فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1341 در خانواده اي مذهبي در همدان ديده به جهان گشود.جرات , تيزهوشي و توانائي جسمي از خصوصيات بارز دوران کودکي او بود . علاقه زيادي به ورزش هاي رزمي داشت .پر تلاش و باروحيه بود. دوران ابتدائي و راهنمايي را در شرايط فقر خانواده گذراند و خود نيز براي امرار معاش خانواده اش كارمي كرد.
ورود ش به هنرستان همزمان با پيروزي انقلاب بود.اومانند ميليونها ايراني درراه پيروزي و استمرار انقلاب اسلامي تلاشهاي زيادي به عمل آورد.
با فرمان امام خميني (ره) مبني بر تشكيل ارتش بيست ميليوني از طريق هنرستان وارد بسيج شد ودرپادگان آموزشي قدس همدان آموزشهاي نظامي را گذراند.هوش و ذكاوت او دركسب فنون نظامي به قدري بود كه در مدت كوتاهي به عنوان فرمانده نيروهاي آموزشي انتخاب شد .بعد از آن او فرمانده مرکز آموزش نظامي شد. نيروهائي كه توسط شهيد چيت‌سازان آموزش ديده اند بالغ بر چندين هزار نفر مي باشند.
با شروع جنگ تحميلي وتجاوز دشمن بعثي به خاك مقدس جمهوري اسلامي اوکه شوق زيادي براي رفتن به مناطق جنگي داشت , با تشكيل وقبول فرماندهي گردان انصار الحسين (ع) و به عهده گرفتن مسئوليت آموزش جنگهاي كوهستاني در اين گردان , به منطقه عملياتي رفت.
درعمليات مسلم بن عقيل با اينكه بيش از17 سال سن نداشت 140 نفر از نيروهاي بعثي را كه به اسارت رزمندگان اسلام در آمده بودند از داخل خاك عراق به پشت جبهه انتقال داد و شهامت و شجاعت خود را به اثبات رساند.
علي چيت سازان باتشكيل لشکر انصار الحسين (ع)به عنوان فرمانده اطلاعات و عمليات اين يگان برگزيده شد ودر بيشترعملياتي که از سوي رزمندگان اسلام براي مقابله با متجاوزان صورت مي گرفت,شرکت کرد. از جمله عمليات والفجر2 , والفجر 5 , والفجر 8 و...اوچند بار در اين عمليات مجروح شد اما هربار با جديتي بيشتر و عزمي راسخ تر به جبهه بر مي گشت.
او همانند فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي, با وجود اينكه مسئوليت سنگين فرماندهي اطلاعات وعمليات لشکر انصارالحسين(ع)را به عهده داشت ولي هيچ گاه از نيروهاي مخلص بسيجي دور نمي شد ,در مواقع عمليات با اينکه اوماموريت خودرا که شناسايي مواضع دشمن بود ,از قبل انجام داده بوداما به برداشتن اسلحه و حضور در عمليات به ياري رزمندگان گردانهاي عملياتي مي شتافت.
علي چيت سازيان درعمليات كربلاي 4و5 نيز به عنوان فرمانده محور عملياتي لشکر انصارالحسين (ع) به مبارزه با دشمنان خدا پرداخت ورشادتهايي را از خود به يادگار گذاشت. هنوز جاي جاي خاك شلمچه حماسه‌ها و رشادتهاي او رادر دل خويش به يادگار دارد ,حماسه هايي که تا هميشه ي تاريخ فراموش نخواهد شد.
تيزهوشي و قدرت تصميم گيري فوق‌العاده او درعمليات باعث شده بود كه فرماندهي لشکرانصارالحسين (ع) بگويد :
"با وجود علي بسياري ازمشكلات عملياتي ما حل مي شود."
و در ميدان رزم چون مولايش علي(ع) مي رزميد وشوق شهادت در وجودش موج مي زد. سرانجام اين سردارملي وسرباز فداکار اسلام عزيز در روز چهارم آذر 1366 در حين انجام يك ماموريت گشت شناسايي به درجه رفيع شهادت نائل آمد.قبل از او برادر ديگرش در راه دفاع از اسلام ناب محمدي به درجه رفيع شهدت رسيده بود.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد






وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
حمد و سپاس خداوندى را كه در رحمت خود را در اين عصر و زمان بر روى بندگان خود باز كرده و راه و روش اسلام شناسى را به ما آموخت و ما را از ظلمت و تاريكى به صبح سپيد و آشنائى و پيروزى بر نفس سركش كشاند و از خواب غفلت به بيدارى كشيد و از مردن در رختخواب و يا در راه غير خدا به شهادت در راه خودش كشاند و چنين پدر بزرگوارى را ، الگوى تمام خوبيها ، مرد تقوا و عمل ، انسان پاك و فرعون كش ، بت شكن زمان ، انسان سخن و عقل ، پير شكست ناپذير و گوهر جماران را به عنوان رهبر بر بالاى سر ما يتيمان نهاد و درس تقوا و آزادگى را از زبان حسين (ع) بر ما آموخت و قلب سياه و كدر ما را با گذشت و جان بازى و ايثار و صبر و استقامت در راه خدا سفيد و پاك گرداند .
حال اگر شب و روز شكرگزارى كنيم قدر اين نعمت خدا را نتوانيم دانست. خداوند در اين مدت انقلاب يك نعمت بزرگى باز به ما بخشانيد و آن هم جنگ با كافران و خدانشناسان روى زمين, تا بتوانيم خودمان را در صحنه عمل امتحان كنيم و براى رسيدن به جهاد مقدس (اصغر) بايد موانع هاى بزرگى را از سر راه برداريم و آنهم مبارزه با نفس و يا جهاد اكبر است. واقعا كه جبهه دانشگاه الهى است ، دانشگاهى كه در آن درس تقوا ، درس گذشت، استقامت، فداكارى ، جانبازى ، صبر و غيره آموخته مي شود ، جبهه جائى است كه انسانهائي كه در آن قدم مى گذارند بايد از ته قلب بر سرور شهيدان آقا ابا عبدالله لبيك گويند و حسين گونه تا آخرين لحظه عمر خود باشند .
جبهه جايى است كه انسان يك قدم از ديگران نسبت به خدا نزديكتر است. خاك جبهه هاي ايران همچون خاك كربلاست چون زماني كه عزيزان سر بر زمين مى گذارند و زمين را با خون خود آب يارى مي كنند به عشق رسيدن به آقا ابا عبدالله (ع) و به ياد آن بزرگوار هستند و خداوند در اين راه پاداش قرار داده است كه بالاترين پاداشش شهادت در راه اوست .
در مسلخ عشق جز نكو را نكشند روبه صفتان زشت خو را نكشند
پيام به مردم حزب الله و زحمت كش
البته اينجانب كوچكتر از آن بودم كه بعد از رفتن خود پيامى بدهم ,خودم را در مقابل تمام موجودات خداوند كوچكتر مى دانم ولى گفتنيهاى زيادى براى مردم دارم كه بعد از خاموش شدن چراغ عمرم شما مقدارى از آن را روى كاغذ مى خوانيد.
اول اينكه امام عزيز را تنها نگذاريد و به پيامهاى پدرگونه او از ته قلب گوش فرا دهيد و مانند مردم كوفه نباشيد كه ابا عبدالله را تنها گذاشتند. اگر تا به الان در اين راه مقدس قدم نگذاشته ايد و به ياري اسلام نيامده ايد ,فرصت هست و هر وقت كه پيش خدا بيائيد خداوند شما را قبول مى كند و ديگر اينكه از راههاى انحرافى كه انسان را از خط امام عزيز و بزرگوار دور مى كند پرهيز كنيد . امام عزيز فعلا فرموده اند كه بايد در جبهه باشيم و دفاع را واجب دانسته اند ,جبهه هاى گوناگون براى خودتان درست نكنيد, جبهه فقط و فقط خط مقدم است و براى همه واجب است. نگذاريد امام عزيز براى چندمين بار به ما بگويد كه به جبهه برويد. اگر ما سرباز او باشيم يک بار که فرموده اند كافى است ,ما بايد به دنيا ثابت كنيم كه هر چه امام مى گويند با جان و دل خريداريم. از گروه بازى و خيانت به خون شهدا بايد خود داري شودو ديگران به فكر كمك كردن به اين خاك باشند نه به فكر مسئول بودن و مسئوليتها كه به عهده ما مي گذارند .
به فكر كمك كردن به مستضعفان باشيم نه به كسانيكه از زحمت و خون شهدا استفاده مي كنند و نفعى هم به انقلاب و جنگ نمي رسانند.
پيام ديگرى كه دارم اين است كه سعى كنيد كه در اين دو روزه زندگى امام بزرگوار را راضى نگهداريد و از همه بالاتر پروردگار عالميان را, لباس عاشقانه رزم را بر تن كنيد و پوتينهاى خود را محكم ببنديد و پيشانى بند الله اكبر بسته و پشت پا به اين دنيا و ماديات زودگذر زنيد و با يك دست قرآن و با دست ديگر سلاح برگيريد و به سوى جبهه هاى حق عليه باطل حركت كنيد و به زبان خود اين را جارى كنيد: جنگ جنگ تا پيروزى .
پيام براى برادران واحد اطلاعات و عمليات
در اين گردانها برادران عزيز از اين كه خداوند بزرگ توفيق داد و منت بر من نهاد تا بتوانم چند صباحى از عمر خود را با شما عزيزان فداكار باشم شكرگزارم ولى مى خواهم بگويم كه اين واحد مقدس را خيلى خيلى قدر بدانيد ,كارهائيكه شما برادران عزيز انجام مى دهيد عاشقانه است , براى رضاى الله است نه براى كس ديگرى ، از ته قلب اينجانب را حلال كنيد و خلاصه اين بنده گنهكار و حقير را به بزرگى خودتان ببخشيد و از خدا برايم طلب آمرزش كنيد.
چند پيام است كه مى خواهم برايتان بگويم .
1- خداوند را سعى كنيد با حركت قلبى راضى نگه داريد .
2- براى شهادت تلاش كنيد ,براى رضاى او كار كنيد و بگوييد, خداوندا نه براى بهشت و نه براى شهادت ,حتي اگر تو ما راهم در جهنمت بياندازي و فقط از ما راضى باشى براى ما كافى است .
3- خانواده شهدا را فراموش نكنيد . به خصوص شهداى واحد اطلاعات وعمليات را.
4- به مجروحين و معلولين سركشى كنيد, مخصوص برادران واحد اطلاعات وعمليات .
5- در وقت نماز اين بنده را هم دعا كنيد و نماز وحشت شب اول قبر را هم براى من بخوانيد .
حلالم كنيد , حلالم كنيد.
پيام به پدر و مادر و برادر و خواهرم .
اى پدر و مادر عزيزم مى دانم كه‌جز زحمت و ناراحتى براى شما چيز ديگرى نداشتم و جاى نگذاشتم و مى دانم كه شهادت فرزند دوم براى شما مشكل است و اين را بدانيد و خوشحال باشيد كه من را دشمنان خداوند كشتند مانند منافقين و من اين راه مقدس را آگاهانه انتخاب كردم و خوشحال هستم كه به مقصد آخر رسيدم و اگر خداوند قبول كند و اين دنيا دنياى فانى است و زود گذر اميد دارم كه كارنامه قبولي ام را بگير م و از اين دنيا بروم.
از شما مى خواهم كه خداوند را از خودتان راضى نگه داريد و خوشحال باشيد كه باخون دادن شما هم سهمى را بر دين خدا پيدا كرديد .
برادر عزيزم مى دانم كه بعد از رفتن من شما خواهى ماند و ديگر برادرى ندارى ولى مى خواهم بگويم كه خوشحال باش كه دو برادر خودت را در راه خداوند بزرگ قربانى داده اى . هر طور كه مى توانى سعى كن كه انقلاب و جنگ را يارى كنى, از خداوند بزرگ هم براى پدرم كه خيلى خيلى زحمت من را كشيده است و مى دانم مقدارى از آن‌موهايش كه سفيد شده است ,من سفيد كرده ام و همين طور موهاى مادرم از خداوند مى خواهم كه صبر به آنها عنايت بفرمايد.
خواهشي كه از شما دارم براى من گريه نكنيد, براى مظلوميت آقا ابا عبدالله بگريد . از خواهرم مى خواهم كه زينب گونه باشد و از خداوند هم مى خواهم كه به آن هم صبر عنايت بفرمايد . از كليه فاميلها و آشنايان حلالى به جاى من بخواهيد و همسايگان هم و از خانواده رستگارى و غيره هم حلاليت بخواهيد . برادر عزيزم حسين براي شما هم از خداوند بزرگ صبر مى خواهم و از تو مى خواهم كه يار انقلاب واسلام باشي.
خدايا خدايا تا انقلاب مهدى حتى كنار مهدى خمينى را نگهدار على چيت سازيان
مقدارى پول كه از من مى خواهند
دو سال نماز بدهكارهستم و2ماه باضافه نزديك 4ماه و 1روز هم نتوانستم روزه بگيرم به دليل مريضى كه داشتم اين ها هم حل شود .
سه هزار تومان هم حق مظالم بدهيد .

همسر عزيزم :
از اينكه مدت آشنايى ما كم بود و بيشتر آن را من در منطقه بودم از شما معذرت مى خواهم ولى از اين خوشحال هستم كه من هم ادعاى تكليف و رضايت خداوند را كه بود انجام دادم . اگر در اين زمان هر كس در زندگيش از روى مال دنيا و زندگى شيرينى بدون درد سرو لذتهاى دنيوى‌پل پيروزى زد و خود را در جهاد اصغر رساند عاقبت به خير خواهد شد .
از شما مى خواهم كه بعد از من همچون زينب محكم و استوار باشيد, اگر خداوند به من فرزندى داد در بزرگ كردن آن سعى و تلاش داشته باش و در تربيت آن جدى باش, اگر خداوند به من دختر داد آن را يك مسلمان واقعى و اسلام شناسى خوب بزرگ كن و اگر پسر داد آن را جورى بزرگ كنيد كه نان را از راه حلال به دست بياورد . به مستضعفان كمك كند و از بچگى آن را عاشق ابا عبدالله كن و تربت آن را دهان آن بگذار و آن را چون مولايمان حسين آزاد مرد بزرگ كن و به او بگو كه هيچ وقت جلوى زورگويان دنيا سر خم نكن و خداوند را براى رضاى آن عباد ت كن .
به فرمانده عزيزم
از برادر همدانى و برادر كيانى و برادر شادمانى كه به عنوان فرمانده من بودند اگر در كار كم كارى كردم اميدوارم كه مرا حلال كنيد و اگر از من بدى ديديد اميدوارم كه آن را هم حلال كنيد .
پدر عزيزم از مهمانانى كه به منزل ما مى آيند براى تسليت گفتن به خصوص برادران اطلاعات خوب قدر دانى نما . والسلام علي چيت سازيان







خاطرات

منصوره الطافي ,مادر:
توي مجلس روضه خوني آقا امام علي نذر کرده بودم که اگه تو راهم پسر باشه، اسمشو بذارم علي. بعد از اينکه به دنيا آمد، تقويم سيزده رجب روز تولد آقا رو نشون مي داد.
چشام پر از اشک شد. دستام رو گرفتم رو به آسمان گفتم: خدايا، به حکمتت شکر!

ناصر چيت ساز, پدر :
اجاق کور بودم. همه مي دانستند که پسر سوميه؛ اما فک و فاميل ها جوري خوشحالي کردند که انگار فقط اين يکي را دارم.
همه قصه نذر و نياز را مي دانستند و از همزماني روز تولد او با آقا در مونده بودند.
اذان و اقامه شو که گفتند، يک صدا گفتند: صل علي محمد، نوکر مولا آمد.

مادرش و قوم و خويشاي خودم همه نظر داشتند که اسمش بشه محمد علي!
مي گفتند حالا که اسم مبارک محمد رو اول اسم دو تا پسر بزرگتر کردي، اسم اين يکي رو هم با محمد زينت بده که بشه؛ محمد صادق، محمد امير و محمد علي.
داشتم مي رفتم اداره ثبت احوال، اما با خودم کلنجار مي رفتم، انگار داشتم با آقا رسول الله حرف مي زدم و اذن مي گرفتم که: آقا اجازه بده اين نوکرت که روز تولد آقا علي (ع) به دنيا آمده علي تنها باشه؛ فقط علي!
وقتي هم که مامور ثبت احوال پرسيد اسمش رو توي شناسنامه چي بنويسم، آن قدر با خودم اين حرف و تکرار کرده بودم که گفتم علي تنها.

زهرا پناهي ,همسرشهيد؛ به نقل از مادر شهيد:
قلاب آهني را انداخت روي يخ و کشيد. اولين قالب يخ را از دهانه تانکر روانه آب کرد. يک نفر از توي صف جماعت معترض شد که: از کله سحر تا حالا ايستادم برا دو قالب يخ، مگه نوبتي نيست؟!
علي گفت: اول نوبت گلوي تشنه پسر فاطمه (س)، بعد نوبت بقيه.
با صاحب کارخانه يخ شرط کرده بود که شاگردي مي کنه، خيلي هم دنبال مزد نيست اما اول يخ تانکر نذري رو مي ده، بعد بقيه رو. خودش هم با خط نه چندان خوبش روي تانکر نوشته بود، سلام به گلوي تشنه حسين (ع)

علي شادماني:
با هوش، زبل، جسور، ماجرا جو، نترس، نا آرام، همه اين صفات از يک بچه ده ساله، يک آدمي ساخته بود که فاميل بهش مي گفتند علي سرهنگ!
در سالهاي حکومت طاغوت؛ سرهنگ در باور عمومي مردم؛ يعني آخر شجاعت.

مادر شهيد:
نو روز رسيد و باباش يک جفت کفش نو براش خريد. روز دوم فروردين قرار شد بريم ديد و بازديد. تا خانواده شال و کلاه کنند؛ علي غيبش زد.
دم در نيم ساعتي معطلش مونديم تا رسيد.
همه مات و مبهوت به پاهاش نگاه کرديم. يه جفت دمپايي کهنه انداخته بود دم پاش و خوشحال تر از نيم ساعت قبل بود.
بهش گفتم پس کفش هات؟!
گفت: بچه سرايدار مدرسه کفش نداشت. زمستان رو با اين دمپايي گذراند. منم کفشمو ...
اون روزا علي دوازده سالش بود.

يه معلم ديني داشتيم؛ يه آدم مودب و نجيب و يه معلم تاريخ که نقطه مقابل او بود؛ از آن ساواکي هاي بي پدر و مادر با شکم قلمبه و کروات قرمزش.
يه همکلاسي نخراشيده هم داشتيم که آدم اون ساواکي بد مست بود و هم پياله او. بچه ها به او مي گفتند ضيغم سبيل! البته پشت سرش؛ که پيش روش کسي جرات نطق کشيدن نداشت. بوي گند عرق و بد مستي او حال همه را بهم مي زد. يک کارد دسته چوبي رو با يه دستمال ابريشمي بسته بود به دستش. سر کلاس معلم ديني بدمستيش گل کرد البته با انتريک همان معلم تاريخ.
آمد جلوي ميز و با کارد کوبيد روي ميز چوبي جلويي و با چشم هاي دريده به معلم ديني گفت: بگو خدا و پيغمبر ...
علي ته کلاس بود، ديد ضيغم داره فحاشي مي کنه و کفر مي گه، رگ غيرتش جوشيد. خيلي از بي ادبي ضيغم و نجابت و سکوت معلم ديني جري شدند، اما علي با اون قد و قامت کوچک که تا کمر ضيغم سيبيل مي رسيد از ته کلاس پا گذاشت روي ميز و صندلي ها و به ميز اول نرسيده بود که خودشو مثل يک گلوله پرتاب کرد.
ضيغم نشسته بود و علي با شيرجه با سر کوبيد توي صورت او.
دماغ ضيغم و سر علي شد، خون!

کريم مطهري:
بايد از اين مدرسه بره
کلاس سوم راهنمايي، زبان خارجي اي که بايد ياد مي گرفتيم زبان فرانسه بود. يه خانم معلم آورده بودند، از فرانسه. فارسي هم درست و حسابي بلد نبود.
خيلي بد لباس مي پوشيد؛ انگار نه انگار توي يه مدرسه پسرانه ايراني داره درس ميده.
يه عده خوش به حالشان بود، اما علي بيشتر از اينکه فرانسه ياد بگيره، دنبال دک کردن خانم معلم بود.
به هر بهانه اي با خانم بحث مي کرد اما هيچکدام حرف هم رو نمي فهميدند. علي هم همين رو مي خواست. يه روز رفت سر وقت مدير مدرسه و محکم گفت: اين خانم بايد از اين مدرسه بره!
اون سالها و اين حرفا، دل شير مي خواست.

علي مساواتي:
سر و صداي مردمي که تظاهرات مي کردند، از خيابان تا ته کلاس مي آمد: هفده شهريور روز ننگ شاه. هفده شهريور افتخار ما. معلماي ساواکي و وابسته به شاه هم وايستاده بودند دم در مدرسه تا بچه ها از مدرسه نرن تو خيابون. بچه هاي توي کلاس هم شده بودند يه کپه باروت و فقط يکي رو مي خواست که جسارت کنه يه کبريت بکشه به اونا.
علي ضعيف و لاغر که قد و قامتش از بقيه شاگرداي کلاس کوچکتر بود، اين جسارتو کرد و گفت:
بچه ها اين شير پاکتي ها که بهتون دادند، ترشيده! و خودش رفت دم پنجره از بالا خاليش کرد پايين.
بچه ها همه متوجه شده بودند، چکار کنند. يکي يکي رفتند دم پنجره و شير باران شروع شد.
خبر به کلاس بغل چطوري رسيد، معلوم نبود اما کف حياط مدرسه رو پر از شير کردند و با پا کوبيدند روي پاکت هاي سه گوش خالي شده.
توي اين هير و وير چند نفر هيجاني شدند و زدند شيشه هاي مدرسه رو شکستند، علي ايستاد مقابلشون:
اين شيشه ها مال مردمه، نه شاه! فردا که انقلاب پيروز بشه، مي شه بيت المال مسلمونا.

سعيد چيت ساز , پسر عموي شهيد:
پنهاني گفت: بايد مجسمه کلب کبير را بکشيم پايين.
در گوشي گفتم: مث اينکه مغزت بوي پياز داغ مي ده!
گفت: نه! جدي ام. با هم مي ريم، شبونه مي کشيمش پايين!
يه جوري مي گفت مي کشيمش پايين انگار به جاي مجسمه مي خواد يه قلوه سنگ رو از روي يه ارتفاع بلند سه متري هل بده پايين.
شب بود. حدس زدم که چشم تا چشم ما رو ديدند و الانه خبر مي دن به آژانا. دل دل مي کردم که بابا اين بد مصب پيچ شده به بتون، بزار بريم.
اما اون بي خيال همه چيز افتاده بود به جان بي جان جسم برنزي، هي هل مي داد.
دست آخر يه حواله کرد به مجسمه.
ول کن معامله نبود. وقتي که يه جماعتي از دور ما دو نوجوان را که زير مجسمه سه متري رضا شاه نشسته بوديم، ديدند، پريدم رو آسفالت خيابان و داد زدم دلا مصب بجنب. پليسا دارن مي يان!
يکباره چند صداي تير آمد و از قضا يکيشون که با هدف کله علي شليک شده بود، خورد به مجسمه. اون وقت بود که علي تيز و فرز پريد پايين و بدو. اون روزا شانزده سالش بود.

سعيد چيت ساز:
از مدرسه راهنمايي زديم بيرون، کيف و کتاب را انداختيم يه طرف و افتاديم توي باغچه مشدي، سبزي فروش محل علي آقا که سالها شاگردي مشدي را کرده باشد، دور از چشم مشدي رفت سر وقت فيجيل ها و يه دست از خاک کشيد بيرون و با گوشه شلوارش پاک کرد و نصفش رو داد به من و هر دو نشستيم و شروع کرديم به خوردن.
توي ديدگاه باغکوه نشسته بوديم. عراقيا گراي ما را گرفته بودند و يه ريز آتش مي ريختند.
يه باره گفت: سعيد!
اولش فکر کردم ترکشي، چيزي بهش خورده اينجوري گفت سعيد.
گفتم چي شده؟!
گفت: يادته قبل از انقلاب، شش سال پيش، از مدرسه رفتيم باغچه سبزي مشدي.
گفتم، آره آره چطور مگه؟
گفت: همين الان برو همدان، اون پيرمرد را پيدا کن و حلالي بخواه يا پول فيجيل رو بده.
به هزار و يک بدبختي، مشدي را پيدا کردم. پشتش کماني و نصف شده بود. قصه دزدي باغچه رو که گفتم، خنديد و گفت :خوش حلالتان!

ناصر احمديان:
با پسر عمويش سعيد کنار خيابان بساط زدند؛ بساط آق بانو فروشي. سعيد صدايش را مي انداخت ته گلويش و داد مي زد: ارزاني آورديم، بيا ببر، حراج! و آق بانو ها را در مقابل صورتش، رنگ به رنگ باز مي کرد و مي انداخت کف بساط.
داد و هوار سعيد که مشتري ها رو مي آورد در بساط ، علي خجالت زده صورتش سرخ مي شد و مي ايستاد کنار؛ انگار اونم خريداره!
سر هفته گفت: من آدم اين کار نيستم. مي رم يه کار که توش داد و هوار نباشه!

پدرشهيد:
از يه پنجره تنگ پريد داخل اتاق. همه چيز نشان مي داد که اينجا اتاق شکنجه نيروهاي انقلابي است.
ساواکي ها توي اتاق بغلي بودند، اما اين براي علي مهم نبود. مهم اين بود که دست خالي بر نگرده. چپ و راست را بر انداز کرد. يه صدايي مي آمد؛ همزمان چشمش به کلت کمري افتاد. به مقصودش رسيده بود. کلت رو برداشت و از داخل پنجره برگشت که ساواکي ها صداي باز و بسته شدن پنجره رو شنيدند. دستشان به علي نرسيد، اما اگر هم مي رسيد باورشان نمي شد که از يه نوجوان چهارده ساله رو دستي خورده باشند!

کريم محمدي:
سه نفر بوديم، سه يار و سه همکلاس. شلوغ و سر به هوا و هر کدام با يه اسم و لقب؛ بيژن سياه و کريم بلند و علي بوره. تا آب و هوا پس مي شد و معلم دير مي کرد، جيم مي شديم و از مدرسه مي زديم بيرون.
سر ظهر بود و زنگ آخر. دل صاحب مرده بيژن سياه هم قار و قور مي کرد. آخرش کلافه گفت: مرديم از گرسنگي! علي و من هم از خدا خواسته گفتيم: آره والله! بريم يه چيزي بخوريم.
بيژن گفت: هر چي داريم، بريزيم رو هم. ته جيبامونا ريختيم روي هم شد شانزده تومان.
يعني اندازه يک کيلو شيريني تر که توي ويترين شيريني فروشي مقابل مدرسه براش ضعف کرده بوديم.
بيژن شيريني تر را گرفت، دويد آن طرف خيابون و مثل قحطي زده ها شروع کرد دو لپه خوردن. تا من و علي بهش برسيم، نيم کيلو از شيرني ها رو خورده بود. خواستيم تلافي کنيم، ديديم آشيخ تندرو همون پيرمرد نيمچه ديوونه داره مياد؛ مثل هميشه علي تند و سريع رفت بيخ گوشش گفت: آشيخ اون پسر سياهه که داره شيريني مي خورده، يه فحش خيلي بد بهت داد. آشيخ هم نپرسيد چرا و چطور، نامردي نکرد و رفت يه سيلي زد به سر کچل بيژن سياه. ما هم هرهر خنديديم.
روزگار گذشت. انقلاب شد و جنگ.
علي گردان آموزشي را آورده بود تو شهر، داشت رژه مي مي برد. مثل هميشه هم موشو کوتاه کرده بود. با ضرباهنگ صداي او پوتين ها زمين مي خورد. شش سال گذشته بود. از بيژن خبري نبود، اما من بودم و علي. از قضا اون شيخ تندرو که نمي دانم پس از اين همه سال از کجا پيداش شد، علي را شناخت. علي هم او را شناخت اما روي خودش نياورد. جدي ادامه داد.
انگار در حافظه تاريخي آشيخ اون روز شيريني خوردن بيژن و شيطنت علي مثل لوح ثبت شده بود. آمد جلو، سر کچل علي بود و شتلق شيخ و خنده من!

علي شادماني:
هنوز عراق جنگ رو شروع نکرده بود و ما يکسال قبل از جنگ با کومله و دموکرات توي کردستان درگير بوديم. از مهاباد برگشتم همدان تا نيروي تازه نفس ببرم.
خيلي نيروي بسيجي نبود، هر چي بود کادر بود؛ کادر سپاه.
آموزش هم با ارتشي ها بود. آمدم پادگان آموزشي، ديدم يک نوجوان داره به بقيه آموزش مي ده. مي شناختمش يه نسبت فاميلي با هم داشتيم. به فرزي و چالاکي معروف بود، اما توي کسوت مربي آموزشي، با پانزده سال سن باور کردني نبود. تمام نيروهاي آموزشي از خودش بزرگتر بودند؛ هم به سن و سال، هم به جثه. اونا رو از داخل کانال رد مي کرد، از توي حلقه آتيش عبور مي داد، از بالاي منبع آب مي پراند پايين و ..
هر کاري را هم اول خودش انجام مي داد، بعد از بقيه مي خواست. حتم داشتم که خودش هيچ آموزشي نديده بود. مربي او جساتش بود!

براي شناسايي خانه هاي تيمي منافقين در شهر، دو گروه تشکيل داديم. يک گروه عمليات و يک گروه اطلاعات. علي توي گروه اطلاعات کار مي کرد.
يه روز گفت: دو نفر آدم مشکوک رو رديابي کردم.
پرسيدم: از کجا بهشون مشکوک شدي.
گفت: هر دو نفر پيراهن اسپورت مي پوشن. عينک دودي هم مي زنن.
خند ام گرفت، گفتم: اين که دليل نيست!
گفت: اما يه علامت مي تونه باشه.
دو هفته بعد، هر دو نفري که علي مي گفت، توي يک درگيري مسلحانه گير افتادند.

ناصر احمديان:
شده بود مربي آموزشي پادگان، اما چه پادگاني، يه پادگان لخت و عور که فقط اسمش پادگان بود. نه ديوار؛ نه برق، هيچي، هيچي!
گفت: بچه ها به نظر شما اشکال داره برق پادگان رو از پارک بغلي تأمين کنيم، ما هم يه مشت آدم ماجرا جو مثل خود علي گفتيم: نه ثواب هم داره.
گفت: فقط شما سه نفر نگهباني پارک رو سرگرم کنيد. خودش و يکي ديگر، توي روز روشن افتادند به جان تيرهاي برق، وسايل مورد نيازشون رو در آوردند او نجوري که آدم ياد اون بيت سعدي مي افتاد که؛ اگر زباغ رعيت ملک خورد سيبي...
آخه کسي باور نمي کرد علي توي يک ربع يه پايه برق ستون و کابل و همه چيزش رو کنده بود، داشت مي برد. آره از اين کارا هم مي کرديم.

حسين همداني:
آموزشي ها رو برده بود روي يه ساختمان بلند، گفته بود: بپريد پايين!
اول خودش پريده بود. چند نفر پشت سرش با اکراه پريده بودند که پاهاشون ناقص شده بود. بقيه هم نپريده بودند.
آمدم ديدم ازش شاکي اند. کشيدمش يه گوشه و گفتم: اينا رو بهت نداديم که بکشي، داديم آموزش بدي! خيلي جدي گفت: جبهه آدم جسور مي خواد. اگه توي آموزش بمونه؛ توي عمليات کم مي آره. شما بسپارشون به من.
دفعه بعد که آمدم سر کشي، ديدم با همه شون رفيق شده. اونا هم دارن سبقت مي گيرند. براي پريدن.

احمد صابري:
پاش يه جا بند نمي شد. از اين روستا به اون روستا تيم آموزش رو مي برد و به اهالي آموزش اسلحه شناسي مي داد؛ مي گفت: تاکتيک درس مي داد. همه کاره بود اما بيشتر با روستايي ها کار رزمي مي کرد؛ کونگ فو، لانچيکو و پرتاب کارد و از اين جور چيزا.
توي روستاي حسن قشلاق کار و بار علي آقا سکه شده بود. همه شده بودند، رزمي کار!
يه روز علي قبل از شروع کلاس به يه جواني روستايي گفت: تا حالا چي ياد گرفتي؟
اون جواب داد اون قدر خوب ياد گرفتيم که با حسن ديروز سر بند آب با بيل همديگه رو کشتيم.

نصف شب بر پا زديم. سر فشنگ ها رو هم در آورديم و براي ترساندن نيروهاي آموزشي، تير هوايي زديم. طوري که شيشه هاي آسايشگاه ريخت زمين. انگار چوب کرده بوديم، توي لانه زنبور.
هر کسي به يه طرفي دويد و بي لباس يکي با زير پيرهن و يکي با شورت و ...
علي هم مثل مير غضب با يک تفنگ ژ- 3 دم در خروجي وايستاده بود و هر کي کي خواست خارج بشه، يه تير هوايي بالاي سرش مي زد.
توي اين بلبشو يه نفر به ترکي داد مي زد:
من ايسترم گئدم کنده.
سر و صداي بيچاره بي دليل نبود. آخه علي ناقلا يه چاشني انداخته بود توي جيب شلوارش!
من مي خوام برم دهات!

کريم مطهري:
بالاخره گيرش انداختند. خيلي نقشه براش داشتند. کلي جاسوسي کرده بودند که توي شلوغي خيابان بوعلي رو يه گوشه گيرش بندازن.
چشم علي که به قيافه هاي مشکوک منافقان خورد، شصتش خبردار شد اما خيلي دير شده بوده، دوازده نفري ريختن رو سرش و شروع کردن به حواله کردن مشت و لگد به فک و صورت او.
يه جماعت از مردم هم فقط نگاهشان مي کردند. البته همه مي دانستند قضيه، دعواي شخصي نيست.
قيافه منافقين و حرکاتشون توي خيابون بوعلي تابلو بود.
از بالاي خيابان تا نزديک ميدان زدندش. از دماغ و سرش خون شر شر مي ريخت رو لباسش. کسي فکر نمي کرد از زير اون همه مشت و لگد زنده در بياد، ولي اومد.
ديد يه وانت داره مي ره، مثل تير پريد عقب وانت، يه منافق که انگار سر کردشون بود، داد کشيد: نذاريد زنده در بره!
منافق ديگه اي دستش به هيچ چيز نرسيد و فقط از يه هندونه لب خيابون يه هندوانه گرد و قلمبه ور داشت و دويد و کوبيد وسط سر علي، علي ولو شد کف وانت و همين طور که گل هندوانه را مي خورد با خنده گفت: چند نفر به يه هندوانه

رضا محمد زاده:
علي آقا از حلقه هاي لاستيک يک تونل درست کرده بود که بعد از عبور، بايد از دل سيم خاردار حلقوي مي گذشتي. آخرين بسيجي که از سر آخرين حلقه لاستيکي بيرون آمد، علي با چشماش نيروي آموزشي رو مرور کرد. يکي کم بود هيچ کس نفهميد که اون از کجا حس کرد که از دل صد تا حلقه لاستيک بي حرکت، اون نيروي جامونده کجاي تونل لاستيکه! رفت يه حلقه را بيرون کشيد که راست سر پيرمرد بود.
بيچاره از دم و گرما توي تونل داشت، خفه مي شد.
آب که سر و روش پاشيدن، گفت: من اولدوم!
علي سطل آب را ريخت روش؛ زنده شد.
بسيجي ها ريسه مي ريختند از خنده!
من مردم!

علي شادماني :
جنگ هنوز يک ساله نشده بود که رفتيم مهران؛ چهار گردان را سازماندهي کرديم.
علي رو گذاشتم مسئول اطلاعات عمليات منطقه.
پذيرش اش براي همه سخت بود. اولين بارش بود که مي آمد، جبهه. توي کارهاي آموزشي ازش خوشم آمده بود. دلم قرص بود که علي همونه که مي خوام.
از کنجان چم تا کوه گچي مهران رو رفت شناسايي؛ هشت کيلومتر رفت و هشت کيلومتر برگشت. سراسيمه و هيجان زده آمد پيش من براي گزارش. حدس زدم که بايد راه کارهاي خوبي پيدا کرده باشه که اين جوري سر شوقه، اما يه چيزي گفت که هيچ کس فکرشو هم نمي کرد: برادر شادماني، از کنجان چم تا کوه گچي، خاليه! خط رو ببر جلو همون مسير. خط رو 8 کيلومتر برديم جلو تا روي کوه گچي.
اين اولين شناسايي علي توي جنگ بود.

از بس ازش بدمان مي آمد، بهش مي گفتيم تپه منافق! سرخ بود و کنده؛ هر طرف که مي رفتيم روي ما ديد داشت. آزاد کردن منطقه عمومي مهران بدون تسلط بر آن محال بود.
علي و شير محمد و بقيه چند بار رفتند و آمدند. دور تپه پر از موانع، کانال و ميدان مين بود. دي ماه سال 60 بود که علي گفت: همه راه کارها براي گرفتن تپه منافق قفل شده!
شب عمليات يه برادري به اسم عظيم با بچه هاي تخريب مسير مين ها رو با اژ در بنگال باز کردند و سريع گردان ها رفتند روي هدف.
از همون مسير که علي گفته بود.

علي شادمان:
گفته بود: اسمم شير محمده، اهل افغانستانيم. اسير عراقيا بوديم، از دستشون فرار کردم. منطقه مهران رو خوب مي شناسم.
علي باهاش گرم گرفت. اطلاعات شير محمد و جسارت علي شد مبناي اولين شناسايي ما توي تپه منافق.
شير محمد همون جا شهيد و علي شد مسئول اطلاعات عمليات جبهه مهران.

سعيد چيت ساز:
دمدماي غروب يک مرد کرد با زن و بچه اش مانده بودند وسط يه کوره راه. من و علي هم با تويوتا داشتيم از منطقه برمي گشتيم به شهر.
چشمش به يه قيافه لرزان زن و بچه کرد افتاد، زد رو ترمز و رفت طرف اونا.
پرسيد: کجا مي رين؟
مرد کرد گفت: کرمانشاه
رانندگي بلدي؟
کرد با تعجب گفت: بله! علي دم گوشم گفت: سعيد بريم عقب.
مرد کرد و زن و بچه اش نشستند جلو و ما هم عقب تويوتا، توي سرماي زمستان!
باد و سرما مي پيچيد توي عقب تويوتا؛ هر دو تا مون مچاله شده بوديم.
لجم گرفت و گفتم: آخه اين آدم رو مي شناسي که اين جور بهش اعتماد کردي؟
آن هم مثل من مي لرزيد، اما توي تاريکي خنده اش را پنهان نکرد و گفت:
آره مي شناسمش، اينا دو سه نفر از اون کوخ نشيناني هستند که امام فرمود به تمام کاخ نشينان شرف دارن. تمام سختي هاي ما توي جبهه به خاطر اين هاست!

عليرضا رضايي مفرد:
آمد پيش من و گفت: فلاني، لباس من شپش زده چکار کنم.
گفتم: از تو چه پنهان، لباس من هم زده، نمي دونم چکار کنم؟
گفت: حداقل بريم به مسئول گردان بگيم.
دور از چشم بقيه رفتيم سراغ فرمانده گروهان.
او هم آهسته گفت: راستش لباس من هم زده!
چاره اي نبود، بايد مي رفتيم پيش جانشين گردان علي آقا
او هم گفت: صداش رو در نياريد که حدس مي زنم لباس من هم ...
آب ها از آسياب افتاد. جبهه يه کم آرام شد. بچه ها رو خط کرد و برد به سمت رودخانه سومار. بعد از 26 روز همه با لباس و بي لباس ريختيم توي آب.

مهدي بادامي :
اهل سخنراني و تريبون و اين جور چيزا نبود، اما اگر حرف مي زد حرفش ساده بود و صميمي و بدجوري به دل مي نشست.
گروهانش را به خط کرده بود و به همه قبل از حرکت براي گرفتن شهر مندلي عراق گفته بود: هر کدوم از شما يه خشاب تير داريد و سي خشاب الله اکبر.
يه بچه روستايي ساده گفته بود: يعني چه؟!
علي هم جواب داده بود: دو تا معني ميده؛ يکي اينکه فشنگاتون خيلي کمه، بي حساب تير نزنين. معني دومش هم اينه که اگر با ذکر و توکل نباشين، خيلي کم مي آرين.
بچه روستايي به يکي گفته بود: اين پاسدار از آخوند دهات ما با سوادتره!

عليرضا رضايي مفرد:
عراقي ها يه تيپ کماندويي رو آرايش کرده بودند براي باز پس گيري مندلي، بچه ها دل دل مي کردند که خارج شن از شهر. حاج همت هم گفته بود که يه گروهان تامين بمونند و بقيه نيروها کم کم بيان عقب.
علي گروهان رو سه دسته کرد. به يه دسته گفت يه خط مقابل شهر بزنيد، به يه دسته گفت بريد از توي خونه ها چند گالن نفت بيارين، به چيز ديگر هم دست نزنيد، فقط نفت! به يه دسته گفت عکس هاي امام رو که از قبل آماده کردين، بزنين توي شهر.
تيپ کماندويي وارد شهر شده بود. گروهان علي از شهر زده بودند بيرون اما تا خط خودي چهار کيلومتر بايد زير آتش عراقيها مي دويدند. آنجا بود که ابتکار علي به داد همه رسيد، نفت رو ريختند روي نخل هاي حاشيه شهر و يه ديوار آتشي از نخل هايي که گر گرفته بودند، درست شد.
علي هم با پاي تير خورده افتاد جلو ستون نيروهايش و برگشت.

عليرضا رضايي مفرد :
برگشت پشت جبهه و پرسيد: چند تا شهيد داديم؟
نعمت ملکي پکر و ناراحت دو تا نوجوان شهيد رو نشون داد که کم سن و سالترين نيروهاي گردان بودند. گذاشته بودندشان رو برانکارد براي تخليه به عقب. خواست که بگويد بچه مستضعفا و پابرهنه، پدر يکي شون رفتگري مي کنه، باباي اون يکي هم حماله!
نعمت از وضعيت مالي باباي اونا مي گفت و علي زل زده بود به پيکر خونين شان.
اشک توي چشماش حلقه زد و بغضش ترکيد.

احمد صابري :
آمده بود که آمريکايي ها، با کمک رادارهاي پرنده، تمام حرکات زميني ما رو به عراق گزارش مي کنند. تدبير قرارگاه اين بود که تو سه يا چهار منطقه، کاميون چراغ روشن روشن برند و برگردند؛ يعني که نيروها رو جابجا مي کنن!
علي آقا هم بچه هاي اطلاعات رو چند گروه کرده بود و مي فرستاد شناسايي توي همان سه تا منطقه. از شط هور تا شلمچه و لب اروند ، همه جا شده بود منطقه شناسايي.
او خودش مي دونست کدوم منطقه برا رد گم کردن و گول زدن آواکس هاست و کدوم منطقه اصلي هست، اما لام تا کام چيزي نمي گفت.
ما که باهاش خودي تر بوديم، سر به سرش مي گذاشتيم که بفهميم عمليان اصلي کجاست؟
جواب داد: عمليات اصلي يه جايي به اسم سرزمين تکليف، يه راه کارش توي هور يه راهکارش لب اروند و يه کارش توي شلمچه.

حسين توکلي:
گفتم: جبهه که جاي اين جور آدما نيست!
گفت: سفره کرم خدا براي همه بازه
گفتم: اوني که قفل بر بود، نمي تونه ..
حرفم رو برديد:
اينا آدماي با جربزه اي هستند، راه خرج کردنش رو بلد نبودند! جبهه جاشه!
وقتي که شناسايي اروند براي کربلاي چهار شروع شد، يه راه کار کليدي رو داد به يکي از آدما که ما به رمز بهش مي گفتيم دانشجو.
نصف شب ها که تن يخ زده اش رو از آب بيرون مي کشيد و مي نشست کنار علي آقا و مسير را از ساحل خودي تا زير پاي عراقيا روي نقشه نشان مي داد، يواشکي مي رفت بيرون سنگر و يه چفيه مي انداخت رو صورتش و نماز شب مي خواند.
شب عمليات کربلاي چهار از اون مسير که اون شناسايي کرده بود؛ چند گروهان غواص زدند به خط پدافندي عراقيا. راه کار او يکي از مسير هاي موفق غواص هاي کربلاي چهار بود. غواص ها تا دم کانال عراقيها برد و خودش ماند.
فرداي عمليات علي آقا به ساحل عراق دوربين کشيد، چشم از جنازه او که ميان موانع خورشيدي بالا و پايين مي شد، بر نمي داشت.

محمد قره باغي:
چشمان منتظرش را از دوربين لب ساحل برداشت.
همين که اولين غواصش تن به آب سرد اروند داد، گفت: بچه ها را با زيارت عاشورا بدرقه کنيد.
اولين تيم شناسايي غواص سرتاسر جزيره ام الرصاص را شناسايي کرده بودند و منتظر بودند که او از سجده زيارت عاشورا سر بر دارد، اما او همچنان سر به سجده، شانه هايش تکان مي خورد.
الهم لک الحمد حمد الشاکرين....

گفت: اهل سخنراني و اين جور چيزا نيستم. اصرار مي کردند يه چيزي بگو.
گفت: اگر بنا بود آمريکا را سجده کنيم، انقلااب نمي کرديم. ما بنده خدا هستيم و فقط براي او سجده مي کنيم. سر حرفمان هم ايستاده ايم. اگر تمام دنيا ما را محاصره نظامي و تسليحاتي کنند، باکي نيست. سلاح ما ايمان ماست. ايمان بچه هاست که توي خليج فارس با ناوهاي غول پيکر مي جنگيد.
حاضريم که تمام سختي ها را قبول کنيم، فقط يک لحظه قلب امام عزيزمان شاد شود. همين!

محمود نوري :
نصف شب لب ساحل نشسته بود؛ مثل هميشه منتظر تيم هاي شناسايي.
تازه از آب بيرون آمده بودم. خواستم گزارش بدم که گفت: آقاي نوري براي آقاي مفرد مشکلي پيش آمده؟
گفتم: نه! مشکلي نبود، با هم رفتيم. اونا هم دارن ميان.
گفت: برو يه خبر بيار، يه خبر درست
رفتم از لب ساحل يه دوربين کشيدم. حدس زدم که آخر کارشونه و دارن بر مي گردند.
برگشتم و گفتم: خبري نبود. ان شا الله که مشکلي ندارند.
گفت: قبول نمي کنم، دوباره برو.
رفتم و دوباره همان نتيجه و همان گزارش.
نگراني توي صورت علي آقا موج مي زد. او لب آب بود و من با تيم مفرد داخل آب. اگر خبر نگران کننده اي بود، اول بايد من مطلع شوم.
براي بار سوم گفت: برو خوب نگاه کن، براي تيم آقا مفرد يه اتفاقي افتاده.
بار سوم لب ساحل نرسيده بودم يه غواص از آب بالا آمد. از بچه هاي آقا مفرد بود؛ داشت پرت و پلا مي گفت. جلو دهنش رو گرفتم.
هوار مي زد که: همين الان نيروها رو بيندازيد پشت سر من بريم عمليات کنيم، موجي شده بود.
اين را علي آقا چگونه فهميده بود! حتما با رد ياب دلش!

عليرضا رضايي مفرد:
مثل پدري که چشم انتظار بچه هاشه؛ چشم دوخته بود به آب تا غواصي اطلاعات برگرده.
تشخيص غواصي که با لباس سياه از آب لاجوردي اروند توي دل شب از آب بيرون مي آمد، خيلي سخت بود اما علي آقا انگار با دلش رد بچه هاش رو مي گرفت. غواص غلام جوادي بود؛ از لب باتلاق هاي ساحل خودي خودشو کشاند تا خاکريز لب آب همون جا که علي منتظرش بود از سرما دندانهايش به هم مي خورد. يک کيلومتر آب رو فين زده و رفته بود تا دم ساحل جزيره عراقي ام الرصاص رو شناسايي کرده بود. چشمش که به علي آقا افتاد با صداي لرزان گفت: به خدا قسم که اگه بازم بگي برو، تا ام الرصاص مي رم. اگه ده بارم بگي برو مي رم. فقط تو راضي باش!
علي آقا صورت يخ زده غواص رو بوسيد.

حسين توکلي :
آمده بود شهر، هواي گود زورخانه را کرد. شد مياندار. با ضرب آهنگ پا و دست او همه ميل گرفتند.
يکي از اون جماعت که وصف علي را شنيده بود اما تا آن روز نديده بودش، پا پيش گذاشت:
مي خوام بيام جبهه.
قدمت رو چشم چکار بلدي؟
باز سرش را پايين انداخت، علي هم سکوت کرد.
هر جا کار گره مي خورد و يه مايه جسارت بيشتر مي طلبيد، علي اونو مي فرستاد. تو مجنون مجروح شد اما خم به ابرو نياورد.
شب عمليات کربلاي چهار، شد سر ستون غواص هايي که بايد خط ام الرصاص را مي شکستند.
حال و هواي او گفت که برگشتني نيست.
دم صبح که غواص ها از لاي سيم خاردار رد مي شدند، جسم بي جانش با امواج بالا و پايين مي شد.

محمد خادم:
تا سنگر لب آب، چشم از من و طاهري برنمي داشت؛ مثل اينکه مي خواست بچه هاش رو به من بسپاره! زير لب ذکر مي گفت و دعا مي خواند.
داخل اروند شديم. شروع کرديم به ساحل کشي. نصف شب بود و تاريکي مطلق و آب يخ اروند و اولين گشت و ما هم بي تجربه، زمان را خوب محاسبه نکرده بوديم. تا لب ساحل دم خط عراقيها رفتيم و برگشتيم. به شوق دادن خبر از وضعيت سنگر و موانع دشمن فين مي زديم. هوا داشت روشن مي شد که رسيديم به ساحل خودي.
علي آقا تک و تنها منتظر بود، از چشماش پيدا بود که از سر شب تا دم صبح نخوابيده، چشم انتظار نشسته بود لب آب.

محمد دادگر:
از اون آدمهاي پر توقع بود.
يا جبهه را نشناخته بود يا خودش رو!
پيله کرده بود به فرمانده گردانش حاج ستار که ما رو آوردي اينجا، نه اتاقي، نه جاي خوابي! علي هم اون جا بود، خنديد و گفت: تا چند ساعت ديگر آسمان لحاف شما و زمين تشک. ساعت 11 شب که شد.
خواب از کله او و بقيه پريد. کربلاي 4 شروع شد.

محمود نوري :
يک نوجوان بسيجي اهل حال آمد توي اطلاعات. بي تجربه بود اما سينه اش دريايي از معارف بود، با همان سن کم!
علي آقا فرستادش پيش من. منم گفتم بمان لب آب، جزر و مد بگير. توي شناسايي با تيم هاي بعدي مي برمت.
گفت: اگه اجازه بدين، از اولين گشت مي خوام با شما بيام.
گفتم: اگه منم اجازه بدم، يقين دارم که علي آقا صداش در مي ياد!
بالاخره از علي آقا کسب تکليف کردم. گفت ببرش!
باورم نمي شد که علي آقا به يه آدم بي تجربه اينجا ميدان بده. فقط احتياط کردم و چيزي نگفتم. يه حس دروني به من گفت که علي آقا با همان رابطه عرفاني که با آدما داره يه چيزي مي دونه که من نمي دونم. مثل ماهي شده بود توي آب اروند. نه سرما سرش مي شد و نه خستگي و نه بي خوابي. لباس غواصي رو مي پوشيد و مي آمد توي اروند.
شوق او به عمليات، به ما هم انرژي مي داد. شب عمليات کربلاي 4، دم ساحل عراقيا يه آرپي جي نشست توي سينه اش.
ازش فقط يه وصيت نامه ماند، با کالک راه کار و معبر. زيرش نوشته بود:
مي شنوم که شهدا با صداي محزون زيارت عاشورا مي خوانند.

حسين توکلي:
قايق ها وسط آب سردرگم بودند. بعضي هم مي سوختند، اروند شده بود يک تيکه آتيش.
سد آتش ضد هوايي ساحل ام الرصاص، راه به خط زدن را بسته بود.
ميان حجم انفجارها صداي دورگه اش، سکاندارها را از سر در گمي در آورد و نهيب کشيد. بر گرديد، بر گرديد، به سمت کارون.

حميد حسام :
پاي غواص ها که به آب خورد، هواپيماها منور خوشه اي ريختند. اروند شد مثل روز روشن و پشت بندش بمباران.
ارتباط بي سيمي با غواص ها قطع شده بود.
صف قايق ها توي دهنه کارون منتظر فرمان حرکت بودند.
به سکاندار گفت: برو داخل اروند. مقابل آتش دوشکاي عراقي، ديد که غواص ها پشت سيم خاردارهاي لب ساحل کپ کرده بودند. ضد هوايي عراقيا روي آب رو مي زد!
به سکاندار نهيب زد: برگرد به طرف کارون.
قايق علي با ناباوري از دل آتش اروند برگشت و خودش رو رساند به دهنه کارون.
فرمانده گردان ها و ستون قايق هايشان وقتي ديدند قايق فرمانده اطلاعات و عمليات برگشت، فهميدند که بايد بمانند. عمليات لو رفته بود.
يا حسين، عمليات به بن بست رسيده بود. عراقيا از شادي هلهله مي کردند و تير هوايي مي زندند. روي اروند لاشه قايق هاي سوخته به سمت خليج فارس مي رفت و دم ساحل عراقيا، پيکر غواص ها با جذر و مد آب مي رفت لاي خورشيدي ها.
توي جبهه خودي ماتم مي باريد.
قريب به پنجاه شهيد را مي شد بدون دوربين ديد.
آمد توي ديدگاه اروند. شاخک هاي دوربين خرگوشي را بالا آورد و به آن سوي ساحل خيره شد.
عرض ساحل را با دوربين مرور کرد. شايد شهدا را مي شمرد و يا ...
يک دفعه نشست. دست روي سرش گذاشت و بغضش ترکيد و تکرار کرد: يا حسين!

زهرا پناهي، همسر شهيد به نقل از شهيد :
دو جا با مادرش رفت خواستگاري.
خانواده هاي مؤمني بودند اما همين که شنيده بودند که اين جواني که قرار دامادشان بشه علي چيت سازه، جواب منفي داده بودند.
توي پرس و جو به اونا گفته بودند که اين نوجوان پسر خوبيه اما پاش يه جا بند نيست. يا توي جبهه است يا توي بيمارستان!

مصطفي:
بعضي مواقع آدم در عالم خواب و رؤيا چيزي را مي بيند و يا به او الهام مي شود كه وقتي به آن فكر مي كند متوجه صادق بودن آن مي شود و پي به حقانيت مطلبي مي برد, و حالا اوست كه بايدچگونگي بهره گيري از آن را بداند.
شهيد عزيز علي چيت سازيان در روزهاي اول ماه آذرسال 66 به لقاء ا...رسيد.
دوستان ايشان در اين روز همه ساله براي او وشهداي ديگر اطلاعات وعمليات لشگر انصارالحسين (ع) مراسم بسيار با شكوهي برگزار مي كنند.
حدود 3سال پيش ؛ تقريبا 2 ماه به اين مراسم مانده بود كه خواب شهيد علي آقا را ديدم كه مرا خيلي به فكر فرو برد.
در عالم خواب ديدم من به همراه چند نفر از دوستان در حال بالا كشيدن از يك كوه بلندي هستيم؛ تقريبا به نيمه هاي كوه رسيده بوديم و به محلي كه همه اش صخره بود رسيديم ,به هر مشقتي بود مقداري از آ ن را بالا رفيتم ,تا به جائي رسيديم كه نه راه پيش داشتيم و نه راه برگشت , صخره ها خيلي بلند و تيز بود ؛ هيچ جائي براي گير دادن دست و پا در آن نبود. تا حد اقل بتوانيم مختصري پيش و يا پس برويم, در بد وضعيتي گير افتاده بوديم نمي دانستيم چكار بايد بكنيم در اين حالت به يكباره از قله آن كوه به سمت ما طنابي انداخته شد با خوش حالي از آن گرفتيم و به بالارفتيم و جالب اينكه بوسيله آن طناب ما را به سمت بالا مي كشيدند.
من هم با شادي و شعف كه بالاخره نجات پيدا كرديم از آن طناب گرفتم و به راحتي به بالا رفتم.

وقتي به قله رسيدم ديدم علي آقا در بالاي قله ايستاده و يك سر طناب را در دست دارد و در حال بالا كشيدن ما هست.
در همان موقع از خواب بيدار شدم , و در جايم نشستم ,به فكر فرو رفتم ,البته از اينكه بعد از مدتها علي آقا را ديده بودم خيلي خوشحال شدم ولي چيزي كه مرا بفكر فرو برد اين بود كه اين بالا كشيده شدن از آن كوه بوسيله ايشان با آن وضعيتي كه داشتيم چي بود و چه چيزي مي خواستند به ما بفهمانند.
در حال فكر كردن بودم كه به مطلبي رسيدم , و آن اينكه علي آقا با اين كارش مي خواست به ما بفهماند كه در موقيت سختي قرار گرفتيم و اگر تا اينجا هم رسيديم همه عنايت خود شهداست و آنها به ما كمك ميكنند ,اگر هم تا اينجا رسيديم با كمك و دستگيري آنهاست , زماني به خودمان نباليم كه اين مائيم كه تا اينجا رسيديم وگرنه در وسط راه مي مانيم و چه بسا به هلاكت برسيم , پس مبادا از شهدا غافل شويم.
اي شهيدان به حق سيد و سالار تان حضرت امام حسين (ع) قسمتان ميدهم لحظه اي ما را تنها نگذاريد كه به فلاكت و هلاكت مي افتيم ...

كسي مي تواند از سيم خاردار هاي دشمن عبور كند كه در سيم خاردارهاي نفس خود گير نكرده باشد.
اين جمله پر معنا تكيه كلامي بود كه شهيد بزرگوار علي چيت سازيان فرمانده دلير و شجاع اطلاعات و عمليات لشکر 32 انصارالحسين هميشه در جلسات و صحبتهاي خود به نيروهاي شناسائي مي گفت ,و به همه توصيه تذكيه نفس مي كرد و خودش نيز دائما لبانش براي ذكر خداي متعال حركت دائمي داشت.
در آخرين روزهاي بهاري سال 63 به واحد اطلاعات و عمليات لشکر ماموريت شناسائي منطقه سومار داده شد.
ارتفاعات منطقه مشرف به شهر مندلي عراق بود ؛ و همين امر آنجارابراي ما و عراقيها بسيار استراتژيك و حساس كرده بود .
ارتفاعات توسط شيارهاي عميق و تپه ماهورهاي بسياري احاطه شده و تقريبا آنموقع از سال ميل به سبزي و زردي ميزد.
خيلي زود در آنجا مستقر شديم و مسئول گروه هاي شناسائي به ديگاه هيدك كه تقريبا بلندترين ارتفاع منطقه بود رفته و ازديدگاه ديده باني با دوربين بزرگ خرگوشي كل منطقه و با خطي كه مي بايست تيم ما شناسائي شود توجيح شديم و هر تيم مسير حركت خودش را به محدوده شناسائي مربوطه بررسي كرد.
تيم ما راه كاري را انتخاب كرد كه با توجه به شيار هاي زياد آن مي توانستيم در روز تا حدودي از مسير را به سمت خط دشمن پيش برويم , و وقتي هوا تاريك شد بقيه راه را كه در ديد دشمن بود ادامه بدهيم .
فرداي آن روز تقريبا 3 ساعت به غروب مانده بود كه بهمراه دو نفر از بچه ها به راه افتاديم و چون مسير را براي اولين بار مي رفتيم با احتياط كامل حركت مي كرديم , و به خط دشمن نزديك مي شديم , تا جائي كه سنگر هاي عراقيها به راحتي ديده مي شد.

به صورت سينه خيز به روي يال بالاي شيار رفتيم ,از روي يال ميدان موانع عراقيها شروع مي شد ,3 رشته سيم خاردار حلقوي و بعد انواع مينهاي ضد نفر از والمر گرفته تا گوجه اي وگوشتكوبي و منور و... به عرض حدود 20 متر كاشته شده بود.
تنگه اي در آن طرف مينها وجود داشت جلوي آن يك سنگر نگهباني بود كه كار را براي جلوتر رفتن و عبور از ميدان مين دشوار مي كرد.
همانجا پنهان شديم تا هوا تاريك شد و از تاريكي هوا استفاده كرده و شيارها و تپه هاي اطراف را بررسي كرده و به عقب برگشتيم ,از اينكه خيلي زود به ميدان مانع وخط دشمن رسيديم و عنايت خدا نصيب ما شده بود بسيار خوشحال بوديم.
علي آقا ي چيت سازيان خصوصيت خاصي داشت و آن اين بود كه هر وقت تيمي براي شناسائي جلو مي رفت تا آمدن آنها بيدار مي نشست تا از گشت شناسائي برگردند و نتيجه را مي گرفت و اگر كاري به نتيجه نهائي مي رسيد , قرار شناسائي مجدد با حضور خودش را مي گذاشت تا مسير را چك كند و اطمينان لازم را در رابطه با آن كار بدست آورد.ايشان بعد از شنيدن گزارش كار تيم ,جهت شناسائي مجدد قرار فردا را گذاشت.
مانند روز قبل 3ساعت به غروب بهمراه علي آقا حركت كرديم , بعد از حدود 5/1ساعت به محل مورد نظر رسيديم.
دو نفر از بچه ها كه همراه ما بودند را براي تامين و كمين در همانجا گذاشتيم تا در موقع نياز از ما حمايت كنند.
با علي آقا آهسته حركت كرديم و از شيار روز قبل بالا رفتيم ,هوا كاملا روشن بود و ما هم روي يال دراز كشيده و اطراف و موانع عراقيها را بررسي مي كرديم ,و درباره راه كار و مواضع دشمن آهسته صحبت مي كرديم و ايشان هم توصيه هاي لازم را مي داد.

علي آقا سؤال كرد,داخل ميدان موانع را بررسي كرديد؟
ـ خير, تاحالا داخلش نرفتيم, انشاءا...اگر تا اينجا مسير مورد تائيد باشه با تاريك شدن هوا داخل ميدان مين را هم بررسي مي كنيم .
ـآن سنگر جلوي تنگه نيرو داره ؟
ـ آن سنگر نگهباني تنگه است و مواظب ميدان مين هم هست و حتما نيرو داره .
ـ پس حتما نمي دانيد داخل تنگه چي هست ؟
ـ خير, امشب جلو مي رويم و تنگه را بررسي مي كنيم .
علي آقا به فكر فرو رفت و بعد از چند لحظه گفت:
بلند شو ,بايد جلوتر برويم, تا هوا روشنه بايد داخل تنگه را ببينيم .
ــ علي آقا توي اين وقت روز كه نمي شه , ميدان مين و تنگه نگهبان داره و حتما ما رو مي بينند.
علي آقا چند بار اينموضوع را تكرار كرد ومن هم رفتن به جلو را به تاريك شدن هوا موكول مي كردم.
در آخر ايشان باچهره اي درهم وناراحت گفت : الان بايد داخل تنگه را ببينيم,ما بايد بدانيم كه از كدام راه كار بچه هاي عزيز اين مردم را به جلو مي فرستيم ,بايد راهي را انتخاب كنيم كه كمترين خطر را براي نيروهاي پياده داشته باشد.
از جايش بلندشد, من نمي دانستم چكار كنم ,دستش را گرفتم.
گفتم‌:علي آقا صبر كن هوا تاريك بشه , الان ما رو مي بينند .

ــ انشاءا... نمي بينند و شروع به خواندن و جعلنا... كرد و تمام قد بلند شد و راست بطرف سيم خاردارها حركت كرد.
به او نزديك شدم و مجددا دستش را گرفته و گفتم :
ــ علي آقا نرو, ما رو مي بينند.
در اين هنگام سخني گفت كه لرزه بر اندامم افتاد, و ديگر هيچ حرفي براي گفتن نداشتم.
رو به من كرد وگفت:
ــ انشاءا...ما رو نمي بينند, چون ما صاحب داريم , ما صاحب الزمان داريم.
با گفتن اين جملات دست به زير سيم خاردارها برد و آنها را مقداري بالا آورد و از آن عبور كرد.
من هم در جاي خودم ميخكوب شده و قدرت حركت نداشتم , و نگاهش مي كردم.
در اين موقع بود كه به ياد حرفش افتادم كه كسي مي تواند از سيم خاردار هاي دشمن عبور كند كه در سيم خاردار هاي نفس خود گير نكرده باشد.
از آنهمه ايمان و توكل وشجاعت در حيرت افتادم , يك لحظه به خود آمدم و علي آقا را ديدم كه در آنطرف سيم خاردار مرا نگاه مي كند .
خجل و شرمنده بطرفش حركت كردم از سيم خاردار ي كه او بالا زده بود عبور كردم و با ايشان زانو به زمين زده و سر نيزه را بيرون آورده و شروع به حركت در ميدان مين كرديم .
زير چشم نيم نگاهي به سنگر بالا ي سرمان داشتم , و زير لب وجعلنا... و يا علي مدد“خواندم .

زير سنگر نگهباني قرار گرفتيم و از روشنائي هوا استفاده كرده و داخل تنگه را به خوبي شناسائي كرده و با وجود اينكه احساس مي كردم يك نفر داخل سنگر است با موفقيت شناسائي را انجام داده و به عقب برگشتيم و آنجا بود كه شمه اي از روح بلند و متعالي ومعنويت بالاي علي آقا چيت سازيان را ديدم .

برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده و دوستان شهيد
يا دليل المتحيرين
دليل را در قاموس واژگان راهنما بلد و مرشد معنا کرده اند؛ بگذريم از معني محاوره اي آن که دليل، معادل علت و برهان معنا مي شود.
دليل در لسان ادعيه و کلمات اوليا نيز معني راهنما را دارد. لذا در مقابل واژگاني بکار مي رود که ناظر بر حيرت، سر گشتگي و گم کردن راه هستند.
دليل از صفات حضرت سبحان جل و علا نيز هست و دلالت اول از او صادر شد؛ با روشن کردن سراج منير.
رسولان، خاصه حضرت ختمي مرتبت (ص) هم به صفت دلالت موصوف و همان سراج منير هستند؛ فرا روي جويندگان روشنايي.
حضرات معصومين عليهم السلام و اولياي خدا نيز در سير مراتب دلالت اند، از امام علي (ع) که راه هاي آسمان ها را بهتر از راه هاي زمين مي شناخت تا امام روح الله (س) که بنده گان خاک نشين را از خضيض به اعلي مرتبه سعادت؛ يعني شهادت ، دلالت مي کرد.
از سر ارادت و جسارت بگويم که علي از سر چشمه آب حيات دلالت علي (ع) نوش کرده بود و به مرتبت سقايت در وادي حماسه هشت سال دفاع مقدس رسيده بود.
هر چند احساس مي گه:
بابا مي خواي اسم براي کتابت انتخاب کني؛ خب! اين همه فلسفه بافي و اظهار فضل براي چي؟
درسته علي آقا! وسوسه نوشتن و شيطنت قلم براي انتخاب اسم کتاب، يه وقتايي آدم رو به جايي مي بره که شماها نمي رفتين. اما اينا خاطرات من نيست که سر هم شه و بشه کتاب و نوندوني از اون باباي بد قلقت که راه به هيچ گم شده اي مثل من نميده، حرف کشيدم و دليل آوردم تا عمو هادي که بعد از تو رفت، تا عمو اکبر که حيران و سر گشته تو بود، تا خودت، از خودت هم حرف شنيدم. از اون صداي دو رگه بي تکلفت که گاهي تو کمند راوياي جبهه مي افتادي و ازت نوار؛ يعني دليل پر مي کردند. تازه از همه اينها گذشته از پسرت علي که تو نديديش، اما ما ديديم هم حرف کشيدم.
اصلا اطلاعات و عمليات توي جبهه، يعني دلالت فرمانده اطلاعات عمليات؛ يعني دليل! آره تو خود خود دليلي. حالا بريم سر شناسنامه تو. آنها که تو را مي شناسند، گفته اند که:
روز تولد علي (ع) به دنيا آمد؛ يعني سيزدهم رجب 1343. به خاطر اين اسمشو گذاشتند علي. از شاگردي کارخانه يخ شرع کرد.
باباش نذر کرده بود، سقا بشه.
سر نترسي داشت. ساواکي و اينجور چيزا سرش نمي شد. عقلش خيلي بيشتر از سن و سالش بود.
هجده ساله شد. مربي استاد آموزشهاي نظامي از همه جورش؛ تاکتيک رزمي، اسلحه شناسي، اطلاعات و عمليات.
اولين بار رفت جبهه مهران. نبوغ و خلاقيت بي مثال او را علي شادماني کشف کرد. تا بيخ سنگر عراقيها مي رفت. چهار گردان چشمشان به اشاره او بود. نوجونيش رسيد به انقلاب و جونيش سهم جنگ شد. مو توي صورتش نروييده بود که يه گردان رو دادند، دستش!
توي عمليات مسلم بن عقيل، پاهاش تير خورده بود. اما وقتي آمد، يه تنه هفت تا اسير هم آورد.
حاج همت براش نقشه ها داشت، اما همداني زودتر جنبيد و کردش فرمانده. يه نوجوان 19 ساله فرمانده اطلاعات و عمليات يه تيپ يه لشکر! تا کي تا آخر جنگ.
از کله قندي مهران شروع کرد بالاي کله اسبي حاج عمران ترکش خورد. تو سومار تير خورد به پاهاش. توي جزيره مجنون، روي برانکارد فرماندهي مي کرد! توي شلمچه اول ترکش به بازويش خورد، بعد تير به پهلويش و توي ماووت ميهان مين والمري شد.
اطلاعات عمليات رو کرده بود دانشگاه آدم سازي. توي کلاسش هم ممد عرب عراقي بود که از بصره در رفته بود، هم شير محمد افغاني که تو مهران باهاش گشت مي رفت و هم علي شاه حسيني.
تکنسيني که آموزش تو آمريکا رو گذاشته بود يه طرف و شده بود شاگردش. داشت يادم مي رفت. توي دستگاه علي آقا سواد ملايي و افاده هاي دانشگاهي هم خيلي برد نداشت؛ نه اينکه دانشگاهي ها در رکابش نبودند، بودند. اما يه بچه صافکار روستايي زاده مثل مصيب مجيدي شد معاونش ، چون دل شير مي خواست با علي کار کردن.
شرط و مرزي هم براي يادگيري نداشت؛ سراغ قفل بر ها توي شهر هم مي رفت، مي آوردشان جبهه از شان شهيد مي ساخت!
البته همه اينايي که اسم آوردم شهيد شدند؛ به عبارت اين دفتر، دليل شدند.
گشتاش شبيه يه روياست. در زمان خودش براش افسانه ها درست کرده اند؛ مثل اينکه تا کربلا مي ره، تو صف غذاي عراقيها وا مي ايسته، اينا راست نبود اما روايت هاي بچه هاش توي اين دفتر راسته راسته.
علي همون بچه مو زرده چشم آبي براي قريب 90 نفر شد دليل؛ يعني راه رو نشون داد تا جايي که رسيدند.
خودشم دنبال يه دليل مي گشت تا اينکه اون خواب به دادش رسيد. اون خواب که از مصيب معاونش که توي فاو شهيد شده بود، پرسيد از کدام راه به اين مقام رسيدي؟ مصيب هم جواب داد: راه کار اشک.
از اينجا به بعد راه کار علي آقا به قول خودش قلف و به قول بچه مدرسه اي ها قفل شد. هر هفته با گريه بچه ها رو صدا مي کرد، همون 90 نفر رو.
دلش مي خواست دينش کامل بشه. اينو به دوستانش گفته بود.
زن گرفت. يه يادگاري ازش موند که هيچ وقت نديدش، به اسم محمد علي.
برادرش امير هم که رفت، علي با تني زخمي که شش زخم از شش عمليات داشت. جنگ هم هفت ساله شده بود و علي دل تنگ همه چيز. سال هاي آخر جنگ مي گفتند که مي خواد فرمانده لشگر بشه، اما عشق او اطلاعات بود و بچه هاي اطلاعات و شهداي اطلاعات.
توي شناسايي؛ يعني دلالت آخر، همه رو گذاشت سر کار، يه عده رو بر گردوند عقب خودش تنها رفت به جايي که دليل امروز و فرداي ما شد.


شخصيت علي چيت سازيان فرمانده اطلاعات عمليات لشکر انصار الحسين (ع) ، حقيقتي است بر گونه ي اساطير .
از آغازين روزهاي جنگ تا 7 سال در غرب و جنوب منشاء عمليات بزرگي بود .
آنسوي بيشگان بازسازي يکي از خاطرات او با اسلوب داستاني است .
عينک شيشه گرد و ته استکاني اش را که بالا زد ، تارهاي سفيد روي ابروهايش زير تيغ آفتاب آشکار تر است . پلک هايش را خواباند و پنجه هايش را در هم گره زد و بالش ساخت و زير سپيدا پير که هيچ سهمي از سايه نداشت . دراز به دراز افتاد . به آني خورشيد مغز سرش را جوشاند ، چند لايه عرق ميان چروک پيشاني اش نشاند . همانطور که خوابيده بود . با مشت آستين سفيدش خيسي صورت را گرفت و به خاطر اينکه راحت تر نفس بکشد قلاب آهني کمربند چرمي اش را باز کرد . راحت تر خرناس کشيد و با هر نفس شکم توپي ور قلمبيده اش بالا و پايين مي شد . هيبت غريب او چشمان دو بسيجي نوجوان را گرد کرد .
اين بابا ؛ چرا اومده اينجا هواخوري ؟بسيجي دوم ، قيافه ي پيرمرد را در شهر ديده بود ، خوب او را شناخت . اما از سر شيطنت جواب داد : خب ، حتما اينجا آب و هوايش از پشت جبهه بهتره .
پيرمرد هنوز خرناس مي کشيد . موهاي سفيد و ريش سفيد ترش نشان مي داد که رزمنده نيست . هيچ نشانم و لباسي از رزم هم در تنش نبود . نگاهي از سر انکار به پيرمخرد انداخت . خودش هم از گرما کلافه بود . بي حوصله و کمي عصبي گفت : البته که اين هواي شرجي و گرماي پنجاه درجه وقتي که بلا بوي باروت قاطي مي شه سينه رو جلا مي ده و بعدش آدم رو خفه کنه .
به جاي اينکه کثل مرغ کرک هي راه بري و غر بزني . برو تو نخش ، ببين چه آرامشي داره . اونوقت مثل من مي گي ؛ بابا گلي به جالش .
حق داري داري ، زير اين آفتابي زار ، همه سبم هاشون قاطي ميشه .
خب بيشتر از اين مزه نريز ، بجاي اين اراجيف ، يه لطفي در حقش کم و بيدارش کن .
صداي ضعيف انفجار توپي از دور دست ها آمد . پيرمرد روي شانه اش غلتيد و دوباره خروپف کرد .
بسيجي دوم نگاهي به اطراف کشيد ، شبح علي چيت ساز را که از چادر اطلاعات بيرون زده بود ، ديد .
رو کرد به بسيجي بي حوصله گفت : مي دوني اين بابا کيه ؟
چه فرقي مي کنه ؟ يکي مثل بقيه پدر را که اومدن بچشونو ببينند .
فرمانده اطلاعات و عمليات رو که مي شناسي ؟
اون جوانک 18 ، 19 ساله رو مي گي ، آره ؟
آره همون که بهش ميگن عقرب زرد .
حقا که باباي همون بچه س ، مثل اون کله ش بوي پياز داغ مي ده که اينجوري لم داده روي خار و خاک و داره کيف مي کنه !
معلومه که دل پري از علي آقا داري . هنوز نفهميدم که علي و بچه هاي اطلاعات چه هيزم تري به تو فروختند که هر جا مي شيني ازش بد مي گي !
هيزم که چه عرض کنم يه لشگر عقلشون رو دادن دست اين بچه . يه آدم تخس و يه دنده . هر سازي که مي زنه ، بقيه و...
بسيجي دوم دمق شد . خطوط چهره اش در هم کشيد خشک و خشن داد زد : ساکت باش . يه جور حرف مي زني که انگار عقل کلي و اصلا به من و تو چه ربطي داره که کجا عمليات بشه و کي طراحيش بکنه ، اون بالا چار تا آدم تر از من و تو نشسته . اونا علي آقا رو بهتر از من و تو مي شناسند .
بسيجي که داد کشيد پلک بابا باز شد . اما زود برق آفتاب چشمانش را بست ، به سمت دو بسيجي چشم خواباند . بسيجي کم حوصله دست هايش را روي سرش سايه بان کرد و گفت : عمليات کردن تجربه مي خواد . من شنيدم اون از پشت ميز مدرسه پا شده اومده ...
مگه من و تو که مثلا شديم فرمانده گروهان ، از دانشکده هاي جنگ فارغ التحصيل شديم که بايد صد تا بسيجي را بندازيم پشت سرمون و بزنيم به خط دشمن ، ها !؟
بسيجي کم حوصله به من و من افتاد تيزي آفتاب پشت چشمالنش را سياه کرده بود . آهي کشيد و دست دور مچ دوستش انداخت و گفت : ادامه ي بحث ، داخل چادر . من که کار اين بابا در حيرتم .
حداقل بزار بيدارش کنيم .
نه مي ترسم بگه چرا از خواب ناز بيدارش کرديم .
هر دو به سمت چادر که رفتند ، علي ميان محوطف چشم گرداند . بسيجي مسيرشان را به سمت او کج کردند .
پدر با کف دو دست پيشاني و شقيقه هايش را گرفت و دراز شد ، پيدا بود که نه مجادله ي دو بسيجي و نه خار خار بيابان و گرماي خفه ي شهريور ماه خستگي راه را از تن او نستانده . غلتي زد و کمي در فضاي پشت جبهه غور کرد . هواي خنک و سرد کارخانه ي يخ زير پوستش دويد . احساس کرد که تنش از سرما مور مور مي شود . نمي خواست خيال خنکي از جانش به در شود تنش را به تيغ افتاب سپرد اما فکرش دوراني کرد و برگشت به همدان و کارخانه ي يخ فروشي ...
قالب هاي بلورين يخ يکي يکي کثل مکعب هاي خوش تراش و يکدست در نوبت بار ايستاده بو.دند تا بازوان نحيف نوجوان پانزده ساله اش آن ها را پشت وانت ها و کاميون بيندازند .
علي دستکش هاي لاستيکي و سياهش را صاف کرد ، چند بار پنجه هايش را باز و بسته کرد و قلاب آهني را وسط سوراخ يخ ديگري انداخت و به سمت خود کشيد .
يخ را تا لب سينه اش بالا آورد و بيرون برد حاج ناصر زير چشمي چشم غره اي به او کرد و گفت : يه کم بجنب علي .
علي ترو فرز يخ را تا لب سينه اش بالا کشيد و با پشت پا در آهني را باز کرد و بي توجه به صف طويل مردمي که براي نوبت يخ ايستاده بودند ، سر يخ را در داخل تانکر آب فرو برد ، آب از دهانه ي تانکر سر ريز شده و روي دست و پاي او ريخت .
نفر جلوي صف غرو لند کرد : بچه از گرما هلاک شديم ، تو فکر پر کردن آب نذري هستي ؟
علي همانطور که مثل معرکه گيرها جلوي تانکر نشسته بود به سمت پايين سر چرخاند و نگاهش روي پياله ي برنجي متوقف شد . پنجه طلايي وسط پياله به چشمانش تنور زد . باور داشت که پنجه طلايي وسط پياله سرما را از جانش مي گيرد و به چشمانش نور مي دهد . همانجا بود که زير لب السلام عليک يا ابوالفضل العباس مي گفت .مرد معترض عصباني تر از قبل داد کشيد : يکي نيست به اين بچه بگه ما کافريم و الله ما هم آدميم که اينجا صف کشيديم .
انگار که صدا تا گوش بابا رسيده باشد . با ابرو هاي گره کرده از سردخانه بيرون زد و مقابل جمع ايستاد .
چه خبره ؟
يکي از وسط صف سر کج کرد و با صدايي که بوي طعنه مي داد گفت : از آقا زاده بپرسيد که هر چي يخه مي ريزه توي اون چاه ويل .
علي از تخته خيس لب تانکر پريد و کنار جمله اي ايستاد که با خطي کج و معوج بر پيشاني تانکر نوشته بود : آبي بنوش و لعت بر يزيد کن .
و با لحن ساده اي جواب داد : من نمي دنم اين چاه ويلي که مي گي کجاست ، بابام بهم گفته بود که آب ، مهريه ي خانم فاطمه زهراست ؛ اين يخ هم سهم همه ي مردم از اين مهريه س ، نگفتي بابا ؟
مرد معترض سرش را پايين انداخت و حاج ناصر جلو آمد و دست محبت روي شانه ي خيس علي گذاشت ؛ لبخند رضايتي روي لبان علي نقش بست . آهسته گفت : راست مي گي بابا ، اما اين مردم هم حق دارند .
طوفاني به دل علي افتاد ، بغضي گلو گير راه نفسش را بند آورد و قطره اشکي گوشه چشمانش نشست . صدايش ترک برداشت و گفت : همين دو شب پيش که از روضه بر مي گشتيم ، توي راه گفتي که حق يعني چيزي که از علي و اولاد فاطمه به زور گرفتند .
و بغضش ترکيد : نگفتي ؟!
صداي علي تا اعماق وجود پدر نشست ، دست محبت روي شانه خيس علي گذاشت .
... کسي تکانش مي داد يکه اي خورد و جا بجا شد . برق خورشيد وسط چشمانش نشست . سرش را کنار کشيد و شبح صورت سوخته و آفتابي زده ي علي ميان ذهنش نقش بست . علي دست از شانه ي پدر برداشت و عينک ضخيم و ذره بيني او را از بالاي موها تا لب چشمانش پايين کشيد . سفيدي چشمان بابا ميان شيشه ها ، درشت تر شد و روي چهره ي علي خيره ماند . بابا هنوز باور نداشت که از فضاي سرد خانه بيرون آمده است . نيم خيز نشست و نگاهي از سر کنجاوي به اطراف کشيد .
علي با خوشرويي بوسه اي به پيشاني اش زد و گفت : خوش آمدي بابا .
گرماي شهريور ماه سر تا پاي پدر را ميان عرق نشانده بود و شوري عرق ، چشمانش را مي سوزاند . با پشت تانگشت چشمانش را ماليد .
علي ادامه داد : دو تا بسيجي اومدند گفتند که يه بابا زير تيغ آفتاب خوابيده ، شستم خبر داد که خودتي ف، خيلي به موقع ائمدي .
بابا لب به سخن باز کرد و با همان زباني که دوست داشت با علي حرف بزند ، گفت : آره گرم بود . اما در عوض يه خواب دبش زدم تو رگ . خيلي خنک بود . اونقدر که گرماي اينجا رو از تنم ريخت .
و در حاليکه بند کمر بند چرميش را دور شکمش مي کشيد گفت : حدس بزن کجا بودم ؟
علي دانه هاي ريش زرد جلوي چانه اش را با دو انگشت گرفت .
والله ، جاي خنک اين دور و برا فقط سوله ي اورژانس . اونم نه به اين خنکي که شما مي گيد .
نه اشتباه گفتي ، برگرد عقب تر ، به چنج سال پيش ، توي کارخانه يخ .
علي خنديد و با چفيه عرق پيشاني پدر را گرفت و با دست ستيغ قله اي را در انتهاي دشت ذهاب سر بر آسمان ساييده بود . نشان داد و گفت : اما اينجا به جاي کارخانه يخ ، بره از کارخانه آدم سازي ، يکيش اونجاس .
و دست دور مچ بابا انداخت و او را تمام قد بلند کرد و ادامه داد : آقا جان ، مي خوايم بريم اونجا شناسايي . با ما مي آيي ؟
پدر مي دانست که با وجود کهولتش رفتن به گشت امري محال است و فهميد که علي سر به سر او مي گذارد ؛ با التماس جواب داد . علي جان ، قربانت برم . ننه ي تو گفته که اگه رفتي پيش علي بار سنگين برندار که برات ضرر داره .
علي با نمک خنده اي ارتفاع کوه بيشگان را نشان داد .
حاج ناصر پرسيد : اونجا به بيستون مي مونه نکنه از هجر من فرهاد شدي و تيشه برداشتي و مي خواي ريشه عراقيها ذو اونجا بکني .
علي با احترام به بابا نگاه کرد و حرف بابا در دلش نشست و از تعبير او خوشش آمد . او هم که چشم به تيغه هاي کوه بيشگان در دل دشت ذهاب مي انداخت ، خودش هم به ياد بيستون افتاد . نفسش را فرو برد و جواب داد ، بابا جان کار ما شناساييه . مي ريم و يه سوراخ سمبه هايي رو پيدا مي کنيم . اون رو نشون فرمانده گردان ها مي ديم و اونا هم نيروهاشون رو از اين مسير ها مي برن بالا سر عراقيا . اسم اين سوراخ سمبه ها ,راه کاره .
و با پوتين چند بار بر روي علف هاي زرد و نيم سوخته دشت ذهاب کوبيد و ادامه داد : پدر جان . غربيه که نيستي . اينجا با اون دشت و دمن مهران که پارسال ديدي ، خيلي فرق داره . اونجا راهکار زياد بود و هوا خوب . حالا اومديم اين عطش زار .
و آهي سوزناک از ته دل کشيد : هيچ منصبي بالاتر از سقايي نيست . کاش باز هم مسئووول تقسيم آب و يخ بودم .
حاج ناصر عينک ته استکانيش را روي بيني اش جنباند و به قيافه ي علي ريز شد . برق آفتاب يک آن روي همه ي صورتش چروک نشاند . استانش را بالاي ابرو سايه بان کرد و گفت : کي ميري شيشگان تا يه قالب يخ بزارم رو دوشت .
علي قاه قاه خنديد و صداي خنده ي اوبه پرده ي گوش چند فرماندي گرداني که منتظر او بودند رسيد .
بابا اخم و جديات را قاطي کرد : خنده داشت ؟!
بابا جان ، اولا بيشگان ، نه شيشگان . ثانيا شونه واسه يه قالب يخت هميشه آمادهس ولي ...
ولي چي ؟
باد سام که بياد ، صد قالب يخ رو به يه چشم زدن آب مي کنه .
باد سام چه صيغه ايي علي جان ؟
و با سادگي ادامه دااد : نکنه با اون عمو سام گور به گوري نسبتي داري ؟
اين دفعه فرمانده گردان ها هم خنديدند . يکي شان جلو تر آمد . قد بلند کرد با صورتي زيبا و چشماني سبز که مثل کهربا نگاه ضعيف پدر را به سمت خود کشيد . سلام کرد و گفت : اگر عمو سام آمريکايي هم اينجا بود . باد سام جز غاله اش مي کرد . يه باد سوزان و بي رحم که مثل . مانندش حتي توي خوزستان هم نيست .
حاج ناصر با خوشرويي گفت : علي جان ، آقا رو معرفي نکردي ؟
برادر سيد حسين سماوات فرمانده گردان حضرت ا علي اکبر و برادر حسن تاجوک فرمانده گردان اباالفضل و برادر کلهر از ...
علي که معرفي مي کرد چشمان بابا ميان حلقه اي از اشک نشست و با اولين پلک از گوشه ي عينکش دو قطره اشک سريد . آهسته دست هاي لرزانش را با لا آورد و عينک را برداشت و سرش را پايين انداخت و با گوشه ي استين چشمانش را پاک کرد . علي ساکت شد . فهميد که بابا چرا نگران شد .
بابا با صدايي خفه گفت : بابا به قربان همه ي شما ، شماها تو کربلاکجا بوديد که از علي اکبر و علي اصغر و قاسم و ...
و نتوانست ادامه دهد دلس مي خواست که براي خودش روضه بخواند . دو زانو روي خاک نشست و زير لب زمزمه کرد . شانه هايش با اولين ذکر بالا و پايين شد . سر چرخاند و ناخواسته نگاهش به سرخي بي رمق خورشيد افتاد که داشت پشت بيشگان فرو مي رفت .
علي زير چشمي قيافه بابا و فرماندهان را مرور کرد . بابا مي خواند و بقيه مي گريستند . عادت بابا را مي شناخت ، مي دانست که اگر تا صبح همانجا بماند ، مي خواند و مي گريد . اما اينجا مجال ماندن بيشتر نبود . مسير بيشگان به حدبي دشوار و طولاني بود که بايد شناسايي را از دمدماي غروب آغاز کند و قبل از طلوع صبح بر گردد .
آهسته خم شد و دهانش را تا دم گوش بابا نزديک کرد .
بابا جان ، داره به ما دير مي شه ، نماز مغروب رو هم بايد نزديکي هاي بيشگان بخونيم . اجازه مي دي بريم .
بابا صدايش را خواباند و سرش را به علامت تسليم تکان دا و ساکت شد . علي بوسه اي از وسط سر بابا زد و با بقيه فرمانده گردان ها به راه افتاد . هر کدام با يک کلاش . کوله پشتي و مقداري آب ، و دور تر که شدند ؛ بابا آهسته سرش را با لا آورد و علي پشت سر بقيه بود و قامتش بهتر ميان چشمان بابا مي نشست . از ديدن علي سير نمي شد تا آنجا که شبحي از علي در انتهاي نگاهش ماند . کم کم خورشيد ميان سياهي ها رنگ باخت و بابا روضه علي اکبر را براي خودش خواند .

مهتاب با سرعت ميان ابرها مي دويد و فرماندهان سريع تر زير تيغه ي دو.م بيشگان گام مي زدند . هنوز به انتهاي دهليز که ميان دو رديف ديواره ي کوه ، معبري ساخته بود نرسيده بودند علي ايستاد احساس کرد پشتش توي آب نشسته است . شانه اش را با لا انداخت و کوله پشتي را روي زمين گذاشت . ظرف چهار ليتري آب تا نصفه خالي شده بود . خودش هم نفهميد که از کجا درب پلاستيکي آب باز شد . نگاهي به دور و بر کشيد . تاجوک نزديک تر شد و پرسيد : اتفاقي افتاده ؟
آبمون کم شده .
و چرخيد و پيراهن خيسش را رو به مهتاب گرفت .
تاجوک گفت : مشکلي نيست ما هر کدوم يه قمقمه آب داريم .
علي زير نور مهتاب لبخندي زد و در حالي که قلاب کوله پشتي را روي سينه اش محکم مي کرد گفت :بچه ها اين مسير را چهار مرتبه اومدند . دفعه آخر خودم هم بودم با فرمانده تيپ . مي دونم که فردا روزير تيغه ي دوم بگذرونيم تا شب بشه و بر گرديم . تا اون وقت اينجا مثل جهنم ميشه .
و با چشمانش ديوارهاي بلند و چپ و راست را مرور کرد . بالاي کوه ، سنگرهاي عراقي به خوبي پيدا بود . اما راه بالا بردن سه گردان فقط از پشت ارتفاع ممکن بود . آنجا ديواره ها کمي به تپه مي زد و مسير نرم مي شد .
سيد حسين پرسيد : علي آقا تا انتهاي تيغه ي دوم چقدر راهه ؟
چهارکيلومتر .
چند چروک عميق روي صورت سفيد سيد ، که هنوز در تاريکي مي درخشيد ، افتاد .
با تندي پرسيد : اين همه راه اومديم . تازه چهار کيلومتر هم مونده ؟ ! اونوقت مي خوايم شش گردان رو از توي اين دالان زير ديد اين همه عراقي عبور بديم تا تيغه ي دوم .و با اخم ادامه داد: درسته که اونا کورند اما ما الان چهار نفريم ،
شب عمليات مي شيم دو هزار نفر .
علي خونسردانه قمقمه اش را از کمر کشيد و با درب آن به اندازه ي يک جرعه به سيد حسين تعارف کرد .
بخور تا برات بگم .
سيد حسين با بي ميلي درب کوچک قمقمه را گرفت و لب و گلويش را با آن تر کرد .
علي گفت : الحق که فرمانده گرداني . اما يه فرمانده گردان ...
بگذريم ... اگه حوصله مي کردي بعد از برگشت مسير حرکت گردان ها رو روي نقشه نشونت مي دادم . اونا رو از اين مسير نمي آريم به راه کوتاه از دل دشت ذهاب هست که مستقيم مي ره روي تيغه دوم بيشگان .
سيد حسين سرش را پايين انداخت ؛ از سوالش شرمنده شده بود . علي با پنجه شانه استخواني سيد حسين را فشرد و با مهرباني گفت : بي قراري نکن سيد . وقتي رسيديم به تيغه ي دوم ، مسير حرکت گردان ها رو هم نشونت مي دم .
براه افتادند . هنوز چند قدمي حرکت نکرده بودند که يک منور وسط دهليز بالا رفت . هر چهار نفر نشستند . علي چشم گرداند . کمي آنسو تر تصوير منور ميان برکه ي اب چپ و راست مي شد . علي پامرغي به سمت برکه رفت . فرماندهان به او خيره شدند . به برکه رسيد ، ظرف آب را از کوله بيرون کشيد . دستش که به آب خورد ، بوي تعفن و گنداب دماغش را پر کرد . دست پس کشيد و بر گشت .
منور داشت در انتهاي دهليز نور مي باخت . علي جلو افتا د و بقيه پشت سر او به راه افتادند . بعد از دو ساعت ديواره اي مثل عقاب بالاي سر آنان سايه انداخت . هر چهار نفر ميان سايه سياهش خزيدند . فرمانده گردان ها هاج و واج به بالا نگاه مي کردند . عظمت کوه بيشتر آنان را به ترديد انداخت که گذردان ها از کجاي اين کوه بالا خواهند کشيد . اما بعد از سوال سيد حسين هيچکدام به انديشه پرسش دوباره نيفتادند .
خستگي رمق از زانوهاي همه گرفت َ، نفس نفس مي زدند . کلهر بيشتر از بقيه . علي يک ان به خودش آمد . کلهر داشت قمقمه آب را لا جرعه سر مي کشيد . با تندي قمقمه را از دستان او قاپيد و با عصبانيت گفت : هنوز نه آفتاب در اومده و نه از گرما خبريه . با اين قمقمه مي بايد يک روز و يک شب رو سر کني .
کلهر گوشه ي دهانش را پاک کرد و گفت : خيلي تشنه ام گلوم از خشکي داره مي ترکه .
تاجوک جلو آمد و پرسيد : بالاخره اونجايي رو که بايد شناسايي کنيم کجاست علي آقا ؟
علي بلند شد و بقيه پشت سرش به راه افتادند . حالا او و شايد بقيه هم احساس تشنگي مي کردند . اما هيچکدام جرات نداشتند دست به قمقمه ببرند . علي هر از گاهي به پشت سر مي چرخاند . تاجوک ، سماوات و کلهر گام به گام او مي آمدند . اگر او مي ايستاد ، بقيه هم مي ايستادند .و اگر حرکت مي کرد ، حرکت مي کردند . تا ان روز پيش نيامده بود که براي کنترل نهايي راهکارها ، فرمانده گردان ها را با خود بياورد . انبوه فکر هاي آشفته بر ذهنش پنجه انداخته بود . مي انديشيد که اگر در کمين عراقي ها بيفتد . عمليات لو خواهد رفت . اين آخرين شناسايي بود و هزازان چشم آن سوي بيشگان منتظر بودند که بعد از توجيه فرماندهشان به قله بزنند . خودش نفهميد اما تا جوک بود که داشت تکرار مي کرد : ببخشيد علي آقا ، حاضرم پوتينم را بدم به شما .
علي به خودش آمد .تازه متوجه شد که پاي تاجوک از عقب ، لاستيک پوتين را تا پنجه جدا شده .
علي پس کله اش را خاراند و ايستاد خم شد ، روي پاي علي و دستش به بند پوتين نرسيده بود که پا کشيد و خيلي جدي گفت : راه بيفت .
هر گام بر مي داشت کف پوتين دهان باز مي کرد و مي بست و صدايش بيشتر از همه تاجوک را مي آزرد . کم کم علي حس کرد که نمي تواند ادامه دهد . خم شد و زيره ي لاستيکي پوتين را که فقط به نوک آن بند بود ، کند و کنار انداخت و با خنده زير لب گفت : حالا شد .
و دوباره به راه افتاد. حس مي کرد پاهايش کوتاه و بلند شده . کف پايش توي تيغ و خاک و سنگ مي نشست . هر بار که مي خواست آخ بگويد ، به خودش هي مي زد و ادامه مي داد .
زير تيغه ي دوم که رسيد ، يک تخته سنگ بزرگ مقابلشان سبز شد . علي گفت : تا آفتاب نزده نماز رو بخونيم ، اينجا جاي امنيه . عراقي ها از روي کوه پايين نمي آن .تا فردا شب همين جا مي مونيم .
و خودش زود تر از بقيه زود تعر از بقيه رو به قبله چرخيد . َآفتاب که زد بلافاصله از لب کوه بالا کشيد و مثل ميش کوهي از لابه لاي سنگ ها و صخره ها بالا رفت .تاجوک ، سيد حسين و کلهر تازه متوجه شدند که علي نيست . تاجوک با انگشت او را نشانه رفت .
داره مي ره بالا ، بدون پوتين !
سيد حسين چشمانش گرد شد .
مگه قرار نبود مسير رو به ما نشون بده .
تاجوک نمک خنده اي زد .
علي آقا اگه اينجور نباشه که فرمانده اطلاعات نيست .
و هر دو با نگاهشان پيت ساز را تا جايي که از نظر پنهان شد بدرقه کردند .
به نزديکي هاي قله که رسيد دوربين عکاسي را از کوله بيرون کشيد و لنز تله را لبه ي يک تخته سنگ گذاشت و در پناه آن شروع کرد به گرفتن عکس . گوني هاي سنگري شانه شانه چيده شده بود . و عراقي ها از شدت گرما داخل سنگر ها خزيده بودند و گاه گاهي از لبه پليت ها ي سنگر به بيرون سرک مي کشيدند . حلقه ي اول فيلم که تمام شد آخرين مسير راهکار از دل دشت تا سينه کوه و بالاي قله در کادر دوربين نشسته بود . غرور مقدسي سر تا پاي علي ذا گرفت و خوشحالي مثل خون زير پوستش دويد . از آخرين شناسايي تا آن ساعت هيچ چيز به مواضع دشمن اضافه نشده بود و همين به او قوت داد . که با اطمينان خاطر ، گردان ها را به طرف بيشگان روانه کند .
دستش را به شکرانه رو به آسمان گرفت و سريع به پايين کوه بر گشت . از شدت شوق ، درد زخم پا را حس نمي کرد . اصلا نفهميد که کي به پاي قله رسيد . يک آن تاجوک و سيد حسين و کلهر را مقابل خود ديد . نگراني در چهره هر سه موج مي زد . چشم ها چرخيد و روي پاي علي متوقف شود . خون از لاي انگشتان او بيرون رده بود و انگار کف پايش را در خون نشانده باشند . لايه هاي خون خشک شده دور تا دور پا و بالاي انگشتان او را گرفته بود .
تاجوک زل زد روي پاي علي . زبانش بند آمد . ذهنش دنبال کلمات مي گشت تا احساس شرم درونش را اظهار کند . خم شد ، خواست دست به پاي علي بکشد . علي فهميد و پا پس کشيد .
تاجوک سريع بند پوتين پاي راستش را شل کرد و پوتين را جلوي پاي او گذاشت . علي با نرمي انگشت عرق پيشاني اش را گرفت و گفت :
معلومه که نمي خواي بزاري ما يه گوشه از مصيبت اسراي کربلا رو بچشيم .
تاجوک گلويش خشک تر شد . سر تا پاي علي را يبک نظر برانداز کرد . قبراق و سر حال داشت لب آستينش را تا مي زد . سيد حسين يک قلب آب ريخت داخل يک ليوان پلاستيکي و به تعارف کرد : بفرما .
علي بر آمدگي گلويش را خاراند و با تاني ليوان آب را گرفت ، به اندازه اي که گلويش را ترکيد خورد و ليوان را به سمت تاجوک گرفت که هنوز سرش پايين بود .
با خوشرويي گفت : مي چسبه .
تاجوک ليوان را گرفت و به کلهر حواله کرد . برق آفتاب وسط کله ي او. نشسته بود و مغزش انگار مثل سير و سرکه مي جوشيد . کلهر با ولع ليوان را گرفت و يک نفس نوشيد و ب صدايي شکسته گفت : کي بر مي گرديم ؟
علي پاسخ داد : اول بايد به منطقه توجيه بشين .
و با ابروي گره کرده افزود: گمونم واسه ي توجيه اومده بوديم . مگه نه ؟
سيد حسين و تاجوک ، مشتاقاننه چپ و راست او ايستادند و علي با دست مسير راهکار گردان ها را از دل دشت تا سينه ي کوه نشان داد .
کلهر هم بي توجه به صحبت هاي علي به انتهاي دشت خيره شده بود و سراب مي ديد . خيال يک باران بهاري که سر تا پاي او را خيس کرد . لبخند تلخي گوشه لبان او نشاند . به خودش آمد . علف هاي خشکي را ديد که از شدت گرما ، گله به گله در حال سوختن بودند .
دوباره پريد وسط حرف هاي علي : با شماهام ، کي برمي گرديد ؟
علي همانطور که مسير اطلاعات را تشريح مي کرد . دست به کمر برد و قمقمه را گذاشت روي سينه ي کلهر و او بي وقفه قمقمه را سر کشيد و با چهره اي در هم قمقمه خالي را پرتاب کرد .
علي زير چشمي نگاهي به کلهر انداخت .و چشمي به زير تخته سنگ کشيد . سنگ با فاصله ي کوتاهي از زمين سايه اي انداخته بود و دو سه نفلر مي توانستند در سايه سار آن پناه بگيرند .
بي معطلي گفت : بريد زير تخته سنگ ، من بيرون مي مونم و نگهباني مي دم .
کلهر کيج و منگ ايستاده بود . علي دستش را گرفت و با حالت خميده او را زير تخته سنگ برد ، خواست که بر گردد ، سيد حسين گفت : همون جا بمون ، پاس اول با من .
و از تاجوک هم خواست که زير تخته سنگ برود . خودش هم زير تيغ آفتاب نشست . بلافاصله سرش گيج رفت . انگار آب جوش از مغز سرش راه بيفتد و از رگ هايش تا نوک پايش برسد . دل دل کرد که با اين گرما و بي آبي چگونه تا غروب را بگذراند .
کلهر ، باز چشم به آب داشت . تاجوک آخرين ته قمقمه اي را به او داد و سر ائو را به سينه اش چسباند ، کمي آرام شد . آرامش کلهر سکوتي سرد و بي روح را بر فضاي زير تخته سنگ ، حاکم بود . کم کم پلک هاي علي هم سنگين شد وپايين آمد . بابا را ديد که کيلومتر ها آن طرف تر ، هنوز چندک زدهخ و نگران او و بچه هاست . پرسيد : هنوز شما اينجاييد ؟
بابا با صدايي گرفته جواب داد : علي جان ، مگه مي شه که از علي اکبر و ابوالفضل و قاسم ها چشم گرفت ؟ مي شه ؟
مي فهمم بابا ، مي فهمم .
از اينجا مي بينم که اونا و حتي خودت مثل بچه هاي امام حسين (ع) از تشنگي له له مي زنيد .
علي سرش را پايين انداخت و بر زمين چشم دوخت .
بابا نهيب زد : پسر؛ يه عمري که نوکري ابوالفضل رو مي کني ، آب مي دي ، سقايي مي کني و ...
و بغضش ترکيد : مبادا بزاري علي اکبر و علي اصغر و بقيه از تشنگي بميرند .
علي تکان خورد ، بيدار نشد اما پدر از آينه خيالش رفت . سيد حسين از شدت گرما چشمانش کم سو شده بود . صدايي از دور مي آمد .
گوش خواباند . صداي غژ غژ موتور بود . موتور سواري يک راست به سمت آن ها مي آمد . صدا شديد تر شد و چشمان سيد حسين گردتر .
لباس و قيافه ي موتور سوارعراقي تشنگي را از خاطرش برد . دستش به دور موتور مچ پاي علي گره شد و پاهاي او را تکان داد و با اضطراب گفت : علي ... پاشو يه عراقي دارخ مي آد به سمت ما .
علي ميان خواب و بيداري صداي سيد حسين را شنيد . دلش مي خواست که بابا از آب و ابالفضل برايش بگويد . غلتي خورد و دستش را زير سرش بالش کرد و خواب آلود با صدايي دو رگه گفت : اگه عراقيه برو و بگيرش .
سيد حسين نگاهي از سر غيظ به او انداخت . علي خرناس کشيد . تاجوک هم آهسته دم گوش کلهر آيه الکرسي خواند .
موتور سوار عراقي نزديک تر شد . صداي غژ غژ اگزوز ، صداي سيد حسين را در خود فرو بلعيد . سيد حسين دوباره پاهاي علي را جنباند .
يه عراقيه چکارش کنيم ؟
علي پاسخي نداد .
کلهر يک باره داد کشيد : بگو بياد ما رو اسير کنه .
تاجوک دست گذاشت روي دهان کلهر و علي با بي ميلي بيدار شد . عراقي داشت از پشت تخته سنگ به سمت کوه گاز مي داد و مي رفت .
علي گفت : چه خبره ؟
تاجوک دم گوش او ايستاد : اين بنده خدا گرما زده شده ، دايره پرپت و پلاميگه .
کلهر پشت کله اش را به ديوار سنگي کوبيد و گفت : آب .
علي چشمانش را ماليد و لبخندي گوشه ي لب هاي خشک و ترکيده اش نشست و رو کرد به سيد حسين : از دستت در رفت ؛ مي گرفتيمش .
سيد حسين با ترشرويي پشت به علي مرد و گفت : توهنوز مغزت بوي پياز داغ مي ده پسر . مي گرفتم که چکارش کنم ؟
علي خيلي جدي جواب داد : خوب يا اون ما را اسير مي برد و به ما آب مي داد يا ما اونا اسير مي کرديم و ازش آب مي گرفتيم . مگه نه کلهر ؟
سيد حسين تازه فهميد که اين حرف ها براي تسکين دل کلهر بود . سرش را زير سايه سنگ آورد و گفت : علي آقا . فقط به اندازه يه نصفه قمقمه آب داريم . حال اين بنده خدا خرابه .
علي نيم خيز شد که بر خيزد . سرش به تخته سنگ خورد به روي خودش نياورذد . از لب سنگ به بيرون سرک کشيد . خورشيد وسط آسمان ايستاده بود .
بر گشت و گفت : نماز ظهر رو مي خونيم و بر مي گرديم .
تاجوک در حالي که همچنان سر کلهر را به سينه چسبانده بود ؛ گفت : اما توي روز و اين مسير طولاني و اين گرما . حتي اگه عراقيها هم ما رو نبينند از تشنگي شهيد مي شيم .
علي با تامل گفت : چاره اي نيست بايد برگرديم .
سيد حسين ، تاجوک و علي تيمم کردند و نماز را شکسته خواندند و کلهر با چشماني دريده به آنان زل زده بود .
باد گرم تنوره مي کشيد و با سرعت از ته تنگه بيرون مي آمد و چشم ها را مي سوزاند . صورت ها از شدت تيزي آفتاب سياه شده بود و باد سام ، لايه اي ذغال گون دور چشم ها مي نشاند .
علي جلودار بود وبا يک پوتين روي سنگ و خاک گام مي زد . پا که بر مي داشت ، جاي پايش را نقش خونين مي گرفت و نم خون ، کف پايش را لزج مي کرد . اما اصلا به فکر پايش نبود . مدام صداي بابا در گوشش مي پيچيد : پسر يه عمر که ....
و باز به خودش مي آمد . فقط دل دل مي کرد که مبادا يک چشم از صدها چشم عراقي به ته دره بيفتد .
پشت سرش سيد حسين ، گرمازده و بي حال ، پا کشيد . گلوي سيد از تشنگي طعم خاک گرفته بود و زبانش از خشکي داشت مي ترکيد . دانه هاي عرق پشت سر هم از روي گونه هايش مي دويد و روي چند دانه مو که روي چانه اش سبز شده بود ، مي ريخت . سرش گيج مي رفت و دلش بهم مي خورد و زانوهايش بي اراده خم مي شد . هر از گاهي از عقب دست روي شانه علي مي انداخت تا لنگ لنگان ادامه دهد .
به سينه کش يک تپه که رسيدند ، تاجوک ايستاد . سرش را از زير بغل کلهر بيرون آورد و او را آهسته روي زمين خواباندو با قيمانده آب را به گلوي او ريخت .
کلهر داد کشيد : گفتم بريد بالاي کوه . به فرمانده عراقيا بگيد بياد ما رو ببره .
و بلافاصله پيرهنش را از تن با بي حالي کند و روي تيغ ها خوابيد . زخمي به گوشه ي دل علي افتاد . خواست . قيافه ها را مرور کند . شوري عرق مجال نداد که چشم توي چشم بقيه بيندازد . يک آن سرش را با لا گرفت و زود چشمانش را بست ، خورشيد داشت به زمين مي چسبيد به خودش هي زد : تو جلو داري راه بيفت .
و دستش را دور مچ دست سيد حسين پيچيد و با صدايي خفه گفت : بلند شو سيد .
سيد با بي حالي گفت : پاهام رمق نداره ، جلوم رو نمي بينم . نمي تونم بيام .
علي دست او را محکم به طرف خود کشيد . سيد با زحمت ايستاد . تاجوک خارو خاشاک از صورت و سينه کلهر گرفت . سر زير بغل او برد و حرکت کرد . اما مجبور بود تمام وزن کلهر را روي شانه اش تحمل کند . چند قدم برنداشته بود که علي را صدا زد : برادر چيت ساز ، من حرفي ندارم . اما اين آدمي نيست که بتونه ده کيلومتر راه بياد .و قبل از اينکه از غلي پاسخي بگيرد ، آهسته دستانش سست شد و کلهر به روي زمين افتاد . علي ايستاد و با نرمي دو دست ، عرق هر دو ابرويش را گرفت و روي زمين چکاند . خواست جواب تاجوک را بدهد .
باز صداي بابا در گوشش پيچيد : مبادا بگذاري که علي اکبر و قاسم از تشنگي ...و توي خيال خودش جواب بابا را داد : اما بابا اين دور و برا که آب نيست ؟
و قبل از اينکه حرفي از بابا بشنود ، قيافه ي آن چاله ي آب که وقت آمدن ديده بود در خاطرش نقس بست . بدون هيچ حرفي بقيه را تا زير تخته سنگ بر گرداند . کلهر و سيد حسين زير سايه ي سنگ دراز کشيدند . و تاجوک نشست . علي قمقمه ها را برداشت و زبه راه افتاد . تاجوک پرسيد : کجا ؟
بايد برم آب بيارم .
اما تا مقر اصلي که آب نيست ؟
علي مکثي کرد . دو سمت لبهايش با لبخند تر شد و لبهاتي قاچ شده اش دوباره ترکيد . همانطور که ظرف خالي آب را پشت کوله اش مي بست به دستهاي تاجوک نيم نگاهي انداخت . داشت تند و سريع بند پوتين هايش را شل مي کرد . خواست راه بيفتد که تاجوک جنبيد و به زحمت پوتين ها را از پا کشيد و به سمت او گرفت : تو را به جان ابالفضل بگير .
اسم ابالفضل که آمد ، پاهاي علي سست شد . دست هاي تاجوک را همچنان بلاتکليف مانده بود . با تواضع بوسيد و پوتين را گرفت و در حالي که مي پوشيد ، گفت : چه کنينم براي يکم بار هم که شده بايد پامون رو بکنيم تو کفش بزرگان .
و تاجوک از سر بي حالي خنديذد . علي قبراق و سر دماغ نشان داد ، بند کلاش را رويب شانه اش سفت کرد و دور شد .
کلهر نگاه بي رنمقش را به سمت او روانه کرد . جنبشي گرفت . پشتش را از زمين جدا کرد و نشست . گرده اش از حرارت سنگ ، پوست انداخته بود .
فرياد زد : چرا ما رو نمي بري پيش عراقيا ؟
و سرش را به سمت راست چرخاند . هرم مواج و آب گونه گرما در انتهاي تنگه مي رقصيد . بلند تر شد و خنديد . خنده اش کش آمد و چشمانش رذا از اشک پر کرد . آرام شد و بلا انگشت انتهاي تنگه را نشان داد و با تعجب گفت : چقدر آب !
قيافه سراب ، جان تازه اسي به زانوهايش داد . دست هايش را کاسه کرد و رو به سراب گرفت و در حالي که چشمانش با رقص سراب ، چپ و راست مي شد . گفت : نگران نباشيد براي شما هم مي آرم.
و با دست هاي لرزان پوتين هايش را کند ، پا برهنه ايستاد و کله پا به سمت تيغه ي دوم بيشگان بر گشت .
تاجوک صدا زد : نرو ... اسير مي شي .
و خواست به سمت او برود ، سيد حسين دستش را گرفت .
بزار بره . معلوم نيست علي کي برگرده يا اصلا آب پيدا کنه ! تا چند ساعت مي خواي ائون بيچاره توي اين جهنم تشنه نگه داري . هان ؟
ته نگاه تاجوک غم مي باريد .نا اميدانه به کلهر که سکندري مي خورد خيره شد و با اعتراض به سيد حسين گفت : اگه کلهر اسير بشه ، عمليات لو مي ره .
سيد حسين زورکي لبخند زد . آفتاب نگه گذاشته چيزي توي کله اش بمونه که بخواد لو بده .
تاجوک عصبي تر شد : اما طرفي که کلهر مي رعه آخرش مرگه !
سيد حسين چفيه را از توي کوله پشتب برداشت و روي سر و صوررتش کشيد و از زير چفيه گفت : معلوم نيست اين طرف هم که علي رفت زندگي باشه .
کلاش بر شانه اش آوار شده بود . احساس کرد که حتي قمقمه هاي خالي پشتش سنگيني مي کند . خم شد کلاش را زير خاک چال کرد . شانه اش سبک شد . بر فراز تله خاک ايستاد و دستها را مقابل پيشاني اش سايه با ن کرد . چشم به پشت سر انداخت . بيشگان مثل يک هيولا دشت قد کشيده بود . سرش را چرخاند و جلو را ورانداز کرد . تا چشم کار مي کرد خاک بود و سنگ و علف هاي سوخته و باد تند و سوزناکي که راه نفسش را مي بريد . سينه اش گر گرفته بود و گلويش مي سوخت . به خودش هي زد : راه بيفت .
يکي دو قدم برداشت و زانوهايش تا شد و با صورت به زمين افتاد . دهانش طعم خاک سوخته گرفت و لب هايش کثل کويزي که ساليان سال طعم باران را نچشيده باشد ، ترک خورد و قاچ شد .
کم کم پلک هايش سنگيني کرد و بي اختيار پايين آمد . عادت نداشت که دمر بخوابد ؛ به زحمت غلطي زد و نگاهش به کمان خورشيد افتاد که داشت مثل يک داس وارونه و سرخ پشت تيغه ي کوه بيشگان فرو مي رفت . خورشيد که افتاد پلک هاي او هم کاملا پايين آمدند و راه چشمانش را بسشتد . هنوز لذت يک خواب کوتاه زير پوستش ندويده بود که زمين و آسمان همه صدا شدند و او با چشمان دريده نشست .
پژواک صداي بابا در کوه مي پيچيد : مبادا بزاري علي اکبر و قاسم از تشنگي شهيد بشن ، بلند شو پسر ، غيرتت کجا رفته ؟
نيم خيز شد و اسلحه را عمود قامت خميده اش کرد و به آن تکيه زد و برخاست و افتاد ميان دشت . دستي که به کف دست مي مانست . بايد به کدام سو مي رفت ؟ نمي دانست حرکت که مي کرد پژواک صداي بابا مي افتاد و سکوتي هول انگيز ميان دشت مي خوابيد و وقتي مي ايستاد گوشش صداي بابا را مي شنيد . صداي بابا قدري رمق به پاي او داد . تند تر گام زد . خيسي گرم و لزجي کف پايش مي ماسيد . پايش ميان پوتين گشاد تا جوک لق لق مي کرد . راه که مي رفت پاشنه ي پايش عقب و جلو مي شد و خون را تا قوزک پايش بالا مي داد .اما نمي ايستاد . صداي بابا افتاده بود و تصوير برکه ي آب تا ته مغزش نقش مي بست و قيافه ي منتظر سيد حسين و تاجوک که از تشنگي له له مي زدند .
بعد از يک ساعت آسمان تاريک شد از منورهاي دشمن و خودي هم خبري نبود . فقط قرص کامل ماه بود که بر زمين نور مي پاشيد .
از دور خط سياه و مار گونه رخ نمود . برق شادي ميان چشمانش درخشيد .
به سمت جاده دويد . مثل اينکه آب پيدا کرده باشد ، با دست و صورت روي جاده افتاد و سجده ي شکري بر پيشاني داغ جاده زد . اما خيلي زود لبخند اميد از گوشه ي لبانش گريخت و چند چروک عميق روي صورتش افتاد . آسمان دور سرش مي چرخيد . جاده را مي شناخت ولي جهت را را گم کرده بود . چشمانش را بست و دو روز گذشته و موقع حرکت را در ذهنش مرور کرد تا مسير بازگشت را پيدا کند . اما مغزش باري نکرد . نگاهي به چپ و راست کشيد .
از خودش پرسيد : اين همه راه اومدي نه آب پيدا کردي نه مسير رو. ، بهتر نيست بر گردي .
و بلافاصله جواب خودش را داد : مي خواي کجا برگردي ؟اصلا مگه توان بر گشتن داري ؟
و باز غوغا و آشوب سوالهاي در هم ب ذهنش پنجه کشيد .
ولي تو نه جهت رو مي دوني و نه اين زمين تشنه به تو آبي مي ده ، اگر بر گردي ، حد اقل اين فکر رو از ذهن سيد و تاجوک و کلهر پاک مي کني که ...
حساب اون سه نفر نيست ، شش گردان منتظر اين شناساييه ، دو تا فرمانده گردان رو تشنه و منتظر گذاشتي زير کوه و ...
کلافه شد ، دنبال مفري بود تا از خودش رهايي يابد . عمانطور که دو زانو روي آسفالت نشسته بود دستانش را رو به آسمان بالا برد . فکر کرد که اگر با خدا حرف بزند از توهم انديشنه هاي نتو در تو خلاص مي شود . قرص ماه را که ديد . بغضش را به زور فرو خورد . اما شکستگي نفس هايش بوي اشک داد . چشمانش بهانه گريه داشتند . دست ها همچنان رو به حنجره اش بيرون داد : يا قمر بني هاشم ، جواني ام به فداي غريبي تو ، دستم را بگير نزار دست خالي بر گردم .
سرش را پايين انداخت و به زحمت ب خاست . با مکاه به موازات جاده حرکت کرد . ناخواسته ، سمت راست را انتخاب کرد ، هم مسير با ماه نفهميد از کجا جذبه ي قرص ماه اين گونه چشمانش را ربود . به آسمان نگاه مي کرد وروي جاده مي دويد . هر از گاهي توي چاله هايي که خمپاره در دل آسفالت کنده بود ، مي افتاد . باز بلند مي شد . زل مي زد وسط قرص ماه و همسو با آن حرکت مي کرد . احساس مي کرد که به سرعت کاه مي دود . جان تازه اي در رگ و ريشه هايش دويده بود . خودش هم نفهميد که کي از مسير جاده آسفالت منحرف شده ، فقط به آسمان و مسير حرکت ماه نگاه مي کرد و مي دويد که يکدفعه تنا زانو توي گل فرو رفت . و پنجه هايش توي آب نشست و صورتش با آب و گل آشنا شد . چند قورباغه يکي يکي از گوشه کنار برکه داخل آب پريدند . طعم آب به لب هايش خورد ، حلقه اي اشک چشمانش را آذين بست . به زحمت دست هايش را از گل بيرون کشيد و پشت پيرهنش ماليد و به تصوير ماه که وسط آب افتاده بود خيره شد . تا آن زمان ماه را به اين زيبايي نديده بود . سرش را برگرداند و به قرص ماه که در آسمان ايستاده بود نگاهي انداخت و باز به سمت آب چرخيد ، از دستش کاسه ساخت و در آب کرد . چيني عميق به صورت آب افتاد . به آب خيره شد . تصوير ماه در آب نبود . آب داشت از لاي انگشتانش مي ريخت ، دستانش مي لرزيد و در انديشه ي ماه بود . سرش را بالا گرفت ، ماه از پشت ابرها سرک مي کشيد ، رخ نمود و پنهان شد . دست هايش از آب خالي شد و يک آن افتاد . . چشمانش در ميان حلقه اي اشک نشست آرام پلکي زد و... با صدايي خفه رو به آسمان گفت : اي ماه بني هاشم ، اگه تو آب نخوردي ، عباس بودي فرزند علي ، اما ... اما من کيم يه آدم .
و بغضش ترکيد .
سرش را پايين انداخت . باز قرص ماه ميان آسمان مي لغززيد و نور به چشمان ا و مي داد . دست هايش را دوباره نزديک آب کرد و با التماس گفت : اگه آب نخورم ، مي نميرم ، يعني اون سه نفر که منتظرند ، اونا هم مي ميرند . اصلا يه تيپ ....
و حرفش را خورد . صورتش را تا نزديک ماه برد که صداي بابا کوشش را نواخت : خجالت بکش علي . يه عمري که نوکري ابالفضل رو مي کني ، سقايي ...
بلافاصله از اب فاصله گرفت و زمزمه کرد : قربان تشنگي ات عباس .
و دست هايش سست شد . به اندازه اي که توان برگشتن پيدا کند ، انگشت خيسش را به لبهاي ترک خورده کشيد ، قمقمه ها را پر کرد و باز گشت .
منبع:"دليل"نوشته ي حميد حسام،نشر نخلستان،تهران-1381


مصاحبه با همسرشهيد علي چيت سازيان 
 بسم الله الرحمن الرحيم 
قبل از خواستگاري، اصلا ايشان را  نمي شناختم . تصميم بر اين گرفتم که واقعا هدفم طوري باشد که خدا از من راضي شود و  در اين راه هم واقعا خداوند لطف و عنايت کرد و اين توفيق را به من داد .  مادر شهيد چيت سازيان منزل ما تشريف آوردند، ايشان مطرح کردند که پسرشان بسيجي است و همه اش تو جبهه اند و به هر حال به اين صورت خواستگاري ما شروع شد و يکي دو بار هم مادر شهيد چيت سازيان منزل ما آمدند.  براي اداي ديني که نسبت به انقلاب و اسلام داشتم، جواب مثبت دادم. بعد از گفتگوهاي اوليه قرار بر مراسم عقد خصوصي گذاشتيم ، در مورخ 7/1/1365 مراسم عقد کوچکي داشتيم به دور از تجملات خيلي از مراسم ها و به محضر آيت الله نجفي مشرف شديم . مراسم ما به اين صورت بود و حدود 5 ماه به اين صورت ما عقد بوديم.  به هر حال در اين مدت اکثرا عمليات بود و فقط با يکي دوتا نامه و يکي دو بار هم ماموريتي که داشتند و قرار بود به همدان بيايند،  يک سري هم به ما مي زدند و در مرداد ماه زندگي مشترکمان را شروع کرديم.





مختصري از رفتار اخلاقي و روحي شهيد در منزل :
هر چند ايشان خيلي کم در منزل بودند و اوصافي که مي شود درباره علي آقا بيان کرد ، اين است که :
يک متانت خاص اخلاقي ، ايشان داشتند . خيلي آرام و ساکت بودند و با محبت و مهمان نواز در خانواده بودند . به مستحبات خيلي اهميت مي دادند . در مورد حالات روحي ايشان اين طوري مي توانم بيان کنم ، که مخصوصا اگر زماني که در منزل تشريف داشتند و عصر جمعه بود ، حالت روحاني خيلي خاصي ،ايشان داشت.  آلبوم هاي دوستانش را يک به يک ورق ميزد و چهره تمام شهدا را با چنان جذابيتي نگاه مي کرد، که انگار از آنها اين انتظار را دارد که هر چه زودتر نزد آنان رود. يک چنين حالتي داشتند. از لحاظ موقعيت کاري که داشتند به نظر بايد فرد قاطع و جدي در کارشان باشند ، چون کاري داشتند که بسيار حساس و خيلي مشکل بود ، ولي در جايش فرد مهربان ، بشاش و حتي مي توانم بگويم: شوخ طبع نيز بودند. در نهايت ، اخلاق حسنه و پسنديده اي در مجموع داشتند .

برخورد شهيد با افراد خانواده و بستگان:
علي آقا يک حالت عرفاني و عاطفي ، روحاني و ملکوتي و معنوي خاصي داشتند. موقع نماز آنچنان مجذوب درگاه الهي مي شدند و آنچنان مجذوب روحانيت نماز مي شدند که هر اتفاقي هم در منزلشان پيش مي آمد ايشان متوجه نمي شدند . دعاي مخصوصي در قنوت نماز داشتند : « اللهم ارزقني توفيق الشهاده في سبيلک » .
عنوان مي کردند که ،  براي رسيدن به خدا پلي بسازيد و از اين پل عبور کنيد ، طوري زندگي کنيد که خدا راضي باشد . در هر صورت و همه حال خدا را شکر گذار باشيد و فقط براي رضاي او عبادت کنيد ، کار کنيد ،کارهايي که انجام مي دهيد فقط براي بهشت و دوري از جهنم نباشد .  هميشه گفته هايشان را طوري بيان مي کردند که کساني که سن پاييني داشتند متوجه مطلب ميشدند . به جرات ميتوان بيان کرد که علي آقا يک عارف حقيقي و عاشق به تمام معني بودند ، طوري که در تمام موارد کاري که در جبهه انجام ميدادند هميشه خطاب به رزمنده ها مي گفتند :« تمام عمل ما عاشقانه است نه عاقلانه » و به همين دليل مسائل و مشکلاتي که جلو راهشان بود و در منطقه پيش مي آمد ، هميشه متذکر مي شدند که: کار ما عاشقانه است و بايد تحمل کنيم .

حالات و برخورد شهيد هنگام بازگشت از جبهه:
چون ايشان هميشه خودشان را ملزم به حضور در جبهه مي دانست کمترتشريف مي آوردند ولي اگر براي جلسه و يا ماموريتي از منطقه برمي گشتند ماهي دو سه روز . و در اين مدت که توفيقي دست ميداد ديداري با ايشان تازه کنيم با تمام خستگيهايي که از جنگ داشتند و با تمام مشکلات و سختيهايي که در منطقه روبرو بودند آن حالت خستگي جبهه در روحيه شاداب و بشاش او تاثير نمي گذاشت و هيچ موقع از بين نمي رفت هميشه برقي از نورانيت و روحانيت در وجودشان موج ميزد و نهفته بود اين روحيه بالا و مقاوم شهيد چيت سازيان را مي رساند و هميشه اين طوري بود که علي آقا با سمت هايي بالايي که براي ايشان پيشنهاد ميشد مخالفت مي کردند و مي گفتند : « من عشقي به اين واحد اطلاعات عمليات دارم و هيچ موقع از اين واحد بيرون نمي روم » چون اين بچه ها خيلي مقدس بودند و روحانيت خاصي داشتند در بازگشت از جبهه نيز بروز مي دادند .
 
تاثير فرهنگ جبهه در نحوه برخورد شهيد با خانواده و مسائل زندگي:
علي آقا عنوان مي کردند : « جبهه يک دانشگاه است همانطوري که دانشجويان در دانشگاه مشغول خواندن نکته هاي مختلف درسي هستند ، ما هم در جبهه مشغول درس خواندن هستيم،  ولي « سر فصل دروس ما عشق است ». و هر کدام از رزمنده ها ، براي رسيدن به قرب الهي، درس عشق الهي ، درس ايستادگي و فداکاري و ايثار و مقاومت و شجاعت را مي خوانند  و من به وضوح تمام اينها را در علي آقا ديدم و مي توانم بگويم:  ايشان به نحو احسن واقعا باياد خدا و توسل به ائمه کارهايشان را انجام ميدادند و تمام اين سرفصل درسها را،  براي خودشان پيشه کرده بودند و در تمام مراحل زندگي به طور کلي يک آرامش خاطري از اين حرکات حتي به من داده بود و به جرات مي توانم بيان کنم، که ايشان يک استاد واقعي براي من بودند.
مي توانم بگويم ، که ايشان هم يک فرمانده خوب و لايق بودند و در همين حال ، همسر خوب و آگاه براي من بودند و من در تمام مراحل زندگيم ، از ايشان درس مي گرفتم . با کارهايشان و با تعريف ديگران و نقل آنها ، از برخورد علي آقا درس مي گرفتيم و مي توان گفت، که واقعا تاثير فرهنگ جبهه در ايشان بود و ايشان را به درجه اي مي رساند که عارف مي شود و به شهادت مي رسد . چون از عرفان است که انسان به شهادت مي رسد .

بينش شهيد نسبت به نوع زندگي:
ايشان مخصوصا ساده زيستي را پيشه خود کرده بودند . هميشه به من و خانواده شان متذکر اين قضيه مي شدند ، که اخلاق پسنديده داشته باشيد و ساده زيست باشيد. مادرشان نقل مي کردند: علي آقا در اوايل کودکي يک فرد خردمند و متکي به خودشان بودند، با توجه به اينکه خانواده تامين بود و احتياج مادي هم نداشتند،  ولي علي آقا سرکار مي رفتند. وقتي به ايشان مي گويند، که چرا شما اين کار را مي کنيد، اگر احتياج مادي داريد ما فراهم مي کنيم؟ علي آقا مي گفتند، که نه چنين نبوده ، من فقط مي خواستم خودم را آماده کنم به خاطر همين بودکه کار مي کردم . خوب است يک خاطره ديگري از مادر علي آقا نقل کنيم:  زماني که علي آقا در دوران کودکي بودند براي ايشان کفش نو خريده بودند،  ايام عيد نوروز بود،  کفشهايشان را مي پوشند و به بيرون از منزل مي روند، وقتي که برمي گردند مادرشان متوجه مي شوند، که کفش پاي علي آقا نيست و ايشان پا برهنه به منزل آمدند وقتي سوال مي کنند: علي جان کفشت کجا است؟ مي گويد: يکي از بچه ها کفشش پاره بود و کفشم را به او دادم . علي آقا شخصيتي بود که در کودکي نيز هر چند کوچک بودند، ولي روحيه بزرگ و ملکوتي و انديشه هاي باريک عرفاني داشتند . اوايل کاري ايشان بود ، که فرمانده آموزش بودند و آمادگي از قبل  ، در برابر سختيها را نياز داشت .مي خواهم اين را عرض کنم که علي آقا از همان کودکي ، جذابيت خاص خودش را دارا بود و خودشان را براي کارهاي سخت آماده کرده بود و به خاطر همين ، همه از ايشان تبعيت مي کردند . ايشان ، با روحيه کار آشنا بودند با درد مردم آشنا بودند و هميشه به مستضعفان کمک مي کردند.

خوب است يک خاطره ديگري از مادر علي آقا نقل کنيم:
 زماني که علي آقا در دوران کودکي بودند ، براي ايشان کفش نو خريده بودند. مخصوصا ايام عيد نوروز هم بوده و کفشهايشان را مي پوشند و به بيرون از منزل مي روند . وقتي که برمي گردند ، مادرشان متوجه مي شوند که ، کفش پاي علي آقا نيست و ايشان پا برهنه به منزل آمدند. وقتي سوال مي شود: علي جان کفشت کو؟ مي گويند: يکي از بچه ها کفشش پاره بود و کفشم را به او دادم . و اين نشان مي دهد ، که علي آقا از همان بچگي روحيه کمک به مستضعفين را داشت و هيچ چيز را براي خودش نمي خواست. هر چه که داشت ، دوست داشت که با ديگران تقسيم کند . علي آقا شخصيتي بودند، که در کودکي نيز هر چند کوچک بودند ، ولي روحيه بزرگ و ملکوتي داشتند. به هر حال اين قسمتي از خاطرات مادر شهيد چيت سازيان بود و نوع تربيتي که ايشان در خانواده داشتند و نگرش ساده زيستي علي آقا نسبت به زندگي .

بيان احساسات هنگام اعزام همسر به جبهه:
در اين مورد علي آقا هميشه در منطقه بودند وگاهي مي شد علي آقا  به منزل مي آمدند و هنگامي که مي خواستند دوباره به منطقه بروند اولش براي ما سخت بود ، چون تازه مي خواستيم ايشان را ببينيم. در اين مدت کوتاه دو سه روزه ، خوب مشکل است نه تنها براي من ، بلکه براي خانواده اش هم اينگونه بود . هيچ موقع نشد علي آقا را به قول مادرشان سير ببينيم ولي ما با خدا معامله کرديم . به  کل کارهايي که کردند ما واقعا اعتقاد داشتيم و اين بود ، که هر زماني که ايشان مي خواستند دوباره به منطقه تشريف ببرند ، تا آنجا که به هر حال براي ما مخصوصا براي خودم مقدور بود ، مقدمات و مراحل رفتن ايشان را مهيا کرده و انجام ميدادم. زماني که لباس مي خواستند يا کفش هايشان  واکس نياز داشتند و تمام آن وسايلي که مي خواستند ، برايشان آماده مي کرديم و سعي مي کردم که ايشان با خيال راحت بروند و به فکر خانه و خانواده نباشند و کاري مي کرديم که خللي در مسائل ايشان به وجود نيايد و با خيال راحت به منطقه بروند و اينکه ، هدف ما اداي دين ما نسبت به انقلاب بود و احساس وظيفه اي بود که نسبت به خون شهدا داشتيم ادا شود ، و  استنباط من و خانواده ايشان، اين بود که اگر علي آقا و امثال علي آقا نبودند ، چطور پيروز مي شديم؟
اکثر خانواده ها بودند که با حمايت از فرزندان و همسران خود ، توانستند آنها را به منطقه بفرستند و با خيال راحت ، آنها در منطقه به سر ببرند و کارهايي که لازم است براي پيروزي و آن عملياتهايي که بايد انجام بدهند و پيروز شوند ، بکار ببرند ، و نتيجه اين شد که ما در جنگ 8 ساله ، پيروز شديم و به قول تمام مردم ، پوزه استکبار را به خاک ماليديم .
ذکر مشکلات و نحوه برخورد با آن ، هنگام حضور همسر در جبهه ها و بعد از شهادت
مسلما در صحنه خانواده ، بي حضور همسر، مشکلات زيادي است ولي صبر و تحمل تمام زنان ايراني ، مخصوصا مسلمانان و آنهايي که از خانواده شان کسي را به منطقه فرستاده بودند و در جبهه بودند ، در نبود همسرشان و فرزندانشان ، با تمام مشکلات صبري که مي بايد داشتند و تمام مشکلات را به جان مي خريدند. بودند خانواده هايي با چندين فرزند ، که همسرشان به منطقه مي رفت و اين همسر بود که تمام مشکلات را تحمل مي کرد و بچه ها را بزرگ مي کرد و در نبود همسر ، هيچ خللي در نظم خانواده به وجود نمي آمد و من هم به مانند خيلي از خانواده ها ، طوري زندگي مي کردم که هيچ خللي در زندگي به وجود نيايد و علي آقا بتوانند با خيال راحت در منطقه باشند و اگر در اين مدت احيانا مشکلي در زندگي پيش مي آمد ، با صحبت کردن و با کمک خانواده حل مي کرديم. تا اينکه براي علي آقا مساله اي پيش نيايد و به زحمت نيفتد. سعي مي کرديم به کمک هم ، کارها را انجام دهيم. هر چند مشکلات ما در نبود همسر صد چندان بود ، منتهي ما به تنهايي با مشکلات برخورد مي کرديم ، ولي اين توفيق خداوند و عنايت او بود که شامل حال ما مي شد و در همه مراحل مارا کمک مي کرد .
فرزند مان ، 37 روز بعد از شهادتش به دنيا آمد . در اين زمان که فرزندشان به دنيا آمد ، ما طوري مي خواستيم ، به هر حال اين نبود پدر را به ايشان بفهمانيم. و بالاخره ، زماني که دو ساله بودند تفهيم کرديم که پدرشان به چه درجه اي نائل آمدند و از همان کودکي ما عکس هاي پدر را به ايشان نشان مي داديم و آشنا مي کرديم و با قصه هاي که از پدرشان مي گفتيم او را پدرشان آشنا مي کرديم . با همين کارهايي که انجام مي داديم ، مسلما در کنار اين مسائل مشکلات زيادي هم داشتيم ، که تفهيم بکنيم به اين بچه  و با صحبتهايي که با اطرافيان داشتيم ، که به چه صورت با بچه مطرح کنند اين مساله را و مشکلات را و در تمام مراحل ، ما سعي مي کرديم که نه مشکلي براي خودمان پيش بيايد و نه مشکلي براي فرزند و خيلي هم راحت پذيرفتند و هميشه شهادت پدرش را براي خودش و خانواده افتخار مي داند و خيلي دلش مي خواهد ، بداند پدرش کي بوده ، چگونه بوده و زماني که پيش مي آيد ، دوستان از خاطرات پدرش صحبت مي کنند ، سعي مي کند با تمام آن حالاتي که دارد و آن هيجاناتي که دارد گوش بدهد که به چه صورت بوده و پدرشان چه کارهايي را انجام مي داده و تمام آن کارها را دوست دارد که خودش نيز انجام دهد. اينکه فرزند پدرش را الگو قرار ميدهد و اينکه همان اول يتيم به دنيا آمد ، يک مقدار مشکل است و به هر حال خداوند ياري مي کند ، که ما بتوانيم گامي برداريم و فرزندشان را طوري تربيت کنيم که خودشان خواستند و خود علي آقا اين جوري که خواستند، فرموده بود : طوري فرزندم را تربيت کنيد که عاشق ابي عبدا...باشد ، همانگونه که خود علي آقا واقعا عاشق ابي عبدا.... بود . مي گفت: بچه را طوري بزرگ کنيد ، که از راه حلال مال به دست آورد، روزي ايشان را با تربت امام حسين باز کنيد و آن جوري که خود علي آقا فرموده بود، از همان کودکي روزي ايشان را با تربت ابي عبدا...باز کرديم و به هر حال با تمام مشکلات بعد از شهادت ، با صبري که خدا داد با مشکلات مبارزه کرديم .

نحوه ارتباط و نامه نگاريها با همسران زمان حضور در جبهه:     
در مورد ارتباط ما با ايشان ،  اکثرا با تلفن در ارتباط بوديم  و در همين چند ماه که عقد بوديم ، دو سه نامه براي من نوشتند . مي نوشتند دعا کنيد که سرباز لايقي براي امام زمان (عج) باشم و امام را دعا کنيد .
جمله پر معني هم در نامه هايشان بود که:  « امام پاهاي مبارک خود را بر چشمان بي نور ما گذاشتند ، تا بتوانيم چگونه زيستن را بياموزيم » و تاکيد مي کردند در نامه هايشان ، که از مسير و خط امام خارج نشويد و کارهايتان هم از مسير امام خارج نشود و هميشه در صحبتهايشان و نامه هايشان ما را نصيحت مي کردند ، که به فکر ظواهر دنيا نباشيد و به طور کلي اين ارتباطاتي بود ، که با هم داشتيم .

نحوه اطلاع از شهادت و عکس العمل شما در موقع شهادت همسر:
آخرين ديداري که با علي آقا داشتم  هفته قبل از شهادت ايشان  بود ،  که چند روزي ايشان را براي ماموريت به همدان فرستاده بودند،  چند روزي هم منزل بودند و آخرين ديدارشان بر خلاف هميشه  که سفارشات خاصي رابراي خانواده و من داشتند ، حالت خاصي داشتند و هيچ موقع اين طور نبود. به هر حال وقتي علي آقا مي خواستند به منطقه بروند ، من تا دم ماشين بدرقه شان کردم وبراي اولين بار بود که از ايشان خواستم که اگر امکانش هست يک مقداري زودتر تشريف بياورند. علي آقا برگشت و به صورت غير منتظره اي و خيلي صريح گفتند : اگر من بروم يک هفته ديگر برمي گردم و اين مساله پيش خودت باشد  و خداحافظي کردند و رفتند . خيلي تعجب کردم و يک نکته اي هم که ما هميشه در خداحافظي با هم داشتيم ،  هميشه حلاليت از من مي خواستند که حلالم کنيد و من هم طبق عادتي که داشتم از ايشان شفاعت مي خواستم. به هر حال اين وداع آخر بود . در اين مدت ما منتظر بوديم که  از علي آقا خبري شود و منتظر بوديم که حداقل شب به منزل بيايند . که علي آقا در چهارشنبه 4 آذرماه 66 در ساعت 8 صبح به شهادت مي رسند و دو روز بعدش به ما اطلاع دادند ،  روز جمعه .
 اين حالت انتظار و تمام حالاتي که قبلا از علي آقا ديدم و احساس عجيب آن وداع آخر وآن حرفها و سفارشها ، همه دست به يکي کرده بودند و به قول معروف ، مرا آماده رو به رو شدن با خبر شهادت ايشان کرده بودند .
خيلي سريع خودم را با شرايط وفق دادم و گفتم : هر چه خدا بخواهد و هر چه صلاح باشد و خداوند به آن راضي باشد . خداوند صلاح دانسته که تا آن موقع علي آقا باشند و به انقلاب خدمت کنند و بعد او را ببرد و مدتي ما در کنارش باشيم و وقتي که توسط پدر ومادرم خبر شهادت علي آقا را به من دادند ، اولش  خيلي مشکل بود . به هر حال قسمت اين بود که اين « گل چيده شود » .
از خداوند صبر خواستيم در اين راه و اينکه،  کمک کند رهرو راه همه شهدا و به خصوص علي آقا باشيم و طوري باشيم که رسالت خون شهدا را به نحو احسن در جامعه پياده کنيم . و تمام اين افکار بود ، که در ذهن من خطور کرد و صحبتهاي علي آقا که در ديدار و وداع آخر داشتند ، استفاده کردم. 
احساس مي کنم که تمام اين موارد ، نعمتهاي خدا بودند و واقعا عنايت خداوند بود و صبري که خداوند به ما داد و خيلي راحت با مساله شهادت علي آقا توانستم برخورد کنم و خودم را با موقعيتي که بعد از اين پيش آمد وفق بدهم .

بيان حالات و نکات خاص از همسر شهيد:
حمل برخود ستايي نباشد ، شبي در خواب ديدم که علي آقا مجروح شدند و            همان موقع هم ايشان مجروح شده بود . مخصوصا در عمليات کربلاي 5 بود به هر حال علي آقا به شهر دزفول مي رفتند و مطرح کردند که مدت طولاني 5 ، 6 ماه در آنجا هستيم و نمي توانم برگردم و از من خواستند که همراه ايشان به دزفول برويم ومن پذيرفتم و با توجه به اين که آن موقع دزفول زير بمباران موشک دشمن بود و هر لحظه آنجا مورد حمله قرار مي گرفت ، ولي پذيرفتم که با علي آقا به آنجا برويم و چند تا از خانواده ها هم که از دوستان علي آقا بودند هم همراه ما آمده بودند. در آن برهه زماني که شهر دزفول زير آتش بود ، يک منزل کوچکي داشتيم و در آن زندگي مي کرديم و علي آقا هم هر هفته که جلسه اي داشتند، يک سري به خانه مي زدند.
من در آنجا با خصوصيات و حالات خاص و نکات اخلاقي که داشتند، آشنا مي شدم. در آنجا بود که بيشتر ايشان را شناختم ، البته وجود علي آقا و ساير شهدا ، براي ما ناشناخته است و ما هر کاري بکنيم ، نمي توانيم ايشان را مخصوصا علي آقا را بايد و شايد بشناسيم ، که چه شخصيت بارزي بودند . ايشان يکبار در هفته به منزل سر مي زدند ، به هر حال اين يکبار هم ، براي ما غنيمتي بود ، که از رفتار و اخلاق و آداب معاشرت و برخورد ايشان درس مي گرفتيم در آن موقعيت ، ما سفري به اهواز داشتيم پيش خانواده دوستان ديگر . با علي آقا و همه در يک منزل بوديم . خوب ، بمباران شديد بود و احتمال داشت اگر پراکنده شويم مساله اي پيش بيايد. علي آقا هم گفته بودند که همه با هم باشيم خيلي بهتر است و 6-5 خانواده بوديم که در يک منزل جمع شده بوديم.
 يک شب در خواب ديدم که علي آقا مجروح شده اند و از ناحيه کمر آسيب ديده اند، صبح به دوستان گفتم :  من چنين خوابي ديدم و حتما اتفاقي براي ايشان افتاده است. دوستان هم دلداري مي داددند که نه چنين نيست نگران نباشيد و بعد از مدتي ديدم همسر همه خواهران آمدند و علي آقا نيامد. وقتي سوال کردم، گفتند: مساله خاصي پيش نيامده و علي آقا جلسه داشتند و دير تشريف مي آورند  و بعد ما را به همدان آوردند و بعد متوجه شدم که علي آقا مجروح شده اند و مخصوصا از ناحيه کمر تير در کمر ايشان مانده . اينجا بود که من خيلي ناراحت شدم که چرا زودتر به من نگفتند، چون من آمادگي برخورد با مساله مجروحيت ايشان را داشتم.
از خاطرات ايشان ، اين طوري مي توانم بيان کنم ، که تمام لحظه به لحظه زندگيمان خاطره بود . آن لحظه هايي که با علي آقا بوديم ، مدت خيلي کمي بود ، ولي خوب همه اش خاطره بود . ما رفيق نيمه راهي براي علي آقا بوديم ، چون قرار براين گذاشته بوديم ، که از همان اولين لحظه زندگيمان ، هر کاري را با هم انجام دهيم و اين راه را با هم برويم ، ولي واقعا من رفيق نيمه راهي بودم برايش . از خدا مي خواهم که ما را جزء رهروانش قرار دهد و آن جوري که رفتارش بود و هميشه به انقلاب و اسلام خدمت مي کرد ، ما هم هر کاري که مي کنيم براي رضايت خدا باشد . چون اينها در وجود علي آقا بود و از ما خواسته بود. از خدا مي خواهم که در همه حال ما را کمک کند. همين طور که تا حالا کمک کرده و به هر حال پشتيبان ما باشد و در تمام کارها ما را ياري بدهد و هميشه علي آقا اين را نيز متذکر مي شدند ، که دعا کنيد عاقبت به خير شويم و در صحبت هايشان و دعاهايشان ، مي گفتند که انسان عاقبت به خير شود و واقعا آدم شود و بعد از دنيا برود. از خدا مي خواهيم که ما اين طوري باشيم ، همانگونه که علي آقا گفته اند و عاقبت به خير شويم و بفهميم و از دنيا يرويم و از خدا مي خواهيم که همه بندگانش را ياري کند تا بتوانيم پيرو راه شهيدان و پيام رسان خون شهدا براي پياده کردن اسلام ناب محمدي (ص) بر تمام جهان و جهانيان باشيم .

علي آقا  و رابطه شان با خانواده شهدا :
زمانيکه منزل تشريف داشتند سعي مي کردند ديدار خانواده شهدا را فراموش نکنند . علاقه خاصي به اين قشر داشتند ،  مخصوصا اينکه در يکي دو تا سخنراني فرموده اند : « اگر فرزندان شاهد روزي بزرگ شوند و از ما اين سوال را بکنند، که موقعي که پدر ما شهيد شد شما چه مي کرديد ؟ » ما چه جوابي داريم که بدهيم؟
در اين مورد خيلي تاکيد مي کردند به دوستان ، که هر کاري که مي کنيد ، طور باشد که مفيد حال اينها نيز باشد ، چرا که اينها حق برگردن ما دارند. مي فرمودند : که سرکشي به خانواده شهيد را هيچگاه ترک نکنيد . بعضي اوقات که پيش مي آمد و در همدان بودند و به منزل تشريف مي آوردند، اغلب دير مي آمدند. سوال که مي کرديم چرا اينقدر دير آمديد و کجا بوديد ؟ عنوان مي کردند ، که به ديدار خانواده هاي شهدا رفته بوديم. مي گفتم : ممکن است معذب شوند چون دير وقت است. به هر حال هر خانواده اي مسائل خاص به خودشان دارند و اين زياد درست نيست.
 با آن چهره نوراني و بشاش مي گفتند : جايي که رفته بوديم خيلي دور بود و در روستايي بود و به خاطر طولاني بودن مسير است که دير آمديم . مي خواهم اين را عرض کنم که شهيد برايشان خيلي اهميت داشت ، حتي در دورترين مسير و يا روستايي که شهيد داشت ، با دوستان و يا جداگانه از خانواده شهيد سرکشي مي کردند و مي گفتند : اينها ديني به گردن ما دارند . علي آقا چنين حالتي داشتند، مخصوصا دفعات آخري که مي خواستند  به منطقه بروند مي گفتند: من خجالت مي کشم که برگردم، از خانواده شهدا خجالت مي کشم که من مي روم و دوباره برمي گردم ولي آنها فرزندانشان را تقديم کرده اند و به شهادت رسيده اند و من بعد از 7 سال که زير بدترين آتش جنگ بودم، هنوز زنده ام، از خودم شرمنده ام .
در جواب براي اينکه آرامش خاطري به ايشان بدهم ، مي گفتم : هر کاري با خواست و رضايت خداوند است  و هر چه خدا بخواهد، ما که رضايت خدا را در هر حال  مي طلبيم و خواست خدا اين است ، که شما زمان بيشتري در منطقه باشيد.
 اين حالات خاص علي آقا هم باعث شد ، که ايشان به شهادت برسند .







آثار باقي مانده از شهيد
ديگر رمقي برايان نمانده اين خدا بود که ما را مي آورد. باقي مانده گروهان من تير خورده بودند و عليل. خودم هم ترکش خورده بودم از پا.
تازه بايد با اين وضعيت يک خط از دشمن را مي شکافتيم تا به عقب برسيم.
لنگان و آهسته آمديم بالا. رسيديم به يک رشته کانال و سنگرهاي عراقي که بالاي سرمان قرار داشت. توش و توان درگيري نداشتيم؛ چون براي خدا جنگيده بوديم، خدا هم کمکمان کرد.
من نگاه کردم بالاي سر خوردم و ديدم يک زير پيراهن سفيد از لب کانال بالا آمده و تکان مي خورد. رفتم روي کانال ديدم پنج نفر ديگر هم نشسته اند داخل، براي يک لحظه فکر کردم ما بايد اسير اونا بشيم يا اونا اسير ما. دور و برشان پر بود از نارنجک و سلح، حتي با يک کلت کمري مي توانستند ستون مجروح ما را اسير کنند.
گفتم: خدايا تو ما را در چشم اين عراقيا بزرگ کردي. جرات کردم يه داد سرشان کشيدم و يک کلاش برداشتم از لب کانال. بلافاصله هفت نفرشان دست بالا بردند، هل هله کنان افتادند جلو.خودم هم خنده ام گرفته بود. جلو هفت تا عراقي سالم بودند و پشت سرم چند نفر از نيروها که همه شان مجروح بودند.

سخنراني در مجالس شهدا
...از جوانهاي 13 ساله گرفته تا پيرمردهاي 60 ساله در آن در س جهاد ، استقامت ، فداكاري ، شهادت ، شجاعت و غيره را آموزش داد. دانشكده اي كه پر از نعمت است و انساني كه مي خواهد وارد اين دانشكده بشود ازاول كه مي خواهد وارد بشود آنجا آبديده مي شود .دانشكده اي است كه جاي همه كس نيست ,جائي است غير از مرد خدا را در آنجا راه نمي دهند .كساني را راه ميدهند كه مرد حق باشند .كسي باشد كه با خداي خود ارتباط داشته باشد و يا كسي كه بخواهد با خداي خودش دوست بشود. همه كس را توي آن دانشكده راه نمي دهند و جاي كسي ديگر به جز او هم نيست که از دوستان خداست.
دانشكده اي كه موقعي كه مي خواهد خدا حافظي كند اول بايد از پدر و مادر خودش خداحافظي كند از خانواده خودش خداحافظي كند مي خواهد وارد اين دانشكده بشود از فرزند خودش خداحافظي كند كه خيلي از آن شرايط سخت اين دانشكده است كه ديگر شايد برنگردد. شايد مجروح شود ، شايد اسير شود ، يعني اولين مرحله اين دانشكده خداحافظي از خانواده است.دومين خداحافظي از ماديات خودش خداحافظي كند و از مادياتي كه يك عمر جمع كرده ، ساختمان ساخته ، ماشين گرفته و يا پدرش قول داده بهش اگر نروي جبهه برايت ماشين مي خرم, زندگي برايت درست مي كنم ، اولين كاري كه مي كند روزي از خانواده خودش خداحافظي مي كند .
مي خواهد حالا ديگر برود با يك عده جمع مي شود, همه همسنگر, همه همرزم ، همه هم عقيده .فقط هدف اين است كه همه بروند بگويند السلام عليك يا ابا عبدا..., آمده ايم اينجا لبيك بگوييم . زماني رسيده است كه امام حسين جان مي خواهيم بهت لبيك بگوييم. با هم جمع مي شوند رو به سوي جبهه ها , آنجا با هم هستند دوست آشنا با هم مي گويند ، مي خندند. بهترين روزهاي زندگي همه در يك هدف است. همه بلند مي شوند يك عده نماز شب ، يك عده دعا و نماز جماعت همه براي خدا اشك مي ريزند.
اولين كاري كه ياد مي گيرد اينست كه هر كاري را براي رضاي خدا باشد ، بلند مي شود شب مخفيانه نماز شب مي خواند که كسي نبيند ,برعکس كار خيري که توي شهر انجام مي دهد ,بوقش را به صدا درمي آورد که بله من دارم اين كار را انجام مي دهم ، اين كار خير را دارم انجام مي دهم اما در آنجا بلند مي شود شب , تازه اول درسش است نماز شب مي خواند و مي گويد خدايا فقط براي رضاي تو ,كس ديگري نبيند .
حالا زماني است كه مي خواهد عمليات شروع شود ,دوستان مي خواهند از همديگر خداحافظي كنند ,يك زماني از پدر و مادرش خداحافظي مي كرد ,حالا زماني رسيده است كه مي خواهد از دوستش هم خداحافظي كند, دوستي كه 2 ماه با او آشنا شده انگار 13 و 14 سال است كه او را مي شناسد انگار كه اصلا برادرش است . برادران وقتي مي گويند يا زهرا و هجوم مي آورند اصلا دشمن نمي ماند, بدبخت و زبون مي شودو فرار مي كند توي نخلستانها قايم مي شود كه صبح خودش را اسير كند با اين اسلحه اي كه اصلا نمي شد رويش حساب باز كرد ولي بچه ها با ايمان مي روند جلوي دشمن بعد مي آييم محاسبه مي كنيم اصلا ما با كلاش رفتيم و او با كلي وسايل جلوي ما ايستاده است و وقتي باز محاسبه مي كنيم اصلا شهيدان ما در برابر كشته هاي دشمن از نظر عددي هيچند .
خدايا كي اينها را دارد مي زند ، خدايا اين جنازه عراقي كه ريخته شده كي تكه تكه كرده اينها را ما تكه تكه كرده ايم . اينها را ما زده ايم اصلا اگر دخالت داشته باشيم توي اين كارها هيچ كدامش ما نيستيم حتي يك تيرش را هم ما نمي زنيم . آن روز گفتم كه مي گويد پيام خداست اي محمد تو نيستي كه تير مي زني بلكه خداست كه تير مي زند ما هيچيم ,همانوقت كه توي خط بوديم برادران آرپي جي مي زدنند . مي ديديم كه عراقي ها فرار مي كردند, اصلا يكي اينها را مي زند و گلوله ها را هدايت مي كند و قشنگ مي خورد به خود دشمن نه يكي نه دو تا نه سه تا نه چهارتا ,اصلا انگار يكي دارد اينها را هدايت مي كند . يعني ديگر فرصت اينكه بلند شوي نشانه گيري كني به طرف دشمن نبود خوب دشمن آتش مي ريخت بچه ها بلند مي شدند شليك مي كردند و يكي اينها را هدايت مي كند. بعد مي ديديم دشمن در مقابل ما آنچه كه داشت رو به طرف ما شليك مي كرد ,مثل اينكه اصلا كارمند گرفته استخدام، مي گويد تو اين خمپاره را پر كن بعد از اينهمه كه مي زند خدا شاهد است كه بگويم از 200 تا يك تايش به هدف مي خورد اين همه مي ريخت روي ما و در مقابل ما اولين شليكمان هدايت مي شد رو به طرف دشمن.
حالا عده اي نشسته اند توي كنج خانه و پدر شهيد را مي بينند ,شايد به مسخره بگويند بچه اش را فرستاد از بين رفت . تو كه نشسته اي خانه از بين رفته اي تو توي منجلاب فرو رفته اي, اينكه پدر شهيد است افتخار مي كند به شهادت پسرش تو دروغي, توي شناسنامه ات نوشته اند بچه مسلماني اين كه پدر شهيد است .
هم صدام هم آمريكا همه در خوني كه از شهيد ريخته شريكند اولا ما بايد در مقابل سختيها خوب استقامت كنيم .خدا كسي را كه بخواهد به قول امام اين جنگ نعمتي بود كه خدا به ما داد . هديه اي بود براي انقلابي كه ما كرديم . هديه اي بود نصيب ما كرد. خدا شاهد است جبهه دانشگاه است, انسان مي سازد ,مسلمانان واقعي توي جبهه ها هستند . انسانهاي واقعي آنها هستند مسلمانهاي واقعي آنها كه توي جبهه هااند. آنجا انسان مي سازدمي گويد 60 سال عبادت مي كند به جايي نمي رسيد يك بسيجي 12 ساله اينجا مي آيد اسلحه اش را مي اندازد در روي دوشش قرآن را مي گذارد در جيب بغلش مي رود در يك يا الي دو شب آن همه عبادتي كه طي اين اين سالها كرده اييدآاو مي پيمايد, تازه جلو تر خيلي خيلي جلوتر رفته ,مي بيني كلي عبادت مي كند.
حالا اگر انسان اينجا عبادت كند پشتيبان آن برادرها هم باشد باز اين خودش خوب است...

نامه شهيد چيت ساز به خانواده
به نام الله پاسدار حرمت خون شهيدان
باشد كه پروردگارتان دشمنانتان را هلاك كند و شما را در اين سرزمين جانشين آنها كند و بنگريد و چگونه عمل مي كنيد . قرآن کريم
سلام بر مهدي (عج ) و سلام بر نايب او امام خميني, پس از تقديم عرض سلام بر خانواده عزيزم اميدوارم كه زير سايه امام زمان و نايب او امام خميني زندگي را به خير و خوشي و ياد امام و رزمندگان بگذرانيد . اگر از احوال اينجانب پسر كوچكتان خواسته باشيد حال من بسيار خوب است و روز به روز هم بهتر مي شود و بيشتر دلم مي خواهد فعاليت كنم . معذرت مي خواهم كه نتوانستم نامه بدهم اميدوارم مرا ببخشيد ناراحت من نباشيد من هر جا كه باشم فعاليت خودم را انجام مي دهم و اميدوارم كه شما هم دعا كنيد كه بيشتر فعال باشم . ازشما مي خواهم كه امام را دعا كنيد چون خدا منت بزرگي بردوش ما گذاشته است. اميدوارم كه حال آقا هم خوب باشد و مشغول عبادت در اين ماه بزرگ, ماه غلبه بر نفس ,ماه مبارزه با ظلم و ماه عبادت و گريه باشد.
اميدوارم آقا مرا در ايام روزه داري فراموش نكند چون ميدانم نتيجه ي نان حلالي كه او به من داده است تا بتوانم در جبهه خدمت كنم.
اميدوارم يك روزي حداقل يك قطره از آن را جبران كنم و همينطور مادر عزيزم ميدانم كه گوش نمي دهد و چند روزي حتما روزه گرفته اي ولي مطمئن هستم كه مرا فراموش نكرده اي ,در دعا هايت مرا فراموش نكن كه شير زني تو هم هست كه مرا روانه جبهه كرده است .سلام بر برادر عزيزم امير اميدوارم كه تو هم حالت خوب باشد و ايام اين ماه مبارك به من هم دعا كني و اميدوارم هميشه در راهي كه انتخاب كرده اي پيروز و استوار باشي . سلام بر صادق عزيز اميدوارم كه همدان باشد و شما اين نامه را برايش بخوانيد و از قول من سلام برسانيد و اميدوارم حال ايشان هم خوب باشد و سلام بر خواهر زينب گونه ام اميدوارم به نصيحت هاي من گناهکار گوش كنيد .

مناجات چيت سازيان
خدايا گناهاني كه اين بنده روسياه كرده ببخش .
از اينكه مي دانستم و گناه كرده ام . از اينكه حرف زده ام ولي خودم عمل نكردم . از اينكه ديگران به راه راست دعوت كردم ولي خودم راه خلاف رفتم ، از اينكه بدي دوستم را خواستم ، از اينكه حسادت كردم ، ازاينكه تهمت زدم ، از اينكه غيبت كردم ، از اينكه دروغ گفتم ، از اينكه كار براي شخصي كردم ، خدا را فراموش كردم ، از اينكه در كارهايم خدا را در نظر نگرفتم ، از اينكه به پدر و مادرم احترام نگذاشتم از اينكه حق الناس انجام دادم ، از اينكه حرف حق را گفتم ولي عمل نكردم ، از اينكه غرور داشتم . از اينكه تكبر داشتم و خودم را از ديگران بالاتر داشتم ، از اينكه به ياد فقيران نبودم ، از اينكه در موقع غذا خوردن به ياد گرسنگان نبودم ، از اينكه در بستر گرم خوابيدم و فراموش كردم كساني را كه در بيابانها مي خوابند ، از اينكه به زيردستان زور گفتم ، از اينكه چنان كه بايد از ولايت اطاعت كنم نكردم، از اينكه عاشق ماديات دنيوي بودم . از اينكه جنگ را فراموش كردم و دين خودم را نسبت به جنگ ادا نكردم، از اينكه كمكي كنم به انقلاب بيشتر ضربه زدم به انقلاب ، از اينكه حرف امام را لبيك نگفتم، از اينكه نماز نخواندم ، روزه نگرفتم ، از اينكه قاه قاه خنديدم و آخرت را فراموش كردم، از اينكه براي ريا,كاري را انجام دادم ، از اينكه ديگران را مسخره كردم خودم از همه مسخره تر بودم ، از اينكه پاهايم راه انحراف رفت ، از اينكه دستهايم براي تو كار نكرد ، ازاينكه آن شخصيتي كه تو در جامعه به من دادي من به رخ ديگران كشيدم و...

دستنوشته ها
خدا را شكر مي كنم كه به ما توفيق داد در حضور اين شهدا و همرزم آنها قرار گرفته ايم و در صحنه نبرد با دشمنان آنها جنگيديم و پيروزي را براي مردم زحمت كش و رنجديده ايران آورديم و باز خدا را شكر مي كنيم كه به اين مردم توفيق داد كه در تشييع جنازه اين شهداي بزرگ شركت كرده و قدم برداشتند .
هركسي در مراسم اين شهدا قدم بردارد و حركت كند و بر دوش بگيرد اين شهدا را سختي و مشقت اينجا را قبول كند ثواب و اجر عظيمي پيش خداوند دارد.

در رابطه با خود عمليات كه صورت گرفت و جداً برادران زياد زحمت كشيدند با مشكلات دست و پنجه نرم كردند در ايام زمستان بر دشمن بعثي پيروز گشتند . منطقه عملياتي كه برادران در آن شركت كردند و پيروز شدند منطقه عملياتي كربلا10 كه در بانه است عمليات نصر 4 و نصر 7 هم در آن منطقه انجام شد يك سري از ارتفاعات حساس قرار شد كه در آن منطقه لشکر هميشه پيروز انصار آن ارتفاعات را بگيرد و اين ماموريت را قبول كرد و خداوند توفيقاتي در اين عمليات به ما داد و امدادهاي غيبي شامل حال ما شد كه برادراني كه در آن عمليات بودند ,برگشتند ,ناظر بودند و آنقدر اين شهدا ارزش دارند كه كساني كه با آنها بودند ,ديدند كه چه سختيهايي كشيدند و خداوند مزد آنها را چطوري داد. از امدادهاي غيبي كه خداوند نصيب ما كرد چند تا از آنها را اينجا مي گويم :اولا بايد بگويم خداوند همه بندگانش را در موقع سختي امتحان مي كند .ما پيرو امام حسين (ع)هستيم ,پيرو علي(ع) هستيم و بايد با مشكلاتش بزرگ شويم .روزي كه ما مي خواستيم انتقال پيدا كنيم و نيروها را حركت دهيم جلو، مجبور بوديم در روز انجام دهيم و گردانها را حركت دهيم و همه فكر مي كردند كه دشمن مي بيند و روزي كه نيروها به طرف خطي كه قرار بود سازمان دهي شوند و بعد حركت كنند ما يك مقدار جلوتر بوديم و بعد كه برگشتيم همه اش فكر بچه ها بودم كه دشمن بچه ها را دارد مي بيند ,بعد مقداري كه پايين تر آمدم ديدم فقط همان ارتفاع كه مشرف بود و ديد بر نيروهاي ما داشت زير رادار قرار گرفته بود .بعد نيروها خيلي راحت خود را به منطقه عملياتي نزديك تر كردند و سپس سازماندهي شدند و در يك منطقه حساس خدا آمد و سربازان خود را امتحان كند , برادراني كه آنجا بودند شاهدند زماني كه نيروها مي خواستند به طرف دشمن بروند هوا كاملا گرفته شد . مي خواهم از بچه ها تون بگم كه عده اي از آنها شهيد شدند و آن شب هم ايام فاطميه بود و بچه ها به عشق فاطمه زهرا (س)جلو ميرفتند, همان لحظه اي كه هر گرداني مي خواست به سمت هدف خودش برود هوا خيلي گرفته شد و باران سختي آمد. بچه ها خيس شده بودند و همين طوري كه باران قطع شد تگرگ خيلي شديدي باريدن گرفت ولي چهره بچه ها همه خندان بود. همه خوشحال بودند انگار كه اصلا هيچ مشكلي نيست يعني همه فكر مي كردند كه نعمت خداوند است كه دارد مي بارد و خدا در آن لحظات آخر مي خواست ببيند سربازاني كه محكمند و مي گويند ما سربازان امام زمانيم ,راست ميگويند يا نه.
قشنگ داشت بچه ها را امتحان ميكرد و با چهره خنداني كه داشتند جواب خدا را ميدادند . ما ازعمليات دست بر نمي داريم هر چند هم مشكل باشد .من خودم توي فكر رفتم و گفتم كه چرا اين لحظه اين طوري شد ولي جوابش را در چند لحظه ديگر گرفتم . وقتي كه بچه ها رفتند ما احتياج به روشنايي داشتيم يعني زماني كه بچه ها به طرف دشمن حركت مي كردند ما احتياج به روشنائي داشتيم يعني ابر نبايد باشد, والله قسم هنوز يك دقيقه نشده بود اين را به محكميت قسم مي خورم كه بچه ها سرازير شدند پايين و رفتند , به آسمان مي خواستم نگاه كنم يكي از بچه ها گفت فلاني آسمان را نگاه كن بعد نگاه كردم انگار كه اصلا ابري در آسمان نيست و همه رفته اند .جدا جاي تعجب بود ديدم كه خدا با ماست و فقط بايد بگوئيم ازما حركت از خدا بركت ما حركت كنيم. با سختيها و مشقتهاي دنيا مبارزه كنيم چون خداوند انسان را در رختخواب گرم پتوي گرم ، و هواي گرم امتحان نمي كند, خداوند انسانش را در مشكل ترين جاها كه ما سربه سجده بگذاريم به خاكهاي گرم خوزستان ,هواي سرد غرب و بايد سرمان را بگذاريم و بگوئيم الهي العفو آن موقع خدا ما را امتحان مي كند نه درجاي گرم و راحت .خداوند هيچ موقع ما را امتحان نمي كند بعد در مقابل آن باران آن تگرگ و آن سرما بچه ها جواب بدهند و رضاي خدا را در نظر گرفته بودند و زماني كه راهي شدند هماني را كه ما احتياج داشتيم بدهد را داد چيزي که اصلا ما فكر آن را نمي كرديم كه امكان دارد با نيروهاي دشمن روبرو شوند. تمام برادران به هدفهاي خود رسيدند و بر خلاف عمليات ديگر از ما آنها در خواست مي كردند كه پشت دشمن بزنيم و از فرماندهي لشکر مي خواستند كه به دشمن فرصت داده نشود ما مي گفتيم باشد تا بايگانهاي ديگر هماهنگ بشويم .

منطقه بوديم در فصل گرما و محل مورد نظر مقداري سخت بود چند تا ازبرادران رفته بودند شناسائي ولي به آن صورت چيزي به دست نيامده بود . وسعت منطقه مورد نظر چندين كيلومتر بود ,مجبور شديم خودمان برويم و دو نفر ديگر يكي از آنها فرمانده گردان (تاجوك) بود و ديگري چيان (بلدچي) مقداري آب و غذا برداشتيم خداحافظي كرديم بناشد برادران ساعت 1 فردا شب دريكي روستاها در محلي قرارمان باشد كم تجربگي كرديم و يك قمقمه و يك 4 ليتري آب برداشتم .
يك ساعت كار كرديم (منطقه مورد نظر طوري بود كه بايد 2 تيغه متوالي با مقداري فاصله بين هم را پشت سر گذارده و عقبه دشمن را شناسائي كنيم) بعد از يك ساعت به زير تيغه هاي اول دشمن رسيديم, ارتفاعات حالت صخره اي و بسيار عجيبي داشت.
در ضمن عبور از تيغه ها احساس كردم پشتم خيس شده خلاصه مقداري از آب رفته بود ما 3 نفر بوديم برادر تاجوك (فرمانده گردان) و برادر چيان (بلدچي) تيغه هاي اول را رد كرديم . خسته شديم, از تيغه هاي دوم در حال عبور بوديم كه هوا كم كم روشن مي شد, نماز را خوانديم از تيغه هاي دوم 3 كيلومتر هم بيشتر رفتيم. تمام منطقه را به خوبي و در حد بسيار بالا شناسائي كرديم .دوربين عكاسي را هم برده بوديم و همچون عقابي تمامي مراكز دشمن از سنگر فرماندهي تا محل استقرار قاطر ها را شناسائي و كروكي تهيه كرديم .وقتي كه كاملا به منطقه توجيه شديم شروع به بازگشت كرديم.
تا حالا اينطور شناسائي نكرده بودم ,حسابي اهداف ما محقق شده بود. دلمان با خدا بود و مي دانستيم مردم منتظر شنيدن خبري از جبهه ها هستند . آنجا آبادي هست بهنام صاحب يا سال حدود 20 كيلومتر يا بيشتر آمده بوديم بنا شد استراحت كنيم و شب برگرديم .ساعت 8 يا 9 صبح بود مقداري كه آمديم پاهايمان ديگر بي حس شده بود . گرماي بسيار شديدي بود. در منطقه اي كه حالا بوديم دشت بود حتي طوري نبود كه سنگي پيدا كنيم و زير سايه اش بنشينيم. آبي كه داشتيم مصرف كرديم كمپوتي هم خورديم و مقداري راه آمديم. هوا خيلي گرمتر شده بود و به شدت زياد از فرط گرما بي خيال شده بودم و ميگفتم فقط مواظب باشيد منطقه لونر كفشها و لباسها را در آورديم پشت سنگي خوابيديم باد گرم صاحب يا سال بشدت اذيت مي كرد . در حال خفه شدن بوديم. يكي از برادران كمپوتي باز كرد اما چون با گرماي سوزان كمپوت هم داغ شده بود و خيلي شيرين و لذا خيلي تشنه تر شديم ,نزديك ساعت 3 يا 4 بعد ظهر بود ديگر حال برادران خراب شده بود. روز روشن بايد 2 ارتفاع لخت را از زير ديد دشمن رد مي كرديم .برادر تاجوك افتاد جلو ,مي رفتيم اما حالمان ديگر خراب بود, آب نداشتيم از سايه ارتفاع عبور كرديم ما بين ارتفاع دوم و سوم بوديم گفتم الان ديگر دشمن در حال ديد زدن ماست .بالاخره بالا و پائين طرفين خلاصه همه جا دشمن بود و به حالت ميداني در محاصره بوديم ديگر گلويمان حالت خر خرداشت, نماز را به سختي خوانديم.
ته قمقمه ي برادر تاجوك مقداري آب بود خورديم .برادر چيان كه بلدچي بود افتاد جلو ,همين طور كه ميرفتيم يكباره از فرط تشنگي برادر چيان دور خود چرخيد و به زمين خورد. گفتيم: بابا امام زمان خوشش نمي آيد بلند شو!!
ارتفاع روبرو هم به قدري بزرگ به نظر مي آمد كه ما هاج و واج مانده بوديم, فكر مي كرديم ديگر بايد با برانكار ما را ببرند .حالا چطور از اين ارتفاع غول پيكر عبور كنيم, روحيه اش را از دست داده بود, مي گفت برويد به فرمانده عراقي بگوئيد بيايد ما را ببرد . اينقدر از بدن ما آب رفته بود كه بند حمايل بزرگ شده بود, قطر مچ دست لاغر شده بود. باور نمي كرديم, با هر سختي بود بلند شديم 20 يا 30 قدم رفتيم كه دوباره چيان خورد زمين, گفت: ديگر نمي توانم بياييم, اسلحه اش را من گرفتم و بند حمايل و بقيه را تاجوك، مقداري آمديم كه يك دفعه ما هم زمين خورديم .گفتم :بابا لااقل يك ذره ديگر برويم بلكه چراغهاي ايران را ببينيم بعد بميريم و بعد كه چراغهاي ايران را ديديم هر چي شد, شد .
مدتي بعد سررا كه بلند كردم ديدم اي بابا تيغه ها كه خيلي كوتاه است باور كنيد تيغه ها اصلا كوتاه شده بود و نرم شده بود. گفتم: چيان بلند شو يك ذره بيشتر نمانده , سر را بلند كرد, تعجب كرده بود. بلند شد به حالت دو رفت چند قدم رفت كه 2 بار خورد زمين دوباره رفت ,باز خورد زمين. باور كنيد خدا آنقدر ارتفاعات را در نظرمان كوچك كرده بود كه برادرمان چيان كه حالش خيلي خراب بود و اصلا حال نداشت ,به حركت در آمد و از ما تندتر رفت. بالاخره رفتيم تا صاف ايستاد روبروي عراقيها! گفتم: بيا پائين الان ميايند سراغمان خلاصه از آن كمره رفتيم عبور كرديم ورسيديم خط اول ما و دشمن. چراغهاي ايران سو سو مي زد ,نمي دانم كمپود ايمان بود يا به فكر خودم بودم ,يا دلم سوخته بود. گفتم :شما بايستيد تا من بروم بلكه كمك بياورم. منهم كه راه را بلد نبودم از طرفي هوا تاريك و تار بود و صخره و شيارهاي خطرناكي پيش رو داشتيم و تازه 14 كيلومتر بود تا برسيم محل قرار. به هر حال برادر چيان با سختي گفت از اين جا پائين بري مي رسي به يك جاده آسفالت و يك خاكريز است كه جاده را مستقيم بگير و مي رسي به آن درخت محل ملاقات .گفتم: باشد , خداحافظي كردم و رفتم كمك بياورم 300 مترجدا شده بودم ,به سختي تشنه ام بود ,ديگر سرم گيج مي رفت ,صخره ها انگار حركت مي كردند ,مانده بودم معطل, ديگر به نحوي حركت مي كردم كه خود را روي زمين مي كشاندم ,پاهايم بي حس شده بود ,نزديك 1000 متر ارتفاع بود از سر يك صخره پايم در رفت ومحكم با زانو خوردم به سنگ ديگر .داشتم ديوانه مي شدم,با هر زحمتي بود از ارتفاع آمدم پائين. بين يك شيار و صخره گير كردم, اگر غفلت مي كردم و مي افتادم اصلا جنازه ام را هم پيدا نمي كردند ,چاره نداشتم ديدم در اين موقعيت ابا عبدا... حسين (ع) بايد كمك كند ,متوسل شدم, آمدم پائين رسيدم سر يك جاده آسفالت ديدم بله روبروي آسفالت جاده اي هست جاده را گرفتم آمدم ديدم پيش رويم يك كوه قرار دارد ,خدايا نشانيها چرا اشتباه در آمد .
مجبور شدم برگردم ,ديگر سلاح و حمايل سنگيني مي كرد ,يواش يواش آمدم سر آسفالت . گرماي جاده مي زد تو صورتم ,نمي دانستم كاري كنم, بلند شدم دوباره راه افتادم .ديگر دست خودم نبود چند بار از حال رفتم, دلم مي خواست بخوابم اما حركت كردم ديدم دست چپ جاده اي است ,گفتم: لابد امام زمان (عج) كمك كرده ما را به اينجا آورده باز جاده را رفتم ودو باره خوردم به كوه وبرگشتم سر جاده اصلي ,يواش يواش ديدم اسلحه سنگيني مي كند آن را زير يك بوته پنهان كردم . به قدري غافل بودم از حال بدم كه نكردم لااقل حمايل را كه سنگين تر بود در آورم ,ديدم يك كوه از دور معلوم است ,رفتم تارسيدم به كوه, ديدم بله يك خاكريز است خلاصه نشانيها درست درمي آيد رسيدم به خاكريز, انگار شارژ مي شدم انگار يك دفعه چيزي يادم بيايد به خود گفتم :حمايل را باز كن, پسر كجا با خودت مي بري. خلاصه آن را هم زير يك بوته پنهان كردم شروع كردم دويدن , تيغ ها و خارها در پايم فرو مي رفت ,از فرط گرما آتش گرفته بودم بدنم سياه شده بود, صورتم سوخته بود وشكلم عوض شده بود. شروع كردم دويدن، چند صد متري دويدم البته با حالت گيج و منگ و از اينكه الان مي رسم به آن دهات و كمك بگيرم ازبچه ها خوشحال بودم. رفتم تا رسيدم محل قرارگاه ,ساعت را نگاه كردم ديدم30 / 2 شب است و حال اينكه قرار مان ساعت 1 شب بود و 30/1 مي گذشت .گفتم: با توجه به موقعيت دهات كه گشتيهاي دشمن همواره در آنجا بودند ,حتما همرزمان ما ديده اند ما نيامديم رفته اند, بالاخره آمدم به اين حرفها گوش ندادم و شروع كردم به داد زدن .بچه ها و آقاي بابا زاده ؛همانطور كه داد مي زدم جلوتر آمدم كه از حال رفتم و خوابيدم.
احساس کردم انگار يك نفر داره به من كاسه آب يخ مي ده ,دستم را كه بردم كاسه آب يخ را بگيرم ديدم چيزي در دستم نيست. بلند شدم وگفتم: هر طور شده بايد امشب خودم را برسانم و حركت كردم ,ديدم يك چيز سياهي را روبرويم ايستاده , بله تويوتاست, تلو تلو مي خوردم ولي رفتم , برادران ديدند كه ما نيامديم آمدند بيرون روستا و نگران شده اند .خلاصه از بس حالت من فرق كرده بود مرا نشناختند, يكي از آنها غلطي زد اسلحه را مسلح كرد , ديدم آقاي بابا زاده است ,گفتند: علي توئي ؟گفتم: بله .مرا تند انداختند عقب ماشين گفتم كه بچه ها منتظرند و از تشنگي در حال شهادتند به بچه ها آماده باش دادند آب تهيه كردند و بردند آنها را نجات دادند هر سه ما را به بيمارستان بردند كه چند روزي بستري بوديم ولي مهم لطف خداوند بود كه كمك كرد و تمامي اهداف و مناطق مورد نظر شناسايي شد و ما وظيفه را انجام داديم .

مصاحبه با شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
بنده علي چيت سازيان عضو تيپ انصار الحسين (ع) و به عنوان مسئول واحد طرح و عمليات اين تيپ هستم .
در جبهه ها زياد خاطره است ولي اين خاطره اي كه هنوز براي من ماندني است و به قول امام همين طور كه جبهه دانشگاه است ,درسي به من تا كنون داده كه تا حالا فراموشش نكردم و براي آينده هم به درد من مي خورد. تقريبا سه سال پيش بود در قسمت آموزش بوديم ,درخواست كرديم كه ما را ببرند جبهه ، در منطقه سومار عمليات بود ,عمليات مسلم بن عقيل كه مرحله دوم عمليات بود ,بعد از درخواستي كه كرديم رفتيم به جبهه ,ما را به گردان كميل دادند در تيپ حضرت رسول (ص ) و به عنوان فرمانده گروهان در تپه اي گذاشتند كه بايد در آن مدت با حركتي ايذائي خط را بشكافيم و آن را جلو ببريم و تا نزديك جاده اي خط را ببريم. مدتي با برادران كار كرديم و موفقيتي كه به دست آورديم اين بود كه نيروهاي پدافندي را خوب شناختيم . شب عمليات رسيد ,شبي بود كه وقت امتحان بود و صحنه عمل, از طرفي عشق و شهادت به سراغ آدم مي آمد , از طرفي شيطان و وسوسه هايش واز طرفي عشق و شهادت, وعده بهشت مي داد و از طرفي شيطان و هواي نفساني دنيا را برمي گزيد. بايد در آن روز ابتدا جهاد اكبر انجام مي داديم و خودمان را براي جهاد اصغر آماده مي كرديم .آتش دشمن در آن منطقه خيلي سنگين بود .برادران را دور هم جمع كرديم و در رابطه با عمليات مقداري صحبت كرديم و قرار شد ساعت 8 شب حركت كنيم, اين بود كه برادران وسائل خودشان را آماده مي كردند. پيشاني بندهاي الله اكبر را بر پيشاني خود بسته و آماده حركت شدند .در شياري به ستون يك قرارگرفتند و به سوي دشمن حركت كرديم . صحنه جالبي بود چرا كه به لقا الله نزديك مي شديم و از طرفي شيطان انسان راوسوسه مي كرد . نكته اي كه بايد بگويم اين است كه شيطان اين مواقع به سراغ انسان مي آيد و دنيا را در نظرمي آورد .با حركت خود با دشمن نيز درگير مي شديم. فاصله با دشمن كم بود ,وقتي رسيديم سه گروهان بوديم ,ما خط شكن بوديم و دو گروهان ديگر پشتيبان ,بايد ارتفاعي را مي گرفتيم. در حين حركت منوري از طرف دشمن زده شد و همه روي زمين نشستيم . من فكر مي كردم لو خواهيم رفت. منورها پشت سر هم شليک مي شد ، رمز عمليات آن شب يازينب (س) بود. برادران تخريب كارشان را انجام داده بودند و واقعاً حضرت زينب(س) درآن شب به ما كمك كرد. گروهان كناري درگير شد و ما هم شروع كرديم و تعدادي ازدامنه شروع به آتش كردند .ما ازسمت راست دشمن شروع به حركت كرديم كه خالي از سنگر بود و چون بچه هاي تخريب مين ها را خنثي كرده بودند از سمت راست بالا كشيديم . علي ديگري شده بودم و خدا به من كمك مي كرد. كسي كه حتي قبلا توان كشتن مورچه اي را شايد نداشتم ديگر عوض شده بود م و از خدا خواستم تا 15 نفر از كفارا نكشم از دنيا نروم و جلو افتادم و از بالاي قسمتي ديدم كه پشت دشمن هستيم و دشمن در سنگرها آرايش گرفته است كه بچه ها را بزند. از آنجا با دشمن درگير شديم. تمامي تيرها رسام بود و دشمن پس از تحمل تلفاتي شيار را خالي كرد و فرار كرد و قرار بود نخلستان شهر مندلي را بچه ها آتش بزنند اما مسئولين اين برنامه مجروح وشهيد شده بود ند و گروه آنها به هم خورده بود. با بچه ها حمله كرديم و عراقيها را يكي يكي مي زديم و انبار مهمات دشمن را منهدم كرديم و به دشت رسيديم و هيچ خبر نداشتيم گروهانهاي ديگر موفق نشده اند غير از ما كه تا آنجا جلو افتاده بوديم .قرار شد جلوتر مقداري پاكسازي كنيم و بر گرديم ، ناگهان متوجه آتش تيربار تانك در دشت شديم و تير رسام به بچه ها برخورد مي كرد و جاي براي سنگر نبود و روي نقطه شليك ,بچه ها آتش كردند و آن فرد پائين آمد . به بچه ها گفتم بچه ها به سمت تانك حمله كنيد و با نارنجك دويديم . اولين بار بود چنين تانكي مي ديدم .نارنجك را زيرتانك گذاشتم و آن را منهدم نمودم .بالاي تانك ديگررفتم و داخل تانك را رگبار گرفتم و نارنجكي از يكي از برادران گرفتم و آن را داخل تانك انداختم و تمامي عراقي ها درون آن به درك رسيدند .چون نارنجك آتش زا بود. مجدد بالا رفتم تا داخل آن شوم ,ناگهان ديدم يكي مي گفت: چيت ساز بيا پائين .در همين حين كه به پائين پريدم ديدم بچه ها يك نفررا كه در پشت تانك بود هدف قرار دادند اين خدا بود كه در همان لحظه كمك نمود لحظه اي بعد تانك با انفجاري تكه تكه شد چنانكه دشت را روشن كرد و تانكي كه در مسير بود و سالم بود را گذاشتيم دست نخورده بماند چون فردا به آن احتياج پيدا مي كرديم. با برادران به جلوتر و به داخل نخلها رفتيم . مهمات بسيار كم بود و بچه ها سرودي بلند مي خواندند و همين طوري كه جلو مي رفتيم عراقي ها فرار مي كردند . انبارمهمات را منهدم کرديم و قرار شد نخلها را آتش بزنيم .از نظر اصول نظامي آتش كبريت از 16 كيلومتري ديده مي شود ولي من معتقدم به خواست خدا و با نفتي كه برادران پيدا كردند نخلها را آتش زديم ، بي سيم قطع شده بود و قرار شد برگرديم .
برادر اسلاميان كه فرمانده گردان بودند خواسته بودند كه به عقب برگرديم در حين عقب گرد ديديم آيفايي مي آيد اما چون مهمات نداشتيم نتوانستيم آنرا بزنيم و آيفاي دوم آمد و باز فرار كرد اما آيفاي سومي را با نارنجكي كه داشتم از كار انداختم و بچه ها ديگر امان ندادند و ديديم درون آيفا مقداري مهمات وجود دارد و همه آن مهمات آرپي جي و نارنجك بود كه همه آن را خالي كرديم و با آرپي جي درون آيفا يكي از برادران , آن را در سر جاده منهدم کرد.
آمديم بالاو گفتند كه بايد در كله قندي خط ببنديم ,همانطور كه بالا مي آمديم ديديم كه ازسنگرهاي عراقيها به سمت ما شليك مي شود و گفتم بچه ها پائين بروند و نمي دانستيم عراقي هستند يا ايراني ,شايد چون از طرف عراق مي آييم شليك مي كنند و در آن موقع الله اكبر گفتيم جواب ندادند ديديم يك نفر از سر جاده صداي عجيبي مي كنه وقتي آنجا رفتيم متوجه شديم بي سيم چي است كه با تير دو شکا يا تيربار گرينوف به شكمش اصابت كرد و يكي هم به پايش خورد و بالا اجبار آنرا كشيدم پائين و مجبور شديم جلو برويم . خيلي خسته شده بوديم و همانجا خوابيديم و قرار شد بچه ها مقداري مهمات جمع آوري كنند تا صبح پاتك نمائيم و به اميد كمك بچه ها از ايران بوديم كه صبح بيايند و با آمبولانس شهدا و مجروحين را به عقب ببريم .
راحت خوابيديم نماز صبح را خوانديم و در پايان نماز بود كه متوجه صداي تانكهاي عراقي شديم . ستون بلندي از تانك به سمت ما مي آمد و مهمات ديگر نداشتيم و آنقدر آتش مي ريخت كه فرصت نمي داد بيرون آمده و بچه ها را آرايش دهم . در محاصره سنگيني قرار گرفته بوديم .ناگهان يكي گفت: بيا كه پشت بي سيم تو را مي خواهند و از عقب دستور عقبگرد را دادند . من متوجه شدم كه اوضاع چگونه است و ديگر جاي ماندن نيست . تانكها سمت ما صف كشيده بودند و سنگرهاي بزرگي بود كه دشمن از نخلها آنرا درست كرده بود و من گفتم كه شما مقاومت نمائيد تا آنها را يكي يكي خالي كنم وشما بيائيد . به شهيد فتحي گفتم بيا برويم ولي ايشان و برادران ديگر نيامدند و همه مي گفتند ما استقامت مي كنيم ,شما برويد. من فكر مي كنم در صدر اسلام هم چنين افرادي كم بودند. سنگر اول را خالي كرديم و بچه ها آمدند عقب ، دشمن هم مدام ما را زير آتش گرفته بود و ما بي خبر از همه جا كه دشمن محاصره را تنگتر مي كند به عقب مي رفتيم. صحنه جالبي كه پيش آمد اين بود كه ما سر بالائي در حال دويدن بوديم و دشمن ما را با تانك مستقيما مي زد و ديگر به تير كلاش قناعت نمي كرد .سنگر اول كه خالي شد دشمن با تانك آنرا هدف قرار داد منهدم كرد .همه داخل سنگر دوم رفتيم ولي ديدم الان سنگر دوم را هم عراقي ها ميزنند ,سريع به بچه ها گفتم خود را فوري داخل سنگر سوم كنند كه بلا فاصله سنگر دوم را هدف قرار گرفت و همچنين سنگر سوم ,بچه ها را تركش مي گرفت و مرگ چهره خود را كم كم به ما نشان مي داد ,منظره اي كه جدا به ياد ماندني است و بايد به كساني كه منافقند و در كنج خانه نشسته اند بايد بگويم, اي از خدا بي خبران كه از اين حماسه ها خبر نداريد و مدام پشت سر انقلاب و جنگ حرف مي زنيد بيائيد و نظاره كنيد شهامت و شجاعت اين مخلصان و از جان گذشتگان را، يكي از برادران كه تير به پايش خورده بود و شهيدي در كنار او افتاده بود چون مرا مي شناخت گفت آقاي چيت ساز مرا با خودتان مي بريد شرايط هم بسيار مشكل بود ,سر بالائي و آتش زياد. گفتم: من خودم هم به سختي بالا ميروم و گفت اشكال ندارد شما برويد و رفت كنار شهيد نشست با وجود خستگي فراوان به دوستم گفتم مجروح را روي دوش من بگذار و تمام اين صحنه ها در ثانيه ها مي گذشت. دشمن هم با توپ وتانك پيوسته ما را ميزد .موج ما را گرفت و به كناري پرتابمان كرد .به بچه ها دستور عقب نشيني دادم ولي با شرايطي كه به وجود آمد ,برادر مجروحمان آنجا باقي ماند .با بچه ها آمديم بالا و خيلي خسته بوديم در ضمن كمي به شيار باقي مانده بود. بالاتر يكي ازبرادران را ديدم كه تير به پايش خورده و سرش گيج مي رفت, گفتم :بيا من مي برمت ,روي دوشم او را سي متري بردم ولي خيلي ناتوان شده بودم و برادر مجروح گفت مرا زمين بگذار چون نمي تواني ديگر مرا ببري . مي خواهم بگويم اي افرادي كه توي شهرها نشسته ايد, اين برادران ايثار گر مان را ببينيد مي داند لحظه اي ديگر اسير مي شود ولي اسارت خود را بر خستگي برادرش ترجيح مي دهد. او را زمين گذاشتم و دستم را دور گردن او انداختم و گفتم هر چي بشود به همه مي شود و با او بالا مي آمديم چون از عقب بچه ها مي آمديم پنج يا شش نفر بيشتر نبوديم و دو سه نفر مجروح شده بودند. يكي از برادران كه خيلي خسته شده بود نشست و مانند يك مرد به ما گفت: شما برويد منهم مي آيم. اكنون خسته شده ام. ما رفتيم به خيال اينكه او مي آيد ولي او نيامد و اسير شد در آن لحظات طاقت فرسا كه تركش كوچكي خورده بودم به مجروحي در بالا آمدن كمك مي كردم .دشمن با تانك مستقيم مي زد.
بالا مي آمديم در شيار يك سري سنگر عراقي كه عقب تر از خط خودشان بود ,قرار داشت ,ناگهان ديدم دو نفر با زيرپيراهن سفيد از بالا مي آيند و پشت سر آنها چند نفر ديگر دستها را بالا گرفته اند و مي آيند به طرف ما .شرايط مكاني ما طوري بود كه آنها حتي با تير كلت مي توانستند ما را بزنند يا اسير كنند ولي فكر مي كنم اين از امدادهاي الهي بود كه ما را در نظر آنها زياد گردانيده بود .با ديدن آن صحنه قدرتي به ما داده شد و شايد روحيه اي خيلي بهتر از اول عمليات به ما دست داد .يكي از آنها افسر بود و يكي ديگر از آنها آنقدر هيكلي و بزرگ بود كه بعضي وقتها به شوخي به بچه ها ميگويم اگر از بالاي سر به من مشتي مي زد مستقيم داخل زمين فرو مي رفتم .تازه من هم آرم سپاه روي سينه ام بود و همه با تعجب به من نگاه مي كردند. چون سن كمي داشتم . من براي ايجاد نظم چند تير زير پاي آنها خالي كردم جداً باور نكردني بود چرا كه روز عمليات پشت دشمن خط را بشكني و به عقب برگردي چند تن از برادران به پايشان و ديگري به دستشان تير خورده بود و اسيران هم از جلو مي رفتند. تمامي دارو ندار ما يك خشاب تير بود و بس. رسيدم به خط اول دشمن, در ضمن برادران ايراني از برگشتن ما نااميد شده بودند و فكر مي كردند كه ما شهيد شده ايم. عراقيها از عقب محاصره را تنگتر مي كردند. يكي از افسران عراقي كه از عمليات ديشب داخل سنگر مانده بود از سنگر آمد بيرون و همانطور كه خداوند به رسول مي فرمايد آن تو نيستي كه تير مي اندازي بلكه خدا است پيش آمد و در فاصله 8 متري كه با او داشتم اسلحه رويم بود سه تير سريعا به طرف وي زدم كه هر سه تير در سينه او جاي گرفت و او را از بين برد.
از مسير شب قبل آمديم دوشکاي دشمن پياپي كار مي كرد. آمديم پائين و درتير رس عراقيها قرار گرفتيم . شروع كردم از جلو دويدن و جالب اينجا بود كه اسيران هم پشت سر من مي دويدند. آنها حتي مي توانستند برگردند و بروند چون خط آنها بود ,تيري هم ازبين موهاي سرم گذشت و همانطوركه ما مي دويديم آنها هم مي آمدند .وقتي عقب تر آمديم شهدا را ديديم و به اسيران مي گفتيم اينها جنايت شماست كه يكي از آنها سر نداشت يكي پا نداشت و ......
به منطقه سر سبزي رسيديم و به آنها گفتم كه بنشينيد و طبق تبليغات سو و بي اساس عراقيها آنها فكر كردند مي خواهيم آنها بكشيم و به التماس افتاده بودند كه من قرآن كوچكي از جيبم در آوردم و آن را بوسيدم و به آنها هم گفتم شما هم ببوسيد ما همه مسلمانيم و برعكس دقايق قبل كه من مجبور بودم با آنها خشن برخورد كنم ديگر برخوردم عوض شد و آنها را بوسيدم و چهره آنها نشان مي داد كه خيلي خيلي متعجبند و پاسداران آنها نيستند كه برايشان گفته شده بود. آمديم عقب و آنها را تحويل دادم و ديدم يكي از بچه ها نشست و گفت اينها را مي كشم چون دوستانش را طي عمليات از دست داده بود . من رفتم جلو و گفتم ابتدا مرا بكش سپس اينها را بعد ديگر به آنها آب و غذا داديم و به عقب داديمشان .

خاطره در حضور حاج آقا فاضليان
تيپ امير و تيپ نبي اكرم (ص) و انصار منطقه اي دارند كه 4 سال در دست دشمن بود و زير نظر سپاه منطقه 7 اين عمليات را به عهده گرفتند ,والفجر 5 اولين عملياتي بود كه عراق مطلع جريان نبود و عملياتي بود كه صدام گفته بود اگر من بروم ,افسرانم هم خواهند رفت و اين منطقه براي مدت شناسائي تقريبا 3 ماه كار ميبرد ولي از آنجا كه خدا مي خواست كلا در18 روزه تمام شد. شناسائي و اهداف ما پشت دشمن بود يعني دشمن بي خيال بود. پيش بيني نمي كرد وکمک هاي فرمانده ما امام زمان (عج)واقعا نقش مهمي داشت و منطقه اي كه ما شناسائي مي كنيم بايد هدفي را 6 مرتبه يا 7 بار شناسائي كنيم ولي اين قدر بچه ها تو كلشان بالا بود كه اولين شب تمامي اهداف را بدون شناسائي قبلي و اطلاعات قبلي , شنا سائي كرديم و اين در شرايطي بود كه اصلا آگاهي نداشتيم دشمن كجا كمين نيرو و موقعيت هاي مختلف دارد .كجا مين است كه شب اول گشتي كه رفتيم تمامي پايگاهها را چك كرديم و خيلي عجيب بود و اين از خدا بود و اين در حالي بود كه بارها شده بود هدفي را چندين بار مي رفتيم ولي چيزي كه مي خواستيم نمي شد ولي اين بار در شب اول ميسر شد و مهم بود و آخرش هم كه شنيدند و اين دلخوشي جالبي بود و هدفها همه شناسائي شده بود و نيروها 4 ماه استراحت داشتند و ديگر خسته شده بودند و شرايط عمليات را داشتند و خدا به ما واقعاً كمك كرد و برادران زحمت زياد براي شناسايي عقبه و جلوي دشمن كشيدند. شب عمليات كه شب 14 ماه بود و هوا مهتابي بود و جلومان را به راحتي مي ديديم براي ما خيلي ساده بود و دشمن هم به راحتي ما را مي ديد ولي آن شب خدا امر غير ممكن را ممكن ساخت .
بچه ها رفتند عقبه دشمن در بعضي مسيرها بچه ها تقريبا 2 ساعت پشت دشمن خوابيده بودند و ارتفاعات را كه گرفتيم هر يك گردان مثلا 4 شهيد يا 5 شهيد مي داد و اين عمليات خيلي راحت بود. ما به قرارگاه كه مي گفتيم بابا سنگرهاي دشمن پاكسازي شده اين بود كه راحت دشمن از پا درآمد و مسئله اي ديگر اين بود كه دوربين هاي مادون قرمز (ديد در شب) را غنيمت گرفتيم و يكي از مسائلي ديگر كه ديديم و فهميديم اينكه گرد و غبار و بر اينها حتما نبايد باشد باور كنيد اصلا خدا با ما بود ,يعني توي مهتاب از جلوي آنها رد شديم وقتي نيتها پاك باشه اينطور مي شه كه شب چهاردهم ماه عمليات بشه و اينطور موفقيت آميز باشد. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : چيت سازيان , علي ,
بازدید : 262
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]
سال 1343 ه ش بود ويکسال از آغاز نهضت الهي امام خميني(ره) مي گذشت که كودكي در روستاي حسين آباد در شهرستان ملاير به دنيا آمد .او از جمله سربازاني بود که امام خميني(ره)به شاه گفته بود با کمک آنها اورا ازايران بيرون خواهد کرد؛سربازاني که آن روز به گفته معمار بزرگ انقلاب اسلامي در گهواره ها بودند.
نامش را محمد حسين گذاشتند وبا عشق به قرآن وخاندان رسول الله بزرگش کردند.
محمدحسين اميني دوره ي ابتدايي وراهنمايي رادر روستاي حسين آباد تحصيل کرد.
در سالهاي پاياني حکومت شوم پهلوي بود که او در سن نوجواني به مبارزان انقلابي پيوست وکارهاي ماندگاري را در راه پيروزي انقلاب اسلامي انجام داد.
شرکت در تظاهرات واعتراضات خياباني,حضور در هسته هاي مبارزاتي و ضربه زدن به پايگاهاي حکومت فاسد شاه دراستان همدان,تکثير و توزيع پيامهاي امام خميني (ره)بين مردم وسازماندهي اعتراضات ومبارزات مردمي بر عليه حکومت ستمگر شاه از جمله کارهاي به ياد ماندني محمدحسين در روزهاي سخت مبارزه با شاه خائن بود.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ,ادامه تحصيل داد و تا كلاس دوم دبيرستان در ملاير تحصيل کرد.بعد از آن با شوق و شور فراوان به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست.
جنگ که شروع شد او 16 سال داشت,هرچه تلاش کرد اجازه ندادند به جبهه برود ,ناچار در پشت جبهه ماند و به خدمت رساني به مردم وانقلاب مشغول شد.
او در مدت حضورش در پشت جبهه تمام تلاش خود را به کار گرفت تا امنيت و آسايش مناسبي براي مردم ايجاد کند.
دوسال از آغاز تهاجم همه جانبه ي ارتش بعث عراق به نمايندگي از دنيا کفر و فساد به مرزهاي ايران اسلامي گذشته بود ؛او حالا18ساله شده بود ومسئولين ديگر نمي توانستند بهانه اي براي مخالفت با حضور او در جبهه داشته باشند.
محمدحسين مردانه عزم حضور در ميدان رزم و جهاد كرد و  به مناطق جنگي رفت.اوهنگام ورود به جبهه به بخش اطلاعات وعمليات که از حساسترين وپر خطرترين بخشهاي يگانهاي رزم بود رفت و فرماندهي گروه شناسايي لشکر32انصارالحسين(ع) را به عهده گرفت.
در مدت 8ماه حضورش در جبهه لحظه‌اي آرام و قرار نداشت ,بارها تا کيلومترها پشت جبهه هاي دشمن رفت وبا به خطر انداختن جان خود اطلاعات ارزشمندي را از مواضع وتوانمندي هاي دشمن به دست آورد.
سر انجام در يکي از ماموريتهاي شناسايي که داشت با سربازان دشمن در گير شد وبه شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد


 

 

 
آثار باقي مانده از شهيد
بسم الله الر حمن الر حيم
به نام خداوند بخشنده مهربان
حضور محترم پدر عزيزم جناب آقاي احمد اميني دعا و سلام ميرسانم و اميدوارم كه هميشه خوش و خرم بوده باشيد و حضور محترم مادر عزيزم دعا و سلام ميرسانم و حضور محترم برادرم عليرضا و غلام و سعيد نور چشمم وخواهر عزيزم محبوه دعا و سلام ميرسانم اميدوارم كه هميشه زير سايه احديت به خوبي عمري را گذران بوده باشيد .
و من به تمام قوم و خويشان و دوستان دعا و سلام ميرسانم و موفقيت آنها را از خداوند متعال خواهانم .
پدر جان و مادر جان و برادرم و خواهر عزيزم اگر از احوالات اينجانب خواسته باشيد ملالي در بين نيست جز دوري ديدار كه اميدوارم به خدا كه اين ديدارها بزودي تازه گردد . من هيچ ناراحتي ندارم فقط به فكر اين هستم كه آقام مي گفت مادرت زياد براي تو ناراحت است ,مادر جان براي من ناراحت نباشي من در اينجا كه هيچ ناراحتي ندارم .تو چرا براي من ناراحتي و ما از آن پاسگاه آمديم به پاسگاه دارخور كه اينجا از لحاظ آسايشي كه خوب هستم و ما سر اين برج مي آئيم. احتمال دارد يك دو سه روز طول بكشد و ناراحت اين نباشيد كه من رفتم راه دور . آقام آمد ديد كه من ناراحت نيستم. خداوند همه شما را موفق و مويد بگرداند . شما را به خدا مي سپارم .
محمد حسين اميني مورخه 1359/9/21


به نام خداوند در هم كوبنده ستمگران
حضور محترم پدر عزيزم جناب آقاي احمد اميني سلام عليكم و حضور محترم مادر مهربانم سلام عليكم و حضور محترم برادران عزيزم عليرضا و غلام و سعيد عزيزم و از جان عزيزترم و حضور محترم خواهر عزيزم دعا و سلام گرم مي رسانم و اميدوارم كه هميشه خوش و خرم بوده باشيد .
حضور محترم آقا مهدي و خاله عزيزم و بچه هايش يك به يك سلام ميرسانم و حضور محترم پدر بزرگم صمد رضا و مادر بزرگم ننه كبري سلام مي رسانم .
حضور محترم دائي هاي عزيزم يك به يك سلام ميرسانم .
پدر و مادر عزيز و مهربانم مي دانم كه شما هميشه در خط اسلام بوده و هستيد و مي دانم كه شما ناراحت براي من نيستيد . شما هميشه مرزبانان عزيز را دعا مي كنيد .
پدر و مادر عزيزم من در سر پل ذهاب هستم و حالم خيلي خوب است و هيچ نگراني ندارم و در جبهه حق عليه باطل مي جنگم و پيروز مي شويم و خداوند هميشه يار ما هست .
مادر و پدر عزيزم خمپاره ,خمسه خمسه آدم نمي كشد ,تنها كسي كه آدم مي كشت خداست و خداوند دشمن را هم كور كرد و هم كر كرد. دليل اينكه از صبح تا عصر مي كوبند و هيچ کاري نمي کنند. معلوم است كه خدا دشمن اسلام را هميشه شكست مي دهد . مادر شما مي گفتيد كه براي شما غذا نمي رسد ,در صورتي كه آنقدر در اينجا مواد غذايي و ميوه هست كه اضاف هم مي آيد. از اين نظر خيالتان راحت باشد .
احتمال دارد يك ماه يا 35 روز باشم الان 8 روز آن گذشته كه به اندازه دو روز نشان مي دهد .
برادر عليرضا شما نامه اي براي رسول احمد نوشته ايد كه به آن بدهم آن در پادگان نيست و آن را نمي شود ببينم . شما نامه اي نمي توانيد بنويسيد بدهيد براي من بياورد سر پل ذهاب را تخليه كرده اند و اگر شما بخواهيد مي توانيد بياييد سپاه هر كسي كه مي آيد ,بدهيد بياورد .
و در ضمن ما در خانه هايي كه در سر پل ذهاب و در شهرك كه آنها را تخليه كردند ما در آنجا هستيم و در سنگرهاي بيابان نيستيم .

بسم الله الر حمن الر حيم
به نام خداوند بخشنده مهربان
حضور محترم پدر عزيزم آقاي احمد اميني سلام ميرسانم و اميدوارم كه هميشه خوش و خرم بوده باشيد و حضور محترم مادر عزيزم فاطمه نوروزي سلام مي رسانم . خدمت برادرم عليرضا سلام مي رسانم و خدمت برادر عزيزم غلامرضا سلام مي رسانم. خدمت خواهر عزيزم محبوبه سلام مي رسانم و حضور محترم برادر عزيزم از جان عزيزترم سعيد اميني سلام مي رسانم و آن را از دور ديده بوسم و موفقيت شما برادران و خواهرم را از درگاه خداوند خواستارم .
خدمت خاله عزيزم و آقا مهدي با بچه هايش دعا و سلام ميرسانم و خدمت دائي عزيزم يدالله با بچه هايش سلام مي رسانم .
خدمت پدر بزرگ و مادربزرگم دعا و سلام مي رسانم و خدمت دائي عزيزم دعا و سلام مي رسانم .
خدمت بي بي با دائي هايم و خاله هايم دعا و سلام مي رسانم .
اگر از احوالات اينجانب خواسته باشيد ملالي در بين نيست و پدر و مادر عزيزم از نظر من خيالتان راحت باشد من در اينجا خوب هستم و هيچ ناراحتي ندارم و ما در پاسگاهي به اسم تيله كوه هستم و در اين پاسگاه هيچ درگيري نيست و تعداد 9 نفر از برادران همشهري پهلوي هم هستيم . و دو روز است كه رسول رمضانعلي پيش ما آمده است و اگر برادر حاجي مي خواهد بيايد به سپاه و ساعت دو ظهر ماشين خريد مي آيد به تيله كوه و شما مي توانيد بيائيد . و من در اينجا كاري با شما ندارم و اگر شما با من كاري داريد .
آقاي مهربان مي خواهد بيايد سپاه ملاير و برمي گردد و احتمال دارد آقاي جعفرمنش به قصر شيرين بيايد و شما مي توانيد نامه اي داريد مي توانيد به وسيله اينها نامه بدهيد . من در اينجا با شما خداحافظي مي كنم .
59/5/11
 
 

 

بنام خداوند درهم گوبند ه ي ستم‌گران
از طرف محمد حسين اميني    
حضور محترم پدر عزيزم آقاي احمد اميني سلام عليكم و حضور محترم مادر مهربان سلام عليكم و حضور محترم برادران عزيزم عليرضا و غلام و سعيد عزيز از جان عزيزترم و حضور محترم خواهر عزيزم دعا و سلام گرم مي‌رسانم . اميدوارم كه هميشه خوش و خرم بوده و باشيد.
حضور محترم آقاي محمدي و خالة عزيزم و بچه‌هايش يك به يك سلام مي‌رسانم . حضور محترم پدر بزرگوارم محمد رضا و مادر بزرگم ننه كبرا سلام مي‌رسانم . حضور محترم دائي‌هاي عزيزم يك به يك سلام مي‌رسانم.
پدر و مادر عزيز و مهربانم مي‌دانم كه شما هميشه در خور سلام بوديد و هستيد. مي‌دانم كه شما ناراحت براي من نيستيد.  مي‌دانم كه شما هميشه مرزبان عزيز را دعا مي‌كنيد.  اي پدر و مادر عزيزم من در سرپل ذهاب هستم و حالم خيلي خوب است و هيچ نگراني ندارم و در جبهه حق عليه باطل مي‌جنگيم و پيروز مي‌شويم و خداوند هميشه يار ما هست .
مادر و پدر عزيزم خمپاره و خمسه خمسه آدم نمي‌كُشد تنها كسي كه آدم را ميكُشت خدا ست و خداوند دشمن را هم كور و هم كر كرده دليل اينكه از صبح تا غروب مي‌كوبند هيچ ضرري به ما نمي‌رساند معلوم است كه خدا دشمن اسلام را هميشه شكست مي‌دهد .
مادر شما مي‌گفتيد كه براي شما غذايي نمي‌رسد ولي در صورتي كه آنقدر در اينجا مواد غذايي و ميوه هست . از اين نظر خيالتان راحت باشه . احتمال دارد يك ماه و يا 35 روز باشم آلان 8 روز آن گذشته كه به اندازه دو روز نشان نمي‌دهد.
برادرم عليرضا شما نامه‌اي براي رسول احمد نوشتيد كه به آن بدهم در پادگان نيست و آن‌ها متفرقه شدند و آن را نمي‌شود ببينم و شما نامه‌اي برايش نمي‌توانيد بنويسيد بدهيد بياورد چون پست‌ها همه خالي شده .  اگر شما بخواهيد مي‌توانيد بيايد سپاه هر كسي كه مي آيد نامه رابدهيد به او بياورد .  خدا يارو نگهدارتان حسين اميني 19/05/59


بسم الله الرحمن الرحيم
بنام خداوند بخشنده‌ي مهربان
حضور محترم پدر عزيزم جناب آقاي احمد اميني دعا و سلام مي‌رسانم و اميدوارم كه هميشه خوش و خرم بوده و باشيد و حضور محترم مادر عزيزم دعا و سلام مي‌رسانم . حضور محترم برادرانم عليرضا و غلام و سعيد ,نور چشمم و خواهر عزيزم محبوبه دعا و سلام مي‌رسانم و اميدوارم كه هميشه زير سايه احديت به خوبي عمر راسپري کنيد.
من به تمام قوم خويشان و دوستان دعا و سلام گرم مي‌رسانم و موفقيت آن‌ها را از خداوند متعال خواهانم.
پدرجان و مادرجان و برادرم و خواهر عزيزم اگر از احوالات اينجانب خواسته باشيد ملالي در بين نيست جز دوري ديدار كه اميدوارم به خدا كه اين ديدارها به زودي تازه گردد. من هيچ ناراحتي ندارم فقط به فكر اين هستم كه آقام مي‌گفت مادرت زياد براي تو ناراحت است ,مادرجان براي من ناراحت نباش من در اينجا كه هيچ ناراحتي ندارم تو چرا براي من ناراحتي. ما از آن پاسگاه آمديم به پاسگاه دارخور كه اينجا از لحاظ اميني كه خوب هستم و ما سر اين برج که مي‌آيد احتمال دارد دو، سه روز طول بكشد و ناراحت اين نباشيد كه من رفتم راه دور, آقام آمد ديد كه من ناراحت نيستم. خداوند همه شما را موفق محبت بگرداند شما را به خدا مي‌سپارم.                         محمد حسين اميني 11/06/59


بسم الله الرحمن الرحيم
بنام خداوند بخشنده مهربان
حضور محترم پدر عزيزم آقاي احمد اميني سلام مي‌رسانم و اميدوارم كه هميشه خوش و خرم بوده و باشيد و حضور محترم مادر عزيزم فاطمه نوروزي سلام مي‌رسانم . خدمت برادرم عليرضا سلام مي‌رسانم و خدمت برادر عزيزم غلام سلام مي‌رسانم . خدمت خواهر عزيزم محبوبه سلام مي‌رسانم . حضور مبارك برادر عزيزم از جان عزيزترم سعيد اميني سلام مي‌رسانم و او را از دور مي‌بوسم و موفقيت شما برادرانم و خواهرانم را از درگاه خداوند خواهانم.
خدمت خالة عزيزم و آقاي محمدي با بچه‌هايش دعا و سلام مي‌رسانم و خدمت دائي عزيزم يدالله با بچه‌هايش سلام مي‌رسانم . خدمت پدر بزرگوارم محمد رضا و مادربزرگم كبرا دعا و سلام مي‌رسانم . خدمت دائي عزيز حاج فتح‌الله دعا و سلام مي‌رسانم.
خدمت بي‌بي با دائي‌ها و خاله‌هام دعا و سلام مي‌رسانم . اگر از احوالات اينجانب خواسته باشيد ملالي در بين نيست و پدر و مادر عزيزم از نظر من خيالتان راحت باشد من در اينجا خوب هستم و هيچ ناراحتي ندارم و در پاسگاهي به اسم تيله كوه هستم و در اين پاسگاه هيچ درگيري نيست و تعداد زيادي از برادران هميشه پهلوي هم هستم و دو روز است كه رسول رمضانعلي پيش ما آمده است و اگر برادر جان خود بيايي به من سري بزني به قصرشيرين مي‌آيي به سپاه و ساعت 2 بعد از ظهر ماشين خريد مي‌آيد تيله كوه و شما مي‌توانيد با آن بيايد .من در اينجا كاري با شما ندارم و اگر شما كاري داريد بياييد. آقاي مهربان مي‌خواهد بيايد به سپاه ملاير و بعد بر مي‌گردد و احتمال دارد آقاي جعفرمنش بيايد به قصرشيرين و شما مي‌توانيد نامة اگر داريد مي‌توانيد به وسيله اين‌ها دو تا بديد بياورد و من در اينجا با شما خداحافظي مي‌كنيم.
محمد حسين اميني 28/05/59


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : اميني , محمد حسين ,
بازدید : 196
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]
دومين روز از زمستان سال 39 13 ه ش دميده بود که گرماي تولد مجيد سماواتيان بر سردي زمستان چيره شد تا محفل خانواده‌اش را رونق بخشد. کودکي‌اش را در کنار خانواده خود سپري کرد و مهياي ورود به دبستان شد.
در سالهاي تحصيل در دوره ي راهنمايي بود که با افکار وانديشه هاي نوراني امام خميني (ره) آشنا شد.اين آشنايي مسير زندگي مجيد را تغيير داد,او که تا آن روز در مسير مذهبي گام بر مي داشت ,بعد از آن وارد مبارزات سياسي وانقلابي با حکومت طاغوت شد,حکومتي که تمام تلاش خود را به کار گرفته بود تا مذهب و نشانه هاي آن را از ايران پاک کند  وهنجارهاي غير الهي را جايگزين آنها نمايد.
مجيد با همکاري دوستانش گروه هاي مردمي را سازماندهي مي کرد تا بتوانند ضربات خرد کننده اي به پايگاه هاي حکومت فاسد پهلوي بزنند.
اوبا حضور تاثير گذارو هدايت بخشي ازمبارزات مردمي بر عليه حکومت فاسد پهلوي در استان همدان,نقش تعيين کننده اي در فروپاشي حکومت ستمگر شاه داشت.
با پيروزي انقلاب اسلامي او تحصيلاتش را که در زمان مبارزات کنار گذاشته بود, ادامه داد و در سال 1360 از هنرستان شهيد چمران همدان در رشته حسابداري ديپلم گرفت.
بعد از آن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست و لباس سبزپاسداري از آخرين آئين الهي و کشور امام زمان (عج) رابر تن کرد .
بعد از ورود به سپاه به‌عنوان فرمانده آموزش نظامي لشکر انصار الحسين(ع) به‌خدمت مشغول شد.او از دوران مبارزات انقلاب و درگيري هاي بعد از پيروزي انقلاب اسلامي با منافقين و ضد انقلاب داشت.
مدتي بعد به جبهه رفت تا به جهاد با دشمنان دين خدا بر خيزد. او در مناطق مختلف جنگي حضور داشت و همراه با دوستان پاسدار و بسيجي خود خدمات قابل توجهي از خود بر جا گذاشت.
مجيد سماواتيان از روزي که به جبهه رفت تا لحظه ي وصال به معبودش از جبهه و جهاد در راه خدا جدا نشد,هرجا نياز به جانبازي وايثار جان بود,او اولين نفري بود که حضور داشت.ماموريت سازماني او آموزش نيروهاي پاسدار وبسيجي بوداما از هر فرصتي براي حضور در خط مقدم جبهه وعمليات استفاده مي کرد.
او در سال 64 13 که نيروهاي مسلح ايران با انجام يکي از بزرگترين وعجيب ترين عمليات تاريخ جنگهاي دنيا بندر استراتژيک فاو را به تصرف خود درآوردند,در گردان 154 حضرت علي اکبر(ع) لشکرانصارالحسين(ع)حضور داشت وبر اثر انفجار گلوله آرپي جي 7 به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد

 








وصيت‌نامه  
بسم الله الرحمن الرحيم
والفجر وليال عشر والشفع و الوتر...
قسم به فجر قسم به شبهاى دهگانه ، قسم به جفت و تك و ...
قسم به فجرى كه طليعه آزادى، است. قسم به فجرى كه روشنى بخش است و روشنايى آن تاريخ را درخشانده و صفحات تاريخ را ورق زده است و مى زند .
در طلوع فجر در طلوع روشنايى
آرى در طلوع فجر بايد كه وضو ساخت و قامت بست  به خيل زاهدان پيوست و در سير الى الله  قرار گرفت. صبحدم است, نسيم صبحگاهى حاكى از شوق و نشاط و حركت است ،بايد همچون طلوع فجر حركت كرده در طلوع فجر بايد ذكر خدا گفت ،فجر است ،يعنى وقت بيدارى است ,ديگر وقت خواب و خمودى گذشته است. بايد بلند شد و قيام كرد و حركت نمود و وضو ساخت ,وضوى خون, بايد كه ناپاكى ها را که در وقت خواب سراسر وجود را گرفته است پاك نمود ، راه راه پاكى است و ناپاكان را در آن راهى نيست. ره دور است و دراز و بايد تلاش كرد .
بعد از آنكه پاك شد بايد قامت بست بايد در سير الى ا... قرار گرفت . سيرى كه رهروان زيادى داشته است و دارد. وقت را نبايد از دست داد. رهبر در جلو كاروان فجر ا... اكبر گفته است، بايد طلوع را به او اقتدا كرد . او با راهيان نور در معراج سير الى ا... است, نبايد عقب ماند . اينجا كه شياطين مانع مى شوند ،تنبلى ها رو مى شود كه باعث عقب ماندگى از كاروان فجر مى شود. اگر سوى و جهت حركت را ندانيم و از قافله نور عقب بمانيم ، باطل خواهد بود و غلط . در اين تلاشهاى سخت و ايثارها و از خود گذشتگى هاست كه روشنايى دميده مى شود ,حقايق روشن پليديها و ناپاكى ها محو مى گردند . شب پرستان همه فرار مي كنند و نعمت الهى مبين مي گردد و خورشيد و نورانيت  حيات بخش  خود را بر راهيان الى ا... مى گشايد.
حال در طلوع فجر بايد از خوابهاى غفلت و جهالت 2500 ساله خارج شد و خود را پاك كرد از كجي ها و خوي هاى  زشت و ناپسند و با خون وضو ساخت ودر راه سرخ شهادت را برگزيد. حالا ايثار مي خواهد, از خود گذشتگى مي خواهد و لياقت .
وقت و توفيق خود نعمت الهى است كه خداوند به هر كس بخواهد مي دهد و نه همه كس .      
 
وصيتي ديگر
بسم الله الرحمن الرحيم
به نام خداوند يكتا و ايزد منان ، به نام خدايى كه آفريننده عالم غيب و شهود است . خدايى كه الرحيم الرحمن است ، خدائى كه حمد و سپاس از اوست او بزرگ است و بلا شريك ,خدايى كه ستايش و حمد سزاوار اوست.
آرى در اين شب حمله در اين شبى كه ياران با مولاى خود سرود وصل مي خوانند, در اين شب كه شب معراج است، شب ايثار ، شب از جان گذشتگى ، شب ديدار ، ديدار يار ، شبى كه مشتاقان عاشقانه از حريم خون هجرت مي كند.
و من با كوله بارى از گناه و شرمسارى در محيطى كه صداى توپ و تانك و شليك مسلسلها براى يك لحظه قطع نمى شود ,رو به قبله نشسته ام و مى خواهم با يكتايم و معبودم راز و نيازى كنم .در اين لحظه تمامى اعمال زشتم و گناهانم آنهايى كه من مي دانم و به خاطر دارم در نظرم مجسم مي شود و اين فكر را مي كنم كه چقدر من نسبت به خدايى كه لحظه اى مرا از الطاف نهان  و آشكار خود دور نداشته ، شرمسارم ، گناه كردم ، آن را پوشانيد من بد كردم اما او مرا هدايت نمود به سوى درستى مرا مي خواند.
پدر و مادر عزيزم و برادران و خواهر گراميم شايد اين آخرين نوشتار من براى شما باشد . در اين لحظه كه دارم برايتان چيزى مى نويسم عمليات شروع شده و صداى رگبار و توپها لحظه اى قطع نمي شود . ساعت 4 نيمه شب مى باشد و در مقابل قبله به حالت گريان و شرمسار در برابر معبودم نشسته ام و مي خواهم در اين نوشتار مرا يارى كند.
از اينكه فرزند خوبى برايتان  نبودم و نتوانستم نقش مفيد و موثرى در زندگى شما داشته باشم پوزش مى طلبم ، اميدوارم كه خونم رحمتى باشد بر تمامى نابساماني هاى شما.
مي دانم مرا دوست داريد و من هم شما را دوست دارم اما آن چيزى كه براى من و حتى براى شما دوست داشتنى تر است, اداى تكليف و انجام وظيفه مي باشد . بله امروز اداى تكليف ويارى كردن دين خدا مى باشد هر چند اين بنده گناهكار هرگز نه مي توانم و نه توانسته ام يارى دين خدا را كنم اما اين تكليف به اين بهانه از دوش هيچ كس ساقط نمي شود.
با تمامى اعمال بد و زشتى كه دارم مي دانم كه آن دنيا روسفيد نخواهم بود الا اينكه خداوند به من رحم كند . هرگز ناراحت و غمگين نباشيد من راهى را قدم گذاشتم و جز اين نمى خواستم . راهى كه از فرزند آدم شروع شد و در زمان امام حسين (ع) پر فروغ تر و درخشنده تر گرديد .
راهى كه هزاران هزار نفر از مردم مسلمان با اهدا خون خود آن را رنگين تر كرده اند, راهى كه هميشه زورمداران و سلطه جويان و شيطان صفتان سعى در خاموش كردن آن را داشتند . شما در اين راه تنها نبوده و نيستند.
از شما مي خواهم كه در مقابل اين نعمتى كه خدا به من عطا كرده شكرگزار باشيد و يقين بدانيد كه شهادت فوز عظيمى است كه بارى تعالى به هر كس لياقت آن را نمي دهد لذا در مقابل اين نعمت شكور باشيد .حمد خدا را بگوييد و او را تقديس نماييد . من از خودم هيچ ندارم هر چه بوده از او بوده است, او بود كه مرا هدايت كرد و مرا به اين ره آورد. و مرا به اين درجه نايل فرمود. پس در اينجا بايد شكر گذار بود.
مسئله اى كه در ميان شما و سايرين مطرح  بوده و من مي خواهم آن را تذكر بدهم دو مسئله است كه چرا جنگ تمام نمى شود و اينكه كى جنگ تمام مي شود .
بايد براى شما عرض نمايم كه هر دوى اين مسئله به همت همه ما بستگى دارد اگر اين روزى كه عراق حمله را آغاز نمود مردانه دسته جمعى در مقابل او مى ايستاديم يقينا در همان اوايل تمام شده بود و حالا هم همينطور مى باشد .
پايان جنگ بسته به همت مجاهدان و تلاشگران فى سبيل ا... است حالا هر وقت همه جهاد كردند آن هم براى رضاى خدا ، خداوند هم درهاى رحمت را بر روى يارانش خواهد گشود. در اين جبهه ها صداى شليك گلوله ، سكوت مرگبار ديو صفتان تاريخ را مى شكند . نورى كه از آتش سلاح و سيماى عابدانه آنها بر مى خيزد تاريكى شب پرستان زشتخوار را هم مى زند و آنها هراسان و سر در گم در پى خاموش كردن آن مى باشند . لذا همگى كفار دست در دست هم از به كارگيرى ابلهان , مكاران ودغل بازان روى گردان نمى شوند .در اينجا بايد اتحاد داشت و براى درهم شكستن ديوارهاى پوچ و واهى آنها قدم برداشت.
خانواده گراميم از شما تقاضامندم ادامه راهم را بدهيد و من به شما كه ادامه دهنده راهم باشيد رضايت دارم. آن هم در تمامى جنبه هاى زندگانى .
خواهر عزيزم و همچنين برادران گراميم از مسائل جزئى دنيايى كه باعث ناراحتى و درد اعصاب مى شود جدا پرهيز نماييد و خود را خالص نماييد, اخلاص داشته باشيد. البته من وصيتنامه هايى نوشته بودم اما اين شايد آخرين آن باشد از درهم ريختگى آن پوزش مي خواهم. در آخر بايد بگويم كه نمازها و روزه هايم را از پولى كه دارم مقدارى را صرف خريدن قضاى آن بنماييد.
مقدارى هم پول در اختيار پادگان قدس بابت استفاده احتمالى از بيت المال و پول اوركت و پول فلاكس چاى كه گم كرده بودم,بگذاريد.
در آخر همگى شما را به خدا مى سپارم و بدانيد كه روح اموات و رفتگان هميشه محتاج مغفرت و رحمت مى باشد لذا خواهشمند هستم از كليه برادرانى كه مرا مى شناسند برايم حلاليت بطلبيد . از بد خط بودن آن به علت تنگى وقت و نامنظم بودن  معذورم و پوزش مي خواهم .
                                                               والسلام مجيد سمواتيان

از خداوند خواسته ام كه مرا در اين دنيا معذب كند و حساب مرا به آن سرا نگذارد و اگر قرار است سوخته شوم در اين وادى سوخته شوم كه در آخرت روسفيد باشم.
لذا خانواده عزيزم اگر پيكرم به دستتان نرسيد آن را هديه اى بدانيد كه در راه خدا داده ايد و هرگز غمگين نباشيد و براى زيارت به مزار شهدا برويد و ياد تمامى شهدا را آنجا بكنيد.
چون سپاه آرمانهاى الهى و مقدسى دارد من علاقه زيادى به سپاه داشتم لذا لباس فرمم را هميشه معطر كنيد و قرآنى و سلاحى در طرفين آن قرار دهيد تا هر كس با وارد شدن و ديدن اين منظره هدفم و راهم را با تمامى وجود خود احساس نمايد كه ما با قرآن حركت كرديم و سلاح برداشته و بر خصم شوريديم.
در اين رابطه با افراد زيادى در سپاه سر و كار داشته ام هر كس كه مرا مى شناسد و در پادگان و جاى ديگر آشنا شده ام از آنها حلاليت مي خواهم .
به  خانواده گراميم سفارش مي كنم كه برايم حلاليت بطلبيد مسئله قضاى نماز و روزه ام را فراموش نكنيد.              مجيد سماواتيان






خاطرات
آخرين روزهاي پاييز با باد و سرما، به شهر هجوم مي آورد. مادر براي ديدنت ماهها در انتظار بود. روزها و شبها، کش دار و خفه کننده و طولاني به نظر مي آمدند. تنها شوق به ديدار «تو» بود که دردهايش را قابل تحمل مي کرد.
پدر مثل روزهاي گذشته، بيرون از خانه بود. لابد،در شبهاي ساکت و آرام، وقتي به تيرهاي چوبي سقف خيره مي شود، صدايش را شنيده اي؟« خدايا،رزق حلال را از سفر ما دور نکن...
او به اندازه ي چند نفر زحمت مي کشد اما در آمدش اندک است. با اين حال، راضي است. چون حلال تر از آنچه عايدش مي شود، سراغ ندارد.«تو»فرزند چنين مردي هستي. او هميشه دستهايش را رو به آسمان مي گيرد و خدا را شکر مي کند. مي گويد: «اگر درآمد ما کم است، به جاي آن برکتش زياد است».
حالا شب است. پدر خسته از کار روزانه به خانه آمده است. مادر به زحمت از جا بلند مي شود تا سفره ي شام را بياورد. باد پشت پنجره ها هو مي کشيد و شيشه ها را مي لرزاند. پدر تاب ديدن سختي مادر را ندارد. به سرعت از جا بلند مي شود. مادر برايش دعاي خير مي کند. آنها هنوز تنها هستند. بايد«تو» بيايي تا چراغ خانه شان روشن بشود. کسي به پشت در مي زند. پدر چفت در را باز مي کند. زن عمو اصغر را مي بيند. سيني به دست منتظر است تا پدر آتش را که از آن بخار بلند مي شود بردارد:
«قابل شما را ندارد: گفتم شايد آتش هم بو داشته باشد و اقدس دلش بخواهد». پدر تعارف مي کند. رسم و رسوم را مي داند:« زن پا به ماه هر بويي که به مشامش بخورد دلش مي خواهد». مادر نفس زنان تا جلو در مي آيد:
« خير ببيني ملوک خانم»
زن عمو اصغر با دقت به مادر نگاه مي کند و لب جمع مي کند:
«حات خوش نيست؟ها؟بروم سراغ خيرالنسا؟»
مادر لبخند مي زند و مي گويد: نه! او اگر چه جوان است اما براي سختي هاي زندگي خودش را آماده کرده. زن عمو ترديد دارد. صداي مش رمضان از حياط به گوش مي رسد. پدر به بيرون نگاه مي کند و برايش دست تکان مي دهد. مش رمضان دايي پدر است و مثل عمو اصغر با ما در يک حياط همسايه است.
زن عمو وقت را غنيمت مي شمرد و داخل اتاق مي شود. پدر بيرون مي آيد تا آنها حرفهاي خودماني شان را راحت به هم بگويند. مش رمضان از مسافر کوچک مي پرسد. پدر، مثل همه مردهاي باحياي قديم، دست و پا شکسته چيزهاي مي گويد.
ماه زير تکه ابري پنهان شده، ابر به رنگ سياه و سفيد است. باد مي خواهد ابر سياه را کنار بزند تا چهره ي ماه معلوم بشود. انگار جدال سختي بين آنها در گرفته، ابر پر زور است، اما ماه تصميم گرفته، خودش را به جايي برساند که ابر سياه نباشد.
حرفها در باد گيج مي خورند و نا مفهوم به گوش مي رسد. زن عمو صندوق لباسهاي مادر را به هم ريخته. پدر در جواب مش رمضان لبخند مي زند و دستهايش را رو به آسمان مي گيرد، بايد فردا از راه برسد.
فردا اول دي ماه 1339 است.
هنوز اذان ظهر از گلدسته هاي مسجد بلند نشده، زن عمو پيدايش نيست. لابد با زن مش رمضان به سراغ ماماي محلي رفته اند. مادر مدام زير لب صلوات مي فرستد.
زن مش رمضان هراسان مي آيد و خودش را به بالين مادر مي رساند. پدر مثل خيلي از مردها که نمي دانند در چنين موقعيتي چه کار کنند، به بالا و پايين اتاق مي رود و لبهايش تکان مي خورد. زن مش رمضان با صداي بلند از خدا ياري مي طلبد:
«يا الله...»
«يا رحمان و يا رحيم، خدايا خودت کمک کن».
مادر ناله مي کند. زن مش رمضان دست او را در دست گرفته و با چشم او اشک مي ريزد:
« .... هر مرادي داري از خدا بخواه... بخواه که رد خور ندارد!»
مادر دردمندانه زير لب زمزمه مي کند. کلمات از لابه لاي دندانهاي به هم کليد شده اش به سختي بيرون مي آيند:
«... يا حسين ....»
«... يا پنج تن آل عبا...»
صداي لخ لخ کفشهاي خيرالنسا مي آيد. زن عمو صورتش از عرق خيس شده... خيرالنسا چادرش را به کمر مي بندد و موهاي حنا بسته اش را به زير چارقدش مي دهد:
«مردها بيرون، هيچ مردي اينجا نباشد!»
پدر فوري از اتاق بيرن مي آيد. سوزسردي مي وزد. چه کسي به سراغ پدر رفته بود؟ نمي دانم! شايد عمو اصغر. پدر سراسيمه آمده بود. به ياد نداشت هيچ وقت به اين سرعت خودش را به خانه رسانده باشد. خيرالنسا بسم الله مي گويد. پدر يقه کتش را تا گردن بالا مي دهد و به آينده فکر مي کند. صداي کش دار موذن از گلدسته هاي مسجد به گوش مي رسد.
زن مش رمضان دو لنگه در را باز مي کند و به طرف پدر مي آيد. سعي مي کند خود را خوش حال نشان بدهد:
«مشتلق بدهيد تا بگويم...!»
پدر نفس راحتي مي کشد و يک دستش را روي چشم مي گذارد:
«هر چه بخواهي به روي چشم»
زن مش رمضان به اتاق نگاه مي کند و دستهايش را به آسمان بلند مي کند:
«خدا را شکر. حالش خوب است. بي حال که هست ولي ان شاءالله خوب مي شود. بچه هم ...» پدر چشم به دهان او دوخته تا خبر بعد را بشنود. زن مش رمضان دست دست مي کند و حرفهايش را جويده مي گويد. حالا ديگر برق فشاري در چشمانش نيست و صورتش رنگ پريده است.
پدر يک قدم به جلو بر مي دارد:
«بچه، بچه چي شده؟!»
زن مش رمضان نمي خواهد از چيزي که هنوز به خوبي آشکار نشده حرف بزند. خيرالنسا سرفه مي کند و از اتاق بيرون مي آيد.پدر دل نگران است. زن عمو ذغال داخل آتش سرخ کن مي گذارد. ابروهاي به هم گره شده اش مثل حرفي نگفته است. چند قطره نفت روي زغالها مي ريزد و کبريت مي کشد. خيرالنسا پا به پا مي شود و دعاي خير مي کند. پدر قبل از وارد شدن به اتاق حق الزحمه او را مي دهد. آخرين حرف از دهان خيرالنسا جرقه مي زند و دل پدر را مي سوزاند:
«دل چرکين نباشيد. خدا را چي ديديد، شايد تا شب پاهايش تکان خورد!»
عرق سردي به پيشاني پدر مي نشيند. براي ماندن درنگ نمي کند و به اتاق مي رود. زن مش رمضان آتش سرخ شده را فوت مي کند.
مادر رنگ به صورت ندارد. چشمهايش را با بي حالي باز مي کند و به «تو» خيره مي شود. خيرالنسا آب پاکي را به دست همه ريخته و نرفته بود. حالا ديگر همه فکر مي کنند تو فلجي. مادر، حتي، آه ندارد تا گريه کند. پدر در گوشه اي از اتاق مي نشيند و نگاهش تاروپود گليم را مي کاود. بوي اسپند زير طاق کوتاه غوطه مي خورد. پدر سر در گريبان دارد. زنها در حياط خودشان را به کاري مشغول کردند. هيچ کس حرفي براي گفتن ندارد. ناگهان مادر هق هق مي کند. حرفهاي خيرالنسا گرد غم را به دلش پاشيده زن مش رمضان آرام مي آيد و کنارش مي نشيند. مادر ناله مي کند:
«...ديدي بچه ام فلج به دنيا آمد؟»
پدر از جا بلند مي شود و «تو» را از کنار مادر بر مي دارد و به صورتت نگاه مي کند.
در دلش چه مي گذرد؟! زن عمو فتيله چراغ خوراک پزي را بالا مي کشد و کتري شروع به وز وز مي کند. اشکهاي مادر صورتش را خيس کرده، پدر نمي تواند غم سنگين دلش را نگه دارد. دوباره «تو» خيره مي شود:
«يا امام زاده عبدالله، به حق آقايي ات اين طفل را شفا بده».
صداي مش رمضان از حياط به گوش مي رسد. پدر تو را کنار مادر مي گذارد و بيرون مي آيد. انگار شانه هايش خميده تر شده. مش رمضان به صورت پدر نگاه مي کند و دستش را روي شانه او مي گذارد. هنوز نمي داند پدر چه غمي دارد:
«مگر خوشي غم دارد دايي جان؟! بخند و از خدا براش رزق فراخ بخواه.
پدر سرتکان مي دهد و آهسته مي گويد: «يا خدا» مش رمضان کاسه ي سفالي پر از نقل را به دست پدر مي دهد. زن عمو يک جا بند نمي شود و به طرف آنها مي آيد:
«امشب، شب چله اس!»
پدر آه مي کشد و به آسمان نگاه مي کند. عمو اصغر هم از راه مي رسد و پر سرو صدا وارد حياط مي شود:
«يا الله.»
صورت عمو اصغر از سرما مثل لبو سرخ شده. از حال و اوضاع حياط و بوي اسپند همه چيز دست گيرش مي شود. به طرف پدر مي آيد و او را در آغوش مي گيرد و با صداي بلند مي خندد:
«قدمش خير باشد داداش.ان شاءالله اقبالش بلند و عاقبتش به خير بشود.»
غم پدر سنگين است و خود داريش محال، انگار، به جز عمو اصغر، گوش شنوايي پيدا نکرد. دستش را روي صورتش مي گذارد و سرش را ماتم زده تکان مي دهد:
«خدا نخواست داداش، خدا نخواست که ما هم راه رفتن بچه مان را ببينيم.»
عمو اصغر با کف دست روي زانوش کوبيد:
«مرد؟»
زن عمو به طرف شوهرش مي رود و زير گوش او مي ايستد و کل جريان را آهسته تعريف مي کند. صورت عمو اصغر هم مثل پدر از شادي خالي مي شود. مش رمضان که مي خواهد حال و هوا را عوض کند با صداي بلند مي گويد: «يکي نيست يک استکان چايي به ما بدهد!»
مي بيني مجيد جان زندگي چه بازي هايي دارد؟ چه کسي مي دانست به چشم برهم زدني بزرگ مي شوي، مرد مي شوي و روي پاهايي که در باور همه بايد فلج مي ماند، چابک و استوار قدم بر مي داري. چه کسي مي دانست اين جسم کوچک در فردايي دورتر موعظه مي کند و پند مي دهد که از خداوند رحمان دور نشويم. اين نامه ات که از فرداي دور آمده هر دل بي بهشتي را به شوق آن لبريز مي کند:
«... حمد و سپاس خداوند بزرگ را که همه ي ما را آفريده است و به همه ي ما هستي داده، نعمت داده و راههاي هدايت را برايمان مشخص کرده است و ما را در اين راههاي هدايت را برايمان مشخص کرده است. حمد از آن ايزد يکتاست. حمد و سپاس خداوندي که ما را در برهه اي از تاريخ قرار داد که ولي خود را بشناسيم و پيشواي خود را ببينيم. حمد خداوندي را که ما را متحول کرد تا از ظلمتها و بدي ها و انحراف ها، ره نور و حقيقت را برگزينيم و راه هدايت را بر ما مبين کرد، و حال بايد تلاش کرد و در اين نور سيرالي الله داشته باشيم و از کالبد جسم و تن دنيا خارج شده و با وجود اينها در ملکوت اعلا سير و سلوک کنيم.»
زمان مي گذرد. مادر هر شب، از شبي ديگر دل شکسته تر است. انگار چشمه ي اشکش خشکيده. هر شب، دعا و التماس مي کند. تنها آرزويش اين است که پاهاي ناتوان تو تکان بخورد. با اميد قنداق را باز مي کند تا شايد کوچک ترين حرکتي را در پاهاي تو ببيند. دوست دارد معجزه اي اتفاق بيفتد تا بعدها و سالها آن را با اشک براي ديگران تعريف کند. شبهاي جمعه، وقتي صداي مداح و سينه زنان «بيت العباس» به گوش مي رسد دستش را رو به آسمان مي گيرد. در اين شبها اگر اشکي باشد، آن قدر مي ريزد، که صبح توان بلند شدن ندارد. نمي دانم، شايد سر درد ناعلاجش از اين غصه شروع شد. او با خودش عهدکرده تا مرادش را نگيرد دست از دعا و زاري برندارد. امام زاده عبدالله که مامن همه ي دل شکستگان شهر است، هميشه برايش جايي دارد تا در صحن آن، غم زده، بنشيند و دعا کند. مي رود و سرش را به پنجره ي فولادي مي گذارد و با چشمان سياهت به او خيره مي شوي، و گاهي که فرشته ها صورتت را مي بوسند؛ لبخند مي زني. اين لبخند معصومانه دل مادر را مي سوزاند.
او از همه ي امامان خواسته تا شفيع باشند و سلامتي به تو برگردد. وقتي فکر مي کند عزيز دردانه اش فرداي روزگار را چگونه بايد شرکند دلش مي شکند. بايد سالها بگذرد تا به پاس خوبي هايش قلم برداري و از ميان پهنه ي بيابانها و سيل گلوله ها خلوتي پيدا کني و بنويسي:
«... مادر عزيزم، از تو چه بگويم که نمي توانم همه ي آنها را با قلم روي کاغذ بياورم. مي دانم که خيلي زحمت کشيدي. براي تمام اينها از تو تشکر مي کنم و اميدوارم خداوند پاداش احسانهايت را بدهد...»
چهل روز از آمدنت به جهان خاکي مي گذرد. دعاي دل شکستگان مقبول است. مادر قنداق را باز کرده و به پاهايت خيره شده. چه رنجي مي کشد مادر وقتي دو پاي بي حرکت را مي بيند. اشک مي ريزد و از لابه لاي پرده هاي اشک و چند بار به دقت به پاهايت خيره مي شود. پدر فرياد بکشد. فرياد مي کشد و چند بار به دقت به پاهايت خيره مي شود. پدر فرياد خوش حالي را مي شناسد و سر از گريبان بيرون مي آورد. مادر تو را بغل گرفته و به دور اتاق مي دود:
«پاهايش را تکان داد. خودم ديدم... خودم ديدم!»
پدر تو را از بغل او مي گيرد و به زمين مي خواباند. تو لبخند مي زني و پاهاي کوچکت را آرام بازي بازي مي دهي. اشک هاي مادر تمامي ندارد. زن مش رمضان سراسيمه خودش را مي رساند. زبان مادر به لکنت افتاده:
«... معجزه .... خدايا...»
مي خندد و گريه مي کند. از آن روز به بعد تو همرازش مي شوي، او در تنهايي با تو درد و دل مي کند؛ و انگار که مي شنوي قصه آدم هاي خوب و بد را مي گويد.
مادر در بستر بيماري افتاده است. او سالهاست که از درد سرش مي نالد. جوشانده و حجامت و قرص هاي جورواجور هم افاقه نکرده. من به تو نگاه مي کنم و تو مرد کوچکي هستي که معناي نگاهم را مي فهمي. از «بيت العباس» صداي سينه زنها به گوش مي رسد. مي دانم دلت براي رفتن در صف سينه زنها پَرپَر مي زند. اما نمي روي. اين گذشت را به خاطر من و مادر انجام مي دهي. مي داني وقتي رضا شروع به گريه کند من دستپاچه مي شوم.
اين جور وقتها به کمکم مي آيي و هردو با هم بچه ها را آرام مي کنيم. من هنوز آن قدر بزرگ نشده ام تا بگويم: «اجرت با امام حسين». لبخند مي زنم.
«تو خيلي خوبي داداشي.»
تو کوچکي و من کوچک تر. اما احساس مي کنم تو از همه بزرگ تري و مي تواني همه کارهاي عالم را خودت به تنهايي انجام بدهي. مادر ناله مي کند و دستش را به سرش مي گذارد. تو به طرفش مي روي و کنارش مي نشيني. وقتي دستش را مي گيري چشم باز مي کند و بي حال لبخند مي زند:
«مي خواهي بروي سينه بزني؟»
در جواب مادر سکوت مي کني. او هم مي داند که چقدر دوست داري به اين نوع مراسم ها بروي. هواي سرد و برف سنگين را بهانه مي کني تا مادر خودش را ملامت نکند. يا همان زبان کودکي مي گويي:
«اگر هوا سرد نبود مي رفتم، ولي حالا نمي روم!»
مادر با دو دست شقيقه هايش را مي مالد و بي صدا اشک مي ريزد. مادر درد دارد مجيدجان. مادر سخت بيمار است. نگاهم به ظرف هاي شام، که هنوز شسته نشده مي افتد. به سرعت از جا بلند مي شوم. بعد از مادر من بايد مادر دوم خانه باشم. اين را پذيرفتم. اما تو چشم بيدار و مهربان خانه اي تو سنگ زير آسياب دردها و رنج هاي زندگي ما هستي:
«مگر قرار نشد با هم کارکنيم؟»
از حرفت دلم گرم مي شود. اول به چشمان امير و رضا نگاه مي کني. آنها آرام خوابيدند. نگاهم مي کني و با زبان کودکانه آنها مي گويي: «لالا کردند» مي خندم و با احتياط کاسه ها را داخل هم مي گذارم. کاسه ها را از دستم مي گيري و قبل از من راه مي افتي. بيرون از اتاق سرد است و حوض کوچک وسط حياط يخ زده. آسمان يک دست صاف است و ستاره ها انگار تازه از حمام آمده اند.
آن قدر پر زرق و برق اند که نمي تواني از آنها چشم برداري. به پيراهن نازک و شانه هاي استخوانيت نگاه مي کنم. تو محو ستاره هاي پر نوري تند مي روم و کت کوچکت را مي آورم. يک لايه يخ ضخيم روي حوض را پوشانده. تو کت را مي گيري و مي پوشي. يخ ضخيم مثل اژدهايي به جنگ ما آمده است. نمي دانم چه کار کنم. دستانم آن قدر کوچک و ناتوان است که نمي گذارد به ضربه زدن به يخ فکر کنم. مشت را گره مي کني و رو به من مي گيري. با تعجب نگاهت مي کنم و آن چه را که به ذهنم مي رسد مي گويم:
«مي خواهي دعوام کني؟»
ابرو بالا مي اندازي و آستين کنت را بالا مي زني، مشت تو هم کوچک است. به اندازه يک مرد نه ساله. گوشت و استخوان گره کرده را بالا مي بري و محکم به يخ مي کوبي. يک بار... دوبار... يخ ترک برمي دارد و آب آرام روي آن را مي پوشاند. به دستهايت نگاه مي کنم. به مشت گره کرده و کوچکت. سرخ شده مثل دانه هاي انار نارس. انتظار دارم غرور مردانگيت را به رُخم بکشي و بگويي: «ديدي من بلدم». اما به جز مهرباني چيزي نمي بينم:
«ظرفها را تو حوض مي شوريم، بعد با آب چاه آبکشي مي کنيم.»
کت را از تنت بيرون مي آوري، دوباره شانه هايت استخوانيت را به سرما مي سپاري. تندتر از من مشغول به کار مي شوي. خوب و با دقت مي شويي. سردي آب تا مغز استخوانمان نفوذ مي کند. هربار که من دستم را در آب حوض فرو مي کنم چپ چپ نگاهم مي کني:
«دست نزن، سردت مي شود.»
با صداي ونگ زدن رضا، به اتاق نگاه مي کني. از اين که فرصتي برايم پيش آمده تا بروم و دست هاي کوچکم از سرما يخ نکند، خوش حالي:
«برو تا سروصدايش بيشتر نشده»
مي روم. اما دلم با دستهاي يخ توست. دستهايي که تا هستند، باري از دوش ديگران برمي دارند. رضا را ساکت مي کنم و وقتي چشمان خواب آلودش بسته مي شود برمي گردم. مي بينم که به سختي دسته تلمبه را بالا و پايين مي بري. از نقس نفس زدنت معلوم است که آب در خرطومي تلمبه يخ بسته است:
«بدجوري هم يخ بسته. بايد خيلي تلمبه بزنم.»
از تو مي خواهم که اجازه بدهي کمکت کنم. دل شکستن گناه است. دلم را نمي شکني. تا دسته تلمبه را از بالا به پايين بياورم عمري طول مي کشد. از تعارفم پشيمان مي شوم و خنده ام مي گيرد. دوباره خودت مشغول مي شوي. آن قدر دسته را بالا و پايين مي دهي که از پيشاني عرق کرده ات بخار بلند مي شود. قصد عقب نشيني نداري. مرد است. روي پنجه پا بالا و پايين مي برم تا از سرما يخ نکنم. تو فقط به کاري که بايد انجام بگيرد فکر مي کني. از خرطومي تلمبه صدايي مثل قل قل قليان به گوشمان مي رسد. تندتر و با شدت بيشتري دسته را حرکت مي دهي. از لابه لاي نفس به هم گره شده ات حرفهايت را مي شنوم.
«... الان ... آب... بالا... مي ياد...»
ناگهان از دهانه تلمبه آب با فشار بيرون مي زند. چقدر ديدن آب برايمان لذت بخش است. آب چاه، ولرم است. و دست هاي يخ کرده مان را قلقلک مي دهد. بعد از شستن ظرفها به برفهاي تلنبار شده در حياط نگاه مي کني. من از خدا مي خواهم که تو را پشيمان کند. بارها ديده بودم که با چه زحمتي برفها را داخل گوني يا تشت مي ريزي. بردن و خالي کردن آن در کوچه خستگي و زحمت داشت.

«بماند براي فردا»
با خودت نجوا کرده بودي و من از پشيمانيت خوش حال بودم. ظرفها را برمي دارم و از پله ها بالا مي روم. از دور صداي سينه زن هاي «بيت العباس» مي آيد. لحظه اي گوش مي دهي. در حياط را باز مي کني و به تاريکي خيره مي شوي. ناگهان به ياد پنجره کوچک اتاق مي افتم. شايد بتواني از آنجا به عبور دسته هاي سينه زن نگاه کني. چند دقيقه مي ايستي و به کوچه تاريک زل مي زني. مثل پرنده اي هواي آزادي را به مشامت مي کشي: مي تواني بروي و دست هاي کوچکت را در جمع عاشقان حسين (ع) به سينه بکوبي؛ چشمانت را با اشک خيس کني، گل و کاه به دور شانه ات بمالي. به ياد مصيبت هاي کربلا زنجير به پشت بزني. آن قدر گريه کني که وقتي مي آيي، احساس کني در رکاب آقا بوده اي. اما در را مي بندي و با قدم هاي سنگين به اتاق مي آيي. من پنجره را نشان مي دهم:
«از اينجا هم سرد مي شود نگاه کني»
پنجره کوچک در عمق ديوار کار گذاشته شده؛ درست مثل اتاق کوچکي که فقط براي سر و گردنت جا داشته باشد. با حسرت نگاه مي کني:
«خيلي بلند است، جا هم کم دارد»
فکري به نظرم مي رسد مي تواني حلب نفت را زير پايت بگذاري. حلب خالي از نفت در زيرزمين است و من از تاريکي آنجا مي ترسم. از پيشنهاد من خوشحال مي شوي و به زيرزمين مي روي. وقتي برمي گردي برق شادي را در چشمانت مي بينم. حلب نقت را آهسته به زمين مي گذاري تا سروصدا نکند. روي حلب مي روي. لحظه اي مي ايستي و نااميد نگاهم مي کني. دستت تا لبه اتاقک هم نمي رسد. اگر هم برسد بايد براي ديدن کوچه خودت را آويزان کني. صداي سينه زن هاي در حال عبور به گوشمان مي رسد. براي ديدن آنها سر از پا نمي شناسي.
«واي حسين کشته شد شير خدا کشته شد»
نااميد نيستي. دستت را دراز مي کني و به لبه اتاقک مي چسبي. تمام سنگيني ات را روي انگشتانت آوار کردي. پاهايت از حلب جدا مي شود و در همان حال آويزان مي ماني! با ترس نگاهم مي کنم! اگر به زمين بيفتي چه مي شود؟ عاقبت سرت را داخل اتاقک فرو مي بري و به جلو خيره مي شوي. من ايستاده ام و به تو که آونگ مانده اي نگاه مي کنم. با اين حال دلم مي خواهد مي توانستم در کنارت باشم و با هم دسته هاي سينه زني نگاه کنيم. سرت را نمي بينم، اما صدايت را که با احتياط و آرام است، مي شنوم:
«دسته ها فانوس هم دارند...»
من گوش تيز مي کنم تا حرفهايت را بهتر بشنوم:
«پيراهن هاي سياه و بلند پوشيده اند»
صدايت پر از بغض است. انگار چيزي در گلويت گير کرده و نمي گذارد حرفها از دهانت بيرون بيايند:
«همه به سر و سينه شان مي زنند.... زنجيرم مي زنند!»
ديگر نمي تواني بغضت را نگه داري. گريه مي کني و حرف مي زني. من هم گريه ام مي گيرد و آهسته مي پرسم «چند تا بچه آمده اند؟ تو که فراموش کردي در کجايي و جايت تنگ است و بايد آهسته حرف بزني، با اشک و ناله مي گويي: « نمي دانم چند نفرند، لابد رفتند زير چادر مادرشان تا سردشان نشود». من به ياد دستهاي تو که از سردي آب حوض مثل دانه هاي انار نارس شده بود اشک مي ريزم و مي پرسم: «خيلي سردشان شده؟» جوابم را نمي دهي و با صداي بلند گريه مي کني:
«دارند مي روند مسجد چوپانها، کاش منم مي رفتم!»
حالا صداي سينه زنها از دور دورها به گوش مي رسد. لابد در پيچ و خم کوچه ها به سينه مي کوبند و به طرف مسجد چوپانها مي روند. صداي آنها مثل پت پت چراغ گردسوز است و دقايقي بعد خاموش مي شود. وقتي پايين مي آيي هنوز گريه مي کني. ساعتي بعد هر دو زير کرسي خوابيده ايم. نفس هاي مادر آرام است. هر وقت نفسش آرام باشد سر دردش تمام شده، تو هنوز نخوابيده اي و به تيرهاي چوبي سقف نگاه مي کني. من هم خوابم نمي برد. بالشم را برمي دارم و نزديک تو مي گذارم. لبخند مي زني:
«مي خواهي داستان کربلا را برايت تعريف کنم؟»
چشم هايم را مي بندم و مي گويم «اوم» اين زبان کودکانه ماست. تو هم بالشت را نزديک تر مي آوري. خوابم مي آيد و احساس مي کنم پلکهايم سنگين شده. تو به سقفم چشم دوختي و از کربلا مي گويي. صدايت مثل وقتي است که از اتاقک به صف سينه زنها نگاه مي کردي. مي گويي و هر لحظه بيشتر بغض مي کني. به صف سربازان مي رسي، يک طرف دشمن است با آدم هاي زياد. همه آنها شمشيرهاي تيز به دست گرفته اند. بعضي سپرشان را روي سينه گذاشتند و آماده حمله اند آنها از غذاي حرام صورتشان سرخ است. از پول حرام جيبشان پر است. حالا ديگر کاري ندارند به جز کشتن آدم هاي خوب. صف خوبها کم است. اصلاً خوبها صف نيستند. يکي از آنها صورتش مثل خورشيد نوراني است. او امام حسين (ع) است. خاک زير پايش کربلاست. کربلا گرم است. لب خوبها تشنه است. اما آنها که گوششان کر است و چشمان کور، مشک پر از آب دارند.
حتي بعضي از آنها دهانه مشکها را باز کردند و آب را روي زمين داغ مي ريزند. فکر مي کنند ياران امام حسين (ع) براي آب هم که شده، امام را ترک مي کنند. ياران امام سينه ها را سپر کردند و محکم ايستادند. آنها براي ياري دين خدا آمدند و مي دانند شهيد خواهند شد. پس با تمام نيرو خواهند جنگيد... «تو» دلت براي ياران امام حسين (ع) و يارانش مي سوزد. اشکهايت را با پشت دست پاک مي کني و دوباره مرا به صحراي کربلا مي بري... ياران امام با رشادت مي جنگند. تمام بدن شان پر از تير و زخم شمشير است... گريه مي کني، انگار همان لحظه يزيديان سر امام ما را بر نيزه زده اند.
مادر مشغول پهن کردن لباس ها به روي طناب بود. روي پله نشسته بودم و گريه اي را که آرام از شانه ديوار کاه گلي مي گذشت نگاه مي کردم. هنوز ظهر نشده بود. وقتي صداي درآمد فهميدم که بايد خودت باشي. صبح، ناشتا خورده و نخورده از خانه بيرون رفته بودي. مادر نگاهم کرد:
«فکر کنم مجيد است، برو در را باز کن»
از جا بلند شدم و دويدم. گفته بودي اگر قبول شده باشي برايم يک چيز خوب مي خري. وقتي در را باز کردم در جا خشکم زد. فهميدم که بي خودي اميدوار شدم. کارنامه ات را به دست گرفته بودي و سرت پايين بود. آنقدر تو صورتت غصه بود که من هم غصه دار شدم.
«کيه فاطمه؟»
در حالي که نمي توانستم نگاهم را از صورتت بردارم جواب مادر را دادم:
«داداشي، داداش مجيد»
سرت را آرام بالا آوردي. ته چشمانت يک حرف بود. حرفي که بوي غصه به خودش نداشت. کارنامه ات را زير بغل گذاشتي وارد حياط شدي. پشت سرت مي آمدم و مي ديدم که شل و وارفته قدم برمي داري. مادر از همان جايي که ايستاده بود به ما نگاه مي کرد. با خودم فکر مي کردم چطور مي خواهي به مادر بگويي که در امتحانات مردود شده اي.
«چيه، چرا بي حالي مجيد؟»
دويدم جلو تو ايستادم. دو دستم را مثل بالهاي پروانه باز کردم. مي خواستم در پناه من باشي. مادر با بهت نگاه مان مي کرد. از کار من متعجب شده بود. چادري را که به کمرش بسته بود باز کرد و جلوتر آمد. دوباره سرت را پايين گرفتي. رنگ از صورت مادر پريده بود.
« مردود شدي؟!»
جواب مادر را ندادي. ناگهان نگاهم به چشم هاي پر از شيطنت افتاد. آرزو کردم «کاش داداشي من رفوزه نشده باشد». «تو» بزرگ بودي حتي به شوخي نمي خواستي قلب مادر را به درد بياوري. مادر مات و متحير نگاهت مي کرد. باورش نمي شد پسر با استعدادش مردود شده باشد
«زحمت يک ساله به هدر رفت؟!»
چه جوابي برايش داشتي. اول لبخندي زدي. بعد ناگهان دستهاي من را گرفتي و شلوغ بازي در آوردي. يخ بهت در صورت مادر آب باشد. ناباورانه گاهي به تو و گاهي به مادر نگاه مي کردم. انگار کسي دنبالت کرده بود. دور حياط مي گشتي و کارنامه ات را در بالاي سرت مي چرخاندي:
«غصه نخوريد مجيد قبول شده!»
دوباره فکر يک چيز خوب ذهنم را پر کرد.
«داداشي قولت که يادت نرفته؟»
کارنامه ات را به من دادي تا نگاه کنم. من هنوز سواد نداشتم. داشتم اما نه اندازه اي که بتوانم کارنامه ات را بخوانم. وقتي آن را سر و ته گرفتم خنديدي.
«داداش مجيدت هيچ وقت قولش يادش نمي رود»
همه از قبولي تو در امتحانات خوش حال بوديم. با قبولي تو در امتحانات روزهاي ديگري آغاز مي شد. روزهايي که خودت مي خواستي. اين روزها، معمولاً با تابستان شروع مي شد. تو بي آن که به زبان بياوري دوست داشتي دست رنج خودت را به خانه بياوري.
آن روز در حالي که هنوز در فکر يک چيز خوب بودم به خانه آمدي. راستش را بخواهي ديگر نااميد شده بودم. وارد حياط که شدي تندي دويدي و به انباري شلوغ رفتي. در را به روي خودت بستي و يک ساعت بعد بيرون آمدي. من روي پله نشسته بودم و به بچه گربه هاي خواب آلود که زير سايه ديوار حياط لم داده بودند نگاه مي کردم. مادر مشغول درست کردن آتش ترش بود. کم کم حوصله ام سر مي رفت. سرم را روي زانويم گذاشتم و چشم هايم را بستم.
«نمي خواهي سرت را بالا بگيري؟»
با شنيدن صدايت خوش حالم شدم. مي خنديدي و صورتت پر از شادي بود
«... يادت هست چه قولي داده بودم؟»
يادم نرفته بود چه قولي داده بودي. گفتي:
«چشمهايت را ببند.»
به دستهايت نگاه کردم. يک دستت را پشتت قايم کرده بودي. سرک کشيدم. نمي خواستي ببينم
«اول چشمت را ببند، بعد تا سه بشمار...»
زود چشم هايم را بستم و تا سه شمردم. وقتي باز کردم ابرو بالا انداختي و خنديدي
«نشد! خيلي زود باز کردي. يواش يواش باز کن».
دوباره چشم هايم را بستم. جرئت نمي کردم ناگهاني باز کنم. مي ترسيدم. يک چيز خوب را از دست بدهم.
«باز کنم داداش؟»
«باز کن ولي يواش يواش»
اول همه چيز در نظرم تيره و تار بود. بعد مژه هايم را ديدم. تو مواظب بودي تا زود چشمهايم را باز نکنم.
«... گفتم يواش، آفرين!»
به حرفت گوش کردم. چقدر تا باز شدن چشمهايم طولاني به نظرم رسيد. حالا خوب مي توانستم ببينم. از شادي مي خواستم پر در آورم. فرفره روي دسته چوبي بود و با فوت ملايم تو مي چرخيد.
«... اين هم براي خواهر خوبم»
دسته چوبي فرفره را گرفتم و از خوش حالي با صداي بلند خنديدم تو چقدر خوب بودي. مادر ـ مادر در اتاق را باز کرد و به طرفمان گردن کشيد:
«چي شده؟»
فرفره را نشان دادم و به آن فوت کردم
«داداشي برايم آورده»
مادر نفس راحتي کشيد و به اتاق برگشت. از جا بلند شدم و فرفره را روي سينه ام گرفتم و دويدم. بچه گربه هاي خواب آلود يا پس کشيدند و به طرف باغچه فرار کردند. فرفره کاغذي مي چرخيد و من نفس نفس مي زدم. چند دور حياط را چرخيدم. ديگر نفسم بالا نمي آمد. تو روي پله نشسته بودي و آرام نگاهم مي کردي. در نگاهت مردي بود که مي خواست تمام خوش حالي هاي دنيا را به ديگران هديه کند؛ و سهم خودش همان لبخندي باشد که به لب تو مي ديدم:
«مي خواهي با هم فرفره درست کنيم؟»
شانه بالا انداختم:
«من که بلد نيستم!»
تو خيال ديگري داشتي. هنوز نمي دانستم بلوغ زندگي را از همان روزها آغاز کردي.
«مي خواهم فرفره بفروشم. اين جوري هم در آمد پيدا مي کنم و هم تابستان بي کار نمي مانم.»
من از حرفهايت سر در نمي آوردم. هنوز درآمد و پول برايم مفهومي نداشت. فقط به درست کردن فرفره فکر مي کردم.
«من بايد چه کار کنم تا بتوانم فرفره درست کنم؟»
تو به فکر فرو رفتي. بعد از جا بلند شدي و سرت را متفکرانه خاراندي.
«يک فکر خوب دارم. صبر کن الان برمي گردم.»
رفتي و چند دفتر و يک مداد رنگي با خودت آوردي:
«اين دفترهاي مشق پارسال است، تو با مداد قرمز کاغذها را رنگي کن. بعد من با قيچي از آنها فرفره درست مي کنم.»
کار من راحت بود. تو با دقت وسواس فرفره هاي چند ضلعي را مي ساختي و با پونز روي تکه هاي چوب نصب مي کردي. چه لذتي داشت وقتي مي ديديم فرفره ها با فوت مي چرخند از آن روز به بعد تو با دوست خوبت حسن، به کوچه و خيابان مي رفتي و فرفره ها را که حالا با کاغذ رنگي براق درست مي کردي به فروش مي رساندي. با آمدن غروب تو هم خسته از راه مي رسيدي. وقتي مي ديدي مشغول درست کردن پاکت براي دکه پدر هستم در کنارم مي نشستي. مي دانستم خسته اي. به داغ عرق که در سر و صورت و پشت گردنت نقش بسته بود نگاهم مي کردم. تو مثل هميشه مهربان بودي:
«من يادم نرفته که بايد پاکتها را با هم درست کنيم!»
راستي يادش به خير. از دوست خوبت حسن گفتم و خاطره اي به نظرم رسيد. حتما همان روزها براي تعريف کرده بودم. همان عصري که با شنيدن صداي در دويدم. مادر کنار پنجره ايستاده بود. در را که باز کردم پسرکي را ديدم هم سن و سال خودت بود. اولين چيزي که نظرم را جلب کرد موهاي فرفري و ريز و بلندش بود. بعد صورت سبزه اش، با تعجب نگاهش کردم شکل و قيافه اش مثل بچه هاي جنوب بود. مثل آدم هاي بزرگ با ديدنم سرش را پايين گرفت و شرم کرد:
«ببخشيد با مجيد کار دارم»
آن روز احساس کردم او متفاوت از همه بچه هايي است که ديدم. مودب و متين حرف مي زد. آن سالها ما «تو» را در خانه حميد صدا مي زديم. هنوز نمي دانستم اسم واقعي تو مجيد است. وقتي فهميدم اشتباهي آمده، در را نيمه بسته کردم و عقب آمدم:
«ما مجيد نداريم اشتباهي آمديد!»
حسن يک قدم به عقب برداشت و به در و ديوار خانه نگاه کرد:
«... ولي من مطمئنم اينجا خانه مجيد...»
نگذاشتم حرفش تمام بشود و در را بستم. چند قدمي دور نشده بودم که کوبه در به صدا درآمد، مي دانستم خودش است، با عصبانيت در را باز کردم ديدم با همان متانت، در حالي که چند قدم دورتر ايستاده بود و به شماره خانه نگاه مي کند:
«... من دفتر رياضيم را مي خواهم، داده بودم به مجيد که ...»
در حالي که قصد داشتم در را ببندم با عصبانيت گفتم: «اسم برادر من حميد است، نه مجيد!»
حسن دستي به موهاي وروزيش کشيد و دوباره به شماره خانه نگاه کرد. اين بار برق شادي در چشمش درخشيد:
«... مگه شما فاطمه نيستيد؟!»
از تعجب مي خواستم شاخ درآورم. دوباره خوب به قد و بالايش نگاه کردم:
«خب، چرا اسم من فاطمه است»
گيج شده بودم. نمي دانستم چه حدسي بزنم. فقط به اين فکر مي کردم که او را از کجا اسم من را مي داند:
« تو از کجا اسم من را مي داني؟»
حسن لبخند زد و بي آن که جوابم را بدهد به بالا و پايين کوچه نگاه کرد:
سوال آخرم برايش غير منتظره بود. در حالي که سر به پايين گرفته بود لبخند زد:
«اگر شما فاطمه هستيد، اينجا هم خانه مجيد است، مگر نه؟»
نمي دانستم چه بگويم. با شنيدن صداي مادر از جلو در کنار رفتم.
«کيه فاطمه؟»
شانه هايم را بالا انداختم و کنار زدم:
« اين آقا پسر دنبال دوستش مي گردد. مي گويد اسمش مجيد است من گفتم که ما اينجا مجيد نداريم.»
مادر به حسن که صورتش از خجالت سرخ شده بود نگاه کرد و لبخند زد:
«بفرماييد تو پسرم. مجيد فعلاً خانه نيست»
هيچ سر در نمي آوردم. فکر نمي کردم مادر هم حرف او را تاييد کند:
«ولي ما که مجيد نداريم!»
مادر نگذاشت سردرگميم طولاني شود. دستي به سرم کشيد و در همان حال دوباره به حسن تعارف کرد:
«... بيا تو پسرم»
«... ببين فاطمه جان، حميد ما همان مجيد است، اين آقا پسر هم اشتباهي نيامده»
وقتي حسن رفت مادر برايم تعريف کرد که اسم «تو» در شناسنامه مجيد است. وقتي تو به خانه آمدي و فهميدي چه دسته گلي به آب دادم خيلي خنديدي. پيش از آن روز هميشه از پسرکي برايم تعريف مي کردي که فهميده و مودب است. هنوز نمي دانستيم سالها بعد او زودتر از تو به کاروان شهدا مي پيوندد تا برايت در بهشت جايي بگيرد...
«يک فرفره ديگر برايت آوردم»
فرفره را از دستت مي گيرم و کنار فرفره هاي ديگر، در فرو رفتگي ديوار کاه گلي مي گذارم. فرفره ها در نسيم تابستاني آهسته مي چرخند.
«امروز اينها را کرد کردم»
دست رنج روزانه ات را به ما نشان مي دهي و خوش حالي. مادر به چشمان خسته ات نگاه مي کند:
«همه بچه ها تابستان که مي شود تو کوچه ها بازي مي کنند تو چرا...»
در حالي که چشمانت پر از خواب است لبخند مي زني:
«براي بازي وقت زياد است»
ما تو به افتخار مي کنيم. پدر هميشه به مادر مي گويد: «او بزرگ تر از سن و سالش فکر مي کند. اما تو حتي بزرگتر از آن بودي که همه ما فکر مي کرديم شايد آن روزها نمي دانستيم. تو کار مي کني تا با اندوخته کوچکت، براي ما خوش حالي بزرگ خلق کني. شب روي پشت بام مي خوابيم. نگاهت تا عمق آسمان پر کشيده:
«امشب آسمان چقدر ستاره دارد»
برمي گردم و نگاهت مي کنم. نقطه اي نوراني در چشمانت مي درخشد. فکر مي کنم دورترين ستاره به ميهماني چشم تو آمده است.
خوب که نگاه مي کنم مي بينم پرده هاي اشک است که در پرتو ماه و ستاره ها برق مي زند.
«ستاره ها را دوست داري؟»
مثل آدم بزرگ ها آه مي کشي و با انگشت ستاره پر نوري را نشان مي دهي:
«آره همه ستاره ها را دوست دارم. بيشتر از همه آن ستاره را که پر نورتر است. سمت راست ماه»
به ستاره تو حسوديم مي شود. ستاره اي که انگار به جز تو به کسي تعلق ندارد.
«ستاره تو خيلي خوشگله»
لبخند مي زني و دوباره آه مي کشي. مي دانم اگر همه ستاره ها هم مال تو بود آنها را به ديگران مي بخشيدي. مثل فرفره هايي که به من مي دادي:
«مي خواهي ستاره من مال تو باشد؟»
ذوق مي کنم و باورم نمي شود ستاره اي به آن قشنگي را به من بخشيده باشي. هنوز نمي دانم ستاره تو فقط براي «تو» روشن است؛ و حرف هاي تو با ستاره ات از جنس حرفهاي من نيست.
خانه مادر بزرگ حال و هواي خاص خودش را دارد. ديشب مادر خبرباش داده بود و ما از خوشحالي سراز پا نمي شناخيم. مي دانستيم تا پا به خانه مادر بگذاريم دوباره شيطنت هاي تو گل مي کند. شايد براي همه کوچکتر ها روياي بزرگ شدن يا شيطنت هاي کودکانه صيقل مي خورد. تو عاشق خانه مادر بزرگ بودي. خانه اي که شب ها از چراغ لامپا نور مي گرفت و با قصه هاي کوتاه و بلند مادر بزرگ معني زندگي مي داد. در پستوي خانه مادر بزرگ همان چيزهايي بود که همه بچه ها دوست داشتند: کشمش، گردو، نخودچي، سنجد و ... چيزهايي که کم آن هم از نظر ما زياد بود. مادر بزرگ با ديدن ما خوشحال شد. ما فقط به زيرزمين تاريک فکر مي کرديم. وقتي همه گرم حرف زدن بودند تو نگاهم کردي. معني نگاهت را مي فهميدم. آهسته به کنارم آمدي:
«برويم.»
به بهانه اي کوچک از جا بلند شدم. تو بعد از من آمدي. قرارمان همان زيرزمين خانه بود. اتاقکي تاريک که در آن جا چشم چشم را نمي ديد. من از تاريکي مي ترسيدم. تو آهسته حرف مي زدي تا کسي صداي ما را نشنود. آرام چفت در را باز کردي. از درز در بوي عطر طالبي مي آمد.
«چه بوي خوبي دارد طالبي!»
از حرفت خنده ام گرفت. ناگهان تو به بالاي حياط نگاه کردي. من هم کسي را که به طرفمان مي آمد ديدم:
«مادر بزرگ است. تو برو تو. من بعداً مي آيم، چفت در را هم مي بندم تا متوجه نشود!»
من مي ترسيدم.
«نترس، وقتي مادر بزرگ ببيند اينجا خبري نيست خودش مي رود.»
با عجله وارد زيرزمين شدم. خنک بود و پر از بوي جورواجور. خداخدا مي کردم مادر بزرگ زودتر کارش را در حياط انجام بدهد و برود. چند دقيقه بي حرکت در جايم ايستادم. هيچ خبري از تو نبود. کم کم ترس به سراغم آمد. مي خواستم به در بکوبم. ناگهان دستم به خمره اي خورد. از صداي آن ترسيدم و خودم را به عقب پرت کردم. نمي دانستم زير پايم چند هندوانه و خربزه گذاشته شده. کنترلم را از دست دادم و روي آنها افتادم. با باز شدن در زيرزمين صدايم در گلويم خفه شد. يک ستون نور همه جا را روشن کرد. فکر مي کردم «تو» آمدي. خوب که نگاه کردم مادر بزرگ را شناختم. نمي دانستم چه کار کنم. از جا بلند شدم و به طرف خمره دويدم. مادربزرگ با خودش حرف مي زد. و دنبال خوردني قابل براي ميهمانانش مي گشت. عاقبت هندوانه اي را برداشت و بيرون رفت. فکر اين که دوباره بخواهد در را به رويم ببندد پر از وحشتم مي کرد. چند بار تصميم گرفتم به طرفش بروم و بگويم اشتباه کردم که بي اجازه به زيرزمين آمدم. اما تا به خودم آمدم، رفته بود و دوباره در تاريکي بودم. ديگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زير گريه. شايد صداي گريه ام را شنيده بودي که با عجله خودت را رساندي. دوباره در باز شد و باريکه اي از روشنايي زير زمين تاريک را رنگ زد:
«چرا گريه مي کني؟»
«خيلي ترسيدم.»
خنديدي و بوي جورواجور را به مشام کشيدي. حالا ما مالک زيرزمين تاريک بوديم. تو تا جلو در رفتي و سرک کشيدي. وقتي خيالت از بابت رفتن مادربزرگ راحت شد، لنگه دوم در راهم باز کردي. از خنگي زيرزمين کيف مي کرديم. تو چند گردو و بادام را در دامن من ريختي. بعد هوس خربزه کرديم. قاچ هاي خربزه ترد و خوش مزه بود.
«يک کمي ديگر هم بده، خيلي خوش مزه بود.»
از حرف من سگرمه هايت تو هم رفت. نمي دانستم چرا ناراحت شدي. نيمه دوم خربزه را با احتياط در تاقچه گذاشتي و لب و دهانت را پاک کردي.
«هر چيزي حساب و کتاب دارد. نبايد بيشتر بخوريم گناه دارد.»
از حرفهايت سر در نمي آوردم. اما امروز مي فهمم که تو هيچ چيز را بهانه چيز ديگر قرار نمي دادي. يا بهتر بگويم، نمي خواستي شيطنت هاي کودکانه ما بهانه اي براي بي مسئوليتي باشد. آن روز با پيمانه وجدان خوردني ها را مي خورديم؛ و تا زماني که آنجا بوديم از مهر مادربزرگ سوءاستفاده نکرديم. در حالي که اين بازيهاي پرهيجان در ذهن کودکانه ما بزرگ جلوه مي کرد، مادر و مادربزرگ مي دانستند ما در زير زمين چه کار مي کنيم و اين همه را به حساب کودکي ما مي گذاشتند. تو با همان شيطنت هاي کودکانه در حال شکل گرفتن بودي. «ميزان» را تو از همان کودکي آموختي. اين چنين بود که ستاره تو روز به روز نوراني تر مي شد، تا سينه آسمان را از درخشش اش خيره کند. مگر يادت رفته است. روزي را که از ما امتحان صبر مي گرفتي. هنوز آن روز را به ياد دارم. بسته بيسکويت را در دست گرفته بودي و به من و امير نشان مي دادي. دهان ما آب افتاده بود. تو به آرامي جعبه بيسکويت را باز کردي. ما با دهان باز به تو خيره شده بوديم.
«به به چه خوش مزه است! به ما هم مي دهي داداش مجيد؟»
شانه بالا انداختي و گفتي: «بايد فکر کنم.» بعد رفتي از تاقچه اتاق بالا کشيدي و آن جا نشستي. به پاهاي آونگ شده ات. نگاه مي کرديم و دلمان مي خواست يکي از بيسکويت ها را به ما بدهي. وقتي يکي از بيسکويت ها را به دهانت گذاشتي دلم ضعف رفت:
«عجب خوش مزه است»
بيسکويت زير دندانهايت صدا مي داد، و امير کم کم داشت به گريه مي افتاد.
«نمي خواهي به ما بدهي داداش مجيد؟!»
يکي ديگر پشت بند بيسکويتي که در دهانت بود خوردي و اوم اوم کردي:
«... چرا ... چرا مي دهم. ولي اول اين را قورت بدهم تا...»
در حالي که مي خوردي پاهايت را هم تکان مي دادي. جوري که حرصم را در آورده بودي:
«پس کي مي خواهي بدهي؟ تو که همه را خوردي!»
تو بي آن که به حرف من گوش کني لايه کاغذي زير بيسکويت را از جعبه بيرون آوردي و دوباره در جايش فرو کردي و لبخند زدي:
«... برويد کنار قطار مي خواهد وارد تونل بشود.»
بعد از ريل خيالي خودت يکي از واگن ها را که همان بيسکويت بود برداشتي و به دهان گذاشتي و با حالتي خوش مزه خوردي:
«اين را که بخورم نوبت شما مي شود...»
امير بغض کرده بود و به زمين پا مي کوبيد. من هنوز چشم به جعبه بيسکويت داشتم تا مطمئن بشوم تمام نشده است.
« چند تا که بيشتر نمانده، پس کي مي دهي؟»
چند تا بيسکويت باقي مانده را هم خوردي و دست هايت را به هم ماليدي و از طاقچه پايين آمدي:
«تقصير من نبود که، قطار خيلي سرعت داشت و بيسکويت ها را هم با خودش برد».
با اين حرف، امير به گريه افتاد. من قهر کردم و رفتم يک گوشه نشستم. ديگر مطمئن بودم از آن همه بيسکويت به جز جعبه اش نمانده. چند دقيقه بعد وقتي ديگر امير گريه نمي کرد و آب ها از آسياب افتاده بود، آمدي. بالاي سرم ايستادي و نگاهم کردي. سرم را بالا گرفتم. لبخند به لب داشتي و نگاهت پر از مهرباني بود. هرچه را که گذشته بود فراموش کردم. تو موهايم را نوازش کردي. اميد هم آمد و لبخند زد. دو دستت را از پشت آرام جلو آوردي.
«بفرماييد اين هم مال شما!»
از ديدن بيسکويت ذوق کرديم. امير به طرفت دويد و چند تايي از آن را از کف دستت برداشت. من هم با ناباوري همين کار را کردم.
«مگر بيسکويت ها را نخورده بودي؟»
دستي به سرم کشيدي وگفتي: «مگر من اين قدر بدم که فقط خودم را ببينم، قبلاً سهم تو و امير را جدا کرده بودم. اين کار را هم انجام دادم تا صبر و حوصله شما را امتحان کنم.» درس بزرگي به ما دادي. امروز من در پرتو همان درسهاي به ظاهر کودکانه است که سعي مي کنم زندگي را با نگاه تو ببينم.







غروب يکي از روزهاي شهريور ماه بود. هر دو به در حياط چشم دوخته بوديم تا مادر برگردد. سابقه نداشت ما در دير به خانه بيايد. تو رفتي و روي پله نشستي. گوش تيز کرده بودي تا صداي اذان مغرب را بشنوي. هميشه مي گفتي نماز را بايد اول وقت خواند. با اين که تازه پا به دوازده سالگي گذاشته بودي، اما نماز خواندنت کساني را به يادم مي آورد که خدا بيشتر آنها را دوست دارد:
«به نظرت کجا رفته؟»
با سوال من دوباره به در حياط نگاه کردي:
«نمي دانم؟ شايد خانه مادربزرگ، شايدم...»
در حال حدس و گمان بودي که صداي کوبه در را شنيديم. من دويدم. پشت در مادر بود و حال خوشي نداشت:
«حاضر باشيد امشب بايد برويد پيش بچه هاي ... خانم»
با تعجب به مادر نگاه کردي و به طرفش رفتي، هنوز نمي دانستيم چه اتفاقي افتاده. مادر عجله داشت و انگار دوباره مي خواست برود. تو آستين هايت را بالا زدي و به طرف حوض رفتي.
«برويم خانه... خانم؟ مگر آنجا چه خبر است؟»
مادر رفت و روي پله نشست.
«آخيش، خسته شدم».
نفس نفس مي زد و معلوم بود که بيشتر از توانس از خودش کار کشيده:
«يک ليوان آب بدهيد که جگرم گُر گرفته».
زودتر از من رفتي و برايش آب آوردي. منتظر بودي تا مادر زودتر دهان باز کند و بگويد چه خبر شده. مادر آب را خورد و بر قاتلان امام حسين (ع) لعنت فرستاد. کنارش نشستيم تا زودتر حرفش را بگويد:
«علي را مي شناسيد؟ پسر ... خانم! بيچاره را پاسبان ها بدجوري کتک زدند و الان هم بيمارستان است. حالا مادرش دست به دامن شده. قرار است امشب با هم برويم و بالاي سرش باشيم».
... خانم را خوب مي شناختيم. چند سال پيش شوهرش فوت کرده بود و تا آن روز به سختي زندگي مي کردند... خانم به جز علي دو دختر هم داشت. علي وقتي از سربازي برگشت بيکار بود. اما ... خانم با قرض از ديگران و سختي زياد برايش چرخ طائفي تهيه کرد تا کمک خرج خانه اش بشود.
«... امروز صبح پاسبان هاي از خدا بي خبر چرخش را گرفته اند، وقتي او مي گويد چرا نمي گذاريد کاسبي کنم؟ مي ريزند سرش و حسابي کتکش مي زنند. حالا هم بيمارستان است.»
مادر تعريف مي کند و مي ديدم اشک در چشمهايت حلقه مي زند. نمي دانم اگر در آن لحظه پاسبان ها را مي ديدي، به آنها چه مي گفتي. شايد در حالي که مشت گره شده ات را نشان مي دادي، مي گفتي: «مرگ بر ظالم».
«... من امشب اميد و رضا را مي برم پيش مادربزرگ. تو و فاطمه هم برويد پيش دخترهاي ... خانم. ثواب دارد.»
از گل دسته هاي مسجد صداي اذان به گوش مي آمد. مي دانستم دلت از ظلم و ستم پاسبان ها به درد آمده. به طرف حوض رفتي و به ماهي هايي که از ترس گريه در کف آن شناور بودند خيره شدي.
«... پس من خيالم راحت باشد؟»
در حالي که آب به صورت مي زدي برگشتي و سر تکان دادي. اين اولين بار بود که مي ديدم دلت از ظلم، درياي غصه است.
نمازت را که خواندي ديدم زير لب با خودت حرف مي زني. براي اولين بار مي ديدم:
«با خودت چي مي گويي داداش؟»
خم شدي و مهر نماز را بوسيدي و لبخند زدي:
«دعا مي کردم!»
راه انتخاب شده بود و تو در حال توشه برداري بودي. شايد هيچ کس به اندازه خودت نمي دانست چه غوغايي در درون به پا شده. ظلم امروز پاسبان ها، دو راه برايت گشوده بود: يا بي تفاوت باشي و يا به آن فکر کني. تو فکر کردي و نمي خواستي ظلم و زور باشد:
«... برو لباس بپوش دارد دير مي شود.»
لباسم را پوشيدم و راه افتاديم. از من خواستي که در بزنم. رفتي و چند قدم عقب تر ايستادي. شرم مومنانه و اعتقادات به محرم و نامحرم را از آنجا درک کردم. در زدم و يکي از دخترها آمد. تو در حالي که سر به پايين داشتي سلام کردي. وارد خانه شديم آنجا بوي دلتنگي و فقر مي داد. خانه اي کم نور که مرا به ياد زيرزمين مادر بزرگ مي انداخت. مشغول فکر کردن بودي. به چه فکر مي کردي؟»
«بفرماييد مجيد آقا.»
متانت تو هرکسي را مجبور مي کرد تا «آقا» خطابت کند. دوازده ساله بودي، اما بايد تو را آن چه بودي مي ديدند.
«چشم. اول شما بفرماييد که صاحب خانه ايد.»
وارد اتاق شديم کف اتاق زيلو پهن شده بود و نور کم سوي فانوسي کمي اتاق را روشن مي کرد. نشستي. تنها و متفکر. من گرم حرف زدن با دخترها بودم.
«شام که نخورديد؟»
به هم نگاه کرديم تو بهتر مي دانستي که چه بايد بگوييم.
«نه نخورديم، ولي حاضر به زحمت شما هم نيستيم.»
دختر از جا بلند شد. دست من را هم گرفت تا با هم برويم. تو کنار پنجره رفتي و به آسمان و ماه خيره شدي. آرام و قرار نداشتي. شايد از اين که آنها را مجبور کرده بودي تا غذا آماده کنند ناراحت بودي. از سطلي کوچک مقداري برنج آوردند. اين بهترين داشته آنها بود. تا برنج آماده بشود آمديم و نشستيم. تو به نقطه اي نامعلوم خيره شده بودي.
«مجيد آقا به نظر شما حال داداشم خوب مي شود؟»
تو به زيلو خيره شدي. پاکي نگاهت مرا به ياد عکسي انداخت که به ديوار خانه زده بوديم
« به اميد خدا خوب مي شود»
چه خوب آنها را تسکين دادي. اين بهترين حرفي بود که مي توانستي بگويي. ناگهان دختر بزرگتر از جا بلند شد و دويد. ما ناخودآگاه بوي سوخته را به مشام کشيديم. نگاهت کردم و خنديدم. تو لب گزيدي يعني، که مواظب رفتارم باشم. دختر دوم شرمگين به ما نگاه کرد
«سوخت!»
بعد از جا بلند شد و رفت تا ببيند چه بر سر شام آمده. تو از فرصت استفاده کردي. در نگاهت معلمي که انگار قرار است هيچ خطايي را نبخشد.
«سوخته يا نسوخته هرچي آوردند بگوييم دست شما درد نکند»
تند و سريع گفتي تا حرفهايمان را نشنوند. دختر دوم با سفره آمد و آن را پهن کرد. غذا آماده شده بود. مقداري کمي برنج سوخته و سفره اي پاکيزه. دختر بزرگ مي خواست سهم بيشتري را در بشقاب ما بريزد. تو به قابلمه کوچک نگاه کردي.
«تو چي فاطمه؟ تو هم که عصر خوب از خودت پذيرايي کردي!»
معنا و قصد حرفت را فهميدم. جوري خودم را نشان دادم که تو مي خواستي.
«چرا تعارف مي کنيد، غذا که هست»
تعارف دخترها ديگر سودي نداشت. با اين حال، تو با همان اندکي که در بشقابت بود، سخت خودت را مشتاق نشان دادي. مي خوردي و نمي خوردي. مي ديدم که فقط دهانت مي جنبد. همين! تکه اي نامن، به همان اندازه اي که در روزهاي زمستاني براي گنجشکها مي ريختيم، به دهان مي گذاشتي و آرام مي جويدي. همه حواسم به طبع بلندت بود. از کجا آموخته بودي؟ وقتي غذايت تمام شد آن قدر از زحمات آنها تشکر کردي که حيرت کردم.
«دست شما درد نکند. خيلي خيلي خوش مزه بود. ببخشيد که به زحمت افتاديد.»
صبح وقتي به خانه برگشتيم لبريز از حرفي بودي که بايد مي گفتي:
«فاطمه جان به هيچ کس نگو چي خوردي و خانه دوست مامان چطوري بود. اصلاً فکر کن آنجا نرفتيم»
چه خوب پلکان اخلاق را بالا مي آمدي. بالا مي آمدي و پايه هاي اخلاق و دستورهاي ائمه را در قلبت محکم مي کردي؛ نان حلال پدر و عزت نفس مادر، بايد چنين فرزندي را پرورش مي داد:
«حرف خانه ديگران را در همان جا بگذار و بيرون بيا»
در کلاس تو بود که آموزش ديدم. آن جا بود که ياد گرفتم پرده پوشي بر آن چه ديگران نمي خواهند ما بدانيم يا بفهميم، بزرگ ترين و بهترين حسن انسان است. با همين اندوخته ها بود که تو روز به روز پيش مي رفتي. ماندن و توقف از ذات زندگيت دور بود.
هيچ وقت يادم نمي رود روزي را که به طرف داري از رفتگر محله چون بلايي به سرت آوردند. يادت مي آيد؟ آن روز عصر را مي گويم، همان عصري که همه ميهمان ما بود. چند روز قبل از آن شهرداري کف کوچه را قيرپاشي کرده بود. قرار بود تا محله را آسفالت کنند. در همان روزها هم احساس مي کردم تو در ميان هم سن و سالهاي خودت به شکلي خاص غريب و تنها هستي. بچه ها را مي ديدم که دنياي آنها در توپ پلاستيکي و دويدن به دنبال هم سپري و بهترين تفريح آنها زد و خورد بود و جيغ و فرياد. گاهي مي ديدم ايستادي و با تعجب به بچه ها نگاه مي کني.
«دوست دارم بازي کنم، اما اينها که بازي نيست. من فايده اي در اين بازيها نمي بينم. يک روز ديدم که نگاهت به رفتگر محله است. دل رحم به او خيره شده بودي»
«دوست دارم به جاي بازي کردن جاروي اين پيرمرد را بگيرم و جاي او همه جا را تميز کنم»
خنديدم. تو مثل آدم بزرگها آه کشيدي . مهربان و دلسوز بودي. هيچ چيز به جز عشق به ديگران و کمک به آنها نمي توانست راضيت کند. آن روز هم به کوچه رفته بودي. مادر نگاهم کرد و پرسيد: مجيد کجاست؟ به کوچه اشاره کردم:
«برو صداش کن. بگو برود يک کمي ميوه بخرد»
عمه دست مادر را گرفت و تعارف کرد. مادر ميهمان را حبيب خدا مي دانست من زود از جا بلند شدم و بيرون آمدم. هيچ کس در کوچه نبود. تعجب کردم. تا چند دقيقه پيش بچه ها با شلوغ کاري محله را روي سرشان گرفته بودند. به بالا و پايين کوچه نگاه کردم. هيچ کس را نديدم. مي خواستم برگردم که صداي يکي از پسر بچه هاي همسايه را شنيدم. سرش را از در نيمه باز بيرون آورده بود و با اشاره سر و گردنش به دورتر اشاره مي کرد:
«يک عالمه بچه، برادرت را بردند»
نمي فهميدم چه مي گويد. به طرفش رفتم. رنگ از صورتش پريده بود. ترس را در نگاهش مي ديدم
«برادر من؟! مجيد؟! کي بردند؟!»
پسر بچه دوباره سر و گردنش را تکان داد و به دورتر اشاره کرد:
«زدنش، خيلي کتکش زدند!!»
انگار حرفهايش را نمي فهيمدم جيغ کشيدم و به خانه دويدم. مادر هراسان به حياط آمد. زبانم به لکنت افتاده بود
«مجيد... مجيد را بردند!»
مادر شجاع و نترس بود. هميشه در موقعيت هاي سخت از خود خويشتن داري نشان مي داد. در بغلم گرفت و به سرم دست کشيد آرامشش به من اعتماد به نفس مي داد
«... آرام تر بگو دخترم، مجيد چي شده؟!»
به جاي حرف زدن دست او را گرفتم و به دنبال خود کشيدم. مادر خودش را به ميل من سپرده بود و دنبالم مي آمد. به کوچه که آمديم پسرک هنوز آنجا بود او را به مادر نشان دادم:
«اين پسره گفت: گفت خيلي کتکش زدند.»
مادر معطل نکرد و دويد! به دنبالش مي دويدم و صداي بچه ها را از جايي دورتر مي شنيدم. مادر ايستاد به قيل و قال مبهم بچه ها گوش تيز کرد
«تو اين جا باش تا من برگردم»
توصيه مادر را نشنيده گرفتم. به دنبالت آمده بودم و تا تو را سالم نمي ديدم دلم آرام نمي گرفت. دوباره دويدم. حالا صداي قيل و قال را از نزديک تر مي شنيدم. ناگهان رفتگر محله را ديدم. به ديوار تکيه داده بود. به طرفش رفتيم. صورتش پر از خون بود!
«چي شده پدرجان، چه اتفاقي برايتان افتاده؟»
رفتگر محله که انگار ديگر رمقي برايش نمانده بود سر از ديوار برداشت و بي حال نگاهمان کرد.
«بچه ها با چوب به سرم کوبيدند. من ... من هيچي به آنها نگفته بودم.»
بعد کوچه تنگ و باريکي را نشان داد.
«خدا عاقبتش را به خير کند، اگر يکي از آنها به دادم نرسيده بود الان مرده بودم. طفلک آمد از من طرفداري کند که ريختند سرش...»
مادر مي دانست آن يک نفر کسي به جز تو نمي تواند باشد. به طرف کوچه تنگ و باريک دويدم. کوچه شلوغ بود. ديديم که زير ضربات مشت و لگد افتادي. گريه نمي کردي فرياد نمي کشيدي از خون و زخم نمي ترسيدي تو عاقبت يک ستاره نوراني بودي.
«بچه ها فرار!»
يکي خبر باش داد و بقيه پا به فرار گذاشتند. حالا تو با صورت خوني و پيراهن پاره شده رو به روي من ايستاده بودي. ذره اي پشيماني در نگاهت نبود. افتخار مي کردي که از پيرمرد رفتگر دفاع کردي، انگار، از ميان آن همه تماشاچي فقط يک نفر جرئت فرياد کشيدن داشته
«تقصير من نبود مادر!»
مادر خوب مي فهميد. تو از کسي دفاع کرده اي که پاکيزگي را به کوچه ها هديه مي داد.
«اگر من هم جاي تو بودم همين کار را مي کردم»
از تاييد مادر قوت قلبي گرفتي و لبخند زدي. يادم است سالها بعد واقعه، آن روز را به شکل خاصي برايمان تعريف کردي. مي خواستي از آن نتيجه اي اعتقادي و اخلاقي بگيري.
«فرض کنيم پيرمرد رفتگر مظهر خوبي و تميزي باشد. من هم اصل همان جايي هستم که پيرمرد برايش زحمت مي کشد. حالا فرض کنيم بچه هايي که به ما حمله کردند دشمن باشند. با اين حساب؛ يعني دشمن به اعتقادات ما که همان خوبي و تميزي است حمله کرده چه کسي بايد از خوبي دفاع کند؟ آيا بايد بنشينيم تا خوبي را نابود کنند؟ الان هم همان واقعه در مقياس بزرگترش براي اين مملکت اتفاق افتاده. ما اگر خوبي را مي خواهيم نبايد از شکس 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : سماواتيان , مجيد ,
بازدید : 155
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خدايا تو را سپاس مى گويم به خاطر اين همه از نعمتهائى كه بر ما ارزانى داشتى. ملتى بوديم زجر كشيده , طاغوت گزيده ,ستمديده وخود گم كرده و از همه مهمتر دور شده از رهبرى, اما تو بر اساس وعده اى كه در قرآن داده اى كه مستضعفان را وارثان و حاكمان زمين گردانى اين بار براى اين منظور اين امت بزرگ را انتخاب نمودى ,اينها خود را يافتند ,رهبر را يافتند و به راه حقيقى آنها را رهنمون ساختى تا به دنبال فرمان امامشان ر رهبرشان قيام كنند, حركت كنند ,سدها را درهم شكنند ,موانع را بردارند ,بتها را بشكنند و طاغوت را درهم شكنند .بندگى غير تو را كنار گذاشته باشد بيگانگى كه به وحدت و يگانگى مبدل گشت همه چيز عوض شد, قطب بنديهاى كاذب از بين رفت , خطوط مشخص شد، دوست و دشمن نمايان گشت, جبهه ها تغيير كرد, دشمنان در لباس دوست چهره شان نمايان شد و خلاصه هر كسى چهره حقيقى خودش را يافت ، و بار ديگر اسلام عزيز به عنوان يگانه مكتب رهائى بخش و يگانه راه و روش انسانى زيستن مطرح گشت .
خدايا امروز پس از گذشت چند سال آن نورى كه در پانزده خرداد چهل و دو به دست امام روشن گشت و در بهمن 57 چراغ عمر ظلمانى ظاغوت را خاموش نمود, خورشيدى فروزان گشته و مى رود تا همه دنيا را فرا گيرد , براى تحقق همان وعده اى كه خود داده اى. خدايا چگونه شكر اين همه نعمت را مي شود به جا آورد. خدايا تو را سپاس مى گوئيم كه اين توفيق را به من دادى تا بتوانم قطره اى كوچك از اين اقيانوس بي كران باشم و سربازى براى دفاع از دين پيامبرت .
همه مى دانيد كه يك روزى خواهيم رفت ,باقى فقط خدا است پس سعى كنيد هميشه آماده و مجهز باشيد و تصفيه كنيد حسابتان را با خداى خود .
حاسبوا قبل ان تحاسبوا
چقدر عالى است سفارشات معصومين به ما اگر عمل كنيم .
آخرين صحبتم با همشهريان محترم مى باشد. مردم ,خداوند نعمتى را به شما عطا فرموده .بعد از اينكه 28 قربانى در راهش در عمليات مطلع الفجر داديد از او از ياران حقيقى اسلام و امام امت امام جمعه بزرگوارتان را مى گويم, قدرش را بدانيد. خناس ها و شياطين مشغول جو سازى هستند تا او را از شما بگيرند و از او در ذهن شما چيزى ديگر بسازند اما والله بدانيد كه او بنده خالص خداست و آنچه در نظرش نمى باشد فكر و ذكر دنيا است .دليل بر مدعايم گفته آيت الله مشكينى بزرگ است . موارد فوق در مورد امام جمعه محترم حجت الاسلام حاج سيد رضا فاضليان مى باشد مطلب ديگر قضيه انتخابات است براى مجلس, مردم عزيز بعد از اين همه دادن شهيد و معلول و اسير و مجروح و مفقود اين ديگر زشت است براى ما كه نماينده اى به خاطر اعدام فرزندش لباس سياه به تن كند و به مجلس برود و اين بى احترامى به خون شهدا و بى توجهى به حركت اسلامى شما مردم است . دراين دوره خيلى مواظب باشيد وضعيت كارى كانديداها را در اين مدت بررسى كنيد ,چه اندازه خدمتگزار بوده اند با روحانيت در خط و بازاريان و فرهنگيان و جوانان متعهد هم مشورت كنيد و افراد صالحى را به مجلس بفرستيد . والسلام عليكم و رحمة‌الله و بركاته
اللهم اجعل محياى محمد و آل محمد و مماتى و ممات محمد و آل محمد .
السلام عليكم يا ابا عبدالله و على الارواح لتى حلت بفنائك . 22/11/62 يوم الله
منصور احمدى پور



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : احمدي پور , منصور ,
بازدید : 265
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

سال 1345 در روستاي "پري "يکي از روستاهاي شهرستان ملاير به‌دنيا آمد. در کودکي خيلي پر جنب و جوش و فعال بود.
با پشت سر گذاشتن دوران کودکي واردمدرسه شد تا به يادگيري علم ودانش بپردازد. در دوران تحصيل از دانش آموزان شاخص بود,او مسئوليت گروه سرود و نواهاي انقلابي مدرسه ي محل تحصيلش را به عهده داشت.
 بعد از مدتي که از تحصيلاتش گذشت وبا  سازمان بسيج دانش‌آموزي آشنا شد به اين سازمان پيوست وفعاليتهاي فرهنگي و اجتماعي اش را در آن متمرکز کرد.
او در کنار تحصيل گرايش زيادي به مطالعات عمومي و مذهبي داشت ,اين خصوصيت از او فردي مطلع و صاحب نظر ساخته بود.
از موقعي که در سال 1359جنگ تحميلي دشمنان بر عليه مردم ايران شروع شد ,او با اينکه درسنين نوجواني بود,تلاش مي کرد به جبهه بروداما با مخالفت مسئولين مواجه مي شد.سرانجام در سال 1360 وقتي‌كه 15فقط  سال داشت، درس و مدرسه را رها کرد و با تلاش وپيگيري زياد توانست به جبهه برود.ناصر مي گفت :"اگر مدرسه را کنار گذاشتم در عوض وارد دانشگاه بزرگي به نام جبهه شده ام."
ناصراحمدي اولين کسي بود که از روستاي پري به جبهه مي‌رفت، اوسنگر و خاكريز را مأمن خود قرارداد و از روزي که موفق شد به جبهه برود, در جايي جز جبهه‌هاي جنگ حضور نداشت وآرام و قرار نيافت.
مدتي از حضور ناصر در جبهه ها مي گذشت و فرماندهان هر روز بيش از گذشته به کارآمدي وشجاعت مثال زدني او در مواجهه با دشمنان پي مي بردند. او مورد توجه فرماندهان قرار گرفت و به‌ با اصرار آنها مسئوليتهايي را پذيرفت .
ناصر احمدي که روزي به عنوان يک نيروي ساده اسلحه برداشته وبه مصاف با متجاوزان به حريم ايران اسلامي رفته بود,در مسئوليتهايي که يکي پس از ديگري به او واگذار مي شد,موفق ظاهر شد.
او توانايي پذيرش مسئوليتهاي بزرگي را داشت اما با تواضع واخلاصي که داشت هميشه سعي مي کرد مسئوليتهايي را در رده هاي پايين فرماندهي به عهده بگيرد.
مدتي فرمانده آموزش گردان 151درلشکر32انصارالحسين(ع)بود. بعد از آن سمت قائم مقام فرماندهي اين گردان را به عهده گرفت.
ناصر تجربه حضور در عمليات زيادي را با خود داشت ,در عمليات رمضان شركت كرد و از ناحيه سر مجروح شد,اما با وجود مجروحيت وبهبود نيافتن جراحاتش دوباره به  جبهه برگشت. در عمليات والفجر 5 به واسطه جراحات عميق روانه بيمارستان شد اما دوباره بعد از بهبودي نسبي دوباره لباس رزم بر تن كرد وخود را به جبهه رساند.
 سرانجام در عمليات كربلاي 5 درجبهه شلمچه به آرزوي ديرين خود دست يافت و به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيت‌نامه براي خانواده
بسم الله الرحمن الرحيم
رهسپاريم با خمينى تا شهادت
حضور محترم خدمت مادر گراميم دعا و سلام عرض مي نمايم و پس از سلام و احوالپرسى سلامتى شما مادر گراميم را از خداوند بزرگ طلب مينمايم و اميدوارم كه
سلامت بوده باشى و ملالى در بين نباشد و جاى هيچگونه نگرانى در بين نباشد .خدمت برادران عزيزم همگى دعا و سلام ميرسانم و اميدوارم كه حال همگى آنها خوب باشد خدمت خواهران عزيزم و بچه هايشان دعا و سلام ميرسانم و سلامتى همگى آنها را از پروردگار طلب مينمايم اميدوارم كه همگى شما صحيح و سلامت باشيد .
اگر از احوال اينجانب فرزند خود ناصر خواسته باشيد به حمدالله سلامتى برقرار مي باشد و به دعاگوئى شما مشغول مي باشم .
مادرم هم اكنون كه اين نامه را دارم برايتان مي نويسم عازم به يك ماموريت هستيم كه در اين ماموريت اگر خدا بخواهد و بعد از انجام كارمان توفيق شهادت نصيبم شد ,مي خواستم چند كلمه اى با شما مادر زحمتكش و برادران باوفا و خواهران دلسوز و عزيزم صحبت كنم . در اول صحبتم ، مادرم از شما درخواست مينمايم كه مرا حلال كنى چون كه ميدانم كه واقعا من براى شما و پدر مرحومم فرزند خوبى نبودم چون شما سالها زحمت كشيديد . به ياد زحمتهاى پدرم مي افتم كه با چه مشكلاتى لقمه نانى براى ما درمي آورد تا كه ما شكم خودمان را سير كنيم در صورتيكه خودش گرسنه بود. به ياد روزهائى مي افتم كه پدرم با زبان روزه به دنبال كار مي رفت و كار مي كرد تا بتواند مخارج ما را فراهم كند. آنهم چه كار پرزحمتى كه كوه را آب مي كند. به ياد دارم وقتى آن مرحوم به سر كار مي رفت اگر چيزى براى خوردن براى او مى آورند كه بخورد به خود مي گفت كه من اين چيز را چطور بخورم در صورتيكه فرزندانم رنگ آن را نديده و آن غذا يا هر چيز ديگر را نمي خورد و آن را براى ما مي آورد. به ياد روزهائي كه برايم تعريف مي كردند مي افتم وقتي كه ما مريض مي شديم يا چيزى نداشتيم لباس خودش را مي فروخت تا اينكه ما را خوب كند يا كه ما را سير كند,تا نكند در بين در و همسايه ما كوچك باشيم . به ياد صحبتهاى او مي افتم كه مي گفت كار مي كنم كه اگر از همسايگان بالاتر نيستيم ولى پائين تر نباشيم .
خلاصه با اين همه مشكلات كه شما و پدر مرحوم براى بزرگ كردن ما كشيديد تا كه وقتى ما بزرگ شديم عصاى دستتان باشيم و با بزرگ شدن ما حاصل زحمتهاى خود را به دست بياوريد ولى خوب وقتى كه من به سنى رسيدم كه مي خواستم جبران زحمتهاى شما را بكنم, جنگ شروع شد و بعد از گذشت چند سال از جنگ وظيفه خود دانستم كه من بايد دين خودم را به اسلام ادا نمايم و وارد سپاه شدم و اينكه در اين مدت چند سال نتوانستم لااقل روزهاى بيشترى را در آغوش گرم خانواده ام باشم ولى خوب مسئله جنگ را مهمتر از اينها مي دانستم. با تمام اين حرفها از شما مادر زحمتكش و دلسوزم كه شما هم زحمت هاى زيادى كه نمي دانم آنها را چطور بيان كنم, از شب نخوابى هاى شما بگويم ,از نان درآوردن شما بگويم؛ خلاصه با اين همه حرفها كه زدم اميدوارم كه اين بنده را كه زياد شما را اذيت كردم و اين را خودم ميدانم از ناقص عقلى من بوده, اميدوارم كه مرا ببخشى و حلالم كنى .
مادرم اگر خداوند من را قبول درگاهش نمود ,بايد بدانى كه مسئوليتت زياد مي شود ,مردم به چشمى ديگر به تو مي نگرند و تو را الگوى خود قرار مي دهند چرا چون كه توانستى با اين همه مشكلات فرزندت را مثل ام ليلا روانه ميدان كارزار كنى.
در صحبت كردن ، در رفتارت در كردارت بايد اينقدر مواظب باشى كه به گفته ي امام عزيزمان :شما خانواده هاى شهدا چشم وچراغ اين ملتيد. شما در ميان مردم احترام پيدا مي كنيد. خلاصه بايد مواظب باشيد. بعد از من شما بايد بيشتر به مسائل اهميت بدهيد خود را در فراق من ناراحت مكن چونكه بايد مثل ام ليلا و زينب مقاوم باشى و تنها خواسته ديگر ديگر من به تو اين است كه صبر و مقاومت را پيشه خودسازى تا اينكه خداوند شما را در آن دنيا با فاطمه محشور كند.
و اما برادرانم اميدوارم كه هميشه سلامت بوده باشيد و از اينكه نتوانستم براى شما هم برادر خوبى باشم اميدوارم كه شما هم مرا ببخشيد و حلالم كنيد و خواستم حالا كه اين نامه را مينويسم چند كلمه اى با شماها هم صحبت كنم, اميدوارم كه به حرفهاى اين برادر كوچكتان گوش دهيد. همانطور كه مي دانيد مملكت ما اسلامى است و ما هم بايد همه كارهايمان به دستور اسلام باشد. نكند خداى نكرده كارى را بكنيم كه خلاف اسلام باشد كه فرداى قيامت شهدا جلوى شما را مي گيرند و اگر خداوند مقام عظيم شهادت را نصيب من كند ,كار شما هم مشكل مي شود چون شما از خانواده شهدا به حساب مي آئيد و همانطور كه گفتم شما در كوچه و محله الگو مي شويد و بايد مواظب رفتارتان باشيد . اگر من شهيد شدم ,نكند خداى نكرده ناراحت بشويد بلكه دست دعا به سوى آسمان بلند كنيد و بگوئيد خداى را سپاس كه ما هم در اين زمان توانستيم براى اسلام خدمتى بكنيم .
بعد از من شما بايد خدمت كردنتان به اسلام بيشتر باشد ,بايد بيشتر پايبند به انقلاب و اسلام و روحانيت باشيد. روحانيت كه از جانشان مايه گذاشتند و دارند براى انقلاب خدمت مي كنند .نكند شما را گمراه كنند و بر عليه آنها حرفى يا خداى نكرده توهينى كرده باشيد كه به گفته امام عزيزمان توهين به روحانيت ضربه به اسلام است .پشتيبان ولايت فقيه باشيد تا خداوند شما را نصرت كند .
بعد از من ديگر جبهه را فراموش نكنيد بلكه بايد بيشتر جبهه ها را پر كنيد كه جنگ بين اسلام و كفر است و اگر در اين مسئله يا مسائلى ديگر كم توجه اى بكنيم ضربه آنرا خواهيم خورد. در تربيت خانواده هايتان بكوشيد آنها را به مسائل اسلام آشنا كنيد. مساجد را خالى نكنيد كه به گفته اماممان شياطين از مساجد مي ترسند .بيشتر از همه چيز و در همه كارهايتان امام عزيز را الگوى خود قرار بدهيد و به حرفهاى او گوش بدهيد .
خوب همه ما امانت در اين دنيا هستيم و هر وقت كه باشد همه مان بايد برويم, يكى زود و يكى دير ,يكى در بستر و يكى در سنگر و شهيد . از اينكه برادرتان را در جبهه از دست داديد هيچ ناراحت نباشيد بلكه به شكرانه خدا بپردازيد. در فراق من خود را زياد اذيت نكنيد و دعا كنيد كه خداوند اين شهادت را ازبرادرتان و خانواده تان قبول نمايد.
و اما خواهرانم اميدوارم كه هميشه شادكام باشيد و چند كلمه اى با شما خواهران عزيزم و دلسوزم از زبان الكن اين برادر كوچكتان ؛ خواهرانم اين را بدانيد كه شما هم بعد از من وظيفه تان سنگين مي شود ,شما خواهران شهيد مي شويد و در بين ديگر خواهران الگو بايد باشيد . شما زينب زمانه مي شويد و بعد از من شما بايد مثل زينب امام حسين (ع)پيام رسان خون شهدا باشيد و بايد مثل زينب صبر پيشه خود كنيد. در تربيت فرزندانتان بايد كوشا باشيد. فرزندانتان را با مسائل اسلامى آشنا كنيد .خودتان به مسائل اسلام اهميت بدهيد. خودتان را در فراق من ناراحت نكنيد و از اينكه من نتوانستم برادر آنچنانى كه مي خواستم باشم و حق برادر و خواهرى را ادا نكردم, اميدوارم شما هم مرا ببخشيد و حلالم كنيد و اين را بدانيد كه من راهم را آگاهانه انتخاب كردم و آگاهانه در اين راه قدم برداشتم .
اگر يك عده پشت سرم حرفى مي زنند و يا چيزهائى مي گويند اهميت ندهيد چون ضد انقلاب هميشه و در همه حال مي خواهد ضربه بزند . انشاءالله كه در آخرت شما هم با زينب و حضرت زهرا محشور گرديد.
خوب بيشتر از اين صحبت نميكنم و اميدوارم كه همگى شما اين بنده فقير و كوچك را ببخشيد در آخر سلامتى امام عزيزمان و سلامتى شما خانواده عزيزم و سلامتى تمامى خانواده هاى شهدا و رزمندگان و مجروحين را از خداوند طلب مي نمايم . از اينكه زياد صحبت كردم مرا ببخشيد و از همگى شما التماس دعا دارم. خدانگهدار.
خدايا خدايا تا انقلاب مهدى خمينى را نگهدار . والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته .
ناصر احمدى پرى



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : احمدي پري , ناصر ,
بازدید : 295
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

سال 1337 در همدان متولد شد. کودکي‌اش را در اين شهر گذراند وبراي فراگيري دانش راهي مدرسه شد.دوران ابتدايي را سپري کرد و وارد مدرسه راهنمايي شد.او در اين دوره با افراد ي آشنا شد که با مردم عادي کوچه وبازار فرق داشتند,حرفهايي مي زدند که در آن روزگار جرم محسوب مي شدو عواقب زندان داشت اما با اين وجود ناصر شيفته ي اين افراد شد,حرفهاي آنها انگار حرف دل ناصر بود.
او با آنها وجه اشتراک زيادي داشت,تقيد به مذهب وعلاقه به قرآن واهل بيت پيامبر(ص),ظلم ستيزي ويار مظلوم بودن.
مدتي که از اين آشنايي گذشت او در کنار تحصيل به مبارزه با طاغوت نيز روي آورد, از هر فرصتي براي خدمت به اسلا م و انقلاب اسلامي که سيدروح الله موسوي خميني(ره) آغاز کرده بود استفاده مي کرد.
شرکت در تظاهرات واعتراضات خياباني, حضور در هسته‌هاي مبارزاتي که توسط مردم کوچه وبازار تشکيل مي شد,از جمله کارهاي ناصر قاسمي در اين دوران بود.
بعد از به ثمر نشستن خون هزاران شهيد وپيروزي انقلاب اسلامي او تحصيلاتش را ادامه داد وديپلم گرفت.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي او ابتدا وارد بسيج شد .بعد از مدتي به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست. مدتي از حضور او در اين نهاد مي گذشت که به ‌خاطر کارايي و شجاعت به‌عنوان فرمانده بسيج همدان منصوب شد. او در اين مسئوليت خدمات ارزنده‌اي براي شيفتگان روحيه بسيجي انجام داد.
او عليرغم مشغله فراوان کاري که در پشت جبهه داشت اما هيچ گاه از فکر جبهه و جهاد غافل نبود.از هر فرصتي براي حضور در جبهه وعمليات استفاده مي کرد.اوبيشتر دوران دفاع مقدس را در جبهه بود ودر عملياتي که رزمندگان اسلام براي بيرون کردن متجاوزين از خاک مقدس ايران يا تعقيب آنها در خاک دشمن انجام دادند؛حضور داشت . در جبهه ها وعمليات‌ فراواني شرکت کرد و مسئوليتهاي متعددي را در اين راه پذيرفت. آخرين مسئوليت ناصر قاسمي رئيس ستاد لشکر32انصارالحسين(ع) بود, او با اين سمت در عمليات کربلاي 5 شرکت کرد و مثل هميشه عليرغم اينکه ماموريت سازماني اوايجاب مي کرد کيلومترها پشت جبهه باشد,با برداشتن اسلحه در عمليات حضور يافت ومانند پايسداران وبسيجيان رزمنده به جنگ با دشمنان رفت و در جبهه ي شلمچه بر اثر اصابت ترکش خمپاره برسينه‌اش به شهادت رسيد.
ناصرقاسمي در وصيت نامه اش نوشته است:
امت حزب الله اين انقلاب بعد از لطف الهى و رهبرى به يك چيز نياز دارد و آن را مرتب امام كبيرمان فرموده اند و آن وحدت كلمه است, آنانى كه تشخيص وظيفه داده و مى خواهيد به آن عمل نماييد,بدانيد فقط و فقط بايد به دنبال امام امت حركت كرد و لاغير ، خدا را هميشه در نظر داشته باشيد و از خود محورى ها دست بر داريد ,خيال نكنيد قيم مردم هستيد, تحت هر نام و عنوان اين ملت راه خود را شناخته و يك رهبر بيشتر ندارد . به خاطر خدا باعث نشويد اين وحدت خدشه دار گرددو مردم را سرگردان نكنيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيت‌نامه
بسمه تعالى
كسانيكه در سختى نادارى و سختى آسيب ها و هنگامه كار زار مقاومت مى نمايند ايشانند كسانيكه راست گفتند ( در اظهار ايمان ) و ايشان همان پرهيز كارانند .
قرآن کريم
با درود به حضور حضرت بقية ا... العظم امام زمان (عج) و با درود به حضور حضرت امام خمينى و با درود به روان پاك شهداى اسلام از صدر تا كنون ,خصوصا شهيدان ميهن اسلامى ,مطالبى چند را جهت ياد آورى معروض مى دارم, البته خدا مى داند خود را قابل نوشتن نمى دانم ولى براى رضاى حق و از آنجا كه احساس وظيفه مى كنم مطالبى را مى نويسم .
خواهران و برادران حزب الله يقينا در جريان هستيد كه اين امت از ظلمات به نور هدايت گرديد و از تاريكهارهايى يافت و اين نبود مگر لطف خداوند ,رهبرى پيامبر گونه امام امت و ثمره خون شهيدان ,چه آنان كه در سياه چالهاى رژيم ستم شاهى و چه آنان كه گمنام در صحنه هاى نبرد و چه شهيدان بزرگوار محراب و آيت الله بهشتى و رجايى و با هنر و سايرين كه عاشقانه جان در راه محبوب دادند تا به وظيفه اى كه شناخته بودند عمل نمايند و به ما درس اينگونه بودن را دادند در تمامى مراحل زندگى .
آنان كه صراط مستقيم را يافته اند مواظب باشند خداى نكرده منحرف نگردند .
امت حزب الله اين انقلاب بعد از لطف الهى و رهبرى به يك چيز نياز دارد و آن را مرتب امام كبيرمان فرموده اند و آن وحدت كلمه است آنانى كه تشخيص وظيفه داده و مى خواهيد به آن عمل نماييد ,بدانيد فقط و فقط بايد به دنبال امام امت حركت كرد و لاغير ، خدا را هميشه در نظر داشته باشيد و از خود محورى ها دست بر داريد, خيال نكنيد قيم مردم هستيد, تحت هر نام و عنوان اين ملت راه خود را شناخته و يك رهبر بيشتر ندارد به خاطر خدا باعث نشويد اين وحدت خدشه دار گردد و مردم را سرگردان نكنيد.
دشمن از اين فرصت استفاده كرده و در صدد است خدمتگزاران صديق اسلام را منزوى نمايد و با ايجاد جو شايعه قصد دارد مسئله جنگ را مختل نمايد . در اين رابطه برادران خدمتگزار براى حفظ اين وحدت بايد گذشت و ايثار نمود و مهم نيست كه در اين راه حتى آبرو و همه چيز خود را خالصانه فدا كنيم . در اين زمينه دست اندر كاران مسايل سياسى ، روحانيت از همه مسئول تر هستند .
به فرموده امام عزيزمان مسئله جنگ هنوز در راس تمام امور است و نيز اگر اين جنگ بيست سال هم طول بكشد ما ايستاده ايم و امت رزمنده ما بداند تا ظلم در جهان باقى است ما وظيفه داريم با آن مبارزه كنيم و اين خيال كه بعد از سقوط صدام جنگ تمام است صحيح نيست و بنده قصور مى كنم بعد از پس گرفتن قدس عزيز امت اسلام بايد هجوم نهايى را جهت در هم كوبيدن كاخهاى كرملين و سفيد و ... آغاز و جهان (زمين ) را از وجود ظالمين پاك نمايند .
شايد خيلى ها بگويند ايده آل فكر مى كرده و يا چيز هاى ديگر بنده نمى خواهم بگويم اينها در يك زمان كوتاه انجام شود بلكه منظور اين است كه وقتى بينش مردم براى جنگ كاخ سفيد و كرملين را ديد ديگر دچار خستگى نخواهند شد و جدى تر عمل خواهند كرد. البته اصل مسئله درست است و در نهايت قدرت اسلام بايد جهانگير شود و تمامى مردم روى زمين اسلام بياورند و اين مطلب ان شاءالله به دست آقا امام زمان تحقق خواهد يافت به همراه سربازانى كه از قبل خود را آماده كرده اند .

پدر ومادرم :
حضرت امير المومنين (ع) به اشعث بن قيس در سوگ فرزندش چنين مى فرمايد:
اگر در مرگ پسرت غمگين و پريشان گردى اين غم و پريشانى بى جا خواهد بود ولى اگر صابر و شكيبا باشى در نزد خداوند هر مصيبت و غمى را پاداشى خواهد بود. اى اشعث اگر صبر كنى و برد بار باشى مشيت خداوندى بر تو مى رسد و تو پاداش دريافت مى دارى و اگر بى تا بى كنى حكم خداوندى بر تو واقع گشته در حاليكه گناه كرده اى . اى اشعث پسر تو هنگامى تو را شاد نمود در حاليكه براى تو فتنه و گرفتارى تولد شده بود و با مرگ خود تو را غمگين كرد در صورتيكه براى تو رحمت و پاداش بود .
عزيزان من مى دانم چه زحمتها كشيديد و حتى از سلامتى خود دريغ نكرديد, من شرمنده شما هستم كه نتوانستم فرزند خوبى برايتان باشم و بتوانم ذره اى از زحمات شما را جبران كنم. عاجزانه از شما مى خواهم به خاطر زحماتى كه كشيديد و نيز به خاطر كوتاهى هايى كه كرده ام و به خاطر رضاى خدا حلالم كنيد. بعد از مرگ نيز منتظر حلالى شما هستم. پدر ومادر زحمتكش و مهربانم به فرموده مولى على (ع) صابر و شكيبا باشيد. مبادا با بى تا بى كردن دشمنان اسلام را شاد كنيد. خدا را شكر كه در حد توان در دامن پر مهر شما و لطف الهى و رهبرى امام عزيزمان صراط مستقيم را يافتم .براى شادى روح جميع شهدا و شادى روحم بعد از مرگ دعا كنيد و دعا كنيد خدا مرگمان را شهادت در راه خويش قبول فرمايد .

تذكر
شهادت عنوان و منصبى نيست كه در اين جهان به انسان نسبت دهند و يا كسانى آن را قبول نمايند يا خير, فقط حضرت بارى تعالى است كه مى داند و بايد قبول كند ,لذا حقير نامى از شهادت خود نمى برم زيرا نمى دانم در دم آخر چه وضعى خواهم داشت, اگر چه در جبهه كشته شوم لكن اميد به رحمانيت خداوند دارم كه در لحظات آخر با ايمان از دنيا ما را ببرد و خدا را به مظلوميت امام حسين (ع) قسم مى دهم مرگم را شهادت در راه خودش قرار بدهد, ان شاءالله.
برادرم على اصغر خدا را شكر مى كنم كه به يارى خدا در راهى گام بر مى دارى كه مورد رضايتش مى باشد. ان شاءالله هر چه مصم متر گام بردار, منتهى در اين مسير مواظب پدر و مادرمان باش و ذره اى از محبت و يارى آنها غفلت نكن و به يارى حق مسائلى را كه در زير مى نويسم همراه با كسانيكه ذى ربط هستند انجام بده .
الف - به يكى از علما مراجعه و كسب تكليف كنيد كه حقير دو سال نماز و دو سال روزه قضا دارم مربوط به دوران اوايل بلوغ بوده و در جهالت به سر مى بردم ( براى روزه دو سال مبلغ 240 تومان براى هر يك روز به آقاى عندليب زاده بدهيد از اموالم بفروشيد .
ب - يك سلاح كلا شينكف تاشو به اضافه 4 خشاب در دفتر طرح و عمليات انصار الحسين (پادگان ابوذر همدان ) دارم مربوط به سپاه همدان است آن را بدهيد ( سلاح را زمانى كه واحد بسيج در كلبه بابا بود از يكى از بچه هاى شمال كه حكم نداشت و از جبهه مى آمد تحويل گرفتم و با مهر آن وقت بسيج به وى رسيد دادم تا در صورت آوردن نامه از سپاه مربوطه اش آن را ببرد . بنده هم سلاح را در اسلحه خانه سپاه ثبت نموده و نگهدارى كرده ام در صورت مراجعه سپاه همدان اقدام نمايد شماره سلاح ..........
ج- مبلغ هفت هزار تومان به اكبر و پنج هزار تومان به على اصغر بدهكارم (جمعا دوازده هزار تومان ) پول هر دو را به پدرم داده ام تا در فرصت مناسب بپردازد و بنده شرعا مسئول نيستم . بدهكارى اكبر و على اصغر پرداخت شود .
د- شخصا مبلغى به محمد موسوى بدهكارم كه قبل از اسارتش مقدارى به او دادم و الباقى چهار صد تومان است به خانواده اش پرداخت شود .
ه- پدرم نيز مبلغى ( حدودا 0 150تومان ) به محمد موسوى بدهكار است ان شاء الله بپردازد .
و- مبلغ پنجاه 50 هزار تومان از تيپ انصار الحسين (ع) وام گرفته ام مقدارى را پرداخته ام و الباقى مانده ان شاءالله طبق ضوابط از حقوقم برداشت نمايند .
ز- هر چه جزوات و نوار نظامى دارم به برادرم حاج محمد جعفر مظاهرى داده شودتا هر طورى صلاح دانست اقدام نمايد ( در صورت نبودن ايشان بر هر دليل آنها را به فرمانده يا معاون لشکرانصار الحسين(ع) تحويل دهيد (هر كس كه بود )
ح- كليه لباسهاى فرم و كار موجود ى ام را به سپاه يا لشکر انصار الحسين (ع) بدهيد .
ط- مقدارى اعلاميه و نشريه و كتابهاى مختلف از گروهكهاى منحرف دارم مقدارى داخل كتابهايم و مقدارى را در يك كارتن بسته بندى كرده ام كه هيچگونه وابستگى بدانها نداشته و ندارم و جهت آرشيو و اطلاعات شخصى ام نگهدارى كردم ,برادرم حاج محمد مظاهرى قبول زحمت كرده (با يكى از برادران سپاهى ) و نسبت به تحويل آنها به جايى كه مورد استفاده قرار گيرد و يا انهدام آنها اقدام نمايد .
ى- تصميم گيرى در مورد كتابهايم با همسرم است, ان شاءالله آنطور كه مورد رضايت خداوند است مورد استفاده قرار گيرد .
ك- كليه عكسهايى كه دارم در اختيار پدر ومادرم و على اصغر قرار گيرد .
عكسهاى جشن عقدم در اختيار همسرم باشد (اگر خواست ) و اگر از آن عكسها پدر ومادرم خواستند فيلم آن موجود است .
دو قطعه عكس از خواهران خودم و محمد موسوى دارم همسرم يا مادرم زحمت كشيده آنها را به خانواده موسوى بدهند .
ل- راجع به حق و حقوق همسرم آنطور كه شرع مقدس اسلام مى فرمايد ان شاءالله اقدام شود و نيز هر چه كه تا به حال از جانب بنده و ... داده شده متعلق به ايشان بوده و احدى حق مطالبه آنها را ندارد لكن تصميم با خودش مي باشد .
همانطور كه قبلا مبلغى به امور مالى لشکر بدهكارم طبق ضوابط از حقوقم برداشت شود و الباقى حقوقم را هر طور شرع مقدس مى فرمايد ما بين همسرم و پدر ومادرم تقسيم شود .
از پدر ومادرم تقاضا ى عاجزانه دارم مجلس ختمى هر چه ساده تر برايم برگزار نماييد و بايد عرض كنم خدا را گواه مى گيرم در غير اين صورت را ضى نخواهم بود .
از كليه كسانيكه در طول خدمتم در سپاه با حقير كار كرده واحيانا بر خوردى پيش آمده حلالى مى طلبم و در اين زمينه تقاضاى عاجزانه دارم از برادران بسيج پايگاههاى مقاومت و برادران لشکر انصار الحسين ,و حقير نيز اگر شخصا حقى دارم حلال مى كنم ان شاءالله خداوند همگى ما را بياموزد .
نماز ميتم را اگر حاج آقا رضا فاضليان امام جمعه محترم ملاير بر حقير منت گذاشت و زحمتى نبود ايشان بخواند, اختيار با خود ايشان در مورد اين بند بين حاج آقا موسوى امام جمعه محترم همدان سرور گراميم با حاج آقا فاضليان فرقى نيست .
مجددا از كليه دوستان و آشنايان و فاميل تقاضاى حلالى دارم . با اميد به فرج آقا امام زمان و جهان گير شدن اسلام و سلامتى و طول عمر براى امام خمينى و پيروزى نهايى براى رزمندگان اسلام و نيز توفيق خدمت صادقانه و قبولى آن به درگاه الهى براى كليه ياران انقلاب اسلامى وصيتنامه ام را به پايان مى برم .
اين وصيت نامه را در صحت سلامت نوشته و به امانت نزد همسرم گذاشتم .
والسلام و عليكم و رحمة الله و بركاته 11/5/1363 ناصر قاسمى
توضيح در مورد بند الف : براى دو سال نمازم كه قضا شده اجير بگيريد و پول آن را از حقوقى كه سپاه يا بنياد شهيد خواهد پرداخت بدهيد اگر چه مدتى طول بكشد .
براى دوسال قضا روزه ام طورى كه كسب اطلاع كرده ام در قم به فقرا طعام مى دهند به حساب افرادى كه روزه قضا دارند(آيت الله مرعشى نجفى يا آيت الله گلپايگانى ) همانطور كه قبلا نوشته ام براى هر روز روزه ام مبلغ 240 تومان بپردازيد و پول آن را از اموال مختصرى كه دارم بفروشيد اگر به قم نرفتيد مى توانيد مبلغ فوق را به آقاى عندليب زاده در مسجد محله حاجى بدهيد ان شاالله قبول زحمت نمايد در ضمن سوال شود اگر مبلغ 240 تومان براى هر روز تغيير كرده بود همانطور عمل نمايند . 24/5/63 ناصر قاسمى
برادرى كه از او مقدارى طلب داشتم پس داد . 30/3/65





خاطرات
همسر شهيد:
بهار سال 63 13روز دوازدهم فروردين افتخار آشنايي با ايشان را پيدا كردم و ما در آن موقع براي ديدن اقوام به همدان رفته بوديم چون خودم ساكن تهران بودم، ايشان در همان جلسه اول كه براي آشنايي آمده بودند نور ايمان و اون جذابيت مردانگي در چهره اش پيدا بود اگر كسي دنبال نور خدايي بود در همان برخورد اول اين را مي‌ديد.
ايشان در همان جلسه اول شرايط كاري خود را گفتند. كه اين سيري كه انتخاب كردن شهادت. اسارت، جانبازي به دنبال دارد و اگر مي‌توانم و آمادگي‌اش را دارم با ايشان همراه شوم .بنده با توكل به خدا قبول كردم و نسبت به انتخاب خودم آگاهي كامل داشتم و خدا مي‌داند بعد از سالها از اين انتخابم پشيمان نيستم و اگر زمان به عقب برگردد و بخواهم انتخاب كنم باز شهيد قاسمي را انتخاب مي‌كنم.
در تاريخ 63/1/20 مراسم عقد خيلي ساده‌اي برگزار شد و بنده سعادت بودن در كنار ايشان را پيدا كردم. ايشان در حال که خيلي جدي و منظم و مقيد بودند ,خيلي عاطفي و با محبت و شوخ طبع هم بودند.
يكي از خصوصيت ويژه ايشان رعايت كردن مسائل اخلاقي بود, مسائل اخلاقي و خصوصاً محرم و نامحرمي را رأس اخلاق قرار داده بودند، يكي از خواسته‌هاي ايشان در زمان عقد اين بود كه اگر اتفاقي براي ايشان افتاد صبور باشم و صداي من را نامحرم نشود و حركتي نكنم كه بعضي از خانمها موقع مصيبت مي‌كنند .يعني حجابشان به هم مي‌ريزد و صدايشان را نامحرم مي‌شنود و ايشان مي گفتند از اين كارها راضي نيستند.
عشق و علاقه خاصي به حضرت امام خميني(ره) داشتند، ايشان وقتي در منطقه بودند در موقع مرخصي بيشتر در منزل بودند و سعي مي‌كردند اوقاتي را كه نيستند پر كنند و ما احساس تنهايي نكنيم, مخصوصاً كمك كردن در كارهاي منزل ,هركار سنگيني بود خودش انجام مي‌داد و نمي‌گذاشت من دست بزنم.
بعد از يكسال اولين فرزندمان سمانه به دنيا آمد و ايشان در بسيج ناحيه همدان مشغول بودند .خدا شاهد است ديگر ما او را نمي‌ديديم يعني از صبح ساعت 7 مي‌رفتند و ساعت 12-11 شب برمي‌گشتند وقتي گاهي اوقات اعتراض مي‌كردم و مي‌گفتم خوب همسايه‌هاي ما هم سپاهي هستند چرا وضعيت آنها اينطور نيست و آنها به موقع مي‌روند و سر موقع برمي‌گردند, ايشان مي‌خنديد ومي‌گفت: هركس مسئول عمل خودش است .خدا شاهد است اگر سمانه مريض مي‌شد نمي‌دانستم او را با چه كسي دكتر ببرم.

بيش از2 سال كنارايشان بودم و شايد به ظاهر مدت كوتاهي بود ولي خدا مي‌داند به اندازه تمام طول عمرم درس زندگي آموختم.
اگر مسله‌اي پيش مي‌آمد با تمام وجود گوش مي‌كرد بعد راهنمايي مي‌كردند درهمه مسائل صبور بودند و هيچوقت عصباني نمي‌شدند مگر حقي ضايع مي‌شد و حلالي حرام مي‌شد. يك بار سمانه مريض بود در تهران منزل پدرم بوديم و ايشان مي‌خواست حركت كند و بيايد همدان به او گفتم كه سمانه را ببرم دكتر بعداً حركت كنيم موافقت كرد به او گفتم شايد طول بكشد و او چيزي نگفت و من با زن برادرم، سمانه را بردم دكتر مطب شلوغ بود زن برادرم به خاطر اينكه زودتر برگرديم يك مقدار پول به آن منشي داد و بدون نوبت رفتيم و زود برگشتيم. وقتي آمديم شهيد قاسمي سؤال كردند: مگر نگفتي شلوغ است؟ گفتم: يك مقدار پول داديم به منشي و زودتر رفتيم پيش دكتر. ناراحت شد و گفت رفتي رشوه دادي، گفتم: به خاطر اينكه شما عجله داشتي! گفت: من راضي نبودم به خاطر من حق كسي ضايع شود.
وقتي ايشان مسؤل بسيج همدان بودند گاهي اوقات ماشين بسيج را به خانه مي‌آورد و اگر مي‌خواستيم جايي برويم با ماشين بسيج نمي‌رفتيم مي‌گفت بنزين بيت المال است و نمي‌توانم ماشين بياورم.
ايشان كار در سپاه را شغل نمي‌دانستند بلكه خدمت مي‌دانستند و مي‌گفتند اگر جنگ تمام شود از سپاه بيرون مي‌آيند و اگر بشود به لبنان مي‌روند و در آنجا به مبارزات خود ادامه مي‌دهند.

يكبار يكي از اقوام منزل ما بودند .شهيد قاسمي هم منزل بود. ايشان داشتند راجع به كسي صحبت مي‌كردند كه بر او حد جاري شده و اين متخصص خانم بود كه مرتكب گناه شده بود. شهيد قاسمي خيلي ناراحت شد و به ايشان گفت: راجع به اين مسائل و گناه درمنزل ما صحبت نكن چون خود باعث اشاعه فساد مي‌شود.
در كارهاي منزل خيلي كمك مي‌كرد و خيلي منظم و مرتب بود و هيچوقت توقع كاري از ما نداشت و همه كارهايش را خودش انجام مي‌داد. حتي اگر سر سفره آبي مي‌خواست خودش بلند مي‌شد مي‌آورد .
ايشان وقتي مسئول واحد بسيج همدان بودند يكي از بستگان بنده پسرش سرباز بود و چون متأهل بود مي‌خواست محل خدمت او در شهر باشد و به منطقه نرود.
منزل ما آمد و از شهيد قاسمي خواست كاري كند كه اين بنده خدا در سپاه داخل همدان خدمت كند. شهيد قاسمي در جواب گفت: اگر كاري از دستم بيايد براي همه مردم انجام مي‌دهم و فرقي نمي‌كند و بعد از عذرخواهي اين خواسته بنده خدا را رد كرد. چون شهدا اهل پارتي بازي نبودند, حتي براي اقوام و خانواده خودشان.
ايشان در زمان خدمتشان چه منطقه و چه درهمدان جز هيچ گروه و دسته نبودند و فقط براي خدا كار مي‌كردند و هيچ رودربايستي با هيچ كس چه مسئول و غير مسئول نداشتند. اگر حقي از مظلومي ضايع مي‌شد صدايش در مي‌آمد و اعتراض مي‌كرد.
سر سوزني وابسته به من و بچه‌ها نبود و هميشه سفارش مي‌كرد در اين دنيا به هيچ چيز و هيچكس حتي بچه‌ها وابسته نباشم.
هركاري را درحيطه قدرت خدا مي‌دانست و باحرف و عمل نشان مي‌داد و مي‌گفت تا خدا نخواهد هيچ كاري انجام نمي شود و همه ما وسيله هستيم . هيچوقت در مورد شهادت حرف نمي‌زد و مي‌گفت: هرچه خدا بخواهد همان مي‌شود .همانطوري كه در گفته‌هايش آمده شهادت مقام و منصب نيست كه در اين دنيا به كسي بدهند بلكه بايد دانست آن شهيد با چه نيتي از دنيا مي‌رود.
يك دفعه ديگر مي‌خواست به جبهه برود به او گفتم ما را هم با خودت ببر من و بچه‌ها ديگر طاقت دوري شما را نداريم بلا تشبيه مانند امام حسين(ع) كه اهل بيتش را با خود به كربلا برد .وقتي اسم امام حسين آمد چشمانش پر از اشك شده سكوت كرد و گفت من چطور مي‌توانم مثل او باشم.

برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده,دوستان وشهيد:
هنوز به دنيا نيامده بود . از ترس زلزله داخل حرم رفته بوديم .
پدرش گفت : خانم ! بچه ات پسره اسمش ام امام زاده عبد الله گذاشته ناصر .
به دنيا که آمد خواب پدر تعبير شد . اسمش هم شده ناصر
از همان بچگي ساعتها به سجده مي رفت و مشغول نماز مي شد .
ناصر جان اين همه وقت ايستاده و نشسته تو سجده چي مي گي ؟
نماز خوندنت تمام نمي شه ؟
مادر جون مگه صحبت کردن با خدا تمام مي شه ؟ مگه نماز خوندن تموم مي شه ؟!
سرش با مداد و کاغذ گرم بود . از مدرسه مستقيم مي آمد خانه .
مي رفت توي اتاقش ، اين کار را از بازي کردن توي کوچه بيش تر دوست داشت . با صداي مادر لبهايش رو جمع مي کرد و مي گفت : نه من فکر درسم هستم .

روي دستش قير ريخته بود ، حسابي هم سوخته بود .
ناراحت پرسيدم : چي شده !
گفت : کار پسر همسايه س .
عصباني رفتم سراغش . تند آمد دنبالم .
گفت : سوخته که سوخته . باهاش دعوا نکني ها .
خود پسره شرمنده شده بود چند بار آمد عذر خواهي .

با سر و صورت خاکي و خوني آمد خانه . ترسيدم گفتم چي شده ؟
چرا سر و صورتت خونيه ؟ گفت چيزي نشده و رفت بالا .
مي شنيدم که به خواهرش مي گفت : عکس بزرگي از شاه تو سالن مدرسه بود ، پايين آوردم و پاره کردم ، ساواکي ها ريختند سرت و تا مي تونستن زدنم ، به زحمت از دستشون فرار کردم .

گفت : من بايد يه جوري بهش بگم که بايد نماز بخونه .
گفتم : ممکنه ناراحت بشه .
گفت : اگه شد با من .
رفت و آرام دست رو شانه هاش گذاشت و گفت : اگه مي خواي با ما باشي ، عصري بيا مسجد .
خيلي با احتياط از جلوي مامورها گذشتيم و وارد مسجد شديم منتظر نشسته بود صف اول .

شده بود عادتش ، کفشهايش را مي داد واکسي سر کوچه واکس بزند ، به جاي يک تومان پنج تومان مي داد .
گفتم : ناصر مگه بابات تاجره اين جوري خرج مي کني ؟
گفت : عيبي نداره ، اونم بايد نون بخوره .
با اضطراب آمد و چند تا عکس داد دستم و گفت : جايي نگهدار که پيدا نکنن ، اصلا خاکشان کن .
چند وقت بعد رفت عکس ها را در آورد همه را سوزاند ديدم عکسهاي شاه و فرح بود .

هيچ وقت نديدم جلوي پدر و مادر پاهايش را دراز کنه .
هميشه زانو زده مي نشست .
برادر و خواهر هايش را مي برد توي اتاق و احکام يادشان مي داد . مي گفت : به ديد برادر به من نگاه نکنيد ، من دوستتان هستم ، هر مشکلي و سوالي داريد به من بگوييد ؛ نه به غريبها .

مي خواستم خانه رذا عوض کنم اجازه نمي داند . مي گفت : همين خانه خوبه . کساني هستند که بي خانمان اند . بايد بفروشي و به اونا بدي .
مي گفتم يعني ما هم بريم چادر بزنيم ؟! آره بريم چادر بزنيم .
حسابي گرمش شده بود و عرق مي ريخت .
گفتم : پيرهنت و در بيار .
نگاهي به اطراف کرد و گفت : جلوي پدر و مادر نمي شه .

روغن ها را برداشت و نصف کرد .
گفتيم : ا ا چي مي کني ؟ چه کارشون داري .
با لبخند مليحي گفت : نگران نباش به مستحقش مي دم .

سر سفره چند با لامتحانش کردم ، نان خورده ها را مي خورد ولي دست به نونهاي درسته نمي زد .
اعتراض که مي کردم مي گفت : خوردن اينا ثواب داره .
بدون اينکه به مادر بگويد ، برنج ، روغا و چيزهاي خوراکي ديگر را بر مي داشت و مي برد مي داد به آدم هاي مستحق ، مي گفت : فعلا به مادر نگو خودم درستش مي کنم .
پشت بام هنرستان را گذاشته بودم سرم و احساس خوش صدايي بهم دست داده بود شعري از حافظ را با آواز بلند مي خواندم .
دست روي شانه ام گذاشت بر گشتم عقب ، ناصر بود ، مي خنديد
گاه گاهي دلش مي گرفت مي گفت :
همان آواز و بخون .

يک دوربين عکاسي داشت ، از بچگي باهاش عکس مي گرفت .
مادرش مي گفت : خيلي دوستش داره .
گفتم : دوربينت قشنگه .
داد دستم . ديگر پس نگرفت .

از سپاه حقوق نمي گرفت .
مي گفت : تا مجردم به پو نياز ندارم . بعدش هم خدا بزرگه .
شنيده بود که يکي از دوستانش فيش آب خانه اش را نداره بده ، با قرض و قوله جور کذرده بود تا مشکل رفيقش حل بشه .

رفتم جلو دربان گفتم : با ناصر قاسمي کار دارم ، مي شناسين ؟
گفت : اينجا يه قاسمي داريم که فرمانده س .
آمد . خودش بود . فهميد که دانستم چه کاره است .
گفت : به کسي نگو من چه کاره ام ، من فقط خدمت مي کنم .

بعد از اتمام سخنراني و معارفه با افتخار و سر بلندي رفتم و جلو و مسئووليتش را تبريک گفتم .
گفت : اينم يه امانتيه از خدا .

مسجد رفتم ، ديدم کسي شبيه ناصر ، رسا و محکم سخنراني مي کنه ، از بغل دستيم پرسيدم : اين کيه ؟
گفت : قاسمي فرمانده س .
بعد از مراسم رفتم جلو تر ، خود ناصر بود .

دستاشو گذاشت رو کليد برق . گفتم : چراغا رو چرا خاموش مي کني ؟
گفت : اگه روشن باشه خجالت مي کشم بگم ، مي خوام ازدواج کنم ، يه دختر خوب برام پيدا کنين .
گفتم : خوب بلدي ها ! يکي دو ساعت با طرف حرف مي زني بعد مي گي نه اين نيست .
با حالت خاصي گفت : کسي رو مي خوام که بعد من بچه هامو نگه داره .
گفتم : مگه پيدا مي شه ؟
گفت : بالاخره پيداش مي کنم .

گفته بود مستخدم هستم و جارو مي کشم ما هم باورمان شده بود .
روز خواستگاري ، مادر عروس خانم پرسيد : آقا داماد چه کاره است ؟
گفتم مستخدم سپاه .
اونا گفتند : اما ما تحقيق کرديم مي گن ايشون فرمانده س .

مغزم سوت کشيد .
جلسه اول ، دو شرط براي ازدواج گذاشت ؛ احتمال شهيد شدن و احتمال مجروح شدن .
من هم پذيرفتم .
براي عقدش يک مشت خاک جبهه آورده بود .
گفت : با اين خاک آمدم و با اين خاک هم مي رم .
هنوز آن خاک کنار آيينه مانده است و خانه پر از عطر ناصر .

تلفن زديم گفتيم : حال همسرت خوب نيست ، بايد ببريمش بيمارستان .
گفت : شما برين منم مي آم .
آمد يک ساعتي ماند و بعد رفت بسيج .
گفت : شايد بچه به اين زوديا به دنيا نياد .
فردا 6 صبح رفتم بيمارستان ، ديدم توي راهرو بيمارستان با دسته گل منتظر ايستاده .
همزمان توي بيمارستان نوه ي دختري ام هم به دنيا آمد .
بچه هاي قنداق شده را گرفتم جلويش گفتم : بچه ات کدامه ؟
گفت : اينه . ديدم درست گفت . گفتم : از کجا فهميدي ؟
گفت : از قيافه اش
گرفت بغلش و گفت مي سپرمت به خدا .

خيلي سمانه را دوست داشت اما از او دوري مي کرد .
مي گفت : من اين دنيايي نيستم ، اهل رفتنم ، نمي مانم ، نبايد بچه عادت کنه .
سمانه گريه مي کرد و ساکت نمي شد ، بغلش مي کرد و در گوشش چيزي مي گفت : زود آرام مي شد و ديگه گريه نمي کرد .
مي گفت : براش صلوات مي فرستم .
صداش مي زد خانم صلواتي .

فاميل ها مي گفتند : اسم بهتر و قشنگ تر بگذاريد .
مي گفت : چي بهتر از اسم مبارک پيامبر ؛ مصطفي .
مصطفي که به دنيا آمد ، اولين بار بود که ناصر را سير مي ديدم تا آن وقت پيش نيامده بود که تا دو هفته خانه باشه .
گفت : خدا به شما مصطفي را داد ديگه من بايد برم .
گفتم : کجا ؟
گفت : ديگه خيالم راحت شد ، پسرم هست من بايد برم .
ما شديم يک طرف ، او هم يک طرف ، هر چي گفتيم : شبه ! سرده ! زمستونه ! بدتر مي شه با ماشين بسيج ببرش .
گفت : نه با موتور مي برم .

وقتي به خانه مي آمد .
تمام کارهايش را خودش انجام مي داد . نمي گذاشت رختخواب پهن کنم . مي گفت : اينجوري به بچه هاي جبهه نزديکترم .
بي اطلاع خانه اش را ساخته بود وقتي ، تمام کرده بود . گفت : بريم خونه اي هست ببين چه طوريه .
ساده و نقلي بود .
زندگي ساده را دوست داشت نمي ذاشت چيزي به زندگي ش اضافه کنم ، مي گفت : اينم که هست اضافيه .
خواستم پرده هاي کهنه را عوض کنم گفت : نه همين که هست خوبه .

داشتيم با ماشين به مسافرت مي رفتيم يکباره گفت :
نگهدار ، نگهدار .
چي شده ؟
نماز اول وقت.
کاري نداشت به اينکه ما يات ديگران مي خوانيم بخونيم يا نه ؟
خودش رفت وضو گرفت خواند ما هم خجالت کشيديم و رفتيم و خوانديم .

دم دماي غروب کوله پشتيمو پر کرده بودم تجهيزات و امکانات و به طرف کوه الوند را کوهنوردي مي کردم ، صدا زد ، کجا ؟
گفتم : تويسرکان .
گفت : منم هستم
گفتم : پس يا علي .
نزديکيهاي صبح رسيديم مي خواستيم خودمان را محک بزنيم که تو شب چقدر مي تونيم راهپيمايي کنيم ؟
زمستان بود توي راه بوديم و عجله داشتيم براي رسيدن . کنار مسجدي ماشين را نگه داشت .
نماز را سريع خواندم و بيرون منتظرش شدم . ده دقيقه ، يه ربع ، بيست دقيقه ، طاقت نياوردم . رفتم داخل ، اشاره کردم ، متوجه نشد ، سرش پايين بود و صورتش خيس .
گفتم : دير شده ها .
چشمانش را پاک کرد .

گفت : اون جلو يه بسيجي با حالت عجيبي چفيه اش را کشيده روي صورتش و دعا مي خونه ، من اين صحنه ها را که مي بينم ، عشق مي کنم . فقط دوست دارم اين صحنه ها را ببينم .
پايش را باند پيچي کرده بود . سوال کردم . موضوع را عوض کرد . سماجتم را ديد باند رو باز کرد و گفت : اينها را تو جبهه جا گذاشتم .
دوباره خنديد و گفت : اين انگشت ها اضافي بودند .

در را براش باز کردم . يک بسته گوشت دستش بود .
گفتم : مي خواي نذري بدي ؟
گفت : نه ، خانمم چند روزيه نيست ، منم که نيستم آوردم شما استفاده کنين .

قسم راستش به جان امام (ره) بود، همه مي دانستند وقتي اسم امام را مي خورد ، حرفش حرف است .
دعا کردنش هم از امام بود مي دانست قبل از امام به شهادت برسد و فداي انقلاب باشد .
به وجودش افتخار مي کردم بهش گفتم : واي اگه من تو را نداشتم چي مي شد ! نه گذاشت و نه بر داشت خيلي آرام گفت : اگه مي خواي به کسي بنازي به عنوان رفيق و همه کست به خدا بناز ، بندگان خدا بي وفايند فردا ممکنه من نباشم .

از ناحيه پا مجروح شده بود و بيمارستان بود . اصرار داشت که منم براي آزاد سازي پاوه بايد باشم . هر چه گفتم قبول نکرد ، نشست پشت ماشين که کف آن چوبي بود . تا کردستان هيچي نگفت ، فقط خدا را شکر کرد .

مجروح شدم . بردنم تهران . دو سه بار عملم کردند . نزديک عيد بود اجازه مرخصي نمي دادند . هر جوري بود اجازه ما را گرفت 3، 4 هزار تومان هزينه سفر دادند .
گفت : پول بده تا باک ماشين را پر کنم .
گفتم : مگه خودت نداري ؟
گفت دارم ولي مال سپاهه . حالا از اون پولهاي مرحمتي رد کن بياد .

همسايه بوديم و ارتباط خانواد گي داشتيم ، من بعد از ساعت اداري خانه بودم و اين براي خلانواده ها شده بود سوال .
گفتم : آقا تو با نيومدن به خونه داري دعوا مي اندازي . من خونه زندگي دارم مي خوام برم .
نگاه عميقي کرد و گفت : حضرت عباسي خودت تو بسيج بودي و کار کردي ، شب و روز نداره بايد وقت بذاري و تو کار حل بشي .

موقعي که حرف دفاع بود ،ديگر عمو ،دايي و فاميل نمي شناشت مي شد خداي حاضر جوابي مگر مسئله کوچکي بود .حرف از دفاع بود و انقلاب ،حرف تو دهنش مثل فرفره مي چريد چنان محکم مي گفت که طرف مقابل از حرف زدنش پشيمون مي شد و با صورتي سرخ مي رفت .

مي گفت : به ولاي علي (ع) قسم اگه کسي امام را قبول نداشته باشه اگه پدرم هم باشه رو د روش مي ايستم .

هر چه سوال کردم کجا مي ري . گفت : فعلا نمي تونم چيزي بگم . رفت و سه ساعت بعد بر گشت . وقتي پرسيدم گفت : تو سپاه امتحان مصاحبه داشتيم . گفتم : تو که چيزي از من پنهون نمي کردي . گفت : من قبلا ثبت نام کردم ، نگفتم که خودت با اراده خودت بري نه به خاطر دوستي من مجبور بشي و با من بياي .

آزمايش هايي براي ساختن مواد منفجره و منور انجام مي دادم ، ميز کارمان کنار همديگر بود . پنجره را باز کردم دودش اذيتش نکنه . گفت : نه اذيت نمي شم کار تونو بکنين . شايد يه چيزي کشف بکنين .

براي آزمايش هايمان محوطه بيشتري مي خواستيم ، پيشنهاد داد از استخر کانون استفاده کنيم ، انجام داديم موشک بيرون رفت .
خنديد و گفت : اتاق جوابگوي شما نشد ، حالا هم استخر و خود کانون ، قبل از اينکه کار دستمون بدين ، آزمايشاتو نو ببريد تو پادگان .

پادگان شلوغ بود ، ديواري بود ، که نصفش ريخته بود ، داشتم سنگهاشو بر مي داشتم دست زير چانه زده بود و زل زده بود و نگاه مي کرد .
گفت : اصغر ، کار مي کنين ؟ اما آخرتت و آباد کن .
گفتم : يعني چي ؟
گفت : هيچ ميدوني اين ديوار مال کيه ؟
گفتم : آره ديوار خود پادگانه .
گفت : به هر جهت دوستت دارم بازم مي گم ، آخرتت و آباد کن .

برف آمده بود ، ناراحت از پارو کردن پشت بام ها بودم . حالا که محمد نيست پشت بام ها مي ماند .
رفتم حياط ديدمک کسي بابلاي پشت بام برف پارو مي کند . صدا زدم :
کيه ؟ کيه ؟
گفت : منم نترسيد ، ديشب از منطقه آمدم ، گفتم محمد که نيست ، برف پشت بامتان مي مونه .
روز جمعه بود . تصميم گرفته بوديم با خانواده نهار را بالاي کوه بخوريم . وسايل زيادي بر داشته بوديم و بالا رفتن برايمان سخت شده بود .
گفت : اين شونه ها را بايد به کارهاي سخت عادت بديم .
کپسوي گاز را انداخت رو دوشش و حرکت کرد .
گفتم : شما فرمانده ايد اينکار رو نکنيد . بدون خستگي و بي توجه به حرفهاي من با لا رفت .


تو شلوغي پار با بي حوصلگي مشغول درس خواندن بودم . مي خواستم ديپلم بگيرم تا ديد ، گفت : اينجا نمي شه ، بريم جاي ديگه .
وقتي رسيديم کليدي داد و گفت : اينجا باغ ما است ، از حالا مال تو شد بشين بخون .

از يکنواختي کارم خسته شده بودم . گفت : هر کجا دوست داري کار کن .شش ماه توي واحد عقيدتي کار کردم و آرامش خاطر پيدا کردم .
گفت : مي خوام برم به يکي از شهرستانها . بيا با هم بريم ، با افتخار همراهش شدم . 20 کيلومتري مانده بود برسيم ، شروع کرد از اوضاع شهر گفتن . که آره بي نظمي شده . ناهماهنگي پيش آمده . فرمانده اش رفته جبهه .
بعد گفت : اگه يه هفته اينجا کار کني مشکلي پيش مي آد ؟
نه .
يک ماه چطوره ؟
مشکلي نداره .
اصلا .
وارد شهر که شديم ، فضا را طوري ديگر ديدم ؛ جلسه استقبال و تودع و دست آخر هم تشکر و قدرداني از فرمانده قبلي و بعد معرفي من به عنوان فرمانده جديد .
يکه خورده بودم گفتم : همچين قراري نداشتيم فقط چند روز بود . گفت خيلي وقت بود شما را انتخاب کرده بودم . ديدم اوضاع روحيه ات خوب نيست صبر کردم .
توفيق اجباري بود پذيرفتم .

با خنده پيشم آمد و گفت : خانمم مي گه شما وقتي منطقه هستيد بيشتر سر مي زنيد تا وقتي بسيج هستي بر گرديد منطقه بهتره .
هر وقت از او مي پرسيدم در سپاه چه کاره اي ، مي گفت : من در سپاه جارو مي کشم . واقعا باور کرده بودم که او در سپاه مستخدم است . حتي وقتي که ئمي خواستم برايش خواستگاري کنم در پاسخ به سوال همسرش که گفت : شغل پسر شما چيست ؟ گفتم پسرم در سپاه مستخدم است .
روزي در مسجد جامع ديدم شخصي بسيار شبيه به پسرم دارد سخنراني مي کند . جلو رفتم و در عين ناباوري ديدم خودش است . وقتي که از ديگران سوال کردم فهميدم که ناصر يکي از سرداران سپاه است و من اصلا از اين موضوع اطلاعي نداشتم .

بمباران هوايي که مي شد برق خانه ها به خاطر امنيت قطع مي شد آن موقع بود که چراغ هاي لمپا خيلي با ارزش مي شد .
از منطقه آمدم ناصر گفت : برق نداشتيد لمپايي بردم خونه تون . حالا تو خاموشي مونديم يه چراغ بخر و چراغ ما رو بده .

گفتند : از منطقه بايد بر گردي و مسئوليت سازماندهي نيروهاي بسيج را قبول کني ، مي رفت اما چه رفتني ، احساس مي کرد نيمي از خود را جا گذاشته ، نه پاهاش را جا گذاشته ، اصلا نه معرفتش را جا گذاشته ، بهش مي گويند ؛ تکليفه مي پذيرد با تمام وجود . خب اگه تکليفه همه جا تکليفه .
شانه خالي نمي کنه ولايي عاشق ولايته .
مي گويد معيار و ملاک من دستور امام است به هر چيزي که علاقه بيشتري هم داشته باشم ، امام دستور بده نمي پرسم چرا ؟
براي چه ؟
انجام مي دم و غفلت نمي کنم دستور امام براي من حجته .
مي گويم : خوب تابع صد در صدي امامي ديگه .
گفتند : برو اهواز قاسمي را پيدا کن و بيار ، مي خواهيم مسئوليت به ش بديم .
گفتم : شما بياييد بريم .
گفت : موقع عملياته من نمي آم .
گفتم : نمي توانم پاسخگو باشم

راه افتاديم نزديک 13 شب يک ساعتي راه داشتيم بنزين تمام کرديم صبر کرديم شايد فرجي شود ، کسي پيدا شود ، نشد ، پريد پايين ، پوتيناشو محکم گره زد و گفت : پياده مي رم بنزين بيارم .
سه ساعت بعد با ظرف بنزين آمد .

بر پايي زيارت عاشورا هر صبح پنج شنبه رد خور نداشت .
دعايش هم اين بود : خدايا ما را از ولايت جدا نکن ، عاقبت به خيري نصيب ما کن .
نشست درد دل کردن . گريه اش گرفته بود . دست رو شانه هاش گذاشتم و قضيه را پرسيدم .
گفت : من مي گم بچه ها بايد پرونده داشته باشند بعد اعزام بشند .
بدونيم کجا مي رن . بعضي از دوستان مي گن من سد راه رفتن بچه هاي بسيجي هستم .
قبل از همه سر کارش حاضر مي شد و آخر همه خارج مي شد . با آمدنش ساعت دقيق جلسه را مي دانستيم . سر وقت هم وارد جلسه مي شد .هميشه لباس هايش را با وضو مي پوشيد ، مي گفت : من شرمنده مي شم وقتي مي بينم پير زني خم شده خاک کفش پاسدارها را براي شفاي مريض مي بره . اين لباسها بايد کفن ما بشه و به رنگ خون آغشته بشه .
گفتم : برو کنکور شرکت کن . گفت : سر به سر من نذار . من نمي خوام مهندس بشم . کلي اصرار و دليل و توجيه آوردم که لازمه ، جنگ مي شه و .. با خونسردي گوش داد و سرش را انداخت پايين و گفت : دانشگاه من الان جبهه و جنگ است ، مزدم را از خدا مي گيرم ، نمي تونم شرکت کنم ، قبول هم بشم نمي تونم برم .
خلاصه بعد از اصرار فراوان قبول کرد و رشته رياضي شرکت کرد .
کنکورش را داد و آمد ، گفتم : چه کار کردي ؟
جدي گفت : کامپيوتر ، منفجر مي شه !
يعني چي ؟
هيچي بابا ، از رو دست ميز جلوييم نوشتم بعد فهميدم رشته انسانيه .
مي دانستم شوخي مي کنه و اين چيزها تو کارش نيست اما کلي خنديديم .
نتيجه که آمد کارداني قبول شده بود ، ماموريت داشت ، نرفت ، گفت : الان دانشگاه انقلاب ، جبهس .
بعد از مدتي مسئولين را جمع کرد و گفت : يک هفته اي مي رم مرخصي تا امورات داخلي ام را انجام دهم .
يک روز نيامد فرداش تو بسيج ديدش ، قبل از اينکه حرفي بزنم گفت : سوالي داري بيا اتاق .
تعجب کرده بودم گفت : آره يک هفته بود اما آمدم ، توي شهر کسي را پيدا نکردم که درد دل کنم مردم به کار دنيا مشغولند هر چي فکر کردم همدردي پيدا نکردم دلم گرفت و بر گشتم .
گفت : بريم سر مزار دوستان .
گفتم : الان ساعت يک نصفه شب .
خنديد و گفت : اولين بارمون که نيست ساعت يک مي ريم .
جواب دادم : راست مي گين ، از صبح تا ظهر بسيج و سپاه بعهد از ظهر ها هم کاراي پايگاهها نيمه شب هم ديدار مزار دوستان آخر شب هم چار تا صندلي بذارين و تو اتاق بخوابين .

کاغذ هاي اضافه را جمع کرد و مي گفت : مي تونيم از اينا جاي ديگه استفاده کنيم .
صداشان هم مي کردي جواب نمي دادند ، آنچنان غرق شنيدن صحبت هاش مي شدند که از دنياي خودشان خبر دار نمي شدند .
آنقدر گيرا و جذاب مي گفت که بچه ها بدون خستگي تا دو ساعت هم گوش مي دادند .
براي تحقيق در مورد پذيرش يکي از بسيجيان با موتور به روستايي رفته بودم ، موقع رفتن جاده صاف و سالم بود ، دو ساعتي طول کشيد ، موقع بر گشتن حفره اي تو جاده کنده شده بود ، با موتور داخل حفره افتادم ديگر دست و پايي برايم نمانده بود ، هر چه آه و ناله کردم صدايي نشنيدم .
نگرانم شده بود ساعت 2 شب بالاي سرم آمد و شد فرشته نجاتم ، به بيمارستان رساندم و تا صبح هم بالاي سرم بود .

مي گفت : من در ظاهر مجبورم بگم بشين و پاشو و سخت گيري کنم در واقع اينا فرماندهان من اند و من در مقابل اينا احساس کوچکي مي کنم .
خودش را خدمتگذار بسيجي ها مي دانست .

پسرک گريه و التماس مي کرد . فرمانده بيشتر از او گريه مي کرد .
مي گفت : نه سنت کمه ,نمي شه .
هر چي بيشتر التماس مي کرد گريه فرمانده بيشتر مي شد مي گفت :
خدا خواسته ما را تنبيه کنه که اينجا قرار داده که اين صحنه ها را ببينيم .
موقع آمدن با موتور با پيرمردي تصادف مي کند و پاي پيرمرد مي شکند . او را به بيمارستان مي رساند ؛ تمام مخارجش را هم مي دهد . با وجود مقصر نبودن ديگه ول کنش نبود . مي رفت پيرمرد را پشتش کول مي کرد و سوار ماشين مي کرد ، چند بار هم تهران برده بود تا خوب خوب شود . تا دوسال هم نصف حقوقش را به خانواده اش مي داد .
گفتم : چرا اين همه خودتو اذيت مي کني .
گفت : بايد ناراحتي را از دلش در بياورم .

از آيفن بچه ها را کنترل مي کرديم که سر پست خوابنديا بيدارند .
صداي گريه و زاري شنيدم ، سريع رفتم ببينم چه اتفاقي افتاده ، ديدم دست بلند کردند و گريه مي کنن . يکي هم داره پست مي ده .
فرداش پرسيدم جلسه گريه گريه کنان تشکيل داده بوديد ؟
گفت : گاهي وقتا لازمه .
طول سه ماه آموزش چريکي ، آنقدر ورزش اش داد که جوان بالاخره اعتيادش را کنار گذاشت ، مي گفت : بايد او را سالم به خانواده اش تحويل بدم .

اولش که مي آمد احوالپرسي مي کرد ، خسته نباشيد مي گفت . بعد مي رفت ، چايي داغ مي آورد . دوباره مي رفت لباس گرم مي آورد . اصلا نمي دانستيم چند ساعت نگهباني کي گذشت ؟
اصلا ما نگهبان بوديم يا او .

خروس خوان سحر بيدار مي شد . کار نداشت که دير خوابيده و خسته است . بايد بيدار مي شد ، دو رکعت نماز نافله اش هم هميشه براه بود . به شوخي مي گفتم : فکر کنم صبح رو تو از خواب بيدار مي کني .

شده بود کميته امداد ، کنار ميزش صندوقي گذاشته بلود ف پول جمع مي کرد و به افراد کمک مي کرد يا از حجقوق خودش که خيلي هم نبود لباس مي خريد به بچه هاي ضعيف مي داد .

تصميم گيريش قاطع بود و با اصرار نمي توانستي عوضش کني .
مي خواستم برم عمليات ؛ اجازه نمي داد .آنقدر نشست حرف زد که شما هم نيرو مي فرستين و جذب مي کنن و .. راضي شدم . آنهايي هم که رفته بود پشيمان بر گشتند ؛ رفته بودند جلو اما اجازه نداده بودند .

گفت : مي خواهيم بريم عمليات بيا بريم .
نه مي خوام استعفا بدهم و بسيجي برم که هميشه جبهه باشم .
خب صبر کن برم منطقه بر گردم ، تکليف شما را روشن مي کنم يا استعفا مي دي يا مي فرستمت منطقه .
رفت و تکليف من ماندن شد .

خسيس نبود اما حساب دستش بود .
فشنگ اضافي براي آموزش مي خئواستم نمي داد . دانه دانه به حساب نيروها مي داد ، گفتم : بابا چند تايي اضافه بده مهمات که زياده .
تند شد و گفت : همين تعداد کافيه ، در ضمن دوستيمون هم سر جاشه .

گشت شبانه مي داديم . به طرفمان تير اندازي کردند . تير به پايم خورد و بردنم بيمارستان . با آن حالت مجروحيت پرسيدند ؟ به کي بگم به خانواده ات اطلاع بده .
گفتم : قاسمي ، فرمانده ام .
با چند نفر از دوستان آمد ، شروع کرد گفتن و شوخي کردن و خنديدن ، مي گفت : تو يه قدم از ما جلو تر گذاشتي به خدا نزديکتر شدي .
آنقدر گفت : و خنديدم که يادم رفت مجروح شدم .

از وقتي که شنيدم خودش به تنهايي رفته با وجود اينکه قول داده بود که به من اجازه بدهد ؛ رابطه ام کمي تيره شده بود از ناحيه پا هم مجروح شده بود گفتم : خوب ما را اينجا کاشتي و خودت رفتي عمليات ها .

باز با جديت مخالفت کرد و گفت : هنوز شما نه .
حالتش دستمان بود ، موقعي که کار داشت و سرش شلوغ بود ، با نشاط و سرحال مي شد .
موقعي هم که کاري نداشت کسل و بي حال مي شد .

بچه ها رفته بودند اردوگاه و خيلي زود هم خوابيده بودند .
گفتم : مي خواي چکار کني ؟
گفت نترس فقط تماشا کن .
گاز اشک آور را با چاشني آورد ، چاشني که ترکيد ، گاز اشک آور توي محيط سالن پخش شد . بچه ها با چشمهاي اشکي و سوزان بيرون آمدند. با سيم تله درست کرده بود پايشان به سيم گير مي کرد و به زمين مي خوردند . صحنه اي پر از خنده شده بود .
يکي از بچه ها فهميده بود که ناصر است دنبالش مي گشت پيدايش کرد و گفت : کار خودته ! گفت : نه بابا .
گفت : اگه کار تو نيست چرا از چشم تو اشک نمي آد . پس کار خودته ، فقط مي خنديد .

مسئولين واحد هاي شوراي سپاه تهران در ستاد مشترک جلسه داشتند ، ساعت 10 شب حرکت کرديم ساعت 11 نشده بچه ها اکثرا خوابيدند . قاسمي شکلات و پسته و مغز گردو براي بچه ها خريده بود. يکي يکي بچه ها را بيدار مي کرد و شکلا تعارفشان مي کرد . تا تهران نگذاشت يکي از بچه ها درست و حسابي بخوابد . يک ساعتي مانده بود برسيم گفت : بگذار همه گرم خواب بشن ، خواب خوشي براشون ديدم .
بچه ها پوتين هايشان را در آورده بودند . همه هم مسئول و فرمانده . همه پوتين ها را جمع کرد و بندهايشان را به هم گره زد و جلوي اتوبوس گذاشت 80 تا پوتين گرده زده به هم . ساعت 5 صبح که رسيديم مي خواستيم نماز بخوانيم و آماده ستاد رفتن شويم .
همه دنبال پوتين هايشان مي گشتن . پوتين ها به هم وصل شده . گره کور خورده باز نمي شدند ، ريختند داخل حياط و شروع کردن باز کردن ما فقط مي خنديديم . ديدند نمي شود يکي يکي بند ها را پاره کردند و جدا کردند . جلسه شروع شده بود بند پوتين بچه ها همه پاره پاره بود يا اصلا بند نداشت بعضي ها هم نخ بسته بودند از اينا گذشته چرت هم مي زدند .

بسيجي تازه کار بود ، ايست داد و کارت موتور خواست ، آرام نگه داشت و نشانش داد . ناصر پرسيد : مسئوول پايگاه تان کجا رفته ؟
گفت : بيرون مناظر باشيد الان مياد . چيزي نگفت . بعد از يک ربع آمد .
گفت : چرا بيرون منتظر شديد ؟ بفرماييد تو .
بنده خدا همين که اسم فرمانده را شنيد ، رنگ به رويش نماند . رفت جلو و دست روي شانه اش گذاشت . گفت : احسنت درسته که من فرمانده ام شما هم وظيفه ات رو خوب انجام دادي .

در يکي از شهرستانها جلسه اي بود 1تا 5/2 شب طول کشيد .
آقاي قاسمي تلفن با شما کار دارد .
ناراحت و بغض زده وارد جلسه شد .
پرسيدم : چي شده ؟ کي بود ؟ انگار ناراحتي ؟
گفت : از منطقه زنگ زده بودند مي گفتند شما توي شهر هستيد چرا کمک نمي کنيد و نيرو نمي فرستيد و کاري نمي کنيد . منم گفتم الان که زنگ زديد با تلفن تماس گرفتيد يا سپاه شهرستان ؟ ساعت 2 شب داريم گردان تشکيل مي ديم که نيرو بفرستيم ، کنار زن و بيچه هامون نيستيم .
من تو قفس زنداني ام ، اگر دستور مقامات بالا نبود داخل شهر نبودم و منطقه مي رفتم .

براي نماز صبح بلند شديم . سالن نيمه تاريک بود . روحاني قد بلندي با عبا و قبا و عمامه ديديم . سرش پايين بود و يکي يکي جواب سلام ها را مي داد .
نزديک ما که رسيد ما هم سلام داديم . نتوانست خودش را کنترل کند زد زير خنده . عمامه را که بر داشت افتاديم دنبالش . ديگر خندمان بند نمي آمد .
حاج آقا از خواب بيدار شده بود دنبال لباسهايش مي گشت .

معاونش بودم و از لحاظ کاري نزديکتر از همه . اصلا محرمش بودم . داخل اتاقش شدم سرش پايين بود و مشغول نوشتن تا متوجه حضور من شد ، دست گذاشت رو برگه .
گفتم :" حالا شديم نامحرم .
گفت : نه نامحرم نيستي ولي حيطه کار هر کسي مشخصه .

اول صبح توي راهروي بسيج با تندي و عتاب با نيروهاي تبليغات صحبت مي مرد .
پرسيدم چرا ناراحتي ؟
گفت : چند نفر از نيروهاي بسيج که به مسئله توجيه نبودند ديشب با وسايل نقاشي واحد تبليغات براي تبليغ يکي از کانديداها رفته اند .
و دستش را محکم به شانه ام زد و گفت : وسايل بسيج مال مصرف بسيجه نه استفاده شخصي . به بچه ها بگو ديگر تکرار نشه .
جز چشم گفتن حرفي نداشتم .

بي دقتي کرده بودند . به هواي اينکه هر دو منافق هستند تو تاريکي شب به هم شليک کرده بودند . تير به گلوي يکي شان خورده بود . از قاسمي تازه خداحافظي کرده و آمده بودم ادامه سر کشي . ديدم اوضاع خرابه مجروح را به بيمارستان رساندم . دکتر ها گفتند بايد برسانيدش تهران . با قاسمي تماس گرفتم .
گفت : سوار شو بريم .
کجا ؟
کارت نباشه
ساعت يک نصفه شب در خانه استاندار رفتيم . با قاطعيت تقاضاي بالگرد کرد . بعد از تماس با پايگاه هوايي جواب منفي دادند .

سريعا بر گشتيم بيمارستان ول کن قضيه نبود هر طوري شده بود بايد مي رسلاند مي گفت : جان بسيجي در خطره بايد کمک کنيم . بالاخره آمبولانسي جور کرد و فرستادش تهران .

براي بسيج ماشين داده بودند . ماشين شده بود دکور بسيج . با موتور براي سر کشي مي رفت . حد اقل دو الي سه روستا مي رفت .
مي گفت : ماشين تو بسيج باشه . براي مواقع اضطراري و ضروري .

خوش تيپ ؛ خوش هيکل ، بلند بالا ، شوخ طبع , زرنگ و فرز ، اهل کار و خلاق ، آخرش هم کم نياوردم بگم نوراني و دائم الوضو بود .
مشکوک شده بودم که هر شب ساعت 12 براي چه بيدار مي شود و اينقدر به بيدار کردنش سفارش مي کند ، يواشکي تعقيبش کردم ، ديدم وضو گرفت و مشغول نماز شب شد .
داخل سالن داشت يکي يکي مي گشت . لامپهاي اضافي را خاموش مي کرد و مي گفت : اسرافه .

از ميز کارش گرفته که همه چيز سر جاي خودش بود تا خط اتوي شلوارش و واکس کفش هايش ، هميشه گتر کرده و پوتين پوشيده .
اتو که پيدا نمي کرد لباسهايش را تا مي کرد زير پتو مي گذاشت تا چروک نشوند .

عمليات نزديک بود بچه ها هر طوري شده مي خواستند به منطقه بروند .
آمد و گفت : تو بيشتر آشنا هستي بگو تا اجازه بده .
به خودم جرات دادم و مطرح کردم ؛ خيلي عادي از کنار قضيه رد شد و موضوع را عوض کرد .
داخل جلسه بوديم يک جوري فرصت را مهيا کرد ، فرستاد دنبال کار خيري ، همين که رفت ,گفت : اگه اون جبهه بره ديگه بر نمي گرده ، تا پاش به جبهه بخوره شهيد مي شه .
آنقدر گفت و اصرار کرد که با خودش به آسمان رفت .

موقع عمليات بود دستور رسيد براي کنترل شهر و سازماندهي نيروها داخل شهر باشد ، بر خلاف ميلش با اکراه قبول کرده بود .
گفتند : مرخصي گرفته تا به امورات شخصي اش برسد .
به عقل جن هم نمي رسد چنين کاري کند ، فهميديم رفته عمليات .

اوايل جنگ بود بخشدار بودم . مدارکي را بايد تکميل مي کرديم و به استانداري مي داديم از طرفي بي ميل هم نبوديم که سرکي بکشيم و ديدي بزنيم و ببينيم صداي توپ و تانک که مي گويند چه طوري است ؟ پرونده ها و مدارک را بار کرديم و رفتيم سر پل ذهاب بدون اطلاع قبلي . اول بسم الله در ورودي شهر توپ خورد کنارمان ، وحشت کرديم و خودمان را گم کرديم ، با کلي درد سر قاسمي و بچه ها را پيدا کرديم .
سر ظهر بود گفتم : خوب با چي مي خوايد از ما پذيرايي کنين ؟ يکي از بچه ها با در قابلمه جلو آمد و گفت : بري تقويت نيروها مي خوام مصاحبه کنم .
گفتم اينا به درد ما نمي خوره ، غذا بديد بخوريم .
قاسمي گفت : مگه مهمونيه, بشين سر جات اينجا ديگه بخشداري نيست ها ...
سفره که باز شد يکي از برادر ها گفت : به يمن شما آبگوشت داريم .
گفتم : نه والا اينجا کويته .
يه گوني نان خشک آوردند مشت مشت ريختند داخل ظرف بزرگي که آبگوشت بود . اولين لقمه را خواستيم بخوريم گلوله توپي کنارمان خورد .
بوي باروت ، صداي توپ ، موج انفجار و آب آبگوشت و ترکش و خاک با هم شدند سفره ما .
همه سراشون پايين بود و فقط چونه هاشون تکون مي خورد .

يه صداي مداح بود يه صداي گريه بلند .
گفت : دنبال ناصر مي گردم نديدينش .
گفتم اين صداي بلند را بگيري و بري به ش مي رسي .

بدون اجازه و اطلاع از خانواده با اجبار يکي از فرماندهان رفتم منطقه قاسمي همراهمان بود من راننده شان بودم . دل و دماغ نداشتم . با بي حوصلگي رانندگي کردم يک شب توي راه بوديم . هر جا خوابم گرفت پشت فرمان جورم را کشيد تا سالم رسيديم .

پاوه بوديم و بودن ما مصادف شده بود با درگيري با کومله و دمکراتها ، به نوبت نگهباني مي داديم . داخل سنگر بوديم ديديم فردي با لباس کردي گشت مي زد و ظاهرا اطلاعات جمع مي کرد ، معطل نکرد و سريع بلند شد و گفت : مي رم دستگيرش کنم .
گفتيم – نمي توني شب خطرناکه .
گفت : دست بسته بايد بيارمش .
کم کم نگرانش مي شديم . دو سااعت بعد دست بسته آورد .

مسئول خط پدافندي بود . تويوتايي در اختيارش بود که خودش رانندگي مي کرد و سرکشي مي کرد َ، وارد سنگر شد ، بعد از صحبت و خوش و بش گفت : کمي کسري ندارين ,تهيه کنم ؟
با عجله زود تر از همه گفتم : يه جارو نياز داريم .
خنديد و گفت : از اين همه وسائل جارو ، اونم به چشم .

رفتيم خط براي سر کشي بچه ها . از خط الراس مي رفتيم و او يکي يکي به بچه ها خسته نباشيد مي گفت : تو اين حال و هوا يکدفعه هل داد و از بالاي خط الراس افتادم داخل کانال ، خودش هم پريد ، گفتم : چي کار مي کني ؟ گفت : طرفمونم شليک کردند . دور و برم رو نگاه کردم چيرزي نديدم .
کو ؟ کجا ؟
اون هلي کوپتر ازش دود بلند شد حتما موشک فرستاده.
تو اين حرفها بوديم گلوله آمد خورد کنار کانال .
گفتم : عجبا ، چطوري فهميدي ؟

گفت : چاره اي نداريم ، آنچه در توان داري به کار بگير .
ديدم واقعا چاره اي نيست و از طرفي هم دستوره . بچه هاي داوطلب را جمع کردم و شروع کرديم تميز کردن طويله اي که بوي نامطبوعش آدم را از چند کيلومتري از آنجا دور مي کرد ، ظرف 24 ساعت تميز شد ، ضد عفوني کرديم و شد انبار لجستيک ، براي باز ديد آمد و باور نمي کرد همان طويله باشد . براي جبران زحمات مرخصي تشويقي نوشت .

وضعيت سختي شده بود . نيروهاي چپ و راست نرسيده بودند . فقط نيروهاي وسط حرکت کرده بود . عمق 5-6 کيلومتري دره . تو دل دشمن گير کرده بودند . تلفات پشت سر تلفات .
بلند شد و گفت : خودم مي رم کمک .
گفتم : وظيفه تو نيست .
نگاهي به صورتم کرد و محکم گفت : بچه ها دارن تلف مي شن ، تو مي گي بمون ؛ وظيفت نيست .

من اگر به مرخصي مي رفتم خوشحال مي شدم ، اما ناصر وقتي مي رفت طرف منطقه خوشحال مي شد به جايگاه اصلي اش رفته مي گفت : از همدان تا منطقه که مي ريم خيلي طول مي کشد و دير مي رسيم .
منطقه هم که بود هميشه ذکر مي گفت .

چشمم افتاد به تعدادي زن و بچه که داخل تويوتا بودند . تعجب مرا ديد خنديد و گفت : آوردن زن و بچه به جبهه مشکلي نداره ، چون ما خط شکن شديم و جلو داريم اگه زن و بچه هامون کنارمون باشن ديگه سخت نمي گذره .
داخل سوله فرماندهي شدم ، يک لحظه خشکم زد . سفره پهن کرده بود و نان و غذا آماده کرده بود و حسابي آنهات را تحويل مي گرفت و پذيرايي مي کرد رفتم و گفتم : شما از عراق آمديد مهر تربت کربلا ندارين ؟
ناصر گفت : اينها از راه دوري آمدند و خسته اند به حال خودشون بذار تا استراحت کنن .همه مي دانستند گردانش ، گردان فراري است .
اسمش را خودش گذاشته بود ، ده – دوازده نفري يک گردان تشکيل داده بودند مخصوص کساني بود که از بسيج شهرستان فرار کرده بودند و مي خواستند تو عمليات شرکت کنن .
مسئولين تهديدشان هم مي کردند از رو نمي رفتند و مي ماندند عمليات که تمام مي شد ، همگي بر مي گشتند تا عمليات بعدي .

چشمانمان هنوز گرم نشده بود که وحشت زده بيدار شديم . چشم چشم را نمي ديد گرد . خاک همه جا را گرفته بود تعدادي زخمي شده بودند و اتاق بغل دستي مان کاملا ريخته بود . همه در حال فرار کردن بودند . ناصر هم زخمي شده بود ، ديد همه دارند فرار مي کنند. داد زد کجا ؟ اينجا همه زير آوارند بيايد کمک کنيد در بياوريم .
با سر و صداي تکبير و يا حسين (ع) همه را جمع کرد بچه ها را از زير آوار بيرون آورد .منطقه عملياتي پيرانشهر بود و همگي نشسته بوديم و صحبت مي کردند اذان که دادند اصرار کرديم که امام جماعت باشد ، زير بار نرفت و با شوخي اشاره به من کرد و گفت : : پا مي شي يا نمي شي . زديم زير خنده . به اجبار من خواندم .
بچه ها را فرستاد داخل سنگر و اسلحه اش را گرفت و رفت بالاي سنگر ، ما همه شديم يک رو که بياريم پايين داخل سنگر ؛ نيامد تا صبح زير بارون و سرما مشغول ديده باني شد .
همين که سفره پهن مي شد ، مثل قوم مغول همه حمله مي کردند . و جايي براي خودشون پيدا مي کردند اما او اطرافش را نگاه مي کرد و وقتي مي نشست که ديگه کسي سر پا نباشد و همه نشسته باشند .
هر چي پتوي نرم و قشنگ بود مال بچه ها بود .
دست آخر وقتي مطمئن مي شد که همه پتو و جا دارند ، با کهنه پتويي هر جا مي شد مي خوابيد .

گفتند : نيرو ببر ارتفاعات چنار قديم و پس بگير ، 30 نفري جمع شد . اشاره کرد به تپه اي و گفت : همه بريد پشت تپه ، هر کسي در خودش توان آمدن مي بينه بياد سوار بشه بدون استثنا همه داخل ماشين شدند .
با شوخي و طنز هم که شده بود مي خواستيم از عمليات سر در بياوريم ؛ اما شوختر از من گفت : : گفتند نگوييد ، نگفتند که بگوييد سمج که مي شدم جدي مي گفت :
شما کشوري هستي با لشکري کارت نباشه .

فرمانده بود اما چقدر خاکي ، مثل همه بچه ها توي صف منتظر مي شد . نهايت هم امضا و اثر انگشت مي زد . بعد اسلحه را تحويل مي گرفت .

عجيب شجاع و نترس بود . زير آتش سنگين ؛ منطقه اي که حالت پنج ضلعي داشت در آنجا يعني بازي با مرگ پريد پايين و شروع کرد به پنچرگيري .
هر چي گفتيم : ناصر اين کارو نکن ؛ خطرناک .
گفت : نه اين بيت الماله . بمونه از بين مي ره .

هر چه اصرار کرد اجازه ندادم شرکت کند .
داشتم از سنگر ها سر کشي مي کردم ، ديدم يک نفر جلوي در سنگرم ظرف مي شويد ، به نظرم آشنا آمد ، رفتم ديدم خودشه .
با تعجب گفتم : شما اينجا چکار مي کني ؟
گفت : يعني ظرف شستن هم بلد نيستم .

پل شکسته بود و ارتباط عقبه با خطوط پدافندي قطع شده بود و باعث مشکل زيادي شده بود وضعيت بحراني بود . ديگر شب و روز نداشت . مي رفت و مي آمد و اجرا نمي شد . آخرش با دست خالي و خودش دست به کار شد و پل شناوري روي رودخانه زد و مشکل حل شد .
گفت مي خوام برم منطقه .
گفتم : بچه هات مريضند ، گرفتارند .
حرفم تمام نشده بود که اشاره کرد بالا و گفت : اينا هم خداشون کريمه .
داخل سنگر بودم ديدم با لباسهاي تميز و اتو کشيده و کفشهاي واکس زده از جلوي سنگر ما رد شد سرم را بيرون آوردنم و گفتم : قاسمي نيامدي مهماني ها ، لبخندي زد و هيچي نگفت .
وقتي رفت فهميدم روز مهماني اش با خدا بوده .
آتش وحشتناک بي سابقه جنگ که وجب به وجب گلوله و خمپاره بود و سرمان مي باريد. گفت : خوش به حال شما که الحمد الله موفق ايد و در منطقه ايد . به حال شما غبطه مي خورم من که لياقت ندارم که در منطقه باشم و شهيد شوم .
پير مرد اهل دلي بود . مقداري هم اخلاقش تند بود . صداش مي زدند .
مش نوروز .
از کنار جايگاه شهدا رد مي شديم ,تابوت خالي ديديم ، خوابيد و گفت : ببنم اندازه است .
پيرمرد آمد و شروع کرد به داد و بيدار ؛ که اين کار چه کاريه ديگه .
قاسمي گفت : : مش نوروز منو نشوره دها اين طور بد اخلاقي مي کنه .
پير مرد زد زير گريه ، آخه من نمي خوام جوونا برن ، شما بايد باشيد . شما ياوران اماميد بايد پايدار باشيد .
رفته بود تهران ملاقات امام ، اما پدر خانمش مريض بود . برده بودش دکتر .
گريه مي کرد و مي گفت : ديگه نتونستم امام رو ببينم ، فرصت خوبي بود .
شلوار خاکي و ساده با باد گير سبزش اين دفعه هم تنش بود .
صورتش هم نوراني شده بود . موقع عمليات اينها را مي پوشيد .
براي خداحافظي به خانه شان رفتم گفتم : حلال کنيد . گفت : شما ما را حلال کنيد . شايد همديگر رو ديگر ملاقات نکنيم . گفتم : انشا الله همديگر را دوباره مي بينيم . گفت : فکر نمي کنم ، شايد نبينيم ، خدا را چه ديدي ، حالا که هستيم حلالمان کنيد .

وضعيت سختي بود . بيشتر فرماندهان گردان و گروهان ها شهيد شده بودند .
در آن وحور ديگه کسي را براي فرماندهي نداشتيم . چشمم افتاد به ناصر که تازه از راه رسيده بود. به فرمانده لشکر گفتم : ناصر رسيده و تجربه خوبي داره گفت : باشه .
ناصر در حال باز کردن بندهاي پوتينش بوذ تا صداي ما را شنيد ، دوباره بند پوتينش را محکم گره زد و گفت : کجا برم ؟ گفتم حالا بيا تو سنگر کمي استراحت کن بعدا برو . گفت : نه بايد کجا برم ؟ به همين سلام و عليکي که داشتيم بسنده کنيد .
فرمانده يکي از نيروتا را صدا زد و گفت : ناصر را ببريد به منطقه اي که حاج ستار شهيد شده . منطقه را توجيه کنيد و تحويلش بدهيد .

در اسارتم نامه هاي زيادي مي فرستاد .
در يکي از نامه هايش نوشته بود خدا صداي اسرا را زود تر مي شنود . اگر دعا کني که من افتخار شهادت پيدا کنم قول مي دهم که شفاعتت کنم .

عکس بزرگي ازش تو سپاه پاوه روي ديوار زدند .
بابا مي گفت : بچه هاي پاوه او را شناختند ولي ما نشناختيمش .

وقتي مي خواست به جبهه برود گويي مي خواست براي هميشه برود و ديگر بر نمي گردد و وقتي مي آمد ، مي گفتي براي هميشه آمده و سعي مي کرد جبران نبودنش را بکند و بيشتر وقت خود را در خانه مي گذراند .

رفته بوديم باغ . شروع کرد چيدن سيب ها . دو جعبه که شد نشست لب حوض و يکي يکي شست .
زير لب زمزمه مي کرد خوب که گوش دادم مي خواند : اگر بار گران بوديم و رفتيم ؛، اگر نامهربان بوديم رفتيم .
سيب هاي چيده شده را پاک کردم و داخل حجله اش گذاشتم .

بر نامه هر هفته مان بود . با خانواده دور هم جمع مي شديم يک ساعتي احکام و درس قرآن مي خوانديم . هر کس دير مي کرد دقيقه اي جريمه مي شد . بغل دست من نشسته بود ، يواشکي در گوشم گفت :
من از اين هفته نيستم .
گفتم : جريمه ات زياد مي شه .
گفت : من نمي آم ولي خانمم مي آيد .
هفته هاي بعد خانمش سياه پوشيده تنها مي آمد .

چند بار مجروح شده بودم . از کمر ، سر ، سينه ، به ناصر گفتم : من اينها را به خدا دادم .ناصر گفت : من اگه قرار باشه چيزي بدم قلبم رو مي دهم .
شهيد که شد ، ترکش از قلبش خورده بود .

فرمانده گفت : شما که وارديد بيا گردان جلو بريد . ناصر هم کارها را انجام مي ده .
رفتم جلو و سلام و عليک و روبوسي کرديم و گفت : محمود خوب ما رو تنها گذاشتي و اومدي عمليات . خنديدم و چيزي براي گفتن نداشتم ، سوار شديم و گردان را هدايت کرديم تا مسيري که پياده شديم ناصر با يکي از بچه ها رفت .

بي سيم زدند گفتند : قاسمي جزو نيروهاي هادي پور شد . سرم رو انداختم پايين و قطره هاي اشک چشمم را گرفت . هادي پور مسئول تعاون و تخليه شهدا بود .

گفتند بيا بريم ناصر پايش تير خورده و مجروح شده. گفتم : شهيد شده ؟ گفتند نه ترکش خورده . رفتيم بيمارستان ، جلوي بيمارستان پاسدارها و بسيجي ها بودند . مي شنيدم که مي گفتند : مادرش تشريف آورد . باز هم پرسيدم: شهيد شده ؟چيزي نگفتند . بر گشتم خانه ، دم در حجله اش را ديدم گفتم : آره شهيد شده خدا خودش داده بود خودشم تحويل گرفت .

اون شب شام نخورد اگر هم خورد خيلي کم خورد . يه گوشه نشسته بود و حرف نمي زد . انگار منتظر بود ، منتظر چيزي کسي ، نمي دانم ، گفتم : گرفتاري ، چيزري شده ؟
خيلي آرام گفت : تو خيلي از من سبقت گرفتي ، بايد دعا کني .
دوباره رفت تو خودش . تا صبح چندين بار پتويي را که به عنوان پرده سنگر زده بوديم کنار مي زد که ببيند آسمان کي روشن مي شود . انگار دنبال صبح مي گشت . هوا گرگ و ميش که شد نمازش را خواند بچه را هم بيدار کرد و آماده شد .
گفتم : حالا زوده صبحونه بخور .
گفت : نه بايد برم ، حلالم کن ، خيلي زحمتت دادم .
دو ساعتي از رفتنش نگذشته بود رفتم پيشش . ديدم ديگر دنبال چيزي نبود .

داشتم سر قبرش مي رفتم . خانمش تماس گرفت و گفت ک مادر سر قبرش مي ري بگو که بچه هايش منو اذيت مي کنند ؛ آنها را نصيحت کن .
پيغامش را رساندم .
شما نگران نباشيد ، اگه بچه هاي من اند نيازي به نصيحت ندارن اينا خودشون نصيحت شده اند .
يکباره از خواب بيدار شدم .

لباس روحاني پوشيده بود و بالاي بلندي رفته بود دو رو برش پر نور بود دستش بغل گوشش بود و شروع کرد اذان گفتن. به الله اکبر چهارم نرسيده بود که بيدار شدم ، دانشتند اذان صبح را مي دادند .

تلاش مي کرديم تشييعش با شکوه باشد ، اما هر چه تلاش مي کرديم گره اي توي کار پيش مي آمد ، مصادف شده بود تشييع با 95 شهيد بمباران هوايي ، چند نفر پيدا شد و زير تابوت رفتند و مظلومانه تشييع شد . مجلس هفتم اش هم مردم کمي شرکت کردند .هر کاري مي کرديم مطرح شود نمي شد. ديگر داشتيم تعجب مي کرديم که چرا ؟ بلند گوي مسجد وصيت نامه اش را خواند . خداوند چنان که من گمنام ...


مصاحبه با مادر شهيد ناصر قاسمي:
زمين لرزه بود ، ما مي رفتيم امامزاده عبدا...  شب ديدم پدرش آمد ، گفت: خواب ديدم. گفتم: چه خواب ديدي؟ گفت: خواب ديدم توي امامزاده عبدا... يک پسري مي دود و نشاني بر روي شانه داشت . به او گفتم: ناصر جان بيا . گفت: آقاجان مي آيم . بعد به من گفت: خدا به تو يک پسر مي دهد. من گفتم: نه بابا، من سه تا دختر آوردم و ديگه کي خدا بهم پسر مي دهد. از روزي که اين پسر مدرسه مي رفت نه نمازش ترک مي شد نه روزه اش . توي خانه همه اش کتاب مي خواند . هيچکس را اذيت نمي کرد يک روز معلمشان که هم محل خودمان بود، آمد و گفت: مي گويند، ناصر قاپ بازي مي کند. قسم خورد گفت : مادر به خدا من اگه بدانم قاپ بازي چيه . هيچ  وقت از اين کارها نمي کرد و هيچ کس را اذيت نمي کرد. با هيچ کس دعوا نمي کرد اصلا من و پدرش را اذيت نمي کرد ، خيلي بچه سالم  و مومن و نماز خواني بود.
به خواهرانش مي گفت: من را برادر ندانيد من را هم مثل خودتان بدانيد هر مشکلي داريد به خودم بگوئيد نه به ديگري.
 
چگونگي رفتار اخلاقي و روحي شهيد با افراد خانواده و فاميل:
خيلي خوب بود نمي گذاشت من برايش رختخواب بياندازم. خودش کارهاي خودش را انجام مي داد، مي گفت: بايد روي زمين بخوابم، از زمين آمدم به زمين هم بايد بروم. با خواهرانش خوب بود، نمي گذاشت من برايش آب ببرم.
 مي گفت: مادر اگر تو براي من آب بياوري ، من چطور جواب تو را بدهم؟ وقتي سفره باز مي کرديم تا غذا بخوريم، هر چه نان کهنه در سفره بود را ، مي خورد. مي گفتم: چرا اين ها را مي خوري؟ مي گفت: آخر اين ها ثواب دارد و مي بايست اين ها را بخورم تا شما دور نريزيد. با همه مان خوب بود  و همه فاميل مي گ ويند: اگر ناصر بود، کارهاي ما گير نداشت. يک روز ديدم سه جعبه پرتقال و سيب خريده و آمد. گفتم: اين ها مال کيست؟ نزديک عيد هم بود ، گفت: مال خاله. گفتم: آن النگو هاي طلا را  براي چي خريدي؟ گفت: آنها طلا نيست و آنها را پنهاني از من براي خواهرم خريده بود. به همه سرکشي مي کرد. همه پيت نفت ها را پر مي کرد و به مردم مي داد. يک بار من يک مقدار برنج داشتم ، ديدم نيست. گفتم: ناصر من يه ذره برنج داشتم، نيست. گفت: حلال کن ، من بردم دادم به يک زن مستحق که هيچي نداشت . اين شد که نفت و برنج را دادم به آنها. گفتم: تو رفته گري ؟ اين ها را از کجا مي داني؟ آخر بهمن مي گفت: من تو سپاه رفتگرم. بعد که شهيد شد ، من دانستم او فرمانده بوده و قبلش فکر مي کردم رفتگر است. در جبهه يک بار تصادف کرده بود، نمي دانم علي چيت سازيان بود، کي بود ، آمد و گفت که ناصر بيمارستان است. رفتم پيش او و گفتم: چي شده ؟ هيچي به من نمي گفت. ماشين هايشان تصادف کرده بودند. من رفتم گوسفند خريدم و بردم مزرعه قرباني کردم. به زور پنجه ناصر را زدم به خون گوسفند و آن را زدم به ديوار مزرعه . الان هم جاي دستش هست . خيلي رفتارش خوب بود، خودش سفره مي آورد و رختخواب پهن مي کرد و جمع مي کرد. حتي از من آب نمي خواست. به همه سر مي زد و سفارش مي کرد. نماز يادمان مي داد. خانه که مي آمد ، ظرف مي شست و خانه را جارو مي کرد .

ذکر حالات معنوي شهيد در مواقع مختلف بين خانه و خانواده :
يک شب بلند شدم ، ديدم همين طور راست ايستاده. گفتم: چکار مي کردي؟ گفت: نماز شب مي خواندم. مي خواست غذا بخورد ، اول وضو مي گرفت و بعد غذا مي خورد. خيلي راستگو بود. اصلا دروغ از او نشنيدم . فقط يک دروغ مي گفت ، که مي گفت : من رفته گرم. 
خدا به او دختري داده بود، به او صلوات ياد داده بود. از بس صلوات مي فرستاد ، به او خانم صلواتي مي گفتند. در وصيت نامه نوشته بود، دو ماه روزه دارم که خانمش گفت: من خودم 2 ماه را برايش روزه مي گيرم. مي گفت: مادر مي خواهند ما را ببرند مکه و 60 تومان پول مي خواهند ، که ندارم.  بعد يک روز ديدم با لباس خاکي و سرو روي گرد وخاکي آمد خانه. گفتم: چي شده ؟ گفت: با موتور سپاه با يک پيرمرد تصادف کردم. بعد از اين پيرمرد را چند بار برد تهران و آورد تا خوبش کرد. بعد آخرش از پيرمرد پرسيده بود، چرا نماز نمي خواني؟ گفته بود: من نماز بلد نيستم. خيلي ناراحت شد و آمده بود خانه. دو دستي مي زد سرش و مي گفت: چرا بايد نماز بلد نباشد. اين همه پول خرجش کردم، پول مکه را هم دادم تا خوب بشود ، حالا نماز هم بلد نيست. گريه مي کرد و ديگر مکه هم نرفت . اين طور بودند که رفتند.

نوع برخورد شهيد در محله با دوستان:
خانه همسايه مان قرآن خواني بود، مي رفتند آنجا . مي رفت مسجد ، مي رفت صحرا، همه صحرا بودند، او هم با رفقايش مي آمد آنجا. موقع نماز او پيش نمازشان بود. دوستاش با شوخي مي گفتند: قربهّ الي ناصر ، ناصر پيش نماز ، با چوب مي گذاشت دنبالشان و مي گفت: نمازتان را بخوانيد. بعضي از رفقاش که خوب نبودند را گذاشت کنار. گفت: اينها براي من هيچي نمي شوند و به دردم نمي خورند. فقط يک رفيق داشت محمد موسوي ، که 10 سال اسير بود ، آمد و اما شهيد را نديد ، چون در آن موقع ناصر، شهيد شده بود. همسايه ها هيچ بدي از او نديدند. هميشه احوالشان را مي پرسيد . اصلا دعوا نمي کرد. با دوستاش يک روز ديدم گريه کنان آمد خانه، گفتم: چي شده ؟ دستش را نشان داد و داشتند توي کوچه قير آب مي کردند . يک پسري چوب به قير زده بود و زده بود روي دست او و دستش سوخته بود. من پسر را مي شناختم، رفتم سراغش و تند تند آمد دنبالم  و گفت: مادر اگه بخواهي او را اذيت کني، خدا ديگه اجر من را نمي دهد. حالا سوخته که سوخته. بعدا پسر آمد ، بوسش مي کرد و مي گفت: قاسمي حلالم کن ، من عقلم نرسيد. اصلا اهل دعوا نبود با دوستاش خوب بود . مي آمد به ما مي گفت: برويد راهپيمايي. موقع زن گرفتنش ، پسر يکي از همسايه ها شهيد شده بود ، عروس را با چادر سياه آورديم خانه. دخترها آمدند بيرون و گفتند: عروس آمد و گذاشت دنبالشان و گفت: نگوئيد عروس آمد، پسر همسايه تازه شهيد شده ، دلشان مي سوزد. من و خودش با چادر سياه ، زنش را از تهران رفتيم و آورديم . خانمش هم مثل خودش خوب بود . مي آمد و مي رفت ، دلم هزار راه مي رفت . مي گفتم: مي بيني شهيد شد ، نيامد. پايش ترکش خورده بود و 2 انگشتش از بين رفت، يک روز ديدم لنگان ، لنگان راه مي رود. گفتم : چي شده؟ گفت: پايم غلتيد. خانمش گفت: 2 انگشتش از بين رفته. و هنوز خوب نشده بود که شهيد شد. مي خواستم بروم تهران يکي از دوشتانش، آقاي همداني ماشينش را آورد و گفت: بيا با من برويم. هي توي ماشين سر به سر من مي گذاشت و شوخي مي کرد و مي گفت: از ناصر برايم بگو . مي گفت: من نوکر آقاي قاسمي ام ، گفتم: من نمي دانم که برايتان زياد تعريف کنم. آخر خودش شروع کرد به تعريف از ايشان . آقاي همداني گاه گاهي سراغمان مي آمد و سر به ما مي زد . ايشان خيلي به ما محبت داشتند . به امر امام، به بچه هاي کوچک سر ميزد چه رسد به ما.

تاثير فرهنگ جبهه در نحوه برخورد شهيد با خانواده و مسائل زندگي:
به ما از مسائل  جبهه ، چيزي نمي گفت. اگر مي گفت ، به خانمش مي گفت. مي ترسيد من ناراحت شوم، زياد از جبهه تعريف نمي کرد. اما موقع عروسي گفت: من جبهه  مي روم، چلاق مي شوم، معلول مي شوم. با همسرش طي کرد، اسير مي شوم ، شهيد مي شوم . يک مشت خاک جبهه را آورده بود و براي عقد کردنش گذاشت. گفت: با اين خاک آمدم ، با اين خاک مي روم و همان هم شد. الان مرضيه خانم ( همسرش )، آن خاک را دارد .


بينش شهيد نسبت به نوع زندگي، ساده زيستي،معنويت و ....
خيلي ساده بود وساده زندگي مي کرد و نمي گذاشت، يک چيزي اضافه کنيم به زندگي. مي گفت: اين ها همه اضافي است. براي خانمش پرده آورده بودند ، پرده را نمي گذاشت بزند و مي گفت: همين پرده که داريم خوب است. نگذاشت خانه را هم عوض کنيم. مي گفت: اين خانه اي که در آن هستيم ، زيادي است و همين خانه خوب است. کساني هستند که بي خانمان هستند، برو مصلي ببين چه کساني هستند توي خانه خرابه زندگي مي کنند ، تو اين را هم بايد بفروشي بدهي به آنها . پدرش مي گفت: پس ما برويم چادر بزنيم؟! مي گفت: بله ، برويم چادر بزنيم . خيلي سفارش مي کرد براي تربيت بچه ها. او مي گفت: زمانه اين طور نيست و تغيير کرده است . الان پسرش ، مصطفي مي گويد: مي خوام بروم ، کساني که پدرم را شهيد کرده اند را قصاص کنم و انتقام پدرم را بگيرم. خواهرش سمانه مي گويد:  نه تو هم مثل بابا شهيد مي شوي و نرو .
 يکبار زنش را دعوت کردند ، جشن عقد مي خواست دخترش را هم ببرد. دخترش کوچيک بود. گفت: نه مي روند آنجا و به وسايل دست مي زنند و در جشن نوار مي گذارند و در  روحيه بچه تاثير مي گذارد و نگذاشت دختر را ببرد و خودش او را  توي خانه نگه داشت و خانمش رفت عروسي.
 خيلي ساده بود. عموي دختر، يعني عروسمان شهيد شده بود. مراسم او رفته بوديم. يک زني بود، گفتم: من براي پسرم مي خواهم زن بگيرم . بعد اين دختر را نشان داد. شب به او گفتم: يک دختري ديدم که از خانواده شهيد است. گفت: چطور بود؟ گفتم: خوب است . بعد آنها گفتند: پسر بيايد و ببيند. گفت: آخر آنها تازه شهيد دادند. گفتم: عيبي ندارد ، برويم. بعد رفتند با هم حرف زدند و آمد. گفتم: ديدي؟ گفت : نه، صدايش را شنيدم. بعد گفت: فقط سرش را نگاه کن ، ببين کچل است يا نه؟ شوخي مي کرد.گفتم: نه، مشکلي ندارد. آنها تهران بودند ، بعد ما رفتيم تهران عقد کرديم و بعد او را آورديم. هيچي نبود، نه عروسي ، نه هيچي. با يک چادر مشکي آورديمش خانه . پسر همسايه مان شهيد شده بود و نگذاشت گلاب و اسفند براش بياورند. گفت: او شهيد شده ، حق نداريد جشن بگيريد . يک روز عروسي پسر دائيم بود. ما هم رفتيم . من شب رفتم عروسي و ديدم، نه زنش آنجاست و نه خودش. گفتم: پس ناصر و زنش کجا هستند؟ گفتند: رفتند دورتر نشستند تا اين که صداي ترانه و سر و صدا را نشنوند. بعد آمد ، در زد و گفت: بگوييد مادرم بيايد بيرون. بعد من رفتم ، گفت: مادر بيا برويم ، نه جاي شما اينجاست، نه جاي من . بعد من و خانمش و خودش آمديم خانه و گفت: من نمي خواهم شما اينطور جاها باشيد، اينها نبايد اين طور سر و صدا مي کردند .
يک وقتي شب بود، آمد در زد و گفت: مادر، بيا برويم بيمارستان، بچه مي خواهد به دنيا بياد. بعد از چند لحظه ، دامادم هم آمد و گفت که دخترم را نيز به بيمارستان برده اند و مي خواهد بچه اش را دنيا بياورد. خدا يک دختر به ناصر داد و يک پسر به دخترم . رفتيم بيمارستان، قنداق بچه را دادند بغلم و گفتم: ناصرجان، حسرت دارم قنداق سفيد بدهم بغلت دو تا بچه ! دو تا بچه بغل هم بودند. گفتم: ناصر کدامش بچه تو است ؟ گفت: آن يکي است. ديدم درست گفت. گفتم: از کجا فهميدي؟ گفت: از نورانيتش معلوم بود. بچه را گرفت و گفت: مادر با اجازه شما ، بعد گفت: سپردمت به خدا .

بيان احساسات و حالات خودتان هنگام عزيمت فرزندتان به جبهه:
مادر معلوم است حالش چطوره است موقع رفتن فرزند به جبهه. ديگر مي گفتم: خدايا دادم براي راه تو، برو به سلامت. اصلا به من نمي گفت که مي روم جبهه، که من ناراحت نشوم. يک روز گفتم: تو کجا مي روي ؟ مي گفت: من چرچي ام، مي روم اثاث مي فروشم.  يک چيزهايي مي گفت، که من ناراحت نشوم. خب ديگر دل مادر کولاک مي کند. هي مي آمد و مي رفت ، مي گفتم : مي بيني شهيد شده ، مي بيني آمده پايش ترکش خورده و دو تا از انگشتاش از بين رفته و اين را به من نگفت. يک روز ديدم مي لنگد و مي آيد. گفتم: چي شده و چرا اين طور مي آيي ؟ گفت: پايم غلطيده و ليز خوردم. زنش يواشکي گفت: مامان دروغ مي گويد، دو تا از انگشتاش از بين رفته و هيچ خوب نشده بود وبعد از مدتي باز رفت و اين بار شهيد شد.
 دلم براش تنگ مي شد ، اما ديگر امر امام خميني بود و مي گفتيم: بگذار بروند، جنگ تمام مي شود و مي آيند. بچه هاي کوچک و با سن و سال کم هم مي رفتند. اين بود که  ديگر ما هيچي نمي گفتيم و راضي بوديم. الان همسايه هاي اطرافمان همه شهيد دادند. يکي از آنها ( همسايه مان) ،  سه تا شهيد داده است.

ذکر مشکلات و نحوه برخورد با آن هنگام حضور فرزندتان در جبهه:
يک پدر پيري داشت . يک لقمه نان مي آورد، مي خورديم. او هم مثل بقيه اولاد ما بود و خب دوري از اولاد، ناراحتي دارد ، اما اين راه ماست و بايد آن را طي مي کرديم .  وقتي دلم تنگ مي شود، عکسش را مي بوسم . يک پسر هم دارم که جانباز است و پيش من نيست. در حال حاضر تنها هستم ، اما خدا صبر مي دهد تا سختي ها را تحمل کنم.

نحوه ارتباط و نامه نگاري فرزندتان با خانواده و دوستان:
اصلا خبردار نمي شدم، اصلا به من نامه نمي داد و به زنش نامه مي داد و مي گفت: اما به من خبري نمي داد تا مبادا نگران نشوم .

چگونگي اطلاع از شهادت و عکس العمل شما در موقع شنيدن خبر شهادت:               
                                                             
با سختي هاي  صحرا دست و پنجه نرم مي کردم ، که ديدم دامادمان آمد . من گفتم چي شده؟ گفتند ، حالش خوب نيست . صبح ديدم يکي آمد و گفت: بياييد برويم، ناصر پاش ترکش خورده. گفتم: شهيد شده ؟ گفت: نه. پاش ترکش خورده. گفتم : من راضيم پاش ترکش بخورد. ديدم ماشين ايستاده. بسيجي ها گفتند: مادرش آمد .گفتم: ناصر شهيد شده. گفتند : نه. گفتم: پس چي شده؟ نگفتند. آمدم در خانه، حجله اش را ديدم ، فهميدم شهيد شده . فرستادم زنش آمد. حجله اش را که ديد ، داشت خودش را مي کشت. خدا بهمان صبر داده بود. گفتم: خدا خودش داده خودش هم گرفت. وقتي گذاشتند ميان قبر، گفتم: خدايا امانتت را تحويل دادم. زنش هم گفت: يه بار صورتش را باز کنيد من ببينم. باز کردند، نگاه کرد منم نگاه کردم، خواستم رويش را پاک کنم، پاسدارها کشيدنم کنار. گفتم: الهي شکر امانتت را تحويل دادم .
آخرين بار خانه اش بوديم، گفتم : برويم صحرا سيب بياوريم. رفتيم دو تا جعبه سيب آورد و گذاشت خانه و هي مي خواند: بار گران بوديم رفتيم و از اين شعرها . مي گفتم: ناصر از اين حرفها نزن. باز جمعه رفتيم و سيب آورديم از صحرا و شستم . شنبه بود ناصر آمده بود خداحافظي کند و من نبودم. رفته بودند و سه شنبه جنازه اش را آوردند. سيبها هم شد براي فاتحه خودش. اصلا به او آگاه شده بود  که شهيد خواهد شد .موقع رفتن ، زنش برايش لقمه گرفته بود و نخورده بود و همانطور مانده بود روي طاقچه .

امام را دوست داشت.  يک روز آمد و خوابيد وبعدش  گريه کرد. گفتم: چي شده؟ گفت: رفتم تهران ديدن امام ، پدر خانمم مريض شده  بود. او را بردم دکتر . برگشتم ديگر ملاقات با امام تمام شده بود و نرسيدم که امام را ببينم. گريه مي کرد. گفتم: گريه ندارد ، که مي گفت: آخر مي خواستم امام را ببينم .

بيان احساسات و نکات خاص از فرزندتان ، بغير از موارد ذکر شده :
آن وقت ها ، روغن نباتي مثل حالا فراوان نبود، من رفتم روغن خريدم و آمدم خانه. ديدم  حلب روغن را از وسط دو نيم کرد. گفتم: اين براي کيست ؟ گفت: مال يک خانمي است. بيچاره سر راه نشسته بود و پول هم نداشت، 5 تومان داشتم آن را دادم به او و آمدم . الان مي خواهم پياده بروم  و اين حلب را به او بدهم . بعد برد و حلب را  داد به آن زن مستحق . اصلا هيچي نمي گذاشت در خانه دو تا بشود . مي برد براي ديگران و نمي گذاشت من بدهم. مي گفت: خودم مي دهم چرا که تو نمي داني به کي بدهي . خدا مي داند تا روزي که عروسي کرد ، من نمي دانستم که حقوق نمي گيرد. يک روز رفتم پيش بيمارستان کاشاني پيدايش کردم. گفت: براي چي آمدي؟ گفتم: پول آب آمده، ندارم بدهم. رفت از يک آقايي 1000تومان گرفت  و آورد داد و گفت: ببر. آقا آمد و گفت: قسم خورد و گفت: اين 1000تومان را الان از اينجا گرفت. او حقوق نمي گيرد. الان هم نمي دانم که حقوقش چقدر بود که آن را نمي گرفت.
شبها عکسش را نگاه مي کنم، يادگاري هايش را نگاه مي کنم. از بچگي هايش ، همه اش به خاطرم مي آيد . 4 دفعه خوابش را ديدم . يک شب خواب ديدم، آمد پيش من . گفتم: چرا سرت اينطوري است ؟ گفت: سرم درد مي کند و مي خوام بروم حمام و بروم تهران. آن موقع خانمش تهران بود. آگاه بود که رفتند تهران. گفت: برو به آنها سر بزن . يک شب خواب ديدم، دزد آمده خانه مان . ديدم يک تيري خالي کرد طرفش. گفتم: نزني؟ گفت: نه زدم پيراهنش . اين خواب را که ديدم ، بلند شدم که بگويم ناصر جان کجا بودي، که بيدار شدم. صبح ديدم دزد آمده و ضبط و اين ها را ، همه را برده . شهيد شده بود. يادم رفته بود که شهيد شده ، رفتم پايين وضو بگيرم، ديدم وضو مي گيرد. گفتم: ناصر جان کجا بودي؟ بعد آمدم بيرون ، چشمم خورد به عکسش. گفتم: واي ناصر شهيد شده بود! رفتم آشپزخانه، ديدم ديگر نيست. خدا مي داند آشکارا ديدم دارد وضو مي گيرد و يادم رفته بود که شهيد شده. توي بيداري داشتم مي ديدم . زنش زنگ زد گفت: خواب ديدم ناصر آمده ! گفت: هيچکس سراغم نمي آيد، مادر برو سر قبرش برايش سالگرد بگيريد. هفته پيش ، سال شهادتش بود. يک روز گفت: مادر خدا به تو مصطفي داده، من ديگه بايد بروم. گفتم: کجا؟ گفت: ديگر مصطفي هست ، من شهيد مي شوم. گفتم: نه نمي خواهم مصطفي که آمد، تو شهيد بشوي و همان هم شد و 20 روز بعد رفت و شهيد شد. مي گفت: گريه نکنيد ، دشمن را به خودتان نخندانيد. وقتي من شهيد شدم، خانمها مي آيند ، راهشان بياندازيد. خانواده شهيد چطور هستند ، شما هم همانطور باشيد. من را تسلي مي داد .

زمان انقلاب عکس امام را نمي دانم از کجا آورده بود، گفت: اين را نگه دار.  پدرش آمد و  گفت :  ببر صحرا ، خاکشان کن . بردم صحرا خاکش کردم . وقتي که آمد ، رفت عکس ها را درآورد . آمد و عکس هاي شاه و فرح را سوزاند. عکس بني صدر را هم دختر عمويش داده بود به من. آوردم توي حياط و آن عکس را سوزاند .
 خيلي با حيا بود. وقت زن گرفتنش ، گفت: مادر برايم دختر خوبي انتخاب کن، خيلي حيا داشت .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : قاسمي , ناصر ,
بازدید : 263
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

سوم شهريور ماه 1342 ه ش در روستاي" حاتم آباد"در يکي از قطبهاي صنايع دستي ايران يعني لاله جين در استان همدان متولد شد.
 خانواده‌اي محروم و بي‌بضاعت داشت , رنج و سختي زندگي را از کودکي چشيد. پدرش عليرغم فقر و مشکلات معيشتي ,هرگز از تربيت اسلامي فرزندان خود غافل نبود، به‌همين سبب نبي الله احدي از کودکي با قرآن انس گرفت وبا سيره ائمه(ع) آشنا شد.
با سپري کردن دوران کودکي پا به مدرسه گذاشت تا با فراگيري دانش همزمان رشد معنوي و علمي را باهم تجربه کند. به تحصيل علاقه ي زيادي داشت اما  تا پايان مقطع ابتدايي  تحصيل کرد و پس از آن به دليل  مشکلات اقتصادي که خانواده اش با آن درگيربود، ترک تحصيل کرد.
پس از کنار گذاشتن تحصيل اوبه تهران مهاجرت کردتا با کار کردن هم هزينه هاي زندگي خودش را تامين کند وهم کمک خانواده اش باشد تا قدري از مشکلات آنها را بر طرف نمايد. اودر کار گاهي کار پيدا کرد وبا تلاش و کوشش زياد به کار کردن مشغول شد.
دوران کارگري او در تهران ,همزمان بود با اوجگيري انقلاب اسلامي و اعتراضات مردم ايران بر عليه حکومت ستمگر پهلوي ,نبي الله احدي که از روحيه عدالت طلبي و ظلم ستيزانه اي برخوردار بود, به سيل خروشان مردم پيوست تا در راه تحقق آرمانهاي الهي امام خميني(ره)رهبرانقلاب اسلامي ,به مبارزه با فرعون ايران بپردازد.
بعد از آن تمام وقت وزندگي او شده بود مبارزه وتلاش براي نابودي حکومتي که غير از فقر,فساد ,ظلم وبي عدالتي هيچ دستاوردي براي ايران وايراني نداشت.
دراين راه او از هيچ خطري نمي هراسيد ,عاشقانه وبا نيت الهي به مبارزه مي پرداخت.
در سقوط يکي از پادگان‌هاي تهران وپايگاه حکومت پهلوي در باغ شاه سابق نقش شاخصي داشت.
 پس از استقرار نظام اسلامي به فعاليتهاي فرهنگي و مذهبي روي آورد.اعتقاد داشت ملتي که از غناي فرهنگ ملي ومذهبي بالايي برخوردار باشند ,آسيب پذير نخواهند بود.
سال 1359 به همدان برگشت وبه عضويت بسيج درآمد. سال 60 13به جبهه اعزام رفت و عاشقانه در عمليات فتح المبين حضور يافت. در سال 1361 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد وبه لشکر انصارالحسين(ع)پيوست.
 پس از ورود به لشکر انصارالحسين(ع)با پذيرش فرماندهي گروهي از رزمندگان همداني در عمليات مسلم بن عقيل شرکت کرد وبا تحقق تمام اهداف واگذارشده لياقت وکارايي خود را به اثبات رساند.
او در طول حضور در جبهه مسئوليتهاي زيادي را به عهده گرفت ودر راه دفاع از ايران اسلامي چندبار مجروح شد,اين مجروحيتها هرگزدر اراده ي الهي او خللي وارد نکرد .
نبي الله احدي از روزي که به جبهه رفت تا هنگام شهادتش که در بيست ونهم ديماه 1365 در جبهه ي شلمچه ودر عمليات بزرگ کربلاي 5 اتفاق افتاد هرگز حاضر به جدايي از جبهه وجنگ نشد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد




وصيت‌نامه
بسمه تعالى
شهيدان زنده اند الله اكبر
ولا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون
مرده مپنداريد آنانكه در راه خدا كشته شدند بلكه زنده اند و نزد خداى خويش روزى مى خورند .
به نام الله پاسدار حرمت خون شهيدان ،به نام او كه از اويم ،هستيم براى اوست ،رفتنم براى اوست و بازگشتم براى اوست .
بار پروردگارا سپاس مى گويم كه به من فرصت دادى كه اسلام عزيز را بشناسم تا در خاموشى ،نادانى جهل و شرك از دنيا نروم. آرى انقلاب اسلامى به رهبرى امام خمينى باعث شد تا من از زندگى مادى و پست زود گذر دنيا خارج شوم . با ديدگاه توحيدى و بينش وسيع به جهان بنگرم و شهادت و مرگ را تولدى ديگر در جهت جاودانگى انسان بدانم . اى خداى مهربان كه همه را به سوى خود مى خوانى ,چگونه از تو ستايش كنم كه بعد از پنج سال خدمت در لباس مقدس پاسدارى شهيد شدن را نصيبم مى كنى .خدايا چگونه از تو تشكر كنم كه هر چه را خواستم به من عطا كردى .خدايا من چيزى ندارم كه در مقابل لطف شما بدهم به جز اين جان ناقابل كه آن هم از خود توست در راهت هديه مى كنم .
سخنى با مادر و پدرم :
اميدوارم كه سلام ناقابل فرزند خود را بپذيريد و از اينكه سالهاست باعث رنج و زحمت شما شده ام مرا ببخشيد و اينجا اعتراف مى كنم كه من نتوانستم حق شما را ادا كنم و اميدوارم كه مرا حلال كنيد ولى به شما اطمينان مى دهم كه تحمل اين امور خود يكى از بزرگترين عبادتهاست كه معلوم نيست اين توفيق براى هميشه در نزد امت ما باشد كه با دادن جان و مال و دادن فرزند خود ,خود را در اين اجر عظيم الهى شركت بدهيد و اين توصيه را به همه بنماييد .
اى پدر عزيزم از اينكه تربيت تو مرا به راه اسلام و قرآن كشاند و عاقبت مرا به عاقبتى خير بدل گرداند از شما بسيار تشكر مى كنم و اميدوارم كه خداوند شما را در ثواب شهيدان راهش شريك و به بهشت اعلا خويش واصل گرداند و اى مادر خوب و مهربانم كه زحمت زيادى برايم كشيدى كه من اين زحمات شما را در هيچ شرايطى فراموش نمى كنم. مادر جان صبور باش مانند زينب (س)كه در كربلاى حسينى آنچنان صبر و استقامت از خودنشان داد. اميد است تو هم آنطور باشى كه الحمدلله هستى و از خداوند مى خواهم تو را با جهادگران در راهش شريك قرار دهد و لكن من هم به سهم خود از شما تشكر مى نمايم .
پدر و مادر وبرادرانم و خواهرانم و اى همسرم مبادا در شهادت من سرتان را پايين بياندازيد بلكه سرتان را بالا گرفته ,مانند ديگر خانواده هاى شهدا استوار باشيد و به شهادت من افتخار كنيد و به اين افتخار كنيد كه من راهم را آگاهانه انتخاب كردم و خودم را فداى راه و هدفم كردم .
چند كلامى با همسر و دخترم :
مرا حلال كنيد كه نتوانستم در مدت زندگى كه با هم بوديم يك همسر خوبى باشم. اميد است كه مرا ببخشيد. اگر سختى از من ديده ايد و با سخنى ناجور شنيده ايد كه باعث رنج شما شده است مرا عفو نماييد و اميدوارم خود را مانند ساير زنان قهرمان ,همانند همسر حنظله پيامبر و حنظله هاى ديگر زمان امام امت ,خود مهيا ساخته باشيد و در دورى من همانند ساير همسران شهيدان باشيد . بدان كه جهاد تو در اين امر بسيار ارزشمند است. همسر خوبم بعد از شهادت من هرچه صلاح اسلام است بدان عمل كن .
سلام بر دخترم كه هيچ وقت بابايت را خوب نديدى از اينكه باباى خوبى نبودم مرا ببخشى دخترم ,بصيره جان مى دانم كه يتيم بزرگ شدن سخت است اما يتيم شدن شما با همه يتيمان فرق دارد چرا كه امام پدر همه فرزندان شهدا است. اميد است دخترم را چنان تربيت كنيد تا از اسلام و قرآن دفاع كند و خود را براى فداكردن در راه خدا آماده كند .
سخنى با برادران و خواهران و دوستانم :
بين منافقين گريه نكنيد و آنها را شاد نكنيد و در تشييع جنازه من مواظب باشيد اگر جنازه من به دستتان رسيد مگذاريد منافقين و كوردلان و كسانى كه در خط امام نيستند در زير جنازه من بروند به آنها هشدار دهيد حتى جنازه ام از آنها راضى نخواهد شد .از برادران و خواهران حزب اللهى مى خواهم كه امام عزيز را يارى كنند, پيرو خط ولايت فقيه باشيد چون نجات يك امت مسلمان در رهبرى و ولايت فقيه است از برادران بسيجى و كتابخانه كه به حق ياران فداكار اسلام و امام هستند صميمانه تشكر مى كنم و از آنان مى خواهم مانند هميشه استوار باشند و بر منافقين دو چهره كه در همه وقت مزاحم كار شما مى شوند رو ندهيد و به آنها بفهمانيد كه در پايگاههاى اسلامى جايى ندارند.
از برادران بسيجى و حزب اللهى مى خواهم با وضو وارد بسيج بشوند چرا كه شهيدانى چون نبى زاده و فتح الهى و واثقى در آنجا پا نهادند و شهيد شدند .
در خاتمه از همه مى خواهم كه مرا حلال كنند و مرا ببخشند به اميد پيروزى اسلام بر كفر جهانى .
قربان شما نبى الله احدى 9 2/9/ 5 6 خدايا خدايا تا انقلاب مهدى خمينى را نگهدار



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : احدي قليچي , نبي اله ,
بازدید : 238
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

سال 1293 ه. ش ( 1323 ه.ق ) در دهخوارقان ( آذرشهر ) ديده به جهان گشود. پدر ايشان، مرحوم آقا ميرعلي، در بازارچه‌ي آذرشهر، شغل بزازي داشت. شهيد مدني در چهار سالگي، مادر و در 16 سالگي پدر خود را از دست داد و دوران كودكي را با رنج و زحمت و سختي به پايان رساند.
در جواني، به قصد كسب علم و كمال، به شهر مقدس قم عزيمت كرده؛ به رغم مشكلات فراوان شخصي ناشي از درگذشت پدر و استبداد عصر رضاخاني، با پشتكار فراوان به تحصيل علوم ديني مشغول شد.
او در حوزه‌ي علميه‌ي قم پس از گذراندن مراحل مقدماتي، از محضر اساتيد بزرگ فقه و اصول و فلسفه بهره‌مند گرديد. مدتي پاي درس مرحوم آيت‌الله حجت كوه‌كمري (ره) و آيت‌الله سيد محمدتقي خوانساري (ره) حاضر شد و مدت چهار سال نيز در محضر امام خميني قدس‌سره حضور يافت و از دورس فلسفه و عرفان و اخلاق ايشان بهره‌مند گرديد.
سيد اسدالله مدني، پس از مدتي به نجف‌اشرف هجرت كرده؛ در حوزه‌ي علميه‌ي نجف‌اشرف در كنار تكميل تحصيلات عالي خويش، تدريس در سطوح مختلف را شروع كرده و به دستور مرحوم آيت‌الله حكيم (ره)، كرسي تدريس لمعه، رسايل، مكاسب و كفايه را به عهده گرفت و در اندك‌زمان، جزو اساتيد معروف حوزه‌ي علميه‌ي نجف‌اشرف به شمار آمد.
شهيد محراب در نجف‌اشرف در درس خارج مرحوم آيت‌الله سيدعبدالهادي شيرازي (ره) و مرحوم آيت‌الله حكيم (ره) و مرحوم آيت‌الله خوئي (ره) شركت كرده و از مراجع بزرگي از جمله آيت‌الله حكيم در نجف و آيت‌الله كوه‌كمري در قم و آيت‌الله خوانساري اجازه‌ي اجتهاد دريافت كرد.
آيت‌الله مدني مبارزه‌ي سياسي و اجتماعي خود را از دوران تحصيل در شهر قيام و شهادت، قم آغاز كرد و در اولين فعاليت‌هاي خود به ستيز با بهائيت به عنوان ابزار تفرقه و انحراف در منطقه‌ي آذرشهر پرداخت.
چنان‌كه تاريخ نشان مي‌دهد، رضاخان و عوامل داخلي استعمار در ايران، براي كوبيدن اسلام خصوصاً مكتب حيات‌بخش تشيّع، زمينه را براي فعاليت بهائيت و ديگر فرق ساختگي فراهم كردند؛ به طوري‌كه در زمان كوتاه، سرمايه‌داران بهايي در آذربايجان، به ويژه مناطق اطراف تبريز بر بعضي، از جمله كارخانه‌هاي برق مسلط شدند. آيت‌الله مدني، بعد از اطلاع و آگاهي از وضع آشفته و بحراني منطقه و احساس خطر براي مردم مسلمان، بي‌درنگ به زادگاه خود برگشته، مبارزه‌اش را بر ضدّ فرقه بهائيت آغاز كرد.
وي با سخنراني‌هاي روشنگرانه، مردم را عليه طرفداران و تبليغ‌كنندگان مرام بهائيت بسيج كرد و با تحريم مصرف برق آن و خريد و فروش با اين فرقه‌ي گمراه، جوّ مبارزات ضدّ بهائيت را شديدتر كرده و سرانجام شهر مذهبي آذرشهر را از لوث اين فرقه‌ي استعماري پاك كرد. در اين هنگام حوادث پيش آمده از طرف شهرباني وقت پيگيري گرديد و آن بزرگوار به عنوان تنها عامل تحريكات ضدّ بهايي شناخته شد كه در نتيجه او را به همدان تبعيد كردند.
قيام بر عليه مفاسد اجتماعي در سال 1331 ه . ش در آذرشهر
مجاهده نستوه شهيد مدني، در سال 1331 از نجف‌اشرف در ميان استقبال اهال آذرشهر وارد زادگاه خود شده، سپس در مسجد حاجي‌كاظم نماز جماعت برگزار كرد.
وي در اولين خطابه‌ي خود به مردم آذرشهر اظهار داشت: اي مردم آذرشهر در موقع آمدن من به ايران در كرمانشاه بعضي‌ها از من پرسيدند: اهل كجا هستي؟ گفتم: آذرشهر. آن‌ها گفتند: آذرشهر شراب‌خواري دارد كه در تمام ايران مشهور است. سپس اضافه كرد: وجود كارخانه‌ي مشروب‌سازي چه معنا دارد؟ اگر از اول براي آن‌ها جنس نمي‌فروختيد، آن‌ها مي‌رفتند.
در جلسه‌ي سخنراني ديگري، موضوع كلاه پهلوي و لباس متحدالشكل را به ميان آورد و گفت: « سفارش كرده‌ام از تبريز، كلاه پوستي بياورند. هر كس باز هم كلاه پهلوي بگذارد، ديگر براي نماز جماعت به مسجد نيايد. »
بدين تريب مبارزه‌ي خود را با مظاهر طاغوت گسترش داد.
در عيد فطر همان سال، نماز باشكوه عيد فطر در بالاي تپه‌ي كنار شهر برگزار گرديد. در بازگشت، نمازگزاران راهپيمايي اعتراض‌آميزي برپا كرده، به طرف كارخانه مشروب‌سازي حركت كردند. مأموران دولتي به مقابله‌ي با آن‌ها برخاسته، تهديد كردند كه از اسلحه استفاده مي‌كنند. پس از اين حادثه دادستان تبريز در محل حاضر شد و ضمن مذاكره با آقاي مدني قول داد ظرف 15 روز، كارخانه برچيده شود؛ ليكن به دنبال حوادث مذكور، آيت‌الله مدني به تبريز احضار گشت و از سوي استانداري به وي تكليف شد كه نبايد در آذرشهر بماند.
بدين ترتيب آيت‌الله مدني زادگاه خود را ترك كرد و به همراه خانواده اش به نجف‌اشرف بازگشت.
از دوران جواني وارد مبارزات سياسي و اجتماعي شد و در زمان آيت‌الله كاشاني با ايشان ارتباط داشت. اين رابطه به حدّي بود كه وقتي آيت‌الله مدني خواست به تبريز مهاجرت كند، مرحوم آيت‌الله كاشاني طي تلگرافي به آيت‌الله سيدمهدي انگجي دستور مي‌دهد كه هنگام ورود ايشان به تبريز از وي تجليل به عمل آيد.
هنگامي كه شهيد نواب صفوي در نجف‌اشرف به فكر مبارزه با كسروي‌گري افتاد، آيت‌الله مدني كه از اساتيد حوزه‌ي نجف بودند، مطلع مي‌شود كه نواب‌صفوي هزينه‌ي اين مبارزه را ندارد. بدين رو، كتاب‌هاي خود را مي‌فروخت و پولش را در اختيار نواب مي‌گذارد؛ به گونه‌اي كه دوستانش مي‌گويند: اسلحه‌اي كه نواب تهيه كرده بود، با پول كتاب‌هايي بود كه شهيد آيت‌الله مدني فروخته بود.
در حوزه‌ي علميه‌ي نجف، در كنار فعاليت‌هاي علمي، لحظه‌اي از فعاليت‌هاي سياسي غافل نبود و همواره در مسايل سياسي و مبارزات عليه طاغوت، پيشگام و پيشتاز بود.
وي در دوران زمامداري جمال عبدالناصر، در رأس هيأتي از علما و فضلاي نجف، براي افشاي رژيم طاغوتي ايران به مصر سفر كرد.
وقتي كه گفته شد آل سعود بر عربستان مسلط شد، طلاب را جمع كرد و گفت: « بايد از نجف حركت كنيم و برويم با آل سعود مبارزه كنيم. » آيت‌الله مدني در اين فكر بود كه در حجاز بايد مبارزه‌ي چريكي انجام بگيرد.
اما به علت كار و فعاليت زياد، به خونريزي گلو و سينه مبتلا گشت و در بستر بيماري افتاد.
در زمان عبدالكريم قاسم – حاكم وقت عراق- آيت‌الله مدني كفن پوشيد و به ميان مردم رفت؛ بدين مقصود كه معتقد بود اگر من نمي‌توانم كاظمين، بغداد و نجف را حركت بدهم، پس با پوشيدن لباس مرگ مي‌ميرم تا علت يك حركت بشوم و باعث تحريك بشوم. چون حكومت عراق با گسترش انديشه ماركسيستي عليه اسلام تبليغ مي‌نمود.
در سال 1342 حركت عظيم مردم مسلمان ايران به رهبري حضرت امام خميني در جهت سرنگوني رژيم طاغوت آغاز گرديد. آيت‌الله مدني نخستين كسي بود كه در نجف به نداي « هل من ناصر ينصرني » امام لبيك گفته، با تعطيل كردن كلاس‌هاي خود در نجف و تشكيل مجالس سخنراني در جهت افشاي چهره‌ي پليد رژيم مزدور پهلوي گام برداشت. وي در اين زمان در نجف، سردمدار جريان دفاع و پشتيباني از نهضت امام به شمار مي‌آمد و وقايع ايران را براي طلاب بيان مي‌كرد.
از آن شهيد بزگوار چنين نقل شده است: « من علما را در مسجد هندي جمع كردم. مرحوم آيت‌الله شاهرودي و آيت‌الله خوئي و ديگران آمدند. صحبت كردم كه به داد اسلام برسيد. از آقايان علما تقاضا كردم. من در آن‌جا گريه كردم و علما هم گريه كردند. »
همچنين فرموده است: « شنيدم كه امام را گرفته‌اند. رفتم با يك عده از طلاب براي ديدن مرحوم آيت‌الله حكيم رضوان‌الله عليه. ايشان در نجف نبودند. رفتم كربلا خدمت ايشان. دستشان را بوسيدم و گفتم: آقا، امروز آقاي خميني مظهر اسلام است.
گفتند: باشد، هر چه بگويي، مي‌كنم. گفتم: اقدام كنيد. ايشان بلافاصله تلگراف زدند به شاه. »از زمان تبعيد حضرت امام به نجف، آيت‌الله مدني، همواره يار و ياور امام بود و دركنار مراد خود به مبارزه عليه ظلم و ستم ادامه داد. معروف است كه هر موقع حضرت امام به علتي نمي‌توانستند براي اقامه‌ي نماز جماعت حاضر شوند، آيت‌الله مدني به جاي امام به اقامه‌ي نماز جماعت مي‌پرداخت.
آيت‌الله مدني، در دوران اقامت در نجف اشرف، در ايام تعطيلي حوزه تابستان‌ها، به طور مرتب به ايران سفر مي‌كرد و در شهرهاي مختلف به تبليغ و روشنگري سرگرم مي‌شد. مبارزه با مفاسد اجتماعي و مظاهر طاغوت، يكي از كارهاي اصلي آن شهيد بود كه به هر ديار كه سفر مي‌كرد، تبعيد مي‌شد. اين مبارزه سرلوحه‌ي فعاليت‌ها و حركت‌ها و برنامه‌هاي وي قرار داشت.

آيت‌الله مدني حركت تبليغي خود را از همدان و از روستاي « دره‌ي مرادبيك » - به عنوان تبليغ و پياده كردن برنامه‌هاي اصلاحي – آغاز كرد؛ چنان‌كه خود فرموده است:
« من ديدم بايد همدان را حركت بدهم از يك ده كار را شروع كردم تا مردم ببينند، بعد گرايش پيدا كنند. وي دستور داد كسي حق ندارد بدون حجاب اسلامي وارد بشود. همچنين فروختن و خوردن مشروبات را ممنوع كرد و دره‌ي بيك، يك ده نمونه شد. اين عمل ايشان باعث علاقه‌ي مردم متديّن همدان به او شد و پس از اين كه وي را شناختند، گرد او جمع شدند و از وي دعوت به عمل آوردند تا به همدان بيايد و ايشان با انتقال به همدان، فعاليت‌هاي خود را گسترش داد.
آيت الله مدني، در سفرهاي خود به همدان، پيوسته ارتباط خود را با رهبري مبارزات اسلامي حفظ كرده، در مراحل مختلف نهضت، نقش حساس خود را ايفا مي‌كرد. همچنين مردم را با نقشه‌هاي شوم رژيم طاغوتي آشنا ساخته و در سخنراني‌هاي خود، آنان را به بيداري و قيام دعوت مي‌كرد.
در سال 1341 زماني كه رژيم شاه با تبليغات گسترده‌ي خود مي‌خواست رفراندوم به اصطلاح انقلاب سفيد را برگزار كند، آيت‌الله مدني در 9 آذر 1341 در مسجد جامع همدان، سخنراني تندي عليه انتخابات انجمن‌هاي ايالتي و ولايتي ايراد كرده و مردم را نبست به عواقب شوم آن آگاه كرد. در اين سخنراني گفت: « مردم، شما چه قدر بي‌حس هستيد ! اگر اين انتخابات ملغي شود، در روز قيامت شما مسئول مي‌باشيد. بايد با علماي قم همكاري كنيد و از آقايان پشتيباني نماييد. »
اقدامات روشن‌گرانه‌ي آيت‌الله مدني در همدان موجب شد كه ساواك منطقه در تاريخ 8/9/1341 طي نامه‌اي از رياست ساواك درخواست كند كه بعد از مراجعت وي به نجف، از ورود دوباره‌ي او به ايران جلوگيري شود. ساواك مركز به خاطر نداشتن مجوّزي براي جلوگيري از ورود وي، با اين پيشنهاد موافقت نكرده اما دستور مي‌دهد اعمال و رفتار وي تحت مراقبت قرار گيرد.
به دنبال اين دستور، مراقبت از شهيد مدني توسط ايادي ساواك شديدتر مي‌شود؛ به گونه‌اي كه تاريخ تردّد وي ميان عراق و ايران، مسافرت به شهرهاي مختلف، سخنراني‌ها و ملاقات‌ها، طريقه و وسيله ي مسافرت و مرز خروجي، همه و همه دقيقاً توسط عوامل ساواك به مركز گزارش مي‌گردد.
بعد از قيام 15 خرداد و تبعيد امام، آيت‌الله مدني به مبارزات خود شدت بخشيده، در فرصت‌هاي مختلف با طرح مرجعيت حضرت امام و با ايراد سخنراني‌هاي انقلابي و افشاگرانه، مردم را به هوشياري فرا خواند. وي با هماهنگي روحانيون سرشناس همدان، نيز اقداماتي به منظور رفع توقيف روحانيون بازداشتي به عمل آورد.
رژيم كه با گسترش نفوذ آيت‌الله مدني در ميان مردم، به عنوان يكي از سرسخت‌ترين طرفداران امام خميني رو به رو بود، در سال 46، عده‌اي از روحانيون منطقه از جمله آيت‌الله مدني را ممنوع‌المنبر كرد.
در دوران خفقان شديد و جو پليسي‌ كه مزدوران ساواك عليه طرفداران امام، حاكم كرده بود و با هر گونه تبليغات به نفع مرجعيت شديداً مقابله مي‌كردند, به طوري كه بردن نام امام و داشتن رساله‌ي امام، يك جرم نابخشودني به شمار مي‌آمد . در چنين جوي آيت‌الله مدني با شهامت و شجاعت، مرجعيت امام را مطرح كرده، به نفع ايشان تبليغ مي‌كرد؛ به حدي كه ساواك طي گزارشي در تاريخ 31/5/1349 اعلام مي‌دارد: « نامبرده ( آيت‌الله مدني ) در همدان به نفع [ امام ] خميني فعاليت و بيش از يك سوم اهالي همدان را مقلّد [ امام ] خميني كرده است و در هر محفل و مجلسي از [ امام ] خميني تمجيد مي‌كند و وي را اعلم مجتهد [ مجتهد اعلم ] قلمداد مي‌نمايد. »
در ادامه‌ي سفرهاي تبليغي خود، در سال 51 تصميم مي‌گيرد كه به زادگاه خود – آذرشهر - رفته، سخنراني روشنگرانه‌اي داشته باشد كه ساواك موضوع را به سرعت گزارش مي‌دهد و از مركز به ساواك تبريز دستور مي‌رسد كه در ضمن مراقبت از اعمال وي، از منبر رفتن او جلوگيري به عمل آيد.
در دوران حضور در همدان، علاوه بر فعاليت‌هاي مبارزاتي، خدمات ارزنده‌اي نيز داشته و آثار ماندگاري از خود به يادگار گذاشته است كه از آن جمله مي‌توان مدرسه‌اي ملي تحت عنوان مدرسه‌ي ديني در روستاي دره‌ي مرادبيك، مدرسه‌ي علميه در همدان؛ مؤسسه مهديه، صندوق تعاون امور اجتماعي نام برد.
در تاريخ 5/4/1343 در مدرسه‌ي آخوند سكني مي‌گزيند و مردم و روحانيون به ديدار ايشان مي روند.
در پاييز همين سال نيز چند بار به ملاير سفر مي‌كند كه با استقبال گرم مردم آن منطقه مواجه مي‌شود. وي در ملاير مردم را براي انجام خدمات مذهبي از جمله تأسيس دبيرستان ملي ديني تشويق مي‌كند.
در تاريخ 4/9/1343، آيت‌الله مدني به عراق باز مي‌گردد و مجدداً در روز 14/10/1343 به همدان مراجعت مي‌كند. هوشمند – رئيس ساواك همدان – در گزارش به اداره‌ي كل سوم اظهار مي‌دارد: از بدو ورود ايشان به همدان، عده اي از افراد اخلال‌گر كه از طرفداران [ امام ] خميني مي‌باشند، گرد مشاراليه جمع و در صدد خريدن ساختمان دبيرستان علميه مي‌باشند.
وي اضافه مي‌كند كه نامبرده در منابر، اظهارات تحريك‌آميز و خلاف نظم و مصالح عمومي ايراد نموده است. همچنين از اداره‌ي سوم ساواك درخواست مي‌كند از صدور پروانه‌ي خروج براي ايشان خودداري كند.
در همين دوران، به دنبال بازداشت آيت‌الله محي‌الدين انواري توسط رژيم ستم‌شاهي، آيت‌الله مدني به همراه عده‌اي از علماي همدان طي تلگرافي به آيت‌الله ميرزا احمد آشتياني در تهران، خواستار اقدام مقتضي جهت آزادي ايشان مي‌شوند.
در تاريخ 8/5/1345 از نجف اشرف وارد همدان مي‌شود. به محض ورود ايشان به همدان، ساواك و شهرباني جريان را به مركز گزارش مي‌دهد.
وي پس از يك هفته، از همدان به مقصد تهران، خارج مي‌شود. اين مطلب در گزارش ساواك كه حكايت از تحت نظر بودن او دارد، آيت‌الله مدني در تاريخ 21/7/1345 دوباره عازم نجف مي‌گردد.
در تاريخ 15/1/1346، ساواك در كميته‌ي اطلاعاتي تشكيل جلسه داده، عده‌اي از روحانيون منطقه از جمله آيت‌الله مدني را ممنوع‌المنبر اعلام مي‌كنند. در اين جلسه جهت جلوگيري از هر گونه اقدام روحانيون عليه رژيم ستم‌شاهي در ماه محرم و صفر آن سال، تدابيري اتخاذ مي‌گردد و تصميم مي‌گيرند در صورت منبر رفتن روحانيون مذكور از جمله آيت‌الله مدني بلافاصله دستگير و به ساواك منتقل شوند. همچنين دستور مراقبت از روحانيوني كه قصد تبليغ دارند، صادر مي‌شود تا از هر گونه اظهار مطالب مخالف رژيم جلوگيري گردد.
نيز مقرّر مي‌كنند كه روحانيوني كه از خارج همدان جهت تبليغ وارد همدان مي شوند، شناسايي شوند و از آنان تعهّد گرفته شود.
آيت‌الله مدني در تاريخ 18/4/1346 از نجف‌اشرف وارد همدان مي‌شود و مردم دسته‌دسته به ديدن ايشان مي‌روند. وي در اين ديدارها مردم را در جريان اوضاع نجف‌اشرف قرار مي هد.
ساواك در گزارش خود ضمن بيان مطالب فوق اظهار مي‌دارد: « آقاي سيداسدالله مدني، يكي از افراد مخالف سرسخت مي‌باشد كه به انواع و اقسام مختلف بر عليه دولت تبليغات دارد. »
آيت‌الله مدني ضمن مطرح كردن موقعيت امام قدس‌سره در فرصت‌هاي مختلف عليه رژيم طاغوتي نيز به افشاگري مي‌پردازد.
وي در اين سفر اعلاميه‌ي امام بر عليه اسراييل را به همراه خود از نجف مي‌آورد و در همدان منتشر مي‌سازد و خود نيز در محافل گوناگون عليه اسراييل غاصب صحبت مي‌كند.
در تاريخ 10/4/1347 از نجف وارد همدان مي‌شود و بلافاصله ساواك ورود ايشان را گزارش مي‌كند و وي را تحت تعقيب قرار مي‌دهد. وي كماكان به طرح شخصيت رهبري تبعيد امت در ميان مردم مي‌پردازد و به روشنگري خويش ادامه مي‌دهد.
در تاريخ 10/7/1347 به سمت عراق حركت مي‌كند و در پي آن ساواك در عراق دستور مي‌دهد كه اعمال و رفتار وي تحت كنترل قرار گيرد و قبل از مراجعت ايشان به ايران مراتب اعلام شود.
در تاريخ 5/5/1348 از نجف اشرف وارد همدان مي‌گردد و در اولين جلسات خود با مردم، اوضاع عراق و نجف و برنامه‌هاي استعمار را تبيين مي‌كند و از اهداف شوم مشترك استعمار در ايران و عراق عليه روحانيت پرده بر مي‌دارد.
در تاريخ 5/6/1348، مقدم - رييس اداره‌ي كل سوم ساواك – دستور مي‌دهد كه اعمال و رفتار ايشان دقيقاً تحت مراقبت قرار گيرد.
در تاريخ 1/6/1348، آيت‌الله مدني مسافرتي به تهران دارد كه تاريخ و ساعت حركت و محل اقامت وي در گزارش منعكس گشته كه حاكي از شدت مراقبت و كنترل ساواك است. وي مجدّداً در تاريخ 4/7/1348 به نجف اشرف عزيمت مي‌كند.
در اوايل دهه‌ي 50 در شهر خرم‌آباد، خلأ حضور يك عالم مجاهد و متعهّد كه بتواند مرجع مذهبي و سياسي مردم باشد و زعامت روحانيت متعهّد و انقلابي منطقه را بر عهده بگيرد، بيش از هر زمان ديگر احساس مي‌شد. مدتي بود كه مرحوم آيت‌الله روح‌الله كمالوند كه سال‌هاي سال زعامت روحانيت منطقه و سرپرستي همه شئون مذهبي، اجتماعي و سياسي لرستان را در دست داشت، به دار بقا شتافته و جايگاه رفيع ايشان همچنان خالي بود.
بر اين اساس، عده‌اي از روحانيون سرشناس و متعهّد خرم‌آباد، از آيت‌الله مدني دعوت به عمل مي‌آورند كه فعاليت خود را از همدان به خرم‌آباد منتقل كند كه وي با استجابت دعوت ايشان و عزيمت به خرم‌آباد، فصل ديگري از زندگي پرفراز و نشيب و سراسر مبارزه‌ي خود را آغاز مي‌كند.
آيت‌الله مدني در خرم‌آباد و در حوزه‌ي علميه كمالوند، فعاليت خود را با تدريس درس خارج آغاز مي‌كند و بعد از مدتي با حكم حضرت امام قدس‌سره سرپرستي اين حوزه را نيز بر عهده مي‌گيرد.
ديري نمي‌گذرد كه از سوي امام راحل (ره) به عنوان وكيل تام‌الاختيار و نماينده‌ي ايشان به روحانيون و مردم خرم‌آباد معرفي مي‌گردد. وي با دريافت وجوه شرعيه و پرداخت شهريه به طلاب و كمك به افراد محروم و بي‌سرپرست و با تأسيس مراكز عام‌المنفعه، گام‌هاي مهمي در اصلاح امور برمي‌دارد و همچنان نيز مبارزات خود را در خرم آباد پي مي‌گيرد و با تبليغ مرجعيت امام خميني، تأليفات معظم‌له را در معرض استفاده‌ي مردم قرار مي‌دهد و موجب جذب جوان‌هاي مذهبي و انقلابي مي‌گردد. او روحانيون متعهّد با محوريت وي متحد مي‌گردند. مدرسه‌ي علميه كماليه، حسينيه‌ي فاطميه و مسجد شاه‌آباد، به پايگاه مبارزاتي تبديل مي‌شوند و در مناسبت‌هاي مختلف، مردم مذهبي و انقلابي براي شنيدن سخنان وي در اين مراكز گرد هم مي‌آيند. سخنراني‌هاي انقلابي و افشاگرانه‌ي وي در فاطميه و مسجد شاه آباد هرگز از خاطر مردم متعهّد خرم آباد فراموش نمي‌شود.
گزارش هاي مستمر ساواك در مورد برنامه‌ها و فعاليت‌هاي آيت‌الله مدني و ارسال آن به تهران، مزدوران رژيم را هراسناك مي‌كند و در نتيجه از سوي رؤساي ساواك به طور مرتب دستور مراقبت و كنترل فعاليت‌هاي ايشان صادر مي‌گردد. در سال‌هاي 1353 و 1354 ايادي رژيم شاه به منظور خنثي سازي فعاليت‌ها و خدشه‌دار كردن اعتبار و محبوبيت آيت‌الله مدني، دست به بعضي اقدامات و تبليغات سوء و وقيحانه مي‌زنند تا به هر شكل ممكن، شخصيت وي را در ميان مردم ترور كرده، پايگاه مردمي وي را از بين ببرند.
عوامل ساواك زماني به اين اقدامات دست مي‌زنند كه زمينه‌ي آن توسط مخالفين آيت‌الله مدني كه با تبعيت از هواي نفس، آب به آسياب دشمن مي‌ريختند، آماده بود. آن‌ها با نامه‌پراكني و اهانت به ايشان مي‌خواستند وي را وادار به ترك خرم‌آباد كنند كه اسناد مربوط به اين جريان در بخش اسناد اين كتاب آورده‌مي‌شود
از مجموعه‌ي اين اسناد موجود در پرونده آيت‌الله شهيد مدني چنين استفاده مي‌شود كه ساواك براي رسيدن به اهداف خويش به طرق زير عمل مي كرده است:
الف – ارسال نامه‌هاي تهديدآميز براي اطرافيان و ياران نزديك ايشان و ايجاد تفرقه در ميان آنان.
ب – تهيه و انتشار نامه‌هايي حاوي مطالب موهن عليه آيت‌الله مدني در ميان مردم.
ج – اعزام برخي از پرسنل شناخته شده‌ي ساواك در خرم‌آباد با برنامه‌ي حساب‌شده نزد آيت‌الله مدني و پخش شايعه‌ي ارتباط وي با دستگاه جهنمي ساواك به وسيله ي منابع.
د – ايجاد اختلافات ميان روحانيون منطقه و تشديد اختلاف موجود و تقويت موقعيت بعضي از روحاني‌نماها كه با آمدن آيت‌الله مدني به خرم‌آباد، موقعيت آنان متزلزل شده بود.
هـ - در صورت نتيجه ندادن موارد فوق، جلب رسعي و طرد و تبعيد از منطقه.
در اجراي بند « ب » نامه‌هاي متعدّدي آكنده از مطالب اهانت‌آميز عليه ايشان تهيه مي‌گردد و در ميان مردم و افراد سرشناس پخش مي‌شود كه نمونه‌هايي از آن‌ها در بخش اسناد ذكر خواهد شد. در بعضي از اين شب‌نامه‌ها، صريحاً از آيت‌الله مدني درخواست شده است كه خرم‌آباد را ترك كند. اين نامه‌ها به قدري روح لطيف و قلب پاك وي را مي‌آزارد كه تصميم مي‌گيرد خرم‌آباد را ترك كند؛ اما با مخالفت روحانيون متعهّد و مردم انقلابي مواجه مي‌شود و از تصميم خود منصرف مي‌گردد.
در يكي از جلسات مسجد فاطميه، آيت‌الله مدني در حين صحبت‌هايش به اين مسأله اشاره كرده، بخشي از خدمات دوساله ي خود را ذكر مي‌كند و مي‌گويد: « من به خواهش جمعي از مردم آمده‌ام و چند مرتبه خواستم بروم، نگذاشتند. »
در اين حال، يكي از حضّار بلند شده، مي‌گويد: « آقا هر كس يا هر مقامي بخواهد شما را ناراحت كند، با جان ما بازي كرده است. »
با اين سخن، ديگر حاضران نيز ناراحت مي‌شوند. به رغم جوسازي‌هاي مخالفين آيت‌الله مدني و عوامل ساواك، وي همچنان به مبارزات خود تداوم مي‌بخشد و به تدريج فعاليت‌هاي خود را گسترده و علني‌تر مي‌سازد.
او در سخنراني‌هاي خود ضمن انتقاد شديد از دستگاه، مردم را به قيام و جنبش دعوت مي‌كند. ساواك مركز در تاريخ 7/7/1352، طي نامه اي به ساواك همدان دستور مي‌دهد كه تماس‌هاي او را با عناصر مخالف رژيم زير نظر بگيرند.
در همين دوره، وي كتاب‌هاي امام از جمله توضيح المسايل و تحريرالوسيله را در خرم‌آباد توزيع مي‌كند و به رغم خفقان حاكم، درباره‌ي مرجيعت امام در مناسبت‌هاي مختلف تبليغ مي‌كند. همچنين در هر فرصتي و به اشكال گوناگون، مردم را به بيداري و آگاهي فرا مي‌خواند، آنان را از مفاسد دستگاه آگاه ساخته نقشه هاي شوم استعمار و رژيم طاغوتي را برملا مي سازد و رهبر واقعي را به مردم معرفي كرده، چهره‌ي اصلي و پليد شاه را افشا مي‌كند.
وي علاوه بر اداره‌ي حوزه‌ي علميه و صندوق قرض‌الحسنه‌ي رضوي براي تأسيس بيمارستان و كمك به فقرا و بي‌سرپرستان – از جمله خانواده‌ي زندانيان سياسي – نيز اقداماتي به انجام مي‌رساند.
ساواك منطقه نيز البته ضمن مراقبت شديد از ايشان، به گونه‌هاي مختلف به مخالفت و خنثي‌سازي فعاليت‌هاي وي بر مي‌خيزد و براي رسيدن به اين هدف، از هيچ شايعه، تهمت، دروغ و اختلافي فروگذار نمي‌كند.
هرچه از حضور آيت‌الله مدني در خرم‌آباد مي‌گذشت، پايگاه مردمي وي گسترده‌تر گشته،‌ نقش ارزنده‌ي آن عالم رباني در آگاهي دادن به مردم، بيش از پيش آشكار مي‌شد. مردم انقلابي و جوانان باايمان، به دور او گرد آمده، روز به روز بر تعداد علاقمندان وي افزوده مي‌شد. گسترش نفوذ آيت‌الله مدني، ساواك و مخالفين دنياطلب او را به وحشت انداخته، آنان براي مقابله با وي و خنثي سازي برنامه‌هاي ايشان به چاره‌انديشي افتادند.
اين نامه‌ها از سال 52 شروع مي‌شود و تا سال 54 ادامه دارد كه به تدريج محتواي آنها تندتر مي‌شود. محتواي اين نامه‌ها، اكنده از انواع تهمتها ناسزاها و تهديدهايي است كه قلم از ذكر آن شرم مي‌كند، اما به برخي از محورهاي موجود در اين نامه‌هاي مرموز اشاره مي‌شود : سال 1354 آيت‌الله مدني علي‌رغم مخالفت‌هاي ساواك، رسالت خويش را در خرم‌آباد تداوم بخشيد، نه تنها از مسئوليت سنگين اداره‌ي حوزه‌ي علميه‌ي خرم‌آباد و هدايت و بيداري مردم شانه خالي نكردند،‌ بلكه روز به روز فعاليت‌ها و مبارزات خود را گسترده‌تر و علني كردند و نقش تاريخي خود را به عنوان يك عالم آگاه و فقيه مجاهد به خوبي ايفا كردند.
اسناد ساواك حاكي از اين است كه در اين مقطع زماني، آيت‌الله مدني، لبه‌ي تيز حملات خود را متوجه دولت و شاه كرده است. به بخشي از سخنان وي كه در مناسبت‌هاي گوناگون بيان گرديده است، اشاره مي‌شود.
در تاريخ 23/3/54 در ضمن سخنراني و مخالفت به حزب رستاخيز مردم را به جنبش و قيام دعوت مي‌كند:«هركسي دفتر اين حزب را امضا نمايد، در همه‌ي جنايت‌ها و تجاوزهايي كه در اين مملكت صورت مي‌گيرد، شريك خواهد شد».
وي همچنين در تاريخ 11/4/54 ضمن سخنراني به مناسبت گراميداشت دوازدهمين سالگرد قيام 15 خرداد، مردم را به جهاد تشويق مي‌كند.
بعد از قيام و اعتراض طلاب مدرسه‌ي فيضيه‌ي قم در سال 54 و حمله‌ي ددمنشانه‌ي مأموران رژيم به مدرسه‌ي فيضيه و دارالشفا و ضرب و شتم و بازداشت طلاب، آيت‌الله مدني، در سخنراني‌هاي خود، مردم را از حوادث قم باخبر مي‌سازد و به عنوان همبستگي با علماي قم، از رفتن به نماز جماعت خودداري كرده،‌ به روحانيون منطقه‌ي پيام مي‌دهد كه از رفتن به مساجد خودداري كنند. روز عيد فطر فرا مي‌رسد، جمعيت زيادي براي اداي نماز ظهر در مسجد شاه‌آباد خرم‌آباد حاضر مي‌شوند.
آيت‌الله مدني قبل از شروع نماز مي‌فرمايد:«مقلدين آيت‌الله در يك طرف قرار بگيرند». با اين سخن، عده‌اي از مردم، در صف مقلدين آيت‌الله خميني قرار مي‌گيرند. آنگاه در حين سخنراني، براي طول عمر آيت‌الله خميني دعا مي‌كند و سپس فتواي ايشان را در باب زكات فطره بيان مي‌كند. نماز بدون هيچ حادثه‌اي به پايان مي‌رسد و آيت‌الله مدني به خانه خود بازمي‌گردد.
پشت سر او نيز تعدادي از نمازگزاران و علاقمندان جهت پشتيباني از ايشان، به منزل او سرازير مي‌شوند. تا از مراجعتشان به همدان جلوگيري كنند. در اين مجلس، يك ميليون تومان جهت تجديد بناي مسجد سلطان پول جمع‌آوري مي‌شود.
جريان عيد فطر، خطر را براي دستگاه جدي نموده، ايادي ساواك را به وحشت مي‌اندازند.
بعد از صدور حكم تبعيد عمليات دستگيري و تبعيد، آيت‌الله مدني آغاز مي‌شود. ابتدا، ايادي ساواك گزارش دقيق و مفصلي از عملكرد روزانه‌ي شهيد مدني (زمان خروج، محل تردد و ....) تهيه و به رئيس ساواك همدان گزارش مي‌كنند.
وي دستورهاي امنيتي لازم را صادر و براي جلوگيري از تحركات احتمالي تدابير لازم را پيش‌بيني مي‌كند. نيروهاي ساواك، در صبحدم روز 27/7/54 ساعت 4:30 دقيقه اطراف منزل آيت‌الله مدني مستقر مي‌شوند و محل مورد نظر را تحت مراقبت خود قرار مي‌دهند.
ضمناً پنج اتومبيل مربوط به شهرباني، منطقه را تحت نظر مي‌گيرند، در ساعت 5:55 دقيقه بر خلاف انتظار ساواك آيت‌الله مدني جهت اداي نماز در مسجد، از خانه خارج نمي‌شود، مأموران ساواك مستقيماً وارد عمل شده، با خشونت، ايشان را در منزل دستگير مي‌كنند و ساعت 15 : 6 با چهار اتومبيل همراه، به سرعت وي را از خرم‌آباد خارج مي‌كنند.
رفتار خشونت‌آميز و وحشت ساواك از باخبرشدن مردم به حدي بوده است كه حتي اجازه نمي‌دهند آيت‌الله مدني عبايش را بردارد. در بين راه نيز به جهت اذيت ايشان از موسيقي استفاده مي‌كنند.
آيت‌الله مدني در 1/10/57 در ميان استقبال باشكوه مردم وارد همدان مي‌شود. معظم له با دعوت روحانيون و مردم همدان براي جانشيني مرحوم آخوند ملاعلي معصومي همداني و به منظور رهبري مبارزات مردم همدان و منسجم كردن فعاليت روحانيون متعهّد، به اين منطقه عزيمت مي‌كند.
نظر به سابقه درخشان آيت‌الله مدني از سال 41 تا سال 50 در همدان با توجه به اوج‌گيري مبارزات حق‌طلبانه مردم ايران، هجرت آيت‌الله مدني به اين شهر از اهميت فوق‌العاده‌اي برخوردار بوده، طبقات مختلف مردم از ساعت‌ها قبل در مقابل مسجد جامع اجتماع و سپس جهت استقبال از آيت‌الله مدني به طرف دروازه ملاير حركت مي‌كنند.
آيت‌الله مدني از بدو ورود به همدان، هدايت مبارزات مردمي را به عهده گرفته، با اقشار گوناگون جامعه ارتباط برقرار مي‌كند. شايان ذكر است كه لحظه به لحظه اين هدايت‌ها و مبارزات،‌ در گزارش ساواك تا زمان از هم پاشيدن و انحلال آن موجود است.
نقش ايشان در هدايت و جهت‌دهي به مبارزات مردم همدان به حدي بوده كه وقتي در جريان 22 بهمن، لشگر 81 زرهي كرمانشاه براي سركوب مردم به سمت تهران حركت مي‌كرد، به دستور ايشان، مردم همدان براي سد كردن حركت تانك‌ها، با دست خالي و كفن‌پوشان به مقابله به تانك‌ها برخاستند و خود آيت‌الله نيز در جلوي همه تظاهركنندگان به راه مي‌افتد كه موفق مي‌شوند با دادن تعداد كمي شهيد و مجروح، تانك‌ها را از حركت بازدارند.


پس از به ثمر رسيدن قيام خونين ملت ايران به رهبري امام خميني، اين ديار ديرينه امام و سرباز خستگي‌ناپذير انقلاب كه پرچم مبارزه را لحظه‌اي بر زمين نگذاشته و از تبعيدگاهي به تبعيدگاهي ديگر و از سنگري به سنگري ديگر هميشه در صف مقدم مبارزه حركت كرده بود و در پيروزي انقلاب تلاش بي‌وقفه‌اي داشت، فصل ديگري از مبارزات خود را براي حفظ و حراست و پاسداري از انقلاب شكوهمند انقلاب اسلامي آغاز مي‌كرد.
اينك انقلاب پيروز شده و پاسداري از انقلاب، سخت‌تر از خود قيام به نظر مي‌رسد، توطئه‌هاي استكبار جهاني براي نابودي انقلاب، يكي پس از ديگري به وقوع مي‌پيوندد و ياران امام و فجرآفرينان انقلاب بايد تلاش و مبارزه بي‌امان ديگري را براي حفظ انقلاب اسلامي و برقراري حكومت اسلامي آغاز كنند.
آيت‌الله مدني، در زمره‌ي چنين افرادي در صف مبارزه با ايادي استكبار و عناصر سرسپرده آنان قرار مي‌گيرد و همچون سربازي آماده و افسري فداكار، در هر سنگري كه به وجود و فداكاري ايشان نياز باشد، با اشاره امام بدان سو مي‌شتابد.
آيت‌الله مدني در انتخابات مجلس خبرگان قانون اساسي، از طرف مردم همدان به نمايندگي انتخاب مي‌شود و سپس در كوران مشكلات و آشفتگي اوضاع همدان، ‌از سوي امام با اختيارات تامه به امامت جمعه، منصوب و روانه اين شهر مي‌شود.
در انقلاب سوم كه عناصر فرصت‌طلب ملي‌گرا و منافقين كمر به نابودي و انحراف انقلاب بسته بودند و هر روز با ايجاد توطئه‌اي، قلب امت اسلام و امام عزيز را به درد مي‌آورند، آيت‌الله مدني در مبارزه با آنان و افشاي ماهيت ليبرال‌ها و منافقين، تلاشي مضاعف داشت. اعلاميه مشترك آيت‌الله مدني و ديگر ياران (شهيد صدوقي، شهيد اشرفي‌اصفهاني، شهيد دستغيب، و آيت‌الله طاهري امام جمعه اصفهان) و موضع صريح و قاطع آنان در برابر اين حركت خزنده نقش به سزايي در افشاي اين جريان مرموز و فريبنده و خطرناك داشت.
ياران انقلاب تصميم گرفتند با آوردن آيت‌الله مدني به تبريز، موقعيت جناح انقلاب و خط امام را تقويت كنند. آنان اين پيشنهاد را به محضر امام تقديم كردند و امام امت طي حكمي آيت‌الله مدني را روانه تبريز كردند. حساسيّت منطقه و اهميت اين حركت را از پيام امام به شهيد بزرگوار مي‌توان دريافت. آيت‌الله مدني، در سر و سامان دادن به اوضاع سياسي و اجتماعي تبريز تلاش مخلصانه‌اي كرد و آن‌گاه براي ادامه خدمت به شهر همدان بازگشت، ولي هنوز چند روزي از مراجعت وي نگذشته بود كه حادثه دلخراش و غم‌بار شهادت اولين شهيد محراب آيت‌الله سيد محمدعلي قاضي‌طباطبايي به دست دشمنان انقلاب و مزدوران آمريكا عليه روحانيت،‌اوضاع شهر تبريز را دگرگون ساخت. در اين هنگام بار ديگر امام عزيز طي حكم ديگري، آيت‌الله مدني را به نمايندگي خود و امامت جمعه شهر تبريز منصوب فرمود.
پس از منصوب شدن به سمت امامت جمعه شهر تبريز با معضل بزرگ حزب خلق مسلمان كه جريان‌هاي مختلف تحت پوشش آن به مبارزه با انقلاب پرداخته بودند، مواجه مي‌گردد، اما به يمن آگاهي و هوشياري مردم آذربايجان و شخصيت و مقبوليت ايشان و همچنين فعاليت شبانه‌روزي و هوشياري آن عزيز، اين توطئه منجر به شكست مي‌شود.
سخت‌ترين روزهاي آيت‌الله مدني را مي‌توان ايامي خواند كه او در ميان آشوب حزب خلق مسلمان قرار گرفت. در جريان اين غائله خطرناك،‌ آيت‌الله مدني از جانب همين گروه ضدانقلابي بارها مورد تهديد قرار گرفت. آن‌ها جايگاه نمازجمعه را به آتش كشيدند و از برگزاري نماز جلوگيري كردند، اما خود آيت‌الله مدني در روز جمعه كفن‌ پوشيد و پيشاپيش جمعيت حركت كرد و گفت:«تا من زنده‌ام و در اين شهر نماينده امام هستم، نماز جمعه را برگزار مي‌كنم».
در تقويت روحيه رزمندگان اسلام نقش به سزايي داشتند و با شركت خود در جبهه‌هاي نبرد و حضور در كنا سپاهيان اسلام و شركت در مجالس دعا و نيايش آنان، مشوق براي رزمندگان اسلام بودند تا جنگ مقدس خود را با استكبار جهاني تا پيروزي نهايي ادامه دهند. گاهي نيز بر دستان برادر ارتشي كه هواپيماي متجاوز دشمن را با ضدهوايي در فضاي تبريز سرنگون ساخته بود، به عنوان نماينده امام بوسه مي‌زند و كمال تواضع خود را كه از عرفان به رب و اخلاق الهي‌اش برمي‌خاست، در مقابل مجاهدان في سبيل الله نشان مي‌دهد.
در اينجا مناسب است خاطره‌اي از آقاي بهاءالديني در اين زمينه نقل شود:«عده‌اي مي‌خواستند بروند جبهه بچه‌ها كه رفتند، ديديم حاج آقا آمدند، خانه و سخت ناراحت هستند و اشك در چشمانش حلقه زده است. گفتيم:«حاج آقا، چرا ناراحتيد؟» گفتند:«تلفن بزنيد به دفتر امام و اجازه بگيريد از امام كه من هم با اين بچه‌ها به جبهه بروم. آنجا مي‌جنگند و من نروم بجنگم. خوب من پير شده‌ام، اگر من گذشت اين بچه‌ها را نداشته باشم، ايثار اين بچه‌ها را نداشته باشم، واي بر حال من!» اما خوب معلوم بود كه حضرت امام هيچ وقت اجازه نمي‌دادند ايشان سنگر تبريز را رها كنند و به جبهه بروند. البته اين حركت ايشان هم نشانه عشق ايشان بود به شهادت و انقطاع ايشان بود از دنيا».
و سرانجام اين بزرگ‌مرد توسط منافقين در تاريخ 20/6/1360 به شهادت رسيد.
منبع: شهيد آيت‌الله سيد اسدالله مدني,نشر شاهد,تهران-1375






وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله الاول قبل الانشاء و الآخر بعد فناء الاشياء و صلي الله علي خير خلقه محمد و اوصيائه الاتقياء
اما بعد، چون هيچ انساني را از مرگ چاره نبوده، دير يا زود اين شربت را نوشيده و به لقاءالله جل جلاله فايز خواهد شد، آنوقت دستش از دنيا كوتاه و اگر در وصيت كوتاهي كرده باشد، اي بسا گرفتاري داشته باشد، لهذا اين جانب مير اسدا... مدني دهخوارقاني، فرزند مرحوم مبرور مشهدي مير علي آقا مدني طاب ثراه، اولاً خداي توانا و جميع انبيا و مرسلين و ملائكه مقربين و مؤمنين را به شهادت مي‌طلبم كه ايمان به خداي توانا جل جلاله داشته، واحدي و موجودي را شريك او نديده، حال و مقالم گوياي « لا اله الا الله الحق المبين » است و همچنين معترف به رسالت و حاكميت وجود مقدس رسول گرامي حضرت محمد بن عبدالله (ص) بوده و جميع آنچه را كه آن بزرگوار از جانب پروردگار احديت آورده، تصديق و اعتراف داشته، وجود مقدس مولي الموالي حضرت اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب (ع) را وصي بلافصل و امام واجب الطاعه و يازده فرزندش را يكي بعد از ديگري امامان بر حق مي دانم، و انتظار مقدم شريف حضرت حجه بن الحسن العسكري- عجل الله فرجه- را داشته، و اميدوارم به زودي چشمان به جمال مباركش روشن شود.
مرگ و سوال قبر و عالم برزخ و رجعت و بعثت در روز قيامت و ميزان و صراط و بهشت و جهنم و ... كتب را حق ديده و اميد به رحمت واسعه الهي دارم كه در روز حشر نامه اعمالم را به دست راستم بدهد.
اما وصيتم؛ جميع وراث و دختران خودم را سفارش مي‌كنم كه خدا را فراموش نكرده و هميشه او را ناظر بر حال خود ديده و مثل من غافل نباشند.
راجع به اموالم؛ منزل نجف را خودم از سهم مبارك تهيه و ابداً تملك نكرده‌ام. كذلك منزل همدان را دوستان همداني با امريه مرحوم مبرور سيدنا الاستاد حضرت آيت الله حكيم- قدس سره – از سهم مبارك تهيه نموده و در اختيار من گذاشته‌اند. پس هر دو منزل راجع به وجوه مقدس حضرت حجت ابن الحسن- عجل الله تعالي فرجه- بوده و به دستور حضرت آيت الله خميني – مدظله- به مصرف مهم خواهد رسيد و بنده ابداً هيچ كدام از دو منزل را تملك نكرده و به‌عنوان اين كه سهم مبارك است، تصرفي كرده‌ام.
چنانچه در وصيت نامه قبلي ... تصحيح نموده‌ام، تمام كتابهاي موجود در نجف و قم {از} سهم مبارك بوده و بايد در يكي از كتابخانه‌هاي ديني عمومي نجف يا قم قرار داده شود. كتابهايي كه اخيراً در ايران تحصيل نموده‌ام، به همين نحو است.
مبلغ دويست و بيست هزار تومان بابت پول منزل تهران و قم به وجود مقدس حضرت بقيه الله (عج) قرض دار بوده و اميدوارم در حياتم موفق به ادا بشوم و گرنه اين مقدار قرض دار هستم و براي ورثه بدون ادا. جمادي الاول 1396 هجري قمري.
                                                                                        اسدالله مدني






پيام امام خمينى ( ره) به مناسبت شهادت شهيد محراب آيت الله مدنى تبريزي
بسم الله الرحمن الرحيم
انالله و انااليه راجعون
با شهيد نمودن يك تن ديگر از ذريه رسول الله و اولاد روحانى و جسمانى شهيد بزرگ اميرالمؤمنين ( ع) سند جنايت منحرفان و منافقان به ثبت رسيد.
سيد بزرگوار و عالم عادل عالى قدر و معلم اخلاق و معنويات، حجت الاسلام و المسلمين شهيد عظيم الشان مرحوم حاج سيد اسدالله مدنى رضوا ن الله عليه،
همچون جد بزرگوارش در محراب عبادت به دست منافقى شقى به شهادت رسيد.
اگر با به شهادت رسيدن مولاى متقيان اسلام محو و مسلمانان نابود شدند، شهادت امثال فرزند عزيزش شهيد مدنى هم آرزوى منافقان را بر آورده خواهد كرد.
اگر خوارج سياه بخت از شهادت ولى الله الاعظم طرفى بستند و به حكومت رسيدند، اين گروهكهاى خائن نيز به آمال خبيث خود كه سقوط حكومت اسلام و برقرارى
حكومت آمريكايى است مى رسن د . آنان لعنت خدا و رسول و ننگ ابدى را براى خود و اينان عذاب ابدى خدا و نفرت و لعنت قادر متعال و امت اسلام را براى خود و هم پيمانان و اربابان خونخوار خويش به بارآوردند.
ملت بزرگ و روحانيت معظم چون صفى مرصوص ايستاده اند كه هر پرچمى از دست تواناى سردارى بيفتد سردار ديگرى آن را برداشته و به ميدان آيد و با قدرت بيشتر در حفظ پرچم اسلامى به كوشش برخيزد . شهيد مدنى با شهادت مظلومانه خ و د ضد انقلاب و منافقين ضد اسلام را بكلى منزوى كر د . اين چهره نورانى اسلامى عمرى را در تهذيب نفس و خدمت به اسلام و تربيت مسلمانان و مجاهده در راه حق عليه باطل گذراند و از چهره هاى كم نظيرى بود كه به حد وافر از علم و عمل و تقوى و تعهد و زهد و خودسازى برخوردار بود.
به شهادت رساندن چنين شخصيتى به تمام معنى اسلامى همراه با تنى چند از فرزندان اسلام و ياران باوفاى انقلاب اسلامى در ميعادگاه نماز جمعه و در حضور جماعت مسلمين جز عناد با اسلام و كمر بستن به محو آثار شريعت و تعطيل جمعه و جماعت مسلمين توجيهى ندارد.
اگر تا امروز براى جنايتها و شرارتهاى خود بهانه هاى بى پايه اى مى تراشيدند، در شهادت اين عالم متقى كه جز درباره خدمت به اسلام و مسلمانان نمى انديشيد بهانه اى جز انتقام از اسلام و ملت شريف نمى توانند بتراشند . انتقام از اسلام كه آن را اساس سقوط دستگاههاى جبار و شكست ابرقدرتها در ايران و پس از آن در منطقه مى بينند و از ملت قدرتمند كه پشت بر آنان نموده و كاخهاى آمال و آرزوى آنان را در همكوبيده و تمامى آنانرا از صحنه تا ابد بيرون رانده است مى گيرند.
مردم رزمنده ايران و خصوص مردم غيرتمند آذربايجان كه چنين روحانى متعهد و معلم عالى قدرى را از دست داده اند و حريف شكست خورده خود را مى شناسند، با عزمى جزم و اراده اى خلل ناپذير انتقام خود را از آنان مى گيرند.
اينجانب، شهادت اين مجاهد عزيز عظيم و ياران باوفايش را به پيشگاه اجداد طاهرينش، خصوصا بقية الله - ارواحناله الفدا - و به ملت مجاهد ايران و اهالى غيور و شجاع آذربايجان و به حوزه هاى علميه و به خاندان محترم اين شهيدان تبريك و تسليت ميگويم خط سرخ شهادت، خط آل محمد ( ص) و على ( ع) است و اين افتخار ازخاندان نبوت و ولايت به ذريه طيبه آن بزرگواران و به پيروان خط آنان به ارث رسيده است.
درود خداوند و سلام امت اسلام بر اين خط سرخ شهادت و رحمت بى پايان حق تعالى بر شهيدان اين خط در طول تاريخ و افتخار و سرافرازى بر فرزندان پرتوان پيروزى آفرين اسلام و شهداى راه آن و ننگ و نفرت و لعنت ابدى بر وابستگان و پيروان شياطين شرق
و غرب خصوصا شيطان بزرگ آمريكاى جنايتكار كه با نقشه هاى شيطانى شكست خورده خود گمان كرده ملتى را كه براى خداوند متعال و اسلام بزرگ قيام نموده و هزاران شهيد و معلول تقديم نموده با اين دغل بازيها مى تواند سست كند و يا از ميدان به در برد.
اينان پيروان سيد شهيدانند كه در راه اسلا م و قرآن كريم، از طفل شش ماهه تا پيرمرد هشتاد ساله را قربان كرد و اسلام عزيز را با خون پاك خود آبيارى و زنده نمود.
ارتش و سپاه و بسيج و ساير قواى مسلح نظامى و انتظامى و مردمى ما پيرو اوليايى هستند كه همه چيز خود را در راه هدف و عقيده فدا نموده و براى اسلا م وپيروان معظم آن شرف و افتخار آفريدند . از خداوند تعالى عظمت اسلام و مسلمين و رحمت براى شهيدان خصوصاً شهداى اخيرمان و بالاخص شهيد عزيز مدنى معظم و سلامت كامل براى مجروحين اين حادثه و صبر و استقامت براى ملت بزرگ خصوصاً آذربايجانيهاى
عزيز و بازماندگان شهيدان خواهانم.
سلام و درود بر همگان. والسلام على عبادلله الصالحين روح الله الموسوى الخمينى، 21 شهريور 1360



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : مدني , آيت الله سيد اسدالله ,
بازدید : 230
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
سال 1331 در يكي از روستاهاي اسدآباد همدان و دريك خانواده مذهبي و معتقد متولد شد، خانواده اي كه پنج فرزند دختر و چهار فرزند پسر داشتند، پس از گذراندن تحصيلات دوره ابتدايي به همدان رفت و پس از گرفتن ديپلم جزء اولين كساني بود كه در سال 58 با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي وارد سپاه شد و پس از طي ساليان حضور در سپاه تحصيلات نظامي خود را در مقطع فوق ليسانس به اتمام رساند.او همزمان باورود خود به سپاه مدت دوسال فرماندهي سپاه نهاوند در استان همدان را برعهده گرفت و پس ازآن بنا به ضرورت شرايط منطقه سنقر در كرمانشاه براي مبارزه با نيروهاي ضد انقلاب كه تا نزديكي شهر پيشروي كرده بودند به آن منطقه اعزام شد و در مدت سه سال حضور خود در آن جا در درگيري هاي مكرر با آن ها از ناحيه پا مجروح شد، اما مدتي بعد راهي كرمانشاه شد و مدت دو سال فرماندهي سپاه و تيپ انصارالرسول جوانرود، يكي از شهرستانهاي كرمانشاه را برعهده گرفت كه در طي اين مدت در عمليات هاي مختلف درمنطقه شاخ شمران (نوار مرزي ايران و عراق) ايفاي نقش كرد. سپس به پاوه رفت و دوسال نيز فرمانده سپاه پاوه بود. او در جنگهاي نامنظم دو جانبه با رژيم بعثي عراق و ضد انقلاب شركت فعال داشت.
بنا به صلاحديد فرمانده نيروي زميني سپاه در آن زمان براي آموزش دوره دافوس به تهران رفت اما با توجه به شرايط جنگ دوره يك ونيم ساله را به شكل فشرده در مدت يك سال به اتمام رساند و پس از بازگشت براي چندمين بار راهي مناطق مرزي كردستان شد و فرماندهي سپاه مريوان را برعهده گرفت،با وجود پايان يافتن جنگ تحميلي، مدت سه سال با نيروهاي ضد انقلاب مبارزه كرد و در همان جا براي چهارمين بار از ناحيه كمر مجروح شد. سپس به مدت شش ماه نيز جانشيني قرارگاه شهيد شهرام فر سنندج را برعهده گرفت و پس ازآن با درخواست فرمانده قرارگاه حمزه سيدالشهداء، سردار شهيد كاظمي، جانشين لشكر سه حمزه سيدالشهداء گرديد و در اين مسئوليت خطير نيز سه سال خدمت صادقانه كرد و سپس مسئوليت ستاد قرارگاه حمزه سيدالشهداء رابرعهده گرفت، بنابراين مدت 9 سال در آذربايجان غربي و دركنار شهيد كاظمي در مسئوليت هاي مختلف خدمت كرد، در سال 73 نيز در منطقه اشنويه براي چندمين بار با ضد انقلاب در يك منزل درگير شد و چون او را شناختند به شدت از ناحيه ران دچار مجروحيت شد. مدت سه سال نيز جانشين قرارگاه نجف در كرمانشاه و پس از آن فرمانده ارشد سپاه استان يزد (وفرمانده تيپ الغدير) شد، باتوجه به اينكه در يزد مشغله كاري كمتري داشت خود را از نظر معنوي و عبادي تقويت كرد به طوريكه عبادات او دو برابر شد و گويي از نظر روحي آمادگي شهادت را پيدا كرد. بنابراين ديگر طاقت ماندن در يزد را نداشت و ترجيح مي داد در منطقه جنگي باشد و به آرزوي ديرينه قلبي خود كه همانا رسيدن به ديدار ياربود برسد، ديري نپاييد كه پس از چهار ماه خدمت به عنوان فرمانده لشكر 3نيرو مخصوص سپاه در اروميه پاسخ معشوق را لبيك گفت وبه شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران همدان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد







خاطرات
همسر شهيد:
زمستان سال 63 بود كه با هم ازدواج كرديم، از همان موقع برحسب نياز به همراه حاج سعيد به شهرهاي مرزي كردستان رفتم، 23 سال زندگي مشترك را در فضايي آكنده از معنويت و در خانواده پاسداري در كنار هم تجربه كرديم، هر كدام از فرزندان مان در يكي از شهرهاي مرزي متولد شده و با توكل برخدا و ياري خدا و با مشكلات جنگ و جبهه بزرگ شدند. زندگي در آن شهرها سخت و دشوار بود به طوري كه امنيت مالي و جاني نداشتيم. بارها به اتفاق بچه ها تا مرز شيميايي شدن و شهادت پيش رفتيم، منتي نيست، هرچه بوده افتخار و خدمت بوده براي پايداري نظام و دين، البته اگر خدا قبول كند.
حاج سعيد فردي متعهد به ولايت و امامت بود، نسبت به ماديات بي اهميت بود، با توجه به مشغله كاري اي كه داشت، هرگز از بذل توجه به خانواده هاي شهدا دريغ نمي كرد، نسبت به خانواده و دوستان و فاميل اهميت زيادي قائل بود، بنابراين رفتن او نه تنها براي خانواده ضايعه اي دردناك كه براي جامعه نيز خلأ بزرگي بود.
در عين حال كه يك فرمانده شجاع و صددرصد عملياتي بود وهمواره مشغله كاري فراواني داشت اما انساني بسيار آرام و عاطفي بود، زماني كه وارد منزل مي شد خستگي در چشمانش كاملا ديده مي شد ولي تك تك بچه ها را مي بوسيد و چيزي از خستگي نمي گفت، هميشه به من قوت قلب مي داد و مايه دلگرمي من بود، مي گفت:« اجر شما بيشتر است چون مسئوليت زندگي و بچه ها با شماست». علاقه زيادي به بچه ها داشت، مرتب بچه ها را مي بوسيد و مي گفت: ثواب دارد، حضور كمي در خانه دارم بايد از وجود بچه ها لذت ببرم...

زماني كه وسايل منزل را جمع مي كرديم كه به اروميه برويم، با توجه به اينكه دخترمان در دانشگاه يزد درس مي خواند به حاج سعيد گفتم: اگر سپاه اجازه دهد يكسال ديگر در يزد بمانيم اما همسرم پاسخي به من داد كه ديگر زبانم ياراي سخن گفتن نيافت،«سرزمين شهيد باكري من را به آذربايجان غربي دعوت كرده نمي توانم به اين دعوت پاسخ منفي دهم. شهيد كاظمي نيز مرا به سرزميني كه در آن جا شهيد شده فراخوانده است. بنابراين قبل از ورود ما به اروميه پيام آمادگي براي شهادت را به من داد.

در سال 73 در درگيري با ضد انقلاب به شدت مجروح شده بود، او را به بيمارستان نقده انتقال داده بودند، با وضعيت دشوار جسمي كه برايش پيش آمده بود اجازه نداد كسي خبر مجروحيت اش را به من بدهد و خودش به من زنگ زد و گفت: من در نقده هستم، مسئله مهمي نيست كمي پايم زخمي شده فقط خواستم در جريان باشيد، اما با توجه به شناختي كه از او داشتم به سرعت خود را به نقده رساندم، رنگ اش به شدت پريده بود و در شرايط دشواري قرار داشت اما معتقد بود: اين ها در مقابل دين وانقلاب بسيار كم است.

وقتي مي خواست براي آخرين بار برود پرسيدم كي برمي گردي؟ گفت:« خدا مي داند»، اين دومين باري بود كه پيام شهادتش را به من داد، وقتي خبر شهادتش را يكي از دوستانش براي من آورد درعين ناراحتي خوشحال شدم كه بالاخره به هدف اصلي خود كه برايش آرزو شده بود رسيد.

عباس فرزند شهيد:
بنت الهدي كه سال سوم رشته منابع طبيعي را در دانشگاه يزد مي خواند، فاطمه سال دوم دبيرستان و احمد چهارم ابتدايي يادگارهاي شهيد قهاري هستند، شهيد قهاري كه به گفته همسرش فرزندان رانيز براي پذيرش خبر شهادتش آماده كرده بود،بطوري كه پس از شنيدن خبر پرواز پدرگفتند:« بابا بالاخره به هدفش رسيد.»

همسر شهيد:
:مردم شريف ايران به ويژه جوانان بايستي حافظ ارزشها كه همانا محصول خون شهدا، جانفشاني جانبازان و آزادگان و خانواده هاي شهداست باشند و همواره گوش به فرمان ولايت فقيه باشند.من نيز اين عروج عاشقانه را به مقام معظم رهبري تبريك و تسليت مي گويم و براي ايشان طول عمر باعزت را آرزو مي كنم.
 
هادي نصرالهي:
پس از انقلاب در سال 1358 جزء اولين پاسداراني بود كه به سپاه ملحق شد و فرماندهي بسيج همدان را به عهده گرفت و پس از آن جانشين سپاه همدان شد. پس از آن فرمانده سپاه نهاوند شد و بعد از آن بنا به نياز منطقه سنقر كه در آن زمان مواجه با درگيري‌هاي ضدانقلاب بود به فرماندهي سپاه سنقر منصوب شد . پس از سه سال خدمت و درگيري در منطقه سنقر به فرماندهي تيپ جوانرود در سال 1365 منصوب شد و پس از آن بنا به نياز به فرماندهي سپاه پاوه منصوب شد . در آن زمان در عمليات‌والفجر10 شركت کرد و مجروح شيميائي شد. بعد از پاوه به جانشيني تيپ انصارالرسول در منطقه شاخ شميران و اورامانات منصوب شد و سپس بنا به صلاحديد نظام به دوره دافوس در كره رفت . در يك دوره فشرده فنون عالي نظامي را آموخت و مجدداً در سال 69 به شهر مرزي مريوان اعزام شد و به فرماندهي سپاه مريوان و تيپ مريوان منصوب گرديد . پس از سه سال خدمت در شهر مريوان به جانشيني قرارگاه شهيد شهرامفر در سنندج منصوب گرديد. پس از 6 ماه خدمت بنا به پيشنهادت سردار شهيد كاظمي فرمانده وقت قرارگاه حمزه به فرماندهي قراگاه شهيد كاوه در بانه انتخاب شد .سپس به جانشيني لشکر 3در اروميه انتخاب شد و در طي درگيري تن به تن با اشرار و ضدانقلاب كور دل در شهر اشنويه براي پنجمين بار از ناحيه پا به شدت مجروح شد. پس از آن به علت جراحت شديد مسئول ستاد قراگاه حمزه سيدالشهداء شدند. روي همه رفته ايشان 9 سال در كنار سردار شهيد احمد كاظمي خدمت نمودند.
پس از آن بنا به نياز منطقه غرب كشور در قرارگاه نجف اشرف جانشين قرارگاه نجف در كرمانشاه شدند و سه سال در آنجا خدمت خالصانه داشتند. پس از آن به سمت فرماندهي  تيپ مستقل الغدير منصوب شدند وحدود3 سال تيپ را به بهترين حالت آماده و عملياتي تبديل نمودند . ايشان بار معنوي خود را با راه‌اندازي كنگره شهداي دارالعباده يزد بستند و در همان جا عهدي با شهدا به خصوص شهيد باكري و كاظمي بستند كه ... .
در تاريخ آبان ماه 1385 به فرماندهي لشکر 3، نيروي مخصوص حمزه سيد الشهداء منصوب شدند و پس از 3 ماه خدمت در طي درگيري با ضدانقلابيون كوردل در ارتفاعات شمالغرب به درجه رفيع شهادت نائل آمدند وبه آرزوي ديرين خويش رسيد.ا و به همرزمانش شهيد باكري و كاظمي پيوست.

 




آثار منتشر شده درباره ي شهيد

پيام استاندار يزد
بسمه تعالي
شهيد نظر مي كند به وجه الله
«امام خميني "ره"»
خانواده بزرگوار سردار رشيد اسلام شهيد سعيد قهاري سعيد
عروج خونين اسوه اخلاص و ايثار مرد صحنه‌هاي خون و قيام و افتخار آفرين عرضه‌هاي دفاع مقدس برادر بزرگوارمان قهاري سعيد بر شما تبريك وتسليت باد.
حضور معنوي اين عاشق پاك باز در طول مدت فرماندهي ارشد دراستان يزد با آن شهامت و تدبر وخلوص و پويايي، خاطره اي فراموش نشدني است كه چون صداي سخن عشق ماندگار است و براي ما كه اينك در فراق او در سوز و گدازيم كلاس درسي بود از همت و شرف.
او از قافله شهيدان بود كه در انتظار لقاء محبوب خويش لحظه شماري مي‌كرد و سرانجام به وصال رسيد ، بر او سلام و درود و رضوان خدا ، و برشما كه بازماندگان عزيز و ارزشمند آن شهيد عالي مقام مي‌باشيد؛ هزاران آفرين و تبريك باد. از خداوند منان براي شما صبري جميل و اجري جزيل آرزمندم و اميدوارم بتوانيم پاسدار حرمت خون شهيدان باشيم.
والسلام علي من اتبع الهدي
ابوالقاسم عاصي


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : قهاري سعيد , سعيد ,
بازدید : 274
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1337در روستاي "شاهجرين" از روستاهاي شهرستان رزن در استان همدان و در خانواده‌اي متدين چشم به جهان گشود. پدر و مادرش او را پيش از مدرسه به مکتب فرستادند تا قرآن و علوم اسلامي را فرا گيرد. با توانايي و زکاوت فراوان توانست در امتحانات اول و دوم دبستان همزمان شرکت کرده و با نمرات عالي، به کلاس سوم راه يابد .اودر چهار سال تحصيل، تا پايه دوم راهنمايي را با موفقيت به پايان رساند اما به دليل مشکلات اقتصادي و دوري راه ازروستاي شاهجرين تا اولين مدرسه ي راهنمايي از ادامه تحصيل بازماند و در جستجوي کار روانه تهران شد.
او درتهران در يک کارگاه خياطي مشغول به کار شد. از آنجايي که اعتقادات مذهبي در سراسر وجود ش ريشه اي داشت، بارسيدن به سن نوجواني به انقلاب اسلامي و مردمي امام خميني پيوست واز مبارزان اين نهضت الهي شد.
او در پخش اعلاميه‌ها و پيام هاي امام تلاش مي کردو از هر فرصتي براي افشاي ماهيت رژيم ستمگرپهلوي ، بهره مي‌برد.
اوعلاقه فراواني به کار و تلاش درجهت توسعه ي مکتب اسلام و انقلاب اسلامي داشت, با پيروزي انقلاب اسلامي، در 22بهمن 1359 وتاسيس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عضويت اين نهاد در همدان درآمد.
باشروع جنگ تحميلي به منطقه سر پل ذهاب رفت.مدتي بعدبه همدان برگشت ويکسال در سپاه اين شهر به فعاليت پرداخت.بعداز آن به تهران منتقل شد و در پادگان وليعصر (عج) مشغول خدمت شد. پس از حضور در پادگان وليعصر(عج) به صورت داوطلبانه، در جبهه‌هاي کردستان حضور يافت و در محور مريوان به مقابله با دشمن پرداخت. بعد از آن مدتي مسئوليت حفاظت از بيت امام، به او واگذار شد.ا و در پايان اين مأموريت به جبهه ي جنوب رفت ودر عمليات فتح المبين حماسه آفريد.
بعدازآن به لبنان رفت تا با آموزش نظامي به مسلمانان اين کشور در مقابله با اشغالگران صهيونيست کمک کند.
بعد از آن به ايران بازگشت و به عنوان فرمانده گردان در لشکر27محمدرسول الله (ص) مشغول خدمت شد. ابراهيم در حاليکه فرماندهي گردان کميل را بر عهده داشت در عمليات والفجر 4 که در منطقه پنجوين انجام شد مردانه جنگيد و با پايان ماموريت زميني اش آسماني شد.
در اين عمليات درحاليکه او پيشا پيش نيروهاي گردان کميل به قلب نيروهاي دشمن زده بود وشکست بزرگي را بر آنها وارد ساخته بود,با اصابت گلوله توپ 106 در تاريخ 17/8/1362، در سن 25 سالگي، به شهادت رسيد.آرامگاه او در ‌بهشت ‌زهراي تهران ،‌ قطعه29 رديف9،‌شماره 1 است.از او سه فرزند به يادگار ماند.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد




وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خدايا تو شاهد باش ,من بنده ذليل وضعيف هيچ چيز از خودم ندارم و همه از توست. با چشم باز و با رضايت خودم براى رضاى تو به جبهه آمده‌ام تا به نداى غريبى «هل من ناصرا ينصرنى» امام حسين (ع) كه بعد از قرنها از گلوي حسين زمان و رهبر كبير انقلاب (خمينى كبير محبوبترين فرد قرن) كه فقط براى پياده كردن دين اسلام در جهان به گوش مى‌رسد،لبيك گفته و تا آخرين قطره خونم در راه خدا با دشمنان اسلام مبارزه كنم ,تا شايد تو از من راضى باشى و تا توانسته باشم در پيشگاهت از بندگان آبرومندت باشم. خداوندا، اگر گناهان من بزرگ است عفو و بخشش تو بزرگتر از گناه من است. خدايا براى بهشت و جهنمت به جبهه نيامده‌ام ,فقط براى اينكه انجام وظيفه كنم و تورا ستايش كنم تا راضى شوى،به سويت آمده‌ام. پس مولا جان, توفيق بده از اين موقعيت كه نعمت بى‌پايان خود را بر ما منت نهاده‌اى و بر سر ما ريخته‌اى از آزمايش و امتحان پيروز به در آيم.
اى دوستداران امام زمان،بى‌عشق خمينى نتوان عاشق مهدى شد.
اى رهبر عزيزم اگر من نتوانستم سرباز خوبى باشم اميدوارم بچه‌هايم و برادرانم سربازان خوبى در خدمت به اسلام و فرمانت باشند و اميدوارم به كورى چشم دشمنانت از خون هر شهيدى چندين سرباز به قشونت اضافه شود و عمرهاى ما همه براى لحظه‌هاى عمرت ،افزون گردد تا خداوند شما را تا ظهور حضرت مهدى (عج) و برافراشته شدن پرچم اسلام در سراسر دنيا در پناه خودش نگهدارد.
خدايا همه ما را از قشون خودت قرار بده زيرا كه قشون تو پيروزند و همه ما را از حزب خودت قرار بده كه حزب تو رستگارند و ما را از دوستان خود قرار بده زيرا كه دوستان تو نه مى‌هراسند و نه اندوهگين مي شوند.
اى برادران و خواهران و اى ياران باوفاى امام زمان (عج) اميدوارم كه انشاءالله دنياى ابدى آخرت‌را به اين دو روز زودگذر دنيا نفروشيم و با اطاعت ازخدا و رسول و ائمه كه نور هدايت بشر از جانب خدا هستند و اطاعت از رهبرى آگاهانه حسين زمان كه پيروزى ما فقط در گروى عمل كردن مو به موى دستور ايشان است؛ بتوانيم انشاءالله در آخرت در صف محمد و آلش قرار بگيريم و از شفاعت آنان كه آبرومندان پيشگاه خداوند هستند محروم نشويم و بگوئيم يا رسول الله يا اميرالمومنين اگر حسينت را در كربلا تنها گذاشتند و زن و بچه‌هايش را اسير كردند،على اصغرش را در بغلش به خون غلطاندند،مسلمش را در كوفه سنگ زدند و آتش به سرش ريختند اما ما امتت هم پس از قرنها كه صداى حسينت به گوشمان رسيد ,در راه حسينت خونها داديم. على اصغر داديم, بچه‌هاى ما شهيد شدند, خانه‌هاى ما ويران شد, زن و بچه‌هاى ما اسير شدند و شب و روز بر سر ما آتش ريختند .به اميد اينكه در پيشگاه خدا شفيع ما باشيد و خدا از ما راضى باشد. اما يا رسول الله ما هيچكس را نداريم آقا جان ,ما هم مثل حسينت غريب هستيم, دنيا به ما هجوم آورده است, از شما مي خواهيم كه از خدا بخواهى هر چه زودتر امام زمان (عج) را به يارى ما بفرستد تا انتقام حسينت گرفته شود, همان حسينى كه تمام خانواده‌هاى شهداء و ملت مظلوم ايران،و تمام رزمندگان آرزوى زيارتش را مى‌كشند و تمام راههاى جبهه را كه نگاه مى‌كنى نوشته‌اند: تا كربلا راهى نيست. خدايا كى مي شود اين راه تمام شود؟
بر مشامم مى‌رسد هر لحظه بوى كربلا
بر دلم ترسم بماند آرزوى كربلا
اما اى دشمنان اسلام و اى منافقين بدانيد ما مبارزه را از امام حسين (ع) ياد گرفته‌ايم. تمام مصيبت‌ها را كه در پيش مصيبت او هيچ است مى‌كشيم و تا آخرين نفس با شما مى‌جنگيم ولى تن به ذلت نمى‌دهيم و اين را هم بدانيد روزى انشاءالله خواهد رسيد كه اين قطره خونهاى ما به سيل تبديل مي شود و آن كاخهاى فرعونى شما را متزلزل خواهد كرد, پس منتظر باشيد تا وعده عذاب الهى به شما برسد مگر اينكه توبه كرده و به اسلام پناه آوريد.
پدر و مادر عزيزم, اميدوارم حق بزرگى كه بر گردنم داريد حلال كنيد و حقتان را از خداوند متعال بگيريد. رحمت خدا بر تمام شما پدران و مادران كه مهمترين ثمره عمرتان را در راه خدا مى‌دهيد و براى خدا صبر مى‌كنيد و خواهيد كرد. از شما تقاضامندم اگر سعادت شهادت نصيب من گرديد خوشحال باشيد و خدا را هم شكر كنيد که شما جزو خانواده‌هاى شهداء (يعنى از ياوران امام زمان «عج») شديد و از اين انقلاب سهمى داريد, خوشحال باشيد تا دشمن گريه كند و گريه نكنيد تا دشمن خوشحال باشد. اگر هم دلتان گرفت و خواستيد گريه كنيد فقط براى مصيبت امام حسين (ع) كه از همه مصيبت‌ها بالاتر است گريه كنيد ،براى همه خانواده‌هاى شهداء گريه كنيد براى يتيمى طفلان امام حسين (ع) و آن طفلان شهيدانى كه بابا ندارند گريه كنيد،بدانيد تنها پسر شما نيست كه شهيد شده, جوانان رفتند و خواهند رفت و بالاخره براى هر كسى يك اجل حتمى است پس چه خوب است از اين فرصت استفاده كنيم و در راه خدا با آبرو از دنيا برويم و سعى كنيد آخرين شهيد از شماها نباشم و برادران ديگرم را براى يارى اسلام و اعزام به جبهه‌ها آماده كنيد چون اين دشمنان قسم‌خورده به اين آسانى از ما و اسلام دست نخواهند كشيد.خواهش ديگرى از شما دارم چيزى كه در راه خدا مي دهيد عوضش را از خدا بخواهيد نه از بندگان خدا،هيچگونه انتظارى از شهادت من از ملت و مسئولين نداشته باشيد و اين را يك وظيفه در راه خدا بدانيد تا اجر شما در پيش خدا محفوظ بماند.
اميدوارم خداوند به شما پدر و مادرم و همه خانواده‌هاى شهدا اجر آخرت بدهد و با محمد و آلش محشور كند, انشاءالله. توشه سفرتان را قبلا بفرستيد كه بعد از شما كسى نخواهد آورد.
همسرى كه من از او راضى هستم و خدا هم انشاءالله راضى باشد.
من،شما همسرم را تنها گذاشتم و اذيت كردم چون خودت مى‌دانى همه اينها در راه خدا بود. اميدوارم در راه رضاى خدا حلالم كنى و مثل حضرت زينب (س) الگوى زنان عالم و قهرمان كربلا صبر كنى و با تربيت صحيح بچه‌هايم در راه خدا سنگر مرا پر كنى و راهم را ادامه دهى،ميدانم برايت سخت است اما تنها براى تو نيست, براى رضاى خدا صبر كن و انشاءالله بى‌مزد نمى‌مانى و شما را هم وصيت مى‌كنم به تقوا،تقوائى كه شما را از دشمن داخلى خود نجات بدهد و به صراط مستقيم هدايت كند. پس همسرم, سنگرت را محكم نگه‌دار تا دشمن در آن نفوذ نكند .تو بايد براى بچه‌هايم مادر و الگو باشى اما اگر من در خانه ناراحتى كردم و آنطور كه مى‌بايست حقت را ادا كنم نكرده‌ام، اميدوارم ببخشى چون من نمى‌خواستم ،اگر بوده اين نفس من بوده كه من اسيرش بودم،اميدوارم كه انشاءالله اينطور نباشد.
همسر،بچه‌هايم ،پدرم ،مادرم،برادران و خواهرانم:همه شما را دوست دارم اما خدايم را از همه شماها كه تمام هستى از اوست و به سوى اوست بيشتر دوست دارم و اميدوارم شماها هم خدا را از همه چيز بيشتر دوست داشته باشيد تا انشاءالله توفيق ملاقات همديگر را داشته باشيم.
اما چند پيام يادگارى براى بچه‌هايم:«زهير جان و ياسر » عزيزانم بدانيد راهى را كه انتخاب كرده‌ام فكر ميكنم بهترين راه باشد. همه چيز امانتي است پيش ما و بايد در راه خدا و براى رضاى خدا داداين امانتها را پس داد. بچه‌هاى عزيزم اميدوارم دينتان اسلام،كتابتان قرآن،امت محمد(ص) ،شيعه على (ع) پيرو واقعى خمينى و از سربازان واقعى اسلام،مثل زهير و ياسر تاريخ باشيد, انشاءالله .
عزيزانم ،اميد اسلام به شما نونهالان است،اگر ما در محيط فاسد بوديم،آلوده شديم (كه شايد خداوند به بركت اين انقلاب ما را ببخشد) شما سعى كنيد از اول خودتان را براى اسلام بسازيد و فقط اطاعت از ولايت‌فقيه كنيد تا رستگار شويد و نمازتان را حتما اول وقت بخوانيد, اگر نمازتان درست باشد همه چيز شما درست خواهد شد،اما وصيت مى‌كنم ،به جاى من از پدر و مادرم و از مادرتان حرف گوش كنيد و تا مي توانيد درس بخوانيد, درسى كه شما را به خدمت اسلام بخواند. اميدوارم همين طورى كه الان تازه زبان باز مى‌كنيد و شعارهاى اسلامى ميدهيد انشاءالله روزى برسد كه به آن عمل كنيد و بتوانيد اين وصيتنامه را بخوانيد و يادى هم از ما بكنيد .
والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته.
همه شما را به خداوند متعال مى‌سپارم و با آرزوى پيروزى لشكريان اسلام در سراسر جهان.روز سه شنبه: 28/10/61 در سنگر اسلام ,ابراهيم على‌معصومى





آثار باقي مانده از شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
خدمت پدر بزرگوارم، ملاحظه فرمايند.
پس از عرض سلام اميدوارم با رسيدن اين نامه هيچ‌گونه صبر انقلابي خود را از دست نداده و دعا گوي همه رزمندگان اسلام در جبهه‌هاي حق عليه باطل باشيد. انشاءا...
ابوي مكرم بنده، شما، والدين مهربانم و ما به وظيفه اسلامي كه داريم بايد در اين موقعيت حساس تاريخ انجام بدهيم انشاءا...
عازم جبهه‌هاي لبنان هستيم و چون فرصت خيلي كم بود وقت نداشتم به خدمتتان برسم ,به وسيله اين نامه از اين راه دور دست شماها والدين عزيزم را مي‌بوسم اميدوارم كه انشاءالله از اين بنده حقير و از حاصل رنجتان راضي باشيد. ناراحت نباشيد بلكه خوشحال باشيدکه توفيق حضور در اين جبهه كه واقعاً صداي «هل من ناصر ينصرني» امام حسين(ع) در آن مي‌‌آيد, نصيب اين سرباز كوچك امام زمان(ع) مي‌گردد. امروز روز شنبه 22/3/61 بنا بود اعزام بشويم ولي خبر رسيد كه تركيه مانع از عبور ما شده از كشورش. حالا بنا شده كه روز يكشنبه برويم تا انشاءا... شايد بتوانيم برويم .
از قول اينجانب از همه فاميل‌ها و دوستان و رفيقان خداحافظي كنيد و از قول اينجانب از مادرم دلداري كنيد و مبادا ناراحت شود حتماً از من راضي باشيد چون من با رضايت شما مي‌روم تا به رضاي خدا در‌آيد.
خداوند انشاءا... به شما اجر بدهد و از شفاعت محمد و آلش محروم نفرمايد. در ضمن پولي كه جنابعالي به ابراهيم داده بوديد به من داد در خانه حاضر است هر موقع تشريف آورديد بگيريد.ضمناً مي‌بخشيد نامه را با عجله نوشتم.
سلامتي شماها را از خداوند متعال خواستارم.
سرباز امام زمان ابراهيم‌علي‌معصومي
باميد ديدار با پيروزي نهايي 22/3/61


بسم‌الله الرحمن الرحيم
انا فتحنا لك فتحا مبينا
لبيك يا حسين شهيد
سلام بر قدس عزيز
پس از عرض سلام, اميدوارم كه انشاءا... هميشه و در هرجا با ياد خدا دلهاي شما آرام و خوش و خرم باشيد و تمام هدفتان و خدمتتان و كوششتان فقط در راه خدا و به رضاي خدا باشد و ثانياً اگر از احوالات اينجانب، اين سرباز كوچك اسلام را خواسته باشيد، الحمدا... صحيح و سالم هستيم و مشغول انجام وظيفه اسلامي و شرعي كه همان جهاد در راه خداست ,مي باشم و آرزوي سلامتي تمام شما و مسلمين را از خداوند متعال خواستاريم .
پدر و مادر عزيز و مهربانم اول از همه شماها عذر مي‌خواهم كه با تنگي وقت نتوانستم خدمت شماها برسم و شما را از نزديك زيارت كنم, اميدوارم كه به بزرگواري خودتان ببخشيد و براي رضاي خدا و اسلام و قرآن حق بزرگواري كه شما والدينم در گردن بنده داريد ,حلال كنيد تا انشاءا... توانسته باشيم از خانواده ما هم يك قدم كوچكي در راه اسلام برداشته شود, انشاءا... اگر خدا قبول كند.
هميشه رضا باشيد به رضاي خدا, چون ما هرچه داريم از خدا داريم و به سوي او برمي‌گرديم . از خدا بخواهيد كه روسفيد به درگاه او برگرديم و از شفاعت محمد و آل محمد(ص) محروم نباشيم (‌انشاءا...).
پدر مهربانم واقعاً از خدا بخواهيد كه اين سرباز و قرباني كوچكتان را كه به خاطر اسلام و در پاسخ به نداي صداي «هل من ناصر ينصرني» حسيني كه امروز از گلوي فرزند عزيزش, خميني عزيز بيرون مي‌آيد ,به جبهه فرستاديد قبول كند و از گناهان ما درگذرد و قوت جسماني و روحاني و نيت خالص براي ما عنايت فرمايد تا انشاءا... بتوانيم آن طور كه بايد وبه رضاي خدا و امام حسين(ع) برآيد ,بجنگيم, تا انشاءا... در نامه‌هاي آينده هر چه زودتر آزادي بيت‌المقدس را براي شما عزيزان مژده بدهيم (‌انشاءا...) .
ما روز 25 , سه‌شنبه ساعت 10/7 دقيقه از تهران با هواپيماي حامل برادران به لبنان حركت كرديم و ساعت 10/10 دقيقه به دمشق يعني همان شام قديم پايتخت سوريه رسيديم و تا حالا كه روز شنبه 30/3/1361 است در يكي از پادگانهاي سوريه و اين شهر هستيم و آماده مي‌شويم هرچه زودتر براي جنگ به لبنان اعزام بشويم تا حالا 2 بار به زيارت حضرت زينب سلام‌ا...‌عليه رفته‌ايم و يكبار براي نماز جمعه به مسجد اموي كه رأس‌الحسين(ع) هم آنجا است رفتيم و زيارت هم كرديم. بعداً قبر حضرت يحيي كه در مسجد بود زيارت كرديم و به زيارت حضرت رقيه اين طفل 4 ساله و ستمديده امام حسين(ع) رفتيم واقعاً جاي همه شماها خالي است اما هميشه و در همه جا به جاي شما هم زيارت مي کنم. خدا انشاءا... هرچه زودتر به شماها هم نصيب كند. انشاءا... موقعي كه رأس‌الحسين(ع) يعني همانجائي را كه سر امام حسين را گذاشته بودند و بنا بر روايتي كه در آنجا هم دفن شده, زيارت مي‌كرديم واقعاً احساس مي‌كرديم كه بوي كربلا مي‌آيد و همه به كربلا خواهيم رفت. در ضمن يك نامه‌اي كه همه اينها را مفصلاً نوشتم و تهران فرستادم هر موقع راهتان به تهران افتاد مي‌توانيد آن را بخوانيد تا از وضع ما باخبر شويد.
الحمدلله جاي ما خوب است شما خاطر جمع باشيد تنها ناراحتي ما اين است كه از ملت شهيد پرور و مهربان خودمان كه واقعاً در دنيا نمونه اند جدا شده‌ايم چون موقعي كه با ملتهاي اينجا روبه‌رو مي‌شويم آن مو قع مي‌فهميم كه ملت چيست. به قول امام عزيزمان واقعاً ملت ما الهي شده است خوشا به احوال شماها اي ملت امام زمان پسند كه الگو هستيد براي تمام دنيا. اميدوارم كه اين سلام گرم و صميمانه ما را كه از جان و دل براي شما مي‌فرستم از اين راههاي دور بپذيريد به اميد ديدار با پيروزي نهايي در كربلا انشاءا... .
اينجانب سلام و دعاي مخصوص خود را از اين ديار غريبان كربلا براي شما پدر و مادر مهربانم و برادران عزيزم كه سربازان آينده اسلام هستند و خواهران مهربانم حميده و رضوانه مي‌فرستم و اينجانب به خدمت محمد، آقامحمود (داماد) و خانواده آنها خيلي دعا و سلام مي‌رسانم و به خدمت حاج علي، عمو و خانواده آنها دعا و سلام مي‌رسانم و به خدمت پسرعموهاي مهربانم احمدآقا عمو و حاجي ميرزا آقا محمود و مشهدي عبدا... و علي‌اكبر و مشهدي ابوالقاسم و مشهدي محمدقاسم و مشهدي محمد نقي و زن‌عموي مهربانم خديجه , با خانواده دعا و سلام مي‌رسانم .
خدمت پسرعمويم مشهدي ميرزارضا اين جهادگر شبانه‌روزي در راه خدا و به خدمت تمام برادران جهاد مخصوصاً آقاي رحماني وبختياري با خانواده دعاو سلام مي‌رسانم و خدمت دائي مهربانم و مادر بزرگانم شكوفه ننه و طوبا ننه و زن دائي مهربانم با بچه‌هايشان دعا و سلام مي‌رسانم . من مي‌دانم شماها همگي خيلي محبت نسبت به بنده داريد. خيلي ممنون هستم و اميدوارم كه هميشه محبت شما نسبت به اسلام و در راه اسلام باشد, انشاءا... . اينجانب به همه و دوستان و همسايگان و آنهايي كه واقعاً در راه اسلام قدم برمي‌دارند و به صداي امام زمان خوبشان خميني عزيز در اين موقع غريبي ايران عزيز لبيك مي‌گويند, سلام گرم و خالصانه مي‌فرستم و از همه شماها حلاليت مي‌خواهم. به اميد پيروزي و ديدار هرچه زودتر در كربلا ,سلامتي شماها را طالبم. ابراهيم‌علي معصومي

از طرف دستم هم خاطر جمع باشيد, الحمدلله امام حسين(ع) و حضرت زينب(س) و حضرت رقيه(س) را به دو دست حضرت عباس قسم دادم و روز به روز خوب و محكم‌تر مي‌شود چون مال من نيست مال اسلام است.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : معصومي , ابراهيم علي ,
بازدید : 230
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 10 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,017 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,709 نفر
بازدید این ماه : 5,352 نفر
بازدید ماه قبل : 7,892 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک