض آبادي :
يادم هست در سبزوار جريانات سياسى پيش آمده بود، مردم از اين حادثه عصبانى بودند و به طرف ساختمان سپاه در حال پيشروى بودند و چون نيروهاى سپاه را عامل اين مسائل معرفى كرده بودند، قصد حمله و هجوم به مقرّ سپاه را داشتند. قرار بر اين شد كه هيچ مقاومتى صورت نگيرد كه مبادا خونريزى مجدد صورت گيرد. در آن روز فرماندهى سپاه منطقه، آقاى علوى در محل حضور داشتند و آقاى فرومندى در آن روز نقشى در مسائل نداشت.نيروهاى اعزامى از مشهد بداخل سپاه پناهنده شدند. مردم عصبانى ساختمان سپاه را محاصره كرده بودند و قصد هجوم را داشتند. زمانى كه همه عاجز از حل مسئله شده بودند، آقاى فرومندى بچه‏هاى سپاه سبزوار را جمع كرد و گفت: بدون هيچگونه اسلحه‏اى از ساختمان خارج شويد و دستهاييتان را به يكديگر حلقه كنيد و از ضرب و جرح نترسيد، بگذاريد آنها شما را بزنند ولى زنجيرتان را متصل نگه داريد و با هوشيارى مانع از هجوم مردم شويد و آنها را به آهستگى به عقب برانيد. اين تدبير باعث شد كه بدون هيچگونه خونريزى مردم از تصميم خود منصرف شده و پراكنده گرديدند.


يادم هست در همان اوايل كه آقاى فرومندى در سبزوار مسئول شده بودند ، در حادثه‏اى كه زمينه ي آن از مدت ها قبل پى ريزى شده بود، برادران سپاه و خود آقاى فرومندى از گروهى اغفال شده به شدت كتك خورده بودند ؛ به طورى كه در اين حادثه ايشان از شدت جراحت بي هوش شدند و به بيمارستان منتقل گرديدند . من تا چند لحظه قبل از بيهوشى وى در كنارش بودم كه به دستور وى جهت مطلع نمودن مسئولين مركز استان، به مقرّ سپاه مراجعت كردم. آقاى فرومندى پس از بهبودى بدون هيچ گونه ناراحتى از كنار اين مسئله گذشت... و معتقد بود كه عمل آن افراد ناشى از ناآگاهى آن ها بوده است. او مى‏گفت:« بايد از كسانى ترسيد كه مى‏فهمند و آگاهانه ايجاد اغتشاش مى‏كنند. »

قنبرعلي فرومندي :
سال 65 من در اسفراين فرماندار بودم، ايشان دقيقاً در همان سال هاى آخر عمرشان بود كه شنيدم از جبهه آمده‏اند . به ديدنش رفتم . روز جمعه و نزديك نماز ظهر بود، ديدم در حال حاضر شدن و رفتن است . گفتم: « كجا مى‏روى، مگر براى نماز ظهر نمى‏ايستى؟» گفت: «بايد هر چه زودتر بروم كارهايم را انجام دهم. » گفتم: «چه كارى؟» گفت: « بيا بنشين كنارم. مى‏خواهم موضوعى را برايت تعريف كنم. » آقاى فرومندى و شهيد شجيعى هر دو مشغول ساخت خانه‏اى براى خود بودند، كه به دليل نداشتن امكانات مالى نتوانسته بودند آن را كامل كنند. ايشان تعريف مى‏كرد كه شهيد شجيعى يك هفته قبل از شهادتش رفته بود به بنياد شهيد و گفته بودکه آقا اگر مى‏شود امكانات لازم را براى ساختن خانه‏اى به من بدهيد كه همسر و فرزندان من جايى را براى زندگى داشته باشند و من خيالم راحت باشد. آن مسئول به ايشان گفته بود كه اين امكانات مربوط به خانواده شهدا است و شما حق استفاده از آن را نداريد. آقاى شجيعى هم مى‏گويد:« من قول مى‏دهم كه شهيد بشوم .» بچه‏ها مى‏گويند:« ما آرزو داريم كه شما زنده و سلامت باشيد. » ولى او مى‏گويد كه من قول مى‏دهم وقتى رفتم جبهه يك هفته‏اى شهيد بشوم. و اتفاقاً همين طور هم شده بود و ايشان به شهادت رسيده بود. آقاى فرومندى هم ‏گفت: « من هم رفتم و گفتم كه پول ندارم و مقدارى آهن و وسائل ديگر بدهيد كه من بتوانم خانه‏ام را بسازم. ما براى آهن و خانه نيست كه مى‏خواهيم شهيد شويم، بلكه براى راه خدا و دينى است كه بر گردن ما نهاده شده است . ولى انسان نبايد تنها به فكر خود باشد بلكه بايد به فكر آينده و زندگى فرزندان و همسر خود هم باشد. »

محمدعلي طالبي :
در مراسم تشييع يكى از شهداء يكى از گروهك ها كه خود را مثلاً مذهبى مى‏دانستند، شعارهايى مى‏دادند كه مردم را تحريك مى‏كرد. آقاى فرومندى رهبر گروه را به داخل ساختمان برد و از او خواست خلوص مراسم را به لوث وجود خود كمرنگ نكند. رهبر گروهك با ورود به ساختمان صدايش را بلند كرد و فرياد زد: « ما آن زمان در زندان هاى شاه بوديم و امروز هم بايد زير يوغ ديكتاتورى فلانى... باشيم .» حاج آقا فرومندى به قدرى از شنيدن اين سخن به خشم آمد كه با مشت محكم به پشت او كوبيد و او را به داخل اطاق راند و اجازه ي صحبت به وى نداد. من گفتم: « اولين بار است كه شما را چنين عصبانى مى‏بينم. » ايشان پاسخ داد: « اين ها افراد دورو هستند و بايد با اين گروه ها با شدت برخورد كرد، چون اگر كوچكترين روزنه ي اميدى پيدا كنند، به قلب هاى ناآگاه نفوذ مى‏كنند و آن ها را از مسير و راه و روش درست منحرف مى‏كنند. » ايشان معتقد بود كه بايد با منافقين با شدّت عمل برخورد كرد.

يكى از دوستان خاطره‏اى از شهيد فرومندى اين گونه نقل مى‏كرد:
در عمليات كربلاى چهار و پنج نيروهاى لشكر مستقر در پادگان ثامن الائمه حميديه همه براى آموزش از پادگان خارج شده بودند. من آن جا نگهبان بودم. نيمه‏هاى شب ديدم ماشينى داخل پادگان شد و چون من قسمتى كه نگهبانى مى‏دادم تاريك بود، ديده نمى‏شدم. آن فرد از ماشين پياده شد و چوب دستى را از داخل ماشين برداشت و پاچه‏هاى شلوارش را بالا داد و چفيه‏اى را هم به دور سرش پيچيد و به راه افتاد. با ديدن اين صحنه كنجكاو شدم و مى‏خواستم بدانم كه او كيست و مى‏خواهد چه كارى انجام دهد؟ دشمن است كه در پى انجام مأموريت آمده يا مسأله ي ديگرى است. او را زير نظر گرفته و به دنبالش حركت كردم، ديدم به سمت دستشويى‏ها رفت، حدود نيم ساعتى دستشويى‏ها را تميز كرد و خارج شد. من تا كنار ماشين ايشان رفتم و سلام و احوالپرسى كردم، با ديدن من سريع پاچه‏هاى شلوارش را پايين داد و چفيه‏اش را از دور سرش باز كرد. بعد ديدم آقاى فرومندى جانشين لشكر پنج نصر است. به ايشان گفتم: «من فهميدم كه شما چه كار كرديد. » اما آقاى فرومندى در جواب من گفت:« همين جا به من قول بده تا زمانى كه من زنده هستم در اين رابطه با كسى حرفى نزنى. من هم قبول كردم.

علي اكبر صميمي :
در عمليات «ميمك» ، عراق اطراف ما را با تلاقى كرده بود و آن محور را به 3 قسمت تقسيم كرده بود. يك قسمت را مين گذارى كرده بودند، قسمت ديگر را آب ريخته بودند و حالت باتلاقى درست شده بود و در طرف ديگر قير ريخته بودند و ما را محاصره كرده بودند كه بچه‏ها نتوانند از آن سه مسير عبور كنند. كه با چاره انديشى آقاى فرومندى و طرحى كه ايشان ريختند توانستيم حلقه محاصره را بشكنيم و با كمك برادران «لشكر 77 ارتش» و«تيپ 148 » به پيروزى دست يابيم.

قنبرعلي فرومندي :
قبل از انقلاب همزمان با اوج‏گيرى جريانات سياسى كشور و براندازى رژيم شاه، جلسه‏اى در تهران گذاشته بودند كه در آن شخصيتهاى بزرگى مثل «شهيد مطهرى» ، «آيت ا... مهدوى كنى» ، «مرحوم بازرگان» ، «آيت ا... موسوى تبريزى» شركت داشتند. قرار بود تظاهرات بزرگى در تهران (چهارراه تخت طاووس ) برگزار شود كه به رهبرى اين آقايان باشد و به تمام مردم كشور اعلام كرده بودند كه از سراسر كشور در اين تظاهرات شركت كنند. ما هم به سرپرستى شهيد فرومندى كه كلاً پنج نفر بوديم از« اسفراين» به آنجا رفتيم. از آنجا كه شهيد فرومندى با مسائل در ارتباط نزديك بودند و فوراً در جريان خبرها قرار مى‏گرفتند؛ بچه‏هاى اسفراين هم به سرعت در صحنه‏ها حضور پيدا مى‏كردند. وقتى براى تظاهرات به چهارراه رسيديم تعداد زيادى از مردم آمده بودند ، كه مقاومت نيروهاى ساواك باعث درگيرى خيابانى بين مردم و آنها شد. ما در كل گروهى بوديم كه به سرپرستى آقاى فرومندى به نمايندگى مردم اسفراين در اين تجمع ها شركت مى‏كرديم. در تشييع جنازه مرحوم «كافى» باز هم با ممانعت نيروهاى ساواك روبرو شديم و درگيرى پيش آمد . ولى خوشبختانه كشته‏اى نداشت . كلاً در جلسات و سخنراني ها، آقاى فرومندى يك نقش موثر و مفيدى داشتند.

قنبرعلي فرومندي:
زمانى من و محمد توى باغ در حال علف درو كردن براى گوسفندان بوديم، كه ناگهان داس دست محمد را بريد و وقتى ايشان چشمش به خون افتاد همانجا غش كرد. اين خاطره در ذهن من بود تا زمانى كه بعد از شهادت شهيد «محمود كاوه» ، مى‏خواستند حكم فرماندهى لشگر ويژه شهداء را به نام ايشان صادر كنند. به ديدنش رفتم و گفتم: «محمد تو همان پسرى هستى كه با بريده شدن دستت بوسيله داس غش كردى؟» از اين خاطره مى‏خواستم اين را بگويم كه ايشان از تغييرات روحى خيلى جالبى برخوردار بودند.

محمد فيض آبادي :
پس از شهادت فرومندى يك شب خواب ديدم كه در جبهه‏ها درگيرى است. به فرومندى گفتم:« براى ما كارى نيست؟» گفت:« چرا .هست.» زمانى كه عازم شدم گفت:« فقط براى خدا برو. نه براى مسائل سياسى و گروهى .» هميشه معتقد بود و مى‏گفت: « براى خدا برويد و نه براى فرومندى‏ها .»

يك شب ما در چادرمان نشسته بوديم كه يكى از برادران آمد و گفت: « يك برادرى آمده و مى‏گويد مى‏خواهد با شما صحبت كند. » ما رفتيم نزديك، يكى از برادرها گفت: « شما اين آقا را نمى‏شناسيد؟ » كه ناگهان آقاى فرومندى ما را صدا زد و گفت: « برادرها بياييد اينجا و با ما بسيجيها يك چايى بخوريد.» بعد از رفتن ايشان ما هم رفتيم به چادر تبليغات، يكى از برادران گفت: « اين آقا كيست كه هميشه اطراف چادرها است و كارها را انجام ميدهد؟» من به او گفتم: « اين آقاى فرومندى، فرمانده تيپ هستند.»

علي فيض آبادي :
محمد فرومندى در يكى از عمليات‏ها مجروح شده بود. وقتى ايشان را به وسيله برانكارد به عقب منتقل مى‏كنند، از ايشان مى‏پرسند که بهترين لحظه ي عمر شما چه زمانى بوده است؟ فرومندى در پاسخ مى‏گويد: « همين الان كه مجروح شده‏ام.»

يك روز بعدازظهر نزديك غروب بود كه در ارتفاعات« قلاويزان» مستقر بوديم. آتش دشمن بسيار شديد بود. من جلوتر از همه داخل كانال نشسته بودم. ديدم يك نفر جلوتر از من چند تا كيسه شن را در اطرافش گذاشته بود و مرتب بلند مي شد و روي تپه را نگاه مي كرد و باز مي آمد پايين و با بي سيم صحبت مي كرد. از دور داد زدم:« آقاجان بنشين . آن جا چه كار مي كني؟ من نفر جلوي ستون هستم . تو چه كاره هستي كه جلو رفتي؟ » آن رزمنده به طرف من برگشت و يك لبخند زد و چيزي نگفت. بعد يكي آمد و از پهلوي من رد شد. به او گفتم: « اين بابا كيست كه آن بالا نشسته است و مرتب بلند مي شود و اطراف را نگاه مي كند. الآن تير مي خورد. » برگشت و به من گفت: « مگر ايشان را نمي شناسي؟» گفتم:« نه.» گفت: «آقاي فرومندي، معاون لشكر است.» البته ايشان را قبلاً ديده بودم ولي آن جا چهره اش دقيقاً براي من واضح و روشن نبود. شجاعت عجيبي داشت. چون چهل يا پنجاه متر جلوتر از ما روي تپه نشسته بود و فكر مي كنم با بي سيم وضعيت نيروهاي عراقي را لحظه به لحظه به فرمانده لشكر گزارش مي داد.

قبل از اين كه من ايشان را كاملاً بشناسم، مى‏گفتم:« اين ها در زندگى‏شان كاملاً در رفاه هستند و هيچ گونه مشكلى ندارند و خانواده‏هايشان كاملاً در رفاه و آرامش به سر مى‏برند.» يك روز به طور اتفاقى آمديم سبزوار و به اصرار ايشان رفتيم منزلشان. برخلاف آن چه كه من تصور مي كردم ، وقتى وارد منزل شديم با يك زندگى خيلي ساده و يك منزل آپارتمانى روبرو شديم. همسر و فرزندان ايشان در روى يك موكت زندگى مى‏كردند و در كنار هم خيلى خوشحال بودند. بعد از اين موضوع، كه خودم از نزديك با زندگى ايشان روبرو شدم و زندگى ساده و على‏وار ايشان را ديدم، بيشتر به طرف آقاى فرومندى كشيده شدم. من در اكثر عمليات ها در كنار ايشان بودم و هميشه از عشق و عاشقى صحبت مى‏كرد و مى‏گفت :« انسان بايد هر كارى كه مى‏خواهد انجام دهد، بايد عاشق باشد و برود دنبالش، اگر عاشق باشد به معشوق بهتر مى‏رسد.»

آقاى «سعيد كروبى» تعريف مى‏كرد و مي گفت که در حين يكى از عمليات‏ها، فرمانده گردانى بوسيله بى‏سيم با شهيد تماس گرفته و مى‏گويد:« نمى‏دانيم چه كنيم. يك تيربار عراقى روى نيروها اشراف دارد و جلوى پيشروى آن‏ها را گرفته است.» شهيد در جواب مى‏گويد:« كسى را بفرستيد تا آن را خاموش كند.» فرمانده گردان مى‏گويد: « اين طور راحت نگوييد كه يكى را بفرستيد، امكانش نيست، اگر اصرار داريد خودتان بياييد.» طولى نكشيد كه شهيد با موتور آمد و بدون اين كه به فرمانده گردان در مورد طرز صحبتش با وى تذكرى دهد، به جلو رفته و آرپى جى شهيد مزينانى را گرفت... لحظه‏اى بعد تيربار دشمن خاموش شد. ايشان برگشت، آرپى جى را گذاشته، سوار موتورش شده و به مقر برگشت.

علي فيض آبادي :
سردار احمدى تعريف مى‏كردند که در عملياتى كه منجر به شهادت شهيد فرومندى شد، در گرما گرم نبرد تن به تن، شهيد فرومندي را ديدم كه با چهره‏اى بسيار بشاش و نورانى به طرف من مى‏آيد. پاكيزگى چهره‏اش در آن صحنه بسيار شگفت‏انگيز بود . از او سئوال كردم: «با چه وسيله‏اى خود را به محل رسانده‏اى؟ » گفت:« موتورسيكلت! با توجه به رملى؟؟؟؟ بودن منطقه خيلى سخت بود كه با موتور رفت و آمد شود. وقتى به ايشان نگاه كردم يك شادابى و نورانيت خاصى ديدم. براى چند لحظه شهيد را ترك كردم تا بروم از پناهگاه كمى آب بياشامم. در بازگشت ديدم آقاى فرومندى بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيده است و در همان حالت هم لبخند بر لبان داشت.

غلامرضا دلبري :
فرومندى بعد از پايان يكى از عملياتها بچه‏ها را جمع كرد و روى تخته سياهى نقشه عمليات را ترسيم كرد و از نحوه شهادت مظلومانه رزمندگان صحبت ‏كرد و به شدت اشك ‏ريخت.

يادم است آقاي فرومندي روزي يك مشتي به شوخي به من زدند و گفتند: « برادر حسين دعا كن كه زودتر شهيد بشويم. اين دنيا ارزشي ندارد. هرچه زودتر شهيد بشويم بهتر است. »

يک سال آقاي محمد فرومندي مي خواست با خانمش به مكه برود و اين كار نشد. ولي آقاي سلمي كه پاسدار بودند و فوت كرده اند تعريف مي كرد كه من آن سال آقاي فرومندي را در مكه ديدم كه مشغول طواف و اعمال حج بود.

قبل از عمليات« كربلاي 4 » جهت بازديد و توجيه خط ، وارد منطقه شلمچه شديم. با وجود اين كه منطقه در ديد و تير رس دشمن بود و افراد بايد در خط به گونه اي حركت مي كردند كه خيلي به اصطلاح محسوس نباشند. اما فرومندي روي خط بدون هيچ گونه ترسي خيلي راحت راست راه مي رفت و موقعيت منطقه را تشريح مي كرد.

در «عمليات بدر» در« چهارراه» ، اولين حركت و تماسي كه با نيروهاي عراقي داشتيم ، آقاي فرومندي از ناحيه بازو مجروح شده بود و مجروحين ديگري هم داشتيم. چون شب بود ، نيروها سر و صدا مي كردند كه مجروح شده اندو ... وقتي بر اثر منور فضا روشن شد و بچه ها بازوي تركش خورده و خون آلود فرومندي را ديدند كه با اين وضعيت دارد نيروهاي زير مجموعه اش را هدايت مي كند. ساير نيروها از ايشان درس و روحيه گرفتند وبدون اعتراض به عمليات ادامه دادند.

درلشكر جلسه اي پيرامون عملياتي كه قرار بود انجام شود، تشكيل شده بود. يكي از بحث ها پيرامون گرفتن اسير از عراقي ها بود ، كه در زمان عمليات اسير بگيريم و يا آن ها را بكشيم. با آقاي محمدياني كه يكي از فرماندهان گردان و لشگر بود ؛ اين بحث را داشتيم. آقاي فرومندي هم كه در جلسه حضور داشت و همشهري محمد ياني هم بود گفت: « ما بايد مثل قبل از انقلاب و ابتداي پيروزي انقلاب ، روي خط دين حركت كنيم. خودمان چيزي به دين اضافه نكنيم. كارشناس دين بايد بگويد چه كار كنيد. الان كارشناس دين حضرت امام خميني (ره) به ما مي فرمايند در شرايطي كه اين ها را مي گيريد و مي توانيد اسير كنيد، اسير كنيد. ما بايد اسير كنيم. زماني كه با منافقين روبرو مي شديم، با آن ها بحث و گفتگو مي كرديم؛ هر چند مي دانستيم آن ها صد در صد با ما مبارزه مي كنند. اما هنوز امام دستور نداده بود كه با اين ها درگير شويد. آنها را بكشيد. بلكه صحبت اين بود كه با آن ها بنشينيدو مباحثه كنيد. منطقي و مستدل برايشان مطلب بياوريد تا از گمراهي در بيايند. حالا كه شما به خط مي رويد و با عراقي ها مواجه مي شويد؛ جايي كه قرار است اسيرشان كنيد و اين امكان وجود دارد كه آن ها را به پشت خط تخليه كنيد، اسيرشان كنيد. جايي كه عراقي ها پشت تير بار قرار گرفته و نيروهاي شما را هدف قرار مي دهند بايد دفاع كنيد. » وقتي از جلسه بيرون آمديم بچه ها گفتند: « شهيد فرومندي در قبل از انقلاب يكي از افراد تاًثير گذار مشهد بوده است. به خصوص در بحث و گفتگو با منافقين.»

يادم هست روزي داشتم با آقاي فرومندي صحبت مي كردم . همين طور كه مشغول صحبت كردن بوديم ، مداح شروع كرد به مرثيه خواندن تا گفت( السلام عليك يا ابا عبدالله) يك دفعه ديدم آقاي فرومندي صورتش را برگرداند و اشكهايش جاري شد. ديگر صحبت قطع شد تا اين که گريه اش را كرد و به من گفت: « حالا يك كمي حال كنيم. الان دارند مرثيه مي خوانند. حرفهايمان را بعداً مي زنيم .» گفتم:« در خدمتيم اشكالي ندارد.»

روزي تصميم گرفتم كه از مقر خودمان بروم پيش آقاي فرومندي. يادم است توي راه چند نفر از بسيجي ها ايشان را ديدند كه دارد مي رود توي سنگر. يكي از آن بچه ها مي گفت: «فرمانده ي تيپ همين است ؟ » ديگري مي گفت: «حاج آقاي فرومندي همين است ؟» ديگري جواب مي داد كه بله خودش است. باز ديگري مي گفت: «خيلي مظلوم است و هميشه مي بينمش. » من همين طور كه مي رفتم سرم را پايين انداخته بودم و به حرف هاي بسيجي ها گوش مي دادم و مي خنديدم. گاهي هم به فرومندي نگاه مي كردم و چشمم را پايين انداخته و مي خنديدم. يادم است ده پانزده جمله را از بسيجيان در بين راه كه به آقاي فرومندي مي گفتند ، شنيدم. وقتي خدمت آقاي فرومندي رسيدم، گفتم:« شما چرا اين قدر مظلوم هستي؟» ايشان گفتند: « چه كسي گفته من مظلوم هستم؟» گفتم: « بچه هاي بسيجي مي گويند.» ايشان گفتند: «شما بسيجي ها همين طور هستيد. هر چي دلتان مي خواهد مي گوييد.» گفتم:« من نگفتم ديگران مي گويند. » گفت:« نه، خود شما هم تاكنو ن چند بار اين حرف را زده اي.» بعد گفتم: «مظلوميتتان كه خوب است. ولي بچه ها مي خواهند بدانند كه شما چرا اين طوري هستي؟» گفت:« ديگر لطف خداست .» يك سري صحبت هايي كردو ديگر چيزي نگفتند. فقط خنديدند.

در يكي از محله هاي سبزوار نيروهاي شهرباني چند نفر را با سرنيزه مجروح كرده بودند. شهرباني هم اين موضوع را مطرح نكرده بود. مردم در خواست داشتند كه بايد اين ها را دستگير كنيد و بياوريد. آقاي فرومندي به دو سه نفر از نيروها مأموريت داده بود كه بروند وآنها را بياورند. اين ها رفته بودند و به شهرباني گفته بودند . شهرباني ممانعت به عمل آورده بود. وقتي كه آنها آمدند پرسيد:« چرا آنها را نياورديد؟» گفتند: «به ما ندادند.» ايشان به اتفاق همان دو نفر رفت و آن دو نيروي خطا كار را آورد و بعد طي گزارشي موضوع را به شهر و فرماندة سپاه گزارش كردند.

حسين رضواني :
زماني كه قرار بود عمليات ميمك شروع شود؛ ما در پادگان ظفر بوديم. آقاي فرومندي كه آن زمان فرماندهي تيپ امام صادق(ع) لشگر پنج نصر را بر عهده داشت ، چند روزي مسئولين گردان ها و واحدها را جمع مي كرد و مسا ئل كاري را مطرح مي كرد. تا اين كه يگان ها جهت انجام عمليات آماده شدند و ما نيز آماده و رهسپار منطقه شديم و رفتيم پاي كار. شب اول قبل از شروع عمليات ، آقاي فرومندي شخصاً به من فرمودند:« شما با گردان قهار برويد.» من خدمت آقاي حسين زاده كه فرمانده گردان بودند رفتم و به عنوان فرماندهي با اين گردان رفتم داخل. تعدادي از بچه هاي بسيجي خيلي بيش از حد پيشروي كرده بودند تا اين كه آقاي فرومندي تماس گرفت و با عصبانيت گفت: « شما كجا هستيد؟» گفتيم:« فلان جاييم.» ايشان هم به عنوان فرمانده گردان، به من گفتند: « شما الان توي دل عراق رفته ايد. دو طرف شما عراقي ها هستند؛ جلويتان هم خاك عراق است. سريع نيروها را جمع و جور كنيد و در فلان جا مستقر شويد و آماده كار اصلي باشيد. » ايشان با مهندسي سپاه و جهاد هماهنگ كرده بود كه بيايند و محوري كه براي آن تيپ تعيين شده بود را سريعاً خاكريز بزنند؛ تا بچه ها بتوانند پدافند كنند و بتوانند محور را حفظ كنند.» ايشان به من گفتند:« سريع به فلان جا برگرديد. نيروها را باز كنيد و برويد به طرف آن تپه گچي ها.» و خود ايشان هم داشتند در آن محور كار مي كردند گفتيم : « باشد چشم. هر چه شما بفرماييد. ما سريع همان كار را مي كنيم.» يادم است گردان با توجه به اين كه نيروهايش خيلي جلو رفته بودند ، مقداري دير نيروها را جمع و جور كرد. ايشان خيلي عصباني شده بود با خودم گفتم: «الان يك چيزي به ما مي گويد. » همين طور كه با حسين زاده نيروها را جمع و جور مي كرديم فرومندي يك سره با بي سيم در تماس بودند ومي پرسيدند که چه كرديد؟ هر آن منتظر عكس العمل تند ايشان بوديم. و ما هم پذيرفته بوديم هر چه بگويد حق است. يادم است ايشان در حالي كه عصباني بود به من با صداي بلندتر گفت: «برادر حسين چي شد؟» اين خشونتي بود كه انجام داد. زماني كه ايشان اين سؤال را كرد. ما الحمدالله به چپ عراقي ها زده بوديم. گفتيم: « همان كه دوست داشتيد شد. ما داريم الان به همان جايي مي رسيم كه خواسته بوديد. گفت:« پس لحظه اي كه رسيديد، حتماً مرا در جريان بگذاريد.» ما آمديم و در تپه شهداء مستقر شديم به حسين زاده گفتم: « به آقاي فرومندي اعلام كنيد كه ما الان آن جا آماده ايم.» به حساب نقطه ي رهايي بود. به ايشان اعلام شد و ايشان هم دستوركار را دادند و خلاصه عمليات با موفقيت انجام شد و براي اولين بار مي ديديم كه توپخانه ارتش خيلي خوب كار كرد. ديگر رفتيم و قسمت هايي كه تثبيت شده بود مستقر شديم.آقاي فرومندي تماس گرفتند كه شما بيا جاي ما. من خدمت ايشان رسيدم. ايشان گفت:« خوب بود برادر حسين.» گفتم:« بله امر بفرماييد.» مجدد گفت: « خلاصه مرا ببخش. » گفتم:« براي چه برادر فرومندي؟» گفت:« من خيلي عصباني شدم و ديگر نتوانستم تحمل كنم. خلاصه داد زدم كه چي شد برادر حسين. خلاصه مرا ببخش.» من خنديدم. گفت:« چرا مي خندي؟» با زبان عادي و به شوخي گفتم: « من منتظر بودم شما فحشي هم به من بدهيد. خودم را آماده كرده بودم براي اين كار. » گفتم:« اگر چنين كاري هم مي كرديد حق شما بود.» گفت:« نه شما تقصيري نداريد. خدا نكند.» و شروع كردند اين جملات را به زبان جاري كردن: « نستجيربالله، الله اكبر، لا اله الا الله..... » شايد سي چهل مرتبه اين عبارت ها را تكرار كردند و به من نگاه مي كردندو سرشان را پايين انداختند. مجدداً گفتم: « خوب من چكار كنم؟» گفت: « شما بيا مجدداً با همين گردان برو. » گفتم: «خيلي خوب هر چه شما بگوييد.» يادم است همه دستورات را دادند. برنامه ريزي كردند و گفتند: « بياييد برويد.» كلي وقت گذاشت. ديدم باز گفت: « استغفرالله.» برگشت به من نگاه كرد و خنديد. گفتم:« برادر فرومندي من جدي گفتم.» ايشان خيلي ناراحت بودند كه به من توهين شده است. من خيلي خنديدم. گفت:« نه، نخند من خيلي ناراحتم.» گفتم: « نه بابا ما خيلي هم از شما راضي هستيم. خيلي هم خوشحاليم. » ديگر كار شروع شد و قضيه به روز بعد افتاد. آن شب باران هم آمد. ما سر پل خاكي ايستاده بوديم كه ايشان پشت بي سيم به من گفتند: « شما سريع بيا فلان جا. گردان را هم بگوييد بروند فلان محور.» به حساب زير پاي تپه گچي ؛ چون تا آن جا را بچه ها گرفته بودند و عراق آماده پاتك زدن مي شد.آن شب عراق آن جا پاتك هاي زياد و قوي زد. من يادم است توي همان دشت هفتاد، هشتاد عراقي بلند شدند كه اسير شوند. برادر قاسمي تير بار را بلند كرد كه بزند. من دست گذاشتم روي تير بارشان گفتم: « بيار پايين. بگذار اسيرشان كنيم. » ايشان گفت: « اين جوري فايده ندارد و معلوم نيست تسليم شوند.» گفتم: « گلوله مي بارد. بلند شدند که تسليم شوند.» در همين حين عراق از جناح راست نيروهايش را جمع كرد و شروع به پاتك كرد. توي اسراء سه نفر افسر بودند. اين ها را پيش ما آوردند كه چه كار كنيم؟ گفتم:« به قرارگاه ببريد. در همين حين، آقاي فرومندي گفتند:« شما كجاييد؟» گفتم: « در همان جايي كه شما گفتيد.» ايشان گفتند كه بياييد از نزديك كارتان دارم. خدمت ايشان كه رسيدم گفت: « عباسي مايان معاونت تيپ پيدايش نيست. قبل از اين كه حركت كنيم، ديديم يك موتور سوار در حالي كه كلاه آهني بر سر دارد آمد سر پل خاكي. با خودم گفتم:« اين كيه.» وقتي نزد ما رسيد ديديم عباسي مايان است. گفت: « من دارم جلو مي روم. » گفتم: « به سلامت. » ايشان اصرار داشت كه شهيد مي شود. من با ايشان شوخي مي كردم مي گفتم:« چرا شهيد مي شويد؟ الكي كه نيست شهيد شوي. » به هر حال رو بوسي كرديم و ايشان رفت. رفتم پيش آقاي فرومندي. گفتند كه عباسي را پيدا كنيد. پرسيدم: «كجايند؟» گفتند:« بين تلخاب و تپه شهداء. رفته پايين طرف تيپ امام موسي‌(ع).» خلاصه رفتيم دنبال ايشان. من يادم است اول رفتم تپه گچي يك سنگر بتوني است. خوب اين همان قله بود از همان جا ديده مي شد. من آن جا اين ور و آن ور تماس مي گرفتم و سراغ عباسي را مي گرفتم كه يادم است حسين زاده تماس گرفت و اعلام كرد عباسي به معشوقش پيوست. ديگر ما آن جا مانديم و با آقاي فرومندي تماس گرفتيم و گفتم: « متوجه پيام شديد؟» بعد ايشان شروع به گريه كردندو گفتند كه بله گرفتم. بعد ديگر برگشتيم خدمت ايشان. با اين كه خودش هم خيلي آرزوي شهادت را داشت؛ اما خيلي ناراحت بود. در همين حين عراق دوباره پاتك زد كه باز به ما بي سيم زدند و آقاي فرومندي گفت:« شما چكار مي كنيد؟» گفتم:« هيچي اگر اجازه مي دهيد مي خوابيم.» ايشان خنديد و گفت:« خيلي خوب شما بگير بخواب. » گفتم:« چي؟ استراحت كنم ؟» گفت: «خوب شما خسته ايد.» گفتم: « من شوخي كردم.» ايشان گفت:« نه، شما استراحت كنيد.» گفتم: « نه، به خدا شوخي كردم.» ايشان اصرار داشت كه شما استراحتتان را بكنيد. نهايتاً بلند شديم با ايشان آمديم جلو، ايشان بالا رفتو گفت:« خوب شما چه كار مي كنيد؟» يكي از گروهان ها، پايين دشت تپه گچي از دو طرف محاصره شده بود. يك گروهان ديگر هم آن جا بود . گفتم: « معاون گردانش كجاست؟» معاون گردانش آمد ، گفتم: « با گردانت بيا.» رفتيم. ولي تا بچه هاي ما رسيدند الحمدالله پاتك خنثي شد. بچه ها از سه چهار طرف كار كردند و نيروهاي بعثي را عقب زدند، كلي اسير و مجروح و كشته دادند. با شهيد فرومندي كه بالا رفتيم گفتند: « شما با اينها مي رويد؟» گفتم:« بله. شما معاون گردانش را بگوييد بيايد.» گفتند، و معاون گردانش آمد. چون آقاي حسين زاده با يكي از گروهانهايش پايين سمت راست امام صادق(ع) به طرف امام موسي(ع) رفته بود؛ ما هم معاون گردان را برداشتيم و رفتيم پايين.محاصره ي گروهاني كه فرماندهي آن را عباس صفايي به عهده داشت، شكسته شد و پاتك عراق بحمد الله دفع شد. مجدداً تعدادي اسيرمي خواستيم بگيريم. «برادر قاسمي» - از بچه هاي ستاد امام موسي(ع) - توي اين عمليات جاي ما آمد و ما در خدمتشان بوديم. همين طور كه مي خواستيم اسير بگيريم. مجدد آقاي قاسمي گفت: « نگاه کن الان پاتك را از كجا مي خواهند شروع كنند. چون امكان تلفات دادن است نمي خواهد اسير بگيريم.» به ايشان گفتم: « بنشين . عراقي ها را هم اشاره كرديم كه بياييد جلو.» يادم است كه دو تا عراقي رسيد به ما و اين ها را عقب داديم. آتش سنگين بود. قبل از اين كه به ما برسند يك دفعه ديديم كه برادر قاسمي گفت: «برادر حسين من مجروح شدم.» برگشتم كه نگاه كنم و ايشان را ببينم و بگيرمش، ديدم كه دستم نيامد بالا. اما دست ديگرم بالا آمد. هي دستم را مي خواستم بياورم بالا ديدم نمي آيد بعد دستم را گرفتم و كشيدم بالا و ولش كردم كه به حساب نگه دارش. ديدم اين دست مشت شده بعد دوباره پايين افتاد. دوباره كشيدمش بالا ديدم اين مشت مثل پاي مرغ قطع مي شود.
به بچه ها گفتم سريع با چفيه او را ببنديد. گلوله توي شكمش خورده بود. وقتي خواباندمش ديدم خيلي خون ريزي دارد . برادر قاسمي وزنش سنگين بود. من ترسم از اين بود كه بچه ها او را جا بگذارند. به بچه هاي تخليه گفتم سريع او را داخل برانكارد بگذارند و به اتفاق به عقب آمديم. مقداري كه من عقب آمدم حالت ضعف به من دست داد. ديگر بچه ها زير بغل مرا گرفتند ديگر چيزي متوجه نشدم ؛ تا اين كه وقتي به هوش آمدم ، ديدم توي آژانس ما در بيمارستان صحرايي هستم. آنجا من با فرومندي تماس داشتم. از آن جا ما را به تهران فرستادندو بستري شديم واز آنجا هم به مشهد آمديم. آقاي فرومندي بعد از چند روزي به مشهد آمدند و در بيمارستان مرا ملاقات كردند. يادم است وقتي ايشان مرا ديدند با يك حالت خاصي به من نگاه مي كردند. پرسيدم : «چيه؟ حالا مي خواهي فحش بدهي؟» باز گفت:« لا اله الا الله، استغفر الله. بچه اين چه حرفي است كه مي زني؟» گفتم:« ديدم مقداري غضب آلود نگاه مي كني؛ گفتم حتماً اين جا مي خواهيد جبران كنيد. پشت خط است و مشكلي نيست.» ايشان خنديد. پدرم آن جا بود؛ ايشان را به فرومندي معرفي كردم. آمد شانه پدرم را بوسيد. با پدرم رو بوسي و احوال پرسي كرد و به پدرم گفت:« پسرت به حرف من گوش نكرد كه اين جوري شد. اين برادر حسين به حرف من گوش نكرد.» پدرم پرسيد: « براي چه به حرف شما گوش نكرد؟» من به پدرم گفتم:« فرمانده ما ايشان است.» بعد به پدرم گفتم: «نه حاج آقا ايشان هر چه گفتند، من انجام دادم.» ايشان گفت: « به حرف فرماندهش گوش نكرده.» خيلي اصرار كردند ، ولي آن آخر كاري به پدرم گفتند: « حاج آقا برادر حسين خيلي خوب به دستورات عمل كردند.»

حسين رضواني :
روزي يادم است كه تعداد 5 نفر از بسيجي ها توي« پادگان ظفر» به اتفاق برادر فرومندي رفتند زير يك درخت بلوط نشستند و شروع به صحبت كردند. من هم به طرف آن ها رفتم و سلام كردم. آقاي فرومندي گفت: «برادر حسين بيا اينجا بنشين.» گفتم:« نه، جلسه خصوصي است و ما نمي آييم.» ايشان خنديدند و گفت:« نه بياييد.» آن چند نفر بسيجي هم گفتند: «برادر رضواني شما هم كه بسيجي هستيد؛ بياييد. » چون اصرار كردند من هم رفتم و نشستم. توي دو يا سه دقيقه اي كه آن جا نشسته بودم، يادم است بسيجي ها مي گفتند: « آقاي فرومندي شما ما بسيجي ها را چقدر قبول داريد؟» ايشان خنديد و گفت: «اصلاً ما فكر اين حرف را نبايد بكنيم. وقتي حضرت امام (ره) با آن عظمت درباره ي بسيج صحبت مي كند؛ ما تسليم عرايض ايشان هستيم. خود ما هم وقتي در جبهه عملكرد برادران بسيجي را مي بينيم، صحبت هاي حضرت امام برايمان درباره ي بسيج بيشتر مصداق پيدا مي كند. شما حرف هاي ديگري كه مربوط به خودمان است ، بزنيد. من چيزي ندارم كه درباره شما بگويم جز اين كه بگويم شما نور چشمان ما هستيد. عزيزان ما هستيد.»

حسين رضواني :
روزي بچه هاي گردان گفتند چه طور مي شود آقاي فرومندي را بياوريم و يك ساعتي با ايشان باشيم صحبت و درد دل كنيم ؟ من به بچه ها گفتم: « آقاي فرومندي در اين خصوص مشكلي ندارد هر كدام از نيروهاي گردان كه برود و از ايشان بخواهد آقاي فرومندي با توجه به روحياتي كه دارند مي آيند. » تصميم بر اين شد كه من و «عباسي مايوان» برويم و از ايشان در خواست كنيم كه در جمع نيروها حضور پيدا كند. وقتي نزد ايشان رفتيم و موضوع را مطرح كرديم ايشان به ساعتش نگاه كرد ، ديد نزديك نماز است. گفت:« كي بياييم.» گفتيم: « اگر الان مي آييد، بياييد. يا مي خواهيد بعد از نماز بياييد كه ناهار هم آن جا باشيد. » ايشان گفت: «هر طور شما بگوئيد.» ما هم گفتيم که برويم. به اتفاق آمديم و رفتيم توي چادر حسين زاده فرمانده« گردان قهار» همه ي نيروها در چادر فرماندهي گردان جمع شدند. در همين حين قرآن پيش خواني اذان از طريق بلند گو شروع شد. ايشان گفت: « الان كه وقت نيست.» گفتيم:« بچه ها دوست دارند ساعتي با شما حرف بزنند و درد دل كنند. مي خواهند با شما بيشتر مأنوس شوند.» آقاي فرومندي گفت: « يك كاري كنيم.» بچه ها گفتند: «چه كار كنيم؟» گفتند: «پس اول برويم نماز بخوانيم ، بعد بياييم صحبت را شروع كنيم.» قرار شد ناهار را هم در همان چادر به اتفاق بچه ها بخوريم. بعد از نماز آمديم توي چادر. بچه ها هم جمع شدند و شروع به صحبت كردند. يكي گله مي كرد؛ يكي درخواستي نسبت به مسائل كاريش داشت و خلاصه هر كسي چيزي گفت. بعد ما گفتيم: « برادر فرومندي اين كه الان شما اين جا هستيد، به خاطر اين است كه نيروها فقط مي خواستند با شما بنشينند و صحبت كنند. چون شما را كم مي بينند.» يادم هست حدود دو ساعت با ناهار جلسه طول كشيد. ايشان به چند نكته معنوي از جمله شهادت پرداخت و گفت:« بچه ها از قالب ماده خودتان را خارج كنيد. برويد توي بحث عبوديت خداوند. برويد تو بحث شهادت.» از فيوضات شهادت و عظمت شهادت كه همان رزق و روزي خوردن در جوار حق ، با استناد به آيات قرآن مطالبي را عنوان كردند. بچه ها حسابي كوك شدند. همه سرشار از شادي نسبت به معنويت شدند. روح معنوي در بچه ها دميده شد. يادم است همه آماده شده بودند و مي گفتند که از فردا مي خواهيم برويم توي كار و ...

در «عمليات ميمك» كه در سال 63 به نام عمليات عاشورا نام گرفت؛ يكي از گردان هاي تيپ امام صادق (ع) كه فرماندهي آن را محمد فرومندي بر عهده داشت در حلقة محاصرة دشمن افتاده بود. در آن شرايط بحراني با آقاي فرومندي برخورد كردم. در شرايطي كه همة نيروها سنگر گرفته بودند و به دنبال پناهگاهي بودند، ايشان در پناه يك سنگر نشسته بود و با بي سيم صحبت مي كرد. با ايشان سلام و احوالپرسي كردم، خسته نباشيد گفتم و به ايشان گفتم: « حاج آقا چرا داخل سنگر نمي رويد؟» شدت آتش به قدري بود كه هر چند كلمه اي كه صحبت مي كرديم ، يك خيز چند ثانيه اي به خاطر آمدن گلوله برمي داشتيم. هر چند دقيقه اي ايشان من را بلند مي كرد و دستي به لباس هاي خاكي من مي كشيد و تا مي آمد صحبت كند ، باز گلوله اي مي آمد و صحبت قطع مي شد و روي زمين دراز مي كشيديم. بدون اين كه طوري برخورد بكند كه روحية ما تضعيف بشود. وقتي ديد ما آرام نمي گيريم ، گفت: «شما ظاهراً تخريب چي هستيد. اين گونه عمل كردن ها بايد سرلوحة كارتان باشد. اين گلوله ها كه مي آيد نوشته شده كه چه كسي را هدف قرار دهد يا نه. اين جوري نيست كه هر كسي را هدف قرار دهد. تا تقدير الهي نباشد هيچ كاري نمي شود.» يك اطمينان خاطري با اين حرف ها در من ايجاد شد . چون كلامي كه از دل برآيد لاجرم بر دل نشيند. اين كلام از روي يقين و استواري ايمان از روي لب مباركشان به گوش ما مي رسيد. بعد از اين صحبت ها حدود بيست دقيقة ديگر مرتب آتش مي آمد. اما فكر نمي كنم ديگر سينه خيز و خيز سه ثانيه برمي داشتيم. بعداً که من را ديد پرسيد:« شما کجا بوديد؟»گفتم:« داخل سنگر بوديم.» گفت: «يكي از وظايف ما اين است كه به رزمنده ها جان بدهيم . اگر ما در كناري قرار بگيريم اشكالي نداردولي اين نيروها را خانواده هاشان به دست ما سپرده اند.»

يادم است روز قبل از شروع «عمليات كربلاي يك» در منطقه مهران به اتفاق محمد فرومندي روي سنگي كنار قرار گاه مركزي نشسته بوديم و حدود نيم ساعتي توفيقي بود تا در كنار ايشان باشم و با هم صحبتي داشته باشيم . در حين صحبت هايم به ايشان گفتم: « حاج محمد جريان به حمدالله روشن شد.» منظور قضايايي بود كه در سبزوار اتفاق افتاده بود. ايشان گفت: « بله، هيچ وقت حقيقت زير ابر باقي نمي ماند.» و ادامه داد كه مصائبي را كه ائمة ما تحمل كرده اند در راه اسلام و دين يك سر سوزن آن را ما نديديم. ما تحمل آن مصائب را هم نداريم. مصائب ما يك ذره و خاشاكي در بحر و اقيانوس مصائب ائمة اطهار (عليه السلام) است. اين سخنان مرا خيلي تكان داد و گريه ام گرفت. در ادامه گفت: « اي كاش كه روشن نمي شد. زيرا من در حالت گمنامي بهتر مي توانستم به عنوان يك بسيجي خدمت كنم.» و بلافاصله بحث را منحرف كرد و گفت:« چقدر براي آزاد سازي کله قندي، قلاويزان و مهران زحمت كشيديم و شهيد و مجروح داديم. چرا بايد دوباره مهران را پس بدهيم كه مجبور باشيم براي پس گيري دوباره اش باز تعدادي مجروح و شهيد بدهيم؟» بعد من گفتم: « شايد اين هم يكي از دلايل كمرنگ شدن توجه ما به معنويات و امدادهاي خداوند تبارك و تعالي باشد. چون بعضي وقت ها غرور ما را مي گيرد و فكر مي كنيم كه چون سپاه و ارتش و تجهيزات داريم پيروز مي شويم. خدا هم مي گويد حالا كه تو به اين ها توجه پيدا كردي پس اين مسائل را تحمل كن. » بعد والفجر مقدماتي را ياد آوري كردم كه ايشان به محض شنيدن نام والفجر مقدماتي گريه اش گرفت و با صداي بلند گريه مي كرد و اشك مي ريخت. بعد به ايشان گفتم: « آقاي فرومندي خيلي نوراني شده اي ـ ايشان قبلاً انگشتش قطع شده بودـ» ايشان گفت: « انگشت كه رفته است يك تكه از پايم هم برود چيزي نيست.» و در ادامه گفت: « آن بيعتي كه با خداوند انجام شود ، وقتي طرفين اين معامله را قبول كردند و قرارداد منعقد شد، ديگر آن لحظه هيچ كس نمي تواند آن را تغيير دهد. من هنوز قراردادم با خدا بسته نشده است. هنوز در كش و قوسم. ما هنوز خيلي كار داريم. » به ايشان كه در آن جا لباس خاكي بر تن داشت ، گفتم:« اين لباس ها را در بياور و لباس سبز بپوش ؛ تا با ديدنت در لباس سبز لذت ببريم.» ايشان در جواب من گفت:« لباس سبز و غير سبز همه ظاهر قضيه است، درست است كه آيه "واعدو الهم ما استطعتم من قوه" خيلي وظيفه ي ما را سنگين مي كند و واقعاً تحمل اين بار سنگين در سينه انسان سخت است. كلمه ي پاسدار براي انسان خيلي مسؤوليت مي آورد. ولي اصل آن است كه هدف ما چه باشد. نيت ما چيست؟» در هنگام خداحافظي گفت: « اميدوارم به اين جا آمده باشيم كه اداي دِين كنيم و تكليف مان را انجام دهيم. همان طور كه امام فرمودند ما داريم به تكليفمان عمل مي كنيم. نه اين كه من بيايم اينجا تا به مقام برسم. اگر مي خواهيم به لقاي پروردگار و شهدايي كه در صدر اسلام و بدر به شهادت رسيدند برسيم، بايد درون خودمان را پاك كنيم. حال اگر كسي مي خواهد بدري باشد، حتماً نبايد فرماندة لشكر باشد. فرماندة گردان باشد. فرماندة گروهان باشد. اين مي تواند يك آر پي جي زن هم باشد. مي تواند يك تيرانداز هم باشد. مي تواند يك امدادگر هم باشد و ... اصل آن است كه مغزت را به خدا عاريه بدهي. در آن صورت است كه وجودت خدايي مي شود. ديگر برايت فرق نمي كند که فرماندة لشكر باشي يا نيروي تك تيرانداز. » وقتي مي خواست برود گفت: « دوست دارم و آرزويم اين است كه وقت رفتن با لباس سبز بروم.» آن طور كه من شنيدم بعضي از دوستان گفتند که در هنگام شهادت لباس سبز بر تنش بوده است!

در «عمليات كربلاي 4 » بحث عبور از آب مطرح بود. صحبت شد كه آيا عبور مي كنيم؟ آيا اين گردان خط را مي شكند؟ نمي شكند؟ هركس نظرش را مي داد. ما اشاره كرديم كه حالا چه اصراري داريم كه مثلاً از فلان مسوًول اين جا اطاعت پذيري كنيم. در صورتي كه مي دانيم خط نمي شكند. آقاي فرومندي در حالي كه تبسم بر لب داشت گفت: « ماهيت جنگ ما در اين گونه موارد روشن مي شود. بروز مي كند كه ما با اين كه مي دانيم قطعاً نظر بنده و جناب عالي اين است كه خط نمي شكند. اما چون فرمانده رده بالا دستور مي دهد به عنوان نماينده ولي فقيه و به استناد اين آيه قرآن كه مي فرمايد: (اطيعوالله و اطيعوالرسول و اولي الامر منكم) بايد ما اطاعت كنيم. خيلي حرف مهمي است. اين حرفي نيست كه به لفظ بگويد ولي در مقام عمل به آن معتقد نباشد. حالا ماهيت جنگ ما برملا مي شود. چون دستور است كه ما برويم و اين عمل را انجام دهيم. حالا تازه داريم براي رضاي خدا عمل مي كنيم.»
اگر مي خواست همه ي نيرو ها تحت امر من قرار بگيرند كه من آن نقطه را بشكنم ، اين قدر خاطر جمع نمي شدم كه اين چند كلام فرومندي در من تاًثير گذاشت. اصلاً ديگر براي من فرقي نمي كرد. شب كه مي رفتيم با خنده به بچه ها مي گفتيم:« مي خواهد خط بشكند يا نشكند فرقي نمي كند. چون دستور امام است و ولي فقيه بايد اين كار را انجام بدهم....»

آقاي فرومندي خاطره اي را برايم اين گونه نقل مي كرد:
روزي به اتفاق «سيد ابراهيم شجيعي» و «سيد حسين فاضل الحسيني» از اهواز به منطقه «خسرو آباد» آبادان حركت كرديم. در بين راه كناري نگه داشتيم تا مقداري آب بخوريم. دو كبوتر سفيد توي منطقه مشاهده كرديم كه داشتند راه مي رفتند. به سيد حسين فاضل الحسيني و سيد ابراهيم شجيعي گفتم كه فكر مي كنم كه شما دو تا رفتني باشيد. ولي من در اين عمليات نمي روم ، چون كه اين كبوتر ها دوتا هستند و شما هر دو هم سيد هستيد و من سيد نيستم و همين طور هم شد و اين دو نفر در عمليات والفجر به شهادت رسيدند.

بعد از عمليات كربلاي 4 يك روحيه ي يأس و نااميدي عجيبي در كل نيروهاي لشكر حاكم شده بود؛ چون در عمليات كربلاي 4 لشكر تلفات سنگيني بر جا گذاشت تعدادي از فرمانده گردان ها كه شهيد شده بودند، پيكرشان در منطقه مانده بود. منطقه اي كه لشكر وارد عمل شده بود بسيار حساس و مهم بود. آن شب، شب عجيبي بود. منطقه به خاطر منورهايي كه دشمن مي زد ، كاملاً مثل روز روشن شده بود. سنگرها مثل گهواره تكان مي خورد. من خود شاهد بودم كه نيروها آن شب با يك سكوت خاصي وارد خط شدند. بعد از عمليات كربلاي 4 كه عملياتي ايذايي بود، اما خيلي از مسائل را نمي شد براي نيروها توضيح داد . در فاصله بين كربلاي 4 و پنج كه حدود بيست روز به طول انجاميد؛ مي بايست اين روحيه ي يأس و نااميدي تبديل به اميد شود. در واقع بچه ها بايد به لحاظ روحي و معنوي متحول مي شدند و فكر مي كنم بيشترين نقش را در اين تحول، محمد فرومندي به عهده داشت. آقاي فرومندي به صورت عمومي و خصوصي براي تك تك گردان ها و واحدها سخنراني مي كرد. از آن جمله سخنراني اي كه در يك صبحگاه در پادگان شهيد برونسي جاده اهواز، انديمشك انجام داد كه خود من نيز حضور داشتم. هنوز هم هر وقت به ياد آن سخنراني مي افتم دگرگون مي شوم. ايشان با سخنراني اي كه ايراد كرد ، روح حماسه را در بچه ها ايجاد كرد. در آن سخنراني گفت: « ما و همه جوارح ما در خدمت خداوند متعال است. چشم ما دارد دشمن را تعقيب مي كند. پاي ما دارد به سمت دشمن حركت مي كند. دست ما ماشه را به سمت دشمن مي چكاند. از اين جهت خدا را شاكريم كه با تمام وجود در خدمت او قرار داريم. و در خدمت از بين بردن دشمن خدا و انقلاب و اسلام.» نكته مهمش اين جا بود كه گفت: « بچه ها شما به كربلا مي رويد.» نگفت من مي روم، چون در واقع مي توان گفت که ايشان به مقام شهود رسيده بود و مي دانست شهيد مي شود؛ به همين دليل نگفت ما مي رويم ، گفت شما به كربلا مي رويد. ديگر اين كه گفت: « وقتي به كربلا رفتيد ، به آقا امام حسين (عليه السلام) بگوئيد آقا جان ما ده سال است كه در راهيم ؛ اما دشمن سر راه ما را با مين سد كرده بود. عده اي را شهيد كرد، عده اي را مجروح كرد و دقيقاً ده سال بعد، يعني در سال 77 راه كربلا باز شد.» اين پيش بيني شهيد از حوادث ده سال بعد براي من خيلي عجيب بود!

در عمليات والفجر 8 من با آقاي فرومندي صحبتي داشتم. ايشان به من گفت: «من يك خواهشي دارم ؛ چون لباس سپاه مرا از من گرفتند، دوست دارم اين لباس به من برگردد تا بپوشم.» ـ ايشان احترام عجيبي به لباس سپاه مي گذاشتند ـ مي گفت: « من وقتي لباس سبز را به تن بچه هاي سپاه مي بينم ، حسرت مي خورم كه چرا من نبايد اين لباس را به تن داشته باشم؟» با برادر قاليباف صحبت شد و ايشان پيگيري كردند و با محسن رضايي صحبت كردند كه با آقاي موسوي اردبيلي صحبت كنند كه اين كار انجام شد و قضيه حل گرديد و لباس سپاه به تن ايشان برگشت. طي مراسم خاصي لباس به ايشان داده شد كه ايشان واقعاً‌ اشك شوق مي ريخت و خيلي خوشحال و شاداب بود.

حسن عليزاده :
يك روز مسئول واحد تبليغات لشكر براي انجام مأموريت ، يك ماشين لندکروز از من گرفت. بعد از اين كه از مأموريت برگشت ، متوجه شدم كه با ماشين تصادف كرده و سپر عقب ماشين صدمه ديده است. وقتي به آقاي فرومندي اطلاع دادم، او به من گفت:« مقصر خودت هستي. بايد اول كنار او مي نشستي و نحوه رانندگي اش را مي ديدي و بعد از كسب اطمينان ماشين را به او مي دادي. حالا هم بايد خسارت آن را پرداخت كني.»

محمود مكوندي :
از سبزوار به سوسنگرد اعزام شده بوديم ومن مدت يك ماه در آن جا بودم. يك روز براي تحويل گرفتن غذا رفته بودم ، كه ديدم آقاي فرومندي از اهواز آمده تا من راببيند واز من خبر بگيرد . اين بزرگوار آدرس من را پرسيده بود؛ تا بلكه بتواند مرا ببيند واز احوال من مطلع گردد. باديدن شهيد فرومندي تمام خستگي از تنم بيرون رفت. با ايشان صحبت كرديم ودر مورد كمبود امكانات مطالبي رابيان كردم . امكانات در حد صفر بود وما براي به دست آوردن 4 عدد فشنگ بايد كلي تقاضا مي كرديم. اين شهيد بلافاصله رفت ويك خمپاره براي من آورد؛ درحالي كه ايشان قائم مقام لشگر بود و موقعيت آن با يك بسيجي عادي فرق مي كرد.

محمد فلاح مقدم :
در عمليات كربلاي 4 مشكلاتي به وجود آمد وتعدادي از رزمنده ها به شها دت رسيدند . همين مسئله باعث شد تا روحيه ي نيروها تضعيف شود . آقاي فرومندي با نيروها صحبت كرد ودرباره ي عوامل اين مشكلات سخن گفت وعلت آن ها را بيان نمود . به محض اين كه سخنانش پايان يافت ، تمام بسيجي ها به او هجوم آوردند و همه مي خواستند او را در آغوش بگيرند. ايشان آمد و همان وسط جمعيت نشست وشروع به گريه كرد. همه نيروها دورش را گرفته بودند؛ و اوبه شدت مي گريست.

مرتضي رضائي:
روزي براي بدرقه ي آقاي فرومندي به ترمينال رفته بوديم، مدتي مانديم ولي از ايشان خبري نشد. تمام ترمينال را جستجو كردم اما پيدايش نكردم. نا اميد شدم و خواستم برگردم كه ناگهان يكي مرا صدا زد. وقتي گشتم ديدم آقاي فرومندي است كه پشت يك اتوبوس مخفي شده بود. علتش را پرسيدم. شهيد گفت: « تعدادي از رزمنده ها اين جا حضور دارند. اگر من را ببينند، گرد من جمع مي شوند. لذا صبر مي كنم تا همه بروند بعد من سوار شوم.» جالب اين جا بود كه ايشان هميشه در رديف آخر مي نشست تا مبادا جلب توجه كند.

محمد رضا رضايي :
يك روز كه به سپاه رفته بودم ، مشاهده كردم كه آقاي فرومندي مشغول تميز كردن موتور مي باشد. او در حالي كه آن را به دقت تميز مي كرد به من گفت:« آيا آن روز خواهد رسيد که همان طوري كه موتور خودمان را تميز مي كنيم ، موتور و ساير وسايل كه متعلق به سپاه است تميز كنيم و از آنها چون اموال شخصي خويش مراقبت نمائيم؟ »

ن.م سطوتي :
در عمليات والفجر 8 به همراه آقاي فرومندي براي بررسي وهدايت نيروها به جاده« ام القصر» رفتيم. در اين جاده يك سه راهي بود كه عراقي ها ديد كاملي روي آن داشتند. لذا در مقابل كوچكترين حركت عكس العمل نشان مي دادند. به همين منظور به اين سه راهي ، سه راه شهادت مي گفتند . عراقي ها شكاف هاي عميقي در اين جاده به وجود آورده بودند. لذا گودال هايي ايجاد شده بود كه پر از آب بود وبراي ماشين مشكل ايجاد مي كرد . ماشين ما داخل يكي از اين گودال ها افتاد . در همان موقع آتش سنگيني روي سر ما فرو ريخت . يكي از هواپيما هاي دشمن نيز هما ن منطقه را بمباران مي كرد. خمپاره ها به فاصله 5 متري ما اصابت مي كرد . آقاي فرومندي از ماشين خارج شد ودر آن وضعيت مشغول خارج كردن ماشين شد. بدون اين كه از كسي كمك بخواهد يا به سنگري پناه ببرد. كوچكترين نگراني يا اضطراب در چهره اين بزرگوار ديده نمي شد .

عليرضا بهبوديان :
در راه آهن تهران بودم. ناگهان آقاي فرومندي را ديدم كه يكه و تنها از قطار پياده شد. جلو رفتم و با او احوالپرسي كردم. بعد از ايشان پرسيدم:« چرا تنها آمديد؟ شما جانشين لشكر هستيد و با توجه به امكانات لشكر چرا از ماشين لشكر استفاده نكرديد؟» ايشان پاسخ داد: «آقا عليرضا، درست نيست يك ماشين به خاطر من از اهواز تا سبزوار بيايد.» من به ايشان گفتم:« شما متعلق به خودتان نمي باشيد و بايد بيشتر مراقب خود باشيد.» ايشان جواب داد: « تا خدا نخواهد هيچ آسيبي به ما نمي رسد. » بعد از آن به ترمينال رفت و با اتوبوس به شهرستان خود رفت.

به ملاقات آقاي فرومندي رفته بودم . شهيد فرومندي با آقاي علوي ، مسئول سپاه منطقه ، صحبت مي كرد . او از آقاي علوي تقاضا مي كرد که اجازه دهد به جبهه برود . او مي گفت: «من آن جا بيشتر مي توانم كار كنم و مثمر ثمر باشم. » به شدت اصرارمي كرد وتقاضا مي كرد تا او را به جبهه بفرستند كه با مخالفت ايشان مواجه شد .

محمد چناري:
آقاي فرومندي و نيروهايش در كانالي بودند كه يك تيربار عراقي آن كانال را زير آتش گرفته بود. آقاي فرومندي نقل مي كرد: « با خودم فكر كردم كه بهترين نيرو براي خاموش كردن اين تيربار خودم هستم و شخصاً بايد اين كار را انجام دهم.» به محض اين كه تصميم گرفتم تا بروم، يك نفر فرياد زد : «حاج آقا! اين عمل تو به اين معني است كه خيلي از نيروها بي فرمانده شوند.» با خودم گفتم:« اين حرف منطقي است و با معيار عقلي متناسب است. شايد بودن من براي نظام مفيد باشد.» ناگهان صدايي از درون من را به خود آورد كه آقا محمد، اگر نيرو نباشد تو نيز فرمانده نخواهي بود. مگر خون تو از خون بچه ها رنگين تر است. خلاصه تصميم گرفتم بروم. پدر و مادر پيرم، خانواده ام، آينده و سرنوشت آن ها، ذهن من را مشغول كرده بود و نگراني آنها باعث ترديد و دودلي ام شده بود ؛ كه اگر من نباشم چه بلايي سر آنها خواهد آمد؟ بر اين مسئله نيز غلبه كردم و وارد كانال شدم. همين كه وارد كانال شدم يك مسئله به ذهنم آمد و آن بدهكاري ام بود كه هيچ كس از آن اطلاع نداشت و در صورت كشته شدن من اين دين بر گردنم مي ماند. با خودم گفتم كه حق الناس است و خدا در اين مورد بسيار سخت گير و دقيق مي باشد و اگر من كشته شوم، در آن دنيا باز خواست خواهم شد. ناگهان ندايي در درونم نهيب زد كه اين شيطان است كه قصد دارد از راه دين وارد شود تا مرا از مسير تكامل باز دارد. به لطف خدا بر اين مكر شيطان نيز غلبه كردم و همان جا برگه اي كاغذ از جيبم بيرون آوردم و مقدار بدهكاري و شخص بستانكار را بر روي آن نوشتم تا اگر كشته شدم سندي باشد تا حق آن بنده خدا ضايع نگردد . شيطان از طرق مختلف به سراغم آمده بود كه اين طريق آخر همان دين بود كه من به خاطرش از همه چيز گذشته بودم. با نصرت الهي آن تير بار را خاموش كردم و هيچ اتفاق ناگواري هم براي من رخ نداد.

محمود خسروي :
وقتي آقاي فرومندي مجروح شده بود، من به ديدن ايشان رفتم. از جراحت و شدت آن سئوال كردم. ولي ايشان پاسخي نداد و گفت:«چيز مهمي نيست و ظرف سه روز آينده به منطقه مي روم. » ايشان بعد از سه روز رفت و خود را به عمليات شلمچه رساند. بعد از آن متوجه شدم كه جراحتش بسيار شديد بوده و پشت ايشان زخمي عميق برداشته است.

محمد ابراهيم موهبتي :
قبل از عمليات والفجر8 خدمت آقاي فرومندي رسيدم و به او گفتم :« بهتر است شما جلو نيائيد وهمان پشت خط به عنوان پشتيبان وهدايت كننده بمانيد . حيف است كه شما شهيد شويد چون وجود جنابعالي براي نيروها بسيار لازم است.» شهيد فرومندي پاسخ داد:« من طاقت دوري اين بچه ها را ندارم. دلم با اين هاست و مايلم كه همراه بچه ها باشم واصلاً نمي توانم پشت خط حضور داشته باشم.»

حسن عليزاده :
يك روز چند نفر از بچه هاي سپاه براي نصب پوسترهاي مربوط به شهدا به مسجد جامع سبزوار رفته بودند. عده اي از مخالفين سپاه و معاندين نظام از اين كار ممانعت كرده بودند. وقتي شهيد فرومندي مطلع شد، شخصاً براي نصب پوسترها رفت و با آن افراد درگير شده و آن ها آقاي فرومندي را كتك زده بودند. از طرف شهرباني آمدند تا اين افراد را دستگير كنند؛ ولي آقاي فرومندي مانع شد. ايشان گفت:« اسلام از اين مسائل زياد دارد. كسي كه مي خواهد اسلام را پياده كند و به دستور ولي فقيه عمل كند، بايد خود را براي اين مسائل آماده كند. »

صادق محمد زاده :
در عمليات كربلاي 5 يكي از پاسگاه هاي دشمن آتش سنگيني را روي نيروهاي ما مي ريخت. شهيد فرومندي در محل حاضر شد و با توجيه و هدايت نيروها باعث شد تا آن پاسگاه سقوط كند . اما زماني كه از بالاي خاكريز پايين مي آمد، چند تركش خمپاره به ايشان اصابت كرد و همين باعث شهادت ايشان شد .

آقاي فرومندي ارادت خاصي نسبت به امام داشت. بعضي اوقات حدود نيم ساعت به عكس امام خيره مي شد. و معتقد بود كه در چشمان امام نوري است كه انسان را جذب مي كند. يك روز به من گفت:«اگر امام به من بگويد كه خودم را بكشم اين كار را انجام خواهم داد. چون بايد مطيع امر او باشيم.»

محمد فرومندي :
يكي از رزمندگان نقل مي كرد كه فيلم عمليات بدر كه حالا معلوم نيست به چه نحوي به دست عراقي ها افتاده و به چه صورتي مانور نيروهاي اسلام را در «هور» فيلمبرداري كردند، اين فيلم را نزد ريگان (رئيس جمهور امريكا) بردند كه خيلي مايل به ديدن اين فيلم بوده تا ببيند كه اين بچه هاي بسيجي چگونه مي جنگند؟ با توجه به امكانات ضعيفي كه در اختيار اين بچه ها بود. ولي وي هر چند بار كه اين فيلم را را نگاه مي كرده كمتر آن را مي فهميده. يعني اگر روزي 10 بار اين فيلم را از اول تا آخر مي ديد باز هم چيزي نمي فهميد. نمي توانست نحوه مانور و پشتيباني و غيره را متوجه گردد. چون اين گونه افراد با يك سري حساب هاي مادي مي خواهند اين گونه جنگيدن را تحليل كنند و در حالي كه به جنبه هاي معنوي بي اعتنا هستند و توانايي درك آن را ندارند.

عليرضا بهبوديان :
در سال 1356 عملياتي به نام «تك مهران» آغاز شد. ما دو- سه گروهان از لشكر 5 نصر و منطقه ايلام بوديم، كه آموزش هاي مختلفي مي ديديم و شناسايي هاي مختلفي را انجام مي داديم. در اطراف مهران عراق عمليات هاي تحريك آميزي انجام مي داد و به هر جا كه حمله مي كرد قطعه اي از خاك جمهوري اسلامي ايران را جدا مي كرد. ما توسط بچه هاي اطلاعات شناسايي هايي را در اطراف مهران داشتيم و اخبار مبني بر نزديك بودن حمله عراق جهت تصرف مهران به ما رسيد. اين به خاطر ضرباتي بود كه در عمليات والفجر 8 متحمل شده بودند؛ كه در آن شهر فاو با آن موقعيت سوق الجيشيِ شمال خليج فارس، توسط نيروهاي ايران آزاد شده بود. بنابراين مي خواست به هر صورتي شده يك ضربه اي به ما بزند. بنابراين روي «مهران» خيلي خيلي مانور داد، تا سرانجام توانست مهران را بگيرد. موقعي كه خبر رسيد عراق عمليات انجام داده و مهران را تصرف كرده؛ سريعاً گردان هايي را كه در منطقه ايلام بود آماده كرديم و به طرف خط عملياتي حركت نموديم. منطقه اي در اطراف مهران وجود دارد به نام «صالح آباد» كه وابسته به مهران مي باشد. از صالح آباد كه بگذريم مقر عملياتي در كنار رودخانه «كنجان چم» بود. ما بعد از توقف كوتاه تقسيمِ كار كرديم و نيروها را به طرف خط مقدم حركت داديم. در صورتي كه نيروهاي عمده لشكر 5 نصر در «اهواز» بود و فقط 3 گردان در «ايلام» بوديم. ماشين هاي وانت و تويوتا مي آمدند و بچه ها را سوار مي كردند و به طرف خط مهران مي بردند. در آن موقع مسئوليت گروهان را من به عهده داشتم. نيروها را سوار تويوتا كرديم و از پل فلزي كه نرسيده به مهران است عبور كرديم. كله قنديِ مهران آن موقع سقوط كرده بود؛ ولي دشمن مي آمد كه جاده مهران _ دهلران را ببندد و به طرف خوزستان حركت كند. مأموريت گردان ما در پشت كله قندي، در يك شياري كه به خاك عراق منتهي مي شد بود و ما آن جا شناسايي خيلي كم انجام داده بوديم و مأموريتِ آن جا را به ما محول كردند. ما سه تا گروهان بوديم كه بنا به دستور هر گروهان از يك منطقه وارد عمل مي شد. گروهانِ ما را جلو بردند تا به يك نقطه اي رسيديم. گفتند:« از اين جا به بعد نمي توانيم با ماشين برويم.» ما نيروها را پياده كرديم. يك صد متر رفتيم ، بعد به يك مقري برخورد كرديم كه در اختيار ارتش بود. 4 _ 5 خمپاره 120 ميلي متري در اين مقر جاسازي كرده بودند. شهيد فرومندي با يك سرگرد ارتشي و چند نفر سرباز بالاي ارتفاع بودند و به قول خودش سينه به سينه با دشمن مي جنگيدند. تعجب كردم كه شهيد فرومندي از اهواز چگونه خودش را اين جا رسانده است و چه طور خودش تك و تنها اين جا است. به محض اين كه شهيد فرومندي چشمش به ما افتاد با خوشحالي صدا زد: «فلاني آمدي؟» گفتم:« بله حاج آقا.» از بالاي تپه سريع آمد. مرا بغل گرفت ، بوسيد و گفت: «چقدر نيرو داري؟» گفتم:« همين نيرو. دو سه تويوتا بيشتر نيست ؛ كه در حال حاضر مي بيني.» گفت :« فلاني نيروها را از ماشين پياده كن و دنبال من بيا.» نيروها را از ماشين پياده كردم. آن وقت خودم با شهيد فرومندي بالاي تپه رفتيم. گفت: « فلاني دشمن الان روبروست و دارد مي آيد. از تو مي خواهم كه شجاعانه و دليرانه سينه به سينه دشمن بروي و تمام اين ارتفاعاتي كه دشمن از ما گرفته ، همه را پس بگيري و از پا ننشيني تا به يك ارتفاع برسي كه مشرف به دشت عراق باشد.» ما هم گفتيم چشم. با توجه به اين كه از منطقه آگاهي نداشتم و شناسايي هم نداشتيم و روي آن منطقه هم كاري انجام نداده بوديم. سريع نيروها را سازماندهي كرديم و به قول شهيد فرومندي سينه به سينه دشمن نبرد كرديم. آن ها مي زدند و گاهي هم ما مي زديم. تا اين که تپه ها را به لطف خدا يكي يكي گرفتيم. خودمان را رسانديم به يك ارتفاعي كه از آن جا سه تا از شهرهاي عراق به نام« والمهار» ، «بدره» و يكي از شهرها كه حالا در ذهنم نيست ، در تيررس ما قرار داشت. يكي از شهرها كه جمعيت اندكي داشت را تخليه كرده بودند و ساكنان آن وارد شهر «بصره» شده بودند. نزديك غروب ما پيام داديم كه آقاي فرومندي ما اين كار را كرديم. ايشان تقدير و تشكر كردند. خيلي هم خوشحال بوديم. حدود 20 دقيقه به غروب مانده بود كه بچه ها گفتند:« حاجي مثل اين كه از بالاي سر ما نيروي عراقي دارد مي آيد. » ما با توجه به اين كه دسترسي به فرمانده گروهان داشتيم، تماس گرفتيم و گفتيم که ببينيد آن نيروهايي كه از بالاي سر مي آيند خودي هستن يا نه؟» چون فرمانده گردان يك مقدار عقب تر بود ، نتوانست آن ها را شناسايي كند. يك گروه فرستاديم دنبال آن ها كه ببيند اين ها كي هستند. بچه ها شايد به فاصله 100 متري نرسيده بودند كه فرياد زدند:« حاج آقا آن ها عراقي هستند.» و بلا فاصله عراقي ها به طرف بچه ها تيراندازي كردند. ما دستور عقب نشيني به همين ارتفاعي كه خودمان مستقر بوديم داديم. داشتيم در محاصره قرار مي گرفتيم. يك محاصره اي كه اصلاً فكرش را نمي كرديم. ارتفاعات عقبي را ما گرفته بوديم. و به طور كامل پاك سازي كرده بوديم. اما درست غرب آن ارتفاعات يك شيارهاي خيلي بزرگي بود كه روي آن ارتفاعات عراقي ها مستقر شده بودند. ما تصورش را نمي كرديم كه عراق به اين سرعت خودش را از آن ارتفاعات بالا بكشد. به هر حال ما در محاصره ي ناخواسته افتاده بوديم. مانده بوديم كه چه كار كنيم. دسترسي به فرمانده گروهان نداشتيم. تماس گرفتيم، اتفاقاً تنها كسي كه با ما تماس داشت شهيد فرومندي بود. گفتيم :«خلاصه حاجي ما چه كار كنيم؟ اين جا مانده ايم.» حاجي گفت: «هر طور است خودتان را نجات بدهيد كه جايتان نامناسب است و اگر مي توانيد خودتان را بالا بكشيد.» بالايي كه مورد نظر شهيد فرومندي بود را هم عراق گرفته بود. ما سه ضلعمان تقريباً در محاصره عراق بود. شمال غرب و جنوب. فقط مانده بود سمت شرق كه اگر بنا بود از سمت شرق عبور كنيم و خودمان را از محاصره نجات بدهيم، يك شيار عميقي بود كه خيلي وقت مي گرفت. شهيد فرومندي از طريق بي سيم گفت: « بياييد عقب. »گفتم:« آقاي فرومندي ما راه را گم كرده ايم. اصلا نمي توانيم راه را پيدا كنيم. چطوري بياييم؟» ايشان گفتند:« من شما را راهنمايي مي كنم .» قرار شد يكي - دو گلوله ي منور شليك كند يا گلوله رسام شليك كند تا ما بتوانيم با حركت به طرف آن خودمان را از محاصره نجات دهيم. با ايشان تماس گرفتيم؛ گفت:« آماده باشيد.» ما تماشا كرديم ديديم دو تا گلوله ايشان زد و ديگر داشتيم خودمان را آماده مي كرديم كه به طرف گلوله ها برويم كه ديديم عراق رمز ما را گرفته و دارد به سوي ما شليك مي كند. و ما در جا ميخ كوب شديم. گفتيم:« آقاي فرومندي ما چكار كنيم. اين گلوله ها مال چه كسي است؟ » گفت: « اين گلوله ها مال آن خوك هاي صحرايي است. شما به آنها توجه نكنيد. فقط آن مسيري كه ما به شما علامت مي دهيم از آن مسير بياييد.» خلاصه با آن پيام هاي رمزي توانست ما را از محاصره ي حتمي دشمن نجات دهد. بعداً به بچه ها گفتم:« اگر تلاش و فداكاري شهيد فرومندي نبود، ما روز بعدش مي بايست حتماً در شهر بدره عراق براي نيروهاي عراقي رژه مي رفتيم و دست هايمان را مي بستند و مثل اسير ما را از منطقه خارج مي كردند.» آن شب حدود ساعت 5 _ 6 صبح بود كه ما توانستيم دست شهيد فرومندي را بگيريم و از محاصره نجات پيدا كنيم. وقتي رسيديم؛ شهيد فرومندي با خنده گفت:« حاجي من گفتم برو آن ارتفاع را بگير كه مشرف بشود به دشت عراق. تو هم حرف مرا گوش نكردي.» گفتم:« آقاي فرومندي ما كه به اين منطقه آشنايي نداشتيم. گفتي برو تا آن ارتفاع كه مشرف بر دشت و شهر بدره است. ما هم رفتيم كار را انجام داديم . از ارتفاع بعدش خبر نداشتيم كه عراق مي آيد ما را از پشت محاصره مي كند.» خلاصه چند تا متلك به حالت خنده به ما گفت و ما از آن روحيه اي كه داشتيم درآمديم.



آثارباقي مانده از شهيد
در عمليات خيبر من به عنوان معاون تيپ امام صادق (عليه السلام) به همراه سه گردان حركت كرديم. ما در جلوي اين گردان ها حركت مي كرديم. در مسير عملياتي در روستاي «الصخره» ، پاسگاه الصخره قرار داشت. يك گروه 12 نفري از بچه هاي اطلاعات عمليات قرار بود اين پاسگاه را بگيرند، تا نيروها به راحتي در آن جا پياده و جاده هاي اطراف را پاكسازي كنند. اين گروه را حدود 8 ساعت زودتر از خودمان فرستاديم. ما تقريباً مطمئن بوديم كه اين گروه موفق خواهد شد؛ لذا اينجانب به همراه مسئول طرح و عمليات لشكر به همراه يك راهنما كه زبان عربي بلد بود، در جلوي گردان هايمان حركت كرديم و وارد منطقه شديم. در فاصله 3 كيلومتري پاسگاه قايقي را ديدم . بعد متوجه شديم كه بچه هاي اطلاعات عمليات خودمان هستند. البته توجيه قانع كننده اي براي تأخير در عمليات ارائه ندادند. من اين ها را براي انجام عمليات فرستادم و اين گروه بعد از وارد شدن به روستا به دليل وضعيت خاص آن گيج شده بودند و قايق را در محور و فاصله ديگري پياده كرده بودند. لذا موفق به انجام عمليات و گرفتن پاسگاه نشدند. قايقي كه من به همراه 4 نفر از بچه ها داخلش بوديم، به حساب اين كه بچه هاي اطلاعات عمليات رفته و روي پاسگاه عمل كرده اند، خود را به نزديكي محل رسانديم. هوا تاريك شده و حدود يك ساعت از اذان مغرب گذشته بود، ولي ما هيچ صداي درگيري نشنيديم و مطمئن شديم كه گروه اطلاعات عمليات پاسگاه را گم كرده اند. با قايق وارد روستا شديم. روستا در آب قرار داشت و اهالي آن براي طي مسافت و انتقال در روستا از بلم استفاده مي نمودند. ناگهان صداي شليك يك گلوله آر.پي.جي توجه ما را جلب كرد. از قرار معلوم اين شليك كار بچه هاي اطلاعات عمليات بود كه دژباني جاده را به جاي پاسگاه قلمداد كرده و اشتباهي به آن شليك كرده بودند. شليك گلوله و ورود ما به روستا باعث وحشت مردم شده بود. من به سكاندار قايق گفتم: «خودت را به خاكريز جلوي آب برسان.» قايق به خاكريز برخورد كرد و در اثر اين برخورد چند نفر از ما به خشكي پرتاب شديم. طوري كه ساعت مچي من جدا شد و من در همان وضعيت مشغول پيدا كردنش بودم ؛ يكي از بچه ها به پشت من زد و گفت: « حالا كه وقت اين كارها نيست.» از خشكي به جاده رفتيم. در اطراف جاده عده اي از مردم با حالت وحشت زده به ما نگاه مي كردند. در ميان آنها پيرمردي بود و من او را بغل كردم و بوسيدم و با زباني شكسته بسته به او گفتم: «ما جيش جمهوري اسلامي هستيم و شما اتخف.» به حركت در جاده ادامه داديم و من در جلوي بچه ها حركت مي كردم و در دو راهي به سمت چپ رفتم. در حالي كه دقيقاً نمي دانستم پاسگاه در همان جهت قرار دارد يا نه . بعد از مقداري حركت يك سنگر در مقابل خود مشاهده كرديم. زماني كه به 50 متري آن رسيديم منطقه در سكوت كامل بود و هيچ صدايي به گوش نمي رسيد. در مقابل ما پاسگاه قرار داشت. البته ما در آغاز متوجه نشديم كه اين پاسگاه است چون نحوه ساختمان آن شبيه پاسگاه نبود. من زير جاده ايستاده بودم و از آنجا سنگر و اتاق هاي پاسگاه را مي ديدم. چهار تا از بچه ها نيز پشت سر من ايستاده بودند. ناگهان يك نفر به من نزديك شد. انگشت من روي ماشه بود ولي حدس زدم كه شايد از بچه هاي اطلاعات عمليات باشد. وقتي به من رسيد خم شد تا به من چيزي بگويد. همين كه شروع به صحبت كرد، متوجه شدم که سرباز عراقي است و ماشه را فشار دادم و او نقش زمين شد. با اين شليك از سنگر و اتاق هاي پاسگاه به طرف ما تيراندازي كردند. بعد به راهنما گفتم كه 3 گلوله آر.پي.جي به پاسگاه و سنگر شليك كند. بعد از شليك اين 3 گلوله آر.پي.جي سكوت عجيبي حكم فرما شد. من به همراه يكي از بچه ها به داخل سنگر رفتيم در آن هيچ كس نبود. پشت سنگر چهار خودرو قرار داشت. اطراف آن ها را گشتيم ولي هيچ خبري از سربازان عراقي نبود. بعد به طرف پاسگاه رفتم. انگشتم روي ماشه اسلحه بود. همين طور به طرف اولين اتاق پاسگاه مي رفتم كه ناگهان به طرف من شليك شد. فاصله من با اتاق 4 متر بود. گلوله ها به صورت رگبار بود. من يك لحظه حس كردم تمام بدنم سوراخ سوراخ شده، خودم را پشت ديوار پنهان كردم. برخي از اين گلوله ها به ديوار اصابت مي كرد و تكه هاي آجر بر سر و رويم مي ريخت. در همان حالت چند تير شليك كردم. صداي آه و ناله از داخل اتاق به گوشم رسيد. مطمئن شدم كه زخمي شدند. ولي مايه شگفتي بود كه حتي يك گلوله نيز به من اصابت نكرده بود. بعد از مدتي جنازه 2 سرباز عراقي به طرف پايين جاده غلت خورد. وارد اتاق شدم و يك لحظه احساس نياز شديدي به يك چراغ قوه كردم. همين كه اين مسئله توي ذهنم آمد يك چراغ قوه لوله اي در زير پايم نمايان شد. به والله احساس كردم كه كسي چراغ قوه را در آن مكان و براي من گذاشته. چراغ قوه را برداشتم و وارد اتاق شدم. ما چون به منظور انجام عمليات يا خط شكني نرفته بوديم؛ مهمات زيادي همراه خودمان نبرده بوديم و فقط دو خشاب داشتيم؛ كه در جريان درگيري يكي از خشاب ها هم خالي شده بود. مقابل اتاق دوم كه رسيدم ديدم چيزي جلوي پاي من افتاده. آن را برداشتم يك جيب خشاب كلاشنيكف است كه داخل آن 5 خشاب آماده قرار دارد. تمام اتاق ها را بازرسي كردم. هيچ خبري نبود و سربازان عراقي فرار كرده بودند. هر 4 نفرِ بچه ها را مأمور كردم تا مراقب باشند و به محض رسيدن گردان ها به من اطلاع دهند. يك ساعتي منتظر بودم. در همين فاصله به علت آشنا نبودن به منطقه و نداشتن امكانات ، دشمن به راحتي مي توانست ما پنج نفر را از بين ببرد. بعد كه اولين گردان رسيد و نيروهايش را پياده كرد. به دسته اول مأموريت دادم تا يكي از جاده ها را تا شعاع 5 كيلومتري پاكسازي كند و به مسئول اين دسته تأكيد كردم كه در اين مأموريت دقيق باشد و كوتاهي نكند و بعد از توجيه او دستي به پشت او زدم و او را به جلو هل دادم. او با حالت آماده همان طور كه اسلحه در دست داشت ، به طرف جلو حركت كرد كه ناگهان متوجه شدم از يك سنگر در زيرزمين 2 نفر با حالت تسليم بالا مي آيند. اين دو نفر از سربازان عراقي بودند ، كه در اين فاصله در اين مكان مخفي شده و تمام سخنان ما را شنيده و به راحتي مي توانستند ما را خلع سلاح كنند. اين دو نفر در حالي كه فرياد مي زدند: « انا دخيل الخميني» خود را تسليم كردند.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : فرومندي , محمد ,
بازدید : 386
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 228 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,712,920 نفر
بازدید این ماه : 4,563 نفر
بازدید ماه قبل : 7,103 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک