فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در روزگار غربت فضيلت‌هاي اسلامي و انساني، در همدان متولد شد اما جامعه فاسد  دوران پهلوی نتوانست او را آلوده کند.
مصطفي نساج در خانواده‌اي که درآمد متوسط داشتند، در يکي از محلات قديمي همدان متولد شد و در همان محيط پرورش يافت
به درس و مدرسه علاقمند بود و در فراگيري دانش تلاش مي‌کرد. دوران نوجواني‌اش همزمان شد با دوران سخت مبارزه با فرعون ایران، او تربيت شده ی مکتب حسين بن علي (ع) بود با سن کمی که داشت, به سيل خروشان مردم پيوست تا با یاری هم حکومتی را که مایه آبرو ریزی و کسر شان ایرانیان بود,از بین ببرند.
نوجوان بود اما کارهایی انجام می داد که از خیلی از بزرگترها ساخته نبود. در وجودش چیزی به نام ترس نبود ,هرغیر ممکنی با حضور او ممکن می شد.سختی های زیادی را به جان خرید تا رژيم  پهلوي را به زانو در آورد.
با پيروزي انقلاب اسلامي فرمان امام خميني (ره) را اطاعت کرد و به بسيج پیوست. شروع جنگ تحميلي فصل جديدي در زندگي پر از فراز و نشيب مصطفی بود.او با پيوستن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و حضوردر جبهه های جنگ وقبول مسئولیت در بخشهای مختلف کارهای شاخصی از خود به یادگار گذاشت.
 به جبهه رفته بود تا روح متعالي‌اش را در معرکه آتش بيازمايد وبا نمره ی خوبی در این آزمون پذیرفته شد.
مدتی از حضورش در جبهه می گذشت که  به‌عنوان فرمانده  محور قصرشيرين منصوب شد .تا سال1361 این مسئولیت را داشت .بعد از آن مسئوليت معاونت نيروي لشکر انصارالحسین(ع) را قبول کرد.
حضور در پشتیبانی و پشت خط مقدم اورا از جهادی که در راه خدا انتخاب کرده بود ,راضی نمی کرد. از مسئولیت نیروی انسانی لشکر کناره گیری کرد وفرماندهي محور يکي از مناطق جنگي را به عهده گرفت.
او تا پايان جنگ در در مسئولیتهای مختلف خدمت کرد,آخرین مسئولیتش در دوران افتخار آمیز دفاع مقدس فرماندهی واحد ضد زره لشکر 32انصارالحسین(ع)بود.
جنگ تمام شد ومصطفی نساج از قافله ياران شهيدش دور ماند. با خاموشي آتش جنگ غم بزرگي بر دل خود احساس می کرد.
همواره در جستجوی راهی بود تا به معشوقش برسد, جنگ تحميلي تمام شد وبه قول رزمندگان در باغ شهادت بسته ,اما مصطفی مطمئن بود به دوستان شهید ش خواهد پیوست .او درمعاونت نيروي انسانی ستاد مشترک سپاه مسئوليت مديريتی را پذیرفت وفعالیتهایی را در جهت خدمت رسانی به پاسداران وبسیجیان شروع کرد ودر حین انجام ماموریتی به شهید شد و به دوستان شهيدش پيوست.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهید





خاطرات
برادر شهید:
از مدرسه که می رسید، می رفت بساط نان برنجی و آجیل می زد کنار خیابان، پدرم از ناحیۀ پا آسیب دیده بود و مصطفی می خواست یک جوری کمک خرج خانه باشد. تابستان ها هم می رفت کارگری جلوی دست بنا.
از بچگی با سختی و مشقت بزرگ شد. کار، هیچ وقت برایش عار نبود، حتی کارگری.
 
احمد بی کینه :
دوران کودکی مان با هم طی شد. بچۀ یک محله بودیم. وقتی می رفتیم هیئت، از همۀ بچه های هم سن و سالش مؤدب تر بود. به همین دلیل بزرگترها خیلی احترامش را می گرفتند. همان موقع گاهی به بچه های هم سن و سال خودش تذکر اخلاقی می داد.
به قدری مسائل اعتقادی و شرعی در وجودش پر رنگ بود که همان دوران بچگی معروف شد به «شیخ مصطفی!»
تا این اواخر هم پیرمردهای محله با همین اسم صدایش می کردند.

یک سال مانده بود به پیروزی انقلاب. با تعدادی از بچه ها یک هیئت تشکیل دادیم. کم کم این هیئت شد. یک جلسۀ سیاسی علیه رژیم. چند نفر از روحانیون و افرادی هم که با اندیشه های امام آشنا بودند، هر هفته یک ساعت در این جلسه صحبت می کردند و آخر جلسه هم می شد پرسش و پاسخ در بارۀ وضعیت مملکت.
شده بود عضو دائمی این جلسات.
از همان جا شروع کرد به پخش اعلامیه های امام و نوشتن شعار علیه رژیم شاه.

اوایل انقلاب به کمک تعدادی از بچه های محله حلب نفت می بردند در خانه فقرا. چقدر هم با آنها ایاق بود. پیرمردها و پیرزن هایی که تمکن مالی نداشتند مثل بچه خودشان باهاش دمخور می شدند و دردل می کردند. به قدری با فقیر فقرای محله صمیمی بود که حتی آنها کارهای خرید خانه را هم بهش می دادند.
به هیچ کدام شان نه نمی گفت. دل همه شان را به دست آورده بود.

در مراسم تشییع جنازه آیت الله آخوند، با چند نفر از بچه ها داخل جمعیت شروع کردند به دادن شعار علیه رژیم شاه. وقتی حسابی شلوغ شد، شروع کردند به شکستن شیشۀ کاباره ها و مشروب فروشی ها.
از همان اول دل و جرأت عجیبی داشت.

در هیئات مذهبی هیچ جایگاهی برای خودش قایل نبود. هرکاری که لازم بود در هیئت انجام شود، اقدام می کرد.
مهم نبود چه کاری باشد؛ از جفت کردن کفش های عزاداران گرفته تا ظرف شستن و چایی ریختن.
می گفت: «وقتی ادعا می کنیم نوکر امام حسینیم، باید نوکریمان را ثابت کنیم.» گاهی هم دست به سینه دم در می ایستاد، گریه می کرد و به مردم خوش آمد می گفت.

محمود قاسمی:
می گفت: «سال 59 رفتم پادگان ابوذر. خیلی علاقه داشتم در سپاه خدمت کنم. همان اول کار دیدم به تعدادی گوسفند خریداری کرده اند برای سپاه، کسی هم بالای سرشان نیست. گفتم خب از همین جا شروع می کنیم.
یک چوب دستی گرفتم دستم، شدم چوپان گوسفندان سپاه!»

حمید حسام :
تقریباً با هم وارد سپاه شدیم. به یاد ندارم در باره کاری که به عهده اش می گذاشتند، «ان قُلت» آورده باشد.
آن قدر اخلاص در کارش بود که هر وظیفه ای به او محول می کردند انجام می داد. نوع کار برایش مهم نبود.
می گفت: «هرچی نیاز سپاه باشد، برای من مهم است. من خودم را وقف سپاه کرده ام.»

ظاهر آرام و ساده ای داشت. کسانی که او را نمی شناختند، فکر می کردند در بارۀ بچه ها شناخت کافی ندارد. ولی علی رغم ظاهر آرامش، به قدری تیز بود که همان دو سه روز اول افراد را کامل ارزیابی می کرد و می دانست چه کسی به درد چه کاری می خورد. انتخاب های درست او بارها در میدان عمل خودش را نشان داد.
گاهی هم زمزمه می کرد: «هر کسی را بهرکاری ساختند.»

بعضی ها به گونه ای کار می کنند که فقط مافوق راضی باشد، ولی رضایت نیروهای زیردست برایشان اهمیتی ندارد.
بعضی ها هم به نیروهای زیر دست توجه زیادی می کنند ولی معمولاً مسئول مافوق از عملکردها آنها راضی نیست.
او به گونه ای بود که هم مسئولین به صفا و صداقتش ایمان داشتند و هم نیروهای زیردست به سرش قسم می خوردند.
نمونۀ کاملی از یک فرمانده موفق.

سعید بادامی:
هرکس بار اول قیافه اش را می دید فکر می کرد آقا مصطفی یا روحانی است یا مربی قرآن. وقتی می گفتیم فرمانده گردان ادوات لشکره، می گفتند: «از حوزۀ علمیه مامور شده؟»
می گفتیم: «اصلاً ایشان روحانی نیست.»
می گفتند: «ولی قیافه اش داد می زنه که آخونده، آن هم از آن آخوندهای سرشناس!»

به قدری اعمال و رفتارش پر جاذبه و با صداقت بود که حتی سربازهایی که گاهی با اجبار و اکراه در جبهه حضور پیدا می کردند، بعد از مدتی می شدند یک بسیجی آمادۀ شهادت.
و این به برکت روح بزرگ و اخلاق صادقانه و پر جاذبۀ آقا مصطفی بود که واقعاً با همان ظاهر ساده و خاکی، افراد را متحول می کرد.

علی مرادی:
با اینکه زمان جنگ خیلی کم می آمد مرخصی، ولی همان چند روز را هم سعی می کرد چند تا کار فرهنگی مفید انجام دهد.
کوهنوردی، مسابقات ورزشی، سرکشی به خانواده شهدا، دعوت از سخنرانان خوب برای سخنرانی در پایگاه و تشکیل جلسات دعا و آموزش، حداقل کاری بود که طی چند روز مرخصی انجام می داد. همه جا حضورش برکت بود.
می گفت: «برای هر روز باید برنامه ای داشته باشیم، تا وقت این جوانان هایی که می آیند پایگاه هدر نره.»
گاهی هم چند دقیقه برای بچه ها صحبت می کرد؛ با همان لهجۀ شیرین همدانی:
«قدر جوانی تانه بدانین. جوانی اگه رفت دیگه گیر نمیآ. تا جوان هستی نان خودسازی کنین.»
و جوان ها که شیفتۀ اخلاص و تواضعش بودند، همه سراپا گوش می شدند.

محمود قاسمی:
می گفت تو تنگه کورک وقتی بالای ارتفاع داشتیم به طرف عراقی ها تیراندازی می کردیم، یهو یه نارنجک افتاد زیر پای من تا به خودم بیام، نارنجک منفجر شد و از ناحیه پا زخمی شدم. با همان پای زخمی چند بار این راه طولانی راه رفتم و آمدم. فرمانده ام حسابی از دستم دلخور شده بود. می گفت: «تو با این وضعیت باید بری عقب، کی گفته با پای زخمی هی این راه را بری و بیای!»

علی اصغر بداغی:
داشتیم می آمدیم طرف سر پل ذهاب. پادگان ابوذر تازه بمباران شده بود. گفت: «یه سری به پادگان بزنیم، ببینم چه خبره!»
وقتی وارد پادگان شدیم، دیدم زل زده به نوشته پشت پیراهن یک بسیجی که نوشته بود: «امام قلب منه، مادر چشم منه، بدون چشم زندگی می شود کرد، ولی بدون قلب هرگز!» نگاهی به من کرد و گفت: «ببین تو رو خدا، منطق بسیجی ها رو می بینی!؟»
بعد زد زیر خنده و گفت: «پسر، این بسیجی ها چه کارها که نمی کنند!»

از همان روزهای اول که فرماندهی گردان را به عهده گرفت، همه فهمیدند با یک آدم متدینی طرف هستند که هیچ وقت ضابطه را فدای رابطه نمی کند.
وقتی هم شجاعت و شهامتش را در میدان عمل دیدند. دلشان محکم شد که حرفش یا عملش می خواند. در بحرانی ترین شرایط که همه دچار اضطراب می شدند. او آرام ترین بود این بود که همه حساب دستشان بود تا تقاضای بی مورد از او نداشته باشند.
این را با عملش به همه دیکته می کرد.

محمود قاسمی :
می گفت:
«آتش دشمن سنگین بود و حاج آقا فاضلیان (امام جمعه ملایر) هم اصرار داشت که از خط مقدم بازدید کند. چون خیلی برایش احترام قائل بودم، علی رغم میل باطنی قبول کردم. می ترسیدم اتفاقی بیفتد.
به حاج آقا فاضلیان گفتم: «حاج آقا ما کلاه آهنی می گذاریم رو سرمان، شما چی می کنید؟»
گفت: «من هم با همین عمامه میام تا همه بدانند جنگ ما بر سر خاک نیست، بر سر عقیده است.»
وقتی بچه ها حاج آقا فاضلیان را دیدند که با عبا و عمامه تا خط مقدم جبهه آمده، خیلی برایشان جالب بود و روحیه می گرفتند.

محمود قاسمی:
می گفت: «وقتی داشتم از دیدگاه، منطقه را نگاه می کردم، متوجه شدم جنازۀ سه نفر از بچه هایی که در عملیات قبل شهید شده بودند، روی دامنه ارتفاع جا مانده. عراقی ها روی آن ارتفاع مستقر بودند. چون می دانستم خانواده هایشان چشم انتظارند تا خبری از آنها برسه، دلم رضا نداد بی تفاوت باشم. از طرفی آوردن جنازۀ این چند شهید کار خطرناکی بود و ممکن بود با این کار دوباره چند نفر به تعداد شهدا اضافه بشه. جنازه ها دقیقاً زیر سنگر تیربار عراقی ها بود. سه شب با بچه های اطلاعات و تخریب تا پای ارتفاع رفتیم ولی موفق نشدیم. شب آخر عراقی ها متوجه حضور ما شدند ولی به هر زحمتی بود جنازه ها را آوردیم پایین. عراقی ها حتی جرأت نکرده بودند اسلحه های شهدا را بردارند. حالا که فکرش را می کنم، می بینم خیلی وجدانم راحته که نگذاشتم جنازۀ شهدا زیر پای دشمن بماند.

علی مرادی:
خیلی دلم براش تنگ شده بود. بچه ها به هم گفته بودند که حاج آقا نساج توی خرمشهره.
وقتی رسیدم خرمشهر، گفتم دیداری تازه کنم. رفتم گردان ادوات، سراغش را گرفتم. بچه ها گفتند همین دور و بره. اطراف را نگاه کردم، حدود 200 متر آن طرف تر دیدم اطراف مقر داره پوکه ها و گلوله های عمل نکرده را جمع می کنه. رفتم پیشش. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: «آقای نساج این پوکه ها دیگه به درد نمی خورند، از بین رفته اند.»
با همان لبخند همیشگی اش گفت: «من وظیفه دارم جمعشون کنم. استفاده شد، شد، نشد هم نشد. دیدی پشت ماشین ها می نویسند: ای دل غمین مباش، شد شد، نشد نشد!»

چند روز مانده به عملیات کربلای 4 خدمت سربازی اش تمام شد و آمد پیش آقا مصطفی و گفت: «آقای نساج چی کار کنم؟ خدمتم تمام شده، بروم یا بمانم؟» آقا مصطفی بهش گفت: «اختیار با خودته، شما طبق قانون خدمتت تمام شده. می خوای برو، می خوای بسیجی بمان.» غروب همان روز آمد و گفت استخاره کرده ام خوب آمده، می مانم.
وقتی شهید شد 22 روز از پایان خدمت سربازی اش گذشته بود.

به علت مسئولیت فرماندهی گردان و مشغلۀ زیاد، شرعاً اجازه داشت با تویوتای واحد بیاد به مرخصی، ولی مثل یک نیروی عادی وسایلش را جمع می کرد و می رفت می نشست داخل سرویس، قاطی سربازها و بسیجی ها.
می گفتیم: «حاج آقا ماشین حاضره. سرویس مال نیروهاست. شما مسئولی، باید با تویوتا بری!»
نگاه تندی می کرد و می گفت: «وقتی سرویس هست، جا هم داره، دلیلی نداره با تویوتا برم. حالا یه وقت سرویس نباشه، حرفیه!» بعد که می دید یه مقداری از دستش کرخ شدیم، سرش را از پنجره اتوبوس می آورد بیرون و می گفت «آره آقای برادر، این طوری بهتره.»
همه می زدند زیر خنده.

حمید تاج دوزیان:
بیشتر از همه ما تلاش می کرد و بیشتر خسته می شد ولی علی رغم این خستگی همیشه قبل از اذان صبح بیدار بود. نماز شبش ترک نمی شد. بچه ها که بیدار می شدند برای نماز صبح، با رغبت بهش اقتدا می کردند.
بعد از نماز صبح، همیشه زمزمۀ زیارت عاشورایش مایه آرامش بچه ها بود.

ارسلان مولایی:
همیشه با وضو بود. هر وقت از دستشویی بیرون می آمد، وضو می گرفت. مهم نبود چه ساعتی از روز یا شب باشه. گاهی یادش می رفت آستین هایش را پایین بیاره و با همان آستین های بالا می آمد داخل جلسه. برای اینکه بچه ها سر به سرش نگذارند، می گفت: «میگن شهید مطهری هر وقت از دستشویی می آمده وضو می گرفته!»
دیدم قرآن کوچکش را درآورد، شروع کرد به خواندن. با خودش زمزمه هایی داشت که نفهمیدم چی بود. خجالت کشیدم ازش پرسیدم، ولی هر وقت زمزمه می کرد اشکش جاری بود. اگر فرصتی گیرش می آمد این طوری استفاده می کرد.

امیر مرادی:
با آن همه فشار کاری، هرکس به جای او بود می بایست هر فرصتی که گیرش می آمد استراحت می کرد ولی با آن همه خستگی روحیه اش از همه شاداب تر بود.
سر موقع رادیو را باز می کرد و اخبار گوش می داد. شب های جمعه هم دعای کمیل را از رادیو گوش می کرد. بیشتر از همه به دعا اهمیت می داد. قرائت قرآن و ذکر در هر فرصتی که پیدا می کرد کارش بود. نه اینکه او دعا بخواند و بقیه کار کنند. هم در کار جلو بود، هم در دعا خواندن.

علی رحیمی:
بعد از هر عملیاتی با اینکه خودش بیشتر از همه خسته بود می ماند منطقه و بچه ها را می فرستاد مرخصی.
وقتی بچه ها بعد از 15 ـ 10 روز مرخصی و تجدید قوا برمی گشتند منطقه، می دیدند قبراق و سرحال آماده است تا بچه ها برسند. همه فکر می کردند آقا مصطفی رفته مرخصی و برگشته. ولی بعداً معلوم می شد تمام این مدت مشغول رتق و فتق امور گردان بوده و پایش را از منطقه بیرون نگذاشته.

امیر مرادی:
داخل جا نمازش یک عکس کوچک امام داشت. هر وقت که می خواست نماز بخواند، عکس امام را می آورد، چند لحظه بهش نگاه می کرد، بعد می بوسید. دوباره می گذاشت داخل جانماز. بعد مهرش را در می آورد و شروع می کرد به نماز خواندن.
چه نمازی! فارغ از همه چیز. مثل اینکه توی دنیا نبود.

علی اکبری پور :
در تنگۀ بردعلی که بودیم، تعدادی از مسئولین سپاه منطقه آمده بودند برای سرکشی به جبهه و دیدار با رزمندگان. در جلساتی که در مقر گردان ها تشکیل می شد، فرماندهان رده ها ملاحظه مهمان بودن آنها را داشتند و چیزی نمی گفتند که موجب دلخوری آنها بشود. معمولاً فقط تقدیر و تشکر بود و خوش آمدگویی.
در جلسه ای که به همین مناسبت در گردان برپا شده بود شروع کرد به سخنرانی و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم آقایان خوش آمدید. ولی فکر نکنید که خیلی هنر کردید آمدید دو روز دیدار از جبهه. همه ما پاسداریم. همه باید بیایند توی کار. اینکه نمی شه یه عده اینجا با این همه مشکلات هر روز تیر و ترکش بخورند و یه عده پشت جبهه بایستند به بهانه کار، پشت میز بنشینند و به هم نگاه کنند کار جنگ روی دوش همه است، نه یک عده خاص.»
صحبتش تمام شد، بدون اینکه کسی حرفی بزند.

امیر مرادی :
چند نفر از بچه ها آمدند پیش من و گفتند به حاج آقا بگو خیلی سخت نگیره، سربازها بریدند.
رفتم داخل سنگر و بهش گفتم: «حاج آقا همه که مثل شما نیستند، بعضی از بچه ها آمادگی روبرو شدن با تیر و ترکش را ندارند؛ بخصوص سربازها.»
دوید توی حرفم و گفت: «من که نگفتم بیان برن جلوی تیر و ترکش؟! ولی حداقل کاری که بهشان محول شده درست انجام بدن. نمی شه که به قول خودت یه عده برن جلوی تیر و ترکش، یه عده این پشت بایستند نگاه کنند، این که انصاف نیست!

امیر مرادی :
علی رغم ظاهر آرامش، اهل ورزش و جنب و جوش بود پایگاه که بودیم جمعه ها با بچه ها می رفتیم کوه. گاهی وقت ها می رفتیم کوه های آبشینه. بعد از شروع جنگ هم با اینکه چند بار از پاهایش زخمی شده بود ولی با همان پاها کیلومترها راهپیمایی می کرد. پیاده روی را خیلی دوست داشت. می گفت: «سر زدن به سنگر بچه ها با پای پیاده خودش عبادته.»
به همه سنگرها سر می زد و با یک یک بچه ها حال و احوال می کرد؛ حتی سنگرهای کمین.

علی مرادی:
قرار شده بود شب عملیات کنیم. نماز مغرب و عشاء که تمام شد، توی آن سرما و فصل زمستان رفت داخل آب رودخانه غسل شهادت بکنه. البته خیلی از بچه ها آن شب در آب رودخانه با تمام سرمایی که داشت غسل شهادت کردند و با همان غسل به شهادت رسیدند. داشتم فکر می کردم آیندگان با شنیدن این خاطرات با چه معیای در باره رزمندگان اسلام قضاوت خواهند کرد. معیار عشق یا عقل؟ هر دو، یا هیچ کدام؟

احمد بی کینه:
وسط جلسه یهو صدای صلوات بچه ها بلند شد. بعضی ها که توی باغ نبودند، با تعجب گفتند چی شد؟ این صلوات به چه مناسبتی بود؟ یواشکی بچه ها در گوش آنها می گفتند: «آخه فلانی غیبت کرد!»
به بچه های گردان یاد داده بود هرکس موقع صحبت غیبت کرد، برای اینکه او را متوجه اشتباهش بکنند، صلوات بفرستند. اگر کسی غیبت کردنش را ادامه می داد، آن قدر صلوات می فرستاد تا طرف دیگه ادامه نده. روش عجیبی بود کسی جرأت نداشت غیبت کسی را بکنه و الا با رگبار صلوات بچه های گردان مواجه بود.

سعید بادامی:
همه ما کم و بیش مقید به حفظ بیت المال بودیم، ولی او در این باره با همه فرق داشت. گاهی زیر آتش دشمن برای اینکه امکانات از بین نرود، با حوصله و مشقت زیاد، همه آنها را منتقل می کرد به یک جای مناسب؛ حتی امکانات جزئی را. و معمولاً در این کار از خودرو استفاده نمی کرد. پیاده راه می افتاد، می رفت دنبال کار.
کاری که ما مواقع خطر کمتر به فکر آن بودیم.

فرزندشهید:
می گفت:
«در منطقه سرپل که بودیم، ایام تابستان مار و عقرب زیاد بود. یکی از بچه ها را مار گزید. دیدم هیچ وسیله ای ندارم و زهر هم دارد هر لحظه دستش را کبود می کند. یک خودکار فلزی داشتم؛ در عرض چند دقیقه آن قدر کشیدمش روی سنگ که لبه اش عینهو چاقو تیز شد. با همان خودکار جای نیش مار را شکافتم و شروع کردم به مکیدن زخم.
وقتی منتقلش کرده بودند اوژانس، دکترها ازش پرسیده بودند کدام دکتر این طور ماهرانه جای نیش را شکافته و جانت را نجات داده؟ با خنده گفته: «دکتر نساج!»
و آنها هم گمان کرده بودند من راستی راستی دکترم!

حمید حسام:
بعد از هر عملیاتی اکثر بچه هایی که سالم مانده بودند به علت سختی کار و فشارهای روحی و روانی جنگ مدتی می رفتند استراحت. طبیعی بود که بعد از آن همه درگیری و صدای انفجار و استنشاق هوای پر از دود و بوی باروت و گاهی هم مواد شیمیایی، هرکسی نیاز به تجدید قوا داشت.
ولی او این گونه نبود که بعد از هر عملیاتی برود مرخصی. تازه اگر مجروح می شد، با اصرار بچه ها می رفت عقب. آن قدر در منطقه می ماند دنبال رتق و فتق امور تا بچه ها همه بروند و برگردند و بعداً اگر فرصتی دست می داد، چند روز می رفت مرخصی.

امیر مرادی :
اوایل سال بود تازه از مرخصی آمده بودم، ولی مشکلی پیش آمده بود که دوباره نیاز به چند روز مرخصی داشتم. اول صبح رفتم در چادر و گفتم: «حاج آقا دو سه روز مرخصی می خوام.» از بالای عینکش نگاهی بهم کرد و چون می دانست تازه از مرخصی برگشتم، گفت: «فعلاً امکان نداره، انشاءالله بعداً.» برگۀ مرخصی مهر شده ای توی کیفم داشتم. برگه را به نام خودم نوشتم، خودم هم امضا کردم و با همان برگه از دژبانی خارج شدم و آمدم مرخصی. وقتی کارم تمام شد و برگشتم منطقه، مستقیم رفتم چادر فرماندهی. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «آقای برادر کجا بودی!؟»
گفتم: «مرخصی!» گفت: «کی بهت برگۀ مرخصی داد؟!» گفتم: «خودم! گفت: «کسی برگه ات را امضا کرد؟» گفتم: «خودم!»
با ناراحتی نگاهی کرد و گفت: «برو این چند روزه که رفتی مرخصی، نمازت را قضا کن. چون بدون اجازه مسئول از منطقه خارج شدی، این خلاف تکلیفه!»

امیر مرادی:
در تقسیم غذا خیلی دقت می کرد که به صورت عادلانه به تمام بچه ها برسه. وقتی می دید یک تکه یخ اضافه مانده، با صدای بلند می گفت: «چرا یخ اضافه گرفتید که بماند؟ و خودش معمولاً کمتر از سهم یک نفر غذا می گرفت.
بچه ها را جمع می کرد و می گفت: «شما اینجا غذای اضافه می گیرید، اون وقت ممکنه به سنگرهای جلویی غذا نرسه.»
بچه ها در می آمدند که حاج آقا غذا زیاده، می گفت: « باشه بذارید بره سنگرهای جلو را هم غذا بده. اگر موقع برگشت چیزی مانده بود، همه اش را شما بخورید، من که بخیل نیستم؛ ولی حق ندارید اول کار سهم بیشتری بردارید.»

حمید تاج دوزیان:
وقتی در پادگان شهید مدنی دزفول مستقر بودیم، یکی از سربازها که هیکل قوی اش هم داشت، با بقیه سربازها زیاد درگیر می شد و بیشتر موقع ها کار به زد و خورد می کشید.
یک روز گفت: «بگید این پهلوان بیاد ببینم چرا این قدر دعوا می کنه.»
وقتی سرباز وارد چادر شد، نگاه عمیقی بهش کرد و گفت: «چته پهلوان، شنیدم خیلی کرکری می خونی، مگه بچه های مردم بی صاحبند که تو هر روز یکی شان را می گیری زیر کتک. اگر آدم نشی، خودم آدمت می کنم. می برمت سنگر کمین تا ببینم چند مرده حلاجی!»
طرف که حسابی جا خورده بود، گفت: «حاج آقا هرچی شما بگید.»
وقتی فهمید طرف عقب نشینی کرده، گفت: «برو سر خدمتت، دعوایت را نگه دار برای منطقه، آنجا برو با عراقی ها دعوا کن. رزمنده که با خودی ها دعوا نمی کنه.»

محمود رحیمی:
اکثر مسیرهای جبهه را پیاده می رفت. به ندرت سوار تویوتا می شد. هرچی توی راه مانع می دید برمی داشت و می انداخت کنار. حتی موقعی که پشت فرمان بود، وقتی می دید وسط جاده سنگی یا چوبی افتاده، ماشین را نگه می داشت و می رفت می انداختش کنار. هر وقت هم مانعی به چشمش می خورد و خودش پشت فرمان نبود، به راننده می گفت: «برادر نگه دار ثواب جمع کنیم!»
بچه های گردان هم ازش یاد گرفته بودند؛ هرجا که می رفتند مسیر خود به خود از هر نوع مانعی پاک سازی می شد.
باز آفرینی از خاطرات شهید
پنج بار مجروحیت در نصف روز!
می گفت: «یک پوکه توپ افتاد روی پام، زانوم شکست. سفیدی استخوان پام معلوم بود. با همان وضع داشتم لنگان لنگان می آمدم عقب که یک تیر خورد پای راستم؛ نشستم روی زمین. داشتم کشان کشان می رفتم طرف اوژانس تا یه فکری به حالم بکنند و سریع زخم هایم را ببندند. چون خونریزی اش زیاد بود. دوباره یک خمپاره زدند و این بار ترکش خورد به پای چپم. دیگر توان حرکت نداشتم. با آخرین رمق هایی که برایم مانده بود، شروع کردم داد و بیداد کردن. چند نفر از بچه ها رسیدند و گذاشتم روی برانکار. موقعی که داشتند برانکارد را می بردند طرف اوژانس، دوباره یک خمپاره زد و ترکش خورد به سینه ام. دیگر نفسم بالا نمی آمد؛ ریه ام سوراخ شده و پر شده از خون. داشتم خفه می شدم. وقتی رسیدیم جلوی اوژانس، دوباره خمپاره زدند و یک ترکش خورد به آرنجم. دیگر ندانستم چی شد! فقط یک وقت چشم باز کردم دیدم تو بیمارستانم.»

امیر مرادی :
با هم رفته بودیم شناسایی منطقه. چون دیده بان بودم، مناطقی که کاملاً زیر دید بود و احتمال داشت دشمن با تیر مستقیم ما را هدف قرار بدهد، می شناختم. به آنجاها که می رسیدیم، می گفتم: «حاجی سریع رد شو! زیر دیده!» می خندید و می گفت: «کجا زیر دید نیست!؟»
منظورش را نمی فهمیدم. وقتی دید ساکتم گفت: «آقای برادر برای بنده خدا همه جا زیر دیده، زیر دید خدا! می تونی جایی را نشانم بدی که زیر دید نباشه؟! تازه منظورش را فهمیده بودم. گفتم: «با معیار شما نه، ولی با معیار خودم بله!»

فرمانده قرارگاه تاکتیکی بود. مسئولین اصرار داشتند که داخل قرارگاه بماند.
می گفت: «من نمی توانم داخل سنگر بنشینم و فقط با بی سیم به نیروها دستور بدم. من باید خودم باشم. من این طور فرماندهی کردن را بلدم.»
می گفتند: «پس تکلیف قرارگاه چی می شه؟»
می گفت: «نگران آنجا نباشید، جانشین گذاشتم اگر کسی کاری داشته باشه، سریعاً با من تماس می گیرند، ولی اگر از من کار می خواهید، بگذارید در کنار نیروها باشم.»


خیلی دقت می کرد پوتین کس دیگری را نپوشد. می گفت اگر راضی نباشد حق الناس است، مسئولیت داره. برای اینکه پوتین هایش با بقیه عوض نشه، گاهی یک قفل کوچک می زد به پوتین هایش.
یک شب بچه ها برای اینکه سر به سرش بگذارند پوتین هایش را با قفلش برده بودند. صبح که دید پوتین ها نیست، با صدای بلند گفت: «برادر عزیز! حالا بردی مبارک باشه، لااقل بیا کلیدشو بهت بدم قفلشو نشکن، حیفه!»

محمود قاسمی:
دشمن مرتب داشت منطقه را بمباران می کرد به همین دلیل مجبور بودیم هر چند ساعت یک بار تغییر موضع بدهیم. یکی از مسئولین وقتی دید مشغول جمع کردن سیم های تلفن صحراییه، بهش گفت: «آقای نساج شما هم تو این بمباران وقت گیر آوردی؟! دشمن داره بمباران می کنه! شما رفتی سیم تلفن جمع کردن!؟
با آرامش خاصی گفت: «آقای برادر، این بمباران ها مقدمۀ پاتکه! من مسئولیت دارم که با این سیم ها مقرهای خودم را به هم ارتباط بدم تا جواب پاتک دشمن را بدهیم.»
آن مسئول سرش را انداخت پایین و چیزی نگفت.
دو ساعت بعد دشمن پاتک کرد و پیش بینی آقا مصطفی درست از آب در آمد.

علی اکبری پور:
در صحنه های نبرد خیلی جدی و زرنگ بود. ظاهراً آدم آرام و کم تحرکی به چشم می آمد. ولی در میدان عمل از خیلی ها که ادعا هم داشتند چالاک تر بود.
در عملیات هایی که مسئولیت تهیه آتش به او واگذار می شد، حتی شده بود از یگان های مجاور قبضه قرض کند نمی گذاشت کار زمین بماند و به نحو احسن کارش را انجام می داد. موقع عملیات، آتش پر حجم و حساب شده او بود که کار بچه های تکاور را راحت تر می کرد و از مقاومت دشمن می کاست. فرماندهان گردان های پیاده قدر آتش های او را در لحظه های حساس نبرد به خوبی می دانستند و بارها بعد از عملیات از او تشکر می کردند.

چون می دانستند اهل غیبت و تملق و چابلوسی نیست، وقتی رک و راست حرفش را می زد کسی از دستش دلخور نمی شد.
در بیان حق کوتاه نمی آمد. برایش مهم نبود کسی که اشتباهی ازش سر زده مسئول واحده یا یک نیروی ساده؛ چیزی که حق بود می گفت و با دلسوزی و استدلال هم می گفت، نه با توپ و تشر و پرخاش.
بعضی وقت ها که به مسئولین تذکر می داد، بهش می گفتم: «حاج آقا می دانی کسی که بهش تذکر دادی کی بود؟!»
می دوید توی حرفم و می گفت: «ببین آقای برادر، اشتباه اشتباهه. هرکی می خواد باشه، باید بفهمه کارش درست نبوده. هدف همه ما یکیه. باید اشکالات کار همدیگر را برطرف کنیم تا کار درست پیش بره. پس امر به معروف برای کیه؟! برای همین موقع هاست دیگه.»

علی قاسمی :
مرخصی ام تمام شده بود و باید برمی گشتم، ولی کار واجبی پیش آمد که مجبور شدم دو روز دیرتر برگردم به منطقه. رفتم پیشش و گفتم: «آقای نساج، این دو روز غیبت رو پاک کن.»
گفت: «من نمی توانم آخرتم را بفروشم. شما با بقیه چه فرقی دارید؟!»
وقتی دید خیلی اصرار می کنم، بهم گفت: «برو پیش مسئول بالاتر، بگو اون ببخشه، من نمی توانم بین شما و دیگران فرق بگذارم. غیبت کردی باید تاوانش هم پس بدی!»
برای این برخورد، دو سه روز باهاش قهر کردم ولی وقتی بیشتر فکر کردم، دیدم کارش درست بوده، خودم پیشقدم شدم برای آشتی.

محمود رجبی:
گلوله خمپاره 60 گیر کرده بود داخل قبضه. یک گونی گرفت جلوی لوله خمپاره. به من هم گفت آرام آرام ته قبضه را بلند کن تا خمپاره را بیرون بیاریم. ناگهان یکی از هواپیماهای دشمن شیرجه زد برای بمباران منطقه. فریاد زد ول کن بخواب رو زمین! خمپاره را ول کردیم و هر دو شیرجه رفتیم داخل کانال. یک ترکش خورد به آرنجش و یکی هم به شکمش. منتظر شنیدن صدای آه و ناله اش بودم. دویدم طرفش تا زخم هایش را ببندم. وقتی بهش رسیدم، داشت می گفت:
«واه واه! می خوام این یکی رو به ننه ام نشان بدم بهش بگم ننه جون، ببین با چی می خواستن پسرت رو بکشن؟!»
انگار نه انگار ترکش خورده بود؛ داشت سخنرانی می کرد. مانده بودم که خدایا این دیگه کیه؟

عندلیبی:
یک گونی گرفته بود دستش؛ تمام قمقمه ها، فاسنقه ها، خشاب ها و هر وسیله ای را که شب عملیات از بچه ها جا مانده بود، جمع می کرد، می ریخت داخل گونی.
بهش گفتم: «حاجی مگه نمی بینی دارن می زنن؟ ول کن بیا بریم.»
زل زد توی چشم هام و گفت: «تمام اینا بیت الماله. چی چی رو ول کن بیا بریم. این ها همه اش به درد می خوره، نمی شه که بذاریم اینجا بمانه از بین بره.»

رفتیم سرکشی به سنگرهای کمین. مثل اینکه دیدبان دشمن فهمیده بود در این منطقه نیروهای ایرانی کمین گذاشته اند. برای همین تا ما رسیدیم به سنگرهای کمین، خمپاره زدن دشمن هم شروع شد. چون هدف برای دشمن حساس بود، در عرض چند دقیقه حدود 10 خمپاره 120 خورد اطراف سنگرهای کمین.
در همین چند دقیقه دو نفر از بچه ها شهید شدند و چند نفر هم زخمی. توی آن هیر و ویر که همه در اضطراب بودند، آرام ایستاده بود و داشت منطقه را نگاه می کرد.
بهش گفتم: «آقای نساج شما نمی ترسی؟»
گفت: «نه جانم. ترس چی! یه جان که بیشتر نداریم، اون هم هر وقت خواست می دیم.»

جنگ مسئله مرگ و زندگی بود و تیر و ترکش هم با کسی شوخی نداشت. اگر می دید کسی داره می ترسه، هیچ وقت بهش طعنه نمی زد. یا مثل بعضی ها بعداً پشت سرش صفحه نمی گذاشت که فلانی نمی ترسید.
در سخت ترین شرایط جنگ که از زمین و آسمان گلوله می بارید، به قدری عادی برخورد می کرد و اعتماد و اطمینان در وجودش بود که بقیه وقتی این همه آرامش را می دیدند بعد از چند کلمه صحبت با او ترس از وجودشان رخت برمی بست.

هر وقت آتش دشمن روی سر بچه ها بیشتر می شد، سرکشی او به خط هم بیشتر بود. معمولاً پیاده می رفت. به تمام سنگرها یک به یک سرکشی می کرد. بچه ها می گفتند عادت کردیم که روزی یک بار آقا مصطفی را ببینیم.
در هر سنگر که می رسید، با لهجۀ غلیظ همدانی می گفت: «سلام، خسته نباشی، چطوری آقای برادر؟»
بچه ها با دیدن او روحیه شان چند برابر می شد. طوری بهش عادت کرده بودند که اگر یک روز سراغشان نمی رفت دلتنگش می شدند؛ بی سیم می زدند امروز آقای نساج چرا نیامد؟

امیر مرادی :
الوارها خیلی سنگین بود. هر الوار را چند نفر در گل و لای و بارندگی و سرمای هوا با مشقت می بردند. بالای ارتفاع تا سنگر درست کنند. شانه هایش را داده بود زیر الوار، داشت به کمک بسیجی ها الوارها را می برد بالا. هر چند دقیقه برای اینکه به آنها روحیه بده، با صدای بلند می گفت: «ماشاءالله به این مردان جنگ، ماشاءالله به این سربازان امام!»
بسیجی ها او را نمی شناختند. فکر می کردند او هم مثل آنها یک بسیجیه. نمی دانستند کسی که شانه هایش را داده زیر الوار و بیشتر از همه داره کار می کنه، فرمانده محوره!

امیر مرادی :
به علت نزدیکی فاصله نیروهای خودی با دشمن و تغییرات پی در پی خطوط مقدم جبهه که به خاطر عملیات مرتب در حال پس و پیش شدن بود، هواپیماهای خودی برای بمباران مواضع دشمن مشکی اساسی داشتند؛ چون می ترسیدند به علت نزدیکی دو جبهه به همدیگر و تغییرات مکرر، نیروهای خودی را مورد هدف قرار دهند. به افسر رابط نیروی هوایی در قرارگاه گفت: «من به شما مختصات می دم، شما هم بگید هواپیماهاتان روی همین مختصات عمل کنند. خیالتان راحت باشه.»
به قدری کارش دقیق بود که تمام ماموریت های هوایی در آن منطقه با موفقیت کامل همراه بود. افسر رابط نیروی هوایی ارتش می گفت من باور نمی کردم آقا مصطفی این قدر به کار مختصات خبره باشه!
چند بار ازش تشکر کرد. می گفت باور کردنی نیست نیروهای سپاه این قدر در کار نقشه و مختصات مهارت پیدا کرده باشند.

آمده بود یک قبضه موشک انداز 107 مستقر که توی خط مقدم. همین طور که مشغول توجیه مسئول قبضه بود، یک گلوله خمپاره خورد کنار قبضه و هر دو نفر مجروح شدند. خودش از ناحیه پا و مسئول قبضه از دست. به جای اینکه مثل مسئول قبضه آه و ناله کنه، دیدم اشک توی چشم هایش حلقه زده. رو به آسمان کرد و گفت:
«خدایا یعنی باز هم وقتش نشده!؟»

سعید بادامی :
از بالای ارتفاع داشتم نگاه می کردم. بچه ها گفتند تانک های عراقی اذیتمان می کنند. خودش رفت پشت قبضه. وقتی دود و گرد و خاک بلند شد، فهمیدم داره به طرف تانک های عراقی شلیک می کنه. کاملاً در تیررس دشمن بود. نگران بودم با آن آرامش و صبر و حوصله همیشگی، تک تیراندازهای دشمن با تیر مستقیم بزنندش. گلوله اول را که شلیک کرد، با سرعت گلوله دوم و سوم را هم زد و جابه جا شد. چنان با سرعت و چالاک که باورم نمی شد این شخص خود آقا مصطفی باشد. بعد از ساعتی که قیافه مظلوم و گرد و غبار گرفته اش را دیدم، باورم شد خود آقا مصطفی است. تا آن موقع توی کار این قدر چابک ندیده بودمش.

ارسلان مولائی:
بچه های تخریب مین های خنثی شده را ریخته بودند کنار هم تا سریع منتقل کنند. عقبه جبهه. متاسفانه در همین موقع خمپاره ای خورد روی مین ها و به علت شدت انفجار چند نفر از بچه های تخریب تکه تکه شدند.
دیدم با یک حس غریبی نشسته و آرام آرام تکه های بدن شهید «خوش لفظ» را جمع می کند.
گفت: «همین چند تکه گوشت و پوست هم پدر و مادرش را از چشم انتظاری در میاره. حداقل آنها دیگه منتظر جنازه پسرشان نمی ماند، می دانند که شهید شده می دانی انتظار چقدر سخته؟!»

حمید حسام :
مانده بودیم وسط نیروهای دشمن. راه برگشتمان را هم عراقی ها بسته بودند. از همان جا شروع کردیم به گرا دادن. عراقی ها مانده بودند که چطور خمپاره ها دقیقاً روی مواضع آنها هدایت می شود. چون حسابی داشتیم می زدیم به هدف. هر خمپاره ای که دیر شلیک می شد، می گفتیم: «حاج آقا پس چرا الله اکبر نمی کنی؟»
پشت بی سیم به مسئول قبضه ها می گفت: «د بدمصب ها بجنبین دیگه!»
تمام عصبانیتش همین بود.

حمید تاج دوزیان:
وقتی از دوره آموزشی تهران برگشت، دورش را گرفتیم و بچه ها شروع کردند به سوال کردن.
خب حاج آقا چه خبر از تهران؟ چی به تان دادند؟ کجاها رفتین؟
وقتی فهمید بچه ها می خواهند سر به سرش بگذارند، با مهارت تمام همه را گذاشت سر کار و بدون اینکه به روی خودش بیاره، شروع کرد به تعریف کردن.
ـ اولاً جای شما خالی خیلی تحویلمان گرفتند. ضمناً خوبه بدانید هرکسی را که اونجا راه نمی دن؛ کلی دژبان گذاشته بودن که تق تق از ما احترام بگیرن. چه فیلم هایی! چه غذاهایی! همه ش هم مفتی؛ بدون یک ریال پول. بچه ها هم آب دهانشان راه گرفته بود و با حسرت داشتند به حرف هاش گوش می دادند. بعد از کلی تعریف تازه فهمیدیم آقا مصطفی از همان اول فهمیده ما می خواهیم سر به سرش بگذاریم و همه ما را گذاشته سر کار.

حمید تاج دوزیانک
دستور داده بودند سریع باید جابه جا شوید. بچه ها همگی به فکر جمع و جور کردن لباس ها و وسایل شخصی خود بودند که زود سوار سرویس ها شوند تا جا نمانند.
توی شلوغی که هرکسی به فکر خودش بود، دیدم گوشه یک تکه پلیت را گرفته و کشان کشان داره می آره جلوی مهندسی تا نمانه از بین بره!
گفتم: «حاج آقا جا نمانی، سرویس داره می ره! الان که وقت پلیت بردن نیست، خودشان می آیند جمع می کنند!»
با همان آرامش همیشگی اش گفت: «آره جان خودت! میان جمع می کنن. اونها هم مثل تو فکر خودشانند، مگه کجا می خوایم بریم؟»

امیر مرادی:
در جبهه «ماووت» که بودیم بارندگی خیلی زیاد بود خاک های آن منطقه هم بعد از بارندگی عینهو سریش می چسبید به پوتین. چند قدم که راه می رفتیم، پاهامان می شه گل خالی راه رفتنمان شده بود مثل آدم فضایی ها.
وقتی دید بچه ها با این پوتین ها اذیت می شوند، گفت «این طفلک ها که نمی توانند راه بروند! اگر یه وقت درگیری بشه این ها با این وضعیت اصلاً تحرک ندارند؟!»
همان شب دستور داد برای تمام بچه ها چکمه آوردند گفت: «این ها رو زود تقسیم کنید بین بچه ها، این ها هم سبکتره، هم آب به خودش نمی کشه.»

عندلیبی:
رفته بودیم سرکشی از سنگر قبضه های ادوات. دیدم یک پوتین افتاده کنار سنگر. وقتی دقت کردم، دیدم استخوان پا داخل پوتین معلوم بود؛ انگار با اره برقی پا را داخل پوتین بریده بودند!
وقتی پوتین را نشانش دادم، گفت: «این بیچاره ترکش پاشو قطع کرده، چون شب بوده امدادگرها هم ندیدند؛ فقط خودشو بردن، پاش مونده.»
نشست روی زمین و شروع کرد به کندن زمین.
گفتم: «آقای نساج می خوای چی کار کنی؟ ما که نمی دانیم این پای قطع شده مال کیه؟ شاید مال عراقی ها باشه!»
همان طوری که مشغول کارش بود، گفت: «به هر جهت ما وظیفه داریم خاکش کنیم.» آخرش هم پای قطع شده راه دفن کرد و بعد راه افتاد.

محمود قاسمی:
در ماووت که بودیم، گاهی بعد از نماز صبح شروع می کردیم زیارت عاشورا خواندن. چند بار مداحی مرا دیده بود. بعد از آن هر وقت مرا می دید، می گفت: «بابا یه تک پا هم بیا محور، یه زیارت عاشورا هم برای ما بخوان.»
چند بار در محور با دو سه نفر از بچه ها زیارت عاشورا خواندیم. خیلی به زیارت عاشورا علاقه داشت. سال ها بعد که جنگ تمام شده بود، هر وقت مرا می دید اولین کلامش این بود: «راستی یادته برامان زیارت عاشورا می خواندی؟»
می گفتم: «حاج آقا همین مداحی یادت مانده؟»
می گفت: «برو خدا را شکر کن که مداحی؛ همین چیزها برای آدم می مانه.»

محمود قاسمی:
مشغول جابه جا کردن نیروها بودیم. مسیر منتهی به خط چند صر متر باتلاق بود. بعضی از بچه ها چکمه هاشان داخل باتلاق گیر می کرد و می ماند، ولی برای اینکه از ستون عقب نمانند، در همان بارندگی و سرما با پای برهنه پا به پای دیگران می آمدند.
وقتی دید توی آن سرما بعضی از بچه ها با پای پیاده تردد می کنند، گفت: «پس چکمه هاتان کو؟»
گفتند: «حاج آقا دیشب ماند توی باتلاق.»
گفت: «یعنی این همه راه را با پای برهنه آمدید، آن هم توی این سرما!؟»
گفتند: «بله حاج آقا!»
گفت: «اینکه می گن بسیجی عاشقه، به خاطره همین کارهاشه!»
دستور داد غروب همان روز برای همه بچه ها چکمه آوردند.

علی حاتمی :
تویوتا را روشن کردم و نشستم پشت فرمان. گفتم: «حاج آقا بیا بالا بریم مسجد.»
گفت: «من با ماشین بیت المال نمیام مسجد.»
گفتم: «حاج آقا اولاً ما همه بیت المالیم، ثانیاً تا مسجد خرمشهر خیلی راهه، نمی شود پیاده رفت. اینجا هم منطقه جنگیه، وسیله شخصی نیست که با آن بری! در ضمن فقط نمی خواهیم که مسجد بریم، کار هم داریم.
تا اسم کار آوردم، گفت: «حالا که کار دارید برید، ولی من نمیام.»
تعجب کردم، با آن همه عشق و علاقه ای که به مسجد و نماز جماعت داشت، چطو گفت نمیام!
نماز تمام شده بود. برگشتم دیدم نشسته صف آخر نماز تمام راه را پیاده آمده بود تا مسجد خرمشهر.

حمید حسام :
می خواست بره ستاد لشکر. فرمانده گردان ها منتظر بودند تا در باره وضعیت منطقه و تقسیم آتش با مشورت آقا مصطفی تصمیم بگیرند. وقتی می خواست راه بیفته، یک خمپاره خورد کنار خودرو، ماشین شده بود مثل آبکش. موتور تریل گردان را هم بچه ها برده بودند برای انجام کار. دید یک قاطر کنار سنگرها ایستاده، رفت و سوارش شد و حرکت کرد طرف ستاد.
بهش گفتم: «حاج آقا شما معاون گردانی، بده این طوری ببینمت، آن هم با قاطر بدون پالان!» گفت: «معاون گردان چی؟ خوشت میا! مگر قاطر سوار شدن عیبه!»
چنان با سرعت و مهارت قاطر را می برد، مثل اینکه سال ها قاطر سواری کرده. با همان قاطر رفت تا ستاد لشکر.

محمود قاسمی:
هواپیماهای عراقی داشتند توی آسمان می چرخیدند، به نوبت شیرجه می زدند و منطقه را بمباران می کردند. ایستاده بود بالای خاکریز، مثل اینکه داره به منطقه رزمایش نگاه می کنه. بی توجه به تمام این خطرها شروع کرده بود به تشریح عملیات دشمن.
ـ ای نامردا، اونجارو هم زدن، اون طرفم زدن. های های ببین اونجارو هم بمباران کردند.
همه چسبیده بودیم زمین تا بمباران تمام بشه. او هم مثل یک خبرنگار داشت صحنه را برای ما گزارش می کرد. یک باره لحن صدایش عوض شد؛ رو به ما کرد و گفت: «دیگه بلند شید، رفتن!»

عندلیبی :
آمده بود گردان تخریب و می گفت: «یه نفر تخریب چی خبره می خوام بیاد میدان مین را ببینه.»
می دانستم که دست بردار نیست؛ گفتم: «خودم باهات میام.» گفت: «چه بهتر آقای برادر! خودت بیای که نور علی نوره.»
تازه راه افتاده بودیم طرف میدان مین که صدای سوت خمپاره بلند شد. سریع خوابیدم روی زمین. دیدم انگار نه انگار؛ راست راست داره می ره.
بهش گفتم: «حاج آقا، امام فرموده حفظ جان واجبه!»
گفت: «نوکر امام هم هستم، وقتی من می دونم کجا می خوره، چرا بی خودی بخوابم.»
از تعجب مانده بودم چی جوابش را بدم. واقعاً از صدای سوت می فهمید خمپاره در چه مسافتی از او می خواد به زمین بخوره!

محمود قاسمی:
داخل شهر ماووت عراق مستقر بودیم. یک روز دیدم آمده جلوی مقر گردان و از بچه ها می پرسه فلانی کجاست؟
از بالای پشت بام بهش گفتم: «حاج آقا من اینجام. فرمایشی هست.»
گفت: «د بیا پایین، د یه ساعته دارم دنبالت می گردم.»
تا آمدم پایین، دستم را گرفت و گفت بیا بریم. بچه ها گفتند حاج آقا کجا؟
گفت: «شما کارتان نباشه، محرمانه است.»
رسیدیم به سنگر مسئول محور؛ دیدم پیرمردی با لباس کردی نشسته گوشه اتاق.
گفتم: «حاجی این آقا کیه؟»
گفت: «عراقیه، ولی بقیه اش را تو باید کشف کنی.»
گفتم: «حالا من باید چی کار کنم؟»
گفت: «مگر کردی بلد نیستی؟»
گفتم: «چرا!»
گفت: «خب! شروع کن ببینم چه می کنی ها.»
پیرمرد، هم گوشش سنگین بود و هم آلزایمر داشت. خودش با خودش حرف می زد.
بعد از یک ساعت صحبت، آخرش معلوم شد اطلاعات به درد بخوری هم ندارد.

امیر مرادی:
وقتی دید فرمانده لشکر مشغول بازدید از گردان هاست، رفت و بهش گفت: «حاج آقا یه صحبت کوتاهی هم برای بچه های گردان ادوات داشته باشید؛ این ها توی عملیات زیاد زحمت کشیدند.»
فرمانده لشکر وقتی چشمش به تعداد نیروهای گردان افتاد گفت: «شما ماشاءالله خودتان یک تیپ هستید!» صحبت های فرمانده لشکر که تمام شد، ایستاد و گفت: «ضمن تقدیر و تشکر از فرماندهی محترم لشکر، به استحضار ایشان می رسانم که از جمع این برادرها، بالای 100 نفر در عملیات قبلی شهید شدند. خیلی از شهدا هم سر نداشتند؛ مثل قاسم ابراهیمی، احمدوند، رضا محمدی و ...»
صدای گریه بچه ها بلند شد. مراسم شد نوحه خوانی و سینه زنی.

محمود رجبی:
عنوان فرماندهی و مسئولیت را هیچ گاه برای خودش مانع کار نمی دانست. هر کجا احساس می کرد به وجودش نیاز هست، سریع حاضر می شد.
گاهی از خط مقدم جبهه بی سیم می زدند که فلان قبضه خراب شده. با اینکه فرمانده گردان بود، بلند می شد می رفت خط مقدم، قبضه را تعمیر می کرد و برمی گشت.
در مواقعی هم که مسئول قبضه مجروح یا شهید می شد، خودش می رفت می نشست پشت قبضه تا کس دیگری پیدا بشه.
در تمام مدتی که با او بودم، چیزی به نام ریا و خودنمایی با تکبر در وجودش ندیدم. اصلاً توی این وادی ها نبود.

علی اصغر بداغی:
با هم آمده بودند که خبر شهادت برادرم را به من بدهند. اول گفتند زخمی شده ولی بعد که چند تکه لباس نشانم دادند، فهمیدم مسئله شهادت است، نه مجروحیت.
گفتم: «جنازه برادرم کو؟»
نگاهی به هم کردند و گفتند: «جنازه اش مانده بالای ارتفاع.»
با هم رفتیم محلی که برادرم شهید شده بود. دیدم نشست روی زمین؛ با یک حالتی داره تکه های پاره پاره بدن برادرم را جمع می کنه. طاقت نیاوردم. رفتم به کمکش. قامت رشید برادرم شده بود چند تکه گوشت و پوست که با هم جمع کردیم و گذاشتمش داخل ساک خودم، آوردمش معراج شهدا.
در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، به هم گفت: «اصغر آقا! همین هم پدر و مادرت را از چشم انتظاری در میاره اگر این را هم نبری، ممکنه سال ها منتظر جنازه فرزندشان بمانند!»

حمید تاج دوزیان:
خدمت سربازی ام تمام شده بود. چون خانواده ام را کاملاً می شناخت، برای اینکه تیر و ترکش بهم نخوره، تندتند پیغام می داد که به فلانی بگویید بیاد تسویه کنه بره. من هم چون می دانستم خیلی جدی پی گیر رفتن منه، جلوی چشمش آفتابی نمی شدم.
کنار تانکر آب وضو می گرفتم که دیدم بالای سرم ایستاده. شروع کرد به نصیحت کردن: پسر! بیا برو سر خونه زندگیت. پدر و مادرت چشم به راهند.» وقتی تمام حرف هایش را زد، بلند شدم و گفتم: «آقای نساج، جواب من یک کلمه است؛ نمی رم! سه روز باهام قهر کرد. قهر کردنش هم شیرین بود.
آخرش وقتی دید قصد رفتن ندارم، گفت: «لااقل یه نامه بنویس برای ننه ات بگو که من گفتم برو، ولی تو به اختیار خودت وایسادی.»

حمید تاج دوزیان:
داشتیم می رسیدیم به سه راهی فاو؛ این سه راهی نقطه ثقل آتش دشمن بود. همه دلهره داشتیم، چون کمتر کسی از این سه راهی سالم رد می شد. هرچه نزدیک تر می شدیم، ضربان قلبمان تندتر می شد.
همه ساکت بودیم و داشتیم زیر لب دعا می خواندیم که سالم از سه راهی رد بشیم.
وقتی دید همه ساکتند، رو کرد به یکی از بچه هایی که تازه از مرخصی آمده بود و گفت: «راستی! طرف های شما قیمت زمین چنده؟»
مانده بودیم بخندیم یا گریه کنیم! در این شرایط و این سوال؟! از سه راهی که رد شدیم، همه زدیم زیر خنده.
گفت: «چیکار کنم. دیدم شما ساکت هستید گفتم با ایشان یک حال و احوالی بکنم؛ تازه از مرخصی آمده!»
واقعاً با بقیه فرق داشت. نقطه خطر با سایر جاها برایش تفاوتی نداشت.

علی حاتمی:
رسیده بودیم سر سه راهی جاده فاو ـ ام القصر که یک ترکش خورد به پاش. از موتور پیاده شد و نشست روی زمین و به من گفت: «تو برو به کارت برس، من یه کارش می کنم. تو معطل من نشو!»
گفتم: «حاجی من که نمی توانم شما را اینجا رها کنم و برم.»
گفت: «من میگم برو، برو من خودم یواش یواش می رم عقب.»
دیدم خون ریزی ش زیاده، اگر همین طوری ولش کنم و برم، از دست می ره. بلندش کردم و گذاشتمش ترک موتور و با چفیه ای که داشتم، بستمش به خودم که از روی موتور نیفته. وسط راه قبل از اینکه به اوژانس برسیم، در اثر شدت خونریزی بیهوش شد.
وقتی رساندمش اوژانس، دکترها گفتند اگر یک ساعت دیر می رسید، با این خون ریزی، شهادتش حتمی بود.

با دو سه نفر از بچه های دیده بان داشتیم می رفتیم منطقه تا ایشان ما را نسبت به وضعیت منطقه توجیه کند و آماده شویم برای مرحله دوم عملیات والفجر 8. به دلیل گرد و خاک و دود خمپاره که دید جاده را بسته بود، با یک ماشین دیگه شاخ به شاخ خوردیم به هم. هر کدام پرت شده بودیم یک طرف. وقتی به هوش آمدم، دیدم نشسته بالای سرم و میگه: «دیدی چه خاکی به سرم شد، لااقل یکی شان زنده نماند عملیات را راه بیندازه! دو روزه دیگه عملیاته، آن وقت من دو تا دیده بان خودم را از دست دادم!»
فکر می کرد هر دو نفرمان شهید شده ایم؛ هم من و هم علی نوروزی. بعداً که فهمید هر دو سالم هستیم، خیلی خوشحال شد. دیدیم وضع خودش از ما خیلی بدتره. دستش شکسته بود و سر و صورتش کاملاً زخمی، ولی با همان وضعیت نگران عملیات بود، نه نگران خودش!

نشسته بود کنار دیدگاه و با دوربین به منطقه نگاه می کرد.
گفت: «آقای برادر، بگو چند تا گلوله الله اکبر بکنند ببینم چی می کنی؟»
دو سه تا از گلوله ها با فاصله زیادی از هدف خورد زمین.
ناگهان با صدای بلند گفت: «چی می کنی؟ این چه وضع گرادانه؟ چرا داری گلوله ها را حرام می کنی؟»
گفتم: «بالاخره پیش میاد، با دیدبان اشتباه می کنه، یا قبضه خوب گرا نمی بنده.»
پرید توی حرفم و گفت: «ببخشید! ببخشید! خیلی غلط کردی تو مسئول اینجایی، نمی شه که گلوله ها را همین طوری حرام کنی و بعدش هم توجیه کنی که ال شد و بل شد!»
صداقتش برایم یک دنیا ارزش داشت. هیچ وقت حرفش را به دل نمی گرفتم.
بهش گفتم: «چشم حاج آقا، از این به بهد بیشتر دقت می کنم.»
وقتی داشت می رسید پایین تپه، دستی تکان داد و گفت: «ببخشیدها، ناراحت که نشدی با علامت دست بهش گفتم که نه!»

دیدم یک گلوله خمپاره عمل نکرده گرفته دستش داره میاره طرف بچه ها.
برای اینکه بداند این کار چقدر خطرناکه، از همان دور فریاد زدم و گفتم: «حاج آقا جلو نیا، جلو نیا!»
گفت: «چرا مگه چی شده؟»
گفتم: «حاجی، گلوله عمل نکرده، خیلی حساسه! اگه بیای جلو، هم خودت را می کشی، هم بچه ها را.»
ایستاد و گفت: «حالا میگی چی کار کنم، بندازم بره یا بیارم. من که نمی دانستم خطرناکه، گفتم شاید به درد بخوره.»
گفتم: «حاجی همان جا یواش بذاره رو زمین.»
در حالی که گلوله را آرام روی زمین می گذاشت، گفت: «حاتمی! نکنه با این بازی ها می خوای من رو بترسانی؟»
گفتم: «حاج آقا ترس چی؟ حرف من را قبول نداری، از بچه ها بپرس. خمپاره عمل نکرده به یک تلنگر بنده، هر لحظه ممکنه عمل کنه!»

امیر مرادی:
چند شب مانده بود به عملیات کربلای 5 بچه ها داشتند آماده عملیات می شدند . بعد از نماز مغرب و عشا بلند شد و برای نیروهای گردان صحبت کرد:
«یا ابا عبدالله ما هم سال هاست از این بیابان به آن بیابان آواره ایم.
یا ابا عبدالله ما هم به عشق تو سال هاست در این صحرا و بیابان ها و کوهستان ها خیمه می زنیم.
صدای ضجه و ناله نیروها ی گردان تمام دشت را پر کرده بود. خودش هم گریه می کرد. بیش از صد نفر از بچه ها در همان عملیات شهید شدند.

برادر شهید :
به خانه خبر داده بودند آقا مصطفی زخمی شده و در یکی از بیمارستانهای مشهد بستریه. شبانه کوبیدیم رفبیم مشهد ملاقاتش . وقتی وارد اتاق شدم بعد از حال واحوال کوتاهی گفت : تمام اینهای که داخل این اتاق هستند مجروح جنگی اند آنها از من خیلی غریب ترند اول برو از آنها دلجویی کن بعد بیا سراغ من.
با تک تک مجروحان هم اتاقی اش حال و احوال کردم تا رسیدم به تخت خودش.
گفت: خدا خیرت بده حالا شد . کلی هم ثواب گیرت آمد. حالا تعریف کن ببینم از خانه چه خبر؟ از مامان و بابا چه خبر؟ از بچه ها چه خبر؟»
رفقای هم اتاقی اش می گفتند با بودن آقا مصطفی اصلاً نمی فهمیم روز کی گذشت.

حمید تاج دوزیان:
تازه از اسارت برگشته بودم که یک روز توی خیابان دیدمش. دست انداخت دور گردنم و با همان صداقت همیشگی شروع کرد از من دلجویی کردن که: چه حال، چه خبر، کجا مشغولی؟!
سرم را پایین انداختم و گفتم: «حاج آقا! هر جا می رم برای استخدام. مدرک می خوان، اذیتم می کنند.»
دوید توی حرفم و گفت: «برو بگو مدرک من مصطفی نساجه! هر جا هم خواستن میام؛ مگر جبهه یا اسارت شما یک روز و دو روز بوده که معلوم نباشه. عجب آدم هایی پیدا می شن ها!»

علی مرادی :
چون از هر عملیاتی یک نشان از تیر یا ترکش روی بدنش داشت، بچه ها می گفتند: «نگید آقای نساج، بگید کلکسیون تیر و ترکش!» ولی خودش هر وقت صحبت از جنگ و دفاع مقدس به میان می آمد، با حالت خاصی که ناشی از حسرت فراق دوستانش بود می گفت: «ای بابا! ما که کاری نکردیم برادر! کار را که کرد، آن که تمام کرد.»
می گفتم: «حاجی شما کار را تمام کردید. شما تا آخر جنگ بودید!»
می گفت: «نه برادر، کار را شهدا تمام کردند نه ما.»

احمد بی کینه:
یکی از مسئولین می گفت: «با اینکه خیلی از دستش ناراحتم، ولی باز هم دوستش دارم.»
گفتم: «چرا؟ چطور مگه؟»
گفت: «این مرد مثل آیینه است؛ مراعات مقام و مدال را نمی کند. از هرکس در هر موقعیتی اشتباه ببیند، به زبان خودش به او تذکر می دهد.»
مصداق بارزی از حدیث «المومن مرآت المومن.»

احمد بی کینه:
دیدم تعدادی بند حمایل و کلاه آهنی و قمقمه ریخته روی زمین و مشغول تفکیک آنهاست. بهش گفتم: «حاج آقا بچه ها فردا انجام می دن.»
گفت: «چه فرقی می کنه. بیکار بودم گفتم وسایل اسقاطی رو از وسایل سالم جدا کنم، فردا توی ماموریت به هم قاطی نشه، بنویسم بهم.
با اینکه هم از نظر سابقه و هم درجه بالاتر بود، به قدری متواضع و بی ریا بود که جزئی ترین کارهای سپاه را برای خودش عار نمی دانست.

محمود قاسمی:
دیدم با لباس و درجه سرتیپی نشسته روی جدول کنار ساختمان زیر آفتاب. نیروها هم به ستون یک ایستاده بودند وداشت یکی یکی نامه هایشان را به عنوان مسئول معاونت امضا می کرد. هرکس از آنجا رد می شد، با تعجب می پرسید: «آقای نساج چرا اینجا نشسته؟ مگر اتاق نداره؟»
وقتی نوبت من رسید، بهش گفتم: «حاج آقا خسته نباشی. بچه ها گفتن از شما بپرسم چرا اینجا نشستین؟ مگر اتاق ندارین؟»
مثل کسی که منتظر بهانه ای است تا حرف دلش را بزند، یهو با صدای بلند گفت: «به این بی انصافا بگو که می گن اتاقت رو بده نمی دانم برای چی چی، تا بعداً بهت اتاق بدیم. من که نمی تونم کار مردم رو معطل کنم. آمد و آنها تا یک هفته اتاق ندادند، گناه این مردم چیه؟!»

ساعت کاری برایش مهم نبود. زودتر از همه می آمد و دیرتر از همه از محل کار خارج می شد. موقع کار هم این نبود که داخل اتاقش بنشیند و دستور بدهد. وقتی کارهای خودش را سبک می کرد، بلند می شد توی قسمت ها سرکشی. هر جا که می دید مراجعه کننده زیاده، به صندلی می آورد می نشست بغل دست مسئول آن قسمت و شروع می کرد کمک کردن، می گفت: «این ها از جانشان برای این مملکت مایه گذاشتند، نباید معطل بشن!»
دیدم در تابلو اعلانات یک اطلاعیه زده اند با این مضمون:
«به موقع آمدن و به موقع رفتن وظیفه است.
دیر آمدن و دیر رفتن بی نظمی است.
دیر آمدن و زود رفتن خیانت است.
زود آمدن و دیر رفتن ایثار است.»
بچه های معاونت با خودکار قرمز جلوی بند چهارم نوشته بودند، یعنی آقای نساج که پدر ما را در آورده....

ارسلان مولایی:
در مدتی که با او بودم، هرگز ندیدم چیزی برای خودش از جایی درخواست کند. عزت نفسش مثال زدنی بود جزء معدود مسئولانی بود که در خصوص واگذاری مسئولیت هرگز شرایط تعیی نمی کرد. هر مسئولیتی بهش می دادند، با جان و دل انجام می داد و کاری به کوچکی و بزرگی آن مسئولیت نداشت.
همیشه می گفت: «خدا عاقبتون رو خبر کنه. چه فرقی می کنه من چه مسئولیتی داشته باشم، مهم انجام وظیفه است.»

عزیزی:
تازه درجه سرداریش را داده بودند. آمد پیش من و گفت: «میای بریم به سری به سردار شادمانی بزنیم، خیلی وقته ندیدمش.» داشتیم می رسیدیم به اتاق سردار شادمانی که دیدم داره درجه هایش را در میاره. گفتم: «سردار این کارها چیه؟ چرا درجه ات را در میاری؟»
گفت: «آخر من نیروی ایشان بودم. خجالت می کشم با این درجه برم پیشش.»
بهتر گفتم: «مطمئن باش سردار شادمانی اگر شما را با این درجه ببینه، تازه خوشحال هم می شه.» اتفاقاً همین طور هم شد. وقتی سردار شادمانی ایشان را دید، آغوشش را باز کرد و خیلی از دیدنش خوشحال شد. درجه هایش را هم چند بار بهش تبریک گفت!

وقتی درجه سرداری گرفت، با آن موقعی که درجه ای نداشت فرقی نکرد، بلکه تواضعش بیشتر شد. می گفت: «این درجه کار ما را سخت تر کرده. حالا اگر من یک اشتباهی بکنم، می گویند سردار سپاه اشتباه کرده. خیلی باید مواظب باشیم.»
درجه سرداری زحمتش را مضاعف کرده بود. من شاهد بودم که مواظب بود حتی کار مکروه هم انجام نده، نکنه یک وقت این اشتباه به نام سپاه تمام بشه.»

برادر شهید:
تعدادی از فامیل ها جمع بودند. آقا مصطفی و خانواده اش هم بود. ماشین سپاه آمده بود دنبالش. تا دید بعضی فامیل ها ممکن است طور دیگری تصور کنند، رفت دم در به سربازش گفت: «من بعداً می آم.»
گفتم: «حاجی دیرت می شه. با چی می خوای بری؟ چرا با راننده خودت نرفتی؟»
یواشکی در گوشم گفت: «نمی خوام فامیل ها فکر کنند حالا من کسی شدم و راننده خصوصی دارم.» بعد از چند دقیقه بلند شد و گفت: «آقایان با اجازه  من برم به کارم برسم.»
با ماشین عمومی رفت که به کارش برسه.

امیر مرادی :
مسئولین رده ها در سالن جلسه دور هم نشسته و منتظر بودند تا فرمانده یگان بیاید و جلسه را رسماً شروع کند. یکی از مسئولین به شوخی بهش گفت: «می گویند آقا مصطفی نمی توانه با قطب نما کار کنه.»
گفت: «هرکی گفته شکر خورد کرده! من یه عمره کارم با قطب نماست!»
آن مسئول گفت: «با این همه ترکش که تو بدنته، گمان نکنم قطب نما درست کار کنه!»
دوید توی حرفش و گفت: «تو نگران اونش نباش، میذارمش روی شست پام.»
تمام جلسه شد خنده، ولی خودش خیلی عادی داشت نگاه می کرد. حاضر جوابی اش هم شیرین بود.

خواهر شهید:
به قدری با ادب و نزاکت بود که کسی را با اسم کوچک صدا نمی کرد، حتی بچه ها را. تکیه کلامش خانم یا آقا بود.
هیچ وقت ندیدم وقتی بچه ها رو بغل می گیره، بدون به کار بردن لفظ آقا با خانم با آنها صبحت کنه، حتی بچه های قنداقه را برای برادران سپاهی و بسیجی هم تلفیقی از هر دو را به کار می برد، می گفت: «آقای برادر!»

برادر شهید:
با اینکه مشغله کاریش بیشتر از ما بود ولی این باعث نمی شد که به اقوام سر نزند و از حال آنها بی خبر بماند. از ماها که کار چندانی هم نداشتیم، بیشتر به فامیل ها سر می زد.
با تمام این حرف ها بسیاری از اقوام نمی دانستند ایشان سردار سپاه است. هر وقت هم از درجه و مسئولیتش می پرسیدند، می گفت: «بنده مصطفی نساج، همین و بس! کم شدم ولی زیاد نشدم.»
تا روز آخر هم خیلی ها نمی دانستند ایشان سردار سپاه است، وقتی عکسش را روی اعلامیه شهادتش دیدند، متوجه شدند.

پسرش حسین تازه به دنیا آمده بود. خانه مهمان داشتیم. تا باخبر شد منافقین آمده اند اسلام آباد، گفت: «جدی جدی مثل اینکه جنگ دوباره شروع شده!؟»
سریع وسایلش را برداشت و راه افتاد. مادرم اصرار کرد حالا امروز مهمان داریم، فردا برو. گفت: «یه عده خائن آمده اند تا اسلام آباد، آن وقت شما می گید بعداً برو!» و در حالی که داشت از آستانه در خارج می شد، گفت: «مگه ما مردیم این جوجه کمونیست ها توی مملکت ما جولان بدن!»

حسین ,پسر شهید:
خیلی آرزو داشت برود زیارت خانه خدا. وقتی بهش خبر دادند که اسمش در آمده برای مکه، چند روزی حسابی خوشحال بود. همه ما هم خوشحال بودیم که داره به آرزویش می رسه.
می گفت: «خیلی حرف ها دارم که باید به آقا رسول الله و حضرت زهرا بگم.»
کعبه بهانه ای شد برای نزدیکی ش به خدا و آخرش هم ما ماندیم و یک دنیا درد فراق و جدایی.

برادر شهید:
دکترها گفته بودند ترکش استخوان پایش را خرد کرده. بعد از چند بار عمل، هنوز نمی توانست خوب روی پاهایش بایستد. بهش عصا داده بودند که با عصا راه برود.
داخل خانه و جاهای خلوت با عصا راه می رفت ولی در خیابان و جاهای شلوغ عصا را می داد به ما و می گفت یواش یواش میام. خیلی هم سعی می کرد عادی راه بره. اولش فکر می کردیم دکترها بهش گفتند که گاهی عصا را کنار بگذاره ولی بعداً فهمیدیم جاهای شلوغ نمی خواد مردم با عصای زیر بغل ببینمش.
می گفت: «نمی خوام کسی بدانه من مجروح جنگی ام.»

برادر شهید:
می خواستم در بنیاد استخدام بشم. در گزینش بهم گفتند اگر شش ماه سابقۀ جبهه داشته باشی، احتمال قبول شدنت بیشتره.
سابقه جبهه ام پنج ماه و 28 روز بود و دو روز کم داشتم. آمدم معاونت نیروی تیپ انصارالحسین (ع). خودش مسئول معاونت بود و هر روز برای ده ها نفر گواهی جبهه صادر می کرد. بهش گفتم دو روز جبهه کم دارم، این دو روز را به جوری درست کن من استخدام بشم!
با ناراحتی سرش را پایین انداخت و گفت: «برادرم هستی باش! نوکرتم هستم، ولی قرار نیست برات جبهه درست کنم.»
گفتم: «حقمه! برای این مملکت از جانم مایه گذاشتم، حالا که زنده ماندم نمی شه که بیکار باشم. تازه خیلی ها 15 ـ 10 روز مرخصی به جبهه شان اضافه می کنن.»
گفت: «از دست من کاری ساخته نیست، برو پیش همان هایی که اضافه می کنن.»
کمی از دستش دلخور شدم ولی همان جا یاد داستان علی (ع) و برادرش عقیل افتادم. توی دلم گفتم حقا که شاگرد مکتب علی هستی!

برادر شهید:
در هر جبهه ای که می فهمیدند من برادر آقا مصطفی هستم، احترامم چند برابر می شد.
چون خودش اهل تعریف از خودش نبود، دور و برم جمع می شدند و اصرار می کردند که از خاطرات و خصوصیاتش برایشان بگویم. وقتی مختصری از سابقه و کارهایش را برای بسیجی ها می گفتم، «خوش به حالت با این داداشت! به پارچه نوره»
چنان محبتی در دل مردم به یادگار گذاشته که هنوز هم وقتی بعضی رفقای قدیمی اش مرا می بینند، می گویند داداش نساجی؟ وقتی می گویم بله، اولین کلمه ای که می شنوم این است که خدا رحمتش کند!

برادر شهید:
به قدری اعتماد، عزت نفس و تقوی داشت که در هیچ شرایطی و پیش هیچ شخصیتی دست و پایش را گم نمی کرد این طور هم نبود که مثل بعضی ها خودش را بچسباند به رئیس رؤسا که بگوید من هم کسی شدم.
او خودش کسی بود و تمام دنیا برایش کوچک.
از افراد متدین بیشتر از همه احترام می گرفت و کاری به مقام و منصب آنها نداشت. درست برعکس عرف که هرکس کاره ای باشد، احترامش را بیشتر می گیرند.

علی رحیمی:
صدای اذان که بلند می شد، هرکاری که داشت تعطیل می کرد.
جلوتر از همه آستین ها را می زد بالا و آماده می شد برای وضو گرفتن، چرخی هم داخل سالن می زد و با صدای بلند می گفت:
«برادرها نماز! برادرها نماز! کار تعطیل، وقت نمازه.»
در عرض چند دقیقه معاونت تعطیل می شد و می رفتیم نماز جماعت.
به مراجعه کننده ها هم می گفت: «تشریف بیارید نمازتان را به جماعت بخوانید. بعد از نماز کارتان را راه می اندازند.»
سعید بادامی :
از جمله کسانی بود که شرایط بعد از جنگ در او تاثیری نداشت. از تشریفات، اسراف کاری دوری می کرد و از کسانی که به دنبال تحملات و تشریفات بودند دلخور بود.
می گفت: «دوست ندارم حتی یک کلمه با آدم های تجملاتی دمخور بشم، همین خاکی بودن یک دنیا می ارزه.»
به هرچه که می گفت، خودش بیشتر از بقیه عمل می کرد

محمد حسین فغانی:
تعدادی از مسئولین از تهران آمده بودند محل کار، برای سرکشی به رده ها. تا فهمید برای آنها غذای دیگری تدارک دیده اند، جلوی چشم همه با همان درجه و لباس رفت ایستاد توی صف غذای سربازها و همراه آنها غذایش را خورد.
می گفت: «این طوری وجدانم راحته که با بقیه فرقی ندارم. شما هم اگر خواستید، پیام بنده را به آقایان برسانید.»

علی رحیمی:
توجه جدی به ارباب رجوع و حضور مستمر در محل کار، باعث شده بود همه کسانی که زیر دستش کار می کردند، احساس کند باید کار خود را به درستی انجام دهند.
قانونمند بودنش برای همه امنیت روانی ایجاد کرده بود، چون همه می دانستند که چارچوب کارشان چیست و چه کاری باید بکنند.
زمان مسئولیت ایشان حتی یک سفارش به ما نشد، یعنی کسی جرات نمی کرد سفارشی کار بکند.

برادر شهید:
یکی از دلگرمی های زندگی اش همکاری همسرش در امور خیریه و هیئات مذهبی بود.
خودش همیشه می گفت: «از زندگی ام راضی هستم.»
حتی یک بار هم خانمش را بدون چادر ندیده بودم.
چقدر هم تحویلمان می گرفت. هر وقت می رفتیم خانه برادرم، می گفت: «آقا مصطفی بیشتر از این ها به گردن من حق داره، وظیفه مه از برادراش احترام بگیرم.»
خدا رحمتش کند. او هم 20 روز بعد از شهادت آقا مصطفی رفت پیشش. مثل اینکه خیلی به هم وابسته بودند، طاقت دوری همدیگر را نداشتند. حسین و زهرا هر دو پیش عمویشان زندگی می کنند. چون آقا مصطفی و خانمش به فاصله 20 روز هر دو آسمانی شدند!

علی قاسمی:
رفته بودم برای امتحان رانندگی پایه دو. توی بلوار بعثت از ماشین که پیاده شدم، دیدم خلوته و کسی نیست. چون در امتحان قبول شده بودم، دستهامو بردم بالا چرخاندم و یک بشکن هم زدم. یک لحظه جلوم سبز شد دیدم با همان آرامش و وقار همیشگی اش داره از کنار جاده پیاده میاد. چشمش که به من افتاد گفت: «چی شده علی آقا، قبول شدی؟» گفتم: «بله حاج آقا!»
گفت: «آقای برادر، برو دو سوره قرآن بخوان که قبول شدی! چرا بشکن می زنی؟! تو هم سوراخ دعا را گم کردی!»

حسین نظری :
چند سالی می شد که رفته بود تهران. گاهی که صحبتش می شد، بچه ها می گفتند هر کی بره تهران، با اون بالایی ها دمخور می شه، دیگه بچه های قدیمی یادش می ره. یک روز در محل کار مشغول بودم که تلفن زنگ زد.
گوشی را برداشتم و گفتم: «بفرمایید!»
با همان لهجۀ غلیظ همدانی گفت: «چطوری آقای نظری، چه حال چه خبر؟ بچه ها چطورن؟»
باورم نمی شد بعد از این همه مدت با یک کلمه صدای من را بشناسد.
از افکار خودم در باره او خجالت کشیدم.
ارتقاء مسئولیت، درجه سرداری، محیط پایتخت و .... هیچ تاثیری در روحیه بسیجی او نگذاشته بود. نساج همان نساج خودمان بود.
حال همه بچه ها را پرسید و آخرش هم گفت می خواستم سلامی خدمت دوستان عرض کنم و بگم که ما را فراموش نکنند.

مادر شهید:
یک بار هم او را با لباس پاسداری ندیده بودم. اصلاً نمی دانستم درجه اش چیه.
در و همسایه می گفتند: ماشاءالله پسرت سردار سپاهه، ولی من هیچ وقت او را با درجه سرداری ندیده بودم.
می خواستیم برویم مرقد امام زیارت. اولین بار بود با لباس سبز سپاه می دیدمش. آمده بود به استقبال ما. خیلی بهش برازنده بود.
وقتی دید با تعجب دارم بهش نگاه می کنم، به شوخی گفت: «راستی مامان لباسم قشنگه؟»
بعد که سوار ماشین شدیم، گفت: «خوب نگاه کن هی نگو با لباس ندیدمش.»
تا برسیم به مرقد امام چند بار گفت: «ببین این من و این هم لباسم. باز نگی مصطفی را با لباس ندیدم...» می گفت و می خندید.

خواهر شهید:
وقتی می خواست بره مکه، زیاد سر به سرش می گذاشتیم.
بهش می گفتیم: «بعد به عمری آرزو و نذر و نیاز، حالا داداشمون می خواد بره مکه، خدا قبول کنه. ولی ببینیم چی می خواد سوغاتی برامون بیاره!»
می گفت: «تو را خدا این قدر حرف مال دنیا را پیش نکشید. من چه گناهی کردم که بعد از یه عمر آرزو اونجا هم باید به فکر سوغاتی شما باشم.»
ولی وقتی می دید اخم هامون رفت تو هم، می گفت: «حالا ناراحت نشید، ممکنه برا خودتون و دختراتون چادر عربی بیارم. والسلام. همین و بس!»
همه می زدیم زیر خنده.

مادر شهید:
داشت می رفت جبهه آمده بود باهام خداحافظی کنه.
گفت: «مادر، اگر اجازه بدی می خوام برم.»
وضعیت جنگ خیلی سخت شده بود. هر روز شهید می آوردند. دل توی دلم نبود. همیشه فکر می کردم آخرین دیدارمه.
گفتم: «مصطفی جان هنوز داغ برادرت توی دلم تازه است. طاقت یک داغ دیگر را ندارم. مواظب خودت باش.»
سرش رو انداخت پایین و گفت: «مادر وقتی با خدا معامله می کنی، مطمئن باش ضرر نمی کنی.»

محمود قاسمی:
علاوه بر شکم و سینه و آرنج چند بار هم از پاهایش ترکش و تیر خورده بود و گاهی همین ترکش ها عفونت می کرد و باعث دردسرش می شد.
صف نماز جمعه نشسته بود و مثل بچه های بازیگوشی که دائم ول می خورند و جابه جا می شوند، آرام و قرار نداشت.
می دانستم که به خاطر ناراحتی پاهایش نمی تواند راحت بنشیند.
از پشت سر در گوشش گفتم: «حاجی هفته دیگه می خوام یه آهن ربا بیاورم لوت بدم تا مردم ببینند آهن ربا به بدنت می چسبه!»
سرش را برگرداند و بعد از سلام و احوال پرسی در حالی که جابه جا می شد گفت: «آقای برادر دعا کن عاقبت به خیر بشیم. این حرف ها می شه چی!»


سعید بادامی :
تهران که بودیم، سراغش را گرفتم. گفتند در بازرسی ستاد مشترک مشغول است. پرسان پرسان اتاقش را پیدا کردم. وارد اتاق که شدم، نه خبری از میز تشریفات بود و نه مبل های آن چنانی. یک اتاق ساده، یک میز ساده.
بعد از چند سال که ندیده بودمش، در همان برخورد اول دانستم حاج مصطفی همان حاج مصطفای زمان جنگه، بی کم و کاست. انگار نه انگار درجه سرتیپی روی دوشش بود. با همان صفای زمان جبهه دست انداخت دور گردنم و با همان خلوص و صفای همشیگی شروع کرد به احوال و چاق سلامتی.

حسین نظری:
حسابی سرم شلوغ بود. ارباب رجوع جلوی میز کارم صف کشیده بودند.
یکی گواهی جبهه  می خواست، یکی گواهی عضویت، یکی فرم وام و ....
یکی از بچه ها در گوشم گفت: «آخر صف را نگاه کن!» وقتی سرم را بالا آوردم، دیدم آخر صف ایستاده توی صف.
خودش مسئول همان معاونت بود. به نشانه احترام از جایم بلند شدم و گفتم: «حاج آقا اگر فرمایشی هست، بفرمایید انجام بدهم.»
از همان آخر صف با صدای بلند گفت: «شما بفرما کارت را انجام بده کار من هم شخصیه. مثل بقیه ایستادم توی صف، اینکه تعجب نداره!»
هرچه اصرار کردم که اجازه بدهد کارش را زودتر از دیگران انجام دهم، راضی نشد. مثل بقیه ایستاد توی صف تا نوبتش رسید.

پسر شهید:
به قدری با مادرم یک دل و صمیمی بودند که من نمونه آن را در جای دیگری ندیده بودم. تا جایی که برایش مقدور بود، همیشه سعی می کرد دل ما را به دست بیاره. زمان جنگ بود، خیلی کم می آمد مرخصی ولی همان چند روز به قدری با ما ایاق بود که وقتی می رفت، خیلی زود دلتنگش می شدیم.
مادرم همیشه می گفت: «خدا سایه ات رو از سرمون کم نکنه.»
رو به مادرم می کرد و می گفت: «حسبناالله و نعم الوکیل، نعم المولی و نعم النصیر.»

فرزند شهید:
دو هفته قبل از اینکه شهید بشه ازم پرسید: «دخترم چند تا سوره حفظ کردی؟»
گفتم: «تازه دارم می رم کلاس! یکی دو تا بیشتر حفظ نیستم.»
دستم را گرفت و نشاند روی زانویش. گفت: «همین یکی دو تا سوره را برای بابا بخوان ببینم!»
سوره هایی که حفظ کرده بودم، خواندم به دقت گوش می کرد و سرش را به نشانه تشویق تکان می داد.
وقتی سوره ها تمام شد، به هم گفت: «بارک الله دختر خوبم، بیست بیستی.»

پسر شهید :
چند روز قبل از شهادتش احساس می کردم رفتارش کاملاً تغییر کرده. قبلاً اگر اشتباهی می کردم تذکرهایش جدی بود، ولی روزهای آخر همه حرف هایش را با لبخند می زد. حتی تذکرهایش را با خنده می گفت. سعی می کرد کوچک ترین دلخوری بین او بچه ها پیش نیاد.
به خودم می گفتم شاید فکر کرده من بزرگ شدم، دارم مثل یک مرد با من برخورد می کنه. وقتی شهید شد، فهمیدم یک احساسی نسبت به شهادتش داشته. شاید هم می دانسته می خواد از این دنیا بره. البته از کسی مثل بابام با آن همه سابقه نماز شب و قرآن و مجروحیت و سال ها جهاد در راه خدا بعید نبود وقت رفتنش را بدانه!

چند روز قبل از شهادتش آمدیم همدان که به فامیل ها سری بزنیم.
می گفت: «باید از چند نفر حلال خواهی کنم.» دو سه روزی که در همدان بودیم دنبال همین کار بود.
حتی روز آخر که می خواستیم راه بیفتیم طرف تهران. نیم ساعتی تاخیر کرد. وقتی مادرم پرسید کجا بودی؟
گفت: «با یه نفر چند وقت پیش رابطه مان شکر آب شده بود، رفتم ازش حلالیت بطلبم.»
وقتی دید ما همه وسایلمان را جمع کردیم و معطلیم. با بقیه کسانی که مد نظر داشت، تلفنی حال و احوال کرد و حلالیت خواست. همه ما مانده بودیم چرا بابام داره این کارها را می کنه. حتی مادرم تعجب می کرد می گفت حاج آقا انگار دیگه نمی خواد برگرده همدان.
بعد از شهادتش فهمیدم یه احساس غریبی نسبت به رفتنش از این دنیا داشته، والا این طور دقیق عمل نمی کرد.

محمود قاسمی :
مشغول تالیف یادنامه اش بودم. با خودم گفتم سری به مزارش بزنم و از خودش هم کمک بخواهیم.
روی سنگ قبرش نوشته شده بود: «سردار بی ادعا، زخم دار تمام جبهه ها، جرعه نوش کوثر زلال عاشورا.»
هرکس آقا مصطفی را می شناخت، می دانست که او واقعاً مصداق کامل همین سه عبارت بود.
سردار بود، ولی ادعایی نداشت. از اول تا آخر دفاع مقدس چندین بار زخمی شده بود و از هر جبهه ای یادگاری به تن داشت. عشقش به امام حسین علیه السلام هم مثال زدنی بود.
و سنگ قبرش چه زیبا با سه جمله ناتمام او را تعریف می کرد.

علی رضا آشنا:
هر صبح جمعه از خانه پیاده راه می افتاد می رفت تا مزار شهدا.
چند هفته باهاش همراه شدم. از خانه تا مزار شهدا فاصله زیادی بود ولی می گفت با شهدا عهد کردم این راه را پیاده برم. تا می رسید سر قبر شهدا شروع می کرد زیارت عاشورا خواندن.
توی مسیر هم یا حرف نمی زد، یا هر چه می گفت از شهدا بود.
آخرش هم شهدا به عهدشان وفا کردند و او را بردند پیش خودشان.
گاهی به یاد همان روزها از خانه پیاده راه می افتادم می رفتم تا مزار شهدا. جایی که خود او هم کنار شهدا خوابیده بود.

اوایل جنگ بود. با چند نفر از بچه ها داشتیم می رفتیم به طرف سرپل ذهاب.
بچه ها می گفتند: «جاده امنیت نداره. چند بار توی همین مسیر به نیروهای ما کمین زده اند.» حرف بچه ها را قطع کرد و گفت: «مثل اینکه اذان ظهر را داده اند، همین گوشه کنارها یک جایی بایستید، نماز را اول وقت بخوانیم.»
دو سه نفر از بچه ها صدایشان بلند شد که: «مسیر ناامنه، صلاح نیست کنار جاده بایستم.»
با همان آرامش و اطمینان همیشگی اش گفت: «آخر آقای برادر! این یک ربع چه فرقی می کنه. تازه اگر هم کمین بخوریم، نمازمان را خوانده ایم و بهتر می جنگیم. اگر هم لیاقت پیدا کردیم شهید بشیم، دیگه بدهکار خدا نیستیم. بالاخره در هر صورت این طوری بهتره!»
حرفی برای گفتن نداشتم. کنار جاده ماشین را نگه داشت و همان جا نماز را به جماعت خواندیم. اتفاقی هم نیفتاد.

همراه چند نفر از بچه های دیده بان، داشتیم می رفتیم به طرف منطقه. ناگهان لاستیک ماشین افتاد داخل چاله ای که در اثر انفجار خمپاره در جاده ایجاد شده بود و چون سرعت ماشین زیاد بود، چپ شد.
بچه ها کمک کردند رسیدیم بیمارستان. دکترها تا وضعیت آقا مصطفی را دیدند، گفتند دست و پایش شکسته و سرش هم احتیاج به عکس برداری دارد؛ باید اعزام شود به عقب.
یک باره سر و صدایش بلند شد که: من چیزیم نیست. من کارم مونده، باید برگردم جبهه، نیروها منتظرند. دکترها هم پایشان را کرده بودند توی یک کفش که الا و بلا باید بروید بیمارستان بستری شوید. وقتی دید چاره ای نیست، ساکت شد. بردنمان بیمارستان قم. گفت کسی حق نداره به خانه ما زنگ بزنه. حالش که مختصری خوب شد، با اصرار از دکترها اجازه ترخیص گرفت و از همان جا رفت جبهه، بدون اینکه سری به خانه بزند یا کسی به ملاقاتش بیاید.
می گفت: «اگر برای یک جراحت جزئی ول کنیم بریم، پس کی می خواد بجنگه؟»
آن همه شکستگی و خونریزی را می گفت جراحت جزئی!

برای رساندن نیروها به خطوط مقدم جبهه نیاز به قایق داشتیم. تعدادی قایق آماده کردیم و سریع رساندیم به خط. با بی سیم تماس گرفتند که قایق ها بنزین ندارند. آتش دشمن هم شدید بود و تجمع نیروها در آن نقطه خطرناک. باید هرچه زودتر تخلیه می شدند.
زیر آن آتش سنگین کسی حاضر نمی شد پشت فرمان ماشینی بنشیند که بار بنزین داشته باشد. چون فقط یک ترکش کوچک کافی بود تا خودرو و راننده هر دو خاکستر شوند. خودش رفت نشست پشت فرمان تانکر بنزین و گفت: «خودم می برم.» و تانکر بنزین را زیر آتش برد تا خط مقدم.

می گفت: «در عملیات کربلای چهار ما حدود ده هزار گلوله شلیک کردیم. بچه های قرار گاه می گفتند طبق شنودی که داشته اند، آن قسمتی که ما عمل کرده بودیم، اعصاب عراقی ها را ریخته بودیم به هم.
به قدری آتش ریخته بودند روی سر عراقی ها که در قسمتی از نوار مکالمه یکی از افسران عراقی با فرمانده اش آمده بود: «ایرانی ها اینجا برای ما جهنم درست کرده اند! اگر باور نمی کنید، بیایید ببینید اینجا چه خبر است!»

وقتی بچه های غواص، حاج ستار ابراهیمی ـ یکی از فرماندهان گردان لشکر انصارالحسین(ع) ـ را بعد از دو روز با بدن زخمی از داخل کشتی سوخته وسط رودخانه اروند آوردند عقب، نای حرف زدن نداشت. خون زیادی ازش رفته بود با همان بی رمقی گفت: «اگر آتش بچه های آقای نساج نبود، الان زنده نبودم، چون که زیر آتش بچه های ادوات فرصت پیدا کردم خودم را عقب بکشم و به کشتی سوخته برسانم.»
گاهی توی صحبت هایش می گفت: «حاج ستار کلی از ما تعریف کرد!»

در عملیات کربلای پنج دیده بان تماس گرفت و گفت فلانی، دشمن رسیده بالای سرم، من دیگه دارم با عراقی ها می جنگم. نمی تونم تماس بگیرم. کار از دیده بانی و این حرف ها گذشته، اینجا جنگ تن به تنه!
رفتم دیدم تانک هاشون چسبیده به خاکریز. از همان جا وضعیت رو به فرماندهی گزارش کردم. به لطف الهی و کمک بچه ها نذاشتیم جلو بیان.
بچه ها می گفتند: «وقتی رسید، مستقیم رفت روی خاکریز و نیروهای عراقی را که پشت سر تانک ها داشتند می آمدند جلو، بست به رگبار.» به قدری شجاعت به خرج داد که بچه ها روحیه گرفتند و دو سه تا از تانک های دشمن را رفتند با همان جسارت آقا مصطفی دشمن مجبور به عقب نشینی شد.

وقتی نهر جاسم را گرفتیم، بارندگی بود. بچه ها داشتند با جان و دل کار می کردند. باران که قطع شد، عراق پاتک کرد و آمد جلو. طوری که مجبور شدیم به صورت جنگ تن به تن جلویشان بایستیم. این قدر بچه ها مقاومت کردند که گارد ریاست جمهوری عراق هم نتوانست حریف بچه های ما شود.
آخرش دست از پا درازتر برگشتند رفتند سراغ کارشان. 
منبع:"مسافرغریب,نوشته ی محمود قاسمی,نشر مهسا,تهران-1387





آثار باقی مانده از شهید
در تنگه کورک بعد از عملیات افتادیم توی محاصره. نه آب داشتیم، نه مهمات. فاصله مان با عراقی ها خیلی کم شده بود. آنها هم منتظر بودند تا کارد به استخوان برسه و ما تسلیم بشیم. دیدم چاره ای نیست یا باید تسلیم بشیم یا آب و مهمات مان را از خود عراقی ها تامین کنیم. شب که شد، افتادیم به جان جنازه هایی که در اطراف مانده بودند؛ اسلحه، مهمات و قمقمه های آبشان را با خودمان آوردیم بالا. از خودشان گرفتیم زدیم توی سر خودشان. عراقی ها مانده بودند که از کجا به ما مهمات رسیده. آن روز را هم مقاومت کردیم تا روز بعد بچه ها رسیدند و از محاصره در آمدیم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : نساج , مصطفي ,
بازدید : 200
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1339 در روستاي "دره مراد بيگ "در استان همدان به دنيا آمد. او در خانواده‌اي مذهبي و معتقد به اسلام بزرگ شد به گو نه ای که ازکودکی عشق به اسلام و ولايت پذیری از پیامبررحمت(ص) وائمه اطهار (ع) در وجودش موج می زد.
کودکي را که پشت سر گذاشت ,تحصيلات ابتدايي را شروع کرد با موفقیت در این دوره ,وارد مقطع تحصیلات راهنمایی شد. دراین دوره هم یکی از دانش آموزان شاخص بود.
در مدرسه راهنمایی بود که او با شخصیت امام خمینی (ره)و نهضت الهی او بر علیه حکومت پهلوی آشنا شد.ازآن لحظه به بعد او هیچگاه از مبارزات و وقايع پر شور انقلاب کنار نبود. با سن کمی که داشت در تظاهرات و مبارزاتی آن روز مردم ایران خیابان به خیابان وکوچه به کوچه برعليه طاغوت داشتند,شرکت مي‌کرد .
مخالف هرنوع بی برنامگی و بی نظمی بود ,به دیدارآیت الله مدني ,روحانی بزرگی که بعد از انقلاب توسط منافقین ترورو به شهادت رسید می رفت و خطي و مشي مبارزه ودستورات لازم را از او مي‌گرفت تا هم خودش بداند که باید چگونه مبارزه کند وهم با انتقال دستورات ایشان به دیگران ,به خصوص هم کلاسی هایش ,مبارزات مردمی را بایک سازماندهی مناسب و حساب شده پیش ببرد.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامی نیز از پا ننشست و در وسط میدان حضور داشت. با شروع جنگ تحميلي به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست وهمراه با پاسداران دیگرعازم جبهه شد تا فریضه الهی جهاد را انجام دهد.
مصيب مجیدی در جبهه لياقت و شجاعت زیادی از خود نشان ‌داد . روزی که وارد جبهه شد بیست سال داشت اما کارها یی که انجام می داد و نظراتی که ارائه می داد ,او را مانند یک افسر آموزش دیده وبا تجربه مطرح می ساخت.فرماندهان لشکر انصارالحسین(ع) که از همرزمان دوره ی مبارزات انقلابی او بودند ,مدیریت وشجاعت او را در آن روزها دیده بودند.
او در جبهه مسئولیتهایی را پذیرفت و با هدایت نیروهای سپاه وبسیج ضربات خردکننده ای را به دشمن وارد کرد. بار ها مجروح شد اما مجروحیتها خللی در عزم الهی او ایجاد نکردند,بعد از هر بار مجروحیت وبدون اینکه منتظر بهبودی کامل باشد دوباره راهی جبهه می شد.
بعد از تشکيل واحد اطلاعات و عمليات درلشکر32 انصار الحسين (ع) به سمت جانشيني اين واحد منصوب شد. سمتی یکی از حساسترین وسخت ترین پستهای نظامی است. او در اين سمت خدمات ارزشمندی به عمل آورد. با اینکه فرمانده بود اما با نفوذ به عمق جبهه دشمن اطلاعات کسب می کرد ,اطلاعاتی که پایه واساس پیروزی های نیروهای ایرانی در دفاع مقدس بود.مصیب به کسب اطلاعات از دشمن اکتفا نمی کرد.او پس از شناسایی و جمع آوری اطلاعات در هنگام عملیات نیز به یاری نیروهای رزمنده می رفت وبا هدایت وفرماندهی تعدادی از نیروها ,به نبرد با دشمن می پرداخت,کاری که تمام فرماندهان بخشهای غیر رزمی در یگانهای سپاه در زمان دفاع مقدس انجام می دادند.
مصيب مجيدي سرانجام به عهدو پیمانی که با خدای خود بسته بود , وفا کرد و در بیست وششم اسفند 1364 در عمليات ظفرمند والفجر 8 سر و جانش را فداي معشوق کرد و به ديدار دوست پر کشيد.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهید






وصیتنامه
بسم الله الرحمن الرحیم
از ميان مومنين مرداني هستند كه صادقانه با خداي خود عهد بستند وعده‌اي شهيد شدند و عده‌اي منتظر شهادتند و در اين راه ثابت قدم و استوارند.
با درود و سلام فراوان بر منجي انسانها، مهدي موعود(عج) و نايب بر حقش خميني عزيز قلب تپنده مستضعفان و اميد مسلمين جهان و درود و سلام بر شهيدان اسلام از صدر اسلام تا شهيدان كربلاي ايران ؛و رزمندگان غيور ايران كه جان بركف برای پيروزي اسلام بر كفر مي‌كوشند و جهاد مي‌كنند و به لقاءا... مي‌پيوندند .
سلام بر جوانان عاشق ا... كه هر لحظه در پشت جبهه و در پايگاههاي مقاومت در محله و در كوچه‌ها و در جاهايي كه جاي پاي عاشقان ا... است ,جاي پاي شهيدان اسلام است ,تلاش مي‌كنند و از آبرو و حثيت خود دفاع مي‌كنند؛ از جان خود و از مال خود و از اولاد و پدر و مادر خود در راه اسلام و قرآن و ا... گذاشته‌اند و منتظر شهادتند , گويا اين دنيا را تنگ و تاريك مي‌بينند و عشق و آرزوي پرواز و آزادي دارند. آري اينان در بسيج, مدرسه عشق و شهادت درس خوانده‌اند و معلمشان خميني است.
عزيزان و دوستان كه در پشت جبهه در تلاش و كوششيد و در بسيج محله و كوچه و بازار و شهر و روستا جهاد مي‌كنيد ,هوشيارانه دشمنان اسلام را شناسايي كرده و كوچكترين حركات مرموز آنها را زير نظر گرفته و يك لحظه اجازه فعاليت را به آنها ندهيد. با اين عمل پسنديده‌تان خود و هم ديگران را ساخته و هم پشتیبان رزمندگان هستید و هم شهدا را و خانواده‌هاي شهدا را دلشاد كرده ایید. اما عزيزان بيشتر از اين به هوش باشيد كه انقلاب و زمان به پيش مي‌رود، پر پيچ و‌ خم مي‌شود و انقلاب به نقطه حساستر نزديك مي‌شود. از طرفي ياران انقلاب رفته‌رفته شهيد مي‌شوند لذا شما بايد در مقابل حيله دشمنان هوشيارتر باشيد و گول لباس و حرف و چهره را نخوريد بلكه فقط باید خط امام حفظ شود و از بسيجيان و پاسداران كه حافظ انقلابند حمايت شود و از خانواده‌هاي شهدا و محرومين و معلولين و اسرا حمايت شده تا دلگرم شوند و مسلمين با هم متحد و مهربان شوند و اتحاد خويش را حفظ كنند. مساجد و پایگاه های بسيج را پر از جمعيت و هر چه بيشتر فعال كنيد.

ايهاالناس:
اين حرفها اندكي از سخنان و دردهاي نهفته در قلبم است. اي كاش من توانائي بيان و قلم توانائي نوشتن را داشت. اين دنيا خانه گذر و آخرت خانه ماندن است ,پس براي اين دنياي چند روزه دنيايتان را، خدايتان را و امامتان را نفروشيد. قبرستانها گواه بر سخنان من هستند. بچه‌هاي يتيم و مادران داغدار و. . . گواهان ديگرند.
من گفتم كه عشق به ا... بهترين عشقها و كار براي خدا و كشتن و كشته شدن در راه خدا لذتها دارد ,من ‌گفتم كه جبهه‌ها و حمله‌ها و شهدا و مجروحين و جندا... و سربازان امام زمان(عج) چه حالي دارند، من ‌گفتم كه رهبر ما چه رهبري است كه با يك نگاه پاكش در يك چشم به هم زدن ما را از لجن فساد وتباهي و بدبختي بيرون آورد.
اي پدر و مادر و اي خواهران و برادرانم ,هميشه در صحنه انقلاب باشيد و از انقلاب حراست و پاسداري كنيد. با حضور خود در بسيج و در مسجد به عنوان يك پاسدار اسلام باشید. اي اهل محل و روستا، آگاه باشيد لحظه امتحان است ,عده‌اي از فرزندانشان را در راه خدا ايثار مي‌كنند ,تو هم زبانت را ايثار كن ,عفت كلام داشته باش، چشمت را بپوشان ,عفت چشم داشته باشيد، عفت گوش داشته باشید, هر حرفي را از هر كس قبول نكن، هر حرفي را نزن به هركس نگاه نكن ,به خدا قسم فشار قبر هست، حساب و كتابي هست، خدا و پيامبررا اگر قبول نمي‌كنيد ,برويد بر سر قبر گذشتگانتان و از آنها عبرت بگيريد.

قال الصادق (ع) :
انك ميت و موقوفا و مسئول و قاعدا جوابه.
همانا تو خواهي مرد و نگهت خواهند داشت و مورد سئوال قرار خواهي گرفت ,پس خود را حاضر كن براي جواب.
چند كلامي درباره رزمندگان اسلام و عرايضم را تمام كنم, در اين جبهه‌ها چنانكه مي‌‌‌بينم سخن از زندگاني ديگر است كه زندگاني عقل و ايمان خوانده مي‌شود، سخن از مجاهد و ميراندن نفس اماره است. سخن از بدن و روح است. سخن از منازل و مراحل است كه يك روح مشتاق و مالك به ترتيب طي مي‌كند تا به منزل مقصود كه آخرين حد سير و صعود بشر است مي‌رسد. سخن از طمانينه و آرامش است كه نصيب قلب ناآرام و پراضطراب و پر ظرفيت بشر در نهايت او مي‌گردد. وقتي كه انسان زمين خاكي را با همه فريبندگي‌‌اش همچون زنداني مخوف و تاريك مي‌بيند و تنها راه رهائي از اين زندان بزرگ را مبارزه تاريكيها و جهل حاكم بر مستضعفان مي‌بيند ,خود را مهيا مي‌كند, كلاه خود و لباس رزم و تفنگ خود را بر مي‌دارد و با گام‌هايي راسخ، هدفي مشخص، راهي معلوم و جهتي در پيش، راه مي‌افتد و در اين راه مي‌رزمد، مي‌جنگد تا مي‌رسد به آنجائي كه بايد برسد؛ به رهائي، به عشق به خدايي ,معبود و معشوق و خود ,شهيد مي‌شود و شاهد بر ظالم زمان شهيد مي‌شود و شاهد بر مظلويت امام و امت خود شاهد بر تجاوزات باطل و دفاعيات حق.
دعاي هميشگي:
خدايا، خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار.والسلام عليكم و رحمه اله
مصيب مجيدي






خاطرات
پدر شهید:
قبل از اینکه به سن بلوغ برسد، روزه و نمازش ترک نمی شد. به برکت حضور روحانیون مبارزی چون مرحوم آیت الله مشکینی و شهید آیت الله مدنی. که قبل از انقلاب گاهی به روستا می آمدند. با اندیشه های امام خمینی (ره) آشنا شده بود.
شیفته صحبت های شهید مدنی بود.
راه و رسم زندگی اش را از اول براساس گفته های این بزرگان ترسیم کرد جلوتر از خیلی ها رساله و عکس امام را همراه خود داشت.

چراغعلی رضایی رستگار:
از همان دوران بچگی غیرتی بود. صبح تا شب می رفت شاگردی تا کمک خرج پدرش باشد. کار کشاورزی نداشتند ولی او بیشتر از بچه های هم سن و سال خودش کار می گرفت. هر وقت می دیدمش، احساس می کردم به اندازه یک مرد بزرگ در زندگی حاج ستار (پدرش) نقش داره.

ظاهراً بچه بود، ولی از نظر معلومات از بچه های هم سن و سال خودش جلوتر بود. شنیده بودم می خواهند برای مسجد کتابخانه بسازند ولی فکر می کردم از طرف دولت می خواهند این کار را بکنند. وقتی فهمیدم «مصیب» می خواهد برای مسجد کتابخانه بسازد، خیلی تعجب کردم. بچه ها گفتند مدتیه داره می ره. کارگری، دستمزدش را جمع کرده می خواد برای
مسجد کتابخانه بسازه. آخرش هم یک کتابخانه در مسجد راه انداخت.

مظاهر مجیدی, برادر شهید:
قبل از انقلاب رفت اسمش را نوشت نیروی هوایی.
در همه آزمون ها نمرات بالا آورده بود.
یک روز توی کلاس توجیهی اتفاقی شنیده بود یکی از افسران مربی صحبت از مجاز بودن مشروبات الکلی در محیط کار می کند. آمد خانه و گفت: «دیگه نمی رم نیروی هوایی؟»
گفتم: «چرا؟» گفت: «کاری که از اولش با گناه شروع بشه، آخر عاقبت نداره.»
به خاطر نمرات بالایی که آورده بود، چند بار از ارتش مکاتبه کردند تا برگرده سرکارش، ولی گفت: نمی روم و آخرش هم نرفت!

چون در کار تراشکاری مهارت داشت، با تعدادی از جوانان شروع کردند به ساختن سلاح های دست ساز، مثل سه راهی و اسلحه تک تیر. گاهی اوقات که در مبارزات خیابانی در اوایل انقلاب عرصه بر بچه ها تنگ می شد، این اسلحه های ابتکاری «آقا مصیب» بود که تا حدودی مشکل را حل می کرد و باعث فرار عوامل رژیم از منطقه می شد.

انقلاب که شروع شد، آمد در صحنه مبارزه. در زدوخوردهای اوایل انقلاب و درگیری با گروهک های چپ همیشه نفر اول بود. با تعدادی از جوانان همفکر خودش آمدند و بسیج را در روستا راه انداختند. شب و روزش شده بود فعالیت در پایگاه. تمام منطقه را قرق کرده بودند. وقتی جنگ شروع شد، دیگر مصیب را ندیدیم. همه چیزش را رها کرد و رفت جبهه. خانه، ماشین، مغازه و شغل پردرآمد تراشکاری. می گفت: «وقتی امام گفته جوانان جبهه ها را پر کنند، چگونه می توانم پشت جبهه بمانم.»


از همان دوران کودکی روحیه سلحشوری و جسارت داشت. روزهای اول انقلاب به گونه ای پر احساس شعار می داد که باعث جرات و حرکت دیگران بود. هر وقت صحبت از جوانان انقلابی می شد، بلافاصله قیافه «مصیب» در ذهنم تجسم پیدا می کرد. همین روحیه تا آخرین روزهای عمرش همچنان باقی بود.

پدر شهید:
وقتی عکس بنی صدر را نشانش دادم، با بی میلی از من گرفت و انداختش گوشه اتاق.
گفتم: «مصیب جان! همشهری مان که هست، پدرش را هم می شناسیم، سواد هم که داره، خب کی از این بهتر؟ هم روحانی زاده است ,هم سید!؟»
سرش را پایین انداخت و گفت: «رفته بودم پیش آیت الله مدنی، ازش سوال کردم حاج آقا به کی رای بدیم؟ فرمود: «دکتر حبیبی! نگفت بنی صدر!؟ پدرجان مطمئن باش حاج آقا این ها را بهتر از ما می شناسه.»
با اینکه هنوز مردم چیزی از مسائل احزاب و گرایش های سیاسی نمی دانستند، دقت او در شناخت افراد عجیب بود.

ولی سیفی :
در کارهای فنی و الکتریکی، سلیقه و استعداد عجیبی داشت. در دوران مدرسه یک رادیو ساخته بود که به عنوان کار دستی آورد توی کلاس.
معلم گفت: «آقا مصیب این رادیوت کار هم می کنه؟»
گفت: «خانم معلم باید بچسبونمش به آهن یا ناودان مدرسه!» بچه ها همه زدند زیر خنده. معلم که تعجب کرده بود گفت: «برو بچسبون ببینم!» رفت و رادیو را چسباند به ناودان مدرسه، رادیو شروع کرد به خواندن! ظاهراً ناودان نقش آنتن رادیو را داشت، چون نتوانسته بود برایش آنتن درست کند.
معلم نگاه عمیقی بهش کرد و گفت: «آفرین! ولی یادت باشه دیگه از این چیزها درست نکنی! این چیزها هم برای من دردسر داره، هم برای خودت. دفعه بعد که خواستی کاردستی درست کنی، مثل بقیه بچه ها یه چیزی از کاغذ یا چوب درست کن بیار. فهمیدی!؟

مظاهر مجیدی , برادر شهید:
با یکی از سردسته های گروه های چپ جر و بحث زیادی کرده بودند. وقتی طرف دیده بود به تنهایی نمی تواند حریفش شود، رفته بود و تمام دوستانش را جمع کرده بود و دسته جمعی ریخته بودند سرش که، چرا تو این قدر موی دماغ ما می شوی و با خط و خطوط ما چیکار داری!؟
فکر می کردند با کتک کاری، مصیب کوتاه می آد و همه چیز تمام می شه. ولی او دست بردار نبود. وقتی دیده بود کار با نصیحت پیش نمی ره. شروع کرده بود به دفاع کردن. البته خودش هم کتک زیادی خورده بود، ولی آخرش آنها کم آورده بودند.
وقتی دیدمش پیشانی اش پر از خون بود. همین طور که داشت خون پیشانی اش را پاک می کرد گفت: «جوجه کمونیست ها فکر می کنند می توانند جلوی انقلاب بایستند.»

در درگیری های سال 60 ـ 1359 گاهی وقت ها کار به کتک کاری هم می کشید، چون بعضی از همکلاسی هایش بودند.
دیدم بالای ابرویش شکافته. زخمش کاری بود.
گفتم: «مصیب چی شده!؟»
گفت: «چیزی نیست، توی کلاس زدن.»
گفتم: «کیا زدن؟»
گفت: «یه مشت جوجه کمونیست تازه به دوران رسیده!»
به قدری از گروه های چپ نفرت داشت که مثل دشمن با آنها مبارزه می کرد.

تمام روستا قبولش داشتند چرا که از اول انقلاب در صحنه بود. بیشتر اهل عمل بود، به همین دلیل وقتی به مناسبتی با اصرار مردم قرار می شد برای اهالی روستا صبحت کند، پیر و جوان سراپا گوش می شدند. واقعاً به حرف هایش ایمان داشتند. صحبت هایش برای مردم هم دلنشین بود و هم روحیه بخش.

جامه بزرگ:
وقتی مهمان تازه وارد در سنگر داشتیم، بعضی از سوال ها را با اشاره چشم و ابرو جواب می داد. هیچ وقت قهقهه نمی زد، ولی همیشه لبخند بر لبش بود. اگر کسی سوالی نمی کرد به ندرت پیش می آمد که حرفی بزند، مگر کار مهمی داشته باشد. بیشتر اهل عمل بود تا حرف.
هر کسی مدتی باهاش رفاقت داشت، آداب ادب را یاد می گرفت.

ولی سیفی:
دور هم نشسته بودیم و حرف از کمک های مردمی بود. یکی از بچه ها گفت: «ماشاءالله مردم خوب پای کار هستند.» همین طور که داشت امکانات را جابه جا می کرد، گفت: «هر کی توی این انقلاب کاری نکنه، فردای قیامت پشیمان می شه. اونجا دیگه عذری از کسی قبول نمی کنن. هر کی نمی توانه جبهه بیاد، خب، پشتیبانی کنه! پشتیبانی نمی کنه، لااقل بیاد تشییع جنازه شهدا! بالاخره امروز روز کنار ایستادن و نگاه کردن نیست، روز عمله!»
می گفت: اگر من تبلیغاتی بودم، این جمله امام را همه جا می نوشتم تا مردم بدانند، «هی نگویید انقلاب برای ما چه کرد شما برای انقلاب چه کردید!؟»

مهدی مرادی:
دم غروب بود. گوشه ای یله داده بودیم و مشغول صحبت. ناگهان یکی از بچه ها با صدای بلند گفت: «بچه ها، آقا مصیب!»
تا اسم آقا مصیب آمد، همه جمع و جور شدیم.
همه مرتب نشستند تا آقا مصیب وارد بشه، انگار سالن جلسه است. اسمش که می آمد، برای همه مظهر احترام و نظم بود. انگار معلم وارد کلاس می شد.

حسین توکلی :
یکی از بچه ها عادت داشت هر حرفی را چند بار تکرار می کرد.
یک روز سر سفره بهش گفت: «داداش من، برادر من! یه بار میگی بسه! همه متوجه می شن، چرا این قدر حرفات رو تکرار می کنی!؟»
ولی او گوشش بدهکار این حرف ها نبود و همچنان.....
دید گوشش بدهکار نیست، دستش رو گرفت و برد پشت چادر. شوخی شوخی یک مشت مال حسابی بهش داد. از اون به بعد هر وقت می خواست حرفهاشو تکرار کنه، آقا مصیب زیر چشمی یه نگاهی بهش می کرد و می گفت: «دوباره می برمت پشت چادرها!؟»
بچه ها می زدند زیر خنده. با همین روش ترکش داد.

مهدی مرادی:
توی بچه های اطلاعات مرسوم بود که علی آقا معمولاً بچه ها را با اسم کوچک صدا می کرد. مهدی، مجید، علی، .... بعضی ها هم اسم خاص داشتند، مثل عمو اکبر، عمو مفرد، عمو هادی، ... ولی هر وقت می خواست مصیب را صدا بزنه، می گفت «آقا مصیب!» بچه ها هم به تبعیت از علی آقا همیشه می گفتند: «آقا مصیب!»
علی آقا همیشه می گفت: «آقا مصیب برای من یه چیز دیگه است!»

حمید زاده :
حتی اگر بهترین راه کارها را بلد بود، سعی می کرد به گونه ای مطرح کند که باعث جلب توجه دیگران نشود.
خیلی وقت ها هم حرف هایی که مال خودش بود، با علی آقا هماهنگ می کرد تا از زبان او به بچه های واحد گفته شود. می گفت: «این طوری خیلی بهتر، هم حرمت مسئول حفظ می شه، هم کارها بهتر پیش می ره.»
اهل تظاهر و خودنمایی نبود. حتی دوست داشت کاری که خودش کرده، به اسم دیگران تمام بشه.

ولی سیفی:
حتی یک بار بدقولی ازش ندیدم. بچه ها می گفتند: «ممکن نیست آقا مصیب به کسی قول بده و به قولش عمل نکنه!» و این را بارها ثابت کرده بود. در خطرناک ترین صحنه های دفاع هر وقت بچه ها صحبت از قول و قرار می کردند، می گفت: «مرد است و قولش!»
توی بچه ها رسم شده بود، هر وقت می خواستند قول و قراری با هم بگذارند، به همدیگر می گفتند: «اگر قولت مثل قول آقا مصیبه قبول! والا...»
شده بود الگوی وفا و وفاداری برای بچه های اطلاعات.

جامه بزرگ:
تازه آمده بودم اطلاعات. بچه ها را خوب نمی شناختم.
علی آقا هم نیروها را فرستاده بود مرخصی. من با چند نفر دیگر مانده بودیم برای حفاظت از مقر اطلاعات. یک روز صبح دیدم آقای خوش قد و قواره ای آمد و سراغ علی آقا را گرفت. چون نمی شناختمش، بنابه توصیه خود علی آقا که گفته بود مواظب اوضاع باشید، بهش گفتم: «علی آقا نیستند، رفته اند مرخصی.» گفت: «اگر علی آقا آمد بگو مصیب آمده بود می خواست ببیندت.»
بچه ها که از مرخصی برگشتند، رفتم پیش علی آقا و گفتم: «یه نفر به نام مصیب آمده بود با شما کار داشت.» تا اسم مصیب را شنید، چهره اش مثل گل شکفت و دستپاچه گفت: «پس کو؟ پس چی شد؟» گفتم: «نماند، رفت!»
چند لحظه بعد دیدم علی آقا پشت فرمان آماده رفتنه. گفتم: «علی آقا کجا!؟» گفت: «می خوام برم مصیب رو ببینم.»
تازه فهمیدم چقدر به مصیب علاقه داره.

ولی سیفی :
هرچه اصرار کردیم شما هم چیزی بگو! می گفت: «من که سخنرانی بلد نیستم!»
وقتی دید بچه ها دست بردار نیستند، سرش را انداخت پایین و گفت:
«سعی کنید زیاد آرزو نکنید. چون مرگ به آرزوهای شما می خندد. نکند یک وقت آرزو کنید فقط مال دنیا برای خودتان داشته باشید، تلاش اصلی خود را بگذارید برای آخرت!
زمان ما مثل زمان امام حسین (ع) است. روز، روز عمل است و هرکس سری دارد، باید هدیه کند، دستی دارد، باید هدیه کند. می گفت و گریه می کرد.»
بچه ها هم سرشان پایین بود و با حرف های او اشک می ریختند.

مظاهر مجیدی:
یک آدم کاملاً فنی بود. اگر می خواست دنبال مال دنیا و درست کردن زندگی باشد، مکانیکی، تراشکاری، رانندگی ماشین سنگین و کار با لودر و بلدوزر تنها قسمتی از مهارت های او بود که می توانست به قول امروزی ها وضع خود را توپ توپ کند.
ولی او تمام مهارتش را گذاشت برای جبهه و جهاد در راه خدا و از همه توانمندی هایی که داشت، برای پیشبرد دفاع مقدس بهره گرفت.
معامله پر سودی بود، معامله با خدا!

مظاهر مجیدی:
واژه ترس را در وجودش کشته بود. شاید هم خیلی روی خودش کار کرده بود تا به اینجا برسه. وقتی وارد خط مقدم می شد، بسیجی ها تا می فهمیدند آقا مصیب آمده احساس می کردند یک گردان پشت سرشان است. مطمئن بودم این احساس بچه ها به خاطر قدرت بدنی آقا مصیب نبود، بلکه به خاطر تقوی و روح بزرگی بود که دشمن را به هیچ حساب می کرد.

مهدی مرادی :
هر وقت مرا می دید می گفت: «پس کی می آی با هم عقد اخوت بخونیم. و من همیشه بهانه می آوردم: «حالا وقتش نیست، انشاءالله یه فرصت دیگه!»
یک روز دستم را گرفت و کشان کشان برد سنگر اطلاعات. مفاتیح را باز کرد و گذاشت جلوم. گفت: «اینم دعای عقد اخوت، اینم وقت مناسب، کم بهانه بیار!» گفتم: «آقا مصیب ضرر می کنی ها!؟» گفت: «تو دعاتو بخوان، کارت به نفع و ضررش نباشه!»
حقیقتش، این بود که خودم را لایق برادر شدن با او نمی دانستم، ولی خدا این توفیق را به من داد.

علیزاده :
در جبهه سر پل ذهاب آب نداشتیم، نه برای شستشو و نه خوردن. بچه ها مجبور بودند از مسافت دوری برای نیروها آب بیاورند.
برحسب اتفاق بیدار شدم ببینم چه خبره. نزدیک اذان صبح بود و تعدادی مشغول نماز شب بودند. پیش خودم گفتم: «اینا دیگه کی ان. نصف شبی رفتن از کجا آب آوردن برای نماز شب.» صبح که شد، بچه ها گفتند هر کی بیدار شده برای نماز شب، آب برای وضو گرفتنش حاضر بوده. ما که ندیدیم کی آب آورده! ولی این جور کارها معمولاً کار آقا مصیبه.
کاپوت ماشین را داده بود بالا و داشت با موتور ور می رفت. نگاه می کرد و می خندید، انگار نه انگار که دارند در باره او حرف می زنند.

ولی سیفی :
موقع کار از همه جلوتر بود.
از ماشین هل دادن و لاستیک عوض کردن گرفته تا تهیه غذا و کارهای سخت اطلاعاتی.
یک لحظه از وقتش بیهوده صرف نمی شد. همیشه به جایی مشغول رتق و فتق امور بود. موقع دعا و گریه هم حالش از همه بهتر.
همیشه بهش غبطه می خوردم. تو هیچ کاری کم نمی آورد. اگر می خواستند به کارهایش امتیاز بدهند، همه کارهایش بیست بود.

در خاطرات امام خوانده بودم، زمان جوانی وقتی با رفقا به زیارت می رفتند، او زودتر از بقیه از زیارت برمی گشت و چای و غذای آنها را مهیا می کرد.
مصیب در این مسئله شاگرد واقعی امام بود. اکثر مواقع به فکر رفاه و آسایش و تغذیه بچه ها بود. از گلوی خودش می زد تا به بچه ها غذا برسه. وقتی بقیه مشغول غذا خوردن می شدند، او هنوز مشغول کار بود.
می گفتند: آقا مصیب غذا!؟
می گفت: «شما مشغول بشید، الان می آم. معمولاً دیرتر از بقیه سر سفره حاضر می شد.

مهدی مرادی :
چند نفر از بچه ها گاهی وقت ها سر به سرش می گذاشتند به زبان دره ای ـ روستای محل سکونت شهید ـ می گفتند: «آبلا شما اَ دره میایین!»
به این جور شوخی ها حساس بود. می گذاشت دنبال بچه ها و اگر گیرشان می آورد، با آن بدن قوی که داشت، مشت مالی بهشان می داد.
مواقعی که حوصله نداشت، کسی جرات نمی کرد باهاش شوخی کنه.

ولی سیفی:
اوایل که رفته بودیم اطلاعات، چون آموزش چندانی ندیده بودیم، گاهی در کار اشتباه می کردیم. اگر کسی غیر از آقا مصیب مسئولمان بود، می گفت: «شما به درد کار اطلاعات نمی خورید، زحمت را کم کنید! و بروید دنبال کارتان.
ولی با سعه صدری که او داشت، اغماض کرد و آن قدر آموزش داد و کار کرد که همان بچه ها شدند بهترین نیروهای اطلاعات، به گونه ای که در عملیات های بزرگ نظر آنها برای فرماندهان مهم بود.

مهدی مرادی :
به اندازه چهار پنج نفر کار می کرد. به قدری با حیا بود که مومقع کار به کسی دستور نمی داد تا کمکش کند. وقتی بچه ها می دیدند آقا مصیب مشغول شده و مثل یک نیروی عادی داره کار می کنه، خجالت می کشیدند کنار بایستند و نگاه کنند. خود به خود کشیده می شدند توی کار. همه حرف هایش را با عملش می زد. کاری که از دست همه ساخته نبود.
بچه ها یاد گرفته بودند هر وقت می خواستند بروند کمک آقا مصیب، نگاهی به همدیگر می کردند و می گفتند: «به عمل کار برآید به سخنرانی (سخندانی) نیست.» بعد هم می زدند زیر خنده.

ولی سیفی:
در عین ابهت و شجاعت به قدری با بچه ها ایاق می شد که آنها خیلی راحت حرف هایشان را با او در میان می گذاشتند، حتی مشکلات خانوادگی شان را. فرق آقا مصیب با بقیه این بود که وقتی مشکلات بچه ها را می شنید، از همان لحظه به فکر رفع مشکل بود و عملاً اقدام می کرد. نمی نشست آیه و حدیث بخوانه که انشاءالله درست می شه. شده بود سنگ صبور بچه های واحد.

حمید زاده:
داشتیم می رفتیم ماموریت. برخوردیم به رودخانه ای که چاره ای جز عبور از آن نبود. سه نفری با ماشین زدیم به آب. وسط رودخانه عمق آب زیاد شد و لاستیک ماشین گیر کرد داخل شن های کف رودخانه. هرچی گاز دادم، ماشین بیشتر فرو رفت. آب داشت کم کم می آمد داخل ماشین. وقتی دید ماشین حرکت نمی کنه. در را باز کرد و پرید توی آب. گفت: «من هل می دم، شما کم کم گاز بده.»
با آن بازوان قوی و بدن تنومند با چند حرکت جانانه ماشین را از داخل آب کشید بیرون، کاری که واقعاً از یک نفر ساخته نبود.

جامه بزرگ:
وقتی می آمد کار نیروهای زیر دستش را چک بکنه، آمدنش به گونه ای بود که همه می فهمیدند آقا مصیبه. ترس توی وجودش نبود. طوری راه می رفت که انگار نه انگار توی جبهه است، مثل اینکه دارد توی خیابان قدم می زند. البته این کار را فقط برای بالا بردن روحیه بچه ها انجام می داد، والا ذره ای اهل خودنمایی و تظاهر نبود. هر وقت می دیدم یک نفر بی خیال تبر و ترکش ها داره می آد، بچه ها می گفتند: «حتماً آقا مصیبه.»

ولی سیفی :
وقتی توی هور کار می کردیم، عراقی ها خیلی نزدیک بودند، به همین دلیل امکان استفاده از قایق موتوری نبود. ما هم به ناچار همه گشت های خود را با بلم می رفتیم، برای اینکه به گشتی های عراق برخورد نکنیم و تا حد ممکن به مواضع آنها نزدیک شویم.» گاهی چندین متر با آن دست های قدرتمندش نی ها را می شکست و راه جدیدی از داخل آب باز می کرد، کاری که جز خودش از دست کسی ساخته نبود.

کریم مطهری:
وقتی دستور حرکت داده شد، اسلحه اش را انداخت سر شانه اش و افتاد جلو. بقیه گروهان هم پشت سرش. دیدم همین طور داره مستقیم می ره توی دل دشمن. عراقی های بیچاره به شک افتاده بودند که این نیروها ایرانی هستند یا عراقی!
رسیده بودیم چند متری دشمن که یهو ایست دادند: «قف!» دیدم تازه شروع کرد به تیراندازی، بچه ها کاملاً رسیده بودند به خط دشمن. با کمترین تلفات ارتفاع فتح شد.
اسیر عراقی گفت: «این طوری که شما داشتید بالا می آمدید، ما گمان کردیم نیروهای خودمان هستند. به همین دلیل تا لحظه آخر تیراندازی نکردیم. وقتی هم متوجه شدیم، کار از کار گذشته بود!»
وقتی حرف های اسیر عراقی را برایش گفتم، خندید و گفت: «من هم می خواستم آنها همین تصور را بکنند.»

حمید حمزه ای :
کار شناسایی تمام شد. موقع برگشت خوردیم به کمین عراقی ها. جای بسیار دقیقی را برای کمین زدن انتخاب کرده بودند. منطقه شکل نعل اسبی داشت و فرار از کمین ممکن نبود. تیراندازی که شروع شد، همان دقایق اول، دو نفر از بچه ها شهید شدند. مستاصل مانده بودیم چه کنیم! زیر آن همه آتش دشمن از لابه لای صخره ها رفت تا چند قدمی تیربارچی عراقی ها. تیربارچی بیچاره وقتی دید آقا مصیب رسیده به چند قدمی او، تیربار را رها کرد و پا گذاشت به فرار! همین جسارت او باعث شد بقیه بچه ها نجات پیدا کنند اگر این کار را نکرده بود، کسی نمی توانست از آن کمین سالم در برود یا اسیر می شد یا شهید.

ولی سیفی:
در هماهنگی اطلاعاتی بین مسئولین لشکر کمتر کسی به پای آقا مصیب می رسید. هر وقت علی آقا به خاطر ماموریت های محوله مدتی در واحد حضور نداشت، تدبیر او چنان قوی بود که در کمترین زمان خواسته های قرارگاه و فرماندهی لشکر و رده های اطلاعات را به هم وصل می کرد. و بعداً هم کسی اعتراضی نداشت که چرا فلان کار اطلاع داده نشد. علی آقا بارها می گفت: «وقتی مصیب تو واحده، خیالم راحته، می دانم که هیچ کاری بلاتکلیف نمی مانه.»

مهدی مرادی:
دیدم چند نفر از بچه ها صحبت از مجروح شدن آقا مصیب می کنند. پریدم توی حرفشان و گفتم: «مگه آقا مصیب مجروح شده؟»
ـ این طور میگن!
ـ کدام منطقه؟
ـ تو منطقه نبوده، توی شهر بوده.
ـ توی شهر؟ جل الخالق! منافقا زدنش!؟
ـ نه! می خواستند یه بمب را خنثی کنند، ماسوره اش عمل کرده زده به سر و صورتشان.
ـ برای چی؟
ـ می ترسیدند یه وقت منفجر بشه، مردم از بین برن. چون کسی نبوده خنثی کنه.

ولی سیفی:
در ماموریت ها لباس پوشیدنش الگو بود. همیشه شلوار گتر کرده و بند پوتین ها بسته، آماده آماده. با آن هیکل درشت و بدن قوی چقدر هم لباس نظامی به قد و قامتش برازنده بود.
وقتی هم می آمد مرخصی، بیشتر وقت ها کت و شلوار می پوشید.
بچه ها به همدیگر می گفتند: «لباس پوشیدن آقا مصیب هم توی جبهه روحیه است و هم پشت جبهه!»
می خندید و می گفت: «خاکی بودن یا شلخته بودن فرق داره. یک رزمنده همیشه باید مرتب باشه.»

جامه بزرگ:
موقعی که مسئول دسته شناسایی اطلاعات بود، چند بار فرمانده لشکر پیغام داد: «آقا مصیب را راضی کنید فرماندهی یکی از گردان های پیاده را به عهده بگیرد، چون با توانمندی ای که در او سراغ دارم، یک گردان خط شکن و قوی درست می کنه.»
می گفت: «اگر اجازه بدهند با بچه های اطلاعات راحت ترم.» حقیقتش این بود که نه علی آقا راضی بود آقا مصیب را از دست بدهد، نه آقا مصیب راضی بود جایی کار کند که علی آقا نباشد. انگار یک روح بودند در دو بدن. حاضر نمی شدند از هم جدا شوند.
تا روزهای آخر هم با اصرار علی آقا و بنابه تکلیف مسئولیت قبول می کرد والا اگر از خودش بود می گفت: «دوست دارم یک بسیجی گمنام باشم.»

مظاهر مجیدی:
مسئولیت را برای اینکه دست بازتری برای خدمت داشته باشد، قبول می کرد.
یعنی به خاطر زحمتش، والا تنها چیزی که برایش اهمیتی نداشت، همین مسئولیت بود، با اینکه معاون اطلاعات یک لشکر عملیاتی بود و فرماندهان روی حرف های او حساب ویژه ای باز می کردند.
در نقل و انتقال های واحد، از چادر زدن و گونی پر کردن گرفته تا درست کردن توالت صحرایی و کندن سنگر برای بچه ها کار می کرد. در حالی که خیلی از این کارها وظیفه اش نبود.

حمید حمزه ای:
چون بچه ها فرصتی برای مطالعه و گذراندن کلاس های آموزشی به صورت کلاسیک نداشتند، با هماهنگی علی آقا نسبت به برقراری کلاس های آموزشی تجربی در هر فرصتی اقدام می کرد و همین کار باعث شده بود بچه های اطلاعات همیشه یک سر و گردن از بقیه بالاتر و مورد احترام باشند. چون از عمده مسائل جنگ اطلاع داشتند و در سخت ترین شرایط با ابتکار عمل کار را پیش می بردند.
تکیه کلامش این بود:
«یک نیروی اطلاعاتی باید در مبارزه همه فن حریف باشد، نباید در هیچ کاری کم بیاورد.»
و خودش نمونه عینی یک همه فن حریف بود.

حمید زاده :
بچه هایی که تازه وارد اطلاعات می شدند، فکر می کردند او یک نفر نیروی عادی اطلاعاته.
چون بیشتر از همه کار می کرد، گمان می کردند کاره ای نیست، ولی وقتی بعد از مدتی می فهمیدند آقا مصیب معاون اطلاعات لشکره، از همان جا می شدند مریدش. بعدش هم اسم آقا مصیب می شد ورد زبانشان، هر جا می رفتند تعریف از خوبی و آقایی آقا مصیب بود.

ولی سیفی:
رابطه اش با علی آقا، رابطه استاد و شاگردی بود. اگر حرفی داشت سعی می کرد از زبان علی آقا به بچه ها گفته بشه. معمولاً در حضور علی آقا دستور نمی داد. اگر هم راهکاری با حضور او موفق می شد، سعی می کرد این موفقیت را به مدیریت علی آقا ارتباط بده. اصلاً خود محوری در کارش نبود.


هر وقت می خواست بچه ها را به منطقه عملیاتی توجیه کند، ابتکار عجیبی به خرج می داد و از کلمات و واژه هایی استفاده می کرد که دشمن در نظر بچه ها کوچک جلوه کند.
در خطرناکترین درگیری ها که از زمین و آسمان آتش روی سر بچه ها می بارید، بلند می شد و می رفت بالای خاکریز و بلند بلند می گفت:
«اینا از کجا درآمدن؟». «ای بابا اینا کین دیگه؟» «عراقی ها از کجا در آمدن، ببین عجب خریه، داره بر و بر نگاه می کنه...؟» به گونه ای حرف می زد که برای تمام نیروهایی که دور و برش بودند، دشمن می شد مثل جوجه! در این کار تبحر خاصی داشت.
بچه ها می گفتند آقا مصیب دشمن را به هیچی حساب نمی کنه.

مظاهر مجیدی :
آمده بود به هم سر بزنه. می دانستم از تمام وضعیت منطقه خبر داره. کارش هم ایجاب می کرد که خبر داشته باشه. گفت: «یه خورده اطلاعات هم به ما بده، بچه ها می خواهند بدانند کی عملیاته؟» لبخندی زد و گفت: «برادری مان سر جاش، نوکرتم هستم، ولی این چیزا رو از من نخواه. اگر فرماندهی صلاح بدانه، خودش شما را توجیه می کنه.»

ماشاءالله حرمتی:
درست و حسابی شنا بلد نبودم. توی آب یواش یواش دست و پا می زدم که یهو دو سه تا مشت خورد به پشتم و سرم رفت زیر آب. داشتم خفه می شدم. دید خیلی دارم دست و پا می زنم، دلش به حالم سوخت. مثل ماهی از آب گرفت و انداختم توی قایق. نفسم که جا آمد، دیدم بالای سرم ایستاده و داره می خنده. گفت: «این جوری گیرت میارم ها. این اولین آشنایی ما در آموزش غواصی بود.»
و بعدش چنان با هم صمیمی شدیم که اگر دو روز همدیگر را نمی دیدیم، دلمان برای هم تنگ می شد.

جامه بزرگ :
وارد کار که می شد، هم قاطع بود و هم پر تلاش، به قول قدیمی ها مرد کار بود. اگر می خواست دستوری هم بده، اول خودش عمل می کرد.
مدیریتش در کار دیدنی بود. به گونه ای کار را تقسیم می کرد که در کمترین زمان به بهترین شکل انجام می شد. این تقسیم بندی و اعمال مدیریت صحیح بر تمام کارهایش حاکم بود، حتی کارهای جزئی در واحد.
همیشه می گفت: «تموم بچه ها باید مثل یه مجموعه عمل کنند تا کار نتیجه بده! خود محوری کار را خراب می کنه.»

ماشاء الله حرمتی:
حسابی از دستش دلخور بودم. نامه تندی بهش نوشتم که چرا مرا عملیات نبردی!؟
پیش خودم فکر می کردم به خاطر حرف هایی که توی نامه برایش نوشته ام، تا مدتی تحویلم نمی گیره. چند روز بعد خودش سر صبحت را باز کرد. اول فکر کردم می خواد به هم توپ و تشر بیاد که: این نامه چی بود نوشتی؟
ولی دیدم با مهربانی دستشو گذاشت روی شانه هام و گفت: «خیلی دلت می خواد عملیات شرکت کنی؟ اینکه ناراحتی نداره! ماشاءالله تا دلت بخواد عملیات! خب، عملیات بعدی برو!»
خیس عرق شده بودم. دیدم تنها راه اینه که دل به دریا بزنم و ازش حلالیت بخوام.
دست انداختم گردنش و گفتم: «آقا مصیب حلال کن. توی نامه زیاد چرت و پرت برات نوشتم.» لبخندی زد و گفت: «عیبی نداره، هرچه از دوست رسد نیکوست. چرت و پرت هات هم قبول داریم آقا ماشاءالله.»

ولی سیفی :
داخل مینی بوس بی هوا نشسته بودیم و گرم صحبت. یه هو محکم زد روی ترمز. تمام بچه ها ریختند روی هم. برگشت رو به بچه ها و برای اینکه بهانه ای برای کارش درست کرده باشه، گفت: «تا شما باشین راننده رو اذیت نکنین!» سر و صدای بچه ها بلند شد که ما کی راننده را اذیت کردیم. وقتی دید هیچ بهانه ای نداره، گفت: «همین سر و صدا خودش اذیته دیگه، مگه اینجا حمام زنانه است!»
تا غروب اون روز صدای خنده بچه ها قطع نمی شد. هر وقت ساکت می شدند یکی می پرید وسط که: تا شما باشین راننده رو اذیت نکنین مگر اینجا حمام...
دوباره انفجار خنده بچه ها بود که فضا را پر می کرد.
تمام این کارها به خاطر این بود که حال و هوای بچه ها را عوض کنه تا انرژی لازم را برای
ادامه کار داشته باشند.

حمید حمزه ای:
توی اون هوای گرم و شرجی هور نصف شبی دو تایی دویدند توی سنگرها و داد و بیداد که دشمن پاتک کرده، زود باشید، آماده بشید!
خودم هم نفهمیدم چطوری آماده شدم. بیرون که آمدم، دیدم بچه ها را ریخته اند توی آب و دارند می روند به طرف شط علی. وقتی همه بچه ها پریدند توی آب، دیدم با هم دارند می خندند! تازه خواب از سرم پریده بود که فهمیدم پاتکی در کار نیست. فقط می خواستند آمادگی بچه ها را امتحان کنند!
دوتایی ایستاده بودند کنار اسلحه. علی آقا داشت به مصیب می گفت: «بپر توی آب!»
آقا مصیب هم در آمده بود که: «اول خودت بپر!»
بالاخره دو تایی با هم پریدند توی آب. بچه ها وقتی توی آب شوخی علی آقا با آقا مصیب را دیدند، تازه دو قرانی شان افتاد که پاتکی در کار نیست.

در هورالهویزه مشغول شناسایی بودیم. عده ای از مسئولین هم آمده بودند همان منطقه و بحث داغ بود که بعد از عملیات و تصرف منطقه، تکلیف جاده وسط هور چی باید بشه.
گوشه ای ایستاده بود و به دقت به حرف های همه گوش می داد.
وقتی دید هیچ کدام به نتیجه مشخصی نرسیدند، گفت: «اجازه می دید بنده هم چند کلمه بگم؟» همگی با هم گفتند: «بفرما!» گفت: «به نظر من بهترین راه اینه که جاده رو برش بدیم.»
مسئولین داشتند به هم نگاه می کردند. آخرش هم گفتند بهترین راهکار همین است.
طبق نظر آقا مصیب بعد از عملیات، جاده را برش زدند.

صدام بعد از شکست سختی که در خرمشهر خورد، فهمید اوضاع به نفعش نیست.
به همین دلیل هرچه داشت برای استحکام خط دفاعی خود ریخت جلوی ما، از میدان مین گرفته تا سیم خاردار حلقوی، موانع خورشیدی، تله های انفجاری، سنگرهای کمین و ....
دنبال یک راهکار بودیم که بریم شناسایی. مسئله خیلی جدی بود، باید دشمن را دور می زدیم. هرچی راهکار زدیم، نشد که نشد! از هر طرف می رفتیم راه بسته بود و دشمن کاملاً آماده.
همین طور که داشت از کنار سیم خاردارها حرکت می کرد، جایی را نشان کرد و گفت: «از همین جا می شه رفت.»
اتفاقاً از همان جا رفتیم و راهکار باز شد و تا پشت خط نفوذ کردیم و کار هم به خوبی انجام شد. همه این کارها مرهون تدبیر، شجاعت و شناخت دقیق آقا مصیب از مواضع دشمن بود، در فن شناسایی مواضع دشمن بی نظیر بود.

حمید زاده:
در یکی از ارتفاعات شاخ شمیران، قله دست ما بود، ولی روی دامنه، عراقی ها مستقر بودند. آنها برای اینکه غافلگیر نشوند، پایین ارتفاع دست روبروی سنگرهای ما کمین ایجاد کرده بودند و شب ها می آمدند در آن مستقر می شدند.
دیدم اسلحه اش را حمایل فنگ کرده و تک و تنها توی روز روشن داره مستقیم می ره طرف عراقی ها! هاج و واج مانده بودم، خدایا مصیب چی تو سرشه!؟
مستقیم رفت داخل سنگرهای کمین، انگار نه انگار دشمن داره می بینه.
وقتی برگشت، بهش گفتم: «آقا مصیب دانستی چه کار کردی؟ خدا رحم کرد رطوبت نشد!» لبخندی زد و گفت: «می دونستم دارم چه کار می کنم. خواستم هم به اطلاعاتی از منطقه گیرم بیاد، هم عراقی ها بدونند ما از سنگر کمین آنها اطلاع داریم.»

سردار شهید علی چیت سازان :
وقتی از شناسایی برگشت، دیدم خیلی خسته است. عرق از سر و صورتش می چکید. برای اینکه دوباره با بچه ها راهی نشه برای شناسایی، به حالت دستوری بهش گفتم: «آقا مصیب تقسیم کار شده، هرکس کار خودش را انجام می ده، اصلاً اینجا چارچوب داره...»
سرش را پایین انداخته بود و می خندید. می دانست تمام این ها بهانه است که مانعش بشم تا دوباره با بچه ها راهی نشه.
نگاهی به هم کرد و گفت: «علی آقا! مومن تو هیچ چارچوبی نمی گنجه!»
حمایلش را برداشت و راه افتاد.
گفتم: «آقا مصیب کجا؟»
گفت: «ممکنه بچه ها بهم نیاز داشته باشند.» دوباره با گروه بعدی راه افتاد برای شناسایی.

حمید حمزه ای :
صدای بی سیم بلند شد. وقتی گوشی را برداشتم، باورم نمی شد، فرمانده لشکر پشت خط بود. پیام داد که بگید مصیب با من دست بده.
وقتی رسیدیم توی خط مقدم، فرمانده لشکر خودش آنجا بود. رو به آقا مصیب کرد و گفت: «تمام راننده لودرها یا زخمی شدن یا شهید، خاکریز هم نیمه کاره مونده: یا علی، کار خودته. بدون درنگ پرید پشت لودر و در میان آن همه دود و غبار و انفجار خمپاره شروع کرد به کار کردن. دو سه ساعت بعد وقتی فرمانده لشکر آمده بود اوضاع را از نزدیک ببینه، پیاده شد و گفت:
«حاجی خاکریز تمام شد. فرمانده لشکر دست انداخت دور گردنش و پیشانی اش را بوسید.»

ولی سیفی:
آمده بود راهکار چک کنه. تخته سنگ سیاهی روبرو بود. دیدم تا چشمش به تخته سنگ افتاد، رفت توی فکر. بعد از چند لحظه گفت: «شنیدی در روایات آمده وارد شدن ریا در نیت انسان مثل راه رفتن مورچه روی سنگ سیاه در دل شبه!»
گفتم: «پای منبرها شنیدم.»
گفت: «حالا این تخته سنگ سیاه تو رو یاد چی می اندازه؟»
مانده بودم چی جوابش را بدهم. تمام هم و غمش خودسازی بود، آن هم در میدان عمل و زیر باران گلوله، نه در خانقاه و زیرزمین.

حمید حمزه ای :
در هورالهویزه مشغول کار شناسایی بودیم. چون منطقه حفاظت شده بود، تردد را ممنوع کرده بودند تا دشمن بویی نبرد. کارهایی که باید چند نفر انجام می دادند، خودش به تنهایی به عهده می گرفت.
بچه ها می گفتند: «ما بالاخره ندانستیم آقا مصیب مکانیکه؟ راننده ماشین سنگینه؟ غواصه؟ قایقرانه؟ چیه؟»
مثل آچار فرانسه بود، هم برای اطلاعات و هم برای لشکر. چون فرماندهی لشکر هم گاهی در کارهای اساسی و کلیدی سراغ آقا مصیب را می گرفت.

ولی سیفی :
گاهی وقت ها برای اینکه مواضع دشمن را به طور کامل شناسایی کنیم، به بچه ها می گفت از روی آب کار کنید.
بچه ها بنا به تدبیر آقا مصیب با تمام خطراتی که این کار داشت، با لباس غواصی تا چند قدمی دشمن می رفتند و از سطح آب مواضع آنها را شناسایی می کردند و برمی گشتند. دستور آقا مصیب برایشان حجت بود و با جان و دل انجام می دادند.
کسی به یاد ندارد در کاری مشکلات را با تدبیر حل و فصل نکرده باشد. ابتکارهای عجیبی در جنگ از خود بروز می داد که برای همه قابل تحسین بود.
تکیه کلامش این بود: «اگه ما بخواهیم، کار نشد نداره.»

مهدی مرادی:
با اینکه بیشتر از همه خسته بود، موقع دعا که می شد، می رفت یک گوشه ای می نشست، اورکتش را هم می انداخت روی سرش و با حس غریبی شروع می کرد های های گریه کردن.
موقع دعا نمی شد بشناسی کسی که گوشه سنگر نشسته آقا مصیبه، تو چشم نمی آمد ولی در همه دعاهای جمعی بچه ها حضور داشت و با اشک های خالصانه اش حال و هوای مجلس را عوض می کرد. همان اشک هایی که راهکار شهادتش شد.

ولی سیفی :
بچه ها آماده شده بودند حرکت کنند برای شناسایی.
علی آقا بهش گفت: «آقا مصیب یه مقدار خرت پرت از خرمشهر بیار برای بچه ها. ماشین را روشن کرده بود که یهو، از آماده شدن بچه ها موضوع را فهمید.
ماشین رو خاموش کرد و رو به علی آقا گفت: «پس دارین منو می فرستین دنبال نخود سیاه!»
آخرش هم با بچه ها راهی شد برای شناسایی. هرچی اصرار کردیم که نرو، نشد که نشد. می گفت: «این راهکار خیلی سخته، با بچه ها باشم بهتره.»

دور و اطراف مقر پراکنده بودیم و هرکس مشغول امور شخصی خودش بود.
یک لحظه پتوی در سنگر را کنار زد و گفت:
«برادرا قدماتونو درست کنید، فردا کار داریم.»
بعد از چند دقیقه همه بچه ها روی ارتفاع بودند و داشتند تمرین می کردند. به قدری توی دل بچه ها جا داشت که با یک اشاره حرفش را به جان می خریدند. با همان یک کلمه تمام بچه ها شروع کردند به تمرین قدم شمار.

کریم مطهری:
سه نفری داشتیم از تهران می آمدیم به طرف همدان. بارندگی شدید بود و توی راه ماشین خراب شد. مدتی با ماشین ور رفت ولی نشد. خیس خیس شده بود. کله اش را از پنجره ماشین آورد تو گفت: «معطلی نداره، اینجا درست نمی شه. شما برید من می مونم پیش ماشین. چون کار واجب داشتیم، قرار شد علی آقا با اتوبوس بیاد همدان و یکی از بچه ها را با ماشین بفرسته برای کمک به ما. اولین اتوبوس که رسید آن را نگه داشت و پشت سر علی آقا مرا هم هل داد توی اتوبوس. هرچی اصرار کردم که بذار من هم پیشت بمونم، در اتوبوس را بست و به راننده اشاره کرد که برو! توی آن سرما و زیر باران تا صبح ماند داخل ماشین.
حمید حمزه ای:
با تعدادی از بچه های واحد رفته بودیم پابوس امام رضا (ع). بعد از زیارت و دعا قرار شد برگردیم حسینیه. کنار پارک ماشین را نگه داشت و گفت: «بی زحمت همه پیاده بشن، برای امر به معروف!» بعد هم برای اینکه کسی اعتراضی نکنه به حالت شوخی صدایش را برد بالا که، همه چیز که با دعا و گریه درست نمی شه! ببینید یه عده اراذل و اوباش تو مملکت امام زمان چه حرکت هایی می کنند؟
یکی دو ساعت بیشتر طول نکشید. در گروه های سه نفری پارک را قرق کردیم. مردم مانده بودند که چطور شده امشب کسی مزاحم خانواده ها نیست. بعد که فهمیدند کار بچه های ماست، کلی از آنها تشکر کردند.
آخر شب بچه ها جمع شدند و دوباره حرکت کردیم سمت حسینیه.
می گفت: «به خدا اگر همه بخوان می شه، ولی یه عده نمی خوان قانون خدا اجرا بشه. والا جمع کردن یه مشت آدم بی سر و پا که کاری نداره.
احسان قنبری
موقع خواب که شد، دیدم آقا مصیب نیست. گفتم: «پس آقا مصیب کو؟» یکی از بچه ها گفت: «همیشه کارشه، موقع خواب جیم می شه!» گفتم که چی بشه، دوید توی حرفم و گفت: «اگه پتو نبود یا جا کم اومد، جای دیگه می خوابه تا بقیه راحت باشن.»
صبح زود داشت قبل از همه مقدمات صبحانه رو برای بچه ها فراهم می کرد.
بهش گفتم: «آقا مصیب! دیشب پیدات نکردیم، یهو غیبت زد!»
در حالی که داشت سفره را پهن می کرد گفت: «جا زیاده، یه گوشه ای پیدا کردیم خوابیدیم. گفتیم شما راحت باشین.»

مهدی مرادی :
مشت و لگد بود که به طرفم حواله می شد، هرچند با مهارت و به گونه ای بود که آسیبی به من نمی رسید ولی با آن قیافه جدی که به خودش گرفته بود هاج و واج مانده بودم که چرا آقا مصیب داره مثل یک اسیر با من برخورد می کنه.
تند تند سوال می کرد، راهکارتان کجاست؟ کی می خواهید عملیات کنید؟ چند تا یگان قرار عمل کنه؟ حرف بزن والا می کشمت و ...
هرچی کتک خوردم مقر نیامدم. صاف نگاه کردم توی چشمانش و حرف نزدم.
بعد از کلی کتک کاری، تازه فهمیدم با هماهنگی علی آقا، حتی روی این موارد هم کار می کنند که اگر بچه ها اسیر شدند، آمادگی برای بازجویی داشته باشند و اطلاعات را لو ندهند.

کریم مطهری :
چون از نظر سنی به او نزدیک تر بودیم، رفتیم روستا پیش مادرش و گفتیم: «آمدیم که برای آقا مصیب دستی بالا بزنی.» مادرش در حالی که داشت زیر چشمی به مصیب نگاه می کرد گفت: «آخه مادر شما اول بگید مصیب کیه می خواد، بقیه اش با من!» تا دیدم مادرش هم خیلی مشتاقه که او ازدواج کنه، دو نفری افتادیم به جانش، هرچی پرت و پلا نثارش کردیم، بلکه مقر بیاد و اسم کسی را ببره، نشد که نشد!
سرش پایین بود و فقط می خندید.
وقتی دید ما دو نفر ول کن ماجرا نیستیم، گفت: «حالا که مادرم راضیه و شما هم اصرار دارید اول برادرم، بعد من!»
چاره ای نبود، رفتیم سراغ برادرش و با او صحبت کردیم تا ازدواج کند. وقتی دید هیچ بهانه ای باقی نمانده با خنده گفت: «چی بگم حالا که زوره یا حسین!»

مظاهر مجیدی:
این اواخر که علی آقا برای مسئولیت بالاتری در نظر گرفته شده بود، مسئولین اصرار داشتند که آقا مصیب مسئولیت اطلاعات لشکر را قبول کنه. می گفت: «من دوست دارم معاون علی آقا باشم، اگر شما می خواهید به ایشان مسئولیت دیگری هم بدهید اشکالی ندارد، ولی بگذارید همچنان مسئول اطلاعات بماند. من به عنوان معاون همه کارهاشو انجام می دم. ولی حاضر نیستم ازش جدا بشم.»
البته این علاقه دو طرفه بود و حرف علی آقا هم همین بود.

ولی سیفی :
اول میدان مین که رسیدیم، رو به ما دو نفر کرد و گفت: «شما همین جا بمانید تا من برگردم.» برگشتنش دو سه ساعتی طول کشید. وقتی دوباره به هم رسیدیم بهش گفتم:
« آقا مصیب کارها خوب پیش رفت؟»
گفت: «به لطف خدا و کمک شما! بد نبود.»
بعداً از بچه ها شنیدم تمام اطلاعاتی که علی آقا می خواسته همان شب با خودش آورده ولی برای اینکه تلقی نشود فقط کار خودش بوده، به بچه ها گفت:
« به کمک این برادرا الحمدلله کار خیلی خوب انجام شد!»
ما که می دانستیم کاری نکرده ایم. تمام شناسایی را خودش به تنهایی انجام داده بود ولی جز ما دو نفر هیچ کس نفهمید ماجرا از چه قراری بوده.

شهید جانجان:
وقتی رسیدیم پشت خط دشمن، باور نمی کردم تا آنجا نفوذ کرده باشیم. چون آنقدر پیش رفته بودیم که رسیده بودیم به جاده اصلی پشت جبهه دشمن.
ولی خوشحالی ما خیلی طول نکشید، چون خدا می خواست همان جا امتحانمان کند. می خواستم حرکت کنم، رفتم روی مین. عطائیان آمد کمکم کنه، او هم رفت روی مین، هر دو آش و لاش افتادیم وسط میدان مین.
صحنۀ عجیبی بود، کیلومترها پشت خط دشمن، وسط میدان مین و دو نفر مجروح اوژانسی، می توانست خیلی راحت هر دو نفرمان را رها کند و برود.
مانده بودیم چطوری هر دو نفرمان را خواهد برد. دل توی دلمان نبود، منتظر بودم ببینم چه تصمیمی می گیرد.
رو به من کرد و گفت: «بلند شو راه بیفت تو که پات سالمه دستت زخمی شده!» انگار جان تازه ای به بدنم افتاد بلند شدم و راه افتادم.
عطائیان را گرفت روی دوشش. می دیدم که نفس نفس می زد و عرق می ریخت.
وقتی رسیدیم به خط نیروهای خودی، باورم نمی شد که آن همه راه را به این سرعت آمده باشیم.
ولی آقا مصیب جان هر دو نفرمان را نجات داد. بر دوش گرفتن یک مجروح اوژانسی آن هم در قلب خاک دشمن و عقب آوردن او به مسافت بیش از 10 کیلومتر کار ساده ای نبود.

محمود نوری:
داشتیم از شناسایی برمی گشتیم که عراقی ها متوجه حضور ما در منطقه شدند.
قبلاً هم پیش آمده بود که توی کار گیر می کردیم، ولی این بار خطر جدی بود. سر و صدای عراقی ها بلند شد و شروع کردند به محاصره کردن منطقه تا ما را به اسارت خود درآورند. چون اسیر گرفتن چند نیروی اطلاعاتی برای آنها اهمیت زیادی داشت.
لحظه ها به سختی می گذشت. از طرفی یک ساعت راه داشتیم تا به خط نیروهای خودی برسیم. دیدم زیر لب شروع کرد به ذکر یا حسین، یا فاطمه و بدون توجه به سرو صدای عراقی ها شروع کرد به دویدن و ما هم پشت سرش!
رسیده بودیم خط نیروهای خودی، چیزی حدود 20 دقیقه بیشتر طول نکشیده بود مانده بودم چطور از حلقه محاصره دشمن فرار کردیم و ما را ندیدند و این همه راه را چطوری آمدیم عقب.

حمید زاده :
معمولاً وقتی بچه ها از ماموریتی طولانی برمی گشتند مدت کوتاهی استراحت لازم بود تا تجدید قوا کنند و برای ماموریت بعدی آماده شوند.
ولی او با بقیه فرق داشت. بارها دیده بودم با اینکه تازه از شناسایی برگشته بود، تا می فهمید گروه بعدی می خواهد برود شناسایی، دوباره نفر اول حاضر می شد.
علی آقا می گفت: «آقا مصیب شما تازه رسیدی، خسته ای، نفسی تازه کن، بچه ها خودشان می روند و برمی گردند.»
می گفت: «کار برای خدا خستگی نداره. باهاشون می رم. شاید بهم احتیاج داشته باشند.»

مشغول شستن لباس ها بودم. یکی از بچه ها گفت: «آقا مصیب باهات کار داره.»
فکر کردم در باره ماموریت آینده می خواهد صحبت کند. وارد سنگر که شدم، بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «ناراحت نمی شی بگم یه نامه دیگر بنویس.»
اصلاً یادم نبود که صبح برای خانواده نامه نوشتم. گفتم: نامه برای کی بنویسم!؟
گفت: «مثل اینکه وضعیت آب و هوای اینجا رو توی نامه ات شرح دادی. از همین جا ممکنه دشمن بفهمه ما داریم کجا کار می کنیم. چون منافقین همه جا هستن. ممکنه نامه ات را گیر بیاورند، بخوانند و از متن آن متوجه خیلی چیزها بشوند.»
از این همه دقت و تیزهوشی او حیران مانده بودم.
تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم. سرم را انداختم پایین و گفتم چشم یک نامه دیگه می نویسم. نامه ای را که صبح نوشته بودم، داد بهم و گفت این نامه را پاره کن.
قبلاً در جلسه به بچه ها گفته بود که نامه ها کنترل می شه تا اطلاعاتی از منطقه لو نره.

ولی سیفی:
در منطقه غرب مشغول کار بودیم که دستور ضرب الاجل رسید، باید مقر اطلاعات منتقل بشه به خرمشهر. مسئله هم خیلی جدی بود و هم محرمانه. دنبال یک راننده پایه یک می گشتیم که هم مطمئن باشه و هم ظرف یکی دو روز تمام امکانات را ببره تا خرمشهر. وقتی دید راننده پایه یک گیر نمیاد رفت یک ده چرخ پیدا کرد آورد و خودش نشست پشت فرمان. تا ما به خودمان بیاییم، تمام امکانات را برد خرمشهر!
وقتی دیدمش، از شدت بی خوابی چشم هایش سرخ شده بود. می گفت: «دو سه شبه فرصت نکردم چرت بزنم. با اینکه از شدت خستگی حال راه رفتن نداشت ولی همچنان لبخند روی لبش بود.

مظاهر مجیدی :
تمام عشقش جبهه بود. از وقتی که امام گفته بود: «جوان ها جبهه ها را پر کنند.» احساس تکلیف بیشتری می کرد. هر وقت می آمدم مرخصی، مادرم می گفت: «مظاهر، مادرجان پس چرا مصیب نمی آد یه سری به خانه بزنه؟ جوابی نداشتم که او را قانع کنم. شروع می کردم صغری کبری چیدن، خوب مادر گرفتاره، مسئولیت داره، نمی تونه ول کنه بیاد! بیچاره مادرم با چه حسرتی چشم هایش را می دوخت به دهان من و هیچی نمی گفت.

ولی سیفی:
خیلی عادی ایستاده بود کنار رودخانه و مثل کسانی که با دیدن این مناظر وارد عالم خیال می شوند داشت آن طرف آب را نگاه می کرد. قیافه اش به قدری عادی بود که کسی به ذهنش خطور نمی کرد آقا مصیب قصد شوخی با کسی را داشته باشه.
با دو سه نفر از بچه ها بی هوا داشتیم از کنارش رد می شدیم، یهو برگشت و با آن بدن قوی و تنومندش همه را هل داد توی آب.
تا به خودمان بیاییم، دیدیم وسط رودخانه ایم و خیس خیس! ایستاده بود کنار آب و داشت می خندید. گفت: «فکر کردین من رفتم توی عالم هپروت ها!»
تمام این کارها برای این بود که روحیه بچه ها همیشه شاد باشد و در اثر فشار کار احساس خستگی و دلتنگی نکنند.

ولی سیفی:
نصف شب بود که دیدم حالش خیلی خرابه. ترسیدم اگر تا صبح همین طور بماند، بلایی به سرش بیاد. آن موقع هم مثل حالا امکانات نبود. سراسیمه دویدم بیرون، بلکه وسیله ای پیدا کنم و سریع برسانمش بیمارستان. تا پا بیرون گذاشتم، دیدم آقا مصیب توی کوچه داره میاد. وقتی مرا با آن حال و روز دید، پرسید فلانی چی شده؟ چرا نگرانی؟ اتفاقی افتاده؟ تا گفتم مریض بد حال دارم، دیگر فرصت نداد بقیه حرفم را تمام کنم. گفت: «برو آماده اش کن، من رفتم ماشین بیارم.»
چند دقیقه بعد دیدم ماشین دم در آماده است.
تا عمر دارم یادم نمی ره، عین فرشته نجات یهو جلوم سبز شد.

حمید حمزه ای:
آستن هاشو زده بود بالا، داشت می رفت وضو بگیره. دیدم علی آقا داره از پشت سر نگاه می کنه و می گه ماشاءالله، ماشاءالله به این هیکل، ماشاءالله به این قد و قامت....
بهش گفتم: «علی آقا اگه مصیب رو نداشتی چه کار می کردی؟»
ابروهاش را گره انداخت و گفت: «به جای این حرف ها براش دعا کن، بگو ماشاءالله!»
خیلی از تیپ راه رفتن و لباس پوشیدن آقا مصیب خوشش می آمد.
هر وقت از دور چشمش به آقا مصیب می افتاد، می گفت: «ماشاءالله، ماشاءالله به این هیکل.»

مهدی مرادی:
با هم آمده بودیم مرخصی ولی چند روز بود ازش بی خبر بودم.
فکر می کردم مثل همیشه رفته سرکشی خانواده شهدا یا عیادت از مجروحان جنگی.
وقتی از بچه ها سراغش را گرفتم، گفتند مگر خبر نداری؟
گفتم: «چی را باید خبر داشته باشم؟»
گفتند: «کجای کاری!؟ بچه ها را جمع کرده با یک مینی بوس که خودش هم رانندشه، می رن امر به معروف.»
وقتی داشت می رفت بهم گفت: «آقا مصیب گفته هر کی توی پارک ها سوسول پیدا کرد، ازش می خریم.»

جامه بزرگ:
گاهی می دیدم اطراف کوه ها و جاه های خلوت قدم می زنه، فکر می کردم دنبال کارهای اطلاعات یا تمرین و این جور چیزهاست.
یک روز که داشت بین صخره ها دنبال یه جایی می گشت، حساس شدم ببینم چی کار می خواد بکنه.
دیدم رفت نشست گوشه خلوتی شروع کرد دعا خواندن و گریه کردن شانه هایش تکان می خورد. تازه فهمیدم دور از چشم بچه ها دنبال جاهای خلوت می گرده تا اونجا با خدای خودش راز و نیاز کنه.


عراق پاتک کرده بود و از زمین و آسمان آتش می ریخت. ثانیه به ثانیه خمپاره و بمب و کاتیوشا بود که کنار نیروها منفجر می شد. تمام منطقه شده بود دود و ترکش و صدای انفجار.
پیغام رسید که بچه ها به شدت با عراقی ها درگیر هستند و احتیاج به مهمات دارند. در این وضعیت کسی نمی توانست پشت فرمان بنشیند و به صورت عادی رانندگی کند، چه رسد به این که بار مهمات هم داشته باشد.
بدون معطلی پرید پشت فرمان 911 و گازش رو گرفت طرف خط مقدم، اون هم با بار مهمات. بار اولش نبود که در سخت ترین شرایط مهمات به خط می برد. بچه ها می گفتند مدت هاست کارشه.

ولی سیفی :
در جاده فاو ـ ام القصر داشتند اسرای عراقی را می آوردند عقب. دیدم آقا مصیب ایستاده و داره یکی یکی اسرا را ورانداز می کنه.
چشمش افتاد به یک اسیر عراقی که ظاهراً کم سن و سال به نظر می رسید. به بچه هایی که عربی بلد بودند گفت: «از ای بچه بپرسین چرا آمده جنگ!؟»
اسیر عراقی که متوجه موضوع شده بود با اشاره گفت: «من بچه نیستم، دو تا بچه هم دارم.»
ابروهاشو گره انداخت و گفت: «مرد ناحسابی! من به ای گندگی زن ندارم، اون وقت تو میگی دو تا بچه هم داری!؟»
در همان گیر و دار جنگ همه زدند زیر خنده خود اسیر عراقی هم داشت می خندید.

در فاو به علت شرایط خاص منطقه و حجم آتش دشمن، شب و روز کار می کردیم و شرایط منطقه هم به گونه ای بود که امکان و فرصتی برای استحمام وجود نداشت.
وقتی که دگمه پیراهنش را باز کرد، دیدم در اثر دود و گرد و غبار و عرق کردن زیاد تمام لباس هایش، حتی پوست بدنش کپک زده. گفتم: «یه آبی به بدنت بزن.» گفت: «آخر مگه این لامصبا می ذارن.»
بعدش مثل کسی که از حرف قبلی اش پشیمان باشه سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: «ای بابا این که چیزی نیست، بقیه خون میدن.»

مظاهر مجیدی:
در فاو یک سه راهی بود که نقطه نقل آتش دشمن محسوب می شد و به دلیل تمرکز چندین قبضه خمپاره و کاتیوشای دشمن روی آن نقطه، کمتر کسی موفق می شد سالم از آنجا عبور کند. بچه ها بهش می گفتند، سه راهی شهادت.
داشتم با سرعت رد می شدم، دیدم وسط همان سه راهی آقا مصیب ایستاده و داره لاستیک عوض می کنه.
ماشین را نگه داشتم و پریدم پایین. بعد از حال و احوال کوتاه بهش گفتم: «آخر اینجا جای لاستیک عوض کردنه؟ پس بقیه کجان؟ چرا شما؟ تنهایی؟»
با آرامش خاصی گفت: «بقیه رو فرستادم توی سنگر تا جانشون امن باشه ترکش نخورن، اینم کارش تمومه، شما برو نگران من نباش.»
وقتی ازش خداحافظی کردم، حالت اطمینانی که در وجود او دیده بودم، روحیه ام را دو چندان کرده بود. یه جوری با من حال و احوال کرد که انگار نه انگار اینجا جنگه و دشمن داره خمپاره می زنه. مثل اینکه داره توی شهر لاستیک عوض می کنه.

حمید حمزه ای :
مرحله دوم عملیات فاو بود. با آن همه تسلیحاتی که ابرقدرت ها در اختیار ارتش صدام گذاشته بودند، تمام منطقه شده بود یک پارچه آتش.
یکی از بچه ها که تازه وارد منطقه شده بود، با دیدن این حجم آتش که قدم به قدم انفجار توپ و خمپاره بود گفت: «با این همه آتش می ترسم این دفعه تلفات و خسارات ما بالا بره...» دوید توی حرفش و با حالتی خیلی جدی گفت:
«جنگ این چیزا رو هم داره، ما داریم به وظیفه مون عمل می کنیم.»
همین که امام راضیه، برامون بسه. ما به تکلیف عمل می کنیم، نتیجه با خداست.
طرف که حسابی از جواب آقا مصیب جا خورده بودف سرش را پایین انداخت و هیچی نگفت.

ولی سیفی:
خیلی ها در جنگ زحمت کشیدند. بچه های اطلاعات سختی ها و شب نخوابی های زیادی داشتند، ولی از هر کدام سوال می کردی می گفتند مصیب بیشتر از ما زحمت کشیده.
می گفت: «اگر خونی نمی ریخت، اگر این همه شهید در راه انقلاب پرپر نمی شد، ما هم برمی گشتیم می رفتیم سراغ خانه و زندگی مان... ولی این همه شهید مسئولیت ما را زیاد کرده، مسئولیت این خون ها به گردن ماست. باید تا زنده هستیم سرباز امام باشیم.

مظاهر مجیدی:
صبح که بیدار شدم برای نماز، دیدم ماشین آقا مصیب بیرونه. رفتم دیدم خوابیده پشت ماشین.
ـ کی آمدی؟ چرا نیامدی تو؟ اینجا پشت تویوتا خطرناکه؟
ـ دیر وقت بود، نخواستم مزاحم بشم. گفتم همین جا می خوابم، صبح می بینمت!
با اینکه مشغله زیادی داشت، حق برادری را ادا می کرد. هر چند وقت یک بار بهم سر می زد. چندین بار در عملیات های مختلف زخمی شد.
علیزاده ـ همرزم شهید
گاهی وقت ها فامیل و همسایه ها هم از زخمی شدنش باخبر نمی شدند. بدنش به تیر و ترکش عادت کرده بود.
هر وقت در بیمارستان به ملاقاتش می رفتیم می گفت: «دعا کنید زود خوب بشم، برگردم واحد. کلی کار داریم، بچه ها منتظرند!»
علی آقا به شوخی بهش می گفت: «آقا مصیب دیگه تیر کلاش به تو کار نمی کنه، باید با دوشکایی چیزی بزنند!»
سرش پایین بود. در مقابل شوخی های علی آقا معمولاً حرفی نمی زد.

وقتی فرمانده لشکر فهمیده بود جانشین اطلاعات لشکر، یک بسیجی است، با تعجب گفته بود: یعنی آقا مصیب بسیجیه!؟
ـ درسته حاج آقا! ایشان بسیجیه و اصرار هم داره که بسیجی بمانه.
ـ با این مسئولیت ایشان باید پاسدار رسمی سپاه باشد. ایشان حیف است. این جور افراد باید در سپاه باشند. این آدم ها به درد سپاه می خورند.
می گفت: دوست دارم بسیجی بمانم.
چند ماه مانده بود به شهادتش که بنا به تکلیف و دستور فرماندهی لشکر، حاضر شد پاسدار رسمی سپاه بشه. تا زمان شهادتش چند بار بیشتر لباس سبز سپاه را به تن نکرد، آن هم با وضو. می گفت این لباس خیلی مقدسه، کسی که این لباس را به تن می کنه باید همیشه با وضو باشه.

کنار پدر نشسته بودم. یک باره رو به من کرد و با احساس خاصی در حالی که به مصیب اشاره می کرد در گوشم گفت: «من پیش این پسر احساس کوچیکی می کنم.»
گفتم: «مگر چی کار می کنه.»
گفت: «از بس احترامم رو می گیره، از بس با ادب و عاطفه باهام صحبت می کنه، خودم را پیش او کوچک احساس می کنم!»
خجالت کشیدم به پدر بگویم: «جانا سخن از زبان ما می گویی!» آخر خود من هم نسبت به مصیب همین احساس را داشتم.
برای همه خانواده کانون ادب و حیا و عاطفه بود.

ولی سیفی :
وقتی بهش گفتم چند نفر از همشهری هایمان شهید شدند، سرش را پایین انداخت و گفت: «با این حساب دیگه نمی شود رفت خانه!»
بچه ها اصرار می کردند: «بیا برو مرخصی، خیلی وقته که سری به خانه نزدی.» و او هم در آمده بود که برم چی بگم؟ بگم من سالم آمدم، بچه های شما شهید شدند؟ وقتی دید علی آقا بهش می گه که باید بری مرخصی، گفت: «حالا که شما دستور می دهی، چشم! ولی اجازه بده یه جوری برم که به شب بخوره.»
گفتیم برای چی؟ شب چرا؟
گفت: «نمی خوام چشمم به چشم خانواده شهدا بیفته، خجالت می کشم.

مظاهر مجیدی:
زمان جنگ بود. با هم رفته بودیم مسافرت. هرجا که می رفتیم، حال و هوای جبهه را با خودش به همراه داشت. دائم زیر لب زمزمه می کرد، انگار توی این دنیا نبود. زندگی، تجملات دنیا، زرق و برق شهر، مسئولیت، هیچ کدام نتوانست حال و هوای بسیجی بودن را از او بگیره. هرجا بود بسیجی بود و تا آخرین روزهای عمرش هم این حالت را در خودش حفظ کرد.

مادر شهید:
کله سحر که از خواب بیدار شدم، دیدم یک نفر توی حیاط داره وضو می گیره!
تا چشمم بهش افتاد گفتم: «مصیب جان، تویی مادر!»
ـ مادر به قربونت، کی اومدی؟ چرا بیدارمون نکردی؟
ـ دیروقت بود، دلم رضا نداد بیدارتان کنم. شما روزها خیلی خسته می شی. انصاف نبود نصف شبی بیدارت کنم.
ـ مادر پس کی در را برات باز کرد!
ـ وارد جزئیات نشو مادر، بالاخره آمدم تو دیگه!

مظاهر مجیدی:
مادرم داشت بهش می گفت: «یه کمی به خودت برس. شما که همیشه رو خاک و خل می خوابی، لااقل این دو روز که آمدی مرخصی دو تا پتو بینداز زیرت، آسمون که به زمین نمیاد.
زد زیر خنده و گفت: «مادرجان بد عادت می شم، فردا دلم چیزای دیگه هم می خواد.»
مادرم همیشه می گفت: «بعد از انقلاب ندیدم مصیب تشک زیرش بیندازه!»
هر وقت می خواست بخوابه، یک پتو می انداخت زیرش و یکی هم رویش. متکایش هم معمولاً اورکتش بود.

ولی سیفی :
نه خوابش ساعت مشخصی داشت و نه جای خوابیدنش مستلزم شرایط بود.
به قدری سرش شلوغ بود که فرصت چندانی برای استراحت پیدا نمی کرد. وقتی هم فرصتی پیش می آمد، حتی شده بود روی سنگ، می خوابید. اورکتش را هم می گذاشت زیر سرش، خیلی راحت، بدون پتو و زیرانداز، خاکی خاکی.
سردار شهید علی چیت سازان
عراق داشت به سرعت به طرف جزیره ام الرصاص پیشروی می کرد، ولی هنوز نیروهای ما از جزیره خارج نشده بودند و اگر دشمن وارد جزیره می شد احتمال تلفات و اسارت بچه ها زیاد بود.
با دیدن این وضعیت بحرانی، با دو سه نفر از بچه ها پریدند پشت تیربار و شروع کردند به تیراندازی به طرف عراقی ها. برای اینکه دشمن هدف قرارشان نده، بعد از هر شلیک سریع جابه جا می شدند. آر.پی. جی، تیربار، نارنجک .... هرچی که جلوی دستشان بود به طرف دشمن شلیک می کردن د. همین دو سه نفر به قدری آتش روی سر دشمن ریختند که زمین گیر شد و نیروهای ما از جزیره خارج شدند. وقتی مطمئن شدند بچه ها توی جزیره نیستند، شروع کردند به عقب نشینی. وقتی دیدمش، چهره اش از شدت دود و آتش سیاه شده و پوست انداخته بود، ولی همچنان می خندید.
وقتی از اسیر عراقی پرسیدم چرا زودتر وارد جزیره نشدید، جواب داد: «با آن همه آتشی که شما روی سر ما می ریختید، چطور می توانستیم زودتر وارد جزیره شویم؟»
بیچاره اسیر عراقی فکر می کرد یک گردان نیرو در مقابل آنها بوده، نمی دانست تمام آن آتش را آقا مصیب با دو نفر دیگر روی سرشان می ریختند.

در تمام مدتی که با او بودم، با آن همه سختی کار و شب نخوابی، و با آن همه از جان گذشتگی و خطر پذیری، حتی یک بار نشنیدم بگوید خسته شدم. با تمام آن تلاش ها که شش سال تمام ادامه داشت، باز هم خودش را بدهکار امام و انقلاب می دانست.
می گفت: «ما که کاری برای انقلاب نکردیم، این کارهای جزئی هم که داریم می کنیم وظیفه است. کار را شهدا کردند که جانشان را پای این انقلاب گذاشتند.»
صدای بلندگو بلند بود. یکی می خواند: «بسیجی خستگی را خسته کرده!» مصیب جلوی چشمم مجسم می شد. واقعاً آقا مصیب خستگی را خسته کرده بود.

حمید حمزه ای:
با آقا مصیب از شناسایی برمی گشتیم، همگی خسته و کوفته.
نزدیک خط دیدم یک گروه از بچه ها با علی آقا عازم شناسایی هستند. علی آقا تا چشمش به من افتاد اشاره کرد که بیا. با همه خستگی ای که داشتم، شروع کردم دویدن. وقتی رسیدم، بعد از سلام و احوالپرسی کاغذی به دستم داد و گفت: «این یادداشت را می گیری، بازشم نمی کنی، سریع می رسانی دست آقا مصیب.»
پیش خودم گفتم حتماً برنامه حمله است. سریع خودم را رساندم به آقا مصیب و نامه را بهش دادم. وقتی بازش کرد و خواند، دیدم زد زیر خنده.
گفت: «بگیر بخوان ببین چی نوشته.»
یادداشت را خواندم. دیدم برای آقا مصیب نوشته: «دیر کردی نگرانت شدم. مشتاق دیدارت، علی!»
فقط یک روز بود همدیگر را ندیده بودند.

ولی سیفی:
از همان روزی که پا به جبهه گذاشت، در ماموریت های مختلف ثابت کرد که لیاقتش بالاتر از این حرف هاست. با این حال مراحل مسئولیت خود را پله به پله و با کسب تجربه هایی که هر کدام از آنها به قیمت جانش بود طی کرد. او به عنوان یک نیروی عادی وارد اطلاعات شد ولی در میدان عمل نشان داد شهامت و جسارت زیادی در وجودش هست، این بود که گذاشتش مسئول دسته شناسایی. هر چقدر مسئولیتش بیشتر شد، تواضع و فروتنی اش هم بیشتر شد. آخرش هم با دریایی از تجربه شد جانشین اطلاعات لشکر.
کارش در حدی بود که فرماندهان لشکر حرف های او را به عنوان یک کارشناس جنگ در تصمیم گیری های کلان خود لحاظ می کردند.

مظاهر مجیدی:
به خاطر مسئولیت وقت گیری که به عهده داشت، خیلی کم فرصت مرخصی پیدا می کرد.
وقتی هم می آمد مرخصی، تازه اول دردسر بود. شروع می کرد روزه گرفتن.
نشسته بود و داشت به مادرم نگاه می کرد.
مادرم بهش گفت: «آخر فامیل ها چه گناهی کرده اند مادر، یه مدته ندیدنت، می خوان مهمونت کنن، حالا نمی شه این دو سه روز را روزه نگیری؟
خندید و گفت: « آخر مادر روزه قضا زیاد دارم، فردا جواب خدا رو چی بدم؟»
موقع افطاری هم خیلی کم غذا می خورد. این اواخر خیلی لاغر شده بود. بیشتر وقت خودش را می گذاشت برای تقویت روح.

ولی سیفی:
آماده شده بودیم بریم خانه یکی از شهدای واحد، سرکشی!
بچه ها داشتند بهش اصرار می کردند که برای خوشحالی خانواده شهید و مسائل مرسوم در بین مردم، بهتره با لباس سبز سپاه به مجلس بیاد، ولی او زیر بار نمی رفت.
می گفت: «تازه همین جوریش خجالت می کشم بیام، چه رسد به اینکه لباس فرم سپاه بپوشم. بالاخره بچه ها با اصرار لباس فرم را پوشاندند تنش.
تا آخر آن مجلس احساس می کرد راحت نیست، خجالت می کشید.
نمی خواست مردم گمان کنند برای اسم و رسم این لباس را پوشیده.


مظاهر مجیدی:
چند روز مانده بود به شهادتش که آمد مرخصی. مثل مرغ در قفس، آرام و قرار نداشت. تمام رفتار و حرکاتش با دفعات قبل فرق داشت.
از همه حلالیت خواست، عموها، فامیل های دور، همسایه ها. حتی با اون هایی که باهاش میانه خوبی نداشتند.
رفتارش به گونه ای بود که انگار از اون دنیا چند روزی مرخصی گرفته که بیاد و کارهاشو راست و ریست کنه و برگرده.
احساس کردم این طور حلال خواهی کردنش نشانه اینه که دیگه برنمی گرده! همین طور هم شد، این آخرین دیدارش بود.

مادر شهید :
آخرین باری که آمد مرخصی، موقع خداحافظی دست انداخت گردنم و در گوشم گفت:
«مادر از من راضی شو و حلالم کن!»
گفتم: «مادر! این حرفا چیه؟ مگه چی کار کردی حلالت کنم؟»
گفت: «از من راضی شو، رضایت تو مشکل منو حل می کنه.»
نمی دانستم چه منظوری داره، ولی گفتم: «مادر من دو دنیا ازت راضی ام.»
مثل کسی که خبر خوشی بهش داده باشند، چهره اش شاد شد. خداحافظی کرد و رفت. آخرین دیدارش با من همین بود!


روزی که مصیب خداحافظی کرد و رفت، شب خواب دیدم یک نامه برایم آوردند و گفتند امضا کن!
گفتم: «این نامه مال کیه؟ چرا باید امضا کنم!؟»
گفتند: «مال مصیبه، من هم امضا کردم، گفتم نکنه ناراحت بشه!»
تا نامه را امضا کردم، دیدم خودش هم آمد. گفتم مادرجان کجا می خواهی بری؟
گفت: اون دسته عزاداری را می بینی!؟ دارن میرن کربلا! می خوام با آنها برم. بعد هم از من خداحافظی کرد و رفت. دو روز دیگه خبر آوردند که مصیب شهید شده.

دم ظهر بود که مظاهر آمد خانه!
از رنگ چهره و حرکاتش معلوم بود حالت عادی نداره!
گفتم: «مظاهر چی شده؟ چرا ناراحتی!»
گفت: «حالا شما یه صلوات بفرستید.»
گفتم: «اللهم صل علی محمد و آل محمد.»
گفت: «مگر مصیب آرزویش نبود شهید بشه؟ خب به آرزویش رسید!»
لحظات خیلی سختی بود. آهی از دل کشیدم. نگاهم گره خورد به نگاه مادرش. با چنان سوزی گریه می کرد که جگرم آتش گرفت.
بلند شدم رفتم وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم، نماز شکر.
گفتم خدایا امانت خودت بوده، راضی ام به رضای تو.

مظاهر مجیدی:
وقتی اعلامیه شهادتش را زدند بر در و دیوار روستا، نوشته شده بود: «سردار رشید اسلام شهید مصیب مجیدی معاون اطلاعات و عملیات لشکر انصار الحسین (ع)»...
اکثر مردم تازه فهمیده بودند مصیب چه مسئولیتی داشته. همه فکر می کردند پسر حاج ستار (پدر شهید) یک نیروی عادی بوده، وقتی فهمیدند چه مسئولیت بزرگی در جنگ داشته، تازه گریه های مردم همراه با آه و حسرت شروع شد. همه گریه می کردند، حتی آنهایی که باهاش خوب نبودند.

ولی سیفی :
حال و هوای عید بود. بوی بهار و شکوفه های درختان همه جا را پر کرده بود. دو سه روز مانده بود به سال جدید، ناگهان خبری توی روستا پیچید که آقا مصیب شهید شده.
همه مردم روستا عیدشان شد عزا. پرچم های مشکی رفت بر فراز سر در خانه ها. همه مردم گریه می کردند. مصیب برای همه عزیز بود.
بعد از تشییع جنازه، همان شب عید عده زیادی از جوان های روستا ثبت نام کردند برای جبهه. اشک در چشمانشان حلقه زده بود. می گفتند اسلحه آقا مصیب نباید روی زمین بمانه. رفتند به همان منطقه ای که آقا مصیب شهید شده بود.
شهادتش هم مثل زندگی اش پر برکت بود، تمام روستا را دگرگون کرد.


سالار آبنوش:
هواپیماهای عراقی مرتب اسکله فاو را بمباران می کردند. مشغول جابه جا کردن نیروها بودم که دوباره بمباران شروع شد. یک لحظه احساس کردم کسی هلم داد داخل سنگر، وقتی برگشتم دیدم آقا مصیبه.
گفت: «اینجا یه نفر کافیه. شما برو عقب شیفت بعدی بیا. اینجا مرتب بمباران می شه و الان هم شیفت منه.»
خداحافظی کردم و آمدم.
داشتم راه می افتادم تا گروه بعدی را با خودم به اسکله ببرم که خبر آمد آقا مصیب شهید شده. بعض گلویم را گرفت. گفتم: «تو همین فاصله؟ به همین زودی؟»
باور کردنش برایم سخت بود، ولی وقتی دیدم قامت شهیدش در کنار اسکله افتاده، باورم شد که آقا مصیب هم به جمع شهدا پیوسته.

مادر شهید:
ماه رمضان بود که آمد مرخصی.
خوابیده بودیم پشت بام که وضعیت قرمز شد.
همه فرار کردیم زیر زمین
بهش گفتم مصیب جان بیا پایین پشت بام خطرناکه.
خندید و گفت: «برای من خطرناک نیست، شما برید.»

آخرین باری بود که آمد مرخصی.
بهم گفت: «هجده روز روزه قضا دارم، اگر شهید شدم برایم بگیرید.»
از این جور حرف زدنش فهمیدم مصیب دیگه برنمی گرده.
هجده روز روزه قضا برایش گرفتم.

کریم مطهری :
رفته بودیم شناسایی. کانی سخت از ارتفاعات صعب العبور مهران بود. ارتفاعاتی صخره ای که بدون امکانات رفتن از روی آن بسیار مشکل بود.
باران شدیدی شروع به باریدن کرد. در تاریکی شب و قلب خاک دشمن، مانده بودیم تا صبح چگونه سر کنیم.
در همان تاریکی و با آن همه خستگی شروع کرد به گشتن به دنبال جان پناه.
بعد از چند دقیقه آمد و گفت: « یه جایی پیدا کردم، بریم آنجا.»
چند نفری مچاله شدیم داخل آن صخره تا صبح.

کریم مطهری:
توی پایگاه شهید محرمی اهواز تعدادی حدود 100 نفر دور هم نشسته بودیم.
سردار همدانی چراغ فانوس را خاموش کرد و گفت: «برادرها اگر کسی نمی تواند بیاد هیچ اجباری نیست. چون هر کس بیاد برگشتی توی کار نیست. امشب ما چند نفر از جان گذشته می خواهیم.»
چراغ را خاموش کردم تا هرکس می خواد بره، خجالت نکشه.
در آن لحظه های حساس انتخاب بین مرگ و زندگی، بیرون ایستاده بود داشت نیروهای داوطلب را سازماندهی می کرد برای حرکت.
همیشه یک گام از بقیه جلوتر بود.

علیرضا رضایی مفرد:
عملیات که تمام می شد می گفت:
«شما که از بهشت اصلی جا ماندید (شهید نشدید)، لااقل بیایید با هم بریم بهشت روی زمین.
می گفتیم آقا مصیب بهشت روی زمین کجاست؟
می خندید و می گفت: «روستای ما، دره مرادبیگ.»

علیرضا رضایی مفرد:
آمده بود توجیه منطقه.
یک خمپاره زدند پشت سرمان و یک ترکش سنگ خورد به کمرش.
پیراهنش را زدم بالا و گفتم: آقا مصیب چیزی نیست، فقط یه مقدار کبود شده. دست هایش را گرفت رو به آسمان و شروع کرد به دعا کردن.
مهدی قراگزلو بهش گفت: «آن قدر سیم ارتباط با خدا قوی شده که باهاش قرار می ذاری.»
گفت: «نه تنها برای خودم قرار می ذارم، بلکه برای شما هم قرار می ذارم.»
آخرش هم هر دو با هم شهید شدند، طبق قرار.

حمید حمزه ای:
فرمانده لشکر گوشه سنگر نشسته بود. می دانستم برادرش در عملیات شهید شده، گفتم شاید به خاطر او ناراحته.
رفتم جلو و بعد از احترام و احوالپرسی گفتم حاج آقا تسلیت عرض می کنیم، خدا صبرتان بده!
گفت: «برای چی؟»
گفتم: «برای شهادت برادرتان که تو عملیات شهید شده.»
ـ آهی کشید و گفت: «این قدر که برای شهادت آقا مصیب ناراحتم، برای برادر خودم ناراحت نیستم. مصیب خیلی حیف بود!»
در این فکر بودم که واقعاً آقا مصیب کی بود؟

حمید زاده:
دو بدن خونین کنار اسکله فاو افتاده بود، یکی بدن آقا مصیب بود و دیگری بدن مهدی قراگزلو.
گفتند آقا مصیب و مهدی قزاگزلو با هم عقد اخوت بسته بودند. خیلی مفید بود با هرکس که عقد اخوت می بندد، تمام آداب برادری اش را به جا آورد، مثل یک برادر واقعی.
یکی از بچه ها که آقا مصیب رو می شناخت وقتی دید کنار اسکله افتاده با تعجب گفت: «پس آقا مصیب چرا اینجا خوابیده!»
وقتی بهش گفتم: «آقا مصیب شهید شده!»
گفت: «خوش به حالش، چهره اش چنان آرامشی داره که گمان کردم خوابیده.

کریم مطهری:
تابوتش روی دست مردم بود. بچه های اطلاعات همراه مردم در تشییع جنازه حاضر بودند. آن بدن خسته اینک داخل تابوت، روی دست های مردم مثل قایقی بر بستر رودی خروشان در حرکت بود.
داخل جمعیت خودم را به علی آقا رساندم.
بغض گلویش را گرفته بود. تا چشمش به من افتاد. گفت: «داغ مصیب کمرم را شکست، مصیب دست راستم بود!»

ولی سیفی:
اگر حضور خود علی آقا در واحد نبود، شهادت آقا مصیب، حداقل برای یک مقطع زمانی کوتاه شیرازه کار را از هم می پاشید، ولی با حضور علی آقا این خلاء خود را نشان نداد. ما که توی کار بودیم، می دانستیم چه کسی را از دست داده ایم. علی آقا هم که توی بطن مسائل بود، می دانست چی شده.
مصیب یک نیروی کلیدی بود، نه تنها برای واحد، بلکه برای لشکر.

مادر شهید:
بعد از شهادتش یک شب خواب دیدم آمد نشست کنارم. می دانستم شهید شده، گفتم مصیب، مادرجان، آمدی بهم سر بزنی؟
گفت: «آمدم بهت بگم مظاهر مجروح شده، ولی ناراحت نباش، حالش خوبه! صبح که از خواب بیدار شدم، دل تو دلم نبود. همه اش فکر می کردم که مظاهر شهید شده. ولی فردای همان روز خبر آوردند که مظاهر زخمی شده.
به پدرش گفتم: «من از دیشب می دانستم مظاهر زخمی شده»
گفت: «چطوری!»
گفتم: «مصیب تو خواب بهم گفت.»

مهدی مرادی:
هر وقت در کار شناسایی، بچه ها دچار مشکلی می شدند یا راهکاری باز نمی شد، رسم علی آقا این بود که یکی یکی شهدای واحد را صدا می زد و عجیب این بود که با همین شیوه همیشه کارها درست می شد.
بعد از شهادت آقا مصیب، در مواقع بحران علی آقا بیشتر آقا مصیب را صدا می کرد و مثل همیشه مشکل حل می شد.

سرادر شهید علی چیت سازیان:
چهره آفتاب سوخته اش نشون می داد خیلی وقته توی جبهه است.
جبهه های غرب و جنوب، هر کجا که نیاز بود، توی عملیات های بزرگ خیلی رو کار آقا مصیب حساب باز می کردند. توی شناسایی عملیات های بزرگ کار کرده بود. حرفش برای فرماندهان عملیات، سند بود.
مصیب کارهایی کرده بود که باید ژنرال های دنیا بیان به دستش آب بریزن.
حمید حمزه ای ـ همرزم شهید
عملدار اطلاعات لشکر بود. همیشه در خطرها جلو می افتاد. بچه ها در سختی ها به او تکیه می کردند.
برای هرکس به نوعی نقطه امید بود. بعد از شهادتش بچه ها احساس می کردند امید خود را از دست داده اند.
وقتی خبر شهادتش در بین لشکر پیچید، هرکسی که ما را می دید، با یک دنیا حسرت می گفت: «علمدار علی آقا رفت!» مصیب خیلی حیف بود.
احسان قنبری:
شب قبل یک بار مسیر را شناسایی کرده بودیم. وقتی برگشتیم، علی آقا گفت: «فردا شب خودم باهاتون میام»
وقتی رسیدیم روی پد دشمن، طبق قراری که بین بچه های اطلاعات مرسوم بود، قرار شد یک نفر برود روی پد و سجده کند، سجده شکر.
علی آقا گفت: «خودم می روم و ثوابش را هم هدیه می کنم به روح مصیب!»
رفت روی پد و با اینکه عراقی ها پشت پد مشغول کار مهندسی بودند، چند دقیقه به یاد مصیب در سجده بود و اشک می ریخت.
هیچ وقت مصیب از یادش نمی رفت.

علیزاده :
بعد از شهادت آقا مصیب می دیدم که علی آقا در دعاهایی که بچه ها می خواندند، بلند بلند گریه می کرد.
بعد از اینکه خود علی آقا هم شهید شد، یکی از بچه ها تعریف می کرد علی آقا به من گفت:
« یه شب مصیب را خواب دیدم. گفتم: جان امام حسین چی کار کردی راه برایت باز شد. گفت: علی آقا خیلی گریه کردم، با اشک چشم راه را باز کردم.»
تازه فهمیدم دلیل بلند بلند گریه کردنش برای راهکاری بوده که مصیب تو خواب بهش گفته بود. با همان راهکار علی آقا هم از معبر سخت دنیا گذشت و رفت پیش مصیب.

مظاهر مجیدی :
رفته بودم روستا سری به بچه ها بزنم. یکی از آشناها تا مرا دید با عجله آمد به طرفم. دیدم چشم هایش پر از اشکه.
گفتم: «اتفاقی افتاده؟»
گفت: «آقا مظاهر اینکه می گویند شهدا شاهد اعمال ما هستند واقعاً درسته!»
گفتم: «چطور مگه!؟»
گفت: «جمعه آخر ماه رمضان کار واجبی داشتم. قصد کردم دنبال کار خودم بروم و در راهپیمایی روز قدس شرکت نکنم. شب خواب دیدم آقا مصیب با همان جدیت همیشگی گفت فلانی چرا معطلی؟ گفتم برای چی؟ گفت چرا وظیفه ات را انجام نمی دهی؟ چرا نمی ری راهپیمایی؟ صبح که از خواب بیدار شدم، با اطمینان خاطر رفتم راهپیمایی الحمدلله کارم هم درست شد.»

شهادتش برای علی آقا خیلی سخت بود. علی آقا به قدری برای مصیب آه می کشید و گریه می کرد که اگر کسی نمی شناخت، فکر می کرد برادر خودش بوده شهید شده. در سخنرانی ای که برای شهید مجیدی ایراد کرد گفت:
«بچه ها هر وقت می خواستند جلو برن، با مصیب قرار می گذاشتند که اگر ماندند مصیب اونها را بیاره. خیلی ها را از مرگ نجات داده بود. دیگه بدنش به گلوله ها عادت کرده بود.»
بعد در حالی که بغض گلویش را گرفته بود گفت:
«مصیب جان! آسوده بخواب، دیگه خسته شدی، سال ها طاقت فرسا خسته ات کرده.

وقتی سخنرانی امام از رادیو پخش می شد، سراپا گوش بود.
می گفت: «تمام آرزوم اینه که بعد از امام زنده نباشم. خدا نیاورد آن روزی را که ببینم امام نیست، ولی من هستم.»
مردم داشتند روی دست جنازه اش را تشییع می کردند. شعار می دادند، این گل پرپر شده، هدیه به رهبر شده! یاد آن حرفش افتادم.امام هنوز زنده بود و او هم به آرزویش رسیده بود.
منبع:"آقا مصیب"نوشته ی محمود قاسمس ,نشر مهسا,تهران-1387



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : مجيدي , مصيب ,
بازدید : 196
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1338 بود كه مطلب قيصري در" زرامين سفلي"، يكي از روستاهاي نزديك به نهاوند در استان همدان به دنيا آمد.
مطلب هنوز داشت دوران كودكي را تجربه مي کرد که غبار يتيمي بر چهره اش نشست و پدرش را از دست داد. او فقدان پدر، همراه مادرش شد تا به رويا رويي با مشكلات برخيزد.
بعد از گذراندن دوران تحصيلات ابتدايي در روستا ,دشواري‌ها را به‌جان خريد و براي كسب علم و دانش راهي نهاوند شد. حضور در نهاوند علاوه بر اينکه به او کمک مي کرد به آموختن دانش بپردازد ,باعث ارتباط او با دنيايي بود که از مدتها پيش به دنبالش بود, در اين شهر با افرادي آشنا شد که با او در مورد مبارزه و سرنگوني حکومت پهلوي هم عقيده بودند.اين آشنايي تغييرات زيادي در زندگي مطلب قيصري ايجاد کرد.
از آن به بعد او با جديت تمام وارد عرصه ي مبارزه با حکومت شاه خائن شد ,در حاليکه نوجواني بيش نبود.
دوران سخت مبارزات مردم ايران از حالت مخفيانه خارج شده بود و کوچه وخيابانهاي شهرها وروستاهاي ايران تبديل به ميدان جنگ بين مردم وحکومت ستمگر شاه وحاميان آمريکايي واسرائيلي اش شده بود. مدتها طول کشيد تا در 22بهمن 1357وعده خداوند در قرآن کريم تحقق يافت و نور به جاي ظلمت آمدتا زمينه ساز ظهور منجي آخرالزمان باشد.

پس از پيروزي انقلاب اسلامي ,مطلب که مدتي بود درس و مدرسه را براي حضور موثر در مبارزات انقلابي اش رها کرده بود,دوباره به سنگرتحصيل برگشت وبا تلاش فراوان موفق شد در آزمون سراسري شرکت کند و در دانشگاه الهيات و معارف اسلامي قم قبول شود.او به تحصيلات علوم ديني علاقه ي زيادي داشت واز قبولي در اين دانشگاه خوشحال بود.
مدتي از حضور اودر دانشگاه گذشت,خرابکاري هاي ضد انقلاب و ايجاد جنگ داخلي از يک طرف و هجوم همه جانبه ي ارتش بعث عراق از سوي ديگر باعث شد او دوباره تحصيل را رها کند وبه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بپيوندد.
پس از ورود به سپاه به سازماندهي نيروهاي بسيج پرداخت تا با استفاده از نيروي عظيم اين نهاد مردمي به مقابله با حجم وسيع توطئه ها بپردازد.ا و با تشكيل پايگاه‌هاي بسيج به آموزش عقيدتي و سياسي بسيجيان مي پرداخت.
اعتقاد داشت نيرويي که به هدفش اعتقاد داشته باشد ,با دست خالي هم مي تواند در مقابل مهاجمان ايستادگي کند.
ازدواج که کرد از روستاي زرامين به نهاوند رفت وزندگي مشترک با همسرش در نهاوند آغاز کرد.
پس از انجام کارهاي ماندگاروتاثير گذار در زمينه آموزش نيروهاي پاسدار وبسيجي به جبهه ها رفت تا آنچه را در کلاسها به نيروها آموزش داده بود,به صورت عملي به اجرا درآورد.او در جبهه با سمتهاي مختلفي که به عهده گرفت کمک زيادي به پيروزي هاي رزمندگان اسلام کرد.
از ابتداي جنگ تحميلي تا زمان شهادت لحظه اي از فكر جبهه و جنگ غافل نشد و حضوري جدي و فعال در جنگ داشت . چندين بار مجروح گرديد . در عمليات قادر در حالي كه مجروح شده بود فرماندهي نيروها را رها نكرد و تا آخرين دقايق حمله مقاومت كرد . در عملياتي چون والفجر 8 فرماندهي گروهان را به عهده داشت و شجاعانه در مقابل نيروهاي گارد رياست جمهوري عراق مقاومت كرد.
آخرين سمت او فرماندهي گردان 157 در عمليات كربلاي 4و5 بود.اودر عمليات کربلاي پنج در جبهه شلمچه به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
و قاتلوهم يُعذّبهُمُ ا... بِأيديكُم و يخرجُهم و ينصرُكم عليهم و يَشفِ صدور قومٍ مُؤمنين.
شما اي اهل ايمان با آن كافران به قتال و كارزار بر خيزيد تا خدا آنان را به دست شما عذاب كند و شما بر آنها منصور و غالب نمايد و دلهاي اهل ايمان را (به فتح و ظفر بر كافران) شفا بخشد.
خدايا معني آخرت و عشق به امام حسين(ع) را به ما بفهمان.
خدايا حال كه اين راه را برايمان فراهم كردي حق امام را بر ما حلال كن.
خدايا ما در سايه امام آمده‌ايم مقدر فرما تا زنده هستيم از خط امام و سايه امام خارج نشويم.
حمد و ثنا ايزد منان كه ما را به راه راست هدايت فرمود ,راهي كه به دور از هر گونه انحراف و گمراهي است, راهي كه انتهاي آن سعادت ابدي و منزلگاه پويندگان آن بهشت جاودان است. خداوندا ما را بر اين راه ثابت قدم قرار ده.
اين بنده حقير چند كلمه‌اي به عنوان وصيت نامه به خانواده‌ام دوستانم و مشتاقان ابي‌‌عبدا... (ع) و پيروان قرآن عرض مي‌كنم.
امروز كه به حول قوه الهي و تحت توجهات خاصه حضرت ولي عصر(عج) و رهبري هاي پيامبرگونه امام امت و با حضور امت هميشه در خط ولايت‌مان توانسته‌ايم ظلمت را از اين كشور امام زمان(عج) بيرون كنيم و نور قرآن هويدا شود ,مسئوليتها نيز سنگينتر از گذشته است. امروز اسلام در دست شما امانت است كه حاصل خون پيامبران و ائمه(ع) و شهدايي است كه در اين راه به شهادت رسيده‌اند لذا براي حفظ اين امانت الهي بايد مهيا شويد و چون گذشته هرچه بيشتر گوش به فرمان امام باشيد , همانطور كه امام فرمودند ما هنوز در ابتداي راه هستيم و شياطين دشمنان قسم خورده اسلام با انواع حيله‌ها در كمين نشسته‌اند. به نظر اين حقير اهم آنها عبارتند از:
1- به انحراف كشيدن رهبري انقلاب در آينده كه اين توطئه دشمن با هوشياري مسئولين دلسوز و اقدام به موقع مجلس خبرگان نقش برآب خواهد شد.
2- منحرف كردن مردم از خط ولايت فقيه و رهبري انقلاب كه اين هم با هوشياري امت هميشه در خط امام نقش بر آب خواهد شد. انشاء ا...
3- ايجاد تفرقه در بين مردم ما و مشغول كردن برادران حزب الهي با يكديگر و غافل شدن از دشمنان اصلي انقلاب.
عزيزان مطمئن باشيد آنهايي كه دم از اختلاف مي‌زنند از دو حال خارج نيستند يا توسط آمريكا هدايت مي‌شوند و يا افرادي هستند كه اسلام و انقلاب و امام را براي خود و رياستشان مي‌خواهند و اگر روزي اين رياستهاي فريبنده دنيائي از آنها گرفته شود خواهيد ديد كه با خط امام و انقلاب چگونه برخورد مي‌كنند. بنابراين ملت ما بايد هوشيار باشند. امام فرمودند تفرقه از شيطان است و هر كسي كه در جهت تضعيف وحدت امت حزب ا... حركت كند در خط شيطان است .
عزيزان مواظب باشيد كه ديگران را به جاي امام، امام خود قرار ندهيد. مسئله ديگر كه تذكر آن را لازم مي‌دانم ,مسئله جنگ تحميلي عراق عليه ايران است. امروز هيچ ملتي به اندازه ملت ما انگيزه براي ادامه اين دفاع مقدس ندارد.دشمن به خانه ما حمله كرده وملت ما را آواره نموده به ناموس مسلمانان تجاوز شده . بنابر اين با مشكلات جزعي و پيش پا افتاده تكليف را از دوش خود بر نداريم كه فرداي قيامت بايد جوابگو باشيم. اسلام نياز به استقامت دارد و شيعه بايد مظهر اين استقامت باشد. چون ما پيرو ائمه‌اي هستيم كه همه عمر در برابر آنهايي كه به حريم اسلام تجاوز مي‌كردند استقامت مي‌نمودند و ما كه زيارت امام حسين (ع) مي‌خوانم: «اللّهم اجعَل مَحيايَ مَحيا محمدٍ و آل محمد و مَماتي مماتَ محمدٍ و آل محمد.
مي‌گوئيم ,پروردگارا زندگي مرا زندگي محمد (ص) و آل محمد (ص) قرار ده و مرگ ما را مرگ محمد (ص) و آل محمد قرار ده.
بايد بدانيم كه زندگي ائمه سراسر رنج و مشكلات و از جنگي به جنگي و يا در زندانها و انواع مشقات گذشته و همه آنها نيز در راه اين هدف بزرگ يعني اسلام به شهادت رسيده‌اند.
چند نكته نيز به مادرم و خواهرانم و همسرم:
مادرم شما براي من زحمات زيادي كشيده‌اي شب و روز را كار مي‌كردي تا من بتوانم درس بخوانم ولي من نتوانستم حق فرزندي را ادا كنم, اميدوارم مرا ببخشيد و از خداوند براي من طلب آمرزش كني. مادرم، همسرم، خواهرانم نمي‌گويم بعد از من گريه نكنيد, گريه حق مسلم شماست ولي هر وقت خواستيد گريه كنيد بر مظلوميت اهل بيت پيامبر گريه كنيد زيرا هر مصيبتي در برابر مصيبت اهل بيت كوچك و ناچيز است. نكند خداي نكرده خود را طلبكار از انقلاب بدانيد كه اين انقلاب بر گردن ما حق حيات دارد و حيات ملت ما در گرو حيات انقلاب است. در مراسم دفن من مواظب باشيد حجاب را رعايت كنيد همچون مواقع عادي و خداي نكرده فعل حرامي انجام نگيرد ( كندن مو و خراشيدن صورت)
انشاء ا... خدمت امام زمان(عج) رسيديد سلام ما را برسانيد و از ايشان به جاي ما عذرخواهي كنيد كه سرباز خوبي براي ايشان نبوديم. در پايان از همه التماس دعا دارم و از همه دوستان و آشنايان حلاليت مي‌طلبم.
انشاء ا... امام را در دعا فراموش نكنيد به اميد اينكه مورد آمرزش خداوند متعال قرار بگيريم و اسلام جهانگير شود انشاء‌ ا...
مطلب قيصري 9/10/64






خاطرات
مظفر ,برادر شهيد:
بين مطلب و شهيد بزرگوار رضايي يك دوستي صميمانه اي حاكم بود كه غير از مأموريت در جبهه ها هيچ وقت طاقت و تحمل دوري همديگر را نداشتند . مطلب از ابتداي تحصيل در مدرسه به همراه شهيد مبارك رضايي بوده است و در زمان جنگ كه هركه جداگانه در مناطق جنگي حضور داشتند و هنگام مراجعت به مرخصي از احوال يكديگر جويا مي شدند تا اين كه شهيد مبارك رضايي در سال 1362 در منطقه فكه به شهادت مي رسد و شهيد مطلب در هنگام تشييع يار ديرينه اش و از دست دادن چنين فردي كه تمام وقتش در راه اين انقلاب سپري شده بود در همان روز تعدادي از موي سر و ريشش سفيد مي شود .از او سئوال مي كنند تو راتا به حال با اين همه موي سر و ريش سفيد نديده بوديم . اول انکار مي كند و بعد گريه اش مي گيرد و به يكي از همرزمان نزديكش كه آنهم در سال 1365 به شهادت مي رسد, موضوع را بازگو مي كند و مي گويد به خدا قسم كه فقدان شهيد مبارك برايم كمرشكن است و اين شخص كاش مي ماند و خدمت مي كرد .


مصاحبه با مادرشهيد:
1ـ محل و سال تولد شهيد و محل زندگي شهيد :
محل تولد شهيد روستاي زرامين سفلي و ايشان در سال 1338 به دنيا آمدند . شهيد تا هنگام ازدواج در روستاي زرامين بودند ولي وقتي ازدواج كردند به شهرستان نهاوند رفتند .
2ـ محل تحصيل و مدارسي كه درس خوانده و ميزان تحصيلاتش :
شهيد تا كلاس پنجم در روستا بودند ، دوران راهنمايي را در مدرسه سعدي بودند. دبيرستان را در ابن سينا درس خوانده اند . وقتي رفتند جبهه دانشجو بودند.
3ـ محل اشتغال و مسئوليت هايي كه داشته است :
پاسدار بودند و در سپاه خدمت كردند. مسئوليت پايگاه خواهران نهاوند و پايگاه زرامين را ايشان فرماندهي مي كردند. در عمليات ها فرمانده گروهان بودند . بعد فرماندهي گردان 157 درانصار الحسين شدند.
4ـ مدت و دفعات حضور در جبهه همراه با ذكر مناطق جنگي كه حضور داشته است:
مدتهادر جبهه بود .ايشان در عمليات كربلاي 4و5 بود .درجبهه ي شلمچه نيز حضور داشت . در سال 1362 در منطقه ي غرب و سردشت و درچند عمليات اين مناطق بوده.
5ـ محل شهادت و در چند سالگي شهيد شد:
در شلمچه كربلاي 5 به شهادت رسيدودر 26سالگي .
8ـ نحوه شهادت :
اصابت تركش به سينه و بعد از يك ماه پيکر شهيد به وطن برگشت .
9ـ خصوصيات اخلاقي شهيد :
مهربان و دلسوز بود. ايشان با رفيق و همسايه بسيار مهربان بودند . به نماز و روزه اهميت زيادي مي داد . از بچگي نماز مي خواند و روزه مي گرفت . به مطالعه و درس خواندن زياد علاقه مند بود.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : قيصري , مطلب ,
بازدید : 175
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1339 در خانواده‌اي متعهد و مذهبي به دنيا آمد. از کودکي در مراسم مذهبي و به خصوص مراسم مربوط به امام حسين(ع)شرکت مي کرد ,در محيطي معنوي وبا حس مبارزه عليه ظلم و ستم رشد کرد .
مهدي از همان کودکي در برابر کساني که معتقد به مسائل ديني و مکتبي نبودند واکنش نشان مي‌داد. اوبا علاقه ي زياد دوران تحصيلات را تا مقطع متوسطه پشت سر گذاشت.
ازنوجواني وارد عرصه ي مبارزه با حکومت طاغوت شده بود,در اين دوران برادر بزرگترش که از مبارزان فعال و پيشرو در استان همدان بود,بعد از مدتي تعقبي توسط سازمان امنيت شاه دستگير شد و به‌عنوان زنداني سياسي روانه ي شکنجه گاه هاي مخوف شاه خائن شد. اين رخداد عزم مهدي بهادر بيگي را در مبارزه اش جدي تر و مصمم تر کرد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي تمام سعي خود را براي تثبيت انقلاب به کار گرفت .ا و در اولين روزهاي پس از پيروزي به کميته انقلاب اسلامي (سابق)که اولين نهاد نظامي انقلاب بود ,پيوست.
در هر جايي که به نوعي موقعيت اسلام و انقلاب در خطر بود حاضر مي شد وبه جانفشاني مي‌پرداخت. در جنگهاي داخلي کردستان همراه وهمگام با سردارشهيد دکتر چمران به مقابله با عوامل استکبار برخواست .
او به همراه "مرضيه حديده چي دباغ "و آزاده قهرمان" جمشيد ايماني" سپاه پاسداران انقلاب اسلامي را در همدان را تاسيس کردند و با سن کمي که داشت قائم مقام فرماندهي سپاه همدان را به عهده گرفت.
با تهاجم همه جانبه ارتش عراق که به نمايندگي از دنياي ظلم و ستم  آغاز شده بود مهدي بهادربيگي به جبهه رفت تا از تماميت ارضي کشور امام زمان (عج) دفاع کند.
در سال1360 خانواده مهدي متوجه شدند اوبيشتر مرخصي هايش را به  کبودرآهنگ مي‌رود , پس از مدتي متوجه مي‌شوند او از طرف استاندار وقت به سمت شهردار کبودرآهنگ منصوب شده است. در اين مدت خانواده او کاملاً از اين موضوع بي اطلاع بودند. بعد از مدت کوتاهي که از دوران شهرداري وي مي‌گذشت، عليرغم فعاليت‌هاي چشم گير در اين زمينه؛ راهي فلسطين شد وبه آموزش مبارزان فلسطيني پرداخت .او با انتقال تجارب خود کمک زيادي به اين مبارزان براي مقابله با اشغالگران صهيونيست کرد.مهدي 6 ماه در فلسطين,لبنان وسوريه حضور داشت وبه ايران برگشت.
پس از بر گشت به ايران با اصرار فرماندهي سپاه غرب کشور، به سمت فرماندهي سپاه اسدآباد منصوب شد. او در اين سمت نيز فعاليت‌هاي چشم گيري داشت و کارهاي بنيادين زيادي انجام داد.
 مسئوليتهاي ديگري در پشت جبهه به او پيشنهاد شد اما او از پذيرش آنها امتناع کرد و به خط مقدم جبهه رفت.
گويا دريافته بود ديگر وقت ماندن نيست و بايد از اين قفس پرکشد. با شروع عمليات والفجر مقدماتي به‌عنوان فرمانده محورعملياتي لشکر32انصارالحسين(ع)به سمت منطقه  فکه حرکت کرد و در آنجا در حالي‌که مردانه مي جنگيد، شهد شيرين شهادت را نوشيد .
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيتنامه
خانواده عزيزم با سلام
چون وقت كم است و در حال حركت مستقيم، خيلي سريع چند سفارش دارم كه مي‌نويسم :
1-من دو سال است كه حقوق از سپاه نگرفته‌ام البته به‌غير از ماهي كه در سوريه بودم ,دنبالش نرويد ولي در اين مدت خرج‌هاي جزئي و خريدهاي خودم را از بودجه جبهه خرج كرده‌ام (كه با يك روحاني حاج آقا ثابتي در كبودرآهنگ) مشورت كنيد و هر چقدر صلاح دانست به حساب جبهه بريزيد.
2-هر چقدر كه مي‌خواستيد براي من خرج كنيد به جبهه بدهيد و يا به كساني كه احتياج دارند و از خرجهاي اضافه و بيهوده و اسراف خودداري نماييد
3-خرج مجالس را به حساب جبهه و ديگر امور را از حقوق سپاه برداريد.
4-هر ماه براي امام حسين (ع) روضه بگيريد و از خواهران و مادران دعوت كنيد.
5-من اعلام مي‌كنم كه با رضايت خودم به جبهه آمدم.
6-از شما تقاضا مي‌كنم كه نكند بگذاريد كسي خداي نكرده از نام شهيد سوء استفاده كند و در ضمن راضي نيستم كه كسي در موقع شنيدن خبر شهادت و بعد از آن اظهار ناراحتي كند البته اگر هم خواستيد گريه كنيد بر امام حسين (ع) گريه كنيد.
7-حتماً از خانواده شهدا چه مرد و چه زن دعوت كنيد كه با آنها ارتباط برقرار كنيد و در دعاي ندبه، كميل و توسل و عزاداريها شركت نمائيد البته فراموش نكنيد كه خير بدهيد و قرآن بخوانيد.
8-من نماز و روزه خيلي بدهكاري دارم چون همه‌اش در جبهه بودم و فرصت روزه گرفتن نداشتم برايم حداقل پنج سال روزه و نماز را بخريد البته نمي‌خواهم به شما فشار بياورم از حقوق سپاه خرج كنيد.
9-من خيلي از شما معذرت مي‌خواهم كه هم بدخط است و هم خيلي نامفهوم ولي ان شاء ا... كه مي‌بخشيد و چون خيلي عجله دارم هر چه به ذهنم مي‌رسد مي‌نويسم.
10-از همه شما مي‌خواهم مرا حلال كنيد و گناهاني كه داشتم و خطاهايي كه كردم من خودم خجالت مي‌كشم از شما كه به‌عنوان فرزندتان كاري برايتان انجام ندادم و نتوانستم خدمتي به شما بكنم مخصوصاً آقاجان و مادر كه ان شاء ا... با صبر و تحمل خود نشان خواهند داد كه در راه اسلام همه چيز خود را تقديم خواهند كرد.
11-مطمئن باشد كه شهدا شاهدي بر اعمال همه مي‌باشند و هميشه به ياد شما هستم كه اينطور ما را تربيت كرده‌ايد كه جاي شكر است.
12-هميشه يادتان باشد ما هر چه داريم اول از خدا و بعد از حضرت امام است و در نمازهايتان براي سلامتي او دعا كنيد و براي او نماز و روزه قضا بگيريد و در صورت امكان خودتان انجام دهيد.
13-به شما سفارش مي‌كنم كه در مقابل سخن ضد انقلاب و فاميل‌هايي كه حرفهاي بيهوده مي‌گويند مقاومت كنيد.
14-از همگي شما آقاجان و مادر و منصور و پرويز و حسن و حسين و علي و خانواده‌هايشان خداحافظي مي‌كنم.
در پايان باز هم شما را به شركت در مراسم‌ مذهبي و استفاده از اوقات بيكاري و عدم شركت در ميهمانيهاي پر خرج و رفت و آمد با افرادي كه امام را قبول ندارند و انقلاب را قبول ندارند سفارش مي‌كنم.خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار.
                                                                                                                                                                                                  مهدي بهادربيگي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : بهادربيگي , مهدي ,
بازدید : 220
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

آخرين روزهاي زمستان سال 1341 در حال سپري شدن بود که تولد کودکي از نسل خورشيد، گرمابخش روزگار يخ زده ی ستمشاهی شد.
کودکي و نوجواني‌اش را در زادگاهش "مريانج" سپري کرد.ا و توانست تحصیلاتش را تا مقطع راهنمايي به انجام رساند,مقطعی که آن روزبیشتر بچه هادر روستاهای ایران نمی توانستند تا آن مرحله تحصیل کنند.
در دورانی که مردم ایران سالهای پایانی مبارزه ی طولانی خود را با رژیم فاسد پهلوی طی می کردند ,او با نهضت وشخصیت امام خمینی (ره)آشنا شد و مشتاقانه به نهضت عاشورايي امام خميني (ره) پیوست و از آن پس از مریدان این مرد بزرگ شد.
هادی از هیچ کوششی برای پیروزی انقلاب اسلامی فرو گذار نبود,او با وجود سن کم در مبارزات خیابانی حضور داشت ودر سازماندهی و انسجام بخشی مبارزات مردم در مریانج تلاش می کرد.
با پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت بسیج در آمد تا درتحقق خواسته ی معمار کبیر انقلاب اسلامی که وجود ارتش بيست ميليوني درایران است سهیم باشد. او پس از عضویت در بسیج تلاشهای زیادی برای انسجام واعتلای این نهاد در مریانج متحمل شد.
اعتقاد داشت برای استحکام پايه‌هاي نظام جمهوري اسلامي باید شبانه روز تلاش ‌کرد. جنگ که شروع شد به جبهه عزيمت کرد.
اوبا پيوستن به واحد اطلاعات و عمليات لشکر32 انصارالحسين(ع) نشان داد برای پیروزی اسلام ,حاضر است سخت ترین وحساس ترین کارها را قبول کند.
مأموريت‌هاي دشوار و طاقت فرسايي را به انجام رساند و همراه با ياران دلير خود,با نفوذ به عمق جبهه دشمن و کیلومترها ورود به خاک دشمن, شناسايي‌هاي را انجام داد و ناممکن هایی را ممکن ساخت که با تفکرات مادی قابل باور نیست.
در طول دوران افتخار آمیز دفاع مقدس لباس رزم و جهاد را از تن بيرون نکرد ,روزی که به جبهه رفت تا 20روز مانده به پایان جنگ مردان در جبهه ماند تا رسالت تاریخی خود را به انجام رساند.
بارها مجروح شد و سخت تر از آن زخم فراق بسياري از دوستانش را به‌جان خريد و صبورانه در راه خدا مقاومت کرد تا آنکه سرانجام در روز هفتم مرداد ماه سال 1367 در جبهه اسلام‌آباد غرب ودر حالی که مسئوليت فرماندهی اطلاعات وعملیات تیپ سوم لشکر32انصارالحسین(ع) را به عهده داشت ,به شهادت رسید.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهید





وصیتنامه
السلام عليك يا ابا عبدالله
خدايا تورا شكر مي‌كنم كه حسين(ع) را به ما عطا فرمودي. خدايا اگر حماسه حسين(ع) در كربلا و شهادت ياران با وفايش نبود, اگر خطبه حضرت زينب(س) نبود ما اسلام را چگونه مي‌شناختيم و اگر حماسه كاروانسالار كربلا و علمدار باوفايش حضرت ابوالفضل(س) نبود ,ما درس ايثار و شهادت و شهامت را از كجا مي‌آموختيم. پس تو را شكر مي‌كنيم كه همه اينها را به ما عطا كردي , خدايا تورا شكر مي‌كنيم كه اين امام عزيز و بزرگوار و اين قلب تپنده مسلمين جهان را به ما عطا كردي.
چون لازم مي‌دانستم كه چند كلمه‌اي از وصيت نامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام را كه در درون قلبم بود و مرا هميشه زجر مي‌داد و سينه‌ام را در سالهاي متمادي آغشته به خون كرده بود در روي اين كاغذ بياورم.
اي ملت مسلمان و خدا جو , صداي هل من ناصر ينصرني حسين(ع) در اعماق بدنم جريان پيدا كرده است و اكنون كه نصيبم شده كه به اين پيام لبيك بگويم از جان و دل پذيرا شدم و به كربلاي خونين ايران عازم شدم تا به ياري حسين زمان و ياران با وفايش بپردازم و درفش بلند لا اله الا ا... را در بلندترين قلل جهان به اهتزاز در آوريم بلكه اين خون ناقابل من قابل قبول درگاه خداوند متعال قرار گيرد و كمتر كمكي به امواج خون سرخ شهدا در برانداختن حكومت ظالمان باشد.
اي ياوران حسين زمان, از خون سرخ تمامي شهيدان اين ندا برمي‌خيزد كه اسلام تنها دين جاويد و بر حق و قرآن وتنها قانون پاينده و محمد(ص) پيامبرم و خميني بت شكن رهبرم ,و شما دنباله رو شهيدان بايد به اين پيام ارج دهيد و با وحدتي بي مانند پايه هاي تمامي ظلم را فروريخته و به آرزوي ديرين تمامي شهيدان كه همانا پيروزي اسلام است جامه عمل بپوشانید.
شما اي پيام رسانان خون شهيدان و اي كسانيكه رسالت خطيري داريد پيام ما و تمام شهيدان را به گوش جهانيان برسانيد و پيام ما را به رنج ديدگان و زحمتكشان برسانيد بگوئيد كه ما چه مي‌گفتيم. حرف ما اين بود كه اين قدرترطلبي‌ها و رياكاريها و خود خواهي‌ها بايد محكوم شود با ناحق بايد مبارزه كرد و برنامه جاهليت بايد برچيده شود و عدالت بايد باشد نه ظلم و ستم.
سنت رسول ا...(ص) باشد نه اسلام معاويه و اسلام نمايي. امنيت باشد نه آشوب و اضطراب، سخن از خدا باشد نه از شيطان. آري اين سخن و نظر ما بود كه بدان خاطر ما را كشتند بر بدن‌هايمان اسب تاختند و سر و سينه مان را آماج تير و نيزه قرار دادند .آري ما گفته بوديم كه اسلام بايد زنده باشد حق بايد حاكم باشد و مردم بايد حق حيات داشته باشند و به همين خاطر ما را زدند و كشتند و بدنمان را پاره پاره كردند و فرزندانمان را در زير بمبهاي خوشه‌اي و موشكهاي 9 متري قرار دادند, چون ما حق مي‌‌‌گوييم و از مظلوم دفاع مي‌كنيم و بر ظالم مي‌تازيم.
خداوندا به خون پاك شهداء قسم به رسالت نبي اكرم(ص)، به ذوالفقار اميرمؤمنان، قسم به اسيران در بند زندان عراق، قسم و به آه پيرزنان و ناله بچه‌هاي شهدا در نيمه‌هاي شب، تا انتقام خون تمامي شهيدانمان را از تمام جنايتكاران دنيا نگيريم، از پاي نخواهيم نشست و تا رسالت تمامي شهيدان را به دوش نكشيم. آرام نخواهيم نشست و تمامي عالم و تمامي ملل دنيا بدانند كه فرزندان جمهوري اسلامي همه مردانه جنگيدند و از جنگيدن و مردن نمي‌هراسند .
سخني چند با آناني كه توان جنگيدن دارند ,بيايند و جبهه‌هاي جنگ را پر كنند, شما را به خدا قسم مي‌دهم تا زماني كه جنگ حق عليه باطل ادامه دارد از جنگ دور نشود كه آن وقت روز بدبختي ماست و اگر اين جنگ را پشتيباني نكنيم بلاي سختي به ما نازل مي‌شود پس بيائيد آنچه كه قرآن كريم به ما گفته است (و قاتلوهم حتي لاتكون فتنه و يكون الدين لله) انجام دهيم و آنچه را خداوند به ما تكليف كرده است انجام دهيم, با دشمنان اسلام. پس اي جوانان اي كسانيكه رسالت خميني داريد و اي كسانيكه نام حسين(ع) بر زبان مي‌آيد همه به گريه مي‌افتيد, پس بيايد كه حسين زمان ما امام بزرگوارمان كه ساليان دراز با حکومت ستمشاهي مبارزه كرد, شما را به جنگ با كفار دعوت مي‌كند مگر اين همان دشمني نبودكه ابا عبدا... الحسين(ع) و ياران با وفايش را به شهادت رسانيدند, مگر اين همان دشمني نيست كه خاندان اباعبدا... (ع) را به اسارت بردند و عده‌اي را با فجيع ترين شكنجه‌ها شهيد كردند, پس بيايد با اين دشمنان مبارزه كنيم و آنها را به خاك مذلت بكشانيم. ما اگر اين حرفها را مي‌زنيم از خودمان نمي‌گوئيم همه اينها را شهدا گفتند، اسرا گفتند پس اگر ما به اين نكته‌ها و كلمه‌ها گوش نكنيم بدانيم كه روزي گرفتار خواهيم شد و آن وقت است كه پشيماني سودي ندارد.

سخني چند با بچه‌هاي اطلاعات عمليات, اي دوستان عزيز و مهربان كه تمام مشكلات جنگ بر دوش شماست در وصف شما چه گويم و براي شما كه اولياي خدائيد چه بنويسم كه شما‌‌ها از كدامين تباريد و از كه درس شجاعت و استقامت را ياد گرفته‌ايد. مي‌دانم از كه آموخته‌ايد. جنگيدن را از معلم بزرگوارمان شهيد علي آقا چيت‌سازيان مرد جنگ ,مرد سختيها مرد مبارزه با نفس ,مرد با ايمان ,مردي كه تمام بچه‌هاي سپاه وبسيج شجاعتها و شهامتهاي او را در ميدان عمل ديدند. اي برادران مواظب خودتان باشيد كه شما در پيش خداوند ارزش داريد و تا روزي كه جان در بدن داريد با اين دشمنان اسلام بجنگيد كه اين مرام و اخلاق معلم‌‌‌مان علي آقا بود.

سخني چند با مادرم و برادران و خواهرانم, اميدوارم كه رسالتي را كه من بدوش داشتم شما هم اين رسالت را به دوش بكشيد حتي تا سرحد مرگ و از امام بزرگوارمان و روحانيت مبارز در خط امام مخصوصاً یاران با وفای امام پيروي كنيد كه اينان اسلام را شناسايي كردند و ما را از منجلاب گناه نجات دادند. مادرم اميدوارم كه اين قرباني را كه به درگاه خداوند تعالي دادي مورد قبول خداوند قرارگيرد . خواهرانم را دعوت مي‌كنم به حجاب و مسئله خيلي مهمي است در جامعه اسلامي كه بايد كاملاً حجابتان را رعايت كنيد كه اين مرام و آيين حضرت زهرا(س) است .شما ها بايد به حضرت زهرا(س) اقتدا كنيد و زن زماني به خدا نزديك مي‌شود كه حجابش را رعايت كند.

سخني چند با همسرم, اميدوارم كه خداوند تبارك و تعالي اين چشم انتظاري را قبول كند و فرداي قيامت تو را با فاطمه زهرا(س) محشوركند. انشاءا... تعالي زينبم را چنان تربيت كن كه رهرو حضرت زينب(س) باشد و چنان از خاندان ائمه اطهار براي آن بگو كه غرق در حضرت زهرا(س) باشد و چنان از مظلوميت ابا‌عبدا...(ع) براي آن بگو كه هميشه براي ابا عبدا... (ع) گريه كند و چنان از دشمنان معصومين و خاندان بني‌هاشم براي آن بگو كه هميشه از دشمنان ائمه نفرت داشته باشد و آن را چنان تربيت كن كه فردا در جامعه اسلامي زني باشد كه به حضرت زينب اقتدا كند و من اميدوارم كه همه اينها را كه گفتم براي زينبم بگوئيد . همسرم, زحماتي را كه در طول جنگ تحميلي براي من كشيدي ,چشم انتظاري هايي را كه كشيدي و با من چنان زندگي كردي كه هم خداوند تبارك تعالي و هم حضرت زهرا(س) راضي بود.
خداوند انشاءا... تورا و زينبم را با حضرت زهرا(س) محشور كند. انشاءا... اميدوارم كه فرداي قيامت همديگر را شفاعت كنيم و من در فرداي قيامت منتظر تو هستم. خداحافظ به اميد ديدار در فرداي قيامت در ضمن از تمامي فاميلها و مردم حلالي خواسته و اميدوارم كه مرا عفو نمايند. والسلام
هادي فضلي
خدا يا خدا‌يا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار .
مورخه 12/10/66 در منطقه بانه كردستان مظلوم.
اطلاعات عمليات لشکر النصار الحسين (ع)





خاطرات

دكتر محسن رضايي :
بسم الله الرحمن الرحیم
حسبنا الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر.
گرامی می داریم یاد و خاطره شهدای عملیات مرصاد را و همچنین تبریک و تهینت عرض می کنم مناسبت با سعادت ولادت مولی الموحدین امیرالمؤمنین ، ذوالفقار شکست ناپذیر جبهه اسلام را. این روز بر همه پیروان زحمتکش و فداکار جمهوری اسلامی ایران به خصوص پدران شهداء مبارک باد.
خوشحال هستم که توفیقی پیدا کردم تا برای ادای دین نسبت به زحماتی که رزمندگان استان همدان در طول هشت سال دفاع مقدس - بالاخص در برهه های حساس جنگ که عملیات مرصاد از آن جمله است - در جمع شما شرکت کنم و مقداری از سهمی که این شهدا برگردن ما دارند، ادا نمایم .
حادثه و عملیات مرصاد را نمی توان بدون حوادث منتهی به پذیرش قطعنامه و مسأله پایان جنگ کاملاً درک کرد و فهمید. برادرمان زحمت کشید و در مورد گوشه هایی از ابعاد صرفاً تاکتیکی این عملیات گسترده صحبتهای مفیدی کردند. بخشهای استراتژیکی که اشاره شد قابل تأمل است. چون در همه جبهه ها چنین وضعیتی را نداشتیم، ایشان باید مطالعات بیشتری بکند؛ همانطور که سختی عملیات را خوب ترسیم کردند که مثلاً چطوری می جنگیدند و حتی دخترانی را تربیت کرده بودند که خیلی قوی تر از مردانشان در صحنه بودند و چند بار از خاکریزهای جمهوری اسلامی عبور کردند و آمدند این طرف. یعنی حتی از تنگه چهار زبر هم عبور کرده بودند که البته دوباره رزمنده های ما اینها را عقب زدند. سختی عملیات را به خوبی ترسیم کردند ولی این درگیری شدید را بدون حوادث آخر جنگ نمی شود به خوبی تحلیل کرد. از طرف دیگر به علت تقارن این ایام با سالروز پذیرش قطعنامه 598، فکر می کنم شما هم از من انتظار داشته باشید این ابعاد را یک مقداری صحبت کنم.
جنگ فراز و نشیب فراوانی دارد. سال اول جنگ سال شکست های ایران و پیشروی های عراق در سرزمین های ما تلقی می شود. ارتش عراق حمله می کند. قریب به 5 استان ایران و اکثر شهر های این استان ها یا اشغال می شود یا مثل اهواز به محاصره در می آیند. ایران زحمات زیادی برای پس گرفتن این سرزمین ها می کشد اما کاری از پیش نمی برد. مقاومت در قصر شیرین از جمله این تلاش ها بود. عده ای از جوانان عزیز استان همدان – از جمله برادر سردار همدانی و آقای آزادی که در این جلسه آنها را می بینم - کسانی بودند که از همان روزهای اول جنگ به مقاومت پرداختند. با اینکه در ظاهر حمله ای به استان همدان نشده بود و استان کرمانشاه در خط مقدم بود ولی مردم همدان اولین گروه هایی بودند که به آنجا رفتند و از سرزمین هایشان، وطن شان و از اسلام و انقلاب شان دفاع کردند با این حال همه اینها مقاومت بود.
لذا سال اول جنگ ، سال مقاومت ایران و پیشروی عراق است. ایران 4 یا 5 حمله بزرگ انجام داد اما در همه آنها ناکام ماند. کاری نمی توانست بکند اما این وضعیت از سال دوم جنگ عوض می شود و ایران شروع به پیشروی می کند؛ ابتدا آبادان را آزاد می کند، بعد به سمت بستان و سوسنگرد پیشروی می کند و بعد با تداوم این روند در قالب عملیات های فتح المبین و بیت المقدس به مرز می رسد. سال های سوم و چهارم ایران وارد خاک عراق می شود؛ ابتدا در عملیات رمضان به سمت بصره پیشروی می کند. بعد جزایر خیبر را می گیرد و بعد در عملیات مسلم بن عقیل در مناطق غرب کشور بر چند شهر عراق مسلط می شود. عملیاتی را در شمالغرب انجام می دهد و از مریوان و ارتفاعات سلیمانیه عبور می کند و بخش هایی از استان سلیمانیه عراق را می گیرد. دیگر همین طور پیشروی های ایران ادامه پیدا می کند تا اینکه به عملیات فاو می رسیم و بعد از فاو ، شلمچه را می گیریم و در شلمچه ، یکسال قبل از پایان جنگ ، قطعنامه 598 صادر می شود. در حقیقت مدیریت یک مجموعه پیروزی های پی در پی طی 6 سال به دست ایران می افتد لذا 6 سال مداوم این ایران بود که حمله می کرد. غالباً موفق می شد. بعضی وقت ها هم اگر موفق نمی شد سرجای اولش قرار می گرفت. 2 یا 3 عملیات از این دست بود که اسم آنها را عدم الفتح می گذاشتیم.

اما ایران در خیلی از عملیات ها موفق بود؛ خرمشهر را آزاد کرد ، شهرهای خودش را آزاد کرد ، بعد رفت فاو را گرفت و اواخر جنگ یک بخش زیادی از استان سلیمانیه عراق را هم گرفت. لذا 6 سال از 8 سال جنگ ،ابتکار عمل دست ایرانی ها بود. رسیدیم به سال آخر جنگ یعنی زمانی که قطعنامه 598 صادر شد. در این دوره دیگر ایران به نتیجه رسیده بود که در جنوب نمی تواند کاری بکند لذا چند قرارگاه در جنوب گذاشته شد که منطقه جنوب را اداره کنند و یک قرار گاه هم در شمالغرب داشتیم. آنهایی که در جنوب بودند به فرماندهی برادر عزیزمان آقای شمخانی بود که آقای صفوی و فرماندهان اصلی جنگ را آنجا گذاشتیم و خودمان به شمالغرب رفتیم. که دوستان بعد از 3 یا 4 ماه آمدند و گفتند ما تا یکسال دیگر نمی توانیم در جنوب بجنگیم لذا عملیات دیگری به اسم والفجر 10 را شروع کردیم که قصدمان این بود که جنگ را ادامه دهیم و به سمت سلیمانیه برویم. تحلیل مان این بود که حالا که در جبهه جنوب به بن بست رسیده ایم و راه بصره و جنوب قطع شده ، باید در کرکوک که سومین شهر عراق و یک منطقه نفت خیز است ، جبهه جدیدی باز کنیم و نگذاریم جنگ به بن بست بخورد. اما از همان موقع پیدا بود که با توجه به مقاومت قدرت های بین المللی آنها نمی گذارند این پیشروی های ایران ادامه پیدا کند و لذا سال آخر جنگ سال تأمل در این مسائل بود که چکار باید کرد؟ چطور باید جنگ را اداره کرد؟ آیا آمریکایی ها دخالت می کنند یا نه؟ اینها همه در بین فرماندهان بحث شد و در تاریخ جنگ ثبت شده است. ما بیش از 60 هزار نوار ضبط شده از اتاق های جنگ داریم که تمام این صحبت ها آنجا منعکس شده است.

از یک سال قبل ، یعنی درست بعد از عملیات کربلای 5 و بعد از پذیرش قطعنامه 598 ، نامه ای خدمت امام نوشته می شود که به زودی عراقی ها حملات شان را شروع می کنند و احتمالاً ما دچار شکست های پی در پی می شویم. البته این نامه ها آن موقع سری بودند ولی امروزه اشکالی ندارد ما جملاتی از این نامه ها را برای مردم عزیزمان بگوییم. در این نامه باصراحت آمده بود که به زودی حملات شدید عراق شروع می شود. البته این قید «به زودی» ، 8 یا 9 ماه طول می کشید ولی مهم این است که تمام این بحث ها از قبل در قرارگاه ها جریان داشته و درباره آن بحث می شده است. البته چون جلسۀ امروز در رابطه با عملیات مرصاد است، ما از طرح جزئیات آن خودداری می کنیم. همین قدر می گوییم که بتوانیم مسائل مربوط به عملیات مرصاد را برای مردم عزیزمان بازگو کنیم.
بالاخره عراق بجایی رسید که از اواخر فروردین سال 1367یعنی حدود 3 تا 4 ماه مانده به پایان جنگ یک توان جدیدی ازخود نشان داد. خیلی از عوامل هم در ظهور این توان مؤثر بودند ؛ از کمک های مستقیم بین المللی گرفته تا ورود مستقیم آمریکا به جنگ در خلیج فارس و روحیه دادن به عراق. از جمله یک مجموعه ای از ژنرال های مصری و فرانسوی و روس به کمک فرماندهان ارتش عراق آمدند. در همین عملیات والفجر 10 ، ما بعد از یک هفته که پاتک های دشمن را خنثی کردیم یک مرتبه متوجه شدیم که نفرات تعدادی از لشکرهای اصلی عراق سوار اتوبوس و تریلی و تانک بر شده اند و به سمت جنوب رفته اند. معلوم بود که یکسری آمده اند به ارتش عراق گفته اند که اینجا نجنگید ، جنگ شما اینجا نیست ، بروید یک جای دیگر بجنگید. اطلاعات ماهواره ای فراوانی به ارتش عراق داده شد. چون مسئله مک فارلین اتفاق افتاده بود ، ارتش عراق و شخص صدام و کشورهای عربی نسبت به آمریکائی ها بدبین شده بودند. آنها فکر می کردند آمریکایی ها به دلیل پیروزی های ایران در فاو و جاهای دیگر ، پشت پرده معتقد شده اند که صدام دیگر قابل دوام نیست و باید بروند با ایران کار کنند. عراقی ها بدبین شده بودند لذا امریکایی ها می خواستند این بدبینی را جبران کنند و اطلاعات انبوهی به ارتش عراق می دادند. البته مسئله منافقین هم بی تأثیر نبود. همه این عوامل دست به دست هم داده بودند و ارتش عراق هفت سال بعد از آن پیشروی هایی که در هفته های اول شروع جنگ داشت و بعد به انفعال تبدیل شده بود، تحرکات خود را شروع کرد و حالت فعال به خود گرفت ؛ فاو ، جزایر خیبر و شلمچه را گرفت و به مرزهای بین المللی رسید. در اینجا یعنی در اواخر تیر ماه بود که جمهوری اسلامی قطعنامه 598 را پذیرفت. دلیلش روشن بود ؛ همان پیش بینی یکسال قبل که وضع جبهه های جنگ به زودی تغییر خواهد کرد و بدون ورود امکانات و توانایی های جدید نمی توانیم در مقابل عراق بایستیم. از یکسال پیش این پیش بینی شده بود ، اتفاق هم افتاد و همه ملاحظه کردند.
لذا مسؤلان کشور خدمت امام رفتند و از ایشان تقاضا کردند شما این قطعنامه را بپذیرید اما امام زیر بار نمی رفت. از اوایل تیرماه 67 تا پایان تیرماه 67 حوادث دیگری اتفاق افتاد و ارتش عراق تمام مرز را گرفت و امام بعد از آن در جریان محتوای نامه های فرماندهان سپاه و ارتش قرار گرفتند. اینها را کنار هم گذاشتند و فرمودند دیگر من تصمیم می گیرم که قطعنامه را بپذیریم و ایران پذیرش قطعنامه را اعلام کرد. اما برخلاف تصور همه ، عراق زیر بار پذیرش این قعطنامه نرفت. این نکات آخر جنگ به اندازه کل وقایع جنگ مؤثر است ؛ یعنی این دو هفته آخر جنگ آنقدر مهم است که ساعت به ساعتش قابل تحلیل است. حتی بسیاری از بزرگان و فرماندهان ما در جمع بندی از جنگ ، از آنجا که وقایع این دو هفته را درست در کنار هم نمی گذارند دچار اشتباه می شوند. جمهوری اسلامی اعلام کرد که قطعنامه 598 را قبول کردیم. امام هم پذیرفت. چون همه دنیا می دانستند که تا امام چیزی را نپذیرد آن مسأله جدی نیست، امام قطعنامه 598 را پذیرفتند.
مسؤلان سیاسی هم توی سازمان ملل فعال شدند اما عراقیها نپذیرفتند. یک روز گذشت ، نپذیرفتند. بعد از دو ، سه روز یکمرتبه به خرمشهر حمله کردند و دوباره خرمشهر را محاصره کردند. پس از این محاصره، ایران دست به یک عملیاتی زد که حتی اسم این عملیات هم هنوز در روزنامه ها و کتابها نرفته ؛ اسمش عملیات سرنوشت شد به این دلیل که امام از طریق احمد آقا پیامی به سپاه دادند. احمد آقا با من تماس گرفت. فرمودند امام گفته «یا سپاه یا خرمشهر». اسم آن عملیات را ما سرنوشت نهادیم و ارتش عراق را به عقب راندیم و دوباره خرمشهر از محاصره درآمد. حالا این حوادث همه در ابتدای مردادماه می افتاد. یعنی تیر ماه 67 مقطع بسیار تلخی است ؛ حملات عراق ، شکست ایران و پذیرش قطعنامه 598 از جمله حوادث تلخی است که در تیرماه رخ داده است. اما در مردادماه 67 همه چیز عوض شد و علت عوض شدن هم یک تحول اساسی است که در جبهه ایران صورت گرفته است. بعد از تقریباً یکسال که می گذرد ، دوباره جبهه ایران متحول می شود ؛ تحول هم از اینجا شروع شد که امام در جریان پذیرش قطعنامه 598 بسیار مظلومانه و صادقانه با ملت ایران صحبت کرد یعنی امام توضیح داد که من تا همین دیروز معتقد بودم که جنگ را باید ادامه بدهیم. من جام زهر را می نوشم و این قطعنامه را می پذیرم. آمد صادقانه با ملت ایران صحبت کرد و آبروی خودش را هم در مسائل بین الملل در طبق اخلاص گذاشت. چرا ؟ چون اگر قرار بود پذیرفته شود باید یکسال قبل و در اوج پیروزی ها پذیرفته می شد.

ایران قطعنامه را در حالی می پذیرفت که تمام آن سرزمین هایی که از موضع قدرت گرفته بود و منجر به صدور قطعنامه 598 شده بود ، دیگر دستش نبود. حالا از کجا معلوم بود که وقتی ما قطعنامه را می پذیریم دنیا هم بپذیرد. این ریسک بسیار بالایی است ؛ آن هم برای کسی مثل امام. اما ایشان اصلاً به این مسائل توجه نکرد ؛ به رضای خدا و مصلحت نظام و کشور فکر می کرد و صادقانه به مردم ایران گفت من تا دیروز این طوری فکر می کردم. الان وضعیت این طور است و من قطعنامه را پذیرفتم و به مسؤلان سیاسی و نظامی هم اعتقاد دارم. کسی فردا شروع نکند به جوسازی کردن علیه اینها. من خودم با تامل و فکر کردن تصمیم گرفتم و امروز این را به مصلحت ملت ایران می دانم. پذیرفت اما همین دو سه جمله کوتاه یک انقلابی در ملت ایران ایجاد کرد. اصلاً در تمام شهرهای ایران انقلاب شد. آن قدر نیروی قوی به جبهه می آمد که ما دیگر ماشین نداشتیم تا نیروها را ببریم و بعضی مردم سوار ماشین های خودشان می شدند. 5 الی6 نفر هم سوار می کردند و می آمدند. در گزارش های دژبانی که مرتب و به طور روزانه به ما می دادند این تغییرات محسوس بود. گزارش می دادند این نیرو که آمد و وارد جبهه شد ، صحنه برگشت. به محض اینکه ارتش عراق خواست از مرز عبور کند و وارد ایران شود با یک برنامه ریزی به خرمشهر حلمه کرد و آنجا را محاصره کرد اما سپاه عملیات سرنوشت را شروع کرد و کمتر از 48 ساعت ارتش عراق را عقب زد. نیروهای عراقی را محاصره کرد و تعداد زیادی را اسیر گرفت. دوباره مرز بین الملل را در جنوب تامین کرد.

هنوز آخرین تانک های عراق به مرز برنگشته بود که یکی از دوستان از جبهه غرب تماس گرفت و گفت که منافقین در کرند هستند. قبلش هم به ما گفته بودند که ارتش عراق قصرشیرین را محاصره کرده و سرپل ذهاب را گرفته و یک خط را تشکیل داده است. جبهه آنجا بیشتر دست برادران ارتش بود. بخشی از دوستان ما هم آنجا بودند و ارتباط داشتیم. تیپ نبی اکرم به فرماندهی سردار عزیزمان آقای مرادی که استاندار همدان هم هستند ، اینها در پادگان ابوذر بودند. یکی دو گردان در آنجا داشتند. آقای آزادی که فرمانده سپاه اسلام آباد بود هم پیش آقای مرادی در پادگان ابوذر رفته بود. موقعی که ارتش عراق حمله کرد در پادگان ابوذر بودند. قبل از اینکه منافقین بیایند و وارد کرند شوند اصلاً ارتش عراق همه جادها را صاف کرده بود. منافقین هم که عنوان ارتش آزادی بخش را برای خودشان گذاشته بودند گفت و این نیروی به اصطلاح آزادی بخش ، با تمام قدرت آمد و وارد مرزهای ایران شد ولی مثل یک شمع آب شد و چیزی از آن نماند.
البته تمام اقدامات لازم برای اینکه این نیروها وارد کرمانشاه شوند و بعد به تهران بیایند توسط ارتش عراق انجام شده بود یعنی یک نفر از منافقین هم در درگیری های مرز شرکت نکرده بودند. ارتش عراق تا نزدیکی تنگه پاطاق آمد ، هواپیماهای ارتش عراق از میراژ گرفته تا سوخو می آمدند و به صورت تاکتیکی جبهه ایران را بعد از کرند و اسلام آباد به اینطرف برای پیشروی منافقین پوشش می دادند. عقبۀ منافقین در باند فرودگاه اسلام آباد توسط نیروهای سپاه بسته شد و منافقین در یک حلقه چند کیلومتری به محاصره افتاده بودند ؛ پشت سرشان را لشکر 27 محمد رسول الله و لشکر 10 سیدالشهداء که از جبهه های جنوب آمده بودند ، بسته بود. از جلو هم لشکر 32 انصار ، تیپ قائم و سه تا گروه دیگر جلوی اینها را بسته بودند. توی محاصره قرار گرفته بودند.

روز دوم و سوم حمله با اینکه ما قطعنامه 598 را رسماً پذیرفته بودیم و ظاهراً ارتش عراق نباید کاری می کرد و شورای امنیت سازمان ملل آتش بست را اعلام کرده بود ، هواپیماهای ارتش عراق می آمدند خط مقدم نیروهای ایران را بمباران می کردند. سردار مرادی می گفت من خودم خلبان های سوخو را با چشم دیدم ؛ اینقدر پایین آمده بودند و بمباران می کردند. لذا در حقیقت ارتش عراق منافقین را در حمایت خودش گرفته بود که زمینه را برایشان باز کند تا به قول خودشان اینها جفت پا بیایند بروند و در تهران پیاده بشوند.
توطئه خیلی حساب شده و کامل طراحی شده بود ؛ از ماه ها قبل هم خودشان را برای اینکار آماده کرده بودند. همه چیز به حساب ذهن خودشان درست بود. نیروهای ما هم بخاطر اهمیتی که خرمشهر داشت و امام فرموده بود که یا سپاه یا خرمشهر عموماً به سمت جنوب رفته بودند و مشغول عقب زدن دشمن بودند. درست در همان لحظاتی که ارتش عراق داشت از جنوب محاصره می شد و نیروهای ما داشتند به مرز خرمشهر می رسیدند منافقین به کمک ارتش عراق عملیات غرب کشور را شروع کردند و لذا نیروهای ما بعضاً توی راه بودند و داشتند از کرمانشاه به اسلام آباد می رفتند که از اسلام آباد به پل دختر و از آنجا به سمت جنوب بروند. دو کاروان با هم روبرو شدند یکی کاروان منافقین که می خواستند بیایند از کرمانشاه به سمت تهران بروند و مقصدشان کرمانشاه نبود. دیگری هم کاروان های سپاه بودند که از کرمانشاه عبور می کردند تا به اسلام آباد بروند و از آنجا بسمت خرمشهر حرکت کنند. در حقیقت دو نیرو به طور اتفاقی در یک منطقه با هم مواجه شدند که هیچ کدام از آنها فکر نمی کردند در این منطقه با هم درگیر بشوند. نه منافقین فکر می کردند که جبهه جنگ شان بین اسلام آباد و کرمانشاه است و نه نیروهای ما که با آنها درگیر شدند فکر می کردند که محل مصاف در اینجا خواهد بود چون ماموریت شان خرمشهر بود.
اما مهم ترین یگانی که توانست تاخیر لازم را در حرکت منافقین بوجود بیاورد تا نیروها و لشکرهای دیگر برسند و کار منافقین را تمام بکنند لشکر 32 انصار بود. این لشکر در جنوب می جنگید. تعدادی از گردان هایش در خط مقدم خرمشهر می جنگیدند و چند گردانش در اینجا بودند. فرماندهان این لشکر اصلاً داشتند در خرمشهر می جنگیدند و به بقیه یگان هایشان هم گفته بودند وعده ما خرمهشر. راه بیافتید و بیایید. ارتش عراق می خواهد خرمشهر را بگیرد و بعد کارهای دیگری بکند. لذا به گردانهای لشکر 32 انصار که آماده بودند به خرمشهر بروند دستور داده شد که جلوی پیشروی منافقین را بگیرند. گفته شد جبهه جنگ عوض شده و خرمشهر را بگذارید برای آنهایی که آنجا هستند. شما باید از کرمانشاه دفاع کنید که در آینده خط تشکیل می دهند.
بالاخره ارتش منافقین محاصره شد و حدود دوهزار نفر راه آنان را از جلو و عقب سد کردند و برادرانمان آقای مرادی و آزادی که از ابوذر آمده بودند ، از سمت قلاجه وارد شهر اسلام آباد شدند و آنجا را آزاد کردند. تیپ لشکر 27 محمد رسول الله و لشکر 10 سیدالشهداء که از سمت اهواز آمده بودند ، از باند اضطراری فرودگاه که محل استقرار هواپیماهای جنگی بود حمله کرده بودند. لشکر 32 انصار ، تیپ قائم و یک تیپ از لشکر عاشورا از سمت تنگه چهار زبر حمله کرده بود. دوهزار نفر از منافقین اینجا از چهار طرف در محاصره افتادند. شما شک نکنید اگر این انهدام به آنان وارد نمی شد بلافاصله بعد از پایان جنگ یکی از مهمترین مشکلات ایران همین منافقین بودند که خدای متعال می خواست اینها آخر جنگ بیایند به محاصره درآیند و اکثرشان نابود شوند. نصف تعداد کشته شدگان هم زخمی و مجروح داشتند. آماری که به طور تقریبی وجود دارد بین 700 تا 800 نفر زخمی و مجروح دادند و دو برابر این رقم به هلاکت رسیدند. این نشان می دهد که بخش عظیمی از امکانات و نیروهایی که در طول این سالها با کمک آمریکا و فرانسه و عراق و بعضی از کشورهای عربی فراهم کرده بودند از بین رفت و منهدم شد .اما نکته خیلی مهمی که هست این است که پس پایان جنگ کجاست ؟ و چگونه تمام شد؟ اتفاقاً این نکته از ابهامات در جنگ ایران و عراق است!
از نظر مسائل معنوی که خودتان در جریان هستید ما برای انجام تکلیف می جنگیدیم واگر هم می گفتم سقوط صدام ، منظور ما یک صلح واقعی بوده که انهدام کفر و تجاوز طلبی را در پی داشته باشد وگرنه ما قصد لشکر کشی به جایی را نداشتیم. از ابتدای انقلاب تاکنون و در آینده هیچگاه منطق جمهوری اسلامی و انقلاب این نبوده که نیروهای ما بروند شهرها و کشورها را تصرف کنند بلکه انقلاب ما یک انقلاب قلبی است.
اگر دنیا حرف منطق ما را بپذیرد می آیند مسلمان می شوند ، انقلابی می شوند ، آزاده می شوند و اگر هم نپذیرند که ما با زور سلاح و از این قبیل کاری نداریم. در مورد جنگ با صدام ، چون برای ما احراز شده بود که او یک عنصر نامطلوبی است که به حوزه های نفتی ایران و کویت و عربستان طمع دارد و جنایتکاری است که دستش به هر کسی برسد آنها را از بین می برد با او می جنگیدیم. ضمن اینکه می دانستیم جنگ ما به سادگی تمام نمی شود، هدف ما هدفی معنوی بود.

اما صرف نظر از ابعاد پیروزی ها و فتوحات معنوی ، آیا ایران از نظر نظامی و سیاسی به پیروزی رسید یا خیر ؟ علت اینکه اینگونه ابهامی وجود داشت این بود که دقیقاً مشخص نشد که پایان جنگ در تیرماه بود یا در مردادماه یا در شهریور اتفاق افتاد؟ به همین دلیل است که در کشور ما طی یک اتفاق بی سابقه به جای پایان جنگ، آغاز جنگ را جشن می گیریم. بارها این را گفته ام و خدمت مسولان عزیزم نامه نوشتم که شما برای چه در 31 شهریورماه جشن می گیرید؟ 31 شهریور ماه ، زمان حمله عراق به کشور ماست. مگر کسی زمان حمله به کشورش را جشن می گیرد ؟ ما باید پایان جنگ را جشن بگیریم و کجاست پایان جنگ ؟
یک ماه بعد از پذیرش قطعنامه ؛ یعنی مردادماه. چرا ؟ برای اینکه درست در تیرماه ما شکست های پی در پی خوردیم و قطعنامه 598 را پذیرفتیم و به همین دلیل عراق نپذیرفت چرا که ما در ضعف بودیم و مرتب شکست می خوردیم اما حادثۀ مهمی در مردادماه اتفاق می افتد. در طول یک هفته عملیات هایی صورت می گیرد. ایران در تمام این عملیات ها موفق می شود. به جبهه خرمشهر حمله کند و دشمن را تا مرز عقب می زند. به جبهه کرمانشاه حمله می کنند. در عملیات مرصاد موفق می شود تا خود قصرشیرین دشمن را عقب بکشاند. ایران بعد از این تغییرات آماده می شود که دوباره به بصره حمله کند. خود امام جلوی نیروهای ایران را گرفتند و فرمودند نه ، چون ما قطعنامه را پذیرفتیم ، نیازی به حمله برای تصرف بصره نیست .
نیروهای ما تازه آماده بودند که در لحظه های آخر جنگ بعد از اینکه کرمانشاه ، خرمشهر و اسلام آباد ، قصرشیرین ، کرند ، سرپل ذهاب و گیلانغرب و همۀ اینها را آزاد کردند به بصره حمله کنند که امام فرمودند نه. پس جنگ در این حالت تمام شده است. پس ما نه تنها پیروزی معنوی داشته ایم بلکه از بعد نظامی هم پیروز شده ایم و علامتش هم اینست که وقتی ما این پیروزی ها را بدست آوردیم صدام اعلام کرد من هم این قطعنامه را قبول دارم ، اگر ما این پیروزی ها را بدست نمی آوردیم که صدام قطعنامه را قبول نمی کرد . کما اینکه قطعنامه 598 هم محصول پیروزی های ایران در فاو و شلمچه بود و در حقیقت دنیا ناچار شد این قطعنامه را بنویسد. با کراهت آنرا نوشتند. ما هم به این دلیل با کراهت پذیرفتیم که در تیر ماه در اوج شکست بودیم و دشمن به این دلیل قبول کرد که در مرداد ماه در اوج شکست قرار گرفته بود.
پس همه صحنه روشن است. تمام صحنه جنگ با تاریخ و روز و پیروزی ها روشن است. یک چیز کوچکی هم نیست که آدم بتواند این خورشید پایان جنگ را پشت ابرهای اوهام پنهان کند. این خورشید پایان جنگ باید در وسط آسمان قرار بگیرد و باید برایش جشن جنگ گرفت. یعنی باید در مردادماه جشن بگیریم چون در مردادماه اسرای ما آزاد شدند ، در مردادماه سازمان ملل صدام را محکوم کرد. اکثر حوادث شیرینی که بعداً در رابطه با جنگ رخ داد اغلب در مردادماه بوده است ؛ مثلاً اسرا در مرداد ماه سه سال بعد یعنی در مرداد 1370 آزاد شدند. اعلام نظر سازمان ملل در محکومیت صدام به عنوان متجاوز در جنگ ایران و عراق و اعلام خسارت ایران و تعیین کمیسیون تعیین متجاوز همه اینها اگرچه چند سال بعد از پایان جنگ بوده اما همگی در مردادماه بوده است. بنابراین مرداد را باید جشن گرفت، مردادماه سال پایان جنگ است و ایران و جبهه ایران موفق شدند در پی پیروزی معنوی ، پیروزی سیاسی و نظامی هم بدست بیاورند.

اما عملیات مرصاد در این رابطه نقش بسیار تعیین کننده ای داشت یعنی اگر منافقین می توانستند بیایند در کرمانشاه و مستقر می شدند و ارتش عراق هم می توانست خرمشهر را در محاصره نگه دارد، شما فکر می کنید قطعنامه را قبول می کرد؟ طرح صدام این بود که بعد از اینکه خرمشهر و کرمانشاه را گرفت ، خرمشهر را توسط ارتش خودش و کرمانشاه را توسط منافقین اداره کند و اعلام کند که قطعنامه 598 را قبول ندارم و باید قطعنامه دیگری نوشته شود. طرحش را هم آماده کرده بود. چرا؟ برای اینکه 598 هشت بند دارد که اکثر بندها به ضرر عراق است. هیچ وقت ارتش عراق قبول نداشت که دوباره به قرارداد 1975الجزایر برگردد. در قطعنامه 598 بازگشت به مرزهای بین الملل یعنی مفاد همان قرارداد 1975 تایید شده است. ارتش عراق و صدام اصلاً حاضر نبود قبول کند کمیته تعیین متجاوز شکل بگیرد. ولی این در قطعنامه 598 آمده است. ارتش عراق و صدام تعیین خسارات را قبول نداشتند ولی در اینجا آمده است. می خواستند بروند و قطعنامه دیگری بگیرند. عملیات مرصاد دشمن را ناکام کرد. صدام فهمید که نمی تواند جنگ را ادامه دهد و نمی تواند از ایران امتیاز بگیرد.
عملیات مرصاد در قطع امید دشمن نقش مهمی داشته است و این 120 نفر شهید استان همدان که در این عملیات شهید شدند باید در حقیقت «120 شهید پیروزی» نامگذاری شوند. ایران در هفته آخر جنگ پیروز شده و اینها شهدای پیروزی ایران هستند. مجروحان و جانبازان عزیزی که در تنگه چهار زبر در عملیات مرصاد مجروح شدند چه از برادران سپاه چه از برادران ارتش ، اینها مجروحین و جانبازان پیروزی هستند. عملیات مرصاد از نظر نظامی خیلی مهم است؛ ارتش عراق و منافقین 120کیلومتر در عمق خاک ایران پیشروی کردند و خودشان را به 30 کیلومتری شهر کرمانشاه رساندند. هر چند عقب زدن اینها از نظر نظامی پیروزی خیلی مهم است اما اثر سیاسی و ناکام کردن صدام در توطئه های آخر جنگش از این مهمتر است و بلکه اثر تعیین کننده ای دارد.
ما برای چه بجنگیم ؟ ما برای صلح می جنگیدیم اما نه صلح سیاسی ، نه صلح استثمارگرایانه ، یک صلح واقعی. یکی از همین شهدا ، شهید هادی فضلی فرمانده اطلاعات عملیات تیپ یک لشکر 32 انصار الحسین که در تنگه چهارزبر به شهادت رسیده، در وصیت نامه اش به یک حرف بسیار مهم سیاسی اشاره می کند و می گوید مگر ما غیر از اینکه برای جنگ و برای صلح می جنگیم؟ ایشان می گوید که شما ای پیام رسانان خون شهیدان ، ای کسانی که رسالت خطیری دارید ، پیام های تمامی شهیدان را به گوش جهانیان برسانید و پیام ما را به رنج دیدگان و زحمت کشان برسانید و بگویید که ما چه گفتیم ، حرف ما این بود که این قدرت طلبی ها و ریاکاری ها و خودخواهی ها باید محکوم شود ، با ناحق باید مبارزه کرد و برنامه جاهلیت باید بریده شود و عدالت باید باشد نه ظلم و ستم ، صحبت ما این است که ما اسلام رسول ا...(ص) را می خواهیم ، نه اسلام معاویه و اسلام ، امنیت باشد نه آشوب و اضطراب ، سخن از خدا باشد نه از شیطان.
ببینید ، برادر عزیزی در سال 1367 یعنی 20 سال قبل ، خونش را برای چه داده و برای چه چیزی مبارزه کرده و چقدر عمیق و اساسی با این نبرد برخورد کرده است؟ یا یکی دیگر از همین شهداء ، شهید بهرام مبارکی می فرماید که ما در چنین جنگهایی می توانیم خودمان را بسازیم و با چنین جنگهایی می توانیم ایران ، عراق ، فلسطین ، کربلا و قدس و تمام مسلمانان و مستضعفان جهان را آزاد کنیم .

نکته اساسی اینجاست؛ با جنگ است که می توان صلح را برقرار کرد و شاید این عمیق ترین صرف سیاسی باشد که از یک مجاهد فی سبیل ا... که فرمانده یک گردان از لشکر 32 انصار است می شنویم که ما برای چه می جنگیم ؟ ما برای آزادی ، انسانیت و برای این که جنگ نباشد می جنگیم ، برای اینکه ناامنی و خشونت نباشد. جنگ ما خشونت نبود. اگر بود که نباید این آدمهای داوطلب شهادت و با این افکار بلند و باشعور و آگاهی های وسیع بیایند در جبهه های جنگ خودشان را به شهادت برسانند. امروز هم همین طور است. امروز ما انرژی هسته ای برای چه می خواهیم ؟ ما برای صلح آنرا می خواهیم و نمی خواهیم وابسته به کشوری باشیم.
شما می گویید که ایران انرژی هسته ای نداشته باشد چون می دانید که در 10سال آینده قیمت نفت فراوان خواهد شد که بعداً بتوانید آنرا مفت در قبال انرژی هسته ای که به ما بدهید بخرید و تمام سرمایه آینده نسل ما را از بین ببرید. اینکه رهبر عزیز ما و دولت خدمتگزار ما دارند ایستادگی می کنند ، براساس یک منطق است. دنبال خشونت که نیستند ، دنبال جنگ طلبی که نیستند ، ایران همیشه آمادۀ مذاکره بوده و الان هم هست .
صحبتهای دیروز مقام معظم رهبری را هم شنیدید که فرمودند که ما مذاکره می کنیم. حالا ممکن است یک عده ای در کشور ما باشند که روحیاتی برای خودشان داشته باشند. اما مسئله اینست که روال منطقی جمهوری اسلامی از ابتدا تاکنون صلح و مذاکره و انسانیت و عدالت و همزیستی بوده ، در یک چنین شرایطی البته امکان سوء استفاده از ما وجود دارد. ما باید مراقب باشیم. وحدتمان را حفظ کنیم. امروز به شدت جامعه ما نیاز به وحدت دارد. امروز هر نوع مناظره سیاسی ، هر نوع برخوردهای غیر وحدت آمیز ، تخریب پشت جبهه ایران است. ما شرایط حساسی داریم. انشاءا... از این شرایط هم باید عبور کنیم و خواهیم کرد. البته باید کاملاً مراقب باشیم. حتی تا آخرین روزهای این فرد دیوانه (جرج دبلیو بوش) ما باید رعایت بکنیم. این شش یا هفت ماه آینده را پشت سر بگذاریم تا اینکه انشاءا... خود مردم آمریکا بتوانند به نتیجه برسند و تصمیماتی بگیرند که هم کشور خودشان را درست کنند و هم این همه فشار به کشورهای منطقه نیاورند.
لذا امروز مسئله وحدت برای ما بسیار مهم است. همدان همیشه پرچم جهاد و مبارزه و وحدت و پرچم شهادت را در دست داشته است. در همین جلسه ، خانواده های بزرگواری از شهداء را می بینم که اینجا نشسته اند. از آقایان حجازی تا دوستان دیگر. همدان شهر شهادت ، معرفت ، عرفان ، علم و حماسه است و همیشه از پرچمداران بسیج هم بوده ما بیشترین بسیجیان و نمادهای بسیجی را همیشه می آمدیم در همدان علم می کردیم. آن بسیج 5 لشکر تا آن بسیج 10 لشکر که در شرایط بسیار حیاتی جنگ یک قیامی در کشور بوجود آورد ، از همدان آغاز شد.
امیدواریم که با وحدت پشت سر رهبرمان ، با وحدت کلمه ، با دوستی و همکاری بیشتر و کم کردن از نزاع های سیاسی بتوانیم این شرایط حساس کشور را پشت سر بگذاریم .
والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : فضلي , هادي ,
بازدید : 126
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

در روستاي "شاهنجرين" يکي از روستاهاي شهرستان رزن به دنيا آمد. از کودکي به همراه پدرش در مراسم مذهبي و عزاداري‌هاي ائمه اطهار (ع) ,با شوق و علاقه شرکت مي‌کرد.
استعداد خوبي داشت وعاشق تحصيل بود اما به‌علت نبود فضاي تحصيلي براي مقطع راهنمايي و دبيرستان در زادگاهش, مجبور به ترک تحصيل شد و در تهران همراه با برادربزرگ خود به کار روي آورد.
در دوران مبارزات انقلاب نوجواني بيش نبود اما پا به پاي مردان بزرگ ومجاهدان مسلمان فعاليت‌هاي انقلابي مي‌کرد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي شهيد عبدالهي وارد بسيج رزن شد و در سال 60 13با عضويت در سپاه همدان و گذراندن يک دوره آموزشي به جبهه‌ي سرپل ذهاب رفت.اوبه‌ واحد خمپاره انداز جبهه ي سرپل ذهاب معرفي شد وبه دليل هوش و قدرت فوق العاده‌اش پس از طي آموزش اوليه به‌عنوان فرمانده قبضه خمپاره 120 mmو سپس با حفظ سمت به سمت فرمانده ديدباني واحد خمپاره انداز منصوب شد.
ناصردر سال 61 13به سمت قائم مقام فرمانده واحد خمپاره انداز منصوب شد.بعد از آن آموزش هاي ديدباني، نقشه خواني، خمپاره و توپخانه را در مرکز آموزش هاي نظامي ابوذر با موفقيت و رتبه عالي گذراند. او در سال 1362 همزمان با تأسيس لشکر 32 انصارالحسين (ع) مسئوليت واحد خمپاره و واحد ضر زره اين يگان را به عهده گرفت. پس از مدتي به واسطه کفايت و قابليت‌هايش از طرف فرماندهي لشکرکه در آن زمان به به فرماندهي توپخانه منصوب شد.
ناصر عبدالهي از زمان ورود به سپاه تا لحظه شهادت دست از ياري دين خدا برنداشت تا اينکه در عمليات والفجر 8 در شهر فاو توسط تير مستقيم دشمن از ناحيه دست و پا مورد اصابت قرار گرفت و به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد






وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خدايا تو را سپاس مى گويم به خاطر اين همه نعماتت كه بر ما ارزانى داشته اى و همچنين اين توفيق را به ما دادى كه رهبرمان را بشناسيم ,رهبرى كه انسانها را ه بسوى تو هدايت مى كند, رهبرى كه حرفش ,جنگش ، سكوتش و كلا رهبريتش براى تو و به خاطر توست .
خدايا تو را سپاس مى گويم كه اين توفيق را به من دادى تاقطره اى از اين اقيانوس بي كران باشم و خود را به لشگرى كه پرچمدارش روح خدا نايب بر حق امام زمان است ملحق كنم .
خدايا تو شاهد باش كه من بر اساس رسالت و مسئوليتى كه در برابر اين انقلاب اسلامى كه خونبهاى هزاران شهيد و مجروح است ,به جبهه آمده ام و اين را يك فريضه بر خود دانستم .حال خدايا پس اين سعادت كه شامل حالم نمودى از تو مى خواهم كه در اين راه ثابت قدم بدارى و از لغزشها و هواهاى نفسانى نگهدارم باشي و كمكم كنى از اين امتحان كه خود براى انسانها قرار دادى قبولى در پيشگاهت را كه تنها آرزوى من است, به دست آورم و مورد رضاى تو قرار بگيرم كه بزرگترين سعادت و خوشبختى انسان در آن است كه تو از او راضى و خشنود باشى .
و اما وصيت :
از آنجا كه نوشتن وصيت نامه بر هر مسلمان واجب است, بنده نيز بر خودم لازم مى دانم چند موردى را متذكر شوم ,شايد هديه اى براى برادران و خواهران همدينم باشد . اولين تذكر: -
برادران و خواهران غيور و حزب الهى كه در جبهه ها و پشت جبهه مشغول نبرد با دشمن دين و ياران خدا هستيد, مثل هميشه اميد وار باشيد, اميدوار به خدا و نصرتش همين كه اميد به پيروزى در مقابل شرق و غرب (كسانيكه با ما در ستيزيد ) داشته باشيم اين خود يك پيروزى است و پيروز يهاى بعدى نيز در پى همين پيروزى اوليه است . پيروزى اصلى را که به باور دشمنان پيروزى نظامى است را پيروزى اصلى ندانيم بلكه پيروزى اصلى همان پيروزى در مقابل امتحانات خدا است, اگر كيلومترها به جلو يا عقب بر گرديم بايد به نحوه جنگيدن و به انجام وظيفه مان نگاه كنيم و ببينيم آيا آن وظيفه دينى كه بر گردن ما بود انجام داده ايم يا نه, اگر انجام داده ايم كه پيروزيم و اگر غير بود ولو اينكه در ظاهر هر مقدارى هم از دشمن را مغلوب كرده باشيم و تپه ها و دشت ها به تصرف خود در آوريم , شكست خورده ايم چون كسى كه براى خدا مى جنگد پيروزى را در اداى تكليف الهى مى بيند و براى كسب رضايت او مى جنگد حال چه پيروزى نظامى به دست بياورد يا نياورد پس پيروزى اصلى همان رو سفيدى در پيشگاه خدا و كسب رضايت اوست .
تذكر دوم ، به برادرانى كه در قسمت هاى تخصصى سپاه مشغول مي باشند, ما بايد اول اين را در نظر داشته باشيم كه كسب تجربه و تخصص و آموزش هاى علمى هر قسمت فقط وسيله اى براى رسيدن به هدف اصلى است,خداى نكرده اينطور نباشد كه چنان سرگرم مسايل تخصصى شويم كه رفته رفته از مسئله وسيله بودنش منحرف شويم, لازمه اين كار اين است كه هدف مثل هميشه بر ايمان مشخص و محور اصلى باشد و براى رسيدن به اين هدف مقدس تلاش و كوشش و كم خوابى را پيشه كنيم و همچنين مطالعات خود را بيش از پيش ادامه دهيم تا ان شاءالله سپاه از تجارب و تخصص ها ى لازمه غنى شود .

وصيت به پدر بزرگوارم:
بسم الله الرحمن الرحيم
بعد از حمد و ثناى خداى تبارك و تعالى خدمت پدر عزيزم سلام عرض مى كنم . پدر جان اميدوارم مثل همه پدران شهدا قوى دل باشيد و شكر اين كه من را تا به اين سن رساندى و راهم را شناساندى و روانه جبهه ام كردى ,به جا بياورى و هميشه براى همه سفارشتان اين باشد كه اطاعت از رهبر داشته باشند و او را براى خود الگو قرار دهند و جنگ را براى خود مسئله اصلى بدانند و خداى نكرده نگذارند جبهه ها و حتى براى يك لحظه هم خالى بماند .
پدر جان جهت اطمينان خاطر شما اين را هم خدمتتان عرض كنم كه مطمئن باشيد من راهم را كاملا شناختم و خوب فهميدم كه سعادتم در كجاست و در پى او به راه افتادم و شما خاطر جمع باشيد من فقط و فقط براى حفظ دين اسلام و به خاطر رضاى خداو به امر امامم جهاد كردم و اين را هم داشته باشيد كه هر آن چه را كه خدا بخواهد همان مى شود . پدر جان مقدار خورده حسابهاى با مردم دارم كه در اينجا ياداشت مى كنم كه شما با تقبل زحمت به آنها رسيدگى نماييد .
از يوسف رحمانى 50000 ريال طلب دارم .
به رضا خسروى نوين 30000 ريال بدهكارم
به سپاه 200000 ريال بدهكارم
و ساختمان كه در همدان ساخته شده صاحبش شما هستيد فقط 3100000 ريال برابر با سيصد و ده هزار تومان به معمار موسوى داده ام و بقيه اش را شما تكميل نماييد .
ناصرعبداللهي 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : عبدالهي , ناصر ,
بازدید : 234
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

يوسف رضا ابوالفتحي در بهار سال 1332 در روستاي "سکر آباد"نهاوند در يک خانواده کشاورز به دنيا آمد .دو ساله بود که پدر و مادرش به خاطر اختلاف با ارباب ده ن,گزير به روستاي شعبان کوچ کردند.
يوسف رضا مانند ساير کودکان روستا با رنج و سختي قد کشيد و بزرگ شد. دوره ابتدايي را در اين روستا گذراند و براي ادامه تحصيل به تهران آمد. در دبيرستاني که درس مي خواند با فرزندان خانواده آيت الله پسنديده، برادر امام خميني(ره) آشنا شد. همين آشنايي را چراغ راه زندگي اش قرار داد. او توانست با تلاش زياد در دانشسراي تربيت معلم به تحصيلات عاليه خود ادامه دهد اين دوران همزمان بود با اوج گيري انقلاب اسلامي مردم ايران بر عليه حکومت ستمگر پهلوي.او يکي از پيشتازان اين مبارزه بزرگ والهي بود.
بعد از پيروزي انقلاب براي حراست از دستاوردهاي آن وارد کميته انقلاب اسلامي سابق شد .مدتي بعد با دختر عمويش ازدواج کرد.
تلاش او در کميته انقلاب اسلامي در مقابله با توطئه هاي ضد انقلاب خيلي زود توانست شايستگي هايش را در فرماندهي نشان دهد.
چرخش سريع تحولات انقلاب از شورشها وخرابکاري هاي ضد انقلاب در کردستان گرفته تا جنگ عراق به نمايندگي از دنياي ظلم وستم بر علين ايران اسلامي, و مبارزه با اشرار و قاچاقچيان مواد مخدر و منافقين او را لحظه اي آرام نمي گذاشت. آرام و قرار ظاهري او در روزهايي بود که به خاطر جراحت هاي پي در پي روي تخت بيمارستان مي گذراند.
سال ها از دوران سخت مبارزات گذشته بود وايران به يکي از باثبات ترين کشورهاي تبديل شده بود واين نبود مگر در سايه جانفشاني و مجاهدات رزمندگان وسرداراتن چون يوسف رضا ابوالفتحي.
تاريخ يازدهم اسفند1378را نشان مي دادو فرمانده ناحيه انتظامي استان فارس ,سردار يوسف رضا ابوالفتحي در روز عروسي پسرش ـ محمد ـ براي انجام ماموريت به يکي از مناطق استان فارس مي رود. اين آخرين ماموريت اين سردار خستگي ناپذير است. بالگردحامل اوو همراهانش سقوط مي کند و سردار يوسف رضا ابوالفتحي پس از بيست سال تلاش و فداکاري در راه تثبيت نظام مقدس جمهوري اسلامي به آرامش ابدي مي رسد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





خاطرات
محمد باقر قاليباف,فرمانده سابق نيروي انتظامي جمهوري اسلامي ايران:
مردان خدا حکايتي شگفت دارند. ثبت حکايت زندگي آنان نيز، حکايتي است شگفت تر. اين نوشته، حکايت يک زندگي نيست؛
انعکاسي است از آينه زندگي همه مردان خدا. فصل مشترک زندگي و دردهاي تمام کساني است که با خدا معامله کرده اند.
بي گمان در اين راه، رنج هاي خدايي اين عاشقان الله در زندگي نزديک ترين عزيزان آنان راه يافته و در اين دردمندي سهيم شان کرده است و اين شايد، بهترين دليل است بر دوستي و محبت خدا با آنان. مبادا، از اين راه باز بمانيم....
و اما، به سبب آغاز بي سابقه ثبت خاطرات اين عزيزان والامقام در نيروي انتظامي جمهوري اسلامي و تلاش در انسجام و شکل پذيري آن، وظيفه خود مي دانم خالصانه ترين سپاس خود را تقديم کنم به:
1ـ امير سرتيپ هدايت لطفيان ـ فرمانده سابق نيروي انتظامي ـ به خاطر توجه و اصرار ايشان در بنيانگذاري ثبت خاطرات شهيدان ناجا.
2ـ امير سرتيپ 2 پاسدار مرتضي درويش، به خاطر تلاش و زحمات ايشان در مديريت ثبت خاطرات شهيدان ناجا.
3ـ نويسنده متعهد و توانا، جناب آقاي علي آقا غفار که علاوه بر راهنمايي هاي مخلصانه، بعضاً با قلم خود نيز بزرگوارانه ما را در تهيه اين مجموعه ياري رسانيده اند.
مرگ دغدغه کساني است که نه از حقيقت گوهر خودش آگاهند و نه از نسبت هاي تغيير ناپذير جهان هستي، مردان حقيقت شناس هيچ گاه از مرگ نهراسنده اند و نمي هراسند. دغدغه آنان به جاي انديشه در چرايي مرگ، يافتن راهي به سوي حيات طيبه است.
چگونه زيستن معماي بزرگ زندگي کساني است که مي خواهند دنياي خويش را پلي به سوي آخرت قرار دهند و با عبور از «ظاهر» جهان هستي به «باطن» آن براي هميشه با رجوع به دامن پر مهر رحمت پروردگار، ساکن «دارالقرار» شوند و همه دنيا طلبان کوته نظر را در حسرت «فوز عظيم» و نام نيک و جاودانه خود باقي گذارند.
يافتن راه اين «حيات طيبه» البته براي شاگردان مکتب قرآن، دشوار نيست. آنان بدون ترديد از «کتاب مبين» پروردگار خويش آموخته اند که «من عمل صالحا من ذکر و انثي و هو مؤمن فلنحبينّه حياه و لنجرينهم اجرهم باحسن ما کانوا يعلمون» (سوره نحل، آيه 97). آدمي تنها در سايه ايمان به خدا و کردار نيک است که به زندگي پاک دست يافته و مزد آن چه انجام داده است را به بهترين وجه دريافت مي کند. گفتيم که يافتن اين راه دشوار نيست، اما اين به معناي آسان بودن طي آن مسير هم نيست. کوشش عاشقانه اي مي خواهد که البته بدون خواست و کشش معشوق به جايي نمي رسد اين گونه است که همه ما در حسرت توفيقي هستيم که شهيدان سرافزامان يافته اند و شهيد سردار سرتيپ پاسدار ابوالفتحي نيز از جمله اين ره يافتگان است.
مروري بر تلاش خستگي ناپذير و مؤمنانه او در طول سال هاي پس از پيروزي انقلاب اسلامي، که در اين کتاب با بخشي از آن آشنا مي شويد، نشان مي دهد که چرا نام و ياد او همواره زنده است و زنده خواهد بود، اين «حيات طيبه» اجر همه مجاهدت هاست و به راستي گوارايش باد.
نيروي انتظامي جمهوري اسلامي ايران ياد اين سردار عزيز خود را الهام بخش خود در فراز و نشيب ايفاي مسئوليت بزرگ دانسته و اين يادنامه را درس آموز جويندگان حقيقت.

مادر شهيد:
تك ضربه اي آرام به در اتاق خورد، آهسته در را باز كردم كسي نبود، ولي يك شاخه گل محمدي روي زمين افتاده بود. گل، گلبرگهايي به رنگ خون داشت. ناگهان نگاهم به روشنايي پشت درختها افتاد. نوري با صداي دلنشين به من گفت: «گلدسته خانم! آن شاخه گل مال توست و هديه‌اي براي تو است. آن را نگهدار». در همين لحظه از خواب بيدار شدم . زمانيكه خواب را براي همسرم تعريف كردم، او گفت:« خدا يك پسر به تو مي‌دهد، يك پسر قشنگ و خوشبو مثل گل محمدي». دقيقا چند ماه بعد، 2 روز قبل از تولد فرزندم، همسرم به همراه پدرش به مشهد رفت. در آنجا نيز آقابزرگ خواب عجيبي ديد؛ او در عالم رويا مردي نوراني را مشاهده كرده بودكه كودكي را به او داده و گفته است:« نامش را يوسف رضا بگذار.»

غلام گودرزي:
تابستان سال 1374 مردم تهران با كمبود وسيله نقليه براي مسافرت مواجه شدند. تعداد بسياري از همشهريان تهراني در مقابل ترمينال غرب خسته و نااميد ايستاده بودند. زمانيكه سردار ابوالفتحي از ماجرا با خبرشد، سريعا خود را به ترمينال رساند، درست ساعت 6 صبح بود، ايشان از اتوبوس هاي شركت واحد ، صنايع دفاع و نيروي انتظامي
استفاده كرد، تا مردم را به مقصدشان برساند. ساعت 3 صبح روز بعد سردار خسته اما بادلي شاد به خانه بازگشت. همه مي‌دانستند كه اين كار وظيفه او نبود، ولي عشق به امنيت و آرامش ملت ايران او را به ياري مردم خواند. ايشان براي نيروهايشان نيز ارزش زيادي قائل بود به طوريكه يك سال عيد به دستور سردار به علت خلوت بودن شهر نيروهاي يگان ويژه براي امنيت مردم در ميادين و چهار راه‌ها مستقر شدند، آقاي ابوالفتحي براي اينكه خستگي نيروها را بكاهد و در ضمن آنها را شاد نمايد هر روز با ماشين در يك مسير گشت مي‌زدو به هر كدام از افراد نيروي انتظامي كه مي‌رسيد عيد را تبريك گفته و هديه اي به او مي‌داد. ايشان با اين كار قلب تمام زيردستانش را شاد نمود و اين بهترين تبريك براي افسران نيروي انتظامي تهران بزرگ بود.

خلعتي:
يوسف رضا از همان آغاز كودكي صداي زيبا و دلنشيني داشت، و هر سال عصرروز تاسوعا در روستاي شعبان مرثيه شهادت حضرت اباالفضل(ع) را مي‌خواند. همه اهل روستا مداحي يوسف رضا را دوست داشتند. سالها گذشت و ابوالفتحي كه از همان آغاز كودكي جانش با حماسه حضرت عباس (ع) عجين شده بود، به مبارزه با كفر برخاست، او به شدت در مقابل منافقين رژيم ايستادگي مي‌كرد، اما آنچنان در مقابل نيروهايش عطوفت داشت كه تمام مشكلات افراد تحت امرش را با سعه صدر بررسي نمود. و در صدد رفع آن برمي‌آمد. زمانيكه خبر شهادت يكي از يارانش را به او مي‌دادند، بر چهره ابوالفتحي غم سنگيني مي‌نشست. از«يوسف رضا» گفتن سخت است، اما من مي‌گويم، او از آغاز مبارزات امام (ره) به قيام عليه رژيم پهلوي پرداخت و سالها بعد نيز به حفاظت از انقلاب مشغول شد تا اينكه جانش را در طبق اخلاص نهاده و به دوست تقديم نمود.

همسر شهيد:
مدتي قبل از شهادت سردار ابوالفتحي به قصد زيارت سيدالشهداء عازم كشور عراق شدم. هنگام خداحافظي «يوسف رضا» به من گفت: «دختر عمو، وقتي به كربلارسيدي،‌سلامم را به آقا [امام حسين (ع) و آقا اباالفضل (ع) ] برسان و از ايشان بپرس چيزي كه از شما خواسته بودم چه شد؟ دارد دير مي‌شود». بعد درحاليكه نگاهش را از من مي‌دزديد، گفت:« براي من خلعتي بياور» . در همين لحظه آقاي ميرزائي يكي از همكاران ايشان نيز سفارش چند خلعتي را داد. زمانيكه به ايران بازگشتم ، در اولين لحظه ديدار ايشان از من پرسيد: «سفارش من را رساندي؟ و خلعتي برايم گرفتي؟» با ناراحتي گفتم: خير، فقط سفارش آقاي ميرزائي را آوردم.آن دو نگاهي به يكديگر انداختند و خنديدند. اما من غافل از اينكه اين دو برات عشق را از قبل دريافت كرده اند با تعجب به آنها نگاه كردم.

برگرفته از خاطرات همسر شهيد ابوالفتحي و همسر شهيد صياد شيرازي:
زن هراسان ازخواب بيدار شد، سالها بود كه خواب پدر شهيدش را نديده بود. اما آنروز پس از مدتها پدرش را در عالم رويا ديد. مرد يك سبد انار دانه ياقوتي به دخترش داده و گفته بود:« حاج يوسف انار دوست دارد، برايش انار آوردم». صبح هنگام رفتن سردار ابوالفتحي به ماموريت ماجراي روياي شبانه‌اش را براي او تعريف كرد و لبخند زيبايي بر لبان يوسف رضا نشست:« انشاء الله خير است، اگر در خواب، شهيد، هديه اي به انسان بدهد، خيلي خوب است. خصوصا اگر انار دانه ياقوتي باشد.» همان شب همسر شهيد صياد شيرازي در خواب ديد، كه «علي» در اتاقي نوراني به همراه سه نفر ديگر نشسته است. از او پرسيد:« چرا به ما سر نمي‌زني؟ نور سبز اتاق و صداي مهربان همسر ذهنش را آرام ساخت. نگاهي به درون اتاق انداخت، صورت يكي از افراد را به وضوح ديد. صبح روز بعد خبر شهادت سه تن از فرماندهان نيروي انتظامي در شهر پخش شد، با ديدن تصوير سردار ابوالفتحي در تلويزيون صداي همسرش علي در گوشش پيچيد:« مهمان دارم».و مهمان شهيد صياد شيرازي همان سردار ابوالفتحي بود. اينگونه يوسف رضا در بهشت آسمان در كنار صياد شيرازي جاي گرفت و روز بعد پيكر مطهرش در بهشت زهرا همجوار پيكر شهيد صياد شيرازي شد.

همسر شهيد:
مبارزه كار هميشه يوسف رضا بود، او فقط مي‌خواست به هر صورت از حريم مرزي و اخلاقي كشورش دفاع كند. يكبار در جريان مبارزه با قاچاقچيان استان فارس از ناحيه پا مجروح شد. وقتي به بيمارستان رفتم، نتوانستم آرامش خود را حفظ كنم، و با ناراحتي به او اعتراض كردم. اما او در جواب بي‌تابي من گفت: «مشقتهاي كار من، زندگي راحت را از شما گرفته. دختر عمو! من را حلال كن. اما خودت را زياد ناراحت نكن، و از خدا صبر بخواه . ما مي‌توانستيم مانند بعضي از انسانها بي‌درد زندگي كنيم، مي‌توانستيم . اما نخواستيم.» از شرم صورتم را از او پنهان كردم، ولي ابوالفتحي با خنده گفت:«اين دردها همه اش خدائيه، زياد غضه نخور.» روز بعد پرستاري از يوسف رضا را شخصا به عهده گرفتم ، تا شايد گوشه‌اي از زحمات او را جبران كنم.





آثار باقي مانده از شهيد
بسمه تعالي
درود بر روان پاک حضرت امام ( ره )
سلام به رهبر عزيز عالم هستي حضرت آيت ا... خامنه اي عشقم ؛ جانم وروانم ,نائب مهدي صاحب زمان ( عج ) .
همسرم يک بار ديگر تا مرز شهادت رفتم اما افسوس که دوباره نمرده مردودي گرفتم ؛ دلم نالان ؛ تنم بي جان وبا نفس نيم بند به فکر پاک کردن گناهان مي سوزم. خدايا در آن موقع که دربهاي بهشتي باز وهر روز هزاران نفر مهمان را مي پذيرفتي من لياقت ديدار ومهماني تو را نداشتم, اميدوارم که يک بار ديگر از من امتحان بگيري تا شايد من هم در امتحان تجديدي قبول شوم . همسرم ديگر مثل گذشته ناراحت نيستم چون به لطف خدا محمد بزرگ شده ؛ علي وفاطمه به همين صورت و تو ديگر سختي نمي کشي ؛ از شما خداحافظي نموده و امروز به اتاق عمل ميروم تاشايد به آروزي ديرينه ام برسم ؛ ليست بدهي ها درکمد است از فروش اثاثيه منزل و خودرو آنها را تأمين شود اگر نتوانستي درتهران زندگي کني همه وسائل منزل را بفروش وبه شهرستان برو وسعي کن از محمد که بزرگ شده و فاطمه خوب نگهداري ومراقبت نمايي. يوسف رضا ابوالفتحي

بسمه تعالي
خداوند سبحان را شکر مي گويم که توفيق داد به خدمت او برسم و در اين نور الهي گناهانم را پاک کنم چه سعادتي نصيب من شده ,خداوند را شکر و سپاسگذارم .همسر عزيزم ,يار با وفايم نايب زياره شما هم هستم از بچه ها مثل گذشته مراقبت کن مراقب درس آنها باش خودرو درناحيه است و مقداري وسائلم درگاو صندوق ناحيه است کليد آن درکمد بالا است .خداحافظ به اميد ديدار

بسمه تعالي
دنيا برايم خيلي کوچک شده است, دلم گرفته است ؛ بسيار ناراحتم ؛ آقا تنهاست ؛ امام ما خامنه اي عزيز تنهاست ؛ ليبراها دارند مردم و جوانان را بي بند وباري هدايت مي کنند ؛دوست آن هم دوستي که در خط ولايت باشد ؟ بعضي از آنها درخط اربابشان آمريکا قدم بر مي دارند, تهاجم فرهنگي کشور را فراگرفته است . زحمات امام راحل و رهبر عزيز انقلاب را زيرپا گذاشتند ؛ هرروز فتنه جديدي را برپا مي کنند ؛ ازخدا نمي ترسند اينها نمي دانند که مسئله ولايت باراعتقادي دارد ,مبناي عقلايي شرعي و قرآني دارد ؛ بار اعتقادي خاصي درمفهوم ولايت نهفته است . يک مشت مزدور درخدمت بيگانه هستند ؛ چطور يکدفعه دلسوز مردم شديد, اين ممکلت صاحب دارد .رهبري فرزانه و دانا وشجاع دارد ؛ ديديد با يک اشاره چه شد واي اگر خامنه اي حکم جهادم دهد ؛ همسر عزيزم مرا ببخشيد شما خوب ميداني که همه توانم را در جهت حفاظت از دست آوردهاي انقلاب هزينه کردم ؛ بچه هايم را مثل ديگران نتوانستم به مسافرت ببرم ؛ درمنزل به آنها خيلي سختگيري کردم, اجازه معاشرت با دوستان را به آنها ندادم چون ترسيدم که با افراد ناباب رفت و آمد کنند آنها را منحرف کنند ؛ خدا را شکر آنها از سلامت تعهد و تدين برخوردار هستند . درخط ولايت هستند ؛ رهبر معظم انقلاب را مولاي خودشان مي دانند, باز هم نياز است که بيشتر مراقب آنها باشي. از فاطمه و زهرا خوب نگهداري کن ؛ آنها امانت فاطمه زهرا دختر نبي گرامي اسلام ( ص) هستند . بچه هاي ديگر شکر خدا بزرگ شده اند سريعاًَ براي آنها تشکيل خانواده بده ؛ دختر مومنه اي را که خدا ترس باشد و اورا درکنارخودت نگه دار ؛ علي را مواظب باش علي هم بيمار است البته او هم خدا را دارد, هيچ آرزويي ندارم تنها زيارت قبر امام حسين ( ع) برادربزرگوارش و ديگر شهداي کربلا ؛ پدربزرگوارش انشاءالله ؛ هر هفته شب جمعه امامزاده صالح را فراموش نکنيد براي من گناهکار هم دعا کنيد. مقداري به مبلغ پانصد هزارتومان از صندوق قرض الحسنه نيروي انتظامي وام گرفتم آن را به حساب مخابرات جهت گرفتن حواله تلفن موبايل دادم که ماهانه از حقوقم کم مي شود ؛ پدرم بيمار است دلم براي او تنگ شده است سلام مرا خدمت ايشان برسانيد .از دور دست ايشان را مي بوسم و از محضرمبارکش عذرخواهي مي کنم ؛ ماردم تنهاست ؛ براي من خيلي زحمت کشيده است اميدوارم که شيرش را بر من حلال کند ؛ اميدوارم که انشاءالله همه فاميل و دوستان مرا ببخشند اگر از من بدي ديده اند فراموش کنند .

بسمه تعالي
خداوند تبارک تعالي را شکر مي گويم که توفيق زيارت سرو ر و سالار شهيدان را نصيبم کرد ؛ زيارت قبر شش گوشه ؛آقا امام حسين ( ع) ؛ زيارت برادر با وفايش قمر بني هاشم سقاي تشنه لب کربلا ؛ ميدانم در اين زيارت تمام گناهانم پاک شده اگر توفيق خدمت برايم به وجود آمد, انشاءالله سعي تمام خواهم نمود که ديگر گناه نکنم چون شايد ديگر زمان فرصت زيارت آقا امام حسين ( ع) را پيدا نکنم . خداوندا تو را به بزرگي خودت شکر مي گويم و از تو سپاسگزارم . خدا نگهدار

بسمه تعالي
محمد جان ,پسر عزيزم
حمد وسپاس خداوند تبارک وتعالي را حال که يک بار ديگر توفيق پيدا کردم به همراه همسر باوفايم به زيارت مدينه منوره و مکه مکرمه مشرف شوم .شما را به خداي يکتا مي سپارم ؛ براي شما دعا مي کنم وبه جاي شما زيارت به جا مي آورم. محمد جان مراقب خواهران و برادرت باش. از فاطمه وزهرا خوب مواظبت کن . من هشت هزارتومان به آقاي تقوي بابت بليط هواپيما به کرمانشاه بدهکار هستم آن را پرداخت نمائيد ؛مبلغ هشت هزار تومان به آقاي کريمي بدهکار هستم ؛ بقيه کارها را با تدبير خودت انجام بده ؛ من و مادرنگران هستيم اما به اين نکته ايمان داريم که شما هم خدا داريد و اوست که همه چيز را دروقت خودش درست مي کند وروزي هرکس را او ميدهد.به اميد ديدار

بسمه تعالي
به نام او آغاز مي کنم تا شايد خوف از دلم بر آيد .دراين دنياي وانفسا که نفس کشيدن در آن دشوار است, با اين خونريزيها که ابرقدرتها و شياطين به وجود آوردند وبا ديدن زجرها و شکنجه ها که مردم مظلوم و مسلمان در اقصا نقاط جهان و خانواده هايي که براثر سختي که بر آنها وارد مي شود ,اشک يتيمان که در اثر بي سرپرستي دلشان پرخون است, لحظه خوش در زندگي خود ندارند .درحاليکه مسلمانان زجر کشيده در ديگر کشورها ي جهان زيرچکمه ظلم وستم ايادي شيطان دست و پاي ميزنند با وجود اين دنياي بي ارزش ؛ نشستن درگوشه اي ودرفکر خود بودن گناه بزرگي است, ذره ذره وجودم و قطره قطره هاي خونم به خاطر اينکه به جوش مي آيد و تاب ديدن اين صحنه ها را ندارم .خدايا مرا به طلب وبه پيش خود ببر؛ بگذار همچون شمعي در محفل يتيمان و زجر کشيده گان بسوزم وخون ناقابل من فرش زير پاي آنان باشد. خدا يا محمد ( ص ) پيامبر عظيم شان ؛درکتاب آسماني ات قرآن مجيد جز اين نگفته که اي انسانها خودتان را درست کنيد , ارزشهاي والاي اخلاقي به وسيله موعظه و پند الهي او درگوش آدميان نرفت و پيروان او را تک تک از بين بردند ؛ وامامان را شهيد کردند و زبان گوياي آنان راکه با منافع بي ارزش دنيوي آنان درگير بود ,خاموش ساختند...
ديدن ظلم و نشستن در کنار آن عيش ونوش بي فايده است . ديگر اين زندگاني با اين اوصاف که برگزيده ايم فايده اي ندارد .
خدايا اين گناهکار را که عمري درگناه غرق بوده به آرزويش که همان شهادت است نايل گردان تا شايد خون يي ارزشم نظاره گناهانم باشد. برايم قابل درک نيست که چرا انسانها اين وقايع و حوادث را پيرامون خود مي بينند و لي باز عکس العملي نشان نمي دهند. درجامعه اي که خون پاکترين جوانان آن سنگفرش خيابانها شده ,چرا مردم در بي خبري هستند مگر احساسي ندارند ,مگر نمي بينند که بعضي ا زفرزندان شهيدان پدران خود را هرگز نديده اند . و پدران در غم عزيزان از دست رفته خود کمر خم کرده اند. رهبرم, اي بيدار کننده انسانها از تو مي خواهم که برايم طلب عفوکني و در نزد الله او که رحمان ورحيم است, شفاعتم را نزد او از جد بزرگوارت رسول ا... ( ص ) بگيري . دارم مي سوزم و وجودم آني راحتي ندارد ؛ مي دانم که اگر تو را به درستي درک کنم و وظيفه الهي خود را انجام دهم شايد از گناهانم کم شود . ديگراين قفس تنگ دنيا براي من ارزشي ندارد . مي خواهم بروم به جايگاه ابدي بروم.
پدرم اي تو که لحظه اي براي آسودگي من آرام نبودي ,مي خواهم براي اينکه مرا ببخشي از دور دست مهربانيت را ببوسم همان دستي که در اثر کار روزانه پينه بسته ؛ مادر تو اي پناه درماندگي و راهساز زندگيم دوستت دارم و بردست پر مهر نيز عاجزانه بوسه مي زنم . خواهران و برادران اميدوارم که مرا ببخشيد و براي پدر فرزندان خوبي و براي رهبر سربازان جان نثار و ايثا رگر باشيد .
امروز که يکبار ديگر دلم گرفته است ,قصد دارم به لشکريان حضرت مهدي ( عج ) بپيوندم ؛ همسرم اي کسي که در همه حال مربي و دوست و همسر خوبي براي من بودي تورا به حضرت زهرا ( ع) از بچه ها خوب نگهداري کن ,اگر نيامدم وبه آرزويم رسيدم ,حلالم کن .زندگي در اين دنياي بي ارزش خيلي سخت شده ,شايد براي من سخت است ,تو خود خوب مي داني وبارها از آرزويم که همان شهادت است, اطلاع داشتي, آيا اين سعادت مثل ديگران نصيب مي شود ؟

به نام خدا پاسدار خون شهيدان و ياري دهنده رزمندگاه اسلام ؛
اين بار هم مثل گذشته قصد سفر دارم ,دلم هواي کربلا کرده اما چطور نصيبم نمي شود فقط او مي داند . از پدر و مادرم مجدد عذرخواهي مي کنم. اگر نمي توانم کمک هزينه اي به آنها بدهم شرمنده هستم که هزينه اجاره منزل و خرج خانه امانم را بريده. انشاءالله که خدا روزي شما را مي دهد و ا ز برداشت کشت وکار خود که همانا شغل شريفي است و زماني حضرت امير(ع) از همين راه امرار معاش مي کرده ,روزي شما مي رسد و محتاج کس مثل من گناهکار نيستيد .
محمد اي اميد زندگانيم از تو مي خواهم که راه پدر را همچنان ادامه دهي, همسرم همچون زينب (س)فرزندانم را سرپرستي کن مبادا آنها افرادي بي بند وبار بزرگ شوند ؛ لحظه اي خدا را فراموش نکن او خالق جهان است و راه گشاي همه دردها ,سعي کن منزل را به همان محلي نيمه کاره ببري هرچه باشد مربوط به خودمان است و کسي به شما بي احترامي نمي کند .
پيکان را بفروش و هر طور شده سقف ها را بزن ؛ بدهي من همان ليست صندوقهاي قرض الحسنه است که در کمد است اگر به شهرستان رفتيد مادرم را از طرف من ببوس ؛ و يک پيراهن براي او بخريد .

خدايا چرا من شرمنده درگاه توام چرا همه را به مهماني دعوت ميکني اما من بيچاره سعادت ندارم ,تو خود خوب مي داني وآرزوي هرکسي را بهتر از خود او مي داني ؛ خدايا قسم به خون شهيدان عزيزت حضرت عباس علمدار راه سعادت که همانا شهادت است نصيب ما هم بگردان ؛ گناهکارم ,در درگاه تو توبه مي کنم الان احساس مي کنم که دنيا با اسلام درجنگ است وفقط خون مي تواند بر شمشير پيروز شود . 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : ابوالفتحي , يوسف رضا ,
بازدید : 273
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1343 بود، نهضت اسلامي امام خميني در آغاز راه بود که سرباز دلير و مجاهد آن مرد کبير در شهرستان ملاير قدم به‌دنيا گذاشت.  حميد گودرزي متولد شده بود تا چون شهابي درخشان در آسمان حقيقت بدرخشد و عاقبت در قافله نور سر وجان ببازد.
از کودکي علاقه بسياري به قرآن و اهل بيت پيامبر گرامي اسلام ,به خصوص حضرت حسين بن علي (ع) داشت. در سال 1350 وارد مدرسه شد و با اشتياق به تحصيل پرداخت. دوران تحصيلات راهنمايي را مي‌گذراند که انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد.
حميد گودرزي به‌همراه دوستان خود به عضويت بسيج در آمد و در اين نهاد نوپا ومردمي به فعاليت مشغول شد.
تجاوز رژيم بعث عراق به نمايندگي از کشورهاي زورگو و مستبد به مرزهاي مقدس ايران، سر فصل جديدي در حيات پر بار او گشود و روح بي‌قرارش را به‌سوي معرکه مبارزه با باطل کشانيد.
او در جبهه با به‌ بروز شجاعت وشهامت به‌سرعت مورد توجه فرماندهان قرار گرفت  و در مسئوليت‌هاي عملياتي منصوب شد. چيزي از حضورش در جبهه ها نمي گذشت که مانند يک فرمانده آموزش ديده وبا تجربه ,با به کار گيري علوم , فنون و تدابير نظامي،  در عمليات‌ متعدد شرکت کرد .اوبا ابتکار واستفاده از هوش ونبوغ خود ,طرحهاي مهندسي زيادي را براي تسهيل عمليات رزمندگان اسلام و جلوگيري از ورود متجاوزين به مواضع نيروهاي خودي به اجرا در آورد.حميد گودرزي در طول 6سال حضور درجبهه بار ها تا آستانه ي شهادت پيش رفت اما هر بار بنابه مصلحت الهي از شهادت و وصال محبوب خويش بازماند.
حميد مراتب فرماندهي را از سطوح پايين آغاز کرده بود وتجارب زيادي داشت ,موقعي که به سمت قائم مقام فرماندهي طرح وعمليات لشکر 43 امام علي(ع)  منصوب شد, هيچ کاري نبود که در حوزه ي مسئوليت او مشکل باشد.از طرفي فراق دوستان و ياران شهيد و دوري از وصال حق ,با تلاش هاي شبانه روزي اش طي سالهاي مبارزه , روحش را آزار مي داد.
 سرانجام او نيز مورد قبول درگاه احديت قرار گرفت وبه شهادت رسيد.ا و در روز 22 ديماه سال 1365 به ديدار خدايش شتافت.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد




وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
به نام الله پاسدار حرمت خون شهداي انقلاب اسلامي.
با درود و سلام به رهبر كبير انقلاب اسلامي, اين ابر مرد تاريخ و اسوه تقوا و نايب بر حق امام زمان (عج) كه آمدنش اميد تازه‌اي را بر دل مسلمانان داد و قدمش مبارك بود چرا كه با آمدن او پيروزي هاي اسلام به اوج خود رسيد كه نمونه‌اي از آن انقلاب شكوهمند اسلامي ايران است . با آمدن او تمام طاغوت و طاغوتيان از بين رفتند ,چرا كه ابراهيم زمان ظهور كرده و هيچ چيز جلودار آن نيست, براي آنكه پشتوانه او خدا است. به قول اماممان ما اگر كشته شويم و اگر بكشيم پيروزيم.
همسرم اين بار به دنبال ماموريتي ديگر به سوي كربلا راه افتاده‌ايم ,قصد داريم از منزل تا به كربلا يك نفس به پيش بتازيم .اين بار پر صلابت‌تر از گذشته, قلب دشمنان اسلام و قرآن را نشانه مي‌رويم وبر ويرانه هاي كاخهاي آنان يورش مي‌بريم. براي سربلندي اسلام مي غريم تا دگر بار پيكار اميرالمومنين(ع) را زنده كنيم و نبرد سرور و سالار شهيدان آقا حسين(ع) را به نمايش بگذاريم.
 آري خداوند بر ما منت نهاد و شمشير علي ابن ابيطالب(ع) را به دست ما داده, بايد چون علي(ع) يورش بريم وقلب آمريكا, اين دشمن خونخوار جهان اسلام و مسلمانان را نشانه رويم و آنچنان پر قدرت بر پيكر فرسوده آنها ضربت زنيم كه ديگران اسلحه ها را زمين گذاشته سراسيمه و پا برهنه فرار كنند و فرياد بزنند سپاه محمد(ص) آمد.
گذشتگان ما چه حسرتها كشيدند كه اين چنين افتخاري نصيب آنان شود ,سالها گذشت ,تقدير و مشيت الهي بر اين قرار گرفت كه مركب پيام آور الهي بر درب خانه ما به زمين بنشيند, ولي عصر امام زمان(عج) شمشير خود را به ما به امانت سپرد كه, پيروان من اين گوي و اين ميدان .چه زيباست با سرود الهي در خون غلتيدن, چه زيبا است پيكر كفار را ريزه ريزه كردن و بر دشت بيكران كربلا نگريستن.
 مسلمانان لحظه موعود فرا رسيده, ماهها سپري شد ,روزها گذشت, ساعتها به دقيقه تبديل شد, شب انتظار ما به سر آمد, به پا خيزيد ,خدا را بخوانيد. آيا آمدن و رفتن به دست خودمان است يا آمده‌ايم و بايد برويم , اما رفتن در راه حق چه زيباست ,به ديار عاشقان عشق شتافتن چه زيباست.
 اي كساني كه وصيتنامه مرا مي‌خوانيد ما مي‌رويم اما ادامه دهنده راه نيز مي‌خواهيم ,بشتابيد ,غفلت نكنيد ,بشتابيد سوي كربلاي عشق زيرا سلاح به زمين افتاده‌مان را هزاران بايد بر كف گيرند. از همه خواهران مومن و انقلابي مي خواهم كه همسرانشان را تشويق به جبهه‌ نمايند زيرا اگر مرد شمشير زن است, زن شمشير ساز است.
پدر مبارز و دلسوخته انقلاب، مادر مهربان ,مرا ببخشيد كه هميشه شما را اذيت كردم. اميدوارم در شهادتم مقاوم باشيد. پدر گراميم و مادر مهربانم ,مرا ببخشيد و حلال كنيد. هميشه پشتيبان انقلاب اسلامي و امام باشيد. برادران مبارز اميدوارم شما نيز ادامه دهنده راهم باشيد. خواهران خوبم اميدوارم شما نيز متحمل تمام مشكلات باشيد و تو حسام جان, پسرم وظيفه شما نونهالان سنگين است چرا كه شما وارثان خون شهدائيد و بايد ادامه دهنده راه آنها كه شبانه روز در سنگر حق عليه باطل مي‌جنگند ,باشيد.
در كردستان با آن سرماي زمستاني اش  را که درهر قدمش خون جواني از گلان ما ريخته شده و با خون دل حفظ شده, آنهايي كه گرماي سوزان و شديد خوزستان را در سنگر تحمل كردند ,تا خونشان ريخته شد, آنها كه گمنام ماندند و آثاري از خود بر جاي نگذاشتند و تمام وجودشان را در كف اخلاص نهادند.
 آري وظيفه شما حفظ و نگهداري از دستاوردهاي انقلاب است، حسام جان شما كه ادامه دهندگان راه پدرانتان هستيد و شما يتيمان كه هر وقت بچه‌اي را با پدرش مي‌بينيد ,به ياد پدرانتان اشك چشمانتان حلقه مي‌‌بندد, بدانيد كه مقام بزرگي و جاي زيبايي براي شما در نظر گرفته شده. حسام جان بدان كه دوستت دارم و خواهم داشت .
 اما وصيتي چند با تو همسر خوبم كه با تمام وجودت مرا درك كردي و خود استاد من بودي, دارم كه در جريان بدهكاريها و فرائض ديني من باشي و تو را به خدا اگر برايت ممكن است مرا ببخش و از كساني كه مرا مي‌شناسند حلاليت بخواه و اين را نيز بگو كه به برادر حريني يا صارمي بگوئيد طي مراسمي در لشکر از تمام برادران از قول من حلاليت خواهي كنند كه در اين مدت اذيتشان كردم، همسرم در خاتمه وصيتم متذكر مي شوم هركاري بعد از من بخواهي مي تواني انجام دهي مواظب حسام باش چون او يادگار من است.                     حميد گودرزي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : گودرزي , حميد ,
بازدید : 168
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1343 بود و امام خميني(ره) نهضت بزرگ اسلامي اش را آغاز کرده بود .يونس گنجي در يک خانواده مذهبي و متعهد به‌دنيا آمد. امام خميني خطاب به شاه خائن گفته بود, سربازان من اکنون در گهواره‌اند و او در زمره همان سربازان قرار داشت .بايد بزرگ مي شد و روزي در صف مجاهدان به مصاف باطل مي‌رفت. سال‌هاي کودکي را پشت سرگذاشت و با شور و هيجان زياد آماده تحصيل علم و دانش شد. دوران ابتدايي را با موفقيت سپري کرد اما و به‌خاطر از کارافتادگي پدرش مجبور به ترک مدرسه شد تا کار کند و هزينه هاي زندگي خانواده اش را تامين نمايد.
در نوجواني به صورت مخفيانه به مبارزه با حکومت خود کامه پهلوي پرداخت.دوران جواني‌اش نيزدر مبارزات ضد طاغوتي گذشت.
هنگامي‌که کشتي انقلاب اسلامي به ساحل پايداري و سلامت رسيد. به نهادهاي انقلابي پيوست. او تمام وقت خود را صرف استقرار و استحکام پايه‌هاي جمهوري اسلامي نمود و در اين راه مدت‌ها در منطقه کردستان شجاعانه با ضد انقلابيون و گروهک‌ها مقابله کرد. يونس گنجي در آن روزهاي آتش وخون چنان دلاورانه ظاهر شد که تحسين يکي از بزرگترين فرماندهان جنگ را بر انگيخت ,سردارشهيد محمود کاوه فرمانده تيپ ويژه شهدا او را شير مرد جبهه کردستان ناميد.
شهيد يونس گنجي شير مردي بود که از روزهاي قبل از آغاز جنگ تحميلي دشمنان عليه مردم ايران در حال مبارزه بود,مبارزه با فرعون ايران,مبارزه با افکار منحرف گروه هاي فاسد واحادي بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ,مبارزه با ضد انقلاب در جنگ داخلي کردستان و مبارزه با نظاميان ارتش بعث و مزدوراني که از کشورهاي ديگر در کنار آنها حضور داشتند.اوباحضور در مناطق مختلف عملياتي و جبهه هاي جنگ عاشقانه از دين خدا پاسداري مي‌کرد.او در اين راه فقط رضايت خدا را جستجو مي کرد وبه دنبال انجام تکليفي بود که از سوي رهبر ومقتدايش مقرر شده بود.
در طول سال‌هاي جهاد با شهادت و فقدان بسياري از يارانش احساس تنهايي مي کرد اما چون کوهي پر صلابت تا انتها ايستاد و سرانجام خود نيز مقبول خداوند متعال واقع شد و در روز 26 دي ماه سال 1365 در حالي‌که سمت قائم مقام فرماندهي گردان 155 از لشکر انصار الحسين (ع) را برعهده داشت از خاک شلمچه تا عرش اعلي عروج کرد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيتنامه
به نام خدا
و لاتحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عندربهم يرزقون
با درود بر پيشگاه مقدس آقا امام زمان(عج) منجي عدالت وبرپاكننده حكومت الهي و با درود بر امام عزيزمان ,تنها ياورو سرورمان و پرچم دار انقلاب بزرگ اسلامي خميني بت‌شكن و با درود و سلام بر تمام شهداي صدر اسلام تا به حال كه با قطره قطره ي خونشان درخت خشكيده اسلام را آبياري كردند و درخت اسلام نيرو گرفت و آن نيرو بسيج شد براي كوبيدن تمامي كفار و منافقين.
به ياد خداي بزرگ و با کمک ازکلام هميشه جاويد خداوند در قرآن كريم وصيتنامه خودم را آغاز مي‌كنم و وصيت خود را موقعي شروع به نوشتن مي‌كنم كه تمامي شهداي بزرگ و گرانقدر اسلام نوشته‌اند و آخرين كلام زيبايشان را در اختيار شما قرار داده‌اند. واي بر امتي كه جهاد برآنها واجب شود واز آن دوري کنند. به فرموده امام عزيز اين جنگ از فروع دين هم واجب‌تر است. آن موقع اگر كسي فرمان ولي خود را اطاعت نكند آن موقع است كه خداوند كافرين را بر اين مردم مسلط مي‌گرداند.
مردم شريف و امت شهيدپرور سلاحهاي برزمين افتاده شهدا را برداريد و جاي خالي شهدا را پركنيد و پيام هر بار امام را لبيك بگوئيد و تنور جنگ را پرفروغتر كنيد و ميدانهاي جنگ را آتشين نگهداريد. خشمتان را بر كافران بعثي بيشتر نماييد. در اين نبرداگر نكوشيد جامه ذلت برتنتان خواهند پوشيد.
امت شهيدپرور,امام عزيز را تنها نگذاريد . اگر امام تنها بماند مانند كساني هستيد كه امام حسين (ع)را تنها گذاشتند. حسين مظلوم در كربلا به كوفيان گفت : آيا كسي هست مرا ياري كند و كسي جوابش را نداد . ولي شما امت اسلامي به نداي حسين زمان لبيك گوييد تا حسين زمان تنها نماند.
در پايان سخنانم اما تو اي پدر پيرم ناراحت و غمگين مباش كه خداوند با صابران است.
و اما تو اي مادر عزيزم ناراحت مباش مادرجان ، مادر خوبم من الان درد تو را احساس مي كنم و احساس شرمندگي مي كنم و اگر به توآزار رسانده ام در اين مدت عمرم مرا ببخش و شيرت را حلالم كن و روز قيامت اولين كسي هستي كه شفاعت خواهم كرد.
برادرانم را بزرگ كن و سلاح بر زمين افتاده فرزندت را به آنها بده و روانه ميدان جنگ بكن .
و تو اي خواهر خوبم تو هم زينب وار باش و نقطه ضعف به دست دشمنان اسلام نده .
اما تو اي همسر خوبم ناراحت و گريان مباش ، مرا حلال كن در اين مدت كه پيش تو بودم نتوانستم وظيفه‌اي كه داشتم انجام دهم. از تو راضي هستم تو هم از من راضي باش .
در پايان از مردم اهالي روستا خواهش مي‌كنم اين بنده حقير را حلال كنيد, به خصوص از همسايگان .. والسلام يونس گنجي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : گنجي , يونس ,
بازدید : 188
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال1337 در همدان به دنيا آمد. او آمده بود تا به امر خداي بزرگ رشد کند,بزرگ شود و از سرداراني باشد که پس از 1400سال ,به ياري آخرين آيين الهي شتافتند.
 بعد از گذراندن دوران ابتدايي و راهنمايي وارد دبيرستان ابن سينا شد و در آنجا بود که مشق مبارزه را سر فصل زندگي خود قرار داد .او با شناختي که از خيانتها و مفاسد حکومت پهلوي به دست آورده بود,از يک طرف وآشنايي اش با افکار وانديشه هاي نوراني امام خميني(ره)از طرف ديگر ,راه سخت وطاقت فرساي مبارزه را برگزيدوبه مبارزان وانقلابيون پيوست.
پخش اعلاميه‌هاي امام خميني (ره ) , توزيع نوارهاي سخنراني آن رهبر فرزانه و حضور تاثير گذار در مبارزات مردم همدان با حکومت پهلوي از جمله کارهاي مهدي فريدي در دوران مبارزات انقلاب بود.اوبا روح بزرگ خود که هرگز نمي‌توانست در برابر ظلم و جور ساکت باشد ,برخاسته بود تا همراه مردم ,رهبر وانقلابي شودکه هدفش جايگزين حکومت الهي به جاي تخت پوسيده شاهنشاهي بود.
با پيروزي انقلاب اسلامي وتأسيس سپاه  به اين نهاد پيوست . چيزي از پيروزي انقلاب اسلامي نمي گذشت که ضد انقلاب پس از ناکامي در به شکست کشاندن انقلاب اسلامي مردم ايران,پنج استان را در گير جنگ داخلي کرد.
مهدي درنگ را جايز ندانست وبه کردستان رفت تا به مقابله با توطئه شوم ضد انقلابيوني بشتابد که تجزيه ايران بزرگ را هدف شيطاني خود قرار داده بودند.
جنگ و در گيري هنوز با ضد انقلاب در جريان بود که جنگ 8 ساله از سوي دشمنان مردم ايران آغاز شد.
 او به جهاد با زخم خوردگان از دين خدا شتافت و فرماندهي گروهي از نيروهاي شهادت طلب و جان بر کف را که در اين ميدان مردانه پاي نهاده بودند,به عهده گرفت.
در روزهاي آغازين جنگ تحميلي سپاه سازمان نظامي مانند ارتشها روز جهان را نداشت.رزمندگان با دست خالي وحتي با استفاده از خودروي شخصي ,خود را به جبهه ها مي رساندن تا با دست خالي و سلاحهاي ابتدايي و دست سازدر مقابل ماشين جنگي مجهزدشمنان ايستادگي کنند.
 مهدي فريدي يکي از آن رزمندگان افسانه اي بود .او که در سپاه همدان سمت فرماندهي عمليات را به عهده داشت ,با مشاهده پيشروي دشمن در خاک کشور به سوي جبهه ها شتافت ودر مدت حضور چند ماهه اش با فرماندهي گروهي از رزمندگان همداني ,پيشروي دشمن در خاک جمهوري اسلامي ايران را سد کرد.
او در هشتم ارديبهشت 1360 در جبهه سر پل ذهاب به شهادت رسيد.
همرزمانش مي گويند: او به فرماندهي عده کمي از همرزمان خود در مقابل تعداد  زيادي از تانک‌هاي دشمن که قصد تجاوز به قسمت ديگري از خاک مقدس ايران را در منطقه سر پل ذهاب داشتند ,شجاعانه ايستادو به‌دليل قطع ارتباط با عقبه و کمبود شديد امکانات دفاعي و همچنين هجوم تانکهاي بي شمار دشمن که از تعداد نيروهاي رزمنده ايراني بيشتر بودند,وارد صحنه سختي از درگيري شد که در اين نبرد طاقت فرسا مهدي از ناحيه قلب مورد اصابت گلوله قرار گرفت وبه شهادت رسيد اما توانست با آن نيروي کم و با امکانات ناچيزدشمنان را وادار به توقف نمايد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
 لا اكراه في الدين،‌قد تبيّن الرشد من الغي...
خانه‌ام سنگر است و ماهيت دشمنم نشانگر حقانيت راه؛ و به حاكميت رسيدن كلمه‌ا... ، و به بند كشيده‌شدگان زمين عامل حركتم و شهادت مقطعي از حركت تكاملي است كه انسان به وجود مطلق مي‌پيوندد. هيچ اجباري در اين انتخاب نيست كه پيدا شد راه رشد، و انسانيت از طغيان و زبوني و آينده در انتخابي سرنوشت‌ساز شكل خواهد گرفت و ملاقات حق متضمن كوشا بودن و به سوي او كوشيدن است. پس اي خلق و اي اسطوره‌هاي مقاومت و سختي، به همت امام، اين دهنده روح خدايي به انقلاب، و تنها دژ محكم عليه استعمار و تنها ناخداي كشتي انقلاب به سوي ساحل نجات انسانها تا پيروزي بر تمام مباني ظلم و كفر، مبارزه پيگير را ادامه داده و اين تن خاكي بايد تا تحويل دادن به مالك و صاحبش خدا، در ستيز و جنگ مداوم و مستمر باشد؛ و به انجام رسيدن اين حركت خدايي انسان، آنجا كامل خواهد شد كه با حليّت انسانها هم تزيين يابد. پس اي خدا ما را تا كسب اين درجه عالي در فراز و نشيب‌ها رهنما باش.
والسلام    10 / 3 / 1359     مهدي فريدي




خاطرات
مصاحبه با مادر شهيد مهدي فريدي
 من مادر شهيد مهدي فريدي هستم، شب بود شام خورده بوديم و اون موقع ها ظرفها را در حوض خانه مي شستيم، من از پله ها آمدم پايين و رفتم حوض خانه تا ظرفها را بشويم. حالم خراب شد ،از پله ها آمدم بالا، حالم بدتر شد .مادرم آمدند، خيلي ناراحت شدند، گفتند: چرا حالا بچه به دنيا نيامده حالت خراب شده؟ تا حاج آقا خانم آمدند، خيلي طول کشيد. کودکي اش هم خيلي خوب بود، مدرسه اش را ميرفت و راهنمايي هم اون موقع تازه شروع شده بود، راهنمايي هم رفت. رفت دبيرستان، دبيرستانش تمام شد. دانشگاه شرکت کرد، باختران رشته راه و ساختمان قبول شد تو دبيرستان که درس مي خواند يه اتاقي ما بغل حياط داشتيم اونجا دو تا موکت انداخته بود و زمستان هم کرسي کوچکي مي گذاشت و درسش رو آنجا مي خواند . موقع نماز مي رفت مسجد نمازش را مي خواند ،دوباره مي رفت اتاق . براي دانشگاه هم يه اتاق کوچکي گرفته بود، باز هم همون دو تا موکت و يه پتو و تشک برد و آنجا مشغول تحصيلش بود. حاج آقا گفت: برم ببينم چه کار مي کنه و کجاست؟ چيزي احتياج دارد، کمکش کنيم. حاج آقا رفته بود صاحب خانشان بهش گفته بود، که هيچ نمي دانيم چه جور مي آيد و چه جور مي رود،  ما هيچ متوجه نمي شويم بعد اينقدر پيش حاج آقا تعريف کرده بود ند. وقتي از مسجد آمده بود حاج آقا گفته بود :تو چکار مي کني که اينا هيچي نديدند؟ گفته بود: هيچي درسم را مي خوانم بعد لباس بچه مي دوزم و مي فروشم و خرجي ام را در مي آورم. ما هم آنوقت اين خانه را خراب کرده بوديم، داشتيم مي ساختيم و يک جاي ديگه مي نشستيم ، مي آمد يک سري به ما مي زد و مي رفت. آن خانه که مي نشستيم زيرزميني بود و انقلاب که شروع شد ، ديگر اين خانه نمي آمد. مرتب اين ور و آن ور بود. مي گفتم: آخر شما کجا مي رويد؟ مي گفت: اصلا حرفش را نزن ما کار داريم.
مي ر فت و مي آمد و مي ديدي ، تعداد زيادي اعلاميه آورده. مي گفتم: اينها چيست وبراي چي آوردي؟ مي گفت: اصلا دست نزنيد، خيلي خطرناک است. آن موقع انقلاب، خيابانها شلوغ بود. او مرتب در آن فعاليتها بود و عکس امام و اعلاميه امام و نوارهاي امام را پخش مي کرد. پدرش مي گفت: مهدي جان اين ها را نگذار اينجا، مي آيند و          ما را مي گيرند؟ مي گفت: شما نترسيد ، بيايند اول من مي روم جلو در مي ايستم و   مي گويم: اول مرا بگيرند. نوار امام مي گذاشت و با بچه ها گوش مي کردند . درسش را تمام کرد و رفت در سپاه فعاليت مي کردند و پيرو خط امام بود . به او مي گفتند: شما درست را تمام کردي ، کاري پيدا کنيد و مشغول باشيد . مي گفت: من کارم را پيدا کردم. در اينجا ، انجمن معلمان ، مستاجر بودند. حاج آقا به آنها گفته بود خالي کنيد ، مي خواهيم براي دو پسر بزرگمان زن بگيريم. آنها آقا مهدي را روي  پله ها ديده بودند و گفته بودند: آقا مهدي! مثل اينکه حاج آقا براي شما خيالاتي دارد؟ گفته بود: نه بابا، من برادر بزرگتر دارم ، براي داداشم مي گويند ، نه براي من.

چرا اسمش را مهدي گذاشتيد؟
براي اينکه حاج آقا دوست داشت اولين پسرم اسمش محمد است ، بعدي محمود واو مهدي باشد.

با بچه ها دعوا مي کرد ؟
نه ، ساکت بود،  مي رفت مدرسه و مي آمد .مادر بزرگش مي گفت: مهدي جان آخه شما مي رويد و مي آئيد ما اصلا خبردار نمي شويم. مي آمد غذا مي خورد و مي رفت اتاق به من هم کمک مي کرد. اخلاقش هم خيلي خوب بود. آرام و ساکت بود، الان بايد به بچه ها بگي اين درس را بخوان, آن درس را بخوان، ما اصلا به اين بچه يه دفعه نگفتيم چه کار بکن . خودش درسش را خواند،  رشته اش راه و ساختمان بود، شهيد توکلي خانه مي ساختند، نقشه خانه شان را ايشان کشيده بود. مقداري پول جمع کرده بود و ما از اين مقدار پول ، اصلا خبر نداشتيم ، که اين پول را کي جمع کرده بود و داده بود به آنها. گفته بود ما احتياج نداريم ،که بعد از شهادتش آوردند و گفتند: اين را آقا مهدي داده . پدرش هم گفت: حالا که مي خواسته در اين راه خرج شود ، ما هم مي دهيم به کساني که محتاجند .

معلمانش درباره اش چه مي گفتند ؟
هميشه تعريف مي کردند ،حتي کوچکترين حرفي بهش نگفتند. آن موقع بچه ها خيلي خوب بودند، ساکت يک وقت ما مي خواستيم برويم مشهد آن موقع مادر بزرگش پيش ما بود، گفت: من نمي آيم، مي مانم پيش خانم جان تنها نباشد. يک عمه داشت، صالح آباد رفته بود، او را آورده بود، گذاشته بود پيش مادربزرگش، بعد رفته بود دانشگاه تو کرمانشاه...
 
مخالف رژيم شاه بود ؟ بله .اون موقع که هميشه مرتب اين طرف و اون طرف بود ،اعلاميه هاي امام و عکس امام و نوارهاش را پخش مي کرد و لاي حوله وپتو مي برد کرمانشاه.

برخوردش با پدر چگونه بود ؟
بسيار عالي بود نجيب و آرام .

با فاميلها چطور بود ؟
با همه با فاميلها خيلي خوب بود، موقع شهادتش فاميلها خيلي ناراحت بودند، مي گفتند: طاهره خانم تقصير شماست ،جلوگيري نمي کنيد از رفتن اينها .مي گفتم: براي رضاي خدا رفتند، من خودم که کاري از دستم برنمي آيد. حداقل اينها که مي توانند ، بگذار کار کنند . اخلاقش هم خيلي خوب بود. الان هم مي گويم: حيف از اين جوانان ، که اين جور بودند و رفتند . يک سري فاميل هايي داشتيم ،(خوب توهمه فاميلها اينجور آدمها هست)، مي گفت: با آنها آرام و نرم برخورد کنيم، تا آنها را به راه راست برگردانيم. پدرش مي گفت : اينها برگردانده نمي شوند. مي گفت: نه. آرام صحبت بکنيم با اينها و يک جوري ، که آنها هم مثل ما بشوند . از هر لحاظ خيلي خوب بود .

هيچوقت شما را ناراحت مي کرد ؟
نه. اصلا هيچوقت .نه من از دست او ناراحت بودم، نه او از دست ما. اصلا هيچوقت احساس ناراحتي نمي کرد يا  اينکه ناراحت بشود.
در عوضش خيلي به ما کمک مي کرد. من بچه کوچک داشتم، لباس که مي شستم ، مهدي مي آمد ناهار درست مي کرد و از حد خودش زيادتر کمک مي کرد. آن موقع ها تو خانه ها کرسي مي گذاشتند و کرسي برقي هم نبود و زغال بود و خانه ما هم سه طبقه بود       و بايد از زيرزمين زغال مي آورديم .مي ر فت و مي گفت: شما دست نزنيد، خودش از زيرزمين ، زغال مي آورد و خيلي کمک مي کرد. فاميلها مي گفتند: مثل يک دختر کمکتان مي کند .

از لحاظ روحيات چگونه بودند ؟
بسيار عالي بود هيچوقت ناراحت نمي شد، برادر بزرگتر داشت، احترام مي گذاشت . الان هم محمد برادربزرگش مي گويد: يک وقت نشد ايشان به ما يک حرفي بزند . مرتب نمازشان را مي خواندند . اذان مي داد ، به موقع مي رفت مسجد . لباس ساده مي پوشيد و مرتب بود . از دانشگاه که آمد همدان هميشه روزه بود. من با او سحري حاضر مي کردم، مي گفتم: من بلند نشدم خودت بخور صبح مي ديدم دست نخورده ،مانده. مي گفتم: چرا نخوردي؟ مي گفت: اينطوري راحتم. ما خاطر جمع بوديم هنگام شهادتش که ايشان روزه نماز قضا ندارد. مي ر فت درسش را مي خواند، مي آمد اتاقش وقت نماز ، نمازش را مي خواند. خودش، رفيق تنهايي خودش بود. دعاهايش ، نمازهايش ، همه در اتاق بود. اصلا پيش ما و در اتاق ما نمي آمد. ما بچه هاي کوچيک داشتيم و موقعيت جور نبود. مفاتيح داشت و قرآن داشت و نوار خانه که ساختيم ، گفت: براي من يک اتاق خالي کنيد. اتاق را  حاج آقا برايش خالي کرد. آنجا يک کمدي داشت ، که نوارهايش را چيده بود توي آن . مجروح شده بود، در سر پل ذهاب برده بودنش بيمارستان. موقع خواب بود ، زنگ زدند که مهدي مجروح شده و آوردنش بيمارستان . آنها همه با حاج آقا رفتند و بعد از دو ساعت آمدند. گفتم: حاج آقا چه شده؟ گفت: دکتر گفت: ما هر چه کرديم براي عمل او را  بيهوش کنيم، نگذاشت و گفت: مي خواهم ببينم طاقتم تا چه حد است!
 بعد از دو روز آوردنش خانه. اصلا نمي توانست بلند شود. خانم دباغ آمد عيادتش. آن موقع خانم دباغ توي سپاه بود، آمد و احوالش را پرسيد . او هم توي اتاق داشت نوار تکثير مي کرد. يک نوار هم آورد و پر کرد . حالا اينکه چطور مجروح شده بود و کجا بوده، نمي دانم و اين نوارها را کي برد را هم نمي دانم . نماز شب و..  همه  کارهايش، مخفي بود و نمي خواست کسي بفهمد فعاليت دارد.
 قبل از انقلاب ، اعلاميه مي برد و نوار امام را تکثير مي کرد. ما هم که هيچ نمي دانستيم که چه کار مي کند . شهيد که شد برايمان تعريف کردند . حاج آقا مي گفت: من نمي دانستم اين مهدي اينقدر فعال است . تو همدان، باختران ،تهران ،کارهاش مخفي بود و دوست نداشت که کسي بفهمد. سپاه رفتند و آمدند . مي خواستند حقوق بدهند، او قبول نکرد و گفت: او خودش نمي خواست، ما هم نمي خواهيم و احتياج نداشت و فقط براي رضاي خدا کار مي کردند .

برخوردشان با بچه هاي محله  چگونه بود ؟
با بچه هاي محله يک جلسه تشکيل داده بودند ،که صبح هاي جمعه تا ساعت 11 دعا مي خواندند و فعاليت مي کردند و اکثرا منزل ما بود. برخوردشان با بچه ها بسيار خوب بود و دوستانش يک وقتي مي آمدند کار داشتند اصلا اتاق ما نمي آورد، فقط همان اتاق خودش . من مي گفتم: آخه خوب نيست آنها رو مي بري توي آن اتاق، موکت  مي انداختي؟ مي گفت: عيب ندارد اينها همه ساده اند و ساده زندگي مي کنند و مثل خودمان هستند و دوستانش الان هم که حاج آقا را مي ببينند ، از آقا مهدي تعريف مي کنند  و مي گويند : چقدر او خوب و ساکت بود و هم درسي هاي دانشگاهش مي گويند: چقدر خوب با هم درس مي خوانديم و خيلي تعريف مي کنند .
قبل از اعزام به جبهه حالات ايشان چگونه بود ؟ بيشتر مايل بود به جبهه برود. برادرهايش مي گفتند: خب شما درس خوانديد يک کاري انتخاب کنيد. مي گفت: سپاه بهتر از همه جا است. اصلا کارش و اخلاقش با جبهه بود، تمايل به آنجا داشت. موقع مجروحيتش 110 روز اينجا بود، نمي توانست از جايش بلند شود، بعد يک عصا آوردم. بلند شد يک دفعه رفت دکتر، آمد. گفت: ديگر به اين داروها احتياج ندارم. گفتم: بخور، عفونت مي کند؟ مي گفت: نه همين جوري خودش خوب مي شود . ديگر از سپاه ماشين آمد و رفتند و بعد تا شب نيامد. حاجي آمد . گفتم: مهدي رفته داروهايش مانده. بعد از دو روز آمد. گفتم: آخه کجا رفتي ، داروهايت مانده؟ گفت : با اين عصا مي روم ، با ماشين هم اين طرف و آن طرف مي روم.
تو پاش ترکش بود، نتوانستند بيرون بياورند. دختر خواهرم مي گفت: ترکش مانده، بدنش عفونت مي کند .گفتم : او داروهاش را نمي خورد، حالا چه برسد به ترکش. حاج آقا هم جبهه بود و موقع شهادت مهدي گفته بودند: حاج آقا حالا شما برو همدان ، ما مشغوليم. گفته بود: آخر کار داريم. گفته بودند: نه. برو ما هستيم. ديگر بعد از مجروحيتش دو بار آمد و ديگر نيامد. من هم يکي از فاميل هايمان فوت کرده بود و رفته بوديم آنجا. مادرم و خانمش هم بودند و گفتند که احمد آقا بليط گرفته و شما را آمده است ببرد تهران. گفتم: من نمي روم. دلم شور مي زند و حاج آقا نيست و بچه ها تنها هستند. ديگر من را بردند تهران. آنجا ناراحت بودم . شهيد مطري را که تازه شهيد شده بودند را تلويزيون نشان مي داد. من زياد گريه کردم و بعد خواهرم و پسرش آمدند دنبال من، که برويم همدان. آمديم در ترمينال ، خواهرم گفت ، که مهدي زخمي شده و آوردنش بيمارستان. گفتم : دروغ مي گويي، يک چيزي شده است . بعد رفتيم خانه ، ديدم همه آمدند. ديگر فهميدم که شهيد شده اند .
خب ، مادرم و ناراحت شدم . بعد محمود آقا و حاج آقا آمدند و برايم گفت: چطوري شهيد شده . گفت، که يک امانتي بود و خدا داد و حالا هم گرفته و نبايد ناراحت شد. حاج آقا هم آمده بود. تشييع جنازه مجيد بيات و چند شهيد ديگر بود . تو آرامگاه ديده بود عکس مهدي هم آنجاست و شکر کرده بود و بچه هاي برادرش او را ديده بودند و گفته بودند: عمو، عکس مهدي آنجاست. آنها هم ناراحت شده بودند. اما حاج آقا گفته بود: امانت خدا بود و گرفته. مي گفتند: عموجان ، عجب روحيه اي داري؟ جنازه مهدي هم مانده بود خط مقدم  و نمي توانستند بياروند عقب . ديگر مانده بود. آنها  مي خواستند بروند  و او را بياورند. حاج آقا نگذاشته بود و گفته بود: چند نفر هم مي خواهيد بخاطر او آنجا شهيد بشويد؟! و اين خواست خدا بوده است .
 يکي از دوستانش خيلي با او دوست بود و گفته بود : من بايد بروم و او را بياورم. تقريبا 10 روز بعد رفتند و آوردنش و نگذاشتند  که کسي او را ببينند. حاج آقا گفت: خدا داده بود ، حالا هم گرفته و نمي خواد برويد او را ببينيد. ديگر صبح زود آنها رفتند و من را هم با ماشين بردند. تشييع شلوغ بود و دور آرامگاه راه نبود ، آدم رد بشود . ترکش به گلويش خورده بود و از بين رفته بود و نگذاشتند تا من  او را ببينم. با همان لباسش يک خلعت تنش کردند و دفنش کردند. براي رضاي خدا بود و همان طور ، خدا او را در راه خودش هدايت کرد .
 در راه امام بود ، خدا رحمت کند امام را. روز رحلت امام ، همه ما گريه مي کرديم و خانه ما يکپارچه شيون بود . ديگر خدا خواست .

موقع برگشتن از جبهه چه حالاتي داشتند ؟
مي آمدند و يک وقت ساعت 11 مي ديدي آمد . برايش غذا مي آوردم ، تا نصفه مي خورد و خوابش مي برد. برايش بالش مي آوردم. حاج آقا مي گفت: راحتش بگذاريد، اينطوري راحت تر است . صبح بلند مي شد و نمازش را مي خواند و مي ر فت . هميشه اين جور بودند. در سپاه بسيار فعاليت مي کردند. فاميلها مي گفتند: تقصير شماست ، که اينها را آزاد گذاشتيد. مي گفتيم: براي رضاي خداست ،  پس جوانها براي چه هستند؟!

تاثير فرهنگ جبهه در خانواده چگونه بود ؟
 البته مي آمدند و تعريف مي کردند. خانه دو تا برادر داشت . کوچکتر ، آقا هادي 14 سالش بود و نمي بردنش جبهه . رفته بود ، شناسنامه اش را بزرگ کرده بود و يک 7-8 ماه رفت جبهه . بعدها حاج آقا را برده بود شناسنامه ها را عوض کند. اشکال گرفته بودند و گفته بودند: دستکاري شده و ديگر خودش گفته بود دستکاري کرده. بعد مجروح شده بود تو جبهه ، او را برده بودنش بيمارستان مشهد. آن موقع بمباران شهرها هم بود. رفتيم مشهد، دو تا پايش را گچ گرفته بودند. بعد از تعويض شناسنامه ها ، فهميديم که خودش دست کاري کرده بود. اينها مي آمدند و تعريف مي کردند ، اين کوچکترها هم دوست داشتند بروند جبهه. آقا صادق هم شهيدها و مجروحان را با آمبولانس مي برد. همه شان فعاليت مي کردند.
 از لحاظ تجملات ساده بود و از موقعي که رفت دانشگاه ، فقط يک کت و شلوار قهوه اي که حاج آقا برايش گرفته بود، داشت و لباس سپاه را . وقتي مي خواست برود جايي و کسي او را نشناسد، آن کت و شلوار را مي پوشيد و هيچ تجملاتي نداشت. خيلي ساده زندگي مي کرد . دوست داشت ساده باشيم و سر سفره بيشتر از يک نوع غذا نباشد. مادرش هم از صبح حالش بهم خورده بود و رو به قبله خوابانده بودنش و نفس مي زد. مهدي هم نبود و جبهه بود. نزديک اذان مغرب آمد و تا ديد اين جوري است ، زود بالش را از زير پاي او کشيد و پاهايش را دراز کرد و او را خواباند و همان جا راحت شد. همه تعجب کردند ، بزرگترها همه نشسته بودند و از صبح هيچکس نمي توانست کاري بکند . نمي دانم چکار کرد ، که يک دفعه راحت شد. به اين جور مسائل وارد بود  و   مي گفت: ساده زندگي کنيد، تجملاتي نباشيد . خيلي به اين جور چيزها اهميت مي داد. حاج آقا ، الحمد لله خودش همين جور بود و  بچه اش را  همينطور تربيت کرد و   مي گفت: آدم بايد بالا دست رو نگاه نکند، هميشه پايين رو نگاه کند. يک دفعه تانکهاي عراقي آمده بودند ، شهيد و بچه ها جلوشان گرفته بودند و آن ها را از بين برده بودند. من ديدم او در حمام  است . گفتم: چه کار مي کني؟ گفت: هيچي، در را باز نکن ، بعدا مي گويم. بعدا ديدم لباس و پوتين هايش را  که خوني بود را  شسته و خشکش کرده. گفت: اينها مال عراقيهاست ، بايد به صاحبان اصلي اش برگردد. و بسته بندي کرد، که بدهد به مستضعفان و نکته آخر سفارشش هميشه درباره  با خانواده شهدا بود .

موقع بدرقه چگونه بود ؟
 بيشتر مواقع از سپاه مي ر فت و خيلي کم از خانه مي رفت. خداحافظي مي کرد و ما هم تا راهرو دنبالش مي رفتيم. هميشه فعاليت مي کرد و نمي گفت: شما تنها مي مانيد .         مي گفت: مي گذرد و ما هم او را به خدا مي سپرديم و از لحاظ رفتنش هم مشکل نداشتيم. الحمدا... حاج آقا خودش مغازه داشت و خانه را هم به انجمن معلمان اجاره داده بوديم و خرجي ما بود .

ارتباط شما چگونه بود ؟
ارتباط زياد با هم نداشتيم فقط يه موقعي تلفن مي کرد خانه خاله ام آنجا مي رفتيم حرف مي زديم خودمان تلفن نداشتيم موقع مجروح شدنش هم اونجا تلفن کردند نامه هم کم مي داد .

موقع شهادت چه احساسي داشتيد ؟
خب مادر است و احساس مادرانه ديگه ناراحت شدم خواهرم گفت مجروح شده گفتم دروغ مي گوئيد حتما چيزي شده همه آمده بودند ديگه فهميدم به به حاج آقا گفتم چي شده گفت امانت را خدا داده بود گرفت 8 ارديبهشت ماه بود . نسبت به امام خيلي ارادت داشت ديدار امام نرفته بود بعد ما هر وقت مي خواستيم بريم نمي شد يا دير مي شد بچه ها کوچک بودند تا اينکه بعد از 3-4 سال يعد از شهادت مهدي رفتيم ديدن امام، که اول خارجي ها با امام ديدار کرده بودند. امام براي آنها صحبت کرده بودند و بعد خانواده شهدا که امام براي خانواده شهدا گفت: صحبتي ندارم از آن لحظه که امام وارد شد، تماما خانواده ها گريه مي کردند، تا هنگام رفتن امام . حالا يک وقت در مراسم دعاي توسل خانواده شهدا مي گفتند: ديدار امام  مي خواهيم برويم. مي گفتم: امام وقت ندارد، شما از تلويزيون هر روز امام را مي بينيد. ديگر نمي دانستم ، که زود از پيش ما خواهد رفت. روش تربيت او هم بصورت ساده بود .
 چند سال است که خوابش را نمي بينم. يکبار مسجد بوديم، با خواهر شوهرم ،شب نماز خوانديم و خوابيدم. خواب مهدي را ديدم و بعد عمه خانم را بيدارم کرد و گفتم: چرا بيدارم کردي، داشتم خواب مهدي را مي ديدم. بچه ها زياد  خواب او را مي بينند ،اما  من نمي بينم .

چه مدت جبهه بود ؟
از اول جنگ در جبهه بود و فعاليت در سپاه داشت. در رابطه با ازدواج ، اصلا در فکرش نبود. يک بار چه گفته بودند، که گفته بود: حالا وقت اين حرفها نيست. اصلا با ماديات رابطه اي نداشت . موقعي که شهيد شد، چند تکه لباس داشت ، بچه ها جمع کردند و گفتند: نگاه مي کني، ناراحت مي شوي. گفتم: نه، براي رضاي خدا بوده و يادگاري مهدي را نگه داريد. همه کارها براي رضاي خدا بود و امام (ره) .
 يک دفعه فرح مي خواست بيايد همدان. من هم آن وقت مطلع از اوضاع  نبودم و خانمها و جلسه در خانه ها نبود و قديمي بوديم. ديگر هيچي حاليمان نبود. بچه ها کوچک بودند ، آماده کردم آنها را ببرم . حاج آقا گفت : کجا؟ گفتم: فرح مي خواد بياد، همه  مي روند ، ما هم مي رويم تماشا . گفت: لازم نکرده، من مي دانم که اينها چه جنايتهايي را انجام داده اند و ديگر نرفتيم. حاج آقا از بچگي با اين ها مخالف بود و عکس هاي جواني امام را مي آورد خانه. مادرش مي گفت: اصغر آقا ، ساواک مي ياد و ما را مي گيرد . آن وقت من چه کار کنم؟ مي گفت: هيچي. گرفتند، من را مي گيرند. مي گفت: ما همه کارمان براي خداست و اينکه بايد از امام دفاع کنيم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : فريدي , مهدي ,
بازدید : 204
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 10 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,426 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,527 نفر
بازدید این ماه : 3,170 نفر
بازدید ماه قبل : 5,710 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک