فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سميعي دلويي,صادق

فرمانده‌ گردان جندالله لشكر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
مادرشهيد:
صادق كلاس دوم دبيرستانش را خوانده بود و مي خواست به كلاس سوم دبيرستان برود. روزي گفت : من به دنبال تحصيل نمي روم و نمي خواهم درس بخوانم . زماني كه من دليلش را از او پرسيدم، گفت : نمي روم ، چون كه سال سوم دبيرستان خرج دارد و من هم خجالت مي كشم از آقام پول بگيرم و من مي خواهم بروم و كار كنم . زماني كه ديدم جريان اين گونه است ، چون مي خواستيم غرورش نشكند ، مخفيانه جريان را با حاج آقا درميان گذاشتيم و قرار شد ازطريق يكي از دوستان ، هزينه تحصيل را به صادق برسانيم و اين بنده خدا رفته بود و پنهاني به صادق گفته بود ، شما برو و درست را ادامه بده و من ماهيانه مقداري پول به شما مي دهم كه پدرتان نفهمد و شما هم مي تواني ، زماني كه بزرگ شدي، اين پول را به من برگرداني . در هر حال و به هر طريق ، صادق را دومرتبه فرستاديم مدرسه كه  سوم دبيرستانش را بخواند و ادامه تحصيل بدهد و پدر ايشان ، هر ماه مبلغي را به اين بنده خدا مي داد ، كه ايشان هم به صادق بدهد.

محمد رضا رستگارمقدم:
آقا صادق متني را از من گرفتند وقرار شد آن متن را آماده كنند.من به واسطه برنامه هايي كه داشتم به سمت كردستان رفتم.ايشان يك جزوه اي داشتند كه اطلاعات را جمع بندي مي كردند . ما هم اطلاعات وبرنامه هايي كه دست آقاي بخارايي و بچه هاي ديگر بود مي گرفتيم و برادر سيد علي حسيني كه بعدها شهيد شدند مي داديم.ايشان يكسري كارهايي را در رابطه با تحقيقات انجام مي دادند وبررسي و ويرايشي مي كردند وبه من برمي گردانند.من هم به همراه برادر ثامني پور وآن تيم هايي كه درمشهد بودند كاملش مي كرديم.من قبل از شهادت شهيد برونسي يكسري ا زنوشته هاي برادر سميعي را به ايشان نشان دادم و در مورد طرح ايشان با آقاي برونسي صحبت كردم.آقاي برونسي خنديد و گفت : من سواد خواندن ندارم ولي مي دانم ايشان خوب هستند،چون مي فهمند چه مي نويسند ولي يك عده هستند نه مي فهمند و نه مي فهمند چه مي نويسند. آن زمان شهيد برونسي از ناحيه دست مجروح شده بودند ودرمشهد بودند.من به ايشان گفتم : كه ما در رابطه با اين موضوعات مي خواهيم به خدمتتان برسيم،آقاي برونسي گفت : من در مشهد با شما ها حرفي ندارم، هر كسي مرا خواست به جبهه بيايد.من پس از اين جريان يك سري ايشان را درجبهه ديدم وبه ايشان گفتم : خوب شما درمشهد،برونسي بوديد ولي دراينجا به شما مي گويند بروسلي.بنابراين بهتر است قرار ملاقاتي بگذاريم تا به اتفاق برادرسميعي به خدمتتان برسيم . به هر حال من به اتفاق برادر سميعي ومتنهايي كه ايشان جمع آوري كرده بودند به خدمت شهيد برونسي رفتيم.البته شهيد برونسي ايشان را از قبل مي شناختند.من يك سري از اين متنها و نوشته ها را براي برادر برونسي خواندم و خود ايشان هم يك مقدار بسته و شكسته مطالعه كردند و قرار شد متن اصلي را به برادر سميعي بدهيم كه ايشان در يك فرصت مناسب برود و با شهيد برونسي صحبت كند و كارهايشان را هماهنگ كنند . من پس از رفتن صادق مدتي بود كه ايشان را نديدم تا اينكه ازطريق برادر علي حسيني با ما تماس گرفتند وبه زحمت من را پيدا كردند وگفتند : مي خواهم خبري را به شما بدهم.من هم پس از احوالپرسي گفتم: خوب بگو. آقاي سيد علي حسيني گفت : خبر داري كه صادق چه كاره شده است ؟ من گفتم : كدام صادق ،كه آقاي حسيني گفت : صادق سميعي وشروع كرد به گريه كردن وگفت : صادق سميعي شهيد شده است.من اول فكر كردم دروغ مي گويد ومي خواهد شوخي كند،اما زمانيكه ديدم خود ايشان هم گريه مي كندگفتم : كه صادق جايي نبود كه شهيد شود كه آقاي حسيني گفت: چرا اتفاقاً جايي رفت كه مي خواست برود به هر حال من از اين خبر متاثر شدم .

پس از پيروزي انقلاب درگيري ها ومسائل ترور توسط منافقين ،مخصوصاً در شهرها بحث ترور ومسائل اين چنين زياد بود.بچه هاي سپاه درآ نزمان يك سري آموزش هاي خاصي را براي مقابله با اين گونه مسائل مي ديدند.شهيد صادق سميعي هم يكي از اين افراد بود.صادق يك روز به منزل ما آمد،با هم صحبت مي كرديم.من از صادق پرسيدم خوب از نظر آموزش هاي زرهي به كجا رسيده اي ؟ و تا چه حدي پيشرفت كرده اي ؟ صادق هم خيلي خوشحال بود و مي گفت : من الان مي توانم بر روي موتور در حال حركت اسلحه كلت را مسلح كنم وبا آن اسلحه شليك كنم . صادق اين را به عنوان يك موفقيت خيلي خوب مي دانست.در بحث فرا گرفتن آموزشهاي نظامي آن را به عنوان يك وظيفه و رسالت بزرگ مي دانست وبسيار جدي بود كه حتماً آموزشهايي را كه به او مي دهند فرا بگيرد تا بتواند كيفيت كارش را تا حدي بالا ببرد.

به ايشان الهام شده بود كه شهيد مي شوند زيرا قبل از عمليات بدر چندين مرتبه به من گفته بود اين مرتبه آخري است كه من درعمليات شركت مي كنم و در همين عمليات هم شهيد مي شوم. البته ايشان قبل از عمليات مدت زيادي بودكه به مرخصي نرفته بود،به همين دليل يك روز من به صادق گفتم : بهتر است قبل از عمليات مدتي را براي مرخصي به مشهد بروي كه صادق گفت : انشاءا… بعد از عمليات مي روم. من به ايشان گفتم : شما از يك طرفي مي گويي در اين عمليات شهيد مي شوم و از اين طرف هم مي گويي كه بعد از عمليات به مرخصي مي روي . صادق با تبسم گفت : در هر دو صورت فرقي نمي كند چون اگر شهيد شوم جنازه ام بعد از عمليات به مشهد مي رود واگرهم لياقت شهادت را نداشتم خودم به مشهد مي روم،در هر حال صادق درعمليات بدر شركت كرد وبه درجه رفيع شهادت نايل آمد و به آرزوي ديرينه خود رسيد.

بعد از عمليات ميمك بود كه كل كارهاي عملياتي را يك بررسي كلي كرديم وخط عمليات ميمك را تحويل داديم و پس از دوسه ماه به همراه برادر صادق سميعي براي مرخصي به مشهد رفتيم . درمشهد من با شهيد صادق سميعي رفت و آمدي داشتم. صادق يك روز به من گفت : بهتر است زودتر به منطقه برگرديم و به بقيه كارها رسيدگي كنيم . من به صادق گفتم : ما كه تازه آمده ايم بهتر است يك هفته ديگر دراينجا بمانيم و بعد برويم،اما صادق گفت : نه بايد زودتر برويم كه حداقل بتوانيم كار بعدي را شروع كنيم،كه احتمالاً شايد آخرين كار من باشد . من به صادق مي گفتم : شما تازه ازدواج كرده اي وحالا حالا هابايد بماني و اميدوار باشي اما صادق قبول نمي كرد و مي گفت : هر چه زودتر بايد برويم تا بتوانيم به كار بعدي برسيم درهر حال من به اتفاق صادق ازمشهد با اتوبوس حركت كرديم واتفاقاً اتوبوس هم يكي دو مرتبه در راه خراب شد و ما با يك تاخير 7الي8 ساعتي به اهواز رسيديم.من به صادق گفتم : از بس كه شما دركار عجله داري اينطوري ميشود.اگر يك خرده صبر مي كرديم و عجله نمي كردي كار درست مي شد . به هر حال ،به هر طور بود به اهواز رسيديم ويك هفته اي پس از ورود ما خبر دادند كه عمليات بدر مي خواهد شروع شود . صادق پس از شنيدن اين خبر به من گفت : ديدي گفتم زودتر برويم بهتراست اگر ديرتر مي آمديم به اينگونه مشكلات برمي خورديم ونمي توانستيم كار اصل مان را شروع كنيم وتازه زياد هم درمشهد مانديم ولي انشاءا… بعد از عمليات يك مرخصي خوب مي رويم.البته يك ماه طول نكشيد كه عمليات بدر شروع شد وايشان هم درهمين عمليات شهيد شدند .

قبل از عمليات بدر يكسري من به اتفاق برادرصادق سميعي به شهر رفته بوديم و در مسير بازگشت صادق به من مي گفت : من اين مرتبه در عمليات بدر شهيد مي شوم كه من به ايشان مي گفتم : نه بابا تو هنوز بچه اي نداري وهنوزجواني و ميدوار هستي . اما صادق مي گفت : نه،ازمن نسلي باقي نمي ماند و من هم شهيد مي شوم و اين عمليات هم عمليات آخر من است.اين جريان حدوداً 15 الي 20 روز قبل از عمليات بدر بود كه به ايشان اين گونه الهام شده بود وهمينطور هم شد .

مادرشهيد:
مجلس ازدواج صادق دركمال سادگي وصداقت برگزار شد و حياط منزلمان را فرش كرديم  و ايشان هم درمجلس شان سخنراني جالبي كردند و در اين سخنراني درمورد حجاب خيلي تاكيد داشت و مي گفت : من از شما خواهران مي خواهم كه در تمام اوقات زندگي چه درلحظاتي كه خوش هستيد و چه درلحظاتي كه ناراحتيد حجابتان را حفظ كنيد و اين امر مهم را به فرزندانتان هم بياموزيد .
برادرشهيد:
من به دليل حضور در جبهه،درمراسم ازدواج ايشان نتوانستم شركت كنم.دقيقاً به ياد دارم يك روز حدود ساعت 4و5 بعداز ظهر بود كه ما آموزش خيلي سختي را راجع به هواي گرم داشتيم ويك فشار نسبتاً سنگين،جسمي و روحي دربين بچه ها ايجاد شده بود كه ديدم صادق با يك جعبه شيريني كه به اصطلاح همان شيريني مجلس عروسي ايشان بود آمد و به نيروها شيريني داد به همين خاطر يك مقداري از كسالت و خستگي بچه ها كمتر شد وبچه ها با روحيه بازتري به ادامه تمرينات مشغول شدند . من تا آن زمان نمي دانستم كه صادق چه مسئوليتي در سپاه دارد.ايشان چيزي به ما در اين مورد نمي گفتند و من آن روز متوجه شدم كه اخوي مان فرمانده گردان همجوار است . البته پدران گاهي اوقات به اين مسئله اشاره مي كردند كه ايشان چه سمتي دارند اما من زماني كه درآنجا ايشان را مي ديدم كه با يك لندور خيلي ساده مي آيد و مي رود فكر نمي كردم كه ايشان فرمانده گردان باشد تا اينكه متوجه شدم صادق فرمانده گردان ستار است .

خواهرشهيد:
ايشان پس از ،يك سال ونيم زندگي مشتركمان در تاريخ 22/12/1363 به شهادت رسيدند ولي ما از شهادت ايشان هيچگونه اطلاعي نداشتيم،تا اينكه روزاول سال نو يا اينكه 1/1/1364 بود كه من طبق سنوات گذشته اول به منزل مادر شوهرم رفتم و زماني كه همسرم آمد, گفتم : كه من را به منزل پدرم ببر تا در روز اول سال نو ازآنها هم ديدن كنيم ولي همسرم مانع از رفتن مي شد و مي گفت : بهتر است كه يك زمان ديگري را براي رفتن انتخاب كنيم . من از اين حرف همسرم تعجب كردم وبا خودم گفتم چطور شده كه هميشه مي توانستيم برويم ولي امروز نمي شود . درهر حال بنا به اصرار هاي مكرر من, همسرم راضي شد كه به منزل پدرم برويم ولي زماني كه سوار ماشين شديم  و به منزل پدرم نزديك شديم همسرم گفت : صادق مجروح شده است ولي من گفتم : نه صادق شهيد شده و شما نمي خواهيد به من چيزي بگوييد . من دقيقاً به خاطر دارم كه آن زمان واقعاً متاثر شدم و زماني كه به منزل پدرم رسيدم ديدم كه برادران پاسدار وسپاهي مقابل منزل پدرم ايستاده اند ويكي از عكس هاي صادق هم در دست آنها است بلافاصله من پريدم و عكس را از آنها گرفتم وگفتم چرا عكس برادر من دست شماست و به داخل منزل دويدم وزماني كه وارد منزل شدم متوجه شدم كه حدس من درست بوده وصادق شهيد شده است. در روز دوم فروردين مابه معراج الشهدا رفتيم كه پيكر صادق را تحويل بگيريم و درآنجا با جسد خونين ايشان كه در باتلاق شهيد شده بود و بيني ايشان هم شكسته بود و گلوله اي هم ازگردن ايشان رد شده بود برخورد كرديم  و در آنجا ديداري با جنازه اين شهيد بزرگوار داشتيم ودر روز سوم فروردين پيكرايشان راتشييع و در بهشت رضا به خاك سپرديم .

صادق نسبت به حلال وحرام خيلي مقيد بود ومسائلي را كه حرام مي دانست از آنها پرهيز مي كرد.مثلاً به ياد دارم صادق را درمجلس يكي از اقوام دعوت كرده بودند،صادق به اين مجلس مي رود ولي زماني که مي بيند در اين مجلس نوار موسيقي گذاشته اند از مجلس بيرون مي آيد و داخل كوچه مي ايستد. گويا صاحب مجلس متوجه اين موضوع مي شود واز صادق مي پرسد شما چرا بيرون ايستاده اي ؟ فكر مي كنم صادق آن زمان حدوداً 10 الي 11 ساله بود كه به صاحب مجلس مي گويد نوار موسيقي حرام است . صاحب مجلس مي گويد نوار موسيقي اشكالي ندارد چه كسي گفته نوار حرام است؟صادق با همان سن كمي كه داشت مي گويد: آقايم گفته نوار موسيقي حرام است و ما هم نبايد گوش دهيم ومن هم به همين دليل آمده ام بيرون ايستاده ام .

صادق دردوران قبل از پيروزي انقلاب اسلامي در اكثر راهپيمايي ها شركت مي كرد من آن زمان دوران عقد بودم.يك روز به همراه مادرم به راهپيمايي رفتيم ولي در آنجا صادق را نديديم،زماني كه به منزل برگشتيم ديدم صادق در زير زمين خانه است و دستش هم باند پيچي شده است.از ايشان پرسيدم كه دستت چه شده و چرا در راهپيمايي شركت نكردي ؟ بعد متوجه شدم ايشان مشغول درست كردن مواد منفجره بوده تا بتواند كه سلاح دفاعي براي خودش داشته باشد كه گويا منفجر مي شود و ايشان از ناحيه دست مجروح مي شوند به بيمارستان مي رود و دستش را پانسمان مي كند.

برادرشهيد:
من يک شب قبل از عمليات بدر از صادق جدا شدم و به گردان ديگري رفتم و گويا گرداني که صادق در آن بود در همان شب به خط مي زنند و عمليات را شروع مي کنند. البته پس از 48 ساعت متوجه شدم که ايشان در همان شب اول به خط زده بودند و اينطور که بچه ها مي گفتند ظاهراً ايشان صبح بعد از نماز به درجه رفيع شهادت نايل آمدند.اما پس از 48 ساعت بچه ها خبر دقيق شهادت  صادق  را براي ما آوردند.

برادرشهيد:
زماني که صادق به درجه رفيع شهادت نايل آمدند من در بانه در محل کمين، تأمين بودم. صادق در روز 22 اسفند 1363 شهيد شد اما فکر مي کنم در روز دوم فروردين 1364 خبر شهادت ايشان را به من دادند. من در سنگر کمين بودم، يک مرتبه ديدم يک تويوتا مجهز به بي سيم آمد و گفت: مهدي سميعي شما هستي؟ من هم گفتم: بله، آنها هم يک نفر را در پست من قرار دادند و به من گفتند به همراهشان بروم.سوار ماشين شديم و به پادگان رفتيم و در آنجا اسلحه ام را تحويل گرفتند و از آنجا به بانه رفتم. زماني که به آنجا رسيدم حدوداً ظهر شده بود.يکي از دوستان پدرم که فکر مي کنم جناب آقاي شيرزاده فرمانده ژاندارمري کل کشور بودند با بي سيم با من تماس گرفتند و گفتند که: شما هر چه زودتر به مشهد بيا چون يک مسأله خانوادگي برايتان پيش آمده است. به هر حال من با هماهنگي و همکاري ايشان در همان روز حرکت کردم و حوالي شب بود که به سقز رسيدم، ولي به علت نا امني راه ها شب را در سقز ماندم و صبح روز بعد به سمت مشهد حرکت کردم، جناب سرهنگ شيرزاده به صورت غير مستقيم به من گوشزد کرده بودند که احوال برادرت اينگونه است،اما من متوجه منظور جناب سرهنگ نشدم. زماني که به مشهد رسيدم، در خيابان هفتم ضد، مقابل منزل عمه ام که مادر دو شهيد هم هستند پياده شدم و با وجود اينکه عکس صادق را بر روي درب منزلشان چسبانيده بودند، من متوجه جريان نشدم و به عکس توجهي نکردم زيرا فکر مي کردم عکس فرزندان شهيد خودشان است. من تا اول خيابان ضد، پياده آمدم و از آنجا سوار تاکسي شدم و تا مقابل درب منزلمان با همان تاکسي رفتم و زماني که به مقابل منزلمان رسيدم ديدم که پرچم سياهي را در مقابل منزلمان نصب کرده اند و در آنجا خيلي خيلي شلوغ است در آنجا بود که متوجه شدم صادق شهيد شده و به آرزوي ديرينه ي خود رسيده است.

مادرشهيد:
زماني که صادق در جبهه از ناحيه سر مجروح شده بود از شيراز به ما تماس گرفتند و گفتند ايشان در شيراز بستري هستند. برادر بزرگتر ايشان با هواپيما به شيراز رفت و به همراه صادق به مشهد برگشتند و يک مدت کمي را هم در مشهد بستري بودند و پس از مداوا صادق گفت: من مي خواهم به جبهه بروم. من طبق عادت هميشگي، هر مرتبه که فرزندانم مي خواستند به جبهه بروند به يکي از امامان مي سپردمشان، اما اين مرتبه نمي دانم چه طور شد که زماني که مي خواست برود به خدا سپردمش خداوند هم ايشان را پذيرفت و پيش خودش برد.

خواهرشهيد:
آخرين مرتبه اي كه صادق براي مرخصي به مشهد آمده بود فقط سه روز مرخصي به ايشان داده بودند. ايشان در اين سه روز، روزي 3الي4 مرتبه به منزل ما مي آمدند. آخرين باري كه به منزل ما آمدند زماني بود كه مي خواستند بروند. به من گفتند: شما هم بيا به منزل ما برويم. من گفتم: الان آخر شب است و بچه ها هم خواب هستند و نمي توانم به همراه شما بيايم. صادق در آن شب خيلي اصرار مي كرد و مي گفت: امشب مي خواهم به منزل حاج آقا بروم، بهتر است كه شما هم به همراه من بيايي. امشب را در كنار جمع خانواده باشيم. من خيلي دوست داشتم كه به همراه صادق بروم. اما بر خلاف ميل باطني ام چون كه بچه ها، كوچك و خواب بودند نمي توانستم بروم. به هر حال من از ايشان خداحافظي كردم و صادق رفت. اما پس از پس از چند لحظه برگشت و در زد. تعجب كردم و گفتم چه شده؟ صادق گفت: كليدهايم را در منزلتان جا گذاشتم. صادق آمد و كليد هايش را برداشت و رفت اما پس از چند لحظه دو مرتبه در زد. من هم در را باز كردم و باز هم ديدم كه صادق پشت در است. پرسيدم چه شده؟ صادق گفت كارتم دست حسين (پسرم) جا مانده است و من فراموش كرده ام كه از او بگيرم. دقيقا به ياد دارم كه صادق در آن روز دو سه مرتبه رفت و برگشت. وقتي كه صادق از آنجا رفت من خيلي منقلب شدم و از اين موضوع كه نتوانستم به همراه ايشان بروم خيلي ناراحت شدم. من فكر مي كنم ايشان 20الي25 روزي را در جبهه بودند و در روز 22 اسفند به درجه رفيع شهادت نائل آمدند و در روز اول فروردين 1364 بود كه خبر شهادت ايشان را به پدر و مادر مي دهند.من هم در همان روز در منزل مادر شوهرم بودم كه گفتم بهتر است در روز اول فروردين منزل پدر و مادرم هم بروم. البته من مي دانستم پدر و مادرم در روز اول سال،هنگام صبح در بهشت رضا(ع) هستند. حوالي بعد از ظهر به همراه همسرم به منزل حاج آقا رفتيم. زماني كه به آنجا رسيديم ديدم چند نفر از برادران سپاهي در حالي كه عكسي از صادق در دستشان است در مقابل منزل حاج آقا ايستاده اند. من در همانجا بود كه متوجه شدم صادق شهيده شده. و در روز دوم فروردين به معراج الشهدا رفتيم و براي آخرين بار ديداري را با ايشان داشتيم و درروز سوم پيكر ايشان را تشييع كرديم.

محمدعلي سميعي:
در آن زمان در خصوص رحلت آيت ا... طالقاني يكسري صحبت هايي مي شد و يكسري مسائلي را به شهيد بهشتي نسبت داده بودند. من به ياد دارم به اتفاق برادر صادق و يك عده ديگر از بچه ها در كانكس نشسته بوديم كه يكي از دوستان گفت: عده اي دارند مي گويند: بهشتي! طالقاني را تو كشتي. به محض اين كه اين بنده خدا اين حرف را زد ناگهان صادق از سر سفره اي كه نشسته بوديم بلند شد وخيلي ناراحت يقه و سر شانه هاي او را گرفت و گفت: از كانكس ما برو بيرون. ما هر چه گفتيم: بابا! او دارد شوخي مي كند، صادق قبول نكرد و مي گفت: ما بايد بدانيم كه ازاين قبيل شوخي ها نبايد بكنيم. اين صحبت هاي منافقين و راديو عراق است و ما نبايد اين حرف ها را بگوئيم، چون كه ما پاسدار هستيم. نبايد دهان ما بلند گوي راديو عراق باشد. حالا فرق نمي كند كه اين حرف شوخي است يا جدي. صادق به قدري ناراحت و عصباني شده بود كه ما هر چه گفتيم اين بنده خدا شوخي كرده است ايشان قبول نمي كرد تا اينكه اين بنده خدا آمد و معذرت خواهي كرد.

يك روز در منطقه حورالهويزه قرار بود عملياتي انجام شود طبق شناسايي هايي كه انجام شده بود آماده اعزام شديم. آن زمان سردارشهيد شوشتري قرار بود در كارهاي قرارگاهي انجام وظيفه كنند. تعدادي از بچه هاي تيپ امام رضا(ع) هم كه در آن زمان سردار قاليباف مسئوليت آنها را به عهده داشت قرار شد به همراه ما بيايند. البته بچه هاي 25 كربلا هم كه از مازندران بودند تقريبا با ما همراه شدند و در كل يك جمع خيلي عجيبي شده بود به طوري كه زماني كه ما وارد منطقه شديم يكسري مسائلي پيش آمد كه باعث شد دشمن متوجه حضور ما در منطقه شود. آتش زيادي را بر سر ما مي ريخت، به حدي كه ما مجبور شديم مخفي شويم و در مناسب ترين جا زمين گير شويم. من هم محلي را براي اختفا پيدا كردم و با دستهايم شروع كردم به كندن زمين، چون كه زمين صاف بود و اگر تركشي مي آمد احتمال اصابت آن زياد بود. در هر حال همه ترسيده بودند و هر كدام به سمتي مي دويدند كه محل مناسبي را براي اختفا پيدا كنند. من مخفي شده بودم كه ديدم صادق با يك حالت عجيب و غريبي كه خيلي خونسرد به نظر مي رسيد به كنار من آمد و در كنار من نشست و شروع كرد به صحبت و مي گفت: مي داني كه من در چه فكري هستم؟ گفتم: نه. صادق گفت: چشمهايت را بر روي هم بگذار تا برايت تعريف كنم در چه فكري هستم. من چشم هايم را بستم و صادق گفت: من الان فكر مي كنم كه سوار بر يك بنز 220 هستم و با سرعت از سمت فلكه احمدآباد به سمت منزل مي روم، شما هم مي آيي كه برويم يا نه؟ صادق با اين چنين روحيه اي بدون درنظر گرفتن موقعيت كه ما در چه مخمصه اي قرار گرفتيم و فقط خداوند در آن موقعيت مي تواند به داد ما برسد، خيلي راحت و خونسرد نشسته بود و براي خودش با تخيلاتش داستان مي ساخت. در هر حال ما به حال ايشان غبطه مي خورديم و مي گفتيم: خوشا به حال ايشان كه نمي ترسد و اگر هم مي ترسد به روي خودش نمي آورد. به هر حال ايشان اعتماد به نفس عجيبي داشت و واقعا سزاوار مقام شهادت بود. يعني اگر غير از اين بود در حق ايشان ظلم مي شد.

ايشان مدتي به همراه آقاي بخارائي به عنوان معاون تحقيقات نظامي، پس از اينكه بچه هاي تحقيقات تقريبا توي يگان ها تقسيم شدند يك گروه 17الي18 نفره در كل ايران بودند كه سيستم كارشان را از قرار گاه خاتم الانبياء مي گرفتند. در آن قرارگاه مسئوليني بودند كه اين گروه اطلاعات را براي آن ها جمع آوري مي كردند و به صورت هاي مختلف اين اطلاعات براي آموزش ارائه مي شد و صادق سميعي هم يكي از كساني بود كه براي اين كار انتخاب شده بود. من زماني كه به اصطلاح به عنوان مسئول تحقيقات نظامي از خراسان به آنجا رفتم و براي اولين مرتبه ايشان را در آنجا ديدم، به آقاي بخارائي اعتراض كردم و گفتم: ايشان با اين جثه كوچك براي كار در اين گروه مناسب نيست. آقاي بخارائي در جواب من گفت: برادر سميعي از آن كساني نيست كه شما فكر مي كنيد، بنابراين به پيش او برويد و با ايشان صحبت كنيد. البته من در آن زمان مي خواستم كه ايشان به يك شكلي در آنجا نباشد چون ما يك مجموعه اي بوديم كه با هم كار مي كرديم، ولي ايشان يك نيروي ادواتي بودند و آدمهايي كه براي اين كار انتخاب مي شدند حداقل مي بايست فرمانده گروهان رزمي مي بودند. بنابراين من با اين طرز تفكر رفتم و يك برخورد تندي را با ايشان كردم  و گفتم: تو اگر جايي را نداري و مي خواهي توي يگان كاركني بيا و برو در قسمت ادوات. البته بچه هاي تيپ شهدا و امام رضا(ع) هم هستند بيا و برو در آنجا كار كن. در هر حال من بدون هيچگونه شناختي يك همچين قضاوتي را در مورد او داشتم. من دقيقا به ياد دارم كه صادق آن زمان نشسته بود و يك نقشه عملياتي هم در دستش بود و داشت نقشه را به صورت ماكت و برجسته درست مي كرد. اما زماني كه من اين حرفها را زدم، صادق خودكار و تيغ موكت بري را كه در دستش بود به من داد و صورت و شانه هايم را بوسيد و گفت: خيلي خوب، خداحافظ، من هيچ مشكلي ندارم، چون آقاي بخارائي از من خواستند و اصرار كرده بوده بودند كه من در اينجا باشم و من هم در خودم ديدم كه مي توانم اين كار را انجام دهم به اينجا آمدم و گرنه نيازي نبود كه در اينجا بمانم. در همين حين آقاي بخارائي آمدند و همه دور هم نشستيم و آقاي بخارائي يك مقداري در مورد برادر سميعي صحبت كردند و گفتند كه ايشان يكسري محاسني دارند كه شما مي بايست در طول كار متوجه شويد. به هر حال من هم از اين گفته هاي خودم پشيمان شدم و گفتم كه حرفي نيست. در آن زمان معمولا خمپاره هاي تامپولا در انبارها وجود داشت كه به دست ما افتاده بود. اين خمپاره هاي تامپولا اسرائيلي بودند و يك صفحه پلاتين بردي داخلش بود كه بچه ها اين صفحه هايي كه كاربرد نداشت را در مي آوردند و يك صفحه پلاتين برد جديد جايگزين مي كردند كه از طرق مختلف در مشهد، تهران، و شيراز مي ساختند و دو مرتبه بر روي خمپاره هاي تامپولا نصب مي كردند و از آنها استفاده مي كردند. اتفاقا در همان زمان به همراه برادران رفتيم كه صفحه پلاتين بردي را كه در مشهد ساخته بوديم امتحان كنيم. صادق وقتي كه اين صفحه پلاتين را برد،ديد كه ما آن را از توي جعبه اش در آورديم و در آنجا گذاشتيم كه براي برادر بخارائي و بچه هاي ديگر توضيح بدهيم،به كنار ما آمدند و تمام اطلاعاتي را كه در طول 302 ماه در مورد اين صفحه پلاتين برد و در مورد طراحي و ساخت آن، و از طريق فيلم ها و كاتالوگ ها بدست آورده بوديم همه را براي ما تعريف كرد و توضيح داد كه اين طوري بوده و اين جوري شده و به اين شكل است. من از اين موضوع خيلي تعجب كردم و گفتم: تو از كجا مي داني؟‌ صادق گفت: من كارم ادواتي است و الان هم من بايد اين را امتحان كنم. ما حدود سه چهار نفر بوديم كه به همراه صادق و آقاي بخارائي به قسمت ادوات رفتيم كه اين صفحه پلاتين برد را درآنجا امتحان كنيم. صادق گراها و شاخصه هاي لازم را تعيين كرد و بچه هاي ادوات چند تا گلوله را شليك كردند كه البته يكسري اشكالاتي داشت. بنابراين ما برگشتيم و آمديم و دو روز بعد مجددا به همراه برادر سميعي نشستيم و يك صحبت هايي كرديم و قرار شد كه به پيش مسئول ادوات برويم كه در آنجا اين مساله كارشناشي بشود. در همان زماني كه ما صحبت مي كرديم صادق هم نظرات اصلاحي خودش را نوشت و آورد به ما داد و زماني كه من به اين نظرات نگاهي كردم ديدم كه واقعيت است و تمام مسائلي را كه ما مي خواستيم به عنوان تحقيق به دنبال آن برويم و تحقيقاتي را در مورد آن پلاتين بردي كه ساخته اند جمع آوري كنيم بر روي كاغذ نوشته اند. ما اين پلاتين بردي را كه ساخته بوديم به صورت امانت به ايشان داديم تا ايشان در مورد اشكالات آن تحقيق كنند و مشكل آن را حل كنند

زماني که جنگ ايران و عراق آغاز شد برادر صادق سميعي در اردوگاهي مشغول آموزش هاي نظامي بود که بتواند پس از اتمام دوره به جبهه برود. در اين فاصله يک روز ايشان به منزل ما آمدند. البته آن زمان هم چون جوان بوديم يکسري شوخي هايي با هم مي کرديم و گاهي اوقات هم با هم کشتي مي گرفتيم. من دقيقاً به ياد دارم که با برادر صادق سميعي شروع کرديم به کشتي گرفتن و اتفاقاً در يک حالتي قرار گرفتيم که من روي سينه شهيد بودم ولي هرچه به ايشان مي گفتم تو قبول کن که بازنده اي صادق قبول نمي کرد و مي گفت: نه تا زماني که شما شانه هاي مرا فشار ندهي و شانه هايم به خاک نخورد قبول نمي کنم که بازنده هستم. من ديدم که صادق خيلي سماجت مي کند و از طرفي هم چون دوست من بود نمي شد که زياد بر روي ايشان فشار بياورم و خود صادق هم خيلي مقاومت مي کرد و قبول هم نمي کرد که بازنده است. در هر حال من هرچه زور داشتم به خرج دادم اما ايشان خيلي مقاومت مي کرد به حدي که بالاخره کار به جايي رسيد که من ديدم ايشان سرخ شده اند ولي همچنان مقاومت مي کنند. تا اينکه بالاخره من رضايت دادم که خوب اگر قبول نمي کني بازنده هستي بلند شو. بلند شديم و من از ايشان پرسيدم شما چرا اينقدر سرسختي؟ بالاخره به جايي رسيده بود که شانه هايت داشت مي خوابيد و شما بايد قبول مي کردي که بازنده اي. صادق در جواب من گفت: براي من برنده يا بازنده بودن مهم نيست و هيچ فرقي نمي کند و اگر به شما مي باختم مسئله اي نبود. اما من دارم مقاومت کردن را تمرين مي کنم و در تمام مراحل زندگي سعي مي کنم مقاومت کردن را ياد بگيرم و تمرين کنم که اگر خداي ناکرده به دست دشمن افتادم بتوانم براي دفاع از اسلام و انقلاب و امام در برابر شکنجه هايي که به من داده مي شود و بحث هايي که پيش مي آيد مقاومت کنم.

صادق يک روز به منزل ما تماس گرفت و به من گفت فلاني من امشب دارم داماد مي شوم و مجلسمان هم منزل پدرم است. بنابراين امشب حتماً در مجلسمان شرکت کني. من شب به مجلش ايشان رفتم ديدم که يک مجلس خيلي ساده و بي آلايش گرفته اند. من رفتم در گوشه اي نشستم که برايم چاي آوردند و پس از آن با کمال تعجب ديدم که صادق خودش برايم ميوه آورد. من از اين موضوع خيلي تعجب کردم و پرسيدم که مگر ديگران نيستند که شما داريد پذيرايي مي کنيد. ناسلامتي شما امشب داماد هستي. صادق لبخندي زد و گفت: چرا ديگران هم هستند ولي من دوست دارم در مجلس خودم از ميهمانان پذيرايي کنم. بنابراين صادق با يک لباس خيلي ساده جلوي درب ايستاده بود و از ميهمانان پذيرايي مي کرد.

پس از پيروزي انقلاب بود که من و صادق درسمان تمام شده بود و يواش يواش داشتيم آماده مي شديم که يک شغلي پيدا کنيم و يا اينکه به سربازي برويم. اتفاقاً همان زمان هم اوايل تشکيل سپاه بود. يک روز صادق به منزل ما آمد و گفت که بيا برويم داخل سپاه استخدام شويم. من با اين تصميم صادق موافقت کردم. بنابراين به همراه صادق به ملک آباد که محل پذيرش سپاه بود رفتيم. آن زمان اوايل تشکيل سپاه حدود سال 57 - 58 بود که هنوز جنگ شروع نشده بود که ما براي استخدام به قسمت پذيرش رفتيم. در قسمت پذيرش سپاه از ما يکسري مدارکي را خواستند و شناسنامه هايمان را هم گرفتند. اما من چون متولد 1340 بودم و صادق متولد 1341 بود و به خاطر دو سه ماه اختلاف سني که داشتيم اسم صادق را نوشتند و ايشان را پذيرش کردند ولي به من گفتند تو سربازي. بنابراين اول برو سربازي و خدمت کن. اين ها چون ديدند من خيلي اصرار دارم در سپاه استخدام شوم پرسيدند که شما چرا مي خواهي بيايي و در سپاه خدمت کني؟ من هم گفتم: بالاخره علاقه داريم و دوست داريم که به مملکتمان خدمت کنيم. به من گفتند: ارتش هم خدمت است و شما مي توانيد با سربازي خود در ارتش به مملکت خود خدمت کني. در هر حال به خاطر همين يکسال اختلاف شناسنامه اي که با صادق داشتم ايشان را استخدام کردند و من هم رفتم و دفترچه آماده به خدمت گرفتم. صادق وارد سپاه شد و رفت لباس سپاهي گرفت و يک روز به منزل ما آمد و گفت: شما چه کار کردي؟ من هم گفتم: دفترچه آماده به خدمت گرفته ام که به سربازي بروم. صادق گفت: بيا برويم توي سپاه استخدامت کنيم. من گفتم: مگر آن بنده خدا آنروز که با هم رفتيم نگفت برو دفترچه آماده به خدمت بگير و به سربازي برو؟ صادق گفت: نه ديگر احتياجي نيست اين بنده خدا اگر مي خواست مرا پذيرش کند همان زمان پذيرش مي کرد. در هر حال از آن زمان به بعد از صادق جدا شدم و ديگر ايشان را تا حدود سه ماه بعدش نديدم و پس از سه ماه يک روز صادق با يک موتور هوندا به منزل ما آمد و گفت: شما بالاخره چه کار کردي؟ من هم گفتم: من هجدهم همين ماه اعزام مي شوم. صادق از اين مسئله خيلي ناراحت شد و گفت: شما نرو چون اگر بروي من و تو از هم جدا مي شويم. من به صادق گفتم: در هر حال کاري نمي شود کرد. تقدير اينطوري بوده و ما بايد از هم جدا شويم. صادق در همان جا خيلي از اين موضوع که قرار بود از هم جدا شويم ناراحت بود و مي گفت: من همين موتور هوندا را به تو مي دهم که تو به خدمت نروي و با هم باشيم. من به صادق گفتم: نه ديگر خط ما از هم جدا شده است. و ما بايد از هم جدا شويم. در هر حال من به خدمت سربازي رفتم و صادق هم زماني که جنگ شد به جبهه رفت و هر زمان که از جبهه مي آمد به ما هم سري مي زد و از ما خبر مي گرفت و حالمان را مي پرسيد. حتي من چند سري از ايشان پرسيدم: شما توي جبهه چه کاره اي؟ صادق مي گفت: ما هم همين جوري مشغوليم. ولي پس از شهادت ايشان معلوم شد که ايشان جزو بچه هاي اطلاعات بوده است و در زمان عمليات هم گويا خمپاره اي به داخل قايقشان اصابت مي کند و ايشان در همان جا به درجه رفيع شهادت نائل مي آيند و به آرزوي ديرينه خود که شهادت در راه خدا بود مي رسد.

براي صادق تعريف مي کردم و مي گفتم که يکي از همرزمان که در کنار من بود،اين بنده خدا،شهيد مي شود و ما هم نمي توانستيم که در آن منطقه بمانيم و چونکه آتش دشمن سنگين بود به صورت سينه خيز رفتم و کمر اين شهيد بزرگوار را گرفتم و ايشان را بر روي پشتم گذاشتم و به صورت سينه خيز اين بنده خدا را به عقب منتقل کردم. زماني که من اين جريان را براي برادر صادق سميعي تعريف کردم ناگهان ديدم که اين بنده خدا دارد گريه مي کند و زماني که من جوياي احوال ايشان شدم برادر مصطفايي گفت: رستگار اگر من زماني توفيق شهادت را پيدا کردم حاضر نيستم مرا اين طوري به عقب بياورند. اگر من شهيد شدم يکي از افتخاراتم اين است که دوست دارم مثل يک بنز با پرستيژ با من برخورد شود. به طوري که شخصيتم خرد نشود. در آن زمان صادق ديده بود که بعضي از مسئولين وقتي وارد منطقه مي شوند بدون اينکه کسي از آنها برگه تردد و يا برگه خط و محور بخواهد با يک بنز درحالي که يک راننده محافظ هم دارند مي آيند و مي روند و در منطقه تردد مي کنند. بنابراين صادق از آن زمان به بعد هر زمان که مي خواست چيزي را با رده بالا مثال بزند. همان بنزي را که ديده بود مثال مي زد و مي گفت: دوست دارم اگر قرار است شهيد شوم و اين توفيق نصيبم شود عذاب بکشم. ولي زماني که مي خواهند مرا به بهشت ببرند با يک بنز ببرند و يک محافظ هم جلو نشيند و بگويند به کنار برويد شهيد صادق سميعي دارد به بهشت مي آيد. بنابراين کسي مزاحم نشود و بدون هيچگونه برگه و مجوزي وارد بهشت بشوم.

محمدعلي سميعي:     
من در روز 19/12/1363 با کاروان کمک رساني به اهواز رفتيم و در پادگان زرهي مستقر شديم. صادق چونکه شنيده بود من هم به همراه اين کاروان آمده ام از گردان ثامن الائمه که ايشان در آن موقع فرمانده خمپاره 60 گردان ادوات بودند براي ديدن من به آنجا آمدند و چند دقيقه اي را با ما نشستند و حتي آن موقع در اتاق عقيدتي سياسي با هم عکسي را به عنوان يادگار برداشتيم. البته ايشان آن موقع سرش را تراشيده بود و لباس هايي نو و خيلي مرتب پوشيده بود. مثل اينکه دقيقاً آماده شهادت بود. روز بعد از اين جريان من براي ديدن ايشان و خداحافظي به پادگان ثامن الائمه در چند کيلومتري اهواز رفتم که متاسفانه ايشان حضور نداشتند و به خط رفته بودند. بنابراين من يادداشتي نوشتم و به همراه مقداري از هدايا که براي گردان و قسمت ادوات نگه داشته بودم براي ايشان گذاشته بودم و نوشتم که من در روز 22 اسفند ماه مي خواهم به مشهد بروم.بنابراين اگر کاري داشتي و از خط آمدي و توانستي بيا تا با هم يک ملاقاتي داشته باشيم. بعداً گويا اين نامه را به ايشان مي دهند و هدايا را هم بين پرسنل بسيج تقسيم مي کنند ولي قسمت نمي شود که ايشان بيايند و با هم ملاقات کنيم. من در روز 22/12/1363 که دقيقاً مصادف با روز شهادت امام صادق (ع) مي باشد به سمت مشهد حرکت کردم و تا صبح عيد نوروز سال 1364 يعني هشت روز بعدش از ايشان خبري نداشتيم. صبح عيد نوروز سال 1364 طبق سنوات گذشته مادر شهيد صادق سميعي گفت: من خيلي دلم گرفته و مي خواهم به بهشت رضا (ع) بروم. يعني مادر ايشان حالتي داشت که انگار به ايشان الهام شده بود که صادق شهيد شده است. در تعطيلات عيد همان سال هم بود که خبر شهادت صادق را به ما دادند.

قبل از عمليات بدر به صادق الهام شده بود که شهيد مي شود. صادق قبل از عمليات بدر که من با ايشان صحبت مي کردم به من مي گفت: من در اين عمليات شهيد مي شوم،ولي اگر لياقت اين را نداشتم و شهيد نشدم از سپاه استعفا مي دهم. چون بايد کساني در سپاه بمانند که لياقت آن را داشته باشند. چند هفته قبل از عمليات بدر به بچه هاي سپاهي لباس هديه مي دادند. يعني به برادران رسمي يک دست لباس به رنگ سبز و يک دست لباس خاکي رنگ که تقريباً همرنگ لباس هاي ارتشي بودند و ما بسيجي ها هم يکسري لباس هاي مخصوصي داشتيم که با يک مرتبه شست و شو کاملاً شکلش عوض مي شد. بنابراين ما هميشه آرزوي داشتن لباس هاي ديگري را داشتيم. ولي صادق اين لباس هاي کره اي را بدون اينکه بپوشد داخل سلفون گذاشته بود و تا شب عمليات به آن دست نزده بود. تا اينکه شب عمليات شد و صادق شب عمليات محلي را براي استحمام پيدا کرد و غسل شهادت کرد و لباسهاي نو را پوشيد و به لباس هايش عطر زده بود و خودش را کاملاً براي شهادت آماده کرده بود. در زمان عمليات من به همراه آقاي سعادتي که قائم مقام لشکر بودند و در مخابرات بودم و از برادر صادق هيچ خبري نداشتم تا اينکه فرداي آن روز خبر شهادت صادق را براي ما آوردند و گفتند: صادق سميعي شهيد شده است. بنابراين بچه هايي که مي توانستند براي تجليل از اين شهيد بزرگوار به مشهد مشهد بيايند آمدند و با تمام خستگي که پس از عمليات داشتند خودشان را بر مزار اين شهيد رسانيدند.

پس از پيروزي انقلاب اسلامي يکسري گروه ها و احزابي به نامهاي چريک هاي فدايي خلق و مجاهدين خلق خيلي فعاليت مي کردند و روزنامه هاي زيادي هم از اين ها طرفداري مي کردند. من يکروز به صادق گفتم خوب بالاخره با اين همه مسائل نبايد يک حزبي را انتخاب کنيم و از آن طرفداري کنيم و از آن طرفداري کنيم چون بالاخره هر کسي را که مي بينيم مي گويد من جزو فلان گروه يا جزو فلان حزب هستم. صادق با خونسردي کامل گفت: تو چرا خودت را گم کرده اي و دنبال چه چيزي مي خواهي بگردي؟مگر تو خودت الان جزو حزب نيستي؟ من تعجب کردم و از صادق پرسيدم مگر ما الان جزو کدام حزب هستيم؟ صادق گفت: شما الان جزو حزب الله هستي و کسي که جزو حزب الله باشد نبايد به دنبال حزب ديگري بگردد. من کمي فکر کردم و ديدم صادق درست مي گويد. بنابراين به صادق گفتم: متشکرم از اينکه خيال مرا راحت کردي و توانستم بالاخره خودم را بشناسم.

من دقيقا به ياد دارم که صادق قبل از انقلاب يک دوره قرآن محلي را به راه انداخت که خيلي از بچه هاي محله مان از اين مسئله ناراضي بودند،به همين دليل همشه آخر شب مي آمدند،موتور قاري ما را پنچر مي کردند و يا بادش را خالي مي کردند که اين بنده خدا قاري دوره قرآن ما مي خواست برود،مي ديد که موتورش پنچر است ويا باد ندارد و در کل تا زماني که تلمبه مي آوردند و موتور اين بنده خدا را باد مي کردند کلي طول مي کشيد و اذيت مي شدند،ولي با اين حال صادق با وجود اينکه مي دانست اين مسائل را چه کساني انجام مي دهند اما باز هم چيزي نگفت و به من مي گفت بگذار همين طور باشد کم کم آنها خودشان هم مي آيند و در دوره قرآن ما شرکت مي کنند که حقيقتا همينطور هم شد ويکي دو جلسه آمدند توي دوره و مسخره کردند که قاري ما هم بنده خدا سعه صدر خوبي داشت که کم کم همين بچه هايي که اذيت مي کردند به دوره ما آمدند که دوره خوبي هم شد و تا زماني که صادق در محل ما بود اين دوره پابرجا بود ولي زماني که صادق از محله ما رفت اين دوره هم جمع شد.

خواهرشهيد:
اوايلي که صادق سميعي وارد سپاه شده بود بر اثر قرعه کشي که انجام شده بود يک موتور هوندايي به ايشان فروخته شده بود. هر وقت صادق براي خبر گيري به سراغ من مي آمد مي ديدم موتور همراهش نيست اين موضوع برايم سوال شده بود که چرا با موتور نمي آيد يک روز از صادق سوال کردم شما که موتور داريد چرا از آن استفاده نمي کنيد؟ صادق در جواب من گفت: موتور را به فلان دوست پاسدارم داده ام تا کارش را انجام دهد.

محمد رضا رستگارمقدم:    
عليرضا و حميد رضا ترابي پسر عمه هاي صادق بودند هر سه آنها در سپاه بيرجند فعال بودند در بين اين سه نفر عليرضا از همه زودتر به شهادت مي رسد. من براي شرکت در تشيع جنازه عليرضا به بيرجند رفته بودم که صادق را ديدم با او صحبت کردم. صادق بسيار خوشحال بود که عليرضا شهيد شده است اين مسئله براي من جالب توجه بود چون آنها جدا از اينکه دوستان صميمي بودند نسبت فاميلي هم داشتند به همين دليل علت خوشحالي او را پرسيدم صادق در جواب من گفت: من و عليرضا و حميدرضا با هم عهد بسته ايم که هر کدام از ما زودتر به شهادت رسيد شفاعت ما را هم بکند. و هر سه آنها به عهد خود وفادار ماندند وهر سه به آرزوي خود که همان شهادت بود رسيدند.

حسين عبدخدا:
من و صادق با هم خيلي صميمي بوديم به طوري که صادق هميشه من را حسين صدا مي کرد. من به ياد دارم که يکروز صادق پيش من آمد وگفت حسين اگر تو صلاح بداني من مي خواهم بروم و در سپاه خدمت کنم بالاخره من به طريقي مي خواهم به اين انقلاب خدمت کنم و فکر مي کنم که در اين موقعيت بهترين مکان براي خدمت به انقلاب و مردم سپاه باشد. من وقتي ديدم صادق خيلي دوست دارد که در سپاه عضو شود موضوع را با آقاي گرمه اي مطرح کردم و من هم چون با ايشان از دوستان صميمي بوديم آقاي گرمه اي بالافاصله گفتند که بگويد بيايد ومن هم صادق را به ايشان معرفي کردم و صادق هم از فرداي آن روز رفت و در پادگان بسيج آخر خيابان نخريسي که تازه تاسيس شده بود مشغول به خدمت شد و در مورد مراحل گزينش هم چون صادق را آقاي گرمه اي معرفي کرده بود شناخته شده بود،بنابراين بدون گزينش ايشان در سپاه مشغول به خدمت شد.

يکي از آشناها تعريف مي کرد:
صادق تابع ولايت بود و اين امر را به ما تاکيد مي کرد و من به ياد دارم که يکروز صادق به من گفت تابع ولايت باش وهر چه که امام ميگويد به آن عمل کن من در مورد اين موضوع با صادق بحث کردم و گفتم: برو بابا شما هم دائما مي گوئيد امام ما کلاً دوازده تا امام داشتيم شما هم براي خودتان امام پيدا کرديد. صادق به من نگاهي کرد و با عصبانيت گفت اين امام به آن شکلي که مد نظر شما است نيست،اين امام از نظر لغوي معني ديگري دارد و بله ما امام پيدا کرديم چطور شما به شاهتان مي گوئيد حضرت شاهنشاه فلان،شما شاهتان حضرت مي شود ولي ما رهبرمان امام نيست. من زماني که ديدم صادق درست مي گويد گفتم بابا من چه مي دانم امام چيست وحضرت کيست. صادق گفت: نه اين امام است وهر چه مي گويد شما بايد بگويي چشم من هم قبول کردم و گفتم چشم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 157
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
نيک‌عيش,غلام‌محمد

فرمانده‌محور عملياتي قرارگاه نجف اشرف (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
رقيه غزنوي,مادرشهيد:
زماني كه پسرم (غلام محمد ) 5 ساله بود يكي از اقوام روحاني مان در ماه مبارك به روستاي ما آمد . يك روز روحاني به خانة ما آمد و ما به غلام محمد گفتيم : برو براي خودت و آقاي روحاني چاي بياور . غلام محمد گفت : من روزه ام . گفتيم : پسرم روزه نگير ، تو نمي تواني . اما او آن روز را روزه گرفت . به طوري كه بعد از نهار ضعف كرد و به همين دليل تا وقت اذان به رختخواب رفت و گرفت خوابيد . بعد آن روحاني گفت : بايد به غلام محمد به خاطر اين كارش جايزه بدهيد .

محمد حسن نيك عيش:
قبل از انقلاب و زماني كه من 12 ساله بودم يك روز برادرم غلام محمد و برادر ديگرم كه هم اكنون روحاني است، به داخل كوچه تاريكي در نزديكي خانه مان رفتند و مرا به عنوان نگهبان بر سر كوچه گذاشتند و به من گفتند: اينجا مواظب باش كه شخص مشكوكي وارد كوچه نشود . چون ما مي خواهيم نوارهاي جديد امام خميني (ره) را گوش كنيم و چند كتاب تازه را هم كه از امام رسيده يك مختصري نگاه كنيم.

محمد تقي لوخي :
يك شب در شهر سقّز نيروهاي حزب كموله به مقرّ ما حمله كردند . برادر غلام محمّد نيك عيش در پشت تيربار سر،در پاسگاه نشسته بود . برادر نيك عيش در طول تيراندازي يكي از دست هايش مورد اصابت گلوله قرار گرفت امّا با توجّه به اين مسئله فكر كنم 8 تا 10 ستون از كموله ها را زمين گير كرد . برادر درچه اي زماني كه متوجّه شد برادر نيك عيش زخمي شده سريع به اتّفاق برادر (شهيد) دادخواه و (شهيد) بني زاده و (شهيد) بابارستمي به بالاي مقر رفتند كه برادر نيك عيش را به پايين مقرّ بياورند ولي برادر نيك عيش در مقابل آنها مقاومت مي كرد و از پشت تيربار تكان نمي خورد . بعد از اينكه با اصرار فراوان پائين آمد در حالي كه از دستش خون مي آمد ،‌ خاك را سجده مي كرد و مي گفت : الحمدالله.خدا را شكر كه اگر آنها دست مرا با تير زدند ولي من در مقابل 16 - 17 نفر از آنها را به درك واصل كردم . همة بچّه ها اطرافش جمع شده بودند و او حتي حاضر نمي شد كه دستتش را پانسمان كنيم . همين طور به خاك افتاده بود و خدا را شكر مي كرد .

محمد حسن نيك عيش :
پس از شهادت برادرم (غلام محمد نيك عيش )، برادر جانبازي نقل مي كرد و مي گفت : يك روز در منطقه اسلام آباد غروب حدود 700 نفر از نيروها تازه در يك قسمت از كوهستان مستقر شده و تعدادي سنگر كنده بوديم . ناگهان نزديك غروب برادر غلام محمد نيك عيش سراسيمه به محل آمد و گفت : برادران سريع وسايلتان را از اين محل جمع كنيد تا به محل ديگري برويم . برادران چون براي ساختن سنگرها زحمت زيادي كشيده بودند در ابتدا ناراحت شدند و گفتند : برادر نيك عيش چرا سنگرهارا جمع كنيم ما به زحمت اين سنگرها را كنديم . برادر نيك عيش گفتند : سنگرهايتان را بايد 2 كيلومتر دور تر از اين محل درست كنيد . ما هم به آن منطقه كه برادر نيك عيش گفته بود رفتيم و سنگرهاي جديد را درست كرديم و به مجردي كه مستقر شديم هواپيماهاي عراقي آمدند و مكان قبلي استقرار ما را بمباران كردند . به طوري كه اگر ما آنجا مانده بوديم،اثري از كسي باقي نمي ماند . پس از اينكه هواپيماها رفتند بچه ها به دست و پاي برادر نيك عيش افتادند و مي گفتند : حاج آقاي نيك عيش شما فرشته نجات ما بودي كه آمدي ومحل استقرار ما را جا به جا كردي و گرنه هواپيماهاي عراقي ما را با خاك يكسان مي كرد .

محمد حسن نيك عيش:
برادرم غلام محمد نيك عيش نقل مي كرد: يك روز در منطقه اهواز در داخل سنگر كنار بي سيم نشسته بودم و پيام هاي نظامي را مخابره مي كردم. اتفاقاً آن روز هم هوا به شدت گرم بود و هيچ وسيله سرد كننده اي هم در داخل سنگر نبود. در همين هنگام بابارستمي از طريق بي سيم با من ارتباط برقرار كرد بود اما در يك لحظه ايشان متوجه شده بود كه هر چه پيام مي دهد من جواب نمي دهم. بابارستمي متعجب شده و فكر كرده بود كه مشكلي برايم پيش آمده، لذا با پاي پياده مسير طولاني را تا سنگر ما آمده بود. زماني كه داخل سنگر شده بود، ديده بود من علت كار زياد و بي خوابي پشت دستگاه بي سيم خوابم برده است. من همين طور كه خواب بودم احساس كردم يك دفعه نسيم خنك و ملايمي به صورتم مي وزد. وقتي چشم هايم را باز كردم ديدم بابارستمي بالاي سر من نشسته و با يك تكه مقوا به صورتم باد مي زند. بلافاصله بلند شدم و سلام كردم. سپس گفتم: ببخشيد زماني كه شما آمديد من خواب بودم و متوجه آمدن شما نشدم. بعد سئوال كردم چه مدت است كه شما تشريف آورده ايد. پس از اصرار زياد من، ايشان گفتند: حدود 45 دقيقه است كه من آمده ام. در نهايت از ايشان عذرخواهي كردم.

طيبه عظيمي,همسر شهيد :
آخرين روزي كه همسرم  مي خواست به جبهه برود . داخل حمام غسل شهادت كرد و بعد به من گفتند : من از همين جا كه بروم يقيناً برگشتي ديگر در كار نيست . ايشان ساكشان را برداشتند و به سر چهار راه كه رسيدند يك دفعه ديدم دوباره به خانه آمدند و گفتند : ساعتم را جا گذاشتم ، همان را بدهيد . من هم ساعت را به ايشان دادم و رفتند . هنوز به سر خيابان دريا نرسيده بودند كه دوباره به خانه برگشتند و گفتند : اين مرتبه دسته چكم را فراموش كرده ام همراه ببرم ، آن را بدهيد . من هم دسته چك را به ايشان دادم . مرتبه سوم هنوز هنوز به اول كوچه نرسيده بودند ، برگشتند و پشت در حياط به من گفتند : من مي خواستم يك مطلبي را به شما بگويم اما نتوانستم . مي خواستم براي شما آن مطلب را بنويسم همان طور كه براي بچه ها در داخل دفترهايشان نوشتم . ولي الان مي خواهم آن مطلب را حضوراً به شما بگويم . من دارم مي روم . اگر برنگشتم مرا حلال كنيد . اگر گاهي اوقات در زندگي كوتاهي كردم مرا حلال كنيد . بچه ها را حسيني وار تربيت كنيد . حجاب دخترم و خودت درست باشد.هر كس بر ضد اين انقلاب و مردم حرف زد شما حق سكوت نداري ، بايد آنها را امر به معروف و نهي از منكر كني.ضمناً پس از اينكه من شهيد شدم حق نداريد گريه كنيد . در آخر هم خداحافظي كرد و رفت .

محمد حسن نيك عيش:
يكي از همرزمان و دوستان نزديك پدرم نقل مي كرد : يك روز كه در حال برگشت از عمليات بوديم و در حالي كه تمام مهماتمان هم تمام شده بود به يك باره چند هواپيماي دشمن رسيدند . ما هم بلافاصله به نزد برادر نيك عيش رفتيم و منتظر شديم كه ايشان تصميم بگيرند . پس از چند لحظه برادر نيك عيش در كمال خونسردي گفتند : به تمام نيروها بگوئيد كه دعاي امّن يجيب ... را بخوانند تا عراقي ها نتوانند متوجه ما شوند . هواپيماهاي عراقي با توجه به سطح پائيني كه پرواز مي كردند بعد از چند دقيقه پرواز بر روي نيروها متوجه چيزي نشدند و از آنجا دور شدند .

محمد حسن نيك عيش :
برادرم غلام محمد نيك عيش قبل از اين که براي آخرين مرتبه به جبهه اعزام شود و رو به من كرد و گفت : برادر من خواب شهادتم را ديده ام بعد در ادامه خوابش را نقل كرد و گفت : يك روز در منطقة عملياتي بوديم كه يك دفعه هواپيماهاي دشمن آمدند و آن منطقه را بمباران كردند و من هم سريع به بالاي يك تپه بسيار سر سبزي رفتم و از آنجا منطقه را مشاهده مي كردم . وقتي در حال پايين آمدن از روي تپه بودم تعدادي تركش به سينه ام اصابت كرد ، كه يك دفعه از خواب بيدار شدم . زماني كه جنازه برادرم را ديدم ، تركش به سينه اش خورده بود .

همسرشهيد:
نقل مي كرد : زماني كه يكي از دوستانم به نام ميرزايي شديدا مجروح شده و لحظات آخر عمر مباركش بود . همين طور كه سرش را روي زانويم گذاشته بود،از برادر ميرزايي سؤال كردم در حال حاضر چه احساسي داري ؟ گفت : بهترين لحظات عمرم را احساس مي كنم . بعد از گفتن اين حرف به شهادت رسيد .

محمد حسن نيك عيش :
مادر بزرگم قبل از شهادت برادرم غلام محمد نيك عيش نقل مي كرد كه در عالم خواب ديدم كه در خانه به صدا در آمد.وقتي در را باز كردم ديدم يك سيد روحاني عظيم الشأن و بسيار نوراني پشت در هستند.آن سيد نوراني از من سوال كردند: مادر، اينجا منزل نيك عيش است؟ گفتم: بله. فرمودند: نيك عيش در خانه حضور دارد. گفتم: آقا، كداميك را مي خواهيد؟ آقا فرمودند: من با نيك عيش پاسدار كار دارم. بعد عرض كردم آقا تشريف ببريد بالا، اتاق ايشان اونجاست. زماني كه آقا از پله ها بالا رفتند و به پيش غلام محمد رفتند من از خواب بيدار شدم.

طيبه عظيمي :
يك شب خواب ديدم كه در زير زمين تا نيمه ها گل و لاي قرار گرفته است و بسيار تاريك بود . من و فرزندم در داخل گل و لاي قرار داشتيم . با سختي از درون گل و لاي در آمديم . روز بعد مادر شوهرم به خانه ما آمد و گفت: خودت و بچه ها را حاضر كن كه مي خواهيم به عروسي برويم . به مادر شوهرم گفتم : من ديشب خواب بدي ديده ام و از صبح كه بيدار شده ام يكسره دلشوره دارم . مي ترسم براي محمد آقا اتفاقي افتاده باشد . بعد از اين كه نهار را صرف كرده بوديم ، درب حياط به صدا در آمد ، رفتم تا درب را باز كنم وقتي كه چشمم به برادران سپاهي افتاد تا حدودي متوجه تعبيرخوابم شدم . برادران سپاه گفتند : برادر نيك عيش شديداً زخمي شده اند . هر چه سريعتر حاضر شويد و به پدر و برادر ايشان هم اطلاع دهيد تا ساعت 5 بعد از ظهر عازم تهران شويم . من هم بلافاصله به منزل پدرشوهرم رفته و به آنها اطلاع دادم . بعد از ظهر به مقصد تهران حركت كرديم وقتي وارد بيمارستان امام خميني تهران شديم ، متوجه شدم همسرم ( غلام محمد نيك عيش )قدرت تكلم ندارد چون قطع نخاع شده بود. مدت سه روز من بالاي سر ايشان بودم و در طول اين مدت چند دفعه به هوش آمده و دوباره بي هوش مي شدند و من بالاي سر ايشان گريه مي كردم.با چشم اشاره مي كردند كه گريه نكنيد . شب چهارم به منزل برادرم رفتم و در آنجا هم خواب ديدم كه همسرم با لباس فرم سپاه جلوي درب منزل برادرم آمد و گفت : من دارم مي روم شما با من كاري نداريد . من همين طور كه بلند شدم و دستم را دراز كردم كه بگويم محمد آقا كجا مي خواهي بروي ؟ من هم مي آيم . از خواب بيدار شدم. حدود ساعت 3الي30/5 شب بود . پدرم را از خواب بيدار كردم و گفتم حاج آقا بلند شويد ، فكر مي كنم كه محمد آقا شهيد شده است . زودتر بلند شويم تا به بيمارستان برويم . پدرم گفت :دخترم اين موقع شب وسيله نيست ، باشد فردا صبح مي رويم . برادرم از همسايه اش وسيله گرفت و بلافاصله ما را به بيمارستان رساند وقتي وارد بيمارستان شديم، ديدم همسرم به شهادت رسيده است . وقتي سوال كردم چه وقت شهيد شده؟ پرستار گفت : ساعت 30/5 شب به شهادت رسيدند.

محمد تقي لوخي:
پس از عمليات رمضان يك شب در ساعت 4 صبح جهت سركشي از نيروها بيرون رفتم.ديدم برادر نيك عيش در گوشه اي زمزمه مي كند و صورتش را روي خاك گذاشته است و ناله مي كند من پس از اين كه ايشان را ديدم منقلب شدم و از حالت طبيعي خارج شدم .

غلام محمد نيك عيش :
برادرم غلام محمد نيك عيش نقل مي كرد : اوايل جنگ زماني كه بني صدر فرماندهي كل قوا را برعهده داشت . يك روز حضرت امام خميني  فرمودند كه : محاصره سوسنگرد بايد شكسته شود و از دست دشمن آزادشود . به همين خاطر جلسه اي در اهواز و در اطاق جنگ برگزار شد . در اين جلسه رئيس جمهور وقت بني صدر و بابا رستمي و تعداد ديگري از فرماندهان نيروهاي مسلح حضور داشتند . اين افراد با توجه به حملات نيروهاي مسلح دشمن مي خواستند برنامه ريزي كنند كه شهر سوسنگرد را از محاصره عراقي ها خارج كنند . اما وقتي بابا محمد رستمي از اطاق جنگ اهواز برگشت ديدم يكسره آه و ناله مي كند و اشك مي ريزد . از بابا رستمي سؤال كردم كه در اتاق جنگ اهواز فرماندهي كل قوا ( بني صدر ) چه گفتند ؟ بني صدر در جلسه عنوان كرد فعلاً نبايد كاري انجام شود . بابا رستمي گفت : من در جواب بني صدر گفتم : فرموده امام خميني (ره) است كه محاصره سوسنگرد بايد شكسته شود . بني صدر در جواب گفت : امام از مسائل نظامي چيزي نمي داند. بابارستمي گفت: در واقع اين نامردها دست رد به سينه ولايت فقيه زدند و به امام اهانت كردند و در نهايت نيروهاي مسلح را بلاتكليف نگه داشته اند . بعد از اينكه ديدم بابارستمي بسيار متأثر است و گريه مي كند .گفتم: برادر رستمي تا زماني كه سربازي همچون نيك عيش ها  را در ركاب داري از هيچ چيز نگران نباش ! ما با فضل الهي كاري خواهيم كرد كه گرد و غبار غم از چهرة امام زوده شود و فرمان امام هم اجرا شود ، ولو اينكه اطاق جنگ دست رد به سينه امام زده باشد ، ما پاسداران ولايت كه نمرده ايم و تا زنده هستيم سرباز امام خواهيم بود . پس از آن قرار شد كه طرحي را جهت حمله به سوسنگرد آماده كنم . بعد از اين كه طرح را آماده كردم ، طرح مورد نقد و بررسي قرار گرفت . يك شب بعد از اينكه هوا كاملا تاريك شد نيروها از دو جهت به سمت تانك هاي دشمن كه شهر را محاصره كرده بودند حركت كرديم . تعداد ما 50 نفر بيشتر نبود و سلاح هاي ما آر پي جي و سلاح هاي سبك ديگر بود ، اما در مقابل ما ارتش عراق تا دندان مسلح به مدرن ترين سلاح هاي آن زمان بود.ضمنا از سوي اطاق جنگ اعلام شده بود كه جهت مقابله با نيروهاي عراق در سوسنگرد حداقل بايد دو لشكر كامل با پشتيباني توپخانه و هواپيما و هلي كوپتر باشد كه بتوان آنها را شكست داد. اما تعداد ما 50 نفر بود و همه از عاشقان ولايت و دلسوختگان امام و ولايت بوديم.خود را به نزديک تانك هاي دشمن رسانديم و در همان حين تانك هاي دشمن چندين كيلومتر دورتر را با توپ مستقيم خود مي زدند و اصلاً فكر نمي كردند كه در چند متري تانك هايشان نيروهاي ما مستقر شده باشند.تانك هاي عراقي خيلي به هم نزديك شده بودند بعد از اينكه بابامحمد دستور دادند اولين تانك منفجر شد.تانك هاي اطراف آن در اثر تركش و مواد منفجره آن تانك منهدم شدند . در يك لحظه دشمن متحير و سرگردان شده بود.يعني در واقع در آن لحظات يك نبرد تن با تانك بود. و تعدادي از تانك هاي آنها شروع به عقب نشيني كردند.در اين بين يك تريلر پر از امكانات هم در حال عقب نشيني بود.برادر دكتر چمران به بچه ها گفتند: اين تريلر را كه در حال عقب نشيني است را منفجر نكنيد بلكه بايد آن را سالم بگيريم . من در اول متوجه حرف ايشان نشدم اما بعد فهميدم چون آن تريلر پر از امكانات و مهمات است و نيروهاي ما هم چون شديدا به مهمات نياز دارند به همين دليل بايد آن سالم بماند . بچه ها فقط سعي مي كردند كه راننده آن تريلر را مورد هدف قرار دهند كه اتفاقا موفق شدند راننده را مجروح كنند . بعد خود دكتر چمران پشت فرمان تريلر نشست و امكانات را به عقب منتقل نمود.

محمد تقي لوخي :
اوايل پيروزي انقلاب زمان قائله دانشگاه مشهد ما 2، و3 شبانه روز در آماده باش بوديم . يك شب اعلام شد كه امشب كليه نيروها مي توانند به خانه هايشان بروند و فردا صبح باز گردند . برادر نيك عيش گفت : بيا قبل از رفتن دوش بگيريم . بعد از اينكه دوش گرفتيم . به طرف خانه راه افتاديم.در وسط راه پس از سه چهار شبانه روز دوري از خانواده،برادر نيك عيش با خونسردي گفت : بيا قبل از رفتن به خانه به حرم امام رضا (ع) برويم تا ساعت 3 بامداد در حرم امام رضا (ع) بوديم . بعد برادر نيك عيش گفت : صبر كن نماز صبح را هم داخل حرم بخوانيم بعد از اين كه نماز صبحمان را خوانديم كمي دعا و نيايش انجام داديم و در نهايت به مركز عمليات واقع در در خيابان كوهسنگي برگشتيم .
محمد حسن نيك عيش :
يك روز مادرم با برادرم غلام محمد بحث كردند كه در پايان مادرم از دست او ناراحت شد . برادرم هم چون ناراحت بود و نمي خواست چيزي به مادرم بگويد فقط درب حياط را موقع بيرون رفتن محكم بست تا به اين صورت ناراحتي خود را ابراز كند . بعد از نيم ساعت برادرم برگشت در حالي كه چكمه هايش را به گردنش آويخته بود . مادرم در همان لحظه در حال خواندن نماز بود . برادرم به صورت چهار دست و پا جلوي مادرم رفت و پاي او را بوسيد و گفت مادر مرا عفو كن چون من درب را محكم بستم . پدرم وقتي به خانه آمد و اين صحنه را مادرم برايش تعريف كرد . پدرم ، مادرم را خيلي سرزنش كرد و گفت چرا قبول كردي كه اين بزرگوار بيايد و پايت را ببوسد . مادرم گفت من در حال خواندن نماز بودم كه غلام محمد آمد و پايم را بوسيد من هم چاره اي نداشتم و نمي توانستم كاري انجام بدهم .

محمد حسن نيك عيش :
در سال 1361 من مجروح شدم و بينائيم را از دست دادم . زماني كه برادرم غلام محمد براي اولين بار در بيمارستان به ديدنم آمد ، خواب بودم. يك دفعه هم تختيم كه يك جنوبي بود, گفت: برادر مشهدي ،آي مشهدي پاشو مهمان داري ، وقتي بلند شدم متوجه شدم صورتم خيلي خيس است . آن لحظه چيزي متوجه نشدم پس از اين كه با برادرم رو بوسي كردم او گفت : برادر از اينكه چشمهايت را از دست داده اي ناراحت نيستي . در آن لحظه به لطف خداوند خنديدم و گفتم برادر اي كاش صد تا چشم مي داشتم و آنها را در راه خداوند مي دادم . بعد برادرم خنديد و با دست به پشتم زد و گفت : برادر اگر من تا به حال در رابطه با شما دلهره و نگراني داشتم،از الان به بعد ديگر ندارم . پس از اين كه برادرم از من خداحافظي كرد و رفت . همان برادر جنوبي كه هم تختيم بود گفت : برادر متوجه شدي چرا وقتي بيدار شدي صورتت خيس بود . گفتم : نه . گفت : زماني كه برادرت به ديدنت آمد شما خواب بودي . ايشان آن قدر بالاي سر شما گريه كرد كه تمام صورت شما خيس شد .

طيبه عظيمي :
اولين مرتبه اي كه همسرم غلام محمد نيك عيش مجروح شده بود يكي از بچه هاي همسايه آمد و گفت: آقاي نيك عيش به دليل مجروحيت  در بيمارستان بستري هستند. من هم بچه ها را به همسايه سپردم و به بيمارستان رفتم. وقتي به بيمارستان رفتم يكي از هم تختي هايش گفت كه آقاي نيك عيش به منزل رفته اند. وقتي به درب خانه رسيدم ديدم همسرم يكه و تنها در حالي كه عصا زير بغلش است و پاهايش مجروح و زخمي شده و حتي داخل يكي از پاهايش تركش بود، همان طور آرام ايستاده بود. به ايشان كه رسيدم گفتم: محمد آقا چرا تنها آمده ايد. گفت: ماشين سپاه مرا تا اينجا رساند. حالا چه شده، شمشير كه نخوردم چرا ناراحتي؟ عيبي ندارد! فقط يك مقدار كمي زخمي شده ام.

محمد حسن نيك عيش :
در زمان قبل از انقلاب يك روز برادرم غلام محمد وقتي به خانه آمد ديدم يكي از كفش هاي او پر از خون است .گفتم : برادر چرا كفشت پر از خون است . گفت : من تا اين لحظه كه شما گفتيد متوجه نشدم و بعد ديديم ميخي به پاي ايشان فرو رفته است اما چون سرگرم تظاهرات و جمع كردن جنازه شهدا بوده ،متوجه ميخ داخل پاي خود نشده بود.

يك سري من به اتفاق آقاي نيك عيش براي دستگيري تعدادي از عوامل گروه هاي چپ و منافق وارد خانه اي شديم.يك مرتبه چند نفر از دخترهاي منافق به سمت من حمله كردند تا من را خلع سلاح كنند. ايشان بلافاصله وارد ميدان شد و با سرعت به روي آنها اسلحه گرفت و آنها را دستگير كرد.
زمان انقلاب كه عده اي انبار فروشگاه ارتش را به غارت بردند، آقاي نيك عيش يك وانت باري پر از پارچه بار كرده بود به خانه آورد. و گفت:" اين پارچه ها را بايد چه كار كنيم كه به دست صاحبانش برسد. گفتم: اين پارچه ها را شما بايد حفظ و حراست نمايي تا زماني كه انشاء الله تكليف روشن شود. ايشان هم پارچه ها را نگهداري كرد تا وقتي كه جمهوري اسلامي برقرار شد بعد او با اجازه نماينده امام پارچه ها را تحويل ارتش داد.

آقاي نيك عيش در زمان طاغوت سرباز گردان بود، يك روز سرهنگي كه فرمانده آنان بود، مي رود آنها را كه ار تختخواب افتاده اند، بيدار كند. به يكي از سربازها توهين مي كند و ايشان به دفاع از آن سرباز به گوش فرمانده مي زند و به خاطر اين عمل 3سال در زندان رژيم طاغوت زنداني مي شود

اوايل انقلاب ما به فرماندهي آقاي نيك عيش جهت ماموريتي عازم اسفراين شديم. در آنجا سپاه به آن صورت تشكيل نشده بود و فقط 2-3 نفر از برادران بسيجي با ما همكاري مي كردند.چون منطقه ، منطقه خانمها بود مردم به تشكيل سپاه جواب نمي دادند.اين ماموريت طي حكمي به درخواست امام جمعه وقت اسفراين براي گرفتن جهاد از پرسنل آن ابلاغ شده بود زيرا بين جهاد و امام جمعه اختلافاتي پيش آمده بود و امام جمعه وقت ازسپاه درخواست كرده بود كه وارد عمل شود و جهاد از پرسنل آن حتي با درگيري مسلحانه هم كه شده بگيرند.آقاي نيك عيش با برادرها جلسه گذاشت و گفت : برادران ، ما بايدبه صورتي وارد عمل شويم و با آنها برخورد كنيم كه ازماناراحت نشوند و امام جمعه هم ناراحت نشود ودرضمن به حالتي نباشد كه پرسنل جهاد بخواهند مقاومت كنند كه منجر به تيراندازي شود يا مشكل خاص ديگري پيش بيايد.لذا مقداري درانجام اين حكم وقفه پيش آمد و درعرض همان مدت امام جمعه چندين نامه نوشت وتلفن زد و گفت : اگر جهاد را نگيريد من به تهران و دفتر امام و همه جا مي نويسم كه شمافرمان نماينده ولي فقيه را انجام نداديد ولغو ماموريت كرديد.من دستور مي دهم كه اين كار را انجام دهيد آقاي نيك عيش نيز در اين فاصله با حوصله وصبر خاص با مسئولين جهاد درمشهد تماس گرفت و با آنها صحبت كرد و برادران جهاد هم با صحبت ايشان راضي نمي شدند.درعرض 24 ساعت جهاد راخالي و تخليه كنند تا سپاه درآنجا مستقر شود و بالاخره جهاد تحويل سپاه داده شد. اگر آقاي نيك عيش آن روز مي خواست به دستور امام جمعه وقت عمل نكند بايد درگير مي شد و ناچار با تيراندازي و برنامه هايي از قبيل وارد جهاد مي شد ولي ايشان با صبر و هماهنگي هاي لازم،مسئله راحل كرد .

اوايل انقلاب ايام تظاهرات،من و چندين نفر به اتفاق آقاي نيك عيش براي خواندن نماز ظهر و عصر به مسجد گوهر شاد رفتيم . در مسجد آقاي نيك عيش گفت : امام جماعت را مي شناسي ؟ گفتم : من پشت سر او نماز نمي خوانم . پرسيد : براي چه ؟ گفتم : ايشان از علاقمندان به رژيم شاه است .گفت : پس ما نمازمان را فرادا بخوانيم ؟ گفتم : ما در مسجد گوهرشاد باشيم و آن وقت نماز را فرادا بخوانيم؟ زشت و خلاف مروت است . پس صبر كنيم اين آقا نماز جماعت را بخواند . بعد از اتمام نماز جماعت ما نماز بخوانيم . در همين لحظه خادم آقاي شيخ احمد جلو آمد و گفت : اين چه حرف هاي بي ربطي است كه شما بيان مي كنيد ، و قصد تهديد ما را داشت كه آقاي نيك عيش گريبان ا و را گرفت و به ستون فشار داد و گفت : اي مرد نافهم تو نمي داني ما كي هستيم ؟ ما سربازان اسلام هستيم و با مخالفين انقلاب و اسلام مبارزه مي كنيم . بعد او را از خادم آقا شيخ احمد جدا كرديم و شروع به خواندن نماز نمو ديم .

يك روز آقاي نيك عيش با خانمش به منزل ما آمدند ايشان شروع به كشيدن سيگار كرد و به بچه ام گفت : يك جا سيگاري بياور. گفتم : جا سيگاري نداريم گفت: يك نعلبكي بياور گفتم : نه نعلبكي هم نمي خواهد بياوري. گفت : خوب خاكستر سيگارم را كجا بريزم روي فرش بريزم ؟ گفتم : نخير بريز روي چادر خانمت يعني مي خواستم با اين حرف خانمش را تحريك كنم تا او را دركشيدن سيگار در تنگنا قرار دهد. ايشان گفت : باشد مي ريزم روي چادر خانمم.خانمش بلافاصله گفت : بعد از سالي حاجي براي من يك چادر خريده حالا شما مي خواهيد آن بسوزانيد. گفتم : ديگر همين است. شما تا زماني كه نتواني اين آقا را از سيگار ترك دهي بايد چادرشما بسوزد. خانمش رو كرد به آقاي نيك عيش و گفت: خوب ببين آيا اين كار درست است .

حسين رضواني :
زماني كه بني صدر در 12 اسفند صحبت كرد يك سري مسائل كذايي را بوجود آورد. آقاي نيك عيش به درب مغازه من در سي متري طلاب آمد و گفت : حسين بلند شو يك راهي با هم برويم و دوري بزنيم چون خيلي دلم گرفته است.من هم بدون اينكه حرفي بزنم با اوبه راه افتادم و با هم به مزار شهداي بهشت رضا رفتيم.ايشان درآنجا سر مزار شهيد رستمي و چند شهيد عزيز ديگر رفت وخيلي گريه كرد.از اوسوال كردم چرا شما اينقدر گريه مي كني ؟ گفت : امروز جو دانشگاه با سخنراني بني صدر شلوغ شد.امام از اين جريان ناراحت هستند.آنچه كه من را آزار مي دهد بوجود آمدن شلوغي در دانشگاه نيست.بيشتر از اين درآزارم كه امام ناراحت هستند .

در سال 1359 گروهک هاي ضد انقلاب بساط کتاب و نشريه و پخش اکاذيب عليه انقلاب را بين چهار راه دکترا و تقي آباد بر پا کرده بودند. يکي از بچه ها که با ما آشنا بود. براي اولين بار بچه هاي حزب الهي طلاب را جمع کرد و گفت: برادرها با حسين رضواني براي پاکسازي منطقه چهار راه دکترا بروند و از حرکت گروهک هاي ضد انقلاب جلوگيري کنند و اجازه ندهيد آنها انقلاب را مورد هدف تيرهاي زهرآگين خود قرار دهند. سپس همه سوار ماشين شديم و سر چهار راه دکترا پياده شديم و هر کدام با عده اي از گروهک ها شروع به بحث و حتي در مواضعي کار به برخورد فيزيکي در همان ابتدا کشيد. آقاي نيک عيش گفت:" برادر حسين بهتر است در اين قضيه حرکتي عقيدتي و اعتقادي انجام داد تا برخورد فيزيکي." گفتم: خوب، شما شروع کن. او رفت به پست گروهک پيکاري ها که چند دختر از خانه هاي تيمي بودند، برخورد کرد.سپس با آنها شروع به صحبت کرد دختري پر حرف و آموزش ديده اي که اکاذيب را خيلي قشنگ و با فريبندگي براي جوان ها جا مي انداخت در ميان آنها بود. آقاي نيک عيش با او وارد بحث شد و احاديثي از ائمه اطهار در رابطه با ارتباط زنان با مردان نا محرم بيان کرد و گفت:" شما که از شريعت صحبت مي کني چطور اين قدر تنگاتنگ در اين بازي شرکت و جفت در جفت مردان نا محرم ارتباط برقرار مي کني. و آنقدر با او بحث کرد که آن دختر در منگنه قرار گرفت و چون جوابي براي گفته هاي او نداشت براي فرار از اين قضيه شروع به سر و صدا کرد. پسرهاي گروهک پيکار با شنيدن سر و صداي دختر،پرخاش کنان به طرف آقاي نيک عيش آمدند تا با او درگير شوند که ديگر اجازه عمل را به آنها ندادم و جلويشان را گرفتم و سپس آنها را دستگير و به بچه هاي ديگر دادم تا براي اجراي احکام در مورد آنها به مسئولين ذي صلاح تحويل دهند.

در عمليات مسلم بن عقيل قرار بود که نيروهاي تخريب که حدود 60-70 نفر بودند در عمليات شرکت کنند. شب عمليات هنوز نيروها تقسيم بندي و مسئوليت شان مشخص نشده بود. با خود گفتم: اين نيروها را بايد با کلي زحمت تقسيم و دسته بندي کرد. آقاي ميرزائي و نظافت چطوري مي توانند اين ها را تقسيم بندي کنند. و اين قضيه فکر من را به خودش مشغول داشت. تا اينکه شب عمليات دو ساعت به شروع عمليات، آقاي ميرزائي نيروها را بعد از خواندن نماز مغرب و عشاء مقابل لشکر تخريب قرارگاه تبار،جمع و به ستون 5،به خط کرد و در حالي که چراغ قوه اي در دست داشت. گفت:" من با اين چراغ قوه به هر کس اشاره کردم، بيايد به جايي که با چراغ قوه اشاره کردم بايستد. نفرات اول که من انتخاب کردم به عنوان مسئول دسته و نفرات دوم به عنوان معاون دسته قرار مي گيرند. اگر فرد اول شهيد شد نفر دوم به عنوان مسئول دسته قرار مي گيرد و بقيه بايد با او همکاري کنند. همه افراد دسته بايد افراد دسته خود را بشناسند تا در حين عمليات همديگر را گم نکنند." بعد گروهک ها را در دسته هاي 5 يا 6 نفر تقسيم بندي کرد و اين کار حدود يک ساعت و نيم بيشتر طول نکشيد. من خيلي تعجب کردم و با خود فکر کردم: مگر مي شود يک فرمانده نيروهايش را به همين راحتي تقسيم بندي کند. آن هم نيروهايي که به عنوان نيروهاي تخريب بخواهند در ميدان عملياتي مين خنثي کنند. من اگر بخواهم، اين نيروها را تقسيم کنم از قبل نيروها را ارزيابي مي کنم و بعد با يقين نمره ي ارزيابي و معيارهاي خارج از جبهه ي آنها را براساس ميزان امتياز بالا يا پايين جدول قرار مي دهم. زيرا يک کار عملياتي نمي طلبد که اين طور سريع کار تقسيم را انجام دهد و به نظرم کار آقاي ميرزائي غير کلاسيک آمد. در همين فکر بودم که آقاي زماني را به عنوان نفر اول در گروه ما قرار دادند، و بعد من جزو گروه ايشان قرار گرفتم. بالاخره عمليات مسلم بن عقيل شروع شد و ما، هم در مقطع اول و هم، در مقطع دوم به اهداف خود رسيديم و عمليات با موفقيت با پايان رسيد. بعد از يکي دو ماه از عمليات من به فکر افتادم که گروهک هايي را که آقاي ميرزائي تقسيم بندي کرد، ارزيابي کنم. متوجه شدم تمام مسئولين و معاون گروه ها از، پخته ترين افراد آن جمع بودند و تمام مشخصاتي که بايد در يک مسئول دسته باشد در اين مسئولين گروه بوده و نيروهاي پشت سر نيز با معيارهاي اخلاقي و ارتباطي چيده شده بودند. همه ي اين مسائل را حاکي از پختگي فرماندهي ديدم. در حالي که فرماندهي فرصت کافي براي ارزيابي دقيق نيروهايش قبل از عمليات نداشته است.

آقاي نيك عيش براي اينكه بچه ها را از نظر نظامي آماده كند و به آنها روحيه بدهد ، تصميم گرفت آماده باشي را اجرا كند . لذا به بچه ها گفت : برويد بخوابيد. سپس به بچه هاي مسئول گفت : برويد كليه خشاب هاي اسلحه هاي برادران را برداريد و در كيسه اي بريزيد كه امشب قصد دارم آماده باش بزنم ، يكي گفت : چرا خشاب هاي اسلحه ها را برداريم ؟ ايشان گفت : براي اينكه خدايي ناكرده همديگر را مورد اصابت گلوله قرار ندهند . نيمه شب از چهار طرف پادگان دستور تيراندازي داد ، بچه ها همه با اسلحه هاي بدون خشاب در ميدان صبحگاه جمع شدند و به دنبال خشاب اسلحه ها مي گشتند . ايشان با ديدن اين وضعيت گفت : شما مي رويد مي خوابيد ، اسلحه و سلاحتان را در جايي قرار مي دهيد كه دشمن به راحتي به آنها دست يابد . شايد امشب منافقي مي آمد و اسلحه هاي شما را بر مي داشت و مي رفت و ما به شما مي گفتيم كه آماده باش است يا عمليات است شما بدون اسلحه يا بدون خشاب چه مي كرديد: يكي از برادران گفت : اشتباه كرديم. ايشان گفت : اشتباه همين ، اين را بدانيد كه ديگر نبايد اشتباه بشود .

در منطقه حميديه ، شب بچه ها به آقاي نيك عيش اعتراض كردند. آقا،‌نيروهاي عراقي عقب نشيني مي كنند ، شما چرا دستور حركت به جلو را نمي دهيد . ايشان گفت : يك كم صبر كنيد تا ببينيد چه مي شود بعد حركت مي كنيم . توقف تا صبح ادامه يافت . صبح به قدرت خدا باران آمد.مين هاي كاشته شده دشمن نمايان شد. آقاي نيك عيش با ديدن اين صحنه گفت : نگاه كنيد ؛ اگر ديشب حركت مي كرديم همه كشته مي شديم. حالا وسايلتان را جمع كنيد ، و به هر جا كه مي خواهيد برويد .

من زمان انقلاب سال 1356 در يكي از راهپيمايي ها با آقاي نيك عيش آشنا شدم . آشنايي ما به اين صورت بود كه يك روزمن براي گوش كردن سخنراني آيت الله خامنه اي( مقام معظم رهبري) و اقامه نماز ظهر و عصر به مسجد كرامت رفتم . در آنجا ايشان آخرين تغيير و تحولات و آخرين فرمايشات حضرت امام خميني (ره) را بيان نمودند . هنگام سخنراني ، مامورين رژيم شاه متوجه حضور ايشان در مسجد شدند. و به اين منظور به هيچ كس اجازه ورود و خروج نمي دادند و اگر كسي مي خواست از مسجد خارج شود مورد ضرب و شتم آنها قرار مي گرفت . از طرفي از 20 ، 25 نفري كه در مسجد بوديم ، 5 نفرمان كم سن و سال بوديم و از موقعيت بوجود آمده مي ترسيديم . آقاي نيك عيش كه از ما چند سالي بزرگتر بود به طرف ما آمد و شروع به صحبت كرد و ما را دلداري داد و گفت : من اولين نفر از شما را از مسجد خارج مي كنم ، بقيه هم پشت سر من از مسجد خارج شويد و از هيچ كس نترسيد ، آنها با شما كاري نخواهند داشت . اين چوب باتوم ها براي شما نيست كار آنها با سيد، مقام معظم رهبري است . سپس ايشان از ميان 5 نفر من را انتخاب كرد و با هم از درب مسجد بيرون آمديم . ناگهان بدنم شروع به لرزيدن كرد. ايشان يك مرتبه برگشت و نگاه پر هيبتي به چهره ام كرد و گفت: هنوز دشمن را نديدي اين قدر مي ترسي اگر دشمن را ببيني چقدر مي ترسي ! با گفته ايشان آرامش خاصي به من دست داد . ايشان دست من را گرفت به سمت باغ نادري حركت كرديم. بقيه نيز يكي يكي به دنبال ما آمدند . هيچ كس با ما كاري نداشت و حتي جلوي ما را نگرفتند و ما به راحتي به انتهاي ديوار باغ نادري رسيديم. درآنجا من به ايشان گفتم : چرا نيروهاي امنيتي شاه به ما كاري نداشتند ، نكند كه خود شما جزء‌ همين نيروها هستي و حالا آمدي ما را شناسايي كني و بداني كه چه كسي هستيم و كجا زندگي مي كنيم . نكند شما ساواكي باشي ! ايشان خيلي ناراحت شد و گفت : نه ‌، پسر جان اشتباه مي كني ، اين مطلب را بعدا مي فهمي . سپس بدون اينكه اسم همديگر را هم بدانيم از هم جدا شديم و من به طرف خانه مان حركت كردم . اين جريان گذشت ولي چهره ايشان را بطور كامل در ذهنم سپردم . تا اينكه در راهپيمايي روز 9 دي ايشان را اول بازار فرش سمت خيابان خسروي ديدم ، يكباره دست و پايم را گم كردن و به ياد قضيه مسجد كرامت افتادم و شك اينكه نكند او از عوامل نيروهاي دولتي شاه باشد خودم را به داخل جمعيت راهپيمايي كشاندم و پنهان شدم تا من را نبيند . به اين منظور از مسيرهاي مختلف خودم را به انتهاي خيابان خسروي رساندم . در آنجا يكباره وجود ايشان را در كنار خودم احساس كردم . به او نگاهي كردم و با التهاب گفتم : چه خبره كه شما به دنبال من افتادي ؟ گفت : " هيچي من كاري به حال شما ندارم چون به تو علاقه پيدا كردم و مي خواهم با قشر جواني مثل شما در ارتباط باشم،به سراغت مي آيم ." و بعد بلافاصله حدود 20 اعلاميه از اعلاميه هاي امام را از جيبش در آورد و به من داد و گفت : " اين جديدترين اعلاميه هاي رسيده از قم است ، سعي كن اين ها را در بين افرادي كه مي شناسي پخش كن . سريع اعلاميه ها را گرفتم و يك راست به منزل رفتم ، چون مي ترسيدم كه مامورين آنها را در طي مسير راهپيمايي از من بگيرند و دچار دردسر شوم . بعد از پنهان كردن اعلاميه ها در منزل به مسير راهپيمايي برگشتم ولي جمعيت متفرق شده بودند . روز بعد 10 دي بود . من جلوي فروشگاه ارتش قديم بودم كه باز مجدد آقاي نيك عيش را ديدم ، ايشان با ديدن من ، صدا زد : "برادر" جلو رفتم . گفت : اعلاميه ها را چه كار كردي ؟ گفتم : ديشب همه را بين ائمه جماعت مسجد هايي كه مي شناختم تقسيم كردم . گفت : خيلي خوب ، سپس با جمعيت راهپيمايي به سمت چهارراه لشكر حركت كرديم ، ناگهان مأمورين شاه شروع به تيراندازي و كشتار مردم بي گناه كردند . جمعيت به هر سمتي شروع به دويدن كرد . ايشان در اين موقعيت مردم را به مكان هاي امن هدايت مي كرد و بچه هايي را كه زير دست و پا افتاده بودند بغل مي كرد و آنها را يا به مادرانشان مي رساند يا به شخصي مي سپرد . پيرزن ها و مجروحين را از معركه دور مي كرد . به طوري كه بعد از لحظاتي تمام لباس ، دست و صورتش خون آلود شده بود و من براي يك لحظه فكر كردم كه ايشان مجروح شده است . در ميان جمعيت ايشان خودش را به من رساند و دختر بچه يك سال و نيمه اي را كه گريه مي كرد به من داد و گفت : اين بچه را به جاي امني برسان . من هم دفترچه را از او گرفتم و به سمت خيابان خاكي شروع به دويدن كردم و در بين راه با خود فكر كردم كه : خدايا با اين بچه چه كار كنم . اين بچه مال كيست ؟ مادرش كجاست ؟ حتما الان دارد به دنبال او مي گردد . در همين افكار بودم كه فكري به سرم زد و گفتم او را به قسمت گمشدگان حرم مي برم.حتماً كسي به سراغ او خواهد آمد . به سمت باغ ملي مسير را تغيير دادم كه آقاي نيك عيش را با دو تا بچه در بغل ديدم . خنديم و گفتم : برادر ، مثل اينكه شما هر چه بچه است جمع مي كني ؟ گفت : بله ، چه كار كنم ، اين هم خودش كاري است . گفتم : پول داري تا براي ساكت كردن اينها چيزي بخريم . گفت : نه ، برعكس من هم پولي به همراه ندارم . در مسير حركتمان نانوايي باز بود ، ايشان با ديدن نانوايي به سمت آن رفت و درخواست يك عدد نان براي بچه ها را كرد و گفت : چون الان پول ندارم شما يك نان براي اين بچه ها بدهيد بعدا من پولش را براي شما خواهم آورد . بعد نان را از نانوا گرفت و بين بچه ها تقسيم كرد . سپس بچه ها را به حرم برديم . در آنجا مادر دو تا از بچه ها پيدا شدند و فقط يك نفر كسي از بستگانش پيدا نشد ، ايشان نگران بود که نكند براي مادراو اتفاقي افتاده باشد . لذا من بچه را به ايشان دادم و گفتم : اگر اجازه بدهيد من به خانه مان بروم . او بچه را از من گرفت . و ما از هم خداحافظي كرديم و من به خانه رفتم . بعد از اين جريان ديگر براي من يقين شد كه آقاي نيك عيش دولتي نيست . درسال 1359 يكديگر را مجدد در سپاه ملاقات كرديم در حالي كه هر دو نيروي سپاه بوديم .

در عمليات رمضان آقاي نيك عيش از ناحيه دست و پا و قسمت هاي مختلف بدن جراحت بر مي دارد به طوري كه با سختي مشقت مي تواند راه برود . با اين حال مجددا به منطقه عملياتي بر مي گردد. وقتي از ايشان سؤال مي كنند : كه چرا شما با اين حال خراب به منطقه آمديد و استراحت نكرديد ، ايشان مي گويند : اگر نمي توانيم در كنار برادران بسيجي باشبم حداقل مي توانبم از طريق بي سيم ره گشاي مسائل جنگي برادران باشبم .

هنگام رياست جمهوري بني صدر،بر عليه دكتر بهشتي خيلي جاها تشنج ايجاد مي كردند و به ايشان اهانت مي كردند . روزي دكتر بهشتي به مشهد آمد . در جلسه اي آقاي نيك عيش از ايشان سؤال كرد كه مقداري در رابطه با بني صدر براي ما صحبت كنيد تا بدانيم چگونه فردي است و ما در مقابل خراب كاري هاي او بايد چگونه رفتار كنيم . دكتر بهشتي گفت : ديگر اين سؤال را نكنيد . ايشان گفت : چرا ؟ دكتر گفت : حضرت امام فرمودند : سكوت كنيد و هيچ كس حق ندارد خود را با اين مسئله درگير كند . و ما بايد دستور امام را اطاعت كنيم . ما مطيع هستيم . و آنچه كه امام گفته براي ما ملاك و حجت است و بايد همان را اجرا كنيم ، پس در اين خصوص از من سؤالي نپرسيد و راضي نشد كوچكترين حرفي نسبت به بني صدر بزند. آقاي نيك عيش با اين عمل دكتر ، گريه اش گرفت و سپس به طرف من آمد و سرش را روي دوش من گذاشت و كلي گريه كرد . گفتم : چرا گريه مي كني ؟ گفت : مگر نشنيدي دكتر چه گفت ؛ گفتم چرا ،‌ گفت : ببين اين مرد چقدر معصوم است . آنقدر اقتدار دارد كه تسليم به ولايت باشد و يادت باشد حسين جان ما هم بايد اين طوري باشيم .

يك روز آقاي نيك عيش كتاب گناهان شهيد دستغيب را به من داد و گفت : حسين جان ، اين كتاب را بگير و حتما مطالعه كن ، فردا يا پس فردا مي آيم آن را ازت مي گيرم . ولي ديگر آن را از من پس نگرفت . ولي تاكيد او را براي خواندن اين كتاب معنوي پر بار براي هميشه در ذهن دارم .

يك روز من براي ديدن آقاي نيك عيش به تيپ امام موسي (ع) كه شوش مستقر بود رفتم . ايشان را در حال شستن لباس ديدم . بعد از سلام و احوالپرسي دست از لباس شستن كشيد و آن را به بعد موكول كرد . گفتم : نه آقا جان ، كارت را تمام كن . گفت : نه بعد مي شويم . گفتم : نه بهتر است هين حالا كارت را تمام كني . بالاخره با اصرار من ايشان لباسش را شست . سپس با هم شروع به صحبت كرديم و حدود 3 ساعت در رابطه با مسائل معنوي صحبت نموديم . قبل از خداحافظي آقاي نيك عيش مهري را به من داد و گفت : قبل از شستن لباسم اين مهر را از اين كلوخ ها درست كردم . سپس آهي كشيد و گفت : حسين  گفتم : بله . گفت : دعا كن من شهيد بشوم . گفتم : حضور در اينجا احتمال شهادت را هم دارد.زيرا با اين خمپاره و آتشي كه دشمن مي ريزد باب شهادت باز است ، مگر اينكه شهادت نصيب تو نباشد . ايشان دوباره آهي طولاني كشيد . گفتم : خوب چرا اينقدر آه مي كشي . گفت : ديگر از اين دنيا خسته شدم ، دوست دارم از مسائل دنيايي زودتر دور شوم .

زماني قراربود كه گردان آقاي نيك عيش يك سري كارهايي را انجام دهد. بدين منظور از فرمانده گردان ارتش،كه همجوار ما بود تفاضاي مهمات نمود. او به آقاي نيك عيش گفت: من اين كار را نمي كنم و شما را اصلا قبول ندارم. ايشان هم با قاطعيت كشيده اي به گوش فرمانده ارتش زد و گفت: من اين درجه هاي تو را مي كنم و از اين جا بيرونت مي كنم و تمام امكانات را هم از دستت مي گيرم. اين كار باعث تفويت روحيه بچه ها در مقابل ارتش شد و هم باعث شد كه ديگر كسي جرأت نكند با بچه هاي بسيج و سپاه برخورد كند. به طوري كه يك روز ما براي درخواست مهمات به قسمتي از ارتش رفتيم. گفتند: نداريم. يكي از دوستان با نفربر به روي سنگر فرماندهي ارتش رفت و گفت: اگر مهمات را ندهي، همين الان سنگر را بر روي سرت خراب مي كنم و او هم به ناچار مهمات لازم را تحويل داد و اين نتيجه همان كشيده اي بود كه آقاي نيك عيش به گوش آن فرمانده زد.

اوايل پيروزي انقلاب در سال 1358 فرد مفسدي در اسفراين كالاهاي مردم را احتكار كرده بود. به حكم دادگاه آقاي نيك عيش به همراهي چند برادر ديگر بومي منطقه براي بازديد كالاهاي احتكار شده و دستگيري فرد محتكر وارد عمل شدند. هنگام دستگيري فرد متخلف،بعضي از عوامل كه توسط خان ها تحريك شده بودند و منافعشان درخطر بود، به همراه جمعيتي آمدند تا مانع دستگيري او شوند. لذا برخوردي بين نيروها و جمعيت ضدانقلاب درگرفت و برادران وارد مقر سپاه كه ساختمان ساده و كوچكي بود،شدند. نزديك اذان مغرب و عشاء تعدادي از عوامل با استفاده از تاريك شب افراد ساده لوح را به تحريك خوانين وارد خيابان سپاه كردند و شروع به شعار عليه انقلاب و نيروهاي پاسدار كردند. سپس با سنگ و چوب به ساختمان سپاه حمله كردند تا نيروهاي داخل مجموعه را خلع سلاح كنند. آقاي نيك عيش با دلداري به مجموعه اعلام كرد كه ما اگر خونمان در اين جا ريخته شود به هيچ عنوان اجازه نخواهيم داد كه اسلحه مان به دست عوامل خان و ضدانقلاب بيفتد. سپس ايشان تدبيري انديشيد. درحالي كه تلفن قطع بود، گوشي تلفن را برداشت و با صداي بسيار بلند به طوري كه ضد انقلاب بفهمد اعلام كرد: اكيپ هاي عملياتي هرچه سريع تر از مشهد يا نزديك سبزوار براي كمك به ما بياييد. بعد از عمل ايشان عوامل ضدانقلاب دوروبر سپاه را خالي كردند. صبح اكيپي از سپاه سبزوار وارد اسفراين شدند و بسياري از همان عوامل كه شب،مرگ بر پاسدار مي گفتند، شروع كردند به شعار درود بر پاسدار گفتن، و خواستار دستگيري خوانين شدند و به كمك همان ها عوامل خان دستگير شدند و جو شهرستان اسفراين بسيار آرام شد و در مسير انقلاب قرار گرفت.

يك سري از منطقه به خانه ما زنگ زد كه فردا از منطقه مهران راه مي افتم و انشاءالله پس فردا مشهد هستم. تا چهار روز از ايشان خبري نشد. خيلي نگران شدم. بعد از چهارروز ايشان آمد. سؤال كردم: شما كه قرار بود چهارروز پيش بيايي، چطور حالا آمدي؟ گفت: ما با هواپيما از اهواز به همراهي هشتاد نفر از فرماندهان ارتش و سپاه حركت كرديم. در تهران هواپيما جهت سوختگيري آماده فرود شد، ولي چرخ هاي آن باز نشد. خلبان با برج مراقبت فرودگاه تهران تماس گرفت و جريان را گفت. آن ها گفتند: آن قدر هواپيما را در هوا بچرخانيد تا سوخت آن تمام شود. بعد از آن شروع به نشستن كنيد كه خداي ناكرده هواپيما منفجر نشود و آتش بگيرد. من داخل صحبت آقاي نيك عيش شدم و گفتم: پدرجان، وقتي چرخ هاي هواپيما باز نشد شما چه احساسي داشتي. گفت: من براي خودم نگران نبودم. فقط براي نظام نگران بودم. زيرا حدود 80 فرمانده ارتشي و سپاهي در هواپيما از بين مي رفتند. بعد شروع به خواندن دعا كردم كه يك باره چرخ هواپيما باز شد. همه خوشحال شديم. سپس به زمين جهت سوختگيري و تعميرات نشست و ما با اتوبوس به مشهد آمديم. براي همين دير آمدم.

يك شب در اتاق مخابرات مركز پيام پادگان ساعت 2 نيمه شب از صداي بي سيم بيدار شدم و به پاي دستگاه رفتم. با تماس متوجه شدم بي سيم چي آقاي نيك عيش است و با كد رمز توضيح داد كه عراق تك زده و درحال پيشروي است و آقاي نيك عيش با فرماندهي كار دارد. بعد ايشان بي سيم را گرفت و گفت: يكي از آقايان كاظم حسيني يا حميدنيا را بگوش كنيد.کسي را به دنبال آقاي حسيني فرستادم. ايشان سريع خودش را به مركز پيام رساند و با آقاي نيك عيش از طريق بي سيم شروع به صحبت كرد. آقاي نيك عيش خيلي خونسرد اطلاعات لازم را به صورت رمزي بيان كرد، تا اگر دشمن شنود كرد، متوجه جريان نشود. سپس آقاي حسيني و حميدنيا قبل از اذان صبح به منطقه سومار حركت كردند. وقتي آن ها به آن جا مي رسند، متوجه مي شوند كه آقاي نيك عيش قبل از رسيدن فرمانده قرارگاه منتظر نمانده و با خونسردي يگان هاي محلي و ارتش را هماهنگ مي كند و آن ها را سريع به كار مي گيرد تا تك عراق را دفع كند. الحمدالله با هوشياري به موقع ايشان آن تك،به شكل مطلوبي خاتمه يافت.

يك سري من به آقاي نيك عيش گفتم: پسرجان، چه طوري است كه شما دائم در منطقه هستي و به زن و بچه ات نمي رسي. چرا دير به مرخصي مي آيي؟ ايشان گفت: پدرجان، ما در منطقه صاحبخانه جنگ هستيم، همه كاره جنگ هستيم. از طرف ستاد بسيج معلم، دانشجو، كارگر و دانش آموز به جبهه مي آيند. آن وقت من بيايم شش ماه، شش ماه در پشت منطقه بمانم؟

آقاي نيك عيش براي من تعريف كرد: روزي با اتوبوس مسافربري از جبهه بر مي گشتم. نزديك تهران به ايست بازرسي رسيديم. يكباره به مغزم خطور كرد امكان دارد نيروهايي كه ايست و بازرسي مي كنند از منافقين باشند. در حالي كه كناردست راننده بودم، سريع كلتم را از كمرم باز كردم و زير پايم قراردادم. يكي از افراد ايست و بازرسي در اتوبوس را باز كرد و سرش را به داخل ماشين كرد و گفت: همه بايستيد. من بلند شدم و ايستادم. بلافاصله خم شدم موهاي سر او را گرفتم و كلت را زير گردنش قرار دادم و گفتم: كارت شناسايي ات را نشان بده و در همان حال بدن او را به داخل ماشين كشاندم و به راننده دستور حركت دادم. راننده هم بدون معطلي حركت كرد. آن ها بلافاصله به طرف ماشين ما شروع به تيراندازي كردند. ولي ما از معركه گريختيم. در مشهد او را به اطلاعات سپاه تحويل دادم و بعد از بازرسي متوجه شدند كه او جزو منافقين است.
يك از رفقا گفت: يك روز در صبحگاه وقتي چشم آقاي نيك عيش به كفش هاي من افتاد، گفت: چرا كفش هايت را واكس نزدي؟ گفتم: واكس نداشتم. ايشان گفت: پيش من مي آمدي به شما واكس مي دادم. ظهر بعد از اتمام نماز خواستم براي صرف ناهار بروم كه آقاي نيك عيش پيش من آمد و گفت: اين هم واكس. كفش هايت را بده تا واكس بزنم. گفتم: نه خودم واكس مي زنم. ايشان گفت: همه بچه ها در سپاه بايد مرتب باشند. زيرا وقتي به بيرون مي رويم، دشمنان خيلي به بچه هاي سپاه حساس هستند و نگاه مي كنند. دقت كن كه ظاهرت مرتب باشد.

زماني كه آقاي نيك عيش در سپاه شهرستان خدمت مي كرد، يك شب جمعه ايشان نفس زنان به خانه ما آمد و بعد از سلام و احوالپرسي گفت:" حسين جان، بدو، بدو حاضر شو برويم." گفتم: كجا؟ گفت:" بدو كه از دعاي پرفيض كميل حرم عقب نمانيم." گفتم شما مگر شهرستان نبودي؟ گفت:" چرا، از عصر گاز ماشين را بكوب گرفتم و حالا اين جا رسيدم تا باهم براي دعاي كميل به حرم برويم." گفتم:" مگر به خانه نرفتي؟" گفت:" نه، فعلاً زودتر حاضر بشو تا به دعا برسيم." سپس با هم به حرم مطهر امام رضا (ع) رفتيم و به اين وسيله توفيقي حاصل شد تا من هم به خاطر ايشان، هم در دعاي كميل شركت كنم و هم زيارتي بنمايم.

يك روز من و آقاي نيك عيش با هم در اتاق نشسته بوديم. ايشان به من گفت:" حسين فعلاً كه بي كاريم. بيا دعاي توسل بخوانيم و بهتر است تو دعا را شروع كني." گفتم:" من با آهنگ زياد ياد ندارم بخوانم، و اگر بخوانم تو از صداي من فرار مي كني، چون صدايم براي خواندن دعا خوب نيست" و به طريقي بهانه آوردم. ايشان بدون مقدمه شروع به خواندن دعا كرد، وقتي به امام محمدباقر(ع) رسيد، از خواندن ايستاد وگفت:" حالا ديگر شروع كن." گفتم نه، من دوست دارم از خواندن شما فيض ببرم. ايشان دوسه تا تنه به من زد و گفت:" آماده شو شروع كن كه خيلي دلم گرفته است." گفتم نه. گفت:" خوب پس با هم شروع به خواندن كنيم." و به اين طريق من را با خود وادار به خواندن كرد.

زمان رياست جمهوري بني صدر يك روز بحثي شد در رابطه با جريان هاي غيرفرهنگي او، آقاي نيك عيش گفت:" خدايا، هرچه افرادي مانند او هستند يا خط او را مي روند، اصلاحشان كن يا ريشه آن ها را از روي زمين بردار تا انقلاب ما سالم و امن باقي بماند."

زمان فعاليت گروهك ها در اوايل انقلاب به خصوص گروهك فدائيان خلق كلمه رفيق را زياد به كار مي بردند. براي همين نسبت به اين كلمه حساس بودم و بدم مي آمد. يك روز كه من با آقاي نيك عيش در ماشين نشسته بودم بحث منافقين و لفظ رفيق شد. من ناگهان حساسيت خاصي نسبت به اين كلمه نشان دادم و گفتم:" ديگر تحمل شنيدن اين كلمه را ندارم." ايشان گفت:" اينقدر نسبت به اين لفظ حساسيت نشان نده، مي داني رفيق اصلي،خداوند تبارك وتعالي است. او خودش رفيق بنده اش هست. من با شنيدن اين صحبت ها آرام شدم.

زماني كه ما در منطقه اسفراين سپاه را به فرماندهي آقاي نيك عيش تشكيل داديم، خان هاي منطقه افرادي را با چوب و چماق و مسلح به سراغ ما مي فرستادند تا سپاه را منحل كنند. يك روز كه طرفداران خان ها به سپاه حمله كردند، آقاي نيك عيش گفت:" برادرها، خونسردي خود را حفظ كنيد، سعي كنيد درگيري پيش نيايد، اين ها يك عده كارگر و كشاورز هستند كه خان ها آن ها را علم كردند كه با ما درگير شوند. اين ها بايد ارشاد شوند، زيرا شناختي از انقلاب ندارند. اگر به ما بي احترامي كردند، شما بي احترامي نكنيد و گذشت كنيد، بايد افراد خائن اصلي را شناسايي و دستگير كنيم." و خلاصه ما را توجيه كرد كه عكس العمل نامناسبي انجام ندهيم. ولي شورش مردم زياد شد. در ميان ما چند نفر مسلح بودند كه اسلحه هاي خود را به طرف افراد گرفتند وگفتند:" نه ديگر، اين مردم خيلي شورش كرند. گويا قصد اسيركردن يا ازبين بردن ما را دارند وخداي نكرده اگر اسلحه هاي ما را بگيرند، بر عليه خودمان استفاده مي كنند." آقاي نيك عيش باز هم با چهره اي خندان گفت:" برادران اگر منظور شما بي احترامي و فحش هاي آنان است، شما بياييد آن فحش ها را به بنده نسبت بدهيد، بياييد من را مورد هدف قرار دهيد.ولي سعي تان اين باشد كه به اين مردم بدرفتاري نداشته باشيد." بعد در ساختمان را بست و گفت:" آقاجان، شما حق نداريد از اين اتاق خارج شويد مگر اين كه در را بشكنند. اگر داخل ساختمان شدند، شما حق داريد از خودتان دفاع كنيد. با اين مردم نبايد جنگيد. بايد اين ها را ارشاد كرد، چون افرادي نيستند كه به انقلاب بدبين باشند و باقي مانده رژيم طاغوتي اين ها را تحريك كرده و جلو انداخته اند. اين ها يك عده بي گناه هستند كه انقلاب را براي آن ها بد جا انداختند." سپس به ميان مردم رفت و با آنها صحبت كرد و سخنان او بر روي مردم چنان اثر گذاشت كه آن ها جلوي سپاه نشستند و به عنوان تحصن برعليه خان ها شعار دادند و از نيك عيش حمايت كردند و اين عمل نيك عيش باعث شد كه مرم بر ضد خان ها شعار دهند و شب و روز با عنوان بسيجي با چوب و اسلحه از كار و زندگي شان بزنند و از روستا به اسفراين بيايند و نگهباني بدهند. به طوري كه من يك روز به يكي از اهالي روستا گفتم:" حاج آقا شما بايد به خانه و زندگي تان برسي، كشاورزي كني." گفت:" نه، ما مقصر نبوديم و اگر هم تحريك شديم بد بوده، اين آقا، منظور نيك عيش، طوري با ما برخورد كرد كه انتظار نداشتيم. زيرا معمولا زمان شاه اگر به طرف مأموري مي رفتي با اسلحه و اگر با اسلحه نبود با چوب باتوم و دستبند طرف را مي گرفت و به زندان مي انداخت. ولي او ذهن ما را نسبت به انقلاب روشن كرد و حالا ما تازه فهميديم كه انقلاب چه هست و چه مي خواهد." بعد همان مردم براي بسيج ثبت نام كردند و به جبهه رفتند.

آخرين ديدار من با آقاي نيك عيش 5 يا 6 روز قبل از شهادتش بود. ايشان مي خواست به منطقه برود و از من هم خواست تا به همراه او بروم. من هم قبول كردم. اما آقاي كاوه گفت:" من با شما كار دارم." اين امر باعث شد كه با او نروم. ايشان هنگام سوارشدن به ماشين با من خداحافظي كرد و دوسه بار گفت:" حسين جان، من را حلال كن." گفتم:" نه حلالت نمي كنم، هنوز شما به اين زودي ها به ما پلو نمي دهي." ايشان به شوخي گفت:" نه، تو پلوي من را نمي خوري، من پلوي تو را مي خورم." گفتم:" خوب حالا ببينيم چه كسي پلوي چه كسي را مي خورد." سپس من را بغل كرد و چند لحظه اي در اين حالت مكث كرد و به سينه فشرد و براي بار چندم گفت:" مرا حلال كن." و سپس با روي بشاش و خندان رفت و بعد از چند روز شنيدم كه ايشان در حين شناسايي مورد اصابت گلوله قرار مي گيرد و به شهادت مي رسد.

يك روز در سقز،آقاي نيك عيش از ستاد،آن زمان  كه ساختمان اداره ساواك سابق بود، بيرون رفت. هنوز ده قدمي از آنجا فاصله نگرفت كه تعدادي از گردن كلفت هاي مسلح به سمت ايشان رفتند و شروع به ضرب و شتم ايشان كردند. ما كه ناظر جريان بوديم، تصميم گرفتيم به سمت مهاجمان تيراندازي كنيم، ترسيديم كه مبادا يكي از تيرها به آقاي نيك عيش اصابت كند. لذا شروع به تيراندازي هوايي كرديم. آن ها با صداي تيراندازي متواري شدند. سپس آقاي نيك عيش خيلي خونسرد، بدون هيچ گونه عصبانيت و ناراحتي به سمت ما آمد. يكي از بچه ها گفت: آن ها شما را زدند. حالا شما مي خندي! ما بايد اين نامردها را مورد هدف قرار مي داديم. ايشان گفت: نه ما بايد با اين ها صحبت كنيم. فرهنگ اين جا اين طوري است. ما بايد استقامت داشته باشيم و صبر و حوصله پيشه كنيم. اگر بنا باشد براي هر مسئله جزئي به اين مردم تيراندازي شود، انقلاب را به اين ها نفهمانده ايم. تداوم انقلاب خيلي پستي و بلندي دارد و بايد همه را تحمل كنيم. اگر ما را زدند يا هر سختي ديگري ديديم، به جان خود بخريم. همان برادر گفت: خوب اين صحيح نيست كه اين ها بيايند جلو در ستاد خودمان ما را بزنند. فردا، داخل ستاد هم مي آيند. ايشان گفت: خوب اگر اين ها ضرب و شتم و توهيني كردند نسبت به من انجام دادند، شما چرا ناراحت هستي و در ثاني،اين ها دل و جرات اين را ندارند كه به داخل ستاد بيايند و در كل ما بايد به اينها بفهمانيم كه ما براي چه هدفي اين جا هستيم.

قبل از عمليات كربلاي 4 قرار شد كارهايي در جبهه مياني انجام شود، تا آن عمليات با موفقيت به پايان برسد. قبل از حركت به جنوب، آقاي نيك عيش طبق دستور جلساتي با فرماندهان ارتش داشت. در جلسه پاياني ايشان اطلاعات منطقه را خيلي منظم و دقيق از استعداد، استقرار و كمين گاه هاي دشمن با توجه به شناسايي ارائه نمود و هيچ سوالي را بي جواب نگذاشت و اين باعث شگفتي همه شد.

يک شب من از آقاي نيک عيش سوال کردم که چرا شما به سپاه آمدي ؟ ايشان به جاي جواب به من گفت : شما چرا به سپاه آمدي ؟ گفتم : سرباز بودم.مي خواستم سربازي ام را خدمت کنم . هيچ جا را بهتر از سپاه نديدم ، براي همين به سپاه آمدم . خوب شما براي چه به سپاه آمدي ؟ شما که مسئله سربازي نداشتي . گفت : نه ، به نظر من تنها جايي که مي شود به نظام جمهوري اسلامي خدمت کرد سپاه هست . ارگانهاي ديگري بعد از انقلاب تشکيل شد ولي من سپاه را از همه جا بهتر تشخيص دادم ، لذا به سپاه آمدم و مطمئن هستم که در سپاه موفق هستم و دشمن از سپاه مي ترسد .

زمان كه من با آقاي نيك عيش در سپاه تربت جام خدمت مي كرديم ، شب ها در چادر مي خوابيديم . براي همين هرشب نوبت بود كه يكي نگهباني دهد . يه شب نوبت يكي از رفقاي مشهدي بود . پاس بخش براي پست نگهباني منتظر او شده و چون سر پست حاضر نشده به ناچار به سراغ او آمد تا علت را جويا شود ، ديد او خواب است . اورا چندين بار صدا كرد ولي به خاطر يک سري مسائل قبلي ايشان لجاجت كرد و حاضر نشد سر پست نگهباني برود . آقاي نيك عيش با ديدن اين صحنه بلافاصله لباس پوشيد و به جاي او به نگهباني پرداخت . صبح روز بعد آقاي نيك عيش با حالتي اخمو با او برخورد كرد و حرف نزد . ظهر هنگامي كه سفره غذا پهن شد ، رفيق مشهدي كنار ايشان نشست . غذا عدس پلو با ماست بود . اوبراي اينكه آقاي نيك عيش را وادار به حرف زدن كند ، چندين بار در داخل كاسه ماست ايشان نمك ريخت . او هم بدون اينكه حرفي بزند ماست هاي رفيق مشهدي را خورد . و به اين صورت به صورت غير مستقيم به او فهماند كه تو ديشت كار اشتباهي كردي كه سر پست نگهباني ات حاضر نشدي .

يك شب كه نوبت نگهباني آسايشگاه با من بود . به دستور سردار قاآني رزم شبانه انجام گرفت و مسؤلين مربوطه به داخل آسايشگاه ريختند و شروع به تيراندازي هوايي كردند بعد هم گاز اشك آور انداختند . من كه بيدار بودم سريع به خارج آسايشگاه رفتم . يكي از بچه ها خواست از پنجره به بيرون بيايد كه،متوجه نمي شود و با سر وارد شيشه پنجره شده و خون از سرش جاري مي شود.در داخل آسايشگاه هم سر و صداي عجيبي به پا شد و گفتند با شماره 10 همه بايد سر صف باشند . بعر از تشكيل صف هر كسي ايرادي كه داشت به او گفتند ، يكي چكمه به پايش نبود ، يكي لباس تنش نبود و .... آقاي نيك عيش هم ديرتر سر صف رسيد.علت دير آمدنش را سؤال يردند ، گقت : آقا من مي توانستم زودتر بيرون بيايم ، اما ديدم سر يكي از بچه ها به شيشه خورده و خوني شده ، به او كمك كردم و از آسايشگاه بيرون آوردم ، گفتند : نه ، حتما شما خودت او را هل دادي ، زمين خورده و سرش شكسته است . اوگفت : نه من چنين كاري نكردم . چرا به من تهمت مي زنيد ، من قصد كمك به او را داشتم . گفتند : نه ، شما متوجه نبودي او را هل دادي . ايشان ديگر چيزي نگفت . از آن شب به بعد ايشان هميشه آماده مي خوابيد.قبل از شروع رزم شبانه اولين نفر بود که همه را از خواب بيدار مي كرد و مي گفت : بچه ها رزم شبانه است و به خارج آسايشگاه مي رفت . يك دفعه من به ايشان گفتم : شما چرا با لباس مي خوابي ، گفت : آن سري من براي كمك به فلاني رفتم گفتند اورا هل دادي ، حالا مي خواهم ثابت كنم كه من هميشه واقعا آماده رزم هستم .

بعد از پايان دوره آموزشي در باغ ميرزا ناظر سمت سه راهي طرقبه ، قرار شد مسير حركت را به صورت مسابقه با كوله پشتي و حمل اسلحه تا پادگان لشكر 77 سردا دور پياده با ستون يك طي كنيم و نذر كرديم هركس زودتر به پادگان رسيد ، برنده و بقيه براي او دو ركعت نماز در حرم بالاي سر حضرت بخوانند . همه با ستون يك حركت كريم . من قدم كوتاه بود اسلحه برنويي را حمل مي كردم،به روي زمين كشيده مي شد . كوله پشتي ام نيز بر پشتم سنگيني مي كرد و از طرفي پوتين هايم دو شماره براي من بزرگتر بود و به سختي قدم بر مي داشتم ، اين ها باعث شده بود كه تمام بدنم خيس عرق شود . نزديك آزادشهر مقابل دانشگاه پزشكي فردوسي رسيديم ، احساس كردم پاهايم مي سوزد و در نهايت خستگي خودم را به جلو مي كشانم . به عقب بر گشتم . ديدم ستون پياده كيلومترها ادامه دارد و عده اي از فرط خستگي نشسته اند . من هم همان جا نشستم . يكباره يكي از پشت سر كوله پشتي من را گرفت و گفت : مقدم چرا نشستي بلند شو حركت كن ! به عقب برگشتم.آقاي نيك عيش را ديدم ، گفتم : راستش ديگر خسته شدم . گفت : بلند شو من كمكت مي كنم.بعد كوله پشتي ام را از پشتم برداشت و به روي دوش خود انداخت و گفت : اسلحه ات را بردار و حرکت كن . سپس تا پادگان با هم صحبت كرديم.وقتي به جلوي پادگان رسيديم ، ايشان گفت : مقدم شما جلوتر به پادگان برو ، گفتم : چرا ؟ گفت : من منتظر يكي از بچه ها هستم شما به داخل پادگان برو من الان مي آيم . من وارد پادگان شدم و سر و صدايي بر پا شد متوجه شدم من اولين نفر هستم كه وارد پادگان شدم . همانجا متوجه شدم كه آقاي نيك عيش با آنكه او اولين نفر بود و مي توانست وارد پادگان شود اين كار را نكرد و به عنوان اينكه با يكي از بچه ها دارد،دم پادگان ايستاد و من را جلوتر فرستاد تا نفر اول باشم كه وارد پادگان مي شوم . وقتي بقيه بچه ها رسيدند ، گفتند : مقدم اولين نفر بود كه وارد پادگان شد . من گفتم : نه بابا آقاي نيك عيش زودتر از من به پادگان آمد . گفتند : نه ، ما ديديم شما اول به پادگان رسيدي . و بالاخره من را برنده اعلام كردند . من هم به ايشان گفتم : اين نمازهايي را كه برادران براي من مي خوانند من هم به حرم مي روم و همه آنها را براي شما مي خوانم ، چون اين نماز حق شما است . و چون اورا دوست دارم رفتم و اين كار را انجام دادم .

سال 1363 آقاي نيك عيش مسئول طرح و عمليات در سپاه مشهد يا ناحيه خراسان بود. يك روز من تصميم گرفتم براي شركت در جنگ به جبهه بروم و براي اين كار بايد از ايشان اجازه مي گرفتم. لذا خدمت او رسيدم و گفتم:" من قصد دارم به جبهه بروم." ايشان گفت:" اين جا به وجود شما نياز داريم و نمي توانم بگذارم بروي." گفتم:" حاج آقاي نيك عيش، شما چه موافقت بكني يا نكني من به جبهه مي روم. ولي بهتر است كه با رفتن من موافقت كني. ايشان مي توانست با رفتن من موافقت نكند و من هم عملاً بدون اجازه او نمي توانستم بروم. ولي او رفتن جبهه را به ماندن من در مشهد ترجيح داد. درعين اين كه كارم زياد بي اهميت نبود، چون من را مصمم ديد مخالفت نكرد. سپس برگه من را امضا كرد و به من داد و گفت:"بفرماييد، مي تواني بروي."

اوايل تشكيل سپاه قبل از جنگ از رسانه ها اعلام شد كه حدود 120 نفر را در كردستان سربرديده اند. به دستور آقاي رستمي آماده شديم كه به منطقه كردستان برويم. آقاي نيك عيش و آقاي رستمي قبل از حركت براي تحويل گرفتن اسلحه به لشكر 77 رفتند. افسري كه مسؤل مهمات بود، با ديدن دو جوان مي گويد: آقاجان، دستور فرمانده كل قوا بني صدر است كه اسلحه به نيروهاي سپاه و بسيج ندهيد. سپس آن دو بي نتيجه برگشتند. ما خيلي ناراحت شديم، ولي آقاي نيك عيش به بچه ها دلداري داد و گفت: بچه ها اگر شده با دست خالي هم به جنگ با دشمنان برويم، مي رويم. زيرا دستور امام است و اصلاً جايز نيست كه ما اينجا بمانيم و نسبت به اين مسئله سهل انگاري كنيم. بعدازظهر آماده حركت بوديم كه يك نفر با درجه ستوان دوم از آمبولانس (تعميرگاه اسلحه)، آمد و گفت: چون شما به منطقه اي مي رويد كه درگيري است، براي اينكه از بين نرويد، چند اسلحه تعميري براي شما آورده ام. سپس اسلحه ها را تحويل داد و رفت. با ديدن اسلحه ها همه تمايل داشتيم كه سلاح داشته باشيم. ولي چون تعداد آن ها كم بود به همه نرسيد. آقاي نيك عيش كه اشتياق همه را براي داشتن اسلحه ديد، گفت: آقاجان اسلحه و فشنگي كه داريم همين ها هست. شما را به هر چه دوست داريد قسم تان مي دهم كه با همين مهمات كم حركت كنيد. همه گفتند: چشم و از مشهد راهي كردستان شديم. در سنندج پيش آقاي صياد شيرازي كه فرمانده ارتش آن جا بود رفتيم. ايشان بعد از اطلاع از جريان گفت: همه ي راه ها را كومله ها و دموكرات ها بسته اند و اختيارات شهرهاي منطقه را به دست گرفته اند. شما اگر بچه ها را به داخل منطقه ببريد، ممكن است به وسيله ي آن ها از بين بروند. ناگهان دلهره و شبهه اي در مقابله با آن ها در دل بچه ها بوجود آمد. آقاي نيك عيش كه متوجه موضوع شد، شروع به دلداري، ارشاد و روحيه دادن به بچه ها شد و گفت: آقاجان ما واقعا اگر سرباز امام زمان (عج) هستيم، بايد حركت كنيم و توكلمان به خدا، امام زمان (عج)، امام حسين (ع) و امام علي (ع) باشد. بعد از گفته ي ايشان همه آماده ي حركت شديم. آقاي شيرازي كه ما را مصمم در كارمان ديد، گفت: از طرف بني صدر دستور آمده كه اسلحه و مهمات به برادران بسيجي و سپاهي ندهيد. ولي من اين دستور را اجرا نمي كنم، چون شما را از خودمان مي دانم و نظر من اين است كه همه ي ما مثل هم هستيم، هرچند خلاف قانون است، عمل مي كنم و به شما مهمات مي دهم. اما فقط مي توانم يك كاليبر 50 براي جلو و يكي هم براي عقب ستون شما بدهم. ولي باز هم سعي كنيد كه نرويد. بچه ها گفتند: نه، از مردن كه بالاتر نيست و شهادت آرزوي ما است. بالاخره با اراده ي قوي حركت كرديم و به سقز رسيديم. در آن جا درگيري ما با كومله ها و دموكرات ها شروع شد. عده اي از ما كه نوجوان بوديم، از ترس به خود مي لرزيديم. يكي گفت: با اين وضعيت تيراندازي اصلاً راهي وجود ندارد كه ما پيروز شويم. آقاي نيك عيش بلافاصله با سخنانش مجدداً به بچه ها روحيه داد و گفت: براردران عزيز، چون مهمات ما خيلي كم است، پس ما بايد از اين ها كمال استفاده را بكنيم وسعي كنيد در تيراندازي هايتان دقت كنيد تا با هر تير يك نفر از نيروهاي دشمن را از بين ببريم. بعد از صحبت هاي ايشان همه دل و جرات پيدا كرديم و تا نزديك صبح با دشمن جنگيديم. تا اين كه صبح آن ها با مقاومت ما عقب نشيني كردند.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 156
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
زمان زاده,محمدتقي

مسئول واحد پرسنلي(نيروي انساني)تيپ ويژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
علي کبيري:
قبل از عمليات والفجر 9 قرار شد تعدادي از افراد زبده انتخاب شوند تا مأموريتي را به صورت ويژه انجام دهند آقاي زمان زاده هم به عنوان نيروي داوطلب به اين جمع 30 نفره پيوست، منطقه اي كه قرار بود اين جمع به آنجا بروند از نظر استراتژيك بسيار مهم و نيز خطرناك بود كوچكترين اشتباه ممكن بود منجر به لو رفتن عمليات شود. گروه به توسل به ائمه ي معصومين (ع) عمليات را آغاز كردند و توانستند با موفقيت از ارتفاعات ميشلان عبور كنند و با پيشروي در خاك عراق مقر فرماندهي يكي از تيپ هاي خوب شب را منهدم كنند. پس از برگشت به علت راهپيمايي زياد پاهايشان تاول زده بود و لب ها خشكيده بود. هم زمان با برگشتن اين نيروها، عراقي ها محل استقرار يكي از گردانهاي مستقر در منطقه را بمباران كرده بودند. ما براي درامان ماندن از آتش دشمن مي بايست ارتفاعات كاتو كه عراقي ها در آنجا مستقر بودند را فتح مي كرديم. من به حضور آقاي زمان زاده رسيدم و ضمن خسته نباشيد، با ايشان در مورد اعزام نيرو براي شناسايي ارتفاعات كاتو گفتگو كردم. آقاي زمان زاده به من گفت: من هم مي خواهم به اتفاق نيروها بروم. اين بار آقاي زمان زاده به عنوان فرمانده ي اين نيروها انتخاب شد و آماده ي حركت شدند، ارتفاعات كاتو بسيار صعب العبور بود و هيچ گونه پشتيباني نداشتيم در حين شناسايي به علت لو رفتن، درگيري پيش آمد و آقاي زمان زاده در همانجا به درجه ي رفيع شهادت نايل آمد.

قبل از عمليات والفجر 9 آقاي زمانزاده آمدند و به شهيد كاوه اصرار كردند كه حتماً بايد آقاي همت آبادي مسئول پرسنلي شود و من را آزاد كنيد چون مي خواهم در واحدهاي عملياتي كار كنم. شهيد كاوه هم به خاطر اينكه ايشان منصرف بشود از اين تصميمي كه گرفته بود فرمودند:" ما ديگر جاي خالي نداريم. اگر قرار باشد شما بيايي در عمليات شروع به فعاليت كني بايد گروه ويژه تشكيل بدهي و عملياتهاي افتخاري انجام بدهي، يعني شب عمليات يك تعداد رزمنده ها را برداري به روي پل پشت دشمن بروي و آن را منفجر كني. اين پل نزديك سليمانية عراق است." ايشان گفت:" باشد عيبي ندارد من اين كار را انجام مي دهم. به هر صورت با اصرار ايشان آقاي همت آبادي مسئول واحد شد و ايشان هم آمد و همان گروه را تشكيل داد و يكي دو روز قبل از شروع عمليات والفجر 9 عازم شد تا آن پل را كه سليمانيه را به شهر چوارتة عراق وصل مي كرد منفجر كند. و ايشان رفت مأموريتش را انجام داد و برگشت. وقتي كه آمد درگيري شديدي در روي ارتفاع كاتو بين تيپ 57 ابوالفضل(ع) با نيروهاي عراقي بود. به ايشان مجدداً مأموريت دادند كه به تيپ ويژة شهدا برود و آنها را تأمين كند. ايشان به منطقة مذكور اعزام و در گيري شديدي در آنجا رخ داد ـ و البته من چون مجروح بودم و در آنجا نبودم از زبان شهيد كاوه شنيدم كه بسيار از رشادت و شجاعت ايشان تعريف كرد ـ همانجا آقاي زمانزاده از بالاي آن ارتفاع تعداد زيادي تانك عراقي كه رو به سمت بالا در حركت بودند را با آرپي جي هدف قرار داده و با اين كار به بچه ها عمليات روحيه مي دهد و در ضمن گفتن الله اكبر در همانجا به درجة رفيع شهادت نائل مي آيد.

مادرشهيد:
يكي از دوستان محمد آقا نقل مي كرد: روزي به اتفاق محمد آقا از كانكسهايي كه شهدا را داخل آن مي گذاشتند بازديدي به عمل آورديم. در حين بازديد محمد آقا پارچه اي را كه روي شهدا كشيده بودند كنار مي زد و مي گفت: خوشا به سعادت اينها، چرا كه امتحانشان را پس داده اند و فقط من و شما مانده ايم، بعد از بازديد، سوار ماشين شده و به سمت منطقه حركت كرديم. در بين راه به يكي از بچه ها گفته بود: عجب شبي است امشب. و آن شخص متوجه حرف ايشان نمي شود تا اينكه در همان شب به درجة رفيع شهادت نائل مي آيد.

يكي از دوستان محمد آقا در مورد نحوة شهادت ايشان نقل مي كرد:
" در منطقه اي قرار داشتيم كه حدوداً 100 متر با عراقي ها فاصله بود. در حين درگيري گلوله اي به ايشان اصابت كرد و بعد از اينكه محل اصابت گلوله را پانسمان كرديم دوباره به محل درگيري رفت و در آنجا تير ديگري به گلوي ايشان اصابت كرد ولي چون آتش دشمن سنگين بود اجباراً به عقب برگشتيم و ايشان در همانجا به درجة رفيع شهادت نائل آمد ولي متأسفانه جنازه اش را نتوانستيم با خود به عقب برگردانيم."

محمد آقا در دبيرستان دارالفنون درس مي خواند. سال اول دبيرستان شاگرد اول شد و پدرش براي تشويق او يك عدد كيف سامسونت به ايشان هديه داد. ولي محمد آقا از همان كيف قديمي و كهنه استفاده مي كرد و كيف نو را به مدرسه نمي برد. روزي به ايشان گفتم: محمدجان اين كيف را پدرت به شما هديه داده است براي چه از آن استفاده نمي كنيد؟ در جوابم گفت:" مادرجان، از پدر به خاطر هديه اي كه به من داده است تشكر كنيد و از قول من به ايشان بگوييد در مدرسة ما دانش آموزاني هستند كه هنگام بارندگي حتي يك نايلون هم ندارند كه كتابهايشان را داخل آن بگذارند تا خيس نشود. بعد شما انتظار داريد من هر سال با كيف نو به مدرسه بروم."


روزي اختلافي بين عمه و شوهر عمة محمدآقا پيش آمد و دعوا نزديك بود منجر به طلاق شود. به همين دليل تمام بزرگان فاميل به هر نحوي مي خواستند ميانجي گري كنند، تا اين دو با هم آشتي كنند. فايده اي نداشت تا اينكه روزي محمدآقا نزد شوهر عمه اش رفتو يك روز تمام با ايشان صحبت كرد. بعد از اين موضوع با كمال تعجب ديديم شوهر عمة ايشان از كردار خود پشيمان شده و با همسر خود آشتي كرد. موضوع دعوا به خوبي و خوشي پايان يافت. ولي از صحبت هايي كه بين آن ها گفته شده بود به من چيزي نگفتند.

آخرين باري كه محمد آقا مي خواست به جبهه برود روز قبلش دوربيني تهيه كرد و از من و پدرش و خانوادة خودش دسته جمعي عكسي به يادگار گرفت و نواري هم پر كرد و در آن نوار آورده بود كه به چه كساني بدهكار و از چه كساني طلبكار است. حتي قيد كرده بود كه من از سپاه چه مقدار پول گرفته ام و به هر حال وصيت نامه اش را هم نوشت. هنگام خداحافظي من به علت مريضي نتوانستم به بدرقه اش بروم و تنها به راه آهن رفت.

يك سِري محمدآقا از منطقه آمده بود در حاليكه ناراحت بود به من گفت: " من ديگر به اروميه برنمي گردم." علت را جويا شدم در جوابم گفت: " من ديگر تا زماني كه اجازه ندهند به خط مقدم بروم به اروميه برنمي گردم." بعد از چند روز از اين موضوع آقاي كاوه تماس گرفت و به ايشان گفت: " بسيار خوب اگر شما مايليد به خط مقدم برويد، موردي نيست، فقط برگرديد اينجا كه به شما نياز داريم." بعد از تماس آقاي كاوه ايشان خيلي خوشحال شد و گفت: " ديگر اينجا ماندنم جايز نيست و بايد بروم." سپس با ما خداحافظي كرد و رفت.

روزي يكي از دوستان محمدآقا نحوة شهادت ايشان را اينگونه نقل مي كرد:
به اتفاق يك گروه سي نفره، براي شناسايي منطقه رفته بوديم كه متأسفانه محل اختفاي ما لو رفت. ما را در محاصره قرار داده بودند. خواستيم عقب برگرديم، ولي محمدآقا قبول نكرد و گفت: " نبايد بگذاريم عراقي ها پيشروي كنند." به هر حال ما مقاومت كرديم. در حين درگيري محمدآقا بر اثر اصابت تير مجروح شد. سعي كردم ايشان را به پشت تخته سنگي برسانم، اما ديگر دير شده بود و محمدآقا شهيد شده بودند. چون درگيري شديد بود مجبور شديم به عقب تر برگرديم و نتوانستيم جنازه را با خود به عقب برگردانيم.

همسر شهيد:
در آخرين خداحافظي محمدآقا كنار ساكش نشسته بود، درِ ساك را باز و بست مي كرد گويي حرفي داشت كه نمي توانست بر زبان بياورد. گفتم: محمدآقا چكار مي كنيد دير مي شود و دوباره به قطار نمي رسيد ـ چرا كه روز قبلش مي خواست برود وليكن به علت دير رسيدن نتوانسته بود بليت تهيه كند ـ سپس بلند شد نگاهي به بچه ها انداخت و خداحافظي گرمي با من كرد و نگذاشت كه براي بدرقه اش به راه آهن برويم. رفت و ديگر برنگشت.

همت آبادي,همرزم شهيد:
در عمليات كربلاي 5 بر اثر موج انفجار مجروح شدم و مرا براي درمان به بيمارستان قائم(عج) مشهد منتقل و بستري كردند. در آن زمان تعدادي از برادران و خواهران به صورت افتخاري در بيمارستان ها از مجروحين پرستاري مي كردند. هر بخشي از بيمارستان يك سرگروهي داشت. سرگروه بخش داخلي دو كه من بستري بودم يك حاج خانم متدين و باوقاري بود. هر روز صبح خودش مي آمد از مجروحين سركشي و احوال پرسي مي كرد. سه چهار روزي كه از بستري شدن من در اين بيمارستان مي گذشت اين حاج خانم صبح كه آمد پس از احوال پرسي گفت: نمي دانم چرا هر روز دلم مي خواهد بيايم و احوال شما را بپرسم و صحبتي با شما بكنم ـ تا آن لحظه نه من ايشان را مي شناختم و نه ايشان مرا مي شناخت ـ در ادامه گفت: چرا شما صحبت نمي كني؟ گفتم: چه صحبتي بكنم؟ پرسيد بچة كجا هستي؟ گفتم: جمهوري اسلامي. گفت: چرا آدرس نمي دهي كه من به خانواده ات اطلاع بدهم؟ گفتم: خانواده ام در مشهد نيستند. پرسيدند كجا هستند؟ و خوابي را كه شبش ديده بودند اين گونه برايم تعريف كردند: " ديشب خواب ديدم كه پسرم مشهد آمده است. از پسرم پرسيدم مادر شما كه مفقودالجسد بودي چطور آمده اي؟ ـ من مي دانستم فرزندم شهيد شده است. گفت: آمده ام از دوستم خبر بگيرم. پرسيدم دوستت كجاست؟ گفت: در بيمارستان قائم (عج) بر اثر مجروحيت روي تخت بستري است. پرسيدم كجاي بيمارستان قائم؟ گفت: بلند شو با هم برويم. هر چند شما هر روز مي روي و از ايشان خبر مي گيري اما من مي خواهم بيايم و ايشان را به شما معرفي كنم. به اتفاق هم به بيمارستان قائم آمديم و وارد همين اتاق شديم و شما را به من نشان داد و معرفي كرد. گفتم: ما لياقت اين كه شهدا به عيادت ما بيايند نداريم. گفت: بگو اهل كجا هستي؟ گفتم: نيشابوري هستم. پرسيد خانواده ات كجا هستند؟ گفتم: اروميه هستند ـ ناگفته نماند نمازخانه اي را كه در اروميه به من واگذار كرده بودند قبل از من در اختيار زمانزاده بوده است ـ تا اسم اروميه را بردم خيلي حساس شد و پرسيداروميه هستند؟ گفتم: بله. آهي كشيد و گفت: پسرم هم اروميه بود. دوباره پرسيد كجاي اروميه هستي؟ گفتم: توي پنج طبقه ها زندگي مي كنم. گفت: بچة من هم پنج طبقه ها بود. پرسيد كدام يگان خدمت مي كني؟ گفتم: ويژة شهدا. گفت: پسر من هم ويژة شهدا بود. پرسيد شما همت آبادي را مي شناسي؟ ـ تا آن لحظه مرا نديده بود و نمي شناخت ـ برايم خيلي سخت بود كه خودم را معرفي كنم. بالأخره گفتم: بله. مي گويند مسئول پرسنلي ويژة شهدا است. گفت: خيلي دوست داشتم ايشان را ببينم و دربارة پسرم سؤالاتي بكنم، از شهادتش، از اتاقش، از ميزش و از لباس شستن و پهن كردن. صحبت كه به اينجا رسيد گفتم: من همت آبادي هستم. تا شنيد من همت آبادي هستم حالش خيلي منقلب شد و گفت: من مادر شهيد محمدتقي زمانزاده هستم.

همسر شهيد:
روزي ديدم برادر شوهرم با پدرش صحبت مي كند. با توجه به اينكه چند شب قبل در مورد محمدتقي خوابي ديده بودم، نگران ايشان بودم. صحبت هاي آرام اين دو نگراني مرا تشديد كرد. در همين گير و دار عمه ام كه خالة محمد تقي هم مي شد به منزل پدرشوهرم آمد. چهره اش خيلي ناراحت به نظر مي رسيد. با خودم گفتم: حتماً اتفاقي براي محمدتقي افتاده است و اين ها از من پنهان مي كنند. عمه ام را صدا كردم و گفتم:" عمه جان آيا اتفاقي افتاده است من نگران محمدتقي هستم، اگر مجروح يا اسير شده است به من هم بگوييد." ايشان در جوابم گفت:" طوري نيست. شما تازه وضع حمل كرده ايد داشتيم صحبت مي كرديم كه شما را به دكتر ببريم شايد داروي تقويت كننده برايت تجويز كند." گفتم:" نه، موضوع اين نيست راستش را بگوييد چه اتفاقي افتاده است. من آمادگي شنيدن هر نوع خبر ناگواري را دارم." وقتي نسبت به اين موضوع پافشاري كردم، عمه ام گفت:" راستش را بخواهيد محمدتقي نه مجروح شده نه اسير بلكه." صحبتش ناتمام ماند. بغضش تركيد و شروع به گريه كرد. ديگر هيچي نفهميدم حس غريبي داشتم برايم شهادت محمدتقي باوركردني نبود. بعد از لحظاتي كه حالم بهتر شد گفتم:" مرا به معراج ببريد تا جنازة محمدتقي را ببينم." عمه ام گفت:" ولي ديدن جنازة ايشان ميسر نيست چرا كه مفقودالأثر مي باشد و فقط از طرف سپاه به ما گفتند: (شما تشييع كنيد) " با شنيدن اين موضوع ديگر هيچي نفهميدم تا اينكه با كمك مادرشوهر و عمه ام به هوش آمدم، ولي هنوز باور ندارم كه محمد تقي شهيد شده و با خود مي گويم" انشاءا... روزي برمي گردد."

سري آخري كه محمدآقا به مشهد آمده بود برايم تعريف كرد:
" در جبهه اكثر بچه هايي كه شهيد مي شوند قبل از شهادت خوابش را مي بينند و اين برايم جالب است و من هم دوست دارم خواب شهادت را ببينم و به لقاي خداوند دست يابم." به ايشان گفتم:" خواهش مي كنم در مورد شهادت صحبت نكنيد. اسارت و مجروحيت شما را مي توانم تحمل كنم ولي تحمل شهادت برايم خيلي سخت است." در جوابم گفت:" شما خانوادة ديگر شهدا را ببينيد كه خداوند چگونه به آن ها صبر مي دهد شما هم بايد مقاوم و صبور باشيد." بعد هنگام خداحافظي به او گفتم:" مرا هم با خودت ببر، من نمي توانم دوري شما را تحمل كنم." گفت:" اين بار شما را با خود نمي برم چرا كه ممكن است نتوانم ديگر شخصاً شما را به مشهد بياورم و نتوانيد اين موضوع را تحمل كنيد." آنجا متوجه منظورش نشدم و گفتم:" پس قول بدهيد براي عيد مرخصي بگيريد و به مشهد بياييد." سرش را تكان داد و گفت:" باشد، انشاءا... " به هر حال خداحافظي كرد و رفت و چند روز بعد خبر شهادت را به ما دادند و من آنجا متوجه حرف هاي محمدآقا شدم.

مادرشهيد:    
اولين باري كه محمدتقي مي خواست به جبهه برود به اتفاق برادرش به منزل آمد و پس از بستن ساكش آمادة رفتن شدند. هنگامي كه از زير آينه و قرآن رد شدند به اتفاق هم به مسجدي كه از آنجا اعزام مي شدند رفتيم. سپس با همه خداحافظي كردند و سوار اتوبوس شدند و رفتند. همان شب ما به منزل يكي از آشنايان رفتيم و ديروقت به منزل برگشتيم. ولي به محض اينكه درب منزل را باز كردم با كمال تعجب ديدم هر دو برادر در كنار هم خوابيده اند. محمدتقي را بيدار كردم و علت نرفتن را جويا شدم. در جوابم گفت:" مسئله اي پيش آمد و كل گروهمان را اعزام نكردند و اعزام ما را به بعد موكول كردند." بعد از آن چند روزي را در مسجد طبق روال هميشه كشيك مي داد تا اينكه بالأخره با رفتن ايشان به جبهه موافقت شد و همراه برادرش به منطقه اعزام شدند.
همسرشهيد:
قبل از شهادت محمدآقا، هنگامي كه عمليات والفجر9 شروع شده بود، عمليات را از طريق تلويزيون نگاه مي كردم، گويي به من الهام شده بود قرار است اتفاقي بيافتد. همان شب خواب ديدم" عمويم با جيپي از جبهه آمده در حالي كه جعبه اي داخل جيپ بود. خواستم جعبه را بردارم ولي ممانعت كرد. هر چه اصرار كردم قبول نكرد و جعبه را برد." چند روز بعد از اين خواب خبر شهادت محمدآقا را شنيدم.

مادرشهيد:
زماني كه سپاه تشكيل شد علي رغم اينكه موقعيت شغلي محمدآقا كه در مغازة پدرش كار مي كرد بسيار خوب بود ايشان گفتند:" مي خواهم به سپاه بروم و براي اسلام خدمت كنم." به او گفتم:" مگر از شغل فعليت را ضي نيستي كه مي خواهي به سپاه بروي؟" در جوابم گفت:" در بازار آزاد آدم براي اينكه پولي دربياورد مجبور است روزانه هزاران بار دروغ بگويد و به طور مثال جنسي را كه به قيمت پايين خريده است به نرخ بازار بفروشد و من از دروغ متنفرم ولي در سپاه مي دانم كه براي رضاي خدا كار مي كنم حتي اگر هم حقوقي نداشته باشم وجدانم راحت است." و با اين انگيزه وارد سپاه شد. قرار بود بعد از جنگ ادامه تحصيل دهد و به دانشگاه برود كه خداوند شهادت را نصيبش كرد.

روزي محمدآقا خاطره اي را اين گونه برايم نقل مي كرد:
" در منطقه جلسه اي برگزار شده بود و من نيز در آن جلسه حضور داشتم بعد از اينكه حدوداً دو ساعت در آن جلسه بودم به علت كاري كه برايم پيش آمد، اجباراً جلسه را ترك كردم. هنوز دقايقي از خارج شدنم نگذشته بود، كه ناگهان خمپاره اي به همان سنگر كه جلسه در آن برگزار شده بود اصابت كرد و تمام برادراني كه در آن جلسه حضور داشتند به فيض شهادت رسيدند و از اينكه من توفيق و لياقت شهيد شدن را پيدا نكرده بودم خيلي افسوس خوردم.

همسرشهيد:
روزي محمدآقا به منزل آمد، به آشپزخانه رفت و آب تك سماوري را كه داشتيم خالي كرد و داخل جعبه گذاشت. سپس به شخصي كه جلوي درب منزل ايستاده بود داد و رفت. بعد از چند روز درحاليكه يك سماور بزرگ در دست داشت به منزل آمد و به من گفت:" به پاس پاداشي كه سؤال نكرديد سماور را كجا مي برم اين سماور روضه خواني را خريدم كه هم براي خودتان و هم براي روضه از آن استفاده كنيد."

روزي به اتفاق محمدآقا به حرم مطهر امام رضا(ع) رفتيم. در حين زيارت عكس يكي از شهداي مفقودالاثر را براي تشييع آوردند. وقتي اين صحنه را ديدم خطاب به محمدآقا گفتم:" ببينيد، خداوند چه صبري به خنوادة اين شهيد داده است كه بدون جنازه تشييع مي كنند." خنديد و در جوابم گفت: " خوب، مهم خودش است كه راه درست را انتخاب كرد و رفت، اشكالي ندارد عكسش را تشييع كنند."

خواهرشهيد:
اوايل انقلاب بود. برف شديدي مي باريد. محمدتقي آماده شده بود كه به نماز جمعه برود. پدرم به ايشان گفت:" پسرم هوا سرد است. اگر به نماز جمعه نروي بهتر است. ممكن است سرما بخوري." محمدتقي برخلاف ميل باطنيش ولي براي احترام به حرف پدرمان قبول كرد و به نماز جمعه نرفت و گفت:" اگر در هر شرايطي به حرف پدر گوش بدهيد مطمئناً در زندگي موفق خواهيد شد."

مادرشهيد:
محمدآقا با آوردن فيلمبردار و عكاس در مراسم عقدش مخالف بود و مي گفت: چون فيلم توسط مرد نامحرم چاپ مي شود به همين خاطر گناه دارد. ولي وقتي اصرار اطرافيان را در اين مورد ديد، يك عدد دوربين عكاسي كه خودش عكس را ظاهر مي كرد تهيه و چند عكس براي يادبود گرفت.

خواهرشهيد:
بعد از شهادت محمدآقا شبي ايشان را در خواب ديدم. گفتم:" برادرجان شما معلوم است كجاييد همة ما را نگران كرده ايد چرا نامه نمي دهيد يا تلفن نمي زنيد؟" ايشان در جوابم گفت:" من جايي هستم كه امكان دسترسي به قلم و كاغذ و تلفن ندارم به همين دليل نتوانسته ام برايتان نامه بنويسم."

روزي عمويم به منزل ما آمد و خطاب به من گفت:" عموجان حاضر شويد برويم احوال دايي جان را بپرسيم." حاضر شدم و به اتفاق به خانة دايي ام رفتيم. در آنجا نوار قرآن گذاشته بودند و مادرم در حال گريه كردن بود. با ديدن اين صحنه متوجه شهادت محمدتقي شدم.

زماني كه در عقد بودم، يكي از دفعاتي كه محمدآقا به مشهد آمده بود، برايم يك جانماز و تسبيح سوغات آورده بودند و گفتند:" اين جانماز و تسبيح را براي جهيزية شما آورده ام."

يكي از دفعاتي كه محمدتقي به مرخصي آمده بود شبي مرا صدا كرد و گفت:" مي خواهم دعاي كميل بخوانم شما هم اگر دوست داريد مي توانيد بنشينيد و به فيض برسيد." آن شب او دعاي كميل مي خواند و من گوش مي كردم.

همسرشهيد:
محمدآقا با گرفتن عروسي در تالار مخالف بود. ولي هم پدر و مادر ايشان و هم پدر و مادر من تأكيد فراوان داشتند كه مراسم آبرومندانه اي در تالار بگيرند. وقتي محمدآقا اصرا بزرگترها را ديد ديگر مخالفتي نكرد. هنگام شروع مجلس محمدآقا دير به تالار آمد، وقتي علت را جويا شدم، در جوابم گفت:" وقتي سماجت بزرگترها را براي گرفتن مراسم در تالار ديدم به خاطر اينكه بي احترامي نكرده باشم قبول كردم ولي خودم به اتفاق پسرهاي فاميل به استخر رفتم.

بعد از شهادت محمدتقي شبي خواب ايشان را ديدم كه: محمدتقي داخل منزل شد و چهره اي بسيار بشاش داشت. با ديدن ايشان بسيار خوشحال شدم و گفتم:" خوش آمديد، ولي تا امروز كجا بوديد چرا ما را بيخبر گذاشته ايد؟" در جوابم گفت: " كاري برايم پيش آمده بود به همين دليل نتوانستم بيايم ولي الان پيش شما هستم اما بايد برگردم " گفتم: " نه ديگر از پيش ما نرويد" گفتند: " نمي توانم بمانم بايد بروم، دوباره برمي گردم."

علي كبيري:
روزي به اتفاق سردار معين زاده براي سركشي از كل يگانهاي رزم، از جمله تيپ ويژة شهداء كه آقاي زمانزاده به عنوان مسئول پرسنلي در آنجا خدمت مي كردند، رفته بوديم. من تا آن زمان فقط نام آقاي زمانزاده را شنيده بودم، و از نزديك با ايشان ارتباط نداشتم. شب شده بود كه بازديد تيپ به اتمام رسيد. چون شبها جاده عبور ممنوع بود، در قسمت پرسنلي تيپ به استراحت پرداختيم. هنوز پاسي از شب نگذشته بود كه صداي نالة شخصي نظرم را جلب كرد. از جايم بلند شدم، با خودم گفتم: گويا اين شخص مشكلي دارد كه اين گونه ضجه مي زند. چون تاريك بود نمي توانستم چيزي ببينم. با احتياط صدا را دنبال كردم. گوشة اتاق... خداوندا! خودش بود... آقاي زمانزاده، آنقدر غرق در مناجات بود كه اصلاً متوجه حضور ما نشد. صبح شده بود و من هنوز تحت تأثير راز و نياز آقاي زمانزاده بودم. بعد از صرف صبحانه به ايشان گفتم:" آقاي زمانزاده التماس دعا داريم، دست ما را هم بگيريد." گفت:" ما چكاره ايم ما محتاج به دعاي شما هستيم." ديگر نخواستم بگويم كه من ديشب شما را در آن حال ديدم، ولي خيلي برايم لذت بخش بود. ايشان با تمام خلوص نيت با آن راز و نيازها و مناجات هنوز خودش را جزء آدم هاي خالص نمي دانست.

مادرشهيد:
قبل از انقلاب كه برنامه هاي تلويزيون با مسائل ديني مطابقت نداشت . محمد آقا اصلاً از برنامه هاي تلويزيون خوشش نمي آمد . حتي روزي كه پدرش براي ايشان تلويزيون خريده بود . ايشان تمام قطعات تلويزيون را باز كرده بود و داخل آن يك قاب عكس و مهتابي كار گذاشته بود وقتي علت را جويا شدم گفت: " ديدن اين عكس براي من خيلي جذابتر و بهتر از ديدن برنامه هاي تلويزيون است . "

همسرشهيد:
هميشه دوست داشتم حتي در زمان كودكي هم نسيبه دخترمان چادر سرش كند تا به حجاب عادت كند . به همين دليل گاهي اوقات سختگيري نيز مي كردم . روزي محمد آقا در اين مورد به من گفت : هرگز سعي نكنيد به اجبار چادر سرنسيبه كنيد بلكه سعي كنيد طوري برخورد داشته باشيد كه او خودش علاقه نشان دهد به چادر پوشيدن و حجابش را رعايت كند . من هم طبق گفته ايشان ديگر اصراري به چادر سر كردن نسيبه نكردم ولي بحمدالله اكنون خودش راه پدرش را ادامه داده و حتي به من هم در مورد حجاب تذكر مي دهد .

علي كبيري,همرزم شهيد:
روزي آقاي زمانزاده خطاب به من گفت: آقاي كبيري آيا تا به حال به اين موضوع توجه كرده ايد كه چشمان آيت الله مشگيني چقدر زيباست ؟ گفتم : چطور مگر ؟ در جوابم گفت : من گمان مي كنم آيت الله مشگيني اهل نماز شب است واكنون بعد از چندين ماه هر گاه عكس آيت الله مشگيني را نگاه مي كنم يا در تلويزيون مي بينم ياد گفته شهيد زمانزاده مي افتم . و با خود مي گويم تا كسي اهل تجهد نباشد نمي تواند اينگونه ريز بين باشد.

همسر شهيد:
دوستان محمد تقي نحوة شهادت ايشان را اين گونه نقل مي كردند: " هنگام درگيري با عراقي ها محمد تقي بر بالاي بندي ايستاده بود و تيراندازي مي كرد كه ناگهان تيري به گلوي ايشان اصابت كرد و پس از چند لحظه اي به فيض شهادت رسيدند. هر چه سعي كرديم پيكرش را به عقب منتقل كنيم به علت شدت درگيري نتوانستيم.

هنگامي كه فرزند دومم را حامله بودم محمدآقا در جبهه بود، روزي كه خبر بدنيا آمدن پسرمان را به ايشان دادم، خيلي خوشحال شد و در مورد انتخاب اسمش گفت: دوست دارم اسمش را مالك بگذارم تا از كودكي جزء ياران امام زمان(عج) شود.

بعد از شهادت محمدآقا چون جنازه اش به دست ما نرسيده بود، در مورد شهادتش شك داشتم. به همين دليل خيلي ناراحت بودم و هميشه در نمازم از خدا مي خواستم كه اين حقيقت را برايم روشن شود كه محمد شهيد شده است يا زنده مي باشد. تا اين كه شبي در خواب ديدم محمدآقا درحالي كه دو عد نان سنگك در دست دارد وارد منزل شد، با ديدن ايشان گريه ام گرفت و پرسيدم پسرم شما كجا هستيد؟ زنده ايد يا اينكه شهيد شده ايد؟ ايشان با لحني آرام گفت: مادر مهم نيست، الآن پيش شما آمده ام. گفتم: نه، شما بايد بگوييد كه زنده ايد يا شهيد شده ايد. وقتي پافشاري مرا ديد گفت: مادر من شهيد شده ام. وقتي از خواب بيدار شدم يقين كردم كه ايشان شهيد شده است.

در مورد اسم دخترمان روزي محمد آقا به من گفت: دوست دارم اسمش را نسيبه بگذارم چرا كه نسيبه يكي از ياران حضرت محمد(ص) بود كه به مجروحين اسلام رسيدگي مي كرد. و من اسم دخترم را نسيبه مي گذارم تا صفتهايي مانند او را داشته باشد.

علي كبيري,همرزم شهيد:
در برخوردهاي كاري كه با آقاي زمانزاده داشتم، به ايشان و صحبتهاي ايشان علاقمند شدم. بهمين دليل شبي از ايشان دعوت كردم تا به منزل ما تشريف بياورند. آقاي زمانزاده با خوشرويي دعوت مرا پزيرفت. روز بعد آقاي فرزين فر را ديدم و به من گفت: علي آقا: گويا قرار است فردا شب داماد ما به خانه شما بيايد. با تعجب گفتم!: مگر آقاي زمانزاده داماد شماست؟ گفت: بلي. ارتباط نزديكي با آقاي فرزين فر داشتم، از ايشان نيز دعوت كردم تا به اتفاق آقاي زمانزاده به منزلمان تشريف بياورند. شب بعد به منزل ما آمدند و بعد از صرف شام تا نيمه هاي شب با هم صحبت كرديم و از همانجا رفت و آمد ما شروع شد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 261
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
چمني,محمد

قائم مقام فرمانده گردان امام حسن (ع)تيپ ويژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
رضا چمني:
عاقبت پس از مجاهدتها دريافت كه محمد آزاد مي شود و دوباره به جبهه مي رود آخرين بار كه به مرخصي آمده بود به ديدار تمام دوستان و خويشان رفته و از همه حلاليت مي طلبد و در لحظات آخر مي خواست با مادر خدا حافظي كند ,چنين گفت: در خواب ديدم كه در ميان جمعي از رزمندگان هستم و امام امت آمده اند . با من رو بوسي نمودند. گفتم: چرا از بين همه مرا بوسيديد؟ ايشان گفتند: من مأمور هستم كه پيشاني تو را ببوسم. او براي آخرين بار راهي جبهه شد. در جبهه دوستانش بخصوص فرمانده گردانشان شهيد سيد احمد عابدي از او مي خواهند كه به دانشگاه برگردد و ادامه تحصيل بدهد. آنگونه كه خود محمد مي فرمودند: با خود انديشيدم كه نكند از آن جهت من از اين محيط خوشم مي آيد در اينجا ايستاده ام و شايد وظيفه من چيز ديگري باشد به همين خطر به پشت جبهه بر مي گردد و به حضور استاد محمد تقي جعفري مي رسد و مسائلشان را از نظر طرز تفكر موقعيتشان در جبهه و كارشان در دانشگاه و مسائلي را كه در مدت اسارت كشيده اند و به مسائل معنوي كه دست يافته اند براي تشريح مي كنند كه مدت حدود 2 ساعت با ايشان گفتگو مي كنند و استاد او را راهنمائي مي فرمايند كه در آخر خود استاد مي گويد بيا تا استخاره كنيم. براي رفتن به دانشگاه استخاره مي گيرند كه خوب مي آيد و براي رفتن به جبهه استخاره مي گيرند همين كه استاد قرآن را باز مي كند مي گويد به به و مي فرمايد رفتن به به جبهه بهتر است. اگر در دانشگاه بماني فقط دنيا داري ولي اگر به جبهه بروي هم دنبا داري و هم آخرت. او هم راهي جبهه مي شود و سرانجام در عمليات ميمك شركت مي كند و در عمليات از قسمت پا وصورت مجروح مي شود كه از او مي خواهند كه به عقب برو، او قبول نمي كند تا اينكه محل گردان به تصرف رزمندگان در مي آيد. تير باري همراه داشته در بلنداي قلٌه كار مي گذارد تا اگر دشمن خواست پاتك بزند جلو نيروهاي پياده او را بگيرند، نزديكيهاي غروب كه در همان اطراف گشت مي زده با خمپاره اي كه دشمن در آن منطقه مي زند تركشي به قلبش مي خورد و زندان تن را رها مي كند و سه ملكوت اعلي اوج مي گيرد.


مسعود توفقي:
با توجه به اينكه شهيد چمني در زندان گروه معارض كرد زياد شكنجه مي شد. اما با نگهبانان زندان رابطه عاطفي بسيار خوبي برقرار كرده بود و اين ارتباط را گسترش داد تا جاييكه توانست با بالاترين رده زندانبانان و فرماندهان گروه معارض اين ارتباط را ارتقاء بخشد و در مواردي هم با آنها به گفتگو مي پرداخت. سرانجام تصميم مي گيرند كه شهيد چمني را آزاد كنند. شهيد چمني وقتي مي خواست آزاد شود. با سران گروههاي معارض مذاكره مي كند و مي گويد: من مي توانم اين امكان را براي شما فراهم كنم كه به آغوش نظام جمهوري اسلامي برگرديد. وقتي از زندان آزاد مي شود و پس از گذشت يك سال و اندي به جاي اينكه به شهر و خانه اش برگردد و به ملاقات پدر و مادرش برود مستقيماً با قرارگاه حمزه سيدالشهداء ارتباط برقرار مي كند و با تأمين جاني معارضين به منطقه برمي گردد تا آنها را به آغوش گرم ملت ايران برگرداند كه متوجه مي شود چند روز قبل طي يك درگيري كه با رزمندگان اسلام داشته اند به كشور عراق فرار مي كنند.

رضا چمني:
بگونه اي كه محمد نقل مي كرد. در طول مدت اسارت فراز و نشيبهاي زيادي را گذرانده بود. بعضي مواقع به گونه اي كه قبلا مختصري از آن ذكر شد شرايط خيلي سخت و در بعضي مواقع فشار آنچنان زياد بوده و همچنين ايشان مي گفتند: در ميان ما علاوه بر كساني كه از جمهوري اسلامي دفاع مي كردند و به اسارت اين گروه مي افتادند از گروههاي ضد انقلاب ديگر كردستان هم در آنجا اسير بودند و در اين اواخر كه فشار نسبت به من كمتر شده بود بعضي شبها شيخ با افراد گروههاي ديگر در محل اقامتش و يا مسجد مي نشستند و مشغول مباحثه مي شدند (درباره مسائل مذهبي) كه شيخ دنبال من مي فرستاد و مي رفتم و با افرادي كه طرز تفكر مادي داشتند به بحث مي نشستيم و اسلام را به آنها مي شناسانديم. (البته خود شيخ نسبت به اسلام و تسنني كه داشت تعصب زيادي داشت). و نيز براي افراد شيخ قرآن تفسير مي كردم. شيخ جلال بارها به من اصرار مي كرد براي خانواده ات نامه بنويس تا شايد از اين طريق بتواند در من تأثيري بگذارد ولي من مي گفتم پدر و مادر من رضايت داشته اند كه من عازم جبهه شده ام و آمدن من به اينجا با موافقت آنها بوده است، پس آنها نيازي به نامه ندارند و اين حرفها علي رغم قول شيخ بود كه نامه ات را باز نخواهم كرد به هر حال اين جمله شيخ هم مؤثر نيفتاد.

مسلماً موقعي كه اسير مي گرفتند (دمكراتها) از او بازجويي به عمل مي آوردند و اينان راههاي مختلفي را از شكنجه هاي جسمي و روحي براي كسب اطّلاعات به كار مي بردند ، قسمتي از اين شكنجه هايي را كه به ايشان داده اند را اينگونه تعريف نمودند : زمانيكه يكي از افراد ضدّ انقلاب با چوب مي زد چون يك پايم مجروح بود به زمين مي خوردم و دوباره بلند مي شدم ، موقعي كه خوب خسته شد به او گفتم شما فكر مي كنيد كه من اسير شمايم ، حال آنكه اين جسم من است كه در اسارت شماست و من خودم آزادم ، موقعي كه اين سخن را شنيد ، آنقدر عصباني شد ، كه ديگر طاقت نياورد . چوب را محكم به زمين زد و از اطاق خارج شد براي اينكه بتوانند روحيّة مرا خراب كنند به انواع حيله ها و شكنجه ها دست مي زدند مثلاً مرا بردند در يك دخمه تاريك و نمناك انداختند تا مدّتي هيچكس نيامد سري بزند ، بعد از مدّتي مقداري كمي نان خشك بعنوان غذا برايم آوردند كه متوجّه شدم كه هدفشان اينست كه مراشكنجة روحي كنند نان را گرفتم تا روز بعد چيزي نياوردند ، روز بعد باز همان مقدار نان خشك برايم آوردند كه من از همان نان كم هم استفاده نمي كردم ، چند روزي به همين شكل گذشت ، يك روز موقعي كه زندانبان نان آورد . نانهايي را كه در طول اين چند روز جمع كرده بودم ، همه را به او دادم و گفتم : چه خبر است ، اينهمه غذا مي آوريد ، اينها مانده اضافه است ، بگير ، ببر ، اينجا اسراف مي شود كه زندانبان متعجّب شد خبر به آنها كه رسيده بود ، ديدند به اين طريق هم نمي شود به هدفشان برسند آمدند و طرح دوستي ريختند ، زندان را عوض كردند ، اطاق بهتري بود در اين زندان موقعي كه با همان كسي كه براي بازجويي مي آمد صحبت مي كردم كه خيلي آدم خبيثي بود . به امام توهين كرد . (آنگونه كه محمّد تعريف مي كرد ... مشخّص نبود . منظور حضرت علي (ع) بود يا حضرت امام خميني بوده) خيلي ناراحت شدم و اعلام كردند به ايشان كه تا بحال هرگونه شكنجه اي را تحمّل كردم ولي اين يكي براي من قابل تحمّل نيست و پاسخ مناسب را به شما خواهم داد در اين موقع طرح فرار از زندان را كشيدم (ضمناً محمّد اوّلين زنداني اين گروه بوده) ، دو نفر در آنجا بودند كه از ديگران ساده تر بودند با اينها شروع به صحبت كردم و از آنها اطّلاعاتي بدست آوردم ، كه من در كجا هستم و شهرهاي نزديك منطقه چه شهرهايي است و راه نيز از كدام طرف است ، مثلاً به اينها مي گفتم كه شما از هيچ جا خبر نداريد ، به هيچ كجاي ايران سفر نكرده ايد ، من به همه جا رفته ام در تهران زندگي كرده ام ولي شما فقط در همين روستا بزرگ شده ايد و از هيچ جا خبر نداريد ، اگر خبر مي داشتيد با اينها همكاري نمي كرديد ، آنها در جواب مي گفتند ما به همه جا رفته ايم ما به شهر سقّز و سردشت رفته ايم ، به اين طريق فهميدم كه من در منطقه اي اطراف سردشت و سقّز هستم ، به آنها مي گفتم ، كه خوب از اينجا تا سقّز كه راهي نيست مي گفتند :خيلي راه است بايد با ماشين نيم ساعت در راه باشيم ، مي گفتم سردشت كه همين نزديكي است ، مي گفتند سردشت دورتر است . بايد با ماشين چند ساعت در راه باشيم به اين طريق راه را پيدا كردم و تصميم به فرار از راه سردشت را گرفتم ، با خود گفتم اگر من امشب از اينجا به طرف سقّز بروم مسلّماً اينها خواهند فهميد و به دنبال من راه مي افتند و تا سقّز هم راهي نيست و حتماً فكري مي كنند كه چون راه سقّز نزديكتر است من به طرف سقّز رفته ام و اگر به طرف سردشت بروم تا موقعي كه بفهمند من خودم را به شهر رسانده ام ، در آن شب كه خواستم فرار كنم دو نفر نگهبان داخل اطاق بودند و يك نفر بيرون اطاق بودند و يك نفر بيرون اطاق نگهباني به اطاق مي آيد . به اين ساعت نگاه مي كند ، فهميدم كه اين يك تله است. (محمّد كاغذي را كه مطالبي نوشته بود و در آن از آيات قرآن نيز استفاده كرده بود و آن كاغذ را براي مسئولين گروهك خبّات نوشته بود در اطاق مي گذارد كه اين مطالب نوشته شده بر جلال حسني كه مسئول سازمان بوده خيلي اثر گذاشته بود). موقعي كه وقت را مناسب ديدم كارم را شروع كردم اوّل دست بردم و از پشت كوك ساعت را گرفتم ، بعد ساعت را بلند كردم و پايين آوردم ، خيلي آهسته كوك ساعت را شل كردم مي خواهد بچرخد ، فهميدم كه اين ساعت را براي چه آنجا گذاشته اند ، از ظرف زباله اي كه كنار اطاق بود يك كاغذ برداشتم و در قسمت بين كوك و بدنة ساعت ، گذاشتم كه كوك ساعت نتواند بچرخد ، بعد هم ساعت را در همان ظرف زباله انداختم بعد كارتنها را را پايين گذاشتم و از پنجره بيرون را نگاه كردم ، نگهبان داشت قدم مي زد ، با شمارش ، زمان رفت و برگشت نگهبان را تعيين كردم ، مثلاً فهميدم از زماني كه به پنجره مي رسد تا موقعي كه به آخر ساختمان ميرود و بر مي گردد ، چند ثانيه طول مي كشد و من بايد در اين زمان تمام كارهايم را انجام دهم ، زمان را معيّن كردم ولي فاصلة بين زمين و پنجره را نمي دانستم ، پوتين ها را به انگشت شصت پايم بوسيلة بندهاي پوتين بستم و از پنجره خودم را به بيرون آويزان كردم ، متوجّه شدم كه پوتين ها به زمين مي خورد و فهميدم فاصله زياد نيست و اگر خودم را بياندازم صداي انداختنم نگهبان را متوجّه نمي كند خودم را انداختم پايين و در نزديكي ديوار درختي بود ، خودم را به كنار درخت رساندم و در آنجا مخفي شدم. در اين زمان نگهبان ديگر برگشته بود و رو به من مي آمد وقتي كه به نزديكم رسيد ديدم كه متوجّه جريان نشده است و در هنگامي كه دوباره باز پشت نگهبان به من شد من آهسته شروع به راه رفتن كردم تا از منطقه دور شدم يك مرتبه يادم آمد كه پنجره باز است و چون هوا خيلي سرد بود و باد مي آمد ممكن بود افراد داخل اطاق زود بيدار شوند ، لذا برگشتم و بوسيلة عصايي كه در دست داشتم (به خاطر مجروح بودن پايش از چوبهاي جنگل براي خود عصايي ساخته بود) پنجره را بستم و به طرف جادّه راه افتادم ، هوا خيلي سرد بود ، برف به همراه باد سرد مي آمد با خودم گفتم شايد از سردي هوا از بين بروم. به پيشانيم دست زدم ، ديدم گرم است ، خودم را دلداري دادم نه چنين چيزي نيست ، من سالم به شهر مي رسم ، از كنار جادّه راه افتادم در وسط راه بودم كه از دور نوري را ديدم فكر كردم ماشين است دارد به اين طرف مي آيد ، تصميم گرفتم خودم را در كنار جادّه در يك جائي مخفي كنم باز با خودم گفتم از چند متري جادّه حركت مي كنم ، هنگامي كه ماشين به نزديكي ام رسيد خودم را در ميان برفها مي اندازم به راه ادامه دادم ، به نزديكي نور كه رسيدم ديدم كه اين نور ماشين نيست ، بلكه دو نفر از سردي در جادّه آتش روشن كرده اند و دارند گرم مي شوند از كنار آنها هم عبور كردم ، هيچ كدامشان متوجّه نشدند در بين راه به يكي از قهوه خانه هاي بين راه رسيدم ، رفتم از شكاف در درون قهوه خانه را نگاه كنم ، كسي در آنجا هست يا نه كه ناگاه سرم به در خورد و در مقداري باز شد و صدا كرد ، قهوه خانه چي متوجّه شد كسي در پشت در است بلافاصله همانجا روي زمين دراز كشيدم و با خود گفتم : اگر متوجّه نشد كه به راه ادامه مي دهم و چنانچه كه متوجّه شد از همين درّة كنار جادّه كه شيب نسبتاً زيادي هم داشت به طرف پايين غلت خواهم زد ، قهوه خانه چي آمد در را باز كرد در نزديكي من ايستاد و اطراف را يك نگاهي كرد و متوجّة من نشد و دوباره به درون قهوه خانه حركت كرد و من به راهم ادامه دادم ، ديگر نزديكيهاي صبح بود كه مي خواست هوا روشن شود به يك روستا رسيدم ، با خود انديشيدم كه اگر از كنار روستا عبور كنم و پاهايم كه زخمي است نمي توانم تند بروم . مسلّماً اهالي روستا صبح براي انجام كارهايشان بيرون مي آيند و من را خواهند ديد ، ضمناً از محلّي كه پايم زخمي شده بود خون زيادي آمده بود كه تمام لباسهايم خوني شده بود در پشت سنگي خودم را مخفي كردم ، حالا ديگر هوا روشن شده بود به اطراف نگاه كردم ديدم ، در آن نزديكي پل خيلي كوچكي است و آب هم از آن عبور مي كند ، با خود گفتم كه اگر در زير اين پل خودم را مخفي كنم كسي متوجّه نمي شود ، از پشت سنگ حركت كردم و به طرف پل . در همين حال ... پيرمردي براي دستشويي بيرون آمده بود از پشت سنگ حركت كرده و شروع به صحبت با من كرد كه من متوجّه نشدم كه چه مي گويد ؟ با دست به طرف منزلش اشاره كرد و من هم كه ديگر راهي نداشتم ديدم متوجّه شده است و به ديگر مردم روستا هم خواهد گفت . خلاصه قضيّه ديگر لو رفته بود و به ناچار به طرف منزل ايشان حركت كردم مرا به اطاقش راهنمايي كرد و من به اطاق او وارد شدم . او به بيرون رفته و برايم صبحانه آورد . مدّتي كه گذشت ديدم شخصي مسلّح وارد منزل آن پيرمرد شد و با پيرمرد شروع به صحبت كردن نمود و سپس وارد اطاقي كه من در آن بودم گرديد . و ما را با آن وضعي كه داشتم ديد و با زبان كردي به من گفت كه بلند شو و بيا برويم (در آن روستا گروهكهاي متفاوت مقر داشتند و مردم روستا مجبور بودند كه تمام نيازهاي آنها را برآورده كنند . چه نيازها مادّي باشد و چه از نظر جهات ديگر باشد . آن گونه كه خود محمّد مي گفت يك روز ما را در اين اواخر براي كار كردن از زندان بيرون آورده بودند و ما مشغول جمع آوري هيزم (براي آتش كردن و گرم نمودن آنان) بوديم . دو نفر از روستائيان باهم كردي صحبت مي كردند ، البتّه فكر مي كردند كه ما كردي نمي فهميم يك نفرشان گفت فلاني ديشب دمكراتها در منزل فلان كس رفته بودند ديگري مي گفت كه «فلاني» كه دختر ندارد . ديگري مي گفت : ... آن مرد آمده بود كه از منزل پيرمرد براي مقرّ اين روستا كه در دست گروهك دمكرات بود ، نان ببرد ، با او به راه افتادم ، او در جلو حركت مي كرد و منهم از پشت سر ، منطقه خلوت بود . با خود گفتم با همين عصا از پشت به سرش بزنم ، بعد انديشيدم خوب بعدش چه ؟ اينها همه چيز را فهميدند به مقر رسيديم وارد مقر شديم و داخل يكي از اطاقها رفتيم ، چند نفري هم نشسته بودند يكي از اين افراد مسئول گروه بود ، از من پرسيد ، تو كه هستي ؟ گفتم : خودت مي بيني ! اين لباسم و اين هم وضعيّت بدنم و اين هم زبانم ، خلاصه صحبت شروع شد ، يك بحث شديدي بين من و مسئول گروه در گرفت ، در بين بحث يكي يكي افراد را از اطاق بيرون كرد تا اينكه از آخر مانديم دو نفري ، سوالات زادي را براي او مطرح كردم ، و در پاسخ مي گفت : باشد جوابش براي بعد . هنگامي كه دو نفري شديم گفتم : تمامش شد بعد ، براي حالا چه داري ؟ او جوابي نداد . و يكي از افراد را صدا زد و گفت او را ببريد به زندان ، مرا بردند به يك اطاق خيلي كوچك ، كه چند نفر درون آن اتاق بودند ، اتاق بقدري كوچك بود كه بچّه ها حتّي نمي توانستند پاهايشان را دراز كنند ، همه زانوهايشان را بغل گرفته بودند وقتي كه من وارد اتاق شدم ، يك مقداري خودشان را جمع و جور كردند ، مقداري جا باز شد ، من هم نشستم و چون ديدم اينها خيلي در فشار روحي هستند يك مقداري برايشان صحبت كردم ، از فرار گفتم ، صحبتهايي كه برايشان تقويّت روحيّه باشد . البتّه اين زندان يك زندان موقّتي بود و قرار بود تمام افراد بعد از جمع آوري به زندان ديگري منتقل گردند در اين مدّت با زندان بان كه آدم جواني بود صحبت مي كردم و توانستم تا حدودي در او اثر بگذارم ، و او بعضي خبرها را براي من مي آورد از جمله مي گفت كه تو چرا با اينها اينگونه برخورد مي كني اينها مي خواهند تو را اعدام كنند و حكم اعدام هم صادر شده ولي احتمالاً در اينجا حكم را اجرا نمي كنند و مي برند در زندان دوله تو ، مثلاً مي گفت : ... كه محمّد تو چرا ريشت را نمي زني ، مي گفتم : چون شما مي گوييد بزن نمي زنم چند روزي به اين ترتيب گذشت ، تا روزي كه مي خواستند حكم اعدام را اجرا نمايند ، با همة زندانيان خداحافظي كردم ، هنگامي كه به در زندان رسيدم ، برگشتم . ديدم تمامشان دارند گريه مي كنند ، گفتم : شهادت كه گريه ندارد ، شما نگران نباشيد ، انشاء ا... آزاد خواهيد شد ، و من به آرزويم مي رسم ، سپس هنگامي كه مي خواستند مرا اعدام نمايند ، يكي از افراد گروه خبّات رسيد و گفت : محمّد تو اينجا چكار مي كني ؟ ، چند روزي است كه دنبال تو مي گردم و همه جا را گشته ام و رفت با مسئول گروهك صحبت كرد و سريع براي گروهك خبّات هم خبر برده بود كه محمّد دست دمكراتهاست ، با توجّه به اينكه روابط بين دمكراتها و خبّات خوب نبود ولي باهم توافق كردند كه مرا تحويل آنها بدهند و اين كار ار هم كردند . هنگامي كه مرا آنجا بردند يك پذيرائي آنچناني كردند و بنا بود كه مرا اعدام كنند ، ولي همان نوشته اي كه در آنجا براي شيخ گذاشته بودم در او خيلي اثر كرده بود و همين باعث شد كه فعلاً حكم اعدام را اجرا نكنند . با توجّه به شرايط خيلي سخت زندان كه ضدّ انقلاب براي ايشان و ديگر زندانيان فراهم كرده بود ، محمّد در شرايط روحي خيلي عالي اين شرايط را سپري كرده بود .

رضا چمني:
محمد در آخرين بار كه به مرخصي آمده بود هنگام بازگشت به جبهه بنا به درخواست يكي از دوستانش دو بيت شعري به عنوان يادگاري در دفترش مي نويسد كه اين دو بيت شعر شخصيت فكري ايشان را به خوبي به ما شناساند.
قباي زندگاني چاك تاكي چون مردان زيستن
در خاك تاكي به پرواز آي و شاهيني بياموز
پي روزي طلب در خاك تاكي


رضا چمني:
پس از آزاد شدن از اسارت در جلسات مختلفي كه با دوستان نشسته بودند با اصرار زياد دوستان نحوة اسارت و آزاد شدن و نيز قسمتي از جريانها را كه در آنجا به پيوسته اينچنين بيان نموده اند: يك روز كه به مأموريتي كه به ما داده شده بود به منطقه رفتيم به كمين نيروها ضد انقلاب به گروهك خبات برخورد كرديم ، در آنجا با فرمانده گروه صحبت كردم كه بچه ها را از منطقه درگيري دور كنيم، من گفتم مي روم روي اين تپه و نيروهاي دشمن را سرگرم مي كنم و شما نيرو ها را از اين منطقه بيرون ببريد(در همين درگيري نيري به پاي ايشان اصابت مي كند) به بالاي تپه خودم را سريع رساندم و در پشت چند تخته سنگي كه بود سنگر گرفتم ، چون پايم مجروح شده بود و خونريزي مي كرد پايم را بصورت دراز روي سنگي كه از قسمتي كه نشسته بودم مقداري بلندتر بود گذاشتم تا از قسمت فوق زخم فوق كمتري بيايد و به طرف نيروهاي دشمن مشغول تيراندازي كردن شدم و از اين فرصت فرمانده گروه استفاده كرد و نيروها را از منطقه درگيري خارج كرد. در همين حال گروه ضد انقلاب كه تعداد آنها در آن حدود شصت يا هفتاد نفر به نظر مي رسيد به دو گروه شدند ، يك گروه از آنها تپه را دور زده بودند و از پشت به سمت بالا تپه به پيش مي آمدند، موقعي كه متوجه از پشت نيز در محاصره قرار گرفتم، نيروهاي دشمن به بالا مشغول پيشروي بودند، خواستم سريع بر گردم كه به طرف آنها تير اندازي كنم،‌ چون يك پايم مجروح بود روي سنگي كه نشسته بودم خيلي ناهمواري بود و ارتفاع سنگ نيز نسبتاً زياد بود و من چون سريع مي خواستم برگردم بعلت مجروح بودن پايم و ناهمواري محلّي كه به عنوان سنگر انتخاب كرده بودم به طرف پائين غلطيدم و سرم به سنگي خورد و بيهوش افتادم وفتي كه بهوش آمدم در دست ضد انقلابيون خودم را اسير ديدم. (من به همه چيز فكر مي كردم به جز اسارت) هر زماني كه براي عمليات بيرون مي رفتم با خودم دو عدد نارنجك چهل تكه بر مي داشتم، نارنجكها را براي آن لحظه آخر كه اگر در محاصره قرار بگيرم و با مهماتمان تمام شده باشد و بنا باشد به اسارت در بيائيم در آن موقع از اينها استفاده كنيم كه حداقل چند نفري از نيروهاي دشمن را به جهنم بفرستيم ولي تقدير خداوند اينگونه بود كه مدتي اسير باشيم، البته گروه همراه وي مي خواهند جهت كمك به ايشان اقدام نمايند ولي بعلت نيروي كم و در محاصره در آمدن تپه توسط دشمن موفق به نجات ايشان نمي شود.

رضا چمني:
به عنوان نمونه ايشان براي ضربه زدن به روحيه دشمن كارهايي انجام مي داده است كه قسمتي از آنچه را كه ما از آن اطلاع داريم به اين شرح است : روزي يكي از اعضاي گروهك به زندان آمده بود با او بحثم شد ، پتو را كنار زدم و زير پتو را كه از رطوبت و علف سبز شده بود و نيز سنگهايي را كه حتي براي راحتي خود آنها را كنار نزده بودم به او نشان دادم و با اين كار به او دو مطلب را فهماندم يكيك اينكه ما كسي نيستيم كه از اين شكنجه هاي شما خسته شويم ، و ديگر اينكه اينست وضعيت زندان شما . در زمستان هواي منطقه خيلي سرد بود و به ما وسيله اي براي گرما نمي دادند و به اين شكل مي خواستند ما را تحت فشار قرار دهند . لذا در مقابل اين عمل آنها با زير پيراهني از زندان بيرون مي رفتيم و يخها را مي شكستم و در آب آن وضو مي گرفتم و دوباره به زندان برمي گشتم . و چون حمام نداشتيم در زمستان در رودخانه آب تني مي كردم بطوري كه تمام موهايم يخ مي بست و اين گونه كارها مرا اصلاً ناراحت نمي كرد ، هر روز ما را جهت كار كردن از زندان بيرون مي آوردند و از بالاي كوهها هيزم و سنگ جع مي كرديم ، موقعي كه براي جمع كردن هيزم ما را مي بردن براي اينكه براي بچه ها روحيه بدهم و همچنين به ضد انقلابيون كه مي خواستن روحيه ما را ضعيف كنند ، ضربه اي زده باشم به بچه ها مي گفتم كه سريع كار كنيد و نيز براي بچه ها لطيفه مي گفتم ، با صداي بلند مي خنديدند و شيخ از اين كار ما بسيار عصباني شد و به نگهبان مي گفت : آنها را به زندان باز گردان چون در حال كار كردن نيز شاد هستند ، با اين گونه برخوردها كه با آنها مي كرديم ، هميشه كارهاي آنها برايشان نتيجه معكوس داشت.

رضا چمني:
پس از آغاز جنگ تحميلي از طرف رژيم جنايتكار عراق، او كه از دلباختگان مكتب امام حسين (ع) بود هميشه مي گفت: ما كه زيارت عاشورا مي خوانيم و هميشه آرزو مي كنيم كه اي كاش در روز عاشورا در صحنه عاشورا مي بوديم و امام حسين را ياري مي كرديم، اينكه اين گوي و اين ميدان و جبهه كربلاست و امام و رهبر ما نيز پيرو امام حسين (ع) است. پس بايد به جبهه برويم و امام زمانمان را ياري كنيم، امروز است كه پيروان واقعي امام حسين (ع) مشخص مي شوند، امروز روز آزمايش ما مسلمانهاست تا صداقت و ايمانمانرا نشان دهيم. محمد جنگ را مهمترين مسئله براي يك كشور مي دانست و عقيده داشت تا زماني كه جنگ باشد وظيفه اصلي ما حضور در جبهه نبرد است و هنگامي كه از جانب دوستانش به وي پيشنهاد مي شد كه شما اگر به دانشگاه برگرديد بهتر مي توانيد به اسلام و مسلمين خدمت كنيد مي گفت: تا زماني كه جنگ باشد در اينجا در پشت جبهه هر چه كار كنيم عاقبت تمام رشته هاي ما پنبه مي شود. با توجه به اين نظراتي كه داشت در همان اوايل جنگ به جبهه هاي نبرد جنوب شتافت و در مدت هفت ماه در گروه شهيد چمران به مبارزه عليه كافران بعثي پرداخت كه دوباره به دانشگاه برگشت. در آن زمان كه اوج فعاليت گروهكها در دانشگاه بود در محيط دانشگاه به مبارزه عليه گروهكهاي ضد انقلاب پرداخت و در عين حال در جهاد دانشگاهي نيز فعاليت مي نمود و با آغاز انقلاب فرهنگي كه دانشگاهها تعطيل شد، مدتي از طرف جهاد دانشگاهي در جهاد شهرستان مشغول خدمت به محرومين بود.

رضا چمني:
محمّد تصميم داشته كه اگر بتواند شيخ را كه نفوذ زيادي در منطقه داشته و از رهبران كردها محسوب مي شده بياوردش و او خودش را تسليم جمهوري اسلامي كند و به اعمال خلاف خودش و باطل بودن راهش كه تاكنون رفته ديگران نيز رفته و دارند مي روند و همچنين حقّانيّت جمهوري اسلامي را اعتراف كند تا وسيله اي شود براي اينكه فكر و راهش پس از او دربين مردم باقي نماند كه سرانجام او با تحمّل سختي ها و شكنجه ها راه را بر شيخ بسته و هميشه بر مباحثاتش شيخ را محكوم مي كند . شيخ جلال حاضر مي شود كه تسليم دولت جمهوري اسلامي شود و محمد را آزاد مي كند و پس از آزاد شدن چون چند اسير ديگر در محلي ديگر زنداني بودند محمد پشيمان مي شود كه چرا آنها را آزاد نكرده و به همين جهت دوباره پيش شيخ بر مي گردد و به او مي گويد كه آنها را آزاد كن چون هم به نفع تو و هم به نفع من است . شيخ نيز آنها را آزاد مي كند . ايشان نقد مي كردند موقعي كه آزاد شده بودم و دوباره به آنجا برگشته بودم حدود يك ماه طول كشيد شيخ از تعجب نمي توانست حرفي بزند و گفت : محمد تو برگشتي من اصلاً احتمال هم نمي دادم با مصيبتهايي كه ئدر اين جا كشيده اي دوباره برگردي من به او گفتم ديدي كه برگشته ام . محمد دوباره برمي گردد و براي دولت خبر ببرد و به مقصود خود برسد تا اينكه يك روز هنگامي كه در حال برگشت از نخست وزيري بوده از عملياتي كه در آن منطقه انجام گرفته مطلع مي شود و به موجب همين عمليات روستاهايي را كه در محل اقامت خبات بوده به تصرف رزمندگان اسلام در مي آيد و شيخ نيز به عراق فرار مي كند . محمد يك ماه پس از آزاد شدن به خانه برمي گردد و هنگامي كه از طريق تلفن از او سوال مي شود كه چرا به خانه برنمي گردي پاسخ مي دهد مي خواهم آنچه را كه كاشته ام درو كنم . هنگام آزاد شدن محمد چون مردم منطقه به وسيله افرادي كه با او در زندان بوده اند و آزاد شده بودند از وجود چنين فردي در زندان مطلع بودند و نيز بخاطر معروفيت و محبوبيت خاصي كه محمد در منطقه پيدا كرده بود مردم از آزادي او بسيار خوشحال شده و شيريني پخش مي كنند .

رضا چمني:
صحبتهائي از ايشان است در مجالس مختلف دربارة وضعيت زندانيان بيان كرده است: درابتدا محلي به عنوان زندان نداشتند، دخمه اي بود كه ما را در رون آن مي بردند. امُا بعد از مدتي ما را مجبور كردند كه خودمان چند اتاق ساختيم ، كه از آن زندان استفاده مي كردند براي ساختن زندان كه كلاًٌ از سنگ ساخته شده بود مجبور بوديم از كوه سنگ بياوريم و براي چيدن سنگها روي هم نياز به ساختن گل هم بود بچه ها زياد اذيت مي شدند از جهت اينكه بچه ها رنج كمتري ببرند و محلي كه ساخته مي شود براي آنها يك محل مستحكم وبا دوامي نباشد و نيز به خاطر ضربه زدن به روحيه دشمن با توجه به تمام مسائلي كه براي اسيران ايجاد كرده بودند زندان خيلي سريع ساخته شود، طرحي را اجرا كردم كه طرح محمد مشهور شده بود و آن بدين شكل بود ، هنگامي كه نگهبان مقدار كمي از محل دور مي شد ، يا حواسش از بچه ها پرت مي شد ، سريع چند نفر از بچه ها روي ديوار خاك مي ريختند و بعضي ديگر روي خاك آب مي ريختند و عدة ديگر سنگها را سريع مي چيدند به صورتي كه آنها اصلاً متوجه اين قضيه نشده بودند و تعجب كرده بودند كه اين سرعت بنا سر پا شده بود. در محلهايي كه بعنوان زندان استفاده مي كردند، كلاً شرايط خيلي نامساعدي وجود داشت به صورتي كه به خاطر عدم مسائل بهداشتي پر از موش و عقرب بود بچه ها خيلي اذيت مي شدند به صورتي كه دست وپاي مرا عقرب نيش زده بود (عقربهايي كه در آنجا بودند عقربهاي سياه بودند و احتمال اينكه افراد مصدوم با نيش چنين عقربهايي زنده بمانند كم است). موقعي كه انگشت دستم را عقرب نيش زده بود، چون در زندان كمكهاي اوليه نبود ابتدا بالاتر از محل نيش عقرب را محكم گرفته و سپس با تكه شيشه اي كه پيدا كردم محل زخم را بريدم و بعد با فشار دادن محل نيش عقرب سعي در بيرون كردن زهر آن نمودم و چون موادي براي ضد عفوني كردن وجود نداشت از نفت چراغ كه براي روشنايي داشتيم براي ضد عفوني كردن محل زخم استفاده كردم . يك روز هم صبح زود براي نماز بلند شدم در ميان اتاق راه مي رفتم، چون تاريك بود، متوجه نشدم و عقرب را كه كف اتاق بود لگد كردم، چون پايم روي سر عقرب قرار گرفته بود، عقرب هم با تمام قدرتش نيشش را به پايم فرو كرد كه درد آن از درد تيري كه خورده بودم شديدتر بود و براي اينكه روحيه بچه ها ضعيف نشود و همچنين دشمن خوشحال نشود، درد آنرا تحمل مي كردم ، و به خودم نمي آوردم ، براي اينكه بچه ها از شرّ عقربها راحت شوند به فكر چاره اي افتادم با پارچه هايي كه از كه از گوشه و كنار پيدا كرده بودم ، حصاري به دور اتاق كشيدم و آن پارچه را آغشته به نفت كردم تا بوي نفت نگذارد عقربها از آن حصار به اين طرف بيايند، موشها نيز بچه ها را خيلي اذيت مي كردند،‌ براي از بين بردن موشها نيز بوسيله قوطي كنسرو كه از بيرن پيدا كرده بودم تله اي ساختم كه بوسيله آن موشها را مي گرفتم و از پنجره به بيرون مي انداختم. كلاً از عصر كه بچه ها براي مدت كمي جهت انجام امور شخصي بيرون از زندان مي آوردند تا روز بعد به هيچ وجه به كسي اجازة خروج نمي دادند و اگر چنانچه شب كسي براي بيرون رفتن احتياج پيدا مي كرد به او اجازه نمي داد، بعضي مواقع كسي به دستشويي احتياج پيدا مي كرد، از درد و ناراحتي به خودش مي پيچيد. ولي به هيچ وجه اجازه بيرون رفتن به او داده نمي شد. كيفيت غذا در سطح بسيار پايين بود و مقدار آن نيز بيش از حد كم و اكثراً مقدار كمي نان و كاسه اي پر از آب بود كه در ته آن چند عدد لوبيا بچشم مي خورد، بطوريكه در بين اسرا پيرمردي بود كه بعلت كمي نان چون براي جمع آوري نانها نرم با انگشتش به سفره كشيده بود سفره كه رنگي بود رنگهاي آن پاك شده بود. با توجه به تمام شرايطي كه براي زندانيان ايجاد شده بوده است محمد در وضعيت روحي اعلائي به سر مي برده است ، چنانچه در مطالبي كه از ايشان نقل شده است اين وضعيت را به خوبي مي توان دريافت.

رضا چمني:
روزي شيخ پيش من آمد و گفت: پدر و برادرت براي آزادي تو به منطقه آمده اند و به دست دموكراتها اسير شده اند و من به او گفتم: اگر آنها براي آزادي من آمده اند، اگر جنازه آنها را ببينم، بهتر از آن است كه آنها را از نو ببينم. شيخ گفت: محمد چه مي گويي؟ گفتم: همين كه مي شنوي و اين نقشه شيخ هم مؤثر نيفتاد.

رضا چمني:
از هر فرصتي كه پيش مي آمد جهت هدايت افراد چه زندانيان و چه پيش مرگهاي خبات استفاده مي كردم و به اين شكل توانستم جمع زيادي از پيش مرگهاي خبات را به شهر بفرستم كه خودشان را تسليم دولت جمهوري اسلامي كنند و بعضي از آنها در منطقة بي طرف ماندند . اوضاع به صورتي شده بود كه شيخ به من گفت : محمّد تو افرادم را از من گرفتي و من به او گفتم كه تو هم با آنها صحبت كن و اگر راهت درست است آنها را نگه دار . يك روز شيخ به من گفت : محمّد من به بن بست رسيده ام بايد چكار كنم به او گفتم : من دو سال قبل به تو گفتم كه آخر به بن بست مي رسي .

رضا چمني:
در تابستان سال 1360 دوباره عازم جبهه هاي نبرد شد و اين با ر راهي كردستان شد تا عليه گروهكهاي ضد انقلاب كه جنگ داخلي راه انداخته بودند مبارزه كند. هنگامي كه جمعي از دوستانش براي بدرقه او رفته بودند، به يكي از آنها چنين اظهار داشته بود كه صبح موقعي كه از خانه بيرون بيايم قرآن را باز كردم، خداوند به من وعده بهشت داد و مدتي در جبهه مبارزه با ضد انقلابيون بود كه پس چند ماهي كه از اين ماجرا گذشت بود خبر اسارت ايشان را آوردند و مدت اسارت ايشان 27 ماه طول مي كشد.

مسعود توفقي:
يادم هست كه در تابستان سال 64 قبل از اينكه شهيد چمني به شهادت برسد به اتفاق شهيد سيد عبدا... طالبيان، شهيد خشنودان، شهيد سيد احمد عابدي و شهيد صادقي و ساير همرزمان كه در گردان عبدا... بودند، به لشكر 5 نصر رفتيم تا به شهيد چمني خدا قوتي بدهيم و احوالي بپرسيم. در منطقه اي كه در كنار كارون حد فاصل اهواز حميديه روستاي متروكه اي به نام رحمانيه بود. وقتي به اتفاق شهيد طالبيان شهيد چمني را ديديم كه بيل به دست داشت يك پمپ آب را تعمير كرده بود. آب كارون را به نهر آبي كه براي آبياري درست كرده بود هدايت مي كرد. نخلهاي خرمايي كه به دليل شرايط جنگ و رفتن مردم از آن منطقه احتياج به آب داشتند آبياري مي كرد. شهيد چمني مي گفت : نبايد اين نخلهاي خرما خشك شود. اين اسراف و گناه است و ما بايد اين نخلها را زنده نگه داريم. در آن گرماي طاقت فرساي مرداد ماه در خوزستان شهيد چمني بيل به دست اين طرف و آن طرف مي دويد و آب را به نخلها مي رساند.

رضا چمني:
يكي از دوستانش چنين نقل مي كرد : هنگامي كه محمود از اسارت آزاد شده بود و به جبهة جنوب آمده بود ، يك روز از روزهاي گرم تابستان به محل گردان عبدالله رفتم ، ديدم كسي از بچه هاي گردان آنجا نيست داخل يكي از چادرها شدم ، ديدم مثل اينكه چيزي گذاشته اند . و چند عدد پتو روي آن انداخته اند ، هواي گرم اهواز و درون چادر كه انسان تحمل كردن هواي آن برايش مشكل بود و به همين خاطر كسي درون چادر نمانده بود و همه رفته بودند كه در سايه درختها استراحت كنند ، با خودم گفتم كه اين چيست اينها گذاشته اند ، پتوها را را كنار زدم ، ديدم محمد است ، آنجا خوابيده ، بلند شد ، خيس عرق بود ، از او معذرت خواهي كردم و از او سؤال كردم كه چرا اينكار را كرده اي گفت مي خواستم مقاومت خود را بسنجم . محمد اين سؤال را مطرح مي كرد كه آيا تا به حال فكر كرده ايد كه چرا حضرت ابوالفضل در روز عاشورا به نهر آب ميرسد كفي آب برمي دارد تا جلوي دهانش مي برد ولي آنرا به درون نهر مي ريزد از لحاظ عقلي اگر ايشان آب را مي خوردند . بهتر مي توانستند بجنگند و شايد مي توانستند آب را به خيام برسانند تا آنهايي كه باقي مانده بودند نيز بهتر بتوانند بجنگند ولي ايشان آب را نمي خوردند تا نهايت رنج را براي خدا بكشند تا در قيامت نيز خدا بالاترين درجات را به او بدهد .

رضا چمني:
او كه از معتقدان به اسلام اصيل امام بود روزها با تلاش و پيگير خود جهت تحقق اهداف انقلاب فعاليت مي كرد و شبها را به عبادت خداوند سپري مي كرد. به رهنمودهاي امام كه در چند شماره نشر شده بود عمل مي كرد و بر طبق آن هميشه روزهاي دوشنبه و پنجشنبه روزه داشت از جمله برنامه هاي عبادي كه براي خود داشت هر روز صبح قبل از اذان با دوچرخه به كوه اطراف روستاي صومعه كه حدود ده كيلومتر با شهر فاصله داشت مي رفت و در آنجا مشغول عبادت بود و پس از طلوع آفتاب دوباره به شهر باز مي گشت.


آثارباقي مانده از شهيد
فروردين 61 حدودأ پنج ماه بعد از اسارتمان مي گذشت, برادران درجه دارمان كه تا صبح نخوابيدند ، تا صبح باهم صحبت مي كردند و صبح آمدند پيش من و گفتند : ما حاضر نيستيم برويم . گفتم : چطور حاضر نيستيد برويد ؟ گفتند كه ما اينجا مي مانيم ، تا هر موقع كه تو اينجا هستي ما مي مانيم . يا اعدام مي شويم ، و يا همه باهم مي رويم ، درست نيست يك نفر از ما را اينجا نگهدارند و ما را آزاد كنند ، با آنها صحبت كردم كه شما الان داريد ، تحت تأثير احساسات كار مي كنيد و منطقي نيست ، اعلام اين حرف شما باعث مي شود ، كه خيلي از مسائل ما باز هم لو مي رود ، الان شما را به عنوان دشمنان من مي شناسند و انتظار دارند شما رفتيد بيرون عليه من تبليغ كنيد و از آنها دفاع كنيد و اين مسئله نه تنها فرقي به حال من نمي كند بلكه باعث مي شود كه شما نيروهايتان را از دست بدهيد و باعث شود چند نفر نيروي خوب ما ، نيروي جوان و مؤمن ما بيخود و بي جهت اينجا بماند ، گفتند : پس چرا خودت اينطور برخورد نمي كني كه بيرون بيايي ، مسئله تقيّه است ، گفتم مسئلة تقيّه اينجا براي شما كاملاً ضرورت دارد ، يعني الان ماندن شما اينجا با اعلام اين حرف شما هيچ ارزشي ندارد ، درست است كه شما از روي احساسات حرف مي زنيد ، من به شما اطمينان دارم ولي اين حرفتان در صورتي درست بود كه اينجا نفعي براي ما داشت ، ولي الان بعد از اين مدّت همة دهات اين اطراف توجّه شان به اين مسئله جلب شده است و تك تك افرادشان با كنجكاوي اين مسئله را دنبال مي كنند . كه كار اين پاسدار به كجا كشيد ؟ قانع شد يا نشد ! بنابراين اينجا من اگر بگويم مسئله تقيّه است و بخواهم پيش اينها ضعف نشان دهم و اظهار عجز كنم مي بينم كه بعد در تمام نمي توانم اين اشتباه را جبران كنم در اينجا ضربه اي بر من وارد مي شود ولي اين مسئله براي شما مطرح نيست و خيلي راحت مي توانيد برويد ، قبول نمي كردند ، بالاخره هرطور بود قانعشان كردم كه شما بايد برويد آنها مي گفتند كه اگر ما بيرون برويم به اينجا بر مي گرديم و حتّي يكي از آنها مي گفت مي روم ، اين بي شعورها را مي آورم و اينجا توي زندانشان مي اندازند و من گفتم : نه اين كار شما اشتباه است ، يعني گرفتن مقرّ آنها براي ما خيلي راحت است و مي توانيم از داخل زندان هم بگيريم ولي من شماها را به اين خاطر نگه داشته ام و مي دانيد كه فرار من از اينجا هيچ كاري ندارد ، خيلي راحت مي توانم بيايم ، بنابراين ماندن من همين جا لازم است . بگذار يك نفر اينجا بمانم ، چون ارزش دارد ، بيرون باشم ، چه خدمتي مي توانم بكنم ، احتمالاً به عنوان يك سرباز مي توانم خدمت كنم و هركار كنم از همين جا مفيدتر نمي توانم باشم ، بگذار آينده هرچه مي خواهد پيش بيايد ، شما مي گوييد معتقد به شهادت هستيد بنابراين اين هم خدمت است ، پس جاي هيچ نگراني نيست شما مي رويد ، سركارتان و هرطور كه خودتان تشخيص داديد ، زندگي تان را ادامه مي دهيد ، نتيجه اش اين شد كه آن سرباز قزويني مان از بانه آن طرفش نرفته بود ، درجه دارهايمان هم در سقّز مانده بودند و آن سرباز قزويني خدمة 25 بود و مستقيم بغل مقرّ اينها را مي زد ، يكي اين طرف و يكي آن طرف و شيخ با خبر شده بود ، يك روز آمد و گفت : مي بيني اين سربازها را آنقدر بهشان احترام گذاشته ايم حالا دارند به ما هشدار مي دهند ، يكي اين طرف مقرّمان را مي زنند و يكي آن طرف ، گفتم ، مي داني قضيّه چيست ، گفت : نه، گفتم : آن دارد به تو مي گويد كه مي توانم سربي را در وسط مقرّت بزنم ولي نمي زنم ، آيا متوجّه اين حرفش هستي ؟ گفت : خوب چرا نمي زند ؟ گفتم : چرا نمي زند ! احتمالاً برنامة دولت است ، يك چيزي هست كه به خودش مربوط است و اين به تو ثابت مي كند ، كه يك مسذله نظامي است ، اگر ما نخواهيم نظامي عمل كنيم ، اين سرباز قادر است ، مقر شما را خراب كند ولي خود به خود اين كار را نمي كند ، نه اين كه فكر كنيد ارتش ما روحيه ندارد و ضعيف است ، گفت : بله مي دانم ، اين سرباز ما هم به ما خيانت كردند ، صبح زود كه اينها را آزاد كرد ، توي زندان تنها من بودم ، صبح زود اينها را فرستاد و بدرقه كرد و رفتند ، و بعد از ظهر دو مرتبه آمد و در زد و گفت : بلند شو بيا ، رفتم و ديدم كه شيخ ايستاده و دو رديف هم از افرادش ايستاده اند با غروري ، فكر كرده بود ، بزرگترين ضربه را به يك فرد زنداني وارد كرده ، چون مشكل است كه همه آزاد شوند و يك فرد بماند ، تقريباً غير قابل تحمل است ، وقتي چشمش به من افتاد : گفت : ما چطوري ؟ اينجا بود كه باز هم به لطف خدا به زبانم آمد و گفتم به لطف خدا خيلي خوبم. از دست و زبان كه برآيد كز عهده شكرش به در آيد! او انتظار اين را نداشت ، احتمالاً خيلي چيزهاي مي خواسته بگويد و برنامه داشته است و همينطوري هاج و واج . يك مقداري ايستاد و به اين طرف و آن طرف نگاه مي كرد ، گفت : خوب ما هم كه هستيم ، حتماً به لطف خداست كه زنده ايم ، برگردو برو ، برگشتم توي زندان و در را بستند ، پس فرداي آنم روز دو مرتبه مسئول كميته قضايي آمد و در را باز كرد . ولي اين دفعه با احترام گفت : مي خواهي زودتر نجات پيدا كني ؟ گفتم نه ، گفت من حس مي كنم تو يك مسلمان هستي ، ما هم مسلمانيم ، احتمالاً ما را به مسلماني قبول داري ، ما برادر هستيم ، مسلمانها همه برادرند ، ما نبايد كينه داشته باشيم . ضمناً از حالا به بعد ما تو را ، بعنوان يك زنداني نمي شناسيم ، فقط دوست داريم ، اينجا باشي و بيشتر باهم صحبت كنيم ، عقايد هم را بهتر درك كنيم ، تو براي ما صحبت كني و ما هم براي تو از وقايع كردستان صحبت كنيم ، تبادل نظر داشته باشيم ، تا به هم نزديك شويم ، البتّه الان هم نزديك هستيم و سوء تفاهم است كه ما را از هم جدا كرده است . زخم پايم تقريباً خوب شده بود ، البتّه چون شرايط بد بود ، زياد طول كشيد ، مثلاً با آن كارهايي كه مي كرديم ، دوباره زخم مي شد ، ولي نشان آنها نمي دادم البتّه با فيلتر سيگارهايي كه برادران سيگاري با غير سيگاري دريافت مي كردند ، (فيلترهايش را مي بريديم) ، بعد از بريدن فيلتر از سيگارت پنبه درست مي كرديم ، يكي براي مسواك استفاده مي كرد و يكي هم براي پانسمان زخم پايم خوب شده بود و راه مي رفتم ، ولي به صورت لنگ لنگان . خلاصه صحبت هايش را كرد و رفت ، و بعد شيخ آمد و گفت : كه بله ما تا حالا نمي دانستيم ، فكر مي كنم تو يك مسلمان باشي ، افراد ما به ما گفتند كه اينها كه آمدند اينجا (اسيران ديگر) نماز مي خوانند ، ولي بعد از يك مدتي كه با تو (محمّد) برخورد كردند ، نماز خوان شدند (منظورشان از اسلام بود) گفتم همچنين مسئله اي نيست ، اينها از اول نماز هم مي خواندند ، شايد شما دقت نكرديد ، نه اينكه در برخورد با من نماز خوان شده باشند ، از اول هم نماز خوان بودند، گفت: نه فكر مي كنم حرفها تو يك مقدار روي اينها تأثير داشته و ما هم اينجور افراد داريم ، افرادي كه يك مقدار آگاهي شان كمتر است ، نماز نمي خوانند و فقط دوست داريم ، اينجا باشي به اين خاطر كه به عنوان يك وظيفه شرعي روي اينها كار كني نه به عنوان يك زنداني ، ضمناً هر هر چي كه لازم داشته باشي ما در اختيار تو مي گذاريم ، كه احساس نكني اينجا زنداني هستي . كيفيت برخوردشان عوض شده بود ، چون خودشان به اين نتيجه رسيده بودند كه با آن برخورد به جايي نمي رسند ، ضمناً مسئله اعدام منتفي شده بود چون اين مسئله عوارض بعدي را براي آنها پيش مي آورد ، همان اول آنطور كه پيش بيني مي كرديم بايد خيلي راحت اعدام مي كردند ولي تحت تأثير چند تا روحاني محل اين كارش را به عقب مي انداخت ، يعني حكم اعدام را هم صادر كرده بودند ، بعد از اين جريان دمكرات ها و همه افراد اين سوال را دنبال مي كردند كه شما نتيجه كارتان با اين به كجا رسيد ، و اينها حس مي كردند كه براي خودشان خيلي ضروري است ،به هر طريقي كه شده و به خاطر افراد خودشان و به خاطر جلب نظر مردم منطقه . يك ماهي گذشت البته كم و بيش فكر مي كردم كه اطراف زندان كمين گذاشته اند ، در زندان را باز مي گذاشت ، مي رفت و مي خواستند كه عكس العمل چيست ؟ البته ما اين در را باز مي گذاريم ، هر جا كه خواستي بروي نه به عنوان زنداني ، گفتم: اين يك واقعيت است شما هم مي دانيد ، اگر تنها مسئله زندان باشد بلكه به اين صورت روز اول به شما گفتم : آن دفعه هم هشدار دادم ، گفتم چون شما به مقدسات ما اهانت مي كنيد ، اين براي من غير قابل تحمل است از آن مسئله گذشته مسئله جسمي است . شما مي گوييد زندان ، ولي من زنداني نيستم ، من اينجا افكارم آزاد است و در اختيار خودم مي باشد و اگر فكر مي كنيد كه يك روز با من به توافق مي رسيد ، اينطور نخواهد بود . و من بر سر عقيده ام خواهم ماند و حاضر هستم كه بيست و چهار ساعته مرتب با شما بحث كنم تا هر چه زودتر به توافق برسيم و مسئله زندان هم برايم مطرح نيست ، شما در زندان را ببنديد . و خيلي هم خاطر جمع باشيد ، ولي مطمئن باشيد ، تا زماني كه مسائل قبلي مطرح نشود و اهانتها مطرح نشود ، من به عنوان شخصي خودم هيچ اقدامي نمي كنم و آنهم بخاطر شخص خودم مي باشد . براي من آنچه كه مهمتر است عقيده ام مي باشد ، و خيلي هم دوست دارم كه با شما بحث كنم و تبادل نظر داشته باشيم و اگر ببينيم كه شما بر خق هستيد ، مطمئنم كه تعصب ندارم و حرف شما را مي پذيرم . از اين جريان يكي دو ماهي گذشت و رفتارشان عوض شد ، به طوري كه به هيچ وجه كلمه خميني به زبان اينها نمي آمد ، سپس برخوردهايي پيش آمد ، سپس مسئله مذهب ، مثلاً سر وضو گرفتن ، يك روز داشتم وضو مي گرفتم . يكي از افراد آنها ايستاده بود كه او ملاي يكي از دهات اطراف بود . البته مسئله اي كه باعث شده اينها يك مقداري از گروهكهاي ديگر خطرناك تر بر ما جلوه كنند و يك مقدار اهميت داشته باشند ، با توجه به اينكه روحانيت كردستان تأثير مستقيم روي قشر مردم دارند ، وجود ملاهاي زيادي توي سازمان اينها است . اين باعث مي شد كه اينها اهميت پيدا گنند و به خاطر وجود اين ملاها پشتيباني يك عده از مردم را هم بدنبال داشت ، ولي در مورد كومله و دمكرات اين مشكل را نداشتيم ، خيلي راحت اينها را تشويق ميكردم ، ولي در مورد اينها مي گفت : كه اين ماموستا فلان است ، چطور اشتباه مي كند؟ اين خودش قرآن خوان است ، خلاصه داشتم مي گفتم : يك روز مشغول وضو گرفتن بودم . آن فرد گفت كه شما چرا اينطوري وضو مي گيريد ؟ گفتم : كه شما چرا بدين صورت وضو مي گيريد ؟ گفت : خوب درستش همين طور است ، گفتم : نه منظورم اين نيست كه شما از پيش خود اين روش وضو گرفتن را ياد گرفته ايد يا كسي به شما ياد داده است ؟ گفت : خوب دستور همينطور است ، گفتم : دستور آنست كه توي قرآن آمده ، از جاي ديگر نمي توانيم آورده باشيم ، فكري مي كرد و گفت : نه مسلماً دستور آنست كه توي قرآن آمده ، گفتم : خيلي خوب ، من هم اينطور وضو مي گيرم و اين را از قرآن ياد گرفته ام ، با توجه به اينكه رهبر من آنكسي است كه تخصصش در اين رشته است ، اين مسئله براي من تشريح كرده است . من عقلم به تفسير آيه قرآن نميرسد ، بنابراين پيروي از كسي مي كنم كه اين را براي من تفسير كند ، گفت : پس شما مقلد مي شويد اسلام تقليدي قبول نيست ، گفتم نه در اصول و اعتقاداتمان معتقد هستيم ، خودمان تحقيق مي كنيم و كسبش مي كنيم ، مقلد کسي نمي شويم ، ولي در احكام فروع دينمان كيفيت اجراي اين مسائل را از فقيهمان مي پرسيم تا مانند شما به اين مسائل گرفتار نشويم ، گفت : مگر ما گرفتار هستيم ، گفتم : بله . و اذا كنتم الي الصلاه فغسلوا وجوهكم و ايديكم الي الموافق به روئسكم و ادخلكم الي الكعبين . اين عين آيه قرآن است و ما طبق اين آيه وضو ميگيريم ، حالا شما طبق كدام آيه اينگونه وضو مي گيريد ؟ مرا توجيه كنيد ؟ يك مقدار فكر كرد و انتظار نداشت ، البته آيه صبح همان روز به طور اتفاقي به چشم من خوده بود. از قرآني كه بعد از جريان فروردين اينها به خاطر اينكه ثابت كنند كه واقعاً دوست دارند آزاد باشم، در اختيار من گذاشته بودند و بعد از آن باعث شد هر كس مي آمد كوچكترين صحبتي كند خود اينها حس مي كردند و از اطراف مي گفتند، هيچي نگو و اشاره مي كردند كه وارد بحث نشو ، يكي دو ماه گذشت ، دو حادثه اتفاق افتاد ، اولاً خدمتتان عرض كنم ، طايفه اي در كردستان زندگي مي كنند كه درويشند ، درويشهاي قدري ، كه نفوذ زيادي روي مردم منطقه دارند ، يعني تقريباً همه با احترام از آنها ياد مي كنند ، در اين منطقه(كردستان) رهبري دارند به نام شيخ باقي كه هم پيش دولت ايران داراي احترام است هم صدام به او كاري ندارد ، زيارت كربلا مي رود، ضمناً كومله و دمكرات به خاطر اينكه نفوذ زيادي روي مردم دارد و عده زيادي درويش دارد ، بيشتر از افرادي كه آنها پيشمرگ دارند و درويشهاي او هم جان فداي او هستند ، بنابراين مي تواند نقش مهمي داشته باشد ، ولي طبق فلسفه اي كه دارند اين درويشها در هيچ سياستي دخالت نمي كنند و فقط يك بار دخالت كرده بودند ، آنهام چهل نفر از روحانيت كردستان آمده بودند نزد امام و در برگشتن ماشينشان به دست دمكراتها افتاده بود ، اينجا شيخ باقي نامهاي نوشته بود ، كه اينجا شما با اسلام درگير هستيد و اينها علماي مردم هستند و اگر قرار باشد شما اينها را نگه داريد كار به جاهاي ديگر مي كشد و اعتراض كرده بود ، صرفاً اعتراض او باعث شده بود كه دمكرات اين چهل نفر را آزاد كند ، اينچنين نفوذي در منطقه داشت ، ولي همانطور كه عرض كردم دخالتي در ساست ندارد ، طبق آن فلسفه شان سرشان به كار خودشان بند است يكي از درويشها اتفاقي گذرش به آنجا افتاد و پدر آن درويش پيشمرگ آنان بود ،پير مردي كه پيش شيخ بود و در آن موقع مسئول زندان در مرخصي بود ، در اين مدت موقتاً اين پير مرد مسئوليت زندان را كه يك زنداني در آن بود را بر عهده داشت ، پسرش آمده بود ، ديدن پدرش ، گفته بود كه چكار مي كني ؟ گفته بود : كه اين زندان دست من است و اينها هم چون كارشان از روي عاطفه بود ، گفته بود : برو پس اجازه بدهيد بروم اين زنداني را ببينم ، احتمالاً دلجويي كنم و آمد توي زندان و گفت : ناراخت نباشي و فلان و... با او شروع به صحبت كردم ، آدم فهميده اي بود ، يك ساعتي كه با او صحبت كردم ، درويش حالتش عوض شده گفت: كه من تعجب مي كنم ، ترا به چه دليلي زنداني كرده اند ؟ گفتم : خوب عقيده من با شما فرق مي كند ، شما دخالت نمي كنيد ، از اجتماع بيرون هستيد ولي ما حس مي كنيم چيزي را كه مي دانيم ، در مقابلش تعهدي هم براي اجراي آن داريم و آن همان است كه با اينها به تضاد رسيديم و از آنجا سر در آورده ايم ، گفت : خوب اين شيخ كه ادعاي مسلماني مي كند پس چطور تو را زنداني كرده ؟ گفتم : خوب اسلامي كه من مي شناسم با اسلام او فرق مي كند ، من اسلام او را نمي پذيرم ، اين عملكرد او را نمي پذيرم ، البته يكسري از كارهاي اينها را خود اينها مي دانستند ، بعدها فهميدم كه اين شيخ را (شيخ جلال حسيني ) به نام شيخ شيطان مي شناسند و اين شخص برگشته بود پيش شيخ باقي ، صحبت كرده بود ، حالا چه گفته بود ، نمي دانم ، كه جريان اينطوري گرديد . يك نفري اينجا هست و اينها به اسم زنداني نگه داشته اند و متعاقب آن نامه اي بود كه از شيخ باقي براي اينها اينجا آمده بود و براي من چند جلد كتاب و شيريني فرستاده بود و يك سري مسائل دنباله اش مطرح كرده بود كه ناراحت نباش ، مستقيماً به اينها تفهيم نكرده بود ، والا به من گفته بود كه ناراحت نباش ، زندان مسئلهاي نيست ، اشاره كرده بود كه حضرت يوسف زندان بوده و كنايه به اينها و ... آخرش چه شد ؟ بالاخره آنها خودشان تصميم مي گرفتند كه آزاد كنند يا پيشروي شد ؟ ولي از طرف دولت فشار بر آنها وارد مي شد ، از اين طرف آمدند ، از آن طرف هم آمدند ، اينها وسط ماندند ، هم بن بست نظامي هم بن بست سياسي ، يك بن بست هم شده بود بن بست محمد ، محمد را چكار كنيم ، اين وسط سال گذشته يك گروه داشتيم ، اگر ضربه آن را نخورده بوديم سازمان خبات نمانده بود ، شيخ و دارو دسته اش تمام شده بود ، نمي دانم شايد باز تقدير بود ولي بي نتيجه هم نبود ، با اينكه ما ضربه خورديم ولي باعث شد از دوازده نفر كادر اصلي ، نه نفرشان از سازمان بيرون بروند ، كه از اين نه نفر چهار نفرشان برگشتند پيش دولت، پنج نفرشان در منطقه ماندند ولي بي طرف كه آنهم ضعف خودمان بود ، اشتباه خودمان شد نه از داخل ، از داخل يك ضربه خورديم ، همزمان با آن از خارج هم يك ضربه خورديم پس شد دو ضربه .... هفتاد و پنج نفر داشتيم كه سي نفرشان قرار بود با اسلحه سازماني بيايند و خودشان را تسليم كنند . ولي متأسفانه جرياني صورت گرفت كه باعث شد به ما نپيوندند و كسي به من جواب نداد كه چرا اينطور شده است. البته هفتاد و پنج نفر از سازمان بيرون رفتند كه تقريباً پنجاه درصد به نفع ما شد ولي هفتاد و پنج نفر بايستي برمي گشتند و جزو نيروهاي ما مي شدند تا افراد ما به 150 نفر مي رسيد ، ولي اين نشد و فقط 75 نفر از اينها جدا شدند و بن بستي ديگر باعث شد كه چند نفرشان (چند نفرشان ) برگردند ، باز هم بخاطر كارهاي خودمان ، ولي يك مسئله بود ، يك جناح به نفع مادر سازمان پيدا شده بود ،در كادر اصلي سان اگر آنها نبودند گذشته از سال 60 كه شش ماه زير اعدام بوديم(يعني حكم اعدام صادر گرديده بود ) سال 61 حتماً اعدام مي شديم ، دوباره در سال 62 فشار از همه طرف يك بن بست شديدتر برايشان درست شد و ديگر هر چي كه از دستمان بر مي آمد ، حتي فشار آنقدر زياد شد كه ما تصميم گرفتيم نظامي عمل كنيم ، اين دوستمان بيايد براي شما توضيح مي دهد كه مي خواستيم چطور عمل كنيم ، اگر خود شيخ را آنجا مي گرفتيم نظامي عمل كنيم ، اين دوستمان بيايد براي شما توضيح مي دهد كه مي خواستيم چگونه عمل كنيم ، اگر خود شيخ را آنجا مي گرفتيم ، شايد دو سه نفرمان از بين مي رفتيم ولي شيخ هم از بين مي رفت . اين دوست ما يك مقدار شك داشت مي گفت محمد مطمئني كه موقعيت درست است، مي گفتم : فكر مي كنم ديگر سياست تمام شده است اينجا حالا در خاك عراق هستيم ، ديگر مردم اطرافمان نيستند كه بخواهيم صحبت كنيم ، گفتم راهش همين است و يك نقشه خوب داشتم ، آن لحظه كه مي خواستيم شروع كنيم ، متأسفانه ما افراد نداشتيم دو نفر را از قبل با آنها صحبت كرده بوديم يكي را آنها آورده بودند كه مي شد سه نفر دو نفر هم ما بوديم كه در كل مي شديم پنج نفر در عين حال اگر كوچكترين مسئله اي مي شد حكم اعدام براي هر پنج نفر صادر مي شد ، ولي گفتيم ارزش دارد با اينكه زياد به آنها اطمينان نداشتيم ولي قبول كرديم كه با ما باشند ، اينها فقط كافي بود شروع كنند بعد ما ديگر به آنها كاري نداشتيم ، برنامه ما شروع شد دو نفر كافي بود شروع كنند بعد ما ديگر به آنها كاري نداشتيم ، برنامه ما شروع شد دو نفر كافي بود ، آن لحظه اي كه قرار بود شروع كنيم آنها خودشان را كنار كشيدند و باز ما شديم دو نفر و بادو نفر هم نمي شد اين عمل را شروع كنيم البته بعداً كه كارهايتان را جمع بندي كرديم باز هم به نفع ما شد ، اگر نظامي عمل مي كرديم به نفع آنها مي شد ، شايد شيخ را مي توانيژستيم از بين ببريم ولي نهايتش به نفع آنها مي شد ، در منطقه از نظر وجه سياسي كيفيتشان بي مانند و شايد بالاتر هم مي رفت شايد يك قهرمان ملي مي شدند ، روز عيد ماه رمضان آمد ، آنجا نماز خواند و بعد زنداني ها را مي آوردند و دستش را مي بوسيدند، البته من هميشه مي رفتم جلويش مي ايستادم ولي آن روز خيلي ناراحت شد و پيش اين زنداني ها دوست نداشت كه اين گونه برخورد كنم و آن طرفدارهاي ما هم كه در سازمان بودند بعد پيغام دادند كه محمد تو چرا اينگونه برخورد كردي ، چرا تو نرفتي پيش اينها بايستي ؟ چرا احترام نگذاشتي ؟ چرا دستش را نبوسيدي ؟ بد شد تو اگر اين كار را مي كردي والا ما يك كاري مي كرديم كه تو هم آزاد شوي ، من هم مي خنديدم و مي گفتم من آزادي نمي خواستم والا سال 60 آزاد مي شدم . بعدها كم كم فشار بررويشان زياد گرديد و براثر فشارهاي بسيار مانده بودند كه چه كار كنند ، آنها كه دوست ما بودند واسطه شدند ، ضمناً سه جناح در سازمان آنها بودند ، يك جناح به اسم جناح خودمان ديگر جناح طرفداران عراقي و جناح ميانه كه تمايل به دولت داشتند ، در نهايت پيش بيني مي شد كه اگر فشارها بر روي اين سازمان افزايش يابد ، آن وقت يكي مي گفت مي رويم اينجا ، آن ديگري مي گفت : مي رويم آنجا و در نهايت از يكديگر جدا مي شدند . هر موضع گيري كه به نفع حزب بعث مي كرد آنها شديداً پشتيباني مي كردند وهر موضع گيري كه به نفع دولت ايران مي كرد اينهاي ديگر پشتيباني مي كردند ، خودشان تضاد داشتند و بهترين كاري كه به نفع ما شد كار خوبي بود كه ما كرديم آن بود كه دو تن از سران جناح طرفداران حزب بعث را جذبشان كرديم . يكي يكي كادرشان آمدند ، مسئول كميته قضايي ، شوراي مركزي كه مخفيانه از هم به طور خصوصي پيغام آوردند كه مسئله اينطور است ، شيخ مردد مانده بود اگر يك مقدار كوتاه بيايي تمام شده ، پيش آنها هم خنديدم ،گفتم : حالا جاي ما خوب است ، چرا مي خواهي ما را بيرون كني و روز آخر يك نفرشان آمد گفت : محمد شايد تو دوست داري اينجا بماني ، ولي ما ديگر خسته شديم دوست نداريم ، من هم پيش همه زنداني ها خنديدم ، گفتم : من نمي روم ، گفت چرا نمي روي گفتم : شما بايد جواب عمر مرا بدهي ، بايد نتيجه بگيريم كجا برويم ، شما بايد مرا قانع كنيد ، اگر قانع كرديد ، پيش شما مي مانم شما مي گوييد سازمان ، اساسنامه ات را بگذار ، سر سازمان صحبت كن ، با يك آدم مسئول براي من بياور . دو نفر جذب ما شدند . البته يكي از آنها خيلي حرف مي زد و غلو مي كرد ، حتي اسم مرا گذاشته بود ماموستا ، به شيخ شان مي گفت : ماموستا و به من هم مي گفت ما موستا (به استاد مذهبيشان ماموستا مي گويند ) در سال 61 يك عامل سر سخت كه خيلي به ضرر ما عمل كرد همين فرد بود . امسال از كارهاي پارسالي پشيمان شد ، به خاطر اينكه خودش جبران كند رفته بود پيش شيخ ، اينطرف و آنطرف گفته بود كه ما داريم ضرر مي كنيم ، محمد اينجا مانده فردا آبروي ما مي رود ، شيخ باقي و همه خبر دادند نمي توانيم او را اعدام كنيم يعني شكست خورديم ، آن هم مرتب پيغام مي داد كه من يك مقدار كوتاه بيايم كه بگويد محمد تسليم شد و آزاد شد ، و هدف ما را قبول كرد ، من گفتم : نه تا بحث نكنيم صحبت نشود ، از آزادي صحبت نكن ، من الان هم آزادم ، فكر من تا وقتي در اختيار خودم باشد آزادم ، شما مي توانيد مرا اعدام كنيد ولي فكر مرا كه نمي توانيد اعدام كنيد و از من بگيريد من هم حالا آزادم ، همين زنداني كه تو اسمش را گذاشته اي زندان ، من همين را به جاي بهشت قبول دارم ، بهشت من همين است ، دو سه نفر فرستادند از مسئولاتشان كه بيايند صحبت كنند ، از همان اول خيلي جدي با آنها برخورد مي كردم ، حتي لحظه اي با اينها برخورد مي كردم ، حتي لحظه اي به آنها محلت نمي دادم ، حتي كوچكترين اشتباهشان را دو سه نفر آمدند و رفتند ، يكي گفت : در صلاحيّت من نيست ، يكي مي گفت : مي كشد به مذهب بايد شيخ جواب بدهد ، يكي مي گفت : مي كشد به سياست ، مسئول سياسي بايد جواب بدهد ، نهايت همه پاس مي دادند به خود شيخ ، كه خود شيخ جواب من را بدهد ، خود شيخ هم كه آن شب نشستيم و صحبت كرديم ، به او گفتم كه شما راهتان اشتباه است ، او گريه اش گرفته بود و مي گفت : شما راست مي گوييد ، ما اشتباه كرديم ، ما دچار غرور شديم ، و برادر من هم (شيخ عزالدّين حسيني) اشتباه كرده است ، حالا چه بايد بكنيم ، و در آنجا من به او گفتم : اگر بخواهيد من مي روم پيش دولت و براي شما تقاضاي پناهندگي مي كنم .

در ميان ما يك نفر دانشجوي پزشكي كه از عراق فرار كرده بود و به ايران آمده بود، وجود داشت. مسئولين گروهك به او امر كردند كه بايد تير را از پاي من درآورد، با توجه به اينكه هيچ گونه داروي بي حس كننده اي در دسترس آنها وجود نداشت، محل زخم نيز تا حدودي بهبود يافته بود وي از اين كار خودداري مي كرد، و چون به خاطر اينكار او را بسيار اذيت مي كردند به او گفتم تو پاي من را جراحي كن و من درد آن را تحمل مي كنم. البته چون او زبان فارسي را نمي فهميد و من هم نمي توانستم به عربي با او صحبت كنم، با اندكي كه دو نفري انگليسي بلد بوديم، مي توانستيم منظورمان را به هم بفهمانيم، او مشغول جراحي كردن پاي من شد كه البته با درد خيلي شديد توأم بود. به طوريكه يكي از ناظرين حين انجام عمل جراحي بيهوش شد و بر زمين افتاد، ولي من همچنان درد آنرا تحمل مي كردم. تا اينكه دكتر نيز نتوانست اين وضع را تحمل نمايد و از ادامه عمل منصرف شد، و من از اين فرصتها استفاده كردم و به او فهماندم كه اينها نيز همچون صدام هستند كه نتيجتا آن دكتر از گروه نجات نيز فرار كرد. از گفتار و كردار محمد اينگونه مي توان برداشت كرد كه ايشان تحمل رنج و مشقت را موجب تكامل بشر مي دانست.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 211
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
سبزي کار حقيقي,محمد

فرمانده واحد‌ ادوات(ضدزره)  لشكر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
سيد جواد غفاريان:      
يك روز محمد سبزيكار گفت: يكي از دايي هايم مغازه مرغ سوخاري در همين اول خيابان دانشگاه دارد و به من مي گويد دايي جان اين مغازه را به تو مي دهم به شرطي كه قول بدهي در مشهد بماني و به جبهه نروي. اما من خدمت دايي ام عرض كردم و گفتم: دايي جان من نمي توانم در اينجا بايستم. شما اگر اين مغازه كه هيچ اگر تمام دنيا را به من بدهيد من بايد بروم.

سيد جواد غفاريان:      
يك شب تماس بي سيمي ما با نيروهاي جلو قطع شد و محل استقرار آنها طوري بود كه با ماشين به آنجا نمي شد رفت . فاصله ما تا محل استقرار آنها هم بسيار زياد بود اما برادر سبزيكار صبح زود آمد و گفت : آقاي غفاري فكر كنم باطري بي سيم بچه ها تمام شده ، بيا دو نفري چهار پنج تايي باطري بي سيم بر داريم و براي آنها ببريم . محل استقرار بچه ها جاي بسيار پرتي بود و در معرض آتش مستقيم آتش بود ولي من و برادر سبزيكار با پاي پياده ساعت 5 صبح حركت كرديم و ساعت 11 به آنجا رسيديم و باطريها را به آنها داديم و برگشتيم .

صديقه كفشكشان:      
قبل از انقلاب يك روز عصر محمد براي گرفتن نفت به پمپ بنزين سعد آباد رفت ساعت 12 نيمه شب پدرش به خانه آمد به او گفتم :محمد از عصر به پمپ بنزين رفته كه نفت بگيرد اما هنوز نيامده است . چون حكومت نظامي است نگرانش شده ام .حدود ساعت 1 بامداد محمد و پدرش در حاليكه با همديگر بگو مگو مي كردند به خانه برگشتند . پدرش مي گفت : محمد جان مي خواستي با آنها درگير نشوي .گفت : براي چه درگيرنشوم . بيخود كرده اند . غلط هم كرده اند چون از روي لج بازي اين كارها را مي كنند . بعد من جلو آمدم و گفتم : مادرجان مگر چه شده ؟ گفت: هيچي ، ساعت 12 كه شد مأموران رژيم شاه گالنها را جمع كردند و در پمپ را بستند و گفتند: از اين ساعت به بعد حكومت نظامي است و شركت نفت دستور داده در را ببنديم. من هم در آخر كار به رژيم فحش و ناسزا گفتم و گفتم: رژيم غلط كرده حكومت نظامي اعلام كرده، مردم تا صبح سرما بخورند.دولت بيخود كرده كه چنين دستور داده, اگر سرباز ها مي خواهند كسي را بكشند بيايند مرا بكشند و بعد هم با سربازها شروع به دعوا كرده بود. مردم به او گفته بودند: آقا پسر چيزي نگو، با اينها نمي شود دهان به دهان كرد. اما محمد گفته بود ، براي چه من اين كار را مي كنم كه بفهمد مي شود. همه شما ترسو هستيد كه هر كاري اينها دلشان مي خواهد مي كنند و شما هم مثل موش در سوراخ پنهان مي شويد. حكومت نظامي يعني چه ؟ در نهايت اينها يكي دو نفر را مي كشند بعد خودشان مي ترسند و نمي كشند. و حكومت نظامي هم شكسته مي شود.

سيد جواد غفاريان:      
يك روزساعت 10 با موتور به داخل قرارگاه رفتم, زمانيكه به آنجا رسيدم ديدم محمد سبزيكار در حال خواندن نماز است. همان بيرون ايستادم و با خودم گفتم: چند لحظه اي بايستم تا نمازشان تمام شد و بعد به خدمتشان برسم. همينكه نمازش تمام شد و آمدم جلو بروم باز شروع به نماز خواندن كرد. چنين مرتبه اين كار تكرار شد تا اينكه رفتم و جلو ايشان نشستم و همينكه نمازشان تمام شد گفتم: از مدت زمان طولاني است كه من اينجا ايستاده ام و با شما كاري دارم. گفت: خوب زودتر داخل مي آمدي چرا بيرون منتظر شده اي؟

سيد جواد غفاريان:      
يك شب بعد از اينكه نوبت شيفتم در اتاق بي سيم مادر تمام شد بيرون آمدم كه يك گشتي بزنم و بعد بروم و بخوابم . يك دفعه برادر سبزيكار را در يك گوشه اي در حال خواندن نماز ديدم .

حميد كفشكنان:      
محمد در آخرين سفرش وقتي جهت خدا حافظي به درب خانة ما آمد تعدادي كتاب و جزوه هم دستش بود . محمد گفت : اين كتابها و جزوات را از كتابخانه مسجد الجواد به امانت گرفته ام و تا كنون وقت نكرده ام آنها را برگردانم .شما يك زحمتي بكش و اينها راببر و تحويل بده چون من مطمئن هستم كه اين دين به گردن من مي ماند من يك دفعه جه خوردم و گفتم يعني چه ؟ هيچي چون به جبهه مي روم و ممكن است مدتي طول بكشد نمي خواهم اين كتاب توي خانه بماند . من هم آنها را قبول كردم و از او گرفتم و تحويل كتابخانه مسجد دادم .

حميد كفشكنان:      
يك روز در زمان نوجواني به خانة خواهرم ,مادر محمد رفتم. در آنجا مشكلي پيش آمد من شروع به داد زدن كردم. محمد در آن زمان از من چند سالي بزرگتر بودم و محمد هم كه مشغول درس خواندن بود يك دفعه ناراحت شد از جايش بلند شد و يك سيلي محكم به صورتم زد. من چون با او رابطة عاطفي نزديكي داشتم خيلي دلگير و ناراحت شدم و تصميم گرفتم با او صحبت نكنم و هر چه محمد مي خواست با من صحبت كند من با او صحبت نمي كردم بعد من به خانة خودتان رفتم. بعد از ظهر همان روز محمد به درب خانه ما آمد و مرا صدا زد و گفت: محمد بيا برويم كارت دارم. گفتم: نه من با تو جايي نمي آيم. گفت: بيا كارت دارم. خلاصه با اصرار ما را توي ماشين نشاند و با هم بيرون رفتيم. محمود دور فلكه صاحب الزمان نگه داشت و از قنادي آنجا دو تا كيم گرفت و آورد. يكي از كيمها را به من داده ولي من در ابتدا كيم را نگرفتم. محمد دو مرتبه كيم را به من داد و در همان حال گفت: نه بايد حتماً بگيري و بخوري. چون من و تو با هم رفتيم. تو نبايد دلگير شوي. مرا ببخش. خلاصه شروع كرد به عذرخواهي كردن. من هم چون او از من بزرگتر بود ادب حكم نمي كرد كه بيشتر از آن روي حرف خودم پافشاري كنم. كيم را قبول كردم و با هم خورديم تا اينكه به درب خانه ما رسيديم. همينكه مي خواستم از ماشين پياده شوم محمد دستم را گرفت و گفت: حميد! گفتم: چيه؟ گفت: بيا و يك سيلي به من بزن. من در آن لحظه يك دفعه جا خوردم. گفتم: براي چه؟ گفت: چون من به تو سيلي نزني من راضي نمي شوم. اصرار كرد و مرا قسم داد و گفت: نه حتماً بايد يك سيلي محكم همانطور كه من به تو زدم به من بزني. با اين حرف او بغض گلويم را گرفت و دست به گردن او انداختم و با هم روبوسي كرديم و گفتم: من از اين قضيه گذشتم اما او راضي نشد و گفت: تا يك سيلي نزني نمي گذارم. پياده شوي. من هم گفتم: به خاطر اينكه تو راضي شوي، يك سيلي آهسته به صورتش زدم. پس از آن او يك مقداري احساس آرامش كرد و موضوع همانجا منتفي شد.

عليرضا افشار:      
قبل از عمليات در شب شهادت حضرت زهرا (س ) در محل پادگان حميد بعد از نماز مغرب و عشاء قرار شد در داخل مسجد به عزاداري بپردازيم . بعد از اتمام نماز من نشسته بودم . و خودم را آماده مي كردم كه دعا بخوانم . برادر سبزيكار و فقيهي فر ( كه بعداً شهيد شد ) و چند نفر ديگر از كنارم رد شدند و با دست به سر شانه من زدند و گفتند : ما جلسه داريم مي داني كه عمليات نزديك است پس براي ما دعا كن . من هم گفتم : التماس دعا . آنها هم گفتاند : التماس دعا و رفتند . مجلس عزاداري و توسل حدود سه ساعت طول كشيد . حدود 10 نفر را در بين مجلس با برانكار بيرون بردند . جلسه كه تمام شد و مسجد تقريباً خالي شده بود و تعدادي از بسيجي ها را ديدم كه گوشه مسجد زانو بغل گرفته اند و بعضي برروي زمين دراز كشيده اند و از حال رفته اند .بلند شدم و از كنار برادران عزادار كه رد مي شدم به برادر سبزيكار رسيدم . او در انتهاي مسجد در حاليكه زانويش را در بغل گرفته بود و بلند بلند گريه مي كرد . من از كنار ايشان رد شدم و رفتم . موقع خوردن شام برادران يك يك آمدند من به آنها گفتم : شما ها كه در موقع مجلس عزاداري آمديد و به شانه من زديد و گفتيد : التماس دعا و رفتيد مگر شما جلسه نداشتيد ؟ گفتند : چرا جلسه داشتيم اما مجلس عزاداري به ما اجازه اينكه در جلسه بنشينيم و به امور نظامي بپردازيم را نداد . و با خود گفتيم اگر بخواهيم طرح و يا كاري انجام بدهيم وحتي براي شركت در عمليات بهترين كار اين است در جلسه عزاداري حضرت فاطمه زهرا (س ) بيائيم و نيرو و قوت قلب بگيريم . كه براي اين كارهاي نظامي بايد چندين روحيه اي داشت كه بتوانيم پيروز شويم .

محمد ابراهيم سبزيكار حقيقي:      
در دوران كودكي قبل از اينكه به مدرسه برود يك روز محمد مريض شد و آن زمان خانه ما نزديك حرم مطهر امام رضا (ع ) بود . من محمد را مي خواستم جهت معالجه به پيش پزشك ببرم . در بين راه محمد به من گفت : بابا بيا به حرم برويم . زمانيكه به داخل حرم مطهر امام رضا (ع ) وارد شديم محمد سلام داد و بعد به اتفاق هم به داخل حرم رفتيم و از او امام رضا (ع ) طلب شفا نموديم .

صديقه كفشكشان:      
عصر دوشنبه محمد تلفن كرد و به من گفت : مادر من زنگ زده ام كه خودم به شما بگويم كه مجروح شده ام كه ناراحت نشويد و خبر هاي جور وا جور برايتان نياورند . گفتم : به پدرت بگويم به آنجا بيايد ؟ نه مادر جان كسي را نمي خواهد بگوييد بيايد فقط به پيش امام رضا (ع) برويد و شفايم را از ايشان بخواهيد و پيش هيچ كس ديگر نرويد و رو نيندازيد فقط و فقط پيش امام رضا (ع) برويد .

عليرضا افشار:     
يك روز از محمد سبزيكار پرسيدم كه خوب اينقدر شما سعي و تلاش مي كني كار را چطور مي بيني . يك لبخند زد و دستي تكان داد بعد گفت : ما هيچ ولي اگر به خدا مشيت الهي باشد همه كار خواهد شد .

محمد ابراهيم سبزيكار حقيقي:      
يك شب در مسجد در كنار امام جماعت نشسته بودم. در اين هنگام آقاي تدين محمد را با خودش آورد و محمد هم حمد و سوره اش را در پيش امام جماعت مسجد خواند حاج آقاي تدين مرا نمي شناخت- امام جماعت هم در پايان بر حمد و سوره اش صحه گذاشت. بعد حاج آقاي تدين گفت: ‌مي خواستم شما حمد و سورة ايشان را تأييد كنيد.

سيد جواد غفاريان:      
چون هوا سرد شده بود يك روز از طرف ستاد لشكر به تعدادي از نيروهايمان اوركت دادند اما قبل ازاينكه تقسيم كنيم چهار پنج اوركت كم آمد. برادر سبزيكار به من گفت: تا زمانيكه اين چهار ، پنج نفر اوركت ندارند. ما نبايد اوركت بپوشيم. اگر اوركت تنمانن كنيم بچه ها مي گويند اينها خودشان اوركت دارند در حاليكه ما نداريم. من با توجه به اينكه بر روي موتور سرما مي خوردم و بچه ها هر چه اصرار مي كردند و مي گفتند:‌ بيا اوركت ما را بپوش ولي من هيچگاه نپوشيدم. تا زمانيكه براي همه اوركت دادند بعد هم به من و برادر سبزيكار اوركت دادند و پوشيديم.

سيد جواد غفاريان:      
در پشت محل استقرار قبضه ها يك محوطه خيلي قشنگي بود كه در آن موقع سبزه ميدان مي گفتيم . و هر وقت باران مي آمد بخاطر وضعيت خاص خاك آن منطقه ماشين نمي توانست رفت و آمد كند . در يكي از روزهاي باراني گفتند : يكي از بچه ها مجروح شده است و ماشين هم نمي تواند به آنجا برود . برادر محمد سبزيكار سريع سوار يكي از نفر برهاي ((پي ام پي)) شد و با توجه به آتش زياد دشمن آن برادر مجروح را برداشت و آورد .

صديقه كفشكشان:      
يكروز محمد يك دست لباس فرم سپاه و پوتين را به خانه آورد گفتم: مادر جان اينها چيست؟ گفت مي خواهيم به اردو برويم به همين خاطر لباسها را به من داده اند . بعداً فهميديم آنها اولين لباسهاي استخدام رسمي اش در سپاه بوده است .

صديقه كفشكشان:      
در يكي از روزهاي ماه رمضان سال 61 محمد با پاي لنگ و عصا زير بغلش به خانه آمد . به او گفتم: مادر جان پايت چكار شده است ؟ گفت: با موتور تصادف كردم با پايم برخورد كرد. مادر تير و اينجور چيزها نبود. بعد از يكماه كه پانسمانش را باز كرد متوجه شدم مجروحيت ايشان در اثر گلوله و تركش شديم.

صديقه كفشكنان:      
شب آخر پسرم محمد گفت:مادر جان صبح براي نماز مرا بيدار كنيد مي خواهم قبل از رفتن به حمام بروم كار دارم بايد ساعت 7 فرودگاه باشم. صبح او را بيدار كردم بعد از اينكه نمازش را خواند به حمام رفت . چون حمامش زياد طول كشيد و مي ترسيدم كه از هواپيما جا بماند و مجبور شود با قطار برود و از طرفي چون مجروح بود و سفر با قطار او را اذيت مي كرد . چندين مرتبه به درب حمام كوبيدم و گفتم : مادر زود باش دير شد هواپيما مي رود و تو جا مي ماني. محمد فقط گفت: نه مادر جان خاطرت جمع باشد تا من نروم هواپيما حركت نمي كند. گفتم : برو خودت را جمع كن مگر تو چكاره مملكت هست كه تا تو نروي هواپيما حركت نمي كند.گفت: هر كس هر كاري بكنه كرده. هر زور باشد فقط همين را به شما بگويم تا من نروم هواپيما نمي رود. وقتي آينه قرآن گرفتيم و مي خواست از زير آن رد شود شوهر خواهرش به شوخي به او گفت: محمد جان اين دفعه سوم است كه برايت آينه قرآن مي گيريم. محمد گفت :خاطرتان جمع باشد اين دفعه كه بروم اصلاً نمي آيم . گفتم: الان مي روي و ان شاءا... باز دو مرتبه شب بر مي گردي. گفت: نه، اين مرتبه ديگر برگشتني دركار نيست.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 120
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
ذوقي,محمد حسن

قائم مقام فرمانده گردان امام سجاد(ع) تيپ ويژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
محمد رضا مشعوف:      
يكي از شبها به من گفت : «مشعوف بيا برويم و از پايگاه خبري بگيريم !  گفتم : در اين موقع شب كه كمين مي خوريم ! گفت : «خدا بزرگ است ، بيا برويم» . آن شب با آن موقعيّت حسّاسي كه در سراسر كردستان بود ، رفتيم و از چند پايگاه سركشي نموده و برگشتيم . در حين برگشت ، متوجّه شدم كه ايشان چراغهاي ماشين را روشن و خاموش مي كند ، به وي گفتم : چرا چراغها را روشن و خاموش مي كني ؟ جواب داد : تا دشمن نفهد كه اين يك ماشين است ، بلكه فكر كند كه چند ماشين است.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 178
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
سلامي,محمد

مسئول واحد ادوات(ضدزره)تيپ ويژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
مادرشهيد:
قبل از پيروزي انقلاب اسلامي ما تلويزيون نداشتيم و به همين خاطر گاهي اوقات بچه ها را براي ديدن برنامه هاي تلويزيون به منزل همسايه مان مي برديم. يك بار كه رفتيم ديديم محمد پشتش را به تلويزيون كرده, به او گفتم: محمد جان چرا پشتت را به تلويزيون كردي و فيلم نگاه نمي كني؟ او در جوابم گفت: برنامه هاي تلويزيون گناه دارد شما هم نبايد نگاه كنيد. وقتي محمد اين حرف را زد همه به او خنديدند و گفتند: پسرجان اين حرف ها چيه مي زني! حتي وقتي پدرش مي خواست تلويزيون بخرد، محمد مي گفت: تلويزيون نخريد. برنامه هاي خوبي ندارد. موسيقي و ديگر برنامه هايي هم كه دارد باعث گناه هستند. به او گفتم: موسيقي چيه؟ تو از موسيقي چه مي فهمي؟ اما او همچنان بر عقيدة خود استوار بود و ما را از نگاه كردن برنامه هاي ـ در حالي كه هنوز بچه بود و سن و سالي نداشت ـ تلويزيون بر حذر مي كرد.

اوايل جنگ محمد عكس يكي از دوستانش كه شهيد شده بود به خانه آورد و به من نشان داد و گفت: ببين مادر اين مرد چقدر خوش سيما و نوراني است، او چند روز پيش شهيد شده است. در جوابش گفتم: مادر جان خدا افراد خوب و لايق را پيش خود مي برد. سپس من عكس دوستش را بردم داخل اتاق ديگري كنار عكس خود محمد گذاشتم. وقتي محمد داخل اتاق آمد و عكس خودش را كنار عكس دوست شهيدش ديد ناراحت شد و گفت: مادر عكس من را برداريد مي خواهيد من را با او مقايسه كنيد من كجا هستم و او كجا! سپس عكس خودش را برداشت و گفت: مگر عكس من لياقت اين را دارد كه كنار عكس اين بندة مخلص خدا قرار گيرد.

يك بار پسرم محمد آمد پيشم از من پرسيد: مادرجان شما راضي هستيد كه من به جبهه بروم؟ گفتم مادرجان من به اندازة دنيا، به اندازة تمام بچه هايم تو را دوست دارم ولي خوب باز هر چه قدر من تو را دوست داشته باشم خدا تو را بيشتر دوست دارد، شما اگر مي خواهيد برويد من مانع رفتن شما نيستم.

اوايل جنگ عده اي شرور و منافق چند بار قصد ترور محمد را داشتند. يك بار آنان به قصد كشتن محمد به منزلمان ريختند و تمام شيشه هاي منزل را شكستند. آن ها از من پرسيدند: پسرت كجاست؟ كجا پنهانش كردي؟ ـ محمد آن وقت خانه نبود و من هر چه مي گفتم خانه نيست دست از سرش برداريد چه كارش داريد؟ بعد از اين كه تمام خانه را زير و رو كردند گفتند: بالأخره پسرت را مي كشيم و رفتند. البته پس از آن قضيه باز هم چند بار محمد را تلفني تهديد به مرگ كردند اما شكر خدا كاري نتوانستند بكنند.

زماني كه محمد كلاس اول راهنمايي بود، يك روز كه از مدرسه به خانه برگشت به ما گفت: شما الان هم مي توانيداز ياران امام حسين(ع) باشيد الان هم امام حسين(ع) زنده است و وجود دارد و هر يك از ما مي توانيم مثل يكي از ياران ايشان در ركابشان باشيم و به اسلام خدمت كنيم. همة ما واقعاً در حيرت مي مانديم كه اين پسر اين همه علم و هوش و ذكاوت را از كجا مي آورد!

محمد از همان دوران بچگي علاقه زيادي به قران خواندن، نماز و دعا و روزه گرفتن داشت. يك سال ماه رمضان كه محمد در آن موقع هفت ساله بود و به كلاس اول مي رفت هر روز ره روزه مي گرفت. من كه نگران سلامتيش بودم يك روز به او گفتم: مادر جان تو كه هنوز قدرت اين را نداري كه پا به پاي بزرگتر ها روزه بگيري بعضي از روزها را به خودت استراحت بده تا ضعيف نشوي او در جوابم گفت: مادرجان بلأخره كه چي بايد الان روزه بگيرم تا بدنم قوي شود. اگر الان روزه نگيرم كي پس مي توانم از انجام اين وظيفه شرعي برآيم. آن سال يادم است با اينكه كوچكبود پا به پاي ما تمام ماه را روزه گرفت.

شب جمعه بود فردا صبح مي خواست به همراه آقاي كاوه و تعدادي از برادران سپاه عازم كردستان شود. آن شب موقع خواب محمد به من گفت: مادر شما اصلاً نگران من نباشيد. برويد بخوابيد و من هم چون فردا صيح مي خواهم به كردستان بروم بايد امشب استراحت كنم. بعد به اتاقش رفت و درب را بست كه بخوابد. ـمحمد هميشه بدون تشك و بالش روي زمين خالي و خشك مي خوابيد. من آن شب اصلاً خوابم نمي برد و مدام به محمد فكر مي كردم و نگران او بودم. مي دانستم محمد آرام و قرار ندارد و شبها تا دير وقت بيدار است و به راز و نياز با خدا مي پردازد. مدتي نگذشته بود كه متوجه شدم، درب اتاق محمد باز شد و محمد آهسته و بي سر و صدا از اتاقش بيرون آمد. وضو گرفت و در اتاقش به نماز ايستاد و تا اذان صبح به عبادت و راز و نياز با خدايش مشغول بود. من تا صبح نگران محمد بودم و برايش دعا مي كردم. چند بار مي خواستم نزدش بروم و بهش بگويم مادر چرا نمي خوابي، يك كم استراحت كن فردا تو راه طولاني در پيش داري اين جوري مريض مي شوي! اما جرأت نمي كردم مي ترسيدم ناراحت شود. خلاصه اين كه آن شب محمد تا دم دم هاي صبح مشغول عبادت بود. فردا صبح حدود ساعت 8 (بعد از يكي دو ساعت استراحت) برخاست و يك صبحانه مختصر خورد و وسايلش را جفت و جور كرد. تقريباً ساعت هاي 9 بود كه محمد ساكش را برداشته بود و مي خواست برود. من گفتم: مادر جان صبر كن آقاجان با ماشين شما را تا پادگان ببرد. گفت: اصلاً راضي به زحمت شما نيستم و گذشته از همه اين حرف ها، آن ماشين خراب است ممكن است هر لحظه شما را در راه بگذارد و سرگردان شويد. من خود به تنهايي به پادگان مي روم، آنجا آقاي كاوه و ديگر برادران منتظرم هستند.بايد سريع بروم. بعد با همه اعضاي خانواده خداحافظي كرد كه برود. من گفتم مادرجان من دوست دارم همراهت تا آنجا بيايم. محمد گفت:" نه مادر شما مي خواهيد بياييد چكار كنيد، من خودم مي روم" گفتم: چرا مادر جان نيايم. همه مردم براي بدرقه بچه هاشون تا راه آهن، تا پاي اتوبوس مي آيند. آن وقت من به بدرقه پسرم نروم. پدرش گفت: آقاجان حالا مگر چكار مي شود مادرت بيايد. بنده خدا گناه دارد. دوست دارد پسرشرا بدرقه كند. سخت نگير بگذار بيايد. محمد كه تقريباً راضي شده بود گفت: مادر اين ژيانتان بين راه خراب مي شود و مي مانيد در راه. گفتم اشكال ندارد اگر خراب شد به هر نحوي كه باشد بكسلش مي كنيم. بالأخره محمد رضايت داد تا همه خانواده تا پادگان سردادور محلي كه با آقاي كاوه قرار داشت همراهيش كنيم. به آنجا كه رسيديم، برادر كاوه و همراهانش آمده و منتظر محمد بودند. چند دقيقه اي طول كشيد تا محمد از همه ما خداحافظي كرد. سپس ساكش را برداشت و به طرف ماشين آقاي كاوه كه با فاصله كمي آن طرف تر از ما ايستاده بود به راه افتاد. هنوز چند قدمي بيشتر نرفته بود كه من ناخود آگاه به گريه افتادم محمد كه متوجه من شده بود، برگشت و گفت: مادر جان چرا گريه مي كني؟ مادر من و گريه! شما كه بايد خيلي قوي باشيد. خواهش مي كنم گريه نكنيد. خدا را شكر كنيد و فقط برايم دعاي خير كنيد. در اين لحظه خواهرانش هم به گريه افتاده بودند. به محمد گفتم: چشم مادرجان گريه نمي كنم. بعد محمد من را بوسيد و خداحافظي كرد و رفت. قبل از اين كه در ماشين بنشيند صدايش زدم، گفتم: محمدجان صبر كن بگذار يك بار ديگر ببوسمت. بعد به طرفش دويدم و او را در آغوش گرفتم و صورتش را غرق بوسه كردم. در آن لحظه محمد به من گفت: مادر جان ما همديگر را دوباره مي بينيم و خداحافظي كرد و در ماشين نشست و رفت. اما انگار كسي به من ندا مي داد كه اين آخرين باري بود كه فرزندت را ديدي.

دو روز قبل از اينكه محمد به كردستان برود ـ مأموريتي كه درآن به شهادت مي رسد ـ من را با خود به بازار برد. در راه به من گفت: مادر بيا برويم با هم چند تا عكس بگيريم. گفتم: عكس براي چي پسرم؟ گفت: بالأخره لازم مي شود. برويم يك عكس يادگاري بگيريم. سپس من را به يك عكاسي در بازار رضا، به نام اركيده برد و در آنجا چند تا عكس با هم گرفتيم. بعد از اينكه عكس ها آماده شده بودند يكي از عكس هاي من را براي خودش برداشت و مابقي عكس ها را به من داد و گفت: مادر اين ها را براي خودت نگهدار.

يك روز محمد نزد من آمد و گفت: مادر چند وقت است كه به بهشت رضا و مزار شهدا نرفتيم بلند شويد و همگي با هم به آنجا برويم . يك ماشين كرايه كرد و همه به اتفاق به آنجا رفتيم. وقتي آنجا رسيديم همچنان كه از كنار قبور مي گذشتيم محمد درباره مردن و مسائل بعد از مرگ صحبت مي كرد. قبرهاي شهدا را براي ما معرفي كرد. بعضي از قبرها هنوز خالي بودن محمد داخل يكي از آنها ـ بعدها همان قبري كه محمد داخل آن سكه اي انداخت، وقتي شهيد شد در آن به خاك سپرده شد ـ سكه اي انداخت و به يكي از بچه هاي آشنايان كه آنجا بود گفت: اگر رفتي داخل قبر و كف آن دراز كشيدي سكه را به عنوان جايزه براي خودت بردار، قبل از اينكه پسر فاميلمان بخواهد كاري بكند گفت: ببين ترسي ندارد و خودش داخل قبر رفت و درون آن دراز كشيد. من كه اين صحنه را ديدم ناراحت شدم و گفتم: محمدجان، مادر بيا بيرون اين كارها را نكن تو كه دل ما را خون كردي، اما محمد همچنان در داخل قبر دراز كشيده بود و چشمهايش را روي هم گذاشته بود و گفت جابي خوبيه كاملاً راحت هستم. وقتي محمد شهيد شد حدوداً 45 روز از آن روز مي گذشت و در همان قبري كه خودش درون آن خوابيد و امتحانش كرده بود (به طور اتفاقي) دفن شد كه اين قضيه براي ما خيلي تعجب انگيز بود.

عشق زيادي براي رفتن به جبهه داشت كه از طرف مسئولين مخالف مي شد مي گفتند : وجود شما در اينجا بيشتر از جبهه نياز است . آخر كار به جايي رسيد كه ايشان به مسئولين گفته بودند : اگر اجازه ندهيد به جبهه بروم از سپاه استعفا مي دهم و بعنوان بسيجي عازم جبهه مي شوم خلاصه پس از اصرار زياد به ايشان ماموريت دادندكه از جبهه ها بازديد وگزارش تهيه نمايد ، شايد به اين طريق ديگر تقاضاي رفتن به جبهه نكند . در اين بازديد در كردستان با آقاي كاوه ملاقات مي كند و ايشان از محمد مي خواهد كه بعنوان مسئول عقيدتي سياسي تيپ ويژه مشغول به كار شود كه مقدمات اين كار توسط آقاي كاوه انجام مي شود و بعد از مراجعت محمد به مشهد خود آقاي كاوه حكم ايشان را از لشکر مي گيرد. قرار بود به همراه آقاي كاوه به كردستان برود . روز اعزام من همراه خانواده محمد را تا سپاه ملك آباد بدرقه كرديم وقتي آنجا رسيديم ديدم كاوه با يك پيكان سفيد سر كوچه منتظر محمد است . محمد از ماخداحافظي كرد و با عجله به طرف ماشين آقاي كاوه رفت بطوريكه موقع سوار شدن سرش محكم به درب ماشين خورد . وقتي محمد رفت همانجا احساس كردم كه ديگر بر نمي گردد.

قبل از انقلاب محل سكونت ما ، در مدرسه اي داخل خانه هاي سازماني ارتش بود . ايشان اعلاميه ها را در اين محل پخش مي كرد. پس از مدتي اهالي آن منطقه متوجه پخش اعلاميه ها توسط محمد شدند. يك روز عده اي از ارتشي ها به من مراجعه كردند و گفتند : به پسرت بگو دست از اين كارها بردارد وگرنه خودت وپسرت را مي كشيم . من اين موضوع را به محمد گفتم ولي او بدون هيچ ترس و واهمه اي تا پيروزي انقلاب به كارش ادامه داد.

پس از تمام شدن دوره دبيرستان چون دانش آموز با استعدادي بود قصد داشت به دانشگاه برود ولي چون سپاه پاسداران نيز به ايشان نياز داشت تصميم گرفت وارد سپاه شود . يك روز من به ايشان گفتم: شما كه استعداد خوبي داريد چرا به دانشگاه نمي رويد و ادامه ي تحصيل نمي دهيد ؟ ايشان در جواب گفتند : اگر من به دانشگاه بروم دكتر يا مهندس كه بشوم در روستا ها به مردم خدمت خواهم كرد سپاه هم خدمت به مردم است . ايشان وارد سپاه كه شدند در دوره هاي آموزش رتبه ي اول را كسب كردند . از همه مهمتر درسهاي عقيدتي ايشان بود به همين جهت ايشان به عنوان مربي عقيدتي در پادگان امام رضا (ع) مشغول به خدمت شدند .

روزي در جبهه با خودرو مي رفته اند که ماشين پنچر مي شود. محمد براي پنچرگيري بيرون مي رود و همان زمان دفترچه ي داخل جيبش بيرون مي افتد و متوجه نمي شود و در بين راه مي بيند، دفترچه اش نيست. درست پنج دقيقه ي بعد بلافاصله برمي گردند و مي بيند، درست جايي که او بوده و دفترچه افتاده است خمپاره آمده و به زمين خوده است. مي گويد: بيائيد اگر من لياقت شهادت داشتم، پنج دقيقه بيشتر آن جا مي ماندم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 206
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
طاهري ,محمد

قائم مقام فرمانده تيپ امام صادق(ع)از لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)


در سپيده دم يکي از روز هاي خرداد سال 1334 ه ش در خانواده اي مسلمان در روستاي مهدي آباد از توابع بخش خليل آباد شهرستان کاشمر نوزادي به دنيا آمد که نامش را محمد نهادند.
دوران کودکي وي در زادگاهش سپري شد. در شش سالگي به مدرسه شوکتيه رفت و تحصيل را  آغاز کرد. در سال 1364 پس از کسب مدرک ششم ابتدايي براي فرا گيري    کلام الله مجيد به مدرسه ي سيد ابو تراب رفت. با وجود ميل وافرش به ادامه تحصيل،  متاسفانه موفق به اين کار نشد چرا که روستاي زادگاهش،  فاقد مدرسه ي متوسطه بود. از اين رو مي بايست براي ادامه ي تحصيل به مرکز بخش مي رفت که اين امر،  علاوه بر غربت و دوري راه؛  هزينه اي بر دوش خانواده اش تحميل مي کرد و او که به ضعف  بنيه ي مالي خانواده بيش از هر کسي ديگري واقف بود،  ناگزير درس و مدرسه را رها کرد و به همراه پدرش به کشاورزي مشغول شد. اما ترک مدرسه به منزله ي ترک مطالعه نبود. چرا که همواره وي،  مطالعه کتب مذهبي را در کنار کارهاي روز مره       پي گيري   مي کرد.
در سال 1353 به خدمت سربازي اعزام شد. پس از پايان خدمت،  زمينه ي تشکيل خانواده را فراهم کرد و طي مراسمي بسيار ساده،  وارد مرحله ي جديدي از زندگي شد که ثمره ي آن،  سه فرزند به نام هاي:  مصطفي،  سميه و مرتضي است
محمد که سالها ظلم و ستم نظام منحط پهلوي را  که از طريق سلطه ي ظالمانه ي

خوانين بر روستاها اعمال مي شد  با گوشت و پوست و استخوان خود لمس کرده بود،  با توجه به درون مايه ي مذهبي و مطالعات جانبي اش؛  تداوم سلطه بيگانگان را بر ارکان مختلف سياسي ،اجتماعي و اقتصادي کشورش بر نمي تافت،  لذا به همراه خيل عظيم مردم،  فعالانه در راهپيماييها و تظاهرات عليه رژيم شاه شرکت مي جست.
با پيروزي انقلاب و تشکيل شوراي اسلامي،  از سوي مردم روستا به عضويت در اين نهاد مردمي بر گزيده شد.
پس از تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي،  در سال 1359 به اين نهاد انقلابي پيوست و هنوز بيش از دو ماه از تجاوز برنامه ريزي شده ي استکبار جهاني به سر کردگي رژيم بعث عراق به ميهن اسلامي مان نگذشته بود که در جرگه ي اولين گروه از پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان کاشمر،  به جبهه اعزام شد. اين مهم،  فصل نويني در دفتر زندگي وي رقم زد و او را به دنياي جديدي وارد ساخت،  دنيايي که فرسنگ ها با زندگي گذشته اش فاصله داشت.
اندکي پس از بازگشت پيروزمندانه به جبهه،  روح خدا خواه و حس وظيفه شناسي اش باعث شد تا بار ديگر عازم نبرد با خصم دون گردد.
پس از بازگشت ازجبهه از سوي سپاه پاسداران کاشمر به دادسراي انقلاب اسلامي مامور شد تا در ستاد مبارزه با مواد مخدر به جنگ با سوداگران مرگ بپردازد؛  
جنگي که دست کمي از نبرد با دشمن متجاوز بعث عراق نداشت. مبارزه اش در اين جبهه،  حدود يک سال ادامه داشت تا اين که براي سومين بار به جبهه اعزام شد؛  اما به د ليل اين که از ناحيه دست مجروح گرديد،  به کاشمر منتقل گرديد. پس از بهبودي،  به محافظت از حجت الاسلام والمسلمين حسن زاده – نماينده مردم وقت کاشمر در مجلس شوراي اسلامي – بر گزيده شد. مدت شش ماه به اين مهم اشتغال داشت تا اين که اين عاشق بي قرار،  براي چهارمين بار به جبهه اعزام شد. پس از بازگشت از جبهه،  به منظور قدر داني از مجاهدتهايش،  از سوي سپاه پاسداران به زيارت بيت الله الحرم مشرف گرديد.
سپس،  بارها و بارها به جبهه هاي نبرد اعزام گرديد و در عمليات هاي مختلف فتح المبين و بيت المقدس به عنوان فرمانده گروهان انجام وظيفه نمود و در عمليات هاي رمضان،  مسلم بن عقيل،  والفجر مقدماتي و والفجر هاي 1، 2، 3، 4، و 5 مسئوليت فرماند هي گردان را بر عهده داشت.
در عمليات خيبر،  در حالي که جانشيني تيپ امام صادق (ع) از لشکر پنج نصر را بر عهده داشت. به همراه بچه هاي مخلص بسيج و سپاه بر قلب دشمن زد؛  در اين عمليات،  از ناحيه دست چپ مجروح گرديد و سه انگشت خود را تقديم حضرت دوست نمود. هنوز جراحت دستش چندان بهبود نيافته بود که دوباره راهي ديار عاشقان گرد يد و در عمليات ميمک نيز در سمت جانشيني تيپ،  وظيفه ي هدايت نيروها را عهده دار گرديد.
با پيروري در عمليات هاي ميمک،  به کاشمر بر گشت و به معالجه ي دستش پرداخت؛  اما هنوز مشغول جراحي و مداواي آن بود که بانگ رحيل آمد و منادي فرياد زد    نشسته اي که:  ان شا الله ان يراک قتيلا:  خداوند دوست دارد که تورا کشته ببيند. خانه و خانواده را مجددا ترک گفت و خود را به منطقه ي عملياتي بدر رساند. در اين عمليات،  با آن که معاونت تيپ را عهده دار بود،  اما به همراه نيروهاي خط شکن به قلب صفوف دشمن زد تا اين که سر انجام در چهار راه خندق،  در ميان دود و آتش و خون و باروت آخرين مرحله ي عشق بازي خويش را با معبود به پايان رساند  در سحر گاه روز      22/ 12/ 1363 به آرزوي ديرينه اش دست يافت و در جوار رحمت ربش قرار گرفت.
پيکر مطهرش در تاريخ 8/ 1/ 1364 به کاشمر منتقل شد و پس از تشييع بر دوش انبوه ياران و همرزمانش،  بر طبق وصيت خودش به روستاي زادگاهش انتقال يافت و در جوار مزار پير روستاي مهدي آباد به خاک سپرده شد.
منبع:گل اشک،نوشته ي ايرج سعادتمند،نشر ستاره ها،مشهد-1386

 

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين و صلي علي محمد و به الطيبين الطاهرين و لعنه الله علي القوم الظالمين.
با سلام به پيشگاه امام زمان و نايب بر حقش امام خميني و سلام بر همه ملتهاي آزاده و در خط ولايت اهل بيت.
اينک که در هر عملياتي اينجانب توفيق پيدا مي کنم شرکت کنم،  چند جمله اي به عنوان وصيت مي نويسم:
اينجانب محمد طاهري،  فرزند اکبر،  متولد کاشمر،  شغل پاسدار که به خاطر دفاع از حريم قرآن و خدمت به جمهوري اسلاامي به سپاه آمدم و ازر همان اول؛  عشق اسلام در قلبم مرا وادار خدمت به جمهوري اسلامي کرد و اينک که خداوند تبارک و تعالي به اين بنده حقير توفيق عنايت کرد که با آگاهي و آشنايي به نظام جمهوري اسلامي و معتقد به ولايت فقيه بوده و در هر کاري که بتوانم به اسلام و مسلمين خدمت کنم،  تا ايبن که اين جنگ تحميلي پيش آمد. و اين گنهکار به جبهه ها اعزام شدم و حالا هم در جبهه هستم و مي دانم که نتوانستم به تکليفم عمل کنم. اميد وارم که اين قليل خدمت را خداوند تبارک و تعالي از اين بنده کمترين قبول کند  ان شا الله.
گر چه عمر زيادي ندارم و آنچه عمر کردم،  همه وقتم را به غفلت و بطالت گذرانده ام اما در طول جنگ که از طرف سپاه به جبهه مامور شدم،  فرصت هايي مي شد که گاه گاهي قلبم متوجه خدا مي شد و اين توفيق هم بهترين حالا ت من بود که فرصت توبه داشتم واميدارم که خداوند عالم،  از گناهان من بگذرد و خدا وند مي داند که تنها آرزويم اين است که خداوند تبارک و تعالي؛  حال دعا و تضرع به در گاهش و خدمت به اسلام و مسلمين به من عنايت کند  شهادت در راهش را
هر چند خيلي غافل بوديم و خيلي به هواي نفساني ج.واب مثبت داديم و ازر لذت هاي معنوي غافل بوديم و فکر مي کرديم که لذت دنيا در خوردن و خوابيدن و نوشيدن است،  حال که بر اثر نعمت ولايت فقيه از خواب بيدار شده ايم و فهميده ايم که راه حيواني را پيش گرفته ايم و قرآن را اصلا درک نکرده ايم و نه تنها از قرآن بي اطلاع بوديم بلکه خيانت به قرآن کرده ايم  در حقيقت بگويم که ماپيش از انقلاب،  مرده بوديم و در اثر اين انقلاب زنده شديم؛  چنانچه قرآن کريم مي فرمايد:
با ايها الذين امنو استجيبو و للرسول اذا دعاکم لما يحيکم.
معني آن را نفهميده بوديم و شکر خدا را که منت گذاشت و بر ملت اسلامي ايران و رهبري از سلاله رسول اله عنايت کرد که ملتهاي مرده را زنده کرد و جونهاي عيانش  ننگجوي مات را به تفکر و جنگجويي مبدل کرد و ما امروز به قدرتهاي پوسيده فشارخود را بر مسلمانان حقيقت جو وارد مي آورند ملتها آگاه تر و به خدا نزديک تر مي شوند و آدم در همين صحنه هاي نبرد. و فشار ها و تهديد هاست که ساخته    مي شود و قلبش متوجه قدرت لابزال الهي مي شود و هر کس که قلبش متوجه خدا شد و عاشق معشوق شد،  دل ار اين لذت هاي دنيوي؛  مبرا مي شود و از هواهاي نفساني بر حدر مي شود.
و خوشا به حال کسي که از همه ي لذايذ دنيوي چشم بپوشد و حب جاه و مقام را از قلبش بيرون کند و برهان رب پيدا کند تا بتواند راه سير و سلوک به لقا اله را بپيمايد،  چنانچه امام امت فرمودند:
بازوي قوي و قلب مطمئن و عشق به لقا است که پيروزي مي آورد.
و در اين درجات براي انسانها ميسر نمي شود مگر اين که از خدا و رسول اولي امر اطاعت کنند.
من تعجب مي کنم از اين که اکثريت مردم ايران ايمان به ولايست فقيه دارند و مقلد حضرتش مي باشند و چطور خودشان را توجيه مي کنند که امام به عنوان يک رهبر و فرمانده کل قوا حکم کرده اند که بايد صدام از بين برود و تا اين حيوان خفه نشود،  منطقه آرام نخواهد شد. چرا که اين دستور را اجرا نمي کنند و به جبهه ها نمي روند (نمي آيند ) تا تکليف ا عمل کنند؟  چطور در روز رستا خيز در پيش پيامبر سر بلند خواهند کرد. توقع...
فتح و پيروزي از اوست و ما پيروزي بر قلب را مقدم بر پيروزي بر دشمن مي دانيم. اگر ما مالک خودمان باشيم و در راه صحيح اسلام که همان راه انبيا ء و اوليا است حرکت کنيم،  به آرزو و هدف مان رسيده ايم، اما افسوس که ما تا به حال عمل به تکليف نگرده ايم و براي اسلام هيچ خدمتي نکرديم و دل به اين زيور هاي دنيا بستيم و از ياد خدا غافل بوديم. واي به حال ما وقتي که امير المومنين بفرمايد:  اي واي از کمي توشه و دوري سفر آخرت،  ما چه بگوييم.
اميد وارم که لطف حق شامل حال ما بشود،  با اين اميدواري،  ما باز هم در ضرر و خسران بوده ايم و عمر را بيهوده تمام کرديم  در وقتمان اسراف کرديم.
من به همه کساني که اين جانب را مي شناسند،  وصيت مي کنم که مثل کن غافل از ياد خدا نباشند و عمرشان را صرف دنيا و شهوات دنيا نکنند  از گذشتگان عبرت بگيرند و هر کار را مي خواهند انجام بدهند،  رضاي خدا را ر نظر بگيرند تا رستگار شود. کوشش  کنند که رضاي خدا را جلب کنند که همه مقام و پست ها و آنچه در دنياست،  فاني است،  عزت را خدا مي دهد؛  ذلت را او مي دهد قدرت مافوق قدرتها،  اوست و هر مسئوليتي را که به عهده مي گيريد به خاطر ا باشد. افسوس...
يک وصيت هم به فرزندانم دارم که تا مي توالنيد علم بياموزيد و درس حوزه علميه را تا سر حد امکان بخوانند و همت به آن باشد که از نظر تقوا معصوم شويد گر چه به پايه و عمل امام صادق نمي رسيد؛  ولي همت شما آن باشد که بايد برسيم.
و اي همسرم در طول زندگي در تمام غم و شادي من شريک بودي؛  صابر باش و راضي به رضاي خدا و اگر اسيمان به عمل من نداشته باشي،  در اجر و ثواب منت شريک هستي،  بلکه بالاتر و سعي کن که بعد از من باعث افتخار اسلام باشي. به قول پيامبر اسلام،  ايمان نصفش صبر است و نصفش شکر. قلبت را متوجه خدا کن و به او توکل کن و از او ياري بجوي.
... و اگر من به فيض شهادت نايل شدم،  گرچه د خودم اين لياقت را نمي بينم اگر جنازه من به دست نيامد،  ناراحت نشويد و اگر جنازه امد،  در مزار مهدي آباد دفن نماييد و براي من طلب مغفرت کنيد.
و در پايان از پدر و مادر عزيزم و برادرن که حق زيادي به کردن من دارند            مي خواهم  که مرا ببخشند  از درگاه خداوند براي من طلب آمرزش کنند... و اگر حال دعا پيدا کردند از دعا براي رزمندگان فراموش نفرمايند. و مدت يک ماه روزه مقروض هستم،  ادا نماييد و بقيه قرضم را از اموالم بپردازيد. اميد وارم که حضرت منان و سبحان،  مرگ مرا شهادت در راهش قرار دهد  با دين سالم به لقائش بپيوندم.
خدا يبا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار
خدا حافظ 8/ 12/ 1363 – محمد طاهري



خاطرات
احمد طاهري،  برادر شهيد:
معمولاً ما آدم ها هر چه بيشتر پا به سن گذاشته و به اصطلاح بيشتر صداي پاي مرگ را مي شنويم؛  به همان اندازه هم محتاط تر و مومن تر مي شويم. با اين وجود،  کم نيستند جوانان و نوجوانان پاک نهاد و مخلصي که درياچه هاي فلق،  کوزه اي از نور خلوص پر مي کنند و از زمزم آفتاب،  جرعه ها مي نوشند؛  آناني که با وجود همه ي فشار هاي روحي،  رواني و شهواني دوران بحران جواني؛  سر تسليم در برابر  وسوسه هاي نفس اماره فرود نياورده اند،  چه نيک مي دانند که:
در جواني پاک بودن شيوه ي پيغمبري است
و گرنه هر گبري به پيري مي شود پرهيزگار
و حاجي نمونه اي مثال زدني از اين دست افراد بود،  او که در زادگاهش،  در همان ايام نوجواني،  به شيخ محمد  ملقب شده بود ودر ميانسالي به عارفي سالک،  تبديل گرديده بود.

هق هق گريه اي شنيدم. اولش فکر کردم خواب مي بينم،  اما لحظاتي بعد،  صداي گريه بلند تر شد. به خود آمدم , چشمانم را گشودم؛  خانه تاريک بود و يک نفر داشت هاي هق هق گريه مي کرد. پتو را به سرعت کنارزدم و فوراً سر جايم نشستم. با اضطراب؛  نگاهي به اطرافم انداختم. کناره پنجره در زير نور ماه،  محمد را ديدم که رو به قبله نشسته  گريه مي کند تا آمدم بپرسم چي شده؟  ديدم روضه ي طفلان مسلم را مي خواند و زار زار مي گريد. دلم آرام گرفت. راستش اول فکر کردم از د رد جسماني گريه  مي کند لذا سخت نگران بودم،  اما اکنون خيالم راحت شده بود.
لحظاتي بعد؛  مادرم سراسيمه پيش ما آمد. و با نگراني پرسيد:
چي شده؟  چه خبره؟  چه کارش دارين؟
گفتم: هيچي،  محمد روضه ي طفلان مسلم مي خونه.
مادرم هم که گويا همان حس و حال مرا داشت،  سر جايش نشست. برادرم محمد روضه خواند و ما گريه کرديم.
از آن نيمه شب بود که من از راز و نياز نيمه شب محمد آگاه شدم.
اي آبشار!  نوحه گر از بهر چيستي؟
چين بر جبين نهاده گرفتار کيستي؟
ديشب تو را چه بود که از شام تا سحر
سر را به سنگ مي زدي و مي گريستي

زن دايي شهيد:
از کودکي مي شناختمش؛  جواني بود محجوب و سر به زير؛  غريبه نبود،  همسايه مان بود و ضمناً خواهر زاده ي شوهرم هم مي شد،  آن وقت ها هنوز دامادمان نشده بود،  اما به لحاظ اين که پسر نداشتيم،  بعضي وقت ها که تنها بوديم،  در خانه ي ما           مي خوابيد.
يک شب که خانه ما خوابيده بود،  نيمه هاي شب متوجه شدم چراغ يکي از اتاق ها روشن است؛  جا خوردم؛  آخر اين وقت شب،  آن هم چراغ انبار کاه؟!
رفتيم سراغ محمد آقا؛  سر جايش نبود!  برايم عجيب بود. با خودم گفتم:
ممکنه محمد آقا رفته باشه اونجا!  ولي آخه چرا؟  اونجا که به جز کاه و چند هندوانه؛  چيز ديگه اي نيست.
بالاخره عزم جزم کردم بروم ببينم قضيه از چه قرار است؟
پاور چين پاورچين رفتم دم در انبار،  با کمال تعجب ديدم محمد آقا آنجا نشسته و دارد هندوانه مي خورد!
با خودم گفتم:  نکنه شام نخورده؟  يا تشنه اش شده.
هنوز در همين فکر بودم که محمد حرکت کرد. فوراً سرفه اي کردم و گفتم تشنه اي؟
او که انگار از ديدن من يکه خورده بود. گفت:  راستش مي خواهم روزه بگيرم،  آمدم سحري بخورم!
من که به شدت تحت تاثير قرار گرفته و دست و پايم را گم کرده بودم؛  گفتم:
خب چرا نگفتين براتون سحري درست کنم؟
جواب داد:  نه نمي خواد،  چون تابستونه ترسيدم تشنه بشم،  غذا نمي خوام،  همين هندوانه کافيه.
به اين فکر مي کردم که ما کجا و اين کجا؟  که عذر خواهي کرد از اين که مزاحم خواب من شده و فوراً بر گشت و گرفت خوابيد!

صديقه شيرمحمدي ,مادر شهيد:
دوست نداشت خانه ي کسي که حساب سال نداشت،  برود. اگر هم جايي دعوتش          مي کردند که شک داشت صاحب آن خانه حساب سال دارد يا نه،  سعي مي کرد با مهرباني دعوتش را بپذيرد و با روي باز،  سر سفره اش حاضر شود،  اما بعد که بر     مي گشت،  مبلغي به عنوان رد مظالم به فقرا مي داد.
يک سال،  پدر ايشان با يکي از آشنايان،  جاليزي را اجازه کرده بودند. پس از برداشت محصول،  نشستند مخارج و در آمدها را محاسبه کردند. هر يک،  مبلغ پنج هزار تومان سود برده بودند. با توجه به اين که در آن زمان (پيش از انقلاب )،  پنج هزار تومان،  مبلغ نسبتاً قابل توجهي بود،  خوشحال و شادمان بودند. اما محمد آقا حرفي زد که حسابي دمقشان کرد. رو به پدرش کرد و گفت:
پدر جان!  خيلي خوشحال نباش؛  چرا که نه تنها سود نبرده اي،  بلکه اگه به درستي بسنجي،  ضرر هم کرده اي!
يعني اهل پرداخت خمس و زکات نيست.
پدرش که از تعجي مي خواست از حدقه بيرون بيايد،  پرسيد:  
چرا؟
محمد پاسخ داد:  درسته که ظاهراً شما مبلغي هم سود برده ايد،  اما فراموش نکنين که شما بابت اون،  هزينه ي سنگيني رو پرداختين.
پدرش گفت:  چه هزينه اي؟  هزينه ها و مخارج رو حساب کرديم؛  ديگه چه هزينه اي باقي نمونده؟
محمد آقا سري تکان داد و در حالي که آهي مي کشيد،  گفت:
متاسفانه شما فقط هزينه ي مادي رو مي سنجين. اما فراموش کرده ايد که به خاطر به دست آوردن چنين سودي،  چند روزه ي ماه مبارک رمضان رو بي خود و بي جهت،  خورده ايد. حال اگه حساب کنين که بايد علاوه بر اين که روزه ها تون رو بگيرين،  براي هر روز 60 نفر از فقرا رو هم بايد طعام کنين،  زياد شادماني نخواهين کرد.
آن وقت متوجه شديم محمد آقا به چه نکات ظريفي توجه دارد که ديگران از آن غافلند.

علي يوسف پور:
دوره ي سربازي را در پادگان مشهد سپري مي کرديم. آن سال ها در پادگان ها نماز و عبادت و اين جور چيز ها،  زياد مشتري نداشت. با اين وجود؛  حاجي بسيار مفيد بود و تحت هر شرايطي،  نماز و عبادتش ترک نمي شد؛  گر چه متاسفانه در راه انجام فرايضي چون نماز و روزه مي بايست مرارت زيادي مي کشيديم،  ولي حاجي؛  همه را به جان  مي خريد.
صبح يک روز زمستاني،  هنگامي که از خواب بر خاستم،  متوجه شدم آقاي طاهري روي تختش نيست. از خوابگاه که آمدم بيرون تا وضو بگيرم،  يکباره ديدم يک نفر از داخل حوض آب وسط پادگان بيرون آمده و دارد لباس هايش را مي پوشد. نزديک تر که شدن ديدم آقاي طاهري در آن صبح بسيار سرد،  يخ هاي حوض را شکسته و رفته داخل آب سرد غسل کرده تا به نمازش خللي وارد نشود.

احمد طاهري به نقل از علي يوسف پور:
يکي  دو سال پيش از انقلاب بود. آن وقت ها من و محمد طاهري در پادگان مشهد،  سربازي خدمت مي کرديم. دوران سختي بود،  اما در عين حال قابل تحمل.
چند ماهي که گذشت،  از فرماندهي پادگان اطلاع دادند اردويي سه ماهه براي گردان ما تدارک ديده شده وبايد برويم به دزفول،  يعني دشت تفتيده و داغ خوزستان.
چاره اي نبود،  بار و بنه را بستيم و يا علي مدد گفتيم و رفتيم دزفول. در گرما گرم حضورمان در دزفول،  ماه مبارک رمضان هم از راه رسيد و بر مشکلات ما افزوده شد؛  چرا که در آن روزها بازبان، روزه آن هم در پادگان،  چندان مشتري نداشت،  چه برسد به اين که گرماي طاقت فرساي جنوب غرب و تمسخر دوستان و فرماندهان هم قوز بالا قوز شود،  که شد!
به هر حال آزمون سختي بود اما به همراه آقاي طاهري تصميم گرفتيم هر جور شده روزه بگيريم. از آنجا که چيزي به نام سحري در پادگان محل خدمتمان وجود نداشت،  همان شب شام را براي سحري نگه مي داشتيم و افطاري بسيار ساده اي مي خورديم. خلاصه با وجود بيکاري روزانه و آموزش هاي جور واجور،  روزه مي گرفتيم. کم کم داشتيم با وضع موجود کنار مي آمديم که يکباره گاومان زاييد و چند تن از فرماندهان،  از روزه ي ما با خبر شدند و شروع کردند به اذيت و آزار و تمسخر ما. تا آن حد که   مي آمدند جلوي ما شراب مي خوردند و به ما مي گفتند:
بي خودي خودتون رو گشنگي ندين،  روزه چيه؟  اين اعتقادات خرافي رو بگذارين کنار و خوش باشين.
اما خدا توفيق داد و ما مقاومت کرديم.

قاسم طاهري،  برادرشهيد:
پدرم پيراهن نويي براي محمد خريده بود. آن سال ها مثل حالا نبود که مردم،  چند دست لباس داشته باشند،  بلکه معمولا با دو پيراهن،  چند سال را سپري مي کردند. هنوز چند روز بيشتر از پوشيدن پيراهن تازه اش نگذشته بود که ديديم مجدداً همان لباس رنگ رو رفته ي قبلي را پوشيده. پدرم از او پرسيد:  چرا پيراهن نوت رو نمي پوشي.
محمد مکثي کرد،  لبخندي زد و گفت:  ندارمش!
پدرم با تعجب پرسيد پيراهن رو نداري؟
محمد گفت:  نه.
پدرم با تعجب پرسيد:  پس پيراهني رو که چند روز پيش برايت گرفتم؛  چه کار کردي؟
گفت:  دادمش به فقير.
پدرم ناراحت شد و گفت:  آخه بچه! اين چه کاريه؟  بعد از مدتها يک پيراهن برايت خريدم،  اون وقت تو اون رو دادي به فقير؟
محمد که انگار دوست نداشت ماجرا را تعريف کند،  چند لحظه اي ساکت ماند و سپس در حالي که سرش را پايين انداخته بود،  گفت:
راستش،  فقيري جلوم رو گرفت و ازم تقاضاي کمک کرد،  من هم چند تومني که در جيبم داشتم،  بهش دادم. اما او همچنان ايستاده بود و زل زده بود به پيراهن من،  منم که احساس کردم حسرت پيراهن من رو داره،  اون رو در آوردم و بهش دادم.

قاسم طاهري:
براي ساختن خانه اش مي رفت. سر گذر به دنبال کارگر. معمولاً در کاشمر هم  مثل   همه ي شهر هاي کشور  سر صبح،  کارگران،  سبيل در سيبيل و صف در صف،        مي ايستند. منتظر بنا و صاحب کار مي مانند. هر کس هم مي خواهد کارگري انتخاب         مي کند طبعاً کار گران را برانداز کرده، از بين شان افرادي را انتخاب مي کند که قوي تر و کاري ترند تا با اصطلاح،  پولش حرام نشود و کارش بيشتر پيشرفت کند. اما کار محمد عجيب بود،  او اغلب اوقات با وجود آن همه کارگر قوي هيکل و قدرتمند،  افرادي را انتخاب مي کرد که از همه مسن تر و از نظر جسمي،  ضعيف تر بودند. وقتي به انتخابش خرده مي گرفتيم که چرا اينها؟
مي گفت:  شما درست مي گين،  ولي آخه هر که مي ره سر گذر،  مي چرخه افراد قوي و جوان رو انتخاب مي کنه و کسي کمتر اين بنده هاي خدا رو به کارمي گيره حالا اگه من و امثال من،  اينها رو به کار نگيريم،  ازکجا مخارج خانواده شون رو تامين کنن؟!

سردار ابوالحسين دهقان:
شهيد طاهري فقط يک رزمنده نبود،  بلکه يک فرمانده قوي و يک پاسدار شجاع و مدبر و کاردان،  يک استاد و يک هدايتگر بود که اکنون جاي خالي اين شهيد عزيز در بين خود حس مي کنيم و خدا را هزاران بار شکر مي کنيم که به آرزويش رسيد و همان گونه که خودش مي خواست،  تن ظاهري اش را فداي اسلام کرد و به درجه ي اعلاي شهادت نايل گشت و سند افتخاري شد بر سينه فرزندان و همسر و پدر و مادر و برادرانش و همچون کبوتري سبکبال از گناهان پاک و به سوي خدا خويش شتافت. از خداوند متعال در خواست مي کنم که توفيق ديدار و زيارت حاج آقا را به اين بنده گنه کار عنايت فرمايد.  ان شا الله (ما شرمنده خانواده ا و هستيم )
سردار مرتضي قرباني – فرماندهي وقت لشکر پنج نصر – در جلسه اي گفته بود:
اگه ما،  پنج نفر مثل حاج طاهري در لشکر داشته باشيم،  ديگه هيچ مشکلي در هيچ جاي لشکر نخواهيم داشت.
حقيقتاً ايشان در دنياي ديگري سير مي کرد و عزت نفس عجيبي داشت. بزرگترين مقامات دنيوي در نزدش بي ارزش بود،  به گونه اي که گويي همه ي مراحل سير و سلوک را گذرانده و از عرفان خاصي برخوردار گرديده است.
سردار شهيد ابوالفضل رفيعي – که خودش جانشين لشکر نصر و از مخلصين و اوليا الله بود – وقتي راجع به حاج آقاي طاهري صحبت مي کرد،  مي گفت:  آقاي طاهري،  حد اقل ده مرتبه از ما با لاتر است.
1-    سردار محمد فرومندي جانشين لشکر پنج نصر؛  او نيز سر انجام مزد سالها مجاهدت و تلاش خود را گرفت و در عمليات کربلاي پنج به خيل کاروا ن شهيدان پيوست.
2-    حسين عاقبتي،  همرزم.
3-    سردار کهدي مديري،  فرماندهي وقت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي کاشمر.

دير وقتي نبود که مي شناختمش؛  اما در همان بر خورد هاي اول،  متوجه شدم که با بسياري از افرادي که با آنها سر و کله زده ام،  فرق مي کند؛  از بسياري از فرماندهي که مي شناختم،  يک سر و گردن بزرگ تر مي نمود.
اشتباه نکنيد،  منظورم قدش نيست،  بلکه شجاعت و اعتماد به نفسش،  مد نظرم است.
اعتماد به نفس عجيبي داشت!  در هر منطقه اي و در هر شرايطي که ماموريتي به وي محول مي شد،  نه نمي گفت. انگاري در ادبيات وي،  واژه ي نه،  کار برد نداشت.
به محض اينکه مي خواستنش،  مي آمد،  مي نشست،  خوب که نسبت به ماموريت و محور عملياتي اش آشنا مي شد،  مي گفت:  باشه،  با توکل به خدا انجام مي دهيم.

قاسم طاهري؛ برادر شهيد:
مدتها بود خانه اش نيمه تمام مانده بود و توان مالي نداشت که آن را تکميل کند. بالاخره فرجي حاصل شد و پس از مدتها توانست پولي قرض بگيرد و کار ساخت خانه اش را از سر بگيرد. در همين هنگام يکي از دوستان به سراغش آمد و گفت:
آقا محمد!  لطفي کن و مرا به صندوق قرض الحسنه اي معرفي کن تا مبلغي وام بگيرم؛  آخه خودت مي دوني مدتيه پسرم مي خواد ازدواج کنه،  اما دستم خاليه تا براش يک کمي وسايل بخرم.
محمد هم،  بلافاصله پولي را که براي تکميل ساختمان قرض گرفته بود،  به او داد و مجدداً کارخانه را رها کرد.

حسين عاقبتي:
از دفتر فرماندهي سپاه احضار شدند. رفتم ديدم چند تا از برادران سپاه در دفتر فرماندهي نشسته اند. گوشه اي نشستم و از يکي از بچه ها پرسيدم:  چه خبره؟
گفت ماموريت.
پرسيدم ماموريت چي؟
لبخندي زد و گفت:  ماموريت دودي!
من که دو هزاري ام جا نيفتاده بود،  با تعجب به چشمان او خيره شده بودم که ادامه داد:  قراره بريم چند تا قاچاقچي و دودي،  از منطقه بيرجند بگيريم.
هنوز داشت ادامه مي داد که حاج آقاي طاهري شروع به صحبت کرد و به توجيه عمليات و منطقه ي عملياتي مورد نظر پرداخت.
پس از چند تا سوال و جواب ديگر،  دستور حرکت رسيد و نشستيم داخل ماشين. وقتي همه سوار شدند،  حاج آقاي طاهري با يک دستمال قرمز رنگ آمد،  داخل ماشين نشست،  دستمال را روي زانويش گذاشت و درب ماشين را بست. من مانده بودم که توي دستمال حاجي چيست؟
از خودم مي پرسيدم:  مهماته؟  که نه پوله؟  
هنوز داشتنم با خودم کلنجار مي رفتم که يکي از بچه ها رو به من کرد و گفت:  چي مي گي با خودت؟
گفتم:  دستمال...
تا آمدم ادامه بدهم،  رو به حاجي کرد و گفت:  راست مي گه حاجي!  دستمال چيه؟
تا گفت دستمال چيه؟  بچه ها زدند زير خنده و قه قه خنديدند.
من که بيش از پيش،  گيج شده بودم و معناي دستمال و دليل خنده ي بچه ها را    نمي فهميدم،  پرسيدم:
آخه کسي نيست به من بگه قضيه چيه و شما چرا مي خندين؟
فوراً يکي از بچه ها در حالي که به دستمال روي زانوي حاجي اشاره مي کرد،  گفت:  هر چه هست همون جاست.
گفتم چيه؟
او که فهميده بود من تازه واردم، دستمال را باز کرد و گفت ببين.
نگاه که کردم ديدم چند قرص نان داخل دستمال است. بغل دستي ام گفت:
حاجي از روي تجربه،  صفا وساده زيستي،  هميشه و در همه ي ماموريت ها،  با خود دستمال نان مي آورد که براي همه ي ما جالب توجهه،  براي او مهم نيست که نان خالي بخوره يا غذاي گرم , حالا بچه ها همين صفا و ساده زيستي حاجي رو دستمايه ي انبساط خاطر قرار دادن و تا حرف از ماموريت مي شه،  مي گن:  حاجي!  دستمالت يادت نره. البته – خدا وکيلي – بعضي وقت ها هم همين دستمال،  بچه ها رو از گرسنگي نجات داده. عمر گران مايه دراين صرف شد  
تا چه خورم صيف، چه پوشم شتا
اي شکم خيره به ناني بساز                       
تا نکني پشت به خدمت دو تا

همه کنجکاو شده بوديم که سر در بياوريم بلاخره کار کيه؟  راستش همه نوع ايثار ديده بوديم الا اين که ببينيم غروب که از حمام بيايي،  لباس هاي کثيف داخل ساک باشد و ساکت را بالاي سرت بگذاري،  اما صبح که حرکت کني،  ببيني لباس هايت شسته شده و بيرون از چادر،  روي بند پهنه!   آن هم نه يک بار،  بلکه چندين بار. خلاصه براي همه ي ما معما شده بود که کار کيست؟  تا اين که شبي،  يکي از بچه ها دردش!  را مي گيرد!  و پرده از راز برمي دارد.
او تعريف مي کرد که آن شب،  مقداري کسالت داشتم و خوابم نمي برد،  اما سعي   مي کردم خودم را به خواب بزنم تا شايد به خواب بروم. هنوز تازه چرتم برده بود که صداي خش خشي؛  چرتم را پاره کرد. چشمانم را که باز کردم. د يدم يک نفر سر ساکي را باز کرد،  چيزي را از داخل آن برداشت و رفت سر ساک بعدي , دقت که کردم ديدم حاجي است. ماندم که اين وقت شب،  حاجي به ساک هاي بچه ها چکار دارد؟  صبر کردم ديدم وسايل را که از داخل ساک ها برداشت،  از چادر زد بيرون.
يواشکي تعقيبش کردم. ديدم رفت سراغ تانکر آب و تشت و تايد و... تازه فهميدم که بله؛  اين لباس شوي گمنان،  کسي نبوده جز فرمانده گردانمان حاج طاهري.

قاسم طاهري:
قبل از عمليات بود. محل استقرار ما با داداشم (حاجي)،  چند کيلو متري فاصله داشت. يک شب توفيقي دست داد و حاجي آمد ديدن  ما. بچه ها که از آمدن حاجي مطلع شده بودند،  يکي يکي به چادر آمدند و به اصطلاح،  جمعمان جمع شد.
بعد از اين که بچه ها به چادر هايشان بر گشتند،  آمديم سر وقت شام. آن شب؛  شام آش بود. با خودم فکر کردم بعد از مدتها که حاجي به ديدن ما آمده،  درست نيست که با آش از او پذيرايي کنيم فوراً به چادر تدارکات گردان رفتم و دو تا قوطي کنسرو ماهي گرفتم و بر گشتم. سفره را پهن کردم و در باز کن را آوردم تا آمدم در   کنسرو ها را باز کنم،  حاجي چسبيد به دستم و گفت:  صبر کن!
پرسيدم چي شده؟
گفت راستش رو بگو،  امشب شام چي داشتين؟
کمي تامل کردم و چون مي بايست راستش را مي گفتم،  گفتم:  آش.
پرسيد پس اين کنسرو ها را از کجا آوردي؟  به ناچار قصه را گفتم. حاجي مکثي کرد  و گفت:  از پول خودت خريدي و گفتم:  نه قرض گرفتم.
پرسيد مگر قرض و طلب از تدارکات هم داريم.
گفتم: کنسرها رو گرفتم و قول دادم هر وقت غذا کنسرو ماهي باشد سهميه ام رو نمي گيرم.
حاجي که معلوم بود حسابي ناراحت شده،  با تعجب پرسيد:
از کي چنين رسمي شده؟  مگه ما مي تونيم از بيت المال هم سلف بخريم؟  نه،  اين کار درستي نيست،  از کجا معلوم که تا اون موقع زنده باشي؟  شايد امشب مردي!  در اين صورت اين حقي مي شه به گردنت. پس پاشو،  فوراً برو کنسروها رو تحويل تدارکات بده و زود بر گرد که مي خواهيم آش بخوريم.
من هم که اخلاق حاجي را مي دانستم،  فوراً اطاعت کردم. رفتم کنسروها را به تدارکات تحويل دادم و بر گشتم سر وقت گزارش هفتگي.
معمولا بعد از ظهر هر جمعه،  برنامه اي به نام گزارش هفتگي از شبکه اول سيما پخش مي شود که حاوي کليه اتفاقات مهم هفته است. از آنجا که غذاي اضافي ايام هفته،  در يخچال نگهداري روز جمعه تبديل به آش مي شد،  به آن گزارش هفتگي   مي گفتند.

محمد طاهري ازهمرزمان شهيد:
صبح يک روز زمستاني،  آقاي طاهري تماس گرفت و گفت:
فلاني!  فوراً خودت رو برسون سپاه که ماموريت داريم.
لباس پوشيدم و خودم را به سپاه رساندم. ديدم آقاي طاهري،  دو – سه قرص نان با سه عدد تخم مرغ گرفته و داخل پلاستيک مي پيچد.
رفتم جلو تر و سلام کردم. حاجي جوابم را داد و گفت:  ببر تو ماشين.
گفتم کجا؟
گفت کوه سرخ.
پرسيم قاچاق؟
جواب داد بله.
سوار لندور زهوار در رفته اي شديم و به راه افتاديم،  هر چه جلو تر مي رفتيم،  عمق برفي که سطح جاده و کوه هاي اطراف را پوشانده بود،  بيشتر مي شد. با وجود عجله اي که در کار ما بود،  راننده نمي توانست گاز بدهد و تند برود و هر لحظه از سرعت ما کاسته مي شد.
بالاخره از گردنه ي کوه سرخ بالا رفتيم. اما متاسفانه در شيب تند جاده،  ماشين روي برف ها سر خورد و چند بار سرسره بازي،  در کناره جاده و در داخل گودالي،  آرام خوابيد و ديگر حرکت نکرد! جاده اي نبود مجبور بوديم صبر کنيم تا ازريوش برايمان کمک بفرستند  مدتي طول کشيد تا تراکتوري آمد و ماشين را بکسل کرد و به داخل جاده آورد. ولي را ننده هر چه سعي کرد،  نتوانست آن را روشن کند. بالاخره مدتي با ماشين تراکتور رفت تا تعميرش کرد و سر انجام،  راه افتاديم طرف ر يوش. اما با توجه به وضعيت جاده و اين که ديگر دير شده بود،  از ادامه ي ماموريت منصرف شديم؛  لذا ماموريت را ناتمام گذاشته،  چون نزديک ظهر شده بود،  ناهار را در خدمت برادران سپاه کوه سرخ ميل کرديم و به کاشمر بر گشتيم.
شما همين جا بمونين الان بر مي گردم.
هنوز چند قدمي برنداشته بود که پرسيدم:  آقاي طاهري!  کجا مي روي؟
گفت آشپزخانه.
گفتم آشپزخانه چکار داري؟
در حالي که به پلاستيک دستش اشاره مي کرد،  گفت:  مي رم اين نان و تخم مرغ ها رو تحويل بدم.
يک لحظه مکث کردم و در حالي که تعجب کرده بودم،  گفتم:  آقا!  اونا که سهم مايه.
گفت:  سهم ما بود تا وقتي که ماموريت داشتيم؛  اما الان که ناهار رو در سپاه کوه سرخ خورده ايم،  ماموريتي هم در کار نيست،  اينها هم سهم ما نيست.
و بلافاصله به سمت آشپزخانه به راه افتاد. آن سه قرص نان و سه عددتخم مرغ را تحويل داد تا باز هم يک بار ديگر ما را به خود بياورد و به ما بفهماند که مال        بيت المال را نخوريم. هر چند به نظر کوچک مي آيد،  بي خود نيست که خداوند وي را عزيز گرداند و در جوار قربش جاي داد.
ريوش مرکز بخش کوهسرخ کاشمر است که در شمال کاشمر و در مسير جاده ي کاشمر – نيشابور واقع گرديده است.

مادر خانم شهيد:
از بچه ها خداحافظي کردم و آمدم بيرون؛  هنوز چند قدمي از منزل د خترم دور نشده بودم که حاجي با موتور سر رسيد:  کجا؟
گفتم مي رم ده.
گفت حالا چرا به اين زودي؟  چند روزي پيش ما مي موندين.
گفتم:  خودتون که که وضع ما رو بهتر مي دونين. بايد بروم،  کار دارم.
گفت:  پس يکي، دو دقيقه صبر کنين برم موتور را بذارم خونه،  تا ترمينا ل همراهتون بيام.
من که منتظر بودم که دامادم حد اقل براي يک بار هم که شده،  تعارفم کند و مرا با موتور برساند،  حالا که مي ديدم نه تنها تعارفم نکرده،  بلکه مستقيماً اظهار مي دارد که صبر کن موتور را بگذارم همراهي ات کنم،  خيلي ناراحت شدم. در عين حال به روي خودم نياوردم و گفتم:  نمي خواد به زحمت بيفتين.
گفت:  نه،  زحمتي نيست،  چند دقيقه صبر کنين الان مي آيم.
من که انگار صحبت هاي قبلي را نشنيده بودم،  گفتم:
خوب،  پس اگه قرار بياين با موتور ما رو هم برسونين.
حاجي که انگار منتظر اين حرف من بود،  سرش را پايين انداخت و در حالي که معلوم بود خجالت هم مي کشيد،  گفت:  شرمنده ام؛  خودتون که مي دونين اين موتور مال بيت الماله و استفاده شخصي ازش حرامه. من فقط همين قدر حق دارم که با اين موتور،  از سپاه تا خونمون بيام و برگردم. از اين جهت عذر مي خواهم،  نمي تونم شما را برسونم.
راستش،  من آن روز حسابي از دست حاجي دلخور شدم و با خودم گفتم اين    حرف ها چيه؟  موتور رو به تو داده اند که ازش استفاده کنين؛  حالا چي مي شد ما رو هم به ترمينال مي رسوندي؟  تو که اين همه جبهه بوده اي اين قدر ها به گردن بيت المال حق داري!
خلاصه درد سرتان ندهم. آن روز من با ناراحتي تمام بر گشتم ده ولي بعد ها فهميدم که حق با او بوده و من توقع نابجايي داشتم. الان که سالها از آن خاطره گذشته،  هر وقت به ياد آن روزها مي افتم،  او را تحسين مي کنم. اي کاش امروز هم ذره اي از آن حساسيت ها نسبت به اموال بيت المال وجود داشت.

غلامحسين شاکري :
سردار طاهري تعريف مي کرد:
در عمليات خيبر،  پشت خاکريز عريضي رسيديم ؛ چند ده متر آن طرف تر،  يک پاسگاه عراقي بود؛  کمي که جلو تر رفتيم،  يک باره دو سه نفر از پاسگاه بيرون آمدند و يکي از آنها غفلتاً به سوي ما آمد. خوب که نزديک شد،  تا چشمش به ما افتاد،  مثل اين که خشکش بزند در جا ميخکوب شد. چند لحظه اي به ما خيره شد،  قيافه و لباس هاي ما را ديد و فهميد که ايراني هستيم سه چهار قدم عقب عقب رفت و باز ايستاد و نگاه کرد اين بار که انگار مطمئن شده بود ما عراقي نيستيم پا به فرار گذاشت. من که اطمينان داشتم اگر چند لحظه درنگ کنيم،  خودش را به پاسگاه خواهد رساند و جهنمي از دود و باروت به پا خواهد شد،  از برادر عامل اجازه خواستم ا و را بزنم،  چون اجازه داد،  با همان گلوله ي اول،  او را از پاي در آوردم و بلافاصله به سراغش رفتيم. حدسمان درست بود؛  سرهنگي بود که کلتي به کمرش بسته بود. در آنجا،  من يک لحظه غفلت کردم؛  يعني تا چشمم به کلتش افتاد،  با اجازه ي برادر عامل،  آن را برداشتم و دست بردم داخل جيبش تا از طريق مدارکش،  شناسايي اش کنيم؛  همراه با کارت شناسايي اش،  دو برگ اسکناس صد ديناري عراقي درآمد که يکي را من برداشتم و ديگري را آقاي عامل.
اما هنوز دقايق چندي از اين جريان نگذشته بود که فرياد:  عامل عامل!  يکي ا بچه ها قلبم را فرو ريخت. بلافاصله به سمت صدا دويدم و خودم را به او رساندم. ديدم سر برادر عامل بر زانوي يکي از برادران رزمنده است،  و در حالي که قطرات اشک سردي را که بر گونه هايم مي غلتيد،  پاک مي کردم و به جسم بي جان شهيد         مي نگريستم،  چشمم به گوشه اي از اسکناس عراقي افتاد که از جيب شهيد بيرون بود. يک لحظه به خود آمدم،  ديدم بله،  اين هما اسکناس غنيمتي چند دقيقه ي پيش است که اکنون در غياب صاحبان گذشته اش خود نمايي مي کند!
ديدن اين منظره،  مرا به فکر وا داشت و بي اختياري دنيا و مال دنيا را پيش چشمم مجسم مي ساخت. بنا بر اين بي درنگ کلت و اسکناس را که با خود داشتن،  در انداختم و به قول معروف عطايش را به لقايش بخشيدم.
داني که بر نگين سليمان چه نقش بود؟
دل بر جهان مبند که با کس وفا نکرد
شعر ازسعدي

همسر شهيد :
عقربه هاي ساعت،  حدود ساعت 2 بهد از ظهر روز 20/ 12/ 1363 را نشان مي داد که يک گردان از نيروهاي لشکر پنج نصر،  خود را در ميان ني زارهاي هورالهويزه مخفي کرده و آرام و بي صدا،  منتظر تاريکي شب هستند تا با استفاده از اصول استتار و اختفا،  بر دشمن در حرکت بودند که متاسفانه راه را گم کردند و اتفاقاً يک گروهان از گردان ما،  سوار بر قايق به سمت چهار راه حنين د ر حرکت بودند؛  جايي که دشمن در آنجا کمين گذاشته بود و من که از اين جريان اطلاع يافاتم؛  بي نهايات ناراحت شدم؛  چون مي دانستم با برخورد نيروها با کمين دشمن،  اتفاقات بسيار ناگواري خواهد افتاد و حتي امکان لو رفتن عمليات وجود دارد. در چنان موقعيت بسيار سخت و غم انگيزي که داشت قلبم از تپش مي افتاد. مانده بودم حيران و سرگردان؛  با خودم فکر مي کردم خدا يا!  چه کنم؟
نه مي توانستيم از قايق پياده شده؛  دنبالشان برويم و نه فرياد بزنيم که بر گردند و نه مي توانستيم دست روي دست گذاشته و منتظر خبرهاي ناگوار باشيم،  خلاصه دلشوره ي عجيبي داشتم. در چنين اوضاع واحوالي،  کمين دشمن از حرکت بچه ها مطلع شده،  شروع کرد به تير اندازي. متعاقب آن،  بلافاصله فرماندهي گروهان مذکور با ما تماس گرفت خواست. من هم دستور عقب نشيني سريع صادر کردم و بچه ها بي درنگ بر گشتند.
گر چه خوشبختانه موضوع بع خير گذشت و هيچ گونه تلفاتي نداشتيم. اما من خيلي ناراحت بودم؛  چرا که در حقيقت،  اشتباه از ما بود که سعل انگاري کرده،  سر چهار راه هاي آبي که امکان اشتباه بچه ها وجود داشت،  راهنما نگذاشته  بوديم. من راضي بودم همان جا خدا مرگم را برساند و اين صحنه را نمي ديدم؛  چرا که براي عمليات کلي سرمايه گذاري شده. چند گردان نيرو در آب راه هاي مختلف درحرکتند. اگر ما کاري کنيم که دشمن متوجه حضور ما بشود،  چه بسا تمام عمليات لو مي رود و خون برادرانمان در اثر سهل انگاري ما بر زمين بريزد. بدين سبب د يشب از         تلخ ترين روزهايي بود که بر من گذشت.
اين خاطره از آخرين دست نوشته هاي حاجي است که ساعاتي قبل از شهادتش نوشته است واعترافي است به يک سهل انگاري که گرچه ختم به خير شده اما براي او هميشه در کارهايش منظم و با برنامه بود؛  سخت وناگوار آمده بود. اما براستي چند نفر از ما جسارت اعتراف به اشتباه را در خود سراغ داريم؟

دشمن را شاد نکنيد
ديشب به سيل اشک ره خواب زدم
نقشي به ياد خط تو بر آب زدم
در نخستين روزهاي فروردين سال 1364 هنگامي که هنوز سفره هاي هفت سين،  زينت بخش خانه هاي مردم بود؛  خانه ي ما به ماتم کده اي تبديل شده بود که زبان را باراي به تصوير کشيدن آن نيست.
آخر،  آنچه مدتها؛  از رو به رو شدن با آن وحشت داشتم،  به سرم آمده بود و دست تقدير؛،  چنان مصيبت سهمگيني را برايم رقم زده بود و من،  مات و مبهوت بودم.
سر انجام پيکر بي جان حاجي به کاشمر منتقل گرديد و من عجيب کلافه و دل مرده شده بودم.
عجب شکسته دل و زار وناتوان شده ام
چنان که هجر تو خواست ان چنان شده ام
در اوج چنان بحران سهمگيني در حالي که مي بايست فرداي آن شب،  مراسم تشييع بر گزار مي شد در عالمي بين خواب و بيداري،  حاج آقا را ديدم که به همراه سيدي جليل القدر وارد خانه شدند من فوراً جلو رفتم و با تعجب گفتم:
حاج آقا! خبر شهادتتون را به ما داده اند،  قرار فردا تشيعتون کنن..
حاج آقا گفت:  من هميشه با شمايم،  فقط بدونين راضي نيستم فردا در تشييع    جنازه ام گريه کنين. چون با گريه ي شما،  دوستان ناراحت مي شن و دشمنان شادمان.
آري،  اينک باسيد خون دل خورد و صبر پيشه کرد که:
جام مي و خون دل هر يک به کسي دادند
در دايره ي قسمت اوضاع چنين باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلي اين بود
کان شاهد بازاري وين پرده نشين باشد
اما:
آن نيست که حافظ را رندي بشد از خاطر
کان سابقه ي پيشين،  تا روز پسين باشد.
شعر ازحافظ

همسر يکي از همرزمان شهيد طاهري :
چهلم حاجي هم گذشت. اما دل من همچنان بي قرار بود،  با خودم فکر مي کردم هر جوري شده بايد سرم را گرم کنم. لذا تصميم گرفتم در کلاس آموزش قرآن شرکت کنم تاشايد هم خودم چيزي ياد بگيرم و هم بدين وسيله،  اندکي دلم آرام بگيرد.
چند روزي رفتم؛  اما فايده اي نداشت که نداشت. خيلي به هم ريخته بودم و اصلاً حوصله نداشتم. بننابر اين چيزي ياد نمي گرفتن. همين امر باعث شد تا تصميم بگيرم بنشينم خانه و ديگر کلاس را ادامه ندهم. اما،  شب حاجي آمد به حوابم آمد و از من پرسيد:
چرا مي خواي کلاس قرآن را ترک کني؟
گفتم:  شما از کجا مي دونين؟  من که هنوز به کسي چيزي نگفتم؟
گفت:  من هميشه با شمايم،  برو کلاس،  ياد مي گيري.
با ديدن اين خواب،  مصمم شدم کلاس را ادامه بدهم. چند روز ديگر هم رفتم اما دوباره به خاطر فشارهاي روحي و داشتن بچه ي شير خواره و مشکلات ديگر،  قيد کلاس را زدم.
درست روز بعد،  خاله ي حاج آقا به ديدنم آمد و گفت چرا به کلاس نيومدي؟
گفتم ياد نمي گيرم مشکله...
گفت:  ديشب حاج آقا به خوابم آمد و حديثي از امام صادق (ع) قرائت کرد که معني آن خواستن توانستن است و تاکيد کرد به همسرم بگو کلاس قرآن رو ادامه بده،  موفق مي شه. لذا چند بار ديگر شرکت کردم و بحمد الله موفق شدم.

همسر شهيد :
خانم ها! مواظب باشيد
نگاه عميقي داشت؛  خيلي از مسائلي را که خيلي ها نمي ديدند او مي ديد. آن وقت ها هنوز کم و بيش،  بچه هاي تعاون سپاه از خانه هاي بچه هاي رزمنده سر کشي     مي کردند و احياناً مبلغ ناچيزي مساعده يا مقداري خوار بار به خانواده ها مي دادند. حاج آقا سفارش کرد به خانم که دقت کنيد،  از موضع تهمت بپرهيزيد،  زماني که  بچه هاي تعاون مي آيند براي خبر گيري،  برويد جلو درب حياط با آنها صحبت کنيد تا يک وقت همسايه ها فکر بد نکنند. همچنين وقتي به بازار مي رويد،  با مغازه داران گرم نگيريد و خيلي با روي باز با آنها صحبت نکنيد. ايشان همچنين تاکيد و سفارش زيادي بر حفظ حجاب داشتند.
نباشد پاک باطن در پي آرايش ظاهر
به نقاش احتياجي نيست ديوار گلستان را

جواد باقر پور:
سردار عامل تعريف مي کرد:  اتاقکي بود رو به روي اتاق ما که پنجره ي کوچکي داشت و در آن يک خط تلفن بود که بچه هاي رزمنده،  از طريق آن با خانواده هايشان تماس مي گرفتند و خبر سلامتي خود را به آنها مي دادند.
نماز ظهر تمام شده بود و بچه ها به آسايشگاه هاي خود رفته بودند. من با چند دقيقه تاخير بر مي گشتم،  توي حال خودم بودم که به يکباره صداي آشنايي توجهم را جلب نمود. ديدم جلوي پنجره ي مذکور،  حاج طاهري ايستاده،  گويا دارد با کسي صحبت مي کند،  ولي مثل اين که طرف مقابل،  قدري تند تر صحبت مي کرد. مکثي کردم ببينم قضيه از چه قراره؟  ديدم بله،  درست شنيدم،  حاجي قصد دارد با خانواده اش تماس بگيرد،  اما برادر تلفن چي زير بار نمي رود. تعجب کردم که چرا با حاجي اين گونه بر خورد مي کند؟!
يواشکي چند قدم جلو تر رفتم،  پشت سر حاجي ايستادم و سرم را به طرف پنجره بردم. چون حاجي سرش را از پنجره بيرون برده بود داخل اتاق،  هيچ کدام مرا     نمي ديدند و نمي دانستند که من به اصطلاح شنود مي کنم اين جوري من صدايشان را کاملاً مي شنيدم.
تلفن چي گفت برادر!  چند مرتبه بگم مزاحم نشو! آقا جون!  چند بار که گفتم،  بايد بري يک نامه از فرمانده تان بياري تا شماره ات رو بگيرم!  وگر نه تماس بي تماس!
حاجي با خنده گفت:  حالا شما اين شمارو رو يواشکي بگير،  به فرمانده هم چيزي نگو!
تلفن چي گفت نه آقا!  نمي شه،  يا شما مي رين نامه مي آرين،  يا اين که اگه بخواين بيشتر از اين اصرار کنين،  پنجره رو مي بندم!
حاجي که اصرار را بي فايده ديد سرش را از پنجره بيرون کشيد و بدون اين که به پشت سرش نگاه کند،  سرش را پايين انداخت و راهش رو کشيد. و رفت به طرف اتاقش.
من ديدم حاجي با آن حجب و حيا و افتادگي خاص خودش،  حاضر شده از تماس با خانواده اش بگذرد،  ولي حاضر نشده خودش را معرفي کند و بگويد:  آخر من خودم فرمانده ام!  در حالي که اگر کس ديگري بود،  چه بسا از همان ابتدا با يک ژست نظامي برخورد مي کرد و ضمن معرفي خودش دستور مي داد فوراً شماره اش را بگيرد.
حاجي حتي حاضر نشده بود به خاطر آن تواضع و افتادگي اي که داشت،  چند دقيقه پرخاش تلفن چي را تحمل کند و حتي قيد تماس با خانواده اش را هم بزند،  ولي نگويد که من فرمانده ام. من که اين همه بزرگواري و بزرگ منشي را از او ديدم،  به سرعت رفتم خودم را به او رساندم. دستش را گرفتم و گفتم:
حاجي جون! بيا بريم از اتاق ما تماس بگير. حاجي که نمي دانست من کل قضيه را شنيده ام،  گفت:
تماس چي؟
دستم را زدم روي شانه اش و گفتم:  حاجي جون!  با ما به از اين باش،  من خودم همه چيز رو شنيدم.
او که تازه گوشي دستش آمده بود،  لبخند مليحي زد و گفت:  ولش کن،  از خيرش گذشتم،  مهم نيست.
چشم در چشمش دوختم. فوراً نگاهش را از من دزديد. آمد که دستش را از دستم رها کند و برود،  دستش را محکم فشار دادم و گفتم:
مرد خدا!  چي مي شد خودت رو معرفي مي کردي؟  نه پرخاشي مي شنيدي،  نه پنجره اي به رويت بسته مي شد.
زير چشمي،  نگاه معنا داري به من انداخت. فهميدم چه مي خواهد بگويد؛  بدون اين که منتظر حرفي باشم،  دستش را کشيدم و به طرف اتاقمان راه افتاديم. نزد يک درب اتاق،  چشم مان افتاد به آن برادر تلفن چي که پشت ميزش نششسته بود و از پنجره،  بيرون را نگاه مي کرد. تا ديد که دست اين آقا را گرفته و به طرف اتاقم مي برم،  با تعجب نگاهمان کرد. من لبخندي زدم و گفتم:
برادر!  با فرمانده گردان ما هم بله؟
او که از تعجب خشکش زده بود،  با کلماتي بريده بريده پرسيد:  چي؟  اين آقا،  فرمانده گردانه؟
جواب دادم:  بله،  ايشان حاج آقا طاهريه،  فرمانده گردان صبار.
او که گويي گناه کبيره اي مرتکب شده باشد. در حالي که سرش را از خجالت پايين انداخته بود و به برخورد خود با ايشان مي انديشيد،  از اين همه افتادگي اين بزرگوار،  شگفت زده شده بود.
راستي! چند نفر مثل حاجي مي شناسيد؟

قاسم طارم:
شبي در جبهه،  ميهمان حاجي بوديم. وقتي مي خواستيم بخوابيم،  حاجي دو تا پتو پهن کرد:  يکي اواسط چادر و ديگري دم در. خود رفت دم در روي پتو نشست و در حالي که با انگشت به سمت پتوي ديگر اشاره مي کرد. مرا صدا زد و گفت:  جاي شما اونجاست.
من که فکر مي کردم چون ميهمانش بوده ام،  جاي خودش را به من داده و خودش دم درب جاي گرفته،  رفتم جلو و گفتم:  حاجي!  شما برين سر جاتون بخوابين،  من اينجا مي خوابم.
حاجي گفت:  نه جاي من همين جاست،  شما راحت باشين.
گفتم نه،  نمي شه.
هنوز داشتم تعارف مي کردم که يکي از بچه ها دستم را گرفت و گفت:  برو همون جا که حاجي گفته بخواب و هيچي نگو.
گفتم آخه!
گفت:  آخه بي آخه،  اصرار نکن که فايده اي ندارد.
سپس حاجي رو به من کرد و گفت:  من اين جا راحت ترم،  اصلاً بحث شما نيست،  جاي من هميم جاست.
من که متوجه شدم مصلحتي در کار است،  سکوت کردم و رفتم سر جايي که حاجي گفته بود،  بگيرم بخوابم،  داشتم اورم را در مي آوردم که ديدم حاجي رفت بيرون. من که انگار منتظر چنين فرصتي بودم تا  کسي به من بگويد حکايت چيست،  نگاهي پرسشگرانه به بچه ها کردم. يکي از ميان جمع گفت:
دم در چادر رو؛  حاجي براي خودش به ثبت رسونده چرا که نيمه هاي شب براي نماز شب بلند مي شه،  نمي خواد مزاحم کسي بشه؛ زيرا آهسته از همون جا از چادر خارج مي شه و مي ره در گوشه اي خلوت؛  به راز و نياز مي پردازه؛  اين برنامه ي هميشگي اوست.
عمري به غم دني دون مي گذرد
هر لحظه زديده اشک خون مي گذرد
شب خفته و روز مست و هر صبح خمار
اوقات عزيز بين که چون مي گذرد
شعراز خواجه عبد اله انصاري

قاسم طارم:
در جريان حمله ي سوم عمليات والفجر 4 توفيقي دست داد تا در دره ي شيلر،  ميهمان حاجي بشويم. در چادر فرماندهي گردان،  غير از حاجي،  حدود ده دوازده نفر ديگر از نيروها هم بودند از جمله برادران عزيزمان؛  مهدي ذاکري و حبيب الله خبازي،  سه نفر بيسيم چي و چند تن ديگر.
پس از صرف شام مختصري که عبارت بود از چند عدد گوجه فرنگي و سيب زميني و چند قرص نان،  بچه ها به رسم معمول،  هر دو سه نفر شروع کردند به صحبت کردن با يکديگر که حاجي يکباره از بچه ها خواست ساکت شوند وقتي همگي ساکت شديم،  حاجي رو کرد به ما و پرسيد:
کي مي دونه معني رکوع و سجود چيه؟
راستش،  در وهله ي اول،  سوال را خيلي ساده و پيش پا افتاده فرض و تعجب کرديم که چرا چنين سوالي از سوي حاجي مطرح شد؟  اما به تدريج که جواب هاي مختلف بچه ها مطرح گرديد و حاجي با همان زبان ساده و بي پيريه ي خود،  جواب ها را تکميل مي کرد و بحث را بر روي نماز متمرکز ساخت،  تازه متوجه شديم که تنها پاسخ ما مورد نظر نبوده بلکه ايشان مي خواسته بدين وسيله ما را از مباحث غير ضروري و غيبت ديگران باز دارد و در عين حال،  چيز جديدي هم به ما بياموزد تا وقت مان به بطالت نگذرد.
به عبارت ديگر،  بدون اين که مستقيماً به ما تذکر دهد که غيبت نکنيد و از لحظه  لحظه ي زندگي در جهت آموزش و تعليم و عبادت استفاده کنيد،  به شکلي ماهرانه،  بحث جذابي را پيش کشيد و بچه ها را به آن سو سوق داد که اين؛  خود بهترين شيوه ي تربيتي است.

سردار عبد الحسين دهقان:
آفتاب تازه طلوع کرده بود که رسيدم به محور عملياتي کوشک و حسينيه؛  همان جايي که چند ساعت قبل از آن،  بچه ها در نبردي سخت و نفس گير با عنوان «عمليات رمضان» منطقه را از لوث وجود متجاوزان بعثي پاک کرده بودند و اينک گردان ولي الله به فرماندهي حاج طاهري،  مشغول پاکسازي سنگر هاي دشمن،  انتقال اسرا به پشت جبهه و انجام امور پدافندي بود.
رفتم جلو و سراغ حاجي را از بچه ها گرفتم اشاره کردند به مردي که آن سو تر،  باستوه و با صلابت،  بر بلندي خاکريز فتح شده ايستاده بود و به هدايت و نظارت بر نيروهايش مشغول بود. رفتم پيش حاجي،  خوش و بشي کرديم،  سپس وضعيت منطقه را جويا شدم. مثل هميشه با گشاده رويي و اطميناني که در چشمانش موج   مي زد،  دستان پر مهرش را به سوي آسمان بلند کرد و گفت:  الحمد الله،  با توکل به خدا خوبه.
گفتم:  حاجي!  موتور را بر دار بريم از آخراي محور هم خبر بگيريم. سوار موتور شديم و در امتداد خاکريز بلندي که شب قبل از دست عراقي ها گرفته بوديم به راه افتاديم. بچه ها مشغول انجام وظيفه بودند:  گروهي کيسه گوني ها را پر از خاک کرده،  سنگر درست مي کردند؛  جمعي پيکر پاک شهدا را جمع آوري مي کردند؛  تعدادي به ديده باني و حفاظت از خط مشغول بودند و... خلاصه هر کسي به کاري مشغول بود.
در طول مسير؛  هر جا موردي به نظر حاجي مي رسيد به صورت زباني و يا اشاره،  به نيروها تذکر مي داد و بچه ها،  بلافاصله با گذاشتن دست بر چشم خود و با لبخندي مليح، امر وي را اطاعت مي کردند.
من در آنجا به وضوح،  حکومت بر دل ها را ديدم و به راستي،  معني،  چشم رادر که رنگ محبت و اطاعت توامان قلب و دست به خود گرفته بود؛  در چشمان عاشق پيشگان دشت خونين خوزستان فهميدم،  امري که حاصل نشده بود جز از طريق يکرنگي؛  خلوص و بي ادعايي آن روستا زاده ي با صفا.

هادي رشيدي:
مرحله ي دوم عمليات رمضان فرا رسيد؛  قرار شد گردان ما با يکي از گردان هاي برادران ارتشي ادغام شده و عمليات را به صورت مشترک انجام دهيم،  اين ابتکار که ازمدتها پيش شروع شده بود؛  هنوز خيلي جا نيفتاده بود و با وجود فوايد بسياري که داشت،  بي مشکل هم نبود،  به خصوص که اين شيوه ي آموزش و  جنگ افزارهاي ما با برادران ارتشي،  زياد مطابقت نداشت. شيوه ي رزمي آنان مبني بر جنگ هاي کلاسيک و رزم منظم بود،  در حالي که بچه هاي ما با روش جنگ هاي غير کلاسيک و نامنظم مي جنگيدند و به عبارت ديگر،  بچه هاي ما را بسيجي هاي  بي ترمز مي ناميدند. مضاف بر اين،  روحيات و تعلقات خاطر دو نيرو نيز تفاوت هايي با هم داشت که نمي شد از نظر دور داشت. از اين رو تلفيق دو نيرو با يکديگر و شرکت در عمليات نظامي مشترک،  کار چندان ساده اي نبود.
به هر حال،  هنگامي که مساله ي تلفيق مطرح شد،  با سابقه اي که از کار ديگر فرماندهان در برخي گردان هاي تلفيقي داشتم،  به جاي حاجي گفتم بايد از همين ابتدا خيلي برخورد کنيد و به قول معروف:  گربه را دم حجله بکشيد تا فرمانده گردان ارتش بفهمد که بايد حرف اول وآخر را شما بزنيد. حاجي،  پوزخند معنا داري زد و چيزي نگفت. من فهميدم که چندان اعتقادي به حرف هاي من ندارد. به هرحال،  مراحل تلفيق و هماهنگي هاي قبل از عمليات به خوبي انجام شد. اما مشکل از زماني شروع شد که رسيديم به نقطه اي که مي بايست عمليات را شروع مي کرديم و مي زديم به خط دشمن،  يعني درست حساس ترين مرحله ي عمليات.
وقتي که پس از روزها گشت و شناسايي و ساعت ها آموزش و توجيه و چند ين  کيلو متر پياده روي،  بالا خره به هر مصيبتي که بود،  رسيديم نزديک خاکريز دشمن و در انتظار فرمان و رمز عمليات،  لحظه شماري مي کرديم،  سردار شاملو،  فرمانده تيپ 18 جواد الائمه رمز عمليات را از پشت بي سيم اعلام  دستور شروع عمليات را صادر کرد. حاج آقاي طاهري از فرمانده گردان ارتش خواست که به نيروهايش دستور پيشروي بدهند،  اما سرهنگ نپذيرفت و گفت:
متاسفم!  رمز عمليات من اعلام نشده،  تا رمز و فرمان عمليات را از فرمانده نشنوم؛  حمله نخواهيم کرد!
البته حق هم با او بود،  ولي براي همه ي ما بسيار سخت بود،  چرا که يگان هاي جناحين ما پيشروي مي کردند و ما مجبور به توقف بوديم. اين امر،  باعث ريختن حجم شديد آتش تهيه ي دشمن روي سر بچه ها مي شد و تلفات سنگيني بر ما وارد مي ساخت. به علاوه به دشمن نيز فرصت آمادگي براي مقابله مي داد و در نتيجه خطر شکست عمليات را در پي داشت. به اين خاطر،  سخت عصباني شده بوديم و حرص نمي خورديم. و اما جالب بود که هر چه ما جوش مي زديم و از حاجي        مي خواستيم که با جناب سرهنگ برخورد تند تري داشته باشد،  فايده اي نداشت. او صبر کرد تا به فرمانده گردان ارتش نيز رمز عمليات اعلام شود و با هم وارد عمل شويم.
اين متانت و سعه ي صدر حاجي تا حدي بود که حتي در آن برهه ي حساس  با آن مشکلات،  ذره اي درشت تر با سرهنگ ارتش صحبت نکرد. صبري که نه تنها ما،  بلکه حتي به نظر ميرسيد جناب سرهنگ را هم شگفت زده کرده بود.

هادي رشيدي:  
عمليات رمضان خاتمه يافته بود و بچه ها در خط مقدم،  مستقر شده بودند. شرايط سختي در منطقه حاکم بود. معمولاً شب،  گردان خط شکن حمله مي کرد و فردا با حد اکثر  يکي دو روز بعد،  با گردان تازه نفسي تعويض مي شد؛  اين در حالي بود که چند روز از عمليات گذشته بود،  عمليات هم به اهداف خودش نرسيده بود و شهيد و مجروح نسبتاً زيادي داده بوديم؛  لذا روحيه بچه ها چندان خوب نبود و به تدريج زمزمه باز گشت به خانه و به قول خود بر و بچه هاي بسيجي ، هواي وطن،   اعصاب شان را به هم ريخته بود. از سوي ديگر،  آتش تهيه ي دشمن نيز بسيار شديد بود. بچه ها روحيه ي ماندن نداشتند و مي گفتند:
اگه قرار بريم جلو که خوب زود تر دستور بدن و گرنه مرخصمان کنن بريم خونه.
يک روز صبح،  آقاي طاهري،  از گروهان يک شروع کرد به صحبت کردن با بچه ها؛  تا رسيد به گروهان 3،  بچه ها ساکت شدند و زمزمه هاي رفتن تمام شد. از بچه ها پرسيدم:  خب چي شد؟
بچه ها گفتند:  آقا!  هر وقت چشممون به قيافه ي خاک آلود  معصومانه ي حاجي   مي افته،  ديگه رومون نمي شه چيزي بگيم. انگاري زبونمون لال مي شه و از خودمون خجالت مي کشيم.
آنجا بود که من فهميدم نگاه نافذ حاجي؛  زبان عشق است ولو صداي آن با گوش سر شنيده نشود،  اما به چشم دل مي توان ديد وبه گوش دل مي توان شنيد.
مي تواند خواند ز پشت لب او بي گفتار
سخني چند که در زير لبش پنهان است.

حسين عاقبتي:
خصلت هاي پسنديده  خلوص  صفاي حاجي،  از او شخصيتي جذاب و دوست داشتني ساخته بود،  تا جايي که بسياري از بر و بچه هاي بسيجي که يک بار در گردان حاجي حضور مي يافتند، سعي مي کردند طوري برنامه ريزي کنند که باز هم با گردان او باشند.
يک روز اتفاق جالبي افتاده بود. ظاهراً از بچه هاي بسيجي از اهالي سرايان فرد وس،  که يک بار توفيق حضور در محضر حاجي را پيدا کرده بود،  ساکش را مي بندد و بدون اين که به اعزام نيروي بسيج شهر و محله ي خودش مراجعه کند،  يک راست مي رود اهواز و از آنجا هم مستقيماً مي رود همان منطقه اي که بار قبل،  گردان حاجي در آنجا مستقر شده بود..  مي رسد جلو دژباني و از دژبان مي پرسد:  حاج طاهري کجايه؟
دژبان مي گويد کدام طاهري؟
مي گويد حاجي طاهري فرمانده گردان صبار.
مي پرسد:  چي کارش داري؟
جواب مي دهد:  مي خواهم بروم گردانش.
دژبان با تعجب مي پرسد:  مگه تو بسيجي نيستي؟
مي گويد چرا.
مي پرسد:  پس چرا نرفتي از طريق بيسيج شهرتون اعزام شوي؟
مي گويد:  آقا! وقتمونگير،  کارت به اين کارها نباشه،  آدرسش رو بده و خلاصم کن.
خلاصه به هر طريقي که هست،  آدرس حاجي را مي گيرد و مي رود پيش حاجي. پس از احوال پرسي و چاق سلامتي،  حاجي ازش مي پرسد:  با کدوم گرداني؟ مي گويد با گردان شما .
حاجي با تعجب مي گويد:  اما شما در گردان ما نيستي!
جواب مي دهد:  چرا،  حالا هستم،  يعني آمده ام تا باشم!
تعجي حاجي بيشتر مي شود و مي پرسد:  آخه موضوع چيه؟  از کجا اومدي؟
آن برادر هم شروع مي کند به تعريف کردن قصه که:  راستش ترسيدم اگه از طريق شهرستان اعزام بشم،  شايد گرداني ديگه اي؛  بيفتم؛  لذا يواشکي ساکم رو برداشتم و اومدم پيشتون. حالا هر کاري لازمه؛  خودتون انجام بدين و هماهنگ کنين تامن با شما باشم!
حاجي مي خندد و مي گويد:  چشم!  خيالت راحت باشه،  کارت رو درست مي کنم.
سپس به هر نحو که هست،  حاجي هماهنگي هاي لازم را انجام مي د هد و اين بسيجي عزيز را در گردانش جاي مي دهد.

حسين عاقبتي:
حدوداً يک هفته مي شد که از مرخصي بر گشته بوديم. تا حدي با وضعيت موجود  غربت و دوري از خانواده ، عادت کرده بوديم؛  اما هنوز کم و بيش و به ويژه تنگ غروب،  دلمان هوايي مي شد و ياد خانه و خانواده؛  حسابي ما را به هم مي ريخت. اما چيزي که اين بار خيلي برايمان عجيب بود،  سکوت معنا دار و چهره ي متفکر و ناشاد حاجي بود؛  چهره اي که هر از چند گاهي با تبسمي مي شکفت،  اما بي هيچ زحمتي مي توانستي بفهمي که اين تبسم،  تصنعي است. گويي حاجي مي خواست چنين وانمود کند که وضعيت،  عادي است و هيچ دغدغه اي ندارد؛  اما زهي خيال باطل که هر چه تلاش مي کرد؛  نمي شد که نمي شد.
آخر سر؛  همه فهميدند که حاجي،  حاجي قبلي نيست! حاجي قبلي با تبسمي نمکين که گاه از چاشني مزاح نيز براي انبساط خاطر بچه ها استفاده مي کرد و غم و غربت را از دل آنها مي زدود. اما اينک،  اين تبسم ها به جاي اين که به بچه ها حال بدهد،  به قول امروزي ها ضد حال مي زد و حال مي گرفت يک روز صبح که بچه ها از صبحگاه برگشته بودند و در کنار چادر فرماندهي،  در هوايي دل انگيز بهاري،  سر سفره ي صبحانه نشسته و به قول خودشان مشغول سوخت گيري بودند،  يکي از دوستان شهر دار،  در حالي که ليوان چاي را جلوي حاجي مي گذاشت رو به حاجي کرد و گفت:
حاجي!  چي شده؟  کشتي هاتون غرق شده؟  چند روزي رو فرم نيستين؛  نکنه با والده ي آقا مصطفي حرفت شده؟
بچه ها که چند روزي بود مي خواستند از حاجي سبب سکوتش را سوال کنند،  زدند زير خنده و گفتند:
راست مي گه،  حاجي!  چي شده؟  بگو تا مشکلت رو حل کنيم.
حاجي به نظر مي رسيد خجالت کشيده،  سرش را پايين انداخت و چيزي نگفت:
دوباره يکي ديگه از بچه ها پرسيد:
حاجي!  راستش رو بگو،  با خانمت دعوا ت شده؟  ناراحت نباش،  همدرديم. حاجي،  در حالي که لبخندي بر لب داشت،  سرش را به علامت تاييد تکان داد و دست برد تا ليوان چايش را بردارد که فوراً شهردار،  ليوان را برداشت و در حالي که دوباره آن را بر مي گرداند،  با تعجب پرسيد:  بالاخره خياط تو کوزه افتاد؟!
حاجي لبخند تلخي زد و گفت:  بله بهانه دست شما افتاد که براي ما دست بگيرين.
بچه ها که موضوع برايشان جالب شده بود،  خواستار توضيح بيشتر شدن ولي حاجي از پاسخ دادن طفره مي رفت. هر چه بچه ها اصرار کردند،  فايده اي نداشت. دست آخر،  حاجي گفت:  باشه به موقعش مي گويم.
چند روز ديگر هم گذشت و حاجي،  هنوز توي خودش بود؛  تا اين که بالاخره يک روز آقاي سالاري از کاشمر آمد. کيسه اي که دستش بود،  زير بغلش گرفت،  با   بچه ها حال و احوال کرد و توي جمع نشست.
يکي از بچه ها که منتظر فرصت بود، رو کرد به آقاي سالاري و گفت: خب،  پيک خوش خبر!  بگو چه خبر از کاشمر؟
آقاي سالاري،  در حالي که نخ کيسه اش را باز مي کرد،  زير چشمي به حاجي نگاهي انداخت و گفت:
براي بقيه که هيچ؛  فقط براي حاجي خبر خوبي دارم!
و در حالي که نمي توانست جلوي خنده اش را بگيرد،  نامه اي را از داخل کيسه در آورد و داد دست حاجي،  حاجي هم بلافاصله از چادر زد بيرون و  به اصطلاح غيبش زد.
بچه ها که کنجکاو شده بودند پرسيدند:  چيه؟  مگه براي حاجي چه خبري داشتي؟
آقاي سالاري هم از پاسخ دادن طفره مي رفت و گفت:  صبر کنين،  خود حاجي      مي گه.
يکي  ازبچه ها لاي چادر را باز کرد،  به نقطه اي اشاره کرد و بچه ها را صدا زد. نگاه که کرديم،  ديديم ده متر آن طرف تر،  حاجي زير درخت بلوطي،  در حالي که لبخند برلب داشت،  مشغول خواندن نامه است. همه فهميدند که خبر خوشي است،  اما چيه؟  نمي دانستند.
چند دقيقه ي بعد،  در حالي که گل از گل حاجي شکفته بود،  وارد چادر شد.
يکي از بچه ها رو کرد به حاجي و گفت:  ان شا الله مبارکه!
حاجي که نمي توانست جلوي تبسمش را بگيرد گفت سلامت باشين.
سپس رفت تا سر جاي هميشگي اش  يعني گوشه ي سمت چپ چادر،  دم در بنشيند که فوراً يکي از بچه ها دستش را گرفت و در حالي که او را به وسط چادر مي آورد،  گفت:  جون ما نمي شه حاجي!  ديگه امروز وقتشه،  بگو ببينيم چه خبره؟
حاجي که انگار چاره اي جز پاسخ دادن نداشت،  نشست و در حالي که از چهره ا ش معلوم بود کمي خجالت مي کشيد،  گفت؟:  باشه قبل،  قول مي دم امشب قضيه رو بگم اما خواهش مي کنم الان اصرار نکنين.
بچه ها هم که انگار فهميده بودند فعلا جاي اصرار نيست،  ساکت شدند و در انتظار فرا رسيدن شب ماندند. حالا ديگر حتي کساني هم که زياد کنجکاو نبودند موضوع ايشان جالب بود و مي خواستند از آن،  سر در بياورند.
بالاخره شب،  وقتي که مي خواستيم بخوابيم،  يکي از بچه ها فيتيله چراغ فانوس را که با سيمي به تير وسط چادر مهار شده بود  پايين کشيد و در حالي که مي رفت سر جايش بخوابد گفت:
حاجي!  حالا وقتشه!  خجالت نکش!  بگو حکايت از چه قراره؟
حاجي هم که به نظر مي رسيد موقعيت را مناسب مي ديد و چاره اي جز پاسخگويي نداشت،  شروع به تعريف ماجرا کرد:
راستش همه تون مي دونين که مدت زياديه از خانه و خانواده دورم؛  بالطبع همه ي ما مشکلاتي در خانه داريم که بدون حضور ما حل نمي شه،  از طرفي،  خانواده هم حق دارن؛  چند ساله که از اونا دوريم؛  اونا هم توقع دارن مثل همه ي خانواده هاي ديگه،  ما هم در کنار اونا باشيم،  اما ما هم حق داريم؛  چه جوري مي توانيم جبهه رو ول کنيم و به دشمن اجازه بديم به خاکمون و عرض و نامسمون تجاوز کنن.
هنوز صحبت حاجي ادامه داشت که يکي از بچه ها پريد توي صحبتش و گفت:  پس بالاخره نق و نق و غرغر عيالت،  به خانه شما هم کشيده شد!
حاجي گفت:  بله خب اوناهم آدمن،  دل دارن حق هم دارن.
بچه ها زدند زير خنده و گفتند:  حاجي!  برو سر اصل مطلب.
حاجي گفت:  خلاصه،  اين دفعه ي آخري که رفته بودم مرخصي،  هنوز مرخصي ام تمون نشده بود،  تلگرام زدن که فوراً برگردم؛  من هم ساکم رو بستم و آمدم از خانواده خداحافظي کنم،  ديدم مثل اين که اوضاع،  قمر در عقربه؛  دم در خانه،  والدي آقا مصطفي ايستاده بود و در حالي که دست فرزندانم را ول کرده بود و اونا رو طرف من هل مي داد. گفت:  بيا!  تو که هميشه در جبهه اي،  پس اينا رو با خودت ببر!  خلاصه عيالم حسابي ناراحت بود منم از ناراحتي او،  اينجا ناراحت بودم. اگه مي ديدين حالم گرفته بود،  به همين جهت بود تا اين که بالاخره امروز نامه اش اومد و خيالم رو راحت کرد.
يکي از بچه ها به مزاح گفت:  خب چي شده؟  نکنه رفته دادگاه تقاضاي طلاق کرده و گفته:  شوهر من از اول جنگ از خانه خارج شده و هنوز به خانه بر نگشته؟  يا اين که گفته:  شوهرم با حوري هاي بهشتي ازدواج کرده؟
در حالي که بچه ها از خنده غش کرده بودند،  حاجي گفت:
نه،  قضيه عکس اون چيزيه که فکر مي کنين؛  توي نامه اش نوشته سه چهار روز بعد از رفتن شما،  در حالي که به شدت ناراحت بودم،  يک شب در عالم خواب،  ديدم در خانه مون را مي کوبند. مصطفي رفت و در را باز کرد ديدم آقا امام خميني است. وارد حياط شدند و در حالي که مصطفي و مرتضي رو بغل کردن و دستي به سر و صورتشون کشيدن،  من از اتاق اومدم بيرون و سلام کردم؛  اما آقا به من چندان محلي نزاشتن؛  پرسيدم:  حاج آقا! چرا ناراحتين؟  آقا جواب دادن:  شما دل سرباز منو شکستين و او نا ناراحت کردين. حالا عيالت نامه نوشته و از من عذر خواهي کرده. خوشحالم که با وساطت آقا،  فعلاً در خانه ي ما،  آتش بس بر قرار شده.
ما بي غمان دل از دست داده ايم
همراز عشق و همنفس جام  باده ايم
بر ما بسي کمان ملامت کشيده اند
تا که خود ز ابروي جانان گشاده ايم
اي گل نتو دوش داغ صبوحي کشيده اي
ما آن شقايقيم که با داغ زاده ايم
پير مغان ز توبه ي ما گر ملول گشت
گو باده صاف کن که به عذر ايستاده ايم

علي اکبر سالاريان:
عجيب دغدغه ي جنگ و جبهه را داشت؛  هر وقت به وقت به مرخصي مي آمد بچه ها را جمع مي کرد و براي آنها از حال و هواي جبهه ها و از اين که بنا به فرموده ي حضرت امام نبايد جبهه ها را خالي کنيم،  صحبت مي کرد.
بعضي افراد،  به بهانه هاي واهي از رفتن به جبهه شانه خالي مي کردند و او هم صريح و بي پرده حرفش را مي زد.
يک روز در جمع دوستان،  در جواب کسي که گفته بود:  حضور من در حال حاضر در کاشمر ضروري است و فعلاً تکليف از دوش من برداشته است. مي گويد:  نه برادر جان!  به وجود تو،  در جبهه بيشتر نياز بوده. تويوتاي سپاه را يک قاچاقچي هم مي تونه برونه.

همرزمان شهيد:
خيلي براي ما جالب بود. حاجي سواد چنداني نداشت،  اما در کلامش سحري بود که مخاطبش را سخت تحت تاثير قرار  مي داد و غير از اين نبود الا به يمن صفاي باطنش. چرا که از قديم گفته اند:
سخني که دل بر آيد لاجرم بر دل نشيند.
به هر حال، ؛ بارها مي شد که حاجي،  موضوع به ظاهر ساده. پيش پا افتاده را دستمايه ي سخنراني خود قرار مي داد و يا با زباني ساده،  از مستمعين خود اشک مي گرفت و آنها را به خود مي آورد.
شبي،  حاجي در مسجد آبکوه «مشهد» سخنراني مي کرد و از خاطرات خود چنين  مي گفت:
بچه ها سپاه تصميم گرفته بودند چند راس قاطر بخرن تا به وسيله ي اونا و تجهيزات لازم رو به بلنداي قله سر به فلک کشيده ي منطقه ي کردستان منتقل کنن. لذا رفتن به يکي از روستاها و چند تايي قاطر خريده بودن. در اين ميان؛  پيرزني فرفوت و مستضعف اصرار مي کنه که:  بياين قاطر مرا هم ببرين. در واقع،  او قصد  نداشت قاطرش رو بفروشه،  بلکه مي خواست اونا هديه کنه به جبهه؛  اما بچه ها که فهميده بودن اين حيوان تنها وسيله ي کسب روزي و امرار معاش پيرزنه،  قبول نمي کردن. اما آن خانم اصرار زيادي مي کرد و به هيچ وجه؛  دست بردار نبود. تا اين که بالاخره بچه ها راضي شدن پيرزن که به خواسته خود رسيده بود،  با  حال خاصي،  اشک مي ريخت و در حالي که به آرامي به پشت قاطر دست مي کشيد،  رو به آسمان کرد و گفت:  خدايا! تو شاهد باش که من تنها چيزي که داشتم،  همين حيوان بود که اونا تقديم سپاه اسلام کردم. او در حالي که با دستان بي رمقش،  زانوهايش رو گرفته بود و به زحمت راه مي رفت. دور قاطر مي چرخيد و به سر و صورتش دست مي کشيد. و مي گفت:  ذوالجناح! تو روز قيامت گواهي بده!
خلاصه،  حاجي به زيبايي هر چه تمامتر،  موضوع را با ذوالجناح امام حسين (ع) مرتبط ساخت و آنچنان آتشي در دلها افکند که مسجد،  يکپارچه اشک شد و فرياد،  تا جايي که چند تن از هوش رفتند.

ابراهيم پيروي:
هميشه به بچه ها روحيه مي داد و سعي مي کرد نگذارد غمي بر دلها بنشيند. آخر،  غربت و جنگ و مسائل پيرامون آن؛  به اندازه ي کافي،  غمبار و تاثر انگيز بود. لذا حاجي سعي مي کرد با لطايف الحيل،  بچه ها را شاد و با طراوت نگه دارد  از اين رو تا حس مي کرد بچه ها گرفته اند،  فوراً لطيفه اي مي گفت. اما هيچ وقت نبود که براي خنداندن ديگران،  کسي را دست بيندازد يا موجبات غيبت کسي را فراهم سازد و بر اين مهم،  بسيار مواظبت مي کرد. مثلاً اداي بچه ي کوچکش آقا مصطفي را در       مي آورد و با همان لهجه ي محلي خودش مي گفت:
پسرم وقتي از خواب بيدار مي شه،  مي گه چوميم،  چو ميم. و بچه ها کلي            مي خنديدند.
گاه هم با بر و بچه هايي که خيلي با هم جور شده بودند،  مزاح مي کرد تا بلکه تبسمي بر لبي بنشاند و به دوستان؛  انرژي بدهد.
يک روز سر سفره ي ناهار. سردار فرومندي  که در يکي از عمليات ها. انگشتش را از دست داده بود نيز حضور داشت. حاجي حديثي خواند و گفت:
نبايد انسانها فخر بفروشن و سجاياي خود را به رخ ديگران بکشن , حالا اگر             بعضي ها تير و ترکشي هم خورده ان،  نبايد به رخ ديگران بکشن که من رزمنده ام و جانبازم و اين جور حرفها.
سپس به انگشت قطع شده ي سردار فرومندي اشاره کرد و در حالي که مي خنديد،  گفت:
مثلاً بعضي ها همين جا مي دونن که خوارج ونهروان هم،  رزمنده و جانباز بودن! درست مي گم آقاي فرومندي؟
و همه بچه ها و بيشتر از همه،  خود آقاي فرومندي  شروع کردن به خنديدن.

ابراهيم پيروي:
هوا بسيار گرم و طاقت فرسا بود؛  بچه ها چندين بار در انتظار عمليات؛  لحظه شماري مي کردن؛  اما از قرار معلوم؛  از عمليات خبري نبود. به تدريج داشت حوصله ي بچه ها سر مي رفت و سر و صدايشان بلند مي شد. شايد هم حق داشتند. چون آنها به اميد شرکت در عمليات آمده بودند چون که حالا حالا ها از عمليات خبري نبود. از سوي ديگر،  دلها براي خانواده ها تنگ شده بود و مشکلات پشت جبهه. و... هم خود را نشان مي داد.
خلاصه،  سر و صدا ها زياد شده بود. تعدادي هم جلو پرسنلي تيپ جمع شده بودند که:  يا عمليات يا مرخصي.
خبر که به گوش فرمانده تيپ رسيد،  سردار رفيعي،  به همراه معاونش ، سردار شهيد مصطفي قوي  و چند تن از فرمانده گردان هاي تيپ امام صادق (ع) در جمع بچه ها حضور يافتند و از آنها خواستند در ميدان صبحگاه جمع شوند. سپس بنا به در خواست سردار رفيعي،  حاج آقاي طاهري مامور شد براي نيروها سخنراني کند.
حاج آقا،  با بياني شيوا و سخناني بسيار ساده و صميمي که از عمق جان بر مي خواست. با بيان واقعه ي عاشورا سال 61 هجري،  قلبها را آتش زد. ازجمله به اين نکته اشاره کرد:
شب عاشورا،  جمع زيادي با امام بودن؛  اما تمام چراغ ها رو خاموش کرد ن و گفتن:  من فردا کشته مي شم؛  اين جماعت،  تنها با من کار دارن؛  بنا بر اين،  من بيعتم رو از شما برداشتم؛  پس هر کي که مي خواد بره؛  از اين فرصت استفاده کنه و بره.  آنگاه؛  جماعت يکي يکي ميدان را رها کردن و امام را تنها گذاشتن و حسين ماند و عباس و چند تن از ياران با وفا يش. امروز هم،  ما عاشوراي ديگه اي در پيش هر که مي خواد بره؛  آزاده بره پرسنلي و برگ ترخيص بگيره و بره کنار زن و بچه ش،  بگيره راحت بخوابه. هيچ مانعي نيست،  برين و جان خود تونا نجات بدين؛  اگه اين رو بدونين اگه همه شما هم برين؛  ما مي مونيم و مقاومت مي کنيم. آخه يه عمر آرزو کرديم:  يا ليتني کنت معک فارا عظيما. حسين جان! اين جان ناقابل ما تقد يم تو؛  خدايا!  تو شاهد باش که امروز از دين تو و ناموس شيعه دفاع مي کنيم،  خدايا!  خودت شاهد باش!
اين سخنان که از عمق جان وي بر خاسته بود و با سوز و گدازي وصف ناپذ ير بيان مي شد،  همه را تحت  تاثير قرار داد. و فرياد:  يا حسينا و يا زينباي جمعيت که با  هق هق گريه در هم آميخته بود ،  دشت را پر کرد.
سخنان حاج آقا،  آن چنان تاثير خود را گذاشته بود که فرداي آن روز،  حتي يک نفر هم دم از بازگشت نمي زد.

مهدي رجب زاده:
جلسه اي اضطراري پيش آمده بود , از سنگر فرماندهي ارتش،  بي سيم زده بودند که سريعاً فرمانده گردان صبار (حاجي طاهري ) به آنجا برود.
آن وقت ها که گاه بين نيروهاي ارتش و سپاه تلفيق صورت مي گرفت و عمليات،  به صورت مشترک برگزار مي شد. آن روزها،  فرماندهي گردان،  تنها بخشي از کار حاجي طاهري بود و علاوه بر آن،  وي در بستري از امور تدارکات و جا به جاي تسليحات نيز به نيروهايش کمک مي کرد. حاجي؛  در حال پياده کردن جعبه هاي مهمات و انتقال آنها به زاغه ي مهمات بود و لباسش با زنگ فلزات و قفل و دستگيرهاي جعبه ها آغشته شده بود. به محض اين که موضوع جلسه را به اطلاعش رساندند،  لباسهايش را تکان داد و بلافاصله راهي شد. اما هنوز آثار زنگ ها روي لباس وي باقي مانده بود. به همين جهت؛  وقتي وارد سنگر برادران ارتشي شد،  فرماندهان ارتش،  چندان توجهي به او نکردند. خلاصه اين که طبق معمول،  يونيفرم سپاه بر تن نداشت و همچون هميشه،  با همان لباس ساده و خاکي رنگ بسيجي بود. از اين رو فرماندهان ارتش تصور کردند او از نيروهاي تدارکات است،  لذا تحويلش نگرفتند.
چند دقيقه اي نگذشت. يکي از فرماندهان،  نگاهي به ساعتش انداخت و سپس رو به حاجي کرد و گفت:  چرا فرمانده تون نيومد؟
حاجي گفت با کي کار دارين؟
جناب سروان با قيافه اي جدي و با صلابتي خاص گفت:  با فرمانده تون. فرمانده گردان صبار.
حاجي گفت بفرمايين در خدمتم.
فرماندهان ارتش که دور تا دور سنگر نشسته بودند،  با تعجب نگاهي به يکديگر انداختند،  سپس همه ي نگاه ها به سمت حاجي دوخته شد. همان جناب سرواني که از او سراغ فرمانده را گرفته بود،  با تعجب و ترديد پرسيد:  
شما؟
حاجي جواب داد:   من طاهري هستم،  فرمانده گردان صبار.
اين بار،  نگاه ها با تعجب بيشتري به سمت او معطوف شد. گويا با برادرانمان باور نمي کردند که فرمانده سپاه،  بلوزش وصله خورده و تدارکاتي باشد،  اما کمي بعد،  باور کردند!

حسن صبوري:
دو پيرمرد در گردان حاجي بودند که هر وقت نوبت شهرداري به آنها مي رسيد،  خود حاجي جور آنها را مي کشيد و نمي گذاشت آنها ظرف بشويند و نظافت کنند. هر چه بچه ها اصرار مي کردند به حاجي کمک کنند فايده اي نداشت،  خودش به تنهايي همه ي زحمات را به دوش مي کشيد.

سيد رضا حسيني:
بحبوحه ي عمليات خيبرآنگاه که باراني از گلوله و ترکش خورده،  به هدايت نيروهايش مشغول بود؛  اوکه به دليل جراحت نمي توانست از دستانش براي نشان دادن مسير و جهت تغيير مکان نيروهايش استفاده کند،  به وسيله ي چرخاندن سربه سمت مورد نظر،  اين کار را انجام مي داد. نزديک که شدم،  ديدم حاجي طاهري است.
هر چه دوستانش با اصرار از او مي خواستند که بر گردد عقب و به معالجه ي دستانش بپردازد،  قبول نمي کرد؛  از چهره اش معلوم بود که درد زيادي را تحمل  مي کند، اما سعي مي کرد به روي خود نياورد؛  حاجي به پيشروي ادامه مي داد تا يک وقت با بازگشت او به عقب،  روحيه ي بچه ها ضعيف نشود و مشکلي براي نيروهايش و ديگر نيروهاي عمل کننده در جناحين او پيش نيايد.

غلامحسين شاکري:  
کمتر کسي عصبانيت حاجي را ديده است. يعني صبر و شکيبايي فوق العاده ي وي،  جايي براي عصبانيت و تند خويي باقي نگذاشته بود. با اين وجود،  حاجي تيز انسان بود،  احساس داشت و مثل همه ي کمردم،  گه گاه ناراحت مي شد،  خاصه زماني که احساس مي مي کرد امري خلاف شرع صورت گرفته است.
يکي از روزها،  خط تلفني در اختيارمان قرار گرفت و قرار شد سلامتي خود را به خانواده هايمان اطلاع دهيم. بچه ها يکي يکي به نوبت،  صحبت کردند تا اين که نوبت حاج آقاي طاهري شد.
حاجي،  چند ثانيه اي احوال پرسي و خوش و بشي کرد،  اما به يکباره ديديم صورتش بر افروخته شد و شروع کرد تند تند صحبت کردن. آخر حاجي هر وقت ناراحت مي شد؛  تند تند صحبت مي کرد.
در ابتدا نفهميديم موضوع چيست؟  اما کمي بعد متوجه شديم که ظاهراً خانواده ايشان مي خواستند خبر خوشي به حاجي بدهند مبني بر اين که مشغول موزاييک کردن خانه هستند؛  خبري که به جاي خوشحالي،  به شدت وي را عصباني کرده بود. حاجي با چهره اي بر افروخته و با همان لهجه ي دهاتي خود گفت:
آخر موزاييک مخه چه کار؟  چي وقت موزاييکه؟  آخر فکر نمي کنين الان جبهه واجب تره؟
حاجي همان طور با عصبانيت مشغول صحبت بود که بچه ها زدند زير خنده و حاجي که تازه متوجه ي خنده ي بچه ها شده بود،  در اوج عصبانيت خنده اش گرفت.
از آن به بعد،  هر وقت بچه ها مي خواستند سر به سر حاجي بگذارند،  با لحني خاص،  قيافه اي جدي و با صدايي که نمودي از عصبانيت داشت،  آخر موزاييک مخه چکار؟
مخه:  مي خواهد                   

حسين عاقبتي:
حاجي،  اهل تفاخر و  به قول امروزي ها  کلاس گذاشتن و پز دادن نبود. ايشان با وجود اين که فرمانده گردان  و بعد ها جانشين تيپ بود،  از هر گونه خدمتي که از دستش ساخته بود،  فرو گذار نمي کرد.
بعد از عمليات والفجر 3 که با جمعي از برو بچه هاي کادر گردان،  از مرخصي به جبهه بر گشتيم،  مسئولين پرسنلي لشکر،  عوض شده بودند؛  لذا وقتي که رفتيم پرسنلي تا برگه هاي مرخصي مان را تحويل دهيم،  برادري که مسئول تقسيم نيرو را بر عهده داشت،  ما را نشناخت و پرسيد:  کجا خدمت مي کردين؟
حاج آقا به مزاح گفتند:  دژباني!
آن برادر هم بلافاصله ما را معرفي کرد به دژباني!  ما هم اطاعت کرديم و شوخي کنان به محل ماموريت جديد خود رفتيم. سه چهار روزي به عنوان دژبان،  نگهبان بوديم و کشيک مي داديم تا اين که يک روز آقاي قوي  که در آن زمان،  معاونت تيپ را بر عهده داشت  آمد که از دژباني عبور کند،  ديد که آقايي که سر طناب را انداخت،  خيلي به چشمش آشناست. آقاي قوي دقيق تر که شد ناباورانه متوجه شد بله اين فرمانده گردان خودش است که دژباني مي دهد!
حاجي را صدا زد و پرسيد:
اينجا چه مي کني؟
حاجي لبخندي زد و گفت:  خب نگهباني مي ديم ديگه!
قوي با تعجب و تعرض پرسيد:  کي گفته شما نگهباني بدي؟
حاجي گفت مسئول پرسنلي.
تا آقاي قوي خواست با مسئول دژباني بر خورد کند که چرا فرمانده گردان را نگهبان گذاشته اي،  حاجي دستش را گرفت و گفت:
راستش ما مزاح کرديم،  او هم ما رو نشناخت،  از اينها گذشته،  چه اشکالي داره چند روزي که بيکار بوديم و نيروي گردان تحويلمون نبود،  نگهباني داديم و ثوابش رو هم برديم. حالا شماهم خيلي سخت نگير
آقاي قوي هم که با روحيه درويش منشي حاج آقا کاملاً آشنا بود،  لبخندي زد و خطاب به حاجي گفت:
بيا!  بيا حاجي جون ببرمت محل گردانت،  دوباره هم از اين کارها نکن.
حاجي گفت:  راستش،  کادر گردانمم با منن،  شما برين،  ما خودمون مي آييم  سپس،  بقيه ي بچه ها را صدا زد و به اتفاق رفتيم به محل گردان.

علي اصغر معصومي:                 
برادر حاج آقا – آقا يد الله آمده بود منطقه؛  دوستان و هم ولايتي ها همه جمع شده بودند و ازهر دري سخن مي گفتند. يکباره آقا يد الله رو کرد به حاجي و گفت:
راستي يادم رفت بگم،  سپاه کاشمر چند تا موتور سيکلت آورده که بر اساس امتياز به بچه ها واگذار بود. شما که امتيازتون بالايه،  حتماً اولويت دارين و برنده مي شين. يک وکالت بدين به يکي از بچه ها تا اسمتون را بنويسه.
حاجي،  سرش را پايين انداخت ،  مکثي کرد و سپس سرش را با لا آورد،  آهي کشيد و گفت:
اي داداش!  درسته که غير از يک دوچرخه،  وسيله ي ديگري ندارم،  اما موتور سيکلت که سهله،  اگه همه ي تويوتاهاي سپاه رو هم بهم بدن،  حاضر نيستم دو رکعت نماز جمعه رو با اونا عوض کنم،  بگذار موتور سيکلت ها رو کساني بگيرن که دنبال مادياتن.
دل عاشق به پيغامي بسازو              خمار آلوده با جامي بسازو
مو را کيفيت چشم تو کافي است        رياضت کش به بادامي بسازو

مصطفي طاهري:
کوچک بودم،  حدودچهار ساله يا کمي کمتر. داخل خانه هامان سر گرم بازي بودم که زنگ در حياط به صدا در آمد. دويدم در را باز کردم. مردي مهربان،  با لبخندي بر لب،  پشت در ايستاده بود. فوراً جلو آمد و مرا بغل کرد و بوسيد. با تعجب و خيره خيره،  قد و قيافه اش را وارسي کردم. خيلي آشنا بود. اما من نشناختمش. گويا خودش هم فهميده بود که نگاه من،  نگاه استفهام آميزي است. لذا لبخندي زد و پرسيد:
مادرت خانه است؟
گفنتم:  بله.
گفت:  بگو بياد دم در.
فوراً رفتم به مادرم گفتم:  يک مردي کارتون داره.
گفت کيه؟
گفتم لباس سپاهي داره،  فکر مي کنم از تعاون سپاهه.
مادرم آمد دم در حياط،  تا چشمش به آن آقا افتا د؛  هر دو زدند زير خنده. من مات و مبهوت مانده بودم که چه حکايتي است و اين خنده براي چيست،  که آن آقا روبه  مادرم کرد و گفت:
حالا ديگه پسرمون هم ما رو نمي شناسه!
آن وقت،  من فهميدم که حکايت چيست؟  من پدرم را نشناخته بودم.

استاد حسن رحيم پور ازغذي:
يادم مي آيد قبل از عمليات بدر بود؛ من آن زمان غواص بودم. بالاخره پس از انتظاري نسبتاً طولاني، لحظه ي موعود فرا رسيد ، گروهان ما به عنوان نيروي خط شکن،  مي بايست فاصله اي متجاوز از چند کيلو متر را با بلم طي مي کرد.
پيش از آن که به سمت مورد نظر حرکت کنيم،  قرار شد چند دقيقه اي پاي صحبت حاج آقاي طاهري بنشينيم و از سخنان و توصيه هاي خالصانه ي آن مرد بي ريا فيض ببريم. لذا به اتفاق چند تن از برادران،  به طرف چادر تبليغات، يعني محل سخنراني حاجي به راه افتاديم.
هنوز چند قدمي از چادرمان دور نشده بوديم که صداي هق هق گريه اي ما را به خود جلب کرد؛  اطراف را نگاه کرديم،  چيزي نديديم. بچه ها کنجکا شدند بدانند صدا از کجا بود؟ کي گريه مي کرد؟
هنوز در همين فکر بوديم که مجدداً صداي گريه و تضرع شنيديم , خوب که دقت کرديم ديديم که حاج آقاي طاهري گوشه ي دنجي گرفته،  مشغول عبادت و راز و نياز است. ازگريه ي وي،  سخت تحت تاثير قرار گرفتيم.
مکثي کرديم تا حاج آقا بلند شدند و رفتند. ما هم راه افتاديم و خودمان را به نخلي که ايشان نماز مي خواندند،  رسانديم. در آنجا صحنه ي عجيبي ديديم که خيلي بيشتر از قبل منقلب شدم. آنجا،  قسمتي از خاک که حاجي روي آن نشسته بود و گريه کرده بود،  از اشک هاي ايشان،  گل شده بود. البته براي من که شدت گريه هاي ايشان را ديده بودم،  خيلي جاي تعجب نداشت.

استاد حسن رحيم پور ازغدي:
با اين که حاجي طاهري از تحصيلات آنچناني بر خوردار بود،  ولي از معرفت،  دانش،  بينش و خلوص بالايي بر خوردار بود. از همين رو سخنانش جذاب و گيرا بود.
يادم هست آخرين بار،  قبل از عمليات بدر،  براي نيروي هاي خط شن صحبت       مي کرد،  بچه ها آن قدر گريه کردند که باور کردني نبود. براي من جالب بود که حاجي تا بسم الله را گفت،  همه شروع کردند به گريه کردن.
چيزي که هنوز پس از گذشت سالها از آن سخنراني يادم هست،  اين است که        مي گفت:
تمام خلقت و نظام تکوين براي انبيا و تمام انبيا براي اسلام آفريده شده اند و اينک خلاصه انقلاب،  انقلاب اسلامي است و خلاصه ي انقلاب ما؛  در اين جنگ تحميلي است و خلاصه  جنگ،  امروز در اين عمليات تبلور يافته و اين عمليات نيز به تلاش و همت رزمندگان بستگي دارد و تلاش و همت رزمندگان،  به تلاش گروهان شما بستگي دارد که امر مهم عمليات را بايد شما نيروهاي غواص به انجام برسانيد،  پس مواظب باشيد که امروز نظام خلقت را شما تعيين مي کنيد و حاصل تلاش انبيا ء در دست شماست؛  لذا سخت بکوشيد و مواظب وظيفه ي خود باشيد.
حاجي با مرتبط ساختن کار انبياء با خط شکني گروهان ما،  چنان تاثيري در         روحيه ي بچه ها گذاشت که وصف آن ممکن نيست
در همان عمليات نيز حاجي خودش شربت شهادت نوشيد و اين آخرين سخنراني وي بود.

همسر شهيد:
وارد خانه شدم،  ديدم دارد ساکش را مي بندد. بغض،  گلويم را گرفته بود. و قطرات اشک،  چون دانه هاي بلور،  بر گونه هايم مي غلطيد. حاجي کمي سرش را با لا آورد؛  نيم خيز شد و نيم نگاهي به من انداخت. انگار منتظر حرفي بود. گويا مي دانست که بايد جواب پس بدهد. همان طور که نيم رخ؛  مرا مي پاييد،  لباسهايش را در ساکش جا به جا کرد. بغضم ترکيد. ديگر نتوانستم خود داري کنم  گفتم:
آخه اين چه وضعيتيه؟ غربت و سه تا بچه قد و نيم قد و اين همه مشکل،  تو هم که دائم در جبهه اي...  شروع کردم به غرزدن و گله کردن. هر چه در دلم تلبمار کرده بودم ريختم بيرون.
صبر کرد. خوب که به حرف هايم گوش داد. سپس آرام و شمرده شمره گفت:
شما هم حق داري؛  شما هم عزيزي!  مي دونم خيلي مشکل داري،  اما اسلام هم عزيزه،  دين هم در خطره. مردمي هم که زير آتش توپ  و خمپاره ي دشمن قطعه قطعه مي شن،  اونام حق دارن.
هنوز داشت ادامه مي داد که پريدم توي حرفش،  صحبتش رو قطع کردم و گفتم:
آخه مگه فقط وظيفه ي تو تنهاست؟  چرا ديگران... که فوراً صحبتم را قطع کرد و گفت:  نه،  وظيفه ي همه است،  خيلي ها مثل من،  به وظيفه شون عمل مي کنن ولي بسياري هم نمي دونن چه خبره.
سپس سرش را پايين نداخت،  مکثي کرد و بعد در حالي که از شدت ناراحتي،  صورتش بر افروخته شده بود،  سرش را با لا آورد و با پشت انگشتش،  اشک چشمانش را پاک کرد،  آهي کشيد و ادامه داد.
بله،  اگه اونا بفهمن چه خبره،  اونام مي آن. اگه هم بدونين عراقي ها چي بر سر زن و بچه ي هموطن ما در مرزها مي آرن،   شما هم به ما حق بدين. اگه بدونين به ناموس ايراني مسلمان تجاز مي شه و بعد اونا رو مي کشن،  ديگه مانع رفتنمون نمي شين... حرفي نيست،  اگه فکر مي کني به خواهر مسلمان ما تجاوز بشه و ما در کنار     خانوده مون در آرامش و آسايش زندگي کنيم،  فردا در پيشگاه سيد الشهدا (ع) جوابي داريم،  من مي مونم...
حرف هايش را که شنيدم آرام شدم. وقتي احساس کرد مرا توجيه کرده،  ساکش را برداشت،  خداحافظي کرد و رفت.

ابراهيم پيروي:
شخصيت خود ساخته ي حاجي طاهري نه تنها براي من،  بلکه براي بسياري از دوستان و آشنايانش جالب و مثال زدني است،  اما آنچه برايم خيلي بيشتر جالب بود،  عرفان عملي وي بود که براي هر اتفاقي،  تفسيري خاص داشت.
در عمليات خيبر،  گلوله اي به دستش اصابت کرده بود که مشکلات چندي را برايش ايجاد کرده بود؛  يعني جداي از درد و المي که داشت،  وي را مجبور مي کرد چند روزي را در پشت جبهه،  صرف معالجه و مداواي دستش کند البته حاجي سعي زيادي مي کرد تا حد امکان به روي خود نياورد و کسي متوجه درد او نشود،  ولي از رنگ چهره اش مي شد فهميد که فشار زيادي را تحمل مي کند.
به هر حال،  در يکي از سفرهايش به مشهد،  مجبور شده بود روي دستش عمل جراحي انجام داده،  آن را گچ بگيرد. من که گه گاه سر به سرش مي گذاشتيم به شوخي گفتم:
حاجي!  آخه اين چه کاريه؟ تو که خودت هم مي دوني، حافظ شيرازم مي دوني که بايد بري شهيد بشي  پس چرا اين قدر خودت رابه زحمت مي اندازي و تلخي و درد دارو  دکتر را تحمل مي کني؟  ولش کن،  اين ده – بيست روزه ي ديگه اي که زنده اي،  باهاش بساز و پولت رو خرج نکن.
حاجي که انگار حرف هايم را جدي گرفته بود،  لبخندي تلخي زد،  آهي کشيد،  سرش را با لا آورد و در حالي که به نظر مي رسيد از گفتن رازي خجالت مي کشد،  چشمانش را به گوشه اي دوخت و گفت:
فلاني!  من به دو دليل به دستم توجه مي کنم و اگه مي بيني معالجه اش مي کنم،  به اين دليله که اولاً بدن ما امانتيه الهي که مي بايست تا حد امکان در حفظ و سلامت اون بکوشيم تا روز قيامت ماخود الهي نباشيم. ثانياً مجبورم معالجعه اش کنم تا بتوانم در جبهه،  وظايفم رو بهتر انجام بدم. ولي با همه ي اينا،  اين درد با درد اي ديگه فرق  مي کنه،  يعني اين مجروحيت من تنبيه بود وهشدار،  پس درد سرش هم براي تنبيه و در عين مشقت،  لذا بخشه!
من که از جمله ي آخر حاجي سر در نمي آوردم،  گفتم.
بابا!  ما را دست انداختي. چه جوري درد لذت بخشه؟
مکثي کرد و در حالي که اشک در حلقه هاي چشمانش دور مي زد،  گفت:
در عمليات خيبر،  وقتي بنا به دلايلي دستور عقب نشينتي دادن،  از بچه ها خواستم امکانات  تسليحاتشون رو بردارن و فورا بر گردن عقب. از محل استقرار ما تا جايي که مي بايست عقب نشيني مي کرديم،  چند کيلو متري فاصله بود؛  بنا بر اين بچه ها مي بايست با قايق از هور عبور مي کردن با وجود آتش تهيه ي شديد دشمن؛     بحمد الله عمليات انتقال به خوبي پيش رفت و بچه ها يکي يکي سوار قايق شدن و رفتن در اين بين. چند ترکش داغ و حسابي هم به من اصابت کرد،  ولي هيچ تاثيري نکرد  به همين جهت،  خيلي مغرور شده بودم. در عين حال با خود گفتم حالا که از اين همه گلوله و ترکش،  به سلامت گذشتم،  خوبه برم پشت خاکريز تا از تير رس دشمن در امان باشم؛  اما چشمتون روز بد نبينه؛  به محض اين که رسيدم پشت خاکريز و احساس امنيت کردم،  ترکشي آمد و به دستم اصابت کرد تا به من بفهمونه که آنچه منو ميونه اون همه تير و ترکش نجات داده خدا بوده نه خاکريز!  بنا بر اين با وجود اين که بايد نکات ايمني را رعايت کني،  اما نبايد فراموش کني که بي خودي به آن جايگاه امن تکيه نکني،  بلکه همه جا به خدا تکيه کني و او را حافظ و نگهبان بداني.

حسين عاقبتي:
شبي با حال و به ياد ماندني،  مجلس انسي بر پا بود. دعاي توسلي و اشک هايي روان و دردل هايي شکسته؛  خلاصه،  محفل با حالي بر پا بود. در اثناي دعا،  سردار برونسي، مصيبتي سوزناک خواند و چيزهايي گفت که در واقع،  حرف دل بسياري از بچه هاي رزمنده بود. او با همان ته لهجه ي شيرين روستايي و با همان زبان ساده و بي پيرايه اش گفت:
آه اي خدا!  چيه ديگه؟  چي مي خواي از ما؟  به خودت قسم،  ديگه ما نمي تونيم!  نمي تونيم بيشتر از اين امتحان بديم. ما همينيم که مي بيني؛  حالا مي خواي قبول کني،  حاشا به کرمت،  قبولم نمي کني،  خودت مي دوني...
خلاصه،  مراسم دعا به پايان رسيد و بچه ها به سمت چادرهاي خود به راه افتادند. من هم کمي مکث کردم تا حاجي آمد و به اتفاق وي به راه افتاديم.
هوا کمي سرد بود و تاريک،  سکوت معنا داري بر بچه ها حاکم بود. مثل اينکه هنوز بچه ها در همان حال و هوا ي دعا سير مي کردند سره پايين بود مي شد و صداي گاه و بي گاه نفجار گلوله اي توپي که از چند کيلو متر آن طرف تر شنيده مي شد،  صداي ديگري به گوش نمي رسيد. مثل اين که کسي با خودش صحبت مي کرد. نگاهي به حاجي انداختم،  ظاهراً ساکت بود. گفتم شايد من اشتباه مي کنم. چند قدم ديگر برداشتم. باز هم مثل اينکه کسي چيزي بگويد؛  صدايي توجهم را جلب کرد. نگاه کردم به حاجي و گفتم:
حاج آقا با منين؟  چيزي گفتين؟
مکثي کرد آهي کشيد و آرام گفت:
با خودم هستم!  مي گم امشب خوب آقاي برونسي حرف دل ما رو زد!
پرسيدم آقاي برونسي؟
هنوز مي خواستم سوالم را ادامه دهم که حرفم را قطع کرد و گفت:  بله آقاي برونسي!
نگاهش کردم،  در تاريک روشن هوا،  در حالي که بلور اشکي بر گونه اش مي غلتيد،  آهي کشيد و با صدايي بغض آلود و بريده بريده گفت:
راست مي گه،  به خدا خسته شديم ديگه،  نمي دونيم خدا از ما چي مي خواد؟ تا کي بايد انتظار بکشيم؟  تا کي بايد آزمايش بشيم؟...
تا کي به تمناي وصال تو يگانه
اشکم شود از هز مژه چون سيل روانه
خواهد به سر آيد غم هجران تو يا نه؟
اي تير غمت را دل عشاق نشانه
جمعي به تو مشغول و تو غايب ز ميانه
شيخ بهايي
آن شب،  من به عينه انتظار شهادت و لقاي معبود را در چشمان وي ديدم،  
انتظاري که زود به سر آيد و به درد فراق پايان دهد.

گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو
از پي ديدن رخت همچو صبا فتاده ام.
گوچه به کوچه در به در خانه به خانه کو به کو
مي رود از فراق تو خون دل از دو ديده ام
دجله به دجله يم به يم چشمه به چشمهع جو به جو
مهر تو را حزين بافته بر فماش جان
رشته به رشته نخ به نخ تار به تار مو به مو
در دل خويش طاهره گشت و نجست جز تو را
صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده  تو به تو
طاهره قره العين.

احمد فرخي:
سر انجام انتظارها به پايان رسيد و نبردي سخت و طاقا فرسا آغاز شد. هدف،  مشخص بود:  تصرف و تامين تمامي هور الهويزه وکنترل جاده ي بصره العماره. تقريباً کار بايد از جايي ادامه مي يافت که در عمليات قبلي (خيبر ) ناتمام مانده بود،  بنا بر اين اينک در،  خيبري ديگر بود که از راه رسيده بود.
گفتم موقعيت خيبر،  بله به دنبال عمليات پبروزمندانه خيبر،  دشمن به خوبي          مي دانست که منطقه ي هور الهويزه و هور العظيم،  دير يا زود،  آبستن نبردي سخت خواهد بود. از اين روبي نظير ترين و قوي ترين استحکامات و جنگ افزارهاي مکن را تدارک ديده بود تا شايد بتواند جلوي پيشروي رزمندگان اسلام را سيد کند،  استحکاماتي آنها اعم بود از ميادين متعدد مين با تله هاي انفجاري،  سييم هاي خاردار حلقوي،  خندق هاي عميق پر از مواد آتش زا،  سنگر هاي بتون آرمه،  تانک ها و زره پوش هاي تي 72 0 آرپي جي هم در آنها تاثير نداشت – خاکريزهاي مرتفعي که هر چند متر با سنگري مستحکم پوشش دده شده بودند،  تير بار چهار لول ضد هوايي – که استثنا عراقي ها براي نيروهاي زميني ما استفاده مي کردند – و ديگر تجهيزات و امکانات بيشماري که با آتش شديد صد قبضه توپ خمپاره پشتيباني مي شد.
اما در اين سوي خط،  جان بر کفاني بودند که با اسلحه هاي سبک خود مشتعل بر آرپي جي 7،  کلاشينکف و نارنجک،  با تکيه بر نيروي ايمان خويش،  پا به راه گذاشته و سر به مولا سپرده بودند.
هنوز دقايقي چند از شروع عمليات نگذشته بود که زمين و آسمان پر شد از آتش و گلوله و ترکش. و خمپاره  دودو باروت. بچه ها با تمام توان به نبرد ادامه مي داد ند و به پيش مي رفتند،  اما بر اثر شدت درگيري و حجم بالاي آتش تهيه ي دشمن،  کار هر لحظه سخت و سخت تر مي شد  پيشروي کند و کند تر.
در آن فضاي خونبار که به خون و دود و باروت همه جا را پر کرده بود،  به يک باره چشمم به قيافه ي معصوم و خاک آلود حاجي طاهري افتاد. اولش يک لحظه شک کردم و فکر کردم او نيست؛  چون او معاون اول تيپ بود و انتظار نمي رفت در خط مقدم،  پا به پاي بچه ها باشد،  فکر مي کرديم مي بايست از سنگري مستحکم و دور از خط مقدم؛  نيروها را هدايت و پشتيباني کند اما نزديک تر که شد،  ديدم خود حاجي است و تعجبي نداشت،  چرا که او اهل رزم بود  ساخته شده براي روزهاي اينچنين سخت؛  حضور حاجي در خط مقدم،  روحيه بخش بود و نيرو زا.
به هر حال،  تبرد ادامه داشت،  اما به دليل استحکامات سخت دشمن و مقاومت شد يد گارد رياست جمهوري عراق،  در منطقه ي ما،  عمليات گره خورد و بچه ها زمين گير شدند. اين بار علاوه بر نيروهاي رو به رو،  کمين هاي روي آب نيز با تمام قوا به سمت ما شليک و بچه هاي ما را چون گل پر پر مي کردند و بر زمين مي ريختند.
با توجه به حساسيت محور،  آقاي رعوف رو کرد به آقاي حصاري –فرمانده گردان يد الله و گفت:
حصاري،  چي کار مي کني؟  زود باشين بجنبين که دير شد. مي دونين اگه صبح بشه و نتونيم جلو تر برويم،  چه بلايي سر بچه ها مي آيد!
آقاي حصاري که به نظر مي رسيد سخت نگران و نااميد است،  گفت:
چي کار کنيم؟  مي بينين که نکي شه بريم جلو.
آقاي رئوف که عصباني شده بود،  کمي صدايش را بلند تر کرد و گقت:
آقا!  خودتون مي دونين اينجا دشمن دورمون مي زنه و همه مون اسير مي شيم،  پس بجنبين برين جلو؛  اينجا نمونين.
اما ديگر نيرويي نمونده بود که بجنگد  همه افتادهد بود ند،  يا شهيد شده بودند و يا مجروح. خلاصه،  وضعيت بسيار نگران کننده بود. بغرنج. بچه ها به يکديگر نگاه    مي کردند،  اما همه نگاه ها بوي غربت مي داد. در آن لحظات سخت و نفس گير،  کسي را به کسي جز زبان نافذ سخني نبود و اصلا نيازي به لب گشودن و سخن گفتن نبود؛  چرا که ديگر اين چشم ها بودند که با يکديگر سخن مي گفتند،  سخني که زبان را ياراي بازگويي اش نبود.
من ندانم که به چشمان تو رازي است نهان.
که من آن راز توان ديدن و گفتن نتوان
آري؛  در آن لحظه هاي حساس و فضاي غمبار و حزن آلود،  اگر چه کسي را با کسي کلامي نبود،  با اين وجود،  دشت پر بود از صداي تکبير و ذکر:
يارب يا رب. بچه هاي مجروح و ناله هاي جان سوزي که هر از چند گاهي با صداي انفجار خمپاره اي،  آن ناله ها نيز براي هميشه خاموش مي شد و از درد جراحت و هجران مي ناليد.
به هر حال،  چند دقيقه بعد،  جمع کوچکي نيز به ما ملحق شدند  مجموعاً حدود بيست نفري شديم. بنا بر اين،  با توکل به خداوند؛  به سمت چهار راه خندق به راه افتاديم و در حالي که شهادتين بر لب داشتيم،  با تمام توان مبارزه کرديم. اما در آن سوي چهار راه،  چهار لوله لعنتي بود که در سنگري بسيار محکم،  بچه ها را به رگباربسته بود و هر که مي خواست حتي يک قدم بردارد. هدف قرار مي داد. اما چاره اي نبود. بايد مي رفتيم. در حالي که امکان ايستادن و وضو و نماز نبود،  تيمم گرفته و در همان حال حرکت و نبرد نا برابر،  نمازمان را زير لب خوانديم. سر انجام از همان جمع بيست نفري،  حدود هفت و يا هشت نفر به چهار راه رسيديم و مابقي،  در بين راه افتادند.
بالاخره،  يکي از بچه ها با آر پي جي،  کاليبر دشمن را خاموش کرد و با استقرار در پشت خاکريزي،  پدافند کرديم،  کمي که قرا گرفتيم،  همديگر را صدا زديم و سراغ دوستان و همرزمان را گرفتيم. يکي يکي گفتند:  رفت (شهيد شد )،  رفت،  فت...
به يکباره صداي بغض آلودي قلبمان را آتش زد. آري يکي از بچه ها که گويي غم جهاني بر دلش سنگيني مي کرد،  با بغضي که همراه با گريه اش ترکيد گفت:
حاجي هم افتاد.
نگاه هاي بهت زده،  به يکديگر دوخته شد و اشک ها چون ابر بهار،  سرازير گرد يد. نمي دانم چگونه خودم را بر سر بالينش رساندم،  اما فقط همين بار فهميدم که تا به خودم آمدم،  ديدم ناباورانه به پيکر پرستوي عاشق چشم دوخته ام که سال ها بود با پروازي عاشقانه،  از زمزم آفتاب مي نوشيد و سبز ترين ترانه هستي را در مسلخ عشق؛  زمزمه مي کرد و اينک وضوي خون ساخته بود و در حالي که گلوله ي کاليبري در سرش جاي گرفته بود ف به ديدار يار شتافته و آرام گرفته بود.
و بدين سان او نيز مرد سال ها تلاش و مجاهدت و خلوص خويش را گرفت و همچون مولايش علي (ع) در سحر گاهي،  از غصه نجات يافت:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند

بي خود از شعشعه ي پر تو حسنم کردند
باده از جاده تجلي صفاتم دادند
چه مبارک سحري بود و چه فرخنده شبي
آن شب قدر که اين تازه براتم دادند.
من اگر کامروا گشتم و خوشدل نه عجب
مستحق بودم و اينها به براتم دادند
بالاخره پس از پانزده روز انتظار،  پيکر مطهرش در  تاريخ 8/ 1/ 1364 به کاشمر منتقل و در ميان حزن و اندوه ياران و همرزمانش،  بر دوش امت شهيد پرور شهرستان تشييع گرديد.
ز کوي ميکدعه دوشش به دوش مي بردند
امام شهر که سجاده مي کشيد به دوش
زبان حالشان اين بود:
بگذار تا ببينمش اکنون که مي رود
اي اشک از چه راه تماشا گرفته اي؟
پس از آن،  بنا به وصيت وي،  پيکرش به روستاي زادگاهش (مهدي آباد ) حمل گرديد و در کنار مزار پير روستا به خاک سپرده شد،  اما:
پروانه سوخت يک شب و اسوده جان او
ما عمره ز داغ فراق تو سوختيم.
علي اطهري

مادرشهيد:
هنوز محمد را به دنيا نياورده بودم كه يك شب خواب ديدم در منزل پدرم نشسته ام، ناگهان سيدي وارد شد. تمام لباسهايش يكرنگ بود. به طرف من آمد. شمشيرش را از غلاف بيرون كشيد و در حالي كه سه رنگ قرمز، سفيد و سبز داشت نوك شمشيرش را روي پيشانيم گذاشت. وقتي برداشت خالي سبز بر پيشاني به جا مانده بود. با خودم گفتم اگر شوهرم اين را ببيند با من دعوا خواهد كرد. آن سيد گفت: نه، به تو چيزي نخواهد گفت. صبح پيش همسر آقاي رحماني - رحماني روستا - رفتم و خوابم را برايش تعريف كردم. گفت: خوابي را كه ديدي خوش ميمنت است. فرزندي را كه به دنيا مي آوري خوش قدم است.

صديقه شيرمحمدي:      
در همسايگي ما آقاي رحماني مجلس ختنه کنان گرفته و ساز و دهل آورده بود. با محمد در منزل نشسته بوديم. به او گفتم: بلند شو تا به مجلس آنها برويم. او كه مشغول خواندن كتاب بود گفت: بيا بنشين تا مطلبي را به شما بگويم. بعداً برويم. وارد خانه شدم. در را از پشت قفل كرد و گفت: نمي گذارم بروي، گناه دارد صداي ساز و آواز را بشنوي. گفتم: براي چه گناه داشته باشد. بيا ببين چه جمعيتي آمده اند. چرا گناه داشته باشد، من كه مي روم تو هم اگر دوست داشتي بيا. در را باز كردم و به ميهماني رفتم. وقتي به خانه باز گشتم محمد مشغول مطالعه درسهايش بود.

صديقه شيرمحمد :     
محمد با چند تن از اهالي روستا به صحرا مي رفت. معمولاً او را به خاطر اينكه نوجوان بود براي آوردن آب به روستا مي فرستادند. در بازگشت در بين راه آبي را كه به همراه داشت. كشاورزان ديگر از او مي گرفتند و او دست خالي نزد دوستان مي رسيد. به محمد مي گفتند: تو چرا بايد چنين باشي كه مردم آب از تو بگيرند و دست خالي بيايي و حرفي هم به آنها نزني. محمد پاسخ مي داد: خوب چكار كنم، آنها هم تشنه اند و به آب احتياج دارند. در جواب آنها مي گفتند: ما الآن تشنه ايم و آب مي خواهيم. مي گفت: همين الآن مي روم و دوباره براي شما آب مي آور

محمد طاهري,همرزم شهيد:      
بعد از انقلاب حاج محمد طاهري وراد سپاه شد. يك روز پيش من آمد و گفت:«مي خواهيم برويم، كساني را كه ترياك مي فروشند، دستگير كنيم، تو بايد به ما كمك كني.» گفتم: اگر كار ديگري داري بگو، من دنبال اين كارها نمي آيم. محمد گفت:«مگر قرار نبود هر كاري كه داشتم به حرف من بكني.» گفتم:«بسيار خوب، حالا همين دفعه را به حرف شما مي كنم و مي آيم.»حاج محمد گفت:« گوسفندان را كه مي شناسي، همه آنها قاچاق فروش هستند و ترياك دارند، بايد آنها را دستگير كنيم و تو آنها را مي شناسي» گفتم:«به يك شرط مي آيم كه دوستانم را كمي روند از آنها ترياك مي گيرند، اذيت نمي كنم، اعتماد مي كني؟» نظر او را جلب كردم. صبح حاج محمد با احمد آقا يكي از همكارانش ما را به كوهسرخ برد. به خانه يكي از دوستانم رفتيم. پرسيد از كجا مي آييد و به كجا مي روي؟ گفتم: يك بي بي داريم كه حالش خيلي خراب است و ترياك دواي دردش است. اگر مي تواني مقداري ترياك براي ما فراهم كن. گفت: خودم كه ترياك ندارم ولي شما را پيش برادرم مي فرستم تا از او بگيريد. احمد آقا زرنگ و چون قول داده بودند، دوستانم را اذيت نكنند. گفت:« اگر فرد ديگري را مي شناسي معرفي كن، تا اگر در بين راه گرفتار شديم، برادر شما توي دردسر نيفتد.» او رفت و مقداري ترياك براي ما آورد. اسم آن كسي را هم كه از او ترياك گرفته بود، پرسيدم. ترياك را گرفتيم و آمديم. شب به حاج محمد گفتم:«ببين حاج محمد قول دادي كه دوستان مرا اذيت نكني.» ايشان گفت:«خاطر جمع باش» روز بعد با يك ماشين، من و احمد آقا و جوركش همراه با حاج محمد به پايگاه بسيج رفتيم و چند عدد تخم مرغ و نان گرفتيم و براي دستگيري كساني كه به ما ترياك داده بودند به راه افتاديم. برف زيادي باريده بود. ماشين به سختي حركت مي كرد. در چند جا ماشين چپ كرد ولي به راه ادامه داديم. وضعيت جاده مناسب نبود،به ناچار به روستا برگشتيم و به پايگاه بسيج آمديم. نهار را آنجا خورديم. عصر كه دوباره به پايگاه بسيج برگشتيم، حاج محمد به جوكش گفت:« برو، نان و تخم مرغها را بياور و به بسيج تحويل بده.» جوكش گفت:«حاج آقا دست برادر، چرا تخم مرغ را به بسيج ببريم، اين چند تا كه ارزش ندارد.» حاج محمد گفت:« نه، تا حالا مأموريت داشتيم و اگر كاري مي كرديم. مأمور بوديم، ولي الأن كه كار نداريم، تخم مرغها مال ما نيست، بايد به بيت المال برگردد.» جركش نمي رفت، حاج محمد گفت: يا بيا پايين و برو تخم مرغها نان را بده يا اگر نمي روي، خودم بروم.» حاج محمد پياده شد تا خودش ببرد، جوكش زودتر پياده شد و آنها را گرفت و به بسيج تحويل داد. حاج محمد ماشين را هم در بسيج گذاشت. به او گفتيم:« بيا ماشين را ببر» گفت:« نه، دوچرخه ام را، هميشه در اينجا مي گذارم، با وسيله خودم به خانه مي روم.» وسيله بيت المال را تا زماني كه مأموريت داري بايد از آن استفاده كني.» هر كس كه وسيله بيت المال را بي جهت استفاده كند گناه مي كند.» من سوار دوچرخه حاج محمد شدم و جوكش با احمد آقا با موتور آمدند و به خانه حاج محمد رفتيم.

احمد طاهري :     
من در خانه اي در روستا تنها زندگي مي كردم . روزي حاج محمد به ديدنم آمد . ديد تنها نشسته ام و زندگي رو به راهي ندارم .درب خانه شكسته بود و مواد غذايي و نفت نداشتم . ايشان به كاشمر باز گشت .همان شب بايك درب فيبري به روستا آمد و آن را نصب كردمقداري هم گوشت و برنج آورده بود. گفت :چرا شما اينجا تنها زندگي مي كني به او گفتم چه كار كنم ، پدر و مادر در جاي گوسفندان هستند و من مجبورم اينجا تنها باشم.

صديقه شيرمحمدي :     
محمد دوران خدمت سربازي را به پايان رسانيد. يكروز به او گفتم: مي خواهم تو را داماد كنم. دختر دائي اش را براي او در نظر گرفته بوديم . آنها هم پذيرفته بودند ولي محمد حرفي در رابطه با ازدواج نزده بودند. پدرش به او گفت: قصد داريم از دختر دايي ات براي تو خواستگاري كنيم. محمد گفت: دستهايم را چرب مي كنم و بر سرم مي گشم و خاك هم مي ريزم ولي به خانه دايي نمي آيم. گفتم: براي چه، اگر دختر دايي ات را نمي خواهي بگو. او گفت: در موقعيتي قرار دارم كه نمي توانم به حرف پدرگوش نكنم ولي به ميهماني خانه دايي نمي آيم. بالأخره محمد راضي شد و آنها به عقد يكديگر در آمدند.

صديقه شيرمحمدي :     
روزي كه محمد مي خواست به سربازي برود لباسهايش را عوض كرد و كت كهنه اي كه از پدرش بود پوشيد .گفتم:«چرا كت خودت را نمي پوشي, اگر گم شد به جهنم ، براي چه كت پدر را پوشيدي ؟» او گفت : «نه حيف است همين كت كهنه براي من خوب است به آنجا كه بروم لباس نظامي خواهند داد ». مقدار كمي پول به او دادم او را به بيرجند بردند. بعد از مدتي براي ديدن او به بيرجند رفتم . 5 هزار تومان هم براي او بردم. آن شب را مرخصي گرفت و به مسافر خانه نزد من آمد. گفتم: مادر برايت مقداري پول آورده ام تا براي خودت ساعت بخري ». محمد گفت: «ساعت نمي خواهم و نيازي ندارم ». گفتم : «بالأخره من پول را مي دهم هر موقع كه خواستي براي خودت ساعت بخر». او گفت: « اگر زودتر مي آمدي و مقداري روغن هم آوردي، دوستانم را هم دعوت مي كردم و شما با چراغ نفتي يك غذايي درست مي كردي و همه دور هم مي خورديم و از اين پولها برايم بهتر بود ،  ولي عيب ندارد از همين پولها براي پدر يك جفت كفش مي خرم تا شما براي او ببري و بقيه پول را براي خودم نگه مي دارم .

سيد جعفر رضوي سطوتي :     
در عمليات خيبر«حاج محمد طاهري» از قسمت مچ دست، آسيب ديد. گلوله اي به مفصل مچ دست ايشان اصابت و عصبها را قطع را كرده بود. درد بسياري داشت ولي به روي خودش نمي آورد. از رنگ چهره اش مي شد تشخيص داد كه چه دردي را تحمل مي كند. براي درمان به مشهد رفت. بر روي دستش عمل جراحي انجام داده بودند. دستش را گچ گرفته بودند. حاج محمد با همان وضعيت دوباره به منطقه آمد. روزي كنار يكديگر نشسته بوديم و به شوخي گفتم:«حاج محمد، تو ديگر دير يا زود رفتني هستي، پس چرا اينقدر خودت را عذاب مي دهي و زير تيغ جراحي مي روي، دستت را گچ مي گيري. اين مسائل را ول كن» احساس كردم، تغييري در چهره او به وجود آمد. لحظه اي سكوت كرد، چشمانش پر از اشك شد و قطره هاي اشك روي گونه هايش مي غلتيد از اين حرفي كه زدم ناراحت و منقلب شدم. استنباطم اين بود كه شايد حاج محمد اين طور برداشت كرده كه مثلاً من فكر مي كنم او جانش را دوست دارد و به اين خاطر دستش را معالجه كرده است، در صورتي كه اصلاً چنين نظري نداشتم. بعد از چند لحظه سكوت، قبل از اينكه از او عذر خواهي كنم و بگويم كه منظوري نداشتم. حاج محمد گفت:«من به دو دليل دستم را معالجه كردم. اول اينكه به هر حال اين بدن امانتي است كه از جانب خدا پيش ما و بايد از اين امانت خوب نگهداري كنيم. تا اين بدن در قيامت در محضر خدا از ما شكايت نكند و نگويد نسبت به او بي تفاوت بوديم. ثانياً اصل قضيه اين است كه اين مجروحيت تنبيه و هشداري است به خاطر يك لحظه غفلت و به همين دليل درد آن براي من شيرين است و هنگامي كه درد به او اوج خود مي رسد خدا را از عنايتي كه به من داشته شكر مي كنم.»

محمد طاهري ,همرزم شهيد:     
غروب بود. گله گوسفند را ترك كردم و از سعدالدين به خانه آمدم. در بين راه حاج محمد را كه پياده مي آمد، ديدم. به او گفتم: باز شما پياده مي روي؟ از كجا مي آيي؟ گفت: براي كاري به سعدالدين رفته بودم و الآن بر مي گردم. در بين راه با يكديگر صحبت مي كرديم. حاج محمد گفت: چرا تو به جبهه نمي روي؟ ما هر جا مي رفتيم با هم بوديم. ولي الآن تو از من عقبتر هستي، من دو، سه مرتبه است كه به جبهه مي روم و مي آيم، ولي تو هنوز به جبهه نيامده اي؟ به شوخي گفتم: جبهه به من چه احتياجي دارد. شما كه مي رويد. من در اينجا گوسفندان را مي چرانم تا چاق شوند. حاج محمد گفت: درست مي گويي كه كار واجب است. ولي الآن جبهه واجبتر است. اگر به جبهه نرويم، نمي توانيم در اينجا راحت بخوابيم. بايد، هم به جبهه برويم و همه كار كنيم. گفتم: حالا اگر مي گويي و نياز است مي روم. گفت: بايد بروي، اگر به جبهه بروي هم براي آخرت مي تواني از آن استفاده كني و هم براي دنيا. به روستا كه رسيديم حاج محمد گفت: كارهايت را رو به راه كن و حتماً به جبهه برو.

صديقه شيرمحمدي:      
زماني قند كمياب بود. روزي به خانه محمد رفتيم. همسرش گفت:((آقا محمد قند نداريم)) او گفت: خوب قند نيست كه نيست، غذا را بياور. دوباره همسرش گفت: برو و از سپاه بگير. محمد پاسخ داد: من از سپاه چيزي نخواهم گرفت، هر چه هست مي خوريم، اگر نيست نمي خوريم، اگر قند نداريم، چاي نمي خوريم.

فردي به نام رستم خان _ خان روستاي سعدالدين - با دار و دسته اش به روستاي مهدي آباد آمده بودند و در آن زمان شاه مي خواست از ايران فرار كند و قرار بود امام (ره) بيايد. اينها در روستا دسته اي راه انداخته بودند و از شاه حمايت مي كردند. پدر محمد وارد يكي از اين دسته ها شد و با آنها رفت. محمد كه اين صحنه را مشاهده كرد، به آرامي پدرش را به كناري آورد و گفت: پدر جان شما بايد از جمع اين افراد فاصله بگيري و با آنها نروي. پدرش گفت: به من چه كار داري كه نروم. او خان روستا است، پدرش را نصيحت كرد طوري كه او ناراحت نشود. به افرادي هم كه فرياد جاويد شاه سر مي دادند ,گفت: رستم خان را نگهداريد ولي شاه رفتني است و انقلاب ما پيروز مي شود.

علي اكبر طاهري:      
محمد در ابتداي تشكيل سپاه در قسمت مبارزه با مواد مخدر فعاليت مي كرد. زني را به جرم فروش مواد مخدر دستگير كرده بودند. آن زن پيش محمد گريه مي كرد و مي گفت: من به شما قالي مي دهم و يك قالي ديگر هم براي شما خواهم بافت. محمد گفت: خواهر عزيز، من از شما قالي نمي خواهم، هدف ما اين است كه شما كارهاي خلاف را ترك كني، هدف ما اين است كه مرتب شما را بگيريم و به زندان بفرستيم. شما تعهد بدهيد كه ديگر دنبال اين كارها نمي رويد، ما هم در مقابل شما را آزاد مي كنيم.

صديقه شيرمحمدي :     
اگر محمد مي دانست فردي حساب سال ندارد، غذاي او را نمي خورد. اگر كسي او را از طرف ما دعوت مي كرد، به او مي گفتم: فلاني شما را دعوت كرده است مي گفت: شما بايد با من در ميان مي گذاشتيد كه فلاني مرا دعوت كرده، شايد من نمي خواستم دعوت او را بپذيرم. وقتي كمي بررسي كردم متوجه شدم به خاطر حساب سال طرف است كه دعوت او را قبول نمي كرد، مي گفت: معلوم نيست فلاني حساب سال دارد يا نه . ولي اگر كسي او را بدون اطلاع قبلي دعوت مي كرد، به خانه او مي رفت و دل او را بدست مي آورد. ولي در عوض مقداري پول به عنوان جريمه به فقيري مي داد.

علي يوسف پور :     
در سربازخانه يك همشهري داشتيم كه فرد بسيار ضعيفي بود و او را اذيت مي كردند. يك روز به بهانه اينكه چرا پوتينهايت را واكس نزدي و جورابهايت را نشسته اي، صبح، جلوي گروهان زنجيري كه حدوداً 30 كيلو وزن داشت آوردند و داخل كوله پشتيش قرار دادند. هر روز صبح كه به صبحگاه مي رفتيم او مجبور بود آن كوله پشتي سنگين را همراه با ساير تجهيزات حمل نمايد. بعد از يك صبحگاهي خيلي او را اذيت كردند. حاج محمد اين دفعه عجيب عصباني شده بود، گفت: ما بايد با اينها .... گفتم: نه ما نمي توانيم در اينجا هيچ سخني بگوييم. حاج محمد گفت: آيا درست است فرد مظلومي را با 30 كيلو بار و اسلحه هر روز ضبح به صبحگاه بياورند و بعد از آن هم در جلوي گروهان به او بگويند روي يك پايت بايست؟! در هر صورت ما با وجود اين همه مشكل نمي توانيم به آنها چيزي بگوييم. حاج محمد گفت: پس بيا تا پيش فرمانده گروهان برويم و با او صحبت كنيم: شايد او بتواند اين مشكل را حل كند. پيش فرمانده گروهان رفت كه شخص بسيار خوبي بود.و جريان را براي او تعريف كرديم. او هم منشي خودش را پيش فرمانده دسته فرستاد و همشهري ما از آزار و اذيت آنها نجات پيدا كرد.

حسن صبوري :     
يكي از فرزندان حاج محمد بسيار گريه مي كرد. او را به مجالس دعا و جاهاي مختلف مي برديم ولي او بي تابي مي كرد. مانده بوديم كه چكار كنيم كه اين بچه آرام بگيرد. به فاطمه -همسرش- گفتم: دايي جان، بچه را بردار تا سر قبر حاج محمد برويم شايد حاج محمد نظري كند و بچه آرام شود. از حاج محمد سلامتي بچه را طلب كرديم. بچه را برداشتيم و به مزار حاج محمد رفتيم. همين كه به سر قبر ايشان رسيديم و فاتحه اي خوانديم بچه ديگر بي تابي نكرد و آرام شد.

علي اكبر طاهري :     
نام محمد براي سفر حج درآمده بود. گفته بودند كه از مشهد بايد برويد. محمد گفته بود پول ندارم و نمي توانم به مشهد بروم. يك نفر كه در آنجا ناظر گفتگوي محمد با مسؤولين بوده از او سؤال مي كند پسر جان كجا مي خواهي بروي؟ محمد مي گويد. مي خواهم به مكه بروم ولي پول كم دارم. با اينكه آنها يكديگر را نمي شناختند آن شخص مقداري پول به محمد مي دهد. محمد سؤال مي كند كه شما اهل كجا هستيد؟ آن مرد خودش را اهل نيشابور معرفي مي كند. محمد از او مي خواهد كه آدرس يا نشاني به او بدهد تا وقتي كه از مكه بازگشت پولش را به او بازگرداند. ولي آن شخص مي گويد. شما به اين چيزها كاري نداشته باش، من خودم مي آيم و پول را مي گيرم. هنگامي كه محمد از سفر حج بازگشت به نيشابور رفت ولي صاحب پول را پيدا نكرد.

علي اكبر طاهري :     
با 5 نفر از كشاورزان روستا در يك جاليز شريك بودم و دشتبان جاليز (نگهبان) مقداري خربزه جمع مي كند و براي محمد مي برد. اما او خربزه ها را قبول نمي كند و مي گويد: من اين خربزه ها را نمي خواهم. دشتبان مي گويد: اين خربزه ها را از جاليز پدرتان جمع كرده ام. محمد پاسخ مي دهد: تمام جاليز كه مال پدر من نيست. 5 نفر ديگر هم در اين جاليز سهم دارند، من اين خربزه ها را نمي خورم. برو از جايي كه آنها را جمع كرده اي همانجا بگذار. روزي كه همراه دوستان براي چيدن خربزه ها رفتيم گفتند: اين خربزه ها را براي حاج محمد برده اند ولي او قبول نكرده است و گفته: مال مردم است.

سيد جعفر رضوي سطوتي :     
حاج محمد به لحاظ عضويت در سپاه از روستاي محل تولدش به كاشمر منتقل شده بود و خانه اش را نيز به كاشمر انتقال داده بود. مدتي را در كاشمر اجاره نشين بود. با هم در جبهه بوديم و مدت طولاني بود كه با او به مرخصي نرفته بود تا از خانواده خبري بگيريد. مي گفت: بفرمائيد، با چه كسي كار داريد؟ گفتم: اينجا منزل ماست. خانه آقاي طاهري؟ او گفت: نه مدتي است كه خانواده شما از اينجا رفته اند و الآن ما در اين خانه زندگي مي كنيم . آدرس از خانه جديد نداشتم، به سپاه مراجعه كردم و توسط يكي ازبرادران به منزل جديد رفتم.

صديقه شيرمحمدي :     
روزي سيدي در خانه آمد و گفت :(پاهايم آبله كرده ، اگر يك جفت جوراب داريد به من بدهيد )محمد كه شاهد اين صحنه بود ،جورابهايش را در آورد و به او داد . وقتي آن سد گفت :(چه صغير دارم )محمد 50 تومان به او داد . وقتي پدرش از آغل گوسفندان بر گشت ،جريان را به او گفتم . پدرش مقداري بااو بحث كرد كه تو اختيار نداشتي ،تو كه جورابهايت را دادي براي چه ديگر به او پول دادي :بگو مگويي با هم كردند پدرش گفت :(حالا كه داده در حساب سال حساب خواهيم كرد . محمد گفت :(مادر ولش كن ،پدر هرچه مي خواهد بگذار بگويد ،شما به خاطر اين حرفها ،چيزي به او نگوييد.)

صديقه شيرمحمدي :     
يكي از دوستان پدر محمد همراه همسرش به خانه ما آمده بودند و پدر محمد براي آنها شعر مي خواند و دست مي زد. صداي موتوري شنيده شد. گفتم: بروم و ببينم چه كسي است؟ در را كه باز كردم، فردي را كه شال بلوچي به سر بسته بود و فقط چشمانش معلوم بود ديدم. پرسيدم: كيستي؟ گفت: نترس مادر، من محمدم. گفتم: خدا مرگم بدهد در اين هواي سرد زمستان اين موقع شب از كجا مي آيي؟ گفت: براي ديدن شما مي آيم. پدرش را نشان دادم و گفتم: مي بيني پدرت چقدر سرحال است. شعر مي خواند و دست مي زند و ما را اسير كرده است. محمد گفت: اي مادر، اين حرف را هرگز نگو. عيبي ندارد پدر آواز بخواند و دست بزند. حداقل از غيبت كردن كه بهتر است.

مصطفي طاهري:      
مادرم با خالة پدرم به جلسه قرآن مي رفتند. مادر بعد از شهادت پدر با وجود فرزند كوچك نتوانست جلسه قرآن را ادامه دهد و مجبور به ترك آن شد. خالة پدرم مي گفت: يك شب خواب ديدم حاج محمد به خانه ما آمد و گفت: خاله برو به همسرم بگو تا در جلسه قرآن شركت كند. من گفتم: خاله جان با اين وضعيتي كه داريم نه من قرآن را ياد مي گيرم و نه همسرت. حاج محمد گفت: نه، شما فلان آيه را بخوانيد، هر دو نفر شما مي توانيد قرآن را ياد بگيريد. من از خواب بيدار شدم و پيش همسر حاج محمد رفتم و جريان خواب را براي او تعريف كردم. مادرم مي گفت: ما آيه اي را كه حاج محمد سفارش كرده بود، خوانديم و توانستيم در جلسات قرآن شركت نماييم و دورة مقدماتي را با موفقيت پشت سر گذاشتيم.

فاطمه شير محمدي :     
محمد شهيد شده بود و پيكرش را به كاشمر آورده بودند. قرار بود فرداي آن روز او را بشييع كنند. آن شب خيلي ناراحت بوديم و گريه مي كرديم. در عالم خواب و بيداري بودم. نشسته بودم و فكر نمي كردم كه در خواب باشم. محمد با يك سيد به خانه آمدند و مرا صدا زد، گفت: من شهيد نشده ام، با شما هستيم ولي فردا تشييع جنازه ام است، براي من گريه نكنيد، چون وقتي گريه مي كنيد، دشمن شاد مي شود و دوستان ناراحت. مي خواستند بروند، هر چه تقاضا كردم كه بنشينيد، محمد گفت: اين سفارش را كردم و بايد بروم. بلند شدم تا مانع رفتنش بشوم، اما خود را تنها ديدم و هيچ اثري از محمد نبود.

فاطمه شير محمدي:      
يك روز محمد از ناحيه دست مجروح شده بود. بعد از عمل جراحي دوباره قصد رفتن به جبهه را داشت. به او سفارش كردم كه چون مجروح هستي نيازي نيست به جبهه بروي. محمد گفت: حضرت ابوالفضل چه كار كرد، يك دستش را قطع كردند، با دست ديگر مبارزه مي كرد. آن دست ديگرش را هم قطع كردند، با سر مي جنگيد. ما پيرو امامان هستيم، جراحت دستم چندان مهم نيست. هر چه اصرار كرديم كه او فكر رفتن به جبهه نباشد، فايده اي نداشت، گفت: اگر دستم هم قطع شود وظيفه ماست كه به جبهه برويم و از مردم و كشورمان دفاع كنيم، ما مسئول هستيم.

صديقه شيرمحمدي :     
خواب ديدم محمد از درب منزل وارد شد و كت سياهي بر تن داشت. گفتم: محمد، خيلي دلم برايت تنگ شده بود. شروع به بوسيدن او كردم. او گفت: من كه جايي نرفته ام، من در همين جا هستم.

صديقه شيرمحمدي :     
يكروز محمد به من گفت: مادر، آرزو داشتم خدا دختري به من بدهد چون شما دختري نداشتيد و ما هم خواهري. خداوند به او دختري داد. خيلي خوشحال بود. وقتي او را به هوا مي انداخت، اشك در چشمانش جاري بود، مي گفتم: چرا گريه مي كني؟ او مي گفت: از شوقي كه دارم، خواهر كه نداشتيم، اين دختر نعمتي است كه خداوند به من عطا فرموده، براي همين اشك در چشمانم جاري مي شود.

صديقه شيرمحمدي:      
در روستا رسم براين بود كه عروس را تا چند روزي روي تختي كنار داماد مي نشاندند و زنان و دختران روستا به ديدن آنها مي آمدند . محمد زمان ازدواجش گفت : من اين رسم و رسومات را قبول ندارم . آب و آينه و قرآن را پيش او و همسرش گذاشتم قرآن را باز كرد و چند آيه اي خواند و از خانه بيرون رفت . تا زماني زنان و دختران در خانه بودند او داخل خانه نيامد . گفتم : بيا كنار همسرت بنشين تا اين زنان و دختران نگويند چرا رفتار داماد اين چنين است, محمد گفت:« تا زماني كه اينها اين جا باشند من به خانه نخواهم آمد همه كه رفتند محمد به خانه آمد و كنار همسرش نشست.

صديقه شيرمحمدي :     
يكروز محمد از كاشمر به روستا آمد و به پدرش گفت:كه آيا گوسفند چاق داري يا نه؟به من هم گفت:مادر شما فردا مقداري خمير درست كن گوسفند را سر ببريد و گوشتها و نانها را برداريد و به كاشمر بياييد كه مي خواهيم به مشهد برويم من گفتم:براي چه به مشهد خنديد و گفت:مي خواهم قاسم را داماد كنم چون من مي خواهم به جبهه بروم بايد به مشهد برويم و جواب بگيريم محمد رو به پدرش كرد و گفت:شما 50 تومان به من بدهيد من همسر قاسم را مي آورم پدرش گفت:من كه حرفي نداريم برويد و حرفهايتان را با خانواده عوس نزنيد خاطر جمع باشيد روز بعد چيزهاي را كه لازم بود برداشتيم و به كاشمر آمديم يك روز را آنجا مانديم و روز بعد به طرف مشهد حركت كرديم. به مشهد كه رسيديم به خانة عروس رفتيم. محمود با مادر آقاي پيروي صحبت مي كرد. مادر آقاي پيروي مي گفت: به حاجيه خانم بگوييد تا بيايند و حرفهايي كه بايد زده شود بگوييم. محمود مي گفت: همه كاره خودم هستم. اين وصلت پيشنهاد خود من است . حاجيه خانم هم خواهد آمد. آن شب خانوادة عروس جواب مثبت دادند.

صديقه شيرمحمدي:      
مي خواستم گوسفندي را براي فرزند محمد عقيقه كنيم گفت:گوسفند را به من بدهيد خودم آن را عقيقه مي كنم همين كه پدرش گوسفند را سر بريد محمد گفت:ديگر كارتان نباشد پدر گوشتتهاي آن را تكه تكه كرد و چون مي دانست پدرش كله پاچه مي خورد گفت:كله گوسفند براي شما باشد و جگرش هم براي خانه دايي گفتم:از گوشتهايش هم مقداري به ما بده گفت:ديگر ذره اي از گوشت را به شما نمي دهم حق شما را داده ام تمام گوشتها را به من داد تا به همسايه ها و افراد نيازمند بدهم محمد گفت:همه اينها حساب و كتاب دارد.

صديقه شيرمحمدي :     
محمد در اوايل تشكيل زندگي مشغول ساختن خانه اي بود مقداري گچ آورده بودند و او مي خواست قسمتهاي مختلف خانه را گچ كاري كند همزمان با بنايي خانه محمد مهديه روستا را مي ساختند خبر رسيد كه گچهاي مهديه تمام شده است محمد گفت:بيائيد و گچهاي خانه مرا ببريد و مهديه را گچ كنيد به او گفتم:شما هنوز براي خانه گچ نياز داري خانه خودن واجب تر است يا مهديه گفت:مادر خانه مرا ول كن مهديه واجب تر است اولين گچي كه به مهديه رسيد گچهاي خانه محمد بود او دو عدد نمدي را كه در ابتداي زندگي خريد بود روزي كه مي خواست خانه اش را به كاشمر ببرد آنها را به مهديه اهدا كرد.

قاسم طاهري  :    
حاج محمد داماد شده بود پدر چند گوسفند به عنوان هديه به او داده بود در روستا رسم بود گوسفندي را كه از همه چاق تر است سر ببرند و گوشت آن را براي زمستان ذخير كنند حاج محمد دو تا گوسفند به خانه آورده بود گوسفند بزرگتر را به يكي از مستمندان اطراف خانه خودش هديه داد و گوسفند كوچكتر را براي خودش نكه داشت در آن سال تقريبا چند تا از گوسفندان حاج محد دو قلو زاييدند در صورتي كه تا آن زماني كه آن گوسفندان در دست پدرم بود هيچ كدام دو قلو نزاييده بودند.

قاسم طاهري      :
عمليات هنوز آغاز نشده بود در يكي از شبها حاج محمد پيش آمده بود موهاي سر و صورتش را كوتاه كرده بود آن شب غذا آش بود به يكي از برادران گفتم:اگر ممكن است يكي دو تا كنسرو ماهي به من بده امشب ميهمان داريم او قبول كرد و دو كنسرو ماهي را سر سفره گذاشتم همين كه خواستم باز كنم حاج محمد گفت:قاسم مگر شام امشب چيه! گفتم:آش است او گفت:پس چرا آش را نياوردي ؟گفتم:حاجي امشب شما ميهمان ما هستيد و چون ميهمان حبيب خدا است سعي كردم بهتر پذيرايي كنيم. حاج محمد گفت:خوب قاسم جان اينها را از پول شخي خودت خريدي يا نه ؟گفتم:نه حاجي از انبار گرفتم.ايشان گفت:شما به چه حقي رفتي و از داخل انبار كنسرو گرفتي؟گفتم:حاج آقا به انبار دار قول دارم كه اگر شبي كنسرو ماهي بود من چون سهميه ام را گرفته ام آن شب نگيرم.حاجي گفت:مگر ما مي توانيم در مسائل بيت المال معين كنيم كه چه موقع چيزي را مصرف كنيم و يا مصرف نكنيم اين كه نمي شود شايد شما فردا صبح زنده نبودي اين حقي است كه برگردن شما باقي مي ماند بعد چگونه مي خواهي جواب گو باشي هر چه اصرار كردم حاج محمد گفت:هيچ فايده اي ندارد من نمي خورم آن شب كنسروهاي ماهي را جمع كرديم و همان آش را دسته جمعي ميل كرديم.

فرزند شهيد:
زندگى و بودن با پدر همراهش خاطره است. الان در خاطرم نيست. ولى در دوران انقلاب در آبان ماه كه تظاهرات ضد شاه بود. پدرم دست مرا گرفت و با خود به راهپيمايى برد. و در يكى از اين راهپيمايى‏ها در خيابان ارگ مشهد از طرف مقابل تانكها حمله كردند به طرف بيمارستان امام رضا با وجود اينكه نرده بيمارستان خيلى ارتفاع داشت. من به اتفاق چند تن ديگر پريديم آن طرف و بعد از اينكه آب‏ها از آسياب افتاد خواستم برگردم ولى نمى‏توانستم كه از نرده بيمارستان بالا بروم. اين مسئله برايم عجيب بود كه من چگونه در آن وضعيت از آن نرده بزرگ بالا رفته‏ام؟ ولى بعد از آن نمى‏توانستم برگردم؟ و اين برايم خاطره‏اى به يادماندنى بودكه آن روز براى گوش كردن به سخنرانى آقاى خامنه‏اى به آنجا رفته بوديم.

يك روز همسر يكى از همكاران ايشان در كارخانه به منزل آمد و از كار همسرش نزد او شكايت كرد و گفت: شوهرم فردى معتاد است و آنقدر بى پول شده‏ايم كه دارد در منزل را مى‏فروشد تا خرج اعتياد خود كند. لطفاً ما را كمك كنيد. كه همسرم فوراً او را از اين كار نهى كرد و او را خيلى نصيحت كرد به طورى كه فرد معتاد به فكرترك اعتياد افتاد بعد فوراً اندازه در فروخته شده را گرفت و با پول خودش براى آنها يك در مناسب ساخت و در محل خانه نصب كرد. ايشان مدام به فكر افراد ستمديده و مستمند بود و آنها را رسيدگى مى‏كرد.



آثار باقي مانده از شهيد
در تاريخ 5/ 8/ 1359 در حالي که هنوز بيش از دو ماه از شروع جنگ تحميلي  نمي گذشت،  به همراه جمعي از برادران سپاه کاشمر از جمله برادران:  ايزدي،  محمد علي صادقي،  حسين سبحاني و قائمي به منطقه ي آب تيمور سوسنگرد اعزام شديم.
بر اساس نقشه اي که از سوي طرح و عمليات سپاه به اجرا در آمد،  با انحراف بخشي از آب رود خانه ي کارون به سمت مناطق اشغالي آب تيمور،  دشمن،  مجبور به عقب نشيني از قسمتي از مناطق ها اشغال شد.
پس از اجراي اين طرح موفق و عقب نشيني دشمن،  به سوي قلعه سکينه به راه افتاديم. اما در حين پيشروي،  با انبوهي از مين هاي ضد نفر و ضد خود رو مواجه شديم که به حمد الله برادران:  مرداني و سبحاني آنها را خنثي نمودند و به ما امکان داد تا به پيشروي خود ادامه دهيم.
پس از ورود و استقرار در قلعه ي مذکور،  برادر ايزدي از من خواست بر گردم عقب و نسبت به تهيه ي تدارکات و مهمات براي بچه ها اقدام کنم. من هم به سرعت بر گشتم به خط دوم و پس از تهيه ي مايحتاج نيروها،  تنها ماشين موجود در گردان را که عبارت بود از يک دستگاه جيپ سيمرغ،  برداشته و به همراه تعدادي از بچه ها به سمت قلعه ي تازه تصرف شده ي سکينه به راه افتاديم. اما هنوز چند صد متري بيشتر نرفته بوديم که به ميدان مين بر خورد کرديم. و راننده،  ماشين را متوقف کرد و گفت:  يايين پايين!
گفتيم چي شده؟
گفت:  ميدان مينه،  من جلو تر نمي روم.
هر چه اصرار کرديم فايده اي نداشت. پيشنهاد کردم جلوي ماشين،  يعني جايي که قرار است لاستيک هاي ماشين قرار بگيرد؛  راه بروم. به هر زحمتي که بود راننده را راضي کرديم و من پياده شدم و به قول خودم عمل کردم تا چنانچه ميني وجود داشته باشد،  پيش از برخورد با ماشين منفجر شود و اگر قرار است آسيبي به     بچه ها برسد،  من پيش مرگ شان کردم،  چرا که چاره ي ديگري نبود،  از طرفي  بچه ها در خط مقدم بدون غذا و مهمات بودند و از سوي ديگر امکان و فرصت خنثي کردن مين ها نبود.
بالاخره با عنايت حضرت حق،  از ميدان مين به سلامت گذشتيم. اما به دليل تاريکي مطلق هوا و عدم آشنايي ما با منطقه،  متاسفانه راه را گم کرديم. از سوي ديگر چون اوايل جنگ بود و درگيري چنداني وجود نداشت،  نمي توانستيم از طريق مسير شليک اسلحه ها،  مسير را بيابيم  بنا بر اين،  مانده بوديم که به کدام سمت برويم؟
چند دقيقه اي که گذشت،  يکياره سر و گله ي چند قلاده سگ پيدا شد که بلافاصله پارس کنان دور ما حلقه زدند. من از بچه ها خواستم کاري به سگ ها نداشته باشند. پس ازاين که سگ ها را آرام کرديم؛  به راه افتادند و ما هم پشت سرشانه راه افتاديم. پس از مدتي،  سگ ها به قلعه اي رسيدند،  نزديک،  نزديک که شديم ديديم همان   قلعه ي سکينه است که ما به دنبال آن مي گشتيم. ديديم بچه ها به شدت گرسنه و منتظر ما بودند...

در جبهه چزابه بوديم. نزديکي هاي غروب،  از موقعيت المهدي بيسيم زدند و فرماندهان گردان و گروه ها را به جلسه اي اضطراري فرا خواندند. بلافاصله در جلسه حضور يافتيم  جلسه تا حوالي ساعت ده شب ادامه داشت.
پس از اتمام جلسه،  سوار ماشين شده؛  به سمت خط مقدم به راه افتاديم. اما هنوز چند کيلو متري از مقر دور نشده بوديم که با يکي از برادران ارتشي مواجه شد يم که ماشين بي بنزين شده بود. لذا از ماشين پياده شديم و از راننده خواستيم به بستان رفته و براي ماشين مذکور بنزين بياورد. ما هم پياده و خوش خوشان به سمت خط به راه افتاديم..  به طرف جهت، ؛ کمي دير تر از حد معمول رسيديم.
در بدو ورودمان،  متوجه شديم وضعيت غير عادي است؛  چون بچه ها با لباس رزم و پوتين به پا خوابيده بودند. کنجکاو شدم و از برادر سليماني پرسيدم:  چه خبره؟
گفت:  مثل اين که دشمن قصد پاتک داره؛  لذا ما هم احتياط لازم را به عمل آورديم و بچه ها به حالت آماده باش  خوابيده اند.
رفتم از کليه سنگرهاي نگهباني و ديده باني سر کشي کردم؛  مساله ي خاصي نبود؛  بر گشتم به سنگر خودمان. هنوز تازه سفره را پهن کرده بودم که مختصر شامي بخورم،  بي سيم زدند که يکي از بچه ها شهيد شده؛  حرکت کردم ورفتم چند سنگر آن طرف تر؛  خمپاره اي فرود آمده بود که در اثر آن،  سقف سنگري فرو ريخته بود و يک نفر از بچه هاي رزمنده شهيد شده بود و يک نفر هم مجروح. پس از انتقال آن عزيزان به پشت خط مجدداً به سنگر بر گشتم،  اما چند دقيقه ي بعد،  در حالي که تازه پلک هايم را به قصد خواب روي هم گذاشته بودم،  يکي از بچه ها صدايم کرد. حرکت کردم.
گفتم:  چش شده؟
گفت:  نگهبان غش کرده و حالش خوب نيست.
آمدم ديدم يکي از بچه هاي سبزوار،  سر پست نگهباني غش کرده،  چند دقيقه اي صبر کرديم. مقداري که به حال آمد؛  پرسيدم:  چي شده؟ در حالي که گريه مي کرد و حالا خاصي داشت گفت:
راستش،  من مي خواستم بيام جبهه،  فقط پانصد تومان پول داشتم که سيصد تومان را براي خانواده ام گذاشتم و دويست تومان گذاشتم براي خودم. از همان روزهاي اول در اين فکر بودم که با سيصد تومان پول خانواده ي من چگونه زندگي مي کنند؟  بخصوص اين که الان حدود دو ماه است که ما اينجا مستقريم و مدتي است که از خانواده ام بي خبرم. امشب هم توي همين فکر بودم و دلم شکسته بود يکباره د يدم از کنار خاکريز خودمان؛  يک نفر دارد به سمت من مي آيد. نزديک که شدم د يدم سيد جليل القدري است که عمامه اي بر سر دارد. آمد جلو. پرسيدم آقا شما کي هستيد؟  جواب دادند من فرماندي شما هستم. من خدمت شان سلام کردم و ايشان جواب دادند.
سپس رو کردند به من و گفتند:  برادر!  ناراحت نباش. من گفته ام به خانه ات پول ببرند. من شوکه شده بودم که آخر،  من چيزي به کسي نگفته ام،  اين آقا از کجا    مي داند؟  هنوز در همين فکر بودم که آقا فرمودند:  به بچه ها بگو انشا الله به همين زودي به جلو خواهيم رفت... بعد،  آقا نسبت به نماز سفارش کردند و فرمودند در نمازتان دقت بيشتري کنيد. چند لحظه اي گذشت؛  تا من به خود آمدم،  ديدم پيش من کسي نيست. من از اين واقعه يکه خوردم و ديگر هيچ نفهميدم.
فرداي آن شب،  آن برادر از من مرخصي تو شهري گرفت و رفت اهواز؛  وقتي بر گشت،  ديدم حال عجيبي دارد و مدام گريه مي کند.
پرسيدم چي شده:
گفت:  با خانواده ام تماس گرفتم. همسرم گفت:  فردي هزار تومن پول آورد و گفت:  اين مبلغ براي خرجي اين ماه شما؛  سپس خداحافظي کرد  رفت. با تعاون سپاه هم تماس گرفتيم،  و آنها از موضوع اظهار بي اطلاعي کردند. بنا بر اين،  من شک ندارم که اين،  کار خود آقاست که ما را تنها نمي گذارد. حالا افسوس مي خورم که چرا ايشان را نشناختم.

شب سايه ي سنگين خود را بر پهناي دشت خونين خوزستان گسترانيده بود. باد بالا آرام آرام ابرها را مي راند و آسمان صاف شده بر زمين مي نگريست. در چنين فضايي،  دشت پر بود ا ز عاشقاني که لبريز از گهر و صفا،  در بيکران آبي عشق،  مثل پرستو ها ي رها،  در انتظار فرمان حرکت براي عمليات،  لحظه شماري          مي کردند.
بالاخره انتظار ها به سر آمد و لحظه ي موعود فرا رسيد. نيروها را جمع کردم و آخرين تذکرات لازم را به ايشان دادم. در آخر تاکيد کردم با توجه به اين که حجم آتش دشمن زياد است و امکانات تخليه مجروح کم،  بنا بر اين طبيعي است که مقداري تو اين زمينه مشکل داشته باشيم. لذا مجددا يا آوري مي کنم چنانچه کسي مجروح شد،  فقط با گفتن يابن الحسن ادرکني!  برادان تخليه مجروح را متوجه کند. يعني برادران با شنيدن:  يابن الحسن!  به کمک شما خواهند شتافت.
پس از اين که مطمئن شدم همه ي گفته ها گفته شد. بچه ها کاملاً نسبت به وظايف خود توجيه شده اند،  به سمت دشمن حرکت کرديم و با عبور از موانع متعدد و ميادين مختلف مين و سيمهاي خاردار،  به خاکريز دشمن رسيديم. اما هنوز چند دقيقه اي از آغاز عمليات نگذشته بود که صوت دلنشين قرآن و دعا،  فضاي جبهه را معطر کرد. جلو تر رفتم. صوت يکي از آن اصوات دلنشين،  نوجوان رزمنده اي بود که ترکش خورده بود و کنار کانال افتاده بود. هنوز داشتم به سمت او مي رفتم که احساس کردم يک نفر پاهايم را گرفت. نگاه کردم،  در زير منور عراقي ها،  يکي از بچه ها را ديدم که در اثر انفجار مين،  جفت پاهايش قطع شده و بدنش غرق خون بود و در حالي که با صدايي خفيف مي گفت:  يا حسين (ع) با دستان مجروحش پاي    بچه ها را بغل مي کرد و در همان حال که خون زيادي از او رفته بود و ناي سخن گفتن نداشت با حسرت به بچه ها مي نگريست و با اشاره از آنها مي خواست که به پيشروي ادامه دهند.
صحنه ي عجيبي بود. او به جاي اين که از نيروهاي امداد کمک بخواهد،  دستهاي مجروحش را به زمين ستون مي کرد و مي خواست بدن پاره پاره ي خود را به سمت جلو بکشاند و با يا حسين گفتنش به بچه ها مي فهماند که من نيز چون شما آرزوي زيارت قبر مولايم حسين (ع) را داشتم،  اما اکنون از سفر باز مانده ام؛  پس اي برادر!  بر توست که راهم را ادامه دهي؛  پس اگر به زيارت مولايمان نايل شدي،  سلام مرا به مولايمان برسان و به او بگو:  مولا جان!  خيلي از زائرانت در بين راه افتادند و از کاروان ما جا ماندند؛  آقا جان!
زيارت آنها را قبول کن.
آقاي من!
روي تو کس نديد  هزار رقيب هست
در غنچه اي هنوز وصدت عندليب هست
هر چه دورم از تو که دور از تو کس مباد
ليکن اميد وصل توام عنقريب هست
گر آمدم به کوي تو چندان غريب نيست
چون من در اين ديار فراوان غريب هست
عاشق که شد که يار به حالش نظر نکرد؟  
اي خواجه!  درد نيست وليکن طبيب هسن
در عشق خانقاه و خرابات فرق نيست
هر جا که هست پرتو روي حبيب هست..
فرياد حافظ اين همه آخر به هرزه نيست
هم قصه اي غريب  حريثي عجيب هست
شعر از حافظ

صداي دلنشين اذان مغرب،  فضا را معطر کرده بود و بچه ها وضو گرفته وآماده ي نماز شدند. معمولاً رسم بود بعد از نماز  دعاي توسل خوانده مي شد،  اما آن شب،  مکبر اعلام کرد به علت ضيق وقت،  دعاي توسل مختصري مي خوانيم و بلا فاصله راهي عمليات مي شويم. لذا دعا با سرعت خوانده شد،  اما گويا قرار نبود بچه ها به سرعت حرکت کنند،  آخر آن شب با شب هاي ديگر فرق داشت. چرا که تا ساعاتي ديگر معلوم نبود در ميان آتش و خون،  چه سر نوشتي براي بچه ها رقم خواهد خورد. تعدادي بع لقاي يار خواهند شتافت و جمعي مجروح و معلول  دلهره ي ابن که اگر عمليات موفق نشود،  اگر..
در آن فضاي معنوي که شور و التهاب،  عشق و اضطراب و دلهره و اميد،  همه در هم آميخته بود،  سردار درچه اي چند کلمه گفت و قلب ها را آتش زد. او با همان زبان ساده و بدون هسيچ مقدمه اي،  رو به روي جمعيت ايستاد و خطاب به بچه ها گفت:
بالاخره انتظارها سر آمد و تا دقايقي ديگر عازم عمليات خواهيم شد. بنا بر اين؛  همچنان که خودتون هم مي دونين؛  امکان داره اين ساعات،  ساعات آخر عمر ما باشه و برخي از ما نتونيم طلوع خورشيد فردا رو ببينيم. بالطبع،  جمعي از ما مجروح و شهيد خواهد شد. خوب مطمئناً هر يک از ما؛  گناهاني کوچک و بزرگ داشته ايم،  آرزوهايي داشته ايم؛  حالا دوست دارم در اين لحظات معنوي و در اين مکان مقدس که وجب به وجب تون به خون شهيد و جانبازي آغشته است ريال، سر ها رو به سجده ببريم و صورت بر خاک بگذاريم،  با خداي خودمون خلوت کنيم  هر چه در دل داريم از خدا بخوايم. بياييد در اين واپسين لحظات،  توبه کنيم. خدا رو قسم بديم به اين خاک گلگون دشت خونين خوزستان و به لاله هاي پر پر شده ي او،  او رو سوگند بديم به دستهاي بريده ي عباس،  که امشب از گناهانمون بگذره و توبه ي ما و به درگاهش بپذيره. خلاصه من نمي دونم با خدا چه حرف هايي دارين و قتشه. چراغ رو هم خاموش کنين به ياد شب عاشوراي سلب 61 و آخرين مناجات حسين (ع) و يارانش در دشت کربلا.
سپس،  در حالي که گريه امانش را بريده  بغض،  گلويش را گرفته بود،  دستهايش را به سوي آسمان بلند کرد و فرياد زد:
خدايا!  تو شاهد باش مهع ما تنها براي رضاي تو و به خاطر حمايت از دين تو       مي جنگيم. خدا يا خودت بپذير.
هنوز صحبت سردار تمام نشده بود که بغض ها ترکيد و سرها به سجده رفت و سيل اشک جاري شد.
منظره عجيبي بود که من تاکنون چنان اشک و سوز و گدازي نديده ام. خلاصه آن سجده،  آن قدر طولاني شد که من نگران شدم. مانده بودم که چه کار کنم،  از سويي حيفم مي آمد بچه ها را از حال و هواي خوشي کخه داشتند،  جدا کنم و از سوي ديگر،  مي بايست گردان را زود تر حرکت مي دادم و گر نه در صورت تاخير ما،  عمليات با مشکل مواجه مي شد؛  بنا براين به ناچار بچه ها را حرکت داديم و در حالي که دل ها شکسته و قلب ها محزون بود؛  به صف دشمن زديم...
از چنگ دل شکسته چو بر خاست ناله ها
خون موج زد به ميکده ها در پياله ها
در خون نشست چون کمند شرح داغ عشق
باري بخوان حديث من از برگ لاله ها
رعدي آذرخشي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 303
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
عباديان,محمد

قائم مقام فرمانده واحدادوات(ضدزره) لشكر 27 محمد رسول الله(ص)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)



خاطرات
محمود عباديان,پدرشهيد:    
حاج محمد بچه بود كه او را همراه خودمان به كربلا برديم. در كربلا حالش خيلي خراب بود. به طوري كه او را رو به قبله كرديم. يك پيرمردي كه از دوستان ما بود. وقتي ديد كه محمد اينقدر حالش خراب است. اشك از گوشه هاي چشمش سرازير شد. بعد ايشان رفت به حضرت عباس (ع) متوسل شدو گفت: يا حضرت عباس، خودت اين بچه را شفا بده. بعد از ظهر هنگامي كه مي خواستيم به سمت نجف حركت كنيم با خودم گفتم: خدايا با اين بچه مريض كه نمي شود به راه ادامه دهيم. وقتي روي سر حاج محمد رفتم به او گفتم: پسر ما كه نمي توانيم با ديگران برويم به خاطر اينكه حال تو كمي بهتر شود مجبوريم بمانيم. حاج محمد گفت: نه پدرجان حال من كاملاً خوب شده است به سمت كوفه حركت كرديم و در مسجد كوفه با همديگر نماز خوانديم.

محمود عباديان:    
زمان انقلاب حاج محمد با من در مغازه كار مي كرد با همديگر به مسجد رفتيم و در آن جا آقاي خوانساري صحبت مي كرد كه يك دفعه ساواك ريخت و حاج آقا خوانساري را زدند . حاج محمد با نيروهاي ساواك درگير شد و بعد با كمك مردم ساواكيها فرار كردند.

احمد رضا عباديان,فرزندشهيد:    
يكي از دوستان پدرم تعريف مي كرد: يكبار با آقاي عباديان از يكي مأموريت به مقر برگشته بوديم شب از نيمه گذشته بود و ما از خستگي چشمانمان قرمز شده بود. يكي از نيروهاي تداركات پيش ما آمد و گفت: مقداري از كارهاي حسابرسي تداركات مانده است. آقاي عباديان گفت: برو بيار تا انجام بدهم ,من گفتم: حاج آقا خسته هستي بگذار فردا انجام مي دهي. ولي ايشان گفت: نه شايد فردا دير باشد. مشغول حسابرسي شد. هر صفحه را فقط يكبار حساب مي كرد شايد يك ساعت بيشتر طول نكشيد من در رختخواب بيدار مانده بودم تا ببيينم آقاي عباديان مي تواند كار را تمام كند يا نه. بعد از اينكه به رختخواب رفت. من با خودم گفتم حتماً تمام حسابها را اشتباه حساب كرده است. ولي صبح وقتي حسابها را دوباره چك كردم حتي يك اشتباه نداشت.

احمد رضا عباديان:    
يكي از دوستان پدرم تعريف مي كرد اولين بار كه آقاي عباديان به جبهه آمده بود به خط مقدم مي رود . آنجا كنار يك آرپي جي زن مي نشيند . آر پي جي زن ، آرپي جي را مسلح مي كند و تانك دشمن را هدف مي گيرد .وقتي تانك منجر مي شود آقاي عباديان بلند مي شود فرياد ا...اكبر سر مي دهد .دشمن كف دست او را با تير مي زند. موقعي كه به عقب برگشته بود دوستان به شوخي گفته بودند: هنوز نرفتي، دستت را مجروح كردند. آقاي عباديان گفته بود يك نفر ديگر تانكش را منهدم كرد لجشان گرفت دست مرا با تير زدند.

قدسي بهرامي,همسر شهيد:    
قبل از انقلاب ما عكس بزرگ قاب شده اي از حضرت امام در منزل داشتيم در يكي از راهپيماييها حاج محمد اين عكس را با خود برده بود. وقتي عكس را بالا برده بود. هياهويي در مردم بر پا شده بود چون آن زمان هيچ كس جرأت نداشت اسم حضرت امام را بياورد چه برسد به اينكه عكس او را در راهپيمايي همراه خود داشته باشد.

غلامرضا عباديان:    
يك روز مادر بزرگم به محمد گفت: محمد اين كفن را از من بگير هر جا مردم آن را بده تا من را كفن كنند. محمد گفت: از كجا معلوم من قبل از شما به اين كفن احتياج پيدا كنم. و جالب است كه همينطور هم شد. محمد قبل از فوت مرحوم مادر بزرگم فوت شد.

احمد رضا عباديان:    
پدرم وصيتي كرده بود. كه ايشان را در حرم حضرت رضا (ع) دفن كنيم. بعد از شهادت ايشان ما اين قضيه را مطرح كرديم و الحمد لله به صورت غير مترقبه اي مسئله محل دفن ايشان در حرم حل شد و ايشان به آرزويش كه همجواري با علي بن موسي الرضا (ع) بود رسيد.

حميد عباديان:    
يكروز جشن تولد پسر عمويم بود به اتفاق خانواده به منزل عمويم رفتيم. نزديك منزل آنها كه رسيديم. پدرم به من گفت: حميد جان چون عمويت شهيد شده است و پسر عموهايت پدر ندارند آنجا كلمه بابا را كمتر بكار ببر.

احمد رضا عباديان:    
در عملياتي ايشان به شدت مجروح شده بودند. با تلفن به ما اطلاع دادند كه محمد در بيمارستان اهواز بستري شده است. من با سرعت به اهواز رفتم. خودم را به بيمارستان اهواز رساندم. حال پدرم بسيار بد بود. من اصرار داشتم كه هر طور است پدرم را به بيمارستاني در مشهد منتقل كنند. هر چه دنبال هواپيمايي بودم كه ايشان را به مشهد انتقال دهم، هواپيمايي نبود. وقتي اين مطلب را به پدرم گفتم. لبخند زد. با دلي آرام به من گفت: تو ناراحت نباش. خواسته خدا را هيچ كس نمي تواند تغيير بدهد. اگر من سعادت شهادت را داشته باشم شهيد مي شوم و اگر تقدير اين باشدكه زنده بمانم. زنده مي مانم بعد از دو روز فعاليت توانستم برنامه انتقال ايشان را به مشهد فراهم كنم. دركنار تخت ايشان مجروحي ديگر بود كه او هم خراساني بود. و خيلي مايل بود كه به بيمارستاني در مشهد انتقالش بدهند. پدرم به من گفت: من زماني حاضر هستم به مشهد بيايم كه اين برادر را نيز با خودمان ببريم. و با كمي تلاش و لطف خداوند توانستيم دستور انتقال آن برادر را نيز بگيريم.

قدسي بهرامي:    
ايشان علاقه بسيار زياد به حضرت فاطمه (س) داشت طوري كه وقتي دخترمان به دنيا آمد به من گفت خيلي دوست دارم كه اسمش را فاطمه بگذاريم . اگر شما هم دوست داشته باشيد اسمش را فاطمه بگذاريم . لذا اسمش را فاطمه گذاشتيم .

محمود عباديان:    
در منطقه ابتدا عليرضا و پسر ديگرم ، شهيد مي شود و در همانجا محمد هم مورد اصابت چند تركش قرار مي گيرد و بيهوش مي شود. مراسم چهلم عليرضا بود كه محمد پس از چهل روز بيهوشي به هوش آمد. همانقدر كه توانست راه برود. گفت: من مي خواهد به جبهه بروم. گفتم : پسرم تو حالت خوب نيست و هنوز با دو عصا راه مي روي چطور مي خواهي به جبهه بروي گفت: آقا جان ، اين حرف از شما بعيد است گفتم پسرم تو ديگر آن حال و حوصله قبل را نداري و پا وكمرت هم آسيب ديده و كاري نمي تواني انجام دهي . گفت: حالا كه اينطور مي گوئيد من با شما به تهران مي آيم در آن زمان ما در تهران زندگي مي كرديم . همراه ما به تهران آمد.آن جا گفت: كه از طرف اداره مي خواهند. مرا به مأموريتي در شهر كرمان بفرستند. مدتي گذشت. ديدم از او خبري نشد به اداره اش رفتم مثل اينكه دلم گواهي ديگري مي داد . گفتم: پسرم چند روزه به مأموريت رفته است گفتتند: نمي دانيم گفتم: من مي خواهم بروم او را ببينم . آدرس او را بدهيد. ديدم آدرس اهواز را به من مي دهند تازه فهميدم كه او به جبهه رفته است . با قطار تا انديمشك رفتم و مقداري از راه را هم با ماشين سواري رفتم وقتي پياده شدم . شب بود در بيابان روي رملها خوابيدم . صبح مثل آدمهاي ديوانه بودم .گفتم : حاج محمد كجاست ؟ گفتند نمي دانيم باز هم مقداري به راه خود ادامه دادم كه يك نفر آمد دست مرا گرفت و گفت: من همسايه كناري ايشان هستم و از دور ديدم كنار ماشين يك نفر ايستاده است دقت كردم . ديدم پسرم است بلافاصله همانجا نماز شكر بجاي آوردم . وقتي به نزديك آن شخص رسيدم فهميدم كه اشتباه كرده ام . ايشان آقاي صحرايي دوست پسرم بود آقاي صحرايي بسيار شبيه حاج محمد بود. از ايشان پرسيدم حاج محمد كجاست؟ گفت: حاج آقا ! حاج محمد به مشهد رفته است پرسيدم چرا ؟ گفت: دو نفر از دوستان نزديكش به شهادت رسيده اند و او براي انتقال پيكر آنها به مشهد رفته است گفتم: خوب خدا را شكر كه زنده است . از آنجا با آقاي صحرايي سوار ماشين شديم و حركت كرديم نزديكيهاي صبح بود كه به بهشهر رسيديم من ديگر بيحال شده بودم از بهشهر به تهران آمديم و ايشان مرا به منزل برد . وقتي به منزل رسيديم بعد از كمي استراحت به حمام رفتم و لباسهايم را عوض كردم از حمام كه بيرون آمدم . ديدم تمامي فاميل در خانه ما جمع شده اند . به محض اين كه فاميل را ديدم گفتم: حاج محمّد شهيد شده است. بعد هم غش كردم. بعدها فهميدم آن شبي كه من همراه دوستش حركت كرديم و به تهران آمديم . حاج محمّد شهيد شده بود.

قدسي بهرامي:    
آخرين دفعه اي كه حاج محمد قصد عزيمت به جبهه را داشت همه حالت ديگري داشتيم . انگار به همه ما الهام شده بود كه اين آخرين باري است كه چهره او را مي توانيم ببينيم. من هيچگاه وقت بدرقه ايشان گريه نمي كردم گريه ام گرفت . او با تك تك ما خداحافظي كرد . ايشان عشق و علاقه زيادي نسبت به ائمه اطهار داشت خصوصاً حضرت زهرا (س)داشتند و نكته جالب اين بود كه شهادت حاج محمد با شب شهادت حضرت زهرا (س) برابر شد .

قدسي بهرامي:    
روزهاي خاص زندگي مشترك ما براي او خيلي مهم بودند. و هميشه به مناسبت اين روزها هديه اي براي من تهيه مي كرد .در يكي از عملياتها ايشان شديدا مجروح شدند و ايشان را به بيمارستان برده بودند . روز چهاردهم اسفند ماه بود من و خواهرم براي ديدن حاج محمد به بيمارستان رفتيم . بعد از كمي گفتگو ايشان گفتند : امروز چهاردهم اسفند ماه روز تولد شماست . هر چند مجروح شده ام ولي هديه روز تولد شما فراموش نكرده ام و يك كادو كوچك به من دادند. وقتي باز كردم ديدم يك عدد سكه بهار آزادي را براي من كادو كرده اند و اين در حالي بود كه من كاملا مسئله روز تولد خود را فراموش كرده بودم .

احمد رضا عباديان:    
شبي در دزفول، مادرم، برادرم را كه مريض شده بود به همراه خواهرم به دكتر برد و من در خانه تنها ماندم. نزديك اذان مغرب شد كه در زدند. رفتم در را باز كردم و ديدم كه دوست هاي پدرم، وي را از دو طرف بلند كرده اند. آنها را راهنمايي نموده و به داخل خانه آوردم. سپس گفتم: چي شده است؟ پدرم به خاطر اينكه ناراحت نشوم از همان ابتدا گفت: از روي موتور افتاده ام. (البته بعداً محل تركش را در پايش ديدم) وقت اذان شد و من در كنار پدرم شروع به نماز خواندن كردم. به قنوت كه رسيدم از شدت علاقه به پدرم، ديگر نتوانستم خودم را كنترل كنم اشكهايم جاري شد تا پدرم متوجه گريه كردنم شد گفت: احمد آقا! هنگام نماز خواندن محكم باش.

قدسي بهرامي:    
يكي از دوستانش چند ماه پيش به ديدن ما آمده بود . مي گفت: حاج محمد در جبهه بسيار آدم نكته بيني بود. يكبار من راننده ايشان بودم و در جاده اسلام آباد و در حال حركت بوديم . ماشيني كنار جاده پارك شده بود ايشان به من گفت: بايستي . پياده شديم و با هم به طرف ماشين پارك شده حركت كرديم . ايشان گفتند : اين ماشين متعلق به سپاه است شما پلاك آن را باز كنيد . تا مشخص شود چه كسي اين ماشين را اينجا گذاشته است . اين ماشين اگر خراب است بايد به تعميرگاه منتقل شود و اگر سالم است بايد در جبهه در حال خدمات دادن با آن به رزمندگان باشد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 234
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
معلمي‌ ,محمد

قائم مقام فرمانده گردان امام حسين(ع)تيپ ويژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات

غلام حسين محمودي:    
يك راديوي كوچكي تحويل ايشان بود. ايشان در آن لحظه كه عمليات مي خواست ، شروع شود به من گفت: برادر محمودي ! اين راديو را شما تحويل بگيريد . چون راديو متعلق به بيت المال است نمي خواهم كه دستم بماند ، بنابراين اين را به شما مي دهم . گفتم: خوب چه معلوم ، ماهم مي خواهيم در عمليات شركت كنيم ، گفت: نه حساب تو با من فرق مي كند . من مي دانم كه در هر صورت شايد به شهادت برسم . راديو را به من تحويل داد و با يك چهره بشاش ، نوراني و خندان به طرف دشمن حمله كرديم و ايشان هم در آنجا به شهادت رسيد . مثل اينكه واقعاً مي دانست شهيد مي شود و براي اينكه راديوي بيت المال دستش نماند به من تحويل داد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 176
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 9 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,548 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,240 نفر
بازدید این ماه : 6,883 نفر
بازدید ماه قبل : 9,423 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک