فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

يوسفي,عباس
فرمانده واحد اطلاعات‌ وعمليات لشکر10سيدالشهدا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)



خاطرات
ماشاءالله اصغري:
قبل از عمليات والفجر 8 بود، كه شهيد يوسفي به دليل مشكلات خانوادگي به مرخصي اضطراري رفت . روز دوم عمليات بود كه من به جهت كاري از منطقه فاو به مقر لشكردر اهواز رفتم و اتفاقاً شهيد يوسفي را در لشكر ديدم ، كه راديوي كوچكي در دست دارد و در محوطه قدم مي زند . تعجب كردم . چرا كه ايشان به تازگي به مرخصي رفته بود ، آن هم مرخصي اضطراري ! به هر حال جلو رفتم و بعد از احوال پرسي، ايشان نامه اي از طرف خانواده ام به من داد و گفت : به اين ترتيب رفته بودم و خبر سلامتي شما را به خانواده ات رساندم و آنها هم اين نامه را به دادند، تا به تو برسانند و علت زود آمدنش را جويا شدم و ايشان فرمودند : تا متوجه شروع عمليات شدم ، با وجود كار مهمي كه داشتم، به منطقه بر گشته ام ! و همان شب با ما به فاو برگشت . ما پس از حركت ، شب را در آبادان مانديم و در مدرسه اي كه محل استقرارمان بود، خوابيديم . صبح كه به جهت نماز بيدار شديم، شهيد يوسفي نبود. علت را جويا شديم . گفتند : شايد به جهت وضو بيرون رفته است ، اما آنجا هم نبود . تمام كلاسها و اتاقها را گشتيم، اما از ايشان خبري نشد . به هر حال ساعت 8 صبح حركت كرديم و به سمت جلو رفتيم ، تا اينكه در كنار اروند ، شهيد يوسفي را يافتيم. علت را از ايشان جويا شديم ، كه چرا زود تر از ما حركت كرده است ، در جوابم گفت: چون شما خسته بوديد و احتمال داشت ديرتر حركت كنيد و از طرفي بچه ها تنها بودند . من فكر كردم كه زود تر بيايم و در كنار بچه ها باشم !

فاطمه ملايي,مادرشهيد:
اوايل انقلاب ، برادر بزرگش (محمد امين) تلويزيوني آورده بود . شهيد عباس در حالي كه تلوزيون نگاه مي كرد، گفت : مادر، من از كدام يك از اين جوانها رشيد تر هستم ؟! و ادامه داد : بايد بروم جبهه ! گفتم : عروس بيست روزه ات را چكار مي كني ؟ تو بروي من چكار كنم ؟ ! گفت: مادر هيچ اصرار نكن ، حتماً بايد بروم . به هر حال رضايت دادم و گفتم : برو مادر جان ، خدا نگهدارت ! اما قبل از اينكه برود، من و همسرش خيلي گريه مي كرديم . عباس به ما گفت : مادر گريه نكن . اگر خون گريه كني ، مي روم ، و آنوقت تو مسلمان نيستي ؟! گفتم : چرا مادر جان ، مسلمانم. بعد به همسرش گفت : برو فلان كتاب را بياور ! كه اين كتاب دست نويس خودش بود و جريان كربلا و مصائب حضرت زينب (س) را از اول تا آخر برايم خواند و گفت : مادر، عباس از تو مي خواهد برود و حضرت زينب (س) ، اين همه مصيبت ديده و تو راضي نيستي که من بروم ؟! در جواب گفتم : برو مادر جان، سر و جانت فداي زينب (س) و حسين (ع) ! حالا راضي شدم . سپس به همسرش گفت : برو خانم نواري بياور ! و همسرش نوار آورد و شهيد در ضبط صوت گذاشت و از ذوق و خوشحالي اين شعر را خواند و صداي خودش را ضبط كرد با اين مذموم : من مسلمانم ، حكم قرآنم ، مي روم به جبهه ها. مادر حلالم كن ! آن وقت به پشت من دستي زد و گفت : احسنت مادر ، خدا شاهد است اينها نمي فهمد . هر كس امروز امام را تنها بگذارد ، مثل اين است ، كه امام حسين (ع) را در كربلا تنها گذاشته است .

كسري شيباني,همسرشهيد:
قبل از شهادت ، شبي خواب ديدم ، كه وي مثل يك كبوتر سفيد به حياط آمد و به من گفت : « كبري ، بيا اين بالهايم را بگير ، مي خواهم تو را جايي ببرم » . من بالهايش را گرفتم و مرا بالا برد به سوي آسمان و آنقدر بالا رفتيم كه ديگر از پائين چيزي ديده نمي شود. بعد روي يك ساختمان بلند فرود آمديم و گفت: كبري سرت را پايين بگير و نگاه كن .پايين را نمي ديدم ، فقط يك ذره سبزي ديده مي شد ، گفتم : از اين بالا كه نمي توانم ببينم، پايين مي افتم . گفت : (نمي افتي، مواظبت هستم !) گفتم : ما را پايين تر ببر ! بعد بالهايش را داد تا بگيرم و پايين رفتم و در پايين يك كاريز آب بود، كه به اندازه اي زلال بود ، كه ريگهاي ته آن برق مي زد . يك درخت خيلي زيبا و سر سبز كنار جوي آب بود . مرا كنار جوي آب گذاشت و گفت : پائين آوردمت . پس خوب نگاه كن ! گفتم : دستت درد نكند ، حالا چطوري مي خواهيم از اينجا برويم ؟! گفت : " خوب تماشا كن، بعد تو را مي برم " . پسر خاله شهيد عباس، كه نامش كربلائي ابراهيم است نيز، آنجا آمد . اطرافم را نگاه كردم و ديدم كه يك پله شيشه اي وجود دارد ، كه به آسمان مي رود و مي درخشد . عباس به من گفت : من مي خواهم به آنطرف بروم، كاري نداري ؟! گفتم: سؤالي دارم ! گفت : بپرس ! گفتم : خوشا بحال كسي كه كنار اين نهر آب و زير اين درخت استراحت مي كند، آن شخص كيست ؟! گفت : " نمي داني زن ؟! " آن شخص امير المومنين ( ع ) است ! در همين گفتگو بودم ، كه ديدم عباس از پله ها بالا رفت . گفتم : عباس نرو ، بيا مرا ببر ! شهيد گفت : " خودت مي روي ! "

فاطمه ملايي:
يكي از دوستانش ، از روستاي ابراهيم آباد نقل مي كند: شب قبل از شهادت عباس، وي تسويه حساب گرفته و آقاي رشيدي از سپاه تربت جام، جايگزين ايشان آمده بود. در آن شب آخر ، حمام كرد و ساكها و لباس هايش را آماده كرد و براي رفتن به مشهد آماده شد,آنهم پس از 9 ماه حضور در منطقه جنگي، دوستانش با اصرار به وي گفتند: آقاي يوسفي، امشب را پيش ما بمان، تا با هم مراسم دعاي توسل داشته باشيم. شهيد عباس يوسفي با وجود اينكه تسويه حساب گرفته بود، اما به اصرار دوستان ماند. اتفاقاً تا سحر شب 28 ماه رمضان هم بيدار و در حال عبادت و نماز و دعا بود. سحري روز 28 ماه رمضان را كه مي خورد، دوستانش به وي گفتند: برادر يوسفي! شما سحري ميل بفرما ، چرا كه عازم مشهد هستي! ايشان گفت: سحري مي خورم و اگر فردا عازم شدم ، افطار مي كنم. پس از اذان صبح ، باتفاق برادر رشيدي ، براي گرفتن وضو از سنگر خارج مي شود و در حاليكه چفيه در دستش بود، مورد اصابت تركش از ناحيه شكم قرار مي گيرد و روده هايش بيرون مي آيد ، كه توسط دستش از اين کار جلوگيري مي كند. بعد يك مرتبه به زمين مي خورد. سپس بلند شده و الله اكبر مي گويد و نام امام زمان را بر زبان مي آورد. يكي از همرزمانش به طرف او مي رود. نقل كننده خاطره ، کنار شهيد مي رود و شهيد به او سفارش مي کند : سلام مرا به همه برسان و بگو ، كه به آرزويم رسيدم و انشا ا.. خداوند اين را از من قبول كند و خداوند مرا بپذيرد و من به شهادت راضيم.

سيد كمال موسوي:
فرمانده گروهان ما ، آقاي يوسفي بود. با ايشان صحبت مي كردم. مي گفتم: آقاي يوسفي اين نيروها با نيروهايي كه دفعة قبل جبهه آمده بودند، فرق مي كنند. آنها مخلص تر بودند. ايشان گفت: اين نيروها نيز مخلص و بچه هاي خوبي هستند. تا اين كه يك شب مرغ به ما دادند. در جبهه رسم بر اين بود، شبي كه مرغ مي دادند، متوجه مي شديم ، كه فردايش عمليات است. مرغ را كه خوردند، ‌نيمه هاي شب بود که آقاي يوسفي به ما گفت، كه كمال بلند شو، ساعت تقريباً‌ چهار صبح بود. گفتم: چه خبر است؟ گفت:‌بلند شو. بچه ها از اينكه فهميده اند عمليات است، دارند وضو مي گيرند و نماز شب مي خوانند. فكر كردم ، واقعاً‌ اينگونه است. خلاصه صبح از بچه ها قرص ديفنوكسيلات درخواست كرديم و همه از اين قرص ها تحويل گرفته بودند و آنجا فهميديم ، كه ديشب چه خبر بوده و براي چه نيروها همه بيدار شده بودند! البته نيروهاي نماز شب خوان هم داشتيم ، كه جزء شهداي گمنام هستند.

فاطمه ملايي:
همة بچه هايش را هميشه عزيز مي داشت و در دامنش قرار مي داد . روي زانويش مي نشاند . هميشه مي گفت : فدايت شوم . شب قبل از رفتنش به جبهه ، دخترش مريض شد و تب كرد.به پسر ديگرم گفتم : احمد جان، بلند شو اين بچه را به دكتر ببريم . وقتي كه مي خواستيم از در بيرون برويم ، چشم شهيد به من و بچه اش افتاد و يك مرتبه گفت : چه شده مادر جان ؟ گفتم: نگاه كن مادر، دخترت تب كرده و مي سوزد . يك دفعه ديدم ، كه بچه را از دستم قاپيد و گفت : فدايت شوم آقا جان ، چه شده ؟ پس از اينكه از دكتر آمديم ، به عباس گفتم : كمتر به جبهه برو ، تو يك دختر بچه چهار ساله داري و به او مي گويي فدايت شوم دخترم ، پس من مادر چه دل دارم ، كه تو را به اين سن وسال و قامت رساندم. شهيد گفت : مادر جان ، واقعا" شايسته و انقلابي هستي . فرزند خيلي عزيز است . اما ايمان ، عزيزتراست . به ايمانم قسم ، براي ايمانم مي روم . به جان همين دختر، براي ايمانم مي روم.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 233
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
خواجه بچه,عباس

خاطرات
حسين آبادي:
از خط برگشتيم و براي استراحت در چادر نشسته بوديم. اذان ظهر گفته شده بود. بعد از اداي فريضه نماز، به سمت چادر آمديم، تا نهار را ميل كنيم. عباس احترام خاصي نسبت به مسئولين و مخصوصاً برادران بسيجي داشت و بدون حضور برادران بسيجي، سر سفره غذا، شروع به خوردن نمي كرد. آن روز خيلي تعارف كرديم، كه برادر خواجه بچه ، بفرماييد غذا را ميل كنيد. گفت: صبر كنيد همه بيايند و سر سفره بنشينند و ادامه دادند : برادران بسيجي بيايند، اول فرمانده شروع كند ، تا ما هم مشغول شويم.

فولادي:
سال 61 بود و همراه با «عباس خواجه بچه» ، در عمليات فتح المبين در قسمت زرهي بوديم. از آنجا ما را شبانه به انديمشك انتقال دادند. صبح نيروها براي اعزام به منطقه سوار هواپيما مي شدند.4 نفر بوديم ، كه عباس از همه جلوتر رفت و گفت:«من بايد بروم» و هر چه اصرار كرديم ،كه صبر كن با هم برويم ، بي نتيجه بود. گفت:«هيچ راهي ندارد» . كوله پشتي اش را به دوش گرفت و رفت داخل هواپيما نشست. هر چه داد و بيداد كرديم ، كه سوار نشو، بيا با هم برويم، فايده اي نداشت.

قبل از اينكه عباس به جبهه برود، يك شب در خانه ما ميهمان بود. با اينكه خودم به جبهه رفته بودم، از او درخواست كردم ، كه استعفاء دهد و ديگر به جبهه نرود. گفت: بعداً جوابت را مي دهم. زماني كه با ماشين او را به خانه اش مي بردم، در بين راه گفت: پيش بچه ها جواب سئوالت را ندادم ، اما بدان تا زمانيكه شهيد نشده ام ، به جبهه خواهم رفت. با اينكه مجروح شده بود، گفت: از شما خواهش مي كنم، از اين به بعد براي من مشخص نكنيد، كه به جبهه بروم يا نروم.

صغري لطفي:
مشغول خواندن نماز بودم و خواهر كوچك عباس، داخل حياط مشغول بازي بود. صداي عباس آمد ، كه مي گفت:«چرا شلوارت را كثيف كرده اي؟» وقتي داخل حياط رفتم، ديدم لباسهاي خواهرش را در آورده و مشغول شستن آنها شد. گفتم:«براي چه اين كار را مي كني؟» گفت: شما نمي رسيد، مگر چه مي شود، لباس خواهرم است و وظيفه من است و بايد اين كارها را انجام دهم و با انجام اين كارها ، چيزي از من كم نمي شود.

يك روز ناگهاني تمام وسايل مغازه خود را جمع كرده بود و به خانه آورد. در مورد كارش از او سؤال كردم، گفت:در اينجا 50 تا 100 هزار تومان كار مي كنم، مي خواهم با ماهي 4 هزار تومان كار كنم. گفتم:عباس چرا مي خواهي اين كار را بكني؟در پاسخ به من گفت:مي خواهم به جبهه بروم و براي اسلام و قرآن تلاش كنم. مال دنيا در دنيا فراوان است و زياد پيدا مي شود.

يك شب عباس را خواب ديدم كه با كت و شلوار هميشگي كه به تن داشت، وارد اتاق شد و پهلوي من نشست و گفت:«مادر من آمدم.» حرف كه مي زد، من مي خنديدم، گفتم:«تو را در خواب مي بينم يا در بيداري. تو واقعا زنده اي؟» گفت: مرا در بيداري مي بيني، من زنده ام. همسرم مرا از خواب بيدار كرد. به قدري در خواب گريه كرده بودم ، كه بالشم خيس شده بود.

غلام رضا خواجه بچه:
عباس در عمليات خيبر مجروح شده بود و در اين رابطه چيزي به ما نگفت. خواب ديدم، كه دسته گلي همراه با دو سكه به ما دادند، ولي در همان لحظه يكي از سكه ها را گرفتند و تنها يك دسته گل و يك سكه در دست ما ماند.بعد از سه شب ، خواب ديدم عباس شهيد شده است. روز چهارم بود، كه خبر آوردند : «عباس خواجه بچه» به شهادت رسيده است.

امر الله كابلي:
يكي دو روز قبل از عمليات با شهيد برونسي و طاهري ، جهت سركشي از گردان عبدا الله كه ، برادر عباس خواجه بچه، در آن خدمت مي كرد، رفتيم تا از نزديك با ايشان صحبت كنيم. ايشان براي آموزش غواصي و شنا ، داخل آب رفته بود. ما كه رسيديم، تازه از آب خارج شده بود و لباسهايش همه خيس بود . كنار بلم ها نشستيم و با هم صحبت كرديم. ايشان گفت: بعد از عمليات ، رئيس جمهور، آيت الله خامنه اي، بايستي به شهر نيشابور بيايد و آنجا سخنراني و از شهداي نيشابور تجليل نمايد. گفتيم: براي چه؟ گفت: به خاطر اينكه نيروهاي نيشابور، به عنوان گردانهاي خط شكن هستند و در اين عمليات بسياري از آنها به شهادت خواهند رسيد. عمليات كه انجام شد ، يكي از شهداي آن عمليات ، برادر عباس خواجه بچه بود.

عبدالصمد همت آبادي:
در عمليات والفجر 3 ، قسمتي از خاكريز دشمن سقوط نكرده بود. به سمت آنجا حركت كرديم تا آن قسمت را نيز فتح كنيم. در بين راه ، با ميدان مين برخورد كرديم. پاي يكي از نيروها به سيم يكي از مين هاي منور برخورد کرد و منور روشن شد و دشمن از حضور ما در منطقه مطلع شد و كل منطقه را زير آتش گرفت وخمپاره بود كه از آسمان بر روي سرمان مي باريد. من با چند نفر ديگر ، همراه با عباس خواجه بچه ، سر پناهي يافتيم و آنجا موضع گرفتيم. صبح براي كمك به گردان ديگري كه آنجا را فتح كرده بود ، به راه افتاديم ، در ميدان مين قرار گرفته بوديم و يك ساعتي طول كشيد تا توانستيم از ميدان مين خارج شديم و واقعاً معجزه بود، كه در آن شب در ميدان مي دويديم ، ولي براي هيچ كس اتفاقي نيفتاد.

يحيي سليماني:
در عمليات بدر با «عباس خواجه بچه » در كنار يكديگر بوديم . شب بود و با قايقها به سمت هور الهويزه حركت كرديم. در بين راه تعدادي از نيروها از مسير منحرف شده بودند. با ايشان جهت كنترل مسير و پيدا نمودن قايقي كه راه را اشتباهي رفته بود ، به راه افتاديم. در نقطه اي از مسير صداي چند نفر كه عربي صحبت مي كردند را شنيديم . فكر كرديم كه از نيروهاي خودي هستند و مي خواهند جاي ما را لو دهند . به برادراني كه همراه ما بودند ، گفتند: هر كسي هست او را بگيريد و دهانش را ببنديد. در همين حين دوشكاي دشمن شروع به كار كرد و به خاطر فاصله كمي كه با عراقيها داشتيم ، تعدادي از برادران ترسيده بودند و موتور يكي از قايقها روشن شد، در حالي كه بايد خاموش حركت مي كرديم و همين كه خواستند برگردند، خودم را داخل آن قايق انداختم و موتورش را خاموش كردم. تعدادي از نيروها در آب افتاده بودند و چند تا كوله پشتي و كلاه آهني درآب شناور بود . با احتياط قايق را به عقب آورديم . نيروها را از آب خارج كرديم ، ولي كوله پشتي ها و ساير وسايل هنوز در آب بود و به خاطر اينكه مسير فردا مشخص نشود و دشمن اطلاعي كسب نكند، گفتم : چه كسي حاضر است برود و وسايل را از داخل آب بيرون بياورد .عباس پيش قدم شد و گفت : «من مي روم و آنها را مي آورم ». همراه با يكي ديگر از برادران داخل آب رفت . با اينكه اين احتمال وجود داشت از سوي دشمن تيري شليك شود و او شهيد شود، وسايل را از آب خارج كرد . در بين خط خودمان و خط دشمن در آن هور ، روز را تا شب ايستاده بوديم . قايقهاي دشمن از نزديك ما تردد مي كردند. در موقعيتي قرار داشتيم كه اگر دشمن متوجه حضور ما مي شد، ما را به رگبار مي بست و چون جان پناهي به غير از ني نبود ، كسي زنده نمي ماند . درآن وضعيت، عباس ، مخلصانه به ريسمان اهل بيت چنگ زده بود و ناله مي كرد و از حضرت زهرا (س) كمك مي خواست. عمليات را شروع كرديم و عباس پيك من بود و بايستي در كنار من حضور مي داشت . در حين درگيري ، تيري به او اصابت كرد. او را به عقب آوردم و در كنار حاشيه جاده گذاشتم و چفيه اش را دور كمرش بستم و گودالي حفر كردم و او را آنجا خواباندم . گفتم : « عباس جان ، من بايد به جلو بروم تا خط را آزاد سازيم . بعد برخواهم گشت .» با اينكه درد فراواني را تحمل مي كرد. گفت : « شما برويد تا بتوانيد خط را بگيرد ». صبح كه از خط برگشتيم ، به سوي عباس رفتم تا او را به عقب انتقال دهيم .ديديم ، در گودال خون زيادي جمع شده بود و با اينكه عباس آدم قوي و نيرومند و نسبتاً چاقي بود ، اما صورتش به اندازه كف دست شده بود . گفتم : « عباس جان چطوري ؟ » گفت : « نمي داني چه كشيدم ، خيلي به من سخت گذشت .» صورتش را بوسيدم و با كمك چند نفر از نيروها او را روي برانكارد گذاشتيم و به دو نفر از نيروها گفتم : « او را برداريد و به عقب ببريد . عباس خداحافظي كرد و گفت : « من را دعا كنيد » او را بردند و چون خون زيادي از او رفته بود ، در بين راه به شهادت رسيد .

احمد علي رضايي زاده:
در عمليات بدر، دشمن با كاليبر پدافند ، ما را زير رگبار گرفته بود و همچنان مقاومت مي كرد. در جاده خندق براي در امان بودن از آتش دشمن، موضع گرفته بوديم و با عباس ، در كنار يكديگر بوديم . ايشان روحيه بسيار بالايي داشت . يكي از نيروها بلند شد و ايستاده بود . به محض اينكه بلند شدم تا به او بگويم بنشيند ، توسط كاليبر دشمن از ناحيه گردن مجروح شدم. عباس كه متوجه شد ، من شهادتين را بر زبان جاري كردم ، گفت: برادر رضايي مجروح شدي ، چي شد ؟ گفتم : « ظاهراً از ناحيه گردن و سر مجروح شده ام ». منطقه تاريك بود و عباس در تلاش بود تا باندي پيدا كند و محل خونريزي را ببندد . گودالي كنار جاده كند و سرم را داخل آن گذاشت . به هر شكلي بود، گردن و سرم را باند پيچي كرد و مقداري مرا به سمت عقب آورد. آنجا ديگر چيزي نفهميدم . وقتي چشمانم را باز كردم ، در پشت جبهه بودم . آنجا مطلع شدم كه برادر عباس خواجه بچه ، در همان قسمت كه با هم بوديم ، توسط كاليبر تيري به مهره هاي كمرش اصابت كرده و به دليل اينكه نتوانسته از خودش حركتي نشان دهد و نيروها نتوانسته بودند ايشان را به عقب انتقال دهند ، خون زيادي از ايشان رفته بود و آنجا به شهادت رسيده بود .

يحيي سليماني:
در عمليات والفجر 3 ، تپه اي بود كه قرار بود بعد از شناسايي آن ، عملياتي انجام شود. تيمي را براي شناسايي به سوي تپه فرستاديم. در شب به ميدان مين برخورد كرده بودند و يك مين منوري منفجر شده بود و در اثر روشنايي آن ، دشمن نيروها را شناسايي كرده بود. تعدادي از آنها به علت آتش شديد دشمن ، شهيد و مجروح شده بودند. بعد از اطلاع يافتن از جريان ، به كمك آنها شتافتيم. با پوشش ما به عقب برگشتند ، ولي تعدادي از جنازه شهدا ، آنجا ماند. فرداي آن روز ، اولين كسي كه براي انتقال جناره شهدا به عقب داوطلب شد، عباس خواج بچه بود. او با يكي از برادران بسيجي به سمت شهدا رفتند و پيكرهاي شهدا را به عقب آوردند.

غلام رضا خواجه بچه:
چند نفر از نيروهاي نيشابور را براي آموزش به مشهد اعزام كردند. عباس هم در اين جمع حضور داشت. در همان زمان، 48 شهيد آورده بودند و قرار بود در مشهد تشييع شوند. ما نيز براي شركت در مراسم تشييع به مشهد رفتيم. در حين اجراي مراسم ، در فلكه اي ايستاده بوديم ، كه ناگهان يك نفر از پشت چشمانم را گرفت. هنگامي كه چشمانم باز شد ، عباس را ديدم. صورتش را بوسيدم و احوالپرسي كردم. گفت: پدر جان، چقدر خوب شد يكديگر را ديديم، بايد با شما خداحافظي مي كردم، مي خواهم به منطقه بروم و ممكن است ديگر برنگردم و به شهادت برسم و شما را نبينم. سرگرم مراسم تشييع شهدا بوديم. از فلكه اول كه گذشتيم ، عباس از ما جدا شد. گفتم: كجا به اين زودي؟ گفت: دوره غواصي تمام شده و بايد هر چه زودتر به جبهه برويم.

در شب عمليات 4، گردان را به منطقه اعزام كردند. با عباس در يك گردان بوديم. استراحت مي كرديم كه عباس گفت: بابا، من ديشب خواب ديدم كه به منطقه رفته ام و شهيد شده ام. شما بهتر است در عمليات شركت نكنيد. خانواده به سرپرست نياز دارد و شما بايد برگردي. اگر مي خواهي من از شما راضي باشم ، بايد به پيش خانواده برگردي.

صغري لطفي:
زماني كه عباس براي رفتن به جبهه آماده مي شد، گفت: مادر ، اگر خبر شهادت من را آوردند، نبايد گريه كنيد، اگر مي خواهيد من از شما راضي باشم ، براي من گريه نكنيد، اين باراني است كه بر هر كس فرود مي آيد و شهادت ، نصيب هر انساني نمي شود. روزي كه خبر شهاتش را آوردند ، گفتند: عباس گفت: سلام مرا به مادرم برسانيد. همان روز وضو گرفتم و نماز خواندم و دستهايم را رو به آسمان بلند كردم و گفتم: عباس جان، تو نيز سلام مرا به حضرت زهرا (س) برسان.

زهرا خواجه بچه:
دخترم مريض بود و او را در بيمارستان بستري كرديم. اميدوار بودم دخترم خوب شود ، چون عباس خيلي او را دوست داشت. دعا مي كردم اتفاقي براي او نيفتد و من تنها نشوم. در همان زمان خواب ديدم باغي بسيار بزرگي است ، كه جوي آبي از آن مي گذرد. در آخر باغ هم دو خانه سفيد بسيار بزرگي ساخته شده است. از آنجا عبور مي كردم ، كه عباس را آنجا ديدم كه ايستاده بود. به سوي او رفتم تا بگويم كه دخترمان مريض است. اين حرف را كه زدم ، گفت: نگران نباش ، زينب خوب مي شود. حال من هم خوب است و ادامه داد : ببين چه خانه هاي قشنگي داريم ، ناراحت نباش، خانه آخرت ما همين است.

امر الله كابلي:
قبل از عمليات، زماني كه مي خواستيم، مأموريت ديگري به«عباس خواجه بچه» بدهيم، گفت: من تا يك قدمي بهشت آمده ام، حالا شما مي خواهيد مرا از بهشت محروم كنيد، اين كار را نكنيد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 232
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
ميري,علي


خاطرات
مادرشهيد:
بعد ازشهادت گل محمد، خيلي گريه مي كردم و همه همسايه ها من را نصيحت مي كردند تا گريه نكنم ، اما من دلم آرام نمي گرفت. شهيد هم خيلي توصيه كرده بود كه من بعد از شهادتش گريه نكنم . يك روز خانم همسايه به خانه ما آمد و گفت: ديشب خوابي ديدم، كه تا صبح خوابم نمي برد. خواب ديدم، گل محمد صحيح و سالم آمده است و خيلي خوشحال وسرحال است . به من گفت: برو به مادرم بگو: ديگر اين قدر گريه نكند . گفت: اين بچه ها ، هميشه دورمن جمع مي شدند و به من مي گويند: شهيد غزنوي ، برو ومادرت راساكت كن ، چرا که صداي ناله هايش ، ما را مي آزارد، او خيلي سوزناك گريه مي كند و من هم اين جا كار دارم . من بعد از تعريف اين خواب ، دلم مي خواست كه ديگر گريه نكنم، اما نمي توانستم .

برادرشهيد:
مدتي كه با برادرم (علي) درجبهه بودم ، چون متاهل بودم ، احساس دلتنگي مي كردم. نزد ايشان رفتم و گفتم : برادر، چند روزي به من مرخصي بده تا به شهر خودمان بروم و برگردم. ولي ايشان چون خيلي به جبهه علاقه داشت، به من گفت : بايد خانواده ات را در اينجا فراموش كني .
يك روز من چند نفر را ديدم، كه ساك به دست مي رفتندومشکوک بودند. وقتي به برادرعلي ميري گفتم : علي آقا ، فكر كنم منافق باشند. ايشان گفت : از كجا رفتند؟ گفتم : از اين قسمت . بعد ايشان گفت : هيچ چيزي به کسي نگو ، خودم وارد عمل مي شوم . آنها را تعقيب كرد و فهميد آن ها چكاره هستند و بعد كه من از ايشان پرسيدم : كه جريان چي شد؟ گفت: بله ، آن ها منافقين بودند و دو عدد نارنجك از داخل كيفشان ، پيدا كردم.
گاهي اوقات بچه ها، از روي سادگي در بين همديگر صحبت هايي مي كردند، كه احتمال داشت سرنخي از عملياتي كه مي خواست اتفاق بيفتد، به دست دشمنان بيفتد. از جمله آن ها ، بحثي بود بين بچه ها ، در ارتباط با بعضي از مسائل كه توسط مخابرات به منطقه عملياتي بدر ارسال مي شد، كه هيچ كدام از ما ، ازآن اطلاعي نداشتيم ، كه اين وسيله هاي كوچك چه هستند و در آنجا بود ، كه برادر علي ميري سعي كرد به شوخي ، عنوان ديگري به اين اجزا و اشيا بدهند ، كه رد گم كند. ولي بعد كه متوجه شدند بچه ها نشسته اند و دارند به اصطلاح با زرنگي ، اين ها را به هم ارتباط مي دهند و مي خواهند نتيجه بگيرند، ايشان خيلي ناراحت شدند و يكي دو تا از آن بچه هايي كه سرنخ هايي از اين قضيه به دست آورده بودند را به بيرون اتاق برد و با صبحت، آنها را توجيه كرد و به آنها گفت : صحبت كردن درباره بعضي مسائل، مي تواند يك عمليات را به خطر بيندازد.

همرزمانش از او خيلي تعريف مي کنند,يکي مي گفت:قبل از عمليّات بدر، منطقة‍ هور در مسيرهاي مختلف تا نقاط رهايي و عقبه ها ، صد كيلومتر توسّط برادران و به سرپرستي شهيد ميري كه در آن زمان جانشين واحد مخابرات لشكر بود در منطقه سيم كشي شد كه بعداً قسمتي از سيم ها در حين عمليّات استفاده شد . در عمليّات والفجر 3 ، از باغ كشاورزي تا نقاط رهايي، در محورهاي مختلف با كمك برادران و به سرپرستي شهيد ميري، همه اين ها سيم كشي شد ، كه در حين عمليّات ، ارتباطات را براي فرماندهي لشكر، فراهم كرده بودند .

وقتي در عملياتي كه در ارتباط بسيار مي خواستند يعني زماني بود كه گردان داشت به جلو مي رفت ارتباط مي خواستند و مي گفتند : چكار كنيم ماهم كه تا يك منطقه اي ارتباط داشتيم و مي گفتيم : تا اين منطقه مشكلي نيست ازاين به بعد ارتباط نداريم برادر علي ميري آمد و گفت : به 5 نفر هجومي بدهيد نفر اول سر سيم را وصل كند وبرود يكي كه تمام شد نفر دوم بيايد و سر سيمش را وصل كندو برود به همين صورت تا نفر پنجم تا جايي كه لازم است ارتباط برسد و عمليات را شروع كند اين تدبير طرح ايشان بود ، كه از امكانات موجود منطقه اين گونه استفاده مي كرد .

ديگري مي گفت:
درعمليات بدر كه بنا بود دشمن پاتك بزند ، علي با يك جيب عراقي براي سركشي نزد ما آمد، بعد كه شرايط بحراني شد ، شهيد مقداديان و شهيد حسين معافيان ، تنها كساني بودند كه توانستند منطقه را، جداي از بحث مخابراتيش، هدايت كنند. نزديك 10 ساعت ، ما وضعيت كاملاً بحراني داشتيم، يعني شرايط طوري بود ، كه مشخص شده بود ، كه اين منطقه با پاتك روبه رو خواهد شد و شنود خاتم الانبيا اعلام كره بود، قطعاً يا كشته مي شويم يا اسير يا اينكه بايد به آب بزنيم وهمه منطقه را قبل از رسيدن عراقي ها ، تخليه كنيم. درتمام اين مراحل، برادر علي ميري بودند كه رفتند كنار شهيد مقداديان وبالاي سنگر ايشان مستقر شدند و با وجود اينكه كارشان عملياتي مخابراتي بود، ولي حساسيت كار ايجاب مي كرد كه برادر علي ميري، كنار پدافند بروند و بالاي سنگر فرماندهي باشند . داخل سنگر چند نفري بيشتر نبودند و در كل خط ، فقط 80 الي 100 نفر نيرو بود. طبق شنود، قرار بود 15 عدد هلي كوپتر در شب ، به آن نقطه پاتك بزنند. در آن مرحله و حتي شب هاي قبل ، من ديدم كه برادر علي ميري، خيلي با جديت وسخت كوشي، در مراحلي كه دشمن حمله مي كرد وفشار مي آورد، ايستادگي مي كرد. حتي من بعد ازظهر و شب شروع عمليات، ايشان وشهيد مرادي را ديدم، كه از شدت كار وخستگي ، صورت هايشان سياه شده بود ونزديك سه شبانه روز ، نخوابيده بودند و بعد از سه شبانه روز، عمليات شروع شد، كه شرايط فوق العاده بحراني بود و ايشان خيلي آرام و جدي ، كارش را انجام مي داد.

همسر شهيد:
در دهه اول محرم 1377 ، به علت كمبود جا در مسجد ، مجلس عزاداري را از به منزل ما منتقل نمودند وما ازعزاداران درحياط منزلمان ، پذيرايي مي كرديم . در شب عاشوراي همان سال خواب ديدم ، كه داخل باغچه منزلمان، پر از گلهاي رنگارنگ است ويك گل قرمز بزرگ هم وسط باغچه است ، كه چهره همسرم درحال خنديدن ، در آن پيدا بود .

برادرشهيد:
به ياد دارم زماني كه تازه صحبت از كردستان و آشوب در آنجا بود، برادرم يك دفعه تصميم گرفت كه به آنجا برود . من كه يك سال از ايشان بزرگتر بودم و خيلي از ماجرا با خبر نبودم ، گفتم : شما كوچك هستيد و ما سن و سالي نداريم که برويم ، ما بايد درس بخوانيم و بزرگتراز ما هستند و آنها بايد بروند. ولي ايشان اصرار داشت كه برود و يك رضايت نامه هم دستش گرفته بود و مي گفت : حتماً بايد پدر، اين را امضا كند تا به جبهه بروم و بالاخره هم تا رضايت نامه اش را پدرم امضا نكرد ، آرام نگرفت و بعد از جلب رضايت پدر و گرفتن امضا ، به جبهه رفت .

بعد از شهادت برادرم ، يكي از همرزمان روحاني اش ، خاطره اي را برايم تعريف كرد:
ايشان گفت : برادر علي از خط مقدم برگشته بود ، درحالي كه تمام بدنش را خاك گرفته بود و فقط چشمانش ديده مي شد. مدت زيادي هم بود، كه در جبهه حضور داشت. من شانه هايش را گرفتم و تكان دادم و گفتم : علي ، بس است ، بيا به مرخصي برو. ايشان در جواب من فقط يك لبخند زد و رفت .

بعد از شهادت برادرم ، يكي از همرزمانش خاطره اي را برايم تعريف كرد. ايشان گفت : علي در عمليات بدر به قدري روي آب مانده بود و گرسنگي و تشنگي كشيده بود ، كه وقتي از عمليات برگشت، از فرط تشنگي و گرسنگي ، چهره اش سياه شده بود ، ولي اصلاً ابراز ناراحتي وخستگي نمي كرد.
مجموعه اي به نام، مرموزات در مخابرات داشتيم ، كه هر كسي نمي توانست اين كار را بكند. يك روز كه كسي نبود ، آقاي مظلوم به برادر علي ميري گفت : آقاي ميري تعدادي دستور كار را بايد مشخص و توزيع كني. برادر ميري خنديد و گفت : من چه جوري مشخص كنم و چه كار بكنم؟ از كجا شروع كنم ؟ ايشان بدون اينكه اعتراض بكند، رفت ويك سري اطلاعات را از فايل بايگاني مرموزات وقت درآورد و دستور كار را آماده نمود و تكثير و توزيع كرد .

مسئول بسيج محل، آقاي حسيني ، خاطره اي از برادرم تعريف كرد ، ايشان گفت : يك ساعت 2 نيمه شب بود، كه ديديم يك نفر درب مسجد را زد . از نرده هاي در مسجد كه نگاه كرديم ، ديديم برادر علي است ، (درحالي كه ساكش روي دوشش است). درب را باز كرديم و به ايشان گفتيم : علي از كجا داري مي آيي ؟ ايشان گفت : از جبهه. گفتم : شما از جبهه اول آمدي مسجد ؟برو خانه ، فردا كه شد بعد بيا مسجد. ولي ايشان گفت : نه من مي خواهم اول احوال شما بسيجي ها را بپرسم ، شما شبها اينجا نگهباني مي دهيد ومحل را امن نگه مي داريد، فردا هم مي شود به خانه رفت .

يكي از همرزمان برادرم گفت : يك روز كه بچه ها داخل سنگر داشتند كمپوت مي خوردند ، وقتي علي آمد ، يكي از بچه ها كمپوتي براي ايشان باز كرد وگفت : برادر ميري بيا اين كمپوت را بخور . ولي علي گفت : الان وقت ندارم.( علي به خاطر جديتي كه داشت ، كارش را به اندازه يك كمپوت خوردن هم معطل نمي كرد و حواسش روي عمليات و جنگ بود.)

همسرشهيد:
بعد از ظهر روزي كه مصادف بود با شب ولادت حضرت فاطمه (س) ، همه فاميل همسرم و خودم را درمنزلي واقع درآب وبرق ، به عصرانه دعوت كرديم واز آنجا به اتفاق آن ها، جهيزيه ام را به منزلي كه اجاره كرده بوديم ، بردم و همان شب به عنوان شام عروسي به فاميل آبگوشت داديم و بعد 2 روز ، براي ماه عسل به زيارت حضرت معصومه (س) رفتيم.

پدرشهيد:
زماني كه فرزندم (علي) حقوقش دو هزار تومان بود، ماهانه به من 500 تومان مي داد . (چون من كارگر بودم و حقوقم کم بود). وقتي به او مي گفتم، كه خودت الان تازه زن گرفتي و خرج داري ، ايشان مي گفت : من از خدا مي خواهم كه بتوانم كمك حال شما باشم . بعد از چند مدت ، سه برادرش را دعوت كرد وبعد از شام به آنها گفت : از امروز به بعد پدر نبايد سر كار برود ، هر كدام ما 500 تومان روي هم مي گذاريم که دوهزار تومان مي شود و به پدر مي دهيم و الان ديگر وقت استراحت پدر است. بعد هم گفت : نمي خواهد هر ماه هر كدام برويد و 500 تومان به دست پدر بدهيد، همه پولها را جمع مي كنيم ويك نفر مي رود و به پدرمي دهد.

يك روز فرزندم به من گفت : پدر بيا با هم به جايي برويم. گفتم : كجا مي رويم ؟ بعد ايشان مرا سوار موتور كرد و به راه آهن برد و در آنجا ايشان گفت : پدر پياده شو ، مي خواهم با شما صحبت كنم . گفتم : خدايا چه صحبتي مي خواهد با من بكند ؟ بعد كه پياده شديم، علي به من گفت : پدر، من زن مي خواهم ,مي ترسم بدون زن بمانم و گناه كنم. وقتي اين را گفت: با خودم گفتم : نبايد دلش را بشكنم ، ولي به او گفتم: خيلي خوب ، ما هر موقع كه زن خوبي پيدا كرديم ، برايت به خواستگاري مي رويم . بعد ايشان گفت : من جاي خوب و زن خوب پيدا كرده ام . ما هم برايش به خواستگاري رفتيم و ايشان ازدواج كرد و به جبهه رفت.

پس از اينكه ازدواج كرد، به او گفتم: حال كه تشكيل خانواده داده اي و جبهه هم كه زياد رفته اي و بيش از سهم خودت جبهه بوده اي ، بيا و يك مدتي همراه با خانواده باش و زندگي كن ويك مدتي دور از هياهوي جنگ باش. ايشان پاسخ داد: امروز وضعيت طوري است كه ما بايد هم جنگ را داشته باشيم وهم خانواده را و خانواده نبايد مانع از شركت ما در جنگ شود واصطلاح زيباي، زندگي در جنگ را بكار برد .

وقتي 12 ساله بودم ، در منطقه مهر آباد طلاب مشهد زندگي مي كرديم. در آنجا اكثراً بچه ها دنبال برنامه هاي قمار و… بودند. از قضا يك روز كه من داشتم داخل كوچه با بچه ها تيله بازي (نوعي بازي به وسيله شي گرد) مي كردم ، برادرم از جبهه آمد، ولي من متوجه آمدن ايشان نشدم، تا اينكه ديدم در حين بازي ايشان آمد و گوشم را محكم گرفت و به منزل برد و درآنجا ، دو سه سيلي آبداربه گوشم زد و مرا نصيحت كرد ، كه اين كارها خوب نيست . اين بدترين و بهترين خاطره زندگيم بود .

اولين مرتبه اي كه مي خواست به جبهه برود، چندين مرتبه از من خواهش نمود كه رضايت نامه اش را امضا نمايم ، اما من امضا نمي كردم . علي دست از پافشاري و اصرار برنداشت وبه همين دليل، چند مرتبه هم به محل كار من آمد و از من خواهش نمود تا رضايتم را جلب نمايد. همكاران من كه اشتياق فراوان علي را به جبهه رفتن ديدند ، گفتند : حالا كه پسرت اين قدر به جبهه رفتن علاقه دارد و پافشاري مي كند ، رضايت بده تا برود. بالاخره هم رضايت من را جلب كرد و امضا گرفت و به كردستان اعزام شد.
به ما از جنگ و جبهه چيزي نمي گفت,اما همرزمانش مي آمدند واز کارهايش تعريف مي کردند,يکي مي گفت:در عمليات خيبر ، با گروه پيشتاز در قايق هاي پيشتاز نشسته بود و نيروها درموقعيت هايي كه از قبل مشخص شده بود، مستقر شده بودند. او مي گفت : زماني كه دستور شروع عمليات داده شد ، من شاهد بودم كه دونفر نگهبان عراقي كه روبه روي ما درسنگر بودند ، درحال خواندن شعر و ترانه بودند ، ما با خود گفتيم : اين بندگان خدا در چه وضعيتي ، خودشان را به چه چيز سرگرم كرده اند! زماني كه اولين گلوله شليك شد و عمليات آغاز شد ، متوجه شديم كه صداي گريه و زاري از همان سنگر بلند شد . ما سريع يكي دونفر از برادرها را فرستاديم و آنها را گرفتند. براي ما وضعيت آنها با توجه به وضعيت قبل و بعد از عمليات ، قابل پيش بيني بود. آنها وقتي اسير شدند، نزديك بود كه قالب تهي كنند. ما به آنها دلداري و روحيه داديم وتوانستيم تا حدودي ، آرامشان نماييم .
ديگري مي گفت:
در عمليات بدر، مسئوليت خيلي مهمي داشت. ايشان ارتباط بين پست هاي كمين تا نزديكي دشمن وتا محل منطقه رهايي ، كه رزمندگان قرار بود از آن نقطه وارد عمل شوند را برقرار مي کرد و مسئوليت تمام ارتباطات با سيم شبكه ، به عهده ايشان بود و طرحش را نيز انجام داد ، كه براي اين كار ، حدود 15 روز ، روي قايقي با عرض نيم متر مستقر بود . به اتفاق ديگر برادرها ، زماني كه ايشان برگشت و ما او را ديديم ، اصلاً‌شناخته نمي شد، چون بسيار نحيف شده و چهره اش به خاطر سرماي شب هاي هور، بسيار چروكيده و پژمرده شده بود، ولي ايشان بدون هيچ گله و شكايتي ، كار را تا لحظه آخر پي گيري كرد و به خوبي توانست ماموريت محوله را انجام بدهد و به پايان برساند .

همسرشهيد:
هميشه موقع عمليات ها روحيه شادي داشت و مخصوصاً دفعه آخري كه مي خواست به جبهه برود، به من گفت : اين دفعه با دفعه هاي ديگر فرق مي كند، خيلي مواظب مجتبي باش ، مبادا بعد از شهادت من گريه كند ، اگر هم خواستيد گريه كنيد، براي مادرم زهرا (س) و فرزندانش گريه كنيد ، كه دشمنان شاد نشود و از راه امام و ولايت فقيه دور نشويد .
پدرشهيد:
شبي فرزندم را خواب ديدم، كه در باغ بزرگي است . ايشان من را هم داخل آن باغ برد و من ديدم كه چه انگورهاي خوبي از درخت ها آويزان است. به علي گفتم : اينجا كجاست؟ ايشان گفت : پدر اينجا بهشت است ، و از موقعي كه شهيد شدم، اينجا زندگي مي كنم ، شما هم هر وقت بيايي ، جايت همين جاست و همين طور كه الان شما را داخل اين باغ آوردم، هر وقت بيايي ، باز هم شما را اين جا مي آورم . همين طور كه داشتم با ايشان در مورد باغ و انگور صحبت مي كردم، از خواب بيدار شدم.
همسر شهيد:
به همراه خانواده آقاي قراقي با هواپيما به اهواز رفتيم و بعد از چند روز، همسرم به منزل آمد و گفت : آقاي قراقي به شهادت رسيدند . چون من از شنيدن اين خبر خيلي گريه كردم، ايشان به من گفت : فكر مي كردم شما خيلي صبور هستيد، پس اگر خبر شهادت من را بشنوي چه کار مي كني ؟!




آثارباقي مانده از شهيد
براي حمله خيبر ، بنا بود كه 36 ساعت با قايق پاروزنان از وسط دشمن به عمق خاك عراق برويم. نيروها را دسته دسته سوار قايق كرديم و بعد خودمان هم سوار شديم. برادرها روحيه خوب و عجيبي داشتند. تازه غروب شده بود ، كه يكي از قايق هاي موتوري خراب شد. چون نيروهايمان در آن قايق بودند، موتور قايق خودمان را باز كرديم و به آنها داديم و خودمان مانديم تا موتور ديگري برايمان رسيد. همان جا در قايق از آب هور وضو گرفته و نمازمان را خوانديم و موتور قايق را كه بستيم به راهمان ادامه داديم. مسئوليت نيروها به عهده من بود. قرارمان اين بود ، كه به منطقه اصلي كه رسيديم، به مدرسه اي واقع در روستاي رته برويم. مقداري كه رفتيم، با ديدن سيم هاي برق، مشخص شد كه به خشكي نزديك مي شويم.( سيم هاي برق از همان ده رّته بود). به آنجا كه رسيديم، ديديم كه آب هور به آن ده رسيده و خانه هاي مردم را كه گلي بوده را خراب كرده و فقط همان مدرسه كه قرار بود در آن مستقر شويم ، سالم مانده. داشتيم از لاي ني‌ها عبور مي كرديم ، كه متوجه شديم دو تا از ميگ هاي عراقي ، بالاي سرمان هستند. گفتيم: خدايا، خودت كمك كن، نكند يك وقت عمليات لو رفته و ما را ديده اند! شروع كرديم، آيه و جعلنا را خوانديم، كه ما را نبينند. به حمدلله ميگها رد شدند و ما از لاي همان ني‌ها ، را همان را ادامه داديم. در حال حركت بوديم ، كه دوباره مي گها برگشتند؛ گفتيم: خدايا، ما در راه تو داريم حركت مي كنيم، خلاصه هر كاري مي خواهي بكن. الحمدلله دوباره ميگ ها رفتند و با اينكه در سطح پايين حركت مي كردند ، ما را ديده بودند ولي فكر مي كردند كه همه آن منطقه ، دست خودشان است و ما را نيروهاي خودشان به حساب آورده بودند و بدون هيچ واكنشي ، رفتند. تا پشت مدرسه ني بود. نزديك غروب به آنجا رسيديم. كنار مدرسه ايستاديم و نيروها را تقسيم كرديم و محورهايشان را مشخص نموديدم و گفتيم: هر كسي از محور خودش برود و نزديك هاي محور، لاي ني ها پنهان بشوند تا هر وقت از فرماندهي، با بي سيم رمز عمليات را گرفتيم و به آنها داديم، آن موقع ، عمليات را شروع كنند.
بالاخره نيروها رفتند و ما مانديم. ما هم بنا شد كه بالاي همان مدرسه برويم. چون ارتباط ما ، فقط بالاي مدرسه برقرار مي شد و اگر پايين مي مانديم ، ارتباط ما قطع مي شد و نمي توانستيم از فرماندهي با بي سيم ، رمز عمليات را بگيريم . كنار مدرسه ايستاديم و گفتيم: نكند يك وقت عراقي ها داخل مدرسه باشند! در همين حين صداي يك قايق موتوري را شنيديم. بعد كه قايق موتوري رد شد ، متوجه شديم كه عراقي ها از فاصله چند متري ما ، دارند با هم صحبت مي كنند! صداي بيسيم ها را كم كرديم و گوشي بيسيم را داخل گوشمان فشار داديم ، كه اگر يك وقت نيروهاي خودي با ما تماس گرفتند، اين ها صدايش را نشوند. بعد گفتيم: خدايا توكل بر تو. بعد ديديم كه عراقي ها رفتند بالاي مدرسه و آنجا بود كه متوجه شديم ، خرابي موتور قايق ديشب، يكي از معجزاتي بوده كه ما آنجا معطل شديم ، چون اگر اين اتفاق شب گذشته نمي افتاد و ما زودتر مي رسيديم و به بالاي مدرسه مي رفتيم ، عراقي ها هم كه آن بالا رفتند، آن موقع بالا مي آمدند و زودتر درگيري پيش مي آمد و عمليات به اين بزرگي و گستردگي كه از چند محور بود، لو مي رفت كه الحمدلله اينطور نشد. چون فاصله ما كه لابه‌لاي ني ها ايستاده بوديم تا مدرسه7ـ6 متر بيشتر نبود، نمي توانستيم كوچكترين حركتي بكنيم. چون اگر كوچكترين حركتي مي كرديم، عراقي ها كه بالاي مدرسه بودند ، متوجه ما مي شدند. آنها به صورت عادي با هم صحبت مي كردند و ما كاملاً صدايشان را مي شنيديم. گفتيم: خدايا، خودت كمك كن ، كه يك دفعه ديدم باد آمد و ني ها را تكان داد واقعاً همه اينها امداد غيبي بود. گفتيم: حالا چگونه ارتباط برقرار كنيم؟ از بي سيم برادرهايي كه جلو رفته بودند، با ما تماس گرفتند! گفتيم: حالا چه طوري جوابشان را بدهيم ، كه عراقي ها متوجه نشوند. من با بي سيم داخل قايق دراز كشيدم و به برادرها گفتم: اوركت، پتو و هر چه هست را روي من بيندازيد تا جواب بي سيم را بدهم ، كه عراقي ها صدايم را نشنوند. آنها اين کار را كردند و من با اينكه زير پتو و اوركت بودم ، باز هم صدايم را آهسته كردم ، كه الحمدلله هرطوري بود ، با برادر ها تماس برقرار كرديم . (هرچند چون از ارتفاع پايين تر بوديم ، تماس خيلي ضعيف برقرار شد). هوا كه يك مقداري تاريك شد، بي سيم را به برادر توانچه دادم و گفتم: اين بي سيم را روي دستت نگه دار تا رمز عمليات را بشنويم و چون هوا تاريك است ، عراقي ها ديگر ما را نمي بينند. ايشان هم بي سيم را بالا گرفت و هرطوري که بود با نيروهاي خودي ارتباط برقرار كرديم و رمز عمليات را گرفتيم و به برادرها داديم، كه عمليات را شروع كردند. ما نيز از تاريكي هوا استفاده كرديم و مقداري عقب آمديم و فاصله مان را از مدرسه (چون نيروهاي عراقي در آن مستقر شده بودند)، زيادتر نموديم تا بتوانيم به راحتي به وسيله بي سيم ، با نيروي خودي صحبت كنيم، ولي راهمان را گم كرديم. صداي قايق موتوري هاي خودي را شنيديم، ولي آنها هم راهشان را گم كرده بودند. آنها اسم ما را صدا زدند و ما هم جوابشان را داديم؛ آنها گفتند: شما كجا هستيد ، كه با فشنگ رسام به هم علامت داديم و همديگر را پيدا كرديم و نيروهايي را براي كمك به موقعيت ، نيروهاي ويژه عمليات، فرستاديم. در فرصتي كه نيروهايمان رفتند ، ما آمديم كه داخل ني ها به طرف بقيه نيروها برگرديم، كه باز متوجه شديم كه راهمان را گم كرده ايم. گفتيم: خب چطوري راه را پيدا كنيم؟ همان طوري حدسي مي رفتيم، كه يك دفعه متوجه شديم كنار مدرسه ايم و ني ندارد! از بالاي مدرسه عراقي ها داشتند به اين طرف و آن طرف مي دويدند و سنگر مي گرفتند، چون ما را ديده بودند و مي خواستند به طرف ما شليك كنند. هرچه به قايقران هايمان مي گفتيم: به راست برويد، (چون عرب بودند متوجه نمي شدند) و همين طور داشتند به سمت عراقي ها مي رفتند. يك دفعه به برادر توانچه كه عربي مي دانست، گفتيم: شما به قايق ران ها بگوئيد كه به سمت راست بروند. خلاصه بعد از اينكه قايق رانها متوجه شدند و به سمت راست تغيير مسير دادند ، ما هم پارو را برداشتيم و بدون سرو صدا، شروع به پارو زدن كرديم و آيه و جعلنا را خوانديم ، كه الحمدلله يك تير هم به سمت ما شليك نشد! يعني همين آيه و جعلنا را كه خوانديم ، واقعاً مثل اينكه يك پرده اي جلوي چشمشان را گرفت و با اينكه ما از جلوي دشمن رد شديم ، آن ها ما را نديدند! به نيروها كه رسيديم ، ديدم كه آن ها بر دشمن فائق آمده اند، ولي ارتباط با پشت خط برقرار نبود ، كه مطمئن بشويم كه برادرها مدرسه را پاكسازي كرده اند يا نه. برادر احمد گفت: برويم بالاي مدرسه ، ببينيم آن جا پاكسازي شده يا نه. گفتم: فكر نكنم آنجا پاكسازي شده باشد. ايشان گفت: چرا حتماً پاكسازي شده چون برادرها آنجا درگير بودند. من به ايشان گفتم: اگر صبح برويم بهتر است ، ولي ايشان گفت: نه، الان بايد برويم و ارتباطمان را با نيروهاي خودي از آن جا به وسيله بيسيم برقرار نمائيم.
قايقران هم كه متوجه شده بود، گفت: صباح، صباح يعني صبح برويد. من دوباره به برادر احمد گفتم: صبح برويم، احتمال دارد كه الان عراقي ها آنجا باشند ، ولي برادر احمد اصرار داشت و مي گفت: نه، الان برويم. بالاخره هم من واحمد جلوتر از همه به بالاي مدرسه رفتيم و من آنتن بي سيم را دادم بالا و خود بي سيم را يك مقداري بالا گرفتم ، كه ارتباط خوب برقرار بشود. گوشي را برداشتم و با فرماندهي تيپ ارتباط برقرار نمودم و گوشي را به برادر احمد دادم. ايشان در حالي كه با بي سيم داشت به فرماندهي گزارش مي داد ، كه الان ما بالاي مدرسه مستقر هستيم ، حاج آقاي تسويجي كه مسلح به كلاشينكف بود، از جلوي ما رفت بالا و به محض اين كه به نيم متري دو عراقي كه آنجا مخفي شده بودند، رسيد ، يكي از عراقي ها با كلاشينكف سينه حاج آقا را به رگبار بست و ايشان به شهادت رسيد. بعد هم رگبار به طرف ما گرفتند و چون اسلحه نداشتيم ، سريع از بالاي مدرسه توي قايق پريديم و اسلحه را برداشتيم و از بالاي نردباني كه كنار مدرسه بود ، به سمت عراقي ها تيراندازي كرديم، كه يكي از آنها زخمي شد. بعد دوباره داخل قايق پريديم و بدون اينكه موتورش را روشن كنيم، سريع پارو زنان از مدرسه فاصله گرفتيم و باز داخل ني ها رفتيم و از آنجا دوباره پيش نيروها رفتيم و به يك دسته از آن ها گفتيم: شما برويد مدرسه را پاكسازي كنيد. در حالي كه برادرها مي خواستند براي پاكسازي بروند، آن دو عراقي از آنجا فرار كرده بودند. بعد حدود ساعت4 صبح بود ، كه كنار دژ رفتيم و از قايق پياده شديم ، كه نماز بخوانيم. برادرها هنوز با نيروهاي دشمن درگيري داشتند . بعد ديديم كه ماشين ها و مهمات و جنازه هاي دشمن آتش گرفته بود. در بين جنازه ها ، يك جوان عراقي را ديدم كه به شدت مجروح شده بود و داشت تكان مي خورد. به برادرها گفتم ، كه او را بردارند و معالجه كنند و با قايق به عقب ببرند. بعد كه روي سيل بند رفتيم ، ديديم كه بي سيم هاي خيلي پيشرفته اي از عراقي ها، آنجا جامانده است. آنها جمع آوري كرده و به عقب فرستاديم. بعد هم از روي همين دژ با برادر احمد و برادر توانچه به سمت نيروها رفتيم جلو، كه ببينيم آنها چه كار كرده اند. حدود 7ـ6 كيلومتر كه راه رفتيم ، به يك سه راهي رسيديم و ديديم يك عراقي با يك جثه چاق ، لنگ لنگان دارد به طرف ما مي آيد. مشخص بود كه آدم بدبختي است وقتي جلو آمد ، با دستش در حالي كه انگشتانش را تكان مي داد ، به ما فهماند كه 5 تا بچه دارد چون مي گفت: خَمس،خَمس. او با حالت التماس به ما مي گفت: كه مرا نكشيد من 5 تا بچه دارم. برادر توچه اي كه عربي بلد بود، به او گفت: ما مسلمانيم . خلاصه يك برخورد جالبي با آن اسير عراقي كرد و ما به اسير عراقي گفتيم، كه برود و عراقي هاي ديگر را كه داخل سنگرهاي آن اطرف هستند را بياورد. بعد هم ما به برادرها گفتيم، كه وقتي اين اسرا آمدند ، آن ها را به پشت خط منتقل نمايند. بعد هم خودمان به جلوي خط رفتيم و بچه ها را پشت دژي كه حدود 2كيلومتر با جاده دجله فاصله داشت، مستقر کرديم . با بي سيم با برادرها ارتباط برقرار كنيم و حدود يكي دو ساعتي كه گذشت ، ديديم كه دشمن با هليكوپتر ، نيرو آورد و پاتك كرد. پاتكش نيرويي بود و نيروي زرهي نداشت. ديديم حدود سي نفر نيروي عراقي بودند، كه يك عده از آنها هم به سمت راست ستون، داشتند مي رفتند كه بعد مستقيم به ما حمله كنند و توي منطقه يك جا جمع شده بودند. گفتيم: دو سه نفر آر پي جي زن مي خواهيم ، كه بروند روي سر نيروهاي عراقي. تا در خواست نيرو كرديم ، همه برادرها اعلام آمادگي كردند! اصلاً برادرها هيچ ترس و واهمه اي به خود راه ندادند. يكي از برادرها آر پي جي را برداشت و گفت: من مي روم و بدون اينكه نگاه كند و ببيند كس ديگري مي رود يا نه، دويد و رفت! يك برادر ديگر آر پي جي زن هم پشت سر ايشان رفت و يك برادر تيربارچي هم پشت سر آنها رفت! ما ديديم آن سه نفر پشت سر خاكريز عراقي ها رفتند و آن برادري كه اول آر پي جي گرفت و رفت، همين كه مي خواست به طرف دشمن شليك كند، آر پي جي اش عمل نكرد ، كه برادر ديگر كه همراهش بود، آر پي جي اش را گرفت و هدف گرفت و درست وسط عراقي ها زد. تا چند نفر از دشمن زخمي شدند ، برادرها با تيربار شروع به شليك كردن به سمت آنها نمودند، كه چند نفر از دشمن زخمي شدند و چند تايي هم فرار کردند و براي آن عده از عراقي ها كه با ستون داشتند به طرف ما مي آمدند ، كه به ما حمله كنند، پشت همان خاكريز و پشت همان دژ ، برادرها را چيديم و گفتيم : تا عراقي ها آمدند جلو، به طرف آنها شليك كنند. وقتي دشمن به آنها رسيد و بچه ها شروع كردند به طرف آنها شليك كنند، فشار روي دشمن به قدري از عقب زياد بود ، كه مجبور شدند به طرف جلو بيايند. بالاخره هم دشمن شكست مفتضحانه اي خوردند و فرار كردند. بعد كه نيروها از طرف جزيره مجنون حمله كرده بودند ، ما بايد مي رفتيم و اين قسمت را مي گرفتيم و كلاً برنامه اين بود كه ما با قايق برويم و چند روزي در آنجا ، سر عراقي ها را گرم كنيم ، تا موقعيت جزيره محكم شود . بعد از چند روزي كه ما آنجا بوديم، گفتيم: برويم يك استراحتي بكنيم و ببينيم چه مي شود. وقتي به جاي قبلي برگشتيم و مقداري استراحت كرديم ، برادرهايي كه آنجا بودند، آمدند پيش ما و از ما قدرداني كردند.
اين عمليات، عمليات پيروزمندي بود و من اين پيروزي را به امام و امت شهيد پرور تبريك مي گويم.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 304
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
صاحب الزماني,علي اصغر
فرمانده گردان ولي الله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات

سيد محمد حسيني:
شهيد خادم الشريعه خودش مي گفت:
شهيدي مثل صاحب الزماني ، پشت سر من نماز خوانده و ايشان شهيد شده و خدا قبولش كرده. اگر من را در روز قيامت بياورند و بخواهند من را با ايشان مقايسه كنند و بگويند: ايشان كه پشت سر تو نماز مي خوانده، به فيض عظيم شهادت رسيد، اما تو ماندي ، آن وقت من چه جوابي بدهم؟ و اين قضيه ، درد عجيبي براي ايشان ايجاد کرده بود.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 205
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
ناجي‌ميداني‌ ,علي‌اصغر


خاطرات
ابوطالب جعفري:
يك روز در روي تخت نشسته بوديم ، كه ديدم علي اصغر ، آن هم در ساعات غير ملاقات به ديدن من آمد . بعد از احوال پرسي گرم و روبوسي ، چشمم به دستش افتاد، كه باند پيچي شده است . سئوال كردم: دستت چه شده است ؟ گفت : چند روزي است كه مجروح شده ام . پرسيدم : كي آمده اي ؟ گفت : ديروز آمده ام و امروز هم مي خواهم بروم و حالا آمده ام، تا به اتفاق هم برويم . گفتم : كجا ؟ گفت : امشب عمليات است . از ايشان راهنمايي خواستم، كه چگونه از بيمارستان خارج شوم ؟ گفت : فرار كن . من از مسئول بيمارستان ، دو ساعت مرخصي (تحت عنوان اينكه با دوستم مي خواهم قدم بزنم) گرفتم و رفتم سراغ لباسهايم . بدين وسيله از بيمارستان فرار كردم . بدون اينكه به خانواده اطلاع بدهم ، به بنياد شهيد مراجعه نموده و نامه اي براي بليط هواپيما مقصد( تهران) گرفتم . ظهر به تهران رسيديم . از تهران هم بليط براي اهواز گرفتم و ساعت 4 بعد از ظهر به اهواز رسيديم . بلافاصله خودم را به پادگان 92 زرهي رساندم و در آنجا سراغ دوستانم را گرفتم ، گفتند : به خط مقدم رفته اند . چون آن منطقه را علي اصغر بلد بود ، به اتفاق ايشان به خط مقدم رفتيم . ساعت 6 به خط رسيديم و كسي را نديدم . در داخل چادر، چهار نفر از برادران بودند و ما دو نفر هم به آنها پيوستيم . دلمان خيلي گرفته بود و افسوس مي خورديم و لحظه شماري مي كرديم، تا صبح فرا رسد و ما هم بتوانيم به رزمندگان ملحق شويم . صبح كه از خواب بيدار شديم، با يك قايق سريع خود را به خط رسانديم . وقتي به خط رسيديم ، ديديم عراق پاتك بسيار سنگيني را عليه نيروهاي خودي شروع كرده است . به محض پياده شدن از قايق ، هر كدام از ما، براي خودش يك وظيفه اي را مشخص كرد كه چكار كند . شهيد علي اصغر ، در سمت راست جاده كه مشهور جاده بدر بود حركت كرد و من هم از سمت چپ و به طرف چها راه، بدر يا خندق سابق رفتيم و ديدار آخر ما ، همان جا بود .

علي اكبر ناجي ميداني:
به دوستاني كه خبر شهادت برادرم (علي اصغر) را به من دادند ، گفتم : با توجه به وضعيت خانواده ام، امشب نمي توانم اين خبر را بدهم و بايد يكي دو روز به من مهلت بدهيد ، تا خانواده را يك طوري آماده كنم ، ولي آنها گفتند كه : شما بايد هر چه سريع تر كار را انجام دهيد ، چون تعداد ديگري از شهدا هم قرار است، تشييع بشوند . مانده بودم ، چكار كنم ، که به برادر بزرگترم كه در خانگيران در پالايشگاه بود، زنگ زده و خبر شهادت علي اصغر را دادم و فردا صبح هم به خانواده گفتم كه : اصغر دوباره مجروح شده است . اما اين دفعه مجروحيتش خيلي سخت است و به مادرم هم سفارش كردم، كه شما حرم برو و سلامتي اصغر را از امام رضا (ع) بخواه . با اينكه مي دانستم برادرم شهيد شده است ، اما به اين صورت مي خواستم ايشان را آماده كنم . مادرم از همه جا بي خبر به حرم رفت . در آنجا هم به چند نفر سپرده بود، كه پسرم سخت مجروح شده و برايش دعا كنيد . خيلي با امام رضا (ع) راز و نياز كرده بود و در همين موقعيتي كه مادرم به حرم رفته بود ، من به خانه چند نفر از بستگان رفتم . خلاصه به زحمت توانستم بعضي از بستگان نزديك را به خانه آورده و آنها را تك تك در جريان قرار دهم . پدر و برادر هايم براي شنيدن اين خبر آمادگي بيشتري داشتند ، ولي شنيدن اين خبر براي مادرم خيلي سخت بود . الحمد الله بعد از اينكه خبر را به مادرم داديم و ايشان از موضوع آگاه شدند ، واقعاً آن عكس العملي ، كه ما انتظارش را داشتيم ، انجام نشد و خداوند به مادرم صبر و استقامت ديگري داده بود . وقتي كه ايشان را براي ديدن جنازه برديم، دنبال اين بود که ببيند ، جراحت قبلي دست شهيد، بهبود يافته يا نه .

محمد چناري:
در عمليات بدر بود ، كه ديديم علي اصغر ناجي ، سوار بر موتور مرتب به نيروهايي كه در جلو مشغول عمليات بودند ، مهمات مي رساندند . به گونه اي روي اين پل هاي مار پيچ احداث شده در عمليات بدر ، حركت مي كرد ، كه گلوله هاي کساني كه شليك مي شد ، دقيقا روي موتور و دور بر آن مي ريخت و هر لحظه احساس مي شد، كه يكي از اين گلوله ها به شهيد اصابت كند . ولي مهارت ايشان در موتور سواري و توكلش بر خدا ، به گونه اي بود كه توجهي به اين مهم نداشت و تمام هم و غمش و دلهره اش، اين بود كه سريعتر مهمات خمپاره 60 و گلوله آر پي جي را به نيروهاي مستقر در خط مقدم برساند .

فاطمه بهبودي:
وقتي مي خواستيم علي را در دبستان ثبت نام كنيم، 2 الي 3 ماه ، سن او كم بود. او شناسنامه اش را به پدرش داد و گفت : شما برويد و اسم من را در مدرسه بنويسيد. گفتم، كه علي اصغر جان تو را قبول نمي كند، چون كوچك هستي ، ولي او اصرار كرد ، كه شناسنامه اش را ببرند. وقتي پدرش براي ثبت نام رفت، ديدم او به گوشه اتاق رفته و با دستنهاي كوچكش ، تند و تند دارد انگشت شماري مي كند و زير لب صلوات مي فرستد. به او گفتم : چكار مي كني؟ گفت : صلوات مي فرستم، شايد قبول كنند. وقتي پدرش برگشت، با اين كه دو سه ماهي سن او کم بود ، او را ثبت نام كرده بودند.

جواد متقيان:
يكبار من مجروح شده بودم و در يكي از بيمارستانهاي تهران بستري بودم. شهيد علي اصغر در بيمارستان به ملاقاتم آمد. قرار بود مرا مرخص كنند. ( چون فصل زمستان بود )، ايشان اُوركت خود را در آورد و به من داد و گفت: بپوش و بعنوان يادگاري نزد شما باشد. هرچه به ايشان اصرار كردم ، كه زمستان و هوا سرد است، گفت: من مي روم و از منطقه براي خود تهيّه مي كنم. ( هنوز من اين اُوركت را به عنوان يادگاري نگه داشته ام ) .

محمود عامري فرد:
در عمليات بدر موقعي كه عراق مجدداً چهار راه خندق را از نيروهاي ما پس گرفت، قرار شد شبانه تعدادي از نيروها را جمع آوري كرده و به خط مقدم دشمن حمله كنيم و چهار راه را از دست دشمن آزاد كنيم. در گير و دار جمع آوري نيرو بوديم ، كه انگار خداوند فرشته نجات را براي كمك رساندند به ما فرستاد و آن برادر، علي اصغر ناجي بود، كه چند روز قبل مجروح شده بود. خلاصه با چند نفري كه آماده كرده بوديم، در تاريكي شب به سوي هدف حركت كرديم. به فاصله 50 متري سنگرهاي دشمن كه رسيديم، پشت سرم را كه نگاه كردم ، ديديم مجموعاً با خودم سه نفر بيشتر نيستيم. هفت ، هشت نفري كه پشت سرمان بودند، يكي يكي در طول مسير زمين گير شده بودند. شهيد ناجي با شجاعتي كه داشت ، جلو قرار گرفت و يك آر پي جي دستش بود و مي خواست به سمت سنگر دشمن شليك كند. آنها هم گلوله هاي خود را با شدت بيشتري روي ما مي ريختند، به نحوي كه من مجروح شدم و در درون آب ، كنار بستر جاده افتاده بودم. كنار شيب جاده ، هيچ چيز ديگري هم نبود ، كه بتوانم خودم را از آب بيرون بكشم. قدرت و نيرو بدني هم كم شده بود. فقط احساس مي كردم ، كه سرم روي پاي گرم كسي قرار گرفته است. بعداً متوجه شدم كه آن فرد ، كسي جز شهيد علي اصغر ناجي ميداني نبود.

علي اكبر ناجي ميداني:
شهيد علي اصغر نقل مي كرد كه : در عمليات خيبر ، دشمن خيلي نزديك شده بود و تيرهاي دشمن ، بچه هاي پشت خاكريز را هدف قرار مي داد. با خودم گفتم : شايد اين طرف خاكريز، اين طور تير اندازي است و آن طرف خاكريز، امن تر باشد. مي گفت : من به اتفاق دو سه نفر از بچه ها، از خاكريز عبور كرده و به آن طرف خاكريز رفتيم. بعد متوجه شديم ، كه اين طرف زير ديد مستقيم دشمن است و تيراندازي به سوي ما سه نفر شروع شد و ما هم شروع به دويدن كرديم. در حال دويدن بوديم، كه دشمن نفر سمت چپ ما را انداخت. با ديدن اين صحنه ، خودم را داخل مجروحين انداختم و زمين گير شدم. بعد ديدم دشمن دست بردار نيست و مرتب تير اندازي مي كند و به تك تك نيروهاي ما تير خلاص مي زند، من در يك لحظه ، تمام نيرو و قدرتم را در پاهايم جمع كردم و خودم را به آن طرف خاكريز رساندم.


محمد چناري:
شهيد علي اصغر ناجي ، هنگام عمليّات بدر در تَكي كه عراق عليه نيروهاي ما آغاز كرده بود، عليرغم اين كه نيروي اطّلاعات و عمليّات بود، يك قبضه خمپاره انداز 60 را مستقر كرده بود و در برابر تك عراقي ايستاده بود . دو نفر از نيروها مرتّب براي شهيد علي اصغر گلوله مي آوردند و ايشان مرتّب شليك مي كرد و همين خمپاره انداختن ايشان بود ، كه توانسته بود حركت زرهي عراق را روي پل عمليّات بدر ، متوقّف كند.

محمد چناري:
در يكي از مرخصّي هايي كه مشهد رفته بوديم ، در برگشتمان يك تلفن به خانة ايشان زديم ، تا چنانچه سفارش يا كاري و پيغامي دارند به علي اصغر برسانم . برادر ايشان تلفن را برداشت و در جواب من كه، سؤال كردم : سفارشي براي علي اصغر نداريد ؟ گفت : يكسري وسايل است ، اگر زحمت مي كشيد ، ببريد و به علي اصغر بدهيد . وقتي اين وسايل را به منطقه رساندم . علي اصغر آن ها را بازديد كرد و ديديم هدايايي است، كه اهل محل و دوستان هم محلّي شهيد براي ايشان تهيّه كرده اند و روي آن ها نوشته بودند : تقديمي از اهالي نوغان مشهد ، به رئيس جمهور نوغان .

ابوطالب جعفري:
يك روز غروب بر اثر شليك خمپاره دشمن و اصابت آن به باك بنزين، موتور ما آتش گرفت. تا وقتي امكانات فراهم كرديم، كه آتش را خاموش كنيم، بر اثر شدت احتراق ، موتور سيكلت سوخت. با ديده شدن شعله هاي آتش ، دشمن منطقه را شناسايي كرده و گلوله هاي بيشتري را شليك مي كرد. شهيد علي اصغر به من گفت: موتور را رها كن، بيا چند متر عقب تر برويم و در پناهگاهي كمين كنيم، تا از شدت حجم آتش دشمن كاسته شود.

فاطمه بهبودي:
يك شب خواب ديدم كه من در حرم مطهّر امام رضا (ع) هستم . يك گوشه چند عدد وصيّت نامه وجود داشت . با خودم گفتم : اين وصيّت نامه هاي شهداست . دو نفر خانم ديگر چادري هم كنارم ايستاده بودند . من جلو رفتم ، كه وصيّت نامه ها را بردارم ، كه ديدم يك خانمي در حالي كه چادرش را روي صورتش كشيده ، كنار وصيّت نامه ها نشست و شروع كرد به گريه كردن . به آن طرف ضريح حضرت رضا (ع) نگاه كردم ، ديدم خيلي خلوت است . هيچكس وجود نداشت ، فقط علي اصغرمان آنجا ايستاده بود و آن قدر قدّش بلند شده بود ، كه آرنجش روي ضريح قرار داشت . من با ديدن اين صحنه ، بسيار خوشحال و از خواب بيدار شدم و فرداي آن روز، خبر شهادتش را به من دادند .
فاطمه بهبودي:
چهار ، پنج روز قبل از شهادت علي اصغر ، خواب ديدم كه او مجروح شده است و در عالم خواب به من گفت ، كه از چه ناحيه اي مجروح شده است . چون بدنش خيس بود ، او را روي پاهايم دراز كردم . گفت : سرما مي خورم . من روي علي اصغر يك پالتو انداختم و با خودم گفتم : مثل اينكه پهلوي آب بوده و هنگام مجروحيّت داخل آب افتاده است . گفتم : مادر زخمي شده اي ؟ گفت : بله ، مادر از ناحية پهلو مجروح شده ام . از خواب بيدار شدم . گفتم : ان شاء ا... خير است ، كه بعد از 3 الي 4 روز خبر شهادتش را آوردند . وقتي جنازه اش را آوردند ، ديدم از ناحية پهلو مجروح شده است .

علي اكبر ناجي ميداني:
علي اصغر بعد از اينكه مجروح شده بود، او را به تهران منتقل كرده بودند . من آن زمان طلبه بودم و رفتم كه ايشان را براي مداوا به مشهد ببرم . به اتفاق شهيد علي اصغر، در سالن فرودگاه ، مشغول نماز شدم . وقتي نماز را خواندم ، پشت سرم نگاه كردم و ديدم ايشان نيز در نماز به من اقتدا كرده و نماز خود را به جماعت خوانده است .

فاطمه بهبودي:
يك روز من نشسته بودم و زير لب زيارت عاشورا مي خواندم . همين طور قضيه عاشورا و كربلا را براي علي اصغر تعريف مي كردم . يك مرتبه ديدم ، كه اين بچه رنگش پريده و مثل قوري سفيد شده است . خودم ناراحت شدم، كه چرا براي او اين قضيه را تعريف كردم .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 209
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
منفرد ,علي‌ اصغر


خاطرات
علي منفرد:
يکي برادرانم حاضر به شركت در ميادين نبرد نبود. شهيد گرانقدر، روزي با او به صحبت پرداخت و از وي خواست، به عنوان اداي دين به جبهه برود و اگر قدرت جنگيدن را ندارد ، به تداركات منطقه پيوسته و نيازهاي رزمندگان را فراهم نمايد. برادر تحت تأثير سخنان شهيد، با كاميون انباشته از كمكهاي مردمي ، رهسپار ميادين ايثار و جانبازي گرديد و با مشاهده اخلاص و جانفشاني هاي رزمندگان ، دچار تحول اساسي گرديد و بلافاصله نزد برادرش ، تحت آموزش هاي نظامي قرار گرفت ، تا بتواند به عنوان رزمنده در خط مقدم به فداكاري بپردازد.

ناهيد قلي زاده طبسي,همسر شهيد:
قبل از شروع عمليات ميمك ، هنگامي كه عازم جبهه بود ، به من گفت: بيست و سه روز ديگر منتظر دريافت خبري باش. وي پس از عمليات سالم به خانه بازگشت. قبل از بازگشت وي، من وضع حمل کردم. در بدو ورود به خانه گفت: مشيت خدا بر اين قرار گرفت ، كه من زنده بمانم تا بتوانم روي فرزندم را ببينم و گرنه در آستانه شهادت بودم.

روزي براي انجام كاري به منزل همسايه رفتم ومدتي با همسر ايشان به گفتگو نشستم وسپس به منزل بازگشتم. همسرم كه در منزل منتظر من بود، پرسيد: مرد خانه هم در منزل بود؟گفتم: بله، من با همسرش كار داشتم. شهيد ناراحت شد و گفت: از اين به بعد هنگامي كه مرد خانه در منزل هست، آنجا نرو. علت را جويا شدم و بعد متوجه شدم، علت بدبيني وي نسبت به آن فرد و برخورد ناپسند او با مادر شهيد بوده است. بعد از اين برخورد ، مرا به بازار برد و 2 جفت كفش برايم خريد. از او سئوال كردم: چرا 2 جفت خريدي؟ پاسخ داد:يك جفت كه از قبل قصد خريدش را داشتم و يك جفت ، براي اينكه ناراحتت كردم.

حسين سبحاني:
روزي با ماشين ژيان در مسيري مي رفتيم. هوا بسيار سرد بود و پيرمردي در كنار خيابان ايستاده بود . او را در بين راه سوار كرديم و از وضعيت زندگي و اقتصادي اش مي گفت، من ديدم شهيد منفرد گريه مي كند و خيلي تحت تاثير واقع شده بود.

رسول منفرد:
نوروز سال 64 ، من مسئول برگزاري مراسم تشييع پيكر شهدا بودم ، به من اطلاع دادند، يكي از 72 تن شهيدي كه قرار است تشييع شود ، برادر خودم است. وقتي او را در تابوت ديدم، خيلي به حال خودم غبطه خوردم .

رسول منفرد:
شهيد در عمليات بدر به اتفاق تني چند از مسئولين لشكر ، سوار بر قايقي در اطراف جزيره حركت مي كرد ، يكي از همراهان پرسيد : اگر خمپاره اي به محل تجمع ما اصابت كند ، چه خواهد شد ؟ شهيد با آرامش كامل پاسخ مي دهد : هيچ، در آب افتاده و صداي انفجار خفيفي هم شنيده مي شود . در همين هنگام خمپاره اي توسط دشمن شليك مي شود و همه جهت مصونيت از موج انفجار سرها را داخل قايق خم مي كنند . وقتي سر بر مي دارند ، شهيد را همچنان خميده مي بينند ، چند بار صدايش كه مي زنند ، اما جوابي نمي آيد . بلندش مي كنند و در مي يابند كه از ناحيه سر مورد اصابت خمپاره قرار گرفت است . بلا فاصله وي را به بيمارستان منتقل مي كنند، ولي قبل از رسيدن به بيمارستان به شهادت مي رسد .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 155
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
عين‌القضات,علي‌اکبر


خاطرات

عباس تيموري:
من و شهيد حسين محمّدياني به عنوان فرمانده و جانشين گردان ولي ا... ، مأموريّت داشتيم از منطقة عمليّاتي بيت المقدّس 2 ، كه در شمال كردستان عراق بود، شناسايي به عمل آوريم و براي عمليّات آماده شويم . ارتفاع بسيار سركش گوجار را با سختي هرچه تمامتر بالا رفتيم و خود را به منطقة شناسايي رسانديم و با وسايلي كه داشتيم ، كالك عمليّات را ، با توجّه به زمين ترسيم كرديم و راهكارها را انتخاب كرديم . ( خستگي داشت ما را از پاي درمي آورد ) ، بالاخره كار شناسايي تمام شد و به طرف عقبة ارتفاع ، به راه افتاديم . پشت ارتفاع سمت خودي ها، فقط چند وسيله بود كه تداركاتي ها آورده بودند و به ندرت تردد داشتند ، چرا که، بالا و پايين رفتن از آن ارتفاع بدون جادّة ، از خود عمليّات سخت تر بود و هر لحظه ممكن بود، جان خود را از دست بدهيم . صبح چندين ساعت تا نوك ارتفاع راه رفته بوديم و تصوّرش هم مشكل بود . يك دفعه ، ديديم يك ماشين با سرعت به طرف عقب و پايين ارتفاع مي آيد . خوشحال شديم و گفتيم : ديگر تمام شد و الان در ماشين مي نشينيم و راحت به مقصد مي رسيم . راننده ، برادر عين القضات، مسئول تسليحات بود . هر دو نفر باهم دست بلند كرديم و اصلاً احتمال اينكه او توقّف نكند را به ذهن راه نمي داديم . در عين ناباوري ديديم كه آمد و با سرعت از مقابل ما گذشت و فقط سرش را از شيشه بيرون آورد و گفت : كار دارم ، خداحافظ . مات و مبهوت ايستاديم و ماشين را نگاه كرديم . عقب ماشين تويوتا ، خالي بود . مسير ، مسير ما بود و ماشين ديگري هم در كار نبود . به همديگر نگاه كرديم ، كه تقريباً ماشين 200 متري از ما دور شد ، که گلولة مأمور از راه رسيد و در كنار ماشين انفجار مهيبي رخ داد . عين القضات به درجة رفيع شهادت نائل گرديد و دو نفر ديگر كنارش ، به سختي مجروح شدند و تازه فهميديم كه سرعت او و گلولة توپ ، يك مقصد را دنبال مي كردند .
راهش پر رهرو باد .

روز تشييع جنازة علي اكبر ، هنگامي كه پيكر ايشان را بعد از طواف در حرم مطهر آقا علي ابن موسي الرضا (ع) ، مي خواستيم در آمبولانس بگذاريم، تا به سمت بهشت رضا ببريم، ناگهان تابوت وي متوقف شد و هر كاري كه كرديم، وارد آمبولانس شود، از جايش تكان نخورد. بعد از لحظاتي ديديم كه همسر علي اكبر در حالي كه فرزند تازه به دنيا آمدة خود را در آغوش داشت ، بر سر جنازة علي اكبر آمد و بعد از مدتي مكث گفت: خوب حالا مي توانيد جنازه را داخل آمبولانس بگذاريد. او مي خواست براي آخرين بار چهره ي فرزندش را ببيند.

پدرشهيد:
يك روز علي اكبر نزد من آمد و گفت: پدرجان، ديشب خواب آقا بقيه ا... (عج) را ديدم. خواب ديدم آقا امام زمان عجل ا... فرجه ، در جبهه حضور يافته اند. در پشت سر ايشان ، امام خميني و در پشت سر حضرت امام ، من ايستاده ام. بعد از لحظاتي امام خميني رو به آقا امام زمان (عج) كرد و گفت: آقا آيا شما از اين سربازت راضي هستي يا خير؟ ايشان هم در جواب مي فرمايند: بله راضي هستم.

روزي كه علي اكبر در حال رفتن به جبهه بود، نزد من آمد و گفت: پدر جان ، ديگر من اينجا نيستم. از شما خواهشي دارم كه اميدوارم آن را بپذيريد. من به شما چند تا آدرس در محله هاي مختلف شهر مي دهم ، تا هرچند مدتي يك بار، از آنها سركشي كنيد ، تا اگر لوازمي احتياج داشتند براي آنها تهيه نماييد و به آنها ، محترمانه تحويل دهيد. علي اكبر آدرسهاي زيادي به من داد، از جمله آنها ، يكي اجاره خانه نداشت و بايد اجاره منزل وي را مي پرداختم. يكي ديگر، براي گرماي منزلش، نفت نداشت و بايد نفت او را هم تأمين مي كردم. ديگري فرش و زير انداز نداشت و غيره ...

زهرا آقائي,همسر شهيد:
هنوز بيشتر از يك ماه از زندگي مشتركمان نگذشته بود، كه نزد من آمد و گفت: زهرا جان آن وسايل و لوازمي كه مي داني استفاده چنداني از آن در منزل نمي شود را جمع كن. گفتم: چرا؟ گفت: يكي از دوستان صميمي من كه طلبه هست، از قم آمده است. ايشان وسايل جهت زندگي كم دارد، مي خواهم آن لوازم را به ايشان بدهم. من هم آنها را جمع كرده و به او دادم.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 233
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
با خدا ,غلامرضا

خاطرات

فاطمه سوسني,همسرشهيد:
يك شب خواب ديدم ساكي در دست دارد . گفت: داخل اين ساك ، سبزي است و اين سبزي را براي آش نذري فردا گرفته ام ، ببينيد بس است . گفتم : بله، كافي است. فردا صبح با كمال تعجب ديدم ، نذري را كه نموده بودم را بايد ادا نمايم .

دختر دايي اش ، درخواب مي بيند شهيد به او مي گويد: شما چند روز ديگر به نيشابور نقل مكان مي كنيد (آنها آنوقت در فريمان ساكن بودند) و همسايه منزل ما مي شويد. من سفارشي دارم كه به همسرم بگوئيد: من شبهاي جمعه براي ديدن آنها به منزل مي آيم ، آنها هم خانه را با مشك و عنبر خوش بو كنند . جالب توجه اين است ، كه دختر دايي ايشان، اصلا قصد آمدن به نيشابور نداشتند، ولي پس از چند روز به نيشابور منتقل شدند و همانطور كه شهيد فرموده بودند: همسايه منزل ما شدند.

فاطمه باخدا:
زماني كه ايشان دو ساله بودند ، همراه با پدر ومادر به زيارت عتبات عاليات مشرف شدند. در كنار ضريح اباعبدالله ، غلامرضا خودش را به ضريح چسبانده بود و از آن جدا نمي شد.

فاطمه سوسني:
چند روز قبل از خواستگاري از من ، مادرم خواب ديده بود ، كه شخصي به ايشان مي گويد، كه امام زمان (عج) فرموده است: چند روز ديگر يك طلبه اي به خواستگاري دخترتان مي آيد، به او جواب مثبت بدهيد .

قاسم ديوان:
در عمليات والفجر 3 ، من و ايشان با ماشين به خط مقدم مي رفتيم . در بين را ه خمپاره اي به ماشين اصابت كرد و ماشين به طور كلي منهدم شد . در حالي كه يك تركش بسيار كوچك به پاي ايشان و يك تركش هم به شكم من اصابت كرد .

محمد زينلي:
روز 20 بهمن سال 62 ، يكي از برادران هم رزم به منزل ما آمد و گفت:آقاي زينلي به من از منطقه زنگ زده اند و گفته اند، به شما و برادر باخدا، اطلاع دهيم كه هر چه سريع تر به منطقه برويد . من به منزل آقاي باخدا آمدم و به ايشان گفتم، كه ما و شما بايد به منطقه برويم . گفت : بيا صبحانه بخور تا بعد از آن با هم برويم و به منطقه تلفن بزنيم . صبحانه را با هم خورديم و رفتيم و ايشان به منطقه زنگ زد و گفت: فردا 22 بهمن است، اگر مسئله حضور ما در منطقه فوريت ندارد ، بعد از شركت در راهپيمايي ، فردا به منطقه مي آييم، كه گفتند:اشكال ندارد. فردا با هم حركت كرديم و بعد از دو هفته عمليات شروع شد و ايشان در همين عمليات به فيض شهادت دست يافت.

فاطمه باخدا:
يك بار ، پايش به شدت مجروح شده بود و ايشان را به خانه آورده بودند . دختر ايشان كه آن وقت 2 يا 3 سال داشت ، پرسيد : پدر ، پايتان چرا اينطوري شده است ؟ او جواب داد : چيزي نيست ، صدام پايم را گاز گرفته است .

منيره باخدا:
يك بار كه غلامرضا مجروح شده بود و در خانه استراحت مي كرد ، به ديدنش رفتم و گفتم: چرا اين قدر به جبهه مي روي ؟ آخر بچه ها احتياج به شما دارند . گفت : چه مي گوييد خواهر! من در جبهه امام زمان را مي بينم. من در جبهه خدا را مي بينم، شما مي گوييد: نرو . من تازه رفته ام و عضو كادر ثابت سپاه شده ام و امكان دارد ، همين چند روز مرخصي را، كه هر دو سه ماه يك بار مي آيم ، ديگر نيايم.

فاطمه سوسني:
يكبار براي مسافرت به شهر گرگان رفته بوديم و براي استراحت ، در كنار خيابان پارك كرديم ، كه ناگهان ماشيني با سرعت به ماشين ما برخورد كرد و بعد با چند درخت ديگر برخورد كرد. آقاي با خدا گفت: من مي روم ببينم چطور شد ، كه اين آقا با ماشين ما تصادف كرد . جلو رفت و ما از دور ديديم ، كه با راننده دعوايش شد و بعد يك ماشين كميته را نگه داشت و آن راننده را به كميته تحويل داد. از او پرسيدم:چه شد وچرا دعوا كردي؟ گفت: راننده مشروب خورده بود و من وقتي به او نزديك شدم ، دهانش بوي شديد مشروب مي داد و مست مست بود.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 216
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
نوروزي ‌نژاد,غلام رضا

خاطرات
حميد حكمت پور:
روزي قبل از عمليات كربلاي 5 ، با جمعي از دوستان نشسته بوديم و عزيزان از موضوعات مختلف درباره جنگ و فضايل رزمندگان صدر اسلام سخن مي گفتند. در ضمن، باب سخن از شهيد و شهادت هر يك نيز باز شد . هر يك از برادران درباره مقام شهيد و شهادت ، سخن مي گفتند و بعضاً با يكديگر مزاح مي كردند و شهيد نوروزي نژاد مطلبي را بيان داشت، كه در خاطره ام ماندگار شد . زيرا دقيقاً به خواسته اش رسيد . ايشان گفت : چنانچه معيشت الهي باشد و فيض عظماي شهادت نصيبم گردد ، دوست دارم در صحنه نبرد به شهادت برسم، نه در پشت جبهه و بيمارستان و دوست دارم بدنم مانند: بدن حضرت ابوالفضل عليه السلام، قطعه قطعه گردد . پس از شروع عمليات در منطقه شلمچه، روزي در محور، (دژ عراق)، به همراه برادر محمد مهديزاده، براي انتقال يك دستگاه بولدوزر، عازم اسكله شهيد باكري بودند، كه خودروي جيپ نامبردگان ، مورد اصابت تركش قرار مي گيرد و به سختي مجروح مي شوند و ايشان در دم به شهادت مي رسد و شهيد مهديزاده نيز ، پس از ساعتي به حق مي پيوندد، كه پيكر مطهر هر دو شهيد به مشهد منتقل و آنطور كه برادران اظهار داشتند ، دستها و پاهاي اين بزرگوار همانطور كه خود خواسته بود ، همانند مرادش علمدار كربلا، از پيكر مطهرش جدا شده بود.

حميد رباني نوغاني:
شهيد غلامرضا نوروزي نژاد ، تا قبل از عمليات در كربلاي 5 ، مسؤوليتش مشخص بود ,مسؤول واحد كمپرسي ,در شروع عمليات كربلاي 5 ،چند روزي كارها را رها كرد و گفت: مي خواهم بروم خط و خلاصه در يكي از تيمها كار مي كرد و شب تا صبح در خط مقدم كار مي كرد ( در صورتي كه ايشان ديگر مسؤول واحد كمپرسي نبود) ، اما راننده ها مي آمدند پيش ايشان و اين به خاطر خُلق او بود و همه را به طرف خويش جذب مي كرد و بالأخره گاهي اوقات مي شد، كه از روز قبل كه كار مي كرد تا شب بود و كمتر از يك ساعت استراحت مي كرد. به دليل اين مطلب در روزهاي آخر ، به شدت مريض شده بود و سرماخوردگي عجيبي گرفته بود. هر چه به او گفتيم: چند شب استراحت كن و بعد بيا خط، او حاضر نبود و تمام فكر و ذهنش كار بود و نه استراحت. وقتي يك شب كه او را بيدار نكرديم ، كه به خط نرود ، تا مدتي ناراحت بود ، كه چرا يك شب از خط رفتن محروم شده بود و هر موقع به او مي گفتيم ، كه استراحت كنيد ، مي گفت: بايد تا حدي استراحت كنيم ، كه بتوانيم كار انجام دهيم.

حميد رباني نوغاني:
با شهيد غلامرضا نوروزي نژاد در فاو آشنا شديم و قبل از عمليات كربلاي 4 آمديم با هم ديگر اينجا و ايشان ، مسؤل واحد كمپرسي بود و كمپرسي ها، بالاخره مشخص هست كه قشر راننده هستند و اين ها كار داشتند. ايشان با اين ها خوب تا كردند و صبر والايي داشتند ، که صبر بالايي ايشان در بر خورد با مشكلاتش، واقعاً نمونه بود . يعني از بچه ها يي كه با او كار مي كردند ، مي گفتند : آن اخلاق و خلق و خوي واقعاً عالي ايشان ،در بر خورد با مشكلات ، براي همه ما يك الگو بود. ايشان روزها تا قبل از عمليات كربلاي 5 ، مسئوليتش شخصي بود و مسئول واحد كمپرسي بود ، ولي در شروع عمليات، بالاخره چند روزي كار را ول كرد و گفت : مي خواهم بروم خط و كاري در رابطه با خط است را به من واگذار كنيد. خلاصه در يكي از تيمها كار مي كرد و مشغول كار بود و شب تا صبح در خط كار مي كرد و صبح مي آمد و استراحت مي كرد . كمپرسي ها مي آمدند و در صورتي كه مسئول واحد كمپرسي، كسي ديگر شده بود، اما مي آمدند دنبال ايشان ، چرا كه با حسن خلقي كه داشت، بالاخره همه را به طرف خودش جذب مي كرد و راننده ها مي آمدند پهلويش ، اما خوب انتظاري كه همه داشتيم، اين بود كه بگويد: ديشب در خط كار كرده ام و خسته هستم و مي خواهم استراحت كنم ، ولي ايشان مي گفت : باز امشب هم بايد بروم و كار كنم و بر خلاف انتظار، با روي گشاده، جواب تك تك اين ها را مي داد ، حتي موقعي مي شد كه از شب قبل تا شب بعد كار مي كرد و كمتر از يك ساعت استراحت مي كرد. نتيجه واضح اين مطلب ، اين بود كه در روزهاي آخر ، به شدت مريض شده بود و سرما خوردگي عجيبي گرفته بود . مي گفتند: چند شب استراحت كن و بعد بيا خط و اين عمليات ادامه دارد . حاضر نبود و فقط همه ذهن و فكرش، كار بود ، نه استراحت .در يك مورد ، ايشان را در يك شب، بيدارش نكردند و نتوانسته بود به خط برود. ايشان روز بعد موقع كار رفتند و تا روزها ناراحت بود، كه چرا يك شب از خط رفتن محروم شده بود و واقعا ًدرس را اينها به ما مي دهند . درس را بالاخره از اينها بايد گرفت . اينها را بايد الگو قرار داد . يك مورد حتي خودم به ايشان گفتم : در محلي كه شما استراحت مي كنيد و در اتاقي كه هستيد ، راننده ها مي آيند آنجا و بيدارت مي كنند و نمي گذارند استراحت كني ، شما برو و در يكي ديگر از سنگرها استراحت كن و برادران مي آيند و راننده ها مي بينند که شما نيستيد و بالاخره مي روند دنبال كار خودشان و مي روند پيش مسئولشان و به شما كار ندارند و شما مي توانيد استراحت كنيد . گفت : نه ، ما آمديم اين اينجا در حدي بايد استراحت كنيم كه بتوانيم كار انجام دهيم و من آن مقدار را مي توانم استراحت كنم و اين خصوصيات را داشت .

حيدر علي بهادري فر:
در يكي از بازيهاي فوتبال محلات مشهد ، من از ايشان دعوت كردم كه براي بازي بيايد. ايشان در بازي فوتبال بسيار ماهر و با تكنيك بود و به تمام دوستان گفتم: اگر نجفي قبول كند و بيايد ، حتماً برنده مي شويم و شهيد نجفي هم پيشنهاد من را براي بازي قبول كرد و آمد و عليرغم بازي خوب ايشان و تمام بچه ها، تيم ما باخت و ايشان از شدت ناراحتي در طول بازي و بعد از آن كلامي حرف نزد و فقط به افراد نگاه مي كرد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 216
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
گنابادي ,غلامعلي

خاطرات

برادرشهيد:
قبل از انقلاب اسلامي، يك روز دامادمان، غلامعلي گنابادي، از مشهد به روستا آمده بود و چند عكس هم از حضرت امام همراه خودش داشت . اوبي هيچ ترسي 2تا از عکسهاي امام (ره) را با روحاني روستا در مسجد نصب کرد.
مادرشهيد:
يك روز خواستيم يك خروس را ذبح كنيم و اين زماني بود، كه پدر غلامعلي در جبهه بود . غلامعلي به من گفت : خروس را ذبح كن و به همراه نان ها و رب هايي كه آماده كردي ، به جبهه بفرست ، شايد به دست پدر برسد و اگربه دست پدر هم نرسد، چند تا بسيجي بتوانند يك وعده از آن استفاده كنند .
همسرشهيد:
يك روز كه به طرف خانه پدر همسرم مي رفتم ، يكي از بچه هاي سپاه به نام محمد خاكپور را ديدم . ايستاد و آمد جلو و سلام واحوالپرسي كرد و بچه ام را از بغل من گرفت و او را بوسيد و رفت . با خودم گفتم : آقاي خاكپور قبلاً هر وقت مرا مي ديد ، سلامي مي كرد و رد مي شد . به منزل پدر شهيد رفتم و وارد خانه كه شدم، ديدم گريه مي كند . گفتم : چه شده به من هم بگوييد ؟ رو به من كرد و گفت : اگر بگويم باور نمي كني . گفتم : كسي كه كوله بار همسرش را براي رفتن به جبهه پر مي كند، تحمل شنيدن هر حرفي را دارد . ناگهان گفت : غلامعلي در عمليات خرمشهر از ناحيه پا و سر مجروح شده است و هم اكنون در تهران است. خيلي ناراحت شدم و بعد از مدتي ، خبر سلامتي ايشان را آوردند و پس از چند روز خودشان آمدند .

پدرشهيد:
وقتي كه خبر شهادت غلامعلي را به من دادند، خيلي اندوه گين و متأثر شدم. رفتم سپاه كه جنازة ايشان را ببينم. در را كه باز كردند، چشمم به پيكر مطهر ايشان افتاد. يكي از برادران سپاه رو به من كرد و گفت: حاج آقا ، من خودم شاهد بودم كه پسر شما چندين نفر را به كام مرگ فرستاد و بعد خودش به شهادت رسيد.

بعد از شهادت غلامعلي، يك نفر از مردم روستا به من گفت: زماني كه غلامعلي عضو شوراي پايگاه بود، روزي به ايشان مراجعه كردم و گفتم: من اينقدر گوسفند دارم، شما دو برابر آن را بگو تا بتوانم مقدار جوي بيشتري براي گوسفندهايم بگيرم. غلامعلي از گفتة من ناراحت شد و اين كار را انجام نداد و گفت: من مال حرام نمي خورم و نمي گذارم ، كه شما از اموال بيت المال ، سوء استفاده كني و از آن تاريخ به بعد ، من با ايشان صحبتي نكردم اما او تغييري در تصميمش نداد.
مادر شهيد:
روزي به ما خبر دادند ، كه غلامعلي مجروح شده است و ايشان را در بيمارستان يبستري كردند. وقتي به بيمارستان رفتيم تا او را ملاقات كنيم، ديديم كه يك طرف صورتش كاملاً سياه شده است. تا چشمش به ما افتاد، از روي تخت حركت كرد و نشست و گفت: مادرجان طوري نشده . وقتي علت را از او سؤال كرديم، گفت: در حين آموزش نارنجك بوديم و براي اينكه نحوة استفاده از نارنجك عملاً به نيروهايش آموزش داده شود، نارنجكي را از ضامن خلاص كرده و جهت انفجار پرت كردند ، ولي نارنجك منفجر نشد، رفتم جلو تا اينكه ببينم چرا نارنجك منفجر نشده است ، كه بلافاصله نارنجك منفجر شد.
در مانوري كه در بجنورد برگزار شد، غلامعلي گنابادي به فرد پاسداري ، نقش صدام را واگذار كرده بود و در حين برگزاري مانور ، عده اي از رزمندگان فردي را كه در نقش صدام ايفاي نقش مي كرد را دستگير كردند و زدند. بعد از شهيد گنابادي سؤال كردند ، كه چرا همچين فردي را به نقش صدام درآورده ايد، ايشان در جواب گفت: اين خاسته ي خود او بوده است، ما اين فرد را به نقش صدام درآورده ايم، تا مردم هم ببينند كه اين شخص بازيگر نقش صدام بوده است.

همسر شهيد:
روزي كه خداوند آرزويش را برآورده كرد و فرزندمان به دنيا آمد، غلامعلي در پادگان بود و شب كه به خانه برگشته بود ، باران شديدي مي باريد. با توجه به وضعيتي كه در خانه داشتيم، علي رغم اصرار زياد ، به خانة پدرشان رفته و در آنجا خوابيد. صبح كه آمد و مطلع شد ، كه فرزندمان پسر است، گفت:" خدا مرا به آرزويم رساند و اسم پسرمان را مهدي گذاشت."

غلامعلي در يك عمليات مجروح شده بود. وقتي كه من خبردار شدم ، آدرسش را كه در يكي از بيمارستان ها در تهران بود را گرفتم و به عيادتش رفتم. وقتي كه وارد اتاق شدم، با ديدن من خيلي خوشحال شد و گفت: چگونه توانستي مرا پيدا كني؟ به او گفتم: جوينده، يابنده است. بعد از دو سه ساعتي كه پيش ايشان بودم، برگشتم و موضوع را به پدر و مادرش اطلاع دادم.

برادرشهيد:
فاصلة مكاني بين ما و گردان پيش آمد. ما مجبور شديم از گردان جدا شويم. ايشان براي تأمين بچه هايي كه براي عمليات جلو مي رفتند، در تلاش بودند و قبل از آن اصلاً در پوست خود نمي گنجيد و مشخص بود، كه در آن شب به آرزوي ديرينه اش كه همان شهادت است، خواهند رسيد. و من هم همان لحظه كه بايد بالا سر شهيد باشم، نبودم. از پيش بيني هايي كه در غياب ايشان با دوستان مي كرديم و حالاتي که مي توانستيم در چهره ايشان ببينيم ، شهادت ايشان را دور از ذهن نمي ديديم.

پدر شهيد:
يك شب در مسجد روستا مراسمي برپا شد و محمد علي در اين مراسم شركت كرد و پشت بلندگو رفت و شروع كرد به صحبت براي جوانها . ايشان به تبليغ و ارشاد آنها پرداخت و آنها را براي اينكه به جبهه بروند، تشويق مي کرد.

علاوه بر اينكه به شغل مقدس پاسدارى مشغول بود، به عنوان عضو شوراى روستا هم برگزيده شده بود. ايشان در اين زمينه واقعاً فعاليت داشتند، مردم هم به ايشان اعتماد داشتند و براى رفع گرفتاريها و برطرف شدن نيازمندي هايشان، با ايشان مشورت مى‏كردند و او هم آنها را راهنماى مى‏كرد. در احداث راه، ساختن مسجد روستا، همچنين در روستاى قره خانبندى ، تلاش مضاعفى داشت. اگر روستا روحانى نياز داشت، حتماً دنبال يك روحانى مى‏رفت، و در كارهاى عمرانى روستا فعاليت داشت و براى ما الگو بود.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 170
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 9 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,818 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,510 نفر
بازدید این ماه : 7,153 نفر
بازدید ماه قبل : 9,693 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک