فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در 6 مهر 1337 در روستا ی لیوان غربی در شهرستان گرگان به دنیا آمد .خانواده اش در زمان تولد محمدرضا شرایط دشواری داشتند و مادر او در دوران بارداری مجبور بود در کنار رسیدگی به امور خانه به صحرا رفته و در کار جمع آوری محصولات کشاورزی به پدرش کمک کند.
محمدرضا, در هفت سالگی وارد دبستان دادگر(سابق) در روستای محل تولد خود شد و دوران ابتدایی را در همین روستا به پایان رساند. خواهر بزرگش دربارۀ این دوران از زندگی محمدرضا می گوید:
در همان کودکی به خاطر علاقه به قرآن, قرائت آن را به خوبی فراگرفت. بچۀ فعال و زرنگی بود و از همان دوران احساس مسئولیت می کرد. کمتر به فکر بازی بود و همیشه در این اندیشه بود که بتواند کمکی به خانواده بکند. به پدر و مادرش علاقۀ شدیدی داشت و به آنها احترام می گذاشت. تکالیف مدرسه را به موقع انجام می داد و پس از آن برای کمک به پدر و مادر به صحرا می رفت. به خاطر کمک به پدر و مادر، خود را به آب و آتش می زد. مرا محرم اسرار خود می دانست و مسائل و مشکلاتش را با در میان می گذاشت.
محمدرضا, پس از به پایان رساندن دوره ابتدایی به د لیل نبود مدرسه
راهنمایی در زادگاهش، برای ادامه تحصیل به بندر گز رفت و در مدرسۀ دکتر معین آن شهرستان مشغول تحصیل شد. در آنجا اتاقی اجاره کرد اما از پس مخارج آن بر نمی آمد. صاحبخانه وقتی متوجه وضعیت نامناسب اقتصادی او شد نه تنها اجاره ای از او نگرفت بلکه کمک هم می کرد.
محمدرضا هفده ساله بود که پدرش را از دست داد. بعد از آن برای اینکه بتواند روزها به کسب و کار بپردازد. شبانه ادامه تحصیل داد. ابتدا آرایشگر شد و پس از آن مدتی قهوه خانه ای به راه انداخت و زمانی هم بلال فروشی می کرد. سرانجام, با مرارت و پس از طی دوره متوسطه در هجده سالگی موفق به دریافت دیپلم در رشته علوم طبیعی شد.پس از فارغ التحصیلی چون پدر نداشت و سرپرست خانواده بود از انجام خدمت سربازی معاف و در کارخانه رب گوجه فرنگی مشغول به کار شد.
خواهرش از این دوران چنین می گوید:
با علاقۀ زیادی به تحصیل ادامه داد. قرآن می خواند. دلسوز, مومن و مذهبی بود. برای تامین هزینه های زندگی فعالیت می کرد. هرگز نماز و روزه اش قضا نشد. بیشتر کتابهای مذهبی می خواند. اهل معاشرت بود وبا دوستان رفت و آمد داشت. به افراد مومن و مذهبی علاقه مند بود و از افراد بدحجاب و لاابالی تنفر داشت. ابتدا سعی می کرد با نصیحت, آنها را اصلاح کند و اگر قابل اصلاح نبودند قطع رابطه می کرد.
با آغاز انقلاب اسلامی و اوج گیری مبارزات مردم ایران علیه رژیم شاه, محمد رضا نیز به صف مبارزان پیوست. بعد از پیروزی انقلاب با همۀ توان, خود را وقف دفاع از نظام جمهوری اسلامی ایران کرد. در 14 مهر 1358 به عضویت سپاه پاسدران انقلاب اسلامی بندر گز در آمد. در اوایل پیروزی انقلاب که ضد انقلابیون در شهر گنبد, جنگ مسلخانه به راه انداخته بودند محمد رضا عسگری در سرکوبی آنها نقشی تعیین کننده داشت .پس از پایان درگیریها به اتفاق سایر پاسداران انقلاب اقدام به جمع آوری سلاحهایی کردکه در منطقه به خصوص در آق قلا پخش شده بود. این اقدام نقش موثری در ایجاد آرامش در منطقه و برهم خوردن نقشه های ضد انقلاب داشت. با تشدید بحران کردستان محمدرضا به آن منطقه عزیمت کرد.
در سال 1359 با خانم صدیقه درباری طی مراسم ساده ای ازدواج کرد. خواهرش می گوید:
مراسم ازدواج بسیار ساده و با صرف شیرینی و میوه برگزار شد. با همسرش مهربان و خوش رفتار بود. در دوران جنگ خودش در جبهه و همسرش در پشت جبهه برای جنگ فعالیت می کردند.
همسرش دربارۀ نحوۀ آشنایی و شروع زندگی مشترک با وی می گوید:
وقتی در بندر گز، سپاه پاسداران تشکیل شد به عنوان نیروی داوطلب جذب این نهاد شدم. در همین دوران با آقای عسکری آشنا شد. ارزشهای معنوی او باعث شد که به درخواست ازدواج او پاسخ مثبت بدهم. در طول زندگی مشترک با هم تفاهم کامل داشتیم تا دو ماه قبل از شهادت, مستاجر بودیم ولی در آخرین سفر به جبهه وسیله نقلیه خود را فروخت و با پول آن خانه ای خرید.
خانم درباری, ویژگیهای اخلاقی محمدرضا عسگری را چنین توصیف می کند:
بسیار نرم خو و مهربان بود با اینکه دست ما تهی بود سعی می کرد دست دیگران را بگیرد. متواشع و فروتن بود. در امور منزل به من کمک می کرد به بسیجیها به شدت علاقه داشت و همیشه می گفت: آنها در جبهه افراد گمنامی هستند که مخلصانه تلاش می کنند. کمتر عصبانی می شد مگر آنجا که احکام و قوانین الهی فراموش می شد. وقتی عصبانی می شد به نماز پناه می برد. در برخورد با مشکلات صبور بود. چون اهل تظاهر و ریا نبود مردم از صمیم قلب او را دوست داشتند. همیشه توصیه می کرد که از روحانیت اصیل جدا نشوید. ملاک را تایید حضرت امام (ره) می دانست و می گفت: از خط قران و اسلام جدا نشوید. در آخرین سفری که به مازندران داشت در یکی از سخنرانیهایش گفته بود: آرزو دارم مفقودالاثر شوم تا شرمندۀ خانواده هایی که جوانان خود را از دست داده اند ,نباشم.
با شروع جنگ, عسگری در جبهه های نبرد حضور یافت و برای اینکه بیشتر بتواند در خدمت جنگ باشد خانواده خود را به اهواز منتقل کرد و در آنجا ساکن شدند. در 16 خرداد 1360 اولین فرزند او به دنیا آمد که برای او نام بنت الهدی را برگزیدند. بنت الهدی دربارۀ پدرش می گوید:
پدرم به جبهه علاقه داشت. همیشه می گفت چون در زمان امام حسین (ع) نبوده است که به (ندای آن حضرت) لبیک بگوید, می خواست جبران کند. موقعی که می خواست به جبهه برود می گفت: حرفهای مادر را گوش کن. او را اذیت نکن. وقتی از جبهه بر می گشت برایم اسباب بازی می خرید. مهربان بود و عصبانی نمی شد.
محمدرضا عسگری به خاطر اخلاص, شجاعت و لیاقتی که داشت در 5 اسفند 1360 به عنوان معاون رئیس ستاد لشکر 25 کربلا انتخاب شد. سردار رحیمیان – یکی از همرزمان عسگری – می گوید:
دارای روحیه شادابی بود و در مواقع بحرانی و در زمان انجام عملیاتها روحیه ایثارگری او باعث رفع مشکلات می شد. به نیروهیا بسیجی به شدت علاقه مند بود. از کسانی که تابع ولایت و اهل جبهه و جنگ نبودند و همچنین کسانی که از فرصت دفاع مقدس سوء استفاده می کردند و به فکر درآمد بودند تنفر داشت. اگر فراغتی می یافت به مطالعه کتابهای مذهبی می پرداخت. گاهی به همراه دیگر براردان به ملاقات علما و بزرگان شهر قم می رفت. بعضی اوقات هم در منطقه جنوب به حضور آیت الله موسوی جزایری امام جمعه اهواز ونماینده ولی فقیه در استان خوزستان, آیت الله طباطبایی در دزفول و آیت الله شوشتری در شهرستان شوشتر می رسید.
در اولین روز سال 1363 فرزند دوم او که پسر بود به دنیا آمد و نام محمد را بر او نهادند. عسگری تا 31 خرداد 1363 همچنان معاون رئیس ستاد لشکر بود تا اینکه در 2 مهر 1363 به فرماندهی تیپ دوم از لشکر 25 کربلا منصوب شد.
تقی ایزد – یکی از همرزمان عسکری می گوید:
به اصول اعتقادی, مذهبی و سیاسی پایبند بود. با وجود اینکه از خانواده و زندگی خوبی برخوردار بود وقتی بعد از گذشت سه ماه به مرخصی می رفت هنوز مدت مرخصی به پایان نرسیده به جبهه باز می گشت. می گفت: هروقت در میان بسیجی ها هستم احساس آرامش می کنم, بسیجی ها پرورش یافته مکتب امام خمینی هستند و به معنای واقعی کلمه (به ندای امام) لبیک گفته اند. بارها به من توصیه کرد که با کسانی دوست باش که امتحان خود را پس داده اند. به برپایی دعای کمیل در سطح تیپ اهمیت می داد و با فراهم کردن امکانات برای فرماندهان گردانها از آنها خواست که روزهای جمعه نیروها را به نماز جمعه شهرهای مجاور ببرند. خودش نیز در این مراسم, حضور می یافت. تاکید می کرد که نیروها در اوقات فراغت برنامه داشته باشندو بر انجام ورزشهای رزمی تاکید داشت. گاهی از افراد می خواست با هم کشتی بگیرند. پیرو ولایت فقیه بود و همیشه می گفت اگر ما در خط ولایت فقیه هستیم باید دستورات او را اطاعت کنیم. از خداوند می خواست توفیق دهد به عهدی که با او بسته است وفادار بماند. در برخورد با مشکلات سخت و در مواقع بحرانی خونسرد بود. در عملیات والفجر 8 یکی از پاسگاههای عراقی تا ساعت دو بعد از ظهر مقاومت کرد و باعث به شهادت رسیدن تعدادی از رزمندگان شد. او در محل درگیری حضور یافت و رد آن شرایط دشوار با سازماندهی نیروها و دادن روحیه به آنها و هدایت و فرماندهی آنها موفق شد پاسگاه عراقی را که از نیروی زیادی برخوردار بود, تصرف نماید. اگر بی انضباطی مشاهده می کرد, عصبانی می شد.
غلامرضا عسگری می گوید:
در عملیات والفجر 4 سردار عسگری فرمانده تیپ بود که در اثر تصادف زخمی شد و کمر و پایش به شدت آسیب دید. ولی با همان حال در منطقه علمیاتی حضور یافت و عملیات را زا روی برانکارد فرماندهی می کرد. در آن عملیات رزمندگان به پیروزیهای مهمی دست یافتند.
عسگر قلی پور یکی از اعضای تیپ یکم لشکر 256 کربلا – دربارۀ محمدرضا عسگری می گوید:
در سال 1361 زمانی که تازه وارد گرگان شدم در پی خانه استیجاری می گشتم اما موفق نشدم. بعد از ظهر روزی به همراه عسگری با موتور در پی این کار رفتیم. ولی آن روز هم موفق نشدیم. به من گفت: اگر مایلید بیایید در خانه ای که من زندگی می کنم ساکن شوید و من به خانه دیگری که وسعت کمتری دارد می روم.
قلی پور همچنین می گوید:
در درگیری با منافقین در خیابان بوعلی گرگان در کنار عسگری بودم. هدایت عملیات را او بر عهده داشت با بلندگوی دستی منافقین را دعوت به تسلیم می کرد و می گفت: تسلیم شوید که با خشم حزب الله طرف خواهید شد و شما را نابود خواهیم کرد.
قلی پور در بیان خاطرۀ دیگری از محمد رضا عسگری می گوید:
در عملیات والفجر 8 در بحبوحۀ درگیری و در زمانی که آتش دشمن در منطقۀ کارخانه نمک, سنگین بود هنگام صبح دیدم که ایشان یک کیسه بر دوش خود گذاشته و با خود می برد. جلو رفتم و دیدم در کوله پشتی گلوله های آرپی جی است. گفتم آقای عسگری شما رئیس ستاد لشکر هستید نیاز نیست این کارها را انجام دهید. گفت: من این کار را می کنم تا دیگران هم انجام دهند.
سردار رحیمیان می گوید:
در کارهای جمعی نظر دیگران را جویا می شد. اگر ماموریتی به لشکر واگذار می شد در جلسه مطرح می کرد و از دیگر فرماندهان می خواست نظرشان را طرح کنند. اگر با نظرات منطقی مواجه می شد آنها را در تصمیم گیری خود مورد توجه قرار می داد. با همه افراد به یک نحو برخورد می کرد مثلاً با افراد بسیجی تحت امر همان برخورد را داشت که با فرمانده و معاون لشکر داشت.
تقی ایزد، دربارۀ دیگر خصوصیات سردار عسگری می گوید:
در کارهای جمعی اهل مشورت بود. ابتدا نظر دیگران را جویا می شد سپس تصمیم آخر را می گرفت. همیشه به فکر آسایش و تامین نیازمندیهای رزمندگان بود و تلاش می کرد تا حد امکان نیازهای آنها را تامین کند. در عملیات فاو در جاده شنی در زیر آتش شدید دشمن و در حالی که تا زانو در گل فرو رفته بود, مقداری کنسرو غذا بر دوش خود حمل می کرد و به خطوط اول برای رزمندگان می آورد. می گفت بچه گرسنه هستند اجازه بدهید سیر شوند و با روحیه بهتر بجنگند. همچنین در دشت فاو کنار ام القصر (چهار راه صدام) که مشهورترین و خطرناکترین نقطه عملیاتی بود به من گفت: جعبه های مهمات را جمع و آتش بر پا کن. می خوماهم به بچه ها کباب بدهم. دشمن در دویست سیصد متری ما بود. گفتم سیخ نداریم. سنبۀ کلاشینکف را گرفت و به جای سیخ از آن استفاده کرد و کباب درست کرد. گفتم امکان دارد دشمن متوجه شود. گفت مهم نیست. دشمن فکر می کند انبار مهمات آتش گرفته است.
سرانجام سردار عسگری در 10 تیر 1365علمیات کربلای 1 در دشت مهران در قلاویزان به شهادت رسید. پیکر او در منطقۀ عملیاتی باقی ماند و مفقودالاثر شد. تقی ایزد دربارۀ نحوۀ شهادت او می گوید:
ایشان به اتفاق یکی دیگر از برادران به طرف قله قلاویزان که از ارتفاعات بسیار خطرناک و مشرف به دشت مهران است می روند. ظاهران گلوله توپی می آید و در کنار آنها منفجر می شود و بدن آنها را می سوزاند. احتمالاً جنازه او را اشتباهی به جای دیگری انتقال داده اند و یا به عنوان مفقودالاثر (شهید گمنام) دفن شده است. شهادت او برای رزمندگان بسیار تاسف آور بود.
سردار مرتضی قربانی – فرمانده لشکر 25 کربلا – می گوید: اگر لشکر کربلا چهار ستون داشت. یکی از این ستونها سردار عسگری بود.
به خانوادۀ عسکری به پاس صبر و استقامت که در راه انقلاب و جنگ از خود نشان دادند. از طرف فرماندۀ کل قوا – حضرت آیت الله خامنه ای – نشان فتح اعطا شد. خانم صدیقه بهرامی – مادر شهید محمدرضا عسگری – پس ازپنج سال انتظار در حالی که مراسم تشییع جنازۀ شهید تندگویان – وزیر نفت سابق – را از تلویزیون تماشا می کرد، جان به جان آفرین تسلیم کرد.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران گرگان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید







وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
وصیتنامه
بسم الله الرحمن الرحیم
اینجانب محمد رضا عسکری فرزند علی اکبر ساکن لیوان غربی متولد سال1336 وصیت نامه ام را شروع می کنم. کل یوم عاشورا وکل عرض کربلا وکل شهر محرم .
در تاریخ بشریت گه گاه حوادثی روی می دهد که به خاطر درخشش فضیلتها و خصلتهای انسانی که همراه دارند ,می توان تا ریخ را به ما قبل و ما بعد آن تقسیم کرد. مانند محرم حسین (ع) که عبارت است از صحنه تقابل دو نیروی ظالم و مظلوم در شرایطی که همواره یکی در اوج کمال اند و از یک طرف درنهایت مظلومیت وحقانیت ودیگری درغایت ستم وکفراست واگر آن صحنه رابه ترازوئی شبیه سازیم در یک کفه ی آن انسانیت ,شجاعت ,شرف ,ایثار ,احسان ,جوانمرد ی وهدف استو درکفه ی دیگر آن , ترس ,ستمگری, چپاول, جهل و..........قراردارد واین تنهامنحصر به همان عصرومکان نیست وتضاد بین آدم وابلیس است. خاصیت تکرارپذیری دارد وبه راستی چقدر زیباست سخن امام صادق(ص) :کل یوم عاشوراوکل عرض کربلا وکل شهرمحرم. آری امروز عاشورا واین زمین کربلا واین ماه محرم است. تاریخ تکرار گذشته است وباز در نزدیکی دجله و فرات در نزدیکی ما را بار دیگر دو نیروی ظا لم و مظلوم دو قبیله اسلام و شیطان مقابل یکدگر قرارگرفته اند.
در یک سولشکر اسلام به رهبری امام خمینی اقتدا به حسین نمود وپرچم سرخ آزادگی و نجات و سعاد ت وانسانیت و در یک کلام اسلام را بر افراشته است ودر سوی دیگر وارث یزید ,صدام می کوشد پرده سیاه ظلمت بار ننگ واستعمار را با نام آمریکای متجدد وآزادی حقوق بشر به عنوان ارمغان ,عرضه بدارد که به فرمود هً الله در قرآن مجید:ان کید شیطان کان ضعیفا. آری بدرستی که دشمن ضعیف است.
الا لذین امنوا وهاجرووجاهدو فی سبیل الله با موالهم وانفسهم اعظم درجه عند الله واولئک هم الفائزون
کسانیکه به پروردگارشان ایمان می آورند و برای قراری دین الله و حکومت توحید از دیارشان هجرت می کنند وبرای ابقاء و پایداری قرآن باجان وما لشان در راه خدا جهاد می کنند .بزرگترین درجه ومقام را نزد خداوند کریم دارند وبراستی که آنان رستگاران دو عالمند .
قرآن کریم
سرتا سر زندگی یک انسان موًمن وسالم توًام با جهاد ومبارزه است وجهاد با طبیعت برای به دست آوردن روزی جهت خود وخانواده اش و جامعه اش وجهاد با نفس جهت تزکیه جسم و روحش ,جهد با دشمنان خدا و رسولش و کسانی که در راه تکامل جامعه می باشند .در زمانی که همه ابر قدرتها سعی و کوشش می کنند تا انقلاب اسلامی ایران را به نابودی بکشانند . در این روزگاری که دشمنان خدا سعی دارند خون سرخ شهدای اسلام را به تباهی بکشند وظیفهً چه کسانی است که در مقابل این دشمنان مبارزه کنند ووجود کثیف آنان را از سطح کرهً زمین پاک نمایند. آری این وظیفه فدائیان قرآن و اسلام است که به ایثار خون خود, پرچم سرخ لااله الا الله را در اقصی نقاط کشور به اهتزاز در آورند.مرگ در کمین است وفرصت جهت پیوستن به الله از طریق شهادت به دست آوردند .کدام مسلمان حاضر است که در رختخواب بمیرد ودر میدان جنگ با کفار و منا فقین خون سرخش ریخته نشود. کدام مسلمان حاضراست که مرگ با ذلت و جانوری اش را به مرگ با عزت ترجیح دهد, هیچ کس حاضر نیست .شهادت فوزی عظیم است که نصیب هر کس نخواهد شد.
شهادت در جهان بزرگ است که خداوند آن را فقط به بندگان شایسته ی خود عطا خواهد کرد .تو را شکر که شهادت این یگانه راه رسیدن انسان به خودت را به من بنده ی حقیر و گنا هکار خود ارزانی داشتی .تو را شکر که این نعمت پسند ید ات را به این انسان ذلیل عطا فرمودی ومن تنها راه سعادت خویش را شهادت در راهت دریافتم وبا کوشش در راهت با اعلاترین و ارزشمندترین ارزشها را گرفتم واین نیست مگر به لطف پروردگار به بنده اش .خداوندا مرا از این همه لطف و عنایت دور مگردان و شهادت را نصیب من کن .
اما سخنی دارم با تو ای روشنی قلبها, ای که در تاریکی مارا نجات دادی, ای حسین زمان ای که تو به منزله پدری برای ما هستی مخصو صاً برای ما یتیمان ای که در زمان جهل و نادانی در زمانی که چپاول و زور بر سر زمین حاکم بوده است قیام کردی ما می دانیم که تو چقدر رنج کشیده ای و می کشی. ای کسی که در نیمه های شب آن صورت نازنین را بر خاک
می گذاری وبا خدا خویش صحبت می کنی وبا آن همه مقام وقتی به ما می رسی می گویی: من به شما عشق می ورزیم .بدان ما هم با تو پیمان بسته ایم تا خون در رگها ی ما جاری است هرگز تو را تنها نخواهیم گذاشت و همچون شیر با پیام تو بر کفار می غریم . ای امام اگر بدانم با ریختن خون من تو سلامت می مانی و درخت اسلام سیر آب می شود پس ای توپ ها وای خمپاره ها, برمن ببارید.
تا آنجا که توان داشتم به جبهه حق علیه کفر آمدم تا خون نا چیز خودم را در راه خدا بریزم اما خدایا از اول شاهد زندگی ما بودی که ما در رنج و عذاب بودیم و فقربر خانواده ی ما حاکم بود وما هم نادان بودیم و به رهبری اماممان خمینی عزیز بیدار شدیم وبا او پیمان بستیم و امروز به ندای او لبیک گفتیم وبه جبهه آمدیم تا مردم ستمدیده را آزاد کنیم, تا حق آوارگان جنگی را از حلقوم صدام تکریتی بیرون کشیم .
سختی با تو دارم ای آموزگار شهادت, ای که درس انسانیت را وانسان بودن را به ما آمو ختی ,ای حسین جان, ای که وقتی نام تورا بر زبان می آورم در عشق تو می سوزم. ای حسین جان ,سالهای سال در مساجد روضه تو را خواندند وما می گفتیم ای کاش ما بودیم وتو را یاری می کردیم ,اما حسین جان تاریخ تکرار گشته است در همان سر زمین و امروز صدای هل من ناصر ینصرونی تو در گوشها یمان طنین انداز است وما آمده ایم تا به صدای تو در سرزمین تو لبیک بگوییم. حسین جان بعد از چندین سال امروز موفق شدیم تو را یاری کنیم. حجت را برای یارانت تمام کردی و وظیفه ی الهی خویش را انجام دادی تا مادی پرستان و دنیا پرستان خط خودشان را جدا کنند. ازخدا بخواه به ما نیروئی عنایت بکند تا مبادا در شب عاشورا تورا تنها بگذاریم . حسین جان اگر تو هم ام لیلائی ورقیه ای وزینبی در پشت سر داشتی امروز من هم ام لیلائی رنج کشیده وزینبی که یک عمر ستم کشیده وطفل سه ساله ای در پشت سر دارم که می تواند با خطبه های خویش کاخ ستمگران را زیرو رو کند .
سخنی با ملت عزیزم: ای پدرها وای مادرها وای برادرها وای خواهرها ,همه شماها امیدهای ما هستید مبادا امام را تنها بگذارید .مبادا فرزندان خویش را در آغوش بگیرید ومانع رفتن آنها به جبهه شوید درآن صورت اسلام شما اسلام بنی امیه است .اسلام به زبان تبدیل به عمل شده است, امروز است که همه ما باید امتحان خویش را بدهیم .
دنیا ارزشی ندارد مبادا جزو آن دسته از نامردان پست وخوک صفتان باشید که از امام جدا شده اند. ای پدرها وای مادرهائی که یک عمر برای امام حسین (ع) اشک ریختید. امروز همان یزید وهمان حسین در مقابل چشم شماست.
سخنی با تو ای مادر عزیزم:
ای که در سختی ها مرا به اینجا رساندی وای که رنجها برای ما کشیدی. ای مادر جان تو نباید ناراحت باشی که فرزندت را از دست داده ای .مادر جان تو باید مانند مادر وهب باشی که سر فرزند رابه سوی آنان پر تاب کرد وگفت : خدایا من آن چیزی که در راهت داده ام پس نخواهم گرفت .مادرجان تو باید بر خودت ببالی که چنین فرزندی داری.
ننگ بر آن دسته از مادرانی است که فرزندانشان در برابر اسلام عزیز قد علم کردند و اعدام شدند .تو از مادران صدر اسلام هستی .مادرجان مبادا برای من گریه کنی و نامردان و منافقان سوء استفاده کنند. گریه برای اماممان بکن که مبادا روزی او تنها شود. تو باید به مادران دیگر درس بدهی .مادر جان شهید نمی میرد, این گفته قرآن است. مرا حلال کن و از مردم بخواه که مرا ببخشند .خواهرانم شما هم همینطور فقط سفارش من این است که اگر می خواهید راهم را ادامه بدهید فقط گوش به فرمان امام عزیزمان .
وتو ای همسر عزیزم وای زینب زمان ,امید من از توست از توای عزیزجان, ای پیام رسان من, دیگرلازم نیست تو را سفارش کنم تو خودت ازهمه بهتر می دانی .
از همه خویشان ومردم عزیز می خواهم که مرا ببخشند .والعصران الانسان لفی خسر الاالذین آمنو و عملوالصا لحا ت وتواصوبا لحق وتواصو بالصبر .
خداوندا تو خود می دانی که ایمان چندانی در ماوجود ندارد وبتوانیم توصیه به صبر کنیم چرا که خود نمی توانیم آنرا عمل کنیم ولی بارالهی از تو می خواهم که حقیقت را فدای واقعیت نموده .خداوندا تقوا وایمان فزونی را از توطلب می نمائیم .خداوندا کاری بکن که تمام قدمهای ما در جهت و برای تو باشد. اگر غیر این بخواهد باشد, بار خدایا قدمم را بشکن که درراه منحرف قدم ننهم .بار خدایا شهادت راکه آرزوی قلبی من است نصیب من کن .خداوندا فقط توئی که از نهان وآشکار هر چیزی خبر داری پس تو میدانی که چگونه این آرزو در دلم ریشه می دواند ومرا بی تاب برای رسیدن به این مقام رنج می دهد وشهادت راآنگونه که می پندارم که به لطافت و زیبایی تمام کائنات می ماند .خداوندا رفتن به جبهه ی جنگ برای نان ونام ونشان نباشد, رفتن من به جبهه برای رضای تو وپیروزی برای دین وکشورم باشد .
خدایا راه حسینی که راه سعادت است نصیب من کن .خدایا من افتخار می کنم که در راه تو و پاسدار مکتب تو هستم .خدایا من به مردم وعده ی کربلا دادم با چه روئی بر گردم به سوی مردم. یا دعای مرا مستجاب کن یا شهادت را نصیبم کن. خدایا به مادرم و همسرم صبر عنایت کن تا بتوانند بین مادران وزنهای دیگر نمونه باشند .بار خدایا خودت می دانی و شاهد بودی که زندگی من تا به حال خدمتی به اسلام و مسلمین نکرده است اما این بار خونم شاید خدمتی و حرکتی برای مسلمین باشد. خداونداتو خود می دانستی که وجدانم نمی تواست آسوده ودر کنار زندگی کنم در صورتی که همرزمان ما در خون شناورند .خدایا من افتخار میکنم که سرباز امام زمان هستم .
خدایا روزی من کن بهترین مردنها و بهترین کشته شدن ها را. یاری می کنم تورا و رسول تو را .معا مله میکنم با تو با باقیمانده عمرم را در این دنیا برای پیروزی دینت. خدایا عاقبت مرا به شهادت ختم کن .

بسم رب شهدا
وصیت من به دخترم بنت الهدا و پسرم محمد طه:
سلام بر شما فرزندانم ,سلام بر تو بنت الهدای عزیز و محمد طه ی شیر خواره ام.
جگر گوشها یم من زما نی به جبهه میر وم که کفا ر در خا ک عز یز ما مسکن نمو ده اند و اما م فر ما ن بسیج داده است . من با گفتن کلمه لبیک یا ابا عبد ا الله به سو ی جبهه اعزام شد م. اسا س جبهه رفتن من به خا طر اسلام بو د زیرا اسلام برتر ین دینها است وهیچ دینی با لا تر از آن نیست . ان اکرمکم عنداله اتقکم .
فرزند م بهتر ین و با رز یرین و شا خصتر ین و نیکو تر ین بند گا ن نز د خد ا, کسی است که از همه با تقو اتر با شد. من به همین خا طر به جبهه رفتم تا تقو ای بیشتری رافرا گیر م و انشا الله هم تو این چنین خواهی کرد. عزیز م تو هم مثل من نبا ش زیرا زما ن مرا به تاخیر انداخت و نگذاشت که در زما ن اما م حسین (ع) با شم و به ندای هل من نا صر ینصرو نی او پا سخ گویم ولی در این زما ن به ندای او پا سخ لبیک گفته و جانم را همچو ن ابا عبد الله خو اهم داد. عز یز م, فرزندم به خا طر اسلام و پیر وزی وفتح قله های اسلام چه حر ف ها که از دوست و دشمن شنیدم. خود خواهی و خود کم بینی و مقا م پرستی و غیر ه را به من تهمت زدند ولی با ز من این سدها را شکستم و به را هم اد امه د اد م.
فرزندم بنت الهدا جا ن زما نی که این نا مه را د رک می کنی همچون کوه استوار در برابر حوادث نا گوار مقا ومت کن زیرا خدا وند فر مو د : من شما انسا ها را در سختی ها آفرید م و در سختی ها آزما یش خواهم کر د. پس با ید صبور شو ی ونگویی که پدرم چرا خود را به کشتن داد بلکه با ید در جا معهً زمان خود فخر فروشی و بتو انی و به مرد م و همسرت در روز گا رخود بگو یی که من در زما نی که پدرم به جبهه می رفت ما نند علی اصغر حسین شش ما هه بودم و پدرم را فد ای قرآن نمو د م و اینک را هش را با آگاهی تما م انجا م خواهم داد . دختر م امید وارم نها یت صد اقت را با ما درت داشته با شی .
اگر به مدرسه رفتی وبا سو اد شدی که انشا االله می شو ی وقتی تو انستی مطا لعه کنی , کتا بهای استا د شهید مطهر ی شهید مفتح شهید بهشتی اما م خمینی ومشکینی دیگر روحا نیون مبا رز را بخوان .
را ستی یک نصیحت : دختر م وپسر م هیچ وقت در زندگیتان از خط رو حا نیت اصیل جدا نشو ید که اگر جد ا شدید از اسلام برید ه اید زیرا شاهرگ حیا تی اسلام روحا نیت مبا رز که در را س آ ن اما م خمینی است ,میبا شد.
دختر م وپسرم من زما نی به جبهه میروم که شما بزرگ نیستید اگر بزرگ بودید شما را به عنوان رزمند ه وبهیا ر به جبهه می آوردم تا از رشا د ت ها ی قا سم ها واکبر ها وعبا س ها درس عبرت بگیرید ولی چه کنم که زمان شما را به عقب انداخت دیگر بیش از این سفا رشتان نمی کنم .تو با ید همچون زینب زما ن خود با شی و پسر م به ما نند حسین (ع) شورو بلو ایی در جا مه بر پا کن تا خط سر خ شها دت را ادامه داده و به سر انجا م بر سا نی . دختر م وپسر م من در راه عقیده وایران عزیز شهید شد م. از شما به عنوا ن دو فرزند م ویا د گا ر م می خواهم که مرا خوشحا ل بکنید و را پر افتخا ر اما ما ن یعنی که هما ن راه خونین و سرخ شها دت است رادنبا ل کنید و برای جا معه کو شش کنید وتما م تلا شتا ن برای خدا با شد و برای اسلام .
هدی و طه جا ن دیگر با با آب داد تمام شد ه است زمان زمان با با خو ن داد است.


وصیتی دیگر
سلام علیکم
بهتر است درآغاز ,سخنی چند بار پدرم, رهبر کبیرانقلاب بگویم . به نام خدا ویاد رهبر کبیر انقلاب وبه نام خدای آن امام بزرگوار,خمینی بت شکن پدرما یتیمان.
ای امام عزیز سلام برتو .این سلام یک پاسدارکوچک و غرق گناه این مرز وبوم است ک به سویت می فرستند . ای که توانستی ما را از گناهان نجات دهی, ای کسی که توانستی راه انسان بودن و رفتن به سوی خدا را به من بیاموزی ,با عمل خود .این سلام پاسدار تو از راه د ور از میان توپ و خمپاره های دشمنان ,ولی با قلبی بسیار نزدیک سر چشمه می گیرد, پذیرا باش. ای امام, آرزو دارم که هزار بار بمیرم و دوباره زنده بشوم ,در را تو که همان راه اسلام است وبازکشته شوم .ما می جنگیم و حمله بر کافران می بریم و با گلوله ها ی خونین کمر صدام وکافران و جنا یتکاران را می شکنیم و با خون خود ,که خون ما از توپ آنها انفجا رش بیشتراست. امت ما پیام رسان خون ما هستند در جهان و امت ما پیام رسان جنگ ماهستند در جهان. اگر ما بکشیم پیروز واگر بمیریم باز هم پیروزیم .حسین مگر کشته نشد اما پیروز شد .ای ملت قهرمان همیشه در گوش من ,ندای هل من ناصر ینصرونی طنین انداز بود و همیشه سعی داشتم به این ندا پاسخ دهم. ای حسین لبیک, لبیک و امروز توانستم .ای ملت ایران من نرفتم که شما اشک بریزید ما رفتیم که با خون خود شما را بیدار کنیم وشها دت دهیم امروز زمان حسین ویزید است .همین حسین زمان خمینی است وصدام نیزیزید زمان ,انتخاب کنید وراهتان را مشخص کنید.
من جوانی بودم 23ساله از همان کودکی فقربرخانواده ماحاکم بود ومن تازه سه ماه است که ازدواج کردم ,مگر برای ماجای زندگی نبود,مگر ما احتیاج به زن و بچه نداشتیم .
مشکل بود که در سه ماه زندگی دختر جوانی را رها کنم ومرگ راانتخاب کنم در صورتی که زندگی بسیار لذت بخش بود وما هم می توانستیم با خیال راحت خوش و خرم زندگی کنیم .ولی خداوند از ما چه می خواهد ,باید آن را انجام دهیم .مگر خدا در قرآن نگفته :ای کسانیکه ایمان آورده اید سلاحتان را بر گیرید وبه میدان نبرد بروید مگر ایمان تو سلاح تو نیست. کافران بدانند که تا خون دررگ ماست, خمینی رهبر ماست. مابا تمام سختی می جنگیم و برای ما نام ونان مهم نیست, اسلام مهم است و مانند جباران از دور شاهد این جنایتها نخواهیم بود وتا آخرین قطره خون خویش ایستاده ایم . والسلام علیکم ورحمت الله وبرکاته 17/7/59







آثار باقی مانده از شهید
به نام خدای بزرگ
وبه یاد همسرخوبم ,سلام برتو چراغ راه من ,سلام بر تو ای کسی که درس انسان بودن را به من آموختی .مخصوصاًدر موقع حرکت به میدان شهادت .سلام بر تو ای عزیز جان, نمی دانی چقدر با تو نزدیک هستم وقتی نامه تو را می خوانم. به آرمانت قسم در گوشه ای می نشینم و اشک میریزم .عزیز جان تو باید شجاع باشی ,باید استقامت کنی تا شهادت نصیب تو هم شود .ای جان من ,خدا را شاهد می گیرم که تو را خیلی د و ست دارم و همیشه به یاد تو هستم .ای جان من ,تو باید مثل زینب (ص) باشی .میدانم با هزار امید با من ازدواج کردی تا راحت باشی اما خدا لعنت بکند مرا که نتوانستم آسایش و محبت را برای تو فراهم بکنم .عزیز جان, تو خود مسئله اسلام را میدانی. برای من هم به سختی بسیاری می گذرد ولی چه کنم که اسلام در خطر است .تو می دانی که من در زندگی خویش هیچ خدمتی برای اسلام نکرده ام ولی شاید با خون خودم خدمتی برای اسلام کنم .
عزیز جان, این نامه را از میان توپ و خمپارهای دشمن بعثی برای تو می فرستم . سربازان اسلام چه شجا عانه می جنگند .جسد های مز دوران در بیابان ها ریخته است .صدیقه جان تو را به خدا قسم می دهم که مبادا نا راحت شوی خو شحال با ش و به دیگران بگو که برای من افتخار است که همسری دارم که دارد می جنگد .عزیز جان, انشا الله بر می گردم و دو باره به آغوش گرم خانواده باز می گردم, اگر که بر نگشتم بدان که همیشه با من هستی ولی تو مرا نمی بینی وتو مسئول خون من هستی تا زمانی که در خط من هستی. تو باید به مردم بگویی که او دیوانه وار به دنبال شهادت می گشت وباید مرا زنده کنی وپا بر سنگر من بگذاری.
عزیز جان, نامه ای که می نویسم ناراحت نباش وظیفه شرعی من است که تکلیف تو را مشخص کنم و انتخاب با تو است .عزیز جان ,ناراحت نباش تو جان من هستی ولی گوش کن من دوست ندارم و این گناه است که تو رادر عذاب خود بسوزانم وتو در عذاب من بسوزی .اگر بر نگشتم اگرمی خواهی بمانی وبه پیمان خویش وفادار باشی آغوش خانواده ام برای تو باز است واگر نه .....تو برای من عزیز هستی .
عزیز جان, نمی دانی که برادران ما چطور در خون غلطیدند .در همین حال که نامه را می نویسم صدای توپ وخمپاره یک لحظه خاموش نمی شود .بدان خدا وند یا ور ماست و شهادت افتخار ماست و خمینی رهبر ماست.
17/7/59

به نام خداوند یکتا
سلام, ای همسر خوبم سلام, ای همسر نمونه و استوار من سلام من بر تو ودرود خدا بر تو ای زینب زمان. ای کسی که ازدواج را به بهای خون دل ریختی سلام ای معلم اخلاق در زندگی من, ای کسی که خونهایت در رگهایم جاریست, ای کسی که تمام وجودت تا قیامت در من حل شده است, این سلام همسر تو است که در نیمه های شب برایت می فرستد,آن را پذیرا باش ومن همیشه به دعا گوئی شما مشغول می باشم .تاآخر عمرم و همیشه آرزوی شهادت از خدا برای تو می خواهم .
همسرم حال که این نامه را برای تو می نویسم ساعت دوازده و نیم شب است.
عزیزم کمی سخن با تو دارم ,معلوم نیست شایدکه دیگر بر نگردم و شاید این آخرین پیام من به تو باشد هر چند که عمر همه ما دست خدا است از این که مدتی نتوانستم خبر سلامتی شما را جویا شوم, به خاطر این بود که ما را به تهران آوردند بعد به سوی اهواز حرکت کردیم وچند ساعتی در اهواز بیشتر نبودیم و بعد عازم مکان دیگری که صد کیلو متری اهواز بود به نام پایگاه پنجم شکاری ودر آنجا هیچ چیزی در دسترس نبود وبا هم خیلی فاصله داشتیم وبه علت فزونی نیروها تمامی مساجد و مدارس پر شده بود از نیرو وناچار ما را به مکان نیروی هوائی بردند ودر آنجا مدت سه شبانه روز بودیم و فردا عازم جبهه هستیم.
عزیزجان در دل من این بود که می خواستم از تو بپرسم که آیا واقعاً مرا می بخشی وآیا زمانی که بر تو سخت می گذرد باز هم خدا را شکر میکنی. چون من تورا ناراحت کردم حتماً می گوئی که من تورا فراموش کردم وبه فکر تو نبوده ام وتو را بلا تکلیف گذاشته ام و
رفته ام اما عزیز جان, حسین می دانست که فردا زینب اسیر می شود و او رابه بیابانها می برند و شکنجه می دهند, این را حسین می دانست پس چرا این کار را کرد.به خاطر این که اسلام به خون او احتیاج داشت. من تو را به خدا سپردم. من به فکر تو هستم و خواهم بود واز خدا هم تقاضا کردم که ما را در آن دنیا به هم برساند. عزیز جان تو رابه خدا,من مطمئن باشم که از من راضی هستی و اگر بر نگشتم زینبی خواهی بود که پیام مرا شجاعانه به گوش مردم خواهی رساند .عزیزجان امید امام به این پیروزی است واین پیروزی هم به خون ما احتیاج دارد و ما تسلیم خدا هستیم , نمی دانی که چقدر عاشق شهادت هستم و دنیا برای من زندانی خواهد بود.
اگر بر گشتم که چه خوب اما اگربر نگشتم به تو سفارش می کنم که استوار باش, بدان که مشکلات زیادی در پیش داری وسعی کن که از عهده ی آنها خوب درآئی. مبادا ناراحت بشوی ونتوانی طاقت بیاوری ودست به کاری بزنی که باعث عذاب من بشوی. آنچنان محکم باش که دنیای بی ارزش نتواند بر تو حاکم شود . بگو بار خدایا ,من او رابه تو هدیه داده ام .
مبادا فکری به سرت بزند که لحظه ای از خدا غافل شوی وبگوئی اگر او نمی رفت کشته نمی شد این خلاصه آیه قرآن است: بنا به گفته خداوند که فکر تو نیز برای خداست ,می گوید در سوره ی آل عمران آیه 166 آن کسانیکه در جنگ با سپاه اسلام همکاری نکردند وگفتند اگر خویشان و برادران ما نیز سخن مارا نشنیده وبه جنگ احد نرفته بودند کشته نمی شدند. ای پیامبر به مردم بگو پس شما برای حفظ حیات دیگران چاره توانید کرد .مرگ را از جان خود دور کنید اگر راست می گویید. ببین که خدا چگونه سخن می گوید. پس عمر ها دست خدا است. اگر در خانه باشیم عمر ما تمام باشد می میریم اگر در میدان نبرد هم باشیم خواهیم مرد پس عزیز جان دلت را باسخنان و آیات قرآن تسکین بده .مبادا بعد از من مادیات تو را غرق کند واز خدا غافل بمانی در خلوت زندگی کن ودر نیمه های شب دست دخترم را بگیر و نماز شب به پا دار و با خدای خود سخن بگو .
عزیز جان ,هر موقع ناراحت شدی خدا را به یاد بیاور که او پشتیبان شما است .
اگر چه نتوانستم همسر خوبی برای تو باشم .من مقصر نبودم نمیتوانستم طاقت بیاورم در زمانی که این همه آواره و شهید در بیابان افتاده اند و نا لهً یتیمان بلند است .
جان من, مواظب دخترم باش آن راآن چنان تربیت کن که نمونه باشد .او یادگار من است ,صد یقه جان مبادا که ناراحت باشی که این سخنان را برای تو می نویسم , وظیفه حکم می کند وبه خدا قسم که من از تو خیلی و بی نهایت راضی هستم وتا به امروز زنی این چنین مقاوم و استوار ندیده بودم .عزیز جان امام را دعا بکن و سفارش دیگر من این است اگر بر نگشتم در مواقع بیکاری دست دخترم را بگیر و کنار مزارمن بیا وبا من درد دل کن که حتماَ گوش خواهم داد وتو را نیز مشاهده می کنم و این باعث تسکین قلب من خواهد بود .نمی گویم گریه نکن گریه بکن گریه ای که برای رضای خدا باشد . برای انقلاب و مظلومیت ما باشد .
باید ببینم که خدا چه می خواهد اگر خدا بخواهد که بازمی گردم . تو را به خدا قسم می دهم که حتماَ مرا ببخشی واز خدا بخواه که گنا هان مرا ببخشد .
عزیزجان ,خدا یار و نگهدار تو باشد . مواظب هدی باش وانشاالله خداوند شهادت را نصیب تو نیز بکند . آن کس که هیچ وقت فراموشت نمی کند. رضا
خدایا مارا لحظه ای حتی یک آن به خودمان وا مگذار.


بنام خدا
سلام ای پاسدار و آرمان خون من, ای پیام رسان وای زینب من وای معلم وای راهنمای من. پس از عرض سلام امیدوارم که حالت خوب باشد و همیشه شاد وخرم باشید .
اگر احوالی از شفاعت کننده خود, رضا را خواسته باشی به دعا گوئی شما مشغول هستم وزمانی این نامه را شروع کردم که قرار است ساعتی دیگر به سوی کربلا حرکت کنیم . این نامه را از پادگان امام حسن برایت نوشتم .
نمی دانی اینجا چه حالی دارد ,بچه هادراینجا به عشق شهادت گریه می کنند و شب وروز از خداوند طلب شهادت می کنند چه شور وحا لی دارد . از خداوند بخواه که ما این بار با پیروزی و سربلندی به خانه هایمان باز گردیم انشا الله .
عزیزجان ,ناراحت نباشید, صبر داشته باشید. فقط از خدا سلامتی امام عزیز و پیروزی اسلام را طلب کن واگر برای سلامتی ما دعا می کنی اول سلامتی تمام برادران را بخواه ودر آخر سلامتی مرا بخواه. سلامتی نه به معنای زنده بودن بلکه به معنی تزکیه نفس خود .
وصدیقه جان این را بدان که همیشه به فکر تو هستم به فکر مصیبت های تو.
عزیزجان, من لیاقت آن سخنان تورا نداشتم واز خدا بخواه که گناهان مرا ببخشد . عزیزجان من آن چیزهائی که به تو گفته بودم فراموش نکنی اگر زمانی من به شهادت رسیدم رو به سوی خدا کنی وبگوئی خدایا من اورا در راه تو داده ام و هیچ گاه آن را پس نخواهم گرفت .
مرا حتماَ با همان لباس دفن کنید. با همان کفش و لباس چون آن لباس و کفش در روز قیامت شهادت به مظلومیت ما می دهد . اگر شهید شدم در مراسم من اسراف نکنید.
در زمانی که این همه آواره ی جنگی واین همه مستضعف داریم حرام است که این همه ولخرجی کنید .عزیزجان تو که با این حرفها ناراحت نمی شوی .کسانی که ناراحت می شوند که خدا را نشناخته باشند تو که خدا را شناختی .
عزیزجان ,مواظب دخترم بنت الهدی باش او یادگار من است . آنچنان او را تربیت کن که باعث افتخار خانواده گردد .
دیگر فرصت ندارم که بیشتر بنویسم ولی صدیقه جان این را بدان که همیشه در فکر من هستی هر ثانیه و هر لحظه به یاد تووحرکات تو هستم .دوستدارهمیشگی تو رضا .

بنام خدا
سلام ,عزیزمن سلام, یاور وامید زندگی من سلام بر تمامی وجودت. صدیقه جان این نامه همسر تو است که برایت می نویسد .عزیزم نمی خواستم که این نامه را بنویسم اما همیشه در پیشگاه خدا زجر می کشیدم ووجود من همیشه ناراحت بود. عزیزمن, این نامه ای نیست که نوشته باشم و جمله بندی کرده باشم بلکه به صورت ساده ودرد دل بوده است که نوشتم . عزیزجانم تو نمی دانی که من چقدر تورا دوست دارم وچقدر برایت ارزش قائل هستم. تو همیشه همه چیز من هستی ,تو کسی بودی که مرا از دریای مرگ نجات دادی و کسی بودی که مرا از دست گرگان درنده جنگلها نجات دادی ولی من نتوانستم عوضش را به تو بدهم با تو عهد بستم که به تو وفادار باشم؛ تو پاک و منزّه بودی, تو ارتباطت با خدا خیلی نزدیک بود . لیکن من باعث شدم که فاصلهً تو را زیاد کنم با تو ازدواج کردم تا بتوانم بیشتر به مذهب نزدیک شوم و بیشتر تورا به یاد خدا بیندازم اما خدا لعنت کند مرا که هدف تورا گم کردم و مسیرت را عوض کردم و همیشه وهر بار احساس می کنم که من نمی توانم یک همسر واقعی برای تو باشم .یعنی قابلیت تورا ندارم. حاضرم قطعه قطعه شوم ولی ناراحتی در تو نبینم .
چقدر دوست دارم که مرا راهنمائی کنی ,بارها می گفتم که چقدر دوستت دارم از خدا می خواهم که مرا هدایت کند عزیزم. از تو می خواهم که مرا کمک کنی تا بتوانم لحظه ای در آسایش به سر ببرم و قلبی آرام داشته باشم. عزیزجان مرا ببخش واز خدا می خواهم که مرا کمک کند تا بتوانم همسر خوبی برای تو باشم . دوستدارتو رضا


شما موًمنان چون در میان جنگ باکافران روبرو شوید باید آنان را گردن بزنید تا آنگاه که از خونریزی بسیار دشمن رااز پای در بیاورید . پس از آن اسیران جنگ را محکم به بند کشید تا بعدها او را آزاد گردانید . در جنگ وسختی های خود را فرو گذارید.
یعنی یا کافران تسلیم شدند وجنگ خاتمه یابد یا همه ایمان آورند. جنگ از میان جهان برافتد این حکم خدا است. واگرخدا می خواست خود از کافران انتقام می گرفت و همه را بی زحمت جنگ شما ,هلاک می کرد .این جنک کفر و ایمان است و برای امتحان خلق است و آنانکه در راه خدا کشته شوند خدا هرگز حق آنها را ضایع نمی گردا ند .
سلام بر تو ای کسیکه تو را با جان و دل خریدم .بر توا ی عزیزم صدیقه جان .سلام بر تو ای زینب زمان ای یار حسین .پس از عرض سلام سلامتی تو و دختر عزیزم را از درگاه ایزد یکتا خواهان هستم و اگر از احوالات همسر خود محمد رضا خوا سته با شی به دعا گوئی شما مشغول می باشم.
عزیز جان, قلبم عاجز است نمی دانم چگونه وچطور از تو سخن بگویم .تو راهنمائی خوبی در زندگی برای من بودی. همیشه مرا پند می دادی و از گنا هان من برای من می گفتی, ولی من لیاقت سخنان تو را نداشتم .دعاکن خدا وند از گناهان من در گذرد .

...همین ماه بود که حسین از همه چیز گذشت تا دین خدا وند بماند. من رفته ام تا در این ماه مقدس به ندا ی حسین لبیک بگوییم .عزیز جان, نمی دانی که چقدر شیرین و لذت بخش است شهادت .ای جان من, هر چند که من گناهکار بودم و نادان ولی در همان نادانی عشق شهادت در سر داشتم و دارم تا رسیدن به آن می کوشم. اگر بر گشتم خدا را شکرمی گویم و اگر کشته شدم با ز هم شکر گذار هستم .فقط دعا کن که اسلام و مومنین زنده بما نند. عزیز جان بدان که ختم این انقلاب به ظهو ر مهدی (عج)می باشد. مواظب دختر کوچکم باش او یادگار من است و تو را به خدا سپردم, مواظب یادگار من باش. او را آنچنان تربیت کن که بتواند بعد از تو هم حافظ خون هر دوی ما باشد .مستضعفین جهان در انتظارند و طفلان شهدا در انتظار رزم تو هستند. آری عزیزجان این چنین است فقط دعا کن که اسلام زنده بماند .
و السلام به امید دیدارتان رضا

بنام خدا
سلام مادر جان
سلام ای مادری که این چنین فرزندی بزرگ کردی و تحویل جامه دادی.
سلامبر تو مادری که مانند کوه استوار هستی. مادرجان امیدوارم که حالت خوب بوده باشد واگر از احوالات فرزندت محمد رضا عسکری خواسته باشی به دعا گوئی شما مشغول می باشم. مادرجان ناراحت نباش که فرزندت در جبهه است و خوشحا ل باش و افتخار کن. مادرجان مگر تو از فاطمه (س)و زینب وام لیلا بالاتری هستی .آنها فرزندانشان را در راه حق هدیه داده اند تو هم مثل آنها باش. مادرجان عمر همه ما دست خداوند است ,مبادا فکر کنی که اگر فرزندم در خانه بود کشته نمی شد .
مادرجان این کفر است.تو به قرآن کتاب خدا اعتقاد داری ببین که خدا چه می گوید, خدا می گوید: مبادا مانند کافران باشید یا مانند منافقان. می گوید: مانند آن کسانی نباشید که در جنگ با سپاه اسلام همکاری نکرده و گفتند اگر خویشان و برادران ما نیز سخن ما را شنیده وبه جنگ احد نرفته بو دند کشته نمی شدند . ای پیامبر بگو پس اگرشما برای حفظ حیات دیگران چاره توانید کرد مرگ را از جان خود دور کنید .اگر راست می گوئید سوره آل عمران آیه 167 پس این سخن خداست . مادر جان اگر عمر تمام شد در خانه هم باشی می میری و اگر در میدان هم باشی ,مرگ همه ی ما دست خدا است .مادر جان اگر کشته شدم و بر نگشتم خوشحال باش .نمی گویم گریه نکن گریه بکن گریه ای که برای خدا باشد و نکند آبروی شهیدان را ببری و باعث عذاب من شوی .مادر جان مرا ببخش و شیرت را بر من حلال کن. مادر جان وصیت من این است که مواظب صدیقه و فرزندانم باش. مبادا دخترم را روزی تو یا کسی از دست صدیقه بگیرد اگر این کار را کردید پیش خدا شکایت می کنم از دست شما . صدیقه اختیار تمام مرا دارد و فرزندم برای او است و باید پیش او باشد . مادر جان مبادا کاری بکنی که مردم و ضد انقلاب خوشحال شوند. خوشحال باش و بگو پسرم را در راه خدا دادم .مادر خدا حافظ تا ببینم خدا چه می خواهد .
خداحافظ محمد رضا



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گلستان ,
برچسب ها : عسگري , محمدرضا ,
بازدید : 398
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

24 دی 1327 در روستای سرطاق در شهرستان گرگان و در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. پدرش کشاورز بود و معاش خانواده اش را به سختی تامین می کرد. در کودکی پسری آرام بود و در هفت سالگی ( در مهر 1333) به مدرس رفت و در دبستان روستای زادگاهش مشغول تحصیل شد. پدرش می گوید: علاقه زیادی به مدرسه داشت و در درس خواندن بسیار کوشا بود.
اوبه مادر و پدربزرگش علاقه زیادی داشت.
فرائض مذهبی را از سنین کودکی انجام می داد و در کار کشاورزی به پدرش کمک می کرد. برادرش – یدالله – می گوید: چون از نظر سنی از ما بزرگتر بود در درس به ما کمک می کرد. فردی زرنگ و خونگرم بود. سال ششم ابتدایی نظام قدیم را در سال 1339 در مدرسه روستای سرطاق به پایان رساند و پس از آن مشغول کشاورزی شد تا اینکه در هیجده سالگی در سال 1345 به خدمت سربازی فراخوانده شد.
محمد نقی صلبی, دورۀ آموزش سربازی را در بیرجند گذراند و دو سال به عنوان بی سیم چی به خدمت سربازی در اهواز مشغول شد. بعد از خدمت سربازی به استخدام اداره مخابرات تهران در آمد و در بیست و یک سالگی در مراسمی ساده با دختر عمۀ خود – خانم طاهره مزنگی – ازدواج کرد. در کنار کار, به تحصیل در دبیرستان شبانه دارالفنون تهران ادامه داد. سرانجام در رشته ریاضی فیزیک فارغ التحصیل شد. محمد نقی صلبی, به وزش کشتی علاقه مند بود و گاهی اوقات به این ورزش می پرداخت. در سال 1353 اولین فرزند او متولد شد که نام او را وجیهه نهادند. محمد نقی, با شهادت حاج مصطفی – فرزند امام خمینی – در سال 1356 فعالیتهای سیاسی خود را آغاز کرد و با تکثیر و پخش اعلامیه های امام خمینی روز به روز بر فعالیتش افزود. در این زمان با مهندس میر حسین موسوی (نخست وزیر دوران دفاع مقدس)و دیگر نیروهای انقلابی آشنا شد. گاهی نوارها و اعلامیه های امام را به شهرستان گرگان می برد و در بین دوستان و آشنایان پخش می کرد. پس از مدتی، به همراه زن و فرزندش به گرگان نقل مکان کرد. با اوج گیری انقلاب اسلامی با برپایی جلسات محرمانه در منزل خود برنامه های راهپیمایی را تنظیم کرد. به خاطر همین فعالیتهای گسترده بارها از طرف ساواک گرگان تحت تعقیب قرار گرفت. بعد از پیروزی انقلاب,او به عضویت انجمن اسلامی مازندران درآمد وبه عنوان دبیر اتحادیۀ انجمنهای اسلامی فعالیتهای بسیاری داشت.
عباسعلی هزار جریبی می گوید: به نیروهای طرفدار نظام جمهوری اسلامی عشق می ورزید و برای کمک به آنان از هیچ کاری مضایقه نمی کرد.
علی تلاقی می گوید:
در جلسات انجمنهای اسلامی مداحی می کرد و دعای توسل می خواند و به طور کلی در مراسم مذهبی و عبادی در سطح شهر حضور فعال داشت.
در سرکوب شورش وخرابکاری عناصر ستاد خلق ترکمن, وابسته به سازمان چریکهای فدایی خلق ,حضور داشت. نسبت به منافقین حساسیت و تنفر بسیا رداشت و حاضر نبود به هیچ قیمتی با آنها کنار بیاید و می گفت: باید از آنها حذر کرد زیرا آنها به پیامبر اکرم (ص) و امیرالمومنین علی (ع) هم ضربه زدند. با اینکه رئیس مخابرات شهرستان گرگان بود در درگیری با منافقین شرکت گسترده داشت و با اسلحه یوزی خود به تعقیب و سرکوبی آنان می پرداخت. در نتیجۀ این اقدامات بارها از طرف منافقین تهدید به ترور شد.
در زمان تصدی ریاست مخابرات گرگان, بسیاری از روستاهای گرگان را به شبکه سراسری مخابرات متصل کرد. با کمکهای مردمی و بدون کمک دولت توانست بیست و سه روستای گرگان را از امکانات تلفن برخوردار نماید. شخصاً به بالای تیرهای تلفن می رفت و سیم کشی می کرد. بسیجیها و دیگر نیروهای مردمی با دیدن این منظره به راه می افتادند و کار را به پایان می بردند. او یک بالا بر اداره را به شرکت کشت و صنعت اجاره داده بود تا در جهت گسترش شبکه مخابرات به کار گیرد. با توجه به اجاره بالابر به شرکت کشت و صنعت عده ای فرصت طلب به مخابرات مرکز گزارش دادند. با آمدن بازرس و روشن شدن این موضوع که این کار را برای ایجاد درآمد مخابرات انجام داده است, تشویق شد.
در پشت جبهه به جمع آوری کمکهای مردمی برای رزمندگان اقدام کرد. وی در اداره بسیار متواضع و در سمت مسئول مخابرات گاهی کار خدمتکار ساده را انجام می داد. در ایام جنگ تحمیلی بارها به جبهه رفت و در عملیات مختلف شرکت داشت . یک بار درگیرهای کردستان مجروح شد.
صلبی, اعتقاد راسخی در اطاعت از مقام ولایت داشت و می گفت: اگر ولایت امر کند که زنتان را طلاق بدهید این کار خواهم کرد. معتقد بود مواضع سیاسی و عقیده ما در جماران است. اگر امام خمینی موضعی می گرفت می گفت که باید اطلاعت کنیم. امام خمینی را جانشین بر حق امام زمان (عج) می دانست.
کسی نبود که فقط شعار بدهد بلکه در میدان عمل بارها اطاعت از ولی امر را به اثبات رسانده بود. به همکاران و همرزمانش توصیه می کرد اگر می خواهید منحرف نشوید از خط ولایت جدا نشوید و نظرات خود را با ولایت منطبق کنید. وقتی از صلح سخنی به میان می آمد می گفت: جنگ و صلح را جماران مشخص می کند. صلبی , اعتقاد عجیبی به نماز جمعه داشت.
همسرش می گوید: نماز جمعه و نماز شب او ترک نمی شد. اگر ساعت چهار صبح بیرون می رفت و سرشب بر می گشت باز نماز شبش را به جا می آورد. برای تشویق فرزندان خود می گفت: اگر نماز و قرآن بخوانید برای برای شما جایزه می گیرم. دخترش (وجیهه) می گوید:
به خاطر تشویقهای پدر, ما از کوچکی حتی در گرمای تابستان روزه می گرفتیم و با اینکه برایمان خیلی سخت بود اما روی سر ما یخ می گذاشت تا بتوانیم روزه خود را بگیریم.
به همسرش سفارش می کرد تا در تعطیلات تابستان بچه را حتماً به کلاسهای قرآن بفرستد. به بچه ها سفارش می کرد که بچه های خوبی باشند. در کارها مادرشان را یاری دهند. دخترش می گوید:
اگر کار اشتباهی می کردیم اول تذکر می داد و اگر ترتیب اثر نمی دادیم قهر میکرد. اگر با مادرمان بد رفتاری می کردیم و او را اذیت می کریدم یا نماز ما دیر می شد و یا در مورد حجاب کوتاهی می کردیم ,ناراحت می شد. همیشه توصیه می کرد که لباسهای ساده بپوشیم. روزی یکی از دوستانش پرسید: بچه های تو در چه سطحی تحصیل می کنند. گفت: از خود آنها سوال کنید چون همیشه در جبهه بود فرصت نمی کرد از لحاظ تحصیلی به ما رسیدگی کند. در انتخاب دوست به ما سفارش می کرد ,دوستانی انتخاب کنیم که همفکر باشیم و حرفهای یکدیگر را درک کرده و از راه اسلام منحرف نشویم.
برادرش – یدالله – دربارۀ خصوصیات اخلاقی او می گوید:
چون از ما بزرگ تر بود در حقیقت حکم سرپرست را در کنار پدر داشت و از هیچ محبتی به ما دریغ نداشت .با برادر شهیدم – محمد اسماعیل بیشتر در ارتباط بود چون اختلاف سن کمتری داشتند و از بچگی با هم بودند و توافق فکری و درک متقابل عمیقی داشتند.
پدرش می گوید:
اگر گاهی اختلافی با همسایه ها پیش می آمد می گفت: با همسایه ها باید رفتار درست داشت و همانند خویشاوندان با آنان رفتار کرد. در اجتماع آرام و ساکت بود و هر کاری که به او محول می شد, انجام می داد و شکایتی نداشت.
حضور مستمر در جبهه و تجربیان و توان مدیریتی او سبب شد فرماندهی گردان علی بن ابیطالب (ع) از لشکر 25 کربلا را بر عهده گیرد. یکی از همرزمان از خصوصیات اخلاقی او در این دوران می گوید:
به عنوان فرمانده گردان از قاطعیت و شجاعت به معنای واقعی چه تسلط بر نفس و چه در میدان مبارزه و جنگ برخودار بود. نزدیک کارخانه صابون به ما مقری داده بودند. به تنهایی دیوارها را بلند می کرد و بر دوش می کشید. با صدور دستور هر کاری ابتدا خود دست به کار می شد. روزی به نزدش رفتم و گفتم فین های غواصی بند ندارند. گفت فین ها با بیاورید من درست می کنم بعد از چهار پنج ساعت که به تدارکات رفتم دیدم با لاستیک تیوپ ماشین برای تک تک فین ها بند درست کرده است. وقتی بچه ها برای تمرین غواصی به آب می زدند و برگشتند با دست خود دهان آنها عسل می گذاشت و بر پیشانی آنان بوسه می زد. ا زخصوصیات بارز او خونسردی بود. یادم می آید برای مانور در اروند رود رفته بود, یک گروه طنابشان در آب پاره شد و صدای یا مهدی آنان بلند شد. به من – به عنوان مسئول گروهان – حالت ترس دست داده بود و کاری نمی توانستم بکنم. به هر حال نیروها را از آب بیرون کشیدیم و وقتی که آمار گرفتیم پانزده نفر کم بود. موضع را به او اطلاع دادیم با کمال خونسردی گفت: بچه در آن طرف اروند هستند و بر می گردند. صبح فردا متوجه شدیم یگان دریایی سپاه آنها را در آب پیدا کرده است. دائماً در تلاش و فعالیت بود و بسیار کم می خوابید. حتی آهسته راه نمی رفت و می گفت: از زمان عقب هستیم و باید از زمان جلو بیفتیم. سفارش کرده بود مقداری از حقوق ماهیانه او را به کمیته امداد امام خمینی و مقداری دیگر را برای بازسازی مناطق جنگی اختصاص دهند.
در علمیات والفجر 8 شرکت داشت واز ناحیه چشم مجروح شد. برادرش (یدالله ) می گوید:
بعد از مجروحیت به اتفاق برادرم (کاظم) و یکی از کارمندان مخابرات گرگان به مشهد رفتیم و در بیمارستان متوجه شدم که یک چشم خود را از دست داده است. در این لحظه نتوانستم خودم را کنترل کنم به گوشه ای رفتم و خودم را آرام کردم. سپس نزد او برگشتم و جویای احوال شدم.
برای ادامه درمان و تعویض چشم به اتفاق مادرش عازم مشهد بود که در مینودشت تصادف کرد و پایش شکست. بعد از این واقعه ماشین خود را فروخت و گفت: اگر قرار است با ماشین تصادف کنم بهتر است نداشته باشم.
از جمله فعالیتهای محمد نقی صلبی را می توان اعزام کاروان خانواده های شهدا به جبهه برشمرد. کلاتی می گوید:
بهترین خاطره ای که از او به یاد دارم اعزام کاروان خانواده های شهدا و انجمنهای اسلامی به منطقه غرب کشور بود که به اتفاق او به شهرهای مهاباد, بوکان, سقز رفتیم... اقدام به برگزاری دعا و عزاداری حضرت امام حسین (ع)می کرد.
حتی یک بار, همسر و بچه های خود را به منطقه جنگی برد تا آنها با حال و هوای معنوی جبهه آشنا گردند. فاطمه تجری – از قول یکی از دختران او -می گوید:
من حدود شش ساله بودم که به اتفاق پدر و مادر و خواهران و برادرم و یکی از دوستان پدرم وهمسرش راهی جبهه شدیم. پدرم مقداری کمکهای مردمی جمع آوری شده را پشت ماشین بار کرده بود. به همراه او دو روز ازمناطق بمباران شده دیدن کردیم. با وجود اینکه قبل از آن خیلی با پدرم به مسافرت رفته بودیم ولی این سفر برایم از همه جالب تر بود.
همسرش در خصوص این سفر می گوید: وقتی که با او و بچه ها به جبهه رفتیم من مایل به برگشت نبودم ولی با اجبار او به موطن خود برگشتیم او می افزاید:
آخرین باری که برای دیدن ما آمد گفت: بهترین جا برای زندگی کردن جبهه است. شما آماده شوید و اسباب و اثاث را جمع کنید تا برای زندگی به اهواز برویم. من وسایلی را آماده کرده بودم که گفت: بهتر است بعد از عملیات آینده شما را اهواز ببرم. گفت: من شهید بهشتی را در خواب دیدم که برایم خانه ساخته است. این بار که بروم دیگر بر نخواهم گشت و خدا با ماست.
دخترش ( وجیهه) می گوید:
آذرماه , آخرین دیدار ما با او بود و مرا نصیحت می کرد که زیاد قرآن بخوانیم و اگر برنگشتم همواره به یاد خدا باشید و همچون حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) باشید.
محمد نقی صلبی به هنگام آخرین عزیمت به جبهه ها وصیت نامه ای نوشت .
محمد نقی صلبی با عنوان فرمانده گردان به اتفاق دو برادرش در عملیات کربلای 4 شرکت کرد و در همین عملیات به شهادت رسید. عباسعلی هزار جریبی می گوید:
آخرین کلامش این بود که برادران در عملیات از هم دور نباشند و به صورت گروهی عمل کنید تا مفقود الاثر نشوید. به گونه ای صحبت می کرد که برداشت من این بود که ما در این عملیات مفقود زیاد خواهیم داشت.
در ادامۀ عملیات ابتدا برادرش – اسماعیل – به شهادت رسید و برادر دیگرش – شهباز – مجروح شد. سرانجام در 4 دی 1365 در ادامه عملیات کربلای 4 ، بعد از سالها مجاهدت و حضور مستمر در جبهه های نبرد به شهادت رسید. یکی از همرزمانش می گوید:
از نحوۀ شهادت او کسی اطلاع دقیقی ندارد. او مفقودالاثر گردید. پیش از شهادت, آخرین نفری بود که سوار قایق شد. من خدمت او رسیدم که دستور چیست، گفت : اینجا باشید. همه نیروها را سوار کنید و بعد خود سوار شوید. تا ساعت نه شب صدای او را در بی سیم داشتیم. بعد از آن دیگر صدایی از وی نشیندیم.
جنازۀ او در سال 1376 توسط گروه تفحض شهدا شناسایی شد و پس از انتقال به زادگاهش در مزار شهیدان شهر گرگان به خاک سپرده شد.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران گرگان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید








وصیتنامه
بسم الله الرحمن الرحیم
...ای پدر بزرگوار و ای مادر دلسوز مهربانم! پدری که با فقر و بدبختی مرا بزرگ کردی مرا چنین تربیت نمودی و مادری که با تمام گرفتاری مرا بزرگ نمودی. از دور, دست هر دوی شما را می بوسم. مادر جان و پدر جان نکند در عزای من گریه کنید هرگز! بلکه افتخار کنید که فرزندی تربیت کردیدو در راه خدا هدیه نمودید و بدانید که من امانتی بودم در دست شما. پدر جان مواظب باشید از خون من سودجویی نشود و منافقین از خونم سوء استفاده نکنند. عزیزان و ای برادران و خواهران! بدانید که با قطره قطره خون هر شهید, سرزمین اسلامی ایران از دست اجانب پاک شده است. تا آنجا که می توانید از خط امام دفاع و حمایت کنید. خط امام ویژگیهای قرآن و پیامبر اکرم (ص) است. دنباله رو خط امام باشید و هر چه امام فرمود اطاعت کنید تا خدای نکرده از راه دین منحرف نشوید. خداوند فردای قیامت از همه باز خواست می کند که در مقابل خون شهدا چه کردندو ما همه در مقابل اسلام و حقوقی که از بیت المال می گیریم مسئول هستیم تا در راه آبادانی مملکت کوشش و تلاش کنیم تا ان شاءالله ایران همچون کلستان شود. نکند خدای ناکرده به خاطر ریاست چند روزه و عشق به میز ریاست, تمام حیثیت و وجدان خود را زیر پا بگذاریم. پس باید حقگو باشیم اگر چه تلخ باشد. خانواده های شهدا را تنها نگذارید و برای دلجویی از خانوادۀ همۀ شهدا, سری به آنها بزنید و از خانواده من نیز سرکشی کنید. خدایا تو می دانی بنده فقط برای رضای تو کار می کنم و آن را وظیفه شرعی خود می دانم تا تداو بخش خون شهدا باشم. بارخدایا به خانواده های شهدا صبر جمیل و اجر جزیل عطا فرما. محمد نقی صلبی







خاطرات
همسرشهید:
در ادراه اذیتش می کردند. وقتی که به خانه می آمد از این موضوع ناراحت بود. می گفتم چرا اینقدر دنبال کارهای انقلاب هستی که اینگونه برخورد کنند .می گفت: ماباید حرفمان را بزنیم و زیر بار ظلم نرویم.

عباسعلی هزار جریبی :
او مانند شهید بهشتی, مظلوم بود و خیلی از تهمتهارا تحمل می کرد حتی بعضی از دوستان به وی تهمت می زدند ولی دوستی خود را با آنها حفظ می کرد . اغلب اوقات برای حل مشکلات مردم نزد آیت الله نور مفیدی (امام جمعه گرگان) می رفت و مسائل را با او در میان می گذاشت.

به جبهه علاقه زیادی داشت. همیشه می گفتم: شما چرا به جبهه می روید. به فکر بچه هایتان باشید. می گفت: جنگ مهمتر است از بچه های من, اگر شما هم می آیید شما را هم میبرم.

فرزندشهید:
اکثر وقتها که از جبهه می آمد مجروح بود و برای ما از جبهه تعریف می کرد و می گفت که در جبهه ها بچه هایی که حتی دست و پا ندارند با همان شور و عشق به جبهه می آیند و زیر توپ و تانک نمازشان ترک نمی شود. دوستانش تعریف می کنند: در جبهه فردی قاطع و شجاع بود و در پشت جبهه, مردم را به رفتن به جبهه تشویق می کرد. چون زیاد به جبهه می رفت مادرم به او می گفت چون بچه هایت کوچک هستند, به جبهه نرو. می گفت: باید به جبهه بروم چون اسلام در خطر است. در یک روز اعزام نیرو, مادرم به سپاه رفت تا نگذارد او اعزام شود ولی کف اتوبوس دراز کشیده بود و مادرم او را پیدا نکرد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گلستان ,
برچسب ها : صلبي , محمد نقي ,
بازدید : 267
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

دوم آبان 1342 در خانواده ای مذهبی در روستای کلوکند ,یکی از روستاهای شهرستان مینو دشت به دنیا آمد. پدرش کشاورز ساده ای بود که در نهایت مشقت, خانواده خود را اداره می کرد. او دارای چهار فرزند – دو پسر و دو دختر- بود که مصطفی دومین فرزند محسوب می شد.
در سنین کودکی به مکتبخانه رفت و خواندن قرآن و مسائل دینی را فرا گرفت. خیلی خوب قرآن می خواند وبه استادش بسیار علاقه داشت.
دوران ابتدایی را در دبستان الفجر (فعلی) در زادگاهش به اتمام رساند. در این ایام بیشتر اوقات را با مطالعه و کمک در کار کشاورزی به پدرش می گذراند. چون عمویش فرزند نداشت بیشتر وقتها را در خانه او می گذراند و می کوشید جای فرزند او باشد. دوران راهنمایی را با موفقیت در مدرسه راهنمایی فرهنگ در شهرستان مینودشت به اتمام رساند. سپس در رشته علوم انسانی وارد دبیرستان موج در همین شهرستان شد. مادرش دربارۀ دوران کودکی و نوجوانی او می گوید:
دوران ابتدایی, پای پیاده با یک جفت کفش پلاستیکی به مدرسه می رفت و برمی گشت و همان کفشهارا مرتب نگه می داشت. در دوران نوجوانی به مسجد می رفت و کتاب مذهبی مطالعه می کرد. اهل نماز و تقوی بود و بیشتر اوقات قرآن می خواند. علاوه بر این به باشگاه ورزشی می رفت و به ورزش کشتی می پرداخت. جوانی آرام, ساکت, فعال و اجتماعی بود و از آدمهای معتاد, بی نماز و ولگرد خوشش نمی آمد.
مصطفی, پانزده ساله بود که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید و او به فعالیتهای اجتماعی – سیاسی روی آورد. وقتی که از مدرسه بر می گشت کتابهایش را در گوشه ای می گذاشت و برای کمک به برادران سپاهی به مقر سپاه می رفت. علی اکبر سرایلو – یکی از همرزمان ودوستان وی می گوید: قبل از انقلاب که تحصیل می کردیم. او با رژیم ستم شاهی مخالف بود و وقتی انقلاب شروع شد به صف انقلابیون پیوست. علیرضا – برادر بزرگ تر مصطفی – نیز دربارۀ مطالعات وی پس از پیروزی انقلاب می گوید:
بیشتر کتابهای مذهبی از جمله کتابهای آیت الله دستغیب و دکتر شریعتی را مطالعه می کرد و کتابخانه ای با حدود 200 جلد کتاب از وی به یادرگار مانده است.
پس از تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت رسمی سپاه درآمد و در کنار آن در انجمن اسلامی فعالیت داشت و به جوانان اسلحه شناسی آموزش می داد. حضور در جبهه سبب شد در دوران دبیرستان ترک تحصیل کند .به گفته برادرش:
از همان اوایل انقلاب, مصطفی عضو رسمی سپاه شد و من احساس کردم که تحولات عجیبی در او به وجود آمده که این تحولات ما را هم منقلب کرده بود. بیشتر اوقات فراغت خود را در سپاه می گذراند. در تمام مراسم مذهبی, راهپیمائی ها و تشییع جنازه ها شرکت مستمر داشت و برای کمک به مردم عضو انجمن اسلامی روستا شده بود.
مصطفی, همیاری خود را با سپاه پاسداران انقلاب اسلامی از تیرماه 1360 در واحد بسیج ویژه آغاز کرد و در 17 مهر 1361 رسماً به عضویت سپاه درآمد. با نفوذ عناصر ضد انقلاب در شمال کشور و گسترش عملیات خرابکارانۀ آنها در جنگلهای مازنداران, مصطفی به عنوان معاون فرمانده دسته واحد عملیات طرح جنگل – از منطقه 3 پشتیبانی گنبد – به همراه دیگر پاسداران به مبارزه علیه آنها برخاست.
با شروع جنگ تحمیلی از آنجایی که علاقه ی زیادی به امام و انقلاب اسلامی داشت چندین بار به جبهه های جنگ اعزام شد. همیشه می گفت: « این جنگ بین اسلام و کفر است» و این گفتۀ امام را تکرار می کرد که « اگر این جنگ بیست سال هم طول بکشد ما ایستاده ایم». همیشه به مادرش می گفت: مادرم ما به جبهه می رویم و شما در پشت جبهه زینب وار صبر و استقامت داشته باشد.
در سال 1360 در یکی از جبهه های کردستان – زمانی که به عنوان تک تیرانداز مشغول انجام وظیفه بود – بر اثر انفجار مواد منفجره قسمتی از انگشت سبابه اش قطع شد و از ناحیه چشم نیز مورد اصابت ترکش قرار گرفت. مادرس می گوید:
مصطفی, هجده ساله بود که به جبهه رفت. بعد از سه ماه وقتی برگشت دیدم یکی از انگشتانش قطع و چشم چپش زخمی شده است. وقتی علت را جویا شدم ناراحت شد و گفت: مادر بیایید وببینید که در جبهه ها بچه ها چه کار می کنند و چه فعالیتی دارند.
مصطفی, در بحرانها و مشکلات سخت, همیشه به یاد خداوند بود و خود و دیگران را دعوت به صبر می کرد. سردار پاسدار علی اکبر سرایلو – یکی از دوستان و همرزمان او – می گوید:
مصطفی، همواره دوستان و آشنایان را به صبر در برابر مشکلات و ادامه نهضت و پر نمودن سنگرهیا نبرد حق علیه باطل دعوت می کرد و همواره توصیه می کرد که پشتیبان ولایت فقیه و امام خمینی باشید ,نکند خدای ناخواسته مشکلات باعث شود که پشت به جبهه و ارزشهای انقلاب کنید. مصطفی،در جبهه های نبرد بیشتر اوقات فراغت خود را به قرائت قرآن مشغول بود. روزی در قله های میشداق بودیم, ناگهان باد شدیدی وزید و از خواب بیدار شدم. صفایی را دیدم که به نماز شب ایستاده و گریه می کند.
مصطفی صفایی از 22 دی 1361 تا 18 اردیبهشت 1362 در مناطق عملیاتی بود و در عملیات والفجر مقدماتی- در منطقه عملیاتی فکه – به عنوان مسئول دسته ای گروهان یکم گردان صاحب الزمان (در لشکر 25 کربلا) شرکت داشت. او در نوزده سالگی با دختر دایی خود – خانم معصومه قزلسفلو -ازداواج کرد. شب خواستگاری با پدر عروس دربارۀ وضعیت حقوقی خود صحبت کرد و گفت دو هزار تومان حقوق دارم وفقط برای همسرم می توانم یک پیراهن و یک چادر سفید بخرم.مراسم عقد بسیار ساده و با یک کیلو شیرینی برگزار شد و مهریه عروس یک جلد کلام الله مجید و پنج سکه بهار آزادی تعیین شد. پس از مراسم ازدواج در خانه محقر پدر زندگی خود را شروع کردند. دو روز پس از ازدواج مصطفی،عازم جبهه (جزیره مجنون) شد و مدت نه ماه در منطقه باقی ماند همسرش می گوید:
خانواده های ما در یک محله زندگی می کردند و فامیل بودیم. مصطفی در تمام طول عمر خود مخلص وبا ایمان بود و شرم و حیایی به خصوص داشت و واقعاً من از اخلاق او خیلی راضی بودم. هیچ موقع وقت کافی نداشت که در کار خانه به من کمک کندو در این مورد همیشه از من عذر خواهی می کرد.
صفایی از 10 اسفند 1364 تا 3 خرداد 1365 معاون فرماندهی گروهان دوم از گردان محمد باقر (در لشکر 25 کربلا) را به عهده داشت. او وقتی که ماموریتش در جبهه ها به اتمام می رسید و به پشت جبهه باز می گشت در پادگان آموزشی شیرآباد به آموزش نظامی نیروهای مردمی مشغول می شد. از 22 مهر 1363 تا 9 اسفند 1364 به جانشینی فرماندهی و از 4 خرداد 1365 تا 26 دی همان سال به عنوان مسئول واحد بسیج پادگان آموزشی گنبد در ناحیه مازندران انتخاب شد. در 20 بهمن 1364 با آغاز علمیات والفجر 8 در منطقه عمومی فاو, مصطفی، به عنوان فرمانده گردان مالک اشتر از لشکر 25 کربلا در عملیات شرکت جست.
در 19 بهمن 1365 در منطقه جنوب شلمچه (کانال ماهی) به همراه نیروهای تحت امر, سنگرهای دشمن را مورد حمله قرار دادند. پس از ساعتی جنگ شدید در محاصرۀ سربازان بعثی در آمدند. ناگهان مصطفی، به شدت از ناحیه پیشانی مجروح شد و پس از لحظاتی به درجه شهادت رسید و جسد او مفقود گردید. مادرش در بیان خاطره ای می گوید:
پدر مصطفی، روزی از تهران برگشت, درست روزی که مصطفی، هم از پادگان به منزل آمده بود. با دیدن پدر بلند شد و با همدیگر روبوسی کردند هر دو گریه می کردند پرسیدم چرا گریه می کنید؟ جواب دادند: مادر جان بالاخره روزی همین لباس سپاه کفن مصطفی، می شود.
سردار پاسدار محمد علی پسر کلو – که از کودکی با مصطفی بزرگ شده است – می گوید: صفایی اولین سردار شهید شهرستان مینودشت و یکی از بهترین نیروهای این شهر بود. وی فرمانده گردان مالک اشتر و فرمانده پادگان شیرآباد بود.
مصطفی، همیشه می گفت: دوست دارم با لباس دامادی شهید شوم و این بزرگ ترین آرزوی من است. از شهید صفایی دو فرزند پسر به نامهای مجتبی و محمد جابر به یادگار مانده است. نقل است که وقتی نام مجتبی را برای فرزند اول خود برگزید به مادرش گفت:
مادر وقتی که من شهید شدم در مسجد دست پسرم مجتبی را بالا بگیر و بگو ای مردم این مجتبی است ولی از این به بعد او را مصطفی بخوانید تا من بی مصطفی نباشم.
سرانجام پس از گذشت نه سال جسد شهید مصطفی صفایی کشف شد, به زادگاهش انتقال یافت و به خاک سپرده شد.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران گرگان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید









آثار منتشر شده درباره ی شهید
بگذارید پسرم بداند چرا عکس پدرش را بزرگ کرده اند
چرا مادرش دیگر نخواهد خندید
چرا گونه های مادر بزرگش همیشه خیس است؟
و چرا پدر بزرگش عصا به دست گرفته؟
چرا عمو هایش بیش از پیش به او توجه دارند
و چرا پدرش دیگر به خانه برنمی گردد
به پسرم واقعیت را بگوئید
می خواهم پسرم دشمن را بشناسد
مظلومیت را بشناسد
می خواهم پسرم هر روز کنار دیوار اتاق باشد
هر روز شناسنامه اش را ورق بزند
هر روز فانسقه ی پدرش را ببندد
هر روز پوتین پدرش را امتحان کند
هر روز با قمقمه ی پدرش آب بخورد
و هر روز بیتاب روزی باشد
و قدم در راهی بگذارد که پدرش بالبخندی غرورآفرین
چشم انتظار دیدار حماسی اوست
به پسرم دروغ نگوئید
نمی خواهم ایمان پسرم قربانی نیرنگ جهان خواران باشد
بگذارید پسرم به جای توپ نارنجک را بیاموزد
به جای زمزمه، فریاد مبارزه را بیاموزد
به جای ترانه و موسیقی سرود مبارزه را بیاموزد
به پسرم دروغ نگوئید...
به پسرم دروغ نگوئید...
ستاد بزرگداشت مقام شهید



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گلستان ,
برچسب ها : صفايي , مصطفي ,
بازدید : 275
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

اولین روزسال 1344 در روستای قرن آباد در بیست کیلومتری شهرستان گرگان به دنیا آمد. پدرش کشاورز بود و زندگی را با سختی اداره می کرد. به گفته او:
محمدعلی در کودکی ساکت و آرام بود. روزی سرخک گرفت و او را به بیمارستان بردیم ولی دکترها جوابش کردند. او را به اتاق انتظار بردند و من در همانجا از خدا طلب شفای او را کردم چند ساعت بعد خبر دادند که حالش بهبود یافته است.
محمدعلی, تحصیلات ابتدایی را در سالهای 1351 تا 1355 در دبستان روستای خود (قرن آباد) به پایان رساند. پس از آن به پیشنهاد پدرش تصمیم گرفت وارد حوزه علمیه شود. پدرش می گوید:
به فردی گفتم به او قرآن بیاموز ولی در جوابم گفت که جرات نمی کند. به خاطر همین او را به گرگان بردم و در کتابخانه مسجد جامع, قرآن را فرا گرفت. چون اساتید از پیشرفت او خیلی تعریف می کردند گفتم باید به حوزه بروی و طلبه بشوی. قبول کرد ولی چون در دروس مدرسه خصوصاً ریاضیات خیلی خوب بود معلمانش مخالفت کردند.
برادرش – علی – می گوید:
زمان کودکی پای بند به مسائل دینی بود و علاقه بسیاری به قرآن و دعا نماز داشت و در مراسم و محافل مذهبی و مساجد شرکت می کرد.
در سال تحصیلی 56 – 1355 وارد حوزه علمیه امام جعفر صادق گرگان شد و مشغول تحصیل گردید. به گفته پدرش:
تابستان که تعطیل می شد به خانه می آمد و در درو کردن محصول و برداشت پنبه به ما کمک می کرد و به بچه هیا محله قرآن می آموخت و گاهی کتاب می خرید و به آنها جایزه می داد.
رضا گرزین – دایی محمدعلی – نیز می گوید: توجه خاصی که پدرش به دروس حوزوی داشت در راه تحصیل آن کمکهای فراوان به او می کرد.
قبل از شروع انقلاب اسلامی فعالیتهای سیاسی خود را آغاز کرد و رد پخش اعلامه های امام خمینی فعالیت گسترده داشت. در زمان اوج گیری انقلاب اسلامی ایران و کمبود سوخت با همکاری مردم محله و با استفاده از چوب درختان جنگل , زغال درست می کرد و برای مردم انقلابی مشهد می فرستاد.
یکی از دوستانش تعریف می کند:
در دوران انقلاب به اتفاق محمدعلی و چندتن از دوستان دیگر در مسجد مصلی گرگان می رفتیم و در آنجا به حفظ دعا می پرداختیم تا اینکه روزی که دعای ندبه را حفظ می کردیم نیروهای شهربانی به ما حمله کردند به دنبال آن مدرسه علمیه گرگان را تعطیل کردند و ما هم چون تحت تعقیب بودیم به شاهرود رفتیم و در مدرسه بازار اشرفی درس می خواندیم. محمدعلی در آنجا نیز دست از فعالیت سیاسی و پخش اعلامیه بر نمی داشت. روزی به همراه دوست طلبه اش – آقای مقصودی – در پشت سینمای شهر توسط فرد خشنی معروف به پاسبان جمشید به طور فجیعی مورد ضرب و شتم قرار گرفت.
در همین زمان و درحالی که بیش از سیزده سال نداشت به جرم پخش اعلامیه امام خمینی توسط ساواک شاهرود دستگیر شد و به مدت بیست و هشت روز زندانی بود .بعد از آزادی از زندان در جریان آخرین روزهای پیروزی انقلاب توسط مامورین رژیم شاه از ناحیه پا مجروح گردید.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران برای ادامه درس به حوزه علمیه قم وارد شد. پدرش می گوید:
روزی به قم رفتم دیدم با یکی از طلبه ها دربارۀ آیت الله شریعتمداری بحث می کنند. وقتی به حرم رفتیم و نماز خواندیم به او گفتم نباید دربارۀ آیت الله شریعتمداری این طور برخورد کنی. گفت او حرفهای امام خمینی را رد می کند.
با شروع جنگ تحمیلی در گروه جنگهای نامنظم شهید چمران، بارها در مناطق جنگی حضور داشت. در تشکیل بسیج روستای خود نقش به سزایی داشت و به پایگاههای بسیج روستاهای اطراف نیز کمکهای فکری و عملی می کرد. برای اینکه نیروهای بسیجی همیشه در صحنه باشند ,فعالیت گسترده ای داشت و در برگزاری جلسات سخنرانی, دعا و مراسم نوحه خوانی و سینه زنی کوشا بود. رضا گرزین می گوید: دارای صدایی زیبا و دلنشین بود و در مداحی و تبلیغ، هنر بالایی داشت. امین الله کمیزی نیز می گوید:
سخنرانی هایش بسیار جالب بود و کسی از آنها خسته نمی شد و واقعاً در دلها تحول ایجاد می کرد. معمولاً در سخنرانیهای خود از مقام و منزلت انسان, شهادت, صبر و ایثار صحبت می کرد. انسان دوست بود و اگر کسی رفتار یا خصلت زشتی داشت سعی می کرد با رفتار و ارشاد او را به راه راست هدایت کند. کسانی که پای صحبتها و سخنرانی های او می نشستند همچون مجاهدی معتقد در میدانهای نبرد حاضر شدند.
در سال 1361 بر اثر اسابت ترکش به کتف در جبهه های جنگ مجروح شد. بلافاصله به یکی از بیمارستانهای مشهد انتقال یافت اما چون ترکش به جای حساس بدن او اصابت کرده بود پزشکان معالج از بیرون آوردن آن خودداری کردند. در همین سال, قربان علی گرزین (دایی شیخ محمدعلی) در عملیات محرم به شهادت رسید.
محمدعلی, وقتی که در پشت جبهه حضور داشت به جمع آوری کمکهای مردیم برای رزمندگان, همت می گمارد و با سخنرانی مردم را تشویق به حضور در جبهه می کرد. اومی گفت:
جبهه یک دانشگاه است. هر انسانی که بخواهد در این زمان خود را از وسوسه های نفس رها کند. باید دو یا سه ماه به جبهه برود. جبهه جهاد مقدسی است و در فضای روحانی جبهه انسان موفق می شود خود را بسازد.
محمدعلی, در 1 اسفند 1362 بار دیگر به جبهه ها اعزام شد و تا 18 تیر 1363 به عنوان فرمانده گروهان رزمی یکی از گردانهای لشکر 25کربلا مشغول خدمت بود. یکی از دوستانش می گوید: هرگاه که به جبهه اعزام می شد قصد قربت می کرد و معتقد بود جنگ بین اسلام و کفر است. فعالیتهای او در جبهه به صورت رزمی – تبلیغی بود. در خط مقدم جنگ با لباس رزم و در پشت خط با لباس روحانیت فعالیت داشت و مراسم نماز, دعا و کلاسهای آموزش برگزار می کرد.
عسگر قلی پور می گوید:
در سال 1363 در گردان حمزه سیدالشهداء در پادگان شهید بیلگوی اهواز به اتفاق سردار شهید صادق مکتبی در حال قدم زدن بودیم که با او آشنا و از همان جا با او صمیمی شدم. در برابر مشکلات ما را به سفارشات حضرت امیرالمومنین علی (ع) توصیه می کرد و می گفت که فرمایشات آن حضرت را سرلوحه کار خود قرار دهیم و مناجات امیرالمومنین را بخوانیم و از خدا یاری طلبیم بعد از شهادت شهید ناصر بهداشت در محور چنگوله, روضه مفصلی خواند و بسیار گریه کرد. با حسرت فراوان می گفت: ناصر از دست ما رفت و باید جای او را پر کنیم و تلاش کنیم تا گفته های ناصر را آویزه گوشمان قرار دهیم. همچنین سفارش می کرد که ادامه دهنده را شهیدان باشیم.
از 9 اردیبهشت تا 17 شهریور 1364 به عنوان فرماندۀ گروهانی از گردان حمزه سیدالشهداء در محور چنگوله حضور داشت. در تاریخ 5 آذر تا پایان روز 15 اسفند 1364 جانشینی فرماندهی گردان حمزه سیدالشهداء – از لشکر 25 کربلا – را عهده دار بود. در مدت حضور در جبهه بارها از ناحیه دست , شکم , سر, گردن , پا وکمر بر اثر اصابت ترکش مجروح شد. یک بار نیز در اثر سلاح شیمیایی از ناحیه چشم مجروح و جهت درمان به کشور آلمان اعزام گردید. به دنبال آن از طرف کمیسیون پزشکی از کار افتادگی او 90 درصد تعیین شد.
برادرش – حسن ملک – می گوید:
وقتی که برای معالجه مجروحیت ناشی از مواد شیمیایی به آلمان اعزام شد خانواده اش از این موضع با خبر نبودند. همیشه می گفت: سنگر تنها خانه ای است که اجاره بهایش فقط خون است. روزی از او پرسیدم چرا بدنت مثل سیم خاردار شده است؟ با لبخند همیشگی جواب داد: این ترکشها برایم مانند بیماری حضرت ایوب است. می خواهم آنقدر آهن گداخته در این بدنم جای گیرد تا خدا از گناهنم درگذرد.
با وجود جراحت بسیار, محمدعلی در 7 اردیبهشت 1365 به جبهه ها اعزام شد و تا 10 مرداد همان سال مسئولیت جانشینی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء را عهده دار بود. امین الله کمیزی می گوید:
پس از عملیات والفجر 8 قرار بود که گردان ما بازسازی شود. ما در شهر ابوفلفل – کنار اروند رود – مستقر بودیم و قرار شد که به فاو برگردیم در آن موقع او به گردان آمده و از اینکه نتوانسته بود در این عملیات شرکت نماید بسیار ناراحت بود. در ادامه عملیات والفجر 8 در فاو تلاش بیش از حدی داشت و با اینکه مجروح بود گاهی تا صبح به کندن کانال و یا سنگر می پرداخت. حتی در امر نگهبانی نیز به دیگر نیروهایش کمک می کرد . در کارها همیشه پیشقدم و داوطلب بود و به کسی اجبار نمی کرد و دوست داشت نیروها داوطلبانه کارها را قبول کنند. با اینکه فرمانده بود اما هرگز کلاسهای عقیدتی و احکام را ترک نمی کرد. بعضی وقتها نیروها را جمع می کرد و دعا می خواند یا تفسیر قرآن و نهج البلاغه می گفت. گاهی نیز سوار بر موتور در خط به سرکشی نیروها می پرداخت.
برای بالا بردن میزان اطلاعات نظامی خود کتابهای مختلف نظامی مطالعه می کرد. دربارۀ نظم و انضباط نیروها حساسیت خاصی داشت و همیشه می گفت: یک رزمنده باید به تمام معنی رفتاری مناسب داشته باشد و باید در پوشیدن لباس نظامی و رفتار و کردار الگو باشد.
اودر منطقه شلمچه از ناحیه گلو مجروح شد و بر اثر اصابت ترکش, فک او سوراخ شد و دائماً از محل جراحت خونابه جاری بود. ترکش باقی مانده در فک, مدام جابجا می شد و با هر بار نوشیدن مایعات, محل زخم مرطوب شده و درد آن بسیار شدید می شد. به ناچار برای کم کردن درد حوله در دهان می گذاشت.
پدرش به قم رفت و در منطقۀ دور شهر قم زمینی خرید و به اتفاق دایی محمد علی شروع به ساختن خانه ای برای وی کرد. رضا گرزین می گوید:
در حالی که آنها سخت مشغول طرح و ساختن خانه بودند او به دایی اش می گوید این خانه را خوب بسازید چون در هر حال آن را باید بفروشید, چون اگر جنگ پیروز شود فردای آن روز به نجف می روم و اگر جنگ باشد خانه من جبهه است.
در زمستان سال 1364 محمدعلی در حالی که در حوزه علمیه قم مشغول تحصیل در سطوح عالی (کفایه آخوند خراسانی در اصول) بود با تلکسی از سوی لشکر 25 کربلا دعوت شد تا در اسرع وقت خود را به منطقه جنگی برساند. او بار دیگر درس و بحث حوزه را رها کرد و به سوی جبهه شتات و به عنوان فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا در لشکر 25 کربلا مشغول خدمت شد و نیروهای تحت امر را مهیای شرکت در عملیات کربلای 4 کرد. اما عملیات کربلای 4 به نتیجه نرسید. در اثر ضربه شدید دشمن, بسیاری از نیروها را در حال ترک منطقه بودند که محمد علی ملک – جانشین فرماندهی گردان حمزه سیدالشهداء 3- با سخنانی بسیار هیجان انگیز و با ترسیم شرایط سیاسی و نظامی حاضر و مقایسه آن با صدر اسلام, نیروها را در مسیر تداوم حضور و آمادگی برای عملیات بعدی بسیج و تهییج کرد و از آنها برای ماندن, بیعت گرفت. بسیاری از نیروها با خون بیعت کردند. یک روز به عملیات کربلای 5 مانده بودکه فرمانده گردان مجروح شد و او مسئولیت فرماندهی گردان حمزه را بر عهده گرفت. با آغاز مقدمات کربلای 5 همه تلاشها را مصروف آماده سازی نیروها کرد. برادرش می گوید:
چهل و هشت ساعت قبل از عملیات, احساس دیگری نسبت به او داشتم. وقتی که به اتفاق به حمام رفتیم گفت: این آخرین حمام ما می باشد و آخرین غسل ما غسل شهادت است. در آخرین لحظات قبل از عملیات او را در جاده دیدم و احساس کردم حال عجیبی دارد و در لاک خود فرو رفته است.
محمدعلی ملک, در حالی که برای شناسایی مراحل بعدی عملیات به خطوط مقدم علمیاتی رفته بود از ناحیه سینه مورد اصابت ترکش قرار گرفت و به شدت مجروح شد و به شهادت رسید. محمد جلایی دربارۀ نحوۀ شهادت وی می گوید:
چهارشنبه 24 دی بود که به قرارگاه رفتیم تا برای عملیات توجیه شدیم. مرتضی قربانی فرماندۀ لشکر نظرش بر این بود که مادر منطقه سه راهی شهادت توجیه شویم. فرماندۀ لشکر و محمد حسن طوسی جلوتر رفتند و ما وقتی به سه راهی رسیدیم ناگهان دهها گلوله خمپاره فرود آمد. تقریباً همه بچه هایی که همراه این گروه بودند طخمی یا شهید شدند چند ترکش هم به ناحیه سینه و شکم محمد علی ملک اصابت کرد. به من گفت: حمایل و کوله پشتی ام را جدا کن. بعد خواست کفشش را درآورم. نفس نمی توانست بکشد. اشاره کرد که به او تنفس بدهم به هر زحمتی بود او را پشت تویوتا گذاشتیم. در هر صورت او را به بیمارستان صحرایی رساندیم. من بعد از پانسمان زخمهایم به بالای سرش رفتم. دیدم تمام کرده و پتویی بر سرش کشیده اند.
به این ترتیب, محمدعلی ملک در 24 دی 1365 در عملیات کربلای 5 (شملچه) به شهادت رسید. پیکرش در شهرستان گرگان, تشییع و در گلزار شهدای قرن آباد به خاک سپرده شد. پدرش می گوید:
خودم او را داخل قبر گذاشتم و گفتم ای کاش چهل پسر داشتم و تیر به سینه شان می خودر و در راه اسلام و انقلاب فدا می کردم.
از شهید محمدعلی ملک، وصیت نامه و دستنوشته های بسیاری برجای مانده است که به لحاظ ادبی و نوشتاری و تبیین شرایط و باورهای رزمندگان اسلام و حضور روحانیت در جبهه های نبرد در خور توجه است.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران گرگان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید










وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
لن تنا لو حتی تنفقوا مما تحبون قرآن کریم
اینک که راهله دل انگیز و مست کننده شهادت مشامم را نوازش می دهد و سرتا سر وجود مرا عشق و شوق آن وصلت زیبا فرا گرفته وتمامی سلولهایم را التهاب این دیدار باور نکردنی پر کرده و تمامی روح وجان و هستی ام را مجذ وب این معشوق به سوی خود جلب کرده ومرا مات و مبهوت ازاین همه جلال و عظمت وزیبائی به گوشه ای خزانده وقلم رابه دستم سپرده که کمی با نسل به یغما رفته این دوران به نوشتن بنشینم ،احساس می کنم که اصلاً وجود خارجی ندارم و اصلاً نیستم . اما وقتی کمی به خود می آیم احساس می کنم نه من هستم ، و حال در میدان نبرد چکا چک شمشیر را و قهقهه مستانه اهریمنان را و صدای مظلو مانه درد کشیدگان را و حسرت آن کودک بی پدر را ونگاه آن دختر یتیم را, همه وهمه در حال دیدن هستم و تماشای این حرکت کُند زمان آنقدر مشامم راپر کرده که به تهوام انداخته ، آخ که چقدر زیباست بعد از این همه تحمل درد و اینک احساس می کنم که دستم را رسانده ام . در لابلای جرقه ها ی آتشین دستهای این معبود ومعشوق که دیر زمانی در انتظار این لحظات, لحظه شما ری می کردم. خوب دیدم در آین اخرین لحظاتی که چند ساعت دیگر باید با هجوم به قلب سپاه ظلم در برابر سیل تماشاگر رقص مرگ عاشقانه ام را آغاز کنم؛ چند کلامی به یاد گار برایتان می گذارم:
واقعیت در این است که هر چه ضعف واستضغاف را در خود می یافتم وهر چه شبنامه هایم برای بیرون پریدن از قفس تن فروکش می کرد پر ریخته تر وبال شکسته تر ومجروح تر می شدم و بیشتر از نفس می افتادم و هر چه دیوارها نزدیکتر و سقفها کوتاهتر وپنجه هافشرده تر می شد ویا قدرت خا رق العاده ام در تحمل درد شکنند ه تر وحوصله ام در چیدن در دانه هایی که پیاپی می پا شید ,تنگتر می گردید ونیز در دنیای درونم هر چه در پیرامونم موجی از تباهی ها وسیاهی.زشتی ها وعبودیت وبیگانگی واز خود بریدگی ووسواس وخناس ,نفا س مهیب تر وریشه برانداز تر می آمد .
سموم زمستانی بر بو ستان ایمان وفرهنگ واخلاق این همه انسان بی تفاوت بیشتر می ورزید وشقایقهای عشق وسرخ گلهای شهادت ویاسهای خاطره وبنفشه های شرم وتاًمل ونجابت وگلهای رنگارنگ فضیلتهای انسانیمان وزیبایی های مزارع سبز سیادت وعزت حیات ما وچراهای جان های ما وجوانه های امیدهای ماوشکوفه های پیرانه ما به زردی وخشکی رومیکرد ورسوب سخت وسیاه این سیل دمادمی که همچوصلصال کالفخار برخاک حاصلخیز ماوکشتزار پدران ما بیشتر فرود می آمدو بذرشوروشوقها ی شکافتن وسرزدن ورویئدن و به برک وبار نشستن را در کامی می میراند .
قنات این مومن, آبادی است که میراث تاریخی ماوسرمایه هستی ما وسرمنز ل مقصو دما بود را از بلای لجن پر می کردند و چاههایمان را پیاپی می ریختند وچشمه های امید مان را یکایک فرومی خشکاندند.کلنگ های آن مغنی واصحابش را در فوران منجلاب این زمین وانفجار هیاهوی این زمان ,هرد م خاموش تر وفر اموش تر می کردند. من با تمام احساسم این جریان سیاه وتاریک وخسته کننده دوران رامی دیدم. آیاراهی به جز فدا شدن در راه رسیدن به این اهداف واحیای این همه مرده شده ها داشتم ؟ وآیامی توانستم تما می این جغد صفتان را با چشمانی باز مشاهده بکنم ودم بر نیاورم وخاموش بنشینم ؟مسلماًخیر . ومتعاقب این مسًله بود م که سینه را سپر کردم وتا نرسیدن به این هدف, از درس وبحث وزن وزند گی وپدر ومادر و؛بریدم ودر این بیابان بر هوت تنها فدا شدم وتنها به شهادت رسیدم ومدیونند کسانی که در پی چنازه ام می دوند وبه سر وصو رت می زنند وبه این وصیت نامه ام گوش می دهند وخاموش اند .
هر چه فریاد دارید باهم بکشید که این کاخ ستم را در هم بکوبید.در آخر پدر جان ومادرجان به عرض برسانم که نمی توانم از شما تشکر کنم چون اگر شیر تومادر با اسم حسین در هم آمیخته نمی شد وبه آیه آیه های وجودم نمی رسید تحقیقاً من اصلاً نمی توانستم اهل درد باشم و اگر راهنما ئی های تو پدر ونصیحت های سمج وار تو مرادم نمی بود معلوم نبود که در کدام از دسته و گروه های ملحد می بودم . آخ مادرجان وآی پدر جان دستانتان را می بوسم وقول می دهم اگر در روز قیامت شافی بودم ,شما را شفاعت می کنم .
باید به خواهر خوبم سفارش کنم که حال وقت آن رسیده که با حجا بت در سنگر مقاومت کنی .من تو را خیلی دوست داشتم ودارم وتو برادرم علی اکبر ،برادر ارشدم باید سفارش کنم که هوای پدر ومادر را نگهدار .داداشم حسن وحسین به شما تاًکید می کنم که درستان را حتماَ ادامه دهید آنهم با جدیت تمام .ودر آخر باید به داداش بسیار ارجمندم که لباس سبز سپاه را به تن دارد تاً کید نمایم که به هیچ وجه این لباس را رها نکن ودر آن سنگر خونین مقاومت کن ودر آخر صبر وتحمل شما را از خدای بزرگ خواهانم .
برایم یکسال نماز و چون دو ماه روزه بدهکارم را بگیرید . البته روزه ها را حتماَ و نماز را برای احتیاط ، کتابهایم را هر جا که دوست داشتید بدهید وچون تازگی ها لباس روحانیت را پوشیده بودم به عنوان یادگار نگهدار ید .
چند ساعت قبل از عملیات کربلای پنج در هفت تپه ساعت 5: 12 شب . 19 :10: 65 والسلام محمد علی ملک شاهکوئی






خاطرات
برادرشهید:
به درس و بحث علمی علاقه زیادی داشت. از نظر اخلاقی فردی بسیار صبور بود. اگر مشکلی پیس می آمد چند آیه از قران را تلاوت می کرد و سپس در رفع آن می کوشید. با پدر و مادر بسیار مهربان بود تا آنجا که آنها را مجذوب خود کرده بود به طوری که نبودش را در منزل فوری احساس می کردند. به تمام افراد خانواده علاقۀ شدیدی داشت ولی تنها خواهرمان را بیش از همه دوست داشت و می گفت: علاقه من به او به خاطر این است که اسم او فاطمه است.

وقتی وارد سپاه شدم به من گفت: دست از این لباس برندار چون لباس سید الشهدا است و عزت دنیا و آخرت در همین لباس رزم است. به خواهرانم توصیه می کرد که از زندگی حضرت زینب (س) الگو بگیرند.
به اخبار رادیو و تلویزیونی خیلی دقیق گوش می داد و می گفت باید به گفته های امام خمینی گوش دهیم تا انقلاب از حوادث محفوظ ماند.

عسگر قلی پور:
همه با او مانوس شده بودیم و با هم به مزار شهدا و دیدار دیگر بزرگان می رفتیم. همیشه از قرآن و نهج البلاغه صحبت می کرد و عادت داشت به جانباران جنگ سرکشی می کرد.

کمیزی:
در صحنه هیا بحرانی و خطرناک جنگ و نبرد او را ندیدم که خم به ابرو بیاورد و ناراحت شود, بلکه همیشه خنده بر لب داشت. اصلاً رفتارش طوری بود که به دل می نشست. آرام, آهسته و متین صحبت می کرد به طوری که در فکر انسان نقش می بست. بر چیزی که خیلی تاکید داشت وحدت نیروهای حزب اللهی بود و اینکه از تفرق در رسیدن به اهداف الهی باید پرهیز شود و دوست و یاور همه بود. دوست داشت آزادانه به جبهه برود چون حوزه علمیه چه برای اعزام و چه وقتی که از جبهه بر می گشت برای او مشکل ایجاد می کرد. همیشه می گفت: ای کاش حوزه علمیه شرایط این زمان را درک کند.

برادرشهید:
ابتدا در تبریز بستری بود. بنا به تشخیص پزشکان باید محل جراحت خشک می شد تا عمل جراحی و خارج کردن ترکش صورت پذیرد. تنها راه سرعت بخشیدن به این عمل سوزاندن محل جراحت بود. در اثر این کار قسمتی از صورت او چروکیده و تا حدی بینایی چشم و شنوایی کامل یک گوش را از دست داد.
پدر و دایی ما با ناامیدی تمام محمد را از تبریز به بیمارستان پنجم آذر گرگان انتقال دادند. پزشکان گرگان هم گفته های پزشکان تبریز را تایید کردند و با اصرار, او را در بیمارستان بستری کردند. محمد در بیمارستان گرگان بستری شد و روز به روز درد و رنج او اضافه تر گردید.
در یک غروب غمگین که به اتفاق خانواده و فامیل دور همه نشسته بودیم همه ساکت بودیم. پدرم به دیوار تکیه داده بود و نگاهش را به آسمان دوخته بود و مادرم نگاهش به سوی قبر مطهر امام هشتم بود. دایی ام از کنارم برخاست و به سوی برادر زادۀ خرد سالش عباس (فرزند رشید قربانعلی گرزین) رفت و دست بر شانه اش گذاشت و در حالی که اشک از گونه هایش جاری بود روبرویش نشست و با صدار لرزان گفت:
عباس! وضعیت محمد علی را که می دانی. دکترها گفته اند تا زخمش خشک نشود نمی توانیم کاری بکنیم. با این وضع می ترسیم محمد تاب نیاورد و از دست کسی کاری برنیاید. برای سلامتی او نذر و نیاز فراوان کرده ایم اما شاید لیاقت استجابت را نداشتیم. امشب را عموجان تو به گلزار شهدا برو و وضعیت محمد را برای پدرت بگو و از او بخواه تا نزد خدا وساطت نماید تا دعاهای ما به اجابت برسد.
عباس خردسال, نیمه شب به مزار پدر رفت و با لحن کودکانه به پدرش گفت:
پدرجان می دانی که در این سن کم گرد یتیمی بر صورتم نشست ولی توانستم دوری ات را تحمل کنم اما تحمل دیدن درد کشیدن و پرپر شدن محمد را ندارم از تو می خواهم همین امشب شفای محمد را بگیری اگر چنین نکنی دیگر به مزارت نخواهم امد.
ساعتی با پدر نجوا کرد و ساعت یک و نیم شب در حالی که چشمانش از شدت گریه قرمز شده بود به خانه برگشت. عباس هرگز به کسی چیزی نگفت که در آن شب بین او و پدرش چه گذشت. وقتی که طبق معمول صبح به بیمارستان رفتیم محمد با دیدن ما خوشحال از جا برخاست و فریاد زد پدر! دایی! معجزه محمد علی با هیجان تمام حکایت کرد:
شب گذشته وقتی که گاز استریل را از محل جراحت برداشتم خیس بود اما از ساعت یک و نیم نیمه شب تا الان محل جراحت هیچ ترشحی نداشته است.
وقتی که پزشکان مطلع شدند باور نمی کردند. چند روز بعد با یک عمل جراحی چهار ساعته ترکش خارج شد و محمد علی سلامتی خود را بازیافت.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گلستان ,
برچسب ها : ملک شاهکوئي , محمد علي ,
بازدید : 283
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]
اولین فرزند خانواده خراسانی در اول دی ماه 1342 در خانواده ای مذهبی و کشاورز در روستای قلی آباد گرگان به دنیا آمد. پدرش کشاورز بود و زندگی را به سختی می گذراند. موسی الرضا پس از سپری کردن دوران طفولیت, در کنار پدر و مادرش به کشاورزی می پرداخت تا سهمی در بر طرف کردن فقر و محرومیت خانواده داشته باشد. مادرش می گوید:
با رسیدن به سن تحصیل, پدر بزرگش اجازه تحصیل به وی نداد و او را مسئول نگهداری از دامها کرد. اما بعد از فوت پدربزرگ روانه کلاسهای پیکار با بی سوادی شد. در این ایام روزها در یک کارگاه نجاری کار می کرد و شبها درس می خواند.
دوران نوجوانی وی با اوج گیری انقلاب اسلامی ایران مصادف بود. در راهمپیمایی ها و تظاهرات علیه رژیم طاغوتی شاه شرکت داشت. با شروع جنگ تحمیلی, او که معتقد بود جهاد در راه خدا از وظایف است, عزم را جزم کرد و برای گذراندن دوره آموزش نظامی, روانه مرکز آموزشی شد و دوشادوش پدر بزرگ مادری خود- ابراهیم خراسانی – ( که بعدها به عنوان امدادگر در جبهه ها حضور داشت) مراحل آموزشی را پشت سرگذاشت.
مادرش می گوید:
بعد از گذراندن دورۀ آموزشی بدنش بسیار کبود بود. سپس عازم کردستان شد و به مدت یک ماه هیچ اطلاعی از او نداشتیم وقتی به مرخصی آمد دیدم بدنش سوراخ سوراخ است. وقتی به لباسهایش نگاه کردم دیدم پر از شپش است و به کمک عمه اش همه لباسهایش را جوشاندیم. بعد از ده روز دوباره به جبهه رفت.
مادرش در بخش دیگری ادامه می دهد:
روزی آمد و گفت: امام مجردین باید ازدواج کنند. بنابراین می خواهم ازدواج کنم. دختر یکی از اقوام به نام خانم هاجر محمدی را در سال 1362 به عقد وی درآوردیم. از اعتبار رزمندگی در حل مشکلات زندگی استفاده نمی کرد. از خصوصیات بارز او صبر در برابر شدائد زندگی بود. وقتی می خواستند با عقد نامه, وسایلی در اختیارش قرار دهنده گفت: من همه چیز دارم. سرانجام با اصرار, یک دستگاه یخچال به او دادند. همیشه می گفت: برای رضای خدا به جبهه می روم نه اینکه وسیله جمع کنم.
بعد از عروسی, نه روز بیشتر در منزل نماند و دوباره به جبهه بازگشت. در سال 1363 اولین فرزند او به نام رقیه به دنیا آمد. خانم هاجر محمدی می گوید:
بعد از تولد رقیه, موسی الرضا در منطقه ماووت مجروح شیمیایی شد. بر اثر عوارض شیمیایی هنگامی که فرزند دوم ما – کاظم – در سال 1365 متولد شد, به بیماری سرطان خون مبتلا بود که مدتها در بیمارستانهای مختلف بستری بود تا اینکه بعد از شش ماه فوت کرد.
از خصوصیات اخلاقی خراسانی, شوخ طبعی وی بود. اگر اندوه یا ناراحتی به او می رسید با گشاده رویی سعی می کرد به دیگران انتقال ندهد. همسرش می گوید
همیشه با احترام و گشاده رویی ما را ترک می کرد و به جبهه می رفت. با ما بسیار عاطفی برخورد می کرد. به پدر و مادرش احترام فوق العاده می گذاشت و لحظه ای از آنان غافل نبود. افراد خانواده و دوستان را به نماز اول وقت توصیه می کرد. از درآمد ماهیانه خود درصدی به فقرا و درماندگان اختصاص می داد.
در اوقات فراغت مطالعه می کرد. گاهی به ورزش می پرداخت و یا به زیارت اماکن مقدسه می رفت. هیچ گاه اوقاتش را را بیهوده تلف نمی کرد. مادرش می گوید:
وقتی سوال کردیم در جبهه چه مسئولیتی داری؟ گفت: در آشپزخانه پیاز پوست می کنم. وقتی زخمی می شد اظهار درد و ناراحتی نمی کرد و تا می توانست عضو آسیب دیده را از دید دیگران مخفی می کرد.
آقای اسماعیل گرزین – از همرزمانش – می گوید:
بسیارد ساده پوش, متواضع و خاکی بود و روحیه معنوی و عرفانی خاصی داشت. خراسانی در علمیات بسیار شجاع و با شهامت بود و قاطعیت بی نظیری داشت. با نیروهای تحت امر, بسیار مهربان بود به حدی که زبانزد همه بود. در عملیات کربلای 4 در منطقه ام الرصاص, موسی الرضا جانشین مسئول تسلیحات و مهمات لشکر بود. قبل از عملیات برای اینکه موقعیت عملیاتی منطقه فاش نشود افرادی که مورد تایید فرماندۀ لشکر و حفاظت اطلاعات بودند مجوز رفت و آمد شبانه برای حمل و نقل مهمات دریافت کردند. روزها سلاح و مهمات را از قرارگاه خارج می کردیم و برای اینکه رانندۀ کامیونها مجوز ورود نداشتند خراسانی و من, رانندگی ماشینهای سنگین را می کردیم. خراسانی با چراغ خاموش جلوی من حرکت می کرد و با سرعت حدود 80 کیلومتر در ساعت حرکت می کردیم. سرعت عمل ما در آن شرایط موجب شگفتی فرماندهان شده بود.
گرزین ادامه می دهد:
در عملیات کربلای 5 که در جنوب شلمچه انجام شد. دشمن حدود پنج کیلومتر از منطقه علمیاتی را به زیر آب برد. شب عملیات ابتدا غواصها با بلم به خط دشمن حمله کردند. هنوز نیروهای عمل کننده لشکر 25 کربلا وارد عمل نشده بودند که سردار قربانی –فرمانده لشکر – دستور داد موسی الرضا و من به اتفاق چند تن از نیروهای واحد تسلیحات و مهمات به دنبال غواصها وارد عملیات شویم. خراسانی, قایقی برای واحد تسلیحات آماده کرد و به اتفاق, سوار قایق موتوری شدیم. ضمناً یک دستگاه موتور سیلکت هوندا هم تهیه کرد تا در موقع لزوم دچار مشکل نشویم.قایق را شخصاً هدایت می کرد که ناگهان چتر منور دشمن در پره های موتور گیر کرد و موتور خاموش شد. خراسانی با دندانهایش نخ چتر منور را پاره کرد و پس از آزاد کردن پره ها, موتور قایق را روشن کرد. وقتی به خط اول دشمن رسیدیم, درگیری به شدت ادامه داشت. شروع به پاکسازی سنگرهای دشمن کردیم و هشت نفر را به اسارت درآوردیم. در همین هنگام خراسانی متوجه تیربارچی دشمن شد که به شدت تیراندازی می کرد. او آرپی جی را برداشت و تیربار و تیربارچی را با هم منهدم کرد تا نیروهای لشکر انصارالحسین بتوانند به حرکت ادامه دهند. موتور سیکلت خراسانی تنها وسیله نقلیه منطقه بود چرا که منطقه عملیاتی را آب گرفته بود و جاده خاکی آماده نشده بود. زخمی ها و اجساد شهدا با فرغونهایی که با قایق آورده بودند به اسکله ای در خط اول دشمن که قبلاً پاکسازی شده بود, می آوردند. در حین حرکت در نزدیکی دریاچه ماهی – که خط سوم دشمن بود- دست چپ خراسانی تیر خورد و موتور منحرف شد و به شدت به زمین خوردیم. گلوله درون دستش گیر کرده بود. با اصرار, او را به اسکله رساندم و خودم برگشتم. دریاچه ماهی را آن روز تصرف کردیم و نیروها مشغول دفع پاتک دشمن بودند. ساعت حدود سه بعد از ظهر بود که متوجه شدیم خراسانی به خط مقدم آمده و دستش باندپیچی شده است. گفتم چرا برگشتی؟ گفت: مرا به بیمارستان اهواز بردند و خواستند به تهران منتقل کنندکه فرار کردم و تیر هنوز در داخل دستم است. تا چند روزی که عملیات ادامه داشت با همان وضع استقامت کرد تا اینکه فرماندۀ لشکر متوجۀ مسئله شد و او را به پشت جبهه فرستاد. اما بعد از مدت کمی دوباره به جبهه برگشت.
خراسانی با الهام از پیامهای امام, با گروهکهای ضد انقلاب آشتی ناپذیر بود و آنها را خوارج می دانست. مادرش می گوید:
هر بار که به جبهه می رفت ناآگاهان می گفتند پسر غلامعلی حتماً چیزی از دولت می گیرد که اینقدر به جبهه می رود. وقتی به او می گفتم, مرا نصیحت می کرد و می گفت: توکه می دانی برای خدا می روم.
پس از هر مرخصی یکی از برادران خود – مسلم یا عقیل – را با خود به جبهه می برد. حتی پدر پیرش نیز سه بار در خط مقدم حضور داشت. موسی الرضا نسبت به حفظ بیت المال حساس بود. مادرش می گوید:
یک بار که مجروح شد می خواست از بیمارستان به منزل بیاید. خواستند او را با آمبولانس بیاورند که اجازه نداد و با وانت بار به خانه آمد.
مادرش می گوید:
در یکی از عملیاتها در منطقه ماووت وقتی با موتور مهمات می برد با ماشینی تصادف کرد و سرو دستش شکست. وقتی او را دیدیم تمام بدنش زخمی و پر از شن و ماسه بود و با تیمم نماز می خواند. اثرات یا زخمها در صورتش باقی بود که دوباره به جبهه رفت.
موسی الرضا خراسانی, سرانجام بعد از شش سال حضور در جبهه های جنگ, در عملیات نصر 4 در منطقه ماووت در 8 تیر 1366 در حال حمل مهمات بود که در اثر اصابت خمپاره ای به ماشین وی به همراه همرزم و نوۀ عمویش علی اصغر محمدی- که در طفولیت پیمان اخوت با وی بسته بود – به شهادت رسید- از شهید خراسانی یک فرزند به نام رقیه باقی مانده است. بعد از شهادت خراسانی, فرزند سوم وی در 18 اسفند 1366 به دنیا آمد که نام او را به یاد پدر موسی الرضا گذاشتند. اما او نیز در اثر عوارض ناشی از شیمیایی بودن پدر, مانند برادر دیگر خود – کاظم – به هنگام تولد به بیماری سرطان خون دچار بود و در شش ماهگی پس از تلاش بی ثمر خانواده برای درمان, در یکی از بیمارستانهای تهران جان سپرد. رقیه – دختر موسی الرضا- می گوید:
سرنوشت من نیز همانند حضرت رقیه (س) است که وقتی سه سال داشت پدرش امام حسین(ع) را از دست داد. من هم در هنگام شهادت پدرم سه سال بیشتر نداشتم و برادرانم را نیز از دست داده ام. خوشحالم از اینکه فرزند شهید هستم و همنام دختر سید الشهدا و سرنوشی شبیه دختر بهترین موجود عالم را دارم.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران گرگان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید







وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
...امروز در کنار فرزند حضرت زهرا سلام الله علیها, علیه دشمنان مبارزه می کنیم. یا حسین, شاهد باش در این موقعیت حساس و سرنوش ساز که دشمنان دست به دست هم داده اند تا اسلام را از بین ببرند برادران ما در پشت خاکریزها چه مظلومانه و عاشقانه به شهادت نائل می گردند و یک سری انسانهای بی تفاوت که اسم مسلمان به خود گذاشته اند ,به فکر هوسرانی و خوش گذرانی و در حال جمع آوری اموال هستند. یا حسین, شاهد باش امروز امام ما در راس همه مسائل , جنگ را قرار داده و گفته است هرکس توانایی رفتن به جبهه را دارد باید به جبهه برود. حال بیا مشاهده کن فقط زمان شما نبود که از بین چندین هزار نفر 72 نفر در کنار شما ماندند بقیه همه عذر و بهانه آوردند و رفتند. حال بیا مشاهده کن در این موقعیت حساس چه نیروهایی که توانایی رفتن به جبهه را دارند و چه عذر و بهانه هایی می آورند و در کنار همسرانشان آسوده خاطر به سر می برند. یا حسین, نگو. این مردم سخنان حضرت علی (ع) را درباره کسانی که از رفتن به جبهه خودداری می کردند را نشنیده اند. یا حسین تو شاهد باش, من سخنان مولایم علی را دوباره با فریاد بلند برای کسانی که نشنیده اند بیان می کنم: ای نامردهایی که اثر مردانگی در شما نیست, علت نرفتن به سوی جهاد در راه خدا چیست؟ ای کسانی که عقل شما مانند عقل زنهای تازه به حجله رفته است. دشمن به جنگ آمده ولی شما به جنگ نمی روید. پیش از آنکه دشمن به جنگ شما بیاید شما به جنگ د شمن بروید و به یکدیگر حواله نکنید و عذر و بهانه نیاورید.... سوگند به خدا در میدان جنگ از شمشیرها و نیزه های دشمن فرار خواهید کرد. فردای قیامت ... در محضر حضرت زهرا سلام الله علیها چه جوابی خواهید داشت, مگر غیر از این است که باید بمیرید. اگر اعتقاد به روز قیامت ندارید پس کافرید و صحبتی با شما دارم. اگر به روز قیامت معتقدید پس چرا منتظرید. جهاد دری از درهای بهشت است که به روی بندگان خاص خدا گشوده می شود و اگر مسئله مرگ برای ما حل شود دیگر هیچ مشکلی نخواهیم داشت. همه ما آفریده شده ایم که بمیریم نه اینکه همیشه زنده باشیم. برای مرگ آفریده شده ایم نه برای زندگی.
پدر و مادر عزیزم! جانی که در بدن ماست امانتی است که از جانب خداوند به ما سپرده شده و ما باید آن طوری که رضای خداست به خدا تحویل دهیم. شما خیلی خوب از این امانت نگهداری کرده اید و از اینکه مار در راه خدا هدیه کرده اید هیچ نگران نباشید... مادر عزیزم, مادر خوب و مهربانم و پدر گرامی ام! اگر کاری کرده ام که باعث ناراحتی شما شده امیدوارم مرا ببخشید و حلالم کنید. بیش از پنج سال می باشد که در جبهه به سر می برم و خانواده ام باعث زحمت برای شما بوده اند. خوبیهایی را که برایم کرده اید نمی دانم چگونه جبران کنم. ان شاءالله اگر شهادت نصیبم شد خوبیهایتان را اگر لیاقت شفاعت را داشتیم در روز قیامت جبران خواهم کرد.
مادر عزیزم! من فرزندانم را بعد از خدا به شما می سپارم و از شما می خواهم که فرزندانم را خوب تربیت کن و خدا را شکر که در زندگی سرمایه ندارم که در موقع مرگم نگران سرمایه ام باشم. مقدار جزئی زمین دارم برای فرزندانم باشد. مادر عزیزم و برادران گرامی ام و خواهر خوب و مهربانم! از همۀ شما می خواهم که با همسرم برخودر خیلی خوب داشته باشید و اگر خدای ناکرده کاری کرد که باعث ناراحتی شما شد به خاطر من او را ببخشید و مواظب باشید و با او مهربانی کنید.
همسر عزیزم, همسر خوب و مهربانم! مدتی که با شما ازدواج کرده ام تاکنون همیشه در جبهه ها بوده ام و همیشه برای شما نگرانی ایجاد کرده ام...
برادران عزیزم! دنیا آزمایشگاهی است که از ما امتحان گرفته می شود و ما همه مسافر هستیم که به سوی یک مقصد حرکت می کنیم. شهدا با شهادتشان زودتر به مقصد رسیده اند. موسی الرضا خراسانی


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گلستان ,
برچسب ها : خراساني , موسي الرضا ,
بازدید : 188
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

سوم خرداد 1336 در خانواده ای کشاورز در روستای شاهکوه از درگرگان به دنیا آمد.
مادرش می گوید:
او سومین فرزند من بود. قبل از تولد , خواب دیدم تنها در اتاق بزرگی هستم , پرسیدم این اتاق مال کیست؟ صدایی آمد و گفت برای شماست. دیدم یک وجب زمین را سیمان کرده اند و روی آن اثر انگشتان کسی است.پرسیدم این اثر انگشتان چه کسی است؟گفتند:حضرت ابوالفضل (ع) . آن را برداشتم و بوسیدم و به یقه ام زدم . بعد از آن خداوند این فرزند را به ما اعطا کرد.
در آمد خانواده حسام بسیار پایین بود علی اکبر, در مهر ماه 1343 وارد دبستان شاهکوه شد .او در راه تحصیل جدیت داشت.
مادرش می گوید:
گاهی شبها گریه می کرد و می گفت: نتوانستم درسهایم را حفظ کنم. من به او کمک می کردم و به او سفارش می کردم اگر می خواهی درست و خوب یاد بگیری وضو بگیر و نماز بخوان.
ارتباط خوبی با دیگر برادارن خود داشت و در کنار درس به توپ بازی و بازیهای محلی می پرداخت. به گفته مادرش پسری آرام بود و کاری به دیگران نداشت. از نظر درسی, فعال بود و در کارهای کشاورزی و علوفه دادن به دام کمک می کرد.
علی اکبر تا سال چهارم را در روستای زادگاه خود تحصیل کرد ولی به دنبال مهاجرت خانواده به گرگان (در سال 1348) و اوضاع نامطلوب مالی مجبور شد در یک مغازه بزازی شاگردی کند. سال پنجم ابتدایی را به صورت متفرقه گذراند و بعد از آن ترک تحصیل کرد. به بیان مادرش:
وضعیت نابسامان اقتصادی خانواده او را مجبور به ترک تحصیل کرد. از آن پس همیشه مشغول کار بود. دیگر وقتی برای بازی و سرگرمی نداشت. هیچ یک از حرفهایم را رد نمی کرد و هرچه می گفتم بدون چون و چرا می پذیرفت. حسام مدتی به بنایی و کارهای متفرقه دیگری مشغول شد.
تا اینکه در هیجده سالگی در 16دی 1355 به خدمت سربازی اعزام شد. دوره آموزشی را در پادگان چهل دختر خرم آباد گذراند .
با شعله ور شدن آتش خشم مردم واوج گیری انقلاب در آخرین روزهای سربازی به فرمان امام خمینی از پادگان فرار کرد. بعد از پیروزی انقلاب به پادگان بازگشت و خدمت خود را به پایان رسانید. برادرش – نورالله – می گوید:
قبل از انقلاب منضبط و دیندار بود. بعد از انقلاب تعبد و روحیه خاصی داشت. و هرروز که می گذشت بر این ویژگی او افزوده می شد. به انقلاب و رهبری آن عشق می ورزید و در مراسم عبادی و سیاسی شرکت فعال داشت و دیگران را تشویق به این کارها می کرد.
به قرائت قرآن و دعا بسیار علاقه مند بود. به بیان مادرش:
فعالیت اجتماعی زیادی داشت و دوست داشت به دیگران کمک کند. هر چه از دستش بر می آمد در امور خیر انجام می داد و فداکاری می کرد.
با پیروزی انقلاب اسلامی و تاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی, علی اکبر حسام در 16 فروردین 1358 به عضویت رسمی سپاه پاسداران گرگان درآمد. در 22 بهمن1362 به جبهه های جنگ اعزام شد و به مدت هفت ماه تا 28 شهریور 1363 در گردان امام محمد باقر لشکر 25 کربلا، فرمانده دسته بود. پس از مراجعت از جبهه به عنوان مسئول قسمت طرح و نظارت بر جنگلهای گرگان به مدت شش ماه مشغول خدمت شد. در 28 اسفند 1363 بار دیگر به جبهه رفت و در لشکر 5 نصر سپاه پاسداران, مسئولیت نگهداری و توزیع تدارکات لشکر را به عهده گرفت. یکی از همرزمانش می گوید:
نسبت به راحت طلبی و ریخت و پاش ها و بی نظمی ها و بی تفاوتی و سهل انگاریها حساس بود. پاسداری مخلص و متواضع بود. روحیه فداکاری او بیشتر مرا مجذوب خود می کرد. دیگران را همیشه بر خود مفدم می داشت.
برادرش – نورالله – می گوید:
به خاطر تواضع خیلی راحت با او ارتباط برقرار می کردیم , در جبهه فعالیت زیادی داشت. در یکی از نامه هایش نوشته بود: الان ساعت12 شب است و نامه شمار اخواندم ولی به خاطر مشکلات کاری زیاد نتوانستم با فرصت و دقت بخوانم.
در 6 خرداد 1364 از مناطق جنگی به شهرستان گرگان بازگشت.
و بار دیگر مسئولیت نظارت بر جنگل گرگان را عهده دار شد. مادرش می گوید: هر وقت از جبهه می آمد دستم را و بعد کف پایم را می بوسید و می گفت: بهشت زیر پای مادران است.
مدتی در واحد عملیات سپاه پاسداران انقلاب مشغول بود. مدتی هم با ستاد مبارزه با مواد مخدر همکاری داشت. نسبت به کسانی که با انقلاب و اعتقادات مذهبی مخالف بودند به شدت برخورد می کرد و با کسانی که در مجالس لهو و لعب شرکت می جستند مبارزه می کرد .در درگیری با گروههای ضد انقلاب, شرکت فعال داشت.
معینی زاده می گوید:
جزء نیروهایی بود که بیشتر در تعقیب قاچاقچیان و سوداگران مرگ بود در معرکه جزء اولین نیروها بود و بدون هیچ گونه ترسی وارد عمل می شد. او همیشه در بحرانها پیشقدم بود.
در سال 1360 با اصرار خانواده, با خانم انسیه مقصود لو – یکی از بستگان – در مراسمی ساده ازدواج کرد. بعد از ازدواج, در منزل پدری همسرش زندگی می کردند.
همسرش می گوید: متواضع بود و ایمان به خداوند داشت و نسبت به ما دلسوز و مهربان بود و در کارهای خانه کمک می کرد. به گفته برادرش وقتی خبر شهادت حبیب الله افتخاریان (ابو عمار) را شنید دو شبانه روز غذا نخورد و گریه می کرد. نوار مصیبت حضرت زهرا را گوش می کرد و می گریست و گاهی در حال نماز گریه می کرد برادرش می گوید:
همیشه از خودش مایه می گذاشت و هر مشکلی بود حل می کرد. یک شب بخاری نداشتیم و او بخاری منزل خود را برای ما آورد و آن شب را با چراغ علاء الدین سرکردند. خیلی دلسوز بود. حتی اگر من لباس نداشتم لباسهای خودش را به من می داد.
همسرش درباره دیگر خصوصیات اخلاقی او می گوید:
با والدین من همانند والدین خودش رفتار می کرد و به همه احترام می گذاشت. در حفظ حجاب خیلی حساس بود و می گفت: زنم باید الگویش حضرت فاطمه زهرا(س) باشد. گاهی وقتها که از سر کار به منزل می آمد سردردهای عجیبی داشت این سردردها نشان آن بود که در محیط کار عصبانی شده است. نسبت به کم کارها حساس بود.
حسام به مدت ده ماه مسئولیت قسمت طرح جنگل سپاه گرگان را به عهده داشت. در 19 فروردین 1365 بار دیگر راهی جبهه جنگ شد و در لشکر 25 کربلا دیده بانی توپخانۀ لشکر را به عهده گرفت. در همین ایام بود که در حال انجام ماموریت , ترکش خمپاره به او اصابت کرد و پزشک معالج چهل و پنج روز استراحت در منزل برایش صادر کرد ولی چند روزی نگذشته بود که آماده رفتن به جبهه شد و به خانواده خود گفت: بچه ها در جبهه منتظرند. در بین نیروهایش جاذبه زیادی داشت در انجام کارها ابتدا خود پیشقدم می شد و سپس دیگران را به کار می گرفت. هرگاه نیروها را در خود فرو رفته و ناراحت می دید آنها را دور خود جمع می کرد و با شوخی و مزاح, روحیه آنان را تغییر می داد.
یکی از همرزمانش می گوید:
نیروها را دور خود جمع می کرد و با آنها مزاح می کرد. یک بار به من گفت: برو به آقا شمس الدین بگو که فشنگ بدهد. فکر کردم که اسم تحویل دهندۀ فشنگها واقعاً شمس الدین است. به نزد او رفتم و گفتم آقای شمس الدین, آقای حسام گفتند فشنگ بدهید. بعدها فهمیدم نام هرکس را نمی دانست, شمس الدین می خواند. کارهای او از روی برنامه بود. گاهی به مطالعه کتاب می پرداخت. به نیروهایش توصیه می کرد کاری کنیم تا شهدا و امام از ما راضی باشند. تاکید زیادی به خودسازی نیروها و یادگیری فنون نظامی داشت. توصیه می کرد که پیرو حضرت امام خمینی باشیم تا به مقصد برسیم.
علی اکبر حسام, قریب به ده ماه در جبهه با مسئولیت دیده بانی توپخانه حضور داشت و هر چند ماهی برای سرکشی و دیدار از خانواده به مرخصی می رفت.
برادرش می گوید: هر وقت به مرخصی می آمد اول به مزار شهیدان می رفت.
به گفته همسرش:
اگر یک هفته ای به مرخصی می آمد به نماز جمعه می رفت و در مراسم مذهبی شرکت می کرد. ولی در آخرین مرخصی حال و هوای به خصوصی داشت. دفعه آخر که می رفت فهمیده بود که بر نمی گردد.
قاسم معینی زاده می گوید:
جانشین توپخانه لشکر بودم. حسام مسئول دیده بانی بود. صبح زود در قرارگاه تاکتیکی لشکر 25 کربلا پیش من آمد و به خاطر جریان سرشب عذر خواهی کرد. ماجرا از این قرار بود که ساعت شش بعداز ظهر روز 18 دی 1365 باید هفت نفر دیده بان را آماده می کردند که این کار با تاخیر انجام شد و من از این تاخیر ناراحت شده بودم. به همین خاطر پس از نماز صبح پیش من آمد و عذرخواهی کرد و گفت کاری ندارید.گفتم پیش آقای نوریان (دیده بان) بروید و ببیند چه مشکلی دارد . اگر خسته هست او را تعویض کنید و اگر خسته نیست بی سیم او را چک کن. به نزد دیده بان رفت و در حال بازبینی بی سیم بود که در ساعت 5/6 صبح روز19 دی 1365 در دژ شرقی کانال ماهی گلوله توپی در کنارشان به زمین خورد. چند لحظه پس از انفجار در صحنه حاضر شدم و دیدم سرعلی اکبر از بدن جدا و بدنش تکه تکه شده است. دیده بان دانشجوی بسیجی (نوریان) نیز دو سوم سرش به وسیله ترکش از بین رفته بود. پیکر پاره پاره شهید علی اکبر حسام در میان غم و اندوه مردم گرگان, تشییع و در مزار شهیدان به خاک سپرده شد.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران گرگان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گلستان ,
برچسب ها : حسام , علي اکبر ,
بازدید : 302
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

دهم آبان 1337 در روستای میقان در شهرستان شاهرود به دنیا آمد. پدرش کارگری ساده بود و تا کلاس پنجم ابتدایی نظام قدیم تحصیل کرده بود. خانواده خواستار , زندگی ساده ای داشتند. موسی الرضا در هفت سالگی در سال 1344 وارد دبستان روستای محل تولد خود شد. کلاسهای اول و دم ابتدایی را در این روستا پشت سرگذاشت. آنگاه به همراه خانواده به شهرستان علی آباد کتول, نقل مکان کرد. کلاس سوم تا ششم ابتدایی نظام قدیم را در دبستان دهخدای این شهرستان به پایان رساند.
مادر موسی الرضا دربارۀ خصوصیات رفتاری این دوران فرزند خود می گوید:
موسی الرضا, کودکی آرام و بی آزار بود. او را برای یادگیری قرآن کریم به مکتبخانه فرستادیم. در میان اقوام, با عمو و دایی خود (حسینعلی شاه حسینی) – که بعدها به شهادت رسید – انس و الفت بیشتری داشت. در ابتدای تحصیل از انجام تکالیف مدرسه خودداری می کرد اما به تدریج با کمک برادرش به تحصیل علاقه مند شد. با دوستان و بچه های دیگر روابط بسیار خوبی داشت. در امور منزل کمک می کرد و اوقات فراغت خود را با بازی, مطالعه و رفتن به خانه اقوام سپری می کرد.
در سال 1349 وارد هنرستان فنی کشاورزی شهرستان علی آباد کتول شد و در رشته مکانیک ماشینهای کشاورزی تحصیل کرد و در سال 1356 موفق به دریافت دیپلم شد. بنا به گفته مادرش, در این دوران, تعطیلات تابستان را برای کمک به معیشت خانواده به همراه دایی خود بنایی می کرد. در مجموع, وضعیت درسی خوبی داشت. از سال سوم دبیرستان در رفتار و شخصیت او تغییر محسوسی ایجاد شد. افرادی را به منزل می آورد و با آنها کتاب, داد و ستد می کرد. اوقات فراغت را به مسجد می رفت. ورزش می کرد و بیشتر به مطالعه کتابهای مذهبی, علمی و ادبی می پرداخت. در کار منزل و خرید مایحتاج زندگی کمک می کرد. به ندرت عصبانی می شد و در این گونه مواقع سکوت می کرد. نوجوانی فعال و اجتماعی بود. از افرادی که احساس می کرد گمراه هستند و رفتار نامناسب دارند تنفر داشت. در تابستانها گاهی اوقات از طریق هنرستان محل تحصیل به اردوی کارهای فنی و ساختمانی می رفت. به والیبال, فوتبال و تنیس روی میز علاقه زیادی داشت و در مسابقات محلی به طور فعال شرکت می کرد.
خواستار, در سال 1356 پس از دریافت دیپلم در آزمون سراسری دانشگاههای کشور شرکت کرد و در رشته های صنایع اتومبیل, استخراج معدن و رشته دبیری زبان انگلیسی در دانشسرای راهنمایی تحصیلی گرگان پذیرفته شد. اما به خاطر علاقه ای که به معلمی داشت دبیری رشته زبان را برگزید و در دانشسرای راهنمایی تحصیلی شهرستان گرگان مشغول تحصیل شد. در کنار تحصیل در دانشسرا, فعالیتهای فرهنگی و سیاسی خود را نیز آغاز کرد. برای کمک به خانواده های کم درآمد به تشکیل کلاسهای آموزشی برای فرزندان این خانواده ها اقدام میکرد ودر تابستان کلاسهای آموزش قرآن و اصول عقاید برای دانش آموزان دوره ابتدایی دایر می کرد. در این مقطع به کمک دوستان خود کتابخانه مسجد صاحب الزمان علی آباد کتول را راه اندازی کرد. با اوج گیری مبارزات مردم ایران به رهبری امام خمینی (ره) علیه رژیم پهلوی, موسی الرضا یکی از نیروهای فعال شهر بود. ابتدا فعالیتهای خود را با تکثیر و توزیع اطلاعیه های مختلف علیه رژیم شاه آغاز کرد. در نتیجۀ این فعالیتها تحت پیگرد قرار گرفت و توسط ماموران سازمان اطلاعات و امنیت رژیم طاغوت (ساواک) دستگیر و به گرگان انتقال یافت و پس از مدتی بازداشت و شکنجه, آزاد شد. اما این تجربه او را از مبارزه منصرف نکرد بلکه در مبارزات و تظاهرات خیابانی علیه رژیم شاه به یکی از عناصر اصلی تبدیل شد. در چندین عملیات چریکی برای انهدام و به آتش کشیدن مراکز فساد گرگان در ماه مبارک رمضان سال 1357 (شمسی) شرکت کرد. به دنبال آن توسط ماموران رژیم پهلوی بار دیگر تحت پیگرد قرار گرفت. و در نیمه شبی در منزل دستگیر و به ساواک گرگان برده شد. پس از یک ماه تحمل زندان, با شدت گرفتن مبارزات مردمی به همراه دیگر زندانیان آزاد شد. موسی الرضا در تظاهرات و راهپیماییهای قبل از انقلاب در پشت تریبون قرار می گرفت و اجتماعات را هدایت می کرد. پس از دو سال تحصیل در دانشسرا در شهریور ماه سال 1358 موفق به دریافت مدرک فوق دیپلم با معدل کل 04/14 شد. بلافاصله به استخدام آموزش و پرورش بخش رامیان در آمد و از مهر ماه همان سال مشغول تدریس شد. در سال 1358 در سن 21 سالگی با خانم عفت عابدینی, طی مراسم ساده ای ازدواج کرد. مادرش در این باره می گوید:
مراسم عروسی کاملاً اسلامی و در مسجد موسی بن جعفر (ع) علی آباد همراه با اجرای شعر و سخنرانی برگزار شد. مهریه یک جلد کلام الله مجید و مبلغ سی هزار تومان تعیین شده بود.
اواوقات فراغت را بیشتر در پایگاه بسیج صاحب الزمان و یا به مطالعه می گذراند. با پدر و مادر من رابطه صمیمانه ای داشت و از من می خواست به آنها احترام بگذارم. توصیه می کرد که فرزندان خود را به راه انقلاب, امام خمینی و شهدای راه حق تربیت کنم. توصیه می کرد قرآن بخوانید و نماز بخوانید که نماز ستون دین است. وقتی عصبانی می شد ساکت در گوشه ای می نشست. صبور بود و در برخورد با مشکلات خانواده و دیگران استقامت و پایداری از خود نشان می داد و تا آنجا که در توان داشت به دیگران کمک می کرد. در دوران جنگ دوست داشت همیشه در جبهه باشد. بزرگ ترین آرزویش این بود که مرقد آقا امام حسین علیه السلام را زیارت کند و به شهادت برسد. در پایگاه بسیج مسجد موسی ابن جعفر (ع) مربی عقیدتی بود و نماز جمعه و جماعتش ترک نمی شد و برای رضای خدا به جبهه می رفت.
چون متولد سال 1337 بود( و متولید سال 1337 از خدمت معاف بودند) و همچنین تعهد خدمت به وزارت آموزش و پرورش داشت. طبق قانون از انجام وظیفه خدمت سربازی معاف بود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تجاوز عراق به جمهوری اسلامی ایران به محض اینکه امام خمینی (ره) از جوانان خواست به جبهه بروند, داوطلبانه خود را به مراکز نظامی معرفی کرد. پس از گذراندن دورۀ آموزش نظامی به عنوان درجه دار وظیفه در لشکر 77 خراسان مشغول به خدمت شد و چندی بعد به جبهه های جنگ در جنوب اعزام گردید. مدت 10 ماه همراه با نیروهای ارتش در خط مقدم جبهه حضور داشت. پس از مراجعت از جبهه به عنوان دبیر زبان انگلیسی در هنرستان فنی علی آباد کتول مشغول تدریس شد. اما پس از مدتی بار دیگر از طریق جهاد سازندگی به جبهه اعزام شد و همکاری او با جهاد سه ماه ادامه داشت.
پس از آن از طریق بسیج به جبهه می رفت و در لشکر25 کربلا حضور داشت.او به همراه دانش آموزان خود در جبهه حضور می یافت. مدتی فرمانده گروهان بود. ذبیح الله پلنگ – یکی از همرزمان او – در این باره می گوید:
زمانی که گردان امام حسن (ع) یک گروهان احتیاط تشکیل داد کمتر کسی بود که فرماندهی این گروهان را بپذیرد و به فاو اعزام شود. زیرا می بایست هم در عملیات شرکت کند و هم به عنوان گروهان احتیاط باشد. اما خواستار, داوطلبانه فرماندهی این گروهان را پذیرفت.
در تاریخ 5 بهمن 1359 اولین فرزند موسی الرضا به دنیا آمد که برای او نام سمیه را انتخاب کردند. موسی الرضا در ایامی که در منطقه عملیاتی حضور داشت وصیت نامه ای نوشت که از اعتقاد و شناخت عمیق وی از راهی که انتخاب کرده بود دلالت داشت.
موسی الرضا خواستار در عملیات کربلای 5 معاونت فرمانده گردان امام حسن مجتبی علیه السلام را عهده دار بود و به همراه برادر خود در عملیات شرکت داشت. سرانجام در 12 بهمن 1365 – هم زمان با آغاز دهه فجر انقلاب اسلامی - در اثر ترکش خمپاره به پشت سر در مقابل دیدگان برادر خود به شهادت رسید.
سید حن سیدی , درباره ی شهادت خواستار می گوید:
با نظر فرماندهی, قرار بر یان شد که تعدادی از بسیجی های تحت امر او اقدام به ترمیم سنگرها نمایند. هنگام تهیه حفاظ برای منابع آب, موسی الرضا خواستار مورد اصابت خمپاره قرار گرفت و به شهادت رسید.
پیکر شهید خواستار به شهرستان علی آباد کتول انتقال داده شد و در گلستان شهدای این شهر – در امام زاده الازمن – به خاک سپرده شد. از این شهید سه فرزند به یادگار مانده است.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران گرگان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید







وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
این جانب معتقدم که جز خدای یکتا خدایی نیست. او عادل است و برای راهنمایی ما انسانها، پیامبرانی فرستاد تا هادی و هدایت کننده ما باشند. معاد را بر پا خواهد داشت تا هر کس به نتیجه اعمال نیک و بد خودش برسد. پس از نبوت, معلمان و راهنمایانی را به نام امام برای ما فرستاد که اولین آنها امام علی (ع) و آخرین آنها حجت بن الحسن العسکری (عج) است که چون خورشیدی در پس ابر, موجود و روزی ظهور خواهند نمود تا دنیای پر از ظلم و جور را به عدل و داد, مبدل سازد. باشد که با دولت کریمه اش انقلاب و جمهوری اسلامی ما را کامل نماید و مستضعفان را در مقابل طاغوتها, حاکم واقعی سرنوشت خودشان سازد. بر هر شیعه و پیرو مهدی (عج) واجب است که از ولایت فقیه اطاعت نموده و پیرو عملی و واقعی آن باشد که به حق, فقیه جامع الشرایط کنونی حضرت امام خمینی روحی له الفداء است که بعد از غیبت صغری و نواب اربعه, اسلام را نجات داد و انسانیت ما را دوباره زنده نمود. پس بر کوچک و بزرگ ما واجب است که از او اطاعت نموده و گوش به فرمانش باشیم و من نیز به همین علت که ایشان فرمودند: هرکس توانایی دارد به جبهه برود و هرکس نمی تواند در پشت چبهه خدمت کند. به جبهه می روم تا شاید در اطاعت از ولی امر گامی برداشته باشم. از پدر عزیز و مادر گرامی و مهربان و برادران و اقوام و آشنایان تقاضای عفو دارم. امید آن دارم که ادامه دهندۀ راه شهدا باشند .
از همسر گرامی ام طلب عفو می کنم. اگر شهید شدم از فرزندانم سمیه و حسین و محمد حسن که نور چشمانم هستند نگهداری کنی و آنان را به ادامه راه شهدا تشویق نما. از کلیه همکاران فرهنگی و هنرجویان تقاضا دارم اگر از من ناراحتی دیده اید, ببخشید. اما از لحاظ حساب سال (سهم مبارک امام و خمس) پنجم ماه رمضان اول سالمان است. از کسی طلبی ندارم اما مقداری بدهکارم که همسرم در جریان است و اموال شخصی به خانه ام مربوط به همسر و فرزندانم می باشد که طبق شرع مقدس اسلام به آنها تعلق بگیرد.
موسی الرضا خواستار







خاطرات
عبدالرضا خواستار ,برادرشهید.
من همرزم برادرم بودم. در آخرین مرحله اعزام, زمانی که پشت خط در هفت تپه بودیم, هواپیماهای دشمن اقدام به پروازهای شناسایی می کردند و فیلم و عکس می گرفتند. در آن لحظات همه نیروها به داخل خاکریز و پناهگاه می رفتند. من به دنبال او می گشتم اما او را نیافتم. بعدها به من گفت: «هنگام حمله هواپیماهای دشمن به پشت خاکریزها و داخل پناهگاهها برو و به دنبال من نگرد. زیرا این بسیجی ها همه با تو برادرند و در جبهه مسائل خانوادگی معنی ندارد و جای احساسات نیست. در آخرین مرحله که به جبهه اعزام شد تمام حرکتها و رفتار و حتی صحبت کردن او با قبل تفاوت داشت. دریافتم که این انسان در حال ارتقاء به درجه اعلی است.

سمیه ,فرزندشهید:
شش ساله بودم که پدرم شهید شد. خاطرات زیادی از پدرم به یادم نمی آید. وقتی او شهید شد من در کودکستان بودم کسی را به دنبالم فرستادند. متوجه شدم پدرم شهید شده است. به خاطر دارم که در مراسم شهادت پدر, شعری خواندم که در آن گفتم ما یتیم نیستیم و پدر ما امام خمینی است. من نمی دانم رفتار پدران دیگر با فرزندانشان چگونه است اما پدر من اخلاق خیلی خوبی داشت. پدرم خیلی خوب بود. در کارهای خانه به مادرم خیلی کمک می کرد.

سید حسن سیدی:
موسی الرضا به سوی کمال گام بر می داشت. متانت و وقار از صفات بارز او بود. به امام خمینی بسیار علاقه مند بود. در موضعگیریهای سیاسی از فرمایشهای امام پیروی می کرد. خوش ذوق بود و با بیان لطیفه هایی به جمع دوستان, شادی می بخشید. لطافت و شیرین سخنی او باعث شادی جمع دوستان می شد. اهل مشورت بود و در امور جمعی شرکت می کرد. در انجام کارها پیشقدم می شد. نسبت به دوستان متواضع بود و به آنها احترام می گذاشت.

همسرشهید:
او را نمی شناختم. روزی مادرش برای خواستگاری به خانه ما آمد برای تحقیق، چند نفر را نزد دوستان و آشنایان موسی الرضا فرستادیم. پس از تحقیقات لازم متوجه شدیم فردی با تقوا و لایق است. به همین خاطر جواب مثبت دادم. وضعیت اقتصادی و مالی متوسطی داشتیم و مدت سه سال با پدر و مادر همسرم در یک خانه زندگی می کردیم. بعدها منزل شخصی تهیه کردیم. از نظر اخلاقی و اعتقادی, انسانی با تقوا, مومن و معتقد به ولایت فقیه بود. هیچگاه در طول زندگی مشترکمان که قریب به هفت سال ادامه داشت, به من و فرزندانش کوچک ترین بی احترامی نکرد. در انجام امور خانه با من همکاری می کرد به شغل معلمی خود علاقه مند بود. به پدر و مادر, همسر و فرزندان و بستگان علاقه خاصی داشت. از افراد بی نماز و کسانی که از زیر بار مسئولیت شانه خالی می کردند و همچنین از افرادی که در راه اسلام و انقلاب قدمی بر نمی داشتند, متنفر بود.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گلستان ,
برچسب ها : خواستار , موسي الرضا ,
بازدید : 168
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

وصيتنامه
بسم الله الحمن الرحيم
الذ ين آمنوا وا جرووجاهدوفي سبيل الله باموالهم وانفسهم اعظم درجه عندالله واولئک هم الفائزون
آنان که ايما آوردند واز وطن هجرت کردند ودر راه خدا با ومال وجانشان جهاد کردند آنان را مقام بلندي است وآنان رستگاران و سعادتمنداند وعالمند. قرآن کريم
ما ملتي هستيم که شهادت را سعادت مي دانيم.
امام خميني
امروز اين آيه شريفه مصداق پيدا کرده وامت مسلمان ايران در برابر دشمنان خدا چون صف آهنين ايستاد گي مي کنند واز هيچ ايثاري فروگذاري نيستند ودر ميدان حق شهيد مي شوند .
پس از ستايش خداوند سبحان ودرود بر رسول اکر م وائمه اطهار خصوصاًحضرت مهدي (عج ) ونائبش امام خميني رهبر کبير انقلاب اسلامي وملت شهيد پرور ايران و با اسلام به پدر و مادرو همسر وفرزندانم وخواهر وبرادرانم وتما مي دوستايان وآشنايان.
من اصغر عبدالحسيني اعزامي از روستاي سلطان آباد گرگان بر اساس مسئوليتي که احساس کردم در راه الله و براي پاسداري از انقلاب اسلامي که خون بهاي 160 هزا رشهيد و مجروح است به جبهه کردستان آمدم وبه جنگ عليه دشمنان خدا پرداختم.
من بي کار نبودم وبه خاطر حقوق هم نيامدم فقط به خاطر رضاي خدا و مسلمان بودن وبراي جهاد في سبيل الله وبراي شکست دشمنان واگر هم شهيد بشويم پيروزيم وهم بکشيم پيروزيم .
به هر حال اين مايه شکر پروردگار است وافتخار براي من و شما است که در اين راه به درجه رفيع شهادت مي رسيم و به آنجا مي رويم که ملکوتش نامند آنجا که بهشتش نامند و زندگي ذلت بار را هيچ وقت قبول نخواهم کرد ومرگ سرخ وشهادت را بر آن ترجيج مي دهم و هما نطور که قلبم آگاه است به آرزوي خودم خواهم رسيد .
پدر عزيزم درود خدا بر تو باد ولي مي بخشيد که از شما خداحا فظي نکردم ومن را حلال کنيد ومن دوست داشتم عصاي پيري تو ومادرم باشم ولي چاره چيست بايد جهاد کرد وخون داد تا انقلاب اسلامي پايدار شودو قرآن زنده بماند. مادر کوه باش وچون کوه استقامت کن ,لحظه اي از ياد ونام خدا غافل مباش در راه دين بکوش و هر چه بکوشي باز هم کم است.
برادران: اميد از خدا دارم که مرا حلال کنيد و ناراحت نباشيد و استقامت کنيد .ما به خاطر قرآن و پيروزي اسلام بايد خون خود را بدهيم و خواهرانم شما بايد زينب وار باشيد ,حجاب را سنگر خود قرار دهيد .
واي تو همسرم پاره جگرم فرزندانم را خوب نگهداري کن وبا اسلام و قرآن آشنا کن تا راه مرا که همان اسلام است ادامه دهند .
همسرم اميدوارم که مرا ببخشيد و حلالم کنيد ,هيچ وقت از نام خدا غافل مباش ودر راه دين بکوش .قامتت را بلند کن وند اي الله اکبر وخميني رهبر سر ده وفرياد شهيد ان خدارابه مردم برسان که همانافرياد ماپيروي کردن از خدا ,قرآن است وخميني است.
پدر ومادرم وهمسرم خواهرانم وبرادرانم امکان دارد در اين حمله پرشور اتفاقي واقع شود که جنازه من به دست شما نرسد آنگاه به ياد شهيدان کربلا بيافتيد ,ناراحتي به خود راه ندهيد وهر وقت دلتان گرفت به گلزار شهدا برويد وبه مزار اين همه شهيد بنگريد آنوقت درد خود رافراموش خواهيد کرد .وصيت من به برادران وسروران مسئول بسيج اين است که برادران بسيج رابه آموزشهاي نظامي وخط امام و ولايت فقيه آشنا کنند چون براي بيمه کردن اين انقلاب عظيم ونوپا احتياج به نيروهاي فعال وسازنده وباانديشه هاي اسلامي داريم و براي آزاد کردن قدس ونبرد با جهانجواراني چون آمريکا وشوروي وغيره و....برادران در آموزش بايد جديت بيشتر ي نمايند چون انقلاب ما تا نهضت مهدي (عج )ادامه خواهد داشت .
يک نصيحت به برادران اعضاي بسيج ومردم حزب الله دارم اين است که خود را به نيروي ايمان وقرآن مسلح کنند وحرف برادران مسئول را گوش دهند.
به فرموده امام عزيزمان, اخلاق اسلامي و تقوا را پبشه خود کنند وشما اي برادران تا مي توانيد نيروهاي بي تفاوت وخنثي رابا اخلاق اسلامي جذب بسيج کنيد وحتماًدر داخل بسيج کلاس قرآن ونهج البلاغه ورساله امام داشته باشيد ودر کلاسها حتماًشرکت فعال داشته باشيد .
خود را براي جهادو حکومت الله وحکومت مستضعفين برمستکبرين جهان آماده کنيد .مسئله مهم تر روز ,جنگ مي باشد ,آن رااز ياد نبريدونيروهارا آماده کنيد براي اعزام به جبهه ها .تا جنگ را زودتر به پيروزي بر سانيم .از همگي مي خواهم که در هر حال پيرو ولايت فقيه باشند وهميشه روحانيت را سر مشق خود قرار دهيد ودر مقابل کفار ومنافقين داخلي وخارجي باتمام قوابجنگيد وانتقام خون شهيدان رااز آنان بگيريد. در نماز هايتان امام رادعاکنيد .
در پايان از همه ي کساني که مرا مي شناسند ,مي خواهم که مرا حلال کنيد. از دوستان وآشنايان واهل روستا مي خواهم که مرا حلال کنند.
علي اصغر عبدالحسيني

وصيت نامه اي ديگر
بسم الله الرحمن الرحيم
اناله الله وانااليه راجعون
همه از خدا هستند وباز گشت همه به سوي خداست. قرآن کريم
با سلام ودرود به رهبر عا ليقدر, امام امت خميني بت شکن ,اين قلب مستضعفان جهان وبا درود بي کران به رزمندگان راستين اسلام ,پيروان خط حسين که حسين گونه در ميدان نبرد با کفار در ستيزند تا آواي هل من ناصر ينصروني رابه گوش جهانيان مستضعف برسانند .
ما ملت به پا خواسته ايران به نداي رهبر عزيزمان لبيک گفته وخواهيم گفت.به امام زمان خود مهدي(عج)قول خواهيم داد تا آخرين قطره خونمان در برابر کفار همواره در جنگ باشيم. پدر ومادر عزيزم اميدوارم که هيچگاه از بابت من ناراحت نباشيد چون راهي را که من طي مي کنم از روي بينش و آگاهي است که نسبت به مکتب اسلام راستين مي باشد واين راه را تا سر حد شهادت ادامه مي دهم .عزيزان مهربانم شهادت فيضي است الهي .که خداوند به بندگان صالحش منت مي نهد واگر من لياقت آن را داشتم و شهيد شدم هيچ گاه در فقدان من گريه نکنيد که من ناراحت خواهم شد و گريه کردن شما به نظر من, دشمنان اين انقلاب را خوشحال خواهد کرد.شما بايد افتخار کنيد که فرزنذ ناقابلي رادر راه پاک اسلام اهدا کرديد وبه خود بباليد وبا شهادت من پرچم سبز پيروزي را در سردر خانه بزنيد وآواي الهي قرآن را سر دهيد.
خواهران عزيزم همچون زينب باشيد وزينب وار فرزندانتان را تر بيت کنيد که فرزندان شما هر يک الگويي مدافع براي انقلاب اصيل امام مهدي (عج)باشند واشخاص مفيد براي جامعه مان .برادران عزيز به شما تو صيه مي کنم که تقوا را پيشه خود کنيد وبه ريسمان الهي چنگ بزنيد که همانا خداوند آمرزنده و مهربان است.
امام عز يزمان را تنها نگذاريد ومدافع خط امام با شيد که در غير اين صورت به عذاب الهي گرفتار خواهيد شد. پشتيبان ولايت فقيه ومطيع اوامر فقيه باشيد واز روحانيت مبارزواصيل که هميشه در صحنه بوده اند و نقش تعيين کنند ه در پيش روي انقلاب داشته ودارند حمايت کنيد که همانا آنانندکه هميش بر عليه ظلم ظالمين و طاغوتيان به پا خواستند.
امت شهيد پرورايران ,درود بي کر ان الهي نصيب شما باد که هيچگاه صحنه کار زار را تر ک نکرديد وبامشت هاي گره کرده و پولاد ين خود به تمام جهانيان فهمانديد که هيچ قدرتي را ياري مقابله با قدرت الله نيست.
سلام بر تو اي همسر عزيز ومهربانم, اميدوارم که مرا ببخشيد که همسرخوبي نبودم واميد وارم که فرزندانم را همچون زينب وحسين ( ع)تربيت کنيد وراه آنان را بپيمايند وخط امام را به آنها بياموزيد که خط امام خط اسلام است .
در آخر از کساني که از من بدي ديده اند حلا ليت مي طلبم .




آثار باقي مانده از شهيد
به نام الله پاسدار حرمت خون شهيدان
بادرود بي پايان به امام زمان حضر ت مهدي (عج ) وبا درود به رهبر انقلاب ودرود بي پايان به شهيدان از کربلاي حسين(ع) تاکربلاي ايران .
درود بر ملت شهيد پرور ايران به ويژه خانوادهاي شهدا.
حضور محترم برادر عزيزم علي سلام عرض مي کنم پس از تقديم وعرض سلام, اميدوارم که حال شما خوب باشد وهيچگونه ناراحتي ونگراني نداشته باشيد وصميمانه ترين سلامي که خدمت شما تقديم مي دارم را مورد پذيرش خود قراردهيد.
عرض ميشود که هر گاه از احولات اينجانب يرادرحقير خود اصغر خواسته باشيد به حمدالله سلامتي بر قرار وبه دعاگويي وجود مبارک شما مشغول مي باشم .
خدمت پدرو مادرم سلام عرض مي کنم وخدمت شما دوستان وآشنا يان سلام عرض ميکنم. پدر جان نامه پر مهر ومحبت شما به دستم رسيدو بي نهايت خوشحال شدم وخيلي از شما متشکرم از اينکه يادي از ما کرديد وما را خوشحال کرديد .
عرضي ندارم جز سلامتي شما که از درگاه خداوند بزرگ خواهانم .
خداحافظ تا پيروزي نها يي و فتح کربلا و رسيد ن به قد س عزيز .
برادر علي جان از قول من به هاجر سلام برسان اميدوارم که حالش خوب باشد و ناراحت من نباشد ودر کارهايش هميشه مو فق با شد .
فقط براي رضاي خداکار کنيد از قول من به تمام آشنايان وفاميل سلام برسانيد خداحافظ
ارادتمند شما اصغر عبدالحسيني 30/1/62



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گلستان ,
برچسب ها : عبد الحسيني , علي اصغر ,
بازدید : 245
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

خاطرات
مادرشهيد:
به سپاه رفت و لباس گرفت و چون جثه کوچکي داشت لباسها اندازه او نبود و خودش لباسها را تنگ کرد و هنگام سوار شدن در اتوبوس براي اعزام به جبهه جثه کوچک او در بين جمعيت جلب توجه مي کرد . من با ديدن اين صحنه گريه کردم . از جبهه نامه نوشت که چرا آن روز گريه کردي؟ اگر مي خواهي که من به مرخصي بيايم بايد زينب وار باشي. در آن شبي که مرتضي تصادف کرد من خواب ديدم که در حرم امام رضا (ع)هستم و وقتي دستم به ضريح رسيد چراغ هاي ضريح خاموش شدند .
حدود يک هفته بود که از شهادت مرتضي و همسرش گذشته بود و مي خواستند شهدا را تشييع کنند . پيش من نگفتند که آنها شهيد شده اند. از حرکات آنها متوجه شدم که اتفاقي براي مرتضي و خديجه افتاده است و به آنها گفتم از خدا مي خواهم که اين هديه ناقابل را که در راه خدا از دست داده ام قبول کند .پس از چند روز زهرا را با آمبولانس به خانه آوردند .
زهرا 5/3 ساله بود و تصميم گرفتيم او را به مجلس عزاي پدر و مادرش نياوريم و شهيد به خواب ما آمد که زهرا پردل و جرأت است او را به مجلس بياوريد و اين شد که او را به مجلس آورديم .
زهرا نيمه شبي بعد از ديدن خواب بيدار شد و شروع به گريه کرد .  گفت: در خواب ديدم که پدرم گفته : من و مادرت پيش خدا رفتيم دخترم از اين پس زن عمو مادرت و عمو پدرت است .
و با اين سخنان عمو و زن عمويش و همه ما شروع به گريه کرديم. پدر ش گفت : بعد
از شهادت مرتضي روزي به خانه اش رفتم , دخترش نيز با ما به آنجا آمد و عروسکي را با خود به منزل ما آورد , آن روز مشغول خوردن ناهار بسيار لذيذي بوديم که يکدفعه زهرا عروسک را سر سفره آورد و گفت آقا جان مي داني اين عروسک را براي چه آوردم ؟ مي خواهم هر وقت بابا و مامان از اهواز آمدند نشان آنها بدهم .وقتي اين کلمه را گفت, گويي مرتضي و همسرش همين الآن شهيد شده اند و غذا در کام همه تلخ شد . و همه اهل خانه شروع به گريه کردند و منقلب شدند .
بعد از شهادت مرتضي عده اي از همرزمان جبهه او براي عرض تسليت نزد ما آمدند و گفتند که شهيد در جبهه مشغول خواندن دعاي کميل بوديم ,مرتضي از ميان جمعيت بلند شد و به گوشه اي رفت و بسيار گريست و به فرمانده گفته تمام خواسته من شهادت در راه خداست و اين شهادت براي من به تحقق نمي پيوندد مگر اينکه با همسرم خديجه ساورچيني با هم به شهادت برسيم و تمام آرزوي من شهادت در راه خداست .

شبي خواب ديدم که در صحرايي هستم و گردنبندي در گردن من است و دو نفر مأمور شدند که گردنبند را از گردن من باز کنند و ببرند , زهرا در آغوش مادر شوهرش بود و بالاخره آن دو نفر گردنبند را از گردن من باز کردند .
 صبح آن روز با خواهر شوهرم به خانه مرتضي رفتيم و ناهار را در آنجا خورديم و بعد از ناهار مرا جدا کرد و گفت دخترت را مي خواهم ببرم و با هم شهيد شويم , تو مادر شهيد مي شوي . من به او گفتم : شوخي مي کني . گفت: نه مگر نه اينکه در اين راه به هر نحوي کشته شوي شهيد هستي . خلاصه ما در اين ماموريت هر دو شهيد مي شويم .
بعد از آن قرار شد که مرتضي ما را با ماشين خود به روستاي نوچمن ببرد . به او گفتم که به امامزاده برويم تا من قبر شهدا را زيارت کنم . به من گفت: خودت سه روز ديگر به اينجا خواهي آمد .

مادر خانم مرتضي و مادر شهيده خديجه ساورچيني :
دخترم زماني که به مدرسه مي رفت از انتظامات مصلي بود و به خانواده شهدا سر مي زد .کوچکتر که بود پياده مي رفت و کرايه تاکسي و پول توجيبي خود را جمع و به خانواده هاي کم بضاعت کمک مي کرد .
من هم با او همکاري مي کردم و تعدادي مايحتاج زندگي را به او مي دادم تا به خانه چند فقير که هميشه سر مي زد ببرد . گاهگاهي مرا با خود به خانه اين افراد مي برد و مي گفت مي خواهم شما مطمئن شويد که من در چه راهي قدم مي گذارم و به همکلاسي خود که وضع مالي خوبي نداشت کمک مي کرد . اصلاً دروغ نمي گفت و غيبت نمي کرد .
آنقدر در زندگي پاک و بي آلايش بود که من هميشه دعا مي کردم که خدايا به او همسري عطا کن که مثل خودش پاک و بي ريا باشد .
مرتضي در جبهه با برادر من همسنگر بودند و بنا به شناختي که برادرم از او داشت ما راضي شديم که دخترمان با مرتضي ازدواج کند . موقع خواستگاري مرتضي جبهه بود و بعد از اينکه از جبهه آمد , به او گفتند که ما به خواستگاري خاهر زاده آقاي بروگردي رفتيم و قرار ازدواج شما را با ايشان گذاشتيم .
مرتضي به منزل ما آمد از قضا ما نبوديم و به مشهد رفته بوديم و مرتضي به گرگان بر گشت که در جاده همديگر را ديديم و به شوهرم گفتم فکر کنم آن پاسدار داماد توست از ماشين پياده شديم و او را به منزل برگرانديم .
با وجود اينکه در جبهه کمرش دچار ناراحتي شده بود هميشه با کمال ادب و تواضع در حضور ما مي نشست در سلام گفتن سبقت مي گرفت و علاقه زيادي به همسرش داشت . هنگامي که همسرش زهرا حامله بود لباسهايش را خودش مي شست و دخترم هميشه در نماز دعا مي کرد که اگر قرار است روزي مرتضي شهيد شود من دوست دارم با او بميرم .
همسنگرهايش مي گفتند : داماد شما در شبهاي جمعه سخنراني مي کرد و هنگام دعاي کميل بسيار اشک مي ريخت و گريه مي کرد .
بچه ها با او شوخي مي کردند که مرتضي تو در خط مقدم  جبهه هستي چرا شهيد نمي شوي و او در جواب مي گفت: خواسته من اين است که با همسرم شهيد شوم و بالاخره روزي زنگ زدند به مرتضي وگفتند :شما مأموريت داريد به طرف اهواز حرکت کنيد .
 هنگامي به روستا نزديک شديم خطاب به همسرش گفت : خديجه با پدر و مادر و روستايت خداحافظي کن .
اين دو همچون شب زنده داران نيمه هاي شب از خواب بيدار شده و نماز شب مي خواندند و مشغول راز و نياز مي شدند .

از افتخارات ماست که زهرا شفا يافته بي بي دو عالم است. مرتضي از مخلصين حضرت امام ( ره ) بود و مي گفت بعد از امام زندگي ارزشي ندارد . من از خداي بزرگ مي خواهم من را به معشوق دامادم ملحق کند . به روستا رفت و گفت اين آخرين ديدار من است گويي به وي الهام شده که ديگر بر نمي گردد و ازآنجا به روستاي سفيد چال رفت که اکثر شهداي منطقه در آنجا دفن هستند .پاسي از شب گذشته بود که به آنجا رسيد وبه قبور  شهدا رفت و از آنجا به گرگان آمد وبا اهل خانواده خداحافظي کرد , خداحافظي ويژه اي . کليد خانه اش را به برادرش داد و گفت شايد ديگر بر نگردم وبه تهران به سمت حرم مطهر امام (ره)رفتند و خداحافظي ويژه اي با امام کردند و از آنجا به سمت جبهه حرکت کردند و در محدوده اراک تصادف کردند و اين حادثه برايشان اتفاق افتاد .
در امانت داري خيلي محتاط بود .هنگام رفتن به جبهه به مغازه دوستش مي رود تا از او پول قرض کند و حدود چند قدم جلوتر مي رود با خودش فکر مي کند و ندايي در درون او را ملامت مي کند که ((‌ مرتضي تو که بر نمي گردي )) بر مي گردد و پول را به صاحب مغازه پس دهد و مي گويد من که برنمي گردم و فرداي قيامت مديون تو مي شوم .


 زهرا تنها يادگار شهيد مرتضي رئيسي و شهيده خديجه ساورچيني :
شقايق سرخ من ,سلام پدر؛ ديرگاهي است که به سوي دوست سفر کرده اي اما از درون قاب کوچکي به من لبخند مي زني و با نگاهت نوازشم مي کني . اي شقايق سرخ من مي خواهم برايت از روزهايي که مي خواستم هزاران لبخند بزنم ولي برلبهايم نيامد بگويم. بگويم که بغض سالها بي تو بودن مرا مي آزارد گر چه زخمهاي سينه ات را هر شب چون کابوسي مي بينم ولي با افتخار فرياد مي زنم :من فرزند اسطوره ي پروازم . پدرم وقتي تو رفتي دلم گرفت آخر با تو مي شد به پيشوانه صنوبر ها رفت و پرستوها را تا دياري دور بدرقه کرد .با تو مي شد تا آن سوي پرچين دلها پيچيده و عشق خدايي را زيباتر ديد با تو دلم چه آرامش غريبي داشت بگو اي مسافر نازنينم براي ديدن تو بايد از کدام کوچه گذشت ؟!

شيخ موسي رئيسي, پدر شهيد:
 نوشته هاي بسيار زيبا دارد . بزرگترين افتخار شهيد اين بود که يکي از ارادتمندان و فداييان امام ( ره ) بود . بعد از شهادت دست نوشته هايي از شهيد پيدا شده که خطاب به دخترش به جامانده است.
اگر کسي اورا نمي شناخت هرگز باور نمي کرد که با فرمانده گردان مهندسي روبرو است. ما اهل دنيا از فرماندهان لشکر همان تصور را داريم که در فيلم هاي سينمائي ديده ايم اما فرمانده هان سپاه اسلام امروز همه آن معيارها را در هم ريخته اند و تواضع را معيار خود قرار داده اند.
راه شا خون حيات را در سرتاسر پيکره مقاومت مي دواند و جبهه حق را زنده نگه مي دارد. امروز صبح خورشيد از افق دستهاي جهادگراني طلوع کرده است که همه شب را بيدار بوده و پل را ترميم کرده اند مرتضي و همسرش نزديکي هاي اراک به لقاءاله پيوستند و به شهادت رسيدند و زهرا دخترشان 5/99 درصد ضربه مغزي شد و در بيمارستان شهيد شريعتي بستري شد و بعد از 8 شبانه روز از بستر بلند شد و گفت مرا به خانه ببريد .

مادر شهيد :
مرتضي در حدود 16 – 15 سالگي قصد رفتن به جبهه را داشت . پدرش کاروان به مکه مي برد و من سرپرست خانواده بودم . مرتضي به من گفت: مادر جان مي خواهم به جبهه بروم .به او گفتم : چرا زماني که پدرت بود از او اجازه نگرفتي . من به تو اجازه نمي دهم چون تو امانتي پيش من .
يک شب قلم و کاغذي را در دست داشت به من گفت به من امضاء بده به او گفتم به تو اجازه نمي دهم . شب هنگامي که من خواب بودم انگشت مرا خودکاري کرد و مي خواست اثر انگشتم را روز کاغذ بگذارد که من بيدار شدم و به او گفتم تو قصد اين را داري که امضاء تقلبي از من بگيري .من فردا به سپاه مي آيم و موضوع را با آنها در ميان مي گذارم و مرتضي گفت مادرم به آنجا نيا و آبرويم را حفظ کن . آن شب تا صبح نخوابيد و در خانه راه مي رفت و صبح به او گفتم قلم و کاغذ را بياور تا امضاء کنم بسيار شادمان شد و در پوست خود نمي گنجيد .


آثار باقي مانده از شهيد
بسمه تعالي
زهرا, اي دختر عزيزم, اي قلب پر محبت من ؛تو براي من سرمايه بزرگي هستي. وقتي که تو را مي بينم ناراحت هستم و تو اي کبوتر زيبا و قشنگ من وقتي تو در جلوي من راه مي روي به من احساس غرور دست مي دهد و به خودم مي بالم و افتخار مي کنم و خداي بزرگ را شکر مي گويم و به خدا عرض مي کنم :من فقط به احترام حضرت زهرا و به احترام رسول گرامي و اميرالمومنين نامت را زهرا گذاشتم و هميشه سعي مي کردم شما را راضي نگه دارم و تو را خوشحال مي کردم .
خدايا به مظلوميت حضرت زهرا دختر مرا به من و خانواده ام ببخش و او را حفظ کن و به راه راست هدايت کن و عاقبتش راهم ختم به خير کن .کسي که دوستار هميشگي توست .    پدرت مرتضي رئيسي

بسمه تعالي
خدمت سرور گرامي وهمسر عزيزم
 احتراماً با عرض ادب و ارادتمندي و قلبي مملو از عشق به لقاء الله.
آرزوي آن دارم خداوند وجود مبارک شما را از جميع بليات محفوظ و در پناه ائمه اطهار حفظ فرمايد انشاالله.
عزيزم     هجرت من به خاطر حفظ ناموس اسلام و پياده کردن محتواي قرآن و برافراشتن پرچم لااله الا الله و ادامه دادن راه حقيقي شهداي اسلام است.
وظيفه خود دانستم در اين لحظات حساس به نداي"هل من ناصر ينصرني "حسين زمان لبيک گفته و در رکاب امام با دشمنان اسلام وبه خاطر حفظ ناموس بجنگيم ...
شرف و عزّت و شخصيت و امنيت ما مرهون جنگ است. اين وظيفه ماست براي ريشه کن کردن کفر و فقر و فساد و فحشاء و ظلم بپاخيزيم ,مردانه بجنگيم و مظلومان را براي هميشه از بردگي نجات دهيم . آري براي عقايد مي جنگيم در قابوس اسلام سازش با کفر معني ندارد . طي وعده قرآن پيروزي از آن ماست.
ان حزب الله هم المفلحون.
در اين مکان مقدس و ملکوتي ,رزمندگان پروانه وار چو عاشق در پي معشوق گم کرده مي گردند,تو گوئي جز مهدي عج چيز ديگري مطرح نيست.
اي کاش بوديد و اين صحنه نوراني و روحاني و الهي را مي ديديد ,چه صفائي و هوائي و دنياي ديگري ؛چه فيضي از اين بالاتر عشق به لقاالله.
بانمازهاي شب, الهي العفو و دعاهاي يا مهدي يا مهدي رزمندگان, ديگر خودي وجود ندارد جزء الله.
عزيزم هر چند کيلومترها راه با هم دوريم ولي مطمئن باشيد قلباً با هم و هميشه به ياد شما و به ياد آن الفاظ شيرين و خاطرات فراموش نشدني و به ياد آن مهر و محبت و علاقه هاي متقابل ناگسستني هستم .
وعده ي ما کربلا ,به اميد تحقق پيدا کردن تمام آن يادها ,وعده ها و آرزوي و ايده آل مان انشاالله.                                            همسرت مرتضي رئيسي


بسمه تعالي
حمد و سپاس بي حد و فراوان نثار بارگاه قدس صانعي را سزاست که منشان ز شأن در انشا ءو بيان آن عاجزند. ثنا و ستايش سزاواران خدائي که نوابغ روزگار از رسيدن به کفه او خسته و ناتوان گرديده اند.
درود بي حد و نهايت به روان شمع مجلس رسالت ,محور عالم انسانيت, آفتاب فلک جلالت ,مشتري چرخ سعادت, قطب گردون سيادت, مدار جهان کمال, حقيقت شمس فلک نبوت يعني حضرت محمدمصطفي (ص) و به روان وصي و برادرش آن مهر آسمان حقيقت و ولايت و يازده فرزند آن بزرگوار که ستارگان درخشان روزگار و آفتاب هاي نورافشان پروردگار مي باشند .
 سلام بر نائب مهدي عصاره خشم مستضعفان جهان, قلب تپند مسلمانان, روح قدس ,شرف انسانيت وجوانمردي يعني روح الله خميني بت شکن و هزاران لعنت بر دشمنان آنان که راهزنان طريق انسانيت و دزدان حقيقتند. با آرزوي بقاي عمر طولاني براي فرمانده کل قوا وبا آرزوي سلامتي کامل مجروحين و معلولين و با آرزوي آزادي اسيران جنگي و به اميد پيروزي کامل رزمندگان و با سلام به روان پاک و مطهر طيبه شهداي گمنام نامه نا قابل خويش را از پايگاهي که هزاران مجروح و معلول واسير گمنام به جاي گزارده است شروع ميکنم.
خدمت همسر عزيز و گرامي خودم سلام عليکم
احتراماً با عرض ادب و اردتمندي و قلبي مملو از عشق به لقاءالله آرزوي آن دارم خداوند وجود مبارک شما را از جميع بليات محفوظ و در پناه ائمه اطهار حفظ فرمايد انشاالله . همسرعزيز, نامه پر از مهر و محبت شما يکي چند روز گذشته و يکي امروز به دستم رسيدکه از رسيدن نامه خيلي خوشحال شدم . وقت جواب نوشتن آن را نداشتم و امشب که ساعت يازده وچهل وپنج دقيقه شب مي باشد, دارم براي شما نامه مي نويسم. اميدوارم که مرا ببخشيد . يکماه ديگر گواهينامه را به من مي دهند. همه چيز تکميل مي باشد ولي دارند کنترل مي کنند .خبر دادند امتحانات را داده ايد ولي نمي دانم چه کرده اي بد يا خوب. انشاالله در نبود من توانسته باشي درسهاي خودت را خوانده باشي و موفق شويد. عزيزم هر چند کيلومتر ها با تو فاصه دارم ولي اميدوارم که اين نامه ناقابل که هزاران کيلومتر را طي مي کند و چندين شهر را پشت سر مي گذارد تا به شما همسر عزيزم برسد ,بپذيري. راستي دوست علي وهادي يک دفعه به اينجا آمدند و جانشين قبلي سپاه بندرترکمن که الآن مسئول عمليات گرگان مي باشد اينجا بوده است و رفت  ديگر وقت شما را نمي گيرم و شما را به خدا مي سپارم براي همه از قول من سلام برسان . خداحافظ .پايان نامه ساعت 10 دقيقه به 12 شب     11 / 10 / 63 مرتضي رئيسي

محضرمبارک همسر محترم سلام عليکم
اميد است در ظل توجهات ولي عصر عج الله تعالي فرجه الشريف از جميع بليات و مصائب روزگار محفوظ و در مقابل همه آنها صبر و استقامت لازم را از خود نشان دهيد . خديجه جان يگانه آرزويم از خداوند منان اين است که بتوانيم با هم از اين مزرعه الهي بهترين و بيشترين بهره را ببريم و بتوانيم در روز ميعاد يعني روز رسيدگي اعمال بشريت ,يعني روز غداً حساب  بلا عمل ,در محضر الله و مقربين خداوند بزرگ که همان پيامبران و امامان و شهيدان راه خدا هستند رو سياه نباشيم که در اين مزرعه الهي بهترين ياران خدا مثل سرور شهيدان امام حسين سلام الله و زينب سلام الله و ديگر امامان و پيامبران که جان خود را فدا نموده اند تا انسانها بتوانند با اتخاذ اين راه به سعادت و کمال برسند .
 خديجه ,همسر عزيزم امروز روزي است که ما قدرت و توانائي کار و تلاش  در راه خداوندبزرگ را داريم و فردا که گذشت ديگر دير شده است .من ارزشي در خدمت عاجزانه مي بينم که دعايم نمائيد تا بتوانم وظايف خطير الهي را در اين هجرت و جهاد في سبيل الله انجام دهم و صبر و استقامت لازم را از خود نشان دهم و تا بتوانم رضاي الله را حاصل و پايان مرگم شهادت در راه او باشد. آمين يا رب العالمين .
پس از تقديم عرض سلام به محضر مبارک شما امدوارم که به ياري خدا خوب و خوش باشيد و اگر از احوالات اينجانب همسر خود مرتضي رئيسي را خواسته باشيد به ياري خداخوب هستم .مي بخشيد که در اين مدت براي شما نامه نداده ام چون اگر حقيقت را بخواهيد حالش را نداشتم انشاالله که مي بخشيد ولي در عوض تلفن هر روز يا يک  روز در ميان مي زدم در اين مدتي که از مرخصي آمده ام کارهاي زيادي داشته ام يکي از آن کارها اين بوده است که با فرماندهان لشکر مهران رفته ايم براي سرکشي وبازديد خط وقتي به مهران رسيديم به ما خبر داده اند که فردا عراق مي خواد از اين محور حمله کند, به قدري خوشحال شدم که ديگر حد نداشت. به خط رفتيم هر چه منتظر مانده ايم نيامدند و بعد از سه روز بازديد از خطها برگشتم به اهواز . شهادت دو سه نفر از دوستانم که ازفرماندهان تيپ بوده اند را به محضر شما تسليت عرض مي کنم .
بچه در چه حال مي باشد انشاالله که شما را اذيت نمي کند و درس خودت راهم مي خواني که در نامه بعدي از بچه ام برايم بگو ,خيلي دوستش دارم .درسهاي خودت را هم بخوان که چه قبول شدي و چه نشدي امسال ديگر آخرين سال تحصيل حضرت عالي مي باشد. ديگر در رابطه با حجاب سفارش نمي کنم خيلي مواظب خودت باش همانطوري که چادر سر مي کني مواظب باش وقتي چادر را جابجا مي کني موهاي سرت مشخص نشود. حتماً کار کمتر کن, چيزهاي سنگين بلند نکن, راه بيش از خد نرو, شوخي زياد نکن مخصوصاً در اين ايام مبارک رمضان که روزه داريد .کمي دعا کن ,براي بچه ما دعا کن. ديگر بيش از حد مزاحم نمي شوم و شما و ديگران را به خداي بزرگ مي سپارم التماس دعا دارم .
براي پدر و مادر سلام مي رسانم .براي پدر ومادر شما سلام مي رسانم براي حوريه و خورشيد و سکينه سلام مي رسانم .براي کليه فاميلان و آشنايان سلام مي رسانم .
در ضمن امضاي خودم را عوض نموده ام .
اين ماه مبارک رمضان را به شما تبريک عرض مي کنم ولي ماه رمضان هنوز به اين طرفها نيامده است . حتماً برايم دعا کنيد بنده امسال سومين سال است که به جهت حضور در جبهه روزه نگرفته ام نمي دانم خدا آن دنيا چه معامله اي با من مي کند ,خدا مي داند .
خواهي که در جهان در اقبال تو باشد         خواهان کسي باش که خواهان تو باشد
من که در سن جواني زه جانم سير شدم    صورتم گرچه جوان است ولي پير شدم
                                                                          همسرت مرتضي رئيسي

بسمه تعالي
بسمه تعالي
با سلام و درود بي کران به محضر مبارک حضرت مهدي و نائب بر حقش امام خميني و با سلام بر شهداي به خون خفته اسلام و با سلام و درود بر رزمندگان جبهه هاي حق عليه باطل و با سلام بر معلولين و مجروحين و جانبازان و اسراي جنگ تحميلي و با سلام بر خانواده هاي مظلوم شهدا و با سلام به محضر مبارک شما همسر عزيز و گرانقدر .
پس از تقديم سلام به خدمت شما اميدوارم که حال شما خوب و خوش باشد و هيچ گونه ناراحتي در زندگي خود نداشته باشيد . اگر حالي از اين بنده حقير خدا را خواسته باشيد به ياري خدا خوب و خوش هستم. همسر عزيز من در مورخه 21 / 9 / 63 به پايگاه رسيدم ,برايم ناراحت نباشيد. راستي شب گذشته تلفن زدم منزل دايي  گفتند برادر تان به دنيا آمد, به شما تبريک مي گويم و اميد دارم که اين برادرت هم انشاالله يکي از سربازان امام زمان باشد و ديگر اينکه درسهاي خود را بخوان و به هيچ وجه برايم ناراحت نباش, من از خدا براي  شما آرزوي موفقيت مي کنم و شمائي که در اين دنيا زحمات و مشکلات و ناراحتي زياد مي بينيد انشاالله در آن دنيا در بهشت برين خواهيد بود .
همسر عزيزم برادر تقوي فعلاً به مرخصي رفته است البته با خانواده هم رفته است فعلاً کمي بوي عمليات مي آيد و از اول برج بعدي آماده باش مي خورد و منطقه عملياتي مشخص شده است و حتماً در دل خودت بمانداين کلمات به کسي هم نگو. راستي ديروز به لشکر نصر رفته ام و خبر آقا حسين را گرفتم ,گفتند رفته به مرخصي من هم براي شما دعا مي کنم و تو هم دعا کن چون خبري از آمدن من نيست .
در نامه اي که برايم مي نويسي اسم برادرت را هم بنويس انشاالله اين را از بقيه بهتر تربيت کند از قول من براي همه دوستان و آشنايان و فاميلان سلام برسان .
راستي زن دائي شما گفت چرا خانه ما نيامده اي پس ما فاميل نيستيم و خيلي ناراحت شد ديگر مزاحم اوقات شريف شما نمي شوم و شما را به خدا مي سپارم .
                                                              مرتضي رئيسي

   
بنام خداوند بخشنده مهربان
با سلام ودرود بي کران بر پيامبر بزرگ اسلام حضرت محمد بن عبدالله خاتم پامبران و سلام و درود بي پايان بر دخت گرامي آن پيامبر حضرت فاطمه اين بزرگ بانوي اسلام و سلام و درود بي کران بر جانشين پامبر اکرم, حضرت اميرالمومنين علي (ع) اين شير مرد اسلام که با شمشير خود اسلام را سربلند و جان تازه بخشيده است ,و بردو فرزند بزرگوار اين امام ,حضرت امام حسن و حضرت امام حسين که هريک در راه اسلام فداکاري فراوان و سپس به گونه اي به شهادت رسيده اند .
سلام و درود بي کران بر حضرت مهدي صاحب الزمان که انشاالله به همين زودي خواهد آمد و جهان را پر از عدل و داد خواهد کرد وسلام و درود بر نائب بر حقش حضرت امام خميني اين پير جماران که در حالي به فرياد ملت عزيز ما رسيده است که تندباد سردي از غرب و شرق به طرف ما در حرکت بود.برايمان پناهگاه ساخت و ما را از اين تند باد نجات داد و سلام و درود بي کران به روح پر فتوح شهداي اسلام که با ايثار و از خود گذشتگي نهال اسلام را آبياري نموده اند .
 سلام و درود بي کران بر معلولين و مجروحين و اسراي اسلام و سلام و درود بي کران بر خانواده هاي محترم شهدا ,معلولين و مجروحين و اسراء همچنين سلام گرم بر خانواده رزمندگان اسلام و سلام و درود بي پايان برشما خانواده محترم .
پس از تقديم عرض سلام ,سلامتي شما را از درگاه خداوند متعال خواهان و خواستارم و اميدوارم که به ياري خداوند خوب و خوش باشيد .اگر حال و احوالات اينجانب مرتضي ,همسرت را خواسته باشيد به ياري خداوند خوب و خوش هستم. من در منطقه اهواز ,محور عملياتي خيبر در منطقه کوشک و پاسگاه زيد هستم . حدود 15 روز از مأموريت ما مي گذرد که از اينجا نمي گذارند بيايم چون به وجود من در جبهه احتياج است به همين دليل معلوم نيست کي بيايم ,شايد اگر عمليات نشود تا 25روز الي يک ماه ديگر به مرخصي بيايم انشاالله اين عمليات ,عمليات آخر ما است .کساني که مي خواهند برايم نامه بنويسند تا به حال نامه اي از طرف  من نيامده است براي تمامي شما سلام مي رسانم اگر که کم مي نويسم وقت ندارم و اينجا کارزياد است انشاالله خداوند قبول کند اعمال ما را عيد شما مبارک.همسرت مرتضي

بسمه تعالي
به نام الله پاسدار حرمت خون شهيدان و به نام الله يار و مددکار مستضعفان و به نام الله که در اين جهان فاني موجوداتي را فرستاده است که زندگي کنند که از جمله آنها ملائکه ها هستند که براي عبادت و حيوانات براي توليد مثل و انسان براي هر دو آنها يعني هم براي عبادت و هم براي توليد مثل آفريده اند و به نام الله که بهشت و جهنم را خلق کرده است و به نام الله که قيامتي را بپاداشت که بعد از فاني شدن اين جهان تمام انسانها به آن صحراي محشر رفته و محاکمه خواهند شد, آنهايي که ذره اي کار نيک کرده اند ويا ذره اي کار بد کرده اند به سزاي خودشان خواهند رسيد .
به نام الله که براي هدايت جامعه پيامبراني و همچنين اماماني را فرستاد که تبليغ براي اسلام کنند و انسانها را آزاد خلق کرده است وبه نام الله که وسايل رفاهي را براي انسانها آفريده است به ياد مجروحين و معلولين و اسرا و با سلام بر شما همسر عزيز و مهربان خانم خديجه .پس از عرض سلام  سلامتي شما را از درگاه خداوند متعال خواستارم و اگر حالي از همسر خويش مرتضي رئيسي را خواسته باشيد به ياري خدا خوب و خوش هستم و امروز که اولين روز  ماه مبارک رمضان است به شما تبريک مي گويم و براي شما آرزوي موفقيت مي کنم و از شما مي خواهم که از اين ماه استفاده کنيد و جهاد اکبر را به نحو احسن انجام دهيد. از شما مي خواهم که هميشه در زندگي خود به ياد حديث پيامبر اکرم که حجت الاسلام نورمفيدي گفته اند را هميشه و هيچ وقت از ياد نبري و در زندگي خود صبر داشته باشيد و جزو صابرين باشيد . از تو مي خواهم که در روز ده دقيقه حداقل به فکر قيامت باشيد...                          همسرت مرتضي


        بسمه تعالي
يتيم حسني تو , مه انجمني تو , عقيق يمني تو , گل ياسمني تو
افسوس عروسي تو از کينه عزا شد             خون سرت از بهر تو افسوس حنا شد
اي واي عروس تو دراين دشت جدا شد         افتاده چرا بي کس و دور از وطني تو
عموي تو از داغ تو گرديده جگر خون        در خيمه عروس تو شده والد مجنون
گرديده دو چشمش ز غم هجر توجيحون       آن قاسم نيکو سپهر تني تو
پايمال شده جسم تو از سم ستوران             نرم است تنت از ستم غرقه عدوان
در خون شدي اي قاسم من بهر چه غلطان    اقتاده چنين روي زمين بيکفني تو

بچه ها دعا کنيد بابا بياد                  بابا از سفر کربلا بياد
کربلا رفته که سوغات بياره             اگر صدام ستمگر بذاره
عکس بابا را تو کوچه ها زدند          حلقه دورش همه بچه ها زدند
دورعکسش گل لاله ميزدند             رفيقهاي بابا ناله مي زدند
بچه ها بزرگ ميشن برمي گيرند      تفنگ بابا را در بر مي گيرند
سينه دشمن و نشون مي کنند            از آنها انتقام خون مي گيريد

چه شهيدايي که دست    پا و پيکر ندارند
مثل آقاشون حسين رأس بدن سر ندارند
چه شهيداني که دل به     محبت بلا مي دند
چه شهيداني که بوي عطر کربلا ميدند

يه شهيد ميآد که مثل گل بر افروخته شده
يک شهيد ميآد سر تا پايش همه سوخته شده
يک شهيد ميآد که انگارداره لبخند مي زند
توي لباي خاموشش صداي يبن الحسنه
يه شهيد مياد که نامه اش براي همسر آمده
خودش از نامه اي که    نوشته زودتر آمده
يک شهيد مياد که دستانش برادين فدا شده
مثل دستهاي علمدار حسين جدا شده       

چه بهر سرخي که بوي خون مياد همش
عوض گل برامون نعش جوان مياد همش
هي بهم نگيم چرا شهدامون گشته زياد
اينقدر شهيد ميديم تا آقامون مهدي بياد
چه شهيداني که همه     ذکر خدا بر لبشان
قربون زمزمه وحال نمازشبشون
چه شهيداني هنوزخاک نشده پيکرهاشون
الهي من بميرم براي دل مادرشان

به محضر مقدمش برو سلام ما رسان
به پيشگاه حضرتش پيام ما نما بيان
کنار خيمه حسين زمعرفت ز سوز جان
به ايست و با ادب بگو    سلام گرم جبهه را
ايا حسين تشنه لب ايا عزيز فاطمه
به راهت آمده ايم بدون هيچ واهمه
مطيع امر رهبريم  که واجب است بر همه
به ياورت روح خدانموده ايم اقتدا

 کاروان حسين به کربلا مي رود
اي کاروان که مي روي شکسته دل به کربلا
ببر به محضر حسين    خبر ز کربلاي ما
به نور چشم فاطمه عزيز مصطفي بگو
به جان نثار راه حق شهيد نينوا بگو
به غرقه خون تشنه لب    به عاشق خدا بگو
به آنکه از براي دين سرش شد از بدن جدا
به آنکه خيمگاه عشق    به وادي بلند زده
به آنکه ناصران دين به هر زمان ندا زده
ميان خون خويشتن به عشق دست و پازده
به آنکه زد به ماه خون  نداي الوفا زده


مادر صاحب الزمان فاطمه يا فاطمه 2
اي گل گلشن زنان فاطمه يا فاطمه 2
ايران شده کربلا فاطمه يا فاطمه 2
چه زود از بهر علي فاطمه جان 2
چه زود رخ نموده اي زه من نهان 2
قدم خميده زين ستم 2 چه نوجوان
زه ظلم جور امتان فاطمه يا فاطمه 2
مادر صاحب الزمان فاطمه يا فاطمه 2
عصمت کبري خدا فاطمه يا فاطمه 2
در آرزوي کربلا 2  فاطمه يا فاطمه
اي گلشن زنان فاطمه يا فاطمه
به خانه علي چه رنجا که نديدي تو 2
از دشمنان من چه تعنه ها شنيدي تو
چه زود سايره من از قفس پريدي تو
به سوي گلشن زنان فاطمه يا فاطمه
نظر به جبهه ها نما فاطمه يا فاطمه




 سرود عاشقان خدا
 سوي ديار عاشقان    رو به خدا مي رويم
بهر والاي عشق او     به کربلا مي رويم
گرفته ايم جان بکف نثار جانان کنيم             هستي خود به راه حق يکسره قربان کنيم
جان سر وجود خود فداي قرآن کنيم              ما به جوار کبريا با شهدا مي رويم
فرشته خود گشته ز قيدها رسته ايم              ز لطف بي کران حق هميشه دل بسته ايم
ز ما گسسته و به دوست پيوسته ايم            بهر نجات قدس با عشق رضا مي رويم
جبهه اسلامي ما ز نور حق روشن است       ظلمت و خوف را همه در سپه دشمن است
بيم ز لشکر خدا در دل اهريمني است            چو ما به فرماندهي روح خدامي رويم
سنگر مردان خدا سنگر دين خداست             در دل شب منور است ذکر نماز و دعا
منظره هاي آن ببين چه صحنه کربلاست       حسينيان آمده اند به نينواي رويم
به کربلا ما بيا برادرم کن گذر                   ولوله ي مبارزان شور دليران نگر
ناله نيمه هاي شب سوز دعاي سحر             بپرس از اين برادران بگو کجا مي روند
يکي نشسته گوشه اي خدا خدا مي کند             به رهبر و امام خود زجان دعا مي کند
که ما به قربانگاه حق رو به من مي رويم       بهر والاي عشق او به کربلا مي رويم
منتظريم کي شب جمله فرا مي رسد              امر ز فرماندهي کل قوا مي رسد
دهي که رمز يا علي به گوش ما مي رسد     پي نبرد خسم خود چو شيره مي رويم
وصيتي کرده به من عزيز همسنگرم            که من شهيد اگر شدم بگو تو به مادرم
طلب نمايد از خدا سلامت رهبرم                 گريه مکن مادر من با رفقا ميرويم
 سوي ديار عاشقان    رو به خدا مي رويم
 بهر والاي عشق او     به کربلا ميرويم
   

سرود شهيد
لاله خونين من اي تازه جوانم شهيد تازه جوانم
غرقه به خون بي کفنم روح روانم شهيد روح روانم
 تا تو شدي در ره دين عازم پيکار شهيد عازم پيکار
 ياد تو بوديم همه شب روح فداکار شهيد روح فداکار
 بودي عزيزم تو مرا مونس غمخوار شهيد مونس غمخوار
 هجر تو افسرده دلم  ورد زبانم شهيد ورد زبانم
 در ره اسلام شدي عازم ميدان شهيد عازم ميدان
 تا کني اي مونس جان ياري قرآن شهيد ياري قرآن
 در دلت عشق خدا جلوه ايمان شهيد جلوه ايمان
 داغ غمت برده زمن تاب و توانم شهيد تاب وتوانم
 صوت مناجات تو شد در دل سنگر خدا در دل سنگر
 آه جگر سوز تو اي تشنه کوثر خدا تشنه کوثر
 همسفران را شود باز ميسر خدا باز ميسر
 کشته شدي درچه مکان آه ندانم شهيد آه ندانم
 آه دگر نشوم آن زمزمه هايت شهيد زمزمه هايت
 خواندن قرآن تو وسوز دعايت شهيد سوز دعايت
  نو گل پر پر شده ام جان به فدايت شهيد جان به فدايت
 کرده فراغ تو دگر سير زبانم شهيد سيرزبانم
  گر چه من اي تازه جوان خسته و پيرم عزيز خسته و پيرم
 آرزويم هست که همچون تو بميرم عزيز چون تو بميرم
اسلحه رزم تو در دست بگيرم شهيد دست بگيرم
کشته صد پاره ام اي تازه جوانم شهيد تازه جوانم
گشتي شهيد در ره حق روح روانم عزيز روح روانم

 سرود سرباز
سرباز سرافرازم من سر بر کف و جانبازم من        
تا خطه خرمشهر خصم است درسنگر خودبمانم
يک لحظه به جا ننشينم تا هست به پيکر جانم       
اين مرکب پيروزي را تا کربلا مي رانم
در اوج شور حسيني هر لحظه به پروازم من       
بايد به شکست دشمن به قيمت جان کوشيدن
تا دادن سر جنگيدن جام شهادت نوشيدن              
چون جوشش کارون در دجله فرات جوشيدن
از چنگ عدو خونين شهر بايد که ها سازم من       
با نام علي مي رزمم امداد از او مي خواهم
من نصرت حق بر باطل زان نام نکو مي خواهم       
پيروز سپاه اسلام نابود عدو مي خواهم
تا نام تجاوزگر را از صفحه براندازم من           
در جبهه حق عليه باطل هنگامه بپا خواهم کرد
زان بانک رساي تکبيرا کنده فضا خواهم کرد       
هر حمله بسوي دشمن با ياد خدا خواهم کرد
با آتش گرم سلاحم جان عدو بگدازم من           
در راه هدف جانبازم از دادن جان خشنودم
چون از همه دلخواهي ها مشتاق شهادت بودم           
بي عشق شهادت در سر لحظه اي نمي آسودم
چون فاتح اين پيکارم مي بالم مي نازم من           
دل از همه جا ببريدم با اهل خدا پيوستم
چون راه حقيقت ديدم از قيد علايق رستم           
من راه علي اکبر را مبناي شهادت ديدم
همه ماندن جاويدان را در فيض شهادت ديدم       
آغاز شهادت را من آغاز ولادت ديدم
با شوق شعف جانم را اينگونه فدا سازم من           
بايد به شکست دشمن با قيمت جان کوشيدن
تا دادن سر جنگيدن جام شهادت نوشيدن           
چون جوشش کارون در شب به خون خودجوشيدن
از چنگ عدو خونين شهر بايد که رها سازم من       
سرباز فداکارم من سر بر کف جانبازم من
               
اين جبهه اسلام است دل شور دگر دارد
حقا که بر اين محفل الله   نظر دارد
شو عازم اين سامان تا عشق و صفا ببيني       
در بزم فداکاران خوش روح وفا ببيني
روشن دل هر عاشقي از نور خدا ببيني       
آن کس بود ز ما دوراست  زينجا چه خبر دارد
اين ليله معراج است يا خود شب عاشورا       
آواي مناجات است هر گوشه اين صحرا
برگوش رسد بانگ يا سيدي يا مولا       
خوش حالت عرفاني هنگام سحر دارد
خوش زمزمه ي قرآن آيد ز دل سنگر       
انوار خداوندي تا بيده بر اين لشکر
يکسر همه جا ن بر کف بگذشته ز جان و سر
رو سوي خدا هرکس با ديده تر دارد
آهنگ جگرسوزي بر گوش رسد امشب       
از ناله جانکاهش دل شور زند امشب
جان را به سوي جانان مجذوب کند امشب       
رزمنده حق گوئي رو سوي صفا دارد
اين جبهه اسلام است دل شور دگر دارد       
آواي دعا خيزد از سنگر خونبارد
جائي که همي بارد خوف از در ديوارست       
از سر برد هوشان صوت و خوش گفتارش
خوش نغمه جان بخشي با اشک بصر دارد       
گوئي که توئي يا رب آگاه ز احوالم
در راه تو بگذشتم از هستي اموالم           
ده عمر تو رهبر را تا بر سر اطفالم
رو سوي خدا هرکس با ديده تر دارد
                         
 شهيدان
اي از سفر بر گشتگان  کو شهيدان ما        
کجا شدن غرق به خون دوستان شما
گويند يکي زان کشته ها به بدن سر نداشت   
زان ديگري بي دست و پا به زمين سرگذاشت
همچون شهيدان حسين بر صف کربلا       
بودند آن رزمندگان ياوران حسين
آن آرزومندان بودند عاشقان حسين       
در اعتلاي دين حق جانشان شد فدا
از خونشان گلزار دين آبياري شده           
اسلام از اين خونهاي پاک پايداري شده
ايثار کردند جان خويش با درود و سلام        
کردند وصيت هاي خويش با درود و سلام
رواست به ما اين چنين داده بودند پيام       
بهر امام خود کنند از دل جان دعا
کردند وصيت نامه ها سر به سر شور حال       
هريک براي امتحان رهنماي کمال
گرچه نيستند اما شدند جاودان کشته ها       
آنجا رسيدن معرفت عشق انفاقشان
با آنکه بگذشتند زه شوق از سر جانشان       
صد آفرين زين معرفت مرحبا زين صفا
                     
سرود  آمل
درود ما برشهداي آمل                   به مردمان با وفاي آمل
دشمن دين بس که خيانت نمود        مناطق از هر سو جنايت نمود
مبارزه بر جمع امت نمود              غرقه به خون شد کربلاي آمل
شهادت جان بر کفان مبارک         شهادت اسلاميان مبارک
منافقان به خانه تان آمدند               به شهر و آشيانتان آمدند
خيانت خود را نشان دادند              شد سيل خون در کوچه هاي آمل
منافقان به قتل و عام ملت              مردم به اتحاداوج همت
تبريک عالم بر امام امت              از مسلمين با وفاي آمل   
صد آفرين به پيروان قرآن             دل حق شکوفا شده نور ايمان
صبرت شده بر دشمنان ايران          چونکه گره شد مشتهاي آمل
رزمندگان در مرزو جبهه پيروز     منافقان همواره آتش افروز
داغ عزيزان است سخت و جانسوز    امت شدند هم صداي آمل
تبريک ما بر مادران آمل              بشارت بر مردمان آمل
هم تسليت به خواهران آمل            در جشن و شادي عزاي آمل
طاغوت و شيطان صفتان بدانند      هر فکر خاصي را ز سر برانند
حاکم واقعي مستضعفينند               تأثير دارد ناله هاي آمل
           
 گريه مکن مادر
شيون مکن مادر در مرگ خونبارم               بگذر ز من ديگر شوق خدا دارم
مادر زآن سو بين اين لشکر شيطان                 گشته هجوم آور بر ملت ايران
بايد به پا خيزيم در رزم نادانان                      امر خدا باشد بر وقت بيدار است
بنگر تو اي مادر نوباره ي زهرا                    گرديد گرفتار اين فرقه اعدا
آورد جوانان را در راه قرآنها                         اما نشد تسليم بر ظلم کفاران
اکنون شد مادر نوبت به روح الله                   همچون حسين جوش درگير اين اعدا
بايد شويم کشته چون اکبر رعنا                     در راه قرآن من شوري به سر دارم
بايد  فدا سازم چون اکبر ليلا                         اين جان شيرينم از بهر روح الله
همچون تو ليلا باش مادر بر اين اعدا              يک خواهش ديگر مادر زه تو دارم
گر کشته گرديدم در جبهه  اي مادر               بهرم مکن زاري بهرم مزن بر سر
يک پرچم سبزي در خانه زن مادر                بهرم چراغان کن شوق خدا دارم
چون قاسم داماد بهرم حنا سازيد                    در هر شب جمعه قدري از آن آريد
بر گوشه قبرم قدري از آن ماليد                   چون قاسم اي مادر اين آرزو دارم
               
   
نامه اي از دل سنگر
اي بازتاب ايمان                اي روح عشق در تو
مادر سلام گرمم                از قلب جبهه بر تو
پرسي اگر زحالم                پر شور و بيقرارم
در التهاب وصلم                شوق نبرد دارم
اينجا سخن ز عشق است       از پاکي و شهادت
از کربلا خونين                  از فتح و از سعادت
از هجر روي مهدي            هر ديده اشکبار است
رزمنده دلاور                    در فکر وصل يار است



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گلستان ,
برچسب ها : رئيسي , مرتضي ,
بازدید : 223
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

آثارباقي مانده از شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
تاريخ اعزام ازبسيج مستضعفين گرگان به جبهه هاي حق و باطل 17 / 10 / 59
در روز چهارشنبه مورخه 17 / 10 / 59 از شهرستان گرگان رهسپار اهواز شديم و پس از توقف در بسيج ساري و گرفتن پتو و لباس فرم ,شب را در خوابگاه بسيج خوابيديم و صبح بعد از نماز و غسل شهادت عازم تهران شديم و به ديدار امام رفتيم ولي چون وقت گذشته بود و ساعت 15 / 6 دقيقه به حسينيه جماران رسيديم و امام در حال نماز و بعد از آن استراحت بود و چون نخواستيم ملاقاتش  باعث رنجش و سبب آسايش رهبر عاليه  گردد پيام به نماينده امام داديم و به سوي قم حرکت کرديم و چون درب حرم بسته بود به مسجد جمکران رفتيم و پس از به جا آوردن نماز و زيارت دوباره به حرم حضرت معصومه برگشتيم .بعد از زيارت حضرت معصومه بر سر قبر شهيد مطهري و مفتح رفتيم . روز جمعه عازم اهواز شديم وپس از عبور از اراک نماز ظهر را در خرم آباد خوانديم و قدري توقف کرديم . چند نفر از هموطنان تعدادي نان ويک جعبه سيب به عنوان پيشکش به مسئول تدارکات دادند . از ساعت 3 مقداري گذشته بود که حرکت کرديم , برف کناره هاي جاده و تپه و کوهها را پوشانده بود و بچه ها با شوق و هيجان اطراف را مي نگريستند . ماشين ما اتوبوس پلاک شخصي بود که با سرعت متوسط جادهها را پشت سر مي گذاشت تا اينکه به انديمشک رسيديم ,حدود ساعت 10 وربع بود که به مقر ستاد سپاه رفتيم و شب را در آنجا خوابيديم . بچه ها پس از به جا آوردن نماز در سالن سپاه چادر پهن کردند و عده اي هم با گذاشتن چند نيمکت در پهلوي هم در اطاقي خوابيدند. همان شب من و چند تن از دوستان روي نيمکت خوابيديم و نيمه هاي شب بود که من موقع خواب ديدن از روي نيمکت به زمين افتادم و در همين موقع يکي از دوستان از خواب پريد و با شتابزدگي بچه ها را صدا زد و گفت بيدار شويد که ميگ عراقي حمله کرد و من خنديدم و گفتم نترسيد از روي تخت افتادم و همگي خنديدند . صبح پس از خواندن نماز جماعت و ورزش حرکت کرديم و در بين راه دزفول و انديمشک ضدهوائي مستقر بود و خودروها و تانکها و نيروههاي نظامي با وضع استتار و سنگربندي ديده مي شدند . حدود نيم ساعت بعد به دزفول رسيديم ,در شهر دزفول کم و بيش مردم در حال رفت و آمد و خريد بودند . صبحانه را در يک قهوه خانه نوش جان کرديم .البته مغازه تابلو سازي و رنگ آميزي بود ولي در اثر جنگ و نبودن مشتري اجبار آقاي تابلونويس قهوه چي شده بود که زياد وارد نبود ولي در فن تابلو نويسي استاد بود.در شهر دزفول اکثر مردم سرمايه دار و مرفه رفته بودند و مردم محروم و مستضعف شهر را ترک نکرده بودند  . بيشتر راكتهاي عراقي به خانه هاي گلي اصا بت كرده بود و خانه هاي سنگ مرمر و چند طبقه اکثرا سالم و پابرجا بود. حدود ساعت 3 به اهواز رسيديم ,شهر ساکت و خاموش به نظر مي رسيد و مردم کمتر در حال رفت و امد بودند . بچه هاي پاسدار در حال نگهباني و ماشينهاي نظامي در خيابانها در حال رفت و آمد بودند . اکثر ماشينها استتار شده توسط گل بودند و اينکه در شهر خودمان مي شنيديم که اهواز و دزفول را خراب کرده اند اکثرا شايعه بود و شهر همچنان پا بر جا و فرزندان قرآن و اسلام همچنان عقاب و شير ژيان از شهر پاسداري و محافظت مي کردند. بعد از ظهر روز شنبه 20/10/59 به ستادي که بچه هاي اعزامي از شهر مستقر بودند مستقر شديم و بلافاصله ما را تدرکات کردند و پوتين و اورکت و حوله و شورت و گرمکن و وسايل مورد نياز ديگر و سلاح ما را مجهز کردند که سلاحهاي سازماني به ما دادند . ما حدود 43 نفر از گرگان حرکت کرده بوديم و بعضي سلاحهاي ژ-س و بعضي ها کلاشينکوف دادند که من هم کلاشينکوف گرفتم و به ما گفتند که شما در گروه دکتر چمران و جزء چريکهاي نا منظم هستيد و منتظر دستور ماموريت باشيد و با رسيدن ما گروهي از برادراني که در اين ستاد مستقر بودند همان روز بعد از ظهر عازم جبهه شدند .شب صداي غرش توپخانه آني قطع نمي شد و هميشه در حال غرش بود و مي غريد و بچه ها در دل سياهي شب که همه در حال استراحت و آسايش بودند ؛نگهباني مي دادند و به دور دستهاي فرداي انقلاب مي انديشيدند و ما مي دانستيم در راهي قدم گذاشته ايم که درصد برگشت آن کم است و آني ازياد  خدا و ذکر دعا غافل نمي شديم. واقعا در چنين مواقعي است که ا نسان به ياد خداست و ايمانش چند برابر مي شود و همه ما در آرزوي هر چه زودتر ماموريت بوديم که وارد عمليات بشويم ماموريتي نا معلوم .
حاصل عمر سه سخن بيش نيست
 خام بودم پخته شدم سوختم

بار حمالي به دوش خود کشيدن عار نيست
 زير بار منت نامرد رفتن مشکل است
در روز يکشنبه ساعت 4 بعد از ظهر از اهواز عازم ماموريت نا معلوم شديم و پس از نيم ساعت ما را به روستايي به نام کوت که مقر افراد سپاه چمران در مسجد بود آوردند. بچه ها به انواع سلاح مجهز بودند و ما را به سه گروه 11 نفره تقسيم کرده و هر گروه 2 آرپيجي زن و 2 تير بار و کمک و بقيه تفنگدار .
من و سه تا از بچه ها را خمپاره 82 دادند که روز بعد با عوض شدن ماموريت تعويض سلاح شد يعني خمپاره را تحويل داديم و سلاح سازماني کلاش را گرفتيم . به همه سفارش شد که در عمليات هوشيار و بينا و با ايمان باشيم و احتمالا در عقب نشيني به هيچ وجه سلاحها را جا نگذاريم .در همان شب باران شديدي به باريدن گرفت که همان شب بچه هاي ما نگهباني داشتند که 15/1 دقيقه مدت نگهباني هر نفر بود .صداي توپ و خمپاره و سلاحهاي ديگر آني قطع نمي شود و گلوله هاي منور که توسط نيروهاي عراقي پرتاب مي شد منطقه را که در تاريکي فرو رفته بود ,روشن مي کرد. شب را به صبح رسانديم و صبح پس از اداي نماز و صبحانه خبر رسيد که يک گروه از بچه هاي ما آماده ماموريت باشند و پس از چند ساعتي خبر رسيد که فعلا ماموريت لغو شد. ساعت حدود 5/9 الي 10 صبح بود که گروهي از بچه ها که روز قبل به ما موريت رفته بودند با وضع خيلي بدي بر گشتند. در اثر باران شديد شب پيش نتوانسته بودند عمليات خود را انجام دهند زيرا تمامي منطقه را آب فرا گرفته بود و تمام وسايل برادران گل آلود و خراب شده بود و عده اي هم در سنگر هاي خط مقدم به علت باران سلاحها را جا گذاشته و به مقر ستاد بر گشته بودند . روز به پايان رسيد با خبرهاي عجيب که معلوم نبود تا چه حدي صحت دارد بچه هايي که از ماموريت ماي آمدند خبر مي دادند که وضعيت چطوره و تا چقدر پيشروي و عقب نشيني کردند و شب هنگام نماز جماعت با تمامي آرزوها و با قلبي سر شار از شوق ايمان و جنگ و پيروزي و برقراري حکومت عدل الهي به چيزي ديگر نمي انديشيدند, به فرداي کار زار و به فرداهاي دور مي انديشيدند .
نماز با همه عظمت و جلالش به پايان رسيد و نگهباني شروع شد ساعت حدود 5/8 الي 9 شب بود که صداي خمپاره پايگاه ما را که در مسجد کوت سيد نعيم بود ,به لرزه در آورد. بچه هايي که خوابيده بودند سراسيمه از جا پريدند و ترکش گلوله به اطراف پراکنده شد . شب صبح شد ,پس از نيايش و راز و نياز با خالق و خوردن صبحانه حدود ساعت 5/10 با بچه ها به کنار رود کرخه رفتيم و قدم زنان  منازل ساکنين کوت سيد نعيم را که اکثر منازل آنها با گل و کاشي به صورت چينه ساخته شده بود, نگاه مي کرديم .بچه هاي کوچک بي خيال و معصوم بدون اينکه بدانند چه سر نوشتي در انتظار آنهاست ما را نگاه مي کردند و مي خنديدند . بيشتر آنها در کوچه ها پناهگاه درست کرده بودند که در موقع خطر به آنجا پناه مي بردند .
مردمان روستا مردمي محروم و مستضعف بودند در حال صحبت کردن با مردم روستا بوديم که عراقيها آتش کردند و چند گلوله به اطراف و نزديک پايگاه خورد . بلافاصله درازکش کرديم و يکي از گلوله ها به يکي از پايگاهها اصابت کرد و مقداري از ديوار فرو ريخت و يک ماشين سوخت و شيشه پنجره ها شکست .
در همين روز که سه شنبه 23 است خمسه خمسه عراق پشت سر هم آتش مي کرد, ما چندين گروه از شهرستانهاي مختلف در مسجد کوت سيد نعيم مستقر بوديم .بچه ها سرشار از عشق و ايمان به دلبر و براي جهاني کردن حکومت الهي و ظهور مهدي(عج) چون برادر در کنار هم دست از همه وابستگيها کشيده و براي پيروزي اسلام و وارد کردن ضربه نهايي به کفار ساعت شماري مي کردند .ساعت حدود 5/5 بود که گلوله اي به نزديکي پايگاه خورد به يک پسر جوان که از اهالي روستا بود اصابت کرد و ترکش آن به داخل شکمش فرو رفته و از پشت آن بيرون آمد و 3 راس گاو را کشت .
بچه ها نماز خواندند و دور هم نشستيم و دعا خوانديم و سرود سر داده و از خدا خواستار هر چه زودتر پيروزي شديم . شب شام برايمان نياوردند و به سر پستها رفتيم و صداي تو پخانه همينطور مي غريد . روز تقريبا خسته کننده اي بود زيرا تمام روز اطراف موضع ما را مي کوبيدند.

انسان تا خودش را نسازد نمي تواند ديگران را بسازد و تا ديگران ساخته نشوند کشور را نمي شود ساخت
                                                                               امام خميني-
عاشقم عاشق روي مهدي        بسته ام بسته برموي مهدي
اي بسا از سر كوي مهدي       بر مشامم رسان بوي مهدي
گشته سر تا سر جسم و جانم    غرق عشق امام زمانم(2)

يا ابن زهرا (6)
اي يدالله بنما تو حمايت                 از خميني زعيم زمانه (2)
آري اين اشک عشاق تو بود           کز بن حنجره اي زد جوانه
آري اين اشک مستضعفين  است      کز ظهور تو دارد نشانه (2)
 يا ابن زهرا(6)
اندر اين گلشن از ظلم گلچين           مي رسد بوي گلهاي چيده(2)
صبح وصل من و تو قريب است     چون سر انجام شبها سپيد است
مهدي اي نور يزدان کجايي           مهدي اي قبله جان کجايي(2)
يا ابن زهرا(6)

وصيت به مادرم
کفن بدوز بهر تنم مادرم مادرم                مگر عزيز تر ز علي اکبرم مادرم
بگفته ي روح خدا رهبرم مادرم               روانه جهاد با کافرم مادرم
بهرت وصيت مي کنم مادرم مادرم        گريه مکن مادر غم پرورم مادرم
بر سر قبرم تو بيا مادرم مادرم               سوره قرآن تو بخوان مادرم مادرم
کشور ايران شده جنگ و جدال مادرم       دشمن دين مي کند جور و جفا مادرم
چهار شنبه24/10/59

امروز طبق معمول پس از اداي نماز و صبحانه ,روز آرامي بود. سرپرست گروه ما يکي از دوستان دوران خدمت خود را که در روستاي کوت سيد نعيم ساکن بود شناخت و پس از احوال پرسي من به اتفاق سرپرست به منزلشان رفتيم. پسري جوان و خوش بر خورد و مهرباني بود. موقع ظهر بود که خواستيم حرکت کنيم که ممانعت کرد و نهار را آنجا خورديم و بعد از ظهر به قرارگاه بر گشتيم تا وقت اذان مغرب نماز خوانده شد و پس از صرف شام نگهباني شروع شد. من به  اتفاق دوستم رحمان کردي که بچه گرجي محله است پسري مهربان و با محبت و پاک و مذهبي مشغول گشت و نگهباني بوديم که توپخانه طرفين شليک مي کردند , قدرت آتش توپخانه ما بيشتر بود .ناگهان گلوله اي به طرف ما پرتاب شد. من و دوستم بلافاصله درازکش کرديم و ترکش گلوله به فاصله چند متري به پشت سر ما به زمين افتاد و پس از چند لحظه از جا بلند شديم که دوباره چند گلوله توپخانه اطراف ما پرتاب شد . مجددا دراز کش کرديم ,بچه هايي که در داخل پايگاه بودند بيدار شده بودند تا اينکه نگهباني ما تمام شد. پست عوض شد ,شب با هيجان و اضطراب به پايان رسيد و موذن نداي حق را سر داد ,وضو گرفتيم و به ملاقات و راز و نياز الله شتافتيم . خورشيد کم کم آفتاب طلايي رنگ خود را نمايان کرد پنجشنبه25/10/59 از صبح تا بعد از ظهر در پايگاه کوت سيد نعيم بوديم, روز نسبتا آرام بود. بعد از ظهر به اهواز انتقال داده شديم, بعد از تلفن به گرگان و خواندن نماز, شب تا صبح راحت خوابيديم .صبح برگه مرخصي گرفتم وبا بچه ها به نماز جمعه در اهواز رفتيم . در مسجد با يکي از بچه هاي بابل به نام مرتضي حسن زاده که سر باز 3 ماه خدمت بود, آشنا شدم و در ضمن صحبت گفت من چند روزي در نخلستان بودم و چون من از پسر عمويم شنيده بودم که در نخلستان است با اتفاق به ملا ثاتي که حدود سي کيلومتري از اهواز بيرون است رفتيم و در آنجا سراغ غلام را گرفتيم .سر بازهايي که در آنجا بودند گفتند ما سر بازي به اين نام نداريم تا رفتيم دفتر و منشي دفتر که درجه دار بود گفت چرا ما خدامي داشتيم ولي تقسيم بندي شده به جبهه رفتند .پس از چند دقيقه اي که پرونده ها را گشت آدرسش را پيدا کرد و گفت که در تاريخ 29/9/59 گردان 145 تيپ 3 به دشت آزادگان اعزام شدند و بر گشتيم به پايگاه حدود ساعت 5/4 عصر و بچه هاي قرار گاه ما از ماموريت بر گشتند.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گلستان ,
برچسب ها : خدامي , عليرضا ,
بازدید : 277
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 4 صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,141 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,242 نفر
بازدید این ماه : 2,885 نفر
بازدید ماه قبل : 5,425 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک