فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1338 همدان شاهد تولد کودکي نوراني و پاک بود که در خانواده‌اي مذهبي چشم به جهان گشود. در محيط خانواده ي مذهبي که او پرورش يافت انوار درخشان قرآن و اهل بيت رسول الله(ص) بر جان مشتاقش تابيد.
وقتي به مدسه رفت علاوه بر اينکه محصلي تيزهوش و مستعد بود ,به همکلاسي هايش در يادگيري درس کمک مي کرد وبا رفتار وگفتار پسنديده ي خود مشوقي بود براي جذب آنها به سمت فعاليت هاي مذهبي.
او يکي از مبارزين شاخص وانقلابي همدان در سالهاي پر التهاب وخطرناک منتهي به پيروزي انقلاب اسلامي بود.در کنار تحصيل و ياد گيري علوم ، در تظاهرات و مبارزات مردمي بر عليه حکومت شاه فعالانه شرکت داشت.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي سعيدوارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي همدان شد.ا و سپاه را بهترين نهاد براي خدمت به مردم وانقلاب مي دانست. هميشه سعي داشت با رفتار خود ,ديگران را به انجام کارهاي خوب رهنمون سازد.
با آغاز تهاجم ارتش عراق به مرزهاي جمهوري اسلامي ايران وشعله ور شدن آتش جنگ ,سعيد کمترين ترديدي به خود راه نداد وبه جبهه رفت.اودر جبهه هر کاري که بود,انجام مي داد,به دست گرفتن اسلحه و مقابله با دشمن ,انجام کارهاي خدماتي و تدارکاتي و...
همزمان با تهاجم نيروهاي عراقي و تعدادي از کشورهاي عربي به مرزهاي ايران ,ارتش رژيم اشغالگر قدس نيز به لبنان حمله برد وبا بي رحمي تمام بخشهاي زيادي از اين کشور را به اشغال خود درآورد.
سعيد با مشاهده مظلوميت وتنهايي مردم اين کشور دربرابر نظاميان خون خوار صهيونيست به لبنان رفت تا با آموزش و سازماندهي جوانان لبناني به مبارزه عليه صهيونيسم غاصب بپردازد. مدتي در لبنان حضور داشت ودر اين مدت کوتاه سعي کرد تجارب و آموخته هايش را به مدافعين لبناني منتقل کند.
با پايان يافتن ماموريتش در لبنان به ايران اسلامي برگشت و دوباره راهي جبهه‌هاي دفاع از آب وخاک ايران شد.
اوبا حضوردرمناطق مختلف وقبول مسئوليتهاي واگذار شده ,در طول سه سال حضور در جبهه هاي جنگ و مراکز آموزش نظامي در لبنان به‌فرماندهي لايق و با تجربه تبديل شده بود.اواز هر جبهه و عملياتي که شرکت مي کرد زخمي به يادگار داشت .آخرين سمتي که او داشت مديريت داخلي قرارگاه خاتم الانبياء(ص)بود ,سمتي حساس در بزرگترين قرارگاه عملياتي ايران نيروهاي مسلح جمهوري اسلامي ايران.اين درحال بود که سعيد در موقع شهادت 24سال سن داشت.
سرانجام اين سردار ملي در تاريخ 29/8/1362 در منطقه عمليات والفجر 4 به شهادت رسيد و جسم مطهرش پس از سال‌ها دوري از وطن توسط جستجوگران نور ,شناساييي شد وبا انتقال به همدان بر دوش مردم قدر شناس اين شهر تشييع و به‌دست ملاکه آسمان سپرده شد.
او در بخشي از وصيت نامه اش نوشته:
اين وصيت نامه در موقعي نوشته مي‌شود كه در عصر عاشورا هستيم. اميدوارم كه خداوند كمك كند كه ما بتوانيم در اين حركت عظيم به اندازه يك ذره به اين انقلاب كمك نمائيم. برادران سعي كنند كه هميشه براي رضاي خدا كار كنند. دوم سعي كنند قبل از آنكه وارد مسائل جمعي شوند ,خود را بسازند و ديگر سعي كنند كه از حداقل وقت بيشترين استفاده را كنند . در نهايت سعي كنند هميشه در خط ولايت عمل نمايند.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد






خاطرات
مادر شهيد:
سعيد بارها در عمليات مختلف مجروح شد. يك مرتبه در عمليات بيت المقدس از ناحيه پا مورد اصابت تركش قرار گرفت. از شدت درد صورتش سرخ مي شد. پزشكان بيمارستان نجميه تهران تصميم گرفتند خيلي زود پاي راست او را قطع كنند. در غير اين صورت به مرور زمان تمام پايش سياه مي‌شد. همه خانواده نگرانش بودند اما او با توكل به خدا تمام ناراحتي‌هايش را فراموش كرد. سعيد كه قرار بود شش ماه در بيمارستان بستري باشد تا پزشكان مراقبتهاي ويژه رابراي مداواي پاي او شروع كنند، با شنيدن خبر عمليات مسلم بن عقيل (ع) بيست و پنج روز بعد رهسپار جبهه شد تا حماسه‌اي ديگر را به عرصه ظهور برساند. او مي‌گفت: «من آنقدر مي‌مانم كه بدنم سياه شود.» و سرانجام يك ماه بعد به شهادت رسيد.

اتاق سعيد هميشه به قاب عكس امام (ره)، حديث امام علي (ع) و تصوير شهيد بهشتي مزين بود. غير از اخلاص و عشق چيزي در آن خلوتكده يافت نمي شد. حضورش در اتاق، مفاتيح ، هر از گاهي قطرات اشك و سجده بي‌انتهايش همه نشانه آسماني بودنش بود. اگر سعيد را نمي‌شناختي فكر مي‌كردي كه او مدتهاست به خواب رفته كه اين چنين بي‌صدا سر بر سجده نهاده. اما غافل از اينكه قلب يخي ما در خواب بود و لحظه لحظه عروجش را نمي‌توانستيم احساس كنيم. هنوز دستان مرطوب از اشكهاي شبانه او در ميان صفحات قرآنش قرار دارد كه آيه 23 سوره احزاب را نشانه گذاشتند.
«من المومنين رجال صدقوا ما عهدو الله عليه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا»

سعيد بيات:
مهتاب با صداي قدمهايش آشنا بود، فقط ستاره‌ها مي‌دانستند كه او علي‌وار زيسته و سعي دارد شيعه مخلصش باشد. شب از نيمه گذشته بود كه صداي گامهايش بر سنگ فرش حياط گوشم را نوازش نمود. گوني برنج، روغن و ... را در ماشين گذاشت و آرام در تاريكي شب ناپديد شد. سالها پس از شهادتش مردم لبنان كه با عشق او به خدا آشنا بودند چند مكان مذهبي، كتابخانه، مجموعه ورزشي و يك استخر شنا را به نام سعيد نامگذاري كردند تا حزب الله بداند كه چگونه مي‌توان خدايي شد.

مصاحبه با مادر شهيد  سعيد شالي
زماني که متولد شد درون پرده بود به طوري که خانمي که بچه را گرفت، مي گفت: اين بچه مومن مي شود و همان هم شد اسمش در اصل مجيد است و چون در شناسنامه اش اشکالاتي پيش آمده بود، براي درست کردن شناسنامه اش اسمش را سعيد گذاشتيم وگرنه در منزل ما او را مجيد صدا مي زديم، از همان زمان کودکي يعني بين سن 7-6 سالگي شروع به خواندن نماز کرد  . درسشان را در مدرسه شکيبا( دبستان علي شريعتي ) خواندند . سعيد از همان آغاز کودکي سه وعده به مسجد مير فت و نمازشان را در مسجد مي خواندند. بعد که به 10-12 سالگي رسيد ، نماز شب مي خواند و ماه رمضان هم روزه اش ترک نمي شد و در بقيه ماها هم روزهاي دوشنبه و پنج شنبه روزه بود، به طوري که عمه اش با ايشان دعوا مي کرد که تو با اين درسهاي سخت چرا روزه مي گيري و بدون توجه به حرفهاي عمه اش مرتب روزهاي پنج شنبه و دوشنبه را روزه بود . در منزل يک اطاق کوچکي داشتيم که وقتي از مدرسه مي آمدند درون آن اتاق مي رفت و مشغول درس خواندن مي شد. اصلا من نفهميدم اين بچه کجا درس خواند و کجا بزرگ شد ( بدون سرو صدا) معلمهاي ايشان هميشه از خصوصيا تش مي گفتند و اصلا شکايتي از طرف معلمها نسبت به اين بچه نشد. در زمان درس ايشان تا ظهر مدرسه بودند و بعداز ظهر به کارگاه مي رفت و آنجا مشغول به کار مي شدند و در سه ماه تابستان هم که تعطيلي بود، يا به همان کارگاه مي رفت و يا در جاي ديگر مشغول به کار مي شدند. البته نه به خاطر پول بلکه براي فرار از بيکاري به نحوي که در ميان کوچه ومحل هيچ رفيق و آشنائي نداشت. سعيد از همان زمان کودکي به وقت خود توجه داشت همانطوري که گفتم يا مشغول به درس بود يه به کارگاه براي کار کردن مي رفت و يا در خانه به نحوي خود را مشغول مي کرد. مثلا در کلاس 3-4 که بود با تخته يک سري اسامي امامان را در آورده بود و الان هم آنها را بعنوان يادگاري نگه داشتم و هيچ وقت براي بازي به کوچه نمي رفت .
بله سعيد در عين ساکت بودنش خيلي فعال بود و خيلي کمک دست پدرش بود با پدرشان خيلي جور بودند هر جا پدرش مي رفت سعيد را هم با خودش مي برد و اين مسئله قبل از مدرسه ايشان هم بود. مثلا: به فاتحه اي يا مراسمي که بود با هم مي رفتند صبحهاي جمعه جلسه قرآن داشتند که به هيچ وجه جلسه اش ترک نمي شد. مقر اصلي ايشان براي اين جلسه مسجد نظر بيک ( مسجد حضرت علي(ع) خيابان شهدا بود ولي هفته اي يکبار آنرا به منزل مي انداختند و براي بچه هاي جلسه خودکار و ....به عنوان جايزه مي گرفت ،که من چند تا از آنها را به عنوان يادگاري نگه داشته ام . دعاي کميل ايشان ترک نمي شد حالا يا بيرون مي خواندند و يا در منزل .
به دروس حوزوي خيلي علاقه داشت و يکسال هم در سپاه درس حوزه خواند. يک روز پيش من آمد و گفت: مادر اين پارچه تترون را بگير و براي من يک لباس آخوندي بدوز گفتم: براي چه؟ گفت: مي خواهم لباس آخوندي بپوشم وقتي ايشان شهيد شدند لباس را منزل آوردند که من آنرا براي کنگره فرستادم .

نوع برخورد شهيد با افراد خانواده :
اخلاق ايشان در منزل خيلي خوب بود، تا به حال به ياد ندارم که يک مورد بي احترامي نسبت به من داشته باشد و آنقدر خودشان را مشغول مي کردند که اصلا به کوچه نمي رفتند و همسايه ها و حتي فاميل هيچ گله اي از دست ايشان نداشتند و اخلاقشان با برادران و خواهران هود هم خيلي خوب بود و بعد از اينکه به دبيرستان رفت اخلاقش بهتر شد. در ميان اقوام و آشنايان کساني که از نظر مالي ضعيف بودند بيشتر به آنها محبت داشت و کساني هم که جور ديگري بودند کمتر رفت و آمد داشت و نسبت به صله رحم به ما خيلي سفارش مي کردند و خودشان هم خوش رفت و آمد بود . خواهران و برادران خود را زياد نصيحت مي کرد، مثلا : به خواهران خود مي گفت: خوب درستان را بخوانيد و حجابتان را هم رعايت کنيد و در منزل حواستان جمع باشد. سعي کنيد روسري بپوشيد نکند کسي به پشت بام بيايد و شما را در وضع ديگري ببيند هميشه سعي کنيد با چادر باشيد نسبت به دوست خود دقت کنيد که با چه کسي مي خواهيد دوست شويد و رفت و آمد کنيد. به نماز و روزه خود اهميت بدهيد . يک روز يکي از خواهرانش گفت :مي خواهم درس بخوانم و به شغل معلمي مشغول شوم که ايشان گفتند: سعي کنيد درستان را بخوانيد و در منزل مشغول خانه داري شويد. به برادران کوچکتر از خودشان هم نصيحت و سفارش زياد مي کردند و الان هم برادرانش دست کمي از ايشان در اخلاق و خصوصيات ندارند ( صبح ها که زودتر از بقيه مثلا 2 ساعت قبل از اذان بيدار مي شدند و بقيه را براي نماز صبح بيدار مي کردند ) بله. سعيد نسبت به تربيت بچه ها خيلي حساسيت نشان مي داد .به من در رابطه با دخترها و پسرها خيلي سفارش مي کردند. هم چنين به دائي خودشان مثلا، به من مي گفت: مادر اين دخترها را مثل حضرت زهرا(س) تربيت کن و در رابطه با ازدواجشان هم سعي کن آنها را به انسان سالمي بدهي . همچنين در رابطه با دوستانشان ببين با چه کساني رفت و آمد مي کنند و بعد از آگاهي بگذار به منزل دوستان خود بروند . اخلاقش با بچه ها و پيرها خيلي خوب بود بچه ها خيلي از دست ايشان راضي بودند. مخصوصا برادران و خواهران خودش و هم چنين با هم سن و سالهاي خودش خيلي برخورد خوبي داشت و با پيرها هم مثل عمه اش که عاجز بود خوب برخورد داشت و به ايشان دلداري مي داد و حرفي نمي زد که ناراحت شوند. با مادر بزرگ پيرش هم خوب بود، خدا رحمتش کند. يک زماني که زخمي شده بودند و من نسبت به اين مساله آگاهي نداشتم پدرش با برادرم مي خواستند به ملاقتشان بروند. پدرش گفت:  مي خواهم به تهران بروم من گفتم که شما که هر روز تهران هستيد. گفتند: حسن آقا (برادرم) به تهران مي روند من هم با او مي روم رفتند و برگشتند بعد به من گفتند:  براي پنج شنبه آماده باش که به تهران برويم. گفتم براي چه ؟ گفت سعيد را در بيمارستان نجميه تهران بستري کرده اند ،چون زخمي شده .من برادر کوچکش که آستين کوتاهي پوشيده بود را با خودم بردم. وقتي پيش ايشان رسيدم خيلي ناراحت شدو گفت: مادرشما که از اين کارها نمي کرديد گفتم: پسرم بچه است خودش خريده بود تابستان هم هست به خاطر همين هيچ مخالفتي نکردم. از شنيدن اين حرف من خيلي ناراحت شد و همان يک دفعه هم شد و الان هم خدا شاهد است اين پسر از آن وقت به بعد لباس آستين کوتاه و ...  نمي پوشد و شرم مي کند و خودم هم به خاطر خلقيات سعيد ، خيلي نسبت به اين مسائل دقت مي کردم. مثلا موقعي که مادرم منزل ما بودند من شرمم مي آمد ، در حضور پدرشان بدون چادر بگردمو خواهرانش هم به خاطر شرم و حيائي که سعيد داشت ، آستين بلند و روسري و.. . مي پوشيدند و احيانا اگر يکي از اقوام را با مانتو و روسري مي ديد، خيلي ناراحت مي شد . يک روز يکي از همسايگان مي گفت: بميرم براي اين بچه ، که اينقدر فعاليت داشت، ولي آخر به کربلا نرسيد تا خبر شهادتش را آوردند .  يک روز هم به مادر بزرگش سفارش مي کرد ، که وقتي خواستي به مکه بروي، کاري نکني ؟ مادرم گفت: سعيد جان من اين کار را نمي کنم . سعيد گفت: خوب شيطان است و يک وقتي مي بيني که آدم را گول مي زند. مادرم هم او را بوسيد و سپس گفت: مادر بزرگ حواست به سوغاتي خريدن و اين طرف و آن طرف نباشد که يک زمان جا بماني و ...

چگونگي رفتار خلقي و روحي شهيد در منزل:
در منزل اخلاقشان به نحوي بود که هيچ کدام از ما ( پدر . مادر. خوارهان . برادران.مادربزرگ و...) هيچ ناراحتي از ايشان در دل نداشتيم از ديگر خصوصيات اخلاقي  ايشان ، کم خوراکي ايشان بود و نسبت به اسراف هم خيلي حساس بودند تا حدي که يک روز دختر عمه اش که تازه ازدواج کرده بودند با همسرشان به منزل ما آمده بودند و من دو جور غذا در سفره گذاشته بودم، ديدم خيلي ناراحته. من متوجه بودم که چرا ناراحته ديدم هيچ غذا نخورد و وقتي به ايشان اعتراض کردم گفت : روزه هستم. خودم هم ناراحت بودم اما به روي خودم نياوردم. سعيد با وجودي که اخلاقش با من خوب بود ولي آنوقت بدون آنکه به من حرفي بزند خداحافظي کرد و رفت. فرداي آن روز به دکان پدرش رفته بود و ابراز ناراحتي کرده بود. پدرش هم گفته بود : سعيد جان توکه من و مادرت را مي شناسي اهل چنين کارهائي نيستيم . ديروز هم که آن وضع را ديدي به خاطر مهمانها بود. شوهر دختر عمه ات غريبه بود نمي شد خيلي ساده درست کرد. سعيد گفته بود : غريبه بودن دليل نمي شود که چند جور غذا درست کنيم شما نمي دانيد چقدر در روستاها افرادي هستند که گرسنه هستند و چيزي براي خوردن ندارند و پدرشان سعيد را بوسيده بود و گفته بود سعيد جان باشه ديگر تکرار نمي شود و الان هم گاهي اوقات بنابر اقتضاء مثلا دو جور غذا درست مي کنم ياد سعيد مي اقتم و ناراحت مي شوم و پرهيز از اين کار مي کنم. ياد سفارشات ايشان مي افتم که گفتند : اگر دو لقمه خودتان مي خوريد دو لقمه هم به مستمندان بدهيد . در زمان قبل از انقلاب يک برنامه اي از تلويزيون پخش مي شد با عنوان ( مراد برقي ) يک موقعي جائي مي رفتيم و اين فيلم از تلويزيون پخش مي شد مي گفتند: اين ديگر چه فيلمي است که نگاه مي کنيد و اين در زماني بود که ايشان کلاس دوم و سوم ابتدائي بودند . به مستضعفان خيلي کمک مي کرد به طوري که هر چه در منزل بود براي مستضعفان مي برد مثلا سر صف مي ايستاد و نفت مي گرفت،  بعد آنرا به مستضعفان مي داد و مي گفت:  شما کرسي که داريد کرسي روشن کنيد من نفت را براي مستمندان مي برم الان به اينها خيلي محتاج هستند. احترام اعضاي خانواده را خيلي نگه مي داشت. مادربزرگش مريض بود هفته اي يک مرتبه مادربزرگش را به دکتر مي برد و هم چنين به خاطر چشمش خيلي هواي مادربزرگش را داشت .

ذکر حالات معنوي شهيد در مواقع مختلف بين خانه و خانواده:
از لحاظ معنويات در حد بالائي بودند ,نافله هايش ترک نمي شد . دعاهاي وارده در هر ماه و روز را مي خواند .ماه رمضان که بود موقعي که هنوز به راهنمائي نرفته بود به مسجد مير فت و دعاهاي روزهاي ماه مبارک را مي خواند و بعد منزل مي آمد. مي گفت: چطوري خواندم ؟ غلط که نداشتم .مي گفتم: سعيد جان خيلي خانمها تعريفت را مي کردند . يک شب موقع خواب خواستم بخوابم که سعيد به من گفت: مادر چرا بدون وضو مي خوابي؟ شرمت نمي شود انسان مطمئن نيست که در پس اين خواب بيداري هست يا نه ؟ پس بهتر است وضو بگيري و با استغفار به تختخواب خود بروي. از سال دوم راهنمائي به بعد ديگر نماز شب مي خواند و نماز نافله مي خواند و به من سفارش مي کرد و مي گفت: مادر حتما نافله هايت را بخوان .بعد قضا بخوان و من هم به تبعيت از ايشان نماز قضا و نافله ام را ترک نمي کنم در آن زمان منزل ما قديمي بود و شيرآب در اتاق نداشتيم، ايشان وقتي براي نماز شب بيدار مي شدند به حياط مي رفتند و سر حوض وضو مي گرفتند و بعد يواش يواش به اتاق مي آمدند و با خداي خود رازونياز مي کردند . گاهي اوقات ايشان مثلا 2 ساعت زوردتر از اذان صبح بيدار مي شدند و گاهي اوقات نماز شبشان را در همان اوايل نيمه شب مي خواندند. به هر حال نماز شبشان هيچ وقت ترک نشد . در ماههاي محرم وصفر هم خيلي فعاليت داشتند و از اول دهه محرم دنبال مراسم سينه زني و نوحه خواني و.... بود و به مسجد مي رفت و چاي مي داد و تا ساعت 2 تا 3 نيمه شب به خانه نمي آمد و تا آخر محرم هم همين برنامه اش بود و اين موقعي بود که کلاس دوم و سوم ابتدائي بود، بعد مقداري برنج به عنوان تبرک براي مادربزرگش مي آورد. خيلي به مسجد انس داشت و مسجد هم نزديک منزلمان بودفقط منتظر بود که در مسجد باز شود. حتي يک روز معلمش به من شکايت کرد و گفت: فقط منتظر اين است که در مسجد باز شود و خودش را به مسجد برساند. از ميان ائمه به امام حسين (ع) علاقه خاصي داشت و در شان اين امام والا مقام ، خيلي مي خواندند و با خود زمزمه مي کردند و من از اين حالاتش مي فهميدم ، که اين پسر روحاني مي شود . يک روز که در اتاق نشسته بودند ، اتاق کوچک مخصوص به خودشان که اکثر کارهايشان را درآن اتاق انجام مي دادند و در آن اتاق نماز شب و خواب و درسشان را مي خواندند ، که يک لحظه متوجه شدم، صداي خيلي زيبايي مي آيد، اول فکر کردم که  کسي در آن نزديکيها روضه دارد. بعد که بيشتر دقت کردم، فهميدم که از اتاق سعيد است. بعد رفتم به اتاق ايشان و گفتم : سعيد جان بلندتر بخوان تا صدايت را  ما هم بتوانيم بشنويم. گفت : ديگر تمام شد.
 خيلي پسر کم خوراکي بودند و تا به حال هم پيش نيامد ، که من چيزي براي او ببرم و او اعتراض کند. اگر نان و پنير مقابلش مي گذاشتيم ، آن را مي خورد و بي هيچ اعتراضي و نارحتي  به کارش مي پرداخت و اگر آش مي گذاشتيم ، همان را مي خورد. به هر حال ، خيلي به فکر خورد و خوراک نبودند .

نوع برخورد شهيد در محله و با دوستان خود:
ايشان تا قبل از کلاس 12 دوست به آن صورت نداشتند و بعد از آن بود که با علي صباغ زاده در سپاه آشنا شدند ، در کوچه و محل اصلا پيدايش نمي شد به صورتي که وقتي به سنين جواني رسيده بود، همسايه ها به من مي گفتند: شما اين پسر را کجا بزرگ کرديد؟ بعد با شهيد پور محمودي و ..آشنا شد .  اخلاقش با همسايه و در و محل خيلي خوب بود. الان هم دوستانش در سپاه هستند و خيلي از او تعريف مي کنند. جديدا يک آقائي براي چسباندن موکتها آمده بود ، وقتي عکس سعيد ا دراتاق ديد خيلي ناراحت شد و گفت: خدا رحمتش کند .برادرش گفت: چرا ناراحت شدي ؟گفت : آخر نمي داني که اين چه پسري بود .سعيد با ما بود و بعد براي برادرش از خلق و خوي سعيد گفت .

حالات و برخورد شهيد در قبل از اعزام به جبهه و هنگام بازگشت از جبهه:
شهيد اکثر اوقات در جبهه بود و سه ماه يکبار يا چهار ماه يکبار به منزل مي آمد و يک سري مي زدند و مي ر فتند.
 
تاثير فرهنگ جبهه در نحوه برخورد شهيد با خانواده و مسائل زندگي:
در منزل به ما سفارشهاي زيادي مي کردند، که چه بخوريد و چه بکنيد وفرهنگ جبهه خيلي بر او اثر گذاشته بود و مي گفت: شما نمي دانيد که مستضعفان چه مي کشند. سعي کنيد اسراف نکنيد و هر چه داريد به فقرا بدهيد و از منزل هم براي آنها چيزهايي زيادي مي برد. يک روز براي من پيغام آورد که مادرم بيايد پشت جبهه و در آنجا فعاليت کند و کارهايي از قبيل شستشو و تميز کردن لباسها و برنج پاک کردن و قند شکستن و ... را انجام دهد، که من هم به ايشان پيغام دادم که سعيد جان خواهر و برادرهايت کوچک و مشغول درس خواندن شرايط برايم جور نيست وديگر چيزي نگفت. و يا برادرم که سه تا دختر داشت ايشان را هم به جبهه مي بردند و در قبال اعتراض ما مي گفتند: جبهه فعلا نيرو احتياج دارد و انشاءا.. به ياري خدا هيچ اتفاقي براي ايشان نمي افتد .

بينش شهيد نسبت به نوع زندگي:
ساده زيستي از خصوصيات بارز اخلاقي ايشان بود که از همان اوان بچگي که هنوز به سن بلوغ نرسيده بود در وجودش بود . مي گقت: غذاي دو جور ممنوع و وقتي يک موقع مي ديدي اسراف مي شود ناراحت مي شدند . از تشريفات بدش مي آمد. کاپشن نداشت جورابهايش پاره پاره بود. پدرش مي گفت: مجيد جان ببين پاهات چي شده من بروم و چند جفت جوراب برايت بخرم و راضي نمي شد . از لحاظ خورد و خوراک هم هر چي مي داديم مي خورد و شکر خداي را به جا مي آورد و اصلا نمي گفت: مثلا فلان چيز را نمي خورم . در مواقع خواب هم چيزي زيرش نمي انداخت و هميشه روي زمين مي خوابيد و يک لحاف هم رويش مي کشيد. ديگر خصوصيات ايشان نوع دوستي ايشان بود که ما در آن زمان يک خادم مسجدي داشتيم که طاق منزلش خراب شده بود ، سعيد روزها به کلاس و شبها به منزل آنها مي رفت و پشت بامش را تعمير مي کرد و وقتي به مشکل برمي خورد ، کارگر و بنا با خود مي برد . يک موتور کوچکي داشت که ما متوجه شديم که موتور را فروخته و پولش را به فقرا داده و يک شب عيد هم پيش پدرش آمد و گفت : آقا من يک ده هزار توماني احتياج دارم .پدرش که مي دانست سعيد پول را براي چه چيزي مي خواهد, گفت: سعيد جان شب عيد است و خودمان نياز داريم گفت: پدر جان از شما واجب ترهايش هستند. ده تومان را گرفته بود و به مستمندان و خانواده هاي مستضعف داده بود و يا از منزل چيزي براي فقرا مي برد و يا اينکه پول از پدرش مي گرفت ومي برد . خانمي را مي شناسيم که بيوه بود و سه چهار تا دختر داشت يک روز به سعيد گفته بود، وضع خانه ام خوب نيست سعيد هم از خودش گچ گرفته بود و به سرو وضع منزل ايشان رسيده بود و الان هم آن خانم زنده هستند و به جاه و جلال خوبي رسيده اند. دخترهايش هم خوب شدند و هر وقت ما را مي بيند تشکر مي کند و خيلي خدا بيامرز مي فرستد و به دخترهاي آن خانم هم سر مي زد و جوراب وکفش و ..مي خريد و مي گفت: پدر ندارند و يک روز هم دختر خواهر شوهرم که خيابان پاسداران منزل دارند مي گفت: يک خانمي را ديدم که مي گفت: يک آقائي بود که به ما خيلي رسيدگي مي کرد ولي الان يکي دو ماهي است که خبري از ايشان ندارم. من خيلي کنجکاو شدم ببينم اين مرد چه کسي بوده ؟ آن خانم گفت: فقط همين مقدار مي دانم که پاسدار و اسمش هم سعيد شالي بوده است مي گفت: من شروع به گريه کردم و گفتم: ايشان پسر دائي من بودند که شهيد شدند. سعيد بيشتر فعاليتش در روستاها بود و خيلي هم به مردم کمک مي کرد و مي گفت: هر چقدر لباس اضافي و...داريد بدهيد من براي آنها ببرم .

يک روز با ماشين سپاه به منزل آمده بود ,من گفتم: سعيد اگر مي خواهي طرف ميدان بروي مرا هم با خودت ببر. در جواب من گفت: ماشين براي بيت المال است. من تو را سوار نمي کنم و يک روز هم برادرش را به سپاه برده بود در آنجا غذا داده بودند سعيد نگذاشته بود برادر کوچکش آنجا غذا بخورد برادرش را بيرون برده بود و غذا داده بود. برادرش وقتي از او پرسيده بود، که چرا به من در سپاه غذا ندادي و نگذاشتي از غذاي سپاه بخورم ؟ گفته بود، که غذاي بيت المال بود و من حق نداشتم از آن به شما بدهم الان هم برادر کوچکش مثل خودش است.

 احساسات و حالات خودتان هنگام عزيمت فرزندتان به جبهه:
همان طوري که گفتم سعيد اکثر اوقاتش در جبهه بود و فقط مي آمدند بعد از دو سه ماه يک سري به منزل مي زدند و مي رفتند و محل و مقرشان را هم به ما نمي گفتند و مي گفتند ، که مي خواهم کسي نداند من کجا مي روم چطور شهيد مي شوم و ...

ذکر مشکلات و نحوه برخورد با آن هنگام حضور فرزندتان در جبهه:
بله مشکلاتي هم بود مثلا مشکل دلتنگي عدم آگاهي از موقعيت ايشان در جبهه اوايل جنگ بود که به مهاباد رفته بود و ما هيچ  خبري از ايشان نداشتيم. يک شب منافق ها پسرعمويش را که در ارتش بود گرفته بودند و ايشان را دربيست متري اراک به شهادت رسانده بودند و حدود چهل روز هم گذشت و جنازه اش پيدا نشد و بعد از اين مدت بود که جنازه اش پيدا شد . پدرش مي گفت: خدايا جنازه اين  پيدا شده ، از سعيد هم يک خبري به ما برسد حالا زنده اش يا جسدش. همان شب بود که به منزل آمدند پدرش سوال کرد: سعيد جان کجا بودي؟ وقتي خواستي بروي به ما يک اطلاع بده و ايشان گفتند: کجا مي خواستيد باشم؟ الان که پيش شما هستم و از من سراغ داريد. سعيد يک، دو ماهي منزل نبود ، يا وقتي مي آمد ، سريع ميرفت و يک موقع مي ديدي کمي سيب و پرتقال در ساکش مي گذاشتم و دنبالش مير فتم ، ولي تا پايين پله ها بيشتر اجازه بدرقه به من نمي داد .

نحوه ارتباط و نامه نگاريهاي فرزندتان با خانواه و دوستان:
اوايلي که به جبهه مي رفت، نامه مي داد منتهي بعدها ديگر نه تلفني مي زد و نه نامه اي مي داد و موقع رفتنش هم ما خبري از ايشان نداشتيم و اصلا به ما نمي گفت ، کجا مي رود و در کجا مستقر است و فقط گاهي اوقات از دوستانش مي پرسيديم و آنها هم مي گفتند، که کجا مستقر است .

چگونگي اطلاع از شهادت و عکس العمل شما در موقع شنيدن خبر شهادت:
خبر شهادت سعيد را يک ماه و نيم ديرتر به ما دادند. زمان شهادتش هم نوبت حمله به تهران بود، ولي به اصرار رفته بود و در همان اوقات بود که در خواب ديدم که ما يک گلداني داريم و گلهاي بنفش فراواني داده بعد يک زيرپوش خوني آوردند و کنار حوض منزلمان گذاشتند درست يک ماه و نيم بعد از اين خواب بعدازظهر روز يکشنبه بود که برادرش به منزل آمد و گفت، که با حاج آقا مختاري ( هم محلي ايشان ) مي خواهيم سراغ دوست سعيد که گم شده برويم رفتند و آمدند من ديدم برادرش خيلي ناراحت است. گفتم: دوست سعيد را پيدا کردي. گفت: نه. من رفتم بيرون براي خريد و برگشتم و هنوز غذا هم درست نکرده بودم. گفت: مامان قرار است از سپاه بيايند و مطلبي را به شما بگويند، من قبل از آنها مي گويم که سعيد شهيد شده است. گفتم: فداي علي اکبر. گفت: ناراحت نشدي؟ گفتم: نه من خودم يک ماه و نيم قبل خوابش را ديده بودم بعدازظهر همان روز بود که از سپاه آمدند و گفتند : جسد را پيدا نکرديم  و ما هم فاتحه اش را گرفتيم و بعد چهلمش را . سال 76 جنازه اش را آوردند و باز همان شب هم خواب ديدم که از طرف منزل ما جنازه ها را مي برند و ماشينهاي سپاه هم همانجا در رفت و آمد هستند ، از پنجره که نگاه مي کردم ديدم سعيد سرو رويش لباس مشکي پوشيده از همانجا فريد زدم و مردم گفتند: سعيد آمد در همين لحظه بود که از خواب بيدار شدم. آن روز که جنازه سعيد را آوردند، من منزل همسايه مان روضه دعوت داشتم ، ديديم برادرش يک جور ديگري شده. گفتم :مهدي جان اتفاقي افتاده ؟ گفت : جنازه سعيد را آورده اند همان جا يک کمي ناراحت شدم و به منزل آمدم ديدم عروس بزرگم ناراحت است. بعد گفت: مامان آمدند. از در کوچه گفتند که جنازه سعيد را آورده اند. بله بعداز 12 سال که مفقودالاثر بود جنازه اش را آوردند .
زماني که سعيد زنده بود، خيلي به من سفارش مي کرد که در زمان شهادتش خيلي بي تابي نکنم. مثلا: يک روز باغ بهشت بوديم که جنازه يکي از دوستانش را آوردند  . گفت: مادر اگر جنازه مرا آوردند استوار مي ايستي يک وقت گريه نکني ,مثل حضرت زينب استوار باش، نگذار صدايت را نامحرم بشنود و همين طور هم شد .بدون هيچ سرو صدائي جنازه اش را آورديم و دفن کرديم .

احساسات و علاقه شهيد نسبت به ولايت فقيه و امام خميني (ره):
خيلي نسبت به ولايت فقيه حساس بود. اصلا کسي جرات نداشت که نسبت به مسئله ولايت فقيه و خود حضرت امام (ره) چيزي بگويد. الان هم هيچکدام از اقوام پيش ما چيزي نمي گويند. چرا که از ناراحتي من در ضديت با اين مسئله آگاهي دارند. سعيد به علما خيلي علاقه داشت. مثلا زماني که آقاي ملاعلي به رحمت خدا رفتند سعيد از بس زير جنازه رفته بودند که ناراحتي پيدا کرده بودند هر چقدر به ايشان مي گفتم: سعيد راه رفتن برايت خوب نيست بيا منزل کمي استراحت کن تا حالت خوب شود توجهي نمي کردند و هم چنين بيشتر با آقاي الهي و آقاي فاضلي بود الان هم آقاي فاضلي از خاطراتش خيلي به ياد دارد زماني که سعيد شهيد شدند، به منزل ما آمدند بعضي روزها که بيرون مي رفتم مي ديدم سعيد با حاج سعيد بيات براي درس به منزل آقاي الهي  مي روند .
سعيد به ديدار امام هم رفته بود و پدرش را هم با خود برده بود . به تهران مي رفت و عکسهاي کوچک و بزرگي از امام مي آوردند . اوايل انقلاب هم خيلي فعاليت داشتند. هم چنين زمان ورود امام به ايران ، خيلي جانفشاني مي کردند و تاخير امام ناراحتش کرده بود، به نحوي که نمي شد با او حرف زد .

حالات و نکات خاصي از فرزندتان بغير از موارد ذکر نشده :
در قبل از انقلاب و اوايل انقلاب خيلي فعال بودند و در منزل ( زيرزمين) قديمي ما يک چاپخانه داشت . اعلاميه را به منزل مي آوردند و چاپ مي کردند سپس آنها رابيرون برده و تقسيم مي کردند و الان آن چاپخانه هم در سپاه است و يا در همان اوايل انقلاب بود که با آقاي علي صباغ زاده به مسجد مي رفتند و کوپنها را از آن جا مي گرفتند و به درب خانه ها مي بردند .سعيد درآن زمان يک جا نمي ماند. يک روز همدان بود و يک روز تهران و آنقدر با دوستانش فعاليت مي کردند که يک روز دوستش ( سعيد بيات ) را گرفته بودند، مثل اينکه سعيد را هم گرفته بودند. به اندازه يک روز و يک شب ما خبري از سعيد نداشتيم . ساعت حدود 2 بعد از نيمه شب بود که با سرو وضع ناجوري ( بدون کفش و کاپشن) تمام دستانش خون آمده بود و ناخن هايش از بين رفته بود به منزل آمد و به حمام رفت و بعد من برايش پماد سوختگي آوردم و به دستانش ماليدم و برايش غذا و ميوه آورديم و ميل نداشتند . از همان اول در تمام راهپيمائيها شرکت مي کردند يک وقت هم در يکي از آن راهپيمائيها بود که پيرمردي را به پشتش گرفته بود و با خودش مي برد . در اوايل جنگ همانطوري که قبلا گفتم به مهاباد رفته بود .در تشييع جنازه پسر عمويش شرکت کردو دوباره به مهاباد برگشت .وقتي آنجا برگشت، ديدم دستش را گچ گرفته خيلي ناراحت شدم و نگرانيم هم از اين جهت بود که نکند عصبهاي دستش از بين برود و هميشه در نماز و غير آن دعا مي کردم ، که الحمدلله دستشان هم خوب شد و به منزل آمد و گفت: مادر ديدي دستم خوب شد. سعيد در جبهه هم خيلي فعال بود. دوستانش تعريف مي کردند ،که سوار موتور مي شد و کيلومترها مي رفت به خاطر کارهاي جبهه و در ميان رزمنده ها در آن منطقه از همه فعال بود ,ولي خودش چيزي براي ما تعريف نمي کرد و دوستانش يا برادرش يا دائي اش مي آمدند و براي ما گفتند. خودش فقط 2 ساعت به منزل مي آمد و مي نشست و مي رفت و درآن 2 ساعت هم خدا مي داند که اصلا سرش را بالا نمي گرفت . از همان کودکي اينطور بود، باکسي کار نداشت به اطاقش مي رفت و مشغول کار خودش مي شد ، گاهي اوقات با خودم مي گفتم : آيا سعيد دلش تنگ نمي شود همانجا درس مي خواند بعد از درس مشغول خواندن زيارت عاشورا مي شد که من کتاب دعاهايش را جمع کردم و براي ثوابش  به مسجد هديه کردم . جبهه که مي رفتند چند بار زخمي شده بودند که چند نمونه اش را ذکر کرديم. يکبار هم از قسمت پا مجروح شده بودند که پدرش به او گفت: سعيد جائي نرو و در منزل بمان دائي هايت براي عيادت به منزل مي آيند ، ناراحت شد و گفت: من حالم خوب است و بعد به سپاه رفت و قبل از به منزل آمدن بيمارستان بود و دائي هايش در بيمارستان به عيادتش مي ر فتند به آنها گفته بود لازم نيست شما به خاطر سرکشي به من روزه خود را خراب کنيد، چون در ماه مبارک رمضان بود به هر حال بعد از اين جريان با همان پا دوباره به جبهه رفتند. يکبار هم که سر تخت بيمارستان بودند روحيه اش خيلي خوب بود به طوري که هر چه برايش مي برديم ، از غذا و غير آن قبول نمي کردند. مثلا: يک هندوانه برايش برديم مي گفت: اينها را براي جبهه ببريد آنجا به اينها خيلي نياز دارند.  اصلا انگار هميشه سير بود و اکثر اوقات هم روزه بود. اصلا در زمان شهادتش هم روزه بود. يکباربراي بيرون آوردن ترکش از بدنش در بيمارستان بستري شده بود . وقتي نزدش رفتيم تا از حالاتش جويا شويم اولا ناراحت مي شد و مي گفت: من راضي نيستم. به ديدن من نياييد ، من که خوبم، در ثاني مي گفت: وقتي آمديد برايم چيزي نياوريد. پرستارهايش هم مي گفتند : ما نمي دانيم اين پسر چي مي خوره؟ هر چه برايش غذا مي بريم به بغل دستي خود مي دهد . بعد از اينکه از اتاق عمل بيرون آمد ما به خاطر اين وضع کم خوراکي و ضعف که داشتند فکر کرديم که حالاحالا به هوش نمي آيند ولي ديديم تا از اتاق عمل بيرون آمد، درخواست خاک تيمم کردند تا نماز بخوانند.چند روزي از ماه مبارک رمضان را دربيمارستان بود که در آن روزها هم بدون سحري روزه مي گرفتند يک شب پاييز پيش من آمد و گفت: من          مي خواهم به لبنان بروم و  پس از خداحافظي ما حدود شش ماه از ايشان بي اطلاع بوديم و هيچ کس از او خبر نداشت تا اينکه يک روز دم ظهر بودکه ديدم در زد و با يک سري اثاث که با خود آورده بود داخل منزل شد . مي گفت: دوستانم مجبور کردند تا اين اثاث را براي شما سوغات بخرم که يکي دو تا سيني و يک پارچه اي مشکي که مي گفت، براي خواهرم آورده ام تا برايش چادر عربي بدوزي. مي گفت: يک استخري در لبنان درست کرده ايم و .... بعداز شهادت سعيد بود که دوست لبناني اش منزل ما را پيدا کرده بود، منتهي نمي دانست که سعيد شهيد شده است. پسرعمويش هم همراه  آن لبناني بود که وقتي فهميد سعيد شهيد شده خيلي ناراحت شد. براي سعيد هم يک قرآن و يک ساعت به عنوان هديه آورده بود و  بعد ساعت را به برادر سعيد داد و هم چنين يکسري عکسهائي با خودش آورده بود که با سعيد انداخته بود. ناراحتي ايشان به حدي بود که سر سفره غذا هم گريه مي کرد و خيلي چيزها از سعيد تعريف مي کرد ولي ما زبانش را نمي فهميديم .گويا قصد داشته سعيد را دوباره به لبنان ببرد . همانطور که قبلا متذکر شدم سعيد فقط اوايل جنگ نامه اي براي ما مي فرستادند بعدها ديگر هيچ نامه يا تلفن نمي زدند. در همان اوايل نامه اي براي ما فرستادند مبني براينکه من فلان شب هشتاد نفر از دوستانم را به منزل مي آورم و از من خواسته بود که به کسي هم نگويم و از کسي هم کمک نخواهم. فقط خودم کارها راانجام دهم بدون سرو صدا. من هم تمام کارها را خودم کردم و کسي را خبردار نکردم. مقدار زيادي دوغ و خربزه قارچ کردم و....بالاخره آمدند سعيد پرده ها راکنار کشيد و آنها را بالا برد که در همان شب وضعيت قرمز شد و آنها با شور و حال زيادي الله اکبر             مي گفتند و دعاي توسل خواندند و زيارت عاشورا و تاکي همينطور مشغول بودند .صبح هم صبحانه خود را خوردند بعداز آن بود که چون عده اي از آنها معلول بودند سعيد آنها را از پله ها پايين مي آورد و آن شب هم مثل بقيه شبها گذشت .
يکبارهم که ما براي شنيدن سخنراني به ملاير رفته بوديم وقتي به منزل رسيديم پسرم گفت: مامان داداش آمده رفتم، ديدم با دوستش طبقه بالا رفته اند وقتي مي آمد پرده ها را مي انداخت تا کسي کسي را نبيند بعد به اتاق آمد و گفت: مادر يک مقدار ناهار درست کن .ناهار درست کردم و برديم بالا خوردند عمه ايشان هم آن موقع پايش شکسته بود به داخل اتاق آمد و با ايشان همان سرپائي احوالپرسي کرد و بعد از آن از همه ما خداحافظي کرد به تهران رفت .به خاطر بيرون آوردن ترکش از پايش و همان آخرين ديدار و آخرين خداحافظي ما بود. بعداز دو ماه از اين جريان بود که خبر شهادتش را آوردند . يکبار به منزل آمدند و به عمه اش که بچه اي نداشت و پيش ما زندگي مي کرد, گفت: مي خواهم همه شما را همراه با خانم ترکمان به مشهد ببرم . خانم ترکمان مادر دو شهيد بودند که سعيد با پسرانش دوست بود .همگي سعيد و خانواده ما و خانواده شهيدان ترکمانو خانواده سعيد بيات... آماده شديم و يک ماشين دربست هم گرفتيم و به مقصد مشهد حرکت کرديم. در ماشين سعيد که پايش مقداري درد مي کرد چوب زير بغلش داشت يک کناري مي نشست و برايش همانجا غذا مي برديم .جائي هم که توقف داشتيم پدر سعيد بيات و ترکمان پيش نماز مي شدند و نماز جماعت مي خوانديم. سعيد هم کنار ميرفت و تنها مشغول خواندن نماز مي شد. در راه رفتم سر بزنم و از حالش جويا شوم ديدم دراز کشيده و مشغول مطالعه است و يک ماري هم از طرف سرش مي ر فت گفتم :سعيد جان جايت مناسب نيست بلند شو و جاي ديگر بنشين گفت: نه خوب است . من خيلي ناراحت بودم و با خودم مي گفتم: نکند به اين پسر آسيبي برسد ولي او خيلي اهميت نمي داد و همانطور که خوابيده بود کتاب مي خواند . به مشهد و زيارت و...خيلي علاقه داشت. يکبار گفت : مي خواهم  با دوستانم به مشهد برويم و براي همسايه که مريض است از امام رضا( ع) شفا بخواهيم. با دوستش رفتند و موقع برگشت مقداري نقل به عنوان سوغات آورده بودند. گفت مادر: از اينها به خواهرها بده تبرک هستند. سعيد به زيارت خيلي علاقه داشت. اسمش را هم براي مکه نوشته بود که قسمت نشد. يک روز کاغذش راآورد و گفت: مادر اسمم رابراي مکه نوشته ام، اگر قسمت نشد من بروم شما جاي من برويد .من هم سال 63 يک سال بعد از شهادتش به مکه رفتم. سعيد نسبت به خانواده هاش شهدا خيلي سفارش مي کرد. مثلا برادرهاي ونوه عموهايش که زودتر شهيد شده بودند, مي گفت: مادر سراغ آنها زياد برو و دلداريشان بده روحيه به آنها بده. مي گفتم: سعيد جان به دختر عموها و....براي سرکشي و دلداري و ...مي روم ولي از خانواده سعيد بيات خجالت مي کشم. مي گفت: مادر خجالت نکش برو و ببين وصفشان چطوري است چه چيزي مي خواهند و ...دلداري بده روحيه به آنها بده. يک موقع هم که عمه اش در شهادت پسرش خيلي بي تابي کرده بود به من سفارش مي کرد و مي گفت: مادر يکوقت در شهادت من فرياد نکشي و گريه نکني و مثل عمه ام حسن و حسين نکني ؟من هم گفتم: نه . سعيد ناراحت نمي شوم. برادر کوچکش هم در خلق و خو مثل سعيد است و هم چنين شوهر خواهرش که کارها و حرکاتش مثل سعيد مي ماند و گاهي من فکر مي کنم که اين ها سعيد هستند . سعيد در سال 29/8/1362 والفجر 4 در پنجوين به شهادت رسيدند. خواب سعيد را پس از شهادتش به غير از آن يکمورد که تعريف کردم ديگر نديده ام و علتش را هم نمي دانم ولي خواهرش زياد خواب او را مي بيند و الان به ياد ندارم تا براي شما بگويم. عمه اش هم زياد خوابش را مي ديد و مي گفت: سعيد شهيد نشده  و گروگان است و برمي گردد .
من هيچ آگاهي نسبت به فرمانده بودن ايشان نداشتم، چون به ما چيزي نگفته بود و بعدها که فهميديم از طريق دوستانش بود که متوجه شديم. مثل حاج آقا مختاران که بيشتر با ايشان در جبهه بود، يک شب يادم مي آيد که ساعت حدود 5/12 نيمه شب بود که حاج آقا مختاران و خودش آمدند که ايشان با خنده گفتند: سعيد را دارم مي آورم. پدرش هم خنديد  . نيم ساعت نشستند و صحبت کردند و بعد به سپاه رفتند. من نسبت به شهادت پسرم هيچ ناراضي نيستم . هديه کردم به خدا و فداي علي اکبر و علي اصغر و قاسم حسين (ع)باشد. فکر مي کنم تمام خانواده هاي شهدا هم مثل من باشند و هيچ ناراحتي از اين لحاظ نداشته باشند . در ضمن خيلي در کارهايم دقت مي کنم که نکند يکبار مديون خون شهدا باشم. من نسبت به سعيد که مادرش هستم خيلي مي ترسم که نکند يک موقع راه را عوضي بروم و مديودن خونش شوم ، ديگر چه برسد به شهداي ديگر . از تمام لحاظ اينگونه هستم .
از خدا مي خواهم که مرا شفاعت کنند  يک زماني هم يک نامه اي براي خواهرانش فرستاده بود به کنگره داديم، نسبت به موارد زيادي سفارش کرده بود سفارش به پشتيباني از آقا ، حجاب ، انقلاب و .... هر وقت هم منزل مي آمد صحبتش همين اينها بود به خواهران و عمه و ...سفارش مي کرد که حتما در راهپيمائي ها شر کت کنيد. به من گفت، که مادربرويم خون بدهيم. گفتم : من ناراحتم و خون ندارم بدهم . عمه سعيد ، يک روز مي گفت: عزيز غصه نخور درسم را تمام مي کنم و تو را به مشهد مي برم. يکبار مي گفت: عزيز طلا و لباس مي خري براي چه؟ براي چه دنبال خانه مي گردي ؟
موقعي که شهيد شد من گفتم : حقوقش را نمي گيرم  چون خودش راضي نيست.
داماد عمويش ، که پسرش هم شهيد شده بود ( شهيد مستقيم ) مي گفت: اين آش خاله است، بخوري پاته، نخوري پاته . گفتند: بگيريد و انفاق کنيد .        
 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : شالي , سعيد ,
بازدید : 160
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
در اولين روز از بهار سال1343 وقتي‌که طبيعت در حال تحول و نوگرايي بود، صادق عنبري در شهرستان ملاير به دنيا آمد. وضعيت اقتصادي خانواده‌اش در شرايط بدي قرار داشت و پدرش به‌سختي هزينه هاي زندگي آنها را تأمين مي کرد.
صادق از کودکي انس قريبي باقرآن و ائمه الهي پيدا کرد و از اين رهگذر سر چشمه هاي معرفت در وجودش جوشيد, دوران تحصيلاتش را در ملاير گذراند.
صادق از کودکي با فقر و رنج آشنا بود,بزرگتر که شد رنجش بيشتر شد ,حالا او هم بايد فقر ونداري را مثل بيشتر مردم ايران تحمل مي کرد ,هم بي بندوباري و فساد وظلم حکومت پهلوي را که بر ملت ايران سايه افکنده بود.
در دوران تحصيل در مقطع راهنمايي با افکار وانديشه هاي امام آشنا شد.او بدون اينکه حتي عکسي از امام خميني را ديده باشد,شيفته ي او شد وآماده هر نوع جانفشاني در راه تحقق آرمانهايش گرديد.
او با تمام وجود وارد ميدان مبارزه با بي عدالتي و ظلم حکومت شاه خائن شد .در طول سالهاي سخت وطاقت فرساي مبارزات ,صادق علاوه بر حضور در ميدان مبارزه ,با همکاري دوستانش هدايت اعتراضات وتظاهرات دانش آموزي بر عليه حکومت ستمگر شاه را به عهده داشتند. چاپ و پخش اعلامه ها وپيامهاي امام خميني (ره)به مردم ايران که توسط انقلابيون از فرانسه به داخل کشور منتقل مي شد,از کارهاي ديگري بود که صادق عنبري در دوران سخت مبارزات انجام مي داد.
بعد از حاکميت جمهوري اسلامي در ايران او به فرمان امام خميني (ره) لبيک گفت و به‌عضويت بسيج مستضعفين درآمد. بعد از آن بيشتر اوقاتش را در مسجد وپايگاه ها مقاومت بسيج سپري مي کرد.
سال 1359 ازدواج کرد و تشکيل خانواده داد تا به دستو خدا و سنت پيامبر گرامي اسلام عمل کرده باشد. چند ماه بعد در پاييز همان سال وقتي تانکهاي ارتش بعثي عراق از مرزهاي بين المللي گذشتند و وارد خاک ايران شدند ,صادق درنگ نکرد و به  جبهه رفت. در ابتداي ورود به جبهه به عنوان يک رزمنده عادي به دفاع از کشور پرداخت,مدتي وقتي کارايي وتبحرش را در جنگ نشان داد فرمانده دسته شد. در سال 1360 شد و دو انگشت دستش قطع گرديد. صادق  آرمان بلند و متعالي داشت ,همانگونه که در دوران مبارزات  با طاغوت سختي ها نتوانستند خللي در اراده ي آهنين او ايجاد کنند ,مجروحيتهاي دوران دفاع مقدس هم کمترين تاپيري در روحيه ي جهادي او نداشتند.
با عملکرد موفقي که داشت به سمت فرماندهي گروهان انتخاب شد.صادق عنبري لز جواناني بود که در صورت زنده ماندن شايستگي رسيدن به سطوح بالاي فرماندهي را داشت ,اما اراده ي الهي بر اين قرار گرفته بود که او شهادت برسد.اين سنت خداست که از هر بنده اي راضي شد اورا به سوي خو مي خواند.
صادق عنبري پس از سالها مجاهدت در راه حق در جبهه "کرخه نور"مجوز حضور در عرش الهي را دريافت کرد و در روز سوم فروردين ماه 1361 به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد






وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
به نام خدا و با سلام به امام زمان و نايب بر حق او خميني كبير و با درود به امت رزمنده ايران.
اينجانب در اين لحظه كه به جبهه آمده‌ام احساس مي‌كنم كه به آرزوي ديرينه‌ام اگرمورد قبول  خداوند تبارك و تعالي گيرد, رسيده ام.
همسر گراميم، به ياد داري زماني كه به تو گفتم مي‌خواهم به جبهه بروم و صحبت از مسايل جبهه با تو مي‌كردم  وتو حتي اصرار مي‌ورزيدي كه چرا به جبهه نمي‌روم. هرچه زودتر و هرچه صحبت از شهادت هم با تو كردم به هيچ وجه تو ناراحت نمي‌شدي، من هم خوشحال بودم كه همسري دارم چون تو، اميدوارم با همين روحيه باقي مانده باشي. همسر عزيزم من در اين مدت زندگي مشترک، متوجه هستم كه نتوانستم به آن صورت تو را خوشبخت نمايم و هميشه با تو باشم. كاري بهتر از اين نمي‌توان كرد. اما آنچه واجب ‌تر بود براي  ما حفظ انقلاب خونين و پربارمان بود که بايد دراين راه سعي و تلاش نماييم ,هر چند از ما كاري برنمي‌آيد ولي آنچه كه در توان ما بود, زيرا خداوند بيشتر از توان ما چيزي از ما نمي‌خواهد. اميدوارم اگر گناهي در اين مورد مرتكب شده‌ام خداوند مرا عفو نمايد.
سعي كن در شهادت من گريه نكني كه باعث خوشحالي دشمنان و ضدانقلاب شود و از تو مي‌خواهم كه دنبال احكام اسلام و به پا داشتن نماز و روزه باشي و اگر خداوند به ما بچه‌اي عطا كرد در تربيت اسلامي او حداكثر تلاش را به کار گير زيرا او فرزند يك شهيد راه اسلام مي‌باشد, اگر خداوند قبول نمايد .
به خواهرهايت بيشتر رسيدگي كن, طبق همان سفارشي كه در مورد حجاب به تو كرده بودم . سعي كن به آن خوب عمل كني.
و تو اي پدر بزرگوارم مرا حلال نما و از زحمتهائي كه تو براي من كشيدي تا اينكه به اين سن رسيدم و به اين راه رفتم تشكر مي‌كنم.
پدر عزيزم ما همه در اين دنيا رفتني هستيم و چه بهتر راهي براي رفتنمان انتخاب نماييم . نبايد تن به ذلت تسليم در مقابل دشمن بدهيم که اگر چنين شد ما ديگر حتي نمي‌توانيم در خانه خودمان هم نماز بخوانيم و ديگر نه شرفي براي ما مي‌ماند و نه ناموسي. اميدوارم دنبال خط مشي امام باشي و اطاعت از امام اين نايب برحق امام زمان را نمائي. سعي كن بيشتر به آخرت فكرنمائي نه به دنيا. زيرا دنيا فاني و از بين رفتني مي‌باشد و آنچه كه باقي خواهد ماند چيزي مي‌باشد كه براي آخرتمان پس انداز مي‌نمائيم و از تو مي‌خواهم كه براي من گريه نكني و خوشحال باشي از اينكه هديه‌اي ناقابل و ناچيز به خدا اعطا كرده‌اي.
و تو اي مادر گراميم و مهربانم كه بهشت زير پاي تو مي باشد از تو مي‌خواهم كه مرا حلال نمائي زيرا من در دنيا نتوانستم كاري انجام بدهم كه باعث خوشحالي تو شود. سعي كن در خط امام و انقلاب باشي و اطاعت از امام كني و به همسايگان كم درآمد دسترسي نمائي . مادر عزيزم سعي كن به خاطر من گريه نكني و افتخار كني كه فرزندت در راه خدا كشته شد .
از برادران و خواهرم مي خواهم كه بيشتر عبادت كنند و در خط حزب‌الله باشند.
تنها پيامي كه مي‌توانم به دوستان و آشنايان نمايم اين است كه به هوش بيايند كه موقعيتشان چگونه است, دشمن نمي‌خواهد انقلاب ما پيروز شود. نمي‌خواهد ما رشد كنيم و از آن حالتي كه ما در زمان طاغوت پيدا كرده‌ايم بيرون بيائيم و از آن لجنزار و ذلت و خواري نجات پيدا كنيم. برادران عزيزي كه بي‌تفاوت هستيد به موقعيت زماني خود فکر کن، آيا مي‌دانيد كه امام تو علي(ع) درباره تو چه مي‌گويد؟ مي‌گويد هركس به خوب و بد زمان خويش آگاه نباشد, حالت حيوان دارد. حيواني كه فقط به فكر اين است كه غذائي پيدا كند تا خود را سير نمايد و ارضاي جنسي خود را نمايد، آيا تو مي‌داني در چه موقعيتي قرار گرفته اي؟ امروز روزي است كه بايد سالها يي را که براي حسين(ع) عزاداري كرده و مظلوميت ايشان را بازگويي کد هاي و ناراحتي براي او، بايد لبيك گوي او باشي. تو مي‌داني كه امام حسين (ع)را به چه جرمي به قتل رساندند و او را شهيد كردند . آن همه سخنش درباره خواسته ظالمين اين بود كه مي‌گفت: زندگي با ظالمين را به جز ذلت نمي‌بينم و مرگ  در  راه حق را  چيزي به جز سعادت نمي‌بينم.
تا كي به اين زندگي حيواني ادامه بدهيم. با تو هستم برادري كه هميشه دنبال عياشي مي گردي، با تو هستم برادري كه فرهنگ غربي و امپرياليستي را نمي‌خواهي و از خودت دورنمائي و هميشه دنبال آن هستي. به خود بيائيد ببينيد برادران شما در جبهه چه مي‌كنند ,چگونه خالصانه از تمام هستي گذشته‌اند و به سوي خدا آمده‌اند، ببينيد چطور به نداي امامشان لبيك گفته‌اند, ببينيد چطور براي حفظ شرف و حيثيت خود دارند تلاش مي‌كنند تا اينكه اينگونه مسئله براي آنها حل شده و هر لحظه آرزوي شهادت مي‌كنند.
آيا اينها انسانهائي جدا از شما هستند؟ مگر نه اين است كه خداوند همه را يك‌جور آفريده؟ پس چرا شما به حرفي كه مي‌زنيد خلاف آن عمل مي‌كنيد؟ مگر نه اين است كه آرزو مي‌كرديد در صحراي كربلا بوديد و امام حسين(ع) را ياري مي‌كرديد؟ خوب اين هم كربلا و اين هم امام. چرا مانند مردم كوفه مي‌مانيد كه در آن شرايط امام حسين(ع) را تنها گذاشتند، چرا مي‌خواهيد پا روي خون اين همه شهيد بگذاريد، به هر صورت مرگ انسان فراخواهد رسيد و آن وقت ديگر دير خواهد شد، چطور مي‌توانيد جوابگوي خداوند باشيد، شما منتظر هستيد كه چه كسي شما را هدايت نمايد به اين كلام قرآن گوش دهيم كه مي گويد :
« قل فلله الحجه البالغه فلوشالهديكم اجمعين »
يعني بگو پيغمبر براي حجت بالغه است پس اگر مشيتش قرار مي‌گرفت همه شما را هدايت مي‌كرد.
و اما تو برادر عزيزم حجت‌ا... مالمير كه تنها يار و غمخوار من در اين مدت بودي، من وصيتي ندارم كه به تو بنمايم چون در توانم اين را نمي‌بينم.
اميدوارم اگر اشتباهي از من ديده‌اي عفو نمائي و تنها سفارش من به تو كه باز هم اين از من نيست كه بگويم, اين است كه بيشتر تقوا را پيشه خود كني. از تو مي‌خواهم كه براي عضويت به سپاه بروي زيرا كه نمي‌خواهم در سپاه كسي از ما نباشد. شهيد عزيزمان مجيد مريوند كه رفت اگر خداوند روزي اين بنده نيازمند درگاهش  هم كرد و من هم رفتم، مي‌خواهم كه تو در آنجا باشي و از مسئولين سپاه مي‌خواهم كه براي عضويت تو اقدام نمايند و اسلحه كمري من هم متعلق به تو ‌باشد. اميدوارم بتواني فرد مفيدي براي اسلام باشي. ديگر عرضي ندارم.
فكر نمي‌كنم به كسي بدهكار باشم و اگر هم هستم خواهش مي‌كنم به حجت مراجعه نمايد براي دريافت طلب خود. به خانواده‌ام نمي‌خواهد مراجعه كند و اگر هم از كسي طلبكار هستم به خانه بدهد يا به حجت‌الله مالمير. اميدوارم اين آخرين وصيتنامه من باشد و اگر وصيتنامه‌هايي را هم كه قبلاً نوشته‌ام و پيش كسي مي‌باشد باطل مي‌باشد.
به اميدپيروزي اسلام بر كفر صادق عنبري 21/12/60 والسلام
 
 
وصيتي ديگر
بسم رب اشهدا و صدقين                                        23/09/1360
به نام مربي شهادت طلبان و راستگويان درستكاران
آنانكه بر خدا ايمان آوردند و از وطن خود هجرت نمودند و در راه خدا با مال و جانشان كوشش و فداكاري كردند و هم آنانكه به مهاجرين منزل دادند و از آن‌ها ياري كردند آن‌ها دوست دار يكديگرند و در قسمت ديگر آيه مي‌فرمايد:
و آنهائيكه ايمان آوردند ولي مهاجرت نكردند هيچ شما دوستدار و طرفدار آن‌ها نباشيد تا وقتي كه هجرت گزينند در آن زماني كه گلوله‌هاي سرخ و آتشين كفار و دشمنان دين خدا جسم مرا پاره‌پاره كرده و روحم را از اين زندان آزاد مي‌كنند و مرا به آرزوي ديرينه‌ام مي‌رسانند. همان آرزويي كه بعد از ما همه در جبهه ماندند و چشم براه دشمن ماندن و آرزوي ديدار سرور شهيدان حسين (ع) را داشتن و به لقاء‌الله پيوستن آن زماني است كه از شما برادران و خواهران پدر و مادر و همسر گراميم از شما يك تقاضا دارم كه به جاي گريه كردن براي من به هدف من توجه كنيد و بدانيد كه هدف من چيست و در آن مسير حركت كنيد كه همان راه سرور شهيدان امام حسين (ع) و 72 تن ياران باوفايش و راه هزاران شهيد گلگون كفن ايران مي‌باشد. اين مردان مردماني كه شما براي آن‌ها گريه نكنيد شما براي كسي گريه كنيد كه غير از اين مرگ مرده باشد و راهس غير از راه خدا باشد. من از كسي كه اين راه را قبول ندارد از وي مي‌خواهم كه به هيچ وجه در مجلس ختم من شركت نكند و حتي نه نام مرا به زبان بياورد زيرا اين شخص همان كسي مي‌باشد كه در آية بالا ذكر مي‌فرمايد كه با آن‌ها دوست نكنيد و طرفدار آنها نباشيد.
از همسر گراميم تقاضا مي‌كنم كه خوب به صحبت‌هايي كه بااوداشته‌ام توجه كند و به آنها عمل كند:
سعي كن سواد را به خوبي ياد بگيري به هر صورت كه شده زيرا شكست مكتب ما تا به حال فقط به خاطر بي‌سوادي و ناداني ما مسلمان‌ها بوده است. و بعد از من خودت آزادي ديگر:
اگر خداوند به ما بچه‌اي عنايت كرد در تربيت اسلامي او سخت كوشا باش و از حجت هم در تمام كارها كمك بگير زيرا او به من از هر كس نزديكتر مي‌باشد.
از پدر و مادرم تقاضامندم كه مرا حلال كنند و پيرو فرمان امام خميني باشند و از همسرم كه تنهاست به او سربزنيد و تنهايش نگذاريد .
همچنين از برادران و خواهرم مي‌خواهم كه در شناخت اسلام كوشش بيشتري نمايندو بيشتر دنبال تحصيل باشند و از كلية اقوام و دوستان خواستارم كه پيرو امام باشند و بدانيد كه اين نائب بر حق امام زمان مي‌باشد. فكر مي‌كنم كه به كسي بدهكاري دارم، خودشان مسئولند تقاضا كنند و آن را تحويل بگيرند و اگر از كسي طلب كار هستم اگر داشتند به خانواده‌ام بدهند و اگر نداشتند حالا آن‌ها باشد اسلحة كمري من هم برسد به حجت الله زيرا من او را مي‌شناسم كه چگونه فردي است.
براي سلام و حزب الله وصيت نامة پاسدار صادق عنبري
 
 
خاطرات
مادر شهيد :
صادق را بين خودمان امير صدا مي‌زديم، كودكي‌اش سراسر خاطره بود. نوجواني‌اش پر از شور و حركت، يك كوهنورد ماهر كه بيشتر اوقات نوجواني‌اش را در كوهستان مي‌گذراند، ورزيده و چالاك، وقتي مي‌پرسيدم اين همه ورزش و كوهنوردي براي چيست؟ مي‌گفت: «مادر ما بايد آماده باشيم».
آن روزها خبري از جنگ نبود، نفس اين بچه آسماني بود، گويا مي‌دانست كه قرار است غزال تيز پاي كوه‌ها شود و براي حيثيت كشورش جان بسپارد، لباس سپاه برازندة تنش بود. هميشه اهل خوش وبش بود، قرار بود ازدواج كنه، گفتم اميرجان پس اندازت از حقوق سپاه چقدر است؟ گفت به جان تو ندارم. گفت هيچ پس اندازي ندارم، هر چه حقوق گرفتم بلافاصله مي‌رفتم به فقرا مي دادم.
تدارك اوليه عروسي را انجام داده بودم ,ما مي‌ديدم كه هميشه پوتين مي‌پوشد با خودم گفتم براي شب عروسيش گيوة نو مي‌خرم.
با پوتين به نظرم زياد خوش تيپ نبود. رفتم بازار و يك گيوة نو خريدم ,گيوه نوعي كفش محلي است كه با نخ مخصوصي مي‌بافند.
شب عروسي با همان لباس و پوتين آمده بود. صدا زدم اميرجان وقتي كه برگشت به طرفم با شادي و لبخند زيركانه نگاهش كردم و گيوه نو را نشان دادم، چهره‌اش تغييري نكرد، گفتم پوتين‌ها را بده به من گيوه‌ها را بپوش، امشب شب عروسي توست پسرم.
گفت اين دليل خوبي نيست مادر، كفش من همين پوتين است، در ضمن به همه بگو امشب شب عروسي است اين به جاي خود اما شادي نكنند، نمي‌خوام به خاطر شادي من، مردم به عذاب بيفتند و اذيت بشوند، رفت اما دوباره برگشت و گفت اين كفش‌ها را بده به من، خوشحال شدم و گفتم تصميم گرفت كفش بپوشد. رفت و بعد از مدتي آمد، همان پوتين را به پا داشت، گفتم:
امير پس كفش نو؟ گفت: صاحب كفش‌ها يك بچه يتيم بود كه من امانت را به صاحبش رساندم مادر.
امام حسين (ع) الگوي امير بود، مي‌گفت مردم به ميل خودشان فدائي امام حسين شدند، اين دوره هم شرايط كشور خاص است و امام زمان كمك مي‌خواهد. كنار زريح امام رضا بودم كه خبر شهادتش رسيد، روز آخري كه با من بود، نور شهادت چهره‌اش را سپيد كرده بود، مي‌دانستم كه ديگر بر نمي‌گردد. او براي خدا انفاق مي‌كرد. من هم امانت خداوند را با رضايت به او بخشيدم.
 
 

 

آثارباقي مانده از شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
ساعت 1 ظهر، جبهة چشمه تپه.
ظهر گذشته است صداي تيراندازي مي‌آيد و گاه‌گاهي صداي انفجار يا شليك توپ و خمپاره. نسيم نسبتاً خنكي در حال وزش است صداي پرندگان با آواي دلنوازشان انسان را به عالمي ديگر مي‌برد. تپه ماهورها و در كنار آن سنگرهاي برادران رزمنده، وسايل و جنگ‌افزارهاي آماده احتمال فرود خمپاره با گلوله توپ در هر آن آدمي را به ياد چيز ديگري مي‌اندازد ,به ياد گذشته‌ها به ياد كَردِه‌هاي خود و همراه آن ياد خدا, طلب استغفار و آمرزش از خدا ,پشيماني از كردارهاي ناپسند.
امروز بعد ازناهار قرار است كه يك شناسائي يا بازديد از قسمت جلو برويم تا نيرو استقرار يابد براي حمله ,اينجا همه حكايت از اين‌ها دارد به زودي اين منطقه شاهد شهادت بهترين فرزنداني از اين سرزمين خواهد بود فرزنداني كه با خون خود بر ظلمت كفر گواهي مي‌دهند و با خون خود به يگانگي او گواهي مي‌دهند باشد تا خداي بيامرزدمان و با صلح و شهداء محشورمان سازد.                                                آمين رب العالمين


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : عنبري , صادق ,
بازدید : 245
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1341 در تهران به دنيا آمد. تولدش همزمان با روز عاشورادر آن سال بود به‌همين علت نامش را حسين گذاشتند تا عاشورايي باشد. حسين 12 سال از عمرش خود را در تهران گذراند و از آن به بعد به اتفاق خانواده‌اش به همدان عزيمت نمود.
جدا شدن سيدحسين از تهران سخت بود ,براي اينکه او را از کانون مبارزات مردمي بر عليه حکومت ستمگر شاه جدا مي کرد,اما از طرفي حضور در همدان اين فرصت را برايش به وجود آورد که با همکاري دوستانش اقدامات خوبي را براي ضربه زدن به پايه هاي حکومت پهلوي در اين شهر انجام دهند.او آخرين سال تحصيل در دوره متوسطه را طي مي‌کرد که آتش قيام مردم ايران بر عليه حکومت پهلوي به نهايت خود رسيد.
سيد حسين نقش خود را به شايستگي ايفا کرد. در گيرودار اين مبارزات بود که چند بار تحت تعقيب نيروهاي ساواک قرار گرفت اما با زيرکي توانست بدون بر جاي گذاشتن جاي پا از دست آنها فرار کند. يک‌بار نيز در تعقيب وگريزهابه دست جنايتکار نيروهاي شاه خائن مجروح شد اما ماموران نتوانستند اورا دستگير کنند. سيد حسين در اين دوران براي آنکه بتواند آنگونه که دوست دارد ,تمام وقت در خدمت اهداف انقلاب باشد تحصيلاتش را کنار گذاشت و به صورت تمام وقت در حال مبارزه با حکومت ديکتاتوري شاه بود.با پيروزي انقلاب اسلامي و پس از چند ماه پس که از استقرار نظام اسلامي گذشت اوبه تحصيلش ادامه داد وموفق به اخذ ديپلم شد.
بعد از آن به کميته انقلاب اسلامي (سابق)در همدان پيوست وبا تلاشهاي شبانه روزي ,با همکاري دوستان وهمرزمانش توانستند آرامش وامنيت خوبي را در همدان برقرار نمايند. با دستور امام خميني(ره)و تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي سيد حسين به اين نهاد آمدتا گامي ديگر در راه خدمت به انقلاب برداشته باشد.
با آغاز جنگ تحميلي ا و در مقدم ترين خطوط جبهه ها حضور يافت وجسم خود را به ورطه بلا انداخت تا زره اي از خاک مقدس ايران به دست دشمنان نيفتد. حسين از آغاز جنگ در جبهه ها حضور داشت .او با اينکه فرمانده بود اما هميشه در پيشا پيش نيروهايش حضور داشت وهرگاه در موقعيت خطرناکي قرار مي گرفتند او قبل از همه در معرکه وارد مي شد.از فرماندهان فعال وقابل اعتماد سپاه بود.
در طول مدت حضورش در جبهه ها مسئوليتهايي را پذيرفت که آخرين سمتش فرماندهي گردان 154 حضرت علي اکبر(ع) از تيپ انصارالحسين (ع) بود.
سيد حسين سماواتي پس از حضور مؤثر در عمليات ومراحل حساس دفاع مقدس سرانجام در عمليات والفجر 2 در تاريخ 4/5/1362 به درجه شهادت نائل شد.
اودر وصيت نامه اش نوشته :
من با آگاهي تمام و با رضايت و ميل خود به جبهه آمدم و اين لباس را بر تن پوشيدم و از برادران و خواهران مي‌خواهم كه راه شهدا كه همان راه انبياء و امام است را طي كنند
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون .
گمان نكنيد آنان كه در راه خدا كشته مى شوند مرده گانند بلكه آنان زنده اند و نزد او روزى مى خورند . قرآن کريم
درود بي كران به شهيدان راه خدا و شهيدان زنده امت قهرمان و درود بر رهبر عزيز امت, خمينى بت شكن و خالصانه ترين درودها و سلامها بر رزمندگان شجاع ارتش و سپاه و بسيج و به اميد پيروزى خون بر شمشير و حاكميت مستضعفين و تمامى مستكبرين از آمريكا تا شوروى و چين و نوكر آنها صدام بعثى .
من با آگاهى تمام و با رضايت و ميل خود به جبهه آمدم و اين لباس را بر تن پوشيدم و از برادران و خواهران مى خواهم كه اراده مرا در اين راه استوار نمايند . پيامى براى برادران دارم, در اين زمان كه ساعتى با عمليات فاصله نداريم از شما مى خواهم در هر كجا كه هستيد امام را تنها نگذاريد. امام اين اسطوره مقاومت و شهامت و شجاعت را شاد نگه داريد. اتحاد خود را هر چه بيشتر و محكمتر كنيد و بر دهان منافقين بكوبيد.
مادر ، پدر و خواهران و برادر عزيزم, از اينكه بدون اطلاع و خداحافظى رفتم و لااقل در آخرين ديدار نتوانستم شما را ببينم بسيار ناراحتم ولى اين دليل نمى شود كه در راهم و هدفم كوچكترين خللى به وجود آيد. از شما خانواده عزيزم مى خواهم كه براى من گريه و زارى نكنيد و ناراحت نباشيد, مرگ شترى است كه در خانه ي همه مى خوابد. همه خواهيم مرد ولى طرز مردن و در چه راهى كشته شدن شرط است. اگر در جبهه كشته نشوم در رختخواب خواهم مرد, اگر در صف پيكار بميرم بهتر كه گريبان مرا مرگ به بستر گيرد .به علت كمى وقت در همين جا وصيت نامه خود را خاتمه مى دهم. به اميد پيروزى خون بر شمشير. 23/10/1360 سيد حسين سماواتي




خاطرات

مصا حبه با مادر شهيد سيد حسين سماواتي
بسم الله الرحمن الرحيم
من مادر شهيد سيد حسين سماواتي هستم. موقعي که حسين به دنيا آمد، روز عاشورا بود و خيلي آن روز شلوغ بود. در ظهر عاشورا به دنيا آمد و ما خيلي خوشحال شديم و حسين از همان کودکي حسين وار زندگي کرد و از همان کودکي از رفتار و کردارش معلوم بود که  به يک جايي مي رسد . بعد بزرگ شد و در سن 6 سالگي رفت مدرسه. خيلي علاقه به قرآن و اين جور چيزها داشت. تا اول راهنمايي تهران بوديم، بعد آمديم همدان. حسين از همان بچگي خيلي هوشيار و زرنگ بود. هميشه نمره هايش خوب بود. اصلا ناراحتي ايجاد نمي کرد. خيلي اخلاقش خوب بود. نوجوانيش هم خوب بود، از اولش هم بسيار خوب بود. يک دفعه من به او گفتم: اين  کار را انجام بده. نمي گفت: نه . با پدرش و خواهرانش هم همين طور بود.
با کوچک ها ، کوچک بود و با بزرگ ها ، بزرگ بود. اخلاقش خوب بود. دبيرستان که بود ، انقلاب شد و عضو بسيج شد و از مدرسه بود ، که اولين بار عضو بسيج شد. تابلو مدرسه شان ، مال زمان شاه بود و حسين من،  اولين کسي بود ، که رفت بالاي سر در مدرسه و آن تابلو را آورد پايين و الان اسم آن ، دبيرستان شريعتي است. همان دوران مدرسه بود که خيلي فعاليت مي کرد  و هميشه ساعت 3 يا 4 مي آمد خانه . يه روز خيلي دير آمد، ساعت 6 بود، خيلي ناراحت و نگران بودم و با خودم گفتم : خدايا اين بچه چه شده ؟ ديدم آمد. گفتم : حسين کجا بودي؟ گفت: مادر زيرزمين يک خانه اي مخفي شده بوديم تا اين گشتي ها رفتند و الان آمديم بيرون. وقتي پشتش را داد بالا ،ديدم با باتوم زدند و پشتش را زخمي کردند و جايش هم تا لحظه شهادت مانده بود. جسدش را من از پشتش شناختم و اصلا هيچ وقت دراين 12 سال که رفت مدرسه، يک بار نگفتند بيا و يا ناراحتي داشته باشد و يا بگويند، پدرت بياد . اصلا ناراحتي ايجاد نمي کرد. من يک وقت براي انجمن مي رفتم ، معلم هايش مي گفتند: مادر ، اين بچه خيلي خوبه است ،شما چه قدر خوب او را تربيت کرديد. مي گفتم: نه، خوبي از خودتان است . مي گفتند: او هم در فعاليت درسي و هم فعاليت هاي ديگر خيلي خوب است و ديگر موقعي هم که جنگ شروع شد، همين جوري در  نگهباني  بود و ديپلمش را گرفت.  مي گفتم: الان درست را بخوان ، مي گفت:  مادر تو مگر از من ديپلم نمي خواهي، من ديپلم را مي گيرم و مي آورم و مي دهم به شما .

نوع برخورد شهيد با افراد خانواده چگونه بود ؟
 با پدرش  و با من خيلي خوب بود. حرف ما را هيچوقت زمين نمي انداخت. با خواهرانش هم خيلي خوب بود، خواهر کوچکتر را دوست داشت. مي گفت: به اشرف کوچکترين حرفي نزنيد . خيلي مهربان و خوب بود . موقعي که حسين شهيد شد ، حميد برادرش 5/2 سال داشت . کوچيک بود و  با خواهر بزرگش ، يک مقدار بگو مگو داشت و مي گفت: اين جور لباس نپوش ، پيش من دامن بپوش . يک خورده حرفشان مي شد و  گرنه ، هميشه همه چيزش خوب بود . ديگر حميد را هم که خدا به ما داده بود  و جان و عمرش، فقط حميد بود  و برايش جشن گرفت.
 مي رفت جبهه  و مي آمد. مي گفت: مواظب حميد باشيد، يک وقت زمين نخورد ، يک وقت طوري اش نشود. خيلي با فاميلها خوب بود، بخصوص با مادر بزرگش. وقتي مي آمد ، مادرم را بغل مي کرد  و مي گفت: خانم جون مي روم راه کربلا را باز کنم و تو برو سر کوچه ، بگو کربلا ماشين بگير و برو کربلا . مي گفت: حسين جان تو مير ي،  مي ترسم يک بلايي سر خودت بياوري و  آخرش ما کربلا را نبينيم. مي گفت: نه ، خانم جان ، من يکي مي خواهم راه کربلا را باز کنم و من به اين زوديها شهيد نمي شوم و تا کربلا را باز نکنم ، شهيد نمي شوم.
 با دايي هايش و  عموهايش خاله هايش خوب بود. الان هم که اسم حسين مي آيد ، اشک مي ريزند  و مي گويند باور کنيد ديگه اصلا لنگه حسين را پيدا نخواهيد کرد ( به خاطر خوبي رفتارش با آنها و با همه فاميل). با همه  خوب بود. اهل کوچه وقتي حسين شهيد شده بود، باور کنيد از ما بيشتر براي اين بچه مي سوختند. ما فاميل هايمان همه انقلابيند. از اول همه با انقلاب بودند و فاميل هاي پدر مان همه انقلابي هستند. يکي از پسر عموهايش ، هم شهيد شده بود و خيلي با هم خوب بودند. اول حسين شهيد شد و بعد او که سرباز بود ، شهيد شد . ولي حسين هم اين طوري رفت .
 من نمي دانستم حسين فرمانده است. مي گفتم: حسين تو توي جبهه چکار مي کني؟مي گفت: من يک بسيجي هستم .
مي گفت : مردم به ما احتياج دارند و اگر ما نرويم، آن وقت ، مي آيند اينجا مي ريزند و همدان را مي گيرند. يک وقت هايي دير مي آمد ، مي گفتم: اصلا نمي خوام بروي؟مي گفت: مادر چه گفتي به من؟ مي گفتم : هيچ ، من دلم براي تو تنگ شده. مي گفت: نه ، هر وقت دلت تنگ شد ، من زود مي آيم و نگويي يک وقت نرو! مي گفتم: نه ، نمي گويم نرو ، آخر من هم مادر هستم و مي خوام تو را ببينم.
 يک ماه ، يک ماه و نيم ،دو ماه ، مي رفت. يک وقت ناراحت مي شدم ، مي آمد، يا نامه مي داد. دوستانش مي آمدند و مي گفتند: او اخلاقش خيلي خوب بود. ما کسي را در همدان نداشتيم و همه فاميل هايمان تهران بودند و هيچکس را اينجا نداشتيم، که بگويد حالمان چطور است و کسي نبود ، اين را  بگويد .از طرفي دوست و رفيق هايش هم ، با ما رابطه نداشتند و سفارش مي کرد: مادر انقلابي باش و حجابت را رعايت کن. اگر يک وقت من شهيد شدم، ناراحتي نکن. يک وقت مثلا برخورد بدي نداشته باشي؟
 از کوچکي سر خواهرش چادر و مقنعه مي کرد و عکس مي گرفت. عکس امام مي زد سينه اش و هميشه راهپيمايي ها مي رفتيم . و اين جور نبود ، که راهپيمايي باشد و شهيد بيايد و ما نرويم . الان ناراحتي قلبي دارم و نمي روم  و نمي گذارند من بيرون بروم. مي خواستم جلسه با يکي از دخترها بروم، حالم بهم مي خورد.
اصلا کسي را  نمي آورد خانه و مي گفت: من کسي را نمي آورم خانه ، خانواده نارحت بشود. خواهرش کوچک بود ، اصلا سرش را بالا نمي آورد . يک وقت کوچک بود، يک کاري کرد (شلوغ کرد) ، من زدمش ، اصلا تکان نخورد. گفتم: يک تکان بخور. مي گفت: نه ، مادر ، تو اگر منو بکشي ، سرم را بالا نمي کنم، تو مادر من هستي. من گفتم: مثلا چرا او را ( خواهرت ) زدي؟ مي گفت: آخر مادر من به او مي گويم: روسري و چادرت را سرت کن و به خاطر اين . والا اصلا ناراحتي چيزي نداشتيم، يعني کسي نبود، يک دختر کوچک بود، يک خواهر بزرگتر، و خود حسين بود. تا خواهر کوچيکش بزرگ شد و راهنمايي رفت ، حسين شهيد شد . خواهر بزرگش تازه ازدواج کرده بود ، يک دختر داشت. موقعي که خواهر حسين را شوهر داده بوديم ، خانواده آنها يک خورده بي حجاب بودند ، مي گفتم: حسين، ما را  مي کشد، اگر شما اينجوري بياييد خانه ما. آنها چادر سرشان مي کردند و مي آمدند خانه ما و عروسيش را هم برگزار کرديم و تمام شد. اصلا اين بچه نگفت که چرا اينجوري است و اينکه بخواهد اوقات خودش را تلخ کند ويا اينکه جلو کسي را بگيرد و مي گفت : يک ساعت اينجا هستند، بگذار خوش باشند.

از حالات معنوي شهيد بيان فرمائيد.
نمازش اصلا ترک نمي شد. نماز مي خواند و روزه اش را مي گرفت. يک اتاقي داشت، مي رفت اتاق در را مي بست. ديگر چکار مي کند، ما نمي دانستيم و مزاحمش نمي شديم. مي رفت اتاق  و مي آمد ناهار و شام مي خورد و مي رفت اتاق خودش. قرآن مي خواند. اما خوب به ما نشان نمي داد، که بگوييم پسر ما نماز شب مي خواند . به اشرف ، خواهر کوچکش مي گفت: حمد و سوره ات را بخوان، ببينم بلدي؟ مي گفت: ببين اشرف اينجا را غلط خواندي. ما نمي دانستيم او شهيد مي شود و يا آن زمان  اين طوري نبود، که بگويم ،اينها را يادگاري بگذاريم. ما الان از بچه هايمان مطمئن هستم و در  کارهايشان دخالت نمي کنيم. آنها آزادند. البته از آزادي استفاده بد نمي کنند. من را عضو انجمن  کرده بودند و مي گفتند:  در مدرسه بيا انجمن؟ مي گفتم: انجمن اصلا چيست ؟ و نرفتم.  حميد هم مثل برادر شهيدش است و حالا هم بزرگ شده و اغلب حميد هم اگر يک ساعت دير کند ، مي روم دنبالش و مي بينم  در امام زاده با دوستانش قرآن مي خوانند. الان هم مواظب حميد هستم.
 مردم کوچه و محله ،  هيچکس  شهيد را نمي شناختند ، چون کوچه نمي رفت. من بچه هايم را نمي گذارم کوچه بروند . خدا شاهد است، وقتي او شهيد شد، هيچکس نمي دانست ، من پسر دارم . موقعي که از مدرسه مي آمد خانه، از اين برج هاي ايفل درست مي کرد و يا  بسم ا..به صورت کبوتر در مي آورد ، آيت الکرسي درست مي کرد و اصلا کارش تو خانه بود و اصلا تو کوچه نمي رفت. پدرش مي گفت: بچه ها بيرون دارند فوتبال بازي مي کنند، تو هم برو. مي گفت: نه ، پدر ، فوتبال چيست که بروم و در کوچه بازي کنم  ، يک وقت ، يک کسي،  يک حرف مي زند ، من هم بيايم دهن به دهن او بشوم؟! نه بابا نمي روم و اين کار را نمي کنم.
 خدا شاهد است، وقتي شهيد شد، مي گفتند: مهين خانم پسر داشت! کي پسر داشت؟ پسر بزرگ نداشت . حميد 5/2 سالش بود، من يک پسرم قبل از حسين فوت کرد ، آن هم 16 سالش بود . يک وقت همسايه ها مي آمدند ، خانه بود و سلام عليک مي کرد، ولي کوچه برو نبود. دوستان هم الان مي آيند و مي روند و مي گويند: خيال نکن حسين شهيد شده و رفته ، هر کاري داشتي بگو و تلفن مي زنند و مي آيند  و الان هم در سپاه هستند. و خيلي با شهيد خوب بودند.( آقاي الماسي، آقاي بختياري، آقاي بادامي) .

از هنگام اعزام به جبهه چه احساسي داشتيد؟
 از سپاه اعزام شد من و پدرش رفتيم سپاه ، آنجا ما را  سوار ماشين کردند و بردند جبهه. همه بودند، ما هم بوديم. خيلي خوشحال بودم چون که مي گفتم: پسر من بزرگ شده و دارد مي رود جبهه. مي گفتم : گريه نکنيد ، نگاه کنيد بچه ها چه شادي مي کنند و تفنگ دستشان گرفتند. به پدرش مي گفتم: حسين من هم بزرگ شده و اسلحه گرفته دستش و پدرش، اشک در چشمانش جمع شد. آمديم اين طرف، گفت: شما نمي داني حسين رفت ، يعني حسين ديگر از دستمان رفت. گفتم: عوض اينکه خوشحالي کني، پشت سرش گريه مي کني؟ گفت : آخر حسين ديگه راهش را انتخاب کرد و رفت و ديگر به ما نمي رسد . از آن موقع ، ديگر حسين مي رفت و مي آمد.
موقع رفتن، از زير قرآن ردش مي کردم و سفارش مي کردم: حسين جان ، مادر، يک وقت گولت نزنند، ببرندت؟ آخر مي گفتند: آن وقت ها ، منافق ها بودند و مي برند جلو عروس دامادهايشان ، سر مي برند . گفتم: گولت نزنند و ببرند،سرت را ببرند.مي گفت: نه مادر، مگه من بچه ام؟
 مرخصي يک ماه يک بار مي آمد. يک دفعه  نيامده بود و نگرانش بوديم . دوستاش هم مي آمدند و مي گفتند : حسين نيامده خانه؟ مي گفتم: حسين پيش شماست ، از ما چرا مي پرسيد؟ نگو که حسين گم شده بود و ما که نمي دانستيم حسين فرمانده است. ايشان داشتند مي رفتند مسيري را که راه را اشتباه مي رود  و راه را گم مي کنند.( بعدا اين را دوستاش تعريف کردند).
بعد از  مدتي ، وقتي آمد خانه ، ديدم تمام پاهايش و دستانش زخمي است. گفتم: حسين چي شده؟ گفت : هيچي . موتور پرشي داشتيم،  خوردم زمين. ديگه آمد و با ساولن ، زخمهاش را شستم. همان موقع ، يکي از دوستانم آمد خانه و زود آستين هايش را بالا زد و هراسان شد. دوستم گفت: حسين ، چه شده ؟ گفت: هيچي ، با موتور پرشي خوردم زمين و اين مادرم ، من را درمان کرده و گفت: نه بگذار، با ساولن بشويم. آنقدر از کوه ها و تپه ها بالا رفته بود ، که تمام دست و پاهايش زخمي شده بود . دو سه روز خانه بود و بعد، دوباره رفت. بعد نذر کرده بودند و بردنشان مشهد . بعد رفتند پيش امام، امام دست کشيده بود روي سرش و گفته بود: پسرم ديگر نمي خواهد بروي عمليات  و بس است ديگر . حسين گفته بود: اگر اجازه بدهيد ، يک دفعه ديگه مي روم و ديگر نمي روم . ديگر  ايشان همان يک بار را رفت و  برنگشت.
 عکس اين ديدار را  هم در مجله اميد انقلاب چاپ کردند.

فرهنگ جبهه در نحوه برخورد شهيد با خانواده چه تاثيري داشت ؟
مي آمد و برايم تعريف مي کرد ، مي گفت: اتفاقا ، پدرش يک دوستي داشت ، که يک پسر داشت و زن و بچه هم  داشت. او هم رفته بود جبهه . حسين گفته بود: چرا آمدي جبهه؟ گفته بود: وضع مالي من خوب نيست. ديگر حقوقش را بين آنها تقسيم مي کرد و مي گفت: مادر من حقوقم را بين اينها تقسيم مي کنم و نگو حقوق مي گيرم ، يا ، تو راضي باش. اصلا ما نمي دانستيم که او حقوق مي گيرد . يک بار ، هزار تومان نياورد بگويد که، مادر اين هم حقوق من است . يک بار گفتم: حسين ، پس به شما حقوق نمي دهند ؟ گفت: مادر من حقوقم را بين آنهايي که زن و بچه دارند تقسيم مي کنم.
 از جبهه هيچ چيز نمي گفت و مي گفت: اينها محرمانه است. در تلويزيون، هر چه مي گويند، همان است . مي گفت : مگر نمي بينيد صف مي کشند و تفنگ دستشان مي گيرند ، ما هم مثل آنهاييم.
 يک شب آمدند و يک ساک آوردند و دادند در خانه. من گفتم: حسين شهيد شده و حالم خيلي خراب شد. آن آقا که ساک را آورده بود، گفت: مادر ، حسين شهيد نشده . بردار نامه اش را بخوان. ديگر حالم خيلي خراب شد و نمي دونم چطور خودش را رسانده بود سر پل ذهاب و به حسين گفته بود: اگر امشب نروي خانه ، مادرت زنده نمي ماند. ساعت 2 نيمه شب بود، ديدم صداي در مي آيد. پريدم بالا و گفتم: حسين آمد، حسين آمد . مادرم گفت: حسين که ساکش را آوردند و گفتند: دو هفته ديگر مي آيد.  گفتم: نه ، اين صداي کليد در حسينه است . دويدم حياط و ديدم حسين آمده . گفت: آخر مادر اين چه کاري است که کردي و آبروي من را بردي؟ گفتم: آخر من مادرم و ناراحت مي شوم. گفت: نگاه کن مادر، من زنده ام و شهيد نشدم و سال هستم . اين ساک اضافه بود ، دادم آوردند خانه . 24 ساعت خانه بود و ساعت 5 عصر رفت و بار ديگر بعد از آن آمد مرخصي و بعد از 2 ماه شهيد شد.

بينش شهيد نسبت به نوع زندگي :
ساده بود و مي گفت: آدم چيز زيادي نداشته باشد ، بهتر است . مي گفتم: حسين فرش گرفتم براي عروسي تو. مي گفت: مبارک صاحبش باشد. مي گفتم : حسين ، اين را بخرم ؟ مي گفت: حالا نباشه ، نمي شود!
زياد اهميت نمي داد و مي گفت: اين ها را آدم بايد بگذارد و برود و فايده ندارد. گفتم: آدم بايد زندگي کند و هر چيز برا زندگي مي خواهد  را تهيي کند . مي گفت: بخريد، مبارکتان باشد . اصلا يک ذره علاقه به عروسي کردن يا چيز ديگري نشان نمي داد. نمي دانم خدا به او آگاه کرده بود ، که مي خواهد شهيد بشود يا چيز ديگري بود . هيچ نمي خواست و ساده بود . مي گفت  به معنويات زياد اهميت بدهيد و ساده زندگي کنيد. مي گفت : به مال دنيا زياد اهميت ندهيد ، که اينطوري  بهتر است . مي گفت : حضرت علي (ع) و حضرت زهرا (س) چطور زندگي مي کردند ، زينب وار زندگي کنيد.
 مثلا يک وقت مي گفتم: نفت نداريم ، مي گفتم: سپاه نفت مي دهند، برو نفت بگير. مي گفت: هيچوقت اين کار را نمي کنم. به ارواح خاک خودش هيچوقت نشد ،  يک سکه از سپاه بيارد خانه و يا من بگيرم. شما برويد از بنياد، از سپاه سوال کنيد که مادر شهيد سماوات تا حالا آمده چيزي بخواد. خواهرش مي خواست عروسي کند. گفتند: برو برايش فرش قسطي، يخچال از بنياد و سپاه بگير. گفتم: نه. اگر داشتم مي خرم  و اگر نداشتم نمي خرم.

موقع اعزام به جبهه فرزندتان چه احساسي داشتيد ؟
خوشحال بودم و هيچوقت احساس ناراحتي نمي کردم و مي گفتم: برو به امان خدا . تو هم مثل بچه هاي ديگر. خيلي بچه هايي را که مي رفتند جبهه را دوست داشتم و  يک علاقه خاصي به آنها داشتم. هميشه مي ر فتم بدرقه شان و نقل مي پاشيدم . به حسين مي گفتم: بله، رفتم اينجوري بود. مي گفت: مادر،  باز تو رفتي و آبروي  من را بردي؟ مي گفتم: خوب بعضيها مادرشان اينجا نيست و مي رفتم راهشان مي انداختم.
  آخرين باري که مي خواست برود ، جمعه بود  و ماه رمضان بود. مي خواستم بروم نماز جمعه، گفتم : حسين مي خوام بروم نماز جمعه ، گفت:  برو . گفتم : آخر تو مي خواهي بروي ، مي خواهم از زير قرآن ردت کنم،  گفت:  نه. شما برو نماز جمعه، ثوابش بيشتر است . مي گفت : من قرآن پيشم هست و  قرآنش را درآورد و دور سرش گرداند و گفت: حالا برو و من رفتم نماز جمعه. ديگر نديدمش و اين آخرين بار بود ، از زير قرآن ردش نکردم و رفت ديگر برنگشت .

 در نبود ايشان مشکلاتي نداشتيد؟
نه ، مشکلي نداشتيم . دلم تنگ مي شد ، ولي خودش مي آمد و او را مي ديديم و دوباره مي ر فت. يک روز 2 ساعت، 4 ساعت، مي آمد و مي رفت و مي گفت: مادر من کار دارم و بايد بروم و مي رفت. ما با حسين مشکل نداشيم ، يعني اينجور نبود ، که بگوييم نباشد نمي شود و کارمان درست نمي شود .
 آزاد بود و به خاطر آزاديش هم رفت جبهه. اينکه بگوييم ، حسين چرا نيامدي و اينها نبود. مي آمد و مي رفت. نامه مي داد و تلفن مي زد ، ولي ما نامه يا تلفن نداشتيم، چون جاش مشخص نبود کجاست، اين بود که فقط او نامه مي داد ، يا تلفن مي زد يا دوستانش مي آمدند و مي گفتند: حسين گفته  است که من حالم خوب است. حسين ، آزاد بود. آن موقع ها ، مادرها بودند که بچه هايشان را نمي گذاشتند برون جبهه، يا مادرها به بچه هاشان مي گفتند: برو و نمير فت، ولي  ما اينطوري نبوديم .
 علاقه به ائمه زياد داشت و عاشق امامان بود . به ديدار امام 2 بار رفته بود. بعد از شهادتش ، دوستانش گفتند: خودش حرفي نمي زد. مثلا يک وقت ، ما هم مي رفتيم سپاه ببينيم چه کار مي کند، ناراحت مي شد و يک بار پدرش خواست برود ، گفتم: تو را به خدا نرو ، حسين مي آيد و ناراحت مي شود.
در رابطه با امام مي گفت: هميشه پيرو امام باشيد و يک وقت ننشينيد پيش اين خاله زنک ها و بگويند که انقلاب شد، چه کم شد، چه نشد ؟ مي گفتم: نه ، من چکار دارم به اين مسائل . نشستم توي خانه و خانه داريم وکار خودم را مي کنم و به اين جور چيزها اهميت نمي دادم .

خبر شهادتش را چگونه به شما گفتند ؟
آن موقع من رفته بودم تهران. آمده بودند در خانه، دختر بزرگم خانه بود. گفته بودند: يا پدر يا مادرش بگوئيد بيايند . پرسيده بود، چه شده؟ او هم انگار چيزي فهميده بود و به چيزي آگاه شده بود و پرسيده بود:  چه شده؟ يا شهيد شده و  يا اسير و يا مجروح ؟ و بعد از اين ، ديگر حالش بهم مي خورد و مي افتد زمين . درمانگاه هم نزديک خانه ما بود و آقا که آمده بود رفته بود ، تا از درمانگاه کمک بياورد تا او  را به هوش آورد و بعد مي فهمد که حسين شهيد شده است .
بعد به پدرش هم مي گويند. حالا من هم تو تهران خبر ندارم. زنگ مي زنند تهران، خانه برادرم مي گويند که حسين شهيد شده. من هم خانه خواهرم بودم و مي گويند: مهين را يک جوري بياوريد همدان. حالا من هم شب در تلويزيون نگاه مي کردم عمليات نشان مي داد ، من خودم حسين را ديدم، که آرپي جي دستش است ، يک دفعه گرد و خاک بلند شد، ديگر نديدمش. داد زدم: ديدي حسين شهيد شد! من را آوردند عقب و تلويزيون را خاموش کردند. گفتند: اين حرفها چي است که مي زنيد. فردايش گفتند، که از همدان زنگ زدند، حسين زخمي شده. گفتم : حسين زخمي نشده، حسين شهيد شده. من و برادرم و خواهرم و مادرم از تهران آمديم . حالا چه جور آمديم، خدا مي داند . من در راه مدام مي گفتم: خدايا ، من حميد را دور تخت حسين مي گردانم ، اگر حسين زخمي شده باشد و شهيد نشده باشد. ديگه وقتي رسيديم ، ديدم در و ديوار را سياه پوش کردند و فهميدم که ديگر شهيد شده. تا من رسيدم ، در سرد خانه بود و رفتم ديدمش .
ديگر خواب حسين را نمي بينم ، ولي همين که چشم هايم  را روي هم مي گذارم ، احساس مي کنم پيش من نشسته ، و با او حرف مي زنم و او را مي بوسم . تا به خودم مي آيم ، مي بينم که حسين نيست . روزي  تلويزيون فيلم نشان مي داد و عمليات بود. ديدم حسين آرپي جي دستش  گرفته و يک آن، گرد و خاک بلند شد و نديدمش . نگو که همان جا شهيد شده .آرپيجي مي دهند به او، مي گويند که گير دارد و مي آيد آن گير را رفع کند ، که گلوله در مي رود و مي خورد به سينه اش .  بعد برادرم مي گفت: شما چطور مي دانستي که حسين شهيد شده؟ گفتم: آخر من ديدم آرپي جي دستش را  و  نمي دانم چه جور شد، که در دستش منفجر شد.
درباره تربيتش بگويم که  مثل مادرهاي ديگر نمي گذاشتيم بيرون برود و با هر کسي رفت و آمد کند و از اين يک حرف  و از آن يکي حرفهاي بد ياد بگيرد. به بچه ها ، قرآن و نماز ياد مي داد و خودش  هم انسان خوبي بود ، که به مقام شهادت رسيد .خود ، علاقمند مسائل ديني بود و گرنه تا بچه نخواهد ، پدر و مادرش هم بگويند، گوش نمي کند .





آثار باقي مانده از شهيد 
از نامه هاي شهيد به خانواده:
سلام گرم مرا از سنگرهاي خط اول جبهه حق عليه باطل و از ميان صداي گلوله و توپ و تير پذيرا باشيد . الان که دارم اين نامه را مي نويسم ، ساعت 2 نيمه شب است. بچه ها مي گويند، سال تحويل مي شود. خب قسمت اين بود که ما در سنگر خط اول باشيم. شايد تعجب کنيد که چگونه ساعت 2نيمه شب در خط اول نامه مي نويسم. اينجا سنگر شناسايي است . من توانستم دوتا پتو را روي سرم بياندازم و يک شمع زير آن روشن کنم و اين نامه را براي شما بنويسم. من از همين سنگر خط اول، عيد را به شما تبريک مي گويم و از شما مي خواهم برايم هيچ نگران نباشيد. حتما شما روز عيد لباس نو پوشيده ايد و به عيد ديدني مي رويد. من هم اين اسلحه را پاک مي کنم و اگر جرات کنم از سنگر بيرون مي روم و ده بيست تير به طرف مزدوران عراقي شيک مي کنم. شايد به يکي از آنها بخورد .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : سماواتي , سيد حسين ,
بازدید : 244
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : پورش همداني , عباس ,
بازدید : 198
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

ديماه سال 1337 به روز بيستم رسيده بود كه عبد الصمد يونسي با تولد خود گرما و شادي زيادي براي خانواده اش به ارمغان آورد.
در دوران كودكي به بيماري لاعلاجي مبتلا شد به گونه اي که همه از زنده بودن او قطع اميد کرده بودند اما از انجايي که خداوند خالق براي اوماموريت مهمي در آينده مقرر فرموده بود به‌طور معجزه آسايي شفا يافت وزندگي اش را  ادامه داد.
از کودکي زندگي اش با مشکلات همراه بود .در سه سالگي  پدرش را از دست داد .پس از آن مادر دلسوز و فداكارش با تلاش زياد اورا بزرگ کرد تا به 10 سالگي رسيد.
پس از آن به دزفول رفت و تا هنگام اخذ مدرک ديپلم در كنار برادرش زندگي کرد. وقتي تحصيلات متوسطه اش را تمام کرد وبه همدان مراجعت نمود.
موج طوفنده‌اي که توسط مردم ايران برعليه حاكميت طاغوت برپا شده بود مي رفت تا بنيان حکومت ستمگر پهلوي را از بين ببرد,مردان بزرگي چون عبالصمد يونسي در اين نهضت نقشي تعيين کننده داشتند.او مشتاقانه در مبارزه بر عليه طاغوت شرکت مي کرد واز پيشگامان مبارزه بود.
با پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل سپاه، خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي  را برگزيد .وقتي جنگ تحميلي عراق به نمايندگي از دهها کشور بر عليه ايران آغاز شداو از جمله کساني بود که بي هيچ ترديدي راهي جبهه ها شد تا از تماميت ارضي ايران اسلامي که پرچم دار اسلام ناب محمدي بود,دفاع نمايد. از روزي که به جبهه رفت تا لحظه ي شهادتش لحظه‌اي از حضور در جبهه و جهاد با متجاوزان غفلت نورزيد.
او در عمليات‌ وعرصه هاي حساسي حضورداشت. بارها تا مرز شهادت پيش رفت ,مجروح شد وسختي هاي زيادي متحمل شد اما اين شرايط هيچ خللي در اراده ي آهنين او ايجاد نکرد.
عبالصمد يونسي در مدت حضورش در جبهه ها در عمليات مختلفي حضور داشت و مسئوليتهاي مهمي را به عهده گرفت.با اينکه بيشتر مسئوليتهاي او در بخش ستادي وآموزش نظامي بود اما در مواقع عمليات و مواقع حساس او به ياري برادران رزمنده اش مي شتافت وبا برداشتن اسلحه يا هدايت وفرماندهي نيروهاي رزمي در صحنه حضور مي يافت.
عمليات والفجر4در سال27/7/1363 آخرين فرصتي بود که براي کسب درجه شهادت داشت ودر اين عمليات موذد قبول درگاه حق قرار گرفت وبه شهادت رسيد.او در آن موقع  بيست و پنج ساله بود. عبدالصمد در تارخ  20/8/ 1362وصيتنامه اش را نوشته بود.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اشهد ان لا اله الا لله و اشهد ان محمد عبده و رسوله واشهدان علي حجت الله
سلام عليكم
انشاء الله كه حالتان خوب باشد به عرض برسانم كه قصد نوشتن نامه ندارم و همچنين خيال پست كردن اين كاغذ را هم ندارم, آن را در كوله پشتي ام مي‌گذارم، اگر از اين عملياتي كه در پيش است سالم برگشتم كه خودم به مفاد اين نامه عمل مي‌كنم و در غير اين صورت وراث بنده مكلف به اجراي آن مي‌باشند. قبلاً چيزي را نوشته بودم كه پيش برادر سعيد شالي بود كه گويا وضع خود ايشان معلوم نيست.
و اما بعد از شهادت به وحدانيت خدا و بندگي و رسالت محمد(ص) و آرزوي طول عمر براي امام عزيز و مغفرت براي شهيدان راه حق, از حضرت آدم تا قيام حضرت حجت(عج) و شفا براي مجروحين و معلولين اسلام  و دعا براي ظهور حضرت حجت(عج) به عرض برسانم كه؛ اي انسانهاي خاكي كه به اين دنيا دل بسته‌ايد, بدانيد به تار عنكبوتي چسبيده ايد كه هيچ گونه اميدي به دوام آن نيست. ديده را بگشاييد و حبل الله را پيدا كنيد و به آن چنگ بزنيد كه حبل المتين است و در سبيل الله قدم برداريد و اين را بدانيد كه در هر مسيري كه قدم برداريد آخرش مرگ است و اگر مسيري غير از مسير خدا باشد نابودي است و اگر مسير خدا باشد حيات است و زندگي جديد.
توجه كنيد درست مثل مدرسه است اگر درست كار كنيد در آخر به كلاس بالاتر مي‌رويد ولي اگر غير از اين باشد ركود است و خجالت و عذاب، پس كمي بيدار باشيد.
و اما اي كساني كه هيچ چيز و هيچ كس را قبول نداريد و چشم و گوش خود را بسته‌ايد و از شنيدن و ديدن حقايق مي‌گريزيد و آنقدر بزدل هستيد كه جرأت اينكه شاهد امدادهاي غيبي در جبهه باشيد را نداريد، بدانيد كه دنيا محل آزمايش و عبور است و در پايان اين آزمايش شمائيد و ما ,و هر كسي را مطابق عقيده و عملش پاداش خواهند داد.
و اما در مسائل مادي مقداري بدهكاري دارم كه به صاحبانشان برسانيد:
مبلغ 90000 ريال به تعاون سپاه كه طبق قرار ماهيانه مبلغ 1000 ريال پرداخته شود.
مبلغ 10000 ريال به اكبر كياني.
مبلغ 2000 ريال به صندوق بيت المال.
پول 5/1 كيلو روغن حيواني به اسدالله دهقان ساكن قريه دره دوين.
يك نفر صافكار كه در تعميرگاه ايران خودرو اسمش فكر مي كنم غلامرضا يا محمدرضا باشد انشاء الله كه ببخشد, چشمهايشان زاغ است، يك پيكان وانت كه بنده با آن تصادف كردم را صافكاري كرد مبلغ 4000 ريال اضافه كار داشت كه اگر صاحب پيكان وانت نداده ,بپردازيد.
يك ششم حقوق ماهيانه را به مادرم بدهيد.
خمس و زكات اموالم را فراموش نكنيد اگر اجازه بدهيد حاج آقا رضا فاضليان و يا هر كسي كه ايشان بفرمايد وكيل است.
فرزندم مرضيه را طوري تربيت كنيد كه در هر حال راضي به رضاي خدا باشد.
والسلام   خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار
جمعه 20/8/62 جبهه مريوان     عبدالصمد يونسي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : يونسي , عبدالصمد ,
بازدید : 227
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

در اولين روز از فصل بهارسال 1342 عباس فرجي در مريانج همدان پا به جهان خاکي گذاشت.. دوران کودکي را در زادگاهش گذراند تا به سن تحصيل رسيد. به‌خاطر مشکلات اقتصادي و معيشتي خانواده، بيشتر تمايل به‌کار و کمک به امرار معاش خانواده‌اش داشت اما با مقاومت والدين به تحصيل پرداخت. تقوا و پرهيزکاري را از کودکي آموخته بود و در جمع دوستان و همکلاسي‌هايش به اين ويژگي اشتهار داشت.
در نوجواني همراه با درس به کار و فعاليت نيز مبادرت ورزيد. وقتي شعله‌هاي خشم انقلابي مردم ايران بر عليه رژيم طاغوت زبانه کشيد؛عباس از پيشگامان اين مبارزه ي مقدس بود.او در سن نو جواني با شرکت در تظاهرات و مبارزات بر عليه رژيم اولين گام‌هاي مبارزاتي خود را برداشت. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي با همت دوستانش بسيج مريانج را بنيان نهاد وتمام وقت خود را وقف اهداف الهي آن ساخت.
با شروع جنگ تحميلي درحالي که تنها 18 سال داشت, دلاورانه به جبهه شتافت تا مثل مردان بزرگ تاريخ در مقابل متجاوزان بايستد.
باشايستگي‌هاي نظامي و اخلاص فردي که داشت ,پس از مدتي که از حضورش در جبهه گذشت ومسئوليتهايي را تجربه کرد, به تشخيص فرماندهان به فرماندهي گردان 154 حضرت علي اکبر(ع) منصوب شد.
ا و با تدبير وشجاعت مثال زدني اش, بسياري از مأموريت‌هاي عملياتي گردان 154 رابا موفقيت به انجام رساند.
پس از خدا متعال ,علاقه اش به امام حسين (ع)غير قابل بيان بود,اوهمواره در فراق مولايش داغدار بود و وصول به مقام  عند ربهم يرزقون را آرزو مي کرد.
 بيست و سوم فروردين ماه 1365 در منطقه عملياتي والفجر 8 تلاشهاي عباس مورد قبول درگاه الهي قرار گرفت و به شهادت رسيد.
او قبل از اين عمليات سابقه حضور در ده ها عمليات وحضور پيوسته از اول جنگ در جبهه ها را داشت.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد






وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
و آنانكه ايمان آوردند و هجرت گزيدند و در راه خدا كوشش و جان فشاني كردند و هم آنان كه مهاجرت را منزل دادند و از آنها ياري كردند آنها به حقيقت اهل ايمانند و هم آمرزش خدا روزي نيكوي بهشتي مخصوص آنها است.قرآن کريم
با درود و سلام بر صاحب عصر,حضرت مهدي (عج) ونائب بر حقش امام خميني وبا سلام بر شما خانواده محترم شهيدان و با درود فراوان به روان پاك طيبه شهداي اسلام كه با خون خودشان درخت تنومند اسلام را آب ياري نمودند، وصيت خود را مي‌نويسم .
خدا يا تو خود گواهي كه فقط به خاطر تو به جبهه قدم گذاشته و چيزي هم عزيزتر از جان ندارم كه در راه خودت هديه كنم . با همه وجود مشتاق ديدار توام اما از اينكه قلبم سياه است مي‌ترسم چون شما كسي را كه قلبش سياه باشد نمي‌پذيري. الآن كه دارم وصيتنامه را مي‌نويسم غرق در گناهم و توان نوشتن اين مطلب را ندارم , دستم لرزش دارد و به خود مي‌گويم كه فرجي چه مي‌كني؟ آيا باور داري كه رفتني هستي، آيا مگر پاك شده‌اي. نه نه، من پاك نشده‌ام و به درونم كه مي‌نگرم مي‌بينم كه، هنوز بوي هوس و غرور را از خود دور نكرده‌ام اما چه گويم, خداوند رحمان و رحيم است و توبه مرا مي‌پذيرد و خودش عنايت را به من خواهد كرد.
و اما اي خانواده محترمم به شما بگويم كه همه بايد برويم. زيرا قرآن فرموده است «إنّا لله و إنّا إليه را جعون» ما از خدائيم و به سوي او مي‌رويم .
 اين را بدانيد كه من يك امانتي بيش در دست شما نبودم اگر خدا امانتش را گرفت ناراحت نشويد و افتخار كنيد كه خدا توفيق شهادت به فرزند شما عطا نمود و نيز به عنوان خانواده شهيد محسوب شديد . بايد بگويم كه هر چه داريد جمع كنيد و كوله‌بار محكم براي آخرت خودتان ببنديد. مبادا به اين دنياي مادي دل ببنديد كه ارزشي ندارد و در آخر بايد با دست خالي و چند متري پارچه سفيد برويم, در يك جاي تنگ و تاريك، پس به اين مسئله بيشتر فكركنيد و از اين دنياي فاني وارسته شويد و به خداي متعال وابسته.
اي خانواده‌ام به شما بگويم كه خود را آماده كنيد براي صبر و استقامت كه خداوند صابران را دوست دارد و وظايف الهي را به نحو احسن انجام دهيد و خود را مهيا كنيد براي سختي ها زيرا ديگر من ميدانم با اين عملياتي كه بارمز «يازهرا(س)» شروع شده خواهم رفت و به خودم الهام شده كه شهيد خواهم شد . بگويد مبارك باد بر تو, شهادت حق تو بود و بايد شهيد مي‌شدي.                         عباس فرجي              



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : فرجي , عباس ,
بازدید : 179
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

بهار 1339 همه جا را به خرمي در بر گرفته بود كه روستاي" كمري"در شهرستان ملاير ميزبان كودكي تازه تولد يافته از تبار خورشيد بود. نامش را عزت الله گذاشتند تا در آينده عزت وافتخار را براي کشورش به ارمغان آورد.
هنوز چيزي از ميلادش نگذشته بود كه غم درگذشت مادرش او و خانواده‌اش  را دچار غم و رنج بي مادري کرد.دوران کودکي را طي مي کرد که فقرو شرايط نامساعد زندگي او را به هجرت واداشت و با سفر به تهران  كار و تلاش را پيشه خود كرد.
با مشكلات و موانع بسياري که در مسير زندگي داشت هرگز از حركت در راه يگانه هستي غفلت نورزيد و از امور ديني و مذهبي خود دور نماند. با شدت گرفتن اعتراضات مردمي به ستمگري و فساد حکومت پهلوي ,او نيز در تصميمي که از مدتها پيش گرفته بود ,مصمم تر شد.
با اقتدا به امام خويش، مبارزه با طاغوت را برگزيد و به نقش آفريني در اين زمينه پرداخت. تلاش و مجاهدت او و  آزادگان اين ديار، نهضت خونبار انقلاب اسلامي را به ثمر نشاند و نظام مقدس جمهوري اسلامي بر پا شد.
در اولين ماههاي انقلاب اسلامي به خدمت سربازي رفت ودر تيپ هوابرد شيراز خدمتي نو آغاز كرد. در اين دوران ضد انقلاب در تعدادي از استانهاي کشور جنگ داخلي راه انداخته بود.يکي از اين استانها کردستان بود ,اودر تمام مدت خدمت سربازي اش در جبهه‌هاي كردستان حاضر بود و شجاعانه در مقابل ضد انقلاب مي جنگيد.

در طول مدت حضور در جبهه دومرتبه مجروح شد، بار اول درعمليات بستان تيرمستقيم به 1سانتيمتر ي قلبش  اصابت کرد.اوپس ازعمل جراحي وبيرون آوردن تيرازسينه اش دربيمارستان شهيدنمازي شيراز وپس از ده روز استراحت دوباره به جبهه برگشت.
 دومين بار نيز درعمليات والفجر 8ترکش به کف دست راستش اصابت کرد وايشان درمراجعه به منزل پدري خود درهمدان  درپاسخ خانواده که با ديدن دست زخمي اش، گريان علت مجروحيتش را سوال مي کردند، با لبخند گفتند: چيزي نيست مي خواستم کنسرو باز کنم کف دستم پاره شد.

در خرداد ماه سال 61 13به عنوان نيروي مخصوص به  لبنان رفت تا به ياري برادران مسلمانش در مقابل اشغالگران صهيونيست بشتابد .7 ماه در اين كشور حضور داشت وبا انتقال تجارب خود وآموزش رزمندگان لبناني به جهاد با اشغالگران صهيونيسم  پرداخت.
پس از بازگشت از لبنان ازدواج کرد و تشكيل خانواده داد كه حاصل آن دو فرزند مي‌باشد. عزت الله شعبانلوبعد از آن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست و بر اساس لياقت و كارداني که داشت به فرماندهي گردان حمزه سيدالشهدا(ع)درتيپ نبي اکرم(ص)منصوب شد. او با اين سمت در عمليات‌  متعددي شرکت کردوپيروزي هاي ارزشمندي براي ايران اسلامي به ارمغات آورد.
 در سال  1366عزت الله شعبانلو پس از عمري مجاهدت در راه اعتلاي اسلام ناب محمدي (ص)در سفر حج و در راهپيمايي برائت از مشركين بر اثر اصابت گلوله هاي ماموران عربستان سعودي که به دستورآمريکا وبراي فشار به ايران در جهت قبول صلح تحميلي ,صورت گرفت ,به فيض والاي شهادت دست يافت.
او چند ماه قبل از شهادتش در تاريخ19/10/1365  وصيتنامه اش را نوشته بود.
در وصيت نامه اش مي نويسد:
اي امت شهيد پرور عزيز اينك كه دشمنان اسلام دست به دست هم داده‌اند كه اسلام عزيز را از بين ببرند بر ماست كه به ياري اسلام و قرآن بشتابيم و نگذاريم كه دين رسول خدا كه خونهاي زيادي به پاي آن ريخته شده است از بين ببرند.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيت‌نامه  
بسم الله الرحمن الرحيم
به نام الله يگانه پاسدار حرمت خون شهيدان و با سلام و درود بر حضرت ولى عصر (عج ) و نايب بر حق آن حضرت امام عزيز و با درود بر شهيدان گلگون كفن انقلاب خونين اسلام . با درود بر امت هميشه بيدار و هوشيار و قهرمان .
اينجانب عزت الله شعبانلو فرزند محمد تقى, اولا به يگانگى خداوند شهادت مى دهم و به رسولى پيامبر (ص ) و به جانشينى حضرت على (ع ) و يازده امام معصوم شهادت مى دهم . وصيت نامه ام را بدين گونه آغاز مى كنم .
امت شهيد پرور و عزيز امام ,اينك كه دشمنان اسلام دست به دست هم داده اند كه اسلام عزيز را از بين ببرند , بر ماست كه به يارى اسلام وقرآن بشتابيم و نگذاريم كه دين رسول خدا كه خونهاى بسيارى به پاى آن ريخته شده است را از بين ببرند.
 ابا عبدالله حسين (ع ) مى فرمايد كه اگر دين جدم رسول خدا با ريخته شدن خون من باقى مى ماند پس اى شمشيرها بر من فرود آييد . اينك كه موقع جانبازى و يارى حسين (ع ) رسيده است من با كاروانى عاشق كه سراپاى وجودشان را شور و شوق لقاءالله فرا گرفته است و با ايمان و اخلاص به فرمان امام خويش به راه افتاده اند تا دشمنان اسلام عزيز را از بين ببرند, اينان انسان را به ياد على اكبر, قاسم و عباس(عليها سلام) مى اندازند كه چگونه به يارى مولاى خويش شتافتند و مردانه جان شيرين خود را هديه نمودند و ببينيد كه چگونه در انتظار فرمان امام خويش نشسته اند .
من يقين دارم كه بايد كشته شويم تا ديگر رقيه در خرابه نماند .
پدر ومادر عزيزم مرا ببخشيد كه نتوانستم كه حق شما را ادا كنم و جبران زحمات شما را نمايم .مرا عفو نمائيد كه انشاءالله خداوند شما را با حضرت امام حسين (ع ) و زينب محشور نمايد . اى خواهران عزيز, از شما مى خواهم كه پيام اين حقير را به دل وجان بپذيريد . اينك برنده ترين سلاح براى تو اى خواهر حفظ حجاب توست, اميدوارم كه شما به پيروى از حضرت زينب كبرى (ع ) دستورات و فرامين قرآن را اجرا نمائيد .
از خواهران خودم نيز مى خواهم كه با حفظ حجاب خود مشتى محكم بر دهان منافقين بكوبند و هميشه به فرامين و رهنمودهاى امام امت گوش فرا دهند و برآن جامه  عمل بپوشانند . اميدوارم كه از كشته شدن من هيچ گونه ناراحتى به خود راه ندهيد كه من به اين راه خوشم .
و از برادران عزيزم مى خواهم كه مرا حلال كنند و به رهنمودهاى امام عزيز عمل كنند. براى من از اقوام دوستان وآشنايان حلاليت بطلبيد .
خدايا خدايا تا انقلاب مهدى خمينى را نگهدار .عزت الله شعبانلو  19/10/1365 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : شعبانلو , عزت الله ,
بازدید : 230
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1336 در آبادان متولد شد. مادرش او را به گونه اي تربيت کرد که  از كودكي عشق و علاقه نسبت به قرآن واهل بيت پيامبر (ص) در دلش مي‌درخشيد. در سن کودکي بود که  جذب مسجد صاحب الزمان آبادان شد.
در سن نوجواني پدرش را از دست داد وبا تلاشهاي مادر وبرادرش محمد بزرگ شد.
او تحصيلاتش را در اين شهر انجام داد وموفق به گرفتن مدرک پايان دوره ي متوسطه شد. با شناختي که در مسجد صاحب الزمان(عج) از ظلم وفساد حاکم در کشور به واسطه حکومت پهلوي به دست آورده بود, در طول دوره ي تحصيل مبارزات مخفيانه اي را با حکومت ديکتاتوري شاه آغاز کرد اما در 20 سالگي بود که تمام وقت خود را به مبارزه برعليه طاغوت اختصاص داد.
او به همراه دوستانش فعاليت‌هاي قابل ملاحظه‌اي در راستاي مبارزه با رژيم پهلوي در آبادان  انجام دادند و  ضربات خردکننده اي به پيكره نظام ستمشاهي وارد آورند. آبادان به جهت اينکه بزرگترين مرکز صادرات نفت براي حکومت شاه بود وپالايشگاه اين شهر بزرگترين پالايشگاه کشور بود ,نقش تعيين کننده اي براي او داشت.عبدالعلي تميمي همراه با دوستانش با سازماندهي اعتراضات مردمي و به اعتصاب کشاندن کارکنان صنعت نفت در اين شهرکه با فرمان امام خميني (ره)انجام شد کمک بزرگي به شکست حکومت شاه خائن کردند.
او پس از پيروزي انقلاب اسلامي فرصت را براي خدمت به مردم وانقلاب غنيمت شمرد و ابتدا مسئوليت زندان شهرستان آبادان را پذيرفت. در سال 1360 ازدواج کرد واقدام به تشكيل خانواده نمود .پس از آن به فرماندهي سپاه جزيره مينو منصوب شد.
جنگ که آغازشد او به‌عنوان نماينده سپاه آبادان در ستاد جنگ منصوب شد. سپس به عنوان فرمانده محور ذوالفقاري معرفي شد و مجاهدات زيادي براي پاسداري از آبادان انجام داد,نيروهاي دشمن ماهها اين شهر را در محاصره ي خود داشتند اما وجود مردان بزرگي مثل عبدالعلي تميمي تلاش دشمن را براي دستيابي به اين شهر ناکام گذاشت.
در نيمه دوم سال 1360 به فرماندهي سپاه آبادان برگزيده شد.
در عمليات ثامن الائمه همراه با نيروهاي تحت فرماندهي اش مأمور آزادسازي جاده ماهشهر – آبادان شد وبا شايستگي اين ماموريت مهم را انجام داد.
بعد از آن در عمليات بيت المقدس به عنوان فرماندهي تيپ بعثت شركت كرد و ضربات مهلکي به نيروهاي دشمن وارد آورد.
مدتي بعد به جهت نياز به تخصص و تجارب او,به لشکر انصارالحسين(ع) منتقل وبه عنوان فرمانده آموزشهاي آبي خاكي اين لشکر مشغول مشغول خدمت شد.
 او در اين سمت نيز تلاشهاي زيادي نمود تا با آموزش نيروهاي غواص ,پيروزي هاي بزرگي را براي نيروهاي ايراني در عملياتي مانند والفجر 8به ارمغان آورد.
عبدالعلي تميمي مانند تمام عمليات نيروهاي ايراني ,در هنگام عمليات فارغ از اين که چه مسئوليتي دارد با برداشتن اسلحه به نبرد با دشمنان مي پرداخت ويا اينکه فرماندهي گروهي از رزمندگان شرکت کننده در عمليات را به عهده مي گرفت. درعمليات والفجر8 نيز در عمليات شرکت کرددر حالي که فرمانده آموزشهاي آبي خاکي لشکر بود.اودر اين عمليات به سختي مجروح شد و پس از انتقال به بيمارستان در روز سوم ارديبهشت ماه 1365 به همرزمان شهيدش ملحق شد. 
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
وَ لنبلونّكم بِشيءٍ مِن الخَوف و الجوع و نقص من الأموال و الأنفُس و الثّمرات و بشّر الصّابرين.
و البته شما را به سختيها چون ترس و گرسنگي و نقصان اموال و نفوس و آفات زراعت بيازمائيم و بشارت و مژده آسايش از آن سختيها صابران است. (سوره بقره آيه 100).
الّذين إذا أصابَتهم مُصيبةٌ قالوا إنا لله و إنا إليه راجعون.
آنانكه چون به حادثه سخت و ناگوار دچار شدند صبوري پيشه گرفته و گويند ما به فرمان خدا آمده و به سوي او رجوع خواهيم كرد. (سوره بقره آيه 156).
در اين زمان كه ما زندگي مي‌كنيم , بعد از 1400 سال دوباره نسيم اسلام وزيدن گرفته و دارد از خفقان بيرون مي‌آيد و اسلام زمان پيامبر(ص) و علي(ع) تكرار مي‌شود و جهان را متوجه خود كرده است و تمام مسلمين و مستضعفين را به زير پرچم خود آورده است. مستكبرين و دشمنان كه در رأس همه آنها آمريكا و شوروي و اسرائيل جنايت كار هستند ,به اين آساني نخواهد گذاشت كه حكومت اسلامي جهان‌شمول شود و اسلام براي محكم شدن ريشه‌هايش نياز به فداكاري و جانبازي و از خودگذشتگي روحانيون و جوانان و تمام اقشار مسلمين دارد، و به خاطر اسلام است كه مطهري‌ها و بهشتي‌ها و رجائي‌ها و باهنرها و... و هزاران شهيد والامقام ديگر را از دست مي‌دهيم تا اسلام پابرجا باشد، با اين اوصاف ديگر چه باعث درنگ ما شده و نمي‌گذارد خود را به قافله آنها برسانيم.
خداوندا ما را جزء سربازان خود قرار بده كه سربازان تو هميشه پيروزند.
خداوندا ما را جزء حزب خودت قرار بده كه حزب تو هميشه پيروز است.
خداوندا ما را قدرتي عنايت كن تا تمام دشمنانت را از روي زمين نيست و نابود كنيم.
خداوندا به ما صبر و استقامت عنايت كن تا آخرين قطره خون‌مان پرچم الله اكبر تو را بر دوش حمل كنيم و در جهان برافشانيم.
خداوندا به ما توفيق ده تا تمام دشمنانت از سازمان منافقين و حزب امت گرفته تا چريكهاي فدائي خلق و حزب پيكار و ديگر سازمانهاي كفر و الحاد و را از صحنه گيتي برداريم و جهان را براي ظهور امام زمان(عج) مهيا كنيم. آمين.
اشهد ان لا اله الا الله
اشهد ان محمداً رسول الله
اشهدا ان علياً اميرالمؤمنين ولي الله
من عبدالعلي تميمي فرزند مرحوم ناصر در كمال صحت و سلامتي وصيت‌نامه خود را اين چنين بازگو مي‌كنم .همسرم در اين زمان كه قرار گرفته‌ايم تمام نيروهاي جهان ,به جز تعداد اندكي از آنها همه با هم هم پيمان شده‌اند كه اين صداي ا...‌اكبري كه از ايران اسلامي به رهبري نايب امام زمان(عج) امام خميني بلند شده در گلوها خفه كنند .
 به شما سفارش مي‌كنم كه هيچگاه امام را تنها نگذاريد و سخنان امام را مو به مو اجرا كنيد و از برادران بزرگمان چون حجت ‌الاسلام خامنه‌اي و رفسنجاني تبعيت كنيد و هيچگاه آنها را تنها نگذاريد. دوست باشيد با دوستان واقعي آنها و دشمن باشيد با دشمنان آنها و سعي كنيد در راهپيمائي‌ها و نماز جمعه‌ها و دستورهائي كه آنها مي‌دهند شركت فعال داشته باشيد كه در آن خير و صلاح دين است.
همسر عزيزم يادت باشد كه اگر خداوند عنايتي كرد و من به قافله آنها رسيدم و نزد ديگر ياران جندا... از جمله آيت‌ا... بهشتي و رجائي و باهنر و برادرت علي رفتم ,سلام همگي شما را به آنها خواهم رساند و خوشحال خواهم شد اگر خوشحال باشي و ناراحت خواهم شد اگر ناراحتي كني. البته اين كه گفتم زياد ناراحتي كني به خاطر اين است كه بتواني مقداري از عقده‌هايت را بر دل دشمنان اسلام كه مهمتر از همه آنها آمريكا مي‌باشد خالي كني و مي‌دانم كه تو صبورتر از آني كه من بخواهم تو را سفارش كنم.
همسر عزيزم, اگر خداوند به ما فرزندي داد در تربيت او سعي و كوشش زياد كن كه باز هم خير دنيا و آخرت در آن است و به او بياموز كه چگونه با زبان و قلم و سلاح بجنگد.
همسر عزيزم، مادر دلسوخته‌ام را فراموش نكن كه همچون تو دلسوخته است و تا آنجايي كه مي‌تواني او را دلداري بده و به او بگو كه علي به من سفارش كرده است كه به شما بكويم كه در مرگم در انظار مردم گربه نكن كه دشمنان خدا تو را ببينند و خوشحال شوند. تو همچون شير غران باش تا آنها بدانند شما شيرزنان و شيرمردان چگونه فرزنداني داريد و چگونه حاضريد كه فرزندان و همسران خود را از دست بدهيد اما قرآن محمد(ص) كه از جانب خداست سالم و محفوظ بماند.
همسر عزيزم تو, را سفارش مي‌كنم به برادران و خواهرانم بگو تمام هدفتان اسلام باشد و در هر كاري كه مي‌خواهيد انجام دهيد خدا را در نظر داشته باشيد و بعدآن كار را انجام دهيد كه جز اين هر كاري خسران و زيان است در دنيا و آخرت و به آنها بگو كه امام امت و ياران او را تنها نگذاريد و هميشه آماده فرمان آنها باشيد.
همسر عزيزم ,در نهايت بايد از تو بسيار تشكر كنم ,تو در زندگي براي من مانند يك مربي بودي, زياد به خاطر من زحمت كشيدي انشاءا... اجر و زحمات شما و مادرم را خداوند بدهد.من نمي‌توانم حق شما و مادرم و برادرم محمد را ادا کنم. محمد هم براي من زحمات زيادي كشيده است.
سخني با مادرم، مادر عزيزم انشاءا... اگر خداوند توفيق شهادت داد تو مادر يك شهيد هستي كه به خاطر خدا و قرآن و اسلام زندگي را رها كرده است , ناراحت نباش از اينكه من را از دست داده‌اي زيرا من در آن دنيا وارد بهشت نمي‌شوم تا تو و همسرم را وارد بهشت نكنند و چه معامله از اين بالاتر كه تو مي‌تواني در دنيا بكني ,پس خوشحال باش و اميدوار و براي اسلام زحمت بكش و ديگر مادران دلسوخته و فرزندان پدر از دست داده را رحم كن كه اين بهترين چيز براي من است.
به خواهرم بگو كه هر چه در راه خدا بيشتر زحمت بكشي، چه ياد بگيري و يا  ياد بدهي از نظر زمان وقت مي‌گذرد ولي پس‌انداز آن باقي مي‌ماند. مادر جان, تو براي من در زندگي سختي‌هاي زيادي كشيدي ,هيچگاه يادم نمي‌رود آن زحمات و ناراحتي هايي كه براي ما در زندگي كشيدي.
 مادرم خوشحال باش كه زحمات تو به هدر نرفته است و آخر نتيجه خوبي از آن خواهي گرفت، چه نتيجه‌اي از اين بهتر .
 راجع به محل دفنم اگر جسد من گيرتان آمد در صورتي كه مشقت نداشته باشد در گلستان شهداي آبادان و در غير اين صورت هرجا كه صلاح ديديد,دفن کنيد.
در پايان به تمام خويشان و همسايگان بگوئيد كه من آنها را حلال كرده و انتظار حلال بود از همگي شما دارم كه خداوند اگر شما نبخشيد ,نخواهد بر من بخشيد.
برقرار باد پرچم جمهوري اسلامي ايران درتمام گيتي.                                                                             عبدالعلي تميمي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : تميمي , عبدالعلي ,
بازدید : 122
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1340 در روستاي "بابا پيرعلي"در استا ن همدان چشم به جهان گشود. فضاي خانوادگي‌اش به‌گونه‌اي بود كه از کودکي  با قرآن و اهل بيت پيامبر (ص) مأنوس شد.
 تحصيلات ابتدايي‌اش را در روستاي باباپير علي به پايان رساند.
با مشکلات اقتصادي که در زندگي داشتند, ادامه زندگي در باباپيرعلي را برايشان غير ممکن ساخته بود ,او همراه با خانواده اش به تهران مهاجرت نمود وتحصيلاتش را در اين شهر ادامه داد.
 حضوراو در تهران علاوه بر کاستن از مشکلات بي شمار زندگي و برخورداري از حداقل امکاناتي که آن روز خيلي از خانواده هاي ايراني از آن بي بهره بودند؛مانند امکان ادامه تحصيل و درآمدي براي پدر خانواده, تا بتواند ناني در سفره ي خانواده اش بگذارد؛مزيت ديگري هم داشت. او با ورود به پايتخت کشور وآشنايي با دوستان مذهبي وانقلابي ,فرصت آشنايي بيشتر با ظلم وستمي که توسط شاه بر مردم روا داشته مي شد را به دست آورد.
با ورود به مقاطع تحصيلي بالاتر بر دامنه ي فعاليتها ومبارزاتش با حکوکت دست نشانده پهلوي افزود.  خيلي وقت پيش از اينها بود که روح عدالت طلب علي  او را ترغيب به حضور در اين راه مي کرد،اما از زماني که با افکار وانديشه هاي امام خميني آشنا شد شيفته ي او شدو بزرگترين تصميم زندگي اش را گرفت.او با پيوستن به نيروهاي انقلاب، نقش قابل ملاحظه‌اي در راه پياده کردن حکومت اسلامي در ايران ايفا کرد.
حضور مستمر در تظاهرات و مبارزه با طاغوت در قالب گروه هاي خود جوش مردمي,سازماندهي اعتراضات مردمي و دانش آموزي در محلات ومدارس ازجمله کارهاي علي تيموري به همراه دوستانش بود.
 بعد از استقرار نظام  جمهوري اسلامي با اينکه دوست داشت تحصيلاتش را ادامه دهد اما به فرمان امام خميني (ره) لبيك گفت و به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در تهران درآمد .
دراين مقطع از زندگي اش مثل دوران مبارزه با طاغوت ,تمام وقت در حال انجام ماموريت هاي سپاه بود. با ايجاد جنگ داخلي در کردستان که توسط گروهکهاي ضد انقلاب به وجود آمده بود , به كردستان رفت و در مقابل ضد انقلابيون با تمام توان ايستادگي کرد. حضور جوانان غيرتمندي چون علي تيموري, بزرگترين توطئه ي دشمنان داخلي وخارجي مردم ايران را در ايجاد جنگ داخلي در کشور و تجزيه بخشهايي از آن که قبل از جنگ تحميلي صورت گرفت را نقش بر آب کرد.
 با آغاز تهاجم نظامي رژيم بعث عراق به مرزهاي مقدس كشور، مشتاقانه راهي جبهه شد تا در اين راه به بذل جان و تن بپردازد.
علي تيموري با تجارب ارزشمندي که از دوران طولاني مبارزه اش با طاغوت وضد انقلاب داشت و با اصرار فراوان فرماندهان ,سمت  فرماندهي گروهان سوم ازگردان156را درلشکر32انصارالحسين(ع)پذيرفت ودر جبهه ي  گيلان غرب مستقر شد تا سدي آهنين باشد در مقابل متجاوزين بعثي ومزدوراني که از کشورهاي ديگر به کمک اشغالگران آمده بودند. روز پنجم شهريور ماه 1360 در حاليكه علي در راه دفاع از مرزهاي مردانگي وشرف ايران  تلاش مي کرد مورد اصابت ترکش خمپاره هاي دشمن واقع شد وجامه سرخ شهادت بر تن كرد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد







وصيتنامه
بنام خدا
السلام اي امام زمان.السلام اي نائب برحقش،اي اسطوره مقاومت و فضيلت.
و تو اي الگوي شجاعت و رهبري,و اي بزرگ صابر تمامي تاريخ اي خميني عزيز،سلام اي شاهدان صحنه پيكار شرك و توحيد و سلام اي امت شايسته ي رحمت خدا و اي بستر نطفه ي حكومت مهدي .
 سلام اي تمامي شهيدان در راه الله و سلام اي همرزمان شهيدم، اي عزيزان، سلامي از سرزمين خونين غرب و جنوب، از سرزمين رشادتها، ايثارها، فداكاريها و جاي‌جاي ايران دارم. از جان باختنها، از ميعادگاه ياران رسول خدا(ص) از تنگه عبور ظفرمند ايمان و تقوا,از موانع ظلم و جور، از ايثارگاه سردار سپاهمان، فرمانده‌مان، استادمان و سلام از نينواي به خون نشسته ياران عزيزمان . سلام به بزرگ كاروان سالار شهيدان حسين(ع) سلام بر همه رهروانش به خصوص 12يار شهيد ارجمندم :
 محمود خادمي – حميد تفرشي – محسن چويك – اصغر وصالي – اسماعيل وصالي – هادي مهاجري – همت فلاحت كار – عباس اردستاني – رضا مرادي – عباس داورزني – عباس مقدم – مجيد جهان بين و ....

شيراني كه در صحنه‌هاي نبرد، كربلاي خوزستان و كردستان را در نورديدند و سرانجام در مصاف مردانه با خصم، سركرده ظلم و استكبار در جبهه خوزستان،  كردستان به زانو درآوردند. در ميعادگاهشان با صالحين خدا در كنار شهر جاودانه هاي ايثار به ملاقات نشستند، بايد كه به پايمردي‌شان شهادت داد، بايد كه لوح آزادگي و شرافت را با خون اين عزيزان منقش كرد. اين سلحشوران علوي ,شيران غرنده در عاشوراي پاوه بودند تاكربلاي جنوب، هر نقطه از وطن سرخ ما زير پاي اين مؤمنان راستين به حقارت نشسته است.
اين عزيزان پارسايان شب بودند و شيران روز دربيشه شهادت، مقدس است آن خانواده هايي كه چنين فرزنداني را اهداي راه خدا مي‌كنند و بايد از اين همه منت خدا بر خويش، پروردگارشان را ستايش كنند.
در خصوص داشتن شايستگي اهداي فرزند در راه خدا جمله‌اي از يكي از يارانم به يادم آمد به اين مضموم كه :
كاش تنها يك فرزند مي‌داشتم و آن را پيشاپيش كاروان پيروز اسلام در كنار نهر سرخ از خون فرزندان اسلام، به ياد حضرت اسماعيل قرباني‌اش مي‌كردم.
اميدوارم چنين پدر و مادري داشته باشم و اي كاش من هم هزاران جان مي‌داشتم و در هر صحنه پيكار با فدا كردن آن رفع ظلمي و رفع شري از مسلمين مي‌كردم تا هربار شهادتمان به گفته امام صادق(ع):
ظلم كفار بر سرزمين اسلام دفع، و حريم اسلام از وجود ظالمان يكسره پاك مي‌شد و حقوق مسلمين اعاده مي گشت.

ولي نكند كه اين مطلب از آن دو فراتر نرود و دلهايمان در برخورد با موانع و شكستها بلرزد. زيرا ما امروز همگي در محضر خدا در بوته آزمايشيم، امروز بايد همه ملت اسلام همه رابطه‌هاشان، آرزوهاشان، آمال و اهدافشان به خاطر خدا و در محضر عدل او باشد همه اين چنين عقيده‌اي داشته باشند كه :
ما پرستش (اعمال و رفتار و سلوك و ...) خويش را خاص كسي كرده‌ايم كه صاحب جهانيان است كه در همه جا حاضر و بر همه چيز قادر است و ما برداشتي كه از شهادت كرديم مي‌فهميم كه امام چرا مي‌گويند كه همگي ما بايد فداي اسلام شويم.
امروز تمامي اسلام، حيثيت رهبري امام، حريم قانون خدا، سرزمين مسلمان پيامبر در معرض تجاوز دشمن است و امروز، روز آزمايش خلق فرا رسيده است, زيرا كه خداوند مي فرمايد :
مي‌گوييد كه ايمان آورده‌ايم و مي‌پنداريد كه آزمايش نمي‌شويد امروز بايد صادقانه به خداي خويش ثابت كرد و لبيك گفت كه فرزندانمان، وسيله امتحانمان است.
امروز مردم و خانواده‌هايي شامل رحمت و ناظريت خدايند كه عزيزترين، بالاترين و بهترين سرمايه‌هاي زندگي‌شان را در بلندترين قله ايثار در كمال اخلاص و صداقت در راه خدا, ابراهيم‌گونه و زينب‌وار تقديم مي‌كنند. مثال رحمت خدايند, زيرا با خون اين ايثار شده‌هاست كه خصم نابود مي‌شود. تعدي و تجاوز از ميان رفته و قسط و عدل پاگرفته و قانون خدا حاكم مي‌شود . انگيزه حركت ما فقط اميد توفيق نيست بلكه فقط به حكم تكليف است و اين انجام تكليف بزرگترين پيروزي است. آن ملتي كه به حكم تكليفش و در حد استطاعتش در راه خدا قتال و جهاد نمي‌كند و از مسئله تجاوز به حريم اسلام غافل است آنها مرده‌هائي هستند كه به ناحق بر مسند انسان نشسته‌اند و فرداي بشريت آنها را با لعن و نفرين ياد كرده و خاسرين و معذبين در دنيا و آخرت خواهند بود.
از خدا مي‌خواهم كه خانواده‌هايمان و خانواده‌ام نمونه اجراي تكليف الهي باشند و ماهم تنها به اين اميد به جبهه نبرد با كفر آمده‌ايم.
 زندگي دنيا برايم گذرگاه كوچكي است. جهان برايم قفس تنگي است كه قلبم را فشار مي‌دهد و با تعدي دشمن برايم به عنوان يك زندان بزرگ درآمده است كه اميدوارم با شهادتم ميله‌هاي لرزان اين زندان را شكسته و اسلام از اين گذرگاه تاريخي آزاد گردد . حضور در جبهه برايم تداعي كننده مبارزه همرزمانم با همه پليديها، خودخواهيها، خودمحوريها و در كنارش مبارزه با دشمن است و اين محيط تنها جايگاه دوست داشتني من است و اي كاش در كنارش فرصتي مي‌داشتم براي مبارزه با به‌درد آورندگان دل رهبر و مرادم, و تضعيف‌كنندگان روحانيت اصيل و مبارز در صحنه كه سردمداران حكومتي و رهبريت فكري كنوني جامعه مارا به دوش مي‌كشند.
درپايان آرزويي دارم كه اميدوارم به خاطر خدا و او ياري دهنده در اجرايشان باشد. از خداوند متعال آرزو دارم كه خانواده‌ام با دريافت شهادتم، شاهد صبوري و استقامتم باشند و اگر كوهها گريستند هرگز به جاي اشك عشق خدايي، غبار تأسف برديدگانشان ديده نشود و چهره زحمت كشيده در راه پرورش فرزندشان جز رنگ زيبايي خضوع و خشوع و رضايت از رضاي حق را بر خويش نپسندند. مطمئن باشيد خداوند متعال در ازاي شهادت فرزند، برادر كوچك شما بهاي گزافي پرداخته است و آن دادن آزادي، آزادگي و حيات و اسلاميت به ملتي سزاوار و شايسته است.

 اين وعده خداست و او خلاف وعده نخواهد كرد. هرگز به خم شدن شما زير بار حمل پيام و مسئوليت خون شهيدتان در راه خدا راضي نيستم و از خداوند, خواهراني زينب گونه، در قبال سرباز كوچكي از ياران امام حسين(ع) طلب مي‌كنم و پدر و مادر و خانواده‌اي را طلب مي‌كنم كه خون ناقابل فرزندشان را بر دهان دشمن بكوبند و بگويند خدايا راضي هستيم به رضايت.
همواره مطيع و فرمانبردار و ياراني وفادار نسبت به امام و روحانيت اصيل بوده و هرگز اجازه نشستن غبار تنهائي به راه تقليد از امام را ندهند و اسلحه بر زمين افتاده‌ام را در دست گرفته و در راه رضاي خدا و احياء قوانين اسلام و احقاق حقوق محرومين اسلام دفاع كنند و فرزنداني شايسته تداوم بخش راه شهيدان را تقديم نسل آينده اسلام كنند.
والسلام 25/11/1359 علي تيموري   خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : تيموري , علي ,
بازدید : 183
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

علي تكلو در خانه‌اي محقر و كوچك متولد شد. ميلادش محفل خانواده ي مذهبي‌اش را نوراني‌ترکرد.
اوضاع معيشتي خانواده‌اش در حد مطلوبي قرار نداشت،به همين دليل دوران تحصيلات ابتدايي وراهنمايي اش با مشقت و دشواري سپري شد .علي علاقه ي زيادي به تحصيل داشت اما مجبور تحصيلاتش را کنار گذارد وبراي کمک به خانواده اش کار کند,درحالي که درسن نوجواني بود. اوبراي اينکه کاري پيدا کند به تهران آمد ودر کارگاهي مشغول کار شد.
از اينکه کاري پيداکرده بود و مي توانست کمکي باشد براي خانواده اش خيلي خوشحال بود,خوشحالي اوزماني بيشتر شد که با دوستاني آشنا شد که در راه مبارزه با حکومت ظالم وديکتاتوري شاه در حال مبارزه بودند.
 اين دوران همزمان بود با اوج گيري انقلاب اسلامي ومبارزات مردم ايران بر عليه حکومت شاه خائن.
علي که مدتها بود نابرابري ها وفقر حاکم بر بيشتر جامعه را مي ديد و مشکلات ناشي از حکومت شاه ستمگر را با پوست وگوشت واستخوانش حس کرده بود ,با روحيه ستم ستيزي‌اش به سيل خروشان مردمي پيوست که شعار مي دادند ,استقلال آزادي جمهوري اسلامي.
علي در راه مبارزه با شاه وطن فروش از هيچ خطري نمي ترسيد.او يکي از پيشگامان مبارزه مسلحانه با فرعون ايران بود. در درگيري‌هاي خياباني موفق شد پس از مجروح کردن يکي از ماموران حکومت شاه , اسلحه‌اي به دست آورد اما هرگز از آن در راه مقاصد خود استفاده نكرد. معتقد بود انقلاب ما به فرموده امام خميني يک انقلاب عقيدتي است و بايد عاري از هر گونه خشونت باشد.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي براي انجام  خدمت سربازي به ارتش جمهوري اسلامي ايران مراجعه کرد  و به دزفول اعزم شد. بعد از مدتي با اصرار و پيگيري هاي خودش به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي  منتقل شد و از اين طريق به جبهه‌هاي جنگ شتافت.
در زمستان سال 1359 از ناحيه دست و پا مجروح شد و مدت 5 ماه در بيمارستان بستري گرديد. هنوز بهبودي كامل حاصل نكرده بود كه مجدداً به جبهه بازگشت.از همرزمانش شنميده بود که عملياتي در پيش است.
مدتي که از حضور علي در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل مي گذشت با تشخيص فرمانده
لشکر32 انصارالحسين (ع) تكلو به سمت فرمانده واحدترابري اين  لشکرمنصوب شد.
اودر اين سمت حضور فيزيکي داشت اما قلبش در خطو ط مقدم جبهه مي زد واز هر فرصتي براي حضور در خط مقدم جبهه وعمليات استفاده مي کرد.
با انجام ماموريت هاي خود وايجاد شرايط مناسب براي نيروهاي رزمنده کمک شاياني درپيروري هاي به دست آمده داشت.
آخرين عملياتي که او در آن توفيق شرکت داشت , عمليات بيت المقدس بود که براي  آزادسازي خرمشهر انجام شد.
علي تکلو در روز دوم خرداد ماه 1361 پشت دروازه‌هاي خرمشهر به شهادت رسيد وموفق نشد وارد اين شهر شوداما فرداي آنروز رزمندگان اسلام با بازپس گيري خرمشهر از دشمن ,خاک پاک آن را براي هميشه از وجود اشغالگران پاک کردند.
براي آزاد سازي اين شهر 7000هزار نفر از بهترين فرزندان ايران بزرگ مانند سردار علي تکلو به شهادت رسيدند؛اما دشمنان نيز تلفات سنگيني را دادند,تلفاتي که در حافظه ي تاريخ ثبت شده وتا ابد کسي جرات اشغال يک زره از خاک ايران را نخواهد داشت.
16000کشته و19000اسيرو...
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
ربّنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا وهب لنا من لدنك رحمه انك انت الوهاب
بارالها دلهاي ما را به باطل راه مده پس از آنكه هدايت فرمودي و به ما از لطف خويش رحمتي عطا فرما، همانا كه تويي بسيار بخشنده.
سلام بر آدم صفوه ا... و بر نوح نبي ا... و بر ابراهيم خليل ا... و بر موسي كليم ا... و بر عيسي روح ا... و سلام بر محمد(ص) حبيب ا... و بر علي(ع) ولي ا... و بر فاطمه(س) سيده النساء و بر حسن(ع) سيد النجبا و سلام بر حسين(ع) سيد الشهدا و اصحاب با وفاي حسين و سلام بر زينب(س) و خواهر مقاوم و غم پرور حسين و سلام بر معصومين(ع) و سلام بر مصلح جهان مهدي(عج) و درود و سلام بر امام امت و امت امام و درود و  سلام بر شهداي حزب جمهوري و درود و سلام بر تمامي شهدا و اسراء و جانبازان و مفقودين اين جنگ نابرابر . . .
اي مسلمانهاي كره خاكي بدانيد كه اسلام عزيز در خطر است، اسلام در مورد تهاجم بي‌رحمانه ملحدان و از خدا بي‌خبران از شرق و غرب واقع شده است. وظيفه بسيار سنگين است. بايد مواظب باشيم اگر اين بار هم نسبت به مسائل اسلام بدبختي و ظلم و ستم روا داشته‌ايم, ديگر امکان جبران نخواهد بود.
اي مسلمانان بدايند اسلام به حماسه‌ها و جانبازيهاي مجدد نيازمند است. امروز بايد حركت كنيم ,حركتي همچون حركت حسين(ع) ,حركتي خونين و نجات دهنده ,حركتي كه نسلهاي آينده و مملكت اسلامي احتياج دارد.
 اي شيعيان جهان قدر اين رهبر انقلاب, امام امت را مي‌دانيد اما خيلي بيشتر بدانيد. در تمام مسائل زندگي خود از او خط بگيريد و دنباله روي اين حسين زمان در تمام مراحل و تمام حالات باشيد.
اي عزيزان بدانيد كه رهبران ما در راه اسلام همه چيز دادند. ائمه معصومين(ع) در اين راه مقدس جانها دادند و زحمات و رنج و مشكلات بسياري متحمل شدند، آنان براي آگاهي و هدايت ما و اينكه بفهمانند مسلمان آزاده است, اينطور بودند .ما هم بايد بدانيم كه ما بايد چه كنيم و وظيفه ما اكنون چيست.
ما بايد در برابر كفار قيام كنيم ,با ظالمين بجنگيم. بايد با مال و جان و فرزند، دين خدا را ياري نمائيم .فرزندان ما از فرزندان رسول ا...(ص) و علي(ع) و فاطمه(س) كه عزيزتر نيستند .ما كه از حسين زهرا(س) پيش خدا عزيزتر نيستيم. شرايط ما به سختي شرايط حسين (ع) نيست. بايد در اين راه اگر نياز باشد همگي فدا شويم و مي‌شويم و امام امت با دادن فرزند و كشيدن سختي‌ها ثابت كرد كه دنباله رو حسين و آزاده است.
 برادران و خواهران بدانيد كه اين خونها بي جهت ريخته نشده است.  اين خونها ريخته شد كه در مملكت، حزب ا... حاكم شود و خانواده‌هاي شهدا محترم شمرده شوند و قوانين اسلامي حكم فرما شود و الحمدا... اينطورهم است. مي‌خواهم بگويم نبايد با اين شرايط در مملكت خداي ناخواسته بد حجاب يا بي‌حجابي باشد .نبايد در ادارات ما خداي ناخواسته افراد كم كاري يا مخالف انقلاب و يا حتي بي تفاوتي باشند كه انشاءا... اينطور نيست و اگر هم باشد خود به خود محو و نابود خواهد شد.
الحمدا... كارمندان و مسئولين ادارات و قسمتها خوب هستند ولي بايد مواظب باشيم كه اين امكانات و وسايل ما که متعلق به بيت المال مسلمين است, بايد حزب ا... در رأس آنان و مستضعفين در اولويت باشند. بايد به روستاهاي دور افتاده و مردم كم درآمد آن بيشتر كمك شود.خلاصه بايد مملكت را طوري كنيم محل كار ,و محيط را طوري كنيم كه دل رسول ا...(ص) را شاد كنيم و تا حد توان در جهت اسلامي كردن خود و اعضاي خانواده خود و دوستان و آشنايان خود كوشا باشيم.
 بدانيد كه شهداي عزيز ناظر بر اعمال ما و بر خورد و رفتارهاي ما در تمامي زمينه ها هستند .كاري كنيم كه فردا جوابگوي خون شهدا نباشيم.
از دنيا دل بكنيم ,گول ظاهر پر زرق و برق دنيا را نخوريم, بايد در دنيا كشت كنيم كه در آخرت نتيجه بگيريم ,بايد اين مسئله را بدانيم كه دنيا فاني است ,بايد اين دنيا را به فرموده مولا علي(ع) سه طلاقه كنيم كه دنيا بسيار فريبنده است.
خداوند انشاء ا... ما را با وظايف آشنا و عمل به وظايف را قسمت ما قرار دهد و همگي ما را عاقبت به خير كند.
و اما پدر و مادر مهربانم بدانيد كه هرچند براي من زحمتها كشيده‌ايد و با آن شرايط مشكل روستايي براي بزرگ كردن من رنجها متحمل شده‌ايد ,بدانيد اجر و مزد شما در آخرت است. من در اين راه مي‌روم كه دين خود را ادا كنم ,اگر خدا بخواهد و شما هم صبور باشيد و مقاوم و دل به هر چيزي و حرفي نداده بلكه خود را بدهكار اسلام بدانيد و بدانيم ما بايد در تمام مراحل هوشيار باشيم و اگر هر كسي حرفي يا سخني مخالف اسلام و مسلمين و رهبر و اين مسئولين محترم سرداد شما اورا هدايت ونصيحت کنيد.درمقابل منافقان ودشمنان ايستادگي کنيد وبا آنها به ستيز برخيزيد که خطر آنها از دشمنان خارجي به مراتب بيشتر است.
من راهم به عنوان قرباني در راه خدا و رسولش به شمار بياوريد و به اين دولت محترم و انقلاب عزيز كه ثمره خون شهدا و حاصل زحمات رهبران  و پيشوايان و اسرا هستند ياور و نگهبان باشيد. و خداي ناخواسته از مسئولين و دولت انتظاري نداشته باشيد.
از اينكه نتوانستم فرزند خوبي براي شما باشم حلال كنيد، خداوند انشاءا... شما را با اولياءا... محشور كند .
 برادران عزيزم شما مواظب باشيد كه وظيفه‌ها سنگين است ,درستان را بخوانيد و در تمام مراحل نگهبان و پشتيبان اسلام باشيد و آگاهانه از اسلام و مسلمين دفاع كنيد و با وقار و مقاوم باشيد . در تمام امورتان با روحانيت متعهد سرو كار داشته باشيد و رو حانيت را در تمام مشكلات خود يار و مددكار بدانيد . اين روحانيت است كه اسلام را به ما شناسانده و اين روحانيت است كه در تمامي مراحل يار و نگهدار و پيش تاز بوده . برادران من, ارتباط خود با روحانيون مستحكم كنيد و از اسراف در هركاري و هر چيزي پرهيز داشته باشيد. خداوند انشاءا... تمامي ما را خدمتگذار واقعي اسلام عزيز قرار دهد و همگي ما را از لغزشها نگهدارد و عاقبت ما را ختم به خير بگرداند و ما را قدردان نعمت رهبري و نعمت اسلام و خون شهدا قرار دهد.
والسلام عليكم و رحمه الله  محمد تكلو



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : تكلو , علي ,
بازدید : 263
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 10 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 3,240 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,341 نفر
بازدید این ماه : 3,984 نفر
بازدید ماه قبل : 6,524 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک