فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1339 ه ش در روستاي" آرتيمان"در شهرستان تويسرکان به دنيا آمد. دوره ي ابتدايي را در زادگاهش گذراند. آن روزها در آرتيمان مدرسه ي راهنمايي نبود و هرکس مي خواست تحصيلاتش را ادامه دهد بايد به شهرتويسرکان مي رفت.
محمد علاقه ي زيادي به تحصيل داشت ,او با وجود مشکلات وسختي هاي زياد به تويسرکان رفت تا ادامه تحصيل دهد.
او تمام دشواري‌هاي غربت و دوري از خانواده را  به‌جان ‌خريد و با شور و شوق درس ‌خواند. در دروه راهنمايي بود که محمد دلاوري با شخصيت وانديشه هاي نوراني امام خميني(ره) آشنا شد . او مشکلات و سختي هاي بي شمار ناشي از حکومت شاه خائن را چشيده بود,مشتاقانه به قيام انقلابي امام خميني (ره)پيوست و در راه به ثمر رساندن و تثبيت آن تا پاي جان مقاومت کرد.
محمد  عليرغم سن کمي که داشت ,مردانه وارد ميدان مبارزه شد. او با پخش اعلاميه‌ها و پيامهاي امام خميني (ره) تلاش زيادي در آگاه ساختن مردم با افکار آزادي بخش و الهي امام خميني انجام داد.
از کارهاي ديگري که او در اين دوران انجام مي داد نصب پوستر وتراکتهاي تهيه شده در مراکز مخفي توليد محصولات فرهنگي ,براي انتقال آگاهي هاي ضروري به مردم بود.
هرجا تظاهرات بود محمد از اولين نفراتي بود که در آنجا حضور مي يافت.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي با دستور رهبر معظم انقلاب نهادسپاه پاسداران انقلاب اسلامي تاسيس شد تا ماموريت بزرگ وتاريخي حفاظت از انقلابي را به عهده بگيرد که زمينه ساز ظهور آخرين منجي الهي ,حضرت مهدي (عج) است.
محمد به عضويت سپاه درآمد و براي نبرد با ضد انقلاب عازم پاوه در کردستان شد. تعدادي از نوکران آمريکا و کشورهاي استکباري ديگر در کردستان جمع شده بودند تا با ايجاد جنگ داخلي ,به خيال خام خود اين منطقه از کشور را از ايران جدا کنند اما با حضورسرداران ورزمندگان شجاع و با شهامتي مانندمحمد دلاوري ,هرگز به اين خواسته ي خود نرسيدند.
بعد از اين مرحله دشمنان مردم ايران جنگ نابرابر وظالمانه ي 8 ساله را به ايران تحميل کردند.به باور غلط آنها ,جنگ آخرين تلاش شيطاني بود که به شکست مردم ايران مي انجاميد اما اين بار هم براي چندمين باراز مردم شريف وبا اصالت ايران تو دهني سختي خوردند.
با آغاز تهاجم همه جانبه ارتش بعث عراق به مرزهاي جمهوري اسلامي ايران ,محمد براي مقابله با دشمن زبون به جبهه‌ي سر پل ذهاب شتافت. مدتي در آنجا بود وبا سد شدن پيشروي دشمن به تويسرکان برگشت و مسئوليت  جذب و اعزام نيروهاي بسيجي و سپاهي را عهده دار شد.
مدتي بعد فرماندهي عمليات سپاه اين شهر را پذيرفت . بعد از آن به جبهه هاي غرب رفت و با قبول سمت فرمانده محور به مقابله با دشمن پرداخت.
او در مسئوليت‌هاي خود فرماندهي لايق و کارآمد بود و به هيچ چيز جز انجام ماموريت الهي خود فکر نمي‌کرد.  محمد دلاوري آخرين بار در عمليات رمضان با فرماندهي گردان فتح در لشکر 41ثارالله عظمت وجودي خودش را به نمايش گذاشت و با شجاعتي عجيب بعد از وارد آوردن تلفات سنگين به دشمن به شهادت رسيد.
محمد دلاوري در گرماگرم عمليات رمضان در حالي‌که گردان فتح را فرماندهي مي‌كرد به يک مين که توسط دشمن درمنطقه کاشته شده بود برخورد کرد و هر دو پايش قطع شد.  با اين حال دست از مبارزه و هدايت نيروها نکشيد و با وجود خونريزي شديد مدتي با روحيه خوب در منطقه حضور داشت. بعد از انتقال به پشت جبهه و به علت جراحات شديد شهيد شد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اللّهم ارزُقني تَوفيق الشّهاده في سبيل الله
اللّهم صلّ علي محمّد و آل محمّد و اجعل النّور في بَصري و البَصيرهَ في ديني وَ اليَقين في قلبي و الإخلاصَ في عملي و السّلامهَ في نفسي و الصِّحه في رزقي و الشّكر لَك ابداً ما أبقَيتَني.
آخرين وصيت‌نامه اين جانب محمد دلاوري در تاريخ 23/4/61 در جبهه‌هاي حق عليه‌ باطل در جنوب.
چون وقت كم بود مضمون دعاي بالا را براي كليه مسلمين جهان خواهانم و از همه كساني كه حقي بر گردن من دارند, طلب بخشش مي‌نمايم و از خداوند متعال طول عمر امام عزيز و ظهور هرچه زودتر امام زمان(عج) را خواهانم . اگر سعادت شهيد شدن را پيدا كردم از كليه اقوام و دوستان مي‌خواهم كه لباس مشكي نپوشند و عزاداري نكنند؛ زيرا اين راهي بود كه با كمال ميل انتخاب نمودم و خوشحال باشيد كه سرانجام توفيق شهيد شدن را پيدا كردم ,گرچه خوب مي‌دانم كه لياقت شهيد شدن را ندارم ولي لطف و كرم خداوند خيلي بيشتر از آن است كه به فكر ما برسد, او رحمان و رحيم است.
به اميد آزادسازي قدس عزيز و نابودي مستكبرين.                                                                                  محمد  دلاوري

بسم الله الرحمن الرحيم         
وصيت به پدر ومادر و دوستان و ياران          11/11/58
نظر به اينكه در اسلام يك مسلمان بايد از تمام دلبستگيها و عشق و علاقه هايى كه براى فريب دادن انسان در دنيا است و او را به راههاى غير انسانى مى كشاند, دل بر كند و فقط در راه خدا و براى خدا از آنها بگذرد لذا شما پدر ومادر و برادر و خواهرم شما هم چنين عمل كنيد و من فقط از شما طلب بخشش و دعا مى كنم. الان كه دارم مى نويسم نمى دانى چه حالى دارم, تنها افتخار من مبارزه در راه خدا و براى خداست و ديگر هيچ . همانطور كه خداوند در قرآن مى فرمايد, مرگ و زندگى براى اين است كه ببينم شما كدامتان بيشتر كار مى كنيد و امتحانى است براى شما واين را هم بگويم كه 90% چيزهايى را كه مي دانم نه مى توانم بگويم و نه مى توانم بنويسم, فقط مي دانم كه مرگ با عزت بهتر است از حيات و زندگى نكبت بار وبا ذلت .

 

فهميده ايم كه براى قهرمان شدن يا چيزهاى ديگر نمى جنگيم, فقط براى پيروزى انقلاب اسلاميمان كه از خون هزاران شهيد آب يارى شده است و هدفهاى او كه از قرآن سرچشمه مى گيرد . اسلام عبارت است از فهميدن وانسان شدن وايثار و تعيين سرنو شت به دست خود انسان  . خداحافظ همگى شما .               محمد دلاوري 11/11/58 كرمانشاه


آثارباقي مانده از شهيد
قرآن كريم مي‌فرمايند؟
"همانا ما شما را به چيزي از ترس و گرسنگي و قحطي و كم شدن مال و جان و محصولات آزمايش مي‌كنيم و كساني را كه در اين حوادث خود را نمي‌بازند و صبر و استقامت از خود نشان مي‌دهند بشارت مي‌دهد."
در اينجا بايد توجه داشت كه آزمايش خدا به جهت اطلاع از عكس‌العمل و روحية ما نيست زيرا او احاطه دارد كاملاً و احتياچي به اين آگاهي ندارد.
بلكه ما بوسيلة اين آزمايش و درگيري در مسائل زندگي اعمال نيك و بد انجام داده و به اين ترتيب مستحق پاداش يا كيفر مي‌شويم و اين عين عدالت است.
صحنة زندگي در دنيا دائماً درگيرآزمايش است تا از اين طريق خوبان پاكتر و بهينه شوند و كساني كه ناخالصي دارند تصفيه شوند.
مردم در برابر گرفتاري‌ها و مصائب چند دسته هستند.
1- برخي در قبال حوادث داد و فرياد مي‌كنند و به خدا اعتراض مي‌كنند. 2- دسته‌اي بخاطر برخورداري از يك جهان بيني صحيح استقامت و پشتكار در مقابل مصائب صبر مي‌كنند. (و مي گويند مااز آنِ خدا هستيم و و به سوي او بر مي‌گرديم).
3- كساني كه رشد ايماني بيشتري برخوردارند و علاوه بر صبر و تحمل در مصادف با مشكلات خداي بزرگ را شاكر و قدردانند (با حرف نه در عمل)
4- آن‌هائي كه بهنگام ناگواري‌ها نه تنها به عدالت و لطف خدا بد بين نيستند بلكه آرزو مي‌كنند تا در مشكلات و سختي‌ها باشند, مثلاً كودكي از پياز بدش مي‌آيد چون تند است ولي پدرش براي بدست آوردن آن پول مي‌دهد.

قصد از گفتن اين مطالب اين است كه بزرگترين دانشگاه براي خودسازي جنگ است, انشاءالله توقعمان را يك مقداري كم كنيم و بيشتر به مسائل عبادي بپردازيم.
البته يك سري كمبودها وجود دارد از اينجا كه كه حركت مي‌كنيم بايد همه چيز را كنار بگذاريم از اختلافات بين خودمان بشدت جلوگيري كنيم.

وقتي دقت مي‌کنيم در بازار و خيابان ومحل كارها يا كارخانه‌هاي بزرگ ساختمان‌هاي سر به فلك كشيده در بالاي شهر و خانه هاي محقرپائين شهر؛در منطقه‌ها جنگ و جدال‌ها، حسادت‌ها، زورگوئي‌ها، دروغ‌ها، آدمكشي‌ها و فرقه‌هائي كه براي به دست آوردن ثروت‌هاي كلان دزدي‌ها،  يا رفتارهاي حيوان صفتانه انجام مي دهند.
وازطرفي مشاهده كوه‌ها، پرنده‌ها، احساس‌ها ,عاطفه‌ها و غير انساني عمل كردن بعضي از افرادبا شكل‌ها و قيافه‌هاي مختلف و طرفداري يا مخالف بودن با گروه‌ها يا حزب‌هاي جامعه؛ خانواده‌ها, برادرها و خواهرها و فاميل و تعصب و غيرت و غرور افراد ,دنياي پر جنب و جوش مادي و مرگ و نيستي, آسمان و ماه و خورشيد و ستارگان ؛درياهاي پهناور وبه وجود آمدن قطره ي آب و مولكول‌هائي كه دراين‌آب‌ها مي‌تواند باشدونماد زندگي است.
خودكشي‌ها، زندان‌ها، فلج‌ بودن‌ها، بيماري‌ها و تمام مسائلي كه در روز اتفاق مي‌افتد و غيره براي چيست!؟ به نظر شما آيا اين‌ها تنها وسيله‌اي نيست, آيا راه اصلي چيز ديگري نيست ,چقدر خوب است انسان كمي هم فكر كند, شب و روز ,خورد و خواب, زمستان و تابستان, تا كي بي‌تفاوت بايد بود ؟چرا ما نمي خواهيم بدانيم كي هستيم و چرا هستيم .براي مثال يك نجار كه يك تخت را مي‌سازد براي اين است كه انسان به وسيلة آن استراحت بيشتر و راحتي كند پس انسان با اين همه عظمت كه جزء خدا كسي نمي‌تواند در خلق آن دخالتي داشته باشد براي چيست ...

حملة گشتي
گشتي بكا و بكش چيست؟
اين گشتي بيشتر در عمليات ضد چريكي بكار مي‌رود و ماموريت آن پيدا كردن و كشتن چريك است و موانع حياتي او را از بين مي‌برد. مسئوليت اركان چهارگانه دراين ماموريت به ترتيب زير مي‌باشد:
الف) ركن يكم ب) ركن دوم ج) ركن سوم د) ركن چهارم
وظيفة ركن يكم: اين است كه بهترين نفرات و متخصص‌ترين افراد را در اختيار فرمانده گشتي مي‌گذارند بر مبناي ماموريت است.
وظيفه ركن دوم: اين است كه در عمليات وضع اوضاع زمين و جو و دشمن را بررسي مي‌كند و در اختيار فرمانده گشتي مي‌گذارد.
وظيفه ركن سوم: آموزش و تمرين اين نفرات گشتي است و طرح عمليات در ركن سوم ريخته مي‌شود.
وظيفه رکن چهارم ناخوانا ست



بسم الله الرحمن الرحيم
حديثي از رسول اكرم:    
شديدترين شكل يتيمي انسان كه از پدرش جدا مانده, يتيم شدن فردي است كه از رهبرش جدامانده باشد, آگاه باشيد شيعيان كسي كه عالم به علوم ما باشد ودر كنارش چنين يتيماني باشند نسبت به ولايت فقيه و جاهل باشد آن جاهل به منزلة كودكي است در كنار شما كه هر كس شريعت ما را به او ياد بدهد او با ماست.  (سخنراني در سمينار ولايت فقيه در همدان)
ولي از كلماتي است كه يكي دو منعني ندارد حدود 27 معني براي ولايت نقل كرده است يكي از معناي ولايت حُبّ است علاقه و محبت بكار برده شده است. گاهي ولايت به معني نصرت بكار برده شده است مانند نعم المولا و نعم النصير كه به معني كمك و ياري بكار برده شده و گاهي به معني صاحب اختيار بكار برده شد است اموال اين آدم و جان آدم در دست اوست در خيلي از موارد كه ولي يا مولا گفته شده است مانند در دعاي كميل به معني آن خداوندي كه اختيار وجود من و مال من و همه چيز من با اوست و چهارم از جمله لطف ولايت به معني متصرف در امر است ولايتي است كه ولي مي‌تواند در ارادة طرف تاثير داشته باشد مانند عيسي مسيح وقتي به مريض نگاه مي‌كند او را شفاء مي‌دهد .
ولايت به معني امامت و رهبري و حاكميت است كه در داستان غدير, پيامبر بزرگ اسلام ,دست علي (ع) را بلند كرد و گفت هر كس من ولي او هستم و دوست او هستم علي ولي اوست و دوست اوست, معني آن اينكه تا كنون رهبري و امامت و حاكميت در دست من بود (پيغمبر (ص)) , از اين به بعد علي (ع)رهبر و امام اوست .در اسلام يكي از مسائلي كه فوق‌العاده مطرح است ولايت است كه اگر او را از اسلام بگيرند باقي نمي‌ماند.
اسلام روي پنچ پايه استوار است: 1- نماز 2- زكات 3- روزه 4- حج و جهاد 5- ولايت و مسئوليت ولايت
بيشتر از همة آن‌ها ولايت است که اگر درست باشد بقيه درست شدني است اگر درست نشود بقيه هم درست شدني نيست.
اصل ولايت جنبة زيربنائي دارد و روي اين موضوع فوق‌العاده تكيه دارد. مسلمان‌ها بايد اين نوع ولايت را بپذيرند و حديث زير را معني‌ها بيشتر مطرح مي‌كنند.
حب علي الايمان و بعض الل الكفر
دوست داشتن علي ايمان است و بغض به او كفر است.
ولايت محبت دو جور است ولايت اثباتي و ولايت نفعي.
ما علاوه بر اينكه بايد در دلمان تولي و تبري را ايجاد كنيم مي‌توانيم به مراحل ديگر برسيم كه عواملي هست وباعث دوست داشتن نسبت به آن‌ها ميشود. ولايت تنها در دل مومنين جاي مي‌گيرد اگر حب ما و بغض ما براي غير خدا شد اين اولين مرحلة كفر است براي اينكه بدانيم مرحلة ولايت دردل ما هست بايد ببينيم كه حب و بغض ما به خاطر چيست آيا بخاطر خداست.
مرحلة دوم عبارت است از ولايت قبولي, اين ولايت مخصوص ائمه دين است فقط پيامبر بزرگ اسلام مي‌فرمايد من هيچ اجر و مزدي از شما نمي خواهم فقط مودت اما مودتي كه في‌القربي باشد مسئله ولايت قربي اجر رسالت است به مرحلة سوم از مراحل ولايت .مرحلة مرجعيت ديني است مادامي كه پيامبر اسلام در حال حيات بودند علاوه بر اينكه داراي ولايت مرحلة اول و دوم بودند داراي مرحلة سوم بوده‌اند.
منظور از مرجعيت ديني اين است اسلام چون درس حيات و زندگي است چون مكتب است وقتي كه مردم را دعوت كرد و گفت من چگونه پيامبري براي شما بودم ,فرمود من آنچه براي شما لازم بود گفتم احكام را براي شما گفتم ,محرمات و واجبات و همه چيز را براي شما گفته‌ام و آنچه شما را به خدا نزديك كند من به شما دستور دادم و گفتم و آنچه هم شما را از خدا دور مي‌ساخت و حتي حكم خاراندان صورت را که من حق ندارم طوري بخارانم كه خون از او در بيايد ,همه را گفتم پس وقتي كه من اين‌ها را گفتم همة مسائل ولايت را به معناي حب و مرجعيت ديني قبول دارند و مردم مي‌رفتند احكام ديني را از پيامبر مي‌پرسيدند ولي در زمان علي (ع) مردم و عده‌اي شروع كردند به دروغ و عده‌اي ناسالم را به عنوان مرجعيت معرفي كردند و مردم رفتند از آن‌ها احكام را پرسيدند.
افرادي كه دين را از سياست جداميداند تا ولايت به معناي مرجعيت را قبول دارند اما ولايت به معناي زعامت قبول ندارند و ما مي‌گوئيم امكان ندارد.
مرحلة پنجم ولايت به معناي تصرف و معناي ديگر ولايت تكويني كه منظور عبارت از انسان‌ها يا بعضي از انسان كه اين معنا در وجود امام زمان(عج) تجلي و عينيت پيدا كرده است وبه معناي قدرت و تصرف در عالم و طبيعت است كه در قرآن صريحاً بيان شده است. داستان عيسي و پيامبر را مطالعه كنيد عيسي كه مرده را زنده مي‌كند مي‌تواند انسان به مرحله‌اي كه مرده را زنده كند اما با اذن پروردگار موسي عصا را به صورت اژدها در مي‌آرود و اين يك نوع ولايت است. پيامبر اسلام وقتي كه سنگريزه خارا در دست مي‌گيرد و وقتي كه سبحان الله و تسبيح خدا مي‌گويند مي‌بيندكه سنگ‌ها هم همصدا با پيامبر شده و تسبيح پروردگار مي‌گويند .براي همه امكان دارد كه به اين مرحله برسند ,بايد عبادت كرد ,بايد منيت‌ها را كشت بايد نفس را کشت .پس ما در اسلام اين پنج مرحله ولايت را داريم همة مراحل ولايت مخصوص ذات مقدس خداست اما اگر ما ولايت غير خدا را بپذير يم ولايت مستقل است ولي ولايت رسول اكرم در طول ولايت خداست كه پيروي از پيامبر و امامان معصوم پيروي از خداست و لذا ما ولايت را مستقل و مخصوص خدا ميدانيم و مي‌رسيم به زمان خودمان كه زمان غيبت است. افرادي كه در اسلام به عنوان يك مكتب و راه و رسم زندگي و يك اصولي كه مي‌تواند جامعه را زنده كند اين‌ها معتقد هستند.
افرادي كه معتقد هستند اسلام دين سياست نيست, اينها معتقد هستند كه ولايت به معني مرجعيت ديني هستند ولي به معناي زعمات قبول ندارد و اصل مطلب اينجاست كه مثلاً اگر من شك بين نماز يا احكام دين بكنم بايد بروم از مرجعيت ديني بپرسم و اگر كسي مجتهد نباشد و تقليد هم از مرجعي نكند اعمال او باطل است براي اينكه مرجعيت ديني مال هر كس نيست چون مسئله دين مانند مسئله پزشكي است اگر من چيزي بلد نباشم بايد از پزشك متخصص بپرسم.
بحث در مسئله ولايت به معني زعامت است و امام بزرگوار مي‌گويد.
اگر كسي از فقها مجتهد باشد مطيع امر مولا باشد مخالف اميال نفساني باشد جاه طلب و رياست طلب نباشد و در زير واژة فقاهت باشد به معناي واقعي.
آدم فقيه كسي است كه تنها طهارت را بلد نيست ,مجتهد متبحر به معني مجتهدي كه در بعضي مسائل مجتهد است و در بعضي مسائل مجتهد نيست ولي مجتهد مطلق آن است كه به مسائل سياسي اسلام و همه مجتهد است و با بودن چنين مجتهدي نمي‌توان از مجتهد متجري تقليد نمود. اينكه مي‌بينيد يك مردي رساله دارد هشتاد سال عمر كرده و خودش را با انقلاب وفق نداده اين فقاهتش از بين نرفته اما هواي نفساني بر آن‌ها چيره مي‌شود كه انقلاب و مردم انقلابي تقليد از آن‌ها را حرام مي‌كند.
ولايت و زعامت به معناي حكومت و رهبري جامعه را بدست بگيرند و فقها زعامت‌ جامعه را هم دارند و با ائمه معصومين در زمان غيبت در رابطه با مرجعيت ديني فرقي ندارند ولي آن‌ها يك ويژگي‌هائي دارند و فقها زعامت جامعه را در دست دارند چونكه جدا از اسلام نيست و احكام سياسي اسلام هم عين اسلام است .مرجع ديني يعني كسي كه دين را با همة ابعادش بلد است و يكي از جنايت‌ها را در طول تاريخ اين است كه ميگويند دين از سياست جداست .ما كه مي‌گوييم ولايت فقيه يعني ولايت امام زمان و در طول ولايت امام زمان است مي‌شود يك انسان امامت ائمه را قبول كند و ولايت فقيه را قبول نكند چون ولايت او هم ولايت ائمه است و قانون اسلامي هم مي‌گويد اگر مجلس خداي نكرده يك قانون غيراسلامي تصويب كند و شوراي فقها هم يك طوري رد كند ولي فقيه مي‌تواند آن را رد كند. جامعه‌اي كه ولي فقيه در بالاي آن است معناي او آن است كه ولايت امام زمان است .مخالفت با جمهوري اسلامي مخالف با امام زمان است. اگر ولي فقيه روزي به ما بگويد فلان عمل را انجام بدهيد گناه است آلان مگر كسي با اجازة امام و فرمان او به جبهه برود و شهيد بشوند عيناً مانند اين است كه امام حسين (ع) هم گفته است برويد و مانند كربلا.
تفاوت ولايت و امامت كه در يك مرحله عين امامت است و در مرحله‌اي ديگر پائين‌تر است از امامت است ومنظور از امامت معناي اين را مي‌دهد كه مخصوص و دوازده امام است و از طرف پيامبر و خدا منصوب شده ولي امامت به معني وسيعتر به معني رهبري و هدايت است.
ولايت به معني زعامت با امامت يكي است و تصرفات جامعه در دست اوست البته اگر امامت را به معني رهبري جامعه بگيريم و در بعضي جاها كساني كه امامت جامعه دارند را هم دارد و در امامت ولايت هميشه هست.


...آيت اله مطهري از آيات بسياري استفاده كرده و معتقد است ظهور حضرت مهدي (عج) حلقه‌اي از حلقات مبارزه اهل حق و اهل باطل است كه به پيروزي نهائي اهل حق منتهي مي‌شود.
پس مهم بودن يك فرد در اين عرصه است كه آن فرد عملاً در گروه اهل حق باشد.
مهدي موعود مظهر پيرزي نهائي اهل ايمان است.
معني آيه‌اي از قرآن در اين زمينه:
خداوند مومنان و شايسته كاران وعده داده است كه آنان را جانشين زمين قرار دهد ديني كه براي آن‌ها آنرا پسنديده است مستقر سازد دوران خوف آنرا به احسنت تبديل نمايد و بدون واهمه خداي خويش را بپرستند و به اطاعت غير خدا گردن ننهند و چيزي را در عبادت يا طاعت شريك حق نسازند.
ظهور مهدي تحقق بخش وعده‌اي است كه خداوند متعال از قديمي ترين زمان‌ها در كتب آسماني به صالحان و متقيان داده است كه زمين از آن آنان است و تنها متقيان تعلق دارد.
قيام مهدي براي نجات حق از دست رفته و به صفر رسيده است.
(مهدي موعد) تحقق بخش ايده آل همه انبياء و اولياء و مردان مبارز راه حق است.

برداشت‌هائي از كتاب استاد مطهري (قيام و انقلاب مهدي (ع))
انتظار دو نوع است :
1- انتظاري كه سازنده است، تحرك‌بخش است، تعهدآور است.
2- انتظاري كه ويرانگر است، بازدارنده و فلج كننده است.
اين دو نوع انتظار معلول دو نوع برداشت از ظهور عظيم و تاريخي مهدي موعود (ع) است اكنون تشريح اين دو نوع انتظار مي‌پردازيم.
1- برداشت قشري از مردم از مهدويت و قيام و انقلاب مهدي موعود اين است كه صرفاً ماهيت انفجار دارد و فقط و فقط از گسترش و رواج ظلم‌ها و تبعيض‌ها و اختناق‌ها و حق‌كشيدن‌ها و تباهي‌ها ناشي مي‌شود.
آن‌گاه كه صلاح به نقطة صفر برسد، حق و حقيقت هيچ طرفداري نداشته باشد جز نيروي باطل نيروئي حكومت نكند اين انفجار رخ مي‌دهد.
پس در اينجا هر فساد و هر گناهي براي اينكه مقدمة يك صلاح كلي است بهترين كمك به سريعتر ظهور كردن امام است.
اينجاست كه گناه هم فال است و هم تماشا.
كه در همين رابطه دكتر الكسيس كارل راز دعا را دريافته و معتقد است.
نيايش يا دعا نمودار كوشش انسان است.
براي ارتباط برقرار كردن با آن وجود نامرئي، آفريدگار همة هستي عقل كل قدرت مطلق و سرانجام چنين مي‌نويسد:
نيايش در همين حال كه آرامش را پديد آورده است بطور صحيحي در فعاليت‌هاي مغزي انسان يكنوع شگفتي و انبساط باطن و گاه قهرماني و دلاوري راتحريك مي‌كند در وجود انسان با توجه به مطالب فوق آگاهي از دعوت پروردگار و پاسخ دادن به آن موجب رشد انسان مي‌شود.

سازمان جنبش پايداري: وقتي كه يك عدة افرادي ناراضي و آگاه دور هم جمع شدند سازمان جنبش پايداري بوجود مي‌آيد.
1- عنصر چريك: افراد رزمندة جنبش را چريك گويند.
اين افراد معمولاً رزمندگان جنبش هستند كه داراي آموزش عالي و وسايل جنگ افزار خوب مي‌باشد .ماموريت اين‌ها فقط جنبة تاكتيكي دارد و افراد چريك آدم‌هاي برگزيده و درجة وفاداري آن‌ها خيلي زياد است.
2- عنصر زير زميني: منبع اصلي اطلاعاتي جنبش پايداري عناصر زيرزميني هستند.
اين سازمان براي اينكه كشف نشود هميشه فعاليت‌هاي خود را مخفي نگه مي‌دارد و با ساير سازمان‌هاي خود از تماس مستقيم خود داري مي‌كند.
و بالعكس تماس‌هاي غير مستقيم را حفظ مي‌كند.
ماموريت يك عنصر زيرزميني چه چيزهائي است:
1- خرابكاري 2- جاسوسي 3- ترور 4- تبليغات و شايعة پراكني 5-  پخش اوراق و شعب نامه‌ها 6- ايجاد تظاهرات و هرج و مرج مي‌باشد.
فعاليت اين سازمان بيشتر در شهرهاي پرجمعيت مي‌باشد.
3- عنصر كمكي: اين عنصرها افرادي هستند كه با جنبش همدردي و همكاري دارند و با دلخواه خود در فعاليت‌هاي جنبشي شركت مي‌كنند اين عنصر معمولاً ثابت هستند و با چريك همكاري مي‌كنند و تسهيلات چريك را فراهم مي‌كنند.
ماموريت آن‌ها جمع‌آوري اخبار بر مبناي گسترش مملكت سازمان داده مي‌شوند از قبيل شهر- بخش- استان.
شرائط لازم براي پيروزي جنبش پايداري:
1- پشتيباني داخلي 2- پشتيباني خارجي 3- زمينة مناسب 4- رهبري موثر 5- وحدت تلاش    6- انظباط شديد 7- تبليغات 8- اطلاعات 9- ميل به پايداري.
هدف از جنگل‌هاي چريكي 1- پايين آوردن قدرت رزمي دشمن 2- پائين آوردن ظرفيت دشمن.
اصول عمليات چريكي: 1-تك حمله به هدف‌هاي آسيب‌پذيري با نيروي قوي 2- اجتباب ازدرگيري قطعي با نيروهاي دولتي 3- تمركز و تفرقة سريع 4- اختلاط با افراد بومي 5- حفظ ابتكار 6- عمليات بر مبناي غافلگيري 7- عمليات همرنگ شدن (پدافندي، تاخيري، ايذائي، فريبنده) 8- كمك حمله تاسيسات مهم با جنگ افزار دور برد.
عنصر برجسته چريك: 1- احساس عدم مسئوليت 2- اطلاعات 3- انظباط عالي 4- انگيزه 5- كم و يا زياد كردن شدت عمل.
نقاط ضعف چريك: 1- ضعف شخصي 2- ضعف عملياتي 3- ضعف پشتيباني (لجستيكي).
مشخصات جنگ‌هاي چريكي: 1- غافلگيري 2- تحرك 3- شدت عمل 4- بيرحمي 5- پشتياني داخلي و خارجي.
مناطق عملياتي و پايگاهي چريكي: از مشخصات اصلي اين محل تامين طبيعي آن است 1- مناطق صعب والعبور و جنگلي و كوهستان فعاليت چريك را در اين مناطق آموزش تبليغات رواني مي‌باشد و داراي راه‌هاي ورودي و خروجي و يدكي مي‌باشد.
تداركات چريك: تداركات چريك از دشمن و يا غيرنظامي از يك حامي خارجي به دست مي‌آيد جاسازي شده از قبيل زمان صلح.
خواربار بوسيلة پرتات چتر و يا انبارهاي ساخته شده از قبيل.
مبارزه تحت كنترل دولت: عمليات چريك‌ها در چنين مناطقي بيشتر شامل حملات پراكنده تاخت، كمين، مين‌گذاري، خرابكاري، جاسوسي، ترور و تخريب روحيه است.
اين مناطق تحت كنترل شديد دولت ميباشد كه نفوذ با دقت و احتياط بايد انجام مي‌گيرد.
اطلاعات: با دريافت اطلاعات چريك مي‌تواند عمليات خود را طرح ريزي نموده و يا در هنگام خطر پايگاه خود را تخليه نمايد وسائل گلي كسب اطلاعات غيرنظاميان متحدالطرق از طريق سمع راديوئي پيام‌هاي دشمن بازرسي از سربازان دشمن ديدباني، مراقب و دستبرد مي‌باشد.
نفوذ: وارد ساختن تيم‌هاي ويژه و برگزيده به منطقة دشمن و يا زمين‌هاي زير كنترل دشمن براي انجام ماموريت‌هاي ويژه و با احتياط و پنهان كاري و فريب و جلوگيري از كشف نشدن به وسيلة دشمن.

دكتر شريعتي
نيايش= تلاش براي انسان شدن و زنده ماندن.
نماز= انسان شدن. نيايش خواستن است، خواست انساني كه از آنچه دارد خشنود نيست و در آنچه كه هست رنج مي‌برد زيرا هر كسي چيز‌هائي را مي‌خواهد كه ندارد و در عين حال به وضع موجوديش قانع نيست.
آدمي به ميزاني كه داراي توقعاتي بزرگ و متعالي است انسان است.
افراد كم مايه و سطحي هستند كه خواسته‌هايشان اندك و مبتذل است.
جنبة رسمي و عبادي يافتن نيايش دعوتي است آگاهانه براي انديشيدن و طرح نيازهاي آدمي.
بنابراين تنها در صورتيكه از غرور غيرانساني به درآئيم و اتكاء دروغين به خود را فراموش كنيم و به اين دنيا بينديشيم.
- كه چه عشق‌هاي كاذب و جنون آوري دست اندر كار فريب انسانند تا او را از خويش به در آورند و به دنياهاي غيرانساني بكشانند.
- مي‌توانيم به ضرورت حياتي نيايش كه براي انديشه در خود و در جهان و جامعه است پي‌ببريم و تنها با اين نگاه آگاهانه است كه نماز كه شكل قراردادي خاصي از نيايش است واجب مي‌شود و ترك آن موجب فرو ريختن پاية ايمان مي شود.کارل نيايش را همچون غذا خوردن و تنفس كردن ضروري مي‌داند و مايه حيات و زنده ماندن.
پس نيايش تامين ذلت و ضعف در خود نيست بلكه گناهي كه مكرر به واقعيت به خود است و انديشه براي تغيير آن، تقويت خدا است براي اتكاء به خداوند، اين ناموس خلقت است.
بالاخص نيايش در اسلام، تفكر و توجه روي مسئوليت‌هائي است كه در قبال خداوند يعني در حقيقت در برابر توده‌هاي جهان داريم و نيايش در شكل رسمي‌اش. نماز يك پيمان مكرر با خدا بستن است. تجديد عهد دائمي و همه روزه است براي بهتر انسان بودن و بهتر مسلمان بودن و براي بر دوش كشيدن بارهاي گراني كه با خداوند تعهد كرده‌ايم.
پيماني است آگاهانه با خود و با خداوند كه همواره در مسير شرافت انساني براي نيايش سه بعد اساسي مي‌توان در نظر گرفتن.
1- وسيله‌اي براي تجديد نظر کردن.
وسيله‌اي براي نگاه و تجديد نظر در خويش و آرزوهاي خويش و سرنوشت جامعه و انسان.
پيمان با خداوند، و تجديد پيمان‌ها ي مكرر به خدا و ياوري‌هايش، و اتكاء به استعدادهاي نهفته در انسان.
اساسي‌ترين درسي كه در نماز مي‌انديشيم توحيد در هستي است و طرد همه شرك‌ها تفرقه‌ها و نفي همة قدرت‌هاي دروغين و دست دوم غير از خدا.
اولين عبارتي كه بر زبان مي‌آوريم، در شروع اذان الله اكبر است يعني خدا بزرگتر است, اين بدين معني كه خدا از همة قدرت‌ها و ايده‌آل‌ها بزرگتر است و بايد به بزرگتر بودن خدا از همة جهات توجه داشت, فراموش نكن كه خدا بزرگتر است و اگر در راه خدا قدم گذاري براي خويش است نه خدا.
وقتي لا اله الا الله مي‌گوئيم بار ديگر همة خدايان دروغين را نفي مي‌كنيم اله (خداي غير الله – خداي غير حقيقي) پول، مقام، قدرت، موقعيت اجتماعي و همه و همه كه در قالب هوس‌هاي پوچ گذاشته شوند و در راه خدا و اسلام نباشند اله مي‌باشند. اين انقلابي‌ترين شعار اسلام است.
كه دردل مجاهدين اين همه شور و شوق آفريده است و مي‌آفريند كه مايه رستگاريشان است. پيغمبر اكرم (ص) گفته بود قولو لا اله الا الله تفلحو بگوئيد خدايي جز خداي يگانه و الله نيست تا رستگار شويد.
وجود تفکرالهي براي اين است كه بتوان به بردگان باوراند كه اصولاً خداي شما با ثروتمندان و برده‌داران و قدرتمندان فرق دارد.
قرآن به ما نشان مي‌دهد كه با چه شدت و خشمي، ترس از قدرت‌هاي ستمگر مظلوم شدن تملق و طمع و کرنش به ثروتمندان به خاطر ثروتشان شرك محسوب مي‌شود و منفور خداوندند مانند چاپلوسي، تعريف و تمجيدهاي الكي، ترس، زن‌پرستي و مرد پرستي نكنيد.
نه تنها ترس از قدرت و تملق كسي شرك است بلكه ستايش بيخود و متظاهرانه نير شرك است حتي ستايش نه پرستش زيرا: الحمدالله رب العالمين.
ستايش خاص خداي جهان است ,پس فقط خدا را بايد ستود بر همين اساس يادآور مي‌شويم كه هر گونه خدمتي در راه خلق و تكامل جامعه بشري، اگر بخاطر جلب نفعي و يا دفع زيردستي و يا ظاهرسازي براي كسب موقعيت شغلي و يا خود نفعي يا خود نمائي يا براي كسب موقعيت اجتماعي باشد ,شرك است.
يا اگر ايثار و گذشت از خويش و وابستگي‌هاي خود، جهت قهرمان شدن و خودنمائي و اشباع غريزه‌اي باشد شرك است.
زيرا هر كاري زماني ارزش دارد كه آگاهانه و بدون چشم داشت پاداش از كسي و فقط براي خدا باشد نه براي خويش.
اسلام با اين كار نقش بزرگ بازي مي‌كند وهمة كارها را براي خدا مي‌خواهد اما نتيجة اين‌ها به خلق بر مي‌گردد و منظور از كارها بخاطر خدا كارهائي است كه در جهت منافع حقيقي خلق باشد.
ايثار اوج افتخار آدمي است حالا چرا بايد هر كاري را به نام خدا شروع كرد ,گفته شده كه چون قبل از انجام كار اگر بخدا توجه نداشته باشيم و آنرا بخاطر او انجام ندهيم، در آنصورت آنرا بخاطر خلق و مصالح اجتماعي انجام داده‌ايم كه ديگر انسان نيستيم .شروع هر كاري با عبارت بسم الله الرحمن الرحيم و هم در نماز بدين معني است.
يا عبارت (اياك نعبد و اياك نستعين) (فقط بنده توئيم و از تو كمك مي‌گيريم) براي اين است كه به خود تلقين كنيم و تكرار، و در عين حال تمرين و تعهد كه بنده فقط الله باشيم و از بندگي و غلامي قدرت‌هاي دروغين و ضدانساني بپرهيزيم و ياري راستين و نجات دهنده را از خدا طلب كنيم و به اين وسيله با اتكا به خدا و سپس بخود و طرد ديگر دست‌ها ,خود را از ذليل شدن درگاه اين و آن مي‌رهانيم.
تسبيحات اربعه كه از چهار عبارت تشكيل شده است.
اساسي‌ترين شعارهاي اسلام را در بردارند.
سبحان الله يعني پاك است خدا. آري، از چه، از زشتي‌ها اين چه معني دارد.
با اين جمله خدا پاك است اتهامات ستمگرانه دست‌هاي پليد خائنان زمين را كه توطئه‌اي براي فريب مستضعفين است از خدا دور مي‌كنيم.
مي گويند اينكه مي‌بينيد در دنيا ظلم است، جنايت وجود دارد، پليدي و فساد روز افزون است، مقدر خداست و اصولاً همة كارها بدست خداست. اين حرف ‌ها معلوم است به دست كي و برا چي، گفته مي‌شود و مي‌بينيم كه چگونه از شورش‌هاي تحت ستم مي‌هراسند و از جبهه متحد انقلابي توده‌ها وحشت دارند و براي تبرئه خود چنين مي‌گويند.
براي خود يادآوري مي‌كنيم كه خدا پاك است و هر چه ناپاك است از دشمنان خداست و خدا دشمن آن‌هاست و بايد اينها را از بين برد و نفرت ناپاكان را در دل مي‌پرورانيم و بار ديگر پيوند صادقانة خود را با خدا و زحمتكشان مي‌بنديم.
تسبيحات اربعه
1- با تكيه بر پاكي «خدا»  فساد و خيانت‌ها و ستم‌گري در جهان است را رد مي‌كنيم.
2- با اشاره بر ويژگي‌ ستايش براي خدا، از ننگ هر گونه ستايش‌گري و چاپلوسي ديگران پاك مي‌شويم.
3- با بيان عبارت لا اله الا الله خدايان دروغين زمين را كه موجب ترس مردم و انحراف آن‌ها و موجب تفرقة طبقات مي‌باشند نفي مي‌كنيم و به وحدت بشري در جامعه‌هاي جهان، و وحدت فلسفي كائنات ايمان مي‌آوريم.
4- با تاكيد روي خدا بزرگتر است,يعني الله اكبر همه اميدهايمان را بخدا مي‌بنديم و از پيوندهاي ديگر چشم‌پوشي مي‌كنيم.
سرانجام پس از نفي قدرت‌هاي خداوندان زور و زر مثل قارون و... در اين درجة شناسي خود از خدا مي‌خواهيم و آرزو مي‌كنيم كه براه راستمان هدايت كند، راه آن‌ها كه به برخورداري نائل شدند (صراط الدين انعمت عليهم) به راه آن‌ها كه مورد نفرت خدا شدند (غيرالمغضوب عليهم) ونه راه به بيراه رفتگان (و لا الضالين)
و چون و عدة كمك خداوند در مسير كوشش فردي است به ياري خدا مطمئن مي‌شويم و نيز به خود متكي، كه در اينجا سينه‌اي از طرفي سرشار از كينه همة نيروهاي ضدخدا و غيرخدا پيدا مي‌كنيم و از طرفي به ايده‌آل واضح و روشن متوجه مي‌گرديم (السلام علي عبادالله الصالحين) كدام ايده‌آل به راه راست (صراط المستقيم) كدام راه راست؟ راهي كه نعمت خدا و خشنودي او را تواماً دارد. راهي كه نزديكترين فاصله بين دو نقطه است راه راست از آدم بودن تا انسان شدن.
والسلام


بسم الله الرحمن الرحيم
ما انقلاب فرهنگي در يك بينش بنيادي مي‌شناسيم. نه در بينش تاريخي- سياسي و طبقاتي نه در فيلم و اسلايد و معركه‌گيري نه در كلاس شناخت و ايدئولوژي و ... و پشتكار بچه‌هاي بي‌حصار و جوان‌ها.
رسول اكرم از همين پيرمردهائي كه در كنار آفتاب تا غروب مگس مي‌كشتند از همين‌ها سلمان و ابوذر بيرون كشيد. اين انقلاب بايد همراه توده مردم شكل بگيرد. بعثت انبياء در ميان امي‌ها بود, اين نشان مي‌دهد كه روش انبياء علمي مد روز نبوده كه فقط در دانشگاه‌ها رواج داشته باشد.
توده امي تاب و تحمل اين بحث‌هاي عريض و طويل را ندارد و اگر هم داشته باشد بعد از مدتي به صورت يك دايره المعارف بيرون مي‌آيد.
انسان بيش از هر چيز ار خودش آگاهي دارد. انبياءبا تكيه بر همين شناخت كار را شروع مي‌كردند و شروع حركت از همين جاست كه او مي‌فهمد ميان آنچه كه هست و آنچه مي‌تواند باشد فاصله هست و اين مقايسه را هر امي بي‌سواد مي‌داند. همان‌طور كه آن روستائي بي‌سواد مي‌فهمد كه خودش بالاتر از آن الاغي است كه جلويش انداخت و خودش بيشتر از اين خاكي است كه دارد با زحمت از آن گندم و سبزي بيرون مي‌آورد و خودش جلوتر از اين شاخه‌اي است كه در يك بهار اين‌همه بار گرفته, اينجاست كه محاكمه مي‌شود پس بار تو كجاست چه شد كه تو با اين‌همه امكانات از چوب‌ها بي‌بار تري؟
تو خيال مي‌كني اين سوال ديگر يك انسان بي‌‌فرهنگ را حتي آزاد مي‌گذارد، كه راحت به همان زنگي عادي دلخوش باشد و تمام هم و غم و قصه‌اش بشود ,نيازهاي روزمره اش.
وقتي تو با اين روستائي اينجور ميگوئي مي‌بيني نمي‌تواند در همانجا كه هست بماند ,او تحقير نشده بلكه توجي شده كه چرا خود را كم حساب كرده وچراتا به حال تنها با دست‌هايش كار مي‌كرده در حاليكه عقل و فكر و قلب و روح او مي‌تواند برايش كار گشا باشد.
در رابطه با اين جنگ تحميلي بعضي‌ها مي‌گويند امنيت نيست چون قند و چاي و روغن به وفور نيست ,اين چه طرز زندگي است هيچي پيدايش نمي‌شود. اين‌ها مي‌گويند مملكت آرامي داشتيم و هر چه ظلم به اين‌ها مي شد ,هيچي نمي‌گفتند ,خاموش بودند .يا مي‌گويند آي خدا جنگ زودتر تمام شود مثلاً امام د رابطه با جنگ فرموده‌اند: اين انسان است كه در جنگ ساخته مي‌شود استعدادهاي آن شكوفا مي‌شود بله انسان در سختي است كه ساخته مي‌شود.
در جاي ديگر علي (ع) فرموده‌اند زندگي يعني رنج و سختي و زندگي و تجربه كسي قابل اهميت است كه بيشتر با گرفتاري‌ها درگير بوده است و در جاي ديگر به عثمان بن حنيف فرموده كه برترين كارها كاريست كه بر تو دشوار و سخت است.
و در جاي ديگر فرموده مومن كسي است كه در اين گيرودارهاي زندگي خود را نباخته و از كارش باز ناايستاده ودر رابطه با كساني كه خشكه مقدس هستند مي‌گويند جملاتي مثل حفظ تن از جملة واجبات است در صورتي كه بايد قيام كرد.
«مازنده به آنيم كه آرام نگيريم        موجيم كه آسودگي ما عدم ماست»
خصم ظالم و كمك مظلوم باشيد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : دلاوري , محمد ,
بازدید : 187
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

تابستان سال 1334 روزهاي آخر حضورش را در همدان مي گذراند که محمدحسين محجوب چشم به جهان گشود. پدرش از مداحان اهل بيت (س) بود،او نيز از کودکي عشق به خداوند و ائمه اطهار (ع)در قلبش متبلور شد.
دوران تحصيلات ابتدايي تا دبيرستان را با موفقيت در همدان پشت سر گذاشت . در دوران تحصيل از با استعداد ترين وبا اخلاق ترين دانش آموزان مدرسه بود. بعد از اينکه ديپلم گرفت ,با شناخت مشکلات جامه به فعاليت‌هاي فرهنگي رو آورد .او در چندين نمايشنامه با موضوعات انتقادي واجتماعي به ايفاي نقش پرداخت.
سال 1356 براي گذراندن دوره سربازي به اروميه اعزام شد . سال 1356سخت ترين و شديدترين مبارزات وبرخوردهاي مردم با حکومت پهلوي بود,محمدحسين از اين فضا استفاده کرد و در پادگان عجب شير با وجود جو اختناق به مبارزه با رژيم ستمگر شاه پرداخت. اواز هر فرصتي براي افشاگري کارهاي ضد ديني حکومت شاه استفاده مي کرد.
با فرمان امام خميني به نظاميان براي فرار از پادگانها,محمدحسين به تشويق ديگران پرداخت تا همه را در اجراي دستور امام خميني با خود همراه کند.
بعد از استقرار نظام جمهوري اسلامي هر فرصتي را براي خدمت به مردم و انقلاب مغتنم شمرد.
چون معتقد به احکام الهي بود دراولين فرصتي که توانايي اندک مالي پيداکرد,تشکيل خانواده داد.
با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي از اولين نفراتي بود که به اين نهاد پيوست وبا قبول مسئوليتهايي در راه تثبيت نظام اسلامي تلاش هاي بسياري انجام داد.
تازه شيريني پيروزي انقلاب اسلامي و شکست وفرار طاغوت مردم ايران را خوشحال کرده بود که توطئه ها يکي پس از ديگريس شروع شد ,ترور,خرابکاري,بمب گذاري,ايجاد جنگ داخلي در 5استان کشورو...
محمدحسين محجوب با اقتدا به مولا و رهبر انقلاب ,تمام وقت و آماده در ميدان پاسداري از دستاوردهاب انقلاب اسلامي حاضر بود.
وقتي دشمنان مردم ايران از همه ي توطئه هايشان نااميد شدند,يکي از احمق ترين نوکرانشان به نام صدام حسين را وادارکردند با استفاده از کمک هاي بي حساب وکتاب ونيروهايي که در اختيارش مي گذارند ,به ايران حمله کند تا تا مانع از شکل گيري تنها حکومت اسلامي جهان شود.
محمدحسين با شنيدن حضور بيگانگان در خاک ايران وتهديد انقلاب اسلامي لباس رزم پوشيد وراهي جبهه هاي دفاع از عزت وشرف وآزادگي شد.
ابتدا به عنوان يک رزمنده ساده وارد جنگ شد اما مدتي بعد با بروز توانمندي و رشادتهايش ,مسئوليتي را به او سپردند. با گذشت زمان و کسب تجارب بيشتر بر کارايي او نيز افزوده شد .بعد از آن به عنوان فرمانده گروهان منصوب شد.در اين سمت نيز با فرماندهي کارآمد وتوانمند در چند عمليات استعدادهايش را بروز داد.بعد از آن اورا به سمت معاون فرمانده گردان منصوب کردند.اين سمت آخرين مسئوليت محمدحسين در جبهه بود.پس از اينکه او رشادتها ومجاهدات بي شماري از خود به نمايش گذاشت وپس از شرکت در دهها عمليات سرانجام در عمليات كربلاي 5 در جبهه ي شلمچه به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيتنامه
به نام خدايي كه آفريننده پدر و مادر مي‌باشد
خدمت پدر و مادر عزيزم سلام عليكم
پدر و مادر عزيز به خداي بزرگ آنقدر بر من حق داريد كه اگر تمامي عمرم را اجازه مي‌داديد كه به عنوان يك خدمتكار در خدمتتان بودم ,باز هم از حقوق شما بر من ذره‌اي كم نمي‌شد. پدر عزيز ضمن اينكه شما را به صبر خداوندي در راه اين مشيت الهي دعوت مي‌كنم اميدوارم كه آنچه نافرماني از من مشاهده نموده‌ايد, حلال نمائيد و مرا ببخشيد و برايم دعاي خير نمائيد.
مادر عزيز و فداكارم مادر بزرگوارم مادر زجركشيده‌ام مي‌دانم با اين اعتقاد كه فرداي قيامت باز من را شفيع خواهي بود و باز من را پيش خدا آبرودار خواهي داد, توجه شما را به خدا و صبر در راه خدا و استقامت در راه خدا دعوت مي‌كنم كه همانا خدا هر چه را اراده نمايد همان خواهد شد.
و شما باز هم به اينكه فرزندتان را در راه خدا داده‌ايد مبادا ناشكري كنيد كه خدا بر همه امور و مصالح بندگانش آگاه است, فرزندي كه حتي يك لحظه نتوانست حق شما را شرح دهد و يا ادا نمايد.

برادر عزيزم ابراهيم ,تو را دعوت به راه خدا و خدمت به اين انقلاب ,هرچند كه فعلاً هستي ,ترغيب بيشتر مي‌نمايم. با تقوا باش و از دوستان نااهل پرهيز كن و با دوستان خوب و اسلامي كه فعلاً داري معاشرت نما. راه امام خميني را راهنماي الهي خود قرار بده كه تنها راه رستگاري تو و جامعه ما همين راه است. در ضمن نسبت به بچه‌هايم همچنان كه شامل محبتهاي هميشگي تو بودند,باش و مواظب مريم باش كه زياد مريض است. خدا تو را براي اسلام حفظ كند.

بسم الله الرحمن الرحيم
قل ان الصلاتي و نسكي و محياي و مماتي لله رب العالمين
همانا نماز و طاعت و كليه اعمال من و حيات و ممات من همه براي خداست كه پروردگار جهان است.
سلام عليكم
اينجانب ضمن اعلام اينكه از خداي مي‌خواهم ما را در صراط خودش راهنمايي نمايد, لازم بود قبل از رفتن تذكراتي را به شما ,به‌عنوان مسئول عزيز, به‌عنوان وصاياي هر چند ناچيز تقديم نمايم.
1- اينجانب مسلمان مي‌باشم و با جان و زندگيم كه همه از الطاف خداوندي است عهد بسته‌ام كه قلباً و زباناً و عملاً به اسلام و امام خميني, اين اسوه بشريت در قرن ( شتاب زده و تسليم شده) وفادار باشم.
2- آبروي ما در گرو خداست و خدا آبروي ما را حفظ خواهد كرد, العزت لله.
3- جز خدمت صادقانه در راه او كه آفريدگاري بزرگ و صادقي ناظر بر اعمال است ,هيچ انگيزه‌اي از حضور در اين خيل رهروان راه نمي‌تواند مفهوم و معنا داشته باشد.
4- رفتن من نه بر اساس مفهوم نام و نشان است و نه انتظار اين را دارم كه بي لياقتي چون مرا در زمره نام شهيدان بزرگوار قرار دهند.
5- و در نهايت اين جنگ يعني اسلام و به عقيده من اراده خداوندي براي حفظ دين خودش امروز در احساسات و سلحشوري ما و عصيانهاي ضد كفر رزمندگان خلاصه شده و پيروزي از آن ماست ,چه كشته شويم چه معلول شويم و چه مفقود شويم و يا اسير، غيره و ...
و همه شما را به خدا مي‌سپارم. بنده حقير خدا محمدحسين محجوب
خواهر عزيزم اكرم ضمن حلاليت از تو و شوهر و بچه‌هايت شما را به ادامه راه شهدا که خط امام خميني است ,دعوت مي‌نمايم. كليه اقوام و دوستان كه مرا مي‌شناسند را سلام مي‌رسانم و از همگي آنها حلاليت مي‌طلبم. خلاصه برادران جلال، حسين، محمود، فرامرز، سياوش، كيومرث، ابراهيم، محمد و برادران جواد تفرشي، فيروز، حاج آقا روح الله لطفي، حاج آقا نصرت محمد و ديگر اقوام كه نامشان در آخر ذكر شده.

همسر مهربانم سلام عليكم :
ضمن حلاليت از تو همسر مهربان و فداكارم كه در 7 سال جنگ تحميلي فشار كار و زندگي بچه‌هايم بر روي دوشهاي خسته ي تو سنگيني داشته و مي‌دانم كه باز هم رفتن من فشار و سختيهاي تو را بيشتر خواهد نمود . بچه‌هايم را به خدا و تومي‌سپارم كه مادري فداكار و مسلمان برايشان باشي و آنها را در راه حفظ تعاليم اسلامي و قرآني راهنما و معلم باشي.
در زمينه صبر و تسليم و ادامه راه آگاه باش که اراده خداوند قادر ازشما آگاهتر, با حوصله‌تر و با گذشت تر از من هست و اميدوارم ضمن شكر به درگاه خداوندي نسبت به آينده زندگيت تحت اوامر قرآني و اسلامي عمل نمائي. تربيت اسلامي بچه‌ها را اهميت بيشتري مبذول داريد و اموال من كه عبارتند از يك خانه مسكوني كه در همدان مي‌باشد متعلق به تو و دو فرزندم مي‌باشد كه طي ضوابط اسلامي و قرآني مسئوليت آن تا بزرگ شدن بچه‌ها به خودت واگذار مي‌شود. اموال و اثاثيه منزل نيز همه متعلق به خودت مي‌باشد.
اگر حقوقي به من تعلق گرفت ماهانه مبلغ 500 تومان آن را به‌صورت (پنهاني به مادرم بدهيد) و بقيه را خرج بچه‌ها كنيد تا بزرگ شوند. در رابطه با منزل كه خريداري نموده‌ايم اسناد و مدارك آن را از اداره ثبت اسناد و املاك همدان بگيريد و مبلغي را كه بدهكارم كه حدوداً نزديك به 200 هزار تومان است با هماهنگي بنياد همدان و بنياد تهران است ,بپردازيد.در ضمن از پدر و مادر مهربانت و همه خواهران و برادرانت و احترامي كه نسبت به اين بنده حقير دارند ,حلاليت بطلبيد. خدا شما را از بلاي شيطان در هر حال دور دارد.شما را به خداي بزرگ متعال مي‌سپارم حسين محجوب.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : محجوب , محمدحسين ,
بازدید : 249
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1337 در خانواده‌اي مذهبي ,درشهر همدان به دنيا آمد. اودر خانواده‌اي كم درآمد متولد شده بود و شرايط ايجاب مي‌كرد از کودکي به مبارزه با فقر بپردازد و تن به طاقت فرساترين كارها دهد. دوران تحصيلات از ابتدايي تا پايان دوره ي متوسطه را با موفقيت و با تحمل مشكلات فراوان  پشت سر گذاشت.
او در طول دوران تحصيل علاوه بر حضور درمدرسه ودرس خواندن ، پدرش را در كارهاي روزانه ياري مي‌كرد.فرصتي نداشت تا مثل همسالانش از بازي هاي دوران کودکي و نوجواني لذت ببرد.
او درمنار تحصيل و کمک به پدرش ,با شوق وعلاقه از کوچکترين فرصتها استفاده مي کرد ودر مراسم  مذهبي وبه خصوص جلسات قرائت قرآن شركت حضور مي يافت.
از کودکي به آموزشهاي ديني علاقه داشت ,اين علاقمندي و مسختيهايي که محمدحسين در زندگي خود متحمل شده بود ,اورا فردي قوي ومقيد به بار آورده بودبه گونه اي که مشکلات زندگي نمي توانست سدي در برابر اراده ي او باشد.
محمدحسين يکي از ميليونها جواني بود که با تمام وجودش بي عدالتي و فساد حاک بر دستگاه حکومت شاه خائن را لمس کرده بود. او از نوجواني در راه مبارزه با حکومت ستمگر شاه قدم برداشت وبا ايجاد ارتباط با هسته هاي مردمي ,مبارزه ي مخفي خود را با حکومت ديکتاتوري شاه آغاز کرد.
او پس از طي ايام پر فراز و نشيب تحصيلات تا دبيرستان گرفتن ديپلم, به خدمت سربازي رفت.دوران سربازي او همزمان بود با سال آخرحضور نکبت بار شاه خائن در ايران. مبارزات بي امان مردم ايران پس از ده ها سال نتيجه داد ودر سال 57 13حکومت ستمشاهي با فرار طاغوت وبازگشت امام خميني به ايران که پس از 15سال دوري از وطن اتفاق مي افتاد,برچيده شد.
 در سربازي نيز از مبارزه دست نكشيد و هر فرصتي را براي افشاي جنايات رژيم مغتنم مي‌شمرد. بعد از پيروزي انقلاب و پايان سربازي و با تشكيل جهاد سازندگي به اين نهاد پيوست و به‌عنوان جهادگر در روستاهاي محروم استان همدان مشغول خدمت به مردم شد. مدتي بعد مأموريتي  به او و همکارانش محول شدتا در بندرعباس و بندرلنگه انجام دهند,درآن روزها با شروع جنگ تحميلي از همان‌جا به جبهه‌ رفت.مدتي در جبهه بود وبه همدان بازگشت.
عشق و علاقه او به مردم محروم محبت عجيبي بين او و روستائيان ايجاد کرده بود. در اين دوران محمد حسين از سركشي به محرومان و برآوردن نيازهاي آنان گرفته تا مبارزه با خانها و فرصت طلبان , و راهنمايي كساني كه اغفال شده بودند ,دريغ نداشت.
در سال 1362 با اينکه حکومت عربستان از حضور تصوير رهبر انقلاب در آن کشور نيز بيم و هراس داشت ,اوبه زيارت خانه خدا مشرف شد ودر راهپيمايي برائت از مشرکين در حالي‌كه تصوير بزرگي از امام خميني (ره) را با خود حمل مي‌كرد و شعار مي‌داد, از طرف پليس سعودي مورد ضرب و شتم قرار گرفت و جراحات عميقي به وي وارد شد.
او هنگام سفر وصيتنامه خود را نوشت و در آن قيد كرد كه براي شهادت مي‌رود نه براي زيارت.
محمد حسين عضو شوراي فرماندهي  جهاد سازندگي همدان بود وبه خاطر موقعيتي كه در جهاد داشت از رفتن او به جبهه ممانعت مي‌شد.
وقتي اصرارهاي اوبراي حضور در جبهه نتيجه نمي داد گريه هاي بلندش, بيانگر شدت علاقه اش به جهاد در راه خدا بود.
  با تلاش فراوان موفق شد موافقت مسئولين را براي حضور در جبهه جلب کند.
به جبهه پيرانشهر رفت ودر ستاد پشتيباني جنگ مشغول خدمت شد.مدتي بعد براي شرکت در چهلمين روز شهادت ,يکي از همکارانش به نام  آقامحمدي  به همدان برگشت. او در تاريخ 17/5/63 در راه بازگشت به همدان درجاده  سردشت – بانه به كمين اشرار وضد انقلاب که با همكاري ستون پنجم صورت گرفته بود, افتاد وبه شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اللهم ارزقني توفيق الطاعهّ و بعد المعصيتهّ و ارزقني توفيق الشهادهّ في سبيلك
سلام بر تو اي امام زمان(عج) و بر نائب بر حقت امام خمينيو بر پيروان جانباز شما و روحانيت در خط امام , مجاهدان اسلام , دوستان , بر پدر مادر و برادران عزيزم.
 از اينكه در نظر دارم اين وصيت‌نامه را كه اكنون ,عازم بيت‌الله الحرام هستم مختصر و كوتاه بنويسم و شايد اين آخرين وصيت‌نامه من باشد كه مي‌نويسم .
خدا را شكر مي‌كنم كه درون من حالتي ايجاد شده كه مي‌توانم باور كنم كه لايق خادم بر اسلام بودن را خداوند بر من عطا نموده و نشانه‌اش همين لطف آشكار است كه اكنون براي رساندن پيام شهيدان به خون خفته‌مان عازم ديار وحي هستم. به هر حال اطمينان دارم چه كشته شويم چه نشويم  موفقيم .
 پدر و مادر عزيزم اگر من زنده برنگشتم ناراحت نباشيد و افتخار كنيد كه در جوار امامان معصوم و فاطمه مظلوم(س) و رسول‌الله(ص) و اصلاً در خانه معبودم به شهادت رسيده‌ام و بعد از هزار و چهارصد سال با مظلوميت ايشان شريك خواهم شد و بار ديگر مظلوميت آنها را بر جهان با خون خود ابلاغ خواهم كرد تا بدانند شيعه علي(ع) و مكتب علي(ع) و خاندان علي(ع) هميشه مظلوم بوده‌اند, تا اين مظلوميت به مردم جهان برسد و اين سعادت بزرگي است.
برادرم اكبر, اميدوارم كه مرا ببخشيد ,شما دلسوز به انقلاب و امام هستيد حتماً راه حسين را ادامه خواهي داد. برادرانم رضا، عباس، مرتضي ، مصطفي انشاء‌ا... كه باعث افتخار من و شهدا خواهيد شد. آنقدر بجنگيد تا پيروزي اسلام را به دست آوريد و اگر در اين را شهيد شديد باعث افتخار عمو و مادرم و ساير برادران و مخصوصاً اينجانب خواهيد شد. هراسي از هيچ كس غير از خدا نداشته باشيد و تنها از او بترسيد و از ديگران نهراسيد و ارتباط خود را با امام زمان(عج) و اهل بيت مطهر، آني قطع نكنيد. هر كدام از شما در هر مقام و پستي كه هستيد يا خواهيد بود به فكر مستضعفين ايران و جهان باشيد و اگر جنگ در ايران انشاءالله با پيروزي اسلام خاتمه يافت ,شما ملل مستضعف ديگر را از ياد نبريد و حتماً اقدام نمايد.
 زندگي اين دنيا اگر چه 100 يا 200 سال كه باشد بلاخره تمام شدني است و از بين رفتني است و زندگي ما در جوار رسول‌الله (ص)و امامان(ع) خودمان خواهد بود. زندگي دنيا ارزشي جز اينكه از نعمت خدا استفاده كني و او را عبادت نمائي تا درامتحان الهي قبول شويم, ارزش ديگري ندارد. مگر دنيا به فاطمه(س) و اولاد معصومش چه وفايي كرد كه به من و تو بكند.
نماز قضا اگر خدا قبول كند ندارم همچنين روزه نيز ندارم فقط من از لحاظ معنوي به مردم بدهي دارم كه به شما و ديگران سفارش مي‌كنم, به تقوا و ياري از مظلومان و دشمن ظالمان و اصلاح در دين و درباره قرآن و امر به معروف و نهي از منكر و قرائت قرآن و نهج البلاغه و ساير علوم اسلامي.
و اما تو همسر عزيزم مي‌بخشيد كه در اين ايام جواني تنهايت مي‌گذارم البته از نبود من، بلكه تو خدا راداري و بعد از خدا يادگاري از من داري اميدوارم بتواني از ايام طفوليت تخم دشمني و كينه ظالمان را در دل او بكاري و قبل از هر چيز توحيد و يگانه پرستي و دوستي اهل بيت(ع) را به او بياموزيد.
 اكنون از زندگي با تو خيلي راضي هستم و تصور مي‌كنم كه بهترين زندگي را دارم. گر چه كوتاهي از من است وصيت‌نامه‌هاي من را نگه دار. اگر مهدي بزرگ شد بده تا بخواند تا سفارش‌هايي كه به برادر‌هايم داده‌ام عمل نمايد و انقلاب اسلامي را فراموش نكند. از كليه دوستان و آشنايان طلب حلاليت مي‌نمايم.

بسم الله الرحمن الرحيم
...هر لحظه وجدانم به من مي‌گويد كه تو لياقت شهيد شدن را نداري و هرگز خون تو با خون شهداي اسلامي مخلوط نمي‌شود. ولي از خداوند مي‌خواهم تا اين لياقت را به من عطا نمايد. ما قدم در راه الله مي‌گذاريم و نويد خداوند در گوشم هست که, ان تنصر الله ينصركم و يثبت اقدامكم. به اميد آن روز و با آرزوي موفقيت تمامي سربازان اسلام و مؤمنين، با درود بر رهبر كبير و حماسه آفرينمان امام خميني .
والسلام  محمد حسين معز غلامي           تاريخ 27/7/1359

 
بسم الله الرحمن الرحيم
با درود بر رهبر كبير انقلاب و امت امام و ياران امام كه همه سربازان امام زمان (عج) هستند.
وصيت نامه‌ام را آغاز مي‌كنم. اين آخرين وصيت نامه من هست كه اكنون عازم جبهه حق عليه باطل مي‌باشم ,بلكه نصيبم شود تا در حمله شركت نمايم و از بعثيان كافر كه قاتل هزاران شهيد راست قامت هستند و همگي از بهترين فرزندان اين امت بودند, انتقام بگيرم و اگر شهادت در اين راه نصيبم شد كه چه بهتر به آرزوي نهائي خودم رسيده‌ام و اميدوارم بعد از من كساني باشند كه از جايگاه بلند اسلام يعني بيت المقدس نداي اسلام را به گوش جهانيان برسانند.
پدر و مادر عزيزم اگر شهيد شدم براي من اولا گريه نكن و اگر گريه كردي بگو كه از جهت اين هست كه در اين دنيا مرا ديگر نمي‌بينيد و در آن حال كه قلب شما شكسته است خداوند قلب شكسته را دوست دارد ,پس براي امام و پيروزي اسلام دعا كنيد و در بين دشمنان اسلام هرگز گريه نكنيد. مبادا با گريه شما آنها را شاد كنيد .در مجالس و برنامه‌هاي اسلامي شركت كنيد .سر بلند و مفتخر باشيد كه خداوند شما را ازخانواده شهدا قرار داده وبه سبب لطفي كه به بنده عاصي و حقيرش چون من نموده است.
داداش عزيزم تو همچنان كه تا كنون استوارو ثابت قدم بوده‌اي و مي‌دانم كه شهادت من ثابت قدمي تو را بيشتر مي‌كند و پدر و مادر را شما دلداري بده و آنها را نگذار تنها بمانند. مطلبي را برايت مي‌گويم ,من قصد داشتم اسم فرزندم را اگر دختر بود زينب بگذارم شايد كه انشا الله در خط دختر علي(ع) قرار بگيرد و اگر پسر بود اسمش را به ياد شهداي گلگون كفن وبه خاطر اينكه هميشه به يادشان باشيم ,شهيد بگذارم اما اگر خود شهيد شدم در اين صورت اسم او را شاهد بگذاريد كه وقتي بزرگ شد بداند اين اسلام ارزان به دستش نرسيده تا ارزانش نفروشد و همچنان در راهش جانفشاني كند و نوكر امام زمان(عج) باشد.
همسر عزيزم عذر مي‌خواهم كه در اين وقت تو را تنها مي‌گذارم. تو مي‌داني كه من اسلام را از تمام چيزها بيشتر دوست مي‌دارم. تو خوب فرزند مي‌پروري چون شغل تو معلمي بچه‌هاست و از اين نعمت استفاده كن وفرزندمان را در خط اسلام تربيت كن تا سرباز امام زمان باشد.       والسلام  محمد حسين معز غلامي           تاريخ 29/12/1361



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : غلامي معز , محمدحسين ,
بازدید : 149
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1342 ه ش در شهر بهار يکي از شهرهاي استان همدان  و در يک محله فقير نشين متولد شد. خانواده ‌اش از وضعيت مناسب مالي و معيشتي برخوردارنبودند، او دوران کودکي را با دشواري و مشقت سپري کرد.
عشق و علاقه‌اش به اسلام ,آخرين کتاب الهي يعني قرآن کريم و اهل بيت پيامبر (ص) و از مشخصه هاي محمد در دوران کودکي اش بود,اين مشخصات حاصل پرورش مذهبي او توسط مادر وپدر با ايمانش بود.
 تحصيلات ابتدايي را با موفقيت پشت سر گذاشت و وارد دوران تحصيلات راهنمايي شد .در اين دوره با کمک چندتن از دوستانش با شخصيت امام خميني (ره) وافکارو انديشه هاي الهي او آشنا شد.
اين آشنايي از يک طرف و مشاهده وضعيت تاسف بار ايران در آن دوران از طرف ديگر ,باعث شد محمدحاجيلويي يکي از پيشگامان مبارزه با ظلم وفساد حکومت پهلوي شود.
روزي که او تصميم تاريخي خود را براي مبارزه آشکاربا حکومت ستمگر شاه گرفت, فقط 15 سال داشت،اما از روحيه اي قوي و اراده اي الهي برخوردار بود.
 ا و با حضور در هسته هاي مبارزه به انجام ماموريت هايي مي پرداخت که هدفشان ضربه زدن به ارکان نظام ستمشاهي بود.حمله به مراکز فساد,مشروب فروشي هاوقمارخانه ها يا مراکز انتظامي حکومت از جمله کارهايي بود که در دوران مبارزه مخفيانه انجام مي شد.
مبارزات خياباني مردم با حکومت پهلوي آغاز شده بود واين رخداد تاريخي در واقع شمارش معکوس سرنگوني اين رژيم فاسد بود.
در اين دوران محمد با کنار گذاشتن درس ومدرسه شبانه روز خود را وقف مبارزه با طاغوت کرده بود. مردم با حمله و تصرف آخرين دژهاي حکومت ,پس از سالهاي طولاني مبارزه,شکنجه وشهادت هزاران تن از بهترين فرزندانشان ؛جشن پيروزي انقلاب را با همدلي و همراهي برگزار کردند. آن روزها همه سرود"در بهار آزادي  جاي شهدا خالي"  مي خواندند.مردم دسته دسته به ديدار امام و مقتدايشان مي رفتند تا با ديدن چهره ي آسماني خميني کبير دردها واندوه هاي سالهاي سياه حکومت شاه خائن را به فراموشي سپارند.
با استقرار نظام الهي جمهوري اسلامي او از پا ننشست واز هر فرصتي براي خدمت به انقلاب اسلامي و کشور استفاده کرد. ‌مدتي در دادگاه‌هاي انقلاب اسلامي فعاليت کرد.
وقتي پاي متجاوزان بعثي ومزدوران عربي به مرزهاي کشور کشيده شد. محمدحاجيلويي  درنگ را جايز ندانست و به جبهه رفت تا در مقابل متجاوزان از حريم مقدس ايران دفاع کند. او در ابتداي ورود به جبهه  به‌عنوان فرمانده دسته انتخاب شد.
مدتي بعد در رده ي بالاترمنصوب شد.در روزهاي اول جنگ محمد با ابتکارات خود طرحهايي را براي مقابله با دشمن به اجرا مي گذاشت و تا حدود زيادي نقاط ضعف نيروهاي سپاه وبسيج را که نداشتن سلاح مناسب بود بر طرف مي کرد.مدتي که از جنگ گذشت با غنائمي که از نيروهاي متجاوز گرفته شد و با مشخص شدن چهره ي واقعي بني صدر خائن وعزل او از فرماندهي نيروهاي مسلح ايران ,نيروهاي سپاه و بسيج به سلاحهاي خوبي دسترسي پيدا کردند و توانستند با همراهي نيرهاي جان بر کف ارتش تا سال 1362بيشتر سرزمينهاي اشغالي را از وجود اشغالگران پاکسازي نمايند.
محمد در اين زمان قائم مقام فرمانده گردان 154 در لشکر32انصارالحسين(ع)بود.
 شانزدهم مرداد ماه سال1362 در عمليات والفجر 2 ,هدف گلوله هاي دشمن قرار گرفت و به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
سلام به امام امت خميني كبير، رهبر عاليقدر مستضعفان جهان و با سلام به تمام رزمندگان اسلام درجهان , روحانيون مبارز و مسلمان كه با ايثارو از خودگذشتگي انقلاب اسلامي ايران را در اعماق دل مستضعفان جهان جاي دادند .
 با سلام به تمام شهيدان در تمام تاريخ چنانكه قرآن مي‌فرمايد:
«وَ لا تحسبنَّ الَّذين قُتلوا فِي سبيل ا... امواتاً بَل احياءٌ عند ربّهم يُرزقون»، چنان نپنداريد آنهائيكه در راه خدا جنگ كرده و كشته شده مردگانند و ليكن آنان زنده‌اند و در نزد خدا روزي مي‌خورند.
پروردگارا تو را سپاس گذارم كه به من افتخار آن را دادي كه در زمان نايب بر حق حضرت مهدي(عج) زندگي كنم و دشمني با منافقين و كفار را در دلم قرار دادي. پروردگارا تو را سپاس مي‌گويم از اينكه به من قدرت دادي تا در راه تو جانفشاني كنم. خداوندا تو را به سرخي خون شهيدان اسلام قسم مي‌دهم جان ناقابل مرا بگير به عمر امام عزيز بيفزاي، پروردگارا تو را به مظلوميت خون تشيع قسم مي‌دهم هرچه زودتر مستضعفين به خصوص صالحين را بر مستكبرين و ظالمين پيروز گردان.
 خدايا تو را شكر مي‌كنم كه صراط مستقيم را به من آموختي وبر من منت نهادي تا در راه تو قدم بردارم, اگر چه نتوانستم بر نفسم مسلط شوم. پروردگارا تو را به فجر و عصر و شمس و قمر به ليل و ضحي قسم مي‌دهم كه حقيقت معاد را در دلهاي مردم و دولتمردان مابيفكن تا ايثار بيشتري از خودشان نشان دهند و تمامي سخنان امام را اجرا كنند و عقيده او را فداي عقيده خود ننمايند.
پدر و مادر عزيزم ,من فرزند خوبي براي شما نبودم و آنطور كه بايد زحمات شما را جبران كنم، نكردم و اميدوارم كه مرا ببخشيد و از خدا براي من طلب آمرزش كنيد. پدر و مادر عزيزم اگر سعادت من شد و شهيد گشتم هم من و هم شما در پيشگاه خداوند روسفيد خواهيم بود.
 بدانيد شهيد همچون قلبي است كه به اندامهاي خشك و بي رمق جامعه خون خويش را مي‌رساند و آنرا به حركت در مي‌آورد. پدر و مادر و خواهران و برادرانم به نداي امام حسين(ع) كه فرمود: « هَل من ناصرٍ ينصُرُني» «آيا كسي هست مرا ياري كند» لبيك گفتم و به ياري او و دين او شتافتم و حال نوبت شماست كه به ياري امام عزيزمان خميني بت شكن بشتابيد و او را ياري كنيد تا خدا شما را ياري كند . بدانيد اگر از ياري امام عزيزمان دست برداريد، به دين او پشت كرده‌ايد و بايد در قيامت پاسخگوي او باشيد.
 و به تو برادرم مي‌گويم كه راه مرا ادامه بدهي و براي برقراري عدل و عدالت در جامعه سعي و كوشش كني . بدانيد مبارزه فقط اسلحه به دست گرفتن نيست بلكه درس خواندن، حفظ كردن حجاب و رسوا كردن منافقين داخلي هم مبارزه‌ اي بس سنگينتر از مبارزه رزمندگان كه در جبهه‌ها جنگيدند.             محمد حاجيلويي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : حاجيلويي , محمد ,
بازدید : 182
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1341 در روستاي "قلعه آقابيگ"يکي از روستاهاي شهرستان تويسركان به دنيا آمد.پس از رسيدن به سن 6سالگي به مدرسه رفت تا با آموزش علوم روز بر آگاهي خود بيا فزايد.قبل از آن در جلسات آموزش قرآن ومسائل ديني شرکت مي کرد.
رشد در خانواده مذهبي و ارتباط با مسجد وآموزش هاي مذهبي باعث شد او از نوجواني به مخالفت با کارهاي ضد ديني حکومت شاه به مخالفت برخيزد.
سال سوم دبيرستان را مي‌گذراند كه زبانه ي شعله‌هاي خشم مردم ايران مي رفت تا بساط حکومت ستم شاهي را براي هميشه از ايران برچيند.
محسن نيزبا هيجان و شوري بيشتر به مبارزه اش شدت بخشيد به گونه‌اي كه تا مدتها مورد تعقيب نيروهاي امنيتي رژيم پهلوي بود.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي با دستان فعال او كتابخانه بزرگي در روستا ي قلعه آقابيگ راه اندازي شد.محسن باتلاش فراوان خود توانست در ساختن مسجد، ايجاد شبكه تلفن وخدمات ديگربراي مردم روستايش قدمهاي بزرگي بردارد.
آغاز جنگ تحميلي باعث شد اوبه ناچار خدمت به مردم را رها کند و به عضويت سپاه تويسركان درآيد. پس از عضويت در سپاه وگذراندن آموزش نظامي ,مدتي در واحد مخابرات سپاه اين شهر به خدمت مشغول شد.
مدتي بعد به عنوان فرمانده تعدادي از نيروهاي پاسدار وبسيجي به جبهه ي مهران رفت. بعد از انجام اين ماموريت به سمت معاون فرماندهي سپاه تويسركان منصوب شد.
حضور درپشت جبهه را قبول نمي کرد.اگرمسئوليتي در شهر برايش در نظر مي گرفتند تا آنجا که مي توانست از قبول آن خود داري مي کرد.
با پيگيري هاي زياد واصرار توانست فرماندهان را براي حضور در جبهه متقائد کند.پس از ورود به جبهه در لشکر32 انصارالحسين (ع) به فرماندهي گردان 153منصوب شد. در طول حضور در جبهه ارتباط زيادي با روحانيت داشت، با استفاده از دانش و اطلاعات روحانياني که در جبهه حضورداشتند به ارتقاع فکري وعقيدتي نيروهاي تحت فرماندهي اش کمک مي کرد.
علاقه ي نيز به خانواده شهدا داشت در هر فرصتي به ديدار آنها مي رفت و به حرفهايشان گوش مي داد وبه آنها اطمينان مي داد که ادامه دهنده راه شهيدانشان خواهد بود. درآمد چنداني نداشت اما با اقتدا به مولايش حضرت علي(ع) از محرومين حمايت مي کرد،وهرچه داشت با آنها تقسيم مي کرد.
حسن عينعلي پس از سالها تلاش و كوشش درجهت اعتلاي جمهوري اسلامي ايران دربيست وهفتم ارديبهشت سال 1365درجبهه جزيره مجنون مورد اصابت ترکشهاي خمپاره هاي دشمن قرار گرفت وبه شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد






وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
رب ادخلنى مدخل صدق و اخرحنى مخرج صدق واجعل لى من لدنك سلطا نا نصيرا سوره بنى اسرئيل آيه 80
پروردگارا در اين برهه از زمان در زير آسمان عظيمت همراه با ارواح مقدسه شهدا به سرپرستى امام خمينى يك بار ديگر وصيتنامه اى تنظيم مى كنم اما چه بنويسم, هر چه فكر مى كنم به جز گناه و معصيت چيزى باقى نگذاشته ام و هر چه غير از اين بيان كنم ريا مى شود كه ندارم اما رحمت خدا مرا اميدوار نموده, آن طور كه سعادت شركت در رزم با كفر را پيدا نمودم. اصل همين شهادتم است كه خدا كند آمرزيده شده باشم و با خونم از ارزشهاى والاى اسلام حراست كنم, با خونم از ولايت فقيه حمايت كنم ,با خونم از روحانيت هميشه مبارزحمايت كنم ,با خونم از قرآن و اهل بيت حمايت كنم, دنياى پست را بفروشم و به ارواح مقدسه شهدا بپيوندم, ان شاءالله .
بار خدايا تو شاهدى بر حال من ,تو را به دم مظلوم كه در لحظات حساس فكر و ذكر و جسم و روح ما با لا اله الا الله سيراب شود كه غير از اين فساد است و جهنم.
بار پروردگارا امت و امام را همگام و هم نوا تا انقلاب آقا امام زمان (عج) نگه دار. بار پرودگارا به برادرانم غيرت بده تا از شعارهاى اسلام خوب پاسدارى كنند. خدايا به داغديد گان آنقدر صبر و استقامت بده تا رزمندگان پشتشان گرم باشد و به خاطر حسين (ع) همه چيز را بدهند كه در اين معامله بهشت رضوان مقابل است.
پروردگارا به روحانيت بيدار علم و معرفت عنايت كن تا هميشه صاحب اين كاروان و بازوى امام باشند. پروردگارا پرونده ما عزت آور امام زمان (عج) باشد. پروردگارا هر چه در ساختن ما ممكن بود كردى و ما هر چه داشتيم در رد آنها كرديم در اين لحظات حساس ,بار پروردگارا ,عنايت كن و ثبت نام بفرما اين گنه كار رو سياه را .
برادرانى كه صاحب اسلام هستيد و وارث خون شهدا ,خوب توجه كن, اطرافت را خوب نگهبانى كن ,گرگها فراوانند كه تو را ببلعند و بعدفرمانده ات را .سنگر تو پاسدارى مى دهد از اطفال حسين (ع), قرآن كريم , خانواده شهدا , اسرا ومفقودين و در كل تو در سنگرى هستى كه در آن نور خدا را نگهبانى مى دهى, دشمنان به تو حمله مى كنند براى آن است كه آن نور را خاموش كنند, مواظب باش قواعد نگهبانى را خوب بدانى:
1- انجام وظيفه بسيار مهم است.
2- خود سازى و انسان شدن اول بايد موقعيت خود را -اسلام - مظلوميت اهل بيت - قدرت نمايى جهان كفر را خوب از اعماق قلبت بخوانى و آن وقت که انگيزه پيدا نمودى نوبتت مى شود كه مبارزه كنى و فرياد بر آورى كه اى بيداد گران ما را از چه مى ترسانيد ,مرگ ، مرگ كه عسل است اين را استادمان آن شب (عاشورا ) گفت.
3- از رفتن دنيا ,دنيا محل فساد است, دنيا براى اهل دنيا بزرگ است و دنيا مال مفسدان است. ما مال جهان برزخ و بهشتيم .بايد ساخته شويم در دل نيمه هاى شب تا بتوانيم بر ظالمان و يزيديان خطبه بخوانيم .
برادرم اسلام در مظلوميت بوده و هست, اين به سعادت تو بستگى دارد كه در اين مجمع بمانى يا نمانى و امتحانت را چگونه پس بدهى و اصلا سپاهى شدن براى چه بوده ؛مبارزه با كفر درونى و بيرونى پس عزيزان بكوشيد كه از كوشيدن شما شيطان استخوانهايش خورد مى شود و ولايت فقيه استوار وبا بيانى قاطع مى ايستد و قرآن را حاكم مى كند, آنگاه كه تو وظيفه ات را در همه سنگرهاى دانشگاهى - حوزه اى - كاسبى و كارگرى و جبهه اى خوب انجام داده اى و خيانت ننموده اى و گفتى ديگران در راه اسلام جان داده اند من هم دو ساعتى وقت مى دهم ,در فرهنگ تعالى بخشيدن به جامعه در سنت كردن كارهاى خير به جاى كارهاى شر و...
آيا اين همه نعمت و مظلوميت را با چشم بصيرت نبايد نگاه كرد كه چه بوده و چه هستيم, پس واى بر ما اگر كفران نعمت كنيم ودر حراست از اين طريق سستى نماييم .
والسلام محسن عين على مورخه 21/1/65



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : عين علي , محسن ,
بازدید : 251
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

بهار سال 1339 بود و روستاي "كهاد"يکي ازروستاهاي شهرستان رزن سرخوش از طبيعت زيباي بهاري ,ميزبان فرزندي بود كه در خانواده مذهبي "بكند " قدم به جهان گذاشت .محسن با ميلادش به طراوت و زيبايي بهار در روستا کهاد افزود.
نامش را محسن گذاشتند چون قراربود در آينده از محسنين باشد. به سن 6سالگي که رسيد تحصيلاتش را شروع کرد وتوانست با موفقيت اين دوره از زندگي را پشت سر گذارد ديپلمش را از دبيرستان حكيم نظامي كرمانشاه بگيرد.
با اوج گيري مبارزات مردمي وشكل گيري راهپيمايي‌هاي ميليوني مردم بر عليه طاغوت، او نيز مبارزاتش را شدت بخشيد و تمام وقت خود را صرف حضور در اين ميدان کرد.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به خدمت در نهادهاي انقلابي پرداخت.
هرچند تمام وقت در راه کمک به جبهه هاي جنگ و سازماندهي نيروهاي بسيجي در تلاش بود اما مقيد بودن به انجام سنت هاي الهي اورا برآن داشت ازدواج کند وتشکيل خانواده دهد.به بسيج علاقه ي زيادي داشت,پس از تشكيل در "رزن" مسئوليت بسيج منطقه رزن را بر عهده گرفت. مدتي بعد به همدان منتقل شد و پس از آن فرماندهي بسيج نهاوند را به‌عهده گرفت.
او با عضويت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به مناطق جنگي عزيمت کرد. در جبهه که بود در بخش ستادي داشت اما از هر موقعيتي استفاده مي کرد وخود را به خط مقدم و به خصوص عمليات مي رساند.وقتي در عمليات بود مانند فرماندهي شجاع وبا تدبير به هدايت نيروها مي پرداخت.
محسن بکند پس ازسالها مجاهدت و جانبازي در راه اعتلاي اسلام ناب محمدي و اقتدار ايران بزرگ ,در عمليات كربلاي 5 به شهادت رسيد.
در وصيتنامه اش نوشته:
خدايا تو خود مي داني كه د راين موقف چند صباحي اقامت گزيدم ولي دل به دنيا نبستم و قدمي برنداشتم مگر رضايت تو را در آن خواستم ليكن باز در انجام وظيفه‌ام ترديد دارم. خدايا از تومسئلت دارم غبار ريا از اعمال من بزدائي و بركوي رحمتت رهنمون سازي و با فضل خويش رفتار كني. خدايا من تورا به اشتياق بهشت يا ترس از عذاب دوزخ عبادت نكردم بلكه عبادت كردم چون تو را سزاوار و شايسته عبوديت و بندگي يافتم.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيتنامه
به نام خدا
به چشم دل همي ديدم كه يارآشنائي
همي خواند مرا بانگ و ندائي
بجستم مطلب و جوياي كوشش
همي بنمود دعوت زكوي كبريائي
به كام ديگران تلخ است مرگ اما
به وصل با خدا شيرين غذائي
من اين شهد شهادت بنوشيدم به اقرار
كه رحمان و رحيم نور و هم خدائي
چه خوش است كه انسان لحظه‌اي بر وصلت يارنشيند و دل از تاريكي هاي دنيا برچيند و به كوي روشني با دلي آسوده و اعمالي مقبول روان آيد. چه خوش است كه انسان مبدأ خوش بازيابد و در طي طريق مقصدش ثابت و دل از بيراهه برتابد و صراط مستقيم در پيش گيرد. خدايا تو خود داني كه د راين موقف چند صباحي اقامت گزيدم ولي دل به دنيا نبستم و قدمي برنداشتم مگر رضايت تو را در اين خواستم ليكن باز در انجام وظيفه‌ام ترديد دارم. خدايا از تومسئلت دارم غبار ريا از اعمال من بزدائي و بركوي رحمت رهنمون سازي و با فضل خويش رفتار كني. خدايا من تورا به اشتياق بهشت يا ترس از عذاب دوزخ عبادت نكردم بلكه عبادت كردم كه چون تو را سزاوار و شايسته عبوديت و بندگي يافتم گرچه رجاء واثق داشتم كه جهنم را بر من حرام و لذت بهشت را به كام من بچشاني و تو را گواه مي‌گيرم که من از گذشته‌هايم تا اميدم و چشم اميد به باب فضل و رحمتت دوخته ام.
پس از حمد پروردگارم كه عالم امكان در يد قدرت اوست و گواهي مي دهم كه لااله‌الاا... و لاشريك له ,خدائي نيست به جز خداي حكيم و قادر كه پروردگار جهانيان است, يكتا و بي‌همتائي بي‌شريك و بي‌نياز است. نه زاده و زاده هم نشده كه آفريننده و نگه دارنده و توانا و قابل است و شهادت مي دهم كه 124000 نور هدايت بر بندگان خويش از ميانشان برانگيخته كه اول همه آدم ابوالبشر و آخر شان خاتم پيامبران حضرت محمدبن عبدا...(ص) كه بنده و فرستاده است و مكمل اديان ماقبل خود بود. دينم اسلام و كعبه قبله‌ام مي‌باشد و شهادت مي‌دهم كه قرآن، اين كلام خدائي به توسط جبرئيل امين بر قلب مبارك و نازنين پيامبر نازل و براي هدايت بشر مكتوب گرديد . پذيرفتم كه پس از گذشت چند روزه دنيا عالم ديگري است كه روز رستاخيز نام دارد ودر آن روز همه حسابها پس داده مي‌شوند و شهادت مي‌دهم به روايت دوازده آفتاب فروزان و جانشين پيامبر اكرم كه اولش مولاي متقيان و آخرش بقيه ا... الاعظم است كه در نظرها پنهان است و به اذن خداوند ظهور و جهان را پر از عدل و داد خواهد كرد و از خداوند قادر و توانا مي‌خواهم كه در ظهورش تعجيل و براي پشتوانه انقلابش رهبر انقلابمان پيرجماران را محفوظ بدارد و انقلابمان را به انقلاب قائم آل محمد متصل گرداند و ما را از سربازان دلباخته و در ركابش قرار دهد .
از خداي متعال مسئلت دارم كه اين ملت را قدرشناس امام و رهبر قرار دهد و توفيق عنايت كند كه به رهنمودهايش جامه عمل بپوشاند و حركات حضرتش را سرلوحه زندگي خويش قرار بدهند و اما مي‌خواهم با رهبرم تجديد بيعت نمايم. عرض كنم اي امام, روز جزا شاهد باش و گواهي بده اين حقير جان ناقابل خويش را براي استقرار كلمه حق و پاسداري از حريم و نظام نوپاي جمهوري اسلامي به پيروي از آن حضرت كه همه هستي خويش را براي به ثمر رساندن انقلاب اسلامي کردي وتحمل سختيها نمودي؛ نثار كردم و بار ديگر با تو پيمان مي‌بندم كه تا آخرين قطره ي خونم تو را رهبر خويش دانسته و از تو تقليد مي‌كنم و كلام تو را كلام خداوند مي‌شمارم و مي‌خواهم كه يوم الحشر شفاعت بنمائي و طلب مغفرت و آمرزش گناهانم بخواهي .
كاش نه جاني بلكه جانهائي داشتم و نثار مي‌كردم زيرا عمر پرمعصيتم يك لحظه از عمر آن حضرت نمي شود و آن راهيچ و پوچ مي‌دانم .
اي عزيزانم پيامي هم با دوستان و آشنايان دارم كه قدر نعمتهاي انقلاب , جنگ و رهبر را بدانيد كه سعادت همگان در بطن انقلاب نهفته است و جنگ هدفدارو با انگيزه نعمت است. نعمتي عظيم، زيرا كه قسط و عدل در سايه جنگ است، عزت و شرف و انسانيت در گرو جنگ است، جنگ انسان ساز است، جبهه دانشگاه است، دانشگاه سراي وصلت است، وصل با خدا بيعت است ,بيعت با حسين بن علي(ع) طريقه لبيك است، لبيك با امام نداي وحي است و وحي خدا .بشارت باد كساني كه جرعه‌اي از آب كوثر نوشيدند . بيائيد درك كنيد و از غافله عقب نمانيد كه فرصت كوتاه است .
رسول خدا مي فرمايد: بالاتر هرنيكي نيكي ديگري است تا اينكه مي‌رسد شهادت در راه خدا پس بالاتر از آن نيكي نيست .و اما به راهي که انتخاب كردم بي شك و ترديد وبا آگاهي كامل بود و شكر پروردگارم كه در انتخابم هدايتم كرد و محبتش را در دل حقير والدينم نهاد تا در اين راه ياري‌ام نمايند و سعادتم نصيب شد تا در جبهه‌هاي نور عليه ظلمت شركت نمايم . از خدا خواهم كه با آمرزش گناهانم ,شهادت نصيبم فرمايد و از زندگي دنيوي گذشتم و حتي حاضر نيستم كه دو متر پارچه و زمين نيز اشغال نمايم بلكه دوست دارم كه آثاري از بدنم باقي نماند و اگر خواست خدا جنازه ام سالم باشد د راين صورت چه بهتر كه دستم را باز بگذاريد تا دنياپرستان كوردل ببينند چيزي از اين دنيا ندارم و چشمم را نيز باز بگذاريد تا كوردلان زمان بدانند كه راهم را با آگاهي انتخاب كردم وبه جز تسليم حق نشدم .
جنازه ام را كنار برادر همسنگرم خليل طهماسبي دفن نمائيد تا دشمنان ما به اتحاد و يگانگي ما زانوي غم در بغل گيرند و دوستان ما افتخار كنند.
پدر و مادرم و همسرم، فرزندانم را الهي تربيت كنيد تا در آينده بيانگر اين تاريخ باشند و همسرم نيز آزاد است كه به وظيفه شرعي خويش عمل نمايد و كسي نمي‌تواند او را مجبور نمايد و بنده هم از وي و از پدر، مادر و برادرانم راضي هستم و از همه آنها حلاليت مي‌طلبم و وصي و وكيلم نيز پدرم مي‌باشد كه حق هرگونه تصرف در اموال مرا دارد و در پايان از تمامي اقوام و بستگان و آشنايان برايم حلاليت بخواهيد و اگر كسي ادعاي بستانكاري نمود بپذيريد چون چيزي به ياد ندارم.
مي خواهم شمع باشم در دل شبها بسوزم
روشني بخشم به خلق و خودم تنها بسوزم
والسلام مورخه 24/10/65 محسن بكند



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : بكند , محسن ,
بازدید : 284
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1337 ه ش در يک خانواده مذهبي در شهر اصفهان به دنيا آمد . از دوران کودکي طعم محروميت را در محيط خانواده خود چشيد .
پدرش که يک کشاورز بود با زحمت چرخ زندگي را مي چرخاند . مادرش فرزند روحاني بود . محمود قرآن را در دامان مادرش آموخت. او تحصيلات راتا مقطع متوسطه در همين شهر به پايان برد و در سال 1356 در رشته مهندسي دانشگاه علم و صنعت پذيرفته شد.از دوران دبيرستان به ماهيت فاسدو ظالم رژيم شاهنشاهي پي برد و با دوستان خود در جهت افشاي چهره منفور رژيم به خصوص در محيط خانواده و اقوام تلاش مي کرد .او با شرکت در مجالس سخنرانيهاي آگاهي بخش که به طور عمده در آن زمان توسط استاد پرورش و آيت الله طاهري برگزار مي شد, آگاهي و اطلاعات خود را نسبت به مسائل سياسي بالا مي برد.
صفت بارز او بود که آنچه را مي شنيد و منطبق با اسلام مي يافت متعهدانه به آن عمل مي کرد. شرکت مستمر او در مسجد همراه دوستانش در جهت فعاليتهاي گروهي و رسوا کردن اعمال رژيم آمريکائي شاه معدوم، بسيار قابل توجه و چشم گير بود.
در دوران مبارزات با دانشجويان مسلمان و انقلابي آشنا شد و مرتب از مسائل مبارزاتي خبردريافت مي کرد . هميشه مقدار زيادي اعلاميه در منزل مخفي کرده و اين مسئله با توجه به خفقان و رعبي که رژيم توسط ساواک ايجاد کرده بود ,بسيار خطرناک و در صورت لو رفتن منجر به از دست دادن جانش مي شد.
او راه خود را انتخاب کرده بود و هدف خود را نيز يافته بود؛ زندان ها ، شکنجه ها ، و اعدام ها نمي توانست مانعي در برابر حرکت او باشد.
محمود با توجه به رابطه تشکيلاتي که با دانشجويان مسلمان پيدا کرده بود از همان ابتداي ورود به دانشگاه ,همکاري نزديکي را با انجمن اسلامي آغاز کرد و در آنجا بيشتر به عمق جنايات و چپاولگريهاي رژيم پي برده. در فعاليتهاي گروهي مثل کوهنوردي و ورزشهاي دسته جمعي و اعتصابات به طور فعال شرکت مي کرد .
به موازات شرکت فعال در فعاليتهاي سياسي ضد رژيم، هيچگاه از مطالعه و ارتقاء سطح آگاهي عقيدتي خود غافل نبود و هميشه در اتاق محقر خود تا پاسي از شب به مطالعه کتب مذهبي مخصوصا آثار شهيد مطهري که آن زمان کمتر کسي شخصيت ايشان را مي شناخت ,مشغول بود . محمود به قدري ايمان به مبارزه داشت که حتي چند روزي را که براي ديدن خانواده به اصفهان مي آمد آن ايام را نيز در جهت مبارزه صرف مي کرد, او در اولين تظاهرات که به ابتکار حجت الاسلام غفاري در اصفهان صورت گرفت شرکت کرد و نقش فعالي در تحصن مردم اصفهان در منزل آيت الله خادمي داشت .
محمود در روزهاي حماسه آفرين بهمن ماه در تهران حضور داشت و همراه با مردم به پادگانها رفت و اسلحه را بر دوش گرفت و در کميته انقلاب اسلامي مشغول خدمت شد .
در اسفند ماه 1357 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و در پادگان سعدآباد مشغول خدمت شد . تلاش زيادي در جهت استقرار سپاه از خود نشان مي داد و کمتر به دانشگاه مي رفت .
دانشگاه ها بعد از انقلاب مرکز توطئه گروهها ملحد و منحرف شده بود ,محمود فعاليت زيادي در جهت خنثي کردن توطئه گروهها خصوصا گروهک منافقين از خود نشان داد. منافقين که با يک پوشش اسلامي و به ظاهر انقلابي ، جوانان معصوم را فريب مي دادند و محمود به خوبي مي دانست عملکرد منافقين در نهايت منطبق با خط آمريکاي جنايتکار است و آنها کار را به جايي مي کشانند که نه تنها به کودکان و پيران هم رحم نمي کنند، بلکه شخصيتهاي بزرگي مانند بهشتي ، هاشمي نژاد، مدني ، دستغيب و صدوقي را ناجوانمردانه به شهادت مي رسانند.
محمود در سال 1359 براي سامان دادن به وضع سپاه همدان به آن استان رفت و پس از مدتي به فرماندهي سپاه اين استان منصوب شد او نه تنها يک فرمانده منضبط و قاطع در جهت انجام وظائف خود بود بلکه به عنوان يک معلم دلسوخته , تمام تجارب و دانش خود را به همکاران ديگر منتقل مي کرد. با بها دادن به نيروهاي اصيل در سپاه و تشويق آنها و سپردن مسئوليتهاي گوناگون به پاسداران متعهد, نقش به سزايي در جهت هر چه مکتبي تر کردن سپاه ،اين نهاد جوشيده از انقلاب که به قول خود شهيد ، بازوي ولايت فقيه است ، داشت. با شروع جنگ تحميلي از همان روزهاي اول با روحيه قوي که حاکي از ايمان قوي او بود به بسيج نيروها پرداخت و آنها را به جبهه هاي غرب فرستاد و خود نيز دلاورانه در صحنه کارزار حاضر شد . پس از تحکيم مواضع در جبهه هاي غرب محمود فعاليتهاي خود را در جبهه هاي جنوب متمرکز کرد و قبل از شروع عمليات عظيم فتح المبين به طور کامل در جبهه حضور داشت و با پذيرفتن مسئوليت معاون فرمانده لشکر27 محمد رسول الله(ص) قواي اسلام را به جاده هاي فتح و پيروزي هدايت کرد.
در عمليات بزرگ بيت المقدس نيز همين سمت را داشت و تا قبل از شهادتش قواي اسلام را به دروازه هاي خرمشهر رساند.
همرزمانش مي گويند:"روح متعبدانه اش صفا و روحانيتي به او داده بود که بي اختيار انسان مجذوب او مي شد و لحن و کلام گرمش همراه با گشاده رويي به انسان صميميت مي بخشيد ,خشوع و فروتني او انسان را به ياد ،آن متقيني که حضرت علي (ع) اوصافش را در خطبه همام ذکر کرده است ، مي انداخت و خضوع محمود به حدي بود که هيچ يک از اقوام و آشنايانش تا قبل از شهادتش اطلاعي از مسئوليتهاي مهم او نداشتند چون او هميشه به عنوان يک پاسدار عادي با انسان برخورد مي کرد."
پايان زندگي سراسر افتخارش نيز توام با ايثار گرديد, هنگامي که براي ياري دو نفر مجروح از سنگر فرماندهي خارج شده بود ,مورد اصابت ترکش خمپاره دشمن قرار گرفت و به شهادت رسيد. او در دوم خرداد 1361 ودر عمليات بزرگ بيت المقدس که به آزادسازي خرمشهر قهرمان انجاميد ,به شهادت رسيد.غير از محمود 7000تن از بهترين فرزندان ايران اسلامي به شهادت رسيدند تا خرمشهر به آغوش ايران بزرگ بازگشت.
اما بهايي که دشمنان ما در اين عمليات پرداختند چندين برابر بيشتر بود.17000کشته و19000اسير؛تا اين واقعيت براي هميشه در حافظه ي تاريخ بماند که ,ايراني تحمل حضور متجاوزان را درخاک کشورش به هيچ عنوان قبول نمي کند.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
انَّ الله اشتَري مِنَ الْمؤمِنينَ أنفُسَهُم وَ أموالَهُم بِأنَّ لَهُمُ الْجَنَّه يُقاتِلونَ في سَبيلِ الله فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُون فَاستَبشِروا بِبَيعِكُم الّذي بايَعتُم به وَ ذلك هُوَ الفَوزُ العظيم.
همانا خداوند از مومنان جانشان و مالشان را خريد و در مقابل سراي بهشت را قرار داد و مومنان مي‌جنگند. در راه خدا مي‌كشند و كشته مي‌شوند. پس شاد باشيد به معامله‌اي كه سودا نموديد و اينست آن رستگاري بزرگ. قرآن کريم
خداوندا توفيق عطا فرما از جمله كساني باشيم كه خود بشارت به آنها داده‌اي در اين معامله شركت جويند. اي كه جز تو كس ديگر ندارم.
الهي و ربي من لي غيرك
از تو خواهانم كه زندگيم را زندگي محمّد(ص)وآل او و مردنم را مردن محمد(ص) و آل قرار دهي
اللّهُمَّ اجعَل مَحيايَ مَحيا مُحمد و آل محمّد و مماتي مماتَ محمّد و آل محمّد»
وقتي كه در زيارت عاشورا مي‌خوانيم كه :
«يا اباعبدالله إنّي سِلمٌ لِمَن سالَمَكُم و حَربٌ لِمن حارَبكُم إلي يومَ القيامه
اي حسين(ع) من آشتيم با كساني كه با تو آشتيند و در جنگ و ستيزم با كساني كه با شما در جنگند. زيارت عاشورا
چگونه مي‌توان در هر زمان در كنار گود نشست و دست از ياري فرزندان حسين (ع)كه بيش از هزار سال در شكنجه و تبعيد به سر مي‌بردند، فرو بست، مگر مي‌شود مسلمان بود و از رسول اكرم(ص) تبعيت نمود و دوستدار حسين(ع) نبود. تشيّع علوي را برگزيده باشيم اما روحانيت را كنار گذارده باشيم. بگذريم، ابداً روحانيت با آن مشخصه‌هاي بارزي كه در هر زمان داشته از كليني‌ها گرفته تا خميني. هر زمان حافظ اسلام بوده‌اند و انشاءالله تا انقلاب مهدي(عج) خواهند بود.
اولين سفارش كه به عنوان وصيت دارم همين كلمه است روحانيت،آخوند، ملا، طلبه، چقدر اين كلمات ارزش دارد و معنا، اي همه‌ي كساني كه سفارشم به گوش و ديده‌تان خواهد رسيد ,مبادا روحانيت را تنها بگذاريد، بدانيد كه تمام تلاش ابرقدرتها در ازبين بردن اسلام، روبروي روحانيت قرار دارد. شاهد اين مدعا را در اسناد لانه جاسوسي بخوانيد كه چقدر آمريكا از ملا مي‌ترسيد، با يك نمود عيني در همين صد سال اخير ببينيد هر جا كوچكترين حركت، قيامي، جنبشي شده با رهبري همين روحانيت بوده، قيام سيد جمال الدين اسدآبادي، نهضت و جنبش تنباكو، قيام ميرزا كوچك خان جنگلي، قيام شيخ محمد خياباني ، نهضتي كه ميرزاي اول در عراق آغاز نمود و با يك فتوا مردم با بيل استعمار انگليس را بيرون راندند، نهضت شيخ محمد عبده، نهضت اخوان‌المسلمين با رهبري حسن البناء و سيد قطب، جنبش مشروطيت، با رهبري آيت الله طباطبائي و بهبهاني و الي آخر، تمامي اينها با رهبري روحانيت بوده و دقت اين سخن امام را به ياد مي‌آورم كه چرا مي‌خواهند اين قدرت را بشكنيد. شكست روحانيت، شكست اسلام است، به فكر مي‌افتم كه چرا؟ وچرا؟
من خود امام عزيز و رهبر انقلاب را هم در يك جرياني به نام روحانيت مي‌بينم، نه مانند آن گروه منحرف كه امام را تنها مي‌بينند، من استمرار حركت انبياء را ولايت فقيه مي‌دانم .به شما برادران و خواهرانم گوشزد مي‌كنم كه روحانيت را كنار مگذاريد.
سفارش دوم من درباره سپاه مي‌باشد به عنوان بازوي مسلح ولايت فقيه و روحانيت :
بايد سپاه آنچنان شود كه پاسداران به عنوان فريضه واجب خدمت نمايند، نه به عنوان شغل، چرا كه اين دو بازوي ولي فقيه سپاه و روحانيت شغلي ندارد و نبايد سپاهي بودن و روحاني بودن را شغل حساب نمود، چقدر ابرقدرتها از اين سپاه نو پا مي‌ترسند، چرا كه برادر سپاهي به عنوان فريضه وارد سپاه مي‌گردند، نه حق مأموريت مي‌خواهد نه فوق‌العاده بدي آب و هوا، بلكه هر كجا كه سختر باشد وارد مي‌شود كه اجرش عظيم‌تر است.
قبلاً اگر ترس ما از ليبرالها بود كه مبادا خط امام را خدشه‌دار كنند اكنون ديگر ليبرالها به زباله‌دان تاريخ افتاده‌اند و انقلاب سوم هم پيروز شد. منافقين كه در تدارك بودند كه پس از حيات امام نهضت را منحرف نمايند زودتر روي آب آمدند و رو در روي ملت مسلمان قرار گرفتند، تلاش تمامي شما بايد اين باشد كه ريشه منافقين بدتر از كفار را بركنيد و در اين صورت آمريكا بايد تا ابد سال گورش را گم كند و دست از ايران بشويد و منتظر باشد كه ديگر ما به سراغ او برويم.
پدر و مادرم ,از اينكه زحمات بسيار در تربيت فرزندتان كشيديد، اميدوارم كه خداوند اجرتان را افزونتر دهد، من خود به ياد دارم كه قرآن را در دامان مادرم فرا گرفتم و با بيل پدرم رنجهايش را چشيده‌ام.
پدر جان تو خود بهتر مي‌داني كه دنيا دار فناست و آخرت مسلماً بهتر است و باقي كه :
الدنيا دار الفناء و الاخره خير وابقي
مادر جان ,سفارشي كه به شما دارم در مورد خواهرم است كه دلم مي‌خواست ايشان بعد از تمام كردن كلاس نهم به قم برود, انشاء الله كاري كن كه او اين عمل را انجام دهد و سفارشي عظيم‌تري كه به شما دارم كه مادرم، چون خودت فرزند يك روحاني بوده‌اي. دلم مي‌خواهد كه تو مرا به خاك بسپاري و حتي پدرم خاك و گل بروي قبرم بريزد تا همه بدانند كه شما سرشار از شوق هستيد و ايمان.
فاميل بداند كه بايد فرزند بدهد و ابرقدرتها بدانند كه با شهيد دادن خانواده‌ها حركت انقلاب تندتر مي‌گردد و چرخهاي آن سريعتر.
كتابخانه‌اي كه دارم، بعد از اين علي آقا پسر خاله‌ام كتابخانه را يك دست نمايد، كتابهاي منحرف را من تنها براي تحقيق آنجا گذاشته‌ام و هدف ديگري در كار نبوده. اين كتابها را پسر خاله‌ام كه مي‌دانم با من هم خط بوده بردارد و در جاي مناسب استفاده كند و در اختيار خواهرم و بردارم و بقيه قرار دهد.
خدمت برادرم عباس آقا پس از برگشت سلام برسانيد، دلم مي‌خواهد كه ايشان در سپاه پاسداران خدمت نمايد چرا كه محيط قابل رشد براي فرزندان انقلاب است و مسئوليت خواهر و برادر و فرزندان خواهر و برادرانم را به عهده ايشان مي‌سپارم. علاقه‌مندم كه انشاء الله شما كتابهاي استاد شهيد مرتضي مطهري را به آنها بياموزيد و خط فكري و سياسي شهيد مظلوم بهشتي را بيان كنيد و به آنها يك رشد بنيادين بدهيد.
پس انداز من از دوسال معلمي كه داشتم و مدتي زماني كه در سپاه بودم پيش دايي‌ام مي‌باشد از اين‌پس انداز چون چند سالي است كه پدر و مادرم به مشهد نرفته‌اند زيارت مشهد بروند و بقيه‌اش هم تصميمش با پدرم مي‌باشد.
ضمنا موتوري هم در تهران دارم، تصميم در مورد موتور را به عهده حاج‌آقا پرورش مي‌گذارم،
وصيتهاي زيادي در زمانهاي مختلف نوشته‌ام اين وصيت را كه كاملتر از همه مي‌دانم و فقط كافي است همين را عمل نمائيد.
در خاتمه آخرين كلمات را به نگارش درمي‌آورم:
برادران فقط بايد به فكر اسلام بود و بس و براي ياري اسلام بايد اكنون از روحانيت و سپاه ياري جست و امام را ياري كرد و بايد بدانيم كه به قول قرآن:
ماعندكم ينفد و ماعند الله باق ماتنفقوا من شيء في سبيل الله يوف عليكم
درود بر شهيدان اسلام به خصوص شهيد مظلوم شهيد آيت الله بهشتي.
برقرار باد پرچم اتحاد جماهير اسلامي به رهبري امام خميني
فرزند شما محمود شهبازي 11/8/1360 مطابق با عيد فطر








خاطرات
برادر شهيد:
اوضاع اصفهان شلوغ بود و اوضاع تهران از آنجا شلوغ تر. مدتي از او بي خبر بوديم. با پدر راهي تهران شديم تا احوالي از او بگيريم. در خانه دانشجويي فقيرانه و محقرشان هم که تبديل شده بود به ستاد انجمن اسلامي و کتابخانه آثار شهيد مطهري و پايگاه مبارزه دانشجويان دانشگاه علم و صنعت، خبري از او نبود. سراغش را در مسجد دادند.
برادر کوچک انقلابي من اسلحه بر دوش و کتاب زير بغل، مثل يک فرمانده بزرگ در حال ساماندهي نيروهاي مردمي براي حرکت در تظاهرات بود. همان طور که جمعيت را خطاب قرار مي داد، صدايش در صحن مسجد پيچيد:
سيروا علي اسم الله
با نام خدا حرکت کنيد.
با ديدن ما برقي در چشمانش دويد.

خواب به چشمانم نمي آمد. تشک ام هم بدجوري ناراحتم مي کرد. خانه دانشجويي کوچک شان سرد و نمور بود. نگاهي به محمود انداختم، انگار از هوش رفته بود. تمام روز در تکاپو بود تا اعلاميه هاي امام را براي پخش ساماندهي کند. تکاني خورد و بيدار شد. نگاهمان که به هم گره خورد، با تعجب پرسيد: «نخوابيدي!؟»
گفتم: «نه، خيلي نگرانت هستم، سايه سياه ساواک بدجوري همه جا سنگيني مي کنه!» همان طور که آستين هايش را براي وضوي نافله شب بالا مي زد، آهي از اعماق جان کشيد و گفت: طاغوت زمان عظمت يافته، تهيدستان طعمه آنان به گناه افتخار مي کنند و از پاکدامني به شگفت مي آيند و اسلام را چون پوستين وارونه مي پوشند.
در حال رفتن ادامه داد، اسلام از همه ما بالاتر است.
صبح تازه فهميدم رختخوابم اسلحه خانه دانشجويان دانشگاه علم و صنعت بوده است!

ساعت چهار صبح بود. اصرارم براي خداحافظي تلفني بي فايده بود، به هر زحمتي که بود خودش را به فرودگاه رساند. قرآن را در دستانم گذاشت و گفت:
حالا که براي ادامه تحصيل عازم آمريکا هستي، به حبل المتين توسل کن که اميرالمومنين فرمود:
و تمسک بحبل القران و استنصحه
به ريسمان قرآن چنگ بزن و آن را پند دهنده خويش قرار ده.

نامه را بي درنگ باز کردم. سطر سطر آن مثل همه نام هاي قبلي اش در آن ايالت غربت بوي خدا مي داد:
... برادر جان! حال که در آمريکا مشغول به تحصيل هستي، بدان که در سه محل است که چهره حقيقي انسان نمود اصلي خود را پيدا مي کند. يکي در سلول، ديگري در بستر مرگ و در هجرت. سعي کن هميشه به خصوص حالا بيشتر به ياد خدا باشي،
وذکروالله کثيراً لعلکم تفلحون
و ديگر اينکه سعي کنيم از خوابي که همه ما را فرا گرفته بيدار شويم. به قول علي (ع)
الناس نيام، اذا ماتوا انتهوا
مردم خوابند، هنگامي که مي ميرند بيدار مي شوند.»

مادر شهيد:
نفس هاي حکومت پهلوي به شماره افتاده بود. تسلي ام غبار روبي هر روز اتاقش بود. آنجا که بودم، دلتنگي و نگراني ام کمتر بود و تنها آرام جانم خواندن مکرر آخرين نامه اش.
«... مادرجان! اين وصيت را يک روز قبل از آمدن آيت الله خميني مي نويسم و چون به فرموده او عمل بزرگ خطرهاي بزرگ دارد و مخصوصاً چون امکان دارد امنيت حساس ترين نقطه بهشت زهرا ـ جايي که امام صحبت مي کند ـ به من واگذار شود، لذا هر حادثه اي امکان دارد صورت پذيرد و چه بهتر از جاويد و هميشگي بودن و در منجلاب زندگي روزمره نغلتيدن. و از خدا مي خواهم که من هم شهيد شوم و در همه زمان ها ناظر باشم، از زمره کساني که امام المتقين در وصفشان فرمود:
کساني که لباس شهادت بر تن دارند و ملاقات دوست داشتني آنان ملاقات با پروردگار است.»

خوب مي دانستم که کردستان يعني رفتن و نيامدن. يعني، دوست را از دشمن نشناختن. تمام وجودم در آتش نگراني مي سوخت و او باز هم عازم کردستان بود. گفتم: «کاش يه بارم که شده، لب باز کني و به مادر بگي چه کاره اي؟»
دستي روي دست هايم کشيد و گفت: «هر جا باشم زير سايه همون آقايي ام که از بچگي محبتش رو توي دلم انداختي!»
گريه راه نفسم را گرفت و گفتم: «راديو که از سر بريدن هاي کردستان ميگه، مي ميرم و زنده مي شم....»
مقابلم نشست و گفت: «قرآن زير چکمه کمونيست هاست. امام کمک مي خواد، فتنه بيداد مي کنه، اون وقت من در شهر بمانم و لاف مسلماني بزنم! جان زهرا از ته دل راضي باش!
بغضم را خوردم و گفتم: «متوسلم به زهرا (سلام الله عليها)!
همان طور که نهج البلاغه را در ساکش مي گذاشت، زير لب زمزمه کرد:
به خدا سوگند درون باطل را مي شکافم تا حق را از پهلويش بيرون کشم!

همرزم شهيد:
صبح گاه سپاه همدان حال و هواي ديگري داشت. جلسه معارفه فرمانده جديد بود. بروجردي رو به ما کرد و گفت:
«او امانت فرمانده سپاه پيش منه و امانت من نزد شما، امانت دار خوبي باشيد...» جمعيت صلوات فرستاد.
پشت تربيون ايستاد. جمعيت صلوات فرستاد. نهج البلاغه را گشود: نامه امام (ع) به مالک بود:
از خداوند بزرگ با رحمت گسترده و قدرت برترش در انجام تمام خواسته ها، درخواست مي کنيم که به آنچه موجب خشنودي اوست، من و تو را موفق فرمايد که نزد او و خلق او داراي عذري روشن باشيم. برخوردار از ستايش بندگان، يادگار نيک در شهرها، رسيدن به همه نعمت ها و کرامت ها بوده و اينکه پايان عمر من و تو را به شهادت و رستگاري ختم فرمايد.»
همه سراپا گوش بودند.

خانلو :
روي تخت دراز کشيدم. بدجوري منگ خواب بودم که صداي سنگيني پلک هايم را پراند.
ـ ببخشيد برادر، شما مي دونيد آقاي حسيني کجا هستن؟
بي حوصله گفتم: «از اطلاعات سوال کن.»
گفت: «پرسيدم، اما نمي دانستند.»
کلافه گفتم: «من بعد از پست شبانه مي خوام کمي استراحت کنم، البته اگه اجازه بديد.»
لبخندي زد و گفت:
«تنگ خويي را از خود دور ساز تا خدا درهاي رحمت خود را به روي تو گشايد.»
اين را گفت و رفت و من همانطور که به اين بيان دل نشين فکر مي کردم، چشم هايم را بستم. ناگهان طنين صداي حسيني در گوشم زنگ زد: «اگه فرمانده جديد اومد، او را راهنمايي کنيد به دفترش تا من از ماموريت فوري که برايم پيش آمده برگردم.»
خداي من اين جوان ساده و بي تکلف، فرمانده جديد بود!

الله اکبر، الله اکبر....
غذاش رو نصف و نيمه رها کرده و مي رفت به سمت نماز خانه که شيطنتم گل کرد.
گفتم: «حي علي الغذاء...»
با همان آرامش هميشگي گفت:
«و اعلم ان کل شيء من عملک تبع لصلائک»
«و بدان تمام کارهاي خوبت در گرو نماز توست.»
و اشاره کرد به بلندگو، موذن ندا سر داد:
حي علي الصلوه!

حميد رهبر:
ناله ضعيف اما سوزناک فرمانده از داخل حسينيه سپاه به گوش مي رسيد.
بسيجي که تازه پشت لبش سبز شده بود، در حالي که آب وضو با اشک چشمانش يکي شده بود، رو به من کرد و گفت:
«هرکس حاج محمود رو نشناسه، خيال مي کنه که همين امشب توبه کرده و مسلمان شده، انگار قراره با اشک هاي نيمه شب اش گناه يه امت رو بشوره!»
و من در شوق شيرين تفسير نهج البلاغه فرمانده بودم. بعد از نماز صبح آن گاه که مي گفت: «خوشا به حال آن کسي که مسئوليت هاي واجب را در پيشگاه خداوند به انجام رسانده و در راه خدا هرگونه سختي را به جان خريده و به شب زنده داري پرداخته ... و با استغفار طولاني گناهان را زدوده....»

مهدي فرجي:
تعقيبات نماز صبحش شده بود آب و جاروي محوطه فرماندهي.
ديگه طاقت نداشتيم، گفتيم: «فرماندهي از شما، فرمانبري از ما»
متواضعانه خنديد و گفت:
«پس همانا من و شما بندگان و مملوک پروردگاري هستيم که جز او پروردگاري نيست.»
و ادامه داد: بگذاريد راهي رو که انتخاب کرده ايم، بعدي ها هم برن! نوشته سر در اتاقش در قاب نگاهم نشست.
« يا حسين (عليه السلام)، فرماندهي از آن توست.»

سعيد بادامي:
نگاهش که به پرچم سبز يا اباعبدالله الحسين (عليه السلام) افتاد، به فکر فرو رفت و لحظاتي بعد زير لب زمزمه کرد:
ـ صلي الله علي الباکين علي الحسين، و ادامه داد:
ـ مراسم دعا و توسل اگه دسته جمعي باشه، برکات بيشتري داره که علي (ع) فرموده اند:
«فان يدالله مع الجماعه»
«دست خدا با جماعت است.»
چندي نگذشت که هيئت ثارالله را در سپاه همدان تاسيس کرد.

مهدي صديق :
از وقتي رانندگي ياد گرفت، اجازه نداد کسي راننده اش باشه.
گفت: «اذا علمتم فاعلموا»
«پس هرگاه دانستيد عمل کنيد.»
و ادامه داد:
ـ ضرورتي نداره وقتي رانندگي رو ياد گرفتم، کس ديگري اين کار رو برام انجام بده.

اصغر شيخ بابايي:
شب هاي يکشنبه را برايمان شب هاي سرکشي به خانواده شهدا مقرر کرده بود. آن شب هم مثل هميشه پيش از همه رسيد و پس از همه برخاست. چنان در مقابل پدر پير شهيد زانوي ادب زده بود و درد دل هاي او را مي شنيد که انگار جز او کسي را نمي بيند و چيزي نمي شنود.
هنگام رفتن همان طور که دستان زبر پدر شهيد را در ميان دستانش مي فشرد، گفت: خوشا به حال شما که علي (ع) فرمودند:
«واعلم ان افصل المومنين افضلهم تقدمه من نفسه و اهله و ماله»
«و بدان بهترين مومنان آن است که جان و مال و خاندانش را در راه خداوند پيشاپيش تقديم نمايند.

دوست شهيد :
نزديک تر که رفتم شناختمش، همان طور که تنگ همديگر را در آغوش مي فشرديم، کنجکاوانه پرسيدم:
ـ غريب افتادي همشهري، اصفهان کجا، همدان کجا!؟
خنديد و گفت: «سربازم!»
مجري برنامه از فرمانده سپاه همدان دعوت به سخنراني کرد.
حالا اين چشم هاي گرد شده من بود که تا تريبون دنبالش مي کرد.
آخر جلسه لبخند معني دار روي صورتم را که ديد، چشم هاي محجوبش را به زمين دوخت و گفت: اين چيزها به قول اميرالمومنين:
«کالاهاي چند روزه دنياست که به زودي ايام آن مي گذرد، چنانکه سراب ناپديد شود.»
گفتم: «در اصفهان همه حتي خانواده ات فکر مي کنن تو يه سرباز ساده اي!»
دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت: «فرماندهي سپاه هم يه نوع سربازيه، البته با تکاليف و مسئوليت هاي بيشتر.»

سعيد بادامي:
صوت دلنشين قرآنش در فضا مي پيچيد و در اعماق جانم مي نشست.
ـ قد افلح من تزکي و ذکر اسم ربه فصلي
متوجه حضور من که شد، چشمان سياهش را آرام از روي قرآن برگرفت. گفتم: «چقدر قرآن مي خواني حاجي؟ گفت: علي (ع) در وصفش مي فرمايد:
«کتاب الله بين اظهرکم ناطق لا يعيي لسانه»
«کتاب خدا در ميان شما سخن گويي است که هيچ گاه زبانش از حق گويي کند و خسته نمي شود و همواره گوياست.»
و نگاه مشتاقم را که ديد، پرسيد: «دوست داري با هم تلاوت کنيم.»
خيلي نرم و ملايم اما با دقت اشکالاتم را در تلاوت تذکر مي داد. حالا خوب مي دانستم فرزند قرآن چرا مرا به همراهي خوانده است.

صالحي نيک :
پادگان از سوز و سرماي الوند يخ زده بود. آمده بود براي بازرسي، مثل بقيه نشست زير کرسي و بعد از چاق سلامتي و پرسيدن اوضاع و احوال و مشکلات و بررسي موشکافانه مسايل، با اصرار ما به گرماي تفسير فرازهايي از نهج البلاغه رگ هاي ايمانمان را حياتي دوباره داد و گفت:
«فانه، من مات منکم علي فراشه و هو علي معرفه حق ربه و حق رسوله و اهل بينه مات شهيداً و وقع اجره علي الله و استوجب ثواب ما نوي من صالح عمله»
«پس هرکس از شما که در بستر خويش با شناخت خدا و پيامبر و اهل بيت او بميرد، شهيد از دنيا رفته و پاداش او بر خداست و ثواب اعمال نيکي که قصد انجام آن را داشته خواهد برد.»
باز مي رفت و ما منتظرش بوديم.

سعيد بادامي :
گفتم: «مگه شما فرمانده نيستي؟! مگه قانوناً اجازه استفاده از خودروهاي سپاه رو نداري! پس چرا براي ديدن خانواده ات با اتوبوس به اصفهان مي ري؟!»
فقط گفت:
«آن گاه که زمين سخت بلرزد ... در آن روز چه دليل هايي که باطل مي گردد و عذرهايي که پذيرفته نمي شود! پس در جستجوي عذري باش که پذيرفته شود و دليلي بجوي که استوار باشد و از دنياي فاني براي آخرت جاويدان توشه بردار.»

آوازه تفسير نهج البلاغه فرمانده جوان ما به گوش آيت الله نوري همداني «از مراجع تقليد که مديريت حوزه علميه همدان را بر عهده داشت» هم رسيد. از او دعوت کرد تا طي کلاس هايي کام طلاب را به زلال کلام ساقي کوثر حلاوت بخشد.
با لباس سبز سپاه، متواضعانه در حجره هاي آجري حوزه خدا را از نگاه علي (ع) به تماشا مي نشاند، آن گاه که مي گفت:
«الحمدلله الذي شرع الاسلام فسهل شرائعه لمن ورده و اعز ارکانه علي من غالبه، فجمله امنا لمن علقه و سلماً لمن دخله»
«ستايش خداوندي را سزاست که راه اسلام را گشود و راه نوشيدن آب زلالش را بر تشنگان آسان فرمود. ستون هاي اسلام را در برابر ستيزه جويان استوار کرد و آن را پناهگاه امني براي پناه جويان و مايه آرامش براي وارد شوندگان قرار داد.»

مهدي فرجي:
پسران شهيد شاه حسيني تمام دفترش را به هم ريخته بودند. چنان با آنها بازي مي کرد و از آنها دلجويي مي نمود که انگار عزيزترين کسانش هستند.
به شوخي گفتم: «حاجي کاش ما رو هم اين قدر تحويل مي گرفتي!»
دستي روي سر پسر کوچکتر کشيد و گفت: «حق شهدا بر ما حق بزرگي است و حق رسيدگي به بازماندگان آنها به مراتب بزرگتر» و بعد از مکثي ادامه داد:
ـ پدر يتيمان کوفه فرمود:
«احسنوا في عقب غيرکم تحفظوا في عقبکم»
«به بازماندگان ديگران نيکي کنيد، تا حرمت بازماندگان شما را نگه دارند.»

نيروهاي ارتش و سپاه در پايگاه هوايي نوژه همدان منتظر ورود هواپيماهاي حامل پيکر شهيد محراب آيت الله مدني بودند. خبر رسيد هواپيما با تاخير خواهد آمد.
فرصت را براي روشنگري و تحليل مسائل، به ويژه بحث وحدت بين ارتش و سپاه غنيمت شمرد و گفت:
«فلا تکونوا انصاب الفتن و اعلام البدع، و الزموا ما عقد عليه حبل الجماعه و بنيت عليه ارکان الطاعه»
«پس سعي کنيد که شما پرچم فتنه ها و نشانه هاي بدعت ها نباشيد و آن چه را که پيوند امت اسلامي بدان استوار و پايه هاي اطاعت بر آن پايدار است، بر خود لازم شماريد.»
جمعيت از سپاهي و ارتشي دورش حلقه زده بودند و با صلوات هاي مکرر خود، شيطان را با جمرات همدلي رمي مي کردند.

خاطر:
پرده بزرگي که دستور تهيه اش را به واحد تبليغات سپاه داده بود، با مضمون «مرگ بر ضد ولايت فقيه» بدجوري خودنمايي مي کرد. همه را مسلح کرد. به ما سفارش کرد در صورت نزديک شدن بني صدر و همراهانش به سپاه تير هوايي بزنيم و مانع بازديد آنها از سپاه همدان شويم و در برابر نيروهايش چنين توصيفشان کرد:
«منحرفان، شيطان را معيار کار خود گرفتند. شيطان نيز آنها را دام خود قرار داد و در دل هاي آنان تخم گذاشت و جوجه هاي خود را در دامانشان پرورش داد و با چشم هاي آنان نگريست و با زبان هاي آنان سخن گفت. پس با ياري آنها بر مرکب گمراهي سوار شد.»
خبر به گوش رئيس جمهور خائن رسيد، عطاي بازديد را به لقايش بخشيد و بعد از آن چندي نگذشت که مفتضحانه در کسوت زنان گريخت.

مهدي فرجي:
به اصفهان که رسيديم يکراست رفت سپاه.
گفتم: «فرصت خوبيه، خيلي وقته به خاطر مشغله هاي کاري نتوانسته اي به خانواده ات سرکشي کني!»
در حالي که دلتنگي در نگاهش موج مي زد، گفت:
«الحلم عشيره»
«حلم و بردباري خويشاوندي است.»
و ادامه داد: «اومدم ماموريت، نه مرخصي.»

حسين همداني :
هرچه منتظر شدم نيامد، داشتم مايوس مي شدم که بالاخره جزء آخرين نفرات بود که پيدايش شد.
اما چه فايده، باز هم غذا تمام شده بود. کنار بقيه نشست و شروع به خوردن نان و پنير کرد.
گفتم: «حاجي با اين همه کار که روي سرت ريخته، آخه نان و پنير چه قوتي داره؟»
همان طور که لقمه خشک نان را به سختي قورت مي داد، فرصت رو براي گفتن کلامي از نهج البلاغه غنيمت شمرد و گفت:
«آگاه باشيد هرگاه از دنياي شما افزوده شود. چه بسا کاهش يافته هايي که سود آور است و افزايش يافته هايي که زيان آور مي باشد.»

کار هر شبش شده بود نماز در يکي از مساجد شهر، مي گفت هر مسجد فرداي قيامت به شهادت مي نشينه.
يه شب بعد از نماز عشاء در مسجد محله فقير نشين شهر بعد از آنکه با سخنراني خود در سجاياي استادش بهشتي مظلوم به روشنگري پرداخت، نهج البلاغه را گشود و چنين حجت آورد.
«اي مردم آن کس که از برادرش اطمينان و استقامت در دين و درستي راه و رسم را سراغ دارد، بايد به گفته مردم گوش ندهد.»

ميرزايي :
بي خوابي امانم را بريده بود. ناچار در محوطه فرماندهي قدم مي زدم. شب از نيمه گذشته بود که چراغ اتاقش توجهم را جلب کرد. با خودم گفتم احتمالاً خوابش برده و چراغ روشن مانده. از پشت پنجره داخل اتاق را نگاه کردم. روي موکت کهنه گوشه اتاق، سر به زير و دست رو به آسمان قرآن تلاوت مي کرد و اشک مي ريخت. ياد کلام هميشگي اش افتادم که مي گفت:
«هر نيرويي که وارد سپاه مي شود و قصد خدمت دارد، اول بايد خودش را بسازد. هر نيرويي که خودسازي نکرده باشد، نمي تواند به اسلام خدمت کند، که امام علي (عليه السلام) فرمودند:
«ولن تحکم ذلک من نفسک حتي تکثر همومک بذکر المعاد الي ربک»
«و تو بر نفس مسلط نخواهي شد مگر با ياد فراوان قيامت و بازگشت به سوي خدا.»

حسين همداني :
روزهاي پر آشوب خرداد سال 1360 بود و گروهک ها مثل شجره خبيثه اي شاخ و برگ پيدا کرده بودند.
فرمانده جوان شهرمان بي هيچ واهمه اي در حلقه بحث هاي خياباني و در مناظره هايي که به راحتي مي توانست از سوي منافقين به رنگ خون در آيد، به روشنگري آنها مي پرداخت. وجودش شجره طيبه اي شده بود که با ريشه دواندن در اعماق قرآن و نهج البلاغه و کتب شهيد مطهري مي کوشيد تا شايد هدايتشان کند. جز سکوت پاسخي نمي ماند وقتي که در خطابشان مي گفت:
«فاين تذهبون!؟ و اني توفکون!؟ و الاعلام قائمه و الايات واضحه و المنار منصوبه، فاين يتاه بکم!»
«به کجا مي رويد؟! چرا از حق منحرف مي شويد؟! پرچم هاي حق برافراشته و نشانه هاي آن آشکار است. با اينکه چراغ هاي هدايت روشنگر راهند، چون گمراهان به کجا مي رويد؟»

اصغر شيخ بابايي:
سپاهي تا اومد از مردم گزارش بگيره، منافقا ريختن سرش. تا بجنبيم، تا مي خورد زده بودنش.
سرش از چند جا شکسته بود اما نگاهش همچنان به فيلم و دوربين خرد شده اش بود.
عامل اصلي را بعد از دستگيري آورديم مقر فرماندهي. مقابل شهبازي نشسته بود و هتاکي مي کرد: حتي به ائمه.
نگذاشت کسي برخورد تندي بکنه. گفت:
«.... فليس من طلب الحق فاخطاه کمن طلب الباطل فاردکه»
«کسي که در جستجوي حق بوده و خطا کرد، مانند کسي نيست که طالب باطل بوده و آن را يافته است.»

براي عيد مبارکي رفته بوديم، دور تا دور اتاق بچه هاي سپاه با لباس هاي سبز خود نشسته بودند و منتظر بودند تا آيت الله فاضليان برايشان صحبت کند. بعد از آن که او از حضور پاسداراني که به ديدنش رفته بودند تشکر کرد، از شهبازي خواست تا به سنت غدير با هم صيغه برادري بخوانند. شهبازي که چشمانش از شادي مي درخشيد، گفت:
«جعلنا الله و اياکم ممن يسعي بقلبه الي منازل الابرار برحمته»
«خداوند با لطف خود، من و شما را از کساني قرار دهد که با دل و جان براي رسيدن به جايگاه نيکان تلاش مي کنند.»

رفته بود صدا و سيما براي مصاحبه تلويزيوني. سال 1360 بود و درگيري هاي سياسي و بحران ضد انقلاب به اوج خود رسيده بود.
فرصت را غنيمت شمرد و در مصاحبه خود گفت:
«اين پيامي که ما مي دهيم، ثمره خون شهيداني است که از صدر اسلام تا پيروزي انقلاب ادامه دارد. پيام ما اين است که نيروي ولايت فقيه بود که توانست در روحانيت تجلي پيدا کند و اين ملت مسلم را به پيروزي برساند. پيام ولي ما هم اين است:»
«فاستمعوا من ربانيکم و احضروه قلوبکم و استيفظوا ان هتف بکم»
«پس به سخنان عالم خداشناس خود گوش فرا دهيد. دل هاي خود را در پيشگاه او حاضر کنيد و با فريادهاي او بيدار شويد.»

برگ هاي سبز گلخانه زير شعاع نور آفتاب با زيبايي هرچه تمام تر مي درخشيد. اما لباس سبزش در ميان گل هاي همگوني زيباتري يافته بود.
کنار باغبان پير و زحمتکش سپاه نشسته و با حظ تمام به حرف هايش گوش سپرده بود.
بي صدا از کنارشان گذشتم تا خلوت بي رياي پدر، فرزندي آنها را بر هم نزده باشم.
همان طور که مي رفتم، ياد فرازي از نهج البلاغه افتادم که برايمان گفته بود:
«الله الله في الطبقه السقلي .... فلا تشخص همک عنهم، ولا تصعر خدک لهم، و تفمد امور من لا يصل اليک منهم ممن تفتحمه العيون و تحقره الرجال»
«خدا را! خدا را! در خصوص طبقات محروم، ... همواره در فکر مشکلات آنها باش و از آنان روي مگردان، به ويژه امور آن کساني را بيشتر رسيدگي کن که از کوچکي به چشم نمي آيند و ديگران آنان را کوچک مي شمارند و کمتر به تو دسترسي دارند.»

اندک زماني از ورودش به سپاه همدان در سمت فرماندهي نگذشته بود که تحول را در همه قسمت ها به روشني مي توانستيم احساس کنيم. مديريت قاطع اما صميمي او کل مجموعه را از رکود در آورد. خط نشانه حرکتش با تمسک به فرازي از نهج البلاغه بود که:
«و ان اخا الحرب الارق، و من نام لم ينم عنه»
«همانا برادر جنگ، بيداري و هوشياري است، هر آن کسي که به خواب رود، دشمن او نخواهد خوابيد.»

خليل افشاري:
اول صحبتش گفت:
برادران! حالا که دوران آموزشي شما به پايان رسيده و به عضويت سپاه در آمده ايد، بايد بدانيد و آگاه باشيد که در اين برهه يک رزمنده پاسدار بيش از شش ماه زنده نخواهد بود.
برادران! ما تکرار دوباره تاريخيم. شما همان وعده اي هستيد که اميرالمومنين فرمود: «دين و ايمان به وسيله آنها تقويت خواهد شد. چرا که بعد از پيروزي در جنگ بصره در سال 36 هجري يکي از ياران امام گفت: دوست داشتم برادرم با ما بود و مي ديد چگونه خدا تو را بر دشمنانت پيروز کرد.»
امام پرسيدند: آيا فکر و دل برادرت با ما بود؟ گفت: آري!
امام فرمودند:
«فقد شهدنا، و لقد شهدنا! في عسکرنا هذا اقوام في اصلاب الرجال و ارحام النساء، سيرعف بهم الزمان و يقوي بهم الايمان»
«پس او هم در اين جنگ با ما بود، بلکه با ما در اين نبرد شريکند آنهايي که حضور ندارند، در صلب پدران و رحم مادران مي باشند ولي با هم عقيده و هم آرمانند، به زودي متولد مي شوند و دين و ايمان به وسيله آنها تقويت مي گردد.»

حسين همداني:
اگرچه فرمانده سپاه همدان بود اما اين جبهه سرپل ذهاب بود که زير صلابت قدم هايش مي لرزيد. فهميديم اصرار ما براي بازگشتش از خط مقدم به سپاه همدان بي فايده ست، وقتي که با قاطعيت گفت:
«الکلام في وثاقک ما لم تتکلم به، فاذا تکلمت به صرت في وثاقه»
«سخن در بند توست، تا آن را نگفته باشي، و چون گفتي تو در بند آني»
ـ وقتي به نيروهايم مي گويم امام فرموده اند جنگ در راس امور است، همه نگاه ها به اين است که اين از سوي من شعار است يا عمل. من در بند سخني هستم که گفته ام.
ماند و اولين تيم رسمي اطلاعات و عمليات را براي شناسايي در جبهه غرب کشور ايجاد کرد.

مهدي روحاني :
هرچه بيشتر تلاش کرديم، در مسير پر خطري که پيش رو داشتيم جلوتر از او حرکت کنيم، کمتر نتيجه گرفتيم.
حجت را بر همه تمام کرد وقتي که گفت:
«و ان علي من الله جنه حصينه، فاذا جاه يومي انفرجت عني و اسلمثني، فحيتئذ لا يطيش السهم ولا يبرا اللکلم»
«پروردگارا، براي من پوششي استوار قرار داد که مرا حفظ نمايد. هنگامي که عمرم به سر آيد، از من دور شده و مرا تسليم مرگ مي کند که در آن روز نه تير خطا مي رود و نه زخم بهبود مي يابد.»

ارتفاعات قراويز در آن ظلمات شب هولناک تر به نظر مي رسيد.
بي خيال، چفيه قرمزش را روي سر کشيده بود و با چراغ قوه سبزي که در دست داشت، کدها را از پشت بي سيم مي خواند.
دستور داده بود بالاي سرش بايستم تا از انعکاس نور چراغ قوه به اطراف جلوگيري کنم. صداي تپش قلبم از صداي بي سيم بلندتر بود.
نگاهي به من انداخت و گفت: محکم باش! که شير خدا فرموده:
«استشعروا الخشيه و تجلبيوا السکينه»
«لباس زيرين را ترس خدا و لباس رويين را آرامش و خونسردي قرار دهيد.»

دانه هاي شور عرق چشم هايمان را مي سوزاند. گرماي خرما پزان آن مثل سرب داغ وسط مغز بچه هاي شناسايي مي نشست.
«رسول حيدري» آخرين قمقمه آب را که به شهبازي داد، لبخندي زد و گفت: «حالا شد کربلا!» شهبازي آب را پس زد و از پشت سنگرهاي عراقي، آخرين بار وضعيت قله قراويز را مرور کرد و گفت:
«در اين مدت، کار شناسايي حرف نداشت ولي هنوز وقت عمليات نرسيده.»
و در حالي که چشم در چشم آسمان دوخت ادامه داد:
«الهي و ربي من لي غيرک اسئله کشف ضري و النظر في امري.»

کاظم جواهري :
همان طور که دستور داده بود، قبل از نماز صبح براي شناسايي منطقه عازم شديم. مثل هميشه جلودار بود. حالا که کيلومترها آمده بوديم تا قلب دشمن، آسمان داشت رنگ صبح به خود مي گرفت که شليک خمپاره ها به ما فهماند، دشمن متوجه حضورمان شده. روستاي «جگر محمدعلي» و سنگرهاي زيرزميني آن بهترين محل براي پناه گرفتن بود. به آنجا رفتيم. نفسي براي کسي باقي نمانده بود. آن قدر دويده بوديم که پاهايمان گزگز مي کرد. وقتي به آنجا رسيديم، آمرانه گفت: «همه داخل سنگرها شويد.» ايستاد بيرون سنگر و مشغول نگهباني شد. اصرارم بي فايده بود. حاضر نبود کسي به جاي او نگهباني بدهد. سماجتم را که ديد گفت: «من فرمانده هستم و دستور مي دهم، برو داخل و استراحت کن.»
از اينکه در اين موقعيت براي اولين بار فرماندهي اش را به رخ مي کشيد، خنده ام گرفته بود. نگاه قاطع اما خسته اش چاره اي جز اطاعت برايم باقي نگذاشت. وقتي عجزم را ديد، لبخند نمکيني زد و گفت:
«رب قول انفذ من صول»
«بسا سخن که از حمله مسلحانه کارگرتر است.»

ميرزايي:
به هر زحمتي که بود، از کمين دشمن عبور کرديم.
خانه هاي نيمه ويران و در محاصره روستا پيش چشمان نمايان شد. به آنجا رفتيم. خستگي را مي شد پنهان کرد، اما قار و قور شکم را نه!
ما بوديم و چند تکه نان خشک که حالا مهمان چفيه اي شده بود که سفره غذايمان بود.
چشمان خسته اش را به دورها خيره کرد و گفت: «در حضور جهنمي عراقيا، غذاي بهشتي مي چسبه!»
چفيه اش را با شدت دور سر مي چرخاند و به سمت ما مي دويد. با اضطراب گفتم لابد عراقيا ديدنش!
نزديک تر که آمد، زنبور بود که دور سرش مي چرخيد. هاج و واج پرسيدم: حاج محمود کجا رفتي، عسل از کجا آوردي!؟
نفسي تازه کرد و گفت: «گراي زنبورها رو گرفتم تا موقعيتشون رو پيدا کردم. اين غذاي بهشتي رو بخوريد که
«من لطائف صنعته و عجائب خلقه»
«از زيبايي هاي صنعت پروردگاري و شگفتي هاي آفرينش اوست.»
حسين همداني
آهي با صدا از ميان لب هاي حبيب خارج شد.
ـ منافق ها ديشب رجايي و باهنر را توي دفتر نخست وزيري ترور کردن.
فضايي بهت آور، موضع خمپاره را فرا گرفت. گرهي عميق در ابروان شهبازي افتاد.
به نوک قراويز خيره شد و گفت: «سرنوشت عمليات چي مي شه؟ قطعاً توفيق اصلي عمليات در روحيه بچه هاست!؟»
تقي پور جلوتر از ما ايستاد و رو به شهبازي کرد و گفت: «جواب مشت را بايد با مشت داد. اگه ديشب منافقا رجايي و باهنر را شهيد کردن، اگه بعثي ها دم به ساعت رو سرمون بمب مي ريزن، قطره قطره خون ما اين پيام را مي ده که جنگ جنگ تا پيروزي!»
همه با تمام وجود شعار را تکرار مي کرديم. اشک در چشمان شهبازي حلقه زده بود، گفت:
«وايم الله، لوفرقوکم تحت کل کوکب، لجمعکم الله لشر يوم لهم»
«به خدا سوگند! اگر دشمنان، شما را در زير ستارگان بپراکنند، باز خداوند شما را براي انتقام گرفتن از ستمگران گرد مي آورد.»

توکلي:
عمليات که شروع شد، بچه ها با سدي از دشمن که توسط ستون پنجم در جريان روند عمليات قرار گرفته بودند، مواجه شدند.
سه شب بود که نخوابيده بود. کفايت و توکل کم نظيرش تنها حيل المتين او براي ساماندهي عملياتي لو رفته بود.
با او که صحبت مي کردم، از شدت خستگي به خواب مي رفت و بيدار مي شد. نگاهم که به نگاه خسته اما زلالش پل مي زد، به احد مي انديشيدم و پژواک اين جملات از او در ذهنم نقش مي بست.
چه بکشيم و چه کشته شويم، مامور به تکليفيم که:
«ان افضل ما توسل به المتوسلون الي الله ـ سبحانه و تعالي ـ الايمان به و برسوله و الجهاد في سبله، فانه ذروه الاسلام و کلمه الاخلاص فانها الفطره»
«همانا بهترين چيزي که انسان ها مي توانند با آن به خداي سبحان نزديک شوند، ايمان به خدا و پيامبرش و جهاد در راه اوست، که جهاد قله بلند اسلام و يکتا دانستن خدا براساس فطرت انساني است.»

حسين همداني :
سرتا پا خون و گل بوديم.
گفتم: «کاش فرصت بود برمي گشتيم عقب تا با اين وضعيت نماز نخوانيم.»
گفت:
«اليوم تبلي الاخبار»
«امروز در هنگامه نبرد آن چه در دل ها و سر زبان هاست، آشکار مي شود.»
و چرخيد رو به قبله و ادامه داد:
ـ بوي نماز عاشوراي مولا رو مي ده! هنوز محو قد و قامت او بودم که به تعظيم بندگي رکوع کرد.

شانه هايش از فرط فشار دسته برانکار زخم شده بود. مي خواست باز هم همراه نيروهايش برگرده خط مقدم، تا بقيه شهدا رو برگردونه عقب.
خواستم مانع رفتنش شوم که گفت:
«الا بابي و امي، هم من عده اسماوهم في السماء معروفه و في الارض مجهوله»
«آگاه باشيد! آنان که پدر و مادرم فدايشان باد، از کساني هستند که در آسمان ها معروف و در زمين گمنامند.»
طاب او به شهدا بود و عتاب او به ما، به ناچار تسليمش شديم.

در مقابل نيروها که سيصد نفري مي شدند، قرار گرفت و گفت:
«راهي بي بازگشت است. هرکس بيايد شهادتش قطعي است. من به کسي تکليف نمي کنم، همه مختاريد، هرکه مي خواهد بيايد، هيچ اجباري در کار نيست.
«فان المتکاره معبيه خير من مشهده و قعوده اعني من نهوضه»
«زيرا آن کس که از جنگ کراهت دارد، بهتر است شرکت نداشته باشد. و شرکت نکردنش از ياري دادن اجباري بهتر است.»
عصر آن روز تکرار دوباره تاريخ بود. اتاق بزرگ مقر فرماندهي، مملو از رزمندگاني شده بود که با شور و اخلاص آمادگي شان را اعلام مي کردند. صداي آهنگران از بلندگو جان ها را نوازش مي داد:
هرکه دارد هوس کرب و بلا بسم الله هر که دارد به سرش شور و نوا بسم الله

دور و برمان از عراقي ها خالي شد. لب روستا که رسيديم، نمازش را نشسته خواند. در آرزوي يک جرعه آب بوديم. امواج رودخانه در تيررس نگاهمان بالا و پايين مي شد. خواستيم به سمت آب برويم اما نتوانستيم. زانوهايم از ضعف مي لرزيد. خورشيد داشت پشت قراويز گم مي شد، که صداي خمپاره ها با صداي تويوتا در هم آميخت. شهبازي نتوانست روي پا بايستد. راننده رو به او کرد و گفت: «معلومه حسابي آب بدنتون رفته، يه سرم درمونشه» آرام او را به پشت تويوتا کشاند و خواباندنش کنار چند شهيد.
نگاه بي رمقش را به شهدا انداخت و زير لب زمزمه کرد:
«اين القلوب التي وهبت لله، و غوقدت علي طاعه الله؟»
«کجايند دل هاي به خدا پيش کش شده و در اطاعت خدا پيمان بسته؟»

مسيح وجودش جان دوباره به کالبد هسته بچه ها دميد.
گفت: «آمده بودم از شما براي گيلان غرب نيروي کمکي بگيرم، اين طور که پيداست توي سرپل ذهاب وضعيت شما بهتر از ما نيست.»
سر به زير انداختم و گفتم: «ما پانزده نفر بوديم، امروزم يه مهاجر داشتيم.»
متوجه شهيد گوشه سنگر شد. صلواتي فرستاد و بوسه اي بر گونه سرخ گون او زد و همان طور که پيکرش را به دوش مي انداخت تا به عقب ببرد، با بغض گفت:
از اينکه چهارده نفر شديد، غم به دل راه نديد، به چهارده معصوم توسل کنيد بعد ادامه داد:
«و انا لنطمع في هذا الامر ان يذلل الله لنا صعبه و يسهل لنا حزنه ان شاءالله»
«همانا آرزومنديم تا در اين جريان خدا سختي ها را بر ما آسان و مشکلات را هموار نمايد، اگر خدا بخواهد.»

از بالاي ارتفاعات، داخل شيار کوه را نگاهي انداختم. هوا گرگ و ميش بود. ناگهان احساس کردم جنازه عراقي که داخل شيار افتاده بود، لحظه اي تکان خورد. رفتيم بالاي سرش، اسلحه را به سمت او گرفتم و گلنگدن را کشيدم. عراقي از موش مردگي در آمد و وحشت زده گفت: «انا الدخيل الخميني، انا الدخيل الخميني...» از قمقمه اش او را سيراب کرد و گفت: «امشي!»
با تعجب گفتم: «حاجي نکنه خيال داري با اين حال زار، ناجي اون هم بشيم. همان طور که بدن لاغر و نحيفش را تکيه گاه عراقي زخمي مي کرد، گفت: «ما به او رحم مي کنيم، خدا به ما، که رحمه الله الواسعه فرمود:
«فاذا کانت الهزيمه باذن الله فلا تقتلوا مدبراً و لا تصيبوا معوراً ولا تجهزوا علي جريح»
«اگر به اذن خدا شکست خوردند و گريختند، آن کس را که پشت کرده نکشيد و آن را که قدرت دفاع ندارد آسيب نرسانيد و مجروحان را به قتل نرسانيد.»

به مقر فرماندهي که رسيديم، شب از نيمه گذشته بود.
گفتم: «بچه ها به اميد نيروهاي کمکي که مرتب توي بي سيم بهشون وعده مي دادي، هر طوري که بود با چنگ و دندان ارتفاعات رو نگه داشتن.»
اشک هايش را با چفيه دور گردنش گرفت و گفت:
«وعده و وعيد نبود، خيل ملائک به کمک شما شتافته بودند که:
«فلما راي الله صدقنا انزل بعدو نا الکبت و انزل علينا النصر»
«آن گاه که خدا، راستي و اخلاص ما را ديد، خواري و ذلت را بر دشمنان ما نازل و پيروزي را به ما عنايت فرمود.»

ابراهيم بود ميان آتش. از هر طرف تير و ترکش بود که بر سرمان مي ريخت. با آرامش قنوت مي بست و خم مي شد و سر بر سجده مي گذاشت و چنين نجوا مي کرد:
«يا من يبده ناصيتي يا عليما بضري و مسکنتي، يا خبيراً بقمري و فاقني.»

عمليات سخت گره خورده بود. نيروها سردرگم منتظر دستور او بودند. با آرامش باور نکردني گفت :«تمام آر.پي. جي زن ها يک جا جمع شن! تعدادشان به هفتاد و دو نفر رسيد. در مقابل آنها ايستاد و با صلابت فرياد زد:
ـ شما هفتاد و دو نفريد، اگر همه شهيد شويد و يک نفر قرباني بماند، وظيفه آن يک نفر چيست؟
و بعد از لحظه اي مکث ادامه داد:
ـ استقامت، پيشروي و حتي شهادت....
و مگر نه اينکه صاحب ذوالفقار فرمود:
«لا تسنو حشوا في طريق الهدي لقله اهله»
«در راه راست از کمي روندگان نهراسيد.»
دو ساعت بيشتر از صحبت هايش نگذشته بود که در نبرد باور نکردني و تن به تن نيروهايش با دشمن بعثي، چاره اي جز عقب نشيني و فرار دسته جمعي براي آنها باقي نگذاشت.

مرادي :
هنوز سر و صورتش بوي باروت مي داد که از او خواستم قبل از بازگشت به منطقه، ماشيني را که مانند بقيه اعضاي فرماندهي سهميه داشت تحويل بگيرد.
نگاه بي تفاوتش به همراهي کلامش آمد و گفت: «من نياز ندارم، بدهيد به کسي که احتياج دارد»
گفتم: «حاجي اين حق شماست.»
ابروهايش گره خورد. حرفم را قطع کرد و گفت:
«و لکل منهما بنون فکونوا من ابناء الاخره و لا تکونوا من الابناء الدنيا فان کل ولد سيلخق بابيه يوم القيامه. و ان اليوم عمل و لا حساب و غداً حساب ولا عمل»
«دنيا و آخرت، هريک فرزنداني دارند، بکوشيد از فرزندان آخرت باشيد، نه دنيا، زيرا در روز قيامت، هر فرزندي به پدر و مادر خويش بازمي گردد. امروز هنگام عمل است نه حسابرسي، و فردا روز حسابرسي است نه عمل.»

از نوجوان ها که حدود صد نفري مي شدند، پس از بازديد از منطقه عملياتي قصر شيرين و سرپل ذهاب خواست که احساس خود را از اين بازديد در قالب متني ادبي بنويسند. انتخاب متن برگزيده را هم به عهده ما گذاشت.
روز پاسدار، روز تجليل از فرد برگزيده بود.
شهبازي پس از پايان سخنراني اش گفت: «اين حلقه گل را که شما نوگلان انقلاب به من هديه کرديد، به گردن اين نوجوان برگزيده مي اندازم و سپاه نوجوانان را اعلام مي کنم. پس شما مخاطب امام خود هستيد که فرمودند:
«الان فاعملوا، و الالسن مطلقه، و الابدان صحيحه، و الا غضاء لدته و المنقلب فسبح، والمجال غريض»
«هم اکنون عمل کنيد، که زبان ها آزاد و بدن ها سالم و اعضا و جوارح آماده اند و راه بازگشت فراهم و فرصت ها زياد است.»
پس از آن براساس همين طرح اوليه او، بسيج دانش آموزي در کشور ايجاد شد.

مهدي روحاني :
آن قدر در مصائب عمليات «تنگ کورک» گريه کرده بود، که چفيه دور گردنش خيس شده بود. روز قبل از عمليات گفت:
«کربلائيان، حرکت ما به سمت ارتفاعات تنگ کورک يک گام به سمت کربلا و راه امام حسين (ع) است، پس گام هايتان را محکم برداريد که کربلا در انتظار شماست. به کتاب خدا تمسک جوئيد که کتاب خدا:
«عزلا تهزم اغوانه»
«صاحب عزتي است که يارانش هرگز شکست ندارند.»
و بعد سوره قيامت را تفسير کرد.

مهدي صديق:
غرغرکنان گفتم: «حاجي اين تن بميره، اين قارقارک هم شد ماشين!» بعد خطاب به ماشين چنين ادامه دادم که جيپ فرماندهي، رخش بي همتا، خدا وکيلي امروز ديگه بازي در نيار، همچين راکب گلي مثل حاج محمود ديگه گير نمياد ها! حالا از ما گفتن، از تو هم نشنيدن.»
با همان شکر خنده اي که روي لب داشت، اشاره کرد به موتورش.
با تعجب پرسيدم: «مگه کار شخصي داري!؟»
گفت: «خودم وقف مردم و اسلامم، چه برسد به موتورم. بعد از من هم وقف سپاهه» با تعجب گفتم: «حاجي نکنه دنيا رو سه طلاقه کردي و ما خبر نداريم!»
گفت:
«والله ظلا ممدوداً الي اجل معدود»
«به خدا سوگند! دنيايي که در دست شماست، چونان سايه اي است گسترده که زود به سرآمد خود نزديک خواهد شد.»

صورت دلنشين و حزينش مانند طيفي نيرومند از جاذبه اي مغناطيسي ما و همه کساني را که در بقعه احمدبن اسحاق شهر سر پل به زيارت آمده بودند، به سوي خود مي کشيد. حقيقت آيات در اشک چشمانش به تجلي مي نشست. سوره قيامت را مي خواند. رسيد به اين آيه: «رجوه يومئذ ناظره»
چشمان نمناکش را به ضريح دوخت و با خداي خود از بيان اميرالمومنين چنين مناجات کرد:
«اللهم اني اسئلک الامان يوم لا ينفع مال و لا بنون، الا من اتي الله بقلب سليم.»

مهدي فرجي :
همان طور که نگاهش مي کردم، يادم آمد از قول نهج البلاغه برايم گفته بود:
«وليس للعاقل ان يکون شاخصاً الا في ثلاث: مرمه لمعاش اوخطوه في معاد، اولده في غير محرم»
«خردمند را نشايد جز آن که در پي سه چيز حرکت کند، کسب حلال براي زندگي يا گام نهادن در راه آخرت، يا به دست آوردن لذت هاي حلال.»
در تجسم آن گفته ها، اين جاذبه ها و دافعه هاي علي گونه اش بود که باعث مي شد آن همه صلابت و قاطعيت را در مقابل اين همه شور و هيجان باور کنم. آن شب هم مثل ديگر شب هاي رمضاني آن سال بعد از افطار توي بازي فوتبال کسي حريفش نبود.

حسين همداني :
گفتم: «شرايط که مهياست، چرا آستين بالا نمي زني، اصفهاني! نکنه از وليمه مي ترسي!؟»
خنده شيريني کرد و گفت: «دوست دارم اول به رزمنده هايي کمک کنم که براي ازدواج توان مالي کافي ندارن. کمک به آنها حلاوتش بيشتره. مثل حلاوت کلام مولا که فرمود:
«و ابناعوا ما يبقي لکم بما يزول عنکم»
«با چيزهاي فاني شدني دنيا آن چه که جاويدان مي ماند را، خريداري کنيد.»

رفته بوديم خط مقدم سرکشي.
نگهبان، بسيجي نوجواني بود که به زور سرپا بند بود. داشت چشمانش را که از شدت خواب آلودگي مي سوخت مي ماليد، که صداي شهبازي او را به خود آورد. «اسلحه ات را بده به من و برو استراحت کن!»
و او در حالي که چشم هاي سرخش رو به فرمانده مات مانده بود، گفت: «نه، نه! چرا شما!؟» چرا شما فرمانده!؟»
همان طور که اسلحه را از روي دوش بسيجي برمي داشت، روي شانه اش زد و گفت: «نگهباني امشب با من.»
بسيجي همان طور که مي رفت، زير لب زمزمه کرد:
«الولايات مضامير الرجال»
«فرمانروايي ميدان مسابقه مردان است.»
پرسيدم: «زيرلب با خودت چي مي گي؟»
گفت: «آن چه در سخنان فرمانده ام از قول نهج البلاغه در صبحگاه آموختم، شب از او در عمل ديدم.

مادر شهيد:
طنين صداي گرم و مهربانش که از آن سوي خط به گوشم رسيد، رمقي تازه در جانم نشاند.
بعد از سلام و احوالپرسي گفت: «عازم حج هستم!»
با خوشحالي گفتم: «خوشا به سعادت پسرم!»
گفت: «عازم خانه کجا و عارف خانه کجا!»
و ادامه داد:
«نحن نستقبل الله عشره الغقله»
«از خدا در گذشتن از لغزش غفلت ها را مي خواهيم.»
حرف رو عوض کردم و گفتم: «نمي خواي قبل از رفتن بياي و از فاميل و آشناها حلاليت بخواي.»
خنديد و گفت: «اگه مي تونستم بيام شما و بابا واجب تر بوديد.»
گفتم: «مادر رو خيلي دعا کن.»
گفت: «اول امام را دعا مي کنم. بعد شهدا را و بعد وجود عزيز شما را.»

همرزم شهيد :
چنان قدم از قدم برمي داشت و هروله مي کرد که انگار نه انگار زير برق آفتاب مسجدالحرام راه مي رود.
کف پاهايمان از تماس با سنگفرش سفيد و داغ مسجد قرمز شده بود. سنگ ها صيقلي با تابش آفتاب مثل آينه شده بود و چشم هايمان را مي زد. اما انگار او هر چه گرم تر مي شد، بيشتر لذت مي برد.
کلماتي از نهج البلاغه ذکر طوافش بود:
«سبحانک ما اعظم شانک، سبحانک ما اعظم ما تري من خلقک...»

قرآن جيبي اش را از حمايل بيرون آورد و چند آيه خواند. پلک هايش سنگين شد. شهداي يازده شهريور آمدند سراغش. هر کدام يک قمقمه داشتند، پر از آب، آب زمزم. با لباس احرام در طواف بودند. خودش را وسط آنها ديد. تکاني خورد انگار اصلاً تشنه نبود. دوباره زل زد وسط خانه کعبه و با بغض گفت:
«اين اخواني الذين رکبوا الطريق»
«کجايند برادرانم، آنهايي که به راه حق رفتند.»

صداي فرياد ساکتمان کرد. چهار پليس عرب با باطوم توي سر و صورت زائر مي زدند. جمعي از حجاج دور آنها حلقه زده بودند و فقط گريه مي کردند. سه نفري ايستاديم توي جمعيت.
حاج همت پرسيد: «چرا اون بيچاره رو مي زنن» زائري کف دستش را به ما نشان داد و گفت: «اين قدر خاک از قبرستان احد به تبرک برداشته، اونا مي گن کفره. به خاطر همين دارن مي زننش.» همت خونش به جوش آمد و فرياد زد: ولش کنين نامردا! و به سمت پليس ها دويد. من و شهبازي هم با فرياد الله اکبر به دنبالش دويديم. گرد و خاک فضا را پر کرد.
لحظاتي بعد هر چهار پليس عرب گريخته بودند و قبضه کلت محکم ميان دستان شهبازي بود. فريادش در گوش مکه پيچيد:
«ما تتعلمون من الاسلام الا باسمه ولا تعرفون من الايمان الا رسمه»
«از اسلام تنها نام آن و از ايمان جز نشاني نمي شناسيد.»

کاظم جواهري:
صداي صلوات و تکبير و قربان و صدقه رفتن بچه ها بلند بود. از سر و کولش بالا مي رفتن. دست روي سر و صورتش مي کشيدن و به صورت مي ماليدن. گفتم: «حاجي سوغاتي ما چي شد!؟»
اشاره کرد به ساک. يکي در حالي که به سمت ساک مي دويد مي خواند، مقصود من از کعبه و بت خانه تويي تو!
ساک رو که باز کرد، گفت: «به به يار مهربان، دانا و خوش بيان!؟»
و نگاه کنجکاوش را روي جلد کتاب چرخاند و گفت: «کتاب زندگي امام حسينه، چقدرم زياد!»
در صفحه اول کتاب ها نوشته شده بود:
«القلب مصحف البصر»
«قلب کتاب چشم است.»

فرمانده کل سپاه در حالي که او و حاج احمد متوسليان را خطاب قرار داد، گفت:
«از شما دو نفر يکي فرمانده تيپ محمدرسول الله باشه، انتخاب با خودتون.»
متوسليان گفت: «تکليف کنين!»
شهبازي آرام گفت: «من فرمانبرم، نه فرمانده» و ادامه داد:
«و ذلک زمان لاينجوا فيه الا کل مومن نومه»
«اين روزگاري است که جز مومن بي نام و نشان از آن رهايي نيابد.»
نتيجه آن شد که حاج احمد متوسليان شد فرمانده تيپ محمد رسول الله. حاج محمود هم شد جانشين او و حاج همت هم رئيس ستاد تيپ.

مهدي صديق:
تا عمليات چيزي باقي نمانده بود. پادگان دوکوهه مامن مردان مردي شده بود که به شرف وجودشان، به ارض و سماء مي باليد.
تمريناتمان هر روز سخت تر مي شد. هر روز يک کيلومتر سينه خيز مي رفتيم، براي کسب آمادگي جهت عمليات که زمينش پر از گل و لاي بود. تمرينات سخت و طاقت فرسا هم نتوانسته بود در عزم راسخ نيروها خللي وارد کند، چرا که هر روز شهبازي ـ که حالا سمت جانشين تيپ محمد رسول الله را داشت ـ در کنارمان بود. او هم مثل ما بدن نحيفش را روي خاک ها مي کشيد. چنين نجوا مي کرد:
«قو علي خدمتک خوارجي»

آستين هايش را بالا زد و رفتيم به سمت تانکر آب.
يک بسيجي که کم سن و سال به نظر مي رسيد، مشغول گرفتن وضو بود. بعد از خوش و بشي گرم با او دعوتش کرد تا در سنگر فرماندهي ناهار را با هم بخورند.
نوجوان بسيجي از همسفره شدن با فرمانده احساس غرور مي کرد.
همان طور که زير چشمي شهبازي را نگاه مي کرد و با حجب و حيا لقمه ها را قورت مي داد، معصومانه به تذکرات او براي تصحيح وضويش گوش مي کرد.
شهبازي دست روي شانه اش گذاشت و گفت:
«وارجع الي معرفه مالا تعذر بجهالته»
«به شناخت چيزي همت کن که در ناآگاهي از آن معذور نخواهي بود.»

توي پادگان دوکوهه، سه نفري مشغول تميز کردن دستشويي ها بودن. جلوتر که رفتيم متوسليان فرمانده تيپ محمد رسول الله و شهبازي جانشين او را شناختم. سومي را بعدها شناختم، همت بود. همان طور که تماشايشان مي کردم، ياد بياني از نهج البلاغه افتادم که چندي پيش از شهبازي شنيده بودم.
«اني لعلي الطريق الواضح الفطه لقطا»
«همانا من به راه روشن حق، گام به گام ره مي سپارم.»

حسين همداني:
عمليات فتح المبين در کشاکش خاک و خون بود. از بخش مراقبت هاي ويژه خبر بستري شدن مادر را شنيد.
چشمان نگران و نمناکش را رو به آسمان دوخت و نجوا کرد:
«اللهم انت الصاحب في السفر، و انت الخليفه في الاهل»
«پروردگارا تو در سفر همراه ما و در وطن نسبت به بازماندگان ما سرپرست و نگهباني.»
همان طور که نيروها را در زير آتش سنگين دشمن ساماندهي مي کرد، وجود نگرانش زير لب «امن يجيب» مي خواند.

باقر سيلواري:
تاکيد کرد اين سه خبرنگار را سالم مي رساني خط تا گزارش خود را تهيه کنند. با اکراه گفتم: «آتش دشمن خيلي سنگينه، تازه کارهاي مهم تري هم بر زمين مانده!»
گفت: «در انجام اين کار همين بس که علي (ع) در اهميت تاريخ فرموده اند:
«اني و ان لم اکن عمرت عمر من کان قبلي فقد نظرت في اعمالهم و فکرت في اخبارهم و سرت في آثارهم حتي عدت کاخدهم»
«درست است که من به اندازه پيشينيان عمر نکرده ام، اما در کردار آنها نظر افکندم و در اخبارشان انديشيدم و در آثارشان سير کردم تا آنجا که گويي يکي از آنها شدم.»
و ادامه داد: «حفظ و بيان مسايل جنگ براي آيندگان مسئوليت بزرگي است.»

حسين همداني :
گرما بيداد مي کرد. هيچ چيز جلودار رزمندگان نبود. خط شکسته شد. العطش شهدا با شراب طهور بهشتي سيراب شده بود.
به مدد فرماندهي او بود که «تاجوک» بي سيم زد و به وجود نگرانمان مژده داد:
ـ جاي شما خالي، توي تانک هاي عراقي، از آب خنک تر هنداونه س.
شهبازي گفت:
«اين الذين ساروا بالجبوش»
«کجاييد آنها که با لشکرهاي انبوه حرکت کردند.»
تاجوک خنديد و گفت: «جهنم!»

اصغر حاجي بابايي :
نام عمليات فتح المبين همزاد نام او شد، وقتي که با فرماندهي جسورانه اش در اين نبرد نابرابر نفر در برابر تانک، گوشت در مقابل آهن، آن قدر تانک سالم به غنيمت آورديم که چشم از ديدنشان سياهي مي رفت.
همان طور که تمام قد روي سنگر رو به تانک ها ايستاده بود، گفت:
«و قد ارعدوا و ابرقوا، و مع هذين الامرين الفشل و لسنا ترعد حتي نوقع و لا نسيل حتي نمطر»
«چون رعد خروشيدند و چون برق درخشيدند، اما کاري از پيش نبردند و سرانجام سست شدند.
ولي ما اين گونه نيستيم، تا عمل نکنيم، رعد و برقي نداريم و تا نباريم سيل جاري نمي سازيم.»

باقر سيلواري:
غروب از زرد به سرخ مي رفت. موذن بسيجي گردان با نشان سرخي روي سينه اش زودتر از خورشيد هجرت کرده بود.
او را غريبانه روي دستانش گرفت و چرخيد رو به قبله و با صدايي که شايد تا ملکوت بالا رفت فرياد زد. خدايا اين قرباني را از ما بپذير و غمگنانه ناله زد:
«اين اخواني الذين رکبوا الطريق و مضواً علي الحق»
«برادرانم، که به راه حق رفتند و با حق در گذشتند.»

حسين همداني :
با دو يار قديمي خود يعني، چفيه قرمز و موتورش چپ و راست، گردان به گردان مي رفت و نيروها را ساماندهي مي کرد. هرجا مي شد دستور مي داد، هر جا نمي شد خواهش مي کرد.
به مرد جهادگر دستور داد تا با کمپرسي اش به خط مقدم مهمات ببرد. بار سوم که راننده به سمت خط رفت، از او و ماشينش جز خاکستري نماند.
حلقه اشک درون چشمانم را که ديد، آه از نهادش برخاست و گفت:
«اسلام از همه ما بالاتر است و مولايمان فرمود:
«الاسالم هو التسليم»
«اسلام همان تسليم در برابر خداست.»

از پشت بي سيم خبر تسخير مواضع دشمن را به «حاج احمد متوسليان» داد.
حاج احمد ناباورانه گفت: «تو هم خالي بندي رو از ما ياد گرفتي اخوي!؟»
خورشيد که آرام آرام روشناي روز را مي ساخت، شهبازي هم گردان ها رو براي عمليات بعدي آماده مي کرد و خطابشان قرار مي داد که:
«الجهاد، الجهاد، عبادالله.... فمن اراد الرواح الي الله فليخرج»
«جهاد، جهاد، بندگان خدا!... کسي که مي خواهد به سوي خدا رود، همراه ما خارج شود.»

در قرارگاه کربلا غلغله اي برپا بود. قيافه راسخ و پيروزمندانه فرماندهان فتح المبين تماشايي بود. اما گم شده من شهبازي بود.
نگاهم را تا انتهاي سوله قرارگاه روانه کردم. گوشه اي نشسته بود و چيزي مي نوشت. با شوق و شتاب به سويش دويدم.
سر شوخي را باز کردم و گفتم: «مثل اينکه بچه هاي اصفهان بعد از عمليات وصيت نامه مي نويسن؟»
با برق نگاهش خنده اي کرد و گفت: «دست خط فرمانده قرارگاه برادر حسن باقريه.»
با اشتياق گفتم: «حتما براي کارستاني که با فرماندهي ات در عمليات فتح المبين کردي، مرخصي تشويقي برات اومده. اما چه فايده تو که مرخصي برو نيستي!»
حرفم ناتمام ماند، وقتي ديدم روي کاغذ نوشته: «به فرماندهي تيپ محمد رسول الله (ص) ظرف يک هفته کارشناسايي جاده خرمشهر را شروع کنيد.»
نگاهش را به زمين دوخت و گفت:
«ردوا الحجر من حيث جاء فان الشرلا يدفعه الا الشر»
«سنگ را از همان جايي که دشمن پرت کرده، بازگردانيد، که شر را جز شر پاسخي نيست.»
مادر شهيد:
روي بستر بيماري غلتيدم. باز چشمانم گرد شد روي در. در انگار بوي محمود را حس مي کردم. به دلم برات شده بود که اين بار ديگه مي آد.
داشت آسمان چشمانم مي گرفت که قيافه آفتاب سوخته اما مهربانش در قاب نگاهم نشست....
دل گرفته پرسيدم: «حق يه مادر مريض هست که گلايه کند يا نه؟»
سرش را پايين انداخت. انگار حمام خاک گرفته بود!
پيشاني ام را بوسيد و گفت: «از رويت شرمنده ام.»
گفتم: «نگراني رهام نمي کنه، تو خيلي بيشتر از وظيفه ات خدمت کردي، ديگه بمون.»
گفت مادرم:
«الدنيا دار ممر لا دار مقر»
«دنيا گذرگاه عبور است، نه جاي ماندن.»

برادر شهيد:
به همه سر زد و حلاليت خواست، حتي فاميل هاي دور. شب هنگام مرتب از سپاه با او تماس مي گرفتند. مثل اينکه قرار بود عمليات ش ود.
وجود نگرانم چاره اي جز تسليم در برابر خواستش که عزيمت دوباره بود نداشت، وقتي که حجت آورد:
«فان الجهاد باب من ابواب الجنه، فتحه الله لخاصه اوليائه»
«جهاد دري از درهاي بهشت است که خدا آن را به روي دوستان مخصوص خود گشوده است.»

مادر شهيد :
بي خبر از چشم هاي نگرانم که از آن سوي پنجره او را برانداز مي کرد، وسايل شخصي اش را توي کوله پشتي جا داد.
قرآن جيبي شو که بوسيد، صبر از دلم رفت. بي اختيار در اتاق را باز کردم و ملتمسانه پرسيدم: «نمي شه بيشتر بموني؟»
نگاه زلالش رو به نگاه ابري ام دوخت و گفت: «دفعه بعد مي مونم!؟»
همان طور که بغضم را قورت مي دادم در دل گفتم. اگه دفعه بعدي هم باشه!
اما به روي خودم نياوردم و با مهرباني به صورت نوراني اش لبخند زدم.
انگار که فکرم را خوانده باشد، آهسته گفت:
«و ان ابتليتم فاصبروا فان العاقبه للمتقين»
«و اگر به سختي و مصيبتي گرفتار شديد، صابر و شکيبا باشيد، زيرا رستگاري براي متقين است.»

مسکني :
در ميان فريادهاي باد که گويي با ناله هايش مي خواست چيزي چيزي را به ما بفهماند، برايمان لب به سخن گشود:
«... اوصيکم بتقوي الله الذي اعذر بما انذر واحتج بما نهج و حذرکم عدوا نفذ في الصدور خفيا و نفث في الاذان نجياً....»
«سفارش مي کنم شما را به پروا داشتن از خدا، خدايي که با ما ترساندن هاي مکرر، راه عذر را بر شما بست و با دليل و برهان روشن حجت را تمام کرد، و شما را پرهيز داد از دشمني که پنهاني در سينه ها راه مي يابد و آهسته در گوش ها راز مي گويد....»
آثار شوق رسيدن به معبود را به وضوح در چهره اش مي خواندم. مثل آفتاب مي درخشيد و در اين تلالو به نيروهايش که چونان ستاره به گردش حلقه زده بودند، روشنايي مي بخشيد.
يکي يکي حلاليت طلبيد و گفت: «اگر دوباره برگشتم، در خدمت شما هستم و اگر برنگشتم، التماس دعا.»

سعيد بادامي :
24 کيلومتر مسافت هروله هر شبمان در شناسايي منطقه عملياتي بيت المقدس رمقي برايمان نگذاشته بود.
شب چندم نزديک سحر بود که از شناسايي بازگشتيم. خستگي را خسته کرد، وقتي که قامت بست براي نافله شب و در قنوتش چنين نيايش کرد:
«اللهم اغفرلي ما انت اعلم به مني .... اللهم اغفرلي ما تقربت به اليک بلساني ثم خالقه قلبي»
«خدايا از من درگذر آن چه را که از من بدان داناتري. خدايا ببخشاي آن چه را که با زبان به تو نزديک شدم، ولي با قلب آن را ترک کردم...»
در سجده آخر خواب شهدا مي ديد.

حسين همداني :
خورشيد جنوب براي اسارت خونين شهر در غروب خود غمگنانه به سرخي نشسته بود و ما از کنار زمين نرم و خسته کننده حاشيه کارون حرکت خود را به سمت جاده خرمشهر آغاز کرديم.
14 شب متوالي بود که تيم شناسايي شهبازي بوديم، تا در مسير 24 کيلومتري رفت و برگشت در تاريکي 10 ساعته از سه خط عراق عبور کنيم و قبل از فرا رسيدن سپيده برگرديم.
شب پانزدهم وقتي مسير به بهاي تاول هاي چرکي پاهايمان به خوبي شناسايي شد، از فاصله چند سنگر از عراقي ها و خودروهاي مست و مغرورشان که بي خبر از همه جا در حال عبور و مرور بودند، سجده شکر به جا آورد و بعد چنين گفت:
«فعتد الصباح بحمد القوم السرس»
«صبح گاهان، رهروان شب ستايش مي شوند.»

خسته تر از هر شب، اما به شوق رساندن پيام موفقيت شناسايي به مقر فرماندهي انگار پرواز مي کرديم.
زودتر از هميشه مسير را تا خط خودي طي کرديم.
در مقر فرماندهي وقتي شهبازي خبر رسيدن تيم شناسايي را تا جاده آسفالت داد، در حالي که با شنيدن کارستان او همه در بهت و حيرت بودند، متواضعانه گفت:
«قد تکمل بنصر، من نصره»
«خداوند پيروزي کسي را که او را ياري دهد تضمين نمايد.»
نابغه جنگ «حسن باقري» گفت: «با رسيدن شهبازي به جاده آسفالت خرمشهر، بايد گفت که عمليات بيت المقدس آغاز شده»
همرزم شهيد در کتاب «همبازي صاعقه»
شب عمليات بيت المقدس بود.
دست و پايش را خضاب کرد. غسل شهادت نمود و لباس نو پوشيد. تماشايي شده بود. قامت بست براي نماز. يادم آمد از «خباب» برايم گفته بود و حالا گويي خباب بود که اميرالمومنين در وصفش بفرمايند:
«يرحم الله خباب بن الارت فلقد اسلم راغباً و هاجر طائعاً و فتع بالکفاف و رضي عن الله و عاش مجاهداً»
«خدا رحمت کند خباب ابن ارت را... که با رغبت اسلام آورد و از روي فرمان برداري هجرت نمود و به قناعت زندگي کرد و از خدا راضي بود و مجاهد زندگي نمود.»

از پشت بي سيم در مقر فرماندهي شنيدم که حاج همت نگران گفت: «سلمان، سلمان... هاشم.»
شهبازي: «به گوشم...»
همت: «شما نمي خواهيد غذا بخوريد؟» «حمله را شروع کنيد.»
شهبازي: «نه، نه! من هنوز همه را سر سفره نشانده ام! «گردان ها به نقطه رهايي نرسيده اند.»
لحظاتي بعد...
شهبازي: «به همه سلمان ها «فرمانده گردان ها» به بچه ها بگوييد:
بسم الله الرحمن الرحيم
يا علي ابن ابيطالب، يا علي ابن ابيطالب، يا علي ابن ابيطالب «رمز شروع عمليات»
و چشم در چشم ستاره ها زمزمه کرد:
«و نحن علي موعود من الله و الله منجر وعده و ناصر جنده»
«و ما بر وعده پروردگار اميدواريم که خدا به وعده خود وفا مي کند و سپاه خود را ياري خواهد کرد.»

خرمشهر يکپارچه آتش بود. با نيروهايش آمده بود وسط معرکه تا براي سپاه ابرهه که در غرب جاده خرمشهر توي مواضع توپخانه جا خوش کرده بودند، ابابيل باشه.
بي سيم زد مقر فرماندهي تيپ که، الان دو کيلومتر از مواضع تعيين شده قبلي هم جلوتريم.
از زمين و آسمان تير و ترکش مي باريد. در حالي که نيروهايش را خطاب قرار مي داد، گفت: ما به مولايي اقتدا کرديم که فرمود:
«اني والله لو لقيتهم واحداً و هم طلاع الارض کلها ما باليت و لا اسنوحشت و اني من ضلالهم الذي هم فيه و الهدي الذي انا عليه لعلي بصيره من نفسي و يقين من ربي و اني الي لقاء الله لمشتاق»
«به خدا سوگند! اگر تنها با دشمنان روبرو شوم، در حالي که آنان تمام روي زمين را پر کرده باشند، نه باکي دارم و نه مي هراسم. من به گمراهي آنان و هدايت خود که بر آن استوارم آگاهم و از طرف پروردگارم به يقين رسيده ام و همانا من به ملاقات پروردگار مشتاق و به پاداش او اميدوارم.»

همان طور که صدايش در ميان آتش سنگين دشمن به سختي شنيده مي شد از پشت بي سيم به همت گفت:
توي خط مرزي آب گرفتگي داريم، دعا کنيد وضع محورها همان چيزي باشه که توي عکس هوايي پيدا بود. اگه خدا بخواد دشمن ظرف سه روز آينده اينجا «دروازه خرمشهر» ذليلانه در مياد. مي خوام بگم اين جوري که پيش مي ره، بصره هم براي او در خطر سقوطه، مي خوام جرات کنم و بگم انگار وعده امام داره محقق مي شه که فرمود:
«يجاهدهم في سبيل الله قوم اذله عند المتکبرين، في الارض مجهولون و في السماء معروفون. فوبل لک يا بصره عند ذلک من جيش من نقم الله لا رهج له ولا حسن.»
«مردمي که با آن جهاد مي کنند که در چشم متکبران خوار و در روي زمين گمنام و در آسمان معروفند، در اين هنگام واي بر تو اي بصره از سپاهي که نشانه خشم و انتقام الهي است، بي گرد و غبار و صدايي به تو حمله خواهند کرد.»

در مقابل پاتک سنگين دشمن مثل شير سينه سپر کرده بود. از طلوع تا غروب آن روز يک تنه نيروها را پشت دژ جمع کرد و آرايش داد. براي ساماندهي آنها آن قدر فرياد زده بود که صدايش از حنجره بيرون نمي آمد. هرچه خواست نتوانست جواب متوسليان را از پشت بي سيم بدهد. فقط به سختي گفت:
«و ان غدا من اليوم قريب»
«فردا به امروز نزديک است»
و ادامه داد: «و با ياري خدا فردا پيروزي با ماست.»

قيامتي برپا بود. از زمين و آسمان آتش مي باريد.
مظاهري از پشت بي سيم گفت: «سلمان. از سلمان چهار»
شهبازي: «به گوشم، به گوشم، وضعيت خودت را بگو!»
مظاهري: «الان با آنکه کنار جاده «جاده اهواز ـ خرمشهر» درگيري هست، ولي ما آن جا را رد کرديم و آمده ايم جلوتر. خيلي جلوتر!»
شهبازي: «رسيديد کانال آب يا نه!؟»
مظاهري: «ما کنار يه انبار آتشيم «انبار مهمات آتش گرفته» يعني الان اين ها «دشمن» در محاصره هستند، چکار کنيم؟
شهبازي: «مي دانم سخت است، اما کمي صبر کنيد.» و زير لب زمزمه کرد:
«والذي تصرهم، و هم قليل لاينصرون و منعهم و هم قليل لا يمنتعون حي لايموت»
«خدايي که مسلمانان را ياري کرد در حالي که اندک بودند و کسي نبود که ياريشان کند. و دشمنان را از آنان بازداشت حالي که شمارشان کم بود و کسي نبود که بازشان دارد، زنده است و نمي ميرد.»
نفس راحتي کشيد. دشمن در محاصره بود، به سجده رفت.

همرزم شهيد :
صداي ناله بسيجي قطع نمي شد. رگباري از گلوله بر سرمان مي ريخت هر چه کردم نتوانستم مانعش شوم.
شهبازي خود را از سنگر رها کرد و به کمکش شتافت.
گلوله کاتيوشا بر زمين خورد. پژواک «فزت و رب الکعبه» در فضا پيچيد. خون و خاک به هوا برخاست. خاک ها بر زمين نشست و خون ها را گويي ملائک به تبرک مي بردند.

عبور چند گردان از رودخانه کارون با رخنه در خط نيروهاي پياده عراقي که از خرمشهر تا 95 کيلومتر گسترش يافته بود، نقطه اميدي براي ادامه عمليات بود.
حرکت ما از جاده آسفالت به سمت دژ مرزي و بعد حرکت از شلمچه تا دروازه خرمشهر به محاصره آنجا انجاميد.
خرمشهر در آستانه فتح بود و تا چشم کار مي کرد، دست هاي تجاوز هزاران عراقي به علامت تسليم بالا رفته بود.
اما لحظاتي بود که صداي فرمانده از ميان نخل ها به گوشم نمي رسيد.
در حالي که به خيل اجساد متعفن بعثي ها نگاه مي کردم، گويي فرازي از نهج البلاغه را که از او آموخته بودم به حقيقت مي ديدم.
«فاغتبروا بما اصاب الامم المستکبرين ... واتعظوا بمثاوي خدودهم و مصارع جنوبهم»
«پس عبرت گيريد از آن چه به امت هاي مستکبر رسيد و عبرت گيريد از تيره خاکي که رخسارشان بر آن نهاده است و زمين هاي نمناک که پهلوهايشان بر آن افتاده است...»

زمين و آسمان خرمشهر مژده نزديک آزادي مي داد. در حاشيه نخل هاي شلمچه، با ديدن حاج همت که زانوي غم بغل کرده بود و پيکر خونين شهيدي که صورتش با چفيه قرمزي پوشانده شده بود، نفسم به شماره افتاد.
بريده بريده پرسيدم: «حاجي، اين شهيد کيه، اين چفيه حاج محمود نيست!؟»
همت که دانه هاي اشک صورت باروت زده اش را شيار انداخته بود، با حسرتي عميق گفت: دعايي که در مدينه روبروي ضريح رسول الله کرد، مستجاب شد:
«اللهم اجمع بيننا و بينه في برد الغيش و قرار النغمه و مني الشهوات، و اهواء اللذات و رخاء الدعه و منتهي الطمانينه و تحف الکرامه»
«بار خدايا، ما و او را فراهم آور در زندگي خوشگوار و نعمت پايدار و آرزوهاي دل نشين، و لذت هاي با خواهش دل قرين، و زندگاني فراخ و پر نعمت و اطمينان خاطر و برخورداري از تحفه هاي کرامت»
صداي گريه اش در ميان صداي بلندگو که خبر فتح مي داد گم شد:
«خرمشهر، آزاد شد!»

مادر شهيد :
راديوي کوچکم را روشن کردم. آقاي رفسنجاني خطيب نماز جمعه بود و از خرمشهر مي گفت و از دلاوري هاي شهبازي. باد بزن حصيري ميان دستانم شروع به لرزيدن کرد با خود گفتم: «نه. حتماً اشتباه مي کنه! اون که پسر منو نمي شناسه، آخه محمود فقط يه بسيجي ساده بيشتر نيست!»
اما نمي دانم چرا اشک هايم بند نمي آمد. جمله تابلوي روي ديوار اتاقش در قاب نگاهم نشست:
«والله الله في الجهاد باموالکم و انفسکم و الستتکم في سبيل الله.»
«خدا را! خدا را! در باره جهاد با اموال و جان ها و زبان هايشان در راه خداوند.»
نماز تمام شده بود و کسي مردم را به تشييع پيکر شهدا دعوت مي کرد: امروز دويست نفر از شهداي عمليات بيت المقدس از محل دانشگاه تهران تشييع خواهند شد. در ميان اين شهدا شير مرد عرصه پيکار جبهه هاي غرب و جنوب، جانشين تيپ محمد رسول الله (ص) شهيد حاج محمود شهبازي بر روي دستان شما امت شهيد پرور تشييع عطر محمود در اتاق پيچيده بود.

سعيد بادامي :
از جمعيت حاضر براي تشييع پيکرش به راحتي مي شد فهميد که شهبازي در اصفهان يک آشناي غريبه بيشتر نبود.
انگار با آن غربت حيدري به جان داغدارمان مي گفت:
«وداعي لکم وداع امري ء مرصد لتلاقي غداً ترون ايامي و يکشف لکم عن سرائري»
«وداع من با شما چونان بدرود کسي است که آماده ملاقات پروردگار است. فردا ارزش ايام زندگي مرا خواهيد ديد و راز درونم را خواهيد دانست.»
دست گرم برادرش که روي شانه ام نشست، از افکارم بيرون آمدم. همان طور که اشک امانش را بريده بود پرسيد: مگر برادر من که بوده که اين طور برايش عزاداري مي کنيد، مگر او يک بسيجي ساده ...
صدايش در ميان زمزمه تشييع کنندگان گم شد که مي خواندند:
ياران چه غريبانه، رفتند از اين خانه هم سوخته شمع ما، هم سوخته پروانه

علي اکبر مختاران:
انگار همه وجودش در امام ذوب شده بود. وصيت کرد: «مزار مرا با کتيبه هاي امام بالا بياوريد که او ادامه دهنده راه پيامبري است که خدا
«ارسله داعياً الي الحق و شاهداً علي الخلق»
«او را فرستاد تا دعوت کننده راه حق باشد و بر آفريدگان گواه گردد.»

استا دپرورش
علاقه شهيد شهبازي به شهادت مانند علاقه اي بود که طفلي به سينه مادر دارد و من به عنوان وزير آموزش و پرورش خجالت مي کشم که بگويم در برابر او کسي بوده ام. هنگامي که به ياد مي آورم که گفت: «بايد به حبل المتين امام خود تمسک کنيم که فرمود:
«والله لابن ابي طالب انس بالموت من الطفل بثدي امه»
«به خدا سوگند انس و علاقه فرزند ابي طالب به مرگ، از علاقه طفل به سينه مادرش بيشتر است.

همرزم شهيد:
صدايش هنوز در گوش جانمام طنين انداز است:
«سلام بر حسين و ياران حسين، سلام بر فرزند پاک زهرا، روح الله، سلام بر شهيدان که در هر زمان با شهادت خود عظمت کاروان خويش و عظمت کاروان سرور خود را تجلي داده و به هريک از ما پيام مي دهند:
هل من ناصر ينصرني، حسين را جواب بگوييد که:
«الجهاد عزا للا سلام»
جهاد عزت اسلام است.
و سلام عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعت حيا.
منبع:"بي نشان"نوشته ي زهره يوسفي نيکو,نشرمهسا,تهران-1387


برگرفته از خاطرات شفاهي همرزمان شهيد:
از در و ديوار پادگان غم مي‌باريد. آخر خبر شهادت رجايي و باهنر رسيده بود. همه نيروها زانوي غم بغل گرفته بودند. ناگهان دود سياه اگزوز هواپيما خطي زير ابرها كشيد. چشمي به انتهاي آسمان برد. چهار بمب از شكم هواپيماي در حال فرار؛ همزمان خارج و رها شد و لحظه‌اي بعد توده‌اي از شعله‌ي زرد و قرمز از كنار انبار مهمات پادگان به آسمان برخاست. برق انفجار چشم‌ها را مي‌زد. خودش را به طبقه‌ي اول ساختمان رساند ... پريد پشت موتور تريل و خودش رو به محل انفجار رساند كنار پدافند دو لول، جنازه خدمنه نگاهش را به سمت خود جلب كرد. تكه‌هاي متلاشي شده مغز، پاشيده بود روي لوله ... باز نگاه به گوشه و كنار پادگان كرد. دلش بيشتر گرفت. رنج ناشي از شنيدن خبر شهادت رجايي و باهنر از وجودش خارج نمي‌شد. چفيه‌اش را روي بدن سوخته شهيدي كشيد ... قرآن جيبي‌اش رو باز كرد و شورع كرد به تلاوت قرآن.
محمود ساعتش را نگاه كرد. تا يك ساعت ديگر شفق مي‌زد. آن وقت همه‌ي نيروهايي كه به سينه پيچ «اس» خزيده بودند، گلوله باران مي‌شدند. در جبهه و پشت جبهه توي اين ساعت‌ها بيدار بود و نماز شب مي‌خواند؛ اما اينجا چسبيده بود به خط دشمن.
چشمي تا انتهاي ستون گرداند. اگر نيروها مي‌دانستند كه در يك قدمي عراقي‌ها هستند؛ چرت به سراغشان نمي‌آمد. عده‌اي «آر‌پي‌جي» را مثل طفلي چسبانده بودن به سينه‌هاشان، و روي زمين مچاله شده بودند.
شهبازي كمي عميق‌تر شد. نگاهش به جلال محقق افتاد. ميان ستون پنجاه نفره، تنها او بود كه لباس سبز سپاه را به تن كرده بود. داشت نماز شب مي‌خواند. با ديدن قيافه‌ي آرام جلال، نسيم نماز، مشام شهبازي را پر كرد. دو كف دست را آرام به زمين زد و روي صورت كشيد و رو به سمتي چرخيد كه قبله، كربلا و پيچ «اس» در آن امتداد بودند و شروع به خواندن نماز كرد.
ساعت پنج و نيم را نشان مي‌داد. همه افراد ستون نماز صبح را به همان حالت خوابيده خوانده بودند.
هر چي مادرش مي‌گفت: چي كاره‌اي؟ جواب نمي‌داد. اگه خيلي اصرار مي‌كرد، مي‌گفت: يه نيروي ساده‌ام، توي كردستان مظلوم. بعد از يك سال دوري سه روز بود آمده بود خونه كه دوباره عزم سفر كرد ... قرآن جيبي‌اش را رو كه بوسيد مادرش گفت: نمي‌شه بموني؟ همان طور كه نج البلاغه‌اش را رو داخل كوله پشتي مي‌گذاشت گفت: اگر عمري باقي باشه دفعه بعد بيشتر مي‌مونم ... مادرش مي‌گفت: اقلا بگو كجا ميري و چه كار مي‌كني؟ جواب مي‌داد: مگه فرقي هم مي‌كنه؟ هر جا باشم زير سايه‌ي همون آقايي‌ام كه از بچگي محبتشو تو دلم انداختي.
محمود همچنان نگاه به قله‌ي قراويز داشت. چشمان خسته و خواب زده‌اش همه جاي قراويز را مقل سراب لرزان مي‌ديد. داشت از خستگي و كوفتگي تلوتلو مي‌خورد كه با صورت افتاد روي خاك. به سختي غلتي زد. انگار خورشيد روي سينه‌اش نشسته بود. محقق او را ديد. بالاي سرش آمد و باعجه دست به سر و صورت و بدن شهبازي كشيد: «حاج آقا تير خوردي؟»
نه؛ نه ... حس مي‌كنم هيچ جا رو نميبينم.
محقق دستي بر لبان تركيده‌ي او كشيد. خودش حال و روز بهتري از شهبازي نداشت. دستي به جيب برد و چند قرص نمك در دهان او گذاشت.  از خشكي گلو؛ قرص‌ها روي زبانش چسبيد. محقق با زور انگشت؛ قرص‌ها را تا وسط گلوي او برد. شوري قرص‌هاي شهبازي را تكان داد. مزه‌ي نمك و خاك؛ گلويش را خراش داد. آرامتر كه شد؛ لبخندي به علامت تشكر بر لبانش نقش بست.
محقق خواست برخيزد؛ اما گلوله‌ي دوشكا پشتش را شكافت. با صورت افتاد روي سينه‌ي شهبازي شرشر خون از لاي پيراهن سبز رنگش كه بوي باروت گرفته بود؛ جاري شد و صورت شهبازي را خيس كرد. شهبازي به سختي محقق را روي زمين خواباند و بلند شد.
محمود صف جمعيت را شكافت. همداني و حاج بابا پا به پاي او راه را باز مي‌كردند. سر ستون كه ايستاد؛ دستانش را بلند كرد. همه ساكت شدند. نامه‌ي امام علي عليه‌السلام به فرزندش محمد بن حنفيه را خواند و معني كرد. حرف‌هاي او بوي نبرد مي‌داد. اين را همه‌ي نيروها فهميدند. كلمه‌ي آخر او همه را به وجد آورد: «چه بكشيم چه كشته شويم پيروزيم؛ چون فرزند تكليفيم» و به داخل اتاق فرماندهي رفت. نيروها به وجد آمده بودند و شعار مي‌دادند. محمود همين را مي‌خواست. اصلاً فراموش كرد چند شبانه روز است كه نخوابيده.
به ياد دارم هر شبي كه به منزل ما مي‌آمد سر مزاح و شوخي را با من باز مي‌كرد. خيلي راحت و خودماني مي‌نشست توي اتاق و بعد از چند دقيقه‌اي كه از كپ و گفتمانمان مي‌گذشت دفعتاً صدايش را بلندتر مي‌كرد طوري كه اهل خانه بشنود و مي‌گفت: بابا اين همداني‌ها چقدر خسيس‌اند؟! ... نصف شب شد، يه چيز بدهيد بخوريم، مرديم از گشتگي ... بدين ترتيب سعي مي‌كرد يخ حاكم بر فضا را بشكند طوري كه اهل منزل با او احساس راحتي بيشتر كنند.
آن اوايل همسرم با اشاره به نورانيت عجيب چهره محمود و لحن شمرده و علمايي صحبت كردن او از من پرسيده بود: راستش را بگو نكند ايشان روحاني باشد؟ گفتم: نه خانم. چه مي‌گويي؟ محمود دانشجو بوده. گفت: ... اكبر! آخر همه سكنات و حركات اين آقا به علما شباهت دارد.
در آخرين ملاقاتي كه عصر روز شهادتش در منطقه عملياتي خرمشهر با او داشتم ديدم بعد از اداي فريضه ظهر و عصر توي آن خاك و خل بيابان و زير آفتاب داغ خوزستان نشست و با خلوص و جذبه عجيبي قرآن خواند و سخت گريست.
در دوره زمانه‌اي كه حتي بسياري از طرفداران دو آتشه گروه‌هاي كمونيستي قادر به ازرو خواندن چهارصفحه متن فلسفي مكتب كمونيزم نبودند تا چه رسد به حلاجي‌شان- آن هم به روش تطبيقي- بچه‌مسلمان‌هاي سپاهي ما از قبيل متوسليان و شهبازي بهتر از خود كمونيست‌هاي پر مدعا بر متون مبنايي كمونيزم تسلط داشتند.
در وصيت‌نامه محمود شهبازي آمده است جز مقداري كتاب چيزي از مال دنيا ندارم كه بخشي از آن‌ها كتب مكاتب انحرافي است. اين كتاب‌ها را صرفاً براي مطالعه، پژوهش و نقد محتواييشان نگه داري كردم.
مادر مي‌گفت از وقتي براي خودت مردي شدي، يا توي جنگ و گريز با ساواك بودي يا دنبال درس دانشگاه و توي غربت، بعد از تعطيلي دانشگاه هم تو بيشتر از وظيفه‌ات رفتي ... بيا و همون درس مهندسيت رو ادامه بده، زن بگير و ... همين‌طور كه مادر مي‌گفت محمود حوادث كردستان، يكي از ذهنش عبور مي‌كرد ... يهو مقابل مادر زانو زد و به لابه گفت: قرآن زير چكمه كمونيست‌هاس ... امام كمك مي‌خواهد، فتنه بيداد مي‌كند ... اون وقت من و امثال من بمونيم توي شهر و لاف دين بزنيم، تو را جان زهرا از ته دل راضي باشد.

مادرش خواب ديد كه امام حسين عليه السلام دستانش را با عطوفت به طرف او دراز كرد و انگشتري عقيق كف دستش گذاشت ... سرخي عقيق چشم را مي‌زد دستپاچه شد و ملتمسانه پرسيد: آقا اينو چه كارش كنم؟ آقا فرمودند: اينو به كسي بده كه خيلي دوستش داري؟ يه روز مي‌يام ازت مي‌گيرمش ...
يكي از دوستان پدر محمود از كربلا يه عقيق آورده بود، مثل همون انگشتر ... موقع خداحافظي انگشتر رو به زحمت دست محمود كرد و ... اول خرداد 63 اون روز فرا رسيد.

نسبت به باوضو بودن خيلي مقيد بود. وضوي خودش را تجديد مي‌كرد. مي‌رفت در حلقه قاريان مي‌نشست، خيلي سنگين و مودب، به تلاوت‌ها گوش مي‌داد. بعد هم كه نوبت به او مي‌رسيد بالحن خودش و تجويد صحيح‌اش دل‌ها را زير و زبر مي‌كرد ... اصولاً نماز خواندن در مسجد را خيلي دوست داشت.

نه روز قبل از شروع عمليات فتح المبين جلسه‌اي با حضور يكسري از فرماندهاني چون حسن باقري، حاج احمد متوسليان، حاج همت، اسماعيل قهرماني و ... برگزار شده بود. شروع جلسه همراه بود با تلاوت دلنشين قرآن توسط حاج محمود ... وقتي جلسه تمام شد شهيد قرماني آمد سراغ محمود و با التماس به او گفت: حاج محمود شما از اين به بعد هر روز بايد برايمان قرآن بخوانيد.

در تمامي ايامي كه در همدان فرمانده بود، عليرغم آنكه پايش مادرزادي كمي كج بود و در راه رفتن مشكل داشت، وقتي نوبت تخليه بار تريلي مي‌رسيد مي‌آمد و دوش به دوش سايرين تا آخرين گوني اجناس را روي دوش مي‌گذاشت و به انبار مي‌رساند.
چشم نگهبان پادگان به كسي افتاد كه توي باغچه نشسته بود و گلهاي هرز رو مي‌چيد و باغچه را تميز مي‌كرد، آن هم دو ساعت بعد از نيمه شب ... محمود شهبازي، فرمانده سپاه بود.
همان جا ايستاد، مات و متحير، محمود داشت نماز شب مي‌خواند ... همان جا كه خمپاره‌هاي 120 مثل باران مي‌باريد، شگفت زده گفت: خدايا اين ديگه كيه؟
به اما زمان (عج) بسيار علاقه داشت. هميشه با حضرت نجوا داشت. به ما مي‌گفت: بدانيد كه ما تنها دردمان را با امام زمان مي‌گوئيم. هر موقعي كه فشاري به ما مي‌آيد، تنها فرياد بر مي‌آوريم كه «يا مهدي ادركني»
از مطالعه‌ي آثار ايدئولوژيك مربوط به مكاتب فلسفي- سياسي غربي شرقي هم غافل نبود. آن روزها، چون مكتب كمونيزم و فلسفه‌ي ماركسيستي در محافل مصطلح به روشنفكري و فرهنگي كشور خيلي طرفدار داشت و عمده گروه‌هاي سياسي مخالف انقلاب اسلامي يا رسما خودشان را ماركسيست مي‌دانستند و يا مثل مجاهدين خلق، زير بناي اصول جهان بيني شان عمدتاً ماركسيستي بود، محمود دوره‌ي آثار مصطلح به كلاسيك‌هاي اين مكتب فلسفي- سياسي را با دقت مورد مطالعه قرار مي‌داد. آثاري از قبيل: ماترياليزم تاريخي، ماترياليزم ديالكتيك- هر دو به قلم موريس كنفورت- سرمايه اثر كارل ماركس، فقر فلسفه، مقالات فلسفي لنين، استالين و مائو تسه دون. جان كلام؛ از خود كمونيست‌ها مكتب‌شان را بهتر مي‌شناخت.

آثار منتشره حضرت امام مثل كشف الاسرار، ولايت فقيه، شرح دعاي سحر، پرواز در ملكوت ايشان را با نهايت دقت مي‌خواند. الفت زيادي با مجموعه چهار جلدي اصول كافي مرحوم كليني داشت. عمده آثار استاد مطهري را به دفعات خوانده بود. البته ميان تمام كتاب‌ها بعد از قرآ» كريم يار و دوست وفادارش نهج البلاغه بود. در بين بچه‌هاي سپاهي احدي را نديده‌ام كه به قدر محمود با اين كتاب مونس باشد.






آثار منتشر شده درباره ي شهيد
به انگيزه برگزاري يادواره سردار شهيد مهندس حاج محمود شهبازي و 200 تن از شهداي همداني لشكر 27 محمد رسول الله (ص )
ساعت 9 30 شب شنبه اول خردادماه سال 1361 مرحله سوم عمليات الي « بيت المقدس » با هدف آزادسازي خرمشهر آغاز شد. حاج محمود همراه دو تا از گردانهايي كه محور سختي به آنها واگذار شده بود حركت خود را آغاز كرد. دشت هاي مجاور خرمشهر عزيز پر از رفت وآمد و همهمه و شور بود و تا چشم كار مي كرد ادوات و ستونهاي نظامي در حركت بودند. همه چيز به يكباره روي داد و كسي نفهميد چگونه ! حاج همت در اين عمليات مسئوليت ستاد لشکر 27 محمدرسول الله(ص ) را به عهده داشت و در كنار خاكريزي ايستاده بود. شهيدي روي خاكريز خوابيده بود كه صورتش با چفيه اي آشنا پوشيده شده بود. گويي جسد اين شهيد را طوري كنار گوني هاي خاك قرار داده اند كه از گزند آفتاب و تركش در امان باشد. حاج همت در كنار اين شهيد ايستاده بود و خطاب به چند نفر از رزمندگان تحت امرش مي گفت : « پيكر آن شهيد را به عقب منتقل كنند و مرتب سفارش آنرا مي كرد. » حاج همت هيچ اشاره اي به نام شهيد نمي كرد فقط مي خواست آنرا با دقت به عقب منتقل كنند وقتي رزمندگان روي او را كنار زدند چهره به خواب رفته « حاج محمود شهبازي » جلوي چشمانشان بود. يكي گفت : « حاجي هنگامي كه براي كمك به چند مجروح از جايش حركت كرد توسط خمپاره به شهادت رسيد. » آيا محمود شهبازي به شهادت رسيده بود و آيا آن چهره آرام همان نبود كه شب هاي متوالي گشت و شناسايي در ميان يكي از خاكريزها به خواب رفته بود چهره همان بود! چهره محمود شهبازي جوان شوخ و بذله گوي اصفهاني كه با صلابت حرف مي زد. دلنشين و صميمي و خودماني درد دل مي كرد حتي مي شد چهره پرجذبه او را موقع عمليات كه برافروخته شد روي همان چهره به خواب رفته تصور كرد. پيكر حاج محمود شهبازي در كنار جاده اي كه منتهي به خرمشهر عزيز بود غريب و ناشناس ـ آرام گرفته بود و با اينكه او مانده بود ولي قدم هاي بي شمار رزمندگان را مي ديد كه به سمت خرمشهر خيز برداشته بودند. فرصت هيچ درنگ و تاملي نبود.
رزمندگان اسلام تن حاجي را به سان دهها شهيد ديگر بر زمين نهادند تا خود را به آستانه شهر آرزوهايشان ـ خرمشهر عزيز ـ برسانند. حاج محمود شهبازي براي يك لحظه از ياد خرمشهر غافل نبود و انگار اين بدن بار سنگيني بود كه او به زمين گذاشت تا خود را سريعتر به خرمشهر برساند; همان بدني كه تحمل روح پرتلاش حاج محمود را نداشتن . همان بدني كه بدون اجازه حاج محمود پاهايش تاول زده بود و او را در اين روزهاي آخر سخت معذب كرده بود و حاجي براي آن حنايي فراهم آورده بود تا زخم هايش را با آن ببندد و آنها پوست تازه اي بگيرند.
خرمشهر آزاد شد! ولي بدون حضور حاج محمود شهبازي ; آن جوان بيست و چهار ساله اصفهاني . خبر شهادت حاج محمود كه به سپاه و شهر همدان رسيد شهر يكپارچه عزاخانه شد. مردم سراسيمه به سپاه آمدند و خود بخود عزا همه جا را فراگرفت . پيكر حاج محمود چند روز بعد از عمليات به همدان منتقل شد تا در مراسم نمازجمعه تشييع شود.


همه چيز آماده است تا مراسم يادواره برگزار شود. يكي مي گويد چرا همدان مگر حاج محمود همداني بود يكي مي گويد : تا جايي كه ما مي دانيم حاج محمود شهبازي اصفهاني بود و قائم مقام لشكر محمدرسول الله (ص ) تهران .
آري ! درست است حاج محمود متولد اصفهان بود ولي در اصفهان غريب و گمنام ,وقائم مقام لشكر محمدرسول الله تهران بود اما در آنجا نيز غريب و گمنام. فرمانده سپاه همدان بود ولي در اينجا هم غريب و گمنام . همه چيز آماده است . از همه جا آمده اند دوستان محمود را مي گويم چه رفقايي چه دوستان باوفايي همه آماده اند تا در بزم محمود شركت نمايند و پاي سفره اي كه بعد از سالها توسط محمود و دويست تن از يارانش پهن گرديده است بنشينند و ارتزاق نمايند.
با اقامه نماز مغرب و عشا مراسم با قرائت كلام الله مجيد آغاز مي شود. مجري برنامه زبان مي گشايد; در وصف محمود و ياران گمنامش : « از هر كس درباره شهيد حاج محمود شهبازي سوال مي كنيم مي گويد : « يادم نيست ... خيلي وقت از شهادت او گذشته . اصفهاني بود و با لهجه شيرين صحبت مي كرد. حرف زدنش آدم را مي برد تا اصفهان و سواحل زنده زاينده رود » . ديگري مي گويد : « هنوز هم صداي توضيح و تفسيرش درباره خطبه هاي نهج البلاغه به گوشمان مي رسد. انگار چادرهاي عمليات فتح المبين هنوز هم برپاست و صداي حاج محمود را مي شنوي كه از استقامت مي گويد از مبارزه و از عدالت علي (ع ). »
حاج محمود اصفهاني مهاجري بود كه در تهران به دانشگاه رفت در همدان فرمانده سپاه شد و در خوزستان در گمنامي تمام به شهادت رسيد. آوازه گمنامي اش را آنوقت درك مي كني كه بداني خانواده و نزديكانش هم نمي دانستند كه او چه كاره بود و چه مسئوليتي را بردوش داشته است و امروز از همه غريبانه تر آنكه ياد او در زمين كمتر مي شود تا در آسمان ولي آثارش و قلبهاي متذكر برادرانش در زمين و آسمان حيات معنوي اش را روشن كرده است .
مجري برنامه از يار و همسنگر روزهاي ايثار و شهادت حاج محمود; سردار سرتيپ پاسدار حاج حسين همداني « فرمانده لشكر 27 محمد رسول الله » و مسئول برگزاري يادواره سردار شهيد حاج محمود شهبازي و 200 تن از شهداي همداني لشكر 27 محمد رسول الله دعوت مي كند تا جهت خيرمقدم گويي به روي سن بيايد.
حاج حسين مي آيد تا از حاج محمود بگويد. او رازدار و گنجينه اسرار حاج محمود شهبازي است . او از گمنامي حاج محمود مي گويد : « از گمنامي حاج محمود همين بس كه وقتي مقام معظم رهبري مدال فتح سرداران و فرماندهان شهيد را به خانواده شهدا تقديم مي كردند زماني كه نام حاج محمود شهبازي را خواندند كسي نبود تا برود و مدال حاج محمود را دريافت كند. از گمنامي حاج محمود همين بس كه وقتي از تنها خواهرش دعوت به عمل آمد تا در اين مراسم يادواره شركت كند به علت كسالت موفق نگرديد حاضر شود. »
سردار همداني سپس در مورد انگيزه برگزاري اين يادواره گفتند : « ما ديديم در اصفهان كنگره سرداران شهيد برگزار گرديد از حاج محمود هيچ تجليلي صورت نگرفت و همچنين در تهران نيز به همين صورت لذا تصميم گرفتيم يادواره اي را در خصوص ايشان در همدان برگزار نمائيم چرا كه اكثر همرزمان ايشان در همدان هستند و ايشان مدت يك سال فرمانده سپاه همدان بودند. اما در بين كار متوجه شديم حاج محمود ديگران را هم دعوت كرد و سرداران و 200 شهيد ديگر را در كنار خود جاي داد و باز هم در ميان آنها گمنام شد. ما از همه اينها مي توانيم اين نتيجه را بگيريم كه سردار شهيد مهندس حاج محمود شهبازي مي خواست و مي خواهد گمنام باشد... »
فرمانده لشكر 27 محمدرسول الله (ص ) در پايان از همه همرزمان و ياران شهيد شهبازي كه از راه دور و نزديك آمده بودند و همچنين همه كساني كه در برگزاري اين يادواره همت كردند تشكر و قدراني نمود.

تا آنجايي كه ما حاج محمود شهبازي را شناختيم همواره نام حاج احمد را نيز در كنارش شنيده ايم و خوانده ايم ; با حاج احمد متوسليان سردار مرد دلاور جبهه هاي غرب و جنوب و خالي از لطف نمي دانيم كه حاج محمود را از زبان و قلم او بخوانيم : « ... برادر عزيزمان ـ شهيد شهبازي ـ دانشجوي سال چهارم دانشگاه علم و صنعت تهران بود و رشته تاسيسات مي خواند. مسئول سپاه همدان و فرمانده جبهه قراويز در منطقه سرپل ذهاب بود. ايشان از اول جنگ در تمام سلسله عملياتي كه در جبهه غرب عليه ارتش عراق انجام مي شد شركت داشت . به جاي اينكه توي دفتر فرماندهي سپاه استان بنشيند و پشت ميزهاي آنچناني خودش را گم كند ـ چنان كه متاسفانه بعضي ها خودشان را گم كرده اند ـ هميشه در جبهه بود و در حال گنگ تا آن وقت كه ما ايشان را براي تاسيس تيپ مان از سپاه درخواست كرديم .

آنچه در مقابل چشممان تداعي مي كرد عكس سه دلاور خستگي ناپذير بود كه چون ستاره اي درخشان به مجلس و محفل مان صفاي ديگري مي بخشيد. حاج احمد حاج محمود و حاج همت سه يار كه يكي پس از ديگري از دنياي فاني رحل اقامت گزيدند و به منتهي آرزويشان رسيدند يعني شهادت در محضر الهي !!
در كنار عكس اين علمداران جمله اي از حاج احمد نظرمان را به خود جلب مي كند « البته آشنايي بيشتر ما با هم برمي گردد به سفر مشتركمان به حج و زيارت خانه خدا. بعد هم اگر خوب به ياد داشته باشيم حين طواف به دورخانه خدا بود كه با هم وعده گذاشتيم و عهد كرديم كه با هم كار كنيم ... »
سردار سرتيپ پاسدار حاج محمد كوثري ; فرمانده سابق لشكر محمدرسول الله (ص ) و جانشين قرارگاه ثارالله كه روزهايي را در كنار حاج محمود بوده است پشت تريبون قرار مي گيرد و او نيز از گمنامي حاج محمود شهبازي مي گويد اينكه « ... جوانان و نوجوانان ما بايد از حاج محمود شهبازي الگو بگيرند كه هم دانشجو بود و هم مفسر قرآن و نهج البلاغه و هم شير ميدان نبرد بود و هم يك انسان كامل كه به بالاترين درجه انسانيت يعني شهادت نائل آمد... »
مجري بار ديگر در كنار سنگر نمادين از عشق گفت و روزهاي عاشقي از ليلي گفت و از مجنون از شلمچه گفت و از فكه از حاج محمود شهبازي گفت و از ياران و سرداران شهيدي كه با او همراه بودند و همراز سرداران شهيدي چون سعيد شالي ,فريدون عيوضي, رضا نوروزي, عليرضا شهبازي, مجيد بهرامچي, سيدمهدي آهنچيان, حبيب الله مظاهري ,حاج محمود نيكو منظر, مرتضي خانجاني, احمدرضا بيات, امين الله آقاعلي باقري, صادق عنبري, امير ايل بيگي, ابراهيم علي معصومي ,حميد حجه فروش ,صمد يونسي ,علي احمد تلكو, حسين شكرائيان, محمد فتحي ,خسرو ارژنگي و 200 تن از شهداي به خون خفته همداني كه روزي با لشكريان محمد رسول الله (ص ) به مصاف كفر رفتند و ره صدساله را يك شبه طي طريق نمودند.
ستاد بزرگداشت مقام شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : شهبازي , محمود ,
بازدید : 282
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1319 در همدان به دنيا آمد. تقدير الهي بر اين رقم خورد كه محمود در اولين قدم‌هاي نوجواني با از دست دادن پدر,مشکلاتي را تحمل نمايد تا آبديده‌تر شود,چون قرار بود در آينده ماموريت بزرگي را انجام دهد.
با دشواري ها و سختي هاي بي‌شمار تحصيلاتش را تامقطع دبيرستان پشت سر گذاشت. در سال 1343 بعد از طي يك‌دوره آموزشي هفت ماهه در دانشسراي كشاورزي تهران به استخدام اداره تعاون و امور روستاها درآمد.
زندگي مشتركش را با همسرش در بارگاه ملکوتي امام رضا (ع) درمشهد آغاز کرد.خريد او در مشهد چند جلد كتاب بود, از جمله كتب مناظره نوشته شهيد هاشمي نژاد.از آن به بعد به مطالعه كتاب‌هاي مذهبي پرداخت.
به ارشاد و تحريك روستائيان عليه رژيم استعمارگر پهلوي مي‌پرداخت و با سوزاندن مجلات، نشريات و عكسهاي خاندان فاسد پهلوي از پخش آنها در روستاها كه يكي از وظايفش بود ,خودداري مي‌كرد. فعاليت‌هاي مذهبي، سياسي را در ابتدا با شركت در جلسات حاج آقا اكرمي در سال 1345 به صورت رسمي شروع كرد و از روحانيوني كه هفته‌اي يك بار توسط برادران سيد كاظم اكرمي و علي آقامحمدي براي ارشاد جوانان به همدان دعوت مي‌شدند ,در منزل پذيرايي مي‌كرد. با دستگيري اكرمي و آقامحمدي توسط ساواك ,او با تغيير قيافه از دام مأمورين گريخت.
سال 1357 به‌صورت پنهاني و بدون وابستگي به هيچ گروه يا سازماني به لبنان رفت و بعد از پايان دوره‌اي در سازمان امل لبنان با وارد كردن اسلحه و مهمات به ايران، دامنه فعاليت‌هاي انقلابي خود را گسترش داد.
از بنيانگذاران سپاه در همدان بود . قبل از آغاز جنگ تحميلي در غرب كشور با ضدانقلاب وگروهکهاي عامل آمريکا مبارزه کرده بود وتجارب زيادي داشت.
هنگامي‌كه آتش جنگ تحميلي هشت ساله افروخته شد به ياري ديگر رزمندگان شتافت .او در بيشتر عمليات رزمندگان اسلام بر عليه ائتلاف کفر والحاد از جمله ثامن الائمه، طريق القدس، فتح المبين و حضورداشت.
وقتي اسرائيل به لبنان حمله کرد او دوباره به لبنان رفت تا با ياري مردم مظلوم اين کشوربه مبارزه با اشغالگران صهيونيست برخيزد.مدتي در لبنان بود و دستور امام خميني (ره)به ايران برگشت. پس از برگشت به ايران به لشکر 27 محمد رسول الله (ص)رفت و فرماندهي لجستيک اين لشکر را به عهده گرفت.
مدتي بعد عمليات رمضان که اولين عمليات ايران براي تعقيب متجاوزين در خاک دشمن بود,شرکت کرد و در روز عيد فطر ,سي ام تيرماه 1361به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
انا لله و انا اليه راجعون
به نام خدا و با سلام به امام زمان و نايب بر حق او خميني كبير و با درود به امت رزمنده ايران .
گواهي مي‌دهم بر يگانگي خداوند و شهادت مي‌دهم كه حضرت محمد(ص) فرستاده برحق خداوند است و آخرين پيامبر و همچنين دوازده امام که اولشان حضرت علي(ع) و آخرين پيشوا, حضرت مهدي(عج) مي‌باشد، همچنين امام خميني رهبر و نايب امام.
كل نفس ذائقه الموت قرآن کريم
خداوند را شكر مي‌گذارم كه نعمت مرگ و شهادت را مقرر فرموده
علي عليه السلام
پيكار كنيد ,بگذاريد دامن كفنتان به جاي لكه ننگ به خون آغشته گردد . پروردگارا تو خود بهتر از همه مي‌داني كه اين بنده حقير تو ,نه به خاطر بهشت و نه ترس از جهنم است كه به جنگ بر عليه كفار و مبارزه بر عليه هرنوع ستم و تجاوز قدم برمي‌دارد ، بلكه فقط و فقط به خاطر اين است كه تو سزاوار بزرگي هستي و هيچ وقت نمي‌توانم نعمتهاي بي كرانت را كه به اين امت ارزاني داشتي ,فراموش كنم. چگونه اين نعمت انقلاب اسلامي و رهبري امام عزيز را انسان بتواند ناديده بگيرد كه تو بر ما منت گذاشتي و نصيب مستضعفين بالاخص امت مسلمان ايران نمودي.
پروردگارا چگونه الطاف بي كرانت را انسان مي‌تواند ناديده بگيرد چون هرجا كه انسان نظر مي‌كند سايه لطف و كرم تو را احساس مي کند.
تمامي موجود عالم را تو حيات بخشيده‌اي. اي خداي بزرگ اين بنده حقير و ضعيف از تو درخواست مي‌نمايد كه اين انقلاب اسلامي را به رهبري امام بزرگوارمان در سراسر جهان با گذشت و فداكاري برادران و خواهران متعهد و مسلمان گسترش داده و مستضعفان جهان را از زير ستم جهانخواران چه غربي و چه شرقي نجات داده و پرچم لااله‌الا‌الله را در پهنه گيتي به اهتزاز در بياور.
پرورگارا تو در قرآن عزيز وعده فرموده‌اي كه مستضعفين وارث كره زمين خواهند شد. پروردگارا اگر تو اين سعادت را نصيبم نموده و شربت شهادت را به كامم گوارا گرداني و جانم را فداي اسلام نمايم چيزي از من گرفته نشده , چون من خود هيچ بودم و تو به من حيات دادي و زندگي بخشيدي, پس اين جاني كه فداي اسلام مي‌كنيم متعلق به خودت است. پروردگارا اين بنده ناتوانت را از در خانه خود نراني و محروم نكني چون من جز تو پناهي ندارم , اگر تو مرا براي دنيا هم قبول داشته باشي به اندازه پر مگسي ارزش ندارد ,چشم اميدم فقط توئي.
پروردگارا اگرچه هوسها بر من چيره شده و شيطان بر نفس من غلبه كرده است و خطاهائي از من سرزده ولي اين كاملاً برايم مشخص گرديده كه تو دستم را گرفته و نجاتم داده‌اي و از سياه چالهاي ضلالت بيرونم آورده و به صراط مستقيم رهنمونم گشته‌اي. پروردگارا از تو مي‌خواهم كه با پنجه پولادين اين امت مسلمان و متعهد ، گلوي اين منافقين از خدا بي‌خبر را كه هرروز و ساعت آوازي سر مي‌دهند و هم صدا با دشمنان خارجي بر اين انقلاب به طور ناجوانمردانه مي‌تازند ,فشرده و خفه نمائي تا ديگر در صدد توطئه نباشند . جوانان عزيز را به سراب نكشند و گمراه نكنند, اين منافقين از خدا بي‌خبر قبل از انقلاب, كتاب ولايت فقيه امام را به هوادارانشان توصيه مي‌كردند كه بخوانند ولي همين كه انقلاب پيروز شدو ولايت فقيه صورت عيني به خود گرفت، با آن به دشمني پرداختند . در جريان انقلاب چه ثروتهائي كه از اين بيت المال دزديدند و غارت كردند و خود را قيم امت مسلمان قلمداد كردند ولي اين را بايد بدانيد كه خداوند هيچ وقت اين گروه منافقين را هدايت نخواهد كرد و به عذاب اخروي دچار خواهد نمود.
اما فئودال زاده‌هاي ليبرال واز فرنگ برگشته كه همچون فرصت طلبان راحت و آسوده و بدون دغدغه خاطر سر سفره انقلاب نشسته و از خون برادران و خواهران شهيد تغذيه مي‌كنند و چنان قهقهه سر مي‌دهند كه گوئي اين انقلاب فقط به خاطر اين تعداد فرصت طلب انجام گرفته، شماها شايستگي اين را نداريد كه حتي با امام عزيزمان هم صحبت شويد. حال كه از صدقه سر اين پابرهنه‌ها و خون اين امت محروم ,به مقامي رسيديد منافقانه رفتار مي‌كنيد . شماها بايد برگرديد فرنگ و با افراد و خانواده‌هايي مثل خودتان معاشرت داشته باشيد كه از نزديك شاهد كارهاي شما بوده‌ايم. اين ملت اسلام را مي‌خواهد، دنبال اين شخص يا آن شخص نخواهد رفت چون قيام امت ما اسلامي است نه شخصي. شما اگر راست مي‌گفتيد قبل از انقلاب حتي يك اعلاميه مي داديد و خودتان را در معرض آزمايش قرار مي‌داديد و مي‌آمديد , اين امت مسلمان توجهي به شما نخواهد کرد هم چنان كه در جبهه‌ها نيز آزمايش كردند و ديدند اين امت مسلمان و محروم در حال نثار خون در راه اين انقلاب بوده است ولي شما از خود و چهارده سال قبل گفته ايد,خودتان زماني از فرنگ برخواهيد گشت كه جاي شاه را بگيريد. فقط در مقام ومنزلت و قدرت در دست گرفتن هستيد خداوند در قرآن چنين مي‌فرمايد :
« مثلكم كمثل الذي استوقدناراٌ فلما اضاقت ، حوله ذهب الله بنورهم و تركهم في ظلمات لايبصرون »
مثل ايشان مثل كسي است كه آتش مي افروزد پس تا روشن كند اطراف خود را خدا آن روشني ببرد و ايشان را در تاريكي رها كند كه هيچ چيز نبيند.

پس خداوند گروهي را به مقصود نخواهد رسانيد زيرا اين امت به پاخاسته خود انقلاب كردند و خود نيز از انقلابشان حراست خواهند نمود يا هرگونه فرصت طلبي و ستم مبارزه خواهيم كرد .
سخني با برادران پاسدارم ،
برادران عزيز اول سخنم با تعداد اندكي از برادراني است كه شايد خداي ناكرده اين تصور برايشان پيش آمده باشد كه پاسداري شغل است ولي اين را بايد عرض كنم كه پاسداري شغل نيست و نبايد با اين ديد نگاه كرد. پاسداري يك وظيفه‌اي است مهم و رسالتي خطير كه براي رسيدن به هدف، همانا حفظ دستاوردهاي اين انقلاب اسلامي و خونبار است و نهايتش شهادت و لقاءالله است. چنانچه خداي ناكرده تني چند داراي چنين طرز تفكري هستند بهتر است وضع خود را تغيير دهند و با خواسته خودشان شغلي انتخاب نمايند. ضمناً سپاه تا موقعي مي‌تواند ارزش داشته باشد كه در جهت تداوم انقلاب وخط سرخ ولايت فقيه و با مردم باشد و در كنار آنها خداي ناكرده اگر روزي سپاه از مردم جداشود آن روز مرگ سپاه فرارسيده، به همين خاطر است كه دشمن هميشه سعي بر اين دارد به نحو موذيانه‌اي سپاه را از مردم جدا كند .
برادر پاسدارم در آن هنگام غروب كه بالاي قله كوه قرار گرفته بودي و همچنان دشمن را زيرنظر داشتي و آن را نظاره مي‌كردي و در آن هنگام كه قلب كوچك تو براي پيروزي اين انقلاب و نابودي كفار مي‌تپيد,در آن هنگام كه فقط خدا را درنظر داشتي و ديگر هيچ، ناگاه خمپاره‌اي از طرف دشمن زوزه‌كنان به سوي تو آمد و بدن پاكت را در خون غرقه ساخت و غوطه‌ور نمود و تو همچون درخت سرو تنومندي كه بر زمين افتد ,به خاك غلطيدي و ديگر صدائي از تو برنخواست و سپس بدوش برادر ديگر پاسدار قرار گرفتي واز قله كوه به پائينت مي‌آورد و خون تو همچون خط سرخي را كه همانا امتداد خط سرخ شهيدان كربلا است ,مانند نوار رنگي آن ظلمت شب را نمايان مي‌ساخت , راه شهادت را همواره و همچنان ادامه خواهيم داد تا خداوند انشاءالله اين انقلاب اسلامي را پيروز و موفق گرداند, تا انتقام بند كشيده شدگان تاريخ را از مستكبران بگيريم.

مادر عزيز و همسر مهربان و فداكارم فاطمه جان و فهيمه جان :
به همه شما سلام مي‌رسانم و از خداوند بزرگ خواستار سلامتي توأم با تلاش و كوشش شما در راه اسلام و اين انقلاب اسلامي و با عظمت مي‌باشم. وصيت من به شما اين است كه لحظه‌اي از خداوند بزرگ غفلت نكنيد و تا مي‌توانيد جديت در ثمر رساندن اين انقلاب ,اين انقلاب عظيم بنمائيد حتي تا جايي كه منجر به شهادت شما گردد، هميشه سخنان گهربار امام عزيز را آويزه گوش خود قرار دهيد و به آن عمل كنيد و بدانيد كه اين امام و دستوراتش بر جهان اسلام حجت است، نكند خداي ناكرده دستورات و اوامرش را فراموش كنيد. مادرم و همسرم و فرزندانم گرچه من نتوانستم آن طور كه بايد و شايد براي شما فرد خوب و مفيدي باشم و انجام وظيفه كنم ,در هرصورت از شما درخواست مي‌نمايم كه حلالم كنيد و عفوم بفرمائيد, از همه شما شرمنده هستم، انشاءاللهكه خواهيد بخشيد، ضمناً مبلغي پول هم طلب دارم كه بعد از وصول آنرا به حساب 100 امام واريز كنيد كه براي مستضعفان و بي پناهان خانه‌اي ساخته شود. از خداوند بزرگ خواستار سعادت توأم با سلامتي براي شما مي‌باشم.
بدهي وطلب هايم هم به شرح زير است:
1- آقاي نقي بهرامي : 340000 ريال که آن را وصول كنيد.
2- آقاي محمد شريفيان : 10000 ريال كه " " "
3- حسن نيكومنظر : 100000 ريال " " "
قبل از واريزپول به حساب 100 امام به آقاي مختاران بگوئيد هرچقدر لازم دارند در اختيار ايشان قرار دهيد.
پيروز باد انقلاب اسلامي ايران در سراسر جهان به رهبري امام خميني .
مرگ بر منافقين و فرصت طلبان . محمود نيكو منظري




خاطرات


همسر شهيد محمود نيکو:
من ملوک محمدي هستم، همسر شهيد محمود نيکو منظر . ما با خانواده ايشان فاميل دور بوديم، ولي رفت و آمد چنداني نداشتيم تا اينکه برادر من که 3سال از من بزرگتر بود، به واسطه غرق شدن درآب فوت کرد و براي مراسم عزاداري خانواده ايشان به منزل ما آمدند ، چون از قبل براي ازدواج، مادر و خاله ايشان چند تا دختر به ايشان معرفي کرده بودند و ايشان جوابي نداده بود، تا اينکه مسئله فوت برادرم پيش آمد و ايشان هم يکي دو بار به خانه ما آمده بودند، بعد از مدتي که از مراسم گذشت ، گفته بود: اگر مي خواهيد براي من زن بگيريد، برويد سراغ  فلاني چون دختر با حيا و سنگيني است. من آن موقع 16 ساله بودم و ايشان 23 سال داشت. چون درآن مراسم مرا ديده بودند، مراسم خواستگاري نداشتيم. در شبي که قرار بود قند بشکنند، گفته بود: من با خودش بايد صحبت کنم و شرايط را بگويم. يکي از شرايطش اين بود که مادربزرگم پيش من هستند ، در آن موقع مادربزرگش هم تحت تکلف ايشان بود و من قبول کردم. بعد براي مراسم عقد هم ايشان گفته بود: بايد ساده برگزار شود، چون روز جشن روز عيد مبعث بود و در آن روزها هم مثل حالا سالن و تالار نبود و مراسم در منزل انجام شد. خانواده من هم براي کرايه ميز و صندلي هر جه رفته بودند پيدا نکرده بودند. خلاصه از همسايه و فاميل و دوست و آشنا ميز و صندلي گرفتند و جشن مفصلي برگزار شد و ايشان يک روز قبل از مراسم جشن به خانه ما آمدند. تعجب کرده بودند که چه طوري در عرض يک روز اين همه ميز و صندلي و جشن تهيه کرده ايم و خاله اش تعريف مي کرد که، وقتي شب رفته بود منزل خودشان، خيلي ناراحت شده بود و گفته بود: چرا؟ من گفتم مراسم ساده باشد، اينها باز مراسم را مفصل گرفته اند .

از نظر روحي شهيد خيلي دلسوز و مهربان بود. کارهاي بيرون از منزل را هميشه خودش انجام مي داد، مثل خريد و هر چيز ديگر. البته پيش از انقلاب ،چون بعد از انقلاب ديگر فرصت نداشت. اولين سالي که به اين خانه آمديم تا مدتي لوله کشي آب شهري نداشتيم و از موتور و آب چاه استفاده مي کرديم و ايشان خودشان آب آشاميدني را از شيرهاي فشاري خيابان تهيه مي کردند. يک روز صبح زود که رفته بودند هم نان بگيرند و هم آب بياوند، مي گفت: يک خانمي برگشته  و به من گفته، خوش به حال خانم هاي شما که آب هم شما برايشان مي بريد. ما شوهرهايمان مي خوابند و خود ما بايد هم نان بگيريم و هم آب بياوريم .

با بچه ها خيلي مهربان بود، بيشتر وقتها اسم بچه ها را با خانم صدا مي زد. مثلا، مي گفت: فاطمه خانم! فهيمه خانم ! از قول بچه هاي خاله اش به مادرشان، خاله جان مي گفت. تکيه کلامش با مادرش، خاله جان بود. از دور که مي آمد سلام عليک مي کرد. مي گفت: خاله جان  چه طوري، خوبي؟ خاله جان ما را دعا کن. با بستگان خيلي خوب بود. اخلاقش توي فاميل نمونه بود، مخصوصا با مادر من. اصلا من نديدم تا به حال، که کسي با مادر خانم اين جوري باشد . يک وقتهايي سرمادرم را مي بوسيد، مادر من ازخجالت سرخ مي شد. من مي گفتم: ناراحتش نکن. اخلاقش توي فاميل نمونه بود و بيشتر فاميل دوستش داشتند .

معمولا بعد از نماز صبح، قرآن خواندن ايشان ترک نمي شد. معني آيات قرآن را با صداي بلند براي بچه ها مي خواند و به آنها توصيه مي کرد، که گوش کنند. هميشه سعي مي کرد با وضو از منزل خارج شود. ايشان موقعي که در جبهه بودند ، هم سنگرانشان مي گويند ، که با آن هواي گرم تابستان منطقه جنوب  روزه مي گرفت.

آخرين باري که مي خواست برود منطقه، تشييع جنازه شهدا بود. رفته بوديم تشييع جنازه. آمديم و ديديم ايشان آمده و مي خواهد برود. ما گفتيم: بمان، ياچند روز ديگر برو ؟ گفتند: يک عمليات مهم در پيش داريم، بايد بروم ,عجله داشت. به اصطلاح مي خواستم برايش وسايل و توشه راه بگذارم. گفت: نه دير مي شود. ديگر شب رفتيم خانه مادرم و خداحافظي کرد و با بچه ها عکس گرفت، با مادرم عکس گرفت. بچه ها گفتند: دوربين را بده ببريم عکسها را ظاهر کنيم. گفت: نه مي خوام ببرم جبهه با بچه ها عکس بگيرم.
زمستان سال 1360 بود آخرين زمستاني که ايشان بودند، نفت کم بود و ما کرسي گذاشته بوديم. ايشان موقع برگشتن از جبهه شبها زير کرسي مي نشست و کتاب اشعار فيض کاشاني را مي خواند و گريه مي کرد و زير لب زمزمه مي کرد ، چون از حالات و روحيات شهيد مي دانستم که به زودي از ميان ما خواهد رفت.

سالها قبل از انقلاب،  ايشان در اثر مطالعات فراواني که در زمينه هاي فرهنگي ومذهبي و سياسي داشتند و با مبارزين رفت و آمد مي کردند و نوار سخنان امام و روحانيون مبارز را گوش مي داد و فعاليت خيلي زيادي جهت براندازي نظام ستم شاهي داشت. بعدا با پيروزي انقلاب اسلامي در کميته و دادگاه انقلاب و سپاه فعاليت مي کردند و قبل از جنگ تحميلي بر عليه ضد انقلاب در کردستان و پاوه و مهاباد فعاليت داشتند و با شروع جنگ تحميلي ، در جبهه هاي نور عليه ظلمت در غرب و جنوب غرب کشور حضور فعال داشت. مسلما اين همه فعاليت در روحيه ايشان تاثير بسزايي داشت و ايشان حالت عرفاني و ملکوتي خاصي پيدا کرده بودند. به همين دليل فردي خود ساخته بود و نحوه برخوردش با خانواده بسيار خوب بود.ايشان موقعي که از جبهه برمي گشت و در خانه بود، شب مي خواست بخوابد، مي خواستيم برايش تشک بيندازيم ، مي گفت: اينها را جمع کنيد، اصلا تشک براي چيست؟ دوستانمان آنجا روي خاک ها مي خوابند، تشک انداختن  و رختخواب ديگر چيست ؟

ايشان عقيده داشتند، که خانواده بايد در رفاه توام با سادگي زندگي کند. از تجملات بيزار بودند . يک مسئله اي راجع به ساده زيستي ايشان بگويم، ايشان از زندگي تجملي متنفر بود. يک سفره براي عيد کنار اتاق انداختيم و براي راحتي پتو پهن کرديم تا او ومهمانها روي پتو بنشينند,ايشان بدون اينکه به من بگويد در نبودن من پتو را جمع کرده بود، من آمدم ديدم پتو جمع شده و تا کرده کنار پشتي گذاشته بود. بعد پتو را دوباره پهن کردم و مرتب کردم و از اتاق رفتم بيرون .دو مرتبه که آمدم باز ديدم پتو جمع شده و کنار گذاشته شده و اين کار تا 5 بار تکرار شد و نه ايشان به من چيزي مي گفت و نه من به ايشان چيزي مي گفتم. بلاخره من قبول کردم که ايشان انداختن پتو، کنار اتاق را هم جز تجملات مي دانند.
موقعي که مي خواست به جبهه برود ، ناراحت مي شدم ، ولي به روي خودم         نمي آوردم، مخصوصا پيش بچه ها و هيچ وقت وجدانم راضي نمي شد که بگويم نمي خواهد برود، چون اين فکر در ذهنم بود که چطور مي توانم جوابگوي حضرت زهرا (س) باشم و ادعا کنم که من مسلمانم و به ايشان بگويم: نرو جبهه. مي دانستم که در نگهداري اين انقلاب مسئول هستيم و هر جورکه باشد بايد اين انقلاب را حفظ کنيم و وجدانم راضي نمي شد ، که بگويم: نرو جبهه.
 
مشکلات هميشه زياد است، ولي هر کس مي تواند با تحمل و صبر و قناعت تا آنجا که برايش ممکن است، مشکلات را از ميان بردارد. يکي از مشکلات ما تهيه کپسول گاز بود و نفت و ديگري هم کار بنايي بود ،  چون موقعي که ايشان در جبهه بودند استاديوم قدس را بمباران کردند و به علت نزديکي خانه ما به استاديوم ، سقف چند تا از اتاقها گل و گچش ريخته بود و روزي که ايشان براي تشييع جنازه شهدا و ديدار از خانواده به همدان آمده بود ، به ايشان گفتم که گل و گچهاي سقف اتاقها ريخته ، بمانيد و اينها را تعمير کنيد بعد برويد. ايشان گفتند: عمليات مهمي در پيش داريم و بايد خودم را برسانم . سه روز بعد از رفتنش، در عمليات رمضان ، روز عيد فطر به شهاددت رسيد.

در اغلب عمليات از جمله ثامن الائمه ، طريق القدس ، فتح المبين  و شکست محاصره آبادان شرکت داشت و مدتي بود که مسئوليت تدارکات لشکر محمد رسول ا... (ص)را به عهده گرفته بود. بيشتر وقتها ، مثلا 3-4 روز گاهي اوقات يک هفته يا 15 روز در جبهه بود و دوباره براي تهيه وسايل که در جبهه نياز داشتند، به همدان يا تهران در رفت و آمد بود. به همين دليل کمتر نامه مي نوشتيم. فقط يک موقعي تلفني صحبت مي کرديم. وقتيکه با لشکر محمد رسول ا.. به سوريه و لبنان رفتند يک نامه براي من نوشتند که فعلا هم هست .

يکي از دوستان و همکاران اداري شهيد به منزل آمد و بعد از سلام واحوال پرسي گفت: از محمود چه خبر ؟ کي مي آيد؟ چيزي لازم نداريد؟ من گفتم: نه. از اداره سوال کنيد، حقوقش را به حسابش ريختند. زحمت بکشيد و بگيريد . چک تضمين شده حقوقش را به ايشان دادم. ايشان گفت: باشد مي روم وسوال مي کنم و دوباره مي آيم و بعد از نيم ساعت دوباره به منزل ما آمدند و ديدم با پدرم و عده اي از دوستان و همرزمان شهيد هستند و دانستم که شهيد به آرزويش رسيده است. بعد آمدند و نشستند و گريه کردند. من سعي کردم خودم گريه نکنم و به بچه هاگفتم گريه نکنند چون دوست نداشتم صداي گريه ما را دشمن و منافقين بشنوند . خودم هم خداوند کمک کرد ، گريه نکردم . مي دانستم شهادت فوز عظيمي است که نصيب هر کس نمي شود و چون در همسايگي ما بودند کساني که قبل از انقلاب تلفني ما را تهديد مي کردند ،اگر به تظاهرات برويد يک نارنجک توي خانه تان مي اندازيم، اين بود که دوست نداشتم صداي گريه ما را کسي بشنود .

يک سال زمستان براي خودشان پالتويي خريده بودند و براي ماموريت اداري که بايد به روستا مي رفتند، رفت . موقعي که برگشت ،من ديدم پالتو را نپوشيده. گفتم: پس پالتو را براي چي خريدي، زمستان به اين سردي چرا پالتو را نپوشيدي؟ چيزي نگفت. خلاصه بعد از اينکه زياد اصرار کردم که پالتو تازه ات را چکار کردي، گم کردي ويا  به کسي دادي؟ ايشان گفت : دادمش به کسي که از خودم بيشتر به آن نياز داشت .گفتم: آخر به کي دادي؟ گفت: دادم به يک سربازي که لباسهاش خيلي کم بود و سرما داشت اذيتش مي کرد.
رسيدگي به وضع مستندان را يکي از وظايف خودش مي دانست. موقعي که ايشان به شهادت رسيده بود و ما در منزل مراسم داشتيم ما ديديم که يک نفر با صداي لبند گريه مي کند و با حالت جيغ و داد وارد خانه شد. وقتي رفتيم جلو، ديدم خواهرم است، گفتم: چه شده، چرا اينجوري مي کني؟ من خودم  تا آن لحظه ناراحتيم را بروز ندادم ، به خواهرم گفتم: ايشان که فوت نکرده شهيد شده؟ خواهرم گفت: الان که داشتم مي آمدم سر کوچه،  جلوي حجله شهيد ، مردي نشسته بود و گريه مي کرد و مي گفت:
 اين شهيد خرجي ما را مي داد و جهيزيه دخترم را هم اين شهيد تهيه کرده بود .

علاقه عجيبي به امام داشت. موقعي که امام در تلويزيون صحبت مي کرد، واقعا سراپا گوش بود و به بچه ها سفارش مي کرد ساکت باشند و به صحبتهاي امام گوش بدهند. وقتي يکي از بچه ها پرسيده بود، بابا شما چرا اينقدر امام را دوست داريد ؟ گفته بود: اگر قلب مرا بشکافي، امام را در قلب من مي بيني و ايشان نوشته اي راجع به امام دارد، که از روي نوشته خودش مي خوانم : اي امام تو با تلاش شبانه روزيت ، تو با قامت همچون سروت ، تو با چشمان نافذت،  تو با سيماي زيبا و نورانيت، تو با فرماندهيت، تو با رهبريت ، تو با ولايتت، تو با نائب بودنت، آخر چه بگويم، که زبانم قاصر است. تو با بنده خاص خدا بودنت، شراره اي در قلبمان انداخته اي، که شعله هايش تا آسمانها زبانه مي کشد و تمامي وجودمان را به آتش مبدل کرده . قلم عاجز و زبان قاصر از شکر گذاري به درگاه خداوند متعال. خداوند مهرت را ، در ياقوت دل امت مستضعف حک کرده و هيچ نيرويي را توان آن نيست، که اين علاقه خدا دادي را، از دل ما بيرون کند.

ديدگاه شهيد در خصوص تحصيلات و کسب مراتب علمي، خيلي وسيع بود. چون ايشان عقيده داشتند، تا جايي که انسان بتواند ، بايد در راه دين و علم و دانش کوشش کند. به طوريکه در زمان طاغوت براي يکي از بستگان شهيد بورس تحصيلي خارج از کشور آمده بود و ايشان با شهيد درميان گذاشته بود و شهيد هم نظرش را گفته بود، که حتما شما از موقعيت استفاده کن، که اگر زماني رژيم فاسد پهلوي عوض شد، شما يکي از خدمت گزاران حکومت اسلامي باشيد. خود شهيد هم مشغول تحصيل در دانشکده مکاتبه اي بود ،که برخورد کرد به انقلاب و درس و دانشگاه را رها کرد و من هم تا سوم دبيرستان، درس خواندم. يک سال هم شبانه خواندم.که برخورد کرد با انقلاب .
پيشنهاد شده بود ، مسئوليت امور مالي وزارت نفت مديريت ويا سردخانه هاي مواد غذايي ايران، ايشان قبول مسئو ليت نکردند و گفته بود: امام فرموده فعلا مسئله مهم جنگ است. مخالفت با تجملات زندگي، رسيدگي به وضع محرومان از ديگر خصوصيات اخلاقيش بود، که در تمام افعال و رفتار زندگيش بود.




آثارباقي مانده از شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
اي نام تو بهترين سرآغاز                                      
بي نام تو نامه کي کنم باز
پس از سلام، از پروردگار بزرگ مي خواهم که شما را در صراط مستقيم، سالم و بانشاط بدارد. ما در تاريخ 23/3/61 با هواپيما ساعت 5/5 حرکت نموديم و حدودا 3 ساعت و ربع طي طريق کرديم و وارد دمشق شديم. در فرودگاه مقامات نظامي سوري و همچنين از طرف سفارت، به ما خير مقدم گفتند و از هواپيما پياده شديم و با خودروهاي نظامي به طرف مرقد حضرت زينب (س) روانه شديم. موقعي که به آنجا جهت زيارت وارد شديم، اغلب مردم آن سرزمين بعد از اينکه خبردار شدند، به استقبال ما آمدند. تقريبا مي شود گفت ،که استقبال بي نظيري بود . بعد از اينکه وارد حرم شديم، زيارت نموده و وارد نماز شديم. البته اين حقير عوض شما و بچه ها و مادر و کليه دوستان و بستگان و آشنايان و اقوام و از همه مهمتر، برادران عزيز که جان خود را فدا کرده و به شرف شهادت نائل آمدند ، زيارت نمودم. تمام مردم اين سرزمين دلباخته امام و اسلام هستند و ما خيلي متاسف شديم ، که چرا همراه خود تصوير امام را کم آورده بوديم. راستي اگر انسان از چهارچوب سرزمين ايران به بيرون مسافرت نکند ،نمي تواند درک کند که اين انقلاب اسلامي در دنيا چه اعتبار و آبرويي براي ايرانيان ، مخصوصا مسلمانان کسب نموده است. مردم اين سرزمين ، تشنه اسلامند. حدودا ساعت 12 شب، شايد هم بيشتر به پادگان آمديم، در بين راه تمامي اهالي از خانه ها و آپارتمانها بيرون آمدند و براي نيروهاي اسلام ابراز احساسات مي نمودند. مي شود گفت، کمتر نظيرش ديده شده است. ولي نحوه زندگي در اين جا تقريبا نيمه اروپايي است . در اغلب خيابانهاي دمشق ، آپارتمانهاي سر به فلک کشيده که نظيرش هم در تهران وجود ندارد ديده مي شود، ولي مردم اين سرزمين نسبت به اسلام آشنايي سطحي دارند. مي شود گفت، کمتر اطلاع دارند و فقط اسم آن را  شنيده اند . با اين وجود، تمامي مردم نسبت به اسلام و امام علاقه اي بس شديد دارند و زمينه از لحاظ کار فرهنگي بسيار جالب و مهيا است . اين مردم تشنه اسلامند و معتقد هستند ، که فقط و فقط نيروهاي مسلمان ايراني است، که مي توانند مردم مستضعف اين مرز و بوم را از چنگال اسرائيل خونخوار نجات بخشند و ما هم از خداوند بزرگ خواستاريم، تا اين مبارزه بزرگ را ياري فرمايد . فرداي آنروز به طرف لبنان به اتفاق چند تن از برادران حرکت کرديم . در بين راه به شهرهاي لبنان، نظير بعلبک رسيديم. مردم آنجا اغلب مسلمان و شيعه هستند . آنها تشخيص دادند که ما از ايران آمده ايم. البته خوشحالي آنها را نمي شود به زبان آورد. مردم مستضعفي هستند که فقط به خاطر ايمان به خدا، هر روز مورد تجاوز اسرائيل اشغالگر و ستمگر قرار مي گيرند. در اين شهرها اغلب بانوان با حجاب  هستند و اغلب برادران آنجا دعوت مي کردند که به منزل آنها برويم، ولي چون وقت مناسب نبود و به خاطر کاري آنجا رفته بوديم، توفيق نصيبمان نشد، که دعوت آنها را قبول کنيم. از طرفي برادران شيعه و مسلمان سازمان امل هم  به استقبال ما آمدند و ما چندين ساعت در آنجا بوديم و شب هنگام آن سرزمين را ترک کرديم. اغلب آن جوانان، عکس امام و عکس امام موسي صدر را آويز گردن خود کرده بودند و واقعا دلباخته امام بودند. در تمامي اين سرزمين، از سپاه به عنوان يک نيروي مقتدر اسلامي و با تقوا ياد مي کنند و سپاه در اينجا داراي احترام خاصي است . خداوند انشاا...به ما توفيق دهد تا بتوانيم اين امانتي را که شهدا به ما داده اند، با کمال شهامت و ايثار و فداکاري و تقوا حفظ کنيم، چون واقعا ما مديون خون شهدا هستيم. از خداوند منان تمنا دارم که به ما توفيق انجام اين وظيفه خطير را عنايت فرمايد و اين سپاه اسلام را، در پرتو انوار خويش همچنان پيروزمندانه به دورترين نقاط جهان، جهت پيشبرد اهداف اسلامي، رهنمون سازد. سالهاي سال بود، از خدوند بزرگ درخواست مي کردم که توفيق دهد با اسرائيل جنايتکار مبارزه رودررو داشته باشم. الحمدلله که خداوند بزرگ به  اين آرزو جامه عمل پوشاند و اين بنده حقير هم  هر چه کنم، نمي توانم از عهده شکر و سپاس اين نعمات بيکران برآيم. در هر صورت گفتني ها زياد است، ولي وقت اجازه نوشتن نمي دهد. انشاا..چنانچه توفيق حاصل شد ، مجددا با شما مکاتبه خواهم داشت و اگر هم به شهادت نائل گشتم، که تو خود آنرا خواهي بخشيد . ولي فکر نمي کنم به اين زودي ها ، خداوند به خاطر اعمالم ، مرغ سعادت را به بالاي سرم پرواز در آورد. گويا زياد براي شما نامه درازي کردم ، ولي يادم رفته بود که ما روز جمعه گذشته در تاريخ 28/361 جهت انجام فريضه نماز جمعه، به مسجد امويان رفتيم و نماز را با برادران سوري و اهل تسنن به جا آورديم. پس از نماز به زيارت سر امام حسين (ع)، سالار شهيدان که به راس الحسين معروف است رفتيم، که انسان موقع زيارت چنان حالتي را پيدا مي کند، که گويي در اين جهان وجود خارجي ندارد. پس از خاتمه زيارت راس الحسين (ع) به زيارت نازدانه ابا عبدلله (ع)، رقيه خاتون رفتيم. سپس قبر صلاح الدين ايوبي را که يکي از سرداران بود و فلسطين را از چنگ تجاوزگران صليبي نجات داده رفتيم. بعد از برگشت، اغلب مردم دمشق در خيابانها اجتماع کرده و براي ما زيارت کنندگان که اغلب از سپاهيان اسلام بودند، ابراز احساسات مي نمودند. بعد هم شروع کردن به شعارهاي اسلامي دادن. من خود ديدم که تعدادي از مردم شکرانه سپاس خداوند را به جا آوردند ، که اسلام وارد اين سرزمين شده است. چون وقت تنگ است، ديگر فرصت نيست اينجا براي شما بنويسم ، خداوند روزي شما و تمامي خاندان نبوت کند، که اين مکانهاي مقدس را زيارت نمائيد. انشاا...که اين نامه وقتي که به دست شما مي رسد، اميدوارم که خالجان شفا پيدا کرده باشد. از قول من خدمت مادر عزيزم سلام برسانيد و به ايشان بگوئيد، که عوض شما زيارت کردم. انشاا...مرا خواهيد بخشيد. فاطمه جان و فهيمه جان را ، از قول من سلام برسانيد و احوالپرسي کنيد و بگوييد، که سعي نمايد که فرائض مذهبي خود را همانطور که به جا مي آورديد ، به جا آوريد و ما را نيز دعا کنيد . در خاتمه چون فرصت کم است ، کليه اقوام و خويشان را سلام برسانيد .
                                            در پناه خداوند بزرگ و عظيم باشيد .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : نيکومنظري , محمود ,
بازدید : 263
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1342 از پس تاريخ سر رسيد و خبر از ميلاد کودکي داد که در آينده از مردان بزرگ ايران خواهد شد.روستاي "ابرسوق"درشهرستان  تويسرکان محل تولدش بود. مراد قلي کوروند در خانواده‌اي مذهبي و متدين  به‌دنيا آمد.ا و در محيطي پر از نورانيت قرآن و عشق و ارادت به اهل بيت پيامبر بزرگ اسلام(ص) پرورش يافت.
از هوش و استعداد بالايي برخوردار بود به‌همين خاطر در دوران تحصيلات از شاگردان ممتاز بود. تحصيلات ابتدايي را در روستاي ابر سوق ودوران راهنمايي را در تويسرکان گذراند . در دوره راهنمايي تحصيل مي کرد که با نهضت الهي امام خميني(ره) آشنا شد.چيزي از اين آشنايي نگذشت که او به جمع مبارزان وانقلابيوني پيوست که مخفيانه در تلاش بودند به ارکان ومراکز قدرت حکومت خائن پهلوي ضربه بزنند.
مدتي بعد مبارزات به خيابانها کشيده شد ومردم با تظاهرات ميليوني خواستار نابودي حکومتي بودند که ارمغاني جز ذلت وخواري دستاورد ديگري براي ايرانيان نداشت.
در اين دوران مراد با استفاده از توان و قابليت‌هاي فردي خود به سازماندهي همکلاسي‌هايش براي شرکت در مبارزات ضد مي پرداخت.
او بدون هيچ ترسي وهمراه با دوستانش به مقابله با ماموران مسلح شاه مي رفت وبا استفاده از سلاحهاي دست ساز که در منازل تهيه مي شد,ماموران مسلح به سلاحهاي پيشرفته را فراري مي داد.
او ودوستانش توانستند با نقشه اي حساب شده ,مبارزاني را که در زندان کنگاور به عنوان زندانيان سياسي مورد شکنجه و آزار ماموران سفاک ساواک بود از زندان فراري دادند و حکومت شاه خائن با همه ي دستگاههاي امنيتي خود نتوانست از اين کار جلوگيري کند يا کساني را که اين کار مهم را انجام داده بودند,دستگير کند.
انقلاب اسلامي پيروز شد وبا دستور امام خميني(ره) سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تاسيس شد وماموريت مهم وبزرگ دفاع از انقلاب اسلامي را به عهده گرفت.
مراد آگاهانه و با اشتياق به اين نهاد پيوست.ا و بعد از گذراندن آموزشهاي نظامي به کردستان رفت تا در مقابل توطئه هاي ضد انقلاب ايستادگي کند.با حضور او وجوانان دليرديگر از سراسر ايران اسلامي دشمنان خارجي و داخلي از تلاشهاي خود براي تجزيه کردستان نا اميد شدند.
با آغاز جنگ تحميلي براي دفاع از اسلام ناب محمدي و تماميت ارضي ايران  و آرمان‌هاي انقلاب اسلامي به جبهه‌هاي جنگ رفت. مدتي در جبهه بود وبه تويسرکان برگشت .در مدت حضورش در تويسرکان ازدواج کرد و پس از مدتي دوباره  به جبهه برگشت.در نوبت دوم حضور درجبهه به لشکر 43 امام علي (ع) رفت.
 او در اين يگان به گردان امام محمدباقر(ع)رفت وبا قبول مسئوليت در رده ي پايين مشغول خدمت شد. مدتي بعد به دليل کارايي و تدابير نظامي که او در خطوط مقدم جبهه و عمليات به کار مي گرفت,در سطوح بالاتر فرماندهي منصوب شد و بعد از آن به فرماندهي اين گردان منصوب شد.او در اين مسئوليت کارداني و شايستگي خود را به اثبات رساند. در عمليت‌هاي مختلفي حضور داشت و بارها تا مرز شهادت پيش رفت. سرانجام پس از عمري مجاهدت و جانبازي در راه خدا در هفدهم اسفند 1364در عمليات والفجر8 به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد






وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
سلام عليكم جميعأ
با درود بر اسلام راستين و پيامبر اسلام ,محمد مصطفي (ص) و با سلام بر ماه شهيدان حسين بن علي (ع) و منجي بشريت ,مهدي موعود (عج).
 سلام و درود به رهبر كبير انقلاب و بنيانگذار جمهوري اسلامي و درود بي كران به شهيدان راه اسلام از كربلاي حسين (ع) تا كربلاي ايران ، وصيت نامه خود را با توفيق خدا آغاز مي‌نمايم . خدايا ,بارالها تو خود واقفي كه من جز براي ياري دين تو و مستضعفين جهان از زير يوق مستكبرين و ظالمين به جبهه نيامده‌ام , نه اينكه به خاطر چند وجب خاك سرد شده . خدايا ,بارالها از تو مي‌خواهم كه ما را نصرت و ياري دهي تا با كفر جهاني بجنگيم . خدايا تصميم گرفته‌ام خود را وقف اسلام وتو نمايم و يك لحظه آرامش بر خود راه ندهيم تا آرزوي جنگيدن در راه تو و پيوستن به تو را به ثبوت و ظهور رسانم و به لقاء تو برسم.
 خداوندا تو خود آگاهي استحمام نكرده ام مگر آنكه غسل شهادت بنمايم و اولين و آخرين آرزويم شهادت در راه توست. پروردگارا ، بارالها مرا بپذير و به من خلوص عنايت فرما و خالصم گردان كه هنگام لقاء تو رو سياه و خجل زده نباشم. پروردگارا مرا از دوستداران پيامبر و ائمه و اولياء خود قرار ده و مرا در رديف صالحان و شهداء و صديقين قرار ده و اين لياقت و افتخار را به بنده عاصيت عطا فرما و مرا با شهداي عزيز كربلاي حسيني و كربلاي ايران مخصوصاٌ شهداي شهرمان همنشين گردان كه فراق آنها و نظاره يتيمانشان مرا عذاب مي‌دهد و دنيا را براي من تنگ کرده است و  آرزويم رسيدن به اين لقاء است.
 خداي من ، خالق من ، معبود من ، نكند با ذلت يا اينكه در رختخواب و يا حوادث دنيوي يا اينكه در جهل بميرم ,هرچند راضي ام به رضاي تو.
اللهم اهدني من عندك و افض علي من فضلك ونشور علي من رحمتك و انزل علي من بركاتك .
‌اي شهيدان عزيز, از خدا بخواهيد كه من به خيل شما به پيوندم و يكبار ديگر شما را زيارت كنم و از نورانيت شما لذت ببرم ،معبودم ,من مي‌آيم تا جان ناقابل خود را اگر سعادت و افتخارش را داشته باشم فداي اين نهضت كه همان حكومت توست نموده تا اينكه شهادت وسيله‌اي باشد براي رستگاري و آخرت و جوشش مسلمين و مجد اسلام عزيز .
 اي مسلمين جهان شما نيز چنين عمل نمائيد تا ريشه كفر و ظلم از سراسر گيتي محو شود و زمينه انقلاب مهدي آماده گردد .
وصيت من به امت حزب الله و امت امام و مسلمين جهان اين است كه‌اي مومنين ورستگاران عالم طبق آيه قرآن مجيد:
وقاتلوهم حتي لا تكون فتنه و يكون الدين كله ا... فان انتهوا ا... بما تعملون بصير.
اي مومنان با كافران جهاد كنيد تا در زمين فتنه وفسادي ديگر باقي نماند وآئين همه دين خدا گردد. چنانچه دست از كفر كشيدند خدا به‌اعمالشان بصير وداناست. كه اين‌آيه به‌ما مي‌آموزد تا فساد وظلمي وجود دارد ,نبايد سكوت و‌خموش گشت وبايد حسين‌وار جنگيد وراه انبيا‍ء را ادامه داد.
به‌هوش باشيد مبادا روزي حرف‌هاي بعضي از مردم ناآگاه يا(منافقين)روي فكر ما‌اثر گذاشته وما را از خط امام كه همان خط انبياء‌ست منحرف سازد ومبادا آرزوي دنيوي كه خود چند روزي بيش نيست ما را فريب داده واز خدا غافل نمايد وخدا را يك لحظه فراموش كنيم آن موقع چه جوابي درحضور شهداء ويتيمان آنها وخداي باري تعالي داريم.
 اي امت شهيد پرور وجانباز، مظلوميت شهداي اين جنگ تحميلي وناخواسته را به‌گوش ناشنواي جهان وآن مستكبران وغاصبان وبي‌خردان برسانيد وبگوئيد تا ما هستيم مبارزه هست .‌اي مومنين و اي مسلمين جهان ,بكوشيد كه اين انقلاب ونهضت اسلامي را‌به اهداف نهائي كه همانا نجات اسلام ومستضعفين جهان است برسد. وپيام رسان حقيقي انقلاب واسلام فقاهتي باشيد.
 به سودجويان وفرصت طلبان(آنهائيكه كاسه داغتر از آش شده‌اند ) در ظاهر مومن ولي در باطن افكار شيطاني وخصلت رذيله دارند وخون مردم را با اين اعمال مكيده و فقط به عياشي ومال‌اندوزي وچپاول بيت‌المال دست زده وبا كردار خويش به‌خون شهداء خيانت مي‌كنند ,وقشر ديگر كه با اعمال خويش مردم را از انقلاب واسلام سرد نموده ودل يتيمان وجانبازان وامت خدا جو را به‌درد مي‌آورند ,كه خشم وغضب خدا برآنها وارد شود ,وگروه ديگر منافقين كوردل که با اعمال خبيث خويش مانند ترور وبمب گذاري  و وعده‌هاي فريبکارانه عده‌اي اندك را فريب داده وافكار لا‌مذهبي خويش را بر‌آنها تحميل نموده ؛كه بايستي با اين اقشار سرسختانه بر خورد كرد و به آنها فرصت فعاليت نداد.
 آنها را با ياري خدا از صفحه روزگار محو و نابود گردانيد كه از خداوند باريتعالي مي‌خواهم اگر اين قشر قابل هدايتند، هدايت فرمايند و اگر قابل هدايت نيستند محو ونابود گرداند.
امام, اين قلب طپنده اسلام را تنها نگذاشته و پيرو ولايت فقيه باشيد , نكند يك روز از روحانيت مبارز كناره بگيريد، كه آن روز جشن كفار و بدبختي وذلت، مسلمين واسلام خواهدبود و هشدار ديگر به ايادي شرق و غرب و ديگر گروهكها كه اي فريب خورده‌ها به جاي خود بنشينيد و به آغوش پر مهر اسلام برگرديد كه پشيمان خواهيد شد, امروز دير است وفردا دگر سودي نيست.
جمله‌اي ديگر به افرادي كه با حرف ناآگاه خويش و يا از روي آگاهي كه زمزمه مي‌كنند ومدعي هستند, مردم را به زور به جبهه‌ها مي‌برند يا اينكه افرادي كه به جبهه مي‌روند نا آگاهند بگوييم,‌‌اي غافلين از اسلام , اي بدبختها كه هنوز اسلام و راه حق و باطل را نشناخته‌ايد,مردم ما عاشق اسلام وآرزوي شهادت دارند وراه و مسلك خويش را يافته‌اند وفريب شعارهاي تو خالي و دور از معنويت را نمي‌خورند و راه خويش را استوار و با توكل به خدا تا صدور انقلاب و برافراشتن پرچم لا اله الا الله در سراسر گيتي از پاي نمي‌نشينند.
چند كلمه‌اي با نيروهاي مسلح ,برادران عزيز, متعهد باشيد وكاري كه انجام مي‌دهيد در راه خدا باشد و نكند خداي ناكرده روزي شيطان بر ما غلبه كند و ما را از خط سيري كه داريم منحرف سازد كه امروز به مرحله آزمايش رسيده‌ايم و مورد امتحان خداوندي قرار گرفته‌ايم و بالاترين نعمتي است كه نصيب ما شده ومشخص است كه دينداران راستين چه اندكند و چه كساني هستند .برادران پاسدار بياييد از خودمان پاسداري كنيم و همچنان كه منزه وخالص هستيد, باشيد و يك لحظه از خدا غافل نشويد و از مقامتان به عنوان يك وظيفه عمل نماييد.  پاسداري را يك تكليف و وظيفه شرعي نسبت به زمان وهدف بدانيد, نه اينكه يك شغل، وحتي المقدور مستحبات راانجام دهيد و از محرمات پرهيز جوييد.  هميشه خدا را ناضر و حاضر پنداريد. مجتمع باشيد، يد واحد باشيد، كه  ظالمان و ستمكاران از اتحاد شما ضربه مي‌خورند و ديگر بلند نمي‌شوند و ما بايد فدا شويم وباكي از کشته شدن نداريم و از جنگيدن نمي‌هراسيم و ما را از جنگ در راه خدا چه باك كه مايه افتخار و نور هدايت ماست .
 اين جنگ ما را بيدار كرد و ما را از خواب سستي به استواري و پايداري نشاند و حق وباطل را مشخص گردانيد و اين خون شهيدان بود كه خون همه ملت‌هاي اسلامي را به جوش آورد، و به آنها حركت داد واسلام را حفظ مي‌كند . بدانيد كه نور خدا مي‌درخشد و خواهد درخشيد وعالم را نوراني خواهد كرد وآنچه در پشت پرده است برملا خواهد گشت و روسياهان به خاك ذلت خواهند افتاد.
چند كلمه‌اي به خانواده و اقوام مهربانم,
 سلام عليكم پدر جان، پدر مهربان، مادر عزيزم، برادران دلسوزم سلام بر شماوتواي خواهر غم پرورم. اميدوارم كه اين هديه ناقابل را خداي باريتعالي از شما به پذيرد. بدانيد كه اگر اسير گشتم كه خدا را شكر گويم كه تقدير اوست وهيچ ناراحت نشويد.
 اگر به آمال وآرزوي خود رسيدم كه همان شهادت باشد،الحمد لله كه اگر بدنم تكه تكه گشت، پدرم و مادرم به بدنم نگاه كنيد و به ياد قطعه قطعه شدن ياران اباعبد ا... حسين (ع)گريه كنيد و قبر مرا تشريفاتي نكنيد. از همه شهداء ساده‌تر كه اسلام زينت و تجمل‌پرستي را دوست ندارد و بنده بيزارم . دنيا بداند فقرا و رنجديده‌ها و ستم كشيده‌ها و طبقه ضعيف با‌ايمان قوي و استوار از خون حسين(ع) واسلام پاسداري نموده و فرياد مي‌زنند :هيهات من‌ذله .
از خدا براي شما صبر و قدرت تحمل سختيها را خواهانم . از شما خواهانم كه نكند بعد از شهادت من گريه و زاري كنيد كه اگر بخواهيد ناراحت شويد روح مرا عذاب خواهيد داد. و نكند منتي بر انقلاب يا شخصي گذاشته و كسي را برنجانيد چون ما به فرمان خدا و به خاطر احياي اسلام و نسبت به وظيفه شرعي حركت كرديم.
پدر عزيزم مي‌دانم كه حب من در دل تو بسيار است ورنج و اندوه از دست رفتن من برايت سنگين است ولي در راه الله بسي ناچيز است.
 اي كاش هزار جان مي‌داشتم تا همه را فداي اسلام مي‌كردم واز قطعه قطعه شدنم لذت مي‌بردم. تو بايد سپاس وشكر خداي واحد نمايي وافتخار كني كه اين نعمت رابرشما ارزاني داشته وشما را از اين ثواب وموهبت الهي برخوردار گردانيده است .نكند زياد گريه كني واجر ومنزلت خويش را در پيش خالقت قليل نمائيد. از شما تشكر مي‌كنم كه از كوچكي براي اينكه انسان واقعي شوم مرا ترغيب وتشويق نمودي و چه زحمتها كه نكشيدي.
 مادرم مي‌دانم چون پدر رنجديده‌ام غم از دست دادن فرزند براي شما بسيار دشوار ومشكل است ولي هر چند من بگوييم كه مرا فراموش كنيد, مي‌دانم كه اين براي شما ميسر وامكان پذير نيست وهر وقت گريه مي‌كنيد به ياد اطفال ومظلوميت حسين(ع) گريه كنيد , بدانيد عمر دنيا كوتاه است وخواهيم مرد. (انالله وانا اليه راجعون)و چه خوب است كه با‌عزت بميريم .
از همسرم حلاليت مي‌خواهم و از خداوند بخواهند كه مرا ببخشد كه نتوانستيم وظيفه خويش را انجام دهم.
برادرانم سلام مي‌رسانم از آنها طلب حلاليت مي‌نمايم و توصيه مي‌كنم كه قرآن را زياد بخوانيد ودعا ونهج البلاغه بخوانيد و با افراد بي تفاوت وناصالح معاشرت نكنيد. اگر مي‌توانيد نماز شب برپا داريد با نفس خود ستيز نمائيد واو را‌مغلوب نمائيد. مستحبات را به جاي آوريد وخداي ناکرده واجبات را‌ترك نكنيد وترك معصيت نمائيد وخاضع وفروتن، خضوع وخشوع داشته باشيد.
خواهرم دلسوزم، ناراحت مباش چونكه مايه فخر وسربلندي توست كه اين سعادت نصيب تو‌گرديد اگر مرا دوست داري گريه نكن وبا حجاب و رسالت زينب گونه خود پيم‌رسان باش وسنگر تقوا را حفظ نمائيد كه خداوند دوست دارد متقيان را.
 فرزندم، سميه وسجاد را سلام مي‌رسانم واز خداوند مي‌خواهم كه آنها را هدايت نمايد تا حافظ اسلام وقرآن بوده وبه وظيفه خطير خويش عمل نمايند وروحم نظاره‌گر اعمال آنها مي‌باشد واز خداوند باريتعالي طلب آمرزش مي‌كنم كه نتوانستم پدر خوبي براي آنها باشم. از عمويم وعمه‌ام وتمام اقوام خداحافظي نموده وطلب عفو وحلاليت مي‌خواهم واز كساني كه از من رنجيده‌اند از خدا بخواهند كه مرا حلال كنند ومرا به‌بزرگواري خودشان ببخشند. خدايا بارالها از تو مي‌خواهم كه اين امت غيور ومسلمان را كمك كني تا انقلاب اسلامي ايران را که به رهبري نايب امام زمان (عج) از مرزها فرا‌رفته ,پرچم لا اله الا الله را در سراسر گيتي به اهتزاز درآورد.
پروردگارا،بارالها مستضعفين جهان را بر مستكبرين پيروز وغالب گردان تا سرنوشت خويش را خود به دست گيرند.
پروردگارا مرا ببخش‌و ما را به‌شهداي صدر اسلام همنشين گردان، جاويد وپاينده باد اسلام و مرگ بر آمريكا .   خدا‌حافظ              مرادقلي كوروند



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : کوروند , مرادقلي ,
بازدید : 300
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1339 در خانواده‌اي مذهبي ودر شهرستان ملاير به دنیا آمد. بعد از پشت سر گذاشتن دوران کودکي وارد دبستان شد. او ضمن تحصیل ‌همراه برادرش کار می کرد تا در زندگي کمک خانواده اش باشد. با تمام مشکلاتي که داشت تا پایان دوره متوسطه با موفقيت تحصیلاتش را ادامه داد.
دردوران مبارزات و پیروزي انقلاب اسلامی سهم در استان همدان نقش تعیین کننده ای داشت . در درگيري‌ها و مبارزات عليه رژيم پهلوي شرکت فعال مي‌کرد.
پس از به ثمر نشستن خون‌ شهیدان و شکست حکومت باطل بیش از پیش خود را وقف انقلاب کرد تا و در راه تثبيت انقلاب اسلامی تلاش‌هاي زیادي به عمل آورد.
با ایجاد جنگ داخلی در 5استان کشور که توسط منافقین وضد انقلاب صورت گرفته بود,او به کردستان که حساس ترین نقطه بود ,رفت و مردانه سینه سپر کرد تا دشمنان مردم ایران نتوانند نقشه های شومشان را عملی کنند.
مصطفي از نخستین روزهای آغاز جنگ تحميلي در جبهه‌هاي غرب و جنوب کشور حضور داشت. ا و از آزمايش‌هاي بزرگي سربلند بیرون آمد, عمليات والفجر مقدماتي، بدر، خيبر، رمضان، بيت المقدس، فتح المبين، والفجر2، والفجر5 ، کربلاي 4 ، کربلاي 5 و والفجر 8 شاهد مجاهدات او بود.
حضور در سرزمین وحی را خیلی دوست داشت,او که عمری در راه رضای خداکوشیده بود می رفت تا در خانه اش ,مکه معظمه با او رازو نیاز کند و شهادت را از خدا درخواست کند.معتقد بود آنجا می شود عطر وجود رسول الله (ص)وائمه اطهار(ع) را حس کرد.
مسئوليت‌هاي زيادي را در طول زندگی پربرکتش پذیرفت, فرماندهي گردان 151درلشکر32انصارالحسین(ع)، جانشين فرماندهي عمليات قرارگاه نجف و فرماندهي عمليات تيپ ذوالفقار و... وفرماندهي عمليات لشکر 4 بعث از مسئولیتهای او در دوران پر افتخار دفاع مقدس است.
مدت طولاني در جبهه‌هاي نور حضور داشت، اما مصلحت خداوند چنين حکم مي‌کرد که بماند و تا چندين سال بعد از جنگ نيز سندي زنده از آن سال‌ها ي پر افتخارباشد.
مجروحیتها ی فراوان وآثار گازهاي شيميايي را از جنگ نابرابر هشت ساله در بدنش به یادگار داشت .
در پاييز 1373 آثار جراحات شیمیایی در بدنش عود کرد وبيمار شد , معالجات پزشکان نتیجه ای نداشت و حاج مصطفي طالبي در حالي‌که از دوري حاج حسن تا جوک و حاج رسول حيدري دو يار روزهاي جهاد مي‌سوخت, در سی ویک خرداد 1374 به ابديت پيوست.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهید





وصیتنامه
بسمه تعالي
لاحول ولا قوه الا بالله العلي العظيم
اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولي الامر منكم
با شهادت به يگانگي قادر متعال و قبول بدون قيد و شرط پيامبري بزرگوار اسلام محمد ابن عبدالله(ص) و ولايت دوازده امام و قبول رهبريت و ولايت امام امت وصيت‌نامه خود را آغاز مي‌نمايم.
بار الها تو خود آگاهي كه ما جز تو و خواسته‌هاي تو چيزي را در دنيا دنبال نمي‌كنيم. خدايا مرا ياری كن تا در مقابل احكام تو مطيع باشم، مرا راهنما باش تا راه حق را از باطل شناخته و در راهش كه خواست توست جهاد كنم.
معبودا اگر در آخرت ياريم نكني، چه كنم و اگر در دنيا به حال خودم واگذاري چه كنم؟ اميد به عنايت تو دارم. بار الها مرا نيز ياري ده تا جزء ياري دهندگان دينت باقي بمانم، مرا آگاهي ده تا آگاهي دهنده جامعه باشم و مرا استوار گردان تا در راه دينت استوار باقي بمانم. قادرا، تونيز آگاهي كه چشم اميد ما به عنايت خاص توست تا در جبهه جنگ كه همانا برخورد مكتب اسلام در مقابل دنياي كفر و نفاق است, ياريمان نمائي.
با الها چشم اميد به بهشت تو مرا به سوي جبهه نكشاند و دوري از دوزخت نيز در راهت استوارم نكرد. هرچه بود اميد به انجام حُكمت بود و در اين راستا از بذل جان دريغ ندارم. معبود من تو خود آگاهي كه چه ظلمها و كجروي‌ها در دنيا بود و بر عليه ما به كار گرفته شد، اگر ياري تو نبود مقاومت را در خودم احساس نمي‌كردم و از تو مي‌خواهم كه نعمت رهبريت امام را از ما نگيري، چرا كه شايد بهترين سزاي اعمال انسانهاي نافرمان، گرفتن اين نعمت است. خدايا مارا نيز در راهمان همچون رهبرمان ثابت قدم بگردان تا همچون او بر سر دنياي شرق و غرب نهيب زده و آنان را به خاك مذلت بنشانيم.
بار الها جانم را در راه تو دادم و با خونم درخت اسلام و دينت را آب ياري نمودم، از من بپذير چرا كه اگر نپذيري چه كنم؟
خونم را با آگاهي كامل در راهت اهدا نمودم چرا كه برخودم واجب ديدم .
خدايا نعمت شهادت را از عاشقان راهت نگير، چرا كه اگر بگيري چه كنيم؟ چشم اميد به نوشيدن شربت شهادت، دلها را تسكين مي‌دهد. بارالها رهبر ما را از ما خوشنود كن و ما را در آخرت با نيكان و صالحان و مقربين درگاهت محشور كن.
چند كلمه هم به عنوان وصيت به ملت شريف بگويم :
حجت بر ما تمام است، دفاع در سنگرهاي اسلام واجب است، به اميد حكم جهاد نباشيد ، چرا كه اگر باشيد كوتاهي كرده‌ايد . امروز خداوند لياقت دفاع از سنگرهاي اسلام را به ما عنايت كرد و اين دفاع احتياج به خون دارد تا لياقت كامل شود.
خدايا آن روز نيايد كه دست از جنگ و دفاع بكشيم و به ماديات روي آوريم، اگر چنين شود در پيشگاه تو و رسولت چه جوابي دهيم؟ چشم اميد به نصرتت داريم، ما را ياري كن تا اين لياقت را حفظ نمائيم.
اما قبول قطعنامه از طرف نظام جمهوري اسلامي به عنوان يك حكم شرعي است كه از طرف رهبريت و ولايت امر به ماابلاغ شده است و مقلد اين بزرگوار بايد با جان و دل پذيرا باشند چرا كه مصلحت اسلام بوده و هست و اتمام حجتي است با استكبار و دنيا كه ما را جنگ طلب جلوه دادند و در اين برهه از زمان تنها وظيفه، حفظ لياقت در دفاع از سنگرهاي اسلام كه همانا جنگ با دشمن بعثي است.
به شايعات و نفاق و دوروئي فريب خوردگان كج فكر و لاابالي گوش ندهيد كه اگر گوش دهيد همانا دشمن علني اسلام هستيد .
فرامين رهبري را با جان و دل پذيرا باشيد ، چون راه نجات و سعادت در اين است .
امروز امام با آبرويش معامله كرد و فردا ما بايد با خونمان معامله كنيم . يادمان باشد كه چه بوديد و هر وقت فراموش كرديم ,ذلت و خواري زمان طاغوت به ياد آوريم .
همسرم وفرزندانم :
آنچه امروز باعث جدائي بين ما شد ثمره چندسال تلاش بود و در انتظار چنين روزي بودم و لحظه شماري می كردم و هميشه از خداوند خواستم تا لياقت خدمت و شهادت در راه خودش را به من ارزاني دارد . وظيفه برگردن تو به عنوان مادر فرزندانم اين است كه همچون زينب ، رسالت انقلاب را بر دوش گيري و از هيچ چيزي هراس به خود راه ندهي . چرا كه ما براي اعتلاي كلمه حق جنگيديم و شما نيز براي حفظ اين دستاوردها بايد تلاش كنيد هرچه در زندگي ام وجود دارد متعلق به تو و فرزندانم مي‌باشد و هيچكس حق دخالت ندارد. در راستاي قوانين شرع اقدام شود و شما را همسرم ، به عنوان قيم فرزندان خود انتخاب كردم زيرا شايستگي اين كار را در شما به خوبي حس مي‌كنم.
در پايان از همه حلاليت مي طلبم و چشم اميد به عفو پروردگار دارم .
باميد پيروز ي نهائي در تمام جبهه ها.
والسلام 29/4/67 مصطفي طالبي





خاطرات
مصطفی طالبی از نگاه همسرش:
آخرین روز دوره بود. پنج و نیم صبح بچه ها را بر دم کوه، امتحان تیراندازی. یک و نیم دو بعدازظهر، پر از خاک و خل رسیدم خانه. دست و رویم را شستم. مانتو شلوار مدرسه ام را پوشیدم با روسری کرم رنگ و چادر سفید. مصطفی آمد. نشستیم سر سفره ی عقد، شدم خانم طالبی.
پدرم دائم به سقف نگاه می کرد. اگر پلک می زد، اشک هایش می ریخت پایین. برادرم گوشۀ لبش را می جوید. اما خواهرم آمد جلو، بغلم کرد و گردن بند الله سنگینی را انداخت گردنم. در گوشم گفت: «محض تبرک. دلم می خواهد همیشه گردنت باشد.»
هنوز هم هست. همین یک گردن بند را دارم.
به همه گفته بودم طلا نمی خواهم، هدیه ی سر عقد هم قبول نمی کنم. سفره ی عقد را توی اتاق خودم انداخته بودند، بین تخت و میز تحریرم. آیینه گرفته بودیم، اما شعمدان نه، به چه دردی می خورد. توی باغ خبری نبود. نه چراغانی، نه صندلی های مخمل تاشو با رومیزهای مکلون قرمز. کسی نبود، فقط خواهرها و برادرها بودند. مادرم اصلاً نیامد، بیمارستان بود. وقتی داشت پرده های تازه ی اتاقم را می زد، افتاد. پایش بدجوری شکست. می دانست تا محرم نباشیم، مصطفی به خانه ی ما نمی آید. گفت: «شما عقد کنید.» اما مصطفی یا من، یادم نیست، پیشنهاد دادیم برویم بیمارستان پیش مادرم و همان جا عقد کنیم. مادر قبول نکرد «بیمارستان که جای جشن و عقد نیست.»
شاید این طور راحت تر بود. دلش را نداشت من را پای آن سفره ی ساده با مانتوی مدرسه ببیند.
غروب روز نهم خرداد پنجاه و نه، مراسم که تمام شد، حرف و حدیث ها، نصیحت ها و هشدارها هم تمام شد. کار خودم را کرده بودم.
مصطفی پاسدار بود، یکی از آن بیست نفر اول که سپاه ملایر را تشکیل دادند، شانزده نفر مرد و ما چهار نفر. من، هاشمی، قاسمی و رسولی، که هم کلاس بودیم و همه جا با هم. حرف تشکیل ارتش بیست میلیونی بود و بنا بود دخترها هم آموزش نظامی ببینند.
مصطفی، که آن روزها فامیلش را هم درست نمی دانستم، و آقای یارمحمدی مربی نظامی بودند، اسلحه شناسی، تیراندازی و تمرین های عملیاتی.
می رفتیم کوه های اطراف شهر، راه پیمایی های طولانی، سینه خیز روی سنگ و خار، عبور از مانع، خیزهای پنج ثانیه و سه ثانیه. مانتوهای کلفت می پوشیدیم و چفیه می بستیم روی مقنعه هایمان. پوتین های کفش ملی می پوشیدیم که آن وقت ها می گفتند کیکرز. غروب خسته و مرده با ده دوازده تا زخم و بریدگی کوچک و بزرگ برمی گشتیم. همه چیز خیلی جدی بود. فکر می کردیم بالاخره دیر یا زود ما هم باید بجنگیم.
با تفنگ غریبه نبودم. از بچگی با پدر می رفتیم شکار. با جیب تا پای کوه می رفتیم. باید کمین می کردیم و ساکت می ماندیم. بابا کبک می زد یا به فصلش مرغابی. وقت شکار بزهای کوهی ما را نمی بردند، بچه بازی نبود.
با همه ی این احوال، درس مصطفی سخت بود. سرش را می انداخت پایین و تند تند درس می داد. خیلی فرز بود. عقب می ماندیم. سوال که می کردیم، بدون یک کلمه حرف اضافه جوابمان را می داد و آن قدر تلخ که بالاخره از خیر توضیح بیشتر می گذشتیم. سوال هایمان را نگه می داشتیم برای کلاس آقای یار محمدی که با حوصله تر بود.
مصطفی تا بود، همیشه توی سپاه بود، روز، شب، نصفه شب، معمایی شده بود. بیشتر وقت ها نبود. می رفت کردستان، مرخصی هایش را هم بازمی گشت سپاه. بعدها وقتی حرف ازدواجمان پیش آمد، فهمیدم مادرش فوت کرده و خواهرها و برادرها هم سرشان گرم زندگی خودشان بوده. پدرش دوباره ازدواج کرده بود و مصطفای تنها، پیش تر همان جا می ماند.
دوره ی آموزشی مان که تمام شد، خودمان شدیم مربی. از کلاس ها خیلی استقبال می کردند. داوطلب زیاد بود. حتی روستاهای اطراف مربی می خواستند. اولین دوره ی بچه های شهر که تمام شد، خودشان شدند مربی و ما می رفتیم روستاهای نزدیک ملایر. صبح، آفتاب نزده با لندرورهای سپاه راه می افتادیم و شب برمی گشتیم. پدرم حرص می خورد «کدام پسری تا این وقت شب بیرون است که تو هستی؟»
فایده نداشت، فردا باز هم می رفتیم. بالاخره یک روز دیدم بابا در باغ را قفل کرده چادرم را گذاشتم توی کیف و پرت کردم توی کوچه، بعد هم از دیوار خودم را کشیدم بالا و پریدم آن طرف. بابا دیگر هیچ وقت در را قفل نکرد.
این چادر هم حکایتی بود. اوایل ـ قبل از انقلاب ـ فقط روسری می پوشیدم. همه، شوخی و جدی می گفتند «شده ای شکل کلفت ها» توی آن خانه ی بزرگ پر رفت و آمد با آن همه مستخدم و پرستار بچه و آشپز، فقط کارگرها روسری می بستند.
در مهمانی های بزرگ فامیلی، همین که از در می آمدم، بحث شروع می شد «اصل دل آدم است، دل آدم پاک باشد، ذات آدمی زاد نجیب باشد، این ها همه حفظ ظاهر است...» «آدم باید با خدا باشد، مردم آزاری نکند، حالا این دو وجب پارچه باشد یا نباشد، چه توفیری دارد؟»
اما حرف های دیگری هم بود. روضه های دهه ی محرم که توی خانه ی خودمان برپا می شد و آن ده روز همه روسری و چادر داشتند، چادرهای حریر مجلسی. نماز جماعت مسجد در ماه های رمضان و سخنرانی های بین دو نماز، موعظه های شب های احیاء که مادرم همۀ ما، من، خواهرها، عمه و مادر بزرگ را سوار ماشینش می کرد و می برد و نصفه شب بعد از سحری برمی گرداند. یکی از معلم های مدرسه هم بود. همیشه، آخر همه ی درس هایش می رسید به تسلیم نشدن در برابر وسوسه ی دنیا، سادگی، این که مد یعنی کسی از آن طرف دنیا برای تو تعیین تکلیف کند که چه بپوشی و چه بپسندی. کتاب هم می آورد، مطهری، شریعتی، «فاطمه فاطمه است» «مساله ی حجاب». هر کتابی که اسمش اسلام داشت، زیر میز دست به دست می چرخید، «حقوق زن در اسلام» «ایدئولوژی اسلامی».
سفرهای تهران هم بود. صورت پیر شده ی دایی فرتاشم که سال ها زندانی کشیده بود و جای سوختگی شکنجه روی دست و پایش خوب نمی شد، هنوز یادم هست. همه نگران بودند و می ترسیدند که من هم سرنوشت داییم را پیدا کنم یا حتی بدتر از آن را. پدر بزرگ مادریم استان دار بود و پدر و عموهایم ملاک عمده. خانواده ی ما خیلی توی چشم بود.
با روسری می رفتم مدرسه، گاهی هم چادر می پوشیدم، چادرهای رنگی گل دار، چادر مشکی هنوز باب نبود. حرص مدیر و ناظم در می آمد. خانواده ام را می شناختند «تو دیگر چرا؟ از تو انتظار نداشتیم.»
می ایستادند دم در، روسری و چادرمان را همان جا می گرفتند، کلاسورمان را می گذاشتیم روی سرمان و می دویدیم سمت کلاس. انقلاب که شد، من و هاشمی و رسولی و قاسمی مثل خیلی از بچه ها یک سره وقف راهپیمایی و کتاب و اعلامیه شده بودیم. دایی در تحصن هشتم بهمن دانشگاه تهران شهید شد. همین چیزها آتشمان را تندتر می کرد. همه چیز داشت عوض می شد حتی لباس پوشیدنمان.
مادرم خیلی خوش سلیقه بود. لباس هایمان را از تهران می خرید یا از آن جا پارچه می آورد با مجله های مد و ژورنال ها و بورداهای رنگارنگ. از توی مجله ها مدل انتخاب می کردیم و خیاط می آمد خانه، اندازه ی همه مان را می گرفت و لباس می دوخت، لباس های راحت خانه، پیراهن های مدل دار برای عروسی و مهمانی.
دلم می خواست چادر بپوشم. مقنعه هم تازه باب شده بود، مقنعه های بلند چانه دار.
اوایل انقلاب کسی مقنعه دوختن بلد نبود. در مسجدها و مدرسه ها همه جور کلاسی بود، اصول عقاید و کمک های اولیه، خیاطی هم بود و دوختن مقنعه و چادر یاد می دادند. پارچه را از سه گوش تا می کردم بعد با نخ پایینش را به شکل نیم دایره علامت می زدیم و می بریدیم.
وقتی چادر مشکی سرم کردم، داد همه در آمده بود. تازه به روسری پوشیدنم در مهمانی ها عادت کرده بودند.
انقلاب پیروز شد. عضو سپاه شدیم. آن روزها همه چیز مجانی بود، همه ی کلاس ها، همه ی کارها. حقوق نمی گرفتیم اما صبح تا شب، هر وقت که نیاز بود، آن جا بودیم. ظهرها، بعد از مدرسه می رفتیم سپاه. روزه می گرفتیم که لازم نباشد ناهار بخوریم.
کم کم اعضای سپاه بیشتر شدند، کلاس ها هم بیشتر شد. سرمان حسابی شلوغ بود. هنوز هم ما چهار نفر با هم بودیم، هنوز هم هستیم. قاسمی حرف و حدیث خواستگارها و مخالفت هایم را شنیده بود. همه از خانواده های سطح بالای شهر بودند، آقای دکتر، مهندس تحصیل کرده ی خارج، پسر فلان زمین دار بزرگ. همه را ندیده رد می کردم. همه چیزی کم داشتند. قاسمی گفت: «برادر طالبی قصد ازدواج دارد».
گفتم: «به من چه؟»
گفت: «خب، شما مناسب هم هستید».
گفتم: «به تو چه؟»
گفت: «خب، دوست برادرم است».
گفتم: «اصلاً قصد ازدواج ندارم.» اما قاسمی ول نکرد. گفت و گفت و گفت سه ماه طول کشید تا بالاخره نرم شدم، اما به کسی حرفی نزدم. قاسمی به مادرم خبر داد.
مادرم فقط خندیده بود. فکر می کرد کل قضیه شوخی است، اما نبود. نصیحت ها شروع شد «آدم نظامی مرد زندگی نیست، جانش کف دستش است، حالا کشته بشود یا سال دیگر».
ـ اصلاً، بلا تشبیه، بگو پسر پیغمبر، شرایطش طوری نیست که تو تحمل کنی، نه خانه ای، نه حقوقی، نه آینده ای، نه سواد و تحصیلاتی.
راست می گفتند. مصطفی توی سپاه زندگی می کرد. تازه دیپلم گرفته بود. نوزده سالش بود، با ماهی هزار تومان حقوق که بعد از ازدواجمان شد دو هزار تومان. ماجرای حقوقش را هم بعدها برایم تعریف کرد.
یک روز یکی از بچه های سپاه آمد و گفت برادرها بینی و بین الله، هرکس هر چقدر احتیاج دارد، بگوید که حقوق تعیین کنیم. گفته بود «من که خرجی ندارم، همین جا زندگی می کنم، زن و بچه ای هم که ندارم، بیشتر وقت ها هم منطقه ام، هزار تومان از سرم هم زیاد است.» او هم توی دفترچه اش نوشته بود «مصطفی طالبی، هزار تومان.»
مادرم می گفت: «پول توجیبی تو از حقوق ماهانه ی او بیشتر است، چه طور می خواهی با او زندگی کنی؟»
برادرم می گفت: «پس دانشگاه چی؟ این همه سال حرفش را زده ایم؟»
همیشه برایم بدیهی بود که بعد از دیپلم می روم دانشگاه برای خانواده هم.
پدرم من را کشید کنار، گفت: «می فرستمت انگلیس، پیش داییت درس بخوان، زندگی کن، چند ماهی که بگذرد، خودت به این فکرها می خندی، همه ی این ها زودگذر است، از سرت می افتد.»
زودگذر نبود، از سرم نمی افتاد. گفتم: «دلم نمی خواهد از ایران بروم. دانشگاه را شاید بعد اگر قسمت بود با هم رفتیم.»
گفتم: «از بی پولی نمی ترسم»
اصرار کردم و مصطفی با خانواده اش آمدند خواستگاری. چند دقیقه ای نشستم و بعد رفتم چای خواستگاری را هم من نبردم، مستخدم ها بردند.
خود مصطفی به دل ههم نشسته بود، بس که محجوب بود، اما این باعث نشد شرایطش را نادیده بگیرند. پدرم گفت «اصلاً تو با خودش حرف زده ای؟»
نزده بودم. قرار گذاشتیم و با ماشین برادرم رفتیم بیرون. برادرم پیاده شد، مصطفی جلو نشسته بود و من عقب. برنگشت نگاهم کند. همان طور حرف هایش را زد. عین حرف های پدر و مادرم بود «زندگی با من سخت است. من از فردای خودم خبر ندارم. جانم کف دستم است. معلوم نیست امروز بروم یا فردا. شاید رفتم و ناقص برگشتم، شاید اصلاً برنگشتم. من نه پول دارم، نه خانه، نه حتی امیدوارم بعدها این ها را به دست بیاورم، نه این که نتوانم، اصلاً پیش نیستم. دنبال چیز دیگری ام، اما گمان می کنم با همه ی این ها آدم ها با هم بهتر رشد می کنند، بهتر بالا می روند.»
حرف هایش به جای ترساندن من، اصرارم را بیشتر کرد. مصطفی خیلی چیزها نداشت اما همان چیزی را داشت که من می خواستم، چیزی که دنبالش بودم.
همه با من اتمام حجت کردند، خانواده ام، حتی خود مصطفی، آینده ام را مثل آینه گرفته بودند پیش رویم. قبول کردم، با همه ی سختی هایش. هیچ وقت هم گله ای نکردم. هنوز هم نمی کنم، نه خرداد پنجاه و نه عقد کردیم. سه ماه بعد جنگ شروع شد.
خانه ی پدری من بزرگ بود. جلوی عمارت اصلی حیاط وسیعی بود پر از باغچه های رز و زنبق و گل های اطلسی و میمون. پدرم خودش به آنها می رسید. پشت ساختمان هم یک باغ دو سه تا اتاق دیگر بود که اجاق های بزرگ داشت برای پختن مرباهای فصل، آشپزی های سنگین و شیرینی های عید که تدارکش از اوایل اسفند شروع می شد. دو تا خانم بودند که روزها برای خیس کردن برنج، آرد کردنش و بالاخره پختن شیرینی می آمدند، کلوچه های محلی، شیرینی های کوچک مغزدار. تمام باغ از بوی آرد برنج تازه و گلاب و زعفران پر می شد.
البته مادرم بالای سرشان بود و نظارت می کرد. طرف دیگر باغ، ساختمان بزرگ یک طبقه ای بود که قبلش منزل پدر بزرگم بود. بعدها وقتی خانه ی اصلی را ساختند، آن ساختمان را هم به حال خودش رها کردند. لوله های آب پوسیده بود، گچ دیوارها طلبه کرده بود، متروکه شده بود. با مصطفی قرار گذاشتیم همان جا زندگی کنیم. حقوق مصطفی زیاد شده بود، ماهی دو هزار تومان، اما باز هم نمی توانستیم اجاره خانه بدهیم.
رنگ خریدیم و مصطفی و برادر کوچکترش با هم دو سه تا اطاق ساختمان را رنگ کردند. تا آن جا که می شد درز پنجره های کهنه را گرفتند. شیشه ها را پاک کردیم. تار عنکبوت های کلفت کهنه را با جاروهای دسته بلند از سقف تکاندیم. زمین را حسابی ساییدیم و خانه آماده شد.
گفته بودم جهیزیه نمی خواهم. طفلک مادرم با چه احتیاطی برایم وسایل می گذاشت. چه قدر رعایت می کرد که ناراحت نشوم. چه قدر توضیح می داد و توجیه می کرد که «کمد که تجمل نیست. بالاخره که باید لباس هایت را جایی آویزان کنی.»
مخالف بودم. اما مادرم یک تخت خواب سنگین چوب گردو برایم گذاشت. آن قدر کوتاه آمده بودند که دیگر نتوانستم چیزی بگویم. خانواده ام سر مهریه، سخت نگرفتند. یک سکه ی طلا، یک قرآن، یک آیینه ی بدون شمعدان. اما دست خالی روانه کردن دختر برایشان سخت بود، اگرچه بعدها هر کدام به اسم کادو و چشم روشنی یک تکه اسباب و اثاثیه آوردند و همه چیز به قدر احتیاج جور شد.
آخر شهریور جنگ شروع شد. خانه را تمیز کرده بودیم و چیده بودیم. اگرچه آبگرم کن نداشت، لوله ها پوسیده و خراب بودند و حمام و ظرف شویی را هم نمی شد استفاده کنیم، مصطفی می آمد که لوله ها را تعمیر کند، تلویزیون هی آژیر می کشید، زرد، قرمز، سفید و هی معنی هر کدام را تکرار می کرد «معنی و مفهوم آن این است که احتمال حمله هوایی ...»
احتمال حمله ی هوایی بود. لوله ها را ول کردیم و روی پنجره کاغذهای کلفت مشکی زدیم و روی شیشه ها را چسب زدیم. مادر برایمان یک سینی پر خوراکی آورد و کنارمان ماند. می گفتیم و می خندیدیم و کاغذها را می چسباندیم پشت شیشه ها.
لوله ها درست نشد. یک منبع دویست لیتری آهن سفید که پایینش شیر داشت، گذاشتم بیرون ساختمان، دم در که ظرف ها را آن جا بشوییم.
پدر و مادرم دیگر نه اعتراض می کردند، نه نصیحت و نه حتی حرص می خوردند. سرشان را تکان می دادند و می خندیدند و سعی می کردند هرجا که بشود کمک کنند.
مصطفی جای خودش را باز کرده بود. برادرم قبل از ازدواج به مصطفی گفته بود «مژگان عزیز کرده ی مادر و پدرم است، مخالفت می کنیم، چون مطمئن هستیم طاقت زندگی با تو را ندارد.»
اما حالا مادرم می گفت: «من مامان مصطفی هستم. وای به حالت اگر این نازنین را اذیت کنی.»
به مصطفی می گفت: «نازنین» اسمش را صدا نمی کرد. هنوز هم همین طور است.
همه دوستش داشتند، به خاطر متانت و صبرش، به خاطر خوش روییش که گاهی خودم را هم متعجب می کرد. این مصطفی گاهی با برادر طالبی ای که از کلاس های سپاه می شناختم، خیلی فرق می کرد. توی جمع های فامیلی وقتی بحث می شد، وقتی خلاف اعتقاداتش حرف می زدند، عصبانی نمی شد. می گذاشت قشنگ حرف هایشان را بزنند بعد آرام آرام جواب می داد، دلیل می آورد، مثال می زد، صداقتش مجاب کننده بود.
به حلال و حرام خیلی مقید بود، اما با هیچ کس قطع رابطه نمی کرد. خانه ی همه ی اقوام سر می زدیم. اگر یقین می کرد اهل خمس و زکات نیستند، خودش زکات شام و ناهار را که خورده بودیم، کنار می گذاشت، یک ماه بعد از عقدمان عروسی برادرم بود. یک مجلس مفصل با چراغانی سراسر باغ و یک عالمه مهمان و بزن و بکوب. مصطفی هم آمد، اما ماند همان جا، دم در، سر خودش را با کارهایی که پیش می آمد گرم کرد، کارهایی مثل تهیه و تدارک وسایل و خوش آمدگویی به مهمان ها.
شب های جمعه می آمد دنبالم می رفتیم دعای کمیل. به اقوام سر می زدیم. سپاه هم می رفتیم، اما آن جا کمتر هم دیگر را می دیدیم. سعی می کردیم سر راه هم سبز نشویم.
گاهی نگاهش جای دیگری بود و صدایش می زدم، جواب نمی داد. ناراحت می شدم. بعد که می فهمید، عذرخواهی می کرد «ببخش، نشنیدم.» آن قدر این نشنیدم ها تکرار شد که شک کردیم و با هم رفتیم پیش دکتر. گفت: «تا حالا کجا بودی؟ پرده ی هر دو گوش آسیب جدی دیده، انگار بغل گوش هایت بمب منفجر کرده اند.»
راست می گفت. هر دو می دانستیم کار آر.پی. جی و خمپاره است. دکتر گفت: «قابل درمان است اما دیگر نباید سر و صدا بشنوی. حتی به اندازه ی بوق ماشین یا صدای بلند رادیو، وگرنه شنواییت روز به روز کمتر می شود.»
مصطفی پیش دکتر حرفی نزد. بیرون که آمدیم، گفت: «این یعنی یا گوش یا جبهه.»
برای من معلوم بود که کدام را انتخاب می کند.
نیمه های آبان عروسی کردیم، یعنی رفتیم سر خانه و زندگی خودمان. نه اینکه جشن بگیریم. هرکس می آمد خانه ی مادرم، می فهمید که عروسی کرده ام و از آن جا رفته ام. بعد چشم روشنی می آوردند خانه ی ما.
مصطفی خیلی درگیر بود. باید نیروهای داوطلب را آموزش می داد. از طرفی، طرحی تنظیم کرده بود که کارها را جوری تقسیم کنند که یک سوم نیروهای سپاه بتوانند آن ها را انجام دهند و دو سوم دیگر بروند جبهه. خیلی ها با این طرح مخالفت کردند، خیلی ها ترجیح می دادند در امنیت شهر بمانند.
بعضی ها دشمنش شدند، اما چاره ای هم نبود. همه چیز به هم ریخته بود. سیاست های جنگی بنی صدر می گفت بگذارید نیروهای عراقی حسابی در خاکمان پیش بیایند، بعد با حملۀ گاز انبری نابودشان می کنیم. در عمل شکست خورده بود. خرمشهر دست عراقی ها بود. آبادان را محاصره کرده بودند، مهران زیر دستشان بود، بستان را گرفته بودند، حرف اهواز و تهران را می زدند. ارتش بود اما دست تنها کار زیادی نمی توانست بکند. اگر مقاومتی هم بود، همین نیروهای داوطلب بودند که مانده بودند و می جنگیدند. مصطفی هم جبهه بود، اگر نبود هم، تا نیمه های شب می ماند سپاه. کم می دیدمش. روزها می رفتم سپاه. مدرسه ی شبانه را رها کردم. مصطفی دوست نداشت وقتی برمی گردد، خانه نباشم. اما ماندن هم چندان ساده نبود. خانه بزرگ بود و جز همان سه اتاقی که رنگ کرده بودیم، پشت خانه هم باغ بزرگی بود پر از درخت های بادام که رهاشان کرده بودند و آبشان نمی دادند تا بخشکد. به تنهایی عادت نداشتم. شب ها باد که می پیچید توی درخت ها و در و پنجره های کهنه ی ساختمان را می لرزاند، عین خانه ی ارواح، طاقتم تمام می شد. می دویدم سمت خانه ی مادرم. اما باز سعی می کردم عادت کنم. با شلنگ آب می ریختم و بشکه ی آهنی را پر می کردم. چوب می آوردم و بخاری هیزی مان را پر می کردم. توی اتاق کوچکتر یک بخاری قدیمی همدان کار داشتیم که نفتی بود. پرش می کردم، باز هم شبی هزار مرتبه خاموش می شد.
به مصطفی می گفتم کاش مریض می شدی، می ماندی خانه، مریض می شد اما نمی ماند. فکرش را هم نمی کردم، اما وابستگیم به مصطفی خیلی شدید بود، دل تنگیم هم. اما وقتی دیگران را می دیدم، دوست ها یا هم سن و سال هایم را که همسرش هایشان را در جنگ از دست داده بودند، از دل تنگی خودم خجالت می کشیدم. وقتی یاد حرف هایمان می افتادم حتی رویش را نداشتم که دعا کنم مصطفی شهید نشود. فقط دعا می کردم خدایا بعد از مصطفی عمرم را طولانی نکن.
حقیقتش، از همان اول یقین داشتم که شهید می شود، دیر یا زود. اواخر تیر سال شصت پسرم، میثم به دنیا آمد. ماه های آخر، مصطفی جبهه بود. خیلی می ترسیدم. می ترسیدم اتفاقی بیفتد و من ته آن باغ بزرگ، توی آن ساختمان دور متروک تنها بمانم. اما چند روز آخر خودش را رساند. درد که شروع شد، پدرم را خبر کرد و رساندنم بیمارستان.
بعد از تولد میثم کم کم کار سپاه را هم کنار گذاشتم. ماه های بارداری هم می رفتم کارهای پرسنلی بچه های بسیج را مرتب می کردم. یکی دو شب در هفته هم که خود مصطفی در سپاه کار داشت، می ماندم همان جا.
سپاه ساختمان دو طبقه ی بزرگی بود که آن روزها طبقه ی دومش را کرده بودند بازداشتگاه. سال شصت اوج فعالیت گروهک ها بود، از پخش شبانه و اعلامیه تا بمب گذاری و ترورهای خیابانی. رسیدگی به مساله ی گروهک ها وظیفه ی سپاه بود. هر که را می گرفتند، قبل از محاکمه و دادگاه می آوردند طبقه ی بالای سپاه. هر شب یکی از ما می ماندیم که اگر کاری پیش آمد باشیم.
میثم بچه ی سبزه و ظریفی بود با موهای پرپشت مشکی. همان روز اول توی بیمارستان مریض شد. اول سرماخوردگی بود، بعد شد عفونت ریه. ده دوازده روزه بود که سرفه هایش شروع شد. شیر نمی خورد و شبانه روز گریه می کرد. دکترها مریضیش را تشخیص نمی دادند. داروها بی اثر بود و میثم پیش چشم هایمان آب می شد. حال خودم هم خوب نبود. خواهرش به اصرار، من را برد خانه ی خودشان. مصطفی خانواده ی شلوغ و خونگرمی داشت. باهاشان راحت بودم. میثم تازه بیست روزش شده بود که بیماریش روزبروز شدیدتر می شد. مصطفی هم رفت جبهه، آن وقت بود که تازه فهمیدم تنهایی یعنی چه.
میثم تازه چهار دست و پا می رفت. کف یکی از اتاق ها را حصیر انداخته بودیم. سر زانوها و دست های میثم بر اثر بریدگی های کوچک شده بود، حصیر پوستش را می خراشید. مادرم میثم را بغل کرد، سر زانوهای کوچکش را دید که خونی بود. نشست همان جا دم در، سرش را گرفت بین دست هایش و گریه کرد «پای هر تار موی تو من قربانی کشتم تا بزرگ شدی، پدرت یک نفر را فقط آورده بود مخصوص بغل کردن تو، که پای مژگان خانم خاکی نشود. آن وقت هی سر می زنم می بینم گندم پخته می خوری. می بینم حصیر خشک دست و پای بچه ام را تکه پاره کرده.»
دو پایش را کرده بود توی یک کفش که برایمان فرش بیاورد. گفتم: «نمی خواهم.»
گفت: «دست بافت نبر، فرش ماشینی ببر. این که دیگه ارزشی ندارد، پولش را بده اما با این طفلک این طور نکن.»
مصطفی آمد و رفت. اما میثم خوب نشد. یک روز حالش جوری به هم خورد که بغلش کردم و رفتم ایستگاه مینی بوس ها. تنها رفتم اراک. خواهرم آنجا بود. ملایر متخصص اطفال نداشت. وقتی دکتر میثم را دید گفت: «جنازه اش را آورده اید که زنده اش کنم؟»
دارو نوشت، آمپول های کاتامایسن قوی، هر دوازده ساعت. نوبت دومش ساعت دوازده شب بود. مصطفی هنوز نیامده بود. خواهرم و شوهرش میثم را می بردند بیمارستان که آمپولش را بزنند.
برگشتم ملایر. هوا سرد بود. خانه ی ما با آن همه پنجره و اتاق وسط باغ، با بخاری همدان کارمان که دائم خراب بود، گرم نمی شد. میثم یک سره گریه می کرد و گوش هایش را چنگ می زد. دکتر گفت: «لوزه ی سومش شدید متورم شده و عفونتش می ریزد پشت پرده های گوش، باید زود عملش کنیم.»
مصطفی جبهه بود، غرب. تلفن کردم و بهش گفتم. اوضاع جنگ بحرانی بود. نیامد. گفت: «هرکاری صلاح می دانی، انجام بده. نخواه که در این شرایط همه چیز را به خاطر بچه ی خودم رها کنم.»
خیلی اصرار کردم. ته قلبش خواسته بودم بیاید، نه بعدش خواستم. فقط همان یک بار خواستم. همان یک بار هم نیامد.
بیمارستان ملایر امکانات نداشت که عملش کنند. باید بچه را می بردم همدان. نمی توانستم، نمی شد. تا آن وقت هر جایی که می خواستم بروم. یا با خانواده ام رفته بودم یا با راننده مان. تصور این که با یک بچه ی کوچک در شهر غریب سرگردان شوم، وحشت زده ام می کرد. با دارو و مسکن میثم را نگه داشتم. از بغلم پایین نمی آمد. یک ماه گذشت تا اوضاع جبهه آرام تر شد. مصطفی برگشت و با هم میثم را بردیم پیش دکتر. گفت: «یک ماه پیش بنا بود این بچه را عمل کنیم. گفتم خطرناک است. فکر کردید شوخی می کنم؟ بچه را قربانی بی مسئولیتی خودتان می کنید. دیگر هیچ تضمینی نیست که عملش موفق باشد.»
بالاخره عملش کردند. فرشمان را فروختیم تا پول عملش را جور کنیم. دو روزی ماندم بیمارستان کنار تختش. خون بالا می آورد. کم کم بهتر شد. از آن به بعد تا پنج سالگی زیر نظر دکتر بود. ماهی یک بار باید می بردیمش تهران. تهران رفتنمان را با مرخصی های مصطفی تنظیم می کردم. وقتی می آمد، شبانه راه می افتادیم، صبح می رسیدیم. میثم را می بردیم دکتر، داروها را می خریدیم و دوباره برمی گشتیم ملایر.
در آن خانه هم دیگر نمی شد. زندگی کرد. دیوارها موریانه زده بود و از هر گوشه ای هزار پاهای ریز و درشت و عقرب های کوچک زرد بیرون می آمد.
میثم را می گذاشتم توی گهواره ی توری زیب دار، اما باز می ترسیدم. وقتی پدرم باغ و خانه را فروخت و آمد کرج، من هم از آن خانه ی قدیمی بیرون آمدم. یکی از دوستان صمیمی مدرسه ام با برادر مصطفی ازدواج کرده بود، خودم به هم معرفیشان کرده بودم. با هم خانه گرفتیم، یک خانه ی دو اتاقه ی کوچک. همه ی وسایلم را چیدم توی همان یک اتاق. رفت و آمدی نداشتم. بس بود. برادر مصطفی پاسدار بود و خانمش دانشجوی تهران. آن جا هم اغلب تنها بودم، به خصوص که خانواده ی خودم هم از ملایر رفته بودند.
آن سال ها اغلب مصطفی ما را گم می کرد. آن قدر دیر می آمد که موعد اجاره تمام می شد. می گشتیم و خانه ی دیگری پیدا می کردیم. مصطفی معمولاً نصفه شب می رسید. می رفت خانه ی قبلی، نبودیم، آن وقت از مادر جاریم که با هم خانه می گرفتیم، آدرس جدید را می پرسید و می آمد «منزل نو مبارک».
یک بار خانه آن قدر پرت و دور بود که آدرس نداشت. مادر جاریم خودش با مصطفی آمده بود. در را که باز کردم آمد تو، گفت «مهمان نمی خواهید؟»
گفتم: «قدمش روی چشم.»
مصطفی از پشت دیوار آمد بیرون. پیدا کردن خانه سخت بود. اسباب کشی سخت تر، هر چقدر هم که می گذشت، عادت نمی کردم. برادر مصطفی و همسرش هم از ملایر رفتند. تنهاتر شدم. این بار مصطفی بود. گشتیم و یک خانه ی خیلی کوچک پیدا کردیم، حتی جایی برای پهن کردن لباس ها هم نداشتم، نه حیاط، نه حتی یک تراس کوچک. لباس ها را که می شستم، می بردم پشت بام. چاره ای نبود.
اسباب و اثاثیه را که جا به جا کردم، مصطفی رفت جبهه. یکی دو ماه بعد برادرش آمد و خانه ی ما را دید. گفت: «آقا مصطفی شما را آورده این جا؟»
گفتم: «خانه ی بهتری پیدا نکردیم.»
بلند شد، کمک کرد تا اثاثیه مان را جمع کردیم و ما را برد خانه ی پدرشان. خانه بزرگ بود و دو قسمت جدا داشت. این بار مصطفی واقعاً ما را گم کرده بود. حسابی سرگردانی کشید تا پیدایمان کرد. منطقه که می رفت، از همه چیز بی خبر می ماند. نامه نمی نوشت. هرچه به دستم می رسید، وصیت نامه بود. اهل تلفن کردن هم نبود. در تمام این سال ها فقط یک بار زنگ زد، خرداد شصت و یک. پشت خط داد می زد: «خرمشهر را پس گرفتیم، خرمشهر را پس گرفتیم.»
می پرسیدم: «تو کجایی؟ تو خوبی؟»
ـ همین دور و برام. همین نزدیکی ها.
پشت خط شلوغ بود. صدایش به زور می رسید. دیگر هیچ وقت تلفن نزد.
به اصرار خودم، گفتم: «می خواهم نزدیک شما باشم.»
گفت: «آن جا زندگی خیلی سخت است.»
گفتم: «این جا هم آسان نیست.»
چیزی نگفت. یک سال بعد رفتیم اسلام آباد. کمی بعد خبر داد که جایی را برای ما در نظر گرفته. سه تا بشقاب، دو تا قابلمه ی کوچک، یک گاز پیک نیک و دو سه دست رختخواب برداشتیم و رفتیم. همه ی زندگیمان همین بود. اقامتگاه دو تا بلوک بزرگ بود. بچه های لشکر حضرت رسول و لشکر سیدالشهدا و قرارگاه ما آن جا مستقر شده بودند، واحدهای کوچک و مختصر که در هر کدام خانواده ای زندگی می کردند. نزدیک خط بودیم. عملیات که تمام می شد یا روزهایی که منطقه آرام بود، مردها برمی گشتند. همه جوان بودند، با بچه های کوچک. وای به روزی که یکی برنمی گشت، صورت وحشت زده ی بچه ها، زن هایی که با نگرانی از هر کسی سراغ شوهرشان را می گرفتند، شرمندگی مردهایی که برگشته بودند و خوشحالی زن هایشان که با خجالت پنهانش می کردند.
بعد از عملیات میمک همه برگشتند جز مصطفی. خانم های دیگر با هم دوست بودند، رفت و آمد داشتند، اما من نه. جز با یکی دو نفر که آن روزها رفته بودند شهر خودشان، کس دیگری را نمی شناختم. مصطفی هم که نبود. حسابی تنها شده بودم. شهر هم زیر آتش بود. رادیو همیشه آژیر خطر می زد. صالح آباد را که نزدیک بود، مرتب می زدند. خیلی ترسیده بودم. ده دوازده روز گذشت. رفتم سراغ فرمانده قرارگاه نجف اشرف. تازه فهمیدم مصطفی معاون اطلاعات عملیات قرار گاه است. آن ها اطمینان دادند که مصطفی سالم است. نصف عمر شدم تا برگشت. گفتم: «نمی دانستم معاون عملیات قرارگاهی.»
خیلی عصبانی شد. گفت: «هیچ وقت در باره ی مسئولیت من حرف نزن، دوست ندارم کار و زندگیم قاطی شود.»
در باره ی کارش حرف نمی زد، اگر می پرسیدم، می گفت: «تلویزیون که دائم دارد اخبار جنگ پخش می کند، همان را گوش کنید.»
یک بار، فقط یک بار، از جبهه گفت، بعد از عملیات کربلای چهار، توی آمبولانس، وقتی برمی گشتیم ملایر.
ده یازده ماهی ماندیم اسلام آباد تا مصطفی منتقل شد جنوب. دیگر ماندن فایده ای نداشت. نمی شد نزدیکش باشم، برگشتیم ملایر. سپاه به اعضایش زمین می داد، صد و هفتاد و شش متر، چهل و دو هزار تومان. پس اندازی نداشتیم اما از پول فرشی که برای عمل میثم فروخته بودیم، پنج هزار تومان مانده بود که اصلاً کافی نبود. کم کم داشتیم از خرید زمین منصرف می شدیم که برادر برزگ مصطفی با قرض از این و آن باقی پول را تهیه کرد و بالاخره صاحب زمین شدیم، اما برای ساختنش پولی نماند.
آقای تاجوک، دوست صمیمی مصطفی، زودتر خانه اش را ساخت، خودشان رفتند طبقه ی بالا، به ما هم اصرار کردند که «بیایید پیش ما، همین جا طبقه ی پایین.» ما هم اسبابمان را بردیم و تا وقتی خانه ی خودمان ساخته شد، ماندیم همان جا.
مصطفی دیر می آمد و زود می رفت. مجروح می شد، بستری می شد، وقتی خطر می گذشت، وقتی همه چیز تمام می شد، تازه خبر به گوش من می رسید. هیچ وقت چیزی نمی گفت، خبر نمی داد.
یک بار با بلوز نظامی و شلوار کردی از جبهه برگشت. خیلی بد راه می رفت و سخت می نشست. جز این، همه ی رفتارهایش عادی بود. نمی توانستیم بپرسم، خجالت می کشیدم. بالاخره طاقت نیاوردم از خودش نه، از برادرش پرسیدم.
گفت: «ترکش خورده».
گفت: «سه نفر روی موتور بوده اند. خمپاره خورده کنارشان. اولی شهید شده، دومی هر دو پایش را از دست داده مصطفی هم ترکش خورده.»
البته آن وقت ترکش ها را در آورده بودند، داشت خوب می شد که آمده بود خانه.
نامه که نمی نوشت، آن ها که از جبهه برمی گشتند، برایمان خبر می آوردند «تا دو سه روز پیش آقا مصطفی با ما بود، خوب بود. سلام رساند.» اما گاهی همین هم نبود. روزها می گذشت و هیچ خبری نمی آمد، کسی هم نبود که از او بپرسم. یک بار بعد از مدت ها بی خبری، رادیو عراق را گرفتیم که گاهی اسم اسرا را اعلام می کرد، همان لحظه بعد از کلی رجزخوانی گفت «نیروهای پیروز ما مصطفی طالبی، یکی از مزدوران ارتش خمینی را دیروز به اسارت گرفته اند.»
نمی فهمیدم چه کنم. تصور وحشتناکی از اسارت داشتم، ازبس مصطفی دعا می کرد که تا زنده است اسیر نشود. چادرم را پوشیدم و میثم را برداشتم رفتم سراغ آقای تاجوک. گفت: «من تا همین دیروز با مصطفی بودم.»
گفتم: «حاجی شما سه روز است که ملایری، من هم خبر اسارتش را از رادیو عراق شنیدم، هرچه شده راستش را به من بگو.»
گفت: «راستش این که من هیچ خبری از مصطفی ندارم اما به خانواده نگو. نگران می شوند.»
نگفتم. هرکس حال مصطفی را می پرسید، می گفتم «خوب، الحمدالله.» اما دلم خون بود.
دو ماهی می شد که رفته بود. معمولاً چهل و پنج روز جبهه بودند، شش روز می آمدند خانه. حالا شصت روز بود که از او بی خبر بودم. صدبار مردم و زنده شدم تا آمد. نشناختمش. صورتش شده بود رنگ لباس هایش. موهایش یک دست خاکستری بود، وقتی سرش را شست دوباره مشکی شد.
لباس هایش را دو روز خیس کردم تا قابل شستن شد. گفتم: «چه خبر؟»
گفت: «خبر خیر. همان ها که از اخبار می شنوید.»
گفتم: «عراق اعلام کرد تو را گرفته اند.»
گفت: «ساکم را آب برده و آن ها مدارکم را پیدا کرده اند، سرشان کلاه رفته. فکر کرده اند کسی هستم.»
همان وقت ها توانستیم از بانک سیصد هزار تومان وام بگیریم. شروع کردیم به ساختن خانه مان، یک حیاط کوچک، یک زیرزمین نقلی. علی رضا، برادر کوچک مصطفی، که تازه در ارتش استخدام شده بود، گفت: «خانه را دو طبقه بسازید که من هم خانمم را بیاورم پیش شما که تنها نباشد.»
علی رضا هنوز ازدواج نکرده بود، تازه رفته بود توی بیست سال.
گفتیم: «این پول به ساختن خانه ی دو طبقه نمی رسد.»
گفت: «خرج طبقه ی دومش را خودم می دهم.»
جواز دو طبقه گرفتیم و شروع کردیم. خانه نیمه تمام بود که علی رضا شهید شد. به ازدواج و خانه ی نو نرسید. وقتی علی رضا می آمد، اگر مصطفی بود، نمی گذاشت جایی برود. می ماند خانه ی ما. آن سال ها هم عید بود، علی رضا از خانه ی ما رفت جبهه. دم در برمی گشت کمی این پا و آن پا کرد، گفت: «انگار بار آخر است. فکر نمی کنم برگردم.»
گفتم: «این طوری حرف نزن. حالا حالاها کار داری. باید زن بگیری، با هم همسایه بشویم.»
گفت: «اگر شد. اگر برنگشتم اسمم را روی کوچه بگذارید تا حداقل یادی از من باقی بماند.»
حرفش را به شوخی گرفتیم و خندیدیم.
آخر فروردین خبرش را آوردند. اسم کوچه شد کوچه ی شهید علی رضا طالبی. چند ماه بعد رفتیم خانه ی خودمان، بدون علی رضا.
خانه نیم ساز بود، نمی توانستیم کاملش کنیم، کلی بدهکار بودیم، سیصد هزار تومان بانک هم تمام شده بود، اما بالاخره رفتیم. اتاق ها در نداشت. دور و بر خانه مان هنوز بیابان بود. شب ها باد می پیچید توی خانه. خیلی سرد می شد. دو تا پتو آویزان کرده بودم جلوی در اتاق. پنجره ها را هم یک جوری با پلاستیک پوشانده بودم. بخاری نفتی همدان کار را هنوز داشتیم و هنوز خراب بود. میثم دائم سرما می خورد و مصطفی هنوز نبود.
یک روز از تعاونی سپاه تماس گرفتند که «هستید بیایند شیشه های پنجره را درست کنند؟»
شیشه کم بود، از دزفول می آوردند. یک ساعت بعد، خدا رحمت کند سیدعباس حسینی که کمی بعد شهید شد، با یک نفر دیگر آمدند و شیشه ها را نصب کردند، گیج شده بودم، هنوز خبر نداشتم مصطفی مجروح شده.
تا روز بعد که برادرش آمد و گفت: «حاضر شو برویم تهران، مصطفی....»
گفتم: «شهید شده؟»
گفت: «هنوز نه. ترکش خورده، بیمارستان است.»
وقتی رسیدم تهران، روزها از زخمی شدنش گذشته بود. اول فرستاده بودنش مشهد، دوباره آورده بودنش تهران. سمت راست بدن از شاه رگ گردن تا نوک پاف سانت به سانت ترکش خورده بود. وقتی رسیدیم بیمارستان، حال خوبی نداشت. چند روز بعد مرخص شد، اما نمی توانست راه برود یا حتی درست بنشیند. آمبولانس گرفتیم و آمدیم ملایر. من و میثم و برادرش نشستیم پشت آمبولانس کنار مصطفی. توی راه ملایر با هم بودیم. برای اولین و آخرین بار از جبهه تعریف کرد «با تاجوک کنار هم بودیم، خمپاره می زدند و پشت بندش منور. داشتیم می رفتیم که دیدم جلوی پایمان یک حوضچه ی خون زیر نور برق می زند. گفتم حاجی ترکش خورده ای؟ گفت نه، خودت ترکش خورده ای. ببین لباس هایت خون خالی است. گفتم من؟ هر دو با هم افتادیم.»
هر دو زخمی بودند. یک ترکش ریز به روده های تاجوک خورده بود. عمل سختی داشت. کلستومی شده بود. برایش کیسه گذاشته بودند.
چند روز بعد که مصطفی استراحت می کرد، رفتم خانه ی آقای تاجوک احوالش را بپرسم، نزدیک بودم. خانمش همین که من را دید گفت: «چرا آمده ای این جا؟»
گفتم: «چه طور؟»
گفت: «این ها دارند می روند منطقه. آمده اند دنبالشان.»
گفتم: «با این حال و روز؟» و دویدم سمت خانه. آمبولانس دم در ایستاده بود. درهای عقب باز بود و دو تا برانکار برایشان گذاشته بودند. گفتم: «مصطفی با این وضع کجا؟» نگفتم نروو.
گفت: «عملیات نیمه تمام مانده.» ما هم مسئول محوریم، باید برگردیم.»
اولین و آخرین باری بود که در باره ی مسئولیتش حرف می زد.
مصطفی رفت و بمباران های ملایر شروع شد. شهر کم کم خالی شد. مردم می رفتند شهرهای دیگر یا روستاهای اطراف. پدرم آمد تا من را ببرد تهران. نرفتم، می خواستم خانۀ خودمان باشم. هرچه اصرار کرد، قبول نکردم. منتظر خبری از مصطفی بودم. کرسی را بردم زیر زمین، با میثم همان جا زندگی می کردیم.
یک شب کنار میثم دراز کشیده بودم، تازه بچه را خوابانده بودم که سنگی به شیشه خورد. با خودم گفتم باد است. گفتم خیالاتی شده ام. اما نه باد بود نه خیال. دزدها توی شهر می گشتند و به شیشه ی خانه ها سنگ می زدند که بفهمند خانه خالی هست یا نه.
صبح رفتم نان بخرم، پرنده پر نمی زد. مردی از روبرو آمد و گفت: «شما این جا چه می کنی؟»
گفتم: «خانه ام این جاست.»
گفت: «برو. زودتر برو خانه، خطر دارد. توی شهر گرگ پیدا شده، همین حالا خودم یکیشان را دیدم. از خانه بیرون نیا، گیر گرگ های گرسنه می افتی.»
توی همین بمباران ها آقای یزدان یار، شوهر خواهر مصطفی، شهید شد. یزدان یار دبیر بود. همیشه تابستان ها می رفت جبهه، اما آن سال حوالی دی ماه بود که می خواست برود منطقه. وصیت نامه نوشته بود و برده بود دفتر حاج آقا فاضلیان، امام جمعۀ شهر. اما به جبهه نرسید، وقت برگشتن زیر بمباران ماند و شهید شد.
مصطفی برای مراسم از جبهه برگشت. هنوز حال خوبی نداشت. چند روزی ماند به بهانه ی مراسم ختم شهید یزدان یار که در تهران برگزار می شد، ما را آورد تهران خانه ی مادرم. آن روزها محیا را باردار بودم، اما هیچ کس نمی دانست. چند روزی ماندیم. وقتی می خواست برود، به مادرم گفت: «زحمت بچه ها را بکش.»
مادرم گفت: «من که از خدا می خواهم مژگان و میثم پیش من بمانند، شما خیالت راحت.»
مصطفی خداحافظی کرد. یک لحظه دم در موضوع بارداریم را به او گفتم. یک لحظه ماند. نمی دانست چه کار کند دم رفتن. از شنیدن خبر بچه شوکه شده بود. گفتم: «لازم نیست کاری کنی. فقط می خواستم خبر داشته باشی، حالا برو.» رفت.
خانه ی مادرم بودم. زمستان کرج سرد بود. دم صبح خواب دیدم مصطفی آمده با دست قطع شده و خون آلود دارد وسط یک دشت بزرگ راه می رود. از خواب پریدم. صبح برادر مصطفی آمد، اصرار کرد مدتی برویم خانه ی آن ها، اسلام شهر، رفتیم.
دو سه روز بعد، غروب کنار پنجره ی مشرف به کوچه نشسته بودیم، متوجه مردی شدیم که از بالای کوچه می آمد و سراغ خانه ی طالبی را می گرفت. میثم جلوی در ایستاده بود، گفت: «شما خانه ی عموی من را می خواهید؟»
برادر مصطفی هم رسید. تا مرد را دید، پرسید: «مصطفی شهید شده؟»
مرد گفت: «نه» و قسم خورد تا خیال همه راحت شود. گفت که برادرش زخمی شده و چند روزی است که می رود بیمارستان و آن جا مجروحی را می بیند که خیلی تنها است و هیچ ملاقاتی ندارد. آدرسش را می پرسد و مجروح به سختی نشانی این جا را می دهد. شب شده بود. راه افتادیم سمت بیمارستان سینا.
ساعت حوالی ده بود که رسیدیم. اگر شماره ی اتاق و نشانی های مرد نبود، هیچ کدام نمی فهمیدیم آن صورت ورم کرده ی کبود که جابه جا خونی بود، مصطفی است. دست و پاهایش باندپیچی شده بود. زخم ها عفونت داشت، اتاق پر از بوی تعفن بود.
ملافه کنار رفته بود، دست راستش را می دیدم. شماره ی پلاکش را کامل روی دست نوشته بودند، کاری که برای جنازه ها می کردند تا گم نشوند. به هوش بود و نبود. از دوستانش شنیدم که بعد از ترکش خوردنش دو روز مانده بود روی زمین، زیر آفتاب و باران. نیروهایی که می روند جلو، به خیال آن که شهید شده، از کنارش رد می شوند. بعد از عملیات، عملیات کربلای پنج، وقتی برمی گردند تا جنازه ها را جمع کنند، باران می گیرد، اسفند ماه بود. باران که روی صورتش می ریزد، تکان می خورد. یک نفر می بیند و می فهمد که زنده است و می رسانندش بیمارستان.
هر دو پا زخمی بود، نصف استخوان زانو رفته بود، بعضی از ترکش ها بیست سانت توی گوش و استخوان فرو رفته بود. دست چپ متلاشی شده بود. استخوان کاملاً خرد شده بود و عضلات از بین رفته بود.
مصطفی را که دیدم، خدا را شکر کردم. میثم را راه ندادند، اما نیم ساعتی که گذشت نگهبان بیمارستان، همان که گفته بود: «حق ندارید بچه را ببرید، ممنوع است.» دست میثم را گرفته بود و آوردنش توی اتاق. چشم هایش پر از اشک بود. صورت میثم هم خیس بود. نگهبان گفت: «دیدم گریه می کند، رفتم کنارش. گفت تو بابا داری؟ گفتم: بله. گفت دوستش داری؟ گفتم: خب بله. گفت من هم بابا دارم، خیلی هم دوستش دارم، اما اگر بابایم آن بالا شهید شود و من نبینمش، چه کار کنم؟ من هم آوردمش بالا، گور پدر قانون و مقررات.»
از آن به بعد میثم می آمد بالا. همه دوستش داشتند. به شیرین کاری هایش می خندیدند. میثم که بود، روحیه شان عوض می شد. از فردایش هر روز می آمدم ملاقات. پیش از اذان ظهر از خانه ی مادرم، گوهر دشت کرج، راه می افتادم تا ساعت دو و نیم سه برسم بیمارستان سینا، نزدیکی های میدان حسن آباد.
ساعت ملاقات که تمام می شد، راه می افتادیم سمت کرج. تکه تکه می آمدم تا میدان آزادی. صف اتوبوس های گوهردشت شلوغ بود. گاهی یک ساعت طول می کشید تا نوبتم شود. شب، دو سه ساعتی از مغرب گذشته می رسیدیم خانه. میثم روزهایی که همراهم می آمد، از خستگی هلاک می شد. توی اتوبوس خوابش می برد. اگر می توانستم، بچه ی خواب آلود را بغل می گرفتم. میثم سنگین بود، آن هم با شرایط من، نمی توانستم. بیدارش می کردم و یک جوری می کشاندمش تا خانه و به خودم می گفتم فردا دیگر نمی آورمش، بماند پیش مادرم. اما فردا باز جوری گریه می کرد که دلم ریش می شد. می بردمش. چند روزی گذشت تا مصطفی کاملاً هوش یار شد.
هر روز می گفت نیا. هر روز می گفت: «به این بچه ظلم می کنی مژگان.»
منظورش محیا بود که هنوز به دنیا نیامده بود. یک روز تهدیدم کرد «اگر هر روز بیایی، به همه می گویم، بارداری.»
از آن به بعد یک روز در میان می رفتم. روز اولی که به هوش آمده بود، ازش قول گرفته بودم که موضوع محیا را به هیچ کس نگوید. قول داد. نمی خواستم کسی بفهمد. نمی خواستم دلسوزی کنند. تحمل ترحم اطرافیان را نداشتم. طاقت نصیحت هایشان را که «این مسیر طولانی را هی نرو و بیا، برای بچه ضرر دارد.»
یک روز وقتی از بیمارستان برگشته بودم، پدرم حالم را دید. اشک توی چشم هایش جمع شده بود. گفت: «اگر مخالف بودم، این روزها را می دیدم. عزیز بودی برایم، نمی توانستم ببینم این همه سختی می کشی. باز جای شکرش باقی است که فقط یک بچه داری.»
هیچ کس از وجود محیا خبر نداشت.
سه ماه گذشت. از کرج به تهران، از تهران به کرج، گاهی فقط برای بیست دقیقه دیدن مصطفی، ترافیک، صف های شلوغ اتوبوس، چراغ قرمزها، گاهی دیر می رسید، آخر وقت ملاقات بود. پله ها را دو تا یکی می رفتم بالا، می گفت نیا، از ته دل می گفت، اما وقتی نفس نفس زنان می رسیدم، می دیدم چشمش به در است. می نشستم کنارش، زخم هایش باز بود، چرک داشت. خرده استخوان های سفید را خودم از زخمش بیرون می کشیدم. خرداد شصت و شش بالاخره مرخص شد، با پاهای باندپیچی و دستی که از هر طرف میله ای از گوشتش بیرون زده بود. درد داشت، با عصا راه می رفت، آن هم به سختی. رفتیم کرج. مادرم ساعت به ساعت چیزی می پخت و می آورد «بخور نازنین. شده ای پوست و استخوان.»
اما یک روز بیشتر نماندیم، مصطفی نگران گردانش بود. آن روزها فرمانده گردان مسلم بن عقیل لشکر انصارالحسین بود. فردا با آمبولانس راه افتادیم سمت ملایر. کنار مصطفی نشسته بودم. دراز کشیده بود روی برانکار و چشم هایش را بسته بود، خواب نبود. از پنجره بیرون را نگاه می کردم. دیدنش دل آدم را ریش می کرد. گفت: «چه خبر؟»
دلم می خواست حرف بزنم، دهنم را باز کردم که از مریضی میثم بگویم که هنوز ادامه داشت، از شهر خلوت که گرگ ها توی خیابان هایش دنبال آدم می کردند، از شب های بمباران کنار میثم توی زیرزمین سرد.
نگاهش کردم. صورتش هنوز هم کبود بود. گفتم: «هیچ، امن و امان. خبر خبر، تو چه خبر؟»
نگاهم کرد «سلامتی»
تا ملایر ساکت بودیم.
خانه شلوغ بود. همه می آمدند احوال پرسی. اغلب بچه های جبهه بودند. با مینی بوس می آمدند. سر به سر مصطفی می گذاشتند و می خندیدند. درد تمام نمی شد. پلاتین ها عفونت کرده بودند و از جایی که میله از گوشت بیرون زده بود، چرک می آمد. میله ها به لباسش، ملحفه هایش گیر می کرد و کشیده می شد. ناله ی مصطفی را درمی آورد. میثم با تعجب به دست مصطفی نگاه می کرد، نمی توانست بغلش کند. می نشست کنارش و آرام آرام بازویش را ناز می کرد. مصطفی کلافه می شد، نمی دانست باید چه کار کند. هر هفته می رفت تهران، دوباره معاینه می شد، دارو می گرفت، اما دست بهتر نمی شد. یک بار وقتی برگشت، دیدم میله ها نیست و از سوراخ های روی دستش چرک و خون بیرون می زد. گفتم: «پس میله ها کو؟ دکتر کشید شکر خدا؟»
رنگ پریده و بی حال بود. پسر عمویش که با هم رفته بودند تهران، تعریف کرد که نشسته همان جا و گفته پلاتین هایش را بکشند. گفتند: «اتاق عمل حاضر نیست، دکتر باید بیاید. باید دستور بدهد.» اما نشسته همان جا و گفته« نه بی هوشی لازم دارم، نه اتاق عمل و دکتر، فقط این ها را از دستم در بیاورید.» آن ها هم همان جا، روی صندلی با انبردست میله ها را از استخوان کشیده اند بیرون.
دست که استخوان نداشت. عضله هایش هم رفته بود. روز به روز کوتاه تر و جمع و جورتر می شد. تنها که بود، تکیه می داد به دیوار، دستش را می گرفت و آرام آرام ناله می کرد. از گوشه ی درگاه اتاق می دیدمش. پتو را کنار می زدم و وارد که می شدم، صاف می نشست، دستش را رها می کرد. فکر می کرد نمی فهمم. مصطفی چپ دست بود، کار کردن با دست راست که سالم بود، برایش خیلی سخت می شد، اما خجالت می کشید در پوشیدن لباس یا عوض کردن شلوار و بستن دکمه هایش کمکش کنم. برای هر کاری بالاخره راهی پیدا می کرد.
یک ماهی از مرخص شدنش گذشت. شورای پزشکی تشخیص داد در ایران قابل درمان نیست. بنا شد اعزامش کنند به آلمان. بنیاد جانبازان کمکی نکرد. به دوست و آشناها رو انداختیم، به بنیاد شهید، به خانم کروبی، و گرنه ما که پول معالجه ی خارج از کشور را نداشتیم. بالاخره مقدمات آماده شد. دم سفر به مصطفی گفتند ممنوع الخروج شده است. بعد از کلی دوندگی معلوم شد تشابه اسمی بوده، اما سفرش به تاخیر افتاد. هریک روزی که می گذشت، بدتر می شد. بالاخره نیمه های مرداد سال شصت و شش رفت آلمان.
قبل از سفر، طبقه ی بالای خانه را اجاره داد به یکی از دوستانش که او هم از بچه های جبهه بود، با اجاره ای کمتر از معمول، به هر حال، هم کمکی بود برای پرداخت قسط های وام خانه و هم من کمتر تنها می ماندم.
بعد از رفتن مصطفی، جاریم، همان که دوست مدرسه ای من بود، خبر بارداریم را به مادرم داد. مادرم آمد ملایر. می زد توی صورت خودش و می گفت: «هفت ماه گذشته، من حالا باید خبردار بشوم؟»
مادرم که آمد، همه چیز آسان شد. گاهی مصطفی از آلمان تلفن می زد. گاهی من زنگ می زدم خانه ی ایرانی ها که مجروح ها را می بردند آن جا. نصفه شب، ساعت دوازده یک می رفتیم خانه ی عمویش که آن طرف خیابان بود و تلفن می زدیم. چیزی نمی گفت: احوال پرسی، طبق معمول. وقتی می پرسیدم «چه خبر؟»
می گفت: «سلامتی. همه چیز خوب است. تو چه خبر؟»
ده دوازده روز بعد، اولین نامه ی مصطفی به دستم رسید. وصیت نامه نبود، نامه بود. ماتم برده بود. سه چهار باری از سر تا ته خواندم تا بالاخره باورم شد مصطفی این ها را نوشته. از احساساتش نوشته بود، از علاقه اش نوشته بود «اگر سکوت می کردم، نه این که بی تفاوت بودم، تکلیف سنگین داشتم. نمی توانستم به خاطر احساس خودم، به خاطر علاقه ی خودم آن را زیر پا بگذارم.»
جواب نامه اش را نوشتم، با وسواس. هیچ کلمه ای به نظرم خوب نمی رسید. صدبار خط زدم و پاکنویس کردم.
در نامه های بعد تمبر خواسته بود و لباس. نوشته بود همه چیز خیلی گران است، امکان تهیه اش را نداریم. تمبر خریدم، یک عالمه، و لباس. پست کردم. تلفن زد و خیلی تشکر کرد. در همۀ نامه هایش گلایه می کرد که چرا نامه نمی نویسی. نامه می نوشتم. اما هرچه می نوشتم، کم بود. برایش نوشته بودم «چرا از وضعیت درمانیت خبر نمی دهی؟ شاید لایق نمی بینی؟»
جواب داده بود «چه بنویسم؟ سیر درمان خوب نیست. استخوان پیوندی شکست، پیوند عصب هم جواب نمی دهد. با آن همه مشکلات، با بچه ها، تنهایی و شهر غریب آن قدر مساله داری که نخواهم نگران من هم باشی.»
در نامه هایش می خواست از وضعیت شهر، اوضاع جنگ، حال و خانواده ی دوستان شهیدش بنویسم. با بچه های گردانش هم مکاتبه داشت.
در یکی از نامه ها نوشته بود اگر بچه مان پسر شد، اسمش را بگذار علی، اگر دختر شد، محیا.
کلمه ی محیا را در زیارت عاشورا دیده بودیم. هر دو از این اسم خوشمان می آمد. قبل از رفتن هیچ وقت فرصت نشده بود در باره ی اسم بچه حرف بزنیم.
مصطفی که نبود، برادرها و خواهرها گاهی می آمدند ملایر چند روزی پیشمان. آن سال میثم کلاس اولی بود. اواخر شهریور خواهرم با همسرش آمدند پیش ما، با هم میثم را بردیم بیرون کفش خریدیم و کیف مدرسه و مداد رنگی و دفتر و تراش. میثم خیلی ذوق می کرد، اما دائم مصطفی را می زد. خیلی دل تنگی می کرد. روز اول آقای تاجوک میثم را برد مدرسه.
اسمش را مدرسه ی شاهد نوشته بودم که شاگردهایش بیشتر فرزند شهید بودند. نمی خواستم میثم احساس کمبود کند. به هر حال، مصطفی هیچ وقت نبود. محیا نوزدهم مهر به دنیا آمد، ساعت سه شب. مادرم ماند پیش میثم. هم سایه ی طبقه ی بالا من را رساند بیمارستان. تمام راه بغض داشتم، برای مصطفی در مملکت غریب، برای خودم.
مادرم ده پانزده روز دیگر هم ماند، اما بالاخره راضیش کردم برگردد. پدر و برادرم چند ماه تنها مانده بودند.
محیا بچه ی خیلی ناآرامی بود. دائم جیغ می کشید و گریه می کرد. قلنج روده داشت. دکتر تشخیص نرمی استخوان خفیفی هم داده بود گفته بود باید زیر آفتاب باشد.
تخت چوبی دو نفره را گذاشته بودیم توی اتاق جلو که آفتاب گیر بود، به خاطر مصطفی که خوابیدن روی زمین برایش سخت بود، نمی توانست به راحتی بلند شود، زانویش درد می کرد، دستش را هم که نمی توانست حایل بدن کند و باید روی تخت می خوابید. اما مجبور شدم تخت را بیرون ببرم.
ملایر سرد بود. بارندگی از روزها پیش شروع شده بود و تنها وسیله ی گرمایی ما یک چراغ والر بود و یک کرسی.
تخت سنگین چوب گردو را دست تنها از اتاق بردم بیرون. سانت به سانت کشیدمش روی زمین و گذاشتمش اتاق عقبی. اتاق که خالی شد، فرش انداختم و کرسی را گذاشتم. محیا را بردم آن جا که آفتاب گیر بود.
خانواده ی مصطفی مرتب سر می زدند، خواهرش، جاریم. دوستان هم بودند، همسر شهید عابدینی، دوست صمیمی مصطفی، آقای تاجوک و خانمش. خانه مان نزدیک هم بود. آن سال ها نفت و گاز کمیاب بود. کپسول گاز را با آقای تاجوک می گرفت یا برادر مصطفی. همه به نوعی کمک می کردند، اما بالاخره هرکسی زندگی خودش را داشت.
مصطفی نوشته بود «برایم عکس بفرستید. دلم تنگ شد، می خواهم عکس همه تان را داشته باشم.»
عکس میثم را با نامه های اول فرستاده بودم، محیا هم هنوز عکس نداشت. یک روز عصر آقای تاجوک با خانمش آمد و دوربین آوردند. یک حلقه ی کامل از محیا عکس گرفتند، اما دم آخر دوربین افتاد و فیلم از بین رفت. فقط یکی از عکس ها چاپ شد. خودم عکس نگرفتم. همان عکس محیا را فرستادم آلمان.
از پاییز شصت و شش بمباران ها شروع شد. همسایه ی طبقه ی بالا رفت منزل مادرش. باز تنها شدم. روزها گاهی دوستان یا قوم و خویش ها سر می زدند، اما شب ها فقط خودمان بودیم. وضعیت قرمز که می شد، برق می رفت. محیا را محکم می پیچیدم لای پتو. دست میثم را می گرفتم و می دویدیم سمت زیرزمین که سرد بود. تاریک بود و نمی شد گرمش کرد. محیا گریه می کرد، میثم می ترسید، وقتی خیلی بی طاقت می شدم، آن وقت یاد خانم عابدینی می افتادم که بچه های آخرش تازه به دنیا آمده بود، چند ماه بعد از شهادت پدر. او هم وضعیت من را داشت، خیلی های دیگر هم. اما مصطفی بالاخره برمی گشت. همه چیز بهتر می شد، حتماً بهتر می شد. سال شصت و هفت میثم و محیا را برداشتم و سال تحویل رفتیم گلزار شهدا. آن سال ها سر تحویل سال یا مسجد بودیم یا بهشت هاجر، مردم سبزه و شمع و عودشان را آورده بودند سر مزار بچه هایشان. با بشقاب های پر از شیرینی های خانگی تازه.
مصطفی نامه نوشته بود که به زودی برمی گردد.
دو سه روز مانده بود به برگشتن مصطفی، محیا خیلی ناآرام شد. بدتر از همیشه جیغ می کشید و بیقراری می کرد. شب قبل از پرواز تب کرد. ترسیده بودم نکند قبل از رسیدن مصطفی طوری شود. هوا آن قدر سرد بود که می ترسیدم بچه را از خانه بیرون ببرم. نذر کردم محیا آرام بگیرد، ده بار سوره ی انعام را بالای سرش بخوانم. وضو گرفتم و تا صبح قرآن خواندم. محیا آرام گرفت و خوابید. فردا صبح راه افتادیم سمت تهران. آن جا اوضاع بدتر بود. به خاطر موشک باران پروازها تغییر می کرد، مصطفی هم یک روز تاخیر داشت. محیا را بردم پیش دکتر. گفتند: سرخچه گرفته. تمام تنش پر از دانه های سرخ ملتهب بود. فردایش مصطفی رسید. من و میثم و محیا و عمویش رفتیم فرودگاه. بالاخره هواپیما نشست. مصطفی همان اورکت نظامی همیشگی اش را پوشیده بود. مثیم دوید طرفش. مصطفی خم شد که او را ببوسد، میثم پرید و محکم بغلش کرد. تمام وزنش افتاده بود روی پایی که درد می کرد و دستی که به عصا گرفته بود. بالاخره میثم را کشیدم کنار. مصطفی سرش را بلند کرد و به من گفت: «پس بچه کو؟»
محیا را نشانش دادم. گفت: «این که خیلی بزرگ شده است.»
مصطفی دست آزادش را جلو آورد، محیا را دادم بغلش. نتوانست، محیا افتاد. بچه را از روی زمین برداشتم. از ترس کبود شده بود و جیغ می کشید. هرچه می کردم، آرام نمی شد. مصطفی را دل داری می دادم «مهم نیست، اتفاق بود، حالا که طوری نشده.»
مصطفی گفت: «خواهش می کنم دیگر هیچ وقت نگذار بچه را بغل کنم.»
آمدیم خانه ی پدرم. مادرم می خواست به قدر همه ی روزهایی که «بچه توی شهر غریب بوده» غذای ایرانی برای مصطفی بپزد. نماندیم. فردایش با یک استیشن قدیمی راه افتادیم سمت ملایر. حال محیا خوب نبود.
در تمام طول راه چند جمله ای حرف زدیم. گاهی از دوستانش می پرسید، گاهی من از اوضاع خانه ی ایرانی ها و دکترها می پرسیدم. بقیه ی راه به سکوت گذشت. نیمه های مسیر، نزدیک شهر، دوستانش آمدند استقبال. مصطفی پیاده شد، دست انداخته بودند گردن هم می گفتند و می خندیدند. شوخی و جدی من و محیا را سوار ماشین دیگری کردند و خودشان با مصطفی رفتند، با همان استیشن قدیمی. نفهمیدم چه طور آن همه آدم توی ماشین جا گرفتند.
خانه که رسیدم، سنگ تمام گذاشته سماور بزرگ آورده بودند، با سینی های پر از استکان های تمیز و قندان های پر و پیمان. جا به جا دیس های میوه و شیرینی. همه ی خانه را با پرچم ایران تزیین کرده بودند.
قبل از رفتن، کلید را داده بودم به آقای تاجوک و خانمش تا خانه را آماده کنند. مصطفی دیر آمد. اول رفته بود گلزار شهدا به دوستانش سر زده بود، بعد هم قدم به قدم ایستاده بودند برای سلام و علیک با آشناهایی که توی خیابان می دیدند.
یکی دو ساعتی طول کشید تا رسیدند. غروب همه رفتند فقط قوم و خویش ها مانده بودند با دوستان نزدیک. محیا تب داشت. خوابانده بودمش اتاق عقبی که ساکت تر بود.
روزهای بعد دائم مهمان داشتیم. همه می آمدند مصطفی را ببینند. زحمتی نبود. در همه ی کارها کمک می کردند. خوب بود، بعد از مدت ها خانه شلوغ شده بود، اما محیا ناآرام بود، مریضی سختی داشت. مواظبت دائم می خواست.
بعد از این همه درمان، دست چپ مصطفی هنوز خوب نشده بود. به خاطر خرد شدن استخوان و در آوردن پین ها، دست کوتاه شده بود، عضله را هم از پشت کتف گرفته بودند و پیوند زده بودند. خیلی بزرگ تر از اندازه ی معمولی دست بود، خیلی هم حساس. همیشه مواظب بودیم چیزی به دستش نخورد. می گفت: «چندشم می شود.» عضله حس نداشت. یک روز سوختگی بزرگی روی ساعدش دیدم. هوا سرد بود. مصطفی چسبیده بود به بخاری، دستش به شدت سوخته بود. گفتم: «دستت کی این طوری شد؟»
گفت: «اصلاً نفهمیدم کی سوخت. حالا خیلی مهم نیست.»
اما استخوان هنوز هم دردهای شدیدی داشت. زخم ها هنوز هم عفونت می کرد. کم پیش می آمد که زخم هایش را تمیز کنم و ببندم، بیشتر روزها دوستانش می آمدند، زخم ها را می شستند و می بستند. می گفتند: «شما گرفتاری، به بچه ها برس.»
زخم هایش را که تمیز می کردند، استخوانش که درد می گرفت، هیچ کاری از دستم برنمی آمد. می نشستم گوشه ای دور از چشم مصطفی و دوست هایش. دست هایم درد می کرد. با همه ی این احوال نماند. یک ماه نشده، برگشت منطقه. عصا را هم کنار گذاشت.
روزهای آخر جنگ بود. یک ماهی مانده به پذیرش قطعنامه که مصطفی برگشت با جنازه ی شهید تاجوک.
سه چهار روز قبل خبرش را آورده بودند. من تمام مدت پیش همسرش بودم که در این سال ها نزدیک ترین دوستم شده بود. مصطفی را توی مراسم تشییع دیدم با همان لباس خاکی. وقتی بالای سر دوستش سخنرانی کرد، نه بغض کرده بود نه صدایش می لرزید، فقط انگار عصبانی بود، اما من می فهمیدم چه حالی دارد. می شناختمش.
شب دیروقت برگشت. حرفی نمی زد. من هم چیزی نپرسیدم. شهید تاجوک را در بهشت هاجر دفن کردند، سومین گلزار شهدای ملایر. از آن به بعد مصطفی بیشتر مرخصی هایش را همان جا می گذراند. دو سه روز بعد ساکش را بستم، دوباره رفت.
مصطفی جبهه بود که اخبار اعلام کرد ایران قطعنامه 598 را پذیرفت.
نمی دانستم چه حالی دارد، اما خیلی طول نکشید که منافقین دوباره از عراق حمله کردند. مصطفی آمد شهر، آمده بود نیرو جمع کند. وسط کارهایش به خانه هم سر زد، دو ساعتی ماند و رفت. چند تا از بچه های کوچه هم با مصطفی رفتند.
عملیاد مرصاد شروع شد. رادیو مدام مارش حمله پخش می کرد. مادر پسرهایی که با مصطفی رفته بودند، هر روز می آمدند خانه ی ما، احوال پسرهایشان را از من می پرسیدند. گاهی التماس می کردند خبری داری؟ زنده است؟ و من خبری نداشتم.
عملیات که تمام شد، سر تا ته کوچه مان چند تا حجله گذاشته بودند. جنگ بالاخره تمام شد، اما مصطفی نیامد. احتمال خطر بود، احتمال حمله ی دوباره ی عراقی ها یا منافقین. باز هم در مرخصی های کوتاهش او را می دیدم، تا مهر سال شصت و هشت که بنا شد در دانشگاه امام حسین درس بخواند، دافوس، دوره ی فرماندهی و ستاد.
راضی نبودم. حالا که جنگ تمام شده بود، حالا که مرزها آرام بود، دلم می خواست مصطفی هم باشد. شب ها از سر کار بیاید خانه پیش بچه ها. اما تصمیمش را گرفته بود. عهد کرده بودم مانعش نشوم. مصطفی رفت. هفته ای، دو هفته ای یک بار می آمد ملایر سر می زد و برمی گشت. باز هم منتظرش بودم. دلم می خواست بیایم تهران. حتی با مصطفی چند جا خانه هم دیدیم اما نه پول خریدش را داشتیم نه حقوقمان کفاف اجاره خانه های تهران را می داد.
خبر فوت امام را که دادند، دنیا زیر و رو شد. من ملایر بودم، مصطفی تهران. تا چند روز نیامد. می دانستم از خاک امام دل نمی کند. وقتی برگشت لاغر و پیر شده بود. می خواستم حرف بزند. می پرسیدم «چه خبر بود؟»
می گفت: «هر چه بود، تلویزیون ن شان داده، نپرس.»
اما هر دو می دانستیم دیگر هیچ چیز مثل اولش نمی شود.
تابستان سال شصت و نه آمدیم کرج. پدرم بیمار بود. گفته بودند سرطان روده است. چند ماه بیشتر فرصت ندارد. مادرم نگذاشت برگردم. گفت: «مصطفی هم که این جاست، این روزهای آخر پیش پدرت بمان.»
ماندیم. لوازم شخصیمان را آوردیم و ماندیم کرج. میثم را هم همان جا ثبت نام کردم. این طور مصطفی را بیشتر می دیدم.
بالاخره فرصت کردم بروم دکتر. مدت ها بود گلویم درد می کرد.
دکتر گفت: «از کجا می آیید خانم؟»
گفتم: «از خیابان سعدی شمالی»
فکر کردم آدرسم را می پرسد. گفت: «فکر کردم از پشت کوه می آیید، شما گواتر پیشرفته دارید. چه طور تا حالا نفهمیده اید؟»
برای مصطفی که تعریف کردم، گفت: «خب، راست گفته. چه طور تا حالا نرفتی دکتر؟»
گفتم: «مگر ترکش های تو مهلت می دادند؟»
یک کیسه پر از دارو داشتم، صبح، ظهر، شب. حال پدرم روز به روز بدتر می شد. پای مصطفی، همان زانویی که ترکش استخوانش را برده بود، درد می کرد. دکتر گفته بود: «باید با ویلچر حرکت کنی، نباید روی پاهایت زیاد بایستی.»
اما مصطفی عصا را هم کنار گذاشته بود. با این اوضاع وقتی فهمیدم بچه ی دیگری در راه است، شوکه شدم. آن قدر بی تابی می کردم که مصطفی به مادرم گفته بود: «تو را به خدا مژگان را آرام کنید. دارد خودش را می کشد، خواست خدا بوده، باید قبول کرد.»
داروهایم را به خاطر بچه قطع کردم. حالم بد بود. درد داشتم.
چهارم خرداد پدرم فوت کرد.
درس مصطفی هم تمام شد. بعد از مراسم شب هفت پدرم برگشتیم ملایر. مصطفی عجله داشت. کارهای گردان عقب افتاده بود. صبح، سحر، نمازش را که می خواند، می رفت. شب برمی گشت. آن قدر خسته بود که تا سفره را پهن کنم، سرش را تکیه داده بود به دیوار و خوابش برده بود.
تولد میلاد تاخیر داشت. یک بار رفتیم دکتر، گفت: «صدای قلب بچه شنیده نمی شود. چند روز بعد دوباره مراجعه کنید.»
حسابی ترسیده بودم، اما هرچه به مصطفی می گفتم دوباره وقت بگیر برویم دکتر، فرصت نداشت. هفت هشت روز گذشت. صبح حالم خیلی بد بود گفتم: «بمان خانه که اگر لازم بود تا بیمارستان برسانی ام»
گفت: «چند تا کار مهم دارم، حتماً باید بروم.»
شنیدن این حرف خیلی برایم سنگین بود. به خودم گفتم: خب، سر میثم و محیا جنگ بود، قبول. اما حالا چه؟ یعنی اصلاً نگران من نیست؟ شاید هم بود، و گرنه نمی گفت اگر حالت خیلی بد شد، زنگ بزن.
حالم خیلی بد شد، اما توان زنگ زدن به گردان را نداشتم. با تلفن هایی که چند تا داخلی داشت و دائم اشغال بود. زنگ زدم مدرسه ی خواهرش که دفتر دار بود. گفت: «چرا صدات این طوری شده مژگان.»
گفتم: «به دادم برس دارم می میرم.»
گفت: «مصطفی کجاست؟»
گفتم: «گردان. کار داشت.»
خواهرش تاکسی گرفت و من را رساند بیمارستان. میلاد کبود شده بود. به دنیا که آمد، حالت خفگی داشت. بلافاصله گذاشتندش زیر چادر اکسیژن. بعد از تولد میلاد، مصطفی آمد. فردای آن روز، پیش از ظهر از بیمارستان مرخص شدم. میلاد بغل من بود. ساک و وسایل را هم مصطفی و خواهرش می آوردند. آمدیم تا در بیمارستان. درد و ضعف شدیدی داشتم. آن روز راهپیمایی بود. ماشین پیدا نمی شد. با آن حال مجبور شدم چند خیابان را پیاده برویم تا برسیم به جایی که می شد تاکسی گرفت. به مصطفی گفتم: «کاش ماشین را می آوردی.»
پیکان سپاه دستش بود. گفت: «مال دولت است. دست من سپرده اند که کارهای گردان را انجام بدهم، نه خانواده ام را سوارش کنم.»
ادامه ندادم. می دانستم بی فایده است. خیلی روی بیت المال حساس بود. یادم آمد زمان جنگ، به اندازه ی یک کامیون بزرگ کمک های مردمی را آوردند و ریختند توی زیر زمین ما. انبارهایشان پر شده بود و ماشین هم نداشتند. یکی دو روزی بود تا کامیون آمد جلوی در و جنس ها را بار زدند. مادرم خانه ی ما بود. میثم گریه می کرد، مادرم یک آب نبات کوچک از زیرزمین برداشت و داد دست میثم که آرام شود. مصطفی که فهمید، خیلی ناراحت شد. بلافاصله رفت بیرون. روز جمعه بود و مغازه ها بسته بودند. کل ملایر را گشته بود تا عین آن آب نبات را پیدا کرده بود و دو سه بسته خریده بود و گذاشته بود روی بارها. بعد هم رفته بود نماز جمعه. وقتی برگشت، گفت: «شما کاری کردید که من نتوانستم بیایم خانه.»
میلاد که به دنیا آمد، مصطفی دو سه روزی ماند پیش ما. خواهرش هم بود. کارهای خانه را مصطفی می کرد و خواهرش هم غذا می پخت و مواظب میلاد بود. بعد از سال ها احساس آرامش می کردم.
دو سالی ماندیم ملایر. همه چیز نسبتاً آرام شده بود. میلاد و محیا حسابی با پدرشان جور شده بودند. محیا عادت داشت بغل مصطفی بخوابد، میلاد هم همین طور. مصطفی گاهی هر دوتایشان را با همان دست سالمش بغل می کرد. وقت خواب می گفت: «نوبتی. یک بار تو، یک بار محیا.»
با همه ی این احوال احساس می کردم بخشی از وجودش با ما نیست. وقتی تنها بود، آرام آرام با خودش می خواند:
رفیقان می روند نوبت به نوبت خدایا نوبتم کی خواهد آمد
همه اش را یادم نیست اما خیلی سوز داشت. گاهی که سرفه می کرد از گلویش خون می آمد. می ترسیدم، آرامم می کرد «چیزی نیست. سرما خورده ام، گلویم ملتهب شده.»
یک روز دیدم خیلی ناراحت است. آن قدر اصرار کردم که بالاخره گفت: «اجبار کرده اند همۀ پاسدارها لباس رسمی سپاه بپوشند.»
گفتم: «وقتی دستور آمد، خب مجبوری بپوشی دیگر.»
گفت: «پوشیدن لباس سپاه لیاقت می خواهد. اگر کاری کنم که حرمتش شکسته شود چه؟»
وقتی اعلام کردند که به پاسدارها و بسیجی ها درجه می دهند، گیج و ناراحت بود. می گفت: «این بچه ها درس و مدرسه شان را ول کردند آمدند جبهه، سال های سال در بدترین شرایط جنگیدند، حالا برای تعیین درجه ازشان مدرک تحصیلی می خواهند.»
حس می کرد درجه دادن حس معنوی بچه ها را از بین می برد، حسی که فرمانده لشکر را سر همان سفره ای می نشاند که یک بسیجی ساده را همه مثل هم لباس می پوشیدند، همه با هم می جنگیدند، کارهای سنگر را با هم قسمت می کردند. می گفت: «این کجا که فرمانده نصفه شب ظرف ها را بشوید و پوتین نیروهایش را واکس بزند تا این که برایش پا بکوبند و سلام نظامی بدهند.»
شرایط سختی بود. همه به نوعی سرگردان شده بودیم. ما به شکلی از زندگی اعتقاد داشتیم که داشت فراموش می شد، سادگی، کار سخت، تحمل مشکلات. حالا همه چیز داشت جور دیگری می شد. ما هنوز همان موکت های قدیمی را داشتیم، همان وسایل را. همه می گفتند حداقل دو تا فرش ماشینی بخرید و پهن کنید. روی این موکت ها. مصطفی دوست نداشت، می گفت: «تجمل هر قدر هم که کم باشد، آدم را همان قدر از خدا دور می کند.»
سال هفتاد و یک مصطفی منتقل شد کرمانشاه، فرمانده عملیات لشکر چهار بعثت، که غرب کشور را پوشش می داد.
اول خودش تنها رفت، چند ماه بعد ما هم وسایل را جمع کردیم و رفتیم کرمانشاه. خانه های سازمانی پر بود. یک خانه ی کوچک اجاره کردیم.
آن جا بودیم که مصطفی را از طرف سپاه فرستادند حج. گفت: «با هم برویم.»
اما محیا کوچک بود نمی شد پیش کسی بگذارمش، ماندم.
مصطفی مکه بود که دوستش، رسول حیدری، در بوسنی شهید شد. حیدری از دیپلمات های سفارت ایران در بوسنی بود. به خاطر کمک های موثری که به مسلمان های آن جا کرده بود، کروات ها ترورش کردند.
مصطفی چند روزی دیرتر آمد ملایر، مانند تهران برای مراسم شهید حیدری، تشییع و خاک سپاری ملایر بود، اما تهران هم مجلس ختم گرفته بودند. وقتی برگشت ملایر ولیمه دادیم، زنانه و مردانه جدا. همه از من می پرسیدند: «پس این حاجی شما کجاست؟»
نبود. یا رفته بود بهشت هاجر یا مجلس ختم شهید حیدری. آخر شب، خلوت تر که شد، ساکش را باز کرد. سوغاتی آورده بود. اول مال بچه ها را داد. برای محیا یک چرخ خیاطی کوچک صورتی آورده بود و چند تا خرده ریز دیگر برای اقوام نزدیک. گفت «از مدینه خرید کردم، از محله های شیعه نشین.»
بقیه را فردا از بازار شهر خرید. می گفت «نمی خواستم پول ایران را توی کشور غریب خرج کنم.»
سوغاتی من را که داد، گفت «هدیه ی اصلی شما چیز دیگری است. در مسجد الحرام به نیت شما یک ختم قرآن خواندم.»
قلبم فشرده شد. چه قدر گذاشته بود. چه قدر با آن زانوهای مریض نشسته بود تا یک ختم قرآن بخواند. چند روز بعد برگشتیم کرمانشاه، خانه های سازمانی شهرک شهید مفتح. یک آپارتمان کوچک دو خوابه که نه تراس داشت نه نورگیر. لباس ها را توی اتاق، دم پنجره پهن می کردم تا خشک می شد.
سرفه های مصطفی شدیدتر شده بود. گاهی از گلویش خون می آمد. دستش درد می کرد و گاهی تمام بدنش. خیلی بی حوصله بود. داروها اثر نداشت. نمی دانستم چه کار کنم. فقط بچه ها را ساکت می کردم. سرشان را با چیزی گرم می کردم یا می فرستادمشان توی محوطه بازی کنند، مزاحمش نشوند. بهتر که می شد، سراغشان را می گرفت. میلاد و محیا را دو تایی بغل می کرد، می گفتم «نکن.»
می گفت: «تو چه می دانی مژگان؟»
می دانستم. هم سرفه هایش را می دیدم هم لکه های کم رنگ خون را توی دستشویی. به رو نمی آوردم، باور نمی کردم، می گفتم: «وقتی پیر بشوی مصطفی، آن وقت...»
می خندید. خودش می دانست. بعدها شنیدم زمان جنگ، همان وقت که برای مراسم ختم شوهر خواهرش آمده بود، یک باره حالش به هم می خورد. سرفه و خونریزی شدید، ریه. می گوید «شیمیایی شده ام و همه را قسم می دهد که تا زنده است به کسی حرفی نزنند.» خودش هم هیچ وقت حرفی نزد، حتی نمی گفت درد دارد. وقتی می گفت: «میثم جان پاهای بابا را می مالی؟» می فهمیدم دردش زیاد شده.
انصاف نبود، حالا که دیگر جنگ تمام شده بود، حالا که همه ی مردم برنگشته بودند سر زندگیشان، اگرچه کرمانشاه هم که بودیم می رفت ماموریت. گاهی یک ماه طول می کشید گاهی بیشتر. چیزی به ما نمی گفت.
یک روز خانم یکی از دوستانش بغض کرده، زنگ زد خانه ی ما. سراغ شوهرش را می گرفت. می گفت هیچ کس نمی داند کجا است، من هم نمی دانستم.
وقتی می رفتند آن طرف مرز، دیگر ارتباطی نداشتند، خودشان بودند و خودشان. هیچ کمکی نبود، نه به خودشان نه به خانواده هایشان. همسر آن خانم هم شهید شده بود. نمی دانم جنازه اش را برگرداندند یا نه.
فروردین سال هفتاد و سه حال مصطفی خیلی بد شد. پوست دست چپش پر شد از جوش های بزرگ و عفونی و دردهای استخوانی و تب و لرز که با هیچ مسکنی آرام نمی شد. مصطفی همراه برادرش رفت همدان پیش دکتر انصاری. بلافاصله آزمایش مغز استخوان نوشته بود. جواب آزمایش معلوم بود، سرطان خون.
دست هم عفونی شده بود و عفونت وارد خون می شد. اجازه ی قطع دست هم نمی دادند چون کمک ترین کاری که باعث خونریزی بود، می توانست مصطفی را بکشد.
دست هم عفونی شده بود و عفوت وارد خون می شد. اجازه ی قطع دست هم نمی دادند چون کوچکترین کاری که باعث خونریزی بود، می توانست مصطفی را بکشد.
دندان هایش درد می کرد، نمی توانست خوب غذا را بجود، اما حتی کارهای دندان پزشکی برایش ممنوع بود. دکتر انصاری گفته بود در این شرایط فقط آقای دکتر کیهانی می تواند کمکش کند. دکتر کیهانی بیمارستان آراد بود. مصطفی را همان جا بستری کردیم، از همان وقت بنیاد جانبازان طردش کرد. می گفتند خودسری کرده اید، آراد جزو بیمارستان های تحت پوشش بنیاد نبود، خصوصی بود. به همین دلیل بنیاد تا روز آخر دیگر هیچ کمکی نکرد. داروها فوق العاده گران بود. گاهی یک قلمش می شد سی چهل هزار تومان. حقوق ما که کفاف این خرج ها را نمی داد، اگر کمک دوستان زمان جنگش نبود، نمی دانستیم باید چه کنیم. آن ها هر طور بود با استفاده از امکانات لشکر، هزینه ی دارو و بیمارستان را جور می کردند. دوره ی اول شیمی درمانی جواب داد. مصطفی بهتر شد، اگرچه هنوز دارو مصرف می کرد و درد داشت، برگشتیم کرمانشاه. باز نگران کارش بود. وقتی درد نداشت، با بچه ها بیشتر گرم می گرفت. با هم می رفتیم بیرون، پارک، خرید، اما خیلی زود خسته می شد. دیگر توان سابق را نداشت. برای خرید با ما می آمد اما می نشست توی ماشین. می گفت «منتظرتان می مانم.»
تازه یک پیکان کهنه گرفته بود، قسطی، از قسمت طرح واگذاری خودروهای مستهلک سپاه. شهید که شد، هنوز قسط های پیکان تمام نشده بود، سپاه هم ماشین را پس گرفت. باز جای شکرش باقی بود که مقدار پولی را که بابتش پرداخته بودیم، ماه به ماه به مان برگرداندند. ماهی چهل هزار تومان که اگر نبود، نمی دانستم در آن هفت ماه بعد از شهادت مصطفی که حقوقش را قطع کرده بودند و حقوق بنیاد هم هنوز مراحل اداریش را طی نکرده بود، با سه تا بچه ی کوچک باید چه می کردم.
از بیمارستان که مرخص شد، خانه را عوض کردیم. واحد طبقه ی بالا را به ما دادند که کمی بزرگتر بود و حمامش آن قدر نور داشت که لباس های شسته را آن جا پهن کنم. میلاد و محیا را مهد کودک ثبت نام کردم. وقتی مصطفی درد داشت، دلم نمی خواست بچه ها خانه باشند و ببینند، اما میثم را، هر چه کردم مدرسه ی شاهد قبول نکرد. بنیاد شهید هنوز شیمیایی ها را جزو جانبازان نمی دانست.
مصطفی دوباره بدحال شده بود. بدن قدرت دفاعی نداشت و زود مریض می شد. آمبولانس دائم در خانه ی ما بود، یا برای بردن به بیمارستان یا رساندنش به تهران. اما مصطفی تا جایی که می شد خودش را نمی انداخت، هنوز فعال بود.
وقتی برای شیمی درمانی می آمد، کارهایش را هم انجام می داد. یک بار وقت شیمی درمانی اش، گزارشی که باید به نیروی زمینی ارائه می داد را هم آماده کرد و همراه برد. ماشین خودمان که خیلی کهنه بود، از سپاه درخواست ماشین کرد. اما ظاهراً ماشینی که داده بودند، از ماشین خودمان بدتر بود. چند ساعت بعد با حال خراب برگشت و تلفن کرد سپاه. از حرف هایش فهمیدم ماشین وسط راه خراب شده. مصطفی هم با آن حال و روز مانده لب جاده و به مصیبتی خودش را رسانده شهر. داشت ماجرا را برایشان توضیح می داد که یک دفعه عصبانی شد به من چیزی نگفت، اما از جواب هایش فهمیدم که گفته بودند «مگر تو با بقیه چه فرقی داری؟ با اتوبوس برو»
بعد از تلفن حالش به هم خورد. با آمبولانس رساندیمش تهران برای شیمی درمانی. گزارشش جا ماند.
خودم بیشتر اوقات مجبور بودم به خاطر بچه ها خانه بمانم، اما برادر کوچکترش، که پاسدار است، همه جا همراهش بود، شب های بیمارستان، روزهای آزمایشگاه و داروخانه. داروها کمیاب بود. باید ساعت ها در صف داروخانه های هلال احمر یا سیزده آبان می ماند، بلکه بتواند دو سه قلم از داروها را بگیرد.
کم کم به خاطر مصطفی با محل کارش مشکل پیدا کرد. ایراد می گرفتند و توبیخش می کردند که مرخصی هایش تمام شده و غیبت هایش بیش از حد غیرموجه است. خودش هم که مریض نیست، پس هیچ دلیلی ندارد که نباید سر کار. هیچ کس نمی گفت اگر او نباشد، کی صبح تا شب از این داروخانه به آن داروخانه بدود که داروهای مصطفی را بگیرد؟ وقت شیمی درمانی بالای سرش بماند؟ کی از کرمانشاه بیاوردش تهران، برساندش دکتر؟ او همۀ زندگیش را گذاشته بود برای مصطفی، برای ما، کس دیگری نبود. چند بار تقاضانامه نوشتیم که به ما هم یک خانه ی سازمانی در تهران بدهند که مصطفی نزدیک دکتر باشد و مجبور نشود ده ساعت را ه را زمستان و تابستان با آن حال خراب، بکوبد تا تهران. موافقت نمی کردند، امکانش نبود.
خرداد هفتاد و سه امتحان میثم که تمام شد، آمدیم تهران، منزل مادرم، تا مصطفی به بیمارستان نزدیک تر باشد. شیمی درمانی سخت بود. عوارض داشت، دهانش زخم می شد، غذا خوردن برایش خیلی مشکل شده بود، حالت تهوع و بی اشتهایی هم بود که روزبه روز ضعیف ترش می کرد. مادرم دستور هر غذایی را که می شنید برای کسی که شیمی درمانی می کند خوب است، می پرسید و می پخت. هرکاری که به فکرمان می رسید می کردیم که راحت تر باشد، اما فایده ی زیادی نداشت، نه سرفه هایش آرام می گرفت، نه دردهایش. دوستان و فامیل گاهی می آمدند کرج دیدنش، سر به سرش می گذاشتند. می گفتند خودش را به مریضی زده که نازش را بکشند. مصطفی می خندید. سرفه می کرد و می خندید.
اتاق مصطفی جدا بود، اما همه مان جمع می شدیم آن جا. اتاقش گرم بود. اوج گرمای مرداد ژاکت و کاپشن می پوشید. می گفت «استخوان هایم یخ کرده است»
لاغر شده بود. چهل کیلو وزن کم کردن شوخی نیست. پیراهن هایش را همیشه من می خریدم، سایز هجده. آن سال هم رفتم برایش پیراهن بخرم. گفتم: «یک شماره کوچکتر.»
بزرگ بود. گفتم: «یک شماره کوچکترش را هم دارید؟»
آن قدر عوض کردم تا رسیدم به شماره ی چهارده. پیش خودم گفتم تنگ نباشد، اندازه است؟ وقتی پوشید، دلم می خواست زار بزنم، باز هم گشاد بود.
اواخر تابستان شیمی درمانی تمام شد. حال مصطفی بهتر شده بود. وزنش رسیده بود به حدود پنجاه و پنج. موهایش دوباره داشت در می آمد، نازک نازک، مثل موهای نوزاد، ریش هایش هم دوباره داشت پر می شد. مادرم هنوز هم دستور غذاهای تازه می گرفت و هر روز یک چیز مقوی درست می کرد و با اصرار و قربان صدقه مصطفی را وا می داشت تا چند قاشق بخورد. دوستانش می آمدند احوالپرسی، می گفتند: «اگر می خواهید جنایت کنید، مصطفی را از خانه ی مادر زنش ببرید.»
مهر که شد، برگشتیم کرمانشاه. چاره ای نبود. هنوز با درخواست خانه ی سازمانی موافقت نکرده بودند. محیا را ثبت نام کردیم کلاس اول. میلاد را هم صبح ها می بردم کودکستان. مصطفی هنوز هم پی گیر کارهای لشکر چهار بود. پایش، همان که ترکش خورده بود، خیلی اذیتش می کرد. به سختی راه می رفت. سیستم دفاعی بدن هم که ضعیف شده بود. چند ماه بعد بیماری دوباره برگشت. از صبح که بچه ها را می بردم تا ظهر، خدا خدا می کردم که حال مصطفی بد نشود، که وقتی بچه ها می رسند آمبولانس دم در نباشد. میلاد و محیا تا آمبولانس را می دیدند، هر جا بود، می زدند زیر گریه. از رنگ سفیدش، از چراغ های گردان و آژیر وحشت داشتند. بغض کرده می ایستادند کنار در، خودشان را می چسباندند به دیوار تا آن دو نفر با روپوش سفید پدرشان را که نیمه بی هوش از درد روی برانکار خوابیده بود، بگذارند توی آمبولانس و ببرند.
مصطفی که شهید شد، میلاد دیگر حاضر نبود پایش را بدون من از خانه بیرون بگذارد. کودکستان هم نمی رفت، می ترسید، می گفت: «مامان اگر برگشتم و آمبولانس تو را هم مثل بابا برده بود، من کجا بروم؟» می گفت و گریه می کرد و خودش را سفت می چسباند به من. بهار هفتاد و چهار بهار بدی بود، نیمه های اردیبهشت. دوباره مصطفی را بردند تهران و در بیمارستان آراد بستری کردند. دوباره دست عفونت کرده بود، بدن خون سازی نمی کرد و عفونت وارد خون می شد.
باز من ماندم کرمانشاه. محیا کلاس اول بود و میثم سوم راهنمایی. نمی شد تنهایشان گذاشت. نمی شد از مدرسه شان زد. مصطفی می گفت: «نیا مژگان، محیا تازه دارد الفبا یاد می گیرد، یکی از حروف را که خوب یاد نگیرد، املایش سال های سال ضعیف می شود. میثم هم سال بعد می رود دبیرستان، امسال خیلی مهم است.»
گاهی تلفن می زدم، یک بار همراه مادرم با ماشین یکی از دوستان رفتیم تهران. ناراحت شد. گفت نیا.
گفت: «راضی نیستم این مسیر را دائم به خاطر من بیایی. خودم می آیم.»
می آمد. دکتر گفته بود نباید از تهران دور شود، اما فاصله ی بین تزریق ها و آزمایش ها یکی دو روز هم که بود، می آمد کرمانشاه. بدن سیستم دفاعی نداشت. دکتر گفته بود هیچ کس نزدیکش نیاید، یک سرماخوردگی ساده، یک مریضی ضعیف که برای ما اصلاً مهم نبود، می توانست او را از پا بیندازد. فقط من وقت داروها که می شد، می رفتم نزدیک تا نیم متریش، دستم را دراز می کردم تا بتواند لیوان آب و قرص هایش را بگیرد. روی کاغذ نوشته بودند به خاطر رعایت حال مصطفی لطفاً او را نبوسید. دوستانش می آمدند، نوشته را که می دیدند، دور اتاق دورتر از مصطفی می نشستند.
میثم بزرگ تر بود، می فهمید، اما برای میلاد و محیا سخت بود. یک روز میلاد را دیدم که دور مصطفی راه می رفت و یواشکی کف پایش را می بوسید.
چه می توانستم بگویم؟ می فرستادمش توی محوطه بازی کنند، اما زود برمی گشتند. سرفه های مصطفی که شروع می شد، جعبه ی دستمال کاغذی را باز می کردم، می گذاشتم دم دست. حمله ی سرفه که تمام می شد، جعبه خالی شده بود. اشاره می کرد بچه ها را ببر بیرون. بچه ها را می بردم توی اتاق خودشان. سرشان را گرم می کردم که دست مال های خونی را نبینند.
شب، بچه ها را که می خواباندم، در اتاقشان را محکم می بستم و می آمدم پیش مصطفی که تا صبح سرفه می کرد. گاهی به زور مرفین یکی دو ساعتی می خوابید، اما باز سرفه ها شروع می شد. باز آمبولانس می آمد و مصطفی را می برد، بچه ها می دیدند، نمی شد پنهانش کرد.
اوایل خرداد، یک هفته قبل از شهادتش آمد کرمانشاه. دکتر منع کرده بود، اما مصطفی به من گفته بود هر وقت لازم بود می آیم و حالا لازم بود.
با آمبولانس آمد. سرم توی دستش نبود. دست راست، همان دست سالمش، به شدت کبود شده بود و ورم کرده بود. برادرش گفت رگ های دست خشک شده، دیگر سرم قبول نمی کند.
مصطفی آمد، ما را دید، بچه ها را بغل نکرد. نمی شد. حرفی نزد، دوست نداشت در باره ی مریضیش حرف بزند. یکی دو روز ماند، حالش به هم خورد، برادرش را خبر کردم، باز آمبولانس گرفت و مصطفی را برد تهران.
یک نفر می گفت هرکس صلیب خودش را می برد. فکر کردم راست می گوید. صلیب من روی دوش خودم بود، مصطفی هم صلیب سنگین خودش را می برد. نمی توانستم کاری کنم. نمی توانستم دردش را کم کنم.
میثم امتحان آخرش را که داد، تلفن کردم تهران به برادر مصطفی گفتم: «می خواهم بیایم.»
گفت: «بیا، مصطفی دیگر در وضعیتی نیست که بخواهد مخالفت کند.»
کارنامه ی محیا را گرفتم. بچه ها را برداشتم و با اتوبوس ساعت ده شب راه افتادیم. سمت تهران. هفت صبح بود که رسیدیم ترمینال. برادر مصطفی آمده بود دنبالمان. بچه ها خواب آلود و خسته بودند. رفتیم خانه ی خواهرم. بچه ها را دم در سپردم به آنها و رفتیم بیمارستان. نمی دانستم مصطفی در چه حالی است. می ترسیدم بچه ها را ببرم، قبل از رفتن باید دارو می خریدم. صف داروخانه طولانی بود. ساعت ده بالاخره داروهایش را گرفتیم و رفتیم بیمارستان.
دکتر کیهانی گفت: «امیدی نیست. مسمومیت شیمیایی و عفونت دست خیلی شدیدتر از آن بوده که بشود با این داروها کنترلش کرد.»
گفت: «با این همه، من وظیفه دارم تا آخرین لحظه تلاش کنم، منتقلش می کنیم آی سی یو.»
برادرش گفت: «احتمال بهبود هست؟»
دکتر گفت: «نه»
گفتم: «آن جا ممنوع الملاقات می شود.»
گفت: «بله، قانونش همین است.»
گفتم: «ما مصطفی را خیلی کم دیدیم، اجازه بدهید این چند روزه کنارش باشیم.»
دکتر اجازه داد.
مصطفی را نشاختم. تمام تنش زخم بود یا تاول. زخم ها را باندپیچی کرده بودند، اما تاول ها را نمی شد کاری کرد. زخم های داخل گلو و دهان حالا لب ها را هم گرفته بود. چشم هایش بسته بود. بد نفس می کشید. قفسه ی سینه به شدت بالا و پایین می رفت. لوله ی سرم را وصل کرده بودند به رگ گردن، دست دیگر خشک شده بود، جواب نمی داد. حال خودم را نمی فهمیدم. جلو که رفتم، چشم هایش را باز کرد. لب هایش تکان خورد. سرم را بردم جلو. از بین نفس هایی که به سختی می آمد و می رفت، گفت: «پس میثم کو؟»
دویدم سمت تلفن. به خواهرم گفتم: «سریع بچه ها را برسان این جا» مصطفی دوباره چشم هایش را بسته بود. دهانش کمی باز مانده بود. سعی می کرد از بین زخم ها نفس بکشد.
برادرش روزنامه ای به من نشان داد. کنارش خط مصطفی بود، اما بد و ناخوانا. تعریف کرد که دیشب با اشاره می خواست چیزی بگوید. نمی فهمیدم. کاغذ دادم بنویسد. نوشته بود که لباس می خواهم. فکر کردم هذیان می گوید، اما نوشته بود خواب دیده با هیات حسین جان هیئتی که مصطفی خیلی دوستش داشت، می خواهد برود زیارت. همه ی شهدا جمع بوده اند، یک خانم هم حضور داشته، یک نفر هم مداحی می کرده. گفت «می خواهم وضو بگیرم.»
گفتم: «آب برای تاول ها ضرر دارد، تیمم کن.»
گفت: «این آخرین نماز را می خواهم با وضو بخوانم.»
نمازش را که خواند، بی هوش شد.
خواهرم بچه ها را با آژانس رساند بیمارستان. میلاد دم در ایستاد، بغض کرده بود. می گفت: «این بابای من نیست، بابای من خوشگل بود، این شکلی نبود.»
طول کشید تا قانعش کردم بیاید جلو. کنار تخت که رسید، یک لحظه دیدم دو قطره اشک از گوشه ی چشم مصطفی ریخت روی بالش. دلم فشرده شد. گریه ی مصطفی را هیچ وقت ندیده بودم.
چند کلمه ای با میلاد حرف زد، از بین همان نفس های سوخته و خس خس سینه. میثم و محیا را دید و چشم هایش را بست. تا ظهر کنارش ماندم. قرآن کوچکش را برداشتم. مصطفی خیلی دوست داشت، مکه هم همراهش بود، نشستم بالای سرش. دلم می خواست برایش قرآن بخوانم. گفتند: «شما برو خانه. جلوی دست و پا را می گیری. خودمان خبرت می کنیم.»
ساعت های آخر بود. دلم می خواست کنارش بمانم، نشد. برگشتم منزل خواهرم. همه آن جا جمع بودند. نماز ظهر و عصرم را خواندم. حتی نمی توانستم دعا کنم. فقط نشسته بودم کنار تلفن، نمی فهمیدم دور و برم چه خبر است.
ساعت از چهار گذشته بود که تلفن زنگ زد. گفتم: «چی شد؟»
برادرش پشت خط بود. سکوت کرد. گوشی توی دستم مثل سرب سنگین شده بود. جرات نمی کردم دوباره بپرسم. چند دقیقه همین طور گذشت. همه ساکت بودند و چشم دوخته بودند به من که جایی را نمی دیدم. بالاخره برادرش گفت: «آقا مصطفی می گوید می آیی برویم خانه؟»
بلند شدم. لباس بچه ها را پوشاندم و حاضرشان کردم. ماشین آمد. میلاد پشت سر هم می پرسید «عمو بود؟ عمو چی گفت مامان؟»
گفتم: «چیزی نیست بابا خوب شد. برمی گردیم خانه مان.»
با خانواده راه افتادیم سمت کرمانشاه. مصطفی باز هم با آمبولانس می آمد. نزدیک صبح رسیدیم کرمانشاه. مصطفی جای وصیت نامه اش را به آقا محسن گفته بود، لای یکی از کتاب های کتاب خانه. برادرش وصیت نامه را پیدا کرد. وصیت نامه اش را ندیده بودم. وقتی در روزنامه چاپ شد، خواندم تا بعدها که اصلش به دستمان رسید. من هم رفتم و سوغات مکه ی مصطفی را آوردم. وقتی می خواست برود، دو دست حوله ی احرام برایش گذاشته بودم، دو دست پارچه ی سفید برای وقتی که هوا گرم می شود. وقتی برگشت پارچه ها را به من داد و گفت: «نپوشیدمشان، اما با آب زمزم شستم و دور کعبه طوافش دادم، برای شما.»
پارچه ها را آوردم و دادم به برادرش گفتم این ها را تنش کنید.
ساعت هفت تلفن کردند «بیایید استقبال.» مصطفی رسیده بود.
همه ی فرمانده های سپاه جمع شده بودند. دسته ی موزیک و فیلم بردارها.
مصطفی از فیلم برداری و مصاحبه خوشش نمی آمد. گاهی که می آمدند برای تهیه ی گزارش یا مصاحبه قبول نمی کرد. می گفت: «کاری که برای خدا باشد، گفتن ندارد. کاری هم که برای خدا نباشد، ارزش گفتن ندارد.»
فقط یک بار، فرمانده های سپاه آمده بودند احوالپرسی، گروه فیلم برداری هم همراهشان بود. مصطفی دارو خورده بود و تازه خوابیده بود، متوجه نشد. چشمش را که باز کرد، همه را دور اتاق دید، دوربین ها را هم. چیزی نگفت. خجالت کشید اعتراض کند.
اما آن روز کلی دوربین بود، همه با خیال راحت فیلم می گرفتند، مصطفی هم حرفی نمی زد. تشییع کرمانشاه که تمام شد، بلافاصله راه افتادیم سمت ملایر.
دکتر گفته بود اصلاً نباید بدن را نگه دارید. زیر پوست تمام رگ های بدن پاره شده بود. داخل بدن به خاطر لم مواد شیمیایی در حال از همه پاشیدن بود. سه ساعت بعد ملایر بودیم. خانه ی خودمان را آماده کرده بودند برای پذیرایی از مردم و مجلس ختم. مراسم تشییع خیلی شلوغ بود، همه آمده بودند. من هم بین مردم می رفتم. مصطفی بر روی دست بود، من پشت سرش پای پیاده می دویدم.
بهشت هاجر که رسیدیم، بردند برای شست و شو. دوستانش آمده بودند دورش را گرفتند و زیارت عاشورا خواندند تا غسلش تمام شد. من را صدا کردند که برای بار آخر ببینمش. همان پارچه ها تنش بود، مثل احرام مکه. بچه ها را صدا کردم که پدرشان را ببینند. محیا برای گل آورده بود، شاخه های بلند ارکیده. هنوز هم به ارکیده می گوید گل غسالخانه.
میلاد چادرم را می کشید و می گفت «تو گفتی بابا خوب شده. بگو از جعبه بیاد بیرون برگردیم خانه. من خسته شدم.»
نشستم بغلش کردم و گفتم: «بابا دیگر نمی آید خانه. نمی تواند بلند شود و با ما برگردد. باید همین جا خداحافظی کنیم.»
بچه ها قدشان به سکو نمی رسید. محیا گل را تکیه داد پایین پای پدرش. برای آخرین بار مصطفی را نگاه کردم. نگاه کردم و چیزی نگفتم. حرفی برای گفتن نبود.
مصطفی همیشه به شوخی و جدی قبر خالی کنار شهید تاجوک را نشان می داد و می گفت: «این جا را برای خودم نگه داشته ام.»
اما شب قبل برادرش شهید حیدری را خواب دیده بود که می گوید: «فردا شب برای من مهمان می آید منتظر هستم.»
قرار شد مصطفی را کنار شهید حیدری دفن کنند.
جمعیت ایستاده بودند. مصطفی روی دست بود. بدن هر لحظه بیشتر ورم می کرد. اما مسئولان بهشت هاجر اجازه ی دفن نمی دادند. می گفتند: «این که شهید نیست. برای ما مسئولیت دارد کسی را که از سرطان مرده، کنار شهدا دفن کنیم.»
دلم آتش گرفته بود. شنیدم مثیم با کسی دعوا کرده. یک نفر گفته بود حالا همه می روند سر خانه و زندگی خودشان و شما را فراموش می کنند. میثم عصبانی شده بود و کار کشیده بود به دعوا.
برادر خانم شهید تاجوک، حاج آقا منتظر المهدی آمد، از دوستان زمان جنگ مصطفی. رئیس بنیاد شهید هم آمد که مصطفی را از همان وقت ها می شناخت. با اصرار آن ها بالاخره مسئول بهشت هاجر اجازه داد مصطفی را کنار دوستانش دفن کنند. دور ایستاده بودم. مردها دور قبر را گرفته بودند. دیگر مصطفی را ندیدم. تشییع که تمام شد، آمدیم خانه ی خودمان. مردم می آمدند و می رفتند. چهلم که گذشت، خانه خلوت شد. کم کم همه سرشان به زندگی خودشان گرم شدو ما ماندیم.
مصطفی بالاخره صلیب خودش را زمین گذاشت. صلیب من هم هنوز روی شانه هایم مانده است.
منبع:"اینک شوکران (2)نوشته ی مرجان فولادوند,نشر روایت فتح,تهران-1384

مصاحبه بامجتبي طالبي ,برادرشهید:
1ـ چه خاطرات خاصي از دوره پيش از تولد شهيد داريد ؟ در مكان جنوب شهر ملاير زندگي مي كرديم و شغل پدر نيز نانوايي بود .
2ـ وضعيت اقتصادي خانواده شما در آن زمان چگونه بود ؟ شغل پدر نانوايي بود و وضعيت اقتصادي خانواده ضعیف بود . پدر با درآمد اندك خود نان بخور و نميري براي خانواده تهيه مي كرد .
3ـ مستاجر بوديد يا منزل شخصي داشتيد ؟ در تمام دوران حيات پدر ، منزل خشت و گلي و ارزان قيمتي داشتيم .
4ـ چه خاطره اي درباره تولد شهيد داريد ؟ در سال 1339 شهيد مصطفي به دنيا آمدند , تولدش در خردادماه بود .

خردسالي (تولد تا شش سالگي)
1ـ آيا او را به مهد كودك يا مكتبخانه فرستاديد ؟
خير .آن موقع مهد كودك در مناطق محروم نبود و در جنوب شهرها مهد كودك نبود و مكتبخانه نيز در روستاهاي دور بود و چون ما در شهر زندگي ميكرديم مدرسه وجود داشت و شهيد مصطفي به مدرسه رفتند .
2ـ شهيد در آن دوران غير از شما با چه کسانی تماس نزديك داشت ؟
از اخلاق شهيد اين بود كه با تمام اقوام مي جوشيد و در اين ميان با يكي از برادرهايمان كه محسن نام داشت و از شهيد 2سال كوچكتر بود هم بيشتر ارتباط داشت .
3ـ معمولا اوقات فراغت خود را چگونه مي گذارند ؟ بيشتر پيش مادرم بود و به مغازه پدر مي رفت و در کار نان پختن كمك مي كرد .
4ـ بيشتر وقتها در خانه بود و يا بيرون از خانه ؟ هم در خانه بودند و هم در مغازه نانوايي پدر و در دوران کودکی بيشتر وقتها در منزل بودند .
5ـ به چه نوع بازيهايي بيشتر علاقه داشت ؟ در كودكي بيشتر به بازيهاي كودكانه مثل خريد اسباب بازيهاي پلاستيكي ، یا ماشين بازی مشغول بود . مرحوم برادر بزرگترم خيلي به حاج مصطفي علاقه داشت و در سنين ابتدايي دوچرخه كوچكي براي مصطفي خريد و خيلي اوقات را با دوچرخه در حيات يا روبروي حيات سرگرم بود .
6ـ به چه كسي بيش از ديگران علاقه داشت؟ به همه علاقه داشت ، برادر بزرگتر از همه ما مرحوم شد كه به ايشان خيلي علاقه داشت و به پدر و مادر نيز بي نهايت علاقمند بود.
7ـ در مقايسه با ديگر اعضای خانواده ی شما ، كودك آرام و ساكتي بود يا پرجنب و جوش و فعال ؟ ايشان جنب و جوش و فعاليت بيشتر داشتند هميشه در جنب و جوش و تلاش بود .

كودكي (شش تا يازده سالگي – دوره ابتدايي)
1ـ آيا در همان خانه و محل قبلي زندگي مي كرديد ؟ وضعيت اقتصادي شما چگونه بود ؟ بله در همان منزل قديمي بوديم و وضعيت اقتصادي نيز بر اساس همان شغل پدر بود كه از نانوايي تامين مي شد و خود ما كه بزرگتر شديم در كار پدر نيز كمك مي كرديم .
2ـ مختصري درباره نحوه ورودش به مدرسه ابتدائي توضيح دهيد ؟ مدرسه اي بود در نزديكي منزلمان بنام گويا كه ايشان را برديم و در آنجا ثبت نام كرديم و با علاقه نيز درس خواندند و اشتياق زيادي داشتند به تحصيل .
3ـ مختصري راجع به نحوه انجام تكاليف درسي اش براي ما صحبت كنيد ؟ چه خاطره اي در اين خصوص به ياد داريد ؟ خيلي خوب بودند در نوشتن تكاليف . از مدرسه كه برمي گشتند تكاليف را انجام ميدادند بعد دنبال كار مي رفتند و هميشه معلمها از دستش راضي بودند و هروقت پدرمان مي رفت و احوال درسش ار مي پرسيد هميشه راضي بودند چه از لحاظ درسي و چه از لحاظ اخلاقي و رفتاري
4ـ در آن سنين روابطش با كودكان ديگر ، دوستان و همبازيهاش چگونه بود ؟ خيلي خوب بود تا جايي كه مي دانم عده اي از همكلاسيهايش مي آمدند كه نزديك منزل ما بودند و خيلي راحت با هم مي نشستند و در منزل درس مي خواندند و اين دوستي ها تا دبيرستان نيز ادامه داشت .
5ـ آيا در آن سنين در خانه يا بيرون از خانه كار هم ميكرد؟ بله همانطور كه گفته شد به مغازه مي رفت و در كمك پدر بودند و خودش نيز كاسبي كودكانه اي داشت و در امور خانه نيز به مادر كمك مي كردند.
6ـ معمولاً اوقات فراغت خود را چگونه مي گذراند ؟ برادر بزرگترمان دوچرخه اي خريدند براي مصطفي كه با آن دوچرخه در اوقات فراغت بازي مي كرد و همچنين در تابستانها كاسبي مي كردند و دركار مغازه به پدر كمك مي رساندند .
7ـ بيشتر به چه افرادي علاقه و دلبستگي داشت ؟ به پدر و مادرمان و به برادر بزرگترمان علاقه زيادي داشتند كه ايشان نيز مرحوم شدند .
8ـ آيا رفتارش با رفتار ديگر كودكان شما تفاوتي داشت ؟ من نمي توانستم قضاوت كنم چون خيلي از قضايا را يادم نيست وليكن مطمئناً ايشان سجايايي داشتند كه خداوند او را پذيرفتند .
9ـ چه خاطرات ديگري درباره آن دوران داريد ؟ ايشان از زمان كودكي گاهي هم به اصطلاح نوعي كسب كودكانه ميكرد . در تابستانها هيچ وقت بيكار نمي گشت بلكه بساط كوچكي براي خودش درست مي كرد و روبروي مغازه پدر خودش را سرگرم مي كرد . مصطفي از كودكي به فكر فعاليت و كاركردن بود.

نوجواني (يازده تا هيجده سالگي – دوره راهنمايي و دبيرستان):
1ـ در اين سنين شهيد به چه كاري مشغول بود ؟ مشغول تحصيل بودند و درس مي خواندند و غير از درس خواندن كار ديگري نداشت فقط گاهي مواقع به كمك پدر در مغازه مي رفت و بعد ها كه بزرگتر شدند در مغازه با پدر شريك شدند .
2ـ وضع درسي او چگونه بود ؟ خيلي خوب بود . در دوران تحصيل عقب ماندگي درسي نداشتند و درسشان خيلي خوب بود در حاليكه در مغازه پدر نيز کار ميكردند .
3ـ از چه زماني احساس كرديد كه رفتار و شخصيت او درحال تغيير و تحول است؟ چه رفتارهايي موجب ايجاد چنين نگرشي در شما گرديد ؟ تقريباً در اوايل سال 1357 مادرمان به رحمت خدا رفت كه تحولي خاص در ايشان به وجود آمد و فكر كرد كه بايد زودتر فارغ التحصيل شود و تحولش در همان دوران انقلاب بود كه در جلسات مخفيانه شركت ميكرد، در جلسات قرآن شركت داشت و در پخش اعلاميه ها و نامه هاي امام شركت مي كرد.
4ـ در آن دوران ، اوقات فراغت خود را بيشتر به چه كاري مي گذراند ؟ تا زمانيكه درس داشت مشغول تحصيل بود و درايام فراغت به كمك پدر مي رفت و در مغازه نانوايي پدر كار ميكرد البته نماز و مسجد و فعاليتهاي مذهبي نيز داشت. در جلسات سياسي انقلاب نيز شركت مي كرد و در جلسات مخفيانه نيز بودند.
5ـ بيشتر چه نوع كتابهايي را مطالعه مي كرد؟
ايشان اهل مطالعه بودند و بيشتر كتابهاي سياسي و فرهنگي و اجتماعي رامطالعه ميكرد و جزوات نظامي و آموزش هاي نظامي را با دقت فراوان مطالعه ميكرد و ياد ميگرفت كه از نظر نظامي نيز فكر پيشرفته اي داشتند .
6ـ روابطش با شما واعضای خانواده چگونه بود ؟روابطش با والدين و خواهر و برادر بسيار خوب بود . اكنون والدين در قيد حيات نيستند و در زمان شهادتش نيز نبودند و درجواني مطيع امر پدر و مادر بودند و احترام فراواني به برادر و خواهر داشتند .
7ـ روابطش با خويشاوندان ، همسايگان چگونه بود ؟
اگر اكنون برويد از همسايه ها تحقيق كنيد در همان محله قديمي كه زندگي مي كرديم ,بپرسيد هيچگاه بدي از مصطفي نديدند و با همسايه ها و اقوام رفتار مناسبي داشتند . دیداراز همسایگان وآشنایان را هيچ وقت فراموش نمي كردند. حتي اقوام بسيار دور مثل عموزاده ها و....مي رفت و جوياي احوالشان مي شد.
8ـ كلاً نوجوان ساكت و آرامي بود يا فعال ، اجتماعي و معاشرتي ؟ پرتلاش بودند و پر جنب وجوش . هميشه دنبال تحول بودند در تمام زمينه ها و ميخواستند كاري از دستشان براي ديگران برآيد . بي تفاوت نبودند نسبت به ا جتماع وحوادث آن.
9ـ به چه كساني علاقه داشت ؟ علاقه ايشان به كساني بود كه از عاشقان و ارادتمندان ائمه اطهار (ع) بودند . نسبت به دوستانش در درجه اول، با كساني بودند كه ارادتمند ائمه باشند. توانائي ايشان به كساني بود كه علاقمند به انقلاب و امام و حضرت آيت الله خامنه اي داشتند.
10ـ از چه كساني بدش مي آمد؟ نفرتش از كساني بود كه به ظاهر ايمان آورده بودند و سست ايمان بودند و جديت با انقلاب و اسلام داشتند و كسانيكه اينطور بودند از آنها دوري ميكرد و براي انسان يك حسنه است كه بر اساس اسلام تولا و تبري داشته باشدواو اینگونه بود.
11ـ در چه مواردي حساس بود وعصباني مي شد ؟ ايشان عصباني نمي شدند خيلي صبور بودند و با تحمل بودند و من شاهد عصبانيت ايشان نشدم وليكن در مسائل مذهبي حساسيت داشتند.
12ـ چه خاطرات ديگري از آن دوران به ياد داريد ؟ در سال 1357 كه ايشان فارغ التحصيل شدند همزمان در جلسات قرآن شركت مي كرد و در تظاهرات و راهپيمائي ها نیزشركت داشت . دراوايل انقلاب كه نيروهاي انتظامي شاه ديگر كاري نداشتند كه نگهباني بدهند وناامنی بود، مصطفي شبها را به كشيك و نگهباني و پاسداري از اموال مردم مي گذراند وفعاليت زيادي داشت.

جواني (هيجده سالگي تا ازدواج – ديپلم به بعد):
1ـ در اين دوره شهيد به چه كاري مشغول بود ؟ بعد از اخذ ديپلم وارد سپاه شد و از اولين كساني بود كه به سپاه پيوست و خودشان از موسسین سپاه ملایر بود.
2ـ خدمت سربازي خود را چگونه گذراند ؟ بعد از ديپلم رفتند سپاه و قبل آن سربازي نرفته بودند .ايشان در عين حالي كه فردي مستعد بودند براي تحصيل ولي دفاع از كشور و اسلام را بر هر چيز ديگر ترجيح مي دادند ولي بعد از جنگ رفتند و در دانشگاه امام حسين (ع) دوره عالي آموزش نظامي را ديدند .
3ـ هنگام گرفتاري و مشكلات چه كار ميكرد ؟ مشكلات در مقابل حاجي چيزي نبود. حاجي هرگز در مبارزه با مشكلات شكست نخورد و وامانده نشد . بر تمام ناملايمات و مشكلات هميشه پيروز بودند و هيچ چيز روح بزرگ حاجي را شكست نداد .
4ـ چه آرزوها و خواسته هايي داشت ؟ آرزو داشت فرزندانش خوب تربيت شوند و صالح باشند و درستكار شوند و پيروزي اسلام و انقلاب و پيروزي در جنگ از آرزوهاي حاجي بود و همچنين بزرگترين آرزوي حاجي شهادت و لقاءالله بود كه بدان مقام نيز رسيدند .
5ـ دوست داشت در آينده چكار كند ؟ به سپاه و خدمت در سپاه از اول علاقه نشان داد و واقعا به كارش علاقمند بود .
6ـ چه خاطرات ديگري از آن دوران به ياد داريد ؟ ايشان جز اولين كساني بودند كه از سپاه ملاير براي جنگ با ضدانقلاب به كردستان اعزام شدند و بعد از آن كه جنگ شروع شد حاجي اصلا ميلي به زندگي در شهر نداشت و تمام هم وغمش مبارزه با رژيم فاسد صدام بود و پيشبرد جنگ . در تمام عمليات شركت داشت ,بیشتر دوستانش هم مثل او شهيد شدند.

ازدواج و تشكيل خانواده:
1ـ شهيد چگونه به فكر ازدواج افتاد ؟ ايشان در سپاه بودند و من هنوز سربازي را تمام نكرده بودم و درحاليكه از من كوچكتر بودند قصد كردند كه ازدواج كنند .
2ـ پيش از ازدواج بيشتر با چه كسي در اين باره صحبت ميكرد ؟ ابتدا آمدند به من گفتند البته با شرمساري كه برادر شما چه مي خواهي بكني؟ من گفتم تا سربازيم تمام نشود و تكليفم مشخص نشود ازدواج نمي كنم و گفتم شما فكر اين را نكن كه از من كوچكتر هستي شما دوست داري ازدواج كني ، پس ازدواج كن.
3ـ نحوه همسريابي و همسرگزيني شهيد چگونه بود ؟ از خواهران بسيج خواهران كه آشنايي داشتند به اين همسر محترم فعلي آدرس ايشان و مشخصاتش را به حاجي داده بودند كه ايشان نيز از خواهران محجبه و انقلابي بودند و بعد مقدمات كار فراهم شد .
4ـ مراسم عقد و ازدواج چگونه برگزارشد؟ مهريه عروس چه بود ؟ مراسم عقد بسيار ساده بود و مراسم رايج نيز نبود . مراسم بسيار ساده داشتند و مهريه عروس نيز 5 سكه طلا بود و با تهيه وسايل مختصري زندگي مشترك را شروع كردند .
5ـ پس از ازدواج در كجا زندگي مي كرد؟ بعد از ازدواج منزلي اجاره کردند و باهم زندگي مشترك را شروع كردند.
6ـ رابطه اش با همسرش چگونه بود ؟ رابطه اش با همسرش بسيار خوب بود و هيچگاه مشكلي نداشتند چون ازدواج ايشان بر اساس شناخت و فكر و عقيده بود و ازخودگذشتگي طرفين موجب بود كه زندگي خوبي داشته باشند .
7ـ در اين دوره اوقات فراغت خود را چگونه ميگذارند؟ در جبهه بودند و خيلي كم به مرخصي مي آمدند و ايامي كه بودند با همسرشان بودند .
8ـ رابطه اش با شما (والدين )و پدرو مادر همسرش چگونه بود ؟ مادر در حيات نبودند و با پدر خيلي خوب بودند و با خانواده همسرش نيز خيلي خوب بودند و در كمال تفاهم و سازش و آرامش باهم زندگي ميكردند.
9ـ با فرزندان خود چگونه رفتار ميكرد ؟
علاقه پدر به فرزندان و فرزندان به پدر را در يك جمله عرض كنم كه بيش از حد رابطه عاطفي وجود داشت .
13ـ چه خاطرات ديگري از آن دوران بياد داريد ؟ روزهاي آخر عمر حاجي بود كه در بيمارستان بستري بودند كه از لحاظ جسمي واقعاً ناتوان شده بود و بچه هايش مي آمدند يكي اينطرفش مي خوابيد و يكي آنطرف حاجي مي خوابيدند و در بيمارستان فرزند كوچكش مي گفت يك جايي به من بدهيد تا من اينجا بخوابم و پسر بزرگش در اواخر عمر حاجي رفتار بچه گانه نشان نميداد و اينها خيلي به حاجي علاقه داشتند .

دفاع مقدس:
1- نظر شهيد درباره جنگ چه بود ؟ بارها من به گوش شنيدم كه مي گفت ما تابع ولايت فقيه هستيم اگر امام تشخيص داد كه جنگ 20سال طول بكشد پاي آن ايستاده ايم و آن روزي كه امام با تلخي اعلام قبول آتش بس را كرد ايشان گفتند ما مطيع امام هستيم هرچه فرمانده كل قوا بگويند من دنبال آن هستم و ما هيچ وقت نظري شخصي از ايشان نديديم .
2- چه شد كه به فكر رفتن به جبهه افتاد ؟قبل از انقلاب در موج انقلاب بود و در فعاليت بود و با شروع درگيري در كردستان به آنجا رفت وبا شروع جنگ خوب ديگر بر خود واجب دانست كه از جان و مال سرمايه گذاري كند .
3- در زمان جنگ چه فعاليتهايي مي كرد ؟ ايشان ابتدا معاون گردان 151 بود و بعد شدند فرمانده گردان 151 و فرماندهي محور تيپ انصارالحسين را عهده دار بود . فرماندهي اطلاعات عمليات قرارگاه نجف را داشتند. با قرارگاه خاتم در جنوب همكاري داشت .آخرين مسئوليت ايشان معاونت اطلاعات و عمليات سپاه 4بعثت بودند و بعضي از مسئوليتها را من اطلاع ندارم .
4- از چه چيزها و افرادي بدش مي آمد ؟ در بحران جنگ از نفاق منافقين ، چهره هاي چند چهره و چندرو از ضد انقلابها ، از كسانيكه پشت به جبهه كرده بودند و جنگ برايشان اهميتي نداشت . از شايعه پراكني ، از اينكه بعضي ها زود از كوره بدر مي شدند و جلوتر از ولي فقيه حركت مي كردند و اين اواخر واقعا از دلباختگان ولايت فقيه در زمان آيت الله خامنه اي شده بودند .بعد از جنگ در سال های 1372 و 1373 عوارض ناشی از گاز شیمیایی در جسمش بروز کرد و او را در بستر بیماری انداخت. در روزهای آخر بستری در بیمارستان من شبانه روز در حضورش بودم.
ایشان تا آخر عمر تا آنجا که حال مزاجی او خوب بود همیشه قرآن تلاوت می کرد و قرآنی که همراه داشتند را می خواند. با ضعف جسمی که داشتند و نماز خواندنش مشکل بود ولی تا آخرین لحظه عمر نماز را خواند و یک روز نمازش قضا نشد . این اواخر که دیگر راه رفتن و وضو گرفتن را نمی توانست انجام دهد تیمم می کردند و نماز را می خواندند. آخر 16 ساعت بیهوش شدند که دو ساعت قبل از شهادت به هوش آمدند و با اشاره کاغذ و قلم خواستند و روی کاغذ نوشتند که حاج منصور ارضی (مداح) با هیئتش آمدند. و ما شهادتین را در گوشش می خواندیم و او زمزمه می کرد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
4- چه صحبت ها و توصيه هايي به شما و ديگران مي كرد ؟ اطاعت محض از ولايت فقيه ، اقامه نماز و روزه و احكام ديني و اشاعه فرهنگ شهادت طلبي .
5- نحوه شهادت شهيد چگونه بود ؟ ايشان بعد از خاتمه جنگ احساس غريبي داشت و هميشه فكر مي كرد كه از قافله شهدا جامانده است و هميشه افسوس مي خوردند كه شهدا رفتند و ما مانديم . در طول جنگ ايشان بارها زخمي شدند و بر اثر گازشيميايي.
6- شهادتش چه اثري بر شما گذاشت ؟ فقدان او وهجران او واقعاً دردآور بود و تحملش نه براي من كه برادر او بودم بلكه براي همه بچه هاي بسيجي وحزب اللهي و مستضعف دردناك و مشكل بود .
7- ديگران چه مطالب مهم وجالبي درباره او ميگفتند ؟ بعد از شهادتش دوستانش از كرمانشاه و نقاطي ديگر آمدند و واقعاً در هجران شهيد مي سوختند . دوستان و همرزمان شهيد در ملاير واقعاً مي سوختند و احساس عجيبي داشتند چون ايشان هيئت حزب الله ملاير را نيز رهبري ميكردند .
8- چه خاطرات ديگري از آن دوران بياد داريد ؟ خاطره لحظات آخر عمر كه در بيمارستان بودند بهترين خاطره بود كه عرض كردم .
9- به طور كلي كداميك از خصوصيات شخصيتي شهيد را بيش از خصوصيات ديگرش دوست داشتيد؟ ايشان داراي تمام فضائل و ملكه هاي اخلاقي بودند و مشكل است تمييز يكي از بين آنها ولي به نظر من شجاعت و ايمان ايشان از هم بارزتر بود .
حاج مصطفي روي اصل صله ارحام خيلي دقت مي كرد و نسبت به انجام آن كوشا بودند . هيچگاه اتفاق نمي افتاد كه به تهران برود و سري به خواهر و برادرمان كه در آنجا هستند نزند .اين اواخر كه بر اثر گاز شميايي دوران جنگ وضع نامناسبي داشتند و حالشان هيچ خوب نبود ما خاله اي داشتيم كه از دنيا رفت . اين درحالي بود كه هردو دست او را بسته بودند . ما هرچه كرديم كه شما به مجلس ختم نياييد و برويد ادامه درمانتان در تهران قبول نكردندو گفتند حتماً بايد در مجلس ختم شركت كنم.

مصاحبه بامژگان كشاورزيان, همسر شهيد:
1ـ لطفا از نحوه آشنايي تان با شهيد توضيح دهيد ؟ در سال 59 بود كه با شهيد حاج مصطفي آشنا شدم و در خرداد 59 با هم ازدواج كرديم . در آن زمان ايشان در منطقه كردستان فعاليت داشتند . هنوز جنگ شروع نشده بود كه شهيد طالبي در كردستان حضور فعالیت داشت . چند روزي از ازدواج ما گذشت كه جنگ شروع شد. من عضو بسيج بودم و چون نمی توانستم در جبهه حضور داشته باشم ,سعی داشتم در پشت جبهه اگر خدا لایق بداند خدماتی انجام دادم و چون آن موقع سپاه نیروهایش کم بود ما در خدمت خواهران و برادران بودیم و شهید طالبی را آنجا دیدم، و با ایشان آشنا شدم.
2ـ نحوه خواستگاري چگونه بود ؟ خانواده ايشان به خواستگاري آمدند و چون ما از قبل نيز شناخت داشتيم قبول كردم كه به عقد ايشان درآيم .
3ـ چه ارزشهايي در ايشان ديديد كه پاسخ مثبت داديد ؟ فردي با اخلاص ، موقر و خيلي در رفت و آمدها متين بودند و رعايت تمام جوانب را داشتند . شهيد طالبي را چون حضوري فعال درجبهه داشت مناسب دانستم كه در خدمت ايشان باشم .
4ـ زندگي مشتركتان چگونه شروع شد ؟ آيا مشكل خاصي نداشتيد ؟بعد از ازدواج در ملاير بوديم .مدت 10ماه به اسلام آباد رفتيم چون ايشان در قرارگاه نجف اشرف خدمت ميكردند وحدود 3سال نيز قبل از شهادت در كرمانشاه بوديم و بعد از شهادت نيز يك سال در كرمانشاه بوديم و مشكل خاصي نداشتيم .
5ـ وضع مالي و اقتصادي تان چگونه بود ؟ از حقوق سپاه زندگي را اداره ميكرديم و ما چون زندگي را در شرايط خاصي شروع كرديم و مجبور بوديم از صفر پايه گذاري كنيم وضعيت اقتصاديمان مقداري مشكل بود و الحمدالله خدا خودش در همه مسائل توفيق داد و فعلاً خوب است .
6ـ مستأجر بوديد يا منزل شخصي يا سازماني داشتيد ؟ ابتدا در ملاير مستأجر بوديم ولي بعدها كه به كرمانشاه رفتيم منزل سازماني داشتيم و فعلاً در منزل شخصي شهيد هستيم .
7ـ شهيد چه ويژگيهاي اخلاقي و رفتاري داشت ؟ ايشان فردي بسيار ساكت بودند . اصلاً راجع به كار در منزل صحبت نميكردند و من چون خودم آنموقع در سپاه بودم هروقت در امور سپاه و كارش سوال ميكردم مي گفتند راجع به مسائل كاري سئوال نكنيد چون در واحدعمليات بودند از كار چيزي نمي گفتند .
8ـ آيا در طول زندگي مشتركتان شاهد تغيير و تحولي در رفتار و شخصيت او نبوديد ؟ ايشان از اول يك انسان با اخلاق ، مومن و با اخلاص و كاملي بودند .
9ـ بيشتر اوقات فراغت و بيكاري خود را چگونه مي گذراند ؟ ايشان اوقات فراغت در خدمت برادران بسيجي بودند و خيلي كم اوقات فراغت در منزل بودند و بيشترين وقتي كه ما ايشان را ميديديم زمان شيميايي شدن ايشان بود كه مجبور بودند در منزل استراحت كنند وبيشتر يا به مسائل شهر يا سپاه رسيدگي ميكردند .
10- آيا در كار خانه به شما كمك ميكرد ؟ ايشان تا سال 65 كه حضور مستمر در جبهه داشتند و وقت آزادي نداشتند ولي اگر وقت آزاد داشتند كمك ميكردند .بعد از سال 65 كه دستهايش مورد اصابت تركش قرار گرفته بود دست راستش توان كار نداشت و فقط حركت داشت و دست چپش كلاً از كار افتاده بود و ما از ايشان نمي خواستيم كه در كارها به ما كمك كنند .
11- به چه چيزها و چه افرادي خيلي علاقه داشت ؟ رابطه ايشان بيشتر با قرآن و دعا و عبادت و روضه خواني بود . اكثر وقتها در دعاها شركت ميكردند .
12-از چه چيزها و چه افرادي خيلي بدش مي آمد ؟ ضديت خاصي با دشمنان دين داشتند. زماني كه در ملاير بودند با منافقين برخورد جدي داشتند . با كسانيكه كارشكني ميكردند و كسانيكه برخلاف اسلام رفتار ميكردند چه در لباس دوست و چه در لباس دشمن ايشان برخورد تند وجدي داشتند و مسائلي كه ايشان را اذيت ميكرد
13-در چه مواردي حساس بود و عصباني مي شد ؟ ايشان عقيده خاصي به صحبت هاي امام داشتند و عقيده داشت وقتي امام مي فرمايد جنگ در رأس امور است چرا عده اي به خاطر مسائل دنيوي اين مسئله مهم را فراموش كرده اند و مسائل مادي را مطرح مي كنند .
14- وقتي عصباني مي شد چه مي گفت و چكار ميكرد ؟ روي اين مسائل حساس بود كه انسانها بايد به وظايف ديني و شرعي عمل كند, خصوصاً كسانيكه داعيه اسلامي و مذهبي دارند و گا هي با ارشاد و راهنمايي تذكر مي دادند كه وظيفه را گم نكنيد و از ياد نبريد .
15- در برابر مشكلات و گرفتاريهاي خودتان و ديگران چكار ميكرد ؟ ايشان در عمل ثابت كردند مرد مبارزه با مشكلات است و تا ساعتي كه ايشان به بيمارستان اعزام شدند سركار حضور فعال داشتند حتي با آن حال براي استراحت كمتر به منزل مي آمدند و كار در نظر ايشان خيلي اهميت داشت .
16- روابطش با ديگر افراد فاميل ، دوستان ، آشنايان و همسايگان چگونه بود ؟ رابطه بسيار حسنه بود و معتقد بود كه انسان تا زنده است با افراد فاميل و آشنا بايد رابطه حسنه داشته باشد . به صله رحم اهميت خاصي قائل بود تا جايي كه مي دانست رفت و آمد ميكرد و هميشه رسيدگي ميكرد به اقوام سركشي ميكرد. برای دیدار از خانواده شهداء تاکید خاصی داشتند. هر وقت جایی می رفتیم می گفت: خدای نکرده نکند همسر یا فرزند شهید اینجا باشد و آرزو کند, ای کاش همسر یا پدر من هم زنده بود و ما نتوانیم فردای قیامت جواب او را بدهیم.
17- ديگران چه نظري درباره او داشتند و درباره اش چه مي گفتند ؟ همه از جديت در كار و اهميتي كه به وظيفه ميدادند تعريف مي كردند و مي گفتند در طول اين 15 سال مبارزه ما نديديم حاجي يكبار ابراز خستگي كند .
18- روابطش با پدرو مادرش و پدرو مادر شما چگونه بود ؟ پدر و مادرشان مرحوم شده بودند و با خواهران و برادران خيلي خوب بودند و نسبت به خانواده من نيز خيلي ابراز محبت ميكردند .
19- چه صحبت يا توصيه هايي به شما ميكرد ؟ توصيه ميكردند به خانواده شهدا سر بزنيد و مسائل آنها را ببينيد و از آنها درس بگيريد و مي گفتند به ائمه اطهار علاقه نشان دهيد . مطالعه كنيد و ببينيد عمق مصائبي كه ائمه در زندگي داشته اند چطور بوده و هميشه مي گفتند هستند كسانيكه زندگيشان از شما بدتر است پس به آنها نگاه كنيد .
20- چه آرزوها و خواسته هايي داشت؟ بزرگترين آرزويش چه بود ؟ در طي چند سالي كه با ايشان زندگي كردم آرزوهاي مادي نديدم . از اخلاق و رفتارشان معلوم بود آرزويش شهادت بود . احساس ميكردند از دوستان عقب مانده اند و اين برايشان درد و رنج عظيمي بود . هروقت سر قبر شهيدي مي رفتند ,مي گفتند چرا ما نبايد كنار اينها باشيم
21- با فرزند يا فرزندانتان چگونه برخورد ميكرد ؟ بسيار خوب رفتار ميكرد . خيلي تلاش ميكرد كه آنها در درس و تربيت صحيح و موفق شوند و هميشه از خدا براي سعادت آنها طلب ياري ميكرد .
22- فعاليتهاي مذهبي و عبادي اش چگونه بود ؟ حاجي اهل عبادت و راز و نياز بود . ابتدا در محل خدمت به بهترين وجه انجام وظيفه مي كرد و اين را عبادت مي دانست . هميشه در حال عبادت بود ، هميشه ذكر داشت . در مصيبت اباعبدالله اشك مي ريخت ،قرآن زياد مي خواند ، حتي با مشکلات جسمی که داشت در نماز جمعه شركت مي كرد و بچه ها را با خود مي برد . نماز شب را هميشه مي خواند .
23- فعاليتها و مواضع و نظرات سياسي اش چگونه بود ؟ مطيع محض ولايت فقيه بود چه در زمان حيات حضرت امام و چه در زمان ولايت حضرت آيت الله خامنه اي . تمام برنامه ها و سياسيتهايش عيناً مشتق از ولايت بود و بس .
24- چرا و با چه انگيزه اي به جبهه ميرفت ؟ انگيزه اش جز خدا و اطاعت از امر ولايت و انجام تكليف هيچ چيز ديگري نبود .
25- وقتي از جبهه برميگشت چه ميگفت ؟ اصلاً از جبهه و كارهاي سپاه چيزي نمي گفت و چون مسئوليتش حساس بود ما نيز زياد نمي پرسيديم .
26- نحوه شهادت اوچگونه بود ؟ پيش از شهادتش چه گفت و چكار كرد ؟ شهادتش چه اثري بر شما گذاشت ؟ايشان در عمليات كربلاي 4 مجروح شدند كه به دنبالش عمليات كربلاي 5 شروع شد و حاجي در آن عمليات حضور مستمر داشت و در اين عمليات نیز به شدت مجروح شدو حدود 3ماه در بيمارستان سينا درتهران بستري شدند و چون از ناحيه دو دست و پا مجروح شده بودند ابتدا پاها مختصري خوب شد ولي به خاطر بهبودي دستش او را به آلمان اعزام كردند چون دستها از ناحيه عصب و عضله بود كه مجروح شده بودند . 8ماه در آلمان تحت عمل جراحي قرار گرفتند و خودشان مي گفتند جو كفرآميز آلمان را تحمل نكردم . برگشتند تهران درحالي كه بهبودي كامل حاصل نشده بود .در طول جنگ بارها ايشان مسموم شدند و گاز شيميايي استشمام کردند تا اينكه در كرمانشاه كه بودم عوارض شيميايي در خونش بروز كرد و خونش آلوده شد و مبدل به سرطان خون شد . ايشان در فروردين سال 73 در بيمارستان آراد تهران بستري شدند و چندبار شيمي درماني شدند و مرخص شدند و از اول ارديبهشت 74 در بيمارستان بود و در تاريخ 31/3/74 به شهادت رسيدند.
27- ديگران درباره او چه مي گفتند ؟ همه از عظمت و بزرگي روح حاجي صحبت مي كردند .
28- به طور كلي كداميك از خصوصيات شخصيتي شهيد را بيش از خصوصيات ديگرش دوست داشتيد ؟ ايمان و اخلاص ايشان
29- چه خاطرات ديگري از او به ياد داريد ؟ وجود حاجي همه اش خاطره بود . ما در طول جنگ حاجي را نمي ديديم چون هميشه جبهه بود و بعد از جنگ نيز مجروحيت و درد و رنج زمان جنگ حاجي را هميشه آزار ميداد تا اينكه به شهدا پيوست .
30- هر صحبت ديگري داريد بفرمائيد ؟ اميدوارم كه هميشه پيرو خط امام و شهدا باشيم.

مصاحبه با میثم طالبی,فرزند شهيد :
1ـ چند سال داشتيد كه پدرتان به شهادت رسيد ؟ 14 سال داشتم كه پدرم به شهادت رسيد .
2ـ چه خاطراتي از پدرتان به ياد داريد؟ هروقت ايشان فرزند شهيدي مثلاً فرزند شهيد حاج حسن تاجوك را مي ديديد به من مي گفت كه به او نگويم بابا مثلاً يك چيز ديگري بگويم تا فرزند شهید ناراحت نشود که چرا پدر ندارد .
3ـ آخرين ديدار و خاطره اي كه از پدرتان به ياد داريد ؟ آخرين خاطره اين بود كه 2 روز قبل از شهادت رفتم بيمارستان تهران جهت ملاقات با پدر . در راه كه مي رفتيم همه اش فكر ميكردم كه چطور با پدر روبرو شويم ولي وقتي رفتيم ديديم كه ديگر كسي را نمي شناسد و هرچي عمويم با اشاره گفت او نشناخت و بيهوش بود .
4ـ چه شد كه پدرتان به فكر رفتن به جبهه افتاد ؟ با توجه به اينكه ايشان در قبل از انقلاب نيز با نيروهاي رژيم شاه درگيري داشتند و محيط كفر را نمي پذيرفتند و به همين خاطر با توجه به اينكه عراق به ايران حمله كرده بود ، پدرم نه به خاطر خودش بلكه به خاطر مردم و به خاطر مسائل ديگر كه خودش بهتر مي دانست و به خاطر اينكه کشورمان زير سلطه ی عراق نباشد به جبهه رفت .
5ـ موقعي كه مي خواست به جبهه برود چه توصيه هايي به شما مي كرد ؟ ميگفتند هواي بچه ها را داشته باشيد ، هركاري كه مادرتان ميگويد در منزل انجام بدهيد .
6ـ وقتي از جبهه برمي گشت چه مي گفت ؟ از خاطرات جبهه به آن صورت چيزي نمي گفتند. در عمليات كربلاي 4 بود كه پدرم همراه شهيد تاجوك آمدند . خانم شهيد تاجوك پيش ما بودند .زخمي هم شده بودند .آمدند ملاير. شهيد تاجوك قرار بود دوباره براي عمل برود بيمارستان ولي طاقت نياوردند و هردو رفتند و در عمليات کربلای 5شركت كردند .
7ـ خاطراتي كه از دوستان و همرزمانش شنيده ايد ،بيان كنيد ؟ قبل از شهادت پدر بود كه ديگر نمي توانست چيزي بخورد ، خواب بود ، از خواب كه بلند شد اشاره مي كند كه كاغذ و قلم بياوريد .براي عمويم مي نويسد كه حاج منصور ارضي و هيئتش بیایند و مراسم اورا اجرا کنند.
8- آيا احساس مي كرديد كه رفتار و اخلاق پدرت با پدران ديگر تفاوت دارد؟ تفاوت آنچناني نداشت.خيلي چيزها را كه خيلي هااهميت نميدادند ؛اواهميت مي داد .
9- مختصري راجع به نحوه رفتار و برخوردش با شما و ديگر خواهران و برادرانت براي ما صحبت كنيد ؟ در خانه كه رفتار خوبي داشت و هر مشكل و خطايي كه بود به ما تذكر مي دادند و هميشه سعي مي كردند خوشرو باشند و هميشه جدي بودند و هر بحثي را كه مطرح مي كردند جدي بود .
10- رابطه اش با اقوام و خويشاوندان چگونه بود؟ چه خاطره اي در اين خصوص به ياد داريد؟ بابا با اقوام و خويشاوندان رفتار خوبي داشت و سعي ميكرد تا جايي كه مي توانند به آنها سر بزنند چه آنها كه راه دور بودند و چه آنها كه در نزديك بودند . احوالپرسي مي كرد .
11- با كداميك از شما ( فرزندان شهيد ) ارتباط بيشتري داشت ؟ بيشتر با داداش كوچكم چون از همه ما كوچكتر بودند .
12- آيا از شما مي خواست كه در انجام كار خانه به او يا مادرتان كمك كنيد ؟ هميشه ميگفت كارهاي بيرون از منزل را من انجام بدهم و مادرتان بيرون نرود و ميگفت سعي كنيد بيشتر به مادرتان كمك كنيد .
13-نسبت به امورتحصيلي و درسي شما چگونه برخورد مي كرد ؟ در امور تحصيلي اگر مشكلي داشتيم چون خودش درس ميخواند ,كمك ميكرد به خصوص در درس رياضي خيلي كمك مي كردند .
14- آيا مي توانستيد بر اساس ميل و تصميم خودتان دوستاني انتخاب كنيد ؟ در اين خصوص چه توصيه هايي مي كرد ؟ دوستان را خودم انتخاب ميكردم بعد بابام مي پرسيد كه كي است و پسر كي است وچطور آدمي است و برايش توضيح ميدادم اگر خودش مي دانست خوب راهنمايي مي كرد كه بچه خوبي است يانه و اگر بد بودند تذكر مي داد .
15- آيا در خصوص تصميم گيري در امور خانه و خانواده با شما ، خواهران ، برادران و مادرت مشورت مي كرد ؟ در مسائل خانه در خريدلوازم چه پدرم و چه مادرم مشورت ميكردند .
16- اگر كار اشتباهي مرتكب مي شديد چه برخوردي با شما ميكرد ؟ چه رفتارهايي از نظر او اشتباه محسوب ميشد ؟ اگر كار اشتباهي ميكردم بيشتر تذكر و راهنمايي ميكردند كه اين كار چه ضرر و زياني براي خودم دارد و مي خواستند كه دفعه بعد اين كار را انجا ندهم .
17- هنگام گرفتاري و مشكلات چكار مي كرد ؟ هنگام گرفتاريها سعي ميكردند بامشكلات خيلي برخورد جدي و خوبي داشته باشند و ناراحت نمي شدند و صبور بودند . زياد مشكلات را جدي نمي گرفتند .
18-به چه چيزها و افرادي خيلي علاقه داشت؟ به بچه هاي حزب الله و بسيج خيلي اهميت مي دادند و بعد از جنگ به خصوص در برپايي هيئت حزب الله خيلي كمك مي كردند . حتي با وجود اينكه حال بدي داشتند عاشورا در مراسم مذهبي مي آمدند ملاير و كمك مي كردند به نظام جمهوري اسلام و حزب الله اهميت مي دادند .
19- از چه چيزها و افرادي خيلي بدش مي آمد ؟ از افرادي كه تيشه به ريشه اسلام مي زدند خيلي نفرت داشتند و خوششان نمي آمد و سعي مي كردند به آنها تذكر دهند كه ترك كنند .
20- بهترين و شيرين خاطره اي كه از بودن با پدرتان داشته ايد چيست؟
بهترين خاطره كه از پدر دارم اين بود كه قبل از شهات با خانواده ام با وجود اين كه حال پدر خوب نبود به مسافرت رفتيم.
26- بطور كلي كداميك از خصوصيات شخصيتي پدرتان را بيش از خصوصيات ديگرش دوست داشتيد ؟ از اينكه از افرادي كه تيشه به ريشه اسلام مي زدند بدش مي آمد از اين خصوصيتش خيلي خوشم مي آمد .

مصاحبه با مجتبي طالبي,برادر شهید:
1ـ مختصري راجع به خصوصيات شخصيتي و رفتاري دوران كودكي شهيد توضيح دهيد ؟ كودكي مودب، خوش اخلاق و پركار و پرتلاش بود . اهل فعاليت بودند . ازكودكي فعاليت درزمينه هاي مختلف داشتند چه در زمينه رشد فرهنگي و چه در زمينه اقتصادي فعال بودند. در كودكي كاسبي كودكانه اي داشت و كار ميكرد .
2ـ آيا شهيد از شما كوچكتر بود يا بزرگتر؟ چند سال ؟ بله ايشان كوچكتر بودند و حدود 4سال كوچكتر بودند
3ـ مختصري راجع به تحصيلات شهيد براي ما صحبت كنيد ؟ تا مقطع ديپلم در رشته خدمات درس خواندند و درشهرستان ملاير مشغول تحصيل بودند . بعد از جنگ در دانشگاه امام حسين نيز به فراگيري دوره آموزش عالي نظامي رفت و در آنجا نيز مداركي گرفتند .
4ـ بيشتر چه نوع كتابهايي رامطالعه مي كرد؟ بله مطالعه مي كردند و بيشتر كتابهاي مذهبي و ديني و سياسي و بعدها كتابهاي نظامي مطالعه مي كردند و مطالعاتش بيشتر در منزل يا سركار بود .
5ـ آيا رفتارش با رفتار ديگر برادران شما تفاوتي داشت؟ يك برادر ديگر ما شهيد شده و برادر بزرگتر نيز مرحوم شدند كه اخلاق و رفتارها تقريباً شبيه يكديگر بود وليكن ايشان داراي سجاياي بيشتر و بهتري بودند و خودشان يك محور و الگو بودند .
6ـ از چه چيزها و افرادي خيلي بدش مي آمد ؟ از نفاق و دورويي از ضدانقلابها ، از گروهك منافقين از كسانيكه ايمان ضعيف داشتند ,از كسانيكه در زمان جنگ بااحتكار به جنگ انقلاب مي رفتند بدش مي آمد .
7ـ به چه چيزها و افرادي خيلي علاقه داشت ؟ به خدا و ائمه عشق مي ورزيد . عاشق امام حسين و روضه براي اباعبدالله بودند . به شخص حضرت امام علاقه زيادي داشتند به مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي علاقه زيادي نشان مي دادند و مطيع محض بودند. به بسيجي ها علاقه داشت به خانواده شهدا بي نهايت علاقمندبود.
8ـ در برابرمشكلات خودتان و ديگران چكار مي كرد ؟ تا جاييكه از دستش برمي آمد در حل مشكلات مي كوشيد حتي با سركشي هايش به اقوام دور و نزديك در حل مشكلات آنها مصمم بودند .
9ـ معمولاً اوقات فراغت خود را چگونه مي گذراند ؟ هميشه جبهه بود و بعد از جنگ نيز به خاطر مسئوليت سنگيني كه داشت در خدمت سپاه بود ولي اگر فرصتي به دست مي آورد آن را با مطالعه و قرآن و دعا مي گذراند .
10- مختصري راجع به فعاليتهاي مذهبي و اجتماعي شهيد توضيح دهيد ؟ ايشان از موسسين هيئت حزب الله در ملاير بودند كه محور و رهبر اين هيئت بودند .این هيئت در تمام صحنه هاي اجتماعي و مذهبي شهر فعال بود و در مناسبتهاي ويژه درايام محرم و رمضان و ....فعاليت داشت .
11- چه آرزوها و خواسته هايي داشت ؟ هميشه مي گفت از دوستان شهيد جامانده ام و آرزوي شهادت دارم
12- از چه زماني احساس كرديد كه رفتار و شخصيت شهيد در حال تغيير و تحول است؟ تقريباً از اوايل انقلاب و حضور در جلسات قرآن وفعاليتهاي سياسي بر عليه نظام طاغوت كه كم كم بر فكر و انديشه او اثر گذاشت و با توجه به اينكه زمينه افكارش نيز خوب بود ,در این زمینه رشد كرد .
13- چه شد كه به فكر رفتن به جبهه افتاد ؟ انگيزه اش از روز اولي كه به سپاه رفت و به جبهه رفت فقط وفقط اداي تكليف و رضاي خدا و اطاعت از امام بود .
14- درزمان جنگ چه فعاليت هايي مي كرد؟ از اول درگيري های ضد انقلاب و بعد از آن در دوران جنگ فعاليت گسترده داشت. در درگيريهاي كردستان حضور داشت. در جبهه ها و عمليات هاي مختلفي فرماندهي گردان را داشتند. در عمليات كربلاي 4و5 به شدت مجروح شدند و بعد از جنگ معاونت عمليات سپاه چهارم بعثت را داشتند. در همه عملیات دوران دفاع مقدس مسئولیت فرماندهی گردان و محور تیپ را داشتند. و چند بار مجروح شدند که دو بار آن را ما مطلع هستیم که یک بار به آلمان اعزام شدند مدت مداوا ودر کربلای 5 شیمیایی شدند.
15- مختصري راجع به فعاليتهاي شهيد در زمان قبل از انقلاب و انقلاب توضيح دهيد؟ چه خاطراتي در اين خصوص به ياد داريد ؟ در قبل از انقلاب در پخش اطلاعيه ها و نامه هاي حضرت امام فعاليت داشت. با پيروزي انقلاب در گشت هاي شبانه دركميته های انقلاب اسلامی فعاليت داشت . با تشكيل سپاه ، سپاه ملاير را تشكيل دادند و بعد از آن در فعاليتهاي سپاه بودند.
16- مختصري راجع به نحوه رفتار با همسرو فرزندانش توضيح دهيد؟ بسيار خوب رفتار مي كردند چون بر اساس عقيده ازدواج كرده بود و همسر بسيار خوبي داشتند كه در تمام دوران همپاي ايشان بودند و در تمام سختي ها او را كمك كردند. با فرزندان نيز بسيار خوب بودند و رابطه خوبي بینشان برقرار بود .
17- مختصري راجع به نحوه رفتارش با پدر و مادرتان توضيح دهيد ؟ در جواني واقعاً احترام پدر و مادر را داشت و مطيع آنها بودند و متاسفانه پدرومادر زود از دنيا رفتند و كمتر سعادت همراهي آنان را داشتيم .
18- با كداميك از خواهران و برادران ارتباط بيشتري داشت ؟
با برادر ديگرمان محسن كه ايشان در سپاه تهران هستند ارتباط بيشتري داشت چون همكار بودند و زياد با يكديگر مانوس بودند .
19- چه صحبت ها و توصيه هايي به شما ، خواهران و برادران مي كرد ؟ توصيه به ادامه راه شهدا و اطاعت محض از ولايت فقيه ، حضور در صحنه هاي انقلاب و پش تيباني از انقلاب از توصيه هاي ايشان بود .
20- به طور كلي كداميك از خصوصيات شخصيتي شهيد را بيش از ديگر خصوصياتش دوست داشتيد ؟ ايمان او و روح معنوي او .
21- چه خاطرات ديگري از شهيد به ياد داريد؟ بهترين خاطرات زماني بود كه در جوار ايشان در بيمارستان بودم و لحظه جان دادن كه من شهادتين را در گوشش مي خواندم و ايشان زمزمه ميكردند. اين گرچه تلخ بود ولي آرامش جان دادن او كه مثل يك شمع داشت خاموش مي شد واقعاً از يادنرفتني بود .

مصاحبه بامحمد جواد حيدري,همرزم شهید:
1ـ در چه زماني با شهيد آشنا شديد ؟ من از سال 64 به بعد شهيد حاج مصطفي طالبي رامي شناسم.
2ـ چگونه با شهيد آشنا شديد ؟ ايشان در لشكر 32 انصارالحسين بودند و من هم چون پاسدار بودم و در آنجا خدمت مي كردم در خدمت ايشان بودم.
3ـ آيا شاهد تغيير و تحولاتي در رفتار و شخصيت او نبوديد ؟ ايشان خيلي شباهت چه از لحاظ ظاهر و چه از لحاظ اخلاق و رفتار با حاج حسن تاجوك داشت . هر دو در گردان 151 مشغول خدمت بودند و هردو فرمانده گردان بودند . حاج حسن فرمانده گردان بود و حاج مصطفي معاونش و بعد از شهادت حاج حسن ، حاج مصطفي شدند فرمانده گردان .
4ـ به چه چيزها و افرادي خيلي علاقه داشت ؟ ايشان بعد از شهادت حاج حسن درست كارهاي حاج حسن را انجام مي دادند . درشهر حضور فعال داشت . ايشان تولاي به ولايت داشتند و مي گفتند ما بايد اين ولايت را در سطح شهر و مملكت جابيندازيم تا مملكت ما آسيب نبيند .
5ـ از چه چيزها و افرادي خيلي بدش مي آمد ؟ در سطح شهر در مقابل منافقين جبهه گيري خوبي داشتند و از منافقين و كساني كه در اجتماع بچه هاي حزب الله اختلافي ايجاد مي كردند, تنفر داشت .
6ـفعاليتهاي مذهبي و عبادي او چگونه بود ؟ ايشان شخصي بودند مناسب براي الگو گرفتن و اسوه بودند در شهر از نظر اخلاق ، اخلاص و شجاعت و رشادت و تعهد نمونه بود. درست راهي را ميرفت كه شهيد حاج حسن تاجوك مي رفتند. معتقد به ولايت و امام بود . از موسسين هيئت حزب الله ملاير بودند كه اين هيئت خيلي فعاليت داشت .
7ـ فعاليتها و مواضع سياسي اش چگونه بود ؟ حاج مصطفي براي بچه ها يك محور بود چه در زمان جنگ كه بچه ها راجمع ميكرد و به جبهه اعزام ميكرد و در عملياتها شركت مي داد و چه در بعد از جنگ كه همين هيئت حزب الله در تمام صحنه ها بامحوريت حاجي فعاليت داشت و همه بچه ها به ايشان اعتقاد داشتند.
8ـ بيشتر اوقات فراغت و بيكاري خود را چگونه ميگذراند ؟ ايشان در اوقات فراغت نيز در فكر سپاه و بسيج و انقلاب و اهداف شهدا بود و هميشه در تلاش بودند و يك لحظه بيكار نبودند .
9ـ چه صحبت ها و توصيه هايي از او به ياد داريد ؟ توصيه هاي او به دفاع از انقلاب ، پيروي از رهبر و پشتيباني از رهبر بود .
10- در جبهه رفتن چه هدف و انگيزه اي داشت ؟ ايشان انگيزه اي از آن همه تلاش وكوشش كه داشتند پيروزي اسلام و سرافرازي ايران اسلامي و پياده كردن احكام نوراني قرآن و برقراري عدالت اجتماعي و استحكام پايه هاي حكومت ولايت فقيه بود و انگيزه ماديث نداشت .
11- دربحرانها و مشكلات سخت و خطرناك چكار مي كرد؟ بارها و بارها در عملياتها و در مشكلات و بحرانها خودش را و ابتكارش را نشان مي داد . در تمام عملياتهاي لشکر انصار شركت داشت. عمليات كربلاي 4و5 كه در آنجامجروح شدند. در عمليات والفجر 8 و جزيره مجنون ، بيت المقدس 2 و عمليات مرصاد شركت داشت .
12- در چه مواردي حساس بود و عصباني مي شد؟ حساسيت ايشان در مورد جنگ بود و مي گفت همه بايد طبق فرمان حضرت امام جنگ را در رأس همه امور بدانند نه اينكه جنگ را در آخر کارها قرار دهند يا اصلاً توجهي نداشته باشند.
13- وقتي عصباني مي شد چكار مي كرد ؟ تذكر مي دادند و مي گفتند نسبت به جنگ اهميت بدهيد و ديگر اينكه اگر كسي اختلاف ايجاد مي كرد در صفوف حزب الله عصباني مي شدند و باعامل آن برخورد مي كردند .
14- چه آرزوها و خواسته هايي داشت ؟ انسانهاي بزرگ آرزوهاي بزرگ نيز دارند و مطمئناً ايشان نيز آرزوهايي داشته اند كه در فكر كوچك ما نمي گنجد ولي به نظر من پيروزي انقلاب و رسيدن به دوستان شهيدش بزرگترين آرزويش بوده است .
15- روابطش با افراد ديگر چگونه بود ؟ رابطه بسيار خوب بود . بچه ها به حاجي اعتقاد داشتند نه تنها او را دوست داشتند و عاشقش بودن بلكه به ايشان اعتقاد داشتند . اين موضوع بزرگي است .
16- ديگران چه نظري در باره او داشتند ؟ مدتي كه در بيمارستان بود بچه هاي حزب الله با برگزاري دعا از خدا براي ايشان شفا مي خواستند كه خوب خداوند چون او را دوست داشت او را طلبيد .
17- در كارهاي جمعي چگونه عمل مي كرد ؟ در تمام عملياتها خيلي خوب درخشيد . بعد از اينكه فرمانده گردان بود و بعد از جنگ كه درجه دادند به سپاه ,به ايشان به خاطر سوابق درخشان و تجربيات او درجه سرداري دادند كه در همدان پست براي اين درجه نبود و ايشان را به سپاه چهارم بعثت بردند و شدند معاون اطلاعات و عمليات سپاه چهارم.
18- نحوه شهادت وي چگونه بود ؟ ايشان بارها مجروح شدند و شيميايي شدند تا اين كه بعدها بعلت همان گازهاي شيميايي در بدنش سرطان خون ايجاد كرد و پس از كلي مداوا در بيمارستان به شهادت رسيد درسالروزشهادت حاج حسن او به شهادت رسيد .
19- بطوركلي كداميك از خصوصيات شخصيتي شهيد را بيش از خصوصيات ديگرش دوست داشتيد ؟ ايشان تمام اين موارد را داشتند ولي به نظر من شجاعت و تعهد نسبت به ولايت فقيه در وجودش خيلي بارز بود .
20- چه خاطرات ديگري از او بياد داريد ؟همانطور كه اطلاع داريد منافقين در عمليات مرصاد توانسته بودند از غرب كشور نفوذ كرده و تا چند كيلومتري كرمانشاه پيش بيايند .آن موقع حاجي مصطفي فرمانده گردان 151 ملاير بود و قرار بود كه گردان برود جنوب ولي يك شب دير كرد و دقيقاً همان شب منافقين حمله كرده بودند و آمده بودند به منطقه چهارزبر در چند كيلومتري كرمانشاه كه گردان 151 به فرماندهي حاج مصطفي وارد عمل شد و در تنگه مرصاد جلو منافقين را گرفت و همين گردان به رشادت و فرماندهي حاج مصطفي كاري كردند كه منافقين نتوانستند يك قدم جلوتر بيايند و واقعاً از آن به بعد گردان 151 نامي شد .







آثار باقی مانده از شهید
بسم الله الرحمن الرحیم
اذا جاء نصرالله والفتح و رایت الناس یدخلون فی دین الله افواجا فسبح بحمده ربک و استغفره انه کان توابا
یا ایها الذین امنوا ستعینوا بالصبر و الصلوه ان الله مع الصابرین
ای اهل ایمان در پیشرفت کارخود صبر و مقاومت پیشه کنید و به ذکر خدا و نماز توسل جوئید که خدا یار و یاور صابران است.
سلام علیکم
فتح و پیروزی حزب خداوند متعال به پیروزی کامل میرسد وزمان آن رسیده است که دست دردست هم گذاشته از زن و مرد و کوچک و بزرگ ؛ از کارگر و کشاورز وهمه همه در صف واحد علیه خود کامگیهای رژیم های مزدور و ضد بشر که تنها راه نجاتشان مرگ است متحد شده و راه نجات این موجودات عزیز که با حرکت ضد انسانی امپریالیسم معنویت و مادیت را از آنها سلب نموده اند و در راه به خفقان رساند این انسانهای عزیز کوشش میکنند واین خود معنویت است که انسانها را به مبارزه می کشاند تا سرحد آزادی و چشم همه انسانها ی مظلوم به انقلاب اسلامی ایرا که زمینه ای است برای ظهور حضرت مهدی عج الله تعالی فرج شده است .

همسر عزیزم:
شکی نیست که مرگ من برای تو خیلی سخت است ولی تو باید سرلوحه زندگی خود و فرزند عزیزم را آیه ای که در قبل تلاوت شد بیاد بیاوری که میفرماید :
یا ایها الذین امنوا استعینوا بالصبر و الصلوه ان الله مع الصابرین قرار دهی
ای اهل ایمان در پیشرفت کا رخود صبر و مقاومت پیشه کنید و بذکر خداوند و نماز توسل جوئید که خدا با صابران است .
مقاومت کن زیرا در این موقع از زمان است که مقاومت سرسخت شما مادران باید به اوج خود برسد .
و توسل به خدا کن زیرا همین دعا ها است که در مقابل تانکهای دشمن به ما رزمندگان اسلام قوت و شجاعت می بخشد .
همسرم اگر بدنم در زیر تانکهای دشمن له و سینه ام در زیر رگبار مسلسلهای دشمن سوراخ و یا بدن در اثر ترکش توپ و خمپاره پاره پاره ویا بدنم بر اثر موج انفجار مینهای روسی و آمریکایی به صورت پودر در آمد هرگز ناراحت نباش زیرا همیشه تعدادی انسان باید فدا شوند تا جامعه به تحرک اسلامی خود ادامه بدهد و توخود خوب می دانی که شهید همچون شمعی است که می سوزد تا جامعه به روشنهایی گراید و این را به یاد بیاور که چگونه شمع می سوزد وبه اطراف خود روشنایی می بخشد و اگر خدا خواست به یا د من اشک بریزی شهدای دشت کربلا را به یاد بیاور که چگونه مردانه جنگیدند وشهید شدند. همین شهدای عزیز بودند که خون خود را اهدا نمودندتا اسلام امروز با این تجلی و پاکی به دست ما رسید .
فرزند عزیزم میثم تو باید همچون سلمان و ابوذر مبارزه را ادامه دهی تا مستضعفین جهان در آسایش باشند .سخت است برای کسی که در اوان کودکی پدر خود را از دست بدهد ولی از دست دادن پدر در راه اسلام باید برای تو افتخار باشد. ازمن به تو وصیت, تو باید حافظ ولایت فقیه که امتداد حرکت انبیاء و اولیاء خداست ,باشی.
تو باید امام عزیز را همچون شهدای انقلاب یاری کنی تو باید حرکتت در راه رسیدن به معشوق ( یعنی خدا باشد ) پسرم هرگز از قرآن و اسلام و احکام آن دوری مجو که این دوری باعث انحراف می شود .
فقط از شما عزیزان طلب مغفرت دارم . خواهران و برادران عزیز شما را به خداوند بزرگ قسم که ما همچون شهدای عزیز انقلاب اسلامی مصمم و استوار ایستاده ایم تا پشتیبان کامل و بی دریغ خود را از مستضعفان جهان به رهبری امام اعلام کرده و شهیدی باشیم برای روشن کردن اطراف خود چون معلم و استاد بزرگ اخلاق و عرفان شهید مطهری می فرماید شهید همچون شمعی است که میسوزد و به جامعه خود روشنایی می بخشد و این روشنایی است که پشت امریکا وشوروی را به لرزه می اندازد و با این وجود هنوز بی شرمانه می خواهند سد راه این انقلاب عزیز باشند .

خانه ام سنگر است و حقانیتم به اثبات رساند ن حکومت جمهوری اسلامی و مبارزره ام با کفر والحاد جهانی این شیطا ن ضد بشر که همچون ضحاکی خون سرخ مستضعفان جهانی را می مکند ,و تا ظلم است مبارزه است و مصمم و استوار با یاری حق تعالی ایستاده ایم تا ریشه های کفر را در جبهه هاکنده ,تا راهی باشد برای باز شدن و راه یابی به قدس عزیز که ملتهای مسلمان چشم امیدشان به پیروزی این جنگ حق علیه باطل بسته اند .
حمله افتخاری نظامی سیاسی آمریکای جنایتکار به ایران نیزخود دلیلی واضح بود برای مظلومیت انقلاب اسلامی ما ,چون نتوانست و هنوز اراده خط کذایی گروهکهای آمریکایی که سردسته آنهامنافقین ضد خلق بودند شروع نمود و خودتان بینش بیشتری نسبت به این مسائل دارید .
ملت ما را آزمایش نکرده بود ؛ صدام یزید را برا ی جلوگیری از صدور انقلاب اسلامی در منطقه خاورمیانه که پادزهری است جهت ریشه کردن ظلم و ستم و استکبار جهانی ,علم نمود وبه خیال پوچ خود می خواستند ظرف 24 الی 48 ساعت پایتخت عزیز کشور اسلامی ما را بگیرند ولی آنقدر کور وکر بودند که هرگز تصور چنین مقاومتی را نمی کردند و لذا جنگ مستقیم ما با آمریکایی جهانخوار شروع شد .
و البته همه این پستی وبلندیها بعد از شکست خط گروهکهای به وسیله رهنمودهای امام و مقاومت ملت مسلمان ما بود وبعد از آن آمریکا مزه شکست را چشید.
برای اثبات خط اصیل امام و راه این ابر مرد بزرگ ومجاهد کبیر کافی است توجه کنیم چرا همیشه در طول مبارزات خود تبغه تیز مبارزه خود را به سوی دو ابر قدرت شرق وغرب گرفته بود .
آری برادران وخواهران هموطن ,ما رهروان راه روحانیون مبارزو شاگردان به حق امام چون شهید مظلوم بهشتی و دیگران هستم .ما باید روحانیون متعهد و مسئول را در میان خود برای ادامه مبارزه نگه داریم. خون بهشتی ها ی مظلوم بود که خط کذایی منافقین راخنثی نمود و به درستی که این امام عزیز با لقب خوبی برای این شهید همیشه در صحنه گذاشت و فرمود بهشتی مظلوم زیست و مظلوم شهید شد و خار چشم دشمنان اسلام بود .یکی از خصوصیات انقلاب اسلامی ایران همین بود که رئیس جمهور درکنار رئیس دیوان عالی کشور و همچنین نمایندگان مردم در کنار مردم و همه در کنار هم برای آبیاری انقلاب و دستاوردهای انقلاب خون دادند, آری خون دادند تا اسلام زنده بماند ,خون دادند تا رژیم های مزدور آمریکا سرنگون شوند ویکی از دلایل بزرگ پیروزی ما جوشش خون شهدای عزیز انقلاب است .
این شاگردان مکتب حسین بن علی(ع) و این اسطوره های مقاومت که چون علی ( ع ) در فتح المبین و دیگر فتح های اسلام جنگیدند تا به دنیا ثابت کنند که انقلاب اسلامی ایران زمینه ای برای ظهور حضرت ولی عصر ( عج الله تعالی ) است وهرگز شکست نمی خورد زیرا همه ما وسیله ای بیش نیستیم واگر امدادها وکمکهای غیبی از جانب خداوند بزرگ نمی شد تاب مقاومت زیررگبار مسلسلهای آمریکایی و شوروی نبودیم .
اگر چه دنیا بسیار قشنگ و زیباست ولی آن خانه آخرت هر چقدر که دنیا قشنگ و زیبا باشد از آن زیبا تراست . اگر مال دنیا را دست آخر باید گذاشت و رفت چرا انسان نبخشد ؟ چرا انسان به دیگران کمک نکند ؟ چرا انسان خیر نرساند و اگر این بدنها باید بمیرد حتی اگر در بستر و درمبارزه با یک بیماری باشد ؛ چرا انسان زیبا نمیرد ,کشته شدن انسان در راه خدابا شمشیر بسیار جلیل تر و زیباتر است .

بسمه تعالی
خدمت همسر عزیزتر از جانم ومیثم ومحیای عزیزم
ضمن عرض سلام خدمت شما همسر عزیزو عشق پاکم و با آرزوی موفقیت روز افزون نظام نوپای جمهوری اسلامی و پیروزی اکمل خون بر شمشیر وسلامتی حضرت امام و با یاد و خاطره شهدای جبهه های نور علیه ظلمت وتمامی سرزمینهای خونرگ اسلام ؛ سلامتی شریک زندگیم و فرزندان خوبم را ازخداوند متعال خواهانم ,امیدوارم دو اصل حقیقی و زیر بنایی را که همانا صبر و ایمان است در وجودت به تکامل رسانده ,شاید انشاالله ایمان قلبی در دنیا و عمل به دستورات قرآن چراغی فرا راه آخرت ودنیای اصلی شود. همسرم نامه پر صفا و صمیمیت شما همسر عزیزم بعد ازمدتی زیادی به دستم رسید, بسیار منتظر بودم و خرسند شدم وشاید حدود 4 بار نامه را خواندم و سیر نشدم چرا که از بیانات وقلم شیوایتان معلوم است و همیشه درک کرده ام و اگر سکوت کردم دلیل بر رد یا بی اعتنایی نبوده بلکه دلیل بر رضایت قلبی کامل بوده است . انشاالله خداوند عمری دهد تا شاید بتوانیم بر اساس برنامه تنظیم به تقویت روح خود پرداخته , انشاالله نعمتهای خداوند متعال را شاکر و ذاکر باشیم .
همسر مهربانم احساسات قلبی شما که برخاسته از عشق پاکتان است درک کرده و باز خوشحالم که شاید دوری از من را با بودن میثم ومحیا تا حدودی پر کنید اما من در اینجا به جز عکسشان چیزی نیست که ببویم ولمس کنم .دوری از شما هم برای من بسیار سخت است و هر روز که می گذرد برمشقت او افزوده می گردد اما همانطور که شما مرقوم فرمودید کاری و چیزی که برای خداوند متعال باشد تحملش باید آسان گردد و در اینجا بد نیست که یادی از شهدا و اسرا ء و خانواده هایشان بکنم ,شاید تسلی دل این دلسوخته عشق پاکت گردد .صحبت از لیاقت کردید این من هستم که باید لیاقت شما را داشته باشم و ما هستیم که باید لیاقت دفاع از اسلام را پیدا کنیم. من در جبهه و به خاطر جبهه و شما در پشت جبهه و در سنگر تعلیم آینده سازان انقلاب و مدافعین اسلام کوشش کرده تا انشاالله لیاقت معنوی پیدا کنیم ؛ آنچه درنهان انسان نهفته و در دفتر اعمال ما ثبت و ضبط شده و در نزد خداوند متعال نگهداری می شود تا روز رستاخیز فرا رسد.
در اینجا از خداوند متعال خواهانم که ما را نیز در انتها به شهادت در راه خودش به طورکامل برساند که چیزی جز این راه نجات ما نیست . درمورد درس و کارهای میثم نوشته بودید ممنونم و امیدوارم بتوانیم فرزندان لایقی برای اسلام و دفاع از حقانیت کلمه توحید پرورش دهیم. شاید همین نیز ثمره خوبی را در آخرت به دنبال داشته باشد. عکس محیای عزیزم به دستم رسید ه است درمورد خانه نیز شما مختارید چون شما شریک زندگی من هستید ومن هر چه دارم برای شما و هر چه تلاش کنم برای شماست تا از این طریق بتوانیم به معنویت برسیم ؛ از تهیه وسایل متشکرم وزیاد نگران نباشید و هر وقت حاجی سلگی آمد بدهید بیاورند. فقط به آقا محسن یاد آوری کنید که به حاجی زنگ بزند و هماهنگ کنند در ضمن گچ دستم باز شده و برای عملهای احتمالی بعدی آماده است و احتمال دارد که تا 20روز الی یکماه دیگر بتوانم شما را زیارت نمایم. در خاتمه خدمت همه سلام برسانید و احوالپرسی نمائید و حتما ً اگر وضع هوا مناسب بود به خانه حاج غلام جهت اهداءهدیه بروید .کسی که هرگز شما را فراموش نمیکند ,قربانت مصطفی
دوستت دارم 27/9/66

بسمه تعالی
ایا ک نعبد و ایاک نستعین
خدمت همسر مهربان و عزیزم و میثم جان و محیا جان
همسرم سلام , سلامی از دیار غریب وکفر اما با قلبی مصمم و استوار و با دلی گرم نسبت به تو و امید دیدار روی ماهت و به امید ادامه زندگی شیرین درکنار فرزندان عزیزمان میثم و محیا در زیر سایه قرآن و اسلام و به امید پیروزی نهایی دلیر مردان جبهه توحید زیرا هر چه داریم از اسلام و از رزم در مقابل کفر است.
همسرم امیدوارم که حالت خوب باشد و نگرانی نداشته باشید اگر از حال من خواسته باشید امید است انشاالله بزودی بهبودی پیدا کرده و به جمعتان بپیوندم. از اینکه زیاد نامه می نویسم از دلتنگی و دوری شماست شاید مرحمی باشد .
خدمت همه فامیل یکایک سلام برسانید بچه ها میثم و محیا را ببوسید ؛ باور کنید دلم خیلی تنگ شده است .حتما ً از وضعیتان برایم بنویسید و اگر توانستید تلفن کنید چون از این طرف تلفن خرجش زیاد است.
شیشه عینکم شکسته است به همراه نامه میدهم می آورند شما بدهید ببرند عینک سازی نگاه خیابان منتظری و شماره عینک در دکان عینک فروشی هست یک جفت شیشه فتوکرومیک بدهید بیاورند و فاکتور آنرا بگیرید . وسایل مورد نیاز را تهیه و به محسن بگو حاجی سلگی تماس بگیرند چون اطلاع پیدا کردم که ایشان مجدداً اعزام میشود و هماهنگ کند وسایل را بدهد بیاورد اورکت – زیرپوش – گرم کن – یک جفت کفش – چون کفشم خراب است .
دو حلقه فیلم 135 رنگی و بگوئید فیلم را داخل جیب خود بگذارد زیرا در فرودگاه موقع بازرسی مورد اشعه قرار می گیرد و خراب میشود و اگر عینک درست شد حتما ً بدهید به حاجی سلگی بیاورد . در ضمن به محسن بگو با این شماره تلفن که مینویسم 922286 منزل آقای امیری با محمد امیری یا قاسم امیری تماس بگیرد و قضیه جارو برقی را پی گیری کند . درمورد ماشین بافتنی هم چند جا رفتم و نمایندگی بِرادر و سینگر را پیدا کردم اما قیمت خیلی بالا بود و مقدور نیست که فراهم نمایم و شرمنده هستم امیدوارم بتوانم در فرصت مناسب تر بخریم . راستی شماره تلفن حاجی سلگی 2221 (نهاوند ) می باشد و به محسن بدهید تماس بگیرد چون حدود اً ده روز دیگر احتمال 90 % به آلمان می آید و نیاز شدید به لباس گرم و اورکت دارم ؛ یادآوری میکنم قضیه جارو برقی را پی گیری کند چون حتما ً می شود جارو را برگشت داد بیشتر از این مزاحم نمی شوم .
قربان روی ماهت مصطفی

بسمه تعالی
همسر مهربانم و فرزندان دلبندم
سلام علیکم
همسر خوبم ؛ امید دلم ؛ راحت جانم ؛ امیدوارم از سلامتی کامل روحی وجسمی برخوردار باشید و مشکلات ناشی از دوری را پشت سر گذارید چیزی که مرا نیز بسیار دل افسرده کرده , دوری از تو عزیز دلم و شریک زندگیم و فرزندان دلبندم می باشد.
من هم به نوبه خود بسیار دلتنگ هستم چرا که مدت زیادی است که از شما دور هستم اما چه کنم که دست تقدیر این چنین خواسته است وخداوند را به برکات ائمه اطها ر ( س ) قسم میدهم که هر چه زودتر وسیله خیر فراهم نماید تا دیدارمان تازه گردد.
همسرم متأسفانه هنوز از تاریخ 28/10/66 که به بیمارستان مراجعه کرده ام تا این تاریخ مرخص نشده و این نامه را از بیمارستان برایتان می نویسم ؛ متأسفانه اشکالی در استخوان دستم ایجاد شده است وبه علت نازکی دستم استخوانش که پیوند زده اند جدا شده است اما خوشبختانه روز پنج شنبه گذشته عمل جراحی کردند و مجدداً از لگن سمت راست استخوان برداشته و پیوند زده اند .در ضمن به علت نداشتن حس هنوز زخم دستم خوب نشده است . خلاصه گرفتاری که برای دستم پیش آمده متأسفانه مراجعت مرا به عقب انداخته است از طرف من چشمان میثم ومحیا را ببوس از قول بنده نیز خدمت تمام فامیل یکایک سلام برسان. امیدوارم در صورت مرخص شدن بتوانم با ایران تماس بگیرم زیرا مثل اینکه تماس گرفتن سخت شده و علتش بمباران تهران بوده است اما در هر صورت منهم منتظرم تا از بیمارستان مرخص شوم و اگر انشاالله کاری نداشتم از لحاظ پزشکی به شما ملحق شوم. درضمن مادرت نیز نامه نوشته بود و من نیز چون به آدرس خانه خودمان نامه را نوشته یعنی بازگشت آدرس خانه ما را نوشته بود نامه را به آدرس خانه خودمان نوشتم
دیگر عرضی ندارم
فدای شکل ماهت مصطفی , هرگز تو را فراموش نمی کنم

بسمه تعالی
خدمت همسر و فرزندان عزیزم
پس از عرض سلام ؛ سلامتی شما همسر عزیزم و فرزندان دلبندم را از خداوند متعال خواهانم و امیدوارم همسرم مشکلات را تحمل وکارها ی منزل و بچه ها را مانند همیشه با دلگرمی حل نما ئید ؛ امید است با عنایت پروردگار منان هر چه زودتر در ایران این سرزمین خون و ایثار در کنار شما بار دیگر حضور به هم رسانم ؛ همسرم نامه پر مهر و محبت و عشق صفای شما همراه با تمبر بدستم رسید ,بسیار خوشحال کننده است زمانی که نامه های تو عزیزمهربان بدستم می رسد و بسیار خوشحالم که عشقی چون شما دارم و بر این دلگرمم که نه شما مرا فراموش می کنید ونه من شما را از خاطر م دور می ببینم .
به امید روزی که باز درکنار هم آرامش پیدا نمائیم ؛ خدمت مادر مهربانت سلام برسانید واحوالپرسی نمائید .درصورت تماس با تهران خدمت آقای قادری با خانواده ؛ مریم خانم و حبیب آقا ؛ محسن و خانمش ؛ پدرتان و آقا مهدی و خلاصه همه فامیل سلام برسانید ؛ خدمت محسن و خانمش ؛ آقا ی کمالی و خانمش – ننه و دادا و شهناز و بچه ها یش سلام برسانید ؛ در ضمن حتما ً بگویید دست خط خودش را برایم بفرستتد ؛ همسرم الحمدالله کار مداوا و درمان به خوبی پیش می رود و تا به حال حرکت انگشتانم نسبتاً بهتر شده و امید است با عمل جراحی عصب, بهتر از قبل باشد و دوست دارم هر چه زودتر به شما بپیوندم ؛ باورکن نمی توانم چگونه احساساتم را برای تو بیان کنم وباید بیایم وبه شما بپیوندم تا بدانی که چطور و چقدر شما عزیز وقلبم را دوست دارم ازمحیا خانم عزیز برایم بنویس چون بقدری دوستش دارم و علاقه دارم که زودتر صورت ماهش را ببینم و باورکن چقدر برایم مشکل است دوری فرزندی را که هنوز او را ندیده ام اما هرگز این را فراموش نمی کنم و بیاد اسراء عزیز هستم که شاید فرزندان خود را یا ندیده یا اینکه رشد ونمو آنها را نظاره گر نباشند . در اینجا می دانم که بر سر این عزیزان دلسوخته حسین ( ع ) چه می آید و بر آنها چه می گذرد . راستی نوشته بودی نامه ها و تمبرها رسید یا نه ؛ بله عزیزم نامه هایت همه رسیده و در قلبم جا دارد و همه آنها را نگه داشته تا با خود به ایران بیاورم و حتما ًمورد وضعیت مالی وخرج خود و بچه ها برایم بنویسید و اگر پولی چیزی لازم دارید بگوئید تا برایتان فراهم نمایم. البته نسبت به شما در مورد هزینه و خرج منزل اطلاعات کافی دارم اما اگر کمبودی دارید حتماً بگوئید تا به امید خدا حل کنم
هرگز فراموشت نمی کنم دوستت دارم تا ابد مژگان عزیز
به ا مید زیارت کربلای ایران وکربلای حسین ( ع )
بامید پیروزی نهایی رزمندگان اسلام


بسمه تعالی
خدمت همسر وفرزند ان گرامیم
سلام علیکم
سلام ؛ سلام بر لطافت زندگی پر مهر و محبت تو ؛ سلام بر دستهای نوازشگر تو که انسان را بمانند آفتاب لطیف بهاری نوازش می دهد ؛ سلام بر مقاومت وایثارگری تو که همیشه و درهمه حال خود را انسانی مقاوم و ایثارگر جلوه دادی ؛ امیدوارم اجر اخروی و دنیوی شامل حال تو همسر خوبم گردد .
دوباره فرصتی پیدا شد و برادری قراربود به ایران برگردد و گفتم شاید خوب باشد چند سطری برایت نامه بنویسم در وهله اول سالگرد شهادت خونین کفنان 17 شهریور روز قیام ملت و امت اسلامی در مقابل ظلم وجور شاهنشاهی را به شما تبریک و تسلیت عرض می کنم امیدوارم خداوند ما را نیز از رهروان راه شهدا قرار دهد. امیدوارم که حالتان خوب باشد ونگرانی نداشته باشید اگر ا ز احوال اینجانب خواسته باشی بحمدالله ملالی نیست جز دوری شما که امیدوارم بزودی تازه گردد .خدمت مادرت سلام برسان خدمت پدر سلام برسان ؛ خدمت محسن ؛ شهناز ؛ناهید سلام برسان و احوالپرسی کن ؛ از حال و احوال خودت و میثم برایم بنویسید که من منتظر نامه شما هستم حتما ً برایم تمبر پستی داخل نامه بگذارید و بفرستید
دیگر عرضی نیست .
مصطفی 17/6/66


بسمه تعالی
خدمت همسر و فرزند گرامیم میثم جان
سلام علیکم
فرا رسیدن ایام سوگواری سرور شهیدان راد مرد حق و حقیقت ,مشعل هدایت و روشنایی ,حضرت حسین بن علی ( ع ) را به شما همسرو فرزند گرامیم تسلیت و تهنیت عرض می نمایم . امیدوارم زندگانی پر افتخار و سراسر مبارزه ومجاهدت در راه خدای , انسان وارسته و با تقوا حسین ( ع ) سرمشق و الگوی خوبی برای من و زندگانی حضرت زینب ( ع ) نیز که با تمامی توان و با تمامی روح وجسم در راه تبلیغ حرکت برادر بزرگوارش حضرت حسین ( ع ) انجام شده, حرکت تبلیغی حضرت زینب ( ع ) بود که هرگز تا به امروز قیام حضرت ابا عبدالله از نظرها دور نمانده است و قیامی سراسر حماسه ؛ قیامی سراسر فداکاری ؛ قیامی سراسر خدایی ؛ قیامی سراسر پرواز به سوی ملکوت اعلی ,چرا که حسین نیز خود می دانست که چه بر سر او و اهل بیت او خواهد آمد اما یکقدم عقب ننشست, تا با اهدای خون خود حرکت انبیاء و اولیاء خدا را جان تازه ای بخشید و به حمد اله قیام حضرت امام نیز تداوم بخش ونشأت گرفته از حرکت خونین ابا عبدالله است .
امیدوارم که حالتان خوب و روحتان زلال تر ا زهر روز باشد و در زندگی مشکلی نداشته باشید. اگر از حال اینجانب خواسته باشید بحمدالله خوبم ونگرانی ندارم ؛ امیدوارم با دعای خیر شما اینجانب نیز در اسرع زمان به شما بپیوندم ؛ از قول بنده خدمت ما در بزرگوارتان سلام برسانید و احوالپرسی نمایید ؛ خدمت پدر – مریم – آقا حبیب – محسن و خانمش – مهدی – آقای قادری و خانواده اش سلام برسانید واحوالپرسی نمایید باید ببخشید که زودتر از این نمی توان نامه نوشت و در مورد تلفن نیز موقعیت مالی اجازه نمی دهد زیرا هر دفعه که بخواهیم تلفن کنیم حدود 20مارک باید پول بدهیم لذا به بزرگواری خود می بخشید ؛ حتما ً ازحال روز خود و میثم و وضعیت خانه برایم دقیقا ً بنویسید التماس دعا دارم .
حتماً بعد ازنماز ما را دعا نمائید وحتما ً از ایام عاشورا بخوبی استفاده کنید زیراهرچه داریم به برکت حرکت و قیام حسین ( ع ) است . در خاتمه لازم میدانیم بار دیگر شهادت خونین حضرت حسین ( ع ) و یارانش و فادار او را به تمام شیعیان مخصوصا ً امام عزیز وملت شهید پرور و خانواده محترم خودم تسلیت عرض کنم درضمن برایم مقداری تمبر در داخل نامه گذاشته و بفرستید
بامیدزیارت قبر مطهر حضرت حسین ( ع )
بامید پیروزی نهایی دریا دلان بسیج
امام عزیز را دعا کنید .

بسمه تعالی
محضر برادر عزیز و گرامی جناب حاج حسن تاجوک
خدایا آیا این بنده خاطی و عاصی لیاقت این همه لطف ومحبت را از طرف دوستان دارد ؛ پروردگار آیا اگر تو ستار العیوب نبودی این بنده گناهکار چه حالتی درجامعه بین دوستان خود خواهد داشت ؛ الها تو خود می دانی که در قلب وفکر وبصیرت هر انسانی چه نهفته است واگرتو بخواهی این افکار و نگاهها و اسناد نهفته در قلب هر انسانی را رسوا کنی چه خواهد شد .معبودا اگر تو ما را عفو نکنی چه خواهیم کرد اما اگر هم عفو نفرمایی ما همیشه خدا ؛ خدا گویان به طرف تو می آیم . خدایا ما جز تو کسی را نداریم الهی از تو می خواهم که طبق گفته های دوست عزیز تر از جانم لیاقت شرکت در یک رزم دیگر را به ما عنایت فرمائید. پروردگارا ما هرچه داریم از جهاد در راه توست و بس. خدایا اگر لطف عنایت تو نبود و این انقلاب به وقوع نمی پیوست ؛ چه سرنوشتی داشتیم . آری برادر عزیز ,رزم گاه ما خدایی است ؛ جبهه ما توحیدی است ؛ اجتماع ما به سوی منبعی حرکت می کند که مقصد آخر آن خداوند عالم است و جای بسی خوشوقتی است و خداوند انشاالله لیاقت خدمت به مسلمین و مستضعفین را از ما نگیرد و امام عزیز ما را این اسوه تقوا و ابرمرد تاریخ جهان اسلام را بعد از رسالت پیامبر بزرگوار اسلام و سلسله ولایتی آن حضرت , برای ما حفظ نماید .
همه ظالمان از اسم او برخود می لرزند و می دانند که هرگز در قدم او به طرف اسلام انحرافی نخواهد داشت.
بگذریم ,برادرعزیز امیدوارم که حالت خوب باشد و در خدمت به اسلام و مستضعفین ولبیک به فرمان اماممان موفق و موید باشید ؛ از لطف و عنایت جنابعالی آنقدر شرمنده ام که نمی توانم این حالت خود را برایتان بیان نمایم و چیزی را از شما می خواهم و آن دعا برای این بنده گناه کار است که شاید مورد عفو و رحمت واقع شوم .
برادر عزیزم خدا می داند که چقدر دلم برای آنروزهایی که درمنطقه بودم تنگ شده است و اگر به خاطر خدا نباشد قادر نیستم یک روز حضوردرپشت جبهه را تحمل نمایم . خدمت خانواده محترمتان سلام برسانید رضوان را از قول بنده دیده بوسی نمایید .
انشاالله که حال سمانه نیز خوب باشد. خدمت حاج اکبر و حاجیه خانم سلام برسانید و احوالپرسی نمایید .خدمت حسینی و بقیه فامیل و آقای رضی سلام برسانید. ازقول بنده سلام گرم مرا به برادران سعید ؛ جواد ؛ مرتضی ؛ حاج غلام ؛ جاسم و حسن وفایی و بقیه دوستان گردان برسانید و به براداران بگویید تا آخرین نفس و قطره خون باید شیر باشند . در خاتمه از اینکه محبت داشته و برایم نامه نوشتید اظهار تشکر نموده و مطمئن باشید که نامه شما را تا زمانی که زنده باشم حتما ً نگهداری می کنم .
به امید پیروزی رزمندگان دلاور سپاه وبسیج برکفرجهانی و هم پیاله های او ,سلام بر شهدای گلگون کفن اسلام ,درود برخمینی بت شکن ؛ اسوه رهایی از بند ظلمت و بندگی غیر خدا . بامید زیارت کربلا مصطفی طالبی


بسمه تعالی
خدمت برادر حاج حسن تاجوک
سلام علیکم
پس ازاداء سلام ؛ سلامتی شما برادر عزیز و گرامی را از درگاه ایزد منان خواستارم وامیدوارم که در کارهایتان موفق باشید و مشکلات را با صبرو بردباری پشت سر بگذارید ؛ اگر نامه مختصر و بی محتوا است می بخشید ؛ چون برادران سر راه بودند و می خواستند بیایند عجله شد و اینطور ازآب درآمد. خدمت آقا جواد سلام برسانید, خدمت آقا سعید ؛ آقا مرتضی ؛ وبقیه دوستان و رفقا حتما ً سلام مرا برسانید واحوالپرسی نمائید ؛ خدمت خانواده سلام برسانید و خدمت حاج اکبر و حاجیه خانم سلام برسانید .من هم فعلا ً روز 30/6/66 از بیمارستان مرخص شده ام و قرار است دوباره یعنی 15 روز بعد به بیمارستان مراجعه کنم. تا به حال دو عمل روی دستم انجام شده است که نسبتاً موفقیت آمیز بوده است و جهت اعصاب نیز قراراست وقت بگیرند تا ببینم چه موقع و چه جوابی در مورد اعصاب خواهند داد .
درخاتمه از زحمات شما که در رابطه با خانه ما کشیده اید تشکر کرده امیدوارم بتوانم جبران زحمات شما را بکنم .در ضمن حتما ً سلام مخصوص به حسن وفایی برسانید و از قول ما از ایشان احوالپرسی نمائید ؛ فعلاً در خانه ایران با حاجی سلگی هستیم و ایشان حالش خوب است و خدمت شما سلام می رساند .
برادرکوچک شما طالبی


بسمه تعالی
الهم اجعل لی فی قلبی نوراً و بصرا ً و علما ً و فحماً انک علی کل شی قدیر
هجران رخش زده به جانم شرری دلشا د شوم گر بکند یک نظری
هر شب بنشینم به امیدی تا صبح شاید ببرم به یاد او در سحری
***************
من دوباره سوی تو ای بهتر از جان آمدم
دست خالی نه که با چشمان گریان آمدم
آمدم تا راز بگویم با تو ای مولای من
از برای راز گفتن سینه سوزان آمدم
در مسیر عشق توحید پایدار باشد ولی
بهر دیدار رخ ماهت شتابان آمدم
جنت و فردوس من تنها توئی مولای من
پس اگر آیم به سویت من به رضوان آمدم
تو گلستانی و من خارم به پای یک گلی
همره آن گل ,حسین سوی گلستان آمدم
گر چه روی من سیاه است وگنه کارم ولی
به امیدی بر درت ای جان جانان آمدم
******************
عشق رخ تو از همه کس بی خبرم کرد
مهر تو در این وادی بس پرخطرم کرد
یک جلوه بدیدم زرخت شاد شدم من
لیکن غم هجر رخ تو خم کمر کرد
تا کی بنشینم به امیدی ونیایی
آخر غم عشق تو مرا در بدرم کرد
اندر سرمن نیست مگر یاد تو ای دوست
یاد تو حسین بین که چه شوریده سرم کرد
خواهی تو بگویم که چه بودم و چه هستم
دیوانه بودم عشق تو دیوانه ترم کرد
پروانه صفت دور تو ای شمع بگشتم
عشق تو چون آتش بی بال و پرم کرد
******************
من به یاد آرم لبان خشک کام تشنه ات را حسین
گربینم اندکی آب روان هر جا حسین
تو قبولم کن در آن دنیا برای نوکری
من نمی خواهم بهشت و سایه طوبی حسین
******************
افتاده زعشقت شرری بر جانم
از هجر رخ ماه تو در افغانم
لطفی کن و بنگر دل پرخون مرا
پایان بده مولی تو شب هجرانم
*****************
خسته ام وامانده ام دلدار من
ازغمت افسرده ام ای یار من
حال من زارست و بنما یک نظر
ای انیس و مونس و غمخوار من
مردم از هجررخ زیبای تو
روز وشب آه و فغان شد کار من
حرف دل با توگویم من عیان
عاشقت هستم گل بی خار من
بس که دیدم در فراغت رنج ودرد
زرد گشته رنگ این رخسار من
چون نمی فهمند حال عاشقان
با زبان نیشم زنند اغیار من
واله و مخزون و مجنون گویدم
هر که بیند حالت و رفتار من
بس کنم دیگر نگویم را ز خود
چون تو دانی راز هم اسرار من
لب فرو بندم که خود پیداست حال من
از دو چشم خسته و خونبار من
******************
به رَسم عشقبازی شدم اگر فنایت
اگر دهی تو ازنم جانم کنم فدایت
زهجر روی ماهت دلم گرفته بهونه
می خوام بیام کنارت تو اون صحن و سرایت
مولا خودت میدونی دوستت دارم همیشه
تو دلبر کریم و من عاشق و گدایت
خیلی بدم میدونم, گنهکارم میدونم
می خوام سوز دلم رو بگم حسین برایت
امشب روت آقا جون از من تو برنگردون
با آنکه روسیاهم هی میزنم صدایت
رزمنده ها تو راهند تو راه کربلا کن
کی می شود حسین جان بیایم به کربلایت
دوست دارم حسین جان فدات بشم حسین جان


قطعه شعری از هدی طالبی، فرزند شهید مصطفی طالبی
 «حس نامعلوم»
دل ديوانه ام انگار سر و سامان ندارد باز
حديث درد و نامردي سر پايان ندارد باز
دوباره هق هق گريه به كنج چشم جا وا كرد
درون خانه قلبم گلي گلدان ندارد باز
سراپاي وجودم را گرفته سايه وحشت
مرا اين حس نامعلوم چرا پايان ندارد باز
ميان جمع مي خندم چه مي دانند از حالم
نمي دانند و مي گويند دل نالان ندارد باز
به كنج گوشه گيري هم مرا ديوانه مي خوانند
دلم در اين خراب آباد يكي رهبان ندارد باز
در اين تنهايي و خلوت پي يك دوست مي گردم
نواي مرغ خوش خوانم يكي همخوان ندارد باز
هواي بي كسي گويي در اين غمخانه خواهد ماند
چو شمعي سوختم بي تاب چرا پايان ندارد باز


قطعه شعری از هدی طالبی، فرزند شهید مصطفی طالبی

 «رفتنت آغاز ويرانيست»
رفتنت آغاز ويرانيست حرفش را نزن
ابتداي يك پريشانيست حرفش را نزن
گفته بودي چشم بردارم من از چشمان تو
چشمهايم بي تو باراني است حرفش را نزن
آرزو داري كه ديگر برنگردم پيش تو
راهمان با اينكه طولانيست حرفش را نزن
دوست داري بشكني قلب پريشان مرا
دل شكستن كار آسانيست حرفش را نزن
عهد كردي با نگاه خسته اي محرم شوي
گر نگاه خسته ما نيست حرفش را نزن
خورده اي سوگند روزي عهد ما را بشكستي
اين شكستن نا مسلمانيست حرفش را نزن
حرف رفتن مي زني وقتي كه محتاج توأم
رفتنت آغاز ويرانيست حرفش را نزن

«گلايه»
تو تنها مونس جان و دلم بودي كجا رفتي
برايت يك سبد از عشق آوردم چرا رفتي
نگاه من برايت گفت مي خواهم تو را اما
به فرياد نگاه خيس من بي اعتنا رفتي
از آن روزي كه بشنيدي دعاي صبحگاهم را
شدي از خويشتن مغرور با باد صبا رفتي
تو تنها آشنا بودي در اين غربت كه من بودم
ز درياي وجود من مثال ناخدا بودي
نه مي گويم كه برگردي نه مي گويم چرا رفتي
ولي يك روز مي فهمي كه بر راه خطا رفتي
 
نامه فرزند مصطفی طالبی به پدر شهیدش

«ياد پدر»
اي كاش محبت و عاطفه از ميان انسان ها رخت بر مي بست، اي كاش به هم وابسته نبوديم، اي كاش گل محبت را در دل نمي پروراندم و خود را به تو مأنوس نمي كردم تا از غم جدايي ات سال ها بگويم، اي كاش از همان لحظه آشنايي چشمهايم را مي بستم و دل به خدا مي دادم.

كاش مي شد باز هم به اين دنيا برگردي، زيرا حرف هاي ناگفته بسياري داشتم ولي آنقدر زود ترك مان كردي كه وقت نشد بگويم دوستت دارم، مانند كبوتر سفيد از بام خانه پرگشودي و به سوي آسمان ها شتافتي.
دسته گلي را كه بر مزارت گذاشتم ديگر نديدم.
 شايد آن را برداشته باشي و بخواهي بگويي يادت هستم.
اگر دوستت نداشتم شب ها برايت گريه نمي كردم، هنگامي كه تو را در درون قبر گذاشتند انگار تو در آن لحظه خنديدي نمي دانم چرا؟
هر روز كنار عكس كهنه و قديمي ات مي روم و به ياد خاطراتت اشك مي ريزم دستهايت را به خاطر درم كه مرا نوازش مي كرد. نمي دانم آيا كسي هنوز تو را به خاطر دارد يا نه.
شنيدم انسان ها فراموش كار و جايز الخطاء هستند. اما چقدر نمي دانم به اندازه اي كه عزيزان خود را فراموش كنند و دل به ماديات بسپارند.

مي دانم كه جايت راحت و خوب است، اما نمي دانم باغم فراغت چه كنم، چه كنم كه دل كوچك من براي تو پرپر مي زند تا شايد روزي از اين قفس پرواز كنم و به سوي تو بيايم و در آنجا بگويم پدر عزيز دوستت دارم.

 
قطعه شعری از هدی طالبی، فرزند شهید مصطفی طالبی
 «تنهايي»
بيا كه امشب دلم همچو آسمان باراني است
و كنج دلم غم و پريشاني است
بدون تو نفس در سينه من حبس است
با تو بودن برايم بهشت جاويد است
با تمام وجود همچو آسمان مي گريم
بودن تو آرامش دهنده طوفان است
سالهاست كه به جاده هاي خالي مي نگرم
ولي جاي تو هميشه در كنار من خالي است


((حاج مصطفي طالبي))
از تپش افتاد قلب بي غبار مصطفي
مي برد از دل قرارم اين قرار مصطفي
وسعتي خاكستري گسترد بر احساس ها
سينه مجروح و اشك داغدار مصطفي
مي رسد هر دم نواي دود دود از كوچه ها
در فضاي ابر آلود يار مصطفي
بس كه سنگين است داغ هجرت گلگون او
خاكريز جبهه ها هم داغدار مصطفي
پيكرش از اشتياق پر زدن تب دار بود
كاش بود وقت رفتن در كنار مصطفي
حرف هاي سينه سوزي چون شقايق مي زند
نقش هاي نيلگون كوله بار مصطفي
موج اندوهم برد تا دشت هاي بي كسي
بوي غربت هر دم آيد از مزار مصطفي
مصطفي پور كريمي       ملاير تير ماه1374



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : طالبي , مصطفي ,
بازدید : 275
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 10 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,301 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,993 نفر
بازدید این ماه : 5,636 نفر
بازدید ماه قبل : 8,176 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک