فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

پيراني ,رمضانعلي
فرمانده گردان عبدالله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)



خاطرات
غلامحسين پيراني,پدر شهيد:
با توجه به اينكه ايشان درس خوان بودند، اما با شروع انقلاب ، درس خواندن ايشان تقريباٌ متوقف شده بود و همه فكر و ذكرش، انقلاب و شركت در راهپيمايي ها بود. حتي وقتي كه در كار كشاورزي به ما كمك مي كرد، بعد از گذشت يكي دو ساعت مي گفت: پدر، من به شهر بروم. مي گفتم: در شهر چه خبر است كه مي خواهي بروي. مي گفت: سخنراني است و قول داده ام براي استفاده كردن از سخنراني در جلسه شركت كنم. هر دو پسرم به اتفاق هم به شهر مي رفتند و در جلسات و راهپيايي شركت مي كردند و بعد به روستا برمي گشتند.

در يكي از مرخّصي ها كه از جبهه آمده بودند، با اينكه 5 يا 6 روز ديگر از مرخّصي اش باقي مانده بود و با اينكه باران زيادي مي باريد، مرا وادار كرد كه با موتور ايشان را تا كنار جادّه برسانم، چرا که مي خواستند بروند، گفتم: پسر جان، هنوز چند روز ديگر از مرخّصي ات باقي مانده است، گفت: نه، مي خواهم بروم، چون ديدم كه ايشان ميل به رفتن دارند، لذا موتور را برداشتم و تا كنار جادّه ايشان را رساندم (در همين موقع بود كه داشتيم، مقدّمات عروسي ايشان را فراهم مي كرديم).

بعد از اتمام مرخصي كه مي خواستند به جبهه بروند، مقداري پول توجيبي برايش تهيه كردم. وقتي پول مي دادم، مي گفتم : پسرم، اين مبلغ براي خرج بين راهت باشد، پول را از من قبول نمي كرد، مي گفت : پدر، من يك نفر هستم و چندان احتياجي به پول ندارم ، ولي شما در اينجا چند نفر هستيد و به پول نياز داريد. لذا اين پول را براي خرجي خودتان نگهداريد و هر كار مي كردم، قبول نمي كردند.

مي خواهم خاطره اي را كه درغالب خوابي است براي شما باز گويم . آري ، درست در صبح چهارشنبه رمضانعلي شهيد گرديده بود ، كه در همان شبش ، در ساعت يك نيمه شب خواب ديدم ، كه خواهرم بنام حاجيه زهرا ، با صداي بلند خطاب به پدرم مي گويد:پدر، غلامحسن برادرم ، عزيزش را از دست داد. با صداي بلند خواهرم از خواب بيدار شدم و برق را روشن نمودم و بر جاي خود نشستم . خودكار را از جيبم در آورده و روي كاغذ مي نوشتم ، كه مادرم از خواب بيدار گرديد. گفت: چه شده است؟ گفتم: چيزي نيست ، برو بخواب ، نمي خواستم كه ايشان ناراحت شوند . چهار شنبه همان روز به شهر آمدم . ديدم بلندگو اسامي شهدا را براي تشييع جنازه روز بعد اعلام مي نمايد. دامادم كه در كنار من نشسته بود ، ديده بود كه من در كنار همان ماشيني ايستاده ام ، كه اسامي شهدا را اعلام مي كند . پس از چند لحظه اي رد شدم و از ماشين فاصله گرفتم ، در همان موقع اسم شهيد رمضانعلي را هم اعلام كرده بودند ، ولي خواست و تقدير اين بود ، كه با خبر نشوم. لذا بعد ها دامادم تعريف كرد، كه شما در هنگام اعلام اسامي در كنار ماشين بوديد ، چطور متوجه نشديد؟ گفتم: حواسم نبود، لذا زماني كه به روستا آمدند ، تا خبر شهادت را به ما بدهند ، گفتم : من قبل از شما مي دانستم كه مي خواهيد بگوئيد رمضانعلي شهيد شده است . همه تعجب كردند و گفتند : از كجا مي دانيد ؟ گفتم: ديشب خوابش را ديده ام.

عموزاده شهيد:
شب چهارشنبه كه صبح آن روز ، رمضان علي به شهادت رسيده بود، نيمه هاي شب خواب ديدم كه خواهرم ، حاجيه زهرا با صداي بلند خطاب به پدرم مي گويد: بابا، بابا، غلام حسن برادرم, عزيزش را از دست داد. با صداي بلند خواهرم ، از خواب بيدار شدم و برق اتاق را روشن كردم و بر جاي خود نشستم. خودكار را از جيبم در آورده و روي كاغذ ، زمان و تاريخ خواب را مي نوشتم که مادر رمضانعلي بيدار شد و پرسيد: چه شده است؟ گفتم: چيزي نيست ، برو بخواب( نمي خواستم ايشان ناراحت شود ) . صبح همان روز به شهر آمدم و ديدم بلندگو اسامي شهيدان را براي تشييع جنازه را اعلام مي كند. دامادم كه كنارم نشسته بود ، ديده بود كه من نزديك همان ماشيني ايستاده ام، كه اسامي شهدا را اعلام مي كند. بعد از دقايقي از ماشين فاصله گرفتم. در همان موقع اسم شهيد رمضان علي را هم اعلام كرده بودند ، اما خواست و تقدير خدا اين بود ، كه يكدفعه با خبر نشوم . وقتي به روستا آمدند ، كه خبر شهادت رمضان علي به ما هم بدهند، گفتم: من مي دانم ، كه آمده ايد بگوئيد ، رمضان علي شهيد شده است. همه تعجب كردند و گفتند: شما از كجا مي دانيد؟ گفتم: ديشب خوابش را ديدم . دامادم گفت: شما در موقع اعلام اسامي شهدا، كنار ماشين بوديد و چطور متوجه اعلام اسم ايشان نشديد؟ گفتم: حواسم نبود.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 200
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
عقيلي ,سيدمحمدعلي
سيدمحمدعلي عقيلي مسئول واحد پرسنلي(اداري) تيپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)



خاطرات
سيد مهدي عقيلي:
او ابتدا دو مرتبه از طريق بسيج به جبهه رفت و به پدرومادر مي گفت: كه به جبهه مي روم، اما هنگامي كه به عضويت سپاه درمي آيد، هر دفعه كه به جبهه مي رود، به خاطر اينكه نگران او نباشند ، به آنها مي گويد، كه من براي مأموريت به كرمان مي روم. مادر به او مي گويد: تو كه به كرمان مي روي برايم زيره بياور و او به خاطر اين كه مادر متوجه نشود و خواست ايشان را برآورده كرده باشند، هنگام برگشت از جبهه از مشهد زيره مي خرد و براي مادر مي آورد.

عفت خانم,همسايه شهيد:
مادرم به خاطر ناراحتي معده، مورد عمل جراحي قرار گرفته بود. روزي ديدم مادر محمد آقا به ملاقات مادرم آمد. ( آن زمان در منزل ، از مادرم پرستاري مي كردم) پس از احوال پرسي، مادر محمد آقا به شكل عجيبي از من پرسيد: حال مادرتان خوب است، اتفاقي برايشان نيفتاده است؟ گفتم: خدا را شكر ، حالشان خيلي خوب است. پس از اين كه مادر محمد آقا خداحافظي كردند و رفتند ، حال مادرم بد شد، به نحوي كه او را سريع به بيمارستان منتقل كرديم. پس از معايناتي كه پزشكان انجام دادند، گفتند: محل بخيه ها عفوني شده است و بايد دوباره مورد عمل جراحي قرار بگيرند. پس از بستري مجدد مادرم و بستري شدن ايشان در بيمارستان ، دوباره مادر محمد آقا به منزل ما آمد تا احوال مادرم را بپرسد. وقتي ديد مادرم در خانه نيست، پرسيد: حاج خانم كجاست؟ گفتم: در بيمارستان است. سئوال كردند: چرا بستري شده است؟ گفتم: بخيه هاي ايشان عفوني شده بود و پزشكان تشخيص دادند كه دوباره عمل شود. با شنيدن اين حرف ، ديدم اشك هاي مادر محمد جاري شد و ماجراي خوابي را كه ديده بود، اين گونه برايم نقل كرد:
"دفعه اول كه خانه شما آمدم ، شبش محمد آقا را خواب ديدم كه به منزل آمد و گفت: شما تاكنون به ملاقات مادر عفت خانم رفته ايد؟ گفتم: بله. ايشان گفتند: دوباره برويد و از ايشان عيادت كنيد و به ايشان بگوييد: بخيه هاي شما عفوني شده است، ولي انشاءالله به خير مي گذرد و خوب مي شويد. دوباره ديشب ايشان به خواب من آمد و گفت: به منزل مادر عفت خانم برويد و بگوييد: مادرش خوب مي شود و همين طور هم شد، عمل مادرم با موفقيت انجام شد و مادرم سلامت خود را بازيافت.

مادرشهيد:
يكي از دوستان علي آقا ، نحوه شهادتش را اين گونه نقل كرد؛
قرار نبود علي آقا در عمليات شركت كند، اما شب عمليات به صورت مخفيانه وارد گروهان ما شد و از من خواست اگر كسي سراغش را گرفت ، از حضور ايشان در گروهانم اظهار بي اطلاعي كنم. بالاخره عمليات شروع شد و ايشان همراه گروهان ما حركت كرد. در مسير پيشروي ، عراقي ها با تير باري كه روي كله قندي كار گذاشته بودند ، تلفات زيادي به ما وارد كردند، به نحوي كه مانع پيشروي ما شدند. در آن شرايط ، منتظر فردي بودم تا داوطلبانه برود و آن تير بار را خاموش كند و برگردد. يك دفعه ديدم علي آقا بلندشد و آر پي جي را برداشت و گفت: من مي روم و اين تير بار را خاموش مي كنم. هر چه سعي كردم نتوانستم مانع رفتن ايشان شوم. علي آقا رفت و در يك مكان مناسبي استقرار يافت و در فرصتي مناسب ، با شليك اولين گلوله آر پي جي ، سنگر تير بار را متلاشي كرد و داشت به سمت نيروهاي ما برمي گشت ، كه گلوله خمپاره 60 در كنار ايشان به زمين اصابت كرد و بر اثر موج انفجار و تركش هاي خمپاره ، به شهادت رسيد.

برادرشهيد:
يك روز مكبر اصلي مسجد نيامده بود ، به همين دليل از علي آقا خواسته شد تا آن روز ، مكبري نماز را به عهده گيرد. ركعت اول نماز تمام شد ، ديدم صداي ايشان مي لرزد. معلوم بود كه دلهره و اضطراب دارد. به ركعت سوم كه رسيديم، زد زير گريه و از مسجد بيرون رفت . بعد از تمام شدن نماز به دنبالش رفتم تا علت گريه كردن او را جويا شوم. وقتي علي آقا را ديدم و علت را پرسيدم. گفت: وقتي مشغول مكبري بودم ، يك دفعه ديدم مكبر اصلي ، جلوي در مسجد ايستاده است و با دست اشاره مي كند اگر بيرون نيايي ، كتك مي خوري. من هم ترسيدم و گريه كنان از مسجد خارج شدم و از آن روز به بعد، علي آقا مكبر شد.

روزي خاطره اي را محمد آقا اين گونه برايم نقل كرد:
يك روز سرد زمستاني نياز به غسل پيدا كرده بودم ، چون در منزل حمام نداشتيم خجالت مي كشيدم به حمام عمومي بروم و از طرفي قرار بود نماز بخوانم. آن زمان حوضي در منزل داشتيم ، كه به خاطر سردي هوا يخ زده بود. علي رغم سردي هوا رفتم مقداري از يخ هاي حوض را شكستم و غسل كردم و نماز را خواندم.

خاطره اي که از زمان شاه در ذهنش بود را ، اين گونه براي من نقل كرد:
ساعت حدود 9 شب بود كه داشتم از جلسه قرآن به خانه برمي گشتم ، و اين در حالي بود كه تعدادي اعلاميه هم زير پيراهنم پنهان كرده بودم. به ميدان خواجه ربيع كه رسيدم ، ماشيني جلوي پايم ترمز زد. داخل ماشين تعدادي ساواكي نشسته بودند. يكي از آنها از من پرسيد: كجا مي روي؟ من كه ترسيده بودم، نمي دانستم چه بگويم. يك لحظه به ذهنم خطور كرد، كه بگويم به سينما مي روم و گفتن اين جمله، من را نجات داد و آن ها بدون اين كه مرا بازرسي كنند ، گفتند: برو. آن شب از ترس اين كه من را تعقيب نكنند ، به سينما رفتم و تا دير وقت در سينما بودم.

مادرشهيد:
بعد از شهادت علي آقا ، يك شب ايشان را خواب ديدم ، كه لباس هاي سبز سپاه را برتن داشت و دختر كوچولوي زيبايي با موهاي فرفري درآغوش بود. ايشان وارد محله قديمي كه در آن زندگي مي كرديم شد. چند روزي بيشتر از اين خواب نگذشته بود ، كه همسر علي آقا زايمان كرد و دختري به دنيا آورد و اين زيباترين تعبير خواب من بود، كه پس از گذشت چند روز ، محقق شد.

موقعي كه در سنندج خدمت مي كرد، در بخش اطلاعات و عمليات مشغول بود . يك روز ايشان به اتفاق آقاي سخاوتي پور براي شناسايي به منطقه كوهستاني اطراف مي روند . در حال پياده روي بوده اند ، كه گلوله خمپاره اي به سمت آنها شليك مي شود ، تركشي از اين خمپاره به محمد آقا اصابت مي كند . آقاي سخاوتي پور اسبي تهيه مي كند و محمد آقا را بر پشت اسب سوار مي كند و او را به بيمارستان مي رساند . در بين راه ، ايشان به دليل خونريزي شديد، بيهوش مي شوند . محمد آقا در بيمارستان چند ساعتي را در حالت اغماء خفيف بوده است و در همين حالت متوجه مي شود ، كه دكترها مي گويند: اين مجروح را كنار بگذاريد و به ديگر مجروحين برسيد و ديگر كاري از دست ما براي او برنمي آيد . بالاخره با پيگري هاي آقاي سخاوتي پور ، به وضعيت ايشان رسيدگي مي شود و علي آقا از مرگ نجات پيدا مي كند .

همسر شهيد:
موقعي كه من حامله بودم ، محمد آقا خيلي اصرار داشت كه در كنكور شركت كنم . ولي من مي گفتم : حامله هستم و درس خواندن براي من سخت است . ايشان مي گفت : شما بايد درس بخوانيد و به اين وسيله ، به انقلاب خدمت كنيد و جاهاي خالي اين نظام را پر كنيد و اگر در درس زبان انگليسي هم مشكلي داشتيد ، من خودم به شما كمك مي كنم و اگر انشاالله عمري باقي بود ، خود من هم در رشته پزشكي شركت مي كنم . من فكر مي كنم اگر ايشان شهيد نمي شد ، مي توانست بهترين مدارج تحصيلي را طي كند .

يك روز خواهرم به اتفاق شوهرش به منزل ما آمده بودند ، محمد آقا به شوخي به خواهرم گفت: مي خواهم يك خانه هزار متري بخرم . خواهرم كه باورش شده بود، پرسيد: كجا مي خواهيد خانه بخريد ؟ محمد آقا گفت: در بهشت !

در دوران انقلاب ، محمد آقا در حال خدمت سربازي بود ، كه امام امر كردند: سربازها بايد از پادگاهان فرار كنند . ايشان جزء اولين نفراتي بود كه از پادگان فرار مي كند و بلافاصله بعد از فرار ، به حضور آيت الله دستغيب مي رود و از ايشان مي خواهد كه اجازه ترور مسئول حكومت نظامي آن زمان را به او بدهد . اما آيت الله دستغيب مي گويد : بهتر است دست نگهداريد و فعلاً ، وقت اين كار نيست . محمد آقا هم به امر ايشان عمل مي كند و به مشهد بر مي گردد.

در آخرين تابستاني كه در قيد حيات بود ، خيلي دوست داشت توت بخورد، اما قسمت نشد و ايشان به جبهه رفت و شهيد شد . بعد از شهادت ايشان يك شب خواب ديدم در جلوي اتاق خواب من، باغ بزرگي است ، از پنجره كه بيرون را نگاه كردم ، علي آقا را ديدم كه در حال توت خوردن است. من هم بلافاصله به داخل باغ رفتم و مشغول خوردن توت شدم ، چند دانه اي كه خوردم ، متوجه طعم خاص توت شدم و تا به حال اين چنين توت هاي خوشمزه اي نخورده بودم. از علي آقا پرسيدم : اين چه نوع درخت توت است كه اين قدر ميوه اش خوش طعم است ؟ ايشان گفت : بله ، توت هاي خوبي دارد، بخور نوش جانت . بعد از اينكه از خواب بيدار شدم با خودم گفتم : علي آقا موقعي كه در قيد حيات بود توت نخورد، اما حالا كه به شهادت رسيده است، به جايي رفته ، كه بهترين و شيرين ترين توت هاي دنيا نيز به طعم آن توت ها نمي رسد .

قبل از مراسم عروسي ، من و محمد آقا به وسيله موتوري كه ايشان داشتند به در منزل اقوام مي رفتيم و آنها را براي مراسم عروسي دعوت مي كرديم . به منزل يكي از اقوام كه اطراف فلكه دروازه قوچان «ميدان توحيد فعلي» بود ، مي رفتيم كه تصادف كرديم و دست من به شدت آسيب ديد ، بلافاصله محمد آقا ماشيني گرفت تا من را به بيمارستان منتقل كند و در بين راه ايشان مي گفت: شايد من ناشكري كرده ام و من شكر گذار خدا براي داشتن چنين همسر خوبي نبوده ام و به خاطر همين ، خدا مي خواست تو را از من بگيرد .

يك روز محمد آقا براي من خاطره اي نقل كرد و به من گفت :‌اين خاطره را براي كسي تعريف نكنم . محمد آقا آن خاطره را اين گونه نقل كرد :
‹‹ روزي در سنگر نشسته بودم كه يك دفعه ديدم فردي به نزديكي سنگر آمد و به من گفت : عقيلي، بلند شو ، من هم بدون اين كه از او بپرسم: كي هستي و چه كار داري، دنبالش راه افتادم و رفتم . چند قدمي كه از سنگر دور شدم ، ديدم كمي جلوتر اسبي ايستاده است . خيلي تعجب كردم، اسب آن هم در اين منطقه! نمي دانم خواب بودم يا بيدار، ناگهان به خودم آمدم و گفتم : شايد آن آقا ، امام زمان «عج»باشد . يك دفعه ديدم نه آن مرد است و نه آن اسب ››. محمد آقا وقتي در مورد اين موضوع با من صبحت مي كرد ، مي گفت: اين سئوال هميشه براي من پيش مي آيد ، اين چيزهايي كه من ديدم ، خواب بود ، يا واقعيت ، شايد هم رويايي بيش نبود .

بعد از ، ازدواجمان يك مهماني گرفتيم و اقوام را دعوت كرديم . اين اولين مهماني بود كه ما بعد از ازدواجمان مي گرفتيم . آن شب مهمان هاي زيادي داشتيم . براي مهماني آن شب ، من خودم آشپزي كرده بودم ، اما متاسفانه غذاي آن شب خيلي شور شده بود . موقعي كه سفره را پهن كرديم ، من از اين كه غذا شور شده بود، خيلي خجالت مي كشيدم . در همين حين ، محمد آقا گفت: اين غذا را من درست كرده ام، شور شده و اميدوارم به بزرگي خودتان ببخشيد و اگر نمي توانيد بخوريد، نان پنير بياورم و ايشان براي شوخي رفت و مقداري نان پنير آورد .

يك روز به اتفاق محمد آقا به منزل پدر ايشان رفتيم . آن روز پدر علي آقا مهمان ديگري هم داشتند و به همين دليل موقع نهار، سفره اي رنگين و تجملاتي پهن كردند . وقتي بر سر سفره نشستيم تا شروع به غذا خوردن كنيم ،‌ من ظرف محمد آقا را گرفتم تا براي ايشان غذا بكشم . وقتي ظرف غذا را به ايشان دادم ، به آرامي به من گفت : من نمي توانم اين غذا بخورم ، پرسيدم: آخر براي چه ؟ گفت: من چطوري اين غذاهاي چرب و نرم را بخورم، در صورتي كه همرزمان من در جبهه ، غذاهاي ساده و معمولي مي خورند و ادامه داد : نه ، من نمي توانم اين غذا را بخورم. بعد براي اين كه كسي متوجه نشود ، که ايشان غذايش را نمي خورد ، غذاي داخل ظرفش را به ظرف من منتقل كرد، تا غذاي داخل ظرفش خالي شود .

علي آقا يك روز خاطره اي را براي من اين گونه تعريف كرد :
در منطقه بوديم كه دشمن كاملاً حركات ما را زير نظر داشت و با كوچكترين تحركي در منطقه ، به سمت ما گلوله خمپاره شليك مي كرد. مخصوصاً موقع آوردن مهمات و غذا ، آتش خمپاره بيشتر مي شد. يك روز كه در حال تقسيم غذا بوديم ، يك گلوله خمپاره 60 به داخل قابلمه خورد و باعث مجروح شدن تعدادي از بچه ها شد، كه در بين آن ها ، فرمانده ما آقاي جعفر پيوندي نيز بود . بعد از اين ماجرا ، من و تعدادي از بچه ها تصميم گرفتيم هر طور شده ، محل استقرار ديده بان دشمن را پيدا كنيم . شب به اتفاق تعدادي از بچه ها، به يكي از مناطقي رفتيم كه احساس مي كرديم ديده بان ، آنجا مستقر باشد . مقداري از مسير را بايد سينه خيز مي رفتيم . در حالي كه داشتيم سينه خيز مي رفتيم ، ناگهان متوجه سنگري شديم كه مشكوك به نظر مي رسيد و براي كنترل به سمت سنگر رفتيم. وقتي به سنگر رسيديم ، ديدم كه يك ديده بان زن درون سنگر است . هر چه تلاش كرديم كه او را به عقب منتقل كنيم، موفق نشديم و به هيچ عنوان تسليم نمي شد.
چون او يك زن بود ، نمي توانستيم به او دست بزنيم و به همين دليل او را به رگبار بستيم و حسابمان را با آن زن تصفيه كرديم .

برادرشهيد:
من و علي آقا يك دوره آموزشي يك هفته اي در بسيج ديديم تا به اتفاق هم به جبهه اعزام شويم . اما ايشان به زيركي سر من كلاه گذاشت و گفت : شما پيش پدر و مادر بمان تا آنها كمتر جالي خالي من را احساس كنند و وقتي من برگشتم ، شما به جبهه برو . علي آقا به مناطق غرب «گيلان غرب» اعزام شد و با اين کارش به من كلك زد و خودش رفت و من ماندم .

علي آقا خاطره اي را براي من ، اين گونه نقل كرد :
روز شهادت آقاي بهشتي ، مردم براي عزاداري به حرم مي رفتند. من هم با مردم همراه شدم و به حرم رفتم تا در جمع مردم، به عزاداري بپردازم. حرم خيلي شلوغ بود ، به طوري كه جاي سوزن انداختن نبود. در همين حين يك نفر دست من را گرفت و بالا برد و گفت : اين فرد ، يك منافق است . همين كه اين حرف را زد ، مردم به دليل اينكه آقاي بهشتي را منافقين به شهادت رسانده بودند ، به سمت من حمله كرده و به شدت من را كتك زدند ، تا اين كه تعدادي از نيروهاي سپاه مرا از معركه بيرون كشيدند و به داخل ماشين بردند و آنجا من كارتم را نشان دادم. وقتي ديدند من خودي هستم ، از من معذرت خواستند و پر سيدند: شما نتوانستي آن فردي كه شما را منافق معرفي كرد، شناسايي كني ؟ من گفتم : نه او بلافاصله از معركه گريخت . مدتي از اين ماجرا گذاشت و من در يكي از دوره هاي آموزشي، مسئول آموزش تاكتيك بودم . يك روز من به كلاسي رفتم ، كه نيروهاي آن براي آموزش آمده بودند . ابتداي شروع كلاس ، من با لحني خشن به بچه ها گفتم : كسي در اين كلاس، خنده من را نمي بيند و هيچ كس ، حق ندارد در اين كلاس بخندد . اين حرف را كه زدم ، ديدم بچه ها دارند مي خندد . ابتدا چيزي نگفتم، فقط صورتم را در هم كشيدم تا شايد آنها ساكت شوند ، ولي هيچ تأثيري نداشت و هر لحظه ، صداي خنده ها بلندتر مي شد ، بالاخره مجبور شدم از بچه ها بپرسم : شما به چه مي خنديد ؟ يكي از بچه ها كه به نظر از ديگران شجاعتر بود ، بلند شد و گفت : آقا عقيلي خوب كتك خورديد! من گفتم : كجا كتك خوردم ؟ آن بسيجي گفت : روز شهادت آقاي بهشتي، شما به عنوان يك منافق ، كتك خورديد ! پرسيدم : شما از كجا مي داني؟ او گفت : آن كسي كه شما را به عنوان منافق معرفي كرده ، هم اكنون در جمع ماست . گفتم : او كيست، بلند شود تا من او را ببينم ؟ آن بسيجي گفت: او خجالت مي كشد، فقط به من گفت : از شما حلاليت بطلبم و هر چه اصرار كردم تا بلند شود تا احوالي از او بپرسم، بلند نشد . من هم وقتي فهميدم كه او واقعاً از كارش پشيمان است، گفتم : به آن بسيجي بگو: من حلالش كردم.

در عمليات والفجر 3 ، نيروها در حال پيشروي به سمت خطوط دشمن بوده اند ، كه تيرباري بر روي يكي از ارتفاعات ، در مسير حركتشان بود ، كه مانع پيشروي نيروها مي شد . علي آقا وقتي مي بيند نيروها زمين گير شده اند ، خودش يك آر پي جي برمي دارد و به پشت سنگري كه تيرباردر آنجا بوده مي رود و سنگر را منهدم مي كند. و در حال برگشتن به سمت نيروهاي خودي بود ، كه گلوله توپي در نزديكي ايشان به زمين مي خورد و موج انفجار اين گلوله، باعث به شهادت رسيدن علي آقا مي شود.


معمولاً وقتي مادرم در خانه نبود، علي آقا آشپزي مي كرد . يك روز كه مادرم در منزل نبود ، علي آقا به من گفت : امروز شما بايد آشپزي كني ، حالا بلند شو و برو يك كوكوي سيب زميني خوشمزه درست كن . من گفتم : بلد نيستم كوكو درست كنم . بعد ايشان دست من را گرفت و با خود به آشپزخانه برد و گفت : شما همين جا بايست و ببين من چه طور كوكو درست مي كنم و ايشان كاملاً براي من توضيح داد ، چگونه بايد يك كوكوي سيب زميني درست كنم.

يكي از دوستان علي آقا خاطره اي را در مورد ايشان، اين گونه براي ما نقل كرد:
چند شب قبل از عمليات ، من به شوخي به علي آقا گفتم : خيلي نوراني شده اي . ايشان در جواب من گفت: به خاطره اين است كه دست و صورتم را با صابون شسته ام . خلاصه چند روزي گذشت . روز قبل از عمليات ، علي آقا به رودخانه كارون رفت و در آنجا غسل شهادت كرد.( البته وقتي كه مشغول غسل كردن بود، انگشتر ايشان را آب مي برد). شب كه به منطقه برگشت، من واقعاً اين دفعه متوجه نورانيت خاصي در چهره ايشان شدم . به او گفتم : علي آقا خيلي نوراني شدي ؟ ايشان گفت : من در اين عمليات به شهادت مي رسم . او به درجه اي رسيده بود، كه از زمان شهادت خود اطلاع داشت و در عمليات آن شب، به شهادت رسيد .

علي آقا قبل از شهادتش عكسي گرفت و از ما خواست ، موقعي كه شهيد شد ، در زير آن عكس بنويسيم : پاسدار شهيد، سيد محمد علي عقيلي . وقتي علي آقا به شهادت رسيد ، ما آن عكس را بزرگ كرديم و نام او را زير عكس نوشتيم و آن را به ديوار اتاق مادرم زديم . مادرم روزهاي آخر عمرش دائماً به قاب عكس علي آقا خيره مي شد و فكر مي كرد، من و همسر برادرم، احساس كرديم كه اين قاب عكس باعث ناراحتي مادر مي شود و به همين دليل يك روز كه مادرم خواب بود، ما قاب عكس را به محل ديگري انتقال داديم . ايشان وقتي بيدار شد و ديد قاب عكس نيست ،‌خيلي ناراحت شد و از ما خواست هرچه زودتر قاب عكس را سر جاي اولش نصب كنيم . وقتي ما تابلو را دوباره به اتاق مادر منتقل كرديم، ايشان بسيار خوشحال شد و روحيه مضاعفي پيدا كرد .

من در همدان بودم. يك شب خواب ديدم علي آقا با منزل ما در همدان تماس گرفت و به من گفت : من در حال حاضر در مشهد هستم، شما هم راه بيفتيد و به مشهد بيائيد. من گفتم : چرا به همدان نيامدي ، تا با همديگر به مشهد برويم؟ گفت : شما سعي كن هر چه زودتر به مشهد بيايي ، من منتطرت هستم . صبح كه از خواب بيدار شدم ، احساس كردم شايد علي آقا مجروح شده باشد و به خاطر اين كه من نگران نشوم، ايشان به من اطلاع نداده است . من اين خواب را براي چند نفر از اقوام تعريف كردم و آن ها به من گفتند: نگران نباش، انشاالله هيچ اتفاقي نيفتاده است . در هر صورت ، من آمادگي اين را داشتم كه خبر مجروحيت ايشان را به زودي بشنوم . تا اينكه بعد از چند روز از مشهد با منزل ما تماس گرفتند و گفتند : علي آقا شهيد شده است و قرار است مراسم تشيع جنازه ايشان، دوشنبه در مشهد برگزار شود و شما هم هر چه زودتر خودتان را به مشهد برسانيد. ما بلافاصله بعد از شنيدن اين خبر به سمت مشهد حركت كرديم، تا در مراسم تشيع جنازه ايشان شركت كنيم.

موقعي كه امام دستور دادند سربازها از پادگان ها فراركنند ، علي آقا و تعدادي از دوستانش با درست كردن برگه هاي پايان خدمت جعلي، از پادگان فرار مي كنند و مستقيماً به منزل آيت الله دستغيب مي روند و از ايشان اجازه مي خواهند تا يكي از تيمسارهاي ارتش را ترور كنند . اما ايشان مي گويد : فعلاً صلاح نيست. علي آقا هم وقتي هم آيت الله دستغيب با پيشنهاد آنها موافقت نمي كند ، به مشهد برمي گردد.

زماني كه علي آقا مسئول سازماندهي عمليات بود، گاهي اوقات در امر آموزش مربيان بسيج به ما كمك مي كرد. يك روز ايشان تصادف بدي كرد و اتفاقاً همان روز كلاس داشت و من فكر نمي كردم ايشان براي تشكيل كلاس بيايند. اما علي آقا آمد. من از ايشان خواستم كه به منزل برود و استراحت كند ، اما ايشان قبول نكرد و گفت: فكر مي كنم وجود من در اينجا لازم است. و علي آقا با همان سر و صورت باند پيچي شده ، كلاس را برگزار كرد و وظيفه خود را در آن وضعيت ، به نحو احسن انجام داد.

همسرشهيد:
محمد آقا از طرف شوهر خواهرم به خانواده ما معرفي شد. ايشان وقتي به خواستگاري من آمد ، تعدادي سوال در يك برگه نوشته بود تا من به آن ها جواب بدهم. سوال هاي ايشان ، در مورد حفظ حجاب، رفتن به مسافرت، صداقت و راستگويي بود. همچنين در صحبتي كه با هم داشتيم، ايشان گفتند: شما بايد اين را بدانيد كه مي خواهيد با يك پاسدار زندگي كنيد و ممكن است، اين لباس سبز پاسداري ، يك روز آغشته به خون شود و ادامه داد: من وقتي اين لباس سبز را پوشيدم، با شناخت كامل پا به اين راه گذاشتم و دوست دارم شما هم با شناخت كامل، با من ازدواج كنيد و اين را بدانيد ، شايد يك روز همسر شهيد بشويد.

يك روز محمد آقا خاطره اي را اين گونه براي من نقل كرد. ايشان گفت:
من قبل از اينكه امام به ايران بيايد ، هميشه با خودم فكر مي كردم که اگر امام بيايد ، دائماً در خدمت ايشان هستم و حاضرم هر لحظه كه ايشان بخواهند ، برايشان جان فشاني كنم. يك شب خواب ديدم ، من و چند نفر ديگر ، لباس هاي سبز سپاهي بر تن داريم و به عنوان محافظ ، به يك ستون در جلوي امام ايستاده ايم. در همين حين ، تعدادي منافق به ما حمله كردند و به سمت امام شروع به تيراندازي كردند. همة ما به اين طرف و آن طرف متفرق شديم و دور امام را خالي كرديم. يك دفعه ، امام بر سر من داد زد و گفت: كجا مي روي،چرا فرار مي كني! مگر تو نبودي كه مي گفتي: حاضرم جانم را فدا كنم ، حالا داري فرار مي كني؟! ناگهان به خود آمدم، برگشتم و همچون سپري در جلوي امام ايستادم. همين طور از اطراف به سمت ما شليك مي كردند ، كه تيري به من خورد ، كه باعث شد بيدار شوم. وقتي كمي از حالت خواب آلودگي بيرون آمدم ، متوجه شدم محلي كه در خواب به من تير خورده است ، درد مي كند.

در بحبوحه ترور شخصيت ها و نيروهاي حزب اللهي ، اكثر برادران پاسدار با لباس شخصي از خانه به محل كار مي رفتند ، اما علي آقا هميشه موقع كار، با لباس نظامي از خانه خارج مي شد . يك روز به ايشان گفتم : بهتر نيست كه با لباس شخصي از منزل بيرون برويد ، چون ممكن است خداي ناكرده شما را ترور كنند . علي آقا گفت : شما چه فكر مي كني، منافقين پاسدارها را نمي شناسند ؟! اگر قرار است شهيد شويم، چه بهتر كه در موقع شهادت، لباس سبز پاسداري بر تن داشته باشيم و پوشيدن اين لباس ، خودش يك تبليغ است و وقتي ما با اين لباس بين مردم برويم، آن ها احساس امنيت مي كنند مي فهمند پاسدارها زنده اند ومنافقين هيچ غلطي نمي توانند بكنند.

آخرين باري كه علي آقا مي خواست به جبهه برود، يك عكس دسته جمعي كه با تعدادي از دوستانش گرفته بود را به من نشان داد و گفت: تمام افرادي كه در اين عكس هستند ، به شهادت رسيده اند ، به جز من و در اين حسرتم كه چه موقعي مي خواهم به شهادت برسم و شايد هم لياقت شهادت را نداشته ام. اين بار كه علي آقا به جبهه رفت ، به آن چه كه لياقتش را داشت رسيد و شهيد شد.

علي آقا معمولاً لباس هاي سپاه را خارج از محل كار نمي پوشيد يا اگر هم مي پوشيد، روي پيراهنش يك لباس شخصي مي پوشيد. يك روز من پرسيدم: شما چرا روي لباس سپاه، لباس شخصي مي پوشي؟ ايشان گفت: اگر خداي ناكرده خطايي از من سر زد، نگويند: اين فرد سپاهي است. و علي آقا ، خيلي براي لباس سپاه ارزش قائل بود.

موقعي كه علي آقا سرباز بود ، يك روز براي پراكنده كردن تظاهر كنندگان به همراه نيروهاي نظامي به داخل شهر مي روند. وقتي به محل تجمع مردم مي رسند، فرماندة علي آقا ، با توجه به اين كه اطلاع داشتند كه او از يك خانواده مذهبي است و روحيه انقلابي دارد ، به علي آقا مي گويد: هر طور شده بايد مردم را پراكند كني، خودت مي داني، مي تواني به سمت آنها تيراندازي كني يا اين كه بروي با آنها صحبت كني و من نمي دانم چه كار مي خواهي بكني، فقط هرطور شده بايد مردم را پراكنده كني و اين يك دستور است! علي آقا نيز چون به هيچ وجه آدمي نبوده ، كه بتواند به مردم شليك كند، به سمت مردم مي رود و با آنها صحبت مي كند و مي گويد: من يك سرباز هستم، دستور داده اند تا شما را پراكنده كنم، اگر پراكنده نشويد ، فرمانده دستور مي دهد تا به سمت شما تيراندازي كنيم، اما من ، مانند شما ، فردي مذهبي و انقلابي هستم و نمي توانم به سمت شما شليك كنم و اگر فرمانده دستور شليك بدهد و من از فرمان او سرپيچي كنم ، او مرا مي كشد. مردم دقايقي بعد از صحبت هاي ايشان پراكنده مي شوند و علي آقا از اين مخمصه نجات پيدا مي كند و با خوشحالي به سمت ديگر سربازها بر مي گردد.

يك روز علي آقا خاطره اي را براي من ، اين گونه نقل كرد:
" براي آمادگي بيشتر نيروهاي بسيجي ، يك راهپيمايي در كوههاي شانديز" زشك " ترتيب داديم و ابتداي شروع حركت ما ، از كوه هاي زشك بود. در اين راهپيمايي براي اينكه سطح تحمل نيروها را بالا ببريم، آذوقة كمي همراه خودمان برده بوديم. بعد از طي كردن مسافتي ، به منطقه اي برفي رسيديم و نيروها توان خود را از دست داده بودند . پناهگاهي پيدا كرديم و در آنجا به استراحت پرداختيم . در آن پناهگاه، مقداري سيب زميني بود، آتشي مهيا كرديم و سيب زميني ها را درون آتش انداختيم تا پخته شود. بعد از اينكه سيب زميني ها را خورديم و كمي انرژي گرفتيم ، به راه خود ادامه داديم ( البته من موقع حركت از آن پناهگاه، مقداري پول به جاي آن سيب زميني ها گذاشتم ). نزديكي كوه هاي باغرود كه رسيديم ، قواي جسماني نيروها تحليل رفته بود و گرسنگي، سخت آن ها را آزار مي داد. در آن نزديكي آبگيري بود كه نيروها را آنجا برديم تا كمي استراحت كنند . در اين فكر بودم كه چطور شكم آن ها را سير كنم ، كه يك دفعه چشمم به ماهي هاي داخل آبگير افتاد و سريع ديناميتي برداشتم و سر آن فيتيله اي گذاشتم و داخل آب پرت كردم و بعد از انفجار ديناميت، تعداد زيادي ماهي روي آب آمد و ماهي ها را جمع كرده و كباب كرديم ويك بار ديگر نيروها از گرسنگي نجات پيدا كردند. بعد از كمي استراحت در كنار بركه، دوباره به راه خود ادامه داديم تا به روستايي رسيديم. در آن روستا ، مراسم عروسي در حال برگزاري بود. وقتي مردم روستا و صاحب مجلس عروسي متوجه شدند تعدادي وارد روستا شده اند ، به اصرار، ما را براي ناهار در روستا نگه داشتند و حسابي از نيروها پذيرايي كردند. من در آنجا فكر كردم ، كه ديگر وقت برگشتن است و رفتم وسيله اي تهيه كردم و به مشهد برگشتيم."
و اين خاطره ، يكي از خاطره هاي بسيار جالب و شيريني بود ، كه علي آقا براي من تعريف كرد.

خواهرشهيد:
يك روز به اتفاق علي آقا و همسرش به پارك رفتيم. من در آن موقع كلاس چهارم يا پنجم بودم و به تازگي يادگرفته بودم ، كه چادر سرم كنم. موقع برگشتن از پارك ، من براي اين كه چادرم از سرم نيفتد ، با دستم چادر را از قسمت چانه گرفته بودم ( به اصطلاح رويم را گرفته بودم) و متوجه نمي شدم موقع راه رفتن ، پايين چادرم كاملاً باز مي شود. در همين حين ، يك دفعه علي آقا به من گفت: صبر كن، مرا به گوشه اي كشيد و گفت: خواهرجان هروقت مي خواهي صورتت را بگيري، به گوشه اي برو و چادرت را درست كن و بعد حركت كن، اين طور كه شما صورتت را مي گيري، نمي تواني قسمت هايي ديگر چادر را تحت كنترل داشته باشي.

همسرشهيد:
يك شب شوهرم خوابي مي بيند، كه خواب خود را اين گونه نقل كرد:
خواب ديدم من و شما پاي پياده با هم به كربلا رفته ايم، آنجا ما مشغول زيارت مزار هفتاد دو تن شهيد كربلا بوديم، كه يك دفعه ديدم علي آقا جلوي يكي از مزارها ايستاده است. جلو رفتم تا ببينم آن مزار مال كيست، كمي دقت كه كردم ، ديدم نام پدر شما بر روي سنگ قبر حك شده است.

يکي از دوستانش تعريف مي کرد:
مدتي در كوه هاي خلج براي آمادگي نيروها ، اردو زده بوديم. يك شب موقعي كه از رزم شبانه برگشتيم ، همه خسته و كوفته در گوشه كنار دراز كشيده بوديم و استراحت مي كرديم. تازه داشت خوابم مي برد ، كه ناگهان متوجه نالة سوزناكي شدم و ناخودآگاه ، آن صدا را دنبال كردم. ديدم يك نفر دارد نماز شب مي خواند. كمي كه جلوتر رفتم ، فهميدم آن كسي كه ناله مي كرد ، علي آقا است. صورتش همچون گل ، سرخ شده بود و اشكهايش چون مرواريد ، از صورتش مي چكيد و لبانش مي لرزيد و مي گفت: يارب يارب. جلو رفتم و كنار ايشان نشستم، شايد بتوانم از فضايل ايشان استفاده كنم.

دوران انقلاب بود، من يك موتور گازي داشتم. يك روز بعد از ظهر به علي آقا و يكي از دوستان پيشنهاد دادم سوار بر موتور شويم و به حرم برويم. آنها از پيشنهاد من استقبال كردند. سه نفري سوار بر موتور شديم و به حرم رفتيم. بعد از انجام يكسري اعمال واجب و مستحب و زيارت مرقد ملكوتي امام رضا(ع)، تصميم گرفتيم زودتر برگرديم تا به حكومت نظامي برخورد نكنيم. وقتي مي خواستيم موتور را روشن كنيم ،متوجه شديم بنزين تمام كرده. بدون معطلي پاي پياده موتور را دستمان گرفتيم و به سمت چهار راه شهدا حركت كرديم. وقتي كه به نزديكي چهار راه شهدا رسيديم ، يك ماشين ارتشي كه تعدادي افسر و سرباز درونش بودند ، جلوي ما را گرفتند. يكي از سربازهاي درون ماشين پرسيد: كجا مي رويد؟ من گفتم: بنزين تمام كرده ايم ، داريم به خانه هايمان مي رويم. يكي از افسرها گفت: هرچه سريعتر از اين منطقه دور شويد، اگر حكومت نظامي شروع شود، فرمانده شما را ببيند، دستگيرتان مي كند. اين را كه گفت، ماشين حركت كرد و به راه خود ادامه داد. ما دوان دوان خود را به چهار راه شهدا رسانديم و در آن محدوده ، ماشين هاي ارتش دائماً در حال رفت و آمد بودند و به همين خاطر ، سريع داخل كوچه باغ نادري شديم تا ما را نبينند. به اولين خانه كه رسيديم ، دربش را زديم و از ساكنان خانه ، تقاضاي بنزين كرديم، ولي آن ها بنزين نداشتند. جلوتر رفتيم و درب چند منزل ديگر را زديم تا بالاخره يكي از منازل به ما بنزين داد. بلافاصله بنزين را درون باك ريختيم و موتور را روشن كرديم تا هرچه زودتر به خانه هايمان برگرديم ، كه يك دفعه متوجه شديم حكومت نظامي شروع شده است. همين طور در كوچه داشتيم با همديگر بحث و تبادل نظر مي كرديم ، كه از چه راهي به خانه برگرديم، كه درب يكي از منازل باز شد و مردي بيرون آمد و از ما پرسيد: كجا مي خواهيد برويد؟ به او گفتيم: ما به حرم رفته بوديم، موقع برگشتن از حرم متوجه شديم بنزين موتور تمام شده و به داخل كوچه شما آمديم و بنزين تهيه كرديم و حالا مي خواهيم به خانه هايمان برمي گرديم، اما حكومت نظامي شروع شده. آن بنده خدا گفت: من نمي گذارم برويد ، چند شب پيش گاردي ها يك جوان هم سن و سال شما را در همين كوچه كشتند و ما هرچه به آن مرد گفتيم ، كه پدر و مادر ما نگران مي شوند و هرطور شده بايد امشب به خانه برگرديم، ايشان قبول نكرد و با اصرار زياد ما را به خانة خود برد. از آن جا با يكي از همسايه ها تماس گرفتيم و گفتيم: به پدر و مادرهايمان اطلاع بدهند ، تا نگران ما نباشند و شب را در منزل آن بندة خدا مانديم و صبح بعد از پايان حكومت نظامي، به خانه هايمان برگشتيم.

يكي از دوستان علي آقا ، خاطره اي را برايم، اين گونه نقل كرد :
چند روز قبل از عمليات علي آقا را ديدم، كه درگوشه اي نشسته است . چند بار او را صدا كردم ، متوجه نشد. رفتم جلو و دستم را برشانه اش گذاشتم و تكانش دادم ، يك دفعه از جاي پريد . از او پرسيدم: به چه فكر مي كني؟ علي آقا گفت : راستش داشتم با خودم سبك سنگين مي كردم ، كه اين دنيا را بچسبم يا آن دنيا . ازيك طرف به همسرم و بچه اي كه در راه دارد فكر مي كنم و ازطرف ديگر به شهادت و فيضي، كه نصيب هركسي نمي شود . بالاخره ، علي آقا آن دنيا را چسبيد و به شهادت رسيد.

موقعي كه من در دانشگاه درس مي خواندم، يكي از دوستانم كه از همكلاسي هاي من بود ، شوهرش به شهادت رسيد. من براي شركت در مراسم تشييع جنازة آن شهيد به گرگان رفتم. وقتي از گرگان برگشتم ، خيلي دلم گرفته بود و به همين دليل ، بر سر مزار علي آقا رفتم تا كمي با ايشان درد دل كنم، چون مي دانستم او تنها كسي است كه مي تواند به درد دل هاي من گوش كند و كمكم كند. در بين حرف هايم ، گفتم: شوهر دوستم به تازگي شهيد شده است و شما يك مهمان جديد داريد ، حتماً به ديدار ايشان برويد. بعد از اينكه تمام درد دل هايم را به ايشان گفتم و كاملاً از نظر روحي تسكين پيدا كردم ، به خانه برگشتم. بعد از چند روز ، دوستم از گرگان به مشهد بازگشت و به ديدن من آمد. مشغول صحبت كردن شديم و دوستم گفت: خوابي ديده ام كه حتماً بايد برايت تعريف كنم، حتماً تعجب مي كني! از او پرسيدم چه خوابي ديدي؟ ايشان گفت: يك شب شوهرم به خواب من آمد و گفت: من اينجا خيلي راحت هستم ، نگران من نباشيد ، راستي از طرف آقاي عقيلي به همسرشان سلام برسانيد. من وقتي از خواب بيدار شدم ، خيلي تعجب كردم! چون مدت عقد ما اين قدر كوتاه بود كه اصلاً فرصتي پيش نيامد ، در مورد آقاي عقيلي صحبت كنم و علي آقا با اين پيام، جواب درد دل هاي من را داد.

يکي از دوستانش تعريف مي کرد:
يك شب مراسم دعايي داشتيم. در آن شب يكي از دوستان ، ابتداي مجلس شروع به مداحي كرد.( او تا آن موقع مداحي نكرده بود و كاملاً مشخص بود كه تازه كار است). بعد از پايان مراسم ، متوجه شدم كه علي آقا به دنبال آن مداح رفت و با او شروع به صحبت كرد. وقتي برگشت، از او پرسيدم: به آن مداح چه گفتي؟ علي آقا گفت: او اولين بارش بود كه مداحي مي كرد، بايد تشويق شود تا در آينده اين راه را ادامه دهد.

دوست ديگر محمد مي گفت:
يك روز به اتفاق علي آقا رفتيم زيارت مرقد مطهر حضرت امام رضا(ع). بعد از اتمام زيارت، تصميم گرفتيم با همديگر عهد اخوت ببنديم. موقعي كه داشتيم صيغه عهد اخوت را مي خوانديم، اشك از چشمان علي آقا جاري شد. به او گفتم: چرا گريه مي كني، الآن بايد خوشحال باشي كه دارد بين دو مؤمن ، صيغه برادري جاري مي شود؟ شهيد عقيلي گفت: مي ترسم قدر اين لحظه را ندانم و نتوانم احترام اين عهد را نگهدارم و الآن داشتم با خودم مي گفتم: خدايا ، اين قدرت را به من بده تا بتوانم همچون يك برادر واقعي ، براي شما باشم.

موقعي كه مي خواستم ازدواج مجدد كنم، برادر كوچك شهيد، خوابي مي بيند كه خواب خود را اين گونه نقل مي كند:
خواب ديدم علي آقا در حالي كه جعبه شيرني در دست دارد، به منزل خواهرم آمد. خواهرم وقتي جعبه شيريني را ديد، از او پرسيد: اين شيريني به چه مناسبتي است؟ علي آقا گفت: اين شيريني عروسي عفت خانم است، انشاءا... مي خواهد عروس شود. برادر ايشان وقتي اين خواب را ديده بود، بلافاصله آمد و براي من تعريف كرد و باعث شد ، من با خيال راحت ازدواج كنم.


آثارباقي مانده از شهيد
سال 62 در لشگر 5 نصر خدمت مي كرديم و براي ديدن سيد محمود حسيني كه فرمانده گردان سيف ا… بود ، به سوي گردان او روانه شديم . نيروهاي گردان در يك جا جمع شده بودند . سراغ سيد را گرفتم، او را در حالي كه مشغول ساختن دستشويي بود، ديدم . جلو رفتم و بعد از احوالپرسي گفتم : برادر حسيني اجازه بدهيد من اين كار را انجام دهم . سيد قبول نكرد و گفت : من مي خواهم اين سنگ را با دست خودم در جايش قرار دهم . گفتم : برادران ديگري هم هستند كه اين كار را انجام دهند. سيد گفت : من با آنها چه فرقي دارم ، بايستي اول من پيشقدم باشم وبعد آنها . سيد تمام كارها را به تنهايي انجام داد و من مات و مبهوت مانده بودم .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 227
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
حسيني ثاني ,اسماعيل

خاطرات
عذرابيگم حسيني ثاني:
در يكي از روز هاي قبل از انقلاب به محله معدن فيروزه آمد و با خود عكس امام خميني (ره) و نوار فرمايشات وي و يك عدد رنگ اسپري آورد , عكس امام (ره) را در داخل قصابي پدر بزرگم كه محل ديد افراد زيادي بود نصب كرد و عكس ديگر را در منزل خودمان و در محل كار قاليبافان كه كارگران برادرم بودند و همه جوان. برادرم با اسپري روي ديوار حياط با خط زيبا نوشته بود درود بر خميني .يكي از همسايه ها كه متوجه اين نوشته شد آمد و با التماس مي گفت: اين نوشته را پاك كنيد كه براي ما خيلي گران تمام مي شود, اگر رئيس پاسگاه بيايد چه جواب بدهيم .
برادرم آمد و با لحن آرام جواب داد ديوار حياط متعلّق به ماست پس هر كس چيزي بگويد ما بايد جوابگو باشيم ضمناً ديوار حياط جلوي جاده اصلي روستا و در معرض ديد هم بود اين فرد با گفته برادرم كمي آرام شد و چيزي نگفت و رفت ما هم از خوشحالي سر از پا نمي شناختيم و يار و ياور برادرم بوديم.

برادرم تمام برنامه هايي كه در شهر نيشابور قرار بود اجرا شود در معدن فيروزه هم پياده مي كرد, برنامه را دقيقاً يادداشت مي كرد. حتي اشعار نو و تازه را هر روز مي آورد.
يكي از روزها پيشم آمد و برگه اشعار را به من داد و گفت: شما جلوي خانم ها باشيد من هم مسئول آقايان ,من هم با توجه به آگاهيهايي كه داشتم گفتم: برادر اگر شهيد شديم؟ برادر بدون مكث به من گفت: خواهرم مگر خون من و شما از خون امام حسين(ع) و حضرت زينب (س) رنگين تر است. من هم غير از سكوت و خجالت كاري و حرفي نداشتم و هميشه پشت سر برادر و گوش به فرمان ايشان بودم. يادم هست اشعار به اين گونه بود : درود بر خميني,مرگ بر شاه. قسم به مادر زنان فاطمه, نداريم از كشته شدن واهمه. اي زن به تو از فاطمه اينگونه خطاب است ارزنده ترين زينت زن حفظ حجاب است .
راهپيمايي در روستا و از آنجا به روستاي ديگر ادامه داشت و در پايان هم ايراد سخنراني و حتّي گاهي هم كه خسته مي شديم و بايد راه سختي را مي پيموديم در راه بازگشت برادرم اين اشعار را مي گفت: خميني خميني تو نوري از خدايي فريادي از دلمايي, رهبر مايي , رهبر مايي.

محمد حسين محمدي:
با ايشان قرار گذاشته بوديم كه در موقع رانندگي هيچگاه هر دو نفرمان از سرعت مجاز 90 كيلومتر درساعت در روز و 80 كيلومتر ساعت در شب بيشتر نرويم و هر كس بيشتر رفت آن گوش يكي را بتاباند. در يكي از مأموريت ها در منطقه جنوب و جاده اي نسبتاً خلوت با اين شهيد بزرگوار در حركت بودم من رانندگي مي كردم و از قراري كه با شهيد گذاشته بودم يادم رفته بود و با سرعت در جاده در حركت بودم كه يك باره ديدم شهيد گوشم را مي تاباند به كيلومتر شمار نگاه كردم و ديدم روي 100 كيلومتر ساعت حركت مي كنم سريعاً سرعت اتومبيل را كم كردم و ايشان گوش مرا رها كرد.

موسي نادرزاده:
در اصل قبل تشييع برادرم ، من يك شب خواب ديدم مثل هميشه بالا سر روستا آماده ايم تا شهيد بياورند من سه دوست داشتم در آن زمان وهر سه سيد فاطمي. ديدم آنها هم آنجا منتظر هستند مثل من . به من گفتند : آيا مي داني شهيدي را كه مي خواهند بياورند سر ندارد . من گفتم : نه شهيد را من خودم ديده ام و فقط گلوله به پيشاني اش خورده. آنها گفتند : نه حالا تو بعداً مي بيني و متوجه مي شوي شهيدي را كه مي آورند سر ندارد . من زماني كه از خواب بيدار شدم خيلي ناراحت بودم و مادرم هم خيلي نگران بود . ايشان هم از چند نفر پرسيده بود كه من نگران هستم . آيا خبري از فرزند من نداريد؟در صورتي كه آن افراد مي دانستند برادرم شهيد شده ولي مادرم را دل داري داده بودند. شهيدي كه من ديده بودم شهيد حسيني بود و از اقوام نزديك خودمان بود ولي چون سخت بود ، دو شهيد را در يك روستا و براي يك فاميل بياورند ، برادر من را تشييع نكرده بودند . خلاصه روز موعد فرا رسيد و ما براي ديدار برادر بردند ، زماني كه ما برادر را ديديم ، اصلأ نشناختم . چون برادرم سرش متلاشي بود ، حتي چشم در بدن نداشت . مي گفتند : دستهاي برادرم هم قطع بود و ما را نگذاشتند شهيد را زياد ببينيم . بله برادرم اسماعيل وار به قربانگاه رفته بود .

موسي نادرزاده:
برادرم شب 22 بهمن بود كه با دائي ام و بقيه رفته بودند بالاي پشت بام براي ا... اكبر گفتن. وقتي مراسم تمام شد و آمدند پائين : برادرم صدايش گرفته بود و خسته بود من يك استكان آب ولرم آوردم و دادم به همسر برادرم و گفتم : بدهيد به داداش بعد كه برادرم وارد اتاق شدند . رو به من كردن و گفتند : خواهر چرا نشسته ايد. بلند شويد پذيرايي كنيد من هم رفتم و جعبه شيرين را آوردم بدون بشقاب . برادرم گفت : قشنگ پذيرايي كنيد مثل شهري ها .جعبه شيريني را دادم به ايشان و رفتم بشقاب آوردم ، بله ندانم كاري من به جا بود چرا كه باعث شد ما از دست ايشان شيريني ميل كنيم و كام ما شيرين تر و خاطره به ياد ماندني براي ما بماند . بعد از اين برادرم فرمود كه من بايد فردا عازم جبهه شوم و در اصل بعد از اذان صبح دنبال ايشان آمدند. برادرم اصرار داشت بچه ها را بي خواب نكنيد و ناراحت بودند كه نكند افراد خانواده بد خواب شوند , زمان رفتن فرا رسيد . خودرو آمد با صداي زنگ حياط همه بيدار شديم . زماني كه من از اتاق بيرون آمدم ، ديدم برادرم داخل حياط است و بقيه هم اطراف ايشان هستند . من فورأ رفتم و بچه ها را هم بغل كردم و آوردم داخل حياط ، همگي يك به يك خدا حافظي كرديم . ولي شب بود و تاريك و بدرقه كننده از هميشه كمتر . از آسمان هم نقل ( تگرگ ) مي باريد ، و برادرم را بدرقه مي كردند . نقل از آسمان به جاي مردم ده برادرم را بدرقه مي كردند و اين رحمت الهي بود براي ما و آرامشي هم برايمان . خدايا تاريكي شب را چه كنم ، آيا چهره برادرم در تاريكي رويت مي شود ؟ دوست دارم مثل هميشه جلوي خورشيد , برادرم خود آرايي كند . آخرين خدا حافظي برادرم بود.درب حيات را باز كردند و آن طرف حياط ، مثل روز روشن با چراغهاي پر نور خودرو ايجاد شده بود .
آرامش عجيبي با رنگ زرد و نارنجي پيدا مي كرديم . چرا كه بوي خورشيد به مشام مي رسيد . بله قامت زيباي برادر زير نور و تگرگ باران چه زيبابود. گويا عروسي اش بود واو به حجله مي رفت و ما با اين همه معنويت و فضاي زيبا برادرم را بدرقه كرديم . اما اگر بو مي برديم از اين كه اين سفر آخر است ، راضي بوديم در جا قرباني برادر شويم . برادر را به خدا سپرديم و خداوند هم او را در جوار خود جا داد .

عذرابيگم حسيني ثاني :
زمان عروسي ايشان من مرتّب همراه برادرم بودم و زمانيكه داماد را مي برديم تا عروس را بياوريم من مرتّب براي سلامتي ائمه از جمله سلامتي امام زمان (عج) صلوات مي فرستادم و فضاي خانه شور و حال معنوي خاص داشت در همين ميان كه من خوشحال بودم و صلوات مي فرستادم برادرم مرا صدا كرد و آهسته گفت : شما متوجّه يك حرف از صلوات باشيد داريد اشتباه مي گوييد من حرف (واو) را در صلوات (ب) تلفّظ مي كردم و متوجّه نبودم و اشتباهم را در همان جا تصحيح كردم و اكثر اوقات كه صلوات مي فرستم اين مسئله يادم مي آيد و در اين ميان كه خانه جو معنوي داشت دو دختر خانم گفتند كه همه اش نبايد اين گونه باشد كمي شادي و كف زدن هم لازم است اين دو خانم يكي مسن و يكي جوان و هر دو سيّد بودند من هم قبول كردم و لبخند برادر را هنوز به خاطر دارم .

عذرابيگم حسيني ثاني:
برادرم خيلي با متانت با خانمها برخورد مي كرد . وقتي مي ديد كه ما چند خواهر با يكديگر تندي مي كنيم ، خيلي ناراحت مي شدند و مي گفتند : شما بايد به يكديگر احترام بگذاريد ، نبايد درشتي كنيد. برادرم در نيشابور تحصيل مي كرد و وقتي به روستا مي آمد گويي براي ما فرشته نجاتي بود ,اصلاً نمي گذاشت ما كار سنگين انجام دهيم . مخصوصاً به مادرم خيلي كمك مي كرد و مي گفت : حال كه من آمده ام ، شما و خواهرانم نيازي نيست كه كار سنگين انجام بدهيد . ديگر از بيابان داغ خبري نبود ، خودش تمام زحمات را متحمّل مي شد . حتّي در كودكي هم داراي اين اخلاق و رفتار بود . به طوريكه براي مادرم تنور روشن مي كرد و در نان پختن به او كمك مي كرد . مادرم يك ماماي قديمي بود و در روستا هر وقت نياز بود خدمت مي كرد از اين بابت برادرم ناراحت بود و به مادرم مي گفت : مادر اذيّت مي شويد ، رنج و زحمت دارد ، براي زايمان خانمها نرويد . مادرم در جواب مي گفت : محض رضاي خدا براي افراد بي كس مي روم . واقعاً مادرم فرد دلسوزي بود خيلي به افراد توجّه ميكرد . برادرم در جواب مادرم گفت: اگر اين طور است و براي رضاي خداست ، اشكال ندارد ، برويد .

برادر شهيدم تأكيد زيادي در درس خواندن ما داشت . هنگاميكه در دورة دبيرستان مشغول به تحصيل بودم به برادرم مي گفتم : داداش من دوست دارم به سپاه بيايم و در قسمت بهداري بخش خواهران مشغول شوم . برادرم مي فرمود : اوّل درس را بخوان ، بعد با تحصيلات عالي وارد سپاه شو ، و وقتي من خيلي اصرار مي كردم، مي گفتند : جاي شما در سپاه محفوظ است و بهتر است شما درستان را تمام كنيد . در آن موقع من سال اوّل دبيرستان بودم و درس مي خواندم و برادرم هم خانوادة خودشان را به نيشابور آورده بودند و چون خودشان مرتّب به جبهه مي رفتند . خواهر بزرگترم را هم آورده بودند كه با ما باشند . برادرم كه بهشت برين نصيبشان باد در مورد كوچكترين مسئله بي تفاوت نبودند . در آن زمان خواهر بزرگترم و خانمشان را در مكتب الزهراء نيشابور براي فراگيري قرآن ، عقايد و احكام نام نويسي كردند .

موسي نادرزاده:
ما را براي تشييع جنازه دوستانش حتماً مي برد . يكي از شهدا نزديك جاده معدن بود، هر زمان كه به معدن مي رفتيم، ماشين را نگه مي داشت و سر مزار ايشان مي رفتيم . خودشان همرزمي داشتند كه در كردستان شهيد شده بود و يكبار هم كه مجروح شده بودند، به معدن آمده بودند . برادرم هميشه ما را سر مرقد اين شهيد مي برد و الان هم ما هرزمان مي خواهيم به بهشت شهدا برويم امكان ندارد، سر مزار اين شهيد (شهيد احمدرضا رحمتي) نرويم. در مورد شهداي روستاي خودمان مادرم مي گويد : برادرت هرزمان از منطقه مي آمد، اول سر مزار شهدا مي رفت . بعد مي رفت به مادران شهدا سر مي زد. بعد به منزل مي آمد. برادرم وقتي با شهيد رحمتي به معدن آمده بودند به مادرم گفتم : مادر نگاه كنيد . جواناني بهتر از ما در مناطق جنگي هستند و الان هم مجروح هستند. مادرم خيلي براي آن شهيد ناراحت شدند اما باز شهيد رحمتي با خلوص تمام گفته بودند : آقاي حسيني شكسته نفسي مي كنند و مادرم با گفته هاي برادرم برايش كمتر بي طاقتي مي كرد.

عذرابيگم حسيني ثاني:
برادرم براي اوّلين بار چندين امام زاده را با ما همسفر بود و ما را براي زيارت به زيارتگاه شاهزاده علي اصغر مي برد كه تقريباً به معدن نزديك است و ما با يك تراكتور به زيارت رفتيم البتّه تراكتورداراي تريلي بود و افراد زيادي جاي مي گرفت و ما خيلي خوشحال بوديم . نكته قابل توجّه اين بود ، از زيارت كه باز مي گشتيم چندين نفر از فاميل ، عمه مادر ، دختر خاله مادر و خاله مادر در سه روستا بودند كه برادرم در هر روستا توقّف مي كردند و حالي از اين افراد مي پرسيديم و باز حركت مي كرديم . خوشحالي و رضايت ما دو چندان شده بود . بار ديگر تعدادي ديگر از فاميل ، آن هم بعد از مدتي يكديگر را زيارت مي كرديم . خوشحالي و رضايت ما دو چندان شده بود . بار ديگر تعداد ديگري از فاميل با برادرم به زيارت رفته بودند كه هميشه مي گويند ما از زماني كه با سيّد اسماعيل به اين زيارت رفته ايم ديگر از آن زمان تا حالا قسمت نشده برويم و كسي نبوده ما را ببرد . زيارتگاه ديگر نزديك بزغان بود . افراد زيادي از فاميل بوديم برادرم هم به خاطر همراهي با ما خواهران به اين زيارت آمد و عموي مادرم گوسفند نذر داشتند آن جا هم به ما خيلي خوش گذشت . براي اوّلين بار به زيارت امام زاده محروق و خيّام توسّط برادرم رفتيم ما خيلي كم سنّ و سال بوديم با اسب كه داراي كالسكه بود رفتيم. هم مادرم و هم افراد ديگر بودند خيلي به ما خوش گذشت .

عذرابيگم حسيني ثاني:
من در سنين نوجواني علاقه خاصي به زيارت امام رضا (ع) داشتم و شايد بگويم يكي از آرزوهاي اصلي ما چند خواهر همين بود . زماني كه دور همين ديگر بوديم صحبت كه به ميان مي آمد هميشه مي گفتيم ما مشهد را نديده ايم و زيارت هم نكرده ايم اي كاش روزي برسد كه ما به مسافرت مشهد مقدس برويم . گاهي اين صحبت را براي مادرم مي كردم و مي گفت : كودك كه بودي يك بار تو را به مشهد بردم من هم در جواب مي گفتم من كه چيزي يادم نيست و دوست دارم حالا بروم تا اينكه برادرم از جبهه آمد و نمي دانم چه شد كه برنامه زيارت مشهد را براي همگي اعلام كرد و در اين ميان اگر اشتباه نكنم چندين نوجوان مشتاق بوديم كه سالها در آرزوي زيارت امام رضا رنج مي برديم . از طرفي من روز 5 شنبه جمعه بود كه آماده بودم براي ديدن پدر و خانواده به روستا بروم و مقداري هم شيريني و كيك براي پدرم خريده بودم چون پدرم علاقه خاصي به شيريني داشت . ولي من با همه علاقه اي كه به رفتن روستا داشتم به زيارت امام رضا را ترجيه دادم و خيلي خوشحال بودم . خلاصه با شادي زياد به مشهد رفتيم و زيارت كرديم و نماز خوانديم ، يادم هست فقط قصدمان زيارت بود نه چيز ديگر و شب هم باز گشتم . در بين راه همگي گرسنه بوديم و من شيريني ها را بين تمام بچه ها تقسيم كردم و همگي تعجب كرده بودند و خوشحال از اينكه كامشان از نظر مادي هم شيرين شده بود . برادرم به قدري خوشحال بود كه گفت : اين مقدار شيريني به اندازه يك شام به من چسبيد .

بعد از شهادت برادرم خواب مي ديدم ، برادرم به منزل برادر بزرگترم آمده اند. مي ديدم ، برادرم پشت يك ميز تلويزيون نشسته اند و اسلحة كلاش در دست دارند . مرا صدا زدند و گفتند : خواهر مرا مي بينيد ؟ من مجروح شده ام و مي دانم صد در صد شهيد مي شوم . اسلحة من در فلان خانه است . برو به برادر بزرگترم بگو . بعد از من شما بايد از اسلام دفاع كنيد . من هم مي ديدم ، برادرم نمي تواند راه برود و خسته از درگيري با افراد ضدّ انقلاب است كه مثل هميشه با آنها درگير بود.


يك شب ديگر برادرم را در خواب ديدم . مدتي بود يك مسئله برايم مبهم بود. با برادرم در جايي نشسته بوديم ,به برادرم گفتم : برادر شما مدتي است كه شهيد شده ايد آيا مي دانيد فلان آقا چگونه فردي هستند؟ برادرم كه با تعجب سرش را بلند كرده و خيلي نوراني و زيبا بود و هنوز جواب مرا نداده بود كه صدايي شنيدم كه مي گفت : فلان آقا مثل خلفاي بعد از زمان پيامبر و در ذهن من در خواب سه نفر تداعي شد و خواب من تمام شد.

مادر شهيد:
يكبار سيد اسماعيل را به دليلي كتك زدم او بدون اينكه حرفي بزند مظلومانه به گوشه اتاق رفت و نشست و سرش را به ديوار تكيه داد. بعد از لحظاتي سكوت گفت: مادر جان من مي دانم كه ما بچه ها دوروبر شما را گرفته ايم و از كاركردن خسته شدي و من با كارم شما را ناراحت كردم پس مرا تا زماني كه آرامش پيدا مي كني بزن. از آن زمان من پي به مظلوميت ايشان بردم.

دفعه آخر كه سيد اسماعيل مي خواست به جبهه برود گفت:مادر جان اين دفعه كه به جبهه بروم مي دانم كه سالم بر نمي گردم و به شهادت مي رسم اما از شما مي خواهم كه با پدر و برادران و خواهرانم رفتار و گفتار خوبي داشته باشيد.هنوز چند روزي از رفتن ايشان به جبهه نگذشته بود كه خبر شهادتش را براي ماآوردند.

روز هاي مبارزات انقلاب بود. من در كلاس اول راهنمايي درس مي خواندم آن روز سيد اسماعيل را به خاطر پخش اعلاميه در ده مأمورين شاه گرفتند و او را به پاسگاه بردند وقتي به منزل آمد متوجه شديم او را به شدت زده بودند تا به پخش اعلاميه در ده اقرار كند ولي موفق به اين كار نشدند و او را آزاد كردند.

يكبار كه دور همديگر نشسته بوديم ,گفت: مگر به حضرت ابراهيم ندا نرسيد كه حضرت اسماعيل را قرباني كند. اي كاش شما هم من را در راه خدا قرباني كنيد.بعد از مدتي با جلب رضايت ما به جبهه رفت و به آرزويش كه قرباني شدن در راه خدا بود ,رسيد.

خواهر شهيد:
7-8 ساله بودم كه يك روز صبح ايشان در اتاق نماز خواندو بعد از نماز شروع به خواندن قرآن با صوتي خوش و غمناك كرد.از صداي او با حالتي بغض آلود از خواب بيدار شدم وضو گرفتم و شروع به خواندن نماز كردم و از آن به بعد نمازم را ترك نكردم.

يكي از اطرافيان از نوارهاي ترانه مبتذل استفاده مي كردويك روز به منزل آنها رفتيم برادرم با ديدن او شروع به نصيحت كرد و تذكر داد كه اين عمل شما باعث گناه و گمراهي خودت و ديگران مي شود. او به جاي پذيرش گفته ها و تذكرات برادرم شروع به توهين كردن وجواب سربالا دادن كرد.سيد اسماعيل وقتي ديد تذكر دادن به او بي فايده است.جلو چشم همه ما بدون ايجاد زدو خورد تمام نوارهاي ترانه او را شكست و آنها را آتش زد.اين كار برادرم باعث شد كه به جاي آن فرد بر روي افكار من تاثير بگذارد و از آن زمان از شنيدن صداي نوارهاي ترانه و موسيقي هاي مبتذل احساس ناخوشايندي پيدا كنم.

فرزند شهيد:
يك روز وقتي كوچك بودم مريض شدم چون حالم خيلي بد بود پدرم تصميم گرفت مرا به دكتر برساند.مادرم كه نگران حال من بود آماده شد تا با پدرم من را به دكتر ببرد. پدرم به ايشان گفت:شما نمي خواهد با ما بياييد. مادرم با تعجب گفت:چرا نبايد باشما بيايم من نگران حال فرزندم هستم. پدرم گفت:اين ماشين از اموال شخصي من نيست از اموال بيت المال است چون بچه خيلي مريض است و رساندن سريع او به دكتر واجب است از اين ماشين استفاده مي كنم به همين منظور شما نبايد سوار اين ماشين بشوي.من خودم بچه را به دكتر مي برم.

يکي از همسايه ها تعريف مي کرد:
زماني كه من تازه ازدواج كرده وتشكيل زندگي داده بودم چون بيكار بودم ايشان به من گفت:در نيشابور قبل از ورود به سپاه در داروخانه كار مي كردم بيا به آنجا برويم وسؤال كنيم ببينيم آيا به كسي براي كار در داروخانه نياز دارند يا نه.اگر اعلام نياز كرد شما در آنجا مشغول كار مي شويد.من هم قبول كردم. بعد با هم با موتور پدرم از روستا به نيشابور به منزل ايشان و بعد از صرف نهار و استراحت بعد از ظهر به داروخانه رفتيم.ايشان بعد از ديدن من و صحبتهايي كه با آقاي حسيني داشتند قرار شد كه از فردا صبح براي شروع كار به داروخانه برويم وقتي از داروخانه بيرون آمديم سوار بر موتور به سمت روستا حركت كرديم 7يا8كيلومتري روستا معدني به نام معدن نمكو ,معدن گچ در آنجا موتور خراب شد از موتور پياده شديم هر چه موتور را دستكاري كرديم كه شايد درست شود بي فايده بود. نزديك غروب بود ايشان به من پيشنهاد كرد كه شما با يكي از ره گذران تا فلكه كه نزديك روستا است برو و در آنجا منتظر من بمان اگر موتور را درست كردم فورا خودم را به شما مي رسانم و اگر درست نشد پياده آن را مي آورم. من هم با اصرار ايشان قبول كردم و با وسيله شخصي رهگذري ايشان را ترك كردم.وقتي به فلكه خديج رسيديم شب بود.تا پاسي از شب را در آنجا منتظر ايشان ايستاديم. چون دير وقت بود خودم را به آبادي رساندم.
خانواده جوياي حال سيد اسماعيل شدند من هم جريان را براي آنها تعريف كردم.بعد از گفته من شروع به سرزنش من كردند كه چرا او را تنها با موتور خراب رها كردم.بالاخره بعد از مدت طولاني آقاي حسيني با موتور خراب پياده به روستا آمد و همه از ديدن ايشان خوشحال شديم فردا صبح ايشان موتور را درست كرد و با هم به نيشابور داروخانه رفتيم.و من در آنجا شروع به كار كردم.

همسر شهيد:
دفعه آخر قبل از آنكه سيد اسماعيل به جبهه برود چون شب 22بهمن بود به پشت بام رفت و با صداي رسا الله اكبر گفت.به طوري كه صداي او در كوچه هاي اطراف پيچيد.بعد از مدتي از پشت بام پايين آمد و جعبه شيريني كه خريده بود به مهمانها تعارف كرد.در پايان شب بعد از رفتن مهمانها خوابيديم.ساعت سه ونيم الي چهارو نيم شب بود كه از خواب بيدار شدم. سيد اسماعيل را در حال خواندن نماز شب ديدم در همين لحظه صداي درب حياط به گوشم رسيد.با حالتي مضطرب از اينكه چه كسي است در اين وقت شب در مي زند.درب حياط را باز كردم.دوستان او را ساك به دست پشت در ديدم.بعد از سلام واحوالپرسي يكي از آنها گفت:آقاي حسيني هستند؟ گفتم:بله چكار داريد؟گفت:قرار است با ايشان به منطقه برويم به همين خاطر به دنبال ايشان آمديم.بعد از گفته دوستش به طرف اتاق سيد اسماعيل رفتم و گفتم:سيد اسماعيل دوستانت براي رفتن به جبهه به دنبالت آمده اند.اگر برايت امكان دارد شما فردا صبح برو.گفت:نه دوستانم زحمت كشيده اند ودنبالم آمده اند من بايد بروم ,چه فرقي دارد كه حالا بروم يا فردا صبح و آماده رفتن شد. هنگام خداحافظي من آينه و قرآن و كاسه آب را در سيني گذاشتم .بعد از اينكه او را از زير آينه وقرآن رد كردم به پشت سرش آب ريختم.با ريختن آب بر روي زمين سرش را برگرداند وگفت:همسرم براي چه به پشت سرم آب مي ريزي؟گفتم:براي اينكه انشاء الله به سلامت بروي وبرگردي.به من نگاهي كرد و لبخند زد و بدون اينكه حرفي بزند فقط سرش را تكاني داد و رفت.همان لحظه احساس كردم كه ايندفعه او ديگر برنمي گردد.من نگران به داخل منزل رفتم .صبح روز بعد منتظر تلفن سيد اسماعيل بودم.با صداي زنگ تلفن فورا گوشي را برداشتم.سيد اسماعيل بود,بعد از حال واحوال پرسي گفت:من در مشهد هستم و منتظريم كه مارا با هواپيما به منطقه ببرند شما نگران نباش و خداحافظي كرد 24روز از اين جريان گذشت هيچ خبري از ايشان دريافت نكردم و در نگراني شديدي به سر مي بردم چون تا آن زمان بي سابقه بود كه او ما را از احوال خود بي خبر بگذارد و از طرفي اعمال او در اين اعزام به نظر عجيب و غريب مي آمد.تا اينكه خبر شهادتش را براي ما آوردند.

مادر شهيد:
يكدفعه كه مي خواست به جبهه برود گفتم اسماعيل بچه ات كوچك است و تازه به راه افتاده است و به شما احتياج دارد.گفت:مادرجان آنقدر بچه هاي كوچك هستند كه بابا بابا مي گويند و بابا را نمي بينند بچه من هم مثل آنهاست تا زماني كه جنگ باشد بايد بروم و از دين واسلام دفاع كنم. گفتم برو در امان خدا ,كه بعد از خداحافظي به جبهه رفت.

همزمان با فصل برداشت محصول سيد اسماعيل از منطقه برگشته بود.يك روز وقتي پدرش مي خواست براي درو كردن گندم به سر زمين برود , گفت: پدر من هم با شما مي آيم , تنهايي خسته مي شوي من هم براي آنها غذا پختم و در حالي كه بچه كوچكم را به پشتم بسته بودم نزديكي ظهر به طرف زمين حركت كردم. به محض اينكه سيد اسماعيل مرا با آن وضعيت ديد خيلي ناراحت شد و گفت:مادر جان چرا با اين وضعيت آمدي اگر مي دانستم كه شما اينگونه دچار زحمت مي شوي هرگز به گندم درو نمي آمدم.

دفعه اول كه سيد اسماعيل به جبهه اعزام شد مجرد بود بعد از مدتي به مرخصي آمد يك روز به او گفتم:مادر جان من آرزوي داماديت را دارم و قصد دارم دامادت كنم.گفت:مادر من دختر كدام بنده خدايي را بدبخت كنم.گفتم:چرا بدبخت شود انشاءا.. بدبخت نمي شود.گفت:مادر جان من كه به جبهه مي روم اميد آن را ندارم كه سالم به وطن برگردم و در جبهه چيزهايي مي بينم كه طاقت ماندن در اينجا را ندارم .گفتم:پس بنابراين هيچ پسري نبايد ازدواج كند.بالاخره با اصرار زياد او را راضي به ازدواج كردم.

قبل از انقلاب ما تازه راديو خريده بوديم .پسر بزرگم در حالي كه كنار سيد اسماعيل نشسته بود راديو را روشن كرد.يكباره سيد اسماعيل از جا پريد و گفت:چرا راديو را روشن كردي و در حالي كه ناراحت بود به اتاق بالا رفت من براي اينكه از او خبر بگيرم به اتاق بالا رفتم ديدم كه سرش را بر روي دستهايش گذاشته و در حالتي است كه احساس كردم خواب باشد.پتويي را برداشتم تا به روي او بياندازم وقتي سرش را از روي دستش بلند كردم تا او را بخوابانم متوجه شدم كه گريه مي كند.گفتم مادر جان چرا گريه مي كني گفت:چرا داداش راديو را به كنار من آورد و روشن كرد مگر او نمي داند كه من از برنامه هاي راديوي حکومت فاسد شاه خوشم نمي آيد وآنها را گوش نمي كنم.

شب 22 بهمن بود كه از عزاي پدر يكي از اقوام از مشهد برگشتيم . ديدم سيد اسماعيل آمادة رفتن به جبهه است . همينكه چشم او به من افتاد، گفت: مادر شما مي دانستيد كه من مي خواهم به منطقه بروم ؟ گفتم: نه ، نمي دانستم . گفت: بهر حال خوب شد كه آمديد . مادرجان من اين دفعه كه به جبهه بروم ديگر سالم برنمي گردم و به شهادت مي رسم . گفتم: نه ،‌اين چه حرفي است كه مي زني ، انشاءالله سالم برمي گردي . گفت: مادرجان خواب ديدم كه شهيد مي شوم و بعد از شهادت من انشاءالله شما به مكه مي روي . گفتم: من دوست دارم به مكه بروم اما مكه اي كه همراه با شهادت تو باشد، نمي خواهم . من آرزو ندارم كه تو شهيد بشوي و من به مكه بروم . گفت: اما من آرزو دارم شهيد شوم تا شما به مكه بروي .

سيد جواد حسيني:
فروردين سال 64 بود . به علت جنگ و شهادت فضاي معنوي خاص در روستا حاكم بود و فقط تعداد معدودي از جوانان روستا به دنبال قمار بازي و كارهاي خلاف بودند. با اطلاع آقاي حسيني نيروي بسيجي براي برخورد با اين گونه افراد به روستا آمدند ودر مقابل آنها ايستادند تا جايي كه در اثر درگيري كار به تيراندازي هوايي كشيد . در ميان آقاي حسيني تنها كسي از روستا بود كه در مقابل افراد يورشي به نيروهاي مقاومت ، ايستاده و به شدت برخوردكرد, به طوري كه يكي از افراد روستا بيل همراهش را بالا برد كه برسر ايشان پايين بياورد . ولي ايشان فوراً سرش را به عقب كشيد و از ضربت آن فرد نجات پيدا كرد .

قبل از انقلاب يكروز آقاي حسيني و آقاي معدنچي به مشهد رفتند تا اعلاميه هاي امام را به روستا بياورند و در بين جوانان روستا بخش كنند . قبل از حركت از مشهد ايشان اعلاميه ها را پنهان مي كند و بعد با حاج آقاي معدني با اتوبوس به سمت روستا مي آيند . در بين راه مأموران شاه اتوبوس را متوقف مي كنند تا افراد اتوبوس را بازرسي كنند . وقتي مأموران به سمت آنها مي روند . آقاي معدنچي مي خندد . مأموران مي گويند هر چه هست بايد نزد اين آقا و همراهش باشد . آنها را از اتوبوس پياده مي كنند . حاج آقا معدنچي را مي گردند، و چيزي پيدا نمي كنند . به سراغ سيد اسماعيل مي روند. آقاي معدنچي شروع به خواندن آيه و جعلنامن بين ايديهم سداً و من خلفهم سداً فاغشيناهم فهم لايبصرون مي كند و مأموران با آنكه اعلاميه ها كاملاً مشخص و معلوم بوده, متوجه نمي شوند . بعد از بازرسي شروع به زدن آنها مي كنند به طوري كه آقا معدنچي بر اثر ضربه يكي از آنها به هوا پرتاب مي شود و قبل از اينكه به زمين بخورد مردم او را مي گيرند. چون نمي توانند آنان را وادار به اقرار چيزي كنند و مدركي نداشتند آنها را آزادمي كنند . بعد همه سوار اتوبوس مي شوند و به روستا مي آيند . در روستا اسماعيل تعريف كرد : وقتي مأموران من را گشتند خودم اعلاميه ها را ديدم ولي آنها متوجه اعلاميه ها نشدند و من از اين موضوع خيلي تعجب كردم و با خودم گفتم كار خداست . بعد آقاي معدنچي به من گفت كه در آن لحظه من آيه وجعلنا را خواندم و آنها كور شدند.

همسر شهيد:
چون همسرم محل خدمتش در كردستان بود . ما هم براي زندگي به آنجا رفتيم . او شبها براي سر كشي به شهر مي رفت و من به هنگام آمدن ايشان به منزل اعتراض مي كردم . يك شب به من گفت :" نرگس ، آماده شو تا با هم به سر كشي بيمارستان برويم . " و من هم فوراً آماده شدم و همراه ايشان سوار ماشين شدم . در طي مسير حركت با گروهي از كردها مواجه شديم كه به سمت ماشين ما تيراندازي مي كردند كه با مهارت ايشان در رانندگي به سلامت از دام آنها فرار كرديم و با زحمت به بيمارستان رسيديم . در بيمارستان از قسمتهاي مختلف سركشي كرد و به خانه بر گشتيم . بعد از اينكه به منزل رسيديم ايشان به من گفت: اگر خداي ناكرده در داخل ماشين اسير كردها مي شدي چكارمي كردي ؟ من خنديدم و گفتم: هيچ كارنمي كردم . همان كاري را مي كردم كه شما انجام مي دادي ؟ گفت: خوب من مرد هستم و شما زن هستي . گفتم: فرق نمي كند مگر چطور مي شود شايد من را مي كشتند. خنديد و چيزي نگفت: بعد از مقداري مكث گفت: چقدر صبوري !


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 180
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
کشميري‌ ,سيدعلي


خاطرات
علي صلاحي:
در كربلاي 5، موج دوم بوديم. در شب اول عمليات ، سردار منصوري وآقاي يعقوب نظري از طرح عمليات و جمع ديگري از دوستان ، همه مجروح شيميايي شده بودند و هنوز ما وارد عمل نشده بوديم و آقا محراب هم شيميايي شده بود. در واقع از مسئولين لشكر ، من با سردار ناصري تنها شده بوديم و عمليات هم شروع شده بود و ما وارد عمل شده بوديم و تنهايي هم خيلي سخت بود . در همان مرحله اول يا روز اول ، دوم كه به كار مشغول شديم ، پشت من تركش خورد و مجروح شدم ، ولي با همان مجروحيت و عفونتي هم که پيدا كرده بودم ، به هر صورت ، كج دار مريض، عمليات را اداره مي كرديم و در گوشه و كنار ، از پرسنلي، آقاي همت آبادي و ستاد ، سردار ناصري و هم كمكهاي عملياتي، کمک مي گرفتيم . يك روز درگيري در خط خيلي شديد شده بود و هر كس را كه بعنوان مسئول محوري مي فرستاديم در خط، شهيد مي شد. ما كاووسي را فرستاديم و بعد از نيم ساعت شهيد شد و مانده بودم كه چه كسي را بفرستم. فرمانده تخريب را فرستادم ، او شهيد شد . يك دفعه در خرمشهر با ما تماس گرفتند ، كه آقا يك كسي آمده به اهواز و مي خواهد به آنجا بيايد و مي گويد: من كشميري هستم . من فهميدم كه او ، سيد علي كشميري هست . او خيلي در منطقه بود . اين را هم مي دانستم ، كه تازه ازدواج كرده است . گفتم : بگوييد لازم نيست در اهواز باشد. يك ساعت بعد تماس گرفتند و گفتند : آقاي كشميري مي گويد : مي خواهم به آنجا بيايم . دوباره گفتم : نه، بگوييد باشد و لازم نيست بيايد . بعد از نيم ساعت وارد قرارگاه شد و به محض اينكه او وارد شد ، گفت: حاج حبيب ، ديگر ما را نمي شناسي، هر چه من مي گويم كشميري هستم ، مي گويي بماند . گفتم : نه مي شناختمت ، ولي اوضاع خوبي نيست و تو هم تازه همسرت را عقد كردي و خلاصه شهيد مي شوي . گفت : من آمدم شهيد بشوم و كجا بايد بروم . لباسش مانند لباس نظامي نبود و من يك بادگير به او دادم و گفتم : همين را بپوش و يكي از بچه هاي اطلاعات را صدا زدم و گفتم : ايشان را نسبت به محور توجيه كن و همچنين به مسئولين معرفي كن . در ادامه عمليات گفتم : ضمن اينكه نيروها را سازمان مي دهيد، سر پل را تأمين كنيد و اگر نتوانستيد ، شب اين كار را انجام دهيد . گفت : باشد . رفت و خط را تحويل گرفت . سپس به ما اعلام كرد كه توجيه شدم . اول شب گفت : حالا دارم براي تأمين سرپل مي روم و بعداز چند دقيقه اي با ما تماس گرفتند ، كه درگير شده اند و سيد علي كشميري به شهادت رسيده است . من خيلي دست تنها بودم ، به حدي كه خودم مجبور شده و به خط آمدم و فردا صبح دقيقاً بعد از نماز صبح كه خورشيد بيرون آمده بود، من پشت خط بودم كه ديدم بي سيم از قرارگاه با ما تماس گرفت و گفت : محراب هم آمده و اين جا هست و با بي سيم با هم صحبت كرديم، گفتم : چطوري چشمهايت باز شده ( شيميايي شده بود ) گفت : بلاخره باز شده، ولي مثل خون خيلي قرمز است . ولي ديدم ، ايشان تنهايي يك عينك دودي به چشم زده اند و پيش مي آيند. گفتم : پس همانجا باش ، من خيالم راحت تر است گفت : نه مي خواهم آنجا بيايم ، گفتم : اگر مي خواهي بيايي ، با يكي از بچه هاي اطلاعات بيا . ايشان يك بي سيم هم برداشته بود و روي فركانس بسته بود ، كه در مسير با ما تماس بگيرد و ما راهنمايش كنيم ، كه همديگر را پيدا كنيم . به وسيله يك موتور به اتفاق يكي از بچه هاي اطلاعات آمدند و وقتي به سمت ما مي آمدند ، يك تماس با بي سيم داشت و ارتباطمان برقرار شده بود . گفت : داريم مي آييم. من داخل سنگر نشسته بودم و صورتم را به عقب برگرداندم و موتور را ديدم ، كه در يك لحظه دارد مي آيد و دو نفر هم سوار هستند و همان عينك دودي هم كه مي گفت، به چشمانش زده بود و پشت موتور بود. چيفه اش هم به گردنش بود . در همين حين نگاهش كردم، حدود 50 متر با ما فاصله داشت . يكي از هواپيماهاي عراق رسيد بالاي سر آنها و بمب مستقيم روي موتور انداخت، كه هر دو نفرشان به شهادت رسيدند. سپس برادرش علي به آنجا آمد. ما رفتيم كه محل حادثه را ببنيم تا آثاري، چيزي، از محراب پيدا كنيم. از مجموع بدن محراب و آن دوستش و موتورش ، توانستيم يك چيزي مثلا: دو كيلو پوست جمع كنيم. به اين شكل محراب عزيز هم به كاوه پيوست.

محمد كشميري:
من هر وقت مي خواستم به علي سلام كنم ، او زودتر از من سلام مي كرد و من هيچ وقت موفق نشدم زودتر از او سلام كنم. تا اينكه بعد از شهادتشان ، ايشان را در خواب ديدم ، خواستم سلام كنم ، ولي او زودتر از من سلام كرد و من جواب سلامش را دادم و در عالم خواب مي دانستم، كه او شهيد شده است . بعد گفتم : حالت چطور است ؟ گفت : خيلي خوب است . بعد گفتم : علي، آيا من هم مي توانم پيش شما بيايم ؟ ايشان سنگي را كه كاملاً سرخ بود و به اندازه يك گردو بود برداشت و به دست من داد و گفت : اگر توانستي اين سنگ را در دستت نگه داري ، مي تواني پيش ما بيايي . همين كه سنگ سرخ را به دست من داد ، دستم به شدت سوخت و از شدت سوزش از خواب بيدار شدم و احساس كردم كه دستم مي سوزد . من اينگونه خواب را تعبير كردم ، كه من شهيد نمي شوم ، ولي مجروح مي شوم . همينطور هم شد و من مجروح شدم ، ولي شهادت نصيبم نشد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 175
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
شمس آبادي ,سيدحميدرضا
فرمانده واحد اطلاعات وعمليات لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)



خاطرات

مادرشهيد:
قبل از شهادت، حميدرضا خواب ديدم، داخل باغي هستم ، كه حميد آمد و مرا صدا زد:" مادر بيا" و من هم به طرف او رفتم. وقتي با او رفتم دري باز شد و به اتفاق او به داخل باغ رفتيم، در آنجا ، همه افراد با لباسهاي سبز و صورتهاي نوراني بودند، به صورتي كه شكل آنها مشخص نمي شد و دور تا دور باغ را گلهاي محمدي و گلهاي سفيد پر كرده بود و همة آن افراد به حميدرضا سلام مي كردند. به وسط باغ كه رسيديم ، شتري آمد پايين و حميد نشست روي آن و يك شال سبزي به دور گردنش انداخت و شتر پرواز كرد و رفت. من كه تعجب كرده بودم، گفتم: شتر كه پرواز نمي كند! حميد كجا مي روي؟ گفت:" بعداً مي فهمي"

يك دفعه در خيابان، دو نفر به خاطر 500 تومان با هم جر و بحث مي كردند و به خدا و قرآن قسم مي خوردند. حميد وقتي صحبتهاي آنها را مي شنود ، مي گويد:" من 500 تومان را به شما مي دهم ، ولي به قرآن قسم نخوريد." ولي آن مردها به او مي گويند:" به تو ربطي ندارد" حميد از آنها خواهش مي كند و بعد از صحبتهايي كه با آنها مي كند ، آنها را قانع و متقاعد مي كند ، كه به قرآن قسم نخوريد.

در دوران تحصيلات حميد دردبستان يكي از اقوام به خاطر خوب بودن درسهاي حميدرضا ، دفتري به ايشان هديه كرده بود که خيلي قشنگ و خط كشي شده و طرح دار بود. يك روز كه اين دفتر را به مدرسه برده بود ، يكي از دوستانش مي بيند و به او مي گويد:"خوش به حالت چه دفتر قشنگي داري، اي كاش من هم مثل آن را داشتم!"حميد رضا با شنيدن صحبتهاي دوستش، به او مي گويد:" خوب اشكالي ندارد و دفترش را از وسط نصف مي كند و به او مي دهد.

بعد از شهادت دوستانش خيلي از او تعريف مي کردند,آنچه که يادم مانده چند خاطره اس که برايتان مي گويم ,يکي از دوستانش شهادت حميد را اين طورتعريف کرد:
افراد ضد انقلاب وارد يكي از روستاهاي سنندج شده بودند و به ما از طريق خبر چين هايي كه داشتيم، اطلاع دادند و ما هم رفتيم آنجا براي پاكسازي منطقه. در آنجا درگيري شديدي بين آنها و نيروهاي ما به وجود آمد ، كه در همان عمليات، حميد رضا با رشادت تمام و شجاعتي مثال زدني ، به درجة رفيع شهادت رسيد .

دريكي از عمليات ها ، با اسلحه هاي ژ3 ، ده تير بيش از حد معمول شليك كرده بوديم . وقتي برگشتيم به ايشان گفتيم : فشنگ نداريم ، او عصباني شد ، كه فشنگها را به كسي زديد؟ چه طوري زديد؟ چرا اسراف مي كنيد ؟ اگر الان فشنگ هايمان تمام بشود و توي دام بيفتيم ، چيزي نداريم از خودمان دفاع كنيم .

در نزديك مقر ما در كردستان ، قبرستاني واقع شده بود ، كه ضد انقلاب ، كشته ها و فاميل خود را در آنجا دفن مي كردند . آنها هر چند وقت يكبار، به صورت دسته جمعي به آنجا مي آمدند و شعار بر عليه اسلام و دين و امام خميني مي دادند و نامه هايي بين مردم پخش مي كردند . ما به اتفاق حميد آقا با لباس شخصي بين آنها رفتيم و به محض شعار دادن ، آنها را دستگير كرديم و به مقر برديم . در آنجا ، حميد آقا با يك لحن بسيار خوبي ، با اين افراد صحبت كرد و از آثار و بركات جمهوري اسلامي براي آنها صحبت كرد ، از اينكه امام خميني منجي ما شد و ما را از اسارت رژيم ستم شاهي نجات داد ,براي آنها گفت و آنها را به صورتي ارشاد و راهنمايي كرد . آن قدر شيوا سخن مي گفت ، كه آن افراد همانجا گريه كردند و از كارهاي خود پشيمان و نادم بودند ، كه چرا اين همه وقت در ظلمت و تاريكي زندگي كردند .

يك روز در مقر استراحت مي كرديم ، كه با بي سيم اطلاع دادند: در يك منطقه صداي شليك گلوله آمده و به آقاي حجتي دستور داده شد:" كه همراه با نيرو هايش به محل عزيمت نمايد." ما ماشين هاي سيمرغ كه روي آنها اسلحة كاليبر 50 بود را برداشتيم و به طرف ديوان دره ، كه يك جادة بيراهه بود، رفتيم و در آنجا به يك دو راهي رسيديم. در آنجا يك مردي ايستاده بود كه كُرد بود،از او سؤال كرديم، كه صداي تير اندازي را در اين اطراف شنيدي؟ آن مرد كرد، كه از عوامل دشمن بود، ما را به راه انحرافي هدايت كرد. وقتي به وسط راه رسيديم، ناگهان حميدرضا متوجه فريب آن مرد شد و گفت:" آن مرد ما را فريب داده است و از عوامل دشمن بوده و سريع برگشتيم، ولي آن مرد را نديديم. وقتي از راه ديگر رفتيم ، متأسفانه كار از كار گذشته بود و يك ماشين جيپ ارتش كه از پاسگاه به طرف سنندج مي رفته ، در وسط راه با يك مين ضد تانك ، كه با ماسورةحساس ، كار گذاشته بودند، برخورد كرده و منفجر شده بود و همة برادران به شهادت رسيده بودند. بعد حميد آقا گفت:" جنازه ها را به ماشين منتقل كنيد." در حين جمع آوري جنازه ها، ناگهان از سر قله به طرف ما تيرندازي شد، دقيقاً ايشان همان فردي بود كه ما در اول جاده ديده بوديم و ما را فريب داده بود. حميد آقا همانجا بچه ها را سازماندهي كرد و گفت:" جنازه ها را بگذاريد و به تعقيب آن مرد، برويد." البته آن فرد توانست فرار كند ، ولي منظور اين است ، كه در مقاطع حساس ، تصميمات خيلي جالبي مي گرفتند و براي كور كردن نقشه ها و عقيم گذاشتن مأموريتهاي دشمن ، به بهترين نحوه ، مأموريتهاي محوله را انجام مي داد.

يك روز سيد حميد رضا به همراه يكي ديگر از دوستانش در راه رفتن به مدرسه بودند، كه مي بينيد يك فرد نابينا و فقيري كنار خيابان نشسته است . حميد رضا به همراه خود، 2 تومان داشته و آن را روي دستمال آن مرد مي گذارد و از آنجا مي رود . بعد دوستش وقتي از كنار آن مرد رد شده، پولهاي او را برمي دارد و به حميد نشان مي دهد. حميد به او مي گويد : چرا اين كار را كردي ؟ دوستش مي گويد:" ولش كن او كه كور است و نمي بيند ."‌حميدبه او مي گويد:"ولي تو كه كور نيستي و خيلي كار اشتباهي كردي ." دوستش باز دوباره مي گويد :"ولش كن مردم دوباره برايش پول مي ريزند. حميد مي گويد : تو هر چه بخواهي من به تو مي دهم . به اندازه همان پولي كه برداشتي به مي دهم . ولي الان همراهم نيست . بيا اين كيف من مال تو و آن پسر با التماس و درخواست زياد ، پول را سر جايش مي گذارد و حميد رضا مي گويد :" تو ديگر دوست من نيستي و از فردا ديگر حق نداري با من راه بروي . "

دفعه آخري كه مي خواست به جبهه برود ، ما همگي در ايستگاه قطار به بدرقه او رفتيم . درتمام آن مدت ، كنار من نشسته بود و سرش را روي زانوهاي من گذاشته بود و به من نگاه مي كرد . به طوري كه يادم مي آيد ، هيچ وقت اين چنين كاري را نمي كرد . به برادرش هم ماشين را داده بود تا برود. خانم و مادر خانمشان آمدند وخانم ايشان ، يك قرآن و مفاتيح به عنوان هديه به ايشان دادند و او خيلي از اين كار خانمش خوشحال شد و رو كرد به خانمش و گفت : " اين هديه را از قلب من دادي " و بعد هم با يك حالت خاصي از همه ما خدا حافظي كرد و رفت.

همسرشهيد:
يك روز به اتفاق هم ، (اوائلي كه بهشت رضا درست شده بود) رفتيم آنجا. در حال حركت بوديم ، در جلوي غسال خانه، دو جوان بودند كه به اسلام و امام خميني (ره)بي احترامي مي كردند و در حال صحبت با هم بوند ، كه حميد رضا رفت و با آنها درگير شد و هر دوتاي آنها را مورد تنبيه و برخورد فيزيكي قرار داد واز آنجا جدا شد . بعد كه به طرف من آمد، از او پرسيديم: چرا اين كار را كردي؟ گفت: " اين افراد به اسلام توهين مي كردند و بايد جوابشان را مي دادم و هر كس هم در جلوي من توهيني به اسلام كند، حتماً قاطعانه جوابش را مي دهم .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 234
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
قاضي‌ ,سيدمحسن


خاطرات
مادرشهيد:
زماني كه براي اولين بار قصد رفتن به جبهه را داشت ، پيش پدرش آمد و از او اجازه خواست كه به جبهه برود. پدرش گفت : دو تا برادرت در جبهه هستند ، نمي خواهد به جبهه برويد . ولي محسن آقا خيلي اصرار كرد و نهايتا پدرش گفت : شما از اول هم عشق زيادي به جبهه داشتيد، شما هم برويد و خداوند حافظ هر سه تان باشد .

يك شب كه از منطقه آمده بود ، دوستانش براي ديدن او ، به منزل ما آمدند . من رفتم و به او گفتم :من خيلي خوابم مي آيد، اگر با من كاري نداريد ، من بروم بخوابم؟ گفت: نه مادر جان ،شما راحت باشيد . بعد اين كه دوستانش رفتند ، كنار بستر من آمد و پرسيد: مادر چيزي احتياج نداريد ؟ گفتم: اگر مي تواني برايم يك ليوان آب بياور . همان لحظه كه محسن آقا رفته بود براي من آب بياورد، من خوابم برد و يك مرتبه از خواب بيدار شدم و ديدم محسن آقا يك ليوان آب در دست دارد و بالاي سر من ايستاده است. گفتم: مگر شما نخوابيده ايد ؟ گفت: نه شما آب خواستيد ومن از همان لحظه ايستاده ام و منتظرم تا بيدار شويد و آب را به شما بدهم.

سيد عباس حسيني :
يك روز من به ايشان گفتم: شما كه پسر عمويت شهيد شده است، ديگر نمي خواهد به جبهه بروي و امكان دارد كه شما هم شهيد بشوي ؟ محسن گفت : اي كاش انسان شهيد بشود و من از اينجور لياقتها در خودم نمي بينم .

سيد علي قاضي:
سيد محسن در رود كرخه در حال آموزش قايقراني بوده است ، كه يك باره يكي از قايق ها چپ مي شود و افراد آن در حال غرق شدن ، در خواست كمك مي كردند. سيد محسن خود را به داخل آب مي اندازد تا آنها را نجات دهد، كه متأسفانه در گرداب گير مي كند و پيكرش را بعد از 15 روز پيدا كردند.

مادرشهيد:
يك بار وقتي او را خواب ديدم و به او گفتم: محسن جان ، چرا اين بار اينقدر دير كردي و من دلواپس شده ام؟ گفت: مادر نگران نباش، من به آرزوي خود رسيدم و بعد از چند روز خبر شهادت محسن آقا را برايمان آوردند.

زماني كه طرح لبيك يا خميني در روستا ها انجام شد، محسن آقا نيز جزء مجريان طرح لبيك بود. يك روز در ماه مبارك رمضان ، ديدم ظهر به خانه آمد و وقتي از او پرسيدم: شما كه هيچ وقت ظهر نمي آمدي ، چرا امروز آمدي، گفت: من در روستاي بسيار دور نسبت به روستاي خودمان بودم و اگر ظهر به اينجا نمي آمدم ، مجبور بودم كه روزه ام را افطار كنم . بعد از يك ربع ساعت ، گفت: من ديگر بايد بروم. من هم چندتا نان براي افطار او و دوستانش به او دادم تا با خود ببرد.

يك بار سرش مجروح شده بود و به خانه آمد ، گفتم: سرت مجروح شده است؟ گفت: مادر، مگر شما جدم ، حضرت علي فراموش كرده اي , قسمت بسيار كوچكي از آن زخم به سر من وارد آمده است و اين چيزي نيست ، كه تو بخواهي به خاطر آن غصه دار شوي.

محمد علي كراني:
آخرين ديدار كه با ايشان داشتم ، در پل كرخه بود . ايشان آنجا مربي شنا بود و بچه ها را آموزش مي داد. من درحال عبور كردن از منطقه كرخه بودم ، كه شنيدم بچه هاي نيشابور هم آنجا هستند. نزديك كرخه رفتم و صدا زدم : از بچه هاي نيشابور چه كسي اينجاست؟ آقاي قاضي جلو آمدند و احوالپرسي مي كردند و از من پرسيدند: كي به مرخصي مي رويد؟ گفتم: چند روز ديگر , اگر سفارشي داريد، بفرماييد. ايشان گفتند: سلام مرا به پدر و مادر و چند تن از دوستانش، كه اسم بردند برسانم و از طرف او خداحافظي كنم. بعد از چند ساعتي به من اطلاع دادن كه يكي از بچه هاي نيشابور غرق شده است، كه بعداً متوجه شدم سيدمحسن بوده اند.

امر الله كابلي:
سردار شوشتري تعريف مي كردند، كه يكبار ما در محاصره نيروهاي عراقي قرار گرفتيم. هر لحظه امكان داشت كه يك نيروي عراقي از داخل چاله يا گودالي در بيايد و ما را به رگبار ببندد. يكباره ديدم آقاي قاضي رفت و پشت تيربار نشست و از چپ و راست نيروهاي عراقي را به رگبار بست و ما از اين محاصره نجات پيدا كرديم.

علي حسيني:
در يكي از حملات ، گردان ما و گردان آقاي قاضي توسط دشمن به محاصره در آمد. دشمن به وسيله تانكهاي خود ، حلقه محاصره ما را لحظه به لحظه تنگ تر مي كرد. در اين حال ، آقاي قاضي و چند تن از نيروهايش با شجاعتي كم نظير به تانكها نزديك مي شوند و داخل تانك نارنجك پرتاب مي كردند و با تلاش آقاي قاضي و لطف خداوند ، از آن محاصره نجات يافتيم.

حسن شعباني:
در عمليات بدر، ما نيروها را در منطقه رحمانيه و فدك دركنار رود كرخه آموزش مي داديم. آقاي قاضي تعدادي از بچه ها را آماده كرد تا براي آموزش شنا ، آنها را به كنار رود ببرد. بعد از دو سه ساعت به من اطلاع دادند، كه آقاي قاضي شهيد شده اند. من براي اطلاع بيشتر از قضيه، كنار رود كرخه رفتم، كه يكي از دوستان توضيح داد ، كه قايق داخل آب، دچار نقص فني شده بود و در همان حال ، آب رود خانه نيز بالا آمد. قايق با صخره اي برخورد كرده و چند قطعه شده است و آقاي قاضي نيز شهيد شده اند.

عليرضا عمارلو:
نزديك غروب بود و آقاي قاضي دو تا قايق را آماده كرد، تا بچه ها را براي آموزش شنا ببرد. قايقها آماده شد و 12 نفر از بچه ها سوار دو قايق شدند و آقاي قاضي خود نيز سوار شد . از لب رود خانه بهمن شير حركت كردند. من در كنار رود ايستاده بودم و نگاه مي كردم . حدود 50 متر جلو رفتند و به ناگاه يك قايق چپ شد و بچه ها به داخل رود خانه سقوط كردند. آقاي قاضي براي نجات آنها به داخل رود خانه پريد . آقاي قاضي يك از بچه ها را نجات داد . ولي بعداً خود و ديگر افراد غرق شده و داخل گرداب گرفتار شدند و به شهادت رسيدند.

عليرضا عمارلو:
خبر شهادت ايشان به نيشابور رسيد، ولي پيكر مطهر ايشان پيدا نشده بود. به همين دليل ، ايشان به عنوان جاويد الأثر، تشييع شدند. بعد از چهل روز پيكر شهيد قاضي پيدا شد و دوباره پيكر آقاي قاضي را تشييع كردند.

مادرشهيد:
يك شب خواب ديدم ، كه محسن آقا آمده است و لباس سر تا پا سفيدي به تن دارد. دو عدد گل نيز در دستش بود. رفت و روي در خانه ايستاد. گفتم: محسن جان چرا آنجا ايستاده اي؟ گفت: مادر نگاه كن، دو تا گل برايت آورده ام. چند وقت بعد هم خبر شهادت او را آوردند.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 220
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
فاضل الحسيني,سيدمهدي

خاطرات
مادرشهيد:
فعاليت هاي او قبل از پيروزي انقلاب ، بسيار زياد بود . به طوريكه با برادرش مهدي و هادي ، اعلاميّه هاي حضرت امام را تكثير مي كردند و مخفيانه با حکومت شاه مبارزه مي كردند . يك بار قبل از پيروزي انقلاب ، به دليل فعاليت هاي مستمر ، توسّط رئيس مدرسه كه با ساواك همكاري داشت ، به عنوان سر دسته و رئيس به اصطلاح خرابكاران و شورشيان ، شناسايي شده بود . بعد از شناسايي ، ساواك ايشان را دستگير نموده بود و او به دليل اينكه من ناراحت نشوم، به يكي از دوستانش گفته بود: برو به مادرم بگو، كه من دو ، سه روز به يكي از شهرستانهاي اطراف مشهد رفتم. دوستش پيغام او را به من داد و بعد از مدّت كمي به منزل آمد و حقيقت را گفت و بيان نمود که : حزب الهي ها آمدند و در كلانتري اعتصاب نمودند و گفتند: تا مهدي را آزاد نكنيد ،ما نخواهيم رفت و به اين صورت مرا رها كردند .

يك دفعه يك دوربين فيلمبرداري آورد و گفت : مادر مي خواهم فيلمبرداري كنم ، چرا که بعد به درد آيندة شما مي خورد . وقتي من رفتم ، شما از من فيلم زنده داريد .

بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ، يك خانة تيمي مصادره شده بود . اسلحه و ديگر اجناس آنجا نگهداري مي شد و شهيد ، نگهبان آن منزل بود. يك شب كه تنهايي كشيك مي دادند ، متوجّه شدند كه ماشيني وارد منزل شد و قصد بردن اجناس را دارد . چندين مرتبه شليك كردند و منافقين مجبور به فرار شدند . مهدي با شجاعت فراوان به دنبال ايشان مي رود . در اين حين ، موتور وي آتش گرفت و هنگامي كه منافقين قصد له كردن او را زير چرخهاي ماشين داشتند ، فريادهاي يك خواهر مسلمان ، موجب فرار آنان و نجات مهدي مي شود .

بعد از شهادت مهدي، شبي خواب ديدم كه او آمد و گفت : مادر جان ، امشب در خانه اي كه تازه ساخته ايد ، افطاري داريم . من بسيار ناراحت شدم ،‌ گفتم : چطور از اين همه ميهمان پذيرايي كنم ؟ او گفت : ناراحت نباش. ( در خانة جديدي كه ساخته بوديم ، به علّت ناتمام بودن بنا ،‌ آب نداشت ). او آن شب در خواب از من خواست، در فقدان آن ها اشك نريزيم و شب نيز در منزلمان افطاري داديم . سفره اي بسيار مفصّل بود و همه چيز داشت ، بعد از خواب بيدار شدم .

غلامحسن عبدي:
يك روز به همراه آقاي ترابي، به طرف حرم مي رفتيم . دو نفر خانم نيز كه پوشش درستي نداشتند ، جلوتر از ما مي رفتند ، ديدم ايشان جلوتر رفت و به آن دو نفر ، امر به معروف كرد و آنها نيز پذيرفته و حجاب اسلامي را رعايت كردند.

مادرشهيد:
يكي از دوستان شهيد ، همواره به منزل ما مي آمد ، وقتي من دليل آن را پرسيدم ، شهيد بيان نمود: اين فرد طوري تربيت شده ، كه تا نوار موسيقي نشنود ، نمي خوابد و من با او رفت و آمد مي كنم ، تا او را به راه راست هدايت نمايم و از اخلاق فاسد او، جلو گيري نمايم . همين طور هم شد. او هم اكنون از اعضاي فعال سپاه اهواز به شمار مي رود .

هنگام شهادت سيد مهدي ، پسر ديگرم( سيد حسين ) نيز ، در منطقه بود. سيد حسين خودش پيكر سيد مهدي را به مشهد آورد . ولي آن شب به خاطر اينكه لباسهايش خوني بود و براي اينكه ما از شهادت مهدي با خبر نشويم ، به منزل آقاي طيراني مي رود و صبح، اول با خواهرش تماس مي گيرد و به او مي گويد : مهدي به خاطر مجروحيت به بيمارستان مشهد آمده و با مادر براي ديدنش برويد . وقتي دخترم خبر مجروحيت مهدي را به من داد ، سريع به بيمارستاني كه حسين آدرسش را داده بود رفتيم ، كه درآنجا با پيكر پاك شهيد مهدي روبرو شدم . وقتي جنازه را ديدم ، در آغوشش گرفتم و گفتم: خوشا به سعادتت كه به شهادت و به هدفي كه داشتي رسيدي .

مهدي در مدرسه اش فعاليتهاي سياسي بسياري داشت و راههاي مبارزه ، براي انقلاب کردن را به بچه ها مي آموخت. يك بار شخصي كه با ساواك مرتبط بود، سيد مهدي را لو داده بود. ازطرف ساواك ، مهدي را گرفتند و به پاسگاه بردند. وقتي دانش آموزان خبر دستگيري مهدي را مي شنوند، جلوي در پاسگاه تجمع مي كنند و خواستار آزادي هرچه سريعتر سيد مهدي مي شوند. تا اينكه بالاخره مزدوران شاه ، در برابر خواست دانش آموزان تسليم شدند و سيد مهدي را آزاد كردند.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 229
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
خاطرات مرحوم ابوترابي از امام

ما نفهميديم اين جوان كه بود و علت اين كار استاد چه بود.اين بود نا سال ها بعد متوجه شديم فردي به نام حاج آقا روح لله در مدرسه فيضييه قم سخنراني مي كند.

مرحوم حاج آقاابوترابي به دليل مجاهدت ها و مبارزاتي كه به همراه امام كرده بود، خاطراتي ازامام داشت كه براي ما دراسارت تعريف مي كرد يادم هست در ماه مبارك رمضان سال63 ،بعدازظهرها درگوشه ايي ازاردوگاه حدوديك ساعت من و دو نفر از دوستان به خدمت ايشان مي رسيديم و ايشان زيارت امين الله مي خواند و آنرا شرح وتوضيح مي داد. در لابه لاي اين زيارت خاطراتي نيز از اوليا و علما و حضرت امام براي مامي گفت.ايشان در يكي از اين خاطرات فرمود: بنده از زبان آيت الله قوچاني(وصي مرحوم قاضي) شنيدم كه مي گفت: مابه درس مرحوم قاضي مي رفتيم و ايشان براي ما در توحيد و تفسيرسخن مي گفت و ما گمان مي كرديم آقاي قاضي از مسايل تاريخي وسياسي تا اطلاع نيست. يك روز، درحين تدريس جوان سيدي وارد كلاس شد. مرحوم ايت الله قاضي به احترام ازجايش بلند شد و به اين جوان احترام كرد. جالب اينكه از لحظه ايي كه اين جوان وارد شد بحث كلاس عوض شد و استاد وارد مسايل تاريخي شد. ما نفهميديم اين جوان كه بود و علت اين كار استاد چه بود.اين بود نا سال ها بعد متوجه شديم فردي به نام حاج آقا روح لله در مدرسه فيضييه قم سخنراني مي كند و عليه رژيم خطابه مي خواند. يك روز كه براي ديدارايشان و شنيدن سخنانشان به قم آمده بوديم، متوجه شديم او همان سيدي است كه سال ها پيش به درس مرحوم آيت الله قاضي آمد و آقاي قاضي با ايشان آن برخورد را كرد. همچنين فهميديم كه مرحوم قاضي ازآن زمان از آينده و از قيام آن سيد روحاني مطلع و با خبر بوده است



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 208
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
باقري تشکري ,عباس

خاطرات
مادر شهيد:
وقتي كه مي خواست در دبيرستان ثبت نام كند، برگه هاي انتخاب رشته را به او داده بودند و او هم آنها را زير فرش گذاشته بود . شب برقها رفته بودند (قطع شده بودند) و خاموشي شد . من هم براي اينكه بتوانم فانوس را روشن كنم ، يكي از اين برگه ها را از زير فرش برداشتم و آتش زدم و فانوس را با آن روشن كردم ، اتفاقاً آن برگه ، انتخاب اولشان بود. صبح كه دنبال برگه هايشان مي گشتند ، آن را پيدا نكردند و وقتي فهميدند من اشتباهاً اين كار را كردم ، مجبور شدند انتخاب دوم را ، كه خدمات اداري بود برگزيند و دراين رشته ادامه تحصيل بدهند، كه البته موفق به اخذ مدرك نشدند.

من خواب ديدم ، كه سه تا پرنده آمده اند وتوي حياط نشسته اند. يك پرنده ، بالش شكسته بود و ديگري پايش شكسته وسومي هم از سينه و سرش خون مي آمد و مجروح بود. مادرم اين پرنده ها را گرفتند و (پرنده هاي بزرگ و سفيد رنگي بودند) و آنها را پانسمان كردند تا بهتر شدند و پرواز كردند و رفتند. صبح كه ازخواب بيدار شدم ، متوجه شدم يكي از برادرهايم كه جبهه بوده و دستش تركش خورده بود، آمده است. به مادرم گفتم : اين همان پرنده اي است كه من در خواب ديدم بالش شكسته است . بعداز ظهر همان روز ، برادر ديگرم (عباس) آمد ، كه هم سر و هم سينه اش تركش خورده بود و باندپينچي شده بود، به طوري كه اگر ترکش ، فقط يك ميليمتر آن طرف تر اصابت مي كرد ، حتماً شهيد شده بودند و تركش ديگري به نزديكي قلبشان اصابت كرده بود و تمام وسايلي كه در جيب داشتند، سوراخ شده بود ، اما به قلبشان نخورده بود. با خودم گفتم : اين برادرم ، همان پرنده بود كه سر و سينه اش خوني بود. روز بعد هم برادر ديگرم از جبهه آمد و ساعتي بعد ، هر سه در حياط نشسته بودند وبا هم شوخي مي كردند .

خواهر شهيد:
عباس به من عكسي نشان داد ، كه در آن دختري بود که چادر نماز سرش کرده بود و بر روي سجاده نشسته بود و درحال خواندن قرآن بود. من آن موقع كوچك بودم و منظورش اين بود ، كه من دوست دارم ، شما هم مانند اين دختر خوب كه قرآن مي خواند، باشي.

حدود دو سال بعد از شهادت عباس ، يك شب خواب ديدم كه برادرم بالاي پشت بام ايستاده و به من مي گويد، كه به مادر و پدرنگو كه من آمده ام. ايشان اطراف را مشاهده مي کرد و مي خواست ببيند هركدام از ما به چه كاري مشغول هستيم و چه مشكل يا مسئله خاصي داريم. من هم تصميم گرفتم خوابم را براي كسي تعريف نكنم . و فكر مي كنم كه شهيد هميشه مواضب ما هست و اگر در بين ما نيست، ولي ازمسائل و مشكلات ما ، آگاهي دارد .

يك روز مرا صبح زود از خواب بيدار كرد، كه باهم نماز بخوانيم . گفت: بيا چادرت را سر كن و پهلوي من بايست و نماز بخوان . و آن موقعي كه به سن تكليف رسيدم، براي خواندن نماز اول وقت بسيار تاكيد مي كرد و همچنين رعايت حجاب واحترام به والدين را ، يادآوري مي كرد .


از منافقين بيزار بود و با عصبانيت با آنان برخورد مي كرد . در همسايگي ما خانواده اي زندگي مي كرد، كه موادمخدر توزيع ومصرف مي كردند و هميشه بر ضدانقلاب صحبت مي كردند و با موازين انقلاب مخالف بوده و بدگويي مي كردند و از اين جهت، ما با ايشان قطع رابطه كرده بوديم . يك شب عباس به منزل نيامد و صبح كه آمدند، برايمان تعريف كردند ، كه ساعت 2 بعد از نيمه شب با همكاري كميته به منزل ايشان حمله كرده و پس از جستجوي منزل ، مقداري موادمخدر كشف و ضبط كردند وچون با باند قاچاق همكاري داشتند ، خانم صاحبخانه به اعدام محكوم شده است. ايشان گفتند: من از اين گونه افراد متنفر هستم، چون باعث انحراف فكري و اخلاقي جوانان مي شوند.

يك روز كه مدرسه ها تعطيل شده بود ، عباس دست مرا گرفته بود و به خانه مي برد. بچه هاي مدرسه در خيابان، پاكت هاي شير و آب ميوه مصرف نشده را كه به عنوان تغذيه به آنها داده بودند ، زير پاهايشان مي تركاندند. عباس از اين كار بچه ها ناراحت شد و شروع كرد به نصيحت كردن بچه ها و گفت ، كه اگر اين ها را نمي خوريد، اسراف نكنيد و اين ها را در دست و پا نريزيد وميوه ها را له نكنيد و به كساني بدهيد ، كه نياز دارند .

شب آخرين باري كه به مرخصي آمده بودند ، براي ديدن بچه برادرم كه تازه به دنيا آمده بود، همگي در منزل ايشان جمع شده بوديم و او براي خداحافظي آمده بودند . درمنزل برادرم يك اتاق بيشترنبود و همه دور هم نشسته بوديم و مي گفتيم ومي خنديديم. نيم ساعت از اذان و نماز اول وقت گذشته بود تا عباس از راه رسيد و با عجله گفت : نمازم دير شد، همان جا كنار ديوار درگوشه اي از اتاق به نماز ايستاد و با اينكه اتاق شلوغ بود ، اما ايشان بدون توجه به ديگران نمازشان را مي خواندند. من با همان كوچكي به او نگاه مي كردم و مي ديدم كه او با يك معنويت خاصي، مشغول نماز است .

دفعه آخري كه مجروح شده بودند، دربيمارستان امام رضا بستري بودند و ما را از مجروحيت خود مطلع ساختند . پس از بهبودي ، براي زيارت امام رضا (ع) به حرم مطهر مشرف شدند و ازقضا ، مادرم نيز همان روز براي زيارت درحال رفتن به حرم بودند، كه عباس از حرم بر مي گردد و در راه همديگر را مي بينند . مادرم به ما مي گويد : شما مشهد بودي و چرا به ما چيزي نگفتي ؟ عباس مي گويد : آخر دوباره مي خواهم به جبهه بروم ، مادرم مي گويد: حالا بيا تا پدرت را هم ببيني و غذايي هم بخوري و بعداً برو . او هم قبول مي كند و يك ساعت پيش ما بودند و رفتند .

مادرم تعريف مي كرد ، كه يك روز عباس موقع ظهر از راه رسيد و من كتلت درست كرده بودم و همه غذا خورده بودند و فقط دو عدد كتلت باقي مانده بود، كه براي عباس گذاشتم. عباس از پنجره بيرون را نگاه مي كرد ، ديدم كه عباس كتلت ها را ساندويچ كرد وبيرون رفت و بعد ازمدتي برگشت. از او پرسيدم: چكار كردي؟ گفت : مادر، آن جواني را كه مي بيني، كارگر است و خانه اش در خواجه ربيع است و از اينجا دور است، ظهرها همين جا مي ماند و استراحت مي كند تا باز دوباره شروع به كار كند. با خودم فكر كردم، كه حتماً گرسنه است و براي همين برايش ساندويچ بردم.

يك روز عباس به مادرم گفت : امروز مي خواهيم مجسمه شاه را سرنگون كنيم. يكي از روزهاي دوران انقلاب بود ,من و مادرم به ميدان شهدا رفتيم و ديديم كه يك طنابي را به گردن مجسمه انداخته اند و جلو چشمان همه مردم، مي خواستند آن را بكشند پايين. مادرم گفت : عباس آن قدر جلو نايست، ممكن است مجسمه روي شما بيفتد. و اجتماع مردم باعث شد كه او را در ميان مردم ، گم كنيم .

وقتي كه از جبهه برگشت به مادرم گفت: چرا شما به جهاد سازندگي نمي رويد ؟ درآنجا خيلي از كارهاي كمك به جبهه انجام مي شود ، شما مي توانيد به آنجا رفته و خياطي كنيد و به كارهاي بسته بندي مواد غذايي و درست كردن مربا و غيره كمك كنيد. و آن قدر مادرم را تشويق كردند ، كه مادرم اين كار را شروع كرد و آن را ادامه داد .

چند وقت پيش آقاي دهنوي برايم تعريف كردند، كه ايشان وعباس در حال فرار از دست دشمن ، بايد از بالاي كوه تا پايين را كه سرازيري بود را ، مي پيمودند. دشمن درقسمت بالاي سر ايشان بوده وتير اندازي مي كرده و در همين هنگام، پاي عباس پيچ خورده و ديگر نمي توانست راه برود. آقاي دهنوي به برادرم گفته بودند: سعي كن كه راه بروي، اما هر كاري كرده بودند ، بازهم نمي توانستند راه بروند تا اينكه آقاي دهنوي به ايشان گفته بود : آيا شنيدي كه امام گفته اند: بايد هر كس از فرماندهي اطاعت كند ؟ گفته بود: بله. آقاي دهنوي مي گويد : پس هر چه من به تو دستور مي دهم بايد اطاعت كني و دستور مي دهم كه بيايي و بر پشت من سوار شوي، ولي عباس باز هم امتناع مي كند و مي گويد : اين كار درست نيست و آقاي دهنوي گفته بود: اطاعت ازفرماندهي ، اطاعت از امام است و من الان به تو دستور مي دهم و توهم اگر امام را دوست داري ، بايد به حرف ايشان گوش كني، پس حالا ديگر حرف نباشد و بياييد و بر پشت من سوار شويد. عباس ديگر نمي توانسته چيزي بگويد و آقاي دهنوي او را تا پايين كوه، كول گرفته بود و آورده بود. اما در تمام طول مسير، عباس از اين كه مجبور شده بر كول فرمانده خود سوار شود، اظهار ناراحتي كرده و شرمنده بوده است .

در نزديك ميدان شهدا ، در منزلي روبه روي اداره قند و شكر ، پيرزني زندگي مي كرد. اين خانم فلج بود وهيچ كاري نمي توانست به تنهايي انجام دهد . بعد ازشهادت عباس، پدرم به او سر مي زد و اگر كاري داشت برايش انجام مي داد. من هم همراه پدرم چند بار به آنجا رفتم. آن پير زن در اتاق كوچكي زندگي مي كرد، كه تمام وسايل مورد نياز را دور خود چيده بود و آن قدر مريض بود ، كه قادر به انجام كاري نبود و بوي بدي تمام اتاق را گرفته بود . آن خانم تعريف مي كرد ، كه عباس هميشه به من سر مي زد و از من خبر مي گرفت و يك پيك نيك وچراغ برده بود و يك ميله برايش ساخته بود، كه به كمك آن بتواند بلند شود .

عباس چند بار مجروح شده بود ، ولي اصلاً به ما اطلاع نمي داد كه مجروح شده است . يك بار ما فهميديم كه ايشان در بيمارستان اهواز بستري است. وقتي پس از بهبودي براي مرخصي به مشهد آمدند ، مدارك و برگه هاي آزمايشگاه را در كيف او پيدا كرديم. از او پرسيديم: مگر شما مجروح شده بودي؟ گفت : نه اين برگه ها مال يكي از بچه هاست. بعد گفتيم: اما چرا اسم شما روي برگه نوشته شده ؟ گفتند: درست است ، فقط كمي تركش به كمرم خورده است، كه زود خوب شد .

عباس قبل از عمليات در جبهه ، يك نامه به قاسم مي نويسد و در آن خبر مي دهد ، كه مادرت مريض است و قاسم هم نامه را به عباس نشان مي دهد و به مشهد برمي گردد. وقتي كه متوجه مي شود مادرش سالم است و به او اين طور گفته اند ، كه نتواند در عمليات شركت كند ، خيلي ناراحت مي شود و فوراً به جبهه باز مي گردد. (براي اينكه قاسم خيلي كوچك بود ، عباس اين كار را كرد تا او در عمليات شركت نكند) وقتي قاسم به جبهه برمي گردد، عمليات شروع شده بود و قاسم ، عباس را پيدا كرده ودر كنارش مي جنگد . عباس يك دفعه تا به پشت سرش نگاه مي كند ، قاسم رامي بيند وبا تعجب مي پرسد: قاسم تو چرا آمدي ؟ قاسم هم مي پرسد: تو چرا مرا فريب دادي ؟ بعد همان موقع با هم وارد سنگر مي شوند وخمپاره اي به سنگر اصابت مي كند. و از همان لحظه به بعد ، هر دو باهم جاويد الاثرشدند.

يك شب را خواب ديدم، كه در جايي نشسته بود. من براي رسيدن به آن جا ، مراحل دشواري راطي كردم. و مثل يك آزمون برايم سخت بود و مانند هفت خان رستم ، هر مرحله از مرحله بعدي مشكل تر بود. تا به جايي رسيدم كه از زير آب بايد رد مي شدم و به كمك طناب ، از زير آب رد شدم. ايواني بود كه 20 عدد پله داشت. فكرش را بكنيد، ساختماني كه وسط يك باغ باشد و بدون محافظ و نگهبان. بعد از ايوان ، يك راهرو بود وبعد از آن، وارد اتاقي شدم كه عباس آنجا بود. اتاق كوچك بود وموكت قهوه اي رنگي ، پهن شده بود و چند تن از شهيدان مفقود الاثر آنجا بودند و همه لباس هاي خاكي به تن داشتند( لباسهاي بسيجي تن آنها بود). برادر من هم تكيه بر ديوار داده بود. با اشتياق به طرف او رفتم وگفتم: عباس تو كجايي؟ چرا نمي آيي ؟ اوگفت: من اينجا هستم. گفتم : اين ها چه كساني هستند؟ گفت : اين ها كساني هستند كه جنازه هاشان هنوز پيدا نشده ، ما اين جا منتظر جنازه هايمان هستيم و هر وقت پيدا شد ، از اينجا مي رويم . و ادامه داد : منتظر من نباشيد ، من نمي آيم. مراحل بازگشت من بسيار ساده تر بود. در بين راه بازگشت ، يك دفعه يادم آمد كه من از پسرخاله هايم ، شهيد علي وكاظم نورالهيان خبر نگرفتم، پس دوباره برگشتم و باز همان مراحل دشوار را طي كردم. اين بار يك نگهبان را ديدم و گفتم : علي و كاظم نورالهيان را صدا بزنيد تا آنها را ببينم، آنها داخل اتاق نبودند و در يك راهرو نشسته بودند. صدايشان رسا بود، اما نه خيلي بلند و نه خيلي آهسته ، انگار مي خواستند فرياد بزنند، ولي نمي توانستند .

شب 22 بهمن سالگرد پيروزي انقلاب بود ، قرار بود مثل هر سال ، مردم در ساعت معين بالاي پشت بام رفته و الله اكبر بگويند. عباس همان شب از جبهه آمد . سه يا چهار سال بعد از انقلاب بود, همه مردم آهسته آهسته تكبير مي گفتند و فقط در صحن حياط منزلشان حاضر مي شدند. عباس بالاي پشت بام رفت و تكبير گفت. مادر و ديگر خواهران وبرادرانم را صدا زد و از آنها خواست كه بالاي پشت بام بيايند و با صداي بلند، تكبير بگويند . گفت : شماها مديون شهدا هستيد، آن ها با جان و دل در جبهه هاي جنگ حق عليه باطل مي جنگند، اما شما حاضر نيستيد باصداي بلند ، تكبير بگوييد! اين بود كه همه همسايه ها كم كم بر روي پشت بام آمدند و باصداي بلند تكبير گفتند . حتي بعد از شهادت عباس، براي اين كه ياد او را در دلها زنده نگه دارند ، هر سال روز 22 بهمن، همراه با مردم بر روي پشت بام ها مي رويم و با صداي بلند ، تكبير مي گوييم .

روزي عباس از جبهه برگشته بود، بين دو همسايه درگيري پيش آمده بود ، به نحوي كه قرار بود مامورين كلانتري به شكايت آنان رسيدگي كنند . در همين موقع تا عباس را در كوچه ديدند، از او خواستند كه به دعوايشان رسيدگي كند. او هم حدود دوساعت به حرف هاي طرفين دعوا گوش كرده و مشكل آنان را بدون شكايت به مقامات مسئول ، حل و رسيدگي نمود . بعداً مادرم به عباس گفت : چرا به خانه همسايه، كه ضد انقلاب است رفته اي و با آنان صحبت كرده اي؟ عباس گفت : مادر دراين باره، حق با آنهاست و اين موضوع، جداي از مسئله انقلاب است و اول بايد حق آن ها را بدهيم ، بعداً حقمان را بگيريم .

قبل از پيروزي انقلاب ، عباس به كمك برادر بزرگترم رفته بودند و از آقاي قرائتي خواسته بودند تا به خانه ي ما بيايند و كلاس تشكيل دهند. اتفاقاً برنامه در خاموشي بود .براي اينكه جلب توجه نشود، برقها را خاموش مي كردند وشمع روشن مي كردندو با احتياط همسايه ها را خبر مي دادند كه در كلاس شركت كنند و براي كلاس ، تخته سياه و گچ نيز آورده بودند و به آنان مي گفتند كه يك آقايي مي خواهند براي شما صحبت كند. آقاي قرائتي ، درمورد انقلاب و بازگشت امام به ايران واطلاعيه هاي امام ، براي آنان صحبت كردند و در پايان كلاس ، به آن ها آموزش اسلحه مي دادند و روزها وسايل را جمع مي كردند تا كسي آنها را نبيند و باز روز بعد ، همين كار را تكرار مي كردند .

زماني كه مادرم براي ناهار، آش رشته پخته بود، قاسم شاكري از دوستان عباس، در منزل ما بود و تمام آشي را كه مادرم براي آنها ريخته بود را ، قاسم شاكري خورده بود و چيزي براي خوردن عباس باقي نگذاشته بود و چون من كوچك بودم ، اجازه نداشتم وارد اتاق برادرم بشوم. وقتي وارد اتاق آنها شدم، ديدم با هم ديگر دعوا مي كنند ، عباس مي گويد: نه ديگر نمي خواهد آش بريزيد، قاسم مي گويد: ولي من مي خواهم دوباره آش بريزند. من كاسه را گرفتم تا دوباره برايشان آش بياورم ، ولي عباس اجازه اين كار را به من نمي دادند، تا اينكه مادرم آمد و گفت : چرا اين قدر سر وصدا مي كنيد ؟ قاسم گفت : حاج خانم، من هنوز هم گرسنه هستم و مي خواهم آش بخورم ، ولي عباس نمي گذارد . عباس گفت : ولي آش را براي خودش نمي خواهد، مادرم گفت: هر چه مهمان بگويد، بايد همان كار را بكنيم . براي همين به من گفت : برو يك كاسه ديگر آش بياور ، وقتي آش آوردم ، آن را جلوي عباس گذاشت و فهميدم كه او آش را براي عباس مي خواسته است ، نه براي خودش وعباس هم دوست داشت، كه سهم آش خود را به قاسم بدهد و نه سهم ديگران را .

دوستانش از او خاطرات زيادي تعريف مي کنند:
پيش از عمليات خيبر به قرارگاه لشگر 5 نصر، كه در تيپ امام جواد (ع) بود، منتقل شد. ايشان ساكش را به يك كانكس فرماندهي تحويل داد، اما بچه هاي ديگر ساكشان را به قسمت تعاون تحويل دادند. در ساك ، فقط دروبينش بود . با آن دوربين، خيلي عكس گرفته بود ، عكس هايي از شهر ، از بهشت زهرا و بهشت رضا و از شهر قم گرفته بود. اوگفت : چون امكانش زياد است كه تركش به دوربين اصابت كرد و دوربين از بين برود، بايد آن را درون ساك بگذارم و بعد از تحويل ساك ، به منطقه اعزام شدند. (منطقه عملياتي خيبر).
ايشان سه روز در منطقه بودند ، من پشت خط بودم و مهمات حمل ونقل مي كردم ، تا اينكه يك شب ، شهيد دهنوي به من گفت : آقاي عليزاده ، شما بايد درخط مقدم بماني. گفتم :آخر من كه اسحله ندارم ؟ گفت : يكي از اسلحه هاي شهدا را بردار و بمان. گفتم : چشم، اطاعت از فرماندهي واجب است . در همين موقع بود كه عباس را ديدم، اما نمي دانستم ، اين شب آخري است كه عباس را مي بينم. شهيد قاسم شاكري را هم ديدم. بين همه آن ها ، مهمات را تقسيم كردند و بحث بين بچه ها بالا گرفت و ما هم به جمع آن ها اضافه شديم و با همديگر صحبت مي كرديم. آقاي شاكري گفت : امكان دارد عراق، فردا صبح پاتك بزند ، چون دشمن در حال جمع كردن نيروهاست و تانك هايش را جلو مي آورد. صبح كه عباس را ديدم، او حال من را پرسيد، (فاصله من با او 50 قدم بيشتر نبود و او بالا مستقر بود). در همين حال كه با هم احوالپرسي مي كرديم ، يكي از رزمندگان كه پهلوي عباس بود ، مجروح شد. عباس امدادگر را صدا زد، من هم گفتم : او حالش خيلي بد است و حتماً بايد امدادگر بيايد ، اما آن قدر آتش دشمن سنگين بود ، كه امدادگر نمي توانست خودش را به آنجا برساندو همين طور كه با عباس صحبت مي كردم ، يك دفعه صدايش قطع شد و ديگر صدايش را نشنيدم و او را نديدم .

خواهر شهيد:
مطالعه كتاب را خيلي دوست داشت. روزي كه من خودم را براي امتحان كنكور آماده مي كردم ، صبح زود بيدار شدم و كتاب تاريخ را مرور كردم، كم كم خسته شدم و همين طور كتاب را بالاي سرم انداخته بودم و خوابم برده بود و در عالم خواب و بيداري ، ديدم كه برادرم جلوي در نشسته است و زانوهايش را دربغل گرفته و اخم هايش درهم كشيده. پرسيدم: از چه ناراحتي ؟ با ناراحتي گفت : چرا كتابت را اين طور با بي احترامي به کناري انداخته اي ؟

وقتي كه براي آخرين بار به جبهه مي رفت، دوستاش دنبال او آمده بودند و از پشت در ، صدا مي زدند: يا عباس، بيا طفلان درانتظارآب هستند و مي گفتند : يا عباس ، يا عباس ، طفلان نشسته درانتظار آبند. عباس هم زود حاضر شد و با آنان رفت .

هميشه وقتي عباس را خواب مي ديدم ، درهمان منزلي بوديم ، كه قبلاً زندگي مي كرديم ,درميدان شهدا . اما اين بار خواب ديدم، که در خانه جديدمان هستيم. همان روزهايي بود كه امام راحل فوت كرده بود . خواب ديدم امام آمده اند و من از پنجره بيرون را نگاه مي كردم. از آسمان ندا مي دادند ، كه امام مي آيد و همه مردم در حال صلوات فرستادن بودند . امام با همان ماشين كه زمان ورود به ايران در بهشت زهرا سوار شده بودند، آمده بود و ديگر شهدا ، با اسب بودند. سيلي از اسب بود ، كه شهدا با لباس هاي بسيجي بر آن سوار بودند، كه پشت سر امام در حرکت بودند و من عباس را در ميان آن ها ديدم ، كه پشت سر امام در حال حرکت بود.

قبل از انقلاب كه من به كودكستان مي رفتم ، اجباراً از داشتن روسري و چادر محروم بوديم و مي گفتند: نبايد چادر يا روسري سرتان كنيد. من هم اين مسئله برايم عادي بود. يك روز پسرخاله ام به منزل ما آمدند (ايشان بعداً شهيد شدند ) و همگي دراتاق نشسته بوديم ، من هم بدون روسري و چادر بودم. ايشان خيلي آهسته به من گفتند : برو چادر يا روسري سرت كن، اين پسرخاله نامحرم است. من گفتم : نه اشكالي ندارد ، من هنوز كوچك هستم و نماز براي من واجب نيست و هنوز لازم نيست چادر سرم كنم. وقتي ديدند من به اين زودي قانع نمي شوم، دستم را گرفتند و بيرون از اتاق بردند و به من گفتند: حق نداري داخل اتاق بيايي و تا وقتي كه اين ها نرفته اند، تو حق نداري بيايي اين جا . و بعد از مدتي ، من به اهميت حجاب پي بردم و دانستم كه رعايت حجاب ، چقدر براي ايشان، مهم است .

وقتي كوچك بودم ، يك چادر مشكي آستين دار داشتم ، که يک بار وقتي آن را پوشيدم، برادرم خيلي ازآن خوشش آمد و دوستانش را صدا زد ، كه به آنها بگويد : ببينيد كه خواهر كوچكم ، چه چادر قشنگي سرش كرده است . آن ها هم من را تشويق كردند ، كه هميشه چادر سرم كنم و حجاب داشته باشم .

زماني كه عباس شهيد شد، ما را به عنوان خانواده شهيد ، به باشگاه مهران دعوت كردند كه در آنجا ما با سردار شهيد ، عبدالحسين برونسي ديدار داشتيم. شهيد برونسي چنان از شجاعت و دلاوري هاي عباس صحبت مي كرد، كه ما به آن موقع فكرش را نكرده بوديم. شهيد برونسي گفت: اي كاش من عباس تشكري بودم. او هميشه خط شكن بود، هميشه در حال پيشروي بود و عقب نشيني نداشت . و خوشا به حال عباس، كه به مقام شهادت رسيد.

يکي از دوستانش مي گفت:
آخرين عملياتي كه ايشان شركت كرد ، عمليات خيبر بود. وقتي كه مأموريت شش ماهة ايشان پايان يافت و عازم مشهد شدند، شهيد برونسي كه در آن موقع فرمانده بود ، در يك كلام مختصر و كوتاه به ايشان گفت: عباس مي دانم كه تو خسته شده اي و حق داري كه به مرخصي پايان مأموريت بروي ، اما فقط به خاطر فاطمة زهرا (س) بيا و در اين عمليات هم شركت كن. عباس با شنيدن اين حرف ، سرش را پايين انداخت و ديگر هيچ چيز نگفت. او به خاطر فاطمة زهرا (س) ، حرف شهيد برونسي را رد نكرد و با اطاعت حرف فرماندهي، در آن عمليات شركت كرد. پيش از عمليات ، بچه هاي تبليغات يك نوار كاست از سينه زني و مداحي شركت كنندگان در عمليات ضبط كردند ، كه من هم در آن شركت داشتم. با فرمانده گروهان و فرمانده دسته و فرمانده گردان هم ، در اين نوار ضبط شده ، مصاحبه شده است. شب سوم عمليات خيبر بود ، كه عباس يك طور ديگر شده بود. حالتش فرق كرده بود و صبح كه شد ، عراق پاتك زد . يك لحظه فقط من و عباس همديگر را ديديم و احوال يكديگر را پرسيديم و پس از آن ، ديگر او را نديدم.

پدر شهيد:
وقتي كه ايشان در بچگي مريض شد، او را نزد دكتر برديم و در بيمارستان بستري شد. پس از انجام مراحل درمان، دكترش از من پرسيد: شما با مريض چه نسبتي داريد؟ گفتم: پدرش هستم. گفت: شما زياد زحمت نكش، اگر عمري از او باقي باشد، زنده مي ماند وگرنه ... .
من هم همان موقع عباس را با همان حال مريضي برداشتم و به خانه آوردم. به مادرش گفتم: مراقب او باش و من تا يك ساعت ديگر برمي گردم. فوراً رفتم پيش امام رضا (ع) و گفتم: آقاجان من پيش تو آمده ام، نه پولي دارم و نه وسيله اي و نه مي توانم خدمتي براي تو انجام دهم و نه مثل بعضي ها مي توانم قالي بخرم و اين جا پهن كنم و كارهايي كه ديگران مي كنند ، من نمي توانم بكنم . من همين طور دست خالي پيش تو آمده ام و شفاي عباس را از تو مي خواهم و وضعيت مالي ما هم ، آن قدر خوب نيست كه درمان او را ادامه بدهم. خلاصه بعد از يك ساعت راز و نياز و التماس و درخواست ، به خانه برگشتم و در كمال تعجب ، ديدم كه عباس در حياط مشغول بازي است. از مادرش پرسيدم: چه اتفاقي افتاده؟ مادرش گفت: چيزي نشده! فقط عباس گفت: مادر ، من گرسنه هستم، برايم غذا بياور بخورم. من هم برايش غذا بردم و او خورد و سپس شروع كرد به بازي كردن. من هم خدا را شكر كردم، كه عباس شفا پيدا كرده است.

من خواب ديدم، مابين كوه گودالي است و همة رزمندگان آنجا جمع شده اند و عباس هم آنجا بود. من هم رفتم پيش او ايستادم.
عباس مفقود شده بود ، كه برادرش گفت: بياييد براي او جايي در بهشت رضا درست كنيم و عكس او را تشييع نماييم. گفتم: نه، او از اول دوست داشت ، مانند: فاطمة زهرا (س) گمنام باشد. خودش به من گفت: خوش به حال آنهايي كه گمنام رفتند و اثري از آن ها نيست. گفت: اگر خدا خواست و زمانش رسيد، که ما برويم، دوست دارم مفقود بشوم.

دوستش تعريف مي کرد:
يكي از روزهاي ماه مبارك رمضان بود. من و عباس و شهيد پيروي و شهيد امير قناد در حالي كه همگي روزه بوديم ، براي اعزام ، ساعت 7 صبح به فرودگاه مراجعه كرديم. گفتند: پرواز ، ساعت 10 صبح صورت خواهد گرفت. تأخير در پرواز باعث شد كه به خانه برگرديم و ساعت دو بعدازظهر مجدداً به فرودگاه آمديم. دوباره اعلام كردند كه پرواز تأخير دارد. ديگر ما خجالت مي كشيديم ، كه به خانه برگرديم. همان جا مانديم. مقصدمان تهران بود و پرواز با هواپيماي سي 130 انجام مي شد ، كه سر و صداي زيادي داشت. تمام بچه ها روزه دار بودند. يك ساعت مانده به افطار ، سوار هواپيما شديم و همه به شدت تشنه بودند. فكر مي كرديم بعد از افطار ، درهواپيما لااقل روزه را با آب خوردن مي توانيم باز كنيم. بعد از افطار، طلب آب كرديم، اما مسئول هواپيما گفت: حالا كه شما 14 ساعت صبر كرديد، چند دقيقة ديگر صبر كنيد تا به تهران برسيم و به آقاي تشكري گفتند: هر چه آب داشتيم، قبلاً به ديگر مسافرين هواپيما داده ايم. از تشنگي زبانمان خشك شده بود و قادر به حرف زدن نبوديم. وقتي به فرودگاه مهرآباد رسيديم، همگي روزه هايمان را با خوردن نوشابه باز كرديم. شب آقاي تشكري بچه ها را به رستوران برد و از آن ها به خاطر صبرشان در برابر گرسنگي و تشنگي ، قدرداني كرد.

عمليات پنجوين بود. ما پشت خط بوديم. بچه ها همه در چادرها خوابيده بودند. قصد داشتيم عراقي ها را اذيت كنيم. ساعت 12 الي 1 بعد از نيمه شب بود. آقاي تشكري به من گفت: عليزاده، ما امشب مي خواهيم يك فيلم براي عراقي ها بازي كنيم و اگر شما خوابت نمي آيد، بيا داخل چادر ما. گفتم: باشد حتماً مي آيم. به چادر او كه رفتيم ، من نقش بي سيم چي را بازي مي كرديم. من و او با هم تنها بيدار بوديم. بقية بچه ها خواب بودند.
بي سيم چي: از قرارگاه به فرماندة گردان ها، برادرها نيروهايتان را به سمت چپ هدايت كنيد. فرماندة گردان مي گفت: وضعيت نيروهاي من به اين شكل هست، و به توپخانه بگوييد: آتش بريزد و ... و به اين صورت ، عباس عراقي ها را اذيت مي كرد تا فكر كنند، امشب عمليات است . ولي جالب اين بود که ، ما شب اصلي كه عمليات انجام مي دهيم، باز آن ها ، آن شب خواب بودند . به آقاي تشكري گفتم: صداي خر و پف برادرها بلند است، حتماً عراقي ها مي فهمند كه ما دروغ مي گوييم. گفت: نه پتو را رويشان بينداز، تا صدايشان را نشنوند.

همسر شهيد:
ساختمان اين خانه را كه در آن زندگي مي كنيم ، هنوز کامل نشده بود. نزديك عيد بود و قصد داشتيم براي عيد ، كار بنايي اين خانه را تمام كنيم. يك روز با عباس به اين جا آمديم، تازه داشتند ديوارهاي خانه را بالا مي بردند. عباس نگاهي به اتاق هايي كه ساخته نشده بود، كرد و گفت: يكي از اين اتاق ها مال من است. به او گفتم: همان جايي هم كه زندگي مي كنيم، يكي از اتاق ها مال شما است . گفت: نه من اين اتاق را براي كتاب خواندن بچه ها مي خواهم. اين خانه پس از شهادت عباس تكميل شد ، ولي نمي توانستيم بدون او اينجا زندگي كنيم. در همين رابطه يكي از همسايگان ، عباس را خواب ديده بود. ايشان خواب ديده بود، كه عباس سوار بر اسب سفيد و يك شال سبز به گردن ، به آنجا آمده و زنگ مي زند. از او مي پرسند: با چه كسي كار داريد؟ مي گويد: كليد در حياط ما را بدهيد، اينجا كار دارم. گفتم : کسي خانه نيست و پرسيدم : شما با اين ها چه نسبتي داريد؟ گفت: من برادر آقاي تشكري هستم. گفتم: اما اين ها كه سيد نيستند، اما شما شال سبز داريد و سيد هستيد. عباس گفته بود: اين شال گردن سبز را در جبهه به من دادند. و بعد از اين موضوع ، به اين خانه نقل مكان كرديم.

در عمليات والفجر3 با ايشان آشنا شدم. در عمليات پنجوين بوديم و ايشان ، فرماندهي گروهان را به عهده داشت و شب عمليات، ايشان مجروح شده بود و به پشت خط اعزام شدند ، كه بعد به اصفهان منتقل شده و در بيمارستان بستري شدند و پس از بهبودي، مستقيماً به منطقه برگشتند.

همسرشهيد:
وقتي كه از تنگة چزابه آمد، شكمش تركش خورده بود و مجروح شده بود و به ما خبر نداده بودند ، كه ايشان مجروح شده است. بعد از اينكه خوب شده بود ، به خانه آمد و موقع درآوردن زيرپوشش، از جاي بخيه اش ، فهميدم كه قبلاً مجروح شده و به من چيزي نگفته است.

همرزمش تعريف مي کرد:
شبي كه عمليات پنجوين آغاز شد، ايشان به شدت مريض بود. حالش خيلي بد بود و با اين حال، ايشان آماده شدند كه در عمليات شركت كنند. هرچه به او گفتيم كه بماند و استراحت كند، او قبول نكرد، گفت: من مسئوليت گروهان را به عهده دارم، چه طوري مي توانم پشت خط بمانم . هر يك از رزمندگان كه دارويي به همراه داشت ، به او داد تا حالش بهتر شود، اما ايشان در همان عمليات مجروح گشت و به پشت خط اعزام شد و در بيمارستان بستري شد.

خواهر شهيد:
وقتي كه بچه برادرم به دنيا آمد ، عباس آقا، گوشواره به گوش او كرد و در حالي كه همه فاميل ها جمع شده بودند ، عباس گوشه اي ايستاد و نماز خواند .

بعد از شهادت عباس ، يكي از دوستانش كه از جبهه آمده بود ، تعريف مي كرد، خانواده من در نيشابور زندگي مي كردند و زماني كه من در جبهه بودم ، عباس در غياب من به خانواده ام سركشي مي کرد و به مشكلات آنان رسيدگي مي كرد و از مشهد براي آنان، وسايل مورد نيازشان را مي فرستاد .

پدر شهيد:
درآخرين ديدار به من گفت : ممكن است كه من ديگر شما را نبينم و اين آخرين ديدار باشد ودر قالب اين صحبت ها ، خواست غير مستقيم بفهماند، كه شهادت وي نزديك است . بعد از عمليات ، ما همگي منتظر بوديم كه از ايشان خبر برسد ، اما روزها گذشت و ما هيچ خبري از او نداشتيم تا اينكه در جلسه اي كه با حضور شهيد برونسي در باشگاه مهران برگزار شد، اولين خبر از ايشان را ، از شهيد برونسي شنيديم. وقتي به او گفتيم : ما از عباس بي خبر هستيم و حتي نمي دانيم كه او درجبهه چه سمتي يا مسئوليتي دارد و نقش ايشان را در جبهه از او سوال كرديم، ايشان گفتند : ما همگي در جبهه پاسدار هستيم و انجام وظيفه مي كنيم. سوال كرديم، حالا از عباس خبري داريد، آيا سالم است يا مجروح ؟ ايشان گفتند : عباس آن طرف مانده است و با روحيه اي كه من از عباس سراغ دارم ، ايشان به احتمال زياد شهيد شده اند و ما خبر شهادت ايشان را، آن زمان از شهيد برونسي شنيديم.
بعداً دوستان و همرزمان شهيد به ما مراجعه كرد و خاطراتي از ايشان برايمان تعريف كردند ، گفتند : آقاي تشكري در فاو ، فرماندهي گردان را به عهده داشتند و مانده بودند تا دشمن را سرگرم كنند ، تا نيروهاي ديگر بتوانند آن منطقه را كه درآن شرايط از شرايط استراتژيكي خاص برخوردار بود را تخليه كنند و نيروهاي ديگر ، منطقه مجنون را ترك كنند. اين چند نفر براي انجام اين كار ، در سنگر مانده بودند ، كه عراقيها از پشت ايشان را دور زد و با پرتاب نارنجك ، سنگر را منهدم کرده بودند . و تا اين مرحله از مفقوديت ايشان را ، رزمندگان ديده بودند ، ولي اينکه ايشان اسير شده يا شهيد، هيچ كس مطلع نبود و هنوز هم ، ما خبر قطعي از شهادت ايشان نداريم .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 166
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
حسيني ,سيد يوسف

خاطرات

سيد مرتضي حسيني:
در سال 1360 دفعه اول ، ما بصورت بسيجي به جبهه اعزام شديم. از جبهه كه برگشتيم، من مشتاق شدم كه در سپاه ثبت نام كنم . بعد دو تا برگ معرفي به ما دادند و گفتند : ببريد دو نفر معرف، شما را تأييد كنند. يكي از برگهاي معرفي را بردم پيش، شهيد سيد يوسف صيفي و گفتم : اين برگه ما را پر كنيد، ايشان گفت، كه برگه شما را پر مي كنم ، به شرطي كه اول شما كاري كه مي خواهي انجام بدهي را به خاطر خدا انجام بدهي و چون همان زمان برادرم، سيد رضا هم شهيد شده بود، گفت كه راه برادرت را بايد ادامه بدهي و ادامه داد: اگر به قصد خدمت به خدا و ادامه راه برادرت مي خواهي بروي، فرم شما را پر مي كنم ، در غير اين صورت برگه شما را پر نمي كنم، چون سپاه جايي است كه به عنوان شغل نمي تواني انتخاب كني. بنده نيز به ايشان قول دادم، كه به خاطر خدا ، خدمت كنم.

خديجه بيگم حسيني:
در جواني با دوستان خوبي رفت و آمد نداشت و دوستاني كه با ايشان بودند ، بر رفتار و اخلاق ايشان تاثير گذاشته بودند. مادر شهيد ، زني متدين بوده و هميشه از ما مي خواسته، كه در به ثمر رساندن فرزندان و پرورش ايشان در راه حق ، به ايشان كمك كنيم ، تا آنها را به راه راست هدايت كنند. يك روز شهيد پيش خواهرش مي رود و مي خواهد مطلبي را با وي در ميان بگذارد و اينطور مي گويد: ديشب بعد از اينكه از خانه يكي از دوستانم ( كه همه دور هم جمع بوده و به خوش و بش كردن مشغول بودند ) به خانه برگشتم، (حدود ساعت 2:30 نيمه شب بود) وقتي كه در حيات را باز كردم، چشمم به مادر افتاد، در حاليكه رو به قبله است و جانماز جلو رويشان بود و زار زار گريه مي كرد .
ديدم مادر دستهايش را بالا كرده و و با حالت تواضع از خدا مي خواهد كه ؛ خدايا ! فرزندم را به من برگردان! خدايا فرزندم را به راه راست هدايت كن و نگذار آبروي چندين ساله ام پيش «در و همسايه» برود! مادر مشغول دعا كردن بود، كه من از پشت سر ايشان بدون اينكه متوجه شود ، به اتاقم رفتم و همان جا و همان لحظه توبه كردم و از خدا خواستم كه: بار خدايا ، مرا آنطور كه مادرم مي خواهد هدايتم كن! خدايا تو را به فاطمه(س)، تو را به يوسف كنعان، كه مادرم قسم مي داد ، توبه ام را قبول كن و مرا هدايت كن! خدايا من در لبه پرتگاه بودم و نمي دانستم. خدايا كمكم كن! شهيد از همان شب ، ديگر به دنبال دوستان ناباب نرفت و هميشه به دنبال فرصتي بود ، كه خود را نشان دهد ، كه با پيش آمدن انقلاب وارد صحنه جنگ شد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 172
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 9 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,733 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,425 نفر
بازدید این ماه : 7,068 نفر
بازدید ماه قبل : 9,608 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک