فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

غلامپور هفت آسيا,حبيب الله

خاطرات
حميدعبديزدان:
وقتي از عمليات پاكسازي جاده ي بو كا ن سرد شت برگشتيم، در حال استراحت بوديم. آقاي غلام پور را ديدم كه لباسهايش خوني بود و داشت اسلحه ا ش را تميز مي كرد. به ايشان گفتم: چه خبر است چرا لباسهايت را در نمي آوري؟ گفت: درست است كه عمليات تمام شده است ولي احتمال دارد امشب ضد انقلاب به ما حمله كند. اسلحه ا م را تميز مي كنم كه به عنوان داوطلب به سنگرهاي كمين جلو بروم و از بچه ها حراست و پاسداري كنم.

در منطقه كه بوديم آقاي غلام پور در مورد شهيد و شهادت زياد صحبت مي كرد. بعضي وقتها كه از ماموريت بر مي گشت به شوخي به ايشان مي گفتم: حبيب الله شهيد نشدي؟ يك بار كه از مأ مور يت برگشت اين حرف را به ايشان گفتم. در جواب سوألم گفت: حميد مطمئن باش دفعه ديگري كه بروم بر نخواهم گشت و همين طور هم شد.

مادر شهيد:
شب قبل از شهادت حبيب الله خواب ديدم به بيمارستان قائم رفته ا م و تابوتي آنجا بود. درش را باز كردم. ديدم حبيب داخل آن است. سه مرتبه گفت: نه نه جان. گفتم: جان نه نه. انگشت سبابه ا ش را بالا آورد و گفت: وعده ي ما و شما در بهشت است به شرط اين كه صبر داشته باشيد. صورتش را بوسيدم و در همين لحظه از خواب بيدار شدم. يك روز صبح صداي زنگ در حياط به گوشم رسيد در را باز كردم. مردي پشت در بود. سلام و احوال پرسي كرد و گفت: مادر حبيب الله غلام پور شما هستيد؟ گفتم: بله. دفتري را درآورد و گفت: اينجا انگشت بزنيد. وقتي انگشت زدم به كنار ماشيني كه آن طرف كوچه پارك بود رفت و ساكي را از صندوق آن در آورد. ديدم ساك حبيب الله است آن موقع يقين پيدا كردم كه حبيب الله شهيد شده است.

پدر شهيد:
بعد شهادت حبيب الله يك روز شخصي كه در محلمان آرايشگاه دارد به من گفت: آخرين باري كه حبيب الله مي خواست به جبهه برود، وقتي براي اصلاح موهاي سرش به مغازه من آمد گفت: جواد جان آخرين باري است كه همديگر را مي بينيم و به جبهه رفت و پس از چند روز خبر شهادتشان را برايمان آوردند.

روزي يكي از هم رزم هاي حبيب الله به من گفت: چند روز قبل از اين كه ايشان به شهادت برسد به من گفت: اين آخرين باري است كه به جبهه ميروم. گفتم: از كجا مي داني گفت: به من الهام شده است كه اين مرتبه شهيد خواهم شد و در همان عمليات به شهادت رسيد.

آخرين باري كه حبيب الله به جبهه رفت، برادر خانمشان هم همراه ايشان رفتند. بعد از چند روز ديدم، برادر خانمش برگشت. گفتم: محمد جان. چقدر زود آمدي؟ گفت: مريض شده بودم به همين دليل برگشتم . ايشان از شهادت حبيب الله خبر داشت ولي به ما چيزي نمي گفت . قبل از اين كه جنازه ي حبيب الله بيايد خبر شهادتشان را به ما دادند. بعد از اين كه جنازه ي ايشان را آوردند, برادر خانمش گفت: شب عمليات حبيب الله از من خداحافظي كرد و رفت. يكي از بچه ها به من گفت: حبيب الله گفته است، انشاء الله امشب ابا عبدالله به بالين من مي آيد. همان شب ايشان به شهادت رسيد.

همسر شهيد:
آخرين باري كه به منطقه رفت، برادرم هم به همراه ايشان رفتند. بعد از شهادت ايشان برادرم گفت: قبل از شروع عمليات حبيب الله به من گفت: در اين عمليات شهيد خواهم شد. وقتي به مرخصي رفتي، خبر شهادت من را به خانواده ا م ندهي. صبر كن تا از طرف سپاه خبر شهادتم را به خانواده ا م بدهند. عمليات شروع شد، در حين انحام عمليات ناگهان خمپاره اي به سنگر ايشان اصابت كرد و من فقط صداي يا علي شنيدم ـ من عقب بر از ايشان بودم ـ ميخواستم به جلو بروم به من اجازه نمي دادند و فقط مي گفتند: ايشان مجروح شده است سه روز در محاصره بوديم. وقتي كه از خط برگشتيم فرمانده تيپ دستش را روي شانه ي من گذاشت و گفت: تبريك ميگويم. حبيب الله به چيزي كه آرزويش را داشت رسيد.

برادرشهيد:
زماني كه حبيب الله نوجوان بود يك شب ساعت دو و نيم به خانه برگشته بود. وقتي از اين مساله آگاه شدم، با ايشان صحبت كردم و گفتم: شب دير به خانه نرو. مادر ناراحت ميشود. گفت: از مسيري كه مي آمدم، شخصي را ديدم كه مريض و كنار جاده نشسته بود. چون دير وقت بود و مي دانست ماشين نمي آيد از من درخواست كرد كه اگر ميتوانم او را به روستا برسانم. من هم با خودم گفتم: نيمه ي شب است. خدا را خوش نمي آيد، اين شخص را اينجا رها كنم و بروم. او را سوار موتور كردم و به روستا رساندم و برگشتم. گفتم: اگر خداي نا كرده برايت اتفاقي مي افتاد، مي خواستي چه كار كني؟ گفت: خدا اگر بخواهد جان من را بگيرد به اين مسائل توجهي نميكند. هر وقت اجلم برسد از اين دنيا خواهم رفت.

يكي دو سال بود كه حبيب الله به كلاس هاي رزمي مي رفت و اين مساله را از ما پنهان كرده بود. و به ما چيزي نمي گفت. حتي حكم قهرماني هم گرفته بود. يك بار خانمم به منزل ايشان زنگ زده و گفته بود: يك هفته به شهرستان بيا ئيد تا مدتي در كنار همه باشيم. آن موقع در شهرستان زندگي مي كردم . خانمش در جواب درخواست خانمم گفته بود: اين بار نمي توانيم بيا ئيم چون حبيب الله مسابقه دارد. وقتي ايشان را ديدم گفتم: برادر، چرا به من نگفته بودي حكم قهرماني گرفته اي؟ گفت: نيازي نبود اين مساله را به شما بگويم. از تواضع و فروتني كه داشت اين موضوع را به ما نگفته و با خودش گفته بود اگر اين موضوع را به ديگران بگويم شايد باعث خودنمايي شود.

يك بار با حبيب الله به مسافرت شيراز رفتيم. يك روز در آرامگاه حافظ بوديم. موقع اذان مغرب بود كه ناگهان ديدم حبيب الله غيب شد. هرچه دنبال ايشان گشتيم نتوانستيم پيدايشان كنيم .ـ مقداري خوراكي گرفته بوديم و مي خواستيم آنها را بخوريم ـ مدتي صبركرديم نيامد. خانمم نگران شده بود و گفت :نكند حبيب الله در اين شهر غريب گمشده باشد. گفتم: نه. بلندشدم و دور ديگري زدم تا شايد پيدايش كنم . به نزديك مسجد كه رسيدم، ديدم ايشان از سمت مسجد مي آيد . فاصله ي مسجد از آرامگاه خيلي زياد بود. خانمم به ايشان گفت: حالا وقت رفتن به مسجد است؟ گفت: نماز اول وقت از همه ي كارها واجب تر است.

خواهر شهيد:
چند روز قبل از اين كه حبيب الله براي آخرين بار به جبهه برود به منزل ما آمد و فرزندانم را زياد نوازش كرد ـ دو فرزند پسر داشتم ـ ايشان به من گفت: اگر امكان دارد اندازه ي بچه ها را بگيرم تا دو شلوار به عنوان يادگاري برايشان بدوزم. ـ شغل حبيب الله خياطي بود ـ توي خانه دراز كشيد و گفت: خواهر وعده ي من و شما در بهشت. اگر انشاء الله شهيد بشوم شما را شفاعت خواهم كرد. چون خواهرش بودم و خواهر هم آرزوهاي زيادي براي برادرش دارد گفتم: نه، من راضي به شهادت شما نيستم. در ضمن حبيب الله هر وقت مي خواست نه جبهه برود نه ما اجازه نمي داد براي بدرقه كردن ايشان به بيرون از خانه برويم. فقط اولين و آخرين باري كه به جبهه رفتند ايشان را بدرقه كرديم.

همرزمش تعريف مي کرد:
بعد از شهادتش يك شب خواب ديدم، در مجلسي كه علماي بزرگي در آن حضور دارند نشسته هستم و شهيد از افراد پذيرايي مي كرد. وقتي به من رسيد گفتم: حبيب الله تو كه شهيد شده بودي؟ چيزي نگفت. دستش را گرفتم و گفتم بايست كارت دارم. گفت: نه بگذار بروم الان نمي توانم بعداً بر ميگردم. دستش را رها نمي كردم و مي گفتم: بنشين ميخواهم با شما صحبت كنم. گفت: خودت مي بيني درم پذيرايي مي كنم. صبر كن پذيرايي تمام شود، بعداً پيش شما مي آيم. وقتي پذيرايي ا ش تمام شد، پيش من آمد. با همديگر از جلسه خارج شديم. در كوچه و خيابان راه مي رفتيم. وقتي كه عابرها و دوچرخه سوارها از پهلوي ما رد مي شدند به حبيب الله تنه ميزدند به ايشان گفتم: اينها چقدر بي توجه راه مي روند. گفت: اينها ما را نمي بينند. مقداري جلوتر كه رفتيم دخل يك مغازه رفتم و مي خواستم از ايشان پذيرايي كنم. شهيد گفت: نه، بيا برويم از اين مغازه ي ديگري بخريم. به مغازه ي ديگر رفت و مقداري شيريني خريد. شيرينيهايي را كه گرفته بود از عسل هم شيرين تر بود. گفت: مي بايد بروم، كار دارم. خداحافظي كرد و رفت در همين لحظه از خواب بيدار شدم.

حميدعبديزدان:
يك شب با آقاي غلام پور به كارخانه ي آجر نسوزي كه در جاده ي وكيل آباد بود رفتيم. وقتي به اطراف كوره ها رفتيم ايشان گفت: انسان از دور طاقت تحمل اين آتش را ندارد، پس آتش جهنم چگونه خواهد بود.

علي,دوست شهيد:
آخرين باري كه آقاي غلام پور مي خواست به جبهه برود شب قبلش به خانه ي ما آمد و گفت: صبح مي خواهم به جبهه بروم. گفتم: صبح براي خداحافظي مي آييم. گفت: نه. مي دانم شما صبح زود سد سار ميروي و فرصت آمدن براي خداحافظي را نداري. خداحافظي كرد و از خانه بيرون رفت. هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه ديدم كسي زنگ ميزند. در را باز كردم. ديدم ايشان است. دستش را به گر دنم انداخت و گفت: علي آقا اين مرتبه از جبهه بر نمي گردم. گفتم: اين حرف را نزن، انشا الله با سلامتي كامل بر ميگردي. خداحافظي كرد و رفت. بعد از گذشت چند روز به من گفتند: حبيب الله آمده است ولي مريض است. اين حرف را كه گفتند، متوجه شدم ايشان شهيد شده است.
حميدعبديزدان:
قبل از عمليات به ما جيره جنگي داده بودند. شب عمليات براي اولين بار كه ميخواستيم از جيره جنگي مان استفاده كنيم، آقاي غلام پور گفت: شما پلاستيك جيره جنگي ا ت را باز نكن، من مال خودم را باز ميكنم. گفتم: شما براي بقيه ي راه ميخواهي چه كار كني؟ گفت: من لازم ندارم. جيره جنگي خودش را باز كرد و به من اجازه نداد جيره جنگي ا م را باز كنم. به محل شروع عمليات كه رسيديم، ايشان از من جدا شد و گفت: فردا كه عمليات تمام شد. از همديگر با خبر خواهيم شد. وقتي عمليات تمام شد من سراغ ايشان را گرفتم كه خبر شهادتش را به من دادند. از نحوه ي شهادتش پرسيدم ,گفتند: با چند نفر از بچه ها مشغول كندن سنگر بودند كه خمپاره اي در وسط افراد به زمين ميخورد و آقاي غلام پور همان جا به شهادت ميرسد

بعد از شهادت آقاي غلام پور يك شب خواب ديدم، با چند نفر از بچه ها ،توي كوچه ايستاده ا يم و صحبت ميكنيم. ناگهان چشمم به حبيب الله افتاد كه كت و شلوار شيكي پوشيده و از پهلوي ما عبور مي كرد. بوي عطر و گلاب عجيبي مي داد. به بچه ها گفتم: اين حبيب نيست كه ميرود؟ چند وقت است كه از ما خبري نگرفته اي؟ گفت: آمده ا م از شما خبري بگيرم ولي الان مي خواهم در مجلس جشني شركت كنم. در همين لحظه ناگهان از خواب بيدار شدم.

يك بار كه آقاي غلام پور از جبهه برگشته بود، به من گفت: بيا برويم داخل شهر دوري بزنيم. در بلوار رضا ئيه بوديم كه شخص موتور سواري به بلوار خورد و روي زمين افتاد. مردم اطرافش جمع شدند. آقاي غلام پور گفت: بيا برويم. ببينيم چه اتفاقي برايش افتاده است. به آنجا رفتيم. ديديم كسي حاضر نيست او را به بيمارستان ببرد. حبيب الله گفت: من اين شخص را به بيمارستان مي برم شما به خانه برو و به خانواده ي ما اطلاع بده و او را به بيمارستان امدادي بود. ساعت هاي دوازده شب بود كه مادرشان به خانه ي ما آمدند و گفتند: حبيب الله صبح از خانه بيرون رفته ولي هنوز به خانه نيامده شما نميدانيد كجا رفته است؟ جريان را براي مادرشان تعريف كردم و گفتم: شما برويد خانه من ميروم از حبيب الله خبري بگيرم. به بيمارستان رفتم ديدم ايشان پشت در اتاقي كه آن بنده ي خدا بستري بود ايستاده است. گفتم: شما به خانه نرفتي؟ گفت: نه. ديدم اين بنده ي خدا كس و كاري ندارد، اين جا ايستادم تا كارهايش را انجام دهم. خبر سلامتي ايشان را به مادرشان رساندم تا از دلواپسي و نگراني درآيد.

شغلش خياطي بود. يك روز به مغازه ي ايشان رفتم وي چند شلوار را اتو زدند، دو سه شلوار ديگر مانده بود. مي خواستند براي انجام كاري از مغازه بيرون بروند. وقتي مي خواستند بيرون بروند به من گفتند :تا وقتي من بر مي گردم دو سه تا شلواري كه مانده را اتو بزن. گفتم چشم .يكي از شلوارها را كه اتو ميزدم ناگهان حواسم پرت شد .وقتي نگاه كردن ديدم شلوار سوخته است. با خودم گفتم: شلوار را چه كار كنم كه حبيب الله نفهمد .آن را پنهان كردم. بعد از دو يا سه روز كه به مغازه شان رفتم. گفتند: محمد آقا از آن شلوارهايي كه اتو زديم يكي كم است. گفتم: از دو مرتبه آنها را بشماريد. گفت: آن را سوزاندي؟ راستش را بگو؟ اگر آن را سوزاندي برو بيا ورش. گفتم: حقيقتش اين است كه وقتي آن را اتو ميزدم، حواسم پرت شد، وقتي به شلوار نگاه كردم ديدم سوخته است. زماني كه شلوار را برايشان نشان دادم گفت: عيبي ندارد. آن را سوزاندي مساله اي نيست. فقط دروغ نگو.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 163
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
رکني ,حسن


خاطرات
علي ركني:
از جبهه تلفن زد و گفت: بابا من پول نياز دارم. من نيز به فكر افتادم كه چگونه پول را به او برسانم و بالاخره تصميم گرفتم كه خودم بروم تا هم احوالش را از نزديك جويا شده و هم پول را به وي رسانده باشم و لذا به تهران رفتم و از آنجا با قطار به سوي اهواز حركت نمودم. در اهواز با راهنمايي يكي از بسيجي ها به پادگان رفتم و پس از بازرسي بدني داخل شدم. وقتي كه علت آمدنم را جويا شدند گفتم: مي خواهم فرزندم را كه اسمش حسن ركني است و اعزامي از مشهد است، ببينم و كار مهمي با وي دارم. پس از اينكه پرونده ها را جستجو كردند گفتند: ايشان در بستان در منطقه چزابه است. ولي الان نمي شود به آنجا رفت. امشب مهمان ما باش تا فردا شما را بفرستيم. آن شب را ماندم و صبح باتفاق دو تن از بسيجيها به طرف خط حركت نمودم. ظهر روز پنجشنبه به آنجا رسيدم. پس از صرف شام در شب جمعه از راديوي كوچكي كه در جمع رزمنده ها روشن بود صداي امام را شنيدم كه مي فرمود: رزمنده هاي عزيز، اين تنگه چزابه مثل تنگه احد است. آنجا متوجه باشيد كه دشمن پاتك نزند. در آن لحظه ديدم كه اشك از چشمان رزمنده ها درآمد و گفتند: چشم امام! شما چقدر غصه مي خوريد. مگر ما مرده ايم. سپس با عجله به سنگرهايشان برگشتند. آن شب، نيروهاي بعثي تا صبح آتش مي ريختند و من با طلوع روز برگشتم.

همرزمانش از او زياد تعريف مي کردند,بخشي از اينها به يادم هست:
زماني آقاي ركني مسئول گشت رضا شهر بود شبي من به جهت مراعات حال ايشان او را در گشت شب نگذاشتم و گفتم : شما در دفتر بمان تا ما در داخل رضا شهر گشتي بزنيم. ايشان گفت : اگر من مي خواستم در دفتر بمانم و دفتر نشين باشم درناحيه مي ماندم در آنجا لااقل مي توانم كار مفيد انجام دهم در حاليكه اينجا بايد بيكار باشم من اينجا آمدم تا طبق روال و مانند ديگران به گشت بروم. من گفتم : شما مسئول هستيد ايشان گفت :خواهش مي كنم ديگر اين حرف را تكرار نكن و حتي به بچه ها راجع به اين مسئله كه من در ناحيه مسئول هستم چيزي نگو .

اوايل جنگ درمنطقه يك روز راديو در خصوص پيروزي رزمندگان اسلام سرودي راپخش كرد كه هنوز زياد رسم نشده بود. من به عنوان اعتراض راديو را خاموش كردم. آقاي ركني بلافاصله گفت : اين كار شما نوعي تندروي است و معني ندارد ما بايدالان پيروزيمان را جشن بگيريم .

قبل از عمليات والفجر3 من از جبهه براي مرخصي به مشهد آمدم و آقاي ركني را در خيابان ديدم. بعد از سلام و احوالپرسي ايشان به من گفت : چه خبر؟ گفتم : خبر سلامتي گفت : من دو روزديگر قرار است به جبهه بروم بيا تا با هم برويم. قصد اذيت او را كردم و به شوخي گفتم : اي بابا جنگ و اين حرفها نيست .سپس اوشروع به صحبت و نصيحت من كرد و شايد حدود يك ساعتي كنار خيابان با من صحبت كرد تا من را بتواند قانع كند كه با او به جبهه بروم .بعد ازاتمام صحبتهاي او من گفتم : اين برگه مرخصي من و دو روز ديگر نيز به منطقه برمي گردم همانجا در خيابان عكس العمل نشان داد و به دنبال من دويدو گفت : چرا بي خود يك ساعت من را اذيت كردي .

آقاي ركني درمدرسه همكلاسي داشت كه جز گروهك منافقين بود و با آنها همكاري مي كرد من و آقاي ركني يكي دوبار با او درگيري لفظي پيدا كردم ونشريه هايي را كه مي آورد پاره كرديم و يكي دو بارنيز او اين كار رابا نشريه ما كرد. آقاي ركني به من گفت : به اين طريق نمي شود بايد با او از سر دوستي درآمد و بعد از آن بااو ارتباط نزديك و تنگاتنگي را به وجود آورد و من گفتم : چطوري با يك فرد منافق مي خواهي دوست بشوي ؟ او گفت : در اصلاح فرد اشكال ندارد بعد از اين جريان دوستي آن دو جايي رسيد كه آن بنده ي خدا تحت تاثير اخلاقيات فردي حسن قرار گرفت و بر اثر نصايح او توبه كرد و در صف بچه هاي اسلامي قرار گرفت و خط فكري اش عوض شد بطوري كه در نهايت اهل مسجد و به عضويت بسيج درآمد و راهي جبهه گرديد .

خواهر شهيد:
زماني كه كلاس اول راهنمايي بودم قصد داشتم با مقنعه و مانتو به مدرسه بروم .حسن از پشت پنجره مرا ديد درحالي كه درحياط را باز كرده بودم كه به كوچه بروم مرا صدا زد و گفت : برگرد بيا با تو كاردارم من به داخل اتاق رفتم ايشان گفت : چادرت كو؟ چرا چادر سرت نكردي؟ اول برو چادر سرت كن بعد به مدرسه برو گفتم : من كه مقنعه دارم مقنعه ام نيز بلند است مثل چادري مي ماند گفت : نه برو چادر سرت كن بعد به مدرسه برو بدون چادر به مدرسه نروي . اين حرف را چنان با لحن خوش گفت كه من رويم نشد روي حرف او حرف بزنم حرف او را قبول كردم و با چادر از خانه خارج شدم .

اولين مرتبه اي كه حسن حقوقش راگرفت گفت : من همه ي حقوقم را مي خواهم براي مادر چيزي بخرم و هر چه شما مي گويي همان را مي خرم .گفتم : كفش. بعد ايشان رفت يك جفت كفش خريد و آن را به مامان داد و گفت : اين هديه ناقابل را از من به خاطر زحمتهاي زيادي كه براي من كشيديد, بپذيريد .

اوايل انقلاب حسن دردوره ي راهنمايي مشغول تحصيل بود. يك روز در حالي كه ما در مدرسه مشغول درس خواندن بوديم ديديم پسرهاي مدرسه راهنمايي پشت درمدرسه ي ما شعار مي دهند ودرمدرسه ما را به شدت تكان مي دادند. وقتي به شعار دهندگان پشت در مدرسه نگاهي انداختم ديدم حسن آقا جلو صف درحالي كه پلاكارد عكس واژگونه شده شاه دردستش قرار دارد با ديگر بچه ها شعار مرگ برشاه مي دهند. اين حركت آنها باعث تعطيلي مدرسه ما شد.

عبديزدان,همرزم شهيد:
خاطره اي را حسن آقا از تنگه ي چزابه اين گونه نقل كردند : در تنگه ي چزابه نيروهاي عراقي خيلي پيشروي كرده بودند ما تلفات زيادي داده بوديم به نحوي كه فقط هجده نفر باقي مانده بوديم وسه روز هم غذا نداشتيم كه بخوريم , تداركات قطع شده بود ما هم كم بود. به خاطر اين كه دشمن احساس نكند ما نيروكم داريم بعضي اوقات به اطراف خاكريز مي رفتيم و چند عدد گلوله مي زديم و برمي گشتيم. بالاخره جنگ تن به تن شروع شد و ما توانستيم حلقه محاصره ي عراقي ها را بشكنيم ودرهيمن حين نيروي كمكي نيز رسيد. در طي اين سه روز يكي از دوستان به نام ابوالفضل يك بسته بيسكويت مادر پيدا كرده بود و آورد و گفت : بچه ها بياييد هر نفر يك دانه از اين بيسكويت ها را بخوريد. به علت خشكي گلو نتوانستيم ذره اي از آن را فرو ببريم اينكه بالاخره بعداز سه روز غذا وكمپوت آوردند و به ما دادند .

خواهرزاده شهيد:
زماني كه حسن آقا حدود ده سال بيشتر سن نداشت روزي به منزل پدر ايشان رفتم تااحوالي بپرسم زماني كه به منزل رسيدم ديدم حاج آقاي ركني با عصبانيت و ناراحتي به حسن آقا مي گويد : چرا اين بحث را مطرح كردي ؟ خاله ام پرسيد حاج آقا چه شده است؟ موضوع چيست ؟ چرا اين قدر ناراحت هستيد؟ حسن آقا گفت : من امروز همراه پدرم به محل كارش رفتم .پدرم كارگري دارد كه شيعه نيست و اهل تسنن است من با ايشان درمورد شيعه و سني بحث كردم. وقتي پدرم از موضوع بحث ما مطلع شد, گفت : اينجا جاي كاركردن است جاي بحث و صحبت اين حرفها نيست به همين منظور ناراحت شده و مرا دعوا مي كند. حاج آقا گفت : سن ايشان اقتضاي اين بحث ها را ندارد ايشان نمي تواند اين گونه مسائل را درك كند ممكن است حرفهاي كارگرم روي ذهن حسن تاثير بگذارد . حسن گفت : نه اين طوري نيست چرا نبايد از حق وحقانيت دفاع كرد .

عبديزدان,همرزم شهيد:
دوسال قبل ازشهادت آقاي ركني ، ايشان مسئول ناحيه سه بسيج مسجدحضرت زينب (س) بود . يك شب من با ايشان تماس گرفتم و قرار گذاشتم تا به دنبال اوبروم تا به اتفاق هم به منزلش برويم, او گفت: من ساعت هشت كارم تمام مي شود من ساعت مقرر به دنبال او رفتم وتا ساعت نه و نيم به علت مشغله و گرفتاري كاري نتوانست از ناحيه خارج شود ودر اين ميان ايشان چندين باربه خاطر بدقولي اش از من عذر خواهي كرد. بالاخره ساعت نه ونيم آماده شد وهنگام خروج جلوي درب نگهباني ايشان به من گفت : حسن قبل از اينكه به منزل برويم بايد سري هم به پايگاه بزنم در همين اثنا نگهبان جلوي درب كه خروج ما را ديد گفت : آقاي ركني من كه حرفي ندارم ولي ازديشب كه پست نگهباني به من سپرده شد تا الان نگهباني مي دهم وآقاي فلاني كه قراربوده پست را ازمن تحويل بگيرد نيامده است وبايد امشب نيز نگهباني بدهم. ايشان با نرمي و بدون لحظه اي تامل اسلحه را از او گرفت و گفت : من خودم به جاي شما نگهباني مي دهم. نگهبان گفت : نه امكان ندارد اجازه بدهم شمااينكار را بكنيد آقاي ركني گفت : نه خودم مي ايستم نگهبان عذر خواهي كرد ولي آقاي ركني گفت : شما برو خيالت راحت باشد من امشب نگهباني مي دهم نگهبان گفت : شما مي خواهيد با اين حركتتان من را تنبيه كنيد حسن ركني گفت : نه خدا گواه است كه با رضايت خاطر اين حرف را مي گويم وبراي من هيچ مشكلي پيش نمي آيد و از طرفي كار خاصي ندارم نگهبان گفت : خودم الان شنيدم كه به اين آقا گفتيد كه بايد به جايي برويد و برنامه ي خاصي داريد حسن ركني گفت : نه شما برو و ناراحت نباش سپس ايشان از من عذر خواهي كرد و گفت : شما برو من نيز از او خداحافظي كردم و اودرپرست نگهباني ايستاد .

خواهر زاده شهيد:
وقتي كه حاج آقا رحيمي شوهر خاله ام از اولين سفر حج برگشت من و حسن ركني در آن موقع خيلي كوچك بوديم وبراي استقبال ايشان رفتيم . به توصيه پدربزرگ من حسن قبول كرد كه لحظاتي درمقابل حاجي تازه وارد مداحي كند .بعد براي او صندلي آوردند او در جلوي جمع مقابل حاج آقا رحيمي روي صندلي ايستاد و شروع به مداحي كرد و ضمن خير مقدم از بانو بي بي دو عالم فاطمه زهرا (س) ياد كرد و چند بيتي نيز درمدح ائمه ديگر بيان كرد كه همه ي ما را تحت تاثير قرار داد .بعد از اتمام مداحي ضمن تعجب ديگران از صندلي پايين آمد كه در همان حال مورد تشويق همگان قرارگرفت .

خواهر شهيد:
شبي كه مي خواستند روز بعد آن هفتاد شهيد را تشييع كنند من خواب ديدم حسن در يك ساختماني خيلي بزرگ ديگ زده و درحال غذا پختن است. ايشان دائم درحال حركت بود مي رفت و مي آمد وچند نفر جوان كه مانند برادرم لباس پوشيده بودند نيز با اوفعاليت مي كردند. درخواب مي دانستم كه او شهيد شده جلو رفتم واورا بوسيدم وسرم را به روي شانه اش گذاشتم وگريه كردم وبه ايشان گفتم : مي داني كه چند وقت است ما تو را نديديم .جواب نداد. ادامه دادم : تودراين خانه هستي جايت خوب است ؟ گفت : بله جاي من خيلي خوب است گفتم : اين ديگر چيست كه سر اجاق گذاشتي ؟ يكباره ازخواب پريدم روز بعد هفتادشهيد را تشييع كردند وقتي براي پدرم خوابم را تعريف كردم گفت : اينها مهمانان برادرت هستند.

شبي كه حسن به شهادت رسيده بود دقيقاً همان شب من ايشان را خواب ديدم كه با صورت سوخته كه عكسش هم موجود است وارد منزل شد .پرسيدم: داداش جان كجا بودي؟ چرا اينطور صورتت سوخته است. ايشان نگاهي به اطراف كرد و يكباره سريع از پله ها بالا رفت من به دنبال ايشان دويدم وگفتم : حسن كجا مي روي ؟ كه ازخواب بيدار شدم صبح آن شب خوابي را كه ديده بودم براي همسرم تعريف كردم اما ايشان گفت : نگران نباش او هر وقت جبهه است شما نگران هستي. گفتم : خوابي كه اين دفعه ديدم باگذشته فرق داشت دقيقاً وقتي خبر شهادتش را آوردند و من رفتم پيكر مطهر را رويت كردم به همان شكلي بود كه درخواب ديده بودم و تاريخ شهادتش مصادف بود با شبي كه خواب را ديده بودم .

روز تولد امام رضا (ع) براي خريد وسايل عقد خواهرم به داخل بازار رضا (ع) رفتيم همه به طور خاصي دچار يك حالت نگراني واضطراب بوديم براي يك لحظه يكي از فاميلهاي نزديك را ديدم كه به اين طرف وآن طرف نگاه مي كنند من در حالي كه كنار خواهرم كه در حال انتخاب حلقه بود ايستاده بودم به دايي بزرگم گفتم : دايي جان مثل اينكه خبر شهادت حسن را آورده اند دايي ام گفت : نه انشاءا… چنين چيزي نيست زبانت را گاز بگير گفتم : نه دايي خبر حسن رسيد باز ايشان گفت : تو از كجا فهميدي ؟ تو چند روز است كه از اين حرفها مي باز تكرار كردم نه اين خبر شهات حسن است وبعد از داخل مغازه به سمت آن فاميلمان رفتم وخودم را با سرعت به او رساندم وگفتم : از حسن خبر آوردي ؟ جوابي نداد و همانجا يقين پيدا كردم كه حسن شهيد شده است .


من و حسن علاقه زيادي نسبت به يكديگر داشتيم بطوري كه ايشان هر روز كه از سر كار مي آمد بايد مرا مي ديد من هر رروز خانه ي مادرم كه حدود هشت منزلي با منزل ما فاصله داشت مي رفتم وبعد از ديدار يكديگر به خانه خودمان برمي گشتم . يك روزمن به علت اينکه درخانه زياد كار داشتم به خانه مان رفتم حدود ساعت يك ونيم بود ديدم درب مي زنند درب را كه باز كردم ديدم داداشم حسن است. گفتم : اينجا چكار مي كني سر ظهر است بيا نهار بخور.گفت : نه نهار خوردم فقط آمدم تو را ببينم. گفتم : حالا بيا تو. گفت : نه داخل نمي آيم فقط يك خواهشي ازشما دارم. گفتم : بگو چيست ؟ گفت : خواهش مي كنم ظهرها اگر مي تواني خانه ي ما بايست تا من بيايم وتو را ببينم بعد مي خواهي بروي برو . گفتم : چشم گفت : آخر اين موتور كه دست من است از بيت المال است و من اجازه دارم كه از اداره تا خانه و ازخانه تا ادازه بروم و بيايم و حق ندارم يك قدم اضافه تر از آن جايي بروم .شما امروز باعث شدي كه من يك قدم اضافي بردارم و همين باعث گناه من شد. گفتم : چشم ديگر خانه مامان مي مانم تا شما بيايي .

زماني كه براي ديدن پيكر حسن به سردخانه رفتيم .پدرم بالاي سرتابوت او نشست تابوت دوستش محمود داديار نيز پهلوي او بود. هنگامي كه پدرم دوست حسن را ديد خيلي ناراحت شد چون بدن او خيلي سوخته بود. بعد سر تابوت حسن را باز كردند پدرم با ديدن اولبخند خاصي زد و بعدصورت اورا بوسيد. با اين عمل پدرم ما نيز آرام شديم. و پدرم هيچگاه درمقابل كسي گريه نكرد و براي تعزيه برادرم حسن لباس مشكي به تن نكرد و گفت : من براي دامادي بچه ام پيراهن مشكي نمي پوشم پيراهن نو و كت وشلوار بياوريد بپوشم .

برادرشهيد:
سالي كه من وارد مدرسه راهنمايي شدم دبير زبان و رياضي من همان دبير زبان ورياضي برادرم حسن بود روزي كه من خودم را در سركلاس معرفي كردم ايشان خيلي به من ابراز محبت كرد وگفت : يكي از بهترين شاگردهاي من در مدت خدمتم حسن بود وروزي كه حسن به شهادت رسيد ايشان خبر شهادتش را شنيد بسيار ناراحت شدو گريه کرد وبعد درتعزيه او شركت كرد .


قبل از شب چهلم حسن ما عكسهاي او را بر روي شوميز بزرگي نصب كرديم تا به ديوار بزنيم .همان شب خواب ديدم كه حسن آمده وخيلي خوشحال وسرحال دارد به ما كمك مي كند. من با تعجب گفتم : شما خودت براي مجلس خودت كمك مي كني ؟ او خنديد و گفت: بالاخره در برگزاري اين مجلس ومراسم بايد به همديگر كمك كنيم .

زماني كه حسن براي اولين باردركنكور سراسري شركت كرد مجروح بود. او قبل ازشروع كنكور با وجود فرصت كم سعي درمطالعات جزوات كنكوركرد تا بالاخره صبح كنكور سراسري ايشان در حالي كه روي ويلچر نشسته بود به محل برگزاري آزمون رفت و گفت : الان من با اين وضعيت مي روم ولي معلوم نيست قبول شوم چون وقت براي مطالعه نداشتم ولي به هر حال تلاش خودم را مي كنم.

عبديزدان,همرزم شهيد:
ما به علت فعاليت در بسيج با تيربار تا حدودي آشنا بوديم ولي با آرپي جي كار نكرده بوديم و آشنايي نداشتيم زماني كه به منطقه واردشديم به ما گفتند كه نياز به آرپي جي زن داريم حسن با عشق و علاقه اي خاص اعلام آمادگي كرد. من گفتم : تو كه كار با آرپي جي را ياد نداري گفت : مگر ما رزمنده وجنگنده نيستيم ياد مي گيريم . تا الان مگر جنگ را تجربه كرده ايم كه به جبهه آمده ايم كار با آرپي جي را هم ياد مي گيريم و اين كار را آموخت و آرپي جي زن شد.

حسن,دوست شهيد:
اوايل جنگ يك روز شهدا را از جلوي بيمارستان امام رضا(ع) تشييع كردند. من و حسن ركني نيز در تشييع جنازة شهدا شركت كرديم. ايشان با ديدن شهيدي به من گفت:" حسن نگاه كن دست اين شهيد از داخل تابوت بيرون است و گلي در دست اوست. اين شهيد خودش مثل همان گلي است كه در دستش هست، پرپر شده و راهي را كه مي رود رو به آسمان و خدا است. خوشا به حالش واقعاً جاي خوبي مي رود. من با تعجب برگشتم و به او نگاه كردم. واقعاً در آن زمان حرف او برايم تكان دهنده بود.

خواهر شهيد:
يک روز برادرم حسن از سپاه به خانه آمد. درب حياط را زد و من درب را باز کردم ايشان تا من را بدون روسري و حجاب ديد، گفت: بي چادر درب را باز کردي. من خيلي ترسيدم. بعد او به زير زمين رفت. وقتي پايين رفتم او خنديد و گفت: حالا دلخور نشو ولي ديگر اينجوري بدون چادر درب حياط را باز نکني نبينم که ديگر اين کار را بکني.

عبديزدان,همرزم شهيد:
هنگام فتح خرمشهر من و آقاي رکني به خاطر درس خواندن و شرکت در امتحانات نهايي نتوانستيم در خرمشهر باشيم. آن روز ساعت 4 يا 5 بعد از ظهر بود، راديو اعلام کرد خرمشهر آزاد شد ما از شنيدن اين خبر بسيار خوشحال شديم و در حال ابراز احساسات بوديم که يکباره حسن ايستاد و حالت غمگيني به خود گرفت. من پرسيدم: حسن چه شد. گفت:" ما در اينجا در حال درس خواندن بوديم و شرکت در اين عمليات را از دست داديم.

خواهر شهيد:
در زمان بني صدر يک روز ما و خاله ام براي بدرقه حسن که عازم جبهه بود به پاي قطار رفتيم. خاله ام طرفدار بني صدر بود. هنگام خداحافظي خاله ام با او روبوسي کرد و گريه اش گرفت. حسن گفت:" خاله اگر مي خواهي که مرا خوشحال کني يک بار بگو مرگ بر بني صدر تا من بروم." خاله ام خنديد و گفت:" مرگ بر بني صدر، و بالاخره خاله ام گفت: مرگ بر بني صدر را از من گرفتي." و برادرم خنديد و رفت.

برادر شهيد:
ما حسن را هيچوقت با لباس فرم سپاه نديديم .پدرم هر چه مي گفت ما آرزو دارم که براي يکبار هم که شده تو را با لباس فرم ببينم اما او اين کار را نکرد. وقتي براي آخرين بار مي خواست به جبهه برود همان روز به ما گفت:" شما که اينقدر آرزو داشتيد من را در لباس فرم ببينيد در فلان عکاسي با لباس فرم عکس گرفتم بعد برويد عکسهايم را بگيريد. انشاء الله اين عکسها مورد استفاده قرار مي گيرد." پدرم گفت:" اين حرفها چيه که شما مي گويي؟" گفت:" نه، شما آرزو داشتيد من را با لباس فرم ببينيد اين عکسها بدرد خواهد خورد." و همينطور هم شد ما در روي پوسترهاي شهادت همان عکسها را چاپ کرديم و در همان عکسها ما او را در لباس فرم ديديم.

يکبار در اثر مجروحيت دست و پاي حسن بسته بود. يک روز مامانم پلاستيک به روي گچ دست و پايش کشيد تا او به حمام برود. پدرم به او گفت:" اجازه بده تا به حمام بيايم." حسن گفت:" نه، شما نمي خواهد زحمت بکشيد." پدرم گفت:" من پدرت هستم و تو بچه ي من ,من تو را بزرگت کردم و تو نبايد از من خجالت بکشي. بگذار لااقل بيايم سرت را بشويم , با يک دست که نمي تواني سرت را بشوئي." و بالاخره پدرم با زور وارد حمام شد. و حسن گفت: پس فقط بياييد سر من را بشوييد و بعد بيرون برويد.

برادرم عباس دو بار قصد جبهه را کرد و حتي يکبار ثبت نام هم کرد و ساکش را بست تا عازم جبهه شود. ولي حسن مانع رفتن او به جبهه شد و گفت:" تا من هستم تو نبايد به جبهه بروي من نمي توانم اينجا بمانم، بايد وظيفه ام را انجام دهم. شما بمان و زماني که من شهيد شدم، نوبت تو است." و به هر حال نگذاشت که عباس به جبهه برود و خودش رفت.

حسن هيچگاه نمي گذاشت که ما براي بدرقه ي او به راه آهن برويم. بار آخر که مي خواست به جبهه برود، جلوي درب حياط از مادر و پدر و ما خداحافظي کرد. بيست قدمي که رفت دوباره برگشت و با پدرم صحبت و خداحافظي نمود و رفت. پدرم وقتي به طرف ما برگشت خيلي ناراحت بود. مادرم گفت:" حسن به شما چه گفت؟" پدرم گفت:" حسن گفت بابا من را حلال کنيد. اين دفعه که او برود ديگر بر نمي گردد." مادرم گفت:" چرا شما اين حرف را مي زني؟" پدرم گفت:" چون تا بحال چنين حرفي را به من نگفته بود."

عبديزدان,همرزم شهيد:
در عمليات والفجر 3 که ارتفاعات کله قندي مهران آزاد شد. حسن رکني به عنوان فرمانده گردان با شهيد محمود آبادي با ماشين مهمات عازم خط مي شوند که آنجا را تحويل بچه هاي شيراز دهند. در مسير مهران به خاکريزي مي رسند که در همان لحظه توپي به جلو ماشين آنها اصابت و ترکشي از آن به گردن آقاي رکني برخورد مي کند وشريان گردن ايشان قطع مي شود و بر اثر خونريزي شديد به شهادت مي رسد.

خواهر شهيد:
دفعه ي آخري که حسن از جبهه آمد به مدت سه ماه اجازه ندادند که از شهر مشهد خارج شود و به علت مأموريت در مشهد ممنوع الخروج بود. يک روز ابوالفضل براي او نامه اي فرستاد که در آن نوشته بود _ با شوخي _ حسن حالا پشت ميز نشين شدي و ديگر ما و جبهه را فراموش کردي. او خيلي ناراحت شد. موقعي که سر نماز بود گريه کرد و بعد از نماز گفت:" من اشتباه کردم، اينجا حقيقتاً من را رها نکردند و من دلم در جبهه است." بعد به ما گفت:" من ديگر اينجا نمي ايستم." و هر چه پدرم گفت:" تو مرخصي داخل شهري داري و جرم محسوب مي شود اگر بروي." گفت:" اشکال ندارد." و به جبهه رفت و بعد از سيزده روز که در جبهه بود به شهادت رسيد.

زمان جنگ حسن همزمان براي کنکور دانشگاه، در سپاه نيز ثبت نام کرد. و آن موقع به خاطر شرايط جنگي بخشنامه اي آمده بود که افرادي که مي خواهند وارد سپاه بشوند مجاز نيستند که در دانشگاه شرکت کنند. و اگر هم قبول شوند نمي توانند به تحصيلات خود ادامه دهند. از طرفي پدرم خيلي علاقمند بودند که حسن به تحصيلاتش ادامه دهد و به او گفتند:" بابا در سپاه تعهد نده زيرا ترجيح مي دهم که شما به دانشگاه بروي." حسن گفت:" يعني شما مي گويي من به لشکر آقا امام زمان ( عج ) پشت کنم. پدرم گفت:" نه، حالا که اينجوري مي گويي من ديگر چيزي نمي توانم بگويم." بعد حسن گفت:" سپاه از آن امام زمان ( عج ) است و من نمي توانم به سپاه نروم. دانشگاه سر جايش است و جايي نمي رود.

زماني که من کلاس پنجم دبستان بودم، پنجاه تومان پول جمع کرده بودم. حسن يک روز به من گفت:" پولت را به من بده، تا من برايت چيزي بخرم." گفتم: چه مي خواهي بخري؟ گفت:" حالا پولت را بده يک چيز خوبي برايت مي خرم." بعد من پولم را به او دادم و او رفت و برگشت. و سه تا کتاب برايم خريده بود _ که آن سه کتاب جيبي بود و الان نيز آنها را در کتابخانه ام دارم _ و گفت:" من با پنجاه تومان اينها را برايت خريدم." من چون بچه بودم اول خيلي ناراحت شدم، وقتي ناراحتي و دلخوري من را ديد گفت: شما اول اين کتابها را بخوان اگر ناراحت بودي من حاضرم پولت را به تو پس بدهم. من با خواندن کتابها از آن تاريخ علاقمند به مطالعه شدم.

اوائل جنگ يک روز پدرم به خانه آمد و مقدار زيادي روغن زرد آورد. حسن خيلي ناراحت شد و گفت:" شما چطور راضي به اين کار شديد؟ در حالي که مردم الان ندارند که حتي روغن نباتي اش را بخورند.شما چرا اين کار را کردي؟" پدرم گفت:" بابا جان، حالا که روغن را گرفته ام و ديگر نمي شود آن را پس بدهم ولي از اين به بعد اين کار را نمي کنم."

زمان بني صدر من مدافع او بودم. در يکي از عکسها بني صدر را با زني بنام سودابه که مشاورش بود، نشان مي داد که در حال دست دادن بود. بعد ايشان به من گفت:" هر کس به خانه آمد اين عکس را به او نشان بده تا متوجه شوند که بني صدر چگونه آدمي است.

يک روز حسن به من گفت:" دليل اينکه من شهيد نمي شوم دو مورد است يکي عدم رضايت مامان است و ديگر اينکه دين من کامل نيست." من خنديدم و گفتم: چطور بايد دين شما کامل شود؟ او نيز خنديد وگفت:" با ازدواج اگر چه شايد باعث زحمت دختر شود." گفتم: براي چه؟ گفت:" براي اينکه من ماندني نيستم." گفتم:خوب، ما مي رويم براي تو خواستگاري به شرطي که تو به جبهه نروي. گفت:" نه، هر جا که به خواستگاري رفتيد، بگوييد که من ماندني نيستم من عقد مي کنم و بعد به جبهه مي روم." بعد از چند روز ما براي او به خواستگاري رفتيم که با شرايطي که گفتيم خانواده دختر قبول نکردند وقتي از آنجا برگشتيم، گفت:" چه شد؟" گفتم:" قبول نکردند. گفت: عيب ندارد و بعد به جبهه رفت و شهيد شد.

خواهر شهيد:
من چون آسم داشتم در بيمارستان بستري بودم. شب دوم بود که خواب ديدم برادرم حسن به ديدنم آمد و گفت:" چرا ناراحتي؟" گفتم: به خاطر همين مريضي آسمي که دارم مجبور شدم از خانه و بچه هايم جدا شوم. گفت:" ناراحت نباش مريضي تو خوب مي شود. مشکلي نيست. ان شاء الله به همين زودي خوب مي شوي." گفتم: خوب الان نفسم به سختي مي رود و مي آيد و ناراحت هستم. براي چه من در اين سن و سال بايد اينطوري باشم. گفت:" اينقدر ناراحت نباش. و اينطور نا اميدانه حرف نزن، اميدوار باش خوب مي شوي چند سالي مشکل داري ولي خوب مي شوي." الان بهتر شدم و از آن تاريخ در بيمارستان بستري نشدم.

يک روز جمعه ما، در جايي مهمان بوديم. نزديک ظهر که شد حسن بلند شد تا از خانه خارج شود. از او پرسيدند:" به کجا مي رود." گفت:" به نماز جمعه مي روم و هر کس هم که مي خواهد با من بيايد." بعد من و مادر بزرگم، پسر خاله ام و دو نفر ديگر با ماشين به نماز جمعه رفتيم و برگشتيم.

وقتي حسن آقا از عمليات تنگه ي چزابه برگشته بود خاطره اي را اين گونه برايمان نقل کرد:" در تنگه ي چزابه سه شبانه روز مبارزه ي تن به تن داشتيم و اين چند روز را بدون آب و غذا گذرانديم شهدايي که در اينجا تقديم انقلاب شد مانند شهداي کربلا با لب تشنه به شهادت رسيدند در حالي که شروع به گريه کرد گفت: نمي دانم چرا من به سعادت اين که به همراه آنها شهيد شوم را پيدا نکردم. اين که شهيد نمي شوم بخاطر اين است که مادر از من راضي نيست. شما مادر را راضي کنيد.

وقتي حسن براي اولين بار مجروح و به پايش تير خورده بود، به ما چيزي نگفت و ما از مجروحيت او بي خبر بوديم. تا اينکه يک روز در زدند. من رفتم و درب را باز کردم. يکباره برادرم را با عصاي زير بغل و پاي در گچ جلوي درب حياط ايستاده ديدم. چون براي اولين بار بود که او را به اين صورت مي ديدم ناگهان از ترس فريادي کشيدم. برادرم خنديد و گفت:"هيس، هيس ساکت باش، سر و صدا نکن مامان جوش مي زند" من خودم را کنترل کردم و به طبقه پايين منزل رفتم و با حالتي ناراحت و خيلي يواش به مامانم گفتم: مامان، مامان حسن آمده. او گفت:" خوب چرا اينجوري مي گويي و يواش حرف مي زني بايد با خوشحالي بگويي." من ديگر چيزي نگفتم. مامانم همين که حسن را ديد، خواست عکس العمل نشان دهد. حسن گفت: ساکت باشين چيزي نشده من خوب هستم. مامانم هم ساکت شد.

زماني که خرمشهر آزاد شد حسن روي ايوان منزل نشسته بود. وقتي خبر آزادي خرمشهر را از راديو شنيد، شروع به گريه کرد و گفت: چرا الان من آنجا نيستم من بايد حالا آنجا مي بودم.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 184
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
رحيم آبادي,حسن

خاطرات
اصغر حسيني:
در روستا، فردي زميني را وقف مسجد كرده بود. ساختن مسجد شروع و حسن از همان ابتدا در ساختن مسجد مشغول به كار شد. در مرحله تهيه آهن، حسن مكاتبات زيادي با خيرين نيشابور انجام داد. در مورد سنگ براي نماي مسجد و غيره نيز به كوه رفت و در اين رابطه فعاليتهاي چشمگيري انجام داد.



آثار باقي مانده از شهيد
شبي در خواب ديدم, همراه پدر و برادرم و بچه هاي روستا در حاليكه مسلح بوديم به كربلا رفتيم. داخل حرم. من و برادرم, حسين صندوقي را تماشا كرديم كه داخل آن عكسي را مشاهده نمودم و يك آقاي نوراني را ديدم كه مثل ماه شب چهارده مي درخشيد. بعد به مكان ديگري رفتيم. آن جا يكي از برادران وصيت نامه ها را جمع مي كرد. همين كه خواستم وصيت نامه ام را به او بدهم، ديدم كه آن را پاك نويس نكرده ام. در حال برگشتن از حرم از خواب بيدار شدم. اين خواب به من مژده داد كه حسن! خودت را آماده كن. به زودي سعادتي نصيبت خواهد شد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 207
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
زاهدي ,حسن

خاطرات

پدر شهيد:
يكي از دوستان حسن آقا خاطره اي را اينگونه نقل مي كرد :
روزي كه براي نگهبان شركت نفت در مشهد از بچه هاي بسيج استفاده مي كردند. يك بار حسن آقا نگهبان بود ومن پاسبخش . براي بازديد از پستهاي نگهباني مي رفتم كه ديدم حسن آقا درمحل نگهباني نشسته و بسيار ناراحت است. پرسيدم :حسن آقا چه شده است كه اين چنين ناراحت واندوهگين به نظر مي رسي ؟ مگر كشتيهايت غرق شده است ؟ گفت : نه برادر كشتيهاي من غرق نشده است بلكه اخبار را كه گوش دادم شنيدم رزمندگان اسلام در كردستان دارند مبارزه مي كنند وشهيد مي شوند وما اينجا هستيم .وظيفه ي خودم مي دانم كه من هم به لشکر اسلام ملحق شوم و درجنگ حق عليه باطل شركت كنم مي ترسم كه اگر اينگونه پيش برود كشتي اسلام غرق شود .

چون قبل از انقلاب حسن آقا در بيشتر راهپيمايي ها شركت مي كرد و در پخش اعلاميه ها نقش به سزايي داشت روزي به ايشان گفتم : حسن آقا بهتر است كمي مراعات بكني مي داني اگر به دست ساواك بيافتيد چه بلاهايي ممكن است كه آن نامردان بر سر شما بياورند . ايشان درجوابم گفت : مگر چه كار مي توانند بكنند فوقش به شهادت مي رسم مگر اينهمه ما براي انقلاب شهيد نداده ايم؟ خوب من هم يك قطره از اين دريا.

در شب ماه رمضان اقوام به صرف افطاري منزل ما دعوت شده بودند. موقع افطار حسن آقا شربت نعنايي را كه درست كرده بودند با پارچ و ليوان به مهمانها تعارف مي كرد. من به ايشان گفتم : بيا بنشين و خودت هم افطار كن واز اين شربت بنوش ايشان در جواب من گفتند : اين شربت مخصوص شماست من شربت سرخ را خواهم نوشيد.

برادر شهيد:
روزي در منطقه حسن آقا پيش من آمد و گفت : برادر جان در محل ما خبرهايي مي خواهد بشود و ممكن است درگيري پيش بيايد من آمده ام كه به شما بگويم اگر من شهيد شدم شما به پدرو مادر خبر ندهيد. اگر جنازه من پيدا شد كه خوب مي برند مشهد و آنها اطلاع پيدا مي كنند اگر هم جنازه ي مرا منافقين با خود بردند شما برايم گريه وزاري نكنيد تا دشمنان انقلاب از گريه شما خوشحال نشوند.

مراسم تعزيه اش حدود 20 روز طول كشيد و هر روز از طرف يكي از فاميلها براي حسن آقا در مساجد تعزيه مي گرفتند .بعد از اينكه هفتم و چهلم تمام شد و سال شهيد رسيد با تمام تلاشي كه خانواده ام مي كردند تا روحيه از دست رفته پدرم را بدست آورند موفق نشدند و ايشان درست 15 روز بعد از سالگرد آن شهيد بزرگوار به رحمت خدا پيوست.

روزي كه براي تحقيق و تفحص از حسن براي ورود به سپاه آمده بودند وقتي از يكي از همسايه ها مي پرسند كه حسن آقا چگونه فردي است ؟ خانم همسايه مي گويد : ايشان را مثل پسر خودم دوست دارم و يكي از بهترين جوانهاي محله ي ماست . وقتي مصاحبه كننده اين جواب را مي شنود براي صحت حرف آن خانم مي گويد: به طور مثال اگر آقاي زاهدي از دختر شما خواستگاري كند شما چه جوابي مي دهيد ؟ خانم همسايه مي گويد : اين مايه ي افتخار ماست كه آقاي زاهدي عضوي از خانواده ي ما شود .بعد از شهادت حسن آقا يا دو سه ماه بعد از تشييع از محله هاي مختلف مي آمدند و اظهار تاسف مي كردند .حتي از شهرك طرق آمده بودند و مي گفتند: ما فكر مي كنيم يكي از اعضاي خانواده ي ما شهيد شده است واينگونه حسن آقا به دوستان محبت مي كرد .

روزي كه ايشان مي خواست به جبهه برود به ما گفت : من الان با قطار يا اتوبوس و با پاي خودم مي روم ولي موقع بازگشت با يك جعبه چوبي مرا برمي گردانند ولي اين را بدانيد كه اين خواست خودم بوده و هست .همين طور هم شد بعد از اينكه به جبهه اعزام شد 40 روزبعد ، خبر شهادتش را براي ما آوردند.

روزي به اتفاق حسن آقا از محل كار بر مي گشتيم . چون اوايل انقلاب بود و منافقين قصد از بين بردن سپاه و بسيج را داشتند به ما گفته بودند حتي المقدور از رفتن اماكن شلوغ پرهيز كنيد . در راه متوجه شديم در قسمتي از خيابان شلوغ شده است .حسن آقا مي خواست كه به آنجا برود تا از موضوع اطلاع پيدا كند به اوگفتم : برادرجان بهتر است ما خودمان را درگير نكنيم . درجوابم گفت : من كه نمي خواهم با آنها دعوا كنم فقط مي خواهم بدانم حرف حسابشان چيست ؟ من با منطق خودمان و اسلام با آنها صحبت مي كنم شايد كه از خواب غفلت بيدارشوند وقتي آنجا رفت بعد از چند دقيقه غائله خاتمه پيدا كرد و ما به خانه بازگشتيم .

يکي ازهمکاران حسن تعريف مي کرد:
بچه ام مريضي سختي گرفته بود و من تمام پس اندازم را خرج دكتر كردم ولي او خوب نشد احتياج شديدي به پول داشتم روزي به حسن آقا گفتم : حقوقي را كه از سپاه مي گيرم كفاف زندگيم را نمي دهد و الان كه بچه ام مريض شده پولي براي درمان اوندارم و بايد به فكر يك شغل جديد باشم. ايشان در جوابم گفت : برادرجان من هر چه در توانم است به توكمك مي كنم حتي موتورم را هم ببر بفروش و خرج درمان بچه ات بكن ولي از سپاه بيرون نرو و اين سنگر اسلام را خالي نكن .من چون به نظر ايشان اهميت مي دادم به حرفش كردم و بعد از مدتي بحمدالله بچه ام خوب شد و موتور حسن آقا را هم نفروختم .

يکي از همرزمانش تعريف مي کرد:
در شب درگيري حسن آقا بعد از اينكه تير به ايشان اصابت مي كند و منطقه به دست منافقين مي افتد در آن زمان هرگاه منافقين جنازه ي شهداي ما را مي گرفتند يا پوست سرش را از تن جدا مي كردند و يا بينيش را مي بريدند و يا گوشهايش و چشمهايش را درمي آوردند كه يكي از همين منافقين چشم راست شهيد زاهدي را از حدقه در مي آورد و صبح كه نيروهاي بسيج ، منطقه را پاكسازي مي كنند ,مشاهده مي كنند كه منافقان و ضدانقلابيون به چه طرز فجيعي با جنازه ها برخورد كردند. اين امر اراده ي ما را نسبت به از بين بردن آنها مصمم تر و ايمان ما را قوي تر مي كرد .

خواهر شهيد:
همراه مادرم به روستا رفته بوديم كه دايي ام آمد دنبالمان و گفت : برادر بزرگترت از جبهه آمده و مي خواهد زودي برگردد .شما بياييد ببينيدش من به اتفاق مادرم به مشهد آمديم و وقتي به منزلمان رسيديم ديدم اقوام در خانه ما جمع شده اند و بسيار ناراحت و اندوهگين هستند وقتي علت ناراحتي را جويا شدم پي به شهادت حسن آقا برديم .

برادرشهيد:
درشب تولد امام رضا(ع) حسن آقا را درخواب ديدم كه مجلسي در مسجد هدايت گرفته بوديم و ايشان در حال پذيرايي ميهمانها بودند و ياد اين آيي شريفه افتادم كه شهيدان زنده اند وبا خودگفتم : حقيقتاً شهدا زنده اند وحسن آقا برادرم هم زنده است و دارد از ميهمانهاي امام رضا (ع) پذيرايي مي كند.

عبدخدا:
اولين باركه به سنندج آمدند شب را به اتفاق در پشت بام پليس راه خوابيديم در آن زمان شبها معمولاً توپخانه كار مي كرد و آتش روي دشمن مي ريخت . هرگاه كه صداي شليك توپ را مي شنيد از جايش بلند مي شد و مي گفت: چيه بردار درگيري شده بلند شوبرويم كمك شايد به ما احتياج داشته باشند گفتم : نه طوري نشده اينها كار هر شبشان است وبا اين روحيه وارد منطقه شده بود وهميشه آماده مبارزه بود.

روزي تعدادي قبضه سلاح را كه درجنگ سوخته و ناقص بودند را به مشهد آورده بوديم كه حسن آقا با دلسوزي خاصي با توجه به اينكه سلاحها سوخته بود وبه درد نمي خورد وايشان نيز مسئول جمع آوري آنها نبود سلاحها را تميز مي كرد و با نفت مي شست وروغن كاري مي كرد وسپس در انبار نگهداري مي گذاشت و گفت: همين سلاحها به ظاهر بي ارزش روزي قطعاتش لازم مي شود.

روزي حسن آقا خاطره اي از كردستان را اينگونه نقل مي كرد:
روزي كه قرار بود با عده اي از بچه ها به مشهد بياييم گويا منافقين خبردار مي شوند و به ما تك زدند. از همه جا كوه به سمت ما گلوله مي آمد و تنها راه نجات اين بود كه خودمان را در باتلاقهاي مجاور بياندازيم .خيلي شهيد داديم در آن پاتك و در آخر هم هلي كوپتر سپاه آمد و ما نجات پيدا كرديم .

برادر شهيد:
بعد از شهادت حسن آقا من به اتفاق برادرم رفتيم تا عكس شهيد را بدهيم بر روي پوستر چاپ كنند وقتي به عكاسي رفتيم وعكس را تحويل داديم صاحب مغازه به مشاهده ي عكس دگرگون شد و چنان گريه مي كرد كه من اينچنين براي شهادت حسن آقا گريه نكردم . پرسيدم شما مگر برادرم را مي شناسيد ؟ بعد از اينكه كمي گريه اش كم شد گفت : بله آقا ايشان يكي از بهترين دوستان من بودند .

روزي كه حسن آقا مي خواست به جبهه برود به من گفت : برادر جان من 30 تومان به آقاي كاظم ميرآب كه لوازم خانگي فروش بود, بدهكارم لطفاً اگر من برنگشتم بدهي مرا شما بدهيد و ازديگر دوستان از طرف من حلاليت بطلبيد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 230
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
رمضان زاده دشت بياض,حسن

خاطرات
سيد فتح الله شاهچراغيان:
محمد به جبهه رفته بود و حسن ناراحت بود كه چرا با برادرش نرفته است .بعد از ايشان هم به جبهه اعزام شد و به من يك دفترچه و پول دادند و گفتند من مي روم شايد برنگشتم مقداري خمس بدهكار هستم پرداخت كنيد من ناراحت شدم و گفتم اين حرف را نزن وجود شما پشت جبهه بيشتر مؤثر است تا خط مقدم. روز بعد دفترچه را گرفت و خودش خمس را داد.

محمد اكبري:
درشب 21/ 10/ 65 به عنوان فرمانده عمليات گروهان به اتفاق يك عده از برادران جهادگر به خط مقدم جبهه مأموريت يافتيم . شب دوم را با عده اي از برادران به يكي از تپه هاي نزديك خط براي آماده كردن خود براي حمله به دشمن عزيمت كرديم.
در آنجا كانالي از بتون سيمان توسط دشمن به طول 9 كيلومتر ساخته شده بود و در اطراف كانال سنگرهاي بتون آريه اي محكم توسط دشمن ساخته شده بود كه در شبهاي جلوتر به دست رزمندگان اسلام فتح شده بود و دو طرف كانال يك جاده اي بود كه از آنجا مهمات و رفت و آمد وسايل جنگي دشمن صورت مي گرفت. در طرف ديگر كانال آب بود و داخل آب را هم مين كاري كرده سيم خاردار كشيده بودند و همگي در داخل يك سنگر به اتفاق شهيد شمس آبادي فرمانده گردان جوادالائمه و شهيد حسن رمضان زاده و شهيد صادقي و برادر فدائي كه مسئول آموزش و پرورش جاجرم و مسئول جهاد جاجرم بود و برادر محمد نامي که مسئول كميته كشاورزي نيشابور بود و رانندگان لودر و بولدزر ,شب را در آنجا گذرانيده بودند و صبح روز بعد كه برادران گروه استحكامات 2 يا 3 سنگرهايي براي ما آورده بودند به اتفاق همسنگر و دوست و همشهري خودم حاج رضا همتي كه او در شب عمليات و شبهاي ديگر به عنوان پدر براي همگي ما بودند و ما از او روحيه مي گرفتيم ,شروع كرديم به پر كردن كيسه هاي خاك و مستحكم نمودن سنگر خود، هيچ يادم نمي رود چه شب سردي, از يك طرف سرما از يك طرف خمپاره هاي دشمن و از طرف ديگر گرسنگي و نبودن پناهگاهي .در آن شب بعد از ساختن اين سنگر كه كمي امنيت آن بيشتر از سنگر اولي بود شهيد شمس آبادي و شهيد رمضانزاده، و يك عده از برادران ديگر رانندگان لودر و بولدزر و همچنين بي سيچي به اين سنگر آمدند كه بعدا برادران آن را به نام سنگر فرماندهي و محل استراحت رانندگان لودر و بولدزري كه شبها از حمله برمي گشتند شد. بعد از گذشت 2 يا 3 شب از تاريخ 21 كه نوبت به ما رسيد ما به اتفاق شهيد حسن رمضان زاده و برادر حكيدري و همشهري و پدر پسرمان حاجي رضا همتي راننده بلدوزر و يك عده ديگر از برادران راننده لودر و بلدوزر آماده شديم براي رفتن به خط مقدم. ساعت 9 شب حركت كرديم در 500 متري خط حمله من و شهيد رمضانزاده و برادر كليدري كه هر سه فرماندهان عمليات خاكي بوديم پس از توجيه ما توسط شهيد رمضانزاده از موقعيت حمله و خاكريزي را كه بايد در همان شب حمله مي زديم و تمام صحبتها و قرارهايمان را گذاشتيم كه يك وقت از خط حمله به ما بي سيم زدند كه لودرها و بلدوزرها را بياوريد جلوتر و لحظه به لحظه ما خود را آماده مي كرديم و از تاريكي شب استفاده شود ما گام به گام جلو رفتيم و از داخل نخل ها عبور مي كرديم و جنازه هاي عراقي در گوشه و كنار ما مشاهده مي شد تا اين كه به پشت خاكريزي كه در آن شب بايد مي زديم رسيديم كه حمله ساعت 11 شب شروع و رمز حمله داده شد و بچه ها هركدام سوار لودرها و بلدوزرهاي خود شده و من هم كه مسئوليت يك لودر و بلدوزر را داشتم شروع به زدن خاكريز با راننده شديم. بچه ها يكي پس از ديگري و نوبتي بر روي لودرها و بلدوزرها كار مي كردند. اين كلمه هيچ موقع يادم نمي رود شهيد رمضان زاده به من گفت: كه از خودتان مواظبت كنيد كه زير تانكها و بلدوزرها نرويد و فقط شما بچه ها را راهنمايي كنيد و اين خاكريز را تكميل كنيد به محض زدن يك بل لودر يا بلدوزر صدها بسيجي و سپاهي در پشت آن سنگر گرفته و با دشمن مي جنگيدند و آرپي جي زن ها با زدن هر گلوله آرپي جي يك تانك دشمن يا يك خودروي دشمن را نشانه مي رفتند چون فاصله ما با دشمن خيلي نزديك بود و اين چنين دشمن را قلع و قمع مي كردند. از قرار معلوم پشت سر دشمن رودخانه جاسم و اطراف رودخانه باتلاق بود و دشمن ناچار بود از پشت خاكريزي كه جاده آسفالت دشمن از آنجا مي گذشت عبور كند و هيچ راه فراري براي دشمن نبود و هر نفر و يا وسيله و يا تانكي از روبروي ما مي گذشت مورد حمله و هدف نيروهاي قهرمان بسيجي قرار داشت و برادران سپاهي و بسيجي آنچنان نزديك دشمن رفته بودند كه در چند صحنه كه من خودم شاهد بودم جنگ تن به تن شد. موقعيت ما و زدن خاكريز هم از شبهاي جلوتر به صورت نعل اسبي بود و در همان نقطه اي كه ما حمله را آغاز كرديم بايد اين نعل اسبي را مقداري گشادتر مي كرديم و ميدان بيشتري براي نيروهاي خودي باز مي كرديم خاطره اي دارم از يك راننده لودر به نام برادر محمودي از شهرستان قوچان كه اين راننده لودر از نيروهاي مردمي بود، موقعي كه در موقعيت سلمان 2 بوديم كمپرسيهايي كه تعدادي رانندگان او مي ترسيدند و شن به جلو نمي بردند اين برادر محمودي از هر كمپرسي يك مقداري پول گرفت و خودش اين بار شن و مخلوط را به جلو مي برد كه يكي از برادران مسئول پايگاه و فرمانده گردان از اين موضوع با خبر شدند و برادر محمودي را مورد بازخواست قرار دادند كه اين كار درستي نيست او در جواب گفت: اگر من و شما در شب عمليات زنده بوديم تلافي اين خلافم را مي كنم كه از قضا همان شب حمله كه برادر محمودي هم با من بود الحق كه تلافي را با كار و كوشش نمود. از ساعت 12 نيمه شب مشغول زدن خاكريز شد تا سپيده دم و بعد از اينكه خاكريز تمام شد و نيروهاي دشمن تار و مار شدند و معلوم بود كه دشمن فرار را بر قرار ترجيح داده و مشاهده مي شد كه عقبه آتش دشمن از طرف جزيره مجنون مي آيد و ديگر آتش آنچناني بر سر ما نمي بارد و من چون ديدم جبهه مقداري آرام است مشغول خواندن نماز شدم، نمازم كه تمام شد شهيد رمضان زاده گفت خاكريز را شكاف دهيد و لودرها و بلدوزرها را 100 متر جلوتر هدايت كنيد و خاكريز ديگري را شروع كنيد. من هم با برادر محمودي و برادر حسيني مقدم از برادران جهاد شيروان براي زدون آن خاكريز جلو رفتيم و مشغول زدن خاكريز شديم كه ناگهان يكي از برادران بسيجي گفت بچه ها عراقي ها در داخل سنگر روبرويي هستند يكي از برادران بسيجي با آن لهجه خودش گفت: يك كلاش به من بدهيد تا چند تير حرامش كنم .بعد اين برادر بسيجي با يك تاكتيك جالبي به صورت زيكراك با توجه به اينكه يك دفعه ديدم كه تيربار از روبرو ما را هدف گرفته ودارد رو به ما شليك مي كند ,يك دفعه ديدم برادر محمودي پاكت يا بيل لودر را بالا گرفته و يك پايش را روي صندلي لودر و پاي ديگرش را روي پاكت لودر و كلاش به دست به طرف دشمن رگبار گرفته .چند لحظه نگذشته بود كه ديديم آن برادر بسيجي تعداد 15 نفر از نيروهاي دشمن را اسير كرده و مي آورد كه در بين اين نيروها يك افسر هم وجود داشت .وقتي كه هوا روشن شد ديديم كه گورستاني از نفربرها و تانكها و خودروها و جنازه هاي عراقي در اطراف و گوشه و كنار ما در داخل سنگرهاي مستحكم به هلاكت رسيده اند. محل تسخير ما شهرك دوعيچي و نهر كنار ما نهر جاسم بود.

محمود شهيدي:
در پاتكهاي شديدي كه عراق داشت ، مي خواست از غرب مهران نفوذ كرده ، داخل مهران شده و روي جادّة آسفالته از سمت جادّة هرمز آباد ، نيروهاي ما را دور بزند كه با تلاش بچّه هاي مهندسي سپاه و مخصوصاً شهيد رمضانزاده داشتند .
مهران خاكريزهاي دو جداره و سه جداره زده شد و نيروهاي ارتش و سپاه پشت آن مستقر شدند و مقابل تانكهاي دشمن مقاومت كردند . دشمن كه متوجّه شد نفوذ از اين محور مشكل است ، از پاسگاه روستاي زيارتگاه كه ما آنجا هم خاكريز زده بوديم ولي آن خاكريز صبح يكي ، دو ساعتي بيشتر مقاومت نكرده بود , سرازير شد و به سمت جادّه حركت كرد كه با مقاومت نيروها در اطراف جادّه و داخل شهر مواجه شد ، تا اينكه شب شد . البتّه اگر دشمن موفّق مي شد در روز روي جادّه حركت كند و به پيشروي اش در تنگه ادامه دهد ، مي توانست نيروهاي ما دور بزند امّا بخاطر جانبازي و فداكاري نيروهاي رزمنده نتوانست كه ددر رو زخودش را به آسفالت بكشاند بلكه اين كار به شب افتاد كه شب هم با فداكاري و اعزام نيروهاي شهادت طلب و ويژة عمليّات به موفّقيّت رسيد و مهران آزاد شد.

حسن زماني:
الان حدود دو هفته از عمليات مي گذرد كمتر از دو هفته است. برادرمان حسن رمضانزاده كه مسئوليت معاون گردان جوادالائمه را بر عهده داشت و مسئوليت تمام مهندسي بر عهده ايشان بود بسيار بسيار فعاليت شان چشمگير بود و اين برادر هم طوري بود كه در ساعتي كه قرار بود وارد عمل شوند با خوشحالي وارد عمل شوند در همان ساعت اول عمليات ايشان تركش خوردند و همه برادران گفتند: برادر رمضانزاده شما برگرديد عقب كه پشتتان زخمي هست و خون مي آيد شما را از پا درمي آورد. اين برادر گفت: نه من زخمي نيستم و حالم خيلي خوب است و بعد در همان لحظاتي كه خداوند ايشان را همراهي مي كرد ايشان هم اكيپ را همراهي مي كرد و كار خودشان را به نحو احسن انجام دادند در لحظاتي چند پيش كه قرار بود كار تمام شود.او با يكي از رانندگان لودر در سطح پايين حركت مي كرد و هدايت دستگاه را بر عهده داشت كه خمپاره آمد و اوبا يکي ديگرمتلاشي شدند و تنها از كمر به بالا باقي ماند . ما و برادران توانستيم او را شناسايي كنيم . در مشهد وقتي شنيده بود خبرهايي هست و قرار است عمليات شود با آنكه تازه داماد بود و هنوز 15 روز نشده بود كه خانمش را به منزل برده بود سر از پا نمي شناخت و به هر طريق بود خود را به جبهه رسانده بود.

خسروجردي:
شب چهارم عمليات بود كه به مأموريت دادند با شهيد رمضانزاده برويم .من به عنوان رابط خط و ايشان به عنوان فرمانده گروه بودم .خاكريز زدن شروع شد.کانال از پمپ بنزين شهرك دو ئيجي عراق تا كانال نهر جاسم طول داشت .شب بود ما آنجا مستقر شديم. ساعت ده شب قرار بود برويم و كار را شروع كنيم و ما آن شب حدود 4 دستگاه داشتيم 2 لودر و 2 بولدوزر، حركت كردند به سمت نهر جاسم تا قبل از شروع عمليات نهر پر شود تا رزمندگان بتوانند راحت عبور كنند، ما هم شروع كرديم از ابتداي پمپ بنزين كه جاده آسفالته بود به خاكريز زدند. حدود يكساعت و نيم آتش دشمن خيلي شديد بود كه يكي از راننده هايمان مجروح شد و به عقب رفت و شهيد رمضانزاده با بي سيم خود برگشتند و يك بُلدوزرِمان خراب شد كه آن را آماده كرديم و شهيد رمضانزاده در حين برگشتن توپ هم خورده بود بي سيم چي ايشان مجروح شد و ايشان به ما ملحق شد با اينكه مجروح شده بود، ما گفتيم شما برويد اورژانس. او گفت: نه ما هستيم اين بي سيم چي را بفرستيد اورژانس ما بي سيم چي را داديم به شهيد كهنسال كه راننده لودر هم بود و ما آمديم عقب و ايشان را به اورژانس كه در قرارگاه بود رسانديم. برگشتم ديدم دستگاهها مشغول كار هستند كه رفتيم شهيد رمضانزاده را پيدا كنيم رسيدم نهر جاسم ديدم كار تمام شده و كُلاً جاده آسفالت را بريدند برادرها نيستند در همين حين برادرها را صدا مي زديم، ديديم دو نفر با پيكر نوراني كنار خاكريز افتاده اند جلوتر كه رفتيم ديديم شهيد رمضانزاده و شهيد كهنسال هستند كه در اثر توپ مستقيم تانك كه از روي سنگر هاي نعلي شليك مي كردند به شهادت رسيده بودند. ما اين دو شهيد را داخل بيل لودر گذاشتيم و به عقب منتقل كرديم.

محمد كليدري:
يكي از روزهاي عمليّات كه ما از خط برگشته بوديم و استراحت مي كرديم ، نزديك ظهر بود كه برادر رمضاني به من گفت : برادر كليدري مأموريّتي به گردان ما محوّل شده ،‌ آمادگي داري برويم ، خط . گفتم : چه بهتر از مأموريّت - من و شهيد حسن رمضان زاده و برادر بزرنوني و برادران حاتمي از شهرستان اسفراين به عنوان رانندة بولدوزر و برادر تصوّري به عنوان رابط خط با يك دستگاه تويوتا به خط رفتيم . هدف احداث خاكريزي به طول نزديك 1500 متر بود كه اين خاكريز حدّ فاصل دو تيپ عمليّاتي بود ، يكي تيپ - لشگر - امام رضا (ع) ، ديگري تيپّي از لشگر اصفهان . منطقة خيلي حساس بود ، دشمن در منطقه نفوذ كرده بود ، به علّت حساسيّت محلّ ما با دو دستگاه بولدزر شروع به كار كرديم . تير و گلوله هاي دشمن مانند زنبور از پهلوي گوشمان مي گذشتند ، با توجّه به شدّت آتش دشمن و عدم نيروي تأميني ، شهيد رمضانزاده با موتور مسير خاكريز را تعيين نمود و برنامة كار را به من داد و شروع احداث خاكريز همان روز ساعت 1 بعد از ظهر بود و در ساعت 3 بعد از ظهر هم خاتمه يافت . رانندگان بولدزر مانند شير بدون توجّه به دشمن ، خاكريزي مثل كوه احداث نمودند و نيروهاي ظفرمند ما از دو طرف ، ‌پشت خاكريز مستقر شدند ، ساعت 4 بعداز ظهر همان روز عمليّات نيروهاي اسلام جهت پاكسازي داخل نخل ها كه چند روستاي خالي از سكنه هم در آنجا وجود داشت ، شروع شد . بنا به اظهار يكي از فرماندهان لشگر امام رضا (ع) همان روز 70 نفر از كماندوهاي دشمن كه شب در داخل نخل ها پياده شده بودند به اسارت درآمدند و نقشة دشمن نقش برآب شد .

يد الله يزداني:
زماني كه عمليات كربلاي 5 مي خواست اجرا شود، برادر شهيد رمضانزاده مسئول پشتيباني جنگ جهاد خراسان از بچه هاي داوطلب خواست كه در شب اول عمليات شركت كنند. تعدادي از برادران داوطلب شدند و شهيد رمضانزاده و شهيد شمس آبادي مسئول گردان جواد الائمه اعلام كفايت كردند. شب شد. عمليات عظيم كربلاي 5 شروع شد و آتش عجيبي بر سر دشمن بعثي ريخته شد. من شب سوم عمليات به خط رفتم. صحنه هاي عجيبي را در آن قسمت ديدم و از همه مهمتر اينكه بنده در پشت خاكريز بودم كه ناگهان چشمم به برادر رمضانزاده افتاد كه زير باران شديد خمپاره و گلوله ايستاده بود و به برادران لودر و بلدوزر دستور خاكريز زدن مي داد. جالب اينكه اين شهيد هيچگونه ترسي به خود راه نمي داد و هرگز در برابر گلوله ها خود را خم نمي كرد و خمپاره ها به اين طرف و آن طرف اصابت مي كرد و منفجر مي شد.

محمد علي افتخاري خراساني:
آخرين باري كه به اهواز آمده بود ،‌گفت : مي خواهم تلفن بزنم و حمّام بروم . در همين حين سراغ برادرش محمّد را گرفت و من گفتم : مي دانم كجاست . الان تلفن مي زنم تا بيايد . ايشان مشغول كار خود شد و من به برادر او تلفن زدم . برادر ايشان پس از مدّتي آمد . شهيد رمضانزاده عجله داشت . زماني كه اين دو برادر سوار ماشين شدند و از درب تيپ خارج شدند ، با هم بوديم شهيد رمضانزاده به برادرش گفت : من به خاطر عجله اي كه دارم نمي توانم لباسهايم را بشويم . شما زحمت آنها را بکش . كلّ اقامت ايشان بعد از يك هفته كه به اهواز نيامده بود بيشتر از 2 ، 3 ساعت طول نكشيد . اين آخرين ديدار ما بود . اين دو برادر هم زمان با هم شهيد شدند .

حسين رمضان زاده:
يكي از خاطرات من از ايشان اين است كه يكبار به اتفاق حسن رفتيم به منزل دامادمان. در همان موقع دامادمان احتياج به خودكار پيدا كرد و خودكار را از حسن خواست و حسن به او نداد و گفت:‌ اين خودكار مال بيت المال است.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 251
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
عليپور,حسن
خاطرات
كبري عباسي,مادر شهيد:
پدر حسن يك اسب قرمزي داشت كه حسن به آن خيلي علاقه داشت. يك روز ديدم رفته و كنار آخر اسب نشسته و اسب را نگاه مي كند كه چگونه كاه مي خورد. به او گفتم: پسر جان، از اين جا بلند شو كثيف است. گفت: مادر من نگاه مي كنم ببينم چگونه كاه و علف مي خورد.

سر تا پاي حسن را در هنگام محرم سياه پوش مي كردم و برايش داده بودم سوره ياسين را نوشته بودند و وسط آن را قيچي كرده بودم و صبح به صبح او را از وسط حلقه رد مي كردم .

موسي علي پور,پدر شهيد:
سه شنبه شب قبل از اينكه حسن به دنيا بيايد خواب ديدم كه تمام مردم روستا عليه ما حركت كرده اند و ما را تعقيب مي كردند . به تپه سلام كه رسيدم ديدم يك زير زميني باز شد و من هم به داخل اين زير زمين رفتم و در آنجا زيارتگاهي را مشاهده كردم . اطراف اين زيارتگاه افرادي عمامه هاي سفيد نشسته بودند . از اين زيارتگاه دريچه اي باز شد بعد سرم را جلوي پنجره بردم ديدم يكي از بزرگان آنجا نشسته است .سوال كردم ايشان كيست ؟ اين ابراهيم خليل ا... است . گفتم : قربان ايشان بشوم چطور شده پنجره هاي امام رضا (ع) به اين بزرگي ولي ايشان پنجره كوچكي دارند. بعد همه آنها خنديدند و گفتند : شما نجات يافتي .

عيسي حسيني:
در جزيرة مجنون خطّ خندق حدود 20 ماشين كمپرسي نيسان داشتيم كه رانندة يكي از آنها به نام عيدمحمّد اردوني از نيروهاي وظيفة گردان مهندسي بود . ايشان رفته بود ماشين خاك را خالي كند . در همان حين يك تركشي آمده بود و به سر اردوني اصابت و قسمتي از مخچه اش را برده بود . نيروها با ديدن اين صحنه روحيّة خود را از دست داده و به پشت خط برگشتند . آقاي علي پور وقتي اين صحنه را ديد ، گفت : بايد كارتان را ادامه بدهيد . تعدادي از بچّه ها اوّل امتنا كردند . بعد علي پور گفت : ايرادي ندارد ، آقاياني كه دوست دارند بشينند كار كنند ، بفرمايند . ما خودمان هم هستيم . برادران ديگر هم به آنها نياز نيست كه بيايند . با اين برخورد علي پور راننده ها خجالت كشيدند و آمدند و پشت فرمان ماشين ها نشستند و ادامة كار را دنبال كردند .

بعد از عمليّات والفجر 8 يك روز علي پور در حالي كه عصباني بود آمد و گفت : حسيني آماده باش ، زود نيروهايت را بردار و جلو بياور . تا آن روز علي پور اينگونه با ما برخورد نكرده بود . من از اين نوع برخورد ابتدا ناراحت شدم . به همين منظور وقتي نيروها را آماده كردم به ايشان گفتم ما آمادة حركت هستيم در بين راه گفتم : آقاي علي پور چه شده است كه اين قدر عصباني شده اي ؟ گفت : چيزي نيست . بابا عراقي ها الان دارند مي آيند . آنجا بود كه من به علّت عصبانيّت ايشان پي بردم . بولدزرهايمان را برداشته و جلو رفتيم و در شهرك ولي عصر (عج) شروع به احداث خاكريز كرده و موقعيّت را تثبيت كرديم .

قبل از عمليّات كربلاي 4 ، علي پور موقعيّت و منطقة عمليّاتي كربلاي 4 را براي ما توضيح مي داد و مي گفت كه : با نيروهايتان با تدبير صحبت كنيد . موقعيّتي كه ما مي رويم ، جايي نيست كه كسي برگردد . سعي كنيد يك حالت دعا و نيايشي داشته باشيد . هر قسمتي براي خودش مراسم برگزار كند شايد انشاءا... در اين عمليّات پيروز بشويم . من در عمليّات كربلاي 4 مجروح شدم و در بيمارستان شيراز بستري شدم . علي پور با من تماس گرفت و گفت : چه زمان خوب مي شوي كه برگردي ؟ شهيد جوان بخت گفته بود ، بابا اين آقاي علي پور از جنازة اين بچّه ها هم مي خواهد كار بكشد . گفتم : فعلاً كه مجروح هستم امّا هر وقت شما بگويي برگرد برمي گردم .

پدر شهيد:
حسن علي پور كلاس يازده را در مشهد مي خواند و درب مغازه مكانيكي هم مي رفت كه يك روز گفت: بابا اگر اجازه بدهيد از طريق جهاد چند روزي براي مكانيكي به جبهه بروم. سه ماه تعطيلي بود به ايشان اجازه دادم. وقتي برگشت ديدم خاطرات زيبا تعريف مي كند و مي گويد جبهه آب و هوا خوبي دارد . عشق خوبي دارد . موافقت كنيد تا مدت ديگري بروم گفت : اين دفعه سه ماه مي روم . من هم نخواستم شوق عشق جبهه او را ناديده بگيريم كار به جاي كشيد كه مرتب به جبهه مي رفت و وقتي هم مرخصي مي آمد سه چهار روز بيشتر اينجا نبود و دوباره مي رفت يك روز به اتفاق حسن به نزد شهيد عباس خوش سيما رفتيم . آقاي خوش سيما با شوخي به حسن گفت : شما ديگر شهيد زنده اي ، بگذار اين دفعه من بروم حسن خنديد و گفت : شما همين جا باشيد.

علي حاجي پور:
در عمليّات كربلاي پنج آقاي علي پور به من گفتند : بروم جلو و در يك قسمت خط خاكريزي احداث كنم كه جلوي ديد دشمن گرفته شود . ما رفتيم و نيروها را مشغول كار كرده ، در حين آمدن به نزد علي پور بودم بولدزري را ديدم كه مي خواهد وارد جزيره بوارين بشود . يك دفعه زير شني بولدوزر يك انفجاري صورت گرفت ابتدا فكر نمي كردم كه علي پور همراه اين بولدوزر باشد . وقتي جلو رفتم ديدم علي پور روي زمين افتاده و يك پايش روي مين رفته و مورد اصابت آر پي جي هم قرار گرفته بود . بلافاصله با چفيه هايي كه همراه داشتيم به هر پايش يك چفيه بستيم و به همراه آقاي قدرتي و يك نفر از بچّه هاي روستاي جيم آباد رفته و يك برانكاردي آورديم . اتّفاقاً در همين حين سردار قاآني فرماندة لشكر را ديدم كه پرسيد علي پور چي شده است ؟ گفتم : مجروح شده اند. ايشان گفتند : سريع او را به اورژانس برسانيد . ما علي پور را داخل آمبولانس گذاشتيم تا سريع به اورژانس منتقل كنند . در همين هنگام در حالي كه خون زيادي از علي پور رفته بود امّا روحيّه به ما ، از ما خواست كه هرچه سريعتر به محلّ مأموريّت رفته و ضمن روحيّه دادن به بچّه ها ادامة كار را انجام دهيم و از ما خداحافظي كرد و رفت .

كبري عباسي:
شبي كه عمليّات شروع شده بود به دليل اينكه تلويزيون نداشتيم به منزل عمّة خانم شهيد رفته و تلويزيون تماشا مي كردم و آن شب را تا صبح گريه مي كردم ، صبح بلند شدم مقداري آش نذري براي رفع بلاي رزمندگان پخته بودم . وقتي آش ها روي اجاق در حال پختن بود ، ديدم يك كبوتر قشنگي به منزل ما آمد و سه چهار چرخ دور ديگ آش زد . همسايه ها گفتند : عجب كبوتري ! محمّدمان دويد كه كبوتر را بگيرد . كبوتر روي زمين راه مي رفت . بعد پر زد و رفت روي ديوار منزلمان نشست . همان جا با خودم گفتم : اين روح حسن است كه به پرواز در آمده است . حسن شهيد شده است . اين كبوتر روح حسن است كه نزد مادرش آمده است . همسايه ها گفتند : اين حرفها را كنار بگذار ، شما هميشه از اين حرفها مي زني . گفتم : حالا معلوم خواهد شد . آش ها را كه در بين همسايه ها تقسيم كرديم و تمام شد . نمازم را خواندم و كمي آش خورديم و نشستيم با همسايه ها قليان مي كشيدم كه ديدم عمويش به خانة ما آمد . به عموي حسن گفتم: چه خبر آورده اي ؟ خبر خوش آورده اي ؟ گفت : بلي ، خبر خوش آورده ام ، حسن شهيد شده است . اگر عكس در خانه داريد بدهيد . گفتم : خدا قبول كند . عكس ها را به او دادم و از حياط بيرون رفت .

علي حاجي پور:
يادم هست وقتي بولدوزرها مي خواستند وارد جزيره بوارين بشوند به دليل بلندي ارتفاع دژهاي دشمن نمي توانستند عبور كنند. به اتفاق علي پور به خدمت فرمانده لشكر برادر قاآني رسيديم و قرار شد كه بچه هاي تخريب بيايند و اين ارتفاع را منفجر كنند تا عبور بولدوزرها به جزيره بوارين به سهولت انجام شود.

حسن عليپور:
يك دفعه آقاي عليپور تعريف مي كرد كه راننده بولدوزر در حال زدن خاكريز بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسيد. بعد از اين كه شهيد را از پشت فرمان پايين آوردم، خودم سوار بولدوزر شده به زدن خاكريز مشغول شدم.

فاطمه نشميه:
خانه ما با خانه مادر شهيد نزديك هم بود . من وسط حياط ايستاده بودم كه يك مرتبه صداي جيغ مادر عليپور را شنيدم . با عجله به طرف خانه آنها دويدم . وقتي رفتم ، ديدم همه اقوام جمع هستند و خبر شهادت عليپور را داده اند . اگر چه از اين خبر به طور ناگهاني مطلع شدم ولي اصلاً برايم غير منتظره نبود و هر آن آمادگي شنيدن خبر شهادت ايشان را داشتم .

همسر شهيد:
دفعة آخري كه آقاي عليپور به مشهد براي مرخصي آمده بود ، يك روز با هم به زيارت شهداي بهشت رضا (ع) رفتيم و در آخر بر سر مزار برادرم رضا رفته و پس از خواندن فاتحه اي به من فرمودند : بياييد از اين سمت برويم . خودشان جلو راه افتادند و من هم پشت سر ايشان حركت كردم . رفت تا رسيد به قبرهايي كه آماده كرده بودند و سپس بر يك قبر مكث و داخل آن را نگاهي كردند و بعد گفتند : به همين زودي ها مرا مي آورند و اينجا دفن مي كنند . من خيلي ناراحت شدم و گفتم : من را به اينجا آورده اي كه از اين حرفها بزني ؟ گفت : تو بايد اين آمادگي را داشته باشي و من در ابتداي ازدواج به شما گفتم كه نهايت راه من شهادت است و تو بايد پذيراي اين امر باشي . وقتي هم شهيد شد نگاه كردم ديدم دقيقاً در همان قبري كه به من نشان داد دفنش كردند .

همسر شهيد:
چند شب قبل از اينكه براي آخرين بار به جبهه برود ، برادرم محمد رضا را خواب ديده بود كه با هم داخل يك ماشين قرار دارند و از مسيري كه به سمت بهشت رضا مي رود. برادرم محمد رضا قبلاً شهيد شده بود . مي گفت: در بين راه با محمد رضا صحبت مي كردم و مي گفتم : شما خبر داري كه من داماد شما شده ام ؟ برادرم مي گويد : بله چطور خبر ندارم . من در تمام مراسم شما حضور داشته ام ، عليپور مي گفت : وقتي به بهشت رضا رسيديم ، محمد رضا آنجا پياده شد . گفتم : چرا اينجا پياده شدي ؟ گفت : مي خواهم اينجا بروم و دست مرا هم گرفت و پياده كرد . گفتم : من مي خواهم به خانه بروم ، كار دارم . گفت : نه پياده شو ، بيا برويم . تو بايد نزد من بيايي و زندگي كني . گفتم : مگر شما اينجا زندگي مي كني ؟ گفت : آري من اينجا هستم . بعد به من گفت : مثل اينكه محمد رضا مي خواهد مرا پيش خودش ببرد .

همسرشهيد:
يك سري عمليات بود و 15 روز به خانه نيامد. تا اينكه شب تماس گرفت و گفت: من امشب به خانه نمي آيم. شام آماده كرده و منتظر ش بودم تا اينكه بيايد. وقتي آخر شب به خانه آمدند گفتند: شما تا سفره را آماده مي كني من دو ركعت نماز مي خوانم. رفتم چاي آماده كردم و سفره را هم انداختم و منتظر ماندم تا ايشان نمازش را تمام كرده و بيايد غذا بخورد. نمازشان كه تمام شده بود من متوجه نشده بودم. ايشان بعد به سجده رفته بودند و به دليل خستگي زياد هنگام سجده شكر خوابش برده بود. هر چه منتظر ماندم ديدم هنوز در حالت سجده هستند. من غذا را كشيده و چاي ريخته بودم كه سرد شده بود. بعد از گذشت مدتي ايشان را صدا زدم. ديدم بلند نمي شود، بالأخره هر جور بود با صدا زدن مكرر ايشان بلند شدند در حالي كه چشمهايش از خستگي قرمز شده بود و اين حكايت از بيداري زياد ايشان در طول عمليات بود.

محمد حسن حسين زاده:
در عمليات كربلاي يك ارتفاعات مُشرف به مهران 50 متر خاكريزه مانده بود كه كار تمام شود به دليل حساس بودن اين منطقه چند نفر تلفات مي دهد. آخرالامر خود عليپور وارد صحنه شده و خاكريز را كامل نموده و وصل مي كند.

فاطمه نشميه:
دو سه خانه كلوخي در روستا داشتم . روزي كاه گل درست كرده بودم كه پشت بام خانه ها را كاه گل كنم . آقاي عليپور خدا شاهد است خودش را براي جبهه آماده مي كرد اما وقتي آمد و آن وضع را ديد گفت : عمه چكار مي كني ؟ گفتم : مي خواهم خانه ها را كاه گل كنم . يك وقت ديدم لباسهايش را درآورد و با گفتن يك بسم ا... گل ها را بالا ريخت و من كاه گل كردم و بعد گفت : عمه ، خداحافظ من رفتم .

محمد حسن نظر نژاد:
من خودم را به خطّ اوّل نبرد رسانده بودم كه شهيد علي پور با بولدزر خود را به خطّ اوّل رساند . در اين هنگام بود كه يك گروهان از تانك هاي دشمن كه در محاصرة نيروهاي خودي بودند مي خواستتند فرار كنند . ديدم دو بولدزر در سر راه آن ها قرار گرفتند و با سرعت به دو تانك حمله كردند با بيل هاي خود به جلوي تانكها زدند و حركت آنها را متوقّف كردند . تانك ها آتش گرفتند با بيل هاي خود به جلوي تانك ها زدند و حركت آنها را متوقّف كردند . تانك ها آتش گرفتند و با از كار افتادن اين دو تانك راه تانكهاي ديگر دشمن بسته شد . صداي شادي رزمندگان اسلام بلند شد . حدود 10 تانك دشمن سالم به دست سپاه اسلام افتاد ونيروهاي شكست خوردة عراق پا به فرار گذاشتند . به برادران واحد دوشيكا گفتم كه : با تمام قدرت دشمنن را زير آتش بگيرند و از آن طرف هم به برادر عليپور گفتم كه يك خاكريز در كنارة جادّة مهران - ايلام بزند . بولدزرها را بطرف جادّه آورد و كار خود را آغاز كرد . بعد از احداث خاكريز نيروهاي خودي پشت آن قرار گرفتند . خودمان را براي آزادسازي مهران آماده كرديم . مهران حدود ساعت 2 بعد از ظهر كاملاً آزاد شد . وقتي كه راديو را روشن كردم راديو مي گفت كه : مهران را خدا آزاد كرد . اين گفته را بر روي تابلويي كه توسّط لشگر 21 امام رضا (ع) در اوّل شهر مهران نصب شده بود ، ‌مشاهده كردم .

حسين عليپور:
حسن مي گفت : يك روز رفتم تا از رانندة بولدوزري كه در خط كار مي كرد سركشي كنم . وقتي كه نزديك خط رسيديم ، ديدم بولدوزر خاموش است و كار نمي كند . رفتم كنار بولدوزر تا راننده را پيدا كنم و از ايشان سؤال كنم كه چرا كار نمي كني ؟ گفت : وقتي بالاي بولدوزر رفتم ، ديدم يك گلولة تانك به رادياتور آن اصابت كرده و قسمت بالاي تنة اين رانندة بولدوزر را هم جدا كرده و راننده شهيد شده است . مي گفت : ما يك مقداري غنايم را داخل ساكي گذاشته و روي باك بولدزر جاسازي كرده بوديم تا در فرصتي مناسب مورد بهره برداري قرار گيرد امّا وقتي ديدم مقداري از خون شهيد روي كيسة غنايم ريخت ،‌ از آن موقع به بعد تأثير و تنفّر خاصّي نسبت به جمع آوري غنايم پيدا كردم به نحوي كه حتّي يك دانه سيخ هم برنداشتم .

عيسي حسيني:
يك شب مسئول پشتيباني گردان مهندسي نزد من آمد و گفت : تعدادي 20 ليتر براي ما آوردند و گفتند: اين 20 ليتري هارا بايد ببريدعقب . به فكر فرو رفت كه چگونه با اين نيروهايي كه از صبح مشغول احداث استحكامات هستند ,صحبت كنم . يك دفعه شيوة برخورد علي پور به ذهنم رسيد. رفتم سراغ نيروها ديدم ، همگي خواب هستند . يكي از نيروهاي استحكامات را پيدا كردم و جريان را با ايشان در ميان گذاشتم و گفتم : اگر برادران موافقند اين كار را مي خواهيم انجام دهيم . يادم است يك روحاني هم داشتيم ، ايشان هم اعلام آمادگي نمودند و با و با تعدادي از نيروها راه افتاديم و حدود 7 - 6 تريلي 20 ليتري را از ساعت 12 - 10 شب به جزيره منتقل كرديم . نيروها بدون اينكه احساس خستگي كنند علي رغم خستگي روز اين مأموريّت را به نحو احسن انجام دادند .

علي نشميه:
روزي كه آقاي عليپور به خواستگاري دخترم آمد گفت: عمو من پاسدار هستم. گفتم: مي دانم. گفت: دخترت را مي خواهي به من بدهي؟ شايد من فردا شهيد بشوم. گفتم: اشكالي ندارد، حتي اگر دخترم هم شهيد شد ايرادي ندارد. اين زن شماست. هر جا كه مي خواهي مي تواني او را ببري.

حسينعلي عليزاده:
اواخر سال 62 يا اوايل سال 63 وقتي علي پور از جبهه به مرخصي آمده بود به خاطر دوستي و حشر و نشر يكي دو روزي با هم بوديم و در همين حين صحبت صحبت از ازدواج ايشان به ميان آمد . من به ايشان آدرس يكي از اقوام را كه خانواده شهيد بود دادم كه در واقع دايي خانم من هم هستند . ايشان با شناختي كه داشتند ابراز تمايل كردند .وقتي ديديم علي پور اين قدر براي ازدواج مصمم هستند با حاج آقاي محرابي كه از دوستان هستند تماس گرفتم و قضيه را با ايشان در ميان گذاشتم و ايشان هم چون پاي امر خير در ميان بود قبول زحمت كردند و با هم قرار گذاشتيم كه به اتفاق آقاي علي پور به خانه مورد نظر برويم . من ماشين را سوار شدم و حاج آقاي محرابي را هم سوار كرديم و به عليپور هم گفته بوديم كه در روستا باش . دنبال ايشان هم رفتيم و به اتفاق ابتدا به خانه ابوي خودم رفتيم و منتظر بوديم علي پور هم آمدند ، بعد سه نفري منزل پدر شهيد نشميه و پدر خانم علي پور رفتيم . روي دوستي و آشنايي كه داشتيم پدر شهيد گفتند : از ما پذيرايي شود ما گفتيم الان دير نمي شود حرف حساب ما را گوش كنيد . ما از طرف و به جاي پدر علي پور شروع به صحبت كرديم و گفتيم : حاج آقا ما از طرف آقاي عليپور براي خواستگاري دختر شما آمده ايم . پدر خانم علي پور به خاطر بزرگواري كه داشتند .فرمودند : هر چه شما صلاح بدانيد ، اختيار دختر ما دست شماست . در همين فاصله طرفين همديگر را ديدند و چون حاج آقاي محرابي همراهمان بود در همان جلسه عقد شرعي انجام گرفت . در آن مجلس من وكيل عروس شدم و حاج آقاي محرابي هم موكل شدند و بدين وسيله مراسم ازدواج علي پور در چنين جمعي خيلي ساده برگزار شد .

موسي علي پور,پدر شهيد:
يك روز گفتم برو از روستا نان بياور . وقتي ايشان مي رود و نان مي آورد . در بين راه به گرسنه اي برخورد مي كند و نان را به او مي دهد. وقتي آمد به ايشان گفتم : پسر جان تو ديدي كه من سر درد هستم حسن در جواب من گفت : پدر فرض كن روزه اي داري تو نيكي كن در دجله انداز كه ايزد در بيابان دهد باز .

موسي علي پور:
يك مرتبه شهيد را خواب ديدم كه آمد و گفت : برخيز كه آقا آمده است . وقتي جلو آمدم ديدم آيت ا... خامنه اي است . گفتم : بابا شما هم ما را دست انداختي اين شخص كه آيت ا... خامنه اي است شما مي گويي امام زمان است . يك وقت ديدم آقاي خامنه اي خنده اي كرد و در آن لحظه در كنار ايشان جوان رشيدي را ديدم كه از وجودش دنيا روشن شده بود . من گردن شكسته دامنش را گرفته بودم و هر كار مي كردم كه بتوانم چيزي از آقا درخواست كنم ، نمي توانستم .

كبري عباسي:
شب 12 بهمن خواب ديدم كه حسن به منزل ما آمده است و يك دست كت و شلوار آبي قشنگي به تن داشت . چشمم به حسن افتاد جيغ كشيدم . گفت : چرا سر و صدا مي كني ؟ مردم ناراحت مي شوند . گفتم : مي خواهم مردم بفهمند كه شما به منزل ما آمده اي ؟ گفت : من كه همه جا همراهتان هستم و قبل از اينكه ناپديد شود, گفت : به خاطر پسر كوچكم آمده ام زيرا دلم برايش خيلي تنگ شده است .

حدود چهارماه در پمپ بنزين سنگ بست خدمت مي كرد زماني كه بنزين كم بود . از سنگ بست آمده بودند كه بنزين بگيرند و ايشان به اندازه اي كه قانون اجازه مي داد ، داده بود امّا آن افراد بيش از حّدمعمولي خواسته بودند كه ايشان مخالفت مي كند . آن افراد كه چهار نفر بوده اند به ايشان حمله مي كنند كه او را بزنند . حسن هم خودش را روي اسلحه مي اندازد و 3 تا تير هوايي مي زند . بعد از پاسگاه سنگ بست مي آيند كه اينها حسن را رها كرده و فرار مي كنند .

وقتي حسن خانمش را عقد كرده بود ، آن زمان 2900 تومان حقوق مي گرفت از اين مبلغ 2000 تومان را به من مي داد و 900 تومان را به خانمش مي داد . من به ايشان اعتراض كردم و گفتم : خانم شما هنوز خانه پدرش است چطوري به ايشان 900 تومان مي دهي ؟ مي گفت : مادر اين 900 تومان حق همسرم است و اين مبلغ را به خاطر او مي دهند .

علي نشميه:
دفعه آخري كه مي خواست به جبهه برود ، به من خيلي اصرار كرد كه عمو بايد با هم تا قم برويم . هرچه بهانه آوردم كه من نمي توانم بيايم ، گفت : فايده ندارد . حتماً بايد به اتفاق خانواده به زيارت حضرت معصومه ( س ) برويم . بعد از زيارت شما به مشهد برگرديد و من به جبهه مي روم . يك شب را قم مانديم و به زيارت رفتيم . در حرم حضرت معصومه (س ) نماز خواند و مقداري هم قرآن تلاوت كرد و به راز و نياز با خدايش پرداخت و من نمي دانم در آن دعا و راز و نياز از خدا چه خواست كه طولي نكشيد به خدايش پيوست .

فاطمه نشميه,همسر شهيد:
يك روز به من گفت : در كودكي معلمي داشتم او را خيلي اذيت مي كردم . حالا هر طور شده بايد او را پيدا كرده و از خود راضي كنم . حق معلمي بسيار سنگين است .

علي حاجي پور:
بعد از شهادت شهيد علي پور يك شب خواب ديدم كه شهيد به من توصيه مي كردند امام يادتان نرود چون اين خواب بعد از رحلت امام بودبا خودم امام را با جانشين ايشان مقام معظم رهبري حضرت آيت ا... خامنه اي تعبير كردم كه شهيد توصيه مي كرد .

محمد حسن حسين زاده:
وقتي در جزيرة خارك بوديم خبر دار شديم كه قرار است به ديدار و دست بوسي حضرت امام (ره) برويم بلافاصله به سمت اهواز حركت كرديم و سات 8 شب تا 4 صبح نفهميديم با عليپور چگونه از گردنه هاي پر برف و يخ خرم آباد ، آن هم با تويوتا كالسكه عبور کرديم و به تهران رسيديم . در تهران به قصر فيروزه رفتيم تا كارت ملاقات در يافت كنيم كه كارت به ما نرسيد و برادران قبل از ما به جماران رفته بودند . خود را به جماران رسانديم و چون با لباس نظامي بوديم نگهبان بيت امام كه از نيروهاي شيروان بود مرا شناخت و خلاصه با خواهش و تمنا قرار شد عليپور داخل برود و يك كارت ملاقات براي ما بگيرد و بياورد اما وقتي عليپور به داخل رفت ديگر يادش رفته بود كه ما اينجا منتظريم . بعد از مدتي نمايندة بنياد جانبازان آمد و ما يك كارت از ايشان گرفتيم و بالاخره در آن لحظات آخر خودمان را رسانديم و بعد از شهيد عليپور گله كردم گفت: بندة خدا وقتي آمدم اينجا ديگر شما را يادم رفت .

موسي علي پور:
در زمان اتقلاب يك روز حسن ذوق كنان به منزل آمد و گفت : بابا؟ گفتم : بله گفت: يك چيزي مي گويم ناراحت كه نمي شويد ؟ گفتم نه چرا ناراحت شوم گفت : وقتي امام خميني در پانزده خرداد قيام كرده بودند شاه به ايشان گفته بود با كدام نيروها مي خواهي انقلاب كني ؟ امام در پاسخ به شاه فرموده بودند : با همان نيروها كه در حال حاضر در قنداقه ها مي باشند و من يكي از آن نيرو ها مي باشم دقياقاً اين حرف را موقعي مي زد كه 16 الي 17 سال بيشتر نداشت.

برجسته نژاد:
من كشيك حرم بودم ، شب آخري آقاي عليپور مي خواست فردايش به جبهه برود به حرم امام رضا (ع) آمد و خودش را به ضريح چسباند و آن چنان ناله مي زد و با خضوع وداع مي كرد كه من همان جا تعيين كردم كه اين وداع وداع آخر است .

حسين اكرمي امين:
يك روز احمد رمضاني و دوستش علي پور مقداري گندم را كه بايستي آرد مي كرديم دونفري با پشت برده و همه را آرد كرده بودند . با توجه به اين كه در همان روز دو ماشين سپاه در دست آنها بود و در خانة ما بود و آنها اجازة استفاده از آن ماشينها را هم داشتند من وقتي ديدم آن دو نفر كيسه هاي آرد را با پشتشان مي آورند گفتم : چرا با ماشين نرفتيد . گفتند : اين ماشينها از اموال بيت المال است و نمي شود براي كارهاي شخصي از آنها استفاده نمود .

موسي علي پور:
گوسفندي كه براي مجلس عروسي حسن گرفته بودم حاضر نشد آن را با تويوتاي سپاه كه در اختيارش بود حمل كند تا اين كه مجبور شديم با يك نيسان گوسفند را به محل مورد نظر انتقال داديم .حتي يك دفعه مقداري گندم مي خواستم به آسياب برده تا آرد كنند هر چه اصرار كردم با ماشين سپاه حمل نكرد و گفت : پدر حاضرم اين گندمها را پشت كرده و ببرم ولي با ماشين بيت المال اين كار را نمي كنم.

فاطمه نشميه,همسر شهيد:
يك دفعه به روستا منزل مادر حسن رفتيم . ايشان تا چشمش به علي پور افتاد گفت : چه خوب شد شما آمديد . من چند روز است كه چند تا كيسة گندم را پاك كرده ام و مي خواستم به آسياب ببرم حالا كه شما آمديد , گندمها را با ماشين به آسياب برسان . تا مادر عليپور از خانه بيرون رفت علي پور سريع كيسه هاي گندم را روي ديوار گذاشت و خودش هم به آن طرف ديوار رفت و سريع كيسه ها را يكي يكي بر روي دوشش انداخت و به آسياب برد . وقتي مادرش اين وضع را ديد خيلي ناراحت شد و گفت : چرا با ماشين نبردي ؟ گفت : مادر حاضرم اين سختي را تحمل كنم و گندمها را خودم ببرم ولي حاضر نيستم از وسيلة بيت المال در اين خصوص استفاده كنم .

كبري عباسي:
وقتي حسن مي خواست ازدواج كند .چون ماشين سپاه در اختيار او بود پدرش به ايشان گفت : به ماشين برو و چند گوسفند از گله بردار و بياور .گفت :نه پدر با ماشين بيت المال من اينكار را انجام نمي دهم .حتي اگر پدرم بميرد ماشين اجاره كرده و او را مي برم .

عيسي حسيني:
يك نفر به گردان مهندسي آمده بود كه سرو وضع خوبي نداشت . موهاي سر و صورتش خيلي بلند شده بود . ابتدا شهيد علي پور از طريق يكي از راننده هاي قديمي و مسن وارد عمل شد كه با او صحبت كرده و متقاعدش كند كه به سرو وضعش رسيدگي كند . آن آقا هم زير بار نمي رفت و حالت داش منشانه اي داشت . تا اينكه خود شهيد علي پور با او نشست و صحبت كرد . بعد مشخص شد كه ايشان در روستاي خودش دست نشانده خان بوده است و صحبتهاي علي پور آنچنان در او اثر كرد كه از همين فرد يك شخصيت برجسته و مفيد ساخت . تا جايي كه براي خط هر وقت نيرو در خواست مي شد اولين كسي بود كه اعلام آمادگي مي كرد .

كبري عباسي,مادرشهيد:
روزي يكي از بچه هاي روستا با حسن دعوا كرده و چاقو به پايش زده بود . پدرش مي خواست برود و شكايت كند اما حسن با خنده گفت : ما دو نفر بچه يك روستا هستيم با هم دعوا كرديم . معني ندارد شكايت كنيم . يك سري كه از جبهه آمده بود ديدم با همان بچه روبه رو شد و شروع به بوسيدن او كرد . من به ايشان اعتراض كردم و گفتم : از وقتي او به شما چاقو زده من با مادرش حرف نزده ام . بچه اش به من سلام مي كند ولي من جواب نمي دهم . گفت : چگونه مسلماني هستي كه كينه او را در دلت نگه داشتي . بعد ادامه داد من چنين مادر ي را كه كينه را در دلش نگه دارد دوست ندارم . 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 239
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
فيوجي ,حسن


خاطرات
رجب فيوجي:
يك شب حسن در خواب بود. نصف شب بود، صداي گريه شنيدم وقتي بيدار شدم، ديدم حسن نشسته و دارد گريه مي كند. وقتي پرسيديم چرا گريه مي كني، گفت : (خواب ديدم شهيد شده ام ) من هم شروع كردم با او گريه كردن. صبح مثل مرغ سربريده طاقت نداشت. هي بيرون مي رفت و مي آمدمن هم به مادر چيزي نگفتم : چون اگر از جريان باخبر مي شد نمي گذاشت حسن به جبهه برود و همان روز عصر خداحافظي كرد و رفت.

در سال 59 در سنندج يك گروه پنج نفره بوديم . وقتي كه در سنندج بوديم ، براي ما غذا آورده بودند اين غذا يك كيسه نان خشك بود . من مي گفتم كه نان ها كپك زده و همين طور هم بود ولي ايشان مي گفت : عيبي ندارد و ما نان ها را مي خورديم. منظور اينكه ايشان در همه كارها با ما بود . خداوند رحمتش كند و با شهداي صدر اسلام محشور نمايد .

حسن گاهي شبها بيرون مي رفت . از او سؤال مي كرديم : حسن كجا مي روي ؟ مي گفت : مي خواهم به مسجد غربتي ها بروم و سخنراني كنم . ما هم به همين خاطر اسم او را پيغمبر غربتي ها گذاشته بوديم . تا اينكه تلفنگرام آمد كه از شما شش نفر نيرو مي خواهيم و به آنها بگوييد صددرصد شهيد مي شوند . صبح اعلام كرديم برادران چنين تلگرافي آمده و از من شش نفر نيرو بيشتر نخواستند و صد در صد هم امكان زنده ماندن در آن نيست . چه كساني حاضرند بروند . حسن گفت : من مي خواهم بروم . گفتم : شما كه محافظ من هستي . شما حالا مي خواهيد برويد براي من سخت است . آن زمان ترورها هم خيلي زياد بود يك دفعه صبح من به مسجد جامع مي رفتم كه درس بدهم ، به من حمله شد اما گلوله گير كرد و منافقين دستگير و اعدام شدند يك دفعه هم كوكتل مولوتف داخل خانه انداختند . خوشبختانه داخل زيرزمين افتاد و آنجا هم وسايلي كه قابل سوختن باشد ، نبود و فقط آجر بود و سريع خاموش شد گفتم : چون بحث شهادت هست من ممانعت نمي كنم . ايشان به همراه مرحوم طاهري و مرحو م عليرضا عمراني و سه نفر ديگر رفتند . آنها مي بايست عمليات انتحاري انجام مي دادند و با آر پي جي در دل دشمن مي رفتند در حالي كه اطرافشان هم در محاصره بود . وقتي كه بر مي گشتند دشمن متوجه مي شود و آنها را به رگبار مي بندد و يك تير به سر حسن برخورد مي كند چو مغز سرش متلاشي مي شود . من به پدرش زنگ زدم و گفتم : بياييد سپاه كارتان دارم . پدرشان به سپاه آمد و گفت : حسن شهيد شده گفتم : بله حسن شهيد شده است . موقعي كه ايشان را دفن كرديم خاله ايشان كه مادر زنشان هم بود به من گفت كه : حاج آقا بايد حسن را پيش خودت نگه مي داشتي چرا گذاشتي برود . من نمي توانستم جواب بدهم چون بغض كرده بودم و گريه مي كردم . مادرش يك جواب قانع كننده به خواهرش داد كه هيچ گاه يادم نمي رود.اوگفت اگر همه درباره فرزندانشان اينطورفکرکنند که دشمن تا حالا به مشهد رسيده بود.

فاطمه افرادي طرقي,همسر شهيد:
وقتي ايشان از جبهه كردستان آمد، پدر و مادرش به مشهد زنگ زدند كه به منزل آنها بروم و گفتند كه حسن فردا مي خواهد بيايد. ايشان هنوز فرزند دخترمان را كه به دنيا آمده نديده بود. من به منزل پدرشان رفتم. آنقدر جمعيت دور همسرم جمع شده بود كه من مانده بودم چگونه او را ببينم. شب منزلشان شلوغ شد. فاميل و دوستان و آشنايان به ديدنش آمده بودند. فقط من ذوق داشتم كه بيايد و دخترش را ببيند. يك وقت ديدم از بين در نگاه مي كند و به من اشاره كرد كه به من خبر دادند كه خدا به من يك دختر داده است. خدا را شكر مي كنم. روزيش را هم خدا مي دهد. ميهمان ها كه رفتند ايشان آمد كه فرزندمان را ببيند. از راه آمد بچه داخل گهواره بود. بچه را از ما گرفت بوسيد و اسمش را سميه گذاشت. آنقدر هم خوشحال بود كه خدا مي داند.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 111
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
دهقان‌سارک‌ ,حسين‌
‌ فرمانده‌گردان مقداد(ره)لشکر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
حميد رباني نوغاني:
واقعاً نمونه ‌ خاضع بودن را ايشان داشت . مسئول ماشين آلات استان بود، در اينجا با يك راننده لودر و بولدزر برابر مي كرد، همچكس نمي توانست او را تشخيص دهد كه كجاست و چكار مي كند و با بچه ها مي رفت. با بچه ها مي آمد و توي سنگر بچه ها بود، غذايش را با همه و راننده ها مي خورد، بالاخره تواضع و خضوعش نمونه بارزي از اخلاقيات ايشان را تشكيل مي داد. به عنوان نمونه ايشان در رابطه با واحد ماشين آلات كار مي كرد. موردي پيش آمد در فاو كه لازم بود، بچه ها بيشتر در رابطه با رابط خط مهندسي كار كنند و آقاي اديب به ايشان گفتند: شما در رابطه با مهندس كار كن. ايشان گفتند مسئله اي نيست. حتي به او گفتند: اگر مايل هستيد، با واحد مهندسي كار كن. ايشان گفت هر جا لازم هست كار كنم و اين واقعاً كسي كه مسئول ماشين آلات استان باشد و مي آيد اينجا توقعي دارد و بالاخره چند نفر با همديگر هستند و مي خواهند با هم باشند، اما ايشان نه، ايشان فقط حالت عرفاني داشت و مسئله اي كه برايش مطرح بود حالت عرفاني بود كه خوب اكثر اوقات داشت. فكر مي كنم. مدت مأموريتش تمام شده بود. در عمليات كربلاي 5 مشخص شد كه احتياج به نيرو دارند سريع هماهنگ كرد و آمد و چند شبي اينجا بود كه به ديدار معشوق شتافت. هر نوع كاري كه كسي قبول نمي كرد، ايشان قبول مي كرد در خط 25 كربلا كه شايد بقية برادران اشاره كرده باشند خطي بودكه آتش دشمن خيلي شديد بود، مهندسي كمتر قبول مي كرد كه يك گروه مهندس آنجا كار كند، ايشان با روي گشاده قبول كرد و خط يك 25 كربلا را شنريزي كرد واقعاً خضوع و تواضع بيش از حد ايشان براي همه ما قابل درك نبود.

 حسين  وقتي كه متوجه شد، در عمليات كربلاي 5 به نيرو احتياج دارند، سريع هماهنگ كرد و آمد و چند شبي آنجا بود كه به ديدار معشوق شتافت. هر نوع كاري كه كسي قبول نمي كرد ايشان آن را مي پذيرفت. در خط 25 كربلا كه آتش دشمن خيلي شديد بود، ايشان با روي گشاده قبول كرد و خط يك 25 كربلا را شن ريزي كرد. واقعاً خضوع و تواضع بيش از حد ايشان براي همه ما قابل درك نبود و بعد از شهادتش متوجه شديم كه چه درسي را به جا داده است.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 202
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
رباطي ,حسنعلي


خاطرات

پدر شهيد:
زمانيكه دفتر رياست جمهوري را منفجر كردند و ايشان از موضوع با خبر شد با صداي بلند فريادي زد، مثل اينكه از صد نفر كتك خورده باشد، من گفتم: چه شده است؟ گفت: بابا، رجايي و باهنر به شهادت رسيدند.

اوايل انقلاب بود و ورق آهن كم ,يك روز در سر كار بودم كه حسنعلي پيش من آمد و گفت: بابا، من ديگر به كمدسازي نمي روم. گفتم: چرا؟ گفت: من آنجا بيكار هستم در حالي كه من از آقاي عيش آبادي حقوق مي گيرم و ايشان هم بچة صغير دارد و درست نيست كه من آنجا بيكار باشم و حقوق بگيرم. در حال صحبت بوديم كه ديدم حسين عيش آبادي (استاد كار حسنعلي) آمد، گريه كرد و گفت: چرا حسنعلي كار مرا ترك كرده ايد؟ حسنعلي گفت: با اين وضعيت، اين كار براي من حلال نيست، هر موقع براي شما ورق آوردند من به سر كار بر مي گردم و براي شما كار مي كنم.

مادرشهيد:
يك روز در مسجد اعلام كردند كه جنگ زده ها به كمك احتياج دارند، حسنعلي به خانه آمد و مقداري وسيله برداشت و گفت: ما جزء كوچكي از اين جامعه هستيم و بايد با جنگ زده ها همدردي كنيم.

پدر شهيد:
چند وقتي براي كمك به دوستان به جلگه ماروس مي رفتيم، يك روز كه بر مي گشتيم در حيدر آباد ماروس يك نفر با لباس سربازي براي سوار شدن به ماشين دست بلند كرد. من به راننده گفتم: او را سوار كن. وقتي سوار شد، پرسيدم: از كجا مي آييد؟ گفت: از كردستان. پرسيدم: در حمله شركت داشتيد. گفت: بله. گفتم: پسر من هم در كردستان فرمانده گردان است. پرسيد: اسم او چيست؟ گفتم: حسنعلي رباطي. وقتي اين را گفتم: آهي كشيد و گفت: گردان سپاه در خط اول نبرد بود، خيلي شهيد داد. وقتي اين را گفت: دهانم بسته شد. فرداي آن روز در حال كمك به همان دوستم بودم كه همسرش آمد و گفت: شوهرم به ماشين شما نياز دارد. وقتي حركت كردم چشمم به ماشين سپاه افتاد، گفتم: 2 تا از بچه هاي من در جبهه هستند، كدامشان به شهادت رسيده است. حركت كرديم و سوار ماشين شديم و ماشين حركت كرد. از دوستم پرسيدم: كداميك از فرزندانم به شهادت رسيده است، بايد به من بگويي. بعد رو به بچه ها كرد و گفت: خودتان را جمع و جور كنيد كه حسنعلي به شهادت رسيده است. من گفتم: خدايا رضايم به رضاي تو. گفتم: اين امانت بود كه آن را به خداوند پس داديم و همان طوري كه خودش مي خواست شد و به آرزويش رسيد.

مادر شهيد:
بعد از شهادت حضورش را در زندگي ام حس مي کنم.يك دفعه براي من مشكلي پيش آمد، در حال گريه كردن خوابم برد. در خواب حسنعلي را ديدم كه به من گفت: اين مسأله چيز مهمي نيست، چرا گريه كردي؟ من خودن آن مسأله را برايت حل مي كنم. حسنعلي به من قوت قلب داد بطوريكه وقتي از خواب بيدار شدم احساس سبكي مي كردم.

يك بار دست برادر كوچكش را روي آتش چراغ گرفت و گفت: نمازتان را بخوانيد كه اگر نخوانيد فرداي قيامت آتش جهنم شما را مي سوزاند. الان ببينيد كه آتش چقدر داغ است فكر آتش جهنم را بكنيد.

دوستش تعريف مي کرد:
وقتي حسنعلي در سپاه اسم نويسي كرد به من هم گفت: شما هم بياييد و اسمتان را در سپاه بنويسيد. من گفتم: من مشكلات زيادي دارم، پرسيدم: آيا پدر و مادر شما راضي هستند كه شما قرارداد 5 ساله با سپاه بسته ايد؟ حسنعلي گفت: پدر و مادرم بايد راضي باشند من براي انقلاب خدمت مي كنم.

يك دفعه به حسنعلي پيشنهاد ازدواج داديم و گفتيم: تو دو برادر ديگر هم داري. بيا و ازدواج كن كه حسنعلي در جواب ما گفت: نه مادر، تا وقتي در جنگ پيروز نشديم من ازدواج نمي كنم، اگر مي خواهند برادرهايم ازدواج كنند، بروند ازدواج كنند. بعد هم گفت: از شما خواهش مي كنم كه وقتي من به شهادت رسيدم بگويي (اين گل پرپر از كجا آمده، از سفر كربلا آمده) و مثل حضرت فاطمه و زينب صبور باشي.


يك دفعه كه حسنعلي از منطقه برگشته بود من به او گفتم: مادر، چرا شما 3، 4 ماهي يك بار به مرخصي مي آييد؟ گفت: مادر من غصه مرا نخور، ما آنجا هستيم تا انقلاب آسيبي نبيند .
هر كجا هستي دعا كن كه اين انقلاب آسيبي نبيند و همه برادران ما و همة مسمانان در راه جبهه از يكديگر سبقت بگيرند. امام را تنها نگذاريد.

يك شب خواب ديدم كه يك جنازه جلوي در منزل ما آوردند و همة همسايه ها و همة مردم دور جنازة آمدند، صبح فرداي آن شب با خودم گفتم: اين چه خوابي بود كه من ديدم؟ چه خبري مي تواند باشد؟ نتوانستم در باغ نو بايستم و خودم را به شهر رساندم و ديدم كه منزل ما شلوغ است. پرسيدم:چه شده ؟ اتفاقي براي فرزندم افتاده است؟ زن عموي حسنعلي گفت: بد به دلت راه نده عموي من مريض بود و رحمت خدا رفت و مي خواهيم مجلس او را در خانة شما بگيريم. من گفتم: راستش را بگوييد، پسرم شهيد شده است؟ گفت: نه، حال پسرانت خوب است، هيچ ناراحت نباش. گفتم: من خواب ديده ام و حتماً يكي از پسرانم به شهادت رسيده است، عموي حسنعلي گفت: پدر من فوت شده است و مي خواهيم مجلسش را اينجا بگيريم. من قبول نكردم و گفتم: مرا ببريد تا جنازة فرزندم را ببينم، فرزند من در كردستان بوده است و مي گويند منافقين در كردستان سر و دست مي برند. من بايد جنازه اش را ببينم تا دلم آرام بگيرد، من نمي توانم طاقت بياورم. عموي حسنعلي رفت، خبري گرفت و برگشت بعد هم گفت: فرزندت خوب و سالم است و هيچ نقصي در او نيست. آنجا من خدا را شكر كردم تا اينكه مراسم تشييع انجام گرفت و حسنعلي را به خاك سپرديم.

وقتي حسنعلي مورد اصابت گلولة دشمن قرار گرفت و چيزي به شهادتش نمانده بود، بچه ها دور ايشان را گرفتند كه حسنعلي آنجا گفت: بچه ها اسلحه ها را به زمين نگذاريد، سلام مرا به مادر و پدرم برسانيد و به آنها بگوييد كه من به هدفي كه داشتم رسيدم و شهادت را افتخار خود مي دانم. به برادرانم هم وصيت مي كنم كه نگذارند اسلحة من بر زمين بماند.

دوستانش تعريف مي كردند:
زماني بود كه براي پاكسازي كردستان از ضد انقلاب به آنجا رفته بوديم . حسنعلي بلند شد و گفت: هر كه مي خواهد با من عكس بگيرد، عجله كند كه من امروز به شهادت مي رسم. ما گفتيم: رباطي در هيچ عملياتي تو اينجوري نبودي . حسنعلي گفت: چون من در اين عمليات به شهادت مي رسم. ايشان به هنگام بازگشت مجروح شد و به ما گفت: سلام مرا به پدر و مادرم برسانيد و بگوييد من جاي دوري نرفته ام، من پيش آقا امام زمان رفته ام.

يكي از همرزمان حسنعلي به نام آقاي ركني تعريف مي كرد:
منطقه اي در كردستان را فتح كرده بوديم و مي خواستيم منطقه را تحويل ارتش بدهيم كه ايشان بين بچه ها بلند شد و گفت: بچه ها من خواب ديده ام كه امروز شهيد مي شود، هر كس مي خواهد با من عكس بگيرد، بگيرد كه من به شهادت مي رسم. حسنعلي جهت سركشي از نگهبانها با يكي از همرزمانش به نام آقاي شاعر به سر قله مي رود تا مقدمات تحويل منطقه به ارتش را فراهم كند، در همان زمان مورد اصابت گلولة دشمن قرار مي گيرد. آقاي شاعر كه هنگام شهادتش همراه آقاي رباطي بوده نحوه شهادت آقاي رباطي را اينگونه تعريف مي كند: زمانيكه من به حسنعلي رسيدم دكمه هاي لباسش را باز كردم ديدم ايشان چشمش را باز كرد و گفت: نترسيد، من هيچ طورم نشده است، بچه ها را دلداري بدهيد، اگر به نيشابور رفتي سلام مرا به پدر و مادرم برسانيد. بعد هم چشمهايش روي هم رفت و جان به جان آفرين تسليم كرد.

يكي از همرزمانش تعريف مي كرد:
يك شب پيش حسنعلي رفتم، ديدم كه گريه مي كند و مي گويد: خدايا من لياقت شهادت را ندارم! چرا همة دوستانم شهيد شدند ولي من به شهادت نرسيدم؟ بعد از گذشت چندي به عنوان فرمانده گردان در عملياتي كه در منطقه سرو (كردستان) انجام گرفت به آرزويش رسيد.

پدرشهيد:
يك دفعه از ناحية سر مجروح شده بود و چيزي به ما نگفته بود، وقتي من زخم سرش را ديدم به نحوي بود كه يك انگشت داخل آن جا مي گرفت. من به حسنعلي گفتم: بابا سر شما چه شده است؟ گفت: چيزي نيست يك زخم مختصر است.

مادر شهيد:
يك دفعه حسنعلي پيش من آمد و گفت: مادر، مي خواهم 4 روز از طريق جهاد براي گچ كاري به جبهه بروم. من گفتم: مادر، هر طور خودت صلاح مي داني، اگر استادت مي گذارد به جبهه بروي خوب برو. بالاخره، حسنعلي به جبهه رفت، 4 روز بعد از رفتنش ديدم كه از او خبري نشد. وقتي به مرخصي آمد، گفتم: مادر چرا اينقدر دير آمدي؟ گفت: مادر آنجا همه بسيجي اند، همه مشغول كارند ,مثلاً من بايد تانكر بسازم تا براي رزمندگان آب ببرند. بعد هم گفت: مادر من مي خواهم از طريق سربازي به جبهه بروم، گفتم: تو كه هوز به سن رفتن به سربازي نرسيده اي، تو هنوز 16 ساله اي و تو را به سربازي نمي برند. گفت: مادر من سنم را چند سال بيشتر گفته ام وشناسنامه ام را نيز دستکاري کرده ام. گفتم: چرا اين كار را كردي؟ گفت: امام به نيرو نياز دارد، ما بايد به جبهه برويم و بجنگيم تا پيروز شويم.

پدر شهيد:
يك دفعه كه حسنعلي از مرخصي آمد به او گفتم: حالا كه شما وارد سپاه شده ايد و خواهر و برادرانت بزرگ شده اند، بايد ازدواج كني. او گفت: به من يك فرصت بدهيد تا به سبزوار بروم و برگردم. ايشان يك شب به سبزوار رفت و برگشت. وقتي برگشت دوباره موضوع را به ايشان گفتيم ,او گفت: تا روستايمان رباطي بروم و برگردم بعد صحبت مي كنيم. وقتي از رباطي برگشت، خانوادگي دور ايشان حلقه زديم و گفتيم: شما به ما گفتيد فرصت بدهيد ما هم به شما فرصت داديم، حالا بايد جواب ما را بدهيد تا هر كس كه شما مايل هستيد ما به خواستگاري برويم، ايشان يك لبخندي زد و گفت: شما هيچ وقت اينقدر محكم نبوده ايد .من گفتم: من ناچار هستم، چون من يك كارگر ساده هستم و نمي توانم براي 2، 3 نفر مجلسي (عروسي) بگيرم كه حسنعلي گفت: من يك چيزي خدمت شما عرض مي كنم كه نمي خواستم آن را بگويم ولي شما مرا وادار كرديد كه بگويم و بعد گفت: آيا شما ضامن مي شويد كه اين دفعه كه به جبهه رفتم دوباره برگردم .من نمي خواهم يك دختر را به گردنتان بيندازم. ايشان به جبهه برگشت و بعد از 7 روز جنازه اش براي ما آمد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 243
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مجيدي‌رادکاني‌,حسين‌

خاطرات
علي اصغر حصار پرور:
در عمليات كربلاي پنج با وجود اينكه ايشان مسئوليت يگان دريايي را بر عهده داشتندو به طور داوطلبانه در تيپ 21 امام رضا ( ع ) در يك محور مشغول به كار شده بودند , هنگامي كه براي انجام كاري با موتور به پشت خط بر مي گشتند بر اثر اصابت گلوله خمپاره به درجه رفيع شهادت نائل آمدند.

چند شب قبل از شهادتش بنده خواب ديدم ، در يك باغي سرسبز در حالي كه لباس دامادي به تن داشت مشغول قدم زدن بود ،بنده از ايشان سئوال كردم كه شما كه متأهل هستيد . چه شده است كه دوباره مي خواهيد ازدواج كنيد . ايشان لبخندي زد ولي هيچ چيز به من نگفت . بنده از خواب بيدار شدم و سه روز بعد خبر شهادتش را آوردند.

حسن شكيبا:
يك بار كه من جبهه رفته بودم به ايشان گفتم : حاج آقا بنده نمي توانم در صبحگاه شركت كنم . از نظر شما مشكلي ندارد, ايشان گفتند: شما هم مثل خود من هستيد من هم نمي توانم در صبحگاه شركت كنم . ولي من مي ديدم كه ايشان به همراه كليه بچه هاي گردان در صبحگاه شركت مي كند .

زهرا غلامي:
بعد از شهادتشان ،يك شب در خواب ديدم كه شهيد در باغ سر سبزي ، كنار يك خاكريزي مثل همان خاكريزهاي جبهه نشسته و به فكر فرو رفته است . بنده سئوال كردم كه در چه فكري هستيد ؟ ايشان با ناراحتي گفتند : مي خواهم بروم بچه ها را از همسرم بگيرم . من گفتم :به چه دليل ؟ايشان كه به خوبي از بچه مواظبت مي كند. ولي ايشان چيزي نگفتند . من از خواب بيدار شدم و همان روزبه خانه همسر شهيد رفتم، ديدم بچه تب شديدي دارد و مثل اينكه مسموم شده است، و بحمدا... بچه را دكتر بردم و خوب شد . بعدا" من فهميدم كه ناراحتي شهيد به چه خاطر است.
عاصف مجيدي اردكاني:
يكي از همرزمان ايشان نقل مي كرد : در يگان دريايي ايشان يك نفر را كه ظاهرا"خطايي مرتكب شده بود , تنبيه كرده بود و اين فرد از ايشان شكايت كرده بود . بنده مي خواستم يك تذكري در اين رابطه به ايشان بدهم كه تنبيه نيروها بايد تنبيه افراد خاطي را به دفتر قضايي واگذار نماييد . ولي هر وقت با ايشان روبرو مي شدم يك حالت محبوبيت خاصي در چهره ايشان بود كه نمي گذاشت كه بنده اين تذكر را به ايشان بدهم.

فاطمه مجيدي رادكاني:
وقتي كه حاج حسين شهيد شده بود ، دختر كوچكم خيلي گريه مي كرد . يك شب خواب ديده بود كه: من رفته ام دنبالش و به او گفته بودم بيا كه دائيت آمده، و دخترم گفته بود كه مگر دائيم شهيد نشده؟ رفته بود و ديده بود كه حاج حسين داخل حياط همان جاي هميشگي نشسته است از ايشان سئوال كرده كرده بود كه مگر شما شهيد نشده ايد ، دائيش گفته بود كه نه دائي جان من شهيد شده ام ولي شهيد هميشه زنده است.

عاصف مجيدي اردكاني:
موقعيكه حضرت امام فرمان 16 گانه را به جبهه اعلام کرد، از جمله اين فرامين ورزش، به جا آوردن نمازهاي نافله، روزه گرفتن در روزهاي دوشنبه و پنجشنبه، و ياد گرفتن سواركاري و غيره بود. ايشان اينقدر به حضرت امام ارادت داشتند كه تمام فرامين ايشان را بدون كم و كاستي انجام مي داد. يك بار ديدم كه در يگان يك اسبي را بسته اند، گفتم: اين اسب در يگان چكار مي كند؟ ايشان گفتند: اسب آورده ايم كه موقع بيكاري سوار كاري را ياد بگيريم.

زهرا غلامي:
موقعيكه ايشان تقريبا"شانزده ، هفده سالش بود . يك بار در منزل ما موقعي كه در اطاق تنها مشغول نماز خواندن بود, ديدم خيلي نمازش به طول انجاميد . داخل اطاق رفتم ديدم نشسته سر نمازش و مشغول گريه كردن است.

آخرين باري كه ايشان در منزل ما بود، از بنده پرسيد: آيا دوست داريد من شهيد شوم، من گفتم . نخير، دوست ندارم . ايشان لبخند زد و گفت : ما عمر كمي داريم به هر حال شهيد مي شويم ولي شما دوست داريد جنازه ام را چطوري بياورند. پودر شوم يا غرق شوم يا اينكه جنازه ام را سالم بياورند. من هم گفتم دوست دارم سالم باشد. بعدأ هم كه شهيد شدند جنازه ايشان را سالم آوردند.

علي اصغر حصار پرور:
يك شب حدود ساعت 12 بود كه به همراه ايشان با ماشيني از منطقه به طرف اهواز آمديم با آنكه جاده خلوت بود و هيچگونه ترددي در منطقه نبود, ايشان با سرعت كمي حركت مي كردند, بنده به ايشان گفتم: جاده كه خلوت است، چرا تندتر نمي رويد، شهيد گفت: دستور فرماندهي اين است كه هيچ ماشيني حق اينكه از 80 كيلومتر سريعتر برود را ندارد، به همين خاطر نبايد از سرعت مجاز بيشتر برويم.

محمد جواد افتخاري:
يك بار پاي ايشان شكسته بود .به همين خاطر مدت ده روز مرخصي بود با اينكه پايش توي گچ بود ماشين را برداشته و از تمام خانواده هاي شهيدي كه در منطقه از نيروهاي تحت امر خودش بودند, حتي در شهرستان هاي مختلف استان سركشي مي كرد و اين به خاطر عهدي بود كه در هنگام وداع با اين شهداء بسته بود .

در منطقه كه بوديم هر روز نوبت يك نفر مي شد كه ظرفهاي غذا را بشويد . بعضي از بچه ها به دليل اينكه كمي خسته بودند ظرفها را مي گذاشتند تا بعداً در فرصتي مناسب بشويند .شهيد مجيدي به بهانه اينكه مي خواست دست هايش را بشويد ظرف ها را مي برد و مي شست. ما وقتي اينكار شهيد را مي ديديم خجالت مي كشيديم و شرمنده مي شديم. به همين خاطر هر وقت يكي از بچه ها يك كم تنبلي مي كرد ما مي گفتيم اگر ظرفها را نشويي حتماً باز حاج حسين خواهد شست . و ما دوباره شرمنده خواهيم شد . به همين خاطر بچه ها هرگز نمي گذاشتند كه ظرف ها بماند.

موقعيكه فرزندش به دنيا آمده بود , مرخصي گرفته بودند تا بروند بچه شان را ببينند. بعد از اينكه بچه اش به دنيا آمد بيشتر از 3 روز نماند و دوباره به منطقه برگشت, حتي هنوز چشمهاي بچه باز نشده بود و شهيد نتوانسته بود بچه اش را ببيند.

محمد حسين ظريف:
در عمليات كربلاي 5 ، به خاطر اينكه جهت راهنمايي قايقها در شب هيچ علامت مشخصه اي نبود، معمولاً قايقها مسيرشان را گم مي كردند، به همين خاطر حسين ناراحت بود و هميشه در پي راه حلي براي رفع اين مشكل بود. چون مي بايست يك چراغي يا علامتي درست مي كردند كه در عين اينكه بسيار سبك و قابل تحرك باشد ، باعث جلب توجه دشمن نگردد. بعد از مدتي در پي طرحي كه ايشان به بچه هاي مخابرات داده بود، با استفاده از چراغهاي راهنما ژيان كه بر روي تخته هاي مثلث شكلي نصب شده بود و باطريهاي بلا استفاده بي سيم چراغي درست كردند كه بوسيله پايه هاي چوبي بلندي در داخل خود رودخانه نصب مي شد كه بسيار طرح جالبي بود و مشكل حل شد.

حسن شكيبا:
بعداز اينكه چندين بار داوطلبانه به جبهه رفتم ، يك بار ايشان از من خواستندكه به همراه ايشان از طريق سپاه به جبهه اعزام شويم . بنده گفتم : مسئله اي نيست شما آنجا چه كار مي كنيد؟ايشان گفتند من آنجا مسئوليتي ندارم ، تك تير انداز هستم . من گفتم : اگر تك تير انداز هستيد پس چطور مي خواهيد بنده را به به همانجايي كه خودتان هستيد ببريد . ايشان گفتند: مسئله اي نيست آنجا من يك آشنايي دارم كه مي تواند اين كار را بكند. بنده رفتم و ثبت نام كردم و بعد از چند روزي يك درخواست كتبي از تيپ 21 امام رضا (ع)يگان دريايي برايم آوردند . بنده رفتم آدرس گرفتم و آنجا را پيدا كردم . ابتدا ايشان آنجا نبودند ولي بعد از يك ساعت ايشان با يك تويوتا آمدند . وقتي ايشان را ديدم و احوالپرسي كردم ، از ديدن من خيلي خوشحال شدند . ديدم كه بچه ها همگي ايشان را احاطه كردند و هر كدام از ايشان چيزي مي خواهند و ايشان را حاج آقا صدا مي زدند . من تعجب كردم وقتي اطرافش خلوت شد من از ايشان پرسيدم شما كه مكه نرفته ايد چطور اينها شما را حاج آقا صدا مي زنند ،ايشان گفتند : شما هر چه دوست داري صدا بزن بعدا" فهميدم كه ايشان فرمانده يگان دريايي بودند و حتي از مكه رفتنشان هم چيزي به من نگفته بودند.

فاطمه مجيدي رادكاني:
در عمليات والفجر 8 با آنكه مجروحيت زيادي پيدا كرده بود وظيفة ما بود كه براي عيادت به خانه ايشان برويم، يك بار جلو در خانه با يكي از همسايه ها ايستاده بودم و صحبت مي كرديم، همسايه ما به جواني كه از دور عصا به دست مي آمد اشاره كرد و گفت: نگاه كنيد ببينيد همه جوانهايمان مجروح هستند، بعد كه جوان نزديكتر شد، ديدم، ايشان حاج حسين آقا، اخوي بنده هستند، از دور با چهره اي گشاده و خنده مي آمد كه از ما خبري بگيرد. گفتم: حسين آقا مجروح شديد، ايشان گفت: نه چيزي نيست، دعا كنيد شهيد بشوم. بنده گفتم: اميدوارم كه هميشه زنده باشيد، دوباره تأكيد كرد كه دعا كنيد شهيد بشوم.

عاصف مجيدي اردكاني:
شهيد دقيقاً هفتاد و پنج روز قبل از شهادتش خواب مي بيند كه امام زمان(عج)به همراه يوسف، برادرشهيدش و يكي از معتمدين محل كه ايشان از محبّين اهل بيت بود، وايشان نيز شهيد شده بود به همراه پدر و مادرشان در يك جايي نشسته اند و مشغول خوردن عصرانه هستند، در اينجا امام زمان (عج) تاريخ دقيق شهادتشان حتي دقيقاً ساعت شهادت را به ايشان مي گويد. اين قضايا را ما در وصيّت نامه ايشان خوانديم و وقتي تطبيق نموديم، دقيقاً ساعت شهادتش همان ساعتي بود كه ايشان در وصيّت نامه نوشته بودند. 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 128
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 9 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,652 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,344 نفر
بازدید این ماه : 6,987 نفر
بازدید ماه قبل : 9,527 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک