فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

شهيد حسين تقوي نصر آبادي

روز بيست و يكم آبان ماه سال 1332 در شهر اصفهان، اولين فرزند محمد كاظم و سيده رضيه خانم به دنيا آمد. خانواده تقوي نصر آبادي كه خانواده اي مذهبي و متدين بود به پاس ارادتي كه به حضرت ابا عبداله الحسين (ع) داشتند نام اولين پسر و فرزند خود را حسين گذاردند.
محمد كاظم پدر حسين، اصالتاً اهل شهر دارالعباده يزد بود امّا به دليل اينكه به حرفه معماري اشتغال داشت به اصفهان مهاجرت كرده بود و پس از تولد حسين، آنها تا چهار سالگي حسين در اصفهان اقامت داشتند و پس از آن دوباره براي زندگي به شهر يزد بازگشتند.
حسين قبل از رفتن به دبستان قرآن را نزد معلم قرآن در مكتب خانه فرا گرفت. او با عشق و علاقه قرآن، نهج البلاغه و احكام اسلامي را آموخت و از هر فرصتي براي خواندن قرآن بهره مي جست و در حفظ قرآن مي كوشيد. حسين به همراه پدر از سنين قبل از دبستان در جلسات قرآن، تجويد و حديث شركت داشت و همين تعليمات بود كه از او كودكي با اخلاق و نمونه ساخت.
حسين تحصيلات ابتدايي را در دبستان حكمت و دبستان شاه ولي يزد با موفقيت پشت سر گذاشت. او ازكودكي فردي فعال و پر جنب و جوش بود، با وجود سن كم نسبت به برادران و خواهرانش احساس مسئوليت داشت. براي پدر و به ويژه براي مادر احترام زيادي قائل بود و حاضر نمي شد كوچكترين رنجشي از وي به دل گيرند.
پدر حسين عليرغم تلاش و كوشش فراوان از در آمد زيادي برخوردار نبود و گذران زندگي براي حسين و چهار خواهر و پنج برادرش با سختي و همراه با مشكلات مي گذشت.
حسين با اتمام دوره شش ساله نظام قديم ابتدايي، براي ادامه تحصيل به دبيرستان آيت اللهي شهر يزد كه از دبيرستان هاي اسلامي بود، رفت. و كلاس هاي هفتم و هشتم را در اين دبيرستان خواند اما به دليل اينكه دبيرستان آيت اللهي يك دبيرستان خصوصي بود و پدر حسين توان پرداخت شهريه آن را نداشت، ناچار او به بازار كار وارد شد تا مخارج خود را به دست آورده و كمك خرج خانواده هم باشد. حسين كلاس هاي نهم و دهم را به صورت متفرقه امتحان داد و به پايان برد و پس از آن به صورت شبانه به تحصيل ادامه داد و كلاسهاي يازدهم و دوازدهم را در دبيرستان ايرانشهر گذراند تا بالاخره ديپلم خود را در سال 1351 دريافت كرد.
حسين در دوران تحصيل به مطالعه كتاب هاي مذهبي و سياسي روي آورد او فردي باهوش و منظم و مسئوليت پذير بود. وي پس از گرفتن ديپلم قصد ادامه تحصيل داشت اما پس اندازي براي خود نداشت. او با پشتكاري كم نظير در كنار پدر به كار معماري و بنايي ساختمان مشغول شد تا بتواند هزينه دانشگاه را فراهم سازد حسين روزها به كار پر مشقت ساختمان مي پرداخت و خود را آماده شركت در آزمون سراسري دانشگاه ساخت.
در سال 1352 حسين در آزمون سراسري شركت جست و موفق گرديد در دانشگاه صنعتي امير كبير ( پلي تكنيك) در رشته راه و ساختمان پذيرفته شود. او همراه با دانشجويان همشهري خود در تهران خانه اي را اجاره كرده و زندگي دانشجويي را آغاز كرد. حسين در طول تحصيل براي تأمين معاش و خرج تحصيل به كارهاي مختلفي پرداخت از جمله كتابداري، كمك و همكاري با اساتيد، تدريس و ساير كارهايي كه مي توانست براي او در آمد كافي ايجادكند.
حسين در طول تحصيل با انجمن اسلامي دانشگاه همكاري داشت و از مسئولين و گردانندگان برنامه كوهنوردي دانشگاه بود. او در سال تحصيلي 56- 1355 موفق به دريافت مدرك كارشناسي در رشته راه و ساختمان شد و بلافاصله در امتحان ورودي دوره فوق ليسانس نيز شركت كرد و در همين سال بود كه با يكي از دانشجويان هم دوره خود ازدواج نمود.
مراسم ازدواج آنها در سادگي تمام در دوم مرداد ماه سال 1356 برگزار و زندگي مشترك آنها آغاز شد.
سال تحصيلي 57- 1356 در دانشگاه در شرايطي آغاز گرديد كه در آبان ماه آن سال درج مقاله توهين آميز در روزنامه اطلاعات آن زمان، موج خشم و انزجار گسترده اي را در ميان مردم ايران بر انگيخت و پس از آن شهادت فرزند حضرت امام خميني (ره) بر دامنه اين موج افزود. قيام مردم قم و كشتار آنها به دست مأموران رژيم پهلوي خشم مردم را شعله ور تر ساخت و پس از آن شهرهاي مهم كشور يكي پس از ديگري به جرگه انقلاب اسلامي پيوستند.
دانشگاه نيز ميدان مبارزه سياسي دانشجويان با رژيم پهلوي شد. حكومت تصميم به تعطيلي دانشگاه گرفت و روز 13 آبان دانشگاه تعطيل شد. دانشجويان پس از تعطيلي دانشگاه به مردم پيوستند و حسين نيز فعاليت هاي انقلابي و مبارزات خود عليه رژيم پهلوي را در كنار مردم ادامه داد. او از تظاهرات خونين 17 شهريور تا نبرد و درگيري هاي مسلحانه بهمن ماه سال 1357 در همه صحنه ها حضور داشت و براي پيروزي انقلاب اسلامي كوشيد. حسين در زمان تظاهرات خياباني از سوي مأموران رژيم پهلوي دستگير و به مدت دو ماه در زندان بسر برد. اما با آزادي زندانيان سياسي او نيز از زندان رها گشت. او همراه همه مردم ايران، روز 22 بهمن ماه سال 1357 و روز پيروزي انقلاب اسلامي ايران را به چشم خود ديد. همراه اين پيروزي، حسين تولد اولين فرزند خود زينب را نيز جشن گرفت.
با بازگشايي دانشگاهها پس از پيروزي انقلاب، حسين هم به دانشگاه بازگشت. پس از حدود چهار ماه از پيروزي انقلاب اسلامي در روز 27 خرداد ماه سال 1358، فرمان تأسيس نهاد انقلابي جهاد سازندگي از سوي حضرت امام خميني (ره) براي سازندگي كشور و رسيدگي به وضع روستاها و كشاورزان و محرومين صادر شد. مردم ايران از همه اقشار به ويژه جوانان دانشگاهي با تخصص مختلف به اين حركت و نهضت سازندگي پيوستند.
حسين نيز در اولين روزهاي تأسيس جهاد سازندگي به خدمت در جهاد سازندگي پرداخت و براي تشكيل جهاد سازندگي در استان مركزي، راهي شهر اراك شد. او به مدت سه ماه براي تشكيل جهاد سازندگي استان مركزي و جذب نيرو در آن استان ماند. حسين از تاريخ 16/ 9/ 1385 در كميته فني جهاد سازندگي استان يزد فعاليتش را ادامه داد تا از تخصص خود براي خدمت به جامعه بهره بيشتري ببرد. زمان زيادي از اين دوران نگذشته بود كه جنگ تحميلي رژيم بعثي عراق عليه جمهوري اسلامي ايران در روز 31 شهريور ماه سال 1359 آغاز گشت. همه مردم براي دفاع از كشور بسيج شدند و همكاران جهاد سازندگي نيز تمام نيرو و امكانات خود را براي نبرد با دشمن سازماندهي كردند.
حسين از همان روزهاي اول جنگ با شركت در ستاد پشتيباني و مهندسي جنگ جهاد سازندگي به خدمت جبهه و جهاد در آمد و به دليل ارتباط و دوستي نزديك وي با شهيدان منتظر قائم، طرح چي و ناجيان، در پيشبرد مهندسي جنگ جهاد سازندگي تلاش فراوان كرد تا به سازماندهي فعاليت ها و خدمات جهاد سازندگي در جبهه ها بپردازد.
او در تابستان 1360 به درخواست استانداري ايلام از سوي دفتر مركزي جهاد سازندگي به آن استان رفت و مسئوليت اداره راه و ترابري استان را به عهده گرفت تا بتواند در پيشبرد اهداف جنگ با تخصص خود خدمت بيشتري را انجام دهد. تلاش و فداكاري حسين در پيشبرد اهداف جنگ نقش مهمي در انجام مأموريت هاي جهاد سازندگي در جبهه داشت و او به عنوان مديري لايق و همراه با همكاران جهاد سازندگي در ايجاد معبرو ساختن راههاي مورد نياز در مناطق جنگي در شرايطي سخت و جانكاه شبانه روز نمي شناخت. از روزي كه در اوايل جنگ با شهيد طرح چي در سال 1359 براي بازديد و بررسي وضعيت مناطق جنگي به خوزستان و ايلام سفر كرد، مشتاقانه به فعاليت در ستاد پشتيباني و مهندسي جنگ جهاد سازندگي و خدمت عاشقانه خود ادامه داد.
سال 1361 محمد صادق، برادر حسين به شهادت رسيد. خبر شهادت برادر براي حسين بسيار سنگين بود. او براي انتقال پيكر پاك برادر شهيدش عازم منطقه شد.
روز سيزدهم مرداد ماه بود و حسين در جاده همدان به كنگاور در حال حركت بود كه ناگهان خودروي او با خودروي ديگري تصادف كرد. حسين به شدت مجروح گشت. او مشتاق ديدار برادر شهيدش بود اما گويا سرنوشت ديدار آنها را در دنياي ديگري رقم زده بود. حسين بر اثر شدت جراحت و ضربه مغزي از ادامه راه باز ماند و در جاده همدان به كنگاور به شهادت رسيد و برادر شهيد خود را در عالم ديگر بازيافت.
خبر شهادت حسين از سوي استاندار ايلام به خانواده وي رسانده شد. تقدير بر اين بود كه هر دو برادر با هم تشييع و در آرامگاه خلد برين شهر يزد و در قطعه شهدا در كنار هم آرام گيرند.
روز تشييع و تدفين شهيد حسين و برادرش محمد صادق تقوي نصر آبادي، شهر يزد فرزندان دلاور شهيد خود را در حلقه محبت خويش گرفت . زينب چهار ساله و محمد حسين كه چند ماهي از تولدش بيشتر نمي گذشت، در آغوش محبت مادر با قلبي آكنده از سوز فراق با پدر شهيد خويش وداع گفتند، اما نام و ياد آن شهيدان بزرگوار در تاريخ فداكاري ها و جان بازي هاي دفاع مقدس باقي ماند. 



بازدید : 245
[ 1392/04/16 ] [ 1392/04/16 ] [ هومن آذریان ]
 

جهادگر شهيد حاج محمدحسن كسايي

فرمانده گردان انصار ستاد پشتيباني و مهندسي جنگ جهادسازندگي استان آذربايجان‌شرقي

بيان قاصر و قلم عاجزتر از آن است كه در مورد كسي سخن بگويد كه به مسماي نامش محمد و ستودة خدا و خلق خدا بود و انتخاب او از سوي حضرت حق شاهدي بر اين مدعا است. او كه حسن را مؤخر نامش حمل مي‌فرمود، براستي حسن بود و بر حُسن انتخاب مراد و پيمودن سبيل عرفان كه قاموس عارفان طريقت حتي به شهادت منتهي مي‌شود، موثق و مؤيد.
وقتي دربارة شخصيت بارز سردار رشيد اسلام، مرد جبهه و جنگ و ايثار، شهيد محمدحسن كسايي، با برادر بزرگوارش حاج محمدعلي كسايي در شهرستان مرند به گفتگو پرداختيم، چنين بازگو نمودند.
«حسن، مرحلة تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در شهرستان مرند گذراند و پس از اخذ ديپلم موفق شد به دانشگاه راه يابد و در دانشگاه مشغول تحصيل در رشتة ادبيات فارسي شد. وي علاقة شگرفي به خدمت در سنگر مدرسه داشت. لذا پس از اتمام تحصيل در دانشگاه به استخدام آموزش و پرورش درآمد و در شهرستان ممقان چند سالي مشغول فعاليت بود كه سال‌هاي 56 و 57 با قيام مردم به رهبريت روحانيت، ايشان در خدمت عالم و عارف جليل، شهيد محراب آيت‌الله مدني اعلي‌الله مقامه بود كه بسيار به نزد آن آيت خدا مشرف مي‌شد و كسب فيض مي‌نمود، تا اين كه حركت انقلابي امت مسلمان شروع شد و وي در آذرشهر و ممقان به عنوان نمايندة معلمين و دبيران مذهبي معرفي شد كه در تمام جلسات و اعتصابات فرهنگيان شركت كند. تمام افكارش پيرامون مسائل اسلامي بود چه در محيط دبيرستان چه بعد از وقت تدريس در منزل، كه در منزل، دانش‌آموزان بسياري كه حاج‌حسن معلم آنان بود از ايشان استفاده مي‌كردند كه قبل از شهادت حاج‌حسن، چند تن از آن عزيزان به فيض عظيم شهادت رسيدند».
شهيد كسايي پس از پيام تاريخي امام امت در رابطه با تشكيل جهادسازندگي با برادرش اقدام به تشكيل جهادسازندگي شهرستان مرند نمودند.
به نقل برادر و همسنگرانش وي از مديريت والايي برخوردار بود. در برخورد با نيروها يك حالت تواضع و فروتني و در عين حال جدي در كار بود. سعي بسيار زيادي در رشد نيروها داشت و آنها را براي هرچه بيشتر خدمت به اسلام و مسلمين مي‌پروراند. اگر اشكالي از كار يا كسي مي‌ديد آن را مستقيم بازگو نمي‌كرد كه موجب دلسردي فرد يا گروهي بشود، بلكه با يك حالت خاصي كه در خور يك برخورد اسلامي بود رفتار مي‌كرد.
در همان اول تشكيل جهادسازندگي محمد معتقد بود كه بايد از نظر فرهنگي در روستاها زياد كار بشود، به همين دليل خود در رابطه با برنامه‌هاي تبليغي اهميت بسزايي قائل بود.
در سال 63 كه استان پي به شخصيت بارز وي بُرد، بنا شد شهيد بزرگوار در جهاد استان فعاليت خود را ادامه دهد و از طرفي آموزش و پرورش هم در چندين مورد از وي خواسته بود كه به آموزش و پرورش با توجه به نياز شديدي كه احساس مي‌شد، برگردد، لكن اين درخواست‌ها مقارن بود با تصميم حاج‌حسن كه در جبهه حضور مستقيم داشته باشد.

برادر شهيد كسايي در اين رابطه مي‌گويد:
«حاج حسن بدون اطلاع از برادران جهاد استان به بسيج رفت و خودش را در سطح خواندن و نوشتن معرفي نموده و در زمان تقسيم ردة كاري، مسؤول دستة وي اسم حاج حسن را از ليست نيروها مي‌خواند كه: «حاج حسن كسايي كه خواندن و نوشتن مي‌داند، در واحد خمپاره‌انداز كار كند»، بالاخره از همان طريق اعزام مي‌شود و به جبهه مي‌رود.
نهايتاً يكي از مسؤولين مهندسي رزمي سپاه او را مي‌شناسد و اطلاع مي‌دهد كه وي مسؤول جهاد مرند مي باشد كه بدين طريق اعزام شده‌ است. در حالي كه مي‌تواند واحد مهندسي رزمي را اداره كند. بالاخره او را شناخته و به واحد مهندسي دعوتش مي‌كنند كه مدت 6 الي 7 ماه در آنجا مي‌ماند، بعد مسؤول دفتر نمايندگي امام در جهاد استان تكليف كرد كه بيايد ستاد پشتيباني و به فعاليت در آنجا ادامه دهد.
شهيد ساجدي يك روزي مي‌آيد به آذربايجان شرقي و به حاج حسن پيشنهاد مي‌كند كه در منطقه با هم كار كنند، بالاخره با توجه به موقعيت منطقه كه به وجود وي احساس نياز مي‌شد به عنوان فرماندة گردان انصار جهادسازندگي استان آذربايجان‌شرقي به منطقه رفت»
شهيد كسايي جهادگري فعال و سخت‌كوش بود كه صميميت و سادگي را با تهذيب اخلاق درهم آميخت و با استعداد خويش رو به سوي كمال و ترقي نهاد و اگر مسير زندگيش به صحنه‌هاي نبرد و شهادت نمي‌كشيد از آينده‌سازان جامعة فرداي انقلاب اسلامي بود. اما خداي متعالي شهادت را برايش برگزيد.

يكي از همرزمان شهيد كسايي مي‌گويد:
«حاج حسن يك فرد موفقي بود و تمام كارهايش را فقط محض رضاي خدا انجام مي‌داد و توقع هم نداشت كه ديگران بيايند و فعاليت‌هاي ايشان را ببينند و در عين‌حال تمام موفقيت‌هايش را به حضرت حق نسبت مي‌داد. تمام كارهايش توكل به خدا بود و سعي مي‌كرد تمام مشكلاتش را با عنايت به پروردگار متعال انجام دهد. در مناطق عملياتي جهادگراني كه با حاج حسن كار مي‌كردند، اكثراً مجذوب وي مي‌شدند.»

همرزمان حاج حسن نقل مي‌كنند كه:
«اكثر شب‌ها در منطقه به نزديك‌ترين محل در خط مقدم مي‌رفت و ظهر را در پايگاهي ديگر و عصر در پايگاه ديگر بسر مي‌برد و اكثر اوقات در محورها نزد بچه‌هاي رزمنده و جهادگر بود. مطلب قابل توجه اين¬كه هرگاه كسي مي‌خواست بداند حاج حسن در پايگاه يا موقعيتي مي‌باشد يا نه، وقتي ظهر بود از اذان گفتن حاجي متوجه حضور او مي‌شد. در هر شرايطي چه در خط، چه در موقعيت، چه در محل پشتيباني، وقتي ظهر مي‌شد مي‌ايستاد و اذان مي‌گفت.
نقل مي‌كنند در رود كارون بر روي دوبه‌اي مشغول كار بود كه يكي از بچه‌هاي جهادي از راه مي‌رسد و متوجه مي‌شود وقت ظهر فرا رسيده و حاج حسن هم گرم كار. مي‌گويد: حاجي ظهر شده، يكباره دست از كار مي‌كشد و در روي همان دوبه در وسط آب شروع به اذان گفتن مي‌كند.
شهيد كسايي معتقد بود كه يك شب نمازجماعت با نيروهاي رزمنده در منطقه براي من بهتر است از يكسال نماز در شهر! او مي‌گفت: انسان لذت مي‌برد با آن انسان‌هاي معصوم زندگي كند با آن نيروهاي خالص و مخلص، رانندگان لودر و بلدوزر.
يكي از عزيزان جهادي كه با شهيد كسايي كار مي‌كرد، نقل مي‌كند كه در حين عمليات در خط مقدم حاج حسن سوار بر لودري كه راننده داشت مي‌شود و با او به گفتگو مي‌پردازد؛ رانندة لودر به حاج حسن مي‌گويد: شما برويد پائين، اينجا تير مستقيم مي‌زنند، حاجي در جواب مي‌گويد: اين تيرها مگر مخصوص بدن مطهر شماست؟! اين تيرها به شما بخورد ولي به ما نه؟! عجيب‌تر آنكه حاج حسن طوري بر روي لودر قرارگرفته بود كه اگر احياناً تير يا تركشي به طرف رانندة لودر آمد، به خودش بخورد و خلاصه جان‌پناه رانندة لودر باشد. بعد از لحظاتي حاجي آرام از لودر پياده مي‌شود ولي چنان پائين مي‌آيد كه رانندة لودر متوجه نشود كه حاجي زخمي شده است. آري مردان راستين حق، داراي چنين روحيه‌اي هستند.
يكي از همرزمانش مي‌گويد:
«شهيد كسايي يك انسان مخلصي بود كه در راه انقلاب اسلامي براي محرومين و روستاييان خدمت مي‌كرد. در جهاد شب و روز برايش فرقي نمي‌كرد. همتش اين بود كه از محرومين دستگيري كند. اما در مورد تواضع ايشان، بايد گفت: در حالي كه فرماندة جهاد بود. مستخدم جهاد مرند مي‌گفت: من هر وقت صبح زود به جهاد مي¬آمدم، مي‌ديدم حاج حسن آقا جهاد را آب و جارو كرده است. او خودش را رييس ديگران نمي‌دانست؛ بلكه مسؤول كاري مي‌دانست كه برعهده‌اش بود»

يكي از همرزمانش مي‌گويد:
«چند تن از بچه‌هاي مخلص و فداكار در حين عمليات به شهادت رسيده بودند و وي ناراحت بود و دائم در فكر بود. نيروها ميآمدند و بي‌تابي مي‌كردند كه يكباره حاج حسن همه را جمع كرد و بر ايشان سخنراني كرد و گفت: خستگي حزب‌الله را خداوند خودش استراحت مي‌دهد. اگر يك مقدار خسته شده باشند مجروحشان مي‌كند و اگر كلي خسته شده باشند شهيدشان مي‌كند، حالا ناراحت نباشيد آنان كه شهيد شدند موقع وصالشان رسيده بود.
حاج حسن به¬عنوان فرمانده گردان جا و مكان مشخص نداشت. چون معمولا سنگر فرماندهي در بيشتر جاها با ساير سنگرها فرق مي‌كند، ولي وضع ظاهري حاج حسن با كسي فرق نداشت، بلكه بيشتر اوقات از همه خاكي‌تر و روغني‌تر بود. در همة كارها حتي در سفره انداختن، نان پخش كردن، غذا پخش كردن شركت داشت.
يكروز در منطقه به اتفاق ايشان به يكي از قرارگاه‌هاي ارتش رفته بوديم، مي‌خواستيم كاري در رابطه با عمليات مهندسي تحويل بگيريم. نزد برادري كه سرهنگ بود رفتيم به محض ديدن ما و اينكه از جهاد نزد وي رفته بوديم پرسيد شما يك حاج‌آقا كسايي داريد؟ مي‌گويند كه جداً فرد بسيار خوبي است و دائما در خط مقدم كار مي‌كند. آيا شما ايشان را مي‌شناسيد؟ حاج كسايي خودش گفت: بله مي‌شناسيم. برادر ارتشي گفت حتماً سلام مرا به او برسانيد. حاجي گفت چشم! بدون اينكه خودش را مطرح كند، آنجا را پس از انجام كار ترك كرديم و من هم چون مي‌دانستم كه راضي به معرفي نيست از معرفي حاجي خودداري كردم.
قبل از عمليات كربلاي(5) بود كه در يكي از قرارگاه‌هاي واقع در اهواز بوديم كه كارهايمان تا نصف شب طول كشيد پس از اين¬كه از قرارگاه بيرون آمديم به منطقه نرفتيم و قرار شد شب بمانيم و صبح به منطقه برويم كه براي استراحت حاجي گفت به قرارگاه كربلا برويم. وقتي آمديم نيمه شب بود، نگهبان قرارگاه گفت تا اين موقع شب كجا بوديد، گفتيم كار داشتيم. گفت من نمي‌توانم شما را راه بدهم، حاجي ديگر حرفي نزد چراكه تابع مقررات بود، با اينكه خود يك فرمانده بود؛ اما از موقعيت خويش برخلاف مقررات استفاده نكرد و رفتيم توي ماشين استراحت كرديم.
وي در رابطه با پذيرفتن كارهاي مشكل و خطرناك هميشه پيش‌قدم بود. ضلع‌غربي جزيره مجنون شاهد فداكاري‌هاي حاج حسن مي‌باشد. حاجي يك‌بار در جزيرة مجنون مجروح گرديد كه فوراً به اورژانس منتقل شد، وقتي براي ديدنش به اورژانس رفتيم، ديديم دست و پايش بشدت مجروح شده و بيشتر اعضايش باندپيچي است تا چشمانش را باز كرد گفت: حال بچه‌ها چطوره؟! نمي‌گفت پايم و دستم درد مي‌كند؛ با آن وضعي كه مجروح شده بود نگران حال بچه‌ها در منطقه بود. عجيب‌تر آنكه فرداي آنروز سردار رشيد ما با عصا به منطقه نزد نيروها آمدند...

حجت‌الاسلام خاتمي مسؤول دفتر نمايندگي امام در جهاد استان آذربايجان‌شرقي از خاطرات خود پيرامون شهيد كسايي مي‌گويد:
«حاج محمد حسن كسايي از نظر خصوصيات اخلاقي و ويژگي‌هاي بارز يك مسلمان عامل به احكام و مقلد امام(قدس‌سره) بود. از مشخص‌ترين امتيازاتي كه مي‌توان به اجمال به آن اشاره كرد اينكه ايشان يك دانشمند و اهل مطالعه بود و سعي مي‌كرد به معلومات خود بيافزايد و اين¬را براي خود يك وظيفه مي‌دانست كه معلومات مذهبي و مكتبي خودش را بالا ببرد.
مسئلة حضور ايشان در جهاد استان و جبهه، خود يك شرح مفصل ديگري دارد كه بايد از زبان دلاوران گمنام و سنگرسازان بي‌سنگر شنيد. بايد از وجب به وجب خاك جزيرة مجنون پرسيد كه حاج حسن كه بود؟! بايد از دشت شلمچه، از رود خروشان اروندرود، از كارون، منطقة دارخوين، بايد از نهر زوجي پرسيد كه حاج حسن كه بود؟! آنها حرف دارند و نطق ملكوتي دارند، حالا ما نطق آب و خاك و گل را نمي‌توانيم بفهميم اين نقص از ما است و مخصوص اهل دل است.
مي‌شود گفت: تمام خصوصيات بسيار بارزي كه يك رزمندة اسلام و يك جهادگر با تقوي بايد دارا باشد ايشان داشت. منتها چند چيز بود كه بهتر است ديگران هم بدانند؛ يكي مسئلة تعبد و عامل به احكام بودن ايشان بود، مخصوصاً مقيد بودن براي خودسازي. تنها انجام واجبات كفايت نمي‌كند بايد مستحبات را هم انجام داد، اين بود كه نماز شب او ترك نمي‌شد و همچنين روزة مستحبي كه حداقل در هفته دو روز را روزه مي‌گرفت و جالب اينكه وقتي در جبهه بود اين دو روز را براي خود نذر كرده بود و روزه داشت. و روزي هم كه به لقاءالله رسيد پنجشنبه بود، يعني با برپايي نماز شب و روزه، آنها را اتصال دادند به خون و شهادت و با خون افطار كرد.
شهيد كسايي عملاً ثابت كرد «اللهم لك صومت» چون بخاطر خدا روزه داشت افطار هم مهمان خدا شد، با روزي خدا افطار كرد. «و علي رزقك افطرت» منتها با بالاترين روزي‌ها «عند ربهم يرزقون» و اين فوز عظيمي است كه نصيب هر كسي نمي‌شود. مطمئناً مقبوليت مي‌خواهد...»

همسر شهيد كسايي مي‌گويد:
در تيرماه سال 1360 شمسي با شهيد كسايي ازدواج نمودم. و ازدواج ما بر اساس «الهي رضاً برضائك و تسليماً لأمرك» بود. در ازدواج تصميم گرفتيم كه پشتيبان امام و ولايت‌فقيه باشيم و پشت‌سر امام حركت كنيم. در اولين اعزامشان از بنده سؤال كرد كه چه احساسي دارم آيا ناراحت هستم. گفتم بله از نظر عاطفي ناراحت هستم ولي از نظر مذهب و منطق ناراحت نيستم. ما با هم پيمان بستيم كه پشتيبان امام و انقلاب باشيم و به دستورات ولايت‌فقيه گردن نهيم. وقتي مي‌خواست به جبهه برود، وصاياي خود را به صورت شفاهي بازگو كرد و گفت: من نمي‌گويم كه لايق شهادت هستم، ولي اگر لطف خدا شامل ما نيز گشت و در رديف شهداء قرارگرفتيم اين كارهايي كه مي‌گويم انجام بده. به او گفتم به صورت كتبي بنويس، گفت بدان¬كه «خون شهيد خودش آنچه را كه بايد گوشزد كند، خواهد كرد.
هميشه توصيه‌اش اين بود كه در شهادتش صبور باشم مثل زينب (سلام‌الله عليها) براي امام حسين(ع). همچنانكه زينب(س) پيام‌رسان امام حسين(ع) بود، منهم زينب ايشان باشم و زينب‌گونه. بسيار انسان والائي بودند و بسيار صبور. علاقة وافري به امام و ولايت‌فقيه داشتند. راجع به هر مسئلة اجتماعي، سياسي، مذهبي و هر مسئلة ديگر ايشان مي‌گفت: وقتي حكومت ما حكومت جمهوري اسلامي و حاكم ما ولايت‌فقيه است، اينجا ديگر معطلي ندارد، مراجعه كنيد به ولايت‌فقيه، هرچه نظر مبارك ايشان بود همان است و لاغير». علاقة شديدي به خانواده‌هاي شهداء داشتند. هرگاه به مرخصي چند روزه مي‌آمد حتماً با خانوادة شهداء ديدار داشتند و تأكيد داشتند كه اگر خانوادة شهيدي در روستاهاي دورافتاده باشد، برويد و به آنها سر بزنيد و اگر تازه شهيد شده در شام غريبان شهيد شركت كنيد و خودش هم اينرا به نحو احسن انجام مي‌داد.
از وسايل زندگي يك فرش داشت كه يكروز آمد و گفت فلاني من تصميم دارم اين فرش را به خانواده‌اي كه از نظر مادي در حد ضعيفي قرار دارند انفاق كنم و اين خانواده، خانوادة شهيد هم هستند. بنده هم موافقت كردم، فرش را جمع كرديم و برديم حياط منزل و مشغول شستن آن شد و به من گفت كسي از اين موضوع اطلاعي پيدا نكند. در بين شستن فرش مادرش گفت مي‌خواهي چه كار كني گفت مي‌خواهم بروم عوضش كنم و واقعيت هم همنين بود، مي‌خواست از طريق انفاق آن¬را بفروشد و بهايش را در آخرت از خدا بگيرد. ساعت دوازده شب بود، در ماه مبارك رمضان در ليالي‌قدر، كه فرش را بدوش گرفت و رفت و فرش را به آن خانواده داد و هرچه اهل خانه اصرار مي‌كنند كه شما چه كسي هستيد خودش را معرفي نمي‌كند و برمي‌گردد.
وقتي حقوق مي‌گرفتيم از حقوق ماهيانه مقداري را براي مايحتاج برمي‌داشتيم و بقية آن¬را في سبيل‌الله به مستمندان مي‌داديم و كل حقوق ما با هم مي‌شد 10 الي 12 هزار تومان اما 2 تا 3 هزار تومان بيشتر براي مخارج برنمي‌داشتيم. او در جهاد كار مي‌كرد و من در آموزش و پرورش شهيد حاج حسن آقا به من گفته بود يكي از وصيت‌هاي من اين است كه هرچي از من باقي ماند ـ آنرا به صورت قرض‌الحسنه به مردم بده، به آنهايي كه خودت مي‌شناسي نيازمندند و يك سوم آن را بلاعوض ببخش!
اولين‌باري كه در جزيرة مجنون از ناحيه پا و دست مجروح شدند، منزلمان در اهواز بود. به من گفت اين مسئله را كسي متوجه نشود ولي چون از طريق تلويزيون با حاجي مصاحبه و از ايشان فيلمبرداري كرده بودند و مي‌خواستند آن را در تلويزيون پخش كنند، من به ايشان گفتم بهتر است با منزلتان تماس داشته باشيد چون ممكن است از طريق تلويزيون ببينند و ناراحت شوند، گفت تو زنگ بزن، گفتم خودتان بزنيد، شايد خودتان صحبت نكنيد بيشتر ناراحت شوند. بالاخره خودش تلفن زد و با حالت شوخي و خنده گفت: كمي زخمي شدم و جزئي است مبادا در تلويزيون ببينيد و فكر كنيد چه خبر است؟در عمليات كربلاي(5) نيز از ناحية دست و كتف و كمر مجروح شد. وقتي به «مرند» اعزام شد، فرداي آنروز اول‌وقت، واقعاً جاي تعجب بود، بلند شد و در حاليكه زخم‌هايش خيلي عميق بود به جهاد رفت.
هيشمه توصيه‌اش به من اين بود كه مبادا خودت را با خانواده‌هايي مقايسه كني كه زندگي عادي خود را سپري مي‌كنند مبادا به آنها نگاه كني و بگوئي چرا من زندگي عادي ندارم. آنموقع ضرر مي‌كني خودت را با خانواده‌هايي مقايسه كن كه همسرانشان در راه خدا شهيد شدند و چند فرزند از خودشان باقي گذاشتند و درآمدي ندارند. حضرت امام براي خودسازي فرموده‌اند كه در امور مالي خود را با پايين‌تر از خود و در امور معنوي هميشه خود را با بالاتر از خود مقايسه كنيد تا بتوانيد تكامل بيابيد.
از آن عده رزمندگاني كه خانواده‌هاي خود را به منطقه برده بودند، يعني در اهواز، از ستاد مواد كوپني براي آنها معين شده بود، مانند پودر لباس‌شويي و مقداري موادغذايي، ولي حاج حسن آقا اجازه نمي‌دادند كه ما آن كالاها را دريافت كنيم. كوپن همراه برده بوديم و از آنها استفاده مي‌كرديم و هيچگاه از وسايلي كه از ستاد مي‌آمد استفاده نمي‌كرديم. يكبار پودر لباس ما تمام شده بود و معطل بوديم. ايشان فقط دو دست لباس بسيجي داشتند، يكدست را مي‌پوشيد و يكدست را مي‌شستم. يك بار كه معطل شده بوديم ايشان مقدار كمي پودر لباس‌شويي از ستاد گرفتند و گفتند: مبادا از اين پودر، لباسي را كه من در منزل مي‌پوشم بشويي. فقط لباس كار مرا با آن پودر بشوي. هميشه مي‌گفت: سعي كنيم در مورد بيت‌المال بستانكار باشيم نه بدهكار...»

شهادت
سردار رشيد اسلام، شهيد حاج محمدحسن كسايي بالاخره در آخرين هفتة ماه مبارك شعبان‌المعظم ثمرة چندين سال مجاهدة نفساني و ناله‌هاي شبانه‌اش را از معشوق گرفت، شايد حضرت حق‌تعالي او را به ضيافت الله رمضان دعوت فرمود و او هم لبيك اجابت گفت و اين است رمز جاودانگي انسان، انساني كه به مراحلي از كمال الي‌الله برسد كه «ادعيتم فيها الي ضيافة الله» در حق او جامه عمل بپوشد و پس از تطهير درون و معطر شدن به خون خود به معراج رود و در ضيافت الهي در رمضان مهمان حضرت باشد...
آري، دل عاشق او تمناي پرواز داشت، آنهم در شبي كه درهاي آسمان¬ها را گشوده‌اند. در شبي كه به حق نزول افواج فرشتگان به عرصة مادي خاكيان است. در شبي به بلندي قدر، در قدري به وسعت ايمان و عشق.
آن گاه كه ديگر لودر و بلدوزر در خط اول قدرت رفتن نداشت، سردار رشيد ما، كار اطلاعات عمليات را ناجم مي‌داد كه آتش دشمن، پيكر استوارش را بوسه‌وار بر زمين رساند و پس از انتقال به بيمارستان پس از چند ساعت، وقتي وصال نزديك مي‌شد كه مجاهد دلاور به فراسوي ابرها مي‌نگريست، آرزويي كه همة عمر در عمق چشم‌هاي مرطوبش نگهداشته بود. اكنون با نواري از خون بر چهره نقش كرده بود. از گدار زمينيان به وسعت ملكوتيان راه گشود، و به عهد «الست» خويش وفا كرد (تاريخ 24/1/66 روز عروج او به آستان ملكوتيان است).
«خدايش هر لحظه بر سرور و آرامش ابديش بيفزايد»



درباره : شهدای جهاد سازندگی ,
بازدید : 243
[ 1392/04/16 ] [ 1392/04/16 ] [ هومن آذریان ]

بيست و شش روز از مهر ماه سال 1322 مي گذشت كه علي اكبر و محبوبه خانم، دومين فرزند خود را از خالق هستي گرفتند. فرزندي سالم و تندرست كه نامش را عزيز اله نهادند.
خانواده پارسي خانواده اي درستكار و زحمتكش بود. علي اكبر پدر خانواده با كوشش و تلاش فراوان زندگي خانواده خود را را تأمين مي كرد بدين سبب خانواده پارسي از نظر اقتصادي در مشقت و سختي زندگي مي كردند اما صفا و محبت موجود در خانواده كه اعضاي آن بعدها به نُه نفر رسيد، تحمل همه فشارها و سختي ها را براي اعضاي خانواده آسان مي ساخت.
عزيزاله عليرغم تنگدستي و ضعف مالي خانواده توانست به تحصيل ادامه دهدوپس از پايان دوره شش ساله ابتدايي به تحصيلات خود در دوره متوسطه ادامه داد او با زحمت فراوان توانست مدرك ديپلم متوسطه را دريافت كند. عزيز اله اززماني كه به ياد داشت و از زمان نوجواناني مجبور بود در كنار تحصيل كار كند و براي تأمين درآمد و كمك به تأمين زندگي خويش و خانواده اش تلاش كند. او يك برادر و پنج خواهر در كنار خود داشت به همين علّت از سن نوجواني به كارهاي مختلفي روي آورد. كار در رشته عكاسي و نيز در رشته جوشكاري بيشترين دوره كار وي را شامل مي شد. او به عكاسي علاقه خاصي داشت. عزيز اله به كارهاي هنري و فني علاقه مند و دوستدار طبيعت و گياهان بود.
با گرفتن مدرك ديپلم متوسطه، عزيزاله در سال 1341 به خدمت نظام وظيفه مشغول شد، اما با گذشت مدتي به دلايل پزشكي از خدمت سربازي معاف گشته و به خانواده بازگشت.
پس از معافيت پزشكي عزيزاله در سال 1342 در وزارت كشاورزي استخدام و به كار مشغول شد او به دليل ارتباط با طبيعت و علاقه به حيات طبيعي و گياهان از كار در وزارت كشاورزي خوشحال بود. عزيز اله چند سالي به كار در وزارت كشاورزي اشتغال داشت تا زمان تشكيل خانواده مستقل براي وي فرا رسيد. وي در سال 1345 به خواستگاري خانم حرمت السادات آهنگران رفت و پس از پذيرش خواستگاري، پس از برگزاري مراسمي ساده ازدواج نموده و زندگي مشترك را با ايشان آغاز نمود.
عزيزاله در وزارت كشاورزي صادقانه كار مي كرد و هنگامي كه نهضت اسلامي در ايران پديد آمد او نيز همراه مردم به جريان انقلاب اسلامي در كشور پيوست. او از نزديك با درد و رنج كشاورزان و ظلم و ستمي كه بر آنها مي رفت آشنا بود و دوست داشت با تغيير نظام سياسي كشور، خدمت بيشتري براي مردم به ويژه كشاورزان و روستاييان محروم انجام شود. تا اينكه با فداكاري مردم و به بركت خون شهيدان انقلاب اسلامي و رهبري پيامبر گونه حضرت امام خميني (ره)، انقلاب اسلامي ايران در روز 22 بهمن ماه سال 1357 به پيروزي رسيد.
با پيروزي انقلاب اسلامي،كار و تحرك در وزارت كشاورزي بيشتر شد. توجه به كشاورزان و روستاييان پايه فعاليت هاي وزارت كشاورزي قرار گرفت و همكاران وزارت مانند عزيز اله نيز از اينكه در دوره سازندگي پس از انقلاب اسلامي سهم بيشتري در خدمت به مردم خواهند داشت، خرسند بودند.
بيش از يك سال و نيم از پيروزي انقلاب اسلامي گذشته بود و تابستان سال 1359 آخرين روزخود پشت سر مي گذاشت فرداي آن روز، روز بازگشايي مدارس بود. ناگهان آسمان شهر تهران و چند شهر بزرگ ديگر مورد تجاوز هواپيماهاي رژيم بعثي عراق قرار گرفته و فرودگاه مهر آباد و برخي شهرهاي بزرگ بمباران شدند. صداي انفجار بمب ها، مردم شهر را متوجه خود كرد. پس از آن، خبر حمله ارتش متجاوز عراق از طريق مرزهاي زميني – دريايي و هوايي به جمهوري اسلامي ايران از سوي اخبار سراسري راديو به گوش همه ملت ايران رسيد.
خشم مردم از تجاوز دولت عراق و رژيم بعثي صدام حسين شعله ور شد. امام خميني (ره) با ناچيز دانستن ارتش و اقدام رژيم عراق، مردم را به دفاع از كشور و نظام جمهوري اسلامي فرا خواندند.
شور دفاع و جهاد در سراسر ميهن موج مي زد. همه مردم به ويژه جوانان در صدد رفتن به خط مقدم جبهه نبرد با دشمن بودند. نيروهاي عراقي مناطق مرزي را در غرب و جنوب كشور پشت سر گذاشته وبه سوي شهرهاي مرزي حركت كردند. ارتش وحشي عراق هر جنبنده اي را در سر راه خود نابود مي ساخت. مردم بي دفاع بي رحمانه كشتار شده و تمام زندگي مردم و تأسيسات اقتصادي، توليدي و عمومي در معرض نابودي قرار گرفت.
در وزارت كشاورزي تصميم گرفته شد امكانات و تجهيزات مستقر در مناطق جنگي جنوب به ساير مناطق منتقل شود تا از تخريب آنها توسط ارتش دشمن جلوگيري گردد.
روزهاي اول جنگ بود. دو هفته از شروع جنگ بيشتر نمي گذشت. تعداد زيادي از همكاران وزارت كشاورزي براي مقابله با دشمن و انتقال تأسيسات و تجهيزات وزارت كشاورزي از مناطق جنگي جنوب، داوطلب اعزام به اين مناطق شدند.
عزيزاله با شور فراوان آماده اعزام بود. روز چهاردهم مهرماه سال 1359 روز اعزام عزيز اله وبيست و هشت نفر از همكاران وزارت كشاورزي به جبهه هاي جنوب تعيين شد.
عزيزاله كه در آن زمان صاحب دو فرزند دختر به نامهاي زهرا و معصومه بود به دليل حضور بچه ها در مدرسه امكان ديدار آنها را نيافت اما از همسز خويش حلاليت طلبيد و با عشق و علاقه فراوان به دفاع از كشور و اسلام با خانواده خداحافظي كرد و رفت.
عزيز اله همراه با 28 نفر از همكاران وزارت كشاورزي به سمت اهواز حركت كردند. وقتي به اهواز رسيدند اوضاع جنگي شهر هويدا بود. آنها به سوي آبادان حركت كردند و پس از رسيدن به منطقه پنج روزي را به كار و انجام مأموريت محوله مشغول بودند. كار آنها خارج ساختن امكانات و تجهيزات از دسترس دشمن بود. از سوي ديگر ارتش بعثي عراق به پيشروي و تصرف مناطق مرزي ادامه مي داد. شرايط سختي بر منطقه حاكم بود اما عزيز اله با همكارانش توانستند با موفقيت مأموريت خود را انجام دهند. آنها به سوي دارخوين درحال حركت بودند ولي از تصرف جاده دارخوين توسط نيروهاي ارتش دشمن اطلاعي نداشتند. ناگهان با تير اندازي سربازان عراقي اتوبوس آنها متوقف گشت. سربازان دشمن عزيز اله وهمه همكاران وزارت كشاورزي را از اتوبوس پياده كرده و به عنوان اسير جنگي با خود بردند. راننده اتوبوس به دليل اينكه اهل بلغارستان بود توانست از چنگال سربازان عراقي خارج شده و خود را به تهران برساند.
خبر اسارت عزيز اله و همكاران وزارت كشاورزي به سرعت در همه جا پيچيد اما هيچ اطلاعي از آنها بعداً به دست نيامد، حتي پس ازپايان جنگ و تبادل همه اسرانيز جستجو براي يافتن آنها به جايي نرسيد.
همسر بزرگوار شهيد عزيز اله پارسي پس از اين واقعه همواره انتظار بازگشت او را مي كشيد و فرزندانش زهرا و معصومه هنوز گرماي آغوش پدر را در قلب خود به يادگار دارند. هرگاه خبري از بازگشت اسرا مي شد همسر عزيز اله با چشماني اشكبار و منتظر، چشم به بازگشت او سفيد مي كرد ولي او هيچ گاه نيآمد تا اينكه حرمت السادات آهنگران همسر با وفاي عزيز اله نيز در سال 1378 در سن 56 سالگي بر اثر ايست قلبي به عالم باقي پر كشيد تا همسر خويش را در عالم ديگر دريابد.
خانواده براي شهيد عزيز اله پارسي هيچگاه مراسم عزاداري بر پا نكرد و هنوز بازگشت او را انتظاري مي كشند. و پايان اين انتظارطولاني در روزي كه همه نهان ها آشكار مي شود به سر خواهد آمد. اما تا آن زمان ياد و نامش هموار در قلب همكاران و فرزندانش باقي خواهد ماند. 



درباره : شهدای جهاد سازندگی ,
بازدید : 300
[ 1392/04/16 ] [ 1392/04/16 ] [ هومن آذریان ]

عابدين، فرزند علي اكبر و معصومه خانم در روز دوم اردبيهشت ماه سال 1333 در شهر مرزي قصر شيرين در خانواده عباسي پا به عرصه وجود گذاشت. عابدين فرزند دوم خانواده بود. خانواده اي كه خداوند در سالهاي بعد چهار فرزند ديگر نيز به اعضاي آن عطا فرمود.
دوران كودكي عابدين با بازي هاي كودكانه و در كنار پدر و مادر و برادر و خواهرانش درشهر قصر شيرين گذشت، او تحصيلات شش ساله ابتدايي را در همان شهر گذراند و تحصيلات متوسطه را در رشته طبيعي ادامه داد.
عابدين در دوره نوجواني وجواني علاقه زيادي به مطالعه و ورزش بوكس داشت. او از دوران دبيرستان به دليل ارتباط با معلم رياضي خود كه فردي آگاه و آشنا به مسايل اجتماعي و سياسي بود كم كم نسبت به محيط پيرامون خود آگاهي بيشتري كسب كرد و به صحنه فعاليت هاي انقلابي كشيده شد و مبارزه خود را با رژيم پهلوي آغاز كرد.
عابدين ديپلم خود را در رشته طبيعي گرفت و در همين دوران بود كه به دليل فعاليت هاي زياد مذهبي و سياسي در سال 1352 از سوي مأموران ساواك دستگير و زنداني شد. او هشت ماه شكنجه و زندان ساواك را تحمل نمود، اما از راهي كه انتخاب كرده بود، بازنگشت.
سال 1353، سال دوره خدمت سربازي عابدين بود. او براي انجام خدمت به شهر اصفهان رفت و پس از آن به منطقه عجب شير اعزام گشت و تا پايان خدمت در اين منطقه سربازي خود را گذراند.
عابدين دوست داشت در امتحانات انستيتو تكنولوژي كرمانشاه و در رشته مكانيك شركت كند و به تحصيل در اين رشته ادامه دهد، اما اين خواسته او بر آورده نشد و تقدير او چنين بودكه در سال 1355 به تشكيل خانواده بپردازد. او با اعتقاد به احكام شرعي به ويژه رعايت حجاب واخلاق اسلامي، همسر مورد علاقه خويش را انتخاب كرد و پس از خواستگاري، مراسم عقد آنها در سال 1355 برگزار گشت. عابدين چون مشغول كار نشده بود ازدواجش را به تأخير انداخت و پس از استخدام در وزارت كشاورزي در سال 1356، پس از يكسال از زمان عقد، مراسم ازدواج آنها برگزار شد و زندگي مشترك و جديد عابدين و همسرش در كمال صميميت و سادگي آغاز گشت. يادگار زندگي مشترك عابدين تنها فرزند او بود كه نامش را رضا نهاد.
سال 1356 در نيمه دوم خود، حوادث انقلابي بسياري را در پي داشت. توهين روزنامه اطلاعات آن زمان به حضرت امام خميني (ره)، خشم مردم انقلابي و مقلدان حضرت امام (ره) و روحانيون قم و سراسر كشور را برانگيخت.
مردم شهر قم به پا خاسته و به اين رفتار رژيم پهلوي اعتراض كردند اما اعتراض آنها با آتش سلاح و كشتار تعداد زيادي از مردم بي گناه پاسخ داده شد. به دنبال آن تبريز به پا خاست و شهرهاي ديگر نيز يكي پس از ديگري به قيام برخاسته و چرخ انقلاب با سرعت بسيار حوادث انقلاب اسلامي را يكي پس از ديگري پشت سر نهاد.
عابدين نيز در برپايي تظاهرات و راهپيمايي ها فعالانه مي كوشيد. او با قم ارتباط داشت و به همراه دوستان مبارزش اعلاميه هاي حضرت امام (ره) كه از نجف و پاريس مي رسيد را چاپ و تكثير نموده و در بين مردم و در ميان تظاهرات و راهپيمايي ها پخش مي كردند.
با شدت يافتن فعاليت هاي انقلابي و مبارزات عابدين عليه رژيم پهلوي، ساواك به دليل شناخت و سابقه اي كه از عابدين داشت او را تحت نظر قرارداد و در ماه مبارك رمضان سال 1357 وي را بار ديگر دستگير و زنداني كرد.
همسر عابدين در مورد نحوه دستگيري او مي گويد:
« ماه رمضان سال 1357 نزديك اذان صبح مأموران ساواك به خانه ما مراجعه كردند و سراغ عابدين را گرفتند، من كه فكر مي كردم آنها از همكاران او هستند به آنها گفتم كه او در مسجد است. بعد از رفتن آنها پدر عابدين كه مأموران ساواك را شناخته بود به خانه آمد و گفت كه آنها مأموران ساواك بودند. عابدين در خانه مجلات مكتب اسلام، اعلاميه هاي امام خميني (ره) كتاب هاي مرحوم جلال آل احمد، دكتر شريعتي و چيزهاي ديگري داشت كه به محض رفتن مأموران، فوري تمام آنها را جابجا كرديم و به خانه يكي از بستگان در خارج از شهر قصر شيرين منتقل و مخفي كرديم. مأموران پس از دستگيري عابدين به خانه آمدند و هر چه جست و جو كردند چيزي به عنوان مدرك نيافتند. نزديك دو ماه از عابدين خبري نداشتيم تا اينكه حجت الاسلام غروي، امام جماعت قصر شيرين كه با عابدين ارتباط داشت به شهرباني مراجعه كرد و خواستار آزادي او شد.
آنها نيز چون مدرك محكي از عابدين نداشتند با وساطت حجت الاسلام غروي، عابدين را آزاد كردند، اما او را خيلي شكنجه كرده بودند. آنها عليرغم ماه مبارك رمضان، عابدين را به زور غذا مي دادند. من نيز در آن موقعيت شرايط بسيار بدي داشتم. فرزندم كوچك بود. فارغ التحصيل نشده بودم. امتحان داشتم به ناچار امتحاناتم را به شهريور موكول كردم.»
پس از مدتي عابدين براي بار سوم در اويل دي ماه سال 1357 دستگير و زنداني شد كه مجدداً با وساطت حجت الاسلام غروي پس از 48 ساعت آزاد گشت. دامنه اعتراضات مردم به رژيم پهلوي بسيار بالا گرفته بود. روز به روز درگيري ها و تظاهرات خياباني مردم بيشتر مي شد و اين مخالفت ها و اراده مبارزان و انقلابيون در پيگيري اهداف انقلاب اسلامي، محمد رضا پهلوي، آخرين شاه ايران را در روز 26 دي ماه سال 1357 مجبور به فرار ازكشور ساخت. پس از فرار شاه، حضرت امام خميني (ره) رهبر انقلاب اسلامي پس از پانزده سال تبعيد به آغوش ملت بازگشت و با رهبري او و فداكاري هاي مردم و به بركت خون شهيدان انقلاب اسلامي، انقلاب ملت ايران در روز 22 بهمن ماه سال 1357 به پيروزي رسيد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي عابدين به كمك دوستان و افراد انقلابي شهر، كميته هاي انقلاب اسلامي شهر قصر شيرين را تشكيل دادند و به پاسداري از نهضت اسلامي پرداختند. هنگامي كه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شكل گرفت، عابدين به صورت افتخاري با سپاه پاسداران قصر شيرين همكاري كرد و مسئوليت برقراري امنيت مرزي در شهر خسروي نيز به او سپرده شد.
عابدين پس از مدتي به دليل سابقه استخدام و فعاليت در اداره كشاورزي قصر شيرين، به عنوان مسئول اداره كشاورزي خسروي منصوب گشت.
همسر عابدين درباره شرايط زندگي مشترك خود در اين دوران مي گويد:
« از طرف اداره كشاورزي خانه سازماني بزرگي در شهر خسروي در اختيار ما گذاشتند و ما از قصر شيرين به مرز خسروي نقل مكان كرديم و حدود هشت ماه در آنجا زندگي كرديم»
وي درباره شخصيت وخصوصيات عابدين در زندگي مي افزايد:
« در طول مدت زندگي، مهرباني و محبت عابدين بي نظير بود. او احساس مسئوليت خاصي در برابر خواهران و برادران من داشت. در مدتي كه در خسروي زندگي مي كرديم عابدين نمي گذاشت من و خانواده ام نگران دوري از هم باشيم. سال 1358 پس از شهادت آيه الله مطهري، عابدين پاركينگ بزرگي را كه در كنار خانه بود را به كتابخانه عمومي اختصاص داد و نام آن را كتابخانه شهيد مطهري گذاشت.»
در سالهاي 1358 و 1359 درگيري هايي در نقاط مرزي آغاز شده بود و عابدين به صورت مستمر در اين درگيري ها كه منجر به زد و خورد مي شد نيز شركت داشت.
سال 1359 تعداد زيادي از ايرانيان از كشور عراق اخراج شدند. براي رسيدگي به وضع آنها، عابدين به عنوان سرپرست امور رانده شدگان كه از راه مرز خسروي وارد كشور مي شدند، منصوب گشت.
روز 21 فروردين ماه سال 1359 تعدادي خبرنگار از روزنامه اطلاعات براي تهيه گزارش درباره درگيري هاي مرزي به خسروي وارد شدند. عابدين آنها را به صورت ميهمان به خانه خويش برد. خبرنگاران دو روز ميهمان عابدين بودند.
همسر عابدين مي گويد:
« صبح روز 23 فروردين ماه سال 1359 عابدين به من گفت، براي بدرقه خبرنگاران مي روم و از آنجا به اداره كشاورزي خواهم رفت كه ببينم چه خبر است و بعد بر مي گردم، اصلاً فكر نمي كردم اين آخرين ديدار ما باشد. فصل بهار بود. بعد از ظهر مادرم به خانه ما آمد. او براي عابدين باقلا پخته بود. او باقلا پخته را خيلي دوست داشت. »
خبرنگاران براي تهيه آخرين گزارش هاي خود با بالگرد به پرواز در آمدند و عابدين همراه فرمانده سپاه پاسداران با خودرو آهو استيشن در حالي كه آذوقه و مهمات به همراه داشتند عازم منطقه شدند. مأموريت آنها به خوبي انجام شد و آنها به سمت شهر خسروي بازگشتند اما در مسير برگشت خودروي آنها به مين ضد تانك برخورد كرد وانفجاري مهيب خودرو و سرنشينان آن را در ميان خود گرفت. فرمانده سپاه پاسداران به شدت مجروح گشت و عابدين در همان انفجار جان به جان آفرين تسليم كرد. شهيد عابدين عباسي پس از يك عمر مبارزه و فعاليت انقلابي در تلاش و جهاد با دشمن به شهادت رسيد.
روز تشييع پيكر شهيد عابدين عباسي، شهر قصر شيرين يكپارچه سوز و اشك بود. جمعيت بي شماري پيكرآن شهيد را مشايعت مي كرد و با حضور فرماندهان و مسئولين شهر و سركار خانم دباغ كه از چهره هاي سرشناس انقلاب اسلامي بود، مراسم تدفين انجام و پيكر پاك شهيد عابدين عباسي در قصر شيرين به آغوش خاك سپرده شد. اما نام و ياد او همواره در شهر قصر شيرين و تاريخ جهاد و مقاومت ملت ايران باقي ماند. 



درباره : شهدای جهاد سازندگی ,
بازدید : 233
[ 1392/04/16 ] [ 1392/04/16 ] [ هومن آذریان ]
 

صُديف شريفي زياراني

در پنجمين روزشهريور ماه سال 1335 در دامنه سلسله جبال البرز در منطقه زياران از توابع استان قزوين، صُديف اولين فرزند خانواده شريفي زياراني به دنيا آمد. خانواده شريفي زياراني به كار كشاورزي اشتغال داشت. عباس علي پدر صديف با تلاش و زحمت امرار معاش مي كرد ولي زندگي خانواده به سختي مي گذشت. طاهره خانم مرادي، مادر صديف نيز در كنار همسرش در انجام كارهاي كشاورزي براي تأمين معاش خانواده تلاش و كمك مي كرد.
صديف در كنارپدر و مادر مهربان و زحمتكش خويش رشد يافت. در سن چهار سالگي به مكتب خانه رفت و در مدت سه ماه قرائت قرآن را ختم كرد. او غير از آموزش قرآن با كتب و منابع ديگري همچون خزائن الاشعار نيز آشنا شد و حضور او در مكتب خانه باعث گرديد كه خواندن و نوشتن را قبل از رفتن به دبستان ياد بگيرد.
با فرا رسيدن زمان تحصيلات ابتدايي صديف در زياران در دبستان كرمانشاهي ثبت نام كرد و شش سال تحصيلي را با موفقيت به پايان برد. صديف به دليل شرايط روستا و سختي معيشت همواره در كنار تحصيل به پدر و مادر خود در انجام كارهاي كشاورزي و دامداري كمك مي كرد اما شرايط ادامه تحصيل در وضعيت نا مساعد اقتصادي روستا براي صديف و اكثر بچه هاي روستا فراهم نبود. صديف با تمام سختي ها براي ادامه تحصيل در دبيرستاني كه در شهر آبيك قرار داشت ثبت نام كرد و سه سال دوره دبيرستان را با مشكلات فراوان و در تنگناي اقتصادي خواند و با گرفتن مدرك سيكل قديم در همان مقطع تحصيلات خود را رها كرد تا وارد بازار كار شود تا براي كمك به تأمين مخارج خود و خانواده به كار و كسب در آمد بپردازد.
صُديف در شركت طيور زياران در منطقه محل زندگي خود مشغول كار شد و با تمام مشكلات تحصيلات باقيمانده دبيرستان را به صورت شبانه ادامه داد و موفق به گرفتن ديپلم متوسطه گرديد.
با فرا رسيدن زمان انجام خدمت سربازي، دوره خدمت او آغاز گشت و محل خدمت وي در گارد شاهنشاهي تعيين شد. در آن زمان به دليل قيام ظفّار در كشور عمان، نيروهاي ارتش شاهنشاهي براي سركوبي آن قيام وارد عمان شد. صديف نيز مجبور به حضور در اين مأموريت بود. او در اين مأموريت با واقعيات سياسي بيشتري آشنا گشت سوالات زيادي در ذهن او پديد آمد و كوشيد با افزايش مطالعات خود به آنها پاسخ دهد. صديف 45 روز در اين مأموريت حضور داشت. دوره سربازي او زماني به پايان مي رسيد كه زمزمه هاي نهضت اسلامي در ايران شنيده مي شد.
خبر قيام مردم قم براي حمايت از امام خميني (ره) و كشتار مردم از سوي ارتش شاهنشاهي به زودي در كشور پيچيد. مردم تبريز در پي قيام مردم قم به پا خاستند و سال 1357 با تحريم جشن هاي عيد نوروز آغاز گشت.
سال 1357 روز به روز بر خشم و انقلاب مردم افزوده مي شد حادثه 17 شهريور و قتل عام مردم تهران، همه ملت را به خشم آورد. با بازگشايي مدارس و دانشگاهها در مهرماه 1357، مراكز آموزشي به عرصه تظاهرات و راهپيمايي دانش آموزان و دانشجويان تبديل گشت. تظاهرات ميليوني تاسوعا و عاشورا آخرين پيام را به شاه ايران داد و روز 26 دي ماه با فرار شاه از كشور جشن و شادماني سراسر مردم كشور را فرا گرفت چند روز پس از آن امام خميني (ره) رهبر محبوب انقلاب اسلامي به ميهن بازگشت و روز 22 بهمن ماه سال 1357 با شكستن حكومت نظامي از سوي مردم، ارتش نيز به مردم پيوست و جشن پيروزي انقلاب اسلامي درجاي جاي ميهن بر پا گشت.
صديف نيز در آن دوران در روستا سكونت داشت. خبرهاي انقلاب بين كارگران و اهالي روستا مي پيچيد. صديف در آن زمان تمام تلاش خود را براي روشنگري مردم و پيشبرد انقلاب به كار مي بست.
صديف با دوستان خود انجمن اسلامي زياران را پس از پيروزي انقلاب اسلامي تأسيس كرده و به فعاليت هاي فرهنگي و تبليغي پرداختند. با تشكيل شوراهاي اسلامي روستايي از سوي جهاد سازندگي، صديف در دو دوره متوالي به عضويت شوراي اسلامي زياران در آمد و خدمات زيادي را براي پيشرفت و آباداني روستا و خدمت به مردم و كشاورزان انجام داد.
او پس از انقلاب اسلامي همچنان به كار خود در شركت طيور كه وابسته به وزارت كشاورزي بود ادامه داد و در آن شركت نيز با مشاركت همكاران انجمن اسلامي شركت طيور را پايه گذاري كرد.
صديف كار در شركت طيور را با انبارداري آغاز كرد اما با گذشت زمان و كسب تجربه، پس از انقلاب اسلامي به تدريج وارد امور اداري شركت گشته و به مديريت امور اداري شركت منصوب شد. او به علت علاقه به تحصيل كوشيد تحصيلات خود را ادامه دهد و بدين سبب با شركت در آزمون سراسري دانشگاه آزاد اسلامي، در رشته الهيات پذيرفته و مشغول تحصيل شد.
صديف كه پس از پيروزي انقلاب اسلامي با خانم خديجه كريميان زياراني ازدواج كرده بود در آن زمان دو فرزند داشت. محمد پسرش در سال 1361 و مرضيه دخترش در سال 1363 به دنيا آمده بود. او با تمام مسئوليت ها و سختي هاي فراوان در محيط كار، تحصيلات خود را در رشته الهيات آغاز كرد، در حالي كه براي درس خواندن مجبور بود به تهران رفت و آمد كند.
پس از صدور فرمان تشكيل بسيج مستضعفين، با دوستانش واحد بسيج زياران را سازماندهي و راه اندازي كرد. و در شرايط مورد نياز انقلاب اسلامي از هيچ كوششي فرو گذار نكرد. صديف به دليل خدمات فراوان به مردم از محبوبيت خاصي در بين آنها برخوردار بود و اخلاق و برخورد خوب او با مردم نيز بر دوستي و محبت وي مي افزود.
با شروع جنگ تحميلي از سوي رژيم بعث عراق كه در آخرين روز تابستان سال 1359 اتفاق افتاد، صديف كوشيد در هر فرصتي خود را به جبهه هاي نبرد برساند و به شكل نيروي رزمنده بسيجي عازم مناطق جنگي درجنوب و غرب كشور گشت. او در اين دنيا دو آرزو داشت تشرف با خانواده به خانه خدا و آرزوي شهادت در راه خدا.
صديف در ابتداي جنگ با فراخوان منقضيان خدمت سال 1356، مدت شش ماه عازم جبهه شد و دلاورانه با دشمن جنگيد. اين دوره براي او تجربه بزرگي بود. اما صديف به اين دوره حضور در جبهه بسنده نكرد و كوشيد در فرصت هاي بعدي نيز خود را به صحنه نبرد و پيكار با نيروهاي متجاوز عراقي برساند. او در عمليات فتح المبين- كربلاي پنج در شلمچه و ثامن الائمه (ع) به صورت بسيجي رزمنده شركت داشت.
حضور صديف در هر مرحله پر ثمرتر از گذشته بود . شهامت و رشادت او همراه با تدبير و تجربه اي كه به دست آورد او را به فرماندهي دسته و گروهان رساند. صديف در طي پانزده ماه حضور در جبهه هاي جنگ، در لشكر 27 محمد رسوال الله لشكر 8 نجف اشرف و لشكر 17 علي بن ابيطالب خدمت كرد.
سال 1365 سپاهي بزرگ از جوانان پر شور و مجاهد گرد آمد تا تكليف دشمنان متجاوز را يكسره سازد. سپاه صد هزار نفري محمد رسول الله در سال 1365 حماسه ديگري را در تاريخ جنگ رقم زد. جوانان شجاع براي حضور در اين سپاه عظيم با شور و شوق به ستادهاي اعزام نيرو هجوم آوردند. صديف نيز عزم رفتن داشت او در پي تحقق آرزوي بزرگ زندگي خود بود.
صديف در لشكر هشت نجف اشرف، گردان محمد رسول الله (ص) حضور يافت. شلمچه در عمليات كربلاي پنج يكپارچه آتش بود. ميدان نبرد صحنه آزمايش مردن خدا و سرنوشت جنگ بود رزمندگان با تمام وجود به رويا رويي با دشمن مي پرداختند و با وجود آتش فراوان، بمباران شيميايي و محدوديت ها و تنگناهاي بسياردر صحنه هاي جنگ، تزلزلي به خود راه نداده و با تمام وجود در ميدان پيكار و شهادت ايستاده بودند.
صديف روز بيست و هشتم دي ماه سال 1365 در گردان محمد رسول الله (ص) در عمليات كربلاي پنج مردانه مي جنگيد. آن روز، روز تحقق آرزوي ديرين او بود و اصابت گلوله مستقيم دشمن به پيشاني وي، لبيك حق را به او رساند. صديف به زانو نشست و بر خاك مطهر شلمچه افتاد. همرزمانش او را درآغوش گرفتند اما او آرام و سبكبال پر كشيده بود.
صديف به شهادت رسيد و پيكر آن شهيد عزيز به پشت جبهه و به زياران منتقل شد. روز آمدن پيكر پاك او همه مردم زياران به استقبال و تشييع آمده بودند. همه مردم از خدمات و دلاوري او سخن مي گفتند. خدمات عمراني او براي زياران پيش چشم مردم بود. همكاران وي در شركت طيور جاي خالي او را بيش از هر زمان احساس مي كردند و دو فرزند خردسال وي محمد و مرضيه در آغوش مادر اشك غم مي ريختند و از مادرشان سراغ پدر را مي گرفتند.
پيكر پاك شهيد صديف شريفي زياراني همچو پرچمي در اهتزاز در گلزار شهداي زياران در سينه كوههاي سر بلند البرز به خاك سپرده شد تا نام و ياد او قرين افتخار و سربلندي جمهوري اسلامي ايران بماند. 



درباره : شهدای جهاد سازندگی ,
بازدید : 320
[ 1392/04/16 ] [ 1392/04/16 ] [ هومن آذریان ]

« اعمال شهدا را سر لوحه كار خويش قرار دهيد»
« از وصيت نامه شهيد»
شهيد محمد حسين عرب نژاد خانوكي در سوم آبان ماه سال 1328 در خانواده اي مذهبي در روستاي « خانوك» از توابع شهرستان زرند در استان كرمان چشم به جهان گشود. دوران ابتدايي خود در دبستان « ملك آباد زرند» مشغول به تحصيل شد و در سن يازده سالگي مادرش (خانم جان) و در سن پانزده سالگي پدرش « حيدر» را از دست داد و از سايه وجود پر مهر آن دو محروم شد و اندوه فراق پدرو مادر و شرايط سخت زندگي سبب شد تحصيلاتش را نيمه تمام گذاشته و براي اينكه باري بر دوش خانواده نگذارد با ترك تحصيل به بازار كار وارد شد. او به شغل رانندگي تراكتور و خودرو روي آورد و سرپرستي ميراث مانده از پدر را به عهده گرفت. از همان دوران نوجواني براي نماز به مسجد مي رفت و با شركت در جلسات قرائت قرآن، پيوندش را به اين كتاب آسماني نشان مي داد، در مراسم مذهبي براي ائمه اطهار (ع) نوحه خواني مي كرد و قلبش مالا مال از عشق به خاندان پيامبر(ص) بود و اين عشق مسيري در زندگي به او نشان داد كه در نهايت جايگاهش را بهشت باقي قرار داد.
حاج محمد حسين در سال 1350 در سن بيست و دو سالگي با دختر عمويش « بتول» ازدواج كرد. همسرش در اين مورد مي گويد: « زماني كه با هم ازدواج كرديم، حاجي به من گفت: لازم نيست جهازي به خانه من بياوري ما كه چيز زيادي نداريم، تو خواهر داري و اين وسايل به درد آنها نيز مي خورد. در سال هاي 1354 تا 1356 بود كه بيماري مرا از پاي انداخته بود . سه ماه و نيم به شدت مريض بودم و شهيد تمام اين مدت مثل پروانه دور من مي گشت و مراقب من بود. يك شب بعد از اينكه حالم خيلي بدتر شد و مجبور به رفتن بيمارستان شدم وقتي درآنجا به هوش آمدم خيلي از زحماتي كه حاجي در مدت بيماري برايم كشيده بود شرمنده بودم، نمي دانستم چه بگويم و چطور زحماتش را جبران كنم اما او با بزرگواري و فروتني و با لبخندي مهربانانه فرصتي براي عذر خواهي و شرمندگي من باقي نگذاشت.
حاج محمد حسين هميشه به من مي گفت: همه زندگي من دست شماست. يك وقت خداي ناكرده براي انجام كاري به ويژه كارهاي خير و نذورات هرگز نگوييد شوهرم نمي گذارد و همه اختيار زندگي به دست خودت است.»
در جريانات و مبارزات انقلابي مردم ايران عليه رژيم شاهنشاهي و اوج گيري حوادث انقلاب اسلامي محمد حسين به همراه پسر خاله هايش حجج اسلام « حاج محمد علي و حاج مجيد انصاري » فعاليت مي كرد. در پخش و توزيع اعلاميه هاي امام خميني (ره) و پخش شعارهاي دست نويس به همراه پسر عموهايش شركت فعال داشت وهمچون ساير امت حزب الله تلاش و كوشش فراواني در به ثمر رسيدن انقلاب اسلامي داشت.
او يك دستگاه پلي كپي خريده بود كه اعلاميه هاي حضرت امام (ره) را مخفيانه تكثير و پخش مي كرد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي و سرنگوني رژيم پهلوي، در روز 22 بهمن ماه 1357 محمد حسين شب و روز تلاش مي كرد و پيوسته در فكر استقرار و استحكام جمهوري اسلامي ايران بود
با گذشت چند ماه از پيروزي انقلاب اسلامي در روز 27 خرداد ماه سال 1358 فرمان حضرت امام خميني (ره) مبني بر تشكيل جهاد سازندگي صادرشد و محمد حسين كه مشتاق خدمت به مردم محروم و مستضعف بود در پي اين فرمان، به اتفاق هفت نفر از همفكرانش، هستۀ مركزي جهاد سازندگي استان كرمان را تشكيل دادند وخيلي خوشحال بود چرا كه او راهي را يافته بود كه مي توانست در حد توانش بكوشد تا به روستاييان زحمتكش كه ساليان سال از همه امكانات رفاهي محروم بودند كمك كند. او مدتي مسئوليت مركز هماهنگي شوراي هاي اسلامي روستايي را به عهده داشت و مدتي نيز مسئول ماشين آلات سنگين بود.
روح حساس و فداكار او تحمل نداشت تا ببيند يك روستايي محروم براي فراهم كردن مايحتاج بسيار قليل خود، رنج و مشقت بسيار پشت سر گذارد! تمام وقت در خدمت قشر مستضعف و رنج كشيده جامعه بود.
با شروع جنگ تحميلي در سال 1359، عزيزان جهاد سازندگي كرمان نيز به ياري رزمندگان اسلام شتافتند.
همسر شهيد خاطره اي از درستكاري و پايبندي او به اصول و امانتداري نقل مي كند و مي گويد:
« سالهاي اول انقلاب بود و بنزين به صورت كوپني بين مردم توزيع مي شد ما قرار بود با ماشين برويم سر زمين هاي كشاورزي، اما ماشين بنزين نداشت، حاجي از باك بنزين موتور سيكلت پسر بزرگم بنزين كشيد و داخل ماشين ريخت تا بتوانيم به جايي برسيم و از كسي كوپن بنزين بگيريم. همان روز وقتي كيف خود را باز كرد ديدم حدود 48 هزار ليتر كوپن بنزين در داخل كيف حاجي بود گفتم حاجي نمي توانستي از اين كوپن ها به ما بدهي بعد هم به جاي آنها كوپن بگيري و سر جايش بگذاري؟ او گفت: اينها مال مردم است. اگر توانايي انجام گناه و خلاف را داشتي و امكانات برايت مهيّا بود اما اينكار را نكردي هنر كردي وگرنه وقتي امكان گناه براي كسي فراهم نبود خلاف هم نمي كند من و شما هم مثل بقيه مردم.
شهيد عرب نژاد نيز پس از آموزش حدود 150 نفر از جهادگران جهادسازندگي استان كرمان، اولين بار در سال 1360 از مقابل مسجد امام كرمان راهي جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شد و به مدت پنج سال در جبهه حضور داشت و تا سال 1365 كه عضو شوراي مركزي جهاد كرمان بود به دفعات به جبهه عزيمت كرد و در عمليات هاي مختلف شركت فعال داشت.
وي مسئوليت ماشين آلات سنگين و سبك و راه سازي جهاد سازندگي استان كرمان در پشت جبهه را برعهده داشت.
همسرشهيد در اين باره مي گويد: « كارش فني بود. و با وسايل اضافۀ اطرافش چيزهايي مي ساخت كه باور كردني نبود.
به عنوان مثال با برادر شهيدش « حميد عرب نژاد» ، هواپيما يي را طراحي كرده بودند كه به علت حضور در جبهه و شهادت هر دوتن، نيمه تمام ماند. زماني كه از جبهه به منزل مي آمد بدنش مجروح و زخمي بود. به من (همسرش)، مي گفت: برايت سوغات آورده ام. البته تركش گلوله ها و زخم ها يش تنها سوغاتي بود كه از جبهه ها مي توانست بياورد كه الحق هم درآوردن آنها كوتاهي نمي كرد.» حاج محمد حسين هنگامي كه براي عمليات كربلاي 5 آماده مي شد، احساس كرد كه لحظه وصال نزديك است. چند روز قبل از شهادتش از همه برادران و دوستان و آشنايان و خانواده گرامي اش حلاليت خواست و به آنها توصيه كرد كه رفتار و اعمال شهدا را سولوحۀ كار خود قرار دهند و هميشه به گلزار شهدا بروند و ياد و خاطرۀ شهدا را هميشه براي خود زنده نگه دارند. حاج محمد حسين در مرحله نخست عمليات كربلاي 5 در شلمچه مجروح و به كرمان منتقل شد و پس از عمل جراحي و درمان، مجدداً در تاريخ دوم اسفنده ماه 1365 به جبهه بازگشت و پنج روز بعد در ظهر روز هفتم اسفند ماه در خط مقدم جبهه در منطقه شلمچه بر اثر اصابت تركش ناشي از بمباران هوايي دشمن بعثي به فيض عظيم شهادت نايل گشت و خبر شهادت او را دو روز بعد همكاران جهاد سازندگي به خانواده اش رساندند.
شهيد حاج محمد حسين عرب نژاد، انساني متقي، با ايمان، پرهيزكار و خوش برخورد بود. با خويشان و نزديكان صميمي و با كودكان مهربان بود. بسيار مهمان نواز و هميشه سراي كوچك او جايگاه نيازمندان، دوستان و كساني بود كه، به رغم فقر و احتياج، در سايۀ همراهي و لطف او درآغوش محبت اش جاي مي گرفتند. هميشه آرزو داشت نسل جوان در آينده كه بعد از مرارت ها و دلاوري هاي نسل انقلاب از كشور پا مي گيرد نسلي متعهد، خود باور، متكي به خود و با اعتماد به نفس باشد و براي ايران اسلامي سربلندي بيافرينند. همگان را به استفاده از وقت وامكانات، هر چقدر هم محدود، براي دستيابي به دانش بيشتر سفارش مي كرد.
از شهيد محمد حسين دو پسر به نام هاي محمد مهدي و ياسربه يادگار مانده است.



درباره : شهدای جهاد سازندگی ,
بازدید : 299
[ 1392/04/16 ] [ 1392/04/16 ] [ هومن آذریان ]

شهيد بيژن ادريس كرمانشاهي در روز سي ام ارديبهشت سال 1340 در محله ارج خيابان شوش در منطقه 12 تهران در خانواده اي متوسط و مذهبي پا به عرصه وجود نهاد. پدر و مادر بيژن ساده زيست، معتقد و پايبند به اصول مذهب بودند و بيژن و پنج برادرش در چنين محيطي رشد يافتند.
بيژن كه در خانواده به نام حميد او را مي خواندند چهارمين فرزند خانواده بود او براي پدر و مادراحترام بسيار قايل بود. سخن مادر براي بيژن حجت بود و حرف مادر را بدون چون و چرا مي پذيرفت.
بيژن مانند بيشتر همسن و سالان خودش دوران كودكي را پشت سر گذاشت و دوره ابتدايي خود را در دبستان فرح بخش در همان محله ارج خيابان شوش گذراند.
انجام بازيهاي دسته جمعي با بچه هاي محله و انس با طبيعت و موجودات زنده از ويژگي هاي دوران كودكي او بود.
بيژن دوره راهنمايي را در مدرسه مهام و دوره متوسطه در رشته علوم تجربي را در دبيرستان كريم خان زند در همان منطقه 12 شوش گذراند.در دوره دبيرستان به مطالعه كتا ب هاي ديني و مذهبي علاقه زيادي نشان مي داد.
برادر بيژن مي گويد: « قبل از اوج گيري انقلاب اسلامي بيشتر با امام جماعت مسجد تير دوقلو(مابين ميدان شوش و ميدان خراسان) در ارتباط بودند.
دوران دبيرستان بيژن مصادف شد با اوج گرفتن مبارزات ضد رژيم شاهنشاهي و پيروزي انقلاب اسلامي ، بيژن در كنار بچه هاي محل و برادرانش فعاليت مي كرد . او با پخش اعلاميه هاي حضرت امام (ره) و راه اندازي تظاهرات خياباني تا اوج مبارزات پيش رفت. و در21 بهمن ماه سال 1357 در تسخير كلانتري 14 تهران حضوري فعال داشت.
پس از پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي و باز شدن مدارس، بيژن موفق به گرفتن ديپلم از دبيرستان كريم خان زند در رشته علوم تجربي شد و سپس به خدمت مقدس سربازي رفت ، شش ماه از خدمت او نگذشته بود كه جنگ تحميلي شروع شد و بقيه مدت سربازي را به اضافه شش ماه احتياط در ارتش گذراند. بعد از پايان خدمت سربازي، به عنوان بسيجي داوطلبانه به جبهه اعزام شد. پس از سه ماه خدمت در بسيج، اوايل سال 1361 بود كه وارد جهاد سازندگي شد.
برادر ايشان خاطره اي را در اين مورد تعريف مي كند و مي گويد: «زماني كه بيژن در جهاد سازندگي كار مي كرد يكي از كاركنان جهاد سازندگي كه از بيژن بزرگ تر و متأهل بود و به خاطر اينكه سابقه كارش كمتر از بيژن بود و به ادامه همكاري او نياز نبود در معرض قطع همكاري با جهاد سازندگي قرار گرفت اما بيژن مانع رفتن وي شده و به وي گفته بود» من مي خواهم به جبهه بروم، تو به جاي من بمان و به كارت ادامه بده و باز در همان زمان كه در جهاد سازندگي فعاليت مي كرد دوباره به جبهه رفت و در تيپ محمد رسول الله(ص) گردان حمزه سيدالشهدا به مدت يك سال در جبهه هاي نبرد به مبارزه و دفاع از كشور در برابر دشمن متجاوز پرداخت و با تمام وجود در انجام خدمت صادقانه و جهاد در راه خدا كوشيد.»
برادر كوچك تر بيژن مي گفت: « بيژن پس از رفتن به جبهه بسيار ساكت و كم حرف شده بود.»
برادر شهيد با بيان خاطره ديگري از شهيد مي گويد : « سال1362 زماني كه بيژن براي آخرين بار از جبهه به تهران آمد مادرم متوجه سيگار كشيدن بيژن مي شود و به او مي گويد: اگر سيگار كشيدن را ترك نكني شيرم را حلالت نمي كنم. يادم مي آيد آخرين باري كه به جبهه رفت دو ماه قبل از شهادتش بود، و من براي بدرقه اش رفتم، هر دو پشت وانت نشسته بوديم بيژن نصايح مادر را يادآوري كرد و از من خواست رضايت مادرم را همواره فراهم كنم و سفارش كرد هميشه به حرف مادرم گوش بدهم.»
بيژن براي بار سوم كه به جبهه اعزام شد در عمليات والفجر 4 شركت كرد و بعد از دو روز مقاومت سخت در تپه هاي كانيمانگا (پنجوين عراق) در تاريخ 10 /8/1362 بر اثر اصابت تركش به ناحيه سر و پا مجروح شده و به شهادت رسيد اما به علت آتش سنگين دشمن كه بر منطقه مي ريخت همرزمانش نتوانستند وي را به عقب بر گردانند و نام بيژن به عنوان بسيجي مفقودالاثر به خانواده اش داده شد و دو ماه بعد يكي از دوستان بيژن خبر شهادتش را به خانواده اش مي رساند.
اما پيكر پاك جهادگر مخلص، بيژن ادريس كرمانشاهي در منطقه پنجوين ماند تا اين كه پنج سال بعد، پيكر پاك او به همراه تني چند از همرزمانش به ميهن اسلامي باز گردانده شد.



درباره : شهدای جهاد سازندگی ,
بازدید : 318
[ 1392/04/16 ] [ 1392/04/16 ] [ هومن آذریان ]

« خدايا من فرصت نداشتم، همين تيمم را به عنوان غسل شهادت بپذير »
«تنها دست خط شهيد از هنگام شهادت»
شهيد، حميد رضا تواضعي در روز 29 دي ماه سال 1338 در شهر تهران و در يك خانوادۀ اصيل و متديّن ديده به جهان گشود.
وي تا سن هشت سالگي را در تهران گذراند و بعد ازآن به همراه خانواده مدتي را در شهر مذهبي قم زندگي كرد و سپس خانواده وي به علت نياز پدرش به معالجه به تهران باز مي گردند.
حميد دوران ابتدايي را در دبستان « اوحدي» در قم به تحصيل پرداخت. با ورود به دبستان از همان ابتدا تلاش زيادي از خود نشان داد و با بهرۀ هوشي زيادي كه داشت سال هاي تحصيلش را به سرعت و با موفقيت كامل به عنوان دانش آموز ممتاز پشت سر گذاشت .
در همان سنين كودكي بود كه با قرآن و نماز آشنايي پيداكرد و از سن پنج سالگي در كنار مادرش به نماز مي ايستاد.
مادر شهيد مي گويد: « حميد رضا به رعايت حلال وحرام بسيار مقيد بود حتي در همان دوران نوجواني، به طوري كه هرگاه براي خريد مايحتاج خانه مي رفت و حواسش نبود كه پول داخل جيبش متعلق به خودش است يا باقيمانده خريدي كه كرده است ، اين موضوع را حتماً به ما مي گفت تا مطمئن شود پول باقيمانده خريد با پول شخصي او مخلوط نشود و مديون نماند.
حميد رضا تحصيلات متوسطه را درتهران ودر دبيرستان خوارزمي گذراند . در دوران تحصيل با مطالعه كتب مذهبي وسياسي، تلاش و كوشش خود را براي آگاهي و رشد فكري بيشتر خويش آغاز كرد. به گفته مادر شهيد، « او در بين بستگان بيشتر به خاله اش علاقه مند بود چون از نظر اعتقادي خيلي مذهبي بود و به همين دليل با پسر خاله اش نيز ارتباطي صميمي داشت.»
حميد رضا از همان دوران دبيرستان به بحث هاي سياسي علاقه مند بود، مادر شهيد به ياد دارد كه حميد رضا گاهي در بين صحبت هايش ، دائم از وابستگي كشور و از اينكه ايران هنوز در خيلي از مسايل اوليه وابسته است و توانايي توليد مستقل را ندارد گله مي كرد.
حميد رضا سالهاي آخر دبيرستان را در سال 1355 در آمريكا گذراند. به اين صورت كه دو سال را دركالج بود و بعد با انتخاب رشته « عمران و ساختمان» شروع به تحصيل كرد. مادر او مي گويد: « براي ديدن حميد رضا به آمريكا رفتم، درآنجا متوجه ساده زيستي وي شدم. عليرغم اينكه پدرش از نظر مالي وي را تأمين مي كرد، متوجه شدم كه حميدرضا اين پول را به جنوب لبنان و براي گروه دكتر چمران مي فرستد. و خود با سادگي زندگي مي كند. درآمريكا هم حميدرضا روحيات مذهبي خود را حفظ كرده بود به طوري كه بر روي ديوار اتاقش عكس هاي مذهبي و عاشورايي نصب كرده بود وهمچنين نوارهاي سخنراني حضرت امام (ره) راگوش مي داد.»
محل اقامت او درآمريكا شهر «يوجي» در «ايالت اورِگان» بود. وي درآنجا عضو انجمن اسلامي شده بود. مادر شهيد دراين مورد مي گويد: « وقتي ايشان به آمريكا رفته بود آقاي ناصر سبزعليان، مسئول انجمن اسلامي كه آن زمان حميدرضا عضو آن بود، به من اذعان كرد كه: گاهي فكر مي كنم حميد رضا حتي ازما كه مدتي است در اين راه هستيم قوه درك بالاتري دارد و او كجا و ما كجا»
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران، در سال 1358 تحصيلات خود را در آمريكا نيمه كاره رها كرد و به قصد خدمت به كشور و همراهي با مردم در پيشبرد اهداف انقلاب اسلامي به ايران بازگشت.
در ايران مدتي رشته ارتباطات را در مدرسۀ عالي ارتباطات خواند و مدرك فوق ديپلم را در اين رشته گرفت.
بعد از آن حميد رضا در روزنامه « جمهوري اسلامي» مشغول به كار شد و به حرفۀ خبرنگاري روي آورد. فعاليت سياسي او و دوستانش در دوران انقلاب با تشكيل جلسات مذهبي ادامه داشت و گاهي ممكن بود بعضي از كساني كه گرايش هاي كمونيستي و يا منحرف داشتند هم در اين جلسات شركت كنند. اما حميدرضا هميشه مي گفت: « كه مانع حضور آنها نشويد چرا كه ممكن است به راه راست بيايند .» او هميشه در تلاش بود تا به اين گونه افراد كمك كند تا در افكارشان اصلاحاتي به وجود آورند.
از چهره هاي فرهنگي و سياسي آن زمان كه حميد رضا با آنها در تماس بود آقاي فخر الدين حجازي بود كه ايشان ارتباط بسيار نزديكي با حميد رضا داشت.
حميد رضا يك انسان مسلمان و متعهد در همۀ ابعاد بود. مادر ايشان مي گويند: « وي هميشه به پدرش احترام مي گذاشت و در اين زمينه قابل قياس با هم سن وسال هايش نبود.»
او به فعاليت هاي تبليغي و ارشادي ادامه داد و در زماني كه در اثر فعاليت هاي جوانان ازخود گذشته اي چون او، دامنۀ آزادي فعاليت هاي سياسي وسيع تر شده بود، گروه گروه دوستان خود را به بازديد از نمايشگاه هاي كتاب مي برد . همه را به مطالعه و تحقيق تشويق مي كرد. از ديگر ابعاد شخصيت ايشان بُعد معنوي وي بود كه همواره در دعاها و نيايش هاي ديني مختلف شركت مي كرد و يا خود به ايجاد و برگزاري اين گونه مراسم اقدام مي نمود.
درخانواده برخوردي فوق العاده متين و مؤدبانه داشت و يكي از دلسوزان خانواده بود.
عليرغم فعاليت هاي زيادي كه در بيرون از خانه داشت، از هيچگونه كمكي در امور خانه به مادرش دريغ نمي ورزيد.
ازآرزوهايش كه هميشه ازآن سخن مي گفت، خدمت به مردم محروم حتي آنهايي بود كه در دورترين نقاط زندگي مي كنند. مادر شهيد مي گويد: « زماني كه حميد رضا عازم آمريكا بود؛ پدرش به ايشان پيشنهاد كرد، چون علاقۀ زيادي به خلباني داري سعي كن آنجا هم در همين رشته تحصيل كني ! ولي حميدرضا از پدرش خواست كه موافقت نمايد تا او در رشته راه و ساختمان درس بخواند تا وقتي كه به ايران بازگشت كارآيي بيشتري براي مردم محروم داشته باشد.»
در روز 27 خرداد ماه سال 1358 فرمان تاريخي امام (ره) براي ساختن خرابي هاي به ارث مانده از طاغوت صادر و جهاد سازندگي تأسيس شد. واندكي پس از آن حميد رضا به جهاد سازندگي پيوست و به فعاليت شبانه روزي در اين نهاد مقدس پرداخت.
زماني كه مرحوم آيت اله طالقاني جوانان و مردم را براي فرو نشاندن شورش ها و اغتشاشات گروهك ها در كردستان تشويق كردند، حميد رضا تمايل زيادي به رفتن نشان داد. به گفته مادرش: « زماني كه حميد رضا از يكي از مجالس سخنراني آقاي فخر الدين حجازي برگشت، تصميمش براي رفتن به كردستان و مبارزه با ضد انقلاب جدي تر شده بود، به طوري كه پس از آن وقتي به خانه رسيد شروع به بستن وسايلش كرد. همان روز حميد رضا به آرايشگاه رفت و وقتي كه به خانه برگشت به او گفتم: پسرم چقدر زيبا شدي و با گريه به او گفتم حميد اگر مي شود به كردستان نرو و منصرف شو! ولي حميد رضا نگاهم كرد وگفت: مادراجازه بده بروم. من موقعي كه ساكش را مي بستم مقداري ميوه برايش گذاشتم كه وقتي وي آنها را ديد با خنده گفت : مادرجان! مگر من مي خواهم به سفر تفريحي بروم؟ فقط براي من مقداري خرما بياور! بعد از سحر حميد رضا و دوستانش عازم شدند و پدرش تا ميدان انقلاب آنها را بدرقه كرد. و وقتي برگشت، در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، گفت: فكر نمي كنم حميد رضا ديگر برگردد.»
زماني كه گروه اعزامي، به شهر كرمانشاه مي رسند طبق خاطرات يكي از دوستان حميد رضا كه براي مادر شهيد نقل كرده است: « حميد رضا با ديدن يكي از نگهبان ها كه به علت كمبود نيرو مجبور به اضافه نگهباني بوده و بسيار خسته شده بود، از او مي خواهد برود و استراحت كند و خودش تا صبح به جاي آن نگهبان انجام وظيفه مي كند.»
صبح فرداي آن روز درسوم شهريور 1358 آن گروه عازم سردشت مي شوند و به محض رسيدن، افراد ضد انقلاب وابسته به گروهك هاي شورشي به خودروي حامل آنها حمله برده و آنها را به اسارت مي گيرند. چهار نفر ازآنها را چون لباس محلي كُردي به تن داشتند اسير و چهار نفر ديگر كه شامل حميد رضا تواضعي، ناصر تركان، حميد شيري و شهريار ملك اندي بود را در يك دادگاه صحرايي فرمايشي محاكمه و اعدام مي كنند . يكي از دلايل اعدام حميد رضا تواضعي همراه داشتن نهج البلاغه و قرآن مجيد بوده است .
در موقع شهادت فقط يك دست خط از حميد رضا به جامانده است، با اين عبارت كه: « خدايا، من فرصت نداشتم ، همين تيمّم را به عنوان غسل شهادت بپذير».
خانواده شهيد تواضعي از طريق راديو متوجه شهادت آن چهار شهيد كه حميد رضا نيز از جمله آنها بود مي شوند.
مادر شهيد مي گويد: « بعد از شنيدن خبر شهادت حميد رضا پسر خاله هاي او از طريق اروميه به سمت محل شهادت بچّه ها رفتند تا بتوانند جنازه ها را تحويل بگيرند. كه حتي با يكي از اكراد محلي جهت گرفتن جنازه قرار مي بندند و هزينه اي هم مي دهند ولي بعداً متوجه مي شوند كه او دروغ مي گويد. در راه بازگشت به آنها اطلاع مي دهند كه جنازه ها را تحويل گرفته اند و بالاخره شهدا را به تهران مي فرستند، جنازه ها بعد از 13 روز به تهران رسيد و مراسم عزاداري شهيد در مسجد ارگ، تهران و منطقه چيذر برگزار شد. وپيكر پاك شهيد حميد رضا تواضعي در قطعۀ 24 بهشت زهرا به خاك سپرده شد.»  



درباره : شهدای جهاد سازندگی ,
بازدید : 356
[ 1392/04/16 ] [ 1392/04/16 ] [ هومن آذریان ]

علي جان به همراه همسرش ثريا و دو فرزندش در روستاي جهيزدان از توابع شهرستان سراب زندگي آرامي داشتند . مرد مهربان و با تقوايي كه روزها را درمزرعه به كشاورزي مشغول بود و شب ها در كنار خانواده به فكر فردا و فرداها بود كه خداوند مولود تازه اي به او بخشيد و خانواده آنها را پنج نفره كردو به اين ترتيب بود كه «عبداله» در اول خرداد ماه سال 1321 نفر پنجم اين خانواده با صفا و ساده روستايي شد و چشم و دل پدر و مادرش را روشن ساخت. ثريا مادر مهرباني كه به او شيره جان مي بخشيد و علي جان پدر دلسوزي كه براي آينده اش فكرها در سر مي پرواند . و عبداله پسري بودكه نشاط و شادي را به آنها هديه كرد . عبداله بزرگ و بزرگ تر مي شد اما دست تقدير و مشيت الهي خيلي زود اين نشاط را ازآنها گرفت و علي جان فرصت ادامه زندگي نيافت و به رحمت ايزدي پيوست. عبداله كودكي را با بي پدري گذراند تا اين سرنوشت آغاز راهي سخت و دشوار در مسير زندگي براي او باشد. فرزند سخت كوش و فداكار علي جان در عين كودكي، پر تلاش و با گذشت بود و يار و ياور مادر در تامين زندگي.
طبيعت سرسبز آذربايجان شرقي محل جنب وجوش عبداله و ساير بچه هاي روستايي جهيزدان سراب بود و وقتي شب ها خسته از بازي به خانه بازمي گشت، مادر جاي خالي پدر را براي او پر مي كرد. او نه فقط مادر بلكه پدرعبداله نيز به شمار مي رفت.
عبداله دوران تحصيل را از مكتب خانه روستا شروع كرد و مادرش هرگز نگذاشت او با درس و مشق بيگانه شود. اما گرچه او فرزند آخر خانواده بود ولي محبت مادر را با تلاش و كوشش فراوان براي امرار معاش خانواده در كنار تحصيل پاسخ گفت و مرد نان آور خانه لقب گرفت. كار سخت در مزرعه و پركردن جاي خالي پدر از او نوجواني سخت كوش ساخته بود و همين تجربه باعث موفقيت او در كار و تحصيل شد. و او علاوه بر كشاورزي و تأمين مخارج زندگي با گذراندن مراحل تحصيل و به پايان رساندن دوران ابتدايي و راهنمايي و دبيرستان موفق به گرفتن ديپلم شد. سپس براي گذراندن دوران سربازي به خدمت وظيفه اعزام گشت.
با پايان خدمت سربازي به دليل مشكلات موجود در روستا و سختي تأمين مخارج زندگي مجبور به ترك روستا و زادگاهش شد وهمراه با مادر و برادران براي يافتن شغلي مناسب و فراهم كردن زندگي بهتر براي خود و خانواده اش به تهران مهاجرت كرد و در كارخانه شير پاستوريزه كه سالهاي پس از انقلاب اسلامي اداره آن به وزارت جهاد سازندگي سپرده شد مشغول به كار شد.
مادر عبداله كه به زندگي دو پسر بزرگش سرو سامان داده بود به فكر داماد كردن آخرين يادگار علي جان افتاد و با مهيا شدن شرايط مناسب، او را به تشكيل زندگي و ازدواج تشويق كرد. تا اين كه در سال 1346 عبداله با خانم رقيه وجداني ازدواج كرد. براي عبداله ايمان، تعهد و پايبندي به خانواده تنها شروط اين پيوند و همسرآينده اش بود كه آنها را در خانواده وجداني موجود مي ديد. لذا در كمال سادگي و به دور از هر گونه تشريفات، زندگي در زير يك سقف را شروع كردند. حاصل اين ازدواج پنج فرزند دختر به نام هاي فريبا، فرزانه، فاطمه، پروانه، و زهرا و تنها فرزند پسرش علي بود.
عبداله مردي متديّن و علاقه مند به اهل بيت (ع) بود و از زحمت كشان هئيت عزاداران سالار شهيدان حضرت امام حسين(ع) كه با عشق و علاقه به اين كار مي پرداخت. او ارادت خاصي به ائمه اطهار (ع) به ويژه حضرت امام رضا(ع) داشت و خود را شفا يافته ايشان مي دانست. آن طور كه خود نقل مي كرد، در ايام جواني سر دردهاي شديد مي گرفته كه پزشكان از درمان آن عاجز مي شوند و او به حضرت امام رضا (ع) متوسل شده و براي هميشه درد را فراموش مي كند.
با شروع دوران انقلاب اسلامي و مبارزات مردم عليه رژيم طاغوت او نيز به همراه سيل خروشان مردم، سرود مرگ بر شاه سر مي دهد و به فرمان امام خميني (ره) براي از بين بردن حكومت شاهنشاهي لبيك مي گويد. همسرش نقل مي كند. « در يكي از شب هاي انقلاب عبداله آرام و قرار نداشت و خواب به چشمانش نمي رفت و چون نمي خواست خانواده اش نگران شوند به آرامي مي خواست خانه را ترك كند كه من بيدار شدم و گفتم اگر مي خواهي بروي بايد ما را هم با خود ببري»
او در سنگر مبارزه با رژيم فاسد پهلوي ماند تا انقلاب اسلامي به پيروزي رسيدو پس از انقلاب اسلامي نيز همچنان به خدمتگزاري اهل بيت (ع) ادامه داد و در حسينيه توحيد جواديه تهران از اعضاي ثابت و تأثير گذار بود كه مراسم عزاداري سالار شهيدان را به خوبي و گسترده برپا مي كردند.
او مردي صبور،آرام وخوش اخلاق بودكه آزارش به كسي نرسيد و خانواده اش از او تلخي نديد و برادران و دوستانش جز نيكي و ايثار از او چيزي به ياد ندارند. حتي زمين هاي موروثي خود در روستا را به برادرانش بخشيد.
عبداله جان دوست كه با پيوند عميق به اهل بيت (ع) روحش را صيقل داده بود عليرغم ميل باطني و علاقه شديدي كه براي جهاد في سبيل الله و شركت در جبهه هاي جنگ حق عليه باطل داشت به دليل مشكلات خانوادگي و موانع زندگي نمي توانست براي دفاع از خاك ميهن به مناطق عملياتي اعزام شود ولي هميشه دلش با رزمندگان بود و به گفته همسرش «عاشق شهادت» . گويا سرنوشت عبداله با شهادت گره خورده بود كه دشمن زبون وقتي در مقابل دلير مردان شجاع در جبهه ها ي جنگ خود را ناتوان ديد به سوي مردم بي دفاع حمله ور شد و با موشك باران مناطق مسكوني سعي در رسيدن به اهداف پليد خود داشت . در يكي از اين حملات، هواپيماي دشمن بعثي بر فراز آسمان تهران، ميدان راه آهن را هدف قرار داد و به اين ترتيب عبداله جان دوست در نوزدهم فروردين ماه سال 1365 با بمباران ميدان راه آهن تهران و برخورد تركش به بدنش شهد شيرين شهادت را نوشيد و به سوي پروردگار خويش پرواز كرد. او آن روز قبل از خروج از خانه در حالي كه به ستون داخل حياط تكيه داده بود خوب به خانواده خود نگريست نگاهش حكايتي ديگر داشت گويا اين آخرين نگاه او به خانواده اش بود ولي در يك لحظه نگاهش را از همه چيز بريد و رفت و به آرزوي شهادت كه همواره ازآن صحبت مي كرد رسيد. تا از عرش برين شاهد هميشه تاريخ باشد.
پيكر پاك آن شهيد را با عزت و سر بلندي در رديف 11 از قطعه 40 در بهشت زهراي تهران و در ميان اشك و اندوه خانواده و بستگان و دوستانش به خاك سپردند



بازدید : 165
[ 1392/04/16 ] [ 1392/04/16 ] [ هومن آذریان ]

روز سوم خرداد ماه سال 1342 داوود علي ياري بابلقاني و برادر دوقلوي او در روستاي بابلقان در شهرستان ملاير، ديده به دنيا مي گشايند. آن ها پس از سه خواهر خود به دنيا مي آيند. اما پس از گذشت 20 روز از تولدشان برادر داوود از دنيا مي رود.
داوود را در خانه «علي يار» صدا مي زدند، او نزد خانواده از منزلت و احترام و توجه خاصي برخوردار بود. بعد ها به جمع خانواده غلامعباس علي ياري يك دختر ديگر اضافه مي شود. و تعداد فرزندان به پنج نفر مي رسد. چهار دختر و يك پسر.
از همان دوران كودكي عشق به اسلام و قرآن و محبت به اهل بيت (ع) در وجود داوود موج مي زد. زيرا از همان روزها مادر برايش از حماسه امام حسين(ع) از رشادت ها، و از شقاوت هاي قوم ظالمين مي گفت. و او همه وقايع كربلا را به گوش جان مي شنيد.
داوود با همۀ سختي هاي ناشي از وضع بد اقتصادي خانواده، دورۀ ابتدايي را در روستاي محل تولد خود و دوره راهنمايي را در روستاي همجواركه جوزان نام داشت گذراند.
او دركارهاي كشاورزي به پدر كمك مي كرد. اما فوتبال را هم خيلي دوست داشت و در هر وقت و فرصتي كه به دست مي آورد. با بچه ها فوتبال بازي مي كرد.
او مدافع انقلاب اسلامي بود و در مقابل كساني كه آن زمان طرفدار رژيم شاهنشاهي سابق بودند ايستادگي مي كرد. در دوره تحصيلات راهنمايي با ماشين روستا به جوزان كه محل تحصيل دوره راهنمايي او بود نمي رفت، مي گفت: راننده طرفدار رژيم شاهنشاهي است.
هجده ساله بود كه ازدواج كرد. سال ها قبل وقتي مهناز خانم كوچك بوده در رودخانه مي افتد پدر داوود او را نجات مي دهد و همان روز نيز او را براي پسرش خواستگاري مي كند. اين خواستگاري در سال 59 13در هجده سالگي داوود، منجر به ازدواج او با مهناز خانم شد. همسرداوود از اقوام دور آنها و ساكن روستاي با بلقان بود.
در سال 1361 داوود با وجود مخالفت هاي خانواده به خدمت سربازي رفت و حدود هفت ماه در كرمان خدمت كرد، پدر كه از دوري داوود ناراحت بود، به هر دري مي زند تا پسرش از رفتن به سربازي معاف شود دلايل محكمي هم ارائه مي كند ، اولاً خودش بالا 60 سال سن داشت و ثانياً داوود تنها فرزند پسر خانواده بود. پدر داوود از هيچ كوششي فرو گذار نكرد تا اينكه بالاخره داوود با پي گيري هاي پدر از ادامه خدمت سربازي معاف شد.
روز دوازده فروردين سال 1362 اولين فرزند داوود و مهناز خانم به دنيا آمد. داوود از كرامات سلمان فارسي براي همسرش تعريف مي كند و با جلب نظر او نام نوزاد را سلمان مي گذارند.
بعد از معافيت از سربازي ديري نمي پايد كه بي خبر از پدرو مادر به جبهه مي رود زيرا آنها مخالف جبهه رفتن تنها پسرشان بودند، حدود يك ماه بعد نشاني منزل دايي اش را داده سفارش مي كند تا به پدر و مادرش چيزي نگويند.
در رفت و آمدهايش از جبهه به منزل، پدر و مادر سعي مي كردنداو را از رفتن به جبهه بازدارند، ولي نيرويي عجيب داوود را به سوي جبهه هاي نبرد حق عليه باطل فرا مي خواند. نوروز سال 1362 به مرخصي نمي آيد و پدرش تا دو كوهه دنبال او مي رود اما او را پيدا نمي كند، داوود گاهي به پدر و مادر مي گفت: كاش برادر ديگري داشتم تا شما اين قدر نسبت به من حساس نبوديد.
روز هفتم دي ماه سال 1363 پسر دومش به دنيا مي آيد و داوود نام او را ابوذر مي گذارد . در همان روزها بود كه وقتي داوود به خانه برگشت مهناز خانم تاول و لكه هايي قهوه اي رنگ روي سينه و سر و دهان او مشاهده كرد. و داوود اصرار و تأكيد مي كند كه نبايد كسي از اين موضوع با خبر شود. به خصوص پدرو مادرش، او هيچ وقت براي پدر و مادرش از جبهه چيزي تعريف نمي كرد، مبادا خانواه اش نگران شوند.
گاهي وقت ها پدرش مي گفت: تو تنها پسرخانواده هستي و نبايد به جبهه بروي و پاسخ را مي شنيد كه: اگر بدانيد چقدر تك فرزند و تك پسر به جبهه مي آيند، پدر جان اگر همه مردم بنا به هر دليلي به جبهه نروند، مناطق جنگي از رزمنده خالي مي شود.
سال 1364 داوود به اتفاق همسر و دو فرزندش به تهران مهاجرت مي كنند و در منطقه صالح آباد واقع درمسير اتوبان بهشت زهرا در خانه اي اجاره اي اقامت مي كنند. و همان سال نيز وارد خدمت در جهاد سازندگي مي شود.
همسرش مي گويد: داوود بسيار با محبت و دلسوز بود سعي مي كرد تا جايي كه مي توانست در كارهاي خانه به من كمك كند.
مدتي بعد به كرج نقل مكان مي كند تا در زمين كوچكي كه پدر در كرج خريده بود خانه اي براي سكونت بسازد . خانه با كمك دوستان داوود ساخته مي شود و دراين زمان فرزند سوم آن ها مقداد نيز دركرج ديده به دنيا مي گشايد.
داوود پس از ساخت خانه در كرج و سكونت دائم، از پدر و مادر و خواهر وبرادرش درخواست مي كند كه تا به كرج آمده و با هم زندگي كنند.
در سال 1366، سال آثار جراحات و آلودگي هاي شيميايي در وجود داوود گسترش مي يايد و سرفه هاي شديد و ضعف و ناتواني، او را مستأصل مي كند. يك سال بعد اين علايم به اوج خود مي رسد. و در سال 1367 در بيمارستان امام خميني(ره) بستري شده واستفاده از اكسيژن براي اولين بار برايش تجويز شد ؛ اين در حالي بود كه همسرش فرزند چهارم شان را باردار بود و داوود قبل از به دنيا آمدن فرزندش نام اسماء را براي او انتخاب كرده بود داوود براي هر چهار فرزند خود قبل از به دنيا آمدن نامي را انتخاب مي كرد گويي كه از پسر يا دختر بودن آنها اطلاع داشت.
در شانزدهم اسفند ماه سال 1367 اسماء متولد شد، اسماء سيزده روزه بود كه پدرش را به شهرستان ملاير انتقال دادند تا در هواي پاك تنفس كند، روز به روز حال داوود رو به وخامت مي گذاشت تا جايي كه خبر ارتحال فوت حضرت امام (ره) و تألم ناشي از آن، اين وخامت را شديدتركرد.
روزها مي گذشت داوود هر روز بدتر از روز قبل مي شد؛ بگونه اي كه چفيۀ محتوي خاك را روي سينه اش مي گذاشتند و او پس از تيمم ، با اشاره نماز مي خواند.
نيازش به اكسيژن دائمي شد به ناچار او را به بيمارستان ملاير برده و وخامت وضع او باعث شد مدتي بعد از آن هم به علت پيشرفت بيماري به بيمارستان ساسان تهران منتقل شد. پس از آن با تشخيص براي ادامه معالجه به كشور آلمان اعزام شد بنياد جانبازان داوود را به دليل روحيه خوبش تنها و بدون همراه به آلمان اعزام كرد.
او قبل از عزيمت به آلمان به خانواده گفته بود «اگر تا يك ماه ديگر آمدم سلامتي ام را به دست نمي آورم ولي اگر ديرتر آمدم اميدي هست.» اوبه آلمان رفت و پس از يك هفته به انگلستان اعزام شد. داوود فهميده بود كه در انگلستان منتظر ريه پيوندي براي او هستند، اعتراض كرد و گفت نمي خواهم ريه بيگانه اي در سينه ام باشد، مرا به ايران برگردانيد. سفرش حدود يك ماه طول كشيد و مدتي نگذشت كه پيش بيني او به وقوع پيوست.
پس از بازگشت از انگلستان به بيمارستان ساسان منتقل شد. دوازده روز در بخش عمومي بستري بود، در اين مدت از شدت درد به خود مي پيچيد. و مرتب صدا مي زد! يا حسين، يا حسين، يا زهرا. به علت شدت درد اورا به ICU منتقل مي كنند حدود چهل روز در ICU به سر مي برد و روزهاي آخر به همسرش مي گويد: مي خواهم دخترمان اسماء را ببينم، اسماء را براي ديدار با پدرش آوردند و او پدر را از ميان 17 يا 18 بيمار ديگر تشخيص مي دهد.
داوود هر روز از روز پيش لاغرتر و رنجورتر مي شود. تا سرانجام در روز هفتم تيرماه سال 1370 ساعت هفت عصر در حالي كه از درد به خود مي پيچيد به آرزوي ديرينه اش رسيده و با ايست قلبي به ديدار معبود مي شتابد .
موقع عروج داوود كسي از نزديكان نزد اونبود. شب قبل از شهادتش مهناز خانم همسرش، نزد او بود به خانه بر مي گردد، و قبل از اين كه به بيمارستان بازگردد تلفني ازطرف بيمارستان به شوهر خواهر داوود زنگ مي زنند و خبرشهادت داوود را مي دهند و او نيز به مادر داوود خبر مي دهد. همسرش مي گويد: مادر او زن صبوري است، او نيز موضوع را به من نگفت وقتي به بيمارستان رسيدم با تخت خالي داوود روبرو شدم نمي خواستم باور كنم. شايد جانباز شدن داوود مقدمه اي بود براي قبول شهادت و از دست دادنش، من هميشه از خدا مي خواستم ا و بماند اگر چه دست و پايش قطع شود ولي او را از دست ندهم . واكنون نيز هميشه او را در كنار خود حس مي كنم.
همسرش مي گويد: در طول مدت سه سال جانبازي هر باركه قصد نوشتن وصيت نامه مي كرد. درد و سرفه هاي شديد امانش نمي داد ، او در اين مدت فقط توانست بگويد او را در روستاي بابلقان به خاك بسپارند.
پيكر پاك شهيد داوود علي ياري بابلقاني پس از شهادت به روستاي زادگاهش انتقال يافت و با مشايعت هم ولايتي ها، بستگان و آشنايان، در خاك روستاي بابلقان آرام گرفت.



درباره : شهدای جهاد سازندگی ,
بازدید : 191
[ 1392/04/16 ] [ 1392/04/16 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 478 صفحه قبل 1 2...468 469 470 471 472 473 474 475 476 477 478 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,387 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,079 نفر
بازدید این ماه : 5,722 نفر
بازدید ماه قبل : 8,262 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک