فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1336 شهر كوچك مريانج در استان همدان به قدوم اسماعيل شکري مقدم روشن شد. نامش را اسماعيل گذاشتند ,چون خالقش درتقدير او شهادت را نوشته بود . هنوز كودك بود و محتاج به حضور پدر ,و آرامش در سايه‌ حضور او كه در غروبي غمگين گرد يتيمي را بر سر خود احساس كرد.
بعد از آن اسماعيل براي تأمين هزينه هاي زندگي خانواده مجبور شد به همراه برادر بزرگترش به كار و فعاليت بپردازد و همزمان تحصيلاتش را ادامه دهد.
 بعد از سپري كردن دوران پرمشقت تحصيلات ابتدايي وراهنمايي,اسماعيل وارد دوران تحصيلات متوسطه شد .در آن دوران اوهمراه خانواده اش در همدان سکونت داشتند.
دراين مقطع او با انقلاب اسلامي و افکار امام خميني (ره)آشنا شد.
 با حضور در جلسات سياسي و مذهبي، چشم انداز روشني در برابر خود مشاهده كرد وبه آينده کشور اميدوار شد.اوبا پيوستن به هسته هاي مبارزه مردمي وحضور در محافل مخفي اين گروهها ,آمادگي لازم براي مبارزه با رژيم ستمگرپهلوي به دست آورد و فعاليتهاي انقلابي خود را گسترش بخشيد.
هنوز چيزي از ورود اسماعيل به عرصه مبارزه با حکومت فاسد شاه نگذشته بود که او به يکي از سازماندمان دهندگان اعتراضات وتظاهرات مردمي در همدان شد.خطرات بي شماري که در اين راه متوجه او بود,تعقيب وگريزهاي ماموران سازمان مخوف امنيت
کشور و... هيچ خللي در اراده او نداشت.
بعد از سقوط حكومت خيانتکار شاه ,اسماعيل ابتدا به كميته انقلاب اسلامي(سابق)همدان پيوست ودر راه برقراري آرامش وامنيت ,ومبارزه با ضد انقلاب و بازماندگان حکومت پهلوي تلاش هاي زيادي انجام داد.
 بعد از مدتي با دستور امام خميني(ره) وتشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي اسماعيل به اين اين نهاد پيوست. او در يکي از رشته هاي پزشکي درس مي خواند.پس از ورود به سپاه با علاقه و اشتياق در بيمارستان امام خميني همدان دوران آموزش را به پايان برد وبعد از آن به سمت مسئول بهداري سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ناحيه همدان منصوب شد. مدتي با اين سمت درسپاه استان همدان خدمت کرد وبعد از آن به جبهه‌ رفت.
پس از مدتي که از خدمت ايشان مي گذشت ازسوي سپاه به زيارت خانه خدا مشرف شد.
پس از بازگشت از سرزمين وحي با عزمي جدي تر دوباره به جبهه رفت.
او در جبهه هم به کار امداد ودرمان رزمندگان مشغول بود و مسئوليت واحد بهداري لشکر32انصارالحسين (ع)را به عهده داشت.
سال 1361 ازدواج كرد و هنگاميكه تنها فرزندش 8 ماهه بود در جبهه هاي غرب كشور  به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





خاطرات
همسر شهيد:
من مريم حاجي بابائي، همسر شهيد اسماعيل شکري موحد هستم. من و اسماعيل قبل ازدواج با هم آشنا بوديم، زيرا او دوست نزديک دو برادرم ، عليرضا و حميد رضا بود و به خانه ما رفت و آمد داشت.  در ماه خرداد سال 1361 اسماعيل توسط شوهر عمه ام، شهيد عزيز احمدي که از دوستان صميمي اسماعيل بود، از من خواستگاري کرد . تا آن روز هر کس از من خواستگاري کرده بود، خيلي قاطع جواب رد داده بودم و به علت علاقه به ادامه تحصيل قصد ازدواج نداشتم. در آن زمان من سال سوم راهنمايي بودم ، ولي هنگام خواستگاري اسماعيل، حتي نتوانستم اظهار نظر داشته باشم. البته نه اينکه ديگران از اظهار نظر من جلوگيري کنند، بلکه اين خواست خداوند بود که من با سکوت ، رضايت خود را اعلام کنم. خانواده جواب را موکول کردند به زمان بازگشت برادرشهيدم عليرضا از جبهه. شب 19 ماه خرداد ، ما در خانه مادربزرگم شام دعوت بوديم . خيلي دلمان مي خواست عليرضا نيز در جمع ما باشد. نزديک غروب عليرضا به همراه اسماعيل به منزل مادربزرگم آمدند، در همانجا موضوع با برادرم مطرح شد. عليرضا ، شب خانه مادربزرگم ماند و فردا صبح که رفته بود، متوجه شده بود که در جنوب قرار است عمليات شود،  به همين علت از همانجا خداحافظي کرد ودر همان نامه خداحافظي از خانواده ام خواسته بود با ازدواج من و اسماعيل موافقت کنند. روز 20 ماه خرداد، خواهر اسماعيل براي من انگشتر نشانه آورد. در همان روز نيز همدان مدام توسط عراق بمباران مي شد. 24 ماه تير خبر شهادت عليرضا در عمليات رمضان را آوردند . در همان سال اسماعيل به مکه رفت و البته در آن سال قرار بود اسماعيل و عليرضا و حبيب مظاهري هر سه به سفر حج بروند، ولي در ماه رمضان علي رضا شهيد شد و به ملاقات معبود رفت و حبيب مظاهري مفقودالاثر شد. اسماعيل حلقه نامزدي و بيشتر لباسهاي مرا از مکه برايم آورد. در بهمن همان سال يعني بعد از هفت ماه که از شهادت عليرضا مي گذشت، ما براي عقد به ملاير نزد حاج آقا فاضليان رفتيم . او ارادت خاصي نسبت به حاج آقا فاضليان داشت. آن روز بعداز عقد، نهار در منزل حاج آقا فاضليان بوديم. نهار حاج آقا، آش رشته بود . هنگام برگشت اسماعيل از حاج آقا خواست، که دعا کند که او شهيد شود. در ميني بوسي که با آن برمي گشتيم، شور و حال خاصي حاکم بود. يک روز بعد از عقد، فرمانده سپاه بدون اطلاع از برنامه عروسي ، او را مامور کرده بود به منطقه برود و او نيز بدون اينکه صحبتي در اين مورد با فرمانده سپاه داشته باشد به منطقه رفته بود. بعداز اينکه فرمانده سپاه مطلع شده بود، او را به اصرار برگردانده بود. عقد ما در ملاير همراه با عقد برادرم حميدرضا حاجي بابائي بود. هر دو در همان روز و با هم عقد کرديم. البته شايد جالب باشد بگويم در موقع خواندن خطبه عقد وقتي حاج آقا از من وکالت خواستند مهريه من يک جلد کلام ا..مجيد و يک سفر حج بود و من بايد جواب مي دادم. حدود 10 دقيقه هر چه تلاش کردم نتوانستم کلمه بفرمائيد يا بله را بر زبان بياورم. مثل اينکه با تمام وجود حس کرده بودم که اين عقد مدت طولاني ماندگار نيست . البته هر چند دو سال يشتر با هم زندگي نکرديم و بيشتر اين مدت زمان هم او در جبهه بود ، ولي اين عقد بعد از 17 سال هنوز از نظر قلبي گسسته نيست . او يادگاري بر جاي گذاشت (سمانه) که اين پيوند را جاودانه کرد. مراسم عروسي ما ساده تر از آن بود که مي شود فکر کرد. خانواده خودم و اسماعيل بودند و هيچگونه چراغاني نبود . لباس دامادي اسماعيل، همان لباس رزم او بود. لباس سپاه، لباسي که در جبهه به عشق معبود مي پوشيد  و به عشق او قدم بر مي داشت. اين خود باعث افتخار براي من بود که عشق من در قلب اسماعيل شبيه به عشق او به معبود يا حداقل ذره کوچکي در کنار عشق معبود است.
زمانيکه من در اتاق ، کنار ميهمانها نشسته بودم ، برادرم (محمد رضا ) که آن زمان 10 ساله بود ، آمد کنارم  و نشست . ناگهان فريادي کشيد و با گريه از اتاق بيرون رفت. علت را که از او پرسيدم ، گفت: عليرضا ، برادر شهيدمان را ديده که از در وارد شده و ناگهان کسي او را به شهادت رساند. حالاکه فکر آن زمان را مي کنم، به اين موضوع مي رسم که عليرضا به من مي خواسته بفهماند ، که آمادگي به شهادت رسيدن، اسماعيل را داشته باشم. ازدواج ما در 7 بهمن بود و من اولين سال را بدون حضور او آغاز کردم. اسماعيل به خانواده و فاميل عشق مي ورزيد. همه را با تمام وجود و از صميم قلب دوست داشتند. در غم و شادي همه شريک بود. او حلال مشکلات خانواده و فاميل بود، با وجود اينکه او پسر کوچک خانواده بود ولي نقش پسر بزرگ خانواده را داشت. همه هنگام مشکلات و در مواردي که نياز به هم فکري داشتند، پيش او مي آمدند . هرگز در فاميل کسي از او رنجشي نداشت، بلکه به خاطر اخلاق و رفتارش ،همه دوستش داشتند. احترام خاصي براي او قائل بودند هر کس را در جاي خودش دوست داشت و مورد لطف قرار مي داد يعني همسر جاي خود مادر جاي خودو خواهر و ...در جاي خود . هنگامي که او به منزل مي آمد ، خانه حال و هواي خاصي داشت و من احساس آرامش خاصي پيدا مي کردم. خانه ما و خواهر و برادرش ، در يک حيات بود. او وقتي مي آمد ، اول سري به خواهرش و بعضي مواقع به برادرش مي زد  و بعد به منزل خودمان مي آمد. در کارهاي منزل کمک مي کرد و حتي بعضي مواقع، غذا پختن را به عهده مي گرفت. آشپزي او بد نبود و در جبهه ، بعضي مواقع براي خوشان ، البته در اوايل جنگ ، غذا درست مي کردند.
 نمي توانم بگويم دخترش را دوست مي داشت، بهتر است بگويم ، به او عشق مي ورزيد. از در که وارد مي شد، اول سراغ تخت او مي رفت و اگر در خواب بود ، بيدارش مي کرد و او را در بغل مي گرفت و مي فشرد. او خيلي دوست داشت فرزند دختر داشته باشد و خدا نيز آرزوي او را برآورده کرد و درعين دوستا داشتن دخترش، احترام خاصي براي افراد بزرگتر خانواده ، مثل: خواهر و برادر و پدر ومادر من قائل بود .
او در حضور افراد بزرگتر خانواده، هرگز دخترش را بغل نمي کرد و شايد حتي اين کار را نوعي بي احترامي به بزرگترها مي دانست. در حضور مهمان ها ،  اسم مرا بر زبان نمي آورد. مرا حاج خانم صدا مي کرد.
احترام به بزرگترها به خصوص در اين موارد ، براي افرادي مثل اسماعيل، خيلي حائز اهميت بود و حتي نام مرا نيز نزد اين افراد نمي برد و در مواقعي که در حضور آنها مرا صدا مي زد، اسم مرا بر زبان نمي آورد و مرا حاج خانم صدا مي کرد. من معتقدم رعايت همين نکات ريز، ضروري است . و اين معنويات بود ، که آنها را شايسته شهادت کرد. زيرا افردي مثل مادر ايشان يا والدين من ، اين چنين انتظاري را از فرزندانشان داشتند و اين عمل ايشان ، رضايت اين افراد و در نتيجه رضايت خداوند را در برداشته است . اگر اين موارد هنوز هم در زندگي ها رعايت مي شد ، ما شاهد رفتارهاي غيرديني فرزندان اين جامعه و رفتارهاي ناشايست برخي دختران و پسران در کوچه و خيابانها نبوديم، چرا که اين رفتار پدر و مادر است ، که رفتار فرزندان را مي سازد. پدر و مادري که بي پرده رفتارهايي را در حضور فرزندان با هم دارند ، بايد هم چنين فرزنداني را تحويل جامعه بدهند.
 او هنگام نماز خواندن ، تنها حضور فيزيکي در خانه داشت و با تمام وجود در حضور معبود بود. من حتي بعضي مواقع او را امتحان مي کردم و مي خواستم ببينم، آيا متوجه اطراف هست يا نه ، سمانه را در کنارش قرار مي دادم و يا صحبتهايي را با او انجام مي دادم ، ولي بعد از نماز ، وقتي درباره آن موارد از او سوال مي کردم و با چهره حيرت زده او و چهره بي اطلاع او مواجه مي شدم و او از آن موارد اظهار بي اطلاعي مي کرد. هنگام قنوت ، رنگش سفيد مي شد و با تمام وجود دعاي قنوت را مي خواند. نمازهايش را خيلي دوست داشتم و وقتي نماز مي خواند ، کنار مي نشستم و تا آخر نماز ، تماشگر او بودم. در زندگي خيلي آرزو دارم ، که نمازي همچون او و عليرضا و ابوالقاسم بخوانم، اما ما کجا و آنها کجا ؟!  نماز شب را هرگز ترک نمي کرد و هر دوشنبه و پنج شنبه ، روزه بود . شبهاي احيا از من مي خواست که به خانه پدرم بروم. مي گفت: مي خواهم در اين شبها از دنيا بريده و با معبودم تنها باشم. هرگز نديدم در جمع خصوصي يا فاميلي در مورد کسي ، جز افراد مجموعه صحبت کند. وقتي با ابوالقاسم به صحبت مي پرداختند ، هميشه موضوع صحبتشان شهادت بود و جمع فاميل، با حضور او ، شور و حال و صفاي خاصي داشت .

موضوعي که فراموش کردم بگويم، اين بود که به امور منزل اهميت مي داد به چيزهايي مثل تهيه وسايل منزل ، از قبيل تهيه رختخواب و غيره . خودش تمام وسايل را آماده مي کرد، از قبيل: ملافه و پشم و غيره  و از ما مي خواست بدوزيم . به ظاهر منزل نه به صورت تجملي ، ولي ساده و زيبا اهميت مي داد . هميشه روي زمين مي خوابيد. مي گفت: الان رزمنده ها روي خاکهاي جبهه سر روي خاک گذاشته اند و خوابيده اند و من روي تشک بخوابم! وقتي مي خواست به جبهه اعزام شود، شور و حال خاصي داشت. مثل اين بود که مي خواهد به ديدار عزيزترين دوستش برود. هميشه با عجله و شتاب مي رفت. وقتي از جبهه برمي گشت هنوز نرسيده، براي جبهه دلتنگي مي کرد. مي گفت : شايد من شهيد شوم، البته او هرگز کلمه شهيد را در مورد خودش بيان نمي کرد . مي گفت: اگر من رفتم و برنگشتم، يا اگر من مردم. او خود را شايسته اين کلمه نمي دانست. هر چند شايستگي او بيش از اين بود. حتي او به من توصيه ازدواج بعد از خودش را مي کرد ، که من از اين صحبتش خيلي ناراحت مي شدم، زيرا من علاقه شديدي به او داشتم و او نيز مي گفت: مي خواهم سمانه را هميشه در کنار خودت داشته باشي . او آنقدر جدي حرف مي زد که من نمي توانستم ابراز احساسات کنم، يا حداقل به او بگويم که من تحمل بر دوش کشيدن اين بار سنگين و اين فراغ طولاني را ندارم. درآخر با يک جمله تسليم صحبتهاي او مي شدم و بر دوش کشيدن اين بار سنگين و اين فراغ جانکاه را مي پذيرفتم. من به او مي گفتم: به شرط آنکه من در آن دنيا با تو باشم. چند روز قبل از اينکه براي آخرين بار به جبهه برود، من و او و خواهرش در اتاق نشسته بوديم، ناگاه او دراز کشيد . دشتانش را به حالت کسي که در حال شنا کردن است به حرکت درآورد و با تمام وجود اين جمله را  بيان کرد: دل مي خواهد در خون خودم شنا کنم. بعد از ادا اين جمله، ناگهان چشمش به سمانه دخترمان افتاد . ناگهان از جا پريد، سمانه را گرفت و روي سينه اش قرار داد و به سينه فشرد. در حالي که صورتش سرخ شده بود، گفت: هر چند خيلي زود است که دخترم يتيم شود. بعد رو به من کرد و با خنده گفت: حلواي داغ توي دهن دخترم نگذاريد ،دخترم دهانش مي سوزد. به راستي اينها کي بودند، که با تمام عشقي که به خانواده داشتند اينقدر ساده از همه چيز گذشتند و جان برکف به ميدان رفتند. مگر نه اين بود که رسيدن ايمان اينها به حد يقين، اينها را چنين کرده بود و رسيدن به يقين به خاطر حضور در فضاي روحاني و معنوي جبهه بود. جبهه ما يک جبهه معمولي نبود، جايي بود که پيامبران و ائمه و مخصوصا آقا امام زمان درآنجا حضور داشتند. جايي بود که امدادهاي غيبي در آنجا ديده مي شد. جبهه جايگاه عشاق بود . حتي سياه دلان با حضور در اين مکان قلبهاي سياهشان صيقل داده مي شد، چه برسد به پاکاني همچون اسماعيلها، که الفباي عشق را در مدرسه حسين بن علي (ع) آموختند.
شهدا ،  در جبهه ها، کلمه هاي عشق را  فرا گرفتند و بعد از توانستند جمله بسازند و اين ها را در جبهه ها آموختند و در اين  مدرسه درسها را نه تئوري ، بلکه عملي مي آموختند و عاشق شدن و در راه عشق ، قرباني شدن را عملا مي آموختند. هر چند که ما بندگان عاصي خدا ، لياقت حضور در اين مدرسه را نداشتيم، ولي با دانش آموزانش ، مدتي هر چند کوتاه زندگي کرديم و با در کنار اينها بودن، قطره اي از آن درياي بي کران را چشيديم.  پس، کسي که در چنين مدرسه اي درس مي خواند و پرورش مي يابد ، مسلما اين تربيت و پرورش همه جانبه است، زيرا که ما تاثير اين تربيت را همه جانبه در رفتارهاي شهدا ديده ايم ، رفتاري صميمانه با خانواده داشت ، همانگونه که معبودشان فرموده بود. بر خورد خيلي ساده با مسائل مادي زندگي داشت و البته بي توجهي نداشت، و در حد رفع نياز.

خيلي ساده زندگي مي کرد.  به جرات مي توانم  بگويم اسماعيل در طول دو سالي که با هم بوديم، چيزي براي خودش نخريد. در مورد ملزومات منزل ، من همه چيز را مورد توجه قرار مي داد. ولي من ياد ندارم که چيزي براي خودش خريده باشد. در طول اين دو سال، کفشهاي او همان پوتينهاي جبهه اش بود. خيلي کم پيش مي آمد ، او لباس عادي بپوشد. او مي خواست حتي زماني که دور از جبهه است، با اين لباسها حال و هواي آنجا را حفظ کند. اگر توجهي هم به ملزومات زندگي داشت ، فقط براي اين بود که وظيفه خود را در مورد خانواده انجام داده باشد و آنها کمبودي نداشته باشند . مسلما وقتي انسان قرار است عزيزي از او دور شود و به جايي برود که امکان برگشتي ندارد، دلتنگ و نگران مي شود. ولي خداوند در مورد خانواده هاي اين عزيزان نيز لطف و مرحمت دارد و صبرو تحمل اين فراغ را نيز به آنها ارزاني مي کند. تمام دفعاتي که اسماعيل به جبهه مي رفت ، قلبي آرام و مطمئن داشتم و مطمئن بودم که برمي گردد. ولي آخرين بار مثل اينکه به من الهام شده که او ديگر برنمي گردد. آخرين دفعه اسماعيل سه بار خداحافظي کرد و رفت سپاه تا اعزام شود، ولي به عللي نرفتند. آخرين روز ، اذان مغرب بود، صداي در شنيدم جلوي در که رفتم، ديديم اسماعيل است و با خنده گفت :ديگر نمي روم. فرداي آن روز هنگام خداحافظي، سه بار تا دم در رفت و برگشت سمانه را بوسيد.  نگران شدم، دستش را گرفتم. گفتم: بگو کي برمي گردي؟ گفت: سه روز يا 15 روز. شايد هرگز برنگردم. بعد از سه روز به جاي خودش خبر شهادتش را آوردند. آن روز آنقدر با عجله رفت، که ما نتوانستيم با او برويم، حتي به سمانه هم الهام شده بود، که ديگر پدرش را نمي بيند. در آن زمان سمانه 8 ماه داشت. قبل از آخرين اعزام اسماعيل ، يک شب سمانه 3 يا 4ساعت گريه کرد . به هيچ روشي نتوانستم او را آرام کنم. همان طور که بغلم بود به اتاق پذيرايي رفتيم ، اسماعيل عکسش را بزرگ کرده بود و در پذيرايي گذاشته بود. سمانه تا چشمش به عکس پدرش خورد آرام شد و با خنده خودش را به طرف عکس پدرش کشيد. او را نشاندم و عکس را جلوي او قرار دادم و او با بازي با عکس آرام شد. انگار به او هم الهام شده بود که پدر از اين به بعد عکسي است روي ديوار .
عدم حضور همسر براي يک زن مشکلات  بسياري را به همراه دارد. بحرانهاي روحي ، از جمله مشکلاتي است که ما بايد به آن عادت مي کرديم . داشتن يک بچه کوچک، مسئوليت خانه، براي شخصي مثل من که 17 سال بيشتر نداشتم ، خيلي مشکل بود. ولي بيشترين مشکل و دلواپسي ها ، در هنگام نواختن مارش حمله بود و مي فهميديم که عمليات شده و همان لحظه منتظر بوديم خبر شهادت يکي از عزيزانمان را بياورند. ارتباط من با اسماعيل از طريق برادرنم يا پسر خواهرم اسماعيل بود. زماني که يکي از آنها از جبهه برمي گشت، جوياي حال او مي شدم واگر نامه اي داشتم برايش مي فرستادم . ولي بيشتر سعي مي کردم نامه برايش ننويسم و او را نگرا ن حال خودمان نکنم. دو شب بعد از اعزام اسماعيل بود، شب تا صبح اضطراب زيادي داشتم. هر 5 دقيقه به 5 دقيقه بيدار مي شدم و دلشوره شديدي داشتم. چند دقيقه اي که خوابم برد، خواب ديدم با اسماعيل در حياط حرم امام حسين (ع) نشسته ايم و حياط حرم پر از زناني است که چادر مشکي پوشيده اند و يکي از اين زنان با من و اسماعيل صحبت مي کند. يکي از آنها از من پرسيد: اگر اسماعيل شهيد شود چه کار مي کني؟ در همين حال از خواب پريدم. نزديک عيد بود با تمام اضطرابي که داشتم شروع به نظافت خانه کردم. خانم دايي اسماعيل نيز که در يکي از روستاهاي تويسرکان زندگي مي کرد ، خواب شهادت اسماعيل را ديده بود و به آنجا آمده بود ولي چيزي به ما نگفته بود. ساعت 9 الي 10 صبح بود ، ديديم برادرم که مجروح بود و با عصا راه مي رفت ، با رنگي پريده و حالتي آشفته به خانه ما مي آيد. با نگراني زياد با طرف او رفتم، از او پرسيدم، با اصرار من گفت، که اسماعيل مجروح شده. من باور نکردم با اصرار زياد باز به من نگفت. در همين حال يکي از بستگان با آشفتگي از در وارد شد و گفت: مي گويند اسماعيل شهيد شده . نمي توانستم باورکنم که اسماعيل به شهادت رسيده. او گفته بود، که بعد از سه روز يا 15 روز برمي گردد . برگشت ولي نه با پاي خودش ، برگشت تا براي هميشه از ما خداحافظي کند. در آن زمان صدام شديدا شهر را بمب باران مي کرد. هر لحظه آرزو داشتم من نيز به شهادت برسم و در اين دنياي بي وفا باقي نمانم. ولي ما کجا و شهادت کجا؟ همه خانواده حال مرا داشتند. هر کس گوشه اي نشسته بود، با صداي بلند گريه مي کرد .مادر پيرش که تنها پناهش اسماعيل بود، ناباورانه به سر و صورتش مي زد. مادري که فرزند بي پدر را با تمام مشکلات و سختيهاي فراوان، جواني برومند کرده بود، ( هر چند شهادت افتخاري است که شامل همه کس نمي شود)،  ولي تحمل فراقش را نداشت و صبر و تحمل زيادي را مي طلبد.
 سمانه نيز شهادت پدر را درک کرده بود و 4 دست و پا و گريه کنان ، به طرف عکس پدرش مي رفت و دست به ديوار مي گرفت، تا شايد عکس پدر را در آغوش بکشد . سمانه با وجودي که  هم اکنون بزرگ شده، ولي هنوز در آرزوي درک يک لحظه پدر داشتن است و هنوز بعضي شبها به اتاق مي رود و عکس پدرش را بغل مي کند و اشک مي ريزد و در همان حال خوابش مي برد. آنها که رفتند ، کار حسيني کردند ، ما که مانديم ، چه کار کرديم؟!
 اسماعيل به فرزندان يتيم توجه زيادي مي کرد ، هر يتيمي را مي ديد بغل مي کرد و      مي بوسيد و نوازش مي کرد. او خود بي پدر بزرگ شده بود و بچه هاي بي پدر را خوب درک مي کرد .

ارتباط شما بعد از شهادت همسرتان با او چگونه است؟
شهدا رفتند ولي به واقع زنده اند.  من چند خواب را هر که ديده ام  و به آن بسيار معتقدم بيان مي کنم: بعد از شهادت اسماعيل ما خيلي دنبال وصيت نامه او گشتيم، پيدا نکرديم. يک شب خواب ديدم اسماعيل با روي خندان از در وارد شد. به او گفتم : پس وصيت نامه تو کجاست، ما هر چه مي گرديم پيدا نمي کنيم؟ رفت جلوي کتابخانه اش، سالنامه اش را برداشت 3 يا4 ورق آخرش را باز کرد و گفت: من وصيت نامه ندارم، فقط مقداري بدهکاري دارم، که دراين صفحه نوشته ام. از خواب که بيدار شدم، سالنامه را نگاه کردم، درست همان چيزي بود که اودر خواب نشان داده بود. همان شب  سمانه که 2 الي 3 سال بيشتر نداشت، حالش بد شد. او را به بيمارستان برديم، بعد از بازگشت او را خواباندم. خودم کنار او خوابيدم. هنوز خوابم نبرده بود ديدم اسماعيل با لباس سپاه از در وارد شد. ولي تمام بدن من به جز چشمانم از کار افتاده بود و حرکت نداشت. هر چه سعي کردم بلند شوم يا با او حرف بزنم، نتوانستم. پايين رختخواب ما آمد،  نگاهي با نگراني به سمانه و نگاهي به من کرد و برگشت و رفت. در زمان راي گيري من خيلي نگران بودم، شب خواب ديدم اسماعيل به حوزه هاي راي گيري مي رود و دقيق هم آنها را مورد بررسي قرار مي دهد . از خواب که بيدار شدم مطمئن شدم که نتيجه آرا خوب است. او همواره و در همه حال با ما بوده و اين حضور را يا در خواب و يا در بيداري به اثبات رسانده بود. اينها همان هايي هستند که علي (ع) مي فرمايد: پارسايان ، گروهي هستند که در ظاهر اهل دنيا هستند ، پس در دنيا مي باشند، ولي در باطن مانند کسي که هستند که اهل آن نيستد ، چون دل برآن نبستند.
عمل آنها ، در آن چيزي است ، که بعد از مرگ مي بينند و به دفع عذاب، که از آن مي ترسند ، مي شتابند. اگر چه با اهل دنيا همنشينند ، ولي در حقيقت، بدن هايشان بين دنيا و آخرت در گردش است و سرو کارشان با آنهاست. اهل دنيا را مي بينند که به مرگ جسدشان اهميت مي دهند و ايشان ، به مرگ دل هاي زنده خود ، بيشتر اهميت مي دهند. مي بينند مردم دل باقي را رها کردند و بعد فاني را چسبيده اند ، ولي انديشه آنان اين است ، که چاره مرگ دل، چه بوده و چه بايد بکنند و باز مي فرمايد: جهاد دري است از درهاي بهشت ، که خداوند آن را بروي دوستان خاص خود گشوده و لباس تقوي و پرهزگاري است.به راستي که اينان از دوستان خاص خداوند بوده اند.
به اميد آنکه ما نيز رهروان واقعي آنها باشيم و در آخرت از کساني باشيم ، که مورد شفاعت شهدا قرار بگيريم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : شكري موحد , اسماعيل ,
بازدید : 282
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

قائم مقام فرمانده واحد  تعاون لشکر32انصارالحسين(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
مادر شهيد سيد عباس الجي:
من کبري کيواني مادر شهيد سيد عباس الجي هستم . ايشان در يکي از شب هاي سرد آذرماه به دنيا آمد و چون علاقه شديدي به امامان و معصومين، مخصوصا حضرت عباس (ع) داشتم ،  اسمش را عباس گذاشتم. ايشان از همان اوان کودکي به نظافت و تميزي اهميت مي دادند و بسيار تميز بودند. رفتارش مثل رفتار بزرگترها بود. معلم ها و مديران مدرسه شان واقعا از دستش راضي بودند و درسشان هم خوب بود و هيچ وقت مردود يا تجديد نمي شدند ، مگر يک سال که آنهم سالي بود که من مريض بودم و در تهران بسر مي بردم و ايشان کنار مادربزرگشان بودند و به خاطر همين، آن سال را خوب درس نخوانده بودند .
در سن 6 سالگي پدرشان را از دست دادند و بعد تا کلاس 6 درسشان را ادامه دادند و تابستان همان سالها بود که به سرکار رفتند و بنائي و شاگردي مي کردند تا محتاج کسي نشويم  . سال 57 بود که ايشان خيلي فعاليت داشتند و علنا مرگ برشاه مي گفتند. من چون کسي را در همدان نداشتم ، ايشان را با خودم به اصفهان بردم  تا برادرش نصيحتش کند تا دست از آن کارها بردارند. روز عاشورا در اصفهان بيرون رفته بودم براي تماشاي سينه زني. ديدم عباس در ابتداي دسته مرگ برشاه مي گويد. البته من مي ترسيدم که يک موقع نيايند خانه مان را به آتش بکشند، چون چيزهاي زيادي از مردم شنيده بودم خيلي ناراحت شدم . بعد به منزل آمد برادرش گفت: عباس کجا بودي؟ گفت: داداش مرگ بر شاه  مي گفتم . ديدم آنجا هم کاري نمي شود کرد از آنجا دوباره به همدان آمديم و به برادرش گفتم : حسين جان من اينجا نمي توانم نگهش دارم ما برمي گرديم همدان.
بعد از انقلاب هم بعد از آنکه ديپلمش را گرفت ، وارد سپاه شد، آنقدر آنجا فعاليت داشت که مي گفت: مادر سپاه خانه من است. مي گفتم : ( به شوخي ) : حالا که اينطوريه برو همان سپاه بمان  و من هم براي تو زن نمي گيرم و آخرش هم رفت و به شهادت رسيد و متاهل نشد و علتش هم اين بود که ما آن وقت مستاجر بوديم و منزل از خودمان نداشتيم (کلا از نظر مالي خرجمان کفاف ازدواج ايشان را نمي کرد ).
يک روز به منزل آمد و گفت: مادر قرار است به ما منزل بدهند، منتهي 70 هزار تومان از ما مي خواهند ، بعد بايد قسط آنرا بدهيم . تحصيلات خود را در مدارس علوي . امام خميني ( ره) و دهخدا گذرانده بود. ايشان 2 سال پاسدار ، حاج آقا فاضليان بودند و يکسال هم پاسدار ، آقاي عندليب زاده . سيد عباس که 6 ساله بود پدرشان را از دست دادند و من به تنهايي به تربيت او و خواهر کوچکش مشغول شدم و مطمئن هم هستم که اينها را خدا تربيت کرده ، مخصوصا سيد عباس را ، چون من علمم و آگاهيم تا آن حد نبود. هر چيزي هم که مي گفتم ، خدا به دهان من مي گذاشتند تا با عباس آنگونه برخورد کنم و آن مسائل را بگويم تا اينگونه تربيت شوند . يا آنکه روي دوستانش که با کدامشان بازي کن با کدام بازي نکن ( روي دوستانش خيلي حساس بودم ). آن وقتها بچه ها خيلي قاب بازي مي کردند و من خوشم نمي آمد . مي گفتم: سيد عباس اينها خوب نيستند يا فلان بچه رفتارش ، اخلاقش و ....خوب نيست با او صحبت و بازي نکن يا فحش و حرفهاي ناروا و زشت نزن سعي کن نمازت را هميشه بخوان به موقع هم بخوان صلوات زياد بفرست  و ...

 نوع برخورد شهيد با افراد خانواده :
سيد عباس يک بچه خيلي شوخي بود. هر وقت مي آمدند منزل ، سربه سرمن و خواهرش مي گذاشت و شوخي مي کرد. با من هم خيلي خوب بود، خدا مي داند هر وقت وارد خانه مي شد مي آمد ، سرش را روي زانوهايم مي گذاشت و بامن صحبت مي کرد. با فاميل و و همسايه هم خوب بود. هر وقت از سپاه مي آمد ، حتما به سراغ آنها مي رفت.          با وجودي که وقتشان کم بود به علت فعاليت زياد ، به من هم خيلي سفارش مي کردند که مادر حتما يک سري به فاميل بزن، يا چرا زياد سراغ فاميل نمي روي و به شوخي مي گفت: نکند از کوچه مي ترسي که از خانه بيرون نمي روي ؟ يعني طوري با همه برخورد کرده بود، که هر کس خبر شهادتش را مي شنيد غصه مي خورد و مي سوخت و به خاطر علاقه اي که با ايشان داشتند، باور کنيد از چه جاهائي و چه کساني آمدند منزل ما و عکس شهيدمان را برده اند.
 عباس يک دنيا را سوزاند و رفت . اصلا من هر اداره اي مي ر فتم جهت ساخت منزلمان و مي گفتم: منزلمان کوچه شهيد الجي است. مي گفتند: شما ايشان را مي شناختيد؟        مي گفتم: مادرشان هستم . خدا مي راند اشک در چشمانش حلقه مي زد و يک مدتي صحبت نمي کردند و به فکر فرو مي رفتند ، تا حدي که يکي از آقايان به من گفت : عباس بود ، ولي حيف که من عباسم را نشناختم و رفت. رفتار و برخوردشان با هر کسي مثل خودش بود ، يعني با پيرها ، پير و با جوان ، جوان و با بچه ها ، بچه بود.

چگونگي رفتار اخلاقي و روحي شهيد در منزل :
همانطوريکه گفتم، سيد عباس در منزل يک شخصيت بسيار شوخي بودند مي خنديدند و مي خنداندند. عين يک مومن تمام عيار ( همانطوريکه در حديث داريم که يکي از علامات مومن اين است که شاديش در صورت و غمش در قلبش پنهان است ).

ذکر حالات معنوي شهيد در مواقع مختلف بين خانه و خانواده:
سيد عباس از سن 6 سالگي شروع به خواندن قرآن کرد، به طوريکه از همان کودکي جايزه هاي مختلف به علت پيشرفت در قرآن و نماز و ....دريافت مي کرد. ظهرها منزل پدرم مي آمدند و آنجا اذان ظهر مي داد. آنها هم مستاجر بودند و مي ترسيدند ، که نکند صاحبخانه ناراحت شود. يک روز خانم فاضليان از کنار مسجدمان رد مي شدند، صداي صوت قرآن سيد عباس که در مسجد قرآن مي خواندند را مي شنود، ولي نمي فهمد که سيد عباس پسر من است. پس از پرس و جو به منزل ما آمد و همراه خود پيراهني آبي به عنوان جايزه براي سيدعباس آورده بود، منتهي پيراهن چون بزرگ بود، نگهداشتم و موقعي که به جبهه رفته بود با خودش آن را برده بود و بعد از شهادت سيد عباس که لباسهاي او را به منزل آوردند ، آن لباس در ميان آنها نبود  . بيشتر روزهاي هفته ، مخصوصا روزهاي دوشنبه و پنج شنبه را روزه بودند.
 با وجوديکه روزه قضا نداشتند ، روزه مستحبي مي گرفتند و حتي در وصيتنامه خود ( با اينحال وصف شده ) نوشته بودند که موتور مرا بفروشيد و پول آنرا به ماه ، روزه و 2 سال نماز بدهيد. آنهم احتياطا . به قرآن خواندن هم علاقه زيادي داشت و قرآن را در مسجد آموخته بودند و بچه ها را در مسجد گرد مي آوردند و قرآن با آنها کار مي کردند  . قبلا منزل ما با همسايمان طوري بود که بين دو خانه ديواري نبود و منزلمان شريکي بود، وقتي مي خواستند وضو بگيرند هيچوقت آن طرف خانه نمي رفتند. مي گفتم: عباس مثلا من اينجا کا دارم ، برو آنطرف وضو بگير. مي گفت : مادر آنطرف شريکي هستيم ، من مطمئن نيستم که آيا آنها راضي هستند، من استفاده کنم يا نه و من آنطرف نمي روم. به ما هم سفارش مي کردند ، که از آنطرف استفاده نکنيد و وضع به همين منوال بود تا آنکه خانه را تقسيم کرديم .

نوع برخورد شهيد در محله و با دوستان خود :
 همانطوريکه گفتم شهيد سيد عباس برخورد خيلي خوبي با فاميل و همسايه و ....داشتند. زمان قبل از انقلاب بچه هاي محل را جمع مي کردند و مي گفتند: بگوئيد مرگ برشاه و درود بر خميني و ....اي شاه خائن تو پينه دوزي، کفشهاي آقا پاره شده، بايد که تو بدوزي و ...با پيرهاي محل پير و با جوانهايش جوان و با بچه ها مثل بچه برخورد مي کرد و با همه خوب بود. يک روز خانم عندليب زاده، وقتي از قم برگشته بودند و شنيده بودند و ديده بودند ، که ما حجله زده ايم، (به جدش قسم) ، با چنان هول و هراس و غمي از پله هاي منزل بالا مي آمد و به سرو صورت خود مي زد و ... که خود نشانگر برخورد سالم ايشان بود با اطرافيان . اصلا يک طوري بود ، که پشت سرش مي شد نماز خواند. اما با اطرافياني که با انقلاب ميانه خوبي نداشتند ، زياد خوب نبود حتي اگر فاميل بودند .

حالات و برخورد شهيد قبل از اعزام به جبهه و هنگام بازگشت از جبهه :
وقتي ايشان به منطقه اعزام مي شدند ، ما نمي فهميديم. يعني اصلا به ما چيزي نمي گفتند ، تا حدي که يکبار که ايشان را به منطقه اعزام کرده بودند. گويا ايشان عکسي از امام زاده يا مسجدي در همان اطراف عکس انداخته بودند و همراه با نامه اي که داخل آن نوشته شده بود: مادر من در حرم امام رضا (ع) هستم و ....قربان کبوترهاي حرمت امام رضا (ع) ويعني نامه را طوري نوشته بود ، که بله من در حرم هستم ، آنهم بدون آدرس. که ما بعدها متوجه شديم که ايشان در منطقه بودند و مواقعي که به منطقه مي رفتند و براي مرخصي مي آمدند، زياد در منزل نمي ماندند. مثلا 4 روزي که به ايشان مرخصي داده بودند ، يک روزش در منزل بود و سه روزش در سپاه .

تاثير فرهنگ جبهه در نحوه برخورد شهيد با خانواده و مسائل زندگي :
وقتي ما به ايشان خبر شهادت يک آشنا يا دوستي را مي داديم و يا اينکه خودشان خبر شهادت کسي را مي دادند و ما ابراز ناراحتي مي کرديم ، سريع به ما مي گفتند: مادر چيزي نيست ، خوشا به سعادت آنها ، کاش ما شهيد مي شديم. مي گفتم: علي نوشاد شهيد شد، يا پسر حاج سيد جعفر شهيد شد ، مي گفت: مادر دعا کن من نيز مثل آنها شهيد شوم .

بينش شهيد نسبت به نوع زندگي از قبيل ساده زيستي ، معنويت در خانه و ...
واقعيش من اصلا نمي دانستم که ايشان يک کاره اي در سپاه هستند.
يک روز دختر خاله اش نزد من آمد و گفت: خاله به سيد عباس بگو که پسرم را که در کرمانشاه است به همدان منتقل کند کارهايش را کرده ام، فقط يک امضاي سيد عباس مانده. بعدها فهميدم که ايشان يک کاره اي بوده اند . از سادگي ايشان هر چه بگويم کم گفته ام. يادم مي آيد يک روز من هم آبگوشت درست کردم و هم کوکو . خيلي ناراحت شد و گفت : چرا دو نوع غذا پخته اي و فقط يکي از آنها را خورد. شايد علتش عدم اسراف بود من آنروز ديگر چيزي از او نپرسيدم. يا يک روز که به مرخصي آمده بود من منزل نان داشتم ولي رفتم و نان تازه گرفتم. آن روز ناراحت شدند و گفتند، که ما نان داشتيم چرا دوباره نان خريدي و همان نان داخ جاناني را خوردند. يک روز هم آمد منزل و گفت: مامان من مي روم نماز جمعه. گفتم: مادر جان نهار خانه مي آيي يا سپاه هستي؟ با ناراحتي گفت: پس مگر قرار است بروم سپاه نهار بخورم ؟
همانطوريکه قبلا گفتم، اکثر روزهاي هفته را روزه مي گرفتند و فرقي نداشت که روز کوتاه زمستان باشد  يا روزهاي طولاني و گرم و طاقت فرساي تابستان . يک روز ديدم به منزل آمد و  رفت سراغ پنکه . پنکه روشن کرد و زير آن خوابيد و پيراهنش را بالا زد گفتم: سيد عباس خيلي گرمت هست؟ گفت: نه من متوجه نمي شدم ولي بعدها فهميدم که ايشان بدون سحري، آنهم تابستان با آن روزهاي گرم و طولاني اش روزه مي گرفته و به من هم چيزي نمي گفت و طوري برخورد مي کرد که من هم نفهمم.
به ما سفارش زيادي مي کرد در رابطه با نماز و قرآن و روزه و اينکه دروغ نگوئيد و.... وقتي که شهيد شدند، آقاي يوسفي ( در سپاه است پسر دختر خاله شهيد ) به سرش مي کوبيد و مي گفت: رئيسمان را از دست داديم. ديدي بزرگ ما رفت ؟ ديدي عزيز ما رفت. آري عباس يک هديه الهي بود ، که خداوند خود مربي او بود. زياد در بند و قيد و .. نبود . مي گفت: مي خوام چکار؟ مگر من بچه هستم .

بيان احساسات و حالات خودتان هنگام عزيمت فرزندتان به جبهه:
 من به عنوان يک مادر که فقط يک پسر داشتم که با هم خيلي خوب و صميمي بوديم، خوب خيلي ناراحت مي شدم ، تا حدي که از اين باب اگر دست من بود مي گفتم: به جبهه نرو و او مي گفت: من بايد بروم تا خون جوانها ازبين نرود. گذشته از همه اين حرفها هر دفعه اي که به منطقه اعزام مي شدند به ما چيزي نمي گفتند ، چون برادران جانباز و خانواده شهيد و ... را به مشهد مي بردند، اکثرا مي گفتند : مي خواهم به مشهد بروم . من  هم دوست داشتم خدمت به اسلام بکند ، ولي خوب مادر هستم دلم               مي خواست پسرم زنده بماند و پيش خودم باشد. مي گفتم: سيد عباس بمان و در همين جا با آموزش قرآن و ... در سپاه خدمت به اسلام کن . مي گفت: مادر من اگر به اين بهانه بمانم و ديگران هم به بهانه هاي ديگر پس چه کسي به جبهه برود ؟ مي گفتم:         مي خواهي بروي جبهه چکار کني ؟ وقتي مي ديد خيلي اصرار مي کنم مي گفت : مادر چه بخواهي چه نخواهي من بايد بروم، خون من که از خون جوانان ديگر رنگين تر  نيست .

ذکر مشکلات و نحوه برخورد با آن هنگام حضور فرزندتان به جبهه:
 ايشان وقتي از جبهه براي مرخصي مي آمدند ، که کلا حدود 2 روز ماندند ، گفتم:  عباس جان کارت تمام شد؟ گفت: نه در سپاه کار داشتم، آمدم کارم را انجام دهم. دو شبي ماند و رفت و چون وقت نداشت با خواهرم هم خداحافظي نکرد و گفت: ديرم مي شود. زماني هم که به جبهه مي رفت ، تقريبا ما از او بي اطلاع بوديم. وقتي هم که براي مرخصي مي آمدند ، زياد در منزل نبودند و سريع برمي گشتند ، به طوريکه در اين آخرين باري که به جبهه اعزام شده بود، فقط يکبار به مرخصي آمدند و 4 روز مانده بود ، که وقتش تمام شود ، که به شهادت رسيدند. در صورتيکه ما قرار گذاشتيم که اين دفعه که آمدند به خواستگاري ، برويم که خداوند صلاح ندانستند .
راضيم به رضاي خدا.
از طرفي هم ما تماس تلفني با فرزندمان نداشتيم. اولا تلفن نداشتيم و در ثاني، ايشان در يک منطقه مخصوص مستقر نبودند، که ما بدانيم کجاست و با ايشان تماس بگيريم. دلم تنگ مي شد و کاري از دستم برنمي آمد ، مي رفتم و با خانمهاي محل صحبت مي کردم. از نظر مالي هم ايشان 2 هزار تومان حقوقشان بود، حدود 400 - 500 تومان به من مي دادند . خوب به هر حال از نظر مالي هم به مشکل برخورد مي کردم .
 
نحوه ارتباط و نامه نگاري هاي فرزندتان با خانواده و دوستان :
همانطوريکه گفتم، ما تماس تلفني با هم نداشتيم ، فقط ايشان براي ما نامه                    مي فرستادند.
 
چگونگي اطلاع از شهادت و عکس العمل شما در موقع شنيدن خبر شهادت فرزندتان
 روز جمعه اي بود ، که دنبال منزل برادرم مي گشتند و از ديگران آدرس منزل را          مي پرسيدند. حسين آشپز ، يکي مي گفت: منزل حسين آشپز، من شنيدم. ولي سريع از آنجا رد شدم و رفتم منزل. دم در منزل برادرم بودم ، که ديدم کسي سراغ دو برادرم آمده. آنها رفتند پائين ، بعد از اينکه آمدند ، گفتم : کي بود؟ گفتند: هيچ کسي نبود، برادرم رفته بود منزل خواهرم و به آنها خبر داده و آنها گريه هاي خود را کرده بودند و پسر خواهرم مي گفت : ديدي چه خاکي به سرم شد؟ رئيسم از دستم رفت ، همه ناراحت بودند و به سر و صورتشان مي زدند. دخترم هم بچه بدنيا آورده بود و از آنطرف هم اضطراب داشتم . آقاي موسوي معمار ( شوهر خواهرم ) ، دختر و همسرش را خبر دار کرده بود ، دختر خواهرم سراغم آمد و گفت : مادرم با شما کار دارد، من هم شعله گاز را کم کردم و يک روسري پوشيدم ( منزلمان نزديک بود )، سريع به منزل آنها رفتم ، ديدم تمام مردهاي فاميلمان به آنجا آمده اند . آقا سيدعلي موسوي آمد و گفت : کيواني ( اشاره به من )، بيا جلو کارت دارم . ايشان داماد خاله ام بودند، گفت : سرو صدا نکن، گوش کن ببين چه مي گويم. آقا سيد عباس مجروح شده اند. من هل کردم و گفتم : از چه ناحيه اي  زخمي شده؟ پسر خواهرم هم کنارم نشسته بود. آقاي موسوي دوباره گفت : خوب به حرفهايم گوش بده و زياد سرو صدا نکن . گفتم :بفرما گفت : سيد عباس يک پايش را از دست داده ، در همين صحبتها بوديم که ناگهان خواهرم به داخل اتاق آمد و گفت: اگر اينگونه است خدا کند شهيد شده باشد . من به سر و صورت خود زدم و گفتم : اي داد عباسم از دستم رفت ، پسر خواهرم گفت : خاله جان گريه کن و سرو صدا نکن ، چون دشمن صداي تو را مي شنود و خوشحال مي شود. همه مردم تا روز دوشنبه ( شنبه به من خبر دادند )گريه مي کردند. روز دوشنبه به گورستان رفتيم . نوه خواهرم يکي از عکسهاي شهيد را با خودش برداشت، من آن را بوسيدم و همانطوريکه در وصيتنامه اش نوشته بود، که با صداي بلند گريه نکن، من هم عمل کردم. من هم ايستادم تا خاک را روي او ريختند و تمام شد.
روحشان شاد به حق محمد و آل محمد .
دفتر عمر سيد عباس ، در سن 27 سالگي در سال 64 در اروند رود بسته شد. گاه گاهي خودش مي گفت : من شهيد مي شوم ، ولي نمي گفت که من به جبهه ميروم و مي گفت : من مي روم ماموريت تا من سريع رضايت بدهم .

احساسات و علاقه شهيد نسبت به ولايت فقيه خصوصا حضرت امام خميني(ره):
 ايشان مقلد امام (ره) بودند. از امام زياد تعريف مي کردند مي گفتند: مادر خدا کند من شهيد شوم تا تو موفق شوي براي يکبار هم که شده ، بروي و امام را از نزديک ببيني! مادر تو نمي داني چقدر آقا نوراني است ، اگر تو او را ببيني دلت ضعف مي رود . از خوشگلي و نورانيت آقا هر چه بگويم کم گفته ام . خيلي همراه با خانواده هاي شهدا خدمت امام رفته بودند .
در اوايل انقلاب هم ، در جريان تسخير لانه جاسوسي ، ايشان گويا کفن پوشيده بودند و رفته بودند ، ولي چون احترام مرا خيلي نگه مي داشت، پيش من نپوشيده بود . وقتي آمد، کفن را کنارم گذاشت و گفتم: سيد عباس اين پيست ؟ گفت : کفن من است. گفتم : توکفن را مي خواهي چکار ؟ بله. سيد عباس احترام و علاقه زيادي براي امام و رهبر خود قائل بودند .

علاقه ايشان به شهيد و شهادت:
همانطوريکه قبلا گفتم ايشان يک شخص خيلي شوخي بودند، گاهي مي آمدند و مي گفتند: مادر خدا کند که تو شهيد بشوي و من بيايم گورستان سخنراني کنم و يا من شهيد شوم و تو بيائي براي من سخنراني کني يا زمانيکه من اعتراض مي کردم که چرا به جبهه مي روي؟ مي گفت: مادر خون من که از خون جوانان ديگر رنگين تر  نيست . اگر در خانه بايستم و در بستر بييرم بهتر است يا آنکه با نوشيدن شهد شيرين شهادت به شهادت برسم؟ نه. اين ننگ است براي من که در بستر بميرم. اصلا ايشان با شهادت خيلي سازگار بودند ، يا وقتي خبر شهادت کسي را برايش مي گفتم ،مي گفت:  خوشا به حالشان. من هم اي کاش شهيد شوم  . يکي دو بار به خوابم آمده بودند. يک بار آمد دور اتاق را گشت. گفتم: عباس جان کجا بودي ؟ ديدم خنديد. گفتم : چرا مي خندي؟ ديدم يک دوربين از جيبش در آورد. گفتم: عباس جان صبر کن من قليانم را بياورم بعد عکس بگير. من قليان را نيمرخ در دستم گرفتم. وقتي که ايشان عکس برداشتند ، نوري به چشم من  خورد و سريع از خواب بيدار شدم. يک بار هم ديدم پيراهن و شلوار آسماني پوشيده از حمام هم آمده بود و اصلاح کرده بود. گفتم: چرا به خانه نمي آيي؟ گفت: کار دارم، آخر من محافظ آقا هستم و نمي توانم بيايم. بعد خنديد تا آمدم به او تشر بزنم ، ديدم يک عده با همان لباسهاي آبي، موهاي سر اصلاح شده و حمام رفته پشت سرش  هستند . گفتم: عباس کجا؟ گفت: مجروحين را به مشهد مي برم. موقع اي که ايشان زنده بودند ، خودشان هفته اي يکبار به خانواده شهدا سر مي زدند و هر از گاهي خودشان هم تاکيد مي کردند، که من شهيد مي شوم .

خواهر شهيد:
وقتي من بيمارستان بودم ايشان به بيمارستان آمدند و وقتي فهميدند که دختر به دنيا آورده ام گفت : دختر است ولي يه وقت ناراحت نشوي . اسمش را هم نرگس گذاشت و گفت: اسم مادر امام زمان ( عج) است.

خواهر شهيد:
سيد عباس به فرزند من نرگس علاقه زيادي داشتند ، نرگس هم به دايي خود علاقه زيادي داشته و دارد هر وقت مي آمد منزل ما مي گفت : فاطمه من به خاطر نرگس آمده ام وبراي نرگس چيزي مي خريد و مي آورد يا او را  با خودش مي برد و  مي گرداند و مي آوردش منزل. نرگس هم الان که الان است  ، وقتي بخواهد قسم بدهد ، يا اينکه حرف کسي را قبول کند ، مي گويد به جان دايي عباسم .
براي بچه دومي هم يه کادوئي گرفت و گفت: من مي روم ماموريت.  چند بار مجروح شدند ولي هر وقت مجروح مي شدند به منزل نمي آمدند بلکه آنجا خوب مي شدند و بعد برمي گشتند. علاقه زيادي به نرگس داشت، هر وقت به منزل مي آمدند نرگس را سوار موتور خود مي کردند و مي بردند مي گرداندند و يا هر دفعه چيزي براي او مي خريدند ، حتي يکي از عکسهاي نرگس را با خود به قبر بردند .

دختر خاله شهيد:
ايشان با همسر من خيلي خوب بودند ( آقاي يوسفي ) ، هر وقت که مي آمدند به مادرشان سر بزنند ، يک سري هم به ما مي زدند. اگر يک دقيقه پيش مادرشان بودند ، ده دقيقه پيش ما مي آمدند. خيلي ما را دوست داشتند. ايشان علاقه زيادي به دختر من داشتند و حتي يک گردبند براي دخترم خريده بودند، که به شکل گل لاله بود، بعد آمدند پيش من و گفتند: اگر اجازه بدهيد من اين گردبند را به گردن دخترتان بندازم، تا ان شاء الله بعد از آنکه برگشتم، عقد و عروسي هم را بگيريم. ولي رفتند که قسمت نبود که با دختر من ازدواج کند. هر اتفاقي براي سيد عباس مي افتاد ، اول من متوجه مي شدم. يعني تمام مسائلي خود را براي من بازگو مي کردند و مي آمد و مي ديد ، که مثلا من لباس مي شويم ، مي گفت: تو بشوي، من پهن مي کنم ، تا اينگونه سريعتر تمام شود و با هم يک مقدار صحبت کنيم. وقتي از سپاه برمي گشت ، بچه هاي ما را براي ديدار به منزل خانواده شهدا مي برد. يک روز خواب ديدم که محمد يوسفي و رضا يوسفي که شهيد شده اند ( پسر عمه هاي پدر بچه هايمان ) و سيد عباس هر سه در وسط حياط ايستاده اند ، عباس و حميد اينطرف و آنطرف محمد ايستاده بودند. گفتم: عباس جان حميد و خودت که رفتيد ، حالا مي خواهيد اين را هم با خود ببريد و ايشان فقط  مي خنديدند. يک استخر بزرگي هم بود که من داشتم در آنجا وضو مي گرفتم ، ديدم دخترم سعي مي کند که خودش را به بالا برساند و وضو بگيرد، که سيد عباس به او گفت : بالا نيا براي شما در آن جا ( پايين) يک شير گذاشتم ، از آنجا وضوبگيريد. بچه من ( محمد ) در منطقه زخمي شده بود و بعد از اينکه آمدم، ديدم گلويش را عمل کرده اند. در گلويش ترکش رفته بود و کم مانده بود ، که شهيد شود و با رسيدگي هايشان مانع از شهادت ايشان شده بودند. در خواب هم که بودم ، عباس به من گفت : من او را نمي برم ، اگر بخواهم ببرم ، حتما از شما اجازه مي گيرم . بعد از اينکه از خواب بيدار شدم ، به مادر حاج آقا فاضليان گفتم: من اينجور خواب ديده ام. گفتند: چون اينها همديگر را دوست داشتند ، سيد عباس از ثواب خودش به دفتر شما داده است.

مادر شهيد:
من حضور فرزندم را در خانه خوب حس مي کنم و گاهي مي شود همانطوريکه نشسته ام و به عکس شهيد نگاه مي کنم اشکم سرازير مي شود ,سريع مي گويم: سيد عباس باور کن براي تو گريه نمي کنم براي مصائب حضرت زينب ( س) گريه مي کنم .
آري شهيدان زنده اند الله اکبر و ايشان در ميان ائمه نسبت به حضرت فاطمه زهرا ( س) علاقه خاصي داشتند. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : الجي , سيد عباس ,
بازدید : 259
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 10 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 335 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,027 نفر
بازدید این ماه : 4,670 نفر
بازدید ماه قبل : 7,210 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 5 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک