فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

هنگامي‌که در سال 1341 امام خميني درتدارک قيام الهي خود بود,کودکي در همدان چشم به جهان گشود که اورا حسن ناميدند.وقتي شاه خائن از امام خميني پرسيد با کمک چه کساني مي خواهي به جنگ من بيايي؟تو که کسي را نداري!!
امام خميني در پاسخ فرمودند: سربازان من در گهواره ها هستند!!حسن صوفي يکي از اين سربازان بود که بعدها به ياري مقتدايش خميني کبير برخواست وتا پاي ايثار جان در راه آرمانهاي رهبرش ايستدگي کرد.
از کودکي بيشتر اوقات خود را در مجالس مذهبي و مراسم ائمه اطهار(ع) سپري نمود .در شش سالگي براي تحصيل قدم به مدرسه گذاشت و با پشت سر گذاشتن دوران تحصيل اوليه, موفق به اخذ ديپلم شد. معدل نمرات او درسال پاياني تحصيلات متوسطه 19 بود.
با استعدادي که داشت زمينه براي حضور او در دانشگاه بسيار مستعد بود اما وظيفه را در جاي ديگري مي‌ديد. او علي رغم علاقه به تحصيلات عالي ,با تمام وجود ,خود را وقف رسيدگي به مشکلات و نارسايي‌هايي کرد که از قبل وبعد از پيروزي انقلاب ايجاد شده بود.مدتي را همراه با دوستانش به ساماندهي نارسايي ها و مشکلات مردم در همدان سپري کرد ودر سال 60 13با پيوستن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي همدان,به کرمانشاه رفت تا دوره ي آموزشي مخصوص پاسداران را طي کند.
بعد از اتمام مراحل آموزشي ,به‌دليل لياقت و کارداني، به‌عنوان ارزياب پادگان شهداي کرمانشاه انتخاب شد و بعد از مدتي مسئول واحد ارزشيابي اين مرکز آموزشي شد. مدتي بعد با درخواست مسئولين سپاه منطقه 7 مسئوليت اداري و سازماندهي تيپ ويژه شهدا به وي محول شد. بعد از آن به سمت مسئول اداري سپاه پاسداران انقلاب اسلامي همدان منصوب شد .
يک‌سال بعد او به فرماندهي بسيج سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در همدان برگزيده شد. در اين مسئوليت نيز مانند گذشته خدمات ارزنده و شايسته‌اي از خود نشان داد. اوبا اينکه مسئول امور اداري تيپ ويژه شهدا بود وبا مسئوليتي که داشت ,نبايد به خط مقدم وارد مي شد,اما در هنگام عمليات نيروهاي ايران بر عليه دشمن يا حملات دشمن حسن صوفي در نقش فرماندهي دلاور ظاهر مي شدوبا حضور در خط مقدم جبهه وهدايت نيروها ,نقش ارزنده اي ايفا مي کرد.عمليات دربنديخان- ,والفجر2 , والفجر5 , ميمک و ... از جمله عملياتي بود که اوحضور مؤثر و فعالي داشت.
دوستان وهمرزمانش مي گويند: آخرين باري که به‌سوي جبهه مي‌شتافت، چهره‌اي بشاش و شاداب داشت.
در اين دوره فرماندهان ورزمندگان ايران قصد داشتند عمليات بدر را در جبهه هاي جنوب انجام دهند. حسن صوفي در بيست و ششمين روز از اسفند سال1363 وقتي‌که دوشادوش بسيجيان و رزمندگان اسلام به مقابله با تانکهاي دشمن که قصد پاتک به نيروهاي اسلام را داشتند ,بر خاسته بود، بعد از 19 ساعت درگيري وجنگ طاقت فرسا,وحماسه آفريني اسطوره اي، به شهادت رسيد.
يک سال قبل در تاريخ 25/12/ 1362 وصيت نامه اش را نوشته بود.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اينجانب حسن صوفي فرزند محمد علي ,شماره شناسنامه 467 متولد 1341 ,در آستانه عزيمتم به ميدان عمل، لازم ديدم اين وصيتنامه را بنويسم.
انشاء الله توفيق حاصل شود و به ديدار دوست بروم چرا كه در طول زندگانيم به ويژه در طول مدت فعاليتم در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي دنيا را آزمايشگاه ديدم و چون آزمايش مي‌كنند بايد بيشتر بكوشيم و هيچ چيزي مرا راضي نمي‌كرد و هيچ مقصدي مرا قانع نمي‌كرد الا مطلب اصلي.
گاهي موارد لازم بود به دليل ضرورت كاري پشت جبهه باشم, اين را هم ضرورت مي‌ديدم ولي دلم جاي ديگر بود، و اصلاً روحم با غير جبهه سازگاري ندارد.
در هر حال فعلاً قبل از اينكه مطلب فرعي را بيان كنم لازم است در مورد مسائل زندگاني بگويم. پدر و مادرم ,فراوان براي من زحمت كشيده‌اند كه متاسفانه كارهاي سپاه اجازه نمي‌داد چند روزي ايشان را به زيارت ببرم، ولي از برادر عزيز و سرور گراميم درخواست دارم ترتيبي دهد تا مادرم ساليانه يكبار به زيارت برود. همچنين از اين مسئله كه نتوانستم دين خود را نسبت به پدر و مادرم ادا كنم و از خداوند سبحان و والدينم تقاضاي عفو دارم.
بنده در مدت خدمتم در سپاه هيچگونه سودي به اين نهاد خونبار و جوشيده از خون نداشته‌ام و هيچگونه چشم داشتي بعد از رحلتم ندارم. از پدر و مادرم و از خواهران عزيزم و از جعفر و سعيد و وحيد و عباس مي‌خواهم در صورتي كه از من ناراحتي ديدند عفو كنند.
از مادر عزيزم و خواهرانم و ساير اقوام مي‌خواهم حجاب اسلامي را كاملا رعايت فرمايند، از عباس و جعفر و سعيد مي‌خواهم بعد از رسيدن به سن قانوني در جبهه‌هاي دفاع از انقلاب ,درجنگ يا غير جنگ حضور داشته باشند.
از پدر و مادرم مي‌خواهم به خاطر نبودن من هيچگونه غم و اندوهي نداشته باشند و براي سلامتي پيامبر زمانمان و براي طول اودعا كنند.
از پدر و مادرم مي‌خواهم بعد از رحلتم با سينه ستبر و روحيه باز ,به جاي مراسم عزا جشن گرفته و پوشيده و از خدا سپاسگذاري كنند به خاطر نعمتش به خانواده ما.
همچنين در مراسم بگوئيد مسئله اصلي جنگ است و آرزو داشتم پيروزي اسلام بر كفر صدامي را خانواده شهدا و مفقودين ببينند كه انشاء‌الله تحقق پيدا خواهد كرد.
از پدر و مادرم مي‌خواهم دعاي كميل و نماز جمعه را ترك نكنند و مراسم عزاداري امام حسين(ع) و ائمه را ترك نكنند و بچه‌ها را ترغيب كنند، در مراسم شركت كنند چرا كه رمز پيروزي ما توسل به امام حسين(ع) است.
در مورد وسايل رفاهي كه بنياد شهيد در اختيار خانواده‌ها قرار مي‌دهد به هيچ وجه شما نگيريد و بنده به هيچ وجه حاضر نيستم دولت جمهوري اسلامي كه دولت مستضعفين است, تحت فشار قرار گيرد.
اللهم الرزقني توفيق الشهاده في سبيلك 25/12/62ساعت 5/7 بعدازظهر
حسن صوفي






خاطرات
مصاحبه با مادر شهيد حسن صوفي
بسم رب شهدا و الصديقين
من مادر شهيد حسن صوفي هستم. او از اول که خودش را شناخت، با خدا بود، با قرآن بود و خوش اخلاق  وبسيار صبور . اسمش را حسن گذاشتيم. خيلي بچه خوبي بود، شير خودم را خورد. از همان اول، خودش را با کاغذ بازي و خودکار بازي مشغول مي کرد. برادر بزرگترش درس مي خواند . در 5 سالگي شروع کرد به نماز خواندن و قران خواندن  و جلسه رفتن. مي گفت: مادر من بروم خانه همسايه، جلسه دارند؟مي گفتم: برو. پدرش هم اينجا نبود، راننده بود و تابستانها راه سازي مي کردند و زمستانها هم برف راهها را پاک مي کردند. آن وقتها مثل حالا نبود، الحمدا... بچه خوب و خوشرو با پدرو مادر بودند و بساز بودند . درس خواند و ديپلمش را گرفت. کلاس دوم دبيرستان بود، انقلاب شروع شد. هم درس مي خواند در دبيرستان ابن سينا و هم فعاليت مي کرد. 2 سال  را گذراند و درسش را تمام کرد. درسش هم خيلي خوب بود. معدل بالا 18 و 19 داشت. امتحان آخرش را داد ، گفتم: حسن جان برو کمي بخواب . گفت: چشم. ناهار خورد، کمي داز کشيد و گفت: مادر وسايلم را آماده کن ، مي خوام بروم حمام. رفت و آمد ، گفت: مادر من مي خواهم بروم روستا؟ گفتم: چرا ؟ گفت: راي جمع کنم. 3 روز نيامد. به پسر بزرگم که الان رئيس صدا و سيماست گفتم: حسين، حسن کجا رفته؟ گفت: ناراحت نباش رفته باختران. من ناراحت شدم و گريه کردم. گفتم : چرا به من نگفت و رفت. رفتيم با برادرش و پدرش تو باختران. توي پادگان بود، بلاخره 5 سال ماند باختران. بعد مي رفت و مي آمد. 2-3 سال فرمانده بود، از فرمانده بودنش خبر داشتيم ولي اصلا حرف منطقه يا جبهه را نمي گفت . مي رفت و مي آمد و مي گفت: مادر طايفه ما شهيد نداده؟ مي گفتم: نه. ولي ديگه حرف جبهه را نمي زد. آن زمان که آقاي منتظري گفت: جنگ است و يک مقدار در خوراک صرفه جويي کنيد و بگذاريد به همه برسد ، اين جوان 2 سال ميوه نخورد. سرسفره مي ديد دو تا خورشت است حالا يا برنج و خورشت مرغ ، يکي را مي خورد و مي گفت: نگذاريد، اين ها اسراف است. ببينيد جبهه چه خبر است. سر کلاسش مي رفتم تا درسش را بپرسم ، مي گفتند : حسن،  حسن نيست، حسنآيتا.... است . من الان هم مي گويم: من 6 تا بچه بزرگ کردم، يک بار هم از دستشان ، رنج نکشيدم . همه شان ساکت و سالم بودند و حسن ، اصلا اذيت نمي کرد و کوچه بازي نمي کرد  و مردم را به خانه نمي آورد، و مثل بعضي بچه ها نبود .
 
نوع برخورد شهيد با فاراد خانواده پدرو مادرو ساير فاميل :
دست مي انداخت گردن پدرش، مي گفت: خسته نباشي، چرا دير آمدي؟ بلند شو برويم مسجد . با من هم بسيار خوب بود، اصلا اذيتم نکرد. خدا شاهد است از دستش ناراحت نشدم. هيچ کدام تا حالا نگفتند: مادر اين ليوان را از سر سفره بده  به من. با برادرهايش خوب بود. 3 تا برادرند 3 تا خواهر. بهترين رفتارها را با آنها داشت . خداي نکرده ، نه بخواهم زبانا بگم، قلبا مي گويم، خيلي خوب بود. خيلي سفارش مي کرد به اينکه با فاميلها گرم باشيد و آمد و رفت را قطع نکنيد و مي گفت : همه آشناها را با يک چشم نگاه کنيد و آنها را نرنجانيد .

چگونگي رفتار اخلاقي شهيد در منزل:
امام را خيلي دوست داشت. وقتي پشت تلويزيون صحبت مي کرد، امام را بوس مي کرد . اوايل اينجا کميته بود و شهدا را مي آوردند اينجا . بچه هاي کوچک مي گفتند: ما هم برويم و شهيد بشويم. دستشان را مي گرفت و مي برد پيش شهدا و مي گفت : شما هم بزرگ بشويد، شهيد مي شويد. هميشه مي گفت: من مي خواهم آخوند بشوم . چادر مي کشيد سرشانه اش ، يک چيزي هم مي بست سرش . مثلا آخوندها مي شد. مي گفت:          مي خواهم ياد بگيرم. خودشان کار خودشان را انجام مي دادند و دعوا نمي کردند. در خانه کم درس مي خواند ، مي گفتم: حسن جان ، درست را بخوان. مي رفتم از معلمش مي پرسيدم: معلمشان از ايشان رضايت داشتند و مي گفت: آفرين، چه بچه اي بزرگ کردي حاج خانم. فعاليت مي کرد و مي آمد خانه و آدم توداري بود و از ماجراها چيزي تعريف نمي کرد و نمي گفت که چه کار کرده است.

ذکر حالات معنوي شهيد در مواقع مختلف بين خانه و خانواده :
نماز مي خواند، قرآن مي خواند ، دعا مي کرد. نمازش را طولاني مي کرد. روز گار بلند روزه مي گرفت، ايام عاشورا مي رفت مسجد عزادراي مي کرد. خودش جلسه اي بود، جلسه را خانه مي آورد. دعاي توسل وکميل همه جا مي رفت . با همسايه ها بسيار خوب بود، با کساني که مخالف بودند ، برخورد مي کرد . اگر دوستش هم بود و مخالف امام بود، با او برخورد مي کرد و رفت و آمد با آنها نمي کرد. مي گفت: مادر شما هم  رفت و آمد نکنيد. مي گفت: مادر ، اگر هم کلاسيم با امام بد بود، اصلا سلام عليک با او نمي کنم  و شما هم مانند من رفتار کن و  اگر آمد و گفت: حسن کجاست ؟ بگو: نمي دانم کجا رفته . مي گفت: ديگر با اينجور افراد دوست نيستم . نان حلال پدرش خانه مي آورد، من مي خوردم و به او شير مي دادم. درسش را خواند،  در18 سالگي ديپلم گرفت و  بعد در 22 سالگي شهيد شد.
عروسي  و مهماني نمي آمد  ومي گفت: مي خوام بروم جبهه. زياد خانه نبود . حتي اورکتش را هم در نمي آورد . وضو مي گرفت و نماز مي خواند و مي رفت . اين 5 سال شايد روي هم 10 روز هم خانه نبود. يک ساعت ماهي يک دفعه مي آمد و مي رفت و اصلا مرخصي نمي آمد . آخرين بار هم با يک ماشين نيرو مي بردند کرمانشاه ،  ماشينشان گير کرده بود. حسن پياده مي شود که برف را کنار بزند، ماشيني از آن طرف مي آيد و يک طرف شلوارش را مي کند و مي برد . بعد نيروها او را رسانده بودند و برگشته بودند. گفت: مادر يک زيرشلواري بده لباسم را عوض کنم. گفتم: چه شده؟ گفت: زخمي شدم، لباسم خوني شده. دکتر گفته بود چرک کرده  و از بخيه کردن هم گذشته. آمپول کزاز زده بود و يک چيزي داده بود بمالد. با همان پاي زخمي رفت و برنگشت .

تاثير فرهنگ جبهه در نحوه برخورد شهيد با خانواده و مسائل زندگي:
به مسائل زندگي اهميت نمي داد. مي گفت: زندگي چيه؟ فرش بخريم، لباس بخريم، زندگي را ساده مي گرفت. از غذاي ما نمي خورد. مي گفت: شما نمي دانيد جبهه چه خبر است. خودش يا نان خالي مي خورد يا سيب زميني . ديگران را نصيحت مي کرد،         مي گفت: برويد جبهه، با خدا باشيد. غذاي چند نوع نخوريد ، لباس آنچناني نپوشيد، کمک کنيد به جبهه .

بيان حساسات و حالات خودتان هنگام عزيمت فرزندتان به جبهه:
از زير قران ردش مي کردم پشت سرش آب مي ريختم دعا مي خواندم مي گفتم برويد به سلامت دلم تنگ  مي شد اما وقتي گوش نمي داد مير فت چه کار مي کردم جزدعا و نذر و نياز صدقه مي دادم الحدا...صحيح و سالم برمي گشت .

نحوه اطلاع از شهادت و عکس العمل شما موقع شنيدن خبر شهادت فرزندتان :
من پايين بودم ، زنگ زده بود بالا و به پدرش گفته بود : من يک هفته مي روم اسلام آباد و جلسه دارم . يک هفته مانده بود به عيد و ما چشم به راه بوديم ، يک هفته شد، نيامد. آن زمان بمباران بود و شبهاي عيد خانه تاريک شد و چراغها را خاموش کرديم. عيد ها ، پرده مي کشيديم و من بخاري نفتي گذاشته بودم و عروس بزرگم و دخترش ، مريم ، پيش من بود . من داشتم شيشه را پاک مي کردم که بمباران شد، گفتند: فلان جا بمب ريختند  و من يک طوري ترسيدم  و لرزيدم که خدا مي داند . عروسم ، مريم  را داد بغل من.  نگو همان موقع ، حسن شهيد شد. شب عيد آمدند و زنگ زدند و يکي يکي به برادراش گفتند و به پدرش گفتند و هي بگو مگو شد.  برادرش سه روز رفت و برنگشت و بعد از سه روز آمد و کم کم به همه گفتند : حسن رفته ، حمله کردند و همه برگشتند و حسن برنگشته . ديگر اين جور شد و بالاخره بچه ام را از دست داده بودم و ديگر تحمل کردم تا حالا . در آن موقع از خدا صبر مي خواستم و نماز مي خواندم. بالاخره شکر خدا ، که چنين بچه اي بزرگ کردم و الان هم مي گويم.
 با اين که زن بودم و خب پدرش هم که خانه نبود و نمي رسيد ، خودم بچه ها را بزرگ کردم. 32 سال پدرش در اين راه کار کرد ، و من بچه ها را بزرگ کردم و خدا را شکر، 6 تا بچه ، هم پسر و هم دختر ، تحويل جامعه دادم .
آنها مي دانستند جلو رفتن شهادت دارد و برنگشتن هست ، اما خب نمي ترسيدند.          مي گفتم: حسن چرا دير مي آيي خانه؟ مي گفت: مادر، مي خواهم شما را تمرين بدهم و مي خواهم دوري من را ، ياد بگيري و به آن عادت کني. ديگر آن وقت عقلم نمي رسيد که چه مي گويد و فکرم نرسيده بود، که حسن مي رود و شهيد مي شود .
 
نحوه ارتباط و نامه نگاري فرزندتان با خانواده و دوستان:
دوستانش مي آمدند و از او خبري برايمان مي آوردند. مي گفتند: خودش هم مي آيد . مي رفت  و مي آمد . زنگ زدند  و گفتند که برنگشته. برادرش رفت ببيند کجا مانده، رفت پيدا نکرد. يک مراسم ساده برايش گرفتيم. دوستانش آمدند و يک خورده دلداري دادند و گفتند: حاج  خانم ناراحت نباش، شايد برگردد . در 22 سالگي در پل هويزه شهيد شد.
همه امام ها را دوست داشت . امام خميني را خيلي دوست داشت. دو بار به  ديدار امام رفته بود و به ما نگفته بود. بعدا تعريف مي کرد: خيلي امام را از نزديک ديده بود. چند دفعه رفته بود ديدارش .
به خانواده مستضعفان بي اندازه کمک مي کرد، مي گفت: به جبهه کمک کنيد.  انشاا... جنگ تمام بشود، باز  هم مي خريم . حالا که جبهه احتياج دارد و مردم ناراحتند ، کمک کنيم. فقط وسايل را به مقدار نگه داريم، بقيه را کمک کنيم . به خانواده شهدا اهميت         مي  داد  و رسيدگي مي کرد. هر کس من را مي بيند، مي گويد: چقدر پسر خوبي بود، و به ما رسيدگي مي کرد. مي گفت: مي خواهم بروم به خانواده شهدا سر بزنم .الان هم چشم به راهم که حسن راببينم.  بعد از 14 سال يک پلاک و يک مقدار خاک آوردند. زمان امام گفتند: خانواده شهدا بروند مکه ، ما نرفتيم . پدرش 7 ماه از مکه آمده بود، حسن شهيد شد . من نرفتم. مادر بزرگ پيري داشت. حسن وقتي مي آمد پدرش به او خرجي مي داد. او پولش را  به مادربزرگش مي داد. به مادربزرگش مي گفت: مادربزرگ اين پول را بگير.  مادربزرگش مي گفت: حسن جان نگه دار براي خودت، من پول دارم. مي گفت: نه . من نيازي ندارم.

همسر برادرشهيد:
بنده سيما کودري هستم، زن برادر شهيد حسن صوفي. سال 60 ما ازدواج کرديم. سال 63 ايشان شهيد شدند . درعرض اين سه سال من حدودا 14-15 دفعه با ايشان ملاقات داشتم. خيلي کم و به ندرت ايشان منزل مي آمدند، فقط به اندازه يک استراحت. شايد اگر زياد طول مي کشيد به اندازه يک روز بود. عمدتا خيلي کم مي آمدند منزل . ايشان خيلي پاک بودند ، خيلي با اخلاص بودند. من به جرات مي توانم بگويم ، در عرض اين دو سال ايشان يک کلام هم با من صحبت نکردند، خيلي محجوب، خيلي کم رو و خيلي با تقوا بودند. بي خود نمي خنديدند. زياد نمي خنديدند. خيلي محجوب و با تربيت بود. اگر حرفي مي زدند ، واقعا ضروري بوده که زده شود. واقعا من مسحور اخلاق و رفتار ايشان بودم. يک الگو بود براي من. نگاه مي کردم ببينم چطور نماز مي خواند، نمازش را خيلي شمرده مي خواند. حالت معنوي خيلي خوب داشت. نماز قضا زياد مي خواند، با توجه به  اينکه قبل از تکليف شروع کرده بودند نماز خواندن را، ولي باز نماز قضا          مي خواند. يک وقت مي گفتم: حسن آقا! شما اينقدر نماز مي خوانيد، مادرتان با حسرت نگاه مي کند، که شما يک لحظه بياييد بنشينيد پيش ايشان و دو کلام حرف بزنيد. آخر مادر خيلي دلتنگ است. واقعا مادر ايشان از جمله مادراني است که عاشق فرزندانش است. وقتي حسن آقا مي آمد خانه ، دلش مي خواست بيايد بنشيند . افتخار مي کنم که دراين دو سال با حسن آقا بودم و و از او درس هاي زيادي گرفتم . با توجه به اينکه برخورد کمي با ايشان داشتم، اما خيلي با صلابت بود . سن 21 سالگي و اين همه صلابت !  واقعا جاي تعجب بود.

پيکر ايشان حدود 14 سال در خاک جبهه بود، که گروه تفحص اجساد مبارکشان را پيدا کردند و سال 77 ما ايشان را تشييع کرديم . يک ساک بود بسيج به ما دادند و يک مجله بود  و يک پلاک و يک پيشاني بند که روي آن الله اکبر نوشته بود. يک بلوزپشمي و يک سري لوازم شخصي در اين ساک بود که ساک را آوردند منزل ما. گفتند: لوازم شخصي شهيد است. ما به مادرشان نشان نداديم حدود 10 سال در منزل برادرش بود. بعد  داديم به مادرش . من فکر مي کنم حتي خاطرات شهيد هم برکت است. وقتي که خاطراتش را در ذهنمان به ياد مي آوريم، که چطور نماز مي خواندند و چطور غذا مي خورده، چطور صحبت مي کرده؟ تمام اينها براي افراد الگو است. يک شب خواب ديدم در زيرزمين ايشان دارد پوتين مي پوشد ، بعد به صورت آواز گونه مي گفت، که حسن آقا برو جبهه. بعد عموي حاج آقا سال بعد مرحوم شدند، من ايشان را در خواب  ديدم، گفتم: عمو از حسن چه خبر؟ گفت: بابا من حسن را نمي توانم پيدا کنم.
 گفتم: براي چه؟ گفت: او نمازش را اول وقت مي خواند ، بعداشاره کرد و گفت: مکان و جايگاهش با ما فرق مي کند. تازگيها ديدم، جاي بسيار قشتنگ و پر از گل است، حتي بوي گلها را استشمام مي کردم. ايشان چون آن زمان زمان جنگ بود، کمتر فرصت پيدا مي کرد به زيارت برود يا استراحت کند. آنقدر مشغله داشت که اصلا فکر نمي کردند، ولي فکر مي کنم اين يکي از آرزوهاي بزرگ ايشان بود، که با مادرش به مشهد بروند. هيچ گونه اطلاعاتي از جبهه به ما نمي گفت، مي آمد شاد بود، انگار نه انگار که از جبهه آمده  و گرسنگي کشيده. فقط نماز مي خواندند و به مادر دلداري مي دادند. با پدرشان صحبت مي کردند، گاهي وقتها پدرشان گله مي کرد که چرا وضع اين جور است؟ فقط تنها جوابي که داشت، سرشان را در بغل مي گرفتند و نوازشش مي کردند .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : صوفي , حسن ,
بازدید : 195
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

بيست وششم ديماه سال 1336 ه ش در خانواده اي مذهبي ودر شهرستان نهاوند به‌دنيا آمد. دوران کودکي‌اش را در محيط گرم و با صفاي خانواده وبا تعاليم برگرفته از قرآن وسيره ي ائمه(ع)سپري کرد.
با رسيدن به سن تحصيلات به مدرسه رفت و با شور و شوق به فراگيري علم پرداخت . سال 1355 ديپلم گرفت وبا اتمام مراحل اول تحصيلات به خدمت سربازي رفت.
ا و در دوران تحصيلات متوسطه به صف مبارزان انقلاب اسلامي پيوسته بود.در خدمت سربازي هم با وجود مراقبت بي حدواندازه ي سازمان امنيت شاه ,او فعاليتهاي مبارزاتي اش را ادامه داد و به افشاي چهره ي پليد وخائن شاه وخاندان کثيف پهلوي ,براي سربازان ديگر پرداخت.
بعد از اتمام خدمت سربازي ومراجعت به نهاوند, همراه شهيد حيدري، به تشکيل کتابخانه اي مبادرت کردند تا از آن به عنوان پايگاهي براي مبارزاتشان با طاغوت استفاده کنند.
دراين کتابخانه علاوه بر هماهنگي بين نيروهاي انقلابي وسازماندهي تظاهرات واعتراضات مردمي در سطح نهاوند؛از آن به عنوان محلي براي چاپ و پخش اعلاميه‌ها وپيامهاي امام خميني استفاده مي کردند.
در آنجا نوارهاي سخنراني امام خميني (ره)تکثير وبراي هسته هاي مبارز در بخشهاي ديگر فرستاده مي شد. محسن که بعد از اتمام خدمت سربازي به عضويت آموزش وپرورش نهاوند درآمده بود,کلاسهاي درسش را نيز به نقدو چالش کشيدن عملکرد غلط حکومت شاه تبديل کرده بود.
با پيروزي انقلاب اسلامي، علاوه بر شغل معلمي در اوقات بيکاري در نهادهاي انقلابي از جمله کميته انقلاب اسلامي (سابق)و جهادسازندگي (سابق)فعاليت مي‌کرد. همزمان با فرمان امام خميني (ره) مبني بر تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي از آموزش و پرورش استعفا داد و با همکاري تعدادي از دوستانش سپاه نهاوند را تاسيس نمود وبا اصرار آنها مسئوليت قائم مقام فرماندهي سپاه اين شهر را به عهده گرفت.
محسن سال 60 13ازدواج کرد و در سال 61 13به دليل ماموريتي به کرمانشاه منتقل شد و در سپاه منطقه 7 مسئوليت فرماندهي بسيج اين سپاه را به عهده گرفت.
مدتي بعد به همدان رفت ودر واحد اطلاعات و عمليات سپاه همدان مشغول خدمت شد. جنگ تحميلي وارد دومين سال شده بود و ضرورت سازماندهي نيروهاي سپاه وبسيج در يگانها نمودبيشتري پيدا کرده بود.تيپ 32 انصارالحسين (ع) که بعد از مدتي به لشکر ارتقاء يافت در شرف تشکيل بود ,او به اين تيپ پيوست و به‌عنوان يکي از مسئولين آن به فعاليت پرداخت.
محسن اميدي بعد از پيوستن به اين يگان در بيشتر عملياتي که توسط نيروهاي ايران انجام مي شد, حضور مستقيم داشت و مدت مديدي را در جبهه‌هاي جنگ گذراند.
تنها علاق ي دنيايي اش حضور درسرزمين وحي و حرم نبوي بود,در فرصتي توانست به اين آرزويش برسد وحاجي شود.
حاج محسن در سال 1365رئيس ستاد لشکر بود اما به‌خاطر شهادت سردار حاج رضا شکري پور فرماندهي گردان 154 از مسئوليتش کناره گيري کرد تا براي پر کردن جاي دوست شهيد ش ,فرماندهي اين گردان رابه عهده بگيرد.
مدتي از اين اتفاق نگذشت که حاج محسن اميدي فرمانده در تاريخ 20/2/1365 در جبهه جزيره مجنون هنگامي که با همراهي تعدادي از رزمندگان گردان 154مشغول مقابله با دشمن بود به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
ربّنا انّنا سَمعنا مُنادياً يُنادي للإيمان أن امِنوا بربّكم فأمنّا. ربّنا فغفرلَنا ذُنوبنا وَ كفّر عنّا سَيّئاتِنا و توفّنا مَع الأبرار.
خدايا با دلي مأيوس از اعمال خود و اميدوار به رحمت بي انتهاي تو آغاز به سخن مي نمايم.
اي خداوندي كه نسبت به بندگانت رئوف و مهربان هستي و با ديده رحمت به آنها نگاه مي كني، نگاهي از رحمت به اين بنده عاصي و رو سياه عنايت فرما و توفيق توبه و بازگشت و جبران گناهان را بر اين بنده گنه كار عطا فرما.
اي خداوندي كه رحمتت ملتي را از پرتگاه هلاكت و فساد و تباهي بوسيله رهبري امامي از فرزندان بنده محبوبت محمد(ص) نجات داد و آنها را تحت نورانيت بيرق اسلام و جمهوري اسلامي به صراط مستقيم خودت رهنمون فرمود. اينك در ميان اين راه پر پيچ و خم خطرناك كه در هر قدمش شيطاني براي گمراه كردن ما ايستاده است ما را دستگيري و ياري فرما تا نلغزيم و تا رسيدن به سر منزل مقصود يعني حاكم شدن اسلام محمدي(ص) بر كره خاك و يا شهادت و لقاء خودت همچنان محكم و استوار و مطيع ساز تا پشت سر امام عزيزمان خميني بت شكن انجام وظيفه نماييم تا شايد اين انجام وظيفه زمينه و مقدمه پاك شدن از گناهان و آمرزيده شدن را در ما فراهم آورد. چون خدايا فقط دلخوش به اين دارم كه توفيقي عنايتم كني تا با نثار كردن خونم در صحنه‌هاي نبر د با دشمنانت و در كنار اين رزمندگان پاك و صالح خودت به پايين‌ترين درجه اداي دين و شكرگزاري در مقابل اسلام و انقلاب و امام و شهدا و اسرا و جانبازان و فرزندان يتيم شهدا و خانواده‌هاي بي‌سرپرست آنها و امت شهيد پرور دست يابم.
آري خدايا مگر مي‌شود در اين زمان زندگي كرد. جز به تلاش و پيكار (در راه برطرف كردن موانع راه اسلام) تا رسيدن به قله رفيع شهادت از خود راضي شد.
آري پروردگارا مگر مي‌شود انسان در شرايطي همچون شرايط ( كُلّ أرضٍ كربلا و كل و يومٍ عاشورا) نفس بكشد و جدا از سرنوشت حسين(ع) و زينب(س) به سر برد كه امروز ايران اسلامي كربلا و هر روز عاشورا است بايد هركس صف خود را مشخص كند يا با حسين بودن و در صحنه كارزار با دشمنان دين به شهادت رسيدن و يا با زينب و كاروان اسرا بودن و به رسوا گري يزيديان رفتن و مي‌دانيم. مسئوليت زينبي بيش از مسئوليت حسيني است چرا كه زينب بايد در دوري شهدا خود را نبازد، دچار غفلت نگردد و چون شيري خشمگين بر يزيديان غرش برد و آنها را به ورطه نيستي و هلاكت كشاند.
و عزيزان اي ماندگان بعد از شهدا ما چنين مسئوليت عظيمي را بايد به دوش كشيم و اگر ذره‌اي غفلت كنيم با يزيديان هماهنگ و همراه شده‌ايم خدايا بحق خونهاي پاك و مقدس همه شهداي اسلام بخصوص شهداي كربلا ما را از غفلت و گمراهي از راه شهدا تا لحظه ملحق شدن به آنها با شهادت محفوظ بدار.
اما خداوندا هر چه اظهار پشيماني و شرمندگي بخاطر گناهانم مي‌نمايم ولي بازهم خدايا تو رحمان و رحيمي تو غفور و كريمي تو خودت بندگانت را دعوت به توبه و بازگشت نمودي و من هم آمدم پس خدايا خودت توفيقم ده تا از جمله توابين حقيقي باشم.
خدايا چگونه نعمتهاي بي‌كرانت را كه حق اين بنده عصيان كار روا داشتي شكر گزاري كنم بنده‌اي را كه جز عذاب دنيا و آخرت استحقاقي ندارد تو با رحمتت بزرگترين نعمت‌ها دادي، نعمت از جمله امت حزب‌ا... شدن. نعمت با بندگان صالحت معاشر و همنشين بودن، نعمت پوشيدن لباس سربازي اسلام، نعمت حضور در صحنه جهاد پس خدايا مرا با عنايت توفيق دست‌يابي به ايمان و صبر و شهادت شكرگزار نعمت‌هاي بي‌كرانت قرار بده و از گناهان و تقصيراتم در گذر.
در خاتمه تذكراتي چند نسبت به پدر و مادر و خانواده و برادران همكارم و امت حزب ا...:
پدر و مادر عزيزم از اينكه نتوانستم براي شما فرزند خوبي باشم عذر خواهي مي‌كنم اميدوارم كه اين گنهكار را به خوبي خودتان ببخشيد از خداوند برايتان ايمان و صبر و استقامت بيش از پيش خواهانم انشاءا... خداوند شما را در اين آزمايشات ابراهيمي كه شده و خواهيد شد موفق و سربلند بگرداند از قول من همگي برادرانم و خواهرانم را با خانواده‌هايشان سلام برسانيد و حلال خواهي نمائيد، همه فاميل را سلام رسانده حلال خواهي نمائيد در ضمن خانواده ام را به امانت نزد شما به خداوند مي‌سپارم، به راه اسلام هادي و رهنمون و ياورش باشيد.
همسر مهربانم از اينكه در طول زندگي كوتاه‌مان نتوانستم حقوقي را كه بر عهده اين حقير داشتي ادا كنم، شرمسارم و از تو حلالي و بخشش مي‌طلبم اميدوارم كه با كمالات خودت نقايص مرا ناديده بگيري از خداوند برايت ايمان و صبر و استقامت بيش از پيش خواهانم چرا كه از اين به بعد با مشكلاتي فزاينده روبرو خواهي بود بار مسئوليت عظيم تربيت فرزند يا فرزنداني حسيني و بار مسئوليت دفاع از حريم مقدس آرمان شهيدان و مبارزه بي‌امان با دشمنان اسلام و شهدا و نهايتاً در صلح و صفا و دوستي بودن با حسينيان و در ستيز و جنگ بودن با يزيديان در هر عصر و زمان كه در زمان ما امام عزيزمان فرزند حسين(ع) است و حسين زمان، پس با دشمنانش دشمن و با دوستانش دوست و فرزندم را نيز اينچنين بپروران. سلامت و موفقيت شما را براي پيمودن مسير اسلام از خداوند بزرگ خواهانم و شما را به او كه همه چيز در قبضه قدرت اوست مي‌سپارم خداوند يار و نگهدارتان باد.
برادران پاسدارم از شما عذر مي‌خواهم كه در رابطه با همگي شما كوتاهي كردم اميدوارم كه اين حقير را مورد عفو بخشش خود قرار دهيد اميدوارم كه همگي ما با پيروي از فرامين امام، خود را آنطور كه امام مي‌خواهد بسازيم و سعي كنيم قدر و منزلت پاسداري اسلام را از بيانات امام در مورد پاسدار بفهميم و بدانيم اين لباس رنگ گرفته از خون مقدس و پاك شهداي گرانقدر سپاه اسلام است كه اگر لباس پاسدار فشرده شود از آن خون شهيد تراوش خواهد كرد.
پس بر ما باد حفظ حرمت اين لباس و آرمان مقدس برادران و خواهران حزب‌ا... با حفظ و حرمت اتحاد و يكپارچگي و در پشت سر امام عزيزمان تا پيروزي نهايي حق بر باطل يعني ظهور آقا امام زمان(عج) جبهه‌هاي جهاد را گرم نگهداريد كه نجات و رستگاري ما در دنيا و آخرت به اين مبارزه مقدس بستگي دارد. خداوند، به همه توفيق اطاعت و پيروي از امام و دوري و بيزاري از دشمنان امام را عنايت فرمايد.
خداوند، سربازان و رزمندگان اسلام را به فتح و غلبه نهايي نايل فرمايد انشاءا...
ضمنا حدود 4 يا 5/4 سال نماز و روزه به گردنم هست كه برايم قضا كنيد. انشاءا... كه خداوند دفتر گناهان را در محشر بر روي ما بگشايد و با رحمت و بخشش با ما رفتار كند.
يكي از برادران به نام محسن عينعلي سپاه تويسركان، مبلغ 10 هزار تومان از اينجانب طلبكار است كه پرداخت نمائيد.
بدهي‌هايي را كه به صورت وام از سپاه و صندوق مهديه همدان گرفته‌ام از حقوق هر ماه پرداخت نمائيد.چنانچه از برادران ايماني كسي طلبي از اين جانب دارد مطالبه نمايد چون من يادم نبوده خودش به خانوداه ام متذكر شود و عفو نمايند.
خداوند حق همه بندگانش را كه بوسيله من ضايع شده با عطاي رحمت خود به آنها در حقم حلال نمايد.
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني نگهدار
از عمر ما بكاه و بر عمر رهبر افزا
خدايا تا ما را نيامرزيدي از دنيا مبر.
لحظه مرگ را لحظه اوج ايمان و اعتقاد ما قرار بده.
در لحظات سخت جان دادن ما را از شر شيطان محفوظ بدار.
مرگ ما را شهادت و شهادت را وسيله پاكي ما قرار بده.
مارا از برادران شهيدمان در قيامت جدا مفرما.
آنچه كه خير و صلاح ماست بر ما مقدر فرما.
آمين يا رب العالمين
چنانچه قصور يا اشكالاتي در متن هست به علت ناآگاهي من است، والا توفيقي از جانب خداست. محسن اميدي


 

خاطرات
همسرشهيد:
زندگي مشترک ما 5 سال بود و در اصل همه اش خاطره, در طول اين سالها با ياد همان خاطره‌ها زندگي مي‌كنم ولي آخرين خاطرات قبل از شهادت ايشان اين بود كه در نماز جمعه سخنراني تندي داشت بر عليه بازاري‌‌ها كه چرا به جبهه نمي‌رويد و در شهر مانده‌ايد. وقتي از نماز جمعه برگشتيم گفتم همه را به جبهه مي‌كشاني فردا اگر شهيد شدند بايد خودت جوابگو باشي گفت نه من اين‌ها را به جبهه مي‌كشانم خودم را بسوي خدا و در اصل آخرين سخنراني ايشان بود و جالب اين بود كه مي‌دانست شهيد مي‌شود و هر چيزي و هر صحبتي را پيوند مي‌داد با شهادت . دائم مي‌گفت ديگر بعد از اين من شرمنده شهدا نيستم و اين اواخر حسابي در لاك خودش بود و احساس مي‌كرد بار سنگيني به دوشش مانده كه ديگر نمي‌تواند بكشد. خلاصه اين كه دائم ما را براي اين مسئله آماده مي‌كرد .
در زندگي تا 4 سال ما بچه‌دار نشديم بعد از اين مدت كه باردار شدم دوستان گفتند از ايشان بپرس چه احساسي دارد ,گفت من در صورتي خوشحالم كه بتوانم او را در راه اسلام پرورش بدهم و هميشه ما را سفارش به صبر و استقامت مي‌كرد و در سخت‌ترين لحظات سفارشات او بود كه مرا تسكين مي‌داد.
قبل از اوج‌گيري انقلاب ايشان به صورت غير مستقيم با گروه ابوذر نهاوند آشنا شدند و در كتابخانه ارشاد فعلي به كار پرداختند و در تمام راهپيمائي‌ها فعاليت چشمگير داشتند و بعد از پيروزي انقلاب در جهاد و در هيئت هفت نفره براي نظارت بر زمين‌هاي كشاورزي فعاليت داشتند و در بدو تشكيل سپاه به عنوان يكي از موسسين سپاه نهاوند بودند كه در نوار ويدئو به طور كامل فعاليت‌هاي ايشان ذكر گرديده است.
شهيد با مساجد فعاليت چشمگيري داشتند و به طور مستمر در نماز جماعت شركت مي‌كردند و در بسيج هم فعاليت داشتند و مدتي به عنوان فرمانده بسيج بودند و اعزام شدند كرمانشاهبه عنوان فرمانده بسيج منطقه 5 بودند و در مساجد آموزش اسلحه و تاكتيك‌هاي نظامي داشتند.
در مقابل گروهك‌هي ضدانقلاب فعاليت داشت در رابطه با دستگيري و جلسات محاكمه چون باحاكم شرع آقاي باقري فعاليت داشت و عده‌اي از قاچاقچيان مواد مخدر را دستگير كرد که با باند بين المللي قاچاق فعاليت داشتند كه منجر به اعدام آن گروه شد.
همة وجودش و تك‌تك سلول‌هايش آغشته به عشق جنگ و دفاع بود و مي‌گفت هر وقت از جبهه بر مي‌گردم مثل ماهي كه از آب بيرون افتاده باشد هستم و احساس ناراحتي مي‌كنم يعني در طول ماه 22 روز جبهه بودند و 8 روز در منزل و در رابطه با انقلاب هميشه مي‌گفتند من احساس مي‌كنم از زمان انقلاب متولد شده‌ام و حضرت امام ما را متحول كردند و هميشه خود را مديون اين انقلاب و حضرت امام مي‌دانستند و پيوسته دعا گوي امام بودند.
انگيزه‌هاي شهيد بر اساس عقيده ايشان بود و احساس وظيفه مي‌كردند كه در اين دفاع مقدس شركت فعالانه داشته باشند و مكرراً مي‌گفت خدا درهاي بهشت را به روي اين مردم باز كرده .حضرت امام هل من ناصر ينصرني حسين را سر داده, پس ما بايد امام را ياري كنيم و نگذاريم وجبي از خاكمان به دست بعثي‌ها بيفتد و بدانند ما با سلاح ايمان در مقابل اين‌ها ايستاده‌ايم. دنيا بر اساس عقيده و جهاد باشد تا بتوانيم در آن دنيا رو سفيد باشيم و شرمنده در مقابل ائمه اطهار نباشيم و به طوري به اين مسئله ايمان داشتند و با اينكه ايشان معلم رسمي آموزش و پرورش بودند استعفاء دادند و گفتند من اينجا در شهر باشم و برادران ما در جبهه شهيد شوند, بايد خودم مستقيم به جبهه بروم و دو ماه از ازدواج ما گذشته بود كه خودش به زور مسئولين راضي كرد كه به جبهه بود و چون مي‌گفت تا به حال زنجيري به پايم نبوده است و به جبهه رفته‌ام ولي اگر آلان به جبهه بتوانم بروم و اين زنجير (ازدواج) را از پايم باز كنم و دل از همسرم بكنم مي‌شود اميدوار شد.
در جبهه مسئوليت‌هاي مختلفي داشتند مسئول گردان، مسئول تعاون و مسئوليت‌هاي ديگري كه از همرزمانش بايد شنيد چون خودش هميشه مي‌گفت در جبهه مي‌خورم و مي‌خوابم!!هيچکاره ام!! و من كاري نمي‌كنم از لحاظ كارائي همه معتقد بودند با توجه به تجربيات زيادي كه ايشان دارند بايد مسئوليت‌هاي مهم را به ايشان واگذار كرد .
از لحاظ تيزهوشي در سطح بالاي بودند به طوريكه فرمانده تيپ هميشه با ايشان مشورت مي‌كرد در رابطه با عمليات و چگونگي عمليات و از لحاظ شجاعت احساس ترس نمي‌كرد و با بي‌باكي زياد به دل دشمن مي‌زدند و هميشه جزء گروه‌هاي پيشرو بودند و مسائل امنيتي را به خوبي رعايت مي‌كرد به شكلي كه مسائل جبهه را حتي به من كه به قول خودشان نزديكترين شخص به ايشان بودم ,نمي‌گفت.
از نظر احترام به والدين در سطح خيلي بالايي بود و توجه زيادي به والدين داشت .هر گاه مادرشان مريض مي‌شدند حتي موهايشان را شانه مي‌كرد غذا برايشان آماده مي‌كرد و لحظه ورود پدر و مادر در محلي كه ايشان بودند جلوي پايشان بر مي‌خاست و در مواردي با ايشان مشورت مي‌كرد و صله رحم را خيلي رعايت مي‌كرد. به شكلي كه فاميل هايي‌که علاقه اي به انقلاب نداشتند مي گفتند آيا همه ي پاسدارها اين قدر خوش برخورد هستند . خيلي صادقانه و صميمي برخورد مي‌كرد و در مقابل ديگران بسيار گذشت داشت به شكلي كه در جبهه يك نفر مي‌آيد به ايشان مي‌گويد محسن اميدي كيست نمي‌گويد خودم هستم مي‌گويد بفرمائيد چه كار داريد او شروع مي‌كند به ناسزا گفتن ولي ايشان او را دعوت مي‌كند به چادر مي‌گويد ببينم مشكل شما چيست؟ وقتي مشكلش را مي‌گويد ايشان مي‌گويند من خودم محسن اميدي هستم و او بسيار شرمنده مي‌شود كه ناسزا گفته است و شروع مي‌كند به معذرت خواهي ولي ايشان حتي خم به ابرويشان نمي‌آورند كه او بيشتر احساس ناراحتي بكند.
هنگام نماز شب سعي مي‌كرد بصورت پنهاني باشد, وقتي به نماز مي‌ايستاد مي‌گفت بايد احساس كرد اين آخرين راز و نياز با خداوند باشد. وقتي به نماز مي‌ايستاد انقلاب روحي ايشان در چهره هويدا بود. اينقدر زيبا نماز مي‌خواند كه بارها صبر مي‌كردم تا نمازش را بشنوم بعد نماز بخوانم و هر كس نماز خواندنش را مي‌ديد لذت مي‌برد از راز و نياز او با خدا . وقتي دعا مي‌خواند مثل اين بود كه در عالم ديگري سير مي‌كند و فقط در قلبش عشق به دعا بود و نه چيز ديگري.
هميشه توصيه مي‌كرد هر چيزي پيش مي‌آيد خير است چون در ظاهر به نظر ما ممكن است شر باشد ولي خدا خير بنده‌اش را بيشتر مي‌داند و ما هر چه مشكلات داشته باشيم از اهل بيت كه بيشتر نيست ما در مقابل آن‌ها هيچ هستيم و سعي مي‌كرد بهترين راه را براي حل مشكل پيدا كند تا زودتر به نتيجه برسيم چون مي‌دانست نيتش خدايي است و خدا هم كمكش مي‌كند.
به امام علاقة زيادي داشتند و همه چيز را مديون حضرت امام مي‌دانستند و خود را مطيع ولي فقيه مي‌دانستند و مي‌گفتند امت بدون ولي فقيه مثل گلة بدون صاحب مي‌باشد و هر كسي بايد امام زمان خويش را بشناند و اگر كسي ولي خويش را نشناسد چشم بصيرت ندارد و كور است.
اهميت کار فرهنگي را با اينکه نظامي بود مي دانست و از كارهاي فرهنگي بسيار لذت مي‌بردند و در اين زمينه فعاليت داشتند.
در آخرين ديدارشان ,بعد از 18 روز چند دقيقه به خانه آمدند, حتي پوتين‌هايش را در نياورد. هر چه اصرار كردم بيا بنشين ,گفت بچه‌ها منتظر هستند بايد زودتر بروم و گفت اين عمليات برون مرزي است خلاصه رفتن با خدا برگشتن با خدا ولي حلالم كن چون در حق تو خيلي كوتاهي كرده‌ام و براي مشكلات بعدي خودت را آماده كن و با صبر و توكل به خدا به مقابله با مشكلات بپرداز . ماشيني كه با آن آمده بودند قرمز بود در هنگام خداحافظي به صاحبخانه گفتند بچه‌ها را اول به خدا مي‌سپارم بعد به شما و خودشان مي‌دانستند كه به شهادت مي‌رسند و كاملاً آماده بودند و خيلي نوراني‌تر از قبل بودند.
در ماه محرم بود, هشتم ماه محرم و يازدهم ماه محرم به ما خبر مفقوديش را دادند بعد از 11 سال در سال 76 ,مهرماه جسد ايشان پيدا شد.
از لحاظ كيفيت شهادت ايشان فرماندهي گروه را به عهده داشتند و ظاهراً عراق با خبر مي‌شود و گروه را زير آتش قرار مي‌دهد و در لحظات اول بسيم‌چي شهيد مي‌شود و معاونش بعد از آن تعدادي ديگر از بچه‌ها و ارتباطشان با خط عقب قطع مي شود و خودش عده‌اي از نيروها را وادار مي‌كند به عقب برگردند ,نيروهايش به او مي‌گويند با هم بايد برگرديم ولي او مي‌گويد من پشت به دشمن نمي‌كنم كسي به من فرمان نداده برگردم ولي به شما رامي‌گويم برگرديد. از سال 65 تا 76 به مدت يازده سال مفقودالاثر بودند كه در مهرماه 76 پيكر مطهرش به وطن بازگشت.


وصيت‌نامه كه به دستم سپرد هم اكنون موجود است و نامه‌هاي زيادي كه از جبهه مي‌فرستاد و عكس‌ها دوران جنگ كه در آلبومي نگه داري مي‌شوند .
در خانواده نفوذ زيادي داشت و در اصل راهنماي خواهر، برادرها و ديگراعضاي خانواده بود و در طول زندگي با ايشان من هميشه او را به ديدة يك معلم خوب و پر تجربه مي‌ديدم كه در همة لحظات مرا ياري مي‌كرد و همة فاميل او را به عنوان يك فرد خوش اخلاق و فداكار مي‌دانستند و روي قول‌هاي او خيلي معتقد بودند و او را به عنوان يك فرد خوش قول مي‌شناختند . در شهر خودشان نهاوند, چون شهر كوچكي است همه او را مي‌شناختند و در روز تشيع جنازه همه از او به عنوان سالار و سردار شهيدان نهاوند ياد مي‌كردند و محل دفن او را در ورودي بهشت شهدا قرار داده‌اند و يادماني به بلندي 80 سانتي متر ساخته‌اند به عنوان يك مقبره مي‌باشد.

به مطالعه كتب مذهبي علاقه داشت كه با حوصله زياد ساعت‌ها به مطالعه مي‌پرداخت.
به درس‌هاي حوزوي نيز علاقه داشت و مدتي در اين زمينه كار كرد ولي به علت حضور مستمر در جبهه ناچار درس حوزوي را كنار گذاشت . به شركت در نماز جمعه و مراسم مذهبي و راهپيمائي‌ها علاقه داشت و ديگران را ترغيب به شركت در اين امور مي‌كرد.

 

همسرشهيد:
زندگي مشترک ما 5 سال بود و در اصل همه اش خاطره, در طول اين سالها با ياد همان خاطره‌ها زندگي مي‌كنم ولي آخرين خاطرات قبل از شهادت ايشان اين بود كه در نماز جمعه سخنراني تندي داشت بر عليه بازاري‌‌ها كه چرا به جبهه نمي‌رويد و در شهر مانده‌ايد. وقتي از نماز جمعه برگشتيم گفتم همه را به جبهه مي‌كشاني فردا اگر شهيد شدند بايد خودت جوابگو باشي گفت نه من اين‌ها را به جبهه مي‌كشانم خودم را بسوي خدا و در اصل آخرين سخنراني ايشان بود و جالب اين بود كه مي‌دانست شهيد مي‌شود و هر چيزي و هر صحبتي را پيوند مي‌داد با شهادت . دائم مي‌گفت ديگر بعد از اين من شرمنده شهدا نيستم و اين اواخر حسابي در لاك خودش بود و احساس مي‌كرد بار سنگيني به دوشش مانده كه ديگر نمي‌تواند بكشد. خلاصه اين كه دائم ما را براي اين مسئله آماده مي‌كرد .
در زندگي تا 4 سال ما بچه‌دار نشديم بعد از اين مدت كه باردار شدم دوستان گفتند از ايشان بپرس چه احساسي دارد ,گفت من در صورتي خوشحالم كه بتوانم او را در راه اسلام پرورش بدهم و هميشه ما را سفارش به صبر و استقامت مي‌كرد و در سخت‌ترين لحظات سفارشات او بود كه مرا تسكين مي‌داد.
قبل از اوج‌گيري انقلاب ايشان به صورت غير مستقيم با گروه ابوذر نهاوند آشنا شدند و در كتابخانه ارشاد فعلي به كار پرداختند و در تمام راهپيمائي‌ها فعاليت چشمگير داشتند و بعد از پيروزي انقلاب در جهاد و در هيئت هفت نفره براي نظارت بر زمين‌هاي كشاورزي فعاليت داشتند و در بدو تشكيل سپاه به عنوان يكي از موسسين سپاه نهاوند بودند كه در نوار ويدئو به طور كامل فعاليت‌هاي ايشان ذكر گرديده است.
شهيد با مساجد فعاليت چشمگيري داشتند و به طور مستمر در نماز جماعت شركت مي‌كردند و در بسيج هم فعاليت داشتند و مدتي به عنوان فرمانده بسيج بودند و اعزام شدند كرمانشاهبه عنوان فرمانده بسيج منطقه 5 بودند و در مساجد آموزش اسلحه و تاكتيك‌هاي نظامي داشتند.
در مقابل گروهك‌هي ضدانقلاب فعاليت داشت در رابطه با دستگيري و جلسات محاكمه چون باحاكم شرع آقاي باقري فعاليت داشت و عده‌اي از قاچاقچيان مواد مخدر را دستگير كرد که با باند بين المللي قاچاق فعاليت داشتند كه منجر به اعدام آن گروه شد.
همة وجودش و تك‌تك سلول‌هايش آغشته به عشق جنگ و دفاع بود و مي‌گفت هر وقت از جبهه بر مي‌گردم مثل ماهي كه از آب بيرون افتاده باشد هستم و احساس ناراحتي مي‌كنم يعني در طول ماه 22 روز جبهه بودند و 8 روز در منزل و در رابطه با انقلاب هميشه مي‌گفتند من احساس مي‌كنم از زمان انقلاب متولد شده‌ام و حضرت امام ما را متحول كردند و هميشه خود را مديون اين انقلاب و حضرت امام مي‌دانستند و پيوسته دعا گوي امام بودند.
انگيزه‌هاي شهيد بر اساس عقيده ايشان بود و احساس وظيفه مي‌كردند كه در اين دفاع مقدس شركت فعالانه داشته باشند و مكرراً مي‌گفت خدا درهاي بهشت را به روي اين مردم باز كرده .حضرت امام هل من ناصر ينصرني حسين را سر داده, پس ما بايد امام را ياري كنيم و نگذاريم وجبي از خاكمان به دست بعثي‌ها بيفتد و بدانند ما با سلاح ايمان در مقابل اين‌ها ايستاده‌ايم. دنيا بر اساس عقيده و جهاد باشد تا بتوانيم در آن دنيا رو سفيد باشيم و شرمنده در مقابل ائمه اطهار نباشيم و به طوري به اين مسئله ايمان داشتند و با اينكه ايشان معلم رسمي آموزش و پرورش بودند استعفاء دادند و گفتند من اينجا در شهر باشم و برادران ما در جبهه شهيد شوند, بايد خودم مستقيم به جبهه بروم و دو ماه از ازدواج ما گذشته بود كه خودش به زور مسئولين راضي كرد كه به جبهه بود و چون مي‌گفت تا به حال زنجيري به پايم نبوده است و به جبهه رفته‌ام ولي اگر آلان به جبهه بتوانم بروم و اين زنجير (ازدواج) را از پايم باز كنم و دل از همسرم بكنم مي‌شود اميدوار شد.
در جبهه مسئوليت‌هاي مختلفي داشتند مسئول گردان، مسئول تعاون و مسئوليت‌هاي ديگري كه از همرزمانش بايد شنيد چون خودش هميشه مي‌گفت در جبهه مي‌خورم و مي‌خوابم!!هيچکاره ام!! و من كاري نمي‌كنم از لحاظ كارائي همه معتقد بودند با توجه به تجربيات زيادي كه ايشان دارند بايد مسئوليت‌هاي مهم را به ايشان واگذار كرد .
از لحاظ تيزهوشي در سطح بالاي بودند به طوريكه فرمانده تيپ هميشه با ايشان مشورت مي‌كرد در رابطه با عمليات و چگونگي عمليات و از لحاظ شجاعت احساس ترس نمي‌كرد و با بي‌باكي زياد به دل دشمن مي‌زدند و هميشه جزء گروه‌هاي پيشرو بودند و مسائل امنيتي را به خوبي رعايت مي‌كرد به شكلي كه مسائل جبهه را حتي به من كه به قول خودشان نزديكترين شخص به ايشان بودم ,نمي‌گفت.
از نظر احترام به والدين در سطح خيلي بالايي بود و توجه زيادي به والدين داشت .هر گاه مادرشان مريض مي‌شدند حتي موهايشان را شانه مي‌كرد غذا برايشان آماده مي‌كرد و لحظه ورود پدر و مادر در محلي كه ايشان بودند جلوي پايشان بر مي‌خاست و در مواردي با ايشان مشورت مي‌كرد و صله رحم را خيلي رعايت مي‌كرد. به شكلي كه فاميل هايي‌که علاقه اي به انقلاب نداشتند مي گفتند آيا همه ي پاسدارها اين قدر خوش برخورد هستند . خيلي صادقانه و صميمي برخورد مي‌كرد و در مقابل ديگران بسيار گذشت داشت به شكلي كه در جبهه يك نفر مي‌آيد به ايشان مي‌گويد محسن اميدي كيست نمي‌گويد خودم هستم مي‌گويد بفرمائيد چه كار داريد او شروع مي‌كند به ناسزا گفتن ولي ايشان او را دعوت مي‌كند به چادر مي‌گويد ببينم مشكل شما چيست؟ وقتي مشكلش را مي‌گويد ايشان مي‌گويند من خودم محسن اميدي هستم و او بسيار شرمنده مي‌شود كه ناسزا گفته است و شروع مي‌كند به معذرت خواهي ولي ايشان حتي خم به ابرويشان نمي‌آورند كه او بيشتر احساس ناراحتي بكند.
هنگام نماز شب سعي مي‌كرد بصورت پنهاني باشد, وقتي به نماز مي‌ايستاد مي‌گفت بايد احساس كرد اين آخرين راز و نياز با خداوند باشد. وقتي به نماز مي‌ايستاد انقلاب روحي ايشان در چهره هويدا بود. اينقدر زيبا نماز مي‌خواند كه بارها صبر مي‌كردم تا نمازش را بشنوم بعد نماز بخوانم و هر كس نماز خواندنش را مي‌ديد لذت مي‌برد از راز و نياز او با خدا . وقتي دعا مي‌خواند مثل اين بود كه در عالم ديگري سير مي‌كند و فقط در قلبش عشق به دعا بود و نه چيز ديگري.
هميشه توصيه مي‌كرد هر چيزي پيش مي‌آيد خير است چون در ظاهر به نظر ما ممكن است شر باشد ولي خدا خير بنده‌اش را بيشتر مي‌داند و ما هر چه مشكلات داشته باشيم از اهل بيت كه بيشتر نيست ما در مقابل آن‌ها هيچ هستيم و سعي مي‌كرد بهترين راه را براي حل مشكل پيدا كند تا زودتر به نتيجه برسيم چون مي‌دانست نيتش خدايي است و خدا هم كمكش مي‌كند.
به امام علاقة زيادي داشتند و همه چيز را مديون حضرت امام مي‌دانستند و خود را مطيع ولي فقيه مي‌دانستند و مي‌گفتند امت بدون ولي فقيه مثل گلة بدون صاحب مي‌باشد و هر كسي بايد امام زمان خويش را بشناند و اگر كسي ولي خويش را نشناسد چشم بصيرت ندارد و كور است.
اهميت کار فرهنگي را با اينکه نظامي بود مي دانست و از كارهاي فرهنگي بسيار لذت مي‌بردند و در اين زمينه فعاليت داشتند.
در آخرين ديدارشان ,بعد از 18 روز چند دقيقه به خانه آمدند, حتي پوتين‌هايش را در نياورد. هر چه اصرار كردم بيا بنشين ,گفت بچه‌ها منتظر هستند بايد زودتر بروم و گفت اين عمليات برون مرزي است خلاصه رفتن با خدا برگشتن با خدا ولي حلالم كن چون در حق تو خيلي كوتاهي كرده‌ام و براي مشكلات بعدي خودت را آماده كن و با صبر و توكل به خدا به مقابله با مشكلات بپرداز . ماشيني كه با آن آمده بودند قرمز بود در هنگام خداحافظي به صاحبخانه گفتند بچه‌ها را اول به خدا مي‌سپارم بعد به شما و خودشان مي‌دانستند كه به شهادت مي‌رسند و كاملاً آماده بودند و خيلي نوراني‌تر از قبل بودند.
در ماه محرم بود, هشتم ماه محرم و يازدهم ماه محرم به ما خبر مفقوديش را دادند بعد از 11 سال در سال 76 ,مهرماه جسد ايشان پيدا شد.
از لحاظ كيفيت شهادت ايشان فرماندهي گروه را به عهده داشتند و ظاهراً عراق با خبر مي‌شود و گروه را زير آتش قرار مي‌دهد و در لحظات اول بسيم‌چي شهيد مي‌شود و معاونش بعد از آن تعدادي ديگر از بچه‌ها و ارتباطشان با خط عقب قطع مي شود و خودش عده‌اي از نيروها را وادار مي‌كند به عقب برگردند ,نيروهايش به او مي‌گويند با هم بايد برگرديم ولي او مي‌گويد من پشت به دشمن نمي‌كنم كسي به من فرمان نداده برگردم ولي به شما رامي‌گويم برگرديد. از سال 65 تا 76 به مدت يازده سال مفقودالاثر بودند كه در مهرماه 76 پيكر مطهرش به وطن بازگشت.


وصيت‌نامه كه به دستم سپرد هم اكنون موجود است و نامه‌هاي زيادي كه از جبهه مي‌فرستاد و عكس‌ها دوران جنگ كه در آلبومي نگه داري مي‌شوند .
در خانواده نفوذ زيادي داشت و در اصل راهنماي خواهر، برادرها و ديگراعضاي خانواده بود و در طول زندگي با ايشان من هميشه او را به ديدة يك معلم خوب و پر تجربه مي‌ديدم كه در همة لحظات مرا ياري مي‌كرد و همة فاميل او را به عنوان يك فرد خوش اخلاق و فداكار مي‌دانستند و روي قول‌هاي او خيلي معتقد بودند و او را به عنوان يك فرد خوش قول مي‌شناختند . در شهر خودشان نهاوند, چون شهر كوچكي است همه او را مي‌شناختند و در روز تشيع جنازه همه از او به عنوان سالار و سردار شهيدان نهاوند ياد مي‌كردند و محل دفن او را در ورودي بهشت شهدا قرار داده‌اند و يادماني به بلندي 80 سانتي متر ساخته‌اند به عنوان يك مقبره مي‌باشد.

به مطالعه كتب مذهبي علاقه داشت كه با حوصله زياد ساعت‌ها به مطالعه مي‌پرداخت.
به درس‌هاي حوزوي نيز علاقه داشت و مدتي در اين زمينه كار كرد ولي به علت حضور مستمر در جبهه ناچار درس حوزوي را كنار گذاشت . به شركت در نماز جمعه و مراسم مذهبي و راهپيمائي‌ها علاقه داشت و ديگران را ترغيب به شركت در اين امور مي‌كرد.

 

 

آثارباقي مانده از شهيد
عاشق شهادت
من حامي قرآن و دينم           
نور چشم اهل ايمان خار چشم مشركينم
عشق قرآن مهر الله حب خلق و حب ميهن
پاسداري زين هدفهايم شده با خون اجينم
ببر دشت و شير جنگل اژدهاي كوهسارم
بهر نابودي ضدانقلاب اندر كمينم
گاه گاه رعدم گاه برقم گاه باد و گاه باران
گاه همچون موج دريا در خروش قهرو كينم
قهرمان يكه تاز عرصه جنگ و ستيزم
در ميان معركه كردي حماسه آفرينم
در نبرد حق و باطل راه خود را برگزيدم
راه من پيدا و من جانباز آيات دينم
عرصه را بر دشمنان دين و ميهن تنگ سازم
گر بر آرم دست قهر و خشم رادر آستينم
ريشه شرك و ستم سوزانم و خاكسترش را
مي‌دهم بر باد با علم و سلاح آتشينم
كي بود سستي مرا در حفظ دين و حفظ ميهن
برگرفته خاك و خون دست و زقرآن درس گيرم
من نه مرد كاغذينم بلكه مرد آهنينم

تو گما كردي كه من كشته شوم ديگر تمام است
يا كه در اين معركه من پشت به دشمن کنم
تو گما كردي كه من تسليم استبداد گردم
يا که سازش كار گشته كنج غربت برگزينم
خلق ما مرد و زن و پير و جوانش پاسدار است
من يكي خدمتگذار مردم ايران زمينم
نسبت در من ننگ و ذلت عاشقم بهر شهادت
چون سلمان مقيد من به روز واپسينم
من پيام ناطق قرآن به گوش جان شنيدم
شيعه خصم ستمگرها اميرالمومنينم

پيرو راه حسين آن سرور آزادگانم
وارث عباس نور ديدة ام البنينم
رهبري همچون خميني عالم فرزانه دارم
افتخارم بس كه باشد رهنمائي اينچنينم
بارالها از تفضل كن شهادت را نصيبم
تا بماند مستقل اين ميهن و قرآن و دينم

بسم الله الرحمن الرحيم
به الله و به قرآن و پيمبر
به اسلام و به ايمان و به رهبر
به حسنين و زهراي اطهر
به خون پاك اصغر و اکبر
به نطق گرم آن آزاده خواهر
شهيدان زنده‌اند الله اكبر

به سربازان با ايمان, اسيران
به فرزندان همچون شير ايران
به پاسداران زنده چو شيران
به آواي دل انگيز هزاران
به سردار سپاهي آن وصالي
به خاك سرخ كربلاي ايران
به راي استوار پاسداران
به خون پاكشان در كوهساران
به خون پاك عباس بابايي
به تنهاشان كه گشته تيرباران
به نوري و نداي آشنايش
به علي غفاري و فرياد رسايش
به علي سعيدي و نطف جان فزايش
به صدر و خواهر بنت الهدايش
به خون پاك استاد مطهر
شهيدان زنده‌اند الله اكبر

به قلب پر خروش رهبر ما
به خونين شهرايران ما
به آرمان‌هاي سرخ كشور ما
به خونين پيكر فرمانده ما
سلحشورش چون عباس دلاور
شهيدان زنده‌اند الله اكبر
و يارانت چنين پيمان بستند
پيام خون تو بردوش سايند
به خون سرخ ثارالله سوگند
به آن آزادة آگاه سوگند
به قلب پاك روح الله سوگند
به اصغر، مرد معراج  سوگند
كه راهت با تدوام باد زين بعد
شهيدان زنده‌اند اللكه اكبر

به مناسبت شهادت سردار اسلام اصغر وصالي تهران .
سپاه پاسداران انقلاب اسلامي 30/10/59    

بسمه تعالي
زخم خوردگان تيره‌ترين، سردترين، و بلند ترين شب‌هاي جور بوديم. ما شلاق خوردگان يلداي ستم بوديم، اولين شعاع فجر را كه ديديم خيز گرفتيم و عاشقانه بسوي شفق دويديم تا در چشمه خونين خورشيد زخم‌هاي استخوان گر از خويش را بشوئيم، آري سرخي خون شهيد بالاترين رنگ است، نه سياهي، كه سياهي سرخ شد و سرخي مي‌شويد و شهادت مي‌دهد. مورخ 04/10/59

همسر گراميم سلام
اميدوارم كه با سلاح صبر و استقامت در مقابل كوه مشكلات ايستادگي نمائي و خودت را با ذكر خدا آرامش بخشي چرا كه اوست كه در سختي‌ها انسان راتوان ماندن و استقامت مي‌دهد. عزيزترين امروز رسالتي بس بزرگ متوجه تو و زنان امثال توست رسالت پرورش و تربيت مجاهدان راه خدا رسالت ياري حسين با تمام هستي و هر آنچه كه اختيار داريد. آري در ايامي كه محرم و روزهايش هر عاشورا است و تمام سرزمين ما امروز كربلا شدو حسين و همه انصال اهل بيتش در كربلا حضور يافته است تا با شهادت خود و يارانش و اسارت خواهر وزنان اهل بيتش سند رسوايي يزيديان را امضاء كند. آري همسر عزيز و مهربانم اين فلسفه مسلمان بودن و مسلمان زيستن است كه حسينيان مظلومانه به شهادت برسند و زينبان در تنهايي و اسارت و مصيبت‌هاي جانگداز بعد از آن‌ها پيامبران خون آن شهيدان باشند چرا اگر زينب نبود خون حسين در كربلا گم مي‌شد و حكومت جور و ظلم يزيديان بعنوان يك ارزش و اسوه در اجتماع انساني پذيرفته مي‌شد. و امروز ما به هر كجا كه نگاه مي‌كنيم محرم و كربلا و عاشورا و حسين و زينب و در مقابلشان يزيديان را مي‌بينيم و همچنين مردم ناظر بر اين صحنه كه چطور به آزمايش كشيده مي‌شوند. آيا اين مردم در كربلا و عاشورا حضور پيد ا مي‌كنند يا خير امتحاني بس بزرگ درپيش است بايد آمادگي خود را به حد كاميليت برسانم ,نكند كه در امتحان درسهايمان سخت شود و دستهايمان باز و بي‌حركت ناظر امتحان ديگران باشيم چرا كه اگر با اين غافله و يا كاروان (حسين زمان) نبودم ناممان تا ابد به محكوميت در پيشگاه الهي ثبت خواهد شد و آن لغت‌هايي كه در زيارت عاشورا و وارث فرستاده مي‌شود به دشمنان و قاتلان حسين خداي ناكرده به ما هم برخوردمي‌كند و چه خواهيم كرد زماني كه از قبرها برانگيخته مي‌شويم و در مقابل خداوند و پيامبران و شهدا به محاكمه كشيده مي‌شويم. آيا مي‌توانيم در كنار قاتلان شهدا و در صف يزيديان باشيم, پس اگر توان اين رسوايي را نداريم بايد صبر و ايمان و اخلاص حسينيان را در خود ايجاد كنيم كه بحمدالله امروز اكثريت امت حزب الله ايران در صف حسينيان قرار دارند و تا بحال خوب امتحان داده‌اند, خدا را شكر.
عزيزمن تنهايي‌هاي خودت را با سركشي به همسران شهدا و گوش دادن، درد دلهاي تان و محبت كردن به بچه‌هاي شهدا و دل داري دادن پدر و مادر شهدا و خواندن قرآن و ذكر خدا پركن و نگذار كه يك دقيقه از عمرت خالي از خدمت اسلام و مسلمين باشد كه اگر چنين باشيم ضرر كرده‌ايم كه الحمدالله من از طرف تو خيالم راحت است ولي انتظار دارم كه تو الگوي ساير خواهران حزب الله باشي انشاءالله.
از قول من خدمت بابا و مادر و بچه‌ها خيلي سلام برسان ,فاميل‌ها را يك به يك سلام برسان .چنانچه منزل پدر رفتي از قول من آقام و مامانم و سايرين را خيلي سلام برسان. راستي يادم رفت يكم كه ماه رمضان است و ماه خداست ماه آمرزش گناهان است پس مرا فراموش نكن با زبان  روزه برايم از خداوند طلب ايمان و صبر و آمرزش گناهان را بنما .من  اينجا روزه نيستم شايد خداوند به خاطر دعاهاي شما روزه‌داران ما را هم هدايت كند و ازگمراهي و لغزش بدور بدارد انشاءالله .
به قول شهيد مقاوم بهشتي, بهشت را به بها دهند نه بهانه, بايد بهاي آنرا بپردازيم,
ام حسبتم ان تدخلوا الجنه و لما يعلم الله الذين جاهدوا منكم يعلم الصابرين .
(آل عمران 140)
گمان مكنيد به بهشت داخل خواهيد شد بدون آنكه خدا امتحان كند و آنانكه جهاد راه دين گردد و آن‌ها كه در سختي‌ها صبر و مقاومت كنند بر عالمي معلوم گردند.
خدا نگهدارت باد. راستي تا آخر ماه نمي‌توانم بيايم.

بسم الله الرحمن الرحيم
آيا بشارت دهم شما را به تجارتي كه از عذاب دردناك تجاتتان دهد. ايمان به خدا  و جهاد در راه خدا به مال و جان، اين براي شما بهتر است، اگر بدانيد. مي‌آمرزد گناهان شما را، و داخل مي‌كند شما را در بهشت‌هايي كه نهرها در زير آن جاريست و سنگ‌هاي پاك در بهشت‌هاي جاودان، اين است فيض بزرگ (10 و 11 و 12 سوره صف)
همسر عزيز و مهربانم
ضمن سلام برايت ازخداوند بزرگ سلامت و توفيق طاعت و بندگي خدا و خدمت به بندگان خدا و صبر و استقامت در راه حق را برايت خواهانم, خداوند انشاءالله به حق خوبان و پاكان و مقربان درگاهش به من هم مرحمتي كند و بر ايمان و اخلاصم بيفزايد تا آنچه را مي‌گويم اعتقاد و نداي قلبي‌ام باشد, انشاءالله. چقدر زيباست گذشتن از چيزي كه انسان بي‌حد دوستش دارد براي خدا و چه عظمت دارد جدايي دويار كه بودنشان براي هم است براي رضاي خدا و چه شيرين است مصيبت‌ها را ديدن براي استقرار احكام خدا در زمين .مي‌خواهم بگويم كه اگراسلام و خدا و امام نبود زندگي با تو را با هيچ چيز عوض نمي‌كردم حتي يك لحظه‌اش را اما اين نيست پس هر چه را دوست دارم بخاطر دوستي خدا اسلام و امام ما باشد و امروز دوري ما علتش لبيك گفتن به دعوت امام يعني خدا و اسلام است ,پس از تو عزيزم مي‌خواهم در خلوت‌هاي خود با خدا برايم آمرزش گناهان و فزوني ايمان و افزايش استقامت را بخواهي كه شايد بتوانم از اين آزمايشات رو سفيد بيرون آيم. در خاتمه از قول من خدمت تمامي فاميل سلام برسانيد از ذكر نام خودداري مي‌كنم خودت جور مرا بكش. در خاتمه باز برايت از خداوند بزرگ ايمان و صبر و استقامت و تقوا و پاكدامني خواهانم و التماس دعا دارم.
خدايا زندگيم را در اسلام. مرگم را در اسلام، و در شهادت قرار بده. آمين يا رب العالمين قربان تو محسن.
چنانچه قصور و اشكالاتي در متن هست بعلت ناآگاهي من و الا توفيقي از جانب خداست
آمين يا رب العالمين


دردنيا خدمتشان نيستيم ولي آن‌ها شاهد بر ما هستند و آن‌ها ناظر بر ما هستند  برادران رزمنده شهدا انتظار خيلي بالاي از شما عزيزان دارند، اين الگو و انتظار برادران در كنار ساير مطالب است. بايد براي حفظ اين مسئله و حفظ اين معنا انشاءالله روز به روز تكامل ببخشيدو اگر خداوند مقدر كرد انشاءالله در صحنه كارزار در اوج ايمان و قدرت و قوت ايمان شهادت را خداوند به ما عنايت كندتا به شهداي عزيزمان ملحق شويم، اگر نه هنوز بر ما مقدر نشده به دلايل فلسفه‌اي كه پيش خدا محفوظ است و هر كس که به دليلي آن را حفظش كرده براي حركت‌هاي آينده انشاءالله با حركت آيندة خودمان با حضور گسترده و هميشگي خودمان در صحنه دفاع از اسلام , هميشه اين تعريف را بكنيم كه مدافع اسلاميم انشاءالله و مدافع اسلام خواهيم ماند.

بسم الله الرحمن الرحيم
لا حول و لا قوه الا باالله العلي العظيم
وقتي سخن شرح زندگي مي‌دهد, انسان بايد چيزي براي ارائه دادن داشته باشد، ارائه دادن خداوند و اولياء خدا و شهدا در راه خدا و من هر چه در زندگي خودم تامل كردم و فكر كردم ديدم تا قبل از انقلاب را كه كاملاً سياه مي‌دانم, نسبت به وظايفي كه اسلام بر عهده‌مان گذاشته است.
انقلاب به ما جان ديگر بخشيد و ملتي را كه مي‌رفت تا در تباهي ها و فساد غوطه خورد و نهايتاً غرق شود، از اين هلاكت نجات بخشيد و من هم مثل خيلي از اين ملت، يكي از اين افراد بودم يعني هر وقت فكر مي‌كنم چه دربارة زندگي خودم بيشتر يا دعايي مي‌افتم كه پيغمبر خدا فرموده‌اند كه هر كس مي‌خواهد كه در آخرت پروردگار عالم ديوان گناهانش را و ديوان اعمالش را بررويش نگشايد اين دعا را بعد از هر نماز بخواند بخواند من روزي كه واقف براين دعا شدم هميشه اين دعا را خوانده‌ام كه :
"خدايا بزرگترين عذاب براي كسي كه حداقل فطرت انسانيش از بين نرفته باشد ,شرمندگي است نه آتش جهنم."
زماني كه نظارگر شهدا شويم، شهدا صف مي‌كشند،اولياء صف مي‌كشند و انسان خجل و شرمنده وارد محشر مي‌شود اين صحنه براي ما قابل تحمل نيست و فقط با دلخوشي به اين گفته پيامبر بوده كه توانستم به حياتم خودم ادامه دهم همانطور كه پيغمبر فرمود:
يعني خدايا اگر من لايق رحمت تو نيستم ولي رحمت تو همه چيز را فرا گرفته و مرا هم فرا خواهد گرفت ؛ با اين اميدواري به حركت خودم ادامه دادم و بعد از انقلاب در آموزش و پرورش شاغل شدم ومدتي در آموزش و پرورش خدمت كردم، اگر خداوند قبول كرده باشد ولي يكي از مسائل عذابي دروني به من داد و اينكه برادرانم هر روز جلوي چشمم به عنوان شهيد مي‌آمدند و تشيع مي‌شدند و به خاك سپرده مي‌شدند و من يك زندگي تكراري و مستمر رفتن به مدرسه و آمدن به خانه و آمدن و بلند شدن را ادامه مي‌دادم و نهايتاً اين مسئله نتوانست مرا در آموزش و پرورش نگهدارد اين بود كه به طرف سپاه آمدم و عاشق سپاه بودم، ايده و اعتقاد خودم را در سپاه ديدم و مي‌گفتم بايد براي اسلام و براي انقلاب فدا شد تا نسل آينده كه لايق و از ما لايق‌تر براي اسلام است, آن‌ها بيايند و از نعمت اسلام و كشور اسلامي استفاده كننده، ‌اين شد كه در سپاه وارد شدم و با حركت سپاه در لباس مقدس سپاه هر چند كه لايق نبودم در سپاه باشم ولي به هر جهت بودم و در ماموريت‌هاي سپاه شركت داشتم .
بيش از هر چيز به اين دلخوشم كه واقعاً خداوند من را جزء روندگان پشت سر خود قرار دهد و توبه‌ام را بپذيرد و جزء اصحاب خود به حساب آورد، چرا كه ما به يزيد زمان پشت كرديم وبا تبعيت كردن از خداوند مي‌خواهم مرا همچون حر در مقابل يزيد ياري کندد تا بتوانم سرفرازانه به حسين بپيوندم. انشاءالله.

خاطرات جبهه
چيزي كه الان برايم تداعي شد در عمليات مطلع الفجر  و هنوز جلوي چشم است كه شهيدي سر بر دامن شهيدي ديگر گذاشته بود در تنگ پورك در حالي كه زخمي شده بود و پايش قطع شده بود و خونريزي زيادي پشت سر گذاشته بود و رمقي ديگر در تن نداشت. يكي از برادران خوبمان كه خدا رحمتش كند ايشان آلان شهيد شد، در جنوب شهيد شد ايشان اين برادر رابر زانوي خود و پاهاي خودش گذاشته بود, چون موقعيت عمليات طوري بود كه برادران مجروح را كمتر مي‌توانستيم به پشت خط برسانيم و كمتر مي‌شد برادر مجروحي را برد و آتش زياد بود .ارتباط خط پشتيباني با خط مقدم قطع شده بود ونيروي كمكي نمي‌شد بيايد و مجروحين را نمي‌شد برد .
رفيقي كه خدمتتان عرض كردم مجروح شده بود ودر لحظات آخر به سر مي‌برد ,برايش صحبت مي‌كرد و از امام حسين(ع) مي‌گفت و از جمع شدن برسر سفره امام حسين برايش مي‌گفت, از بهشت برايش مي‌گفت, مي‌گفت كه لحظاتي ديگر شما با چه كساني روبرو خواهي شد و برادرمان در حالي كه لبخند بر لبهايش بود و لبخند خاصي بر چهره داشت اينجور مي‌رفت كه عمر را تمام كند و فكر مي‌كنم از آنجا بردنش عقب تر و فكر مي‌كنم كه شهيد شد و اگر عكسي از آن‌ها تهيه شده بود شهيدي را بردامن شهيد ديگر مي‌ديديم و اين براي من خيلي مسئله بود كه آلان فكر مي‌كنم خيلي جالب است و بيشتر بايد براي گرفتن خاطره‌هاي خوب بين نيروهاي مردمي رفت.
در جنگ با مسئولين مصاحبه مي‌شود ولي من فكر مي‌كنم كه مهرة اصلي همان نيروهاي مردمي هستند. نيروهاي بسيج‌اند آن‌هايي كه بدون نام و نشاني , علاقه به جنگ دارند و فكر مي‌كنم بيشتر بايد رفت و از آن‌ها پرسيد و آن‌ها حامل خاطره‌هاي خيلي زيادي خواهند بود. بعضي وقت‌هاي سرمايي بوده كه مقاومت برادرها را مي‌ديديم در زمان کمي نفرات و كمبود امكانات ولي مقاومت و ايثار و از خود ‌گذشتگي.

درگيري‌هاي پل ذهاب در اوائل جنگ دريكي دو سال گذشته ,شاهد آن بودم چند تا از برادرهايمان آنجا بودند از جمه مهدي فريدي، تقي احمدي اين‌ها آنجا بودند و به شهادت رسيدند، دائماً آيات قرآن تفسير مي‌شد كه چطور توانستند 30 يا 40 نفر يا 50 نفر زير شديدترين آتش با سلاح‌هاي اندك ,دشمن را به عقب نشيني وادار كنند بعد از اينكه دشمن قصد هجوم كرده بود و تعدادي از برادرها را شهيد كرده بود و تپه را تصرف كرده بود ولي مجبور شد با مقاومت برادرها و آن ايثاري كه از اخلاصشان به اصطلاح نشات گرفته بود, توانستند دشمن را به عقب برانند .ازاين صحنه هامي‌شود زياد گفت.

در رابطه با اينكه چه رزمنده‌اي خوب است فكر مي‌كنم بايد ماهيت انسان خوب باشد تا خوب را بتواند توصيف كند، اگر بخواهيم به صورت الفاظ آن را تعريف كرده باشيم، رزمنده‌اي كه با اعتقاد و ايمان به اسلام و با يقين داشتن به نيروهاي ما فوق طبيعه ونيروي الهي به اشكال مختلف، رزمنده خوبي است و با اعتقاد به اين‌ها در صحنه جنگ حاضر مي‌شود و هر قدمي كه بر مي‌دارد، احساس مي‌كند كه حجتي نظاره گرش است و آن را همراهمي مي‌كند و اگر اين قدم براي او باشد حتماً او تائيدش مي‌كند و گرنه خداي ناكرده در رابطه با هوا و از اين قبيل باشد حتماً مورد غضب و واكنش همراه مي‌شود.
من فكر مي‌كنم بيشتر ما بايد مسلح به صلاح ايمان شويم بعد به سلاح جنگي, آن چيزي كه نجات دهنده است ارزش‌هاي اسلامي است و از آن‌ها خودمان را مصلح كنيم و بعد وارد جنگ شويم و اگر خالي از ارزش‌هاي اسلامي پا به ميدان بگذاريم اگر هم براي مدت كوتاهي و در مقطع كوتاه بتوانيم بر دشمن پيروز شويم ولي يقيناً در دراز مدت شكست مي‌خوريم، بايداسلام را ملاك قرار دارد .

بر اساس اعتقادمان حركت بشر به طرف آينده‌اي درخشان مي‌رود كه آن انقلاب جهاني اسلام است كه جهان تحت رهبري واحد، رهبري است از سلاله ي پيامبر مي‌آيد و ما به طرف آن حكومت حركت مي‌كنيم منتهي لياقت ما آن را به ما نزديك مي‌كند يعني خداي ناكرده نالايقي ما باعث تعويق افتادن آن حكومت مي‌شود و اين چيزي كه ماية پيروزي ما بود بيشتر توكلمان به خدا بود و ضعيف پنداشتن خودمان در مقابل خدا بود و از خدا خواستن و به ائمه متوسل شدن بود, همين‌ها پيروزي را آورده تا به حال و اما جاهايي كه ضربه خورديم و در جاهايي كه شكست خورديم مي شود گفت مغرور بوديم، مغرور شديم كه بله تعدادمان زياد است و بله پيروزي كه به دست آمد نتيجة عملمان بود, در صورتيكه اينجا اشتباه كرده‌ايم و پيروزي از جانب خداست ما به تكليف عمل مي‌كنيم ولي خداوندي عالم است كه چه مقدر كرده باشد. پيروزي راه يا خداي ناكرده شكست راه چرا كه ما از امام حسين به قول يكي از برادرانمان كه مي‌گفت عزيزتر نيستيم نزد خدا. ما تلاش خودمان را مي‌كنيم ولي شايد كه كربلا بر ما مقدر شده باشد و ما همه بايد فداي اسلام شويم و شايد چنين بر ما مقدر شده باشد كه پيروزي‌ها نتيجه اخلاص و تواضع و فروتني ودر مقابل و مشيت شكست‌ها رادرنتيجه غرور, خود محوري‌ها و خود بيني‌ها مي‌دانم .براي پيشرفتمان از وحدت كلمه است يعني بعد از اينكه همة امت يك واحد بشوند به قول امام عزيزمان كه راجع به وحدت اول انقلاب چقدر تاكيد داشتند بعد از آن بايد توكل به خدا كنيم ,بعدهمت خود را به كار ببريم و راضي باشيم به آنچه كه خدا برايمان مقرر كرده و قطعاً امتي كه براي خدا قيام كرده و براي خدا قدم بر مي‌دارد و براي خدا از همه چيزش حاضر است بگذرد, پيروز است .
پيروزي‌هاي دشمن پيروزي‌هاي ظاهري و موقت خواهد بود و به زودي كه امام عزيزمان فرمودند به زودي زود پرچم اسلامي در جهان به اهتزاز در خواهد آمد و اين را ما يا ديگران خواهند ديد. انشاءالله
البته ما در ابعاد مختلف اگر فكر كنيم تمام امور انقلاب را مردم حل كردند و پيش بردند، آن زمان درگيري‌هاي خياباني با رژيم سابق تا به امروز منتهي تحت رهبري‌هاي امام يعني امام بود كه مردم را زنده كرد و مردم زنده انقلاب را به پيش بردند و به پيش آرودند تا به امروز .اگر مردم را از جنگ مي‌گرفتيم همان مي‌شد كه روز اول جنگ ديديم و بوديم و زمانيكه خائنين در كشورمان تخلف داشتند، شهرهاي ما تحت تصرف بيگانگان بود و عمال نفوذي دشمن در بين ما بودند و نتيجه آن بود كه مي‌ديديم و هر روز ذلتي بعد از ذلت يعني هر روز دشن ضربه‌اي مي‌زد  ولي بعد از به صحنه آمدن مردم و بعد از اينكه امام، مردم را محور قرارداد و بر مردم تكليف كرد كه كشور مربوط به شماست و دفاع از كشور و وطن مربوط به شماست و تكليف شماست و بعد از اخراج خائنين و پاك كردن زمين كشور اسلاميمان از لوث خائنين , ديديم كه چه پيشرفت‌هايي كرديم و آن را مديون مردم هستيم يعني من خودم وقتي صبحانه مي‌خورم مي‌بينم مربا را يكي فرستاد، نان را يكي فرستاده، هر وسيله‌اي را كه در اختيار داريم از يك خانه فرستاده شده همراه با يك نامه به اهميت حضور مردم پي مي برم.اينها همه نعمت هستند كه خدا داده و خداوند انشاءالله توفيق قدرشناسي و سپاسگزاري از اين نعمت را عطا كند هرچند كه از عهدش خيلي مشكل است كه برآييم و ليكن خداوند خودش انشاءالله فراهم كند شكرگذاري را كه ما انجام مي‌دهيم. انشاءالله

پيام شهيد براي امت و امام
من خود را در آن حد كه پيام بفرستم نمي‌بينم اما به عنوان يكي از دوستداران شهادت اگر من لايق باشم اينست كه به مردم بگويم پيام‌هاي امام را آويزه گوش كنيد و در عمق وجودتان جاي دهيد و با آن‌ها حركت كنيد و خودتان را در آن راه فدا كنيد كه اين را يكي از شهدا گفته است و چه خوب گفته است، ولي من آنچه را كه اول گفتم كه همه چيز را از امام داريم، عزت دنيا و اگر عزتي هم در آخرت داشته باشيم مديون اما هستيم، امام مرا از منجلاب نجات داد و به طرف عزت دنيا انشاءالله اگر خداوند برايمان بخواهند وعزت آخرت اين هارا از امام داريم. خداوند انشاءالله خودش رهبرمان را تا ظهور امام عصر حفظ كند تا بتواند مقدمات ظهور حضرت را فراهم كند و پرچم اسلام را به دست صاحب اصليش بسپارند.والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : اميدي , محسن ,
بازدید : 271
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

هفتم ديماه 1316 در شهرستان نهاوند طلوع کرد. تحصيلات ابتدايي تا دبيرستان را در زادگاهش گذراند وبا شرکت در آزمون سراسري در دانشگاه اصفهان پذيرفته شد .
با قرآن و مفاهيم ديني و معارف الهي انس داشت و در طول دوران حياتش قدمي از مسير حق و عدالت جدا نشد . با وجود مشکلات و عقب ماندگي‌هاي موجود در دوران پهلوي ,به تحصيل علم و دانش پرداخت و با موفقيت کامل به اخذ مدرک کارشناسي نائل شد,اين درحالي بود که درآن دوران تعداد افراد ي که را درشهرهايي مثل نهاوند تحصيلات عالي  داشتند ,خيلي کم بود وبيشتر مردم با داشتن مشکلات اقتصادي توان پرداختن به درس را نداشتند.
در سال 1349 از اصفهان به زادگاهش مراجعت کرد و در دبيرستان کورش(سابق) تدريس فقه را برعهده گرفت .همزمان با تدريس با راه اندازي انجمن ضد بهائيت به مقابله با افکار التقاطي بهائيان که باحمايتهاي حکومت شاه انجام مي شد,پرداخت.
سازمان امنيت شاه مدت‌هاي زيادي اورا تحت نظر قرار داد، اما به‌خاطر زيرکي محمد طالبيان ,آنها موفقيت چنداني به دست نياوردند. مدتي بعد با توسعه ي فعاليتهاي انقلابي خود,به گروه انقلابي" ابوذر"که از مبارزان بزرگي تشکيل شده بود ,پيوست ومبارزات زيادي برعليه حکومت جبار شاه انجام داد.
مدتي بعد تعدادي از همرزمان محمد دستگير شدند و6نفر از نزديکترين دوستانش را اعدام کردند.او کسي نبود که با اين مشکلات دست از مبارزات خود بردارد. سال 1352 به‌دست نيروهاي امنيتي شاه دستگير شد و بعد از شش ماه شکنجه ,به تحمل15 سال زندان محکوم شد.
از آن موقع تا پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1357در زندان‌هاي مخوف طاغوت زنداني بو وبا انواع شکنجه هاي ماموران ساواک که از سوي مستشاران آمريکايي و اسرائيلي آموزش داده مي شد,مورد شکنجه هاي قرون وسطايي و وحشيانه قرار گرفت.
 با سرنگوني حکومت شاه وآغاز دوران حکومت اسلامي او از زندان آزاد شد و مسئوليت‌هاي متعددي در آموزش و پرورش , وزارت کشوروسازمانهاي ديگر به عهده گرفت.
بعد از شروع جنگ تحميلي بي هيچ ترديدي از مسئوليت خود استعفا داد وراهي جبهه شد تا به مقابله با دشمن بپردازد. در جبهه‌هاي جنگ و مناطق عمليات عاشقانه حضور يافت وتا آخرين روزهاي جنگ با  وجود سن بالا ,با قبول مسئوليتهايي مبارزه اي را که از سالها قبل آغاز کرده بود ودر نهايت به ديدار خدا منتهي مي شد ,ادامه داد.
جنگ تمام شده بود ومحمدطالبيان ناراحت از اينکه پس از سالها مبارزه و شکنجه ,توفيق شهادت را ندارد.
سال 1370سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تصميم گرفت به پايگاه منافقين کوردر منطقه عمومي خانقين حمله کند وبا انهدام اين پايگاه ,ضدانقلابيون مستقر در آن را نيز به هلاکت رسانده يامتواري سازد تامردم ساکن در مناطق مرزي از شرارتهاي آنها در امان باشند.محمدطالبيان با اصرار فراوان توانست با نيروهاي انجام دهنده اين عمليات همراه شود.او در حين انجام اين عمليات در دوازدهم فروردين 1370توسط منافقين به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيتنامه

بسم الله الرحمن الرحيم
يرفع الله الذين آمنو منكم و الذين اوتو العلم درجات
خداوند منزه را از هر جهت  ستايش مي نمايم كه به ما توفيق اسلام را مرحمت فرمود و ما را در زماني قرار داد كه رهبري آگاه از نسل پاك زهراي اطهر(س) رهبري انقلاب و رئيس جمهور دانشمند از نسل پاك زهرا(س)  و اغلب وزرا كه از دودمان پيامبر گراميمان هستند.
در اين فضا از تو عاجزانه درخواست مي‌نمايم كه شيريني محبت خودت را به ما بچشان و ما را به مقام قرب خودت انس ده و به ما توفيق بده كه لحظه‌اي از تو رويگردان نباشيم و ما را براي عشق و محبت خودت خالص گردان و اخلاص در عمل مرحمت فرما تا در علم و تقوا اسوه گرديم و در اخلاص و ايمان و عمل و جهاد و تفكر براي بشريت الهام‌بخش و در اين راه ما را يار و ياور باش گرچه ما لايق نيستيم يا درست تر بگويم «لايق نيستم تا لايق جانان شوم» زيرا در اين راه بايد جمله جان شويم, جمله عشق شويم، جمله ايثار گرديم، جمله شور و شوق گرديم تا لايق سرباز امام زمان(عج) بودن را دريافت كنيم.
 اكنون كه مورد تعرض دشمن قرار گرفته‌ايم بايستي از جان مايه بگذاريم، از وقتمان از امكاناتمان تا انشاء‌الله در جبهه حق عليه باطل پيروز گرديم. البته اين وظيفه شركت در جبهه جنگ يك وظيفه اسلامي است و كسيكه در جبهه شركت نكند با نوعي از نفاق از دنيا خواهد رفت. علاوه بر اين امام عزيزمان بر همه واجب كرد كه در جبهه بروند تا اين عنصر فسادي كه جانش به گلو گاه رسيده را زودتر شاهد مردنش باشيم. هرچند با مردن صدام تكليف ما تمام نمي‌شود چون ما در قبال تمام مستضعفين جهان مسئوليت داريم و اكنون پس از آزاد شدن عراق انشاء‌الله بايستي به جبهه فلسطين رفت و اسرائيل غاصب را به سختي سركوب و از آن سرزمين بيرون راند و به خاطر داشتن چنين فكري خداوند متعال را بايد سپاس گفت.
و ما تقاتلون في سبيل الله و المستضعفين من الرجال و النساء و الوالدان الذين يقولون ربنا اخرجنا من هذه القريه الظالم اهلها و اجعل لنا من لدنك ولياً و اجعل لنا من لدنك نصيراً. 
پس ما به اين علت كه در جهان استضعاف هست مسئوليت داريم كه آنها را كمك كنيم. دست انتقام خداوند از آستين ما بيرون آيد و دشمنان بشريت را مجازات كند, انشاء الله. اينك اينجانب محمد طالبيان بنده خدا و معتقد به يكصد و بيست و چهار هزار پيامبر كه آخرين آنها حضرت محمد(ص) است و معتقد به امامت حضرت علي(ع) و يازده فرزند بزرگوارش و معتقد به معاد و عدل‌الهي و اين كه امام دوازدهم حضرت حجت‌بن‌الحسن(ع) كسي است كه بايد قسط و عدل را در جهان حكم فرما كند و ما بايد زمينه‌ساز حكومت جهاني آن امام باشيم و معتقد به ولايت فقيه و مقلد امام عزيز حضرت امام خميني.
همگي برادران و خواهران و فرزندان و همشهريان و همه امت حزب الله را به پيروي صميمانه و متعهدانه از بيانات امام عزيزمان سفارش مي‌كنم آنها را به نماز و روزه و جهاد و خمس و زكات و امربه معروف و نهي از منكر و فرا گرفتن مسائل مذهبي توصيه مي‌كنم. بنده براي لبيك گفتن به پيام پيامبر گونه امام به قصد پيروزي انشاء‌اللله.
 به اين سفر آمده‌ام و اگر لياقت شهادت و قبول حضرت حق را پيدا كنم ,انشاء‌الله از وزارت خود خواهشمندم اينجانب را حتماً در جوار امام رضا(ع) دفن نمائيد و نماينده حضرت امام مسئوليت شرعي اين مهم را به عهده دارد زيرا اين بنده خيلي به حضرت امام رضا(ع) عشق مي‌ورزم و حاضر بودم هميشه در جوار آن حضرت باشم و از ثلث مالم بهاي اين قبر را بپردازيد و بقيه ثلث را در كارهاي مفيد مثل كمك به جبهه و به خانوادهاي مستمند كمك كردن و هر كار خير ديگري مي‌توانيد به مصرف برسانيد بحمدالله و المنه نماز و روزه ، خمس و زكاتي بر عهده‌ام نيست و از حضرت باريتعالي اميدوارم به حق چهارده معصوم عبادات ناقابلم را قبول و از عذاب خودش ما را خود نگهداري فرمايد.
خدايا خدايا، تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار.
از همگي التماس دعا دارم.پنجشنبه 18/2/65 مطابق 28 شعبان ، محمد طالبيان


بسم الله الرحمن الرحيم
قال رسول الله (ص ) على مع الحق والحق مع العلى - پيامبر بزرگوار اسلام  فرمود, على  با حق است وحق با على است .
بعد از اعتقاد به خدا وپيامبر و معاد بالاترين مساله اعتقاد به ولايت وامامت امام عادلى چون اوست كه جانشين به حق پيامبر بزرگوار اسلام (ص ) است .
ماشيعيان افتخار مى كنيم كه معتقد به عدل الهى و جانشينى ائمه اثنى عشر هستيم كه طبق گفته پيامبر (ص ) قرآن وعترت وقرآن وائمه اثنى عشر و جداى قائل نيستيم و معتقديم كه اين از هم ، هيچ وقت جدا نخواهد شد . ما افتخار مى كنيم مفسرين واقعى قرآن يعنى ائمه اثنى عشر معتقديم . امامانى كه در راه مبارزه با ظلم از هيچ كوششى دريغ نفرموده و همه اين امامان معصوم به شهادت رسيده اند .
بنابراين مبارزه با ظلم ودفاع از مظلوم را بر خود فرض مي دانيم وطبق فرمايش ائمه معصومين هر كسى بشنود كه مظلومى از او داد خواهى مى كند وبه او توجه نكند مسلمان نيست و اكنون انسانها  از عراق در دست منافقين و بعثى ها اسير هستند .
و اينان بر كوچك و بزرگ وزن ومرد مسلمين رحم نمى كنند تا جايى كه زن منافقى با تانك روى مردم مسلمان مى رود و اكنون به قرار اطلاع ستون نظامى منافقين با حمايت تانكهاى بعثى هاى عراقى  به سوى خسروى در حركت هستند اينان كه معتقد به خدا و پيامبر و ولايت امام به حق يعنى على (ع ) و اولاد معصوم او نيستند از هيچ جنايتى فرو گذار نيستند. بنابراين اكنون كه به خواست خدا  براى جلوگيرى از اين جانيان و مزدوران استعمار عازم نبرد در مرز خسروى هستيم ,با اتكا به قدرت لايزال خداوندى براى دفاع از مستضعفين و دفاع از اسلام عزيز ودفاع از مملكت اسلامى خودمان و نواميس  مملكت امام زمان با خوشحالى از شهادت در راه خدا واميد اين كه اين حركت ما مورد توجه ائمه معصومين خصوصا امام زمان (ع ) واقع گردد وصيت خويش را چنين مى نگارم .
1- بعد از شهادت اينجانب محمد طالبيان فرزند مرحوم حسينعلى قرضهاى اينجانب را ادا نماييد كه عبارتنداز :
الف - طلب همسرم خانم نصرتى از اينجانب مهريه اى دارند .
ب- فرزند على طالبيان مبلغ 2500 دو هزار وپانصد تومان .
ج- يك هزار تومان رفع مظالم به مستضعفين پرداخت كنيد .
د- شلوارهاى اضافه اينجانب را به بهزيستى بدهيد تا به مستضعفين بدهد .
ه- لباسهاى اضافى را به مسضعفين بدهيد .
و- عباى اينجانب را به يك نفر مومن بدهيد تا از آن استفاده كند .
ز- مبلغ يك هزار تومان خمس و سهم امام عليه السلام پرداخت نماييد .
- يك هفته نماز و روزه برايم يا بخريد يا خودتان بجا آوريد
- نگذاريد خانمم خانه اش از هم بپاشد .
هر جا صلاح دانستيد مرا دفن كنيد و چنانچه آن پارچه اى كه چهل نفر امضاء آورده اند برايم همراه من در قبر بگذاريد چون اغلب آنها به شهادت رسيده اند بايد خداوند به خاطر آنها مرا عذاب ننمايد .
5- از تمام همشهريان عزيز خود مى خواهم مرا به خاطر خداوند عفو نمايند .
6- به وضع زندگى مادرم توجه كنيد كه ناراحت نشود .
7- در صورت شهادت فورا به خانواده ام نگوييد تا عيد آنها بخوشى بگذرد .
و در صورت امكان مرا در روز 21 رمضان دفن نماييد .
8- هر مخارجى كه مى خواهيد بكنيد از ثلث مال خودم باشد و در صورت امكان كمتر از ثلث خرج كنيد .
9- از ثلث مالم مبلغى خرج عزاى ابا عبدالله الحسين (ع ) نماييد .
10- به آقاى شهبازى در تربيت معلم بگوييد كه نمره كلاس ابوذر و عمار در ميان همان جايى كه تحقيق آنهاست وجود دارد و نمره تحقيق دانشجويان را خودشان به نمره آنها اضافه بنماييد .
11- از كسيكه ورقه هاى كلاس هاى دبيرستان شهدا را تصحيح كرده تشكر كنيد .
و حتى المقدور او را خوشحال نماييد .
12- به فرزندانم محبت كنيد همچنين به همسرم . و نگذاريد كه به آنها سخت بگذرد . در پايان از همگى حلاليت مى طلبم و اميدوارم مرا به بزرگى خودتان به خاطر خداوند عفو كنيد از همگى التماس دعا دارم بخصوص از برادران زيارت عاشورا و برادران مومن مسجدى وبه همه تاكيد مى كنم به عبادت اهميت بيشترى بدهيد به خصوص نمازهايتان را سعى كنيد به جماعت اقامه كنيد . طالبيان

بسم الله الرحمن الرحيم
اللهم اجعلنى من جندك فان جندك هم الغالبون و اجعلنى من حربك فان حزبك هم المفلحون .واجعلنى من اوليائك فان اوليائك لاخوف عليهم ولا هم يحزنون .
با اعتقاد كامل به يكتايى خداوند بزرگ وچشم اميد بر فضل و كرمش و شرمسارى از گناهانى كه از روى نادانى مرتكب شده ام و اعتقاد به يكصد و بيست وچهار هزار پيامبران الهى واينكه پيامبر ما خاتم پيامبران است و اعتقاد به ملائكه و كتب وحى و همچنين به امامت حضرت على (ع ) ويازده فرزند بزرگوارش كه اوصيا پيامبر ميباشند وحضرت مهدى (ع ) آخرين امام معصوم است كه با قيامش ظلمها و جورها از بين خواهد رفت .
وما در زمان غيبت بايد با خود سازى و بكار بردن دستورات دين زمينه ساز قيام آن امام معصوم باشيم وامام خمينى نايب آن حضرت و ولى فقيه در اين زمان است كه اطاعت از او اطاعت از حضرت مهدى (ع ) است .
خيلى خوشحالم كه در سپاه حضرت مهدى (عج ) شركت و اميدوارم اين همراهى با سپاه اسلام مورد قبول حضرت بار تعالى و مورد نظر حضرت صاحب الزمان (ع ) باشد و با اين دلايل راهى جبهه شدم .
1- از ابتداى خلقت انسان جنگ بين حق وباطل وجود داشته و زمانى دشمن خارجى بوده و زمانى دشمن درونى و خانگى و جنگ عقل با شهوت و شيطان و مظاهر شيطانى و نفس اماره و جنگ خلاصه،  هميشه با بشريت همراه است و پيروزى عقل بر نفس اماره همان جهاد اكبر است و پيروزى در اين جهاد احتياج به ممارست و تمرين در جهاد اصغر و شركت در جبهه دارد .
2- جنگ با دشمن خارجى حتى بين مللى كه مسلمان نيستند وجود داشته كه اين ملتها براى دفاع از شرف و ناموس وسرزمين خود گاهى زمانى طولانى با متجاوزين در جنگ بوده اند مثلا ژاپن 135 سال ويتنام 30 سال و فلسطين اكنون بيش از چهل سال است كه براى آزادى سرزمين خود مى جنگد .
3- جنگ عقيده كه مهمتر از جنگ براى سرزمين است وچون جنگ ما اكنون جنگ  عقيده است . استكبار جهانى بطور وسيع براى شكست ما سرمايه گذارى كرده در اين جنگ شخص آسان از امكانات مالى گذشته حتى از جان خود وفرزندانش ميگذرد و استكبار جهانى انشاءالله با شكست قطعى روبرو خواهد شد و اكنون جنگ ما با عراق جنگ دو ملت نيست بلكه جنگ بين اسلام و استكبار جهانى است كه با پيروزى در اين جنگ نه تنها عراق را از دست كفر صدامى نجات مى دهيم بلكه استكبار شرق و غرب بخصوص شيطان بزرگ انشاءالله شكست خواهد خورد وشر اينان را از سر مستضعفين جهان كوتاه خواهيم كرد . با استمداد از نيروى الله و حول وقوه او .
4- اين انقلاب زمينه رشد وتكامل را براى ملت ما ومستضعفين جهان مهيا نموده واستكبار براى جلوگيرى از آن عراق را وادار كرد كه با ما وارد جنگ شود وشما در جريان بودو ارتش عراق با 14 لشكر مكانيز ه زرهى وارد عمل شدند  سربازان خود بعنوان مجوس ونامسلمان معرفى  كردند و در اين تهاجم هر كس را در سر راه خود ديدند كشتند و خانه ها را خراب كردند و امكانات منازل را براى ساختن سنگر و استحكامات  خود بكار گرفتند و از شيوه هاى كثيف اسرائيلى هم استفاده كرده و حتى از بى ناموسى نسبت به خواهران مسلمان و هموطن ما خود دارى نكردند و دانشجويان خط امام را زنده زنده آتش زدند و عده اى از آنها را زير زنجيرهاى تانك انداختند و بعد با كشاندن جنگ به شهرها حتى به كودكان شير خوار هم رحم ننمودند حال مى شود سكوت كرد وانتقام اين عزيزان را از اين دژخيمان نگرفت روز قيامت چه جوابى داريم .
5- صدام به بهانه اى قرار داد الجزيره را پاره كرد وپس از شش ماه خودش گفت ما دوهدف داشتيم اول تجزيه ايران دوم از بين بردن انقلاب اسلامى و بعد طارق عزيز عنوان كرد قضيه زمين پوششى بود براى حمله به ايران  -
آنها قصد داشتند اسلام را كه عامل انقلاب در ايران بود از بين ببرند .
6- ما كه عشق زيارت كربلا را داريم اگر زمانى مشرف شديم آيا امام حسين (ع ) دست رد به سينه ما نخواهد زد كه تو براى اسلام چه كار كرده اى من خودم و فرزندان و برادران و اصحابم را ندا كردم حتى اسارت خانواده ام را براى اسلام پذيرا شدم .
7- چون استكبار از اسلام سيلى خورده خداى نكرده اگر سستى كنيم وآنها پيروز شوند اول اسلام را از بين خواهند برد بعد ناموس و مملكت ما را و در صورتيكه ما پيروز شويم ملتهاى مستضعف تمام بند هاى اسارت را پاره خواهند كرد .
8- از لحاظ اقتصادى پيروزى ما در جهان اثر خواهد كرد و جز اقتصادى دنيا را بنفع جهان سوم تغيير خواهد داد .
9- چون دنياى استكبار ى سعى كرده اند ملتها ى جهان سوم را ضعيف از نظر فرهنگى و هوشى و فكرمعرفى  كنند اين پيروزى باعث مى شود كه مستضعفين شخصيت از دست رفته خود را باز يابند و از لحاظ فرهنگى و سياسى و اجتماعى و اخلاقى پيشرفت كنند .
10- رهبران كمونيست جهان و صهيونيسم و امانيسم غرب كه با تكيه بر علم بر سر مذهبى ها در جهان مى كوبيدند و دين را افيون  توده ها مى ناميدند با پيروزى ما در جنگ و اينكه جهان ميداند غرب و شرق از لحاظ كمك اطلاعاتى و تسليحاتى سعى در پيروز كردن عراق داشتند اگر انشاء الله شكست بخورد به ارزش دين وايمان و اقف شده وگرايش به اسلام و معنويت را بدنبال خواهد داشت .
12- چون در اين جنگ از وسايل شيميايى و بمب افكن هاى مدرن رومى و فرانسوى وشرق وغرب استفاده شده با پيروزى ما بى اعتمادى به اين سلاحها پيش خواهد آمد و همچنين زمينه شكوفايى استعداد هاى ما در زمينه علمى و صنعتى خواهد شد .
13- ما با الهام گيرى از اصحاب امام حسين (ع ) تا زنده هستيم نخواهيم گذاشت از بستگان امام و مسئولين مملكت درجنگ شركت نمايند .
با علم وآگاهى كه بر ايمان شكست وجود ندارد چون يا پيروز شويم وشر جنايتكاران را از سر راه مسلمين بر ميداريم يا شهادت كه هر دو پيروزى  است .
14-هنوز دشمن متجاوز قسمتى از مملكت ما را از جمله نفت شهر وخسروى و....
در تصرف دارد و بايستى با آزادى اين سرزمينها وآزاد كردن كربلا وآزادى اسراى عزيزمان براى آزادى قدس حركت كنيم انشاءالله .
15- اطاعت از امام خمينى واجب است وايشان هم تكليف ما را مشخص نموده  حال اميدوارم چنانچه شهادت نصيبم گرديد خداوند به شايستگى قبول فرمايد واما پيامم به همسرم و مادر وبرادران و خواهران و فرزندان و همكارانم اين است كه از يارى امام عزيز حضرت امام خمينى بهر وسيله ممكن خودارى ننماييد .
2- در جهاد و جهاد اكبر و خود سازى كوشا باشيد چون جهان مادى گذرا است .
3- با استقامت و صبر خود به دهان ضد انقلاب مشت بزنيد واگر خواستيد گريه كنيد براى شهداى كربلا گريه كنيد كه ما بيك تار موى آنها هم طراز نيستيم .
4- در مراسمى كه تشكيل ميدهيد گريه و زارى ننماييد و چون كوه پا برجا باشيد .
5- از مال خودم ثلث يكصد هزار تومان معين كردم كه از آن در جوار مرقد مطهر امام رضا (ع ) برايم خريدارى و در حرم مرا دفن نماييد .
وهمسر مهربانم كه خيلى به گردن من حق دارد تا زمانيكه خودش بخواهد  ميتواند در خانه خودش زندگى كند وآشيانه وكاشانه او را به هم نريزيد تا به تربيت دختركم مريم بپردازد واحساس از دست دادن شوهر ننمايد .
6- از همين يكصد هزار تومان 10 هزار تومان به عنوان رد مظالم و10 هزار تومان به عنوان خمس و سهم امام عليه السلام و دوهزار تومان صرف مراسم سوگوارى امام حسين (ع ) و روضه خوانى و دوهزار تومان هم به سپاه پاسداران نهاوند دهيد تا براى رزمندگان كتاب تهيه كند وكتابهاى خودم را به كتابخانه مساجد و مدارس و كتابخانه عمومى نهاوند بدهيد پس از تصفيه كتابهاى خراب آن و ما ترك را طبق قوانين ارث تقسيم و سعى كنيد به دخترانم ظلم نشود .
7- در نماز و روزه و دعا و زيارت كوشا باشيد و به ديگران بدى نكنيد و غيبت ننماييد و از اسراف بپرهيزيد و در مخارج صرفه جو باشيد حتى در مراسم شب هفت و غيره و از مادر وبرادران و خواهران وكليه فاميل و همشهريان حلال خواهى كنيد.
8- در جهاد پيشقدم باشيد وقرآن زياد بخوانيد و نماز شب را فراموش نكنيد . ودر شب اول دفن خواهش مى كنم از نماز وحشت برايم خود دارى نكنيد .
وصيت نامه محمد طالبيان        تاريخ 10/12/65





خاطرات
جواد منصوري :
سازمان معتقد بود كه هر كس مبارزه كند و ضد امپرياليسم باشد " مترقي و پيشرو " است و هر كس مخالف شوروي و وحدت نيروها در مقابله با امپرياليزم باشد " مرتجع " است . سازمان تمامي روحانيون و بازاريان (به استثناء افراد معدودي كه افكار سازمان را بي چون و چرا و كوركورانه پذيرفته ، تكرار و اجرا مي كردند) را " ضد ماركسيست ، مرتجع و راست " قلمداد مي كرد .
به همين دليل مطالعه كتاب هاي مرحوم علامه طباطبايي ، شهيد مطهري ، سيد قطب ، شهيد صدر و مرحوم دكتر شريعتي و بسياري ديگر از بزرگان اسلام را تحريم و ممنوع كرده بود .
مجاهدين خلق ، موافقين و مخالفين
ورود من به بند محكومين در شرايطي بود كته سياست رژيم نسبت به زندانيان سياسي بسيار خشن تر و جو سياسي داخل زندان نيز بسيار حساس و سنگين بود . تعدادي از روحانيون از جمله مرحوم علوي طالقاني (پسر خواهر مرحوم آيت الله طالقاني) ، آقاي انواري و تعدادي ديگر مخالف سازمان و تعدادي نيز از جمله مرحوم رباني شيرازي (1) تا حدودي حامي آنها بودند . اگر چه تقريباً تمامي طرفداران پس از سال 53 به تدريج به مخالفين پيوستند .
تعدادي از دوستان قديمي زندان مخالف آنان و تعداد ديگري طرفدار آنان بودند . به اين ترتيب شرايط و وضعيت بسيار دشواري براي من فراهم شده بود . زيرا از يك طرف نسبت به ماهيت فكري و سياسي سازمان شناخت داشتم و از طرف ديگر شاهد انحراف تعداد زيادي از جوانان توسط آنان بودم . از سويي جو سياسي زندان تقريباً در اختيار آنان بود و از سوي ديگر شاهد انحراف تعدادي از دوستان حزب الله و مبارزين قديمي بودم .
اعضاي سازمان سعي در جذب من داشتند ، زيرا با توجه به سوابق و شهرت مقاومت يك و نيم ساله من در مراحل مختلف نمي توانستند به راحتي از مارك ها و برچسب هاي رايج عليه من استفاده كنند و چون تنها فرد بازمانده از اعضاي شوراي مركزي حزب الله (عليرضا سپاسي آشتياني به باند تقي شهرام پيوسته ، محمد مفيدي اعدام شده ، عباس آقا زماني فرار كرده و احمد احمد نيز در خارج از زندان به مخالفين سازمان پيوسته بود) بودم ، آنها مي خواستند با جذب من كليه اعضاي حزب الله نيز جذب سازمان شوند .
پس از تفكر و تأمل بسيار و بررسي دقيق اوضاع و احوال به اين نتيجهت رسيدم كه ارتباط ، دوستي ، تبادل نظر و اطلاعات و اخبار را با هر دو جريان داشته باشم . اعضاي سازمان از اين نظر و تصميم چندان راضي نبودند ، زيرا اين روش مغاير با خط مشي آنان مبني بر منزوي كردن و قطع ارتباط و دوستي و حتي قطع سلام و عليك (و به اصطلاح بايكوت) بود .
برقراري ارتباط و دوستي با ديگران (به خصوص كساني كه داراي مارك مرتجع ، راست و ... بودند) را به منزله دشمني با سازمان ، انقلاب و اسلام مي دانستند . مع ذلك در مورد من (و شايد چند نفر ديگر) ترجيح دادند كه مخالفتي نداشته باشند ، زيرا در غير اين صورت امكان پيوستن من به مخالفين و جذب تعداد قابل توجهي از هواداران و بعضاً اعضاء بود و سازمان نمي خواست به اين طريق ضربه اي متحمل شود .
پس از چند روز بحث و گفتگو سرانجام سازمان پرويز يعقوبي يكي از افراد با سابقه در نهضت آزادي و نيز از اعضاي اوليه سازمان را به عنوان رابط با من انتخاب كرد . گرچه يعقوبي از اطلاعات وسيع سياسي برخوردار بود ، ولي از نظر آگاهي ها و اطلاعات اسلامي در حدي نبود كه بتواند فرد مناسبي براي من باشد . لذا محمد محمدي كه از كادرهاي سطح بالاي سياسي و عقيدتي سازمان بود براي بحث و گفتگوي اعتقادي و به اصطلاح ايدئولوژيك با من انتخاب شد .
به اين ترتيب مدتي با اين دو نفر در ارتباط بودم . البته هميشه مشكل اختلاف نظر و سؤال هاي بدون پاسخ و قانع كننده وجود داشت . پرويز يعقوبي اخبار و مسائل مربوط به مبارزه در خارج از زندان ، بعضي مطالب و مسائل داخل زندان و نيز تاريخچه سازمان و گروه هاي مبارز ديگر را مي گفت و محمد محمدي بحث هاي آموزشي و ايدئولوژيك را از ديدگاه سازمان بيان مي كرد . به اين ترتيب تلاش مي كردند به نوعي مرا قانع و به تدريج از اعضاي مطمئن و كاملاً مورد اعتماد سازمان كنند .
مواضع ماركسيستي مجاهدين خلق
موضوع اعتماد و همبستگي با ماركسيست ها و به اصطلاح وحدت استراتژيكي با آنان ، يكي از بحث هايي بود كه بين ما زياد مطرح مي شد . با توجه به تجربه زندان قبل و نيز آگاهي از جريانات نهضت مشروطيت و مبارزات ميرزا كوچك خان و جريانات سال هاي 1320 تا 1332 و بعد از آن ، براي من (و براي كليه كساني كه با دقت و واقع بيني و صادقانه قضايا را پيگيري و تحليل مي كردند) اثبات شده بود كه ماركسيست ها چه به دلايل اعتقادي و چه به دليل وابستگي به شوروي در يك نهضت اصيل اسلامي قابل قبول و مورد اعتماد نيستند .
سازمان با اصرار عجيبي در جهت تطهير و توجيه آنان تلاش مي كرد و حتي در مواردي نسبت به تحريف و تغيير تاريخ و تضعيف حركت هاي اسلامي و شخصيت هاي انقلابي مسلمان مبادرت و براي اثبات ضرورت وحدت استراتژيكي با ماركسيست ها و پذيرش ماركسيسم به عنوان مكتبي علمي و انقلابي تحليل هايي ارائه مي كرد .
به تدريج اين تفكر كه چه دليلي بر التقاط ايدئولوژي ماركسيسم و اسلام وجود دارد بين اعضاي سازمان گسترش يافت ، لذا تعدادي ماركسيسم را محور ايدئولوژي و استراتژي مبارزه قرار دادند و گروهي ديگر اسلام را انتخاب كردند . اين جريان از اواخر سال 1352 شروع شد و در سال 1353 در زندان و خارج از آن شكل گرفت ، بنابراين دو جريان انشعابي در سازمان به وجود آمد .
اين دو جريان و تقابل آنان با يكديگر در زندان هاي مشهد و شيراز به شكلي علني آغاز شد . متأسفانه افرادي در داخل زندان به دليل بي اطلاعي از جريانات و مسائل خارج از زندان و جناياتي كه جناح ماركسيست مرتكب شده بود ، بيشتر به سمت ماركسيسم گرايش و سوق پيدا كردند .
در زندان هاي تهران به دليل حضور مؤثر روحانيون و افراد با سابقه و با تجربه ، اين پديده به شكل ديگري اتفاق افتاد كه در حوادث سال 1354 نوشته خواهد شد .
كاهش ارتباط با مجاهدين خلق
همان طور كه اشاره شد ، يعقوبي و محمدي رابط من با سازمان بودند ، سه نفر هم تعيين شده بودند تا رابط آنان با سازمان باشم ، اكبر مختارزاده از اعضاي حزب الله ، محمد طالبيان از اعضاي گروه اباذر و از دبيران نهاوند و محمد صادق سجادي .
در اواخر سال 1353 پس از طرح برخي اشكالات و انحرافات سازمان و عدم پاسخگويي مناسب به تدريج ارتباط با سازمان را كم كردم . با توسعه ارتباط با سايرين توانستم تعداد زيادي از افراد را روشن و آگاه نمايم .
به طوري كه در اواسط سال 54 تقريباً تعداد مخالفين سازمان با تعداد طرفداران برابري مي كرد ، در اواخر سال 54 تعداد مخالفين بيشتر و عملاً اعضا و طرفداران سازمان در اقليت قرار گرفتند . البته حوادث سال 54 نيز در اين تغيير تأثير بسيار زيادي داشت .
بررسي عملكرد سازمان مجاهدين
پس از انتقال تعدادي از رهبران سازمان به زندان اوين ، محمود عطائي عملاً گرداننده طرفداران و خط دهنده به آنان در بندهاي 4 و 5 و 6 شد . وي فردي كم سواد و بدون تجربه مبارزاتي و مطيع بي چون و چراي سازمان بود ، به طوري كه حتي جرأت فكر پيرامون مباحث و مسائل را نداشت و صرفاً احساسات و شعارها حاكم بر او بود .
در اتاق 2 بند 6 كه بيشتر زندانيان قديمي و محكويت بيش از ده سال بودند ، من ، مرحوم رباني شيرازي ، صفر قهرماني (از اعضاي فرقه دموكراتيك آذربايجان كه تقريباً 31 سال زنداني بود) ، علي خاوري (از رهبران و نظريه پردازان با سابقه حزب توده) ، سلامت رنجبر (از گروه فلسطين) ، قاسم باقرزاده و محمود عطايي و چند نفر ديگر زنداني بوديم .
محمود عطايي با توجه به موقعيت و نفوذ اينجانب در ميان زندانيان مسلمان خط امام ، سعي مي كرد با من روابط خوبي داشته باشد و مرا متقاعد به سكوت در مقابل سازمان نمايد . لذا بحث هاي زيادي با من داشت ، اگر چه اطلاعات چنداني نداشت ، ولي نمي خواست موقعيت به دست آمده اش را به عنوان رهبر سازمان در بندهاي 4 و 5 و 6 زندان قصر از دست بدهد .
در تابستان سال 54 چند روز بيش از بيست ساعت با يكديگر راجع به قضاياي گذشته و وضعيت حال و آينده صحبت كرديم . هدف اصلي من از صحبت با او اتمام حجت و رساندن واقعيت ها و حقايق از طريق او به ديگران بود . گرچه اطمينان نسبي از بي فايده بودن بحث داشتم و حتي بعضي دوستان نظير آقاي احمد نصري ، معتقد بودند با افراد عادي و طرفداران صحبت شود ، مؤثرتر است .
به هر حال پس از مدتي مذاكره سرانجام من مطالب خود را در مورد سازمان ، افكار و عملكرد آن در دوازده محور مشخص خلاصه كردم و در اختيار او قرار دادم . در اينجا به شكل خلاصه مطالب مطرح شده با محمود عطايي در سال 54 را مي نويسم . چون بسياري از مطالب موردي و مربوط به اشخاص بود و يا اين كه جزئيات بحث را فراموش كرده ام ، لذا كليات بحث را با مختصر توضيحي مي نويسم .
اشاره:
مرحوم رباني شيرازي در سال 1350 با آشنايي از سازمان و تعدادي از اعضاي آن در زندان قزل قلعه ، از آنان تا حدودي حمايت و طرفداري كرد . ولي نظر ايشان در سال 53 پس از بحث و بررسي بيشتر نظريات ، رفتار ، اخلاق و اهداف سازمان تغيير كرد و يكي از مخالفين جدي سازمان شد . 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : طالبيان , محمد ,
بازدید : 99
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1340 ه ش در روستاي "حسين آباد شاهد" در شهرستان ملاير متولد شد . کودکي را در زادگاهش سپري کرد وپس از آن دوران تحصيل را آغاز نمود.اين دوران به دليل وضعيت بد اقتصادي خانواده و مشکلات مالي  که داشتند با سختي هاي زيادي همراه بود اما او با تلاش موفق به گذر از اين دوران گرديد.
تحصيلات ابتدايي را در حسين آباد شاهد گذران اما براي تحصيلات راهنمايي و متوسطه مجبور بود به ملاير برود.در سال 1360 با پايان دوره متوسطه به‌خدمت سربازي رفت و داوطلبانه در مناطق عملياتي به‌خدمت پرداخت.
با مطالعات گسترده‌اي که در کتب ديني و معارف اسلامي داشت ,شناخت زيادي در اين زمينه پيدا کرده بود,به گونه اي که به دستور فرماندهان  با داير کردن کلاسهاي عقيدتي، نقش عمده‌اي در ارتقاء سطح علمي و عقيدتي رزمندگان لشکر انصارالحسين داشت.
او سرباز بود اما تلاش و فعاليت هاي شبانه روزي اش به اندازه اي بود که اگر کسي اورا نمي شناخت فکر مي کرد فرمانده واحد تبليغات لشکر است.
وقتي دوره خدمت سربازي محمد دارابي تمام شد ,اوجبهه را رها نکرد ,در جبهه ماند وبا تجاربي که از دوره ي سربازي اندوخته بود به مقابله با دشمنان پرداخت.
علاقه ي زيادي به حضوردر عمليات داشت .با اينکه درسهاي عقيدتي او تاثير خوبي در روحيه ي رزمندگان داشت اما با اصراربه گردان رزمي رفت ودر آن واحد فرماندهي يک دسته از نيروهاي رزمنده را به عهده گرفت.
با کارايي خوبي که از خود نشان داد بعد از مدتي به عنوان فرمانده گروهان منصوب شد.اوبا تدابير نظامي و اعتقادش، مجموعه تحت فرماندهي خود را به خوبي هدايت مي کرد.
درتمام ماموريتهايش موفق بود.به اين دليل و با گذشت مدتي از حضورش به عنوان فرمانده گردان گردان153درلشکر32انصارالحسين(ع) منصوب شد.
در فراق دوستان و ياران شهيدش، همواره مي سوخت وهميشه از خدا طلب رسيدن به قافله شهدا را داشت.
 دنياي مادي کوچکتر و محدودتر از آن بود که گنجايش آن روح بزرگ و با عظمت را داشته باشد. قبل از ورود به هر عملياتي غسل شهادت مي کرد وبراي نبرد با دشمن وضو مي گرفت وبا نيت قربهّ الي الله وارد عرصه جنگ مي شد.
محمد دارابي در جبهه‌هاي جهادنور عليه ظلمت، عاشقانه ماند و جنگيد. او که تجربه شرکت در ده ها عمليات را داشت ,در عمليات سرنوشت ساز کربلاي 5پيشا پيش نيروهاي گردان 153به دژهايي که توسط مستشاران نظامي اروپايي براي ارتش بعث عراق ايجاد شده بود ,يورش برد وبا تارومار کردن نيروهاي دشمن سست بودن انديشه هاي نظامي غرب را به اثبات رساند و سرانجام مجاهدات وتلاشهاي مقدس اومورد قبول خداي متعال قرار گرفت و در بيست ونهم ديماه 1365به سوي خدا عروج نمود. 
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خدايا به پيامبرت بگو اسلام از ايران ظهور كرده است. خدايا به علي‌ات بگو ذوالفقارت دوباره حرکت گرفت. خدايا به حسينت بگو ياران به سوي تو در حركتند.
 خدايا حس مي‌كنم دنياي به اين بزرگي برايم تنگ است. احساس دلتنگي و خفقان مي‌كنم. خدايا دنبال راه و چاره‌اي براي رهايي از اين زندان مي‌گردم و آن راه جز صراط مستقيم كه همان شهادت در راه تو است، نمي‌تواند باشد. حب دنيا، حب ثروت، حب مقام ، حب مال و آرزوها ديگر نمي‌تواند مرا فريب دهد و راضي كند .
 در مبارزه با اين مفاسد هر حادثه‌اي كه برايم اتفاق افتد با آغوش باز پذيرايي كرده و استقبال مي‌كنم و تا موقعي كه جان در بدن دارم اين مفاسد اخلاقي و انگيزه‌هاي مادي و دنيوي نمي‌تواند جاده انحرافي در  صراطي كه قرآن برايم كشيده است ,درست كند زيرا هر موقعي كه به ياد خويش و دل بستن به دنيا و عواملش مي‌افتم و تا قلب و مغزم مي‌خواهد وابسته به اين عوامل فساد شود، ياد اين كلام رهبر عزيزم مي‌افتم كه فرمود: "سرباز گمنام همه كارها را با علاقه و محبت زياد انجام مي‌دهد و رضاي خدا براي او از همه عوامل مهمتر است. "
پروردگارا! براي مبارزه با عوامل طاغوتي و شيطاني , اين كلام پر محتوي را در عمق جان و مغز و قلبم جاي داده‌ام و هرگاه دچار انانيّتها مي‌شوم ياد اين كلام مي‌افتم .
 من هم مي‌خواهم گمنام باشم, گمنام اعمال ريا كارانه، گمنام هركاري كه بدون رضاي تو بخواهد انجام گيرد. معبودا هرگاه كه بوي عطر شهادت به مشامم مي‌رسد همانطور كه عاشق زيارت كربلاي حسين(ع) و عاشق ديدن جمال امام زمان(عج) هستم و دلباخته اين راه هستم، اثرش در قلبم نمايان است.
بارالها دريچه قلبم را بر روي احكام و قوانين اسلامي گشوده‌ام و هر محبت و قانوني كه از طرف و رضايت خدا و اسلام تصويب مي‌شود مأنوس قلبم قرار مي‌گيرد.
خداوندا آمادگي شهادت در قلبم جاي گرفته است و هر آن شاهد شهادت خود هستم بلكه هميشه شهيدم. اميدوارم عملم هم در كارها شاهدم باشد. يارب قطره‌اي ناچيز هستم به سوي درياي بي‌نهايت تو مي‌آيم. خدايا تو را به حق خالصان درگاهت اين قطره ناچيز را به درياي رحمت راهنمايي كن. بارالها تو را به مخلصان واقعي‌ات قسم، اين دو شجره خبث يعني غرور و ريا را در باطن و ظاهرم بخشكان. اي عالم به باطن و ظاهر، اگر بيرونم آراسته و هميشه لبخند بر زبان دارم اما باطنم هميشه از ترس گناهانم و سرپيچي از اوامر تو و اسلام تو و پيامبر تو و ائمه تو ,وعلماي واقعي تو هميشه لرزان است.
 اي معبود حقيقي من ,تو خود شاهدي كه خلوتگاه قلبم جايگاه راز و نياز اصلي و باطني من است. پروردگارا تو خود شاهدي كه در مسجد قلبم پيوسته در ركوع و سجودم. يا الله تو را به محبوبان مظلوم قسم، اين حقير محبوس در دام هواها و هوسها را تو خود راهنما باش, اي اميد در زنده بودن.
 نفس مطمئنه اطمينان خاصي به من مي‌دهد و مرا به سوي اعمال صالح و خير مي‌كشاند و قلبم را در تاريكي روشنايي مي‌دهد. نفس امّاره‌ام, اين شيء بي رنگ و بي وجود در قلبم ,اين قلبي كه به نور تو و اميد تو مي‌طپد , اين عمل شيطاني و ناپسند در بعضي اوقات به سراغم مي‌آيد و نفس اماره‌ام هم مي‌خواهد با او همكاري كند ولي در آن موقع حساس به تو و پيامبران و ائمه تو و قانون راستين اسلام متوسل مي‌شوم. خدايا تو را به نفس مسيحايي رهبرم اين درخت نيمه جان و خشك ريا را در قلوب مؤمنان و اين بنده حقير از بيخ و بن بركن.
يا الله تو خود مونس قلبهاي خالصي. تو خود مي داني كه هميشه اوقات، روحم و باطنم در سجده شكر است, چه راه بروم يا نشسته باشم, يا خوابيده باشم.
خدايا، خدايا موقعي كه تو را شكر مي‌كنم اين كلمات را به زبان مي‌آورم: (يارب ارحم ضعف بدني) پروردگارا خودت به كارها و اعمال من شاهدي و خود نيز شاهدم كه هرگاه عملي را مي‌خواهم انجام دهم يا راهنمايي تو و مشورت تو و با مشورت قرآن تو با ياد تو و با نام تو بهترين اعمال از حقير سر مي‌زند.
اي اميد محرومان هرلحظه كه از عمرم بگذرد و به اتمام نزديكتر شود ,خشنودم .
 اگر زنده‌ام در هر لحظه رضايت تو را در اعمالم مشاهده مي‌كنم زيرا خشنودي تو بهترين اعمال براي مخلصان و مؤمنان به درگاهت مي‌باشد. اي مقام ده و مقام گير، مقامهاي دنيوي نمي‌تواند بندگان مؤمن تو را زير دست خود قرار دهد و تسلط بر آن داشته باشد. بزرگترين مقامي كه هرلحظه فرماندهي آن را به وجود خودم حس مي‌كنم، رضايت توست. اي آرزوي دل مظلومان بدترين لحظات عمرم و درد آورترين دوران زندگيم و بدترين مواقعي كه قلبم احساس درد باطني شديد مي‌كند، در موقعي است كه مي‌بينم حق مظلومي زير پا مي‌شود .
 از پدر و مادر و خواهرانم و اقوامم مي‌خواهم كه مرا حلال كنند و آنها را توصيه به تقوي و اطاعت از امام عزيز مي‌كنم و از همه آشنايان و دوستانم مي‌خواهم كه گوش به فرامين امام عزيز باشند و هيچ وقت صحنه انقلاب را خالي نكنند.
به اميد زيارت كربلا         و من ا... التوفيق                     محمد دارابي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : دارابي , محمد ,
بازدید : 261
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1339 در روستاي قاسم‌آباد در استان همدان به‌دنيا آمد. شرايط حاکم بر خانواده رفيعي محيطي مستعد براي رشد معنوي محمدعلي فراهم کرده بود . از کودکي با قرآن و معارف اسلامي مأنوس بود. به‌دليل مشکلات مالي او توانست تا کلاس سوم راهنمايي از آموزش علوم بهره ببرد.
با اينکه تا سطوح بالاتر نتوانست درس بخواند اما با شناخت وآگاهي خوبي که از اوضاع جاري کشور داشت ,وبا علاقه ي زياد به انديشه هاي نوراني امام خميني ,به صف مبارزين با حکومت طاغوت پرداخت.
با کمي سن هيچ ترسي از حکومت ديکتاتوري پهلوي نداشت . يادر تظاهرات خياباني حضورداشت يابا همکاري دوستانش به تکثير وتوزيع پيامهاي امام خميني به مردم ومبارزين مي پرداخت .از هيچ کاري براي به ثمر رساندن نهضت اسلامي دريغ نداشت.
با پيروزي انقلاب اسلامي و تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به اين نهاد مردمي پيوست. با ازدواج کرد چون اعتقاد داشت مسلمان بايد به تمام ابعاد دين عمل کند ]نه فقط به بعد جهاد ومبارزه.
شروع جنگ تحميلي آزمون سختي بود تا مردان از نامردان شناخته شوند ومحمدعلي رفيعي نشان داد که يکي از بزرگ ترين مردان ايران است. او در سپاه همدان مسئوليتهايي داشت ,بعد از آغاز جنگ از مسئوليتش کناره گيري کرد و راهي جبهه شد .
او در جبهه هاي جنگ در بخش پدافند که ماموريت مقابله با تجاوزات هوايي هواپيماها,بالگردها وموشکهاي دشمن را به عهده داشت ,مشغول خدمت شد.
پس ازمدتي که در جبهه حضور داشت با رشادتها و توان بالايي که از خود نشان داد در مسئوليتهاي بالاتري منصوب شد .
او يکي از فرماندهان صاحب نظر در پدافند ضد هوايي سپاه بود ,کسي که با کمترين وابتدايي ترين امکانات خدمات قابل تحسيني در دفاع از فضاي جمهوري اسلامي ايران به عمل آورد.
به‌دليل لياقت , شجاعت و ايماني که داشت به فرماندهي پدافند هوايي لشکر 32 انصارالحسين (ع) منصوب شد. محمدعلي رفيعي همواره خود را در پيشگاه خدا , امام مردم قدر شناس ايران مسئول مي‌دانست ,به همين خاطر لحظه‌اي در آرامش نداشت. هيچگاه نشد او تمام روزهاي مرخصي اش را در شهر وپيش خانواده اش بماند.
هميشه چند روز از مرخص او مانده بود که به جبهه برمي گشت,مي گفت:"طاقت دوري از محيط عرفاني جبهه را ندارم."
عمليات کربلاي 5 در جبهه شلمچه يکي از بزرگترين وسخت ترين حملات ايران بر عليه جبهه ي متحد خود بود,بعد از اين عمليات دشمنان بيشتر خواسته هاي ايران را که سالها به آن پافشاري مي کرد در قطعنامه 598گنجاندند.
محمدعلي رفيعي يکي از شهداي افتخارآفرين اين عمليات بود. چند روز بعد از شهادتش فرزندش به دنيا آمد.
محمدعلي در وصيت نامه اش نوشته:
اي برادران و خواهران لازم است قدري بيشتر تفكر كنيد و بيشتر بينديشيد و در اسلام بيشتر تحقيق كنيد تا به زندگي و سيره انبياء الهي انس پيدا كنيد، شكر و سجده در پيشگاه خداي تعالي بجا آوريد و يكديگر را به ارتباط با خداي خود و تقواي الهي بهرمند كنيد .
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله الذى لهذا و ما كنا لنهتدى لو لا ان هدانا الله و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم
شكر خداى عزوجل را كه به ما عزت و عظمت بخشيد و ما را از تاريكي ها و ظلمت بيرون آورد و از لبه پرتگاه سقوط نجاتمان داد.
پروردگارا ، معبودا و اى آگاه بر دلها, در پيشگاهت چهره بر خاك مى سايم و با كمال خضوع در برابرت اشك مي ريزم و راضى به تمامى به ظاهر مصايب دنيا هستم و مي خواهم كه مرا اگر چه با گذشتن از سختي هاى طاقت فرسا ,به خودت نزديك كنى.
عزيزا :چطور و با چه عمل و بيانى مي توانم الطاف بي شمار تو را شكر بگويم .نعمت دوستى با خودت را ،نعمت نجات از گمراهى را ،نعمت عنايات و پيروزى، نعمت دست كشيدن و پشت پا زدن به دنياى فريبنده ،نعمت قلب تپنده و نور چشمم ،حضرت امام خمينى را ،كدام نعمت را اى خداى مهربان ؟
تو خود مي دانى و خوب هم مي دانى و من هم مي دانم كه تو مي دانى كه من عاشق تو هستم و تو هم در حديث فرموده اى من هم عاشق بنده ام هستم. اى معشوق من ، تو را به عشقى كه ميان من و تو و بندگان خالص تو است, زمينه كمال اين عشق را در وجودم كامل گردان. پروردگارا مي دانى كه من جز تو كسى را ندارم ,پس جز تو معشوقى ندارم, دستم را بگير تا گرمى دستانت را احساس كنم تا دلم و سرم و سراسر وجودم را جز تو به كسى و به چيزى نفروشم. اى خداى مهربان, اكنون كه تصميم گرفتم قلم و كاغذى به دست بگيرم و تا آخرين كلامم را با حضور تو, با خانواده هاى محترم و نور چشمم ,خانواده شهدا و امت مظلوم و به پا خاسته و محرومان جهان بزنم از تو درخواست مي كنم كه اين را هم به عنوان وصيتى كوچك براى رضاى خودت بپذيرى.
اكنون كه در مقطعى قرار گرفتيم و لحظات سرنوشت ساز ى را مي گذرانيم و شاهد و منتظر طلوع دوباره وپيروزى اسلام هستيم, عجب شور و حالى را در قلب دوستان مخلصت انداخته اى ,چهره ها چه زيبايند، قلبها چه مطمئنند، و بازوها چه پر توان از قدرت لايزال تو . شور و حالى در سيماى برادران پيداست ,وعده هاى تو اى خدا وعده هاى رهبر عزيز و قلب تپنده امت اسلام به آخرين لحظات خود نزديك مي شود. همه خبر از پيروزى مي دهند .يكى ميگويد همين روزها ملاقات ها شروع مي شود آن ديگرى ميگويد قبر شش گوشه حسين عليه سلام در انتظار ما و قلب ما در انتظار اوست آن يكى مي گويد سفره ابا عبدالله آماده مهمان نوازى است .
خدايا :چه شور و حالى در بين برادران مخلص مي بينم .برادران همه, شب بيدارند و در اين هواى نامناسب , چه عشقى دارند. خدايا اينها چه مي خواهند آن چهره بازو گشاده بسيجى و سپاهى گوياى چه عشقى است ؟
اى خداى مهربان ,مى دانى كه جز تو و رسيدن به وصال تو چيز ديگرى نيست و اما اى خالق و معبود مهربان ,مى دانم كه به وعده خويش عمل خواهى كرد و هيچ موقع دوستانت را از درگاهت محروم نمى كنى و نكرده اى و عاشقانت را اى خدا.
اكنون كه براى حركتى ديگر در راه خودت آماده شده اند و مي خواهند دين تو را يارى كنند ,پس اى خداى مهربان همچون گذشته عناياتت را بر سر و بازوى ما و ما را از امدادهاى غيبي خودت بهره مند گردان تا به يارى تو و كمك و امداد تو بتوانيم دينت را يارى كرده و مجد و عظمت را براى مسلمانان و نسلهاى آينده و مظلومان جهان به ارمغان آوريم و عدل را در جهان بگسترانيم .
اى برادران و خواهران لازم است قدرى بيشتر تفكر كنيد و بيشتر بينديشيد و در اسلام بيشتر تحقيق كنيد تا به زندگى و سيره انبياء الهى انس پيدا كنيد شكر و سجده در پيشگاه خداى تعالى به جا آوريد و يكديگر را به ارتباط با خداى خود و تقواى الهى بهره مند كنيد و از اين نور فروزان ولايت, روشنايى دلها و هدايت كننده به راه خدا و سعادت انسانها (امام عزيزمان) بهره مند شويد كه خدا در اين جهان پهناور عنايتش را شامل حال شما قرار داده است, پس قدر اين نعمات را بدانيم چرا كه اين امام بزرگوار مشعل هدايت بشريت را به دست دارد و به طرف الله روانه است .بر همه واجب است كه از او تبعيت كنيم و همواره فرموده هايش را با جان و دل جامه عمل بپوشانيم و با دشمنانش هميشه در ستيز و مبارزه باشيم كه محمد رسول الله والذين معه اشداء على الكفار رحماء بينهم .
والسلام على من اتبع الهدى محمد على رفيعى




خاطرات
مصاحبه با همسر شهيد محمد علي رفيعي:
بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله الذي هدينا لهذا و ما کنا لنه....
من شهناز کلاهي هستم ، همسر شهيد رفيعي ، فرمانده پدافند لشکر انصارالحسين (ع). 
حمد و سپاس مي گوييم خداي رحمان و رحيم را که به ما توفيق اين را داد، که چند صباحي در خدمت بهترين اولياي خدا و کساني که واقعا انسانيت را به يقين تفسير کردند, باشيم .
شهادت چيزي نيست که ما بتوانيم در مورد آن سخن بگوئيم ، يقينا کسي مي تواند از شهادت صحبت کند که به اين گوهر گرانبها دست يافته باشد و فراز ما آنقدر از اين قضيه زياد است  و فاصله ما آنقدر طولاني است ، که ما  فقط در حد کلام مي توانيم به اينها اشاره کنيم.
اتفاقات زمان و دوران جبهه و جنگ يک اتفاقات ويژه و خاصي بودند که الان در عصر خودمان به آن اتفاقات برخورد نمي کنيم . اما نمي شود گفت: آنها اتفاق بودند بلکه يک نوع تقرب بود که همه آن را پيدا کرده بودند، کساني که در متن جبهه و جنگ بودند به مراتب بيشتر و آنهايي که نهايتا به شهادت رسيدند . به هر حال شدت و ضعف دارد کم و زياد دارد هر کس از اين خوان گسترده نعمتي را انتخاب کرد و واقعا انتخاب بود، کسي که مي خواهد برود مقرب شود واقعا بايد بخواهد و اينطور نيست که اتفاقي انسان به هر چيز برسد . در اينجا اراده انسان خيلي مهم است .
 نحوه آشنايي ما با شهيد رفيعي از طريق يکي از دوستان صميمي ايشان بود، ايشان با ما يک نسبت فاميلي دور داشت . اسم ايشان را شنيده بودم و يکي دو بار با هم برخورد داشتيم. چهره شان را ديده بودم و نورانيت را از قبل حس کرده بودم ، اين طور نبود که وقتي خواستگاري مطرح شد از ايشان هيچ شناختي نداشته باشم، يک ذهنيت داشتم به هرحال اينها از بهترين ها هستند وقتي که حس کردم مي توانم هماهنگ با راه و اهداف ايشان حرکت کنم، خوب براي ما جالب بود. مراسم عقد ما سال 1361 روز عيد فطر بود، خيلي ساده در منزل خودمان بود. اما ما اصرار داشتيم مسجد برويم. هم خود من و هم شهيد رفيعي خيلي مشتاق بوديم که در خانه خدا اين وصلت صورت بگيرد و واقعا جاي خالي از قداست نگذاشته باشيم. عقد خيلي ساده و شايد در تصور نيايد، از سادگي برگزار شد. شهيد رفيعي با همان لباس ساده هميشگي خود من هم همينطور و با جا نماز و قرآن خيلي ساده برگزار شد. قرار بود حاج آقا رضا تشريف بياورند که در راه برايشان مشکلي پيش آمده بود. از ملاير برگشتند، توفيق نداشتيم. ديگر مجبور شديم با حاج آقا جوادي تماس بگيريم، البته ايشان از قبل در مراسم ما دعوت شده بودند، چون با شهيد رفيعي دوست بودند و با هم ارتباط داشتند. ديگر به حول و قوه الهي زندگي کوتاه اما پربارشروع شد . همين قدر  که حس مي کنم چند صباحي با يکي از اولياي خدا گذراندم برايم خيلي تسکين  دهنده است ، چون انسان وقتي به دنيا مي آيد بايد متاعي را در اينجا پيدا کند ، متاع دنيا که قليل است بايد متاعي پيدا کند  که گرانبها  باشد . فکر مي کنم گرانبهاترين متاع که در زندگي داشتم، همان 4-3 سالي بود که با ايشان زندگي کردم در همان سال حدودا دو ماه بعد به مسافرت مشهد مقدس رفتيم و زندگي را خيلي ساده و آرام شروع کرديم .

مختصري از رفتاراخلاقي و روحي شهيد در منزل:
وقتي آدم مي خواهد از شهدا حرف بزند و از روحياتشان بگويد ، همه حس مي کنند که آدم دارد غلو مي کند. مي گويند : چون حالا طرف رفته است و او در حسرت فراقش مي سوزد، غالبا انسان اينطور است، وقتي چيزي را از دست ميدهد ، بيشتر توجهش را جلب مي کند و نسبت به مسائل حساس تر مي شود. اما مي خواهم بگويم: اينطور نيست. من حتي در طول زندگي  که با ايشان داشتم ، به اقرار اين را مي گفتم، حتي به خودشان به زبان جاري مي کردم . با هر کس که به هر حال صحبت مي کردم ، وقتي مي ديدند رفتار و اخلاق ايشان را مي ديدند ، واقعا به حال ما غبطه مي خوردند و مي گفتند: خوشا به حال شما که با چنين کسي زندگي مي کنيد. روحيه او عالي بود . يک متانت و وقار خاصي داشت که مي توانم بگويم: در کمتر رزمنده اي من ديدم . چون به هر حال ما ارتباط داشتيم و هم دوستانشان بودند و شهدايي که رفته بودند. به هر حال ما به نوعي مي شناختيم و از فاميل و از دوست و آشنا بچه هايي که در اين جريانات ، حضور فعال داشتند ، خبردار بوديم. اما همه اقرار مي کردند که شهيد رفيعي ، يک متانت ويژه دارد. يک حالات روحاني خاصي دارد، که در کمتر از اين بچه ها ديده مي شد. از خصوصيات خيلي با ارزش اين بود، که خيلي کم صحبت مي کرد مگر اينکه ضرورت پيش مي آمد. براي هر چيز کلام جاري نمي کرد. خيلي آرام و متين بود و از لحاظ مسائل معنوي ، در حد بالايي بود. چون ، کسي در اين سن مي تواند اين کارها را انجام دهد، که خودش را به خدا برساند واقعا چنگ بزند به آن ريسمان الهي . مصداق با ارزش آن را من در شهيد ديدم، نه اينکه چون همسرم بود. حالا اگر شما از ديگران هم سوال بفرمائيد، اين را قبول دارند.ايشان يک مصداق خوب و يک اسوه خوبي از بندگي خدا بود .
 
برخورد شهيد با فراد خانواده همسر، فرزند، پدر و مادر و ساير بستگان:
البته من در طي چند سالي که با هم زندگي کرديم ، صاحب فرزندي نشديم. پسر ما وقتي به دنيا آمد که پدرش نبود و 2 ماه بعد از شهادت پدرش به دنيا آمد. اما در ارتباط با خودم، چون در خانه پدري ماندم، يعني پدرم بي حد حساس بودند نسبت به من واينکه  اگر ايشان شهيد بشوند ، شرايط من چگونه خواهد شد . يکي از شرايط پدرم اين بود که به شهيد مي گفت : من پيش پدر بمانم ، چون شهيد دائم در جبهه و جنگ حضور داشته و نمي شد ، جاي ديگري بروم  من هم آنجا بودم . خوب، کسي که وارد خانه همسر مي شود به هر حال شرايطي پيش مي آيد و ارتباط بايد سنجيده و حساب شده باشد. شهيد رفيعي هم چون مادر نداشتند، خيلي تمايل به اينکه  به خانه خودشان برود، نداشتند. پدرم وقتي اين شرط را گذاشتند، ايشان هم گفتند مشکلي نيست. ايشان مي گفتند : من در طول ماه خيلي کم در شهر مي توانم بمانم، اينکه خيال شما راحت باشد و براي من هم راحت است و من با خيال راحت مي توانم کارم را دنبال کنم. مي خوام بگويم، اگر انسان بخواهد ارتباطات ايشان را بگويد با تک تک افراد، يا خود من، زمان زياد مي طلبد و هم تکرار مکررات مي شود. مي خواهم بگويم، در قالب يک کلام که شما متوجه شويد که رفتاري که شهيد در خانه پدر من داشتند و يا در خانه با من و يا خواهر و برادرم از من کوچکترم : همه واقعا در خانه به عنوان يک معلم ، ايشان قبول داشتند. وقتي از جبهه به خانه مي آمدند ، همه برنامه شان تغيير مي کرد. حتي بچه هاي کوچک زير تکليف، نماز مي خواندند و همه مشتاق به روزه هاي مستحبي مي شدند. چون وقتي شهيد وارد خانه مي شد ، دوشنبه و پنج شنبه ها قرارمان بود، روزه بگيريم.
 رهنمودهاي 11 گانه امام (ره) هر 11 موردش را عمل مي کردند. يکي از مواردش همين روزه بود، که روزهاي دوشنبه و پنج شنبه روزه بگيرند. وقتي که ايشان مي آمدند، خانواده ما مقيد به اين مسائله مي شدند که روزه بگيرند. اين روزها ، حيا و عفتش از خصوصيات اصلي ايشان بود . خيلي با حيا و نجيب بودند. مي خواهم بگويم که حتي در جنس مونث خانمها و دخترها هم ، چنين حيايي نديده بودم. حالا در ارتباط هاي روزمره که قرار مي گرفتند و در طول روز مي آمدند و مي رفتند ، حتي ايشان براي وضو گرفتن نگاه مي کردند اگر کسي نيست و اگر بچه ها نيستند ، آستين را بالا مي زدند  و اگر کسي بود يا رد ميشد آستين را بالا نمي زد، تا اينکه شخص رد شود، آن وقت بالا ميزد. آنقدر جانب احتياط را از لحاظ رعايت حيا و حجابش داشت. حتي در 3 سال و هشت ماه دقيقي که با ايشان زندگي کردم ، پدر من را خيلي بيشتر از پدر خودشان مي ديدند. چون ما آنجا زندگي مي کرديم ، اما هر وقت که مي آمدند ، حتما به ديدار پدرشان مي رفتند. جالب اينجاست آنقدر براي پدرشان احترام قائل بودند، که من در نظر مي گرفتم، هر بار شهيد رفيعي از در مي آمدند و پدرشان را مي ديدند، به احترام او بلند مي شدند. برايشان خيلي احترام قائل بودند.
ابهت شهيد همه را گرفته بود. هر وقت ايشان مي آمدند، همه کارشان را جمع و جور  مي کردند و کسي راهي براي غيبت کردن نداشت. و از اينکه کسي معصيت کند ، خبري نبود و واقعا در خانه گناه کم مي شد . به قول امام صادق (ع) ، دينش را از طريق عملش تبليغ مي کرد. اين طور نبود که با کسي وارد بحث شود، يا دائم مسائل را مطرح کند و خودش عامل نباشد .هر کس مي ديد، مي گفت : اين دين ، دين واقعي است. فلاني را قبول دارم، چون خودش عمل مي کند و حالا هر چيزي را به من بگويد ، با گوش جان قبول مي کنم. اگر کس ديگري اين توصيه را به من مي کرد، شايد نمي پذيرفتم.
رفتارشان آنقدر سنجيده بود و با بچه ها ملاطفت و مهرباني داشت و احترامش عجيب بود. واقعا الان من غبطه مي خورم ، که کسي که حتي يک ساعت از وقتش را با ايشان نگذرانده  بود ، از ايشان خاطرها داشت و فکر مي کنم، اين توصيه ها ، بهترين رهنمودش بود. بچه ها را با آقا و خانم خطاب مي کرد و به بچه ها بها مي داد ومي گفت: بايد به بچه ها بها داد تا در بزرگي بتوانند شخصيت خود را به منصه ظهور بگذارند. اين طور نيست که در بچگي هر طور خواستيد با او رفتار کنيد و بعد در بزرگي برايش کلاس ويژه بگذارند، اين زياد کاربرد ندارد . بي حد به اين مسائله اهميت مي داد. در منزل هم که من با ايشان 3 سال و 8 ماه زندگي کردم، حتي يک جفت جوراب ايشان را نشستم. اصلا اجازه نمي داد ، مي گفتم : وظيفه من است. مي گفت: کسي نگفته اين وظيفه زن است ، که کار مرد را انجام دهد. بعضا پيش مي آمد که ايشان از جبهه بر مي گشتند و در کارهاي خانه به من کمک مي کردند و کار انجام مي دادند. خيلي عجيب بود ، صبح زود بدون اينکه کسي متوجه شود ، بلند مي شد و لباسهاي خودش و لباسهاي ما را مي شست و اتو مي کرد. با طمانينه و آرامش عجيب همه کارهايش را انجام مي داد. شما فکر کنيد اگر ساعت 3 نيمه شب از جبهه مي آمد، اگر ساعت 4 صبح اذان بود، نماز را سر ساعت اذان مي خواند. يعني حيفش مي آمد که بخوابد. اين طوري نبود که حالا يک طوري مي شد يا بيدار مي شد يا ... و به نماز اهميت فراوان مي داد . واقعا مي خواهم بگويم، نماز محبوبش بود. هر چيزي که شهيد رفيعي پيدا کرد، در نمازش پيدا کرد. اين نتيجه اي است که من در طي سالياني که با او بودم به آن رسيدم. نوافلش ترک نمي شد . به ندرت يادم مي آيد که نوافل ايشان ترک شده باشد. يادم مي آيد يک شب که شيميايي شده بود ، نافله را آن شب نخواند. از وقتي با ايشان بودم اين يکي يادم مي آيد. حتي نمي خواستند من متوجه حالاتشان بشوم. ولي به هر حال در زندگي مشترک آدم خيلي چيزها را از هم پيدا مي کند.

ذکر حالات معنوي شهيد در مواقع مختلف، در خانه و بين خانواده:
عرض کردم، نماز براي شهيد رفيعي چيزي بود که در دنيا داشت و بيش از هر چيزي نماز را دوست مي داشت. بيش از هر چيزي به نماز اهميت مي داد . به نوافلش مي رسيد و دعاهاي روز را مي خواند. امکان نداشت دعاها و تعقيبات را ترک کند. هميشه مفاتيح کنار جا نمازش بود و دعاها، بخصوص دعاي امين ا... ،زيارت عاشورايش ترک نمي شد. مثلا ماها مقيديم دهه محرم، دهه عاشورا، زيارت عاشورا بخوانيم، يا اربعين، زيارت اربعين بخوانيم و ، او اين طور نبود و اعتقاد قلبي داشت . انسان بايد هر روز امام حسين (ع) را زيارت کند. مي گفتند: آن مقامي که خداوند به امام حسين (ع) داده ، اگر کسي درک کند ، حتي يک روز از زيارت عاشورا خواندن دست بر نمي دارد. به قرآن عجيب اهميت مي دادند. در مواقع مختلف در خانه قرآن مي خواندند ، بعد از نماز صبح، تقيد داشتند به خواندن قرآن تا طلوع تا اينکه آفتاب کاملا بگيرد. جالب اينجا بود که همسايگان مي گفتند: خوب است که صداي آقاي رفيعي را موقع خواندن قرآن مي شنويم، چون تا حالا صدايش را نشنيده ايم. سلام هم که مي کرديم ، آنقدر آهسته جواب مي دادند که فکر کنيد ، بعضا من که به فاصله نيم يا يک متري کنار ايشان نشسته بودم ، صدايشان را نمي شنيدم. اما اينکه صداي بلندشان ، قرآن بود. در طي چند سالي که با ايشان زندگي کردم ، هيچ صداي بلندي از ايشان نشنيدم. حتي مرا بلند صدا نکردند . حتي خانواده من نفهميدند که ايشان مرا در محاوره روزانه چه خطاب مي کند . خوب خيلي ها برايشان جالب بود و از من مي پرسيدند: ايشان به شما چه مي گويد و چه شما را خطاب مي کند ؟
 حالاتشان خاص بود اين بود که همه مي خواستند بفهمند واقعا کيست؟ چه مي گذرد در حالاتش ، که به اين مقام رسيده است. در سال حساب نکردم ، چند بار ختم قرآن کردند. بعضا که مي ديدم آخرهاي قرآن را مي خوانند ، مي فهميدم زياد ختم کردند. ولي در ماه مبارک رمضان ، سه بار ختم مي کردند . از لحاظ امساک ، از مسائل دنيا بريده بود. پرهيز از دنيا داشت و حب دنيا را از دل بيرون کرده بودند. اينطور نبود که تعلقي به مسائل دنيا داشته باشد. من براي نمونه عرض کنم، وقتي حقوق از سپاه مي گرفتند، تلويزيوني داشتيم که چيزي مي آوردند و مي گذاشتند روي تلويزيون و مي گفت : فلاني پول آوردم. شما خودت هر کاري مي خواهي بکن  و هر طور خرج مي کني، بکن. مي گفتم : خودتان احتياج نداريد ؟ مي گفت: نه من نياز ندارم و جالب اين بود که چندين بار متوجه شدم، هر وقت که پول مي آورند و مي روند و دوباره تجيديد وضو مي کنند. از خصوصيات ديگر ايشان ، هميشه وضو داشتن ايشان بود. شما در نظر بگيريد اگر نصف شب هم از خواب بيدار ميشد ، که به نوعي که مي خواست مجددا بخوابد، مي رفت و تجديد وضو مي کرد. به هيچ عنواني بي وضو نمي ماند. من مي گفتم: خوب الان صبح مي شود ومي روي وضو مي گيري. توضيحي هم براي کارهايش نمي داد، و اين طور نبود که مطرح کند . مثلا مي گفت: اينکه کار شاقي نيست ، دلم مي خواهد يک صفاي باطني پيدا کنم. چون اين شهر آلوده است، مي خواهم که با طهارت باشم و اين آلودگيها مرا نگيرد . خيلي زيبا بود، آخرين باري که آمده بودند، وقتي وارد خانه شدند ، به من گفت: وقتي از باغ بهشت وارد شهر شدم ، چون ماشين دست خودشان بود ، هم موقع آمدن و هم موقع برگشتن به گلزار شهدا مي رفتند. وقتي وارد شهر شدم، احساس کردم شهر بوي تعفن گرفته است. انگار فاضلاب شهر را گرفته بود. از من سوال مي کرد آيا واقعا اينطور است و فاضلاب روان شده؟ من گفتم : نه اين طور نيست. اما ديگر من حس کردم، خيلي به شهادت نزديک شده  و آخرين بار ، اصلا چهره ايشان تغيير کرده بود. يک حالتهاي ويژه در وجودش مي ديدم. خودش حتي خيلي از مسائلش را کمتر به زبان مي آورد. حتي در ارتباط با من ، با ديگران که اصلا . وقتي حس کردم که خيلي نزديک به شهادت شده ، از خدا مي خواستم ، حالا چند ماهي فرصت بدهد که بعد از اين چند سال آرزو بچه دار شدن را ببينند ، ولي خوب از بهترين دعهايش ، که در وصيت نامه اش هم بود، اين بود که : « خدايا در سخت ترين شرايط امتحان ، مرا به شهادت برسان و خدايا در سخت ترين شرايط زندگي امتحانم کن. خدايا در سخت ترين شرايط مرا به شهادت برسان ». خيلي به هم علاقمند بوديم ، و اين علاقمندي ما ، واقعا در زندگي ، دو طرفه بود و اينطور نبود که يک طرفه باشد. بي حد به شهيد رفيعي علاقمند بودم و او را  دوست داشتم .


از جبهه  که مي آمدند توجه کامل روي خانواده داشتند. به مسافرت اهميت مي دادند. مي گفتند: سه چهار روزي که اينجا هستم، حداقل مي توانيم زيارت برويم، اگر دنيا لذتي داشته باشد لذتش زيارت ائمه اطهار (ع) است. زيارت را زياد دوست داشتند. به جمکران خيلي علاقمند بودند. وقتي وضو مي گرفت، اصلا چهره اش  عوض مي شد. وقتي مي آمد ، مي گفتم: وضو گرفتي؟ مي گفتند: شما از کجا فهميديد؟ مي گفتم: قيافه ات تغيير کرده است . واقعا با معرفت وضو مي گرفت، چون اين طور است که اينها بدون هم معنا و مفهوم ندارد. عرض کردم مسافرت را واقعا دوست داشتند ، بخصوص زيارت را. در مدت کوتاهي که با هم زندگي کرديم، در اغلب مرخصي ها به قم مي رفتيم . اگر مرخصيشان زياد بود برنامه ريزي مي کردند، دفتري داشتند که همه کارهايشان را يادداشت مي کردند. من چيزهايي در اين دفتر ديدم که اصلا انسان فکرش را نمي کند. هر کاري که مي خواستند انجام دهند از مطالب خيلي کوچک را يادداشت مي کردند، همه را در آن دفتر مي نوشت. اولويت شهيد جبهه و جنگ بود. مواقعي که تشخيص مي دادند که نياز آنجاست اول آنجا را ترجيح مي دادند.

وقتي از جبهه مي آمدند مانند مادري که بچه اش در سختي بوده که چند ساعتي بخواهد جبران کند تر و خشک کند اين طور برخورد مي کرد با من. بعضي مواقع من از اين حالتشان دلگير مي شدم مي گفتم تورا به خدا اينقدر به من توجه نکن چون وقتي که مي رفتند ديگر بي قراري من بيشتر مي شد. مي گفتند خوب من فکر مي کنم شما چه سختيها در اين چند مدت مي کشيد در بهترين روزهاي عمر و جواني ؛من وظيفه ام است, آنقدر قضيه جبهه و جنگ هدفمند است که به چيز ديگر نمي شود فکر کرد. تمام همتمان را بايد بگذاريم براي مسائل جبهه و جنگ . فرق نمي کند هم ما و هم شما ما با رفتنمان شما با ماندنتان . هميشه به مسائلي که خانواده با خود حمل مي کرد بها مي دادند مسائلي که در طول نبرد رزمندگن مطرح مي شد. مي گفتند: اجر شما خيلي زياد است حالا رفتن هنر نيست ما مي رويم مشغول کار مي شويم ,شايد براي من 15 روز آنقدر سخت نباشد چون شما مي مانيد و جاي خالي ما را مي بينيد از طرفي اضطراب و دلشوره و نگراني هر چه کار سخت تر باشد اجرش بيشتر است .

انسان وقتي متوجه شد و وقتي مي خواهد به مسائل روحي دقت کند، بايد به همه جوانب دقت کند. واقعا شهيد رفيعي هم به همه دقت مي کرد . عرض کردم مسافرت را واقعا دوست داشتند. به خصوص در مدت کوتاهي که با هم زندگي کرديم، بيش از همه افراد خانواده ما، به مسافرت مي رفتيم. 27و28 بار به قم رفتيم. خيلي جالب بود در اغلب مرخصيهايشان به قم مي رفتيم. اگر مرخصيشان زياد بود ، برنامه ريزي مي کردند. دفتري داشتند که همه کارهايشان را در آن يادداشت مي کردند. من چيزهايي در اين دفتر ديدم، که اصلا انسان فکرش را نمي کند. هر کاري که مي خواستند انجام دهند از مطالب خيلي کوچک که ريز کارها را يادداشت مي کردند، همه را در آن دفتر مي نوشت . اصلا آدم باور نمي کند که براي قضيه کوچک ، اينطور برنامه داشته باشد، ولي واقعا اهميت مي دادند.

 اولويت شهيد، واقعا جبهه و جنگ بود. مواقعي که تشخيص مي دادند که نياز آنجاست ، اول آنجارا ترجيح مي دادند. اين طور نبود که کارشان به تبعيت انجام شود. موقعي که تشحيص مي دادند، جبهه و جنگ بايد در صدر مسالشان باشد ، هيچ چيز ديگر نمي توانست جاي اين مساله را بگيرد. به هر حال شهيد رفيعي به کارشان مي رسيدند و من مي خواهم بگويم، تا اين فاصله که با ايشان زندگي مي کردم ، نمي دانستم ايشان مسئوليت پدافند را داشتند و من بعد از شهادت ايشان اين را فهميدم. بارها سوال مي کردم، که شما آنجا چکار مي کنيد؟ مي گفتند: اگر من لياقت داشته باشم که آنجا کفش بسيجيان را واکس بزنم ، اين براي من خيلي ارزشمند است. مي گفت :شما دعا کنيد که لياقت شهادت را داشته باشم تا اينکه اسم مرا ثبت کنند. من حس کردم که کارشان فشرده است و مسوليت بزرگ دارند، چون از سوال من منزجر مي شدند و دوست نداشتم که ايشان را اذيت کنم ، لذا از ايشان سوال نمي کردم . اما در ارتباط با مسافرتشان ، که عرض کردم بعداز جبهه و جنگ و بعد از اينکه آنجا به کارشان مي رسيدند، ترجيح مي دادند از فرصت هايي که بين اعزامشان بود ، استفاده فراوان بکنند و خيلي مقيد به زيارت رفتن بودند . اينکه 4 بار به خدمت علي بن موسي الرضا (ع) رسيديم و چندين بار به قم مشرف شديم . به زيارت حضرت معصومه (ع) رفتيم و با معرفت هم زيارت مي کردند و آنقدر دقيق بودند به مساله زيارت و آنقدر با حالتهاي ايشان خاص بود که وقتي وارد اين حرم هاي مطهر مي شدند، هر کس متوجه حالات ايشان مي شد ، ايشان واقعا خيلي چيزها را مي ديد که شايد ماها نمي ديديم و اينکه مسافرتشان بيشتر در اين قالب ها بود. حالا اگر شهرهاي ديگر پيش مي آمد به ارحام سر مي زديم و بعد از زيارت ، ترجيح مي دادند صله رحم را حتي اگر در نقاط دور دست بود . برنامه زندگي ما اينطور بود و هيچ وقت هم تغير نکرد. يعني روند خيلي موزون و منظم بود و همه ما به خلقيات ايشان آشنا  شده بودند .

تاثير فرهنگ جبهه در نحوه برخورد شهيد با خانواده و مسائل زندگي:
فرهنگ حاکم در آن روزها ، همان فرهنگ جبهه بود . يعني در آن روزها طوري نبود که فرهنگ جبهه در فرهنگ خانه رزمندها وارد نشده باشد و چيزي جداي از خانه او باشد و به عنوان شغل به آن توجه داشته باشد. مي خواهم بگويم: شهدا با همان فرهنگ به مقام شهادت رسيدند ، فرهنگ جبهه در متن زندگي همه شهدا بود، چون اگر آن فرهنگ جبهه نبود  و فرهنگ شهادت نبود ، اينان به اين مقام نمي رسيدند و اين قضيه ، آنقدر در عمق جانشان نفوذ کرده بود ، که ديگر جزء وجودشان شده بود. در خانه تاثير مستقيم داشتند و يا در افرادي که در ارتباط با آنها بودند همين طور و اين طور نبود که در اعمالشان محو باشد. اما مسائل جبهه و جنگ ، يک مسائل کلي بود. بايد به ريزريز مسائل پرداخت تا بتوان به عنوان مجموعه از فرهنگ جبهه از آن ياد کنيم. همان ساده زيستي ها ، همان توجهشان به مسائل معنوي ، بريدن از تعلقات دنيوي، اينها خودشان فرهنگ جبهه را تشکيل مي داد، که واقعا در جزئيات زندگي مطرح مي شود. حتي خوردن و خوابيدن و در تمام مسائل روزمره و آنچه داشتند، با برنامه آن فرهنگ هماهنگ بود و جداي از زندگيشان نبود .

بينش شهيد نسبت به نوع تدبير درزندگي ، نوع تربيت ، ساده زيستي و ...
از لحاظ سادگي واقعا نمونه بود. روز عقد اين قضيه براي همه ثابت شد که ايشان کسي است که از دنيا چيزي نمي خواهد و از دنيا چيزي را انتخاب مي کند که براي رسيدن به هدف باشد . بعضا پيش مي آمد و مي گفتند: چرا ازدواج مي کنند؟ اينها که مي خواهند بروند شهيد بشوند و به مسائل دنيا اهميت نميدهند و چرا پس ازدواج مي کنند؟ اينها که برايشان مهم نيست ؟ ولي اين طور نبود، عامه مردم يک چيزي مي بينند، اما قضيه چيز ديگري است . واقعيتها وراي آن چيزي است که ما مي انديشيم. اينکه شهيد رفيعي از لحاظ سادگي ، واقعا در خانه اسوه بودند ، با همين سادگي در نهايت نظافت، در نهايت نظم بودند. مثلا لباسهايش جدا بود و لباس نماز جمعه را براي ميهماني نمي پوشيد. لباس ميهماني را هيچ وقت در کوچه نمي پوشيد و همه اينها را جدا جدا گذاشته بود . براي همه کارش هم دليل داشت و هم خيلي نکته سنج بودند و نسبت به مسائل ساده زيستي مقيد بود .
اما از لحاظ مسائل تربيتي بيشتر از طريق عمل کردن به احکام الهي بود. بعضا صحبتي پيش مي آمد  که ، توصيه اي به افراد بکند. اينطور نبود قضيه را کش و قوس بدهد. واقعا هم همينطور بود، نيازي به گفتن نداشت .در خانه در ارتباط با دوستان همه متفق القول بودند که وقتي محمدعلي هست ديگر جايي براي گناه کردن نمي باشد. وقتي آقاي رفيعي هست فلان حرف نمي شود. وقتي او هست ديگر ما هر طور نمي توانيم بنشينيم و هر طور که مي خواهيم نمي توانيم حرف بزنيم. اين ديگر براي همه جا افتاده بود. همه  افراد کارهايشان را جمع و جور مي کردند با نهايت علاقه نه از روي ترس . واقعا به او علاقه داشتند، واقعا ظاهر دوست داشتني داشتند. هميشه تبسم را روي لبهاشان ديد مي شد. حتي در حالت  ناراحتي هميشه متبسم بودند. اينها از صفات مومنين است که در چهره شان نور باطن متجلي است . اين طور نيست که ظاهرو باطن با هم فرق داشته باشد . اما ايشان خودشان وقتي پسرمان به دنيا آمد، نبود. اما قبلا خيلي سفارش مي کردند از وقتي متوجه شدند که خداوند توفيق داده که مي توانيم صاحب فرزندي شويم به من خيلي توصيه ها مي کردند ،که من تا به حال آنها را نشينده بودم. اعتقاد قلبي من اين است که  اينها از اخلاصشان بود، از حکمتها بود . حديث داريم « اگر کسي خودش را چهل روز شبانه روز براي خدا خالص کند حکمتهاي الهي از قلبش به زبانش جاري مي گردد» حتي بدون اينکه آنها را مطالعه کرده باشد به آنها رسيده بود. به مسائلي رسيده بود که من مطئنم حتي شهيد آنها را جايي مطالعه نکرده بود. اينکه به قضيه فرزند خيلي اهميت مي دادند و اعتقاد داشتند مي گفتند:  فرزند براي انسان يک وجود نيست بلکه يک نسل مي باشد ، شما اگر مي خواهيد يک روح پاک را هديه به  اين مجموعه زميني کنيد ، بايد به مسئوليت آن پاي بند باشيد. اگر خداي نکرده اين وجود پاک و اين روح الهي را نعوذبا... به روح شيطان تبديل کني، تکليف چيست ؟ پدر و مادر نقش اساسي درتربيت فرزند دارند که بچه ها کدام مسير را بروند. اينکه به هر حال تربيت به هر شکل شود و وجود بچه تشکيل شود نه . مي گفتند : شما مطمئن باشيد هر حرکتي که مي کنيد عينا روي بچه تاثير مي گذارد اينطور نيست که بگوييم اين بچه هنوز وارد دنيا نشده است. پس نسبت به اين مسائل غافل است قطعا تاثير مي گذارد. مرا تشويق مي کردند به مسائل عباديم خيلي حساس باشم. هر چيزي را مي گفت ، انسان نمي توانست رد کند يا اهميت ندهد. سخني که از دل برآيد لاجرم بر دل نشيند .واقعا مصداق داشت . در نامگذاري فرزند هر پدر و مادري از ابتدا نظري دارند، آن وقت ما نسبت به هم حساسيت فراواني داشتيم يک عشق عجيبي بين ما بود. برنامه ريزي مي کرديم، نسبت به مساله نامگذاري ما انتخاب کرده بوديم. وقتي من پرسيدم، گفت : خواب ديدم در جمکران بچه اي روي دستان من بود مي خواستم بروم دعاي کميل هر چه گشتم بچه هايي که جمع شده بودند براي دعا پيدا نکردم آوردم وسط مسجد نشستم بچه را گذاشتم زمين . ديدم « اللهم اني اسئلک برحمتک التي ......» در مسجد پيچيده شده من نگاه کردم در اطرافم کسي نبود . اين بچه دعاي کميل را مي خواند به اين لحاظ دلم مي خواهد اسم پسرم کميل بگذارم .
شهيد رفيعي تکيه کلامش انشاا... بود. يعني وقتي مي خواست برود ، مي گفت: حالا شايد تا در رفتم و نشد بروم . واقعا معتقد بود ، که آنچه خداوند اراده کند ، همان مي شود. و ممکن است کمتر از ثانيه اي اراده انسان را تغيير دهد. اما به صراحت در آخرين سفري که به مشهد مقدس رفته بوديم ، به من گفت: اين کميل است و خيلي برايم عجيب بود. گفتم: شايد خواب ديده است. آخر براي هر چيزي انشاء..... مي گفت. پرسيدم ،  گفت : آنچه خدا بخواهد ،همان مقرر مي شود، اما من مطمئنم اين کميل است .
 احترام بسيار عجيبي براي پدر و مادر قائل بودند .در جواني  مادرشان را از دست داده بودند ، برايشان ضايعه خيلي بزرگي بود و فکر مي کنم حساسيتي هم که ايشان روي من داشتند به خاطر همين قضيه بود، چون يکبار همه چيزشان را از دست داده بودند، خيلي متوجه من بودند و خيلي به مقام زن اهميت مي داد. براي زن احترام قائل بود حتي مي گفت : اولياي خدا از دامنهاي پاک زنها به اين مقام رسيده اند. تا دامن پاک نباشد امکان ندارد انسان هر چقدر هم که سعي کند به آنچه که مي خواهد دست پيدا کند.
در ارتباط با پدرشان خيلي احترام قائل بودند. هم براي پدر خودشان و هم پدر و مادر من . کلا به عنوان ولي ، به آنها احترام مي گذاشتند و هم چنين نسبت به خواهران و برادران ، چون شهيد رفيعي هم مثل من ، خودش فرزند اول بودند و خواهر و برادرانشان سنشان پايين تر بود ، به آنها التفات داشت. اما اينکه از نعمت مادر محروم بودند و به  خواهرانشان و برادرانشان خيلي توجه داشت و مي خواست خودش اين خلا را پر کند . از لحاظ تربيتي اينکه هر چه بخوام بگويم، همه اش تکرار است، اما واقعا خوب تربيت شده بود. مادرشان آنگونه که وصف مي کنند ، يک مادر نمونه بود. پدرشان هم با تقواست و زبانزد همه بود ، ولي خوب ، مادر نقش اساسي تري در تربيت فرزند دارد. مادرشان از مادراني بوده که روي مسائل اعتقادي ، با توجه به اينکه از يک خانواده ساده بودند ، خوب کارکرده بود. اما در مقامشان اين کافي است، که بين دو نماز جان به جان آفرين تسليم کرده بودند. مادري که با اين حالت از دنيا برود، آنقدر تقوي در زندگي خويشي قرار داده ، که قطعا بعيد به نظر نمي آيد، اين چنين بچه اي از دامان او به اين درجه والا دست يافته باشد.
بيان احساسات خود هنگام اعزام همسرتان به جبهه ها :
در  رفتن  جان  از  بدن  گويند  هر  نوعي  سخن
من خود به چشم خويشتن ديدم که جانم مي رود
شايد بعضي به کلامش توجه نکنند ، اما عمق مساله اينطور است ، که وقتي آقاي رفيعي مي رفتند ، تمام وجودم را آقاي رفيعي مي بردند و وقتي برمي گشتند ، مي گفتند: چرا شما اينطور شديد ؟ چرا از لحاظ ظاهري اينقدر عوض شديد و تغيير کرديد؟ مثل کسي که چند ماه رياضت کشيده باشد، شديد. چهره من يک همچين ترکيبي پيدا کرده بود و هر کس مرا مي ديد ، خيلي زود متوجه مي شد و مي گفت: آقاي رفيعي رفته اند؟ مي گفتند: چرا شما اينطور هستيد، آرام  باش و بر خودت تسلط داشته باش. و با ذکر خدا جبران کن قضيه را . مي گفتم: اصلا وقتي که ظاهري از چشم ما محومي شويد ، حس مي کنم واقعا رفتيد ، چون من بيش از حد به شما علاقمند هستم و نگران سلامتي شما هستم و نقطه اتصال من و شما ، خيلي قوي است و خيلي مي ترسم. حق داشتم که بترسم. هر وقت مي ر فت ، مطمئن بودم که ديگر برنمي گردد، اما من با نهايت تضرع از خدا مي خواستم و مي گفتم : من حاضرم تا ابد زندگي ما جنگ باشد و ايشان جبهه بروند ، اما به هرحال ايشان باشند  و لااقل ماهي يکبار بيايند که من ايشان را ببينم .

مشکلات و نحوه برخورد با آن هنگام حضور همسر در جبهه :
حضور در جبهه يک مساله عقيدتي بود. اين خيلي از مسائل را براي ما حل مي کرد. اگر ما با مسائل کنار مي آمديم، به لحاظ اين بود که ما معتقد بر اين بوديم، که بايد آنجا باشند و مصلحت دين ما بر اين است که ايشان تلاش کنند در نبردشان با کفر .
 اينکه وقتي انسان کاري براي عقايدش انجام ميدهد، يا هدفي را دنبال مي کند، خوب قطعا تليخيها ، شيرين مي شود و سختيها آسان مي شود، اما نه آن شيريني هايي که در مسائل دنيا داريم، نه اينطور نيست. مي خواهم بگويم: شيريني و آساني خيلي فرق مي کند و در مسائل دنيا ، پيشرفت کارها و آسان شدن کارها يا قضيه اي شيرين شدن سختي ها ، خيلي متفاوت است . مي خواهم بگويم، نهايت سختي ها کلا براي زن، در نبود همسرش مي باشد. اگر اين نبود، مثل زمان جنگ که موقت باشد، انسان به يک اميدي که حالا يک ماه طاقت مي آورم ، و به هر حال ايشان از راه مي رسد ، خيلي آسان است . اما وقتي انسان خودش را تو معرکه در اين دنيا ، يکه و تنها ببيند،  که پشتوانه خود را از دست داده است ، علي الظاهر دنيا براي او تمام شده است. براي خود من، همين طور بود. اما شرايط من ، وقتي  خود را در مسائل دنيا تنها ديدم ، خيلي بغرنج بود و خيلي برايم سخت بود، نه به لحاظ سختيهاي ظاهري،  چون اينها که رفتند و يک مسئوليت عظيم روي دوش ما گذاشتند. چگونه بار اين مسئوليت را به خصوص اين چنين امانتي را مي توانم به دوش کشم؟ و يکه و تنها ، خيلي برايم سخت بود، چون بعد از شهادت ايشان، تنها زندگي مي کردم و چون يکسال بعدش ، پدرم را از دست دادم، ترجيح دادم که با کميل تنها باشم . به خاطر مسائل تربيتي ايشان گفتم: در خانه پدر و مادر بزرگ هستند و در اينطور شرايط ، که نعمت پدر از او گرفته شده ، ديگران يک توجه خاص و اضافي و محبتهاي اضافي نسبت به بچه دارند ، که خودش مي تواند در آينده براي تربيت بچه ، مضر باشد. ترجيح دادم تنها زندگي کنم  . تنها زندگي کردن يک زن در بحبوحه جواني ، در يک چنين جامعه اي که مسائل و تبعات زيادي دارد، خود سخت است. ما بايد با همچون مشکلاتي دست و پنجه نرم مي کرديم و دست به گريبان بوديم . با بچه اي که کوچک و خودم تنها . در عين اينکه تنها زندگي مي کرديم ، در سن چهارسالگي که مشکلات بچگي ، ظاهرا کمي حل شده بود ، هم مرد و هم زن خانه بودم. اينکه به هر حال فشار مي آيد و اينطور نيست که آسان باشد. شروع کردم درس ناتمام را پي گيري کردن و تمام کردم. در راه دوست، خيلي کارها بايد کرد و گفتم که براي انسان الکي و آسان نيست به مقام قرب رسيدن و اينکه من هيچوقت خودم را شايسته نمي دانم ، که از وجود ايشان چيزي درک کرده باشم و آنچه مي گويم، چيزهاي ظاهري است و لطف خدا هميشه شامل حال بندگان است. حتي آنهايي که توجه به خدا ندارند ، خداوند آنقدر بزرگوار است و آنقدر رحمان و رحيم است ، که به همه بندگان توجه دارد ، حالا اگر بنده غافل هم باشد. اما مي خواهم بگويم واقعا با برکت نعمت وجودي خود شهدا، که به اشاره قرآن اينها زندگان حقيقي خداوندند هستند و اينکه خداوند التفات نسبت به شهيد دارد، که شهادت بالاترين مقام کمال است، قطعا به اطرافاينش توجه دارد و نيز به مسائلي که بعد از شهيد در دنيا وجود دارد، عنايت دارد  و اين طور نيست که خداوند اطرافيان شهيد را رها کند . صريح داريم وقتي که شهيد از دنيا جدا مي شود ، خود خداوند ، جانشين در خانواده او مي شود و قطعا در طي اين چند سال ، من واقعا اين را حس کردم . اگر من بودم همه چيز براي من در همان ثانيه اول تمام شده بود، اما لطف و عنايت خداوند است ، که تا الان اين بار را تا به اينجا رسانيدم. انشاءا... که به نهايتش برسانم .
فکر کنيد در طول 24 ساعت ، خيلي مسائل پيش مي آيد که پيش بيني نشده است. زندگي پر از حوادث و اتفاقات پيش بيني نشده است. اينکه انسان بخواهد يکه و تنها در مقابل زندگي با سيل حوادث برخورد کند ، اين يک عنايت خاصي از جانب خداوند را مي طلبد. انسان قادر براين نيست ، اما خوب مشکلاتي در نبود همسر مطرح ميشود و مشکلاتي که هماورد ندارد ، فکر کنيد اگر بچه در زندگي حضور نداشته باشد، شايد مشکلات کمتر است ، خوب اين سوز را مادران شهدا بيشترين حس مي کنند و در آن سهم را دارند. همسران شهدا بيشتر مشکلات دارند،  وقتي يک نفر از خانواده پدري جدا ميشود و مي آيد با کسي بناي زندگي مشترک مي گذارد ، حالا اگر اين شريک خودش را وسط کار از دست بدهد ، فکر کنيد تمام مسئوليتهايي که قرار بوده،  آنها با هم به سرانجام برسانند، روي دوش يکي مي ماند و فکر مي کنم، اين خودش سنگين ترين بار و جانسوز ترين امتحان است .

نحوه ارتباط و نامه نگاريها با همسر زمان حضور در جبهه:
با توجه  به اينکه خيلي حساس به وجود ايشان بودم ، چون منزل پدرم تلفن داشتيم، ارتباط ما از طريق نامه خيلي کم بود . بعضا مسائلي پيش مي آمد که نمي شد با صحبت پشت تلفن اشاره کرد و دلم مي خواست با هم مطرح کنيم ، نامه مي نوشتيم ، سه چهار مورد بيشتر پيش نيامد چون مسائلي که واقعا نمي شد و نياز به تامل بيشتري داشت. برايم کافي بود که صدايشان رابشنوم ، مثلا اگر ايشان صبح راه مي افتادند و مي رفتند وقرار بود عصري برسند ، ترجيح ميدادم صدايش را بشنوم و ببينم واقعا هست. يعني هيچ چيز ديگري مرا آرام نمي کرد. مثلا اگر مي گفتند : فلاني رسيد ، برايم کافي نبود و  کفايت نمي کرد من بايد صدايش را مي شنيدم. خودش نيز خلق مرا خوب مي دانست. اين بود که ارتباط بيشتر از اين طريق تلفن بود. اما همان کمش هم، درياي معرفت ايشان را مي رساند. واقعا در عمق وجودش يک مسائلي بود ، که به آن دست پيدا نکرديم و بعضا چيزهايي که مي گويم ، حدس ميزنم در وجود ايشان بود.

ديدگاه شهيد نسبت به حضرت امام خميني (ره)ولايت فقيه:
نسبت به ائمه و اولياء ، علاقه بسيار شديد داشت . شهيد رفيعي بزرگ شده در خانه ائمه و اولياء بود و عشق عجيبي نسبت به پيامبر (ص) داشتند. علاقه عجيب نسبت به امامان ما و به خصوص حضرت زهرا (س) داشتند ، به طوري که در ايام عاشورا و ولادت ها و شهادت ها، قشنگ از چهره آقاي رفيعي پيدا بود ، چقدر ارتباط نزديک با ائمه دارد. به مراسم و روضه عاشورا اهميت مي داد . در طول ماه روضه داشتيم ، خيلي به اينها اهميت مي دادند . اينکه نسبت به ائمه و اهل بيت ، التفات فراوان داشتند و به توسل به آنها خيلي اهميت مي دادند . به من نيز سفارش مي کردند ، که براي هر کاري زيارت عاشورا بخوانم .مي گفت: چهل روز زيارت عاشورا بخوان و توسل بخوان و صلوات بر ائمه بفرست . مي خواهم بگويم ، که نسبت به حضرت امام خميني(ره) اعتقاد قلبي داشتند ، که امام ، نائب برحق امام زمان (عج) است. اينکه با اطمينان مي گفتند: هيچ امري براي من بعد از امر خداوند ، در روي کره زمين مطاع تر از امر امام نيست. امر امام  خيلي برايم مهم است . بعضا پيش مي آمد و مي گفتم: اين همه رفتيد، بگذاريد بقيه هم بروند و بقيه هم سهم دارند و استراحت کنيد . مي گفت: هر موقع امام تکليف را از دوش ما برداشتند ، من ديگر نمي روم  و کار من اينجا تمام شده است .

ديدگاه شهيد در خصوص تحصيلات و کسب مراتب علمي:
چون مسائل جبهه و جنگ درست مقارن کسب تحصيل بچه هاي رزمنده بود، غالبا به طور مقطعي تحصيل را رها کرده و وقتي کارها جمع و جور مي شد، مجتمع ايثارگران براي بچه هاي رزمنده برقرار شد وامکانات تحصيلي در جبهه ها فراهم شد. وقتي اين امکانات فراهم شد شهيد  خيلي سريع نسبت به تحصيلشان اقدام کردند به من هم توصيه مي کردند درسم را ادامه بدهيم. همين موقع که ايشان جبهه مي رفتند من تحصيل را ادامه مي دادم اکثر اوقات شهيد رفيعي مطالعه مي کردند، کتابهاي سيره ائمه، احاديث به هر حال به درسهاي اخلاقي و اعتقادي خيلي اهميت مي دادند. مي گفت: اگر علم نسبت به عمل کسي نداشته باشد آن عمل هيچ گونه ارزشي ندارد. آنچه را مي خواهيد عمل کنيد نسبت به آن علم داشته باشيد. مي گفت : اگر مي خواهيد حرف از اسلام بزنيد بايد با معرفت و شناخت حرف بزنيد که مبادا خداي نکرده به خاطر غفلت به اسلام ضربه اي وارد کنيد! مبادا خداي نکرده به خاطر غفلت از اين مسائل ، لطمه به اسلام بزنيم ، يا خطري براي اسلام داشته باشد . چيزي را نمي داني ، نگو و اگر مطمئني ، کاري  را انجام بده . به هر حال مطالعه داشته باشيد و علم ومعرفت پيدا کنيد و آن موقع حرف بزنيد ، که آنچه را مي گوييد ، از دين انعکاس دارد و شايد انعکاسي جهاني پيدا کند ، نباشد طوري که بگويند : مسلمانها يک عدد آدمهاي خداي نکرده           بي معرفت و بي سوادند و اينطور نباشد . مسلمان بايد با سواد باشد .

نحوه اطلاع از شهادت و عکس العمل شما در موقع شهادت همسر:
مي خواهم بگويم، هيچ خاطره اي در طول زندگي ، در طول چند سالي که از عمرم مي گذرد ، جان سوزتر از واقعه شهادت آقاي رفيعي نبوده و فکر نمي کنم ، واقعه ديگري هم باشد، آن لحظه . سال 1365 در عمليات کربلاي 5 بود ، چند روز از عمليات گذشته بود و چند روز هم بود که از شهادت ايشان گذشته بود و ما هنوز خبر نداشتيم. شرايط خاصي که من داشتم و حساسيتي که من نسبت به ايشان داشتم، همه متوجه بودند و کسي جرات اين را پيدا نمي کرد ، بيايد خبر بدهد. همه مي گفتند: بگذاريد لااقل اين بچه بدنيا بيايد و ضايعه اي پيش نيايد ، که جبران پذير نباشد. اما من خودم حس کردم. روزهاي آخري که آقاي رفيعي شهيد شده بود و من نمي دانستم و از ايشان اطلاع نداشتم، مي گفتم: خوب جنگ است و سرش شلوغ است. حس مي کردم که ديگر نيست. يک سردي وجودم را گرفته بود. يک سوزي ، به قولي دل مرا تکان مي داد، که ديگر من تنها شدم و ايشان نيستند . روز اول بهمن شهيد شده بودند و روز 7 بهمن ماه 2و3 دقيقه قبل از اذان مغرب بود ، آمده بودند به خانواده و گفته بودند. وقتي من از بيرون آمدم ، که براي رفتن به مسجد مهيا شوم ، ديدم همه چهره ها تغيير کرده . بدون اينکه کسي چيزي بگويد ، حس کردم همه نصف شده اند. يک طوري شده بودند و همه غمگين نشسته بودند. حس کردم يک چيزي آنها راتکان داده. مي خواستم خارج شوم. به همه نگاه کردم، فهميدم. گفتم : چيزي شده ؟ براي آقاي رفيعي حادثه اي پيش آمده ؟ گريه کردم  و نمي توانستم طاقت بياورم . يک لحظه حس کردم نيستم. به عقب تا شدم و ديگر چيزي نفهميدم . تا اينکه بعد از مغرب به هوش آمدم ، ديدم در بيمارستانم . چيزي نتوانستم بگويم چرا، آن موقع دستانم را تا نهايتي که مي توانستم بالا گرفتم و گفتم:          « يا امام زمان (عج) به فريادم برس ». دو ماه مانده بود کميل به دنيا بيايد و با هيچ کس حرف نمي زدم، حتي سلام عليک هم نمي توانستم بکنم و يک شوک عجيبي وجودم را گرفته بود . سر هيچ سفره اي حاضر نشدم و غذا نخوردم. فقط هر روز مقداري شير با اصرار که حداقل زنده بمانم مي خوردم . همه مي دانستند حتي يک لحظه بعد از آقاي رفيعي ، من زنده نمي مانم. فکر مي کردم ايشان نباشد چه مي شود ؟ به خودم مي گفتم: فکر نداره خودم به خودم مي گفتم: تو بعد از او زنده نخواهي بود. من مطمئن بودم حتي يک لحظه بدون ايشان روي کره زمين نخواهم بود . به لحاظ شدت علاقه و وابستگي فراواني که به ايشان داشتم، اگر کلامي جز کلام خدا بود ، من نمي گذاشتم، ايشان قدم از قدم بردارد. مي گفت: اين مسئله موجود، خيلي ارزش دارد و خيلي مهم است. ديگر نمي توانستم روي حرف خدا حرف زنم و آنچه باعث شد من بمانم و حس مي کنم فقط خداوند مي خواست، که نسل اينها در دنيا منقطع نشود و اين مسئوليت را من بايد انجام مي دادم ، به خاطر اين نگاهداشت، که چکيده اي از وجود ايشان را در دنيا پرورش دهم .
همچنين بيان نکات و حالات خاصي که از همسر شهيدم ديده ام ، نکات خاص ايشان فراوان است . هر وقت مي خواهم از اينها بگويم غبطه مي خورم . شهيد رفيعي اخلاص تمام عيار داشت، و شهيد ايمانش خالص بود  و اخلاصي عجيب داشت ، اخلاصي که من در شهيد رفيعي ديدم و حتي شنيدم ، واقعا اخلاصشان حرف اول را ميزد و حيا و حجابش قابل احترام بود. واقعا کسي نمي تواند به آساني به اين مسائل دست پيدا کند .

حالت معنوي شهيد:
شهيد رفيعي حالت معنوي خاصي داشتند و اينکه روزهاي هفته را تقسيم بندي کرده بودند براي اعمالشان ، روزه هايش. مثلا شب و روز جمعه را خيلي برايش احترام قائل بودند، يک شب خواستم ببينم کجا ميرود، از پشت پنجره نگاه کردم ديدم رفتند بيرون و دمپاييهايش را از جلو اتاقها طوري برداشت که صدا نکند ، بدون اينکه کسي متوجه شود از پله ها پايين رفت وضو گرفت و دوباره بالا آمد. يک اتاق ديگري داشتيم، ديدم رفت آن اتاق در را بست و فرش را  کنار زد و روي خاکها به سجده افتاد. قضيه برايم مرموز بود بيرون رفتم از کنار پنجره که پرده اش کنار رفته بود ، نگاه کردم معتقد به مسائل عباديش بودم, فراوان و اينکه اهميت مي دهد . اما فکر نمي کردم به حد اعلا خودش باشد اين قدر تضرع . خانه هاي قديم مثل خانه هاي امروزي نبود سطحش خاکي بود ديدم روي خاک نشسته رفته سجده، به شدت گريه مي کند. گفتم : شايد يک اتفاقي افتاده که نمي خواهد به من بگويد که اينطور از خدا مي خواهد که آنرا حل کند. شک کردم که مبادا کسي مريض شده که ايشان به آن حالت از خداوند مي خواهد صبح که شد گفتم: دلم خيلي شور مي زند ونگرانم ,نکند مساله اي پيش آمده که ايشان از من کتمان مي کند. ديدم اصلا حالت روز با حالت شب فرق مي کند. گفتم: شما چيزي از من کتمان مي کنيد؟ گفت : براي چه ؟  گفتم : شبها چرا ميرويد آن اتاق گفت : شما اگر لطف کنيد خيلي وارد اين مسائل نشويد ، من راحتم من که کاري نکرده ام . بنده بايد بندگي کند ، ما هيچ کاري جز گناه نکرديم خدا از گناهانمان درگذرد. گفتم: شما حتي يک صفحه از گناه را پر نکرده ايد حال اينکه ما صفحات فراوان داريم. واقعا ما بايد به درگاه خداوند عجز داشته باشيم. گفت: اينطور نيست چون هر کس از حالت درونش بهتر اطلاع دارد .
همرزمان شهيد رفيعي مي گفتند: اگر جبهه زيرو رو شود دست از دعا برنمي داشتند. دائم به ذکر خدا مشغول بودند ، مي گفت : چرا انسان بيکار بنشيند،  برنامه داشت ,دعاهاي روز را مي خواند. مثلا: روز شنبه زيارت پيامبر(ص)و همينطور زيارت امام حسن(ع) و امام حسين (ع) و حضرت زهرا (س) و برنامه داشتند،  در دفترشان هم نوشته بودند. مثلا: ذکر روز شنبه که  يا رب العالمين است هر وقت کاري هم انجام مي داد ذکر مي گفت : خيلي چيزها از او ياد گرفتم . خيلي چيزها از او دارم از اين مسائل خيلي برايم مي گفت. وقتي که مفاتيح را باز مي کرد, مي گفتم: چه مي خوانيد دلم مي خواهد من هم آنها را بخوانم. مي گفت: شروع کن از همان اولش دعاي روز ، زيارت روزها ، زيارت امين ا... را حتما بخوان خيلي خوب است زيارت عاشورا را حتما بخوان قبل از ظهر چند دقيقه قبل از اذان ظهر زيارت عاشورا بخوانيد. شهيد در طول عمر 7-8 بار بيشتر به خدمت امام (ره) رسيده بودند. هميشه سعي داشتند راهي پيدا کنند که به ديدار امام (ره) بروند .از هر کانالي که مي شد مثلا اگر قرار بود بچه ها تهران بروند با آنها هر طور مي شد مي رفت. اگر بچه هاي مشهد قرار بود بروند با التماس هم که شده خدمت امام (ره) مي رفتند . در حمله به فاو بود که متوجه شده بودند خودشان شخصا چند هواپيماي دشمن را با پدافند بيندازند، به خاطر اين کار شهيد و سقوط هواپيماها شهيد را به طور ويژه به اتاق شخصي امام (ره) همراه 10-15 نفر ديگر برده بودند و از نزديک آنطور که دلش مي خواست امام (ره) را زيارت کرده بودند .

يکبار مجروح شد,مجروحيت ايشان عميق نبود, سطحي بود و درصد بالاي نداشت . در عمليات رمضان تانکي سوار شده بودند ، که جلو مي رفتند و مورد اصابت مستقيم قرار گرفته بودند. وقتي تانک سوخته بود ، مقداري از بدن ايشان ، سوختگي پيدا کرده بود و جزئي خراش پيدا کره بود . در حمله به فاو نيز شيميايي شده بودند ، که بعد از 45 روز که ايشان برگشتند ، که براي من 45 سال بود ، از در که وارد شدند ، من خانه نبودم. آمده بود، ديدم دست و سرو گردن اوبسته شده  و چهره اش تغيير کرده به او گفتم : چرا اينطوري شديد؟ گفت: آنجا که شيميايي مي زنند ،  ماسک نداشتيم يک مقداري شيميايي شديم. چند روزي در بيمارستان صحرايي بوديم، گفتم: کمي بهتر بشوم و خدمت شما بيايم. اين بود که مدتي طول کشيد . اما مجروحيت که درصد جانبازي داشته باشند، نبود . شهيد رفيعي معتقد بودند ، که کمک به ضعيفان را از همسايگان و نزديکان شروع کنند و کساني که مي شناخت ، چرا که ابتدا مسئول است در مورد اينها . اما کسي را که نمي شناسيم ، بايد جستجو کنيم  و پيدا کنيم و اينطور نيست که مسوليت از ما ساقط شود، که چون نمي شناسيم ، مسوليت نداريم.
 بعضا سوال مي کرد از دوستان و آشنايان ، حتي نذري داشت ، مقداري براي دارالايتام کنار مي گذاشتند. در طول ايام ماه، 500 تومان در دفترچه مي گذاشتند ، با آنکه حقوق سپاه کم بود و حدود 3-4 تومان بيشتر نبود، اما مي خواهم بگويم ، آن حقوق کم آنقدر پاک ، حلال و پر برکت بود که به همه کار مي رسيد و اضافه هم مي آمد. به اين مسائل توجه زياد داشتند. به من مي گفت: وقتي من به اين بچه ها نگاه مي کنم، بچه هايي که نسبت به بچه هاي عادي و معمولي پايين ترند ، دلم ريش ريش مي شود. من شب و روز فکر مي کنم ، که چه کاري برايشان مي توانم انجام دهم . اما همين قدر که مي بينم، دستم کوتاه و خالي است. اعتقاد قلبي ما بر اين است، که دلمان مي خواهد به اينها کمک کنيم ، اما نمي شود . من فکر مي کنم بايد در اين راه ، سوز خرج کرد. اگر پول نداريم اين سوز را بايد بگذارد در اين راه . آخرين باري که آمده بودند، قيافه شان کاملا تغيير کرده بود، اولا خيلي لاغر شده بودند و چون قضيه کربلاي 4 اتفاق افتاده بود و شکست ظاهري خورده بودند ، در نگراني و نارحتي بودند  و مي گفتند: همه کار کردند ، سرمايه گذاشتند ، بچه ها رفتند ، مفقود شدند، شهيد شدند . اين قضيه خيلي گران تمام شده بود برايشان .

اول خودشان آگاه بوده اند. به حال خودشان آن وقت شهيد شده اند ، من به اين امر کاملا معتقدم ، که شهدا خودشان قبل از شهيد شدن به شهادتشان آگاه بودند. شهيد رفيعي از چند سال قبل به اين  امر آگاه بود ، که بالاخره شهيد بشود. روزهاي آخر واقعا صد در صد در وجودشان بود، که ديگر برنمي گردند. توصيه هاي فراواني به من مي کرد ، که شما صبر داشته باش، اما مي دانست اگر زياد در مورد اين قضايا بگويد، مرا آزار مي دهد و شايد بعدها آنها برايم جز مسائلي باشد ، که بغرنج باشد و اذيتم کند. مي گفت: آنچه که خدا بخواهد، همان مي شود. اما شما براي همه چيز آماده باشيد  و فقط اگر خدا کمک نکند، اين کاري نيست که ديگران بتوانند به آدم کمک کنند و ديگران هيچ کاري براي شما نمي توانند بکنند واقعا اينطور هم بود. هر بار، هر بار که ميرفت ، يکبار از زير قرآن رد مي کرديم و مي رفتند سرکوچه ، ماشين بود سوار مي شدند و مي رفتند. اما اين بار پدرم خوابيده بودند ، صبح خيلي زود بود  و مادر و بچه ها با آقاي رفيعي خداحافظي کردند. رفت تا سر کوچه ، من ديدم ايشان مجددا برگشت و گفت: آقا چي ؟ پس پدر کجا است. من متوجه نبودم . گفتم: خوابيده. ايشان که به مسائل شخصي افراد آنقدر معتقد بودند ، حتي براي کار مهم ، کسي را از خواب بيدار نمي کردند. اما اين بار گفتند: اگر مي شود بيدار کنيد تا ببينم و خداحافظي کنم  و بروم و بارها شده بود که ايشان رفته بودند و پدر را نديده بودند. مثلا مي گفتند: از قول من از فلاني خداحافظي کنيد، از قول من حلاليت بطلبيد و اين کار ديگر براي من عادي شده بود، که حالا ديگر براي او اتفاقي نمي افتد .  اما واقعا آن روز در وجود من، يک رعشه اي آمد که اين قضيه نمي تواند عادي باشد ، اما از آنجا که خداوند نمي خواهد خيلي بنده را اذيت کند، اينها زود محو مي شود که انشاءا... اين طور نيست و توکل به سراغ انسان مي آيد و کمک مي کند.
رفتيم بابا را بيدار کرديم و خداحافظي خاصي بود تا سر کوچه . هميشه دنبال ايشان تا سر کوچه مي رفتم . ايشان تا دم مسجد نزديک خانمان رفتند  و مجددا برگشتند. گفتم: چرا نمي روي، چيزي جا مانده ؟گفت: فکر مي کنم چيزي جا مانده باشد، وسايل را شمردم  وگفت: که الان ذهنم ياري نمي کند و مي ترسم وسط راه يادم بيفتد و حتما يک چيزم جا مانده است. همه چيزهايي که احتياج داشتند، شمردم که اين وسايل را گذاشتم گفت: نه. نه,با لحن عجيبي گفت : اينها نيست. وقتي چيزهاي دنيايي را مي گفتم،          مي گفت: من مطمئنم که اينها نيست، من فکر مي کنم آن موقع کميل را جا گذاشته بود .
خوب خيلي چيزها از ديدها پنهان است، شايد مصلحت اين است ، که واقعا پنهان بماند. در يک ساعت و يکسال هم نمي شود از اينها گفت . اما آنچه مي خواهم بگويم، از خدا مي خواهم از عمق وجودم ، در آينده بچه ها حداقل، بچه هاي خود شهدا ، حالا توقع زيادي نيست و انتظارم خيلي زياد نيست ، بچه هاي جامعه ما به شناخت واقعي از شهدا برسند و درست پاي در جاي پاي پدران شهيد شان بگذارند. من آرزوي دنيوي ام ، مقدمه اي براي آخرتم است. اين است اگر توي دنيا معطلم ، به لحاظ تحقق اين هدف است و گرنه ديگر من با دنيا کاري ندارم . حتي در روز مرگم. کارهايم مشخص است. تا کسي وارد مي شود و مي گويد : فلاني کار انجام بده ، مي گويم: من با دنيا کاري ندارم و کارهاي ظاهري خودم را انجام مي دهم. به خاطر همين است که خواستم کپسول انرژيم را در خانه يک جانباز قطع نخاع صرف کنم. نخواستم آنچه را که خداوند سرمايه وجودي من کرده بود، ( از لحاظ سلامت و توانايي جسماني، بهترين راه و شايسته ترين انتخاب اين است ، که در ادامه همان راه و مسير، ادامه همان هدف گذشته)، اين را صرف کنم براي کسي که در کنار شهدا بوده و مي خواسته به همان هدف برسد. حال اگر نرسيده ، حال اگر مصلحت نبوده ، جاي بحث ديگري است.
 انشاءا.. از خداوند مي خواهم آنچه به خوبان در گاهش عنايت کرده ، به همه ما عنايت کند. عاقبت همه امور ما و کل مسلمانان و بچه هاي شهدا را ختم به خير کند و نيز نسل شهدا ، به خصوص در اين قضيه خيلي حساس هستم ،نه تنها فرزند خودم ، بلکه فرزند هر شهيد ، بايد بفهمد که کيست و از چه وجودي است و نسل وجوديش که بوده ؟ واقعا قدر اين موقعيت را بدانند ، اينکه انشاءا... با ياري خدا و عنايات و توجهات خاص ائمه به اين هدفمان در دنيا برسيم. من فکر مي کنم اين از الطاف بزرگ خداوند است که انشاءا.. ما بي نصيب نباشيم . انشاءا.. که شايستگي آن را داشته باشيم .
 يادم مي آيد کميل شيرخواره بود ، من ديگر حقيقتش مي خواهم بگويم ، دل و حوصله اي براي بچه داري نداشتم و ديگر حالم مناسب احوال دنيا نبود. توي خودم بودم ، تکليفم را انجام مي دادم و اينطور نبود که کاري انجام ندهم، با حساسيت تمام کميل را بزرگ کردم ، با حساسيت ثانيه به ثانيه . اينطور نبود يک لحه غافل شوم و يا از مسائل پرورش او بمانم اما خوب آنطور که يک مادر مي خواهد با بچه خودش باشد و با بچه بچگي کند ، حوصله نداشتم غم بزرگي که از دست دادن آقاي رفيعي بود ، همراه داشتم. خوب در غم غوطه ور بودم و نمي توانستم بيرون بيايم . اينکه با سکوت مطلق زندگي را پيش مي بردم، اما يادم مي آيد شايد کميل 5-6 ماهه بود ، وقتي کميل را شير مي دادم به توصيه آقاي رفيعي بدون وضو او را شير ندادم ، وقتي او را شير مي دادم مي گذاشتم پشت پنجره تا با فضاي بيرون بازي کند و با برگ درختان بازي کند و به هر حال به آنها نگاه کند . اين طبيعت خوب در وجود بچه يک آرامش خاصي را ايجاد مي کند. من حس کردم يک چيزي او را به بازي گرفته و با حالت هاي خاص بچگي جيغ           مي زند و بازي مي کند. اهميت نمي دادم و مي گفتم: بچه است ، شايد برگ درختان حرکت مي کند و کميل را به بازي مي گيرد و اين يک هم آوايي با او دارد. متوجه نبودم تا اينکه يک روز که کميل را پشت پنجره گذاشته بودم و مشغول کار ديگري شده بودم، ديدم کميل به شدت جيغ زد. فکر کردم شايد افتاد و يا طور ديگري شد. دويدم، ديدم يک کبوتري نشسته روي طناب که رويش لباس پهن مي کرديم و به فاصله 20-30 cm مي پرد. منظم کميل از خوشحالي جيغ مي زند و مي خندد . برايم جالب بود، دارد بازي       مي کند . کبوتر دوباره فردا سر همان ساعت ، که کميل را پشت پنجره گذاشتم، آمد نشست روي طناب روي بالکن . اين طرف و آن طرف مي پريد . اين کبوتر با نظم خاصي 20 cm مي پريد. مثلا دو تا 20cm  که مي پريد ، پرش را تغيير مي داد و30cm  مي پريد و حرکتش را دوباره تغيير مي داد. مثل پرنده دست آموز و تربيت شده کار مي کرد. به هر حال نمايش را اجرا مي کرد. خيلي برايم عجيب بود، شايد 7-8 بار شد همان ساعت 11 تا 12 ظهر مي آمد. يک روز به ذهنم رسيد، مبادا روح شهيد رفيعي باشد ، که در قالب کبوتر آمده و کميل عجيب مي خندد؟ مثل اينکه به شدت او را کسي قلقلک مي داد ، دستهايش را تکان مي داد و براي او مي خنديد . چون بچه بود، قادر نبود اين را بيان کند ، با همان حالت من از در ديگر خارج شدم ، که او را بگيرم و گفتم: شايد روح شهيد رفيعي باشد و من اين کبوتر را بگيرم و يک شب بياورم به خانه، تا شايد يک آرامشي به قلب من بيايد. همانطور رفتم بيرون کبوتر پريد و رفت روي پشت بام. به من نگاه مي کرد ، هر کاري کردم که پرنده از جايش تکان بخورد ، تکان نخورد. در صورتي که پرنده خيلي سريع از انسان فرار مي کند و مي ترسد، ولي هر کاري که کردم اين پرنده نپريد ، حتي يک پارچه گلوله کردم به طرف او پرتاب کردم به او برخورد هم کرد اما همينطور ايستاد. نگاه کردم با يک نگاه عجيب مرا نگاه مي کرد. اين آمدن براي مدتي حدود يکي دوماه ادامه داشت، ولي بعد از آن ديگر آن کبوتر را در ساعت مقرر که بعد از دعا به کميل شير مي دادم مي آمد و با کميل بازي مي کرد، نديدنم . باري به هر جهت ، به کميل بعداز دعاهايم يا بعد از نماز به او شير مي دادم. آن کبوتر برايم جالب بود و مطمئنم در آن حکمتي بود، که درک نکردم . البته آنطور که به ذهنم مي رسد ، به هر حال همه اين را متوجه مي شوند و نميشود اين نهان از ذهن ديگران بماند.
 روز مقرري که کميل بايد به دنيا مي آمد، اينقدر به تاخير افتاد ، که درست روز تولد کميل ، مقارن با  روز تولد شهيد رفيعي شد. درست روز 5 فروردين همان روزي که شهيد رفيعي را خدا به خانواده اش داده بود، کميل را به ما داد و جالب اينجاست که روز چهارشنبه ، شهيد رفيعي به شهادت رسيدند و روز چهرشنبه نيز کميل پا به دنيا گذاشت.

شب اول بهمن شب شهادت شهيد رفيعي خواب ديدم، در همان اتاقي که قضيه اش را گفتم، در همان گوشه روي خاک شهيد دست به پهلو گرفته و خيلي گريه و زاري مي کند گفتم: آقاي رفيعي چه شده است ؟  گفت : حضرت زهرا(س) مرا پذيرفته است . از خواب که بيدار شدم فراموشم شد تا اينکه روزي که بدنش را آوردند، ديدم شهيد همه جاي بدنش سالم است . گفتم: پس چطور شهيد شده اند . ناگهان خوابم يادم آمد همان طرف پهلويشان را بالا زدم ديدم از همان نقطه ترکش خورده اند و به شهادت رسيده اند .


مصاحبه با همسر شهيد محمد علي رفيعي:
بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله الذي هدينا لهذا و ما کنا لنه....
من شهناز کلاهي هستم ، همسر شهيد رفيعي ، فرمانده پدافند لشکر انصارالحسين (ع). 
حمد و سپاس مي گوييم خداي رحمان و رحيم را که به ما توفيق اين را داد، که چند صباحي در خدمت بهترين اولياي خدا و کساني که واقعا انسانيت را به يقين تفسير کردند, باشيم .
شهادت چيزي نيست که ما بتوانيم در مورد آن سخن بگوئيم ، يقينا کسي مي تواند از شهادت صحبت کند که به اين گوهر گرانبها دست يافته باشد و فراز ما آنقدر از اين قضيه زياد است  و فاصله ما آنقدر طولاني است ، که ما  فقط در حد کلام مي توانيم به اينها اشاره کنيم.
اتفاقات زمان و دوران جبهه و جنگ يک اتفاقات ويژه و خاصي بودند که الان در عصر خودمان به آن اتفاقات برخورد نمي کنيم . اما نمي شود گفت: آنها اتفاق بودند بلکه يک نوع تقرب بود که همه آن را پيدا کرده بودند، کساني که در متن جبهه و جنگ بودند به مراتب بيشتر و آنهايي که نهايتا به شهادت رسيدند . به هر حال شدت و ضعف دارد کم و زياد دارد هر کس از اين خوان گسترده نعمتي را انتخاب کرد و واقعا انتخاب بود، کسي که مي خواهد برود مقرب شود واقعا بايد بخواهد و اينطور نيست که اتفاقي انسان به هر چيز برسد . در اينجا اراده انسان خيلي مهم است .
 نحوه آشنايي ما با شهيد رفيعي از طريق يکي از دوستان صميمي ايشان بود، ايشان با ما يک نسبت فاميلي دور داشت . اسم ايشان را شنيده بودم و يکي دو بار با هم برخورد داشتيم. چهره شان را ديده بودم و نورانيت را از قبل حس کرده بودم ، اين طور نبود که وقتي خواستگاري مطرح شد از ايشان هيچ شناختي نداشته باشم، يک ذهنيت داشتم به هرحال اينها از بهترين ها هستند وقتي که حس کردم مي توانم هماهنگ با راه و اهداف ايشان حرکت کنم، خوب براي ما جالب بود. مراسم عقد ما سال 1361 روز عيد فطر بود، خيلي ساده در منزل خودمان بود. اما ما اصرار داشتيم مسجد برويم. هم خود من و هم شهيد رفيعي خيلي مشتاق بوديم که در خانه خدا اين وصلت صورت بگيرد و واقعا جاي خالي از قداست نگذاشته باشيم. عقد خيلي ساده و شايد در تصور نيايد، از سادگي برگزار شد. شهيد رفيعي با همان لباس ساده هميشگي خود من هم همينطور و با جا نماز و قرآن خيلي ساده برگزار شد. قرار بود حاج آقا رضا تشريف بياورند که در راه برايشان مشکلي پيش آمده بود. از ملاير برگشتند، توفيق نداشتيم. ديگر مجبور شديم با حاج آقا جوادي تماس بگيريم، البته ايشان از قبل در مراسم ما دعوت شده بودند، چون با شهيد رفيعي دوست بودند و با هم ارتباط داشتند. ديگر به حول و قوه الهي زندگي کوتاه اما پربارشروع شد . همين قدر  که حس مي کنم چند صباحي با يکي از اولياي خدا گذراندم برايم خيلي تسکين  دهنده است ، چون انسان وقتي به دنيا مي آيد بايد متاعي را در اينجا پيدا کند ، متاع دنيا که قليل است بايد متاعي پيدا کند  که گرانبها  باشد . فکر مي کنم گرانبهاترين متاع که در زندگي داشتم، همان 4-3 سالي بود که با ايشان زندگي کردم در همان سال حدودا دو ماه بعد به مسافرت مشهد مقدس رفتيم و زندگي را خيلي ساده و آرام شروع کرديم .

مختصري از رفتاراخلاقي و روحي شهيد در منزل:
وقتي آدم مي خواهد از شهدا حرف بزند و از روحياتشان بگويد ، همه حس مي کنند که آدم دارد غلو مي کند. مي گويند : چون حالا طرف رفته است و او در حسرت فراقش مي سوزد، غالبا انسان اينطور است، وقتي چيزي را از دست ميدهد ، بيشتر توجهش را جلب مي کند و نسبت به مسائل حساس تر مي شود. اما مي خواهم بگويم: اينطور نيست. من حتي در طول زندگي  که با ايشان داشتم ، به اقرار اين را مي گفتم، حتي به خودشان به زبان جاري مي کردم . با هر کس که به هر حال صحبت مي کردم ، وقتي مي ديدند رفتار و اخلاق ايشان را مي ديدند ، واقعا به حال ما غبطه مي خوردند و مي گفتند: خوشا به حال شما که با چنين کسي زندگي مي کنيد. روحيه او عالي بود . يک متانت و وقار خاصي داشت که مي توانم بگويم: در کمتر رزمنده اي من ديدم . چون به هر حال ما ارتباط داشتيم و هم دوستانشان بودند و شهدايي که رفته بودند. به هر حال ما به نوعي مي شناختيم و از فاميل و از دوست و آشنا بچه هايي که در اين جريانات ، حضور فعال داشتند ، خبردار بوديم. اما همه اقرار مي کردند که شهيد رفيعي ، يک متانت ويژه دارد. يک حالات روحاني خاصي دارد، که در کمتر از اين بچه ها ديده مي شد. از خصوصيات خيلي با ارزش اين بود، که خيلي کم صحبت مي کرد مگر اينکه ضرورت پيش مي آمد. براي هر چيز کلام جاري نمي کرد. خيلي آرام و متين بود و از لحاظ مسائل معنوي ، در حد بالايي بود. چون ، کسي در اين سن مي تواند اين کارها را انجام دهد، که خودش را به خدا برساند واقعا چنگ بزند به آن ريسمان الهي . مصداق با ارزش آن را من در شهيد ديدم، نه اينکه چون همسرم بود. حالا اگر شما از ديگران هم سوال بفرمائيد، اين را قبول دارند.ايشان يک مصداق خوب و يک اسوه خوبي از بندگي خدا بود .
 
برخورد شهيد با فراد خانواده همسر، فرزند، پدر و مادر و ساير بستگان:
البته من در طي چند سالي که با هم زندگي کرديم ، صاحب فرزندي نشديم. پسر ما وقتي به دنيا آمد که پدرش نبود و 2 ماه بعد از شهادت پدرش به دنيا آمد. اما در ارتباط با خودم، چون در خانه پدري ماندم، يعني پدرم بي حد حساس بودند نسبت به من واينکه  اگر ايشان شهيد بشوند ، شرايط من چگونه خواهد شد . يکي از شرايط پدرم اين بود که به شهيد مي گفت : من پيش پدر بمانم ، چون شهيد دائم در جبهه و جنگ حضور داشته و نمي شد ، جاي ديگري بروم  من هم آنجا بودم . خوب، کسي که وارد خانه همسر مي شود به هر حال شرايطي پيش مي آيد و ارتباط بايد سنجيده و حساب شده باشد. شهيد رفيعي هم چون مادر نداشتند، خيلي تمايل به اينکه  به خانه خودشان برود، نداشتند. پدرم وقتي اين شرط را گذاشتند، ايشان هم گفتند مشکلي نيست. ايشان مي گفتند : من در طول ماه خيلي کم در شهر مي توانم بمانم، اينکه خيال شما راحت باشد و براي من هم راحت است و من با خيال راحت مي توانم کارم را دنبال کنم. مي خوام بگويم، اگر انسان بخواهد ارتباطات ايشان را بگويد با تک تک افراد، يا خود من، زمان زياد مي طلبد و هم تکرار مکررات مي شود. مي خواهم بگويم، در قالب يک کلام که شما متوجه شويد که رفتاري که شهيد در خانه پدر من داشتند و يا در خانه با من و يا خواهر و برادرم از من کوچکترم : همه واقعا در خانه به عنوان يک معلم ، ايشان قبول داشتند. وقتي از جبهه به خانه مي آمدند ، همه برنامه شان تغيير مي کرد. حتي بچه هاي کوچک زير تکليف، نماز مي خواندند و همه مشتاق به روزه هاي مستحبي مي شدند. چون وقتي شهيد وارد خانه مي شد ، دوشنبه و پنج شنبه ها قرارمان بود، روزه بگيريم.
 رهنمودهاي 11 گانه امام (ره) هر 11 موردش را عمل مي کردند. يکي از مواردش همين روزه بود، که روزهاي دوشنبه و پنج شنبه روزه بگيرند. وقتي که ايشان مي آمدند، خانواده ما مقيد به اين مسائله مي شدند که روزه بگيرند. اين روزها ، حيا و عفتش از خصوصيات اصلي ايشان بود . خيلي با حيا و نجيب بودند. مي خواهم بگويم که حتي در جنس مونث خانمها و دخترها هم ، چنين حيايي نديده بودم. حالا در ارتباط هاي روزمره که قرار مي گرفتند و در طول روز مي آمدند و مي رفتند ، حتي ايشان براي وضو گرفتن نگاه مي کردند اگر کسي نيست و اگر بچه ها نيستند ، آستين را بالا مي زدند  و اگر کسي بود يا رد ميشد آستين را بالا نمي زد، تا اينکه شخص رد شود، آن وقت بالا ميزد. آنقدر جانب احتياط را از لحاظ رعايت حيا و حجابش داشت. حتي در 3 سال و هشت ماه دقيقي که با ايشان زندگي کردم ، پدر من را خيلي بيشتر از پدر خودشان مي ديدند. چون ما آنجا زندگي مي کرديم ، اما هر وقت که مي آمدند ، حتما به ديدار پدرشان مي رفتند. جالب اينجاست آنقدر براي پدرشان احترام قائل بودند، که من در نظر مي گرفتم، هر بار شهيد رفيعي از در مي آمدند و پدرشان را مي ديدند، به احترام او بلند مي شدند. برايشان خيلي احترام قائل بودند.
ابهت شهيد همه را گرفته بود. هر وقت ايشان مي آمدند، همه کارشان را جمع و جور  مي کردند و کسي راهي براي غيبت کردن نداشت. و از اينکه کسي معصيت کند ، خبري نبود و واقعا در خانه گناه کم مي شد . به قول امام صادق (ع) ، دينش را از طريق عملش تبليغ مي کرد. اين طور نبود که با کسي وارد بحث شود، يا دائم مسائل را مطرح کند و خودش عامل نباشد .هر کس مي ديد، مي گفت : اين دين ، دين واقعي است. فلاني را قبول دارم، چون خودش عمل مي کند و حالا هر چيزي را به من بگويد ، با گوش جان قبول مي کنم. اگر کس ديگري اين توصيه را به من مي کرد، شايد نمي پذيرفتم.
رفتارشان آنقدر سنجيده بود و با بچه ها ملاطفت و مهرباني داشت و احترامش عجيب بود. واقعا الان من غبطه مي خورم ، که کسي که حتي يک ساعت از وقتش را با ايشان نگذرانده  بود ، از ايشان خاطرها داشت و فکر مي کنم، اين توصيه ها ، بهترين رهنمودش بود. بچه ها را با آقا و خانم خطاب مي کرد و به بچه ها بها مي داد ومي گفت: بايد به بچه ها بها داد تا در بزرگي بتوانند شخصيت خود را به منصه ظهور بگذارند. اين طور نيست که در بچگي هر طور خواستيد با او رفتار کنيد و بعد در بزرگي برايش کلاس ويژه بگذارند، اين زياد کاربرد ندارد . بي حد به اين مسائله اهميت مي داد. در منزل هم که من با ايشان 3 سال و 8 ماه زندگي کردم، حتي يک جفت جوراب ايشان را نشستم. اصلا اجازه نمي داد ، مي گفتم : وظيفه من است. مي گفت: کسي نگفته اين وظيفه زن است ، که کار مرد را انجام دهد. بعضا پيش مي آمد که ايشان از جبهه بر مي گشتند و در کارهاي خانه به من کمک مي کردند و کار انجام مي دادند. خيلي عجيب بود ، صبح زود بدون اينکه کسي متوجه شود ، بلند مي شد و لباسهاي خودش و لباسهاي ما را مي شست و اتو مي کرد. با طمانينه و آرامش عجيب همه کارهايش را انجام مي داد. شما فکر کنيد اگر ساعت 3 نيمه شب از جبهه مي آمد، اگر ساعت 4 صبح اذان بود، نماز را سر ساعت اذان مي خواند. يعني حيفش مي آمد که بخوابد. اين طوري نبود که حالا يک طوري مي شد يا بيدار مي شد يا ... و به نماز اهميت فراوان مي داد . واقعا مي خواهم بگويم، نماز محبوبش بود. هر چيزي که شهيد رفيعي پيدا کرد، در نمازش پيدا کرد. اين نتيجه اي است که من در طي سالياني که با او بودم به آن رسيدم. نوافلش ترک نمي شد . به ندرت يادم مي آيد که نوافل ايشان ترک شده باشد. يادم مي آيد يک شب که شيميايي شده بود ، نافله را آن شب نخواند. از وقتي با ايشان بودم اين يکي يادم مي آيد. حتي نمي خواستند من متوجه حالاتشان بشوم. ولي به هر حال در زندگي مشترک آدم خيلي چيزها را از هم پيدا مي کند.

ذکر حالات معنوي شهيد در مواقع مختلف، در خانه و بين خانواده:
عرض کردم، نماز براي شهيد رفيعي چيزي بود که در دنيا داشت و بيش از هر چيزي نماز را دوست مي داشت. بيش از هر چيزي به نماز اهميت مي داد . به نوافلش مي رسيد و دعاهاي روز را مي خواند. امکان نداشت دعاها و تعقيبات را ترک کند. هميشه مفاتيح کنار جا نمازش بود و دعاها، بخصوص دعاي امين ا... ،زيارت عاشورايش ترک نمي شد. مثلا ماها مقيديم دهه محرم، دهه عاشورا، زيارت عاشورا بخوانيم، يا اربعين، زيارت اربعين بخوانيم و ، او اين طور نبود و اعتقاد قلبي داشت . انسان بايد هر روز امام حسين (ع) را زيارت کند. مي گفتند: آن مقامي که خداوند به امام حسين (ع) داده ، اگر کسي درک کند ، حتي يک روز از زيارت عاشورا خواندن دست بر نمي دارد. به قرآن عجيب اهميت مي دادند. در مواقع مختلف در خانه قرآن مي خواندند ، بعد از نماز صبح، تقيد داشتند به خواندن قرآن تا طلوع تا اينکه آفتاب کاملا بگيرد. جالب اينجا بود که همسايگان مي گفتند: خوب است که صداي آقاي رفيعي را موقع خواندن قرآن مي شنويم، چون تا حالا صدايش را نشنيده ايم. سلام هم که مي کرديم ، آنقدر آهسته جواب مي دادند که فکر کنيد ، بعضا من که به فاصله نيم يا يک متري کنار ايشان نشسته بودم ، صدايشان را نمي شنيدم. اما اينکه صداي بلندشان ، قرآن بود. در طي چند سالي که با ايشان زندگي کردم ، هيچ صداي بلندي از ايشان نشنيدم. حتي مرا بلند صدا نکردند . حتي خانواده من نفهميدند که ايشان مرا در محاوره روزانه چه خطاب مي کند . خوب خيلي ها برايشان جالب بود و از من مي پرسيدند: ايشان به شما چه مي گويد و چه شما را خطاب مي کند ؟
 حالاتشان خاص بود اين بود که همه مي خواستند بفهمند واقعا کيست؟ چه مي گذرد در حالاتش ، که به اين مقام رسيده است. در سال حساب نکردم ، چند بار ختم قرآن کردند. بعضا که مي ديدم آخرهاي قرآن را مي خوانند ، مي فهميدم زياد ختم کردند. ولي در ماه مبارک رمضان ، سه بار ختم مي کردند . از لحاظ امساک ، از مسائل دنيا بريده بود. پرهيز از دنيا داشت و حب دنيا را از دل بيرون کرده بودند. اينطور نبود که تعلقي به مسائل دنيا داشته باشد. من براي نمونه عرض کنم، وقتي حقوق از سپاه مي گرفتند، تلويزيوني داشتيم که چيزي مي آوردند و مي گذاشتند روي تلويزيون و مي گفت : فلاني پول آوردم. شما خودت هر کاري مي خواهي بکن  و هر طور خرج مي کني، بکن. مي گفتم : خودتان احتياج نداريد ؟ مي گفت: نه من نياز ندارم و جالب اين بود که چندين بار متوجه شدم، هر وقت که پول مي آورند و مي روند و دوباره تجيديد وضو مي کنند. از خصوصيات ديگر ايشان ، هميشه وضو داشتن ايشان بود. شما در نظر بگيريد اگر نصف شب هم از خواب بيدار ميشد ، که به نوعي که مي خواست مجددا بخوابد، مي رفت و تجديد وضو مي کرد. به هيچ عنواني بي وضو نمي ماند. من مي گفتم: خوب الان صبح مي شود ومي روي وضو مي گيري. توضيحي هم براي کارهايش نمي داد، و اين طور نبود که مطرح کند . مثلا مي گفت: اينکه کار شاقي نيست ، دلم مي خواهد يک صفاي باطني پيدا کنم. چون اين شهر آلوده است، مي خواهم که با طهارت باشم و اين آلودگيها مرا نگيرد . خيلي زيبا بود، آخرين باري که آمده بودند، وقتي وارد خانه شدند ، به من گفت: وقتي از باغ بهشت وارد شهر شدم ، چون ماشين دست خودشان بود ، هم موقع آمدن و هم موقع برگشتن به گلزار شهدا مي رفتند. وقتي وارد شهر شدم، احساس کردم شهر بوي تعفن گرفته است. انگار فاضلاب شهر را گرفته بود. از من سوال مي کرد آيا واقعا اينطور است و فاضلاب روان شده؟ من گفتم : نه اين طور نيست. اما ديگر من حس کردم، خيلي به شهادت نزديک شده  و آخرين بار ، اصلا چهره ايشان تغيير کرده بود. يک حالتهاي ويژه در وجودش مي ديدم. خودش حتي خيلي از مسائلش را کمتر به زبان مي آورد. حتي در ارتباط با من ، با ديگران که اصلا . وقتي حس کردم که خيلي نزديک به شهادت شده ، از خدا مي خواستم ، حالا چند ماهي فرصت بدهد که بعد از اين چند سال آرزو بچه دار شدن را ببينند ، ولي خوب از بهترين دعهايش ، که در وصيت نامه اش هم بود، اين بود که : « خدايا در سخت ترين شرايط امتحان ، مرا به شهادت برسان و خدايا در سخت ترين شرايط زندگي امتحانم کن. خدايا در سخت ترين شرايط مرا به شهادت برسان ». خيلي به هم علاقمند بوديم ، و اين علاقمندي ما ، واقعا در زندگي ، دو طرفه بود و اينطور نبود که يک طرفه باشد. بي حد به شهيد رفيعي علاقمند بودم و او را  دوست داشتم .


از جبهه  که مي آمدند توجه کامل روي خانواده داشتند. به مسافرت اهميت مي دادند. مي گفتند: سه چهار روزي که اينجا هستم، حداقل مي توانيم زيارت برويم، اگر دنيا لذتي داشته باشد لذتش زيارت ائمه اطهار (ع) است. زيارت را زياد دوست داشتند. به جمکران خيلي علاقمند بودند. وقتي وضو مي گرفت، اصلا چهره اش  عوض مي شد. وقتي مي آمد ، مي گفتم: وضو گرفتي؟ مي گفتند: شما از کجا فهميديد؟ مي گفتم: قيافه ات تغيير کرده است . واقعا با معرفت وضو مي گرفت، چون اين طور است که اينها بدون هم معنا و مفهوم ندارد. عرض کردم مسافرت را واقعا دوست داشتند ، بخصوص زيارت را. در مدت کوتاهي که با هم زندگي کرديم، در اغلب مرخصي ها به قم مي رفتيم . اگر مرخصيشان زياد بود برنامه ريزي مي کردند، دفتري داشتند که همه کارهايشان را يادداشت مي کردند. من چيزهايي در اين دفتر ديدم که اصلا انسان فکرش را نمي کند. هر کاري که مي خواستند انجام دهند از مطالب خيلي کوچک را يادداشت مي کردند، همه را در آن دفتر مي نوشت. اولويت شهيد جبهه و جنگ بود. مواقعي که تشخيص مي دادند که نياز آنجاست اول آنجا را ترجيح مي دادند.

وقتي از جبهه مي آمدند مانند مادري که بچه اش در سختي بوده که چند ساعتي بخواهد جبران کند تر و خشک کند اين طور برخورد مي کرد با من. بعضي مواقع من از اين حالتشان دلگير مي شدم مي گفتم تورا به خدا اينقدر به من توجه نکن چون وقتي که مي رفتند ديگر بي قراري من بيشتر مي شد. مي گفتند خوب من فکر مي کنم شما چه سختيها در اين چند مدت مي کشيد در بهترين روزهاي عمر و جواني ؛من وظيفه ام است, آنقدر قضيه جبهه و جنگ هدفمند است که به چيز ديگر نمي شود فکر کرد. تمام همتمان را بايد بگذاريم براي مسائل جبهه و جنگ . فرق نمي کند هم ما و هم شما ما با رفتنمان شما با ماندنتان . هميشه به مسائلي که خانواده با خود حمل مي کرد بها مي دادند مسائلي که در طول نبرد رزمندگن مطرح مي شد. مي گفتند: اجر شما خيلي زياد است حالا رفتن هنر نيست ما مي رويم مشغول کار مي شويم ,شايد براي من 15 روز آنقدر سخت نباشد چون شما مي مانيد و جاي خالي ما را مي بينيد از طرفي اضطراب و دلشوره و نگراني هر چه کار سخت تر باشد اجرش بيشتر است .

انسان وقتي متوجه شد و وقتي مي خواهد به مسائل روحي دقت کند، بايد به همه جوانب دقت کند. واقعا شهيد رفيعي هم به همه دقت مي کرد . عرض کردم مسافرت را واقعا دوست داشتند. به خصوص در مدت کوتاهي که با هم زندگي کرديم، بيش از همه افراد خانواده ما، به مسافرت مي رفتيم. 27و28 بار به قم رفتيم. خيلي جالب بود در اغلب مرخصيهايشان به قم مي رفتيم. اگر مرخصيشان زياد بود ، برنامه ريزي مي کردند. دفتري داشتند که همه کارهايشان را در آن يادداشت مي کردند. من چيزهايي در اين دفتر ديدم، که اصلا انسان فکرش را نمي کند. هر کاري که مي خواستند انجام دهند از مطالب خيلي کوچک که ريز کارها را يادداشت مي کردند، همه را در آن دفتر مي نوشت . اصلا آدم باور نمي کند که براي قضيه کوچک ، اينطور برنامه داشته باشد، ولي واقعا اهميت مي دادند.

 اولويت شهيد، واقعا جبهه و جنگ بود. مواقعي که تشخيص مي دادند که نياز آنجاست ، اول آنجارا ترجيح مي دادند. اين طور نبود که کارشان به تبعيت انجام شود. موقعي که تشحيص مي دادند، جبهه و جنگ بايد در صدر مسالشان باشد ، هيچ چيز ديگر نمي توانست جاي اين مساله را بگيرد. به هر حال شهيد رفيعي به کارشان مي رسيدند و من مي خواهم بگويم، تا اين فاصله که با ايشان زندگي مي کردم ، نمي دانستم ايشان مسئوليت پدافند را داشتند و من بعد از شهادت ايشان اين را فهميدم. بارها سوال مي کردم، که شما آنجا چکار مي کنيد؟ مي گفتند: اگر من لياقت داشته باشم که آنجا کفش بسيجيان را واکس بزنم ، اين براي من خيلي ارزشمند است. مي گفت :شما دعا کنيد که لياقت شهادت را داشته باشم تا اينکه اسم مرا ثبت کنند. من حس کردم که کارشان فشرده است و مسوليت بزرگ دارند، چون از سوال من منزجر مي شدند و دوست نداشتم که ايشان را اذيت کنم ، لذا از ايشان سوال نمي کردم . اما در ارتباط با مسافرتشان ، که عرض کردم بعداز جبهه و جنگ و بعد از اينکه آنجا به کارشان مي رسيدند، ترجيح مي دادند از فرصت هايي که بين اعزامشان بود ، استفاده فراوان بکنند و خيلي مقيد به زيارت رفتن بودند . اينکه 4 بار به خدمت علي بن موسي الرضا (ع) رسيديم و چندين بار به قم مشرف شديم . به زيارت حضرت معصومه (ع) رفتيم و با معرفت هم زيارت مي کردند و آنقدر دقيق بودند به مساله زيارت و آنقدر با حالتهاي ايشان خاص بود که وقتي وارد اين حرم هاي مطهر مي شدند، هر کس متوجه حالات ايشان مي شد ، ايشان واقعا خيلي چيزها را مي ديد که شايد ماها نمي ديديم و اينکه مسافرتشان بيشتر در اين قالب ها بود. حالا اگر شهرهاي ديگر پيش مي آمد به ارحام سر مي زديم و بعد از زيارت ، ترجيح مي دادند صله رحم را حتي اگر در نقاط دور دست بود . برنامه زندگي ما اينطور بود و هيچ وقت هم تغير نکرد. يعني روند خيلي موزون و منظم بود و همه ما به خلقيات ايشان آشنا  شده بودند .

تاثير فرهنگ جبهه در نحوه برخورد شهيد با خانواده و مسائل زندگي:
فرهنگ حاکم در آن روزها ، همان فرهنگ جبهه بود . يعني در آن روزها طوري نبود که فرهنگ جبهه در فرهنگ خانه رزمندها وارد نشده باشد و چيزي جداي از خانه او باشد و به عنوان شغل به آن توجه داشته باشد. مي خواهم بگويم: شهدا با همان فرهنگ به مقام شهادت رسيدند ، فرهنگ جبهه در متن زندگي همه شهدا بود، چون اگر آن فرهنگ جبهه نبود  و فرهنگ شهادت نبود ، اينان به اين مقام نمي رسيدند و اين قضيه ، آنقدر در عمق جانشان نفوذ کرده بود ، که ديگر جزء وجودشان شده بود. در خانه تاثير مستقيم داشتند و يا در افرادي که در ارتباط با آنها بودند همين طور و اين طور نبود که در اعمالشان محو باشد. اما مسائل جبهه و جنگ ، يک مسائل کلي بود. بايد به ريزريز مسائل پرداخت تا بتوان به عنوان مجموعه از فرهنگ جبهه از آن ياد کنيم. همان ساده زيستي ها ، همان توجهشان به مسائل معنوي ، بريدن از تعلقات دنيوي، اينها خودشان فرهنگ جبهه را تشکيل مي داد، که واقعا در جزئيات زندگي مطرح مي شود. حتي خوردن و خوابيدن و در تمام مسائل روزمره و آنچه داشتند، با برنامه آن فرهنگ هماهنگ بود و جداي از زندگيشان نبود .

بينش شهيد نسبت به نوع تدبير درزندگي ، نوع تربيت ، ساده زيستي و ...
از لحاظ سادگي واقعا نمونه بود. روز عقد اين قضيه براي همه ثابت شد که ايشان کسي است که از دنيا چيزي نمي خواهد و از دنيا چيزي را انتخاب مي کند که براي رسيدن به هدف باشد . بعضا پيش مي آمد و مي گفتند: چرا ازدواج مي کنند؟ اينها که مي خواهند بروند شهيد بشوند و به مسائل دنيا اهميت نميدهند و چرا پس ازدواج مي کنند؟ اينها که برايشان مهم نيست ؟ ولي اين طور نبود، عامه مردم يک چيزي مي بينند، اما قضيه چيز ديگري است . واقعيتها وراي آن چيزي است که ما مي انديشيم. اينکه شهيد رفيعي از لحاظ سادگي ، واقعا در خانه اسوه بودند ، با همين سادگي در نهايت نظافت، در نهايت نظم بودند. مثلا لباسهايش جدا بود و لباس نماز جمعه را براي ميهماني نمي پوشيد. لباس ميهماني را هيچ وقت در کوچه نمي پوشيد و همه اينها را جدا جدا گذاشته بود . براي همه کارش هم دليل داشت و هم خيلي نکته سنج بودند و نسبت به مسائل ساده زيستي مقيد بود .
اما از لحاظ مسائل تربيتي بيشتر از طريق عمل کردن به احکام الهي بود. بعضا صحبتي پيش مي آمد  که ، توصيه اي به افراد بکند. اينطور نبود قضيه را کش و قوس بدهد. واقعا هم همينطور بود، نيازي به گفتن نداشت .در خانه در ارتباط با دوستان همه متفق القول بودند که وقتي محمدعلي هست ديگر جايي براي گناه کردن نمي باشد. وقتي آقاي رفيعي هست فلان حرف نمي شود. وقتي او هست ديگر ما هر طور نمي توانيم بنشينيم و هر طور که مي خواهيم نمي توانيم حرف بزنيم. اين ديگر براي همه جا افتاده بود. همه  افراد کارهايشان را جمع و جور مي کردند با نهايت علاقه نه از روي ترس . واقعا به او علاقه داشتند، واقعا ظاهر دوست داشتني داشتند. هميشه تبسم را روي لبهاشان ديد مي شد. حتي در حالت  ناراحتي هميشه متبسم بودند. اينها از صفات مومنين است که در چهره شان نور باطن متجلي است . اين طور نيست که ظاهرو باطن با هم فرق داشته باشد . اما ايشان خودشان وقتي پسرمان به دنيا آمد، نبود. اما قبلا خيلي سفارش مي کردند از وقتي متوجه شدند که خداوند توفيق داده که مي توانيم صاحب فرزندي شويم به من خيلي توصيه ها مي کردند ،که من تا به حال آنها را نشينده بودم. اعتقاد قلبي من اين است که  اينها از اخلاصشان بود، از حکمتها بود . حديث داريم « اگر کسي خودش را چهل روز شبانه روز براي خدا خالص کند حکمتهاي الهي از قلبش به زبانش جاري مي گردد» حتي بدون اينکه آنها را مطالعه کرده باشد به آنها رسيده بود. به مسائلي رسيده بود که من مطئنم حتي شهيد آنها را جايي مطالعه نکرده بود. اينکه به قضيه فرزند خيلي اهميت مي دادند و اعتقاد داشتند مي گفتند:  فرزند براي انسان يک وجود نيست بلکه يک نسل مي باشد ، شما اگر مي خواهيد يک روح پاک را هديه به  اين مجموعه زميني کنيد ، بايد به مسئوليت آن پاي بند باشيد. اگر خداي نکرده اين وجود پاک و اين روح الهي را نعوذبا... به روح شيطان تبديل کني، تکليف چيست ؟ پدر و مادر نقش اساسي درتربيت فرزند دارند که بچه ها کدام مسير را بروند. اينکه به هر حال تربيت به هر شکل شود و وجود بچه تشکيل شود نه . مي گفتند : شما مطمئن باشيد هر حرکتي که مي کنيد عينا روي بچه تاثير مي گذارد اينطور نيست که بگوييم اين بچه هنوز وارد دنيا نشده است. پس نسبت به اين مسائل غافل است قطعا تاثير مي گذارد. مرا تشويق مي کردند به مسائل عباديم خيلي حساس باشم. هر چيزي را مي گفت ، انسان نمي توانست رد کند يا اهميت ندهد. سخني که از دل برآيد لاجرم بر دل نشيند .واقعا مصداق داشت . در نامگذاري فرزند هر پدر و مادري از ابتدا نظري دارند، آن وقت ما نسبت به هم حساسيت فراواني داشتيم يک عشق عجيبي بين ما بود. برنامه ريزي مي کرديم، نسبت به مساله نامگذاري ما انتخاب کرده بوديم. وقتي من پرسيدم، گفت : خواب ديدم در جمکران بچه اي روي دستان من بود مي خواستم بروم دعاي کميل هر چه گشتم بچه هايي که جمع شده بودند براي دعا پيدا نکردم آوردم وسط مسجد نشستم بچه را گذاشتم زمين . ديدم « اللهم اني اسئلک برحمتک التي ......» در مسجد پيچيده شده من نگاه کردم در اطرافم کسي نبود . اين بچه دعاي کميل را مي خواند به اين لحاظ دلم مي خواهد اسم پسرم کميل بگذارم .
شهيد رفيعي تکيه کلامش انشاا... بود. يعني وقتي مي خواست برود ، مي گفت: حالا شايد تا در رفتم و نشد بروم . واقعا معتقد بود ، که آنچه خداوند اراده کند ، همان مي شود. و ممکن است کمتر از ثانيه اي اراده انسان را تغيير دهد. اما به صراحت در آخرين سفري که به مشهد مقدس رفته بوديم ، به من گفت: اين کميل است و خيلي برايم عجيب بود. گفتم: شايد خواب ديده است. آخر براي هر چيزي انشاء..... مي گفت. پرسيدم ،  گفت : آنچه خدا بخواهد ،همان مقرر مي شود، اما من مطمئنم اين کميل است .
 احترام بسيار عجيبي براي پدر و مادر قائل بودند .در جواني  مادرشان را از دست داده بودند ، برايشان ضايعه خيلي بزرگي بود و فکر مي کنم حساسيتي هم که ايشان روي من داشتند به خاطر همين قضيه بود، چون يکبار همه چيزشان را از دست داده بودند، خيلي متوجه من بودند و خيلي به مقام زن اهميت مي داد. براي زن احترام قائل بود حتي مي گفت : اولياي خدا از دامنهاي پاک زنها به اين مقام رسيده اند. تا دامن پاک نباشد امکان ندارد انسان هر چقدر هم که سعي کند به آنچه که مي خواهد دست پيدا کند.
در ارتباط با پدرشان خيلي احترام قائل بودند. هم براي پدر خودشان و هم پدر و مادر من . کلا به عنوان ولي ، به آنها احترام مي گذاشتند و هم چنين نسبت به خواهران و برادران ، چون شهيد رفيعي هم مثل من ، خودش فرزند اول بودند و خواهر و برادرانشان سنشان پايين تر بود ، به آنها التفات داشت. اما اينکه از نعمت مادر محروم بودند و به  خواهرانشان و برادرانشان خيلي توجه داشت و مي خواست خودش اين خلا را پر کند . از لحاظ تربيتي اينکه هر چه بخوام بگويم، همه اش تکرار است، اما واقعا خوب تربيت شده بود. مادرشان آنگونه که وصف مي کنند ، يک مادر نمونه بود. پدرشان هم با تقواست و زبانزد همه بود ، ولي خوب ، مادر نقش اساسي تري در تربيت فرزند دارد. مادرشان از مادراني بوده که روي مسائل اعتقادي ، با توجه به اينکه از يک خانواده ساده بودند ، خوب کارکرده بود. اما در مقامشان اين کافي است، که بين دو نماز جان به جان آفرين تسليم کرده بودند. مادري که با اين حالت از دنيا برود، آنقدر تقوي در زندگي خويشي قرار داده ، که قطعا بعيد به نظر نمي آيد، اين چنين بچه اي از دامان او به اين درجه والا دست يافته باشد.
بيان احساسات خود هنگام اعزام همسرتان به جبهه ها :
در  رفتن  جان  از  بدن  گويند  هر  نوعي  سخن
من خود به چشم خويشتن ديدم که جانم مي رود
شايد بعضي به کلامش توجه نکنند ، اما عمق مساله اينطور است ، که وقتي آقاي رفيعي مي رفتند ، تمام وجودم را آقاي رفيعي مي بردند و وقتي برمي گشتند ، مي گفتند: چرا شما اينطور شديد ؟ چرا از لحاظ ظاهري اينقدر عوض شديد و تغيير کرديد؟ مثل کسي که چند ماه رياضت کشيده باشد، شديد. چهره من يک همچين ترکيبي پيدا کرده بود و هر کس مرا مي ديد ، خيلي زود متوجه مي شد و مي گفت: آقاي رفيعي رفته اند؟ مي گفتند: چرا شما اينطور هستيد، آرام  باش و بر خودت تسلط داشته باش. و با ذکر خدا جبران کن قضيه را . مي گفتم: اصلا وقتي که ظاهري از چشم ما محومي شويد ، حس مي کنم واقعا رفتيد ، چون من بيش از حد به شما علاقمند هستم و نگران سلامتي شما هستم و نقطه اتصال من و شما ، خيلي قوي است و خيلي مي ترسم. حق داشتم که بترسم. هر وقت مي ر فت ، مطمئن بودم که ديگر برنمي گردد، اما من با نهايت تضرع از خدا مي خواستم و مي گفتم : من حاضرم تا ابد زندگي ما جنگ باشد و ايشان جبهه بروند ، اما به هرحال ايشان باشند  و لااقل ماهي يکبار بيايند که من ايشان را ببينم .

مشکلات و نحوه برخورد با آن هنگام حضور همسر در جبهه :
حضور در جبهه يک مساله عقيدتي بود. اين خيلي از مسائل را براي ما حل مي کرد. اگر ما با مسائل کنار مي آمديم، به لحاظ اين بود که ما معتقد بر اين بوديم، که بايد آنجا باشند و مصلحت دين ما بر اين است که ايشان تلاش کنند در نبردشان با کفر .
 اينکه وقتي انسان کاري براي عقايدش انجام ميدهد، يا هدفي را دنبال مي کند، خوب قطعا تليخيها ، شيرين مي شود و سختيها آسان مي شود، اما نه آن شيريني هايي که در مسائل دنيا داريم، نه اينطور نيست. مي خواهم بگويم: شيريني و آساني خيلي فرق مي کند و در مسائل دنيا ، پيشرفت کارها و آسان شدن کارها يا قضيه اي شيرين شدن سختي ها ، خيلي متفاوت است . مي خواهم بگويم، نهايت سختي ها کلا براي زن، در نبود همسرش مي باشد. اگر اين نبود، مثل زمان جنگ که موقت باشد، انسان به يک اميدي که حالا يک ماه طاقت مي آورم ، و به هر حال ايشان از راه مي رسد ، خيلي آسان است . اما وقتي انسان خودش را تو معرکه در اين دنيا ، يکه و تنها ببيند،  که پشتوانه خود را از دست داده است ، علي الظاهر دنيا براي او تمام شده است. براي خود من، همين طور بود. اما شرايط من ، وقتي  خود را در مسائل دنيا تنها ديدم ، خيلي بغرنج بود و خيلي برايم سخت بود، نه به لحاظ سختيهاي ظاهري،  چون اينها که رفتند و يک مسئوليت عظيم روي دوش ما گذاشتند. چگونه بار اين مسئوليت را به خصوص اين چنين امانتي را مي توانم به دوش کشم؟ و يکه و تنها ، خيلي برايم سخت بود، چون بعد از شهادت ايشان، تنها زندگي مي کردم و چون يکسال بعدش ، پدرم را از دست دادم، ترجيح دادم که با کميل تنها باشم . به خاطر مسائل تربيتي ايشان گفتم: در خانه پدر و مادر بزرگ هستند و در اينطور شرايط ، که نعمت پدر از او گرفته شده ، ديگران يک توجه خاص و اضافي و محبتهاي اضافي نسبت به بچه دارند ، که خودش مي تواند در آينده براي تربيت بچه ، مضر باشد. ترجيح دادم تنها زندگي کنم  . تنها زندگي کردن يک زن در بحبوحه جواني ، در يک چنين جامعه اي که مسائل و تبعات زيادي دارد، خود سخت است. ما بايد با همچون مشکلاتي دست و پنجه نرم مي کرديم و دست به گريبان بوديم . با بچه اي که کوچک و خودم تنها . در عين اينکه تنها زندگي مي کرديم ، در سن چهارسالگي که مشکلات بچگي ، ظاهرا کمي حل شده بود ، هم مرد و هم زن خانه بودم. اينکه به هر حال فشار مي آيد و اينطور نيست که آسان باشد. شروع کردم درس ناتمام را پي گيري کردن و تمام کردم. در راه دوست، خيلي کارها بايد کرد و گفتم که براي انسان الکي و آسان نيست به مقام قرب رسيدن و اينکه من هيچوقت خودم را شايسته نمي دانم ، که از وجود ايشان چيزي درک کرده باشم و آنچه مي گويم، چيزهاي ظاهري است و لطف خدا هميشه شامل حال بندگان است. حتي آنهايي که توجه به خدا ندارند ، خداوند آنقدر بزرگوار است و آنقدر رحمان و رحيم است ، که به همه بندگان توجه دارد ، حالا اگر بنده غافل هم باشد. اما مي خواهم بگويم واقعا با برکت نعمت وجودي خود شهدا، که به اشاره قرآن اينها زندگان حقيقي خداوندند هستند و اينکه خداوند التفات نسبت به شهيد دارد، که شهادت بالاترين مقام کمال است، قطعا به اطرافاينش توجه دارد و نيز به مسائلي که بعد از شهيد در دنيا وجود دارد، عنايت دارد  و اين طور نيست که خداوند اطرافيان شهيد را رها کند . صريح داريم وقتي که شهيد از دنيا جدا مي شود ، خود خداوند ، جانشين در خانواده او مي شود و قطعا در طي اين چند سال ، من واقعا اين را حس کردم . اگر من بودم همه چيز براي من در همان ثانيه اول تمام شده بود، اما لطف و عنايت خداوند است ، که تا الان اين بار را تا به اينجا رسانيدم. انشاءا... که به نهايتش برسانم .
فکر کنيد در طول 24 ساعت ، خيلي مسائل پيش مي آيد که پيش بيني نشده است. زندگي پر از حوادث و اتفاقات پيش بيني نشده است. اينکه انسان بخواهد يکه و تنها در مقابل زندگي با سيل حوادث برخورد کند ، اين يک عنايت خاصي از جانب خداوند را مي طلبد. انسان قادر براين نيست ، اما خوب مشکلاتي در نبود همسر مطرح ميشود و مشکلاتي که هماورد ندارد ، فکر کنيد اگر بچه در زندگي حضور نداشته باشد، شايد مشکلات کمتر است ، خوب اين سوز را مادران شهدا بيشترين حس مي کنند و در آن سهم را دارند. همسران شهدا بيشتر مشکلات دارند،  وقتي يک نفر از خانواده پدري جدا ميشود و مي آيد با کسي بناي زندگي مشترک مي گذارد ، حالا اگر اين شريک خودش را وسط کار از دست بدهد ، فکر کنيد تمام مسئوليتهايي که قرار بوده،  آنها با هم به سرانجام برسانند، روي دوش يکي مي ماند و فکر مي کنم، اين خودش سنگين ترين بار و جانسوز ترين امتحان است .

نحوه ارتباط و نامه نگاريها با همسر زمان حضور در جبهه:
با توجه  به اينکه خيلي حساس به وجود ايشان بودم ، چون منزل پدرم تلفن داشتيم، ارتباط ما از طريق نامه خيلي کم بود . بعضا مسائلي پيش مي آمد که نمي شد با صحبت پشت تلفن اشاره کرد و دلم مي خواست با هم مطرح کنيم ، نامه مي نوشتيم ، سه چهار مورد بيشتر پيش نيامد چون مسائلي که واقعا نمي شد و نياز به تامل بيشتري داشت. برايم کافي بود که صدايشان رابشنوم ، مثلا اگر ايشان صبح راه مي افتادند و مي رفتند وقرار بود عصري برسند ، ترجيح ميدادم صدايش را بشنوم و ببينم واقعا هست. يعني هيچ چيز ديگري مرا آرام نمي کرد. مثلا اگر مي گفتند : فلاني رسيد ، برايم کافي نبود و  کفايت نمي کرد من بايد صدايش را مي شنيدم. خودش نيز خلق مرا خوب مي دانست. اين بود که ارتباط بيشتر از اين طريق تلفن بود. اما همان کمش هم، درياي معرفت ايشان را مي رساند. واقعا در عمق وجودش يک مسائلي بود ، که به آن دست پيدا نکرديم و بعضا چيزهايي که مي گويم ، حدس ميزنم در وجود ايشان بود.

ديدگاه شهيد نسبت به حضرت امام خميني (ره)ولايت فقيه:
نسبت به ائمه و اولياء ، علاقه بسيار شديد داشت . شهيد رفيعي بزرگ شده در خانه ائمه و اولياء بود و عشق عجيبي نسبت به پيامبر (ص) داشتند. علاقه عجيب نسبت به امامان ما و به خصوص حضرت زهرا (س) داشتند ، به طوري که در ايام عاشورا و ولادت ها و شهادت ها، قشنگ از چهره آقاي رفيعي پيدا بود ، چقدر ارتباط نزديک با ائمه دارد. به مراسم و روضه عاشورا اهميت مي داد . در طول ماه روضه داشتيم ، خيلي به اينها اهميت مي دادند . اينکه نسبت به ائمه و اهل بيت ، التفات فراوان داشتند و به توسل به آنها خيلي اهميت مي دادند . به من نيز سفارش مي کردند ، که براي هر کاري زيارت عاشورا بخوانم .مي گفت: چهل روز زيارت عاشورا بخوان و توسل بخوان و صلوات بر ائمه بفرست . مي خواهم بگويم ، که نسبت به حضرت امام خميني(ره) اعتقاد قلبي داشتند ، که امام ، نائب برحق امام زمان (عج) است. اينکه با اطمينان مي گفتند: هيچ امري براي من بعد از امر خداوند ، در روي کره زمين مطاع تر از امر امام نيست. امر امام  خيلي برايم مهم است . بعضا پيش مي آمد و مي گفتم: اين همه رفتيد، بگذاريد بقيه هم بروند و بقيه هم سهم دارند و استراحت کنيد . مي گفت: هر موقع امام تکليف را از دوش ما برداشتند ، من ديگر نمي روم  و کار من اينجا تمام شده است .

ديدگاه شهيد در خصوص تحصيلات و کسب مراتب علمي:
چون مسائل جبهه و جنگ درست مقارن کسب تحصيل بچه هاي رزمنده بود، غالبا به طور مقطعي تحصيل را رها کرده و وقتي کارها جمع و جور مي شد، مجتمع ايثارگران براي بچه هاي رزمنده برقرار شد وامکانات تحصيلي در جبهه ها فراهم شد. وقتي اين امکانات فراهم شد شهيد  خيلي سريع نسبت به تحصيلشان اقدام کردند به من هم توصيه مي کردند درسم را ادامه بدهيم. همين موقع که ايشان جبهه مي رفتند من تحصيل را ادامه مي دادم اکثر اوقات شهيد رفيعي مطالعه مي کردند، کتابهاي سيره ائمه، احاديث به هر حال به درسهاي اخلاقي و اعتقادي خيلي اهميت مي دادند. مي گفت: اگر علم نسبت به عمل کسي نداشته باشد آن عمل هيچ گونه ارزشي ندارد. آنچه را مي خواهيد عمل کنيد نسبت به آن علم داشته باشيد. مي گفت : اگر مي خواهيد حرف از اسلام بزنيد بايد با معرفت و شناخت حرف بزنيد که مبادا خداي نکرده به خاطر غفلت به اسلام ضربه اي وارد کنيد! مبادا خداي نکرده به خاطر غفلت از اين مسائل ، لطمه به اسلام بزنيم ، يا خطري براي اسلام داشته باشد . چيزي را نمي داني ، نگو و اگر مطمئني ، کاري  را انجام بده . به هر حال مطالعه داشته باشيد و علم ومعرفت پيدا کنيد و آن موقع حرف بزنيد ، که آنچه را مي گوييد ، از دين انعکاس دارد و شايد انعکاسي جهاني پيدا کند ، نباشد طوري که بگويند : مسلمانها يک عدد آدمهاي خداي نکرده           بي معرفت و بي سوادند و اينطور نباشد . مسلمان بايد با سواد باشد .

نحوه اطلاع از شهادت و عکس العمل شما در موقع شهادت همسر:
مي خواهم بگويم، هيچ خاطره اي در طول زندگي ، در طول چند سالي که از عمرم مي گذرد ، جان سوزتر از واقعه شهادت آقاي رفيعي نبوده و فکر نمي کنم ، واقعه ديگري هم باشد، آن لحظه . سال 1365 در عمليات کربلاي 5 بود ، چند روز از عمليات گذشته بود و چند روز هم بود که از شهادت ايشان گذشته بود و ما هنوز خبر نداشتيم. شرايط خاصي که من داشتم و حساسيتي که من نسبت به ايشان داشتم، همه متوجه بودند و کسي جرات اين را پيدا نمي کرد ، بيايد خبر بدهد. همه مي گفتند: بگذاريد لااقل اين بچه بدنيا بيايد و ضايعه اي پيش نيايد ، که جبران پذير نباشد. اما من خودم حس کردم. روزهاي آخري که آقاي رفيعي شهيد شده بود و من نمي دانستم و از ايشان اطلاع نداشتم، مي گفتم: خوب جنگ است و سرش شلوغ است. حس مي کردم که ديگر نيست. يک سردي وجودم را گرفته بود. يک سوزي ، به قولي دل مرا تکان مي داد، که ديگر من تنها شدم و ايشان نيستند . روز اول بهمن شهيد شده بودند و روز 7 بهمن ماه 2و3 دقيقه قبل از اذان مغرب بود ، آمده بودند به خانواده و گفته بودند. وقتي من از بيرون آمدم ، که براي رفتن به مسجد مهيا شوم ، ديدم همه چهره ها تغيير کرده . بدون اينکه کسي چيزي بگويد ، حس کردم همه نصف شده اند. يک طوري شده بودند و همه غمگين نشسته بودند. حس کردم يک چيزي آنها راتکان داده. مي خواستم خارج شوم. به همه نگاه کردم، فهميدم. گفتم : چيزي شده ؟ براي آقاي رفيعي حادثه اي پيش آمده ؟ گريه کردم  و نمي توانستم طاقت بياورم . يک لحظه حس کردم نيستم. به عقب تا شدم و ديگر چيزي نفهميدم . تا اينکه بعد از مغرب به هوش آمدم ، ديدم در بيمارستانم . چيزي نتوانستم بگويم چرا، آن موقع دستانم را تا نهايتي که مي توانستم بالا گرفتم و گفتم:          « يا امام زمان (عج) به فريادم برس ». دو ماه مانده بود کميل به دنيا بيايد و با هيچ کس حرف نمي زدم، حتي سلام عليک هم نمي توانستم بکنم و يک شوک عجيبي وجودم را گرفته بود . سر هيچ سفره اي حاضر نشدم و غذا نخوردم. فقط هر روز مقداري شير با اصرار که حداقل زنده بمانم مي خوردم . همه مي دانستند حتي يک لحظه بعد از آقاي رفيعي ، من زنده نمي مانم. فکر مي کردم ايشان نباشد چه مي شود ؟ به خودم مي گفتم: فکر نداره خودم به خودم مي گفتم: تو بعد از او زنده نخواهي بود. من مطمئن بودم حتي يک لحظه بدون ايشان روي کره زمين نخواهم بود . به لحاظ شدت علاقه و وابستگي فراواني که به ايشان داشتم، اگر کلامي جز کلام خدا بود ، من نمي گذاشتم، ايشان قدم از قدم بردارد. مي گفت: اين مسئله موجود، خيلي ارزش دارد و خيلي مهم است. ديگر نمي توانستم روي حرف خدا حرف زنم و آنچه باعث شد من بمانم و حس مي کنم فقط خداوند مي خواست، که نسل اينها در دنيا منقطع نشود و اين مسئوليت را من بايد انجام مي دادم ، به خاطر اين نگاهداشت، که چکيده اي از وجود ايشان را در دنيا پرورش دهم .
همچنين بيان نکات و حالات خاصي که از همسر شهيدم ديده ام ، نکات خاص ايشان فراوان است . هر وقت مي خواهم از اينها بگويم غبطه مي خورم . شهيد رفيعي اخلاص تمام عيار داشت، و شهيد ايمانش خالص بود  و اخلاصي عجيب داشت ، اخلاصي که من در شهيد رفيعي ديدم و حتي شنيدم ، واقعا اخلاصشان حرف اول را ميزد و حيا و حجابش قابل احترام بود. واقعا کسي نمي تواند به آساني به اين مسائل دست پيدا کند .

حالت معنوي شهيد:
شهيد رفيعي حالت معنوي خاصي داشتند و اينکه روزهاي هفته را تقسيم بندي کرده بودند براي اعمالشان ، روزه هايش. مثلا شب و روز جمعه را خيلي برايش احترام قائل بودند، يک شب خواستم ببينم کجا ميرود، از پشت پنجره نگاه کردم ديدم رفتند بيرون و دمپاييهايش را از جلو اتاقها طوري برداشت که صدا نکند ، بدون اينکه کسي متوجه شود از پله ها پايين رفت وضو گرفت و دوباره بالا آمد. يک اتاق ديگري داشتيم، ديدم رفت آن اتاق در را بست و فرش را  کنار زد و روي خاکها به سجده افتاد. قضيه برايم مرموز بود بيرون رفتم از کنار پنجره که پرده اش کنار رفته بود ، نگاه کردم معتقد به مسائل عباديش بودم, فراوان و اينکه اهميت مي دهد . اما فکر نمي کردم به حد اعلا خودش باشد اين قدر تضرع . خانه هاي قديم مثل خانه هاي امروزي نبود سطحش خاکي بود ديدم روي خاک نشسته رفته سجده، به شدت گريه مي کند. گفتم : شايد يک اتفاقي افتاده که نمي خواهد به من بگويد که اينطور از خدا مي خواهد که آنرا حل کند. شک کردم که مبادا کسي مريض شده که ايشان به آن حالت از خداوند مي خواهد صبح که شد گفتم: دلم خيلي شور مي زند ونگرانم ,نکند مساله اي پيش آمده که ايشان از من کتمان مي کند. ديدم اصلا حالت روز با حالت شب فرق مي کند. گفتم: شما چيزي از من کتمان مي کنيد؟ گفت : براي چه ؟  گفتم : شبها چرا ميرويد آن اتاق گفت : شما اگر لطف کنيد خيلي وارد اين مسائل نشويد ، من راحتم من که کاري نکرده ام . بنده بايد بندگي کند ، ما هيچ کاري جز گناه نکرديم خدا از گناهانمان درگذرد. گفتم: شما حتي يک صفحه از گناه را پر نکرده ايد حال اينکه ما صفحات فراوان داريم. واقعا ما بايد به درگاه خداوند عجز داشته باشيم. گفت: اينطور نيست چون هر کس از حالت درونش بهتر اطلاع دارد .
همرزمان شهيد رفيعي مي گفتند: اگر جبهه زيرو رو شود دست از دعا برنمي داشتند. دائم به ذکر خدا مشغول بودند ، مي گفت : چرا انسان بيکار بنشيند،  برنامه داشت ,دعاهاي روز را مي خواند. مثلا: روز شنبه زيارت پيامبر(ص)و همينطور زيارت امام حسن(ع) و امام حسين (ع) و حضرت زهرا (س) و برنامه داشتند،  در دفترشان هم نوشته بودند. مثلا: ذکر روز شنبه که  يا رب العالمين است هر وقت کاري هم انجام مي داد ذکر مي گفت : خيلي چيزها از او ياد گرفتم . خيلي چيزها از او دارم از اين مسائل خيلي برايم مي گفت. وقتي که مفاتيح را باز مي کرد, مي گفتم: چه مي خوانيد دلم مي خواهد من هم آنها را بخوانم. مي گفت: شروع کن از همان اولش دعاي روز ، زيارت روزها ، زيارت امين ا... را حتما بخوان خيلي خوب است زيارت عاشورا را حتما بخوان قبل از ظهر چند دقيقه قبل از اذان ظهر زيارت عاشورا بخوانيد. شهيد در طول عمر 7-8 بار بيشتر به خدمت امام (ره) رسيده بودند. هميشه سعي داشتند راهي پيدا کنند که به ديدار امام (ره) بروند .از هر کانالي که مي شد مثلا اگر قرار بود بچه ها تهران بروند با آنها هر طور مي شد مي رفت. اگر بچه هاي مشهد قرار بود بروند با التماس هم که شده خدمت امام (ره) مي رفتند . در حمله به فاو بود که متوجه شده بودند خودشان شخصا چند هواپيماي دشمن را با پدافند بيندازند، به خاطر اين کار شهيد و سقوط هواپيماها شهيد را به طور ويژه به اتاق شخصي امام (ره) همراه 10-15 نفر ديگر برده بودند و از نزديک آنطور که دلش مي خواست امام (ره) را زيارت کرده بودند .

يکبار مجروح شد,مجروحيت ايشان عميق نبود, سطحي بود و درصد بالاي نداشت . در عمليات رمضان تانکي سوار شده بودند ، که جلو مي رفتند و مورد اصابت مستقيم قرار گرفته بودند. وقتي تانک سوخته بود ، مقداري از بدن ايشان ، سوختگي پيدا کرده بود و جزئي خراش پيدا کره بود . در حمله به فاو نيز شيميايي شده بودند ، که بعد از 45 روز که ايشان برگشتند ، که براي من 45 سال بود ، از در که وارد شدند ، من خانه نبودم. آمده بود، ديدم دست و سرو گردن اوبسته شده  و چهره اش تغيير کرده به او گفتم : چرا اينطوري شديد؟ گفت: آنجا که شيميايي مي زنند ،  ماسک نداشتيم يک مقداري شيميايي شديم. چند روزي در بيمارستان صحرايي بوديم، گفتم: کمي بهتر بشوم و خدمت شما بيايم. اين بود که مدتي طول کشيد . اما مجروحيت که درصد جانبازي داشته باشند، نبود . شهيد رفيعي معتقد بودند ، که کمک به ضعيفان را از همسايگان و نزديکان شروع کنند و کساني که مي شناخت ، چرا که ابتدا مسئول است در مورد اينها . اما کسي را که نمي شناسيم ، بايد جستجو کنيم  و پيدا کنيم و اينطور نيست که مسوليت از ما ساقط شود، که چون نمي شناسيم ، مسوليت نداريم.
 بعضا سوال مي کرد از دوستان و آشنايان ، حتي نذري داشت ، مقداري براي دارالايتام کنار مي گذاشتند. در طول ايام ماه، 500 تومان در دفترچه مي گذاشتند ، با آنکه حقوق سپاه کم بود و حدود 3-4 تومان بيشتر نبود، اما مي خواهم بگويم ، آن حقوق کم آنقدر پاک ، حلال و پر برکت بود که به همه کار مي رسيد و اضافه هم مي آمد. به اين مسائل توجه زياد داشتند. به من مي گفت: وقتي من به اين بچه ها نگاه مي کنم، بچه هايي که نسبت به بچه هاي عادي و معمولي پايين ترند ، دلم ريش ريش مي شود. من شب و روز فکر مي کنم ، که چه کاري برايشان مي توانم انجام دهم . اما همين قدر که مي بينم، دستم کوتاه و خالي است. اعتقاد قلبي ما بر اين است، که دلمان مي خواهد به اينها کمک کنيم ، اما نمي شود . من فکر مي کنم بايد در اين راه ، سوز خرج کرد. اگر پول نداريم اين سوز را بايد بگذارد در اين راه . آخرين باري که آمده بودند، قيافه شان کاملا تغيير کرده بود، اولا خيلي لاغر شده بودند و چون قضيه کربلاي 4 اتفاق افتاده بود و شکست ظاهري خورده بودند ، در نگراني و نارحتي بودند  و مي گفتند: همه کار کردند ، سرمايه گذاشتند ، بچه ها رفتند ، مفقود شدند، شهيد شدند . اين قضيه خيلي گران تمام شده بود برايشان .

اول خودشان آگاه بوده اند. به حال خودشان آن وقت شهيد شده اند ، من به اين امر کاملا معتقدم ، که شهدا خودشان قبل از شهيد شدن به شهادتشان آگاه بودند. شهيد رفيعي از چند سال قبل به اين  امر آگاه بود ، که بالاخره شهيد بشود. روزهاي آخر واقعا صد در صد در وجودشان بود، که ديگر برنمي گردند. توصيه هاي فراواني به من مي کرد ، که شما صبر داشته باش، اما مي دانست اگر زياد در مورد اين قضايا بگويد، مرا آزار مي دهد و شايد بعدها آنها برايم جز مسائلي باشد ، که بغرنج باشد و اذيتم کند. مي گفت: آنچه که خدا بخواهد، همان مي شود. اما شما براي همه چيز آماده باشيد  و فقط اگر خدا کمک نکند، اين کاري نيست که ديگران بتوانند به آدم کمک کنند و ديگران هيچ کاري براي شما نمي توانند بکنند واقعا اينطور هم بود. هر بار، هر بار که ميرفت ، يکبار از زير قرآن رد مي کرديم و مي رفتند سرکوچه ، ماشين بود سوار مي شدند و مي رفتند. اما اين بار پدرم خوابيده بودند ، صبح خيلي زود بود  و مادر و بچه ها با آقاي رفيعي خداحافظي کردند. رفت تا سر کوچه ، من ديدم ايشان مجددا برگشت و گفت: آقا چي ؟ پس پدر کجا است. من متوجه نبودم . گفتم: خوابيده. ايشان که به مسائل شخصي افراد آنقدر معتقد بودند ، حتي براي کار مهم ، کسي را از خواب بيدار نمي کردند. اما اين بار گفتند: اگر مي شود بيدار کنيد تا ببينم و خداحافظي کنم  و بروم و بارها شده بود که ايشان رفته بودند و پدر را نديده بودند. مثلا مي گفتند: از قول من از فلاني خداحافظي کنيد، از قول من حلاليت بطلبيد و اين کار ديگر براي من عادي شده بود، که حالا ديگر براي او اتفاقي نمي افتد .  اما واقعا آن روز در وجود من، يک رعشه اي آمد که اين قضيه نمي تواند عادي باشد ، اما از آنجا که خداوند نمي خواهد خيلي بنده را اذيت کند، اينها زود محو مي شود که انشاءا... اين طور نيست و توکل به سراغ انسان مي آيد و کمک مي کند.
رفتيم بابا را بيدار کرديم و خداحافظي خاصي بود تا سر کوچه . هميشه دنبال ايشان تا سر کوچه مي رفتم . ايشان تا دم مسجد نزديک خانمان رفتند  و مجددا برگشتند. گفتم: چرا نمي روي، چيزي جا مانده ؟گفت: فکر مي کنم چيزي جا مانده باشد، وسايل را شمردم  وگفت: که الان ذهنم ياري نمي کند و مي ترسم وسط راه يادم بيفتد و حتما يک چيزم جا مانده است. همه چيزهايي که احتياج داشتند، شمردم که اين وسايل را گذاشتم گفت: نه. نه,با لحن عجيبي گفت : اينها نيست. وقتي چيزهاي دنيايي را مي گفتم،          مي گفت: من مطمئنم که اينها نيست، من فکر مي کنم آن موقع کميل را جا گذاشته بود .
خوب خيلي چيزها از ديدها پنهان است، شايد مصلحت اين است ، که واقعا پنهان بماند. در يک ساعت و يکسال هم نمي شود از اينها گفت . اما آنچه مي خواهم بگويم، از خدا مي خواهم از عمق وجودم ، در آينده بچه ها حداقل، بچه هاي خود شهدا ، حالا توقع زيادي نيست و انتظارم خيلي زياد نيست ، بچه هاي جامعه ما به شناخت واقعي از شهدا برسند و درست پاي در جاي پاي پدران شهيد شان بگذارند. من آرزوي دنيوي ام ، مقدمه اي براي آخرتم است. اين است اگر توي دنيا معطلم ، به لحاظ تحقق اين هدف است و گرنه ديگر من با دنيا کاري ندارم . حتي در روز مرگم. کارهايم مشخص است. تا کسي وارد مي شود و مي گويد : فلاني کار انجام بده ، مي گويم: من با دنيا کاري ندارم و کارهاي ظاهري خودم را انجام مي دهم. به خاطر همين است که خواستم کپسول انرژيم را در خانه يک جانباز قطع نخاع صرف کنم. نخواستم آنچه را که خداوند سرمايه وجودي من کرده بود، ( از لحاظ سلامت و توانايي جسماني، بهترين راه و شايسته ترين انتخاب اين است ، که در ادامه همان راه و مسير، ادامه همان هدف گذشته)، اين را صرف کنم براي کسي که در کنار شهدا بوده و مي خواسته به همان هدف برسد. حال اگر نرسيده ، حال اگر مصلحت نبوده ، جاي بحث ديگري است.
 انشاءا.. از خداوند مي خواهم آنچه به خوبان در گاهش عنايت کرده ، به همه ما عنايت کند. عاقبت همه امور ما و کل مسلمانان و بچه هاي شهدا را ختم به خير کند و نيز نسل شهدا ، به خصوص در اين قضيه خيلي حساس هستم ،نه تنها فرزند خودم ، بلکه فرزند هر شهيد ، بايد بفهمد که کيست و از چه وجودي است و نسل وجوديش که بوده ؟ واقعا قدر اين موقعيت را بدانند ، اينکه انشاءا... با ياري خدا و عنايات و توجهات خاص ائمه به اين هدفمان در دنيا برسيم. من فکر مي کنم اين از الطاف بزرگ خداوند است که انشاءا.. ما بي نصيب نباشيم . انشاءا.. که شايستگي آن را داشته باشيم .
 يادم مي آيد کميل شيرخواره بود ، من ديگر حقيقتش مي خواهم بگويم ، دل و حوصله اي براي بچه داري نداشتم و ديگر حالم مناسب احوال دنيا نبود. توي خودم بودم ، تکليفم را انجام مي دادم و اينطور نبود که کاري انجام ندهم، با حساسيت تمام کميل را بزرگ کردم ، با حساسيت ثانيه به ثانيه . اينطور نبود يک لحه غافل شوم و يا از مسائل پرورش او بمانم اما خوب آنطور که يک مادر مي خواهد با بچه خودش باشد و با بچه بچگي کند ، حوصله نداشتم غم بزرگي که از دست دادن آقاي رفيعي بود ، همراه داشتم. خوب در غم غوطه ور بودم و نمي توانستم بيرون بيايم . اينکه با سکوت مطلق زندگي را پيش مي بردم، اما يادم مي آيد شايد کميل 5-6 ماهه بود ، وقتي کميل را شير مي دادم به توصيه آقاي رفيعي بدون وضو او را شير ندادم ، وقتي او را شير مي دادم مي گذاشتم پشت پنجره تا با فضاي بيرون بازي کند و با برگ درختان بازي کند و به هر حال به آنها نگاه کند . اين طبيعت خوب در وجود بچه يک آرامش خاصي را ايجاد مي کند. من حس کردم يک چيزي او را به بازي گرفته و با حالت هاي خاص بچگي جيغ           مي زند و بازي مي کند. اهميت نمي دادم و مي گفتم: بچه است ، شايد برگ درختان حرکت مي کند و کميل را به بازي مي گيرد و اين يک هم آوايي با او دارد. متوجه نبودم تا اينکه يک روز که کميل را پشت پنجره گذاشته بودم و مشغول کار ديگري شده بودم، ديدم کميل به شدت جيغ زد. فکر کردم شايد افتاد و يا طور ديگري شد. دويدم، ديدم يک کبوتري نشسته روي طناب که رويش لباس پهن مي کرديم و به فاصله 20-30 cm مي پرد. منظم کميل از خوشحالي جيغ مي زند و مي خندد . برايم جالب بود، دارد بازي       مي کند . کبوتر دوباره فردا سر همان ساعت ، که کميل را پشت پنجره گذاشتم، آمد نشست روي طناب روي بالکن . اين طرف و آن طرف مي پريد . اين کبوتر با نظم خاصي 20 cm مي پريد. مثلا دو تا 20cm  که مي پريد ، پرش را تغيير مي داد و30cm  مي پريد و حرکتش را دوباره تغيير مي داد. مثل پرنده دست آموز و تربيت شده کار مي کرد. به هر حال نمايش را اجرا مي کرد. خيلي برايم عجيب بود، شايد 7-8 بار شد همان ساعت 11 تا 12 ظهر مي آمد. يک روز به ذهنم رسيد، مبادا روح شهيد رفيعي باشد ، که در قالب کبوتر آمده و کميل عجيب مي خندد؟ مثل اينکه به شدت او را کسي قلقلک مي داد ، دستهايش را تکان مي داد و براي او مي خنديد . چون بچه بود، قادر نبود اين را بيان کند ، با همان حالت من از در ديگر خارج شدم ، که او را بگيرم و گفتم: شايد روح شهيد رفيعي باشد و من اين کبوتر را بگيرم و يک شب بياورم به خانه، تا شايد يک آرامشي به قلب من بيايد. همانطور رفتم بيرون کبوتر پريد و رفت روي پشت بام. به من نگاه مي کرد ، هر کاري کردم که پرنده از جايش تکان بخورد ، تکان نخورد. در صورتي که پرنده خيلي سريع از انسان فرار مي کند و مي ترسد، ولي هر کاري که کردم اين پرنده نپريد ، حتي يک پارچه گلوله کردم به طرف او پرتاب کردم به او برخورد هم کرد اما همينطور ايستاد. نگاه کردم با يک نگاه عجيب مرا نگاه مي کرد. اين آمدن براي مدتي حدود يکي دوماه ادامه داشت، ولي بعد از آن ديگر آن کبوتر را در ساعت مقرر که بعد از دعا به کميل شير مي دادم مي آمد و با کميل بازي مي کرد، نديدنم . باري به هر جهت ، به کميل بعداز دعاهايم يا بعد از نماز به او شير مي دادم. آن کبوتر برايم جالب بود و مطمئنم در آن حکمتي بود، که درک نکردم . البته آنطور که به ذهنم مي رسد ، به هر حال همه اين را متوجه مي شوند و نميشود اين نهان از ذهن ديگران بماند.
 روز مقرري که کميل بايد به دنيا مي آمد، اينقدر به تاخير افتاد ، که درست روز تولد کميل ، مقارن با  روز تولد شهيد رفيعي شد. درست روز 5 فروردين همان روزي که شهيد رفيعي را خدا به خانواده اش داده بود، کميل را به ما داد و جالب اينجاست که روز چهارشنبه ، شهيد رفيعي به شهادت رسيدند و روز چهرشنبه نيز کميل پا به دنيا گذاشت.

شب اول بهمن شب شهادت شهيد رفيعي خواب ديدم، در همان اتاقي که قضيه اش را گفتم، در همان گوشه روي خاک شهيد دست به پهلو گرفته و خيلي گريه و زاري مي کند گفتم: آقاي رفيعي چه شده است ؟  گفت : حضرت زهرا(س) مرا پذيرفته است . از خواب که بيدار شدم فراموشم شد تا اينکه روزي که بدنش را آوردند، ديدم شهيد همه جاي بدنش سالم است . گفتم: پس چطور شهيد شده اند . ناگهان خوابم يادم آمد همان طرف پهلويشان را بالا زدم ديدم از همان نقطه ترکش خورده اند و به شهادت رسيده اند .  



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : رفيعي , محمدعلي ,
بازدید : 243
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

بيست و هفتم مرداد سال 1339 در يکي از محلات قديمي شهر همدان متولد شد. پدر ومادرش  از کودکي او را با معارف الهي آشنا ساختند به گونه اي که با مکتب سرخ حسيني پيوند خورد. محمد امير چيت سازيان دوران ابتدايي را در دبستان عارف (سابق)و تحصيلات راهنمايي را در مدرسه کشاورز(سابق) در شهر همدان گذراند وبا نمرات خوب اين دوره را سپري کرد.بعداز آن وارد دبيرستان ابن سينا شد.
محمد ضمن تحصيل به کار و فعاليت نيز مي پرداخت تا کمکي براي تامين هزينه هاي خانواده اش باشد. دوران تحصيلات متوسطه ي او همزمان بود، با اوج گيري مبارزات مردمي برعليه حکومت پهلوي.
محمدامير نيز که از گذشته يکي از مبارزين فعال با حکومت پهلوي بود,در اين دوران به سرعت ودامنه ي تلاشهايش افزود.از جمله افرادي بود که در صف اول مبارزات حضورداشت وعلاوه بر شرکت خودش ,ديگران را نيز تشويق به حضور درميدان مبارزه مي کرد.اودرسازماندهي مبارزات مردمي در همدان تاثير زيادي داشت .
عوامل و نيروهاي امنيتي شاه در استان همدان با مشاهده ي تاثير گذاري وفعاليت هاي چيت سازيان در صدد تعقيب و بازداشت او بر آمدند.
مدتها تلاش کردند تا او را دستگير کنند اما محمدعلي با استفاده از ابتکاراتش از دست مامورين فرار مي کرد. پس از مدتي به‌دست عوامل ساواک دستگير شد .آنها با شکنجه‌هاي طاقت فرسا تلاش زيادي کردند تا از او اعتراف بگيرند ومانع از ادامه مبارزاتش شوند اما محمدعلي در زير اين شکنجه ها از دادن  کمترين اطلاعات امتناع کرد.
او هيچگاه در طول عمرش دست از مبارزه با ستم برنداشت .
 بعد از پيروزي انقلاب ا سلامي ابتدا وارد کميته انقلاب اسلامي (سابق) شد . سپس به نهاد تازه تأسيس جهاد سازندگي (سابق) پيوست. او در جهاد سازندگي همدان مسئوليتهاي زيادي را پذيرفت تا به خدمت گذاري مردم بپردازد. مديريت داخلي، مسئول واحد صنعتي، مسئول واحد خدمات، مسئول تعاوني , مسئول تبليغات و مسئول اعتبارات ,سمتهايي بود که محمدامير چيت سازيان با استفاده از آنها خدمات قابل توجهي ارائه داد.
جنگ تحميلي را فصل جديد خود برمي‌شمرد .او با حضوردر صحنه‌هاي مختلف دفاع مقدس جلوه‌ي زيبايي از روح متعالي خويش را به‌نمايش ‌گذاشت.
مسئوليت او در جبهه فرمانده گروهان مهندسي رزمي درستاد پشتيباني جنگ جادسازندگي (سابق)همدان بود . مدتها در جبهه‌ها به مجاهدت پرداخت تا آنکه در آخرين مأموريت خود در ششم تيرماه 1366درعمليات نصر4درجبهه ي مائوت عراق به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد




وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله و اشهد ان علي ولي الله
شهادت مي‌دهم كه خدا يكي است و غير از او الهي نيست و يكتا و بي نظير و بخشنده و مهربان است .همانطور كه شهادت را به من بخشيد تا در جوار ذات بي همتايش باشم .
شهادت مي‌دهم محمد رسول خدا و بنده خداست, اوست كه پيام آورد و فرياد كشيد, قو لولا اله الا الله و تفلحو. او بود كه بهترين اخلاق را داشت وكتاب قرآن و عترتش را در ميان انسانها به ارمغان گذاشت .
امام علي(ع) ولي و بنده خداست, اوست كه يكتايي خدا را مي‌توان در تمام وجودش حس كرد. اوست كه ياور محمد(ص) بود و اوست كه در خانه رب عظيم به دنيا آمد و او بود كه شمشير زدنش از هفتاد بار عبادت شبانه روزي جن وانسان ارزش بيشتري دارد.
 از امام حاضرم, از ولي بر حق امام زمانم حضرت مهدي(عج) او كه ما را به راه قرآن و عترت پيامبر دعوت نمود و او كه تمام وجودش اسلام است و او كه با دم مسيحايي‌اش جوانان ما را از بزم به رزم كشيد, آن هم چنين رزمي با تمام كفر و الحاد , ممنونم.
خداوند ان شاء الله امام خميني را تا انقلاب صاحب عالم ,مهدي موعود (عج) پسر فاطمه(س) او كه نويد بخش مستضعفان و ريشه كن كننده ظلم و ستم در روي زمين است ,براي امت ما حفظ كند.
الان كه اين وصيت نامه را مي‌نويسم صداي توپ خانه و كاتيوشا رزمندگان اسلام به گوش مي‌رسد. انگار براي من بهترين نوازندگان مي نوازند.
خداوندا نعمت جنگ را براي ملت ما با پيروزي و سر بلندي مسلمين در عالم بر كفر به پايان برسان. و تو اي آمريكا ( به آمريكا كه مي‌گويم با دولت كثيف و خون‌خوار آن نيستم با ملتي هستم كه مسئولين آنهاوحشيانه زندگي مي‌كنند, جهاني را چپاول مي‌كنند و روزانه صدها زن ومرد و كودك و جوان در سراسر دنيا طعمه هوس بازي آنها مي‌شوند و حتي يك عيرتمند در ميان آنها نيست كه عليه اين ظلم بشورد .نابود باد آمريكاي جنايت كار. ويران باد سازمان ملل فرمايشي ونابود و سرنگون باد پرچم نفرت انگيز آمريكا .
 اما ابرقدرت شرق, او كه همچون خرس وحشي ,جهاني را مي‌خواهد بدرد ,خداوند قدرت او را نيز سرنگون كند .
آنهايي را كه با امام عزيز نقش دو روئي و منافق گونه دارند و دم از سرمايه داري و آن مسائل كزايي( گرانفروشي ، كم فروشي ، اهتكار) در زير لواي اسلام و با پيشاني پينه بسته انجام مي‌دهند ,خداوند نابود شان سازد.  محمدامير چيت سازيان



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : چيت سازيان , محمدامير ,
بازدید : 258
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

در اولين روز از بهار سال 1344 در ملاير به دنيا آمد. دوران پرجنب وجوش كودكي را در زادگاهش پشت سر گذاشت و براي تحصيل علم و دانش به مدرسه رفت.
از کودکي عدالت جويي و مقابله با فساد و ستمگري با روح و جانش عجين بود . 13 سال داشت که وارد ميدان مبارزه با طاغوت شدوهمراه و همگام با مردم مبارز و آزادي‌خواه ملاير، در تظاهرات ورعتراضات ضد ظاغوتي شركت مي‌کرد.
با سن کمي که داشت در وسط ميدان مبارزه بود,از هيچ چيز ترسي به دل نداشت وهميشه در پيشاپيش مبارزين با طاغوت حضورداشت.
وجود افرادي مانند محمد کمک زيادي به نيروهاي مبارز در طول انقلاب مي کرد,او با سن کم ,جثه ي کوچک وتحرک زيادي که داشت هم مورد شک ماموران حکومت شاه قرار نمي گرفت وهم در لحظات حساس کمک خوبي براي مبارزين بود.
پس از آنكه نظام الهي جمهوري اسلامي در ايران استقرار يافت و امام خميني (ره)رهبري جامعه را برعهده گرفت, محمد تكلو به فرمان آن رهبر فرزانه لبيك گفت و به خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد.
محمد تکلو در اواخر اسفند سال 1357 به همراه تعداد زيادي از جوانان روستاي بيغش مسير دويست کيلومتري روستاي بيغش تا شهر قم را به عشق امام خميني (ره) با پاي پياده براي زيارت و بيعت با امام پيمود و بر سر اين پيمان تا لحظه شهادت بود.
او در دوران خدمتش در سپاه نيز همانند دوران سخت مبارزه با طاغوت فعال و تاثير گذار ظاهر شد وبا وجود سن کمي که داشت مسئوليتهايي را پذيرفت.
آغاز جنگ تحميلي را بايد نقطه ي عطفي در زندگي محمدتکلو بيغش دانست.پس از تهاجم همه جانبه ي ارتش بعث عراق به نمايندگي از قدرتهاي مستکبر جهاني که مرزهاي هوايي ,دريايي و زميني ايران را آماج حملات وحشيانه ي خود قرار داده بود, ماندن در شهر را جايز ندانست و لباس رزم پوشيد و به جبهه شتافت.
در آن دوران هم با توجه به اين که نوجواني بيش نبود با توان خوب و مسئليت پذيري که داشت از ابتداي ورود به جبهه مسئوليتهايي را پذيرفت.
مدتي به عنوان مربي تاكتيك بودوبعد از آن در آموزش نظامي لشکرمسئليتي را به عهده گرفت.او در هريک از مسئوليتهايش بهتر و تاثير گذارتر از مسئوليت ديگر ظاهرشد.
محمد 19 ساله بود که معاون فرمانده معاون فرماندهي 154لشکر32انصارالحسين(ع)شد. در اين دوران ازدواج کرد و تشکيل خانواده داد. ازدواج نيز نتوانست کوچکترين خللي در اراده ي او براي حضور در جبهه ايجاد کند.همسرش اورا براي حضور در جبهه تشويق مي کرد.
سال‌ها حضوردر جبهه و جنگ وقبل از آن مبارزه با حکومت طاغوت از او فرماندهي کارآمد ساخته بود اما تقدير الهي بر اين بود کهدر روز بيست و يكم شهريور ماه سال 1365 او در جزيره مجنون به شهادت برسدتا ايران اسلامي از داشتن چنين مرد بزرگي محروم شود.
نيمي از قرآن را حفظ بودند و مي گفتند براي من که در ميدان جنگ هستم و هر لحظه امکان دارد مجروح شوم يا اسير و يا شهيد لذا بهترين مونس من در روي تخت بيمارستان در اسارت و يا در خانه قبر قرآن است. انس و تلاوت قرآن انسان را از آلوده شدن به گناه حفظ مي کند.
از او فرزندي به نام حمزه به يادگار مانده است.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





آثار منتشر شده درباره ي شهيد
ملاير خانواده محترم شهيد محمد تکلّو
سلام عليکم
شهادت برادر وهمرزم عزيزم ,محمد فرمانده دلاور و خداجوي سپاه اسلام که در آستانه فرا رسيدن روزهاي تاسوعا و عاشوراي حسيني لبيک گوي عملي به نداي تاريخي امام مظلومان حسين ابن علي (ع) داد وبه درجه رفيع شهادت نائل گرديد را تبريک و تسليت عرض مي نمائيم.
پاره پاره شدن جسم مطهر برادر عزيزم محمد همانند مولاي خويش سالار شهيدان گواه بر عشق و ارادت آن عزيز به راه و رسم حضرت اباعبدالله الحسين(ع) مي باشد. اميدواريم خداوند بزرگ شما و ما را در فقدان مجاهد بزرگي همچون محمد مقاوم بدارد و بر استمرار راهش مصمم نمايد.
با تشکر و التماس دعا
مهدي کياني
فرمانده لشکر 32 انصارالحسين (ع)



آثار باقي مانده از شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
...و اما اي پسر عزيزم اين چند جمله را با تو سخن مي گويم. اميدوارم که مفيد و موثر واقع شود. تو فرزند کسي هستي که دنباله رو راه حسين «ع» بوده است تو فرزند شهيدي، تو بايد راه شهدا و راه حسين «ع» را خوب بشناسي و در اين مسير حرکت کني و از لغزش ها و لهو و لعب به دور باشي. بايد انشاءالله درست را در حد توان بخواني و در جهت آشنايي با احکام الهي از هيچ کوششي فروگذار نکني بايد براي اسلام عزيز پاسدار خوبي و فرد مفيدي در اجتماع واقع شوي بايد در برابر منافقان زمان و ظالمين و کفار و ملحدين مقاوم باشي و آنها را در همه حالات دشمن باشي بايد خودت را با مسائل اسلام آشنا و در راه رهبران راستين اسلام و حسين (ع) با جان و مال حرکت کني. بايد در زندگي خود احترام بزرگترها را داشته باشي و با کساني رفيق و دوست شوي که از انسان هاي با خانواده و حزب اللهي هستند .در امورات با بزرگان در مملکت و جامعه «روحانيت» مشورت کني و بداني که روحانيت متعهد است، که ماها را به اين راهها و اهداف مقدس راهنمايي مي کند. پس بدان و آگاه باش که اسلام عزيز در هر زمان احتياج به فداکاري در هر زمينه اي دارد و بايد من و تو و امثال ما لبيک گو باشيم.
در زندگي خود تقوي و نظم را براي خودت در راس امور قرار بده که خداوند دوستدار اين افراد است، و کاري بکن که در دنيا و آخرت پيش خدا و رسول و خلق خدا روي سفيد شوي و مرا از اينکه پدر خوبي برايت نبودم؛ ببخش و با مادرت بسيار مهرباني کن و بدان که خداوند يار و ياور تمامي مسلمين است والسلام. تقديم به فرزندم حمزه تکلو


بسم الله الرحمن الرحيم
با عرض سلام به خانواده عزيز, اميدوارم كه حالتان خوب باشد.
با سلام و درود به پدرعزيزم اميدوارم كه حالت خوب باشد و همين طور شما مادرعزيزم و شما برادرهاي عزيزم علي و جواد و خواهرهاي عزيزم، كبري و معصوم، اميدوارم به حال همگي شما خوب باشد و از طرف من تمامي فاميلها و آشنايان و همسايگان سلام را برسانيد. ننه خاله، ننه دايي و عموهايم- دايي احمد زن دايي اكرم، زن عموهايم و صفيه و آقا ولي و كليه فاميلها. و راستي آقا جواد تولد فرزندتان را تبريك مي‌گويم و راستي اگر خواستي نامه بنويسيد به اين آدرس پاكت كه نوشته شده بنويسيد راستي نامه چرا نمي‌نويسيد كم كم ديگر عرض را تمام كنم به اميد ديدار تمامي رزمندگان اسلام با خانواده‌هاي عزيزشان باشم خداحافظي مي‌كنم.
والسلام
به اميد پيروزي اسلام و فرج مهدي (عج)و طول عمر امام امت به طولاني خورشيد. محمد تكلو

بسم الله الرحمن الرحيم
خدمت خانواده عزيزم
سلام عليكم اميدوارم كه تمام شما سالم باشيد.
پدر عزيزم اميدوارم كه حالت خوب باشد و در كارهايت موفق و پيروز باشي. و شما مادر عزيزم اميدوارم كه حالت خوب باشد و خدمت برادرهاي بزرگوارم جواد وعلي آقا سلام مي‌فرستم اميدوارم كه حالتان خوب باشد. خدمت خواهرهاي عزيزم اميدوارم كه حالتان خوب باشد. معصوم خانم و كبري خانم و از طرف به تمام فاميل سلام بفرستيد بالاخره ننه آقا و ننه دايي و عموهايم و داييم و عمه‌ام و زن عموهايم و صفيه زن داييم و غيره و همسايگان را نيز سلام بفرستيد واگر از حال اينجانب مي‌پرسيد حالم الحمدالله خيلي خوب است راستي نامه نفرستيد تا جايمان معلوم شود. ديگر عرضي ندارم به جزء دوري شما.
والسلام من الله التوفيق
به اميد پيروزي اسلام بركفر محمد تكلو 61/5/27

بسم الله الرحمن الرحيم
باعرض سلام به برادر عزيز هاشم علي رمضاني
اميدوارم كه حالتان خوب و در تمام كارهايي كه به اسلام و مسلمين ياري مي‌دهد موفق باشيد و اين جناب به حول و قوه خدا خيلي خوب هستم. هاشم جان چرا نامه نمي‌نويسي، ما را انتقال داده‌اند به غرب كشور حتماً نامه بنويس و از طرف من به تمامي بچه محل سلام برسان به اميد ديداري تازه با شما خداحافظي مي‌كنم.
والسلام به اميد پيروزي اسلام و فرج امام زمان (عج) و به اميد طول عمر امام امت به طولاني عمر خورشيد. محمد تكلو 61/6/10


بسم الله الرحمن الرحيم
خدمت برادر گراميم ودوست عزيزم ، محمد تكلو
سلام عليكم
پس ازعرض سلام سلامتي شما برادر گراميم را از درگاه خداوند متعال خواستارم اگر از حال اينجانب هاشم رمضان خواستار باشيد الحمدالله سلامتي برقرار است محمد جان اميدوارم كه به تازگي با هم ملاقات كنيم.
از قول من به تمام بچه‌هاي بسيج و انجمن اسلامي دعا و سلام برسان .ديگر عرضي ندارم جز سلامتي شما.
والسلام رمضاني

بسمه تعالي
برادر تکلّو
سلام عليکم
خدا قوت وضعيت جزيره مجنون خيلي اضطراري شده دشمن دست به يک تلاش زده است. حتي المقدور يک دسته از نيروهاي خوب گردان را با يک فرمانده دسته يا با يکي از فرماندهان گروهان آماده کنيد و در اسرع وقت به اينجا بفرستيد.
برادر اصغري جهت راه اندازي آنها به خرمشهر مي آيد منتظر شما هستم.
مهدي کياني
فرمانده لشکر 32 انصار الحسين (ع)23 /3/65

شهيد محمد تکلّو در تمامي نامه هاي که براي خانواده از جبهه ارسال مي کردند در صورت نبودن منع حفاظتي آدرس يا کد پستي جهت جوابيه نامه ها ارسال مي کردند. اين شهيد بزرگوار در آخرين نامه اي که در مورخه 10/6/65 جهت خانواده خود فرستادند نوشتند،
آدرس: فرستنده انشاءالله حرم حسيني

بسمه تعالي
سلام عليکم
برادر تکلّو نيروهايي که براي توجيه شدن مي آيند به خاطر حفظ جان بچه هاي خودتان به علت ضعيف بودن سنگرها هريک ساعت يا حتي بيشتر دو نفر به دو نفر به بالا تپه بفرستي براي توجيه حتي اگر برادر چيت ساز يا شاه حسيني گفتند: که بايد به سرعت اين کار انجام شود اجازه نمي دهي حتي اگر تا شب طول بکشد اين توجيه شدن
مستجري

بسمه تعالي
دزفول برادر تکلّو دامت حفاظاته
سلام عليکم
اميدوارم که حالت خوب باشد و همگي برادران انشاءالله خوب باشند. برادر تکلو اولاً بنده مي خواستم خدمت برسم ولي حاج مهدي تلفن زده که من هم مي آيم صبر کن با هم برويم. ثانياً اينکه انشاءالله به همه برادران سلام برسان و اگر نيرو دادند در اردوگاه نگه دار تا کل کادر از خط برگردند و در ضمن مسئله تمام شدن ماموريت برادران را تذکر دهيد به برادر کياني و اگر نيرو به اندازه همه گردان دادند به گروهان شهيد سماوات ماموريت 3 گروهان بدهيد تا گردان از خط برگردد.
و در ضمن چند نفر از برادراني که آمده اند و قبلاً گردان بوده اند مثل برادر هوريان و غيره را براي گردان بگير و همچنين يک مسئول تسليحات، من هم انشاءالله بزودي خدمتتان مي رسم در ضمن از ستاد درخواست کن اجازه دهند انشاءالله مراسمي از طرف گردان در عيد فطر در همدان به عنوان گردان برقرار نمائيم و هماهنگي لازم را بنما.
والسلام خدا يار و ياور شما .همدان .رضا شکري پور .11/3/65



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : تكلو بيغش , محمد ,
بازدید : 267
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1315 در خانواده اي مذهبي در شهر مقدس قم چشم به‌جهان گشود. پدرش از علماء بر جسته و پر نفوذ در منطقه ي غرب کشور بود. کودکيش را در فضاي معنوي و نوراني خانواده پشت سر گذاشت .
12 ساله بود که براي فراگيري علوم ديني وارد حوزه علميه قم شد ودرمحضر بزرگاني چون آيت الله داماد، امام خميني(ره) و آيت الله طباطبايي کسب فيض کرد و به‌سرعت مراتب علم و فضل را پيمود.
او از جمله روحانيان فرهيخته واهل قلم بود که آثاري از خود به يادگار گذاشته است. از جمله آثار و تأليفات او مي‌توان به "تفسير موضوعي قرآن"و "تقريرات اصول و تنقيح مباحث الفقه" اشاره کرد.
حجت الاسلام حيدري از نخستين روزهاي آغاز قيا م امام خميني در سال 1342به ياري او برخواست ودر راه به ثمر رسيدن جمهوري اسلامي تلاشهاي زيادي به عمل آورد. در سال 1350 به نمايندگي از سوي امام خميني(ره) در اخذ وجوهات و امور حسبي منصوب شد و همزمان به‌صورت مخفيانه به فعاليت عليه رژيم و ابلاغ پيام‌هاي امام خميني به مردم وگروه هاي مبارز پرداخت. در سال 1356 از سوي امام خميني (ره)مأمور شد تا به لبنان برود و با امام موسي صدر ديدار نمايدتا هماهنگي هاي لازم براي سرعت بخشيدن به مبارزات اسلامي ايجاد شود. او با موفقيت اين مأموريت را به انجام رساند و در بازگشت به کشور به‌دست ماموران ساواک شناسايي ودستگير شد.
در اين بازداشت 6 ماه در زندان قزل قلعه ي تهران تحت بازجويي و شکنجه هاي وحشيانه ي ماموران ساواک جهنمي شاه قرار داشت اما با مقاومت مردانه هيچ گونه اطلاعاتي به آنها نداد.
با پيروزي انقلاب اسلامي و آزادي از زندان به فعاليت در راه تثبيت نظام جمهوري اسلامي وپرداخت و فعاليت‌هايش را در شهرستان نهاوند ,زادگاه پدرش متمرکز کرد.
با حکم امام خميني(ره) مسئوليت‌هايي را پذيرفت وبا درايت وکارداني به فعاليت پرداخت. از جمله مسئوليت‌هاي ايشان مي‌توان به امامت جمعه و فرمانده کميته انقلاب اسلامي(سابق ) , رئيس دادگاه‌هاي انقلاب استان همدان و سرپرستي کميته امداد امام اشاره نمود. حجت الاسلام محمدعلي حيدري سرانجام پس از عمري مجاهدت و تلاش در جهت اعتلاي اسلام ناب محمدي در شامگاه هفتم تير 1360 به‌همراه 72 تن از بهترين خادمان مردم وانقلاب اسلامي در دفتر حزب جمهوري اسلامي در سرچشمه ي تهران وبه دست کثيف ترين موجودات و دشمنان مردم ايران,منافقين سفاک به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
ما شالله و لا حول ولاقوة ال بالله
اشهد ان لا اله الا الله
اشهد ان محمد رسول الله
اشهد ان علي ولي الله
اشهد ان الخميني نائب الامام زمان(عج)
خدايا خدايا تا انقلاب آقا امام زمان(عج) اين پيرجماران را زنده نگاهش بدار و از تمامي بليات محفوظش بدار.
خدايا اين انقلاب ما را به انقلاب امام زمان روحي له الفدا متصل بگردان.سلام به پدر و مادر و برادران عزيزم،ان شاءالله كه هميشه پيروز و موفق و دنباله رو روحانيت مبارزو متعهد باشيد، كه اگر خداي نكرده در اين راه كه همان اسلام اصيل است ,نباشيد سرنوشت بدي خواهيد داشت.پدر و مادر عزيزم اگر كه كشته شدم مبادا از خود ضعف نشان دهيد، و طوري عزاداري كنيد كه مايه خوشحالي دشمنان اسلام باشد.و ان شاءالله برادرانم را چنان تربيت بكنيد كه در صف سربازان راستين امام زمان (عج)قراربگيرند.
از تمامي اهل فاميل حلال خواهي كنيد و اين پيامم را به آنها برسانيد كه در خط ولايت فقيه كه همان اسلام اصيل است باشيد،و خداي نا كرده نافرماني نكنيد و در پايان تشكر مي كنم از زحمات زيادي كه براي من متحمل شديد و معذرت مي خواهم از اينكه حتي نتوانستم يكي ازآن زحمات را جبران كنم و از شما عاجزانه مي خواهم كه در همه وقت خصو صا وقت نماز براي من دعا كنيد و از خداي متعال و كريم و رحيم بخواهيد كه گناهان مرا ببخشايد، وبا رحمتش با من رفتار نمايد نه با عدلش كه اگر با عدلش بخواهد با من رفتار كند در درگاهش روسياه خواهم بود . انا لله و انا اليه راجعون.
محمد حيدري



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : حيدري , حجت الاسلام محمدعلي ,
بازدید : 166
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

روز هشتم ارديبهشت ماه 1333 ,شهرهمدان كودكي از نسل پاك روحانيت را  پذيرا گشت که درآينده از مردان بزرگ اين سرزمين کهن شد.
 تحصيلات ابتدايي را در دبستان هاتف گذراند .اودر دوره تحصيلات  متوسطه يکي از بهترين دانش آموزان دبيرستان‌هاي اميركبير و ابن سينا در همدان بود.
مطالعات وشناخت محمدرضا از وضعيت جاري کشور زمينه را براي آگاهي او از آنچه در کشور رخ مي دهد ,ظلمها,فساد ونالايقي هاي شاه ستمگر وخانواده فاسد پهلوي فراهم آورد. او با مشاهده ي بي عدالتي به مبارزه عليه طاغوت پرداخت و در اين راه از پيشگامان نهضت امام خميني (ره)شد.
همزمان با مبارزه بر عليه شاه خائن ,تحصيلاتش را ادامه داد وموفق به گرفتن مدرک پايان دوره متوسطه شد.
 بعد از آن به خدمت سربازي رفت ودر واحد بهداشت لشکر قزوين و بعد از مدتي در پادگان ارتش درهمدان خدمت سربازي را به مدت دو سال طي كرد.
اعتقاد داشت که بايد همزمان با مبارزه سياسي و خياباني با حکومت شاه ,به مبارزه فرهنگي پرداخت چون فرهنگ هرملت زيربنا وپايه ي اعتقادات,سنتها وشاخصه هاي اصلي آن ملت است. با همين اعتقاد وارد دانشسرا شد تا با ادامه تحصيل وفارغ التصيل شدن ,به شغل معلمي بپردازد.
 پس از دو سال گواهينامه خود را در رشته علوم انساني گرفت و به استخدام آموزش و پرورش همدان در آمد. در طول اين دو سال تحصيل در دانشسرا مبارزات خود را به‌صورت گسترده‌تري پيگيري مي‌كرد .در اين مدت او تحت تعقيب ماموران امنيتي  سازمان جهنمي و مخوف ساواك  بود,با اين حال در يک عمليات حساب شده موفق شد مجسمه شاه ملعون را درشهر بيجار منفجر كند و با هوشياري و زيركي از دام ماموران حکومت شاه بگريزد.
در تظاهرات مردم همدان كه منجر به كشته شدن تعداد بي‌شماري از آنان شد, محمد رضا با پرتاب بمب‌هاي دستي به مقابله با ماموران طاغوت پرداخت.
با پيروزي انقلاب اسلامي در كميته انقلاب اسلامي (سابق) مشغول خدمت شد و بعد از آن با پيام امام(ره) مبني بر تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي, در راه اندازي اين نهاد مقدس در همدان كوشش هاي زيادي به عمل آورد و خودش نيزمسئوليت قسمتي از آن را به عهده گرفت.‌ در اوائل پيروزي انقلاب ,در جنگ هاي  داخلي که تو.سط ضد انقلاب وبراي تجزيه  كردستان ايجاد شده بود,حضور يافت ومشتاقانه ‌جنگيد تا از كيان اسلام و تماميت ارضي ايران بزرگ دفاع کند.
بعد از برگشت از کردستان فرماندهي عمليات سپاه همدان را به عهده گرفت .
به محض شروع جنگ تحميلي بي هيچ ترديدي  به جبهه رفت وبه مقابله با دشمن پرداخت .6روز از آغاز جنگ مي گذشت که محمدرضا به شهادت رسيد. تاريخ شهادت او پنجم مهر 1359 درجبهه سرپل ذهاب است.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيت‌نامه  
بسم الله الرحمن الرحيم
پدر بزرگوارم ,پدرعزيزم, ذاكر امام حسين (ع) اى كه عمرى رنج بردى تا رنج را از فرزندان و جامعه ات دور كنى, اى كه آسايشت را دادى تا آسايش خانواده و جامعه ات را فراهم نمايى ,اى كه به خاطر رفع گرفتاران بارها گرفتار شدى . مدتى است كه ديده ام از ديدارتان محروم است و بيم آن مى رود كه يكديگر را نديده و سخنانم را تمام ناكرده از هم دور شويم و دور بمانيم .
 اين وصيتنامه را حضورتان مى نگارم از اينكه كلمه الله را بر صفحه ذهنم نگاشتيد و راه پيامبر (ص) را در ضميرم ترسيم نموديد و مهر على (ع) را در دلم نشانيده و عشق حسين (ع) را بر زبانم چشانيدى نمى دانم چگونه تشكر كنم .هو الهادى جزاك الله . چشمانم را كه مى بندم در فضاى تفكر ، تعقل و تخيل به علم كودكى سفرمى كنم . گويي طفل نوزادى هستم كه ميل و تقاضاى شما (پدر ) كسى در گوش راستم اذان و در گوش ديگر اقامه گفت و گفت اين است راه مكتب و هدف تو ,و راه ديگرى براى سعادت انسانها جز اين نيست .گفته آيا اين راه دشمن هم دارد ,شياطين و... آرى رفتار با آنها را از همان كسى بياموزكه با تربتش كامت را باز كرديم (تربت حسين( ع ) .
راه درست موجود است و هر انسانى به محض مشاهده و يا يافتن با ميل و اشتياق آن را طى مى كند منتهى در هر زمان ودر جايي براي پيمودن اين راه شمع هايي لازم است تا از سوختشان نورى حاصل و راه روشن و براى بندگان آشكار گردد و چه خوشتر شمعي كه در هزاران نفر به راه حق راهنما باشد.
ارزش شمع در سوختن و روشنايى بخشيدن است ( در راه خلق ) نه چنين است . خداوند اسلام را پيروز و مسلمانان را يارى و زحمات كوشندگان را قبول نمايد .
در زندگي آرزوهايم اين بود وسفارشهايي نيز دارم که بيان مي کنم :
1- شناختن اسلام با همه ابعادش.
2- شناساندن اسلام كامل به همه مردم براي ايجاد يك روح انسانى در اجتماع.
3- ايجاد اتحاد بين گروههاى مختلف فعال دينى شيعه وسني (اسلام راستين ) .
4- از بين بردن دشمنان ظالم و تشكيل مدينه انبي حتى با نثار جان ناقابل خويش.
5- شهادت در راه حق (خداوند عادل, الله ) .
6-پدران و مادران ,براى هوشيار كردن فرزند خويش پيش از باسواد كردن او لازم است روحش را با مباني اسلام آشنا کنيد .
7-پدران و مادران آنقدر كه جسم كودك خويش را عزيز دارند به فكر روح و دين او نيز باشند .
8-پدران و مادران حزب الله با استفاده از هر چه توانايي در اوست,از آن به عنوان وسيله اى براى تكامل استفاده كنيد , تكامل يعنى حركت به سوى الله .
9-برادران و خواهران از مرگ نترسيد كه مرگ ابتداى زندگى جاويد است.
10-برادران و خواهران مواظب باشيد كه دانسته يا ندانسته آلت دست دشمن نشويد .
11-برادران و خواهران هر كارى را فقط براى خدا انجام دهيد نه خواست دل خويش يا مردم .
12-برادران و خواهران هيچگاه از مبارزه با فساد نا اميد نشويد زيرا پيروزى حتمى با شماست اگر در راه خدا باشد .
13-برادران و خواهران يافتن و رفع عيوب خويش را مقدم بر عيوب ديگران بدانيد .
ساعت 8 و يك چهارم روز 29/6/59 عازم جبهه
اسلام پيروزاست, امام خمينى حق است
به اميد پيروزي مستضعفين و گسترش جهانى اسلام     محمد رضا فراهاني 29/6/59



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : فراهاني , محمد رضا ,
بازدید : 227
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1334 در همدان متولد شد. سالهاي كودكي‌اش را در محيط گرم و صميمي خانواده سپري كرد و با روحيه‌اي که در جستجوي كمال بود, پا به مدرسه گذاشت.
محمد توانست دوران تحصيل را با موفقيت پشت سر گذارد و با کسب معرفت و دانش راه رسيدن به هدفش را هموار کند.
بعد از تحصيلات دوران متوسطه به ارتش پيوست و با گذراندن آموزشهاي نظامي به تيپ 3 زرهي ارتش در همدان معرفي شد. او نظامي بود  و همواره در معرض مراقبت‌هاي اطلاعاتي نيروهاي شاه قرار داشت ، اما با زيركي بسيار به فعاليت‌ها ومبارزات برعليه  حکومت ستمگر پهلوي پرداخت و توانست اقدامات مؤثري در راه پيروزي انقلاب اسلامي انجام دهد.
مبارزه با حکومت ديکتاتوري شاه در ارتش يکي از سخت ترين و پرخطر ترين کارهايي بود که افسران ودرجه داران انقلابي ارتش در طول مبارزات انقلاب اسلامي با انجام آن در واقع همواره با جانشان بازي مي کردند.
 بعد از سرنگوني حکومت ستمشاهي به‌عنوان يک نيروي انقلابي در ارتش به فعاليت‌هاي خود ادامه داد.
جنگ داخلي که ضد انقلاب در کردستان راه انداخته بود و هدف آن تجزيه اين استان از خاک ايران بود,آزمون ديگري شد تامحمد پيمان مقدسش را در فرمانبرداري از معمار کبير انقلاب به اثبات برساند. او با حضور دراين منطقه با همکاري رزمندگان بسيج وسپاه مانع  از رسيدن ضدانقلاب به اهداف شوم خود شد.
 جنگ تحميلي مرزهاي مقدس ايران را با تهاجم همه جانبه ي ارتش بعث عراق که به نمايندگي از ائتلاف جهان زور وتزوير ,مامور نابودي مردم ايران را داشت، روبه رو ساخت.
محمد پاكرو كه تجربه حضور در كردستان و مبارزه با ضد انقلابيون را اندوخته بود، به جبهه جنوب اعزام شد و در خط مقدم جبهه به پاسداري از مرزهاي شرف و غيرت ايران بزرگ پرداخت .
از جمله افسراني بود که در راه دفاع از ايران اسلامي از هيچ کس وهيچ چيز ترسي به دل راه نمي داد.چند باربه خاطر حركتهاي مشكوك و كارشكني‌هاي بني صدرکه در آن دوران رئيس جمهور و فرمانده کل نيروهاي مسلح بود، اعتراضات شديدي به‌عمل آورد و با شجاعت در برابر اين‌گونه اقدامات ايستاد. مدتي از حضور او در جبهه مي گذشت .با قبول مسئوليتهايي کارهاي بزرگي در راه دفاع از ايران انجام داده بود.
توان بالاي فرماندهي و شجاعت مثال زدني محمد فرماندهان ارتش جمهوري اسلامي ايران را برآن داشت ,اورا به فرمانده گردان227تيپ زرهي قهرمان منصوب نمايند.
  سرانجام اين امير قهرمان ارتش اسلام در روز دهم ارديبهشت ماه 1361 در منطقه كرخه نور به شهادت رسيد تا پاداش سالها مبارزه در راه برپايي حکومت اسلامي را از خداي متعال دريافت کند.
اودر وصيتنامه اش نوشته:
خداوند متعال را سپاسگزارم كه توفيق شهادتم داده و مانند ديگر شهدا به سوى خود كشانيده است .اميدوارم خون بى ارزشم بتواند نهال نورس انقلاب را سيراب نمايد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد
 





وصيتنامه محمد پاكرو مورخه 21/9/60
بسم الله الرحمن الرحيم
پس از درود بى پايان بر همه شهيدان و جان سپاران كشور عزيز اسلامى.
 كوردلان خفاش صفت بدانند و آگاه باشند ايرانى هرگز تن به ذلت و خوارى نمي دهد و هر فردش تا آخرين قطره خون در برابر متجاوزان ايستادگى نموده و اجازه نمى دهد خاك زرخيزش تحت سلطه بيگانگان باشد. مرگ سرخ را همچون سرور آزادگان جهان بر زندگى ننگين ترجيح مى دهد .
من هم خداوند متعال را سپاسگزارم كه توفيق شهادتم داده و مانند ديگر شهدا بسوى خود كشانيده است.اميوارم  خون بى ارزشم بتواند نهال نورس انقلاب را سيراب نمايد.
پدر و مادر گرامى بعد از سلام فراوان از تمام زحماتى كه براى به ثمر رسانيدنم  متحمل شده ايد تشكر نمودم از درگاه باريتعالى مسئلت دارم وجود شريفتان پيوسته صحيح و سالم باشد و فقدان فرزند ناشايستى چون مرا كه هرگز نتوانستم موجب خشنودى و خرسندى شما باشم ,نيازارد و خوب مي دانم جز رنج وعذاب, ارمغان ديگرى برايتان نداشتم.
 اكنون كه از كانون گرم خانوادگى جدا شده و ديار عدم را ره سپرده ام خواستار عفو و گذشت از جانبتان هستم و آرزويم اين است كه از صميم قلب حلالم نماييد .
حضور يك يك خواهران ارجمند و گراميم ارادت خالصانه داشته ,ضمن سلام اميدوارم در سايه خداوند متعال پيوسته خوش و خرم باشيد. يقينا در مورد شما هم نتوانستم آنطور كه بايد وظيفه برادرى را انجام دهم و از اين بابت شرمنده ام, به خصوص از خواهر بزرگوارم زهرا كه خيلى زياد گردنم حق دارد و ضمن تشكر آرزو مي نمايم در سايه پروردگار هميشه سالم و تندرست باشند, البته منكر زحمات ديگر خواهران عزيزم نيستم بلكه همه شما حق به گردنم داريد و مسئله اينجاست كه من موفق نشدم وظيفه خود را در قبال شما به انجام برسانم. فقط مي توانم استدعا نموده كه مرا حلال فرماييد. همچنين خدمت برادران بزرگوارم محمد آقا, آقا نبى و حشمت آقا عرض ادب و ارادت كرده اميدوارم موفق و مويد باشيد. خدمت عزيز خواهر زادگان گراميم يك يك سلام رسانيده و دست بوستان هستم .يگانه دايى ارجمندم را سلام عرض نموده و ضمن آرزوى سلامتى وجود شريفتان كمال تشكر را دارم چون شما نيز زياد زحمتم را كشيده ايد .
همسر عزيزم را سلام عرض نموده اميدوارم توانسته باشم حتى در همين مدت كوتاه سعادت و خشنودى تو را فراهم كرده باشم ,هر چند كه زمان زندگى مشترك ما خيلى اندك و ناچيز بود اما در همين زمان كوتاه واقعا احساس خوشبختى مي كردم و از همسر خود نهايت رضايت را داشتم . از زندگى با او كاملا خرسند بودم, افسوس كه اين خوشبختى ديرى نپاييد و شمع وجودم به ظاهر طريق خاموشى پيش گرفت و به زندگيم در اين دنيا نقطه  پايان گذاشت.
 پدر جان از آنجا كه وظيفه هر فردى است كه قيم  داشته باشد, من هم شما را به عنوان قيم انتخاب نموده وصيتم را به شما مى كنم. به خاطر مرگ من شيون زارى نكنيد و لباس مشكى نپوشيد زيرا وقتى در حيات بودم دلم از پيراهن سياهى كه به تن شما بود واقعا مي لرزد ,چاره اى نداشتم جز اينكه تحمل نمايم و دم نياورم. اگر جنازه اى از من به جا مانده آن را در گلستان شهداي همدان دفن نموده و هيچ نيازى به برگزارى تشريفات نيست بلكه فقط يك مجلس ختم ساده كافيست . والسلام عليكم و رحمة‌ا... بركاته.
                                                                          محمد فتحي پاكرو                                                                              



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : فتحي پاكرو , محمد ,
بازدید : 200
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 10 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 153 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,712,845 نفر
بازدید این ماه : 4,488 نفر
بازدید ماه قبل : 7,028 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک