|
روستاي گل آباد در شهرستان تويسركان , سال 1339 پذيراي كودكي تازه تولد يافته بود كه تقدير حياتش ,حضور در قافله عشق و آزادگي و شهادت در راه خدابود. از کودکي نور ايمان و دلدادگي به قرآن واهل بيت رسول الله(ص)در قلبش ميدرخشيد. او در دامن خانواده اي پاک ومذهبي بزرگ مي شد تادر عاشورايي به فاصله ي 1400سال از عاشوراي خونين حسين ابن علي(ع) در راه اعتلاي اسلام ناب محمدي ,جانفشاني کند وبه ديدار محبوب نائل شود. روزنههاي اين حركت عظيم هنگامي بر او گشوده شد كه با بزرگترين شخصيت ديني تاريخ معاصر يعني امام خميني(ره)آشنا شد.اين آشنايي با سرعت گرفتن علي در نزديکي و شناخت بيشتر خدا شد. او با درس گرفتن از محضر امام خود ,به مقابله با خاندان فاسد پهلوي برخاست و در تويسركان مبارزات ضد طاغوتي اش را آغاز كرد. از روزي که علي وارد ميدان مبارزه شد,بي هيچ ترديدي تا بيرون رانده طاغوت ستمگر ايران به مبارزه اش ادامه داد.در اين راه تعقيب وگريزها,زندان ويا شکنجه هاي ماموران ديکتاتور هيچ تاثيري در اراده ي الهي او نداشت. بعد از آنكه ثمره خون هزاران انسان مطهر منجر به برپايي حكومت اسلامي در ايران شد، مبارزه را تمام شده ندانست و با پيوستن به نهاد جوشيده از انقلاب اسلامي يعني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، خدمتي نو آغاز كرد. با تشكيل سپاه خود را در خدمت مأموريتهاي اين نهاد مقدس قرار دارد. علي در سپاه هم يکي از سخت ترين و پر خطر ترين کارها يعني تخريب را انتخاب کرد.يک اصل در کار واحد تخريب در بين نظامي رايج است که مي گويند:اولين اشتباه آخرين اشتباه است. روزي که علي وارد واحد تخريب سپاه در استان همدان شد ,کارش را از سطوح پايين آغاز کرد.آموزش مباني تخريب به پاسداران وبسيجيان,کشف و خنثي سازي بمب هاي به کار گذاشته شده توسط ضد انقلاب براي ترور مردم ومسئولين از ماموريتهاي علي بود.طولي نکشيد که فرماندهان به توانايي ها و دانش علي در اين زمينه پي بردند و اورا در سطوح بالاتر به کار گرفتند ومسئوليتهاي بالاتري به او واگذار کردند. علي در هر مسئوليتي تمام توانش را به کار مي گرفت تا با ايجاد معابر در ميدانهاي مين دشمن راهي براي نفوذ رزمندگان به جبهه و خطوط دفاعي دشمنان بيابد ودر راه بيرون راندن متجاوزين از خاک ايران او هم سهمي داشته باشد. مدتي از آغاز جنگ تحميلي گذشته بود و تقريبا بيشتر نقاط اشغال شده ي کشور از دشمن باز پس گرفته شده بود. در اين ايام او در مناطق جنگي غرب كشور حضورداشت وبا همکاري همرزمانش ،به بررسي ايجاد موانع براي جلوگيري از ورود دشمن به مواضع نيروهاي خودي وايجاد شکاف در استحکامات و موانع دشمن براي ورود رزمندگان اسلام مشغول بود که روز هشتم تير ماه سال 1362 بر اثر انفجار مين در جبهه قصر شيرين به شهادت رسيد. منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد
وصيتنامه بسم الله الرحمن الرحيم انا لله و انا اليه راجعون بنام خداوند بخشنده مهربان. مؤمنان بايد در راه خدا با آنكه حيات مادي دنيا را بر آخرت گزينند، جهاد كنند و هر كس در جهاد به راه خدا كشته شد يا فاتح گرديد، او را در بهشت ابدي اجري عظيم است. قرآن کريم سوره نساء خدا ,امام عزيز ما را عمر با عزت و طولاني به اندازه درازي خورشيد بفرمايد و ان شاء الله كسي كه به خدا متمسك است، از هيچ چيز نميترسد براي اينكه آخرش اين است كه انسان را بكشند آخرش شهادت است و اين ترسي ندارد. امام خميني: مردن در رختخواب و خوشگذراني ذلت است تا زماني كه شهادت است. با نام خداوند قادر متعال و به نام خداوندي كه همه جانها در دست اوست و هيچ برگي بدون امر او از درخت نميافتد و با درود فراوان به امام عزيز و رهبر و بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران امام خميني، وصيتنامهام را شروع ميكنم. اي كسي كه وصيت نامهام را ميخواني، پدرم، مادرم و اي مردم بدانيد كه راهي جز جهاد و نبرد در راه خدا نيست تا به مبداء واقعي كه همان «الله» است برسيد و اين را بدانيد كه به صورت داوطلب و براي انجام وظايف اسلامي خود ,به جبهه رفتهام و كسي مرا به زور به جبهه نفرستاده است . من از شما ميخواهم كه امام را ياري كنيد و دعا به جان امام يادتان نرود. تا خدا او را تا ظهور آقا امام زمان (عج) نگهدارد. چون كه اين خميني عزيز بود كه ماها را از فسادها بيرون آورد و اميدواريم و از خداوند ميخواهيم كه امام عزيز ما را عمري با عزت و طولاني به اندازه درازي خورشيد بفرمايد. ان شاء الله خدايا هدف من اين است كه جانم را در راه اسلام عزيز فدا كنم و كوشش كنم و تمام كارهايم را از روي اخلاص انجام دهم و اگر من شهيد شدم اين قرباني را از پدر و مادر من قبول كن. پدر عزيزم سلام, اميدوارم كه از شهيد شدن من ناراحت نشويد چرا كه هر كس در راه خدا شهيد ميشود زنده است و در نزد او روزي ميخورد . ميخواستم با شما چند كلمهاي صحبت كنم و از زحمات شما تشكري كنم. از كارهاي پر زحمت تو بگويم يا از كار كردن در شهر غريب كه سالها به خانواده خود سر نميزدي به خاطر ما كه مبادا بيخرجي باشيم و به مدرسه نرويم. من خودم شاهد زحمات بياندازه شما بودهام نميدانم چگونه بايد از شما تشكر كنم كه قابل قبول درگاه خداوند متعال باشد. اميدوارم كه مرا ببخشي و مورد بخشش قرار دهي. همچنين به مادر عزيزم ميخواهم بگويم كه خون من از شهداي كربلا و علي اكبر حسين (ع) بالاتر نيست. يا از خون شهداي كربلاي ايران، مخصوصاً شهداي روستاي خودمان نظير شهيد ابراهيم، شهيد حسن و شهيد احمد و شهيد قربان و شهداي ديگر. اي مادرم و اي مادر شهيدان بدانيد زماني كه فرزند شما لباس مقدس پاسداري را كه آن را امام زمان (عج) در تن دارد، به تن ميپوشد, اين لباس خيلي مقام دارد كه امثال ما آن را ميپوشيم. بايد بدانيد كه ديگر ما و امثال ما، ديگر فرزند شما و خانواده خود نيستيم بلكه فرزند اسلاميم و در خدمت اسلام هستيم . من اميدوارم كه تو و پدرم و خواهرانم و برادرانم براي من گريه نكنيد و سياهپوش نشويد و اگر خواستيد گريه كنيد براي حسين مظلوم (ع) و علي اكبر (ع) او گريه كنيد و براي من كه يك بنده گنهكار و ضعيف هستم دعا كنيد. به خواهران خودم سفارشي دارم, اميدوارم كه براي من گريه نكنند كه دشمن شاد شود و اميدوارم كه فرزندان خود را تربيت اسلامي كنيد كه اميد و آينده انقلاب اسلامي هستند. حجاب اسلامي را رعايت كنند. خواهران عزيز ميتوانيد با تربيت فرزندان خود مشت محكمي بر دهان ياوه گويان آمريكا بزنيد و براي شهداء دعا كنيد ,كه خدا فرموده است :«دعا در دنيا سلاح مومن و ستون دين و روشنائي آسمانها و زمين است و مغز تمام عبادتها دعا است». و از قول من از تمام كساني كه در گردن من حق دارند و من آنها را ناراحت كردهام بخواهيد که مرا ببخشند و دعا براي من و تمامي شهدا كنند. در ضمن نميخواستم اين وصيتنامه را بنويسم چون ديدم براي هر شخصي لازم است كه حداقل در سال يك وصيت نامهاي بنويسد. من بيشتر از اين مزاحم وقت شما نميشوم. اميدوارم كه دعاي امام يادتان نرود در سر نماز مخصوصا، دعاي معلولين و مجروحين جنگي يادتان نرود. باز در آخر ,دعاي هميشگي كه امام زمان عجل الله تعالي فرجه شريف كه خودش سفارش كرده است يادتان نرود .خدايا خدايا تو را به جان مهدي خميني را نگه دار. نكتهاي كه ميخواستم تذكر دهم در رابطه با خواهران حزب الهي است اين است كه به حجاب خيلي خيلي اهميت داده و ارزش قائل شوند. چه شعار صحيحي است كه ميگويد اي خواهر من سياهي حجاب تو كوبنده تر از سرخي خون من است. خدايا از تو ميخواهم كه مرگم را شهادت در راه خودت و در زير پرچم اسلام و اولياء خودت قرار دهي و تو را شكر ميكنم كه اين بهترين راه را براي رسيدن به خودت به اين بنده حقير و گنهكار ارزاني داشتي، به پدر و مادر و خانواده تمامي شهداء و خانواده معلولين صبر و مقاومت و تلاش هميشگي عطا كن و به همه دوستان و آشنايان من توفيق عطا كن تا رضايت تو را معيار حركت و حساب و عمل خويش قرار دهند. علي زمان نانكلي
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان همدان ,
برچسب ها :
نانكلي ,
علي زمان ,
بازدید : 174
سال 1335 در خانوادهاي متعهد و پرتلاش به دنيا آمد و در چشمه پاک و زلالي که محصول تقوي و ايمان بود، روح و روان خويش را صفا و طراوت داد. در کودکي از هوش و ذکاوت سرشاري برخوردار بود ,طوري که در دوران تحصيل اين خصوصيتش به خوبي نمودار شد. تا سال سوم راهنمايي را در زادگاهش، "مريانج"يکي از بخشهاي استان همدان گذراند و بعد از آن وارد دانشسراي مقدماتي همدان شد.ا و پس از طي دوره دانشسرا در يکي از روستاهاي آذربايجان شرقي به مدت دو سال خدمت سربازي اش را در واحد سپاهي دانش گذراندو در سال 1356 به استخدام آموزش و پرورش استان همدان درآمد و در روستاي حبشي يکي ازروستاهاي شهرستان اسدآباد مشغول تدريس شد. عليرضا از سالهاي گذشته با انديشه هاي امام خميني (ره)آشنا شده بود .اين شناخت از امام و ديدن ولمس کردن رفتارهاي غير اسلامي وظالمانه ي شاه وعواملش از يک طرف و ظلم و فساد رايج در کشور به واسطه حاکميت افراد بي لياقت و وطن فروش از طرف ديگر ,باعث پيوستن او به انقلاب اسلامي مردم بر عليه حکومت شاه شد. عليرضا در طول تحصيل,خدمت سربازي و تدريس در مدارس, لحظه اي از بازگويي جنايات شاه وافشاي مفاسد خاندان پهلوي فرو گذار نبود. اودر جريان اعتراضات ومبارزات مردمي بر عليه حکومت شاه فعالانه در تمام عرصه ها حاضر بود. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي با مشاهده حجم زيادتوطئه ها برعليه انقلاب اسلامي ,تدريس را رها کرد و به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست تا با پوشيدن لباس رزم به جنگ دشمنان داخلي وخارجي مردم ايران برود. اوبراي خاموش کردن فتنه هاي ضدانقلاب به کردستان رفت .با حضور او وجوانان ديگر از مناطق مختلف کشور ,دشمنان آرزوي شيطاني جداکردن اين استان از ايران بزرگ را به گور بردند. با ايجاد آرامش نسبي در غرب کشور دشمنان که از نتيجه ي توطئه هاي خود نااميد شده بودند,با راه اندازي جنگ تحميلي ,به صورت گروهي وارد جنگ با مردم ايران شدند.عليرضا بلافاصله بعد از شروع جنگ به جبهه رفت تا با همکاري ديگر جوانان اين مرزوبوم ,اين توطئه ي بين المللي را نيز مانند صدها توطئه ي ديگر دشمنان ايران اسلامي ,ناکام گذارند. او مدت حضورش در جبهه چند بار مجروح شد اما اين مجروحيتها وزخمها نيز نتوانست اورا از راه حقي که در پيش گرفته بود ,باز دارد.هرباربعد از بهبودي نسبي به جبهه که معتقد بود, محفل عاشقان ورزمندگان خداجوي اسلام است, باز ميگشت. عليرضا در راه دفاع از اسلام ناب محمدي مسئوليتهايي را در جبهه به عهده گرفت تا با استفاده از تجارب خود کمکي به اعتلاي ايران اسلامي وتثبيت نظام مقدس جمهوري اسلامي کرده باشد.آخرين مسئوليت او فرماندهي محورعملياتي لشکر32انصارالحسين(ع) در جبهه ي کوشک بود. عليرضا حاجي بابايي درحاليکه ماموريت سخت هماهنگي يگانهاي لشکر32 سپاه را در جبهه ي کوشک ,در جنوب ايران به عهده داشت ,در شب بيست و يکم رمضان سال 1361شمسي همزمان با سالروز شهادت بهترين انسان تاريخ ,بعد از نبي مکرم اسلام,حضرت علي (ع) و در عمليات رمضان ,با قلبي آکنده از عشق به شهادت مورد اصابت گلولههاي پدافند ضد هوايي دشمن که معمولا در طول جنگ از آنها برعليه رزمندگان اسلام استفاده مي شد ,قرار گرفت و به شهادت رسيد. منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد
وصيتنامه بسم الله الرحمن الرحيم هدايت نه چيزي است كه بتوان در مردم دميد، كه هدايت موهبتي است خدائي و آنان كه در راه خدا بكوشند ,خدايشان هدايت ميكند. قرآن کريم ايمان به الله و جذب در رسالت نبوت و نگرش در راه فرو رفتن در اعماق پبام معجزهوار قرآن، و كشيده شدن در صراط مستقيم و فريادهاي ايمان به الله و جذب در رسالت نبوت و نگرش در راه فرورفتن در اعماق پيام معجرهوار قرآن و كشيده شدن در صراط مستقيم و فريادهاي پياپي مجريان اين پيام در طي زمان و قيام خونين آنان عليه دستاندركاران ريا و نفاق و مولود نامباركشان ,ظلم و استكبار، و رهبري پيامبر گونه امام خميني(ره) انسان را برآن ميدارد كه خويشتن خويش و منيت خود را در اعماق درياي هواها جاگذاشته و با روح پاك خدايي به اين موج عظيم:
انالله و انا اليه راجعون ,بسپارد. ان الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا خدا بر او منت هدايت ميدهد و صراط مستقيم بر او ارزاني ميدارد و او ميرود و در هرگام خويش محوتر و استقرار عدل را در حكومت خدا برزمين ترسيم مينمايد و از پيچ و خم اين رود طويل نميهراسد كه مسير را تشخيص داده و هدف را شناخته و به معبودش راهنمائي ميگردد. ديدار او كه تمامي هدفم را نشانه رفته است, بدنم را در تبي سخت ميسوزاند و شراره آن وجودم را احاطه كرده است .من اكنون در آستانه جهاني نا آشنا ايستادهام، جهاني كه برايم غريب و نامأنوس است. در اين دنيا انسانها نيز غريب و نا آشنا هستند، چون براي احياي دين، خود را كمتر به آب و آتش ميزنند. شايد ندانسته به سوي سقوط ميروند. اينك به پايان يك راه و آغاز راه ديگر رسيدهام، ميخواهم از مرز بودن بگذرم و در افقهاي پاك قدم بگذارم، آري ديگر مرز پايان تمامي حيلهها و تزويرها را هم پيدا كردهام و خود را فداي انقلابم خواهم كرد و در آغاز يك حيات قرار گرفتهام كه اين فاصله برايم ملموس است. در اين واقعيت قلبم تپش وحشيانه دارد و در اين راه هستي و زندگي را در طبق اخلاص قرار داده ام و آماده جانبازي و فداكاري. و ديگر از اينكه از كوه خانه بسازي و از زندگي لذت برده و خوش باشي و بر سبزهزارها لبخند بزني اغنايم نتواند كرد و نميتواند در اين راه پر از دام، مشغولم دارد و اغنايم كند و شعله دروني قلبم را فراموش نمايد. بدين جهت تداوم، تكرار زندگي را محدود در ذهن نيافتم. ماندن ديگر برايم معني و مفهومي ندارد، ميخواهم در اين راه، اين جسم وابسته به زندگي دنيوي را فنا كنم تا در ديدار تو اي خدا ,بشتابم. اينك وقت آن رسيده كه اجازه دهي اي خدا، جان را فداي ارزشهاي انساني وقرباني كنم تا اسلام پاينده و انسانها آزاد گردند و با خون خويش، داغ ننگين ظلم و جور و فساد را از دامن انسانها پاك سازم. باشد تا ايثار خون و جانبازي رنگ و بوي تازه به زندگي بشريت دهد. در اين راه هر پديده تلخي برايم نويدي از موفقيت است و ناملايمات و طعنه و زخمزبانها تسريع كننده راهم. به اميد آن روز كه در قربانگاه شهادت، تن را فداي اسلام و ارزشهاي آن كنم، به اميد آن روز كه چندان دور نيست. پدرجان ، مادرجان ، خانواده عزيزم ، برادران متقيام و خواهر زينب گونهام ، شما يك به يك بر من حقي داريد كه اگرچه نتوانستم جبران كنم، حلالم كنيد. تنها شما را سفارشي دارم كه آن هشدار است و آن هشدار راه ي به سوي الله، پس بكوشيد تا خدا جو شويد و خود را از زندگي نسازيد و از دالان تنگ دنيا و صلابت و آگاهي گذر كنيد و در اين راه هم جهت با امام و همسفر با قافله جهت يافته او, به سوي خدا گرديد كه در اين راه شهيد و شاهد بودن در صراط الله، جاويد و ايثار گشتن است، مبادا در دخمه كور اين دالان در خواب غفلت فرو رويد كه نابودي بر شما لبخند خواهد زد. و به بچههاي سپاه احترام كنيد كه آنها بهترين و پاكترين و مخلصترين مردان و دوستان من بودند. و اما شما اي مؤمنان، اي زمينهسازان قيام مهدي، اي لبيك گويان فرياد حسين، اي سلحشوران حاضر در صحنه مبارزه حق عليه باطل و اي تمامي شمايي كه مسئوليد، در بقاي دين بكوشيد كه همانا استقرار قانون خداوند و به امامت رسانيدن مستضعفين و كوبيدن مستكبرين و غلبه تقوا بر كفر و به قله معراج ,به سعادت رسيدن است كه من بقاي دين را در ياري از امام خميني ديدم كه خط او كه روش روحانيون مبارز، اين مرزبانان حريم قرآن و حاميان به بند كشيدهشدگان ايفاي رسالت رسولالله است. در آخر از شما التماس دعا دارم تا برايم از خدا طلب آمرزش كنيد. سلام بر رهبرم مهدي(عج) و نايبش امام خميني. والسلام عليكم و رحمت الله و بركاته عليرضا حاجي بابايي
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان همدان ,
برچسب ها :
حاجي بابايي ,
عليرضا ,
بازدید : 222
واپسين روزهاي سال 1340 بود كه عليرضا با تولدش، بهار را پيشاپيش به محفل خانواده دهقاني آورد. زادگاهش مريانج بود و در همانجا نيز دوران كودكي را پشت سر گذاشت تا آماده ورود به مدرسه شود. او مقاطع تحصيلي را با موفقيت سپري كرد و تحصيلات خود را با عشق و علاقه به پيش ميبرد. در كنار تحصيلدر مدرسه از جلسات قرآن و علوم ديني و عقيدتي نيز بهرهمند بود و در اين محافل روح خود را بهسوي حقيقت سوق ميداد. پايان تحصيلات متوسطه را طي مي کرد که انقلاب اسلامي مردم ايران برعليه حکومت طاغوت به اوج خود رسيد و پايههاي رژيم پهلوي به لرزه افتاد. او که از گذشته از حاکميت خاندان فاسد پهلوي بر ناراحت بود وهمگام با مبارزان حق طلب به فعاليت عليه خاندان شاهنشاهي برخاسته بود در اين دوران بر شدت فعاليتهايش افزود تا آنكه اراده حق بر باطل چيره شد وبا فرار ديکتاتور و بازگشت امام خميني (ره)از تبعيد,حکومت اسلامي در ايران حاکميت يافت. عليرضا دهقاني پس از پيروزي انقلاب اسلامي وارد دانشگاه امام حسين (ع) شد و در رشته مهندسي مكانيك به تحصيل پرداخت. اوهمزمان با تحصيل در دانشگاه امام حسين(ع) به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست. جنگ تحميلي ارتش بعث عراق به نمايندگي از کشورهاي سلطه گر ومرتجع ,در 29شهريور 1359برعليه جمهوري اسلامي آغاز شد ,اين باعث شدتا او تحصيل را رها کند وآماده رفتن به جبهه شود. روزي که عليرضا راهي جبهه شد 18 ساله بود. پس از آن مأمن و مأواي عليرضا دهقاني شد جبهه.در ابتداي ورود به جبهه ا و به عنوان يک نيروي عادي در بين ديگر رزمندگان قرار گرفت وبه مقابله با دشمن پرداخت .مدتي از حضور اودرجبهه نگذشته بود که فرماندهان متوجه قابليتها و توانايي هاي عليرضا شدند. ابتدا به عنوان فرمانده دسته منصوب شد .اودر اين سمت ودر مقابل متجاوزان به حريم مقدس جمهوري اسلامي رشادتهاي بي شماري از خود به نمايش گذاشت. مدتي بعد او را در سطوح بالاتر فرماندهي منصوب کردند.عليرضا در سمتهاي بعدي نيز با استفاده از تجارب ارزشمند دوران مبارزاتي اش ,به نبرد با دشمن پرداخت ونقش بي نظيري در کسب پيروزي هاي رزمندگان اسلام ,به خصوص درلشکر32انصارالحسين(ع)که از رزمندگان استان همدان تشکيل شده بود,داشت. اودربيشتر عملياتي که توسط رزمندگان ايران اسلامي براي بيرون راندن متجاوزان از خاک کشور وتعقيب آنها در خاک عراق ,تا سال 1365انجام شد, شرکت فعال داشت. او از اينکه چندسال است در جبهه حضور دارد وتوفيق شهادت نصيبش نشده ناراحت بود,ياد ياران شهيدش غم بزرگي براي او بود. سرانجام، آرزوي ديرينش محقق شد و در ديماه 1365 در عمليات كربلاي 4 شركت نمود و پس از وارد نمودن تلفات زيادي به دشمن ,به شهادت رسيد. عليرضا دهقاني موقع شهادت ,قائم مقام فرمانده گردان 154 در لشکر 32انصارالحسين(ع)بود. منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد
وصيتنامه بسم الله الرحمن الرحيم همانا كسانيكه گفتند پروردگار ما خداست سپس بر اين عقيده استوار ماندند ملائكه خدا بر جانها شان فرود مى آيند و ايشان هرگز نمى ترسند و هرگز غمگين نمى شوند . قرآن کريم بعد از حمد و ستايش خداوند متعال و صلوات و سلام بر رسول گرامى اسلام و ائمه اطهار سلام الله عليهم ,حضرت زهرا عليهما السلام و دختر گراميش زينب كبرى سلام عليها و حضرت بقيه الله الا عظم امام زمان عجل الله تعالى فرجه و شريف و نايب بر حقش امام خمينى و ياران واقعي امام , امت شهيد پرور و شهداى اسلام وصيت نامه خود را با ياد خدا و براى خدا شروع مى كنم . معبودا از اينكه بنده حقيرت را از قعر ظلمهاى نفسانى و شهوانى با لطف و كرمت بيرون آورى و به وادى نور و صفا يعنى جبهه, محل تجمع اوليائت وارد كردى تو را شكر مى كنم ,هر چند كه قادر به شكر گزارى اين همه الطاف نيستم . خدايا با وجود اينكه حق بندگى تو را اصلا به جا نياوردم وليكن تو در عوض پاداش به من دادى كه شايستگى آن را نداشته و اين از لطف و كرم توست. پرودگارا پدر ومادرم را بيامرز و آنها را مورد لطف و رحمت خود قرار بده و بر صبر و بردبارى آنها بيفزا تا در مقابل مصائب نه تنها صبر كنند بلكه سر شكر بر در گهت بياورند. پروردگارا حب دنيا و علايق مادى را از عمق جان بندگانت بيرون كش و آتش عشقت را بر دلشان بيفكن تا لذت حب به تو ,عشق به تو و اوليا تو را بچشند . پروردگارا به بال و پر انديشه هاى مومنان آنچنان قوتى بخش كه براى هميشه در والا ترين فضا ها كه فضاى ملكوت و خروج از ناسوت است به پرواز در آيند . الها بندگانت را شايستگى بخش كه از چهار چوب ماديت و به خود انديشيدن خارج و به فضاى معنويت و به خدا انديشيدن و براى ديگران خدمت كردن را شيوه خويش قرار دهند . شما اى پدر م و مادرم و وابستگانم و همه كسانيكه اين پيام بگوشتان مي رسد, بدانيد هيچ يك از ما انسانها را گريزى از مرگ نيست كه در اين رابطه امام على (ع) چنين مى گويد . مرگ شترى است كه بر در خانه همه انسانها خوابيده است و براى فرار از مرگ به هيچ چيز نمى توان پناه برد زيرا مرگ بر طبق خواست خداست و هيچ جا از سيطره تبلور خداوندى خارج نيست . چنا نچه قرآن كريم اين واقعيت را به نحوى بيان مى كند و مى فرمايد: مرگ شما را در بر خواهد گرفت حتى اگر شما در داخل برجهاى محكم و فولادى باشيد. آرى مرگ واقعيت و حقيقتى است كه هر كسى را اجل معينى است و هر گاه وقت آن سر رسد بدون يك ساعت تقدم و تاخر, به وقوع خواهد پيوست. چنانچه قرآن كريم مى فرمايد . حال كه مرگ براى همه انسانها يك واقعيت حتمى است چه خوب است كه مرگ ما براى خدا و در راه خدا و همراه با تلاش و شهادت باشد و چه سعادتى بالاتر از مرگ در راه خدا و به دنبال آن وارد در جنت و رضوان و در آنجا به تماشاى جلوه محبوب نشستن . شما نيز بكوشيد كه از اين قافله كه حركتى الى الله را طى مى كند عقب نمانيد و در برابر تمام مصائب و سختي هايى كه به شما مى رسد نه تنها صبر كنيد بلكه به رضاى خدا نيز خشنود باشيد و خدا را به خاطر لطفهاى بي كرانى كه در حق فرزندتان كرد شكر كنيد و خود نيز آماده فداكارى در راه خدا شويد . به دنيا دل نبنديد كه دنيا جاى دل بستن نيست زيرا فانى شدنى است بلكه به آخرت كه جاودانى و باقى است دل بنديد و اشتياقتان در زندگى اخروى باشد نه دنيوى و سعى كنيد فقط در دنيا براى خدا زندگى كنيد و كمر همت بربنديد تا احكام خدا را پياده كنيد . بر مردم احترام كنيد و خود را خد متگزار مردم بدانيد و عملا به خلق خدمت كنيد. سعى كنيد نسبت به جريانهاى كه بر عالم مى گذرد بى تفاوت نباشيد بلكه در درد مردم و غم آنها شريك باشيد و با آنها همدردى كنيد و هم چنين در شادى مردم نيز با مردم شريك باشيد فقط به خود نيانديشيد بلكه به جامعه و مردم بيشتر بيانديشيد . مادرم و مادران ,شما پيرو زهرا سلام الله عليها باشيد كه هميشه بعد از نماز براى نجات جامعه و رفع گرفتاريهاى همسايه ها دعا مى كرد و به خدا التماس مى نمود. شما نيز بكوشيد اين چنين باشيد. رحمت و محبت و مهربانى با مردم را از ياد نبريد .بكوشيد با تقوا باشيد از گناه به شدت دورى كنيد که اين گناهان براى آخرت ما آتش سوزانى را ايجاد خواهند كرد و به شقاوت ابدى دچار خواهد كرد . از شما مى خواهم اگر نتوانستم حقوق عظيمى را كه بر گردن من داشتيد برآورده نمايم مرا ببخشيد و برايم دعا كنيد و از خدا بخواهيد كه آتش جهنم را بر من حرام نمايد ؛ زيرا كه از جمله دعاهايش كه مستجاب مى شود دعاى پدر ومادر براى فرزندان است . خداوند شما را تا آخر عمر برايمانتان استوار و پايدار نگهدارد. وصيت اين بنده حقير به مردم رشيد و شهيد پرور ايران اين است كه همچنان كه تا به حال در صحنه بوده اند و عملا هم اين حقيقت را ثابت كرده اند ,باز براى هميشه در صحنه باقى بمانند و فرامين امام را موبه مو اطاعت كرده و به اجرا گذارند و تحت تاثير شايعات و جو سازيها قرار نگيرند و مواظب شيطانهاى حتى جنى و انسى باشند و با گرفتن توان از طرف خداوند متعال تمام توطئه هاى داخلى و خارجى را در هم كوبند و آماده يك جنگ باشند كه پيامد آن رفع فتنه در عالم است . باز تاكيد مى كنم فقط مطيع امام باشيد و تا رفع آخرين ريشه هاى فتنه و فساد در جهان با تمام توان بجنگيد تا عزت و شرف شما سالم بماند و هم در دنيا عزيز و سربلند باشيد و هم در آخرت عزيز و با سعادت باشيد زيرا عزت دنيا و آخرت در اطاعت از رهبر انقلاب است . در آخر براى همه امت اسلام آرزوى پيروزى بر كفر را از خداوند مى نمايم .
ان الله اشترى من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه متن وصيت نامه عمومى به ملت شهيد پرور: بعد از حمد و ثناى خداوند متعال و درود صلوات بر محمد وآل او و شهداى راه حق و فضيلت و رهروان راه سرخ حسينى ,مطالبى چند ,تحت عنوان وصيت خدمت ملت شريف تقديم مى نمايم . 1- تا زمانيكه خون در رگهاى شما جريان دارد و حيات داريد بنده خدا باشيد و هر غير خدايى را محو و باطل و بيهوده شماريد . 2- سعى كنيد با همت عالى كه داريد با تكيه بر مكتب غنى و پر بركت اسلام, به طور مستقل و بدون اتكا به شرق و غرب به حركت انقلابى و اسلامى خويش تا ظهور حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه شريف ادامه داده و به ثمر رسانيد . 3- واجبات الهى را انجام و محرمات را ترك كنيد تا رستگار شويد . 4- تا زمانيكه امام در بين شماست به سخنانش گوش فرا دهيد و بدانيد كه سخن او سخن خداست و رستگارى در دنيا و آخرت به دست نمى آيد مگر در پرتو اطاعت از فرامين امام و ذلت دنيا و آخرت نيز در پرتو عدم اطاعت و فرمانبردارى و نشناختن حق رهبرى ايشان است . 5- سعى كنيد تمام فرزندانتان را با روحيه انقلابى و شهامت و شهادت طلبى , نترسيدن از مرگ پرورش دهيد تا در دنيا و در قيامت محبوب خداوند واقع شوند . 6- هميشه دشمن ستمگران و يارو ياور مظلومان باشيد وآنقدر بجنگيد تا عدالت در صحنه گيتى بر پا گردد و دست چپاولگران را قطع و كوتاه نماييد . 7- وحدت كلمه را در بين خودتان هميشه حفظ كنيد و از تفرقه و جدايي بپرهيزيد و بدانيد كه تفرقه از ابزارهاى برنده شيطان است و هر كس به سوى تفرقه قدم بردارد از كا گزاران شيطان و دشمن خداست. با هم برادر و برابر و يار و ياور يكديگر و مظلومين جهان باشيد . 8- هر كه در دير مقرب تر است جام بلا بيشترش مى دهند 9- حرمت خانواده شهدا را نگهداشته و آنها را احترام نماييد و بدانيد كه هر عزتي که ما داريم از خون شهيدان است . 10- در خاتمه از شما مى خواهم كه براى بنده حقير از خداوند طلب عفو و بخشش و رحمت نماييد و جنگ را تا سر حد پيروزى ادامه دهيد . والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته عليرضا دهقاني
خاطرات همسر شهيد عليرضا (حميد ) دهقان: سلام بر رهبر انقلاب و سلام بر تمامي شهيدان و سلام برخانواده هاي شهدا . فاطمه دهقاني هستم، همسر شهيد عليرضا دهقاني . ما چون دختر عمو و پسر عمو بوديم ، با يکديگر آشنايي زياد داشتيم و از دوران کودکي تا آنجا که يادم مي آيد، حالات و رفتار ايشان به يادم هست. من ايشان را از همان دوران کودکي مي شناختم ودر زمينه هاي فرهنگي و اسلامي و ديني با هم تفاهم داشتيم. خانواده هايمان نيز با هم به توافق رسيده بودند. ازدواجمان خيلي ساده بود، به دور از هر تشريفات ، به دور از هر تجملات. مهريه ام در حدود 60 هزار تومان بود، که پدرم براي من تعيين کرده بود، که ايشان با مخالفت شديدي برخورد کردند، ولي چون حرفش را زده بودند و علاقه شديدي به من داشتند ، بالاخره قبول کردند. ما هم زياد از ايشان انتظاري نداشتيم. همان 60 هزار تومان مهريه مان بود ، بدون طلا و بدون لباسهاي آنچناني. تا آنجا که يادم هست، حدود 13 هزار تومان، آن زمان هزينه و خرج عروسي مان شد. مادرشان براي خواستگاري پيشقدم شدند و خودشان چون کرمانشاه بودند ، گفته بودند، که شما برويد خواستگاري دختر عمويم . صحبتهاي قبل از ازدواج نداشتيم، چون ما قبلا با هم آشنايي داشتيم و روحيات همديگر را مي شناختيم. مادرشان دخترهايي را معرفي کرده بودند ، حتي رفته بودند و ديده بودند. مراسم عقد هم نداشتيم . عقد در محضر بود و ازدواجمان هم سال 1361 بود.
ايشان وقتي در منزل بودند، خيلي مهربان و با گذشت بودند. دوست نداشتند مرد سالاري باشد. به هر کس در جاي خود ارزش قائل بودند. احترام زن را جداگانه داشتند، و احترام مادر را جداگانه . سر سفره که مي نشستيم اگر يک چيزي مي خواست و يا ليواني سر سفره کم بود ويا قاشق کم بود، دستور نمي داد. سعي مي کرد خودش انجام دهد. يا اينکه اگر يک نفر از غذا ايرادي مي گرفت ناراحت مي شد. مي گفت: بدانيد کسي که غذايي براي شما درست مي کند ، زحمت کشيده بايد برايش ارزش قائل شويد .ايشان انساني اهل مطالعه و منطق بودند. دلسوز و خنده رو بودند . به بزرگترها، پدرو مادر حتي کوچکترها احترام مي گذاشتند. به کوچکترها در سلام کردن پيشي مي گرفتند. به بچه هاي 3-4 ساله، که من اصلا باورم نمي شد سلام مي کردند و برايشان ارزش قائل بودند. خيلي با آنها مهربان بود و خيلي دوست بود. علاقه شديدي به اهل بيت و امام حسين (ع) داشتند . به مساله امر به معروف و نهي از منکر اهميت زيادي مي دادند، مخصوصا به حجاب بانوان تاکيد زيادي داشتند، که زنان به حجاب خودشان رسيدگي کنند و خود را از نامحرم بپوشانند. به نماز اول وقت خيلي سفارش مي کردند . از جبهه که مي آمد ،من فکر مي کردم خسته است، خيلي رعايت حالش را مي کردم. گاهي که کارم زياد بود ، مي ديدم جارو برداشته اتاق را جارو مي کند. آن موقع براي من خيلي سنگين بود، که يک مرد جارو بردارد و اتاق را جارو کند. خوب ايشان انجام مي داد ولي براي ما سخت بود. مثلا دوران بارداري نمي گذاشت من لباس بشويم و خودش شستشو مي داد . هر مساله اي داشت سعي مي کرد خودش انجام دهد. به ياد دارم که يک دفعه گندم زيادي پاک مي کرديم، ايشان از جبهه آمد از در که آمد، پيش من نشست و مانند حضرت علي (ع) ، مشغول پاک کردن گندم شد .
شهيد با پدر و مادرش خيلي مهربان بودند، مخصوصا با پدرشان، چون زحمتکش بود و کشاورزي مي کردند. برايشان ارزش قائل بودند. با آنکه خودشان تحصيل مي کردند و مشغله کاري داشتند، مثل شيوه پيامبر (ص) با بچه ها بازي مي کردند. گاهي من تعجب مي کردم، که مرد بزرگ با بچه ها بازي مي کند. احترام خواهرانش را خيلي نگه مي داشت. خواهري داشت، شوهرش اسير بود و يک دختر هم داشت، بيش از اندازه به دختر او محبت مي کرد. هر وقت از جبهه مي آمد ، سريع دختر او را بغل مي کرد. هيچ وقت به کميل زياد محبت نمي کرد. بيشتر به او محبت مي کرد که از نظر عاطفي خداي ناکرده، به او لطمه اي نخورد . يادم هست که مي خواستيم مجلس برويم، هر دو را بغل کرد ، که از نظر سني هم 5 سالشان بود. به خواهرانش علاقه شديدي داشت و مي گفت، که حجابتان را رعايت کنيد، اهل نماز اهل عفت باشيد و تقوي پيشه کنيد. سعي مي کرد صله رحم را بجا آورند، خداي ناکده اگر اختلافي در بين فاميل پيش مي آمد ، آنها را آشتي مي داد . اگر فاميلها رفت و آمد نمي کردند، خودشان پيش قدم مي شدند و به ديدار آنها مي رفتند. با من هم مهربان بودند از هر لحاظ . در کار منزل کمک مي کردند. اگر خداي ناکرده يک اشتباهي از او سر مي زد، مي گفت: من گناه کردم ، تو بايد مرا قصاص کني . کميل آن موقع 5/2الي 3 سال داشت، بيشتر که ماموريت بود وقتي که مي آمد ،5 روز بيشتر نمي ماند. زياد کميل او را نمي شناخت. تا مي خواست انس بگيرد مي ر فت منطقه .کميل را خيلي دوست داشت ، مي گفت: سعي کنيد شجاع بار بيايد. يک سال بعد از ازدواجمان ايشان مجروح شدند و در بيمارستان شهيد چمران اصفهان بستري شدند . حدود 20 روز ايشان جراحات سنگيني داشتند، به ما اطلاع نداده بودند. از نظر روحي اراده شان خيلي قوي بود. بعد از 20 روز به ما اطلاع دادند، که ايشان بستري هستند . وقتي از آنجا آمد خاطره اي تعريف کرد ،گفتند: من وقتي که ميان دشمن قرار گرفتم ،بياباني بود که زمينش کلا مين بود و من تک و تنها بودم. يک عراقي مرا از پشت به رگبار بست، کلا تمام بدنش تير خورده بود. اصلا جاي سالم در بدنش نبود. مي گفت : من آن لحظه از خدا خواستم که خدايا مرا در اينجا به شهادت نرسان به من يک فرزند پسر بده ، که اسمش را کميل بگذارم . خودم شهيد شوم و فرزندم هم در راه تو شهيد شود. من ناراحت شدم و گفتم: از خودت مايه گذاشتي، از فرزندمان هم مايه گذاشتي بي انصاف ؟ به امر به معروف و نهي از منکر زياد تاکيد مي کردند. از خانواده خودشان زياد انتظارداشتند ،اول به خانواده خودشان مي گفتند بعد به مردم، که مثلا اين راهت اشتباه است . ايشان چند سال درجبهه بودند، ديپلم هم که گرفتند، رفتند پادگان امام حسين (ع) آموزشگاه فرماندهي . دو سال آموزش ديدند. آموزش خيلي مشکل بود. ايشان چون دوره را خوب گذرانده بود تشويقي مي خواستند او را سوريه ببرند. آمدند، گفتند: مي خواهم ببروم سوريه، دوست دارم تو هم با من باشيد. آمد پيش پدرش و گفت: من دوست دارم فاطمه را با خودم ببرم سوريه . پدرش خب بالاخره مرد قديمي بود ، مردهاي قديم به آن صورت به زن اهميت نمي دادند، گفت: تو چرا زنت را مي بري سوريه، آدم مگر زن را هم سوريه مي برد؟ گفت: چرا نمي شود، زن مگر از مرد کمتر است، اسم مرا هم نوشت سوريه . گفت : اسمت را نوشتم. تهران نخست وزير دستور داده بود،خانمهايتان را نياوريد. بالاخره سعادت نداشتيم، من ديدم دو هفته شد و نيامد. مادرش گفت: نه اگر سوريه مي رفت به ما اطلاع مي داد ، چون تهران بودند. بعد که نخست وزير گفته بود: خانمهايتان را بياوريد ، وقت نشده بود بيايند و مرا ببرند. از سوريه که آمد به مادرم گفته بود، که من رفتم سوريه ولي همه اش ناراحت بودم. هر جايي مي رفتم جاي فاطمه برايم خالي بود. انشاا... قسمت بشود، اين دفعه با هم به زيارت برويم . احترام همسر را زياد داشت مخصوصا پيش برادرانش, مي گفتم: شما بيش از اندازه پيش پدرو مادرو برادرانت به من احترام مي گذاري و من ناراحت مي شوم. مي گفت: من اين کار را انجام مي دهم، دوست دارم برادرانم اين کار را سر لوحه قرار بدهند و براي زن ارزش قائل شوند و به زن اهميت بدهند و زن را دست کم نگيرند، مگر زن چه چيزي از مرد کمتر دارد . حال و هواي خاصي داشتند . به قرآن و دعا و اهل بيت عشق مي ورزيدند و علاقه زيادي داشتند . موقع نماز ، خاشع بودند و با خلوص نيت اشک از چشمانشان جاري مي شد و خودشان را کوچک مي شمردند . هميشه ذکر و دعا.، مخصوصا دعاهاي سحر را به جا مي آوردند و نماز شب مي خواندند. از من و خواهرانش و ديگران مي خواستند، که قرآن بخوانيم و به آن عمل کنيم و به فرزندانمان هم ياد بدهيم. خيلي تاکيد داشتند که قرآن بياموزيد. هميشه به مجالس دعا و مسجد و نماز جماعت مي رفتند، خصوصا مسجد جامع مريانج . به نماز جمعه مي رفتند و سخنراني مي کردند و نقش مهمي در اعزام نيرو به جبهه ها داشتند. نهج البلاغه و صحيفه سجاديه و آثاري از آيت ا...دستغيب را با علاقه فراوان مطالعه مي کردند و پيشه خود قرار مي دادند. مي گفت: من گناه کارم . خدايا من طاقت عذاب تو را ندارم. زمزمه مي کرد و شعر مي گفت، بيشتر شعرهايش در رابطه با امام حسين (ع) و در رابطه با بسيجيان بود. نماز را خيلي طول مي داد، اصلا قابل بيان نيست. بيشتر وقت سحر دعا مي خواند . آن موقع من 14 يا 15 سال بيشتر نداشتم، به من هم اصرار مي کرد که تو هم دعا بخوان، تو هم سحر خيز باش. خيلي با کمال و عاشقانه دعامي خواند.
وقتي از جبهه برمي گشتند، اول صله رحم را به جا مي آوردند و به ديدن بزرگترها و دوستان و آشنايان مي رفتند و به فقرا و نيازمندان سرکشي مي کردند، که ما اصلا روحمان هم خبر نداشت. خود کساني که شهيد به آنها سرکشي مي کرد، به ما مي گفتند. حتي حقوقي که مي گرفت، همه را صرف نيازمندان و ازدواج جوانان مي کرد، که ما بعد از شهادتش متوجه مي شديم. به ديگران خيلي رسيدگي مي کرد. به جوانان مرتب مي گفت: ازدواج کنيد تا به گناه نيفتيد. هميشه سفارش نيازمندان و همسايگان را مي کرد . دودکش ما يک بار دود مي کرد و مزاحم همسايه ها مي شد . مي گفت: اصلا اين دودکش را برداريد و اصلا شما حمام نرويد، چرا مزاحم همسايه ها مي شويد؟ چرا همسايه را به زحمت مي اندازيد؟ در آن دنيا همسايه به گردن همسايه حق دارد، شما رعايت حال همسايه را بکنيد، اگر همسايه اي به مشکلي برخورد يا کاري از شما خواست از او دريغ نکنيد. در مورد همسايه ها جدي بود و احترام آنها را نگه مي داشت. موقعي که به جبهه مي رفت ، چون به خاطر اسلام بود ، ما هم به تنهايي عادت کرده بوديم . ايشان 5 سال در سپاه خدمت کردند، مي گفت: من وقتي لباس رزم پوشيدم، تنم هر لحظه آماده دفاع از دينم و اسلامم و ميهنم وکشورم است . حتي اين را با کمال خونسردي مي گفت. فرهنگ جبهه که در ايشان خيلي تاثير گذاشته بود. وقتي مي آمد شهر، با محيط شهر و تجملات اصلا انس نداشت و برايش عذاب دهنده بود و هميشه مي گفتند ، که بعضي وقتها که از جبهه مي آمدند، محيط شهر را با محيط جبهه مقايسه مي کنند ، گريان بودند و مي گفتند: مردم همش فکر ماديات هستند، فکر معنويات نيستند. حماسه جبهه و محيط آنجا قابل مقايسه با شهر نيست. ما آنجا با رزمندگان هم دل هستيم و در کارهاي نيک از همديگر سبقت مي گيريم. دوست داشتند چنين برنامه اي بين خانواده خودشان هم باشد و بر روي آنها تاثير بگذارد . مي گفتند: واقعا مردم نمي دانند کشور در حال جنگ است؟ رعايت خيلي کارها را نمي کنند، به مرگ فکر نمي کنند؟! ايشان سعي داشتند که هميشه زندگي پيامبران وامامان را الگوي خود قرار دهند و ساده زيست بودند. دوست داشتند که بيش از احتياجشان، چيزي تهيه نکنند و هميشه به خانمها و خواهرانش سفارش مي کردند، که محجبه باشيد و عفت خود را حفظ کنيد و حتي به فاميل مي گفت، که غيرت داشته باشيد و بي بند و باري خانمها، از بي غيرتي مردان است و به پاکدامني سفارش زيادي مي کردند. مخصوصا به خواهرانش ، به خانمها ، به خاله هايش مي گفت: حجابتان را رعايت کنيد، به ماردش و به من مي گفت: سعي کنيد فرزند مرا هر مجلسي نبريد، بدانيد آن لقمه اي که مي گذاريد دهانش، حرام نباشد، که اثر سوئي دارد. لقمه حرام خيلي تاثير دارد . ايشان بچه پاکي بودند و خيلي با صداقت و با وقار و سنگين بودند. ايشان مي آمدند پيش پدر من ، چون سوادش بيشتر بود، زياد بحث مي کردند راجع به خداشناسي. اصلا خدا يعني چه؟ کنجکاو بود. يادم هست که از طاغوت و طاغوت گري گريزان بودند. مدرسه که مي رفت، جايزه مي دادند ، که عکس شاه داشت . آنها را پاره مي کرد و با آنها مخالف بود و از طاغوت و شاهنشاهي نفرت داشت. اعتقاد داشت مرد بايد در زندگي از خودش اراده داشته باشد، نه خيلي پدر سالاري کند و نه زيردست باشد.. يکبار براي پدرش نامه نوشت، که پدر حساب سال را بکن ، از برداشت محصول زکات بده، خمس بده و درآمد سادات را بده. اگر ببينم حسابرسي نمي کني، من از اينجا همسر و فرزندم را جدا مي کنم، چون ما اجتماعي زندگي مي کنيم ، دوست ندارم همسر و فرزندم از غذايي بخورند که حرام است و در پوست و گوشتشان اثر بگذارد. بعد پدرشان رفتند و زکات و خمس را به دستور پسرشان دادند .کلا به حق الناس زياد اعتقاد داشتند . حدود يک ماه کمتر مانده بود به شهادتشان، انگار که آگاه شده بود. به من گفت: شما بزرگترين حقوق را بر گردن من داريد، بياييد بدهي تان را بگيريد. من تعجب کردم و گفتم : بدهي چه؟ گفت: شما 60 هزار تومان مهريه داريد. گفتم: کدام زني از شوهرش مهريه خواسته که من بخواهم، مگر من از شما مهريه خواستم که اين حرف را مي زني؟ خيلي ناراحت شدم و گفت: نه . مي خواهم بار دوش من سبک شود و من طاقت عذاب آن دنيا را ندارم، حتي گفت: بيا ماهيانه از حقوقم برداشت کن. اين حق تو است، اين حق قانوني توست که طلب کني. گفتم: نه. مي گفت :اين بزرگترين حقي است که برگردن دارم، از نظر حق الناس خيلي برايم سنگين است، چه بسا خيلي ها شهيد شدند و تا دم در بهشت رفتند و به خاطر يک حق الناس گير کردند. در تربيت فرزندش سفارش مي کرد ، مي خواست مثل خودش اهل تقوي، اهل اسلام و شجاع بار بيايد و با اسلام انس بگيرد. پيرو ائمه اطهار باشد ، امام را سرلوحه خود قرار دهد. به من مي گفت : کميل را سعي کن شجاع بار بياوري. وقتي کميل به دنيا آمد، من گفتم: بهترين اسم نام امامام حسين (ع) است، گفت: نظر ديگري دارم، دوست دارم اسمش کميل باشد. من خب از کميل فقط به صورت دعاي کميل برداشت داشتم، گفتم: تو مي خواهي اسم دعاي کميل را روي پسرمان بگذاري! خنديد و گفت: تو اصلا ميداني کميل کيست ؟ گفتم: نه . گفت: کميل يکي از ياران حضرت علي (ع) است. درست است که براي اسم معصومين ارزش قائليم، ولي من دوست دارم اسم انصار امامان که گمنام است براي مردم آشنا شود و مردم هم اسم فرزندانشان بگذارند .
وقتي همسرم به جبهه اعزام مي شد، با کمال خونسردي ايشان را بدرقه مي کردم، ولي از قلبمان ناراحت بوديم. ناراحتي مان از نظر عاطفي بود، نه اينکه بگويم چرا در اين راه قدم برمي دارد، چون بودن در راه اسلام و کشور ناراحتي ندارد. بلاخره شوهر من هم ، مثل هزاران شهداي صدر اسلام در اين راه رفته و افتخار مي کنم. از نظر کفش و لباس هم دوست نداشت لباسي که از منطقه مي آورد به من بدهد . چون کار خودش بود و خودش انجام مي داد. کفشهايش را خودش واکس مي زد، لباسهايش را خودش اتو مي کرد و کارهايش را به عهده من نمي گذاشت. خوشحال بودم در اين راه قدم بر مي دارد و افتخارمان بود. کمبودش را در خانواده حس مي کرديم، سعي مي کردم که ايشان فکر نکند من ناراحتم، تا با خيال راحت عازم شود. من مانع ايشان نمي شدم و ايشان را به خدا مي سپردم .
بلاخره در نبود همسر خيلي مشکلات است، ولي وقتي ايشان از جبهه برمي گشت، ما مشکلات را مطرح نمي کرديم، چون مي دانستيم 5 روز مي آيد و زياد اينجا نيست. ما سعي مي کرديم با گذشت زمان و صبر و شکيبايي مشکلات را حل کنيم. رعايت حالش را مي کرديم، تا در اين چند روز که به مرخصي آمده اند، آسوده تر باشند . چون زندگي ما جمعي بود و گردهم زندگي مي کرديم، بعضي مشکلات را نداشتيم، ولي خوب يک وقتي بچه مريض مي شد، با کمک مادرش به دکتر مي برديم. بيشتر مشکلات ما به دوش مادرشان بود. بعد از شهادت هم مشکلات دو برابر شد . با خانواده ايشان در ميان مي گذاشتيم ، مسوولين سرکشي مي کردند و با توکل به خدا و ياري فاميل ها و مادرشوهرم صبر مي کرديم و تحمل مي کرديم. مشکل عمده اين بود که، يک عده مي گفتند: اسير است، يک عده مي گفتند : شهيد شده. براي ما خيلي عذاب دهنده بود. از لحاظ مسکن خيلي مشکل داشتيم و در رنج و عذاب بوديم. ما براي تهيه مسکن مشکل داشتيم. مادر ايشان مي گفت : شما پيش ما باشيد، از هر لحاظ بهتر است .ما مي خواستيم جدا شويم و مستقل باشيم ويک کمي با مادرش اختلاف نظر داشتيم. من شب خواب شهيد را ديدم، ديدم با مادرش داخل يک جاي بزرگ مثل محيط دانشگاه نشسته بود ، ميز بزرگي هم بود، مثل پادگان. از بلند گو صدايش کردند، عليرضا دهقان ما هم سلام و عليک کرديم. به مادرش گفت: همسر من هر چي از اينجا مي خواهد برايش بخر. خيلي زيبا بود و يک حالت درخشندگي خاصي داشت. من گفتم: من که پول همراه خودم نياوردم که خريد کنم؟ گفت: هر چي مي خواهي ار اينجا بخر. از خواب بيدار شدم و گفتم: حتما اين درخواستي که من از مادرش کردم به شهيد آگاه شده . يکبار هم يک خانمي به من حرفي زد که خيلي ناراحت شدم، باز شهيد را در خواب ديدم. گفت: ناراحت نباش و هميشه به خدا توکل کن .
سالهاي اول و دوم وقتي اعزام مي شدند، براي ما نامه مي نوشتند. ما هم نامه مي نوشتيم. نامه ها اخلاقي ، روحي و عاطفي بودند. ما هم از نظر ايثارش و شجاعتش تشويق مي کرديم. بعدها چون جاهاي مختلف مي رفتند، مثل جنوب، کار سخت تر شده بود ،خودشان براي ما نامه مي نوشتند. جايي بود که منافقين زياد بودند و پرس و جو مي کردند. شهيد هم از اين لحاظ که حمله لو نرود ، جايشان را به اطلاع نمي دادند . کلا براي همه نامه مي نوشت، براي فاميلها و عمه و خاله و عمو، پدر و مادر و خواهرانش دعا و سلام مي رساند. مي گفت: با هم وحدت کلمه داشته باشيد وبا هم خوب باشيد. يک دل و يک رنگ باشيد. به همه امامان ، مخصوصا امام حسين (ع) عشق زيادي داشتند، چون در راه او قدم برمي داشتند. امام حسين را الگوي خود قرار داده بود، از نظر شجاعت، از نظر چگونه بودن و چگونه زيستن . سعي مي کرد هر لحظه که امام خميني (ره) دستوري مي دهند اطاعت کند . عشق و علاقه خاصي به امام راحل به عنوان ولي فقيه داشتند، در تمام مراحل زندگي اطاعتشان مي کردند، مخصوصا زندگي ساده امام (ره) را الگوي خود قرار داده بودند و رهنمودها و سفارشهاي امام راحل را لبيک مي گفتند. هميشه به ما سفارش مي کردند ، که بياييد پاي سخنراني امام راحل بنشينيد و صحبت امام را گوش کنيد، حتي در وصيت نامه و نامه هايش هم گفتند، که بياييد از مقام معظم رهبري پشتيباني کنيد و به سخنراني امام گوش مي کردند و تاکيد زيادي داشتند. موقع انقلاب که امام از پاريس به تهران آمده بودند، ايشان رفته بودند در ميدان آزادي امام را ملاقات کرده بودند و مي گفتند: امام در پوست من است، در گوشت من است، اصلا جسم من است و روح من است .
خيلي دوست داشتند، جوانان ادامه تحصيل دهند. خودش هم دوست داشت. تحصيل خودش در حد ديپلم بود. ايشان از دوران کودکي شاگرد ممتاز بود و علاقه زيادي به مطالعه و کسب علوم و دانش داشتند. در بحث هاي علمي – مذهبي شرکت مي کردند. تصميم داشتند، چند سال بعد از جبهه ادامه تحصيل دهند و به دانشگاه بروند. از خواهر من کتاب مي گرفت و مطالعه مي کرد. يکبار ديدم کتابها را پرت کرد داخل اتاق. گفتم: چکار مي کني، مگر تو قصد نداشتي دانشگاه شرکت کني ؟ گفت: چرا، ولي مي بينم که ميهنم را دشمن مورد تجاوز قرار داده، حالا به من بيشتر نياز دارد تا تحصيل من . اوايل انقلاب هم قصد داشت دانشگاه برود، جون يک مدت هم دانشگاه بسته شد، نرفت و بعد جنگ شد. دو سه سال اول جنگ هم دوباره مي خواست ادامه تحصيل دهد ، ولي چون جبهه به نيرو نياز داشت، دوباره ادامه تحصيل نداد. به شعر و ادب هم خيلي علاقه داشت. اثري از ايشان به نام « ديوان سوز عشق » به جا مانده است . اين دل و اين جان ما بادا فدايت يا حسين (ع) اي هزاران جان فداي خاک پايت ياحسين (ع) عاشقانت جان دادن بر فراز کوي تو بين که بردل داشتند شوق لقايت يا حسين (ع) آمدند تا که کنند قبر شريفت را زيارت در مسير کربلا گشتند فدايت يا حسين (ع) سوخت آخر اين دل مجنون ما اندر فراقت کي شود آئيم به سوي کربلايت يا حسين (ع) ما گداي بي نوائيم تو نوابخش گدايي پس نوايي بخش گداي بي نوايت يا حسين (ع) بر مشام ما رسد هر لحظه بوي کربلايت بوي عطر مي آيد از صحن و سرايت يا حسين(ع) مرغ جانم پر گرفت اندر هواي کوي تو عاقبت گشتم هواگير ولايت يا حسين (ع) قطعه اي سوزان نوشتم در عزاي جان گدازت تا کشي برسرما دست عنايت يا حسين (ع)
بيش از 40 روز بود، که از ايشان اطلاعي نداشتيم و هر کس در منزل ما را مي زد، فکر مي کرديم شهيد آمده مرخصي . 4 دي ماه بود، که ما آن روز، روزه بوديم. ساعت 5 بعدازظهر از دوستان و برادر ايشان شنيديم، که ايشان مفقود الاثر شده و توسط گروه تفحص فهميديم ،که ايشان مفقود الجسد هستند. آن روز خيلي براي ما سخت بود، خيلي غمناک بوديم و ناراحت . طبيعي است ، از اينکه همچون شخصي در بين ما نيست ناراحت شويم. لحظه لحظه اش را که به ياد مي آورم، برايم وحشت انگيز بود . افتخار هم مي کنيم در راه اسلام و وطنش در راه هدفش، به آرزوي خودش نائل شده . از اين ناراحت بوديم که از نظر عاطفي کمبودش در خانه احساس مي شد . ايشان که جبهه بودند، برادرش مي خواست منطقه برود، مادرش نمي گذاشت. مي گفت: حميد رفت، ديگر تو نرو. گفت : مطمن باش اگر حميد طوري اش شود، مرا به پشت جبهه مي فرستند. اتفاقا ايشان که رفته بودند منطقه، چون برادرش به شهادت رسيده بود، ايشان را آورده بودند که خبر شهادت حميد را به ما بدهد. به خدا گفتيم: خدايا ! اين قرباني را قبول کن که در راه تو قدم برداشته است. ايشان سال 1365 در عمليات کربلاي 4 در آبهاي اروند رود ، غواص بودند و به عنوان خط شکن رفته بودند و پيشروي کرده بودند، که عملياتشان لو رفته بود و شهيد شده بودند . بالاخره هر وقت مي رفت جبهه، مشخص بود جبهه اسير شدن دارد، شهيد شدن دارد. ما ناراحت مي شديم، مي گفت: هيچ گاه از رفتن من ناراحت نشويد، اگر من در جبهه باشم ، موشک و خمپاره هم کنار من بزنند و زمان مرگم نباشد، تاثيري ندارد. فکر نکنيد مرگ در جبهه است، مرگ همه جا هست. مرگ مثل شتري که درخانه هر کس خوابيده . به خودتان ترس راه ندهيد. ما قانع مي شديم و خوشحال بوديم که در راه اسلام قدم برداشته . هميشه مي گفت: به گناه آلوده نشويد. هر گاه به گناه آلوده شدي، فکر کن که مرگ در يک قدمي شماست. هميشه مرگ خود را مجسم کنيد و حفظ عفت و پاکدامني را پيشه راه خودتان قرار دهيد .
بيشتر در يک عالم ديگري بود. در عالم معنا با خدا رازو نياز مي کرد ، اصلا روزي که برايم حلقه آودند، مجسم شد که ايشان شهيد مي شود. بلاخره قبول کرديم، براي من هم مشکل بود، مي دانستم اين انتخابي که کردم خيلي گران در مي آيد ، ولي چون در راه اسلام بود، صبررا پيشه خود قرار داديم . حاصل ازدواج ما و زندگي 5 ساله، فرزندي بنام کميل دهقاني است. روزي که کميل به دنيا آمد ، ايشان در همدان بودند و درجبهه نبودند . روز دوم تولدش بو،د اصلا به من الهام شده بود که اين فرزند يتيم مي شود و پدرش را از دست ميدهد . از چشمانش خواندم که ، پدرش را نمي بيند. خيلي ناراحت کننده بود، بعضي وقتها گريه مي کردم با اينکه مي دانستم ماموريتش همدان است، ولي از لحاظ روحي برايم زجرآور بود، ولي به شهيد نمي گفتم و از خانواده شهيد پنهان مي کردم. مي گفت: باقرآن انس بگيرم و کتاب مطالعه کنم و هميشه از من درخواست مي کرد که دعا کنم که ايشان شهيد شوند. من هم برايم مشکل بود. وقتي از جبهه مي آمد ، در کارهاي خانه به من کمک مي کردند. مثلا: عدس پاک کردن. خانه جارو کردن براي من خيلي مشکل بود. کميل 5/2 ساله بود که پدرش به شهادت رسيد . از لحاظ تربيتش، اکثرا بچه هايي که يکي يک دانه هستند، هر خواسته اي داشته باشند، مادرشان برآورده مي کند ، ولي من سعي کردم خواسته هايش را برآورده نکنم که لوس بار نيايد. حالا هم از لحاظ اخلاق توي بچه هاي فاميل نمي خواهم از فرزند خودم تعريف کنم، کلا خود فاميل ها هم مي گويند، که پسر خوبي است. چون يکي يک دانه بود و خيلي عزيز و دوست داشتني ميان فاميل. بعضي بچه ها هستند، که چون پدر ندارند هر خواسته اي داشته باشند مي گويند ولش کنيد و زود برآورده کنيد، ولي کميل از اين چيزها دور بود . هميشه مي گويد: از خصوصيات پدرم تعريف کن. من هم از شجاعتش، از دينش ، از نمازش، از روزه اش ، از خصوصيت اخلاقيش، از نمازهاي شبش، از شعر، از گفتنهايش مي گويم. خيلي دوست دارد بگويم چه کتابهايي مطالعه مي کرده و با چه کساني رفت و آمد داشت، ولي مي گويد: کاش پدرم را مي ديدم. از لحاظ تربيتش در اين چند سال که مدرسه رفته، ازاول تا حالا با هيچ بچه اي درگيري نداشته است . يکي از معلم هايش مي گفت: کمتر بچه اي پيدا مي شود که با بچه هاي ديگر در اين چند سال درگيري نداشته باشد.. يکي از معلمه اش ميگفت مي خواهم ببينم شما چه کار کرديد که بچه شما در اين چند سال در ميان دوستانش در دبستان شاهد نمونه است. گفتم: فرزند من، نه تمام بچه هاي شهدا نمونه هستند . ايشان پدري داشت که هميشه با وضو بود و با تقوي. کارهايي که پدرش انجام مي داد در فرزندش تاثير گذاشته است و روشهايي را هم که پدرش سفارش مي کرد، من سعي کردم انجام دهم . بهانه پدر را هم مي گيرد، گاهي وقتها چشمهايش پراز اشک مي شود و احساس کمبودش را مي کند، مي گويد: کاش پدرم بود و با من بازي مي کرد. يک وقت مي گويم: برو با بچه ها بازي کن؟ مي گويد: نه همه پدر دارند با پدرشان بازي مي کنند ،حال که پدر ندارم دوست دارم با تو بازي کنم. من هم مي نشينم مثل بچه ها با او بازي مي کنم. بلاخره کمبود پدر را احساس مي کند . چند روز قبل از اينکه پيکرش را بياورند، يک شب در خواب ديدم، يک تسبيح دربياباني افتاده، اين تسبيح از زيرزمين درآمد و در هوا به حرکت درآمد و در فضا مي چرخيد. من گفتم: چرا اين تسبيح حرکت مي کند ؟ با خودم زمزمه مي کردم، بگيريد اين تسبيح را، بگيريد اين تسبيح را، يک دفعه از فضا آمد و در دست من قرار گرفت. اين خواب را براي مادرم گفتم . گفت: تعبيرش را نمي دانم. بعداز 4 روز آمدند و گفتند: شهيد بعد از دو سال، جنازه اش پيداشده. وقتي که برادرش پلاکش را با کارت شناسايي آورد، همين طور که پلاک را در دست من گذاشت، برايم مشخص شد که تسبيح همان پلاک بوده و شهيد جنازه اش پيدا شده است .
مادر شهيد: دوستانش که شهيد مي شدند، مي آمد منزل مي ديديم خيلي نگران است، مي نشست. سر نماز مي ديدم زمزمه مي کند و دعا مي کند و گريه مي کند. بعد مي آمد و شعر مي نوشت. چندتا کتاب شعر دارد، که خيلي جالب گفته است. حتي موقع وضو گرفتن هم شعر مي گفت. من يک موقع فکر مي کردم خداي ناکرده شايد ديوانه شده يا مريض شده و چرا اين طور رفتار مي کند! بعد مي ديدم ايشان اصلا با خدا دارند صحبت مي کنند. همه زمزمه اش، همه ذکرش، صحبت با خداست و ما اشتباه متوجه مي شديم. اخلاقش و رفتارش با خواهر و برادرها و با تمام فاميل خيلي خوب و مهربان بود. دوست داشت هميشه جمع باشند. يک روز لباسش را پوشيده بود، که برود جبهه. نگاه کرد به من و گفت: مادر تو ناراحتي من جبهه مي روم ؟ من بغضم گرفته بود، نتوانستم جواب دهم. بعد گفت: اگر مي خواهي براي من ناراحت شوي، به ياد فاطمه زهرا (س) بيفت، به ياد قبر گمشده حضرت زهرا (س). دوست دارم اگر شهيد شدم مثل حضرت زهرا (س) قبرم گمشده باشد و سنگ قبر نداشته باشم و شمع و چراغ نداشته باشم. مي گفت: اگر من مي روم جبهه، تو نبايد بروي بپرسي، که پسر من کجا ؟ در هيچ خانه دوست ندارم بروي و سراغ مرا بگيري که کجا رفته وچکار مي کند؟ يک زماني هم مي آمد خانه ، هيچ خاطره اي از جبهه نمي گفت. فقط مي گفت : ما در جبهه با هم خوبيم ، صادقيم با صداقتيم. دوستانش مي آمدند و تعريف مي کردند ، که نصف شب يک وقت مي ديدي دهقان نهج البلاغه زده زير بغلش، آمده صدا مي زند: از خواب غفلت بلند شويد ؟ آنجا براي ما سخنراني مي کرد، خودش که مي آمد منزل، اخلاقش بسيار عالي، روحيه اش بسيار عالي بود . از نظر فرهنگي و اسلامي، اهل نماز تقوي بود . هيچ وقت ناراحت نمي شد ، که زن دارم، بچه دارم يا مادر دارم. مي گفت، که مادر من ناراحت نباش که من درجيهه ام و در نامه هايش هم مي نوشت. يک روز در خانه نشسته بوديم، گفت: مادر تو ناراحت شهيد شدن من نباش، من که مال تو نيستم، من مال خدايم، من امانتي هستم به دست تو. وظيفه ات بوده که من را تربيت کردي و تحويل جامعه بدهي. حميد از جبهه مي آمد، غذاي مخصوصي درست مي کردم ، ولي خانه نمي آمد. به او مي گفتم: چرا خانه نمي آيي و سر سفره نمي نشيني ؟ مي گفت: دوست ندارم. مي گفتم : چرا ؟ مي گفت: بهتر است به من عادت نکنيد، که اگر يک وقتي خانه سر سفره نبودم، بهانه مرا نگيريد . نماز شب مي خواند ، هميشه با وضو بود. من به ياد ندارم شهيد نماز صبحش قضا شده باشد. هميشه اول وقت نماز مي خواند. در مساجد سخنراني مي کرد. بيشتر وقتها ساعت يک نصف شب مي آمد خانه. مي گفتم: حميد کجا بودي تا حالا ؟ مي گفت: داشتم حرف مي زدم. با اکثر مهريه ها که سنگين بود ، مخالف بود. هيچ وقت مشکلات را براي شهيد نمي گفتيم. خوشحال بوديم . مي گفتيم: اين چند روز که آمده، اينجا ناراحت نباشد. پيش دوستانش زياد تعريف مي کرد، که در زندگيم هيچ از نظر مادرم مشکل ندارم. در وصيت نامه اش هم نوشته بود ، که مادر من نتوانستم کاري بکنم براي شما، مرا حلال کنيد . به خواهرانش به خواهران من سفارش مي کرد ، که حجابتان را بگيريد و با عفت باشيد . برادرانش زمان جنگ ، هر دوتايشان رفتند دانشگاه. يکي بيمارستان شهدا تهران است، يکي هم در اصفهان مهندس است. 40 روز بود رفته بودند دانشگاه ، دم عصر بود، برادرم آمد و گفت: حميد از جبهه مي آيد. وحشت زده شدم . گفتم: براي چه؟ گفت: همين طور مي آيد مرخصي. ناراحت شديد؟ گفتم: نه. آخر شما طوري گفتيد. بعد شام درست کرديم و آمد و گفت: شام مي خواهيد بخوريد، غلام و عبدا... را هم بياوريد. گفتم: چي؟ گفت : دارند مي آيند. گفتم: چه طوري؟ گفت: مي آيند. شب شام خوردند و حرف زدند و خوابيدند. فردايش من ديدم، حميد همين طوري پهلوي برادرم سرپايي ايستاده و پسر کوچکم مرتضي، که او هم جانباز است، ايستاده. در اتاق حميد دارد صحبت مي کند. گفت: رفتي دانشگاه؟ گفت: چه طور حرف بزن؟ بيجا نگردي ،خوب لباس بپوش ،خودت را فراموش نکني، ول خرجي نکني. گفت :خوشم مي آيد که اين طور تميز و شيک مي گردي، شما هم اين زمان که درس مي خوانيد به مادرم زور نگوئيد، که ما لباس خوب مي خواهيم . همين اورکتي که به من جايزه دادند مي دهم به تو، در سرماي زمستان همين را بپوش. برو و درست را ادامه بده . همين طوري سرپايي داشت وصيتش را مي کرد . فردايي که مي خواستند به ما خبر بدهند ، که شهيد دهقان مجروح شده. من خوابش را ديدم. ديدم کسل و رنگ و رو پريده است و يک لباس سفيد و بلندي پوشيده تا نوک پاهايش. ايشان هي به طرف ما مي آمدند، من مي گفتم: چه شده؟ چرا اين طوري است؟ گفت: تو نمي داني چه شده است؟ گفتم: نه. گفت : من مجروح شدم. لبخند مي زد. من از خواب بيدار شدم، يکي از فاميلهاي ما مثل اينکه در جبهه ميمک پهلوي او بوده است، آمد و گفت : حميد مجروح شده . من ناراحت شدم و گفتم: شهيد شده. گفتم: کجاست؟ گفت 4 روز بيمارستان اهواز بود، حالش خراب بوده و از آنجا انتقال دادند به بيمارستان شهيد جمران اصفهان . پدرش که کارش کشاورزي بود، شب آمد و گفت: چرا ناراحتي؟ گفتم: حميد مجروح شده. فرداي آن شب من و مادرش و پدرش رفتيم اصفهان. همان طوري که خواب ديده بودم، ديديم حميد آمد جلو من . گفتم: حميد تو را در خواب اين طوري ديدم. سردش شد، دربان بيمارستان دلش سوخت و گفت: حاج خانم بلند شويد برويد داخل بنشينيد. رفتيم داخل. از آقايش خواست که من بمانم پيشش. گفت: بايد بماند پيش من . پرستار آمد و گفت: چه کم داريد ،که مي خواهيد مادرتان را نگه داريد؟ مادرتان را اذيت مي کنيد. گفت: مادرم پيشم بماند. دوست دارم مادرم بماند. چرا شما ناراحت مي شويد؟ گفت: باشد، بماند. گفتم: حميد جان مي مانم و ناراحت نشو. من ماندم. شام آوردند. تازه من دو قاشق از اين شام خوردم، و ديگر نمي خواستم بخورم ، ديدم حميد اصرار کرد و پسرم آمد . گفت: من نمي گذارم بماني و تو خسته مي شوي. ما فردا صبح از اصفهان حرکت کرديم و آمديم خانه. ساعت 5 عصر غلام آمد . گفتم: غلام حميد را تنها گذاشتي، چرا آمدي؟ گفت: خودش گفت برو. چند روز بعد حميد آمد . گفتم : حميد با کي آمدي؟ گفت: با خودم. به محض اينکه رسيد خانه، لباسش را عوض کرد و رفت بيرون. گفتم: حميد نرو بيرون، الان مي آيند عيادتت، کجا مي روي؟ گفت: من بنشينم در رختخواب، بگويند: حميد مجروح شده؟ من نمي نشينم . يک شب از جبهه آمد و گفت : مادر برو و يک کيسه حنا بخر. گفتم: براي چه؟ گفت: مي خواهم ريشم را حنا ببندم . گفت: يک لگني بياوريد و پهن کنيد. پاهايش را حنا گرفتيم. دستش را حنا گرفتيم ، سرش را هم حنا گرفتم .گفت: ريشم. گفتم: چرا مي خواهي ريش مشکي به اين قشنگي را حنا ببندي . با پدرش و با برادرانش خيلي مهربان بود. به مادربزرگي که در خانه داشتيم ، خيلي محبت مي کرد. با برادرانش خيلي مهربان بود. 2 تومان حقوق مي گرفت ، از اين حقوق 50 تومان مي گذاشت کنار و بقيه اش را به من مي داد. اصلا هيچ وقت به زندگي علاقه نداشت. به تجملات علاقه نداشت. گفتم: حميد مگر تو زندگي نمي خواهي؟ گفت: من زندگي را براي چه مي خواهم ؟ من فقط خدا را دوست دارم و به ائمه اطهار علاقه دارم و به دنيا و تجملات علاقه ندارم. مي گفت: به فکر مستضعفان بيچارگان باشيد، خودتان مي خوريد، فکر ديگران باشيد. هميشه شکر خداي مي کنم، که او رفت . مي گفت: اي خدا من اينجا شهيد نشوم، زير خاک نمي روم . مي گفت : از عسل شيرين تر است شهادت . پدرش مي گفت: حميد اسير است، قبول نمي کرد جنازه اي که آودند، حميد است. دوشنبه جنازه اش را آوردند و خاک کردند. دوشنبه ديگر خوابش را ديدم. همين طور که خوابيده بودم، ديدم حميد نشسته پايين رختخواب. ديدم آمد و يک آهي کشيد و گفت: خستگيم درآمد ، چه راحت شدم . گفتم: حميد تو کجا بودي؟ گفت: آمدم. ديگر به محض اينکه بلند شدم ببينم حميد کجاست، فهميدم خواب ديدم. پدرش که قبول نمي کرد. البته به مردم که نمي گفت، فقط خانه به خودمان مي گفت که حميد اسير است و حميد مي آيد. من که خواب ديدم، گفتم: بايد قبول کني، بالاخره از روي پلاک آوردند، پلاکش را دادند و گفتند: شهيد شده، قبول کردم چون من 100% از روزي که پايش را گذاشت جبهه، فهميدم که شهيد مي شود. خدا شاهد است در قلبم مي گفتم : روز شهادتش چه کار کنم، چه بگويم؟ تماما معلوم بود و مثل روز روشن بود . مي گفت: اين لباس مقدس است. بقدري نوراني شده بود که حد نداشت . حميد مي رفت و من نگاهش مي کردم. سير نمي شدم . شبي که مي خواستند بروند به دوستش گفته بود: مرتضي برادرم را عقب ببريد. بعد گفته بود: هر کس که مي خواهد با ما بيايد ، از شجاعانش بيايد، ما مي خواهيم برويم. هر کس با من مي آيد ، برنمي گردد. 250 نفر رفته بودند حتي از بچه هاي مريانج هم انتخاب نکرده بود. گفته بود: اگر يکي از آنها شهيد شود و من زنده بمانم ، ديگر رو ندارم بروم مريانج و چطور جواب پدر و مادرهاي اينها را بدهم. رفته بودند خط شکني ، پيش قدم شده بودند . آن روز همه روزه بوديم. خاله ام مريض بود و رفته بودم عيادتش . خيلي ناراحت بودم ، به خواهرم گفته بودم: دلم خيلي نگران است. بلند شو برويم. گفت: براي چه؟ گفتم: حال ديگري دارم، نمي دانم. براي چه آمديم . وقتي گفتند مرتضي مي آيد ، گفتم: حتما حميد شهيد شده . حميد که شهيد مي شود ، زنگ مي زنند برادرش شهيد شده و او را از حمله کربلاي 5 بيرون ببريد. بعد همين پسر دائي آقايمان (عليرضا حاجي بابايي ) گفته بود ،که گرفته بودند و آورده بودنش. خانه حاجي بابايي گفته بودند: حميد شهيد شده است و بعد مي گويند: حميد جنازه ندارد و مانده خاک عراق . مرتضي را از آنجا آورده بودنش . گفتند: مرتضي آمده. آن شب براي افطار آبگوشت مي خواستم درست کنم. ما رسيديم خانه، ديدم فاميلها ريختند داخل خانه . گفتم: پس چرا هيچ چي نمي گوئيد، چه خبر شده؟ همه آمدند جمع شدند دور ما . فهميدم حميد شهيد شده ، بالاخره به خاطر خدا هميشه صبر کرديم. ما در جنگ سوختيم و ساختيم . گفتند: جنازه حميد را نشان دهيم. گفتم: چه طور است؟ گفت: موهاي سرش خيلي تازه و تميز مانده است . اسکلتش مانده و يک تکه استخوان سينه اش و لباسش و جمجمه سرش . گفتم : من نمي آيم و طاقت ندارم ببينم. خدا خودش قبول کند . يقين داشتم که حميد هر لحظه شهيد مي شود . درس خواندنش خيلي عالي بود و هميشه شاگرد اول بود. مي گفت : هر جا شرکت مي کنم ، اولم. ولي در شهادت قبول نشدم. دوست دارم در شهادت هم قبول بشوم. ديگر خدا خودش قبول کند ، خوشحاليم راضي هستيم به رضاي خدا ، هر چه خدا بخواهد.
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان همدان ,
برچسب ها :
دهقاني ,
عليرضا ,
بازدید : 283
سال 1339 ه ش در روستاي" تپه شادک:در شهرستان اسد آباد متولد شد . تا پايان دوره ابتدايي در اين روستا بود. بعد از دوره ي ابتدايي به دليل مدرسه راهنمايي ونبود امکان تحصيل همراه با خانواده به "سنقر کليايي"در استان کرمانشاه مهاجرت نمود.ا و تا سال 1353 در سنقر بود ودر اين سال به شهر اسدآباد در استان همدان بازگشت وموفق شد مدرک پايان تحصيلات دوره ي متوسطه را با معدل مطلوب بگيرد. سال 55 13درآزمون سراسري شرکت کرد و موفق به قبولي در رشته زبان و ادبيات انگليسي در دانشگاه شيراز شد. عليرضا از سالهايي که در دوره ي دبيرستان تحصيل مي کرد ,با فساد دستگاه حکومت شاه وظلمهايي که او به مردم مي کرد ,بيشتر آشنا شد و به صورت پنهان مبارزاتي را برعليه حکومت ديکتاتوري شاه ستمگر آغاز کرد.ورود به دانشگاه و آشنايي با چهره هاي مبارز دانشگاهي ,باعث شد او در مبارزه با اين حکومت فاسد ,با عزمي راسخ تر جدي تر وارد شود . از آن پس در محيط دانشگاه و درسطح جامعه فعالانه عليه رژيم طاغوت به مبارزه پرداخت. آگاهي دادن به مردم از آنچه در کشور مي گذرد و پيمانهاي خائنانه و بي شرمانه اي که حکومت شاه ,با قدرتهاي استعمارگر بر عليه منافع ملي و فرهنگ ملي ومذهبي ايرانيان بسته بود ,يا طرح ها يي که دين اسلام را به حاشيه ي زندگي مردم مي کشاند وکم کم آن را به فراموشي مي سپرد؛از کارهايي بود که عليرضا در آن زمان انجام مي داد.در حالي که هرکدام از اين افشاگري ها در آن روز و آن جو خفقان و سرکوب ؛مجازات زندان وشکنجه هاي زيادي را در پي داشت. با پيروزي انقلاب اسلامي او و چند تن ديگر از دوستانش کميته انقلاب اسلامي را که اولين نهاد انقلابي بود در شهرستان اسدآباد , پايه گذاري کردند. عليرضا در نا آرامي ها واختشاشات کردستان که توسط ضدانقلاب وعوامل بيگانگان در اين استان اتفاق افتاده بود,شجاعانه رو در روي ضد انقلاب ايستاد و براي حفظ تماميت ارضي کشور مردانه جنگيد. با ايجاد آرامش در اين استان ,او به دانشگاه برگشت تا هم ادامه تحصيل بدهد هم مبارزه جديدي را عليه گروهکهاي التقاطي که نا اميد از جنگ ,باورهاي ديني جوانان را هدف گرفته بودند, آغاز نمايد. با تعطيلي و وقفه اي که در فعاليت دانشگاه ها پيش آمد, او به اسدآباد برگشت و به فرمان امام خميني وبا همکاري همرزمانش سپاه پاسداران انقلاب اسلامي را در اين شهرستان تاسيس نمود و خودش بهعنوان فرمانده اين سپاه مشغول خدمت شد. با شروع جنگ تحميلي عليرغم مخالفت فرماندهان سپاه ومسئولين استان ماندن را جايز ندانست و به جبهه رفت. او از روزهاي آغاز جنگ در جبهه حضور داشت ومجاهدات زيادي را در راه دفاع از تماميت ارضي ايران اسلامي انجام داد. عليرضا خزايي يکسال در جبهه حضور داشت ,فرماندهان به احترام شخصيت بارز او در اين مدت فرماندهي را براي سپاه اسد آباد تعيين نکردند و با منصوب کردن سرپرست ,اين جايگاه را به احترام اوخالي گذاشتند. در سحرگاه يازدهم شهريور1360 عليرضا خزايي در جبهه قراويز در خون خود غلطيد وعاشقانه به ديدار خدايش شتافت. همرزمانش نحوه شهادت اورا چنين گفته اند: در صبحدم روز 11 شهريور سال 1360 در منطقه قراويز حمله گسترده اي عليه نيروهاي عراقي صورت ميگيرد که شهيد خزايي فرماندهي اين عمليات را برعهده داشت. پس از يورش به علت قطع ارتباط با عقبه و نرسيدن نيروهاي کمکي و مهمات او و 12 تن از همرزمانش مظلومانه به شهادت رسيدند و جنازه اين عزيزان بعد از 11 ماه که در بيابانهاي گرم و سوزان سر پل ذهاب مانده بود به هنگام عقب نشيني نيروهاي بعثي به دست نيروهاي خودي افتاد و پس از سالها تلاش و کوشش در راه دفاع از اسلام ناب محمدي ,در گلزار شهداي اسد آباد آرام گرفت. قسمتي از وصيت نامه سردار رشيد اسلام عليرضا خزائي دنيا محل آزمايش است براي كسانيكه ثابت قدمند و در راه خدا قدم بر مي دارند و اگر هم در راه خدا حركت نكنند مرگ به سراغ آنها خواهد آمد و اگر مرگ را انتخاب نكنند ,مرگ آنها را انتخاب مي كند و آنها نمي توانند از زير حكومت خدا بيرون روند و چه بهتر كه انسان خالصانه در جهت خدا قدم بردارد. منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد
خاطرات پدر شهيد: يادم نميآيد بچگي كرده باشد؛ نه بازي، نه رفتار بچگانهاي. كارهايش مثل آدم بزرگها بود؛ راه رفتنش، حرف زدنش. پنج سال بيشتر نداشت كه پايش را كرد توي يك كفش كه ميخواهم برم مدرسه. سپاهي دانش روستا آشنا بود؛ قبول كرد برود، به شرط آنكه مرتب برود و مستمع آزاد باشد و آخر سال، شد شاگرد اول كلاس. عجول بود، حتي توي درس خواندن. در كلاس سوم، معلم از عليرضا شاكي بود، عليرضا از معلم. معلمش ميگفت: «مدام ميگه آقا زود زود درس بديد تا كتابها زودتر تموم بشه. وقتي هم ازش ميپرسم كجا با اين عجله؟ چيزي نميگه.» شهريور ماه، وقت امتحان تجديديها، دستم را گرفت و با يك بغل كتاب كلاس چهارم، كشان كشان برد دفتر مدرسه. آقا اجازه! بايد از من هم مثل تجديديها امتحان بگيريد! عليرضا، سال بعد سر كلاس چهارم نرفته، رفت پنجم. محرم بود و عليرضا اصرار ميكرد كه؛ «من هم بايد بيام مسجد؛ قول ميدم ساكت باشم و شلوغ نكنم.» همانطور زل زده بود به حاج آقا كه بالاي منبر داشت از مصيبت كربلا ميگفت. از او چشم بر نميداشت و يكريز اشك ميريخت. از فرداي آن روز شروع شد؛ سوال پشت سوال. بابا! چرا يزيد امام حسين رو كشت؟ بابا! كربلا كجاست؟ بابا! علي اصغر چطوري شهيد شد؟
حجت خرم: با آيتالله جنتي- كه به اسدآباد تبعيد شده بود- آشناش كردم. حاج آقا! اين همونه كه هر كتابي براش ميبرم، خيلي زود ميخونه و سالم بر ميگردونه. عليرضا از بقية مبارزان كم سن و سالتر بود. زود هم بين همه شناخته شد. محمد علي نگهداري ميرفتيم باغ و گوشهاي بساط درس و مشق را پهن ميكرديم. ميگفتم: «بريم گشتي تو باغ بزنيم و شكمي از عزا در آريم.» ميگفت: «انشاءالله سال بعد.» آخه براي چي؟ من از اين باغ كه نه يك بيل خاكش رو جابهجا كردم، نه قطرهاي آب بهش دادم، انگور نميخورم! انگور بيزحمت، بيمزهس.
پدر شهيد: پستچي كارنامة كنكورش را آورد. ديدم پزشكي ارتش هم قبول شده. خيلي دوست داشت پزشك شود. زنگ زدم بهش، شيراز. گفتم: «زبان انگليسي رو ول كن، برو پزشكي بخون.» گفت: «هر چي خدا بخواد.» گفتم: «خدا ميخواد، اگه تو بخواي. به سرگرد ... هم زنگ ميزنم و سفارشت رو برا مصاحبه ميكنم.» ساواك براش پروندهسازي كرده بود؛ تو مصاحبه ردش كردند. به جرم معاشرت با آيتالله دستغيب، يك بار دستگير شده بود.
محمود محمد زاده: آنقدر اعلاميههاي امام را سريع به اسدآباد ميآورد كه من فكر ميكردم؛ شيراز به اسدآباد نزديكتر از همدان است!
مرضيه خزاعي: به ياد ندارم از شيراز آمده باشد و سري به ما نزند. بعد از فوت پدرم، هر كاري از دستش بر ميآمد، برايمان ميكرد. يك روز داشت باهام رياضي كار ميكرد، يك دفعه چشمش افتاد به عكس شاه و فرح. همانطور خيز مانده به ديوار. گره پيشانياش را خواندم و از زير زبانش حرف كشيدم. خودش هم دلش ميخواست؛ از جنايتهاي شاه برايم گفت. ماهِ بعد، خبري از عكسها نبود. بهش گفتم: «پسردايي! آتيششون زدم.» دفعة بعد كه آمد، يه پيراهن قشنگ برام آورده بود. جايزة كوچك براي اون كار بزرگ. قدرت الله باقري/ حجت خرم جلسه داشتيم منزل حاج آقا حمزهاي. ده بيست نفري ميشديم. خودخوري عجيبي داشت اون روز. حاج آقا در همة شهرها راهپيمايي عليه شاه شروع شد، حتي شهرهاي كوچكتر از اسدآباد. ولي تصميم جمع اين بود كه با كوچكترين حركت، همة ما دستگير ميشيم و كاري از پيش نميبريم. در تظاهرات كنگاور و همدان بچههاي اسدآباد جلودار همة راهپيماييها بودند.
محمد رضا حشمتي: از غير مذهبيهاي دانشگاه شيراز كه ميپرسيدي فلاني چه جوري آدمي است، ميگفتند: «قويترين ... شجاعترين .... رشيدترين .... خوشت تيپترين ... دانشجوي دانشگاه شيراز.» سلطة فكري اقليت ما، با حضور عليرضا، بر اكثريت غيرمذهبي محسوس بود.
يدالله دادگر: انگار نه انگار كه سال اوليست. همون روز اول كه اومد دانشگاه، شروع كرد به فعاليتهاي مذهبي و سياسي. به شدت معتقد به مبارزة سياسي بود ولي گهگاهي توي كلاسهاي مرحوم ... شركت ميكرد. عليرضا اين آقا كه حجتيه است! ولي مباحث مذهبيش عاليه.
محمد عسگري: هم دانشگاهيهايش، او و دستش- رحمتآبادي (رحمتآبادي دانشجوي دانشگاه شيراز و اهل رحمتآباد كنگاور بود كه بعدها در سانحة رانندگي دار فاني را وداع گفت) را به عنوان پهلوانان با اخلاقي كه روحية جوانمردي داشتند، ميشناختند. جاي تعجب بود. حتي بچههايي هم كه با افكار عليرضا مخالف بودند نظرشان همين بود. بهش احترام ميگذاشتند؛ همهشان. سال 1356 قهرمان كشتي دانشجويان ايران شد. بر سر در زورخانة دانشگاه شيراز نوشته شد: «زورخانة شهيد عليرضا خزاعي» منكوقاآن گيتي: دل شير ميخواست مخالف شاه باشي. با چند نفر ازدوستانش هستة مقاومت اسلامي تشكيل داده بودند. رحمتآبادي هم جزوشان بود. پول كم آورده بود؛ ميخواست اسلحه بخرد. پنج شش هزار تومان براش جمع كردم، هزار تومان هم خودم گذاشتم.
محمد عسگري: قبل از انقلاب در كتابخانة اسلامي دانشگاه، با مرحوم رحمتآبادي ميديدمش. بعضي روزها سر ساعت خاصي مينشستند و با هم مباحثه ميكردند. يكبار ازشان پرسيدم: «قضيه اين سر وقت آمدنها چيه؟ چرا مثل خروس جنگي ميپريد به هم!» گفت: «كجاي كاري؟ ما يه سالي هست كه داريم روي نهجالبلاغه كار ميكنيم.» نهجالبلاغه خار چشم ساواك بود. هر چند چپيها هم از آن سوء استفاده ميكردند!
جعفر مظاهري: بحث سياسي ميكرديم، بحث اعتقادي؛ يكيمان ميشد موافق، يكي مخالف. قرار ميگذاشتيم؛ من طرفِ انقلاب و اسلام را بگيرم، او ضدانقلاب باشد. دفعة بعد جايمان را عوض ميكرديم. اين طوري، براي خيلي از نقطه ضعفهايي كه تو افكارمان بود، راهحل پيدا ميشد. اگر من در بجث به بنبست ميرسيدم، خودش جلب ميداد. ميگفت: «نه، نه بايد اينجا، اين را ميگفتي.»
مادر شهيد: ميخواست با چندتاي ديگر از دوستانش برود لبنان؛ بيخبر، براي مبارزه. به آيتالله دستغيب گفته بود، ايشان منصرفش كرده بود. پسرم! اول قرآن را بشناس، بعد به جهاد فكر كن. بعدِ آن، وابستگياش به قرآن بيشتر شده بود.
پدر شهيد: از شيراز آمده بود ببيندمان. با دوستانش در مسجد جامع براي آيتالله آخوند (حضرت آيتالله العظمي آخوند ملاعلي معصومي همداني، رئيس حوزة علميه همدان، از عرفاي بنام كه در مرداد 1357 به ديار باقي شتافت) مجلس ختم گرفته بودند. مراسم كه تمام شد، رفتند براي راهپيمايي. جلوي جمعيت راه ميرفت و بر ضد شاه شعار ميداد. از جمعيت جداش كردم و كشيدمش كنار. عليرضا! ما توي اين شهرغريبيم. اگه مامورهاي شاه بيان، هر مسئلهاي پيش بياد، ميافته گردن تو. همينطور داشتم برايش حرف ميزدم كه ديدم دارد گريه ميكند. حالا براي چي گريه ميكني؟ بابا! يادته وقتي داشتم ميرفتم دانشگاه، يه قرآن بهم دادي و منو به اون سپردي؟ اين دستور قرآنه كه بايد بر ظلم مبارزه كرد؛ چطور داري مانع حركت قرآنيام ميشي! كم آوردم. پيشانيام را بوسيد و رفت.
حجت خرم: سواد به جاي خودش لازم؛ ولي نبايد با تودة مردم بيگانه شد. مردم از ما انتظار دارند؛ بايد خوراك فكري- عقيدتي آنها را تهيه كنيم. اگه موفق نشيم، از چشمشون ميافتم. رفتم شيراز، ديدنش. وقتِ برگشتن، نوار دعاي كميل آيتالله دستغيب را بهم داد. اين هم باشه سوغاتيات! صداش تو گوشمه؛ «دعاي كميل خيلي حال ميده!» كميل، من رو ميبره تو ياد عليرضا.
سليمان اسدي/ جعفر مظاهري: دانشگاه كه تعطيله، از درس و مشق هم كه راحت شدي، براي چي از خونه بيرون نمياي؟ برنامهريزي كردهام؛ هجده ساعت مطالعه كنم يا آنكه درس بدم. شبهايي كه فرداش سخنراني يا كلاس داشت، تا صبح پلك روي هم نميگذاشت؛ همهاش مطالعه ميكرد. ميگفت: «دير بجنبيم، بچهها از دستمون ميرن؛ چپيها ميقاپنشون. اون وقت ديگه نميتونيم جواب بديم.»
سليمان اسدي: ورد زبانش بود؛ «بچهها! نهجالبلاغة علي غريبه!»
حسين گلزارعطا: تابستان 56، مسجد صاحب الزمان؛ دوشنبه، تفسير قرآن، پنجشنبه، نهجالبلاغه. برايمان كلاس گذاشته بود؛ هر هفته. قرارمان بود اين دو روز را روزه بگيريم؛ اغلب هم ميگرفتيم. بيشتر مينشست جايي كه آفتاب ميافتاد. عرق روي پيشانياش دانه ميزد و سرازير ميشد. به روي خودش نميآورد. ميگفتم: «آخه چرا اينقدر خودت رو عذا ميدي؟» ميگفت: «بايد تمريم كنيم تا اگه گير ساواك افتاديم، كم نياريم.»
محمدرضا حشمتي: سالها گذشته بود كه فهميدم، ولي تعجب نكردم؛ فكرش را ميكردم شهيد شده باشد. ياد روزهايي افتادم كه در خوابگاه دانشگاه شيراز با هم بوديم. سال 55، در خوابگاه هشتصد نفري، تو گرماي تابستان، فقط چند نفر روزه ميگرفتند؛ عليرضا هم جزوشان بود. بلند ميشد و براي بچهها سحري آماده ميكرد.
منكوقاآن گيتي: با عليرضا رفتيم منزل آيتالله عالمي. حاجآقا خيلي مضطرب و نگران بود. علتش را پرسيديم. گفت: «چند تا اسلحه اينجاست؛ ميترسم كار دستمون بده.» من و عليرضا نگاهي به هم انداختيم و خنديديم. اسلحهها را برديم باغهاي عباسآباد، قايمشان كرديم. انقلاب كه پيروز شد، رفتيم برداشتيمشان؛ براي تشكيل كميتة انقلاب اسلامي.
احمد مهرامفر: سالهاي اول بعد از انقلاب، كتاب ديني سال چهارم دبيرستان خيلي سخت بود؛ بحث اصول ديالكتيكاش را نگو و نپرس. چندماهي هم بود كه دبير نداشتيم. ذهنها رفت سمت عليرضا. فقط او از پس درس دادنش بر ميآمد. خيلي از بچهها 20 گرفتند؛ از جمله كمونيستهاي كلاس!
حشمتالله بنياسي: ازش خواسته بودند برود دبيرستان خزانه، به سال چهارميها ديني درس بدهد. هر كاريش كرده بودند، نرفته بود. ميگفت: «من از شيطان ميترسم. اگه همه مردود بشن هم، من خودم رو جهنمي نميكنم.»
علي جعفري: آموزشيمان پادگان ابوذر همدان بود. تو تمرينها يا كوهنوردي كه ميرفتيم، ميافتاد جلو. به آقاي شادماني (فرمانده وقت پادگان ابوذر همدان، سردار شادماني افتخار فرماندهي لشگر انصارالحسين (ع) را در سابقه مجاهدت خود دارد) گفتيم: «بابا اين رو جلودار نكنيد! ما را كشت.» براي چي؟ بريديم از بس قدماشو تند بر ميداره! كوهنورديش با پيادهروي فرقي نداره! خيلي زود تواناييهاش بين همه شناخته شد؛ همه ميدانستند او فرمانده ما ميشود. وقتي كم ميآورديم و قالمان ميگذاشت، به شوخي شعار ميداديم؛ «فرمانده تندرو، اعدام بايد گردد!» فقط خنده تحويلمان ميداد.
حجت خرم: به اصرار خودش، همة كارهاي سخت را خودش انجام ميداد؛ دبّه آب، غذا، بار، همه را خودش ميآورد. هر بار كه ميرفتيم كوهنوردي، كارش همين بود. انگار نه انگار بارش از همه سنگينتر است؛ ميافتاد جلو. ما هم به صف، پشت سر او.
جعفر مظاهري: تازه سپاه اسدآباد تشكيل شده بود و او يكي دو ماه مسئول روابط عمومي بود. تاثيرگذار، باسواد، فعال، بابرنامه، از همه مهمتر بومي بود. همة اينها را به آقاي قشمي (عضور شوراي فرماندهي سپاه همدان) گفته بودم. كمي بعد، من شدم مسئول پذيرش سپاه، آقاي قاسمي (ناصر قاسمي بعدها به شهادت رسيد) مسئول عمليات خزاعي هم شده فرمانده. در جلسة معارفه، كسي مخافت نكرد؛ حتي يك نفر. آن وقتها همه نظرشان را ميگفتند؛ حتي نيروهاي سادة دژباني.
حجتالله كتابي: يكي دو ماه اول تشكيل سپاه اسدآباد، من فرمانده بودم. كارهاي عليرضا را زير نظر داشتم؛ سخنرانياش، مديريتش، رفتارش. رفتم پيش فرمانده سپاه همدان. به او گفتم: «تا خزاعي هست، من نميتوانم فرمانده باشم.» همدان شد. او شد فرمانده سپاه. يك كه نه، چند سر و گردن از همه بالاتر بود.
احمد مهرامفر: انگار براي مديريت ساخته بودنش. هر جا ميرفت، مسئوليت جمع ميافتاد گردنش؛ دير يا زود، آخرش همين ميشد. كساني بود كه هم، سن و سالشان از او بيشتر بود، هم سوادشان؛ اما او چيز ديگري بود. بين همه محبوبيت داشت؛ عالم و عامي فرق نداشت.
علي جعفري: هفت هشت سال ازش بزرگتر بودم، ولي انگار او بزرگتر بود؛ به خاطر ابهتش. دستش ميانداختم؛ «بابا بزرگ!» ميخنديد. حرف كه ميزد، كيف ميكردي؛ فرمانده نوزده ساله.
مراد اردلاني: طرف خيلي ادعاي باسوادي داشت و با سوء برداشت از آيات قرآن افكار التقاطياش را به خود جوانان شهر ميداد. نوبت كه به او رسيد، همه گوشهاشون رو تيز كرده بودند ببينند دانشجويي كه ادعاي خط امامي داره نظرش چيه؟! استفادة شما از آيا قرآن آدم را ياد «كلمه حق يراد بها باطل» (فراز ابتدايي خطبة 40 نهج البلاغه؛ «سختي حق است كه از آن باطل را ميخواهند.») مولا علي (ع) مياندازد. چرا آيات قرآن را تقطيع ميكني، اگر راست ميگويي و به ضررت نيست، بقية آيات را هم بخوان. ضربه فنياش كه كرد، صداي صلوات جمع بلند شد.
كريم نوري: كمونيستها روي ديوارهاي شهر مينوشتند: «كار بخوانيد.» منافقين مينوشتند: «مجاهد بخوانيد.» روي ورق راديولوژي كليشهاي در آورده بود كه ما هم بنويسيم: «نهجالبلاغه بخوانيد.» اكثر شهداي شهر از دانشآموختگان كلاس نهجالبلاغه او بودند.
يدالله هنري: اون روز توي كلاس چهرهاش گرفته و ناراحت به نظر ميرسيد. بچهها! من يه دوست دارم كه خيلي مذبذب و سست عقيده است. دست خودم نيست. سالها ازش مثل يه بچه مواظبت كردم؛ كه با افراد بد نگرده، نماز بخونه ... توي دامن گروهكهاي التقاطي نيفته. ولي امروز ازش قطع اميد كردم ... ما كه نميشناختيمش، ولي حساس شديم كه چي شده ازش قطع اميد كرده. اصرار كرديم و ازش پرسيديم. ... آره بچهها! امروز صبح قرآن را باز كردم تا دربارة او ازش راهنمايي بخوام، آيه 14 سورة بقره آمد: «چون به اهل ايمان بر خورند گويند ما ايمان آوردهايم و چون با شيطانهاي خود خلوت كنند، گويند ما در باطن با شماييم، جز اينكه مومنان را استهزاء ميكنيم.»
علي جعفري: وقتي فرمانده سپاه شد، حرفها و حديثها پشت سرش شروع شد. يه بچه خان كه تا ديروز معلوم نيست تو دانشگاه كدوم طرفي بوده، فرستادن برا سپاهى! از كجا معلوم نفوذي نباشه! تهمتها را ميشنيد و دم نميزد. دوستش داشتم؛ بيخيالياش كفرم را در آورده بود. تو كه اين همه تريبون دستته، چرا از خودت دفاع نميكني؟ به مردم حق بديد؛ اينها خانگزيدهاند، تصور خوبي هم از دانشگاه ندارن. از همه مهمتر، فرصت اين حرفها نيست؛ ماه پشت ابر نميمونه.
يدالله هنري: كتاب مثنوي معنوي روي ميزش جا مانده بود. يكي از نيروهاي كمسواد كتاب را ديده بود و از روي كنجكاوي شروع كرده بود به خواندن. از بختِ بد، رسيده بود به داستان كنيزك. صدايش را برده بود بالا. آقاي خزاعي، از شما بعيده! مگر منافقين پشت سر شما كم صفحه ميذارن؟ اين چه كاريه شما ميكنيد! هر چه آقاي خزاعي ميگفت «چي شده؟» او فقط ميگفت: «از شما بعيده!» آخر سرگفت: «از شما بعيده اين اشعار را كه مروج بيتربيتي و فحشاست، مطالعه كنيد! جاي اين كتاب كنار قرآن و نهج البلاغه است؟!» قِشقِرقي به پا كرده بود كه بيا و ببين؛ همه جمع شده بودند تو اتاق. آقاي خزاعي آراماش كرد و به ما گفت: «اين كتابها ذخيرههاي فرهنگي و ادبيات عرفاني ما هستند. اين اشعار، زبان بيان حقايق در قالب رموز و تمثيلاند.» علي شعباني/ جعفر مظاهري وقتي اغلب بچههاي سپاه، روخواني قرآن را هم بلند نبودند، عليرضا قرآن تفسير ميكرد. سهم بچههاي سپاه از كلاسهاش فقط بعد از نماز صبح بود؛ چون عليرضا هر روز چند جا كلاس داشت. خودش ميگفت: «من تفسير نميكنم؛ قرآن را ساده معنا ميكنم.»
محمد علي بهرامي مشعوف: يك روز داشت سورة «ناس» را تفسير ميكرد. يك دفعه بغضش تركيد. بچهها! شيطان داره من رو وسوسه ميكنه كه؛ «تو مفسري!»
جعفر مظاهري: پاي منبر خيلي از علما نشسته بودم، تفسيرشان را هم شنيده بودم. عليرضا كه تفسير ميكرد، مبهوتِ چهرة نورساش ميشدم. ميماندم؛ «او از كجا شروع كرده كه در اين سن به اين بلوغ فكري رسيده.» فقط نبوغ فردي نبود؛ عنايت خدا بود و خلوص نيت او. گواهش؛ نفوذ كلامش.
علي توحيديان: حف ميزد، به جان ميخريدم. كافي بود بگويد، اطاعت امر ميكردم. بعد از نماز صبح ديدم دستشوييهاي سپاه را تِي ميكشد. حرف و عملش يكي بود؛ اين طوري بهمان درس ميداد.
نامدار سوري: گواهي نامه داري؟ بله! خوبه، ولي اون بايد امتحان بدي تا ماشين رو بهت بدم. سوئيچ ماشين سيمرغي را كه گوشة حياط سپاه افتاده بود، تحويلم داد. با چه بدبختي روشنش كردم؛ بماند. از حياط سپاه كه زدم بيرون، آينهاش به در گير كرد و پريد. قبول شدم؟ بله كه قبول شدي؛ تو مثل پدرم رانندگي ميكني! تعجب كردم. بعدها فهميدم رانندگي حاج آقا خزاعي، زياد تعريفي نيست!
علي جعفري: من مسئول تداركات بودم، او فرمانده. اسلحهاي بهم داد و رسيدش را خواست. گفتم: «اينكه مال سپاه نيست!» گفت «مال قبلِ انقلابه؛ جريان داره. هفت هزار تومان پول خورده!» خنديدم. بعداً پولش رو حساب ميكنيم!
حسن اسفندياري: نگران و مضطرب بودم كه فردا جواب آقاي خزاعي را چه بدهم. پنج هزار تومان پول كمي نبود؛ ولي من كم آورده بودم. مسئول مالي سپاه بودم و بايد حساب پس ميدادم. زودتر، خبر به گوشش رسيده بود. آمد پيشم و گفت: «نگران نباش! پيدا ميشه.» نگفتم نگران نباش، پيدا ميشه؟ به من هم اگه پول دادي رسيدش رو بگير، چه برسد به او صافكار و نقاش غريبه.
حسين گلزار عطا: براي معلمي قبول شده بودم و داشتم ميرفتم براي تكميل پرونده. مرا كشيد كنار و گفت: «دوست داري معلم سينفر باشي يا سيهزار نفر؟» تعحب كردم. خوب معلمومه! معلم سيهزار نفر. يك قدم جلوتر آمد و زد رو شانهام. از حالا ميشي مسئول بسيج سپاه، يا علي! يا علي!
كاظم سعيدي: داشتم از يكي از بچههاي سپاه، پيش آقاي خزاعي انتقاد ميكردم. شايد لحنم تخريبي بود كه محزون و از سر دلسوزي گفت: «رو چه حسابي اين حرفها را ميزني؟» بادي به گلو انداختم و گفتم: «پيامبر ميفرمايد: كلكم راع و كلكم مسئول عن الرعيه» خوشحال شد. چند بار حديث را تكرار كرد. بعد تا آخر حرفهايم را گوش كرد و گفت: «اين حرفها را لازم نيست به كسي ديگري بگويي.» چند روز بعد صدايم زد. حرفهاي شما روي اون فرد موثر واقع شد.
نورمراد اردلاني: شكايت يك اختلاف به سپاه رسيد. من شدم مامور بررسي و حل اختلاف. دو طرف دعوا، دو طايفه در روستاي تپه شارك بودند؛ زادگاه فرمانده سپاه. يكي از طرفهاي دعوا، فاميلهاش بودند. يك كلام نپرسيد؛ دعوا سر چي بود، چي شد، چي نشد!
حسين شيري: مگه ميشه همة موهاش در كمتر از يك ماه ريخته باشه! اون كه سن و سالي نداره؛ يه دانشآموز دبيرستانيه! همه تعجب كرده بودند، او به هم ريخته بود. نه نميشه! بايد بعد از كلاس باهاش صحبت كنم. بايد بفهمم چه بلايي سر خودش آورده! شرم آوره؛ يه پسر روستايي، از يه جايي دور افتاده بلند شده آمده اينجا درس بخونه، يك نرفته احوالي ازش بگيره؛ ببينه چي ميخوره، چي نميخوره! تو اين چند ماه خوراكش نون و چاي شيرين بوده. اگه بچهها نميبردندش دكتر، بچة مردم از دست رفته بود. يك ماه نشده موها روييد؛ پرپشت. باز همه تعجب كردند. جعفر مظاهري: داشتيم ميرفتيم سالن غذاخوري، ديدم لباش داره تكون ميخوره. گفتم «علي! داري برا خودت جوك ميگي؟» لبجنبانياش كه تمام شد، گفت: «آقا جعفر! بيا حالا كه داريم ميريم ناهار بخوريم، نيست كنيم براي اين بخوريم كه قوت بگيريم و سربازاي خوبي براي اسلام باشيم.» ميگفت: «غذا خورد نمون هم بايد عبادت باشه.»
سليمان اسدي: تازه فرمانده سپاه شده بود كه يكي از دوستان زمان مبارزهاش را ديد. طرف به روي خودش نياورد و ميخواست تند رد شود كه عليرضا او را شناخت و صدايش زد. با اينكه ميدانست از هواداران سازمان مجاهدين خلق شده، برد توي اتاقش. وقتي كه داشت ميرفت، شنيديم ميگفت: «عليرضا! قرآن چقدر زيباست! ممنونم ازت، باورت ميشه دو سال بود قرآن نخوانده بودم!؟ چقدر من بدبخت بودم!»
جعفر مظاهري: زود، تند، سريع ... آرام و قرار نداشت؛ تند راه ميرفت، تند حرف ميزد. از ما هم ميخواست تند باشيم. چرا اين قدر گاز ميدي؟ اين سيمرغ رو تو ساواك طي كرده ها! تو راه ميذارتمون! فرصت كمه! حرف هميشگياش بود. يك روز ديگر كفرم را در آورد، پا پياش شدم. بهم گفت: «هميشه احساس ميكنم در ماموريتم، در تعقيب نيروي ضد انقلاب؛ انگار يك ضربة اساسي به پيكر اسلام و انقلاب زده و گريخته باشد. شايد براي همين، عجول به نظر ميام!»
رضا زيوري: شيطونيام گل كرده بود. عبا و عمامة حاج آقا هدايتي را تنم كردم و راه افتادم تو محوطة سپاه. با يكي داشت صحبت ميكرد، صدايش را برده بود بالا. نيم نگاهي به من انداخت و نشناخت. سرش داد زدم. برادر چته؟ هول شد. سلام حاج آقا! چيز خندهداري كه پيش ميآمد، آن قدر ميخنديد كه بيحال ميشد. اشك مينشست تو چشمانش و ريسه ميرفت از خنده.
علي رستمي: هضمش برايم مشكل بود؛ «همه بايد به صلاح و سلاح مجهز شويم.» دستم را بالا گرفتم و پرسيدم. اگه ما اسلحه داشته باشيم كه سپاه ازمون ميگيره. همه خنديدند و گفتند: «آقا راست ميگه!» او هم خنديد. نه عزيز من! در جامعة اسلامي همه پاسدارند؛ پاسدار كه از پاسدار اسلحه نميگيره.
محمد عسگري: با بنيصدر مخالف بود؛ خيلي زياد. قبلش اين طور نبود؛ يادش ميانداختيم، اخم ميكرد. نه! نظرم برگشته. شما هم اگر كتاب «كيش شخصيت» اش ( نوشته سيد ابوالحسين بنيصدر) رو بخونيد، نظرتون بر ميگرده! ميگفت: «بنيصدر متكبره. حتي اگر همة صفاتش خوب باشه؛ قابل اعتماد نيست.»
صفيالله صفايي: مسجد لبالب پر بود از جوانهايي كه منتظر افشاگري جوان پاسدار فرمانده سپاه بودند. رفت پشت بلندگو. خواهر رئيس جمهور- اختر بنيصدر- به دعوت جبهة آزاديبخش موريتاني به آفريقا سفر كرده و بر خلاف شئونات اسلام در جشن آنها رقصيده ... از تريبون كه آمد پايين، حاج آقا حمرزهاي پيش پايش بلند شد، در حالي كه ميخنديد، با صداي بلند گفت: «شمس (كنايه از شمس پهلوي خواهر شاه معدم) رفت و اختر آمد.»
ذبيحالله قرباني: گفتش دل شير ميخواست، آن هم سر بزنگاه آمدنش؛ اما عليرضا گفت. گفت: «اگه پاش رو تو سپاه بذاره، دستگيرش ميكنم و به جرم ورود غيرقانوني تحويل مقامات قضايي ميدمش.» بنيصدر بعد از اينكه گشتي در ماهواره (مركز مخابراتي اسدآباد (مركز ارتباط مخابراتي شهيد قندي) در مسير جاده كرمانشاه) زد، متوجه شد اوضاع روبهراه نيست و يكراست برگشت همدان.
علياكبر شمس: من آمدم بين هواداران آقاي رئيس جمهور و بچه حزباللهيهاي طرفدار آقاي بهشتي، در شهر تفاهم و وحدت ايجاد كنم... خوبيت نداره! قراره آقاي هاشمي رفسنجاني فردا بياد اسدآباد؛ شعارهاي تفرقه افكنانه به ضرر مملكته ... مهندس ناجور دور گرفته بود. خزاعي نطقش را كور كرد. ما بنيصدر و طرف تفكرش را قبول نداريم، او جايگاهي تو اين شهر نداره؛ چون خائن به امام و انقلاب و كشوره ... شنيده بودم باسواد و اهل تحليله؛ اما آن روز جرات و جزيرهاش همه را مات كرد. تا وقتي بود، حرفش فصلالخطاب بود.
حيدرعلي ايويي: هياتي از همدان براي بازرسي اتفاقي كه در شهر افتاده بود، آمده بود. در جلسه، بازرسها نظرشان را دربارة عملكرد سپاه اسدآباد گفتند. آقاي خزاعي هم از عملكرد نيروهايش و خودش دفاع كرد. آخر سر هم آب پاكي ريخت رو دستشان. من تا وقتي براي عملكردم در برابر خدا جواب داشته باشم، رضايت ديگران برايم اهميتي ندارد.
علي فاضلي: با اينكه كسي براي حقوق به سپاه نيامده بود، به بعضي ساخت ميگذشت؛ بخصوص به متاهلها. چند ماهي بود كه داشتند از جيب ميخوردند. روي ميزش يك كاسه گذاشه بود پُرِ پول. يك تكه كاغذ هم كنارش. روي كاغذ نوشته بود: «متاهلها حداكثر دو هزار تومان، مجردها حداكثر هزار و هشتصد تومان» خيليها كمتر از حداكثر، پول برداشند. خيليها هم اصلاً برنداشتند.
وليالله طيوريخواه: در بدترين شرايط، ورزشاش ترك نميشد؛ از تمرين روي تشك كشتي گرفته تا دو صبحگاهي با جوانان، در شهر.
يوسف راشدي: يك روز با بيژن شفيعي (دانش آموز سال سوم دبيرستان مسئول گروه اعزامي به مريوان بود كه در تاريخ 30/04/1360 به همراه شهيدان؛ خسرو آزرمي، محمد فروتن، محمد ورمزيار و محمد همائي رشيد در قلة «شنام» مشرف به شهر «بياره» عراق به شهادت رسيد) مسابقة پينگ پنگ گذاشتند. اواخر بازي، نتيجه ثانيهاي عوض ميشد؛ يكي اين ميافتاد جلو، يكي اون. آخرش هم عليرضا باخت. بيژن چه كارهاي كه نميكرد؛ هوا، هورا ميكشيد، دست ميزد. مدام ميگفت: «من بردم ... من بردم!» به ما ياد داده بود؛ «روي تشك كشتي و زمين بازي، فرمانده و فرمانبر نداريم.» كاظم سعيدي: از دوي سنگين خوشش ميآمد؛ از رژه و پاكوبي منظم. به حبيب (مرحوم حبيبالله فرخي از اعضاي گارد جاويدان شاه كه قبل از پيروزي انقلاب به نهضت امام خميني پيوست. اكثر بچههاي استان همدان تربيت يافته آموزشهاي نظامي آ» عزيز هستند) ميگفت: «دوي سنگين بده تا بشه با آهنگش قرآن خواند.» سورههاي كوچك را ميخواند، ما هم زمزمه ميكرديم. بيشتر «عاديات» ميخواند؛ در نماز هم از آن دستبردار نبود. حساس شده بودم كه چرا همهاش «عاديات» ميخواند. رفتم سر وقت تفسيرش. در تفسيرش آمده بود؛ «جهاد ... بشارت جبرئيل ... خوشحالي پيامبر (ص) ... و پيروزي علي (ع) در نبرد ذاتالسلاسل.» از وقتي تفسيرش را فهميده بودم، خودم هم طور ديگري دوستش داشتم.
قاسم آذرمي: ساعتي قبل از اذان صبح تا كمي بعد از اذان صبح، از سپاه ميزد بيرون. ماه رمضان بودو كمي مانده به سحر. تا تپه مصلي تعقيبش كردم. رفت داخل يك شيار و من همان دور ايستادم. تا اذان صبح راز و نياز كرد. او گريه ميكرد و من هم به صداي او گريه ميكردم. او بلند بلند، من بيصدا.
حشمتالله بنياسي: كلاسش كه تمام شد، داشتم ميبردمش سپاه. ديدم خيلي پكر و گرفته است. گفتم: «كشتيهات غرق شده يا به يه هوادار بحث كردي و كم آوردي؟ ... چرا چيزي نميگي؟» انتظار من از بچهها خيلي بيشتر از اين حرفاس. مگه مشكلي پيش آمده؟ چيزي نگفت. بگو ديگه ... تو كه منو كشتي! آه سردي كشيد. نميدونم امروز بچهها حواسشان كجا بود، شايد هم مشكل از منه؛ آثار خطبههاي نهجالبلاغه رو تو چهرهشون نميديدم.
رضا زيوري: كلاس درسش اصلاً خسته كننده نبود و زمان مثل برق ميگذشت. بعضي وقتها آن قدر ما را ميخنداند كه اشكمان در ميآمد. ميگفت بچهها؛ ما روزي چند بار ميگيم مرگ بر منافق، مرگ بر منافق، بيايد كارهايمان را بررسي كنيم، نكنه خداي ناكرده با زبان خودمان به خودمان فحش بديم.
محمدعلي سلطاني: درسهت كه فرماندهمه، اما اينجا كلاس درسه؛ اگه سوال نكنم، انتقاد نكنم كه بهم نميگن شاگرد! داشت از ازدواج ميگفت. هر كسي ازدواج كند، نصف دينش كامل ميشود. با خودم كلنجار ميرفتم؛ بگم؟ نگم؟ آخرش دستم را بالا گرفتم و پرسيدم: آقاي خزاعي! ببخشيد؛ اين حرفا فقط براي ماست؟ عزيز من! مفسر نيستي، كه هستي. باسواد نيستي، كه هستي. بچه سرمايهدار نيستي، كه هستي؛ براي چي خودت ازدواج نميكني! تو كلاس همهمه شد. همه تشويقم كردند كه ادامه بدهم. نگذاشت. جوابم را داد؛ آنطور كه اصلاً يادم رفت چه گفته بودم. آنقدر از شهادت گفت و گفت و گفت كه همه چيز يادم رفت. دهانم شيرين شد.
عباس بسطامي: تنها واژه يا كه ميتوانستم پيدا كنم، اين بود؛ عشق دو طرفه. جز اين چه ميتوانست باشد، وقتي اين طور آقاي رجايي و خزاعي همديگر را در آغوش گرفته بودند. آنقدر شيرين از ديدارهايش با آقاي رجايي حرف ميزد كه انگار در هانش عسل است. رفته بوديم تهران، قرار بود براي تجهيز سپاه اسدآباد كمكمان كنند. در مجلس، آقاي صاحب زماني (مرحوم حجتالاسلام فتحعلي صاحب زماني از انقلابيون وفادار به امام خميني (ره) كه پس از پيروزي انقلاب نماينده اسدآباد در اولين دوره مجلس شوراي اسلامي شد و در سال 60 در سانحه رانندگي به لقاءالله پيوست) معرفياش كرد به آقاي رجايي. آقاي رجايي! اين پسر، فرمانده سپاه شهر ماست. به جوونيش نگاه نكن، يه پا آخونده!
ابوالحسن فغان: ريخته بودند رو هم كه يه كاري بكنند و بهانهشان هم اين بود كه؛ «فلاني اصلح است.» آمد براي بازرسي صندوقها. خبر كه بهش رسيد، حسابي به هم ريخت. اصلاً و ابداً، اساس انتخابات با اين كار شما ميره زير سوال! همه ميدانستند كه نظر خودش هم با همان كانديداست.
صفيالله صفايي: مصيبت بزرگي بود؛ فكرش ديوانهمان ميكرد، حالا بايد تحملش ميكرديم. شوخي نبود؛ هفتاد و دو نفر از مسئولين و سران مملكت در يك انفجار از دست رفته بودند. زودتر از ما فهميده بود. ايستاده بود وسط محوطة سپاه؛ چهرهاش بشاش بود اما با بغض سنگيني در گلو. آن روز، تفسيرش از آية «ولنبلونكم بشيء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و ...»، (سروه بقره، آيه 155) آب سردي بود بر دل گر گرفتة ما.
مهدي صديق: بخشدار اسدآباد (اسدآباد همدان از سال 1367 در تقسيمات كشوري به فرمانداري تبديل شد) تو زرد از آب در آمد. منزل حاج آقا حمزهاي جلسه گذاشتيم. استاندار از ما خواسته بود سريع بخشدار جديد را معرفي كنيم. همه گفتند: «آقاي خزاعي!» مبهوت ما را نگاه ميكرد. بغض گلويش را گرفته بود. حاج آقا! اين حرفها چيه ميزنيد؟ ما دنبال شهادتيم، ما پاسدار شديم كه شهيد بشيم نه بخشدار! از ترس اينكه مبادا بخشدارش كنند؛ مدتي رفت جبهه.
حسين گلزار عطا: شب بود، داشت ميرفت شيراز. ايستاده بود در ركاب اتوبوس تا من بروم. گفتم: «آقاي خزاعي، سفارشي، وصيتي نميكني؟» رفت تو هم. خيلي نگران بچههاي سپاه بود. از اخلافات شهر حسابي به هم ريخته بود. آه سردي كشيد و گفت: «غريبترين افراد كسي است كه در شهر خود مونس و همدمي نداشته باشد.»
مرتضي اختري: سن و سالي نداشت، ولي به اندازة يك روحاني باسواد مسائل را ميفهميد. تا وقتي بود، همه مثل دانههاي تسبيح دور هم جمع بودند. تا وقتي بود، اختلافي نبود. او كه رفت، همه پخش و پلا شدند. همه به غريبي رفتند؛ هر پاسداري به شهري.
سليمان اسدي/ نادعلي خزاعي: دم دماي غروب، ميدان امام ميشد پاتوق بچه جبههايها. بعضيها تازه آمده بودند مرخصي، بعضيها فردا پس فردا بايد بر ميگشتند. گرمِ تعريف بوديم كه صداي اذان آمد. سر و كلة عليرضا پيدا شد. آمد و با همهمان دست داد. بچهها! خدا داره صدامون ميكنه: «حي علي الصلوه» گفته بود: «اگه موقع اذان، مردم مغازههاشون رو باز بذارن و در نماز جماعت حاضر بشن، حكومت ما به اهداف عاليه خودش رسيده.»
علي شعباني: جذب نيرو، شده بود يك مشكل بزرگ. به زحمت، ده بيست نفر را گزينش كرده بوديم. قرار بود بعد از آموزشي بروند خط؛ سر پل ذهاب. بين دو نماز بلند شد و شروع كرد به صحبت. برادر! اين لباس، لباس نان، سودجويي و شهرت نيست. اشتباه نيامديد، درست آمديد؛ هر كس براي غير از شهادت ميخواد اين لباس رو بپوشه، همين آلان بيمعطلي برگرده. اين ره، عشق به شادت ميخواد و بس. طاقتم تاق شد. كشيدمش كنار؛ بزرگي و كوچكي را هم گذاشتم كنار. مرد حسابي! الان چه وقت اين حرفاس! جبههها خاليه. احتياج به نيرو داريم. ما چه كار به انگيزة مردم داريم؟ مگه پيامبر (ص) به قتيلالحمار گفت تو حق نداري بياي جنگ! گفت!؟ دستانم را در دستانش فشرد. عزيز من! سپاه جاي افراد سستعنصر نيست؛ اين حرف حضرت اميره. تو نامة چهارمش گفته. (... فان المتكاره مغيبه خير من شهوده و قعوده اغني من نهوضه)
نورمراد اردلاني: لباسمان هنوز بوي نفتالين ميداد؛ تازه دو سه روز بودكه پاسدار شده بوديم. آمد برايمان حرف زد. هر كه فكر ميكنه تو اين لباس، بيشتر از شش ماه زندهس؛ همين آلان درش بياره! اين لباس، لباس شهادته. حساب كار آمد دستمان. گرية دنيا را دم حجله كشتيم.
رضا زيوري: سعي ميكرد تا جايي كه ميشود، مانورها و رزمهاي شبانه واقعي باشد. گلولهها مشقي بود، دشمن فرضي؛ اما تمام حركات واقعي. آن شب، «حبيب فرخي» فرمانده دشمن فرضي بود. در مسير شناسايي من و عليرضا، پشت صخرهاي كمين كرده بود. يكهو مثل شير نعره كشيد و پريد روي عليرضا. همقد بودند ولي شايد سه برابر عليرضا وزن داشت. تلاشش بيفايده بود، نتوانست خلع سلاحش كند. حاتم مرادي: دل شير ميخواست؛ پشت تپة تخم مرغي، ايستاده نماز بخواني. در قتوت، گلولة خمپاره نزديكش خورد به يك دبه آب، آب پاشيد به سر و صورتش. زديم زير خنده. نمازش كه تمام شد؛ يك دل سير با ما خنديد. معلوم شد صدام مخالف نمازه، چه وقت شوخيه. محمد علي بهرامي مشعوف رضايتنامه را خودم امضا كرده بودم؛ جاي پدرم. از بختِ بد يك ساعت قبل از اعزام سر و كلهشان پيدا شد؛ هم مادرم، هم پدرم. داشتم از چنگشان فرار ميكردم كه آقاي خزاعي رسيد. شكايتشان را ميكردم كه طرفِ آنها را گرفت. دهانم باز مانده بود. همان روز آقاي خزاعي با برادرش- محمد رضا- اعزام شدند. دهانم از بغض نشكسته قفل شده بود. وا رفته بودم.
مجتبي شعباني: نوبتي ميرفتيم جبهه؛ سه ماه من، سه ماه برادرم؛ مرتضي. (شهيد مرتضي شعباني، معاون گروهان 2 گردان 159 لشگر 32 انصار الحسين (ع)، كه در سال 1366 در عمليات بيتالمقدس 2 به شهادت رسيد) نوبت او بود و من ميخواستم زرنگي كنم. هول هولكي داشتم در حياط سپاه، لباس خاكي ميپوشيدم. دستهام تازه رفته بود تو آستين كه آقاي خزاعي سر رسيد. مرتضي هم پشت سرش. لباسها را از تنم در آورد و كرد تن او. وفا به عهد! آن دو ميخنديدند. و من ايستاده بودم و گريه ميكردم.
احمد نوروزي: چند بار گلنگدن كلت را كشيد ولي خبري نشد. گلوله داخل جان لوله جا خوش كرده بود و آخرش هم كار دستمان داد. گلوله به رانش خورد. همة بچهها كه دورش جمع بوديم با هم گفتيم آخ، ولي او يك آخ هم نگفت. فقط ميخنديد و ميگفت: «خدا رحم كرد به بچهها».
احمد نوروزي: قبول نميكرد و همش ميگفت: «مهم نيست!» ولي به اصرار رسانديمش بيمارستان. ران پايش خونريزي كرده بود. همينطور ازش خون ميرفت. تا چشمش به خانم پرستار افتاد، مثل برق از روي تخت جهيد. گفت: «منو ببريد خونه!» اِ، پس پانسمان زخمت چي ميشه؟ نميخوام نامحرم بهم دست بزنه. ريز ميشدم تو صورتش. وقتي گوينده اخبار تلويزيون زن بود، نگاه نميكرد؛ سرش را ميانداخت پايين.
پدر شهيد: وقتي از بيمارستان مرخصاش كردند؛ اصرا داشت برود مدرسه. ميگفت: «بذاريد بچهها من رو ببينند، خيالشون راحت شه كه چيزيم نشده.»
سليمان اسدي: رفته بوديم عيادتش. احوالپرسيها كه تمام شد، قرآنش را باز كرد و بيمقدمه شروع كرد به تفسير. صفحة دوم، آيات اول سورة «بقره». وقتي به كلمة «متقين» رسيد، برايمان از نهجالبلاغه صفات متقين را گفت. وقتهايي كه پيش او بوديم، وقتمان به بطالبت نميگذشت؛ همهاش درس بود و ذكر. وليالله طيوريخواه: رفته بوديم عيادتش. يك كمپوت گيلاس برايش باز كرديم. اول به همة ما زوركي خوراند، بعد خودش يك قاشق خورد.
محمد رضا خزاعي: دراز كشيده بود و استراحت ميكرد. چند تا از معلمها آمده بودند خانه؛ عيادتش. نگاهي به ساعتش انداخت و از آنها عذرخواهي كرد؛ گفت بايد بروم. بچهها منتظرند؛ بايد كلاس باشم. يك دستش عصا بود، يك دستش گچ. ايستاده بود پاي تخته سياه و خطبة 27 نهجالبلاغه (اما بعد، فان الجهاد باب من ابواب الجنه، فتحهالله لخاصه اوليائه...) را روي آن نوشته بود.
علي رستمي: از حاج آقا حمزهاي خواستم از آقاي خزاعي بگويد. (مرحوم حجتالاسلام و المسلمين حاج شيخ كاظم حمزهاي اولين امام جمعه منصوب امام خميني (رس)) خواستم از آقاي خزاعي بگويد. اسمش را كه شنيد، افتاد به گريه. گريه ميكرد، آن هم چه گريه كردني! خيلي دلسوز بود. حيف بود زود برود. مجروح كه شده بود، رفتم عيادتش. گريه ميكرد كه چرا شهيد نشده. بهش گفتم: «بنا نيست كه همه شهيد شوند. مردم به شما نياز دارند، زوده شما شهيد شويد.» او فقط بيست و يك سال و يك ماه و هشت روز در اين دنيا نفس كشيد.
احمد نوروزي: يك پاش تو گچ بود، ولي دستبردار نبود. اصرار ميكرد كه كمي با هم تمرين كنيم. اولش قبول نكردم. با خودم گفتم؛ اگر بزنمش آه و نزنمش واويلا. اگر بزنمش هنر نكردم و اگر ازش بخورم برام بد ميشه! خيلي اصرار ميكرد. مقاومت بيفايده بود. با هم سرشاخ شديم. هر جاي بدنش كه به بدنم ميخورد، انگار يك تكه فولاد بود. بعدها فهميدم عليرضا قهرماني كشتي دانشگاههاي ايران بوده.
حاتم مرادي: مدتي رانندهاش بودم و هر روز صبح ميرفتم دنبالش. عصايش را بغل ميكرد و يك وري مينشست ترك موتور. يكريز ميگفت: «عمو حاتم! گاز بده؛ گاز بده؛ ديرم شد.» افتاده بود تو دهن بچهها؛ «عمود حاتم!» الان هم همة بر و بچههاي سپاه به من ميگن؛ «عمو حاتم!»
صفيالله صفايي: رسيد به تفسير آية «ان الله اشتري من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه ... » (سوره توبه، آيه 111؛ خدا از اهل ايمان، جان و مالشان را به بهاي بهشت خريداري كرده است) گفت: «اگه يه بقال ببينه معاملهاي سود بيشتري داره، معطل نميكنه؛ زود معامله رو جوش ميده.» به عصايش تكيه داد و گفت: «بچهها! نميخواين جون به خدا بدين و حيات جاودان بگيرين!»
قاسم آذرمي: مرد گنده، حسابي ترسيده. ميگه هوا سرده؛ ميخواد بياد پايين! مگه كله قند فرستاده بودن دنبالت؟ وايستا سر پستت، اين كارها چيه؟ عليرضا از تپه رفت بالا نشست كنارش. اوركتاش را درآورد و انداخت رو دوش او. نشسته بود و با ادبيات روستايي از ثواب جهاد برايش ميگفت. آمد پايين. داشت ميخنديد. گفتم: «براش كلاس گذاشته بودي نصف شبي؟» اوركتش را پوشيد و گفت: «اين را هم نخواست، گفت ديگه سردش نيست و نميلرزه.» احمد نوروزي: فرصت نكردم لباسم را عوض كنم. سر تا پايم خوني بود. با همان لباسهايي كه خون ناصر (پاسدار شهيد سيد ناصر موسوي در تاريخ 11/02/60 در جبهه سرپلذهاب به شهادت رسيد) رويش ريخته بود، خودم را از سرپل ذهاب رساندم به تشييع جنازهاش. ديدم عليرضا دارد ميآيد. جمعيت را شكافت و تند تند آمد طرفم. دستم را گرفت و گفت: «احمد! برو بالاي ماشين براي مردم سخنراني كن!» لرزه افتاد به جانم. من! من كه سخنراني بلند نيستم. ميگم برو بالا! دو سه جمله بگو تا مردم خون ناصر رو ببين. مطمئن باش شهيد بيداري مياره. فرداي آن روز، سپاه غلغله بود؛ نيروهاي تازه نفس آمده بودند اعزام شوند.
علي رستمي: يك شب در ساختمان اعزام نيروي مريوان، دو تا از بچهها بحث سياسي ميكردند. وقتي عليرضا ديد كار دارد به جاهاي باريك ميكشد، وارد بحث شد و خيلي جدي گفت: «چرا بيجهت با هم بحث ميكنيد؟ مگر نه اينكه منظور از مقصود، هدف است؟» شوخي تكراري عليرضا بود، ولي هر بار با آهنگي خاص؛ «منظور از مقصود، هدف است.»
حيدرعلي ايويي: نه دلم ميآمد موقعيت خوبي را كه براي درس خواندن پيش آمده بود از دست بدهم، و نه ميتوانستم از اسدآباد دل بكنم. با مردمش خو گرفته بودم؛ به سپاه، به سنگر اسدآباديها در جبهة سرپل ذهاب. از همه سختتر مانده بودم چطور به آقاي خزاعي بگويم. ميخواي چه بخوني؟ آخرش چي ميشي؟ اون موقع فلسفه حرف دهنپركني بود. با خودم گفتم آلان خلع سلاحش ميكنم. ميخوام فلسفه بخونم. آهي كشيد و سري تكان داد. آقاي هدايتي! (حجتالاسلام و المسلمين ايويي در دوران مبارزه قبل از انقلاب با اين نام در اسدآباد فعاليت داشت و او را با اين نام ميشناسند) بعداً هم ميشه فيلسوف شد، اما شايد ديگه نشه شهيد شد.
مرتضي اختري: بعد از شهادت پنج دانشآموز اسدآبادي در جبهة مريوان، اصلاً آرام و قرار نداشت. انگاري افتاده بود در قفس. آقاي اختري! من در اين شهر ديگه نميتونم بمونم، باور كن حتي از در و ديوار اين شهر خجالت ميكشم، چه برسه به خانوادة شهدا! خانوادة شهيدايي كه جنازة بچههاشون رو كوههاي «شنام» جام مونده. چهل روز از شهادت بچهها نگذشته بود كه خزاعي هم مفقودالاثر شد.
علي رستمي: در حضورش وقت به بطالت نميگذشت. توصيه به استفاده از فرصتها سفارش هميشگياش بود. اگه يه صبح تا عصر امام خميني پيش ما باشه؛ ما همهاش حرفهاي خوب ميزنيم، كمتر شوخي ميكنيم، تا بيكار شديم ميريم سراغ قرآن. چرا؟ چون ميبينيم اما داره نگاهمان ميكنه. راضي نيستيم كه ببينه وقتمان داره به بطالت ميگذره. چطور است كه حضور امام را باور داريم، ولي يقين به حضور خدا نداريم! بچهها! همين امام ميگويد: «عالم محضر خداست، در محضر خدا معصيت نكنيد.»
سيد كريم حسيني: چند وقت پيش كه اطلاعيه همانديشي اساتيد حوزه و دانشگاه را براي بررسي انديشههاي امام خميني (ره) خواندم، از دورانديشي و فرزانگي عليرضا به وجد آمدم. ياد جلسة امامشناسي او در تفسير نهجالبلاغه افتادم. آن روز گفته بود: «يك روز بايد اساتيد حوزه و دانشگاه بنشينند كنار هم و كلمات و جملات و فرمايشات امام را در همة زمينهها تفسير كنند.» غلام عزيز سراب گرم سر پل ذهاب، زير رگبار حملات عراق تفتيده بود. چند هفته يك بار ميرفتيم آنجا حمام. تنها جايي بود كه ميشد تني به آب بزنيم. آن روز، يك هندوانه هم با خودمان برده بوديم. در فرصتي كه ما شنا كرده بوديم، هندوانه حسابي خنك شده بود؛ تگري. نشست و با سليقه هندوانه را قاچ كرد. شيريني هندوانة رسيده تا حلقم دويد. نميفهميدم؛ آنجا، چه جاي اين حرفها بود! بچهها! قدر اين روزها رو بدونيد. از دروازة جهاد خيلي راحت ميشه وارد بهشت شد.
محمد باقر بهرامي: جلوي ديد عراقيها، راست راست از اين سنگر به اون سنگر راه ميرفت. نصيحت بيفايده بود. به شما ربطي نداره، آقاي خزاعي فرمانده منه، خودش امروز بعد از نماز گفت كه بايد جمجمهها رو به خدا بسپاريم ...! مجبور شدم چغوليش رو پيش آقاي خزاعي بكنم. سيد حميد كسايي (شهيد سيد حميد كسايي در عمليات فتح المبين جاودانه شد) دو زانو مقابل عليرضا نشسته بود. به چشمانش چشم دوخته بود و به حرفاش گوش ميداد. با خودم گفتم عليرضا براي سيد حميد كلاس جبراني گذاشته!
غلام عزيزي: يك مدت شده بودم قاطرچي. با قاطر آب ميبردم، آذوقه، مهمات؛ از سر پل ذهاب تا سنگرهاي خط مقدم. از خودم بدم ميآمد. يك روز خسته و كوفته، گوشهاي نشستم و شروع كردم به سرزنش خودم؛ بلند بلند. ميخواستم عليرضا هم بشنود. اينم شد كار، اينم شد جنگ؟ اين معني جهاده؟ فرداي قيامت رومون ميشه بگيم ما قاطرچي بوديم! اگر صحبتهاي بعدش نبود، خندههاش منو ميكشت. عمو غلام! من مطمئنم كه فرداي قيامت اجر تو از بچههايي كه خط مقدم حتي توي سنگرهاي كمين تا صبح بيدارند و نگهباني ميدن، بيشتر و بالاتره.
مادر شهيد: آمده بود مرخصي. نشاندمان داخل ماشين و گفت: «ميخوام ببرمتان تهران، تفريح.» كنار قبر تكتك شهدا ميايستاد و دعا ميخواند. موقع برگشتن گفتم: «عجب تفريحي!» گفت: «خواستم متوجه باشيد اينهايي كه ما زيارتشان كرديم، همهشون كس و كار داشتهاند؛ پدر، مادر، خواهر، برادر. بعضيهاشان زن و بچه هم داشتهاند. شما را آوردم اينجا تا فردا روزي فكر نكنيد فقط شماييد كه شهيد دادهايد؛ مثل شما زيادند.»
مرتضي اختري: بيست و پنج نفر از دانشآموزان شهر را برد مريوان، تحويل برادر احمد (حاج احمدمتوسليان فرمانده سپاه مريوان؛ فاتح خرمشهر، كه در تاريخ 14/04/1361 در جنوب لبنان به اسارت فالانژهاي لبناني و سپس صهيونيستها در آمد) داد و برگشت. ميخواست كارهايش را راست و ريس كند و دوباره برود. ميگفت: «برادر احمد مسئوليت محور دزلي را به من پيشنهاد كرد، اما آقاي شهبازي (شهيد محمود شهبازي فرمانده سپاه همدان، در عمليات آزادسازي خرمشهر قائم مقام حاج احمد متولسيان فرمانده لشگر محمد رسول الله (ص) بود و در 02/03/61 به شهادت رسيد) نذاشت.» بعد از شهادت دانشآموزان در مريوان، ديگر آرام و قرار نداشت. ميگفت: «قدم زدن تو اين شهر برام سخت شده؛ از در و ديوارش خجالت ميكشم.» وقتي هم داشت ميرفت جبهه، گفت: «پانزده روز بيشتر سر پل ذهاب نميمونم، بعدش ميرم مريوان.» گفته بود: «اين قول را به خانوادة شهدا ميدهم كه اگر از جبهة سر پل ذهاب زنده برگشتم، تا وقتي جنازهها را نياوردهام، برنگردم.»
علي رستمي: وقتي رسيدم مقر، همه شام خورده بودند و نصب كاسهاي برنج هم براي من گذاشته بودند. داشتم نان خورش ميكردم كه او هم سر رسيد و نشست كنار سفره. هر چه اصرار كردم، از برنج نخورد كه نخورد. بچهها به من گفتند كه اون غذاي دو نفري شما بود!
حشمتالله بنياسي: وقتي بحث ازدواج پيش ميآمد، بسيار ماهرانه مسير بحث را منحرف ميكرد، طوري كه حتي بحث اصلي فراموشمان ميشد. ولي يك روز ميگفت دوست دارم اگه خدا پسري بهم داد، يه ورزشكار خوب و يه بچه مسلمان خوب تربيتش كنم.
محمدباقر بهرامي: بهش نگفته بوديم. بدون اينكه بداند برديمش خواستگاري. به اصرار ما قبول كرد با هم صحبت كنند. جرات كردم، ازش پرسيدم: «پسنديدي؟ خانوادهشون خيلي مذهبياند ها... انشاءالله قرار بعدي را كي بگذاريم؟» گفت: «اون بچههايي كه ما ادعاي معلمي و فرماندهيشون رو ميكرديم، رفتند و به اعلي عليين رسيدند، آن وقت من ...» اصرار كردم. گفت: «باشه، چند روز ديگه ميرم مريوان. جنازة بچهها رو كه آوردم، چشم!»
اختر صفري: جلو چشم همه؛ همة كساني كه آمده بودند بچههاشون را به او بسپارند، ميگفت: «ما ميخوايم بريم قرباني خدا بشيم.» ديگر كسي رويش نميشد به او بگويد؛ مواظب بچة من باش! ما ميخوايم بريم قرباني خدا بشيم.
ذبيحالله صفايي: آمادة رفتن بود. بايد حرف آخرش را با مردم ميزد. «ام حسبتم ان تدخلو الجنه» (سوره بقره، آيه 114) آيا شما فكر كردهايد همين طوري وارد بهشت ميشويد/ بهشت درش باز است كه هر كسي خواست واردش بود، در حالي كه از هيچ آزمايشي سربلند بيرون نيامدهايد!...» اول صحبتهايش تند بود، اما آخرش... انگار ميدانست ديگر فرصتي براي حلاليتخواهي ندارد. ... اميدوارم در اين لحظات آخر، اگر كساني از ما بدي ديدهاند يا گلايهاي دارند، حلالمان كنند. ما هم اگر از كساني بدي ديدهايم، حلالشان خواهيم كرد.
محمد حسين جمهوري: آن روز حاج قربان جمهور (مسئول روابط عمومي و تبليغات سپاه كه به همراه شهيد خزاعي و يازده تن از همرزمانش در حماسه 11 شهريور قراويز سر پل ذهاب جاودانه شدند) هم براي مردم صحبت كرد. وقتي از شهيدان مفقودالاثر مريوان ياد كرد، بعض گلويش را گرفته بود. هان اي شهيدان! آسوده در بستر خونينتان بياراميد كه نوجوان و جوان اين شهر، بعد از شما آرام و قرار ندارند و خون شما در دل آنها هنگامه به پا كرده. جمهور نتوانست به صحبتهايش ادامه دهد؛ كنار دستش خزاعي به شدت ميگريست.
همرزم شهيد: همة آنهايي كه وداع آخرش را ديدند، يك خاطرة مشترك از او دارند؛ حرفهايش بعد از نماز جمعه. چشم كاسة اشك، صداها به آسمان بلند. پدر و مادرم آمده بودند سفارشم را به او بكنند. اينكه مواظبم باشد و از اين دست سفارشها. سخرانياش را كه شنيدند؛ مبهوت، لام تا كام حرف نزدند. ... مسئله شهادت بايد براي همة ما تفهيم بشهو شهادت، يك مرگ تحميلي نيست؛ يك انتخاب عاشقانهست. ما هم امروز ميخوايم بريم قرباني خدا بشيم.
كاظم سعيدي: سپاه خالي شد؛ همه داشتند ميرفتند عمليات. رفتيم بدرقه. هايهاي گريه ميكردم كه؛ «منم ميخوام بيام.» با دستهاي بزرگش بازوهايم را گرفت و تكانم داد. پسرجان! فرصت زياده؛ برو دنبال درس و مشقت. اصرار كردم. فايده نداشت. گفتم كه فرصت زياده؛ اين جنگ آنقدر طول ميكشه كه ... دعا كنيد خسته نشيد. آهوي صحرايي به راه افتاد و آخرين نفرات را هم با خود به معركة نبرد برد.
غلامحسين يعقوبي: بعد از عمليات، حسابي آب رفته بوديم. از بيست و پنج نفر، پنج نفر شهيد داديم كه جنازههاشون در عقبنشيني روي قلة «شنام» جا ماند. از پنج شش نفر مجروه هم سه نفرشون سه روز بعد در راه بيمارستان اسير ضدانقلاب كومله شدند. بقية نيروها هم با روحية پريشان منتظر تصميم مسئولان بودند. كسي نبود بهمان بگويد تكليفمان چيست؛ مريوان بمانيم يا برگرديم اسدآباد. با صحبتهاي آقاي خزاعي، تكليف معلوم شد؛ مقاومت.
علي رستمي: دو روز بعد از عمليات خودش را رساند مريوان پيش ما. وارد مقر كه شد، ديد هر كداممان يك گوشهاي داريم گريه ميكنيم. دلداريمان داد و نشست گوشة سالن. دورمان پر شد از بسيجيهايي كه همشهريمان نبودند؛ همداني، اصفهاني، كاشاني. شايع شده بود ميخواهند به اسدآباديها تسويه بدهند و بفرستندشان شهرستان. هقهق گريهها با «ولا تهنوا و لا تحزنوا انتم الاعلون ان كنتم مومنين» (سوره آل عمران، آيه 139)اش خاموش شد. صدايش پيچيد تو سالن. كجا ميخوايد برگرديد؟ برگرديد بگيد چي؟ بگيد ما بيست و پنج نفر بوديم و پانزده نفرمان برگشته؟ عزيزانم! مسئوليت شما از اين پس سنگينتر شده. دوستان شهيدتان منتظرند كه به سنگرهايتان برگرديد. من جاي شما باشم ديگه به اسدآباد بر نميگردم. غروب بردمان خط؛ روي ارتفاعات كوه تخت «اورامانات»، همان جايي كه قبل از عمليات بوديم.
شهيد منوچهر شعباني: اينجانب منوچهر شعباني ... قبل از پيروزي انقلاب ... براي شركت در مجلس تشييع جنازة مرحوم آيتالله معصومي همداني (آخوند) به همدان رفته بودم... آنجا براي اولين بار با شهيد بزرگوار عليرضا خزاعي آشنا شدم ... متوجه شدم كه ايشان يكي از جوانان مذهبي ولايت ماست و در دانشگاه شيراز مشغول به تحصيل است ... ... باهم دوست صميمي شديم، چون در يك جهت بوديم. پس از اينكه انقلاب پيروز شد، هر دوي ما در شكلگيري كميتة انقلاب نقش داشتيم و هر دو با هم كار ميكرديم ... تا اينكه دستور تشكيل سپاه پاسداران صادر شد. شهيد بزرگوار به عنوان اولين فرمانده سپاه پاسداران با جديت تمام مشغول به خدمت شد. [او] بينهايت متواضع و بينهايت پارسا و باتقوا بود. فرمانده سپاه پاسداران استان همدان در آن روزگار سردار شهيد شهبازي بود. بنده يك شب قبل از حركت [اعزام به جبهة مريوان] نشستم و يك نامة دو سه سطري به عنوان پيشنهاد نوشتم منبي بر اينكه اسدآباد براي خزاعي كوچك است، اين فرمانده لايق حيف است در محيط كوچكي چون اسدآباد باشد. بهتر است استفادههاي بزرگتري از او بشود ... ... آقاي شهبازي مرا توجيه كرد كه در چنين موقعيتي مشكل ميشود، چون در حال جنگ هستيم و وجود اشان در اسدآباد موثرتر از هر جاي ديگري است. ... همديگر را بغل كرديم. خدا ميداند حدود پنج دقيقه همديگر را در آغوش داشتيم ... ديدم چشمانش پر از اشك شده، بغضش نميگذاشت حرف بزند. پس از لحظاتي سكوت، كاغذي از جيبش بيرون آورد؛ همان نامه بود كه به شهبازي داده بودم ... و اما به اينجا نيامدم مگر به خاطر اينكه هواي نفس وسوسهام كرد. به خاطر نامهاي كه تو داده بودي ناراحت شدم و از تو دلخور. بعد هم پيش شهبازي قدري غيبت تو را كردم. چند روزي از ملاقاتم با برادر شهبازي ميگذرد كه مثل خوره خودم را ميخورم ... جناب شعباني در اين جنگ يقين بدان هم تو شهيد ميشوي و هم منِ خزاعي. و تو ميداني كه غيبت حقالناس است. آن وقت در محشر الهي و در پيشگاه خداوند تعالي رو در روي پيغمبر، علي و رو در روي حسين (ع) من چگونه به تو نگاه كنم. اين براي من زشت نيست كه امام حسين (ع) به من بگويد برو آقاي شعباني را راضي كن. [اگر] تو راضي نشدي خاك كجا را بر سرم [بريزم] آمدهام كه هم تو مرا حلال كني و هم من تو را.
مصطفي خزاعي: اين با كدام قاعده و روش نظامي جور در مياد كه فرماندهي به نيروهاش يگه؛ «براي اينكه خوب بجنگيد، آرزوي مرگ كنيد تا دنيا از چشمتان بيفته.» اگر آلان آرزوي شهادت ميكنيم، جايي كه خمپاره و خمسه خمسه مياد هم بايد آرزوي شهادت كنيم. آنجايي كه براي گرفتن سنگر عراقيها پيش ميرويم، آنجايي كه گلوله به سر و سينهمان ميبارد؛ آنجا هم بايد آرزوي شهادت كنيم. خدا كند جزو كساني نباشيم كه آرزوي مرگ ميكنند و وقتي مرگ به سراغشان آمد، رنگ عوض ميكنند.
علي رستمي: از روي بلندي «تته» چشم دوخته بود به «شنام»؛ انگار پيكر شهدا را ميديد. نگاه خيسش را به جمع اندك ما انداخت و گفت: «برادر احمد مسئوليت محور دزلي و اين جبهه را به من داده، برادر شهبازي (شهيد محمود شهبازي، دانشجوي دانشگاه علم و صنعت تهران و فرمانده سپاه همدان. او در عمليات بيت المقدس (02/03/1361) در سمت قائم مقام لشگر 27 محمد رسول الله (ص) به شهادت رسيد) هم موافقت كرده. اگه چند روز تحمل كنيد، ميرم اسدآباد با نيرو بر ميگردم. با يه عمليات، همه قلة «شنام» را آزاد ميكنيم، هم پيكر شهدا را بر ميگردانيم.» از مريوان كه برگشتيم، گفتند آقاي خزاعي و همة بچهاي سپاه رفتهاند سر پل ذهاب. چند روز بعد، سيزده تابوت خالي كه روي يكيش عكس او بود، بر دستان مردم تشييع ميشد. عدد قبول شهداي بيمراز شهر شد 18.
قاسم آذرمي: به خدا اگه پا هم نداشته باشم، با سر ميام. پايش درد ميكرد؛ با همان پا، در رزم شبانه از همه جلوتر بود. فرماندهي گروهي مشترك از ارتش و سپاه را دادند به او.
نامدار سوري: هر چه اصرار كريدم، جوابش همان بود؛ نه! گفتيم: «آقاي خزاعي! وضع پاهات خوب نيست؛ بدجور ميلنگي، نميشه تو اين عمليات نياي؟» ابرويش را بالا انداخت. بابا جون! حالا خوبه برادرت محمد رضا هم هست! خندهاش گرفت. مثل هميشه يك جواب تو آستينش داشت. محمد رضا براي خودش ميره بهشت، من هم براي خودم. حاتم مرادي غروب بود و فردايش عمليات. همه را جمع كرده بود دورش. آي بچهها! اگه فردا شهيد شديد كه شديد، و گرنه وقتي بر ميگرديد شهر، بايد بوي شهيد بديد. بايد براي مردم الگو باشيد. عليرضا، از اولش هم بوي شهيد ميداد.
محرم علي بياجي: شب قبل از عمليات دعاي توسل خوانديم. آن شب، دعاي توسل با بقية شبها فرق داشت. مدام صداي عليرضا را ميشنيدم كه بلند بلند گريه ميكرد و فرياد ميزد. بچهها شما را به خدا همديگر را حلال كنيد. معلوم نيست فردا باز همديگر را ببينيم. معلوم نيست كيها از اين جمع شهيد ميشن، كيها ميمونن! ... بچهها من عليرضا خزاعيام! من عاصي، فرمانده شما بودم ... منو حلال كنيد! همه ميدانستيم كه او فردا رفتني است.
بيژن محمودي: وقتي رسيدم پادگان ابوذر سر پل ذهاب، همه آماده شده بودند براي عمليات. التماس كردم كه من هم ميخوام بيام. مجروحيتم را بهانه كرد. گفت: تو توانايي شركت در عمليات راه نداري. پس از آن همه اصرار، عظمت كلامش بود كه مرا وادار به تسليم كرد. من به عنوان فرمانده به تو دستور ميدهم ... گفتم: سمعاً و طاعتاً. چشم!
محمدرضا خزاعي: قبل از اينكه فرماندهام باشد، برادرم بود. هميشه دوست داشتم با او خلوت كنم؛ فقط من باشم و او. آن شب گشتي تو پادگان زديم. صحبتمان گل انداخته بود. بيمقدمه گفت: «عمليات امشب يك تكليفه، تكليفي كه آمادگياش را نداريم؛ بچهها، كماند و ضعيف. مطمئن باش كه من بر نميگردم، اسير هم نميشوم.» هميشه ميگفت: «امام از ما تكليف خواسته.»
ذبيحالله قرباني: نديده بودم، شنيده بودم؛ از خوش تيپترين دانشجوهاي دانشگاه بوده. اما خوشتيپترين پاسداري بود كه به عمرم ديدم. بوي عطرش آدم را مست ميكرد. حنا بستنش هم هميشگي شده بود؛ حتي شبهاي عمليات. شب آخر جشن حنابندان گرفتيم؛ چه حنابنداني!
ابراهيم نوري: آن شب كه از شناسايي برگشت، يك جفت پوتين زمخت و گنده پايش بود. ديروز اين را از پاي يه جنازة عراقي در آوردم، فردا شايد يه عراقي ...
شهيد مرادقلي كوروند: سرود قراويز را همگي با برداران ارتشي تا ساعت يك بعد از نصف شب ميخوانديم، گو اينكه ميخواهيم فردا امتحان مشكل و بزرگي را پشت سر بگذاريم. شعر را حاج قربان جمهور سروده بود و محمدعباس قهرماني هم آن را تكخواني ميكرد. قراويزاي كربلايم/ بر آنم تا سويت آيم.
حاتم مرادي: اولش خوب پيشروي كرديم؛ اما بعد نه خبري از مهمات شد، نه رد پايي از نيروي كمكي. بچهها به فاصلة چند دقيقه از هم شهيد ميشدند. نگاهي به بچهها انداخت و نگاهي به جلو. صفري (محمد رضا صفري مسئول واحد اطلاعات سپاه هم با كاروان شهداي 11 شهريور 60 رفت) غرق خون افتاد جلوي پايش. خودش را كشاند پشت او. نگاهي به چشمان زيباي او كرد و نگاهي به امتداد قراويز ... از پشت صفري كه سرش را بالا آورد، تير نشست روي پيشانياش؛ با صورت خوابيد روي سينة صفري. يك عمر با هم بودند؛ حيف بود بدون هم بروند.
محفوظ: عجب بدبختي داريم ما؛ هر كي رو دستگير ميكنن ميبرندش سپاه، خزاعي شستشوي مغزي ميده؛ ميشه آتيش، ميافته به جون خودمون! تصميم، تصميم گروه بود. بايد از سرِ راه برش ميداشتيم. بماند كه چطور وارد بسيج شدم، ولي بعد از چند هفته، خودم رو تو مريوان در ركاب برادر احمد (حاج احمد متوسليان، فرمانده وقت سپاه مريوان) ديدم. دل گروه به من خوش بود كه تو بسيج نفوذ كردهام. همه منتظر اجراي عمليات ترور بودند. از مريوان كه برگشتم، خبر شهادتش همة توابين شهر را شرمنده كرد.
سيد كريم حسيني: بارها ميگفت: «ما يك روز به دنيا آمدهايم، يك روز هم از دنيا ميرويم. بياييد تلاش كنيم بندة خدا باشيم. اگر بندة خدا باشيم، هيچ قدرتي قادر نيست ما را از خويشتنِ خويش كه همان خداخواهي و فطرت توحيدي است جدا كند.» او پاك بود، پاك ماند و پاك رفت.
عزيز نوري: براي پوستر عكسش مانده بوديم حيران كه كدام صحبت و نصيحتش رو تيتر كنيم. «... دنيا محل آزمايش است؛ براي كساني كه ثابت قدماند و ميخواهند در راه خدا قدم بردارند. اگر بخواهند در راه غير خدا قدم بردارند، بالاخره مرگ به سراغ آنها خواهد آمد. اگر آنها مرگ را انتخاب نكنند، مرگ آنها را انتخاب ميكند. ... پس بهتر است كه انسان خالصانه در راه خدا قدم بردارد ...»
پدر شهيد: بعد از يازده ماه رفتيم سر وقتِ شهدايي كه در ارتفاعات «قراويز» جا مانده بودند. دشمن، تازه از آنجا عقبنشيني كرده بود. پيدايشان كرديم؛ سيزده شهيد، به فاصلة چند متر از هم، در دامنه و روي يال. هر كدامشان را يك جور شناسايي كرديم؛ از روي ساعتي، انگشتري، چيزي. فقط ماند يك شهيد كه تو جيبش يه قرآن بود. از رو قرآن جيبياش، شناختمش. منبع:يوسف ما ,نوشته ي علي رستمي,نشر آل احمد,تهران-1387
آثارباقي مانده از شهيد مناجات نامه پروردگارا در بعضي مواقع در لحظه هاي غروب به نامه عمل خود مي انديشم, به فكر فرو مي روم .اگر دراين دنيا گناه يا گناهاني از هر مومني بازگو گردد ؛از شدت وحشت از هم مي پاشيم. شهوات و لذات حيواني و دنيوي ,در سراپاي وجودم زبانه مي كشيد. عقل اسير به تمام معنا خود را در مقابل هوي و هوس قرار داده بود. محيط اثرات منفي خود را گذاشته بود . در آن موقعي كه در سقوط بودم ,باز تو بودي كه به فريادم رسيدي و مرا از گناه رهانيدي. عشق خود را در درونم زنده گرداندي, مرا از بيراهه به راه كشانيدي و لذت دعا و نماز را به من چشانيدي ولي معبود من باز هم من قدر نعمتهايت را كه به من ارزاني داشتي را ندانستم.اگر در آن لحظات گناه و شهوات ملك الموت را به سراغم مي فرستادي مرا از رسوايي گذشته از عذاب چه مي برد . چه جوابي در مقابل شهدا داشتم و هزاران سئوال بدون پاسخ . اما تو از هر مهرباني مهربانتري كه به وصف درآيي و بخشنده تر از آني كه در حيطه فكري ما گنجايش و ظرفيت آن را داشته باشد پس مولاي من اعتراف مي كنم نا سپاسي و كفران نعمت فراوان نمودم. پس به عزت و جلالت سوگند مرا ببخش و پناهم بده كه تنها تويي معبود من. روسياه آمدم بر در گهت, اينك به صد فرياد و آه .از بزرگان عفو باشد و زدودستان گناه.
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان همدان ,
برچسب ها :
خزائي ,
عليرضا ,
بازدید : 315
سال1337 در خانهاي كوچك وساده در شهر نهاوند متولد شد. نامش را عليرضا گذاشتند و با اذان عشق و اقامه ي شوق دلش را به قرآن و اهل بيت رسول الله (ص) پيوند زدند. مشکلات دوره ي کودکي باعث شد در نوجواني به راحتي از عهده دشواري ها برآيد.در اين دوران همزمان با تحصيل هزينه هاي زندگي خانواده اش را هم تامين مي کرد. عليرضا شهبازي 17ساله بود که مبارزات مردم ايران برعليه حکومت پهلوي به مرحله ي حساس وتعيين کننده رسيده بود.سيل مردم معترض وناراضي مي رفت تا چون دريايي عظيم وپرخروش بنيان ,ستم وستمگري را براي هميشه از سرزمين کهن ايران برکند. عليرضا که در خانواده اي مذهبي رشد کرده بود از دوران کودکي از حکومت پهلوي و کارهاي ضد اسلامي آن متنفر بود.وقتي به سن نوجواني رسيد خوشحالي اش بيشتر شد .در اين دوران هم مي توانست بيشتر کارکند وکمک خانواده اش باشد,هم هسته هاي مقاومت مردمي وگروه هاي مبارز اورا به عنوان يک مبارز مي پذيرفتند. با تلاش ومبارزات بي امان سيل خروشان مردمي که عليرضاشهبازي نيز قطره اي از آن بود,حکومت شاه که نماد بي ديني,فساد ,ظلم وعقب ماندگي بود,براي هميشه از ايران برچيده شد. با پيروزي انقلاب اسلامي وفرمان امام خميني(ره) به تشکيل بسيج ,عليرضا شهبازي به اين نهاد پيوست تا با تلاش وهمکاري همرزمانش آرامش وامنيت را براي مردم برقرار سازند. قبل از آن او با اتمام تحصيلاتش وارد آموزش وپرورش شده بود اما عشق به فداکاري در راه امام خميني باعث شد وارد بسيج شود. درطول خدمتش در بسيج تلاش زيادي به عمل آورد تا با دستگيري ضدانقلاب وعوامل بيگانه اي که سعي در ايجاد نا آرامي ومزاحمت براي مردم داشتند,فضاي آرامي را براي مردم ايجادکند. بعداز مدتي وبا شروع جنگ تحميلي عراق که از طرف قدرتهاي زورگو مامور شده بود تا انقلاب اسلامي را به نابودي بکشاند,اوعازم جبهه شد ومردانه در مقابل متجاوزين ايستادگي کرد.عليرضا معتقد بود حضور در جنگ تحميلي لبيکي است که شيعيان امام حسين(ع)بعد از 1400سال به درخواست کمک آن حضرت مي دهندو فرزندش امام خميني را در مقابل يزيديان زمان ,ياري مي کنند. عليرضا مدت زماني را که در جبهه بود,در لشکر27محمدرسول الله(ص)حضور داشت.اوکه در روزهاي اول حضورش به عنوان يک رزمنده ساده به جبهه آمده بود ,طولي نکشيد که يکي از فرماندهان شاخص گردان عملياتي در اين لشکر شد. هرجا مشکل غير قابل حلي بود,فرماندهان سراغ عليرضا شهبازي را مي گرفتند.براي او هيچ مشکلي غيرقابل حل نبود.با شجاعت مثال زدني و ايمان قوي که داشت از عهده ي تمام ماموريتهايي که به او واگذار مي شد ,بر مي آمد. گذر روز هاي دوران افتخار آميز دفاع مقدس به فروردين ماه سال 1361رسيده بودوفرماندهان ايران طرح عمليات بزرگي را آماده کرده بودند تا با اجراي آن صدها کيلومتر مربع از خاک خوزستان عزيز را از وجود اشغالگران پاک کنند. عمليات فتح المبين که کارشناسان نظامي دنيا از آن به عنوان اولين معجزه نيروهاي مردمي ايران در جنگ هشت ساله ياد مي کنند ,آغاز شده بود وعليرضا شهبازي با هدايت وفرماندهي گردان مالک اشترمثل صاعقه در تعقيب بي امان اشغالگران بود. اودراين عمليات با انجام صددرصدماموريت خود حماسه ي ماندگاري در تاريخ افتخار آميز حضور ش در جبهه به يادگار گذاشت وبه شهادت رسيد. منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد
وصيتنامه بسم الله الرحمن الرحيم بسم رب الشهداءوالصديقين ضمن عرض تقديم سلام به پدر و مادر گرامى, اميدوارم كه حلالم كنيد .چنانچه زمانى از دست من ناراحتى داشته ايد اميدوارم كه با بخشش شما خداوند نيز گناهم را عفو نمايد. پدر عزيز, باعث افتخار است براى خانواده ما و همچنين شما كه يك شهيدى در راه اسلام داديد. من خيلى از شما تشكر مى نمايم كه طورى مرا بزرگ نمودى كه فقط قدمم را در راه اسلام قرآن بردارم و همچنين مادر گرامى اميدوارم كه مرا گذشت نماييد چون خيلى حق گردنم دارى و خيلى زحمت برايم كشيدى ولى زحمات شما را فراموش نخواهم كرد, اميدوارم حلالم كنى. از يك به يك برادرانم و خواهرانم تشكر مى كنم , در مدت زنده بودنم هيچگونه گله از دست شما نداشتم, اميدوارم كه خداوند شما را توفيق دهد و از شما تنها درخواستى كه دارم اين مى باشد كه هميشه قدمتان را براى خدا ، قرآن ، اسلام برداريد و اسلام را فراموش نكنيد و نگوييد ما يك نفر براى اسلام داديم ديگر كافى است كه فردا جواب الله را نمى توانيد بدهيد. اميدوارم كه يك يك شما بلند شده و جاى برادر ديگر را در جبهه هاى حق عليه باطل و جاى او را خالى نكنيد و جهاد در راه خدا را از ياد نبريد . از شما خواهشى كه دارم اين مى باشد كه فرزندانتان را در چهار چوب اسلام بزرگ كنيد كه فقط و فقط براى اسلام و قرآن كار كنند تا خداوند شما را عفو كند. پدر و مادر عزيز و گرامى و برادران مهربان و خواهران محترم از شما خواهش مى كنم كه در ميان مردم كارى كنيد كه باعث سربلندى همگى ما باشد و اين خواهش مرا بپذيريد و اين چيزهايى كه مى گويم را يك به يك اجرا نمايد. - 1 ـ قبر مرا نزديك قبر خاله مهين قراردهيد. 2ـ مراسمي برايم نگيريد. 3ـ در ميان مردم اظهار ناراحتى نكنيد . هر كدام از شما چيزى بگويد مثلا چرا رفت ؟چرا اينطور شد؟ و غيره هر چه از اين حرفها بگوييد خداوند بيشتر از شما روى برمى گرداند. پشت سر هر چه به من گفتند اشكال ندارد و شما گوش ندهيد. تنها جواب شما در برابر کساني که احيانا حرفي مي زنند, اين باشد كه بگوييد اين افتخار ماست و ما خدا را شكر مى كنيم كه يك شهيد تقديم اسلام و قرآن و امام كرده ايم چون خيلى از خانواده ها هستند كه 3 تا 4 نفر تقديم كرده اند. از همه مهم تر تمنا دارم كه هميشه به فكر امام بوده و او را دعا كنيد و قدم گراميتان را فقط براى خدا برداريد. برادرهاى عزيز از نسرين خيلى مواظبت كنيد و او را يك خانمي که پيرو زينب (س)است تحويل اجتماع دهيد . در مجالس مذهبى حتما شركت كنيد. تا مى توانيد به مردم نيكى كنيد. شبهاى جمعه سر قبر شهدا برويد . شما را به خداى بزرگ مى سپارم . برادر جان ,خسرو مبلغ 13 هزار تومان در بانك ملى دارم فرش را هم مى فروشى وحقوق اسفند ماه را هم از بانك مى گيرى و همچنين 4 هزار تومان را از آقاي شيراوند مى گيرى كلا همه را جمع آورى كرده وکمک جبهه مي کني يا اينکه خرج مستمندان مى كنيد . در ضمن اگر آموزش و پرورش حقوقم را پرداخت كردند نصف آن را هر ماه به پدرم براى خرجيش نصف ديگر را براى كمك به مستضعفين اختصاص دهيد.... مورخه 26/12/60 خداوند شما را مويد و توفيق دارد . عليرضا شهبازى
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان همدان ,
برچسب ها :
شهبازي ,
عليرضا ,
بازدید : 197
چهارم تير ماه 1334 ه ش در روستاي "گنج تپه "در استان همدان به دنيا آمد. او در خانوادهاي متدين، مذهبي و زحمتكش متولد شده بود، بر همين اساس از ابتدا با معنويت و دينداري انس گرفت و تلاش و كوشش را سرفصل حيات خود قرار داد. روستاي گنج تپه مدرسه نداشت و او مجبور بود براي تحصيل با تحمل دشواريهاي زياد وبا پيمودن راهي طولاني به مناطق اطراف برود تا بتواند درس بخواند. 18 ساله بود که به خدمت سربازي رفت و در نيروي هوايي به انجام دوره ضرورت پرداخت، پس از مراجعت از سربازي ازدواج کرد وتشكيل خانواده داد . دهه شصت هجري به نيمه دوم خود رسيده بود که انقلاب اسلامي مردم ايران بر عليه حکومت پهلوي به مراحل حساس خود نزديک مي شد.موج طوفنده مردمي مي رفت تا پايه هاي ظلم وفساد حکومتي را بر کند که ارمغاني جز وابستگي وعقب ماندگي براي ايران نداشت. قدرت الله که از گذشته هاي دور از عملکر حکومت شاه نارضايتي داشت ,با مشاهده صفوف منسجم مبارزات مردمي ,به آنها پيوست وبا تمام وجود در راه تحقق آرمانهاي امام خميني (ره)تلاش کرد. او در راه مبارزه با حکومت شاه از هيچ کاري فرو گذار نبود,با تمام وجود خود را به خطر مي انداخت ودر سخت ترين شرايط پيش قدم مي شد تاهر چه زودتر بساط وابستگي و تحقير مردم ايران از کشور برچيده شود. با پيروزي انقلاب اسلامي به فرمان امام خميني (ره)بسيج ملي تشکيل شد تازمينه ساز ايجاد ارتش بيست ميليوني باشد.قدرت الله دارابي به فرمان امام خميني لبيك گفت و به بسيج پيوست. او در اين نهاد فعاليتهايي در جهت برقراري نظم ,مقابله با اقدامات خرابکارانه ي ضد انقلاب و کمک به تامين سوخت وديگر نيازهاي مردم پرداخت. با آغاز تهاجم همه جانبه ي ارتش بعث عراق که با کمک دهها کشور صورت گرفت,او بي هيچ ترس يا تزلزلي آماده حضور در جبهه ودفاع از انقلاب اسلامي شد. به مرکز آموزش نظامي سپاه در استان همدان مراجعه کرد ويک دوره آموزش نظامي را گذراند.بعد از آن به جبهه رفت تا از مرزهاي مقدس كشور دفاع نمايد. از روزهاي آغاز جنگ تا سال 1362با عضويت بسيجي در جبهه حضور داشت. با توجه به کارايي و شجاعتش مسئوليتهايي را به او واگذار کردند.در اين سال فرماندهان لشکر32انصارالحسين(ع) از او خواستند به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآيد .قدرت الله با پذيرش اين خواسته به سپاه پيوست و خدماتش را در بخشهاي محتلف اين لشکر ادامه داد. اودربيشترعملياتي که توسط نيروهاي ايران براي بيرون راندن متجاوزان از خاک کشور انجام مي شد حضور داشت.عمليات فتح المبين,بيت المقدس ,رمضان,خيبر و... بار ها دراين عمليات وجبهه ها مجروح شد اما هربار پس از بهبودي نسبي به جبهه برمي گشت.جدايي از جبهه را به هيچ قيمتي نمي پذيرفت.هر وقت به مرخصي مي آمد هنوز چند روز از مرخص اش باقي بود که به جبهه برمي گشت. در عمليات والفجر8 نيز مجروح شد وبراي مداوا به مشهد اعزام گرديد اما هنوز سلامتي اش حاصل نشده بود که پس از بهبودي نسبي، به جبهه برگشت. سرانجام در روز بيستم دي ماه سال1365 در عمليات كربلاي 5 به شهادت رسيد.او در آن موقع مسئوليت واحد تعاون لشکر 32انصارالحسي(ع)را داشت. منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد
وصيتنامه بسم الله الرحمن الرحيم به اميد پيروزي لشگريان اسلام و زيارت كربلاي حسين (ع) و قدس عزيز مورخه 8/11/64 به نام خداوند بخشنده مهربان با درود وسلام بي كران بر امام عصر (عج) و نايب بر حقش امام خميني اميد مستضعفان جهان و درود و سلام بر پيروان خط امام و درود و سلام بر شهيدان كه با خون پاكشان مسلمانان جهان را از خواب بيدار كردند . درود و سلام بي كران بر خانوادههاي حزب الله كه امانتهاي خداوند را تربيت صحيحي كردند تا امروز در راه خداوند جهاد كنند و از هستي و دنيا ,به خاطر خداوند دل بكنند و وجود خود را در اختيار ايزد منان گذارند , از همه هستي وارسته گشته و به خدا وابسته شوند تا حسين گونه در راه هدف به درجه رفيع شهادت نائل شوند. سلام مادر جان, اميدوارم كه صحيح و سلامت بوده باشيد و اين حقير را دعا بفرمائيد. مادر جان ميدانم نتوانستم جبران زحمت كنم و وظيفه خود را به نحو احسن انجام دهم ولي به احترام حضرت زهرا(س) حلالم كن و دعايم كن كه خداوند از گناهانم بگذرد , از خدا ميخواهم كه از سر تقصيرات پدرمان بگذرد و با حضرت رسول (ص) همنشين كند , ان شاء الله. از برادرم مشهدي محسن كه جاي پدرمان است و زحمات بيشتري در حق بنده كشيده حلالي ميخواهم. همچنين از برادر بزرگوارم معصوم و همچنين از برادر بزرگوارم خير الله, خلاصه زبان بنده قاصر است كه در حق زحمات شما از شما عزيزان معذرت خواهي كند, همگي مرا حلال نمائيد و سلام مرا به خواهرم اكرم و رقيه و اهل خانواده برسانيد . به خدمت عزيزانم بيت الله و فيض الله و امير و ابراهيم دعا و سلام گرمي ميرسانم و اميدوارم كه در زندگي هوشيار باشند كه هستند. از جواني كسب ايمان بنمايند و در پيري و در موقع اصلي نترسند و نلرزند, ان شاء الله. از زحمات همسرم در طول زندگي ممنونم و از ايشان مي خواهم سختي هايي که در زندگي متحمل شده را بر من ببخشد. عزيزان سلام مرا به همه فاميل برسانيد و از تمام اهالي روستاي گنج تپه براي اين حقير حلاليت بگيريد , شايد در درگاه خداوند آمرزيده شوم. دعا براي امام را فراموش نفرمائيد . از روحيه قوي برخوردار باشيد به رضايت خداوند راضي باشيد و السلام عليكم و رحمه الله بركاته قدرت الله دارابي
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان همدان ,
برچسب ها :
دارابي ,
قدرت الله ,
بازدید : 273
آفتاب دومين روز از تابستان سال 1341 دميده بود که در روستاي "زيرابيد"در شهرستان ملاير کودکي چشم به جهان گشود. نامش را فتح الله گذاشتند و در دلش بذر محبت و اشتياق نسبت به خدا کاشتند. اودر خانواده اي بزرگ شد که نور ايمان وعشق اهل به بيت پيامبر بزرگ اسلام موج مي زد.تحصيلات ابتدايي را در زادگاهش سپري کرد و بهخاطر علاقه شديدي که به علم و دانش داشت ,براي ادامه تحصيل به حسين آباد شاملو رفت. در بين دانش آموزان بهعنوان دانش آموزي ممتاز شناخته شده بود. امتياز ديگري که اورا از دانش آموزان ديگر متمايز مي ساخت , اخلاق نيکو و پسنديدهاش بود. از کودکي به خانواده و جامعه اي که درآن زندگي مي کرد حساس بود واحساس وظيفه مي کرد. هنگامي که درسهايش را مي خواند ودر اوقات فراقت بههمراه پدرش به مزرعه مي رفت ودرکارهاي کشاورزي به کمک او مي شتافت تا در تامين هزينه هاي خانوادهاش سهيم باشد. در مدرسه هم به دانش آموزاني که در درسشان مشکل داشتند کمک مي کرد. در يکي دو سال پاياني حکومت پهلوي که مبارزات مردم ايران وارد مرحله ي حسايس شده بود و حکومت ديکتاتوري شاه آخرين نفس هاي خود را مي کشيد,او با اينکه در سن نوجواني بود.با جديت و بي هيچ ترسي وارد ميدان مبارزه شد. سال 58 13با اينکه 17سال بيشتر نداشت اما فرمان امام خميني(ره) را اطاعت کرد و به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست. او اين حرکت را فصل مهم و تعيين کننده زندگي خود مي دانست. با خوشحالي خود را آماده اجراي ماموريتهاي سپاه مي کرد و در انجام مأموريتها سر از پا نميشناخت. جنگ تحميلي که آغاز شد فتح الله نظري کمترين ترديدي به خود راه نداد وبا عزمي راسخ راهي مرزهاي ايران اسلامي شد. در ابتداي ورودش به جبهه يک نيروي ساده رزمنده بود اما به مرور وبا بروز توانايي ها وشجاعتهايش به سمت فرماندهي در دسته وبعد از آن فرماندهي گروهان منصوب شد. او در مناطق جنگي بهعنوان فرماندهي کارآمد و مدبر خدماتي شاياني به اسلام و انقلاب نمود تا آنکه سرانجام در پانزدهم مرداد ماه سال1361وقتي درکه کوههاي" آقداغ" قصرشيرين مشغول دفاع از مرزهاي مردانگي وشرف بود ,با اصابت ترکش خمپاره هاي دشمن به شهادت رسيد. منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد
وصيتنامه بسم الله الرحمن الرحيم الذين اذا اصابتهم مصيبه قالوا انا لله و انا اليه راجعون اگر كسى از ترس دشمن فرار كند, چگونه مى توان در آخر لبه هاى تيز شمشير را تحمل كند. با درود به رهبر كبير انقلاب اسلامى ا يران, خشم طوفنده عليه ظالمان جهان و با درود بر تمامى شهيدان راه حق و حقيقت عنوانى را تحت وصيت نامه شروع مى كنم . شهيد شمعى است كه مى سوزد ,به اطراف خود روشنايى مى بخشد. حركت عظيم انقلاب اسلامى ايران از اول تا حال تمام حالات خود را بر عليه طاغوتيان جهان داشته و مبارزه مى كند و تا آخر كه اين انقلاب بر تمامى سرزمينهاى جهان فرارسد و كاخ ستمگران را واژگون كند ,آن هم با رهبري نايب مهدى (عج) امام خمينى, اميد آن است كه ملت ايران بيدار شوند و با وحدت منسجم خود و يكپارچه شدن امت اسلامى, قيام كرده و كشورهاى مستضعف را از چنگال درندگانى همچون آمريكا ، شوروى و غيره رها سازند. ملت مظلوم جهان به پا خيزيد ،به پا خيزيد و دست در دست يكديگر دهيد, وحدت خود را منسجم كنيد كه با وحدت شما كاخ ستمگران واژگون است. ملت دنيا بيدار شويد و جوانان جانباز ايران را سرلوحه خود قرار دهيد كه ايران واژگون كننده كفر است. به خدا سوگند ياد مى كنم تا آخرين نفسى كه در روى زمين نداى مظلومى به گوش مى رسد از پاى نخواهم نشست و تا آخرين قطره خونم در راه اسلام و قرآن خاموش ننشينيم و لحظه اى در برابر منافقان داخلى سازش نخواهم كرد, اگر چه بدنم را قطعه قطعه كنند نخواهم ايستاد. از بعثيان مزدور عراقى هيچگونه ترسى ندارم چرا كه راهم را از قبل انتخاب كرده ام و با تمام توان با همت رزمندگان, اين سربازان روح الله نابود مى سازم صداميان را ,مى كشم و كشته مى شوم و امام عزيزم را تنها نخواهم گذاشت چرا كه مرا از ظلمت به روشنايى رساند, از ظلمت نجاتم داد تا اينكه ملت مستضعف جهان را از زير چكمه هاى وحشيان و درندگان جهانخوار رها ساخت . تخت و تاج ظالمان را ويران كرد وجهان را از ظلمت به روشنايى تبديل نمود. بله به دنيا ثابت كرد و آزاد ساخت ملت در بند را و نابود ساخت كفار و منافقان را .درود و سلام برتو اى پير جماران نشين, سلام بر تو اى روح خدا و اى يارى گر دين خدا. اى امام ,به خون سرخ استاد شهادت ,حسين (ع ) سوگند ياد مى كنم كه اگر دست و پايم كنار اندازند و نتوان از خود حركتى داشت, با زبانم فرياد مى كشم: من امام عزيزم را كه يارى دهنده قرآن محمد است ,تنها نخواهم گذاشت. اى منافقان و اى كافران از خدا بى خبر, اگر على اكبر حسين را در كربلا شهيدش كردند و ديگر حسين (ع ) اكبرى و قاسمى نداشت تا او را يارى كند هم اكنون حسين زمان بيست ميليون على اكبر جوان دارد ,هر گاه طلوعى ها را شهيد كنيد برادر ش نظرى سلاحش را بر دست مى گيرد و قلب تو را نشانه مى رود. چه خيالى بر سر دارى منافق ,مگر چشم تو را بسته اند, مگر چشمهاى شما حكومت الله را مشاهده نكرده است, مگر سربازان جانباز خدا را كه صف به صف براى نابودى شما سلاح را بر دست گرفته و عاشقانه جان خودشان را فداى اسلام مى كنند, آيا آنها را نديده ايد . و شما اى ملت عزيز ايران ,وحدت كلمه را حفظ كنيد, وحدت خود را مستحكم كنيد و به جبهه ها برويد وسلاح بر دست گيريد كه مرگ صدام و آمريكا فرا رسيده است. سلاح در دست گيريد كه اربابان صدام ديگر توان مقابله با پاسداران روح الله را ندارند. اى برادران به پا خيزيد كه قرآن در جهان پيروز گشته و ستمكاران از ترس خدا نابود گشته اند. برادران مسلمان ,در نماز دشمن شكن جمعه كه تيرى است بر قلب دشمن با صفوف فشرده و هر چه با شكوه تر شركت كنيد تا اين منافقان از خدا بى خبر در ميان شما رخنه نكنند. ياد شهيدانتان را زنده نگه داريد و هرگز هدف و مقصد تمام شهيدان ما كه بر پايدارى جمهورى اسلام است و براى زنده نگهداشتن اسلام در اين راه جان خود را فدا و شهيد شده اند را فراموش نكنيد و هميشه در ذهن خود به كلمه شهيد توجه كنيد. اگر خداوند سعادتى به من دهد و آنگونه خالص شده باشم, اميدوارم بتوانم خون خود را در پهن دشت كربلاى ايران ريخته و شهيد راه حق و حقيقت شوم. شهيد نمى ميرد, شهيد زنده و جاويد است و در بالاترين و والاترين درجه در جايى كه چشم ما آن را نمى بيند و در جايى كه ما فكر آن هم نمى كنيم به زندگى خود ادامه مى دهد . خداوند هر كس را كه خالص شده باشد و آنگونه باشد كه خدا مى خواهد بهترين كارى براى او مى تواند انجام دهد اين است كه او را شهيد كند, يعنى شاهد بر تمامى جهان قرار دهد . در پايان به پدر ومادرم سلام عرض مى كنم و از شما مى خواهم كه در اين برهه از زمان كه خدا به جوانان مهربان روح الله شهادت را هديه مى كند , دعا كنيد و از خدا بخواهيد كه اين سعادت عظيم را به فرزند شما و ديگر برادران كه عاشق شهادت در راه خدا هستند ,عطا كند .والله كه اگر از اين فيض عظيم جا بمانيم ديگر در صف شاهدان نخواهيم بود. پدر ومادر مهربانم 22 سال است شما براى من زحمت كشيده ايد و من هم در جواب اين همه زحمات شما سكوت نموده و نتوانسته جوابى دهم, پس شما بر من حق داريد, مرا حلال كنيد كه رو سفيد به ميهمانى شهيدان شاهد بروم . برادر و خواهر عزيزم شما را به خدا سوگند مى دهم مبادا لحظه اى گفته هاى تو خالى منافقين را گوش كنيد و شما هم بعد از شهادت برادرتان كه از خودتان جدا شده ,سلاحم را برداريد و بر قلب دشمن نشانه رويد. دوستان عزيزم شما هم راه جوانان شهادت طلب پيشه كنيد كه اين خود نيز يك سعادت است و اين سعادت نصيب هر شخص نخواهد شد. به شما بازماندگان عاجزانه پيام مى دهم كه بعد از شهادت من كه اين شهادت روز عروسى و روز سعادت من است ,حتى قطره اى هم اشك نريزيد و به يكديگر كه رسيديد اين عروسى (شهادت ) را تبريك بگوييد. مبارك باد و شاد باش بگوييد, اگر جسمم به دست شما آمد براى تحويل دادن به خدا عجله كنيد كه من به هدف رسيده ام , جسد مرا با كفنى كه روز اول انتخاب كرده ام و رنگ آن سبز است ,يعنى همين لباس پاسداريم بر كنار برادر شهيدم حسين طلوعى در زيرابيد به خاك بسپاريد. اين جمله را فراموش نكنيد پدر جان, حقوقم و تمامى اثاثيه خانه ام را به جنگ زدگان و فقرا تقسيم كنيد. هيچ گونه بدهى ندارم که بپردازم و اگر كسى از من در خواست طلب نمود, بپردازيد در آخر از تمامى دوستان و عزيزانم خدا حافظى مى كنم . خدايا خدايا تا انقلاب مهدى خمينى را نگهدار به اميد جهانى شدن حكومت اسلامى در سرتا سر جهان به رهبريت مهدى و نايب بر حقش امام خمينى . با درود به رهبر كبير انقلاب اسلامى و با سلام بر تمامى شهيدان اسلام و امام زمان (عج ) به اميد زيارت كربلا . تاکيد مي کنم, جسد مرا با لباس پاسداريم كه در منطقه با خون خود رنگين شده است بدون غسل و كفن در كنار برادر عزيزم سيد حسين طلوعى كه از برادر تنى خودم عزيز تر بود به خاك بسپاريد . امضاء فتح اله نظرى
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان همدان ,
برچسب ها :
نظري ,
فتح الله ,
بازدید : 191
اولين روز فروردين ماه سال 1341 که همه ي پارسي زبانان دنيا شادمان از آمدن سال نو وزندگي دوباره طبيعت بودند در محله تکيه امام رضا (ع) ملاير ودر خانواده اي ساده و مذهبي کودکي پا به عرصه ي وجود گذاشت که بعدها از نام آوران ايران بزرگ گرديد. نامش را مجيد گذاشتند ,گويي والدينش مي دانستند او در آينده کارهاي بزرگي خواهد کرد ومورد تمجيد تاريخ خواهد بود. کودکي را در ملاير سپري کرد و در سال 1347 تحصيلات ابتدايي را آغاز کرد.ا و موفق شد اين دوره را در خرداد 1352 وبا نمرات خوب قبول شود. براي تحصيل در دوره ي راهنمايي به مدرسه ي گويا رفت و دوران تحصيلات دبيرستان را در سال 1355 در دبيرستان دکتر معين آغاز کرد وبا تلاش وکوشش , در خرداد ماه سال تحصيلي 1359 - 1358 با نمرا ت بسيار خوبي موفق به اخذ مدرک ديپلم حسابداري شد . مجيد مريوند از سال 1353 که دردوره راهنمايي مشغول تحصيل بود فعاليتهاي مذهبي اش را آغاز کرد.در مجالس قرائت قرآن و سخنراني هاي مذهبي که در مسجد امام رضا ( ع ) در مجاور منزل شان شرکت داشت ، طوري که دراين دوران قرآن را بسيار روان و با صوت شيوايي تلاوت مي کرد . اهميت زيادي به نماز اول وقت نشان مي داد و نماز خود را سعي مي کرد به جماعت ادا کند . در دوران اوج گيري مبارزات انقلاب اسلامي در سال 1356 در گردهمايي ها و نشستهاي مخفيانه زير نظر عده اي از روحانيوني چون حجج اسلام عبدوس , جعفر منش , ميرشاه ولد بود,شرکت مي کرد . سال 1357 جزء نفراتي بود که به طور مخفيانه اعلاميه هاي حضرت امام خميني ( ره ) را که از فرانسه به ايران مي رسيد به صورت دستنويس و بعضا ً پلي کپي تکثير و پخش مي کرد . در آذرماه سال 1357 توسط نيروهاي امنيتي حکومت پهلوي در حين پخش اعلاميه هاي امام خميني دستگير و روانه زندان شد و در آنجا مورد ضرب و شتم وشکنجه مأموران قرار گرفت . زندان وشکنجه نتوانست کمترين خللي در اراه الهي او در مبارزاتش ايجاد کند. در غروب روز 22 بهمن 1357 پس از راهپيمايي که منجر به درگيري انقلابيون با مأمورين رژيم در ملاير شد ,عده اي به شهادت از مردم به شهادت رسيدند و عده اي مجروح شدند . مجروحين نياز مبرمي به خون داشتند ، مجيد مانند هزاران ايراني آزاده و ايثارگر در مدت کمتر از 24 ساعت ,سه بار خون خود را اهداء کرد طوري که حالش بسيار وخيم شد و کارکنان بيمارستان از اينکه آنها را در جريان اهداء قبلي خون نگذاشته ناراحت شدند و براي او سرم تجويز کردند . با پيروزي انقلاب اسلامي به جمع گروه نو تأسيس ضربت کميته انقلاب اسلامي پيوست. در اين دوران ضمن انجام ماموريت هاي خودبه تحصيل نيز اشتغال داشت . اوقبل از تشکيل کميته ي انقلاب اسلامي با جمع آوري کمک هاي مالي مردم خير ملاير به صورت مخفيانه مردم نيازمند را شناسايي مي کرد و شبانه با چهره پوشيده درب منزل آنها مقداري مواد غذايي و سوخت توزيع مي کرد . قبل از دريافت مدرک ديپلم با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي از طرف جمعي از همرزمان سابق و مسئولين وقت سپاه ملاير از ا و دعوت شد به اين نهاد بپيوندد. پس از ورود به سپاه به عنوان مدير داخلي اين نهاد در ملاير منصوب شد. مدتي بعد به واحد بسيج رفت وبا قبول مسئوليتي در آن قسمت مشغول انجام وظيفه شد . فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در شهرهاي سامن و جوکار مسئوليت بعدي مجيد مريوند بود. بعد از آن به قسمت مبارزه با مواد مخدر رفت ودر اين واحد نيز خدمات قابل تقديري از خود به يادگار گذاشت. گروههاي ضد انقلاب دموکرات , کومله, منفقين و...در کردستان دست به ايجاد آشوب وتخريب اموال عمومي ومردم زده بودند,مجيد طاقت مشاهده ي اين گستاخي را از گروهي از عوامل وابسته به بيگانگان نداشت ,اوبا فرمان امام خميني(ره) به کردستان رفت و در جوانرود به مقابله با ضد انقلاب پرداخت تا نقشه ي شوم آنها در جداسازي کردستان از ايران بزرگ نقش بر آب شود. با شروع جنگ تحميلي چند بار به جبهه رفت و در جبهه هاي سرپل ذهاب , گيلانغرب و... حضوريافت . او در اين جبهه ها باپاسداران و بسيجيان مخلص خدا که بعد ها به شهادت رسيدن همرزم بود. شهيداني مانند, مرتضي روحيان ، حسن تاجوک ، منوچهر عابديني ومؤمني . مجيد مريوند خاطرات خود را در دفترچه اي نوشته واز خود به يادگار گذاشته است. توصيه هايي که او به دوستان وهمرزمان خود مي کرد و نيز در نامه ها مي نوشت ,دعوت به نماز اول وقت وتقوا بود . بهترين هديه به نزديکان و دوستان را کتاب خدا و دعوت به پيروي از دستورات او مي دانست . بعد از بازگشت از جبهه مدتي را براي طي دوره آموزشي و خدمت به سپاه پاسداران همدان رفت. در آذرماه 1360 با جمعي از ياران و همکارانش به جبهه ي گيلانغرب رفت و در منطقه "بانسيران" آماده انجام عمليات شدند. با شروع عمليات مطلع الفجر که يک عمليات مشترک بين نيروهاي ارتش و سپاه بود, از مسير بانسيران شروع به پيشروي نمودند و پس از گذشتن از ارتفاع اناري در ارتفاع بعدي که شياکوه نام داشت از ناحيه پا مجروح شد اما حاضر نشد از عمليات برگردد. همرزمانش با اصرار و به زور اورا داخل کانالي قرار مي دهند تا امدادگران اورا به پشت جبهه منتقل کنند. يکي از بسيجيان مجروح در فاصله کمي از او تقاضاي کمک و آب مي کند ، مجيد مريوند با مجروحيتي که داشت به کمک او ومجروحين ديگر مي شتابد. در آن لحظه نيروهاي دشمن او را نشانه مي گيرند و با گلوله هاي تير بارکاليبر 50 گلوي او را مي شکافند . مجيد مريوند در تاريخ بيستو ششم آذرماه 1360 به همراه 28 نفر از همرزمانش به شهادت مي رسدو پيکر مطهرشان در محل باقي مي ماند. مادرش پس از شنيدن خبر شهادت مجيد, گفت: بار خدايا ! راضيم به رضاي تو ، اي کاش يک قطعه از شهيدم به دستم مي رسيد تا به عنوان يادگار در جوار ديگر شهدا به خاک بسپارم و شبهاي جمعه بر مزارش حاضر شوم و با او درد دل کنم.ازا وبپرسم که فرزندم در موقع تير خوردن چه کشيدي ، در موقع آتش زدن بدنت چه کشيدي ؟ منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد
وصيتنامه بسم الله القاسم الجبارين اينجانب مجيد مريوند با اتکا به حول و قوه الهي و در سلامت کامل وصيت نامه خود را در موارد زير مي نويسم . شکر خدا را که لطفش شامل حال اين بنده گنهکار شد و دنبال قافله عاشقان راه عشق را پيمودم . برادر و خواهرم شما را که فرمان امامتان را لبيک گفتيد ولي مشيت الهي بر اين بود که بمانيد و پاسدار خون شهدا و انقلاب اسلامي باشيد ، انقلابي که دستاورد زنان و مردان حق جويي است که مشتهايشان را گره زدند و چون به ريسمان الهي چنگ زدند ديگر دريا شدند و ديديد که اين دريا چگونه بر سر حکومت ظلم و طاغوتيان فرود آمد و همه آنها را غرق کرد . بدانيد روزي که اين جنگ پايان بپذيرد شما نبايد سنگر خود را خالي کنيد تا زماني که دشمن ما شيطان بزرگ چشم به اين خاک زرين دوخته بايد بجنگيد . امروز در جبهه جنگ فردا در جبهه فرهنگ و اقتصاد و ... پيرو کلام امامتان باشيد که پير خميني حضرت امام خميني همچون جدش اباعبدالله چراغي است براي هدايت راه شما . خواهرم ، در حفظ حجاب خود بکوش که حرمت و پاکي چادر شما حاصل خون هزاران شهيد انقلاب است و دشمن از چادر شما هراسان مي باشد . خود را از سياست دور نکنيد که ايران ما تاريخ 2500 ساله پردرد خود را از سياستهاي غلط و پيروي از سياستهاي غربي به يادگار دارد . نگذاريد افراد سست عنصر ارکان دولت را به دست گيرند و از آنان دوري جوييد که دينشان را به نيم نگاهي از سوي دنيا مي فروشند . مطيع فرمان رهبري باشيد . مواظب حق الناس باشيد و به کسي ظلم نکنيد . دعا کنيد که سرنوشتتان چون سرنوشت کوفيان رقم نخورد و سعي کنيد که پايه هاي دينتان را محکم کنيد و از خوارج برحذر باشيد که در هر زمان دنيا فريفتگاني چون نهروانيان که اعتبار گذشته شان فريبشان داد و چون چشم دل نداشتند خداوند هم پرده اي بر چشمان و گوشهايشان انداخت و ديديد که عاقبتشان چه شد . نمازتان را بر همه کارها ارجح بدانيد که ما براي دينمان مي جنگيم و نماز نيمي از دين ما است . قرآن را بخوانيد و به آن عمل کنيد و به حفظ آن بپردازيد که قلبي که حافظ قرآن است پر از نور الهي است . وصيت من به پدرو مادرم اين است : مادرم همچون مادر حربن رياحي صبور باش و تو اي پدرم در تحمل به اباذر اقتدا کن و زبانت را براي پيشبرد انقلاب به کار گير و در آخر فرزند کوچکتان مجيد را حلال فرماييد . دعاي شما بدرقه راه آخرت من است . والسلام مورخ1360/9/18 مجيد مريوند
خاطرات برادر شهيد : مسئول گروه جستجوي مفقودين بودم ، بيشتر از لحاظ اينکه برادرم شهيد شده و پيکرش را پيدا نکرده بوديم اين کار را انتخاب کرده بودم تا چشمان نگران خانواده مفقودالأثرها را از چشم به راهي درآورم . پس از گذشت شش ماه از عمليات ,دشمن از منطقه شياکوه عقب رفته و ما مشغول شناسايي و جمع آوري اجساد شهدا بوديم . چندين روز و شب در کوهستان و منطقه درگيري قبل کاوش مي کردم و مناطق آلوده به مين را پاکسازي مي کردم و پيش مي رفتيم اما هنوز از برادرم اثري به دستم نرسيد . با مراجعه مجدد به تعدادي از همرزمان برادرم که در حال حاضر به شهادت رسيده اند آدرس و حوالي محل شهادت برادرم را جويا شدم . سپس در حين مرخصي به زيارت حضرت امامزاده داود ( تهران ) مشرف شدم و از ائمه معصومين مدد خواستم . پس از مراجعت به منطقه جنگي يک شب در خواب ديدم بزرگواري با چهره اي که جرأت و جسارت نگاه کردن به او را به خود نمي دادم و فقط در حدي که مي دانستم ببينم لباس روحانيت بر تن دارد, مرا صدا مي زند و مي گويد : فلاني بلند شو ، مگر نمي خواهي برادرت را پيدا کني . با وجودي که نمي دانستم طرف صحبتم کيست بي اختيار گفتم : چرا . جواب داد : پس بلند شو برويم . گفتم : زياد کاوش کرده ام اما نمي دانم کجاست . فرمود : با من بيا . درهمين حال يک منطقه کوهستاني جلو نظرم مجسم شد و صحبت مي کردم که ناگهان نگهبان مرا از خواب بيدار کرد و گفت : فلاني يک نفر از ملاير آمده و مي گويد سيد عباس حسيني است با شما کار دارد . وقتي نگاه کردم ديدم سيد عباس از کاکنان سپاه ملاير با فرزندش و پدر شهيد حمزه لويي که قبلا ً با برادرم به شهادت رسيده براي کاوش آمده اند . پس از خواندن نماز بدون فوت وقت به طرف منطقه مورد نظر حرکت کرديم . پس از عبور از مناطقي که آلوده به مين بود و قبلا ً پاکسازي کرده بوديم به ابتداي کانال شياکوه که توسط عراقي ها ايجاد شده بود رسيديم . کوه مورد بحث از غرب به دشت يکشبه و منطقه عمومي نفت شهر و از شرق به کوههاي گچي و منطقه گيلانغرب و از طرف شمال مشرف بر شهرهاي قصرشيرين بود . دوستان را با محيط آشنا کردم و کار کاوش را انجام مي داديم . در آن منطقه دشمن از شدت ترسي که از برادران سپاهي داشت,بيشتر پيکرهاي مطهر شهداي به جامانده ي پاسدار را با مواد منفجره وتي ان تي سوزانده بود . در يک لحظه چشمم متوجه سه جنازه نيمه سوخته شد که يکي از آنها مشخص بود سر ندارد و در فاصله چند متري ,سرش که در کلاه آهني بود را مشاهده کردم. وقتي که براي شناسايي اقدام کردم ,جمجمه بي گوشت و پوست را از داخل کلاه آهني جدا کرده ديدم در چرم داخل کلاه آهني نوشته بود : دهنوي اعزامي از بسيج سپاه ملاير . و اين نشاني بر آدرسي بود که همرزمان برادرم داده بودند . پيکر سوخته شهيد بعدي را بررسي کردم و متوجه شدم لباس سبز با آرم سپاه پاسداران را بر تن داشته و تمام اجزاي بدنش را جز قسمتي که در تماس با زمين بوده و يک مقدار از پايش,بقيه را سوزانده اند . در وسط بدن او قطعات ساعت مچي را ديده که برايم بسيار آشنا بود . در اين حال بي اختيار بغض گلويم را گرفت و فرياد زدم حاج عباس بيا که مجيد را پيدا کردم . وقتي بند پوتين او را باز کردم ديدم در داخل پوتين او با ماژيک قرمز نوشته شده بود : مريوند . به استناد اين شواهد در حضور همراهان پيکر سومين شهيد را نيز با داشتن يک نشاني و اطلاعات همرزمان جمع آوري کرده و به طرف يگان خود برگشتيم . سپس پيکر هر سه شهيد را بعد از دنبال کردن مراحل قانوني به ملاير آورديم . با هماهنگي سپاه ملاير و جمعي از روحانيون خصوصاً حاج آقا مقدسي مراسم تشييع و دفن را انجام داديم و چشمان نگران والدين خود را پس از گذشت 9 ماه به پيکر شهيدشان منور ساختيم . او بهترين لباس را براي شرکت در تمامي محافل و مجالس حتي عروسي لباس مقدس سپاه مي دانست و نود درصد حقوق خود را صرف امور خير و کمک به نيازمندان مي کرد . هيچگاه نماز اول وقت از او فوت نمي شد و به نماز اهميت بسياري مي داد .
يکي از همرزمانش تعريف مي کند: از اوايل انقلاب که کتابخانه امام خميني را در مجاورت مسجد صاحب الزمان تشکيل داد او را مي شناختم . روزي براي خواندن نماز جماعت در نمازخانه گردهم آمده بوديم که شهيد مريوند وارد شد و در اواخر صف نماز نشست . با صداي بلند گفتم : براي سلامتي برادر مريوند که امروز قرار است نماز را به او اقتدا کنيم صلوات . همه در حال فرستادن صلوات بودند متوجه شدم که شهيد مريوند دارد مي گريد . از او سؤال کردم چه شده از من ناراحت شده اي ؟ گفت : نه . گفتم : پس اين جماعت منتظرند برو جلو . با حالتي گريان گفت : سخت است نمي توانم در حضور اين همه عزيزان, مسئوليت پيش نمازي کجا ، من حقير سراپا تقصير کجا ؟
ياد روزي که بسيجي مي شديم شمع شبهاي دوئيجـي مي شديم جبهه ما را عاشق خود کرده بود جنگ ما را لايق خود کرده بود سنگر خـــوب و قشنــگي داشتيم روي دوش خود تفنگـي داشتيم سرزمين نينــــوا يـــادش بخيــــر کربلاي جبهــــه ها يادش بخير يکم آذرماه 1360 بود . کاروان عاشقان خميني غريبانه با کوله باري پر از عشق و ايثار به نداي پير ميکده عشق ,خميني بت شکن ,نائب امام عصر ( عج ) لبيک گفته و براي حفظ و حراست ودفاع از اسلام و انقلاب رهسپار جبهه هاي حق عليه باطل شد . در اين کاروان ستاره اي مي درخشيد و رهروان را به سرحد عشق هدايت مي کرد . آن ستاره نامش براي وارثان مکتب جهاد و شهادت آشناست . مجيد مريوند آن سردار بي سنگر ، آن عاشق دلسوخته ، آن هديه خدايي که لحظه لحظه از نبردش ديدني و گفتني است . اما چه کنم زبان الکن و قلم قاصر . مجيد ملبس به لباس مقدس پاسداري بود و هميشه و در همه حال به اين لباس عشق مي ورزيد و در جواب دوستان و همسنگران خود که چرا در هنگام عمليات آرم سپاه و لباس را از تنت بيرون نمي آوري ، اگر به اسارت دشمن درآيي تو را شکنجه مي کنند , مي گفت : اگر تکه تکه شوم بايد اين لباس تنم باشد چون اين لباس دست دوخت فاطمه الزهرا ( س ) است و اگر تنم باشد و شهيد شوم اين لباس کفنم خواهد بود تا شايد نزد بي بي دوعالم در آن دنيا رو سفيد باشم . وي بارها اظهار مي داشت : برادران شما بايد بسيار مواظب رفتار و گفتار خود باشيد چون فاطمه الزهرا ( س ) شاهد بر اعمال و کردار ماست ، آن بزرگوار يک لحظه در جبهه ها ما را تنها نمي گذارد . يادم نمي رود هنگامي که در ميان شياکوه عازم خط مقدم بوديم .مجيد آن سردار عشق را ديدم که چهره منورش چون خورشيد در شب ظلماني مي درخشيد و براي رسيدن کاروان به خط مقدم نورافشاني مي کرد و چون پروانه بچه هاي گردان را احاطه کرده بود و خود را سپر حوادث قرار مي داد . در آن هنگام يکي از عزيزان بسيجي توسط خمپاره زماني دشمن به شهادت رسيد و براي رساندن آنان به پشت جبهه کسي به خاطر وحشت از گلوله هاي دشمن و تاريکي شب جرأت نداشت جسد شهيد را به عقب برگرداند . اما همچون هميشه ، مجيد اين بار هم خود را سپر حادثه کرد و جسد شهيد را بر دوش گرفت و به مقر بهداري برد . به علت صعب العبوري منطقه گردان از نظر آذوقه بسيار در مشقت به سر مي برد . بچه ها به خاطر عدم دسترسي به مهمات مي بايست مهمات بيشتر و گاهاً بيشتر از توان خود حمل مي کردند ، مسافت طولاني را طي کرده بودند . گرسنگي از يک طرف و تشنگي از طرف ديگر و سنگيني بار مضاعف عرصه را به بچه هاي گردان تنگ کرده بود . سهم غذاي هر نفر آن شب يک سيب زميني بود . مجيد 24 ساعت بود که چيزي نخورده بود و از همه بيشتر مهمات حمل مي کرد و مثل پروانه دور گردان مي چرخيد تا نکند گزندي از ناحيه دشمن به بچه ها برسد . سهم مجيد نيز مانند ديگران يک سيب زميني کوچک شد . کمي صبر کرد و فردي را در گردان ديد که از نظر جثه بدني قوي هيکل بود ، گفت : تو نياز بيشتري به غذا داري اين را هم تو بخور . آري حقيقتاً تاريخ کربلاي حسين ( ع ) تکرار مي شود . اينان اقتدا به امام و پيشواي خود امام حسين ( ع ) و سردار سپاهش حضرت ابوالفضل ( ع ) کرده اند . رفته رفته به خط نبرد رسيديم با صداي الله اکبر سردار رشيد اسلام شهيد حاج مصطفي طالبي عمليات شروع شد . مجيد فرماندهي محور را از سمت غرب به عهده داشت . حاج مصطفي شير بيشه ولايت از وسط محور عمليات را فرماندهي مي کرد . تيربارچي عراقي از گوشه غرب محور همه بچه ها را درو مي کرد . ناگهان صداي رعدآساي حاج مصطفي بلند شد که مجيد صداي تيربارچي عراقي را خفه کن ! آري اين مجيد بود که چون يل حيدري اقتدا به امام اول خود کرد و لحظه اي نگذشت که تيربارچي عراقي به درک واصل شد و بچه ها توان و طاقت تازه اي گرفتند .
آثار باقي مانده از شهيد نوشته 59/10/14 - پوزه قلاويز - دشت ذهاب ...آري اين است فرق بين سربازان طاغوت با سربازان امام زمان و سربازان خميني . آنها در سنگرهايشان مشروبات الکلي و پاسور وجود دارد اما برادران ما سجاده و قرآن وصحيفه ، دعاي کميل و راز و نياز با خدا . آنکس که همه در برابرش ناچيزند ، به اين خدمت مي گويند . اينگونه پاسداران به واقع از خود نيستند و به گفته قرآن کريم ، اين کتاب تئوريک وجود هستي از طرف الله است . کاري مي کنند که خدا مي خواهد و حرفي و فعلي را انجام مي دهند که معبودمي خواهد تا آنگاه انا اليه راجعون شوند .
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان همدان ,
برچسب ها :
مريوند ,
مجيد ,
بازدید : 239
سال 1333 بود، اولين روز از دومين ماه بهار بر صفحه تقويم و درشهر تويسرکان کودکي از شيرمردان وعاشقان مکتب سيدالشهدا (ع) بهدنيا آمد . مجيد رضيعي از کودکي با قرآن و ياد و نام بندگان برگزيده خدا ارتباط ناگسستني داشت.اين مشخصات باعث شده بود او از نظر اخلاق ورفتار در بين هم سالانش شاخص باشد. بزرگ وبزرگتر شد تا به سني رسيد که بايد به مدرسه مي رفت.او در سالهاي تحصيل با آموخته هاي بيشتر به نمادي از اخلاق خوب وپسنديده تبديل شده بود. 9ساله بود که قيام خونين 15 خرداد بهوقوع پيوست .او از آن هنگام دل در گرو امام بت شکن خود سپرد. در سال 1352 با موفقيت تحصيلات متوسطه را به اتمام رساند وازدواج کرد. بعد از آن با پيوستن به شبکههاي مخفي مبارزاتي عليه رژيم پهلوي ,فصل نويني از حيات خود را آغاز کرد و اين فعاليتها را تا پيروزي کامل انقلاب اسلامي تداوم بخشيد. حمله به مراکز فساد مانند مشروب فروشي ها ,حمله به مراکز انتظامي و نظامي حکومت ستمگر شاه و اقداناتي از اين دست ,کارهايي بود که مجيد همراه با دوستانش انجام مي دادند.پس از حاکميت نظام مقدس جمهوري اسلامي با همکاري همرزمانش ,سپاه پاسداران انقلاب اسلامي را در تويسرکان تاسيس کردند تا وفاداري و ارادت خود را در اجابت فرمان رهبري معظم انقلاب ,حضرت امام خميني نشان دهند. او در سپاه تويسرکان بهعنوان يکي از ارکان مؤثر محسوب ميشد ومسئوليت قسمتي از اين نهاد را در آن شهر به عهده داشت. حضور پرقدرت سپاه در اين منطقه ,امکان هرگونه تحرک را از ضدانقلاب و دشمنان مردم گرفته بود. وقتي جنگ تحميلي آغاز شد مجيد از اولين کساني بود که عازم جبهه شد. اودر جبهه نيز مانند پشت جبهه فعال ,تاثير گذار ومسئوليت پذير بود. باتوجه به اينکه در امور فرهنگي و تبليغي صاحب نظر بود وايده هاي خوبي در اين زمينه داشت ,مدتي در امور تبليغاتي لشکر32انصارالحسين (ع)فعاليت کرد .بعد از آن مسئوليت اين واحد را در آن لشکر به عهده گرفت. او عاشق حضوردر خط مقدم جبهه بود وهميشه اصرار داشت در گردانهاي رزمي وعملياتي حضور داشته باشد. مدتي بعد با اصرار وپيگيري هاي زياد توانست موافقت فرمانده لشکر را جلب کند وبه گردان 157بپيوندد. اودراين گردان به سمت قائم مقام فرمانده گردان منصوب شد وبا حضور درعمليات مختلف و مناطق حساس ,شجاعت ورشادتهاي غيرقابل تصوري را از خود نشان داد. سنت الهي بر اين است که بندگان برگزيده اش با شهادت به ديدارذات اقدس کبريايي پروردگار مشرف شوند,عاقبت سردار مجيد رضيعي نيز چنين بود.سر انجام در بيست و ششم ديماه 1365 در عمليات کربلاي 4درجبهه ي شلمچه، بهخدا پيوست. منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد
وصيتنامه بسم الله الرحمن الرحيم من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظروا ما بدلوا تبديلا . 23 احزاب با نام خدا و با سلام و درود بر امام زمان (عج) اميد محرومان و مستضعفان جهان و با سلام بر ارواح مقدس شهدائى كه با خون سرخ خويش اسلام و قرآن را بيمه كردند . سلام بر امام امت خمينى كبير ومبارز نستوهي كه با رسالت الهى اش بار ديگر جامعه پژمرده ما حيات يافت . خدايا ، بار معبودا لحظه حساس فرا رسيده و همه عاشقان و محبانت با چهره اى گشاده و سينه اى ستبر مى روند تا يك بار ديگر حركتى تاريخى و سرنوشت ساز شروع كنند . امروز كسانى مهياى رفتن به ميدان هستند كه عمرى پاى بيرق ابا عبدالله (ع) سينه زده اند و اشك ريخته اند و به ياد واقعه جانسوز عاشورا ضجه ها كرده اند ، انسانهايى پا به ميدان مى گذارند كه سرتاسر وجودشان را عشق به معبود و مولايشان امام زمان (ع) پر كرده است و به چيزى جز رضايت او دلبستگى ندارند زيرا كه از مولا و مقتدايشان على (ع) و اولاد بزرگوارش درس چگونه زيستن و انتخاب چگونه مردن را آموخته و مى دانند كه ارزش و فضيلت در چيست و ضد ارزشها كدام است. اما خدايا من بى بضاعت و روسياه امشب قصد آن دارم كه به درگاهت رو كنم و يكبار ديگر از گذشته سياه و سراسر قصور و عصيان خود توبه كنم و عاجزانه از درگاه تو مسئلت مى نمايم كه توفيق خلوص در انجام توبه و همه امور را به اين بنده ذليل عطا فرمائى . بارالها من به اميدى به در خانه خالقم آمده ام نااميدم مكن . الهى اعتراف مى كنم گناهانى كه از من سر زده به ذات اقدست همه از روى جهل و عدم شناخت واقعى تو بوده و يا اميد بيش از حد به بخشش و كرم و رحمت تو بوده كه مرا وادار به انجام گناه نموده ولى هر چند كه شيطان وسوسه ميكند تا مرا نااميد كند اما كرم و بخشش تو خارج از حد تصور بشر است لذا ترا به اين شب عزيز و عظيم كه انسانهاى شريف و پاك بسويت مى آيند از گناهان همه و من روسياه درگذر زيرا تحمل شرمسارى در روز قيامت را ندارم. الهى اگر موحد واقعى نبوده ام و آنگونه كه بايد تورا مى شناختم و نشناختم ولى ادعا كرده ام و دارم كه بنده اى از بندگان توام و محال است كه تو بنده ات را از درگاهت برانى . پدر و مادر عزيزم, اى انسانهاى شريفى كه جوانى و لحظات شيرين زندگيتان را به پاى همچو منى تلخ كرديد و زحمات توانفرسايى را متحمل شديد اميدوارم اگر روزى خداوند متعال توفيق شهادت خالصانه و بدور از هرگونه رنگ و ريايى را نصيب اين حقير نمود, شما چون كوه بايستيد و هيچ حزن و اندوهى كه حاكى از دست دادن من باشد به خود راه ندهيد و اين سخن گرانقدر قرآن كريم را آويزه گوش كنيد كه اموال و اولاد موجب امتحان و آزمايش است و براى مشخص شدن درجات ايمان و تقواى افراد است و الا روزى خواهد آمد كه همگى ما چشم از اين دنياى خاكى فرو بسته و ديگر در آن نخواهيم بود ,همچنان كه آنهائى كه قبل از ما بودند نيستند و رفتند و نه خود و نه ديگران نتوانستيد از رفتنشان جلوگيرى كنند زيرا كه موت و حيات تنها در اختيار ذات بى زوال خداوند حى و قادر است . ولى اگر شعور و آگاهى ما به جايى برسد كه مفهوم شهادت را درك كنيم خواهيم دانست كه هر مرگى جز شهادت واقعى و خالصانه خسران است عزيزانم لحظات حساسى است كه مشغول نوشتن هستم . لشگر حضرت محمد (ص) با تمام توان عزم خود را جزم نموده تا مرقد ابا عبدا... (ع) و مرقد مولا على (ع) و ديگر اماكن مقدس را از وجود كفار پليد بعثى پاك كنند از پاى ننشينند . اشك شوق از چهره هاى معصومشان چون سيلاب سرازير است و اين حاكى از عشق به لقاء خدا و محبت حسين (ع) است . اى كاش همه كسانى كه ادعاى مسلمانى و حمايت از دين دارند مقدارى از خلوص و عشق و ايثار اين كفر ستيزان در وجودشان بود آنگاه مى ديديم كه اسلام عزيز بر سراسر جهان حاكميت پيدا خواهد كرد . البته تقدير الهى انجام خواهد شد و عاقبت مسلمانان واقعى وارث حكومت در روى زمين خواهند شد . برادر و خواهران عزيزم و اى همه بستگانم شما را سفارش به تقواى الهى و كسب فضائل اخلاقى مى نمايم نكند خداى نكرده عمرتان سپرى شود و براى آخرتتان زاد و توشه اى برنداشته باشيد . زيرا كه دنيا دار فنا است و آخرت دار بقاء تا مى توانيد در راه پيشبرد اسلام و احكام مقدس قرآن تلاش نماييد . زرق و برق دنيا شما را نفريبد و به خود مشغول كند بلكه از همه ماديات تنها به اندازه مايحتاج خود استفاده كنيد و بقيه اوقات خود را صرف تقرب به خدا نماييد . با كسى كه در خط خدا و اسلام نيست ارتباط نداشته باشيد و اگر امر به معروف و نهى از منكر در آنها اثر نداشت بكلى با آنها قطع رابطه كنيد . سعى كنيد فرزندان خود را با آداب و احكام مقدس اسلام پرورش اسلام پرورش دهيد تا در آينده پشتوانه اى براى جامعه مسلمين باشند و باعث روسفيدى خود شما. ضمنا ممكن است فقدان من براى همگى شما مخصوصا پدر و مادرم سنگين باشد اما توجه داشته باشيد كه همگى ما امانتى بيش نيستيم و خدا را شاكر باشيد كه هديه اى ناقابل توانسته ايد تقديم اسلام عزيز نمائيد و اما چه بسا فكر كنيد من در طول زندگى مرارت و سختى كشيده ام ولى دقت كنيد كه ائمه و بزرگانى كه اسلام را براى ما حفظ كرده اند چه مصيبتها و مشقاتى را تحمل كرده اند تا توانسته اند به تكليف سنگين خود عمل نمايند و بدانيد كه هدف از زندگى كمال و رشد انسانى است و اين جز با تحمل سختيها و مشكلات بدست نمى آيد و شما دعا كنيد كه خداوند اين بنده عاصى را مورد عفو و بخشش قرار دهد و از خدا مى خواهم مرا لايق ديدار مولايم حسين (ع) نمايد و در قيامت از شفاعتش برخوردار شوم. به همه دوستان و رفقايم و بالاخره هر كس كه اين وصيت به دستش ميرسد سفارش مي كنم كه عاقبت روزى خواهد آمد كه ما با واقعيت مرگ مواجه خواهيم شد و از آن گريزى نيست و اين سنت خداوندى است كه بر جهان هستى تسلط دارد لذا پيش از آنكه بدن شما را از دنيا خارج كنند و روحتان در دنياى پليد مادى باقى بماند روح خود را از دنيا خارج كنيد و به فكر رسالت سنگينى باشيد كه خداوند بر عهده انسان نهاده و آن همان به مقام شامخ خليفه الهى رسيدن و عند الهى رسيدن است كه با ترك همه لذات دنيوى و مصداقهاى آن بدست مى آيد . بكوشيد تا در برابر شهدا و دستگاه خداوند در قيامت شرمنده نباشيد اى انسانها همه به دامن قرآن و نهج البلاغه برگرديد و مرضهاى روانى و روحى خود را با اين دو طبيب حاذق درمان نمائيد بدانيد كه اگر از نظر علمى به بالاترين درجه پيشرفت برسيد ولى از قرآن بى بهره باشيد نه تنها پيشرفتى نكرده ايد بلكه در حد چهارپايان و حتى پائين تر تنزل كرده ايد . اما من كه نتوانستم ابعاد وجود نايب به حق امام زمان (عج) امام امت را بشناسم ولى فقط اين را درك كردم كه انسان عادى نيست و هر كه محبت او را به دل نگرفت خسران ديد و فكر نكنم در آخرت هم بتواند جبران اين ضرر را بنمايد . لذا تا ميتوانيد در امام دقيق شويد و سعى كنيد همه ابعاد امام خصوصا بعد عرفانى ايشان را بشناسيد و استفاده نمائيد . خدايا نمى دانم چرا وقتى به نام حسين (ع) مى رسم شوقى عجيب در وجودم پيدا ميشود و اگر عملى ندارم كه مقبول درگاه تو باشد اما آرزو دارم به پاس احترام اين آقا مرا و همه عاشقانش را مورد رحمت و بخشش قرار دهى . لازم است عرض كنم ممكن است در بين وسائل بنده نوشته هائى تحت عنوان وصيت و يا به عناوين ديگرى پيدا كنيد كه مال سالهاى پيش است و عملياتهاى قبل است كه نوشته ام و همچنان مانده ولى تاكيد مى كنم آخرين وصيت و نوشته ام همين است لذا مطالب اساسى را كه در آخر خواهم نوشت بر اين عمل نماييد. 1ـ بدهكاريهائى را كه دارم طبق دفترچه هاى موجود مشخص است كه بانك مهديه همدان و بانك ملى تويسركان مى باشد و اقساط باقى مانده اش مشخص است. 2ـ مبلغ هفت هزار و پانصد تومان (500 /7) از دامادمان ذبيح طلب كارم و غير از اين مقدارى هست كه در دفترچه بانك ملى و صندوق قرض الحسنه سجاد تويسركان دارم و مبلغ آن نيز مشخص است و مقدارى ديگر هم دارم كه مادرم اطلاع دارد. اما آنچه كه از پول و ديگر وسايل من مى ماند مقدار 3 هزار تومان به حساب جبهه بريزيد و دو هزار تومان به عنوان رد مظالم احتمالى بدهيد. مقدار پنج ماه روزه و2 سال نماز قضا بخريد و اگر كسى و اشخاصى بودند كه خواستند از روزه و نماز قضاء شده ام به گردن بگيرند اميدوارم خداوند متعال اجرشان را بدهد. 3ـ البته اين مطلب چون خصوصى است سعى كنيد در حضور جمع خوانده نشود و فقط جهت اطلاع خود شما و بنياد شهيد كه ممكن است راجع به اين قضيه تصيميم بخواهد بگيرد ميباشد و آن مسئله خانوادگى من است كه بايد عرض كنم شما مسائل را كاملا به بنياد شهيد بگوييد و پرونده اى كه در دادگاه داريم بنياد مطالعه كند و هر چه كه آنها از نظر شرعى تصميم گرفتند عمل كنيد. خارج از حد به زحمت نيفتيد. 4ـ در رابطه با نماز و روزه تا آنجا كه برايتان مقدور بود و استطاعت داشتيد عمل كنيد و خارج از حد به زحمت نيفتيد. 5ـ راضى نيستم حتى به خاطر شهادت من طورى كنيد كه نامحرم موى شما را ببيند لذا اگر مى خواهيد روح من آرامش داشته باشد تا مى توانيد موازين شرعى حجاب را رعايت كنيد و بخاطر كور كردن چشم دشمنان اسلام همواره با روح بلند و با افتخار در بين جامعه حاضر شويد و هيچ گونه سستى در خود راه ندهيد . 6ـ من لازم مى دانم بگويم كه مسلمانم و فردى از امت حزب الله هستم و به هيچ گروه و دسته خاصى بستگى ندارم و راضى نيستم شخص و يا افراد خاصى زمانى به خاطر اهداف خاصى از نامم استفاده كنند. والسلام خدايا خدايا تا انقلاب مهدى خمينى را نگهدار. مورخه 24/10/65 برابر با شهادت بانوى بزرگوار اسلام حضرت فاطمه (س) جبهه هاى آبادان و خرمشهر. مجيد رضيعي
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان همدان ,
برچسب ها :
رضيعي ,
مجيد ,
بازدید : 222
.:
Weblog Themes By
graphist
:.
|
|