فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1342 در خانواده اي وارسته و مذهبي و مستضعف در روستاي شهيد رحيمي (چولهول علياء سابق) در شهرستان پلدختر به دنيا آمد. دوران کودکي اين شهيد بزرگوار در سختي گذشت زيرا در کودکي به بيماري سختي مبتلا شد که از وي قطع اميد شد و گويا تقدير چنين بود که حتي دوران کودکي را در امتحان الهي سپري کند. دوران دبستان را در همان روستاي محل تولد سپري کرد .درزمان تحصيل در دوره ي ابتدايي از هم سن و سالان خود از نظر اخلاقي و متانت تفاوت فاحش دشت و هيچگاه در دعواهاي کودکانه که طبيعت آن سن و سال است شرکت نمي کرد . روحيه متانت و علو طبع در همان اوان نوجواني در وجود ايشان محرز بود.پس از پايان مراحل ابتدايي جهت ادامه تحصيل به همراه ساير هم کلاسيها جهت ادامه تحصيل در مقطع راهنمايي عازم شهرستان پلدختر شد. ابتدا در شهر پلدختر در منزل استجاري مشغول تحصيل شد ولي به علت عدم تمکن مالي خانواده و احساس مسئوليتي که در ايشان بود از ادامه تحصيل منصرف شد و جهت مساعدت خانواده با تلاش شبانه روزي در امور کشاورزي مشغول کار شد. با آغاز مبارزات ملت مسلمان عليه رژيم ستمشاهي بارها از روستا جهت شرکت در راهپيمايي از روستا به شهر مهاجرت نمود و در راهپيمايي و فعاليت هاي انقلابي شرکت فعالانه داشت .پس از پيروزي انقلاب اسلامي در صحنه حضور داشت و نقش مهمي در آگاه سازي اهالي محروم روستا نسبت به توطئه هاي ضدانقلاب خصوصاً خوانين و منافقين که با سوء استفاده از سادگي و بيسوادي مردم روستا قصد سوء استفاده از روستائيان در جهت اهداف پليد خود داشتند، داشت و توطئه هاي آنان را خنثي مي نمود .در آغاز جنگ تحميلي جزء اولين نيروهايي بود که از طريق بسيج که آن زمان هنوز زير نظر سپاه نبود به جبهه هاي غرب (ميمک) اعزام شد و همسنگر اولين شهيد دفاع مقدس در شهر پلدختر بود که ايشان به طرز معجره آسايي نجات يافته بود. بعد از بازگشت از جبهه به عضويت سپاه درآمد و به جبهه هاي جنوب شتافت. اوايل سال 1360 پس از برکناري بني صدر از فرماندهي کل قوا در عمليات دارخوين مجروح شد و پس از مدتي بستري در بيمارستانهاي اهواز و اصفهان بدون اين که به خانواده اطلاعي بدهد به پشت جبهه بازگشت و در امر آموزش نيروهاي مردمي به عنوان مسئول آموزش سپاه پلدختر تلاش نمود. پس از بهبودي جسماني مجدداً در اول سال 1361 به جبهه جنوب رفت و در گردان 72 محرم مشغول جهاد با دشمنان اسلام شد .بعد از آن در عمليات والفجر مقدماتي شرکت نمود. در سال 1362 به سپاه پلدختر اعزام شد و به عنوان مسئول آموزش سپاه به امر آموزش سازماندهي و اعزام نيروهاي بسيج و سپاه همت گماشت و در پايان سال 1362 مجدداً به تيپ 72 محرم اعزام شد و اين ماموريت تا نيمه اول سال 1363 ادامه يافت و ايشان مجدداً در سپاه پلدختر به عنوان مسئول تدارکات مشغول انجام وظيفه گرديد. در سال 1364 به جبهه هاي غرب اعزام شد و در کنار شهدايي همچون شهيد شکارچي به پيکار با دشمنان اسلام پرداخت.ايشان بعد از شهادت شهيد شکارچي اظهار مي داشت بعد از شهادت ايشان ماندن در اين دنيا ارزشي ندارد.پس از بازگشت از جبهه هاي غرب تا تيرماه 1365 در سپاه پلدختر مشغول شد و در امر آموزش و تدارکات سپاه تلاش نمود.در تيرماه 1365 به تيپ 57 ابوالفضل (ع) پيوست و به همراه اين تيپ در سمت فرمانده گروهان در عمليات کربلاي 4 شرکت نمود که خبر شهادت ايشان را دادند ولي ايشان در اين عمليات به شهادت نرسيد و براي مدت کوتاهي 24 ساعت به خانواده سرکشي نمود و مجدداً جهت شرکت در عمليات کربلاي 5 عازم شد و در همين عمليات بود که در سمت فرمانده گردان انصار المجاهدين تيپ 57 ابوالفضل به فيض عظماي شهادت رسيد .در حالي که مدت 10 شبانه روز در سخت ترين شرايط با دشمن بعثي جنگيد و نيروها را هدايت کرد که بر اثر ترکش خمپاره دشمن در تاريخ 26/10/1365 به مولا و مقتداي خويش ابا عبدالله الحسين (ع) اقتدا کردو در کربلاي خونين شلمچه به شهادت رسيد. آنچه که لازم است ذکر شود و بسيار حائز اهميت اين است که با وجود اينکه آنگونه که توضيح داده شد اين شهيد حضور مداوم در جبهه هاي حق عليه باطل داشت ولي هيچگاه پشت جبهه را فراموش نمي کرد در زماني که از جبهه بر مي گشت فعاليت بيشتري داشت و هيچگاه آرام نمي گرفت.با وجود نبودن راه مناسب و مشکلات نداشتن وسيله نقليه با هر مشقتي در روستا حضور پيدا مي کرد و به مشکلات روستائيان رسيدگي ميکرد. چهره ايشان براي برادران جهاد سازندگي در امر سازندگي روستا چهره آشنايي بود و ايشان بود که با کمک برادران جهاد در امر آب رساني به روستاهاي محروم ،ساختن مدرسه ،راه و ساير مسائل روستا شرکت فعال داشت. در عين حال که در جبهه نبرد با دشمنان خارجي شرکت مي جست .هيچگاه دشمنان داخلي که در فکر توطئه بودند را فراموش نمي کرد. نقش ايشان در مبارزه با منافقاني که روستا را محل امني جهت فعاليت هاي خود ميدانستند بر کسي پوشيده نيست و در ياد و خاطره روستائيان محروم و همرزمانش باقي است .صراحت و قاطعيت ايشان در برخورد با خوانين و منافقين در روستا زبانزد خاص و عام است و سرکرده منافقين و خوانين در منطقه در شهادت ايشان اظهار شادماني کردند. در حاليکه غافل از اين بودند که خون اين شهدا باعث تداوم اين انقلاب خواهد شد و همرزمان و پيروان اين شهدا آرزوي منافقين را بر دل آنها خواهند گذاشت تا آنها را با خود به گور ببرند.روحيه تعبد و معنويتي که در دل اين شهيد بزرگوار وجود داشت باعث شده بود که ايشان سيمايي دوست داشتني و جذاب داشته باشد. کلامش در دل ها نفوذ مي کرد و همه جذب او مي شدند و بر اطرافيان تاثير فراوان داشت. در برنامه هاي سياسي و اجتماعي هرگاه حضور مي يافت همه اهالي روستا دور او جمع مي شدند و گوش به فرمان او بودند. محبوبيت ايشان باعث تسريع در برنامه هاي سازندگي و ايجاد وحدت در بين روستائيان مي شد .در بسيج روستائيان بر عليه ظلم خوانين نقش به سزايي داشت. آنهايي که در اثر ظلم خوانين به ستوه آمده بودند، اين شهيد را پناهگاه خود ميديدند،با ايشان درد دل مي کردند و ايشان نيز به مساعدت آنها مي شتافت. مشکلات آنها را به گوش مسئولين مي رساند و گاهي خود نيز با بسيج روستائيان در جهت احقاق حق آنها گام بر مي داشت. در اين زمينه خاطرات بسياري از وي در دل روستائيان و خان گزيده ها به يادگار باقي مانده است .چه شبهايي را که شهيد تا صبح نخوابيد و در جهت احقاق حق محرومين و مظلومين فعاليت کرد و انصافاً که اين شهيد بزرگوار در مسائل پشت جبهه و مسائل اجتماعي نيز پيشتاز بود.
خصوصيات برجسته ديگر شهيد در خدمت به محرومين اين بود که خانه محقري که در پلدختر داشت به محرومين اختصاص داده بود و کسي در منزل ايشان احساس غريبي نميکرد و ايشان با آغوش باز از محرومين روستا و بستگان استقبال ميکرد. هميشه در شاديها و غمها در کنار مردم بود و به آنها سرکشي ميکرد.
او در بعد مسائل جبهه و جنگ رشد چشمگيري داشت و هم در بعد مسائل معنوي و اخلاقي که از ايشان انساني وارسته ساخته بود .در بين نيروها به عنوان يک معلم اخلاق و نمونه و الگو بود و ضمن داشتن آموزش رزمي و تاکتيک نظامي از معنويت و ايثار و اخلاص برخوردار بود. از خصوصيات اخلاقي شهيد مي توان به ساده زيستي ايشان پرداخت. شهيد هاشمي دل و جان خويش را از گرايش به ماديات رهانيده بود و اين سخن رسول اکرم (ص) را راهنماي زندگي و عمل خويش قرار داده بود که: مرا با دنيا چه کار، مثل من و دنيا مثل سواري است که در روز گرمي به زير درختي برسد و ساعتي در سايه آن بخوابد و از آن بگذرد . رفتار او با دنيا و خوشي ها و راحتي هاي آن به راستي اينگونه بود .بسيار ساده مي زيست و از رفاه طلبي به شدت حذر مي کرد. در تهيه اسباب و وسايل زندگي نهايت قنائت را به کار مي برد به طوري که لوازم خانه وي در يک کمد و موکت و مقدار اندکي لوازم ضروري خلاصه مي شد. لباس بسيار ساده مي پوشيد و در حالي که تمام البسه او از يک يا دو دست تجاوز نمي کرد همواره تميز و پاکيزه و معطر بود
به همسر و فرزندان و خانواده اش بسيار مهر مي ورزيد ولي دلبستگي به آنها در برابر عشق و ايمانش به اسلام و رسالت مبارزه براي اقتدار آن هيچ بود و اين گفته را در عرصه عمل پياده کرد.
رسول اکرم روزي به ياران خود فرمود : کسي را که فرداي قيامت آتش بر او حرام است به شما معرفي کنم! گفتند: آري. حضرت فرمود: اين شخص متين و با وقار و خونگرم و مانوس و مهربان و بردبار و شکيبا و نرمخوي مي باشد. شهيد حاج رضا هاشمي نمونه بارز اين صفات نيکو بود .
در عين سادگي و بي پيرايگي و خضوع از آنچنان ابهت و صلابتي برخوردار بود که به رغم سن و سال کمي که داشت بزرگان را نيز در برابرش به خضوع و خشوع وا مي داشت. تواضع و فروتني از ديگر خصوصيات اين شهيد عزيز بود .
از غرور و منيت به شدت پرهيز مي کرد. هر توفيق و اقبالي را از جانب خدا مي دانست و به همين دليل در هر پيروزي و موفقيت شکرگزار پروردگار خود بود
از ديگر خصوصيات اين شهيد عزيز تفکر بود، تفکر درباره دنيا،آفريدگار،تاريخ و سرنوشت پيشينيان و پايان اين جهان و رفتار او مصداق اين حديث شريف از امام صادق (ع) است که مي فرمايد:
با ديدگان عبرت به آنچه در دنيا و نعمت هاي آن گذشته است بنگر. آيا چيزي از آنها را مي يابي که براي کسي باقي مانده باشد و فنا و زوال بدان راه نيافته باشد و آيا هيچ کس را اعم از غني و فقير و دوست و دشمن مي يابي که از جام کل نفس ذائقه شربت موت نچشيده باشد پس به همين گونه نيز آينده را با گذشته قياس کن .
شهيد بزرگوار به قرآن و آيات الهي عشق مي ورزيد و رابطه و پيوند خويش را با آن به طور مستمر حفظ مي کرد. قلب روشن خود را با قرائت قرآن و آيات نوراني آن جلاي تازه مي داد و پس از قرآن شيفته نهج البلاغه مولا علي (ع) بود و مستحبات و دعاي کميل و ادعيه ي ديگر علاقه زيادي داشت. از ديگر خصوصيات بارز شهيد گمنامي و اخلاص ايشان بود. او عاشق پروردگار و شيفته ملاقات با وي بود و بدين لحاظ عمر کوتاه خود را همه در انجام برترين اعمال صالح،قيام و انقلاب به منظور استقرار حکومت الهي و مبارزه با دشمنان و دفاع از کيان اسلام و انقلاب حيات بخش آن سپري نمود و با خالص کردن دل و انديشه خود براي خدا بر دفتر اين همه تلاش و مبارزه مهر قبولي و تضمين مي زد. به شدت از مطرح کردن خود پرهيز مي کرد به گونه اي که براي اکثر نزديکان جز در جلوه ها و حرکات ظاهري ناشناخته ماند. با آنکه از آغاز جنگ در محورهاي مختلف عملياتي حضور داشت و سلحشورانه مبارزه کرد و شجاعت هاي خارق العاده از خود نشان داده بود اما هيچ گاه جز در مواقع ضرورت از خود سخن نمي گفت.

در عشق پروردگار و محبوب خود مي سوخت .شهادت را که منتهاي آرزوي مشتاقان و مژده ديدار دلدار است از صميم قلب طالب بود و در جستجوي آن سالهاي سخت و مشقت باري را در جبهه هاي نبرد مي گشت. خود او بود که در خلوت زمزمه مي کرد و با سوز مي گفت که بر مشامم مي رسد هر لحظه بوي کربلا، در دلم ترسم بماند آرزوي کربلا.و هنوز زمزمه او در گوش ها شنيده مي شود. مي دانست که سرانجام شاهد مقصود را در بر خواهد گرفت و روزي اين انتظار به سر خواهد آمد.اولين آگاهي عارفانه را به دفعات نشان داده بود از آن جمله:در سفري که قبل از شهادت ايشان به منظور زيارت مرقد مقدس امام علي ابن موسي الرضا (ع)شرفياب شده بود؛ حالات روحي و معنوي ايشان نشان از شهادت قريب الوقوع ايشان مي داد. قبل از شهادت به بعضي از بستگان خبر شهادت خود را داده بود. سرانجام موعد وصل و ديدار محبوب براي حاج رضا فرا رسيد. او رفت تا براي هميشه با شهادت افتخار آفرينش چون ستاره اي تابناک بر تارک آسمان عزت و شرف ميهن اسلامي بدرخشد. فريادش بر سينه آسمان ستاره ها جاويد گشت تا راه را نشان دهد. آن روز در گرماگرم عمليات کربلاي 5 در منطقه شلمچه بچه ها همه اين پرتو ستاره گون را بر چهره روشن و ملکوتي حاجي رضا مي ديدند که افتخار شهادت تا لحظات ديگر فرمانده محبوبشان را به ترک آنها فرا خواهد خواند. در حالي که بر اثر آتش سنگين دشمن نيروها زمين گير شده بودند با صلابت کم نظير خويش بر سکويي قرار گرفت و بذر حيات بخش سخنان خويش را بر قلب ياران بسيجي اش فرو پاشيد و آنها را جهت مقابله با دشمن فرا خواند و ترغيب نمود . در همين لحظات بود که بر اثر ترکش خمپاره بر پيکر مطهرش با خون خود وضو ساخت و به مولايش اباعبدالله الحسين (ع) اقتدا کرد.
منبع:پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد




وصيتنامه
بسم رب الشهدا و الصديقين
...مادرم مانند کوه استوار و پا بر جا باش چون کوه استقامت کن و لحظه اي از نام و ياد خدا غافل مباش و در راه دين خدا بکوش که هر چه بکوشيد باز کم است،مادرم گريه نکن لبخند خوشحالي بزن زيرا فرزندت در راه هدف مقدس گام برداشته و جان باخته است،مادرم سلام بر تو که بالاخره بر عاطفه مادري پيروز شدي و فرزندت را بميدان نبرد حق عليه باطل فرستادي و گفتي که تو را در راه خدا هديه به انقلاب اسلامي کردم و من بوجود تو مادر افتخار ميکنم زيرا مادري از سلاله زهرا (س) هستي،برادرانم از شما مي خواهم شمائيکه اميدان آينده انقلاب هستيد و شما وارث خون شهيدان ميباشيد تا ميتوانيد دشمن ظالم باشيد و ياور مظلوم کاين گفته حضرت علي (ع) ميباشد:در احياي کلمه حق بکوشيد هرچند در اين ميان نفعي نبريد و به ضررتان باشد و از رهبر عظيم الشأن انقلاب پيروي کنيد که نائب امام زمان (عج) ميباشد خداوند شما را پيروز و موفق گرداند.و اما شما برادران پاسدار و بسيج شما به عنوان بازوي مسلح ولايت فقيه و سربازان اسلام و لشکر امام زمان (عج) هستيد بايد در ميدان عمل خاطره سربازان صدر اسلام را زنده کنيد پس بايد به وظيفه خطيري که داريد آگاه باشيد وظيفه شما صيانت از اسلام عزيز است در اين راه بايد شب و روز براي رضاي خداوند و حراست از دين خدا تلاش کنيد زيرا همه ما وظيفه داريم که اين انقلاب را با رهبري الهي که دارد به اقصي نقاط جهان صادر کنيم و مقدمه ظهور حضرت مهدي (عج) را فراهم آوريم.برادران سفارشم اين است – از غيبت و تهمت و افترا دوري کنيد و همه در يک صف واحد و آهنين براي خدا جهاد کنيد ؟؟؟ جاذبه داشته باشيد تا بتوانيد افراد گمراه را به راه راست هدايت کنيد باين گفته امام بزرگوارمان که فرمود وحدت کلمه داشته باشيد در عمل پياده کرده و همه چنگ بر ريسمان خداي تعالي زده و گرد شمع توحيد جمع شويد و يد واحدي شويم براي کوبيدن منافقين و مستکبران جهان شما بايد بدانيد که بعنوان مناديان حق در جهان مطرح هستيد حالا که اين وظيفه سنگين را که به عهده داريد بايد در مرحله اول خودسازي و تهذيب نفس را انجام دهيد و از ميدان جهاد اکبر پيروز بيرون آئيد تا در ميدان جهاد اصغر با خيال آسوده مرگ في سبيل الله را در آغوش بکشيد حرفها زياد است و سخنها طولاني اگر بخواهي بنويسي نه قلم ياراي نوشتن دارد و نه دفتر گنجايش اين همه مطلب را دارد.والسلام سرباز گمنام روح الله حاج رضا هاشمي





خاطرات:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده وهمرزمان شهيد
شهيد حاج رضا هاشمي در سال 1361 با يکي از بستگان ازدواج نمود که حاصل اين ازدواج يک فرزند دختر به نام طاهره و دو پسر به نام هاي حامد و علي محمد است که علي محمد چند ماه پس از شهادتش به دنيا آمد. از خصوصيات بارز شهيد در عين حالي که به تکليف الهي خود در نبرد با دشمن مي پرداخت علاقه و مهرباني نسبت به خانواده بود. قبل از شهادتش در سال 1365 در حالي که شهر دزفول به شدت مورد اصابت موشک قرار مي گرفت شهرهاي خرم آباد و پلدختر نيز وضعيت مشابه داشت با اين وجود همسر ايشان بيمار شده بود و نياز به عمل جراحي داشت .در سخت ترين شرايط با مراجعه به يکي از پزشکان جراح در دزفول که در يکي از باغ هاي اطراف شهر دزفول مطب زده بود اقدام به معالجه همسرش نمود و از علاقه اي که نسبت به همسر نشان داد پزشک و پرستاران متعجب شده بودند . اين اخلاص شهدا را مي رساند که در عين حالي که در اين حد به خانواده عشق مي ورزيدند ولي همه اين ها را فداي اسلام و خدا مي کردند و از آنها مي گذشتند . اگر علاقه به اسلام و آرزوي شهادت و انتخاب عارفانه و آگاهانه نباشد چگونه انساني حاضر است با اين همه روحيه عاطفي که دارد.خود را در معرض شهادت قرار دهد واز اين بيم نداشته باشد که بعد از او خانواده مبتلا به انواع مشکلات گردند.
از خصوصيات بارز وي نيکي به پدر و مادر و سرکشي به ساير بستگان و صله رحم بود. قبل از شهادت در جبهه حضور داشت و پدرش بيمار شده بود و نياز به عمل جراحي داشت ،بلافاصله خود را به پشت جبهه رساند و با تحمل سختي و مشکلات مادي که داشت به هر طريق نسبت به معالجه پدر پرداخت و چند ماهي قبل از شهادت ايشان گويا احساس کرده بود که اگر اين بيماري پدر را برطرف نکند در آينده ممکن نخواهد بود با عجله آمد و پدر را به بيمارستان برد و پس از بهبودي به جبهه شتافت.
علاقه شديدي نسبت به امام خميني داشت . پس از ملاقاتي که با امام داشت اين علاقه صد چندان شده بود. تحمل کوچکترين بي احترامي به امام را نداشت .در سال 1360 که منافقين اعلام جنگ مسلحانه کرده بودند بعد از 30 خرداد و اکثر آنها به روستاها و عشاير پناه برده بودند تعدادي از آنها نيز در روستاي محل سکونت اين شهيد بزرگوار بودند، ايشان به همراه دو نفر از بستگان جهت کاري به روستا رفته بودند. تعدادي از منافقين که در آن سوي رودخانه اي که از روستا مي گذرد بودند شعارهايي عليه امام (ره) و شهيد بهشتي دادند و از فاصله دور با اشاره توهين مي نمودند. شهيد بزرگوار در حالي که در محاصره اين منافقين بود، تحمل نکرد و به طرف آنها رفت و با آنها درگير شد و اين اولين درگيري بود که با منافقين که از فرزندان خوانين منطقه بودند انجام داد. چون خدا کمک کرد و تعدادي از آنها نيز کتک خورده بودند ابهت آنها در بين مردم شکسته شد و مردم روحيه گرفتند و پس از آن از اطراف اين منافقين پراکنده شدند .اين مسائل و ادامه آنها باعث شد که منافقين روستا را ترک کنند و به وسيله نيروهاي اطلاعات و سپاه دستگير شده و به مجازات رسيدند.
يکي از رزمندگاني که از بستگان بود و در عمليات کربلاي 5 در گردان تحت امر اين شهيد بزرگوار در عمليات شرکت داشت در گرماگرم عمليات مجروح مي شود و ايشان تعريف مي کرد من گرچه زخمي عميق نداشتم ولي خود را خيلي بدحال کردم و با اين وضعيت قصد داشتم که شهيد را تحت تاثير قرار دهم و از او خواهش کردم که ما فاميل هستيم و من حالم خراب است هر طور شده مرا به پشت جبهه برسان و همراه من بيا تا شايد اين شهيد را از معرکه جنگ خارج کنم ولي غافل از اين بودم که اينگونه افراد بي صبرانه در انتظار شهادت بودند با اين بهانه ها از اين فيض عظما نخواهند گذشت. مرا به وسيله آمبولانس به پشت جبهه اعزام کرد و التماس من براي متقاعد کردن ايشان که به همراه من بيايد بي فايده بود.






آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
روستا
روستا در ميان گندمزارها احاطه شده بود.حاج رضا رو کرد به آقاي ثابتي و گفت:«اينم،روستا، رسيديم.»
آقاي ثابتي چشم انداخت روي روستا و گفت:«بهش مياد روستاي آبادي باشه.عجيبه که مي گي امکانات نداره.»راننده رو کرد طرف حاج رضا و گفت:«برم تو روستا ديگه.»
- آره تو برو.مي خوايم بريم سراغ کدخدا.
زن ها کنار رودخانه مشغول شست و شو بودند و تعدادي زن هم کوزه به دست ايستاده بودند کنار چشمه.از روي پل که رد شدند،حاج رضا گفت:«بنده هاي خدا تمام کارهاشون رو با اين آب غير بهداشتي رودخونه انجام ميدن.آب تقريباً گل آلوده،اما چاره اي ندارن و ظرف و لباساشون رو با اين آب مي شورن.حتي با اين آب سر و بدنشون رو هم مي شورن.آدماي قدر شناسين.آب چشمه رو فقط براي خوردن استفاده مي کنن.»آقاي ثابتي گفت:«وقتي آب لوله کشي ندارن،يعني بهداشت و حموم هم ندارن ديگه؟»
- آره،غير از برق چيز ديگه اي ندارن.اونم مدتي که جاد سازندگي براشون کشيده.
- ان شاءالله يواش يواش همه چيز درست ميشه.
- خدا از دهنت بشنو
چند پسر قد و نيم قد داشتند توپ بازي مي کردند.راننده پا گذاشت روي ترمز و سرش را از شيشه آورد بيرون.
- بچه ها مي دونين خونه کدخدا کجاست؟
يکي از آنها آمد طرف ماشين.آقاي ثابتي در را باز کرد و گفت:«بيا بالا بريم در خونشون.»نگاه حاج رضا را به خود جلب کرد و گفت:«حاجي! مگه تو قبلاً خونه کدخدا نيومدي؟»
- راستش اومدم ده،ولي خونه کدخدا نرفتم.پسر بچه دستش را دراز کرد و گفت:«همين جا نگهدار. همين خونه اس که درش قهوه ايه.»راننده زد روي ترمز.حاج رضا از ماشين آمد پايين و انگشتش را گذاشت روي زنگ.لحظاتي بعد هيکل چهار شانه کدخدا در ميان قاب جا گرفت.حاج رضا دستش را فشرد و گفت:«مهمون نمي خواين؟»کدخدا خود را از جلوي در کنار کشيد و گفت:«بفرماييد،منزل خودتونه.»
کدخدا سيني چاي را گذاشت زمين و گفت:«خيلي خوش آمدين.بفرمايين چايي.»حاج رضا تسبيح را در دستش جا به جا کرد و گفت:«آقاي ثابتي اومدن وضعيت روستا رو از نزديک ببينن.البته من تا حدودي براشون از مشکلات بهداشت و آب مدرسه و چيزهاي ديگه گفتم.قراره اگه خدا بخواد، توسط جهاد سازندگي،آب لوله کشي براي روستا کشيده بشه.»لبخندي پهناي صورت کدخدا را پوشاند و گفت:«خوب به سلامتي.خدا ان شاءاله پشت و پناهتون باشه.»
آقاي ثابتي چاي را سر کشيد و گفت:«درمانگاه هم ندارين نه؟!»کدخدا کمي عباي روي دوشش را کشيد بالا و گفت:«نه نداريم.روستاي خوب و سرسبزيه،اما امکانات نداره.معلم با بدبختي از شهر مياد.کنار روستا چادر زدن بچه ها زير چادر درس مي خونن.اون هم فقط دبستان داريم.»سيگاري آتش زد و گفت:«همين روستاي بالا،آباد آباد شده،حتي مخابرات هم براش ساختن.حموم و مدرسه و آب لوله کشي و درمانگاه داره.»آقاي ثابتي چشم از گل هاي قالي برداشت و گفت:«به اميد خدا و با تلاش هاي حاج رضا،ان شاءاله هم مدرسه مي سازيم،هم بهداشت و حموم.من همه مشکلات رو توي جلسه مطرح مي کنم و اميدوارم با کمک حاج رضا بتونيم روستا رو آباد کنيم.»
نگاهش چرخيد طرف حاج رضا و گفت:«ايشون يا جبهه هستن يا وقتي هم کخ پشت جبهه هستن، دلسوزانه با جهاد سازندگي همکاري مي کنن.»کدخدا دستهايش را بلند کرد سر کرد به سمت بالا و گفت:«خدا ان شاءاله بهشون عمر با عزت بده و هميشه تندرست باشن.»آقاي ثابتي از جا باند شد و گفت:«ببخشيد وقتتون رو گرفتيم.ان شاءاله دفعه بعد با دست پر بر مي گرديم.»
حاج رضا شير آب را باز کرد.صداي صلوات پيچيد توي فضا و همهمه توي جمعيت بالا گرفت. دستش را مشت کرد و کمي آب هورت کشيد و گفت:«خدا رو شکر.اينم از آب روستا.»رو کرد به آقاي ثابتي و گفت:«خيالم راحت شد.حالا بدون اينکه وقت و تلف کنيم،بريم سراغ مدرسه که خيلي مهمه.»
منبع:يادهاي ماندگار،نوشته ي مهري حسيني،نشر بهار،قم-1383

بسم الله الرحمن الرحيم
والذين قتلوا في سبيل الله فلن يضل اعمالهم سيهديهم و يصلح بالهم
(قرآن مجيد سوره محمد (ص))
او را چگونه مي توان سرود ،با کدامين زبان توان ستود. واژه ها حقيرتر از آنند که عظمت روح دريائيش را ترسيم کنند. از شهيد گفتن و نوشتن دشوار است. عاشقي که در سختيها تولد يافت و در موج حماسه و خون به بلوغ رسيد و بر بام خلوص و صدق تا کران بيکرانگي تا خلوتگاه محبوب پر و بال کشيد او که قله هاي رفيع غرب تا دشت تفتيده خوزستان و تا سواحل خونين اروند محرومين و خان گزيده ها هزاران ياد از او در سينه دارند تنديس سخاوت ئ شجاعت،اسوه زهد و تقوي،الگوي تفکر و تدبر،معناي ايمان و روح صراحت بود در نگاه مطمئن او همسفران و همراهان آيت روشن ظفر مي خواندند و در طنين رساي کلامش رايحه خوش فتح مي شنيدند. آميزه اي از صلابت و تواضع حلم و بي باکي صداقت و مقاومت و تفکر وانديشه ،قاطعيت و محبت بود. همه دوستش مي داشتند در سيمايش و در سکناتش و حرکاتش «خدا» را مي ديدند و به همين دليل تا زواياي پنهان روح و جان همرزمان و محرومان و بستگان ريشه زده بود .او صالح بود . دنيا و ذخايرش در چشم انداز او رنگ باخته بودند .فرمانده رشيد شهيد حاجي رضا هاشمي در همه چيز پيشتاز و سابق بود در رزم در عبادت در کار در فعاليتهاي اجتماعي،رسيدگي به محرومان و مبارزه با منافقين.
او به شهادت رسيد در حاليکه در قلب و خاطره خيل سربازان و همرزمانش خانه کرده بود .امروز هرکس ازتيپ 57 ابوالفضل (ع) ، سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پلدختر ، جنگ يا عمليات سخن مي گويد با سوز يادي از سردار بزرگ وگمنام جبهه هاي دفاع از اسلام ناب محمدي شهيد هاشمي مي نمايد.
ستاد يادواره شهيد 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان ,
برچسب ها : هاشمي , رضا ,
بازدید : 149
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

خاطرات
خورشيد وند:
گردان ويژه شهدا حزب الله كه از زبده‌ترين افراد و نيروهاي فرهنگي تشكيل شده بود، با تقديم شهدايي گرانقدر از جمله فرماندة‌ آن شهيد بزرگوار سيد مصطفي ميرشاكي در عمليات حاج عمران توانست از پيشروي دشمن و تسخير قله‌هاي حاج عمران جلوگيري به عمل آورد و باعث شگفتي فرماندهان نظامي رده بالاي سپاه و ساير نيروها شود. تا جايي كه افراد اين گردان اين همه توفيق را تا حد زيادي مرهون فرماندهي سيد مصطفي مي‌دانستند.

شهيد سيد جواد ميرشاكي،برادر شهيد:
يكي از برادران توسط بي‌سيم از من پرسيدند كه سيد مصطفي پيش شما آمد؟ من هم با بي‌سيم در جواب گفتم نه، قسمت سمت چپ جناح گردان بوده است. ايشان گفتند: قرار بوده بيايند بروند جلوتر، من هم حركت كردم و رفتم جلوتر و هر چه گشتم سيد مصطفي را پيدا نكردم، در حين برگشتن به سمت راست داخل گردان داخل مناطق دشمن مشاهده كردم كه برادرم زير آتش شديد دشمن به حالت سجده و با زبان روزه سر بر زمين نهاده و دعوت حق را لبيك گفته. اين گونه بود كه ايشان به شهادت رسيدند، سريعاً‌ برادرم را به دوش گرفته و به عقب بردم و او را به ديگر برادران سپرده و خودم مجداً‌ به منطقة عملياتي برگشتم.
در اين عمليات ما در منطقه حاج عمران شركت داشتيم، دشمن بر بلندترين قله‌هايي كه صعب العبور بود، استقرار يافته بود، يعني آنكه در خاك خود دشمن. بعد در آن مناطق كه راه عبوري وجود نداشت، دشمن توسط هلي‌برد با هليكوپترهاي غول‌پيكر و توپدار نيروهايش را تجهيز و آنها را پشتيباني و تدارك مي‌كرد، راهي وجود نداشت كه يك انسان، يك رزمنده بتواند به آنها صعود كند و بتواند آنها را فتح كند و اين هم كه برادران در اين عمليات با قدرت و رشادت تمام بر دشمن زبون يورش بردند، از الطاف خفية الهي بود كه با وجود مهتاب در شب سيزدهم ماه مبارك رمضان بر دشمن زبون تاختند و بلندترين ارتفاعات و حساسترين مناطق استراتژيك و قله‌هاي صعب‌العبور از دشمن زبون مي‌گرفتند و بر آنها استقرار يافته و پرچم پرافتخار لا اله الا الله را بر بلندترين قله‌هاي حاج عمران به اهتزاز در آوردند . در اين عمليات بايد عرض كنم كه رشادت و شجاعت بي‌نظير رزمندگان عزيزمان در تاريخ جنگ اسلام و كفر در زمان حاضر به ثبت رساندند كه در هيچ كدام از عمليات‌ كوهستاني كه نيروهاي مخصوص در آنها عمل مي‌كنند، به وجود نيامده و تاريخ به ياد نداشته و نخواهد داشت.

سيد مصطفي ميرشاكي،‌ در عمليات حاج عمران و فتح بزرگترين ارتفاعات استراتژيك منطقه به شهادت رسيدند. زماني كه برادرمان (سيد مصطفي) به شهادت رسيدند، اينجانب معاونت ايشان را به عهده داشتم و همراه با برادر ديگرم سيد يحيي در خط مقدم منطقة عملياتي حضور داشتيم و همان گونه كه برادران رزمنده حاضرند و مستحضر مي‌باشند، با شجاعت و رشادت كامل بر دشمن تاخته و مناطق ديگر را از دشمن به دست آورده و گرفتيم.
آنجا بود كه دوباره بعد از شهادت برادرم چند نقطه و چند منطقه از دشمن را به تصرف در آورديم و توانستيم منطقه را تثبيت كنيم. البته برادرم سيد مصطفي از اوايل جنگ كردستان تا به حال كه بالاخره شهادت نصيبش شد حضور داشت.تقديرش اين بود كه اينجا شهيد شود. او نيرويي بود كه در آينده به درد اسلام مي‌خورد، همه مي‌دانند مسئولين جنگ، علي الخصوص لشكر57 ابوالفضل (ع) (اين يگان در زمان دفاع مقدس لشگر بود). برادران مسئول سپاه در استان چهرة ايشان را به خوبي مي‌شناختند. شخصي بود كه درعمليات‌ متفاوت گردان‌‌هاي مختلف را رهبري مي‌كرد. در عمليات خيبر در تنگة مهم چزابه بر دشمن زبون تاخت و در آنجا فتح بزرگي را براي ايران بزرگ به ارمغان آوردند.





آثار منتشر شده درباره ي شهيد
پشت خط
آفتاب پايين رفته بود و تاريكي داشت پهن مي‌شود روي دشت. سيد جواد از پشت آمبولانس رفت پايين و گفت: «مجتبي!‌چشمت به داداشم باشه». رو كرد به راننده و گفت: «دست علي به همراهتون، مواظب بچه‌ها باش». خون روي ران پايم را پوشانده بود. نشستم كنار پاي سيد مصطفي كه دراز كشيده بود كف آمبولانس. پهلويش بد جوري زخم برداشته و خون پايين لباسش را پوشانده بود. گاهي درد به او فشار مي‌آورد و عضلات صورتش منقبض مي‌شد. تمام حواسم به او بود و زخم پايم را فراموش كرده بودم.
آمبولانس دست‌اندازهاي جاده خاكي را پشت سر مي‌گذاشت و خود را جلو مي‌كشيد. سر گذاشتم به شيشه. تاريكي همه جا را پوشانده بود و چيزي به چشم نمي‌آمد. گاهي زوزه خمپاره به گوش مي رسيد و پشت سرش صداي خمپاره مي‌پيچيد توي دشت. هر چه جلوتر مي‌رفتيم، صداي انفجار بيشتر به گوش مي‌رسيد. رانندة‌ آمبولانس تخته گاز را گرفته بود و توجهي به اطرافش نداشت. دوباره نگام خزيد روي زخم مصطفي. خون پهلويش بند آمده بود و دقيق شده بود به صورتم. كمي جابه‌جا شدم و دستي كشيدم روي موهاي پرپشتش و گفتم: «حالت چطوره سيد؟ درد كه نداري؟»
- يه كمي پهلوم مي‌سوزه.
لحظه‌اي ساكت ماند و گفت: «مجتبي پس چرا نمي‌رسيم؟»
- نمي‌دونم سيد. توي اين تاريكي و گرد و خاك، چشم چشم و نمي‌بينه. راننده هم كه همين جوري داره . . .
حرفم تمام نشده بود كه انفجار خمپاره‌اي در كنار جاده، تن ماشين را لرزاند. تكان شديد ماشين باعث شد بيفتم روي پاي مصطفي. صورتش را بوسيدم و گفتم: «سيد ببخش». خون پايم بند آمده بود، دوباره زد. چفيه آم را بستم روي آن و رو به مصطفي گفتم: «از راننده بپرسم كه چرا اين قدر طول كشيد؟». زدم به شيشه و فرياد زدم «نگه‌دار! نگه دار!» راننده زد روي ترمز و آمد پشت آمبولانس، در را باز كرد و گفت: «چه خبره؟ چي شده؟»
- چرا وضعيت اين طوريه؟ توي اين تاريكي داريم كجا مي‌ريم؟
- خوب معلومه داريم مي‌ريم پشت خط.
- پس چرا خمپاره مي‌خوره اطراف، الان يك ساعته كه از خط فاصله گرفتيم.
اين را كه گفتم صداي صوت خمپاره بلند شد،‌راننده پريد عقب ماشين و در را بست. خمپاره در جلوي ماشين با سر خورد زمين. رو به او گفتم: «مي‌‌خواي چه كار كني؟»
نميدونم برم جلو يا نه؟‌
حس كردم صداي ماشين مي‌آيد. صدا هر لحظه نزديكتر مي‌شد. رو به راننده گفتم: «انگار صداي ماشين مي‌ياد.» راننده گوش‌هايش را تيز كرد و گفت: «آره صداي ماشين مي‌ياد» و چشم دوخت به جاده. چيزي نگذشت كه ماشين از حركت ايستاد و سيد جواد از پشت فرمان آمد پايين. رو كرد به راننده و گفت: «داري اينا رو كجا مي‌بري؟ اين جا خط عراقي‌هاس». رانند زير بار نرفت و گفت: «خط عراقي‌ها كدومه؟» سيد جواد دستش را كشيد و گفت: «اگر باور نمي‌كني يه كم برو جلوتر، عراقي‌ها پشت اين تپه خاكي هستن». برگشت طرف من و گفت: «خدا به هر سه نفرتو رحم كرده كه جلوتر نرفتيد». از آمبولانس آمد بالا، نگاهي انداخت به سي مصطفي و گفت: «حال داداشم چطوره؟»
- خوبم داداش،‌ طوري نيست.
و خم شد و پيشاني سيد مصطفي را بوسيد. دست به شانه‌اش گذاشتم، خون از آن جوشيده بود بيرون. هول گفتم: «سيد زخمي شده‌اي؟»
- آره،‌ از خمپاره‌هايي كه مي‌خورد اطراف تركش خورد به كتفم. دو سه دقيقه‌اي هم بين راه ترمز كردم. از آمبولانس پايين رفت و گفت: «بهتره معطل نكنيم و زدوتر برگرديم تا عراقي‌‌ها نفهميدن». چشم انداختم بيرون و گفتم: «پس راننده كو؟» سيد جواد دور و بر ماشين را كاويد و گفت: «نيستش، نكنه كاري دست خودش بده؟»
كمي كه گذشت، راننده برگشت و گفت: «آره سيد، راست مي‌گي اينجا خط عراقي‌هاس». از تپه رفتم بالا، سر و صداشون را شنيدم. يه كم ديگه رفتم جلو،‌كار تموم بود. خدا رحم كرد و بچه‌ها گفتن ماشين رو نگه دار. قدمي بداشت و دوباره گفت: چطور فهميدي ما اومديم طرف عراقي‌ها؟»
- شما كه حركت كردين، كار داشتم، پنج شش ديقه بعد من هم راه افتادم. از دور ديديم كه دو راهي را اشتباهي رفتين، اومدم دنبالتون.
- برو بشين پشت فرمان كه زودتر برگرديم.
سيد جواد اين را گفت و خزيد پشت فرمان تويوتا. رانندة آمبولانس چند بار استارت زد. ماشين روشن نشد. آمد پايين و كاپوت را زد بالا و گفت: «خمپاره‌اي كه خورد جلومون، تركشش خورده به موتور و ماشين رو از كار انداخته».
آمد طرف سيد جواد و گفت: «حالا چي كار كنيم». سيد جواد از عقب تويوتا طنابي را كشيد پايين و آمبولانس را بكسل كرد. راننده پشت فرمان جا گرفت. در آمبولانس را بستم و دوباره نشستم كنار پاي سيد مصطفي.
منبع:يادهاي ماندگار،نوشته ي مهري حسيني،نشر بهار،قم-1383



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان ,
برچسب ها : ميرشاكي , سيد مصطفي ,
بازدید : 115
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

در سال 1338 در خانواده اي متدين در روستاي شيخ ميري در بروجرد ديده به جهان گشود. در همان روستا؛تحصيلات خود را تا مقطع راهنمايي طي کرد ودوران دبيرستان را در شهر بروجرد به تحصيل پرداخت. دوران تظاهرت قبل از انقلاب ايشان هم مانند ديگر مردم مسلمان در تظاهرت و مبارزات خياباني مشاركتي فعال و مستمر داشتند.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني ، حسن گودرزي براي انجام خدمت نظام وظيفه به سربازي رفت و در لشگر 92 زرهي اهواز خدمت نمود . بعد از آن در سال 1359 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي دربروجرد در آمد . آموزش نظامي را که طي کرد حمله ارتش مزدور عراق به ميهن اسلامي که با تشويق دشمنان مردم ايران به خصوص آمريکا بود،شروع شد. او به اتفاق جمعي ديگر از برادران پاسدار جهت نبرد با مزودوران بعثي عازم خرمشهر شد .در خرمشهر شجاعانه به نبرد با مزدوران بعثي پرداخت و از حيثيت و شرف ميهن اسلامي به خوبي دفاع کرد . بعد از سقوط مظلومان خرمشهر حسن گودرزي همراه فرمانده و معاون گروهي از رزمندگان لرستاني مجروح شدند.
او علاوه بر اينکه رزمنده اي شجاع بود از بينش سياسي بالايي هم بر خوردار بود.قبل از اينکه بني صدر خائن از فرماندهي کل قوا ورياست جمهوري عزل شود حسن گودرزي به خيانت پيشه بودن او پي برده بود.خودش گفته است:
موقعي كه بني صدر به بروجرد آمد چند بار تصميم گرفتم او را بكشم . فكر كردم كه اگر اين خائن وطن فروش را بكشم وي را شهيد به حساب مي آورند و مرا به عنوان منافق اعدام مي كنند و لذا از تصميم خودمنصرف شدم و دعا كردم كه خداوند او را رسوا كند.
شهيد حسن گودرزي درسال 60 ازداج نمودند دو هفته بعد از ازداوج به مدت 4 ماه به منطقه غرب اعزام شد
بعد از بازگشت از جبهه خرمشهروبهبودي نسبي در كميته مبارزه با احتكار سپاه بروجرود مشغول فعاليت هاي شبانه روزي شد .بعد از آن در قسمت مبارزه با مواد مخدربه فعاليت خود ادامه داد .
اوکه طاقت دوري از جبهه را نداشت، بعد از مدتي به اتفاق جمعي از پاسداران به منطقه كردستان اعزام شدند. دو ماه در پاكسازي مناطق مختلف كردستان از عوامل ضد انقلاب شركت داشت. بعد از مراجعت از كردستان به اتفاق برادران پاسدار و بسيجي از بروجرد عازم جبهه نبرد حق عليه باطل در جنوب ايران شد .اودر اين اعزام فرماندهي گردان ابوالفضل العباس(ع) را عهده دار بود در عمليات بيت المقدس درجبهه فكه شركت نمود . با ياري خداوندورشادتهاي مثال زدني رزمندگان اسلام اين عمليات با پيروزي كامل پايان يافت.
در اين عمليات 28نفر از رزمندگان بروجرد به درجه رفيع شهادت نائل گشتند . 709اسير از دشمن بخشي از پيروزي رزمندگان رزمندگان اسلام در اين عمليات بود.
حسن گودرزي در اين عمليات به سختي از ناحيه گردن مجروح شد و بعد از بهبودي مدتي در قسمتهاي مختلف سپاه خدمت کرد.
بعد از آن او به عضويت شوراي فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بروجرد در آمد و مجددا به جبهه رفت.
وقتي او به منطقه عملياتي رسيد فرمانده گردان ثارالله در عمليات والفجر 6 در تنگه چزابه به شهادت رسيده بود.از طرف فرماندهي تيپ به حسن گودرزي ماموريت داده شد به عنوان فرمانده گردان ثارالله انجام وظيفه نمايد. اين ماموريت 9 ماه به طول انجاميد . درهفتم آذر 1363 روز چهارشنبه حسن گودرزي در جبهه جنوب از ناحيه كتف و سر مجروح شدو در حين انتقال به بيمارستان به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد






وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
( اي انقلاب چه شبها كه برايت نخوابيدم)
از مومنان كساني هستند كه به پيماني كه با خدا بستند وفا كردند عده اي شهيد و عده اي در انتظار شهادت هستند و هيچ تغييري در اراده شان نيست قرآن کريم
خدايا چه شيرين است لحظه اي كه انسان به ياد تو جان ميدهد و چه گوار است آن زمان كه بنده اي در راه تو شهيد مي شود. خدايا من واقعا شرمنده هستم چرا كه عزيزان همه رفتند و من گناه كار همچنان مانده ام. خدايا تو شاهدي كه آن قدر شرمسارم كه قلم ناي نوشتن ندارد.
چه شيرين است در ايام محرم به سوي خدا شتافتن و چه خوش آيند است در ايام سوگواري اباعبدالله جان به جان آفرين تسليم كردن. خدايت من آن روز كه لباس مقدس پاسداري را پوشيدم با آنكه لياقت آنرا نداشتم اما با تو پيمان بستم كه تا آخرين نفس به امام عزيز و اسلام وفا دار بمانم و سرانجام جانم را فداي انقلاب اسلامي كنم. خدايا تو را سپاس مي گويم كه مرا در عصر انقلاب و دگرگوني آفريدي و وجود مقدس حضرت امام خميني را بر ما ارزاني داشتي. پيامي براي امت حزب الله دارم كه پشتيبان ولايت فقيه باشيد و از امام عزيز دفاع كنيد .نكند به خاطر دو روز زندگي دنيائي امام را تنها بگذاريد كه در آن صورت ابا عبدالله را تنها گذاشته ايد. به روزهاي عاشوراي اباعبدالله بينديشيد كه يارانش چگونه از همديگر سبقت مي گرفتند و براي شهادت لحظه شماري مي كردند. شما به اسلام فكر كنيد و به صف طويل دشمن كه با تمام توان در مقابل اسلام ايستاده است ،بينديشيد. نكند به خاطر كمبودها دست از امام و اسلام برداريد. اگر امروز دست از ياري اسلام برداريم فردا در مقابل نسل آينده زير سئوال خواهيم رفت. بدانيد كه اگر دين خدا را ياري كنيد خدا شمار را ياري مي كند. (ان تنصرو اله ينصرا و يثبت اقدامكم) برادران عزيز جنگ لحظات حساس را مي گذراند و تنها سرنوشت جنگ در ميدان مبارزه تعيين مي شود و صلح تحميلي نمي تواند وضعيت جنگ را تعيين كند. اگر ما صلح تحميلي را قبول كنيم فردا در مقابل خانواده هاي شهدا چه جوابي خواهيم داشت و آيا اعتمادي بر صدام كافر هست كه ما صلح كنيم . صدام بر اسلام تاخته است و جواب تا تاختنش اين است كه او را چنان سيلي به قول امام عزيزمان بزنيم كه ديگر قدرت حركت نداشته باشد. ما روز اول قصد جنگ را نداشتيم و حالا كه جنگ را بر ما تحميل كرده اند تنها راه خاتمه دادن ادامه جنگ است تا از سقوط صدام،تا ابرقدرتها عبرت بگيرند و ديگر فكر حمله به ميهن اسلامي را در سر خود نپرورانند. همچنان جنگ را در راس همه امور بدانيد و جبهه را تقويت كنيد كه تقويت جبهه ها از لحاظ معنوي باعث تسريع در امر پيروزي جنگ مي شود. قرآن را مخصوصا سوره واقعه، الرحمن و يس را بخوانيد و عمل كنيد در نماز جمعه ها شركت فعال كنيد كه اين اجتماعات باعث نابودي دشمن مي گردد و براي سلامت امام عزيز و رزمندگان دعا كنيد.
اما مادرم تو فاطمه وار در شهادت من صبر كن و ديگر فرزندانت را براي جهاد مقدس در راه اسلام آماده كن. مبادا در شهادتم مويه كني كه باعث شادي دشمن مي شود. براي سلامتي امام دعا كن. برادرانم شما دست از امام عزيزبر نداريد و پشتيبان ولايت فقيه باشيد و راه مرا ادامه بدهيد و به جبهه كمك كنيد كه روز حساب را در پيش داريم و مرا حلال كنيد. خواهرم تو زينب وار در شهادتم صبر پيشه كن و شكر خداي را به جاي آور كه برادرت در راه خدا شهيده شده است. همسرم خدا به تو اجر عنايت كند كه من حق همسري را نسبت به تو ادا نكردم ،مرا حلال كن و برايم دعا كن. در شهادتم صدايت را به گريه بلند نكن گريه كن اما نه بلند. مهدي فرزندم را نيكو پرورش كن و به او بگو پدرت سرباز امام خميني بود و سرانجام در اين راه شهيد شد به او بگو فرزندم راه پدرت را ادامه مي دهي و همسرم او را با احكام اسلام آشنا كن. مرا در بهشت شهدا دفن كنيد راجع به بدهكاريهايم همسرم و برادرام حميد اطلاع دارند. خانه ام براي همسر و فرزندم مهدي بماند.
خدايا طول عمر به امام عزيز عنايت فرما. خدايا رزمندگان اسلام را نصرت عطا بفرما. خدايا ظهور حضرت مهدي (عج)را تسريع فرما. حسن گودرزي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان ,
برچسب ها : گودرزي , حسن ,
بازدید : 213
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

آثارمنتشرشده درباره ي شهيد

سنگر دشمن
فرمانده گردان صورت بچه ها را از نظر گذراند و گفت: «مي دونيد که کار ما پاکسازي شاخ شميران و شکستن خطوط دفاعي دشمنه. به ياري خدا تا اين جاي کار رو خوب اومديم جلو. مشکل ما اين دو، سه تا سنگر تيربار و دوشکاي دشمنه.
پنج، شش نفر مي خوام برن جلو و اين سنگرها رو خفه کنن. اين جوري راه پيشروي و رفتن به بالاي شاخ شميران براي بقيه بچه ها ممکن مي شه. کي حاضره داوطلب بشه؟» تعداد زيادي از بچه ها دست هايشان را گرفتند بالا. فرمانده گفت: «اين جوري نمي شه، من فقط پنج، شش نفر مي خوام.»
دستم را گرفتم بالا و گفتم: «حاج اصغر بهتره خودتون انتخاب کنيد.» وقتي ديد بد نمي گويم، نگاه انداخت جلوي صف و گفت: «شما شش نفر که کنار هم نشستيد، بلند شيد. از اين که من هم جز آنها بودم سر از پا نمي شناختم. حاج اصغر گفت: «ببينم چه کار کنيد. بعد از خدا چشم بچه ها به شماست. منهدم شدن سنگرها يدوشکا و تيربار يعني پيروزي و پاکسازي شاخ شمي ران».
هرکدام چند تا خرج آر.پي.جي گذاشتيم توي کوله پشتي و چند تا نارنجک هم بستيم به فانسخه هايمان قد خم کرديم و دويديم طرف سنگرهاي دشمن. سنگر تيربار که متوجه حرکت ما شد، رو به رو را بست به رگبار. به صورت ضربدري خود را کشيديم جلو.
گلوله هاي دوشکا در گوشه و کنار پايين مي آمدند. با تمام نيرو دويديم طرف چند تا تخته سنگ و پشت آنها پناه گرفتيم. برگشتم عقب و نگاه انداختم سمت گردان. بچه ها چهار چشمي ذل زده بودند به ما قبضه آر.پي.جي را گذاشتم روي شانه امو دقيق شدم به سنگر دوشکا.
از بد شانسي گلوله به هدف نخورد. خزيدم پشت تخته سنگ. محمد از کنار دستم بلند شد و آر.پي.جي را گذاشت روي شانه اش. چشمم به دستش بود که گلوله از بالاي سنگر دوشکا گذشت. بچه ها يکي پس از ديگري دست به کار شدند.
گلوله ها يکي پس از ديگري از بالاي سنگرهاي دوشکا مي گذشتند. محمود از کنار دستم بلند شد و گفت: «بايد بريم جلوتر.» شانه اش را کشيدم و گفتم: «جلوتر خطرناکه. نمي شه بري». محل نداد. جستي زد وخود را کشيد جلو. گلوله پشت گلوله زمين را شخم مي زد.
چند قدمي که جلو رفت، گلوله اي نشست روي پيشاني اش و در جا از نفس افتاد. خواستم بروم طرفش. محمد دستم را گرفت و گفت: «سعادت کار خطرناکيه. ديدي که محمود رفت و گلوله امانش نداد.»
- پس محمود چي؟
- حالا بعدا مي ياريمش. فعلا خاموش کردن اين دو سه تا سنگر واجب تره.
نگاه انداختم به کوله پشتي ام. خالي بود به محمد گفتم: «ديگه خرج ندارم! اگر کاري بکنم، بايد برم جلوتر. از اين فاصله نمي شه نارنج انداخت.»
- فعلا صبر کن ببينيم بقيه بچه ها چي کار مي کنن.
دست برد طرف کوله پشتي اش و گفت: «من يکي بيشتر شليک نکردم. فعلا گلوله داريم.» نگاه انداختم پشت سرم. حاج اصغر داشت مي دويد طرف ما به محمد گفت: «حاجي داره مياد اين جا.» دست نگه داشت و گفت: «يعني چه کار داره؟» بچه ها در حال شليک آر.پي.جي بودند که دست نگه داشتند و خيره شدند به حاج اصغر.
آفتاب وسط آسمان بود يک نگاهم به حاج اصغر بود و يک نگاهم به سمت دشمن. خدا خدا مي کردم که حاجي سالم برسد پشت تخته سنگ. جرات قد راست کردن نداشتيم. باران گلوله بود که روي منطقه مي باريد. محمد قبضه را گذاشت روي شانه اش به تمام قد ايستاد و شليک کرد. نگاهم رد گلوله را دنبال کرد. گلوله از بالاي سنگر گذشت. محمد خود را کشيد پشت تخته سنگ و گفت: «انگار بي فايده اس. بايد بريم جلوتر.»
- بذار حاجي بياد، ببينم چي کار داره، بعد مي ريم جلوتر.
حاج اصغر نفس نفس زنان خود را رساند پشت تخته سنگ. هن و هن نفس هايش مي پيچد توي گوشم. تکيه داد به تخته سنگ و مات شد به صورتم. هول گفتم: «حاجي! چي شده؟» گفت: «بذار نفسم جا بياد، بهتون مي گم.» نفس که چاق کرد، گفت: «دورادور چشمم به شماها بود.
ديدم يه ريز از زمين هوا گلوله مي باره و بچه ها و نمي تونن از پس کار بر بيان، خودم اومدم جلو». دستش را دراز کرد و گفت: «حاجي! مواظب خودت باش. دشمن فهميده موضوع از چه قراره و به شدت مقاومت مي کنه.»
- نگران نباش. اگر خدا بخواد، همه چي درست مي شه.
قبضه را گذاشت روي شانه اش و به تمام قد ايستاد کنار تخته سنگ. بسم الله گفت و شليک کرد. گلوله با عجله از کنار تخته سنگ گذشت. حاج اصغر خرج ديگري را گذاشت سر قبضه و گفت: «الهي به اميد تو!» نگاهم به طرف سنگرها بود که آتش و دود در هم پيچيد و سنگر تيربار روي هوا رفت.
حاج اصغر خزيد پست تخته سنگ و صداي صلوات بچه ها اطراف را پر کرد. محمد معطل نکرد و خرج ديگري از کوله پشتي اش کشيد بيرون. حاج اصغر آن را از دستش گرفت و گذاشت سر قبضه آر.پي.جي. دوباره قد راست کرد و سنگر دوشکا را نشانه گرفت. دوشکاچي گلوله اي شليک کرد. حاج اصغر زمين را بغل کرد و گفت: «بخوابيد زمين.» گلوله در نزديکي ما به زمين نشست و تکه اي ترکش از بالاي سرم گذشت.
حاج اصغر دوباره بلند شد و گفت: «خدايا، پيش بچه ها شرمندم نکن.» و گلوله را شليک کرد. دوباره صداي صلوات پيچيد توي فضا و از سنگر دوشکا خاک و دود به سمت آسمان قد کشيد. حاج اصغر خود را کشيد پشت تخته سنگ و گفت: «خدا رو شکر يکي ديگه مونده.» نفس عميقي کشيد و گفت: «اگر اين يکي رو هم بزنم. کار تمومه و شاخ شميران دست ماست.»
سر کرد سمت آسمان و گفت: «يا حق» خرج را گذاشت سر آر.پي.جي و از جا بلند شد. چشمم به سمت سنگر دشمن بود که گلوله از کنار آن گذشت. حاج اصغر نااميد نشد و گلوله ديگري شليک کرد. گلوله روي تن سنگر نشست و صداي صلوات پيچيد توي گوشم.
لبخندي پهناي صورت حاج اصغر را پوشاند و گفت: «خدا را شکر. حالا مي تونيم با خيال راحت برگرديم پيش بچه ها. دست گذاشت به شانه من و محمد و گفت: «يا علي!» ياد محمود افتادم و گفتم: «بايد محمود رو با خودمون ببريم.» دويدم طرفش. بدنش پر بود از گلوله و خون لباس خاکي رنگش را پوشانده بود. حاج اصغر ريش کم پشت و خاک گرفته اش را بوسيد و گفت: «خوشا به حالش، به سعادت بزرگي رسيد.»
بچه ها کمک کردند تا محمود را رسانديم به نيروهاي خودي. نگاه حاج اصغر لغزيد روي صورتم و گفت: «ترتيب انتقال محمود رو به پشت خط بده.» رو کرد به گردان و گفت: «به ياري خدا ديگه مشکلي جلوي پاي ما نيست و حرکت مي کنيم به سمت شاخ شميران.» دوباره صداي صلوات طنين انداخت توي دشت.
منبع:يادهاي ماندگار،نوشته ي مهري حسيني،نشر بهار،قم-1383

بسم رب الشهدا و الصديقين
شهيد حاج اصغر نامي آشنا براي همه سلحشوران هشت سال دفاع مقدس در ديار شهداي بخون خفته و شيرمردان لرستان، عزيزي که زندگي پرفراز و نشيبش در راه بندگي پروردگار متعال سپري شد اما اوج اين درخشش، عظمت و بندگي از زماني آغاز گشت که به خيل عاشقان و دلدادگان سالار شهيدان حضرت اباعبدا... الحسين (ع) پيوسته و لباس مقدس پاسداري از انقلاب اسلامي را بر تن کرد.
او در تاريخ 22/2/59 با ورود به نهاد نو پاي سپاه پاسداران نام خويش را در جرگه سربازان و منتظران حقيقي حضرت ولي عصر (عج) ثبت و جاودانه کرد.
با شروع جنگ تحميلي، به تبعيت از رهبر ومقتداي خود حضرت امام (ره) بي درنگ راهي جبهه هاي نور عليه ظلمت گشته و افتخار جهاد در نخستين عملياتهاي دفاع مقدس، از جمله حصر آبادان را پيدا کرد.
پس از آن در دو عمليات بزرگ فتح المبين و بيت المقدس بعنوان فرمانده گروهان شرکت جسته، آنگاه در عمليات رمضان با مسئوليت در گردان فتح، حماسه اي ديگر آفريد، در اين نبرد از ناحيه کتف مجروح مي شود، عمليات والفجر (6) تنگه چزابه را نيز با موفقيت پشت سر نهاد او در اين نبرد فرماندهي يکي از گردانهاي عملياتي لشگر پيروز 57 حضرت ابوالفضل (س) را بر عهده داشت، ديگر بار مجروح مي شود ناچار مدتي در بيمارستان بستري مي گردد، ولي به محض ترخيص از بيمارستان مجددا به سوي ديگر همرزمانش در جبهه هاي جنگ، رهسپار مي گردد، اين حرکت تا حدود زيادي موجبات دلگرمي بيشتر نيروهاي تحت امرش را فراهم مي آورد.
او در عملياتهاي سليمانيه، حاج عمران، کربلاي 4 و کربلاي پنج اوراق زرين ديگري از تاريخ هشت سال دفاع مقدس را به خود وديگر همرزمانش اختصاص مي دهد. يک روز پس از عمليات فتح 5 بر اثر تک دشمن مجروح شده و به بيمارستان انتقال مي يابد بار ديگر به جبهه بازگشته و در آزادسازي ماوت با مسئوليت فرماندهي گردان محرم و معاونت محور عملياتي لشگر 57 حضرت ابوالفضل (س) وارد عمل مي گردد.
در عملياتهاي بيت المقدس 2، 3، 4 شرکت مي جويد، در عمليات بيت المقدس 5 که فتح شاخ شميران را بدنبال دارد. از هيچ کوششي در جهت فتح و پيروزي جبهه حق فروگذار نمي کند و به همين جهت تاکيد مي شود که از مرخصي تشويقي استفاده نمايد.
چند روزي نمي گذرد که به منظور شرکت در جلسه فرماندهي لشکر 57 حضرت ابوالفضل (س) از شهرستان دورود عازم پادگان قدس خرم آباد مي شود. در راه بازگشت که به قصد جمع آوري نيروهاي گردان محرم و عزيمت دوباره براي ماموريتي ديگر راه دورود را در پيش مي گيرد اتومبيلش در يکي از گردنه هاي مسير واژگون گشته و اينگونه است که سردار خستگي ناپذير جبهه هاي نور و شرف در ماه ضيافت الله باز بابي روزه و لبي تشنه به لقا ميزبان اين ضيافت عظيم مي رسد.
شهيد حاج اصغر برق آسا همه منازل و ميدانهاي سلوک را در نورديد و سبکبال با پروازي، پرنده تر زمرغان هوايي به وصال معشوق و معبود خويش رسيد. او که ظاهرا نه هفت وادي عشق را خوانده بود و نه منازل السائرين و صد ميدان را و نه رساله الطير و عقل سرخ را و نه ديگر سفرهاي روحاني را در لابلاي اوراق کتب مربوطه مشاهده کرده بود.
اما او فصل سرخ شهادت را از کتاب سبز قرآن آموخته بود. معلمش سرور آزادگان حسين عليه السلام بود و کلاس درسش، کلاس عشق، وفا و از خود گذشتگي کربلاي هميشه پيروز حسين (ع) بود، او همه ميادين و منازل سلوک و سير الي ا... را تنها در يک ميدان خلاصه کرده بود و آن ميدان نبرد جبهه هاي جنگ بود ميداني که رمز ماندگاري و بقايش ريشه در نينواي سيدالشهداء داشت مي خواهي اين راز و رمز را با گوش جان بشنوي سري بر مزار مطهر حاج اصغرها بزن طنين آوايشان را در جاي جاي فضاي باز الهي گلزارشان خواهي شنيد که خواهند گفت:
اول ميدان عشق وادي کرب و بلاست
هرکه در او پا نهاد بر سر عهد و وفاست
ستادبزرگداشت مقام شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان ,
برچسب ها : لشني , اصغر ,
بازدید : 173
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

در مرداد سال 1339 در شهر اليگودرز ديده به جهان گشود. دوران كودكي و نوجواني را تحت تعليم و سرپرستي پدر بزرگوارش سپري نمود و از محضر روحانيت معظم آنزمان از جمله شيخ احمد كروبي، حجت الاسلام كرماني نماينده ، آيت اله گلپايگاني بهره زيادي برد.
اين تربيت ياقته روحانيت در همان زمان با ظلم و ستم و فساد رژيم فاسد شاهنشاهي آشنا شد .با بلوغ سني و فكري به فعاليت سياسي از قبيل تهيه و تكثير و پخش نوارها و اعلاميه هايي از امام خميني(ره) پرداخت و روز به روز هر چه بيشتر نفرت انزجار خود را نسبت به رژيم ستم شاهي ابراز مي داشت . مدتها تحت تعقيب بود و چندين بار هم مورد ضرب و شتم نيروهاي نظامي شاه قرار گرفت.
انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني(ص) ثمر گرفت و پيروز شد. در همان اوايل انقلاب با تاسيس كميته انقلاب اسلامي(سابق) در 24 بهمن 1357 در اين نهاد به فعاليت پرداخت. در سال 1358 به خاطر شورشهاي ضد انقلاب در كردستان به عنوان بسيجي عازم اين منطقه شدوبا دشمنان ايران به مبارزه بر خاست.
با شروع جنگ نابحق و تحميلي عراق عليه ايران در شهريور ماه 1359آرام نگرفت وبه جبهه هاي جنگ شتافت.
او در مدت حضور در جبهه به مناطق بستان، دهلران، سوسنگرد، كوسور، كرخه نور،چزابه، حميديه، هويزه و...رفت و در عمليات متعددي شركت داشت.
در عمليات فتخ المبين و بيت المقدس با سمت فرماندهي گردان حماسه هاي بي شماري ازخود به يادگار گذاشت و از ناحيه پا مجروح گرديد.
مجروحيت او باعث نشدکهاز جبهه غافل شود. پس از بهبودي به دفعات مكرر در جبهه هاي حق عليه باطل شركت نمود.
در نيمه دوم سال 1362 ازدواج کرد که ثمره اين ازدواج يك دختر است. در اين دوران در شهرستان اليگودرز فرماندهي اطلاعات سپاه را عهده دار بود ولي به خاطر رفتن به جبهه اين سمت را رها كرد و در دي ماه 1362 به جبهه برگشت .
او در اسفند سال 1362 در جبهه جنوب به شهادت رسيد تاپاداش مجاهدتهايش را از خداي متعال بگيرد.
تاريخهائي كه شهيد در جبهه بوده به شرح ذيل مي باشد.
16/12/1358تا 20/2/1359در جبهه کردستان.
25/7/1359 تا25/10/1359درجبهه سوسنگرد.
26/10/1359تا 31/2/1360در جبهه نوسود و پاوه.
20/6/1360 تا 18/10/1360 در عمليات طريق القدس، ثامن الائمه و محمد رسول الله (ص.)
1/12/1360 تا19/12/1361با سمت فرماندهي گردان ابوذر .
در جبهه هاي جنوب ،عمليات فتح المبين و...
29/4/1362 تا 27/5/1362درجبهه مهران و حاج عمران.
1/9/1362تا 3/12/1362 درعمليات خيبر و شهادت .
قبل از انقلاب فعاليتهاي سياسي عمده اي داشت از جمله پخش و تهيه و تكثير نوارها و اعلاميه هاي حضرت امام خميني(ره)وشرکت در مبارزات بر عليه حکومت فاسد شاه.
بارزترين خصوصيات اخلاقي شهيد، خونسردي در برابر ناملايمات زندگي دنيوي است. حيا و تواضع، همت، ايثار، گذشت، تقوا، اراده راسخ از برجسته ترين خصوصيات اين شهيد است. هميشه به ياد خدا و ذكر كلامش حسين(ع) بود.
منبع:پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد




آثار منتشر شده درباه ي شهيد
مراسم
مادر برگشت طرف خيراله و گفت:« اين قدر مته به خشخاش نذار. اجازه بده بچه ها راحت باشن. مگر چندبار مي خوان عروسي تو رو ببين.» خيراله نشست كنار مادر و گفت:« مادر امروز جنازة صادق كاوياني رو آوردن. اگر امروز من شهيد مي شدم و يكي از آشناها عروسي مي گرفت، اون هم با سرو صدا، شما چي كار مي كردي؟ دلت راضي مي شد؟» مادر لب گزيد و گفت:« بر دل سياه شيطون لعنت. مادر من كه حرفي ندارم بچه ها ميگن كه زحمت كشيديم. ريسه تهيه كرديم. ميز و صندلي از سمساري گرفتيم. كيك سفارش داديم و كلي كارت عروسي آماده كرديم. به دادش بگو اجازه بده كه استفاده كنيم.»
- مادر اجازه بدين طوري كه دلم مي خواد، مراسم برگزار بشه. خدارو خوش نمياد امشب يه خونواده عزاداران اون وقت ما ريسه ببنديم. مي خوام تا جايي كه امكان داره عروسي ساده باشه و فقط تعدادي از فاميلهاي نزديك مثل خاله و عمو بيان. اينها كه ديگه كارت دعوت نمي خوان زودتر به قنادي هم خبر بدين كه كيك نمي خوايم، پشيمون شديم. يا اين جوري و يا از خير زن گرفتن مي گذرم. حبيب الله كه تا آن موقع ساكت نشسته بود. گفت:« داداش ! راستي همه چي رو پس بديم؟»
- آره داداش. اين جوري خيال من هم راحت تره. آدم كه حرف مي زنه بايد هم عمل بكنه.
وقتي حبيب الله را دلخور ديد، گفت:« حضرت عباسي خودت بگو، كسي كه جا نماز آب بكشه، به دلت مي شينه.» حبيب سر تكان داد و گفت:« هر چي شما بگي داداش.» اعظم با سيني چاي وارد اتاق شد و گفت:« به مريم زنگ زدم كه آماده بشه، ساعت 5 بريم دنبالش براي خريد حلقه، داداش ديگه نه و نو نيار و آماده باش.» خيراله گفت:«خودت و مريم هم مي تونيد با هم بريد خريد، ديگه لازم نيست كه من هم بيام.»
- مگه شما نمي خواي حلقه انتخاب كني؟
- من حلقه مي خوام چه كار؟ دست نمي كنم.
- ممكنه مريم ناراحت بشه.
- مريم دختر فهميده ايه. براي چيزهاي جزيي ناراحت نمي شه.
مادر چايي را هورت كشيد و گفت:« خيراله جان! دوست دارن با شما برن خريد. باهاشون برو حلقه هم انتخاب كن. حالا دستت نكردي يادگاري نگه دار.» حاج محمد تكيه داده بود به پشتي و تسبيح مي گرداند. با دست ديگر استكان چايي را برداشت و گفت:«پسرم! من تا حالا تو كارت دخالت نكردم.از اين به بعد هم خيال ندارم از من مي شنوي، به خاطر دل خواهرت برو خريد. فردا شب عروسيه بذار زودتر كارها انجام بشه.» خيراله روي حرف پدر حرفي نزد و رو به اعظم گفت:« خيلي طولش ندين. دوست ندارم كسي مارو توي طلا فروشي ببينه.»
خيراله رو كرد به اعظم و گفت:« شما آرام آرام برين من خودم رو مي رسونم زود بر مي گردم» و رفت طرف مصطفي كه آن طرف خيابان ايستاده بود منتظر ماشين. مصطفي سلام و عليكي كرد و گفت:« مي گن جنازه صادق رو آوردند. فردا شب تو مسجد محله شون مراسم ختم برگزار مي شه.» وقتي خيراله را ساكت ديد، گفت:«حالا بقرماييد بريم منزل.»
- ممنون كار دارم بايد برم.
و دست مصطفي را فشرد و خدا حافظي كرد. اعظم ومريم جلوي اولين طلافروشي ايستاده بودند. خيراله كه جلو رفت. اعظم گفت:« داداش بريم تو.»
- آقا بي زحمت اون دو تا حلقه كه جفت هم هستن رو بيارين ببينيم.
طلا فروش حلقه ها را گذاشت روي پيشخوان و چشم دوخت به دست خيراله. خيراله حلقه را دستش كرد و گفت:«پلاتينه؟»
- بله قربان، طلاي سفيد
- مريم حلقه را گذاشت روي پيشخوان و گفت:« اندازه اس» طلا فروش حلقه ها را گذاشت توي جعبه و گفت: مباركه ان شاءالله.»
ساعت از ده گذشته بود. خيراله نشست لبه حوض و سر كرد به سمت آسمان توي آن تاريكي، ستاره ها مثل دانه هاي مرواريد مي درخشيدند. هر چقدر با خودش كلنجار رفت، نتوانست دلش را راضي كند. زير لب گفت:« امروز جنازه صادق رو آوردن، چطوري مي تونم عروسي بگيرم هر جوري شده بايد مادر و بقيه رو راضي كنم كه مراسم رو عقب بندازيم.» به داخل هال آمد و نشست كنار مادر. مادر با لب پر خنده گفت:« حاجي! گوش شيطون كر، به سلامتي پسرمون داره داماد مي شه.» رو كرد به خيراله و گفت: «مادر جون، حلقه خريدين؟»
- آره مادر، اعظم برداشته.
مادر زل زد توي صورت خيراله و گفت:«انگار كمي پكري؟»
- چيزي نيست مادر!
- ولي چشمات مي گن يه چيزي مي خواي بگي. بگو مادر جون، دل دل نكن.
- راستش مادر جون، فردا شب مراسم ختم صادق برگزار مي شه، تو مسجد محلشون.
- خدا رحمتش كنه تو اولين فرصت مي ريم خونشون.
- مادر مي خواستم بگم اگه مي شه مراسم رو عقب بندازيم.
- چطوري مادرجون. بچه ها همه كارها رو كردن به فاميل هم گفتيم فردا شب بيان عروسي مگر مي شه عقب بندازيم ،اونم معلوم نيست دو روز ديگه خونه باشي يا جبهه. بذار كار تموم شه.
- اعظم دنباله حرف مادر را گرفت و گفت:«اين قدر دست دست مي كني، خانواده مريم پشيمون مي شن ها. دختر به اين خوبي ديگه گيرت نمي ياد.» مادر گفت:« مادرجون جنگه. هر روز شهيد ميارن. نمي شه هيچ كاري نكنيم. اونهايي هم كه شهيد مي شن عزيزاي دل ما هستن ولي چاره چيه، كار دنيا بايد بگذره.»
- آره ولي نه روز عزا.
- مادر نگاهش را داد به حاج محمد و گفت:« حاجي! تو يه چيزي بهش بگو ما كه از يك ماه پيش تاريخ عقد و عروسي رو مشخص كرديم. والله من ديگه روي نگاه كردن توي صورت مادر مريم خانم رو ندارم. يه بار مراسم رو عقب انداختيم بسه.» حاج محمد گفت:« بابا جون، مادرت راست مي گه خوب نيست. فردا مردم هزار تا حرف در ميارن.» خيراله وقتي ديد كه حرفش خريدار ندارد، گفت: من كه نگفتم عقب بيفته. گفتم اگر امكان داره. حالا كه شما مي گين نه اشكالي نداره.»
دور تا دور اتاق ها مهمان نشسته بود. مريم پايين لباسش را جمع كرد و تكيه داد به صندلي دخترهاي فاميل دور و برش رو گرفته بودند و توي گوش هم چيزهايي ميگفتند. حياط شلوغ بود و ديگ هاي غذا، گوشه حياط روي آتش بودند. اعظم گوشي تلفن را برداشت و دوباره شماره اي راگرفت. مادر آمد طرفش و گفت:«چي شد مادر جون، پيداش كردي؟»
- نه مادر معلوم نيست كجا رفته. والله به خدا آبرومون رفت.
- دخترم اين قدر جوش نزن هرجا باشه الان ديگه پيداش مي شه.
مادر رفت طرف مريم. صورتش را بوسيد و گفت:«مريم جون نگران نباش، حتماً كاري براش پيش اومده. مي دونم الان دلش شور اينجا رو مي زنه.» مريم نگاه مهرباني به مادر خيراله كرد و گفت:« عاقد تا نيم ساعت ديگه مي ياد. خدا كنه تا اون موقع پيدايش بشه.» مادر نگران دستهايش را ماليد به هم و گفت:« خدا از دهنت بشنوه.» مردهاي فاميل نشسته بودند توي اتاق بيروني و حاج محمد مرتب به آنها ميوه و شيريني تعاريف ميكرد. مادر خيراله سيني چاي را برد پشت در و شوهرش را صدا زد.

- حاج محمد! حاج محمد!
حاج محمد گوشة در را باز كرد. سيني چاي را گرفت و گفت: «خيراله نيومد.»
- نه حاجي، هيچ خبري ازش نيست.
صداي زنگ در آنها را به خود آورد. حبيب جلو دويد و گفت:« آقا جون! عاقد اومده.» حاج محمد دست پاچه سيني را داد دست حبيب و گفت:« برو تو چايي تعارف كن، تا من برگردم.» و رفت جلوي در به عاقد تعارف كرد. عاقد كه رفت توي اتاق، آمد پشت در هال و گفت:« حاج خانوم! يه ديقه تشريف بيارين.» مادر خيراله خود را رساند به حاج محمد و گفت:« چي كار كنيم حاجي؟»
اگه كاري با حبيب نداري، بفرستم در خونة دوست و رفقاي خيراله، شايد پيدايش كنه.
مداح داشت مصيبت مي خواند و صداي بلندگو از فاصلة دور شنيده مي شد. خيراله خود را رساند طرف در و رفت طرف پدر صادق او را در آغوش گرفت و تسليت گفت. پدر او را به داخل راهنمايي كرد. نگاه خيراله دويد طرف مصطفي و رفت كنار نشست. برادر صادق سيني چاي را گرفت جلوي خيراله و گفت:« زحمت كشيدي تشريف آوردي.» خيراله صورتش را در قاب دست هايش جا داد و برگشت به زمان كودكي.
حميد رو كرد به صادق و خيراله و گفت:« من نميام نماز. دوباره دير مي شه وآقاي احمدي در رو مي بنده.» صادق گفت:« هر كي نمياد، نياد، من كه مي رم.» خيراله دويد دنبالش و گفت: « صبر كن صادق. من ميام.» وارد مسجد كه شدند، صف نماز تشكيل شده بود. امام جماعت چند دقيقه اي راجع به اهميت نماز صحبت كرد و گفت:«نماز از واجبات دينه. اول نماز، بعد كارهاي ديگه بايد از همان كودكي، اين چيزها رو به به بچه هامون ياد بديم...»
نماز كه تمام شد، صادق و خيراله راه مسجد تا مدرسه را يك نفس دويدند. در مدرسه بسته بود. بچه ها با مشت و لگد افتادند به جان در. آقاي احمدي در را باز كرد و گفت:« تا حالا كجا بودين؟ بدوين برين سر كلاس تا آقاي ناظم شما رو نديده.» خيراله كنار گوش صادق گفت:« اگر بخوايم هر روز بريم نماز و بخوايم و دير بيام مدرسه، بايد يه فكري براش بكنيم.»
- چه فكري؟
- بايد يه كاري بكنيم كه آقاي احمدي لاي در رو باز بذاره.
- قبول نمي كنه. فوري مي گه آقاي ناظم بفهمه، دعوا مي كنه.
صادق مكثي كرد و گفت:« من يه فكري دارم چطوره پول روزانه مدرسه رو بديم به آقاي احمدي. اين جوري ديگه در رو نمي بنده.
داداش!داداش!
به خودش كه آمد، دست حبيب روي شانه اش بود. چند قطره اشك راكه از گونة چشمش سر خورده بود پايين، از روي گونه هايش گرفت و گفت: «چيه حبيب؟» حبيب اله نشست كنارش و گفت:« كجايي داداش؟» از غروب تا حالا داريم دنبالت مي گرديم. پاشو بريم كه دير شد.»
- مگر يادت رفته، عروسي خودته.
خيراله كه اين را شنيد، از جا بلند شد. دست مصطفي را فشرد و رفت طرف پدر صادق و گفت:« ما رو تو غم خودتون شريك بدونين. پدر دست صادق را فشرد و گفت:« به سلامت. داغ نبيني الهي.» از مسجد كه بيرون آمدند، رو كرد به حبيب گفت:«مهمون ها اومدن. پدر و مادر مريم كه نارحت نشدن؟»
- مهمونها خيلي وقته اومدن. دو ساعته كه آقاجون عاقد رو هم نگه داشته. پدر و مادر مريم خيلي نگران شدن.
- از كجا فهميدي ه ايم جا هستم؟
- رفتم در خونة مصطفي اينا. مادرش گفت كه مصطفي رفته ختم صادق تو مسجد محل حدس زدم شايد اين جا باشي.
بچه ها با سروصدا حياط را گذاشته بودند روسرشان. يكي از آنها كه چشمش افتاد به خيراله، دويد طرف اتاق و گفت:« حاج محمد! حاج محمد! آقا خيراله اومد.» حاج محمدميان قاب در ايستاد و گفت:« كجايي پسرم؟ بدو بياد كه خيلي دير شد. عاقد بندة خدا كار داشت، مي خواست بره، ازش خواهش كردم يه كم ديگه صبر كنه.» خيراله يالله گفت و وارد اتاق شد. زن ها كه تا آن موقع با روي باز نشسته بودند، چادرشان را محكم گرفتند و ساكت شدند. خيراله كنار مريم نشست و عاقد شروع به خواندن خطبه كرد.
ساعت از 11 گذشته بود. مهمان ها آرام آرام خانة حاج محمد را ترك كردند. پدر مريم سر در گوش خيراله برد و گفت:« مواظب مريم باش.» خيراله دست پدر مريم را بوسيد و گفت:« مثل چشمام ازش مراقبت مي كنم.» خيراله چادر سفيد و گلدار مريم را از روي صورتش بالا زد و گفت:« به خونة خودت خوش آومدي.» لبخندي نشست روي لب هاي مريم و ساكت ماند.
سپيده زده بود كه مادر براي وضو گرفتن به حياط آمد. چشمش افتاد به ديگ هاي بزرگ مسي كه خيراله آنها را شسته و تكيه داده بود و به سنگ لبة باغچه تكيه داده بود. چند سبد ظرف شسته گوشة حياط بود. خيراله حياط را شسته بود و داشت شمعداني هاي لبه حوض را آب مي داد.
منبع:يادهاي ماندگار،نوشته ي مهري حسيني،نشر بهار،قم-1383




آثار باقي مانده از شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
جهاد در رحمت الهي است كه تنها بر روي بندگان ويژه خداوند باز مي شود . علي (ع)
خدمت برادر عزيزم سليماني سلام مي رسانم و اميدوارم كه حالت خوب باشد و هيچ ناراحتي در بين نباشد. نامة پر محبت شما به دستم رسيد، از نصايح پر ازش شما متشكرم و تا آخرين لحظه سعي مي كنم كه از اين پندهاي پر ارزش شما استفاده كنم . كليه برادران خدمت شما سلام مي رسانند . سلامتي بيشتر شما را از درگاه خداوند متعال خواهانم .شما دعا كنيد كه جهاد ما در درگاه خداوند متعال مورد قبول باشد و سلام ما را از اين راه دور خدمت كليه برادران بسيجي و سپاهي برسان .برادر در اين مكان درراه خدا مي جنگيم، به ياد خدا مي جنگيم تا به صداميان درسي بدهيم كه تجاوز به مملكت اسلامي يعني چه .درسي به آنها دهيم كه هيچوقت ديگر هيچكس بر آن نشود كه به يك مملكت اسلامي حمله كند. در اينجا بچه هاي گردان آنچنان روحيه اي دارند كه اصلاً نمي توان آنرا به روي كاغذ تشريح كرد. در خط مقدم هستيم افراد گردان هر روز پيش من مي آيند التماس مي كنند كه به جلو بروند و حتماً خبر حمله سلحشوران اسلام را بر كافران شنيده ايد و همچنان مي شنويد .دعا كنيد كه پيروزي مسلمانان بيشتر و شكست دشمنان هم بيشتر شود و اميدواريم كه در اين مدت هر چه زودتر حكومت صدام برانداخته شود و حكومت اسلامي امام خميني جانشين آن شود.
بيدار باشيد كه سالياني دراز مبارزه در پيش است. با تقديم احترامات خيراله توكلي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان ,
برچسب ها : توكلي , خيراله ,
بازدید : 270
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

زندگينامه شهيد به روايت مادرش:
در خرداد ماه 1345 در شهر خرم آباد به دنيا آمد. ايشان اولين بچة خانوادة ما بودند ما از نو رسيده خيلي خوشحال شديم و به خاطر نو رسيده قرباني امام علي (ع) داديم. نام حسين به خاطر متولد شدن او در روز 28 صفر كه مصادف با اربعين بود، مي باشد. و عموي شهيد به همين خاطر نام او را حسين گذاشت.
دوران ابتدايي در مدرسه اي كه در سرچشمه بودند دوران ابتدايي را تمام كرد. دوران انقلاب ما در محله ي سرچشمه (مطهري) بوديم كه در ماجراي سينما رنگين كمان فعاليتهاي ضد رژيم را شروع كردند.
به او مي گفتم: پدرتان اينجا نيست و پدرتان نظامي است در تظاهرات شركت نكن ولي شهيد مخالفت مي كرد. شبها برعليه حکومت شعار نويسي مي کرد. استعداد عجيبي داشتند و دوران دبيرستان در دبيرستان مبشر(امام خميني) درس مي خواندن. يك روز من به مدرسه رفتم. تاوضعيت درسي حسين را بپرسم وقتي رفتم به آقاي مبشر گفتم: من مادر حسين منصوريم. آقاي مبشر گفتند: كه حسين گفته مادر ندارم.
وقتي كه حسين آمد من به رويش نياوردم كه چرا چنين حرفي زده ولي بعداً فهميدم به خاطر دعواي بچه ها چنين حرفي زده است.
يك روز من حسين را به بازار بودم و يك جفت كفش برايش خريدم دو يا سه روز بعد ديدم كفشهايش نيست. برادرم به من خبر داد كه كفشهاي حسين رادرپاي (محمد بيرانوند) كه بعدها در خرمشهر اسير شد، ديده.
در مسجد فعاليت هاي ضد رژيم پهلوي را با شركت و حضور بچه ها برگزار مي كردند و ما ديگر با فعاليت هاي او مخالفت نمي كرديم. يك روز تظاهرات در محله سرچشمه شده بود. ما رفتيم، ديديم گارد رژيم به آنجا هجوم آوردند. من به امير پسر كوچكترم گفتم. برگرديم شايد او را پيدا كنيم. وقتي او را ديديم. به همراه يكي از آشنايان سنگ پر مي كرد.
حالات روحي خاصي كه شهدا را از پله هاي كمال به وصال رساند، حسين همين حالات را داشت. هنگام نماز خواندنش صداي بسيار زيبايي داشتند. نماز را با خلوص مي خواند. حسين خيلي متواضع بودند. هيچگاه لباس رسمي نمي پوشيد و دنبال مقام و پست نبود. از بي حجابي به شدت متنفر بودند و طرفدار فقرا.
حسين بعد از برگشتن از منطقة جنگي، گوشه اي مي نشست و گريه مي كرد و به ياد شهدا و رزمندگان مي افتاد. خيلي كم حرف بود. بغض گلوي مادر شهيد را فشار مي دهد و مادر ش گريه مي كند و قطره هاي اشك از چشمان فرزند نديده اش جاري مي شود و مي گويد: اي كاش من صداي حسين را يك روز هنگامي كه نماز مي خواند بشنوم.
وقتي حسين به جبهه جنگ مي رفت. ما بدرقه اش نمي كرديم چون به ما نمي گفت كه كي مي رود. حسين خيلي ميهمان نواز بود .يك روز 42 نفر از همرزمانش را به خانه آورد .همه پتوي خودشان را به همراه داشتند. ما هم يك گوسفند داشتيم براي آنها قرباني كرديم و شب در خانه ما بودند و روز بعد رفتند. بعد از يك هفته كه حسين از جبهه برگشتند. گفتند: مادر احوال بچه ها را نمي پرسي. من گفتم: چطورند ،حالشان خوب است. شما پيروز شديد. گفت: پيروزشديم اما با شهيد شدن 40 نفر از ما؛ فقط دو نفر از ما زنده ماند. بعد از اين واقعه ايشان سكوت کرده بودند و هميشه چشمانش قرمز بود. از بس كه به خاطر همرزمانش گريه مي كرد.
شهيد مسعود اميديان، شهيد خلف وند و زيپ دار و شهيد داريوش مرادي و شهيد توكل مصطفي زاده از همرزمان شهيد منصوري بودند.
شهيد مسعود كه همرزمان شهيد بودند با شهيد منصوري عهد مي بندند كه هركدام شهيد شدند ديگري بيايد و خواهر شهيد را بگيرد. وقتي كه مسعود شهيد شدند. شهيد منصوري با خواهر شهيد مسعود پيوند زناشويي مي بندد. و حاصل ازدواجشان دو فرزند پسر به نام رضا و محمد مي باشد.
در نام گذاري فرزندانش هم اسم شهداي همرزمش را انتخاب كرد. محمد مي گويد: هر وقت با كسي دعوا مي كنم احساس مي كنم كه بابام شانه هايم را مي گيرد ومي گويد: محمدجان اين كار را نكن.
شهيد در منطقه كردستان مي جنگيدند. در سال 11/11/1366 در مهران اسير شدند و اسارت ايشان 3 سال و 6 ماه طول كشيد. ما خبر نداشتيم تا اينكه ساعت 11 بود كه ديدم حاج بيرانوند و داريوش دوستش به خانه آمدندو گفتند از خانه يكي از دوستان مي آييم. آمديم از شما خبري بگيريم. اما من شب خواب ديده بودم كه حسين را گرفته اند وريش هايش را از ته زده اند هر چه به صورتش فشار مي زدم خون نمي آمد. و گفت: كه ريش هايم در جيبم است و كافر مرا گرفته. من از اين خواب مي ترسيدم. حاج بيرانوند پدار شهيد را به كوچه بردند. وقتي آمدند خيلي ناراحت بودند و دستانش را به هم مي ماليدند. روز بعد دخترم در حالي كه گريه مي كرد آمد و گفت: مادر آقاي قاسم پور و حسين اسير شدند.
من به خانة آقاي قاسم پور رفتم. ديدم مراسم سوگواري گرفته اند و به من هم گفتند كه حسين هم اسير شده .هنگامي كه مي خواستند آزاد شوند، عراقي ها تهديد مي كنند كه بايد به امام توهين كنند اما حسين اين كار را نمي كند و با مشت به دهان يك عراقي مي كوبد كه اين كارش باعث مي شود سه بار حكم آزادي او را صادر و بعد لغو كنند.
حسين ابتدا مفقودالاثر بودند اما بعد از يك مدتي او را در ميان اسراي ايراني در عراق تلويزيون نشان مي دهد. وقتي كه من او را در تلويزيون ديدم. تلويزيون را بغل كردم. و هي مي گفتم حسين، حسين من...
وقتي كه حسين آزاد شدند من حسين وليزاده را بغل كردم اصلاً چشمهايم هيچ چيز رو نمي ديد و بعد گفتم اشكالي ندارده من هم به جاي مادر حسين وليزاده، مادر وليزاده، پير بود و نمي توانست جلو بيايد. اول مرا نمي شناخت. امير برادرش را هم نمي شناخت. خيلي لاغر و ضعيف شده بود. بعد سريع به مزار شهدا و سراغ قبر داريوش مرادي رفتند. زمانيكه آزاد شدند. تمام خانه هاي كوچه پر از جمعيت شده بود. تمام فاميل ها و آشنايان در خانه مان بودند و وقتي كه حسين خوابيدند تمام اقوام دورش حلقه زده بودند بعضي ها خوابيده بودند و بعضي ها هم بيدار.
دستي به شانه حسين زدم. احساس نكرد. طوري خوابيده بود كه انگار صدسال نخوابيده است بعد من زير پاهايش را بوسيدم. ديدم زير پاهايش سياه و تاول زده است. خوب كه نگاه كردم. جاي اطو بود. بعد گفتم در را ببنديد تا حسين براي هميشه پيشمان بماند. حسين بعد از مدتي كه از آزاديشان گذشت به كردستان رفتند و به آن منطقه كه افراد آن در اسارت آنها دست داشتند گفتند شما مستحق هيچ امكاناتي نيستيد.
زيرا در ماجراي اسارت حسين و همرزمانش يك ضدانقلاب كه سال ها بعد با يك ماشين زير گرفته شده بود، دخالت داشت.
از خاطراتي كه براي خانواده تعريف كرده اند. اين بود كه : يك شب من بيدار بودم يك سرباز عراقي که برادرش اسير ايراني ها بود ، مادرش به او گفته بود كه بايد با اسراي ايراني خوب باشي. به من سيگار داد. داشتم مي كشيدم كه عراقيها متوجه شدند تا صبح كتكم زدند.
تعريف مي كرد بودند كه يك روز صدام به اردوگاه ما كه كمپ هيجده بوديم آمد. همه سر خم كردند و من اين كار را نكردم. افسران عراقي روي سرم ريختند و خواستند كتكم بزنند اما صدام كه از غرور من خوشش آمده بود، نگذاشت .ما پاسدراها روزي 80 ضربه شلاق مي خورديم. به ما مي گفتند: حارس الخميني.
حسين يك سال بعد از آزادي عروسي كرد. همسرش به خواهران شهيد گفته بود. كه جاي اطو روي كمر حسين مانده است.
جانبار و آزاده بودند. در يك از عمليات، وقتي دشمن شيميايي مي زند. شيميايي مي شوند و حدود 80 درصد گاز ازت در ريه هايش بود. من نمي دانستم ولي همسرش مي دانست. فقط يكبار شك كردم خيلي سرفه مي كردند. گفتم چرا اينقدر سرفه مي كني. گفت: مادر هيچ چيز خاصي نيست. سرما خوردم.
در زندان عراق دندان هايش را كشيده بودند فقط دندان جلو داشت.
همسر شهيد تعريف مي كردند كه حسين مدتي بود خون بالا مي آورد و دكتر خوردن نوشابه و كشيدن سيگار و رانندگي كردن را برايشان ممنوع كرده بودند. يك شب حسين مرا صدا زد. پتو را روي سينه اش گذاشته بود. حالش خيلي بد بود. با چه اصراري اورژانس خبر كرديم. وقتي او را به بيمارستان برديم. حالش وخيم تر شد. دكترها از او قطع اميد كردندوگفتند از ما كاري ساخته نيست. بعد از چند ساعت حسين به شهادت رسيد، در تاريخ 22/4/.1377
وقتي كه عكس شهيد را مي بينم، احساس مي كنم حسين زنده است. ومن يك صبر خدادادي دارم هميشه آرزو مي كنم كه خدا نكند كه يك روز بدون حسين زنده بمانم ، حسين در قلبم جا دارد. مادر حسين وقتي كه حرف مي زد. بر مي گشت و به عكسي كه از شهيد روي طاقچه بود نگاه مي كرد؛ بعد با آه ادامه مي دهد كه حسين عاشق مادر بود و مادر نيز عاشق حسين. اما الحمدالله الان دو حسين ديگر دارم ،فرزندان شهيد.
خواهرش مي گويد: حسين براي ما يك عكس شده، عكس روي ديوار . مي گفتند كه من هرچه گمنامتر شهيد شوم بهتر است . گفته بود وقتي كه من شهيد شدم عكسم را روي قبرم نگذاريد، عكس شهيد آويني بر روي قبرم قرار دهيد.
مادري صابر بعد از سكوتي غمكين، از خاطرات رنگين و شيرين فرزندش حرف مي زند. احاسي غريب و چشمهايي كه توكل را نشان مي دهد. مادري كه چشمهايش را با عكس روي طاقچه رنگ اميد مي بخشد. وقتي خاطرات فرزندش را رقم مي زند كلامش بي پايان است. خاطراتش تمام نشدني و رنگ فراموشي نمي گيرد. او مي گويد: من حسين را با رويا عوض نمي كنم.
من احساس مي كنم كه شهيد هنوز در جبهه است و هر وقت به خانة او مي روم. هرلحظه احساس مي كنم الان است كه حسين در بزند. بعد مادر شهيد به ماشيني كه در حياط است اشاره مي كند. و مي گويد اين ماشين حسين است. ومن هميشه با اين ماشين حرف مي زنم.




آثار منتشر شده درباره ي شهيد
مرخصي
از مسجد كه بيرون آمديم، حسين گفت:«بريم يه جايي براي استراحت پيدا كنيم.» مقداري از طول خيابان را پياده آمديم. چشمم به تابلوي سر در مغازه ها بود كه با صداي حسين به خود آمدم.
- علي! بهتره ماشين سوار شيم. تا مسافرخانه خيلي راهه.
رفت كنار جاده و دستش را براي ماشين ها تكان داد. هوا حسابي دم كرده بود و با اين كه تازه حمام رفته بوديم، عرق از سرو رويمان مي چكيد.با گوشة چفيه عرق پيشاني ام را گرفتم و گفتم:« خيابون غلغله اس. ماشين گير نمياد.» لبخندي پهن شد توي صورتش و گفت:« علي! مگه شش ماهه به دنيا اومدي. يه ديقه تحمل كن، الان ماشين گيرمون مي ياد.»
ساكت ماندم چشم دوختم به ماشين هايي كه پر از مسافر از كنارمان مي گذشتند. حوصله ام طاق شد و گفتم:«چه شهر بي در و پيكريه. حيف عمر آدم كه اي جوري تلف بشه.» حواسم به دور و برم بود كه ماشين جلوي پايمان ايستاد. حسين زد به شانه ام و گفت:«بلاخره ماشين گيرمون اومد. خنديدم و گفتم:« آره، ولي بعد از يه ساعت. علق زيرپامون سبز شد، بس كه وايساديم.» راننده كه داشت با مسافر بغل دستي اش حرف مي زد، گفت:« راست گفتن آدماي ضعيف كارشون فقط غرزدنه. برادر من چرا چشمت فقط كمبودها را مي بينه. اين همه انقلاب براي ما خير و بركت داشته . تو روستا ها نه آب و برق بود، نه مدرسه، نه بهداشت و نه حموم. مردم سرشون از خدا و پيغمبر نمي شد. خيليها كارشون عياشي و بي بند باري بود. انقلاب بد كرده همه رو آدم كرده؟»
راننده زد روي ترمز و گفت:« با دنيا مي جنگين. نمي زارين آسايش داشته باشيم.» انگار خاري توي گلويم گير كرده بود. در آمدم و گفتم:« جنگ رو به ما تحميل كردن. لابد توقع داري مملكت و ناموس و همه چي رو دو دستي تقديمشون كنيم. ما مي جنگيم، شما دو قورت ونيمتون باقيه.»
راننده پا گذاشت روي ترمز و با غيظ گفت:« هري، خوش اومدين.» و گاز ماشين را گرفت.
از ماشين كه پياده شديم و گفتم:« بخشكي شانس. اينم كه ماشين.» حسين كه حسابي جوش آورده بود، گفت:«خائن نمك نشناس. فكر كرده هر كي هر كيه، هر چي از دهنش دراومد، بگه.»
چشمم افتاد به ماشين خالي و دستم را بلند كردم. راننده زد روي ترمز و گفت:«چيه برادر؟ چرا اينقدر گرفته اي؟»
- چيز مهمي نيست.
- خلاصه ما مخلص رزمنده ها هستيم. اگر كاري از دستمون بر مي ياد، بگين كوتاهي نمي كنم.
- دستتون درد نكنه.
- اومدين مرخصي؟
- بله، اومديم تو شهر، سروصورتي صفا داديم و رفتيم حموم.
- به سلامتي، ان شاءالله.
پيچ خيابان را كه رد كرديم، حسين گفت:« بي زحمت همين جا نگه داريد، پياده مي شيم.» راننده ترمز را گرفت و گفت:« خدا حفظتون كنه، بفرماييد.» هر كاري كرديم، كرايه نگرفت و گفت: « مال خودتونه.» تشكر كردم و دست راننده را فشردم.
صاحب مسافرخانه چشمش كه افتاد به حسين، گفت:« به به حسين آقا! خوب كردي دوباره اومدي پيش ما. مسافرخانه و هر چي كه هست مال خودتونه. رو درواسي نكن.» حسين تشكر كرد و گفت:« قربون دستت، يه پارچ آب سرد مرحمت كنيد.» لبخندي نشست روي لبه اي صاحب مسافرخانه و گفت:« اي به چشم.» شاگردش را صدا زد و گفت:« يه پارچ آب سرد ببر اتاق 12.» رو كرد به ما و گفت:« شما بفرماييد بالا براتون مي ياره.»
هواي داخل اتاق شرجي و دم كرده بود. ساك را انداختم روي تخت و پنكه سقفي را روشن كردم. حسين خود را انداخت روي تخت و گفت:« يادت باشه بعد از شام بريم تلفن بزنيم.» پردة كنار پنجره را كنار زدم. كمانة ماه تنگ ستاره اي درخشان نشسته و ميان پهنة سياه شب سوسوي ستاره ها چشم را خيره كرده بود. حسين هنوز توي خودش بود. لبة تخت نشستم و گفتم:«تو كه هنوز سگرمه هات تو همه بي خيال بابا. حرف مفت زياده. اين يارو اصلاٌ سرش به تنش نمي ارزيد. حرفاش همش باد هوا بود.»
شاگرد مسافرخانه با زدن ضربه اي به در، آن را باز كرد و گفت: «آن خنكي كه مي خواستيد! تشكر كردم. ليوان پر كردم و گرفتم طرف حسين. شاگرد مسافرخانه گفت:« شام هم داريم، چي مي خواين براتون بيارم.»
- بي زحمت املت مي خوريم.
ساعت نزديك 11 بود. رو به حسين گفت:« پاشين بريم مخابرات. دير مي شه.» از پله ها كه پايين آمديم، صاحب مسافرخانه گفت:« به سلامتي كجا تشريف مي بريد؟»
- مي ريم يه زنگ بزنيم خونه.
حسين كليد را گذاشت روي پيشخوان و گفت:«آقا يداله، بي زحمت يادت نره نماز صبح يادت نره بيدارمون كني.» آقا يداله دست گذاشت روي چشمش و گفت:« رو چشام، حتماً» توي پياده رو حسين گفت:«مخابرات نزديكه. از تو اين كوچه به خيابون پشتي راه داره.»
از كوچه كه بيرون اومديم، چشمم افتاد به تابلوي سر در مخابرات. خيلي شلوغ نبود.شماره ها رو داديم و نشستيم توي نوبت. نيم ساعتي گذشت تا نوبت ما شد. وقتي از مخابرات بيرون اومديم، رو به حسين گفتم:«بيا يه كمي قدم بزنيم.» پيشنهادم را پذيرفت و گفت:« بريم روي پل.»خيابان خلوت بود و گاهي رزمنده اي از كنارمان عبور مي كرد. روي پل كارون ايستاديم وخيره شديم به سطح آرام آب. پشه ها دست و صورتم را كباب كردند. نگاهم را از آب گرفتم و گفتم:«كنار آب پر پشه اس. اذيت مي كنن، بهتره بريم.»
چشمم به آسمان بود كه شهاب سنگي خراش انداخت سينة آسمان و روي افق از نفس افتاد. دست حسين را كشيدم و گفتم:« بريم ديگه تا سر و صورتمون تيكه تيكه نشده.» خيابان زير نور چراغ ها جلوة ديگري داشت و با سرشب زمين تا آسمان فرق مي كرد. به سر كوچه كه رسيديم، چشمم افتاد به دو مرد كه كنار زني ايستاده بودند. زن چند قدمي جلو مي رفت و دوباره بر ميگشت سرجايش. مردها قدم به قدم دنبالش بودند. حسين دويد و گفت:« بدو بيا علي!» پشت سرش دويدم.
حسين جلو رفت و گفت:« برين پي كارتون.» يكي از آنها سيه چرده بود و موهاي مجعدي داشت. گفت:« شما چي كار به ما داري؟»
دوستش دستش او را كشيد و گفت :« بيا بريم، محلش نذار.« و رفتند سمت زن كه كمي آنطرفتر ايستاده بود. دست حسين را گرفتم و گفتم:« بيا بريم.»
- يه ديقه صبر كن ببينم اينا گورشون رو گم مي كنن يا نه.
وقتي ديد آنها دست از سر زن بر نمي دارند، از پشت محكم كوبيد روي شانة هر دو و گفت:« انگار شما زبون خوش سرتون نمي شه. گورتون رو گم كنيد و گرنه..»
- وگرنه چي؟ هر غلطي دلت مي خواد بكن.
حسين دستش را خواباند توي صورت مرد و گفت:« مرتيكه! مگر خودت خواهر و مادر نداري؟ چرا مزاحم مردم مي شي؟»
- به تو چه مربوطه، مگر كلانتر محلي؟ آره كلانتر محلم.! اجازه نمي دم مزاحم مردم بشي.
زن وقتي اوضاع را ناجور ديد، از محل دور شد. هر دو ريختند سر حسين و شروع كردند به زدن. دويد. كمك حسين و هر دويشان را انداختيم زير مشت ولگد. با سروصداي ما، همسايه ها ريختند بيرون و آمدندكمك توي كوچه قيامت بود. جمعيت ايستاده بودند كناري و ما را نگاه مي كردند. يكي از آنها محاسن انبوه و سفيدش را گرفت توي مشت و گفت:« اين دو تا شدن صاحب اختيار كوچه و هر غلطي كه دلشون مي خواد. مي كنن. هر چي بهشون تذكر داديم محل نذاشتن. ما توي اين كوچه جند تا شهيد داديم، كوچة با آبروييه. اين جوون شرور، بي كار و بي عار مي گردن و كارشون شده بار كردن متلك به زن و بچه مردم.»
و با دست محكم كوبيد پي گردن هر دوي آنها.
يكي از همسايه ها گفت:« الان مي رم زنگ مي زنم پليس، بياد جمعشون كنه ببره.» يكي از مزاحم ها افتاد به پاي حسين و التماس كرد.
- محض رضاي خدا، پليس رو خبر نكيند. قول ميدم ديگه دست از پا خطا نكنم. به خدا راست...
پير مرد دويد ميان حرفش و گفت:« آره جون خودت. مثل كبك سرتون رو كردين زير برف. مگر تا حالا ده دفعه بهتون تذكر نداديم. شما آدم بشو نيستيد. بايد برين گوشة زندون تا حالتون جا بياد.» مزاحم گفت: به جون مادرم راست مي گيم. مارو بخشيد. اگه يه بار ديگه وايساديم سر كوچه، اون وقت پليس خبر كنيد.» حسين نگاهش را داد به پيرمرد و گفت:«پدرجان حالا به خاطر ما ببخشيد. اگه يه بار ديگه تكرار كردن، هردوشون رو بدين دست پليس.»
يكي از ميان جمعيت فرياد زد و گفت:«همين ديروز بود كه بهشون گفتم سر كوچه نشينيد. انگار نه انگار دوباره پلاس شدن تو كوچه. من كه ميگم خبر كنيم.» پيرمرد قدم جلو گذاشت و گفت:« قول ميدين بار آخرتون باشه.» التماس در چشمهاي هر دو مزاحم موج ميزد. دستپاچه گفتند:« قول ميديم.» پيرمدر كه انگار دلش به رحم آمده باشد گفت:« بخاطر خدا و اين دو تا جوون با غيرت، اينبار ناديده مي گريم. واي بحالتون اگر يه بار ديگه سد راه زن و بچه مردم بشين.»
مزاحمها دست منو حسين را فشردند و گفتند:« خيلي آقايي كردين. خدا از بزرگي كمتون نكنه.» دو پا داشتند و دوپاي ديگر هم قرض كردند و از كوچه زدند بيرون. جمعيت آرام ارام متفرق شدند. حسين دست پيرمرد را فشرد و گفت:« اگر اجازه بدين ما ديگه بريم.»
پيرمرد پيشاني من و حسين را بوسيد و گفت:« خدا حفظتون كنه كاشكي همه مثل شما بودن. با غيرت و با آبرو. حالا بفرماييد منزل در خدمتتون.»
- خيلي ممنون پدرجان. مزاحمتان نمي شيم.
حسين اين را گفت و در حالي كه از خوشحالي توي پوستش نمي گنجيد، رفتيم طرف مسافرخانه .
منبع:يادهاي ماندگار،نوشته ي مهري حسيني،نشر بهار،قم-1383



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان ,
برچسب ها : منصوري , حسين ,
بازدید : 271
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
با سلام و درود بي پايان به محضر مقدس منجي عالم بشريت حضرت بقيه الله اعظم ارواحنا الفدا .با عرض ادب به رهبريت معظم انقلاب پر بار اسلامي حضرت نايب الامام آيت العظمي الخميني. با سلام به همه رزمندگان جبهه هاي نور عليه ظلمت ،به ارمغان آورندگان نور و با درود به ملت مقاوم و شهيد پرور كه با فداكاري هاي خود بهترين هايشان را در طبق اخلاق گذاشته و تقديم به حضور حضرت باري تعالي براي بارور شدن و احياء دين مقدس اسلام مي نمايند.
چون به حكم شرع هر صاحب حياتي را مرگ مقرر در پي است و همه مخلوقيم ناگزير حكم مرگ از طرف خالق يكتا بر همه ما جاري است پس بايد خود را مهياي رفتن كنيم كه اين كاروان هر روز زنگهاي بيدار باشي خود را به صدا در مي آورد و دراين ميان خوش به حال آنان كه عبرت مي گيرند و تهيه زاد و توشه براي سفر آخرت خود مي نمايند. به مصداق حديث پربار (الدنيا مزرعه الاخره) از گشتگاه چند روزه دنيا محصول دايمي براي حيات جاودان و مرگ ناپذيري آخرت خويش تهيه مي كنند و بدان حال آنان كه در اين مزرعه حيوان وار سر در آخور غفلت برده و متوجه سپري شدن روزها نبوده و كوششان از زيادي توجه به دنيا ،زنگهاي خطر كاروان مرگ را نمي شنود . از خدا مي خواهم كه ما را در رديف اوليها قرار داده و از دسته دوم نباشيم. لذا بايد توجه داشته باشيم كه در چه زمان و چه عصري هستيم و وظيفه ما در اين بودن چيست؟ بايد متوجه باشيم كه حساب ما سختر از امم ديگر است. چه اينك ما به لطف پروردگار بزرگ و در سايه رهبريهاي خداجويان و خالص فرزند پاك حضرت رسول الله ، امام روح الله عزيز اين روح مستقيم استقامت يافته به قوت و قدرت الهي و ايثارگريهاي مردم شهات طلب كشور عزيزمان صاحب انقلابي عظيم هستيم كه چشم جهان و جهانيان به آن است.به قول امام همواره صادق و استوارمان تاريخ جز در برهه اي از صدر اسلام مانندش را به خود نديده است و لذا حال كه خداوند لطف چنين تحولي را در كشور ما نموده است، دور از انصاف و انسانيت است كه نسبت به اين انقلاب خداي نخواسته بي اهميت يا كم توجه و يا پناه بر خدا بي تفاوت باشيم كه اگر كوچكترين مسامحه و سهل انگاري در اين مورد داشته باشيم بايد خود را براي جوابگويي بسيار سختي در يوم الحساب آماده كنيم. قدر نعمتهاي انقلاب را بدانيم و آزمايشات و سختيهاي فاني و زودگذار دنيا ما را نفريبد. انتقاد و بي جا و يا خود گم كردن و از مسير انقلاب و پيروي از خط اصيل رهبريت كه همانا مصداق عيني آن ولايت فقيه است و اينك تبلورش در وجود عزيز امام بت شكن خميني بزرگ است جدا ننمايد. پيروي از امام به مصداق آيه شريفه قرآن كريم(اطيعوالله و اطيعوالرسول و اولي الامرمنكم) همان اطاعت از خدا و رسول خدا و ائمه طاهرين (ع) است . حکومتي که دنيا از بعد از ائمه اطهار (ع) در تقوي و علم و عمل و نستوه بودن و نيز سازش ناپذيري با كفر و الحاد و نفاق مانندش را به خود نديده است . مبادا او را تنها بگذاريم ، اين سرلوحه وصيت نامه هر شهيد گلگون كفن است كه امام را دعا كنيد، امام را تنها نگذاريد. خدا را هزاران مرتبه شكر براي نعمت وجود امام عزيز و روحانيت مقاوم و مستقيم و بدون تزلزل در خط امام كه خود را از هر وابستگي به عوامل استكباري چه داخلي و چه خارجي ؛ خان و خان پرستي و يا سازش با هر موجودي اگر چه از نظر دنيايي داراي قدرت و مقام عالي باشد، ولي از مردم جداست و تافته جدا بافته دور كرده است.
سپاس براي وجود چنين روحانيتي كه امروز بعد از امام،جناب حجت السلام آقاي رفسنجاني عزيز و خامنه اي بزرگوار و غيره هستند و با سعي و كوشش خود انشاءالله جاي پايي براي مستكبران و زراندوزان از خدا بي خبر نمي گذارند . خدا را شكر هزاران بار براي دولت خدمتگزاري كه عليرغم اين همه دشمني از خارج و داخل باز هم به تدبير خدادادي اين مملكت را از توطئه هاي بي شماردشمنان اسلام نجات بخشيده است .
خدا را هزاران مرتبه شكر براي وجود سربازان گمنام حضرت امام زمان (عج) كه بازوانشان بوسگاه لبهاي پاك امام بت شكن خميني عزيز است كه بار رشادتهايشان دشمن تا بن دندان مسلح و تاييد شده از سوي استكبار جهاني را از بلاد پاك وطن خونبار رانده و در درون دخمه هاي تاريك خودشان زمين گير نموده است و ميروند تا با ياري خداي بزرگ با از بين بردن آخرين بقاياي فاسد حزب بعث كثيف عراق راه كربلا را براي عاشقان سينه چاك حضرت ابا عبدالله الحسين (ع) باز نمايند.
عزيزان براي اين كه از قافله هميشه بيدار حق طلبان پيرو امام روح الله عزيز جا نماييم، لازم است قبل از هر چيزي خود را در بيان وعمل مسلح به سلاح تقوي و نيز سلاح آتشين نموده و مصداق سخن پربار امام باشيم كه :در يك دست قرآن و در دست ديگر سلاح آتشين بر گيريم و براي اين كه به چنين قدرتي دست بيابيم بايد داراي اطمينان قلبي باشيم و تا از گناهان صغيره و كبيره و حتي مكروهات خود را دور نكرده باشيم شاهد چنين آرامش در دلها نخواهيم بود.عبد العلي اميري



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان ,
برچسب ها : اميري , عبدالعلي ,
بازدید : 206
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خدايا،چه عاقبتي خواهم داشت،خدايا چگونه به ديدارت خواهم آمد،خدايا با من چه خواهي کرد،خدايا گناهانم را چه خواهي کرد،خدايا لحظات مرگم چگونه خواهد بود،خدايا چگونه جان خواهم سپرد،خدايا در قبر با من چه خواهي کرد،خدايا فشار قبرم را چه کنم،خدايا پاسخ نکير و منکررا چه بگويم،خدايا عذاب برزخ را چه کنم،خدايا دوري از اولياء و دوستانت را چه کنم، خدايا فراق دوستان شهيدم را چه سازم،خدايا شرمندگي فرداي قيامت و سرافکندگي و روسياهي ام را چه کنم،خدايا حساب و کتاب را چه کنم،خدايا خروج از قبر را چه سازم،خدايا برهنگي فردايم را چگونه بپوشانم،خدايا عبور از صراط را چه سازم،خدايا اگر آتش مرا به سوي خود بلعيد چه خاکي بر سر بريزم،خدايا ماندن در آتش و سوختن در عذاب را چگونه تحمل کنم. خدايا بگو چه کنم،چه سازم،عمري است دنبال تو بوده ام،خود را به عاشقي تو زده ام،خود را در ميان عاشقانت افکنده ام. سر افکنده ام،رو سياهم،بيچاره ام،بدبختم،تهيدستم،فقيرم،تنگدستم،حقيرم،ذليلم،گمراهم،عاجزم، وامانده ام،چه کنم .در مانده ام،چه سازم.
خدايا بگو با من چه خواهي کرد،چه چيزي در انتظار من است،خدايا تو ميداني که هميشه دعايم عاقبت به خيري و فوز شهادت و لقاي توست ،در جامه خونين شهادت،خدايا دعايم مستجاب شده است يا نه؟خدايا آيا شهيدم خواهي کرد،آيا مرا خواهي کشت،آيا در خونم دست و پا خواهم زد، آيا با لباس خونين به ديدارت مرا فرا مي خواني،آيا بدنم را قطعه قطعه و رنگين به خون خواهي ساخت،خدايا چه خواهي کرد،خدايا چه خواهد شد،خدايا شيرين است مرگ سرخ،مرگ خونين، مرگ بر خاک خونين و مقدس،مرگ مقدس چون سرور شهيدان،چون حسين بن علي عليه السلام، چون ابوالفضل العباس عليه السلام،چون اکبر و قاسم عليهم السلام،خدايا چه شيرين است لحظات جانسپاري در راه تو و براي تو و در خون تپيدن و سر در دامان مهدي عليه السلام نهادن.
خدايا چه زيباست چشم باز کردن و رخ زيباي محبوب را نگريستن،و نوازش او را لمس کردن، خدايا چه زيبا و شيرين است اينچنين رفتن،اينچنين مردن،اينچنين زيارت يار کردن و اينچنين وداع با دار دنياي فاني کردن،خدايا چه شيرين است بال گشودن،ملائک و شهداء به استقبال آمدن،بال زدن،بالا رفتن به عرش تو رسيدن،محو جمال زيباي تو شدن،تو را ديدن،رخت را بوسيدن در کنار تو جاي گرفتن. از سفره تو غذاي جان خوردن و تشنه را با آب کوثر سيراب کردن،خدايا چه شيرين است به جنت رضوان تو بار يافتن، در کنار ديگر شهيدان، در کنار حسين عليه السلام قرار گرفتن،در کنار محفلش نشستن،و از زبان حسين مصائب حسين را شنيدن،مصيبت زهرا را شنيدن، واقعه را بالعين ديدن و خون گريستن،و معرفت واقعي يافتن،خدايا چه شيرين است زندگي آخرت، زندگي باقي آخرت،زندگي در کنار اولياء و ائمه معصومين و شهداء،خدايا چه لذت بخش است توصيف اين همه و چه شيرين تر و لذت بخش تر و غير قابل گفتن تحقق و رسيدن اينها.خدايا آيا اين وعده محقق خواهد شد،خدايا چنين روزي خواهد رسيد،خدايا چنين خواهد شد،خدايا من چنين آرزو دارم،خدايا من چنين مي خواهم،از تو ميخواهم،از تو ميخواهم،از تو عاجزانه مي خواهم، التماس ميکنم،تضرع مي کنم،زاري مي کنم،از تو مي خواهم. از تو،اي اميد من،اي خداي من،اي حبيب من،اي طبيب من،اي پروردگار من،اي رب من.
پدر و مادرم،همسرم،دخترم،خواهرانم،برادرانم،فاميلم، خويشانم،همه مرا حلال کنيد،خطاي مرا ببخشيد. تقصير مرا واگذاريد،صبور باشيد،مصمم باشيد چون کوه ،بايستيد،خم به ابرو نياوريد،شکرگزار نعمتهاي خدا باشيد.به خصوص اين نعمت بزرگ را، پدرم،مادرم،شما زحمات زيادي در حق من کشيديدو من نتوانستم ذره اي براي شما انجام وظيفه کنم،اما فرداي قيامت جبران خواهم کرد،من با شما در صحراي محشر خواهم بود و در کنار حسين عليه السلام قرار خواهيم گرفت،همسرم ديدارمان به فرداي قيامت افتاد،زينب گونه صبور و مقاوم و نستوه باش،همسرم اين خواست خداست،تو به خواست خدا راضي باش و ذکرت: الهي رضا برضاک باشد.دنيا فاني است و همه خواهند رفت چه بهتر که چنين بروند.
اما تو اي دخترم،اي زهره ام،اي زهرايم،اي معصوم بيگناه،پدرت نمي خواست تو يتيم شوي،تو تنها باشي،هنوز طنين بابا،باباي تو در گوشم هست. دخترم بيش از هر چيز در اين دنيا ناله طفل يتيم مرا مي آزارد،مرا از پا در مي آورد،برايم تحملش مشکل بود،اما دخترم وظيفه است، بايد انسان دنبال تکليف باشد،انسان بايد بنده باشد ،خدا هر چه از او خواست انجام دهد.دنبال وظيفه برود و با هرچه روبرو شد با آغوش باز استقبال کند هر چه از دوست رسد نيکوست،دخترم مرا تنها نگذار،هرگاه سختي و تنهائي بر تو سخت بود بنزد من بيا،من هميشه پيش تو هستم،و با تو هستم،تو قلب مني و من قلب تو،تو جان مني و من جان تو،تو روح مني و من روح تو،تو پاره تن مني و همه وجود مني،تو مني و من تو،طوري زندگي کن که حسين مي پسندد،طوري زندگي کن که پدر مي خواهد،عزيزم وقتي بزرگ شدي همه چيز برايت روشن خواهد شد،شبهاي جمعه به من سر بزن،بيا تا تو را ببينم،تا تو را زيارت کنم،و تجديد ديدار کنم،اما دخترم صبور باش،با مادرت بيا،مادرت را کمک باش،يار و ياور باش،مادرت،مادر است براي تو بسيار زحمت کشيده. دخترم تو از پدرم،مادرم،همسرم تشکر کن،دخترم تو از طرف من به آنها تسلي بده،زيرا تو دخترم هستي .به مادرم تسلي بده به مادرت تسلي بده،او را به صبر و تحمل و استقامت دعوت کن،از من به آنها بگو که پدرم به راه حسين رفت،دخترم من خجلم روي صحبت کردن با آنها را ندارم،تو با آنها سخن بگو.
همسرم در لحظات آخري که مرا در قبر نهادند دخترم را بر سينه ام بگذاريد تا با او وداع کنم،حتماً، حتماً،حتماً.
مرا در علي بن جعفر قم دفن کنيد،بين من و دوستانم جدائي نيندازيد،حقوق همسرم را بپردازيد،دو ماه نماز قضاي شکسته (مسافر) و تمام براي من به طور مساوي بدهيد بخوانند .14 روز، روزه قضا برايم بگيريد،وصي من پدرم مي باشد ديگر حسابي ندارم والسلام،ساعت 10 شب منطقه عملياتي کربلاي 5، 3/11/1366 . محمد حسين محرابيان



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان ,
برچسب ها : محرابيان , حجت الاسلام محمد حسن ,
بازدید : 263
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

در سال 1342 در شهرستان بروجرد به دنيا آمد . در سن 3 سالگي از داشتن پدر محروم ماند و در دامان پر مهر مادر ارجمندشان پرورش يافت .تا پايان دوران دبيرستان واخذ ديپلم تحصيلات خود را ادامه داد . شهيد از کودکي به ائمه اطهار و فرايض عبادي علاقه زيادي داشته و مراسم مذهبي را سروقت انجام مي داد .در جواني که همزمان با اوج مبارزات و انقلاب مردم ايران بر عليه حکومت شاه همراه بود، با مردم بروجرد بر ضد رژيم فاسد شاه در مبارزات شرکت داشت .
پس از پيروزي انقلاب با تشکيل سپاه پاسداران اسلامي به استخدام رسمي اين نهاد مردمي در آمد و گلي شد از گلهاي باغ سپاه . در طول خدمتش در سپاه در جبهه هاي نبرد حضور داشت .
از روزي که در اوائل جنگ به جبهه رفت تا چند روز مانده به پايان جنگ در جبهه ها حضور فعال وتاثير گذاري داشت.
او که روزي به عنوان يک نيروي معمولي وارد جنگ شده بود پس از ابراز رشادتها وطي نمودن مراحل رشدبه فرماندهي گردان ثارالله درتيپ 57ابوالفضل (ع) رسيده بود.
سرانجام اين سردار ملي در بيست وهفتم خرداد1367 بر اثر اصابت ترکش در منطقه ماووت به خيل عظيم شهداي اسلام پيوست .
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد





وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اي کسانيکه ايمان آورده ايد و هجرت کرده ايد از خانه و در راه خدا جهاد کرده ايد اميدوار و منتظر رحمت خداوند باشيد که خداوند بر شماها بخشنده و مهربان است .
قرآن کريم
با درود و سلام بر امام عصر (عج) و نايب بر حقش امام خميني و با سلام بر خانواده هاي محترم شهداء .
مي خواهم وصيتنامه بنويسم ولي نمي دانم از کجا شروع کنم از کربلاي امام حسين (ع) شروع کنم يا از کربلاي ايران . مگر بارها نمي گفتيم اي کاش در صحنه کربلا بوديم و امام حسين (ع) را ياري مي کرديم. الان صحنه کربلا دوباره در تاريخ تکرار مي شود، الان پسر فاطمه (س) امام امت اعلام کرده که اگر تمام دنياي کفر عليه ما برخيزند خودم به همراه بسيجيها به مقابله برمي خيزيم. نگذاريد پرچم و سلاح برادرتان بر زمين افتد و برزمين بماند . عزيزان، خوبان خداوند رفتند و آنها هم که مانده اند مسئوليتي بس سنگين روي دوششان است .پيغمبر مي فرمايند : دوران آخر زمان که فرا مي رسد شهادت خوبان امت مرا گلچين مي کند. آيا مگر امام حسين(ع) قبل از حرکت از مدينه به طرف کربلا نمي دانست به شهادت مي رسد ؟ اهل بيتش را به اسارت مي برند ؟ مگر نمي دانست که سيلي به روي دخترش مي زنند ؟ مگر نمي دانست خواهرانش را با تازيانه مي زنند ؟ که خواهرش اعلام مي کند يا جدا اگر نامحرم اينجا نبود پيراهنم را بالا مي زدم و جاي تازيانه را به شما نشان مي دادم . چرا مي دانست، امام حسين (ع) با تمام اين مسايل پا به ميدان گذاشت و گفت اگر دين جدم جز با کشته شدن من استوار نمي گردد پس اي شمشيرها مرا دريابيد . چرا ما نبايد خانواده و مشکلات و مسائل دينوي را رها کنيم و به جبهه بشتابيم ؟ بايد با تمام قدرت به ياري اسلام بشتابيم .اگر امروز با قدرت اسلام را ياري کرديم اسلام در سراسر جهان گسترش پيدا مي کند و اگر خداي نکرده اسلام را ياري نکنيم اسلام محو مي شود و بايد تا ابد در ظلمت زندگي کنيم که ننگ از اين زندگي بهتر است. مگر اسلام بعد از شهادت ابا عبدالله گسترش پيدا نکرد و خون اباعبدالله باعث پيشرفت اسلام گرديد .
سخني با برادران پاسدار دارم . عزيزاني که امام امت فرمودند : اي کاش من هم يک پاسدار بودم . برادران عزيزم نکند خداي نکرده صميميت از بين شما برداشته شود .سعي کنيد صميميتتان هميشه حفظ شود .دومين مسئله ،نگذاريد اسلحه همرزمانتان بر زمين بيفتد راه آنها را ادامه دهيد .شما از طالبين حضور در جبهه باشيد .به خدا قسم مال زرق و برق دنيا همه از بين رفتني است، آن چيزي که باقي مي ماند اعمال شما مي باشد که به فرياد شما مي رسد. نکند هر موقع به شما اعلام کردند که برويد جبهه براي رفتن به جبهه بهانه بياوريد. بدانيد که پاسدار نيستيد و به خون شهداء خيانت کرده ايد. هيچ مشکلي نبايد مانع شود که اسلام را ياري کنيد که اگرياري نکنيد، تا ابد در ظلمت بايد زندگي کنيد و بايد جوابگوي شهداء باشيد که مردانه جنگيدند و شهيد شدند. اينها از همه چيز خود گذشتند و به خاطر رضاي خداوند و تحقق اسلام شهيد شدند . مادرم مرا حلال کن چرا ؟ چون آن طوري که اسلام گفته است به شما خدمت نکردم. شما هم برايم پدر بوديد و هم مادر. اميدوارم که مرا حلال کنيد و صبور باشيد. خداوند هميشه با صابرين است . به دو فرزندم هم بگوييد که پدرتان در راه رضاي خداوند و براي پيشبرد اسلام شهيد شده است .
برادرم ،نگذار آنها کمبود بي پدر ي را بکشند . خداوند يار همگي شما باشد براي شفاعت اين حقير دعا کنيد از کليه اقوام آشنايان برايم حلاليت بطلبيد . بنده خدا علي حسن نوري اواخر سال 1366 .





خاطرات
همسر شهيد :
تنها همسرم نبود . بلکه دوست و رفيقم بود .اين اواخر تغيير و تحولاتي در شهيد مي ديدم که همه آنها مربوط به جنگ و جبهه بود . آرزوهاي بسيار داشت از جمله گسترش انقلاب ،سلامتي امام و بالاخره آخرين آرزويش شهادت بود . وقتي از جبهه بر مي گشت از شبهاي عمليات و حالات بچه هاي رزمنده مي گفت . مي گفت : اکثر بچه ها دعا و زيارت عاشورا مي خوانند و آنهايي که جوانند حنا مي بندند . پس از شهادتش تا مدتها گيج بودم چرا که علاوه بر همسر پسر عمويم و رفيقم بود .بهترين خصوصيت اخلاقي او سروقت نماز خواندن بود . آخرين مرخصي که آمدند ماه مبارک رمضان بود . همراه مادرشان براي سرکشي به خواهر و برادرش به قم رفتيم .وقتي برگشتيم به او گفتم : نرو ! او پاسخ داد اتفاقا مي روم و ديگر برنمي گردم و دوست دارم مفقود الاثر گردم . ثمره ازدواج ما دوفرزند است .

بي سيم چي شهيدتعريف مي کرد: زماني که براي شناسايي قله اي در منطقه بوکان مي روند ساعت 5/3 نيمه شب بوده که به اتفاق معاونشان حرکت مي کنند وبا عراقي ها برخورد کرده و تا ساعت 5/5 مي جنگند . مهماتشان تمام ميشود ايشان با قرارگاه تماس مي گيرند متاسفانه کمک دريافت نمي کنند. نزديکهاي صبح همه بچه ها شهيد مي شوند . بي سيم چي ايشان تعريف مي کرد که من تير خورده بودم و مي ديدم که ايشان الله اکبر گويان به عراقي ها سنگ مي زد . شديدا گريه مي کرد و براي بچه ها ناراحت بود لحظه اي که مي خواست بنشيند از پشت سنگر به او تير مي زنند .






آثار منتشر شده درباره ي شهيد

خاکريز
عراقي ها تک سنگيني را روي نيروهاي ما انجام دادند . انگار مهماتشان تمام شدني نبود . از رو به رو آتش مي باريد روي بچه ها . رد سرخ تيرهاي رسام مي افتاد روي تاريکي شب و لحظاتي بعد محو مي شد . گلوله پشت گلوله از بالاي خاکريز رد مي شد . فاصله چنداني با عراقي ها نداشتيم . گاهي خمپاره اي زوزه کشان از بالاي سرمان رد مي شد . و با سرمي خورد زمين و صداي انفجار زمين زير پايمان را مي لرزاند . صداي سوت خمپاره که بلند ميشد بچه ها سينه مي چسباندند به خاک تا از ترکش آن در امان باشند . تير بارچي از خاکريز رفته بود بالا و حواسش به کار خود بود . از دهانه تيربار آتش سرخ مي باريد بيرون و چشمها را خيره خود مي کرد . فرمانده پهن شده بود روي خاکريز و با دوربين مادون قرمز رو به رو را مي پاييد . تير اندازي يک لحظه قطع نمي شد . کنار فرمانده زمين را بغل کردم و نگاه انداختم به رو به رو . توي آن تاريکي جز رد گلوله هاي سرخ چيزي ديده نمي شد . حواسم به رو به رو بود که صداي سوت خمپاره بلند شد و پشت سرش صداي شديد انفجار چهار ستون خاکريز را لرزاند . خاک و خل به هوا بلند شد و تا دقايقي چشم چشم را نمي ديد . صداي ناله بچه ها مي پچيد توي گوشم . خاک و خل که فرو نشست . کمي خود را از خاکريز کشيدم پايين خون اطراف را پر کرده بود . يکي از بچه ها از کمر نصف شده بود . سر يکي ديگر از بچه ها از بدن جدا شده بود رو گرداندم تا نبينم . ناله زخمي ها دلم را ريش ريش مي کرد . فرمانده زانو زد کنار زخمي ها . بغض راه گلويش را بسته بود . اشکش درآمد و گفت :بايد نيروي کمکي بياد . اين جوري همه بچه ها قتل عام مي شن . سر يکي از زخمي ها را گذاشت روي پا و گفت : مي بريمتون عقب حالتون خوب مي شه . زخمي چشمهاي بي حالش را دوخت به آسمان . يا حسين گفت و پلکهايش را گذاشت روي هم . فرمانده سرش را گذاشت روي زمين و آمد طرفم . گوشي بيسيم را از دستم گرفت
-عقاب عقاب پرستو
-پرستو به گوشم
-بال هاي پرستو آسيب ديده احتياج به مداوا داره .
-عقاب نمي تونه تا دو ساعت ديگه لونه اش را ترک کنه .
-ولي پرستو مي خواد که عقاب الان بپره .
-الان امکانش نيست .
فرمانده با دلخوري گوشي بي سيم را داد دستم و گفت : نمي تونن تا دو ساعت ديگه نيروي کمکي بفرستند . مجبوريم تا آخرين لحظه مقاومت کنيم . امدادگر جعبه کمک هاي اوليه را گذاشته بود کنار دستش و داشت با نور ضعيف چراغ قوه پيشاني يکي از بچه ها را مداوا مي کرد . براي دقايقي آتش سست شده بود . رفتم کمگ امداد گر و زخمي ها را کشيديم کناري . امدادگر رو کرد به فرمانده و گفت : آقاي نوري ! بايد يه جوري زخمي ها رو ببريم پست امداد . حالشون خيلي بده . فرمانده خيره شد به صورتش و گفت : نيرو کمه . اگه چند تاشون هم بخوان نيروها رو ببرن عقب ديگه کسي به اون صورت با قي نمي مونه . تازه برانکارد نداريم بارباريمشون روش.
-پس چه کار کنيم ؟
-چاره اي نيست بايد تحمل کنيم . يکي دو ساعت ديگه کمکي مي رسه و انتقالشون مي ديم عقب .
-انگار حق با شماس .
امدادگر اين را گفت و رفت کنار دست زخمي ها . دوباره خزيدم کنار دست فرمانده . يکي از بچه ها نزديک آمد و گفت : آقاي نوري ! مهمات تموم شده .جز چند تا نارنجک يکي دوتا آر پي جي چيزي برامون نمونده . اين جوري چيزي از دستمون بر نمي ياد . فرمانده صورت نگران بچه ها را ازنظر گذراند و گفت : اميدتون به خدا باشه . بايد با همين ها سر کنيم تا نيروهاي کمکي برسه . دوباره صداي جيغ خمپاره 60 بلند شد . بچه ها با عجله خوابيدند زمين . خمپاره پايين خاکريز به زمين نشست و ترکش هاي سرخ آن به اطراف پرتاب شد . ترکش خورد به قلب يکي از بچه ها و در دم شهيد شد . يکي ديگر از بچه ها ترکش خورد به گيجگاهش . مثل مرغ پر کنده چرخيد دور خودش و افتاد روي زمين . رفتم کمک امدادگر . زخمي ها يکريز ناله مي کردند . ترکش خورده بود به چشم يکي از بچه ها و تمام صورتش را خون پوشانده بود . خون خاک چسبيده بود لاي موهايش . دست کشيدم روي موهايش و گفتم : يه کم ديگه تحمل کن . الان نيروي کمکي مي رسه . ناله اي کرد و گفت : چشمم خيلي درد داره . تير مي کشه و ذق ذق مي کنه . سرم مي خواد بترکه . امدادگر را صدا زدم و گفتم : مي شه يه مسکن براش تزريق کني ؟ خيلي درد داره . امدادگر سرنگ را از توي جعبه بيرون آورد و مسکني برايش تزريق کرد . رفتم سراغ يکي ديگر از بچه ها . داشت ناله مي کرد . ترکش پهلويش را شکافته بود و روده هايش ريخته بود بيرون . لباس خاکي رنگش يک دفعه خوني شده بود . امدادگر روده هايش را ريخت داخل و با چفيه پهلويش را بست . سرش را گذاشتم روي پايم . نتوانستم جلوي اشک هايم را بگيرم . صورتم خيس خيس بود . صداي هق هقم اطراف را پر کرد . خواست چيزي بگويد کف خون آلود از گوشه لبش بيرون زد . بريده بريده گفت : سلام بر حسين . و صورتش کج شد يک طرف . سرش را گذاشتم زمين و کز کردم گوشه اي . گريه امانم نمي داد . فرمانده آمد طرفم . اشک صورتش را پوشانده بود . دستم را گرفت و بابغض گفت : داري گريه مي کني ؟ حق داري . بچه ها جلوي چشمت پرپر شدن . بلند شو بيا يه جاي ديگه بشين . با لبه آستين اشکهايم را گرفتم و بلند شدم . فرمانده دوباره سينه چسباند زمين و دور بين مادون را گرفت دستش . رو کرد به تير بار چي و گفت : ديگه فشنگ ها رو نگه دار . ممکنه لازم بشه . و با دوربين چشم دوخت به روبه رو . توي دلم خدا خدا مي کردم که نيروي کمکي زودتر برسه . دلم شور زخمي ها رو مي زد . فرمانده رو کرد طرفم و گفت : خدا کنه که زخمي ها دوام بيارن . چيزي تا سپيده نمونده و هر چي زمان مي گذره حالشون بدتر مي شه . دقيق شد به ساعتش و گفت : وقت نمازه بهتره برم وضو بگيرم . هنوز از خاکريز بلند نشده بود . که دوباره سوت خمپاره بلند شد و انفجار به شدت تکانمان داد . فرمانده از بالاي خاکريز غلتيد پايين .گرد و خاک که خوابيد خود را سر دادم پايين خاکريز . فرمانده با صورت چسبيده بود به خاک . صورتش را برگرداندم . نفس نمي کشيد . فرياد زدم : فرمانده شهيد شد . دوباره بغض آوار شد توي گلويم . بلند شدم و دويدم بالاي خاکريز . تيربار چي را کنار زدم و شليک کردم .
– لعنتي ها ......ناگهان سوزش تير را روي بازويم احساس کردم . دست گرفتم روي آن خون لاي انگشتانم را پر کرد . سپيدي داشت پهن مي شد روي خاکريز . يکي از بچه ها فرياد زد : نيروي کمکي آمد ............



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان ,
برچسب ها : نوري , علي حسن ,
بازدید : 198
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

در اسفند ماه 1340 ، آنجا كه جلوه بهار به تدريج نمايان مي‌گردد،‌ در روستاي سرآسياب، واقع در 6 كيلومتري شهر كوهدشت،‌ در استان لرستان ودرخانواده‌اي مستضعف به دنيا آمد . كودكي را با احساس در خانواده‌اي گرم به پايان برد . تحصيلات ابتدايي راه موفقيت و زحمات زيادي که در کنار درس خواندن مي کشيد، به پايان برد.
براي رفتن به مدرسه راهنمايي ‌بايدهر روز مسافت 6 کيلو متري روستاي سر آسياب تا شهر كوهدشت را با پاي پياده بپيمايد.
او هر روز اين مسافت را مي رفت ،در روزهاي سرد زمستان، بدون لباس گرم و در روزهاي گرم تابستان ، بدن هيچ گونه امكانات رفاهي. دوره راهنمايي‌ را پشت سر گذاشت و دوره دبيرستان را آغاز کرد.در اين دوران مشكلاتش بيشتر شد. هزينه تحصيل در دبيرستان سبب شد تا اوبه سختي در كنار پدرش كار كند و پول دريافتي را صرف تحصيل خود نمايد. تا سال سوم دبيرستان بي‌وقفه درس خواند و هميشه شاگرد ممتازي بود. سالهاي پاپاني تحصيل اودر دبيرستان همزمان بود با اوج مبارزات مردم ايران بر عليه حکومت خود فروخته و وابسته پهلوي. او نيز که خود طعم فقرو نداري حاصل از سياستهاي فاسد نظام شاهنشاهي را چشيده بود، وارد مبارزه با حکومت شاه شد.
درتظاهرات ميليوني مردم بر ضد رژيم طاغوت او ازاولين كساني بود كه در ميدان حاضرمي شد. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به انجمن اسلامي دبيرستان محل تحصيلش در كوهدشت پيوست. جنگ که شروع شد به بسيج پيوست و جزو اولين كساني بود كه راهي جبهه شد .از روز اول ورود به جبهه فرمانده دسته شد وبا اثبات لياقت وکا رآمدي خود به فرماندهان جنگ، ديري نپاييد كه فرمانده گردان ‌شد.
او وگردان تحت فرماندهي اش در علميات‌ خط شكن بودند. در طول جنگ چند نوبت مجروح شد، اما دريغ از اندكي نوميدي، پس از هر بار التيام زخم وبهبودي نسبي راهي صحنه‌هاي نبرد مي‌شد. در سال 1365 به سمت فرماندهي طرح عمليات لشكر 57 حضرت ابوالفضل منصوب شد. همزمان در رشته علوم اجتماعي در دانشگاه قبول شد،‌ اما به دانشگاه نرفت.او مي گفت: اگر عمري باشد، پس از جنگ ادامه تحصيل مي‌دهم.
در سوم خرداد سال 1366 ، هنگامي كه فرماندهي طرح عمليات را در عمليات كربلاي 10 عهده‌دار بود،‌به شهادت رسيد.
يكي از همرزمانش مي‌گويد:
در منطقه با اين كه شهيد آزادبخت مجروح شده بود، بچه‌هاي امداد را صدا زدم، خود كه مسئول بهداري بودم، براي مداواي زخم‌هاي او دست به كار شدم، اما مجبور شديم او را به پشت خط انتقال دهيم. در همين موقع ايشان با ناراحتي از روي تخت بلند شد و گفت: اين چه وقت انتقال است، آنجا بود كه به اخلاص او پي بردم.
منبع:پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد





وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
گواهي مي دهم كه خداوند يكي است و محمد (ص) پيامبر اوست و قرآن كتاب خدا و معجزه پيامبر (ص) است .
وصيت من وصيت‌نامه تمامي شهدا است كه هر كدام به نحوي براي پيروزي دين خدا و اسلامي به شهادت رسيده‌اند. از امام خميني پيروي كنيد و دستورات او را يك به يك انجام دهيد و مقلد او باشيد و كاملاً مطيع امر او باشيد. اما مطلبي با زوار كربلا دارم. انشاء الله كه راه كربلا باز مي‌شود و همه انشا الله به زيارت كربلا برويم و اما اگر راه كربلا باز شد و به كربلا رفتيد و ما در ميان جمع‌تان نبوديم، به جاي رزمندگان شهيد صدا بزنيد كه اي حسين (ع) شهيد، شهداي ما به عشق آزادي كربلايت آمدند. اگر آن زمان در كربلا نبودند كه به ياريت بيايند، اكنون با اندك زماني فاصله به سوي تو آمدند تا قيام و انقلاب تو را تداوم بخشند و تجلي‌گر قيام تو باشند ، اما آفتاب عمرشان بين راه غروب كرد و غروب‌‌ها را خون فشاندند و اينك سحرگاهان فرا رسيده و ما آمده‌ايم تا لاله خون را بچينيم. باز مطلبي دارم،كوله‌پشتي حميد سوري پيش من است و او هم وصيت كرده كه اگر ما به كربلا رسيديم، كوله او را به كربلا برسانيم و بگوييم اي حسين (ع) حميد رزمنده‌اي بود که براي رسيدن به كربلايت از جان خود دريغ ننمود . در اين راه خستگي‌ناپذير بود، اما قاتلان علي اكبرت خنجر خصمانه زمان را بر قلب او فرو بردند. اينك اين كوله آن شهيد. اگر بنده نيز در بين راه كربلا به شهادت رسيدم، كوله‌ام جفت كوله ‌حميد به كربلا ببريد و همين مطالب را نيز از طرف من آنجا كنار مرقد مطهر امام حسين (ع) بخوانيد.
اما پدر و مادرم، شما براي رشد و شكوفايي نهال من دريغ نكرده‌ايد، زندگي‌تان را در پاي اين نهال گذاشتيد و مرا به اينجا رسانديد، ولي من نتوانستم آن چنان كه شايد و بايد، جوابگوي زحمات شما ‌باشم، اما خدا را شاهد مي‌گيرم من هم آن زحمات شما را به ياد داشته و هم ضرورت وجود در جبهه را طبق دستورات ائمه(ع) اولويت دادم و در نظر داشتم زحمات شما را. از اين كه نتوانستم خدمتگزاريتان نمايم، ببخشيد و شهادت مرا لياقت و نعمتي از طرف خدا بدانيد كه به شما دست داده است . توفيق در صف حسينيان را براي من طالب باشيد و اگر جنازه‌ام به دستتان رسيد،‌ در بهشت زهرا زير پاي محمود و كنار حميد دفنم كنيد و اگر جنازه‌ام به دستتان نرسيد، بدانيد كه من در صحراي جنوب و غرب كشور،‌ در بيابان‌ها همرزم دارم و در پيش آنها هستم. در غرب پيش جهانشاه‌ها هستم و در جنوب پيش دهقان و اسدها هستم .
اما همسر عزيزم اميد است كه حالت خوب باشد و هيچ گونه ناراحتي نداشته باشيد. از تو نيز مي‌خواهم كه مقاوم و استوار در برابر مشكلات ايستادگي كني و ناراحتي به خود راه ندهي، چون من كه راضي به رضاي خدا هستم و تو نيز اگر مرا مي‌خواهي، تو نيز راضي به رضاي خدا باش و هر موقع مورد فشار قرار گرفتي، به خدا پناه ببريد و بسيار ذكر كن و ذكر فاطمه (س) را زياد كن (34 مرتبه الله اكبر و 33 مرتبه الحمد لله و 33 مرتبه سبحان الله) نماز بخوان. در برابر گرفتاري‌ها به خدا پناه ببر و صبور باش كه قرآن كريم فرمود: ان الله مع الصابرين. صبور باش كه خدا با صابرين است. بيش از هر چيز توكل بر خدا كن . من خانواده ترا مي‌شناسم كه صبرشان تا چه اندازه هست. تو از نسل آن خانواده هستي و مي‌خواهم كه صبورتر باشي انشا الله. تو را فراموش نمي‌كنم. تو نيز نماز بخوان و هر چه بيشتر سعي كن قرائت نمازت صحيح باشد و نماز قضا دارم، برايم بخوان تا آنجا كه در توان داري. و روزه قضا دارم، سه ماه يا چهار ماه دارم. سال 1365 ده روزه دارم كه در ماموريت بوده‌ام، نتوانسته‌ام ادا كنم و سال 1364 ده روز و سال 1363 هفت يا ده روز و سال 1362 يك روز و سال 1361 بيست و يك روز و سال بعد قضا است كه انشا الله برايم به جا آوريد و فاتحه زياد برايم بخوانيد كه من عاصي بودم و قرآن نيز زياد بخوانيد، تاروحم تازه شود. برادرانم را درس قرآن ياد بدهيد تا برايم بخوانند و از آنها مي‌خواهم كه از خط امام واسلام جدا نشويد و محكم و پوينده راه امام و شهدا باشيد. در ضمن مرا با لباس فرم سپاه دفن كنيد كه حق به گردن من دارد، ببخشيد و مرا حلال كنيد و من نيز اگر حقي پيش كسي دارم، حلال مي‌كنم.
اي حسين، شهداي ما به عشق كربلا آمدند، اگرچه نتوانستند مرقد مطهر تو را زيارت كنند،‌ ولي اكنون در محضر تو هستند. شهدا آمدند تا قيام انقلاب تو را تداوم بخشند و تجلي‌گر قيام و حماسة حسيني باشند. اما آفتاب عمرشان در بين راه غروب كرد. تو خود ياريگر ديگر رزمندگان باش تا به آرزوي شهدا جامه عمل بپوشانند. بعد از شهادتم فرزندانم را طوري تربيت كنيد كه پيرو رهبر باشند. دخترم را فاطمه‌گونه و پسرم را حسين‌وار تحويل جامعه بدهيد تا در مسير اسلام حركت كنند. در پايان از خدا مي‌خواهم ما را از ياران حسين بن علي قرار دهد و مرگي نصيبم كند كه رضايت خدا در آن باشد. علي مردان آزادبخت






آثار منتشر شده درباره ي شهيد
تركش
نشسته بوديم جلوي سنگر، علي‌مردان گفت: «بهمن!‌ چاي داري؟» بلند شدم و رفتم داخل سنگر. هنوز كمي از ظهر چاي توي فلاسك بود. استكان‌ها را پر كردم كه سوت خمپاره بلند شد و اطراف سنگر با سر خورد زمين. سيني چاي از دستم افتاد و پرت شدم گوشه‌اي. موجي از خاك و خل هل خورد داخل سنگر. نمي‌توانستم جلويم را ببينم. بلند شدم و كورمال كورمال خودم را رساندم بيرون سنگر. توده‌اي از گرد و خاك اطراف را احاطه كرده بود. ياد علي مردان افتادم، صدايش زدم، جوابي نمي‌داد. هوار كشيدم.
- كجايي علي مردان؟
دو دستي زدم توي سرم و گفتم: «يا امام زمان، چي به سرش اومده؟»‌منتظر ماندم تا خاك و خل فرونشست. چند نفر از بچه‌ها دويدند طرفم.
- چي شده؟ براي كسي اتفاقي افتاده؟
- علي مردان نيست، همين‌ جا جلوي سنگر نشسته بود. قبل از اين كه خمپاره بتركه.
بچه‌ها اطراف را كاويدند. يكي از آنها فرياد زد: «اينجاس، توي اين چاله». دويدم طرف چاله، خون از كتف و بازويش مي‌جوشيد. لكه‌هاي خون روي زمين را پوشانده بود. او را كشيديم بيرون. با چفيه روي زخم‌هايش را بستم و گفتم: «بيهوش شده، بايد زودتر ببريمش پست امداد تا انتقالش بدن پشت خط». نگاه گرداندم بين بچه‌ها و گفتم: «كي حاضره تا پست امداد بياد؟». خسرو، سعيد و فرهاد دست‌هايشان را گرفتند بالا. علي مردان را گذاشتيم روي برانكارد و چهار طرف آن را گرفتيم. بچه‌ها قدم تند كردند. خمپاره پشت خمپاره در دور و نزديك خود را مي‌كوبيدند زمين. رو به سعيد گفت: «حتماً موج انفجار پرتش كرده توي چاله».
- عجيبه كه فقط كتف و بازويش تركش خورده.
- پس بيهوشي چي؟
- شايد موج انفجار اون رو كوبيده توي چاله.
خسرو و فرهاد بدون اين كه لب از لب باز كنند، چشم دوخته بودند به جلو و حالت دو به خود گرفته بودند. گفتم:‌«يه خورده يواش‌تر. براي زخماش بده. ممكنه دوباره خون بيفتن». آفتاب نشسته بود روي افق و دشت، زير نور زرد و نارنجي رنگ به رنگ مي‌شد. سعيد گفت:‌ «يه كمي استراحت كنيم. از نفس افتاديم». چاره‌اي نديدم و به فرهاد و خسرو گفتم: «يه كمي استراحت مي‌كنيم». برانكارد را گذاشتيم زمين. نگاه انداختم به زخم علي مردان. تركش كتفش ريز بود و تركش روي بازويش هم چندان درشت نبود. گوش چسباندم به سينه‌اش. با صداي ضربان قلبش دلم آرام گرفت. نفس كه تازه كرديم، گفتم:‌«بچه‌ها يا علي! بلند كنيد كه زود برسيم». خورشيد داشت كم كم خود را از پشت كوه سر مي‌داد پايين كه رسيديم به پست امداد. آمبولانس حاضر بود. مسئول پست گفت: «خونش كه بند آمده. خيلي عجيبه يكي از تركش‌ها كه خيلي ريزه، يكي هم يه ذره درشت‌تر، پس چرا بيهوش شده؟»
- والله ما هم به همين مونديم كه چرا بيهوشه؟
- حالا كه آمبولانس حاضره،‌ بهتره انتقالش بدين پشت خط.
رو به سعيد و فرهاد و خسرو گفتم: «شما برگردين، من باهاش مي‌رم، اگر مشكلي پيش آمد، رانندة آمبولانس كمكم مي‌كنه». بچه‌ها كمك كردند تا برانكارد را گذاشتيم پشت آمبولانس.
دستشان را تكان دادند و در آمبولانس را بستند. نشستم كنار پاي علي مردان و مات شدم به ريش‌هاي خاك و خل گرفته‌اش. راننده آمبولانس تخته گاز را گرفت و ماشين از جا كنده شد. تاريكي داشت زمين‌گير مي‌شد و دشت را مي‌بلعيد. آمبولانس در دست‌اندازهاي جادة خاكي پيش مي‌رفت. از شيشه نگاه بيرون انداختم بيرون. توده‌اي از گرد و خاك پشت آمبولانس به هوا بلند مي‌شد. چشم انداختم سمت آسمان. ستاره‌اي بالاي افق سوسو مي‌زد. هول افتاد تو دلم. گفتم: «اي خدا جون! كمكش كن زودتر به هوش بياد». گاهي صداي خمپاره‌اي از دوردست به گوش مي‌رسيد. خزيدم رو صندلي نشستم كنار سر علي مردان. نگاهم به صورت تكيده‌اش بود. دست كشيدم روي موهاي تازه نجه زده‌اش و گفتم: «علي جان! علي مردان! صداي من را مي‌شنوي!».
انگار بي‌فايده بود. صورتم را در قاب دستهايم جا دادم و گفتم: «خدايا اين كه تركش زيادي نخورده، خون زخمهاش هم كه زود بند اومد، پس چرا بيهوشه؟» با ديدن چراغ‌هاي روشن شهر از پشت شيشة آمبولانس نور اميدي توي دلم تابيد. خدا را شكر كردم. رانندة آمبولانس كه به محوطة بيمارستان رسيد، پا گذاشت روي ترمز. آمد پايين و در آمبولانس را باز كرد. حرف كه مي‌زد، غبغبش مي‌لرزيد. تكاني به هيكل سنگين و چاقش داد و گفت: «اون برانكارد رو بگير». برانكارد را كه آورديم پايين، چند تا پرستار دويدند طرف آمبولانس، سر برانكارد را گرفتند و بردند داخل سالن. رانندة آمبولانس گفت: «من تا يه ساعت ديگه تو شهر كار دارم، مي‌خوام برم يه خورده خرت و پرت براي پست امداد بخرم. بر مي‌گردم بيمارستان تا با همديگه برگرديم منطقه». تشكر كردم و دويدم طرف سالن، رفتم طرف اطلاعات و گفتم: «خانم پرستار اين مجروحي كه الان آوردن كجا بردنش؟»
- مي‌خواستن ببرن اتاق عمل، هر كاري كردن، قبول نكرد.
- مگه به هوش اومده؟‌
- آره، آوردنش تو سالن،‌ به هوش بود. حالش هم بد نبود.
- شما همراهش هستي؟
- آره، مي‌خوام ببينمش.
- بردنش بخش 2، اتاق 8.
با عجله از پله‌ها رفتم بالا و سردر اتاق‌ها را نگاه كردم، پرستار بخش صدايم زد و گفت: «دنبال كسي مي‌گردي؟»
- آره خانم، يه مجروح، الان آوردن بالا، گفتن اتاق 8.
سرش را تكان داد و گفت: «همين جا بشين رو نيمكت تا خبرت كنم». نشستم روي نيمكت و منتظر ماندم. كمي كه گذشت، خبري از پرستار نشد. بلند شدم و رفتم طرف اتاق 8، دزدكي داخل را نگاه انداختم داخل. علي‌ مردان نشسته بود روي تخت، لباسش را درآورده بودند و داشتند زخم‌هايش را پانسمان مي‌كردند. علي مردان زير لب مي‌غريد: «اگه بفهمم كي منو آورده اينجا حقش رو ميزارم كف دستش». دويدم تو و گفتم: «سلام علي‌ جان!‌ خدا رو شكر به هوش اومدي». پرستار دستش را دراز كرد و گفت: «آقا بفرماييد بيرون». هول گفتم: «قول مي‌دم حرف نزنم، اجازه بدين همين جا بمونم». علي مردان نگاه تندي انداخت به صورتم و ساكت ماند. كار باندپيچي كه تمام شد،‌ پيراهن يكدست سبز و خاك گرفته‌اش را به او پوشاندم و گفتم: «بيهوش بودي، مجبور شديم بياريمت بيمارستان». اخمي نشست بين ابروانش گفت: «به اين تركش نقلي كه نمي‌گن جراحت، حالا هم موقع انتقال نبود».
- مي‌گم كه فقط جراحت نبود، بيهوش بودي. دو ساعتي مي‌شه. گمونم موج انفجار پرتت كرده بود توي چاله.
من پرت نشدم توي چاله، خودم رو انداختم توي چاله، گمونم بي‌هوا پريدم. سرم خورده به چيزي و بيهوش شدم. نشست لبة تخت و گفت: «حالا راه بيفت كه برگرديم». گفتم: «تو بايد استراحت كني».
- استراحت براي چي، فعلاً كه احتياجي به عمل نيست، پس ديگه ايجا موندن علافيه.
پرستار وارد اتاق شد و گفت: «مي‌خواستم برگه رو پر كنم،‌ بي زحمت اسم و مشخصاتت رو بگو».

خسته نيستم، خيالت راحت باشه.
آفتاب داشت تيز مي‌تابيد. چفيه را از دور گردن عباس باز كرد و كمي آب ريخت روي آن. نم گرفت، آن را انداخت روي سر عباس و گفت: آفتاب داغه، اذيت مي‌شي. اين را گفت و دوباره عباس را گرفت روي پشتش. گلوله‌اي گيج و سرگردان از كنار گوشش رد شد، خنديد و گفت: عجب مگس گنده‌اي بود، نزديك بود نيشم بزنه.
گلولة‌ خمپاره پشت سر هم در اطراف با سر مي‌خوردند زمين. مقداري كه جلو رفت، خمپاره‌اي زوزه‌كشان فضا را شكافت و در نزديكي آنها خود را به زمين زد. فيروز به روي خودش نياورد و جلو رفت. تركش خمپاره نشست روي پايش و خون زد بيرون. عباس را گذاشت زمين و پارچة شلوارش را بالا زد. خون آرام آرام از زخم مي‌جوشيد. عباس چفيه را از روي سرش برداشت و گفت: بيا زخمت را ببند. فيروز چاره‌اي نديد و چفيه‌اش را از دستش گرفت. خواست عباس را بگيرد روي پشتش كه عباس گفت، خودت هم زخمي شدي، لازم نيست من رو بگيري روي كولت. من فقط پايم زخمي شده، اما تا پا و سينه و بازوت زخمي شده، بهتر ديگه حرفش هم نزني تا زودتر برگريدم پيش بچه ها.
آخه خجالت مي‌كشم كه شما من رو كول كني.
اصلاً خجالت نداره، راحت باش.
دست‌هاي عباس را گرفت، او را انداخت روي پشتش و لنگ لنگان خود را كشيد جلو. مقداري جلو رفت، نگاه انداخت به عباس، سرش افتاده بود روي شانة فيروز و عضلات صورتش از درد منقبض شده بود. به پشت خاكريز كه رسيد، عباس را گذاشت زمين. پيشاني‌اش را بوسيد و گفت: رسيديم به بچه‌هاي خودي، چند دقيقة ديگه مي‌فرستمت پشت خط. پيشاني‌اش را بوسيد وگفت يه ديقه همين‌جا باش. عباس آرام پلك زد و دوباره چشم گذاشت روي هم.
فيروز خود را از خاكريز كشيد بالا، براتعلي دويد طرفش و گفت: پات چي شده؟
يه زخم كوچيكه، چيزي نيست. با يكي دو نفر از بچه‌ها برين عباس رو پشت خاكريز بيارين.
براتعلي و يكي ديگر از بچه‌ها خود را از خاكريز كشيدند پايين. براتعلي سرش را گذاشت روي سينة عباس و گفت: تموم كرده.
چي كار كنيم؟
فعلاً‌ همين جا باشه، اگه فيروز ببيندش ناراحت مي‌شه،‌ بنده خدا اين همه راه آوردتش، آخرش هم شهيد شد. دست خالي كه برگشتند بالاي خاكريز، فيروز گفت: پس چرا نياوردينش؟
حالا بعداً‌ مي‌ياريم.
نكنه شهيد شده.
آره شهيد شده.
اشك جمع شد توي چشم‌هاي فيروز و گفت: خدايا تو شاهد باش من تلاش خودم رو كردم. من رو هم مثل اين بسيجي به شهادت برسان.
چشم دوختم به زمين و گفتم: «علي مردان آزادبخت» اسم پدرش را كه گفتم لبخندي نشست روي لبهاش و گفت: «نكنه فكر كردي زبونم هم تركش خورده و نمي‌تونم حرف بزنم». از اين كه جلوي پرستار سنگ روي يخ شدم، دلم مي‌خواست زمين دهان باز مي‌كرد و برويم تويش. چشم از زمين برنداشتم و ساكت ماندم. علي مردان گفت: «تاريخ تولدم 1340، اهل كوهدشت لرستان هستم، الان با اجازة‌ شما مي‌خوام رفع زحمت بكنم». پرستار گفت: «لااقل بايد يه روز استراحت بكنيد». علي مردان گفت: «يه روز؟ چه خبره؟‌ خيلي سرمون شلوغه. براي يه زخم جزيي كه اين قدر استراحت نمي‌كنن». از روي تخت بلند شد و گفت: «خوب بهمن جان راه بيفت». وارد محوطه شديم، چشمم افتاد به آمبولانس، رو به علي مردان گفتم: «جم بخور كه آمبولانس منتظره». دست راننده را فشردم و گفتم: «خيلي وقته منتظري؟» گفت: «چند دقيقه‌اي مي‌شه». صورت علي مردان را بوسيد و گفت: «خدا رو شكر كه به هوش آمدي، توي دل همه رو خالي كردي». علي مردان خزيد كنار دست راننده. نشستم پشت آمبولانس و در را بستم. ماشين كم كم از بيمارستان فاصله گرفت.

تاريخ24/12/1364عمليات شروع شد. هدف گرداني كه بخت آزاد فرمانده آن بود، حمله به محل تمركز نيروهاي دشمن بود. مدت كوتاهي منطقه مورد نظر را از تصرف دشمن بيرون آوردند و چند اسير هم گرفتند. يكي از آنها يك افسر بود. وقتي فرماندة لشكر از ايشان در مورد چگونگي تصرف منطقه پرسش كردند، ايشان جز لطف و امداد خداوند، هيچ چيزي ابراز نكردند. بعد از اتمام عمليات اين شهيد بزرگ با يك گروهان نيرو توانست سه بار پاتك عراقي‌ها را سركوب كند. در لحظه‌هاي آخر از ناحية دست چپ زخمي شد به ايشان گفتم شما ناجور زخمي شده‌ايد، برگرديد عقب، با عصبانيت به من جواب داد: اگر به عقب برگردم، بچه‌‌ها همه شهيد مي‌شوند و من به آنها خيانت كرده‌ام. تا آخر ماموريت با همان دست زخمي در كنار نيروهايش ماند كه اين موجب فلج دست چپش شد و اين فرماندة جانباز 4 سال ديگر فرماندهي گردان را بر عهده داشت و بارها حماسه آفريد. مادر شهيد ايرج ميرزايي خواب مي‌بيند كه شهيد ايرج مي‌آيد و علي مردان را با خود مي‌برد. آخرين بار كه براي وداع چهره‌اش آنچنان معصومانه و زيبا شده بود و همه مي‌دانستند كه اين رفتن را برگشتي نيست.و بعد از يك هفته خبر شهادت اين سردار بزرگ را آوردند و شهر را غمي بزرگ دربر گرفت. بسيجيان همه براي آخرين وداع با فرمانده آمده بودند .
منبع:يادهاي ماندگار،نوشته ي مهري حسيني،نشر بهار،قم-1383



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان ,
برچسب ها : آزادبخت , علي مردان ,
بازدید : 214
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 4 صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 668 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,360 نفر
بازدید این ماه : 5,003 نفر
بازدید ماه قبل : 7,543 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک