فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات سال 1338 همدان شاهد تولد کودکي نوراني و پاک بود که در خانوادهاي مذهبي چشم به جهان گشود. در محيط خانواده ي مذهبي که او پرورش يافت انوار درخشان قرآن و اهل بيت رسول الله(ص) بر جان مشتاقش تابيد.
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان , برچسب ها : شالي , سعيد , بازدید : 160 [ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
در اولين روز از بهار سال1343 وقتيکه طبيعت در حال تحول و نوگرايي بود، صادق عنبري در شهرستان ملاير به دنيا آمد. وضعيت اقتصادي خانوادهاش در شرايط بدي قرار داشت و پدرش بهسختي هزينه هاي زندگي آنها را تأمين مي کرد.
صادق از کودکي انس قريبي باقرآن و ائمه الهي پيدا کرد و از اين رهگذر سر چشمه هاي معرفت در وجودش جوشيد, دوران تحصيلاتش را در ملاير گذراند. صادق از کودکي با فقر و رنج آشنا بود,بزرگتر که شد رنجش بيشتر شد ,حالا او هم بايد فقر ونداري را مثل بيشتر مردم ايران تحمل مي کرد ,هم بي بندوباري و فساد وظلم حکومت پهلوي را که بر ملت ايران سايه افکنده بود. در دوران تحصيل در مقطع راهنمايي با افکار وانديشه هاي امام آشنا شد.او بدون اينکه حتي عکسي از امام خميني را ديده باشد,شيفته ي او شد وآماده هر نوع جانفشاني در راه تحقق آرمانهايش گرديد. او با تمام وجود وارد ميدان مبارزه با بي عدالتي و ظلم حکومت شاه خائن شد .در طول سالهاي سخت وطاقت فرساي مبارزات ,صادق علاوه بر حضور در ميدان مبارزه ,با همکاري دوستانش هدايت اعتراضات وتظاهرات دانش آموزي بر عليه حکومت ستمگر شاه را به عهده داشتند. چاپ و پخش اعلامه ها وپيامهاي امام خميني (ره)به مردم ايران که توسط انقلابيون از فرانسه به داخل کشور منتقل مي شد,از کارهاي ديگري بود که صادق عنبري در دوران سخت مبارزات انجام مي داد. بعد از حاکميت جمهوري اسلامي در ايران او به فرمان امام خميني (ره) لبيک گفت و بهعضويت بسيج مستضعفين درآمد. بعد از آن بيشتر اوقاتش را در مسجد وپايگاه ها مقاومت بسيج سپري مي کرد. سال 1359 ازدواج کرد و تشکيل خانواده داد تا به دستو خدا و سنت پيامبر گرامي اسلام عمل کرده باشد. چند ماه بعد در پاييز همان سال وقتي تانکهاي ارتش بعثي عراق از مرزهاي بين المللي گذشتند و وارد خاک ايران شدند ,صادق درنگ نکرد و به جبهه رفت. در ابتداي ورود به جبهه به عنوان يک رزمنده عادي به دفاع از کشور پرداخت,مدتي وقتي کارايي وتبحرش را در جنگ نشان داد فرمانده دسته شد. در سال 1360 شد و دو انگشت دستش قطع گرديد. صادق آرمان بلند و متعالي داشت ,همانگونه که در دوران مبارزات با طاغوت سختي ها نتوانستند خللي در اراده ي آهنين او ايجاد کنند ,مجروحيتهاي دوران دفاع مقدس هم کمترين تاپيري در روحيه ي جهادي او نداشتند. با عملکرد موفقي که داشت به سمت فرماندهي گروهان انتخاب شد.صادق عنبري لز جواناني بود که در صورت زنده ماندن شايستگي رسيدن به سطوح بالاي فرماندهي را داشت ,اما اراده ي الهي بر اين قرار گرفته بود که او شهادت برسد.اين سنت خداست که از هر بنده اي راضي شد اورا به سوي خو مي خواند. صادق عنبري پس از سالها مجاهدت در راه حق در جبهه "کرخه نور"مجوز حضور در عرش الهي را دريافت کرد و در روز سوم فروردين ماه 1361 به شهادت رسيد. منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد وصيتنامه بسم الله الرحمن الرحيم به نام خدا و با سلام به امام زمان و نايب بر حق او خميني كبير و با درود به امت رزمنده ايران. اينجانب در اين لحظه كه به جبهه آمدهام احساس ميكنم كه به آرزوي ديرينهام اگرمورد قبول خداوند تبارك و تعالي گيرد, رسيده ام. همسر گراميم، به ياد داري زماني كه به تو گفتم ميخواهم به جبهه بروم و صحبت از مسايل جبهه با تو ميكردم وتو حتي اصرار ميورزيدي كه چرا به جبهه نميروم. هرچه زودتر و هرچه صحبت از شهادت هم با تو كردم به هيچ وجه تو ناراحت نميشدي، من هم خوشحال بودم كه همسري دارم چون تو، اميدوارم با همين روحيه باقي مانده باشي. همسر عزيزم من در اين مدت زندگي مشترک، متوجه هستم كه نتوانستم به آن صورت تو را خوشبخت نمايم و هميشه با تو باشم. كاري بهتر از اين نميتوان كرد. اما آنچه واجب تر بود براي ما حفظ انقلاب خونين و پربارمان بود که بايد دراين راه سعي و تلاش نماييم ,هر چند از ما كاري برنميآيد ولي آنچه كه در توان ما بود, زيرا خداوند بيشتر از توان ما چيزي از ما نميخواهد. اميدوارم اگر گناهي در اين مورد مرتكب شدهام خداوند مرا عفو نمايد. سعي كن در شهادت من گريه نكني كه باعث خوشحالي دشمنان و ضدانقلاب شود و از تو ميخواهم كه دنبال احكام اسلام و به پا داشتن نماز و روزه باشي و اگر خداوند به ما بچهاي عطا كرد در تربيت اسلامي او حداكثر تلاش را به کار گير زيرا او فرزند يك شهيد راه اسلام ميباشد, اگر خداوند قبول نمايد . به خواهرهايت بيشتر رسيدگي كن, طبق همان سفارشي كه در مورد حجاب به تو كرده بودم . سعي كن به آن خوب عمل كني. و تو اي پدر بزرگوارم مرا حلال نما و از زحمتهائي كه تو براي من كشيدي تا اينكه به اين سن رسيدم و به اين راه رفتم تشكر ميكنم. پدر عزيزم ما همه در اين دنيا رفتني هستيم و چه بهتر راهي براي رفتنمان انتخاب نماييم . نبايد تن به ذلت تسليم در مقابل دشمن بدهيم که اگر چنين شد ما ديگر حتي نميتوانيم در خانه خودمان هم نماز بخوانيم و ديگر نه شرفي براي ما ميماند و نه ناموسي. اميدوارم دنبال خط مشي امام باشي و اطاعت از امام اين نايب برحق امام زمان را نمائي. سعي كن بيشتر به آخرت فكرنمائي نه به دنيا. زيرا دنيا فاني و از بين رفتني ميباشد و آنچه كه باقي خواهد ماند چيزي ميباشد كه براي آخرتمان پس انداز مينمائيم و از تو ميخواهم كه براي من گريه نكني و خوشحال باشي از اينكه هديهاي ناقابل و ناچيز به خدا اعطا كردهاي. و تو اي مادر گراميم و مهربانم كه بهشت زير پاي تو مي باشد از تو ميخواهم كه مرا حلال نمائي زيرا من در دنيا نتوانستم كاري انجام بدهم كه باعث خوشحالي تو شود. سعي كن در خط امام و انقلاب باشي و اطاعت از امام كني و به همسايگان كم درآمد دسترسي نمائي . مادر عزيزم سعي كن به خاطر من گريه نكني و افتخار كني كه فرزندت در راه خدا كشته شد . از برادران و خواهرم مي خواهم كه بيشتر عبادت كنند و در خط حزبالله باشند. تنها پيامي كه ميتوانم به دوستان و آشنايان نمايم اين است كه به هوش بيايند كه موقعيتشان چگونه است, دشمن نميخواهد انقلاب ما پيروز شود. نميخواهد ما رشد كنيم و از آن حالتي كه ما در زمان طاغوت پيدا كردهايم بيرون بيائيم و از آن لجنزار و ذلت و خواري نجات پيدا كنيم. برادران عزيزي كه بيتفاوت هستيد به موقعيت زماني خود فکر کن، آيا ميدانيد كه امام تو علي(ع) درباره تو چه ميگويد؟ ميگويد هركس به خوب و بد زمان خويش آگاه نباشد, حالت حيوان دارد. حيواني كه فقط به فكر اين است كه غذائي پيدا كند تا خود را سير نمايد و ارضاي جنسي خود را نمايد، آيا تو ميداني در چه موقعيتي قرار گرفته اي؟ امروز روزي است كه بايد سالها يي را که براي حسين(ع) عزاداري كرده و مظلوميت ايشان را بازگويي کد هاي و ناراحتي براي او، بايد لبيك گوي او باشي. تو ميداني كه امام حسين (ع)را به چه جرمي به قتل رساندند و او را شهيد كردند . آن همه سخنش درباره خواسته ظالمين اين بود كه ميگفت: زندگي با ظالمين را به جز ذلت نميبينم و مرگ در راه حق را چيزي به جز سعادت نميبينم. تا كي به اين زندگي حيواني ادامه بدهيم. با تو هستم برادري كه هميشه دنبال عياشي مي گردي، با تو هستم برادري كه فرهنگ غربي و امپرياليستي را نميخواهي و از خودت دورنمائي و هميشه دنبال آن هستي. به خود بيائيد ببينيد برادران شما در جبهه چه ميكنند ,چگونه خالصانه از تمام هستي گذشتهاند و به سوي خدا آمدهاند، ببينيد چطور به نداي امامشان لبيك گفتهاند, ببينيد چطور براي حفظ شرف و حيثيت خود دارند تلاش ميكنند تا اينكه اينگونه مسئله براي آنها حل شده و هر لحظه آرزوي شهادت ميكنند. آيا اينها انسانهائي جدا از شما هستند؟ مگر نه اين است كه خداوند همه را يكجور آفريده؟ پس چرا شما به حرفي كه ميزنيد خلاف آن عمل ميكنيد؟ مگر نه اين است كه آرزو ميكرديد در صحراي كربلا بوديد و امام حسين(ع) را ياري ميكرديد؟ خوب اين هم كربلا و اين هم امام. چرا مانند مردم كوفه ميمانيد كه در آن شرايط امام حسين(ع) را تنها گذاشتند، چرا ميخواهيد پا روي خون اين همه شهيد بگذاريد، به هر صورت مرگ انسان فراخواهد رسيد و آن وقت ديگر دير خواهد شد، چطور ميتوانيد جوابگوي خداوند باشيد، شما منتظر هستيد كه چه كسي شما را هدايت نمايد به اين كلام قرآن گوش دهيم كه مي گويد : « قل فلله الحجه البالغه فلوشالهديكم اجمعين » يعني بگو پيغمبر براي حجت بالغه است پس اگر مشيتش قرار ميگرفت همه شما را هدايت ميكرد. و اما تو برادر عزيزم حجتا... مالمير كه تنها يار و غمخوار من در اين مدت بودي، من وصيتي ندارم كه به تو بنمايم چون در توانم اين را نميبينم. اميدوارم اگر اشتباهي از من ديدهاي عفو نمائي و تنها سفارش من به تو كه باز هم اين از من نيست كه بگويم, اين است كه بيشتر تقوا را پيشه خود كني. از تو ميخواهم كه براي عضويت به سپاه بروي زيرا كه نميخواهم در سپاه كسي از ما نباشد. شهيد عزيزمان مجيد مريوند كه رفت اگر خداوند روزي اين بنده نيازمند درگاهش هم كرد و من هم رفتم، ميخواهم كه تو در آنجا باشي و از مسئولين سپاه ميخواهم كه براي عضويت تو اقدام نمايند و اسلحه كمري من هم متعلق به تو باشد. اميدوارم بتواني فرد مفيدي براي اسلام باشي. ديگر عرضي ندارم. فكر نميكنم به كسي بدهكار باشم و اگر هم هستم خواهش ميكنم به حجت مراجعه نمايد براي دريافت طلب خود. به خانوادهام نميخواهد مراجعه كند و اگر هم از كسي طلبكار هستم به خانه بدهد يا به حجتالله مالمير. اميدوارم اين آخرين وصيتنامه من باشد و اگر وصيتنامههايي را هم كه قبلاً نوشتهام و پيش كسي ميباشد باطل ميباشد. به اميدپيروزي اسلام بر كفر صادق عنبري 21/12/60 والسلام وصيتي ديگر
بسم رب اشهدا و صدقين 23/09/1360 به نام مربي شهادت طلبان و راستگويان درستكاران آنانكه بر خدا ايمان آوردند و از وطن خود هجرت نمودند و در راه خدا با مال و جانشان كوشش و فداكاري كردند و هم آنانكه به مهاجرين منزل دادند و از آنها ياري كردند آنها دوست دار يكديگرند و در قسمت ديگر آيه ميفرمايد: و آنهائيكه ايمان آوردند ولي مهاجرت نكردند هيچ شما دوستدار و طرفدار آنها نباشيد تا وقتي كه هجرت گزينند در آن زماني كه گلولههاي سرخ و آتشين كفار و دشمنان دين خدا جسم مرا پارهپاره كرده و روحم را از اين زندان آزاد ميكنند و مرا به آرزوي ديرينهام ميرسانند. همان آرزويي كه بعد از ما همه در جبهه ماندند و چشم براه دشمن ماندن و آرزوي ديدار سرور شهيدان حسين (ع) را داشتن و به لقاءالله پيوستن آن زماني است كه از شما برادران و خواهران پدر و مادر و همسر گراميم از شما يك تقاضا دارم كه به جاي گريه كردن براي من به هدف من توجه كنيد و بدانيد كه هدف من چيست و در آن مسير حركت كنيد كه همان راه سرور شهيدان امام حسين (ع) و 72 تن ياران باوفايش و راه هزاران شهيد گلگون كفن ايران ميباشد. اين مردان مردماني كه شما براي آنها گريه نكنيد شما براي كسي گريه كنيد كه غير از اين مرگ مرده باشد و راهس غير از راه خدا باشد. من از كسي كه اين راه را قبول ندارد از وي ميخواهم كه به هيچ وجه در مجلس ختم من شركت نكند و حتي نه نام مرا به زبان بياورد زيرا اين شخص همان كسي ميباشد كه در آية بالا ذكر ميفرمايد كه با آنها دوست نكنيد و طرفدار آنها نباشيد. از همسر گراميم تقاضا ميكنم كه خوب به صحبتهايي كه بااوداشتهام توجه كند و به آنها عمل كند: سعي كن سواد را به خوبي ياد بگيري به هر صورت كه شده زيرا شكست مكتب ما تا به حال فقط به خاطر بيسوادي و ناداني ما مسلمانها بوده است. و بعد از من خودت آزادي ديگر: اگر خداوند به ما بچهاي عنايت كرد در تربيت اسلامي او سخت كوشا باش و از حجت هم در تمام كارها كمك بگير زيرا او به من از هر كس نزديكتر ميباشد. از پدر و مادرم تقاضامندم كه مرا حلال كنند و پيرو فرمان امام خميني باشند و از همسرم كه تنهاست به او سربزنيد و تنهايش نگذاريد . همچنين از برادران و خواهرم ميخواهم كه در شناخت اسلام كوشش بيشتري نمايندو بيشتر دنبال تحصيل باشند و از كلية اقوام و دوستان خواستارم كه پيرو امام باشند و بدانيد كه اين نائب بر حق امام زمان ميباشد. فكر ميكنم كه به كسي بدهكاري دارم، خودشان مسئولند تقاضا كنند و آن را تحويل بگيرند و اگر از كسي طلب كار هستم اگر داشتند به خانوادهام بدهند و اگر نداشتند حالا آنها باشد اسلحة كمري من هم برسد به حجت الله زيرا من او را ميشناسم كه چگونه فردي است. براي سلام و حزب الله وصيت نامة پاسدار صادق عنبري خاطرات
مادر شهيد : صادق را بين خودمان امير صدا ميزديم، كودكياش سراسر خاطره بود. نوجوانياش پر از شور و حركت، يك كوهنورد ماهر كه بيشتر اوقات نوجوانياش را در كوهستان ميگذراند، ورزيده و چالاك، وقتي ميپرسيدم اين همه ورزش و كوهنوردي براي چيست؟ ميگفت: «مادر ما بايد آماده باشيم». آن روزها خبري از جنگ نبود، نفس اين بچه آسماني بود، گويا ميدانست كه قرار است غزال تيز پاي كوهها شود و براي حيثيت كشورش جان بسپارد، لباس سپاه برازندة تنش بود. هميشه اهل خوش وبش بود، قرار بود ازدواج كنه، گفتم اميرجان پس اندازت از حقوق سپاه چقدر است؟ گفت به جان تو ندارم. گفت هيچ پس اندازي ندارم، هر چه حقوق گرفتم بلافاصله ميرفتم به فقرا مي دادم. تدارك اوليه عروسي را انجام داده بودم ,ما ميديدم كه هميشه پوتين ميپوشد با خودم گفتم براي شب عروسيش گيوة نو ميخرم. با پوتين به نظرم زياد خوش تيپ نبود. رفتم بازار و يك گيوة نو خريدم ,گيوه نوعي كفش محلي است كه با نخ مخصوصي ميبافند. شب عروسي با همان لباس و پوتين آمده بود. صدا زدم اميرجان وقتي كه برگشت به طرفم با شادي و لبخند زيركانه نگاهش كردم و گيوه نو را نشان دادم، چهرهاش تغييري نكرد، گفتم پوتينها را بده به من گيوهها را بپوش، امشب شب عروسي توست پسرم. گفت اين دليل خوبي نيست مادر، كفش من همين پوتين است، در ضمن به همه بگو امشب شب عروسي است اين به جاي خود اما شادي نكنند، نميخوام به خاطر شادي من، مردم به عذاب بيفتند و اذيت بشوند، رفت اما دوباره برگشت و گفت اين كفشها را بده به من، خوشحال شدم و گفتم تصميم گرفت كفش بپوشد. رفت و بعد از مدتي آمد، همان پوتين را به پا داشت، گفتم: امير پس كفش نو؟ گفت: صاحب كفشها يك بچه يتيم بود كه من امانت را به صاحبش رساندم مادر. امام حسين (ع) الگوي امير بود، ميگفت مردم به ميل خودشان فدائي امام حسين شدند، اين دوره هم شرايط كشور خاص است و امام زمان كمك ميخواهد. كنار زريح امام رضا بودم كه خبر شهادتش رسيد، روز آخري كه با من بود، نور شهادت چهرهاش را سپيد كرده بود، ميدانستم كه ديگر بر نميگردد. او براي خدا انفاق ميكرد. من هم امانت خداوند را با رضايت به او بخشيدم.
آثارباقي مانده از شهيد بسم الله الرحمن الرحيم ساعت 1 ظهر، جبهة چشمه تپه. ظهر گذشته است صداي تيراندازي ميآيد و گاهگاهي صداي انفجار يا شليك توپ و خمپاره. نسيم نسبتاً خنكي در حال وزش است صداي پرندگان با آواي دلنوازشان انسان را به عالمي ديگر ميبرد. تپه ماهورها و در كنار آن سنگرهاي برادران رزمنده، وسايل و جنگافزارهاي آماده احتمال فرود خمپاره با گلوله توپ در هر آن آدمي را به ياد چيز ديگري مياندازد ,به ياد گذشتهها به ياد كَردِههاي خود و همراه آن ياد خدا, طلب استغفار و آمرزش از خدا ,پشيماني از كردارهاي ناپسند. امروز بعد ازناهار قرار است كه يك شناسائي يا بازديد از قسمت جلو برويم تا نيرو استقرار يابد براي حمله ,اينجا همه حكايت از اينها دارد به زودي اين منطقه شاهد شهادت بهترين فرزنداني از اين سرزمين خواهد بود فرزنداني كه با خون خود بر ظلمت كفر گواهي ميدهند و با خون خود به يگانگي او گواهي ميدهند باشد تا خداي بيامرزدمان و با صلح و شهداء محشورمان سازد. آمين رب العالمين درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان , برچسب ها : عنبري , صادق , بازدید : 245 [ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
سال 1341 در تهران به دنيا آمد. تولدش همزمان با روز عاشورادر آن سال بود بههمين علت نامش را حسين گذاشتند تا عاشورايي باشد. حسين 12 سال از عمرش خود را در تهران گذراند و از آن به بعد به اتفاق خانوادهاش به همدان عزيمت نمود.
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان , برچسب ها : سماواتي , سيد حسين , بازدید : 244 [ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
سال 1335 يكي از محلههاي فقير نشين شهر همدان شاهد تولد کودکي بود كه بعدها يکي از سرداران بزرگ ايران اسلامي شد. دوران کودکي و نوجواني عباس با عشق به اهل بيت همراه بود واين موضوع باعث شکل گيري شخصيت او در مسير الهي شد. پدر ومادرش سعي داشتند او را مطابق قوانين الهي بزرگ کنند ,مادرش مي گويد هيچ گاه بدون وضو به اوشير ندادم. تحصيلات ابتدايي وراهنمايي را با موفقيت گذران ووارد دوره متوسطه شد. اين دوران همزمان بود با سالهاي پاياني حکومت ستم پيشه شاه خائن.پس از سالها مبارزه و تلاش پيگير مردم ايران به رهبري امام خميني(ره)پايه هاي حکومت ستم وظلم شاه شروع به ريزش کرده بود. عباس جواني خود را وقف تلاش براي به ثمر رساندن انقلاب اسلامي کرد.او در كوران مبارزات مردم ايران در برابر طاغوت جسم وروح خود را صيقل بخشيد و نقش بهسزايي در بزرگترين انقلاب مردمي قرن بيستم ايفا كرد. پس از پيروزي انقلاب با دستور معمار کبير انقلاب اسلامي, جهاد سازندگي تشکيل شدتا ويرانه ها وعقب افتادگي هاي حاصل از سالهاي حکومت سياه وننگين سلسله هاي ستم شاهي پهلوي وقاجار را ,بسازد وآباد کند.عباس به اين نهاد مردمي پيوست و به مناطق محروم و رفت تا تمام تلاش خود را متوجه آباداني اين مناطق و خدمت به هموطنانش نمايد. حضور عباس و همکارانش دربخش "خنجين" استان همدان شور وشوق عجيبي در مردم محروم اين منطقه ايجاد کرده بود.آنها تا به خاطر داشتند در حکومت شاه يا هيچ مسئولي به سراغ آنها نمي رفت ويا اگرهم مي رفت براي چپاول آنها مي رفت. آنها با مشاهده عباس وتلاشهاي او براي کمک به مردم وحضورش در کنار شان ,غذاخوردن با آنها و... يا اوصاف کارگزاراني مي افتادند که امام علي (ع)درنهج البلاغه مي فرمايد. عباس در تلاش براي ايجاد رفاه وآسايش براي مردم محروم استان همدان بود که شعلههاي جنگ تحميلي زبانه كشيد .او اين بار خود را در محك امتحان بزرگتري يافت و به ياري دين خدا شتافت . او با همت مثال زدني اش ستاد پشتيباني و مهندسي جنگ جهاد سازندگي همدان را تشكيل داد و بهعنوان مسئول اين تشكيلات نوپا وارد ميدان نبرد با متجاوزين به ايران شد. او در زماني کوتاه با تكامل و توسعه اين مجموعه خدمات شاياني به ايران در جنگ نابرابرش مقابل کشورهاي مهاجم کرد. به اقرار فرماندهان جنگ او در بيشتر عمليات نقش تعيين کننده اي در خلق پيروزي ها داشت. عباس عاشق خدا بود, درسفري به سرزمين وحي با پروردگار يگانه اش عهد بست تا جان در بدن دارد به دفاع از اسلام ناب محمدي بپردازد. در جبهه بود كه عباس به اوج عظمت روحي رسيد .او بهعنوان فرماندهي لايق و توانا زبانزد عام و خاص شد ه بود ,هرجا گره يا مشکلي پيش مي آمد,اوچاره ساز بود. سرانجام اين سردارملي که راه طولاني را براي وصال محبوب طي كرده بود، در روز 22 ارديبهشت 1366 ، درجبهه ي غرب به افلاكيان پيوست. منبع:"جاده هاي کوهستاني"نوشته ي محمود قاسمي,نشر مهسا,تهران-1387 وصيتنامه بسم الله الرحمن الرحيم برادران و خواهران من : اگر امت و امامت هر دو كنار هم باشند و امت بي هيچ كاستي و كاهلي به دنبال امام حركت كنند، طولي نخواهد كشيد كه بساط جور و استكبار در زمين برچيده ميشود. پايان مظلوميت انسان در گرو حركت يكپارچه امت پشت سر امام است و اين مشكل عمده و اساسي محروميت انسان در همه تاريخ است. زمين هيچ وقت بي حجت نبوده اما تقريبا هميشه امام بي امت بوده و اين مشكل بزرگ انسانيت است. وصيت من به همه اقشار اعم از كشاورز، كارگر، اداري، بازاري, روحاني , دانشگاهي و ... اين است كه اولا سعي كنند ميزان تقوي عبادي، اجتماعي سياسي و ... را حفظ كنند. ثانياً بدانيد كه راه خدمت به اسلام اطاعت محض از ولايت فقيه است. نكند خدايي نكرده خواندن چند كتاب در حوزه و گذراندن چند واحد در دانشگاه حجابي شود كه چراغ هدايت خدا در زمين( ولايت فقيه و نيابت ولايت فقيه) را نديده و با چشماني نابينا در تاريكي و ظلالت با خيال خدمت ,خيانت به دستمايه اين انقلاب خونبار بكنيم. برادر و خواهرم: امروز استكبار جهاني با همه قوا به ميدان مبارزه با اسلام آمده و هروز بيشتر از پيش خود را مجهز ميكند . نفس وجود او در عدم ماست و تا صداي الله اكبر ما را خاموش نكنند از پاي نمينشينند. پس بپاي خيزيد و صداي خداوندان زر و زور و تزوير جهاني را در گلويشان خفه كنيد و فرصت يك نفس راحت را هم به آنها ندهيد كه نفس راحت آنان خون ديده و آه سرد مستضعفين عالم را همراه دارد. غيرتمندان برخيزند و قلم پاي اين متجاوزين به حقوق انسانهاي محروم، كه فرياد ياللمسلمين آنها بلند است را بشكنيد. پيروان علي(ع) به پا خيزيد ,با صلاح تقوا و سلاح آتشين خود , قلب استكبار شرق و غرب را از سينه بيرون آورده و زير پا له كرده و فرصت گفتن آخ را به آنها ندهيد. فرزندان حسين(ع) نداي اورا که فرمود:نمي بينم در شهادت سعادت و در زندگي با ظالمين ننگ را, سر داده و رضاي حق را با نابودي دشمنان خدا كسب كنيد. فرزندان حسين(ع) به حسين(ع) اقتدا كنيد. عاشورائيان به عاشورا اقتدا كنيد و خواهران و مادران به فاطمه و زينب اقتدا كنيد. جوانان به علياكبر(ع)و پيرمردان به حبيب(س). از راه منحرف شدهها به حر اقتدا كنيد. جبهههاي حماسه و شرف انسانهاي غيرتمند و دلاور را طلب ميكنند. عزيزان به سوي جبههها بشتابيد كه فردا دير است. خواهران و برادران گرامي: صدام خاكريز اول استكبار جهاني است، خاكريز اول اگر شكسته شود خاكريزهاي بعدي سستتر هستند. من يقين دارم پيروزي با ماست. خدايا امروز يزيديان در مقابل حسينيان صف كشيدهاند، نبودن در صف حسينيان ياري نمودن يزيديان است، هان اي كساني كه مخالفيد و كساني كه بيتفاوتيد ,فردا هيچ عذري در پيشگاه خداوند متعال نداريد ,تا فرصت هست كمي فكر كنيد, به خود آئيد وبه دور از تعصبات قشري و ذخيرههاي ذهني و كمبودها و نارسائي ها ؛اين انقلاب را در مبارزه با دشمنان، حمايت از محرومين، سرتسليم فرود نياوردن در مقابل غير خدا،و شاخصه هاي ديگر آن را تجزيه و تحليل كنيد وبا ديدي وسيع به او نگاه كنيد و از خود بپرسيد كه چه بايد بكنيد. اگر او را در اين مبارزه ياري نکنيد كه در مسير شرق و غربيد. اگر بيتفاوت باشيد كه آدم بيتفاوت ديگر انسان نيست، سنگ و چوب است. پس بيائيد از كمبودها و نارسائي هايي که ناشي از مبارزه همه جانبه با استكبار جهاني است, بالاتر رفته و موجوديت اين انقلاب كه پيام حياتبخش اسلام را سرلوحه برنامههاي خود قرار داده, پاس بداريم و حسين گونه با هرچه كه داريم به ياري آن بشتابيم. والسلام عباس پورش همداني خاطرات مادر شهيد: وقتي او را باردار بودم، هميشه خواب ماه مي ديدم. بعد از تولدش هم احساس عجيبي به او داشتم. به خاطر خواب هايي که ديده بودم، هر وقت در آغوشم بود، احساس مي کرد ماه را در آغوشم گرفته ام. واقعاً عباس برايم عزيز بود، عزيزتر از ماه! گاهي وقت ها فکر مي کنم، شايد بين ماه من و ماه بني هاشم يک ارتباط معنوي وجود داشته، چون عباس من, فدايي عباس حسين (ع) بود. چون در ماه محرم به دنيا آمده بود، اسمش را عباس گذاشتيم. عمه اي داشت که زن مومنه اي بود. آن موقع مثل حالا پدر و مادرها نقش چنداني در نامگذاري بچه ها نداشتند و اسم بچه ها را بيشتر بزرگترهاي فاميل انتخاب مي کردند، البته از پدر و مادر هم نظرخواهي مي شد. در اين مورد هم عمه اش گفت: «من مي خواهم اسمش را بگذارم عباس!» ما هم به انتخابش راضي بوديم. عباس براي همه ما اسم قشنگي بود. بعد از تولدش چند بار سخت مريض شد. هر بار که مريض مي شد، کلي نذر و نياز مي کردم تا خدا عباس ام را شفا بده. با اينکه زمان طاغوت بود و خيلي ها در فکر مسائل ديني نبودند، من روي تربيت ديني عباس خيلي جدي بودم. هر وقت مي خواستم شيرش بدهم، وضو مي گرفتم و با «بسم الله» شيرش مي دادم. البته اين ارتباط عاطفي بين من و عباس دو طرفه بود. او هم بيشتر از همه به من علاقه داشت و اين علاقه تا آخرين روزهاي عمرش در اين دنياي خاکي هرگز کمرنگ نشد. ولي بعد از شهادتش اين من بودم که مي سوختم و مي ساختم و همان عشق هنوز باقي بود. از روز اول به درس و مشق علاقه زيادي داشت. خياطي مي کردم تا کمک خرج پدرش باشم و بيشتر هدفم اين بود که از درآمد خياطي امکانات تحصيلي بچه ها را فراهم کنم. سال 1342 در خيابان بين النهرين رفت مکتب. معلم هاش خيلي از دستش راضي بودند. در همه درس ها نمراتش خوب بود. همان سال اول که رفت مدرسه، بقيه کتاب ها را کلمه کلمه مي خواند. همان سال اول وقتي شروع کرد کتاب خواندن. پدرش مي گفت: «باورم نمي شه! راستي راستي اين بچه با اين سن و سال داره کتاب مي خونه!؟» بچه که بود، هر وقت مي رفتم روضه با آن همه جنب و جوشي که از او خبر داشتم، مي آمد کنارم مي نشست و خيلي آرام و ساکت به روضه ها گوش مي داد. علاقه عجيبي به مجالس اهل بيت (ع) داشت. گاهي تعجب مي کردم که بچه به آن شلوغي چطور در مجلس روضه اين قدر آرام و ساکت است! شايد شنيدن روضه هاي سيدالشهداء باعث آرامش او مي شد. خانم هايي که به روضه مي آمدند، مي گفتند: «چرا نمي ذاري عباس بره با بچه ها بازي کنه؟!» مي گفتم: «من حرفي ندارم، عباس خودش نمي ره. مي گه مي خوام توي مجلس باشم!» آمدند گفتند عباس از روي پل افتاده داخل رودخانه. بند دلم پاره شد! گفتم: «اگر چيزي بهش شده باشه. جواب پدرش را چي بدم؟» ولي خدا خواست چيزي نشد. خيلي پر جنب و جوش بود. يک لحظه آرام و قرار نداشت. بعضي وقت ها که دير مي کرد، پسر دايي اش را مي فرستادم دنبالش، آخر با او بيشتر اياق بودند. اوقات فراغتش هم گاهي مي رفت مغازه کمک پدرش. ده دوازده سال بيشتر نداشت. تابستان ها مي رفت کارگري جلوي دست بنا. با اينکه جثه کوچکي داشت ولي استاد کارها از دستش راضي بودند. مي گفتند: «عباس به اندازه يک آدم بزرگ کار مي کنه.» غيرتي بود، نمي خواست توي هيچ کاري کم بياره. غروب ها که از سر کار برمي گشت، لباس هايش را عوض مي کرد و مي رفت مسجد، نماز جماعت. برادر شهيد: مشغول آماده کردن نماز خانه دبيرستان بودم. قرار بود فرداي آن روز نماز جماعت در مدرسه برگزار شود. ديدم ايستاده جلوي در سالن و داره به دقت به حرکات من نگاه مي کنه. وقتي فهميد متوجه حضورش شدم، گفت: «خسته نباشي! چي کار مي کني!؟» گفتم: «فردا نماز جماعت داريم، دارم سالن را آماده مي کنم.» گفت: «نمازت را خواندي؟» گفتم: «نه!» نگاهي به ساعتش کرد و گفت: «الان يک ساعت از اذان ظهر گذشته، اگر نماز خودت را به موقع نخواني، اين زحمت ها به درد نمي خوره!» همان جا دست از کار کشيدم و آستين ها را زدم بالا براي وضو. وقتي اين صحنه را ديد، خيلي خوشحال شد و چند بار پيشاني ام را بوسيد. خواهر شهيد : حال پدرم خيلي بد بود. دويدم توي اتاق و بهش گفتم: «عباس، حال بابا خيلي بده. بايد سريع برسانيمش بيمارستان!» گفت: «صبر کن تا ماشين بگيرم.» بعد از چند دقيقه ديدم يک ماشين دربست گرفته آورده در خانه. دويد توي حياط و گفت: «ماشين حاضره، کمک کن بياريمش توي ماشين.» ماشين جهاد جلوي در بود اما حاضر نشد حتي در اين شرايط اضطراري هم از آن استفاده کند! گفتم: «عباس ماشين خودت را چرا نياوردي؟» گفت: «بيت المال که براي کارهاي شخصي نيست!» گاهي وقت ها که با هم بحث مي کرديم، براي عبور از اين دنيا بايد دنبال يک راهکار شايسته بود، مي گفت: «اين که بحث نداره!» مي گفتم: «چرا، اتفاقاً بايد همه انسان ها به فکر اين عبور باشند.» مي گفت: «خب، بهترين شکل عبور، شهادته. حالا که قراره بريم، چه بهتر که با شهادت باشه، مثل امير خودمون.» بعد سرش را مي انداخت پايين و زير لب مي گفت: «مثل اينکه امير زودتر از ما به اين نتيجه رسيده بود.» بعد از مدتي عباس هم با همان راهکاري که امير انتخاب کرده بود، از دنيا عبور کرد، با شهادت! مادر شهيد: گاهي وقت ها بي هوا وارد اتاقش مي شدم، مي ديدم روي سجاده دست هايش را به طرف آسمان بلند کرده و اشک مي ريزه. چهار ستون بدنم مي لرزيد. به خودم مي گفتم، با اين اشک ها آخرش عباس هم مثل امير از پيشم مي ره. وقتي اين همه گريه و زمزمه اش را مي ديدم، بهش مي گفتم: «مادر! چرا اين قدر گريه مي کني!؟» مي گفت: «مادر اگر بداني آن دنيا چه خبره!» مي گفتم: «مادر چه خبره؟ مگر تو با اين سن و سال چي کار کردي که نگراني؟» سرش را پايين مي انداخت و مي گفت: «اين اشک ها خيلي کارسازه.» گاهي به حالت شوخي به هم مي گفت: «امير که شهيد شده، بيا رضايت بده من هم برم. قول مي دم شفاعت کنم!» مي گفتم: «عباس، با دل مادرت بازي نکن. آخر من مادرم، همان دوري امير بس امه» مي گفت: «حالا ما يه چيزي گفتيم، شهيد شدن که به اين آساني ها نيست. گلوله اي که از لوله تفنگي بيرون مي آد، خدا مقرر مي کنه به کي بخوره. ما و اين لياقت ها! گمان نمي کنم!» شمس الله مرادنيا: راه افتاده بودم طرف منزل که ديدم داره صدام مي زنه فلاني برگرد، کارت دارم. وقتي برگشتم، گفت: «سر مسيرت ببين سينما چه فيلمي زده!» مانده بودم با آن همه مشغله کاري که حتي فرصت سر خاراندن هم نداشت، فيلم سينما را مي خواد چي کار. وقتي ديد تعجب کردم، گفت: «مي خوام اگر فيلمش خوب بود، هماهنگ کنم، بچه هاي جهاد را ببريم سينما. فيلم خوب خيلي تاثير گذاره. امام هم فرموده ما با سينما مخالف نيستيم، با فحشاء مخالفيم.» محمدعلي دلگرم : گاهي اوقات تا ساعت دو بعد از نيمه شب کار مي کرد. تازه وقتي کارها سبک مي شد، مي گفت: «بيا مشورت کنيم که براي فردا کارها را از کجا شروع کنيم.» مي گفتم: «حاجي خسته شديم، يه کمي هم استراحت کنيم.» مي گفت: «اول چارچوب کار فردا را مشخص کنيم، بعد!» گاهي وقت ها هم که خيلي دير وقت مي شد، همان جا توي ستاد پشتيباني يک پتو مي کشيد روي سرش مي خوابيد. مي گفت: «اين وقت شب انصاف نيست برم در بزنم و مزاحم خواب خانواده بشم!» محمد علي متقيان: گاهي براي چند لحظه تمام فکرش مي رفت روي مطالعه يک حديث، چنان عميق که گويي هيچ کاري جز فکر کردن به آن ندارد. بعد از چند دقيقه تازه متوجه شد من کنارش ايستاده ام. گفت: «خيلي تکان دهنده است!» گفتم: «چي تکان دهنده است حاجي!؟» گفت: «اين حديث امام صادق (ع) که فرموده اگر کسي عمداً نماز نخواند، کافر است! خدا به داد آدم هاي بي نماز برسه.» سعيد,برادر شهيد: گاهي مي ديدم توي فکره. بهش مي گفتم: «حاجي به چي فکر مي کني!؟» مي گفت: «مي خواستم چيزي بگم، داشتم فکر مي کردم، بگم يا نگم!» در تمام مسائل اول فکر مي کرد، بعد مشورت مي کرد و بعد اقدام. حتي براي حرف زدن عادي هم با انديشه عمل مي کرد. محمدعلي دلگرم : طرح هاي پخته اي ارائه مي کرد. در مسائل سياسي و اجتماعي هم ابتکارهاي خوبي پيشنهاد مي کرد. مي گفت: «براي اينکه در مسئله انتخابات، هرکس و تا کسي کانديد نشود و بعد هم اگر صلاحيت او رد شد، توي بوق و کرنا نکند که در اين مملکت آزادي نيست، بهترين راه اين است که اهل فن و نيروهاي با تجربه و دلسوز انقلاب قبلاً افرادي را شناسايي و براي هر استان و شهرستان مدنظر بگيرند و براي هر دوره اي چند گزينه مناسب و مطمئن به مردم معرفي کنند. چون بعضي از مواقع در انتخابات کانديداهايي پيدا مي شوند که از منابع نامعلوم چنان بريز و بپاش راه مي اندازند و چنان تبليغات گسترده اي انجام مي دهند که واقعيت ها براي مردم زير لعابي از تظاهر و ريا دفن مي شود. و مردم هم در آن مدت کوتاه برايشان مشکل است افراد را به درستي شناسايي کنند و به فرد قابل اعتمادي راي بدهند.» اسلامي: اگر متوجه مي شد کسي از نيروهاي زير دستش با مردم برخورد بدي داشته، به قدري او را نصيحت مي کرد و دليل و آيه برايش مي آورد که آن شخص همان موقع بلند مي شد مي رفت طرف را پيدا مي کرد و از او عذرخواهي مي نمود. گاهي وقت ها ارباب رجوع تعجب مي کردند که چطور همان آقايي که چند دقيقه پيش جواب سر بالا به مردم مي داد، با رفتن به اتاق حاج عباس و بيرون آمدن شده معلم اخلاق. مي گفت: «امام فرموده مردم ولي نعمت ما هستند، نبايد کسي از دست ما دلخور بشه و ناراحت از اينجا بيرون بره.» عزت الله عظيمي: دوتايي داشتيم از خيابان رد مي شديم. توي شلوغي يک باره ديدم حاج عباس نيست. پشت سرم را که نگاه کردم، ديدم ايستاده روبروي کوزه آهنگري، زل زده به آتش کوره. برگشتم و گفتم: «حاجي اينجا کاري داري؟» گفت: «آتيش کوره را نگاه کن، تازه اين آتيش دنياست، واي به حال ما از آتيش آخرت.» جوري حرف مي زد که انگار حرارت آتش را احساس مي کند! خواهر شهيد : سال 63 رفت مکه به قدري ساده و بي سر و صدا که کسي غير از اقوام نزديک از آمدنش مطلع نشدند. تازه من که خواهرش بودم فکر مي کردم جبهه است. وقتي ديدم با چند نفر از اقوام دارن ميان، اولش گمان کردم آمده مرخصي. بهش گفتم: «عباس خسته نباشي؟» گفت: «بگو زيارت قبول!» گفتم: «مگه کجا بودي!؟» گفت: «اگر خدا قبول کنه، مکه!» باورم نمي شد! اين قدر بي سر و صدا و بي تکلف! محمد علي متقيان: مي گفت: دوست ندارم وقتي کسي مشکلي را مطرح مي کند، به چهره اش نگاه کنم. همين که مشکلش را مي گويد به اندازه کافي خجالت مي کشد. من هم نمي خواهم با نگاه هاي مکرر خجالت او را دو چندان کنم. هر وقت کسي مشکلش را مطرح مي کرد، سرش پايين بود تا حرف هاي طرف تمام شود. مي گفت: «من آبروداري مي کنم تا خدا هم براي من آبروداري کند!» عزت الله عظيمي: مي دانستم هميشه عطر استفاده مي کند ولي مدتي بود بوي عطري از او استشمام نمي کردم. بهش گفتم: «حاج آقا عطرت تمام شده!؟» گفت: «نه اتفاقاً يه عطر تازه دارم!» گفتم: «پس چرا استفاده نمي کني!؟ شما که هميشه عطر مي زدي!» گفت: «راستش اين عطري که تازه خريده ام، يه مقدار بوش تنده، خودم خوش مي آد ولي مي ترسم کساني که باهام ديده بوسي مي کنند، ناراحت بشن. فعلاً نمي زنم تا يه عطر ملايم تري بخرم. تا اين حد مقيد به رعايت حقوق مردم بود. محمدعلي متقيان بهش گفتم: «حاجي، مي خواهم تعدادي نوار آهنگران و کويتي پور تهيه کنم براي بچه ها. هم خودشان استفاده کنند و هم وقتي رفتند مرخصي ببرند خانه. گفت: «طرح خوبيه، برو پول بگير و هرچي لازمه بخر.» رفتم پول گرفتم و به تعداد بچه ها نوار تهيه کردم. بعد از مدتي فهميدم پولي که بابت تهيه نوارها داده، از حقوق خودش بوده. تازه وقتي بهش گفتم. گفت: «راضي نيستم هيچ کس بدانه. شما هم هيچي نگو!» تا زنده بود به کسي نگفتم. نجاتعلي عباسي محبوب: با يکي از همکارها سر مسئله اي اختلاف داشتيم. کارمان داشت به جاهاي باريک مي کشيد. شنيدم حاج عباس از مکه آمده، رفتم ديدنش. طرف دعواي ما هم در آن مجلس بود. وقتي متوجه اختلاف ما شد. گفت: «اگر بدانيد کنار خانه خدا و قبر پيامبر (ص) چه کساني هستند (منظورش وهابيت بود) آن وقت به خاطر مسائل جزئي براي هم شاخ و شانه نمي کشيد.» سرم را پايين انداختم و گفتم: «حاج آقا هرچي شما بفرماييد.» با وساطت او همان شب مشکل اختلاف حل شد. محمدعلي فروغي: بچه ها منظم روبرويش نشسته بودند و همه سراپا گوش. گفت: «شما از استعداد خوبي برخوردار هستيد، فقط کافي است خودتان را باور کنيد که مي توانيد.» بعد ادامه داد: «ما بايد در جنگ آبديده شويم. در آينده مملکت ما نياز به جوانان کار کشته و با جسارتي مثل شما دارد. موقع سخنراني چنان اميدي در دل بچه هاي جهاد ايجاد مي کرد که از همان لحظه تصميم مي گرفتند کار را شروع کنند. مي گوييم چه حيف شد امثال «حاج عباس پورش همداني» ها از کنار ما رفتند. کساني که جامعه امروز به شدت به انديشه و کار آنها نيازمند است. حسن يعقوبي: علاقه زيادي به شعر داشت. با زبان شعر بسياري از خاطرات جنگ را تفسير مي کرد. هميشه مي گفت: «خيلي از درد دل هاي رزمندگان را مي شود با زبان شعر در کمترين واژه ها خلاصه کرد.» گاهي با دوستان خوش ذوق مثل خودش توي چادر شب شعر برپا مي کردند. بچه ها مي نشستند و استفاده مي کردند. گاهي وقت ها هم حرفش را در قالب يک بيت شعر که خودش سروده بود، مي گفت. يک روز وقتي ديد با دمپايي و زير شلواري نشسته ام، پشت فرمان في البداهه گفت: اي برادر کار خود محکم ببند/ تا نيفتد ديگر از دستت کمند! شمس الله مرادنياک: هميشه سعي مي کرد اشتباهات افراد را عملاً به آنها بفهماند، ولي اگر موفق به اين کار نمي شد يا طرف مطلب را نمي فهميد، مي گفت: «به فلاني بگيد چند دقيقه بياد اتاق من باهاش کار دارم.» و در تنهايي اشتباه او را تذکر مي داد. شخصيت همه برايش محترم بود. خواهر شهيد: پايش شکسته بود و به شدت درد مي کرد. تا صبح چند بار آرام بخش خورد تا توانست ساعتي استراحت کند. صبح که داشت نماز مي خواند، ديدم چنان با آرامش نماز مي خواند که انگار دردي ندارد. وقتي نمازش تمام شد، دوباره شروع کرد به آه و ناله کردن. به قدري در نماز توجهش به خدا بود که دردي احساس نمي کرد! حسين يعقوبي : براي کاري رفته بودم پيشش. ديدم کاملاً غرق کتابه. گفتم: «حاج آقا داري حديث مي خواني!؟» گفت: «نه. اين جمله امام چند روزه خيلي فکرم را مشغول کرده!» گفتم: «کدام جمله!؟» گفت: «اينجا را بخوان.» ديدم نوشته «درنگ امروز، فرداي اسارت باري را به دنبال خواهد داشت.» وقتي سر رسيد سال جديد را که از طرف او هديه شده بود گرفتم، ديدم اول صفحه نوشته: درنگ امروز، فرداي اسارت باري را به دنبال خواهد داشت.» الان هم آن سررسيد را با خودم دارم. هر وقت دلم براي حاج عباس تنگ مي شود، به دست خطش نگاه مي کنم. با خواندن آن جمله جان تازه اي در وجودم احساس مي کنم. محمدعلي دلگرم: اکيپي از افراد مسن و اهل علم تشکيل داده بود که بعد از ساعت کاري مي رفتند سرکشي به خانواده شهدا. اکثر مواقع خودش هم به همراه اين گروه مي رفت. به گونه اي برنامه ريزي کرده بود که هر هفته به خانه يک شهيد سرکشي شود و اگر نيازي داشتند برطرف گردد. مي گفت: «ما بايد بدانيم خانواده هاي شهدا چگونه زندگي مي کنند تا اگر نيازي دارند برطرف کنيم. ما مديون آنها هستيم.» کميته اي تشکيل داده بود که وظيفه آنها سرکشي به خانواده رزمندگان جهادي بود و به گونه اي برنامه ريزي کرده بود که هر پانزده روز به خانواده يکي از بچه هاي رزمنده سرکشي مي شد و اگر نيازي داشتند در اسرع وقت برطرف مي کرد. مي گفت: «وقتي سرپرست خانواده در جبهه است، نبايد فکرش نگران حال زن و بچه اش در پشت جبهه باشد. ما وظيفه داريم اينها را تامين کنيم.» براي همين کارهايش بود که بچه هاي جهاد به سرش قسم مي خوردند و به عنوان يک برادر بزرگ قبولش داشتند. اسلامي: با يکي از مهندسان جهاد در حال صحبت بود. پيرمردي بدون اينکه حاج عباس را بشناسد، پريد توي حرفشان و رو به مهندس شروع کرد داد و بيداد کردن. مهندس با عصبانيت بهش گفت: «آخر پدر من! نه سلامي، نه عليکي! مگر نمي بيني دارم با حاج آقا صحبت مي کنم؟» پيرمرد برگشت و با غرولند راه افتاد طرف در خروجي. تا مهندس خواست دوباره به حرف هايش ادامه دهد، حاجي بهش گفت: «تا آن پيرمرد را نياري، کارش را راه نيندازي به حرف هات گوش نمي دم.» مهندس دوان دوان رفت دنبال پيرمرد. آورده بودش پيش حاج عباس و مي گفت: «به حاجي بگو از من راضي هستي. وقتي پيرمرد اظهار رضايت کرد، لبخندي زد و گفت حالا شد! دباره شروع کردند با هم صحبت کردن. ربيع ساکي: با اينکه خيلي باهاش اياق بودم، هرچه به خودم جرات دادم که جلو برم و مشکلم را باهاش مطرح کنم، نتوانستم. چنان وقاري از او احساس کردم که قدم هايم شل شد. ؟ نگاه کردنش انسان را سر جا ميخکوب مي کرد. آخرش هم وقتي ديدم خودم نمي توانم. يکي از بچه ها را واسطه کردم تا او مشکلم را به حاج عباس بگه. مطمئن بودم اين ابهت و وقار مربوط به آن جثه کوچک نبود. محمدعلي دلگرم: وقتي به ديدار خانواده شهدا مي رفتيم، بيشتر از برادر و خواهر خودش، به بچه هاي شهدا محبت مي کرد. آنها را روي زانوهاي خود مي نشاند و مثل يک پدر در گوششان شعرهاي کودکانه مي خواند. آرامش چهره فرزندان شهدا در آن لحظات خيلي ديدني بود. به قدري با آنها گرم مي گرفت که براي چند لحظه يادشان مي رفت پدر ندارند. به ما هم سفارش مي کرد هر وقت بچه هاي شهدا را ديديد، محبت کنيد. اين ها نبايد احساس کمبود عاطفي بکنند! اسلامي : مدت زيادي بود که با او همکار بودم ولي کوچک ترين اطلاعي از شهادت برادرش نداشتم. يک روز در مزار شهدا، چشمم افتاد به يک سنگ قبر که رويش نوشته بود شهيد «امير پورش همداني.» گفتم حتماً اين شهيد يکي از فاميل هاي حاج عباسه. نشستم و شروع کردم فاتحه خواندن. ديدم پشت سرم ايستاده. گفتم: «حاج آقا! اين شهيد با شما نسبتي داره!؟» گفت: «بله، امير برادرمه!» گفتم: «چرا تا حالا به من نگفته بوديد!؟» گفت: «ضرورتي نداشت!» موقع خداحافظي به هم گفت: «من از اين برادرم خيلي چيزها ياد گرفتم. اميدوارم اين راهي را که او رفته، اين را هم ياد بگيرم.» فهميدم منظورش به اينه که يعني من هم شهيد بشم. و آخر او هم رفت پيش برادرش! محمدعلي متقيان: بچه هايي که قبلاً در آن روستا کار کرده بودند و وضعيت روستا را مي دانستند، بهش گفتند: «حاج عباس، اينجا درست بشو نيست! ول کنيد بريد جاي ديگر کار کنيد.» گفت: «اتفاقاً هنر اينه که اين جور روستاها را درست کنيم.» مردم را جمع کرد توي مسجد روستا. به قدري سيگار کشيدند که فضاي مسجد تاريک شد. به زبان مردم روستا شروع کرد به سخنراني. با آن نفس گرم و کلمات جذابش چنان تحولي در روستايي ها ايجاد کرد که با هم متحد شدند و خان را که تا آن موقع هنوز مثل زمان شاه به مردم زور مي گفت، از روستا بيرون کردند. زمين ها را هم زير نظر شورا و ريش سفيدان روستا بين مردم تقسيم کرد. چند نفر از جوانان روستا اعزام شدند به جبهه و تعدادي هم شهيد شدند. روستايي که همه از آن قطع اميد کرده بودند، شد روستاي نمونه در منطقه! اسلامي: به هر روستايي که قدم مي گذاشتيم، چنان به زبان و آداب و رسوم آنها رفتار مي کرد که گويي سال ها در آنجا زندگي کرده. مي گفتيم: «حاجي شما که قبلاً اينجا نيامده ايد، آداب و رسوم آنها را از کجا مي دانيد!؟» مي گفت: «اگر شما هم يک مقدار روستايي باشيد و پرستيژ شهري بودن خود را کنار بگذاريد، راحت مي شود به اين ها نزديک شد.» چنان با مردم اياق مي شد که در همان بار اول مردم او را جزئي از خودشان مي دانستند و اعتماد مي کردند و با همين اعتماد، تمام کارهاي عمراني در روستا به بهترين شکل اجرا مي شد، بدون کمترين مقاومت. وقتي اشک مادر آن بچه را ديد که مرد به آن گندگي به او دري وري گفته و کتک کاريش کرده بود، يقه اش را گرفت و تا طرف به خودش بياد، دو تا سيلي محکم زد در گوشش. طرف از خوانين و فئودال هاي معروف منطقه بود. هيکل تنومندي داشت. هيکلش دو برابر هيکل حاج عباس بود. جناب خوان باورش نمي شد توي روستا کسي جرات داشته باشه روي او دست بلند کند، ولي حاج عباس گوشش به اين حرف ها بدهکار نبود و از کسي نمي ترسيد. او هم مي خواست به حاج عباس حمله کند، ولي مردم روستا دور و بر حاج عباس را گرفتند و نگذاشتند دست او بهش برسه. ولي غرورش شکست و آخر هم به کمک مردم روستا، او را از روستا فرار داد. داشتيم از يک روستاي دوردست برمي گشتيم. براي اينکه به شب برنخوريم، قرار بر اين شد که از راه ميانبر بريم. توي راه باران گرفت. هوا هم به شدت سرد بود. راه را گم کرديم و لاستيک ماشين گير کرد توي يک چاه بزرگ. هرچه تلاش کرديم، ماشين بيرون نيامد. ناچار تا صبح خوابيديم داخل ماشين. هوا که روشن شد، از روستاهاي نزديک کمک آوردم تا ماشين را از چاله کشيديم بيرون. بعد از اين همه دردسر و شب نخوابي، نشنيدم حتي يک کلمه اعتراض و ناشکري بکنه. انگار نه انگار يک شب مانده بوديم توي بيابان! محمدعلي دلگرم: وقتي بعد از مدتي وارد روستا شدم، ديدم همه چيز عوض شده و جو عمومي روستا با گذشته خيلي فرق کرده. مردم در همه کارها حضور موثر داشتند. پرسيدم: «از خان و دار و دسته اش چه خبر!؟» گفتند: «حاج آقا چنان مردم را متحد کرد که خان و دار و دسته اش روستا را ول کردند و رفتند. الان روستا را شورا اداره مي کند. تازه چند تا شهيد هم داده ايم. همين حالا هم تعدادي از جوان هاي روستا در جبهه هستند؟ باور نمي شد طي اين مدت کوتاه، اين همه تغيير در اين روستا به وجود آورده باشند! محمدعلي متقيان: وقتي وارد اتاق شد، ديدم تمام هيکلش پر از گرد و خاکه. اگر مي تکانديش يک کيلو خاک از لباسش مي ريخت. پيش خودم فکر کردم با کسي درگير شده و همديگر را مفصل کتک کاري کرده اند. گفتم: «حاجي چيزي شده!؟» گفت: «فعلاً يه چايي بده بخورم، تا برات بگم!» وقتي استکان چاي را گذاشتم جلوش گفت: «مردم روستا داشتند خرمن ياد مي دادند، رفتم به مقدار بهشان کمک کردم، به مقدار گندم دادم دهانه خرمن کوب!» يک روز به هم گفت: «فلاني برام خيلي سخته سلام آخر نماز را بگم.» گفتم: «حاجي چرا فقط قسمت آخر نماز!؟» گفت: «در سلام مي گوييم: سلام بر ما و بندگان شايسته خدا، آخر من کي بنده شايسته خدا هستم.» گفتم : «حاج آقا شما چرا شکسته نفسي مي کنيد!» گفت: «محمد آقا هرکسي خودش را بهتر مي شناسه.» گفتم: «پس تکليف ما که به اين چيزها توجهي نداريم، چي مي شه؟» گفت: «لا يکلف الله نفساً الا وسعها» شمس الله مرادنيا: در ستاد پشتيباني جنگ، مشغول رتق و فتق امور بوديم. عمو حسين دو ليوان چاي آورد گذاشت روي ميز. يکي براي من و يکي هم براي حاجي. يک حبه قند گذاشت دهانش و در حالي که داشت استکان چاي را برمي داشت گفت: «عمو حسين! ما که قند نداشتيم! رفتي خريدي؟» گفت: «نه حاج آقا! يه کمي از قندهاي اهدايي مردم برداشتم.» با عصبانيت گفت: «آخه عمو جان! چرا اين کار را کردي؟ اين قند که مال ما نيست!» و در حالي که قند را از دهانش بيرون مي آورد، با ناراحتي گفت: «کم حق الناس گردنمان هست، شما هم هي اضافه کنيد.» آخرش هم چايي را بدون قند خورد! جلال معموله : هميشه تکيه کلامش اين بود: «عالم محضر خداست.» به جمله معروف امام که فرموده اند: «عالم محضر خداست در محضر خدا معصيت نکنيد.» خيلي علاقه داشت. مي گفت: «اگر همين يک جمله امام را درک کنيم، تمام زندگي مان در صراط مستقيم الهي قرار مي گيرد. مشکل ما اين است که عالم را محضر خدا نمي دانيم. چون اگر مي دانستيم اين همه گناه نمي کرديم! بي تفاوتي، بي خيالي و گناه، ريشه در اعتقاد انسان دارد. اگر اعتقاد درست شد، گناه کمرنگ مي شود.» محمدعلي دلگرم: سفره که جمع شد، مادر و خواهراش شروع کردند به گلايه. ـ تو که همدان هستي! چرا چند روز يک بار به خانه سر مي زني!؟ جبهه که نيستي بگيم راهت دوره! چرا شب ها خونه نمي آي!؟ با حس غريبي سرش را انداخت پايين و گفت: « به خدا شرمنده ام! چي کار کنم. سرم شلوغه! مملکت در حال جنگه! بچه هاي مردم دارند خون مي دهند، من هم بايد فکر تامين مايحتاج آنها باشم. شما هم حق داريد. انشاءالله سر فرصت جبران مي کنم.» هر دعايي که مي خوانديم، بايد معني دعا هم براي بچه ها خوانده مي شد. اين کارش باعث شده بود که بچه هاي جهاد ياد بگيرند روي مفهوم ادعيه بيشتر کار کنند. هميشه سفارش مي کرد که هر دعايي را خوانديد، معني آن را هم نگاه کنيد. انسان تا نفهمد چه مي گويد، رشد نمي کند. مي گفت: «من وقتي از دعا لذت مي برم که بدانم با خدا چگونه حرف مي زنم.» چون هميشه سر و کارش با مردم بود، بعضي وقت ها پيش مي آمد که افرادي مراعات اخلاق و ادب را نمي کردند و شروع مي کردند بهش توهين کردن. به قدري صبور بود که با لبخند توي چشم طرف نگاه مي کرد و حرفي نمي زد. ما که کنارش بوديم ناراحت مي شديم. مي گفت: «به من توهين شده، شما کارتان نباشه.» مي گفتيم: «اينکه نمي شه هرکس هرچي دلش خواست به شما بگه و شما هم ساکت باشي!» مي گفت: «از بدي هاي مردم چشم پوشي مي کنم تا خدا هم از بدي هاي من چشم پوشي کند. اين يک معامله با خداست!» بعد با خنده ادامه مي داد: «مگر نگفته اند در معامله ديگران دخالت نکنيد!» داشتيم مي رفتيم سرکشي در اطراف يکي از روستاهاي همدان. به يک موتور سوار مشکوک شدم، هرچه بوق زدم و علامت دادم که بايستد، گاز موتور را گرفت و سرعتش را بيشتر کرد. سر يک پيچ رسيدم بهش و راهش را سد کردم. وقتي مجبور به توقف شد، به خاطر فرارش يک سيلي محکم زدم در گوشش. تا دو سه روز از دستم دلخور بود. مي گفت: «چرا بدون دليل مي زني در گوش مردم!؟» هر چه دليل آوردم که خودش مقصر بود، اگر ريگي توي کفشش نبود، چرا فرار مي کرد؟! مي گفت: «با تمام اين حرف ها، تو حق نداشتي او را بزني!» هرکس جاي او بود، با آن همه مشغله کاري فرصتي براي آراستگي ظاهر خود نمي يافت. ولي با تمام اين حرف ها به قدري در پوشيدن لباس و آنکارد کردن سر و صورت مرتب بود که اگر کسي او را نمي شناخت، گمان مي کرد غير از امضا زدن و پشت ميز نشستن کار ديگري ندارد. هميشه به بچه ها سفارش مي کرد، نيروهاي ارزشي بايد با ظاهري آراسته در جامعه حضور پيدا کنند. اگر مي ديد کسي از بچه هاي جهاد به سر و وضعش توجهي نداره، يواشکي در گوشش مي گفت: «برادر! حزب اللهي بودن با شلخته بودن فرق داره! يه دستي به سر و صورتت بکش.» مادر شهيد : ديدم مي خواد بره تهران براي ثبت نام دانشگاه. گفتم: «حاج عباس، پدرت که رحمت خدا رفته، ما را تنها مي ذاري بري دانشگاه که چي بشه!؟» نشست و با حوصله کلي برام صحبت کرد. ـ مادر، اين مملکت آدم باسواد مي خواد. درس خواندن هم نوعي مبارزه است و ... خلاصه ما را راضي کرد و رفت دانشگاه. وقتي شهيد شد، فکر مي کردم هنوز دانشگاهه. بعداً فهميدم از دانشگاه رفته جبهه و گفته به مادرم نگيد، ناراحت مي شه! شمس الله مرادنيا: با هم تصميم گرفتيم بريم قم، حوزه علميه و روحاني بشيم، ولي به خاطر کارهاي جنگ و جهاد سازندگي ميسر نشد. يک روز گفت حالا که حوزه نرفتيم، لااقل بريم دانشگاه. سال ها از دوران تحصيلي ما گذشته بود و آمادگي براي دانشگاه نداشتيم. ولي به قدري همتش عالي بود که هم خودش شروع به تحصيل کرد و هم مرا تشويق کرد که بخوانم. بالاخره هر دو در کنکور سراسري قبول شديم. او در رشته اقتصاد نظري دانشگاه علامه طباطبايي و من در دانشگاه شهيد بهشتي. محمدعلي دلگرم: هر وقت صحبت درس و دانشگاه پيش مي آمد، مي گفت «درس خواندن وظيفه است. نيروهاي انقلابي بايد درس بخوانند تا فردا بتوانند ميان سياستمداران هزار چهره دنيا اين مملکت را اداره کنند. بدون سواد که نمي شود مملکت اداره کرد!» وقتي شهيد شد، دانشجو بود. دانشگاه را براي شرکت در عمليات رها کرده و آمده بود جبهه. قصدش اين بود که اگر در دانشگاه جبهه فارغ التحصيل نشد، برگردد سر کلاس دانشگاه. ولي در دانشگاه اصلي قبول شد و رفت. اهميت زيادي براي دانشگاه قائل بود. با آن همه مشغله اي که داشت، در کنکور سراسري شرکت کرد و با رتبه خوبي قبول شد. مي شنيد يکي از بچه هاي جبهه در دانشگاه قبول شده، خيلي خوشحال مي شد. مي گفت: «بايد بچه هايي که امروز در صحنه دفاع هستند و از جانشان براي اين مملکت مايه گذاشته اند، اين ها دانشگاه بروند. بايد در آينده اين ها امور مملکت را به دست بگيرند، نه يک مشت بچه سوسول فراري از جنگ يا مرفهين بي درد يا افراد خارج نشين. عزت الله عظيمي : فصل زمستان بود. پدر خانواده اي که منزلشان را اجاره کرده بوديم، رفته بود جبهه. ديدم آرام و قرار نداره. گفتم: «عباس چته!؟» گفت: «امشب شب يلداست. نمي شه که اين بندگان خدا کامشان تلخ بمونه. آقاشان هم که جبهه است. رفت دو تا هندوانه و مقداري ميوه خريد و آورد خونه.» به هم گفت: «يک هندوانه با يه مقدار ميوه بده پايين.» گفتم: «خودت ببر!» گفت: «نه شما ببر، يه جوري بگو که به غرورشان برنخوره. اصلاً بگو روي کرايه خانه با حاج آقا حساب مي کنيم. ما که نمي خواهيم پول بگيريم، ولي اين جوري بهتره.» وقتي فهميد ميوه ها را قبول کردند، خيلي خوشحال شد. هر وقت از جبهه برمي گشت دانشگاه، مثل پرنده اي که در قفس زندانيش کرده باشند، چند روز اول حسابي مي ريخت به هم. مي دانستم اين ناراحتي به علت دوري از حال و هواي جبهه است. بعد از مدتي تا مي شنيد دوباره قرار برگرده، گل از گلش مي شکفت. انگار از قفس آزادش کرده اند. مي گفت: «وقتي سر کلاس ياد جبهه مي افتم، به خودم مي گم، عباس ول معطي. دانشگاه اصلي را ول کردي آمدي اينجا که چي بشه!» آخرش هم در دانشگاه اصلي قبول شد و اين دانشگاه را گذاشت براي امثال ماها. شمس الله مرادنيا: توي خوابگاه مشغول مطالعه بوديم. رو به من کرد و گفت: «بعضي ها جوان هاي مستعدي هستند. ولي وقتي وارد دانشگاه مي شوند با فکر و ايده ديگري به جامعه برمي گردند که گاهي افکارشان براي نظام خطرناک است.» گفتم: «چي کار مي توانيم بکنيم، بعضي اساتيد، بعضي دانشجوها، بعضي مسائل سياسي، بعضي مسئولين و ... گفت: «ما که نبايد دست روي دست بگذاريم و فقط فکر پاس کردن ترم هايمان باشيم!» گفتم: «شما بگو چي کار کنيم؟» گفت: «پس بسيج دانشجويي را درست کرده اند براي کي؟!» قدرت جذبش فوق العاده بود. روي محيط و افراد اثر مي گذاشت. بسياري از دانشجويان طي اين مدت به خاطر رفاقت با حاج عباس آمدند شدند عضو فعال بسيج دانشجويي و بعضي هم از همان جا اعزام شدند به جبهه. محمدعلي دلگرم: مدتي که در دانشگاه مشغول تحصيل بود، هيچ وقت خود را از دفاع مقدس جدا نکرد. تابستان ها که درس هاي دانشگاه سبک مي شد، مستقيم مي آمد جبهه و اين اواخر که وضعيت دفاع به مرحله حساسي رسيده بود، دانشگاه را رها کرد و آمد جبهه. هرچه اصرار کردند پشت جبهه بماند و مسئوليت پشتيباني جنگ را بپذيرد، گفت: «امام فرموده جوان ها بايد جبهه ها را پر کنند. بايد در خط مقدم اداي وظيفه کنم.» رفت منطقه و شد مسئول گروهان مرکزي جهاد و از همان جا هم پرواز کرد تا عند ربهم يرزقون. محمدعلي متقيان : وقتي امام پيغام داد که جوان ها جبهه ها را پر کنند، ديدم دوباره پيدايش شد. بهش گفتم: «حاجي، چي شد که درس دانشگاه را ول کردي آمدي، خب مي ايستادي تا درس ات تمام بشه!» گفت: «وقتي امام گفت جوان ها جبهه ها را پر کنند، نمي توانستم سر کلاس دوام بياورم. تازه اگر هم مي ماندم حواسم به درس نبود!» اين آخرين آمدنش بود. به قول خودش آمده بود که بماند او ماند و جاودانه شد، ولي ما دوباره برگشتيم! عزت الله عظيمي: در تهران که بوديم، نزديک دانشگاه سه نفري يک اتاق اجاره کرده بوديم. متاسفانه زن صاحب خانه خيلي مقيد به مسائل شرعي و مراعات حجاب نبود. در طول چند ماهي که آنجا بوديم، به قدري با ادب و نزاکت و استدلال گاه و بيگاه او را نصيحت کرد که وقتي مي خواستيم خانه را تخليه کنيم، باورمان نمي شد اين زن همان زن بدحجاب چند ماه پيش باشد. هم چادري شده بود و هم اهل مسجد تازه موقع رفتن هم کلي پشت سرمان گريه کرد. مي گفت عباس آقا باعث شد من به ارزش خودم پي ببرم! زنگ زدم و خبر شهادت عباس را بهش دادم. چنان پشت تلفن گريه مي کرد که انگار برادرش را از دست داده! مي گفت: «عباس آقا چشم مرا باز کرد. من قبل از اينکه حاج عباس را ببينم، نابينا بودم، هيچي نمي فهميدم.» وقتي که او قبول کرد در کردستان کار عمراني بکند، شرايط به گونه اي بود که هر روز خبر سر بريدن چند پاسدار و بسيجي به گوش مردم مي رسيد و ضد انقلاب چنان وحشتي در کردستان ايجاد کرده بود که کمتر کسي حاضر مي شد در کردستان کار عمراني کند. بهش مي گفتند اين کار خودکشي است! مي گفت: «من مي روم و مطمئن هستم زيادند افرادي که مثل من فکر مي کنند و همراه من خواهند آمد.» حضور او در کردستان منشاء يک تحول بزرگ بود. کارهاي عمراني او در آن مناطق بارها در سطح ملي مطرح شده و بسياري از تبليغات دشمن را با همين کارها خنثي کرد. وقتي به عنوان مسئول گروهان جهاد رفت جبهه، به مسئولين جهاد پيغام داده بود که مشکل اصلي در کار جهاد اين است که هر ماه يک مسئول عوض مي شود. در صورتي که هر مسئول حداقل بايد شش ماه در جبهه بماند تا کارها را روي روال بياورد. اولين نفر هم خودش شش ماه تمام ماند منطقه. کارهاي جهاد در زمان مسئوليت او کاملاً متحول شد، شده بود الگوي براي همه مسئولين. مي گفت: «از نظر مديريتي جابه جايي مستمر و بي موقع يک مسئول خسارت بار است. چون تا مي خواهد به کار آشنا شود، ما او را جا به جا مي کنيم و هرگز کارها سامان پيدا نمي کند.» حسين يعقوبي: براي راه اندازي دستگاه هاي راه سازي مثل يک مکانيک کار مي کرد. تمام لباس هاش مي شد روغن سياه و گرد و خاک. گاهي وقت ها که سرگرم کار بوديم، ليوان چايي را مي داد دستمان و مي گفت خسته شديد، يه نفسي تازه کنيد. بعضي وقت ها که تا ديروقت مشغول کار مي شديم، موقع استراحت مي ديديم جاي چند نفر هست ولي کسي نيست. مي پرسيديم اين ها جاي کيه؟ مي گفتند حاج عباس برايتان جا انداخته. گفته چون خسته هستيد، تا مي رسيد جاي خوابتان آماده باشه! شمس الله مرادنيا : در جلسه اي که تهران با هم بوديم، بعد از سخنراني شهيد صياد شيرازي، آقاي محسن رضايي فرمانده وقت سپاه طي صحبت مفصلي گفت: «بايد کارهاي عمراني و زيربنايي بکنيد، بخصوص در کردستان. چرا که جنگ در کردستان، جنگ نفاق است. بايد يکي دو گردان پشتيباني رزمي قوي در آن جا حضور پيدا کنند و جانانه کار انجام دهند.» در آن شرايط هيچ کس حاضر نبود در کردستان کار کند. حق هم داشتند، وضعيت کردستان در آن سال ها به قدري آشفته بود که ضد انقلاب فرصتي براي کار عمراني و زيربنايي به کسي نمي داد. طي يادداشتي به آقاي «امان پور» پيغام داد که جهاد استان همدان آماده است در کردستان کار کند. آقاي امان پور هم اين يادداشت را پشت تربيون قرائت کرد و در حالي که به ما دو نفر اشاره مي کرد، گفت: «اين دو برادر از جهاد استان همدان اعلام آمادگي کرده اند تا در کردستان کار کنند.» بعد خطاب به جمعيت گفت: «حالا من از اين دو برادر خواهش مي کنم چند لحظه سر پا بايستند، تا شما آنها را ببينيد!» وقتي ما بلند شديم سر پا، تمام سالن زدند زير خنده چون هم بچه بوديم و هم جثه هاي خيلي کوچک و نحيفي داشتيم. آقاي محسن رضايي با اينکه صحبت هايش تمام شده بود وقتي صداي خنده حضار را شنيد، با ناراحتي برگشت پشت تربيون و گفت: «شما نمي دانيد اين ها کي هستند، اين ها کمر دشمن را در غرب شکستند! اين ها در بازي دراز کار کردند. در قصر شيرين و سر پل در بدترين شرايط زير خمپاره کار کردند، شما به اينها مي خنديد!؟» و در حالي که به طرف ما دو نفر اشاره مي کرد گفت: «به اين جثه هاي کوچکشان نگاه نکنيد. اين ها اراده کنند کوه را از جا مي کنند!» فضاي جلسه کاملاً تغيير کرد. همه به ديده احترام در ما مي نگريستند و بعضي هم گريه مي کردند. محمدعلي دلگرم: هميشه مي گفت: «در کنار کارهاي عمراني بايد به فکر فرهنگ مردم هم باشيم و براي آن برنامه ريزي کنيم.» براي بچه هاي کرد در دور افتاده ترين روستاها داخل مسجد کلاس درس داير کرد. مي گفت: «زمان طاغوت که اين ها از ياد رفته بودند، حالا هم که ما آمده ايم، بايد براي اثبات صداقتمان هزينه کنيم تا اين ها باور کنند که براي کمک به آنها آمده ايم.» خيلي از اين مردم هنوز نمي دانند ما چرا اينجا هستيم. چون ضد انقلاب به شدت روي ذهن آنها کار کرده، بايد با خدمت به آنها تبليغات دشمن را خنثي کنيم. مي گفت در مسير همدان به سردشت، چند کيلومتر آن طرف همدان با ماشين چپ کردم. مردم کمک کردند، دوباره ماشين را کشيديم وسط جاده. ديدم دوباره ماشين روشن شد، با همان وضعيت آمدم تا منطقه. وقتي رسيد به سردشت، ديديم ماشين شيشه هايش خورد شده و از چند جا هم فرو رفته به داخل. گفتم: «چرا برنگشتي همدان!؟» گفت: «ديدم کارمان زياده، دلم رضا نداد برگردم. گفتم با توکل به خدا مي رم تا به کارها برسم.» با همان ماشين چپي و بدون شيشه آمده بود تا منطقه. تا زماني که در ستاد پشتيباني جنگ بود، در باره مسئوليت دادن به بچه ها گاهي نظر مي داد و پيشنهادهايي را مطرح مي کرد. ولي از زماني که پا به جبهه گذاشت، حاضر نشد در باره بچه هاي رزمنده اظهار نظر کنه. مي گفت: «وقتي کسي آمده تا اينجا در مقابل اين تير و ترکش کار مي کنه، من نمي توانم بگويم چه جور آدميه. اينجا همه خوبند!» حتي اگر تخلف کسي محرز مي شد، باز هم زير بار نمي رفت. مي گفت: «ما مقصر هستيم که خوب تربيتش نکرديم. ما درست عمل نکرديم که کار به اينجا کشيده.» به هر روستايي که قدم مي گذاشتيم، اول سراغ «ماموستا» ي آنجا را مي گرفت. چنان گرم و صميمي با او برخورد مي کرد که طرف همان بار اول شيفته اخلاق و صداقت حاج عباس مي شد. همين کار باعث شده بود با آن همه تبليغات گسترده ضد انقلاب در مناطق کردنشين، مردم روستاها بيشترين همکاري را با بچه هاي جهاد داشته باشند و کارها به خوبي انجام شود. براي شناسايي مسير يک جاده و انتخاب بهترين مسير بارها از کوه بالا مي رفت تا بتواند بهترين گزينه ممکن را انتخاب کند. در کار احداث جاده آن هم در آن شرايط خطرناک و زير آتش دشمن مهارت بالايي داشت. بهترين جاده ها با کمترين هزينه و تلفات در مناطق غرب و جنوب قسمتي از يادگارهاي او در اين دنيا هستند. واقعاً يک مهندس تجربي و راه سازي بود. گفته بود عکس زيبايي از امام در ابتداي جاده نصب کنند و چند تابلوي بزرگ از صحنه دست دادن کردها با پاسدارها را زده بود اول خيابان هاي شلوغ شهر تا جلوي چشم همه باشد. هر تازه واردي چشمش به آن تابلوها مي افتاد، مي فهميد اينجا بين نيروهاي انقلاب و مردم، انس و الفت وجود داره. با اين کارها هم زمينه براي کار فرهنگي ايجاد مي شد و هم امنيت بچه هاي جهاد تامين بود. به علت فقر فرهنگي در مناطق مرزي و روستايي، وضع حجاب و پوشش زنان خيلي مناسب نبود. برنامه ريزي کرده بود، تعدادي از بچه هاي جهاد، همسران و مادران خود را با خود بياورند به شهرستان سردشت و روستاهاي اطراف تا لااقل مردم زن هاي چادري را ببينند و مقدمه اي باشد براي کارهاي بعدي. کار به جايي رسيد که در ايام عاشورا توي خيابان هاي سردشت، دسته سينه زني راه افتاد. ضد انقلاب هم يک نارنجک صوتي پرتاب کرد وسط دسته عزاداري، ولي به کسي چيزي نشد. خودش مي گفت: «با اينکه همه در معرض خطر بوديم، ولي طول آن خيابان را با ياحسين يا حسين آمديم تا انتها. همه مردم تماشا مي کردند و بعضي اشک مي ريختند. مدت ها در آن منطقه مسئوليت داشت. تمام منطقه را مثل کف دست مي شناخت، ولي هر وقت مي آمد منطقه، چون مسئوليت منطقه به من واگذار شده بود، مثل يک نيروي تازه وارد رفتار مي کرد و در هر کاري اجازه مي گرفت. بهش مي گفتم: «حاج عباس، شما که خودت اينجا مسئول بودي. همه منطقه را هم که مي شناسي، پس چرا اين قدر مرا شرمنده مي کني؟» مي گفت: «الان شما مسئول هستيد و بنده بايد تابع شما باشم.» از شاهکارهاي او در کردستان که بارها در سطح ملي هم مطرح شد، جاده اي بود که از زمان شاه ناتمام مانده بود و خارجي ها نتوانسته بودند به علت صعب العبور و صخره اي بودن منطقه، آن را ادامه دهند ولي او همين جاده را تا 30 کيلومتر آن طرف سردشت ادامه داد. يادم هست يک نقطه از همين جاده نياز به زدن پل داشت. همراه شهيد صياد شيرازي با بالگرد رفتند منطقه را نگاه کردند و محل پل را با راهنمايي شهيد صياد انتخاب کرد. در کار جاده سازي مهارت و جسارت عجيبي داشت. به اندازه چند مهندس مجرب کار مي کرد. حسين يعقوبي : اسم حاج عباس همداني الان هم ورد زبان کردهاست. اگر در سردشت و روستاهاي اطراف از قديمي ها سراغ حاج عباس همداني را بگيري، او را مي شناسند و ذکر خيرش را مي کنند. جهاد همدان در سردشت و روستاهاي اطراف آن حدود 700 کيلومتر جاده اصلي و فرعي کشيد که در نوع خود يک کار خارق العاده بود و مردم آن منطقه هرگز اين خدمت بزرگ نظام اسلامي را که به دست يکي از فرزندان انقلاب انجام شد، از ياد نمي برند. محمدعلي دلگرم: نزديک خط مقدم جبهه که رسيديم، خودش جلوتر از همه کلاه آهني را گذاشت روي سرش و در حالي که داشت بند آن را تنظيم مي کرد، با صداي بلند گفت: «برادرها کلاه آهني يادشون نره!» گفتم: «حاج آقا توي اين گرما، کي حوصله داره کلاه آهني سرش بگذاره.» گفت: «دستور امامه، همه بايد اطاعت کنند، تعارف نداره.» وقتي همه بچه ها کلاه آهني شان را گذاشتند روي سر، به شوخي گفت: «بارک الله، حالا شديد بچه خوب! امام هم بچه هاي خوبي مثل شما را دوست داره!» محمدعلي متقيان: در جاده سردشت به پيرانشهر مشغول راه سازي بوديم که با همه بچه ها افتاديم توي کمين ضد انقلاب. از همه طرف راه را بسته بودند و امکان فرار نبود. اسلحه اي هم نداشتيم که از خود دفاع کنيم. بهش گفتم: «حاج اجازه بده من برم کمک بيارم، اين طوري همه اسير مي شيم.» گفت: «مي زنندت! خودم مي رم.» ديدم چنان با مهارت و سرعت از ميان شيارها به طرف پاسگاه رفت که ضد انقلاب متوجه خروج او از حلقه محاصره نشد. ساعتي بعد کومله ها کاملاً رسيده بودند بالاي سرمان. با صداي بلند مي گفتند راه فرار نداريد، تسليم شويد، کار از کار گذشته! در همين موقع بود که ديديم چند خمپاره از طرف پاسگاه به طرف منطقه کمين شليک شد. ضد انقلاب تا فهميد سپاه وارد عمل شده، متواري شد و همگي سالم برگشتيم مقر. مي گفت: «تا رسيديم پاسگاه، گفتم اگر دير بجنبيد بچه ها را بردن ها!» آنها هم بلافاصله منطقه را گرفتند زير آتش. حسين يعقوبي: ماشين تبليغات دستم بود. داشتم مقداري وسايل مي بردم براي خط مقدم. حاج عباس هم پيشم بود. سر يکي از پيچ ها به دليل لغزندگي جاده، ماشين چرخيد وسط جاده و جاده کاملاً بسته شد. چون موقع عمليات بود، در عرض چند دقيقه ستوني از ماشين در دو طرف محل تصادف شکل گرفت. وضعيت بحراني شده بود و به دليل کوهستاني و باريک بودن جاده کاري هم از دست کسي ساخته نبود. پريد پايين و پياده راه افتاد طرف مقر. بعد يکي از دو ساعت ديدم با يک لودر رسيدند محل تصادف. سريع جاده را باز کرد و دوباره عبور و مرور جريان پيدا کرد. مي گفت ديدم اگر تا شب جاده بسته بماند، ضد انقلاب تمام اين ماشين ها را به آتش مي کشند. حسين فروغي: حدود يک کيلومتر مانده بود به مقر برسيم که بنزين مان تمام شد. در همان تاريکي شب يک گالن 20 ليتري از پشت ماشين برداشت و راه افتاد طرف پمپ بنزين، من هم پشت سرش بايد با تلمبه بنزين را از بشکه ها بيرون مي کشيديم و بعد مي ريختيم داخل باک ماشين. يک فانوس روشن گرفته بودم جلوي صورتش تا ببيند چه کار مي کند. ناگهان به دليل متصاعد شدن بخار بنزين بشکه بنزين آتش گرفت و هر دو شديم يک پارچه آتش. هر دو خوابيديم روي زمين و شروع کرديم داد و بيداد کردن. يکي از راننده هاي لودر در آن نزديکي مشغول کار بود. سريع يک بيل ماسه ريخت روي سرمان و دفن شديم زير ماسه. خدا پدرش را بيامرزد، اگر اين کار را نکرده بود هر دو زغال مي شديم! براي آن ماجرا، شعري درست کرده بود و گاهي براي بچه ها مي خواند: يکي قيفي به دستش بود و فانوس/ به ناگه شد به آتش از سرش هوش مواظب باش تو در کار بنزين/ به حرف اهل دل هر دم بده گوش محمد مجيدي: جاده خاکي بود و به دليل بارندگي زياد، لاستيک ماشين گير کرده بود توي گل. نگاهي به سر و وضع و لباس هاي نو من کرد و گفت: «شما برو يه ماشين ديگه بيار تا اين ماشين را بکسل کنيم، درش بياريم.» تا رفتم و برگشتم، ديدم ماشين را خودش تنهايي از چاله کشيده بيرون. تمام هيکلش شده بود گل خالي. گفتم: «حاجي اگر مي خواستي خودت ماشين را در بياري، مي گفتي من مي ماندم براي کمک، نمي رفتم دنبال ماشين.» خنديد و گفت: «مي خواستم اين کار را بکنم، ولي ديدم تازه از مرخصي آمدي، لباس هات هم خيلي تازه است، دلم نيامد!» سوري: مشغول کار بوديم که ناگهان آتش دشمن شديد شد، به حدي که بچه ها مجبور شدند دست از کار بکشند و هر کدام در گوشه اي پناه بگيرند. لحظه به لحظه صداي سوت خمپاره و انفجار و زوزه ترکش بود که شنيده مي شد. در همان گير و دار ديدم حاج عباس يک چفيه انداخته سرش، داره مي ره طرف حمام. انگار نه انگار که دارند خمپاره مي زنند. خيلي عادي داشت مي رفت حمام دوش بگيره. محمد مجيدي : تعدادي از اسراي عراقي را آوردند مقر جهاد تا بعد از کارهاي مقدماتي اعزامشان کنند به عقب. وقتي چشمش به قيافه هاي ژوليده و مضطرب آنها افتاد، رفت يک کيسه پر از نخود و کشمش آورد داد به من و گفت: «يکي يه مشت بده بخورن!» اسراي عراقي متحير مانده بودند. باورشان نمي شد ايراني ها اين قدر مهربان باشند! رضا مرادي مقدم : تمام ارتفاع پوشيده از برف بود. داشتيم آهسته آهسته مي آمديم پايين تا برسيم به جاده. يکباره رو به من کرد و گفت: «سر خوردن بلدي؟» گفتم: «يه کمي!» گفت: «خب، بشين سر بخوريم تا پايين.» چون مهارت چنداني در اين کار نداشتم، آخرهاي راه با کله رفتم توي برف. آمد بالاي سرم و گفت: «به زحمتش مي ارزيد. اين همه راه را چند دقيقه سر خورديم آمديم پايين. اگه پياده مي آمديم يک ساعت راه بود! عبدالرضا اميري: ديدم نشسته پشت بلدوزر و آرام آرام داره کار مي کنه. گفتم: «حاجي اين وظيفه ماست. شما چرا زحمت مي کشيد شما مسئول ما هستيد، دستور بديد ما اجرا کنيم.» گفت: «مسئولي که نتواند 10 دقيقه به نيرويش کمک کندف چه فايده اي دارد. بالاخره من بايد کار با اين دستگاه را ياد بگيرم که اگه يک وقت نياز شد، بتوانم به شما کمک کنم.» بعد از مدتي کار با دستگاه ها را کاملاً ياد گرفته بود. بعد از هر عمليات دستگاه هاي غنيمتي را خودش مي آورد عقب. پرويز جنتي: گفت: «داري مي ري عقب، اين نامه را هم بينداز توي صندوق پست.» ديدم پشت نامه نوشته: آدرس برگشت، دانشگاه علامه طباطبايي. برگشتم و بهش گفتم: «حاجي اينکه جوابش مي ره دانشگاه! تو که دانشگاه نيستي!» خنديد و گفت: «با همشيره ها هماهنگ کردم، خودشان مي دانند چي کار کنند.» وقتي نامه را رساندم و برگشتم، گفت: «اين آدرس را مي نويسم که مادرم فکر نکنه من جبهه ام. فکر کنه دانشگاه دارم درس مي خوانم. اين طوري خيالش راحت تره!» خيلي به مادرش علاقه داشت. مرتب برايش نامه مي نوشت تا احساس دلتنگي نکنه. مي گفت: «بعد از شهادت امير، مادرم روي من خيلي حساس شده، اگه بفهمه جبهه ام شب تا صبح خوابش نمي بره.» با چند نفر از بچه ها رفته بوديم خبر شهادتش را به مادرش بديم. وقتي مادرش فهميد حاج عباس شهيد شده، با تعجب گفت: «مگر عباس دانشگاه نبود!؟» نجاتعلي عباسي محبوب: آمده بود منزل ملاقات من. تا ديد روي تخت دراز کشيده ام و نمي توانم بلند شوم، شروع کرد گريه کردن. گفتم: «حاجي! چرا گريه مي کني؟» گفت: «از خودم خجالت مي کشم، از شما جانبازان خجالت مي کشم، از خانواده شما خجالت مي کشم!» بهش گفتم: «حاجي اين حرف ها چيه؟ يک دقيقه عمر شما برابر با يک سال عمر منه.» در حالي که اشک در چشمانش حلقه زده بود، رو به من کرد و گفت: «تو را به خدا بيشتر خجالتمان نده!» جواد دانش خواه: از منطقه برگشتيم. ساعت 2 نيمه شب رسيديم همدان. يکي يکي بچه ها را رساندم در منزلشان و فقط مانده بوديم ما دو نفر. تا ديد پيچيدم طرف خياباني که منزلشان در آن بود، يک دفعه گفت: «بي زحمت همين جا نگه دار. يه کار کوچکي دارم.» چنان غافلگير شدم که فکر کردم ضرورتي پيش آمده و واقعاً کار دارد! تا ماشين ايستاد، سريع پريد پايين و گفت: «حالا برو، شب بخير!» گفتم: «حاجي ساعت 2 نصفه شبه، ماشين گيرت نمي آد.» گفت: «اين يه تيکه راه را پياده مي رم.» محمدعلي دلگرم: منطقه افتاده بود به محاصره کامل دشمن و او به همراه تعدادي از بچه هاي جهاد بدون اينکه متوجه عقب نشيني نيروهاي خودي شده باشند، مانده بود وسط محاصره. وقتي بعد از يک درگيري شديد که موفق شديم دشمن را عقب برانيم، رسيديم بالاي سرشان. با بچه ها مشغول بگو بخند بودند، انگار نه انگار که افتاده اند توي محاصره! مي گفت: «اگر شما کاري نمي کرديد، برنامه ريزي کرده بودم شبانه بچه ها را از محاصره خارج کنم.» تمام بچه ها را جمع کرده بود زير يک درخت گردو و در استتار کامل، داشت برايشان داستان تعريف مي کرد. محمدعلي دلگرم: مشغول راه سازي بوديم. بچه ها گفتند اينجا دائم کومله و دموکرات تردد دارند و کسي هم از نيروهاي خودي نيست. بهش گفتم حاجي منطقه ناامنه. نيروهاي ارتش هم همه شان داخل پايگاه هستند. اگر خداي ناکرده درگيري پيش بياد، ما اينجا هيچ پشتيباني نداريم، بهتر است برگرديم عقب. گفت: «ما که نيامده ايم برگرديم عقب! شما به برادران ارتش پيشنهاد بدهيد نيرو بفرستند جلو براي تامين جاده، ما هم به کارمان ادامه مي ديم.» رفتم و پيشنهاد او را به فرمانده پايگاه گفتم. قبول کردند و از همان جا شروع کرديم به ادامه کار. رفته بوديم شناسايي منطقه تا بهترين مسير را براي زدن جاده انتخاب کنيم. بدون اينکه متوجه باشيم، رفتيم وسط ميدان مين. تا متوجه شديم داخل ميدان مين هستيم، با هزار زحمت و سلام و صلوات از ميدان مين خارج و به مقر برگشتيم. فردا وقتي بچه هاي تخريب جاي پاي ما را در ميدان مين ديده بودند، مي گفتند: «اين معجزه بوده که مين ها عمل نکرده. چون جاي پاي شما بعضي هاش کنار مين ها بود!» وقتي تعجب بچه هاي تخريب را ديد، به شوخي گفت: «حالا از کجا معلوم آن جاي پاها، جاي پاي ما باشه!» حسن فروغي: پشت بي سيم به هم گفت: «تمام دستگاه هاي راه سازي که از دشمن به غنيمت گرفته شده، بايد سريع انتقال داده بشه به پادگان ابوذر.» گفتم: «حاج آقا! اکثراً از بين رفته اند، قابل استفاده نيستند!» گفت: «از قطعاتشان براي ماشين هاي خودمان که مي توانيم استفاده کنيم!» پادگان ابوذر را کرده بود تعميرگاه مونتاژ بلدوزر و لودر. همه دستگاه هاي خراب خودمان را با استفاده از قطعات دستگاه هاي غنيمتي دشمن آماده به کار کرد و دوباره آورد منطقه. يحيي درجزيني : چون عراقي ها روزها راننده هاي بلدوزر را با تير قناسه مي زدند. مجبور بوديم شب ها کار کنيم. يک شب وقتي شروع به کار کرديم، سر و صداي دستگاه ها باعث شد دشمن از بالاي ارتفاع متوجه فعاليت ما شود و با گراي ثبتي که قبلاً روي منطقه داشت، شروع کرد به شليک خمپاره. زير آن آتش سنگين ايستاده بود کنار جاده. وقتي خمپاره کنارش به زمين خورد، دويدم طرفش، ديدم داره گرد و خاک لباس هايش را مي تکانه. تا فهميد ما نگران شديم، گفت: «مي بينيد که چيزيم نيست. بريد سراغ کارتان، هنوز وقتش نرسيده!» رضا مرادي مقدم : بعد از عمليات و تصرف منطقه به دست رزمندگان اسلام، چند تا جنازه عراقي مانده بود روي تپه. گفت: «به دو دليل بايد اين جنازه ها را دفن کنيم، شرعاً وظيفه داريم و از نظر بهداشتي هم ماندنشان براي سلامتي بچه ها مضره.» وقتي قبرها آماده شد، خوابيده بود داخل قبر و اين بيت پروين اعتصامي را زمزمه مي کرد: هر که باشي و به هر جا برسي/ آخرين منزل هستي اين است آدمي هرچه توانگر باشد / چون به اين نقطه رسد مسکين است محمدعلي دلگرم: بيرون چادر ايستاده بود و داشت هجوم رقت بار آوارگان عراقي به طرف مرزهاي کشور را تماشا مي کرد. بيچاره ها وضع بسيار نامساعدي داشتند. زن ميانسالي که سوار قاطر بود، با قاطر از کنار صخره ها سقوط کرد ته دره و چند بار خورد روي صخره ها و استخوان هايش در هم شکست. صداي هق هق گريه او که در کنارم ايستاده بود، بلند شد. گفت: «خدا لعنت کنه صدام را. ببين با ملت عراق چه مي کنه! آدم غيرتمند نمي تواند اين صحنه ها را ببيند و تحمل کند!» زن جواني با يک بچه در بغل از ميان برف ها داشت مي آمد به طرف چادرهاي ما. يک بچه بغلش بود و سه تا بچه قد و نيم قد هم توي آن برف و سرما پشت سرش. نفس هاي آخرشان بود. طبق نقشه حدود 20 کيلومتر راه آمده بودند. تا چشمشان به ما افتاد، جان تازه اي گرفتند. مادر که حسابي بريده بود، به يکي از بچه هاش گفت: «ديگه نمي توانم ببرمت، همين جا بمان. پسرک بيچاره ماتش برده بود که مادرش چرا اين طوري حرف مي زنه!» به زبان کردي گفت: «کجا بمانم، پيش کي بمانم...» و زد زير گريه. وقتي اين صحنه ها را ديد، گفت: «جگرم کباب مي شه، نمي توانم اين وضع را تحمل کنم. اين بيچاره ها به ما پناه آورده اند، يک مقدار امکانات بهشان بديد و برسانيدشان به شهر.» محمدعلي دلگرم: وارد سنگر که شدم، ساعت حدود 2 نيمه شب بود. ديدم هنوز بيداره. گفتم: «حاجي تا حالا نخوابيدي؟!» گفت: «فردا قرار است نماينده امام در جهاد بياد براي بازديد از منطقه. حواست باشه اول صبح بچه ها حاضر باشند.» نماينده امام صبح زود وارد مقر شد و من که زودتر از بقيه بچه ها بيدار شده بودم، او را همراهي کردم تا سنگر فرماندهي. وقتي برگشتم پيشش، گفت: «راست گفته اند، سحر خيز باش تا کامروا باشي!» به دلايلي عمليات به تعويق افتاده بود. دو دستگاه بلدوزر ما هم مانده بود خط مقدم. رفتم سريع آنها را بکشم عقب تا اگر مشکلي پيش آمد، دست دشمن نيفتد. باران به شدت مي باريد. ديدم زير باران ايستاده کنار جاده. گفتم: «حاجي، چرا شما آمدي؟!» گفت: «آمدم ببينم کجايي.» گفتم: «من مي مانم اينجا، تا صبح با بچه ها بياريمشان عقب.» گفت: «من هم مي مانم. هرچه اصرار کردم که برگردد عقب، نشد. آخرش هر دو خوابيديم داخل بيل بلدوزر. نشسته بوديم سر سفره شام. ديد بچه ها دست به غذا نمي زنند، پرسيد چي شده؟ گفتند: «طرف آشپزي بلد نيست، معلوم نيست چي درست مي کنه. چند وقته بچه ها غذاي درست و حسابي نخوردند.» تا فهميد بچه ها مي خواهند گروهي سراغ آشپز بروند، گفت صبر کنيد من مسئله را حل مي کنم. ظرف هاي غذا را دست نخورده چيد کنار هم و به يکي از بچه ها که هم سن و سال بيشتري داشت گفت: «ما همه مي ريم بيرون، شما برو آشپز را صدا بزن و بيار توي اتاق و بهش بگو دستت درد نکنه با اين غذاهات!» همين کار باعث شد ظرف يک هفته مشکل حل شود. چون آشپز قبلي تسويه کرد و رفت و يک آشپز ماهر آمد سر کار. اين کار برايش شده بو باقيات صالحات، چون بعد از صرف هر وعده غذا، بچه ها مي گفتند براي شادي روح اموات حاج عباس صلوات! اکبر اميري : همه آماده شده بوديم براي نماز جماعت. يکي از بچه ها داشت اذان مي داد. چون پيش نماز روحاني نداشتيم، تعدادي از بچه ها شروع کردند فرادا نماز خواندن. با صداي بلند گفت: «توي جمع رزمنده ها کسي فرادا نماز نمي خواند!» يکي از بچه ها را که از سادات بود فرستاد جلو و نماز را به جماعت خوانديم. هرجا که حضور داشت، نماز را به جماعت مي خواند. مي گفت اين همه قرآن گفته: «و اقام الصلوه، نماز را بايد بر پا کرد، نه اينکه فقط خواند. اقاموا الصلوه، يعني نماز جماعت عبدالرضا اميري: چند روز بود سيگارم تمام شده بود. وقتي ديد برخوردم با بچه ها تند شده، گفت: «چته!؟ چرا بدخلقي مي کني!؟» گفتم: «حاجي حقيقتش چند روزه سيگارم تمام شده!» گفت: «من روزي 2 بسته سيگار مي کشيدم، ولي گذاشتمش کنار. تو هم بيا و مردانه ترکش کن.» گفتم: «حاجي به بچه ها وصيت کردم وقتي خواستند دفنم کنند، يواشکي يک بسته سيگار و يک قوطي کبريت بيندازن
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان , برچسب ها : پورش همداني , عباس , بازدید : 198 [ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
ديماه سال 1337 به روز بيستم رسيده بود كه عبد الصمد يونسي با تولد خود گرما و شادي زيادي براي خانواده اش به ارمغان آورد.
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان , برچسب ها : يونسي , عبدالصمد , بازدید : 227 [ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
در اولين روز از فصل بهارسال 1342 عباس فرجي در مريانج همدان پا به جهان خاکي گذاشت.. دوران کودکي را در زادگاهش گذراند تا به سن تحصيل رسيد. بهخاطر مشکلات اقتصادي و معيشتي خانواده، بيشتر تمايل بهکار و کمک به امرار معاش خانوادهاش داشت اما با مقاومت والدين به تحصيل پرداخت. تقوا و پرهيزکاري را از کودکي آموخته بود و در جمع دوستان و همکلاسيهايش به اين ويژگي اشتهار داشت.
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان , برچسب ها : فرجي , عباس , بازدید : 179 [ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
بهار 1339 همه جا را به خرمي در بر گرفته بود كه روستاي" كمري"در شهرستان ملاير ميزبان كودكي تازه تولد يافته از تبار خورشيد بود. نامش را عزت الله گذاشتند تا در آينده عزت وافتخار را براي کشورش به ارمغان آورد. در طول مدت حضور در جبهه دومرتبه مجروح شد، بار اول درعمليات بستان تيرمستقيم به 1سانتيمتر ي قلبش اصابت کرد.اوپس ازعمل جراحي وبيرون آوردن تيرازسينه اش دربيمارستان شهيدنمازي شيراز وپس از ده روز استراحت دوباره به جبهه برگشت. در خرداد ماه سال 61 13به عنوان نيروي مخصوص به لبنان رفت تا به ياري برادران مسلمانش در مقابل اشغالگران صهيونيست بشتابد .7 ماه در اين كشور حضور داشت وبا انتقال تجارب خود وآموزش رزمندگان لبناني به جهاد با اشغالگران صهيونيسم پرداخت.
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان , برچسب ها : شعبانلو , عزت الله , بازدید : 230 [ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
سال 1336 در آبادان متولد شد. مادرش او را به گونه اي تربيت کرد که از كودكي عشق و علاقه نسبت به قرآن واهل بيت پيامبر (ص) در دلش ميدرخشيد. در سن کودکي بود که جذب مسجد صاحب الزمان آبادان شد.
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان , برچسب ها : تميمي , عبدالعلي , بازدید : 122 [ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
سال 1340 در روستاي "بابا پيرعلي"در استا ن همدان چشم به جهان گشود. فضاي خانوادگياش بهگونهاي بود كه از کودکي با قرآن و اهل بيت پيامبر (ص) مأنوس شد.
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان , برچسب ها : تيموري , علي , بازدید : 183 [ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
علي تكلو در خانهاي محقر و كوچك متولد شد. ميلادش محفل خانواده ي مذهبياش را نورانيترکرد.
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان , برچسب ها : تكلو , علي , بازدید : 263 [ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |