فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

شهيد در سال 1333 در نجف آباد دراستان مرکزي چشم به جهان گشود . مراقبتهاي فراوان پدر و مادر وي را فردي مومن و فداکار ساخت. اخلاقي نيکو داشت ، هميشه در فکر فقرا و مستمندان بود. به علت ديد سياسي بازي که داشتند ، از رژيم طاغوت تنفر داشت و به مبارزه عليه آن رژيم مي پرداخت . در سال 1345 ازدواج نمود و زندگي خود را در مسيري جديد ادامه داد. در سالهاي سخت وطاقت فرساي مبارزه، همراه موج خروشان ملت ايران به تظاهرات و مخالفت بر عليه شاه فاسد پرداخت و سرانجام مورد تعقيب و دستگيري ساواک قرار گرفت و بسيار شکنجه شد . بعد از مدتي آزاد و به فعاليت خود بيشتر پرداخت . انقلاب که پيروز شد گويا او از قفس رها شده بود.شبها در خيابانها و کوچه ها همراه ساير همرزمانش به پاسداري از دستاوردهاي انقلاب مشغول بود . در همه فعاليتها ي حفاظت از انقلاب ودستاورد هاي آن کوشا بودند . پس از ورود به کميته انقلاب اسلامي (سابق)به کردستان رفت و مدتها با مزدوران بيگانگان ودشمنان مردم ايران به نبرد پرداخت .بعد از مراجعت به شهر و ديار خود در مبارزه با سوداگران مرگ و منافقين پيشتاز بود.او به خاطر انقلاب سختيها و ناملايمات بسياري را متحمل شدند . در سال 1363 او براي چندمين بار به جبهه رفت و مدت زيادي در جبهه ماند در آنجا مسئوليتهايي مهمي برعهده داشت و خدمات شاياني ارائه نمود تا اينکه در تاريخ 24/12/64 در پست فرمانده گردان ثارالله ،به آرزوي ديرينه خود رسيد وشهيد شد. از اين سردار ملي وپر افتخار يک دختر و يک پسر به يادگار مانده است.
منبع:پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد





وصيت نامه
بسم اله الرحمن الرحيم
با سلام به امام زمان (عج)و نايب برحقش امام خميني و با درود فراوان بر تمامي شهدا از صدر اسلام . اينجانب محمد علي گودرزي فرزند علي محمد با صحت و سلامت کامل وصيت نامه خود را آغاز مي کنم. خدمت پدر و مادرم سلام ميرسانم و اميدوارم که حالتان خوب باشد . اميدوارم که از زحمتهائي که به پاي من کشيده ايد اما ما نتوانستيم جبران کنيم حلال کنيد و اين حقير گناهکار را مورد بخشش قرار دهيد . خدمت همسر مهربانم سلام مي رسانم و اميدوارم که زينب گونه در تربيت و پرورش عزيزانم که ثمره و اميد انقلاب هستند کوشش نمائيد . به شما وصيت مي کنم که موازين اسلامي را کاملا رعايت کرده و در انجام فرائض ديني کوشا باشيد. از شما پدر و مادر عزيزم مي خواهم که سلام مرا به تمام خويشان و آشنايان و دوستان رسانده و چنانچه از اين حقير گناهکار بدي ديده اند حلال نمايند و از خداوند سبحان طلب بخشش و مغفرت مي نمايم . همسرم را به عنوان سرپرست و قيم فرزندانم مي گذارم و تا موقعيکه همسرم خواست با فرزندانم باشد و از آنها نگهداري کند مانعي ندارد و چنانچه نخواسته بماند پسر عمويم ((ميرزا ولي انوشه )) سرپرستي بچه هايم را به عهده مي گيرد . تمام بدهکاريهايي که دارم نوشته شده که پيش همسرم هست و آنها را پرداخت مي نمايد . از هيچکس هم طلبکار نيستم .منزل مسکوني که دارم تا موقعيکه همسرم مايل به نگهداري و ماندن از بچه ها را دارد متعلق به ايشان و همسرم مي باشد چنانچه مايل نبود مسکن که دارم متعلق به فرزندانم مي باشد و چنانچه همسرم مايل نبود که با بچه ها باشد، طبق قانون اسلامي با ايشان رفتار نمائيد . التماس دعا دارم و از همه کساني که اين وصيت نامه را مي شنوند طلب بخشش و آمرزش دارم . با اميد زيارت کربلا و قدس عزيز . محمد علي گودرزي 13/5/63





خاطرات
برادر شهيد :
اوايل انقلاب و در بحبوحه تظاهرات شهيد يک موتور داشت که با آن به صفوف تظاهر کنندگان مي پيوست. عصر يک روز که به طرف خانه مي آمد ساواک او را دستگير و مورد ضرب و شتم قرار داد. خوب که کتکش زدند او را با خود برده و زنداني کردند و تا پيروزي انقلاب آزاد نشد .

زماني که فرمانده گردان بود ، چند تن از بچه هاي تحت امرش روي کوه جايي که در تيررس عراقي ها بود گير افتاده بودند . شهيد گفت مي خواهم بروم و بچه ها را بياورم پائين .گفتيم خطرناک است اما او گفت : مگر خون من از خون آنها رنگين تر است .بايد بروم يا آنها را مي آورم و يا کشته ميشوم .

يک ربع قبل از شهادت با هم کمپوتي باز کرده خورديم . بعد من از وي جدا شده 15 قدم جلوتر رفتم که يک گلوله کاتيوشا آمد و درست زد جلوي پاي شهيد و او از ناحيه شکم زخمي شد توسط آقاي نوري او را به بيمارستان تهران منتقل کرديم ولي تقدير خواست که او شهيد شود .





آثارباقي مانده از شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
باسلام و درود به رهبر کبير انقلاب امام خميني .
اينجانب محمد علي گودرزي خدمتگذار اسلام هستم . در تاريخ 30/10/64 قرار بود که عمليات از محور تمبوء از سمت روستاي پروين شروع شود و طبق دستور و برنامه ريزيهايي که مسئولين تيپ و قرارگاهها انجام داده بودند ،طرح عمليات وبرنامه ريزي شد و ساعت 6 غروب بنا به دستور ،برادراني که قرار بود عمليات کنند حرکت کردند و به نقطه مشخص شده رسيدند. البته رمز عمليات يا زهرا (س) بود که عمليات در ساعت 4 نيمه شب شروع شد و همان موقع برف و باران روي سر برادران ما مي ريخت . بعد طبق دستور فرماندهي و اعلام رمز عمليات در ساعت 4 برادران بسيجي و سپاهي همچون ايثارگريهايي که شهدا درباره اسلام کرده بودند و برادران ما از اين شهدا آموخته بودند ، به دشمن زبون تاختند. در ساعات اوليه دشمن خيلي زود و با تلفات زياد سقوط کرد . پايگاه اولي بعد از حدود پنج دقيقه که از اعلام رمز عمليات گذشته بود سقوط کرد و پايگاههاي دوم و سوم و چهارم و پنجم به ترتيب سقوط کردند و اين پايگاهها در منطقه بمبو بود که دشمن هيچگونه تصور نمي کرد که ما بتوانيم در اين منطقه عمليات کنيم چون مسير پياده روي زياد بود يعني حدود 8 کيلومتر رفت و 8 کيلومتر مسير برگشت بود ولي با ايماني که برادران بسيج دارند و با عزم راسخي که برادران دارند تصميم گرفتند . دستور از طرف فرماندهي که اعلام شد برادران اين مسير را بدون هيچ ناراحتي طي کردند و کيلومتر ها در زير باران و برف پيمودند و عمليات را با اتکاء به خداوند و رمز يا زهرا (س) شروع کردند . البته در اين عمليات مقداري غنايم از نوع مخابراتي ، تسليحاتي به دست برادران افتاد و تعداد 8 نفر از عراقي ها اسير شده بودند که دو نفر از آنها مجروح بودند . برادران مجروحين اسير را با برانکارد به پشت جبهه انتقال دادند و 6 نفر ديگر را سالم به عقب انتقال داديم . خاطره اي عجيب از اين عمليات دارم که شجاعت و ايمان رزمندگان عزيز را مي رساند . دو نفر از برادران بسيج در نقطه اي که از ماشين پياده شدند پياده در زمينهايي که به علت ريزش باران گلي شده بود با پاي برهنه راه مي رفتند چون کفشهاي کتاني اين دو برادر در گل جا مانده بود و اين برادران فداکار و ايثارگر اين مسافت طولاني را در زير باران و برف و با پاي برهنه پيمودند و بعد که عمليات را به خوبي انجام دادند دوباره با پاي برهنه برگشتند و ما با هيچ مطالبي نمي توانيم توضيح و تفسير دهيم جز اينکه ايمان و شهامت و شجاعت برادران است . وقتي انسان در سرما لباس نپوشد مسلما سردش خواهد شد و ما در صدر اسلام و يا صحراي کربلا ديديم و شنيده ايم که ائمه (ع)غلاماني را داشتند که اين غلامان لخت مي شدند و در مقابل نيزه و شمشيرهاي دشمن مقابله مي کردند و فداکاري و ايثار و ايمان زيادي داشتند اما در اينجا و در مرزهاي اسلام ديده مي شود گر چه ما اخبارها را از زمان صدر اسلام خوانده ايم و يا شنيده ايم ولي در جبهه هاي ما به وضوح و عيني مي بينيم که انسانهاي با ايماني هستند که به خاطر خدا و براي رضاي خدا از هيچ چيز دريغ ندارند. اگر به اين برادران بگوييد که با پاي برهنه به جنگ بعثيان برويد برادران قبول خواهند کرد و مسئله اي براي آنها نيست که ناراحت شوند و همچنان روي برف و يخ با پاي برهنه مي آيند و با دشمن جنگ مي کنند .البته اين برادران براي ما الگو و سرمشق است که ايمان يک انسان تا چه حد انسان را سازنده و فداکار مي کند که با پاي برهنه در عمليات شرکت مي کند و فداکاري و رشادت به خرج مي دهد که توصيف کردن آن فقط اين است که بگوييم ايمانش قوي است و شناخت درستي پيدا کرده است چون جنگ ما جنگ حق بر عليه باطل است و به همين دليل آنطورکه برادران آمار از تلفات دشمن گرفتند در حدود 70-80 نيروي عراقي کشته شده بودند ولي تلفات خودي به حمدا...خيلي کم بود که ما دو شهيد و پنج مجروح در اين عمليات داشتيم . دو نفر از مجروحين ما عمقي بود و سه نفر از برادران مجروح سطحي بودند که در اورژانس محور خوب شدند و دوباره به يگان عملياتي خود مراجعت کردند ولي تلفات دشمن سنگين بود و تلفات را داشت که حتي بعد از 4-5 روز که تلفات در محور عملياتي مانده بودند. دشمن جرات نمي کرد که نزديک ما شود و ما 8 اسير از عراقي ها گرفتيم . البته اين برنامه ها چيزي نيست جز اينکه ما اين وظيفه کوچک را به خاطر رضاي خدا انجام مي دهيم .وقتي نعمتهايي را که خداوند به انسان مي دهد مانند انسانيت حيات و نبوتي که ما داريم و رهبري که ما داريم که با اتکا به رهبري و خداوند متعال هر نوع ماموريت در هر نقطه جهان به خاطر اسلام و براي اسلام باشد آماده پذيرش آن هستيم .چون اگر در کار رضاي خدا نباشد آن کار هيچ ارزشي ندارد و کاري که رضاي خدا در آن باشد مسلما خداوند هميشه او را ياري خواهد کرد همچنان که ما در عمليات ديديم و مطالبي را که ما در ذهن خود فکر مي کرديم و مي گفتيم خدايا اين کار انجام شودو انجام شد . مثلا روزي برادران که محور را شناسايي کرده بودند در شب عمليات بود و قبل از آن جلسه اي بود که در آن جلسه فرمانده تيپ گفتند که همه امکانات آماده بهره برداري و عمليات است ولي فقط ما از يک مکان مقداري ناراحت هستيم و آن هم در محوري که برادران شناسايي کرده اند زمين پر از برگ درخت و چوبهاي خشک مي باشد که احتمال دارد وقتي برادران بخواهند از آن محور عبور کنند چوبهاي خشک و برگهاي درختان صدا توليد کنند و بعد دشمن بيدار شود ولي اگر خداوند عنايت کند و باراني به زمين بيايد کار ما راحتتر و مشکلات ما کمتر مي شود . برادران همينطور در جلسه صحبت مي کردند و چند لحظه بعد يکي از برادران وارد جلسه شد و برادران ديگر از ايشان وضعيت هوا را پرسيدند و او جواب داد که همين حالا برف و باران مي آيد . خوب اين مطالب را چطور مي توان توضيح و تفسير کرد و اينها مطالبي هستند که ما از خدا مي خواهيم و خداوند نيز در همان لحظه به ما عنايت مي فرمايد . در برابر عنايتهايي که پروردگار دارد ما چه کارهايي را انجام داده ايم .آيا جان دادن در برابر عنايت و الطاف پروردگار چيزي است که بگوييم اين جان ارزش دارد. اينطور نيست چون در برابر اين همه خوبيها و عنايت پروردگار جاني که پروردگار به ما عطا کرده و ما مجبوريم که به خاطر رضاي خدا و براي خدا اين جان ناقابل را در طبق اخلاص بگذاريم و تقديم پروردگار کنيم . البته خاطره اي يکي از اسراي عراقي دارم که از او سئوال شده بود که برادر شما فکر مي کنيد که نيروهاي اسلام چطور شما را گرفته اند و او گفت که به نظر من با هلکوپتر ايرانيها آمده بودند . البته چون دشمن ما باطل و احمق است که در آن منطقه اي که آنها هستند صعب العبور و غير قابل نفوذ است و خداوند آنها را به قدري کور و گنگ کرده است که دشمنان نمي توانند تشخيص دهند که نيروهاي اسلام از کجا آمده اند و چطور آمده اند و اينها بهترين خاطرات جنگني و امدادهاي الهي است .چون نيروهايي که از محور ها عبور مي کردند نيروي عظيمي بود و دشمن به هيچ وجه متوجه عبور برادران ما نشده بود و اينها عنايت خداوند است که شامل حال رزمندگان ما مي باشد . ما غنايمي از بعثيون عراقي گرفتيم که شامل تيربار و سلاحهاي انفرادي و دستگاههاي مخابراتي مانند بي سيم بود . تعداد اين غنايم را نمي دانم چون دو گردان غنايم را به عقب انتقال دادند ولي مي دانم که بي سيم دو عدد بود که يکي از بي سيم ها کوچک و تک نفري بود و يک بي سيم بزرگي نيز بود در ضمن دو قبضه تيربار نيز وجود داشت . روحيه برادران رزمنده با روحيه عراقي ها اصلا قابل مقايسه نيست چون شبي که ما براي عمليات مي رفتيم از هر برادر رزمنده اي که مي پرسيديم ومي ديديم که آنها فقط مشغول دعا هستند و وقتي ما مي ديديم که برادران حتي در ستون زير لب براي خود زمزمه مي کردند و از خدا پيروزي مي خواستند و مسلما نيرويي که تمام توان خود را در اختيار خدا گذاشته است و پيروزيش را از خدا طلب مي کند. به اين علت روحيه اين برادران با روحيه بعثي ها زمين تا آسمان فرق دارد و اين بعثي ها در هر لحظه انتظار مرگ را مي کشند و مي دانند که طاقت ندارند و نمي توانند مقاومت کنند و مي دانند که اگر به عقب بروند توسط فرماندهان مزدورشان به جوخه هاي اعدام سپرده مي شوند و کشته مي شوند و به همين دليل آنها راه را گم کرده اند و سرگيجه گرفته اند و نمي توانند تشخيص دهند که کدام را ه حق است و کدام راه باطل است و آنها روحيه اي ندارند . در مقابل آناني که از خداوند روحيه مي گيرند و از نهج البلاغه و مفاتيح الاجنان روحيه مي گيرند . دشمنان چطور مي توانند با اين روحيه برادران ما مقابله کنند . يکي از برادران عزيز بسيجي در ابتداي محور روي مين مي رود و ايشان همراه پدر خود به جبهه آمده بودند و برادران ديگر امدادگران را صدا مي کنند که اين برادري که روي مين رفته است را به عقب انتقال دهند و امدادگري که بالاي سر برادر مجروح مي رسد پدر همان برادر مجروح بود و خداوند قلب اين برادر را سرشار از ايمان و فداکاري و گذشت کرده است و ما نمي توانيم چگونگي آن را بيان کنيم. آيا همان نظري که امام خميني (ع) به قلب زينب(س) انداخت و آرامش گرفت خداوند نيز به قلب اين پدر عزيز اين آرامش را انداخت که وقتي بالاي سر جوانش در ابتداي محور دشمن که محور کاملا باز نشده بود رفت و چطور شد که اين پدر خود را کنترل کرد و با تمام خونسردي چشمان پسرش را بست و دست و پاي فرزندش را به طرف قبله کشيد و در زير برانکارد جنازه پسرش را گرفت و او را به پشت جبهه انتقال داد و مجددا به ياري برادران برگشت و برادران مجروح ديگر ما را به عقب انتقال داد و من نمي توانم گذشتي از اين بيشتر پيدا کنم . در خاتمه پيامي به مردم شهيد پرور عزيزمان دارم البته ما قابل نيستيم که به مردم شهيد پرور و ايثارگر پيام بدهيم و پيام من به ملت اين است که امام را همانطور که تا به حال ياري کرده ايد ياري کنيد و بايد بدانيد که فرزندان شما در جبهه ها تا آخرين نفر و تا آخرين قطره خون خود فداکاري مي کنند و کرده اند و خواهند کرد . والسلام عليکم و رحمته ا..و برکاته 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان ,
برچسب ها : گودرزي , محمد علي ,
بازدید : 147
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

در سال 1340 در روستاي خمه سفلي در شهرستان اليگودرز ودر خانواده اي مذهبي پا به عرصه وجود گذاشت .اوبا سرپرستي پدر و مادر بزرگوارش رشدکرد امابه علت فقر مادي تا سوم ابتدايي بيشتر به تحصيلش ادامه نداد. مدتي به تهران رفت تا تامين مخارج زندگي کارکند.درتهران او به شغل مکانيکي روي آورد و در اين زمينه استادي چيره دست شد ولي به خاطر نداشتن سرمايه از ادامه اين شغل منصرف شد و به گچ کاري ساختمان پرداخت.
اين دوران همزمان بود با تظاهرات مردم عليه رژيم فاسد شاهنشاهي .او نيز مانند ديگر هم وطنانش که شاهد ظلم وجنايت حکومت شاه بود، مشارکتي مستمر در مبارزات داشت.
بعد از پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي و آغاز توطئه هاي ضد انقلاب ودشمنان خارجي وداخلي ؛در سال 1359 در بسيج ثبت نام نمود تا به پاسداري از انقلاب بپردازد.
پس ازآنکه به عضويت سپاه درآمد به جبهه هاي غرب و شمال غرب رفت.او يکي از همرزمان سردارشهيد محمد بروجردي بود.در پاکسازي کردستان از گروهک هاي کومله و دموکرات و ديگر گروه هاي ضد انقلاب نقش به سزايي را ايفا نمود.
پاکسازي شهرهاي سقز ، بانه ، تپه سبز، پاوه و نوسود ،همراه با رزمندگان اسلام از نمونه رشادتهاي اوست. جاي جاي کردستان قدمهاي استوارش را به ياد دارند.شب و روز خواب نداشت تا با همرزمي مثل شهيد محمد بروجردي ضد انقلاب را سرکوب و آرامش را به کردستان برگرداند.

وقتي آرامش نسبي در کردستان برقرار شدو عمليات سپاهيان اسلام از جنوب عليه دشمن بعثي شروع شد و براي بيرون راندن دشمن از ميهن اسلامي نياز به مرداني همچون شهيد علي محمد نقيبي بود .او کردستان را رها کرد و به يگان هاي رزمي در جنوب پيوست تا با تدبير و فرماندهي و مديريت بالايي که داشت بتواند خدمتي به انقلاب و اسلام نمايد.با تشکيل تيپ مستقل 57 حضرت ابوالفضل(ع) به نيروهاي لرستان پيوست و به عنوان معاون و سپس فرماندهي گردان ابوذر مشغول به خدمت شد .درتمام عملياتي که اين تيپ انجام مي داد شرکت داشت. او اولويت اول زندگي اش را مبارزه و نبرد با صدام حسين دست نشانده آمريکاب جنايتکار مي دانست.
سرانجام زندگي اين سردار ملي همانند مردان بزرگ خدا به شهادت ختم شد .علي محمد نقيبي در ارديبهشت 1366 بر اثر اصابت ترکش در عمليات کربلاي 10 به فيض والاي شهادت نائل آمد.
يکي از همرزمان شهيد مي گويد:
پيش از عمليات کربلاي 5 با چند تن از دوستان که شهيد نقيبي هم جزء آنها بود به مشهد رفتيم .شهيد گفت اين زيارت آخر ماست ديگر به زيارت حضرت رضا(ع) نمي آييم و به شوخي گفت ما چقدر رو داريم که تا حالا هم مانده ايم چرا که دوستان ما هم شهيد شدند.
منبع:پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد





آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
ماموريت
فرمانده زد روي شانه اسير و گفت: «اسمت چيه؟» اسير بدون اينکه چشم از زمين بردارد،گفت: «آرمان.»فرمانده گفت:«ببين آرمان! به نفعته که با ما همکاري کني،چون يه نيروي معمولي کومله بودي،قول ميدم که اگه حرف بزني و جاي دوستانت رو نشون بدي،آزادت کنم.بعد هم مي توني بري يه جايي که دست هيچ کس بهت نرسه.»
آرمان کمي ساکت ماند و گفت:«اونا توي يه روستا جاگير شدن.فقط نيروهاي کومله اون جا هستن.» فرمانده گفت:«اطراف روستا رو خوب بلدي؟»آرمان خيره شد به صورت فرمانده و گفت: «آره،روستا پاي يه تپه سبز و پر درخته.»
- مي دوني کومله ها تعدادشون چقدره؟
- بين 25 تا 30 نفر هستن.
فرمانده آمد طرفم و گفت:«اکبر! يه دقيقه بيا بيرون کارت دارم.»از اتاق آمدم بيرون و در را پشت سرم بستم.سر در گوشم برد و گفت:«با اين حساب يه گروهان نيرو کافيه.ترتيبش رو بده.»من و فرمانده از دوستان قديمي بوديم و سالها همديگر رو مي شناختيم.آهسته گفتم:«اطمينان کردي؟» خنده پهن شد توي صورتش و گفت:«چاره اي نداريم.مجبوريم اطمينان کنيم.»شبانه از پشت تپه خود را کشيديم بالا و به دستور فرمانده از طرف ديگر سرازير شديم و در وسط تپه پشت صخره ها پناه گرفتيم.روستا در پاي تپه هاي سبز و پر درخت،زيبايي خاصي پيدا کرده بود.گلوله پشت گلوله شليک مي شد و آرامش روستا را بهم مي ريخت.در گرماگرم درگيري بازويم داغ شد و بي حس.دست کشيدم روي آن.خون لاي انگشتانم را پوشاند.تکيه دادم به تخت سنگ تا نفسي تازه کنم.نيروهاي کومله در ميان خانه هاي روستا پنهان شده بودن و يک نفس آتش مي ريختند روي تپه.با انفجار گلوله آر.پي.جي در وسط چند نفر از بچه ها خون زيادي روي زمين را پوشاند.سرم را از صخره بالا آوردم.لوله تيربار از ميان پنجره يکي از خانه ها بيرون زده بود.جرات قد راست کردن نداشتيم.سر بالا مي آورديم،باران گلوله باريدن مي گرفت.فرمانده خودش را به من رساند.با چفيه روي زخمم را بست و گفت:«بايد نفس تيربارچي و آر.پي.چي زن رو بگيريم.اين جوري بهتر مي تونيم عمل کنيم.»يکي از بچه ها گفت:«هر دوشون از اين سمت شليک مي کنن.من با نارنجک کلک هر دوشون رو مي کنم.»فرمانده گفت:«اين جوري نميشه.تا برسي پائين تپه،زدنت بايد با خمپاره 60 بزنيم وگرنه همه بچه ها قتل عام مي شن.»رو کردم به فرمانده و گفتم:«علي محمد! مواظب خودت باش.بدون تو کار پيش نمي ره.»يا علي گفت و رفت طرف حسين.
با دست ديگر اسلحه را گرفتم و آماده شليک شدم.حرف هاي فرمانده که تمام شد،حسين خم شد و دويد طرف خمپاره انداز.حدود ده دقيقه گذشت تا آماده شليک شد.يک چشمم به حسين بود و يک چشمم به پنجره اي که لوله تيربار را داخل آن قرار داده بودند.چيزي نگذشت که توده اي خاک قد کشيد سمت آسمان و صداي الله اکبر پيچيد بالاي تپه.لبخندي پهن شد روي صورت علي محمد و فرياد زد:«دستت درد نکنه حسين جان.گل کاشتي.»خمپاره دوم که انداخته شد،ديگر صداي تيراندازي به گوش نيامد.همه از پشت صخره ها خيره شده بوديم به روستا.چشمم افتاد به دو نفر از کومله ها که پارچه سفيدي را دست گرفته و تکان مي دادند.علي محمد فرياد زد:« شليک نکنيد.» با احتياط خود را از تپه کشيديم پائين و پخش شديم توي روستا.
تعدادي جنازه افتاده بود روي زمين.نيروهاي کومله پشت سر هم از خانه ها آمدند بيرون.دستهايشان را با طناب از پشت بستيم.علي محمد رو کرد به آرمان و گفت:«مسئول يا فرمانده اينا کيه؟»آرمان چشم چرخاند بين آنها و گفت:«بين اينا نيست.شايد کشته شده.»علي محمد ايستاد رو به رويشان و گفت:«مسئولتون کشته،آره؟»وقتي جوابي نشنيد،چانه يکي از آنها را زد بالا و گفت:«مگه زبون نداري؟»رو کرد طرف بي سيم چي و گفت:«بايد اينا رو انتقال بديم.يه تويوتا و دوتا کاميون لازم داريم.»
يک ساعت بيشتر طول کشيد تا ماشين ها از راه رسيدند.نيروهاي کومله را دو قسمت کرديم و همراه بچه هاي خودي پشت کاميونها جا داديم.علي محمد نگاهي انداخت به اطراف و گفت:«بايد خودم هم يه بار خونه به خونه روستا رو بگردم تا خيالم راحت شه که همشون دستگير شدن.» کاميونها آرام آرام جاده خاکي را پشت سر گذاشتند.
آماده جست و جو بوديم که زني با لباس محلي و سوار بر اسب از روستا آمد بيرون.با گوشه روسري تا روي بيني اش را پوشانده بود.علي محمد نگاهش را داد به ما و گفت:«توي اين روستا غير نيروهاي کومله،کسي نبود.اونم زن.»
آرمان خيره شد به صورت زن و گفت:«اون مرده،نه زن.»علي محمد که مطمئن شد،رفت جلو و گفت:«زود از اسب بيا پائين»زن هراسان گفت:«مگه نمي بيني من زن هستم.شما نامحرميد.با من چي کار داريد؟»علي محمد لگام اسب را گرفت و گفت:«خودت بيا پائين وگرنه ميگم بچه ها بيارنت پائين.»زن صدايش را بالا برد و گفت:«شما حق نداريد به من دست بزنيد.ازتون شکايت مي کنم.»علي محمد وقتي ديد زن به حرفش اهميت نمي دهد،با دست اشاره کرد طرف دو نفر از بچه ها.آنها هم معطل نکردند و زن را از اسب کشيدند پائين.علي محمد گوشه روسري را از روي صورت زن برداشت.و آرمان فرياد کشيد:«خودشه،مسئول نيروهاي کومله.»
پا کوبيد به ساق پايش و گفت:«اي نامرد! فکر کردي صداتو تغيير بدي،لو نمي ري؟»کار جستجو که تمام شد،بچه ها خزيدند پشت تويوتا و لحظاتي بعد ماشين در ميان گرد و خاک جاده گم شد.
منبع:يادهاي ماندگار،نوشته ي مهري حسيني،نشر بهار،قم-1383



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان ,
برچسب ها : نقيبي , علي محمد ,
بازدید : 146
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتاً بل احيا عند ربهم يرزقون
سلام بر تو اي امام عزيز، اي كوه حلم و تقوي،‌ اي خليفه الله. مرا ببخش كه بيش از اين نتوانستم در جهت حاكميت الله در زمين تورا ياري كنم. اي كاش مي‌توانستم صدها بار زنده گردم و دوباره چنين بميرم. اي امام شما در هر صبح و شام كه دست بر دعا بر مي‌داري و با خداي خويش در خلوتگاه عشق به نيايش مشغول مي‌شود، آمرزش شهيدان را نيز از خداوند تبارك و تعالي بخواه تا از سر تقصيرات دنيوي ما در گذرد و آن لحظات شهادت را از ما بپذيرد تا خداي ناكرده اگر هوايي در سر مي‌پرورانده و افكار دنيوي داشته باشم، موجب از دست دادن فضيلت شهادت نگردد. وصيت من پيامي است به همة نسل هاي آينده تاريخ بشري و پيغامي است كه براي همة پرچمداران توحيد دار. پيغامي كه از شهيدان دارم، من خود مدعي سخني نيستم، بلكه سخنان ده‌ها هزار شهيد است و چون آهنگ پيوستن به آنان نموده‌ام، بر آنم كه هم‌شعارشان شوم، باشد كه خداوند مرا در زمرة پذيرفتگان‌ خويش بفرمايد. همة شهيدان محور خطابتان به آيندگان و ماندگان سه مطلب است: وحدت، پشتيباني ولايت فقيه، نفي مستكبران و اتخاذ حق مظلومان از ظالمان در همة جهان. آنها خود بر اين مهمات معتقد بودند و با شهادتشان ثابت كردند و الان جمع شاهدان نظاره‌گر اين است كه ما چگونه عمل كنيم. ما چقدر خوني كه آنها نثار كردند خود را مسئول احساس مي‌كنيم، وحدت اساس تشكيلات سالم و پيشرو مي‌باشد و ولايت خونبهاي مظلوميت تاريخ از آدم تا خاتم بوده و ولايت فقيه تداوم‌بخش نداي برحق مظلومان در زمان غيبت كبري، ولايت فقيه حب المتين مظلومان انسان است كه با تكيه بر اسلام، يگانه محوري است كه بر آن است تا حق نسل مستضعف را از ظالمان بگيرد. جامعه منهاي ولايت فقيه انسان منهاي روح. اي كاش روشنفكران دنيا اين مسئله را در تمامي جوامع تا آنجا كه تاريخ مي‌بيند، تحقيق مي‌كردند و آن وقت جهانيان مي‌فهميدند كه هيچ حكومتي در تاريخ گذشته انساني‌تر از حكومت انبيا نبوده و بعد از آن هيچ نظامي عادل‌تر و اساسي‌تر از نظام حاكم بر مدينه در زمان پيامبر خاتم و به دنبال آن حكومت چند سالة حضرت علي (ع) با تكيه بر همين قالب. هيچ جامعه‌اي ايده‌آل‌تر از جامعه اي كه بر اساس ولايت فقيه بنيانگذاري بشود، وجود نداشته است، زيرا مسير گذشته هر جا ‌ و طليعه‌اي نشان مي‌داده وانسان‌ها را چندصباحي با حقيقت عدل انسانيت استقلال و آزادي آشنا مي‌كرده است و اينك كه در آستانة شهادت واقعم، مسئولم كه نداي بر حق شهدا را براي مظلومان كه تنها مخاطبان اينان‌اند،‌ بيان كنم و به آنها بگويم تنها مسيري كه مي‌تواند حق از دست رفتة پدرانمان را و حق از دست رفتة خودتان را از ديكتاتوران موجود بگيرد، مسيري است كه تكيه‌گاهش ولايت فقيه باشد. معبودا،‌پروردگارا، تو را قسم مي‌دهم به خون امام حسين (ع) به خستگي حضرت علي‌اكبر در آن روزي كه با دشمنان اسلام در كربلا مي‌جنگيد و در برگشت از پدرش آب خواست. قسمت مي‌دهم كه مشتري جان و مال ما باش،‌ خداوند متعال مي‌دانم همه كس را قبول نداري و مشتري فردي هستي كه در قرآن خودت فرموده‌اي، اي ارحم راحمين، ما اين شرايط را نداريم، فقط خودت اين سعادت را نصيب اين كشور مسلمان ايران كرده‌اي تا شايد افرادي مثل من كه شرايط سورة توبه، آية 112 را نداشته باشند و در اين جبهه كه جنگ با كفار است،‌ شهادت را نصيب ما بگرداني تا شايد در پيش پيغمبر و امامان و به خصوص در پيش امام حسين (ع) و در حضور اين رهبر بزرگ روسفيد شوند. بارپروردگارا تو را قسم مي‌دهم به خون حسين (ع)، به عزت زهرا (س) گناهكارم فقط اين راه نجات است، ما را از اين بست نجات بده و شهادت را نصيب ما بگردان. شايد با اين جاني تا حالا در اختيار نفس اماره بوده است، در اين آخر بتوانم با ياران حسين (ع) صحبت كنيم. پروردگارا به حكومت ترا بر جان خود حس مي‌كنم. اي خداوند تبارك و تعالي ما را از اين ظلمات نجات بده و به سوي نور ببر. يا رب العالمين، پروردگارا اين توفيق را نصيب ما بگردان و اين وصيت‌نامه را با خون خودم رنگ كنم و شهادت را نصيبم را بگردان. پروردگارا صبر و ايمان را به پدرم و مادرم عنايت بفرما. پروردگارا به خون حضرت علي (ع) اين امام بزرگوار صحت و سلامت بدار و يارانش را حفظ و مصون بفرما. پدر عزيز و بزرگوارم،‌ ترا به خداوند آن زحماتي كه براي من كشيده‌اي حلالم كن،‌ مي‌دانم فرزندي نبوده‌ام كه به تو خدمت كنم، اما براي خاطر خداوند ما را ببخشيد و مادر مهربان آن رنج و شب‌بيداري‌ها و زحمات ديگرت و آن شير دادنت براي خاطر خداوند حلال كن. مادر مي‌دانم واقعاً خجالتم در عوض اين همه زحمت مادري كه كشيده‌اي و همة مادرها مي‌كشند، به خصوص شما كه عاطفة مادريت را مي‌دانم كه چطور است، اما حلالم كن و هميشه صبر داشته باشيد. برادرانم، شما را به خداوند قسم مي‌دهم كه بزرگترين قدرت است قسم داده‌ام هميشه پيرو خط امام باشيد و تا مي‌توانيد در دعاي كميل و توسل و نماز جماعت در مساجد و نماز جمعه شركت كنيد و اگر اين اعمال را انجام بدهيد،‌ فريب شيطان را نمي‌خوريد. اما همسرم و فرزندانم حلالم كنيد،‌ مي‌دانم فردي نبودم كه آرزوهاي شما را به دستم بود انجام دهم، اما باز با اين همه بدي كه براي شما داشتم،‌ حلال كنيد. در آخر در مورد فرزندانم بايد حتماً به مدرسه بروند و درس را ادامه دهند و آنها را به كلاس راهنمايي كنيد. در پايان از خانوادة سوگوارم تقاضامندم كه در فراغم صبور باشند و بدانند تحمل شهادت ‌يك شهيد اجر بزرگي دارد. والسلام کرم خدا ابراهيمي





آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
فراسوي آسمان
خانم جان زيراندازش را انداخت جلوي آفتاب كم زور آذرماه و پهن شد رويش. مادر لباس‌ها را ريخته بود توي لگن و داشت چنگ مي‌زد. كتاب تاريخم ار گرفتم دستمو گوشة حياط شروع كردم به قدم زدن. خانم جان رو به مادر گفت: «ريحانه! پس چرا خبري از كرم خدا نشد، يعني اين قدر فراموش كاره كه مادر پيرش رو فراموش كرده و وقت نمي‌كنه دو خط برامون بنويسه خبر سلامتي خودش رو به ما بده. چشمهايم مات شد از بس زل زدم به اين در بي‌صاحب مانده». مادر آهي كشيد و گفت: «چي بگم خانم جان، شايد گرفتاره، سرش خلوت بشه حتماً ما رو بي‌خبر نمي‌ذاره». چشم از كلمات كتاب گرفتمو گفتم: «خوب مامان، خانم جان حق داره، ميدوني چند وقته بابا رفته سفر و ازش خبر نداريم، حق داره مثل مادرهاي ديگه ولواپس پسرشه».
مادر نگاهش را از لگن لباس‌ها گرفت و گفت: «كاشكي خودمون آدرسشو داشتيم. اين جوري از نگراني در مي‌اومديم». چشم دوختم به كتاب و با نگاهم كلمات رو دنبال كردم. حواسم به خوندن بود كه صداي زنگ در پيچيد توي حياط. مادر گفت: «پسرم!‌ در رو باز كن.» با دلخوري گفتم: «مامام مي‌بيني كه درس دارمو تا مي‌يام حواسم رو جمع كنم، هر چي خوندم از كله‌ام مي‌پره». پيشاني مادر چروك افتاد و گفت: «مي‌بيني كه دستم بنده». با غيظ لاي كتاب رو بستم و رفتم طرف در. هيكل تركه‌اي پستچي به چشمم آمد. نامه‌اي داد دستم و گفت: سفارشيه، دفتر رو امضا كن.» دفتر را امضا كردم و در را بستم. چشم دوختم به آدرس روي پاكت. لبخندي صورتم را پوشاند و گفتم: «مامان و خانم جان، نامة باباس». مادر دست‌هاي كف‌آلودش را گرفت زير شير و آمد طرفم. خانم جان بلند شد. نامه را از دستم قاپيد و ماليد به چشم‌هايش. دوباره داد دستم و گفت: «زود بخون ببينم چي نوشته». با عجله در پاكت را باز كردم و گفتم: «خانم جان بنشين سر جات،‌ اين جوري اذيت مي‌شي». خانم جان نشست روي زيراندازش و گفت: «زود باش ديگه دلم آب شد». نشستم جفتش و لاي كاغذ را باز كردم.
- به نام خدا، خانواده خوب و عزيزم سلام. حالتان چطور است. امشب تعداد زيادي از دوستانم به ديدنم آمده‌اند و در حضور آنها دارم اين نامه را برايتان مي‌نويسم. محمود رضايي، قاسم مدهني، رحمت اله دهقان، جعفر كوشكي،‌ علي مروت و خيلي از بچه‌هاي ديگر به شما و خانواده‌هايشان سلام مي‌رسانند. حتماً‌ جوياي حال من هستند، حال من آنقدر خوب است كه نمي‌دانم چگونه برايتان توضيح دهم. دلم برايتان تنگ شده، به خصوص براي مادر عزيز و زحمتكشم، شب‌بيداري‌ها و شير دادن‌هايتان يك طرف و نه ماهي كه مرا حمل كرده‌ايد يك طرف ديگر. از تو و بابا مي‌خواهم كه مرا حلال كنيد، چون نتوانستم تا قبل از رفتنم به شما خدمتي بكنم. نگران حال من نباشيد. اينجا خانة زيبايي دارم و چندتا حوري در خدمتم هستند. خودشان مي‌گويند به خاطر اين كه در دنيا چنين و چنان بوده‌اي، به اين جا و مقام رسيده‌اي. من مي‌گويم جاه و مقام و شما يه چيزي مي‌شنويد. تا با چشم‌هاي خودتان نبينيد باور نمي‌كنيد. هميشه موقع جابجايي، هر كسي دچار مشكل مي‌شود، اما من نمي‌دانم چرا مسافرت من و دوستانم اين قدر مثل آب خوردن بود. البته اولش كمي دلهره داشتيم، اما وقتي جاگير شديم، خيالمان راحت شد. نمي‌دانيد وقتي مرا شهيد صدا زدند، آنقدر ذوق زده شدم كه سر از پا نمي‌شناختم. اين جا همه به چشم بزرگي به من و دوستانم نگاه مي‌كنند. خدا را شكر،‌ همة همسايه‌هايم مومن و متقي هستند. البته توي اين شهر به اين بزرگي آدم‌هاي بد را راه نمي‌دهند. مادرجان نمي داني اين هوري‌‌ها مثل پروانه مي‌گردند دور ما. آن قدر لطيف و ظريف هستند كه روي پيشاني آنها نوشته شده بسم الله الرحمن الرحيم و روي لبهايشان نوشته شده لا اله الا الله. هوري‌هايي كه در خدمتم هستند نمي‌گذارند يك لحظه احساس تنهايي بكنم. دوستان كنارم نشسته‌اند و هر كدام حرفي مي‌زنند. مرتب سفارش مي‌كند و مي‌گويند يك وقت خداي ناكرده امام و رهبر را تنها نگذاريد. محمود رضايي مي‌گويد كه شما با صبرتان ما را پيش فرشته‌ها سربلند كرديد. بايد با ماندنتان كاري زينبي بكنيد و از اسلام و انقلاب دفاع بكنيد. يكي از بچه‌ها مي‌گويد نماز جمعه و جماعت را ترك نكنيد. راست مي‌گويد، آخر نماز جمعه و جماعت هم دشمن‌شكن است و هم شيطان را از آدم دور مي‌كند. من با نظرش كاملاً موافقم. راستي قبل از اين كه نامه را شروع كنم،‌ داشتيم دعاي توسل مي‌خوانديم. ان شاء الله كه شما هم فراموش نمي‌كنيد و هر وقت كه فرصت كرديد،‌ هر دعايي كه رسيديد بخوانيد، به خصوص دعاي توسل و كميل. تا وقتي به اينجا نيامده بودم، آن قدر دعا مي‌كردم كه خدا چنين مقامي را نصيبم كند كه حد ندارد. هيچ چيز تو دنياي شما به پاي لذت‌هاي اين دنيا نمي‌رسد. خداوند خيلي مرا دوست داشته كه اين مقام را نصيبم كرده است. تا كسي به اين مقام دست پيدا نكند، نمي‌تواند حرف‌‌هايم را درك كند. يك وقت حرف‌هاي مرا دليل بر خودستايي ندانيد، آخر خداوند هر كسي را قبول نمي‌كند و فقط مشتري جان و مال كساني است كه با اخلاص از همه چيزشان مي‌گذرند. از خدا كه پنهان نيست، از شما چه پنهان، آن قدر توي اين دنيا به درگاه خدا ناله و زاري كردم و خواستم از سر تقصيراتم بگذرد و در مقابلش جان ناقابلم را هديه درگاهش كنم كه روي من گنهكار را زمين نينداخت. او را روزي هزار مرتبه شكر مي‌كنم. در ضمن هيچ وقت فكر نكنيد كه ما اينجا فقط به فكر خودمان هستيم، اصلاً‌ اين طور نيست. هميشه براي سعادت و سربلندي شما عزيزانمان دعا مي‌كنيم و از خدا مي‌خواهيم كه شر دشمنان را از سرتان كم كند. مسافرتم هم درست مثل يك خواب بود، انگار چشم بستم و باز كردم. برادرهاي خوبم، مي‌دانم كه مثل هميشه هوشيار و پيرو خط امام و رهبرتان هستيد. يادتان نرود كه شما خانوادة شهيد هستيد و خداوند هم دست ما را باز گذاشته تا هر كس را كه مي‌خواهيم شفاعت كنيم. ان شاء الله كه شما هم در قيامت روسفيد باشيد و روي ما را هم سفيد كنيد. همسر خوبم و بچه‌هاي مهربانم، قبول دارم كه تا وقتي پيشتان بودم،‌ نتوانستم كاري برايتان انجام بدهم،‌ اما حواسم به شما هست و قول مي‌دهم كه اگر آدم‌هاي خوب و با خدايي باشيد، در آخرت كنار هم زندگي كنيم. از خداوند برايتان آرزوي موفقيت دارم. حواستان به درس و مدرسه باشد و از تو همسر خوبم مي‌خواهم كه آنها را به درس خواندن تشويق كني تا در درس‌هايشان كوتاهي نكنند. بچه هاي گلم،‌ در هيچ كاري روي مادرتان را زمين نيندازيد و هميشه در كنارش بمانيد. نگذاريد غصه بخورد و احساس تنهايي بكند. از همين‌جا دستهاي پر از چين چروك پدر و مادر عزيزم و دستهاي زحمتكش همسر خوبم را مي‌بوسم. از شماها مي‌خواهم دوري مرا تحمل كنيد و با صبرتان نشان دهيد كه تسليم امر خدا هستيد. روي ماه همه شما را مي‌بوسم. هر وقت كه توانستيد سري به گلزار شهدا بزنيد. بچه‌ها خوشحال مي‌شوند. همة ما براي ظهور آقا امام زمان دعا مي‌كنيم تا ان شاء الله زودتر بيايد و شر ستمكاران را از سر مظلوما كم كند. شما هم در دعا و نماز يادتان نرود. ارادتمند شما كرم خدا ابراهيمي آهنگران
منبع:يادهاي ماندگار،نوشته ي مهري حسيني،نشر بهار،قم-1383



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان ,
برچسب ها : ابراهيمي آهنگران , كرم خدا ,
بازدید : 200
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

سال 1338 در خانواده‌اي نسبتاً فقير در شهرستان بروجرد چشم به جهان گشود. وي پنجمين فرزند خانواده بود. هنگام تولد، صورت نراني اين نوزاد شور و شوق فراواني را در فضاي خانواده به وجود آورده بود.
شهيد خسروي در سال 1342 راهي دبستان شد و پس از شش سال با گرفتن مدرك ششم راهي دبيرستان گرديد. در دوران تحصيل با علاقه و پشتكاري كه در امر آموزش داشت، حتي تجديد هم نشد و با موفقيت دورة دبيرستان را سپري كرد. او از شاگردان ممتاز و درسخوان دبيرستان به شمار مي‌رفت. ر سال 1354 با اخذ ديپلم در كنكور سراسري شركت كرد و در رشته زبان و ادبيات انگليسي دانشگاه مشهد و نيز رشته پزشكي دانشگاه تهران (بورسيه) ارتش امتياز لازم براي ورود به دانشگاه به دست آورد كه پس از مصاحبه در رشته پزشكي به دانشگاه تهران راه يافت.
شهيد خسروي تحصيلات را در رشتة پزشكي ادامه مي‌داد،‌ تا اين كه انقلاب اسلامي به رهبري امام امت شكل مي‌گرفت، وي همگام با ديگر دانشجويان در به ثمر رساندن انقلاب نقش قابل توجهي داشت. در دوران انقلاب از درس و دانشگاه غافل نبود و دانشجويان و اساتيد وي را به عنوان فردي مومن و آگاه و مبارز مي دانستند.
با پيروزي انقلاب و تعطيل شدن دانشگاه‌ها، شهيد خسروي تلاش لازم را براي خدمت به محرومان و مستمندان مي‌كرد. در دوران قبل از انقلاب سير مطالعاتي شهيد بيشتر روي قرآن و احاديث و كتاب‌هاي شهيد مطهري بود. او از همان كودكي ثابت كرده بود كه انساني وارسته و داراي سجاياي اخلاقي بارزي است كه تنها بندگان برگزيدة خداوند مي‌توانند از اين نعمت برخوردار باشند.
تا زمان شهادتش كمتر كسي او را مي‌شناخت. پس از شهادت او و بررسي مسئوليت‌هاي كه او در طول انقلاب و جنگ داشت، به شخصيت معنوي و روحية تلاشگر او پي برده شد. بندگان مخلص خدا چون همة كارهاي خود را فقط براي رضايت او انجام مي‌دهند،‌ سعي دارند كه اعمال و رفتارشان فقط براي او باشد و از ديد خلق ناديده نگه دارند تا نكند خداي ناكرده دچار عجب و و در كل دچار خسران شوند.
بعد از شكل‌گيري انقلاب و تشكيل سپاه پاسداران، او كه از جو ارتش قبل از انقلاب نگران و ناراضي بود،‌ درخواست كرد كه او را به سپاه پاسداران منتقل نمايند تا در زمرة پاسداران انقلاب به حراست از دستاوردهاي اين انقلاب كه با خون هزاران شاهد گمنام به دست آمده است، بپردازد. تا اين كه در ايام عيد 1361 مطلع مي‌شود كه سپاه اسلام به منظور زدن تودهني به دشمني كه شش ماه است نقاط زيادي از كشورمان را اشغال كرده است،‌ مهياي عملياتي بزرگ مي‌باشد. فوراً خود را به منطقة دزفول رسانده و در آنجا به صف دشمن‌شكنان فتح المبين مي‌پيوندد و با اين كه مسئوليت مداواي مجروحين را در پشت منطقة درگيري داشته، به خط مقدم نبرد با ملحدان كافر رفته و در ايام شكوفايي طبيعت، هنگامي كه شقايق‌هاي خوزستان گرده افشاني مي‌كنند، لقاي حضرت حق را با تمام وجود حس و لمس مي‌كند و به آرزوي ديرينة خود، يعني شهادت، مي‌رسد.
شهيد در روز 2/1/61 در منطقة رقابيه در عمليات غرورآفرين فتح‌المبين به فيض عظماي شهادت نايل مي‌گردد و پيكرش در گلزار شهداي بروجرد (بهشت شهدا) در كنار ساير همسرنگرانش به يادگار به دل خال سپرده مي‌شود.
منبع:پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد





وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
انا لله و انا اليه راجعون. همه از خداييم و به سوي او باز مي‌گرديم.
كلام قرآني فوق را به عنوان يك بندة ذليل خدا از شما مي‌خواهم كه همين‌طور سرسري مثل روزنامه خواندن ،نخوانيد و رد شويد و با تكان دادن سر تاييد كنيد. من هم اوايل هر وقت از ميان دوستان و برادران و همرزمان و ساير برادران عزيز پاسدار و روحانيان ارزشمند در بارگاه الهي فردي اين دار فاني را وداع يا رحلت يا به فوز عظيم شهادت نايل و ديار را ترك مي‌گفتند، فقط با يك جمله قرآني فوق بسنده كرده و ديگر هيچ و حال اين كه خود اين چند كلام دنيايي مفهوم و منظور دارد.
اي عزيزان كه اين چند سطر را مي‌خوانيد، شما را به وحدانيت خدا سوگند مي‌دهم كه در حول و حوش اين كلام خدا كمي نظر كنيد، تفكر كنيد. تفكر كنيد كه به قول مولي علي (ع) كه مي‌گويد: رحمت خدا بر كسي كه بداند و تفكر كند كه از كجا آمده و براي چه چيزي آمده و به كجا مي‌خواهد برود. باز هم بنا به گفته شايد رسول‌ا... باشد كه يك ساعت تفكر و فكر كردن دربارة زندگي و خدا و معاد برابر است با 60 سال عبادت كردن. خداوند انشا ا... توفيق بدهد كه چشم و دل همة ما باز شود و حقايق عالم را آن طور كه هست، ببينيم.
سلام بر شما خانوادة عزيزم، الان كه اين وصيت‌نامه را مي‌نويسم، ساعت حدود 10/10 دقيقة شب عيد است و همة بچه‌ها مشغول‌اند به كاري و خود را آماده مي‌كنند تا انشا ا... اگر فرمان حركت برسد، با عزمي راسخ و با قلبي مطمئن از پيروزي به طرف هدف‌هاي مورد نظر حركت كنند. در اين كه امام زمان (عج) فرماندهي اين عمليات را به عهده خواهد داشت، كوچكترين شكي كه دليل بر ضعف ايمان و بي‌اعتقادي باشد، نيست. بعضي از برادران با حال و پر شوري مشغول دعاي توسل ائمه معصومين (ع) هستند و من به حال آنها غبطه مي‌خورم. معلوم نيست تا 24 ساعت ديگر در كجايم،‌ در روي زمين يا در پيش خداي تبارك و تعالي، البته اگر خدا بندگان گنهكاري مثل من را بپذيرد. «انسان ناخودآگاه به ياد شب عاشورا مي‌افتد و حال معنوي كه در قيام حسين بن علي (ع)».
همة بچه‌ها خوشحال‌اند و دلها در تپش كه آيا خدا به ما منت مي‌گذارد و ما را هم انتخاب كند و پيش خود ببرد؟ گويي مي‌خواهند به مناسبت نوروز به مهماني صاحبي
پر ارج و والامقام بروند و واقعاً خوشي كنند.
پدر و مادر و برادران و خواهران عزيزم، سلام و رحمت خدا بر شما باد، چقدر دوست داشتم كه پس از دو سال،‌ امسال عيد پيش شما باشم،‌ ولي از شما چه پنهان كه عشقي مرا به اينجا كشانيد كه مافوق تمام علايقم به دنيا بود و آن دوستي و رسيدن و نزديكتر شدن به خداوند متعال بود.
مادر عزيزم، مي‌دانم خيلي ناراحتي ولي اين حال يك زن مسلمان پيرو حضرت زينب (س) كه برادر،‌ فرزندان عزيز و دلبندش را پيش رويش تكه تكه كردند و علي اصغر شش ماهه برادرش را با لب تشنه در بغل امام حسين غرق در خون كردند، علي اكبر و ابوالفضل و ساير عزيزانش با چه وضع ناراحت كننده به شهادت رسانيدند و زينب (ع) ناظر بر تمام اين مسايل بود،‌ ولي نه تنها ناراحت نشد،‌ بلكه پيكر عزيزان خود، يعني حسين را در گودال قتلگاه كربلا روي دست گرفت و بلند كرد و گفت خدايا اين قرباني را از ما بپذير. مادر عزيزم، هيچكس در دنيا به درد تو نمي‌خورد. توجهت به خدا باشد و پسران ديگرت را هم تشويق كن در راه امام حسين (ع) قدم نهند و حتي در راه آن حضرت شهيد شوند.
امام خميني عزيز، اين روح خدا در روي زمين در حكم حسين زمان ماست و احتياج به كمك دارد. نكند خداي نكرده ما هم مثل مردم كوفه شويم و اين عزيز خدا را تنها بگذاريم. بياييم و عزت بگيريم و جان خود را با هم در اين راه براي پيروزي و سربلندي اسلام فدا كنيم و در اين راه اگر در دنيا پيروز شويم كه جاي خوشحالي است و اگر هم شهيد شويم كه پيروزي و فوزي عظيم است و اين راه شكست ندارد.
حقيقي را بايد بگويم و آن اين است كه به قول يكي از برادران شهيدمان اين واقعاً براي خانواده‌هاي مسلمان، خصوصاً خانوادة خودم شك است كه تا به حال خوني و شهيدي در راه اسلام و انقلاب نداده است. نظرتان فقط پيش خدا باشد.
پدر عزيزم، شما هم ارزش‌ها و عواطف پدري را زير پا بگذار و سرت را بالا بگير كه توانسته‌اي فرزند خود را در راه خدا تقديم كني. شما را به خدا تا مي‌توانيد براي آخرت‌تان توشه جمع كنيد و سعي كنيد دنيا را بر خود سخت نكنيد و ديگران را به اين امر توصيه كنيد و با اتفاق نهاني و دستگيري يتيمان فقط به خاطر خدا مي‌‌توانيد براي آخرت توشة خوبي باشد و انشا ا... الله كه مرا حلال كنيد.
براي من دعا كنيد، چرا كه دعاي پدر بزرگترين كمك براي راحتي ارواح در عالم برزخ مي‌باشد و وسيلة تقرب خود فرد به خداوند تعالي است.
خواهران عزيزم را به صبر و تقواي اسلامي مي‌خوانم و از آنها انتظار دارم كه مسايل اسلام را تا حد توانايي در زندگي‌شان پياده كنند. قدري راجع به حالات حضرت زهرا (ع) در زندگي ايشان و ساير زن‌هاي مسلمان كسب اطلاعات كنيد و راجع به حالات حضرت زهرا (ع) در زندگي ايشان و ساير زن‌هاي مسلمان اطلاعات كسب كنيد و سعي كنيد الگويتان باشد. اميدوارم مرا حلال كنيد.
برادران عزيزم، خصوصاً (كوچكتر از نظر سني از خودم، ولي از نظر فكري بزرگتر) نگذاريد اسلحة من زمين بماند و خميني عزيز بي‌ياور شود و اين كار را حتماً‌ توام با كتب اسلامي و عمل به آن انجام دهيد. بدين معني كه هم جهاد اكبر را انجام دهيد، يعني مبارزه با نفس خود را كه بزرگترين دشمن انسان است و ديگر مبارزه با دشمنان خدا، يعني جهاد اصغر. اميدوارم كه مرا ببخشيد به خاطر اين كه زماني كه در جهالت بودم، گاهي اوقات با شما دعوا مي‌كردم و حتي شايد شما را كتك زده‌ام، ولي خدا مي‌داند كه فقط جنبة‌ خوبي شما را در نظر داشته‌ام، اما به خاطر ندانستن راه صحيح جهت صحبت و ارشاد شما مجبور شدم بعضي اوقات روي شما دست بلند كنم. شايد جايي از بدنتان سرخ يا كبود شده باشد، مرا ببخشيد و حلال نماييد. به خدا بگرويد و مرا عفو نماييد، چون هنوز به زنگار دنيا آلوده‌ نشده‌ايد، دعايتان در درگاه خدا مستجاب مي شود و شما فرشته‌هاي خداييد در روي زمين. برايم دعا كنيد.
پدر در مورد مسايل عبادي در اين چند سال كه در تهران بوده‌ام نمازم را كامل مي‌خواندم، ولي با فتواي اخير امام در مورد بلاد كبيره،‌ تمام اين نمازها را بايد ادا كنم كه فكر مي‌كنم سه سال و نيم باشد. بدون نماز صبح و مغرب و يك سال و نيم هم عبادت واجب من مربوط به اوايل تكليف بر گردنم هست، اينها را خودتان بخوانيد يا به كسي بدهيد تا بجا آورد. از همة دوستان و آشنايان برايم حلالي طلب كنيد. بيشتر از همه چيز دعا، دعا، دعا كه خيلي مهم است. با التماس دعا، عبد ا... خسروي . يكي از جبهه‌هاي دزفول، والسلام. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان ,
برچسب ها : خسروي , ايرج(عبد الله) ,
بازدید : 244
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

در ميان تمام محروميت ها و کمبودها و در روستائي دور افتاده ديده به جهان گشود . همانند تمام روستائيان در فقر و کمبود و در مضيغه مالي زندگي را آغاز نمود . در محيطي بسيار صادقانه و پر از مهر و محبت رشد کرد و از همان اوان زندگي شريک سختي ها و مشقت هاي پدر و مادر خويش بود . او در حقيقت دنيائي بجز دنياي محروميت را نمي شناخت با اين توصيف روحيه اي بسيار قوي و ضميري خود آگاه نسبت به مسائل اسلامي و مکتبي داشت . دوران ابتدائي را در روستاي با سختي هاي فراوان سپري نمود پس از فراغت از دوران تحصيل ابتدائي مادرش را از دست داد ايشان به علت عدم وجود مدرسه راهنمائي و فقر مالي تا مدتي از تحصيل علم باز ماند . پس از مدتي بناچار روستا را به قصد تحصيل رها و به شهر عزيمت نمود خلاصه با مشکلات فراوان توانست مقطع راهنمائي را نيز به پايان برساند که در اين بحبوحه موج انفجار انقلاب فراگير شد و ايشان نيز يکي از عاشقان و ياران امام (ره ) بود که به خيل آزادگان پيوست . گام به گام با انقلاب اسلامي همراه بود و به نداي امام در هر برهه از زمان لبيک ميگفت تا اينکه جنگ تحميلي عليه ايران توسط عراق آغاز گرديد و ايشان از اولين نيروهائي بود که وارد بسيج شد که با طي کردن دوره هاي نظامي به جبهه هاي حق عليه باطل عازم گرديد و تا سال 60 جانفشاني هاي فراواني نمود . پس از آن به خيل سبز پوشان سپاه پاسداران پيوست .بعد از طي مراحل آموزش نظامي و غيره به جبهه بستان اعزام شد و يکي از نيروهائي بود که افتخار حضور در عمليات آزاد سازي رودخانه بستان را داشت . پس از اتمام ماموريت در منطقه بستان با توجه به رشادتها و از جانگذشتگيهاي وي وظيفه سنگين حفاظت از شخصيت هاي مجلس شوراي اسلامي را عهده دار گرديد. ايشان بنا به علاقه و عشقي که به جبهه هاي حق عليه باطل داشت مجددا عازم ميدان شد و مدتي در تيپ15 زرهي حضرت امام حسن (ع) به خدمت مشغول شد . بنا به شناختي که مسئولين از وي داشتند لشگر 7حضرت ولي عصر (عج) نامبرده را دعوت به همکاري نمود ودر عمليات والفجر فرماندهي يکي از گروهانهاي عمل کننده را به وي واگذار نمودند .پس از مدتي با توجه به لياقتها و شايستگي ها ي وي ايشان را به عنوان فرمانده گردان در عمليات والفجر 1 منصوب شد که ماموريت پدافند در منطقه شيب نيسان را عهده دار بود. بعد از تشکيل تيپ 57 ابولفضل (ع) لرستان وي به عنوان فرمانده يکي از گردانهاي اين تيپ منصوب گرديد . به گفته يکي از همرزمانش شهيد مدهني در عمليات والفجر 6 فرماندهي يکي از گردانهاي عمل کننده را به عهده داشت که در آن شب بسيار تاريک توانست با درايت و کارداني فراوان نيروهاي بسيج و سپاه را از ميدان مين عبور داده و به خط دشمن برساند . در آخرين تماسي که با ايشان داشتيم و در حاليکه دشمن شديدا منطقه را زير آتش توپ و خمپاره و رگبار گلوله بسته بود و عمليات نيز داشت به پيروزي کامل ميرسيد وي در هنگام عبور از ميدان مين از ناحيه دو پا و گردن شديدا زخمي شد و با اينکه جراحت عميق داشت رزمندگان را به ادامه عمليات تشويق مينمود . با اصرار و پا فشاري همرزمانش جهت بردن او به پشت خط جهت مداوا ايشان ميگفت گودالي حفر کنيد و من را دران بياندازيد تا از اصابت گلوله مجدد در امان باشم و زياد وقت خودتان را صرف من نکنيد و راه را ادامه بدهيد و بدين ترتيب سردار رشيد و فداکار اسلام محمد جهان مدهني شربت شهادت را نوشيد و به آرزوي ديرينه اش که همانا ديدار يار بود رسيد .
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد





آثار منتشر شده درباره ي شهيد
ميدان مين
تاريکي دشت را پوشانده بود . فرمانده گردان نگاه دواند بين بچه ها و گفت : ان شاءالله که عمليات با موفقيت انجام مي شه . مواظب ميدان مين باشين . هر چقدر تلفات کمتر باشه . موفقيت بيشتري داريم . حالا اگه سووالي براتون پيش اومده، مي تونيد بپرسيد . بچه ها ساکت نگاهش کردند . فرمانده لبخندي زد و گفت : ((خدار را شکر . انگار فرماندهان گروهانها درست و حسابي مسائل رو برتون شرح دادن و خوب توجيه شدين )) حرف هاي فرمانده که تمام شد ، بچه ها خزيدند توي آغوش هم و حلاليت طلبيدند . فرمانده خودش را رساند به سنگر . چشم گرداند دور تا دور آن وزير نور ضعيف فانوس دنبال کوله پشتي اش گشت . دفترچه اش را از داخل آن بيرون کشيد و شروع کرد به نوشتن . هاشم وارد سنگر شد و گفت : ((چي مي نويسي ؟ ))
_ وصيت نامه
هاشم نشست کنار دست فرمانده و گفت : ((محمد ! انگار تو فکري . از عصري تا حالا آروم و قرار نداري .))
_ چيز مهمي نيست . فکر ميدان مين بودم . ان شاءالله خدا کمک کنه و بچه ها به سلامت از ميدان مين رد بشن .
هاشم ! وصيت نامه ام توي کوله پشتيه ! اگه شهيد شدم به خانواده ام تحويل مي دي ؟
-اين چه حرفيه که مي زني محمد ! حالا حالا ها بايد باشي . جبهه بهت نياز داره .
بي سيم چي گوش به زنگ ايستاده بود کنار فرمانده ، که صداي بي سيم درآمد رمز عمليات که شنيده شد ، بچه ها پشت سر هم خود را کشيدند جلو . به ميدان مين که رسيدند ، محمد معبر را نشان داد و گفت : ((با احتياط برين جلو .)) گلوله ها ي دشمن روي سر بچه ها باريدن گرفت . گاهي گلوله خمپاره در اطراف با سر مي خورد زمين و موجي از گرد و خاک به هوا بلند مي شد . بچه ها که ميدان مين را پشت سر گذاشتند ، محمد نفس عميقي کشيد پشت سر آنها راه افتاد . هنوز از ميدان بيرون نرفته بود که با انفجار مين صد نفر نقش زمين شد . چند نفر از بچه ها حمد را رساندند بالاي سرش . پاها و گردنش بد جوري زخم برداشته بود . هاشم چراغ قوه را انداخت روي زخم محمد . خون پاها و گردنش را پوشانده بود . منورهاي دشمن سينه آسمان را شکافت و نور قرمز و نارنجي و زرد پاشيده شد روي دشت . هاشم پيشاني فرمانده را بوسيدو گفت ((تا چند دقيقه ديگه منتقلت مي کنيم عقب .)) فرمانده صورت بچه ها را از نظر گذراند و گفت : ((شما ها برين ، معطل من نشين ، عمليات بايد ادامه پيدا کنه .))
-نمي شه که شما رو ول کنيم به امان خدا خونريزيت شديده .
-هاشم جان !راضي نيستم وقتتون رو صرف من بکنين . بهتره برين . براي اينکه خيالتون راحت باشه ، يه گودان بکنيد و من رو بندازين داخلش تا از ترکش و گلوله در امان باشم . هاشم چاره اي نديد و روي حرف فرمانده حرفي نزد . چفيه را از دور گردنش باز کرد و زخم پاي فرمانده را با آن بست . چفيه يکي ديگر از بچه ها را گرفت و بست به پاي ديگرش و گفت ((تو اولين فرصت ميام و انتقالت مي دم به پشت خط .))بچه ها گودال را حفر کردند و محمد را گذاشتن داخل آن و رفتند سراغ عمليات .
-محمد در حالي که درد مي کشيد خيره شد به آسمان . گاهي گلوله رسام زوزه کشان از بالاي سرش رد مي شد . دستش را بلند کرد و گفت ((خدايا بچه ها رو پيروز کن . ))گلوله توپي نزديکي گودال به زمين نشست . محمد سرش را گرفت پايين تا از ترکش انفجار در امان بماند . زخم گردنش مي سوخت و دهانش خشک شده بود قمقمه را برداشت و مقداري از آب انرا سر کشيد . جگرش که خنک شد دوباره چشم دوخت به آسمان و دنبال ستاره اش گشت . لا به لاي ميليون ها ستاره ، پر نور تر از همه مي درخشيد . لبخندي کمرنگ روي لبهايش جا گرفت خاطره دور دست برايش زنده شد .
محمد سر گذاشت روي پاي پدر و خيره شد به آسمان . پدر زير نور بي جان فانوس آسمان را کاويد . انگشتانش را کرد لاي موهاي سياه و پر پشت محمد محمد و گفت : هر کسي تو آسمون زنديگيش يه ستاره داره که بهش مي گن ستاره بخت . تا وقتي آدم زندگي مي کنه ، ستاره پر نور و درخشانه . وقتي مي خواد بميره کم کم ستاره غروب مي کنه و براي هميشه خاموش مي شه . قصه امشب درباره مرد چوپانيه که تو دار دنيا فقط يه پسر داره و سالها پيش زنش به رحمت خدا رفته . زن چوپان هر چقدر بچه بدنيا مي آورده از دست مي رفتن . تا اين که خدا اين يکي رو با نذر و نياز ، براشون نگه داشته . چوپان هم به خاطر تنها پسرش هيچ وقت زن نمي گيره . هم مي شه بابا هم مي شه ننه .
-چطوري بهش شير ميده ؟
-از شير گوسفنداش به پسرش مي ده تا کم کم بزرگ مي شه . وقتي پسر 12 سالش شد يه روز به پدر گفت که من ديگه بزرگ شدم . چوپوني براي شما سخته . گوسفندا رو بده من ببرم صحرا . پدر که پسرش را عصاي دستش مي ديد دست کشيد به ريش پر پشت و سفيدش و به فکر فرو رفت . وقتي ديد پسرش بد نمي گه گوسفندها رو سپرد دستش و گفت که بايد چهار چشمي مواظب گوسفندا باشي . گرگ دشمن گله اس . هر روز پسر گوسفندا رو مي برد چرا و تا دير وقت بر نمي گشت . يه روز که خيلي دير کرده بود ، چوپان نگران از ده اومد بيرون و چشم به راهي دوخت که گوسفندا رفته بودن . تاريکي داشت سايه مي انداخت روي ده و سوسوي چند ستاره به چشم مي اومد . از روي تخته سنگ بلند شد و گفت که شايد از راه ديگري برگشته باشه ، بهتره يه سري بزنم خونه . به خونه که رسيد خبري از پسر و گوسفندا نبود . دلش آشوب بود طاقتش طاق شده بود . هراسان راه صحرا را در پيش گرفت مقداري که جلو رفت ناله خفيفي خورد زير گوشش و سياهي اي چشمش را گرفت . نزديک شد و زير نور فانوس براق شد به آن. يکي دو تا از گوسفندا نشسته بودن روي زمين که با نزديک شدن چوپان از جا بلند شدن . چوپان چشم چرخاند اطراف پسرک پهن شده بود روي زمين . چوپان سرش را گذاشت روي پا . چشمش که افتاد به صورت پر خون پسر دلش ضعف رفت . زد توي پيشوني و گفت که کدوم لامروت اين بلا رو سرت آورده . پسرک خيره شد به صورت پر چين و چروک چوپان و گفت که عصري مي خواستم برگردم که دوتا گرگ به گله حمله کردن . خواستم جلوشون رو بگيرم زخمي شدم . از سر شب افتادم اينجا . گرگ ها گله رو تيکه پاره کردن . چرا گوسفندا رو ول نکردي و فرار کني ؟ گوسفندا امانت دست من بودن . وظيفه ام بود که از شون دفاع کنم . پسر اين را گفت و چشم دوخت به آسمون و دنبال ستاره اش گشت . وقتي اون رو نديد گفت بابا ستاره ام نيست . لابد دارم مي ميرم . ناله ضعيفي کرد و از نفس افتاد . چوپان دو دستي کوبيد توي سرش و گفت که پسرم ! تو عصاي دست من بودي . چرا تنهام گذاشتي ؟ جنازه پسر رو گرفت سر شانه و به طرف ده راه افتاد .
گلوي محمد خشک شده بود . دوباره قمقمه را برداشت و جرعه اي از آب را سر کشيد . در قمقمه را بست و چشم دوخت به آسمان . ستاره اش کم سو شده بود . با خود گفت ((انگار عمر من هم به آخر رسيده )) سرش را تکيه داد به ديواره چاله و شهادتين خواند . گلوله پشت گلوله از بالاي سرش رد مي شد و در اطرف فرود مي آمد . صداي صوت خمپاره شنيده شد و پشت سرش انفجار شديدي زمين زير پايش را لرزاند . چشم دوخت به آسمان . خبري از ستاره اش نبود .
بچه ها از عمليات برگشتند ، رفتند ، سراغ فرمانده . پلک هايش روي هم افتاده بود و لبخندي کمرنگ نشسته بود روي لبهايش .
منبع:يادهاي ماندگار،نوشته ي مهري حسيني،نشر بهار،قم-1383



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان ,
برچسب ها : مدهني , محمد جهان ,
بازدید : 210
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

سال 1343 ه ش در محله کمپ راه آهن قديم شهردورود در استان لرستان ودر خانه اي محقر کودکي چشم به جهان گشود که بعدها يکي از مردان بزرگ وتاثير گذار در تاريخ ايران اسلامي شد. احمد آن روزها با حرکات شيرين و سيماي جذاب کودکانه اش شور و شوق زيادي به خوانواده مير صفي داده بود.
در دوره ي تحصيل رفتار شايسته و اخلاق نيکوي سيد احمد سبب شد دوستان زيادي داشته باشد.
احمد دوران تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در ازنا به پايان رساند. پايان تحصيلات  دوره راهنمايي او همزمان با پيروزي انقلاب اسلامي بود. با آن که احمد سن و سالي نداشت اما آن روزها در تظاهرات ومبارزات خياباني شرکت فعال داشت.
با پيروزي انقلاب اسلامي وتحميل جنگ از سوي آمريکا وهمپيمانانش توسط صدام ,ديکتاتور عراق ,احمد راهي جبهه شد.
او در جبهه حضور داشت اما حضور در جبهه مانع از ادامه تحصيل نشد, به کارهاي فني علاقه  داشت, سال 1360 در هنرستان فني دورود ثبت نام کرد تامشغول تحصيل شود اما شور وشوق حضور در جبهه ونبرد با دشمنان اسلام ناب محمدي او را لحظه اي به خود وانمي گذاشت. چند ماه در کلاس درس حاضر شد ولي جذابيت کلاس درس وزندگي در شهرنتوانست او را جذب کند,سيد احمداعتقاد داشت دانش واطلاعات علمي بسيار چاره ساز نيست, بايد تقوا داشت تا در پرتو آن پروردگار همان گونه که در قرآن وعده داد قوه تشخيص خوب و بد و بينش اسلامي به انسان بدهد .
همواره از آغاز زندگي رسالت سنگين مبارزه براي حاکميت احکام الهي را بردوش خود حس مي کرد, لحظه اي آرام نداشت و هر لحظه در تکاپو بود تا اين رسالت الهي را به بهترين نحو انجام دهد.
سيداحمد اعتقاد داشت, زندگي براي خورد و خواب و استراحت نيست و زنده بودن براي انجام رسالتي عظيم است،او با جد بزرگوارش ,حسين بن علي (ع) عهد کرده بود که ادامه دهنده راهش باشد .
سيد احمد در دوجبهه مي جنگيد ,در يک جبهه با دشمنان خارجي ودر جبهه ي ديگر با دشمنان و وطن فروشان داخلي و فرصت طلباني که مدافع بني صدرخائن اولين رئيس جمهور ايران بعد از پيروزي انقلاب اسلامي بودند .
 او با بينش عميقي که داشت شناخت خوبي از چهره هاي آن دوره داشت.از معدود کساني بود که خطر حضور بني صدرو ليبرالها را گوشزد مي کرد ,چند روزي به جرم گفتن مرگ بر بني صدر محاکمه و زنداني شد.
با کنار گذاشتن تحصيل عازم منطقه عملياتي سوسنگرد شد ودر فاصله اي کوتاه چهره ي درخشان جبهه هاي جنوب شد.
پاسداران و بسيجيان پروانه وار بر گرد شمع وجودش جمع مي شدند , بودنش در جبهه براي دوستان امري حياتي شده بود. سيد احمد به فرماندهي واحد عملياتي در لشکر 17 روح الله منصوب شد. سيد احمد دراين دوران 17سال داشت اما رفتار وعملکردش مانند فرماندهان دوره ديده وبا تجربه بود.
سيد احمد هفتم تيرماه 1367 سفري به مشهد مقدس مي کند، اوبعد از زيارت امام هشتم شيعيان با آن حضرت عهد مي بندد به زيارت قبر سيدالشهدا (ع)هم برود. بعد از چند روز که از برگشتنش به شهر ازنا مي گذرد خود را براي سفر به کربلا آماده  مي کند.
 شب پرده هاي تاريک خود را در عالم گستراند وستارگان آسمان مانند هميشه در درياي پهناور فضا مشغول نورافشاني بودند .چشم ها در خواب بود اما پرده هاي ظلماني عالم ماديات همچنان از مقابل چشمان اين شير روز و عارف شب برکنار بود.
آهسته آهسته ساعت هاي روحاني اش فرا مي رسيد و ميب گذشت ؛از بستر برخواست مدتي به آسمان نگريست به عظمت خلقت؛ گويي همه چيز را مي دانست، حالت خوشي داشت, احساس پرواز مي کرد ,مدتي را به محاسبه نفس خود پرداخت و لحظه هاي محدودي از شب را هم به ناله هاي اعضاي رنج ديده و خسته خود نمود .
 چشم و گوش و قلب زنده ها در خواب عميق فرو رفته بود , قلب هميشه بيدارسيد او را آماده مناجات و نماز صبح مي کرد . چشمانش دوباره به دنياي فاني باز شد، شير جبهه ها , نفس مطمئنه اش آماده بازگشت به سوي پروردگار بود.
دوستان به ديدارش آمدند با آنان قدري صحبت کرد، مصمم شده بود براي رفتن ,براي معراج...
 وضو گرفت و نماز را به جاي آورد , خود را براي مسافرتي جاودانه مهيا ساخت، قرآن را در سينه گذاشت و با روي زيبا و لباس پاکيزه حرکت کرد، با آرامش کامل... خداحافظ!!!
 اين بار خداحافظي اش رنگ ديگري داشت, گويي وداع آخرين را به انجام مي رساند. از در و ديوار خانه و مسير صداهاي آخرين وداع به گوشش مي رسيد ,حتي آسمان لاجوردي نيز با حالت نگراني به سوي او نگاه مي کرد. اين بار براي استقبال شهادت در حرکت بود , به سوي زادگاه پدرش روان مي شد او مي خواهد اين بار از محلي حرکت کند که او را خوب نشناسند و احترام هاي دنيوي را نداشته باشد ؛به اراک مي رود و به عنوان يک بسيجي ساده ثبت نام مي کند .ولي خيلي زود همه متوجه مي شوند که کيست ... و باز علي رغم ميل خود فرماندهي تيپ علي بن ابي طالب از لشگر 71 روح الله را به او محول مي کنند. تيپ حرکت مي کند او با شوخي هايش بچه ها را براي رزمي عظيم آماده مي سازد. به منطقه عملياتي اسلام آباد مي رسد، از فرماندهي کل اطلاع حاصل مي شود که گروهي بايد به صورت هلي برن عمل کرده تا منافقين را به محاصره در آورند. عمليات مرصاد در حال انجام است,احمد تيپش را آماده مي کند .قبل از پرواز از يکي از روحانيون که در محل حاضر بودند تقاضاي استخاره مي نمايد، معناي استخاره شهادت است و او با آگاهي کامل از شهادت با بالگرد پرواز مي کند. در منطقه مورد نظر پياده مي شوند. درگيري آغاز شده ...
سيد احمد بعد از رشادت هاي بسيار زخمي مي شود,اما دست از جنگ با منافقين برنمي دارد.او در ميدان نبرد مي ماندوآنقدر از دشمنان اسلام را به هلاکت مي رساند که خدا از دستش راضي مي شود.
لحظاتي بعد نداي ارجعي الي ربک در فضا طنين انداز مي شود و...
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان ,
برچسب ها : ميرصفي , سيد احمد ,
بازدید : 271
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

وصيت‌نامه
. . . به خواست و هدف شهدا عمل كنيد. با سكوت‌ها و بي‌تفاوتي‌ها خون شهدا را پايمال نكنيد. شما پاسداران متواضع باشيد و معنويت خود را حفظ كنيد كه معنويت اسكلت سپاه است. خدايا تو را شكر كه لباس سپاه را به من ارزاني داشتي. سپاه قلب من، جسم من و آبروي من است. سپاه شخصيت من و حق ستان ضعيفان است. اساسنامة سپاه خون شهداست. سپاه را تقويت كنيد. فيروز سرتيپ نيا






خاطر‌ات
براتعلي عزيزي :
در سال 60 در عمليات والفجر مقدماتي در شب دوم عليمات بود كه گردان وارد عمليات شده بود. بعد از نيمه‌شب (3 نيمه‌شب) گردان ما (گردان كميل كه آن زمان شهيد فيروز فرمانده آن بود) وارد عمليات شد. چند ساعت از عمليات گذشت كه دستو رسيد هر چه سريع‌تر گردان را از منطقة عملياتي عقب بكشيد. موقعي كه هوا روشن شد، متوجه شديم كه بي‌سيم‌چي گردان مجروح شده و در منطقة عملياتي جا مانده است (عباس رعيت‌پيشه از بچه‌هاي بسيج شيراز بود). شهيد سرتيپ‌نيا بسيار ناراحت شد و اظهار داشت اين برادر در بين ما غريب و مهمان ما بود. من بايد هر طور كه شده اين بسيجي را پيدا كنم. هر چه به ايشان گفتم نمي‌شود برويد، چون كه در وسط عراقي‌ها جا مانده، شهيد راه افتاده به طرف منطقة عملياتي (كه زير آتش سنگين توپخانه و هواپيماهاي دشمن بود). بعد از چند ساعت متوجه شديم كه اين شهيد برگشت و در حالي كه به شدت از ناحية پا مجروح شده بود و به سختي مي‌توانست راه برود. زماني كه بالاي سر او رسيديم و خواستيم او را بلند كنيم و بياوريم، اظهار نمود مرا رها كنيد و برويد عباس را كه خودم را تا پشت همين خاكريز آورده‌ام، بياوريد. پشت خاكريز رفتيم ديديم كه آن بسيجي شهيد شده، پيش فيروز برگشتيم به او چيزي نگفتيم. اصرار كرد كه چرا او را نياورده‌ايد، او متوجه شد كه آن بسييجي شهيد شده، اشك از چشمانش جاري شد و گفت: خدايا تو شاهد باش من تلاش خود را كردم، مرا هم مثل اين بسيجي به شهادت برسان . قفس تن ديگر ياري نگه داشتن روح بلند و آسماني او نبود و در تاريخ 25/10/1365 به سوي معشوق به پرواز درآمد.

فتح الله سرتيپ نيا پدر شهيدان فيروز، فرماندة گردان كميل و حجت، معاون گردان كميل :
آنها افرادي خوش اخلاق و خوش برخورد كه زبانزد عام و خاص بودند و داراي خصوصيات روحي خوب و شايسته‌اي بودند. دوستان و فاميل به خصلت‌هاي آنها غبطه مي‌خوردند.
از همان ابتدا كودكي توجه خاصي به افراد كم درآمد و مستضعف داشتند و هميشه از من پول مي‌گرفتند و به مردم فقير كمك مي‌كردند.
هر دو شهيدم همزمان به شهادت رسيدند. شهيد فيروز دانشگاه قبول شده بود. من به او گفتم پسرم به دانشگاه برو، ايشان گفتند از بچه‌هاي جبهه خداحافظي نكرده‌ام، انشاء الله سفري مي‌روم از آنها خداحافظي مي‌كنم، برمي‌گردم. بعد از مدتي كه برگشت، گفتم آمدي كه به دانشگاه بروي؟ گفت نه پدر گرداني را به نام كميل تشكيل داده‌اند كه من بايد مدتي با بچه‌هاي بسيج در آن گردا ن خدمت كنم. من به دانشگاه بروم كه وقتي از من پرسيدند استاد تو كيست، من به آنها بگويم فلان دكتر يا مهندس، جبهه خود دانشگاه است كه استاد آن حضرت علي (ع) است. چون فهميدم كه ايشان خالص است، ديگر چيزي نگفتم و گفتم خدانگهدار شما باد.
مادر شهيد هميشه در نمازش دعا مي‌كرد يا سيد شهيدان فرزندانم را در خط خود و به سوي خود هدايت كن. وقتي مادرش از حجت سوال مي‌كرد پسرم چرا جلوتر از نيروهاي گردان به سوي دشمن مي‌روي، او جواب مي‌داد مادر مگر تو در نماز دعا نمي‌كني يا حسين فرزندانم را به سوي خودت هدايت كن، خوب وقتي شهيد بشوم،‌ زودتر به امام حسين (ع) ملحق مي‌شوم.
فيروز با يكي از اقوام خودمان با پيشنهاد مادرش ازدواج كرد كه حاصل زندگي مشترك آنها دو پسر به نام‌هاي كميل و اباذر (امين) مي‌باشد. شهيد حجت مجرد بود.
شهادتشون هم به اين شکل بود که يكي از برادران سپاه به درب منزل ما آمد و گفت حجت زخمي شده، بيا برويم ملاقات او، وقتي من را آوردند به بهشت زهرا، اولين تابوتي كه از آمبولانس پايين آوردند، جنازة فيروز بود كه فرزندم بهروز به من گفت: پدرجان فيروز و حجت هر دو شهيد شده‌اند. ناراحت نباش، چون ضد انقلاب سو استفاده مي‌كند. بنده هم گفتم ناراحت نيستم فرزندانم فداي امام حسين (ع). بنده از فدا كردن فرزندانم و هديه به انقلاب و اسلام احساس خوشحالي مي‌كنم و اگر كسي چنين مطلبي به من بگويد به او جواب مي‌دهم شهيدان راه خود را با بينش و آگاهي انتخاب كرده‌اند و هدف داشته‌اند و براي دفاع از انقلاب و اسلام جان خود را از دست داده‌اند.
از مردم هم انتظار دارم راه شهيدان را ادامه دهند، از راه مستقيم منحرف نشوند، پشتيبان ولايت فقيه باشند تا به اين مملكت صدمه‌اي وارد نشود.
به خانواده شهداسفارش مي‌كنم افتخار بكنيد به هديه‌اي كه تقديم اسلام و انقلاب كرده‌ايد. گول فريب‌ها و شايعه‌پراكني‌هاي دشمن و عوامل آن را نخوريد كه خيلي‌ شماها آبرو داريدو آن را به قيمت ارزان از دست ندهيد. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان ,
برچسب ها : سرتيپ نيا , فيروز ,
بازدید : 149
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

سال 1337 ه ش در روستاي سراب حمام در 5 کيلومتري شهرستان پلدخترمتولد شد .
اوتا پايان دوره ي ابتدايي درمدرسه در خواند وپس از آن به علت وجود مشکلات اقتصادي در خانواده ترک تحصيل کرد و به کمک پدرشتافت تا در کشاورزي يار او باشد.
پس از چند سال وضعيت زندگي آنها بهتر شداما سن علي از حد قانوني بيشتر شده بود و او نمي توانست در مدرسه راهنمايي ثبت نام کند.
اما او به مرور تحصيلاتش را به صورت متفرقه ادامه داد . وقتي به سن سربازي رسيد براي خدمت وارد ارتش شد.
او از قبل خدمت سربازي بر عليه حکومت شاه مبارزه مي کرد ولي به علت علني کردن اين مبارزات وسرپيچي از دستورات فرمانده خود در مقابله با مردم ,در دوران مبارزات انقلاب اسلامي به زندان افتاد .
مدتي بعد از زندان فرار کرد و تا پيروزي انقلاب فراري بود اما مبارزات خود را برعليه حکومت شاه ادامه مي داد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد. پس از ورود به سپاه ,او در هر نقطه از کشور که نياز به پاسداري از دستاوردهاي انقلاب اسلامي بود ,حضور مي يافت ,کردستان و مناطق غرب کشور که در ماه هاي نخست پيروزي انقلاب اسلامي به محلي براي خرابکاري واذيت وآزار مردم از سوي ضد انقلاب تبديل شده بود,يکي از اين نقاط بود.اوبا حضور در اين مناطق به مقابله با دشمنان داخلي و عوامل بيگانه اي پرداخت که قصد جداسازي بخشهايي از خاک ايران را داشتند.
با شروع جنگ تحميلي او بدون کوچکترين ترديدي رهسپار جبهه ها شد . اهل زهد و عبادت بود و به نماز شب و تلاوت قرآن و روزه اهتمام خاصي داشت.
پس از ورود به جبهه در اندک زماني توانايي ها ومديريت فرماندهي او آشکار شدوبه فرماندهي در سطوح پايين منصوب شد.
وقتي در يکي از بازديدها ،يکي از فرماندهان جنگ از او مي پرسد با توجه به اينکه آموزش وتجربه اي در جنگ نداريد،چگونه خطوط دفاعي با اين مسافت را حفظ مي کنيد . ايشان پاسخ مي دهند : خدا يار ماست ،روزها مي خوابيم و فقط ديده بان ويژه انجام وظيفه مي کند ولي تمام شب آماده باش بوده ، حالت گشتي داريم و تا روز سنگربه سنگر سرکشي مي کنيم .
طولي نکشيد او به فرماندهي گردان مالک اشتر(ره)تيپ57حضرت ابوالفضل(ع)منصوب شد.
شکارچي يکي از بزرگترين فرماندهان استان لرستان در سالهاي افتخار آفرين دوران دفاع مقدس بود.
او از روزهاي آغاز جنگ تحميلي که به جبهه رفت هرگز از جبهه جدا نشد و پس از شش سال حضور تاثير گذار در جبهه هاي جنگ ومجاهدت و پاسداري از ايران اسلامي و اسلام ناب محمدي ,سرانجام در بيست ونهم ارديبهشت 1365درجبهه ي حاج عمران به شهادت رسيد.
آرامگاه اين سردارملي وپاسدار اسلام ناب محمدي, قبر شماره 4از رديف18در قطعه ي 19بهشت زهرا در تهران است.
منبع:پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
...خدايا عذاب را برايمان به تاخير انداز ,مهلت ده که آنچه از ما فوت شده جبران کنيم. دعوت تو را اجابت و پيامبرت را پيروي کنيم .

به نام خدا و درود به پيامبر و سلام بر رهبر انقلاب. سلام به شهيدان از کربلاي حسيني تا کربلاي خميني. سلام بر تمامي پدر و مادرهاي شهدا.سلام بر مادر پيرم که با دامان پاکش مرا پروراند . برايم گريه نکن و خواهران و برادرانم را به صبر اسلامي دعوت کن .به آنها بگوئيد امام را تنها نگذارند .
...به طرفداران به اصطلاح خلق مي گويم اگر خواهان خلقيد بيايد و براي دفاع از خلق بجنگيد .
به پسرم دروغ نگوئيد , نگوئيد به سفر رفته ام ، نگوئيد از سفر باز خواهم گشت ، نگوئيد زيباترين هديه را برايش به ارمغان خواهم آورد ، به پسرم واقعيت را بگوئيد .بگوئيد گلوله هاي دشمن سينه پدرت را نشان رفته .بگوئيد خون پدرت در تمام مرزهاي غرب و جنوب کشورش به زمين ريخته است.و بگوئيد دشمنان دستهاي پدرت را در ميمک ،پاهاي پدرت را در موسيان ،سينه پدرت را در شلمچه ، چشمان پدرت را در هويزه ، حنجره پدرت را در ارتفاعات الله اکبر ، خون پدرت را در رودخانه بهمن شير و قلب پدرت را در خونين شهر دريدند . اما هنوز ايمان پدرت در تمامي جبهه هاي جنگ مي جنگد ، به پسرم واقعيت را بگوئيد . بگذاريد قلب کوچک پسرم از استعمار و ظلم جريحه دار شود ، بگذاريد پسرم بداند که چرا عکس پدرش را بزرگ کرده اند چرا مادر نخواهد خنديد ، چرا گونه هاي مادر بزرگش هميشه خيس است ، چرا پدرش به خانه بر نمي گردد ، بگذاريد پسرم به جاي توپ بازي ، بازي با نارنجک را بياموزد ، به جاي ترانه ،فرياد الله اکبر را بياموزد و به جاي جغرافياي جهان، تاريخ اسلام و جانبازان را بياموزد . هر روز فانسخه پدرش را ببندد و هر روز پوتين پدرش را امتحان کند ،هر روز اسلحه پدرش را روغن کاري کند هر روز با قمقمه پدرش آب بخورد . به پسرم دروغ نگوئيد . نمي خواهم آزادي پسرم قرباني نيرنگ جهانخوران باشد به پسرم واقعيت را بگوئيد. مي خواهم پسرم امپرياليسم و استعمار را بشناسد. به پسرم بگوئيد من شهيد شده ام ,بگذاريد پسرم به شهيدان بنگرد ، بگذاريد پسرم عمار و ياسر باشد ، بگذاريد سربازي فداکار براي رهبر باشد . والسلام درويشعلي شکارچي 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان ,
برچسب ها : شکارچي , درويشعلي ,
بازدید : 263
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

سحرگاه يکي از روزهاي فروردين ماه سال 1339 ه ش در يکي از روستاهاي بخش چغلوندي به نام"دره بسر عليا "در خانواده اي ساده و بي آلايش که زندگي عشايري و کوچ رو داشتند ,به دنيا آمد.خانواده اش بعد از تولد او روستا نشين شدند وديگر کوچ نکردند.
پدر ش مختصري با تلاوت قرآن آشنايي داشت,او از اولين آيه قرآن کريم استفاده کردو اسم او را رحيم گذاشت .
تولد رحيم زيبايي بهاري را در خانواده دلفان چند برابر کرد ، طبيعت مسير خود را ادامه مي داد و رحيم رشد مي کرد , پاهاي تيز تک او و شانه هاي قوي و بازوان ستبرش در کودکي بشارت مردي را مي داد .
در سن 6 سالگي وارد مدرسه ي روستا شد و دوران ابتدايي را طي نمود اما نبود مدرسه راهنمايي او را به شهر کشاند ,او در شهر نتوانست ادامه تحصيل دهد وبراي کمک به خانواده وارد بازار کار شد . سختي زندگي و کم بودن درآمد خانواده او را در سن کودکي به کار وادار کرد, مدتي به کار باطري سازي مشغول بود .
بعد از مدتي در کار خود خبره شده ولي نتوانست محل کسبي پيدا کند ناچار شغل خود را تغيير داد و با توجه به اين که از استعداد و پشت کار خوبي برخوردار بود خيلي زود کارگاه جوشکاري راه اندازي کرد, کم کم کار او رونق گرفت . صادق بو وهمين خصوصيت مشتريان زيادي را دور او جمع کرد.
رحيم به ظاهر آرامش داشت,کار مورد علاقه ودرآمد خوب درجامعه اي که اکثر مردم در شرايط بد اقتصادي قرار داشتند اما روح نا آرام او هواي  ديگري داشت ,زمزمه مخالفت مردم ايران با حکومت طاغوت به گوش مي رسيد و نام مقدس امام خميني خيلي از بچه مسلمان ها از جمله رحيم را شيداي خود کرده بود.
رحيم عاشقانه به صفوف مبارزين انقلاب پيوست,اويکي از استوانه هاي حرکت مردمي وانقلاب اسلامي در استان لرستان بود.
در دوران سخت مبارزات شهادت فرزند برومند امام ,آيت الله مصطفي خميني پيش آمد و در شهرستان قم و تبريز مراسمي برگزار شد. در تبريز مراسم بزرگداشت شهيد مصطفي خميني به خاک و خون کشيده شد,چهل روز بعد در خرم آباد مراسمي براي چهلم شهداي تبريزدر حوزهعلميه  کماليه برگزار شد که رحيم همراه با پدر و چند تن از اقوام در آن شرکت کرد . در پايان مراسم در حالي که نيروهاي مسلح در 2 صف جلوي مسجد ايستاده بودند براي اولين بار رحيم و ياران او که چند نفري بيشتر نبودند فرياد زدند :
الله اکبر ، خميني رهبر ، مرگ بر شاه ، زنده باد خميني .
مامورين سراسيمه ب آنان هجوم بردند و بعد از چند دقيقه مقاومت او و چند نفر همراه او را دستگير و روانه زندان کردند.
بعد از شش ماه حبس و شکنجه و زماني که قيام به سر ا سر کشور سرايت نموده بود و زنداني نمودن عده اي ديگر براي رژيم ثمر بخش نبود ه ناچار همراه زندانيان سياسي از زندان آزاد شد.
رحيم از زندان آزاد  گرديد او پس از آن خروشان تر و مصم تر شده بود و تا پيروزي انقلاب لحظه اي ساکت ننشست .
 انقلاب اسلامي پيروز شد اما پيروزي آن با موانعي از جمله حرکات مذبوحانه گروهکهاي ضد خدا و ضد مردم روبرو شد ,هميشه حفظ انقلاب به عهده انقلابيون بوده است و رحيم که خود براي پيروزي اين انقلاب مزه تلخ شکنجه و زندان را چشيده بود و رنج زيادي برده بود ,نمي توانست بي تفاوت بماند .او اسلحه به دست گرفت تا از ارزش هاي انقلاب اسلامي پاسداري نمايد .
زماني که در خوزستان ضدانقلاب با عنوان دروغين ,حزب خلق عرب شورش راه انداخته بود ,همراه با عده اي از دوستان وارد آن ديار شد و تا خفه شدن آن توطئه در آنجا ماند سپس براي سرکوب ضد انقلاب وابسته به شرق به گنبد شتافت .
او در کردستان مردانه با ضد انقلابيوني که عقايد انحرافي ضد ديني وضد مردمي داشتند جنگيد .
 جنگ تحميلي شروع شد ورحيم دوباره همراه با ياراني که تک تک آنها بعدهاشربت شيرين شهادت را نوشيدند ,وارد حساس ترين نقطه اي شد که دشمن از آنجا قصد نابودي ايران را داشت ,اوبه هويزه رفت و در آنجا با اتکا به خدا و بدون ديدن آموزش هاي لازم دست در دست سردار شهيد دکتر چمران گذاشت و مردانه به جنگ با دشمنان خارجي رفت. درآن جا بود که دشمن براي اولين بار سيلي محکمي از دست فرزندان اسلام خورد و زمين گير شد .
رحيم ديگر به کارگاه جوش کاري خود برنگشت, اگر به خرم آباد آمد يا براي انجام ماموريتي و يا براي انجام وظيفه اي و رسيدگي به امور خانواده شهداياخود و پدرش بود .  در سال 1360 با دختر يکي از همرزمان خود ازدواج کرد که حاصل اين پيوند 2 پسر و 1 دختر بود .رحيم هر چند ماهي و چند صباحي به آنها سر مي زد و مجدداً به جبهه بر مي گشت .
يگان هاي رزم سپاه پاسداران مثل تيپ امام حسين(ع) و تيپ ولي عصر(عج)که بعد ها به لشکرهاي تاثير گذار در عرصه دفاع مقدس تبديل شدند,به وجود رحيم افتخار مي کردند . رحيم از اعضاي اوليه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي خرم آباد بود و به قول يکي از فرماندهان وقت رحيم گوهري درخشان بود در ميان سپاه خرم آباد .
او از کساني بود که در تشکيل تيپ 57 ابوالفضل ( ع ) نقش ويژه اي داشت ، رحيم يکي از ياراني بود که هر کدام حماسه ها آفريدند ,مردانه قلب و سينه ي خود را آماج گلوله ها قرار دادند و رفتند و اگر هم کسي از آنان مانده , شهيد زنده اي است که باز هم منتظر رفتن است .
رحيم کسي نبود که فقط خود را به جبهه رفتن قانع نمايد و در حساس ترين و پر مخاطره ترين يگان هاي رزم خدمت مي کرد ,او در بيشتر عمليات از هويزه تا آزادي تپه هاي الله اکبر و طريق القدس ـ فتح المبين ـ بيت المقدس ـ خيبر ـ والفجرها ـ کربلاها و نصرها شرکت کرد .
آخرين مسئوليت رحيم فرماندهي اطلاعات و عمليات تيپ 57 حضرت ابوالفضل ( ع ) بود .
در زندگي رحيم زيبايي هايي است و خاطره هايي که هر کدام به جاي خود شنيدني است هنگامي که در دل تاريکي هاي شب رحيم ميدان هاي مين را پشت سر مي گذاشت و از خاکريزها عبور مي کرد و سنگر و امکانات و توان دشمن و مواضع او را شناسايي مي کرد ؛ زحماتش کليد پيروزي ها بود .
او يکي از بهترين نيروهايي بود که رکورد مقاومت و ماندن در جبهه را شکسته بود . بارها او را تشويق مي کردند اما او بي اعتنا به ظواهر دنيا بود .در سال 1366 دوباره تشويق شد که به حج مشرف شود ، پذيرفت و رفت تا با حضور در سرزمين وحي ,خستگي هاي عمري مبارزه را از تن بيرون کند .اوديد خانه خدا هم در دست دشمنان خداست, آنجا نيز پهلويش شکست, اگر چه او 6 بار در جبهه مجروح شده بود و پوست بدنش ترکش خمپاره ها را و رگهايش گلوله هاي سرخ را و استخوانش تير کين را لمس کرده بود , در کنار خانه خدا باز پهلويش به دست پليس سعودي شکست و به ناچار براي حفظ جان زنان و پير مردان زائر به پليس حمله ور شد و سلاح از دست آن گرفت و با شليک تير هوايي رعبي در دل آنان انداخت .
سرانجام  بعد از سالها مبارزه و مقاومت و شکستن خطوط دشمن در جبهه هاي مختلف و بارها مجروحيت در صبح چهار شنبه ساعت 10 صبح روز 16 / 10 / 1366 در حالي که فقط مدت 2 ماه از شهادت برادرش ,معلم شهيد عزت اله دلفان نگذشته بود به درجه رفيع شهادت نائل آمد .
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
به نام خدا و استعداد و ياري از او که يار و ياور ستمديدگان و مظلومان است.
وصيت نامه خود را آغاز مي کنم
ابتدا به حقانيت دين مبين اسلام و پيامبر گرانقدرش حضرت محمد بن عبدالله (ص) شهادت مي دهم و بر علي و يازده فرزندش که راهنمايان طريق الهي و امام و پيشواي ما شيعيان هستند گواهي مي دهم ,سپس بر آخرين آنان مهدي صاحب الزمان (عج) و نايب بر حقش درود مي فرستم.
خوشا به حال آنان که شوق ديدار حسين(ع) و زيارت مزار مطهرش را دارند و شب ها از شوق او در خلوتگاه عشق با چشم گريان و دل سوزان ,او را صدا مي زنند و سرودي را زمزمه مي کنند که تا ابد در اين شب ها و همه شب هاي بعد از اين در سکوت بيابان طنين خواهد داشت.
اي منتظران مهدي و اي عاشقان حسين(ع) و کربلاي حسين با نيتي پاک و دلي شکسته از خداي حسين بخواهيد که رزمندگان ما را پيروز فرمايد و راه کربلاي حسين را به روي عاشقان حسين بگشايد.
اي دلباختگان حق و اي رزمندگان جبهه ي حق ,بدانيد که پيش قراولان و پرچمداران لشکر اسلام مي روند و پرچم را به دست شما مي سپارند, مبادا در نگهداري آن تعلل و مسامحه بورزيد که در آن صورت به خون اين شهدا خيانت کرده ايد.
اي خواهران و برادران و اي جوانمردان و پيرمردان هيچ وقت و در هيچ حال امام را تنها نگذاريد و همواره پشتيبان ولي فقيه و روحانيت اصيل باشيد و از حمايت خود نسبت به آنان دريغ نورزيد و راه شهدا و هدف آنان را هيچ گاه از ياد مبريد که راه و هدف اينان همان راه و هدف حسين(ع) و اولياي خداست.
اي پدر و مادر عزيزم ,نمي دانم که با کدام قلم و با کدامين گفتار از زحماتي که براي من متحمل شده ايد سپاس گزاري کنم جز اينکه از خداي مهربان بخواهم که اجري فراوان و پاداشش نيکو به شما عنايت فرمايد.
برادران و خواهران عزيز و مهربانم شما هم که الحمدالله وظيفه خود را مي دانيد که بايد چه کار کنيد, اميدوارم که مرا حلال کنيد.
و اما همسر گراميم ؛شايد شوهر خوبي برايت نبودم اما از خدا مي خواهم که تورا در زندگي ياري دهد و اگر بيشتر وقت ها به فکر جبهه رفتن بودم ,چون که مي ديدم که برادرانم در جبهه مي جنگند و شهيد مي شوند و خون مي دهند. دلم راضي نمي شد که بيايم در منزل و درکنار فرزندانم باشم زيرا فرزنداني بودند که شب ها به بهانه پدر که در جبهه بود و يا شهيد شده بود گريه مي کردند و پدر پدر مي گفتند.
از خدا مي خواهم که اسلام را به پيروزي نهايي برساند و پرچم اسلام را در تمام اقصي نقاط جهان به اهتزاز در آورد.
در پايان از همه عزيزان و دوستان و آشنايان مي خواهم که به خاطر خدا مرا حلال کنند. ضمناً «نماز و روزه» زيادي از من قضا شده و بدهکار هستم، هرچند که مي توانيد برايم بخريد. والسلام خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار رحيم دلفان 20/12/1363


خاطرات
سيد رحيم موسوي:
فاصله زيادي تا عمليات بيت المقدس دو نمانده بود تقريباً چند هفته قبل از عمليات شهيد بزرگوار حاج رحيم دلفان در مقر واحد به اينجانب و يکي ديگر از بچه ها به نام حيدري مقداري پول تو راهي داد و گفت برويد و ديداري از خانواده تان تازه کنيد ليکن به محض اينکه اطلاع دادم ,يا بعد از سه روز بايستي برگرديد. خلاصه در اين حين شهيد جابري هم حضور داشت و به حاجي گفت به من هم مرخصي بده تا با ايشان برويم و برگرديم که در همان لحظه شهيد دلفان به شهيد جابري گفت نترس من و تو انشاءالله با هم به مرخصي خواهيم رفت. پس از تماس و جمع کردن بچه ها بعد از يک هفته به منطقه عملياتي برگشتيم و در معيت شهيد دلفان و پنج نفر از برادران واحد در روز سه شنبه 15/10/66 به قرارگاه قدس مراجعه کرديم که خط را تحويل بگيريم .
روز بعد يعني 16/10/66 با ترکيب برادران 1ـ شهيد دلفان 2ـ شهيد جابري 3ـ شهيد نجفي 4ـ فرهادي 5ـ دريکوند و به طرف خط اول براي شناسايي و ديد در روز حرکت کرديم و حوالي ساعت 12 در انتهاي خط مقدم حاضر شديم که پس از گفتگوهاي کوتاه در زمينه نحوه شناسايي و چگونگي حرکت, ناگهان دشمن بعثي با شليک گلوله خمپاره 60 ميلي متري ما را هدف قرار داد که در بين افراد گروه شهيد بزرگوار حاج رحيم دلفان و شهيد عزيز جابري با هم به درجه رفيع شهادت نائل شدند .
شهيد نجفي هم در بين راه دعوت حق را لبيک گفت و ما جامانديم از قافله شهدا,به اتفاق برادر حسين فرهادي مجروح شديم که اين قضيه با هم مرخصي رفتن شهيد دلفان و شهيد جابري همان مرخص شدن از دنياي فاني و بي ارزش و حضور يافتن در جمع ساير شهداي والامقام بود که اين خاطره هميشه در ذهنم وجود دارد.

پس از اعزام ما به بيمارستانهاي پشت خط و عمل جراحي اينجانب گذشته از پيچيدگي آن و کمک هاي خاصه امام زمان (عج) که لطف خدا شامل حال ما شد چند لحظه اي به هوش آمدم و در عالم رويا که بلافاصله (حدود نيم ساعت) به خواب رفته بودم ,شهيد بزرگوار حاج رحيم دلفان را ديدم که تبسم بسيار زيبايي بر لب داشت و فقط يک جمله گفت و آن هم اين بود که «مبادا فکر کنيد که ما مرديم ,بلکه زنده ايم» که اين رويا تلخي درد جسمي را به شيريني مبدل کرد و يقين پيدا کردم که واقعاً شهداء زنده اند تا ابد .


برگرفته از خاطرات شفاهي شهيد,دوستان وخانواده اش
 به وسط کوچه که رسيد ، با صداي سوت شبگرد برگشت عقب . شبگرد چشم هايش رازير کرد و خورد شد توي صورت رحيم و گفت : « تو کي هستي ؟ » رحيم سينه صاف کرد و گفت : « يه بنده خدا . » شبگرد پوزه خندي زد و گفت : « همه بنده خدا هستن . منظورم اينه که چه کاره اي و اين وقت شب ، ساعت 11 توي کوچه چه کار مي کني ؟ »
ـ از سر کار بر مي گشتم .
شبگرد نزديک تر آمد و گفت : « چه کاري ؟ » رحيم مکثي کرد و گفت : « مغازه دارم ,کله پاچه مي فروشم . » شبگرد قيافه اي عبوس به خود گرفت و گفت :» « تا اين وقت شب در آمدت چقدره ؟ » رحيم حسابي کلافه شده بود ، گفت : آخه عزيز من چرا گير دادي به شغل ما ؟ يه گلي مي گيرم سرم ديگه . » شبگرد گوشه سبيلش را جويد و گفت : « غلط نکنم يه ريگي تو کفشته . نکنه دزدي ؟ »
رحيم که اوضاع را بي ريخت ديد گفت : « يه آب باريکه اي داريم . »
فکري به ذهنش خطور کرد . دست در جيب سرمه اي رنگش کرد و يک اسکناس 5 توماني سبز رنگ گذاشت کف دست شبگرد . لبخند رضايت بخشي نشست روي لب هاي شبگرد و گفت : « نه ، بهت نمي ياد شرور باشي . بهتره زودتر بري خونه . خوب نيست اين وقت شب تو کوچه باشي . ما که با هم پدر کشتگي نداريم . به خاطر خودت مي گم . رحيم که از مخمصه نجات پيدا کرده بود ، گفت : « دست شما درد نکنه . چشم الان مي رم . »
سکوت و تاريکي سايه اندخته بود روي کوچه . رحيم آرام آرام از کوچه بيرون رفت . ايستاد سر کوچه و از گوشه ديوار خيره شد به شبگرد که زير نور چراغ برق نشسته بود روي  چهار پايه . نيم ساعتي مي شد که رحيم منتظر ايستاده بود . شبگرد جعبه تنباکو را از جيبش بيرون آورد سيگاري چاق کرد . از جا بلند شد و شروع کرد به قدم زدن . رحيم فرصت را غنيمت شمرد و دويد داخل کوچه . شبگرد تند تند به سيگار پک مي زد و حلقه هاي دود را مي فرستاد به هوا . به انتهاي کوچه که رسيد ، ايستاد و خيره شد به سر در يکي از خانه ها . هر کاري کرد نتوانست در تاريکي نوشته را بخواند .
رحيم رسيده بود وسط کوچه . هنوز شبگرد پشت به او ايستاده بود . انگشتش را گذاشت روي زنگ . صداي صوت شبگرد پيچيد توي کوچه . رحيم خود را کشيد زير اتاق و چسبيد به در . صداي پاي شبگرد نزديک تر مي شد . طولي نکشيد که در باز شد . با عجله خود را از لاي در کشيد تو . قلبش مي خواست از جا کنده شود . چشمش که افتاد به محسن ، نفس عميقي کشيد . محسن دستش را فشرد و گفت : « چه دست گلي به آب دادي که اين طوري هراساني ؟ »
چيزي نيست اين شبگرد پيله کرده بود و ول کن هم نبود . با بدبختي از چنگش در رفتم .
و بدون اين که معطل کند ، دست برد زير پيراهنش و تعدادي اعلاميه کشيد بيرون . داد دست محسن و گفت : « بگير محسن جان ! خودت مي دوني چه کار کني . اين نوار هم سخنراني آقاس. آوردم که گوش بدي . خيلي مواظب باش . اعلاميه ها رو که پخش کردي ، به بچه ها بگو پس فردا بعد از نماز مغرب و عشاء ، تو مسجد توسلي ، مراسم گراميداشت شهداي تبريز بر گذار مي شه . حتمي شرکت کنن . »
دست برد طرف در و گفت : « شبگرده مثل شمر ايستاده تو کوچه . حالا چطوري از کوچه برم بيرون . » محسن دستش را کشيد و گفت : « آرام پشت سر من از راه پله ها بيا بالا . از رو پشت بوم برو . » به پشت بام که رسيدند ، محسن دستش را دراز کرد و گفت : « پشت بوم ها به هم وصل هستن . تا سر کوچه برو و از روي ديوار خرابه بپر پايين . احتياط کن اين روزها بگير و ببند زياد شده . » رحيم دست محسن را فشرد . خم شد و قدم تند کرد .
صف نماز جماعت غلغله بود . سلام نماز را که دادند ، امام جماعت رفت بالاي منبر و سر صحبت را باز کرد . کم کم جمعيت بيشتر شد . سکوت سنگيني فضاي مسجد را پر کرد و تمام حواس ها پيش امام جماعت بود . پيش نماز صلواتي فرستاد و گفت : « جمع شديم دور هم تا ياد و خاطره شهداي تبريز رو گرامي بداريم . و ... ، » مجلس گرم شده بود که رحيم از جا بلند شد و شروع کرد به شعار دادن . امام جماعت با اشاره دست خواست که ساکت باشد و گفت : « اين شهيدان به خاطر اسلام و مبارزه با ظلم ستم شاهي در برابر طاغوت ايستادند و ... »
محسن سر در گوش رحيم برد و گفت : اون دو نفر رو مي بيني که ايستادن اون گوشه . رفتارشون مشکوکه . گمونم ماموري چيزي باشن . » يکي از آن ها قد بلندي داشت و ترکه اي بود . ديگري هيکل گرد وقناسي داشت . رحيم زير چشمي مراقب مامورها بود . با صلوات امام جماعت ، جلسه تمام شد و جمعيت پراکنده شد . هر دو مامور رفتند طرف پيش نماز و او را از در پشتي مسجد بردند بيرون . رحيم که اوضاع را درهم ديد ، خود را از لاي جمعيت کشيد بيرون و شروع کرد به دويدن . دو مامور مراقب که بيرون در ايستاده بودند ، پشت سرش دويدند . بنز سياه رنگي که جلو در مسجد ايستاده بود ، دنبال آن ها حرکت کرد .
اطراف سبزه ميدان از جمعيت موج مي زد . رحيم خود را از لاي جمعيت گم کرد . مامورها نفس نفس زنان خيره شدند به اطراف . رحيم خود را از لاي جمعيت کشيد جلو . صداي هن و هن نفسهايش مي پيچيد توي گوشش . يکي از مامورها از پشت او را شناخت . دويد طرفش و محکم شانه هايش را گرفت . مامور ديگر خود را به آن ها رساند بازوي رحيم را در دست فشرد . اسلحه را از زير کتش کذاشت توي کمر رحيم و گفت : « بي صدا راه بيفت » و رفتند طرف ماشين بنزي که نزديک ميدان ترمز کرده بود . رحيم را پشت ماشين سوار کردند دو طرفش جا گرفتند . آن که هيکل چاق و بد ترکيبي داشت ، گفت : « با شما جونورا مي دونيم چه جوري رفتار کنيم که سر عقل بيايين . » و مشت محکمي کوبيت توي دهن رحيم . شدت درد باعث شد تا مغز استخوانش تير بکشد . رگه باريک خون از بيني اش سرازير شد و گرمي آن را روي لب هايش حس کرد .
مامور قهقه اي سر داد و گفت : « حالت جا اومد ؟ وقتي به صلابه کشيدمت ، اون وقت مزه شعار دادن رو مي چشي . » راننده جلوي ساختمان بزرگي پا گذاشت روي ترمز . رحيم را از ماشين پياده کردند و بردند طرف ساختمان . اتاقکي جم و جور جلوي در بود . رحيم را بردند داخل . لباس هاي زندان را پوشيد و وسائل شخصي اش را تحويل داد .
مامور تکه اي پارچه سياه رنگ را بست روي چشم هاي رحيم و او را هل داد جلو و گفت : « راه بيفت . » و از ميان راهرويي طولاني جلو رفتند . گاهي با فرياد گوشخراشي ترس مي ريخت توي جان رحيم . مامور جلوي در سلولي ايستاد . نگهبان را صدا زد و گفت : « در سلول را باز کن و اين جونور رو بنداز تو . » دست گذاشت روي شانه رحيم . او را هل داد جلو و گفت : « دمار از روزگارت در مي يارم . »
نگهبان پارچه را از روي چشم هاي رحيم باز کرد و قفل سنگيني را زد در سلول . داخل سلول تنگ و ترش بود و جاي پا دراز کردن نداشت . صداي ناله خفيفي از سلول بغل دستي به گوش مي رسيد . چشم گذاشت روي دريچه تا شايد بتواند توي راهرو را ببيند . دريچه کاملاً پوشيده بود و چيزي به چشم نمي آمد . هواي داخل سلول سنگين بود و احساس خفگي مي کرد .
روزنه کوچکي در بالاي سلول وجود داشت و نور از لاي آن خود را کشيده بود داخل . دست هايش را به کف سلول کوبيد . تيمم کرد و به نماز ايستاد .
نگهبان در سلول را باز کرد و مردي ديگر با کتري بزرگي جلوي در ظاهر شد . چاي را ريخت توي ليوان و با نصفه اي نان سنگک داد دست رحيم . نگهبان دستي کشيد به لپ هاي گوشت آلودش و در سلول را بست .
ساعت حدود 10 بود که قفل چرخيد و در سلول باز شد . مامور پارچه را بست روي چشم هاي رحيم . شانه اش را کشيد و گفت : « بيفت جلو » و او را برد داخل اتاق بازجويي که ته راهرو بود . مامور پارچه را از روي چشم هايش باز کرد او را نشاند روي صندلي و گفت : « هرچي ازت مي پرسم بي کم و کاست جواب بده وگرنه بلايي به سرت مي يارم که مرغ هاي آسمون به حالت زار بزنن . » چرخيد دور صندلي و گفت : « کي بهت خط مي ده ؟ »
ـ خط کدومه ؟ من که کاري نکردم .
مامور دکمه اي را فشار داد و صندلي به سرعت شروع کرد به چرخيدن . چند ثانيه اي که چرخيد ، رحيم شروع کرد به فرياد زدن . صندلي از حرکت ايستاد . مامور گفت : « جواب سوالم رو ندادي ؟ » رحيم گفت : « بهتون گفتم که من کاري نکردم . » مامور سر سيمي را وصل کرد به بدن رحيم . شوک الکتريکي به بدن رحيم وارد شد و برق يک بار تمام وجودش را لرزاند . دوباره شروع کرد به هوار کشيدن .

مامور سر سيم را از بدن رحيم جدا کرد و گفت : « حرف بزن مرتيکه ... » و دستش را روي صورت رحيم پايين آورد . خون به سرعت از گوشه دهانش بيرون زد ومزه شور آن را روي زبانش حس کرد . با اشاره دست مامور ، مرد قوي هيکلي که گوشه ديوار ايستاده بود ، جلو آمد و رحيم را انداخت زير مشت و لگد . زير چشمش بالا آمد و خون از بيني اش راه افتاد . مامور رو کرد به نگهبان و گفت : « بندازش تو سلول . » برگشت طرف رحيم و گفت : « تا همدستات رو معرفي نکني ، کتک خوردن کار هر روزته . شير فهم شد . »
اول صبح بود که نگهبان در سلول را باز کرد و گفت : « عاقل باش و از اين شش ماه زنداني بودن عبرت بگير . حالا پاشو بيا بيرون . مرخصي . يادت باشه دوباره دست از پا خطا نکني وگرنه دوباره همين آشه و همين کاسه . ممکنه کار به اعدام هم بکشه . »
منبع:يادهاي ماندگار،نوشته ي مهري حسيني،نشر بهار،قم-1383



آثار باقي مانده از شهيد
معبودا چقدر رئوفي براي عبد گناهکاري که جز بار معصيت ,توشه اي براي آخرت ندارد.
بار الها ,اي بخشنده ي گناهان و اي پوشنده عيوب ,هم اکنون اين بنده مسکين از کرده هاي خود نادم و پشيمان است که عمري را به غفلت گذرانده و مي گويد: اي خداي محمد (ص) خودت آگاهي که اين بنده زبون از گذشته خود نادم است و تاسف مي خورد.
الهي ,مدتهاست که اين حقير انتظار رجعت به سوي تو را دارد و اکنون که لحظه هجرت فرا رسيده از درگاه رحمتت طلب بخشش و عفو دارم.
الهي ما که اميدوار به اعمال و کردار خود نيستيم بلکه چشم اميد اين حقير به فضل و کرمت دوخته شده است.
اي خداي رحمان ,بنگر که چگونه دلم از دنياي فاني بريده و نظر کن که چگونه هوس کوي تورا کرده و عزم سفر به سويت دارم.
بار الها ,هنگام فرا رسيدن آن لحظه موعود که در انتظار تو بوده ام چنان ساز که جز نام تو در قلبم نگنجد.
خدايا, تو خود مي داني که اين بنده حقير براي رفع تکاليف در اين راه گام نهاده است, اين تکليفي که ولي فقيه ما را مکلف به آن نموده است.
اي خداي شهيدان ,به اين عبد ذليل توفيق ده تا هدفي جز تورا نشناسد.
معبودا ,تو رئوف و مهرباني و تو رحمان تر از آني که حتي اين بنده کوچک تصور کند.
خدايا شرمسارم از درگاه جبروتت، پشيمانم از کردار گذشته ام.
ه سراي خداوند قهار عاجزانه طلب بخشش و عفو دارم.
اي خداوندي که رحمت درگاهت بي کران است, اميد اين بنده معصيت کار به رحمانيت توست و لاغير.
اي مولايي که بر انجام هر کاري قادري، اي رسول خدا بنگر چگونه امت راستينت براي اعتلاي رسالت تو جان در طبق اخلاص گذاشته و در راه دين تو سر مي بازند و شفيع باش براي اين امت در روز قيامت.
اي علي و اي امام مظلوم و اي مولايي که از غريبي در چاه مي گريستي, از دست آدم هاي بي فکر و بي اعتقاد آن زمان, هم اکنون نظاره گر باش که شيعيانت چگونه در پي انتقام برآمده اند، چگونه راه خونين تو را پيش گرفته اند و تا آخرين لحظه دست از امام خود برنخواهد داشت.
رحيم دلفان 15/6/1366


پدر بزرگوار و مادر مهربانم : سلامٌ عليکُم
پس از تقديم عرض سلام سلامتي شما ها را از خداوند بزرگ خواهان و خواستارم و اميدوارم سلام گرم مرا از راهي دور با قلبي نزديک بپذيريد . اگر جوياي احوال اينجانب باشيد الحمدالله سلامتي برقرار است و به دعا گوي شماها و تمام رزمندگان مشغولم . اکنون آين نامه را مي نويسم در يکي از محورهاي عملياتي جبهه جنگ مي باشم  و شور و هيجان درونم را فرا گرفته که هرگز تصورش را نمي کردم و نمي دانستم روزي بتوانم در صف ياران رسول خدا ( ص ) وامام امت اسلحه به دست بگيرم و بر عليه دشمنان خدا و قرآن مبارزه کنم . الآن اقتخار مي کنم که خداوند مرا در اين برهه از زمان به وجود آورد تا بتوانم خود و خداي خويش را بشناسم و با هم کاري امت حزب ا... و جوانان غيور و مسلمان بر پيکر متلاشي شده لشکر صدام هجوم آورم و تا آخرين نفس با آن لشکر کفر مبارزه کنم .
از خداوند بزرگ خواهانم که توفيق شهادت در راهش را به من عطا فرمايد تا بتوانم از اين دنياي فاني رهايي يابم و خالصانه به درب خانه او بکوبم .
اي خداي مهربان که با قلبي پر از گناه و با دستي خالي به سوي تو آمده ام, از تو خواهانم که در اين لحظات آخر زندگي مرا ببخشي و مانند رهروانت که با خون خويش وضو گرفته اند قرارم دهي .
پدر و مادر از اين که نتوانستم در طول دوران گذشته ام به شما خدمتي بکنم و وظايفم را به نحو احسن انجام دهم شرمنده ام و از اين که دل به دنياي فاني بسته ام  و دنياي اخروي و جاوداني را فراموش کرده ام در برابر دادگاه عدالت خداوند شرمنده هستم و نمي دانم به چه بياني و زباني از او غذر خواهي کنم .
                                                                                     رحيم دلفان 25 / 6 / 66


آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
بسم رب الشهدا وصديقين
قلم ها از نوشتن و نگارش زندگاني مردان و سرداران بزرگ و فداکار اسلام و اولياء حق سبحانه و تعالي شکسته و زبان ها در نثار و مدح بيان حقيقت وجود اين راد مردان کوتاه است.
فکر به زندگي عجيب اين ها را ه به جايي نمي برد. شهيد رحيم دلفان در شبانگاه ها پهلو از خواب تهي مي کرد و به ياد خداوند برپا مي ايستاد و با محبوب و معشوق خويش عاشقانه مناجات مي کرد و اشک خوف و شوق به دامن مي ريخت . در روزها کمر همت براي مجاهده و کار مي بست و بيشتر و بهتر از همه کار مي کرد. بدون هيچ ادعايي و هيچ آثار خستگي بر صورت مبارکش نمايان نمي شد.
او در امر دين توانا و در مقابل حق خاضع و خاشع بود. به هنگام مصيبت و بلا کوه صبر و ايمان بود. بسيار صبور و بردبار و به حقيقت رحيم بود. و چهره نوراني و ملکويتش همواره بشاش و تبسم مي نمود. سپاسگزار نعمت حق بود. شب را ترسان و گريان از خوف خدا صبح مي کرد و روز را شاداب و اميدوار به شب مي رسانيد, کسي او را خشمگين و عصباني نديده بود.
او زاهدي به تمام معنا و عارفي مکتب نديده بود.
آري نگار ما که به مکتب نرفت و درس نگرفت...
گفتارش نيش دار و زننده و تند نبود. رحيم بزرگوار محبوب حضرت ازل بود و سر فرمايش حق تعالي که در کتاب مجيدش خطاب به ملائکه فرمود، اني اعلم مالاتعلمون. هرچه خوبان داشتند او تنها داشت و به قيمت وراي دو جهان بود. رحيم عزيز به حقيقت مقلد امام و پاسدار و نگهبان حريم ولايت الله بود. او افتخار اسلام و رزمندگان هميشه پيروز تيپ افتخار آغرين 57 حضرت ابوالفضل (ع) و سپاه پاسداران انقلاب اسلامي استان لرستان بود. روح نوراني و ملکوتي او و همه شهيدان اسلام شاد باد.
خداوند ما را در ادامه راه اين شهيدان ثابت قدم بردارد.
روابط عمومي تيپ 57 حضرت ابوالفضل (ع) و سپاه ناحيه لرستان 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان ,
برچسب ها : دلفان , رحيم ,
بازدید : 215
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

هنگامي که ديوراهاي کاهگلي کلبه هاي کوچک کوچه هاي تنگ و تاريک  و پيچ در پيچ محله خيابان حافظ خرم آباد از صداي هق هق گريه ي بچه هاي گرسنه ، شکاف برداشته بود؛ طلوع ستاره اي از کهکشان راه حقيقت و از سلاله پاک و با صفاي ايمان و تقوي ؛نويد روزهاي آفتابي را داد.
21 اسفند سال 1330 ه ش ديده به جهاني پر از ظلم و ستم و تباهي گشود . با تولدش بار ديگر تاريخ شاهد آمدن يکي ديگر از همسنگران و همسفران کاروان عشق و حقيقت بود ، تا با ايفاي نقش خود ،در هموار کردن ناهمواريهاي راه آن قافله و کاروان ، کمکي باشد .
نامش را نعمت اله گذاشتند . همان گونه که در طول حيات پر فروغش نشان داد . مصداق تام نام خويش بود . آري او نعمت خدا بود ، چون به فلسفه حقيقي حيات که ايمان ، جهاد و عدالت است لبيک گفت و سمبل و اسوه اي براي هر رهرو راستيني بود . لحظات گذر خود را بر صفحه ساعت به نمايش در مي آوردند و با هر تيک تاکي ، ثانيه ،دقيقه ،ماه و سالي را بر سن نعمت اله مي افزود . تا اينکه به سن هفت سالگي رسيد ، روانه دبستان شد و به اين منظور در دبستان سعادت واقع در  محله (پشت بازار ) نام نويسي کرد  تا با تعلم از سعادت به تعليم سعادت بپردازد . پس از گذراندن دوران تحصيلات ابتدائي  براي کمک به امرار معاش خانواده کارکردن را شروع کرد ،درحالي که کودکي بيش نبود.او کار مي کرد اما دست از تحصيل برنداشت . روزها را کار مي کرد و شبها  درس مي خواند .
رابطه او با خانواده اش دوستانه و صميمي بود . صبور و آرام بود ، هرگز به خود اجازه نمي داد در مقابل پدر و مادر بلند صحبت کند . در اين زمان بود که شخصيت و روح جوياي حقيقت او که هر لحظه بي تابانه در جستجوي پايگاههايي براي شناخت بود ،راه مسجد و محافل مذهبي را که مهمترين پايگاه شناخت بودند ، پيدا کرد .او براي رشد و تکامل خويش زير نظر روحانيون و عالمان به خود سازي معنوي پرداخت تا با مبارزه با طاغوت زمان ,مقدمات پياده شدن احکام نوراني اسلام را در جامعه فراهم سازد.او خوب مي دانست که اين مبارزه نقش به سزائي در سرنوشت انسان وجامعه ي بشري دارد .هر کس توانست زمان را مقهور سازد ، به پيشرفت و تعالي مي رسد و در غير اين صورت از قافله باز خواهد ماند .
نعمت اله بر آن شد تا با پيروزي در اين مبارزه خود را آماده مبارزات ديگري که در پيش رو داشت ، نمايد . در سن 15 سالگي در راستاي تامين گوشه اي از مخارج خانواده ، قسمت تزريقات دکتر مدير را بر عهده گرفت و در داروخانه سينا در خرم آباد مشغول کار شد . در همين زمان بود که مبارزات سياسي خود را شروع کرد . پس از مدتي کار کردن و آشنايي با دارو ، ساکت نماند و علنا در حضور همگان  اعلام نمود که داروهاي مصرفي ساخت اسرائيل نه تنها در تخريب روحيه و جسم مسلمانان اثر به سزائي دارد ، بلکه باعث تقويت اقتصاد دولتي که دشمن اسلام و مسلمين است ، خواهد شد . و اين اولين جرقه انقلابي دروني در او منجر به شکست سالهاي سکوت شد .مبارزه را تنها منحصر به کشور ايران نمي دانست ، بلکه با علم به تشکيل امت واحده اسلامي ، در هنگامي که هنوز فعاليت علني خود را در مقابله با رژيم شاه شروع نکرده بود ، به پشتيباني از نهضت مردم مسلمان فلسطين برخاست ، و دشمن آنها را دشمن خود و ديگر مسلمانان دانست.
او در راه مبارزه براي آزادي کرامت تاراج شده ي انسان زنداني و شکنجه شد,از آنجا که اوج فعاليت هاي سياسي مذهبي زير نظر شهيد محراب آيت الله مدني تشکيل يافته بود و از طرف ديگر فشار و ايجاد وحشت و وضعيت خطرناک براي رژيم شاه وضعيت بدي را به بار آورده بود ,اين شرايط به آزادي سعيدي منجر شد.
انقلاب اسلامي که به پيروزي رسيد نعمت الله خوشحال بود اما مي دانست که دشمنان خارجي وعوامل داخلي آنها در مقابل اين انقلاب ساکت نخواهند نشست.
ازروزهاي نخست پيروزي توطئه ها,ترورها,خرابکاري ها وجنگ داخلي در 5استان شروع شد ونعمت الله سعيدي در تمام اين عرصه ها حاضر شد,او مردانه از دستاوردهاي انقلابي دفاع مي کرد که از نوجواني براي پيروزي اش تلاش کرده بود,مبارزه کرده بود وشکنجه شده بود.
دشمنان بدنام ايران از اين همه خربکاري نتيجه اي نگرفتند وانقلاب اسلامي ايران که معمارش آن را انفجار نور ناميده بود مي رفت تا بيداري ملتهاي مسلمان را در پي داشته باشد.
جنگ هشت ساله يکي از صدها تلاش حقيرانه اي بود که دشمنان به مردم بزرگوار ايران تحميل کردند اما از اين کار شيطاني هم نتيجه اي نگرفتند.
با آغاز جنگ او به جبهه رفت وبه مقابله با متجاوزان از مليتهاي مختلف پرداخت.ابتدا يک رزمنده عادي بود,مدتي بعد مسوليتهايي را به عهده گرفت وبا گذشت مدتي از حضورش در جبهه فرمانده محور عملياتي تيپ 57 حضرت ابوالفضل (ع) شد.او در اين سمت ضربات خرد کننده اي به دشمنان وارد کرد.
اودر عمليات زيادي شرکت کرد وبا هدايت وفرماندهي نيروهاي دلير استان لرستان در جبهه هاي جنگ نقش موثري در پيروزي هاي ايران در دفاع مقدس از تماميت ارضي خود داشت,عملياتي مانند:ثامن الائمه,بيت المقدس,خيبر وبدر.
نعمت الله سعيدي پس از سالها مبارزه با طاغوت ايران و دشمنان اسلام ناب محمدي در بيست ويکم اسفند 1363در عمليات بدر که در منطقه عملياتي هورالعظيم انجام شد ,به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد


وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
حسين جان درست است که در صحراي کربلا با تو نبوديم تا به ياريت بشتابيم و آن ظالمان که تو و ياران باوفايت را مظلومانه به شهادت رساندند ,از آنها انتقام بگيريم اما امروز، فرزند برومندت پرچم به زمين افتاده اسلام را برداشته و نداي:
                                                                                                       "هل من ناصر ينصرني"
سر داده است و چون کوفيان نخواهيم بود که او را تنها بگذاريم، انشاءالله.
 اي حسين عزيز براي ما ديگر قابل تحمل نيست که شاهد اتحاد شوم ابرجنايت کارها باشيم ,برعليه اسلام عزيز و ما زنده باشيم ودشمنان قرآن دست در دست منافقين و ملحدين شهوت پرست نهاده و در مقابل فرزند برومند تو «امام خميني» خودنمايي و اعلام جنگ نمايند. به خدا هرگز اين ننگ را پذيرا نيستم.
حسين جان اگر کوفيان تورا دعوت کردند ولي به عهد خود وفا نکردند و تورا تنها گذاشتند ما فرزند عزيزت امام خميني را که در فرودگاه ندا داديم :
قلب ما باند فرودگاه تو است خميني و گفتيم ما همه سرباز توئيم خميني ,تنها نخواهيم گذاشت و انشاءالله تا آخرين قطره خون خود سر بيعت خود باقي خواهيم ماند. در پايان خدايا، تورا به خون پاک شهداي اسلام قسمت مي دهم ,شهادت در دنيا و شفاعت آل محمد «ص» را در آخرت نصيبم بگردان. انشاءالله .
اما چند کلمه اي با دوستان و آشنايان عزيز: اولاً دعا براي امام عزيز را فراموش نکنيد هميشه بعد از هر نماز اين وجود مقدس را دعا کنيد. رزمندگان اسلام را در جبهه هاي جنگ فراموش نکنيد و آنها را تنها نگذاريد, کساني که توانايي جبهه رفتن دارند به جبهه ها بروند ,کساني که توانايي ندارند در پشت جبهه ها رزمندگان اسلام را ياري کنند که مورد رضاي خدا و امام زمان (عج) مي باشد.
مادران و خواهران عزيز با عفت و پاکدامني و حجاب خود به کمک رزمندگان اسلام بروند و آنها را ياري کنند. از کليه برادران و دوستان که مرا مي شناختند تقاضا دارم براي رضاي خدا مرا حلال کنند و مرا ببخشند. اگر بعضي از دوستان پشت سر من حرف هايي زده اند يا غيبتي کرده اند همه آنها را براي رضاي خدا حلال مي کنم و براي آنها دعاي خير مي کنم.
 اما خانواده عزيزم، پدرم، مادرم، همسرم، برادارانم، خواهرانم و همه کساني که به خانواده ما وابسته مي باشند مخصوصاً خانواده خودمان همانطور که خودتان اطلاع داريد ,من خوشحال از آن هستم که شما بعد از شهادت من شما بيش از پيش به کمک اسلام و رزمندگان در جبهه ها بشتابيد و نگذاريد افراد ضد انقلاب عليه اسلام و امام عزيز صحبتي کنند و انتظارتان سلامتي براي امام و پيروزي رزمندگان باشد و ميدان به کساني که مي خواهند حتي عليه جنگ حرف بزنند ندهيد و هميشه در ذهنتان باشد:
 جنگ، جنگ تا پيروزي کامل اسلام عزيز.
اما پدر و مادر عزيزم خودم مي دانم که در اين مدت چه قدر به شما زحمت داده ام و چقدر شب نخوابي ها کرديد و رژيم شاه چقدر شبانه روز شما را اذيت کرد و من تنها راه جبران اين زحمت ها را در اين ديدم که به جبهه ها بروم و به ياري اسلام بشتابم تا بتوانم فرداي قيامت در پيش امام زمان «عج» رو سفيد باشم و در همين جا عرض مي کنم که در تمامي کارهايي که انجام داده ام براي خدا، اگر ثوابي داشته باشد يک سوم آن را به پدرم و يک سوم آن را به مادرم و يک سوم براي خودم هديه به پدر و مادرم مي کنم انشاءالله که مورد قبول خداوند بزرگ قرار گيرد انشاءالله.
اما راجع به همسرم که ايشان هم متحمل زحمت هاي زيادي شده اند عرض مي کنم ضمن تشکر از ايشان انشاء الله فرداي قيامت در پيشگاه خدا و امام زمان (عج) و فاطمه «س» سربلند باشند.
به اميد پيروزي اسلام عزيز و نابودي کفر جهاني
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار     انشاءالله                   نعمت الله سعيدي



خاطرات
عبدالله:
سال 1354 ه ش ,سالي که عده اي خود فروخته و در کنار  ساواک جهنمي تصميم بر آن گرفتند آيت الله مدني را به نور آباد ممسني در استان فارس تبعيد و شهيد سعيدي را روانه زندان نمايند . شهيد سعيدي پس از تحمل رنج ها و شکنجه هاي عمال شاه با فشار مردم از زندان آزاد شد.
 يکي از دوستان همرزم و هم سلولي او در مورد مقاومت و مبارزات سعيدي در زندان رژيم جهنمي شاه  چنين مي گويد: در موقع بازجوئي توسط مامورين ساواک سوالاتي در مورد شهيد سعيدي را با من مطرح مي کردند که من سعي داشتم به طريقي به آنها بقبولانم که نامبرده از مبارزه منحرف گشته تا شايد به سراغ او نروند. غافل از اينکه سعيدي را ساعت 4 صبح و مرا ساعت 8 صبح دستگير کرده و بين ما فقط يک ديوار بسيار نازک فاصله داشت. بعد از پنج روز که مامورين ساواک مرا به دستشويي مي بردند صداي ايشان را در سلول تنگ و تاريک انفرادي که به قدري کوچک بود که حتي جاي دراز کشيدن نداشت و بغل اتاق بازجويي قرار داشت را شنيدم ولي مردد بودم که آيا صداي ايشان است يا نه.
بالاخره کنجکاوي مرا برانگيخت که مسئله را پي گيري نمايم که ناگاه روز بعد در حالي که به پشت سر نگاه مي کردم متوجه شدم که چند نفر از مامورين از جمله بازجوي ساواک به اسم معين اطراف شهيد سعيدي را گرفته و او را به شکنجه گاه که در وسط حياط و زير درخت قرار داشت مي بردند و چون در اطاقي که من در آن زنداني و دستبند شده بودم فاصله زيادي با پنجره داشت تنها صداي داد و فرياد مامورين و صداي نعمت را مي شنيدم که پس از نيم ساعت داد و فرياد مامورين با صداي رسا فرياد زد و به معين و ديگر بازجوها گفت اگر مرا بکشيد چيزي براي گفتن ندارم .
 پس از چند لحظه از درب اطاق من با مامورين عبور کرد که پس از معاينه به مامورين ساواک اعلام کرد که بيش از اين نامبرده تحمل شکنجه را ندارد و احتمال مرگش مي رود .بله او زير شکنجه بسيار مقاوم بود به طوري که اگر او را هزار بار مي کشتند و زنده مي کردند اعتراف نمي کرد. به طور مثال روبرو نمودن يکي از افراد دستگير شده با وي بود که روزانه چند بار تکرار مي شد ولي ايشان اظهار بي اطلاعي مي نمود و بعد از هر بار روبرو شدن به حد کافي او را شکنجه مي دادند و در آن هنگام که هر لحظه مرگ خود را به چشم مي ديد باز اميدوار بود , طوري که زماني که ما را در ساواک به شهر ديگر انتقال مي دادند با اينکه چند نفر از مامورين اطراف ما را گرفته بود، با احوالپرسي و يادآور شدن اينکه خدا بزرگ است و کاري که اجرش با خداست ناراحتي ندارد. ترس ما را شکست .شهيد نعمت الله سعيدي بعد از تحمل رنج ها و شکنجه هاي مامورين ستم شاهي در ساواک در خرداد ماه 1356 آزاد و چون پرنده اي عاشق  بال به سوي معشوق در ديار نور آباد فارس پرگشود, آنجا که شهيد محراب آيت الله مدني در تبعيد به سر مي برد .اوآنجا رفت تا کسب تکليف کند و رهنمودهاي لازم را برگرفت و به خرم آباد برگشت .بعداز اين هرگز آرام نمي گرفت و حتي لحظه ها را به حساب مي آورد. از يک طرف سخنرانها و متفکران اسلامي را به خرم آباد دعوت مي کرد و خود شخصاً حفاظت آنها را به دوش مي کشيد و از طرفي ديگر با همرزم شهيدش هاشم پورزادي که در آن زمان در اصفهان خدمت نظام را مي گذراند ,تشکل سياسي و نظامي داده بود و از جانب ديگر با قم ومستقيماً با بيت حضرت آيت الله پسنديده ارتباط داشت واطلاعيه ها و نوار سخنراني هاي امام را همراه با رساله اش تهيه و  پخش مي کرد.
شهيد سعيدي با کمک شهيد پورزادي در ساختن وسايل تخريب و تهيه اسلحه تبهر خاصي پيدا کرد .او اين وسايل را در اختيار بچه هاي مومن و مسلمان قرار مي داد, مبارزان انقلاب اسلامي در استان لرستان واصفهان توانسته بودند با استفاده از اين سلاحهاي دست ساز ضربات مهلکي به مراکز و وابستگان رژيم ستم شاه وارد آورند. فعاليت چشم گيري داشت و در کنار اين فعاليت ها سعي در آگاهي سياسي و اجتماعي و مهم تر از آن ,مسئله تقوا از ديگر کارهاي او بود اما از آنجا که دائماً تحت تعقيب بود ,دوباره توسط مامورين ساواک دستگير شد,حجم و گستره ي فعاليت هايش آن چنان خود فروختگان ازجمله افتخاري معاون ساواک خرم آباد را به خشم آورد که گفت: در چهار سوي شهر به دارت مي زنم تا کسي جرات نفس کشيدن را نداشته باشد ولي چون خواست پروردگار اين بود که بماند و در آزمايش هاي ديگر امتحان شود نجات يافت.

 چهلمين روز شهادت حاج آقا مصطفي خميني با اينکه برنامه ريزي شده بود و عده زيادي از مردم در مسجد جامع گرد آمده بودند که پس از سخنان سخنران, شهيد سعيدي و عده اي از دوستان طاقت نياورده و شعار مرگ بر اين حکومت يزيدي را سر داده و طولي نکشيد که صحن مسجد که دور تا دور آن را مامورين انتظامي محاصره کرده بودند از فريادهاي اعتراض آميز مردم به لرزه در آمد و حمله مامورين به مردم شروع  شد . شهيد سعيدي موفق شد از درب داخل کوچه خارج و متواري شود.
در مراسم هاي چهلم شهداي قم که منجر به حرکت همه جانبه مردم شد حضوريافت.هر بار به گونه اي در صحنه مبارزه و درگيري هاي خياباني چون چراغي فروزان و روشني بخش ديده مي شد ,به طوري که هر لحظه انتظار شهادتش مي رفت و پس از پيروزي انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني(ره) شهيد سعيدي از طرف روحانيت به عنوان سرپرست اجرايي کميته مرکزي انقلاب اسلامي خرم آباد انتخاب شد .
اودرکميته انقلاب اسلامي سابق ماموريت هاي چون اعزام به خرمشهر و حفاظت تاسيسات نفتي خوزستان و دستگيري تعداد زيادي از ضد انقلاب را انجام داد. اين ماموريت سه ماه طول کشيد و بعد از آن نيز با تعداد 200 نفر از برادران پاسدار و نيروي مردمي به پاوه رفت و با گروه ديگري از برادران پاسدار تحت فرماندهي ابوشريف که در نزديکي هاي پاوه مستقر بودند ,هماهنگ شد و با يک يورش حساب شده که شهيد سعيدي وافراد تحت فرماندهي اش به عنوان جلودار حضورداشتند؛ اولين کساني بودند که حلقه محاصره را شکسته و ضد انقلابيون را از گروهکهاي دمکرات و کومله را يا تار و مار ساختند و شهيد دکتر چمران ويارانش را از محاصره نجات دادند.


آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
بسم رب الشهدا و الصالحين
يادي از سردار رشيد اسلام فاتح منطقه ي هورالعظيم وستاره ي درخشان تيپ57 حضرت ابوالفضل(ع)در عمليات بدر شهيد حاج نعمت الله سعيدي
 السلام عليک يا ابي عبدالله السلام عليک يا انصار دين الله
سلام صابر هميشه مقاوم سلام بر کبوتر هميشه مهاجر.
وسلام بر مهاجر هميشه غريب
بار دگر شيرمردي از بيشه زار خرم آباد, آنجا که مردان خدا مي خروشند , اين بار با خروش عظيم تر وقافله سالاري به مظلوميت حسين(ع) دفتر سي و چند سال تلاش ومبارزه را بر بست و با خدا معامله اي عاشقانه کرد.
آن کس که تورا شناخت جان را که چه کند
 فرزند  و  عيال  و  خانمان  را  چه   کند
 خانه اي متروک و سرد ولي مملو از عشق و ايمان از کوچه هاي پرپيچ و خم خيابان حافظ ,خط خليفه هاي خدا و دامن مادري پاک سرشت و نعمتي از نعمت هاي خدا به انتظارها پايان مي دهد و اين آغاز حرکتي و نهضتي در خانه که نه در جامعه است. تبلور ايمان و اعتقاد مذهبي در خانواده اي که زندگي بي ريا و ساده شان زبان زد خاص و عام است. آموزش الفباي ايثار، گذشت، مقاومت و شهامت ثمره اي جز شهادت و ميوه اي شيرين تر از آن بر هيچ مسلکي به بار نخواهد نشست مگر اسلام و اين تلاش صابرانه بيش از چندين سال در همه لحظه هاي زندگي از خصوصيات شهيد است.
انسان والائي که او براي جنگيدن با فقر مردم گرسنگي آوارگي و تنهايي را خود پذيرفت و براي آزادي ديگران از آزادي دنيوي خود گذشت ,از همان آغازي که راه مدرسه را در پيش گرفت.
زنداني و شکنجه واستقامت تا بي نهايت تا آنجا که آيت الله مدني به نام ايشان سوگند ياد کند).
و در آن هنگام به لطف خداوند و رهنمودهاي شهيد محراب آيت الله مدني اوج ملکوتي فرزندان اسلام به آن حد رسيد که گرايش مذهبي جوانان روزبروز فزوني يافت و مسجد از حالت نماز و دعاي تنها خارج شد و علاوه بر خودسازي به مرکز عمليات ضد رژيم پهلوي تشکلي ديگر يافت.
 جا دارد از شهيد حجت الاسلام سيد فخرالدين رحيمي که خود نيز نقش به سزايي در تربيت شهيد نعمت الله سعيدي داشت. شهيد رحيمي که در اوج قدرت ستم شاهي اسم خيابان ششم بهمن را به خيابان علوي نام گزاري کرد و شب هنگام سرتاسر خيابان را با پرچم هاي سبز آيين بندي کرد و هم چنين شهيد هاشم پورزادي ,همسنگر هميشگي نعمت الله سعيدي ياري دلسوخته و مظلوم نيز يادي شود,اسطوره هاي هميشه جاويداني که هرکدام پرچم افتخاري براي اسلام وايران اسلامي هستند.
                                                                                                                                                                                           ستاد بزرگداشت مقام شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان ,
برچسب ها : سعيدي , نعمت اله ,
بازدید : 190
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 4 صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,524 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,216 نفر
بازدید این ماه : 5,859 نفر
بازدید ماه قبل : 8,399 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک