فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

نيکنامي ‌باجگيران,محمد علي

قائم مقام فرمانده گردان يدالله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
محمد غلامي راد:
اين خاطره مربوط به آخرين روزهاي زندگي برادر شهيد محمد علي نيكنامي مي باشد كه براي كسي نقل نكرده بود . او مي گفت: عمليات بدر شروع شده بود . قبل از عمليات خواب عجيبي ديدم. خواب ديدم يك رودخانه پر از خون جريان دارد . براي يكي از بچه ها كه تعريف كردم ، گفت: خدا به خير كند . اين عمليات شهيد زيادي خواهد گرفت.


سيد سعيد هدايت زاده صفوي:
اين خاطره به آخرين روزهاي زندگي برادر شهيد محمد علي نيكنامي بر مي گردد كه براي كسي نقل نكرده بود .او مي گفت عمليات بدر شروع شده بود قبل از عمليات خواب عجيبي ديدم . خواب ديدم يك رودخانه پر از خون جريان دارد . براي يكي از بچه ها كه تعريف كردم ، گفت : خدا بخير كند اين عمليات شهيد زيادي خواهد گرفت .


بعد از جريان شهادت محمد علي من به مشهد آمدم از طرف واحد اطلاعات عمليات مرخصي گرفتم و اولين كاري كه به محض رسيدن به مشهد انجام دادم به منزل شهيد نيكنامي رفتم پدر و مادر ايشان را زيارت كردم و عكسهايي را كه از شهيد داشتم به آنها دادم حتي عكسهايي را كه روز قبل از شهادت از محمد علي گرفته بودم بزرگ كردم و قاب گرفتم آنها را هم تحويل پدر و مادرش دادم توي صحبتهايي كه با پدرش داشتم متوجه شدم كه محمد يك چشمش مصنوعي بوده است در جبهه از بچه ها يك چيزهايي شنيده بودم ولي برايم به طور واضح مشخص نبود ولي آن روز ديگر از اين قضيه صد در صد مطمئن شده بودم و من كه همسنگري محمد بودم از اين جريان اطلاعي نداشتم و برايم جالب بود كه محمد هم اصلاً به روي خودش نياورده بود.
روزي در راهپيمايي از چهارراه خواجه ربيع به طرف فلكه آب در حركت بوديم. برادرم و يكي از بچه هاي محل نيز ما را همراهي مي كرد برادرم يك باره گفت: بچه ها بيائيد كتابخانه اي راه اندازي كنيم گفتيم: كتابهايش از كجا تهّيه شود و صحبت بر سر فراهم كردن كتاب بود. خلاصه به منزل آمديم و همان روز پنج كتاب تهيه شد. يك مغازه هم چسبيده به منزل داشتيم، قرار شد در همان جا كتابخانه را داير كنيم. با تمام كمبودها بالاخره كتابخانه راه اندازي شد. يادم است سال 63 كه برادرم به اسارت در آمد، با كمك جهاد و سازمان تبليغات تعداد كتابها به هزار جلد رسيده بود. محمد هم زياد به كتابخانه مي آمد و در آن جا فعاليت بسياري داشت. تا تلاش محمد كم كم كتابخانه به انجمن اسلامي شهيد هاشمي نژاد تبديل شد و يكي از متولّيان اصلي اين انجمن شهيد نيكنامي بود. بعد از اسارت برادرم به خاطر يك سري مسايل انجمن به حالت تعطيل در آمد ولي با به روي كار آمدن محمد در پايگاه به خاطر اهميت زيادي كه محمد به امور فرهنگي مي داد دوباره انجمن را راه اندازي كرد و حتي يك مدتي هم كه مسئول عمليات پايگاه شده بود ولي باز هم آن حالت فرهنگي خودش را حفظ كرده بود. مخصوصاً به برادران بسيجي تأكيد داشت براي مردم مشكلات پيش نياوريد.

يكي از همرزمهاي محمد علي نحوه ي شهادت ايشان را اين گونه نقل ميكرد صبح زود نزد فرمانده رفتم. به او گفتم: آقاي نيكنامي ديشب خواب ديده است كه امام حسين(ع) او را به يك مهماني دعوت كرده، احتمال اين كه به شهادت برسد زياد است. بهتر است امروز كه براي شناسايي مي رويم او را همراه خود نبريم. پيش ايشان رفتيم و خواستيم كه امروز براي شناسايي همراه ما نيايد، اما هر چه اصرار كرديم قبول نكرد. به اتفاق ايشان و فرمانده نزد روحاني قرارگاه رفتيم تا در اين مورد با ايشان مشورت كنيم. آقاي نيكنامي روحاني گفت: حاج آقا اگر قرار باشد من شهيد بشوم كسي نمي تواند مانع شود. حال هر كجا كه باشم يا در قرارگاه يا در منطقه در حال شناسايي. حاج آقا گفت: حق با ايشان است ديگر نيازي به مشورت با من نيست، هر چه خدا بخواهد همان مي شود. خلاصه به اتفاق ايشان و چند نفر ديگر براي شناسايي رفتيم. مأموريت با موفقيت صورت گرفت. در حال برگشتن به سمت قرارگاه بوديم كه دكّه ي دژباني را ديدم مي خواستم بگويم بالاخره به سلامتي برگشتيم و خواب شما تعبير نشد، كه يك دفعه خمپاره اي در كنار ماشين به زمين خورد. آقاي نيكنامي سرش را روي داشبرد ماشين گذاشت. ابتدا فكر كردم او براي در امان ماندن از اصابت تركش سرش را روي داشبرد گذاشته است. اما كمي كه دقت كردم ديدم تركشي به او اصابت كرده و به شهادت رسيده است.

برادرشهيد:
پدرم خاطره اي را در مورد دوران شير خوارگي محمد علي اين گونه برايم نقل كرد: من به خاطر بيماري كه داشتم در بيمارستان بستري بودم. مادرت نيز بيشتر وقتش را در بيمارستان پيش من بود و كمتر مي توانست به خانه بيايد و از شما سر بزند. به همين دليل يك خانم تقريباً پنج ساله كه گاهي اوقات براي كمك مادرت در كارهاي خانه به منزل ما مي آمد در طي اين مدت از شما مواظبت مي كرد. يك روز در طول مدتي كه مادرت در خانه نبوده محمد علي گرسنه مي شود و بي تابي مي كند. آن خانم براي اينكه او را ساكت كند و به نحوي گولش بزند. پستان خود را در دهان محمد علي مي گذارد. به قدرت خدا از سينه ي آن زن پنجاه ساله كه مردي هم نداشته. شير جاري مي شود حد علي مي نوشد و ساكت مي شود.

مادرشهيد:
يك روز به محمد علي گفتم: هميشه رزمندگان را در تلوزيون نشان مي دهند. اما چرا هيچ وقت من شما را در تلويزيون نديده ام. ايشان گفت: به جبهه مي روم تا كس ديگري من را ببيند (خدا). حتي چند بار هم وقتي از صدا و سيما منطقه آمده اند مي خواستند با من مصاحبه كنند من قبول نكردم. گفتم: من براي چيز ديگري اينجا آمده ام.

خواهرشهيد:
يك شب خواب ديدم در خياط منزل در حال صحبت كردن با محمد علي هستم به او گفتم: معلوم هست تو كجايي، مادر خيلي بي تابي ميكند؟ ايشان گفت: بگو نگران نباشد، جاي من خيلي خوب است كه يك دفعه از خواب بيدار شدم. بعد از چند روز دوباره او را در حالي كه كتاب قطوري در دست داشت خواب ديدم كمي با هم صحبت كرديم، با عجله داشت مي خواست برود به او گفتم: چرا اينقدر زود مي خواهي بروي حداقل يكسري به مادر بزن خيلي دلش برايت تنگ شده است؟ گفت: هنوز معلمم اجازه اين كار را نداده انشا الله به وقتش به دست بوسي مادر هم مي روم. خلاصه من اين خوابهايي كه ديده بودم براي مادرم و ديگر خواهرانم تعريف كردم. مادرم خيلي ناراحت شد و شروع به اشك ريختن كرد. او از طريق خوابهايي كه ما مي ديديم پيامهاي خود را به مادرم مي رساند.

وقتي لباسهاي محمد علي را بعد از چهل روز به ما تحويل دادند هنوز لخته هاي خون روي لباسش بود. معمولاً وقتي خون مدتي بماند بوي بدي مي گيرد اما لباسهاي او بوي عطر مي داد. من براي تبرك مقداري از پاچه ي شلوارش را بريدم تكه تكه كردم و بين خواهرانم تقسيم كردم. مدتي از اين ماجرا گذشت كه يك شب خواب ديدم و ماجراي بريدن قسمتي از پارچه ي شلوارش را تعريف كردم. او به من خنديد و گفت: براي چه اين كار را كردي؟ من گفتم: مي خواهم وقتي از اين دنيا رفتم آن پارچه را روي جنازه ام بگذارم تا تو بتواني من را بشناسي و شفاعتم بكني. محمد علي گفت: پس اگر به آن دنيا آمدي، مي تواني به راحتي مرا پيدا كني چون پاچه شلوارم نصف است. من خنديدم و يك دفعه از خواب بيدار شدم. با خود گفتم: ديگر شكي ندارم كه شهدا زنده هستند.

وقتي جنازه ي علي را براي طواف به دور ضريح امام رضا(ع) برديم خداّم متوجه شدند كه از تابوت خون مي چكد. به همين خاطر گفتند: جنازه را در كنار ضريح روي زمين بگذاريد تا پلاستيكي بياوريم و دور تابوت بپيچيم. چون امكان دارد خون در بين راه روي زمين بريزد و همه جا را نجس كند. تقريباً نيم ساعتي طول كشيد تا پلاستيك آوردند. اما موقعي كه مي خواستند پلاستيك دور تابوت بپيچند ديگر اثري از خون نبود. خلاصه چند روزي از خاك سپاري محمد علي گذشت كه وصيت نامه اش را پيدا كرديم، او وصيت كرده بود وقتي جنازه اش را براي طواف به حرم امام رضا (ع) برديم. چند دقيقه اي تابوتش را در كنار ضريح بگذاريم. به لطف و قدرت خدا همانطور شد كه وصيت كرده بود.

محمد علي به دليل مجروحيت در تهران بستري شده بود. وقتي ما از وضعيت او مطلع شديم، به اتفاق پدرم بلافاصله به تهران رفتيم. در بيمارستان به دليل كمبود جا او را روي يك بران كارد گذاشته بودند. محمد علي سمت راست بدنش پر از تركش بود. محل اصابت تركشها خونريزي خفيفي داشت، كسي نبود به وضعيت او رسيدگي كند. به هر ترتيبي بود براي او در يك اتاق جا باز كرديم. همان روز او را عمل كردند و در طي اين عمل مجبور شدند يكي از چشمانش را تخليه كنند. بعد از چند روز، ديگر خيالمان از طرف محمد علي راحت شد. نگران اين بوديم چطور به مادرم اطلاع بدهيم. چون برادر ديگرم به خاطر تومُر مغزي بستري بود. و اين خبر باعث مي شد مادرم روحيه اش را از دست بدهد. خلاصه برادرم حسين به مشهد رفت و موضوع را به او گفت. مادرم بلافاصله خودش را به تهران رساند. جلوي درب بيمارستان دژبان اجازه ي ورود نمي داد. مادرم گفت: پسرم اينجاست، نمي دانم مجروح شده يا شهيد؟ تو را به خدا اجازه بدهيد او با ببينم. هر چه اصرار كرد فايده اي نداشت. مادرم ناراحت شد دژبان را هل داد و به داخل بيمارستان رفت. ما نيز به دنبال او راه افتاديم. مادرم همين طور گريه و سرو صدا مي كرد. وقتي وارد اتاق محمد علي شد، او سريع از روي تخت بلند شد و شروع به تكان دادن دست و پايش كرد و گفت: مادر جان گريه نكن ببين من سالم هستم. فقط يك چشمم را در راه امام حسين(ع) از دست داده ام. در اين بيمارستان افرادي هستند كه دست و پايشان را فداي امام حسين(ع) كرده اند. يك چشم كه چيزي نيست. شروع به صحبت با مادرم كرد موضوع مريضي برادرم را پيش كشيد و مادرم را از آن حال بيرون آورد. بعد از مدتي محمد علي را از بيمارستان مرخص كردند و به مشهد آمد.

مادرشهيد:
شب قبل از شهادت محمد علي خواب ديدم ايشان به اتفاق همسرم (هاشم آقا) با لباسهاي خاكي كه بر تن داشتند به منزل آمدند. بعد از سلام و احوال پرسي گفتم: معلوم هست شما كجائيد؟ حداقل يك تماس مي گرفتيد، الان مدت زيادي است از شما خبر ندارم؟ محمد علي گفت: نمي توانستيم تماس بگيريم: الان مي خواهيم به حرم برويم. ناراحت شدم و گفتم: هنوز از راه نرسيده ايد مي خواهيد به حرم برويد؟ بهتر نيست دوش بگيريد و كمي استراحت كنيد؟ بعد برويد. رو به هاشم ‌آقا كرد و گفت: من مي خواهم بروم شما با من مي آيي؟ من دست شوهرم را گرفتم و گفتم: او با تو نمي آيد مي خواهد استراحت كند. محمد علي گفت: پس من به تنهايي مي روم. خداحافظي كرد و رفت. چند روزي از اين خوابي كه ديده بودم گذشت كه خبر شهادت عمو علي را براي ما آوردند.

خواهرشهيد:
مادرم خاطره اي را در مورد محمد علي اينگونه نقل كرد: موقعي كه محمد علي به دليل انفجار مين، قسمت راست بدنش به طور كامل مجروح شده بود. او را به بيمارستاني در تهران منتقل كرده بودند. من بلافاصله پس از اينكه مطلع شدم او در بستري است خودم را به تهران رساندم. به بيمارستان كه رفتم وقتم وارد اتاق شدم و چشمم به محمد علي افتاد او همچون يك ميّت ريگ از رخسارش پريده بود. قسمت راست بدنش را به طور كامل باند پيچي كرده بودند. اما به محض اينكه او من را ديد، از دوي تخت بلند شد و ايستاد و گفت: مادر جان نگاه كن من حالم خوب است، مشكلي ندارم. دست و پايم سالم است. نگران نباش. در همين حين يك دفعه از حال رفت و روي زمين افتاد. به كمك پرستار او را بلند كرديم و دوي تخت گذاشتيم. به او گفتم: چرا از روي تخت بلند شدي، رنگ از رخسارت پريده است، مي گويي نگران نباش. محمد علي گفت: ايستادم تا شما ببيني. حالم خوب است چون به تازگي يكي از برادرهايم فوت كرده بود و مادرم آن موقع روحيه مناسبي نداشت و از ناراحتي قلبي رنج مي برد. محمد علي با اين كار خود مي خواسته مادرم را از نگراني بيرون آورد.

محمد علي خوابي را كه ديده بود اين گونه برايم نقل مي كرد: خواب ديدم شهيد شدم بعد از اين كه مرا دفن كردند وارد اتاق بزرگي شدم كه در و ديوار آن آينه كاري بود. دائماً صدايي به گوشم مي رسيد كه تو شهيد شده اي اين مكان متعلق به شماست. چند دقيقه اي در آنجا بودم و بعد به سمت خانه راه افتادم به نزديك خانه كه رسيدم آقاي خندان را ديدم كه جلوي در ايستادن است به او گفتم: چرا اينجا ايستاده اي؟ گفت: برايت مراسم عزاداري گرفته ايم: مگر تو شهيد نشده اي؟ گفتم: چرا اما اجازه گرفته و آمده ام ببينم اينجا چه خبر است الان هم به شما مي گويم به پدر و مادرم بگو براي مراسم عزاداري من خيلي خود را زحمت ندهند. خرج اضافه نكنند. آقاي خياط گفت: بيا برو ببين داخل چه خبر است. داخل حيات كه شدم ديدم چهار پنج ديگ غذا براي مراسم تهيه ديده اند پدرم در كنار ديگها ايستاده و گريه مي كند با ديدن اين صحنه فرياد كشيدم چرا اين همه غذا پخته ايد پدر جان گريه نكن من زنده ام و از خواب بيدار شدم.

يكي از دوستان محمد علي خوابي را كه ايشان قبل از شهادت ديده بود و براي دوستانش تعريف كرده بود چنين نقل مي كرد: نيمه هاي شب محمد علي از خواب بيدار شد. از او پرسيدم چه خبر شده است؟ گفت: خواب ديدم آقايي سبز پوش نزد من آمد و گفت: مي داني فردا مسافر هستي؟ جواب دادم نه. آن فرد گفت: شما فردا مسافري و ميهمان ما هستي. صبح كه قرار بود آقاي نيكنامي براي شناسايي برود، مسوول مربوط چون از جريان خوبي كه نيكنامي ديده بود اطلاع داشت اجازه رفتن به ايشان نمي داد. خلاصه نيكنامي با اصرار زياد و ريختن اشك توانست مسوولش را راضي كند اما قرار شد اين بار با ماشين برود. او به شناسايي رفت و پس از برگشتن خمپاره اي به كنار ماشين فرود آمد و بر اثر تركش به قلب نيكنامي به فيض شهادت رسيد.

محمد علي خاطره اي را اينگونه نقل كرد: يك روز من و چند نفر از دوستانم تعداد زيادي عراقي را به اسارت گرفتيم. هر كدام از آنها دو برابر ما هيكل داشتند. در طي مسير دائماً نگران اين بوديم كه آنها به ما حمله ور نشوند چون ما دو قبضه اسلحه بيشتر به همراه نداشتيم. خلاصه به هر ترتيبي بود آنها را به اردوگاه برديم. موقعي كه مي خواستيم آنها را تحويل بدهيم، يكي از اُسرا گفت: منظورت چيست؟ به جز ما چند نفر شخص ديگري نبود. آن عراقي گفت: منظورم آن آقايي است كه سوار بر اسب سفيدي پشت سر مواظب ما بود. وقتي آن عراقي اين حرف را زد اشك از چشمانمان جاري شد. ما به خاطر به اسارت در آوردن آن عراقي ها به خودمان مغرور شده بوديم. اين اتفاقي كه افتاد يك معجزه بود.

بار آخري كه محمد علي مي خواست به جبهه برود. مادرم چون برادرم به تازگي فوت كرده بود. به محمد علي گفت: ديگر نمي خواهد به جبهه بروي. كمي هم به فكر ما باش، از نظر روحي به تو نياز داريم. ايشان گفت: مادر جان قول مي دهم اين دفعه ي آخري باشد كه به جبهه ميروم، وقتي برگشتم براي هميشه پيش تو مي مانم. اينقدر با مادرم صحبت كرد تا راضي شد. محمد علي براي آخرين بار به جبهه رفت و شهيد شد. و از آن به بعد همانطور كه به مادرم قول داده بود ديگر به جبهه نرفت و براي هميشه پيش مادرم ماند.

وقتي جنازه ي محمد علي را به مشهد آوردند، به اتفاق اقوام براي خواندن زيارت عاشورا به معراج شهدا رفتيم. همگي در اطراف جنازه حلقه زديم و شروع به خواندن زيارت عاشورا كرديم. بعد از اتمام زيارت نامه، يكي از اقوام كه در بيمارستان كار مي كرد، پارچه ي روي جنازه را كنار زد، دستش را روي پوست صورت محمد علي فشار داد. وقتي دستش را برداشت، محلي را كه با دست روي صورت محمد علي فشار داده بود قرمز شد. او گفت: من جنازه هاي زيادي ديده ام، تعجب مي كنم! با اينكه چند روز است كه برادرتان به شهادت رسيده اما بدنش هنوز مثل يك انسان زنده است. چون با فشار دست من بر روي صورتش، زير پوستش خون جمع شد. آن فايلمان به شهدا اعتقاد نداشت. اما از آن به بعد تحت تاثير قرار گرفت و ارادت خاصي نسبت به شهدا پيدا كرد.

يك روز من به اتفاق تعدادي از اقوام مي خواستيم بر سر مزار محمد علي برويم. من مادر شوهر پير و از كار افتاده اي داشتم. آن روز من به خاطر اينكه مادر شوهرم در خانه تنها بود، به سر مزار نرفتم. شب خواب محمد علي را ديدم كه به من گفت: تو امروز با اين كارت مرا سر بلند كردي. معمولاً وقتي خطايي از من سر مي زند يا كار خوبي انجام مي دهم به خوابم مي آيد.

شب قبل از اينكه محمد علي مي خواست به جبهه برود به منزل ما آمد. بچه خيلي بي تابي مي كرد. ايشان او را در آغوش گرفت. من در آشپزخانه مشغول درست كردن غذا بودم، يك دفعه محمد علي در حالي كه بچه را بغل كرده بود به داخل آشپزخانه آمد. با ورود او نور خاصي در فضاي آشپزخانه پخش شد. صورت او همچون ستاره مي درخشيد. به محمد علي گفتم: چرا نوراني شده اي؟ گفت: اين نور شهادت است. من به زودي به آرزوي خود مي رسم. از اين حرف او ناراحت شدم و به او گفتم: اين حرفها را نزن انشا الله سالم بر مي گردي ما تازه ميخواهيم دامادت كنيم. خلاصه روز بعد به جبهه رفت. دو هفته بيشتر از رفتنش نگذشته بود كه خبر شهادتش را آوردند.

يكي از همرزمهاي محمد علي شهادت ايشان را اينگونه نقل كرد‌: شب قبل از شهادتش آقاي نيكنامي خواب امام حسين (ع) را ديده بود كه به او گفته بود فردا خودت را براي سفر آماده كن. صبح همان روز خوابش را براي من تعريف كرد. به همين خاطر بزد فرمانده رفتم و به او گفتم: ايشان چنين خوابي را ديده است. بهتر است امروز او را همراه خود به خط نبريم، امكان دارد او به شهادت برسد. وقتي اين موضوع را مطرح كردم، ايشان گفت: بهتر است برويم با روحاني قرارگاه مشورت كنيم. نزد ايشان رفتيم و ماجرا را برايش تعريف كرديم. روحاني گفت: اگر قرار باشد براي آقاي نيكنامي اتفاقي بيفتد كسي نمي تواند مانع شود. خلاصه به اتفاق ايشان و چند نفر ديگر به خط رفتيم. موقع برگشتن در بين راه يك مجروح را سوار ماشين كرديم. به نزديكي قرارگاه كه رسيديم، با خود گفتم: خدا را شكر تا الان كه هيچ اتفاقي نيفتاده است در همين حين يك دفعه خمپاره اي در كنار ماشين به زمين خورد، وقتي به جلوي ماشين نگاه كردم، ديدم سر آقاي نيكنامي روي شانه هاي مجروح افتاد. پياده شدم به جلو رفتم هر چه ايشان را صدا زدم جواب نداد. به سرعت خودمان را به قرارگاه رسانديم. در آنجا پزشك او را از ناحيه چشم معاينه كرد اما متوجه نشد كه يكي از چشمان آقاي نيكنامي مصنوعي است به همين خاطر فكر كرد علايم حيات هنوز در وجودش هست. ايشان را بلافاصله به بيمارستان صحرايي انتقال داديم. بعد از معاينه ي دوباره، پزشكان گفتند: ايشان در جبهه به شهادت رسيده است. اما چون يكي از چشمانش مصنوعي بوده پزشك قرارگاه فكر كرده او هنوز زنده است. به خاطر اينكه شهادت ايشان در بيمارستان مورد تائيد پزشكان قرار گرفته بود. روي جواز دفن نوشته بودند نياز به غسل و كفن دارد! موقع تشيع جنازه او را غسل و كفن كرديم. بعد از مدتي كه وصيت نامه اش را پيدا كرديم او خواسته بود وقتي به شهادت رسيد همچون يك فرد عادي غسلش بدهيم و كفن بر تنش كنيم. به لطف و قدرت خدا همانطور شد كه وصيت كرده بود.

مدتي بود. به دليل ناراحتي كليه، نمي توانستم ايستاده نماز بخوانم. يك شب خواب ديدم در مهماني بزرگي هستم. در آن مجلس يكي از اقوام ما كه از نظر اعتقادات ديني و مذهبي ضعيف بود حضور داشت. در همين حين يك دفعه صداي اذان در فضا پخش شد. من براي خواندن نماز حاضر شدم. وضو گرفتم، در گوشه اي نشستم تا شروع به خواندن نماز كنم. يك دفعه محمد علي با يك دوربين فيلمبرداري وارد مجلس شد و شروع به گرفتن فيلم از من شد. گفت: چرا نشسته اي؟ من گفتم: مدتي است كه ناراحتي كليه دارم نمي توانم ايستاده نماز بخوانم. محمد علي گفت: من از تمام كارهايي كه شما در اين دنيا انجام مي دهيد فيلمبرداري مي كنم. حالا بلند شو ايستاده نماز بخوان. آن فاميلمان كه در مهماني بود گفت: به حرفهاي او گوش نكن، هر طور دلت مي خواهر نماز بخوان. محمد علي گفت: اين را به خاطر داشته باش، من از كارهايي كه شما در اين دنيا انجام مي دهيد فيلمبرداري ميكنم. يك دفعه از خواب بيدار شدم. بعد از ديدن آن خواب تصميم گرفتم، حتي اگر بميرم ايستاده نماز بخوانم. از آن شب به بعد ديگر من نشسته نماز نمي خواندم.

آقاي امير نژاد را در مورد ايشان اينگونه نقل كرد: يك روز كه به منزل آقاي نيكنامي رفته بودم ايشان لباسهاي خود را درآورد، نشانه ها و علايمي كه روي بدنش بود به من نشان داد و گفت: امير جان اگر من شهيد شدم و بدنم سوخته بود و يا از طريق صورت نتوانستند من را شناسايي كنند: شما با اين علايم و نشانه ها مي تواني من را شناسايي كني. اين موضوع را فقط به تو گفتم: چون اگر به خانواده ام چيزي مي گفتم ناراحت مي شدند. اين خاطره نشان دهنده ي اين است كه شهادت جز برنامه هاي زندگي ايشان بوده و هر لحظه آمادگي اين را داشت كه به دعوت حق لبيك گويد.

يکي از دوستانش مي گفت:
آدم خوش رفتاري بود. هر كس حتي براي اولين بار هم كه با او صحبت مي كرد مجذوبش مي شد. پدر پيري داشتم به اصطلاح دل خوشي از انقلاب نداشت و مخالف بود. يك روز من و پدرم به همراه شهيد نيكنامي نشسته بوديم و درباره نظام صحبت مي كرديم. محمد علي خيلي زيبا صحبت مي كرد، به طوري كه پدرم كه مخالف بود به قدري شيفته او شده بود كه حد نداشت. مي گفت: اگر امام خميني همچين شاگردهايي دارد، من هم مي پسندم. من هم در خدمت نظام هستم. صحبت هاي محمد علي نيكنامي تاثير خاصي بر دل اين پيرمرد داشت.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 232
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
ايواني,محمد ابراهيم

فرمانده گردان سيف الله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
عليپور احمدي:      
قبل از قبول شدن شهيد ايواني در دانشگاه و بعد از كنكور به خانه اش مراجعه كردم و بعد از صحبت زياد درباره ي كار به ايشان گفتم : چرا سر كار نمي آيي؟ گفت : مطمئن هستم دانشگاه قبول مي شوم. بايد بروم گفتم : چگونه مطمئن هستي؟ گفت : به كارم معتقدم و مدت زيادي زحمت كشيدم و مطمئن هستم قبول مي شوم و همان رشته اي كه دلخواه خودش بود، قبول شد. جهاد هيچ گاه نتوانسته بود فكر اين برادرها را درك كند، او بعد از شروع دانشگاه در اولين پيامي كه در والفجر مقدماتي براي شركت نيروها در جبهه ها اعلام گرديد، تمامي درسي كه براي دانشگاه زحمت كشيد و اين همه تلاش كرده بود، همه رها كرد و به جبهه آمد و آن طوري كه مي گفتند در جبهه از درس و كار فراغت نداشت و يك ساك بزرگي از كتاب ها و لوازم دانشگاهي را با خودش آورده بود و در جبهه مشغول بود و حتي نقل قول از برادران هست كه تا 2،3 ساعت قبل از شهادت ,درس دانشگاه را مي خواند. او در آخرين روز سال 1364 در منطقه فاو به شهادت رسيد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 225
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
دامنجاني,محمدابراهيم‌

‌ فرمانده‌گردان‌امام حسن (ع)تيپ ويژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
سيد اسماعيل منصوري:    
محمّدابراهيم در عمليّاتي به شدّت دچار مجروحيّت و موج گرفتگي شد . پس از مدّتي كه در بيمارستان به سر برده به خانه آمد . ايشان در آن زمان در نيشابور زندگي مي كرد و در خانة يكي از همكارانشان اجاره نشين بود . من يك شب مهمان خانة ايشان بودم ، نيمه هاي شب حالش بهم خورده و دچار موج گرفتگي مي شود كه بدون سر و صدا موتور همسايه را برداشته از خانه خارج مي شود . ايشان بدون آنكه لباس بپوشد ، با همان لباسهاي خواب از شهر خارج مي گردد ، چرا كه به هيچ وجه متوجّه اعمال و حركات خود نمي گردد . پس از خروج از شهر بدون آنكه هيچ مقصدي داشته باشد ، به پمپ بنزين رفته و به بنزين موتور مي افزايد ، و وقتي طرف پول درخواست مي كند ، با توجّه به موقعيّت و وضعيّتش از پرداخت پول صرف نظر مي نمايد و به راهش ادامه مي دهد . تا اينكه در نزديكيهاي يك روستا موتور خراب مي شود . وي موتور را همان طور همانجا گذاشته و خودش را به خانة يكي از روستائيان مي رساند . به گفتة آن فرد روستايي ، نصف شب بود كه ايشان را با حالت پريشان جلوي درب حياط را مي بيند ، كه با كوبيدن درب وارد خانه شده و گريه مي كند ، آنها متعجّب شده و همسايه را خبردار مي كنند كه يكي از همسايه ها ، شهيد را مي شناسد و جريان را براي مردم مي گويد . بعد از مدّتي كه حال ايشان خوب مي شود از آنها مي پرسد : من كجا هستم ؟ مرا چه كسي اينجا آورده ! خلاصه ، ما با جستجو و كاوش زيادي بالاخره وي را پيدا مي كنيم .

كبري منصوري,همسر شهيد:    
من به منزل برادر بزرگم رفتم در همين حين خانم برادرم درب را باز كرد وبه ايشان گفتم : از برادرم خبر نداريد؟ چون قبل از اين كه من بروم برادرم زنگ زده بود و گفته بود بگوئيد از محمد ابراهيم خبر نداريم. به طرف منزلمان راهي شدم تا بچه ام را كه دست خواهرم بود بگيرم و شيرش دهم و با عجله به شهر آمدم تا به خانه برادرم بروم. ساعت 9 صبح به آنجا رسيدم ولي جنازه محمد ابراهيم را ساعت 7 صبح آورده بودند و برادرم جنازه همسرم را برده بود تا تحويل سرد خانه بدهد. برادرم گفته بود هر كس آمد بگويد چيزي نمي دانم. ناگهان ديدم آقاي پيرگزي با حاج آقا ديوان آمدند و از آنها پرسيدم چه خبر است؟چرا به من چيزي نمي گوييد؟ من ابراهيم را در خواب ديده ام ,مي دانم شهيد شده.مرا پيش پيکر شهيد بردند. جلو رفتم مشاهده كردم كه جنازه محمد ابراهيم است و به حاج قاسم ديوان و آقاي پير گزني گفتم: حتماً همسر م شهيد شده است؟ آنها من را نصيحت مي كردند و به من مي گفتند: ناراحت نباشيد. من گفتم: به خدا ناراحت نيستم، بلكه خوشحال هستم كه من همسر شهيد محمد ابراهيم دامنجاني هستم.

سيد امير حسيني:    
من و محمد ابراهيم در قرارگاه مشغول خدمت بوديم. در عملياتي كه نيروها فراخوانده بودند بايستي فرماندهان گردان و گروهانها و ارگانهاي پايين تر خودشان را به منطقه مي رساندند. در آن روز وسيله نقليه اي در اختيار داشتم و داخل قرارگاه محمد ابراهيم را ديدم كه منتظر ماشين است. سوارش كردم و گفتم: كجا مي خواهيد برويد؟ گفت: مي خواهم سريع به منطقه بروم. در راه يكي دو تا نكته گفتند كه امير من اين نوبت كه به خط مي روم به شهادت مي رسم و اگر جنازه من را نتوانستيد بشناسيد خالي بر روي بدنم است و از روي آن خال من را شناسايي مي كنيد و در آن عمليات به فيض شهادت رسيد.

حميده دامنجاني:    
عمه ام دو پسر داشت كه شهيد شده بودند و چون خانواده شهيد بودند به خانه آنها سر مي زد تا او را خوشحال كند. روزي كه رفته بوديم منزل عمه ام، محمد ابراهيم ايشان را در آغوش گرفت. عمه ام گفت: اگر من بميرم كسي را ندارم كه من را غسل دهد و به خاك سپارد. همانطور كه محمد ابراهيم عمه ام را در آغوش داشت به داخل حمام برد و گفت: نگاه كن هر وقت شما هم فوت كرديد، خودم شما را غسل مي دهم و كفن مي كنم و بعد به مردم خبر فوت شما را مي دهم.


حميده دامنجاني:    
محمد ابراهيم بيشتر اوقات از پدر و مادرم خبر مي گرفت. روزي گوسفندي را ذبح كرده بوديم و جگر آن را درست كرده بودند. چون محمد ابراهيم آن شب قرار بود به منزل بيايد، اما غروب شد و از برادرم خبري نشد. مادرم ناراحت شده بود و مي گفت: ديدي امشب ابراهيم نيامد. ابراهيم آمده بود و داشت به صحبت هاي مادرم گوش مي داد او گفت: كساني ديگر هستند كه به جاي محمد ابراهيم جگر بخورند. مادرم گفت: كاش ابراهيم هم بود و مزه اين جگر ها را مي چشيد مادر متوجه ورود محمد ابراهيم نبود كه خود داداش ابراهيم است كه با مادرم صحبت مي كند. مادرم را صدا زدم و گفتم: معلوم است كه با چه كسي صحبت مي كني ابراهيم است كه مشغول در آوردن كفش هايش است. مادر خوشحال شد و گفت: آمدي پسرم. محمد ابراهيم گفت: بله رفته بودم از خانواده شهداء خبر بگيرم.

كبري منصوري:    
آخرين مرتبه اي كه محمد ابراهيم مي خواستند به جبهه بروند، فرمودند: امكان دارد من ديگر برنگردم، چون خداوند به من فرزند ديگري عطا كرده و صورت او را يكبار ديده ام . شايد به شهادت برسم. شما ناراحت نباشيد. يك وقت خداي نخواسته سر و صدايي نكنيد. من هم الحمدالله اين طور نبوده ام. شهادت براي من و شما افتخار بزرگي است.

عبد الرحيم دامنجاني,پدرشهيد:    
روزي به محمد ابراهيم گفتم: پدر جان از جان چه چيزي نزديك تر است. زن و بچه ات در اينجا بي سر و سامان هستند تو هم كه مي خواهي بروي جبهه. ديدم كه محمد ابراهيم خم شد، فكر كردم مي خواهد بند كفش هايم را ببند. ايشان سر پنجه هايم را بوسيد. گريه ام گرفت و به ايشان گفتم: اين چه كاري بود كه انجام دادي !!گفت: براي اينكه اجازه بدهيد به جبهه بروم. انشاء ا... اين مرتبه به شهادت خواهم رسيد من به ايشان گفتم: شما مي توانيد به جبهه برويد، امّا محمد ابراهيم به دين و مذهب و ملت خود مقيد باش.

حميده دامنجاني:    
محمد ابراهيم سرباز فراري رژيم شاه بود. روزي مأموران رژيم شاه به منزل ما حمله كردند و ايشان مي خواست فرار كند. مادرم گفت: شما برويد بيرون حسين هم آمد و مأموران رژيم شاه هيچ بويي از اين موضوع نبردند. مادرم گفت: خاله جان با ما كاري ندارند و برادرم گفت: نه من كاري ندارم، سربازها به داخل حياط آمدند. حاج آقا هم به منزل همسايه مان رفته بود. مادرم تمام همسايگان را داخل حياط جمع كرد. سربازها گفتند: بياييد تا حسين دامنجاني را دستگير كنيم. مادرم و چند نفر از همسايه ها چوب دستي هايي را برداشتند تا مأموران رژيم را كتك بزنند بعد از اينكه مأموران را كتك زدند، به آنها گفتند: حال برويد و تمام خانه را بگرديد حسين در خانه نيست. بعد ادامه داد حالا بنشينيد برايتان چاي بياورم و اين چوب ها را برداريد و ببريد به رئيس پاسگاه نشان دهيد و بگوئيد تعدادي زن ما را با اين چوبها كتك زده اند و من به دنبال پدرم كه در خانه همسايه مان بود رفتم و اين جريان را براي ايشان تعريف كردم.  



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 194
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
دهقان,محمدجمعه

فرمانده واحد اطلاعات وعمليات تيپ ويژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
حسين محمود آبادي:
شهيد دهقان كه از بچّه هاي مشهد و فردي بسيار شجاع و پركار بود بعنوان مسئول محورها در منطقة عمليّاتي فعّاليّت داشت . ايشان گفتند : آماده شويد كه به پشت خط برويم . بچّه ها از اينكه مي خواستند به عقب برگردند خيلي ناراحت بودند . آن زمان شور و حال عجيبي در بين نيروهاي سپاه بود . نيروها با شنيدن اين خبر ناراحت شدند . مي گفتند : ما هنوز كاري نكرده ايم كه برگرديم ، با اينكه در منطقه بيكار نبودند . ساعت 12 ظهر نيروها تا نزديك سنگرهاي عراقي مي رفتند و تا جايي كه رمق در بدن بود با آنها درگير شديم .

صغري دهقان:
يكروز حواله سيمان داشتم، محمد محل كارش بود كه با او تماس گرفتم و گفتم: حواله سيمان رسيده است و مي خواهم بروم بگيرم. گفت: چند كيسه است؟ گفتم: 60 كيسه است. به محل كارش واقع در ملك آباد رفتم و بيرون منتظر او ايستادم. ساعت تقريباً 2 بعد از ظهر بود كه بيرون آمد و گفت: چرا درب ماشين را باز نكردي و نرفتي داخل ماشين بنشيني؟ گفتم: فكر كردم در ماشين قفل است. گفت: نه در ماشين را قفل نكردم. وقتي خواستيم برويم محمد گفت: نياز نيست شما بيايي. من حواله سيمان را مي گيرم و مي آورم. 60 كيسه سيمان را آورد. هنگامي كه مي خواست دستهايش را بشويد ديدم دستهايش سياه شده است. گفتم: چرا خودت را به زحمت انداختي و اين كار را كردي؟ من ناراحت شدم. خنده اي بر لبانش نقش بست و گفت: من كاري نكردم. فقط پوست دستم نازك شده است و سياه شده. به زندگي ما بسيار كمك مي كرد و مي گفت: اگر من زنده باشم، نمي گذارم تو ناراحت شوي و احساس تنهايي كني، اگر جانم هم از بين برود باز هم نمي گذارم تو ناراحت شوي.

رمضان بايگي:
در منطقه بوديم و آقاي دهقان مشغول كار بود . يك روز خيلي اسرار كردم كه بيا به سنگر برويم و با هم كمي صحبت كنيم .گفت: نمي توانم ،خدا شاهده بچه ها الان فلان جا مشغول سنگر زدن هستند . بايد هر چه سريعتر پيش بچه ها بر وم . گفتم :بابا كمتر جوش بزن كار خودش پيش مي رود ، خدا بزرگ است . گفت : كار جدي است و شوخي بر دار نيست ، همين را گفت : خدا حافظي كرد و رفت .

رمضان بايگي:
اواخر هر وقت آقاي دهقان را مي ديدم كه كمتر شوخي مي كرد. يكروز با تويوتا از كنارم رد شد تا من را ديد نگه داشت و گفت: تو هنوز اينجايي؟ گفتم: بله، مگر مي خواستي كجا باشم. گفت: شهيد نشدي؟ گفتم: مگر تو شهيد شدي كه من شهيد شوم. گفت: شايد رفتم و شهيد شدم. گفتم: اگر خدا خواست من هم شهيد مي شوم ولي چهره شما خيلي نوراني تر است. ماست خورده اي كه چهره ات نوراني شده يا نور شهادت به چهره ات تابيده؟ گفت: نه بابا، نوري در چهره ما نيست مگر اينكه امام حسين نوري به صورت ما بتاباند.

رمضان بايگي:
يكروز به آقاي دهقان گفتم: برادر من، اينطوري راه نرو، شما بعنوان يك مسئول واحد هستي. گفت:توي اين دنيا اينقدر گناه كرده ام و حالا حالاها.... اگر هر زمان ديدي هزاران توپ عراقي مستقيم شليك كردند بدانيد من را نمي بينند، اگر زماني آن گلوله عراقي آمد و به من خورد و شهيد شدم، آن موقع بدانيد من را پذيرفته و گناهانم پاك شده است و تا پاك نشوم از اين دنيا نمي روم.
رمضان بايگي:
با آقاي دهقان به مشهد مي آمديم كه نزديكيهاي مشهد صداي اذان به گوش رسيد. به سنگبست رسيديم. ايشان گفت: همين جا نماز را بخوانيم بعد مي رويم. نماز را اول وقت همانجا خوانديم و به سوي مشهد روانه شديم.

معصومه سلامي:
يك روز پيرمردي در خيابان ايستاده بود من و آقاي دهقان با ماشين بوديم . ماشين را كناري پارك كرد گفت برويم ببينيم كه اين پيرمرد چه مشكلي دارد حدود نيم ساعت بعد آمد گفتم چه شد گفت آن پيرمرد از روستا آمده بود حالا كه مي خواست به روستا برگردد و پولي براي كليه مايحتاج زندگي نداشت با او رفتم مقداري از آنها را تهيه كرديم و او را به روستا برگشت.

محمد سلامي:
ايشان تا زمان شهادتشان در تنها حمله اي كه حضور نداشت فتح خرمشهر بود ايشان قبل از فتح خرمشهر بعد از شش ماه به مرخصي آمده بودند وقتي فهميدند خرمشهر آزاد شده است نشستند و گريه كردند گفتم چرا گريه ميكني ؟گفت ببين كه چقدر كم توفيق هستم كه نتوانستم در اين حمله حضور داشته باشم .

معصومه سلامي:
زمان درگيريهاي انقلاب مردم به فروشگاه ارتش حمله كرده بودند ايشان بسياري از لوازم و اجناس فروشگاه را پشت ماشين خود گذاشته و به منزل آيت الله شيرازي (ره) برده بودند وقتي از او پرسيدم چرا اين كار را كردي ؟گفت : تمام اين اموال از بيت المال است و بايد به بيت المال برگردانده شود من اينها را دراختيار نماينده امام گذاشتم تا خود ايشان هر تصميمي كه مي خواهند بگيرند.

معصومه سلامي:
آقاي دهقان يك شب به يكي از بيمارستانهاي مشهد رفته بود در آنجا مي بيند كه زن و شوهر روستايي سر درگم هستند مي پرسد چه شده است آنها مي گويند كه فرزندمان در اين بيمارستان بستري بوده حالا نمي دانيم او را كجا برده اند آقاي دهقان برسي مي كند مي بينند كه بچه آنها فوت كرده است او آن زن و شوهر را به خانه آورده و از آنها كاملا پذيرايي كرد و بعدرفت و اقوام آنها را در مشهد پيدا كرد و مسئله فوت بچه را به آنها گفت و به اين وسيله مشكل آنها را حل كرد.

معصومه سلامي:
زمان انقلاب يك روز به من و خواهر خودش گفت : گالنهاي نفت را برداريد و با من بيائيد هر كدام چند گالن برداشتيم و با ايشان به راه افتاديم .آقاي دهقان ما را پمپ بنزين برد در آن جا او خود در صف آقايان ايستاد و من و خواهرشان در صف خانمها ايستاديم . جمعاً 12 گالن بنزين گرفتيم . آنها را به منزل برديم ايشان چند جعبه شيشه نوشابه نيز تهيه كردند و شيشه ها و گالنهاي بنزين را به تدريج از منزل بيرون مي برديم . بعدها فهميديم كه ايشان و دوستانشان به كمك هم نارنجك دستي مي ساختند و با نيروهاي امنيتي طاغوت درگير مي شدند .

معصومه سلامي:
يك بار قبل از انقلاب مي خواستم لباس ايشان را بشويم. وقتي جيبهاي لباس ايشان را خلي مي كردم ديدم عكس يك روحاني در جيب لباس آقاي دهقان است به خانه كه برگشت از او پرسيدم: اين عكس چه كسي است؟ گفت: اين عكس امام خميني مي باشد كه قصد انقلاب كردن دارد و مي خواهد رژيم ستمشاهي را در ايران سرنگون كند. من با خودم فكر مي كردم كه آيا كسي مي تواند شاه را سرنگون كند .

معصومه سلامي:
دختر و پسري در محل ما زندگي مي كردند كه اين دو پدر و مادري نداشتند. اين دو قصد ازدواج باهم داشتند ولي در نهايت تنگدستي به سر مي بردند. ايشان رفتند با همسايه ها صحبت كردند تا كمكي بكنند و اين دو باهم ازدواج نمايند. خود من پارچه پيراهني داشتم كه از سوريه برايم هديه آورده بودند. به من گفت: شما هم اين پارچه را هديه بده. گفتم: نه من اين پارچه را خيلي دوست دارم. گفت: انسان چيزي را كه دوست دارد بايد هديه بدهد. ولي من شما را مجبور نمي كنم. گفتم: نه حالا كه اين طور گفتي من پارچه را هديه مي دهم. ايشان خودش شام تهيه كرد همسايه ها را دعوت كرديم و با تلاش ايشان اين دو نفر باهم ازدواج كردند.

معصومه سلامي:
در عملياتهاي زيادي شركت داشتند يكسري مي گفت:در كله قندي بوديم كه يكدفعه ماري از پشت كيسه ها بيرون آمد. به بچه ها گفتم:بچه ها سريع بيرون برويم كه اگر اين مارها نيش بزند همه از بين مي رويم مار بسيار بزرگي بود همين كه از سنگر بيرون آمديم. خمپاره اي داخل سنگر خورد و تمام سنگرها را با خاك يكسان كرد واقعا خواست خدا بود كه ما زنده بمانيم خدا آن مار را از جانب خود مامور كرده بود تا ما از داخل سنگر بيرون بيائيم و سالم بمانيم.

معصومه سلامي:
محمد مي گفت: در منطقه يك روز مشغول خوردن ناهار بوديم. چفيه را روي زمين انداخته بودم و مقداري نان و خرما و ماست روي آن بود. در حال خوردن بوديم كه يكدفعه ديدم يك چيزي مثل توپ از آسمان پايين آمد، درست وسط كاسه ماست افتاد. ديديم كه سر يكي از رزمندگان است كه به شهادت رسيده بود. اين سر وقتي پايين مي آمد من فكر كردم يك توپ است و گفتم: كسي كه اينجا توپ بازي نمي كند پس اين از كجا مي آيد. بعداً مشخص شد اين سر متعلق به يكي از شهداي نيشابور است.

معصومه سلامي:
يكبار آقاي دهقان از منطقه به مرخصي آمده بودند گفتم:محمد آقا اگر يك زماني انشاالله به شهادت رسيديد آن دنيا مرا شفاعت بكنيد محمد خنديد و گفت:زماني كه من شهيد شوم و ببينم شما پشت نردها قدم مي زنيد و من هم در باغ باشم و ببينم يك نفر در پشت نرده ها در حال قدم زدن است و آن يك نفر شما باشي و چادر بر سر داري به فرشته دستور مي دهم و مي گويم:در را باز كنيد ايشان همسر من است خيلي براي من زحمت كشيده است يا اينكه آنجا صدايت مي زنم.گفتم:اگر هم فقط مرا صدا بزني باز هم خوب است كه اين صحبتها را با هم داشتيم.

معصومه سلامي:
دختر كوچكم قبل از شهادت پدرش يك شب او را در خواب ديده بود شب بود و من پاي راديو نشسته بودم و دعاي كميل گوش مي كردم كه يكدفعه دخترم از خواب بيدار شد و ديدم زار زار گريه مي كند پرسيدم: چي شده مادر چرا گريه ميكني ؟ گفت:خواب ديدم بابا مرده گفتم :كي گفته بابا مرده؟گفت:الان يك آقايي آمده و به من گفت كه باباي تو مرده.صبح كه شد موضوع را با همسر برادر شو هرم در ميان گذاشتم و گفتم:ديشب شهر بانو اين چنين خوابي ديده و گريه مي كرد بعد از 2 يا 3 روز بود كه خبر شهادت پدرش را آوردند.

معصومه سلامي:
سري آخر بود كه محمد مي خواست به منطقه برود، من خيلي گريه كردم. محمد گفت: براي چه گريه مي كني؟ گفتم: محمد ببين، من نه مادر دلسوزي دارم و نه پدري دارم. هيچ كس را ندارم. اول خدا و بعد همه چيزم تو هستي. تو هم كه مي روي من چه كار كنم. گفت: زن ، دلسوز خدا و پيغمبر است، خواهر و مادر است. گفتم: ببين، من اگر هر مشكلي داشتم به شما مي گفتم و با شما صحبت مي كردم. حالا چه كار كنم. شما كه مي روي. گفت: الآن كه هستم، مگر نمي گويند شهيدان زنده اند. اكبر، پس هر زمان كه مشكلي داشتي بيا بهشت رضا و با من حرف بزن، اگر جوابت را ندادم هر چه دوست داشتي به من بگو.

معصومه سلامي:
يكروز به منزل مادرم رفته بوديم. آنها مستأجر بودند و منزلشان خيلي گرم بود. محمد گفت: مگر شما پنكه نداريد. گفت: نه. - مادرم مجدداً ازدواج كرده بود و شوهر جديدش وضع مالي مناسبي نداشت - محمد به خانه خودمان برگشت و پنكه اي را كه جزء جهيزيه ام بود برداشت و به منزل مادرم برد. با اينكه خودمان وسيله خنك كننده ديگري نداشتيم. گفتم: پنكه را كجا مي بري؟ گفت: براي خانه مادر مي برد. گفتم: هوا گرم است. خودمان پنكه را لازم داريم. گفت: نه، خانه ما سردتر است. اما خانه مادر رو به آفتاب و گرم است. پنكه را برداشت و برد. هنوز هم مادرم از اين پنكه استفاده مي كنند و هميشه مي گويند: هر زماني كه ما اين پنكه را روشن مي كنيم، محمد را ياد مي كنيم.

معصومه سلامي:
در همسايگي ما يك خانواده ارتشي زندگي مي كردند. در روزهاي انقلاب كه ارتشيها از پادگانها فرار مي كردند يك شب همسر ايشان در منزل ما آمد و گفت: همسرم خانه ما نيامده است و من خيلي براي او نگران هستم. آقاي دهقان يك پالتويي داشت و به دنبال همسايه ارتشي ما رفت. او را در يكي از خيابانها پيدا كرده. پالتو را به تن ايشان مي پوشاند و ايشان را به خانه مي آورد. بعداً آن ارتشي گفت: من از پادگان فرار كرده ام.

صغري دهقان:
بعد از شهادتش خواب ديدم به طرف مسجد جمكران مي رفتيم - قبل از شهادتش يكبار ما را به جمكران برده بود - يك جوي آب بود. كنار آن كلبه ايستادم، ديدم محمد همراه با پدرم ايستاده است. به طرف جمكران نگاهي كردم. كوهي به حالت يك دره و يك گنبد بارگاه براقي به نظرم مي رسيد. محمد را صدا زدم و گفتم: بيا اينجا. و وقتي آمد گفتم: آن خانه اي كه بصورت گنبد بارگاه است و آن طرف جمكران را مي بيني؟ گفت: من اينجا را از قبل ديده بودم. همينطور كه صحبت مي كرديم. خانمي كه نقاب به صورت داشت، 2 عدد درب بزرگ مثل درهاي حرم امام رضا(ع) آورد و آنها را گذاشت. من نگاه مي كردم كه محمد خنديد و گفت: ما شبهاي جمعه آنجا مي رويم. پس ديدي كه ما كجا هستيم.

صغري دهقان:
با برادرم (محمدحسن) در خانه نشسته بوديم كه پدرم از راه رسيد و وارد اتاق شد. بعد از اينكه برادرم رفت، پدرم گفت:(( من وصيتنامه نوشته ام و خوابي هم ديدم )). گفتم:(( چه خوابي ديديد؟ )) گفت:(( خواب ديدم محمد من را از يك ساختمان كه خيلي بلند بود بالابرد. باهم ايستاده بوديم كه گفت: پدر كجا را مي بيني؟ وقتي از بالاي ساختمان نگاه مي كردم يك حالت ديگر بود. گفت: پدر دوست داري اين ساختمان را به شما بدهم؟ گفتم: دوست دارم. گفت: همين خانه مال شما باشد. در همين هنگام كبوتري از بالاي شانه ام آمد و رفت و روي مچ دستم نشست. محمد گفت: پدر دوست دارم هر چه زودتر پيش من بيايي. پدرم گفت: انشاء ا... با محمد به زودي ديدارتان تازه مي شود )). همينطور هم شد. مدتي بعد از اين جريان پدرم فوت كرد.

صغري دهقان:
مادرم معمولاً اكثر روزها مشغول بافتن نوعي فرش به نام (( پلاس )) بود. محمد هم بدون اينكه به مادرم چيزي بگويد بعضي روزها مي رفت و (( پلاس )) را مي بافت. آن زمان گاز نبود و روي اجاق چاي مي گذاشتند. محمد چاي را دم كرده بود و چون استكان نداشتيم در پياله ريخته بود و آورد و گفت: (( مادرجان من چاي آوردم، شما خسته شديد، كمي استراحت كنيد )). مادرم خنديد و گفت: (( مادرجان چه چاي خوبي است، چطور شد كه براي من چاي آوردي؟ )). بعد از اينكه چايشان را خوردند محمد استكانها را برداشت و داخل سبد گذاشت. به مادرم مي گفت:اگر ياد داشتم خودم به جاي شما مي بافتم.

صغري دهقان:
قبل از اينكه محمد به شهادت برسد ما را براي زيارت به قم و بهشت زهرا(س) و سر مزار شهيد باهنر و رجايي برد. بعد از شهادتش خواب ديدم يك روز باهم به بهشت زهرا رفته ايم. صورتم را برگرداندم، ديدم جاي قبر شهيد باهنر و رجايي ايستاده است. مرا صدا زد. پيش او رفتم و آنجا فاتحه و اخلاص خواندم. گفت: يادت مي آيد كه چند سال پيش باهم به اينجا آمديم. گفتم: بله، دقيقاً به ياد دارم. در بهشت زهرا(س) يك جوي آب بود كه به محمد گفتم: بيا از روي اين جوي رد شويم. گفت: مي خواهي بگويم علت وجود اين آب وسط بهشت زهرا چيست. گفتم: بگو. گفت: اين آب اشك چشمهاي شماست و اگر من را دوست داري نمي خواهم ديگر اشك در چشمانت ببينم - چون علاقه زيادي به او داشتم بسيار گريه كردم. من هم از آن موقع هر وقت دلم تنگ مي شد به حرم يا سر مزار پدر و مادرم يا محمد مي رفتم و به ياد مظلوميت امام حسين (ع) و حضرت زينب (ع) گريه مي كردم.

صغري دهقان:
در خانه محمد نشسته بودم بچه هايش روي پشتش سوار بودند و محمد آنها را راه مي برد و با آنها بازي مي كرد خنديدم وگفتم: چرا اين كارها را داري مي كني ؟ گفت: حضرت علي(ع) با حسن(ع)و حسين(ع)بازي مي كرد و ما هم بايد با بچه ها اينگونه رفتار كنيم.

رمضان بايگي:
براي مقابله با اشرار در شرق كشور بالاي ارتفاعات ((دهانه تيمنك)) استقرار يافته بوديم. پناهگاهي بود كه از آن براي استراحت استفاده مي كرديم. شام را آماده كرده بوديم. نوبت نگهباني آقاي دهقان شد، به بالاي كوه رفت تا اگر خبري از اشرار شد به ما اطلاع دهد كه غافلگير نشويم. در حال خوردن غذا بوديم كه ديديم آقاي دهقان دوان، دوان به طرف ما مي آيد و فرياد مي زند،((اشرار آمدند)) فورا آتش را خاموش كرديم و نتوانستيم شام را كامل بخوريم. ايشان آمد و بلند بلند مي خنديد و گفت:((اشرار كجا بوده، چرا ترسيده ايد؟)) ناراحت شديم و گفتيم:((مرد حسابي اين چه كاري بود كردي، چرا سرو صدا راه انداختي؟)) دوباره خنديد و گفت: شما غذايتان را بخوريد و من بروم نگهباني بدهم.

رمضان بايگي:
به يكي از روستاهاي اطراف جنت آباد نزديك مرز همراه چند تن از برادران رفته بوديم تا مانع ورود اشرار به كشور شويم. جهاد سازندگي در همان منطقه تعدادي چاه عميق حفاري كرده بود و بيلهاي مكانيكي اش را همان جا رها كرده و رفته بودند قرار شد تا اشرار نيامده اند، در مكاني مناسب مستقر شويم. درهاي ماشين را قفل كرديم اما، سوئيچ و سلاحهايي كه همراهمان بود داخل ماشين جا ماند. در همين حين، ديده بان اعلام كرد اشرار ديده مي شوند. بلند شويم تا كاري بكنيم. اضطراب شديدي داشتيم، اسلحه با فشنگ همه داخل ماشين بود آقاي دهقان همانجا آيه ((و جعلنا)) را خواند و گفت:((خونسرد باشيد، من درب را باز ميكنم)) داخل كانالي كه آنجا بود،رفت و با يك درب قوطي گريس برگشت. خواستيم شيشه را بشكنيم اما ايشان مانع شد و گفت:((ضرر به بيت المال نزنيد من درب را باز ميكنم))درب قوطي گريس را در آورد و از لاي شيشه با خونسردي درب را باز كرد.

صغري دهقان:
يكروز محمد جمعه تازه از مأموريت برگشته بود و ماشين سپاه همراهش بود. ما براي رفتن به روستا، آماده شده بوديم. محمد گفت:((من الان آمده ام تا لباسهايم را برادرم و بروم. شما يك سرويس بگيريد و جلوي درب سپاه ملك آباد منتظر باشيد تا از آنجا شما را با ماشين خودم ببرم. درست نيست از وسيله سپاه استفاده كنيم. بيت المال است)) ما سرويس گرفتيم و به محل كار آمديم. ماشين سپاه را تحويل داد و با ماشين خودش كه آنجا بود، به روستا رفتيم.

معصومه سلامي:
زماني كه محمد به شهادت رسيده بود، همسر برادرش مي گفت: خواب ديدم ايشان در نجف است. اينها چند سال خودشان در نجف زندگي مي كردند. جنازه شهيد دهقان روي حصيري است و تشييع ميشود. تمام زنها چادر مشكي به سر دارند و صورتهايشان را نقاب زده اند و همه هم سيد هستند و ايشان را روي حصيري گذاشته و تشييع مي كنند. من هم دوان،دوان جلو رفتم و گفتم: ايشان برادر شوهر من است، ما ايشان را در مشهد تشييع و در بهشت رضا دفن كرديم. گفتند: نه، به ما دستور دادند ايشان را اينجا در نجف تشييع و در همين جا دفن كنيم. اين خوابي بود كه همسر برادر محمد، درباره ايشان ديده بود.

صغري دهقان:
زماني كه در چهار چشمه مشغول ساختن خانه بوديم، آب و برق نداشتيم. محمد آن موقع يك ماشين پيكان داشت كه آن را به خاطر خانه ما فروختي!)) گفت:((چون آب و امكانات نداريد، وسايل و مصالح ميخواهيد بخريد آن را فروختيم كه كمك شما باشد.))هر روز كه از محل كار تعطيل مي شد پيش ما مي آمد. مي گفت:((همسايه هايتان را صدا بزنيد. من كه مي خواهم شما را جاي شير آب ببرم تا براي شستشو يا كار ديگر آب بياوريد، آنها هم بيايند، ماشين جا دارد.)) همسايه ها را صدا مي زدم، آنها هم هر چه ظرف و لباس داشتند، بر ميداشتند و مي آمدند. وقتي ما مشغول لباس شستن بوديم، محمد گالنهاي آب را پر مي كرد و پشت وانت مي گذاشت و ما را به خانه مي رساند. سال 62 بود كه آنجا مي نشستيم. عصرها نان و پنير و سبزي و يخ بر مي داشت و مي آورد. مي گفتيم:(( اين قالبهاي يخ را مي خواهم چه كار كنم)) مي گفت:(( به همسايه ها بدهيد، برق ندارند تا از يخچال استفاده كنند.)) من هم قالبهاي يخ را به همسايه ها مي دادم . مي گفتم:((اينجا را براي شما آورده است.)) همسايه ها خيلي به او وابسته شده بودند. تا زماني كه آب و برق نيامده بود، محمد هر روز مي آمد و اگر مشكلي داشت و نمي توانست بيايد، ما آن روز بدون آب بوديم و در واقع او كمك رسان ما بود.

صغري دهقان:
يكبار از جبهه بود و قرار بود خانواده اش را به قم ببرد. آن موقع 4 فرزند داشت، من به منزلشان رفتم. محمد به من گفت:((ما ميخواهيم به قم برويم)) بدون اينكه به من چيزي بگويد به همسرم گفته بود كه اجازه مي دهيد خواهرم را براي زيارت به قم ببريم. رضايت همسرم را جلب كرده و قرار بود، صبح حركت كنند. از خانه كه بيرون آمدم، گفت:(( فردا صبح حاضر باشيد كه مي خواهيم به قم برويم)) گفتيم:((من را هم مي خواهي ببري)) گفت:((بله، شما جاي مادر هستي و ميخواهم شما را به زيارت قم ببرم.)) محمد من را و نيز دختر عمه و خاله ام را هم براي زيارت به قم آورد. به پدرم گفت:((شما مي توانيد با كاروان به قم برويد ولي اينجا تا به حال نرفته اند و تنها هستند و دوست دارم اينها را ببرم.)) همه وسايل را كه لازم بود خودش برداشته بود و گفت:((لازم نيست شما چيزي برداريد)). هنگامي كه حركت كرديم، ابتدا به سوي حرم امام رضا (ع) رفتيم و 3 مرتبه حرم را دور زديم. محمد گفت:(( يا امام رضا(ع) خودم و اين امانتهايي را كه اجازه آنها را گرفتم به خدا و شما مي سپارم. ما به زيارت خواهرت مي رويم.)) به قم كه رسيديم، به زيارت حضرت معصومه رفتيم و از آنجا به جمكران رهسپار شديم. يك شب را آنجا بوديم. محمد گفت:((دوست داريد يكبار ديگر براي زيارت به قم برويم.)) ما خوشحال شديم وپذيرفتيم كه به قم بياييم. در قم وقتي براي خريد به بازار مي رفتيم و چيزي مي خريديم، محمد نمي گذاشت ما پولش را بدهيم، مي گفت:((هر چه دوست داريد بخريد ولي پولش را من ميدهم)) هر وقت به محمد مي گفتم:((شما خسته شده ايد))مي گفت:(( نه شما خسته نشويد، ناراحت نشويد، من خسته نمي شوم)) رفتارش در سفر طوري بود كه ما اصلا احساس ناراحتي نمي كرديم و خستگي را در چهره ايشان نمي ديديم.

تمام منطقه را نيروهاي خودي گرفته بودند ولي فقط ارتفاع((ماوه خلان)) مانده بود و هر چه روي ارتفاع آتش مي ريختيم. دشمن سقوط نمي كرد و تسليم نمي شد. آقاي كاوه با تعدادي از برادران اطلاعات عمليات، از آن طرف ارتفاع كه شيب ملايمي داشت و صخره اي هم بود، بالا رفتند. گفتيم: ((دشمن آن بالاست، نرويد زنده نمي مانيد.)) گفتند: نه، بايد برويم. بالأخره بالا رفتند و تقريباً عصر بود كه گفتيم: برويم راهها را شناسايي كنيم تا اگر شب به كمك نياز داشتند و خواستيم برويم، راه را گم نكنيم. با آقاي دهقان پائين مانده بوديم و تويوتا را هم از مهمات بار زده بوديم. اما تويوتا نمي توانست از ارتفاع بالا برود. ايشان گفت: آقاي غلاميان، آقاي كاوه با بچه ها بالا رفتند و بايد يك كاري بكنيم. من مي توانم مهمات را بالا ببرم به شرطي كه يك اسلحه به من بدهيد. اسلحه من را گرفت و مهماتي را كه داخل ماشين بود برداشت و داخل بيل بولدوزر قرار داد و حركت كرد. بالاي ارتفاع كه رسيدند، ديديم پرچمهاي سفيدي را نشان مي دهند. عراقي ها تسليم شده بودند و بچه ها توانسته بودند بر منطقه تسلط كافي داشته باشند.

روز بعد از عمليات والفجر 9 براي اينكه ببينيم نيروها تا كجا پيشروي كرده اند، جلو رفتيم و چون مسؤوليت لجستيك تيپ را به عهده داشتيم ، براي جبران كمبودها با خود چند دستگاه تويوتا، مقداري مهمات و ساير وسايل را به همراه برديم. وقتي به منطقه رسيديم، ديدم آقاي دهقان در جاده ايستاده و لودر و ساير ادوات مهندسي را پشت ارتفاع گذاشته و منتظر دستور است كه كجا برود. و مشغول به كار شود. آنجا كه رفتيم ايشان گفت: برادر غلاميان ببين پايگاه عراقي ها سقوط كرده و غنائم زيادي الآن آنجاست. بيا برويم. فاصله زيادي تا آنجا نبود. به همراه ايشان به طرف پايگاه عراقي رفتيم. سلاحهاي بسياري به جا گذاشته بودند. انبارهاي مهماتشان دست نخورده بود. اما راهي كه دستيابي به آنجا داشته باشيم وجود نداشت. راه بود ولي از اطراف عراق نه از طرف ايران. به آقاي دهقان گفتم بايد اينها را به عقب ببريم. ولي اگر خواسته باشيم از آن آخر دور بزنيم، آنجا عراقي ها هستند و نمي توانيم، ايشان گفت: من خودم را درست مي كنم كنار ميدان مين مشغول به كار شد، لودر و بولدزرش را به كار انداخت و تقريباً جاده اي به طول هزار متر براي ما آماده نمود و ما هم توانستيم غنائمي را كه آنجا بود به عقب انتقال دهيم.


سال 64 كه به اتفاق آقاي دهقان به تيپ ويژه ي شهدا رفتيم. ابتدا قرار بود در خوزستان در منطقه عملياتي والفجر 8 عمليات كنيم، ولي دستور رسيد كه بايد در كمترين زمان به غرب و به سليمانيه برويد. آنجا عمليات در پيش است. آن زمان آقاي دهقان، مسؤوليت مهندسي تيپ را به عهده داشت. به طرف منطقه سليمانيه آمديم. ارتفاعات صعب العبور را گذرانديم. ارتفاعات همه پوشيده از برف بود و كار واحد مهندسي از ساير واحدها مشكل تر و سنگين تر بود. جاده اي در كار نبود و مي بايست راهي از ايران به عراق وصل مي نموديم تا بتوانيم عمليات را انجام دهيم. راه بسيار نا مناسب بود و به سختي مي توانستيم يك تويوتا را از آن عبور دهيم. آوردن كاميون و دستگاههاي سنگين كه اصلاً محال و غير ممكن بود. به عقبه رفتيم و براي استقرار در منطقه آماده شديم كه آقاي دهقان آمد. با اينكه واحد مهندسي تيپ ويژه شهدا نسبت به ساير واحدهاي مهندسي از امكانات كمتري برخوردار بود ولي ايشان خيلي مصمّم بود كه در زمان تعيين شده، جاده را براي عمليات آماده كند. قسمتي از جاده بود كه در زير آن چشمه اي بود. خاك آنجا را نرم كرده بود. آقاي دهقان، تمام خاكهاي نرم آنجا را برداشت و با لودر و گريدر تمام آن قسمت را صاف كرد و شن ريزي نمود. ايشان چندين بار خاك برداري كرده بود، ولي به دليل نرمي خاك، مجدداً ريزش كرده بود. شب بود كه جاده آماده شد. تعداد ماشينهاي سنگين زياد بودو با عبور اينها باز مجدداً آب جوشيده بود و جاده حالت با تلاقي پيدا كرده است. بچه ها تمام توان خودشان را گذاشته اند و شبانه روز كار كرده اند ولي هيچ فايده اي ندارد، چه كار كنيم. اشك در چشمان آقاي دهقان حلقه زده بود. از اينكه نتوانسته بود آن قسمت جاده را وصل كند خيلي ناراحت بود. و مي گفت: همين قسمت از جاده كار دست ما داد. خيلي مصمم بود كه كار را انجام دهد. بالأخره با تدبيري كه داشت موفق شد راه را آماده كند. ضمن اينكه مشغول درست نمودن جاده بود مي خواست محل استقرار واحدهاي تيپ را آماده كند. وقتي سراغ ايشان رفتيم. ديديم چكمه هاي ساق بلندي پوشيده و توي همان خاك و گل راه مي رود و به نيروهايش روحيه مي دهد. « روحش شاد و راهش پر رهرو باد .

رمضان بايگي:
يك شب به عمليات ميمك مانده بوديم. منطقه اي كه بايد عقبه را آنجا تشكيل مي داديم، بسيار تنگ و كوچك بود. مجبور بوديم تمام امكانات از جمله اورژانس و ... را آنجا سازماندهي كنيم. خيلي مشكل بود در روز، جرثقيل و ساير امكانات را انتقال دهيم زيرا عراقي ها مي ديدند و به همين خاطر شبانه كارها را انجام مي داديدم و با اين وضع كار به كندي پيش مي رفت. نيروهاي مهندسي از جمله آقاي دهقان، آقاي رمضاني، شهيد علي پور، شبانه روز كار مي كردند و در واقع سنگر سازان بي سنگر بودند. سردار قاآني از من پرسيد اورژانس آماده شده است؟ گفتم: كف سازي آن هنوز نيمه تمام است و مشغول تكميل كردن آن هستيم. آقاي قاآني آمد و گفت: خسته نباشيد دست شما درد نكند ولي من تا لحظه اي كه اورژانس آماده نشود، اعلام آمادگي نمي كنم و بايستي ظرف چند ساعت باقي مانده آنرا آماده كنيد و گرنه مسؤوليت دنيا و آخرتش به گردن شماست. پيش آقاي دهقان رفتم عرض كردم كه سردار قاآني اينطوري فرمودند. ايشان گفت: اين كه چيزي نيست چرا خودت را ناراحت مي كني؟ بچه هاي مهندسي بقدري كار كرده و خسته بودند كه خجالت مي كشيدم به آنها بگويم دوباره مشغول كار شوند. ولي آقاي دهقان با اينكه خسته بود سريع بلند شد و يك مقداري سيمان درست كرديم و كف اورژانس را سيمان كرديم و ايشان خاكريزهاي پشت و اطراف را هم درست نمود و محوطه ي اطراف را كمي مرتب نمود و تا قبل از ساعتي كه سردار قاآني گفته بود، موفق شديم كار را به اتمام برسانيم و اورژانس را آماده كنيم.

احمد رعيت نژاد:
كار خيلي ساده اي را قبول كرده بود. و بند اين نبود كه مثلاً اين كار در شأن او هست يا نيست. ما چون خيلي با هم شوخي مي كرديم هميشه سر به سرش مي گذاشتيم. يك روز به او گفتم: آقاي دهقان اين كار شما نيست. شما بايد بلند شوي و به منطقه بروي. آمدي اينجا تلفن چي شدي! اذيتش مي كردم اما ايشان ناراحت مي شد و مي گفت: برو بيرون سر به سر من نگذار من هم بيشتر پيله مي شدم و سر به سرش مي گذاشتم. بالأخره كار به جايي رسيد كه گفت: من بايد حساب تو را برسم و بايد طوري تو را زمين بزنم كه نتواني از جايت بلند شوي. پيش بچه هاي واحد مهندسي رفت و گفت: من امروز بايد با «رعيت نژاد» گشتي بگيرم. من گفتم: شما پير مرد هستي و روي زمين خالي نمي شود، يك پتويي يا ابري پهن كنيم كه اگر زمين خوردي دست و پايت نشكند. ايشان گفت: نه روي همين زمين خالي بهتر است. از نظر من عيبي ندارد. من كه ديدم هم از نظر سني و هم از نظر وزن اصلاً به ايشان نمي خورم بهترين راه را ديدم كه فقط بايد به دست و پاي ايشان بچسبم تا نتواند من را بلند كند. توي دست و پاي ايشان خودم را محكم گرفته بودم. آقاي دهقان خسته شد و با يك حركت، دو نفري روي زمين افتاديم و من روي ايشان قرار گرفتم و بچه ها تشويق مي كردند. ايشان بلند شد و گفت: من اين را قبول ندارم بايد دوباره كشتي بگيريم. من كه ترسيدم با خودم گفتم: اين دفعه حتماً مرا ضربه فني مي كند. بار دوم كه مشغول كشتي گرفتن شديم براي يك لحظه شهيد علي پور وارد شد و من فكر كردم كه غريبه است و بلافاصله خودم را از دست و پاي ايشان جدا ساختم. آقاي دهقان هم از فرصت استفاده كرد و من را روي دست بلند كرد و به زمين زد. نفسم چند لحظه اي در سينه ام حبس شد و گفتم: باشد يك موقعي پشتت به خاك برسد كه نتواني بلند شوي.

رمضان بايگي:
آقاي دهقان ماشيني به نامش در آمده بود ولي ايشان آن را فروخت. گفتم: چرا ماشين به آن خوبي را فروختي؟ گفت: مرد حسابي آدمي كه در كاخ زندگي كند بايد بميرد و آن كسي هم كه در كوه زندگي مي كند بايد بميرد. پس چه بهتر كه انسان بارش سبكتر باشد و با شهادت از اين دنيا برود. تو غصه اين را نخور كه چرا ماشين نو را فروخته يا در چنين خانه اي زندگي مي كنم. فكر چنين چيزها را نكن. بارها اين حرفها را مي زد.

رمضان بايگي:
اگر كسي در خانه آقاي دهقان مي رفت به هر شكلي كه بود او را به داخل خانه خود دعوت مي كرد. يك روز به در خانه ايشان رفتم. به هر طريق ممكن من را به خانه اش برد و گفت: بيا برويم و لحظه اي بنشينيم و صحبت كنيم. رفتارش خيلي تغيير كرده بود. رفت چاي آورد. تمام كارها را خودش انجام داد. همسرش با خانم من صحبت مي كرد وقتي ديد آقاي دهقان خودش تمام كارها را انجام مي دهد گفت: آقاي دهقان چرا اين كار را كردي شما بنشين من خودم كارها را انجام مي دهم. ايشان گفت: نه اخوي! خوي من آمده بگذار خودم پذيرايي كنم. شما بنشين و صحبتتان را بكنيد.

فاطمه دهقان:
پدرم را خواب مي ديدم و در همان عالم خواب گريه مي كردم . پدرم گفت :فاطمه جان، چه شده چرا گريه مي كني ؟ناراحتي از اينكه من به بهشت رفتم ،جاي من خيلي خوب است . شما ناراحت نباشيد و غصه نخوريد . به درستان برسيد و گريه نكنيد و گرنه مادر ناراحت مي شود . صبح كه بيدار شدم به مادر گفتم : چنين خوابي ديدم مادر گفت: بابا راست مي گويد چرا تو ناراحتي و گريه مي كني ؟فايده ندارد بابا برنمي گردد. من همان جا مقداري گريه كردم و ديگر راحت شدم.

رمضان بايگي:
آقاي دهقان از شجاعت و شهامت بچه هاي مهندسي صحبت مي كرد، از مسائل و گرفتاريهاي كار آنها حرف مي زد. مي گفت: مسئوليتم سنگين شده، نمي توانم آرام بگيرم، تا لحظه اي كه اينجا نشسته ام، حقيقت دلم طرف بچه هاست طرف جبهه است. نمي دانم بچه ها چه كار نكرده اند. كارهاي نيمه تمام داريم، بايد كانال بزنيم و يكسري ادوات را آنجا پياده كنيم و بايد تمامي كارها به نحو احسن انجام شود. گفتم: شما به اندازه كافي رفته اي، نگران نباش. گفت: چرا به خودت چيزي نمي گويي. رفت و من ديگر او را نديدم تا اينكه پيكرش را آوردند.

جواد دهقان:
تقريباً 7 الي 8 روز قبل از اينكه خبر از شهادت پدرم را بياورند، مادرم خواب ديده بود كه تابوتي سه بار به طرفش مي آيد اما ناپديد مي شود. وقتي مادرم از خواب بيدار شد مي گفت: محمد شهيد شده است. مادرم گريه مي كرد و به دلش الهام شده بود كه اتفاقي افتاده است. وقتي بچه هاي سپاه آمدند و موضوع مجروح شدن پدرم را گفتند: مادرم كه تمام قضيه را فهميده بود، قبول نمي كرد پدرم مجروح شده و از آنها خواست كه حقيقت را بگويند و بالأخره با اصرار زياد مادر آنها جريان را باز گو كردند.

جواد دهقان:
تابستان بود و هوا بسيار گرم . پدرم (شهيد محمد جمعه دهقان ) از مرخصي آمده بود. با وسيله نقليه موتوري كه داشت دنبال فرزندان شهيد برونسي رفتيم و با آنها به تفريح رفتيم . وقتي به پدرم گفتم : چرا دنبال اينها مي رويم گفت: پسر شهيد هستند اينها واجب تر از شما هستند پدرشان شهيد شده است وظيفه ماست كه به اينها خدمت كنيم. فرزندان شهيد برونسي (حسن و حسين ) هم سن و سال ما بودند و با هم بيشتر اوقات به استخر مي رفتيم.

جواد دهقان:
پدرم (شهيد محمد جمعه دهقان) براي من و احمد (برادر بزرگترم) دوچرخه خريده بود. بعد از خريدن دوچرخه ديگر طوري نبود كه ما براي رفتن به جايي با ماشين همراه پدرم برويم. پدرم مي گفت: شما و احمد با دوچرخه جلو حركت كنيد ما هم پشت سرتان مي آييم. پدرم يك حالت استقلال به ما داده بود. هر كجا كه مي خواستم با وسيله نقليه مي رفتيم. همين استقلال باعث پيشرفت ما در خيلي مسائل شد.

جواد دهقان:
در عمليات والفجر 9 در منطقه حاج عمران يا مهران بودند. پدرم چون در قسمت مهندسي بودند براي شناسايي منطقه جلو مي روند و آنجا مورد اصابت تير و تركش، خمپاره قرار گرفته و به درجه رفيع شهادت مي رسند.


جواد دهقان:
پدرم مي گفت: در منطقه عملياتي بوديم و داخل خاك عراق نفوذ كرده بوديم. شب را در خاك عراق خوابيديم. صبح وقتي كه از خواب بيدار شدم، خودم را در كنار جنازه هاي عراقي ها ديدم. حتي ماشين عراقي از روي پاي راستم رد شد و من تازه متوجه شدم كه در منطقه عملياتي دشمن قرار دارم.

جواد دهقان:
دفعه آخري بود كه پدرم به جبهه مي رفت. صبح زود بود به بالاي سر تمام فرزندانش آمد و روي آنها را بوسيد و با تك تك فرزندانش، زمزمه هاي خاص خودش را داشت. من كه هنوز، حالت خواب آلودگي در چهره ام نمايان بود، از خواب بيدار شدم. به من كه، فرزند بزرگ خانواده بودم، هميشه توصيه مي كرد كه شما فرزند بزرگ خانواده هستي، اگر من به شهادت رسيدم شما بالاي سر تمام بچه ها باشي تا در جلوي درب منزل او را بدرقه كرديم و با همه خداحافظي كرد و رفت.

جواد دهقان:
در خانه نشسته بوديم كه زنگ خانه به صدا در آمد. يك آقاي روحاني با چند نفر از برادران سپاه جلوي درب منزل ايستاده بودند. مادرم جلو رفت. با مادرم صحبت كردند و موضوعي را در ميان گذاشتند. تا آن لحظه ما هيچ خبري نداشتيم، تا اينكه مادرم آمد و تقريباً روي پله هاي خانه رفت. وقتي مادرم به هوش آمد مجبورش كرديم تا موضوع را بگويد. مادرم گفت: برادران سپاه گفتند: پدرت مجروح شده بايد به سپاه برويم و يك كاري انجام دهيم. اما اينها دروغ مي گويند مجروح شده، پدرت شهيد شده است. وقتي بقيه فاميل را خبر كردند تازه فهميديم كه بله پدر شهيد شده است. برادران سپاه قبل از اينكه به خانه ما بيايند، به منزل پدر بزرگم رفته بودند و جريان شهادت پدرم را گفته بودند و جريان شهادت پدرم را گفته بودند. فرداي آن روز به معراج شهدا رفتيم و ديدار آخر با پدر را داشتيم.

جواد دهقان:
دفعه آخري كه پدرم به مرخصي آمده بود از لحاظ عرفاني و معنوي ،حالت ديگري داشت. به خلوت رفته بود و براي خودش زيارت عاشورا مي خواند. قر آن، نماز مي خواند و با خداي خويش راز و نياز مي كرد. اين دفعه حالتي را كه قبلاً هر وقت از منطقه مي آمد، نداشت. معمولاً هر وقت مي آمد، نماز را با ما مي خواند. قرآن مي خواند. اما اين بار در خودش بود براي خودش نماز مي خواند و در راز و نيازش اشكهايش جاري بود. چند دفعه كه مشغول نماز خواندن و زيارت عاشورا بود. صدايش را ضبط كرديم. در بعضي از مواقع هم ما را صدا مي زد و مي گفت: احمد، جواد، بياييد و بنشينيد. ما هم مي رفتيم در همان اتاق كوچك و خلوت به خواندن دعاي پدرم گوش فرا مي داديم. بعضي وقتها هم كه بودن ما لازم نبود، پدرم صلاح مي دانست كه ما نباشيم. هنوز هم از آن زمان سالها مي گذرد، صداي زمزمه هاي دعاهايش در گوش ما هست.

رمضان بايگي:
گاهي اوقات كه از كاري ناراحت مي شديم و يا مشكلي داشتيم با عصبانيت برخورد مي كرديم اما آقاي دهقان صبر مي كرد و مي گذاشت حرفهايمان را بزنيم بعد با خنده مي گفت: اين كه جاي ناراحتي ندارد، كار شما را هم انجام مي دهم، اما كارهاي ديگري هم هست كه اولويتش كمتر از كار شما نيست ولي چشم، كار شما را هم... هيچ وقت نشد كه كا ر ما به موقع انجام نشود. يكي، دوبار با ناراحتي پيش آقاي دهقان و شهيد عليپور رفتم اما اينها به قدري با صفا و بزرگوار بودند كه مرا نشاندند و گفتند: حالا بنشين يك چايي بخور، بعد صحبت مي كنيم، ما براي همين كارها اينجا آمده ايم، جاي ناراحتي ندارد، هر كاري باشد انجام مي دهيم.

صغري دهقان:
پدرم مي گفت : محمد شب جمعه به دنيا آمد و به خاطر اينكه شب بزرگي بود اسمش را محمد گذاشتيم و از جهتي هم اسم ائمه و حضرت محمد (ص) بود. جمعه هم كه دنبالش است به خاطر اينكه شب جمعه به دنيا آمد و اين شب بزرگي است و به اين دليل اسم او را محمد گذاشتيم.

عباس قليزاده:
آقاي دهقان در لشكر 5 سنگر امام رضا (ع) به عنوان معاون گردان انجام وظيفه مي كرد. يك روز صبح از خواب بيدار شدم ديدم ايشان تعدادي پتو و لباس را در كنار تانكر آب ريخته و لگني را گذاشته و مشغول شستن است. گفتم: آقاي دهقان چرا شما اين كار را مي كنيد! ايشان گفت: لباسهاي بچه هاي بسيجي است كه الآن نيستند و رفته اند. ديدم كثيف مانده و خاك و آفتاب مي خورد و احتمال دارد از بين برود. اينها را جمع كردم تا بشويم و در انبار بگذارم تا اگر كسي نياز داشت، استفاده كند.

عبدا... جعفري:
در منطقه مهران بوديم. مي خواستيم تعدادي راننده را تعويض نماييم. شب بود كه به طرف ايلام آمديم و همراه با چند نفر راننده جديد و تازه نفس به منطقه باز گشتيم. دشمن ديد كافي بر جاده داشت و ما مجبور بوديم با چراغ خاموش حركت كنيم.منطقه و سنگرها براي ما آشنا بود، اما راننده هاي جديد آشنايي زيادي با منطقه نداشتند. به مقر كه رسيديم، من از ماشين پياده شدم و بدون اينكه به راننده ها را به آقاي دهقان بگويم، راننده ها را تنها گذاشتم و آمدم. بنده هاي خدا، سنگر به سنگر دنبال من مي گشتند. شام را خورده بوديم و مي خواستيم بخوابيم كه ناگهان راننده ها وارد سنگر شدند و گفتند: «آقاي جعفري چرا ما را به حال خود رها كرديد و با خود نياورديد؟» آقاي دهقان چيزي به روي خود نياورد، و به من گفت: «با شما كار دارم». گفتم:«مگر چي شده؟» گفت: « بعداً مي گويم». با روحياتش آشنا بودم، اگر از كاري ناراحت مي شد، همانجا نمي گفت: «چرا اين كار را كردي». فهميدم جلوي راننده ها نمي خواهدحرفي بزند. گفت: «انشاءالله خط كه رفتيم با هم تسويه حساب مي كنيم». دانستم آقاي دهقان به خاطر اينكه راننده ها را راهنمايي نكردم و سنگرشان را نشان ندادم، ناراحت شده است و درباره اين قضيه مستقيم حرفي نزد.

فاطمه دهقان:
هنوز خبر شهادت پدرم را به ما نداده بودند كه خواهرم خواب ديده بود و براي مادرم تعريف كرده بود و گفته بود: «بابا مرده» مادرم گفته بود: «نه، خوابي كه ديدي، چيزي نيست». مادرم نيز خودش مثل اينكه خوابي را درباره شهادت پدرم ديده بود و رفته بود مقداري وسايل خريده و تهيه كرده بود. به كسي چيزي نمي گفت. وقتي شنيدم پدرم شهيد شده، مادرم گفت: من خواب ديدم پدرت به خوابم آمد و گفت:«من شهيد شدم و ديگر برنمي گردم.» دفعه آخري هم كه پدرم مي خواست به جبهه برود به مادرم گفته بود كه من ديگر برنمي گردم، اگر هم برگردم با پاي خودم نيستم. كفن كرده هستم كه مي آيم. يكروز از طرف سپاه آمده بودند تا خبر شهادت پدرم را بدهند. وقتي زنگ منزل را زدند، دوان دوان به طرف درب حياط رفتيم و درب را باز كرديم. گفتند: «مادرتان هست». مادر را صدا زديم و آمد. آدرس خانه پدربزرگم را از مادرم خواستند. مادرم گفت: «براي چه مي خواهيد؟» گفتند: «اگر مي شود نشاني را بدهيد، كاري داريم.» مادرم فهميده بود كه اينها آدرس را براي چه مي خواهند. آنها كه رفتند مادرم گريه كنان به طرف منزل دايي اش رفت و گفته بود: «محمد شهيد شده است». خيلي ناراحت بود. بعد كه پدر بزرگم آمد و خبر شهادت پدرم را آورد، همه ناراحت شديم. ما كه بچه ها بوديم، گريه مي كرديم و فرياد مي كشيديم: «بابا شهيد شده، ديگه برنمي گردد». مادرم گفت: «عيبي ندارد بچه ها پدرتان جاي خوبي رفته، خوشحال باشيد كه پدرتان شهيد شده است.»


صغري دهقان:
شب تولد امام زمان «عج» بود كه خواب ديدم: «محمد با لباس فرم به خانه آمد و يك دسته گل محمدي از جيب اوركتش بيرون آورد و گلهاي خوابيده در دستانش را تازه شد. خنديد و گفت:«من اين گلها را از جبهه آورده ام، ببين چقدر زيبا و تازه است، دوست دارم همينطور اين گلها را تازه نگهداري». صبح كه از خواب بيدار شدم، گفتم: «خدايا اين چه خوابي بود كه ديدم، انشاءالله شب تولد امام زمان «عج» است و خير است. همان روز به مسجد امام زمان «عج» رفتم و نذري كردم و مسجد را جارو نمودم كه انشاءالله خواب خوبي باشد. محمد از جبهه آمد و گفتم:«نيمه شعبان، چنين خوابي را ديدم.» محمد دستش را پشت گردنش برد و گفت:«خواهرم، امام زمان «عج» عيدي مرا داد.» گفتم:«چطور؟» گفت:«2،3 نفري در ماشين بوديم كه مي خواستيم جلو برويم. هوا بسيار تاريك بود و ديد چنداني نداشتيم. ناگهان ماشين در كانالي افتاد و چرخهاي ماشين رو به آسمان بلند شد. هيچ راهي براي بيرون آمدن نبود. مجبور شديم كف ماشين را سوراخ كنيم تا بيرون بياييم.» گردنش را نشان داد. گفت:«اينها هم رد آهنهايي است كه خيلي محكم بود و امام زمان «عج» عيدي من را داد.

معصومه سلامي:
هر وقت به بهشت رضا مي رفتيم، نمي شد كه سر قبر شهيد كاوه نرود. معمولاً هر هفته بچه ها را برمي داشت و به بهشت رضا مي رفت. آنجا كه مي رفتيم، مي گفت: اگر زمان شهادت نصيبم شد، دوست ندارم قبرم را آن طور كه با تشكيلات درست نماييد. آن طرف قبر شهيد عليپور، قبري را با سنگ كاري زيبا درست مي كنيم. محمد گفت: من راضي نيستم، اصلاً راضي نيستم. بهشت رضا بياييد و يك دانه خرما بدهيد. اگر واقعاً خيلي دلتان مي سوزد و مي خواهيد براي من خيرات كنيد، برويد و دنبال خانواده اي كه واقعاً محتاج است، بگرديد. ببينيد كدام خانواده، نان شبش را ندارد، برويد به آن خانواده كمك كنيد. نياييد مثلاً در يك مجلس شام بدهيد، همان را كه مي خواهيد بدهيد تا اقوام بخورند، برويد دنبال يك نفر كه محتاج به نان شب است و شب با شكم گرسنه مي خوابد، بگرديد و به او كمك كنيد. دوست دارم، سنگ قبر من ساده و غريبانه باشد، نمي خواهم اين طور تشكيلات براي من درست كنيد. واقعاً همان پولي را كه مي خواهيد براي قبر من خرج كنيد، به افرادي بدهيد كه واقعاً احتياج دارند، مثلاً خانواده اي كه مي خواهد دخترش را عروس كند ولي وضع مالي اش مناسب نيست. مي توانيد برايش وسايل و لوازم مقدماتي زندگي را فراهم كنيد. اگر اين كار را كرديد، من از اينكه بياييد روي قبرم را درست كنيد خوشحالترم.

معصومه سلامي:
از طريق سپاه براي زمين اسم نوشته بود. روزي كه محمد مي خواست به منطقه برود گفت: اگر از طرف سپاه آمدند و چيزي آوردند، راضي نيستم شما قبول كني. در آن زمان، خانه كوچكي را خريده بوديم. بعد از مدتي، خانه را به اجاره داديم و منزل بزرگتري را همراه با تلفن خريديم. هنگامي كه مي خواست به جبهه برود، گفت: من دارم مي روم و اين سري شهيد مي شوم و بر نمي گردم. تازه به اين محله آمده ايم، دوست ندارم، زمانيكه شهيد شدم، مجلسم را در منزل همسايه ها برگزار كنيد. خانه خودمان به اندازه كافي بزرگ است. مي توانيد طبقه پايين را براي آقايان و طبقه بالا را براي خانمها اختصاص دهيد. روزي كه رفت، گفت: من مي روم، اگر كه برگشتم خوب هيچي، اما اگر توفيق شهادت را پيدا نمودم و شهيد شدم شما حق نداريد، زميني را كه اسم نوشته ام، بگيريد. گفتم: شما كه اسم نوشته ايد براي چه نگيريم. گفت: من از خدا مي خواستم، يك چهار ديواري براي بچه هايم بدهد كه بتوانند زندگي كنند و خدا را شكر مي كنم كه چنين خانه اي را دارم. همان خانه 100 متري بس است و اگر بچه ها انشاءالله بزرگ بشوند خودشان مي توانند تشكيل زندگي بدهند. اگر از طرف سپاه آمدند من راضي نيستم زمين را تحويل بگيريد. گفتم: باشد اتفاقاً به منطقه رفت و بعد از مدتي خبر شهادتش را آوردند. بعد از مراسم چهلم بود كه از طرف سپاه آمدند و گفتند: اسم شما براي زمين در آمده است. همان روز برادر شوهرم آمد و گفت: من رفته بودم تا زمين را تحويل بگيرم، اما به من ندادند، گفتند: بايد همسرش باشد تا زمين را تحويل بدهيم. گفتم: چون محمد راضي نيست، من زمين را تحويل نمي گيرم. به خاطر همين موضوع، برادر شوهرم 2 ماه با ما قهر كرد و گفت: برادرم زحمت كشيده، حقش است، گفتم: درست است كه زحمت كشيده و به جبهه رفته اما براي اسلام خدمت كرده، براي مال دنيا كه نرفته و حالا من بروم، زمين را بگيرم. شما هم حق نداريد زميني را كه به اسم ما درآمده، تحويل بگيريد. وقتي برادران سپاه آمدند، جريان را توضيح دادم گفتم: آقاي دهقان زمانيكه مي خواست به جبهه برود گفت:«راضي نيستم زمين را تحويل بگيريد. خانه اي را كه بايد داشته باشيد داريد، لازم نيست زمين را بگيريد.» در اين باره هم چيزي در وصيت نامه اش ننوشت. من هم زمين را تحويل نگرفتم و به سپاه بخشيدم.

صغري دهقان:
مدتي بود كه از محمد خبري نداشتيم، نه نامه اي به دستمان رسيده بود و نه تلفني زده بود. شب جمعه بود كه خواب ديدم در خانه محمد هستم، سفره بسيار بزرگي در خانه انداخته و ميوه هاي مختلفي در سفره هست. مادرم نيز همراه من و محمد سر سفره نشسته است. تعجب كردم، با خودم گفتم:« مادرم در خانه اينها چه كار مي كند او كه فوت كرده است.» محمد ميوه پوست مي كند و مي گفت: « هر چه مي تواني از اين ميوه ها بخور كه دوباره فرصت نداري از اين ميوه ها بخوري.» با خودم گفتم:«پايين بروم و به همسرش و ساير فاميل كه در زيرزمين نشسته بودند، بگويم بالا بياييد و از اين ميوه ها بخوريد و محمد و مادرم را كه بالا نشسته اند ببينند.» از پله ها كه پايين رفتم، ديدم زير پله ها يك قبر است. سر قبر را كه باز كردم، ديدم يك بي بي كه اهل روستايمان بود در آن دفن شده است. سر قبر را پوشاندم و پيش فاميل رفتم و گفتم:«محمد و مادرم بالا هستند، سفره انداخته اند و در سفره ميوه هاي مختلف است، بفرماييد بالا برويم.» در همين حالت از خواب بيدار شدم. صبح جمعه بود، به خانه همسايه مان كه بي بي بود رفتم. با او صحبت كردم و گفتم كه چنين خوابي ديدم. بي بي گفت:« انشاءالله اين خواب خوب است. مرده زنده است، برادرت برمي گردد، ناراحت نباش.» من خداحافظي كردم و به خانه خودمان آمدم، بعد كه من آمده بودم به دخترش گفته بود، با خوابي كه ديده، برادرش شهيد شده است.

صغري دهقان:
در اكثر راهپيماييها شركت مي كرد و فعاليت زيادي داشت. شبي كه به بيمارستان امام رضا(ع) حمله كردند. با برادرم، دو نفري به بيمارستان آمدند. دير وقت بود كه به خانه برگشتند. خسته بود و مي گفت: مثل دشت كربلا بود، تلفات خيلي زياد بود، بچه ها را شهيد كردند.

معصومه سلامي:
محمد مي گفت: در منطقه و در عمليات خيبر بوديم. از حمله برگشته بوديم. خيلي گرسنه بودم. بعد از 48 ساعت بعد از عمليات داخل سنگر رفتم. چيزي براي خوردن نبود، حتي يك تكه نان. به يكي از بچه ها گفتم: برو ببين، ته كيسه نان خشكي پيدا مي شود. پس از چند لحظه برگشت و گفت : هيچ چيزي براي خوردن نيست. خيلي خسته بودم و مي خواستم بخوابم ولي آنقدر گرسنه بودم كه خواب به چشمانم نمي آمد. دوستم خوابيد و من هم دراز كشيده بودم. در حالت خواب و بيداري بودم، ديدم يك نفر با قامتي رشيد وارد سنگر شد و گفت: آقاي دهقان، شما نان مي خواستيد. گفتم: بله. نان داغ و تازه از تنور در آمده بود. نان را در همان حال خواب و بيداري گرفتم و پرسيدم: حاج آقا چه كسي به شما گفته كه من نان مي خواهم؟ گفت: همين الآن مگر خودت نبودي كه گفتي:«خدايا گرسنه ام، چه مي شود يك لقمه ناني پيدا شود.» اين هم نان، از حمله برگشتي و گرسنه هستي. هنوز مي خواستم بگويم، آقا شما، كه خنديد و دستي تكان داد، خداحافظي كرد و ديگر چيزي از آن مرد نديدم. بچه ها را صدا زدم و تمام نان را تكه تكه كرديم و هر كدام ذره اي را خورديم.

رمضان بايگي:
بعد از ظهر بود كه براي مقابله با اشرار به طرف صالح آباد آماده حركت بوديم. آقاي دهقان از راه رسيد. از ماشين پياده شد يكي از بچه ها گفت: شما هم بياييد و باهم برويم. آقاي دهقان خيلي آهسته به من گفت: شما مي گوييد كه من هم بيايم يا اينكه دستور فرد ديگري است. اگر كه شما مي گوييد بيا كه من خسته ام و نمي توانم همراه شما بيايم. يكي از بچه ها كه حرفهاي ايشان را شنيد گفت: دستور فرماندهي است كه شما همراه ما باشيد. ايشان هم گفت: اگر دستور فرمانده است، مي آيم. وسايلش را برداشت و با عازم منطقه صالح آباد شد.

عبدا.. جعفري:
در منطقه كله قندي، يكي دو شب را در خط بوديم. چند نفري از جمله من، آقاي دهقان، سردار نظرنژاد، آقاي ابراهيمي و آقاي شريف- كه بعدا همگي اينها شهيد شدند-با هم به عقب برگشتيم. به بچه ها پيشنهاد رفتن به حمام را دادم و گفتم:«الآن سه چهار نفري رفتن به حمام درست نيست.» گفتم:«بابا چقدر سخت مي گيريد، برويم حمام و يك مشت و مالي» همديگر را بدهيم تا حداقل يك يادگاري داشته باشيم شايد عمليات شد، رفتيم و چند نفري از ما برنگشتند. ساعت تقريبا 12 شب بود كه به مقر رسيديم. آقاي دهقان گفت:«دير وقت است، شما برويد. من مي مانم و شام را آماده مي كنم.» گفتم:«نه، اگر قرار به رفتن باشد بايد همه برويم و گر نه تنهايي نمي رويم.»ايشان موافقت كرد و همه با هم به حمام رفتيم. اخلاق عجيبي داشت. برايش مهم نبودكه من فرمانده ام و فلاني نيروست و حتما بايد نيرويش غذا را آماده نمايد. بيشتر كارهاي عمومي را خودش انجام مي داد. هر وقت مي خواست لباس بشويد مي گفت:«فلاني، شما هم لباسهايت را بياور تا بشويم.» مي گفتم:«شما فرمانده اي و ما نيروي شما هستيم.» اما آقاي دهقان مي گفت: چه فرقي مي كند، ما همه اينجا آمده ايم تا براي اسلام خدمت كنيم.

حسن دهقان:
اوايل سال 59 بود كه از طريق يكي از روحانيون وارد سپاه شد و در تربت جام به عنوان يك نيروي نظامي مشغول به خدمت شد. در همان زمان هم سپاه شديداً به راننده پايه يكم نياز داشت و محمد نيز راننده پايه يكم بود. مدتي را به منطقه شرق از جمله صالح آباد، جنت آباد به خاطر ناامني هايي كه داشت مأموريت پيدا كرد. چند ماهي گذشته بود كه ايشان آمد و او را به جبهه اعزام كردند. اولين باري كه از منطقه آمد و با او صحبت كردم گفت: در قسمت اطلاعات-عمليات هستم و مدتي را هم در خدمت شهيد چمران بودم و با گروههاي نامنظم همكاري مي كردم. چيز زيادي از جزئيات كارش نمي گفت. بطور مداوم هم در راستاي فعاليتهاي سپاه كه در ارتباط با مناطق عملياتي بود مشغول خدمت بود.

حسن دهقان:
درباره منطقه عملياتي خيبر بود كه مي گفت:«براي شناسايي با قايق به سمت جلو رفتيم. شب بود و از فرط خستگي به ناچار در جاده اي كه وسط آب بود پياده شديم تا كمي استراحت كنيم. آسمان تاريك بود، وضعيت اطراف را كمي بررسي كرديم، گفتم:«تقريبا همه خسته هستند و هوا هم تاريك شده، شب را همين جا استراحت مي كنيم.» هنگام خواب، اطراف را نگاه مي كردم، در آن تاريكي چيزي نگاهم را به خود جلب كرد، ديدم آن طرفتر عده زيادي روي زمين دراز كشيده و خوابيده اند. از شدت خستگي توجهي به آن نكردم و همانجا خوابيدم. صبح وقتي كه از خواب بيدار شدم، تعجب كردم، خودم را در ميان جنازه هاي عراقي كه روي زمين افتاده بودند، ديدم. در آن تاريكي شب فكر كردم كه اينها رزمنده هاي خودمان هستند كه اينجا خوابيده اند و استراحت مي كنند. خوشبختانه به لطف خدا عمليات خيبر با موفقيت به پايان رسيد و من مدت كوتاهي به مشهد برگشتم.

صغري دهقان:
هر وقت به ميدان شهدا مي رسيديم و چشم محمد به مجسمه شاه مي افتاد، ناراحت مي شد و مي گفت:«اين چه مجسمه اي است كه اينها درست كرده اند.» شاه را فحش مي داد. مرحله اولي كه مي خواستند مجسمه شاه را از بين ببرند مي گفت:«چند نفر بوديم و هر كاري كرديم نتوانستيم آن را پايين بياوريم. آنقدر مجسمه را محكم ساخته بودند كه نمي شد كاري كرد.»


صغري دهقان:
در كوچه مان خانمي زندگي مي كرد كه همسرش فوت كرده بود و بدون سرپرست بود و كسي را نداشت كه برايش نفت و يا چيز ديگري بگيرد. يادم است يك شب هوا خيلي سرد بود، محمد رفت و از چهارراه مقدم يك گالن نفت گرفت و براي آن خانم آورد. محمد مي گفت:«اينها پسر ندارند و شب تا صبح را با اين هواي سرد سپري كردن خيلي سخت است.»

صغري دهقان:
جمعه بود كه محمد مقداري نان و چند عدد تخم مرغ برداشت و آب جوش درست كرد و گفت:«امروز مي خواهم درو بروم.» آن زمان، زن و بچه هم داشت و با هم زندگي مي كرديم. چند عدد تخم مرغ و نان را برداشت و داخل كيف گذاشت و با يك قمقمه كوچك رفت و گفت:«مثل جهاد است، مي خواهم به جهاد بروم.» از درو كه برگشت، گفت:«واقعا خوش گذشت، همه دور هم بوديم، اگر الآن وقت داشته باشيم دوست دارم هر روز به درو بروم.»


صغري دهقان:
يك شب خانه محمد بودم. نيمه هاي شب كه از خواب بيدار شدم ديدم يك نفر در تاريكي ايستاده و مشغول نماز خواندن است. جلو رفتم ديدم محمد است. ابتدا فكر كردم نمازش را نخوانده و اين موقع شب مشغول خواندن نماز است. گفتم:«چه كار مي كردي؟ كه الآن داري نماز مي خواني؟»گفت:« نماز شب مي خوانم.» نماز شبش ترك نمي شد. از زمانيكه جبهه رفته بود، بيشتر علاقه مند شده بود، هر وقت از جبهه مي آمد بچه ها را به نماز جمعه مي برد و اگر هم در خانه بود، نماز جماعت را بر پا مي كرد.

عبدا.. جعفري:
يك شب آقاي دهقان با قايق به خط رفت، اما صبح برگشت و گفت:«واقعا اگر خدا بخواهد كسي را نگه دارد، اين كار را مي كند، و گر نه من الآن اينجا نبودم.» گفتم:«مگر چي شده؟» گفت:« با بقيه بچه ها، كنار آب رفته بوديم و قرار شد 2 شب بعد نوبت ما شود. از فرصت استفاده كردم و پيش بچه هاي تعاون رفتم تا در جابجايي شهدايي كه در خط مانده بودند، كمك كنم. بعد از جابجايي شهدا به منطقه برگشتم. تقريبا شب بود و دنبال جايي براي خواب مي گشتم. گودال كوچكي را پيدا نمودم و در آن خوابيدم. خواب بودم كه يكمرتبه با صداي عبور تانكي بيدار شدم تانك از فاصله كمي از كنارم رد شد. اگر كمي اين طرف تر گودال رد شده بود حتما زير تانك مي رفتم و الآن بايد همراه شهدا مرا به عقب مي بردند.» گفتم:«شما را لازم داريم و هنوز زود است شهيد شويد.»

عبدا... جعفري:
يك كانكس بود كه از آن به عنوان مقر فرماندهي استفاده مي كرديم. شب كه مي شد مي ديدم آقاي دهقان براي خواب بيرون مي رود و در كنار نيروهاي بسيجي مي خوابد. يك شب گفتم:«آقاي دهقان ، شما به عنوان مسؤول ما هستي و بايد در سنگر خودت استراحت كني.» در جوابم گفت:«مي خواهم در كنار بسيجي ها باشم حالا چه به عنوان مسؤول و چه به عنوان جانشين، فرقي برايم نمي كند. دوست دارم چند صباحي را زنده هستم پيش اينها باشم. در ميان تشكيلات خودمان باشيم، بهتر است.

معصومه سلامي:
يكي از دوستان شهيد دهقان از نحوه مجروحيت ايشان مي گفت: ايشان بالاي خاكريز جهت شناسايي موقعيت دشمن قرار گرفته بود و چون در قسمت مهندسي بود مي خواست راهي را براي بردن بولدوزرها به سمت جلو پيدا كند. ايشان در حين نگاه كردن با دوربين به سمت دشمن بود كه ناگهان تيري از طرف دشمن به پشت گردن ايشان اصابت كرد و از بالاي خاكريز به طرف پايين افتاد. بلافاصله بلند شد و سرش را گرفت و به طرف ما آمد. در همين حين، هلي كوپتر دشمن در آسمان پيدا شد و به سوي ما راكدي شليك كرد در اثر انفجار راكد تعدادي تركش به شكم آقاي دهقان اصابت كرد و روده هاي ايشان بيرون ريخت. به كمك ايشان شتافتم، اما ايشان با همان حال مي خنديد، گفتم: من تعجب مي كنم، شما با اين حال هيچ ناراحت نيستي. ايشان گفت: من ناراحت نيستم چونكه جايي را كه دوست دارم بروم ناراحتي ندارد. تمام روده هايش را جمع كردم و داخل شكم قرار دادم و با يك دستمال بستم و ايشان را داخل آمبولانس قرار دادند و آمبولانس به سوي بيمارستان حركت كرد.

معصومه سلامي:
در زمان جنگ، پسر خاله ام راننده آمبولانس بود ومي گفت :مجروحي را براي انتقال به بيمارستان داخل آمبولانس گذاشتيم. دربين راه متوجه شدم ،شخص مجروح چهره اش آشناست .آمبولانس رانگه داشتم وبه نزد مجروح رفتم . خون بسياري از بدنش رفته بود وآهسته زير لب زمزمه ميكرد . به چهره اش نگاه كردم ديدم آقاي محمد جمعه دهقان است. گفتم :"منم حسن!" گفت :"حسن شما هستي !"گفتم :بله ،اگر كاري وسفارشي براي بچه ها داري به من بگو. چهره اش آرام بود وصداي ضعيفي از ايشان به گوش مي رسيد ،حضرت زهرا (سلام الله)وائمه را ياد مي كرد .در همان حالت مجروحيت شنيدم كه گفت :"آي امام رضا (عليه السلام )ميشه يكبار ديگه بچه ها را ببينم ."باشهيد اندكي صحبت كردم وسپس به راه افتادم تا زودتر ايشان را به بيمارستان برسانم . در بين راه بوديم كه ناگهان برادري كه داخل آمبولانس بود به شيشه زد وگفت :نگه دار . كنار جاده نگه داشتم تا ببينم موضوع چيست . از آمبو لانس پياده شدم ودرب عقب آمبولانس را باز كردم . ديگر ادامه راه فايده اي نداشت. روح ملكوتي دهقان به سوي معبود پرواز كرده بودو شربت شيرين شهادت رانوشيد وبه جمع ياران سفر كرده پيوست .


معصومه سلامي:
قبل از شهادت آقاي دهقان بود كه يك شب خواب ديدم، 2 نفر از برادران سپاه همراه با ايشان با ماشين به منزل ما آمدند، درب منزل را زدند و به جاي اينكه من اول سلام كنم، آنها سلام و احوالپرسي كردند، برادراني كه همراه آقاي دهقان بودند سيد بودند و شال سبز به گردنشان بود. بعد از احوالپرسي گفتند: خانم آقاي دهقان، ما و ايشان تنها يك ساعت مرخصي داريم و بايد هر چه زودتر برگرديم و ايشان را هم همراه خود ببريم. وقتي ايشان وارد منزل شد ديدم كيسه اي دستش است. پرسيدم اين كيسه چيست؟ گفت: مقداري گوشت است كه براي شما آورده ام. خنديدم و گفتم: شما از كردستان آمديد و گوشت آورديد. گفت: مگر بد است. گفتم: نه. حالا كه زحمت كشيده ايد و آورده ايد. گفت: شما برو و يك ساتور بياور تا گوشتها را ريز كنم. گفتم: لازم نيست. باشد خودم ريز مي كنم. شما يك ساعت ديگر بيشتر مرخصي نداريد و بايد برويد و الآن هم كه بيرون منتظر شما هستند، ايشان قبول كرد. گوشتها را جمع كردم و داخل يخچال گذاشتم و آمدم نشستم. گفت:خانم چرا اين لحاف را براي بچه ها انداختي؟ اينها ماشاءالله بزرگ شده اند و بچه كه نيستند. در همان عالم خواب ايشان رفت و از رختخوابهاي بالا برداشت و پايين آورد و نشانم داد و گفت:اين لحاف و تشك را براي بچه ها بينداز. گفتم باشد و در همين حين از خواب بيدار شدم و ديدم هيچ نيست.

معصومه سلامي:
قبل از شهادت، دو مرتبه، مادر را در خواب ديده بود. سري آخر كه قرار بود به منطقه برود، در شب جمعه مادر را در خواب ديده بود. بعد از نيمه شب بود كه از خواب بيدار شدم، ديدم ايشان در حال خواندن نماز شب است و در حال نماز، گريه مي كند. ابتدا فكر كردم صبح شده است، گفتم: اذان گفته اند، گفت: بله اذان گفته اند. رفتم وضو گرفتم و براي نماز آماده شدم، ساعت را نگاه كردم ديدم ساعت 2 است. گفتم: محمد ساعت 2 است. چيزي نگفت و مشغول دعا و خواندن نماز شد. چراغ خواب را روشن كردم و جلوي ايشان گذاشتم. چيزي نگفتم و رفتم كه به اصطلاح بخوابم. در تاريكي شب او را زير نظر داشتم. دستهايش را به طرف آسمان دراز كرده بود و با خداي خود راز و نياز مي كرد و مثل ابر بهاري، اشك مي ريخت. صبح كه شد از او پرسيدم: چرا نصف شب بلند شده بودي و گريه مي كردي؟ گفت: بعد از 24 سال مادرم را در خواب ديدم، خواب ديدم در روستاي خودمان، در خانه همسايمان كه سيد بود پنهان شدم و مادرم به دنبال من مي گشت. پشت در اتاق پنهان شدم كه مادرم من را نبيند. مادرم رفت و در حين رفتن مي گفت: نه، من تا هر وقت شده بايد، دنبال محمد بگردم تا او را پيدا كنم. شب شنبه باز محمد براي بار دوم مادر را در خواب ديد و مي گفت: مادرم دنبال من آمد و من همانطور پشت در پنهان شده بودم و منتظر بودم تا مادرم برود و بعد من بروم. ناگهان ديدم از پشت سر يك نفر شانه هايم را گرفت و گفت: مادر جان، الان دو روز است كه دنبال تو مي گردم و تو اينجا پنهان شده اي. چرا از بچه ها دل نمي كني، دوست نداري پيش من بيايي. گفتم: نه ، مادر چرا ناراحت مي شوي. مي آيم. مادرم گفت: من منتظرم، حتما بيايي، من هم گفتم: باشد. ايشان مي گفت بعد از 24 سال مادرم را در خواب ديدم و مطمئن هستم اگر اين دفعه به منطقه بروم ديگر بر نمي گردم. من مي خنديدم و مي گفتم: شما هميشه مي گويي اگر به منطقه بروم، دفعه آخر است كه مي روم و ديگر باز نمي گردم ولي هر بار صحيح و سالمتر از دفعه قبل به خانه باز مي گردي. مي گفت: نه اين سري مثل دفعه هاي قبل نيست. اين بار دفعه آخر است. با همه اقوام و فاميل و حتي با كسانيكه چندين سال رابطه نداشت خداحافظي كرد و حتي به روستاي خودشان رفت و از اقوام و آشنايان حلاليت طلبيد و خداحافظي كرد و رفت و ديگر هم برنگشت.

عبدا.. جعفري:
در منطقه عملياتي خيبر مستقر شديم. عمليات كه شروع شد قرار شد لشكر 21 امام رضا (ع) وارد عمل نشود چون از لشكر ويژه شهدا وارد عمل شده بودند. به ما مسؤليت پشتيباني نيروها داده شد. ابتداي شب بود كه آقاي دهقان گفت:«من نمي توانم اينجا بمانم، بايد حتما به خط بروم. گفتم:«به ما دستور دادند همين جا بمانيم تا نوبتمان برسد. به موقع مي رويم.» ايشان گفت:«نه، من تحمل ندارم و اينجا نمي ايستم.» من پيش سردار يعقوبي رفتم و گفتم:«با آقاي علي پور صحبت كنيد و بگوييد كه آقاي دهقان مي گويد من اينجا نمي مانم و مي خواهم به خط بروم.» آقاي يعقوبي گفت:«عيبي ندارد اگر خودش دوست دارد برود، مانع نشويد، بگذاريد برود و منطقه را ببيند.» ما اگر امشب نرويم، فردا شب نوبتمان هست و بايد برويم. اولين عملياتي بود كه قرار شد با قايق برويم. اكثر بچه ها آشنايي چنداني با قايق نداشتند و به همين خاطر چند نفر قايقران از بچه هاي اهواز آورده بود. حرفهاي ما مؤثر واقع نشد و آقاي دهقان با قايق به راه افتاد و گفت:«به بچه هاي اهواز نيازي نيست ما خودمان مي رويم.» صبح شد، ديدم ،ايشان از خط برگشته است. گفتم:چي شد، نماندي و برگشتي. ايشان گفت:«آقاي قائني دستور داد كه برگردم و هر وقت نوبتمان شد برويم. گفت: عجله اي نيست، جنگ كه به همين يكي دو روز تمام نمي شودكه شما اينقدر عجله داريد. بالاخره دو شب بعد نوبت به ما رسيد و آقاي دهقان با نيروها به خط عازم شدند.

جواد دهقان:
در يكي از شبهاي ماه مبارك رمضان براي خوردن سحري از خواب بيدار شده بوديم. پدرم در آن موقع يك پيكان وانت داشت كه آن را به يكي از دوستانش داده بود و در عوض موتور گازي او را گرفته بود. بعد از سحري همان شب گفت: جواد مي خواهي موتور گازي ياد بگيري. گفتم: بله. از خدام بود موتور سواري را ياد بگيرم. بعد از همان شب به خيابان آمديم و موتور سواري را ياد گرفتم. يكبار نزديك بود محكم به زمين بخورم كه پدرم رسيد و سريع من را گرفت.

معصومه سلامي:
زنگ درب منزلمان به صدا در آمد، درب را باز كردم، چند نفر از برادران سپاه پشت در ايستاده بودند بعد از سلام و احوالپرسي گفتند: ازآقاي دهقان چه خبري داريد؟ گفتم: خبري ندارم، اگر خبري هم باشد در دست شماست. گفتند: آقاي دهقان در منطقه هستند وحالشان هم خوب است. گفتم: نه، اگر اتفاقي افتاده به من بگوئيد. اگر مجروح يا شهيد شده بگوئيد. آدرس خانه پدرم را خواستند، گفتم: موضوع چيست؟ من كه مي دانم آقاي دهقان شهيد شده، به من الهام شده كه ايشان شهيد شده است. موضوع را بگوئيد. گفتند: چيزي نيست. بعد از اينكه اينها رفتند يكي از برادران روحاني با برادران سپاه به طرف ماشين رفتند من كه گوشه ديوار ايستاده بودم، به صحبتهاي آنها گوش ميدادم كه مي گفتند: ما آمده ايم تا خانواده ايشان را دلداري بدهيم اما مثل اينكه اينها موضوع را از قبل مي دانستند ولي از كجا فهميده اند آقاي دهقان شهيد شده است. من كه اين حرف را شنيدم، جلو رفتم و گفتم: پس شهيد شده و شما نمي خواهيد چيزي به ما بگوئيد. آنها برگشتند و به من نگاه كردند وگفتند: نه خانم دهقان، موضوع درباره شما نيست درباره فرد ديگري است. برادران سپاه رفتند. صبح فردا بود كه پدرم به منزل ماآمد، فصل امتحانات بچه ها بود. ديدم پدرم گريه ميكند، اشاره كردم آقا جان گريه نكنيد، بچه ها نمي دانند و امروز هم امتحان دارند نمي خواهم الان بچه ها متوجه شوند چونكه ناراحت مي شوند و لطمه به درسشان ميخورد از طرفي معلوم نيست، تشييع جنازه امروز باشد يا فردا. پدرم قبول كرد و چيزي نگفت. بچه ها تازه از خواب بيدار شده بودند كه عمويشان از راه رسيد ومي خواست قاب عكس برادرش را ببرد. پسر كوچكترم پرسيد: مادر، مگر بابا شهيد شده است؟ گفتم: نه، براي چه. گفت: پس چرا عمو آمده تا عكس بابا را ببرد؟ گفتم، خوب شايد لازم دارد. گفت: هر كه بابايش شهيد مي شود عكسش را مي برند و بزرگ مي كنند، مگر بابا شهيد شده است. گفتم: نه، عكس را برده بزرگ كند براي منزل خودشان. بچه ها صبحانه خوردند و راهي مدرسه شدند، پدرم گفت: ديروز صبح آمدند و درب منزل و گفتند: محمد شهيد شده است، موضوع را به نحوي به خانواده پدرش خبر دهيد تا به معراج بروند. پسر دايي ام با ماشين يكي از اقوام به روستاي خانواده همسرم رفتند و پدر محمد را آوردند و با هم به معراج رفتيم. دير شده بود و موقع نماز كه به معراج رسيديم، در معراج را بسته بودند وكسي را به داخل راه نمي دادند. همان روز 22 شهيد ديگر آورده بودند. پيكرها را سوار ماشين كرده تا براي تشييع جنازه به مسجد بنا ها ببرند. يكي از برادران سپاه به نام آقاي جعفري كه از دوستان همسرم بودند رفتند و درب را باز كردند. وقتي داخل معراج رفتيم. تنها دو پيكر در معراج بود، يكي شهيد ما بود و يكي شهيد خانواده ديگري. شهيدي بود كه بيشتر بدنش سوخته بود و وضع مناسبي نداشت. به ما گفتند: شما ناراحت نباشيد شهيد شما سالم است. بچه ها، پدرم، پدر محمد، خواهر و برادرانش، دوستان و فاميل همه آنجا بودند، هنوز در تابوت را باز نكرده بوديم. با خودم گفتم: خدايا، الان كه در تابوت را باز كنم، همسرم چه وضعي دارد، آيا پا دارد؟ سردارد؟ در تابوت را كه باز كردم، روحيه ام عوض شد، بچه ها جلو آمدند، پدرم گفت: شما كنار بيائيد تا اول پدر و خواهر و برادرش پيكر را ببينند. بعد شما جلو برويد. گفتم:نه و جلو رفتم، صورتش را بوسيدم و با او صحبت كردم. بچه ها نيز براي آخرين بار، چهره آرام پدر را مشاهده كردند و براي هميشه با او خداحافظي كردند.

معصومه سلامي:
قبل از ازدواجمان، با هم همسايه روبرو بوديم. من با نامادريم كمي اختلاف داشتم. يكروز با او بحثم شد و از خانه بيرون آمدم. آقاي دهقان همان لحظه از منزلشان بيرون آمد و يك نگاهي به من كرد و ديدم به داخل خانه برگشت و بعد از چند لحظه خواهرش پيش من آمد وگفت: چي شده؟ گفتم: چيزي نيست، با نامادريم دعوا كردم و حالا از خانه بيرونم كرده و در خانه را بسته است. خواهر ايشان رفت و فكر مي كنم جريان را گفته بود. آقاي دهقان از خواهرش پرسيده بود: نمي شود همين دختر را براي من بگيريد؟ اين دختر تنهاست و من هم تنهايم و تصميم دارم با همين دختر ازدواج كنم. خواهرش گفته بود: مدتي نميشود كه به اين محله آمده ايم و تو هم الان اين دختر را ديدي. ولي ايشان گفته بود: خانواده دختر خانواده خوبي است و دختر هم، دختر خوبي است و مثل من مادري ندارد، برويد با اينها صحبت كنيد، ببينيد چه مي شود . خواهر ايشان آمد وگفت: برادرم اينطور گفته، آيا شما با برادر من ازدواج ميكنيد. گفتم: نه، من هنوز دهانم بوي شير ميدهد ولي برادر شما مثل شوهر خودتان است، قد بلند و... خواهر محمد رفت و فرداي آن روز آمد و گفت: برادرم خيلي اصرار كرده و گفته اگر ميشود جوابي بدهيد. گفت: اگر قبول كني هم شما راحت ميشوي و هم برادر من راحت ميشود. رفته بودند با تعدادي از همسايه ها صحبت كرده بودند. بالاخره آمدند و پدرم هم با ازدواج ما موافقت كرد.

در زمانيكه بيكار بودم، ناراحت و اندوهگين بر سر مزار پدرم رفتم. خطاب به پدرگفتم: پدر، كسانيكه پدر دارند،كسانيكه بزرگتر دارند، براي خودشان كسي هستند يا به هر صورتي مثل من بيكار نيستند. اما من هنوز بيكارم، اگر شما بوديد من بيكار نبودم. آنجا دلم شكست و براي ايشان فاتحه خواندم. به منزل كه باز گشتم مادرم براي اينكه انشاء الله كاري پيدا بكنم دعا و نذري كرد. فرداي همان روز به بنياد شهيد رفتم، به دليل اينكه رفت و آمد زيادي با كاريابي داشتم، آقاي جعفري از كارمندان خوب كاريابي گفت: آقاي دهقان مايليد در بانك مشغول به كار شويد. من كه واقعا شوكه شده بودم، گفتم علتش چيست كه مي پرسيد؟ ايشان گفت: يك جايي هست كه فرزند شهيد را براي كارمندي مي پذيرد. اگر مايليد بايد فردا فلان ساعت آنجا باشيد. گفتم: موردي نيست به منزل بازگشتم. فرداي آن روز فورا به محلي كه قرار بود، بروم، رفتم، وقتي به آنجا رسيدم، خدا شاهد مي گيرم، گفتند: ما فقط خانواده شهدا را مي پذيريم و چون شما خانواده شهدا هستيد، شما را مي پذيريم. آنجا بود كه به مقام والاي شهيد پي بردم. دوباره بر سر مزار پدرم رفتم و از صميم قلب و ته دل از پدر، عذرخواهي و طلب پوزش نمودم و گفتم: جوان بودم و ارزش شما را نمي دانستم، حالا فهميدم كه در جامعه ما چقدر شما ارزش داريد و واقعا اگر ما در اين مملكت به جايي رسيديم از خون پاك شما و رشادتهاي شما بوده است.

حسن دهقان:
شبي كه برادرم «محمد جمعه دهقان» به شهادت رسيد من در تهران مشغول كار بودم و هيچ اطلاعي از شهادت برادرم نداشتم. آن زمان هم، با يكديگر در يك خانه مشترك زندگي مي كرديم. عمليات والفجر 9 تازه آغاز شده بود. همان شبي كه ايشان به شهادت رسيد من خواب ديدم «رفت و آمد زيادي به خانه ماست، عده اي مي روند و عده اي مي آيند. جمعيت زيادي بود درست مثل يك مهماني» به خوابي كه ديدم چندان توجهي نكردم و اصلاً در اين وادي نبودم كه ممكن است چنين قضيه اي پيش آمده است. در محل كاربودم كه تلفني تماس گرفتند و گفتند:«آقاي دهقان سعي كنيد هر چه سريعتر خودتان را به مشهد برسانيد. اخوي شما مجروح شده و مجروحيت ايشان هم ضربه مغزي است و الان هم در حال كما است.» خودشان براي من بليط هواپيما تهيه كرده بودند. در فرودگاه تهران منتظر بودم كه با خودم گفتم از فرصت استفاده كنم و با منزل تماسي بگيرم و ببينم چه خبري است. اتفاقاً وقتي كه تماس گرفتم متوجه نشدند من هستم. گفتم«چه خبر هست.» آنها هم گفتند:«محمد جمعه دهقان شهيد شده است.» چون من را نشناختند من هم چيزي نگفتم. در فرودگاه نفهميدم چه شد، مثل اينكه آب سردي بالاي سرم بريزند، متوجه نشدم كجا هستم. برايم سخت بود، به هر شكلي بود سوار هواپيما شدم و بعد از رسيدن به مشهد بلافاصله به منزل رفتم.

معصومه سلامي:
بعد از شهادت محمد، يكي از همسايه ها از او خوابي ديده بود و مي گفت:« در عالم خواب ديدم، يك ماشين درب منزلمان هست و آقاي دهقان مشغول شستن جلوي درب حياط است. گفتم:«براي چه در حياط را مي شوييد؟ ايشان گفت:«خانمم به مسافرت رفته و مي خواهد بيايد، ماشين را آورده ام تا دنبالش بروم. ايشان خيلي سريع جلوي درب منزل را شست و داخل خانه را هم تميز كرد. مقداري گل گرفته و روي ميز گذاشته بود، براي بچه ها لباس خريده و تن بچه ها كرده بود.» گفتم:«من مي آيم، اين كارها را انجام مي دهم شما براي چه زحمت مي كشيد.» گفت:«نه، خانم من مسافرت رفته و الان هم ميخواهم بروم بدرقه اش و او را بياورم. ايشان خيلي حالش خوب بود، اما فقط مي گفت: براي معصومه دلواپس هستم، مسافرت رفته و براي چه دير كرده و نيامده. اين خوابي بود كه از آقاي دهقان ديدم.

فاطمه دهقان:
اوايل كه خودمان تلفن نداشتيم، هر وقت پدرم مي خواست با ما تماس بگيرد به خانه همسايه تلفن ميزد و تنها مادرم مي رفت و جواب تلفن را مي داد. خانه جديدي را كه خريديم. تلفن داشت و هر وقت بابا تماس مي گرفت مي توانستيم با او صحبت كنيم. خيلي خوشحال بوديم از اينكه مي توانستيم با پدر حرف بزنيم. يكسري زنگ تلفن به صدا در آمد، گوشي تلفن را برداشتم. تا آن موقع صداي پدرم را از پشت تلفن نشنيده بودم به همين دليل صداي او را نشناختم. گفت:«فاطمه جان من را نشناختي» گفتم:«شما كي هستيد كه اسم من را مي دانيد و مي گوييد فاطمه!» گفت:«منم بابا» خيلي خوشحال شدم و مادرم را صدا زدم تا با پدرم صحبت كند. دوباره گوشي را از مادرم گرفتم و گفتم:«بابا چه كار مي كني، دلم برايت تنگ شده، براي چه نمي آيي؟» گفت:«انشاءالله مي آيم و برايت عروسك مي آورم. خوشحال باش، مي آيم. مامان را اذيت نكني» گفتم:«نه بابا، مادر را اذيت نمي كنم، تو زود بيا من خوب هستم و همه آن كارهايي را كه يادم دادي انجام ميدهم. نماز مي خوانم،... تازه بابا، ظرفهايي كه يادم دادي بشويم، قشنگ مي شويم و به مامان كمك مي كنم. بيا و ببين چه دختر خوبي شدم.» گفت:«دختر خيلي خوبي هستي، معلوم است.» خداحافظي كردم و گوشي را به مادرم دادم.

عبدا.. جعفري:
شبهاي زيادي را با آقاي دهقان بودم. از ميان بچه ها، نزديكترين نفر، من به او بود و به همين خاطر بيشتر درد دلهايش را با من در ميان مي گذاشت. برايش سخت بود كه چرا هنوز به شهادت نرسيده است. يك روز گفتم:«آقاي دهقان شما چقدر عجله داريد، بالاخره اگر خدا بخواهد، آن زمان فرا ميرسد.» گفت:«نه، ديگر بس است، هر چه در اين دنيا مانده ام.» گفتم:«همه كه نبايد شهيد بشوند، عده اي هم بايد باشند تا راه شهداء را ادامه بدهند، ايشان فرمود:«راست مي گويي ولي من دوست دارم زودتر شهيد شوم.» علاقه شديدي به امام حسين (ع) و حضرت زهرا (س) داشت. دوست داشت از ساير سبقت بگيرد و زودتر از شما شهيد شوم. اما محمد براي رسيدن به آرزويش مقاومت مي كرد و مي گفت:«نه، من مي خواهم زودتر شهيد شوم.» من بين صحبتهايش پريدم و گفتم:« اگر قرار باشد شما شهيد بشويد پس ما بدون فرمانده و مسئول چه كار كنيم» آقاي دهقان گفت:«دنيا در حال گردش است و همه رفتني هستند، اگر قرار به ماندن بود، آنهايي كه رفتند و شهيد شدند، مي ماندند و مسئوليت به ما نمي رسيد. اگر ما هم رفتيم، مسئوليت به شما مي رسد و بالاخره روزي نوبت شما هم خواهد شد.» محمد به آرزوي ديرينه اش رسيد و در والفجر 9، جامه سرخ شهادت را به تن نمود و به همگان راه سرخ را نشان داد.


صغري دهقان:
شنبه بود و با همسرم در حياط نشسته بوديم و من مشغول سبزي پاك كردن بودم. از بالاي آسمان حياطمان هواپيمايي عبور كرد و صدايش به گوش رسيد. يكباره بدنم شروع به لرزيدن كرد. به همسرم گفتم:«مي داني؟» گفت:«چه چيزي را ؟» گفتم:« محمد در اين هواپيما بود.» گفت:« چه مي گويي، در جبهه است و مي آيد، چرا تو اينقدر نگران شده اي؟» گفتم:«نه، محمد در اين هواپيما بود، الان به خانه شان تلفن مي زنم و مي پرسم كه محمد آمده يا نه؟» چون تلفن در دسترس نبود، نتوانستم طاقت بياورم، حاضر شدم و به خانه محمد رفتم. در اتوبوس بودم كه يكي از همسايه ها مرا ديد و گفت:«چرا اينقدر ناراحت هستي؟» گفتم:«برادرم شهيد شده است.» من را دلداري داد و گفت:«نه اين فكرها را نكن» به خانه محمد آمدم و هر چه منتظر ماندم، خبري از محمد نشد. تا عصر منتظر ماندم ولي محمد نيامد. بعد از ظهر به خانه خودمان برگشتم و فرداي آن روز خبر شهادت محمد به ما رسيد.


عباس قلي زاده:      
زمانيكه واحد مهندسي لشكر 21 امام رضا(ع) را با آقاي دهقان مي چرخانديم دو سه انبار پر از قطعه لودر و بولدوزر داشتيم اينها قطعاتي بود كه در منطقه از دستگاههايي كه بعضا منهدم شده بود و از كار افتاده بودند بچه ها مي رفتند و اگر نمي توانستند دستگاه را به عقب انتقال دهند قطعات سالم را كه ممكن بود به آن نياز پيدا شود باز مي كردند و مي آوردند. با آقاي دهقان به قرارگاه نجف اشرف رفتيم متوجه شديم كه تعدادي از دستگاههاي تيپهاي مختلف به خاطر يك استارت يا يك دينام آنجا خوابيده و استفاده نمي شود و ما به آن دستگاه نياز داريم و قطعه مورد نياز آن را هم داريم. ايشان به من پيشنهاد كرد و گفت: بيا با قرارگاه يك هماهنگي كنيم تا قطعاتي را كه ما داريم و دستگاهش را نداريم به قرارگاه بدهيم و در قبالش چيزهايي را كه نياز داريم از قرارگاه بگيريم. قطعا قرارگاه در اين صورت همكاري بيشتري خواهد كرد يك فكري كردم و با مسؤل مهندسي قرارگاه نجف در ميان گذاشتيم ايشان خوشحال شد و استقبال كرد.

معصومه سلامي:
هميشه دوست داشتم كه بدانم محمد چگونه به شهادت رسيده است. آرزو داشتم در خواب نحوه شهيد شدنش را برايم تعريف كند. يك روز به حرم رفتم و خيلي گريه كردم و امام رضا (ع) را به جوادش (ع) قسم دادم تا محمد امشب به خوابم بيايد و برايم تعريف كند چگونه تركش خورده، بگويد چطور به شهادت رسيد. شب كه خوابيدم محمد به خوابم آمد گفت: چرا شما اينقدر ائمه را قسم مي دهي مگر با من چكار داري؟ در همان عالم خواب گفتم: محمد دوست داشتم ببينم چطور شهيد شدي؟ گفت: مي داني چطور شهيد شدم؟ گفتم: نه. گفت: بالاي تپه رفته بودم تا مكان دشمن را ببينم و بدانم در كجا قرار دارد، تا راهي براي بردن بولدورزها به جلو پيدا كنم كه در همين حين تركشي به سرم اصابت كرد و از روي تپه پائين افتادم. آمدم اين طرف كه هلي كوپتر راكد زد و تعدادي تركش به شكمم خورد در همان عالم خواب، محمد مشغول تعريف كردن ماجرا براي من بود كه من يكدفعه خودم را تكان دادم. محمد گفت: چرا خودت را اين طور تكان مي دهي؟ گفتم: چقدر زيبا صحبت مي كني وقتي به معراج آمدم و به بدنت دست زدم، دستم به شكمت چسبيد ولي هيچ چيز نبود واقعاً هم در شكم ايشان چيزي نبود دستم را كه زدم، انگار دستم به چوب خورد. درباره اين موضوع از محمد سئوال كردم. محمد گفت: معصومه باور مي كني، قسم خورد و گفت: خدا را شاهد مي گيرم مثل ذره آب جوش كه روي بدنت بريزد و بدنت بسوزد من هم زماني كه تركش به بدنم خورد. فقط يك ذره بدنم سوخت ولي هيچ دردي را احساس نكردم محمد مي خنديد، دستم را روي شكم برد و گفت: ببين كه شكم من كه تركش خورده بود سالم است، سرم هم سالم است دست زدم ديدم سالم سالم است همين طور در خواب گريه مي كردم، محمد گفت: اگر بداني الان كجا هستم، گريه نمي كني و افتخار مي كني. من خودم اصلاً ناراحت نيستم ولي تو از اينكه من اين طور شدم ناراحت هستي گفتم: نه. گفت: پس بچه ها تو را اذيت مي كنند. گفتم: نه. بچه ها اذيت نمي كنند فقط دوست داشتم جريان را به من بگوئي گفت: ديگر اينقدر ائمه را قسم ندهي و اين قدر گريه نكنيد، من جايي نرفتم كه تو گريه كني، بايد افتخار كني اين چنين شوهري داشتي كسي كه به خاطر اسلام رفته و شهيد شده، راه ما را بايد ادامه بدهيد، بچه ها و خودت بايد صبور باشي، براي بچه ها هم پدر باش و هم مادر. در همين حين بود كه ناگهان از خواب بيدار شدم.

جواد دهقان:
قرار بود به معراج برويم. من كه سن و سال كمي داشتم، زياد سر در نمي آوردم كه منظور از معراج چيست؟ فقط مي دانستم كه براي ديدن پدر مي رويم. سوار ميني بوس شديم تا به معراج برويم. وقتي مي خواستيم داخل معراج برويم كسي را راه نمي دادند و در معراج را بسته بودند. قرار بود پيكر شهداء را به وسيله ماشين به مكان ديگري منتقل كنند. آقاي جعفري كه از دوستان پدرم بود از بالاي در، داخل رفت و در را باز كرد همراه با چند خانواده شهيد ديگر كه آنجا بودند به داخل معراج رفتيم ماشين در حال رفتن بود كه آقاي جعفري جلو ماشين را گرفت. در ماشين را باز كرديم و پيكر را پايين آورديم. بالاي تابوت پدرم ايستاده بودم و هر لحظه منتظر باز شدن آن بودنم. خدايا پدرم چه شكلي دارد اصلاً داخل تابوت است. از كجا معلوم كه پدر من باشد خدا خدا مي كرديم، پيكري كه داخل تابوت است پدر ما نباشد و بگوييم اين پدر ما نيست شايد مجروح يا مفقود شده و خوشحال شويم و برگرديم. بعد از چند لحظه مسئول آنجا آمد و تابوت را باز كرد به محض اينكه چشمانمان به چهره پدر افتاد مانديم چه بگوييم. تمام بدنش غرق خون بود و با چفيه اش دور كمرش را بسته بودند. هنوز بدنش گرم بود و از پشت گردنش خون مي آمد. هنوز فكر مي كرديم پدر زنده است. چهره اش نشان از همان وقار و سنگيني و ابهت هميشگي داشت. مانده بوديم پيش پدر از خود ضعف نشان دهيم. يادم هست زمانيكه آقاي اكبري - همسايمان - شهيد شده بود بچه هايش گريه مي كردند پدرم مي گفت: ببينيد پسرش گريه مي كند. اگر دشمن بفهمد، خوشحال مي شود و مي گويد ما اينها را كشتيم و شهيد كرديم. وقتي حرفهاي پدرم را به ياد مي آوردم، مانده بودم گريه كنم يا اينكه ساكت بمانم.

فاطمه دهقان:
وقتي پدرم مي خواست به جبهه برود، روي همه را يكي يكي بوسيد و با هر كدام از ما صحبت كرد و گفت: مواظب خودتان باشيد، بچه ها درستان را بخوانيد، نماز اول وقت را فراموش نكنيد، قرآن بخوانيد و دعا بكنيد شبهاي جمعه ما را از دعاي خيرتان فراموش نكنيد. انشاء الله شما هم در راه اسلام خدمت بكنيد. مادرتان را اذيت نكنيد اگر من نبودم به مادر بزرگ و پدر بزرگ سر بزنيد، آنها را تنها نگذاريد.

فاطمه دهقان:
پدرم مي گفت:« در منطقه بوديم و من روي تپه اي ايستاده بودم. براي چند لحظه اي پائين آمدم و در حين پايين آمدن خمپاره اي به زمين اصابت كرد. قسمت نبود شهيد شوم و سالم ماندم. حتما خدا نمي خواست كه من را ببرد. خمپاره اصابت بكند و تركشي به من نخورد. حتماً خدا من را دوست ندارد و هنوز من را نمي خواهد.

فاطمه دهقان:
كوچك بودم، يادم مي آيد پدرم به مادرم گفت:«براي فاطمه كه 6 سال دارد و سال ديگر 7 ساله مي شود برايش مقنعه و چادر نماز درست كنيد، سجاده برايش بخريد كه دخترم مي خواهد نماز بخواند.» مي نشست و برايم نماز را مي خواند و مي گفت:«بنشين و گوش كن تا ياد بگيري.» دعا، قرآن مي خواند و صدايش را ضبط كرد و مي گفت:«گوش كن، ياد بگيري تا انشاءالله قرآن خوان بشوي.» همه را صدا مي زد و مي گفت:«بيائيد و بنشينيد قرآن گوش كنيد تا ياد بگيريد. قرآن خيلي خوب است. خيلي لذت دارد. برادرم قرآن مي خواند و ما هم گوش مي داديم.


يكروز پدرم تازه از محل كار به خانه آمده بود. از ما خواست كه دفاتر خود را جلوي خود بگذاريم تا از ما سئوال كند. چون من درسم را حاضر نكرده و درس را نخوانده بودم، نتوانستم، درست جواب بدهم. ولي از برادرم كه سئوال كرد، درست جواب داد. پدرم براي لحظه اي برادرم را پايين تر فرستاد. من خيلي ترسيدم با خودم گفتم:«شايد مي خواهد مرا تنبيهم كند. ولي هيچ وقت يادم نمي رود، ايشان به جاي اينكه مرا تنبيه كند. دستي بر سرم كشيد و حتي پيشاني ام را بوسيد و گفت: اين همه سعي و تلاش، كار و كوشش براي شماست و اگر شما نتوانيد از اين امكانات خوب استفاده كنيد، چه كساني مي توانند، آيا كساني كه ندارند مي توانند از اين امكانات استفاده كنند؟ شما بايد از اين امكانات خوب استفاده كنيد. آن زمان با آنكه كوچك بودم واقعاً خجالت كشيدم و رفتم درسهايم را حاضر كردم.

فاطمه دهقان:
پدرم با والدين خودش و والدين مادرم رفت و آمد زيادي داشت. يكسري هوا خيلي گرم بود و ما هم خانه پدر بزرگم بوديم. آن زمان هم آنها پنكه نداشتند. پدرم گفت:« خانه شما خيلي گرم است، مگر پنكه نداريد كه خنك كند. گفتند:«نه» پدرم بلند شد و چيزي هم نگفت كه كجا مي روم و مي آيم.» وقتي آمد همراهش پنكه اي بود. مثل اينكه به خانه خودمان رفته بود و پنكه اي را كه در خانه داشتيم آورده بود. گفت:«اينها واجبتر هستند، خودمان هر وقت پول داشتيم مي خريم. پنكه، خانه اينها باشد بهتر است.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 226
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
زينت‌ بخش,محمدحسين‌

فرمانده‌گردان راهسازي فرماندهي پشتيباني جنگ جهادسازندگي (سابق)خراسان‌

خاطرات
محمد حسين فرخي:      
ساعت حدود پنج بعدازظهر بود كه وارد پايگاه شديم و با صلوات از پاترول پياده شده ، با ديگر ياران حاضر در پايگاه مصافحه كرديم. ما گروهي از جهادگران استان خراسان بوديم كه به صورت كاملاً سرّي در كوههاي اشنويه براي يك عمليّات ايذايي مي خواستيم كار بكنيم. پس از ورود و استقبال ديگر دوستان همه براي نماز مغرب و عشاء آماده شديم و پس از وضو در صفهاي نماز در يك سنگر كه در عمق يك كوه واقع بود كنار هم نشستيم طولي نكشيد كه وقت اذان فرا رسيد و به دعوت و اصرار دوستان من اذان گفتم . آنگاه امام جماعت كه پيرمرد نوراني و از سادات بود از جا برخواست و پس از قرائت اقامه ، نماز را شروع كرد . من در بين نماز متوجّه برادري شدم كه در كنارم در حال نماز گريه مي كرد. متوجّه تكان خوردن شانه هاي او شدم كه از بيم خدا مي لرزيد. نماز تمام شد و روحاني پايگاه به ما خوش آمد گفت. شام خورديم و به سنگرهايمان راهنمايي شديم. من و برادر شهيد كريم نوري و ناصر جهان و برادر زينت بخش كه ايشان قبل از ما به پايگاه آمده بود در يك سنگر قرار داشتيم. ساعت حدود 5/ 11 شب بود كه متوجّه حركتي شدم. در تاريكي سنگر نوراني بودن برادر زينت بخش خيره كننده بود او همان كسي بود كه در حال نماز گريه مي كرد و از ترس خدا مرتب استغفار مي گفت. او خيلي آرام توبره اي را كه از روستايشان آورده بود برداشت و به پشتش كرد و كفشهايش را برداشت و از سنگر خارج شد. من خيلي تعجّب كردم لذا با كنجكاوي برخاستم و دنبالش رفتم ، ببينم كجا مي رود . ولي او پس از خارج شدن از پايگاه در تاريكي شب گم شد . برگشتم متوجّه كريم نوري شدم كه در حال نماز شب بود . همه نوراني بودند ، همه گويا مسافر بودند مدّتي به اين صورت گذشت و هر روز ساعت 9 صبح زينت بخش برمي گشت. مي ديدم كه با سوزن از دستها و پاهايش خار بيرون مي كشيد. حقيقتش جرأت نداشتم از او چيزي بپرسم ، چون او خيلي كم حرف بود . معمولاً با تبسّم سئوالات مربوط به خود را بي جواب مي گذاشت . در ابتدا گفتم : قرار بود ما جادّه هايي را در شب و به صورت كاملاً سرّي در مقابل عراقي ها بزنيم تا نيروهاي ارتش و سپاه يك عمليّات ايذايي انجام بدهند تا دشمن را گول زده و از طرف جنوب به او حمله كنند. ما در قالب واحد مهندسي رزمي اين مأموريّت را به عهده داشتيم . آري پس از چند روز مسئوليّت ها را اعلام كردند . برادر زينت بخش فرمانده گروه ، كريم نوري معاون اوّل ، محمد حسين فرخي معاون دوّم و ... شب 17 شهريور ماه بود كه ديدم شيخ محمّد توبره اش را برداشت و به همراه ناصر جهان و دو نفر ديگر از بچّه هاي فردوس حركت كردند. من گفتم اگر اجازه مي دهيد من هم بيايم . ايشان گفت : نه شما استراحت كنيد . بزودي كارهاي شما آغاز مي شود . بعد هم حركت كردند . من آن شب خوابم نيامد . مرتّب دلم شور مي زد گويا مي خواست اتّفاقي بيافتد . نزديك اذان صبح بود كه براي نماز برخاستم و آماده شدم تا اذان بگويم . ناگهان موتور سواري وارد پايگاه شد و گفت : برادر كريم نوري يا برادر فرخي را كار دارم . من كه دلم خيلي شور افتاده بود و از سر شب نگران بودم ، خيلي سريع گفتم : من فرخي هستم . چه خبر شده ؟ او گفت : لطفاً با من بياييد ديگر صبر نكردم و سوار موتور شدم و او حركت كرده در مسير هر چه اصرار كردم چه خبر شده ؟به من نگفت تا اينكه به اورژانس منطقه رسيديم . قبل از ورود به اورژانس توبره خون آلود شيخ محمّد را ديدم كه جلوي درب افتاده بود . حالا ديگر خودم فهميدم كه چه شده است . خيلي سريع وارد شدم و ديدم ناصر از ناحيه پا مجروح شده و دو نفر ديگر يكي از سر و ديگري از ناحيه شكم مجروح شده بودند . شيخ محمّد ما نيز از ناحيه قلب مجروح بود . من در كنارش قرار گرفتم و صورتش را كه از خستگي و ضعف زرد شده بود بوسيدم و گفتم : برادر زينت بخش چي شده ؟ او با چشم اشاره كرد كه گوشم را نزديك دهانش ببرم و من كه اشك بر صورتم جاري شده بود و بر گونه هاي خشكش مي چكيد ، آنچه گفت چنان كردم و او چند كلمه در گوشم گفت : اوّلاً به امام سلام رساند و خواست براي امام دعا كنيم سپس گفت : من تا قلب نيروهاي عراقي مسير را سنگ چيني كرده ام ، سعي كنيد سنگ چينها وسط جاده قرار بگيرد ، در پايان گفت : (اشهد ان لا اله الا ا... و اشهد انّ محمّد رسول ا... و علي ولي ا...)

محمود شهيدي:      
عمليات قادر با حضور لشكرنجف اشرف و گردان امام رضا (ع) به فرماندهي سيد علي ابراهيمي و تعدادي هم از يگانهاي ارتش انجام شد . يكي از افراد كه جهادگر بود و در آن عمليات شهيد شد شهيد زينت بخش بود . ايشان در آنجا مسئول راهسازي بودند و دانشجو سال آخر راه ساختمان بودند . درست در همان زماني كه ما براي عمليات آماده مي شديم مرتب از مشهد تماس مي گرفتند كه : به آقاي زينت بخش بگوئيد جهت ثبت نام و انتخاب واحد بيايند و گرنه از درس عقب مي مانند . ايشان در جواب مي گفتند: تا زمانيكه عمليات تمام نشود به مشهد نمي آيم تا اينكه در همين عمليات به فيض شهادت نائل آمد . شهيد كاظمي فرمانده نجف اشرف وقتي مطلع شد كه ايشان شهيد شده است ، آمد و سر شهيد را به دامان گرفت و شروع به گريه كرد و دستهايش را به طرف بالا بلند كرد و گفت : خدايا ببين ما چه عزيزاني را در جبهه از دست ميدهيم.

علي اكبر تناكي:      
يكي دو شب قبل از عمليات يك تيم كه مسئوليتش با زينت بخش بود و در محور سمت چپ مشغول انجام وظيفه بودند با يك اكيپ شناسايي عراقي مواجه مي شوند . نيروهاي ما با عراقي ها درگير مي شوند و با دادن يك مجروح و از دست دادن يك بولدوزر دشمن را به عقب مي رانند . شب بعد به خاطر اينكه از اين حادثه جلوگيري كنيم از بسيج نيروهاي تامين گرفتيم تا در جلوي دستگاههاي ما نگهباني بدهند كه مثل شب گذشته با عراقي ها در گير نشويم . برادر زينت بخش نيروها را چيده بود و مشغول به كار شده بودند و ما هم پشت سرشان به خاطر اين كه كارها هماهنگ شود راننده گريدر را كمك كرديم تا كارها رو به راه شود . اما مشاهده كرديم كه يك قطعه فيلتر راننده فراموش كرده بود براي گريدر بياورد . با هم به قرارگاه رفته و برگشتيم و اين گريدر هم مشغول كار شد .در همين لحظه ديديم كه تويوتايي از كنار ما عبور كرد و مشخص بود كه شهيد حمل مي كند ما جلوتر رفتيم ديديم نيروها دارند گريه و ناله مي كنند بعضي دستگاهها هم خوابيده است . سوال كرديم چي شده است ؟ گفتند: چند نفر از نيروها مجروح و تعدادي هم شهيد شده اند . برادر زينت بخش وقتي دستگاهها را رديف كرده بود مسير را شناسايي و با سنگ چين مشخص كرده بود كه مورد اصابت تير قرار مي گيرد و به شدت مجروح مي شود ايشان را به اورژانس رسانده بودند وقتي سراغ ايشان رفتيم هنوز نفس داشت اما بعد از چند لحظه اي به شهادت رسيد .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 259
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
قنبري,محمدعلي‌

‌ فرمانده اطلاعات‌وعمليات‌  تيپ 1 لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)



خاطرات
فاطمه قنبري:  
يك روز در منزل مادرم بودم كه ناگهان محمد علي هراسان وارد شد.پرسيدم چه شده ؟ بدون اينكه جواب مرا بدهد دوان دوان از پله ها به طبقه بالا رفت.كنجكاو شدم بدانم چه مساله اي پيش آمده است.وقتي رفتم بالا ديدم ايشان در حال خواندن نماز است.بعد از اينكه نمازش تمام شد پرسيدم چه اتفاقي افتاده؟ گفت : شايع شده است كه يكي از شخصيت هاي مملكتي (آقاي رفسنجاني ) راترور كرده اند.بعد از چند لحظه دوباره گفت : خدا نكند چنين اتفاقي افتاده باشد.بيا با هم دعا كنيم و نماز بخوانيم كه يك چنين اتفاقي روي نداده باشد و يا اگر هم تروري صورت گرفته خداي ناكرده آقاي هاشمي شهيد نشوند . و به طور كلي سلامتي تمام بزرگان مملكت براي ايشان اهميت خاصي داشت به خصوص آنهايي كه جزو ياران ونزديكان امام بودند واهداف امام را دنبال مي كردند.

زماني كه پس از سيزده سال جنازه اين شهيد بزرگوار را آورده بودند ما در مشهد مجلسى را براى ايشان گرفته بوديم كه پس از اينكه مجالس ما در مشهد تمام شد،پدر و مادر محمد على هم مى‏خواستند در بيرجند مجلس يادبودى را براى ايشان برگزار كنند بنابراين ما هم به بيرجند رفتيم كه در اين مراسم شركت كنيم كه همان شبى كه ما مشهد نبوديم يكى از همسايه هايمان كه به حساب همان مستاجر خودمان بود محمد على را در خواب ديده بود كه مى‏گفت: "من در خواب ايشان را ديدم كه از بالاى ديوار به داخل منزل پريد..."

يك روز بعد از اينكه محمد علي از مأموريت برگشت، ديدم كه كف دستش سوخته است. از او پرسيدم محمد علي دستت براي چه اين طوري شده است. گفت: چون با اسلحه زياد تيراندازي كردم لوله اش داغ شده بود و من اصلاً متوجه نبودم. يك مرتبه به خودم كه آمدم ديدم دستم دارد مي سوزد.

عصمت قنبري:      
آخرين باري كه محمدعلي مي خواست به جبهه برود از همه اقوام و دوستان خداحافظي كرد و به من گفت كه : دو تا مسئله براي من خيلي روشن است . گفتم كه : چه مسئله اي ؟ گفت : يكي ازدواج كردن با تو.يكي هم شهادت . من خنديدم . گفتم : چيه مگر علم غيب داري كه اينطوري مي گوئي ؟ بعد محمدعلي خنديد و گفت : آره ، اين جزو اسرار است و هيچكس نبايد بداند . تا آخر هم به هيچكس نگفت .

عصمت قنبري:      
يك روز برادرم محمد علي از شهر به روستا آمد . ساعت 8 شب اخبار اعلام كرد كه آيت ا... طالقاني مرحوم شده اند . به محض شنيدن اين خبر به گريه افتاد و بسيار ناراحت شد . بعد هم به من گفت : خواهر فهميدي راديو اعلام كرد كه آيت ا... طالقاني مرحوم شده اند . اي كاش چند نفر از ما شهيد مي شدند . چند نفر از ما شهيد بشوند بهتر از اين است كه يكي از شخصيت ها از ببين برود . بعد هم بلند شد و از خانه بيرون رفت .

مرضيه قنبري:      
زماني كه در چابهار بوديم. يك شب كه براي اداء نماز مغرب وعشاء به مسجد رفتم. پيشنماز مسجد موضوع صحبتش راجع به برادران سپاه بود و از آنها تعريف مي كرد و مي گفت كه: اين برادران سپاه در اين منطقه محروم خدمت مي كنند. واقعاً سربازان امام زمان(عج)هستند. وقتي به منزل برگشتم رو به محمدعلي كردم و گفتم: سرباز امام زمان(عج)دست مرا در آن دنيا بگيريد. يك دفعه ديدم اشك هايش جاري شد و شروع به گريه كرد. گفتم: من كه چيزي نگفتم. چرا اين قدر ناراحت شديد؟ گفت: سنگين ترين حرفي كه تا بحال شنيدم همين بود. چون سربازان امام زمان آنهايي هستند كه شهيد شدند. پاسدار واقعي كسي است كه خالصانه براي اسلام و كشور زحمت مي كشد. من فقط لباس سپاه را مي پوشم، ولي پاسدار واقعي نيستم.

مرضيه قنبري:      
يك سري كه به بيرجند رفته بوديم مادر محمدعلي مريض بود و نمي توانست از منزل تا درمانگاه را پياده برود و چون كوچه هاي روستا هم ماشين رو نبود، محمدعلي مادرش را به پشت گرفت و او را تا درمانگاه برد. در بين راه مادرش مي گفت: مرا پائين بگذار، خودم مي توانم راه بروم. محمدعلي خنديد و گفت: چند سال شما مرا كول كرديد حالا دوست دارم براي يك دفعه هم كه شده شما را كول كنم.

محمد صابري فر:      
يك روز پاسگاه رفتم.بچه ها گفتند: برادر خانمتان تماس گرفتند كه در بيمارستان بستري هستند. و گفتند: كه مجدداً تماس مي گيرند. سر ساعت مقرر ، محمدعلي مجدداً تماس گرفت. من به ايشان گفتم: كجا هستي؟ چرا با خانه تماس نمي گيريد؟ چرا نگفتي كه مجروح شدي؟ گفت: حدود بيست و پنج روز است كه در بيمارستان گرگان بستري هستم.اين مطلب را به غير از شما به كس ديگري نگفته ام. گفتم: چرا در طول اين بيست و پنج روز اطلاع ندادي كه اگر به خون يا چيز ديگري لازم داشتي كمكت كنيم. در جواب گفت: الان هم كه تماس گرفتم براي كمك نيست فقط چون شما را رازدار خوبي مي دانم مي خواستم شما اطلاع داشته باشيد و مواظب باشيد كه خانواده از جاي ديگر يا از طريق دوستانم مطلع نشوند. خواهش مي كنم كه اين مطلب را به هيچ كس نگويد. گفتم : خيالت راحت باشد. حدود 10 الي 15 روز گذشت.يك روز ساعت 9 صبح بود كه يك آمبولانس سپاه جلوي درب خانه ما نگه داشت. پس از اينكهه زنگ خانه را زدند خانمم رفت و درب را باز كرد، همين كه چشمش به آمبولانس افتاد نارا حت شد و گفت: حتماً برادرم شهيد شده است. گفتم: ناراحت نباش. من تا حدودي خبر دارم. بعد كمك كرديم و محمدعلي را به داخل خانه آورديم. خانمم رو به من كرد و گفت: تو آدم سنگ دلي هستي و نمي خواستي من به برادرم كمك كنم. گفتم: چون خواست خودش بود كه كسي از قضيه اطلاع پيدا نكند. بعد محمدعلي گفت: خودم گفته بودم كه به كسي اطلاع ندهد. چون مجروحيت از ناحيه پا كه چيزي نيست.

محمد صابري فر:      
حدود سال 1361 بود كه محمدعلي قنبري به اتفاق تعدادي از همكارانشان از اصفهان به مشهد آمدند. من هم در آن زمان يك عكس از رئيس جمهور وقت، بني صدر را گرفته بودم و قاب كرده داخل خانه ام نصب كرده بودم. يك روز محمدعلي به خانه ما آمد و اتفاقاً من آن روز در ابتدا خانه نبودم. وقتي به خانه آمدم ديدم كه محمدعلي در خانه ماست ولي قاب عكس نيست. گفتم آقاي قنبري قاب عكس را چرا برداشتي.گفت كه: برو آقا جون. شما عكس يك منافق را توي خانه مي زنيد. از شما بعيد است. گفتم رهبر ايشون را تأئيد كرده و فعلاً هم ايشان رئيس جمهور هستند و در حال حاضر هم حضوري مستمر در جبهه هاي نبرد دارند. گفت: شما نمي دانيد كه اين آقا واقعاً منافق است و به همين زودي چهره واقعي اش نمايان مي شود. و مشخص مي شود كه حق با كيست!. دوباره قاب عكس بني صدر را برداشتم و به ديوار زدم. محمد علي گفت: حيف كه خواهرم در منزل شما به عنوان همسرت است والا با شما برخورد مي كردم. بعد گفتم: خوب حالا چون شما مي گوئيد ايشان منافق است من قاب عكس را بر مي دارم. بلافاصله قاب عكس را برداشتم. از آن واقعه حدود بيست روز كه گذشت مشخص شد بني صدر منافق بوده است. امام خميني(ره) نيز طي حكمي فرمودند كه: بني صدر بايد عزل شود، چون فرد لايقي نيست.

مرضيه قنبري:      
يك روز به اتفاق همسرم(محمّدعلي قنبري) به خانه يكي از اقوام كه خانواده اي مستمند بودند رفتيم. در نبود صاحبخانه ديدم كه محمدعلي مبلغي را زير فرش گذاشتند به نحوي كه من متوجه نشوم. امّا من چون حركاتش را زير نظر داشتم و ايشان را زير چشمي مي پائيدم و اين كارهايش برايم جالب بود.

مجيد مصباحي:      
محمدعلي قنبري هيچ گاه براي خودش چيزي تقاضا نمي كرد.اما يك روز آمد وگفت:برادر مصباحي وضعيت چطوري است.گفتم:براي چه؟با حالت خنده گفت:خداوند يك دختر به ايشان داده بودگفتم:خوب،مبارك است.گفت:ميتوانم ي سه چهار روزي به مرخصي بروم.گفتم:بله،بعد هم شش روز به ايشان مرخصي دادم وايشان رفت.بعد از يك روز بود كه او برگشت. گفتم: چرا زود برگشتي؟گفت:همان يك روز كافي بود. فقط مي خواستم فرزندم را ببينم وبرگردم.

مرضيه قنبري:      
در سال 1360 من به عقد محمّد علي قنبري در آمده بودم. روزي كه براي خريد عقد به بازار رفتيم. خانواده ما هر چه را كه براي ايشان (محمدعلي) بر مي داشتند قبول نمي كرد و مي گفت كه: نيازي نيست. حتي حلقه نامزدي هم نخريد. وگفت: پول همين حلقه را مي توانيم به جبهه يا يك فرد مستمند بدهيم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 169
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
شمس آبادي,محمدرضا

‌فرمانده گردان مهندسي رزمي تيپ 18 جوادالائمه (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
فاطمه عمارلو:
دوستانش تعريف مي کردند:  
در عمليات كربلاي 4 كه عمليات لو رفته بود و بچه هاي مهندسي رزمي ضربات زيادي ديده بودند و تعداد زيادي از تجهيزات مهندسي رزمي از بين رفته بود. در يك جلسه اي كه با حضور آقاي فروزش در اهواز تشكيل شد، برخي از فرماندهان نظرشان بر اين بود كه ديگر ما توان كار نداريم و به پشت جبهه برويم و بعد از سازماندهي مجدد برگرديم كه ايشان از مخالفان اين نظر بود و آقاي فروزش گفتند: اگر ما برگرديم جواب فرزندان شهيد آباداني و خرمشهري را چه بگوييم كه شهيد شمس آبادي به حمايت از صحبت هاي آقاي فروزش برخاست.

محسن عمادي پور:  
قبل از شهادت كه مي خواستيم به خط بياييم، وقتي رفتم كه باهم حركت كنيم ديدم مشغول خواندن نماز است و چون من احتياج به آب پيدا كرده بودم به حمام رفتم و در حمام بودم كه ديدم شمس آبادي هم وارد حمام شد. با خود گفتم كه اگر ايشان احتياج به آب داشته چطور نماز مي خوانده. بعد متوجه شدم كه هدف او از آمدن به حمام بجا آوردن غسل شهادت بوده است.

محسن عمادي پور:  
در ابتداي عمليّات كربلاي5 در منطقة عمليّاتي كه براي توجيه كردن بچّه ها به خطّ مقدّم رفته بودم ، از پشت خاكريز شمس آبادي داشت بچّه ها را توجيه مي كرد و با دست نشان مي داد كه شما امشب بايد در كجاها خاكريز بزنيد كه ما يك صدايي شنيديدم ، مثل اينكه يك سنگريزه به كلاه خود خورد ، همچنين صدايي شنيده شد ، وقتي نگاه كرديم ، ديديم با اسلحة سيمينوف از قسمت گيجگاه مورد هدف قرار گرفته و بلافاصله شهيد شده است . اين مدّت بسيار كوتاه بود و بدون حتّي گفتن يك ناله و يا آخ به شهادت رسيد .

طاهره واحدي:    
وقتي به شهادت رسيد ، محمّد سه ساله بود و مرتب از من سؤال مي كرد كه مامان بابا كجا رفته است ، من هم به او مي گفتم كه به بهشت . باز سؤال كرد كه چرا عمو هايم با او نرفته اند ؟ و من جوابي نداشتم . در يكي از روزها كه عكس شهيد را جلوي خانه ما گذاشته بودند ، در مراسم سالگرد من ديدم كه فرزند محمد جلوي عكس بابا زانو زده و به عكس خطاب مي كند كه بابا جان من تو را دوست دارم و چرا تنها به بهشت رفتي و ما را نبردي .

بتول شمس آبادي:    
زماني كه شهيد شمس آبادي در سبزوار تحصيل مي كرد يكي از شب ها من در شهر و در خانه آنها ماندم . شب هنگام بعد از اينكه صاحب خانه خوابيد ، ايشان برق خانه شان را خاموش نمود و چراغ نفتي را روشن كرد . من به او گفتم : پسرم برق كه هست چرا چراغ نفتي را روشن كرده اي ؟ او به من گفت : از اين لحظه صاحب خانه خوابيده است ، نمي خواهم با روشنايي برق مزاحم آنها شوم و آنها را از خودم ناراحت سازم .

محسن عبادي پور:    
در اوايل زندگي در سبزوار يك خانه كوچك و گنبدي خريده بود و زندگي مي كرد ، يك روز به او گفتم : محمّدرضا اين خانه به درد نمي خورد كه شما خريده اي . ايشان در جواب گفتند : انسان بايد خانه آخرتش را خوب بسازد اين دنيا كه ارزش .

مهدي شمس آبادي:    
قبل از شهادتش روزي كه مي خواست به جبهه برود وقتي نزد ما آمد، ديديم كه تواضع در رفتار او بيشتر شده و يك حالت شاد و بشاشي دارد و اين بار با خانواده اش با ماشين نزد ما آمده بود و يك حالت افتادگي خاصي داشت. ايشان از اينكه عكسي از او در جبهه ها داشته باشند، بسيار دوري مي كرد و سعي داشت در محلي كه عكس برداري مي شود حضور نداشته باشد و براي عكس داخل ويترين روز مزارش كه دنبال عكس به منطقه رفته بودم اثري از او پيدا نكردم و يك عكس با ترفند از او گرفته بودند. به اين صورت كه او را صدا زده و وقتي صورتش را برگردانده بود، از او عكس گرفته بودند كه حالا هم همين عكس در داخل ويترين قرار دارد.

طاهره واحدي:    
در مورد رفتار با اين دو پسرش ، يعني ، محمود و جواد خيلي با آنها مهربان بود.مثلاً زماني كه از سر كار به خانه بر مي گشت به صورت چهار دست و پا قرار مي گرفت و آن ما را بر پشت خود سواري مي كرد و در اطراف خانه راه مي رفت و يا زماني كه به محمد مي گفت : بابا برو قرآن را بياور . جواد هم با آرامي مي رفت ، ولي چون محمد بزرگتر بود زودتر قرآن را بر مي داشت و مي آورد . در نتيجه جواد گريه مي كرد . براي اينكه جواد هم ناراحت نشود ، محمد را مي بوسيد و مي گفت : قرآن را ببر و سر جايش بگذار ، تا جواد قرآن را براي من بياورد .  
محسن عمادي پور:    
شهيد شمس آبادي بعد از پايان يافتن خدمت سربازي با فراهم آوردن مبلغي پول يك ماشين سواري مي خرد و مشغول به كار مي شود . ولي به خاطر گران شدن سوخت و وسايل يدكي در اوايل انقلاب ماشين خود را در روستا مي خواباند و كار نمي كند . در يكي از شب ها خوابي مي بيند ، مبني بر اينكه شخصي به ايشان مي گويد : شما بايد به جهاد برويد و در آنجا مشغول به كار شويد . در يكي از روز هاي تشييع جنازه كه در سبزوار شركت داشته ، عكس همان شخص را كه در خواب ديده بود ، در بين عكس هاي شهداء ملاحظه مي نمايد و بعد از ديدن خواب و تشييع جنازه شهيدي كه به خواب او آمده بود ، براي كار به جهاد مراجعه مي كند و در مرحله اول به عنوان كارگر ساده بنايي در روستاهاي محروم جنوب سبزوار به كار مشغول مي شود ولي به خاطر استعداد خاصي كه داشته است، خيلي سريع رشد نموده و به عنوان مسئول شوراهاي جهاد سبزوار انتخاب مي شود.

طاهره واحدي:    
لحظه اي كه قرار بود ، ايشان خداحافظي كند ، گفتم : خوب اگر خداي ناكرده اتفاقي بيفتد ، گفتند : نه شما نگران نباشيد . خداوند براي بنده خودش بد نمي خواهد . راضي به رضاي خدا باش و توكلت به خدا باشد . در اين صورت است كه اگر انسان توكلش به خدا باشد،با ياد خدا هميشه قلب انسان آرام مي گيرد و مي تواند زندگي خود را ادامه بدهد .

طاهره واحدي:    
در يكي از نوبت هايي كه به جبهه اعزام شد ، من و دو فرزندش را به جبهه برد و ما مدّت نه ماه در جبهه باهم بوديم . ما در سوسنگرد خانه داشتيم و ايشان صبح هر روز به منطقه مي رفت و شب به خانه بر مي گشت و هر روز صبح كه مي خواست برود ، اين دو فرزند پسرش را چون خيلي دوست داشت سوار جيپي  براي رفت و آمد  كه تحويل ايشان بود ، مي نمود و يك دور در محوطة محلّ سكونت مي زد و آنها را پياده مي كرد . در اين مدّت نه ماه روزي نبود كه بدون سوار كردن آنها به جيپ به منطقه برود و به دو فرزندش كه از او سئوال مي كردند ، بابا شما كجا مي رويد ؟ مي گفت : پسرم مي روم تا راه كربلا را باز كنيم و دسته جمعي يك روزي با شما و مادرتان به زيارت كربلا برويم .

محسن عمادي پور:    
زماني كه عيال و فرزندانش را به سوسنگرد برده بود ، در يكي از مأموريت ها يك هفته اي از خط بر نگشته بوده در همين زمان سوسنگرد توسط هواپيماي عراقي بمباران شده بود . شهيد شمس آبادي بعد از اينكه از بمباران خبردار شد ، هيچ گونه تغييري در روحيه او بوجود نيامد و با خونسردي تمام به يكي از بچه ها مأموريت داد كه برود و از سوسنگرد خبر بياورد و زماني كه آن فرد برگشت گفت : كه بچه ها را به شهرستان ها اعزام كردند . او خوشحال شد و گفت : ديگر خيالمان راحت شد .

طاهره واحدي:    
زماني كه در جبهه باهم بوديم و در سوسنگرد زندگي مي كرديم. يكي از روزها ديدم كه كسي درب منزل ما را مي زند. وقتي رفتم و درب را باز نمودم، ديدم يكي از دوستانش يك جگر گوسفند در دست دارد و به من گفت كه اين جگر را رضا براي خانه فرستاده است. من به او گفتم: در اينجا كه جايي نيست كه رضا براي من جگر گوسفند بفرستد. و همچنين رضا صبح به منطقه رفته است، دوست رضا گفت كه او نذر كرده است زماني كه در حال احداث يك پل بودند كه اگر عراقي ها نتوانند اين پل را خراب كنند تا آنها عمليات احداث پل را به آخر برسانند، او بعد از پايان كار يك گوسفند قرباني كند و حالا كه نذر او قبول شده و پل افتتاح گرديده است، او به قول و عهد خود وفا نموده است و يك گوسفند خريده و قرباني كرده است و اين جگر همان گوسفند قرباني مي باشد.

خداداد علي زاده:    
صبح زود بعد از نماز صبح بود ، آن روز قرار بود من و شهيد نوري به اتّفاق فرماندة گردان شهيد بزرگوار شهيد محمّدرضا شمس آبادي جهت شناسايي منطقة عمليّات كه در غرب درياچة ماهي بود با يكي از برادران اطّلاعات و عمليّات سپاه اصفهان برويم تا از نزديك نسبت به انجام مأموريّت توجيه شويم.چون من و شهيد نوري فرماندة دسته بوديم موقعي كه به سنگر فرماندهي رفتيم از برادران آن سنگر و رانندة شمس آبادي سؤال كرديم كه «شمس آبادي كجاست ؟» گفت : همين اطراف است بعد از چند دقيقه ايشان آمد و متوجّه شديم كه به حمّام رفته اند و غسل شهادت كرده اند و دو ركعت نماز خواند و همه را دعا كرد و بعد فرمود برويم و حركت كرديم و رفتيم . به خط كه رسيديم هوا روشن بود بعد از توضيحات و دستورات لازم در مسير راه و خط در حالي كه شهيد بزرگوار در بين من و شهيد نوري پشت خاكريز قرار داشت و مشغول صحبت دربارة نحوة كار عمليّات بود ناگهان صدايشان قطع شد و به درجة رفيع شهادت نائل گرديد.پيام و سفارش ايشان پيروي از ولايت و انجام واجبات ديني بود . 10 / 12 / 1377.

احمد مايان عليلئي:    
از قرار اطلاعاتي كه به فرماندهي مهندسي رزمي رسيد دشمن در تاريخ 10/12/1365 در تدارك حمله وسيعي بر نيروهاي اسلام بود.اهميت وضع حمله دشمن تا آن حد بود كه احتمال به خطر افتادن دستاوردهاي عمليات كربلاي 5 مي رفت.لذا با مسؤلين خط به اتفاق فرمانده گردان - حاج آقا شمس آبادي - جهت شناسايي و محل عملكرد در شب عمليات عازم خط شديم.طبق قرار قبلي صبح زود از خواب بيدار شدم و بعد از گرفتن وضو به سنگر حاج آقا رفتم.شروع به خواندن نماز كرديم.حاج آقا از حمام آمدند ، بعد ها فهميديم حاج آقا بعد از خواندن نماز شب به حمام براي غسل شهادت رفته بودند.بعد از مختصري گفتگو به پيشنهاد حاج آقا از سنگر خارج و به وسيله تويوتاي فرمانده اي عازم خط شديم . افرادي كه فرمانده نستوه را همراهي مي كردند عبارتند از برادر نوري كه روز بعد از شهادت حاج آقا به ايشان پيوست. برادر عليزاده كه مجروح شد.عمار پور  مسئول اطلاعات عمليات گردان. آذرمي راننده ايشان  و بنده حقير ، قبل از رفتن به خط يك توقف كوتاه در پايگاه تاكتيكي شهيد اصفهان زاده داشتيم. سپس با شتاب به ميعاد گاه خون رهسپار شديم ، ميعاد گاهي كه منتظر مردي مخلص و خدمت گذار به جنگ بود.لحضات گردان ها همچنان در حال گذشت بود . قبل از رسيدن به خط يك پلي وجود داشت كه قرار بود بچه هاي سپاه منتظر ما باشند تا به اتفاق جهت توجيه و شناسايي به منطقه مورد نظر برويم در همين فاصله حاج آقا نقشه عمليات را در آورد و گفت : انشاء ا... با مشخصات نقشه عمل مي كنيم و ايشان تاكيد مي كردند كه جان هزاران بسيجي و همچنين مناطق فتح شده در گرو خوب عمل كردن ما است . در همين احوال برادران سپاه رسيدند جاده و پل به شدت زير آتش دشمن بخصوص تانك و خمپاره قرار داشت و لحظه اي نبود كه زمين شاهد خروش و انفجار توپ ، خمپاره ، كاتيوشا نباشد . در همين حال راه افتادم ، تا لحظاتي ديگر حديث خون در شرف تكوين بود و مي رفت كه بار ديگر سفير گلوله هاي گلي ديگر از گلستان اين سرزمين مظلوم را بگيرد.آقاي شمس آبادي، راننده ايشان لحظاتي بعد از شهادت اين پرنده عاشق مي گفت : شب قبل حاج آقا سعي زيادي در برقراري تماس با خانواده اش را داشته كه در نهايت موفق نمي شود با آنها تماس بگيرد . در نيمه هاي شب زمزمه كرده برادر آزرمي دلم خيلي گرفته ، اين واقعيتي است كه قفس تن براي اين موجود آسماني بسيار رنج آور و ملال آور بوده است . همانطور كه به خط نزديك مي شديم به چهره اش نگاه كردم. بسيار آرام مثل يك اقيانوس خفته مهربان بود.بعد آن لحظه را بياد مي آورم. خاضعانه از ما مي خواست كه اول ما سوار ماشين شويم.بطور كلي انساني بود كه خيلي كم حرف مي زد.اما خيلي عمل مي كرد.من شاهد دگرگوني استثنايي چهره حاج آقا بودم ولي رمز آن را تا زماني كه شهادتش اتفاق افتاد نفهميديم.رمزي كه فقط مخلصين خدا از آن آگاهند.ما گناهكاران و ضعيفان از درك آن عاجزيم.خلاصه ماشين به خط اول رسيد ، هر دو از ماشين پياده شديم و به پشت خاكريزها رفتيم. خط به شدت زير آتش و انواع و اقسام جنگ افزارهاي دشمن بود و ما بي خبر از اينكه شعر زيبا در حال سرودن بود.سرود ني غم انگيز و غرور انگيز شعري كه فقط زماني سروده مي شد كه انساني خدايي و متعالي زانو بر زمين خاكي گذارد و قطرات خونين راهش را فرياد مي زند.همگي سر از خاكريز در آورديم و به وسيله برادر سپاهي در حال توجيه منطقه عملياتي بوديم كه ناگاه گلوله اي نفسي از انفاس الهي را قطع كرد و شاخه اي از درخت ياران انقلاب شكست ، خود قضاوت كنيد كه خداوند از ميان ما دست به انتخابي زياد زد و عروس شهادت ، كسي را در آغوش كشيد كه به راستي شايستگي آن را داشت . بي توجهي به زمان و مكان همگي چون شمعي اطراف شهيد كاري از روي بي ارادگي انجام داديم و زبان حال همراه ما اين بود كه اي آسمان تو شاهد باش كه چگونه دريا دلان در دل خاك مي آرامند و اي خاك بدان ايناني كه مظلومانه و قهرمانانه در اين بيابان هاي خاموش به دل تو ميهماني مي آيند و اين گلگون كفنان را همچون مادري مهربان در آغوش بگير . گلوله درست به بالاي چشم اصابت كرده بود و شهيدمان چنان به آرامي چشم از جهان فرو بست كه انگار به خوابي خوش فرو رفته بود ، از اينكه برادران بر پيكر پاك شهيد قسم ياد كردند كه راهش را ادامه دهند.شهيد مطهر را به ماشين و از آنجا با ولي آكنده از اندوه به معاج الشهدا روانه كرديم و از آنجا با كوله باري از حسرت فقدان فرمانده شجاع راهي پايگاه شديم به مقر برادر شهيد مي رفتيم و جريان را با ايشان در ميان گذاشتيم.قرار شد شهادت ايشان تا قبل از عمليات شب به اطلاع هيچ كس نرسد زيرا با بر ملا شدن اين خبر روحيه نيروهاي عمل كننده در شب تضعيف مي شد و در نتيجه عدم كارايي مناسب را در اين لحظات حساس در رابطه با عمليات شب در پي داشت.از برادران مسئول با الهام از خون مطهر شمس آبادي همچنان كه آرزوي آن شهيد بزرگوار بود مسئوليت محوله را به نحو احسن در پشتيباني از بسيجيان دلاور انجام دادند و در نتيجه ضمن دفع تك دشمن افتخارات ديگري بر صفحه زرين تاريخ جنگ به ثبت احوال رساندند .

غلامحسين فرزانه:    
به عنوان يك خاطره كه بنده در واقع كسي كه فيض بردم از معناي ايشان شهيد شمس آبادي بود. وقتي رسيدم آنجا سراغ ايشان را گرفتم، گفتند: يك خيابان پايين تر هست. خودم را به هر حال رساندم به ايشان و آخرين باري هم بود كه ايشان را ديدم و مثل سابق به محضي كه وارد سنگرش شدم با آن تبسم بسيار با معنا و زيبايي كه داشتند بلافاصله از جايشان بلند شدند و به طرف من آمدند كه همديگر را در آغوش گرفتيم و يك احوالپرسي واقعاً خوبي باهم داشتيم كه در حدود 5/ 1 سال و آخرين احوالپرسي ما هم بود. در آن سال بزرگ كه ايشان در حين صحبت،تلفنچي ايشان گفتند شما را مي خواهند، با يك خنده معناداري خداحافظي كرد با من و فهميدم كه امشب بچه هايش مي خواهند بروند خط، ديگر سؤالي نكردم. چون لازم هم نبود بيشتر از اين صحبت كنيم. ايشان رفت و ديگر من از فيض ايشان محروم شدم كه دو، سه شب بعد خبر آوردند كه در حين شناسايي توسط گلوله اي كه به پيشاني يا سر ايشان خورده، ايشان شهيد شدند و به هر حال به بزرگترين و پرمعناترين آرزو رسيدند. ديدن ايشان براي من يك خاطره است.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 231
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
موحدي‌محصل‌ط‌وسي,محمدقاسم

‌ مسئول واحد اطلاعات وعمليات لشكر5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
علي فهميده قاسم زاده:
هنگامي كه ما هنوز به جبهه اعزام نشده بوديم و در تلاش بوديم،آقاي استيري از طرف سپاه براي آموزش بسيجيان به روستاي قاسم آباد مي آمد . آن زمان من و علي محمد علاقه شديدي به اسلحه داشتيم.آرزو مي كرديم كه يك روز اسلحه به دست بگيريم. تا اينكه عضو بسيج شديم.قبل از عضويت براي اينكه به بچه هاي روستا پز بدهيم،هر بسيجي را كه مي ديديم  چفيه به گردن دارد با او عكس مي گرفتيم . يك روز من و علي محمد نزد آقاي استيري آمديم و از ايشان خواستيم كه اسلحه به ما بدهند.اما ايشان گفتند : كه هم سنتان كم است و هم جثه ي مناسبي براي برداشتن اسلحه نداريد. آن روز ما هر چه اصرار كرديم فايده نداشت تا اينكه علي محمد شروع به گريه كردن كرد و اشك هايش باعث شد كه آقاي استيري دلش به رحم آمد و اسلحه به دست ما داد ولي شرط كرد كه يك نفر هم ما را نگه دارد. من تير را شليك كردم و به هدف خورد ولي علي محمد اصرار كرد كه خودش به تنهايي اين كاررا انجام دهد وقتي تير را شليك كرد چون جثه ي كوچكي داشت خودش هم محكم به زمين خورد و اين كار باعث شد كه بچه هاي ديگر به خنده بيفتند و دقايقي شاد و خوشحال باشند و اين بهترين خاطره است كه برايم به يادگار مانده است .

يك دفعه مين ها را مسلح مي كردم و به دست نيروها مي دادم . روزي قاسم موحدي از اين جريان مطلع شده بود.سراغ من آمد و گفت : فلاني شنيده ام شما مين ها را مسلح مي كني و به دست نيروها مي دهي . من به برادر موحدي گفتم : بله برادر.موحدي گفت : تجربه را تكرار نمي كنند.در اين رابطه هر چه تجربه مي خواهي من در اختيارت قرار مي دهم . بعد از اين صحبت من خدمت آقاي موحدي رسيدم تا از تجربيات ايشان استفاده كنم . و به ديگران نيز اين تجربيات را منتقل كنم .

نحوه شهادت قاسم موحدي را دوستان اين گونه برايم نقل كردند : تركش هاي زيادي بر سرو صورت و پا و تمامي اعضاي بدن ايشان اصابت كرده بود . از زماني كه مجروح شدند تا به شهادت رسيدند حدود2 نيم ساعت بيشتر طول نكشيد . در طي نيم ساعت به جاي اين كه آه و ناله كند اين جملات را زمزمه مي كرد ." الهي رضا به رضائك ، تسليماً لامرك " تا اين كه به درجه ي رفيع شهادت نائل آمدند . واقعاً ايشان رضا به رضاي الهي بود و خودش را تسليم اوامر خدايش كرده بود .

در عمليات بدر زماني كه مي خواستيم پلي را كه بر روي رود دجله بود را منفجر كنيم چندين بار قاسم موحدي نحوه ي كار را براي من تكرار كرد به نحوي كه به ايشان گفتم : آقاي موحدي بس است.من ياد گرفتم كه چگونه عمل كنم . برادر موحدي در پاسخ من گفت : هر چه ياد بگيري باز هم كم است.زيرا در زمان اجرا ممكن است اگر خيلي خوب يادگرفته باشي، پنجاه درصد كار را بتواني انجام دهي.شايد همان پنجاه درصد هم در صورتي كه اطلاعات ناقصي داشته باشي درست انجام نشود.

روزي برادر قاسم موحدي آمدند و به من گفتند : شما فردا صبح آماده باشيد كه قرار است براي انجام ماموريتي به ايلام برويد.فرداي آن روز من به اتفاق دو نفرديگر از نيروها به ايلام رفتيم . وقتي به ايلام رسيديم ديديم دارند اسامي افراد را مي نويسند.از ما هم مشخصاتمان را گرفتند. در بين بچه هايي كه براي ثبت نام آمده بودند صحبت اين بود كه اگر قسمت شود فردا قرار است به زيارت امام خميني (ره) برويم. بعد متوجه شديم كه آقاي موحدي چون قبلاً به ديدن امام مشرف شده بودند ما را به عنوان جايگزين خويش معرفي كرده بودند .

ايشان هميشه توصيه هاي لازم را به تك تك بچه ها داشت .ولي هيچ موقع قبل از كار زياد به بچه ها فشار نمي آورد و هميشه زمان انجام كار بالاي سر بچه ها بود . حتي من يادم هست كه در عمليات بدر يك كار ساده اي تخريب داشت.مي خواستيم مين بكاريم كه عراقي ها پيشروي نكنند ولي گويا عراقي ها از اين نيت ما باخبر شده بودند.بيشتر پيشروي كرده بودند و اين پيشروي به حدي بود كه تا صبح حتي خاكريز اول ما هم شكسته شد و تانك هاي عراقي روي خاكريز ما جلو آمدند.البته چون من همان شب حدودا ساعت هاي 3 صبح مجروح و به همراه دو الي سه نفر از بچه ها به عقب منتقل شدم و در آنجا نبودم.ولي يكي از بچه ها تعريف مي كرد و مي گفت كه خاكريز ما حدودا 700 متر با عراقي ها فاصله داشت اما عراقيها با تانك هايشان بر روي خاكريز اول ما آمدند و به حدي به ما نزديك شدند كه يكي از بچه ها نارنجكي را داخل لوله تانك عراقي ها انداخت و پس از انفجار تانك عراقي ها، حركتشان متوقف شد. منظور من اين است كه برادر موحدي حتي در همين جريان هاي ساده كاشت مين هم شركت مي كرد و تا فاصله 10 متري عراقي ها مي آمد و هيچ زمان بچه ها را نمي فرستاد به دنبال كار كه بگويد:شما برويد فلان جا و يك كاري را انجام دهيد و خودش در پشت خط بماند. ايشان اين روش را نداشت.

در عمليات ميمك رفته بوديم كه يك منطقه اي را مين كاري كنيم.برادر موحدي هم به عنوان فرمانده تخريب همراه ما آمده بود و بچه ها را آرايش مي داد كه به چه شكلي و چه جاهايي مين كاري كنند. هنوز چند دقيقه اي از شروع كار نگذشته بود كه نيروهاي عراقي متوجه حضور ما درمنطقه شدند و شروع كردند به تيراندازي و از تيرهاي رسام هم استفاده مي كردند كه به وضوح قابل رويت بود.آتش دشمن به حدي سنگين بود كه ما همه زمين گير شده بوديم اما برادر موحدي بدون توجه به تيربارهاي دشمن ايستاده بود و تيربارچي هاي دشمن هم چون ايشان را فقط مي ديدند به سمت ايشان تير اندازي مي كردند.من اول فكر مي كردم كه برادر موحدي متوجه نيستند كه دارند به سمت ايشان تيراندازي مي كنند.به همين دليل خيلي هراسان ايشان را صدا زدم.برادر موحدي برگشت و گفت:چه شده؟من گفتم بخوابيد و گرنه الان تير مي خوريد.برادر موحدي گفت:نه شما نگران من نباشيد و كارتان را بكنيد و هر چه سريعتر مين كاري را تمام كنيد.من با شنيدن اين حرف برادر موحدي اصلا يك طوري شدم و يك حالتي به من دست داد كه اصلا نتوانستم باور كنم كه كسي به عنوان فرمانده به منطقه بيايد و در مقابل تيرهاي دشمن بدون توجه ايستادگي كند.من دقيقا به ياد دارم كه ايشان حتي سرش را هم خم نكرد و راست قامت راه مي رفت و به بچه ها روحيه مي داد و مي گفت:كارتان را انجام دهيد و بچه هارا هدايت مي كرد و مي گفت:شما اينجا مين بكار و يا شما بلند شو برو آن قسمت را مين كاري كن .

در عمليات بدر بود كه ما به منطقه اي رفتيم كه حدودا 13 كيلومتر جاده و پياده روي زيادي داشت.در آن زمان برادر موحدي مجروح بودند و هنوز بهبودي كامل پيدا نكرده بودند. بنابراين من اول اسكله به برادر موحدي گفتم بهتر است شما همين جا بمانيد و با اين بدن مجروح اين مسير طولاني را كه مي خواهيم پياده برويم به همراه ما نياييد،ما خودمان مي رويم. ما قرار بود كه برويم و جاده را بزنيم و خراب كنيم،كه دشمن در حين پاتك زدن با مشكل برخورد كند ون تواند بيايد و بچه ها را غافلگير كند.چون در منطقه عملياتي بدر به غير از اين جاده راه ديگري براي پيشروي دشمن وجود نداشت.سمت چپ و راست جاده آب بود.برادر موحدي زماني كه ديد من اصرار دارم كه ايشان عقب بمانند گفتند: نه.مگر من از شما چه چيزي كمتر دارم و از نظر بدني هم كه استقامت شما ها را دارم.بنابراين من هم شماها را همراهي مي كنم.برادر موحدي مواد منفجره را پشت كردند و خرج انفجاري را هم دستشان گرفتند و جلوتر از بقيه حركت كرد.به طوري كه ما هر چه مي رفتيم به ايشان نمي رسيديم. زماني كه به محل مورد نظر رسيديم هوا روشن شده بود و دشمن هم از حضور ما در منطقه مطلع شده بود،بنابراين آتش شديدي را بر سر ما مي ريخت.زماني كه به برادر موحدي رسيديم من به ايشان گفتم:شايد الان مقدور نباشد جاده را خرج گذاري كنيم و جاده را بزنيم.چون ما همراه برادر عاصمي وتعدادي از بچه هاي تخريب روز قبل يك قسمت از كار را انجام داده بوديم ولي ناموفق بوديم و نصف جاده زده شد ونيم ديگر از جاده مانده بود و به علت آتش سنگين دشمن موفق نشده بوديم كه تمام جاده را بزنيم.درهمان زمان حدودا چهار پنج نفر از بچه ها شهيد شده بودند وتعدادي ديگر هم مجروح شده بودند.به همين دليل تصميم گرفته بوديم كه بقيه كار را به روز بعد موكول كنيم كه در روز بعد هم در خدمت برادر موحدي بوديم.به دليلي كه نيمي از كار مانده بود برادر موحدي گفتند:كه ما بايد هر طور كه شده اين جاده را بزنيم يعني اين راه برو برگرد ندارد.يا بايد همگي شهيد شويم و يا مي بايست اين جاده را بزنيم.برادر موحدي با آن ايمان و اتكايي كه به خدا داشت در كارهايش محكم بود و ترديد نداشت و مي گفت:حتما بايد اين جاده را بزنيم.بنابراين ما خرج ها را برديم و با لطف خدا در زاويه 40-50 متري از بچه هاي گردان كه توي خط مستقر بودند خرج گذاري كرديم و آنها را منفجر كرديم.انفجار كه صورت گرفت باعث شد كه هوا روشناييش بيشتر شود و ديد دشمن نسبت به ما و ديد ما نسبت به دشمن كاملا بيشتر شود. بنابراين شروع كرد به ريختن آتش بر سر ما كه در اين حين بچه ها مي گفتند:كه به اين شكل مشكل مي توان كار كرد.چون از همه جهت با تيربار و آرپي جي و تانك به سمت ما شليك مي كنند.برادر موحدي گفت:راهي ندارد.شما اگر نمي توانيد كاري بكنيد بياييد كنار تا من خودم بروم و كار راتمام كنم. ما زماني كه ديديم برادر موحدي مصمم به انجام كار هستند، رفتيم و نيترات ها را برديم و در قسمتي كه انفجار ايجادشده بود كار گذاشتيم و فتيله گذاري كرديم و با نام خدا فتيله ها را روشن كرديم كه يك قسمت از جاده منفجر شد ولي قسمت ديگر جاده به دليل برخورد گلوله تير عراقي ها فتيله اش قطع شده بود و باعث شده بود كه سمت ديگر جاده منفجر نشود.بنابراين يرادر موحدي خودشان رفتند و يك مين ضد خودرو را بغل مواد منفجره و در زير صخره گذاشتند و اين مين را منفجر كردند كه باعث تخريب قسمت ديگر جاده شد.

در عمليات بدر محوري بود كه خاكريز را بچه ها در بين آب ايجاد كرده بودند و در سنگرهايي كه از عراقي ها گرفته بودند بچه ها اسكان داده شده بودند و در منطقه آتش خمپاره ها و توپخانه دشمن شديد بود.من هم در بين بچه ها بودم كه برادر قاسم موحدي آمدند و براي اينكه به بچه ها روحيه بدهند با يك حالت خندان آمدند و خبر شهادت يكي از دوستان به نام آقاي اسماعيل سعيدي نژاد را به ما دادند و گفتند:كه بله فلاني هم رفت و به شهدا ملحق شد.برادر موحدي اين مطلب را آنچنان با لبخند گفت: كه ما اول فكر مي كرديم ايشان شوخي مي كنند ولي بعد متوجه شديم كه مسئله جدي است و آن بنده خدا شهيد شده است. در كل ايشان در آن مجموعه آتش شديدي كه دشمن در آن منطقه مي ريخت براي اينكه به بچه ها روحيه بدهد اين گونه خبر شهادت برادر اسماعيل سعيدي نژاد را به ما دادند.

شب دوم عمليات خيبر بود كه برادر حميد رضوي را با وجود مريضي كه داشتند بنا به درخواست خودشان به همراه گروه انفجار به جلو فرستاديم تا بروند و در منطقه عملياتي كه ما در آن عمليات كرده بوديم مستقر شوند كه البته وسعت عمليات از نظر اهميت خيلي بزرگ بود و فكر مي كنم منطقه اي به وسعت 40كيلومتر تماما آب و نيزار بود كه به اين منطقه هور مي گفتند كه اين منطقه اين طرف جاده هويزه و سوسنگرد است و در آن طرف فاصله اي به حدود 45الي 50 كيلومتر جاده ارتباطي بصره - بغداد است و جاده ايست كه از بصره مستقيما به سمت بغداد مي رود و جاده دوطرفه اي همانند جاده زنجان-قم بود.از اين طرف عراق در اين هورها 15كيلومتر جاده اي كشيده بود كه اين 15كيلومتر را با كاميون داخل نيزارها خاك ريخته بودند و اين15 كيلومتر را جاده درست كرده بودند كه هم فكر کنم هر يك متر اين جاده شايد در حدود 200هزار تومان براي عراق خرج برداشته است وعراق اين جاده را كشيده بود براي اينكه بتواند آتش خودش را برروي جزاير مجنون كه توي آب هاست بفرستد و اين جزاير را زير آتش بگيرد.در اين جاده كه به اسم جاده خندق است عراق حدودا بيش از 20 قبضه توپ را مستقر كرده بود و كلي هم توپ هاي زد هوايي و زميني دوربر آنجا داشتند و براي محافظت از اين امكانات و اين منطقه بيش از يك تيپ نيرو براي نگهباني گذاشته بودند.ما از اين جاده حدودا 30كيلومتر فاصله داشتيم و آن طرف آب هم پاسگاه هاي عراقي بود.مواضع عراق به قدري مستحكم و قوي بود كه حتي بعد از عمليات خيبر در تمام اين آب ها و دور تا دور جاده را تماما سيم خاردار انداخته بودند و مي دانيد كه كشيدن سيم خاردار در آب چقدر مشكل است و عبور از آن مشكل تر ولي باز هم عراقي ها به سيم خاردار اكتفا نكردند بنابراين چهارپايه هايي را گذاشته بودند كه برروي اين چهارپايه ها بشكه هاي ناپال و آتش زا قرار داده بودند كه نيرو به محض اينكه مي خواست عبور كند و با قايقي چيز خواست رد شود به سيم هاي قله ناپال ها برخورد مي كند و شبكه ها آتش مي گيرد وآتشش هم هيچ زمان خاموش نمي شود.نيرو هاي ما يك شب قبل از عمليات با استفاده از بلم و قايق هاي پارويي به لطف خدا حدودا فاصله 30كيلومتر راه را پارو زده بودند و تا يك كيلومتري جاده خندق پيشروي مي كنند.چون  نيروهاي تيپ امام رضا مي خواستند بر روي اين جاده عمليات كنند،كه نيروهاي ما به لطف توانسته بودند تا فاصله يك كيلومتري اين جاده پيشروي كنند و اين فقط لطف خدا بود . چون عراقي ها غير از اين استحكاماتي كه داشتند يك راداري را در اين منطقه كار گذاشته بودند كه تمام ارتعاشات داخل آب را كنترل مي كرد.يعني به حدي دقيق بود كه اگر چيزي در آب تكان مي خورد و يا چيزي در آب حركت مي كرد اين رادار علامت خطر مي داد و در تلوزيون مشخص مي كرد كه كسي در آب دارد نزديك مي شود .ولي به لطف خدا نيروهايي كه  خط شكن بودند يك شب قبل از عمليات در يك كيلومتري جاده در داخل بلم هايشان در بين نيزارهامخفي شده بودند و شب را تا صبح در همان جا خوابيده بودند كه براي عمليات شب بعد آماده شوند.

ايشان خيلي به نماز اهميت مي داد و در مورد قرائت صحيح نماز خيل حساس بود. يك روز من به قاسم گفتم: شما چرا اين قدر اصرار داريد كه قرائت نماز صحيح باشد، در صورتي كه شما هنوز به سن تكليف نرسيده ايد؟ قاسم در جواب من گفت: انسان قبل از اين كه به سن تكليف برسد، بايد تمرين داشته باشد تا اين كه زماني كه به سن تكليف رسيد، در اين زمينه مشكلي نداشته باشد. من با وجود تمامِ اين اهميت هايي كه قاسم براي تكليفشان قائل بودند، اما بازهم بارها مي ديدم كه براي اين كه مسائل عمليشان ر خوب ياد بگيرند، دائماً تمرين مي كردند. من به ياددارم كه ايشان زماني كه در سن  17-18 سالگي كه بودند، هر كدام از نمازهاي يوميه شان را كه مي خواندند همراه با آن نماز قضا هم مي خواندند، و حتي بعضي وقت ها نمازهايشان طولاني مي شد. بنابراين مي آمديم و به ايشان سر مي زديم و مي ديديم كه ايشان تعداد نمازهايشان زياد مي شد، بنابراين وقتي كه از ايشان مي پرسيدم داداش، چندتا نماز مي خواني؟ مثلاً نماز ظهر و عصر دو تا نماز بيشتر نيست، ايشان مي گفتند: من نماز قضا دارم، و نمازهاي قضايم را مي خوانم. البته نه به عنوان اين كه نمازشان ترك شده باشد، بلكه روي حساب همان احساسي كه داشتند كه هيچ وقت در سال هاي اول تكليف نتوانستند انجام دهند اين نمازها را دو مرتبه تكرار مي كردند.

محمد علي موحدي محصل طوسي:
قبل از يكي از عمليّاتي قرار شد كه از پادگان امام خميني (ره) نيروها را به طرف مريوان ببريم و مسئوليّت اين ستون كه متشكّل از چندين گردان مثلاً ادوات (گردان) و چند ماشين آيفا و تجهيزات ديگر به عهدة من بود.قاسم موحّدي هم همراهم بود . زماني كه پشت فرمان ماشين جيپ نشسته و در طول ستون حركت نيروها را كنترل مي كرديم ، چند مرتبه به علّت خستگي زياد و اينكه دو سه شب نخوابيده بودم از جادّه خارج شديم . قاسم موحّدي به من گفت كه : چقدر به خودت فشار مي آوري . به پل فلزّي كه رسيديم شما برو توي يكي از سنگرها يكي دو ساعت بخواب.من نيروهايت را مي برم . چون ستون آهسته حركت مي كند ، مي تواني بعد از دو سه ساعت خودت را به ما برساني . من هم قبول كردم . وقتي داخل سنگر خواستم بخوابم ، خوابم نبرد.چون يكسره در فكر ستون بودم و با خودم مي گفتم : اينها چگونه مي خواهند با آن همه تجهيزات سنگين از گردنة چنگوله رد شوند . چون منطقة چنگوله اكثراً محلّ كمين ضدّ انقلاب بود. بعد با ماشين به راه افتادم.به گردنة چنگوله كه رسيدم لاستيك ماشين تركيد . با مشكلات فراوان آن را تعويض كردم . هنوز چند صد متري را نرفته بودم كه همان لاستيك دوباره تركيد . مجبور شدم شب را در همان گردنة چنگوله بمانم . نزديكي هاي صبح يكي از برادران آمد و يك لاستيك داد . مجدّداً شروع به حركت كردم . پس از اينكه قاسم موحّدي را با تلاش فراوان پيدا كردم گفت : آنقدر نگرانت بودم كه از ديشب به هر جايي كه فكر كني زنگ زدم . الان هم مي خواستم برگردم و بيايم كه الحمد الله خودت آمدي.

يحيي موحدي محصل طوسي:
يك شب در فاو محمد قاسم را خواب ديدم كه از صحن مطهر امام رضا (ع) با عبايي بر دوش در حال حركت بود . به محض اينكه به من رسيد مرا در بغل گرفت و گفت : پدرم ، تا به حال شهيدي به خوبي من ديده اي ؟! دوباره محمد قاسم را در آغوش گرفتم و او هم مرا بوسيد. سپس از خواب بيدار شدم .

علي فهميده قاسم زاده:
يك شب به اتّفاق محمّد قاسم موحّدي از شهر ايلام به اهواز رفتيم . حدود 9 ساعت در راه بوديم . زماني كه به 92 زرهي اهواز رسيديم من به علّت خستگي راه جهت استراحت و خواب به محلّ يكي از زاغه هاي قديمي كه در زمان بني صدر منفجر شده بد و بعد از آن هم آن محل به عنوان قسمت برش مين هاي آموزشي بود رفتم . نيمه هاي شب از داخل كارگاه برش بين مين (زاغه هاي قديم مهمّات) بيرون آمدم.چون در آنجا مشعل هاي گاز پالايشگاه اهواز در حال سوختن بود تمام منطقه روشن بود . در همين حين ديدم يك نفر در حال خواندن نماز شب است وقتي جلوتر رفتم ديدم قاسم موحّدي است .

محمد علي موحدي محصل طوسي:
يك شب به اتفاق مهدي ميرزايي و چند نفر ديگر از برادران داخل سنگر در منطقه پل فلزي بوديم.قاسم موحدي چون خسته بود ، مي خواست سر شب بخوابد . پس از اينكه چند ركعت نماز خواند گفت : ساعت دو شب است ، من خوابم مي آيد. زماني كه او خوابيد هنوز سر شب بود ولي به علت خستگي زياد احساس مي كرد ساعت دو نيمه شب است . تقريباً ساعت يك نيمه شب بود كه مهدي ميرزايي رفت و قاسم موحدي را تكان داد و گفت : آقا قاسم نماز صبحت قضا نشود . قاسم هم چون خيلي خسته بود از خواب بلند شد و به گمان اينكه موقع خواندن نماز صبح است وضو گرفت و نمازش را خواند و سپس خوابيد . ما بعد از اينكه قاسم خوابيد همگي خنديديم . نزديك نماز صبح هرچه قاسم را صدا مي زديم بلند نمي شد و مي گفت : من كه نماز صبح را خوانده ام . هرچه ما مي گفتيم : بابا آن موقع اشتباه شد . مهدي ميرزايي به شوخي صدايت زد و مي خواست مقداري با تو شوخي كند . قاسم موحدي گفت قضا شدن نماز من به عهده كسي است كه ساعت يك نصف شب مرا بيدار كرده و مي خواست اذيت كند . در آخر كار مهدي ميرزايي مي خواست به گريه بيفتد كه يكي از برادران به قاسم موحدي گفت : حالا بلند شو نمازت دارد قضا مي شود . قاسم بلند شد و پس از اينكه نمازش را خواند ،گفت : مي خواستم اين كار را بكنم تا با افراد ديگر اين كار را نكنيد .

شهيد هاشم آراسته نقل مي كرد: يك روز در داخل كانتينر پرسنلي كه مركز اسناد و دفاتر بود در حال استراحت بوديم. يك دفعه ديدم كه محمد قاسم موحدي يك ليوان قرمز پلاستيكي را برداشت و با پاي گچ گرفته اش به سمت تانكر آب حركت كرد. من هم بلند شدم و به كنار تانكر آب كه رسيدم ديدم در حال آب خوردن است.خيلي ناراحت شدم و گفتم: برادر قاسم، موقعي كه ما اينجا در حال استراحت و بيكار هستيم چرا به ما نمي گوييد كه آب مي خواهيد. ما افتخار مي كنيم كه براي شما آب بياوريم.نه به عنوان اينكه فرمانده ما هستي بلكه به عنوان يك برادر كه در كنار ما هستيد. يك لبخندي زد و گفت: اين كار از دست خودم برمي آيد. با توجه به اينكه سخت است ولي اينطور نيست كه نتوانم انجام دهم.

مهدي ميرزائي:
قاسم موحدي كه مسئول تخريب بود مي گفت : هر كس مي خواهد در تخريب خدمت كند بايد با تمام وجود و جان بر كف در اين راه قدم بردارد زيرا خدمت در تخريب دست و پا قطع شدن دارد . يك شب به ما فرصت داد و گفت : خوب فكر ك. بعد از آموزش مأمور شديم به گردان امام حسين (ع) كه فرماندهش آقاي حسابي و معاونش آقاي حسن انفرادي بودند كه هر دو شهيد شدند .

محمد علي موحدي محصل طوسي:
در منطقه پنج وين قبل از عمليات به اتفاق محمّدقاسم موحدي و مهدي ميرزايي بر روي يكي از تپه هاي بلند به نام تپه سنگ بوديم. به علت صعب العبور بودن و داشتن شيب زياد تپه سنگ،برادران آن را به صورت پله كاني در آورده بودند. من بالاي ارتفاع از روي كالك و نقشه و با استفاده از دوربين و قطب نما،سنگرها و مواضع دشمن را نگاه كردم و پس از اينكه گرا مي گرفتم آن را مي نوشتم. يك دفعه ديدم كه يك ماشين تويوتاي وانت پر انار كه حامل كمك هاي مردمي امت حزب ا... براي جبهه بود در پايين تپه در حال حركت است و با بلند گو داد مي زد كه بيائيد و انار بگيريد. چون راننده تنها بود يك كارتن از انار ها را در همان پاي تپه گذاشت و رفت. به محض اينكه مي خواستم بلند شوم و بروم و جعبه انار را از پايين بياورم ديدم قاسم موحدي پشت سر من ايستاده و با تمام وزن خودش را بالاي من انداخت و گفت: من نمي گذارم كه بلند شويد و شما بنشينيد كارتان را انجام دهيد، من مي روم. گفتم: قاسم پايت درد مي كند و اين راه هم راه بدي است و آوردن يك جعبه از پايين به بالا كار سختي است. به هر صورت هر كار كردم قاسم اجازه نداد كه من بروم و گفت كه: خودم سالم هستم. قاسم دويد و به سرعت از كوه پايين رفت و حتي دو سه مرتبه افتاد ولي به راه ادامه داد. بعد از ده پانزده دقيقه قاسم جعبه انار را در حالي روي شانه اش گذاشته و حتي چند تا از انارها هم له شده بود و آب هايش روي لباسش ريخته بود، آورد. بچه ها بلا فاصله شروع به خوردن انارها كردند. قاسم موحدي به من گفت: شما به كارتان ادامه بدهيد من خودم انار ها را دانه دانه مي كنم وبه شما مي دهم. سپس انارها را دانه مي كرد و كف دستش مي ريخت و به من مي داد.

يك دفعه به منزلشان رفتم و ديدم كه ايشان تمام لباس هايشان پر خون، و سرشان هم شكسته و بخيه زده اند. بنابراين من از اين موضوع خيلي ناراحت شدم و علت را جويا شدم، كه گفتند:" ايشان رفته بودند به سمت طرقبه كه بچه ها را آموزش دهند كه در مسير راه تصادف كرده و مجروح شدند." من روز بعد از اين جريان دو مرتبه به منزل ايشان رفتم، كه از حال ايشان با خبر شوم و ببينم آيا كاري دارند که من انجام دهم و يا نه كه ديدم ايشان نيستند.از برادر ديگرم پرسيدم قاسم كجاست؟ گفتند:" ايشان نتوانستند صبر كنند مجروحيتشان خوب شود، دو مرتبه، به طرقبه رفته اند" البته ايشان در زمان جبهه و جنگ هم همين طور بودند، و چند بار مجروح شدند ولي هنوز بهبودي كامل حاصل نشده بود دو مرتبه به جبهه باز مي گشتند.

در ماه مبارك رمضان، يك شب ايشان  در اتاقي كه در آن طرف حياط منزلمان قرار داشت استراحت مي كردند. البته چون  آن اتاق جدا بود معمولاً ايشان بيشتر عبادت ها و مطالعات و استراحت هايش را در آن اتاق انجام مي دادند. من آن شب به داخل حياط رفتم که صداي ايشان را از داخل اتاق شنيدم كه مشغول نماز خواندن بودند. البته چون نيمه هاي شب بود من فكر مي كردم كه ايشان به حرم رفته اند و هنوز از حرم باز نگشته اند. اما زماني كه صداي مناجات ايشان را شنيدم فهميدم كه ايشان آمده اند. بنابراين وقتي كه صداي نماز خواندن قاسم را شنيدم رفتم پشت درب اتاق و علاقه مند شدم كه بنشينم و صداي نماز خواندن ايشان را گوش دهم و البته شايد علاقه هم هست.مسئله اي كه خداوند اين جذابيت ها و اين محبوبيت را به شهدا مي دهد كه در بين خانواده و اطرافيان محبوبيت پيدا كنند و اطرافيان توجه بيشتري به آنها داشته باشند و همين امر هم باعث تأثير بيشتر خون آنها مي شود. در هر حال من آن شب حدوداً يك ساعت به نماز خواندن ايشان گوش مي دادم تا جايي كه ايشان به دعاي دست رسيدند و من هم ديدم صداي گريه ايشان بلند شد.به نحوي كه من هم از گريه ايشان و از شدت علاقه اي كه به ايشان داشتم گريه ام گرفت. بنابراين در آنجا صبر نكردم و احساس كردم اگر گريه و صداي مرا ايشان بشنوند، درست نيست.به همين دليل آنجا را ترك كردم و ايشان را تنها گذاشتم.

زماني كه قاسم براي سومين بار مجروح شده بودند و به من خبر دادند، من از اين موضوع خيلي ناراحت شدم. با ناراحتي و گريه از منزل خارج و به سمت منزل ايشان حركت كردم.چون هم قاسم و هم خانواده ايشان از روحيه خيلي بالايي برخوردار بودند جلوي آنها نمي شد ناراحتي مان را خيلي بروز دهيم. تا زماني كه به منزل ايشان رسيدم گريه مي كردم.گويا قبل از اين كه من به منزلشان برسم به ايشان خبر داده بودند كه من خيلي ناراحتم.به همين دليل زماني كه من به منزل ايشان رسيدم، يك دفعه ديدم قاسم با همان حالي كه داشتند و باعصاي زيربغلشان لنگ لنگان جلوي من آمدند و دور خودشان مي چرخيدند، و شوخي مي كردند كه به ما بفهمانند طوري نشده است و به من مي گفتند:" شما براي چه گريه مي كني؟ مگر چه شده، من كه طوري نيستم." ايشان با همان حركات و كارهايي كه مي كردند باعث خوشحالي ما مي شدند و باعث مي شد كه غم وغصه از دلمان بيرون برود.

بعد از عمليات ميمك يك دشت وسيعي بود كه براي جلوگيري از پاتك دشمن بايد آن را مين گذاري مي كرديم . ما حدوداً بيست نفر از نفرات گروه تخريب را جمع كرديم و به همراه برادر قاسم موحدي به سمت دشت حركت كرديم و مين هاي ضد خودرو و ضد نفر را حمل مي كرديم.ما حدوداً از 300 الي 400 متر جلوتر از خاكريز شروع كرديم به كاشتن مين كه تا يك نقطه اي تمام كنيم . زماني كه راه افتاديم كه برويم برادر موحدي هم به همراه ما راه افتاد كه از پشت خاكريز بيايد.من برگشتم و به ايشان گفتم : برادر قاسم شما نمي خواهد بيايي.شما در همين جا پشت خاكريز باش.ما گزارش كار را به شما مي دهيم ولي برادر موحدي اصلاً قبول نمي كردند و هر زمان كه ما بر مي گشتيم و پشت سرمان را نگاه مي كرديم مي ديديم كه ايشان هم پشت سرمان دارد مي آيد . البته لازم بود كه ما چندين مرتبه از قرارگاه تا آن مسيري را كه قرار بود مين كاري كنيم مي بايست مي رفتيم ومين مي آورديم.مي ديديم كه ايشان هم به همراه ما مي آيند و باز مي گردن.لذا من چندين مرتبه به ايشان گفتم : شما چرا مي آييد ؟ من كه هستم اما باز مي ديدم برادر موحدي توجهي به حرف هاي من ندارد و دست هايش را بر روي سينه اش گرفته و ايستاده است . در همان زمان هم تيربارها و خمپاره هاي دشمن دائماً بر سر ما آتش مي ريخت . به طوري كه هر لحظه احتمال مجروحيت و يا شهادت وجود داشت.ولي برادر موحدي بدون اينكه توجهي به تيربار عراقي ها و يا سوت خمپاره ها داشته باشد دست هايش را بر روي سينه اش گرفته و ايستاده بود . البته آن محيط ، محيطي بود كه ترس خود به خود وجود داشت و خطري كه ايجاد مي شد انسان ناخودآگاه خم مي شد و كمر خم راه مي رفت و يا دراز مي كشيد و يا زماني كه صداي سوت خمپاره مي آمد انسان بدون اراده زمين گير مي شد و در اصل اين ترس نبود بلكه آن احساس انسان بود و آن فكر و عقلش كه دستور مي داد كه به مجردي كه سوت خمپاره را مي شنود قبل از اينكه اراده اي داشته باشد عقل مي گفت : كه زمين گير شويد ولي برادر موحدي به اين مسئله هيچ توجهي نداشت و مي ديديم كه آمده و بالاي سرما ايستاده و كاري نمي كند و من هم متوجه نبودم كه قضيه چيست.در هر حال آنجا جاي بحث و اين حرف ها نبود كه من بيايم و به برادر موحدي بگويم چرا نمي خوابي.بعد از اينكه مين كاري تمام شد و به عقبه برگشتيم به برادر موحدي گفتم : شما چرا خودتان را به خطر انداختيد و به همراه ما آمدي.برادر موحدي گفت: خوب آمدم كه تنها نباشيد . من گفتم : شما كه آمدي.خوب چرا زماني كه صداي سوت خمپاره ها را مي شنيدي نمي خوابيدي ؟ برادر قاسم موحدي گفت: من ديدم كه بچه ها و حتي خود شما هم زماني كه حتي خمپاره هم نمي آمد كمر خم راه مي رفتيد و اين خودش كلي از حركت ما و سرعت كار را كند كرده بود. من زماني كه يك مقدار فكركردم ديدم كه برادر موحدي راست مي گويد و من خودم هم در آن زمان متوجه نبودم و كمر خم راه مي رفتم . برادر موحدي واقعاً با اين كارش به ما عملاً درس بزرگي را داد و گفت : من چون كه فرمانده شما بودم با وجود اينكه ايستاده بودم شما خود به خود كمر خم راه مي رفتيد ولي اگر من كمر خم راه مي رفتم شما حتماً مي نشستيد و كاري پيش نمي رفت و من به همين خاطر آمدم و در آنجا ايستادم كه شما راحت تر بتوانيد كار كنيد . زماني كه من اين حرف هاي برادر موحدي را بررسي كردم ديدم كه واقعيت است وايشان در صورتي كه ايستاده بودند من خودم ناخودآگاه كمر خم راه مي رفتم و اين امر بر روي كار ما خود به خود اثر گذاشته بود و سرعت عمل ما را زيادتر كره بود وبه حمد ا… اين كار ايشان باعث شد كه ما تلفاتي را هم در زمينه مين كاري ندهيم و بچه ها به سلامت به عقب برگردند .

يك روز من منزل ايشان بودم ولي مادرشان حضور نداشتند.ناگهان چند نفر آمدند قاسم را در حالي كه غرق در خون بود آورده و روي زمين خواباندند و لباس هاي خوني ايشان را هم داخل كيسه كردند و به كناري گذاشتند و گفتند : نگران نباشيد.قاسم فقط چند جرا حت برداشته.چون در مسير طرقبه كه داشتيم براي آموزش نيروهاي بسيجي مي رفتيم تصادف كرده و مجروح شده اند . من آن روز زماني كه مادر ايشان آمدند منزل خودمان رفتم و فرداي آن روز براي جويا شدند از احوال قاسم به منزل ايشان رفتم كه ديدم ايشان نيستند . زمانيكه از مادر ايشان پرسيدم كه قاسم كجاست ؟ گفتند : قاسم با همان سر بخيه زده و مجروح ، و با همان حاليكه عملشان كرده اند دو مرتبه براي آموزش رفته اند .

در عمليات ميمك بوديم كه صبح دوم عمليات پاتكي از جانب عراق صوت گرفت.قرار بود كه با طرح ها و ابتكاراتي كه برادر موحدي داشتند مين هايي را در جلوي راه دشمن كار بگذاريم و وضعيتي را ايجاد كنيم كه دشمن از آن پاتكي كه دارد به اهدافش نرسد . صبح كه شد ايشان به همراه بچه ها مين ها را بردند پاي كار و دشمن هم در همين حين متوجه حضور ما شده بود و شروع كرده بود به آتش ريختن بر سر ما و كار ما را يك مقداري مشكل تر كرده بود . من زماني كه ديدم وضعيت اين گونه است با برادر موحدي هماهنگ كردم و گفتم:برادر موحدي ، در حال حاضر دشمن دارد شديداً بر سر ما آتش مي ريزد و كار را براي ما مشكل كرده و ما هم اين مين ها را به آن شكل و آن طرح و ابتكاري كه شما پياده كرده ايد نمي توانيم كار بگذاريم ، چون اين كار زمان بيشتري را مي خواهد كه ما هم از هجوم دشمن جلوگيري كنيم و هم اينكه منطقه را مين گذاري كنيم . برادر موحدي خيلي با كمال صبر و متانت جواب داد كه : نه ، هيچ گونه مشكلي نيست  و طبق برنامه ادامه كار را انجام مي دهيم و اگر از بين برادران كسي مشكلي دارد من خودم آن كار را انجام مي دهم و انشا ءا… به لطف و كمك و ياري خداوند مشكلي پيش نمي آيد . من از متانت و شجاعت برادر موحدي تعجب كردم و ديگر چيزي نگفتم . يعني متانت و وقار ايشان ديگر به من اجازه نداد كه چيزي بگويم و به لطف خدا هم بلند شديم و شروع به كار كرديم و در پاي كار گفته ي ايشان عملي شد و پس از چند دقيقه كه دشمن بر سر ما آتش ريخت آتشش كم شد و ما هم به لطف خدا كار را با موفقيت انجام داديم و به لطف خداوند مشكلي پيش نيامد و حتي يك نفر هم مجروح نداديم . در آن روز  و در آن ساعت ، و در آن لحظه  برادر موحدي با آن ارتباطي كه با پروردگار خودش داشت مطمئن و محكم گفت : شما برويد و كارتان را بكنيد.مشكلي پيش نمي آيد . همين طور هم شد و ما تمام اين مسائل را مديون فرماندهي فرماندهان شجاعي همچون برادر موحد هستيم كه همانند ديگر شهدا از ارتباط ديگري با خداوند برخوردارند و با خداوند ارتباط مستقيم دارند و به خصوص شهيد موحدي كه تمام كارهايشان عبادي و معنوي بود.


برادر شهيد محسن عاشوري كه ايشان هم به حق يكي از شهداي پرافتخار واحد تخريب بودند مي گفتند كه در عمليات بدر و در همان قسمتي كه دشمن پاتك كرده بود و آتش شديدي بر روي بچه هاي ما داشت،چند نفر از بچه هاي ما در داخل يك سنگر جمع شده بوند. در صورتي كه دشمن هم داشت به آنها نزديك مي شد.شهيد عاشوري تعريف مي كرد و مي گفت : برادر قاسم موحدي زماني كه به بچه ها نگاه كرد و ديد كه بچه ها روحيه هايشان را از دست داده اند و رنگشان پريده و يك مقدار حالت ترس و وحشت در آنها ايجاد شده است با همان حالت لبخند و خنده گفت : بچه ها مثل اينكه قرص روحيه كم آورديم ، ولي مشكلي ندارد من به همراهم قرص روحيه آورده ام اگر مي خواهيد به شما مي دهم . در كل برادر موحدي با اين حركات سعي مي كرد كه روحيه بچه ها را تقويت كند و بچه ها را براي مقابله با دشمن در آن موقعيت بسيار خطير و حساس آماده كند.

در جاده خندق كه بوديم برادر موحدي از طرف فرماندهي لشگر به عنوان فرانده ما بودند.ايشان مسئول طرح عمليات يكي از تيپ ها شده بود ولي زماني كه ايشان در اين جاده به همراه ما آمده بودند به عنوان مسئول محور بودند . من چون با ايشان از قبل دوست بودم و ايشان قبلاً هم مسئولمان بودند خيلي با ايشان شوخي مي كردم . ما براي جلوگيري از پاتك دشمن در جاده خندق مستقر شده بوديم و در يك سنگر نشسته بوديم.ولي برادر موحدي به داخل سنگر نمي آمد . بنابراين من رفتم كه ايشان را صدا كنم كه . چون ايشان آن زمان يك عينك ته استكاني داشت و كلا ه آهني هم بر سرش گذاشته بود اين كلاه آهني هم آمده بود و نصف عينكش را گرفته بود و گرد و خاك هم بر روي سرو صورتش نشسته بود و يك حالت خنده داري را به وجود آورده بود.ايشان يك جايي ايستاده بود و چهار تا كلوخ هم دورش گذاشته بود.بين اين كلوخ ها هم باز بود و به حساب بين اين كلوخ ها سوراخ سوراخ بود . من به برادر موحدي گفتم : شما براي چه نمي آييد بروي داخل سنگر ؟ اين جا خطر ناك است كه برادر موحدي گفتند : همين جا خوب است.چون  محلي بود كه ايشان ديد مناسبي بر روي دشمن داشت و مي توانست به درستي فرماندهي كند.بنابراين رفته بود بهترين محل را با وجود اينكه ايمني خيلي كمي داشت گرفته بود و با اينكه اين محل خطرات جاني هم داشت ولي بازهم ايشان از آنجا خارج نمي شد  و به دقت همه جا را زير نظر داشت و دستورات را خيلي خوب صادر مي كرد . مثلاً ما را توجيه مي كرد كه در آنجا سه ، چهار مرتبه پاتك كرديم كه دشمن بيايد در جاده و ايشان مي گفت : هر زمان كه گفتم ، تير اندازي كنيد و بي دليل تير اندازي نكنيد.چون آن زمان ما مشكل مهمات داشتيم و بچه ها هم گاهي اوقات هول مي شدند و زود تير اندازي مي كردند . اما ايشان با درايت و صبر و تحمل و دقت درفرماندهي گداشتند كه دشمن كاملاً نزديك شود و به تيررس برسد و بعد دستور تيراندازي مي داد و تيرانداري مي كرديم  كه با اين كار ايشان و با صبر و تحمل و با آن تدبير ايشان توانستيم هم به عراقي ها پاتك بزنيم و هم اينكه خط را حفظ كنيم و كل نيروهاي عراقي كه آمده بودند و در يك جاده مستقر شده بودند را به عقب برانيم و راه را براي عمليات بعدي باز كنيم.

برادر موحدي در عمليات ها پشتكار و شجاعت قابل توجهي داشت به طوري كه من به ياد دارم كه شب دوم عمليات بدر ، بر روي جاده اي كه عراق ، بر روي خشكي هاي طلايه زده بود براي مين كاري رفته بوديم . برادر موحدي آن زمان از لحاظ نور چشم مشكل داشت و يك عينك ته استكاني با نمره خيلي بالا به چشمش مي زد ولي يك ساعت قبل از حركت براي مين كاري گويا مشكلي براي ايشان پيش آمده بود و من دقيقاً نمي دانم كه زمين خورده بود و يا اينكه تركش خورده بود كه عينكش شكسته بود و عينك نداشت و حتي به يقين مي توانم بگويم برادر موحدي چون  آن زمان شب بود،هيچ جا را نمي توانست ببيند ولي تا 50 متري خاكريز عراقي ها پا به پاي ما آمد.به طوري كه رفتيم روي خط اول و حدوداً 200 متر با عراقي ها فاصله داشتيم و عرض جاده هم 12 متر بيشتر نبود كه من و و برادر موحدي و برادر سيرواني، سه نفري به سمت عراقي ها رفتيم و از خط اول گذشتيم و از بچه ها يي كه در آنجا بودند سوال كرديم كه آيا كسي جلوتر هست ؟ كه برادراني كه در آنجا بودند گفتند نه ديگر از اينجا به بعد كسي جلوتر نيست . بين ما و عراقي ها دو تا خاكريز كوتاه و جود داشت.آن هم با فاصله نيمي از جاده ما به پشت خاكريز اولي رفتيم.ولي ديديم هنوز فاصله است.بنابراين سه نفري به پشت خاكريز دومي رفتيم.از پشت خاكريز دومي عراقي ها به وضوح ديده مي شدند . آتش نيروهاي دشمن هم به حدي شديد بود كه در شب ي لايه ي  قرمز رنگ از تيرهاي رسام بر بالاي سر ما درست شده بود . برادر موحدي به من گفت:شما از كنار جاده برو و در دو سه متري خاكريز مين هايت را بكار ، ماهم از اين طرف شروع مي كنيم . شب كاملاً هوا تاريك بود  و ما به غير از روشنايي تيرهاي رسام كه از بالاي سرمان مي گذشت روشنايي ديگري نداشتيم.من رفتم جلوتر كه مين ها را در زمين بكارم كه چند متري جلوتر ديدم كه يك سنگري هست كه سنگر كمين عراقي ها بوده ولي احتمال داشت كه هنوز كسي داخل آن سنگر باشد.بنابراين من يك مرتبه جا خوردم و به پيش برادر موحدي برگشتم و گفتم كه سنگري جلوتر است.ولي مطمئن نيستم كه كسي داخل اين سنگر است و يا اينكه خالي است.بنابراين برادر موحدي به همين سادگي گفت : برو ببين كه كسي داخل اين سنگر است و يا نيست . وضعيت آتش و شدت آتش دشمن به حدي زياد بود كه رعب و وحشت زيادي را در دل شب به وجود مي آورد و من هم آن زمان به حدي هول شده بودم كه به ذهنم نرسيد زماني كه به كنار سنگر رسيدم نارنجكي را به داخل سنگر بيندازم.بنابراين دو مرتبه به پيش برادر موحدي برگشتم كه اين مرتبه برادر موحدي گفتند شما برو و يك نارنجك داخل آن سنگر بيانداز.اگر كسي داخل آن سنگر باشد مشخص مي شود.من برگشتم و نارنجكي را داخل سنگر انداختم و پس از چند لحظه نارنجك منفجر شد و من مطمئن شدم كه كسي داخل سنگر نيست . من با خيال راحت برگشتم.روي جاده شروع كردم به كندن زمين و كاشتن مين ها.پس از دو الي سه دقيقه اي كه گذشت،عراقي ها مانوري زدند و متوجه حضور ما در منطقه شدند و كل كارمان لو رفت . در آن زمان مي شود گفت : معجزه اي رخ داد كه ما توانستيم سالم به عقب برگرديم . چون ما سه نفر بيشتر نبوديم ، و هيچكدام هم اسلحه اي به همراه نداشتيم  و من مين در دستم بود و برادر موحدي و برادر محمد سيرواني ، هيچ چيزي نداشتند.ما در آن منطقه مي شود گفت : گير افتاده بوديم و نه مي توانستيم از خودمان دفاع كنيم و نه مي توا نستيم به عقبه برگرديم.در همين اثنا عراقي ها هم حركت كرده بودند و به ما نزديك شده بودند.يعني حدوداً‌4 -5 متر با ما بيشتر فاصله نداشتند.عراقي ها كه نزديك ما شدند من خودم را به كنار خاكريز و به كنار برادر موحدي و برادر سيرواني رساندم كه ناگهان ديدم يك نفر شروع كرد به تير اندازي كردن.من دقيق كه نگاه كردم ديدم كه برادر املشي است كه با يك تفنگ به كمك ما آمده بود و داشت سر عراقي ها را گرم مي كرد كه ما بتوانيم به عقب برگرديم.ما هم زماني كه برادر املشي در گير شده بودند خودمان را به عقب تر و پشت خاكريز رسانديم و توانستيم به عقب برگرديم . منظور اينكه اين شهدا با قلبي مطمئن و با اعتقادي راسخ و با يك روحيه باز با بچه ها رفتار مي كردند و طوري نبود كه بخواهد حالت فرمانده و نيرو مطرح باشد و طوري نبود كه كسي دستور دهد و بنا به دستور بچه ها خواسته باشد كار كنند .

زماني كه در منطقه ي رحمانيه جنوب مستقر بوديم هوا خيلي گرم بود.به خاطر همين شدت گرما محيطي كه بچه ها در آن استقرار داشتند اگر ديرتر نسبت به نظافت آن اقدام مي شد كثيف و آلوده مي گشت . بعضي روزها متوجه مي شديم كه محيط بسيار تميز شده است. در آن مقطع متوجه اين موضوع نشديم كه اين كار توسط چه كسي انجام مي شود . بعد ها كه قاسم موحدي شهيد شد،شنيديم كه آقاي موحدي نيمه هاي شب كه همه درخواب بوده اند بلند مي شد و محيط اطراف را تميز مي كرده است.

سکينه محامي:
يك دفعه محمّد قاسم مجروح شد و به مدّت 4 ماه در بيمارستان شركت نفت تهران بستري بود . پس از مدّتي به يكي از بيمارستان هاي مشهد منتقل شد . بعد از چند روز از مسئولين بيمارستان در خواست نمود كه به خانه بيايد . براي پانسمان زخم هاي پاهايش 2 مرتبه از طرف بيمارستان به منزل ما آمدند كه محمّد قاسم به آنها گفت : شما ديگر لازم نيست كه به منزل ما بيائيد . به مجروحين ديگر برسيد . من خودم پاهايم را شستشو و پانسمان مي كنم . در طول 9 ماه هر روز قاسم خودش پانسمان پايش را عوض مي كرد . يك روز ديدم كه تشك محّل خوابش را روي سرش گذاشته و با همان پاهاي زخمي خودش را روي زمين مي كشد و به طرف كمد مي رود . گفتم : مادرجان ، مگر من نيستم كه شما اين كارها را مي كنيد . گفت : نه ، مادرجان اين مسائل نيست . من بايد كم كم خود كفا شوم و بتوانم زودتر به جبهه بروم .

يك روز پسرم محمّدقاسم از بيمارستان زنگ زد و گفت : مادرجان ، بازهم يك كمي مجروح شده ام و الان در بيمارستان هستم ،‌ يك ماشين بگيريد و بيائيد مرا تحويل بگيريد . پس از چند دقيقه ديدم كه محمّدقاسم را با آمبولانس به درب خانه آوردند . دو ، سه نفر از برادران كمك كردند و او را از آمبولانس پياده كردند . تمام سرو كلّه اش پر از خون و مچ پايش را هم روي زمين نمي توانست بگذارد . عصاها را زير بغلش زد و به داخل خانه آمد . به محض اينكه وارد سالن شد عصاها را بلند كرد و روي پايش چند چرخ زد و با حالت خنده گفت:مادر من ، دوباره به خانه آمدم . ببين حالم چقدر خوب است . پس از چند لحظه گفت : يك مقداري آب بگذاريد گرم شود تا من همين خون هاي سرو و كلّه ام را بشويم .

شب عيد غدير پسرم محمّدقاسم از جبهه تماس گرفت.به او گفتم : پسرم ، حالا كه خانمت را عقد كرده ايم بيا و حداقل يكي  ‌دو روزي را در اينجا بمان بعد برو . محمّدقاسم گفت : مادر ، نمي توانم بيايم . چون الان از اين منطقه به منطقة ديگري مي رويم . اگر مي توانستم بيايم ، ‌احتياجي نبود كه شما اصرار كنيد . صبح روز عيد غدير به ديدن همسرش رفتيم . در همان روز عيد غدير دوستان نزديكش در مشهد از شهادتش خبردار شده بودند . امّا ما تا چند روز هيچ خبري نداشتيم . در يكي از همان شب ها متوّجه شدم كه حاج آقا (پدر شهيد)يكسره در حال رفت و آمد است.گفتم : چه شده است ؟! ايشان گفت : قاسم مجروح شده است . گفتم : نه انشاء الله اتّفاقي نيفتاده و صحيح و سالم برمي گردد . از اين خبرها زياد مي آورند . در آن لحظه فهميدم كه قاسم شهيد شده است

علي فهميده قاسم زاده:
دريكي از عمليات ها محمد قاسم موحدي با پاي برهنه اين طرف و آن طرف مي دويد و نيروهاي تخريب را سر جمع و هدايت مي كرد و شخصاً شهدا را سرشماري مي كرد.

محمد علي موحدي محصل طوسي:
يك روز صبح زود كه جهت شنا به رودخانه شيلر رفته بودم، بعد از اينكه از آب بيرون آمدم ديدم در قسمتي از رودخانه تعداد زيادي ماهي است. بعد يك خمپاره عمل نكرده كه در آن نزديكي بود برداشتم و يك چاشني به آن وصل نمودم و آن را داخل آب انداختم. بلافاصله تعداد زيادي ماهي روي آب آمد. چون مدت زيادي بود كه ما از غذاهاي معمولي مثل كمپوت و كنسرو در آن منطقه استفاده مي كرديم. به همين دليل ماهي ها را گرفتم. آنقدر تعدادآنها زياد بود كه مجبور شدم بادگيرم را دربياورم و با بندهايش يك طرف آنرا بستم و به صورت كيسه درآوردم. پس از اينكه بادگيرم را پر از ماهي كردم آن را بالاي موتور گذاشتم و به طرف سنگر قاسم موحدي حركت كردم. زماني كه رسيدم قاسم جلوي سنگر نشسته بود و آفتاب هم تازه بيرون آمده بود. به من گفت: چيه؟ گفتم: چاشني انداختم داخل آب و مقداري ماهي گرفتم. گفت: اين ماهي ها را بگذار تا درست كنم. گفتم: نه اينها زياد است.اذيّت مي شوي. بگذار همه بچه ها بيدار شوند بعداً درست مي كنيم. گفت: نه، همه بچه ها ديشب بيدار بوده اند، بگذار خودم درست مي كنم. بلافاصله ماهي ها را كه حدود 70-80 عدد مي شد را با سر نيزه تميز و بعد سرخ كرد. موقعي كه بچه ها بيدار شدند تمام ماهي ها سرخ شده بود.

عباس نصيري:
بعد از پاتك هاي سنگين دشمن در عمليات خيبر از قاسم موحدي سؤال كردم كه : برادر موحدي حركت شما بر روي خاكريز و داخل جاده خندق در حين عمليات و بعد از آن خيلي تعجب برانگيز بود . يك لبخند مليحي بر لبانش نقش بست و گفت : خدا مي داند تا وقتي كسي نخواسته باشد ، نمي شود . بايد خودت خواسته باشي تا شهادت قسمتت شود . تا وقتي كه خودت نخواسته باشي هيچ طورت نمي شود .

محمد علي موحدي محصل طوسي:
يك شب در منطقه پنجوين، محمد قاسم موحدي و مهدي ميرزايي در داخل چادر بچه هاي تخريب شروع كردند به كشتي گرفتن و بچه ها هم آنها را تشويق مي كردند. مهدي ميرزايي خيلي جدي قاسم موحدي را به زمين مي زد. اما قاسم موحدي ناراحت نمي شد و باز با حالت شوخي و خنده به كشتي گرفتن ادامه مي داد. پس از اينكه كشتي تمام شد، قاسم با سر و صورت سرخ و عرق كرده كنارم آمد و نشست. به قاسم گفتم: با توجه به وضعيت ناجور پايت، خيلي شوخي مي كني. اذيت مي شوي. گفت: تعدادي از دوستان و عزيزان اين بچه ها شهيد شده اند و حال اينها گرفته است. به مرور روحيه و توان رزميشان پايين مي آيد، به اين نحو بچه ها را خوشحال و سرحال نگه داريم.


سکينه محامي:
محمد قاسم ده روز از ازدواجش گذشته بود كه يك روز صبح لباس هايش را پوشيد و گفت:مي خواهم به جبهه بروم . پس از اينكه كفش ها و لباس هايش را پوشيد 3 مرتبه،چهار مرتبه تا درب حياط رفت ولي دوباره برگشت و گفت : مادر جان ، من دارم مي روم . خلاصه من دارم مي روم . در آن لحظه احساس كردم كه آخرين مرتبه اي است كه او را مي بينم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 182
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
رادمرد,محمود

مسئول واحد‌قضائي‌ تيپ ويژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
علي صلاحي:      
شهيد كاووسي مسئول معاونت آموزش تيپ ويژه شهدا بود . قرار شد ايشان قبل از عمليات والفجر 9 براي مدتي به پشت جبهه برود . روز پنج شنبه بود كه شهيد رادمرد به پادگان آمده بود و مراسم معارفه ايشان به عنوان مسئول معاونت آموزش تيپ انجام شد . بعد از ظهر پنج شنبه ما به اروميه آمديم و كاوه هم با جمعي ديگر به اروميه آمده بودند . فكر مي كنم آخر پاييز يا اول زمستان بود چون ما انار بجستان در خانه داشتيم . خلاصه آقاي كاوه با قلي و حسن خرمي و جمعي ديگر وارد خانه ما شدند . محمود به من گفت كه : انار داري گفتم : بلي . گفت: امشب سفره كه جمع شد هر زماني كه انارها را خواستي به عنوان دسر بياوري برقها را هم خاموش كن . ضمنا انارها را هم جوري بريز كه تعداد بيشتري جلو ما قرار گيرد . گفتم: باشد. هنوز غروب نشده بود كه يك مرتبه ديديم درب خانه به صدا آمد. درب را كه باز كردم ، ديدم كاووسي رادمرد را با خودش آورده است. 24 ساعت از معرفي رادمرد بيشتر نگذشته بود . نه آقاي رادمرد ظرفيت كاوه را مي دانست و نه كاوه ظرفيت رادمرد را . تا اين دو نفر آمدند تصميم گرفتند يك مقداري خودش را جدي نگه دارد و آن شب شركت نكند . در هر صورت آن جلسه شام و سفره تمام شد و ما طبق معمول آمديم همان كاري را كه گفته بود انارها را داخل يك تشتي ريختيم و آورديم و جلوي افراد شروع كردم روي سفره ريختن و به سمتي كه كاوه نشسته بود . خرمي همزمان بلند شد و برق را خاموش كرد ما هم ته تشت كه هفت هشت انار مانده بود گذاشتيم جلوي كاوه برق كه خاموش شد . كاوه كه تا آن زمان خودش را يك مقداري مصمم تر گرفته بود اولين انار را شليك كرد خلاصه انار هم وقتي شليك مي شود به سر افراد مي خورد يا به ديوار پخش مي شود . خلاصه اين امر سبب مي شود كه هر چند وقت يكبار روي ديوارها را با هزينه شخصي رنگ بزنيم. شهيد رادمرد در آن شب اين قضيه را ديد كه كاوه با دوستهايش اينگونه مزاح مي كند. برنامه خواب در دو اتاق قرار شد بخوابيم اينها رفته بودند از داخل آشپز خانه شلنگ كشيده بودند و گذاشته بودند زير درب اتاقي كه كاوه با تعدادي خوابيده بود . دربها را هم قفل كرده بودند و شير آب را باز كرده بودند و خلاصه كل اتاق و موكتها زير آب رفته بود . صبح كه از خواب بيدار شديم ديدم فقط كاوه مانده است . حسن خرمي و قلي و ديگر بچه ها همه لباسها را از تن در آورده بودند و فقط با شورت و زير پوش بودند و لباسها را روي شوفاژانداخته بودند تا خشك شود. پرسيدم بقيه كجا هستند گفتند كه: صبح زود از خجالت به پادگان رفته اند. البته كاوه قبل از ورود آقاي كاووسي و رادمرد يك آهي گفت، كه يعني اين تصميم عملي نشود چون خيلي با هم آشنا نبودند. سه روز بعد از اين قضيه احمد ظريف و حميد عسكري رئيس ستاد بارادمرد بوسيله يك ماشين به منظور سركشي از گرداني كه در همدان آموزش شنا مي بينند مي روند آقاي ظريف ماجرا را اينگونه نقل مي كرد كه : من راننده بودم و آقاي عسكري رئيس ستاد جلو و آقاي رادمرد عقب ماشين نشسته بودند. اگرچه رادمرد حضور عسكري را در آن شب نديده بود اما نتوانسته بود تفكيك قائل شود آقاي ظريف مي گفت: رفتيم يك مقداري پسته و پرتغال گرفتيم تا در بين راه استفاده كنيم وقتي پرتغال و پسته ها را مي خورديم آقاي رادمرد يك پلاستيكي دستش گرفته بود و مي گفت : پوستها را داخل پلاستيك بريزيد ظريف مي گفت: باخودم گفتم: اين آقاي رادمرد عجب آدم تميزي هست كه مي خواهد داخل ماشين كثيف نشود ظريف مي گفت: به نزديك همدان كه رسيديم يك مرتبه ديدم كه عقب ماشين كه ايشان نشسته بود دستهايش را بلند كرده و به آقاي عسكري مي زند و مي گويد : اگر ناتواني بگو يا علي، اگر خسته شدي بگو يا علي . اين پوستها را كه مي زد چند عددش به سر آقاي عسكري برخورد كرد . آقاي عسكري هم كه اهل شوخي نبود به شدت ناراحت شد . آقاي عسكري وقتي اين قضيه را مي بيند به ظريف مي گويد: ماشين را نگهدار . يا من پياده مي شوم يا آقاي رادمرد به هر صورت عسكري را به خانه اش در همدان مي رسانند ايشان مي رود حمام مي كند و لباسش را عوض مي كند.

قاسم صابر:      
يك روز برادر محمود يعني عباس پس از ازدواج يك خانه خريده يك شب من و محمود و آقاي حق شاهي را به منزلش دعوت كرد سه ، چهار نفري از دوستانش بوديم براي شام كه من همراه محمود و ديگر برادران درب منزل رفته در زديم اما كسي در را باز نكرد محمود گفت نيستند تعجب كرديم چطور مي شود عباس آقا ما را دعوت به منزلشان كرده خودشان منزل نيستند من گفتم خوب محمود جان حالا كه عباس ما را دعوت كرده ولي نيستند از درب بالا مي رويم و درب را باز مي كنيم و من يواشكي رفتم بالا بچه ها اطراف را مي پاييدند كسي نباشد تيز رفتيم پايين درب را باز كردم رفتيم داخل منزل همراه محمود گفتيم : هر طور است بايد شام را بخوريم عباس قول داده بايد شام بدهد . درب يخچال را باز كرديم گوشت چرخ كرده بود و تخم مرغ ظرف برداشتيم با محمود غذا پختيم و ميل كرديم . يك كاغذ بزرگي هم نوشتيم براي عباس كه ما را دعوت كردي آمديم غذا هم خورديم اما ظرفها را نشستيم براي جريمه كه وقتي مهمان دعوت مي كني در منزل باشي و آن كاغذ را هنوز عباس آقا به عنوان خاطره نگه داشته است .

قاسم صابر:      
من در زمان انقلاب سرباز بودم از سربازي فرار كردم در تظاهرات شركت مي كردم .محمود و برو بچه ها ديگر اعلاميه هايي كه داشتن به من مي دادند و من مي بردم پادگان تقسيم مي كردم .

حسن راد مرد:    
بعد از شهادتش يك شب خواب ديدم. كه مجلسي برپاست و او لباسهاي زيبايي به تن دارد ولي سرش زخمي بود. از او سئوال كردم كه سرت چه شده است؟ گفت:جاي همان تركش است.

حسن راد مرد:      
اوايل كه محمود به استخدام سپاه درآمده بود. بعنوان هديه اوركت و سكه بهار آزادي به او داده بودند. ايشان قبول نكرده بود. دوستانش با او شوخي كرده و گفته بودند: تو هديه را نگرفتي آنها به كسي ديگر مي دهند. محمود گفته بود: بگذاريد هديه را به كساني بدهند كه واقعاً نياز دارند.

حسن راد مرد:      
بعد از شهادت برادرم يكبار خواب ديدم كه داخل باغي هستم و برادرم سوار بر اسب سفيدي است كه عده اي سرباز هم پشت سر او حركت مي كنند. به سرعت دويدم تا به او برسم ولي نتوانستم به او برسم و از خواب بيدار شدم.

حسن راد مرد:
سه روز قبل از شهادتش خواب ديدم من و مادرم در همانجايي كه بعداً مدفن شهيد شد نشسته بوديم. يك آقايي روضه مي خواند. اطراف ما بسيار شلوغ بود. من به شدت گريه مي كردم. همان آقاي روضه خوان آمد و گفت: بلند شو، گريه نكن. من از خواب پريدم و بعد از سه روز خبر شهادت برادرم را به ما دادند.

حسن راد مرد:     
محمود آخرين باري كه مي خواست به جبهه اعزام شود. به او گفتيم: اين دفعه خيلي در جبهه نمان و زودتر بيا تا مراسم ازدواجت را برپا نمائيم . برگشت، گفت:مطمئن باشيد كه اين بار مار را يكسره مي كنم و دو تا سه هفته ديگر بر مي گردم. من فكر مي كنم كه به ايشان الهام شده بود كه به شهادت مي رسند.

حسن راد مرد:     
در سال 61 من مجروح شدم. ولي دلم نمي خواست خانواده مطلع بشوند. پرستاران بيمارستان از طريق دفترچه تلفني كه در جيبم بود. شماره تلفن محمود را پيدا كرده بودند. و به محل كارايشان بيت حضرت امام(ره)تلفن كرده بودند. ايشان به سرعت به ديدن من آمد و طبعاً من بسيار خوشحال شدم.

بي بي آغا سرباز:      
يك شب خواب ديدم كه قبرستان روستا بسيار شلوغ است. وقتي نزديك شدم. سئوال كردم. چه خبر است؟ گفتند: مگر اطلاع نداري. گفتم: نه گفتند: يك حوض بلوري در قبرستان ساخته اند و پسرت محمود،مردم را سيراب مي كند. من هم به جلو جمعيّت رفتم و محمود را بوسيدم و او به من هم از آن آب داد.

بي بي آغا سرباز:      
شب بعد از شهادت خواب ديدم دراتاقش خوابيده است. بيدارش كردم و از او پرسيدم: مگر تو شهيد نشده اي؟ گفت: نه من آمده ام تا شما را ملاقات كنم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 193
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
توکلي,مسعود

‌ فرمانده‌گردان روح الله‌ لشكر5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
جهانگير حسيني پور:
برادر قاليباف نيرو گرفته بود كه بروند و تپه اي را بگيرند و به آنها گفته بود كه تا مسعود نارنجك در سنگر عراقي نينداخت كسي حق ندارد حتي يك تير بزند. شهيد توكلي جلوي ستون مي رفت و حتي به بي سيم چي اش گفت: بي سيمت را خاموش كن! و تنها برادر قاليباف به وي گفته بود: مسعود جان، وظيفه ات گرفتن تپه است. شهيد در جواب گفته بود: چشم! شهيد در حين عمليات گفت: براي اينكه هميشه سئوال نكنند كه چنين كرديم و چنان كرديم، ديگر كسي حق سئوال كردن از ما را ندارد. وظيفه مان مشخص شده! بايد برويم و اين كار را بكنيم. بهر صورت وي راه افتاد و به تپه رسيد و آنجا به تنهايي درگيري را شروع كرد و همانجا شهيد شد.

يكي از شب ها كه آموزش قطب نما تمام شده بود. نيروها را گروه بندي كردند تا به صورت عملي آموزش قطب نما را فرا گيريم به علت اينكه توان نيروها آزمايش بدون استاد حزكت كزديم. منطقه اي كه در آنجا مستقر شديم حدود 4 الي 5 كيلومتر با خط مقدم فاصله داشت و گهگاهي صداي انفجار شنيده مي شد. آن شب من به اتفاق مسعود در يك گروه قرار گرفتيم. قرار شدما به سمت گرايي كه داده بودند حركت كنيم و پس از رسيدن، شاخصي را كه آنجا بود برداريم و بر گرديم. اين كار عملاً نشان مي داد كه نيروها چقدر با قطب نما آشنا شده اند. چرا كه قطب نما يكي از بهترين وسايل شناسايي، مخصوصاً دردشت مي باشد. سرگروه ما شخصي بود كه در زمينه اطلاعات و شناسايي از بقيه قديمي تر بود. به هر حال در مسير حرمت كرديم، وقتي به هدف رسيديم مسير بازگشت را گم كرديم و نمي دانستيم از كدام مسير بايد برگرديم. در ضمن همرمان با گراي مستقيم يك الي دو گراي ديگر هم داده بودند؛ بدين صورت كه مثلاً پس از طي مسافت500 متري يا1000 متري بايد به سمت چپ يا راست تغيير مسير مي داديم، سپس به سمت مسير اصلي خودمان حركت مي كرديم تا به هدف برسيم. بهر حال همين مسيرها باعث شدتا كاملاً راه برگشت را گم كنيم. بر حسب اتفاق به سمت عراقي ها حركت مي كرديم هر چند فاصله مان تا عراقي ها چندين كيلومتر بود. در همين حين كه به سمت دشمن در حركت مي كرديم، يكي از توپخانه هاي عراق شليك كرد. با شليك كردن توپخانه مسعود توكلي گفت: نگاه كنيد آتش دهنة اين توپخانه آن سمت است پس طبيعتاً عراقي ها در آنطرف مستقر هستند و ما بايد بر خلاف آن ها حركت كنيم. همگي بر خلاف شليك حركت كرديم و در آخر به سنگر نيروهاي خودي رسيديم.

يكبار به همراه آقاي توكلي براي گشت زني رفته بوديم، در حين برگشت پايم پيچ خورد به نحوي كه ديگر توان راه رفتن نداشتم. مسعود توكلي با اينكه خودش خسته بود ولي مرا كول كرد و به عقب برگرداند.

در عمليات والفجر8  ، مسعود توكلي فرماندهي گروه غواص و نيز فرماندهي يكي از گروهان ها را به عهده داشت. پس از اين كه نيروها از اروند رود عبور كردند و وارد خاك عراق شدند، خودشان را به جادة آسفالتة بصره ـ العماره رساندند و شبانه به پاكسازي نخلستان هاي منطقه پرداختند. حدود دو ساعتي به اذان صبح باقي مانده بود،كه مسعود توكلي از فرط خستگي در كنار يكي از جوي هاي منطقه در حاليكه دست هايش را پشت سرش گذاشته بود، خوابش برده بود. ما از ترس به خودمان مي پيچيديم كه نكند عراقي ها از داخل نخلستان كه هنوز پاكسازي نشده بود، به ما حمله كنند و مسعود را به شهادت برسانند. از طرفي چون مي ديديم مسعود خيلي خسته است، راضي نمي شديم ايشان را بيدار كنيم.يكي دو نفر از بچه ها از ايشان مراقبت مي كردند. تا اين كه موقع اذان صبح ايشان را بيدار كرديم. پس از بيدار شدن تيمم كردند و در همان مكان نماز صبح را به جا آوردند.

عمليات كربلاي يك به منظور باز پس گيري مهران كه توسط عراق اشغال شده بود صورت گرفت. آقاي توكلي به عنوان مسئول عمليات انجام وظيفه مي كرد. در يكي از ارتفاعات كه به نام ارتفاعات 313 مشهور بود و سمت راست ارتفاعات كله قندي و مشرف بر مهران بود. نيروهاي ايراني با رشادت هاي آقاي توكلي توانستند بعد از چهار شبانه روز درگيري آن ارتفاعات را فتح كنند. يادم است نيروهاي عراقي در بالاي ارتفاع مستقر بودند و در آنجا امكانات مجهزي مستقر كرده بودند. به طوري كه نفوذ به آن منطقه را با مشكلات زيادي مواجه ساخته بود. ولي رشادت ها و تدابير آقاي توكلي در آن عمليات مثمر ثمر واقع شد و توانستيم ارتفاعات را فتح كنيم. آقاي توكلي نيز در همان عمليات به فيض شهادت نائل شد.

حسن كربلايي:
گروهي كه ما در آن عضو بوديم مأموريت يافت كه به منطقه اي كه ارتشي ها در آن مستقر بودند برويم و از آنجا مأموريت را انجام دهيم. با توجه به روحيات بسيجي كه ما در جمع خودمان داشتيم و بيشتر بعد معنوي را در نظر داشتيم چند روز اول كمي سخت گذشت. مقررات و قوانين و سلسله مراتب و احتراماتي كه در ارتشي ها حكم فرما بود، باعث شده بود جمع چهار الي پنج نفرة ما شرايط سخت و دشواري را در آنجا تجربه كند. مخصوصاً بعد از ظهرها كه همگي هواي منطقه خودمان را مي كرديم. چند روزي از استقرار ما در منطقه ارتشي ها گذشته بود كه آقاي توكلي براي سركشي و همچنين اطلاع از پيشرفت كار و شرايط به آنجا آمدند. با ديدن آقاي توكلي اولين حرفي كه به ذهنم آمد اين بود كه حاجي اين چند روز خيلي به ما سخت گذشت. گفت:" براي چه؟ گفتم: شرايط طوري است كه به هر حال نيروها نا آشنايندو از نظر اخلاقي با ما فرق مي كنند. روحيات و برخوردهايشان با ما فرق مي كند. و همة اين ها باعث شد تا اين چند روزي كه از شما و بقية برادران دور بوديم به ما خيلي سخت بگذرد." آقاي توكلي بعد از گوش دادن به حرف هاي ما گفت: " ما كه براي خوش گذراني به اينجا نيامده ايم كه افراد حاضر با هم ،هم عقيده و هم صحبت باشند و بگوييم و بخنديم. نخير بلكه ما يك وظيفة سنگين تري روي دوشمان است كه براي انجام آن به اينجا آمده ايم و اين امر همة مسائل و مشكلات را تحت الشعاع خود قرار مي دهد. چه بسا ممكن است بعد ها يكي از ما اسير شويم و باعث شود مدت ها در ميان دشمن باشيم و شرايط خيلي سخت تر و دشوارتر گردد ولي تمام اين ها نبايد باعث شود كه در انجام وظيفه اي كه داريمكوتاهي كنيم. و خداي ناكرده در روحيه كاريمان اثر بگذارد و نتوانيم به نحو احسن وظيفه مان را انجام دهيم. صحبتهاي ايشان واقعاً در ما تحولي ايجاد و روحيه ما را مضاعف كرد. و چيزهايي كه تا قبل از صحبتهاي آقاي توكلي در ذهن ما بود، ديگر برايمان قابل اهميت نبود.

در عمليات عاشورا به لطف پروردگار منان و تدابير صحيح مسعود توكلي از مسير زير زميني كه قبلاً رودي در آن جريان داشته و خشك بود به سمت عراقي ها پيشروي كرديم. مسير به قدري مشكل و صعب العبور و تاريك بود كه بچه ها از ترس به خود مي پيچيدند ولي مسعود توكلي جلوتر از همه بدون هيچ گونه ترس و واهمه اي حركت مي كرد. به قدري خون سرد بود كه بچه ها با ديدن چهرة ايشان روحيه مي گرفتند. بعد از طي آن مسير به جاده اي رسيديم كه منتهي شده بود به پشت نيروهاي عراقي. در كنار جاده بدون اين كه عراقي ها متوجه حضور ما شوند مستقر شديم. در همين حين يك جيپ عراقي به طرف ما مي آمد. مسعود با ديدن جيپ به بچه ها گفت: بر روي زمين دراز بكشيد و هيچ گونه عكس العملي از خود نشان ندهيد. ـ در چنين مواقعي انسان به طرف دشمن شليك مي كند تا از خطر رهايي يابد ولي ايشان با تدبير و هوش بالايي كه داشت اجازة تير اندازي نداد. هنگامي كه جيپ عراقي از كنار ما رد شد به قدري فاصله مان كم بود كه ريگ هايي كه از زير لاستيك ماشين پرتاب مي شد به بچه ها برخورد مي كرد وگرد و خاك روي صورت بچه ها مي نشست. ولي همه بي حركت مانديم و عراقي ها بدون اين كه متوجه حضور ما شوند از آنجا رفتند و ما از يك خطر حتمي با هوش و درايت بالاي مسعود توكلي نجات پيدا كرديم و توانستيم ادامة كارمان را انجام دهيم.

اواخر سال 62 پس از طي كردن دورة آموزش بسيج براي اولين بار به به صورت كارواني به اهواز اعزام شديم. در آنجا بعد از دو روز نيروها را جمع كرده و سازماندهي كردند. قبل از سازماندهي نيروها كه قريب به سه هزار نفر بوديم عده اي از فرماندهان آنجا برايمان سخنراني كردند و اهداف ما را از آمدن به جبهه و اين كه چه اتفاقاتي ممكن است رخ دهد، تشريح كردند. در انتها شخص ديگري براي سازماندهي آمد. شرايط ساز ماندهي همانطور كه از قبل گفته بودند به صورت داوطلبانه صورت گرفت. آقاي رضايي به عنوان مسئول تقسيم نيروها در جمع سخنراني ايراد كرد. ايشان اولين شخصي بود كه اجازه داده بودند نيروهاي قسمت خودش را انتخاب كند. آقاي رضايي بعد از اين كه يك سري صحبت هاي كلي گفتند ادامه دادند كه ما نيرويي مي خواهيم كه شهادت طلب و هر روز، هر لحظه با غسل و وضو باشد، از دنياي كنوني بريده و تحمل هر گونه سختي و مشقت را داشته باشد. پس از اين صحبت ها آقاي رضايي گفت: حالا هر كس مي داندكه مي تواند با اين شرايط كنار بيايد مي تواند وارد جمع ما شود. با خود گفتم: "پس با اين شرايط و اهدافي كه من از آمدن به جبهه دارم بهترين قسمتي كه مي توانم با واقعيات جنگ و جبهه آشنايي پيدا كنم همين قسمت است." به همين دليل بلند شدم تا اسم مرا ثبت كنند. دومين شخصي كه آمادة ثبت نام شد كسي نبود جز مسعود توكلي كه تا آن موقع من شناخت كاملي از ايشان نداشتم و از آن به بعد كه ما در يك قسمت كار مي كرديم با روحيات و اخلاق مسعود توكلي آشنا شدم. به هر حال پس از اين كه حدود چهل نفر داوطلب شديم كه در اين قسمت شروع به كار كنيم، آقاي رضايي ما را به محلي كه چنانه نام داشت برد و گفت:" تمامي كساني كه به اين محل آمدند در واقع به پذيرش واحدي به نام اطلاعات عمليات درآمده اند و مي بايست دوره هايي كه براي آشنايي با راه و روش اين واحد است را طي كنند." سپس گردان بندي شديم و من به اتفاق آقاي توكلي در گردان هجرت آموزش را شروع كرديم. مدت آموزش دو ماه و نيم بود در اين مدت زمان خوبي بود كه من مسعود توكلي را بهتر بشناسم كه طبيعت منحصر به فرد خودش را داشت. فرد را مجذوب خودش مي كرد، خيلي وقت ها هم مي ديدم كه ايشان در گوشه اي خلوت كرده و در حال راز و نياز است. چنين رفتاري از ايشان باعث شده بود محبوبيت خاصي در بين گردان داشته باشد. بعد از اتمام دوره ما را به منطقة عملياتي والفجر يك اعزام كردند. اوايل عمليات بود ما را فقط تحت عنوان نيرويي كه مي خواست از نزديك با عمليات و جنگ آشنايي پيدا كند به آنجا بردند. در واقع اولين باري بود كه وارد جنگ واقعي شده بوديم تا آن موقع هر چه ياد گرفته بوديم در آموزش بود و جنبة واقعي نداشت. هنگامي كه در منطقه ما را مستقر كردند، آقاي توكلي خيلي اصرار داشت كه از همانجا وارد گردان هاي عملياتي شوند و همراه ديگر رزمندگان وارد عمليات شوند. به هر حال بعد از اين كه حدود پانزده روز در منطقه بوديم، ما را به مرخصي فرستادند. پس از اتمام مرخصي عملاً در سازمان اطلاعات عمليات شروع به كار كرديم. در ابتدا من و مسعود توكلي در يك رده بوديم. اما به تدريج استعدادهاي مسعود توكلي بيشتر از ديگران شكوفا شد و فرماندهان به ارزش مسعود توكلي پي بردند و ايشان را به عنوان مسئول گروه شناسايي معرفي كردند. از آن به بعد مسعود تقريباً در تمامي عمليات ها به عنوان مسئول شناسايي شركت فعال داشت. يكي دو باري كه من با مسعود توكلي براي شناسايي رفتم مي ديدم كه چه رشادت هايي از خود به خرج مي داد و از نزديك با رشادت ها و تدابير مسعود آشنا شدم. به حدي تبحر در كارش داشت كه ما از ايشان به عنوان استاد خود ياد مي كرديم. خيلي از مسائل مربوط به شناسايي را از مسعود ياد مي گرفتيم. بعد از آن مسعود توكلي بيشتر شهره شد تا اين كه بالأخره به عنوان مسئول محور شناسايي و يا به عبارت ديگر مسئول اطلاعات يك تيپ معرفي شد. در آن زمان در اطلاعات لشكر حدود سه مسئول محور بيشتر نداشتيم، كه يكي از آن ها مسعود توكلي بود. در همان زمان هم عراق شروع بع باز پس گيري بعضي از مناطقي كه از دست داده بود، كرد. مناطقي مانند قلاويزان، كله قندي و منطقة عمومي مهران. مسئول وقت آن موقع اطلاعات حاج آقاي موسوي بودند كه مسعود را به عنوان مسئول شناسايي اين محورها انتخاب كرده بودند. منطقه به قدري پيچيده بود كه گاهي اصلاً مشخص نمي شد نيروهاي دشمن كجا مستقر هستند و نيروهاي خودي در كدام قسمت. مسعود توكلي به همراه تعدادي از افراد محورش براي شناسايي عازم ارتفاعات شدند. حدود سه شبانه روز شناسايي آن ها به طول انجاميد. در طول اين سه شبانه روز كار گروه شناسايي شده بود، پياده روي و شناسايي دقيق محل هايي كه قرار بود عمليات شود. پس از طي يكي دو بار شناسايي دقيق محل و نديدن عراقي ها مسعود و گروهش به منطقه برگشتند و گفتند:" هيچ گونه نيروي عراقي در ارتفاعات ديده نشده است." ولي آقاي موسوي اصرار داشت كه نيروهاي عراقي در همين ارتفاعات هستند و ما بايد محل اختفاي آن ها را شناسايي كنيم. اين بار مسعود توكلي مصمم شد تا بالاي ارتفاعات برود و منطقه را كاملاً تحت نظر بگيرد. به خاطر اين كه عراق تازه دو سه روز بود كه ارتفاعات را گرفته بود. در دامنة ارتفاعات ميدان هاي مين نامنظمي درست كرده بود و اين امر پيشروي به سمت ارتفاعات را خيلي مشكل كرده بود مخصوصاً اين كه بايد شبانه به سمت ارتفاعات حركت مي كردند، ولي مسعود توكلي مصمم شده بود هر طوري است به بالاي ارتفاعات برود. مسعود توكلي و گروهش شبانه به سمت ارتفاعات حركت كردند و توانستند با موفقيت به بالاي ارتفاعات برسند. آنجا پي برده بودند كه عراقي ها در ضد شيب به كمين نشسته اند. بعد از اين كه تمامي كانالهاي عراقي ها را شناسايي كردند با موفقيت به منطقه برگشتند و شب بعد قرار شد عمليات باز پس گيري شروع گردد. شب بعد باز مسعود همراه گروهش آماده شدند تا به هدفي كه داده بودند بروند. چون منطقه اي كه قرار بود عمليات شود محدود بود و بايد يك گروه مي رفت. ما نتوانستيم همراه ايشان برويم ولي به عنوان نيروي پشتيباني پشت سر آن ها بوديم. مسعود توكلي شبانه به همراه گروهش حركت كرد. ساعت هاي 12 الي 1 نيمه شب بود كه يكي از افراد گروه مسعود توكلي با بيسيم به نيروهاي پشتيباني اعلام كرد كه به هدف رسيديم و عمليات با موفقيت به اتمام رسيد و با به هلاكت رساندن چندين عراقي در روي هدف مستقر هستيم." به شنيدن اين خبر خيال فرماندهان راحت شد. صبح زود هنگامي كه هنوز آفتاب طلوع نكرده بود نيروهاي پشتيباني به محل اعزام شدند تا از آنجا آمادة عمليات بعدي شوند. يكي از كانال ها منتهي مي شد به سنگري كه عراقي ها در آنجا تير باري كار گذاشته بودند. مسعود توكلي همان كانال را گرفته بود و مستقيم رفته بود تا آن سنگر را هم از وجود عراقي ها خالي كند. منتها سنگر تيربار يك حالت منهني داشت و در انتها كانال به دو راه تقسيم مي شد و مي بايست شخص از سمت چپ مي رفت تا سنگر را ببيند كه البته اين خود يك فريب بود چرا كه با نگاه اول مشخص نبود كه سنگر در كجا قرار گرفته است. مسعود توكلي كه شب قبلش آنجا را شناسايي كرده بود براي گرفتن سنگر و تكميل هدف همان طور كه به سمت سنگر مي رفته گويا تيربار شروع به آتش ميكند و در همان كانال مسعود توكلي تيري بر پيشانيش اصابت مي كند و به فيض شهادت نائل مي شود. صبح وقتي ما به محل رسيديم و با پيكر پاك مسعود مواجه شديم، ديديم فاصله اش با سنگر چقدر كم بوده و با چه شهامتي تا آن قسمت پيش رفته بود. با ديدن اين صحنه خيلي متاثر شدم البته از اين كه خداوند شهادت را نصيب مسعود كرد خوشحال بودم ولي از اين كه چنين شخصيت بزرگي ديگر در ميان ما نبود و انقلاب چنين انسان بزرگي را از دست داده بود خيلي متاثر و ناراحت بودم.

مادرشهيد:
روزي مسعود در حاليكه نامه اي بدست داشت نزد من آمد و گفت:" مادر اين نامه را امضاء كن" به گمان اين كه نامه از طرف مدرسه اش است گفتم:" مگر درسهايت را خراب كرده اي؟" گفت:" حالا شما امضاء كن" گفتم:" من كه سواد ندارم." گفت:" پس اين گوشه نامه را انگشت بزن" شب وقتي پدرش به منزل آمد نامه را به او هم داد تا امضاء كند. هنگاميكه پدرش نامه را خواند گفت:" پسرم مگر تو را هم به جبهه مي برند با توجه به سن كمي كه داشت." گفت:" شما امضاء كنيد. يا مرا به جبهه مي برند يا نمي برند." من كه تازه متوجه محتواي نامه شده بودم گفتم:" مگر جنگ شده؟" ـ هنوز اوايل انقلاب بود و جنگ تحميلي شروع نشده بود ولي در كردستان ضد انقلاب و منافقين شورشهايي مي كردند. ـ مسعود گفت:" بله در كردستان، سپاهيها را مي كشند و امنيت را از مردن سلب كرده اند." بهرحال امضاء را گرفت و ساكش را بست و خداحافظي كرد و رفت. خيلي ناراحت بودم چرا كه سنش كم بود، هنوز 16 سالش تمام نشده بود يك هفته اي نگذشته بود كه برگشت. خيلي خوشحال شده بودم. گفتم:" رفتي و برگشتي؟" در حالي كه ناراحتي در چهره اش نمايان بود گفت:" از بس گريه كردي و ناراحت بودي مرا نبردند؟" در حالي كه مي خواستم خوشحالي خود را پنهان كنم گفتم: چيه راستش را بگو براي چه نرفتي؟گفت:" گفته اند سنت كم است" براي اينكه بيشتر ناراحت نشود ديگر حرفي نزدم. روز بعد آمد و گفت:" مادر شناسنامة مرا بده براي مدرسه مي خواهم." وقتي شناسنامه را گرفت گويا رفته بود و سنش را زياد كرده بود. به خانه كه برگشت ديگر از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد. روز بعد هم به اتفاق پسر يكي از همسايه ها آزم كردستان شدند. مدتي بي خبر بوديم تا اينكه روزي پسر همسايمان كه با مسعود به كردستان رفته بود را ديدم. گفتم:" حسين آقا. برگشتي." گفت:" بله تازه آمده ام" گفتم:" پس چرا مسعود نيامده" گفت:" او خودش مرا فرستاد و گفت من مي خواهم اينجا بمانم" بهر حال چند شب بعد هم مسعود تماس گرفت و گفت:" مادر نمي داني چقدر نذر و نياز كردم كه مرا در منطقه قبول كنند." نهايتا 40 روزي در كردستان ماند و بعد از آن هم جنگ تحميلي شروع شد و از آنجا به جنوب رفت.

تازه از منطقه برگشته بود. خسته و كوفته در منزل نشسته و با هم صحبت مي كرديم ناگهان صداي در منزل نظر ما را به خودش جلب كرد. وقتي در را باز كردم زن همسايمان را ديدم. احوالپرسي كرد و گفت:" ببخشيد، نيمه شب است و مغازه ها بسته اند آيا تخم مرغ در منزل داريد؟" دو عدد تخم مرغ در خانه داشتيم ولي چون مي خواستم براي مسعود درست كنم گفتم:" متأسفانه، در خانه تخم مرغ نداريم." با هم خدا حافظي كرديم و به داخل منزل آمدم. مسعود كه متوجه صحبتهاي ما شده بود مستقيماً به طرف يخچال رفت تا چشمش به دو عدد تخم مرغ افتاد. به من گفت:" مادر, اينجا كه تخم مرغ هست چرا به همسايه ندادي؟" گفتم:" خوب مي خواهم براي شما درست كنم." گفت: من اين تخم مرغ ها را نمي خورم. در حالي كه همسايمان از شما آنها را طلب كرده است. همين الآن اينها را ببر و به همسايه بده، وگرنه خودم اين كار را خواهم كرد.

اواخر حكومت شاهنشاهي در ايران بود. روزي از طرف مدرسة مسعود ما را خواستند. وقتي به مدرسه اش رفتم. مدير مدرسه گفت: حاج خانم پسر شما مدتي است كه در مدرسه حاظر نمي شود گاهي هم كه مي آيد فقط كيف و دفترش را مي گذارد و سپس به بيرون از مدرسه مي رود. از رفتار و كردار مسعود مشخص بود كه به دنبال راهپيمايي و پخش اعلاميه ها مي رود. از همسايه مان شنيده بودم كه شاه دستور داده هر كس در راهپيمايي و يا در حين پخش اعلاميه مي گيرند به اشد مجازات برسانند. شب كه مسعود به منزل برگشت به او گفتم: امروز آمدم مدرسه ات و گفتند تو به مدرسه نمي روي كجا مي رفتي اين چند روز؟ گفت:" مادر، به تظاهرات مي روم تا انشاء الله اين رژيم سرنگون گردد و جمهوري اسلامي به پيروزي برسد." به او گفت همسايه مان هم چنين حرفي زده است. با خنده گفت: "به هر حال يا بايد ما را بكشند و يا ما بايد پيروز شويم." از آن به بعد ديگر به صورت آشكارا به تظاهرات مي رفت تا اينكه بالأخره انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد.

روزي به مسعود گفتم:" مادر، مي خواهي برايت به خواستگاري دختر عمويت برويم." گفت:" نه مادر مادامي كه جبهه و جنگ است، فكر و ذهن ما بايد منطقه و جنگ باشد بعد از جنگ انشاء الله وقت هست." هر چه اصرار مي كرديم فايده اي نداشت و ايشان زير بار ازدواج نمي رفت. تا اينكه بالأخره يك بار از طرف سپاه به ديدار حضرت امام مشرف مي شوند و در آنجا امام (ره) مي فرمايد از برادران سپاه كسانيكه ازدواج نكرده اند، تشكيل خانواده بدهند. بعد از اين موضوع مسعود نزد من آمد و گفت:" مادر حالا اگر مي خواهي خانة عمو بروي و از دخترشان خواستگاري كني برو." به اتفاق پدرش به خواستگاري رفتيم و منتظر جواب از جانب خانوادة عمويش بوديم كه بعد از چند روز جواب رد دادند و گفتند: مسعود دائماً در جبهه بسر مي برد. به هر حال چند وقتي از اين موضوع گذشت تا اينكه روزي يكي از دوستان پدر مسعود به ايشان گفته بود:" بالأخره مسعود سر و سامان گرفت؟" وقتي با جواب منفي پدرش مواجه گشت، عكسي را از جيبش بيرون آورد و گفت:" اين عكس دخترم است، شما اين عكس را به مسعود نشان بدهيد، اگر مورد قبول واقع شد، افتخار بزرگي نصيب ما شده است." پدرش عكس را به مسعود نشان داد و او گفت:" هر طور خودتان صلاح مي دانيد، همان كار را بكنيد." شب خواستگاري فرا رسيد. بعد از صحبتهاي اوليه كه رد و بدل شد مسعود از پدر عروس خواست چند لحظه اي با عروس صحبت كند. پدر عروس با اشاره به اتاقي گفت: مي توانيد آنجا حرفهايتان را بزنيد. وقتي مسعود بلند شد كه به طرف اتاق برود، خطاب به من گفت:" مادر شما هم با من بيا." در داخل اتاق مسعود به عروس خانم گفت:" من به جبهه مي روم. در اين راه شايد روزي، ديگر برنگردم حال يا اسير شوم يا كشته شوم. و ديگر اينكه تا وقتي زنده هستم خود را موظف مي دانم به احوال پدر و مادرم رسيدگي كنم." عروس خانم با شنيدن اين حرفها گفت:" من افتخار مي كنم كه شوهرم در منطقه باشد بر عليه كفر بجنگد حتي اگر مي توانستم خودم هم اسلحه به دست مي گرفتم و در جبهه ها شركت مي كردم. در مورد مسئلة دوم هم از اينكه شما به فكر خانواده ات هستي خوشحالم و من هم تا مي توانم از هيچ كوششي براي به دست آوردن رضايت پدر و مادرتان دريغ نخواهم كرد." به هر حال دو طرف قبول كردند و مراسم ساده و مختصري گرفتيم. هنوز يك هفته از عقدش نگذشته بود كه عزم رفتن به جبهه رفتن كرد. گفتم: مادر حالا شما ازدواج كرده اي خيلي زود است به جبهه بروي." گفت:" مگر زن گرفته ام كه جبهه را طلاق بدهم." در آخر ساكش را بست و رفت. چند روز بعد هم خبر شهادت غرورآميزش را آوردند.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 219
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 9 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,797 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,489 نفر
بازدید این ماه : 7,132 نفر
بازدید ماه قبل : 9,672 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک