فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

محمد زاده شهري,حسين
قائم مقام فرمانده گردان امام علي(ع) تيپ 61 محرم(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
طلابيگي:
به او گفتم كه شما اهل كجائيد ؟ گفت : اهل فردوس ، ديدم يك مقدار نبات در آورده : گفتم : اين نباتها چيست ، گفت : وقتي مي آمدم جبهه، مادرم اين نباتها را داد و گفته هرزمان كه دلت ضعف كرد بخور ، بعد ايشان گفت : من مادرم مرض قلبي دارد ، با توجّه به اينكه اسمش حسين بود و خودش به جبهه آمده بود و برادر كوچكش علي هم به جبهه آمده بود ، حالت غير قابل وصفي به من دست داده بود. شايد به ياد خانواده ام افتاده بودم ، او فرد بسيار مخلصي بود ، يادم مي آيد او يك دفعه به من گفت : كه فلاني من غيبت تو را شنيده ام ، راضي باشيد ، يعني نه اهل غيبت بود و نه غيره و اگر هم مي شنيدند رضايت حاصل مي كردند ، و من زمانيكه ديدم مادرش با آن قلب مريضش ، فرزندانش را به جنگ فرستاده ، ديگر حال خود را نفهميدم و مي خواستم گريه كنم . نحوة شهادت علي محمّدزاده به اينگونه بود كه در همان آموزشهاي غوّاصي كه مي ديديم جلوي همگان به درون آب مي رود و به دليل به وجود آمدن گرداب ، درون آب به شهادت مي رسد (آب او را به پائين مي كشاند) تا بچّه ها آمده بودند او را نجات بدهند ، آب ايشان را به پائين كشيده بود و ديگر هم جسد ايشان پيدا نشد ، نحوة شهادت حسين هم اينگونه بود كه در يك عمليّاتي كه براي شناسايي مي روند كمين دشمن متوجّة اينها مي گردد .وقتي كه افراد براي شناسايي به منطقة دشمن درگير شد . به دليل اينكه عمليّات لو رفته بود. همين كه بچّه ها مي آيند عقب نشيني كنند ، دشمن متوجّه آنان مي شود و شروع به تيراندازي مي كنند و يك تير هم به ايشان اصابت مي كند ، چون ديگر نمي تواند بيايد عقب ، به بچّه ها مي گويد شما برويد ، و هرچه اصرار مي كنند ، مي گويد : شما برويد من از پشت سر مي آيم ، بعداً براي من اينطور نقل كردند كه شبهاي بعد كه براي شناسايي رفته بوديم ، ديديم كه ايشان به درختي تكيه زده و همانگونه به شهادت رسيده است .

ذبيح ا.. خليلي اول:
روزي به اتفاق چند نفر از بچه ها از پادگان ظفر در نزديكي ايلام بيرون رفته بوديم و بچه هاي داخل پادگان خربزه خورده بودند و براي ما هم كنار گذاشته بودند. وقتي كه خربزه ها را مي خورديم من با توجه به وضعيت جسماني برترم، سهم خربزه يكي از بچه ها را با شوخي از او گرفته و خوردم و فكر مي كنم، فقط اين كار را براي خوشايند بقيه انجام دادم. بعد از ماجرا حسين مرا به كناري كشيد و در حالي كه بازويم را فشرد، گفت: عاقبت اين گوشتها را مارها مي خواهند، بخورند.

محمد محمدزاده:
حسين خارج از ماه رمضان روزه مي گرفت . يك شب اهل خانه به يكي از روستاها ي اطراف رفتند و نشد كه زودتر برگردند . وقتي كه آمدند ديدند كه حسين ساعت را با پارچه بگوشش بسته كه اگر كسي او را بيدار نكرد ، با صداي ساعت بيدار شود . تا آنجا روزه گرفت كه بلاخره مادر به وحشت افتاد و گفت : اين قدر كه تو روزه مي گيري ، خوب نيست و به وي گوشزد كرد كه ديگر تو را بيدار نخواهم كرد . مادر مي گويد : در نيمه هاي شب ديدم برق اتاق ديگر روشن است و صدايي مي آيد ، رفتم ببينم كه چه خبر است . ديدم حسين براي خوردن سحري بيدار شده و نان و پنير مي خورد . 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 168
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
رباني نوغاني ,حميد

خاطرات
رضا شجاع مارشك:
يكي از خاطراتي كه از ايشان دارم، اين است :
در هر زمان که هواپيماهاي دشمن ، منطقه را بمباران مي كردند و همة نيروها داخل سنگرها مي رفتند، او بيرون سنگر قدم مي زد و به آسمان نگاه مي كرد .

در يك مورد ما مي خواستيم با برادران استحكامات، طرحي بريزيم تا برادران يك مقدار از اطراف دستگاه محافظت بيشتري كنند ، به نحوي كه در اطراف دستگاهها، كيسه هاي شن و يا وسايل ديگري گذاشته شود تا محفوظ باشند . خواستيم تا نظر رانندگان لودر و بولدوزر را بدانيم. در آن جمعي كه حاضر بودند، هيچ كدامشان راضي نبودند تا با اين دستگاهها كار كنند، گفتيم: چرا؟ گفتند: اين كيسه ها در اطراف ما ، دل گرمي ما را بيشتر مي كند و با اين كار ارتباطمان با خدا كمتر مي شود. وقتي ما روي دستگاه مي رويم ، مگر نه اين است كه نگهدار ما خداست. اما با اين وجود اين كيسه ها ، كارمان كند مي شود و نمي توانيم به نحو احسن كار كنيم. اگر نگهدار ما خداست ، مي تواند در هر كجا كه باشيم ، ما را نگهدارد.

يك شب احساس كرده بودند، كه در يكي از مناطق، دشمن مي خواهد اقدام به پاتك كند و بالأخره براي اين ها ، عبور دادن دستگاههاي زرهي از آن قسمت، مقدور نبوده است و مانده بودند چكار كنند. يك دفعه به ذهنشان رسيده بود ، كه خوب حالا لودر و بولدوزر صدايي شبيه به صداي دستگاههاي زرهي دارد و از اينها مي شود استفاده كرد. اينها را چندين مرتبه از اين مسير عبور دادند و دشمن خيال كرده بود كه نيروهاي زرهي وارد عمل شدند و با يك حركتي كه به عنوان پاتك انجام داده بودند ، مي خواست پاتك بكنند. بچه ها با ايمان و روحيه عالي كه داشتند، مقابلش ايستاده بودند و دشمن فكر كرده بود ، كه حدسش درست درآمد و نيروهاي زرهي وارد عمل شدند و مقداري هم از خط عقب نشيني كرده بودند و بچه ها توانسته بودند كه آن منطقه را بگيرند.

مرتضي بابائي خراساني:
در منطقه عملياتي كربلاي 5 ، با شهيد رباني آمديم ، ديديم دو تا از بچه هاي جهاد سيستان، شهيد حدادي و مرادقلي ، بيرون 5 ضلعي ، بيرون سنگر نشسته اند . گفتيم: چرا كار را شروع نكرديد ؟ گفتند: چون آتش زياد است ، دست از كار كشيدم تا آتش دشمن كم شود . ما به آنها گفتيم : پس بيرون سنگر ننشينيد و آنها رفتند داخل. بعداً ما رفتيم جاده شهيد باقري، كه با بي سيم خبر دادند دو تا از بچه ها چون بيرون سنگر بودند ، به شهادت رسيدند كه همين دو شهيد بودند . البته ما در پنج ضلعي دو جناح كار مي كرديم و پاسگاه بوميان به طرف كانال پرورش ماهي ، كه طرف پاسگاه لشكر 21 امام رضا (ع) بود و از كنار كانال پرورش ماهي تانوك، كانال لشكر 77 رسول ا... (ص) بود و بچه هاي تهران در آنجا مستقر بودند .
در آن مدت خاطرات زياد بود . مثلاً يك شب با شهيد رباني آمديم ماشين را پارك كنيم و چون هوا تاريك بود، ماشين با سر رفت توي گودال و تا صبح معطل ماشين بوديم تا در آورديمش . شب ها خاطرات زياد بود ، دستگاه ها گير مي كرد ، آتش مي ريخت روي سرشان ، ولي براي كسي اتفاقي نمي افتاد . مثلاً: آر پي چي رفته بود در راديات بولدوزور و از بقل بالاي سقف بلدوزر آمده بود بيرون ، ولي عمل نكرده بود . در جاده شهيد باقري ، كار همچنان ادامه داشت و بچه ها زياد مجروح مي شدند، چون هرچه در جاده جلوتر مي رفتيم ، شدت آتش هم بيشتر مي شد . مثلاً طوري شده بود ، كه 6 تا تانك با تير مستقيم خودكار كار مي كرد، يك ميني كاتيوشا هم كار مي كرد . در يكي از شبها ، شهيد محمد عليزاده كه در فاو هم زياد كار مي كرد ، ايشان بعنوان مسؤل كشش ، در اين جاده بود ، كه آن شب يكي از دستگاهاي جلو ، منهدم مي شود. البته موقعي كه گلوله آمده، راننده سريع مي پرد پايين و مي رود به سنگر و فقط بولدوزر منهدم مي شود، كه گفتيم: بكشيد عقب . البته من و شهيد رباني ، هر شب 5 منطقه را داشتيم كه بايد به همه آنها سر مي زديم. در راه بوديم كه گفتند: يكي از بچه ها شهيد شده ، كه متوجه شديم برادر عليزاده شهيد شده است . شهادت ايشان به اين صورت بود ، كه ايشان راننده دستگاه بود ، كه يك گلوله مي آيد و ايشان به شهادت مي رسد ، كه بعد كسي نمي رفت که اين بلدوزر را عقب ببرد. من با شهيد رباني رفتيم كنار دژ و از آنجا با شهيد و از آنجا به اتفاق شهيد رباني ، جنازه شهيد عليزاده را كه چيزي حدود سه كيلو گوشت به پوست عليزاده بود، از لا به لاي دستگاه در آورديم و در كيسه ريختيم .

رضا شجاع مارشك:
شهادت ايشان اين گونه بود ، كه در يك پاتك دشمن ، چهار بولدوزر در تير رأس دشمن قرار گرفته بود و كسي حاضر نشد آنها را نجات بدهد. خود ايشان اقدام مي كنند و آخرين بولدوزر را كه نجات مي دهد ، تركش گلوله به ناحيه گردن ايشان اصابت مي كند و به درجه رفيع شهادت نائل مي گردد و همچنين راننده ايشان، كه هميشه همراه او بود ، به شهادت مي رسد.

شهيد جهان بين در عمليات كربلاي 5 در شبهاي اول مجروح مي شود ، او را مي آورند اهواز و بدون اجازه دكتر برمي گردند ، روز قبل از اين برنامه، برادرش مجروح مي شود ، مي خواهنداو را منتقل كنند به اهواز و بالاخره مي گويند: مي توانيد برويد مشهد و مي گويند : بالاخره چون برادرت رفته، لااقل تا اهواز يا مشهد او را برسان و بعد اگر خواستي ، برگرد. ايشان مي گويند: خوشا به حال ايشان اگر مجروح شده ، كاري نكرده و گناهانش سبك شده است . شايد من هم اگر لايق باشم ، بتوانم بار گناهان خودم را كم كنم و به فكر خودم باشم. بعد از چند روزي مجروح مي شود و بر مي گردد عقب. او را به اهواز مي برند و بدون اجازه پزشك مي آيد و شب مصرانه مي آيد خط و به او مي گويند: فعلاً كه رفتي خط ، كنار خاكريز بنشين و استراحت كن. مي نشيند و قسمتي از منطقه در ديد دشمن بوده و دشمن خيلي رويش اجراي آتش مي كرد و بنا بوده آنجا خاكريز زده شود و چند تا راننده لودر مي روند روي دستگاه كار مي كنند و وقتي مي خواهند خاكريز را به هم وصل كنند، اين دو نفر ، يكي شهيد و يكي مجروح مي شود . از خصوصيات شهيد جهان بين اين بود كه هر وقت بيكار مي شد ، مي رفت روي دستگاهها كار مي كرد و خودش را مشغول مي كرد و در همان موقعي كه ، خبر مي دهند 2 تا راننده مجروح و شهيد شدند ، با بي سيم خبر مي دهند كه راننده نداريم تا كار را تمام كنند و ايشان از فرصت استفاده مي كند و مي رود روي دستگاه و بعد از اينكه چند بيل خاك مي زند، به آرزوي ديرينه اش مي رسد و به ديدار معبودش مي رود.

شهيد علي جهان بين ، در عمليات كربلاي 4 همراه با برادر بزرگترش شركت مي كند كه برادرش ، به عنوان راننده آمبولانس و خودش هم ، به عنوان رابطه خط، اداي تكليف مي كرد. آن شبي كه در عمليات كربلاي 4 ايشان مشغول كار بود، هر كسي كه او را مي ديد ، (با آن نورانيت و معنويتي كه در چهره ايشان مشهود بود) ، با خود مي گفت : ايشان شهيد مي شود ، ولي خدا خواست كه تا ابتداي كربلاي 5 ، زنده باشد و قدمها و خدمات مؤثري را انجام دهد. از ديگر خصوصيات شهيد جهان بين ، اين بود كه نماز شب مي خواند و واقعاً به آن اهميت مي داد و مقيد بود. با اينكه كار مي كرد و خسته بود، سعي مي كرد نماز شبش را بخواند و يا در موقع غذا خوردن ديده مي شد ، كه غذاي محدودي مي خورد و مي گفت: بيشتر خوردن مسئوليت مي آورد. چرا كه مي ترسم بخورم و نتوانم كار كنم و آن موقع پيش خدا مسئول هستم .ايشان قيافه باريك و لاغر و اندامي سوخته داشت و كار و تلاش در ايشان نمايان گر بود.

رضا شجاع مارشك:
خاطره ديگري كه از ايشان دارم اين است : فصل بهار بود و در سنگرها، هواكش نصب مي كردند و من در سنگر فرماندهي بودم و همه دور هم نشسته بوديم . جانشين فرماندهي ، كه از بچه هاي نيشابور بود (نامش دقيقاً يادم نيست )، گفت : برادر رباني ، دستور بدهيد كه هواكشها را كلاهك بگذارند تا از بالا تركش به داخل سنگر نريزد . ايشان خنده بلندي كردند و گفتند : آن چيزي كه مي خواهد بيايد، دعا كنيد كه زودتر بيايد .

رضا شجاع مارشك:
ايشان فرمانده گردان بود و يك ماشين و راننده در اختيارش بود . اما وقتي كه مي خواست پشت خط بيايد و به خانواده اش تلفن بزند ، با ماشين هاي تداركاتي به پشت جبهه مي آمد . يك روز من سئوال كردم ، كه برادر رباني، شما كه ماشين در اختيارتان است، چرا با ماشين فرماندهي به پشت خط نمي رويد ؟ گفتند: شما كه با ماشين تداركات مي رويد ، من هم با شما مي آيم و بايد از بيت المال حفاظت كرد .

رضا شجاع مارشك:
خاطره اي كه من از جبهه دارم ، از رزمنده اي 16 ساله اي است كه راننده بود و اين جوان 16 ساله ، روحيه عجيبي داشت. يك روز باراني بود ، صدا زد : برادرها همه جمع بشويد. وقتي كه ما همه جمع شديم، ايشان گفت : بنشينيد ، برايتان چيزي بگويم: انقلاب ما به دو چيز نيازمند است تا پايدار بماند : 1) مقاومت 2) جان دادن و به شهادت رسيدن ، تا خون ما، نهال انقلاب را آبياري كند.


آثارباقي مانده از شهيد
شب عمليات كربلاي 5 ، در خدمت شهيد حسن صنايع بودم. ايشان خيلي فعاليت مي كرد و آن شب تا موقعي كه كار تمام نشد ، مدام از اين طرف به آن طرف مي رفت. هنگامي كه خمپاره نزديكش به زمين مي خورد، هرگز حالت نمي گرفت و مي ترسيد اگر دراز بكشد ، در انجام كار تأخير بيفتد. لذا بر سر عتش اضافه مي شد و مي گفتيم : بالاخره حفظ جانت هم لازم است و بايد از جانت حفاظت كني. مي گفت: بله مي دانم و به همين خاطر سرعتم را زياد مي كنم . گاهي اوقات ديده مي شد كه حتي خمپاره جلويش به زمين مي خورد و اطرافش تاريك مي شد، اما از ميان دود خمپاره رد مي شد و توجهي نمي كرد . آن شب ، كار را زودتر از مؤ عدي كه مقرر بود ، تمام كرد و آن شب قرار بود، كانال ارتباطي زده شود و محل عبور قايق ها تداركات ، آماده شود، كه اين كار به نحو احسن توسط ايشان با آن روحيه عالي كه داشت ، انجام شد.

بعد از عمليات كربلاي 4 بود، به ما شب، كاري محول شده بود، كه آن را انجام داديم. نيمه هاي شب بود، در واقع نزديك سحر بود كه در يكي از سنگرها تا صبح كه سپيده زد ، حالت استراحت داشتيم. بعد از طلوع آفتاب، برادران از خط برگشتند و در ميان آنان ، چند نفر از غواصان افتخار آفرين مسلمان هم بودند. و آنها آمده بودند تا رفع خستگي كنند و خود را براي مراحل بعدي عمليات آماده سازند. با اين ها روبه رو شديم. حالتي داشتند كه هر كسي را به سوي خودش جذب مي كرد. به عنوان مثال: يكي از پدران بزرگوار را ديدم ، كه شايد بيش از 50 سال سن داشت . واقعاً خجالت كشيدم از ديدن ايشان. ريش هايش تقريبا نيمه سفيد و سياه بود و موهاي سرش اكثراً سفيد بود. وقتي لباسهاي مخصوص غواصي را درآورد، واقعاً با شوقي كه در او بود، مشخص بود كه از كاري كه كرده ، راضي است و كارش موفقيت آميز بوده است. واقعاً تعدادي از ما كه آنجا بوديم، حالت بي خود شدن از خود و بي زار شدن از خود به ما دست داد. پيرمردي كه بيش از 50 سال سن داشت و اسمش را پرسيدم، گفت: بالاخره من كسي نيستم ، كه بخواهيد روي من حساب كنيد. ايشان بالاخره به راه خودش ادامه داد و حاضر نشد خودش را معرفي كند و بگويد، از كجا هستم و چكار مي كنم.

من خودم با شهيد جهان بين ، حدود چند هفته در فاو با هم بوديم و در كربلاي 4 و كربلاي 5 ، مدتي با هم بوديم. اينها تقريباً حالت صميمي داشتند ، ولي اين شهيد بزرگوار، يك كلام هر چقدر هم از زندگيش مي خواستند متوجه شوند که كجاست و چكار مي كند ، شهيد بزرگوار يك كلام از زندگي خصوصيش نگفته بود و بعد از شهادت كه ما از رفقاي صميمي او پرسيديم و در تشييع جنازه او شركت كرديم ، متوجه شديم كه اهل يكي از روستاهاي دور افتاده بيرجند هست . چون پدرش كشاورز بود و يك مقدار در مضيقه مادي بود ، سعي مي كرد بيشتر روزها را روزه بگيرد ، كه به اين ترتيب شايد بتواند مقداري صرفه جويي كند و اگر در زندگي اين طور شهدا به هرگوشه نگاه كنيم ، پر از خاطرات است . اين شهيد بزرگوار مدت زيادي در جنگ بوده و خدمت مي كرده است . يك روز يكي از مسئولين مي گويد: برو ادامه تحصيل بده مي گويد: باشد ، وقت براي ادامه تحصيل هست، فعلأ بايد ماند. حتي بعد از مدتي از اين برنامه به او دستور مي دهد، كه به امر فرماندهي به تو مي گويم : برو و ادامه تحصيل بده و مي آيد در كنكور شركت مي كند و در دانشگاه الهيات مشهد قبول مي شود و باز شروع به تحصيل مي كند . مدتي كه تحصيل را ادامه مي دهد ، مي بيند روحيه اش كسل شده ، باز براي تجديد روحيه و دور نشدن از هدف اصليش ، باز روي مي آورد به جبهه و وقتي مي آيد و مي بيند به وجودش نياز هست ، مي ماند. حتي بالاخره وقتي دوستانش مي آيند و مي گويند: چرا نيامدي دانشگاه، به تو نياز دارند، ايشان مي گويد: دانشگاهي كه الان من در آن هستم ، بيشتر به من نياز دارد و ماند و راه خودش را ادامه داد و رشادتها آفريد.حميد رباني نوغاني


شهيد جهان بين ، شبها حدود ساعتي مانده به اذان صبح بيدار مي شد و نماز شبش را مي خواند و به نماز شب واقعاً اهميت مي داد و مقيد بود. با اينكه كار مي كرد و خسته بود و از كار مي آمد، سعي مي كرد، موقع كار كه استراحت مي خواهد بكند، بين كار ، نماز شبش را بخواند. در موقع غذا خوردن ، واقعاً ديده مي شد كه غذاي محدودي مي خورد. از همه لحاظ ، ايشان ديد وسيعي داشت و مي گفتيم: شما كه مي خواهيد كار بكنيد، بالاخره بايد يك مقدار بدنت را بسازي كه بتواني در آينده كار كني. مي گفت: نه اينها مسئوليت مي آورد ، مي ترسم بخورم و نتوانم كار كنم، آن موقع چي؟ بالاخره اين بيت المال است كه من دارم مصرف مي كنم و اگر نتوانم كار مفيدي انجام دهم، آن موقع پيش خدا مسئول هستم.
حميد رباني نوغاني
يكي از برادران رزمنده مجروح شده بود. در مشهد به ملاقاتش رفتيم. به او گفتيم: شما چه وقت در جبهه بوديد و چه كار مي كرديد؟ مي گفت: من هيچ كار نتوانستم بكنم، دعا كنيد كه خوب شوم و برگردم. مي گفتيم: چرا؟ مي گفت: چون مي خواهم كاري را كه با نبودنم در يك ماه اول جنگ ، نکردم ، بالاخره با بودنم در حال حاضر، مسئله اش را حل كنم. گفتم: چطور؟ گفت: من بعد از اينكه جنگ شروع شد ، به علت مشكلات خانوادگي ، تا يك ماه بعد از آغاز جنگ نتوانستم به جبهه بروم. بعد از يك ماه ، خدا توفيق داد و به جبهه رفتم و الان چندمين باري است كه مجروح شدم. الان هم آرزويم اين هست ، كه هر چه سريع تر بروم و انشاءا... خداوند توفيق شهادت بدهد و بعد سئوال شد: از خدا چه مي خواهي و خواستت از خدا چيست؟ گفت: فقط از خدا مي خواهم ،آن غيبت يك ماه اول جنگ را بر من ببخشد. ما خواستيم اسمشان را بپرسيم، به ما نگفتند و اين طور افراد ، هميشه گمنام هستند.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 97
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
عبدي ده سرخ ,حمزه

خاطرات
خواهرشهيد:
قبل از انقلاب ، شوهرم مي خواست گواهينامه بگيرد و به خاطر اينكه سواد نداشت، موفق نمي شد . يكي از سرهنگ هاي راهنمايي رانندگي ، به ايشان گفته بود، كه اگر شما يك مقداري پول بدهيد، من كارتان را درست مي كنم. بعد قرار شد يك مقداري پول بدهيم، تا ايشان گواهينامه بگيرد. شهيد گفت: اينكار را نكنيد. شوهرم گفت: مجبور هستم، من سواد ندارم، نمي توانم گواهينامه بگيرم. شهيد گفت: من خودم يادتان مي دهم . يك شب تا ساعتهاي 12 نشست و به شوهرم تعليم داد. بعد به شوهرم گفت: پولي كه مي خواستيد به آن سرهنگ بدهيد، من مي برم يك جايي خرج مي كنم ، كه براي آخرتتان مفيد باشد وتوكلتان به خدا باشد،حتما قبول خواهيد شد . بعد شوهرم رفت و امتحان داد و موفق هم شد كه گواهينامه بگيرد.

فاطمه پورحميد:
موقعي كه ايشان در دانشگاه قبول شده بود، شنيدم كه از رفتن به دانشگاه صرف نظر كرده اند . وقتي از ايشان پرسيدم ، كه به چه خاطر نمي خواهيد درستان را ادامه دهيد ؟ گفتند: در دانشگاه دختر ها و پسر ها مختلط هستند ، حتي خوابگاهها مختلط هستند و به همين خاطر من از دانشگاه خوشم نمي آيد و از رفتن به دانشگاه صرف نظر كرده ام .

سيد هاشم موسوي:
در اولين جلسه اي كه بعد از انقلاب و بعد از تعطيلي كوتاه مدتي كه در دبيرستان ايجاد شده بود ، شوراي انقلابي مدرسه تصميم گرفته بود ، كه از مجاهدين حمايت و براي آنها تبليغ نمايد. مطالب زيادي هم جمع كرده بودند ، كه قرائت شود و قرار شده بود ، كه اين جلسه در سالن مدرسه و در اجتماع همه دانش آموزان و اولياء آنها برگزار شود. شهيد عبدي به بنده گفت: الان وقت آن است كه ما هم دست به كار شويم ، كه عقب نمانيم . دست مرا گرفت و رفتيم به پيش شهيد هاشمي نژاد. ايشان مقداري مطلب به ما دادند و براي مقداري ديگر هم آدرس دادند كه برويم بگيريم، آن زمان ، مثلاً : صحبت هاي شهيد دشتي ،شهيد مطهري، شهيد مدرس، زندگينامه شهيد مدرس و چند شهيد ديگر را دسته بندي كرديم و شايد دو برابر آنها مطلب جمع كرديم و تا ساعت يك شب همه را خوانديم. قرار شد بنده ، قبل از اينكه آنها شروع كنند، من آن قسمت از زندگي نامه شهيد مدرس را كه با رضا خان در گير شده بود، ويقه مدرس را گرفته و گفته بود: سيد تو از جان من چه مي خواهي و مدرس در جواب گفته بود ، كه من همان جان تو را مي خواهم، را با همان لهجه خود مدرس ، بيان كنم، و همين طور هم اجرا كردم. بعد از جلسه ، خيلي از مردم كه دوست دار مدرس و انقلاب بودند، آمدند و پيشاني مرا بوسيدند و مرا تحسين كردند.

خواهرشهيد:
بعد از شهادت ايشان ، خواب ديدم كه در يك خرابه اي هستم، يك ديوار كاه گلي بود و خيلي پله هاي فرسوده اي داشت. از پله ها بالا رفتم ، ديدم اعلام مي كنند كه تشييع جنازه است. ديدم آن طرف در ميان درختها ، در حال بردن شهدا هستند ، من هم رفتم آنجا. در حالي كه شعار مي دادم و مي گفتم: ( شهيدان زنده اند الله اكبر ، به خون آغشته اند الله اكبر) ، ديدم همه شخصيتهاي بزرگ ؛ از جمله: حضرت امام (ره), رهبر معظم انقلاب وحاج احمد آقا ، همگي بودند و دور قبر ايستاده بودند، داخل قبر را نگاه كردم ، ديدم برادر خودم داخل قبر است .ديدم چهره خيلي نوراني دارد . ديدم شهيد داخل قبر در حال قرائت سورة يس مي باشد. من حيرت زده شدم. به امام خميني گفتم: فقط امام حسين (ع) با سر بريده ، قرآن مي خواند ، ولي حالا مي بينم ، كه حمزه مشغول خواندن قرآن است. امام گفتند: بله دخترم، درست است، شهيدان همگي مثل امام حسين (ع) هستند و هيچ فرقي نمي كنند.

تقي اربابي:
يك بار خواب ديدم، كه در يك محلي ، كه آزمون برگزار مي شود و بنده مسئول اين جلسه آزمون بودم وبه افراد نمره مي دادم، قرار بود كه به كسي كه بالاترين نمره را بياورد، به عنوان جايزه ، يك اسلحة كمري بدهند. در بين همه اين افراد، حمزه عبدي بالاترين نمره را آورد، كه بعد بنده از خواب بيدار شدم و وقتي خوب فكر كردم، ديدم تمام آنهايي كه در جلسه آزمون بودند ، همگي شهيد شدند.

سيد هاشم موسوي:
در دوران انقلاب ، ساواك دنبال من بود ، كه مرا دستگير كند. بنده ، در سينما بودم و بعد از اينكه در عرض يك ساعت ، 3 بار جا عوض كردم، آخرش مرا گرفتند. موقعي كه مي خواستند مرا به كلانتري ببرند، شهيد عبدي با چند نفر ديگر آمدند و سر آنها را گرم كردند و من توانستم فرار كنم.

قدرت ا... عبدي:
قبل از انقلاب، يك بار هنگامي كه ، جناب حاج آقاي نورالهيان در يك جلسه در مسجد شجره سخنراني مي كردند، نيروهاي امنيتي ، آنجا را محاصره مي كنند. شهيد عبدي به من گفت: حاجي يك كاري بكن. بنده گفتم: چه كاركنم؟ گفت: شما يك ماشين جور كن تا حاج آقا را از طرف زنها فراري بدهيم. به هر صورت ، بنده ماشين يكي از دوستان را گرفتم و جلو مسجد پارك كرديم . هنگامي كه نيروهاي شهرباني آمدند ، كه نگذارند ماشين را آنجا پارك كنيم ، در يك فرصت مناسب ، شهيد عبدي ، حاج آقا را آورد و سريع سوار شدند و فرار كردند.

فاطمه پورحميد:
موقعي كه شهيد حدودا 6 سالش بود، يك روز كه ساواك برادر روحاني اش را گرفتند و داشتند مي بردند ، ايشان با همان سن وسال كمش ، رفته بود و گفته بود ، كه با اين روحاني كار نداشته باشيد و او كه كاري نكرده است . به همين خاطر ايشان را هم گرفته و برده بودند كلانتري محل ، تا از او باز خواست كنند.

قدرت ا... عبدي:
در اوايل انقلاب، آقاي ابطحي در فلكه صاحب الزمان(عج) ، كانوني داشتند كه آن موقع ، در مورد كرات آسماني بحث مي كردند. يك بار شهيد عبدي به ايشان گفت :حاج آقا الان در اين كره خاكي ، يك سري مسايلي به وقوع مي پيوندد، الان شما بايد در اين مورد بحث كنيد.آقاي الطحي گفت : شما نمي دانيد و از اين وقايع چيزي نمي فهميد. شهيد بعدا رفت و به ايشان گفت: حاج آقا شما نبايد اين طوري برخورد مي كرديد. من از شما سؤال كردم و شما بايد برايم توضيح مي داديد ، نه اينكه با پرخاش پشت ميكروفن ، بگوييد: ما هيچ چيز نمي فهميم.

فاطمه پورحميد:
اولين باري كه ايشان به جبهه رفته بود، آمدند دنبال من ، كه بروم پاي تلفن با ايشان صحبت كنم . گفتم: دلم برايت تنگ شده . ايشان گفتند: مادر جان ، من توي باغ گل هستم و اينجا آن قدر گل هست ، که هرگلي را خواسته باشي ، مي تواني بچيني و من در جمع گل ها ، گم شده ام.

فاطمه پورحميد:
بعد از شهادت ايشان ، خواب ديدم در داخل همين اتاق خودمان به همراه (خدا بيامرز) حاج آقايمان نشسته ايم و حمزه با صداي بسيار زيبايي مشغول آواز خواندن است . حاج آقا گفتند :حمزه جان برو روي بالكن بخوان ، من گفتم : نه مادر ، همين جا باش تا من صدايت را بشنوم ،صدايت خيلي زيبا شده و قبلا اين طوري نبود . و بعد از چند لحظه ، از خواب بيدار شدم.

نصرت عبدي:
در همسايگي ما ، يك دوستي داشتم كه زياد به خدا و دين اعتقاد نداشت . از من در اين باره سئوال كرد، من گفتم: بنده كه سواد ندارم، بتوانم برايت توضيح بدهم، ولي يك نفر را به شما معرفي مي كنم، گفت: چه كسي؟ گفتم: برادر خودم، بعد اين موضوع را به برادرم گفتم و ايشان خيلي ناراحت شد وگفت: حتماً بايد با ايشان صحبت كنم. فردا همان روز ، چند تا كتاب برايش آوردند و نشستند با ايشان صحبت كردند. بعد از سلام واحوالپرسي گفتند: بفرمائيد سئوالتان را مطرح كنيد، به من هم گفتند، كه بنشينيد، ولي من چون كار داشتم، نماندم و اي كاش مي نشستم و استفاده مي كردم. ولي چون مي خواستم غذا درست كنم، رفتم. بعد از يك ساعت و نيم ، بحث ايشان تمام شد. بعد دوستم آمد و گفت: اين چه برادري است كه شما داريد، خيلي اطلاعات دارد. خيلي از سئوال هايي كه من از معلمم كرده ام و نتوانسته جواب دهد، را به راحتي جواب داد و مرا توجيه كرد.


موقع تشييع جنازه شهيد و جمعي از شهداي ديگر ، جمعيت زيادي آمده بودند. يك خانمي را ديدم كه بيش از حد گريه و زاري مي كرد. بنده گفتم: خانم آن قدر گريه نكنيد ، اينجا جاي گريه كردن نيست و شما كه طاقت نداريد ، نبايد به تشييع جنازه مي آمديد. ايشان از حرف من ناراحت شد و گفت: شما نمي دانيد كه من چه كسي را از داده ام، اگر مي دانستيد اين حرف را نمي گفتيد. گفتم: مگر شما چه كسي را از دست داده ايد، ايشان گفتند: من استادم را از داده ام. گفتم: استادتان كيست؟ گفت: استاد من ، جناب آقاي عبدي بودند كه از دست دادم. من گفتم: من خواهر شهيد عبدي هستم، ايشان مرا در آغوش كشيد و گفت: پس به چه دليل گريه نمي كنيد، من گفتم: براي اينكه اينجا منافق زياد هستند و ما نبايد خودمان را ببازيم.

سيد هاشم موسوي:
زماني در بيمارستان شهيد مدرس كنوني، كه آن زمان اسم آن ، مدرسه هدايت بود ، درس مي خوانديم . سال 56 قرار شد كه سخنراني ها ، كمي علني تر شود . ايشان مسئوليت داشت كه مراجع را جهت سخنراني دعوت كند. من و تعدادي از بچه ها نيز ، دنبال بلندگو و امور تبليغاتي بوديم.ايشان به عنوان نماينده مدرسه تعيين شد، كه اطلاعيه ها را تنظيم كند و هماهنگي با مراجعي، مثل: آيت ا... خامنه اي و آيه ا... مرعشي و بسياري ديگر را بر عهده داشت .

اصغر عباس نژاد:
يكي از آشنايان بنده ، كه اقوام ايشان نيز هستند ، تعريف مي كردند :
موقعي كه در عمليات بستان زخمي شده بودم ، در بيمارستان نجميه بستري بودم . شهيد قبل از عمليات آمد و كنار تخت من رو به قبله نشست و مشغول دعا كردن شد.گويي همان جا از خداوند در خواست شهادت مي كرد ، كه بعدا در همان عمليات( فتح المبين) به درجه رفيع شهادت نائل آمد.

سيد هاشم موسوي:
يك بار خانوادهاي محل علاقه مند شده بودند، كه با همديگر به كوه پيمايي بروند و به همين خاطر ، چند تن از آقايان معتمد محل ، كانديدا شده بودند ، كه براي مراقبت از آنها بروند. آن موقع، هنوز حمزه ازدواج نكرده بود ، ولي با همين حال ، خانواده ها اصرار کردند ، كه ايشان هم همراه آنان باشد.
محمد جواد فاضلي:
گاهي اوقات درباره ازدواج با ايشان صحبت مي كرديم . يك بار به ايشان گفتم: اگر شما مي خواهي داماد شوي، من خودم حاضرم كه هر جا خودت مي گويي، براي شما خواستگاري بروم و گفتم : من خودم هم دختر دارم ، اگر خواسته باشي ، من حاضرم كه شما ، داماد بنده بشويد . آن روز ايشان هيچ چيزي نگفت : ايشان بعد از مدتي شهيد شد و بعدا در وصيت نامه اش خواندم ، كه نوشته بود: بعضي از دوستان به من پيشنهاد ازدواج مي دهند، ولي من قبول نمي كنم، چون مي خواهم با شهادت ازدواج كنم.

علي قاسمي:
يك روز در پادگان بسيج مشهد، با يكي از مسئولين كاري داشتم و نمي دانستم كه به كجا بايد مراجعه كنم ، ديدم جمعي از برادران در يك مكاني مشغول آموزش هستند و بنده رفتم و از اين برادران سؤال كردم ، كه اتاق فلاني كجاست؟ ديدم يكي از برادران ، بنده را با اسم صدا زد و سلام كرد و بنده ، خوب دقت که كردم ، ديدم حمزه عبدي است . ايشان آن قدر در ميان آفتاب براي آموزش دادن نيروها تلاش كرده بود ، كه سر تا پايش خيس بود و چهره اش سوخته بود ، و من با آنكه ايشان را به خوبي مي شناختم ، نتوانستم ايشان را تشخيص بدهم.

اصغر عباس نژاد:
موقع ازدواج بنده ، ايشان براي هديه ازدواج، قاب عكس امام را كادو گرفت و به من هديه كردند . و اين هديه اي بسيار ارزشمند بود ، كه بنده هنوز آن را دارم .

نصرت عبدي:
نيروهاي عراقي ، ايشان را در منطقه، اسير كرده بودند و چشم هايش را از حدقه در آورده بودند و او را به شهادت رسانده بودند.

غلامحسن عبدي:
قبل از انقلاب ، يك روز در اطراف حرم، راهپيمايي بود . ايشان با تلاش فراوان، اين راهپيمايي را ، از طرف حرم به طرف (پنجره) كشاندند ، تا آنجا مردم ، دكه اي که بنام، دكه شاه ،بود را خراب كنند و به آتش بكشند.

صديقه عبدي:
در بحبوحه انقلاب ، يك روز كه براي راهپيمايي رفته بوديم و با تا كسي بر مي گشتيم، که ديدم ، حمزه با چند نفر ديگر ، يك جايي جمع شده اند و شعار مي دادند و مي خواستند وارد صحنه حرم شوند ، ولي نيروهاي ارتشي نمي گذاشتند كه آنها وارد شوند. آنها شعار مي دادند:به گفتهخميني ،ارتش برادر ماست و سر و صورت ارتشي ها را مي بوسيدند. من به راننده تاكسي گفتم: اگر ممكن است بر گرديد ، كه من دوباره برادرم را ببينم و بفهمم كه آخرش چكار خواهند كرد. ولي ايشان ميانه خوبي با انقلابي ها نداشت و قبول نكرد .من رفتم خانه و بعد از چند ساعتي خبر آوردند ، كه حمزه را گرفته اند.ما ناراحت شديم ، ولي چند ساعتي نگذشت ، كه ديدم با پاي برهنه آمد وگفتيم: كفش هايت كجاست؟ گفت: مرا گرفته بودند و آنها را در شلوغي گم كرده ام.

تقي اربابي:
آخرين باري كه شهيد عازم جبهه هاي جنوب بودند ، آمده بودند تا از بنده خداحافظي كنند و مادرشان را ، همراه آورده بودند . مادر شهيد از بنده تقاضا كردند، كه شهيد را از رفتن به جبهه منصرف كنم ، تا ازدواج كند . من با حمزه صحبت كردم ، البته مانع ايشان نشدم ، فقط تقاضاي مادرشان را مطرح كردم . شهيد گفت : فعلا زمان جبهه رفتن است، نه زمان ازدواج كردن. بعدها بنده در وصيت نامه شهيد خواندم، كه نوشته بودند : بعضي از دوستان به من پيشنهاد ازدواج مي دهند، ولي من جبهه را بر ازدواج كردن ترجيح دادم .

سيد هاشم موسوي:
دوراني كه با همديگر به مدرسه مي رفتيم ، ايشان هميشه مقداري شكلات مي خريد و توي جيبش مي گذاشت و وقتي با دوستان بوديم، ايشان چيستان هاي مذهبي مطرح مي كرد، هر كدام از بچه ها كه مي توانست صحيح جواب بدهد، يك شكلات از ايشان مي گرفت و اين كار باعث شده بود ، كه نفوذ عجيبي در بين بچه ها پيدا كند و آن قدر والدين بچه ها از ايشان مطمئن بودند ، كه هر وقت فرزندانشان مي خواستند جايي بروند، اول از آنها مي پرسيدند: آيا حمزه عبدي با شما هست يا نه؟

نصرت عبدي:
يك شب خواب ديدم، ايشان در حالي كه فقط يك روزنامه زير سرش گذاشته، خوابيده است. صبح به ايشان گفتم: چرا رختخواب براي خودت پهن نمي كني؟ ايشان خنديد. شب بعد خودم رفتم كه برايش رختخواب پهن كنم ، كه بخوابد، ولي ايشان مانع شد. گفتم: شما خسته هستي و نمي تواني درست رختخوابت را پهن كني، گفت: نه ، من خسته نيستم، وقتي وضو مي گيرم و روي رختخواب دراز مي كشم ، خوابم مي برد، و از طرفي شما نمي داني كه خيلي ها هستند ، كه روي زمين سخت و حتي روي سنگ مي خوابند و يا مثلا در فلسطين ، كه حتي جاي خواب ندارند.

روز تعزيه شهيد، يك پيرمردي آمده بود مسجد و صحبت مي كرد، مي گفت: ما در روستا زندگي مي كنيم، شنيديم كه آقاي عبدي شهيد شده، به همين خاطر از سپاه آدرس گرفتيم كه در تعزيه ايشان شركت كنيم، چون ايشان زياد به روستاهاي اطراف مي آمد و به ما كمك مي كرد و هميشه موقع خداحافظي با همگي دست مي داد و طوري كه هيچكس متوجه نشود، در حال دست دادن ، پول توي مشتمان مي گذاشت و مشتمان را مي بست و به اين نحو ، ايشان به همه افراد روستا كمك مي كرد.

بعد از شهادت ايشان، خواب ديدم، حمزه آمد و يك كيسه سفيدرنگي دستش بود، گفتم: اينها چيست؟ گفت: اينها از غذاي خودمان است، زياد بود ، آوردم برايتان . ديدم يك غذاي مفصلي است، (شيشليك بود، خيلي هم خوشمزه بود) ، گفتم؛ حمزه جان ، شما از اين غذاها نمي خوريد؟ گفت: جايي كه من هستم ، همه غذاهايش همين طوري است.

صديقه عبدي:
موقعي كه حمزه هفت يا هشت سالش بود ، يك بار به خانه شوهر خاله بزرگترم رفته بود و گفته بود: حاج آقا، موقعي كه پول مي داديد كه بروم برايتان چيزي بخرم، شايد يك مقدار كمي مي ماند و يادم مي رفت به شما برگردانم ، يا اينكه اشتباه مي شد و به همين خاطر ، پول آورده ام تا از شما حلاليت بطلبم و شما از من راضي باشيد. ايشان گفته بود، كه اين چه حرفي است، كه شما مي زني، از شير مادر حلالتر باشد، شما مثل پسر خودم هستي.

يك بار حمزه مقداري پول به من داد و گفت، كه بگذارم توي جيب شوهرم. من علت اينكار را پرسيدم، ايشان گفت : شما اين پولها را بدون اينكه شوهرتان بفهمد ، توي جيب ايشان بگذاريد و من اصرار كردم كه علتش را بگويد . ايشان گفت : وقتي بچه بودم و حاج آقا پول مي دادند ، كه برايشان چيزي بگيرم، اگر مقدار كمي مثلا: يك دو توماني مي ماند، يادم مي رفت كه آن را برگردانم ، به همين خاطر اين کار را مي کنم ، كه حقي بر گردنم نباشد .

علي قاسمي:
اولين باري كه من با ايشان آشنا شدم ، در رابطه با اجاره كردن يك منزل بود. بنده از حاج آقاي رضايي خواسته بود ، كه برايم يك منزل اجاره اي پيدا كنند و ايشان گفتند، كه منزل حاج آقاي پورجاني را برايتان در نظر گرفته ايم و صحبتش هم شده. بعدها فهميدم، با اينكه بنده اصلاً شهيد حمزه را نمي شناختم ، ولي ايشان پيگير اين بودند كه براي من خانه پيدا كنند، من از حاج آقاي پورجاني شنيدم كه گفتند: موقعي كه شهيد براي صحبت كردن دربارة منزل آمده بودند، بنده پرسيدم كه خانه براي چه كسي مي خواهيد؟ ايشان گفتند: شما مطمئن باش، ايشان از كساني هستند كه سرو كارشان با نارنجك و وسائل جنگ بوده ، ولي خاطر جمع باشد ، كه خانه شما را منفجر نخواهد كرد!

عيد نوروز بود و ما مي خواستيم سفره بچينيم، كه ايشان اجازه نمي داد. ايشان مي گفت: عيد نوروز موقع خوبي براي جشن گرفتن نيست، بهتر است عيد غدير را جشن بگيريم. حتي يك پسر دايي داشتيم، که ارتشي بود و آمده بود خانه ما و مي گفت:‌ براي چه شيريني نگذاشته ايد؟ گفتيم: ما مي خواهيم كم كم جشن عيد نوروز را كم رنگ كنيم و به جاي آن عيد غدير را جشن بگيريم. بعدها ما دليل اينكار را از ايشان پرسيديم: ايشان يك كتاب براي بنده آورد و مي خواند. اين كتاب آن موقع دربارة زندانيان شاه نوشته شده بود. ايشان به من گفت: الان يك سري افراد به دليل مخالفت با رژيم ظالم شاه ، زنداني هستند و شكنجه مي شوند و به همين خاطر ، خانواده هايشان عزا دارند و شما نبايد حاضر شويد ، كه الان را جشن بگيريد.

نصرت عبدي:
يك شب دير وقت بود، که ديدم چراغ اتاقشان روشن است، رفتم ديدم مشغول خواندن و نوشتن است. گفتم: هنوز بيدار هستيد،‌ايشان گفتند:‌ بله كاري داشتيد. گفتم: نه ، كار كه نداشتم، ولي دير وقت است و چرا استراحت نمي كنيد. گفت:‌ شما كه خواب بوديد، از كجا فهميديد كه من بيدار هستم. گفتم: از نور چراغ كه توي اتاق افتاده بود، فهميدم كه هنوز بيداريد. ايشان به فكر فرو رفت و خيلي ناراحت شد. و گفت: خيلي معذرت مي خواهم ، اصلاً حواسم نبود كه مزاحم خواب شما هستم. من گفتم: نه خدا شاهد است، فقط به خاطر خودتان گفتم ، كه خسته مي شويد. ايشان به همين خاطر ، ديدم فردايش رفته و يك چراغ مطالعه خريده. وقتي بنده را ديدند ، گفتند:‌ رفتم چراغ خريدم تا مزاحم خوابتان نباشم.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 253
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
صبورحداد طوسي,حميد

خاطرات
برادرشهيد:
قبل از شروع جنگ تحميلي، كه گروههاي ضد انقلاب، به خصوص كومله دمكرات فعال بودند، شهر سنندج و پاوه در كردستان سقوط كرد و به دست گروههاي ضدانقلاب افتاد . حضرت امام (ره) پيامي دادند ، مبني بر اينكه : اگر ارتش تا 24 ساعت ديگر موضوع سنندج و پاوه در كردستان را حل نكند ، من خودم مي روم . در حقيقت حضرت امام(ره) ، يك اولتيماتوم به تمام نيروهاي مسلح داده بودند . آن زمان برادر حميد رضا حداد طوسي، با تعدادي از دوستان براي تفريح مرخصي گرفته بود و به شمال رفته بودند و من متأسفانه قبل از ايشان به مرخصي رفته بودم . مرخصي ايشان طولاني شد و ما از آنها بي خبر بوديم، تا اينكه يك روز ايشان تماس گرفتند و گفتند ، كه ما در سنندج هستيم . گفتيم : آنجا چه مي كنيد! گفتند : وقتي داشتيم به طرف شمال مي رفتيم ، راديو پيام امام را پخش كرد و ما ديگر طاقت نياورديم و ديگر به شمال نرفتيم و مستقيم به تهران ، خدمت آقاي ابوشريف رفتيم و به ايشان گفتيم : ما آماده ايم هر جا که نياز به ما باشد ، آنجا برويم . آن زمان آقاي ابوشريف فرمانده سپاه بودند . آقاي ابوشريف هم يك حكمي خطاب به سپاه سنندج نوشتند و ذكر نمودند ، كه اين 4-5 نفر جهت جنگيدن در كردستان معرفي مي شوند . بالاخره بعد از چند ماه كه بي صبرانه منتظر برگشت ايشان بوديم ، با خبر شديم، كه فردا صبح وارد سپاه مشهد مي شوند و من صبح اول وقت ، در سپاه به استقبال ايشان ايستادم تا آمدند و ايشان را در آغوش كشيدم .

وقتي حميد رضا براي آخرين مرتبه مي خواستند به جبهه بروند، با من زودتر خداحافظي كردند، چون من مي خواستم به جايي بروم، ولي نتوانستم از خانه بيرون بروم، چون احساس مي كردم اين آخرين باري است كه ايشان را مي بينم و به همين خاطر در همان اتاقي كه ايشان نشسته بودند و كتاب مي خواندند، رفتم و خودم را به كتابي مشغول نمودم تا ايشان را زياد تر ببينم . گويا ايشان هم مي دانستند ، كه اين آخرين دفعه اي است كه دارند مرا مي بينند و به من گفتند : خواهر ، چرا نمي روي ؟ گفتم : حالا باشد و هنوز دير نشده و مقداري كار دارم و بعد مي روم . دوباره به ايشان گفتم : شما نمي شود اين دفعه به جبهه نرويد ؟ تازه آمد ه ايد ! خستگي تان را رفع کنيد و مدتي كه گذشت ، دوباره برويد . ايشان گفتند : نه ، شما اصلاً نگران نباشيد . من اين راه را انتخاب كرده ام و هيچ اتفاقي نمي افتد و اگر خدا خواسته باشد و من لياقت را داشته باشم ، بدان كه از ته دل راضي هستم، كه شهيد شوم . تو اصلاً ناراحت نباش . بعد يك مقداري در رابطه با جبهه و جنگ ، با هم صحبت كرديم و ايشان با همان صحبت هايي كه نمود ، به قدري من را آرام كرد ، كه ديگر چيزي نگفتم و فقط خداحافظي نمودم و به دنبال كارم رفتم و ايشان هم به جبهه رفت و به شهادت رسيد !

قبل از انقلاب ، حاج سيد جواد بختياري در شبهاي سه شنبه ، مجالس سياسي داشتند كه در خانه ها برگزار مي شد و ما به اتفاق برادرم ، كه خيلي عاشق اين كلاسها بود ، در اين مجالس شركت مي كرديم . به ياد دارم يك شب كه به اتفاق ايشان و اخوي ديگر مان و آقاي محمد رفيعي، كه اكنون يكي از بچه هاي خوب سپاه مي باشند، از يكي از اين مجالس بر مي گشتيم (در حالي كه نوار از سخنراني حاج آقاي بختياري را كه پر كرده بوديم و به همراه داشتيم) ، که مأمورين رژيم با يك ماشين پيكان ، جلوي ما را گرفتند ، ولي به لطف خدا همان لحظه كه ما را گرفتند ، مسأله اي برايشان پيش آمده كه سريع رفتند ! اين لطف خدا بود و گرنه ، اگر نوار را كه همراهمان بود ، مي ديدند، هر چهار نفر مان دچار مشکل مي شديم.

از زبان برادر حسين قانع ، كه رئيس زندان مشهد بود و در سال 60 به دست منافقين شهيد شد ، شنيده بودم كه: منافقين يك خانه تيمي، واقع در خيابان خواجه ربيع ، (كوچه كارخانه كبريت) را گرفته بودند و در آنجا نقشه ترور برادرم ،حميد آقا، جزو كارهاي آنها بوده و آن تيم بايد ايشان را ترور مي كردند، كه موفق نشدند و دليل اصلي آن اين بود ، چون در طول هفته اگر يكشب به خانه مي آمد، نه روزش مشخص بود و نه وقتش و كلاً منافقين نمي دانستند، كه ايشان چه وقت و زماني به خانه مي آيد و در نتيجه نتوانسته بودند ايشان را ترور کنند .

حميد رضا در عمليات طريق القدس، كه منجر به آزاد سازي بستان شد ، شركت داشتند . در اين عمليات ، نيروهاي رزمنده به يک ميدان مين پيش بيني نشده برخورد مي کنند.چون راهي براي پيش روي نبود ، فرمانده شان اعلام مي كند كه هر كس دوست دارد و داوطلب است ، از روي مين رد شود تا راه براي عبور رزمندگان باز شود و برادرم يكي از آن داوطلبين بوده ، كه روي مين مي رود و بر اثر انفجار مين ، تمام پهلو و صورتش تركش خورده و به شهادت مي رسد .

يکي از اقوام که با مسائل اسلامي و انقلابي ، صد در صد موافق نبودند، شب 19 يا 21 ماه مبارک رمضان مجلسي داشتند ، ولي فرزندم حميد نمي خواست به مجلس آنها برود. من از ايشان خواستم که در آن مجلس شرکت نمايند ، ولي ايشان گفت: مادر جان، بايد اول امام علي (ع ) را بشناسيم و پس از آن دعا کنيم و قرآن سر بگيريم. بالاخره هم در آن مجلس شرکت نکرد و براي احياء به حرم مطهر حضرت رضا (ع ) رفت.

شبي خواهرم خواب ديده بود، که چهل شهيد را آورده اند و حميد هم جزو آنان است و در حالي که چشمانش باز بود ، خواهرم از او مي پرسد: حميد جان، مرا شفاعت مي کني؟ فرزندم( حميد) ، سه بار دستش را بالا مي آورد و به خاله اش مي گويد: تا هفتاد نفر را شفاعت مي کنم.

مادرشهيد:
بعد از شهادت فرزندم (حميد) ، آقايي که در مسجد امام حسين (ع ) پول مي گرفت و روضه مي خواند، به منزل ما آمد و گفت: يک بار حميد به من تذکر داده که شما ( به اندازه) پولي که مي گيريد، روضه نمي خوانيد و بايد به همان اندازه که پول مي گيريد ، روضه بخوانيد و گرنه، مديون مي شويد.

خواهر شهيد:
وقتي برادرم( حميد رضا) ، مي خواست به جبهه اعزام شود، به قدري خوشحال بود که گويا مي خواهد به بهشت برود! ما بهانه آورديم و به ايشان گفتيم: اينجا هم باشيد ، مي توانيد در بسيج و سپاه خدمت کنيد. ايشان گفت: نه ، ما وظيفه مان است که در اين جنگ شرکت کنيم و من آرزو دارم که در راه خدا شهيد شوم و اين تنها آرزوي من است.

يک شب همکارانش را به اتفاق خانم هايشان براي شام به منزل پدرم دعوت کردند و به مادرم گفتند ، که شام ساده اي برايشان تهيه کنيد. مثل: پنير و سبزي يا سيب زميني آب پز. هر چه ما گفتيم که زشت است، ايشان گفتند: نه، بايد سفره هاي ما ساده باشد. بالاخره هم مادرم فقط سيب زميني آب پز براي آنها درست کرد.

برادرم براي تفريح با دوستانش به يک روستايي از شهرستانهاي مشهد رفته بود، که در آنجا با يک خانواده اي که پسرشان شبانه درس مي خواند و روزها کار مي کرده آشنا مي شود. ايشان وقتي به مشهد بر مي گردد ، براي کمک به آن خانواده ، غذا و حتي کتاب مي برد که البته ما بعد از شهادتش متوجه شديم ، چون وقتي آن خانواده از شهادت برادرم با خبر شدند ، به منزل ما آمدند و خيلي گريه کردند و گفتند: چند سال بود که حميد آقا مي آمد و برايمان غذا و کتاب مي آورد. البته ايشان به خيلي ها کمک مي کرد و همه آنها ، بعد از شهادتش خيلي ناراحت بودند، که چنين فردي را از دست داده اند!

بعد از شهادت برادرم ، من ناراحت بودم و گريه مي کردم. يک بار ايشان را در خواب ديدم که با 41 شهيد ديگر، روي تريلي بودند. ايشان همانجا به من گفتند: ببين خواهر من، اينها همه مثل من هستند ، تو نگاه کن و ببين اگر ترکش خورده ام و بدنم اينطوري است ، به خاطر اين است که آثاري معلوم شود و گرنه ، من هيچ طوريم نشده و اين فقط آثاري است روي بدنم و خيلي ناراحت نباش.

برادرم قبل از عمليات طريق القدس ، نامه اي برايمان نوشته بود ، که در آن از همگي، از جمله: پدر و مادرم، حلاليت طلبيده بود و گفته بود، که من مي دانم اين آخرين نامه اي است که دارم مي نويسم و از شما مي خواهم که اگر من شهيد شدم ، صابر و شکيبا باشيد.

پدرشهيد:
وقتي فرزندم درس اخلاق تدريس مي کرد ، در همان دوران بود که تصميم به ازدواج گرفت. به همين دليل ، يک روز آمد و به من گفت ، که يک دختر با چادر در کلاسش است ، که هميشه سرش پايين است و دختر خوبي به نظر مي رسد ، شما برويد و ببينيد که اين دختر خوب است يا نه؟ ما رفتيم و با پدر دختر صحبت کرديم ، وقتي متوجه شد، که حميد پاسدار است، گفت: من دخترم را به پاسدار نمي دهم، چرا که پاسدار، شهيد مي شود. وقتي برگشتيم و موضوع را به حميد گفتيم، خيلي ناراحت شد و ديگر صحبتي در مورد ازدواج نکرد.

برادرشهيد:
به اتفاق برادرم ، رفته بوديم در مسجد امام حسين (ع) ، (روبروي دارايي) كه يكي از پايگاههاي مشهد را آن جا راه اندازي كنيم. ديديم جمعيت كثيري از جمله كساني كه قيافه هايشان نشان مي داد موافق نظام و انقلاب نيستند، در مسجد نشسته اند! البته آن زمان ما در بسيج وسپاه پاسداران بوديم و بسيج ملي و سازمان بسيج مستضعفين هم قبل از ما كارش را شروع كرده بود. ما متوجه شديم كه در دفتر مسجد ، بيش از هزار نفر به عنوان بسيجي ثبت نام شده اند. يك نفر را كه به او ژنرال مي گفتند و مثلاً: فرمانده بسيجيان آنجا بود را به كناري برديم و با او وارد بحث شديم و وقتي ايشان متوجه شد، كه ما از سپاه آمده ايم و وارد بسيج شده ايم ، برخورد تندي با ما كرد. من و برادرم از مسجد بيرون آمديم و يك سري تحقيقات انجام داديم و متوجه شديم ، كه در اين مسجد ، نيروهاي چپ ، خصوصاً حزب توده فعاليت مي كنند ، يعني به جاي بسيج خط امام ، بسيج حزب توده از سراسر مشهد در اين مسجد فعال هستند و در اين مسجد كه به عنوان يك پايگاه برايشان بود، خيلي فعاليت كرده بودند. از جمله: ماهانه از مغازه داران خيابان امام خميني شهريه دريافت مي كردند و در قبال آن گشت و نگهباني مي دادند و خلاصه يال و كوپالي داشتند ، كه با تلاش برادرم توفيق پيدا كرديم و بسيج به اين شكل و شمايل را ، در آن مسجد ، منحل کرديم!

دفعه آخري كه برادرم مي خواست به جبهه برود ، چون من مسئول ايشان بودم، برگة اعزام به جبهه اش را آورد كه برايش امضا كنم. شب قبل هم در مسجد شهدا (بناها) ، ايشان جلوي من مرا گرفت و گفت: برگة من را امضا كنيد، مي خواهم به جبهه بروم. من مقداري ناراحت شدم و گفتم: تو تازه آمده اي، بايد بماني، مسئوليت داري، فرماندة اينجا هستي، حداقل چند ماه بمان و بعد برو. ايشان با ناراحتي از من جدا شد، تا اينكه صبح به پادگان بسيج آمد. دوباره كه مخالفت من را ديد ، يك دفعه بغضي كه تمام وجودش را گرفته بود ، تركيد و با صداي بلند شروع كرد به گريه كردن ، به طوري كه يكي از دوستان كه 15- 10 متر با ما فاصله داشت متوجه شد و با عجله به سوي ما آمد و گفت: چه شده ، كه برادر حداد طوسي دارد گريه مي كند؟ گفتم: چيز خاصي نيست و نگذاشتم كه ايشان جلوتر بيايد. نهايتاً چون ديدم ، برادر حداد طوسي به شدت دارد گريه مي كند و حرفش هم اين بود كه چرا شما جلوي تكامل ما را مي گيريد و شما نبايد سد كمال ما بشويد و جبهه كمال ما است وبگذاريد ما برويم، اين بود که برگة اعزامش را امضا نمودم و به ايشان گفتم: حميد، من اين را امضا كردم ، ولي مي دانم كه اگر شما برويد ديگر برنمي گرديد. ايشان برگه را از من گرفت و همان جا با من معانقه نمود و تشكر كرد و رفت و به شهادت رسيد!


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 236
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
طياري ,حميدرضا
خاطرات
خواهر شهيد:   
آشناها و فاميل كه قبل از انقلاب به منزلمان مي آمدند ، به خاطر حميد رضا سعي مي كردند چادر سرشان كنند و جوراب ضخيم بپوشند .  يك روز به مادرم گفت: اينها كه بيرون اينطوري نيستند ! مادرم گفت: به خاطر تو اينطور مي آيند. گفت: چرا ، از من مي ترسند، از خدا بترسند و اين کارها به خاطر خدا باشد و به خاطر من اين شكلي نيايند. دلم مي خواهد هر وقت كه مي بينمشان ، حجاب داشته باشند و مسائل اسلام را درك كنند و به اين صورت از منزل بيرون نيايند.

مادرشهيد:   
يك شب از جبهه آمد و من خيلي خوشحال بودم. وقتي زنگ زد، من نفهميدم كه يك برادري هم همراهش است. گفتم: مادر جان بگذار دورت بگردم. خيلي خوشحالم كه تو برگشتي. حميد رضا ، سرم را روي سينه گذاشت و گفت: مادر، ساكت،  اين برادر همراه من است. وقتي برادر پاسدار وارد خانه شد، گفت: مادر، شما نفهميديد چكار كرديد، اين برادر پاسدار همراه من ، برادرش شهيد شده و آمده است اينجا ، كه فكر كند، چطوري خبر شهادت برادرش را به مادرش برساند. شما با اين كارت، اين برادر را به گريه انداختيد. همان شب بود كه اشك در چشم او جمع شد و گفت: مادر شما شيرتان را حلال كنيد . من را حلال كنيد . چرا من هر وقت مي روم جبهه ، شهيد نمي شوم؟ گفتم: مادر جان، اگر هم شهيد شوي ، چه كسي       مي خواهد بجنگد؟ خدا شما را نگه داشته ، كه از انقلاب و اسلام دفاع كني.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 228
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
سلامت ,حميد رضا

خاطرات

حسن عليزاده:
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، رئيس آموزش و پرورش وقت منطقه تبادكان ، كه خود از عوامل نفوذي منافقين بود ، يك مدرسه را به تعدادي از منافقين منطقه داده بود . آنها به صورت علني فعاليت مي كردند و روزنامه مجاهدين را بين افراد توزيع مي كردند. در حالي كه ما در انجمن اسلامي ، براي انجام فعاليتهاي فرهنگي ، از نظر مالي و غيره در تنگنا قرار داشتيم ، حميد رضا سلامت، كه آن زمان يك دوچرخه كورسي داشت، براي اينكه به ما کمک کند و بتوانيم به فعاليت هاي فرهنگي سرعت بيشتري دهيم، دوچرخه را فروخت و يك موتور گازي خريد و هميشه اين آيه قرآن را بر زبان جاري مي كرد: (ان تنصر ا... ينصركم و يثبت اقدامكم ) ( ياري دهيد خداي را تا ياري دهد شما را ) . در همين راستا ، يك روز كه حميد رضا مشغول نوشتن شعار بر روي درب كارخانه قند آبكوه بود، مورد اعتراض تعدادي از منافقين قرار گرفته و در نهايت آنها مانع شعار نويسي ايشان مي شوند . حتي به اين موضوع هم بسنده نكردند و تعدادي از اوباش محل را اجير كرده و آنها را با حميد رضا درگير كردند. يك روز حميد رضا ، نيروهاي انجمن اسلامي را جمع كرد و گفت : بايد تدبيري بينديشيم كه جوان ها را جذب كنيم و اين كار صرفاً با انجام كارهاي فرهنگي امكان پذير نيست و پيشنهاد كردند ، كه فعاليتهاي ورزشي را آغاز كنيم. لذا ما يك باشگاه ورزشي در محل داشتيم كه بدون استفاده بود ، با پيگيري هاي حميد رضا ، از طريق سپاه توانستيم اين سالن را در اختيار بگيريم و به اين وسيله توانستيم ، زمينه فعاليت منافقين را محدود و به جذب نيروهاي جوان ، حتي بعضي از اوباش بپردازيم .

يك روز جمعه ، با بچه هاي انجمن براي اردو به كوه هاي انتهاي بلوار وكيل آباد رفته بوديم . ما بالاي كوه بوديم . حميد رضا از موتور سوارهايي كه در آنجا مشغول موتور سواري بودند ، سؤال كرده بود كه در شهر چه خبر است؟ يكي از آنها گفته بود: فكر مي كنم كه آمريكايي ها به مجلس حمله كرده اند. حميد رضا بلافاصله به بالاي كوه آمد و گفت : فكر مي كنم خبرهايي شده است ، به همين خاطر من بايد سريع ، برگردم. بچه ها گفتند : پس اگر اين طور است ما هم با شما مي آييم. حميد رضا گفت : ماشين وانتي كه صبح ما را به اينجا آورده ، قرار شد همان ما را بياورد. ساعت هشت شب که جلوي مسجد محل ، پياده شديم ، ديديم كه حميد رضا به كمك چند نفر ديگر ، هفت يا هشت كيسه را پر از شن و به اصطلاح يك سنگر ، جلوي درب مسجد درست كرده اند و بر روي يك پارچه اي شعارهاي مرگ بر آمريكا را نوشته و جلوي درب مسجد نصب كرده بودند . در همان حال منافقين و افراد مخالف با حالت پوزخند و مسخره به حميد رضا مي گفتند : واقعاً اگر آمريكا بخواهد حمله كند ، شما فكر مي كنيد كه با سه چهار تا كيسه شن مي شود در مقابل آنها مقاومت كرد يا صد مرتبه بگوييد و بنويسيد: مرگ بر آمريكا چه اثري دارد، چون عملاً كه نمي توانيد كاري بكنيد ؟! يك عده از نمازگزاران هم به حميد رضا مي گفتند : چرا كيسه ها را جلوي درب مسجد چيده ايد، جلوي درب مسجد كه اين كارها را نمي كنند ، مسجد خانه خداست و درست نيست كه در اين قضايا مسجد را وارد كنيم .
معصومه سلامت:
در زمان انقلاب ، برادرم يك روز مشغول نوشتن شعار برروي در و ديوار بودند ، كه يك نفر آمد و به پدرم گفت :پسرتان انقلابي وشورشي است و اگر ايشان را دستگير كنند ، حتماً او را اعدام مي كنند . وقتي حميد رضا به خانه آمد، پدرم گفت :‌ حميد شما چكار مي كني ؟‌ او گفت :‌ من كاري انجام نمي دهم . اگر قبول نداريد ، اين دفعه كه بيرون رفتم ، من را تعقيب كنيد . وقتي برادرم از خانه بيرون رفت . پدرم به دنبال او رفت تا ببيند به كجا مي رود . وقتي او را دنبال مي كنند ، مي بينند وارد يك جمعي شد كه مشغول تنظيم شعارهايي بر ضد رژيم شاه بودند . وقتي پدرم اين صحنه را مي بيند، برادرم را صدا كرده و يك سيلي محكمي به گوش ايشان مي زند، به نحوي كه اشك هايش جاري مي شود و برادرم سرش را پايين انداخته و چيزي نمي گويد . زماني كه حميد رضا شهيد شده بود و مي خواستند او را در بهشت رضا دفن كنند ، ديدم پدرم خيلي گريه مي كند . من جلو رفته و از پدرم سؤال كردم :‌ پدر جان چرا اين قدر گريه مي كني ؟ پدرم در جواب من گفت: الان به يادآن سيلي افتادم، كه در زمان انقلاب به حميد زدم.

رمضانعلي علي نيا:
اوايل تابستان بود كه ، حميد رضا به خانه ما آمد و گفت : پدر بزرگ ، هر وقت خواستيد كه براي گاو و گوسفند هايتان علف درو كنيد ، من هم با شما مي آيم ،البته از پدرم هم اجازه گرفتم ، كه با شما بيايم و به شما كمك كنم . صبح روز بعد در باغ مشغول درو كردن علفها بوديم ، كه حميد رضا آمد و به پدرم گفت : پدر بزرگ من آمده ام كه به جاي كارگر به شما كمك كنم و از پولي كه مي گيرم ، بتوانم براي مدرسه ام كيف و كفش و چيزهاي ديگر بخرم . بعد يك قسمت را من و بعد يك قسمت را پدرم و يك قسمت را هم حميد رضا مشغول به درو كردن شديم . حميد رضا علف ها را تميز و از روي زمين درو مي كرد و آن ها را دسته مي كرد و روي هم مي گذاشت . آن روز را تا ساعت 2 بعد از ظهر كار كرد و روز بعد نهارش را در دستمال بسته بود و يك داس كوچك هم دستش بود كه آمد . حميد رضا تمام تابستان را به ما كمك كرد و از پولي كه از پدرم گرفت ، براي خودش وسايل مدرسه و كيف و كفش تهيه و يك جفت كفش هم براي برادر بزرگترش( علي رضا ) خريد و اين در حالي بود که ، علي رضا در همان زمان در كوچه مشغول بازي بود . و ما بقي پولش را به مادرش داد.

مجيد عمو:
در منطقه نوديشه يا قله شمشير بوديم . تعدادي از هواپيماهاي دشمن يك مرتبه به سمت زمين شيرجه زدند ، كه مواضع ما را بزنند . يكي از نيروهاي ما ، به نام آقا رضا كه از برادران افغاني بود ، سريع پشت قبضه نشست و با يك رگبار ضربه اي ، موفق شد كه دو فروند از هواپيماهاي دشمن را مورد اصابت قرار دهد و آنها را سرنگون كند . حميدرضا سلامت، كه به عنوان مسؤل پدافند بود، آن زمان در شهر کرمانشاه بودند . ايشان به محض شنيدن اين خبر ، خودش را به محل پدافند رسانده بود و آقا رضا را غرق بوسه كرده بود و بعد هم دستور داد ، كه خانه آقا رضا را به عنوان تشويق ، تعمير كنند .

در منطقة گيلان غرب من پشت قبضة ضدّ هوايي نشسته بودم ، كه هواپيماهاي دشمن را در آسمان مشاهده كردم . سريع به سمت آنها شليّك نمودم و متوجّه نشدم كه هواپيمايي مورد اصابت قرار گرفته است يا نه . مردم منطقه به سپاه اطّلاع داده بودند ، كه يكي از هواپيماهاي عراقي سقوط كرده است و برادران سپاه ه به ما خبر دادند ، يكي از هواپيماهاي دشمن را كه زده ايد ، كمي آن طرف تر سقوط كرده است . به محض اينكه حميدرضا سلامت اين خبر شنيده بود . مقداري شيريني و امكانات ديگر براي تشويق من گرفته بود و آورد به محلّ پدافند و به عنوان هديه به من داد .

باقر مهديان:
حميدرضا يك روز وقتي خبر شهادت يكي از دوستانش را شنيد، بسيار ناراحت شد و براي چند لحظه اي از بين جمع برخاست و رفت وضو گرفت و به ذكر خدا مشغول شد .

زماني كه در پادگان صالح آباد كرمانشاه و در پادگان ارتش مستقر بوديم ، حميدرضا سلامت در مراسم صبحگاه ، شخصاً حضوري فعّال داشت و معتقد بود كه كلّ نيروها بايد ورزش كنند ، به همين دليل ايشان در جلو قرار مي گرفت و بقيّة نيروها هم در پشت سر ايشان ، ورزش صبحگاهي را انجام مي دادند. براي موقع دويدن، حميدرضا سلامت يك شعري را با مضمون: امام اوّل علي (ع) ،‌ شير دلاور علي (ع) ، همسر زهرا (س) ، علي (ع) ، سر مي داد ، كه برادران ارتشي مستقر در آنجا، از پنجره هاي ساختمان هايشان ، نظاره گر شور و علاقة اين نيروهاي مخلص بودند .
رضوان سلامت:
يك روز در داخل خانه مشغول جارو كردن بودم ، كه حميدرضا از جبهه رسيد و بعد از احوال پرسي ، سريع جارو را از من گرفت و به من كمك كرد .

آخرين مرتبه اي كه برادرم مي خواست به جبهه برود، قبل از حركت ، در گوش مادرم مطلبي را گفت ، كه مادرم ناراحت شده و ظرف آبي را كه دستش بود و مي خواست پشت سر برادرم بريزد را ، روي لباس هايش ريخت . بعد تا راه آهن برادرم را بدرقه كرديم . زماني كه در راه آهن مي خواست سوار قطار شود ، به مادر گفت : مادر جان ،‌ مجدّداً سفارش مي كنم يادتان نرود ، كه به شما چه گفتم ؟ ما در آن زمان ، سفارشي را كه برادرم به مادرمان كرده بود را ،‌ متوجّه نشديم ، امّا وقتي كه به فيض رفيع شهادت نايل آمدند ، ديديم كه مادر در فراق پسرش گريه و زاري نمي كند، بعد درك كرديم ، که سفارش برادرم در آن روز چه بوده است .

يك روز مادرم جهت خريد مي خواست به بازار برود . حميدرضا به محض اينكه فهميد مادر قصد دارد بيرون برود ، سريع از پنجرة اتاق بيرون پريد و كفش هاي مادرم را جلوي پاهايش گذاشت .

معصومه سلامت:
زماني كه در شهرستان زندگي مي كرديم ، حميد رضا ، بچه هاي 5 ، 6 ساله را جمع مي كرد و به آنها آموزش قرآن و مطالب مذهبي را كه خودش از روحانيون و كتب ياد مي گرفت را ، آموزش مي داد . مادرم هم با چايي از آنها پذيرايي مي كرد . بعد ها همان بچه ها ، يك هيئت مذهبي تشكيل دادند و پس از شهادت حميد رضا ، تا زماني كه پدر و مادرم زنده بودند ، به ياد بود حميد رضا نذر كرده بودند، كه هر سال، خرج قند و چاي آن هيئت را بدهند .

باقر مهديان:
در خانه مشغول آماده كردن مقدمات مجلس جشن بوديم ، كه يكي از افراد ، راديويي را كه در اتاق بود آورد و به محض اينكه راديو را روشن كرد ، ديديم مارش عمليات مي زد و خبر پيروزي رزمندگان اسلام را داد و اين خبر باعث شادي بيشتر مجلس ما شد و طولي نكشيد كه روز بعد از جشن عروسي ام ، يكي از دوستان خبر شهادت حميد رضا سلامت را به من داد و آن 3 يا 4 روز ديگر را كه از مرخصي ام باقي مانده بود را مشغول پي گيري مسائل مجلس عزا داري حميد رضا شدم .

معصومه سلامت:
من در سال اول راهنمايي مشغول تحصيل بودم و امتحانات ثلث دوم آغاز شده بود. در درس زبان كمي ضعيف بودم و نيمه شب وي را از خواب بيدار كردم تا در اين زمينه به من كمك كند و او با برخوردي خوب ، در آموزش درس زبان من را ياري رساند و كمكش موثر بود و باعث شد من براي اولين بار از اين درس، نمره بيست بگيرم.

باقر مهديان:
زماني كه جهت آموزش به پادگان آموزشي شهداي كرمانشاه رفته بوديم ، حميد رضا هميشه در عقب ستون حركت مي كرد و به ما هم مي گفت : از عقب ستون حركت كنيد تا اگر كسي جا ماند ، او را كمك كنيد. فرمانده گردان وقتي ابتدا اين صحنه را ديد، فكر كرد كه ما خسته شده ايم . ولي بعد ها متوجه شد كه هدف ما كمك به بچه هاست . ايشان در طول مسير ، فرماندهي مي كرد و يا اين كه اگر يكي از نيروهايش، وسايلش سنگين بود، اسلحه ايشان را مي گرفت تا بار او سبك شود و گاهي اوقات حميد رضا ، 6 اسلحه را در طول مسير حمل مي نمود.

قرار بود كه روزي را براي مراسم ازدواج مشخص كنم و به خانواده اطلاع دهم . يك روز من خدمت حميد رضا سلامت رسيدم و به ايشان گفتم : يك روز براي مراسم ازدواج من تعيين كنيد . ايشان هم يك روز را مشخص كردند ، كه اتفاقاً آن روز، بعداً با عمليات والفجر 3 مصادف شد . روز قبل از عمليات، من به آقاي سلامت گفتم : من براي مراسم ازدواج نمي روم . آقاي سلامت اصرار كردند و گفتند : شما بايد حتماً به مشهد برويد و برنامه عروسي را به هم نزنيد .


يك روز از دو مسير ، با ماشين به راه افتاديم و قرار گذاشتيم كه در يك مكان همديگر را ببينيم. در طول مسير ، مشكلي براي ماشين ما پيش آمد كه نتوانستيم سر موعد مقرر در مكان مورد نظر ، حاضر شويم . اما حميد رضا سلامت يك ربع زودتر از موعد به آنجا رفته بود ، كه خلف وعده نشود . زماني كه كه به آنجا رسيديم، ابتدا ايشان سؤال كرد، كه آيا همه سالم هستيد و طوري نشده ايد ؟ گفتم : براي چه؟ گفت : چون دير آمديد ، نگران شدم . گفتم : براي ماشين مشكلي پيش آمده بود و براي همين دير آمديم. سپس ايشان گفت : الهي شكر .

پس از شهادت شهيد حميد رضا سلامت، يك روز به اتفاق همسرم به منزل مادر ايشان رفتيم. به محض اينكه خواهر كوچك ايشان درب را باز كرد، به سرعت دويد و مادرش گفت : داداش حميد آمده ، داداش حميد آمده ، وقتي مادر شهيد آمد ، به گريه افتاديم و پس از مدتي اين خاطره را براي برادر ظهوريان، در داخل ماشين نقل كردم و برادر ظهوريان كه در حال رانندگي بود، از شدت گريه نتوانست رانندگي را ادامه دهد و ادامه راه را من رانندگي كردم.

مجيد عمو:
در جبهه كه بوديم ، از حميد رضا سؤال كردم و گفتم : حميد آقا اين حقوقي كه به شما مي دهند خيلي كم است ، شما مشكلي نداريد ؟ ايشان گفت : من حقوقم را از جايي ديگر دريافت مي كنم . اين حرف براي من، در آن زمان گنگ بود . بعداً كه با بچه ها مشغول صحبت بوديم به حميد رضا گفتم : منظور شما از اين كه حقوقت را از جايي ديگر دريافت مي كني، چيست ؟ ايشان پاسخي نداد و من وقتي سخن حميد را فهميدم ، كه ديگر او در بين ما وجود نداشت و به فيض عظيم شهادت نائل آمده بود .

رمضانعلي علي نيا:
با موتور به طرف خانه برادرم در حركت بودم و در بين راه يك نوجواني را ديدم كه سنگ بزرگي را روي شانه اش گذاشته و حمل مي كند . مقداري كه جلوتر رفتم، ديدم اين نوجوان، (حميد رضا) فرزند برادرم است. گفتم : عمو جان سنگ را بياور و روي موتور بگذار تا به خانه ببرم؟ حميد رضا در پاسخ من گفت : نه عمو، مي خواهم سنگ را همين طوري به خانه ببرم تا به عليرضا (برادرم) ثابت كنم كه بدون وسيله مي توان چنين سنگي را انتقال داد. ظاهراً مادرش از عليرضا خواسته بود ، كه برود و سنگي را كه مورد نياز خانه بود را تهيه كرده و بياورد و او در جواب مي گويد: بدون ماشين نمي شود چنين كاري را انجام داد .

پدر حميد دو درخت توت كوچك را رضا تازه كاشته بود و چون آن موقع آب لوله كشي نبود ، حميد رضا يك چوب بلند تهيه کرده بود و دو عدد سطل به آن آويزان كرده بود، كه با آن ها ، براي درخت ها و شستن ظرفهاي خانه ، از سر چاه آب مي آورد .

مهدي ملايي:
در يكي از روزهاي ماه مبارك رمضان ، حميد رضا به تنهايي مشغول نوشتن شعار بر روي ديوار بيروني مسجد بود . موقع اذان كه شد ، رفتم و به حميد رضا گفتم : حميد موقع اذان است، بيا پايين تا افطار كنيم . ايشان گفت : تا اين شعار را تمام نكنم ، پايين نمي آيم و تا سحر ، يكسره كار مي كنم .

رمضانعلي علي نيا:
حميد رضا به مرخصي آمد. مادرش به او علاقه داشت و در ضمن تعدادي از بچه هاي محل هم شهيد شده بودند و خلاصه مادر ايشان از جبهه رفتن او ناراحت بود . حميد رضا به مادرش گفت : مادر جان من راه و هدفم را انتخاب كرده ام ، خواهش مي كنم شما ناراحت نباشيد. از آن به بعد مادرش مي گفت : محمد ( حميد رضا ) كاري را كه انجام مي دهد براي رضاي خداست و اگر شهيد هم بشود ، مطمئن هستم كه راهش را درست انتخاب كرده است . پس از اينكه حميد رضا به شهادت رسيد ، مادرش در مراسم عزاداري او اصلاً گريه نكرد و از غصة زياد ، پس از شش ماه ، به شهيد پيوست .

ظهر وقتي از محلّ كار به خانه آمدم ، همسرم گفت : پسر برادرت (حميدرضا) زخمي شده است. سؤال كردم حميدرضا را مي گويي ؟ گفت : آري، الان هم در بيمارستان بستري است. من تصميم گرفتم به منظور اطّلاع بيشتر، به خانة برادرم بروم. وقتي به خانة برادرم رسيدم، صداي مادر حميدرضا به گوش مي رسيد كه مي گفت : شهادت افتخار ما است . خدايا به خاطر شهادت حميدرضا ، اصلاً ناراحت نيستم و اين ، در حالي بود ، كه پدر و ساير اقوام و آشنايان همه گريه مي كردند. مادرش نشسته بود و قرآن تلاوت مي كرد. وقتي من شروع به گريستن كردم ، مادر شهيد آمد و به من گفت : گريه نكنيد ، بايد سعي كنيد كه راه او را ادامه بدهيد .

حسن عليزاده:
حميدرضا از اعضاي انجمن اسلامي ( كه بعدها انجمن اسلامي 7 تير لقب گرفت ) بود . در عيد نوروز سال 60 ، به نيروهاي انجمن اسلامي پيشنهاد كرد ، كه امسال عيد را با شهداء در كنار خانواده هاي محترمشان بگذرانيم ، لذا به همين منظور، اسامي خانوادة شهداء محل را تهيّه كرد و از اوّلين روز سال تحويل ، به منازل شهداء رفته و ضمن تجديد ديدار با آن ها، بيعت مي بنديم كه تا آخرين لحظه از آرمان هاي شهداء دفاع كنيم .

يك روز به اتّفاق حميدرضا و ديگر اعضاي انجمن ، به اخلمد رفتيم و شب را نيز در همان جا مانديم . يكي از برادراني كه همراه ما بود ، مي خواست كه به عضويّت سپاه در آيد . به حميدرضا گفت : شنيده ام كه سپاه قسمت موشكي و نيروي هوايي دارد و شما هم اكنون در قسمت پدافند هوايي هستيد و من دوست دارم با توجّه به رشته ام كه رياضي است ، در آن جا مشغول به كار شوم . حميدرضا سلامت گفت : بله ، اين قسمتها وجود دارد . امّا من در قسمت پشتيباني و مسئول آب رساني هستم و اگر شما به اين قسمت ها علاقه داريد، من سعي مي كنم كه كار شما را درست كنم . بعد من از حميدرضا پرسيدم : حميدرضا براي آينده ات چه برنامه اي داري ؟ گفت : تا روزي كه جنگ ادامه يابد ، من هم در جبهه مي مانم . هميشه از خدا خواسته ام، كه خدايا من را در جايي قرار ده و مسئوليّتي را به من عطا كن ، كه بتوانم كاري را كه انجام مي دهم ، مورد قبول و رضاي تو باشد و بتوانم در كنار اين مسئوليّت ، به ملّت خدمت كنم .

بلافاصله پس از شهادت شهيد مطّهري ، يك روز حميدرضا به اتّفاق يكي از برادران انجمن به شهرك ابوذر رفتند . ( چون آن زمان ، كتاب هاي شهيد مطهّري در اين حد وسيع نبود و پيدا كردن كتابهاي شهيد مطهّري، پس از شهادت ايشان مشكل بود ) چون حميدرضا در آن شهرك دوستي داشت، كه همة كتابهاي شهيد مطهّري را داشت ، لذا تمام كتابهاي شهيد مطهري را از دوستش گرفته بودد و به كتابخانه آورده بود .

در محرّم الحرام سال 60 ، نمايشگاه كتاب ، عكس و پوستر بزرگي را به پيشنهاد حميدرضا سلامت، توسّط انجمن اسلامي هفت تير ، در جلوي درب ورودي پارك ملّت برپا كرديم . با توجّه به اين كه نمايشگاه در ماه تير داير شد و هوا خيلي گرم بود ، امّا حميدرضا تلاش داشت ، هرطور شده ، نماز جماعت ظهر و عصر را در آن محل برگزار نمايد .
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ، حميدرضا سلامت در حال نوشتن شعار بر روي ديوار بود، که بوسيلة اوباش مورد ضرب و شتم قرار مي گيرد. وقتي اين خبر را شنيدم، بسيار ناراحت شدم و از خود حميدرضا صحّت و سقم موضوع را سؤال كردم . ايشان گفتند : براي خدا كار كردن مشكلاتي را در پي دارد، كه بايد صبر و تحمّل كرد. پس از مدّتي از اين موضوع، حميدرضا توانست آن افراد اوباش را جذب باشگاه ورزشي كند . وقتي هم كه اين افراد خبر شهادت ، حميد رضا سلامت را شنيدند ،‌ خيلي گريه مي كردند و در هنگام تشييع تا موقع دفن، يكسره زير تابوت را گرفته بودند .

حميدرضا يكي از برادران پاسداري را كه حدود يك سال در منطقة بعلبك لبنان انجام وظيفه كرده بود را دعوت كرد تا در جمع برادران انجمن اسلامي هفت تير، مقداري دربارة وقايع و حوادث لبنان صحبت كنند . ايشان بعد از جلسه آمدند و گفتند : قرار است كه به منطقه برگردم . گفتيم : بقيّة بحث چه مي شود ؟ گفت : تمام صحبت هايي را كه در اين جا راجع به شيعيان لبنان و اسرائيل براي شما مي كنم، براي آقاي سلامت توضيح داده ام و من از آقاي سلامت مي خواهم ، كه ادامة‍ بحث را براي شما بازگو كنند.

در يكي از روزهاي سال 61 ، يك نفر محقق آمد و راجع به حميدرضا سلامت از من سؤالاتي كرد. من متوجّه شدم، كه حميدرضا قصد استخدام در يكي از نهادهاي انقلاب را دارد . وقتي حميدرضا را ديدم ، به او گفتم : چرا قبلاً من را در جريان قرار ندادي، كه با آمادگي بيشتر صحبت كنم . ايشان در جواب من گفتند : براي همين به شما نگفتم ، كه حقايق را آن گونه كه وجود دارد، بيان كني .

به اتّفاق تعدادي از برادران رسمي سپاه ، از جمله : حميدرضا سلامت، به اردو رفتيم . من ديدم همة برادران سپاه ، به جز حميدرضا ، مسلّح هستند . از ايشان سؤال كردم ، كه چرا شما اسلحه نداريد ؟ حميدرضا گفت : من كاره اي نيستم كه اسلحه داشته باشم . به كمك نيروها ، چند عدد سيبل نصب كرديم وتيراندازي با اسلحة كلاش شروع شد . وقتي نوبت حميدرضا شد ، ايشان طوري تيراندازي كرد كه ما فكر كرديم او مبتدي است . حتّي از ما سؤال مي كرد ، كه اين اسلحة كلاش ، چطوري تميز مي شود . من گفتم : شما كه در جبهه هستيد و بهتر از ما مي دانيد ! گفت : درست است كه من در جبهه هستم ،‌ امّا چون در قسمت پشتيباني خدمت مي كنم ، با اسلحه زياد سر و كار ندارم. تا اين كه دو روز بعد از مراسم تشييع حميدرضا سلامت، لوحي از طرف سردار محسن رضايي تحويل مسجد دادند . در آن موقع ما متوجّه شديم ، كه ايشان مسئول پدافند منطقة 7 كشور بوده است .

مجيد عمو:
شب خواب ديدم ، كه حميد در مكاني با من است . بعد گفتم : حميد تو كه شهيد شدي ، اينجا چه كار مي كني ؟ گفت : نه ، چه كسي گفته است كه من شهيد شده ام ؟ من زنده ام .

حسن عليزاده:
يك روز كه در اردوي اخلمد بوديم ، حميدرضا گفت : آرزو كنيد كه خدا سعادتي به ما عطا كند ، كه بتوانيم در جنگ با اسرائيل شركت كنيم و شهيد بشويم و اگر اين سعادت را نصيب ما نكرد ، دعا كنيم كه بچّه هايمان در راه مبارزه با اسرائيل شهيد شوند .

حسين اميني:
زماني كه در اسارت به سر مي بردم، يك شب خواب ديدم كه حميدرضا به من گفت: حسين جان، به برادرم بگو ، كه اين قدر مرا اذيت و آزار ندهد. گويا برادر ايشان اعمالي انجام مي داد ، كه روح ايشان در عذاب بود. من هم به توصيه شهيد سلامت ، نامه اي به ايران فرستادم و در آن نوشتم : به برادرش اطلاع دهند و بگويند، كه روح شهيد را اين قدر اذيت نكند.

زماني كه برادران قرارگاه نجف اشرف، خبر شهادت حميدرضا سلامت را آوردند، دنبال آدرس خانواده شهيد مي گشتند. من آنها را ديدم و سؤال كردم: آدرس چه كسي را مي خواهيد؟ گفتند: آدرس خانه آقاي سلامت را مي خواهيم، چون پسر آقاي سلامت، كه فرمانده پدافند قرارگاه نجف اشرف بوده ، به شهادت رسيده است و ما خبر شهادت ايشان را آورده ايم. من تعجب كردم و گفتم: حميدرضا سلامت سرباز بوده است، چطور فرمانده شده است؟ آنها گفتند : شهيد حميدرضا سلامت بعد از مدتي به استخدام سپاه در آمد . سپس حكم فرماندهي ايشان را به من دادند و تقدير نامه اي هم براي خانواده اش آورده بودند. برادران پرسيدند: چرا اين قدر متعجب شده ايد؟ گفتم: چون شهيد سلامت به هيچ يك از دوستان و اعضاء خانواده اش عنوان نكرده بود، كه در جبهه مسئوليت دارد.

يکي از همکلاسي هاي شهيد:
قبل از انقلاب ، معلم فارسي به نام آقاي لنگرودي داشتيم ، كه هر وقت سر كلاس مي آمد، همه دخترها روسري ها را درمي آوردند و يك گل به داخل موهايشان مي زدند . من به خاطر اعتقادات مذهبي كه داشتم ، حاضر نبودم كه روسريم را بردارم . يك روز داخل دفتر مدرسه بودم ، كه آقاي لنگرودي به مدير مدرسه گفت : اين دختر خانم را مجبور كن كه سر كلاس من روسريش را بردارد و گرنه نمره درس فارسي او را نمي دهم . در همين حين حميدرضا سلامت كه در آن زمان هم كلاسي ام بود ، وارد دفتر شدند و با مدير مدرسه شروع به جر و بحث كردند و گفتند : شما اجازه نداريد اين كار را بكنيد . بعد از آن هم با آقاي لنگرودي صحبت كردند . از جلسه بعد كه آقاي لنگرودي سر كلاس آمدند ، گفتند : خانم ها از اين به بعد هيچ كس بدون روسري سر كلاس من نيايد و اوايل انقلاب بود ، كه خبردار شديم آقاي لنگرودي، به فيض عظيم شهادت نائل آمده اند .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 225
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
سليماني,حيدرعلي

خاطرات

محمد سليماني :
يك سري حيدر علي در حاليكه ميكروفن در دست داشت براي مردم درباره امام خميني صحبت مي كردند ، كدخدا به همراه مأموران پاسگاه مخفيانه آنجا آمده بودند تا در يك غافلگيري حيدر علي را دستگير كنند . كدخدا مي گويد : همين الان كه مردم خونشان به جوش آمده و سرگرم هستند بهترين موقع براي دستگيري حيدر علي است . مأموران پاسگاه چون مي دانستند كه مردم حساس هستند و ممكن است كار به زد و خورد بكشد ، ترسيده بودند براي دستگيري حيدر علي اقدام كنند . در همين حين يكي از بچه هاي انقلاب از جريان با خبر مي شود و بالافاصله پيش حيدر علي و پدرش مي رود و آنها را از جريان باخبر مي كند . حيدر علي و پدرش بلافاصله از بين مردم بيرون رفته و به خانه مي روند و از خانه هم شبانه روانه كوه مي شوند . ساعت يازده و نيم شب كدخدا به همراه مأموران پاسگاه به درب منزل آنها مي روند و پس از بازجويي متوجه مي شوند كه پدر و پسر فرار كردند . صبح روز بعد اخطاريه مي دهند كه آنها بايد خود را به پاسگاه معرفي كنند . آنها حدود يك هفته اي در كوه مخفي بودند و بعد از يك هفته هم به حمدا... انقلاب پيروز مي شود .

يادم هست در يك مجلس عروسي كه در دهه فاطميه برگزار شده بود حيدرعلي به همراه پدرش با صاحب مجلس به مخالفت پرداختند و گفتند : دهه فاطميه است در اين دهه نبايد مجلس عروسي برگزار شود. اما صاحب مجلس با آنها مخالفت مي كرد. حيدرعلي و پدرش همچنان اصرار داشتند كه نبايد عروسي برگزار شود و حتي كارشان به زد و خورد هم كشيد.

حيدرعلي سيزده ساله بود كه در كارگاه قاليبافي كار مي كرد . مدت 5 ، 6 سال در كارگاه قاليبافي مشغول بود . در كارگاه حدود پانزده نفر كار مي كردند . يك روز كارگرهاي قاليبافي يك ضبط صوت با خود آورده بودند و مي خواستند موسيقي گوش دهند . اما حيدرعلي با آنها مخالفت مي كند و مانع از اين كار مي شود و مي گويد : موسيقي حرام است . حتي با دو نفر از كارگرهاي قاليبافي دعوا مي كند و كارشان به زد و خورد مي كشد و حتي مي خواسته ضبط صوت را بيرون بيندازد . تقريباً همه شاگردان موافق بودند اما تنها ايشان مخالف بود . استاد قاليباف هم با موسيقي موافق بود .

حيدر علي در زمان عمليات والفجر يك بين تپه صد و دوازده بود . عمليات لو رفته بود و يك مقدار ضربه به نيروهاي اسلام وارد شد . تنها كسي كه در آنجا از گروهان استقامت كرد حيدر علي بود . همچنين بي سيم چي و دو نفر از خدمه هايي كه همراه ايشان بودند شهيد شدند ولي ايشان مجروح شدند .
ربابه فكور, همسر شهيد:
حيدر علي تازه از جبهه آمده بود . يك روز جنازه دو شهيد را آوردند و تشييع كردند . بعد از اينكه شهداء را دفن كردند و برگشتند ايشان دوباره براي جبهه ثبت نام كردند . هر چه به ايشان گفتند : شما چهار ، پنج ماه اينجا بمان تا بچه به دنيا بيايد ، قبول نكرد و گفت : دو شهيد آوردند و من جگرم خون شد و بايد به جبهه بروم . ايشان به جبهه رفت و شهيد شد .

تازه داراي فرزند شده بوديم. مي گفت: من حالا مي فهمم كه پدر و مادر يعني چه؟ حالا قدر خواهر و برادر را مي دانم. هميشه به من گوشزد مي كرد، شما كه در كنار پدر و مادر هستيد با مهرباني با اينها رفتار كنيد.

از منطقه آمده بود و دوست نداشت كسي متوجه شود كه مجروح شده است. صبح كه از خواب بيدار شدم، ديدم كه حالت سرگيجه و سر درد دارد. تا من را ديد صورتش را گرفت و كلاهي كه بر سرش بود در نمي آورد. گفتم: مگر چه شده است. گفتند: چيزي نيست نگران نباشيد. به زور كلاه را از سرش برداشتيم. سرش را باند پيچي كرده بود. خيلي ناراحت شدم ، گفتم: براي چي به ما نگفتي. گفت: براي اينكه نمي خواستم شما و مادرم و بچه ها ناراحت شويد. طوري نشده است، كاري كا ما براي انقلاب كرديم چيزي نيست، من خودم كه بروم هيچ مسأله اي نيست حتي مجروحيت ما هم هيچ صدمه اي به انقلاب نمي زند.
سيد مرتضي حسيني:
چند ساعتي بيش نبود كه آقاي سليماني از مرخصي بر گشته بود به محض اينكه به ايشان گفته بودند دشمن عملياتي انجام داده و در بالاي قله است . با سخت ترين وضع ، خودش را بالا رساند و به محض اينكه به گردان رسيد يك ساعت طول نكشيد كه جلوي پيشروي دشمن را سد کرد وشربت شهادت را نوشيد .

محمد رضا سليماني,پدرشهيد:
در مبارزات انقلاب خانه اش را به آتش کشيدند.زماني كه خانه حيدر علي را به آتش كشيدند من به خانه او رفتم و گفتم : پدر جان غصه نخوري . او گفت : مگر انسان براي ماديات هم غصه مي خورد . فقط خوشحالم كه عكس برادر شهيدم ,صفدر و قرآن نسوخته است ما بقي به جهنم ، پدر جان اگر خداوند خواسته باشد . همه اينها درست مي شود .

يك روز به نماز ايستادم ، ديدم حيدر علي ساعتي را برداشت و زمان را گرفت. نماز را كه تمام كردم گفت: الحمد لله من فكر مي كردم كه شما نماز را زود مي خواني اما نه دقيقه طول كشيد با اين كار مرا خوشحال كردي و تا زماني كه در اين دنيا باشم از شما راضي هستم. از جبهه كه مي آمد بعضي شبها در خواب ناله مي كرد. مادرش كه مي پرسيد چرا ناله مي كني حرفي نمي زد. تا اينكه غضنفر پسر ديگرم گفت. بابا حيدر علي در بدنش تركش دارد و درد مي كند و در خواب ناله مي كند.

به فکر دوستانش بود,يکي از آنها تعريف مي کرد:
بعد از عمليات كربلاي 5 من از ناحيه دست مجروح شدم و در بيمارستان شيراز بستري بودم. يكي از پرستاران آمد و گفت: ملاقاتي داريد. من كه توان بلند شدن را نداشتم گفتم: هركسي كه هست او را به داخل اتاق راهنمايي كنيد خيلي كنجكاو بودم بدانم چه كسي به ديدنم آمده است. وقتي درب اتاق باز شد برادرم آقاي سليماني را ديدم. وارد اتاق شد و بعد از احوالپرسي گفت: به ما خبر دادند كه مجروح شده اي و دو دست شما قطع شده و نمي توانيد حركتي انجام دهيد. من هم بلافاصله بدون اينكه به پدر و مادرم حرفي بزنم , به آنها گفتم: كه براي كاري به تهران مي روم و حرفي از شما به ميان نياوردم و الان كه مي بينم الحمد لله وضع شما خوب است.

بعد از عمليات كربلاي 5 من از ناحيه دست مجروح شدم و در بيمارستان شيراز بستري بودم. يكي از پرستاران آمد و گفت: ملاقاتي داريد. من كه توان بلند شدن را نداشتم گفتم: هركسي كه هست او را به داخل اتاق راهنمايي كنيد خيلي كنجكاو بودم بدانم چه كسي به ديدنم آمده است. وقتي درب اتاق باز شد برادرم آقاي سليماني را ديدم. وارد اتاق شد و بعد از احوالپرسي گفت: به ما خبر دادند كه مجروح شده اي و دو دست شما قطع شده و نمي توانيد حركتي انجام دهيد. من هم بلافاصله بدون اينكه به پدر و مادرم حيفي بزنم و به آنها گفتم: كه براي كاري به تهران مي روم و حرفي از شما به ميان نياوردم و الان كه مي بينم الحمد لله وضع شما خوب است.

ديگري تعريف مي کرد:
مردم شيراز براي من تعريف كرده بودند كه در داخل شهر، افراد تروريست هستند و كساني را كه ريش داشته باشند سريع ترور مي كنند. وقتي كه آقاي سليماني براي ديدن من به شيراز آمده بود بعد از عيادت من در بيمارستان قصد رفتن به داخل شهر را داشت. گفتم كجا مي خواهي بروي؟ آقاي سليماني گفت: مي خواهم به زيارت شاهچراغ بروم. گفتم: داداش، اگر مي خواهي آنجا بروي موي صورتتان را كمي كوتاه كنيد مردم شيراز اينطوري گفته اند، ايشان گفت: هر طوري كه باشد من مي روم. 3-2 ساعتي را پيش من ماند و بعد از آن به زيارت رفت.

قبل از انقلاب اكثر كساني كه براي نماز اول وقت به مسجد مي آمدند، پيرمردان روستا بودند. در ميان اين جمع، چهره جوان آقاي سليماني به چشم مي خورد كه همراه با پيران روستا به مسجد مي آمدند و نماز اول وقت را به جماعت مي خواند. در روستا سيد بزرگوار به نام آقا سيد مهدي، پيش نماز بود و گاهي اوقات منبر مي رفت و مسائل شرعي را بيان مي كرد. در ميان جمعي كه پاي صحبتهاي سيد مي نشستند، چهره آقاي سليماني، نمايان بود. جوياي اينگونه مسائل بود و خيلي دوست داشت در محضر آن بزرگواران و خصوصاً آقا سيد مهدي، بتواند مطلبي را ياد بگيرد.

دفعه آخري كه حيدر علي قصد عزيمت به جبهه را داشت،گفت:((پدر من مي خواهم به جبهه بروم)) گفتم:((حالا نميشود مدتي را به جبهه نروي و پيش ما بماني، همه مي گويند كه پسر ديگرت شهيد شده، نگزار اين يكي هم برود))گفت:((بابا، به هفتاد دختر تجاوز كرده اند و سر آنها را بريده اند، حالا من اينجا بمانم و نروم.)) گفتم:((برو پدر جان، خدا پشت پناهت باشد.))

برادر شهيد:
قبل از انقلاب با برادرم حيدر علي سليماني در مزرعه، هندوانه جمع مي كرديم. يك روز در حين كار با هم شوخي مي كرديم كه شوخي به ناراحتي و دلخوري از هم تبديل شد. و شروع به زد و خورد كرديم. اما چون حيدر برادر بزرگتر بود و نسبت به من از نيرو و قدرت بدني بيشتري برخوردار بود از درگير شدن با من خودداري كرد و با رفتار نرمي كه از خود نشان داد و احترامي كه به من گذاشت من را شرمنده خود كرد.

حسن سليماني:
در مورد امام (ره) توصيه هاي فراواني داشت. مي گفت: (( بچه ها اگر امام حرفي يا مطلبي به ما گفتند، ما بايد بدون چون و چرا فرامين ايشان را اجرا كنيم )). ضمن اينكه خودش اين مسائل را رعايت مي كرد، سايرين را تشويق به اين كار مي كرد. اين مسئله را حتي در خرمشهر بين چند نفر از نيروها بازگو كرد. گفت:(( اگر چنانچه امام حرفي زدند و براي شما قابل قبول نبود، ما بايد به وظيفه خودمان عمل كنيم و بدون چون و چرا حرف ايشان را به جان و دل بپذيريم و پيرو و مطيع ولايت باشيم ))

سيد مرتضي حسيني:
در عمليات رمضان همراه آقاي سليماني بودم. ايشان مسئول يكي از گروهانهاي ويژه بود كه به عنوان خط شكن قرار بود جلوتر از گردان حركت كنند. روحيه ايشان بسيار عالي بود و به همين خاطر نيروي رزمي و كيفي خوبي داشت. ما گروهان اول بوديم كه بايستي پشت سر ايشان حركت مي كرديم. آقاي سليماني با همان گروهي كه داشت از خاكريز عبور كردند و به سمت دشمن به راه افتادند تا خط را بشكنند و نيروهاي گردان بتوانند به حركت خود ادامه دهند. جهت شكستن خط هم نيرويي با آمادگي صد در صد و روحيه بالا را مي طلبيد و آقاي سليماني يكي از نيروهايي بود كه شهادت را به چشم خود ديده بودند و آمادگي كامل داشت. نيروها را به سوي ميدان هدايت مي كرد. معبر ورودي را باز كرده بودند و مشغول شكستن خط بودند. بعد از اندكي پيشروي با ميدان مين و تله هاي انفجاري كه دشمن كار گذاشته بود مواجه شدند. هنوز مدتي نگذشته بود كه عراق نيروهاي ما را شناسايي كرد و باران آتش خود را بر روي نيروهاي آقاي سليماني فرو ريخت. بسياري از بچه ها مجروح و شهيد شدند. آقاي سليماني كه آنجا حضور داشت و شاهد پرواز كبوترانش بود. به سمت نيروهاي گردان آمد و به هدايت و راهنمايي ساير نيروها پرداخت تا گردان بتواند از معبري كه بچه ها به قيمت جان خود باز كرده بودند، عبور كند.

محمد رضا سليماني:
قرار بود عملياتي با نام ((نصر 8 )) در منطقه كردستان انجام شود. من زودتر به منطقه رفته بودم و او در شهرستان بود. با اينكه گردان ما از نظر نيروي كادر 14 نفر بيشتر نيرو نداشت، ولي قرعه به نام گردان ما در آمد و آقاي شوشتري - آن زمان مسئول قرارگاه شهيد داوري بود - گردان ما را به عنوان خط شكن تعيين كرد. به دليل كوهستاني بودن منطقه ، 10 - 12 ساعت بايد پياده روي مي كرديم تا راه دشمن مي رسيديم. آن هم با تجهيزاتي كه نيروها همراه خود داشتند. نماز مغرب و عشاء را كه خوانديم به راه افتاديم. ارتفاعات صعب العبوري بود و نيروها به يكديگر كمك مي كردند و با اراده اي قوي به سمت دشمن مي رفتند. ساعت 1/5 بعد از نيمه شب بود كه به منطقه مورد نظر رسيديم. عمليات پيچيده و طاقت فرسايي با وجود منطقه كوهستاني در پيش بود. از تعداد 430 نفر نيرو كه ابتداي راه باهم بوديم. فقط 180 نفر به منطقه دشمن رسيديم. بقيه نيروها به دليل سختي راه و وجود ارتفاعات صعب العبور و تجهيزاتي كه همراه داشتن، بريده بودند و نتوانستند خودشان را به ما برسانند، عمليات موفقي بود، خدا كمك كرد و به منطقه مورد نظر رسيديم. عراق دستگاههاي رازيت را كار گذاشته بود و ماشينهايي را كه از گردونه بانه تردد مي كردند يا از پل ((امام علي)) عبور مي كردند به وسيله اين دستگاه زير نظر داشت. به بن بست رسيديم و چاره اي جز توكل به خدا نداشتيم. بچه ها آمدند و سيم خاردار را باز كردند. وظيفه هر گروهاني را همانجا مشخص كرديم تا از چه سمتي به خط دشمن حمله كنند. خودمان در ارتفاعات تردد مي كرديم. به سنگر دشمن رسيديم. تصوير نيروهاي خودي را در صفحه تلوزيون ديديم. عراقي را بيدار كرديم، اما همينكه مي خواست دستگاه را از بين ببرد، دستش را گرفتيم و او را بيرون آورديم. بچه ها همان شب خلاصش كردند. 100 - 150 متر عقب تر كانالي بود، دستگاه را آنجا قرار داديم و رويش سنگ چيديم. آقاي سليماني به منطقه آمده مقرآنجا به ايشان گفته بودند كه گردان شما خط شكن بوده و ديشب به خط رفته است. ايشان هم طاقت نياورده بود و راهي خط شده بود. شب سپري شده بود و ساعت 8/5 صبح بود كه به ما رسيد و بعد از احوالپرسي گفت: (( بايد چكار كنيم؟ )). گفتم: (( وضعيت خط در دست گردان است، شما جناح چپ را داشته باشيد و بچه ها را راهنمايي كنيد )). چون دشمن از روبرو كه ارتفاعات ژاژيله بود با توپخانه نيروهاي ما را مورد هدف قرار داده بود و مشرف به منطقه (( گردرش )) بود. تقريباً ساعت 9 بود كه مهمات تمام شد. از قرارگاه شهيد داوودي درخواست مهمات كرديم. اما آنها اشتباهاً مقداري غذا و مايعات براي ما فرستاده بودند. مجدداً تقاضاي مهمات كرديم. هنوز ماشين مهمات نرسيده بود كه هلي كوپترهاي دشمن در آسمان ديده شدند و چند موشك شليك كردند و بر اثر انفجار يكي از اين موشكها، آقاي سليماني كه در دست چپ قرار داشت، به شهادت رسيد. لحظه هاي آخر كه بر بالين ايشان رسيدم، چشمانش را باز كرد و گفت: (( حاج آقا من را ببخشيد دير رسيدم و نتوانستم كاري انجام دهم )). بغض گلويم را فشار مي داد. گفتم: (( آقاي سليماني شما دير نيامديد، ما عقب مانديم )).

برادرشهيد::
سال 63 من در لشكر5 نصر مشغول خدمت بودم. برادرم آقاي سليماني هم در پادگان 21 امام رضا (ع ) خدمت مي كرد. پس از مقداري جستجو يكديگر را پيدا كرده و پيش ايشان رفتم. شبي را همراه ايشان سپري كردم. صبح كه شد گفت:((بيا با هم به شهر ايلام برويم)) گفتم:((در شهر ايلام كه كاري نداريم. براي چه به آنجا برويم)) برادرم گفت:((بيا برويم و دوري بزنيم)) موتوري را كه متعلق به فرمانده گردانش بود، گرفت و با هم به طرف شهر حركت كرديم. پيچ و خمهاي جاده، هنوز خراب و جاده شني و پر از دست انداز بود. حيدر با سرعت مي رفت، گفتم:((نگه دار، نگه دار،)) بعد از آنكه توقف كرد از موتور پياده شدم و گفتم:((حالا خودت به تنهايي برو)) گفت:((مگر چي شده)) گفتم :((ما آمده ايم جبهه، خدمت كنيم. نيامده ايم كه موتور سواري كنيم)) گفت:((بنشين و در اين جاده ها موتور سواري را اينگونه ياد بگير تا اگر روزي نياز شد بتواني كمكي انجام دهي)) اگر در جبهه موتوري دستش مي آمد به جمع موتور سواران مي رفت و مي گفت:((در اين جمع بايد تيز رو باشي،بايد در هر كار سريع باشي))

ربابه فكور:
براي زيارت به مشهد آمده و با هم براي نماز به حرم رفتيم. قرار گذاشتيم بعد از زيارت و نماز منتظر يكديگر بمانيم و با هم به خانه بياييم. نمازم را خواندم و زيارتي كردم و سر ساعت آمدم ولي هر چه صبر كردم ايشان نيامد. به خانه آمدم، 3،4 ساعت بعد ديدم آمد تا چشمش به من افتاد ناراحت شد و گفت: شرمنده ام فراموش كردم كه با هم قرار گذاشته بوديم. آنقدر غرق زيارت و دعا شده بود كه فراموش كرده بود كه با من قرار گذاشته است.

محمد رضا سليماني:
در اوايل انقلاب سپاه نقش مؤثري در درگيري و برخورد با منافقين و افراد ضد انقلاب در داخل كشور داشت در نيشابور هم آن زمان ، عده اي را دستگير كرده بودند كه با خود مي پنداشتند اين انقلاب ثبات و پايداري ندارد و به همين اساس و نظريه تعدادي خاص جمع شده بودند و اسامي مختلفي مثل گروه فرقان گروه پلنگ را براي خودشان انتخاب كرده بودند يكي دو نفر از همين افراد را به آقاي سليماني براي باز جوي و باز پرسي تحويل داديم تا پرونده اي تشكيل دهد ايشان با وجود تعصب خاصي كه داشت بعد از باز جويي درگير شده بود به ايشان گفتم آقا حيدر با نصيحت بايد بااينها راه بياييم ايشان گفت:نه بايد بالاي سر اينها زور باشد اگر زور نباشد، حرف منطق به گوش اينها نمي رود نظرش اين بود كه بايد اين بود كه بايد با اين افراد قاطعانه برخورد شود.

حيدر از عمليات برگشته بود كه فرزندش تازه به دنيا آمده بود. دو روز نگذشته بود كه با ايشان تماس گرفتند و گفتند هر چه سريعتر خودتان را به منطقه برسانيد آقاي سليماني كه تازه از منطقه آمده بود مجددا عازم منطقه و آن آخرين عملياتش بود و به شهادت رسيد.

ذبيح ا... برزنوني:
به عنوان هم روستايي جوانان را راهنمايي مي كرد . آقاي سليماني مي گفت: عزيزان من اگر مي خواهيد به شما آسيبي نرسد حتي با همين اجتماعات كوچك روستايي از ولايت جدا نشويد اگر از دنيا جدا نشويد از زن و فرزند جدا شويد ولي ولايت را تنها نگذاريد و حرفش را تشخيص بدهيد.

به عنوان هم روستايي جوانان را راهنمايي مي كرد . آقاي سليماني مي گفت: عزيزان من اگر مي خواهيد به شما آسيبي نرسد حتي با همين اجتماعات كوچك روستايي از ولايت جدا نشويد اگر از دنيا جدا نشويد از زن و فرزند جدا شويد ولي ولايت را تنها نگذاريد و حرفش را تشخيص بدهيد.

محمد سليماني:
با منافقين در داخل نيشابور درگير بوديم كه با آمدن آيت ا... بهشتي به شهر، درگيري شدت گرفت. آقاي سليماني با يك قدرت و ابهتي خاص با منافقين درگير بود و آنها را توي پنجه ي خود داشت. از چهره اش مشخص بود كه چقدر تعصب دارد و تا چه حد به ولايت وابستگي دارد و در خط انقلاب فعاليت مي كند.

زماني كه آقاي سليماني به جبهه رفت، مدتي نگذشته بود كه شهر بازگشت. به پرسنلي آمده بود كه براي رسمي شدن ثبت نام كند .شب جمعه در مسجد روستاي سليمانيه جلسه اي بود. ايشان هم به آن جلسه آمده و شروع به صحبت كرد و گفت: دانشگاهي است كه هر كس بي سواد باشد به ميدان جنگ برود با سواد برمي گردد. ليسانسش را مي گيرد. ده دقيقه اي را صحبت كرد و گفت: اگر مي خواهيد معجزه اي ببينيد به ميدانهاي جنگ برويد.

15 سال بيشتر نداشت كه به عضويت بسيج درآمد. در اولين اعزام هر چه تلاش كرد كه جهت رفتن به جبهه ثبت نام كند اما فايده اي نداشت. به خاطر سن كم او را قبول نمي كردند. آقاي سليماني رفته بود و شناسنامه اش را تغيير داده بود. مي گفت: من مي ترسم كه جنگ تمام شود و من نتوانم به ميدان جنگ بروم. و ببينم چه حال و هوايي دارد. تاريخ تولدش را 2 سال تغيير داده بود تا بتواند به جبهه اعزام شود. بالاخره توانست به آرزويش دست يابد و به جبهه اعزام شد.

خيرالنسا سليماني,مادر شهيد:
صحبت از ازدواج و زندگي بود، حيدر علي گفت: مادر، اگر من با يك دختر شهري ازدواج كنم شما راضي هستيد. گفتم: من كه زبان نيشابوري را ياد ندارم، حيدر علي گفت: به مرور زمان ياد مي گيري. بعد از چند روز از شهر آمد و دختري را به ما معرفي كرد، گفتيم: اين دختر براي شما مناسب نيست. گفت: نماز خوان باشد من چيز ديگري نمي خواهم.

محمد رضا سليماني:
روزي با يكي از اهالي روستا به خاطر مسائل خانوادگي در گير بوديم حتي به اطلاعات شكايت كرديم وقتي كه حيدر علي از جريان مطلع شدپيش من آمد و نصيحت كرد و گفت:« راهش شكايت كردن نيست بايد از طريق امر به معروف مردم را راهنمايي كرد.»

در يكي از مقر ها نشسته بوديم و با بچه ها صحيت مي كرديم كه بعد از عمليات به شهرستان برويم و چه كار كنيم . هدف از دنيا بود كه در اين دنيا ، زندگي كردن مي طلبد ، انسان ضمن اين كه انگيزه و هدف نهايي اش به هر حال آخرت است ، جنگيدن و شهيد شدن است . ولي 2 درصد هم مسئوليت و مأموريت بزرگتري براي زندگي مي طلبد تا انسان به فكر زندگيش باشد . از اين صحبتها فراوان شد . حيدر كه در جمع ما نشسته بود ، همين كه حرف از دنيا و خانه و زندگي و مادّيات به ميان آمد ، بلند شد و رفت و از ما فاصله گرفت . نمي خواست تحت تأثير حرفها و نظر خواهي ديگران نسبت به دنيا و دنيا خواهي قرار گيرد . هيچ وابستگي به دنيا نشان نمي داد و اصلاً از زندگي كردن و طرح و برنامه ريزي داشتن براي دنيا حرف نمي زد .

يحيي سليماني:
وقتي با ديگران صحبت مي كرد توصيه اش اين بود كه بياييم و به انقلاب كمك كنيد، بياييد ولايت را حفظ كنيم. بيائيم با هم راه شهدا، راه انقلاب را ادامه دهيم. يك روز ديدم آقاي سليماني با يك نفر مقداري سر و صدا مي كند. گفتم: آقاي سليماني باز چي شده! دو مرتبه سر و صدا راه انداختي. ايشان يك حرفي زد كه مي خواستم جوابش را بدهم ولي وقتي رفتار شخص مقابلش را ديدم منصزف شدم و فقط گفتم: حالا شما به هر صورت كمي كوتاه بيا. گفت: نه من بايد ايشان را متقاعد كنم كه حرف حق اين است. دستش را گرفته بود و مي كشيد تا او را پيش آقاي شوشتري ببرد و بگويد چه حرفي زده. و من در مقابل اين حرف را مي زنم ولي قبول نمي كند. آقاي شوشتري بين آن دو قضاوت كند. گفتم: حالا رهايش كن، وقت هنوز هست بعداً مي رويد. گفت: نه، بايد همين الان ثابت كنم. اين حرفي است كه نمي توانم به سادگي از آن بگذرم. بحثشان در مورد آيت ا... بهشتي و بني صدر بود كه ايشان بر روي حرفش خيلي پا فشاري مي كرد.

يحيي سليماني:
اوايل جنگ كه در اهواز بوديم در آن رمان امكانات زيادي نداشتيم نه غذاي كافي بود نه مهمات. مشكلات فراوان بود. يك عده از نيروها نمي توانستند مشكلات را تحمل كنند چه از نظر غذا و چه از نظر امكانات اما آقاي سليماني اگر نان خشكي بود اگر خلاصه لباس نبود يا اگر بدون وسيله يا بدون مهمات بود هيچ وقت ابزار ناراحتي نمي كرد كه حالا چرا بايد اينطور باشد سرو صدا نمي كرد و مي گفت:ما بايد با همين امكانات كم صبر كنيم و با همين امكانات قناعت كنيم تا انشاء الله بتوانيم به جايي برسيم.

سيد مرتضي حسيني:
برادرم شهيد سيد مهدي حسيني به عنوان پيك آقاي سليماني در منطقه همراه ايشان بود. سيد مهدي تلاش مي كرد منطقه اي از دشمن را تصرف كرديم و بالاي ارتفاعات مستقر بوديم كه گفتند دشمن قصد دارد پاتك بزند و مي خواهد ارتفاعاتي را كه در دست ماست بگيرد. آقاي سليماني گفت فلاني برو مهمات و ساير امكانات لازم را بردار و پشت سر من حركت كن. ايشان يك آر پي جي برداشت و من هم با چند موشك آر پي جي پشت سر ايشان به راه افتاديم روي يالي كه مشرف به عراقي ها بود و آنها از همان قسمت قصد بالا آمدن را داشتند مستقر شديم ايشان شروع به شليك كردن كردند و من هم مهمات را به دستش مي رساندم تا اينكه آقاي سليماني به شهادت رسيد. هر كاري كردم نتوانستم ايشان را به تنهايي به عقب بياورم به سمت بچه ها آمدم و گفتم: آقاي سليماني شهيد شد. يكي دو نفر آمدند و توانستيم شهيد حيدر علي سليماني را به عقب منتقل كنيم.

محمد سليماني:
حيدر مدت 5 الي 6 سال جزء كارگرهاي قاليباف من بود. در آن زمان در كارگاه ، 10 تا 15 نفر كارگر همسن و سال مشغول قاليبافي بودند. بعضي روزها همراه خود ضبط صوت مي آوردند و به موسيقي گوش مي دادند. حيدر سليماني كه 13 سال بيشتر نداشت مانع اين كار آنها مي شد و مي گفت : ( گوش دادن به اين موسيقيها حرام است). حتي يكروز با دو نفر از كارگرها درگير شد و به زد و خورد كشيده شد و حيدر مي خواست ضبط صوت را به بيرون بيندازد. 17 ، 18 كارگر باهم يكي شدند و حيدر تنها بود. بالأخره بعد از جدا كردن ايشان گفت: (اينجا يا جاي من است يا جاي استاد قاليباف).استاد قاليباف هم تمايل به گوش دادن به اين موسيقي ها را داشت . حضور استاد قاليباف كه براي كارگاه ضروري بود. در جواب حيدر گفتم : ( اگر استاد نباشد چه كسي كارگاه را بچرخاند ). حيدر گفت: ( خودم مسؤوليت آن را به عهده مي گيرم و كارگاه را مي چرخانم ). در آن زمان هنوز ايشان به اندازه استاد مهارت نداشت ولي كار مي كرد.

محمد سليماني:
عمليات والفجر 1 بود كه آقاي صياد شيرازي با يك تيپ هوا برد از شيراز كه همه لباسهاي يك رنگ به تن داشتند به خانه آمدند. ما همراه آقاي حيدر علي سليماني در يك سمت بوديم و نيروهاي تيپ هوا برد در طرف ديگر و آقاي صياد شيرازي سخنراني بسيار جالبي كرد. قرار شد عملياتي انجام شود. آقاي سليماني گفت: اينها اگر فرصت داشته باشند تا عراق پياده مي روند. ببين چه لباسهايي دارند و چقدر زبده هستند. در زمان عمليات آقاي سليماني در بين تپه هاي 112 بود. عمليات از يك طرف كمي بي حساب انجام شد و ضربه ي سنگيني به نيروهاي خودي به خصوص گروهان ايشان وارد آمد. بي سيم چي سليماني شهيد شده بود. و صداي ايشان از بي سيم به گوش مي رسيد. تنها كسي كه از گروهان باقي مانده بود و مقاومت كرده بود او بود كه او هم مجروح شده بود. بعد از دو روز كه با بچه هاي گروهان پيش ايشان رفتيم، آقاي اراكي ـ فرمانده گردان ايشان را بخاطر شجاعت و شهامت تشويق كرد.

آيت ا... خدادوست:
عمليات نصر 8 در پيش بود. به اتفاق آقاي سليماني به نيشابور آمديم. مرخصي كه تمام شد به منطقه برگشتيم. حاج محمد رضا سليماني كه فرمانده گردان بود، گفت: حيدر لازم نيست به منطقه بيايد، به خاطر اينكه برادر آقاي سليماني شهيد شده بود حاجي اين حرف را زد. به ايلام رفتيم و و نيروها را براي عمليات سازماندهي كرديم. شب بود كه عمليات در منطقه ماووت آغاز شد. با ياري خدا توانستيم دشمن را غافلگير كنيم و ضربات سنگيني به نيروهاي بعثي وارد نمائيم. صبح كه شد مشغول آماده كردن نيروها بوديم كه اگر احيانا دشمن قصد پاتك داشت، آمادگي لازم براي دفاع را داشته باشيم. حيدر علي سليماني را ديدم كه به طرف من مي آمد. وقتي رسيد،گفتم:((آقاي سليماني باز كه شما آمديد، مگر قرار نبود كه به شهر برگرديد.))گفت:((بله قرار بود، ولي من طاقت ماندن نداشتم و آمدم.)) ايشان گفت:((برادر خدادوست شما كه هنوز شهيد نشده اي)) گفتم:((الحمدا... همه صحيح و سالم هستند، حتي از دشمن اسير هم گرفته ايم)) حدسمان درست بود، دشمن پاتك زد، ما هم تا ساعت 3،4 بعد از ظهر مقاومت كرديم. هر چه دشمن نيرو به جلو مي فرستاد همه را به درك واصل مي كرديم. هر كاري مي كردند نمي توانستند((قله گردرش)) را بگيرند. چند لحظه اي بود كه آتش دشمن خاموش شد. ناگهان در آسمان سه فروند هلي كوپتر ظاهر شد. آقاي ولي ا... عرب خاني كه فرمانده گروهان بود را صدا زدم. كنار يكديگر ايستاده بوديم. آقاي سليماني را ديديم كه 11 نفر همراهش بودند و موشك آرپي جي مي آوردند و ايشان پشت سر هم گلوله ها را شليك مي كرد. به آقاي سليماني گفتم:((هلي كوپترها نزديكتر شدند، برو داخل سنگر.)) ايشان سعي داشت بالگرد را مورد هدف قرار دهد. براي يك لحظه، دود غليظي آسمان منطقه را فرا گرفت. راكت هلي كوپتر درست در جايي كه آقاي سليماني و نيروهايش بودند اصابت كرده بود. بعد از اينكه دود حاصل از انفجار راكت، از بين رفت، به طرف آقاي سليماني رفتيم تا ببينيم چه اتفاقي افتاده است. وقتي رسيديم ديديم كه نيروهاي ايشان همه شهيد شدند و تنها پيكري كه سالم بود ,پيكر شهيد حيدر علي سليماني بود. صحنه دلخراشي بود، بعضي پيكرها يا دست نداشتند يا بدون پا و بدون سر بودند. به آقاي عرب خاني گفتم:((شهيد سليماني امروز آمد و كارت پلاك نگرفته بود. كاغذي را از جيبم درآوردم و روي آن نوشتم ((حيدر علي سليماني، معاون گردان)) و داخل جيبش گذاشتم و به سمت جلو براي مقابله با پاتك دشمن حركت كردم. تيپ ويژه شهدا آمد و خط را از ما تحويل گرفت و من با يکي از همرزمانم بنام ولي ا... پياده خط را ترك كرديم و به سمت موقعيت شهيد عليپور آمديم.

حسن سليماني:
حيدر در واحد اطلاعات عمليات فعاليت مي كرد.او هر روز عصر براي شناسايي منطقه مي رفت و تقريباً ساعت 7 شب كه كارش تمام مي شد به مقر باز مي گشت اما يك شب دير كرد, هوا هم تاريك شده بود و ساعت از 8 هم گذشته بود و آقاي سليماني هنوز از شناسايي برنگشته بود. لذا نگران شده بودم. بالاي تپه اي رفتم و به انتظار آمدنش نشستم. احساس بدي داشتم. چون شبهاي قبل كه گفته بود در فلان جا كمن خورديم مجبور شديم سينه خيز حركت كنيم. دو سه ساعتي را به اميد آمدنش انتظار كشيدم ولي وقتي خبري نشد به داخل سنگر آمدم و در آنجا منتظر ماندم بعد از يكي دو ساعت آمد. خيلي خوشحال شدم و بي اختيار ايشان را در بغل گرفتم و بوسيدم گفت: حسن آقا چكار مي كني؟ گفتم: چرا دير آمدي؟ دلواپس شده بودم. گفتم نكند اتفاقي براي شما افتاده باشد. گفت: براي چه بترسي هيچ طوري نمي شود من سعي مي كنم طوري بروم و بيايم كه كسي متوجه نشود تا حالا هم سه بار از خاكريز عراقي ها عبور كرده ايم و داخل آنها رفته ايم. گفتم مگر شما را نمي بينند. گفت: نه. آنها مي روند و مي آيند و ما هم بين آنها مي رويم ولي متوجه نمي شوند. آنها كور هستند و ما را نمي بينند. الأن هم كه مي بيني كمي دير آمديم مجبور شديم كه كمي صبر كنيم تا آب از آسياب بيفتد و بعد حركت كنيم و بياييم.

ذبيح ا... برزنوني:
سال 65 و قبل از عمليات كربلاي 5 بود كه وارد كردستان شديم. ما را از لشكر ويژه شهدا به گردان امام حسين (ع) معرفي كردند. ولي من دوست نداشتم به آنجا بروم چون چند نفر از دوستان در پادگان مهاباد به سر مي برند و مايل بودم در كنار آنها باشم. در پادگان مهاباد همراه با آقاي شعبانيان مشغول قدم زدن بوديم كه تويوتايي از كنار ما رد شد، آقاي شعبانيان گفت:((ماشين آقاي سليماني بود، همشهري شماست، چرا به گردان ايشان نميروي؟)) گفتم:(( مگر چه كاره است؟)) گفت:((آقاي حيدر علي سليماني فرمانده گردان امام حسن(ع) است.)) ايشان با دست اشاره كرد و ماشين توقف كرد. آقاي سليماني از ماشين پياده شد. لباس پلنگي به تن داشت و مثل كساني كه سالهاست با هم آشنا هستند با ما احوالپرسي و روبوسي كرد و دست ما را به نشانه دوستي فشرد. آقاي شعبانيان گفت:((برادر برزنوني، در گردان ما خدمت مي كنند.)) آقاي سليماني گفت:(( هر كجا كه باشيم و در هر گردان كه باشيم خدمت همه براي اسلام است ، همه براي شهادت آمده ايم، فرقي ندارد كه در كجا خدمت كنيم.))ايشان از من پرسيد:((بچه كجا هستي)) گفتم:((بچه نيشابور از روستاي برزنون هستم و به گردان امام حسين(ع) معرفي شده ام، ولي دوست دارم اينجا بمانم چون چند نفر از آشنايان در اينجا هستند)) آقاي سليماني گفت:(( پس همشهري هستيم، بيا به گردان ما)) خوشحال شدم و با خودم گفتم: اي كاش از همان ابتدا ايشان را مي ديدم و صحبت مي كردم. ولي كار از كار گذشته بود و آقاي شعبانيان با درخواست آقاي سليماني كه من به گردان ايشان بروم موافقت نمي كرد و مي گفت:((يك معاون گروهان به ما بدهيد تا در عوض ما هم، برادر برزنوني كه مسئول دسته است را به شما بدهيم.)) در همان نگاه اول، شيفته آقاي سليماني شده بودم. بسياري از بچه هاي گردان از شجاعت آقاي سليماني تعريف مي كردند و مي گفتند:((آقاي سليماني در گردان امام حسن (ع) هم خط شكن است و هم فرمانده)) ولي من افسوس ميخورم كه نتوانستم به گردان ايشان بروم.

محمد سليماني:
سال 57 شاه هنوز در ايران به سر مي برد. بچه هاي روستا از جمله ((حيدرعلي سليماني))برنامه هاي سياسي داشتند و اطلاعيه هاي امام را پخش مي كردند. ماه محرم بود و آقاي سليماني به مسجد مي آمد و نوحه سرايي مي كرد. شب تاسوعا اوج تظاهرات مردم بر عليه شاه بود. اهل((روستاي سليمانيه)) مشغول نوحه سرايي و عزاداري بودند كه ساواك با هماهنگي رئيس پاسگاه ((آقاي شاهرخي))آمده بودند تا ببينند اگر در مراسم اسم يا نامي از امام (ره) به ميان آمد، افرادي را دستگير كنند و ببرند. در آن زمان كدخداي روستا هم با ساواك و رئيس پاسگاه همكاري ميكرد. بعد از انقلاب با كمك شهيد حيدر علي سليماني و پدرش و چند نفر از اهالي روستا او را اخراج كرديم. آنها به صورت مخفي آمده بودند و از آقاي سليماني كه ميكروفن در دستش بود و در شأن امام روضه مي خواند، عكس گرفته بودند. با كدخدا هماهنگ كرده بودند كه در بين راه ايشان را دستگير كنند. كد خدا گفته بود الان كه مردم مشغول عزاداري هستند و مجلس شلوغ است برويد و او را دستگير كنيد، ولي ممكن است خون و خونريزي راه بيفتد. مردم سليمانيه كه گمان ميكردند زد و خورد ميشود، ترسيده بودند و جرأت نكرده بودند كاري انجام دهند. وقتي يكي از بچه هاي انقلابي روستا از جريان با خبر شده، به پدر آقاي سليماني گفت:((شما برويد و خودتان را در جايي مخفي كنيد چون قصد دارند شما را دستگير كنند))اينها بلافاصله از ميان مردم بيرون رفتند و به خانه آمدند و شبانه به كوه روانه شدند. ساعت11/5 شب بود كه مأمورين ساواك همراه با كدخدا و رئيس پاسگاه به خانه آقاي سليماني آمدند و ديدند كه پدر پسر در خانه نيستند. صبح اخطاريه دادند كه آنها به پاسگاه خودشان را معرفي كنند. آقاي سليماني و پدرش،يك هفته اي را در كوه به سر بردند تا اينكه انقلاب به پيروزي رسيد.

سيد مرتضي حسيني:
در شهرك دوعيجي عراق كنار نهر جاسم چند تا تيپ و لشكر وارد عمل شده بودند. دشمن نيروهاي خود را آنجا مستقر كرده بود و جابجايي در خط زياد بود. چون دشمن در يك نقطه فشار مي آورد،نيروهاي ما بايستي آن نقطه حساس را تصرف مي كردند، آقاي سليماني يكي از نيروهايي بود كه داوطلب شد و تعدادي نيرو برداشت و رفت خاكريزي كه در تصرف دشمن بود،آزادساخت، يك شب كنار فرمانده گردان پشت همان خاكريز آمد و گفت:((نيروهاي دشمن مجدداً آمدند و تعداد نيروهاي ما كم است. نميشود آنجا بمانيم، دو نفري آرپي جي برداشتيم و شروع به انهدام نيروهاي عراقي كرديم. به حدي آرپي جي، شليك كرديم كه فرمانده گردان بلند شدو گفت:((ديگر كافي است، چقدر مي خواهيد آرپي جي بزنيد، بياييد پائين تا اتفاقي برايتان نيفتد و از نيروها استفاده كنيد.))چون موقعيت خيلي حساس بود مجبور بوديم خودمان وارد عمل شويم. صبح كه رفتيم از منطقه خبر بگيريم. آنقدر جنازه عراقي روي هم افتاده بود كه حد و حساب نداشت.

خيرالنسا سليماني:
تمايلي به بازي كردن با بچه ها را نداشت. يكروز گفتم: حيدرعلي برو با دوستانت بازي كن. گفت: نه مادر، آنها حرفهاي بدي مي زنند و من دوست ندارم با آنها بازي كنم. هميشه مي گفت: اگر با كسي دعوا كردم و سر همديگر را شكستيم ، شما حق نداري با مادر او حرف بزني ، چونكه آنها آبرو ندارند و آبروي تو را هم مي برند.

رحمت ا... رئوفي:
هر روز صبح ساعت 8 به مدرسه مي رفتيم. اهالي روستا هم اگر مي خواستند به شهر بروند ساعت 7:30 الي 8 آماده رفتن مي شدند. يكروز كه به سوي مدرسه مي آمدم، در مكاني كه همه از آنجا براي رفتن به شهر جمع مي شدند، آقاي سليماني را ديدم كه ساكي به دست دارد و قصد رفتن به منطقه را دارد. مادرش گريه مي كرد. هنگام خداحافظي به مادرش گفت:« چرا گريه مي كني» مادرش جوابي نداد. ايشان گفت:« مادر شما، دلتان را پيش زينب(س) ببريد. با اينكه همه عزيزان خود را از دست داد، ولي به خاطر اينكه دشمنان اسلام نخندند، اشك نريخت.» ولي من كه به جبهه مي روم. 3 تا برادر ديگر دارم كه در كنار شما هستند، چرا شما گريه مي كنيد. خودت را به آن كارهايي كه حضرت زينب(س) انجام مي داد، قانع كن.

برادرشهيد:
سعي مي كرد، شهادت نيروها در روحيه اش زياد تأثيري نگذارد. عقيده اش اين بود كه اگر پيروزي را خواسته باشيم بايد شهيد بدهيم، بايد خونهاي زيادي ريخته شود. يكي دوباره عنوان كرد كه اين شهادتها باعث مي شود كه ريشه درخت اسلام محكمتر شود. مي گفت:«اگر چنانچه خواسته باشيم در راه انقلاب پيروز شويم يا در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل سرافراز بيرون آئيم.» بايد از اين مسائل شهيد دادن و شهادت هم داشته باشيم.»


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 172
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
فلاح ناز ,رجب علي

خاطرات

مريم فلاح ناز,خواهر شهيد:
بعد از پيروزي انقلاب، رجبعلي گفت: مي خواهم وارد سپاه بشوم. پدرم گفت: پدرجان به سپاه نرو، تو تنها فرزند و نور چشم من هستي، اگر بروي ، نور چشمهايم را از دست مي دهم. رجبعلي گفت: پدرجان شما يك پسر داري و نمي گذاري وارد سپاه شود و مي گويي چشمم كور مي شود، آن شخصي كه تمام فرزندانش را به جبهه مي فرستد، بايد چه بگويد؟ پدر وقتي ديد نمي تواند او را منصرف كند، گفت: اگر وارد سپاه شوي و به جبهه بروي ، من نمي توانم مخارج زندگي زن و بچه ات را تأمين مي كنم. رجبعلي گفت: پدرجان ، مگر مي شود نان و غذا بخوري و به فكر زن و بچه من نباشي؟ بالأخره هر طوري بود ، پدر را راضي كرد و وارد سپاه شد.

يکي از دوستانش مي گفت:
زماني كه حضرت امام فرمودند: نيروهاي نظامي و انتظامي و نيروهاي مسلح ، نبايد عضو هيچ حزب و گروهي باشند، با توجه به اين كه مجاهدين انقلاب اسلامي، در سپاه نفوذ داشتند و پوسترهاي زيادي به در و ديوار چسبانده بودند، آقاي فلاح و عده اي از برادران ديگر از اين موضوع خيلي ناراحت بودند. با توجه به اينكه ايشان جثة ضعيفي داشت و لاغراندام بود، با کمک بچه ها بالا رفت و همة پوسترها را از در و ديوار كند .

شب عيد بود. عده اي از بچه هاي سپاه مقداري پول روي هم گذاشتند، تا مقداري خوراكي و وسايل براي عده اي از افراد مستضعف و فقير بخرند و به عنوان هديه ببرند. با وجود اين كه آقاي فلاح از نظر مالي وضعش خوب نبود، ايشان هم براي خريدن خوراكي و وسايل ، پول گذاشت.

مادر شهيد:
يك شب رجبعلي دير به خانه آمد. به منزل صاحبكارش تلفن زدم و سراغ ايشان را گرفتم. گفت: رجبعلي با چند نفر از برادران ديگر ، مقداري خوراكي به روستاهاي اطراف بردند تا بين مردم مستضعف پخش كنند.

بعد از شهادتش دوستان او خاطرات زيادي ازش تعريف کردند,آنها مي گفتند:
يك شب از دره گز برگشته بوديم. چون شب به نيمه رسيده بود، به خانه نرفتيم و در پادگان خوابيديم. قرار بود آقاي فلاح و عده اي ديگر از برادران تخريب ، براي اردوئي كه دو سه روز آينده پيش بيني شده بود ، مقداري مواد منفجره و ترقه حاضر كنند. شب را در آسايشگاهي كه در كنار اتاق آقاي فلاح بود، خوابيديم. صبح كه شد سر و صداي ايشان و آقاي طياري را شنيدم. سريع به اتاقش رفتم. گفتم: چه شده است؟ جواب دادند: چيزي نيست، مواد منفجره آماده مي كنيم. به آقاي طياري گفتم: شما براي چه مواد حاضر مي كني؟ دست از كار بردار و گرنه به بچه ها مي گويم: بيايند دعوايتان كنند ( ايشان به علت اينكه با مواد منفجره زياد كار كرده بود، مقداري جسور شده بود و با مواد منفجره ، مثل نقل و نبات بازي مي كرد و به همين دليل ، از كار با مواد منفجره منع شده بود . آقاي فلاح گفت: شما برو من حواسم هست و مواظبش هستم. از اتاق بيرون رفتم. بعد از مدت كوتاهي ، صداي انفجاري به گوشم رسيد. سريع داخل اتاقش رفتم، ديدم يك كدامشان روي ميز افتاده و دستش را به شكمش گرفته بود و داشت آتش مي گرفت. در همين لحظه ، آقاي علي جان نژاد از آزمايشگاه بيرون آمد، تا بدن مجروحشان را به بيرون ببرم، اما در همان لحظه ، آتش نشاني آمد ، (موادي را كه مي ساختيم ، موادي بود كه به آب حساس بود و اگر آب به آن مي رسيد، منفجر مي شد و قدرت خيلي زيادي هم داشت) . آتش نشاني بدون اينكه از اين موضوع خبر داشته باشد، براي خاموش كردن آتش شروع كرد به ريختن آب. هم زمان با ريختن آب، انفجار مهيبي رخ داد ، كه در اثر موج آن ، خودم به بيرون پرت شدم و بدن آقاي فلاح ، متلاشي شد .

روز شهادت آقاي فلاح ، من هم در پادگان آموزشي امام رضا (ع)بودم و به كلاس مي رفتم. وقتي به درب اتاق ايشان رسيدم، در زدم و در را باز كردم. ديدم آقاي فلاح و طياري نشسته اند و مشغول كارشان هستند. سلام و احوال پرسي كردم و به كلاس رفتم. در كلاس تدريس مي كردم ، كه ناگهان صداي انفجاري به گوشم رسيد. فهميدم كه صداي انفجار از اتاق ايشان بود. سريع بچه هاي آموزشي را از اتاق و سالن بيرون بردم. در همين لحظه، ديدم آقاي موسوي وارد ساختمان شد و مي خواست به سمت اتاق آقاي فلاح برود. كمر ايشان را چسبيدم و گفتم: نرو ، خطرناك است. در همين لحظه انفجار ديگري رخ داد و موج آن هر دوتايمان را به ديوار كوباند و در اثر انفجار، قسمت زيادي از ساختمان فرو ريخته. وقتي انفجار به پايان رسيد، با زحمت و تلاش زيادي توانستيم جنازة آقاي فلاح و چند نفر ديگر از همكارانشان را ، كه زير آوار مدفون شده بودند را بيرون بياوريم.

در سقز با آقاي فلاح در يك پايگاه مستقر بوديم. نيمه هاي بعضي از شب ها ، مي ديدم آقاي فلاح از پايگاه بيرون مي رود. يك روز صبح كه از خواب بيدار شدم، از ايشان پرسيدم: ديشب كجا بوديد؟ گفت: كاري نداشته باش من كجا مي روم. هر چه اصرار كردم، جواب نداد. وقتي ديد من دست بردار نيستم، گفت: امشب با من بيا تا بداني كجا مي روم. حدود ساعت دوازده و نيم شب بود كه من را از خواب بيدار كرد و گفت: بلند شو برويم. ديدم دو كيسه كه مشخص نبود، داخل آن چه دارد ، را حاضر كرده است و گفت: يك كيسه را شما بردار و ديگري را هم من برمي دارم. گفتم: كجا مي خواهيم برويم؟ گفت: بيرون از پايگاه مي رويم. گفتم: لااقل اسلحه اي را با خود ببريم ( رفتن به داخل شهر در شب خطرناك بود، هر وقت بيرون مي رفتيم اسلحه برمي داشتيم و از دو نفر كمتر بيرون نمي رفتيم ) گفت: اسلحه لازم نيست. پرسيدم: محتوي داخل كيسه چيست؟ گفت: به مقصد كه برسيم متوجه خواهي شد. كيسه ها را برداشتيم و به راه افتاديم. دو سه كيلومتري كه رفتيم ، گفت: آن خانه را مي بيني؟ برو آنجا و يك بسته از داخل كيسه بردار و پشت در بگذار و زنگ بزن و بيا اين طرف و منتظر بمان تا در را باز كنند و آن را بردارند. آنجا فهميدم ، كه آقاي فلاح براي چه هر روز بعد از غذا خوردن به آشپزخانه مي رفت و مي گفت: اگر غذا اضافه آمده ، آن را بيرون نريزيد و من آن ها را لازم دارم. اين كار را ادامه داديم. وقتي غذا تمام شد، به پايگاه برگشتيم.

بعد از پيروزي انقلاب، نيروي انتظامي به شكل كنوني تشكيل نشده بود و همان شهرباني قبل از انقلاب بود و برقراري امنيت در شهرها و شهرستان ها ، بيشتر بر عهدة بچه هاي كميته و سپاه و بسيج بود. يك روز من و آقاي فلاح مأمور شديم در شهر دور بزنيم و اوضاع و احوال را بررسي كنيم. در يك نقطه از شهر ، چند نفر با هم درگير شده بودند و دعوا مي كردند. آقاي فلاح از وسيلة نقليه اي كه داشتيم پياده شد و به سمت آن ها رفت تا موضوع را بررسي كند. بعد از مدتي كه با آن ها صحبت كرد، پيشاني يك كدام از آن ها را كه خيلي خشمگين و ناراحت شده بود را بوسيد و گفت : دعوايتان را همين جا خاتمه دهيد. آن ها هم دعوايشان را تمام كردند و دنبال كارشان رفتند.
هر بار كه آقاي فلاح به جبهه مي رفت ، مادر ايشان به حرم مي رفت و دعا مي كرد تا سالم از جبهه برگردد. يك بار علي آقا نامه اي از جبهه فرستاد، كه در آن نوشته بود: مادرجان من دوست دارم شهيد بشوم، چرا اين قدر دعا مي كني تا من سالم برگردم؟ و با دعاهايي كه شما مي كني ، شربت شيرين شهادت نصيب من نمي شود.

مادر شهيد:
اوج درگيري هاي زمان انقلاب بود. يك روز شخصي براي ما خبر آورد ، كه رجبعلي تير خورده و به شهادت رسيده است. پدرش با دست به سرش مي كوبيد و گريه مي كرد، كه ناگهان رجبعلي از در وارد شد. وقتي ديد پدرش گريه مي كند، گفت: براي چه گريه مي كنيد و خودتان را مي زنيد؟ پدرش گفت: شخصي به در خانه آمد و گفت: رجبعلي در ميدان راه آهن تير خورد و به شهادت رسيد. ايشان گفت: اين طور نبوده است. شخصي در درگيري با ساواكي ها تير خورده بود، او را به پشتم گرفتم و از كوچه پس كوچه ها به بيمارستان بردم.

رجبعلي خاطره اي را از منطقه، اين گونه برايم تعريف كرد: يك روز با چند نفر از بچه هاي تخريب مي خواستيم برويم تا تعدادي از مين هايي را كه دشمن كاشته بود را خنثي كنيم. در بين راه كه مي رفتيم، ناگهان چشم ما، به ماري افتاد كه روي زمين مي خزيد. يكي از برادرها گفت: مار را بكشيم. گفتم: نه شايد اين مار راهنمايي براي ما باشد. آرام پشت سر مار رفتيم. فاصله كمي را كه پيموديم ، ناگهان چشممان به چند مين كه در سر راهمان بود افتاد. اگر مار را مي كشتيم ، مين هايي را كه سر راه ما بود را نمي ديديم و شهيد مي شديم.

شب عيد بود . همسر و بچه هاي رجبعلي ، جلوي حوض نشسته بودند و منتظر بودند، كه ايشان بيايد. زنگ در خانه به صدا درآمد. در را باز كردم، ديدم چند تن از همرزم هاي رجبعلي هستند. سلام و احوالپرسي كردند و سلام رجبعلي را به ما رساندند و نامه اي دادند و گفتند: هرچه اصرار كرديم نيامد. گفتيم: شب عيد است و زن و بچه ات منتظر هستند، گفت: نه، نمي توانم بيايم.

رجبعلي وقتي به سن 17 يا 18 سالگي رسيد، ايشان را داماد كرديم. بعد از دامادي ، مي خواستند ايشان را به سربازي ببرند. در زمان طاغوت ( قبل از انقلاب بود)، چهل روز نماز امام زمان خواندم و به حرم امام رضا رفتم، تا رجبعلي را به خدمت نبرند. روزي كه مي خواستند ايشان را اعزام كنند ، قوري را به حرم بردم و آب كردم و به پادگان سعد آباد رفتم. مقداري آب قوري را به او دادم تا بخورد. آبها را خورد. وقتي سوار ماشين شدند و مي خواستند به چهل دختر( پادگان آموزشي چهل دختر) بروند ، رجبعلي را از ماشين پايين آوردند و گفتند: شما نمي خواهد بروي و معاف شده اي.

فرزند شهيد:
موقعي كه پدرم شهيد شد ، هنوز به دنيا نيامده بودم. كلاس پنجم دبستان كه بودم ، يك شب خواب ديدم ، تابوتي را آوردند و داخل انباري گذاشتند. همين موقع شخصي از داخل آن بيرون آمد و رفت پهلوي مادرم و برادرم و خواهرم نشست و با آنها شروع به صحبت كرد. ( آن شخص پدرم بود ، ولي به علت اين كه من آن موقع در قيد حيات نبودم، ايشان را نمي شناختم ) . من مثل غريبه ها در گوشه اي از اتاق ايستاده بودم و به آنها نگاه مي كردم. بعد از مدتي به من اشاره كرد و گفت: شما مريم خانم هستيد. گفتم: بله. من را به جلو خواند. پيش ايشان رفتم، من را در آغوش گرفتند. آن موقع متوجه شدم ، كه ايشان پدرم هستند. وقتي مي خواستند بروند، گفتم: بيشتر پيش ما بمانيد. گفت: بيشتر از اين نمي توانم بمانم. در همين لحظه ، ديدم داخل تابوت خوابيد و ناگهان تابوت غيب شد. همين موقع از خواب بيدار شدم.

مادرشهيد:
يك روز رجبعلي چند قاليچه گرفته و به خانه آورده بود و آن ها را پهن كرده بود. گفتم: علي جان اگر يك قالي بزرگ مي گرفتي تا خانه به صورت يكپارچه فرش شود ، بهتر بود، چون بعضي وقت ها از تهران برايمان مهمان مي آيد و اگر اين قالي ها را ببينند، بهتراست او گفت:مهمان مي آيد كه ما را ببيند نه قالي ها را ! و بعد از حرف من ، قاليچه ها را برداشت و برد و به جاي آن ، موكت خريد و در اتاق پهن كرد.

فرزند شهيد:
يكي از همرزمان پدرم ، خاطره اي را از موقعي كه با همديگر در كردستان بودند، اين گونه تعريف مي كرد:
چند شبانه روز با همديگر در كردستان بوديم. يك شب هر چه دنبال ايشان گشتيم، نتوانستيم ايشان را پيدا كنيم. چون آن موقع ، منافقين در كردستان زياد بودند، به شدت نگران شده بوديم. وقتي كه آمدند به ايشان چيزي نگفتيم. شب بعد وقتي كه از ما جدا شد ، يكي از بچه ها را دنبال آقاي فلاح فرستاديم، ببينيم كجا مي رود. وقتي كه برگشت، گفت: آقاي فلاح كيسه اي را به دوش گرفت و به در خانة افرادي كه مستضعف بودند برد و به آن ها مواد غذايي و چيزهايي كه لازم داشتند را داد.

همسر شهيد:
در جبهه بود، چند شب مانده به عيد ، به ايشان تلفن زدم و گفتم: چند شب ديگر عيد است ، اگر مي توانيد به مشهد برگرديد ، تا اينجا کنار ما باشيد، چرا که در چنين شب هايي ، همة پدرها پيش بچه هايشان هستند. گفت: نمي توانم بيايم و ادامه دادند : به افرادي باشيد كه سرپرستشان را از دست داده اند.

اوج درگيري هاي زمان انقلاب بود. آن موقع ، اولين پسرم را حامله بودم و به همين علت كمتر از خانه بيرون مي رفتم. يك روز ، رجبعلي به خانه آمد و گفت: چرا در خانه نشسته ايد؟ ( مادر ايشان هم بود و من هم كار مي كردم ) ، الآن موقع نشستن در خانه نيست، بلند شويد، همه به خيابان ها آمده اند و تظاهرات مي كنند. من و مادرشان از خانه بيرون رفتيم و در تظاهرات شركت كرديم. درگيري به حدي شديد بود، كه ايشان انتظار نداشت ما را زنده ببيند. وقتي به خانه برگشتيم ، به ايشان گفتم: اگر براي من يا بچه اتفاقي مي افتاد، مي خواستيد چه كار كنيد؟ گفت: بچه مان فداي سر امام، فداي انقلاب، انقلاب بالاتر از اين حرف ها است.

مادر شهيد:
چند روز قبل از شهادت رجبعلي ، يك روز ايشان به خانه آمد و پيشاني پدرش را بوسيد و گفت: پدرجان از شما ممنون هستم و تشكر مي كنم ، كه يك عمر براي من زحمت كشيدي و نان حلالي را كه از دست آبله كرده ات به دست آوردي، را به من دادي، تا به اينجا رسيدم و من خودم قابلي نبودم و نان پاكي كه شما به من دادي، من را به اينجا رسانده است.

بعد از شهادت رجبعلي، يك شب ايشان را خواب ديدم كه مي خواهد به جبهه برود. به ايشان گفتم: باز هم مي خواهي به منطقه بروي؟ گفت: مادرجان اگر راضي هستي ، مي روم و اگر راضي نيستي، نمي روم. در همين لحظه غش كردم و از هوش رفتم. وقتي به هوش آمدم، ديدم بالاي سرم ايستاده است. دو مرتبه پرسيدم: باز هم مي خواهي به منطقه بروي؟ با ناراحتي گفت: مادرجان اگر راضي نيستيد ، نمي روم. در همين لحظه از خواب بيدار شدم.

يك روز با فرزندان شهيد ، به سر مزارش كه در خواجه ربيع است رفته بوديم. شب شد، فرزند كوچك ايشان خيلي مي ترسيد و مي گفت: هر چه زودتر برويم. از قبرستان بيرون آمديم. به چهارراه گاز كه رسيديم، ناگهان چشمم به رجبعلي افتاد كه در سمت راست ايستاده بود. چند مرتبه از جلوي ما عبور كرد و ناگهان غيب شد.

يك شب خواب ديدم رجبعلي در پادگان است و ما هم به ديدن او رفتيم. پدر شهيد زودتر از من رفت و جلوي در پادگان منتظر او نشسته بود. وقتي كه من به آنجا رسيدم، از در پادگان بيرون آمد و سلام و احوال پرسي كرد. گفتم: مادرجان، پدرت مدت زيادي اينجا نشسته است و منتظر است كه تو را ببيند، چرا حالا كه من آمدم از پادگان بيرن آمدي؟ گفت: براي اينكه وقتم هدر نرود و با خودم گفتم: موقعي بيايم ، كه شما و پدر را با هم ببينم. در همين لحظه از خواب بيدار شدم.


آثار باقي مانده از شهيد
در تاريخ 59/12/29 ساعت 9 صبح بود، كه براي شناسايي به منطقه دشمن رفتيم و بعد از حدود يك ساعت به منطقه رسيديم . ديده بان دشمن به هيچ عنوان ديده نمي شد . بعد از حدود يك ربع ساعت، چشممان به يك ديده بان افتاد . جلو ديده بان ، يك ميدان مين قرار داشت ، از آنجا عبور كرديم و به تماشاي دشمن پرداختيم . در مكاني كه ما بوديم ، سه سنگر وجود داشت . بعد از چند دقيقه با خمپاره از ما پذيرائي كردند ، كه يك خمپاره وسط من و برادر غلامي خورد . برادر سعيد ثامني پور ، چند مرتبه با ناراحتي ، برادر غلامي را صدا زد و سپس مرا صدا كرد . خودش نيز در ميان گرد و خاك و تركش هاي خمپاره 60 بود . به سعيد گفتم : بايد منطقه را ترك كنيم . پس از چند دقيقه منطقه را ترك كرديم. بعد از اينكه منطقه را ترك كرديم ، از دور به آنجا نگاه مي كرديم ، مي ديديم در همان مكاني كه ما بوديم ، چند تا خمپاره اصابت كرد و تعدادي خمپاره هم به پشت سر ما شليك كردند، كه به لطف خداوند متعال به سلامتي به منطقه رسيديم ، ولي برادر غلامي يك تركش كوچك در پايش فرو رفته بود ، كه خوشبختانه آسيب جدي وارد نكرده بود.

در يكي از روزهاي آغازين سال 60، شنيديم كه آقاي بني صدر به بيمارستان رفته و از مجروحين جنگ تحميلي عيادت مي كرده، گفته اند ، كه هر چه بر سر مريض ها و مجروحين رفتم، ديدم همه در اثر تركش خمپاره مجروح شده اند و اينها ، همه بي احتياطي خودشان مي باشد كه از سنگرهايشان خارج مي شوند و تركش مي خورند. حالا من در جواب اين آقا بگويم، كه برادر! شما كه تا به حال نه تنها به منطقه ما نيامده ايد ، بلكه به مناطق ديگر و خط اول جبهه نرفته ايد، چرا اين حرف را مي زنيد؟ شما خودتان خوب مي دانيد، كه جواب خمپاره را بايد خمپاره و جواب تفنگ را ، با تفنگ بايد داد. شما كه پشت جبهه هستيد و اين حرفها را مي گوييد ، چرا نمي آييد ما و برادران ارتشي را هماهنگ كنيد، تا هنگامي كه نزد برادران ارتشي مي رويم، فرمانده آنها مي گويد: من نمي توانم آتش بدهم، تا شما پيشروي كنيد. مي دانم چرا شما و اين برادران با ما اين كار را مي كنيد، زيرا مي خواهيد جنگ فرمايشي بشود و مدتها طول بكشد و به قول يكي از همين برادران ارتشي كه ستوان بود، مي گفت: اگر جنگ دو ماه ديگر ادامه داشته باشد، من پول يك ماشين بي ام و را جمع مي كنم. حال آنكه اگر اين طرز فكر يك ستوان باشد ، واي به حال شما آقاي بني صدر.

در شب 65/12/29 ، به هنگامي كه مي خواست سال تحويل شود، با خمپاره 60 - 80 - 120 و آر پي چي و تيربار كلاش از ما پذيرائي كردند ، كه ديگر با اين اوصاف نمي توانستيم حركت كنيم . من و صادق جوادي و سيد علي وزيري و دو سه نفر ديگر از برادران که در سنگر بوديم ، حركت نموديم وبه سنگرها ، سركشي نموديم . خوشبختانه هيچ يك از برادران آسيبي نديده بود. اين را اضافه كنم ، كه اين آتش ريختن هاي دشمن ، در موقعي شروع شد كه امام مي خواستند در تلويزيون صحبت كنند و دشمن تصور مي كرد، كه ما مي خواهيم حمله اي را عليه آنها شروع كنيم ، چون در دل دشمن ترس عجيبي رسوخ كرده بود .
براي اين كه ما هر روز براي شناسايي به منطقه اي كه دشمن بود مي رفتيم،( حتي تا نزديكي هاي ديدبان دشمن ، بچه ها براي شناسايي مي رفتند )، وقتي برمي گشتيم ، دشمن تا مي توانست آرپي چي 81 و 60، تقديم بچه ها مي كرد و بچه ها خود را در شياري مخفي مي كردند و به ريش اين عراقي هاي نادان مي خنديدند و در همين روزها يك جلسه اي ، با حضور كليه مسؤلين وبرادران بسيج تشكيل شد. در منطقه شوش اين جلسه برگزار شد و من هم شركت كردم، تا حمله هاي هماهنگ به طرف دشمن مهيا شود ، كه اين کار تا 60/1/10 به اجرا در آيد . در همين روزها بود ، كه بچه هاي توپخانه، يك انبار مهمات دشمن را به آتش كشيدند . صداي مهيب انفجار و نيروهاي دشمن كه در آتش مي سوختند ، چقدر لذت بخش بود.

امروز طبق معمول، باران خمپاره ها بود كه بر سرمان مي ريخت و جوابش را هم با 3 خمپاره 81 ، نيروهاي ما به خوبي جواب دادند. در اين مكاني كه ما هستيم، ديده بان هاي دشمن روبروي ما هستند و در حدود 150 تا 200 متر با ما فاصله دارند. فكر مي كنند كه ما خيلي هستيم. در صورتي كه ، حتي به اندازه سلاح هاي سنگين آنها نيستيم! 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 220
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
نجفي ,رجب علي


خاطرات
غلامعلي نجفي :
شهيد با ضد انقلاب در گيري داشت. زماني كه ايشان به شهرستان بجنورد مي رفت ، منا فقين مأمور شده بودند تا در منزل شهيد ،بمب گذاري كنند ، تا شهيد و خانواده اش را از بين ببرند ، كه خوشبختانه به هدفشان نرسيده بودند ، زيرا همزمان با آن ، وي و خانواده اش به مشهد آمده بودند . پسر صاحبخانه به منزل مي رود و در را باز مي كند و بمب منفجر مي شود و پسر صاحب خانه صدمه مي بيند و تمام اصباب و اثاثيه شان از بين مي رود و تمام اتاقها مخروبه مي شود .

مادرشهيد:
براي آخرين دفعه ، با لباسي ساده نزد من آمدند ، كه خداحافظي كنند . گفتم : پسرم اين چه لباسي است ؟ چرا لباس رزم نپوشيده اي ؟ گفت : دوست ندارم من را با لباس رزم ببينند ، گفتم : مگر اين لباس چگونه است ؟ و مثل حضرت موسي شده اي . گفت : اي مادر، من را چه به حضرت موسي . برايش آيينه و قرآن گرفتم كه برود . در اين هنگام به ايشان گفتم : مادر بيا تا تو را ببوسم . صورتش را بوسيدم ، ديدم گلويش را آورد ، خوب كه وي را بوسيدم . به ايشان گفتم : مادر چه موقعي برمي گردي ؟ گفت : من برنمي گردم . مرا مي آورند . به او گفتم : مادر دلم را خون كردي . گفت : نه مادر، اين چه حرفي است كه مي زني ، پيش مادر شهداء برو و از آنان درس بگير.

در همان روزي كه داشت، به سپاه مي رفت، همراه خانواده اش بود. زيرا زماني كه در اثر بمب گذاري ، منزل استيجاري آنها خراب شده بود، در خانه هاي سازماني سپاه بودند و ضدّ انقلاب آن ها را شناسايي و در جادّه تعقيب مي كردند، خودشان متوجّه موضوع مي شوند و مقداري كه مي روند ، در همان زمان ، ماشينهاي گشت در جادّه بودند و به آنان مي فهمانند كه ماشين پشت سر ما ، ضدّ انقلاب هستند ، كه همان جا آنان، ضدّ انقلاب را دستگير مي نمايند.

رجبعلي نجفي:
از خاطراتي كه شهيد حكايت نموده است، اين بود كه:
پدر محترم ايشان وقتي نمي توانست بار مالي و اقتصادي خانواده را تحمل كند، براي مدت نامعلومي براي كار ، به شهرستانهاي ديگر مي رفت و تا سالهاي بعد كه برمي گشت ، كسي از وي خبري نداشت و در يكي از اين دفعات كه پدرش مفقود شده بود، شهيد به دنبال وي گشته و او را در كنار خيابان ، با لباس مندرس پيدا كرده بود.

محمود نجفي:
قبل از شروع عمليات والفجر 3 ، رجبعلي نجفي به چادر من آمد و گفت: محمود مي خواهم به خط بروم، آمده ام كه با شما خداحافظي كنم. ضمن اين كه توصيه هايي كردند، گفتند: من ناخن هايم را و سر و صورتم را كوتاه كرده ام و غسل شهادت كرده ام و امشب شب موعود من است. عين اين جملات را در وصيتنامه اش هم نوشته است. من امشب به شهادت مي رسم. بعد همديگر را در آغوش گرفتند و شروع به اشك ريختن كرديم. در ادامه گفت: مواظب همسر و فرزند خردسالم باشيد. وقتي مي خواست از من جدا شده و برود ، گفتم: علي جان امكان دارد من هم به شهادت برسم، ايشان در جواب من گفت: محمود شما شهيد نمي شوي. خداحافظي كرد و رفت. من از پشت سر ، به قد و بالاي ايشان نگاه مي كردم و اشك مي ريختم. اين آخرين نگاه ها و ديدار من با آقاي نجفي بود. روز سوم عمليات، وقتي سراغ من آمده و گفتند: شما به ايلام برويد ، كه با شما كار دارند، من احساس كردم شايد علي آقا به شهادت رسيده باشد. وقتي به ايلام رسيدم، يك برادر به من گفت: شوهر خواهر شما ، آقاي نجفي به شهادت رسيده است و شما مي توانيد براي شركت در مراسم تشييع و تدفين ايشان، به مرخصي برويد.

عصمت نجفي:
يكي از خانم هاي فاميل ، خوابي را كه از همسرم رجبعلي نجفي ديده بود، اين گونه نقل مي كرد:
خواب ديدم براي زيارت به حرم امام رضا(ع) رفته ام. در آنجا يك گروهي را ديدم ، كه داشتن دعا مي خواندند. يك دفعه چشمم به شوهر شما افتاد ، كه دارد براي آن گروه دعا مي خواند و مداحي مي كند. (دختر شهيد ، اسمش در شناسنامه فاطمه است، درحالي كه من او را سميه صدا مي كردم ) اين خانم مي گفت: جلو رفته وپرسيدم: آقاي نجفي حالتان چطور است؟ ناراحتي و نگراني نداريد، شهيد در جواب مي گويد: آري جايمان خوب است . فقط يك مقداري نگران همسرم و فاطمه هستم. اين خانم وقتي كه به خانه ما آمده بود، كه خوابش را براي ما تعريف كند ، از من مي پرسيد: فاطمه چه كسي است ، كه شهيد نگران او است ؟ من گفتم : همين سميه ، دختر شهيد (اسم اصلي اش فاطمه) است و جريان نام گذاري را برايش تعريف كردم و چون فهميدم ، كه شهيد نگران اين موضوع است، ديگر از آن تاريخ به بعد، من دختر شهيد را ، به نام اصلي اش (فاطمه) صدا مي كنم .

همسر شهيد:
زماني كه بچه بودم و به مدرسه مي رفتم ، يك كيفي پيدا كرده بودم كه داخلش تعدادي خودكار و مداد و مبلغ 25 تومان پول داشت. بايد صاحب كيف را پيدا مي كردم ، تا اينكه پس از ازدواج با آقاي رجبعلي نجفي ، يك روز اين موضوع را برايش تعريف كردم . ايشان بلافاصله من را سوار موتورش كرد و به همان محله اي ، كه چند سال پيش كيف را پيدا كرده بودم برد ، تعداد زيادي از خيابان ها و كوچه ها را راه رفتيم و سوال كرديم، تا شايد صاحب آن را پيدا كنيم ، اما موفق نشديم . آقاي نجفي مي گفت :اگر صاحبش را پيدا كنيم ، حداقل مي توانيم ، يك وجهي بابت كيف و محتوياتش بپردازيم، تا دين حق الناس به گردن شما نباشد.

محمد نجفي:
من تقريباً 5 ساله بودم ، كه يك روز همراه مادرم و برادرم (رجبعلي) سوار ماشيني شده و به طرف چهار راه لشكر مي رفتيم. در چهار راه لشكر ، برادرم با يكي از دوستانش برخورد كرد و پس از احوالپرسي به برادرم گفت: مرد حسابي ، مگر خبر نداري كه در بجنورد ، در خانه ات بمب گذاشته اند؟ (برادرم از قبل ، تلفني مطلع شده بود كه در خانه اش بمب گذاشته اند و منفجر شده است، ولي خيلي جدي نگرفته بود). بلافاصله به خانه برگشتيم . در بين راه برادرم گفت: به زن برادرت چيزي نگويي كه خانه را بمب گذاري كرده اند . ولي به محض اينكه وارد خانه شديم، من دويدم و به زن برادرم گفتم: خانه تان را در بجنورد بمب گذاري كرده اند. زن برادرم از مادرم سؤال كرد: چه شده است؟مادرم گفت: هيچ، من گفته ام اگر پيك نيك از دستش بيفتد، منفجر مي شود و او فكر كرده كه بمب منفجر شده است. بلافاصله به طرف بجنورد حركت كرديم. در بين راه به تونلي رسيديم، داخل تونل برادرم به شوخي گفت: سرتان را پايين بگيريد ، كه به سقف تونل نخورد. همه ما از اين حرف خنديديم. وقتي به منزل رفتيم ، ديديم عده اي از نيروهاي سپاه آنجا حضور دارند و تعريف مي كردند، كه نصف يخچال و كمدها از بين رفته است.

مسلم نجفي:
يكي از همرزمان شهيد رجبعلي، بعد از شهادتش ، خاطره اي را اين چنين نقل مي كرد:
هنوز عمليات والفجر 3 شروع نشده بود، امّا نيروها در تدارك آماده شدن براي عمليات بودند. من و آقاي نجفي و تعدادي ديگر از نيروها شب را در چادر گروهي مي خوابيديم، بر حسب اتفاق ، يك شب از خواب بيدار شدم، ناگهان چشمم به شخصي افتاد كه داشت نمازش را مي خواند، در آن قسمتي كه آن شخص نماز شب مي خواند ، قسمتي از چادر پاره شده بود و چون شب مهتابي بود ، نور داخل چادر افتاده بود، وقتي دقت كردم ، ديدم آن شخصي كه نماز شب مي خواند، كسي جز نجفي نيست و همين طور كه قنوت مي خواند ، اشكهايش نيز بر روي گونه هايش جاري بود.

مصطفي هادي زاده:
در تهران آموزش نظامي مي ديديم ، بعضي از روزهاي جمعه، كه تعطيل مي شديم، آقاي رجبعلي نجفي پيشنهاد مي كرد كه جهت زيارت حضرت معصومه (س) به قم برويم. اولين بار كه به اتفاق ايشان و آقاي كاوه و آقاي مطلق به قم رفتيم، پس از انجام زيارت ، ما 3 نفر، با هم بوديم ، كه نجفي امام جماعت شود تا نماز را به جماعت بخوانيم ، كه ايشان پذيرفت و نماز را به امامت ايشان خوانديم.

حسين اميني:
در يكي از مأموريت هاي كردستان ، اسكورت تعدادي نيرو را از ديوان درّه به سمت سقّز ، با دو ماشين سيمرغ و كاليبر 50 به عهده داشتيم. مسؤوليت ماشين جلويي، با رجبعلي نجفي و ماشين عقبي با مصطفي اكرمي بود. بين پاسگاه ديوان درّه ، يك گردنه اي است كه دو پيچ خطرناك دارد، وقتي ماشين ميني بوس كه حامل نيروها بود و به اين گردنه رسيد ، مورد تعرض ضد انقلاب قرار گرفت و با آرپي جي كه به ماشين اصابت كرده بود ، نيروها شهيد و مجروح شده بودند. با شنيدن صداي انفجار، بلافاصله آقاي نجفي ماشين را به عقب برگرداند. بر اثر دور سريع ، اسلحه كاليبر 50 قفل كرد و تير اندازي نمي كرد. بلافاصله از ماشين پياده شد و با اسلحه هاي انفرادي (ژ - 3) كه در اختيار داشتيم ، به سمت ضد انقلاب تير اندازي كرده و توانستيم ضد انقلاب را فراري داده و از كمين آنها خارج شويم، بعد با دستور آقاي نجفي، به سوي سقز حركت كرديم.

زماني كه در سقز خدمت مي كرديم ، ساعت 7 خبر دادند، كه قرار است به يك مأموريت 48 ساعته برويم. بلافاصله سوار ماشين هاي ارتش شده و به طرف پاسگاه سنّته ، كه مقصد بود رفتيم. در پاسگاه سنّته ، تعدادي از نيروهاي ژاندارمري مستقر بودند. ساعت 4 صبح به سمت روستايي كه در 15 كيلومتري غرب پاسگاه سنّته بود ، حركت كرديم. با روشن شدن هوا، اهالي روستا متوجه حضور ما شدند و پا به فرار گذاشتند. قرار شد نيروها به دو دسته تقسيم شوند و روستا را محاصره كنند. در حال محاصره روستا بوديم ، كه به چند كاميون آرد برخورد كرديم، كه حزب دمكرات از اهالي روستا گرفته بود. در حين پاكسازي روستا به اتفاق رجبعلي نجفي براي بازرسي ، به خانه پيرزني وارد شديم، پير زن با دوغ از ما پذيرايي كرد و ما هم دست ايشان را رد نکرده و دوغها را خورديم و بعد وارد يك منزلي شديم ، كه مقداري كاه گوشه حيات، توجه آقاي نجفي را به خود جلب كرد، باديدن كاه ها ، آقاي نجفي گفت: چون اين كاه ها دست كاري شده، مشكوك به نظر مي رسد و بايد اينجا را بازرسي كنيم. با زحمت زياد كاه ها را كنار زديم و با يك اسلحه ، ام يك و يك برنو و يك دوربين نظامي مواجه شدم. اين اسلحه ها را با خود برداشته و تعدادي از افراد را هم كه مشكوك بودند را اسير گرفته و سوار كاميون كرده و به سقز برديم.

مريم نجفي:
يك شب خواب ديدم ، كه شهيد رجبعلي نجفي به خانه ما آمد و در حالي كه من و خانمش و فرزندش زير كرسي نشسته بودم، وقتي وارد خانه شد، بچه را از زير كرسي برداشت و روي زانوي من گذاشت و گفت: مادر جان، فاطمه تعلق به شما دارد و من در همان خواب از ايشان سئوال كردم، كه شما تا حالا كجا بودي؟ شما و مادرش كه زنده هستيد، چرا فرزند شما تعلق به من داشته باشد؟ گفت : كربلا بودم و باز هم دارم به كربلا مي روم. مي خواستم به ايشان بگويم، من و همسرت را هم به كربلا ببر، كه از خواب بيدار شدم .

عصمت نجفي:
آقاي رجبعلي نجفي در وصيت نامه اش نوشته بود ، كه من در دوران بچگي به فردي يك سيلي زده ام ، كه صورتش قرمز شده است، حال شما برويد و آن شخص را پيدا كنيد و ديه آن سيلي را بپردازيد ، تا حق الناس به گردن من نباشد.

عصمت نجفي:
يك شب به اتفاق همسرم با ماشين داشتيم در شهر دور مي زديم . يك دفعه متوجه شدم ، همسرم دور ميدان مي زند . من كه قضيه را مطلع نبودم، سؤال كردم: مگر مسير را بلد نيستي، كه داري راه را اشتباه مي روي ؟ همسرم به من گفت : پشت سرت را نگاه كن، ببين چه خبر است ؟ وقتي صورتم را برگرداندم، ديدم يك ماشين تويوتاي قرمز ، سايه به سايه دارد ما را تعقيب مي كند . همسرم بلافاصله وارد خيابان شد ، كه ناخودآگاه به ماشين گشت كميته برخورد كرديم و ايشان سريع ماشين را متوقف كرده و برادران كميته را از موضوع مطلع ساخت و آنها نيز سريع به تعقيب ماشين پرداختند، اما نتوانستند آنها را پيدا كنند.

پس از شهادت همسرم ، يكي از همرزمانش براي من اين گونه نقل مي كرد:
روز شهادت همسرت، به اتفاق ايشان در منطقه مهران داشتيم مي رفتيم ، كه خمپاره اي كنار ما به زمين اصابت كرد و منفجر شد و علي آقا را به زمين انداخت . بلافاصله من خودم را بالاي سر علي آقا رساندم، كه ديدم به صورت نيم خيز بلند شده و دارد به مولايش، امام حسين (ع) سلام مي دهد. بعد هم پيشاني بندي كه در اختيار داشت را بر روي چشمهايش بست ( چون خودش قبلا به من گفته بود ، دوست دارم در هنگام شهادت بتوانم چشم هايم را ببندم) .

شبي كه روزش ، خبر شهادت ، شهيد خاني را به ما دادند ، همسرم را خواب ديده بود، كه به ايشان گفته بود : من شهيد شده ام و شما نيز به همين زودي ، پشت سر من مي آيي.

دفعه آخري كه همسرم مي خواست به جبهه برود ، يك روز به اتفاق هم به مزار شهداي بهشت رضا رفتيم . پس از اينكه فاتحه اي قرائت كرديم ، به من گفت : اينجا را خوب ياد بگير ، چون به همين زودي ها من را در اين قطعه دفن خواهند كرد . با شنيدن اين حرف ، ناراحت شده و گريه كردم و از طرفي هم دعا مي كردم ، هر چه مي خواهد ، خدا به او بدهد. اتفاقا همين طور هم شد و بعد از اينكه به جبهه رفت، به شهادت رسيد و دقيقا در همان قطعه اي كه به من نشان داد ، دفن گرديد .

در زندگي مشكلي برايم پيش آمده بود و يكسره فكرم را به خودش مشغول كرده بود . از همسرم كمك خواستم تا من را در حل مشكل همراهي كند . در يكي از همان شبها، شهيد را خواب ديدم كه به خانه آمده است . در آن لحظه ، فرزند خواهرم بغل من بود، به شهيد گفتم : ببين ماشاالله چقدر بزرگ شده است؟ شهيد بچه را از من گرفت و بوسيد و به من برگرداند و فرداي آن روز ، مشكل من برطرف شد.

قبل از اينكه براي آخرين بار همسرم به جبهه اعزام شود، يك روز به من گفت: دوست دارم وقتي شهيد شدم و جنازه ام را آوردند، كه شما رويت كنيد، پيشاني من را ببوسيد تا من احساس كنم كه شما آمده ايد . وقتي جنازه ايشان را آوردند، من رفتم و بر طبق سفارشي كه كرده بود، پيشاني ايشان را بوسيدم تا اينكه يك شب شهيد را خواب ديدم و از ايشان پرسيدم : وقتي آمدم پيشاني شما را بوسيدم، شما متوجه شديد ؟گفت : آري ، ديدم .

علي نجفي:
پس از گذشت مدتي از شهادت برادرم ،دلم برايش تنگ شده بود، تا اينكه يك شب خواب ديده بودم در همان منزل قديمي ، واقع در سه راه كشتارگاه هستم. يك دفعه متوجه شدم يكي دارد در مي زند، بلافاصله رفتم و در را باز كردم. وقتي در را باز كردم ، ديدم شهيد پشت در است ، از ديدن ايشان خيلي خوشحال شدم و ايشان را در آغوش گرفتم و با همين حالت وارد خانه شدم و روي تخت نشستيم و يكديگر را مي بوسيديم ، به نحوي كه از روي تخت به زمين افتاديم و در همين حال بود، كه از خواب بيدار شدم و ديدم برادري در كار نيست .

عصمت نجفي:
قرار بود كار بنايي راه بيندازيم. لذا به همين منظور ، مقداري آجر آورده تا بنايي را شروع كنيم. پدرم شديدا با اين كار من مخالفت مي كرد. يك شب شهيد رجبعلي نجفي را خواب ديدم، آمده و آجر برداشته و بنايي مي كند. به ايشان گفتم : پدرم مي گويد ، بنايي نكن. شهيد گفت : اگر آجر نمي ريختي كه بنايي كني، اشكال نداشت اما حالا كار بنايي را ادامه بده .
علي نجفي:
يك شب خواب ديدم ، كه جنازه برادرم داخل جعبه است و در حياط منزلشان، واقع در مهرآباد گذاشته اند . همين طور كه به جنازه نگاه مي كردم ، مي ديدم چشمهايش باز است. به شهيد گفتم: برادر جان ، شما كه مرده بودي؟ گفت : مگر نشنيده اي كه شهيدان زنده اند، بلافاصله يكديگر را در آغوش گرفته و خيلي خوشحال شدم . در همان حال فهميدم كه دارم خواب مي بينم . گفتم: برادر جان ، از شما در خواستي دارم؟ گفت: بگو . گفتم : مي خواهم بدانم آيا من را شفاعت مي كني يا نه ؟ شهيد در حالي كه مي خنديد گفت : بله برادرجان جان، چرا شفاعت نكنم ؟! با شنيدن اين پاسخ شهيد ، آن چنان به وجد آمدم ، كه دوباره ايشان را در آغوش گرفته و بوسيدم .

علي نجفي:
در مغازه مشغول كار بودم، كه شوهر خواهرم آمد و گفت : برادرت مجروح شده . با شنيدن اين خبر، بلافاصله خودم را به خانه رساندم . وقتي وارد خانه شدم ، ديدم صداي گريه و شيون مي آيد، متوجه شدم كه برادرم به شهادت رسيده است. بلافاصله خودم را به پدرم، كه دور حرم امام رضا (ع) بساط مي كرد، رساندم و گفتم: پدر جان بساط را جمع كن تا برويم . پدرم گفت: براي چه جمع كنم و هنوز وقت هست و مي خواهم مقداري ديگر كاسبي كنم . بعد گفت: تا نگويي چه شده است، من بساط را جمع نمي كنم. اصرار ايشان باعث شد، كه من بگويم : علي رفت . گفت: كجا رفت ؟ فهميدم متوجه نشده است. گفتم: آقا جان ، علي شهيد شده است . باشنيدن خبر شهادت فرزندش ، پاهايش سست شد و نشست .

آخرين باري كه برادرم مي خواست به جبهه برود، به اتفاق هم به فرودگاه رفتيم. در فرودگاه براي آخرين بار همديگر را بغل كرديم و روبوسي كرديم. بعد ايشان گفت: برادر، شايد اين آخرين باري باشد ، كه همديگر را مي بينيم. من گفتم: نه، ان شاء ا... مي روي و سالم برمي گردي. در آن لحظه به من الهام شد ، كه انگار برادرت ديگر برنمي گردد. همين طور كه مي رفت ، من به قد و بالاي ايشان نگاه مي كردم. اتفاقاً حدس ايشان درست بود و اين بار كه رفت ، بعد از چند روزي ، پيكر غرق به خون ايشان را براي ما آوردند.

قبل از تشكيل سپاه پاسدران، شبها را به اتفاق برادرم ، به باشگاه افسران ، واقع در ميدان امام خميني مي رفتيم تا مسلح شويم و در داخل شهر به گشت زني بپردازيم . يك شب به برادرم گفتم : اسلحه اي كه در اختيار داري را به من تحويل بده . ايشان گفت : اسلحه تحويل من شده است و آن را به كسي نمي دهم. گفتم: من برادرت هستم . گفت: براي من برادر و غيره فرق نمي كند و اسلحه را به من نداد.

عصمت نجفي:
همسرم را پس از شهادت، كنار جوي آبي در عالم خواب ديدم، كه ايشان يك طرف جوي نشسته بود و من طرف ديگرش . در آنجا من به ايشان گفتم : يادت مي آيد ، وقتي زنده بودي، مي گفتي: من شما را شفاعت مي كنم؟ حال كه به مقصود خود رسيده اي و شهيد شده اي، مواظب باش من را فراموش نكني و نكند يك وقتي نظرت برگردد؟ ايشان در پاسخ من گفت: الان هم من بر آن نظر پايبند هستم ، مشروط بر اينكه ، شما لياقت شفاعت را به دست آوريد.

محمود نجفي:
در يكي از اردوهاي آموزشي كه برف سنگيني هم آمده بود ، به برادر رجبعلي نجفي كه مربي بودند،دستور داده شد، نيروها لخت شده و روي برف سينه خيز بروند.اولين فردي كه خودش را لخت كرد و سينه خيز رفت ،علي نجفي بود.نيروهاي تحت امرش وقتي اين حركت را از مربي خود ديدند، همه لخت شده و روي برف سينه خيز رفتند و پس از اتمام كار، شعار درود بر مربي دادند وايشان را روي دست تا مقر بردند .

عصمت نجفي:
يك روز با خواهر و برادرم دور هم نشسته بوديم و ناهار مي خورديم، نمي دانم چي شد ، كه دخترم (فاطمه) خنده اش گرفت و لقمه توي گلويش پريد و گير كرد. بلافاصله بلند شد و به طرف آشپزخانه دويد و من نيز دنبال او رفتم، وقتي چهره كبود او را ديدم ، داد زدم و با دست به پشتش زدم ، تا شايد لقمه پايين برود، امّا چنين نشد. برادرم بلافاصله خودش را رساند و با دستش به پشت او زد و همين لحظه بود ، كه لقمه پايين رفت . بعد از اين ماجرا ، دختر خواهرم گفت: وقتي دايي بازوي فاطمه را گرفته بود ، من يك دفعه احساس كردم، كه پدرش (شهيد رجبعلي نجفي) در حالي كه لباس سپاه تنش بود ، آمد و به پشت دخترم زد ، تا لقمه پايين رفت.

يك مدتي به اتفاق همسرم در شهرستان بجنورد، خانه اي اجاره كرده و زندگي مي كرديم. چند روزي براي ديدار خانواده به مشهد آمديم. هنوز يكي دو روزي نگذشته بود، كه همسرم به سپاه مراجعه كرده بود تا از دوستانش خبر بگيرد، كه به او گفته بودند: از بجنورد تماس گرفته اند، كه منافقين خانه شما را در بجنورد با (تي ان تي) منفجر كرده اند. وقتي از سپاه آمد ، به من گفت: سريع بچه را آماده كن و بچه را بردار، كه زود به بجنورد برگرديم، در صورتي كه قرار بود بعد از ظهر برگرديم. برادر كوچك همسرم ، كه همراه ايشان بود ، گفت: زن برادر، خانه تان را با بمب منفجر كرده اند. بلافاصله همسرم گفت: نه چيزي نبوده و به برادرش گفت: مگر قرار نبود ، به كسي چيزي نگويي؟ به اتفاق همسرم ، بلافاصله به طرف بجنورد حركت كرديم . وقتي به منزلمان مراجعه كرديم، ديديم فقط اتاق ما خراب شده و به اتاقهاي ديگر آسيبي نرسيده و فقط مقداري از گچ ها ريخته بود و تمام وسايلمان از بين رفته بود.

غلامعلي نجفي:
طبق معمول هميشه ، دور حرم مطهر حضرت رضا (ع) ، جنس بساط كرده بودم كه يك روز بعد از ظهر ديدم ، پسر بزرگم با يك نفر ديگر به نزد من آمده و گفتند: بابا بساط را جمع كن و برويم. من گفتم: هنوز تا غروب زياد وقت است، مي خواهم مقداري ديگر جنس بفروشم و خيلي اصرار كردم ، كه چرا جمع كنم؟ گفتند: علي شهيد شده است. تا اين جمله را شنيدم ، پاهايم سست شد و اسباب ها را بلافاصله داخل مسافرخانه اي گذاشتم و جهت رؤيت شهيد ، به ستاد معراج شهدا رفتيم و پيكر ايشان را زيارت كردم و فرداي آن روز هم ، به اتفاق شهداي ديگر ، تشييع و در بهشت رضا (ع) دفن كرديم.


مريم نجفي:
در زمان طاغوت ، دخترم به مدرسه راهنمايي مي رفت ، يكي دو روز وقتي به خانه آمد ، گفت: مدير و معاون مدرسه گفته اند: ديگر با چادر به مدرسه نياييد. فرداي آن روز ، من به اتفاق رجبعلي و برادر ايشان ، كه در آن زمان نوجواني پبش نبود ، به مدرسه رفتيم تا در اين رابطه صحبتي داشته باشيم. رجبعلي با مدير مدرسه و معاون مدرسه در خصوص رعايت حجاب توسط خواهرش، حتي در محيط مدرسه صحبت كرد و از آنها خواست ، كه با اين امر مخالفت نكنند. مدير و معاون وقتي ديدند، يك نوجوان از آنها مي خواهد، كه مانع رعايت حجاب خواهرش نشوند ، گفتند: چشم! فرداي آن روز مدير و معاون مدرسه من را دعوت كردند و گفتند: از ديروز كه فرزند شما با ما صحبت كرده ، ما دگرگون شديم و تصميم گرفته ايم، مانع حجاب هيچ دختري نشويم.

معصومه نجفي:
وقتي برادرم شهيد شده بود ، به ما گفتند: ايشان مجروح شده و در بيمارستان بستري است . من ومادرم رفتيم تا ضمن اينكه به خانمش خبر دهيم ، به اتفاق ايشان به بيمارستان برويم و از ايشان عيادت كنيم. اما وقتي به بيمارستان رسيدم و چشم ايشان به جعبه ها افتاد ، فهميديم كه علي آقا شهيد شده است. در آن لحظه خيلي گريه مي كرد و بي تابي مي كرديم، وقتي برنامه ديدار انجام شد و برگشتيم خانم، برادرم گفت: برويم تا به شما چيزي بدهم ، كه مايه آرامش شما شود. گفتيم: آن چه چيز است ؟ گفت: وقتي علي آقا مي خواست به جبهه برود ، يك نوار يك ساعته صحبت كرد و آن را به من داد و گفت: تا زماني كه شهيد نشده ام ، اين نوار را در اختيار كسي قرار نده . وقتي نوار را در آورد و گذاشت، ديدم همه اش نصيحت و توصيه به اعضاي خانواده و فاميل و حتي مردم مي باشد. با شنيدن اين سخنان، مقداري دلمان آرام گرفت و اين نوار را بعداً در مسجد براي اهالي گذاشته بودند تا مردم استفاده كنند.

عصمت نجفي:
روزي كه خبر شهادت همسرم را به من دادند، صبح زود و موقع نماز، احساس كردم كه همسرم آمده و دارد من را براي نماز بيدار مي كند. در حالي كه گريه مي كرد، گفت: بلند شو كه وقت نماز است. وقتي بلند شدم، وجود همسرم را در خانه احساس كردم و به همين خاطر ، به داخل اتاق رفتم تا شايد ايشان را ببينم، چون فكر مي كردم كه از جبهه برگشته است، اما ايشان را در حياط نيافتم. با خود گفتم: شايد دستشويي رفته باشد تا بيايد وضو بگيرد و نماز بخواند، اما پس از چند لحظه اي كه پشت در منتظر ماندم، در زدم كه ديدم داخل دستشويي هم نيست . گفتم: حتماً خواب ديده ام. وضو گرفته و نماز خواندم و چون دوره نهضت سواد آموزي مي رفتم به كلاس رفتم. هنوز چند دقيقه اي از رفتنم به كلاس نگذشته بود ، كه شوهر خواهرم كه برادر همسرم بود ، به كلاس درس مراجعه كرد و گفت: بيايد برويم به بيمارستان، كه علي مجروح شده است. وقتي وارد بيمارستان شدم و چشمم به تابوت ها افتاد، فهميدم كه همسرم را از دست داده ام و دوست داشتم ، كه حتي براي يك بار ديگر هم كه شده است، او را زنده ببينم . اما اين آرزويم برآورده نشد، چون ايشان به شهادت رسيده بود.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 255
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
برقباني , علي اکبر

خاطرات
محمد برقباني:   
به امام (ره) بسيار علاقه داشتند . مثلاً هر زماني كه به سبزوار مي آمدند، اعلاميه ها و نوارهاي سخنراني حضرت امام را مي آوردند و همگان را به دور خود جمع مي كردند تا اعلاميه و يا نوار را براي آنها بگذارند ، تا مردم از متن آن آگاه شوند. ولي هرگاه شهيد اين چنين مي كرد ، پيرمردان و بزرگان فرار مي كردند وشهيد مي گفت: چرا شما ها از سخنان رهبرتان گريزانيد.

معصومه برقباني:   
در اوايل چون مي ديدم كه او به طور مستمر در تظاهرات و ... شركت مي كند، هر بار كه مي رفت ، من از او خواهش مي كردم كه مرا هم با خود ببرد. در نهايت او پيش حاج آقاي شهرستاني رفته بود و گفته بود، كه همسرم مي گويد: مرا هم همراه خودت به تظاهرات ببر، نمي دانم چه بكنم. حاج آقاي شهرستاني به شهيد گفته بود ، كه او را با خودت نبر ، به چند دليل: اول اين كه ،  آنجا مكان شلوغ است ، ثانياً: در تظاهرات ممكن است ضد انقلاب دست به اعمالي بزند ، كه خانمت اگر نباشد، بهتر است و هم اينكه خيالت راحت تر است ، كه بلايي سرش نمي آيد. ولي من دوست داشتم ، كه پا به پاي علي باشم.

محمد برقباني:   
شهيد در شب حمله در حالي كه خود را براي جلو رفتن آماده مي نمود، با ديگر دوستانش هم سخن مي گفت، نمي دانم چگونه حركت را آغاز كرده بود، كه وصيت نامه اش در همان ابتدا افتاده بود. آن را برداشتم و گفتم: براي چه وصيت نامه ات را بيرون انداختي، چرا لباسهايت اينقدر كثيف است، چرا آنها را نمي شويي؟ شهيد جواب داد: چيزي نمانده است،       آنها را مي شويم و در حالي كه اين سخنان را مي گفت ، از من جدا شد و به دنبال ديگر برادران ، عازم ميدان كار زار شد.

معصومه برقباني:   
زمانيكه شهيد به مرخصي مي آمد ، بي تابي مي كرد ، مي خواست هرچه زودتر به منطقة جنگي باز گردد . در آخرين اعزامش من به او گفتم : اين بار نرو ، خودت مي داني كه حامله هستم ، ولي چون حمله نزديك بود ، شهيد مي خواست دوباره عازم جبهه گردد ، باز من به او گفتم : اين بار نرو و مرا تنها نگذار ، خلاصه شهيد مرا به بيمارستان برد و در آنجا بستريم كرد و خودش به سوي جبهه رفت. در آنجا شهيد باغاني را فرستاده بود كه از من خبر بگيرد ، كه آيا هنوز در بيمارستان بستري هستم يا كه نه . به خانه رفته ام  و خلاصه شهيد باغاني ، سلامتي من و بچّه را به جبهه،  نزد سيّد علي برد،  ولي قبل از اينكه او موفّق به ديدن فرزندش شود ، به شهادت رسيد .

معصومه برقباني:   
فرزند اولم ، دو سال بيشتر نداشت و تازه شروع به صحبت كردن نموده بود ، توي خانه مشعول بازي كردن بود ، كه دستمالي در دستش بود . در ميان اتاق ، چراقي روشن قرار داشت. يكباره فريادي كشيد ، وقتي نگاه كردم ، ديدم دستمال در ميان آتش مي سوزد ،        گفتم : چه كردي ؟ گفت: پدرم شهيد مي شود ، اين را آشكارا گفت : در حالتي كه بسياري از سخنانش به صورت دست و پا شكسته بود، ولي كل اين كلمه، را بدون هيچ لكنتي به آساني تلفظ كرد . من ديگر فهميدم كه علي شهيد خواهد شد و گريه امانم را بريده بود. حتي به صورت مخفيانه گريه مي كردم ، كه كسي متوجه غم من نشود .

معصومه برقباني:   
زماني كه خبر شهادتش را به ما دادند، بچه بزرگم ، كه دو سالش بود،  خيلي گريه مي كرد، من گفتم: مادرجان ، چرا گريه مي كني ، مگر قرار نبود كه گريه نكني؟ گفت: خوب عكس پدرم را بده تا من آرام شوم، گفتم: عكس را مي خواهي چه كني ، چند بار كه نگاه كرده اي؟ گفت: اين دفعه مي خواهم با پدرم نماز بخوانم، گفتم: پس هم مهر را بدهم و عكس را ؟ او گفت: نه، فقط عكس را بدهيد با او مي خواهم نماز بخوانم. وقتي كه عكس را از من گرفت ، چون بزرگ بود آن را بر زمين گذاشت و پيشانيش را درست بر روي پيشاني پدرش ، در روي عكس گذاشت . من تا به حال ، اين قدر طولاني سجده اي نديده بودم. او چنان اشك مي ريخت و ضجه مي كرد و با زبان بي زباني سخن مي گفت، كه من مي خواستم سكته كنم. به ناگاه به ياد مرثيه حضرت رقيه افتادم و آنجا بيشتر باور كردم .

شب عمليات،  جناب شهرآيني ، فرمانده مان ، شروع به سخنراني كردند، گفتند: برادران ، امشب مي خواهيم عمليات كنيم. همين كه سخن از انجام عمليات به ميان آمد ، سيد علي اكبر دستهايش را بالا برد و نداي ا... اكبر سر داد و گفت: خدايا، شكرت، شكرت مي كنم، از اينكه مي خواهيم دست به عمليات بزنيم، زيرا حدود 45 الي 50 روز بود كه ما را براي عمليات در اهواز نگه داشته بودند و چون صحبت از عمليات شده بود ، گويي كه سيد علي بال درآورده بود و در حال پرواز بود.

15 روز بايستي آموزش مي ديديم ، تا به جبهه  اعزام  شويم . در سبزوار هنگام اعزام اسم من را خط زدند و گفتند: چون شما آموزش نديده ايد ، معذوريم و شماها بايستي اول آموزش ببينيد و بعداً به جبهه بياييد. من هم كه ديگر ناراحت شده بودم ، گفتم: من اصلا نيازي به آموزش ندارم و مي خواهم ، همين طوري به جبهه بروم ، وليكن به ما گفتند : تا آموزش نبينيد ، محال است و خلاصه به روستا نيامديم و از همانجا به اردوگاهي واقع در سبزوار جهت آموزش رفتيم و بعد از 15 روز ، اجازه رفتن به جبهه را به ما دادند.

محمد برقباني:   
هنگامي كه براي شهيد گريه مي كرديم، ( در زمان رفتن به جبهه ) مي گفت: اول اسلام بايستي تشكيل شود تا اينكه حفظ گردد، ثانياً: نبايستي با گريه كردن ، روحيه برادران نظامي و رزمنده ديگر را تضعيف كنيم،  بلكه بايستي برويم و كمك كنيم تا اسلام زنده بماند.

معصومه برقباني:   
پسر خاله شهيد روزي آمد و گفت: من براي عروسي تو كمك كردم و بايد تو هم بيايي. شهيد گفت: ببين عروسي من چگونه بود،  نه ساز و نه آوازي، همه اش صلوات و آهنگهاي مذهبي بود ، كه در مورد حضرت علي (ع) و در روز عيد غدير بوده است (آهنگ هاي مذهبي) ، و گرنه ، آهنگ هم نمي گذاشتم. اگر تو هم قبول كني، همان نوار را براي تو مي آورم و مي گذارم پسر خاله. گفت: نه بابا ، پس حداقل چراغ توريتان را بدهيد ببرم، البته اگر نو هست (به شوخي). شهيد گفت: چراغ را مي دهم و خودم هم مي آيم ، ولي حرف من را گوش كن، اين بساط را به پا نكن، اينها را نياور به مجلست، بعد شهيد به من گفت، كه چراغ را بياورم، من هم چراغ را به او دادم، خواهرش هم آنجا بود، لامپ چراغ توري همانجا ريخت، گفت: ببين چراغ ما هم نمي آيد به عروسي شما، چگونه آخر من بيايم به آن عروسي كه تو مي خواهي در آن ساز و دهل و رقص بپا كني، شهيد اگر چه شوخي كرد و گفت: چراغ من نمي آيد ، ولي درست مي گفت : چراغي كه در هوا گرفته است و به هيچ كس و چيزي اصابت نكرده بود، چگونه خود به خود ، بايستي بريزد.

معصومه برقباني:   
شهيد يك روز بسيار ناراحت بود و مي گفت : زماني كه از عمليات بر مي گشتيم ، رزمنده 14 ساله اي را ديدم كه تشنه بر زميني بي آب و علف ، در زير آفتاب داغ و سوزان افتاده بود          ( در صحرا ) . شهيد خود را تحقير مي نمود ، از اينكه چرا نتوانسته است به او كمك كند و به دليل اينكه شهيد  از صبح تا غروب  با بلدوزر كار مي كرد  و شبها بي وقفه به مناطق عملياتي مي رفت و شهدا را به همراه خود به عقب مي آورد و تا مي توانست ، نمي گذاشت كه شهيدي در منطقه بماند ، ولي او اين بار با خود مي گفت : من چه ارزشي پيش خدا دارم ، كه نتوانسته ام حتي او را به عقب برگردانم ، گردش چون پروانه اي چرخيدم ، رويش را بوسيدم ، زيارتش كردم و اشك ريختم ، گفتم: خدايا مرا ببخش ، در اين اثنا، او چشمانش را گشود و تصور مي كرد ، كه عراقي هستم ، ولي به او گفتم : راحت باش ، بخواب و من در كنار توهستم . او با چهرهاي نوراني ، سن و سالي كم ، در سرزميني سوزان با آن آفتاب كشنده ، بر زمين افتاده بود و من نيز براي او نمي توانستم كاري بكنم. خدايا مرا ببخش .

معصومه برقباني:   
شهيد مي فرمايد: شبي در عالم خواب ديدم، در ميدان گاهي روستا، مردم بسياري نشسته اند و در وسط ميدان گاهي ، منبري نمايان است كه بر روي آن منبر، بانويي با جمال و دو سيد بزرگوار در طرفين او ايستاده بودند و يكي از آنها بزرگواران ، مشغول سخنراني بود، عده اي در پشت منبر قرار گرفته بودند. من در ميان آنها نشسته بودم ، كه ديدم حال آقا متغير شد و ناگاه مشتي خاك از زمين برداشت و بر روي آنهايي كه در پشت منبر نشسته بودند ريخت، و در همان حال كه به آنان مي نگريست ، اشك از چشمان مباركش سرازير گرديد، اين صحنه را كه ديدم سريعاً از ميان جمع، خودم را به منبر رساندم ، ولي او تا مرا ديد برمن لبخند زد و مرا دعا كردند و در اين حال بود ، كه از خواب بيدار شدم. به خدا قسم او كسي، جز حضرت آيت الله خميني نبود.

معصومه برقباني:
شهيد مي گفت : من مي خواهم به جبهه بروم و نمي دانم كه آيا بازگشتي برايم وجود دارد يا نه، پس بهتر است مسئله اي را حل كنم. او گفت : اگر بدانم كه تو ازدواج مي كني (بعداز شهادتم ) ، من بسيار خوشحال و راحت مي شوم ، ولي اگر بدانم كه تو مي خواهي به زندگي بعد از من با فرزندانم ادامه بدهي ، نگران خواهم شد . چون من 19سال بيشتر نداشتم ، من هر چه مي گفتم، اين سخنان را نگو ، ولي او به حرف من توجهي نمي كرد و تكرار مي كرد . به همين خاطر هميشه چشمانم گريان بود . مي گفت: تو موافقت كن تا من در وصيت نامه ام آن را قيد كنم  و من فقط در قبال سخنانش ، گريه مي كردم و سكوت اختيار كرده بودم .

معصومه برقباني:   
شبي كه امام را تبعيد كرده بودند ، شهيد مداوم مي گريست ، آنقدر گريست كه خوابش برد ، پس از آن كه از خواب بيدار شد ، گفتند : از خدا خواستم كه تا حضرت زنده هستند، من شهيد شوم و گرنه ، بعد از امام ديگر نمي توانم به شهادت برسم ، زيرا تحمل دوري امام برايم سخت و زجر آور است و همين گونه كه مي خواست، شد و قبل از رحلت حضرت امام ، به شهادت رسيد .

در بحث اطاعت از فرماندهي ، چون فرماندهان به دليل بالا بردن آمادگي جسماني در نيروها، به آنان سخت مي گرفتند، بچه ها مي گفتند : اي بابا چه خبر است، ما براي جنگ آمده ايم ، نه براي اينكه اذيت شويم ، ولي شهيد مي گفت : اطاعت از فرماندهي واجب است ، امام خميني فرموده است: اطاعت از فرماندهي ، همانند نماز خواندن واجب است وشروع به نصيحت كردن بچه ها مي نمود.
زماني كه امام حكم جهاد دادند ، ديگر او طاقت نياورد و چون علي اكبر از من بزرگتر بود،  بچه ها را به دور خود جمع مي كرد و براي آنان سخن مي گفت ، مي گفت كه امام چه دستوري داده است . مي گفت: بياييد جبهه ها را پر كنيد و دستورات رهبري را با دل و جان بشنويد واطاعت كنيد .

محمد برقباني:   
ما چون فرزندي نداشتيم ، هنگامي كه به زيارت كربلا رفته بوديم، مادر شهيد بعد از زيارت قبور، دست به دامن حضرت علي اكبر شدند ، گفتند : به علي اكبر نظري بنما و فرزندي بما عطا كن تا اسمش را علي اكبر بگذارم و او راه جدم را ادامه دهد .آنجا حالتي به من دست داد، گويي بر من وحي شده بود ، كه فرزند دار خواهم شد . بعد از اينكه به روستايمان برگشتيم، پس از مدتي ، فهميدم كه همسرم باردار است. هنگامي كه شهيد به دنيا آمد ، من در صحرا بودم . هر كسي اسمي براي شهيد انتخاب مي كرد و در مهماني كه به افتخار تولدش داده بوديم ، اسم مورد نظرش را عنوان مي نمود ، ولي من گفتم: اسمش را علي اكبر بگذاريم تا اينكه راه جدم را ادامه دهد .

معصومه برقباني:   
بحبوحه زايمانم بود .هيچكس نبود كه مرا كمك كند .دردم شروع شده بود . بسيار درد داشتم ، به گونه اي كه نمي توانستم حتي فرياد بكشم . از درد بسيار ، خوابم برد و در خواب ديدم كه شهيد آمده است و بالاي سرم نشسته و براي من ، سوره يس را مي خواند و خانمي هم بچه را قنداق مي كند . بچه ام هنوز بدنيا نيامده بود،  ولي او در حال قنداق كردن بچه ام بود . خلاصه او را بروي سينه ام گذاشت و به بيرون رفت . يك مرتبه يادم آمد كه از او تشكر نكرده ام ، حتي او را نمي شناختم . همين كه بلند شدم تا از او تشكر كنم و بگويم تو كيستي ، نه بچه ام پيشم بود و نه آن خانم . خلاصه درد، دوباره به سراغ من آمده بود و به هر زحمتي كه بود،  خود را به خانه همسايه رساندم و به كمك آنها به بيمارستان منتقل شدم. دكتر قبلا به من گفته بود ، كه بايستي هنگام زايمان ، من بالاي سر تو باشم زيرا نياز به عمل داري ، حتي چند دكتر كه رفته بودم ، آنها هم مي گفته بودند: تو نياز به عمل داري. من با گريه بر روي تخت خوابيدم و هر چه گفتم : دكترم چنين گفته ، ولي آنها توجه             نمي كردند. بعد همانجا گفتم: خدايا تو كه مي داني پدر اين بچه ها بالاي سرشان نيست، اگر مي خواهي مادرشان را هم بگيري ، بگير ، ولي مي دانم كه تو ارحم الراحمين هستي . خلاصه بچه سالم و بدون هيچ عيبي بدنيا آمد و دكترم زماني كه من و بچه را ديد ، كه هر دو سالم هستيم، گفت : اين كار خداست ، من هم كه مي دانستم اين امر از الطاف الهي است،  و ليكن من تعبير خوابم را مي دانستم ، چون كه شهيد برايم قرآن خوانده بود و در حقم ، بدرگاه خدا دعا فرموده بود ، كه اينگونه گرديد .

معصومه برقباني:   
يكي از آشنايان مي گفت: خواب ديدم كه شهيد در حرم حضرت رضا(ع)مشغول زيارت كردن است ، همين كه او را ديدم ، گفتم: سيد تو معلوم هست كجايي؟ فرزندت به دنيا آمده، چرا نمي روي همسر و فرزندت را ببيني؟ او گفت: آهسته سخن بگو، تا كسي صدايمان را نشنود . همين كه جلوتر رفتم تا با او بهتر سخن بگويم ،او از نظرم پنهان گرديد و حرم به قدري نوراني شده بود ، كه ديگر از ديدن او عاجز شده بودم .

معصومه برقباني:   
خواب ديدم كه از جبهه آمده بودم ، گفتم: چرا برگشتي ؟ مگر از مشهد برگشتي كه اينقدر زود آمدي، همين كه جلو رفتم و در انتظار بودم ، يك دفعه ، ديدم چيزي جز عكسش دردستان من نيست . ترسيدم و ترس باعث شد كه از خواب بيدار شوم. دوباره خوابيدم ، ولي باز همان خواب را ديدم و در 2يا 3 روز بعد هم ، اين خواب را ديدم.

ربابه برقياني:   
به خانه شهيد كه رفتيم ، او خودش را براي خواندن نماز آماده مي كرد .او رفت تا نمازش را بخواند . مدتي كه گذشت، ديدم نيامد . گفتم : چه كنم ؟ خلاصه به بهانه اي وارد اتاق او شدم ، ديدم نمازش را تمام كرده و همان جور نشسته و اشك مي ريزد. كلا كارش اين بود،  كه بعد از نماز مي نشست و گريه مي كرد. زماني كه مي خواست برود، براي خداحافظي پيش ما آمده بود، ولي نبوديم. او در مهندسي رزمي بود و بايستي در عقبه کار مي كرد . يكي از دوستانش مي گفت : هر چه  گفتم : نرو ، گفت : بايد همين امشب بروم و رفت . در اين عمليات هر 5 تا برادرم ، در عمليات بودند ، كه سه نفرشان زخمي و علي اكبر مجروح شد .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 220
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 9 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,650 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,342 نفر
بازدید این ماه : 6,985 نفر
بازدید ماه قبل : 9,525 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک