فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

دژبان ,غلامرضا
قائم مقام فرمانده گردان ولي الله لشکر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)



خاطرات
ابراهيم دژبان:
غلامرضا قبل از آخرين اعزام به جبهه، سفارش كرد كه، اگر من نبودم و فرزندم به دنيا آمد، اگر پسر بود ، نامش را روح ا... بگذاريد و اگر دختر بود، زينب . فرزند ايشان پس از شهادت پدر به دنيا آمد ، پسر بود و نامش را روح ا... گذاشتند .

ليلا محسني:
هنوز خبر شهادت غلامرضا برايمان نيامده بود ، كه يك شب خواب ديدم، غلامرضا در باغي زيبا قدم مي زند وبه من مي گويد : مادر، نگاه كن چه باغ زيباي است ! چه باغ با صفايي است! شما هم بيايد ، برويم داخل باغ .شب بعد يا دو شب بعد ، يكي از همسايه ها از جبهه آمده بود، من رفتم كه احوال غلامر ضا را از او بپرسم . وقتي كه به خانه آنها رفتم واز غلامرضا خبر گرفتم ،آن بنده خدا تا آمد از غلامرضا بگويد ، همسرش به او فهماند كه چيزي نگويد.او هم حرفش را عوض كرد وچيزي نگفت .اما اين را مي دانم ، كه او يك هفته از شهادت پسرم خبر داشت و به من چيزي نگفت .

محمد رضا دژبان:
مراسم شب هفت غلامرضا تمام شده بود.من همينطور داخل منزل نشسته بودم وبه بيرون نگاه مي كردم ،ناگهان ديدم غلامرضا از پله ها بالا آمد وبه طرف اتاقش رفت.او حالتي نوراني داشت و لباسهاي حرير به رنگ سفيد برتن داشت.من ناخودآگاه از جا كنده شدم و تا پاي پله ها رفتم ، اما او غيبش زد.اين درحالي بود كه من خواب نبودم،بيدار بودم و او را ديدم.

حميدرضا مهماندوست:
آخرين شبي كه ما با هم بوديم ، براي عمليات آماده مي شديم. بعد از شام ، نوحه سراي بود و بچه ها شور و حالي ديگري داشتند ، در همين حال برادر دژبان آمد و سفارش كرد ، كه كسي متفرق نشود و ممكن است هر لحظه دستور حركت برسد . نزديكي هاي صبح بود ، كه شنيديم برادر دژبان ، راز و نياز مي كند ، بعد از لحظاتي ، دستور حركت رسيد و ايشان از من خدا حافظي كرد و گفت: مهماندوست، ‍ من در اين عمليات شهيد مي شوم و اگر شهيد شدم، دوست دارم در مشهد بيايي و جلوي جنازه ام نوحه بخواني و همينطور هم شد .

حسين دروهي:
نزديكي هاي ظهر بود، كه براي ديدن جنازه غلامرضا به بيمارستان رفتيم، وقتي در سردخانه جنازه او را ديدم ، احساس كردم چشمهايش باز است.من جنازه مرده عادي ديده بودم، (انسان از مرده عادي مي ترسد)،اما وقتي جنازه برادرم را ديدم ، احساس كردم كه او خوابيده و اصلا باورم نمي شد ، كه او شهيد شده باشد . فرياد زدم ، شما كه مي گويد برادرم شهيد شده، او خواب است و بيدارش كنيد تا به خانه ببرمش. صورتي بسيار زيبا و قرمز داشت وحالتي مثل انسان زنده داشت وبوي گلاب مي داد و من اصلا باور نمي كردم، كه او شهيد شده باشد.
محمد رضا دژبان:
يك شب غلامرضا را در خواب ديدم .او در يك منطقه سر سبز وخرم بود ، اما از چيزي ناراحت به نظر مي رسيد. جلو رفتم و گفتم : برادر ! چرا ناراحتي ؟ جاي به اين سر سبزي داري و از چه ناراحت هستي ؟ غلامرضا گفت : من براي فرزندم ناراحت هستم و نگران فرزندم هستم . اين خواب باعث شد ، كه ما از آن به بعد ، رفتار خودمان را با خانواده شهيد تغيير دهيم.

محمد رضا دژبان:
يك روز كه قرار بود ، ابوالحسن بني صدر به مشهد بيايد ، من به غلامرضا پيشنهاد كردم كه به استقبال بني صدر برويم . غلامرضا به من گفت : آيا مي داني كه به استقبال چه كسي مي روي؟ گفتم :خوب، او رئيس جمهور است.غلامرضا گفت :تو اگر مي خواهي برو ، من نمي آيم .من هم منصرف شدم وهمان روز براي احوالپرسي به خانه يكي از خويشان رفتيم . وقتي سؤال كردم از غلامرضا ، كه از بني صدر چه مي داني ؟ او گفت : به دستور همين آدم، در ارتش به ما مهمات نمي دهند، يا يك كمپوت ، در مقابل يك فشنگ مي گيرند.

ابراهيم دژبان:
يك شب غلامرضا براي شناسايي وارد منطقه عراقي ها مي شود ، كه به يك گروه گشتي عراق برخورد مي كند. گشتي هاي عراقي او را تعقيب مي كنند و غلامرضا در حالي كه سعي مي كرد ، که از كمين عراقي ها فرار كند ، مجروح مي شود و خودش را پشت يك بوته پنهان مي كند وآيه (وجعلنا ...) را مي خواند ، كه عراقي ها به او نزديك مي شوند ، ولي او را نمي بينند . بعد از رفتن عراقي ها ، غلامرضا خودش را به نيروهاي خودي مي رساند.

محمد رضا دژبان:
يادم هست يك شب به برادرم غلامرضا گفتم ، كه امشب اعزام داريم . غلامرضا به حدي خوشحال شده بود ، كه هم اشك شوق مي ريخت وهم صورت مرا مي بوسيد . از طرفي هم تلاش مي كرد ، كه پدر ومادرمان رضايت بدهند ، كه او به جبهه برود. بالأخره پدر ومادر را راضي كرد و همان شب اعزام شد.

ابراهيم دژبان:
شبي كه به ستون به طرف خط عراقي ها پيش مي رفتيم ،ايشان هر از چند گاهي ، مرا بغل مي كرد و خداحافظي مي كرد و مرا مي بوسيد.من احساس كردم ، كه آن شب رفتار غلامرضا خيلي فرق كرده است. مرتب مي آمد وسفارش مي كرد، كه مواظب خودت باش وسلام مرا به پدر ومادر برسان و بگو در شهادت من غمگين نباشند و با صبر خود ، كمر دشمن را بشكنند.

ابراهيم دژبان:
يك شب غلامرضا را خواب ديدم ،بسيار خوشحال بود و احوال پسرش را پرسيد، گفتم: او خيلي پسر خوبي است .بعد من سؤال كردم كه ، مگر شما شهيد نشده ايد ؟گفت:من شهيد شده ام ، اما همه شما را مي بينم و اين ، شما هستيد كه مرا نمي بينيد.

محمد رضا دژبان:
يك روز در منطقه عملياتي ، گويا غذا نرسيده بود يا ديرتر رسيده بود ، كه بچه ها شديدا گرسنه شدند. در اين حال ، غلامرضا يك كيسه نان خشك پيدا مي كند و بدون اينكه خودش لقمه اي از آن بخورد ، بچه ها را صدا مي زند تا همه بيايند و با هم از آن نان ، بخورند.

صغري دژبان:
دو شب بعد از خداحافظي با غلامرضا ، ايشان را در خواب ديدم ، كه در عمليات تير خورد. او آهي كشيد و رو به قبله ايستاد وگفت : من دو آرزو داشتم ، زيارت كربلا وشهادت كه با شهادت ، به آن ديگري هم رسيدم. غلامرضا به درختي تكيه كرد و من از خواب بيدار شدم و احساس كردم كه برادرم شهيد شده است.

حميدرضا مهمان دوست:
زمان اعزام نيرو به جبهه بود ، كه يك نوجوان سيد پيش من آمد وگفت: شما با آقاي دژبان آشنا هستيد ، بياييد و ايشان را راضي كنيد ، كه مرا به جبهه بفرستد، چون سه بار با نيروها به پادگان بسيج رفته ام ، ولي به من جواب مثبت نمي دهد . من همراه آن آقا سيد،خدمت آقاي دژبان رفتيم و از او خواستم ، كه آن جوان بسيجي را به جبهه بفرستد.برادر دژبان از آن نوجوان خواست تا مداركش را درست كند ، تا او را اعزام كند . آن جوان بسيجي فرم كامل وامضاء شده را از جيبش در آورد و شهيد دژبان را در مقابل عمل انجام شده قرار داد و شهيد دژبان آن نوجوان را به جبهه اعزام كرد.

حميدرضا مهماندوست:
يك روز براي اعزام نيرو به پادگان بسيج رفته بوديم . شهيد دژبان گفت : مهماندوست، من گرسنه هستم، بيا برويم بيرون و يك چيزي بخوريم . گفتم : موتور را بردار تا برويم . شهيد دژبان گفت :اين موتور مال بيت المال است و من براي كار شخصي مي خواهم بروم. آن روز پياده رفتيم بيرون پادگان وبرگشتيم ، ولي ايشان راضي نشد از بيت المال استفاده بكند.


آثارباقي مانده از شهيد
با تعداي از همرزمان در سنگر بوديم، ناگهان كبوتر سفيدي روي سنگرمان نشست. همه بيرون آمديم تا كبوتر را بگيريم. همين كه نزديك كبوتر رسيديم، پرواز كرد و قدري دورتر رفت. به دنبال كبوتر رفتيم. دوباره پريد، اين بار قدري دورتر از سنگر رفت. تا به كبوتر رسيديم. خمپاره اي آمد در سنگرمان منفجر شد و سنگر خراب شد. اين كبوتر باعث نجات ما بود و متوجه شديم كه خداوند هنوز ما را لازم دارد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 147
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
ظريف بروجرديان ,محسن


خاطرات

حميد شمس:
يك روز مرا پشت موتورش سوار کرد و به طرف خط حركت كرديم. از كنار كالي عبور مي كرديم كه ناگاه خمپاره دشمن نزديك ما افتاد و ما با موتور به ميان ماتلاق پرت شديم. فورا از جا بلند شد و با اينكه دستش شكسته بود، به طرف من آمد تا كمكم كند و با يك دست مرا بلند نمود. سپس موتور را بلند كرد و مكررا از من مي پرسيد كه برايت اتفاقي نيفتاد و صدمه اي كه نديده اي؟ گفتم: خير، و با همان حال موتور را با يك دست گرفت و به پايگاه برگشتيم و او را براي معالجه به بيمارستان بردند. بعد از يك روز آمد و با همان حال مشغول به كار شد و تا دو ماه كه دستش گچ گرفته بود، كار خود را تعطيل نكرد.

اين خاطره مربوط به زماني است كه در كارخانه توليدي مشغول به كار بود. سنش نيز 13يا 14 سال بود. در يك شب زمستاني بود كه يكي از پاكستاني ها در آن كارخانه كار مي كردند و هر چند نفر در يك اتاق مي خوابيدند و اتاقي كه محسن در آن مي خوابيد كنار اتاق چند نفر از پاكستاني ها بود. چراغ علاءالدين هم در اتاق روشن بود. هنوز پاسي از شب نگذشته بود كه چراغ به وسيله يكي از افراد در حين خواب روي لحاف مي افتد و آتش مي گيرد. يك دفعه از خواب بيدار مي شوند و مي بينند آتش همه جا را فرا گرفته است و با سرو صداي آن از خواب بيدار مي شود و فوراً وارد اتاق آنها مي شود و لحاف شعله ور را بيرون مي اندازد و از پنجره چراغ را بيرون پرت مي كند. پاكستامي ها از اين كار و فداكاري اين كودك 14 ساله دهانش را تعجب باز مي ماند، او را در آغوش مي گيرند و به او مَرحبا مي گويند و برايش دعا مي كنند و مي پرسند: تو چگونه اين كار را انجام دادي و او را در جواب گفته بود: بخاطر نجات شما، نفهميدم چگونه چراغ داغ را با دستانم به بيرون اَنداختم.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 265
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
نوري‌ ,کريم

خاطرات
علي اكبر تناكي:
نياز هست كه از رشادتهاي كريم نوري صحبت كنيم. اگر چه فرمانده كمين ما ، برادر ديگري بود، اما در اصل، ايشان فرماندهي را بر عهده داشت . چون ايشان تجارب نظامي زيادي داشت و از آن رزمنده هايي بود كه با شهيد چمران زياد ارتباط داشتند . ايشان ، در اين فاصله يك سالي كه از جنگ گذشته بود، يكي دو دفعه مجروح شده بودند و چندين تركش مشخص بود، كه در بدنشان هست و كارهاي شناسايي را ايشان هدايت مي كرد . هر شب ما برنامه شناسايي داشتيم، مي رفتيم و بداخل نيروهاي عراقي نفوذ مي كرديم و حتي يك سري غنايمي جمع كرديم و مي آورديم و حتي توانستيم داخل يكي از تانكهايشان بشويم و برويم يك سري از دوربينها و سلاحهايي كه داخل تانكها بود را (در حدي كه توانستيم) ، بياوردم پشت جبهه و كلا هدايت ما ، با اين برادر بود.

علي اكبر تناكي:
با اينكه خيلي با نيروي عراقي فاصله داشتيم ، اما ديد داشتند . چراغ ها را خاموش كرديم ، هر كار كرديم ديديم نمي شود که رانندگي كنيم . شهيد نوري پياده شد و يك چفيه سفيد به كمرش بست و گفت: سفيدي را مي بينيد ، پشت سرم بيائيد . حدود چهار كيلو متر را با ماشين رفتيم و ايشان همچنان پياده راه مي رفت و ماشين ها به صورت ستون پشت سر ايشان مي رفتند، تا اينكه به منطقه مورد نظر رسيديم.

خداداد علي زاده:
شب اولي كه در عمليات شركت داشتم، بعد از توجيهات لازم به وسيله سردار شهيد شمس آبادي ( فرمانده گردان جوادالائمه (ع) ) ، تدارك آمادگي لازم را صبح زود، جهت بازديد از محل عمليات با برادر شهيدمان، نوري و چندين تن از برادران ديگر تيم، ترتيب ديده و به محل رفتيم و از نزديك منطقه را مشاهده كرديم و از نظرات ،رابط عمليات سپاه، كه از لشكر قمر بني هاشم و از برادران اصفحاني بود، استفاده كرده و به مقر برگشتيم و به اتفاق شهيد عزيز نوري ، مسائل و كارهاي لازم را به گوش فرمانده عزيزمان رسانديم و سپس براي آمادگي هاي بعدي و خداحافظي با ديگر برادران گردان مان ( سلمان 2 ) برگشتم و به اتفاق شهيد نوري ، به محل گردان موسي بن جعفر (ع ) رفتيم. در بر گشتن ، در حالي كه پياده به سمت گردان سلمان 2 مي آمديم، ناگهان برادر نوري گفت : مي دانيد برادر عليزاده ، همين زمين كه اكنون ما با خيال آسوده روي آن قدم مي زنيم، خدا مي داند كه در موقع آزاد سازي خرمشهر ، براي هر وجب آن يك شهيد عزيزي داده ايم. پس از صحبتهاي زيادي در رابطه با سير تكميلي انقلاب، فرمود : خداوند در صحنه امتحان امّت ايران( در صحنه اجتماع) ، سه سرند قرار داده است. اولين سرند، در مكان شهر ها و روستاها و براي همه است كه چه كسي به جبهه مي آيد و يا چه كسي به جبهه كمك مي كند. پس از آن ، سرند حرم در همين مكان استقرار گردانها و لشكرها مي باشد و براي كساني كه به اينجا مي آيند که با چه نيت و خلوصي خود را براي انجام عمليات و كارهاي لازم آماده كرده و عمل مي كنند . و سرند سوم، در محل خط مقدم و روي خاكريز اول در مقابل دشمن است ، كه هر كس از آن سرند عبور كند ، امتحان خوب و اصلي را داده است ، كه مي بينيم خود او، امتحان را به خوبي پس داد و به ديدار معبودش شتافت.

فولادي:
با اينكه يك نيروي ساختماني در گناباد بود، اما مثل يك آچار فرانسه در مواقع اضطراري ، در هنگامي كه به مشكلات برمي خورديم، فعاليت مي كرد. گاهي پشت لودر بود ، گاهي پشت بولدوزر بود، راننده پايه يك، لوله كش بنايي هم بود، كار برقي هم مي كرد. خلاصه كارهاي پشت خط و خط را انجام مي داد .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 219
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
غفوريان‌ آذرخش,محسن(شاهپور)


خاطرات

زهرا باني گرامي,مادرشهيد:
شش ماه داشت، كه سخت مريض شد . نذر كردم كه اگر حالش خوب شد ، تا هفت سالگي در ماه محرم به احترام امام حسين(ع)سياه پوشش كنم و بعد از هفت سالگي هم، اگر خودش خواست ، سياه بپوشد و به حمد ا... خوب شد .

در كنار خانه ما ، يك چوب (تير برق) و يك درخت توت وجود داشت . وقتي كه درب منزل بسته بود ، از آن تير برق بالا مي رفت و از آنجا از روي درخت توت پائين مي آمد و سطلي را آب مي كرد و داخل خانه همسايه ها مي ريخت . همسايه ها اول مقداري ناراحت مي شدند و بعد مي خنديدند . من اعتراض مي كردم ، كه همسايه ها جلوي بچه ها نخندند .

حسين حسين زاده شرقي:
روزي كه جبهه نياز به نيرو داشت ، من به ميدان شهدا رفتم. شهيد غفوريان را همراه تعدادي ديگر از دوستان ديدم ، كه آنجا نشسته بودند. از من پرسيد كه به جبهه مي آيي؟ گفتم: بله. همگي به تهران رفتيم و از آنجا تقسيم بندي شديم. حاج آقاي قرائتي براي ما سخنراني كرد. پس از آن به من گفتند، كه شما را نمي برند. زيرا رشتة شما توپخانه است. بالاخره شهيد غفوريان و ديگران را بردند ، ( من نيز داخل كاميوني كه قصد رفتن به كردستان را داشت و حاوي پتو بود، به صورت خاصّي زير پتوها پنهان شدم و خودم را به كردستان رساندم ) و در آنجا شهيد غفوريان و ديگران را ديدم و به آنها ملحق شدم.

زهرا باني گرامي:
وقتي شهيد شده بود، در مراسم تشييع جنازه اش من گريه نمي كردم و در حال خودم فرو مي رفتم و همين طور با او صحبت مي كردم. مي گفتم: مادر جان، تو جاي خوبي رفته اي. باعث افتخار ما هستي. شفاعت مرا هم در آن دنيا بكن. تابوتش همين طور به سمت من مي آمد و جمعيت دوباره او را مي كشيدند و مي بردند ، تا اينكه به حرم رسيد و ديگر به طرف امام رضا (ع) رفت.

وقتي داشتيم به سوريّه مي رفتيم ، ‌گفتم : مادر، بگو برايت چه بياورم ؟ گفت : هيچ چيز ، فقط دلم مي خواهد ، وقتي زيارت حضرت زينب رفتي، از حضرت زينب (س) بخواهيد كه من شهيد شوم . گفتم : پسرم ، هيچ مادري اين را نمي تواند بگويد. بعد گفتم : بگو چه مي خواهي ؟ گفت : برايم يك دوربين بياور .

يك روز آقاي جراح نژاد ، مسئول منطقه مالك اشتر ، براي سخنراني به پايگاه ما درشهرستان تايباد آمد و گفت:شهر تايباد ، شهر مرزي است و هم اكنون بسيار خطرناك شده است و كمك مي خواست. گفت:تا كنون چند پايگاه نيرو رفته ، ولي مقاومت نكرده اند.شهيد غفوريان، مسئوليت يك گروه 22 نفري كه از بچه هاي خود پايگاه بود ، را به عهده گرفت و به سپاه تايباد رفتيم. اولين اقدامي كه سپاه تايباد توسط اين شهيد انجام داد، اين بود كه تا رسيديم ، ايشان به بازسازي وپاكسازي سپاه پرداخت. شيشه وسيمان ومصالح گرفت و سپاه را بازسازي کرد،شهيد غفوريان از مشهد درخواست لباس كماندوئي نمود و سفارش كرد ، كه در بين مردم تايباد، شايع نمائيد كه گروهي كماندو از تهران آمده اند و اين 22 نفر را به 3 دسته تقسيم كرد ، كه در عرض 3 ماهي كه در آنجا مشغول فعاليت بوديم ، امنيت آنجا را تأمين كرديم.

مادرشهيد:
سربازي اش را در گارد جاويدان خدمت مي کرد.يك روز ما روضه داشتيم . محسن آمد و گفت : شما را به جان علي ابن موسي الرضا ، قسم مي دهم مرا دعا كنيد تا از گارد بيرون بيايم ، آنجا آدم فاسد مي شود و شما متوسل به ائمه شويد . ما هم نذر كرده و خواهرش هم ختم انعام نذر كرد.

عليرضا ميرزايي:
از خط مقدم برگشته بود، مشاهده كردم كه لباسش خوني است و مقداري گرفته به نظر مي رسد. وقتي موضوع را سئوال كردم ، گفت: يكي از دوستانم شهيد شد و من بالاي سر او بودم. آن شهيد هنگام شهادت، اشاره مي كرد كه مرا بلند كن و رو به كربلا قرار بده. شهيد غفوريان مي گفت: من او را بلند كردم و رو به كربلا قرار دادم و چون آب نبود ، لبانم را به لبان او گذاشتم ، كه ديگر آن شهيد تمام كرد.

زهرا باني گرامي:
يكبار در قرعه کشي لوازم خانه در تعاوني چرخ گوشت به نام ايشان درآمد. گفت: من كه گوشت نمي خورم ، كه چرخ گوشت داشته باشم. اين چرخ گوشت اينجا باشد تا فردي كه نياز دارد ، آن را ببرد.

اكبر نجاتي:
آشپزي خيلي خوبي داشت و وصف خوبي هم از طبخ غذا مي كرد، هميشه مي گفت: وصف العيش نصف العيش. ايشان به اتفاق تعدادي از نيروها ، به عمليات مشابه، نزديك انديمشك رفته بودند و دو عدد ران گوسفند، همراه خود برده بودند، كه طبخ كنند. گوشتها را تكه تكه كرده و داخل قابلمه روي آتش گذاشته بود تا پخته شود و خودشان به داخل كوه رفته و به راز ونياز و دعا مشغول مي شوند، اين دعا و تفريح و زاري آنقدر طول مي كشد، كه گوشت مي سوزد و به صورت زغال درمي آيد.

زهرا باني گرامي:
ما داخل حياط درخت ميوه داشتيم ، فصل ميوه كه مي رسيد ، از داخل كوچه چند تا بچه پشت سرش راه مي انداخت و مي رفت بالاي درخت . جيب هايش را پر ميوه مي كرد و بين بچه ها تقسيم مي كرد.

مرضيه قانع خرازي:
قبل از شهادت خواب مي بيند ، در حالي كه مشغول غسل شهادت است ، سيدي مي آيد و به ايشان شال سبزي هديه مي كند . فرداي آن روز به شهادت مي رسد.

حسين شرقي:
سال 61 بود ، كه يك روز شهيد غفوريان به من گفت : خواب ديدم، كه ذينبم ( دختر شهيد ) ، لباس سياه به تن كرده در حالي كه سيدي دستش را گرفته و من در منزل استراحت ميكنم و همان سال بود ، كه دوباره به من گفت : خواب ديدم كه ذينبم، لباس سفيدي پوشيده ، در حاليكه سيدي دستش را گرفته و به من مي خندند.

عليرضا عباس زاده:
در تايباد ، آقاي حسين نوري كه از آمدن من به تايباد باخبر شده بود، بچه ها را جمع كرد و گفت : من دانشجو بودم و ساواك ما را در زمستان خيلي شكنجه مي داد، به نحوي كه بدنم خيس عرق شده بود . مرا زير برف خوابانداند و از آن وقت ، بدنم بسته شده است . ايشان نمايشي به نام دير مغان را طراحي كرده بود، كه از ما خواست آن را پياده كنيم ، كه با موفقيت تمام آن را اجرا كرديم . شهيد غفوريان به عنوان صدفي و من به عنوان عارف ، بازي ميكردم كه خيلي طرفدار پيدا كردم و در تايباد و مشهد روي صحنه آمد .

سيد محمود قاسمي:
ساعت 3:30 يا 4 بعد از ظهر بود ، كه جلوي سنگر با شهيد غفوريان و آقاي زهتابچيان نشسته بوديم ، هواپيما آمد و بمباران كرد و ايشان به علت احساس مسئوليت زيادي كه داشت ، گفت: من مي روم موتور را بردارم، كه موتور طوريش نشود. وقتي رفت تا موتور را بردارد ، همزمان با روشن كردن موتور، يك راكت به مخزن بنزين اصابت كرد و بنزين به صورت ايشان پاشيده شد و با صورت روي زمين افتاد و بعد سنگر مهمات آتش گرفت .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 145
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
طاهرپور ,محمدحسن

خاطرات
مادرشهيد:
بعد از اين كه آقا محمد حسن ازدواج كرد به ايشان گفتم: الان ازدواج كردي و خداوند به شما فرزندي داده است ,ديگربه جبهه نرو. گفت: تا وقتي كه خون در رگ دارم از اسلام و ميهنم دفاع خواهم كرد.

آخرين باري كه آقا محمد حسن مي خواست به جبهه برود جلوي پله ها آمدم تا با او خداحافظي كنم. گفتم: مادر جان، مواظب خودت باش. گفت: مادر، صبور باش، ما شهيد نمي شويم. يك وقت گريه نكني. خداحافظي كرد و رفت. بعد از گذشت چند روز يك شب ايشان را خواب ديدم. به من گفت: مادر، هيچ ناراحت نباش، به زودي پيش شما خواهم آمد. در همين لحظه از خواب بيدار شدم. صبح كه شد خبر شهادش را آوردند.

برادر شهيد:
يك روز با برادرم علي آقا كه ايشان نيز شهيد شدند مرتكب اشتباهي شديم. وقتي آقا محمد حسن به خانه آمد و متوجه كار خلاف ما شد ما را به داخل زير زمين خانه برد وسيله ي آهني را روي گاز داغ كرد و گفت: ميله را بگير. چون ميله داغ بود من نگرفتم و به عقب رفتم. به علي آقا هم گفت: ايشان هم همين عكس العمل را نشان دادند. بعد آقا محمد حسن گفت: شما كه نمي توانيد داغي يك ميله آهن را تحمل كنيد چگونه مي خواهيد آتش جهنم را تحمل كنيد؟ چرا كار خلاف انجام داده ايد؟ وقتي اين حرف ها را گفت: ما متوجه اشتباهمان شديم و ابراز پشيماني كرديم. ايشان گفت: براي اين كه دو مرتبه مرتكب اين اشتباه نشويد تا فردا صبح توي زير زمين بمانيد ولي با وساطت مادرم ايشان ما را بخشيد و اجازه داد از زير زمين بيرون بيائيم.

پدرشهيد:
آخرين باري که محمد حسن مي خواست به جبهه برود به راه آهن رفتم تا با او خداحافظي کنم. همين که به ايستگاه رسيدم ديدم قطار حرکت کرد. چشمش که به من افتاد دستش را برايم تکان داد و با من خداحافظي کرد. همان لحظه با خودم گفتم:محمد حسن اين بار شهيد خواهد شد. بعد از گذشت هفت يا هشت روز يک شب خواب ديدم آقا محمد حسن سوار بر يک اسب سياه آمد و به من گفت: بابا، بيا سوار شو. من را پشت سرش سوار کرد و به جبهه برد. در اطراف اهواز و آبادان دوري زد و من را به ايستگاه قطار برد و از اسب پياده کرد و گفت: بابا، شما برگرد. من اين جا هستم. سوار قطار شدم و برگشتم. در همين لحظه از خواب بيدار شدم. صبح که شد به خانمم گفتم: محمد حسن شهيد شده است گفت: از کجا مي داني؟ گفتم: من مي دانم، شهيد شده است. در حال صحبت کردن بوديم که ناگهان زنگ درب حياط به صدا در آمد. در را باز کردم. ديدم خبر شهادتش را آورده اند.

پدر شهيد:
يک سال از شهادت آقا محمد حسن گذشته بود که يک روز از دفتر قضايي سپاه دعوت نامه اي براي ما آمد. وقتي به دفتر قضايي رفتم، ديدم جواني آنجا ايستاده است. مسئول دفتر قضايي به من گفت: اين جوان فرزند شما را به شهادت رسانده است. هر کاري صلاح مي دانيد, انجام بدهيم. گفتم: جريان چه بوده است؟ جواب دادند: فرزند شما فرمانده گردان بوده است. يک شب مي رود به نگهبان ها سر بزند. به سنگر نگهباني اين جوان که مي رسد مي بيند ايشان خوابيده است. آقا محمد حسن ايشان را بيدار مي کند و ايشان به علت خواب آلودگي فکر مي کند فرزند شما از نيروهاي عراقي است و شروع به تيراندازي مي کند و فرزند شما همان جا به شهادت مي رسد. با همسرم مشورت کردم و تصميم به عفو و بخشش ايشان گرفتم. شب همان روزي که اين جوان را بخشيدم آقا محمد حسن را خواب ديدم که در يک جاي سرسبز و زيبا است و از شدت خوشحالي در پوست خودش نمي گنجد.

عبدالله خدابنده:
يکي روز با آقاي طاهر پور و عده اي از دوستان ديگر با ماشين شخصي به مسافرت رفتيم. شب شد. بين راه در مکاني ايستاديم تا استراحت کنيم. نيمه هاي شب بود که ناگهان ديديم ماشيني به سمت ما آمد و نگه داشت. وقتي از ماشين پياده شدند از قيافه ها و اعمال آنان مشخص مي شد که از مأمورهاي ساواک هستند. چون ما پنج شش نفر جوان بوديم آنها به ما مشکوک شدند. تعدادي سؤال پرسيدند آقاي طاهرپور با زيرکي تمام آنها را جواب داد و طوري وانمود کرد که ماشين خراب شده است و علت توقف ما در اين مکان اين مسأله بوده است. بالاخره آنها را دست به سر کرد تا اين که از آن جا رفتند.

شبي که نيروها مي خواستند از سوسنگرد به منطقه عملياتي بروند. آقاي طاهرپور را ديدم که از حمام مي آمد. به ايشان گفتم: الان چه وقت حمام رفتن است؟ نگاهي به من کرد و گفت: غسل شهادت کرده اي؟ اين حرف را که گفت مثل اين بود که کسي من را تکان داد. با خودم گفتم: احتمال به شهادت رسيدن ايشان وجود دارد. سوار ماشين شديم و به منطقه رفتيم، دو شب بعد با آقاي طاهرپور در محل استقرار گردان دور مي زديم و در يک نقطه توقف کرديم. ايشان به من گفت: شما در اطراف محدودي گردان دوري بزن و به سنگر برو من بعداً مي آيم. از آقاي طاهرپور خداحافظي کردم و رفتم. ساعت دو يا سه شب شد ولي ايشان به سنگر نيامد در همين لحظه با بي سيم تماس گرفتند و به من گفتند: بيا فلان جا، بين راه که مي رفتم شخصي من را ديد و گفت: هادي از طاهرپور خبري نداري؟ گفتم:نه، اتفاقاً قرار بود به سنگر برگردد ولي برنگشت. گفت: ايشان تير خورده است و شروع کرد به گريستن. پرسيدم: چطوري؟ گفت: توسط يکي از بچه هاي خودمان تير خورده است و الان هم ايشان را با آمبولانس به عقب بردند. به عقب برگشتم تا ببينم حالشان چطور است. به بيمارستان که رفتم ديدم ايشان به شهادت رسيده است.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 145
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
سيد موسوي,سيدقاسم

فرمانده گردان يدالله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
فاطمه شرفي,همسرشهيد :    
من يك روز ديدم  سيد قاسم ناراحت است . در همان روز ، شهداي زيادي را به نيشابور آورده بودند . علت ناراحتيش را پرسيدم و گفتم : آيا شما براي اين شهدا ناراحتي ؟ جواب داد : مگر شهادت ناراحتي دارد ، شما اگر بدانيد شهيدان چقدر در نزد خدا اجر دارند ، غصه نمي خوريد و براي شهادت ناراحت نمي شويد و اصلاً فكر نمي كنيد، كه آن چرا رفتند و شهيد شدند و چون شما آن ها را درك نمي كنيد ، ناراحت مي شويد .

شبيري:      
در عمليّات والفجر 3 ، از قبل يك فرصتي بود، (حدود يك ماه) كه پيك ها را شناسايي كنيم و در اوقات بيكاري ، جامع المقدمّات را با هم مي خوانديم و چندين جلسه اين مطالعه و بحث ادامه پيدا كرد و نتيجه اي كه گرفتيم ، اين بود كه: ايشان نمي خواست ما در جنگ ، به عنوان كار و مأموريّت رزمي و عمليّاتي و نظامي ، از تحصيل علم غافل شويم و اين شيرين ترين خاطره من ، در ميدان جنگ بود.


فاطمه شرفي:      
يك بار من خوابي ديدم ، وقتي براي ايشان تعريف كردم، فرمودند: ما در آينده صاحب فرزند پسري مي شويم و ايشان خواب مرا تعبير كردند و بعد هم اين چنين شد و ما صاحب فرزندي به نام سيد روح الله شديم. با ديگر مادرش خواب ديده بود كه به كربلا رفته و به دنبال پسرش مي گردد و او را پيدا نمي كند. شهيد بزرگوار اين خواب را ، اين گونه تعبير كرد ، كه اين بار او به شهادت مي رسد و چنين شد.

وقتي سخنراني حضرت امام رحمت ا... عليه از تلوزيون پخش مي شد ،اگر مشغول نماز خواندن بودند ، آن اتاق را ترك مي كردند و به اتاق ديگري مي رفتند . وقتي پرسيديم: چرا اين كار را مي كنيد ؟ مي گفتتند : وقتي امام صحبت مي كنند ، من            نمي توانم توجه نكنم و بنابراين ، از توجه به نماز غافل مي شوم.

به راز و نياز و دعا اهميّت خاصّي مي دادند و شب هاي زيادي براي خواندن نماز شب بيدار مي شدند . وقتي من از ايشان مي خواستم كه طريقة خواندن نماز شب را به من ياد دهند ، (بنده بعضي از دعاها را كه بلد نبودم از ايشان مي پرسيدم) ايشان مي گفتند : همين كه نيمه شب از خواب بيدار شوي و دست به دعا و راز و نياز برداري ، خداوند قبول مي كند .

كمتر عصباني و ناراحت مي شدند . فقط يك مورد را به ياد دارم، كه در زمان رياست جمهوري بني صدر ، يكي از همسايگان چون ولايت فقيه و رهبري را قبول نداشتند ، باعث عصبانيت آن بزرگوار شد، به طوري كه ديگر رفت وآمد مان را با آن همسايه ، قطع كرديم .

در حال بازگشت از سفر تهران به نيشابور بوديم، كه نماز صبح داشت قضا مي شد . شهيد بزرگوار از راننده خواستند كه براي نماز صبح نگه دارند، ولي راننده اصرار مي كرد كه وسط بيابان ، جاي نگه داشتن نيست و در اين جا آبي براي وضو گرفتن نيست. با اصرار زياد همسرم ، راننده نگه داشت و من به همراه شهيد براي نماز صبح پياده شديم . وقتي من به شوهرم گفتم: اين چگونه نماز خواندني است ، همه به ما نگاه مي كنند ؟ شهيد گفت: خداوند اين نماز خواندن را بسيار دوست دارد و خلاصه براي نماز صبح تيمم كرده و نماز را به جا آورديم.

اسماعيل عبداللهي:
يك روز اوايل انقلاب با آقاي سيد موسوي ، سوار موتور بوديم و براي زيارت قبور پدر و مادر ، به قدمگاه رفتيم. در آنجا با تعدادي از خانواده هايي كه از تهران يا اصفهان آمده بودند ، مواجه شديم كه بدون چادر وارد قدمگاه شده بودند. تا چشم آقاي موسوي به آنها افتاد ، خيلي ناراحت شد و به من گفت: اسماعيل بيا برويم به آن ها مسئله را تذكر دهيم . بعد با هم به سمت آنها رفتيم و ايشان رو به مردهاي خانواده كرد و خيلي مودبانه گفت: اين جا جايي مقدس است و محيط سنتي و اجتماعي به ما اجازه نمي دهد ، كه خانم ها بدون چادر وارد اين مكان شوند و اين فرهنگ و سنت اين جا است و شما با اين عملتان ، اين مکان را  زير سوال مي بريد و ادامه دادند :  شما كه خارجي نيستيد ، ايراني هستيد و امروز ما انقلاب كرديم كه خارجي نباشيم. بعد از صحبت هاي ايشان ، مردان آن ها ، گفته ايشان را قبول كردند و به خانم هايشان گفتند: بروند و چادر سرشان كنند.

در زمان رياست جمهوري بني صدر،  خيلي جلوتر از آنكه ماهيت بني صدر لو برود، يك شب كه بچه ها در سنگر دور هم جمع بوديم، آقاي موسوي گفت: بچه ها، بني صدر رفتني است و ديگر نمي تواند به كارش ادامه دهد.

سه الي چهار روز قبل از عمليات ، در سايت 4 قرار شد در سمت راست سايت، كه ديوار سنگي بلندي بود، در آن جا حمامي ساخته شود تا برادراني كه مي خواهند به عمليات بروند، قبل از آن ، غسل شهادت و نظا فت بكنند. آقاي سيد موسوي با معاون خود ، آقاي حيدري ، تانكر آبي را پيدا كردند و آن را به بالاي ديوار سنگي نصب و لوله كشي كردند و براي كف حمام ، از كانال هاي كولر سالم استفاده كردند. منظورم اين است ، كه ايشان خودش به عنوان فرماندة آن مجموعه، هميشه پيشقدم شد.

در عمليات والفجر در منطقه مهران، (كله قندي) بخشي از نيروي دشمن در محاصرة رزمندگان ما قرار گرفتند و در مقابل ، دشمن با فشار سنگين فرماندهان ارتش عراق، براي شكستن خاكريزها ، در يك مقطعي ، از پشت حمله كردند و اين باعث شد نيروهاي تحت محاصره ، تقويت شوند. در آن زمان ، آقاي موسوي در شكستن تهاجم دشمن از روبه رو، كشتن، مجروح و اسير كردن دشمن ، كه در محاصره بود، شجاعت فوق العاده اي از خودشان نشان دادند.

در يكي از گشت ها در منطقه كه من و دو نفر ديگر با آقاي سيد موسوي رفته بوديم، گلوله، از چهار طرف به سمت ما مي آمد. ايشان جلوي ديد دشمن ، روي زمين دراز كشيده بود. چند بار از ايشان خواستم ، كه اگر سيد اجازه بدهيد ، چند نفري به سمت آن ها تيراندازي كنيم؟ ايشان گفت:" نه، امكان دارد كه آن ها شما را با خمپاره هدف قرار دهند و به شهادت برسانند." در همين لحظه صدايي از بالاي سرمان آمد. وقتي به پشت سرمان نگاه كرديم، ديديم كه گلولة آر پي جي عمل نكرد و در فاصلة ده متري ما ، در باتلاق فرو رفت وگرنه ، همه آن جا شهيد شده بوديم.

در عمليات خيبر، منطقة هورالهويزه، آخرين زماني كه من در خدمت آقاي سيد موسوي بودم، نزديك صبح بود، ايشان با عراقي ها در فاصلة خيلي نزديكي بودند. چون دستور عقب نشيني آمد ، ايشان با تأكيد زياد به نيروهاي تحت امرش ، دستور داد كه سوار قايق ها شوند و گاهي هم با حالت عصباني به نيروهايي كه در مقابل دشمن مقاومت مي كردند،  مي گفت:" برگرديد." و همه را به ترك سريع منطقه ترقيب کرد . زماني كه من سوار قايق شدم، ايشان هنوز در آنجا بود و من با تعدادي از نيروها به عقب برگشتيم ، كه خبر شهادت ايشان را آوردند.

در کار ساخت و ساز حمام بوديم، كه ايشان از پشت بام ساختمان پايين افتاد. سريع به طرفش رفتيم و از ايشان در حالي كه به ظاهر سالم مي رسيد، پرسيدم : چه اتفاقي برايت افتاده ؟ ايشان سريع بلند شد و گفت: من خوبم و ضد ضربه ام و شما برويد، به كارتان برسيد.

يك بار من و چند نفر ديگر به اتفاق آقا سيد موسوي در منطقه براي گشت رفتيم، به جايي رسيديم كه احتمال خطر زياد بود. من به ايشان گفتم:" اينجا خيلي خطرناك است." آقاي موسوي گفت: جنگ است و خطر هم وجود دارد، سرتان را بالا بگيريد، رد مي شويم  و به خدا توکل کنيد  و يقين بدانيد به هدفمان مي رسيم.

آقاي موسوي در سال 47 ، تازه مقلد امام شده بود. من آن موقع هنوز به سن بلوغ نرسيده بودم. يك روز به من گفت:" اسماعيل يك توضيح المسائل محشر پيدا شده و بعد دربارة سخنراني امام صحبت كرد و گفت: براي مرجع تقليدت، امام را در نظر بگير و بعد هم دربارة سخنراني امام  در سال 42 ، مطالبي را بيان كرد."

آقاي سيد موسوي وقتي براي آخرين بار خواست به جبهه برود، پسر كوچكش را كه دو، سه روزه بود ، در آغوش كشيد و بوسيد و به خانمش گفت:" من دوست دارم بچه هاي من ، درس حوزوي بخوانند و طلبه شوند." اكنون همان فرزند ايشان، در حوزه ، درس طلبگي مي خواند.

در زمان بني صدر ، در گيلان غرب با شهيد محمد رحمتي بوديم. ايشان خبر داد كه بني صدر به سرپل ذهاب آمده و مي خواهم اسلحه ام را بردارم و بروم اين ملعون را بكشم و به طرف اسلحه اش رفت و آن را برداشت. در همين لحظه ، آقاي موسوي دست ايشان را گرفت و امر به توقف كرد و گفت:" زياد ناراحتي نباش ، ان شاء الله خداوند كارها را درست مي كند.

زمان رياست جمهوري بني صدر ، ايشان در جبهه فرمانده گروهان بود. يك روز براي اعتراض به كارهاي بني صدر،  وقتي غذا آوردند، آن را بين نيروهايش تقسيم نكرد و اين كار را تا دو روز ادامه داد و نيروهايش اصلاً به روي خود نياوردند، كه ما در اين مدت غذا نخورديم.

قبل از عمليات والفجر4 ، آقاي سيد موسوي بچه هاي گردان را جمع كرد و  توصيه ها و چگونگي عمليات و اين كه برادران بايد چه كار بكنند، را براي آنها بيان كرد و نظم و انضباط، تقوا و ازخودگذشتگي، ايثار و شهادت طلبي را براي بالا رفتن روحية بچه ها ، متذكر شد. سپس گردان 30 و 40 نفري ما وارد عمل شد و در دره اي مستقر شديم. گردان هاي ديگر هم به جمع ما پيوستند. ايشان يكي، يكي آنها را هدايت كرد. در بالاي ارتفاع ، عراقي ها قرار داشتند. در شب عمليات چون هوا كاملاً تاريك بود، يك لحظه متوجه شديم كه از بالاي ارتفاع ، چيزي شبيه نارنجك به طرف ما پرتاب شد و در كنار ما افتاد. همگي دراز كشيديم، كه منفجر شد و تركشي به زير چشم آقاي سيد موسوي اصابت كرد و مجروح شد. ايشان با وجودي كه از ناحيه چشم صدمه ديده بود، تا آخرين لحظه كه بچه ها در آنجا بودند و عمليات ادامه داشت ، به عقب برنگشت و زماني كه عمليات پايان يافت و همة دوستان به عقب برگشتيم ، ايشان براي مداوا به بهداري مراجعه كرد.

با بچه ها دور هم جمع بوديم و با هم قرار گذاشتيم، ببينيم چه كسي زودتر آيت الكرسي را حفظ مي كند. همه بعد از اين نظريه ، راهي منازلمان شديم. فردا صبح كه مجدد دور هم جمع شديم ، از ميان جمع ، سيد قاسم موسوي از همه زودتر آيةالكرسي را حفظ كرده بود. من از ايشان پرسيدم:" علت اين كه ، اين طور سريع آية الكرسي را ياد گرفتي چيست؟" گفت:" ديشب كه از اين جا رفتم ، آن را بر روي كاغذ نوشتم و در مكان قالي بافي به بالاي سرم زدم و در حين قالي بافي ، آن را حفظ كردم و به همين خاطر ، زودتر ياد گرفتم و گرنه حافظه ام از شما بهتر نيست.

در عملياتي ، آقاي موسوي گفت:" اسلام نياز به مرد دارد، شما سعي كنيد فيض شهادت را ببريد ، ولي شهيد نشويد و اگر هم شهيد شديد ، اين سعادت نصيب شما شده است و ادامه داد :  نبايد بترسيد كه اگر در اين عمليات رفتيم، شهيد مي شويم يا اسير يا جنازه مان مي آيد يا مفقودالأثر مي شويم و نبايد ترس به دل خود راه دهيد.

در جبهة سعيديه كه همه جاي آن ني و باتلاق بود، آب سد را باز كردند، و حدود يك هفته ، 50 نفر از ما در محاصرة آب قرار گرفتيم ،به طوري كه هيچ گونه آذوقه اي در اين مدت به ما نرسيد و افراد نان خشك ته سفره ها را خوردند. آقاي موسوي در اين يك هفته همه را نصيحت كرد و گفت:" بچه ها، نماز شب بخوانيد و استقامت داشته باشيد، زيرا مسلمان استقامت دارد و مبارزه مي كند و ادامه داد :  مسلماني به نماز و روزه نيست، مسلمان بايد صبر داشته باشد." و به اين طريق به بچه ها روحيه داد.

بار اولي كه من به جبهه رفتم ، آقاي سيد موسوي در نيشابور بود و يك روز ايشان بدون اين که به من بگويد ، به منزل ما مي رود و مقداري شيريني و پول به همسرم مي دهد و دو فرزندم را نوازش مي كند و آن ها را به بيرون از منزل مي برد و بعد از ساعتي ، فرزندانم را به منزل بر مي گرداند. روزي كه من از منطقه به منزل برگشتم، اين جريان را همسرم برايم تعريف كرد و من در جواب او گفتم: خدا خيرش دهد و بعد از مدتي خداوند خير را ، كه شهادت بود، به او داد.

در زمان شاه ، آقاي سيد موسوي به سربازي رفت. يك روز از سربازي فرار كرد. پدر ايشان با ديدن او عصباني شد و از او خواست كه دليل اين كارش را بگويد، ولي ايشان نسبت به پدر در آن موقعيت، هيچ گونه عكس العملي غير اخلاقي از خود نشان نداد و با تألم و تأني سكوت كرد و به اين صورت از كنار موضوع گذشت.

هنگام زلزله طبس ، با آقاي سيد موسوي سعي كرديم  هر چه سريع تر به منطقة زلزله برويم. براي همين منظور، به نيشابور رفتيم و ايشان بعد از هماهنگي لازم با نيروي مقاومت و صلاح ديد آن ها ، شبانه به سمت طبس ، براي كمك و نجات آسيب ديدگان رفتيم.

در منطقة بستان، تنگه اي به نام اُحْد بود ، كه درگيري زياد در آنجا صورت              نمي گرفت. يك شب آقاي سيد موسوي ما را جمع كرد و گفت:" بچه ها، شما اين تنگه را ترك نكنيد، درست است كه درگيري زيادي در اين منطقه نيست، ولي هر لحظه امكان دارد كه دشمن از اين منطقه نفوذ كند و ما را غافلگير كند و به شما و حتي بقية نيروها ضربه وارد كند، پس خيلي هوشيار باشيد.

اوايل انقلاب امام (ره) دچار ناراحتي قلبي شد ، من با ايشان در جبهه بودم و شبي كه خبر بيماري امام را شنيد ، مجلس دعايي برپا كرد و براي ايشان دعا خواند و در ضمن دعا ، اشك از چشمانش جاري بود .


در زمان رياست جمهوري بني صدر ، يكي از همسايگان ما كه مخالف ولايت فقيه بود و رهبري امام را قبول نداشت، صحبتي كرد كه باعث عصبانيت سيد قاسم شد . ايشان به من گفت : ديگر حق رفت و آمد با اين خانواده را ندارم و با آن ها قطع رابطه كرد .

يك روز آقا سيد موسوي براي ديدار خصوصي امام ، من را سوار موتور هوندا كرد تا به ديدار امام برويم. وقتي به بيت امام رسيديم، گفتند : امام با مقامات كشوري              ( آقاي بهزاد نبوي و فخرالديني حجازي و … ) جلسه گفتگو و مشورت دارند و به خاطر مسائل امنيتي ، اجازه ورود به ما ندادند و توفيق زيارت امام را پيدا نكرديم. در هنگام برگشت از بيت امام (ره) ، با چند جوان كه سگي را به همراه داشتند مواجه شديم. من گفتم : اين جا بيت امام است، اين ها چيست ؟ايشان گفت: مي داني امام چرا اين منطقه را براي سكني انتخاب كرد ؟ اگر ذكاوت و مديريت رهبري امام نبود، اين جا بدتر از اين وضعيت مي شد و امام اين جا را برگزيد، چون بالاشهري ها ، پايين شهري ها را هم بينند و برعكس.

در پنجم آذر سال 58 ، كه امام دستور تشكيل بسيج را داد ، آقاي سيد قاسم سيد موسوي ، دو روز بعد در اسحاق آباد جلسه اي گذاشت و سخنراني كرد و در پايان جلسه ، تشكيل بسيج به فرمان امام را ، اطلاع داد و در همان جلسه بعد از سخنان ايشان ، حدود 60 يا 70 نفر از جوانان روستا ، ثبت نام كردند .


در منطقه من با پنج نفر ديگر در دژباني 4 كيلومتري گيلان غرب بوديم . شبي آقاي موسوي از گيلان غرب آمد و ما را دعوت به نماز جماعت كرد . شب با ماشين به روستايي كه آقاي موسوي در آنجا مستقر بودند رفتيم و نماز جماعت را با فرمانده گيلان غرب ، برادر بزرگي ، خوانديم .  بعد از تمام شدن نماز مغرب، آقاي سيد موسوي، دعاي جوشن كبير و زيارت عاشورا و چند دعاي ديگر را از حفظ خواند و در اثنا دعا ، برادر بزرگي به پشت سرش نگاه كرد كه چه كسي است دعا مي خواند كه متوجه ايشان شد و بعد ايشان نماز عشا را هم خواند و پس از نماز قرار شد كه فردا شب نيز براي برقراري نماز جماعت شركت كنيم . شب بعد كه به آنجا برگشتيم برادر بزرگي رو به حاضران كرد و گفت: از امشب ما نماز را به آقاي موسوي اقتدا مي كنيم و از اين به بعد ايشان پيش نماز جماعت هستند و ايشان هم بالاجبار پذيرفت و بچه ها به او اقتدا كردند. ايشان نماز را با قرائت خواند و بعد از نماز هم تعقيبات آن را از حفظ خواند .

روزي به من پيشنهاد شد كه مسئوليت برگزاري نماز جماعت و جمعه را به عهده بگيرم و من هم نزد آقاي سيد موسوي رفتم و با ايشان در اين مورد مشورت كردم. ايشان گفت : اگر دلت مي خواهد به انقلاب و اسلام و ملت خدمت كني اين بزرگترين خدمتي است كه مي تواني انجام دهي ، برو و اين كار را انجام بده و تمام توان خودت را در اين راه صرف كن و شايستگي و لياقت خودت را نشان بده و از نماز جمعه شروع كن . چون آنجا هر چه بخواهي جاي خضوع و خشوع و عمل است و جاي         دل ها و قلب ها ست و هرگز دين از سياست جدا نيست.

زمان شاه ، انتخابات مجلس ملي بود. شخصي بنام جمشيد براي انتخابات مجلس ملي به نيشابور آمده بود ، كه به پشتيباني از كدخداي ده در مسجد سخنراني كند . صندلي درمسجد گذاشته بودند و او همراه چند نفر با كفش وارد مسجد شد. در همين لحظه آقاي قاسم موسوي وتعدادي از بچه هاي ديگر جلو درب مسجد جمع شدند و داخل مسجد نشدند. آقاي موسوي رو به افراد داخل مسجد كرد و گفت : اگر آن هايي كه داخل مسجد هستند، كفش هايشان را در نياورند ، با اعتراض ما مواجه هستند و نمي گذاريم صحبت كنند و بقيه هم به دنبال ايشان اعتراض كردند . وقتي آن ها با اين عكس العمل روبه رو شدند ، به ناچار بلافاصله كفش هايشان را از پا درآوردند و حتي صندلي را كنار گذاشتند ، چون آن ها اين مسئله را رعايت كردند، آقاي موسوي گفت: صبر كنيم ببينيم چه مي گويند و بالاخره صحبت ها و وعده وعيدهاي آن ها تمام شد و ما فقط گوش كرديم.

محمدعبديزدان:
يك روز آقاي سيدموسوي به من گفت : محمد چرا ازدواج نمي كني ؟ گفتم : من تازه وارد سپاه شده ام و تا زماني كه پولي دست و پا كنم ، زمان درازي طول خواهد كشيد . بعد ايشان احاديثي بيان كرد كه من حاضر به ازدواج شوم و در پايان گفت : ازدواج مسئله اي نيست ، من دختر خاله خانمم هست ، شما برو و درباره ي او تحقيق كن و آدرس شما را هم به آن ها مي دهم و اگر هر دو قبول كرديد ، بقيه اش با من و فكر پول و هزينه هاي مورد نياز نباش .

يك بار خواب ديدم در جائي ايستاده ام و نمي توانم از جايم تكان بخورم  و ديدم  آقاي موسوي با لباس طلبگي به تن و عمامه به سر و با لبخندي به چهره ، با           فاصله اي بالاتر از سطح زمين به طرف من مي آيد . از كنار من كه عبور كرد ، در حين حركت با من احوالپرسي كرد. من هر كاري كردم كه بتوانم بايستم و با ايشان صحبت كنم نتوانستم و از خواب بيدار شدم و متوجه شدم كه جايگاه ايشان بسيار رفيع است ، كه ما را به آن راهي نيست.

يك بار مادرش خواب ديده بود كه به كربلا رفته و به دنبال پسرش مي گردد و او را پيدا نمي كند، وقتي خوابش را براي سيد قاسم تعريف كرد ايشان گفت : مادر جان اين بار كه من به جبهه بروم به شهادت مي رسم ، كه اين تعبير او به حقيقت پيوست .



در عمليات والفجر 3 من در خدمت آقاي سيد قاسم سيد موسوي بودم. دشمن منطقة عملياتي اش را از دست داده بود. يكي از وابستگان خانوادگي صدام كه فرماندة تيپ بود ، به نام سرتيپ جاسم كل در محاصره ما افتاد و نتوانست محاصره را بشكند و منطقه مذكور را از دست ما خارج كند. روز سوم يا چهارم محاصره بود، كه هلي كوپترهاي عراقي در حالي كه چتر هاي بزرگ توري پر از امكانات غذايي و بهداري و ... به زير آن ها آويزان بود براي كمك به نيروهاي محاصره شده آورده بودند، از بالاي خاكريز ما رد شدند. آقاي موسوي كه كنار من بود به طرف هلي كوپترهاي دشمن ، شروع به تيراندازي كرد و به بچه ها هم اشاره كرد كه آن ها را هدف قرار دهند. بعد ايشان با آر پي جي يكي از چترهاي هلي كوپتري را هدف قرار داد كه ناگهان تمام امكانات آن از قبيل مشك آب، كلوچه، باند و سرم و ... از بالا به پايين ريخت و اين عمل ايشان باعث شد كه ما آرامش قلبي خاصي پيدا كنيم و روحية بيشتري براي مبارزه پيدا كرديم.

همسرشهيد:
چند سال بود كه همسرم مفقودالاثر بود و به من الهام شده بود كه ايشان به شهادت رسيده است، ولي بازهم به آمدن ايشان اميدوار بودم. يك روز به پسر بزرگم گفتم:" پدرت ديگر برنمي گردد و بايد اين حقيقت را كه او شهيد شده است را باور كنيم." و اين جريان گذشت تا اين كه اسرا از اسارت برگشتند، با اين وجود همگي منتظر بوديم كه او برگردد. در بين منتظران چند نفر از اسرا هم بودند كه از من سوال كردند:" آيا همسر سيد موسوي شما هستيد؟" من جواب دادم:"بله" آنها گفتند:" ما همگي منتظر هستيم تا ايشان برگردد تا ببينيم كه سيد قاسم سيد موسوي كيست ، كه اين همه مردم از او تعريف مي كنند و از ايشان به خوبي و نيكي ياد مي كنند و دوست داريم ايشان را ببينيم و مشتاقانه منتظر آمدن ايشان هستيم." من گفتم:" ايشان مفقود است و احتمال دارد به شهادت رسيده باشد." كه آنها خيلي متأثر شدند و سه سال بعد خبر شهادت ايشان را براي ما آوردند.

با سردار شهيد نور علي شوشتري راهي جبهه شد و آن زمان فرماندهي عمليات سپاه پاسداران نيشابور به ايشان واگذار شده بود و با همان مسئوليت ، مدت 3 ماه در جبهه بود. تا اين كه در عمليات خيبر مجروح و مفقودالأثر شد. سپس گروه تفحص بعد از 12 سال خبر دادند كه جنازة ايشان پيدا شده است. وقتي جنازة ايشان را آوردند ، مردم به اسحاق آباد آمدند و او را به خاك سپرديم.

محمد حسن آقاجاني:      
يك روز در خط كانال پنجاب، هلي كوپتر دشمن ، خط ما را هدف قرار داد. ايشان سريع خودش را به پشت كانال پنجاب رساند و شروع به تيراندازي به سمت هلي كوپتر كرد و به اين طريق هلي كوپتر دشمن را فراري داد.

روزي كه جنازه شهيد سيد علي موسوي ، پسر عموي سيد قاسم را آوردند ، ايشان در جمع حاضران سخنراني كرد و گفت : اين شهيد نه اولين و نه آخرين شهيد است . كمربند هايتان را محكم ببنديد و خودتان را براي مبارزه تا شهادت آماده كنيد .

در عمليات خيبر آقاي موسوي با گردانش به سمت جلو حركت مي كند ، تا جزيره مجنون را آزاد كنند . وقتي به القرنه مي رسد ، با تير مستقيم دشمن مجروح مي شود . چندين نفر از برادران براي كمك به ايشان مي روند . آقاي موسوي مي گويد : من را در سايه اي قرار دهيد و شما برويد و اگر با نيروهاي ما برخورد كرديد ، بگوييد بيايند تا من را از اين جا ببرند ، كه نمانم . بعد برادران ايشان را به زير سايه بولدوزر مي كشانند و مي روند. زماني كه خبر آمد ايشان در فلان خاكريز مجروح شده و زير بولدوزر است ، من به فرمانده مان حاج آقاي نور علي شوشتري گفتم : اگر اجازه بدهيد من با دو نفر ديگر برويم و سيد را بياوريم ، گفتند : نه ، درست نيست كه ما در اين شريط خطرناك به خاطر يكي نفر دو نفر ، ديگران را از دست بدهيم و انشاء‌الله باشد براي فردا و بعد از پاكسازي و آزاد سازي منطقه ، اين كار را انجام مي دهيم و ايشان را به عقب مي آوريم يا اينكه خودش خواهد آمد  و به نظر من اگر ايشان را از اين مهلكه نجات مي داديم ، شهيد نمي شد .

بعد از عمليات بدر ايشان بر اثر جنگ تن به تن مجروح مي شود و من براي            خبر گيري ، به ديدار ايشان رفتم . وقتي ايشان را ديدم ، متوجه شدم كه زير چشم او كبود است. پرسيدم: آقاي موسوي، سياهي زير چشم شما از چيست؟ با خنده ملايمي گفت: با برادران شوخي کردم! باز هم در اين مورد چيزي نگفت. بعد از 7 الي 8 دقيقه گفت و شنود ، از برادران ديگر شنيدم كه ايشان در منطقه كله قندي ، با باجناق (معاون) صدام ، جاسم، درگير و تن به تن مبارزه مي كنند كه با مشت جاسم زير چشم ايشان كبود و در حين درگيري آن ها ، يكي از برادران با سرنيزه به سر او          مي زند و او به درك واصل مي شود.
روزهاي اول انقلاب در روستاي اسحاق آباد هنوز خبري از راهپيمايي نبود و راهپيمايي هايي در مشهد شروع شده بود . يك روز من در ميدان منتظر ميني بوس مشهد بودم ، كه آقاي سيد قاسم را در حالي كه پرچم اسحاق آباد را در دست داشت ديدم . ايشان بعد از سلام و احوالپرسي به من گفت :‌ حسين نمي آيي به مشهد          برويم ؟ من گفتم : چرا ، چون من هم قصد دارم به مشهد بروم . در همان لحظه شهيد يعقوبي ( روحاني كه از مشهد به روستاي ما آمده بود ) رسيد و ايشان هم راهي مشهد بود . با هم سوار ميني بوس شديم و به مشهد رفتيم و در راهپيمايي شركت كرديم و بعد از آن به خانه شهيد يعقوبي رفتيم و چاي خورديم و پرچم اسحاق آباد را براي اينكه ، جهت راهپيمايي هاي بعدي آماده باشد در آنجا گذاشتيم ، چون هنوز جرأت راهپيمايي در اسحاق آباد را نداشتيم .

من در تيپ امام موسي (ع) بودم و حدود يك ماه به عمليات خيبر مانده بود كه آقاي سيد موسوي من را صدا زد و گفت : مسئول گردان هاي ديگر را جمع كن تا با هم صحبت كنيم . وقتي همه جمع شدند ،‌ ايشان يكسري تذكرات را در آن جلسه بيان كرد و از ما خواست كه پرسنل را براي عملياتي كه در پيش داريم ، آماده كنيم . تا حمله خيبر هر روز براي ما كلاس ها و برنامه ريزي هاي ديگر داشتند . تا اين كه دو سه روز به عمليات ، سردار انجيدني به تيپ آمد و وضعيت عمليات را براي بچه ها توجيه كرد  و قرار شد كه گردان ها از محدوده ، پاسگاه شط علي وارد آب شود و مسير عملياتش هم پشت القرنه جاده بغداد بود . بچه ها هم خوشحال شدند و از آن استقبال زيادي كردند ، تا اينكه ساعت مقرر رسيد و سوار قايق ها شديم و بعد از تحمل مشكلات زياد به روستاي بزرگي به نام ، الضجيه رسيديم ‌، قايقها را پارك كرديم و از قايقها پياده شديم . آقاي موسوي قبل از شروع عمليات، تاكيد فراواني كرد كه بچه ها ، مبادا به مردم ظلم كنيد . مبادا برخوردتان با آنها بد باشد ،‌ تا كسي به شما حمله نكرد ، حق نداريد حمله كنيد،مگر اينكه نظامي باشد و مبادا با مردم خودتان را درگير كنيد .

بعد از تشييع جنازه آقاي موسوي ، شهيد شوشتري در كنار مزار ايشان گفت :
در منطقه هور الهويزه روز عمليات خيبر ، وقتي با ايشان مواجه شدم به او گفتم : آقا جان ، شما فقط نيروها را هدايت كن ، اول و جلوتر از نيروها نرو. ايشان در جواب من گفت : من نمي توانم بايد اول خودم بروم و بعد نيروها بيايند و من اگر بخواهم نيروها را هدايت كنم ، اول بايد خود پيشاپيش بروم و از نحوه كار مطلع شوم و بعد از نيروها بخواهم بيايند .

بعد از پيروزي انقلاب ، من به آقاي موسوي گفتم : برويم با هم در حوزه درس بخوانيم . ايشان گفت : آقاي شوشتري گفته است كه اگر مي خواهيد، درس اعتقاد بخوانيد و سپاه، نود درصد از كارهايش و تعاليم آن ، اعتقادي است و ده درصد نظامي مي باشد  و تعهد خدمت در سپاه ، شش ماه بيشتر طول نمي كشد . چون بيشتر از آن احتمال زنده بودن ما نيست . حالا با اين انگيزه مي آيي به سپاه برويم يا نه ؟ من قبول كردم و گفتم: امروز هر چه نياز دين ما باشد، انجام مي دهيم و هر دو در سپاه ثبت نام كرديم.

بعد از عمليات ولفجر 3 در يك وضعيت بحراني قرار گرفتيم . از روبرو با خط اصلي و از پشت سر در ارتفاعات كله قندي، آتش سنگيني بر روي خط ما بود . روز دهم، عمليات اوج گرفت و دشمن سعي داشت از ارتفاعات كله قندي از شياري كه ما در آن مستقر بوديم ، پايين بيايد . با طرح آقاي سيد موسوي ، يك باره بر روي آن ها آتش ريختيم و آن ها را متلاشي كرديم و همين باعث شد كه خط آرامش نسبي پيدا كند . در همين عمليات ، ايشان جراحتي برداشت ولي هيچ توجهي به آن نكرد و براي پيشبرد عمليات ، همواره در صحنه فعاليت كرد .

در عمليات خيبر مسائلي پيش آمد كه دستور عقب نشيني به نيروها داده شد . من آقاي موسوي را لحظه هايي كه در كنار آب در فاصله 40 يا 50 متري دشمن بودند ، ديدم كه نيروهاي تحت امر را که در مقابل دشمن مقاومت مي كردند را با حالت عصبانيت ، دستور به سوار شدن در قايق ها و ترك سريع منطقه مي كرد . من هم طبق دستور ايشان سوار قايق شدم و ديدم كه ايشان در كنار بي سيم ، ريز وقايع را تشريح مي كند . وقتي كه به عقب برگشتيم ، خبر آوردند كه ايشان به شهادت رسيد.

من در هنگام عمليات خيبر ، در جنوب در لشكر ويژه شهدا ، در مهاباد بودم. همان شب خواب ديدم كه من و آقا سيد موسوي با خانواده اش در نشستي شركت كرديم. هنگام برگشت وقتي از جلوي درب منزل ايشان رد شديم ، به من تعارف كردند كه به منزل ايشان برويم. من عذر خواهي كردم و گفتم كه بايستي به منزل بروم و وقت ندارم. ايشان قبل از اين كه خانواده اش وارد منزل شوند، وارد شد و درب منزل را بست. در همين موقع از خواب بيدار شدم. همان شب از راديو شنيدم كه عمليات شده. به خود گفتم كه حاج سيد قاسم به جدش پيوست و بعد خبر شهادت او را پس از مدتي شنيدم.

يك روز من و دو نفر ديگر ، آقايان جعفريان و عليزاده به عنوان بي سيم چي وارد چادر فرماندهي تيپ امام موسي، گردان سيف الله شديم. در آنجا با فرمانده تيپ آشنا شديم و به عنوان بي سيم چي به ايشان معرفي شدم. اول برج 12 سال 62 ، يك شب بي خبر سوار اتوبوس وراهي منطقه عملياتي خيبر شديم. نزديكي صبح، به قرارگاه تاكتيكي منطقه ، به نام هورالهويزه رسيديم و آن جا پياده شديم و بعد از استراحت، آقاي موسوي كليه مهمات را به ما دادند و قبل از غروب سوار قايق ها شديم و به سمت جزيره مجنون حركت كرديم. حدود 30 الي 40 كيلومتر در داخل آب پيشروي كرديم. به خاك ريز اول رسيديم. موقع اذان مغرب شد. همان طور در قايق ها روي آب در جايي توقف كرديم و در داخل قايق هايمان نماز خوانديم و مجددا به سمت خط حركت كرديم. ساعت 2 يا3 بامداد، به منطقه خشكي رسيديم و رزمندگان پياده شدند و در آن جا مستقر شديم تا فرمان حركت برسد. بچه هاي اداره اطلاعات عمليات با فرمانده گردان و تيپ جمع شدند و بعد از صحبت و توجيهات لازم ، دستور حركت صادر شد. من همراه شهيد موسوي و مسئولين گردان حركت كردم و همه نيروها نيز به راه افتادند. 1 الي 2 كيلومتر راه پياده روي كرديم تا اين كه دستور توقف رسيد. من و دو نفر ديگر از برادران با آقاي موسوي ، چند قدمي جلوتر از ديگران بوديم. هوا رو به روشنايي مي رفت. به يكباره سياهي از دور پيدا شد. آقاي موسوي اشاره كرد كه يك نفر از برادران برود ببيند كه چه كسي آن جاست. برادري رفت و بعد از چند لحظه ، ناگهان صداي بلندي با لهجه عراقي به او دستور ايست داد. ما در آن لحظه بهت زده شديم. بلافاصله صداي تيراندازي شروع شد و مشخص شد كه خط لو رفته است. آقاي موسوي گفت كه هر چه سريعتر به گردان ها اعلام شود كه نيروها به عقب بروند. بعد از طريق بي سيم به ما اطلاع دادند كه عقب نشيني كنيم. در اين ميان ، درگيري مختصري پيش آمد و به سمت قايق ها حركت كرديم. اكثر قايق ها رفته بودند و چند قايق بيشتر نمانده بود، چون ما آخرين نفراتي بوديم كه به قايقها رسيديم. قايقران مشغول روشن كردن قايق بود، كه به خاطر اشكال در موتور، قايق روشن نمي شد. در محاصره عراقي ها افتاديم. به مقاومت پرداختيم تا عراقي ها جلوتر از آن نيايند تا حتي المقدور نيروها بتوانند به عقب بروند. خودم را به پشت بام يكي از كلبه هاي روستا كه در نزديكي ما بود رساندم و در آن جا كمين گرفتم ، كه ناگهان صداي روشن شدن قايق را شنيدم و سريع بيرون آمدم و ديدم آقاي موسوي روي قايق است و با تلاش ايشان ، قيق روشن شده بود و به سمت قايق حركت كردم. قايق چند متري از كناره آب فاصله گرفته بود و با كمك آقاي موسوي و برادران ديگر سوار شدم و به سمت عقب حركت كرديم. مقداري از راه را كه طي كرديم متوجه شديم كه راه عقبه را گم كرديم. آقاي موسوي قطب نمايي را از جيب درآورد و بوسيله آن مسيرمان را ادامه داديم. در حين حركت با قايقي كه نيروهاي كمتري در آن سوار بودند ، روبه رو شديم. آقاي موسوي گفتند: چون تعداد افراد در قايق ما زياد است ، چند نفر به قايق ديگر بروند. بعد از انجام اين كار ، ما با قايق كه سوار بوديم به راه ادامه داديم تا به قرارگاه تاكتيكي رسيديم. در آن جا فرماندهان از جمله: آقاي موسوي تشكيل جلسه دادند و تصميم گرفتند كه ما را به يك قسمت از محور ديگري كه تيپ امام صادق(ع) عمل كرده بود ، انتقال دهند. بالاخره بعد از يك شب استراحت و توجيهات ، مجدد وارد منطقه عملياتي تيپ امام صادق(ع) شديم و به قسمتي كه بالگردها مستقر بودند رفتيم و سوار آن ها شديم. آقاي موسوي، من و چند نفر ديگر در يك بالگرد سوار شديم و بعد از چند دقيقه ، درجاده اي كه روي آب احداث شده بود نشستيم و نيروها پياده شدند و از آن جا به سمت خط ، به راه افتاديم. بعد از چند كيلومتري پياده روي به منطقه خشكي كه در انتهاي آن آب بود و اولين خاكريز را در آن جا زده بودند ، رسيديم و مستقر شديم. بعد از كمي استراحت دستور آمد كه هر كسي براي خودش سنگري بكند. بعد آقاي موسوي به همه گفتند كه اين كار را انجام دهند و همه شروع به كندن سنگر كرديم و اين كار تا دو سه روز طول كشيد. روز چهارم دستور رسيد ، كه در خاكريز جلوتر مستقر شويم و پس از صحبت هاي آقاي موسوي در گردان يد الله ، در سنگرهاي احداث شده توسط جهاد مستقر شديم. به محض رسيدن به گردان آقاي موسوي به من و آقاي جعفريان اشاره كرد . گفت: يك نفر شما با من بيايد به قسمت جلو. من گفتم: اشكال ندارد و به همراه ايشان حركت كرديم تا منطقه را از نزديك بازديد كنيم، كه وقتي نيروها آمدند بتوانند توجيهات لازم را به آن ها بدهند. مقدار زيادي پياده روي كرديم و چون هوا خيلي تاريک بود ، هيچ چيز ديده نمي شد . يك دفعه ايشان گفت: با وجودي كه قبلا اين راه را آمدم، مثل اين كه راه را گم كرده ام، چون خيلي جلو آمديم و ممكن است به سنگرهاي كمين عراقي ها برخورد كنيم و مشكل ايجاد شود و بهتر است كه برگرديم . مقداري مسير حركت را تغيير داد و به سمت عقب در حال حركت بوديم ، كه ناگهان صداي ايست به زبان ايراني آمد و گفت: شما كي هستيد؟ آقاي موسوي گفت: آشنا هستيم ، تيراندازي نكنيد و از خاكريز به بالا رفتيم. برادري كه آنجا بود گفت: خدا را شكر نزديك بود ، دستم به روي ماشه برود و شما را هدف قرار دهم ، ولي برادر كنار من گفت، كه ايست بدهم شايد عراقي نباشند و خواست خدا بود كه من ايست دادم. بالاخره به سلامت به عقب برگشتيم. شب نيروها آمدند و در آن جا مستقر شدند. بعد از نماز صبح ، به اتفاق آقاي موسوي و نيروهاي تحت امرشان ، مقداري در اطراف گشت زديم تا با منطقه آشنا شويم تا براي عمليات شب آماده باشيم. نيمه هاي روز بود كه از طريق بي سيم اطلاع يافتيم كه آقاي آخوندي، فرمانده گردان، از ناحيه پا مجروح و پايش قطع شده است. فرمانده تيپ به آقاي موسوي اعلام كرد كه ايشان به جاي آقاي آخوندي برود و معاونت گردان را فعلا به عهده بگيرد تا بعد تصميم گيري كند. بعد ايشان و  آقاي عليپور كه منشي گردان بود، آماده رفتن شدند. هنگام خداحافظي در نگاه آقاي موسوي خواندم كه اين ديدار، آخرين ديدار ماست. ايشان با لبخندي من و ساير بچه هاي ديگر را به بغل گرفت و روبوسي كرد و به خط جلو رفت. من بعد از حمله به سايت برگشتم و چادر ها را خالي از بچه ها ديدم و وقتي براي نماز آماده شديم، از يك تيپ حدود چند گردان مانده بود. من در فكر بودم ، چه كساني زنده اند يا اسير و يا شهيد شده اند و در اين فكر ، به دنبال آقاي موسوي،  شروع به گشتن كردم ، ولي هر چه گشتم اثري از ايشان نبود. همان روز به سمت پادگان ظفر در گيلان حركت كرديم. بعد از اقامت در آنجا ، بازهم به دنبال آقاي موسوي گشتم، كه با شايعات مختلف روبه رو شدم. بعضي گفتند: ايشان اسير شده، بعضي گفتند: او را در كنار يك خمپاره انداز نشسته ديدند كه مجروح شده بود و بعد هم به شهادت رسيده. كه به هر حال ايشان در ليست مفقودين قرار مي گيرد و من از شهادت ايشان بي خبر بودم ، تا اين كه قسمت شد به ماموريت نيشابور رفتم و عكس ايشان را در ميدان اصلي شهر ديدم و متوجه شدم كه ايشان به شهادت رسيده است.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 213
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
خضرائي‌راد,رضا

فرمانده واحد اطلاعات وعمليات لشكر5 نصر )سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
عيسي خضرائي راد:
در گروه ضربت كميته انقلاب اسلامي مشغول به كار بودم . در جريان كار با متهمي كه محكوم به اعدام شده بود(به علت همراه داشتن مقداري مواد مخدر) روبرو شدم. متهم در ساعت نزديك به اعدام سراغ برادرم رفته بود و با گريه و زاري گفته بود: برادر تو دروغ گفته و از سر لجاجت و عناد و دشمني به من تهمت زده. برادرم نزد من آمد و گفت: متهم چنين گفته، اگر اين گونه است، راستي و درستي را بيان كن كه هيچ چيز بهتر از درستي نيست، بگذار اگر او بي گناه است آزاد شود و حكمش تخفيف يابد. من گفتم: نه. شهيد وضو گرفت . مرا در آغوش كشيد و گريه كرد و سپس با همان چشمان گريان سراغ متهم رفت و به او گفت كه من از تو گذشتم. برادرم هم گذشت، اميدوارم خدا هم از تو بگذرد كه به جوان بي گناهي تهمت دروغ مي بندي!

روزي كه به معراج رفتيم، چهرة گلگوني داشت. روز بعد كه جمعيت انبوهي آمده بودند گلگون تر بود، و زماني هم که پيكرش را مي خواستيم به خاك بسپاريم نوري از چهره اش متجلي مي شد كه عجيب بود و هرگز آن لحظات را فراموش نمي كنم.

در اوايل انقلاب، هنگامي كه در كميته انقلاب اسلامي سابق، مي خواستند حقوق افراد را بدهند، به علّت مشكلات اوايل انقلاب و مسائل و حال و هواي آن زمان، يك ميز مي گذاشتند و يك مبلغي هم روي آن بود و هر كس هر مقدار كه احتياج داشت بر مي داشت. من موردي را به ياد دارم كه ايشان يك مبلغ خيلي زيادي را از جيب خودش گذاشت تا ديگران استفاده كنند.

خانه اي ساخته بود در حدّ سفت كاري، و خانواده اش را به آنجا برده بود و حتي خود شهيد گفت: من آنجا را موزاييك هم نكرده ام و فقط يك سر پناهي براي بچه ها مي باشد.

تمام همسايه هاي محل اعتقاد داشتند هر مشكلي در محل پيش مي آمد، ايشان به كمك افراد مي شتافت، ازجمله ايشان براي زيارت رفته بود كه در بازار سنگي يك پيرمرد لباس فروش را مي بيند كه گريه مي كند، شهيد جلو مي رود و مي پرسد كه چرا گريه مي كني؟ بگو شايد بتوانم كمكت كنم! پيرمرد مي گويد: يكي از اوباش محل آمده و از من باج مي خواهد و گفته اگر مي خواهي اينجا كاسبي كني بايد حقوق مرا هم بدهي! شهيد حاج رضا هم متوجه مي شود كه آن فرد به آنجا باز خواهد گشت، با اينكه پيرمرد لباس فروش را هم نمي شناخته است، شايد بيشتر از يك ساعت، آنجا منتظر مي ماند تا آن فرد برگردد و بعد از آن هم به او هشدار مي دهد كه اگر نه تنها اين پيرمرد بلكه هر كس ديگري را در اين محدوده اذيت كند، حسابش را خواهد رسيد و اوباش هم سرش را پايين انداخت و رفت.

خواهرشهيد:
پسر من نيز مدّتي در جبهه همراه ايشان بود، شهيد به قدري اخلاص و صداقت داشت كه به پسرم گفته بود كه در جمع و جلوي بچه هاي جبهه به من دائي جان نگو و به اسم صدا نكن! اينجا همه با هم برادريم، ايشان تعريف مي كرد كه يك روز همراه شهيد به اهواز رفتيم و حمام كرديم و شهيد بعد از حمام لباس زير خود را تعويض كرد ولي همان پيراهن قبلي خودش را پوشيده و گفت: شما هم همين كار را انجام بده تا وضعيت ظاهرمان هم مثل بقية رزمندگان باشد و فرقي نكند.

همسرشهيد:
ساختماني در حال ساخت داشتيم و به جاي يكسال، چهار سال براي ساختن آن وقت صرف شد و بعد هم نيمه كاره ماند. ايشان براي خريد مصالح وارد مغازه اي مي شود، ظاهراً فروشنده هم مرد معتقدي بوده است و تا ايشان را مي بيند، مي گويد: من شما را در جايي ديده ام و بعد مشخص مي شود كه در جريان فعاليت هاي انقلاب ايشان را ديده است و بنابراين تصميم مي گيرد كه براي ايشان تسهيلاتي قائل شود كه شهيد حاج رضا فوراً مغازه را ترك مي كند و صاحب مغازه دنبال ايشان مي رود و مي گويد: آقا برگرد، من با شما هم مثل ديگران رفتار خواهم كرد كه شهيد هم بر مي گردد و با همان شرايط عادي جنس مورد نيازش را تهيه مي كند.

برادرشهيد:
در زمان خدمت در ارتش به علّت جراحت در بيمارستان 503 ارتش در تهران بستري شدم. حاج رضا پس از اطلاع، راهي تهران شد و با مشقت زياد و رنج فراوان به عيادتم آمد، به ايشان گفتم كه زحمت زيادي كشيديد، در پاسخ به من گفتند كه همة رنج ها و سختيها با ديدار شما از ميان رفت.

در كربلاي 5 قبل از ورود به آب ها، بچه ها يك خاكريز زده بودند و صبح يكي از روزهاي عمليات در حال چاي خوردن بودند، آقا رضا هم آنجا در حال هدايت نيروها بود و امكانات را جلو مي فرستاد، آقا رضا مي خواست چاي را براي نيروهاي داخل خط بفرستد و اين برنامه ريزي هاي هم بخاطر همان روحية معرفتي و علوي ايشان بود. وقتي جلو رفتم و گفتم آقا رضا خسته نباشي! چكار مي كني؟ ايشان گفت: مي خواهم چاي را بدهم خط! بچه ها ديشب جنگيدند و گلويشان خشك است، صبح چاي داغ نوش جان كنند و كيف كنند.

روحيه بسيار لطيف و نرمي داشت، با اينكه كار ايشان در دوران انقلاب و جنگ خيلي سخت بود. يادم مي آيد، يك روز چند قاچاقچي را آورده بودند و آقاي خلخالي هم مشهد آمده بود و قرار بود حكم اعدام آنها را صادر كند. من وقتي پيش شهيد خضرايي رفتم و از او جريان را پرسيدم ايشان برايم توضيح داد و گفت: اينها خودشان را دارند از بين مي برند و يك جامعه را هم خراب كرده اند و در همان حالت گريه هم مي كرد.

در سال 56 و درگير و دار درگيري هاي انقلاب، من در بيمارستان امام رضا (ع) يك بسته ده هزار توماني پيدا كردم كه در آن موقع هم، پول زيادي بود و به مرحوم پدرم گفتم، شهيد حاج رضا هم آمد و مرا بوسيد و تحسين كرد و به اتفاق همديگر، پول را به منزل آيت الله شيرازي تحويل داديم. بعد از چند روز هم صاحب آن پول به همراه پسر آقاي شيرازي به منزل ما آمدند و تشكر كردند.

در يكي از مأموريت ها كه در كوير سبزوار بوديم، حدود سه روز مجبور شديم در آن محل بمانيم تا يكي از اشرار ضد انقلاب را دستگير كنيم. در آن مدّت آذوقة نيروها تمام شد و شهيد براي اينكه از ناراحتي و تشنگي و گرسنگي آنها بكاهد در همان منطقه يك محلي را پيدا كرده بود كه انگورهاي آن هنوز نرسيده بود. با آن حال، به دنبال صاحبش گشته بود ولي كسي را پيدا نكرده بود. خلاصه با اصرار نيروها، مقداري از محصول باغ را مي چيند و بچه ها مي خورند. ايشان از اين قضيه بسيار ناراحت بود و پس از اينكه ما بدون تلفات مأموريتمان را انجام داديم و به مشهد برگشتيم، ايشان رفته بود و صاحب باغ را پيدا كرده بود و رضايت او را به هر ترتيبي بود جلب كرده بود.

در سال 63 كه من در دفتر جنگ خدمت ايشان رسيدم، تازه در آستان قدس رضوي استخدام شده بودم. آنجا يك خودكار شيك در دست ايشان ديدم و آنرا از ايشان گرفتم و گذاشتم داخل جيبم. افراد زيادي داخل اتاق بودند. او مرا گرفت و برد بيرون اتاق و گفت: نمي خواستم جلوي ديگران بگويم كه ريا باشد خودكار مال تو نيست: گفتم: مال شما كه هست؟ گفت: مال من هم نيست. اين خودكار از پول آن پيرزني است كه دو تا تخم مرغش را آورده و در راه بچه هاي جبهه و جنگ هديه داده است. اگر خودكار مي خواهي به تو پول مي دهم و برو هر چه قدر مي خواهي بخر.

در زمان نوجواني ايشان، پدرمان يك مزرعة كوچك داشت كه نخود كاشته بوديم. اين شهيد با آنكه سالهاي اول دبستان بود، بدون اينكه پدرم به ايشان امر و نهي كند يك سفرة نان به همراه كمي آب بر مي داشت و از اوّل صبح، خصوصاً در ايّام تعطيل آنجا مي ايستاد تا به مزرعه آسيب نخورد و يا گوسفندي وارد زمين نشود.

همسرشهيد:
در ابتداي زندگي وضعيت مالي خوبي نداشتيم و اين در حالي بود كه ايشان از سهام داران كارخانجات لوازم خانگي آسايش بود و تعدادي او دوستانش به وسيلة طرح ها و كمك هايي كه دولت در اختيار جوانان قرار داده بود، آنجا را آمادة بهره برداري كرده بودند و به خاطر كارآيي ايشان، مي خواستند كه مدير عامل كارخانه هم باشد. ايشان آمدند و موضوع را با من مطرح كردند و گفت: اگر اين كار را قبول كنم، كاملاً در رفاه اقتصادي خواهيم بود شما چه مي گويي؟ من گفتم: آن راهي را كه راه خدا بود و از قبل انتخاب كردي ادامه بده و از نظر من مي تواني از شراكت در كارخانه استعفا دهي، اگر كه اين راه را خدايي نمي بيني؟ ايشان با خوشحالي تمام فرداي آن روز رفت و امتيازات را واگذار كرد. هنوز متن استعفاي ايشان موجود مي باشد. بعد از آن هم يك روز به منزل آمد و گفت: براي مديريت كارخانة ماشين سازي اراك هم به من پيشنهاد شده است ولي من آن را هم قبول نكرده ام.

برادرشهيد:
بعد از عمليات ميمك بر اثر مجروحيت بستري شده بود، براي ملاقات ايشان به بيمارستان رفتيم و افراد ديگري كه براي ملاقات نزد ايشان مي آمدند را توصيه مي كرد كه: من كاري نكردم و همه كارها را برادران بسيجي انجام داده اند، لطفاً به ملاقات آنها برويد چون بعضي از آنها در اينجا غريب هستند و كسي را ندارند.

اوايل انقلاب كه به همراه شهيد در كميتة انقلاب اسلامي سابق فعاليت داشتيم، يك مأموريت در آب و برق به ما دادند كه قرار بود براي دستگيري يكي از مسئولين ساواك در استان اقدام كنيم. پس از اينكه حكم دادستاني آماده شد و بچه ها هم مسلح شدند به سمت منزل شخص مورد نظر حركت كرديم و شهيد خضرايي با توجه به اينكه در آن موقع مجرد بود گفت: چون شما همه سرپرست خانواده هستيد، من اول به سمت منزل حركت مي كنم تا خداي نكرده مشكلي برايتان بوجود نيايد. ايشان پس از اينكه در زد و با طرف صحبت كرد، به او هشدار داد كه آرام و آهسته تسليم شود تا براي كسي مشكلي بوجود نيايد. هنگامي كه شهيد خضرايي با آن فرد ساواكي روبرو شد، با او دست داد و خيلي متين او را در آغوش گرفت و روبوسي كرد كه فرد ساواكي هم در همان حال كاملاً شوكه شده بود و نمي دانست چه كار بكند و شروع كرد به اشك ريختن و به بنده شهيد خضرايي مي گفت: اين كار شما از تازيانه هم براي من بدتر است.

زماني كه ايشان در زندان مسئول بود، شب قبل از اينكه به منزل بيايد، به همة زنداني ها سر مي زد و صبح اوّل وقت قبل از اينكه پشت ميز كارش برود، به آنها سر مي زد. يك مورد را من ديدم كه قرار بود اعدام شود، قبل از آن چند بار صورت شهيد را بوسيد و گفت: تو براي من دعا كن. من خيلي جاها زنداني كشيده ام، ولي هيچ جا مثل شما با من برخورد نكرده اند. من متهم و اعدامي هستم، ولي شما به من كرامت انساني بخشيديد. يعني به من ثابت كرديد كه به عنوان يك انسان حق و حقوقي دارم. و افسوس كه ديگر نمي توانم و فرصت ندارم مثل يك انسان مسلمان زندگي كنم.

زماني كه ايشان مدير داخلي پادگان 92 زرهي بودند، از شهرستان تعداد زيادي نيرو برده بوديم آنجا و شهيد حاج رضا حدود ساعت 11 ظهر بود كه گفت: گرسنه ام، چون صبحانه نخورده بود و ما هم براي ايشان يك غذا گرفتيم و آورديم در محل كارشان، ايشان مدام تكرار مي كرد: گرسنه ام، گرسنه ام. من به ايشان مي گفتم: خوب داداش غذايت را بخور. مي گفت: نمي رسم، كار اين بسيجي ها واجب تر است. بعد از اينكه مشكل اسكان و غذا و لباس آنها را حل كرد، حدود ساعت 3 يا 4 بعد از ظهر آمد و گفت: الحمدالله حالا سرم خلوت شده است. يك روزنامه پهن كرد و لقمة اوّل را كه برداشت، ديدم يك پيرمرد آمد دم درب ايستاد و گفت: شما غذا بخوريد و من گرسنه باشم؟ شهيد حاج رضا گفت: نه بابا من اين غذا را براي شما گذاشته بودم و خيلي دنبالتان گشتم ولي پيدايتان نكردم. حتي همان لقمه اي را كه دستش بود گذاشت و گفت: پدرجان اين مال شماست و غذا را به آن بسيجي داد.

در جاهايي كه مشكلي وجود داشت، علاقة زيادي از خود نشان مي داد براي كمك و رفع مشكل بچه هادر عمليات والفجر 8 يكي از مشكلات، رساندن مهمات به نيروها بود و با اينكه ايشان در ستاد فعاليت مي كرد. به كمك بچه ها آمده بود، در آن وقت امكان استفاده از قايق در اروند رود وجود نداشت و حاشية اروند لجن و گل بود تا جايي كه بعضي وقت ها، پاي نيروها نيم متر يا يك متر داخل لجن فرو مي رفت و در آن شرايط حركت با بار بسيار مشكل بود.

مدتي كه در رحمانيه بوديم، خرماهاي يكي از نخلستان ها كه در آن محل بود، رسيده بود،اين در حالي بود كه خود روستائي ها در طرف ديگر كارون مستقر بودند و اين طرف در اختيار بچه ها بود. ايشان خيلي تلاش كرد و مجوز گرفت كه چند شبانه روز، آن روستائي ها بيايند و محصول خودشان را جمع كنند و ببرند و حتي ايشان مقداري از آن محصول را خريد و در اختيار نيروها قرار داد.

يك روز در مسير برگشت از نماز جمعه آبادان بوديم كه يك رنو را ديديم كه از جاده خارج شد و چپ كرد، ايشان سريع وارد عمل شد و تمام بچه ها را از وسيلة نقلية خودمان بيرون آورد و ماشين را در اختيار آن خانواده گذاشت تا راننده آنها را به يك مركز درماني برساند و فكر مي كنم پنج دقيقه ايشان اين كار را انجام داد و حتي وسيلة نقليه را هم راست كرديم. البته خودمان مجبور شديم چند ساعت منتظر بمانيم و با وسيله اي ديگر به پادگان برويم.

علاوه بر تميزي و نظم، داراي روحية با انضباط و جسم قوي نيز بود. قبل از يكي از عمليات ها، با چند نفر از نيروها، از يك رودخانه رد مي شديم كه چون روي سنگ ها پوشيده از خزه و جلبك بود و لغزنده شده بود، ما به سختي رد مي شديم ولي ايشان با سي، چهل كيلو بار به راحتي رد شد و به بچه ها هم كمك مي كرد تا عبور كنند.

در سالهاي 58ـ59 حل اغلب مشكلات و مسائل امنيتي بر عهده كميتة مركزي انقلاب اسلامي بود. چون هيچ جاي مشخصي وجود نداشت تا مسائل امنيتي و راحتي مردم را فراهم كند. يكي از شب هايي كه شهيد خضرايي مسئول شب بود و ما و چند نفر ديگر از جمله شهيد عبدالهي، شهيد نوروزي و شهيد آزادي در خدمت ايشان بوديم، يكي از بازاريان مشهد عكس دختر بچة 9 ساله اي را آوردند و گفتند كه اين بچه را از صبح دزديده اند و آقاي خضرايي هم، آنجا با آن تعصب خاص خودش در حالي كه مي ديد، پدر آن دختر بچه، گريه مي كند و التماس و درخواست مي كند، به او قول داد كه بچه و عوامل مقصر را پيدا كند و او را راضي كرد تا به خانة خودش باز گردد. همانجا شهيد خضرايي جلسه اي تشكيل داد و گروههاي چند نفره را از داخل شهر جمع كرد و تا صبح گزارش ها را جمع كرد و بعد از اينكه متوجه شديم در آن محل چند نفر از جوان هاي افغان رفت و آمد دارند، شهيد خضرايي و دوستان ديگر تا صبح تمام افغاني هاي ساكن در مشهد را كه در مسافرخانه ها و محل هاي ديگر بودند را پشت كميتة مركزي جمع كرد و توانستيم، افرادي را كه به محل مربوطه رفت و آمد داشتند را پيدا كنيم و حدود ساعت 4 بعد از ظهر روز بعد بود كه 2 نفر از افغان ها را كه دستهاي دختر بچه را بسته بودند و قصد اذيت و باج خواهي داشتند را گرفتيم و تحويل دادگاه انقلاب داده و بچه ها را هم تحويل شهيد حاج رضا داديم.حاج رضا روي دختر بچه را بوسيد و گفت: من وظيفه ام را انجام داده ام و اگر ما نباشيم، شهر امنيت نخواهد داشت.

در پايانه تهران منتظر حركت اتوبوس به مشهد بوديم، مدّتي كه وقت بود براي نوشيدن چاي به رستوران رفتيم، در آنجا ناگهان متوجه ناراحتي و رنگِ پريدة حاج رضا شديم و فهميديم كه به علّت کثيفي و بد بودن وضع محيط آنجا است، بنابراين آنجا را ترك كرديم ولي ايشان مصّر بود كه تذكّر بدهد و به همين خاطر، نزد مدير رستوران رفتيم و بعد از سلام و احوالپرسي با او صحبت كرد. شهيد خضرايي از جملة نيروهايي بود كه در عين پركاري، منظم، تميز و مرتب هم بود.

در اوايل انقلاب كه كميته مسئوليت امنيت شهر را به عهده داشت، يكي از نيروهاي شهرباني سابق به بچه هاي گشت توهين كرده بود و حاج رضا خضرايي و چند نفر ديگر از دوستان براي بررسي موضوع به محل مورد نظر رفتيم كه در آنجا هم نيروي شهرباني به بچه ها توهين كرد. حاج رضا ، شبانه رئيس شهرباني را احضار كرد و حاج آقاي صفايي هم به حاج رضا خضرايي دستور داد كه درجه هاي آن فردي را كه به بچه ها توهين كرده، بكنند و اسلحه هايشان را هم گرفتند و بدين صورت از نيروهاي زير مجموعه اش در راستاي امنيت شهر حمايت مي كرد.

يكي از بچه هاي محل به من گفت: خدا رحمت كند اخوي شما را، يك روز به من سفارش كرد، اگر مي خواهي امام رضا (ع) از تو راضي باشد، روزهاي اعياد به حرم برو و بگو امام رضا تبريك عرض مي كنم، روز شهادت ائمه هم برو بگو حضرت آقا تسليت عرض مي كنم، و من الان بيست سال است که همين كار را انجام مي دهم.

اوايل انقلاب، در زندان مشهد در دو مرحله دست به شورش زدند كه اصل قضيه بوسيلة منافقين برنامه ريزي شده بود و مي خواستند، بندهاي قسمت زنان و مردان و سياسيون را به يكديگر مرتبط كنند. من يادم مي آيد كه مأموريت شهيد خضرايي و  چند نفر ديگر از دوستانشان، سركوبي اين حركت بود، در همان حين، نيروهاي شهرباني با هماهنگي كه از طرف رياست جمهوري در تهران شده بود، تصميم به سركوبي شورش به شكل مسلحانه را داشتند كه با سياست و برنامه ريزي شهيد خضرايي، شورش بدون هيچگونه آسيب به زندانيان و نيروهاي شهرباني خاتمه يافت. شهيد خضرايي حدود ساعت 9 صبح وارد عمل شد و بعد از ظهر شورش آرام شده بود و وقتي ما داخل زندان شديم، تمام زنداني ها در داخل بندها نشسته بودند و حتي كفش ها را جلو بندها جفت كرده بودند و اين بخاطر اخلاص و تلاش آقاي خضرايي و ديگر بچه ها بود.

نيمه هاي شب در عمليات ميمك، يك آمبولانس كه از خط بر مي گشت نزديك سنگر ما توقف كرد و يك نفر به من گفت كه برادر رضا با شما كار دارد، من داخل آمبولانس رفتم و ديدم كه برادر خضرايي عقب آمبولانس است و گفت: من فقط پايم مجروح شده است و فقط آمده ام بگويم كه كارهاي عقب مانده و نيمه تمام را انجام بده و خبرش را هم تلفني به من بده. البته ايشان از بيمارستان با ما تماس مي گرفت و كارها را پيگيري مي كرد.

در يكي از معامله هاي صوري كه شهيد خضرايي با يكي از قاچاقچي ها انجام داده بود و بيعانه اي حدود 400000 تومان هم در ميان بود، در محلي بين گناباد و مشهد قرار تحويل جنس را گذاشته بوديم. البته طرح و برنامة اين مأموريت را حاج رضا مشخص كرده بود و كار شناسايي منزل صاحب جنس و فرد تحويل گيرنده از شهر گناباد شروع شد و هنگامي كه متوجه شديم، افراد فروشنده، خودشان نظامي هستند، عمليات اهميت خاصي پيدا كرد و البته در محل تحويل جنس هم دو نفر آمده بودند كه درجه دار بودند و حتي يكي از آنها به سلاح كمري مجهز بود، بند كلت خودش را باز گذاشته بود و آمادة هر گونه درگيري شده بود كه با تلاش شهيد خضرايي و ديگر بچه ها توانستيم بدون خونريزي هر دوي آنها را دستگير نمائيم. اين ماجرا در تلويزيون اعلام شد و مردم خصوصاً در گناباد تعجب كرده بودند كه بدون هيچ گونه درگيري و سر و صدايي، يك محمولة مواد مخدّر كه ارزش مادي زيادي هم داشته كشف شده است.

او باعث احياي پادگان 92 زرهي، براي نيروهاي حراست شد،  آنجا ساختمان هاي مخروبه و اداوت جنگي بود كه ايشان توانستند ظرف يكي دو هفته، تمام محوطه را از آن وسايل پاكسازي كند و امكانات و وسايل تهيه شده از مشهد را در آنجا مستقر كرديم. شهيد خضرايي يكي از عواملي بود كه نيروهاي مشهد را براي كار جذب مي كرد و پادگان تا آنجا مجهز شد كه در ولادت آقا امام زمان (ع)، ما تا حدود بيست هزار نفر نيرو را در آنجا غذا داديم و مراسم جشن را اجرا كرديم.

اوايل ازدواج مسئوليت دفتر جنگ در سپاه پاسداران را به ايشان پيشنهاد كردند امّا ايشان مي گفت: به خاطر مسئوليت و هماهنگي هاي لازم بايد بيشتر در مشهد باشم و كمتر در جبهه خواهم بود و اگر خداي ناكرده، بسيجي و رزمنده ها در جبهه به چيزي نياز داشته باشند و من از آن بي خبر بمانم، آنها دچار سختي خواهند شد و من در كار خود كوتاهي کرده ام، دلم مي خواهد در كنار آنها باشم؛ و به همين خاطر، معاونت دفتر جنگ را پذيرفت و مسئوليت دفتر را به كسي ديگر سپرد.

مادرشهيد:
شبي كه فرداي آن روز قرار بود به مدرسه برود، تا صبح نخوابيد و از من سؤال مي كرد كه مادرجان، مدرسه چه جايي است و من هم كه به مدرسه نرفته بودم، نمي توانستم برايش توضيح بدهم، تا اينكه ظهر با لبي خندان به خانه برگشت و گفت: مادرجان مدرسه از مكتب بهتر است مدرسه ميز و نيمكت دارد و روي زمين نمي شينيم.

در زمان آزاد سازي مهران، ما در اطراف ايلام مستقر بوديم و يك محلي را قرار بود محافظت بكينم، يك شب تا صبح را بين چند نفر تقسيم كرده بوديم، بنده و يكي از دوستان بيدار مانده بوديم و نفر سوّم كه در حال پست دادن بود ، حاج رضا را مي بيند كه مي آيد و اسلحه را از او مي گيرد و به جاي او و بقية افراد تا صبح بيدار مي ماند و وقتي ما براي نماز بيدار شديم، ديديم كه بچه ها خواب هستن و حاج رضا در حال نگهباني است در حالي كه قبل از آن هم مأموريت بوده و آن شب استراحتش را در حال قدم زدن و نگهباني انجام داد او در آن وقت معاون طرح و عمليات لشکر بود.

مأموريت هاي زيادي به خصوص در شرق كشور انجام داده بود و به خاطر موفقيت هاي قابل تحسين در اين مأموريت ها، يك سلاح كلاش از طرف نمايندة ولي فقيه در سپاه به ايشان هديه داده شده بود كه اين عزيز، همان سلاح را بلافاصله به سپاه و كميتة سابق تقديم كرد.

نيمه هاي شب در اطراف منطقة بوارين، از طرف سردار قاليباف مأموريت داشتيم , حاج رضا را در آنجا ملاقات كرديم. پس از صحبت و شوخي وار د يك سنگر شديم و ديدم كه ايشان سر به سجده گذاشت و خيلي عجيب گريه كرد و حالات خاصي داشت. بنده براي انجام مأموريت از سنگر بيرون آمدم.وقتي كارم تمام شد و براي اينكه دوباره احوال شهيد خضرايي را بپرسم به سنگر برگشتم و ديدم كه شهيد، در همان حالت معنوي خودش مي باشد و ايشان يكي از افرادي بود كه در زمينة ارتباط با خدا و مسائل معنوي نقش استادي را براي ديگر بچه ها داشت.

شب عاشورا، در پادگان اهواز بوديم و ايشان در ستاد لشکر بود و خيلي تلاش مي كرد كه همه مسئولين لشکر حضور پيدا كرده و يك زيارت عاشورايي خوانده شود و حتماً صد بار هم تكرار شود. در آن وقت، ايشان هر لحظه صورتش بر افروخته تر مي شد و يك حال عجيبي پيدا كرده بود.

گاهي اوقات براي نماز جمعه با جمعي از بچه ها به آبادان، دزفول يا شهرهاي اطراف مي رفتيم، يكروز كه از هويزه بر مي گشتيم در مسير،ايشان يك صحنه اي ديد و ماشين را نگه داشت. در كنار جاده يك مرد عرب با لباس هاي شيك نشسته بود و در حال كشيدن قليان بود و به يك زن حامله كه در حال بيل زدن هم بود، امر و نهي مي كرد، هر چه بنده گفتم كه برادر رضا بيا برويم. گفت: نه، من نمي توانم تحمل كنم. ما انقلاب كرديم كه اين چيزها نباشد، ما هم در اين جنگ شركت كرديم كه اين چيزها را نبينيم. شاهد اين موارد نباشيم، شهيد خضرايي گفت: من نمي توانم تحمل بكنم و رفت و شروع كرد به صحبت كردن با مرد و گفت: شما مسلمانيد نبايد اينگونه رفتار كنيد. در آخر هم، خود مرد بلند شد و بيل را از دست همسرش گرفت و خودش شروع كرد به كار كردن و آن زن هم خيلي دعا كرد.

ايشان مي گفتند كه اكثر همرزمانشان كه به مكّه مشرف شده اند به شهادت رسيده اند و اگر من هم به مكّه بروم، شهيد خواهم شد و همينطور هم شد و بعد از رفتن به مكه به شهادت رسيدند. هنگامي كه به مكّه رفته بودند و قرار بود به مشهد برگردند مراسم، بسيار ساده برگزار شد به صورتي كه وقتي آماده شده بوديم كه به پيشواز ايشان برويم، ايشان سريعاً و بي خبر خودشان را به منزل رسانده بودند.

به همراه چند نفر از دوستان به حج واجب مشرف شده بودند، ايشان انسان مقيّدي بود و نسبت به امور مختلف دقت داشت و مي خواست كه كار را به نحو احسن انجام دهد. در مراسم حج هم، وقتي بچه ها مي خواستند قرباني را انجام بدهند، ايشان به بچه ها گفته بود چرا گوسفند؟ بياييد برويم و گاو بخريم، بچه ها گفته بودند كه ما اينجا كسي را نمي شناسيم و نمي دانيم كه از كجا گاو بخريم. شهيد خضرايي هم با همان حالت خوشرويي و سادگي خودش، براي اينكه به دوستانش بفهماند كه مي توانند گاو بخرند و به مسائل دامداري آشنا است.

در حج اعلاميه هاي مربوط به امام خميني (ره) را پخش مي كرد، در يك جا يك ماشين پليس ديديم و ايشان گفت: مي خواهم اعلاميه را در داخل ماشين پليس بياندازم، البته من گفتم: ما را خواهند گرفت و از اعمال حج محروم مي شويم اما ايشان در يك فرصت مناسب كه راننده و افسر از ماشين خارج شدند، اعلاميه را در داخل آن انداخت و البته افسر متوجه شد كه ما هم بلافاصله فرار كرديم و داخل كوچه ها پنهان شديم و خودمان را داخل يك خانه انداختيم و آن ماشين پليس هم رد شد.

در حادثه زلزلة طبس كه قبل از انقلاب روي داده بود، ايشان شبانه يك خاور گرفت و از آيت الله شيرازي يكسري چادر گرفت و به سمت طبس برد كه من هم همراه ايشان بودم، البته نيروهاي شاه، نيروهاي مردمي را در آنجا راه نمي دادند، ولي ما هفتاد و دو ساعت آنجا فعاليت كرديم و بالاخره ما را بيرون كردند و نگذاشتند كه بيشتر فعاليت داشته باشيم.

يك روز از ايشان پرسيدم: تو حرم هم مي روي؟ خنديد و گفت: مگر مي شود نروم. هر وقت كه ولادت باشد، اگر مشهد باشم يا نه، خودم را به حرم مي رسانم و تبريك عرض مي كنم، اگر شهادت باشد مي روم و تسليت عرض مي كنم.

در لشکر 5 نصر بودم كه قرار شد براي عمليات خيبر از ايلام به منطقة مربوطه منتقل شويم و من هم براي شناسايي راه و انتقال تسليحات به عنوان نيروي اطلاعات، در جلو حركت كرده بودم و همة بچه ها در فكر حل اين مشكل بودند. ايشان همان جا با يك حالت خاص و بشّاش گفت: نگران نباشيد، همان امام خميني كه ما را به اينجا آورده است. خودش هم كمك خواهدكرد. ايشان وقتي مي خواست باكسي شوخي كند به او مي گفت: جوزي آنجا هم به من اشاره كرد و گفت: همين جوزي كار ده نفر را انجام مي دهد و سردار ابراهيم زاده هم، مرا براي هدايت نيروها به منطقة عملياتي خيبر فرستاد و ما هم به سمت بستان حركت كرديم، آنجا هم ما را با قايق به جلو بردند و ما هم با اينكه مسير را ياد نگرفته بوديم، به گفتة شهيد حاج رضا با توكل به امام حسين (ع) گفتيم كه ميسر را بلد هستيم و البته كار هم به نحو احسن انجام شد.

حدود سال 60ـ61 بود كه ايشان به جبهة كردستان مي رفت.وقتي من به ايشان گفتم كه كردستان خطرناك است؛ ايشان گفت: تا خدا نخواهد، خطرناك نيست، هر گلوله اي كه مي آيد، رويش اسم افراد نوشته شده همانطور كه روزي هر كس مشخص شده است.

او هر وقت نام امام را مي برد حتي كلمة امام را به زبان مي آورد، اشك شوق در چشمانش جمع مي شد، مي گفت كه قبل از ازدواج، مدتي مسئوليت بردن مردم به ديدن امام را بر عهده داشته است و خود امام را نيز چهار بار از نزديك ديده و هر بار آنقدر به امام نزديك مي شده كه در پهلوي ايشان قرار گرفته است و يكبار هم تعريف مي كرد: امام را قدم زنان در راهروي بيت مبارك ديدم و اختيار از دست داده و به سوي ايشان رفتم و دست ايشان را گرفته و شروع به اشك ريختن كردم و التماس دعا براي شهادت داشتم كه امام دستي به سرم كشيده و فرمودند كه جوان! من دعا مي كنم پيروز باشي.

در مسئله مبارزه با مواد مخدر، ايشان در اوايل انقلاب فعاليت هاي زيادي داشت رفتار ايشان با افراد معتاد در جهت اصلاح آنها بسيار خوب بود، به طوريكه بعضي مواقع به خانواده هاي آنها هم كمك مي كرد و بسياري اوقات در طول مدّتي،آنها بسياري از افراد اصلي در توزيع و قاچاق مواد مخدر را به شهيد خضرايي معرفي مي كردند. در يكي از مواردي كه قرار بود براي دستگيري عده اي از متهمان به يك معاملة مواد مخدر در تايباد اقدام كنيم، يكي از معتادين در تايباد، قضيه را براي قاچاقچي ها لو مي دهد و در مسير برگشت به مشهد در بين راه توسط نيروهاي پاسگاه دستگير شده و به علّت اينكه مقداري مواد، جاسازي كرده بود، مجبور به اعتراف مي شود كه البته ما از اين جريان خبر نداشتيم. صبح روز قرار معامله، وقتي در ساعت مقرر، افراد قاچاقچي حاضر نشده بودند. شهيد خضرايي متوجه شد و گفت: با اين همه خوبي كه ما به آنها كرديم، مطمئناً در حق ما خيانت شده است و به همان علّت به خانة آن فرد رفتيم و ديديم كه همه جا به هم ريخته و پس از سؤال و پرس و جو، متوجه شديم كه از هنگ تربت جام، به آنجا آمده اند و اسلحه ها و مواد مخدر را ربوده اند. شهيد خضرايي، نظرش اين بود كه چون چند روز است كه در حال پيگيري موضوع هستيم و مشكلات اين مسئله را بچه هاي كميته تحمل كرده اند، كار نبايد نيمه تمام باقي بماند و بخاطر حيثيت بچه هاي كميته و اينكه متهمان از طرف پاسگاه تحويل مراجع قانوني نشوند تمام مواد مخدر و سلاح و فشنگ ها را از هنگ تربت جام تحويل گرفتيم.

خيلي پركار و ايثارگر بود، اگر سردار قاليباف كاري را به ايشان مي داد، مطمئن بود كه حتماً انجام مي شود، يادم هست يك روز كه ايشان در حالي كه گرد و خاك و خستگي ناشي از كار روي چهره اش بود وارد سنگر شد، كه در همان وقت مأموريتي به ايشان واگذار شد و شهيد بدون اينكه استراحت بكند يا آب و چاي بخورد، بلافاصله برگشت تا به آن كار رسيدگي كند.

در اوايل شروع جنگ، شهيد خضرايي، يك گروه حدوداً 50 نفري را براي اعزام به جبهه سازماندهي كرده بود و در آن زمان هنوز، بسيج عمومي براي جنگ وجود نداشت. اين جمع براي آموزش كامل تر و شناخت سلاح هاي سبك و سنگين به تهران اعزام شد. پس از اتمام آموزش 45 روزه هر كدام، وارد يكي از گروهان هاي منطقة جنگي شديم و به خاطر دارم كه در يكي از عمليات ها در جادة حميديّه، نيروهاي عرق، عقب نشيني كرده بودند و تعدادي از سلاح هاي سنگين و تانك را جا گذاشته بودند كه هيچ يك از نيروهاي خودي قادر به راه اندازي آنها نبودند و من در آنجا به ياد دور انديشي و برنامه ريزي شهيد خضرايي افتادم و توانستم با اطلاعات خود تانك ها را حركت دهيم.

يك روز ظهر در يكي از ايستگاههاي صلواتي دشت عباس بوديم هوا هم خيلي گرم بود، با اينكه كنسرو هم داشتيم، ايشان گفت: بياييد همراه با همين نيروها، نان و آب دوغ، خيار بخوريم، آنجا ظرف هاي كوچكي مي دادند كه ايشان به علّت همان بدن رشيد و ورزشكاري كه داشت، پنج تاي اين ظرف ها هم سيرش نمي كرد.

يك روز با چند نفر از دوستان در اطراف جزيره اي بنام ماهي بوديم كه ايشان گفت: بياييد برويم باغ من را ببينيم، در وسط جزيره كه پر از نخل و درخت و بوته بود، يك تكه زميني پر از مين و سيم خاردار بود كه البته براحتي هم ديده نمي شد و علي الظاهر عراقي ها آنرا به عنوان سنگر كمين درست كرده بودند و شهيد خضرايي هم آنجا را پيدا كرده بود و بچه ها به آن مي گفتند: باغ حاج رضا!

وقتي در شوشتر بوديم، يك روز با ايشان به سمت سرويس هاي بهداشتي رفتيم كه خيلي شلوغ بود، من به كابينم برگشتم و بعد از حدود يك ساعتي كه ايشان نيامد، رفتم ديدم در يك كناري، پشت درخت، در حال كندن توالت است. وقتي با ايشان صحبت كردم گفت: در جبهه نبايد بگويي كه من مسئول فلان جا هستم و اگر مخلصانه آمده اي، هر كاري که از دستت بر مي آيد، انجام بده. بعد از شهادت ايشان يادم مي آيد كه سردار قاليباف در مصاحبة راديويي گفت: من دست راستم را از دست داده ام.

خدمت آقاي قاليباف رسيده بوديم تا با ايشان صحبتي داشته باشيم كه چنانچه موافقت نمايند آقاي خضرايي را براي لشکر ويژة شهداء آزاد كنيم اما سردار قاليباف در پاسخ به من گفتند: هر كدام از نيروهاي ديگر مرا مي خواهيد آزاد كنيد اما آقا رضا را از من نگيريد.

در محلة ما شخص صوفي مسلك بود و هيچكس با ايشان هم صحبت نمي شد ولي شهيد حاج رضا به گفتگو مي نشست وچنان در اين شخص نفوذ كلام داشت كه او را متحول كرده بود و روزي كه پيكر شهيد حاج رضا را تشييع مي كردند، همان آدم صوفي مسلك با نوشتن پلاكارد بزرگي در پيشاپيش جمعيت حركت مي كرد و چنان حركت مي كرد و چنان گريه مي كرد كه گويي، عزيزترين كسانش را از دست داده است.

به اهالي محل كمك مي كرد و حتّي نفت به درب منازل آنها مي رساند، روزي كه خبر شهادت اين شهيد در محله پيچيد همه گريستند و همه به مراسم آمدند و مي گفتند حاج رضا فرزند شما و برادر شما و مال شما نبود حاج رضا، برادر همه و فرزند، همه بود، در شهادتش هم سنگ تمام گذاشتند.

يكي از همرزمانش تعريف مي كرد، شهيد حاج رضا پس از بازرسي خط، به سمت قرارگاه باز مي گشته است كه چرخ ماشين پنچر مي شود و ايشان براي تعويض چرخ به بيرون مي آيد كه در آن هنگام به علّت اصابت تركش گلولة توپ به ناحيه پشت ايشان به قلب شهيد هم آسيب مي رسد و باعث شهادت ايشان مي شود. بنده در منزل مادرم بودم كه يكي از برادران حزب الله بازار به آنجا تلفن زد و با توجه به اينكه فكر مي كرده ما از شهادت ايشان خبر داريم مي گويد: چون اين برادر حق بزرگي به گردن ما دارد مي خواهيم مراسم ايشان به خوبي برگزار شود كه مادرم ناراحت مي شود و گوشي از دست ايشان مي افتد و بعد از آن من گوشي را برداشتم و گفتم: هر اتفاقي افتاده بفرمائيد، بعد از شنيدن موضوع نيز دو ركعت نماز خواندم و صبري را كه قبلاً از خدا خواسته بودم، مجدداً طلب كردم.

بسيار شجاع بود، از صداي گلوله و اين طور چيزها نمي ترسيد و بچه ها به ايشان مي گفتند: رضا پلنگ! وقتي خبر شهادت شهيد رضا خضرايي را به ما دادند، جلسة بچه هاي حزب الله مشهد كه شهيد خضرايي هم در آن شركت مي كرد را در منزل ايشان برگزار كرديم كه باعث شد، خانوادة ايشان هم از جريان مطلع بشوند، البته براي مراسم تشييع ايشان تبليغات وسيعي انجام داديم و براي اوّلين بار در مشهد از سيلك و پرده براي ايشان استفاده كرديم و اين به خاطر ارادت بچه ها به ايشان بود و صلابت و فعاليت ايشان در جبهه ها، هنگامي كه ايشان را در حرم دفن مي كرديم، چهرة ايشان بسيار زيبا بود و كسي باورش نمي شد كه سه روز پيش در اهواز با آن هواي گرم و در منطقة جنگي ايشان به شهادت رسيده باشد.

در زمان تولد هر دو فرزندشان، ايشان حضور نداشتند و فرزند دوم ايشان هم پس از شهادت شهيد به دنيا آمد. حدود 2 ماه قبل از تولد دخترشان با هم نشسته بوديم و ايشان خواست تا من شعري برايش بخوانم. من هم شعري از وداع يك رزمنده با همسر و فرزندانش خواندم، حاج رضا بسيار گريه كردند و گفتند كه اين آخرين وداع من با فرزند و همسرم خواهد بود.

قبل از شهادت، به همراه ايشان در يك ماشين به سمت قرارگاه پشتيباني در حركت بوديم ايشان درطول مسير زمزمه مي كرد و در خود فرو رفته بود. به مقصد كه رسيديم ترمز زد و از ماشين پياده شد، گفت: ديگر نمي خواهم به مشهد بروم، دوست دارم به شهادت برسم، در آن وقت همه مي خواستند براي تجديد قوا به خانه هايشان بروند، من از وانت پايين آمدم و ايشان در همان حين بالاي بار وانت بود كه ناگهان يك انفجار رخ داد و ديدم ايشان دستش را به پهلويش گرفته و يا زهرا مي گفت: و من هر چه صدايش مي زدم فقط يا زهرا مي گفت. كسي براي كمك در اطرافمان نبود به هر صورت ايشان را به اورژانس رساندم ولي دكتر گفت: ايشان به شهادت رسيده هر چند براي من قابل قبول نبود.

صبح يك روز بعد از عمليات، وقتي كه كارهاي شهيد خضرايي كمتر شده بود و خط تثبيت شده بود (به علّت اينكه ايشان مسئول محور بود) ايشان را در تعميرگاهي كه در منطقة شلمچه مستقر بود، ديديم كه به من گفت: مي خواهم بروم، شما كاري نداريد؟ گفتم: كجا! گفت: مي خواهم بروم، ديگر كارها تمام شده. بنده متوجه نشدم كه ايشان در كجا ايستاده بود كه يك خمپاره در كنار شهيد خورد و ايشان به شهادت رسيد.

در ادامة كربلاي 5 در منطقة شلمچه در سنگر دوقلو بوديم و حاج آقاي ابراهيم زاده و شهيد خضرايي با يك شور و حال خاصي، خاطرات حج، مربوط به چند سال قبل از آ نرا تعريف مي كردند. من وحاج سعيد رئوف و آقاي حميد خلخالي هم به حرف هاي آنها و حالاتشان توجه مي كرديم در آن موقع شهيد خضرايي يك حال به خصوصي داشت و صورتش گل انداخته و يكدفعه گفت: اگر امسال مكه نروم دق مي كنم. بعد از صحبت، من و آقاي خلخالي با همديگر و آقاي خضرايي و رئوف با هم قرار گذاشتيم كه به اهواز برويم و چند روز استراحت بكنيم و دوش بگيريم، چون نزديك ايّام عيد نوروز هم بود و با همديگر شوخي مي كرديم كه اوّل چه كسي برود و ما مي گفتيم اگر اوّل شما برويد و ما اينجا بمانيم، شما ديگر بر نمي گرديد و سر از مشهد در مي آوريد. بالاخره قرار شد شهيد خضرايي و آقاي رئوف بروند عقب و يك تويوتا را هم براي تعمير ببرند بعد از كمتر از يك ساعت، ديدم كه پشت بي سيم مرا مي خواهند، ديدم آقاي رئوف از پشت بي سيم اعلام مي كند كه رضا خضرايي رفت موقعيت فرومندي. ما فكر كرديم ايشان شوخي مي كند و با آقاي خلخالي خنديديم و باورمان شد ولي بعد از سه روز كه آقاي مقدم از لجستيك آمده بود گفت: كه ايشان شهيد شده است و در همان موقع كه مشغول تعمير ماشين بوده. يك گلولة توپ 130، آن هم در فاصلة تقريباً دور به زمين مي خورد و ايشان شهيد مي شود. من در آنجا به ياد آن حالت شهيد افتادم كه از حج صحبت مي كرد و مي گفت: اگر امسال به حج بروم دق مي كنم.

آخرين باري كه شهيد به جبهه اعزام شد، من ايشان را نديدم ولي روز 25 يا 26 بود كه به جبهه رفته بودند و من تلفني با ايشان صحبت كردم و روز 4 يا 5 برج بود كه شهيد جلال خضرائي راد را به مشهد آورده بودند و وقتي من با ايشان حرف مي زدم، يك حالت عرفاني خاصي داشت و گفت: داداش! معلوم نيست كه دنيا چه بازي داشته باشد، ما را حلال كن. آخرين حرفي كه به ايشان زدم اين بود كه چه وقتي مي آييد؟ ايشان گفت: اگر خدا بخواهد هفتم جلال به مشهد مي آيم. بنده هم كه نگران بودم به برادر بزرگمان چند بار گفتم: كه ايشان شهيد خواهند شد. چند ساعت بعد از همان تلفن كه ما با ايشان صحبت كرديم، ايشان براي تحويل گرفتن خط حركت مي كند كه در راه براي تعمير لاستيك به روي باربند ماشين مي رود و در همان حال تركش خمپاره از پشت به شريان اصلي قلب ايشان مي خورد و در آغوش همرزم خودش سه بار يا زهرا مي گويد و به شهادت مي رسد. و همانطور كه گفته بود در هفتم شهيد جلال، پيكر مطهرش به مشهد رسيد.

در يكي از شب هاي عمليات كربلاي 5، سه تا گردان از نيروها بايد به خط مي زدند، امّا به علّت عدم ارتباط بي سيمي و مخابراتي، سردار قاليباف به بنده و آقاي محمد شالچي و حاج رضا مأموريت داد كه خودمان را به قرارگاه تاكتيكي برسانيم. از آنجا تا قرار تاكتيكي حدوداً 4 كيلومتر راه بود و به خاطر آتش سنگين دشمن، شايد 400 بار زمين گير شديم و هر خمپاره اي كه مي آمد شهيد به ما و آقاي شالچي مي گفت: به خير و خلاصه در طول مسير به خاطر روحية شهيد خضرايي، كارمان خنده بود و پس از اينكه ما به قرارگاه رسيديم و پيام ها را به قرارگاه داديم، و همراه يك جيپ به نقطة رهايي برگشتيم. در طول عمليات، حاج باقر قاليباف به شهيد خضرايي مي گويد شما برويد كمي استراحت كنيد، چون ايشان تا روز سوّم عمليات نخوابيده بود. وقتي ايشان داخل سنگر رفت تا استراحت كند حتي چشمهايش هم مثل كاسة خون بوده ولي تحمل نكرده و دوباره به خط برگشت و به گفتة دوستان هنگام خارج شدن از سنگر، يك خمپاره در كنار سنگر اصابت مي كند و تركش آن هم به پشت حاج رضا مي خورد و ايشان به شهادت مي رسد.

سال 60 در اطراف چزابه يك خط پدافندي در اختيار نيروهاي تيپ 21 امام رضا (ع) بود، من نيز به عنوان نيروهاي بسيجي جهاد سازندگي مسئول حفاظت از آن خط بودم. وقتي به همراه شهيد حاج رضا در آن محدوده حركت مي كرديم به تانكر آبرساني برخورد كريدم كه رانندة آن از كاركنان شركت گاز بود. شهيد حاج رضا به ايشان گفت: برادر عزيز شما مأموريت داريد، تانكرهاي كوچكي كه در اطراف خط هستند را آب كنيد و لازم نيست جلو بياييد. گزارش رسيده كه شما ماشين را تا ديد مستقيم دشمن جلو مي آوريد چون ماشين بزرگ است لازم نيست جلوتر برويد. راننده در پاسخ گفت: من هر روز وظيفه ام را انجام مي دهم و بعد از آن هم چند تا كلمن را با چوب روي دوش حمل مي كنم تا بتوانم رزمنده ها را با دست خودم آب بدهم و به همين جهت ماشين را مي گذارم و خودم جلوتر مي آيم. صحبت ما با رانندة تانكر تمام شد و چند قدمي از ايشان دور شديم كه ناگهان خمپاره اي آمد و راننده به شهادت رسيد. ايشان غلامحسين ارجمند، جزو اولين شهداي شركت گاز بود كه پايگاه مقاومت شركت گاز هم به نام اين شهيد است، بعد از اينكه به همراه شهيد خضرايي به طرف شهيد ارجمند و كلمن هاي تكه تكه شده رفتيم، شهيد خضرايي گفت: من در مشهد، تايباد و مناطق مختلف فعاليت كرده ام و درگيري داشته ام ولي نمي دانم، گير كارم كجاست كه نمي توانم به شهادت برسم در حالي كه اين بندة خدا با اين عشق و فداكاري در حالي كه مأموريت و وظيفه هم نداشت به خط اوّل مي آيد و به شهادت مي رسد، ايشان گفت: من بايد فكر كنم كه اشكال كار كجاست با اين كه هر شب ناله مي كنم، روز بعد فقط مي بينم كه اطرافيانم به شهادت مي رسند.

سال 1355، بنده در نيروي هوايي درجه دار بودم كه ايشان به ديدن من آمد و گفت: مي خواهم بروم قم براي ديدن علما و پس از قم به پرديس كرج كه تعدادي از علما در آنجا تبعيد بودند رفت، بعد از آن به خدمت سربازي اعزام شد و در سال 56 به من اطلاعيه اي داد كه در مورد دكتر شريعتي بود و مطالبي مثل مرگ بر شاه و رژيم ظالم در آن بود و آن برگه، اولين اطلاعيه اي بود كه بدست من مي رسيد و اين اعلاميه ها را چون پول براي تكثير آن نداشت به صورت دست نويس آماده مي كرد و در پادگان نيز پخش مي كرد و باعث شد كه چند نفر از سربازان و فرمانده گروهانش به نام حسين قزويني هم فرار كنند و يك هستة كوچك چريكي براي فعاليت هاي انقلابي تشكيل داد.

زماني كه من ازدواج كرده بودم، يك كت و شلوار سفيد پوشيده بودم و ايشان گفت: داداش اگر من شهيد شدم، دوست دارم اين لباس را بپوشي، روز شهادتش هم مي خواستم آن لباس را بپوشم. ولي به خاطر رعايت حال همسرش و بچه اش و مادرم اينكار را نكردم ايشان اين حرف را در سال 63 به من گفت، در حالي كه در سال 65 شهيد شد و از همان زمان مي دانست كه رفتني است.

براي آخرين بار كه ايشان به جبهه مي رفت، نوري در چهره ايشان و برقي در چشمانشان مي ديدم كه در دفعات گذشته نبود و ديگر به ما و اين عالم فاني تعلق نداشت.

همسر ايشان براي من نقل مي كرد كه: براي زيارت به حرم حضرت علي بن موسي الرضا (ع) رفته بوديم. ايشان دست مرا گرفت و گفت: بيا برويم تا بهشت را به تو نشان بدهم. گفتم: بهشت كجاست؟ و ايشان مرا با خود به طبقة پايين صحن آزادي برد و گفت: بهشت اينجاست. خدا قسمت كند كه ما همه در همين بهشت آرام بگيريم. كه خوب خدا هم دعايش را مستجاب كرد و در همانجا دفن شد.

هنوز چهلم شهيد نرسيده بود كه خواب ديدم در دامنة يك كوهي هستيم و همراه شهيد بزرگوار وارد يك غار شديم، سؤال كردم كه داداش! من را كجا مي بري؟ گفت: اين مسير، مسير بهشت است. در ابتداي غار من ايستاده حركت مي كردم، كم كم به جايي رسيديم كه سرم را خم مي كردم بعد به جايي رسيد كه چهار زانو حركت مي كردم و به سمت پايين ميرفتم و به هر حال به يك جايي رسيديم كه خيلي تنگ بود و سينه خيز مي رفتم بعد از آن به يك محوطة بزرگ رسيدم كه يك دشت بسيار سر سبز و خرّم بود و اطراف خودم را كه نگاه كردم، حاج رضا را نديدم و به طرف مزرعه كه نگاه كردم، ديدم كه حاج رضا وسط مزرعة پر گل، همراه يک بيل باغباني ايستاده، گفتم: رضا چه مي كني؟ ايشان گفت: تو مي خواستي، جاي مرا ببيني كه حالا ديدي، من بهترين جا را دارم و اصلاً نگران نباش! و بعد از آن،آرامش خاطر پيدا كردم.

قبل از اينكه ايشان به شهادت برسند، احتمالاً شب دوم يا سوم بود كه شهيد جلال (برادر زادة شهيد رضا خضرايي) را دفن كرده بوديم، شهيد جلال را سر بلوار راه آهن مشهد خواب ديدم كه ايستاده بود و مي گفت: منتظر دوستم هستم. به او گفتم: خوب من هم دوست تو هستم. گفت نه عموجان شما عموي من هستي، سرور من هستي، امّا هم قدم من نيستي، يار من نيستي. بعد از آن ديدم كه حاج رضا آمد و دست ايشان را گرفت و خنده كنان رفتند و همانطور كه گفتم: شهيد حاج رضا هنوز در قيد حيات بود و از همانجا به من الهام شد كه ايشان شهيد خواهند شد.

يك دفعه كه ايشان را در خواب ديدم به من گفت: شهدا را فراموش نكن. گفتم: داداش! فراموش نكرده ام. ايشان مجدداً گفت: به هر حال به ياد شهدا باش.

دوران انقلاب، روزي در محل چهار راه استانداري، يك تانك در حال آتش گرفتن بود كه شهيد گفت: حيف است كه تيربار روي تانك آتش بگيرد پريد روي تانك و تيربار را جدا كرد و از چهار راه استانداري تا چهارراه شهدا روي دوشش گذاشت و به بيت آيت الله شيرازي تحويل داديم.

قبل از پيروزي انقلاب در روز عاشورا داخل يكي از صحن هاي حرم بوديم كه در آنجا يكي از روحانيون در حال سخنراني بود و از شاه حمايت مي كرد و براي او دعا مي كرد كه شهيد در همان حال سخنراني و عزاداري با يك شهامت خاصي گفت: تو با نام روحانيت به اسلام ضربه مي زني خدا تو را ذليل كند. و تا مردم مي خواستند به خودشان بيايند و او را بگيرند فرار كرد و من هم از ترس همراه ايشان پا به فرار گذاشتم.

دوران انقلاب در روز دهم دي 57، روي پشت بام هتل امير در چهار راه شهدا عده اي ساواكي بودند كه مي خواستند به وسيلة سلاح گرم، عده اي از نيروهاي پايداري را به شهادت برسانند. در يك لحظه، ديدم كه يكي از آنها به سمت من حمله ور شد كه برادرم زير دو خم او را گرفت و اسلحه اش را هم گرفت و يك گلوله هم به او زد و ما هم به سمت پايين حركت كرديم و اسلحه را به بيت ايت الله شيرازي تحويل داديم.

سال 56 بود، من سر كوچة درمانگاه حجتي ايستاده بودم كه ايشان آمد و گفت: داداش دلش را داري؟ گفتم: بله، گفت: پس برويم صحن سقاخانة حرم در حين راه رفتن براي من كه نمي دانستم موضوع از چه قرار است، توضيح مي داد كه شريعتي مرا كشتند. من هم دكتر علي شريعتي را نمي شناختم و ايشان توضيح مي داد كه او از مبارزين عليه رژيم بوده است و شاه او را كشته است. به سقاخانه كه رسيديم، حدود 20 نفر جمع شده بودند كه ناگهان شهيد دستش را بلند كرد و گفت: بگو مرگ بر آمريكا! و من هم سر جايم، ميخ كوب شده بودم. البته حدود 5 دقيقه همان 20 نفر شعار مي دادند و پس از آن هم، هر كدام به يك طرف متواري شديم.

يك دفعه آقا رضا مرا كنار كشيد و گفت: داداش ديگر زمان بازيگوشي و جواني گذشته است، اگر مرد ميدان و شهادت هستي، بسم الله. گفتم: داداش چي شده است كه اين صحبت را مي كني؟ گفت: مملكت در حال تحويل است. رژيم ستمكار و ضعيف كش است و دشمن روحانيت. آن موقع يك اعلاميه اي از طرف علماي مشهد و يكي هم از طرف دانشجويان كه مردم را به مبارزه عليه رژيم دعوت كرده بودند به من داد. تا چند لحظه قدرت تصميم گيري نداشتم. بعد نامه ها را از من گرفت و گفت: مواظب باش هر دستي دوستي نيست.

علاقة زيادي به كشتي و نرمش پهلواني و كوهنوردي و اسب سواري داشت ايشان در باشگاه بهرامي كشتي تمرين مي كرد، يك روز كه ما به آنجا رفتيم، يكي از آن دوبندها پوشيده بود و در حال نرمش بود و يكي از مدعيان آن باشگاه آمد و به ايشان گفت: فلاني با من مي گيري؟ شهيد هم خيلي غيرتي بود و علي رغم اينكه هفتة اول يا دوم بود كه آنجا خودش را گرم مي كرد، با او سر شاخ شد و يك يا علي (ع) گفت: و او را بلند كرد و زد زمين و آن بندة خدا با حالت سرافكندگي در حال خارج شدن از باشگاه بود كه حاج رضا رفت و صورتش را بوسيد و گفت: من قصدي نداشتم، به هر حال كشتي زمين خوردن و زمين زدن دارد و در عين حال در جلوي عده اي كه آنجا بودند، دست او را بالا برد و گفت: اتفاقي بود كه به زمين خورد.

در مورد مسائل جغرافيايي اطلاعات خوبي داشت، يك روز در مسير حركتمان به سمت شيراز، نرسيده بوديم كه توضيح داد كه در فلان مكان ها، كتيبه هايي وجود دارد كه متعلق به 2500 سال پيش است و توضيح داد كه سنگ ها چه جنسي دارند كه بعد از چند هزار سال سالم مانده و از بين نرفته است.

در يكي از ماموريت هايي كه از شمال بندر عباس حركت مي كرديم، در دريا در حال شنا بوديم كه يك انگشتر عقيق يمني كه حلقة نامزدي او هم بود كه از دستش افتاد كه برايش هم خيلي ارزشمند بود و ما هر چقدر دنبال آن گشتيم، پيدا نشد و در راه برگشت هم با او شوخي مي كرديم و مي گفتيم: عقيق سرخ يعني، هميشه در دست مني، ولي امروز پيش من نيستي.

در اطراف سنگر دوقلو در شلمچه كه يك موقعيت خطرناك بود و از پتروشيمي عراق كاملاً بر آنجا ديد داشتند، يك دستشويي داشتيم كه هر سه روز يكبار تعمير مي باشد. چون تا ساعت 5/8 ـ 8 صبح كه غبار محلي بود و ديده نمي شد، ولي بعد از آن با ميني كاتيوشا آتش شديد مي ريختند و زمين مثل لانة مار شده بود، دستشويي هم غير قابل استفاده بود و هر كس داخل دستشويي مي رفت بعد از چند لحظه آتش مي آمد و چند بار هم تركش به مركز ثقل بچه ها (پشت بچه ها) خورده بود و من هميشه دو تا كلاه آهني اضافه مي بردم يك روز شهيد خضرايي حدود 20 نفر از پيرمردهاي خدماتي را آورده بود كه كيسه پر كنند و آنجا را تعمير كنند و آنها هم با خيالي راحت و در حالي كه چاووشي هم مي خواندند، كارشان را انجام مي دادند چون اول صبح بود و آتش هم نمي آمد. وقتي من رفتم و به اين ها گفتم كه حدود 20 دقيقه بيشتر وقت نداريد و اينجا را با ميني كاتيوشا مي زنند، ناگهان او از خواندن قطع شد و به سرعت شروع كردند به پر كردن كيسه ها و حالت آنها طوري بود كه در داخل سنگر حاج رضا خضرايي شروع كرد به خنديدن.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 213
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
حسيني,سيدمحمود

‌ فرمانده‌گردان‌ سيف الله لشكر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
سيد مهدي حسيني:
سال 1355 شهردار وقت درود،از ذبيحي معروف (روحاني نماي وابسته به رژيم شاه) دعوت مي نمايند كه به آنجا آمده و سخنراني شاهانه اي در مسجد درود ميدان داشته باشد. شهيد حسيني با سه نفر از همكلاسان دروس عربي شبانه،در پايان درس،پس از مشورت با همان سواد كم خود اقدام به صدور اعلاميه مي نمايند،مبني بر اينكه مردم از رفتن به مجلس سخنراني مذكور خودداري نمايند. آنها را به تيرهاي چراغ برق و معابر عمومي نصب مي نمايند.صبح روز بعد كه موضوع آشكار مي شود،شهردار و يكي از اعضاء انجمن در مسير كوچه ها و خيابان ها به بررسي و كندن اعلاميه ها نموده و روز بعد خود شهردار، شهيد بزرگوار را در خلوت دعوت نموده و با ماشين خود مي برد و از وي تحقيق و بازجويي مي نمايد، ولي نتيجه اي حاصل نمي گردد. بعد از آن مأمورين ژاندارمري مي آيند و فرمانده پاسگاه وي را مي بيند و در اطراف منزل به باغي مي برد و پس از تهديد و دشنام كتك مي زند كه با وساطت آزاد مي گردد.

ثريا حسيني:
فرزند خردسالم در حال كشيدن نقاشي بود كه ناگهان گفت : آقا جانم شهيد شد . مهدي جانم كي مي آيي ؟ درست اين لحظات مطابق با شهادت همسرم بود.

بي بي زهرا حسيني:
اولين شهيد انقلاب درود،شهيد سيد اسماعيل حسيني بود . ساواك برنامه اي طراحي كرده بود كه چهلم اين شهيد بزرگوار برگزار نشود كه برادرم سيد محمود به همراه چند تن از دوستانش اسلحه اي فراهم كرد تا اگر درگيري با ساواك شد از خود دفاع كند مراسم چهلم شهيد برگزار شد و ساواك جرأت درگيري پيدا نكرد.

ربابه حسيني:
آخرين باري كه در حال رفتن به جبهه بود مادرم يك جعبه سيب به دستش داد و گفت : انشاالله كي برمي گردي؟ سيد محمود گفت رفتن با خودم است برگشتن با خدا.شايد همديگر را هيچ وقت نديديم.

همزمان با سيد محمود ,پدرم نيز در جبهه حضور داشت. يك روز ديدم كه از جبهه با لباس مشكي به خانه آمد. از من پرسيد : مادرت كجاست گفتم :به خانه سيد محمود رفته است. ايشان هيچ نگفت،خداحافظي كرد و رفت و من همان جا فهميدم كه سيد محمود شهيد شده است .

ثريا حسيني:
قبل از شهادتش نذر كرديم كه اگر به سلامت برگشت گوسفندي قرباني كنيم. در همان احوال يك شب خواب ديدم سيد محمود به من گفت: گوسفند را بياور تا قرباني كنيم . گفتم: نه ما مي خواهيم اين گوسفند را در مسجد جمكران قرباني كنيم. گفت: نه الان موقع قرباني كردن اين گوسفند است و ما همان گوسفند را قرباني كرديم.

يك بار به برادرم گفتم : اين قدر به جبهه مي روي و با اين همه مجروحيت از جنگ و جبهه خسته نشده اي ؟ گفت : نه برادر تو به فكر خودت باش . راه و هدفت را انتخاب كن.اگر دوست داري واقعا در زندگي موفق باشي دنبال هدف باش ، هدفي كه مورد رضايت خداوند باشد .

ثريا قاسمي:
روي تابوت آقاي حسيني اسمش را اشتباه نوشته بودند به جاي اينكه روي تابوت سيد محمود حسيني بنويسند ، سيد محمد حسيني،و دوازده روز پيكر ايشان بلاتكليف در سردخانه باقي ماند . تا اين كه يكي از برادران سپاه گفت : به سردخانه برويم شايد بتوانيم اين شهيد را شناسايي كنيم . به محض آوردن جنازه همه با هم گفتند : اين كه فرمانده مان است و همان شب به من خبر دادند كه ايشان شهيد شده است .

ربابه حسيني:
يك روز مادرم به من گفت برو از مغازه شير بخر.من مانتو نپوشيدم و چادر را سرم كردم سيد محمود گفت: همين طور مي خواهي بروي مگر چه شده است؟گفت:شما مانتو بپوشيد چون امكان دارد باد بيايد و چادر شما كنار برود . و يا زماني كه بخواهي پول را به فروشنده بدهي چادرت كنار برود براي همين بهتر است مانتو به تن كني.

سيد مهدي حسيني:
سال 1355 شهردار وقت درود،از ذبيحي معروف درود،روحاني نماي وابسته به رژيم دعوت مي نمايد كه به آنجا آمده و سخنراني در مدح شاه در مسجد دور ميدان داشته باشد. شهيد حسيني با سه نفر از همكاران خود پس از مشورت اقدام به صدور اعلاميه اي مي نمايند، مبني بر اين كه مردم از رفتن به مجلس سخنراني مذكور خودداري نمايند و آنها را به تيرهاي چراغ برق و معابر عمومي نصب مي نمايند. صبح روز بعد كه موضوع آشكار مي شود شهردار و يكي از اعضاء انجمن در مسير كوچه ها و خيابان ها اعلاميه ها را از ديوارها و معابر پاره مي كنند. روز بعد شهردار آقاي حسيني را به خلوت مي برد تا از او بازجويي كند ولي نمي تواند. بعد از آن مأمورين ژاندارمري از او بازجويي مي كنند و او را كتك مفصل مي زنند و با وساطت چند نفر آخر او را آزاد مي كنند.

بي بي معصومه حسيني:
در منزل مشغول لباس پوشيدن بودم كه در زدند . پدرم بود تعجب كردم چون هنوز تازه به جبهه رفته بود. پشت سر پدر ماشين سپاه شيروان بود . اين ماشين همان ماشين بود كه خبر شهادت شهدا را مي آورد . به من الهام شد كه برادرم شهيد شده است با پدرم روبوسي كردم و به ايشان تعارف كردم كه به خانه وارد بشود .ايشان چند قدمي رفت و يك باره شروع به گريه كرد كه من همان جا متوجه شدم برادرم شهيد شده است .

زمان طاغوت ايشان اعلاميه ها و نوارهاي حضرت امام را پخش مي كرد. يك بار ايشان طبقه بالا بودند كه در زدند،تا در را باز كردم ديدم مأموران ساواك هستند. ايشان تمام اعلاميه ها و نوارها راداخل يك ساك ريخت و فرار كرد. آنها هرچه خانه را گشتند چيزي پيدا نكردند و رفتند. سيد محمود هم اعلاميه ها و نوارها را برده بود وسط باغمان چاله اي كنده بود و كيف را آنجا پنهان كرده بود.

ثريا حسيني:
يك بار پس از مجروحيت شديد قصد داشت دوباره به جبهه برود.مادر ايشان گفت:سيد محمود شما با اين مجروحيت در جبهه كاري نمي تواني بكني.گفت: مادر شايد دستم نتواند كاري بكند ولي با زبان كه مي توانم به بچه ها كمك كنم.

فاطمه حسيني:
بعد از شهادتش خواب ديدم كه با لباس داماديش به خانه آمد .با هم رو بوسي كرديم و گفتم:شما چند سال است رفتي و هيچ خبري از شما نداريم گفت مادر شما طفلان مسلم مرا بزرگ كنيد ،مانند حضرت زينب (س) مقاوم باش .

در شب قبل از شهادت محمود خوابش را ديدم. اسلحه دستش بود و دشمنان را به هلاكت مي رساند. برگشت گفت: مادر چرا اينجا ايستاده اي؟ گفتم: كجا بروم؟ گفت: اينجا خطرناك است به خانه برو.در همين حال خانمي با چادر سياه و شال سبز به من نزديك شد و سر سفيد يك گوسفند را به من داد . گفت : اين سر گوسفند را نصف كن نصفش را بپز و با بچه ها بخور . نصف ديگر راهم در راه خدا صدقه بده . گفتم من چيزي را كه در راه خدا داده ام پس نمي گيرم دوباره به من برگردانده و من دوباره سر گوسفند را با او برگردانم . دفعه سوم كه اين عمل را تكرار كرد من از خواب بيدار شدم .

يك روز عروسم گفت: محمود آقا دو روز است كه تلفن نكرده. آقاي وارهي يكي از دوستان جانباز شهيد آنجا بود و گفت: من ديشب خواب ديدم كه سيد محمود شهيد شده است. و در حال گريه از خواب بيدار شدم. نه ان شاء ا... ايشان سالم هستند. پسر شهيد هم كه در گوشه اتاق خواب بود،در عالم خواب گفت: مهدي جان بيا كه پدر من هم شهيد شد. من پاي تلوزيون نشسته بودم كه نام 6 شهيد را اعلام كردند. و اسم سيد محمود هم جزء شهدا بود. من فهميدم ولي ديگران متوجه نشدند. من به سرعت به منزل خودمان آمدم و از طرف بنياد شهيد به منزلمان آمدند و گفتند: سيد محمود شهيد شده است. من دستهايم را بلند كردم و گفتم: اي شهيد كربلا اين شهيد را از ما بپذير.

به شيروان رفته بوديم . وقت اذان ظهر محمود گفت : برويم نماز بخوانيم . من گفتم :نماز ما شكسته است زود تر برويم منزل نماز بخوانيم .محمود گفت :مادر جان سعي كنيد موقع اذان نمازتان را بخوانيد همين نماز شكسته سر وقت خيلي بهتراز نماز كامل آخر وقت است.

يك روز پدرش به او پيشنهاد ازدواج داد محمود گفت: من به يك شرط مي پذيرم و شرط من اين است كه شما با رفتن من به سپاه موافقت كنيد . پدرش گفت : اول شما داماد بشويد بعد من با رفتن شما به سپاه موافقت كنيد . چشم هاي پدرش پر اشك شد و گفت : نامه را بياوريد تا امضاء كنم.

وقتي گلابي ها را مي چيديم ايشان در جبهه بود . من چند گلابي را كنار گذاشتم تا سيد محمود كه آمد به او بدهم . وقتي آمد گلابي ها را به او دادم و گفتم : همين چند تا را توانستم براي شما نگهدارم گفت: مادر اگر مي دادي بچه ها مي خوردند من خوشحال تر مي شدم .

ثريا قاسمي:
خواهر سيد محمود برايم تعريف كرد كه شب در خواب ديدم كه يكي از دندان هايم كنده شد و كف دستم افتاد . صبح كه از خواب بيدار شدم منتظر خبر ناگواري بودم كه همان روز خبر آوردند برادرم شهيد شده است .

ثريا حسيني:
آخرين باري كه به جبهه مي رفت حالشان بسيار عوض شده بود . چهره نوراني پيدا كرده بود . از زير آينه و قرآن رد شد . برگشت قرآن را برداشت.هميشه يكي دو خط مي خواند . اين بار تا قرآن را باز كرد نگاهي كرد و بست و پرسيد چه شد ؟ گفت آيه خوبي آمده بود.

براي به سلامت برگشتن سيد محمود يك گوسفند نذر مسجد جمكران كردم.همان شب خواب ديدم كه سيد محمود مي گويد:گوسفندي كه نذر مسجد جمكران كردي بياور تا بكشيم. گفتم : آخر آن را در مسجد جمكران بايد بكشيم .گفت:نه بياور تا او را سر ببريم و بعد از چند روز خبر شهادتش را آودند .

امام جمعه شيروان تعريف مي كرد، يكبار من و ايشان از جبهه بر مي گشتيم.من به آقاي حسيني گفتم: آقاي حسيني شما در برابر مشكلات صبر بسيار زيادي داريد.

آخرين باري كه عازم رفتن به جبهه بود خواهرم گفت:آقاي حسيني از اهواز برايم مقداري فلفل بياوريد و چند بار اصرار كردند كه فلفل را فراموش نكنيد .آقاي حسيني گفت: اين سري شايد خودم را هم يادم برود كه بياورم چه برسد به فلفل و همان بار كه رفت خبر شهادتش را آوردند .

يكي از همسايه هايمان در سپاه خدمت مي كرد.به در منزل آنها رفتم.خيلي وقت است كه از آقاحسيني خبري نداريم.ايشان قول دادند كه در اولين فرصت خبري از ايشان براي من بياورند . بعد از ظهر دوباره به در خانه آنها رفتم.همسايه مان تازه فهميد من هستم.لباس پوشيدند و بيرون رفتند.من از خانمشان پرسيدم حاج آقا كجا رفت؟ گفت: براي ايشان كار فوري پيش آمد و بيرون رفت و بزودي بر مي گرددد .هر چه منتظر شدم بر نگشت.به خانه برگشتم كه از سپاه خبر آوردند آقاي حسيني شهيد شدند.

شب عقدمان ايشان يكباره بلندشدند و رفتند حدوداً دوساعتي طول كشيد تا برگشتند .بعدها فهميدم كه آن شب در مسجد خاتم النبياء سخنراني داشته اند سخنراني خود را انجام داده و دوباره به مجلس عقدمان برگشتند .

يك شب پسرم در حال كشيدن نقاشي بود ناگهان گفت: مهدي جان بيا كه پدر من هم شهيد شد و اين اتفاق همان لحظه شهادت محمود بود .
در وصيتنامه اش نوشته شده بود:زماني كه كوچك بودم از سيب درخت همسايه مان سيبي چيدم و خوردم از شما تقاضا مي كنم كه به ايشان مراجعه كنيد و رضايت ايشان را در اين مورد بدست آوريد .

فاطمه حسيني:
قبل از انقلاب يكي از دوستانش به نام احمد نوار امام را گوش مي كردند تا اين كه يك روز، سه تا مأمور ساواك آنها را دستگير مي كنند كه پدرش سيصد تومان به مأمورها داده بود تا او را آزاد كرده بودند .

روزي به من گفت: مادر شما به خانم همسايه مان تذكر دهيد كه حجابش را رعايت کند چون چندين بار پيش آمده است كه وقتي من براي كاري بيرون مي روم،همان طور كه سر به زير هستم متوجه مي شوم كه زن همسايه مان سر برهنه دم در ايستاده است . من به آن خانم تذكري كه محمود داده بودگفتم .و الحمدو ا... ايشان از آن موقع به بعد رعايت حجابشان را مي كردند.

ثريا قاسمي:
همسر شهيد جلال الدين موفق براي من تعريف كردند كه:شب چهلم شهيد موفق خواب ديدم: همراه جمعي از اقوام و دوستان به ديدن آقاي موفق در داخل باغ بزرگي رفتيم.آقاي موفق خود به دم در باغ آمد و در را باز كرد و از ميان جمعيت فقط آقاي حسيني را به داخل كشيد و با خود برد.بعد از چند روز خبر شهادت آقاي حسيني را آوردند .

سيد مهدي حسيني:
در يكي از ارتفاعات مستقر بوديم و دشمن به شدت آنجا را زير آتش خود گرفته بود.سيد محمود حسيني پيش ما آمد . دو نفر از نيروها گفتند : برادر حسيني نمي دانيم كه اينجا چه طوري است كه دائماً آتش بر سرمان مي بارد . سيد با دوربين سمينف اطراف را نگاه كرد ، خمپاره 60 عراقي ها در همان نزديكي ها افتاده بود . سيد آر پي جي را برداشت و 200 متري به جلو رفت . ابتدا با آن خمپاره 60 گلوله اي ر شليك كرد . تعدادي از عراقي ها ديده شدند كه در حال فرار بودند سيد با شليك گلوله آر پي جي چند نفري از آنها را به هلاكت رسانيد و چون مادر ارتفاعات مستقر بوديم تعدادي از آنها توانستند فرار كنند بااين حركت سيد محمود ، همه روحيه تازه اي براي نبرد پيدا كرديم .

در مانوري با سيد محمود حسيني در كنار يكديگر بوديم . 24 ساعت بود كه نخوابيده بوديم صبح فردا نيز بايستي براي شركت در يك گردهمايي در مشهد حضور پيدا مي كرديم . حضور سيد در اين گردهمايي به عنوان مسئول عمليات و جانشين پايگاه ضروري بود . خسته بوديم ولي هر طوري بود روانه مشهد شديم بعد از اتمام مراسم بدون لحظه اي استراحت دوباره به شهرستان بازگشتيم . سيد عليرغم اينكه شب قبل نخوابيده بود و بسيار خسته بود در كنار من بيدار بود تا من نخوابم . در طول مسير از مسائل مختلفي صحبت مي كرد تا به شهرستان رسيديم . سيد لحظه اي چشمانش را روي هم نگذاشت . مجدداً براي حضور در مانور به راه افتاديم.آن شب نيز نتوانستيم بخوابيم .

در منطقه دهلران،در محاصره دشمن قرار گرفتيم.سيد محمود حسيني فرماندهي گردان را به عهده داشت.بسيار خونسرد و آرام بود و عجله اي در كارش نداشت.اگر نيرويي مجروح يا شهيد مي شد خودش را نمي باخت.در مقابل توپ و تانك دشمن ترسي به خود راه نمي داد. به نيروها توصيه مي كرد اگر تقوا و ايمان قوي داشته باشيد و گذشته از آن با ابتكاري كه داريد با وجود پيشروي تانك هاي دشمن در اين زمين هموار بايستي سنگرتان را حفظ كنيد. زمانش كه رسيد با آرپي جي شليك كنيد .
مطلع شديم كه اشرار در منطقه ، ماشينهاي جهاد سازندگي را از كوه به پايين انداخته اند با سيد محمود حسيني و دو نفر ديگر از برادران آمادگي خود را براي با خبر شدن از اوضاع اعلام كرديم. نفري سه خشاب برداشتيم و با لندوري به طرف منطقه مرزي گلي به راه افتاديم . گلي منطقه اي صعب العبور بود و ورود به آنجا بسيار مشكل بود . فقط جاده ي مالرو(محل عبور چهارپايان) داشت . به هر زحمتي بود خود را به بالاي كوه رسانديم . درگيري شروع شد،ولي اشرار خودشان را نشان ندادند فقط تير اندازي مي شد . آنها پا به فرار گذاشتند بعد از درگيري به عقب برگشتيم.تگرك عجيبي شروع به باريدن كرد. پيشنهاد دادم كه صبر كنيم بارش تگرك قطع شود بعد برويم . ولي سيد گفت : نه ممكن است ماموريتي پيش بيايد و سپاه خالي شود و يك سري مشكلات پيش بيايد.
اوايل انقلاب گروههاي مختلفي در داخل بر عليه انقلاب فعاليت مي كردند . تعدادي زن ودختر جوان را كه با اين گروه ها همكاري مي كردند را دستگير كرده بوديم . هفته اي يك جلسه براي آنها برگزار مي شد . وسيد محمود حسيني براي آنها صحبت مي كرد . حرفهاي سيد آنها را تحت تاثير قرار داده بود به طوري كه تعدادي از آنها توبه كردند و به دامن انقلاب بازگشتند و پذيرفتند كه اشتباه مي كردند .2-3 نفر از همان دختران جوان نامه اي به سيد نوشته بودند به اين مضمون كه ما آنقدر از اعمال و كردار خود نادم و پشيمان هستيم كه حاضريم با برادران پاسدار ازدواج كنيم تا جبران كارهاي گذشته ي ما باشد.وقتي به سپاه آمديم سيد روبه من كرد و گفت : اينها پشيمان شده اند و به دامن اسلام بازگشته اند.ما بايد اينها را حفظ كنيم.اينها بالاخره شيعه هستند . سيد براي برادران جلسه اي برگزار كرد و در جلسه گفت : بردران بزرگوار درست است كه اينها دختران فريب خورده چنين مطالبي را مي گفتند ولي اگر شما با اينها ازدواج كنيد شما را به سوي جبهه هاي جنگ هدايت مي كنند و مطمئن هستم كه اگر شما با اينها ازدواج نماييد شما را نگه مي دارند .

يكي از برادران رزمنده از دستورات آقاي نودهي فرمانده گردان سرپيچي كرده و به تندي با ايشان صحبت كرده بود. نودهي پيش سيد محمود آمده بود و از آن برادر رزمنده گله مند بود.سيد آن رزمنده را احضاركرد . من هم چون آشنايي قبلي با آن رزمنده داشتم همراه او نزد سيد آمدم . سيد از اينكه او،تمرد دستور كرده بود بسيار ناراحت بود. به رزمنده گفت : اگر به شما دستور اشتباهي هم داده اند شما بايد نزد من مي آمدي و با من در ميان مي گذاشتي.سيد تمام جوانب را در نظر گرفت و با رفتاري كه از خود نشان داد آن رزمنده را متقاعد كرد كه اشتباه كرده است .

يك شب در مهران با تعدادي از برادران در منطقه راه مي رفتيم . صداي ضعيفي به گوش رسيد جلوتر رفتيم نت صدايش نيروهاي خودي نبود نزديكتر رفتيم . ستوان عراقي كه مجروح بود بر روي زمين افتاده بود، او را كول كرديم و به قرارگاه آورديم . به محض ورود به قرارگاه يكي از نيروها گلنگدن اسلحه اش را كشيد تا اسير عراقي را مورد هدف قرار دهد. همزمان با فشار دادن ماشه ي اسلحه سيد محمود زير لوله ي اسلحه زد و تير هوايي شليك شد . سيد منقلب شده بود گفت : اگر اينجا جبهه نبود و تو يك رزمنده نبودي به خاطر اين كارت يك سيلي به تو مي زدم . اين عراقي حالا اسير ماست . اسير عراقي را با آنكه تير به پايش اصابت كرده بود و حال چندان مساعدي نداشت،اما مي توانست سخن بگويد.سيد مقداري آب داخل دهانش ريخت و به يكي از نيروها گفت : من غذا نخورده ام برو ومقداري غذا بياور . سيد نيمي از غذا را به آن اسير عراقي داد و بقيه اش را خودش خورد .

يكي از فرمانده هان دسته هاي گروهان نزد سيد محمود حسيني آمده بود و در رابطه با مشكلي از سيد تقاضاي كمك مي كرد . پدر و مادرم در روستا زندگي مي كنند و به كار كشاورزي مشغول هستند و به يك تراكتور نياز مبرم داريم . سيد با يكي از مسئولين شيروان تماس گرفت و گفت : فلاني مي آيد او را در الويت قرار دهيد.او نگران پدر و مادرش است و مي خواهد براي آنها كه در منطقه دور افتاده در روستاي مرزي زندگي مي كنند يك تراكتور بگيرد . سيد پيگير كار آن برادر رزمنده شد و آنها از وجود تراكتور در روستا بهره مند شدند .

يك روز با سيد محمود كه فرمانده سپاه بود داخل پياده رو خيابان قدم مي زديم . ناگهان دوچرخه اي وارد پياده رو شد و با سيد برخورد كرد و هر دو به زمين خوردند . به جاي اينكه دوچرخه سوار عذر خواهي كند سيد سريع از روي زمين بلند شد و خنده اي كرد و گفت : ببخشيد برادر من متوجه نبودم شما را نديدم.تواضع سيد و عذر خواهي او از دوچرخه سوار مرا متعجب كرده بود براي لحظه اي خودم را جاي سيد گذاشتم كه اگر به جاي اوبودم چه عكس العملي در مقابل آن حادثه انجام مي دادم .

زمستان بود و برف بسياري باريده بود . صبح زود لباس گرم پوشيدم و پارو را برداشتم تا با لاي پشت بام بروم و آنجا را تميز كنم ولي سيد محمود حسيني كه آن زمان فرمانده سپاه بود زود تر از من به بالاي پشت بام رفته بود و مشغول تميز كردن پشت بام بود.هر چه اصرار كردم كه پايين بياييد تا من بروم و برف ها را پارو کنم قبول نمي كرد . آن روز سيد تمام پشت بام را تميز كرد .


در سال 63 با سيد محمود حسيني سفري به شهرستان كاشمر داشتيم.در برگشت ماشين بين تربت حيدريه و رباط سنگ خراب شد.عده اي كه همراه ما بودند به مشهد آمدند و ما همان جا مانديم . پولي براي تعمير ماشين نداشتيم كه بپردازيم . با مشكلات فراواني خود را به رباط سنگ رسانديم . به سيد گفتم : حالاچه كار كنيم نه پولي داريم تا شب را درجايي استراحت كنيم و نه پولي كه ماشين را تعمير كنيم . سيد گفت : برادر رضايي به خدا توكل كن . يك حمد و سوره از ته دل بخوان شايد خدا لطفي كند و اينجا پايگاه بسيجي پيدا كنيم آنوقت مي رويم و مشكلاتمان را حل مي كنيم. سر شب بود و در روستا قدم مي زديم تا شايد پايگاه بسيجي پيدا كنيم ديگر خسته شده بوديم در كنار ديواري نشستيم.سيد بلند شد ورفت . بعد از چند دقيقه از فاصله ي دور فرياد زد برادر رضايي ، برادر رضايي گفتم : چي شده؟ گفت : حمد سوره اي كه خوانديم موثر واقع شد . اينجا پايگاهي است كه يكي از دوستان جبهه در آن فعاليت مي كند. شب را به آنجا رفتيم خيلي ما را تحويل گرفتند . در مسجد نشسته بوديم كه سيد گفت : حالا كه خدا به ما لطف كرد بيا تا براي تشكر دعايي بخوانيم . من از شدت خستگي از اين كار امتناع كردم سيد گفت : اي بابا به لطف همين دعا ها و محبت اهل بيت است كه ما به اينجا رسيديم شاهد بودي كه هيچ اميدي نداشتيم ولي ديدي كه پايگاهي پيدا شد و يك سري امكانات فراهم شد وبه راحتي شب را به صبح رسانديم . با همكاري آن دوستان7 بسيجي و امكاناتي كه در دسترس بود عيب ماشين را برطرف كرديم و به راه خود ادامه داديم .

سيد محمود حسيني با حزب جمهوري اسلامي در ارتباط بود . دركنار شهيد جلال الدين موفق فعاليت مي كردند . اين دونفر از دانشجوياني بودندكه در دوران انقلاب دانشگاه را ترك كردند و وارد سپاه شدند . زماني كه امام دستور داد كه نبايد تشكيلاتي با نام حزب جمهوري اسلامي در كار باشد و بايد منحل شود و هيچ حزبي به جز حزب ا… وجود ندارد،سيد محمود گفت : ما ديگر تابع هيچ حزبي نيستيم . ما همان خط امام را ادامه مي دهيم و دنبال همان خواهيم بود .

دشمن فعاليت هاي فرهنگي زيادي انجام مي داد . در دبيرستان هاي شهر مجلاتي را پخش مي كردند . يكي از مجلات را پيش سيد محمود حسيني آورديم سيد بسيار ناراحت شد . عصبانيت در چهره اش نمايان بود به سيدگفتم : آقاي حسيني چطور شد؟شما هيچ موقع عصباني نمي شديد . ولي الان اين قدر عصباني هستيد . سيد با ناراحتي گفت : دشمن در زمينه ي فرهنگي شديداً فعاليت مي كند قصد دارد جوانانمان را از ما بگيرد و آنها را نسبت به برخي مسائل بي تفاوت كند.دشمن مي خواهد جوانان ما بي بند وبار شوند من از اين ناراحتم كه چرا پدر و مادران ما نسبت به اين قضيه توجهي ندارند . و نسبت به فرزندانشان بي اهميت هستند . دشمن تا اينجا پيش رفته كه جوان ما را با يك عكس بي مسئوليت كنند.


جهت انجام كاري به خانه سيد محمود حسيني رفتم . همسرش درب را باز كرد و گفت : آقا مشغول خواندن قرآن هستند و به من گفت : چون ممكن است شما باشيد و براي كاري آمده ايد، نيم ساعتي صبر كنيد يا اگر هم مايليد بياييد در خانه ومنتظر بمانيد . وارد اتاق شدم سيد مشغول قرائت قرآن بود . همين كه مرا ديد بلند شد و احوالپرسي كرد و تعارف كرد تا بنشينم . قرآن خواندنش كه تمام شد گفت : بلند شو تا به مسجد برويم . و نماز را در مسجد بخوانيم بعد از نماز وقت داريم و در رابطه با كاري كه داري با هم حرف مي زنيم.

براي امر ازدواج خدمت سيد محمود حسيني رسيدم و با او مشورتي كردم قرار شد همراه هم به خانه ي فرد مورد نظر براي خواستگاري برويم. زماني كه براي خواستگاري رفتيم . سيد با لبخندي به پدر دختر گفت : حاج آقا ما براي امر خيري آمده ايم و بقيه حرف ها را فلاني خودش مي گويد. من هم برخي مسائل را كه لازم بود آنها بدانند بازگو كردم و گفتم : هر چه را صلاح مي دانيد همان را اجرا كنيد. آن روز جوابي نگرفتيم ولي قرار شد يك هفته ديگر به ما جواب بدهند يك هفته گذشت وخبري نشد سيد گفت : بلند شو برويم ببينيم چه شده است ؟ چرا خبر ندادند . به راه افتاديم و به خانه ي عروس رفتيم . آن روز بالاخره جواب مثبت را گرفتيم و خانواده ي عروس گفتند : مشكلي نيست شما مي توانيد از دخترما خواستگاري كنيد.


محمود را درخواب ديدم كه كت وشلوار دامادي اش را پوشيده بود و با دسته گلي واردخانه شد . مي خنديد و خوشحال بود دو پسر هم در دو طرفش ايستاده بودند. از او سوال كردم كه براي چه آمده است ؟ صورتم را بوسيد اشك در چشمان جاري شد و گفت : مادرجان آمده ام تا از اين طفلان مسلم نگهداري كنم.

دو روز به شروع عمليات مانده بود كه خواب ديدم همراه سيد محمود حسيني داخل باغ سر سبز و خرمي كه از چشمه هاي زلالي آب مي جوشد و درختان ميوه بسياري وجود دارد هستيم و من سوار بر اسب سفيدي و سيد در گوشه اي نشسته است . با چهره اي زيبا و نوراني مي خنديد . صورتش چنان نوراني بود كه ماه پيش آن شرمنده مي شد . از كنار وارد شدم و رفتم . صبح خواب را براي سيد تعريف كردم و گفتم : آقاي حسيني چنين خوابي را ديده ام،ولي نمي دانم تعبير آن چيست ؟ فقط همين را بگويم كه يكي از ما دو نفر در اين عمليات به شهادت مي رسد يا من شهيد مي شوم و يا شما. سيد كه بسيار شوخ طبع بود رو به من كرد و گفت : اگر هم نوبتي باشد نوبت شماست چون هركسي با شما بوده ديگر برنگشته و شهيد شده اين دفعه نوبت شماست گفتم : خلاصه يكي از ما دو نفر برنمي گردد و همانطور هم شد و سعادت از آن سيد محمود شد و او شهادت را در آغوش گرفت .

براي عمليات والفجر 8 آماده مي شديم.براي ديدن سيد محمود حسيني به سوي گردان ايشان آمدم.سيد چهره اش گرفته و ناراحت بود و علت آن را جويا شدم سيد گفت : من احساس مسئوليت مي كنم و هر چه به برادران بسيجي مي گويم كه چند روز ديگر عمليات درپيش است و ما بايد در عمليات شركت كنيم اين ها نمي پذيرند كه بمانند. در بين آنها زمزمه هايي به گوش مي رسد كه مي خواهيم تسويه حساب كنيم گفتم : اگر به خدا توكل كنيم همه مسائل حل مي شود سيد گفت : اتفاقاً امروز كه رفتم و براي برادران بسيجي صحبت كردم رزمنده اي آمد و مطلبي را به من گفت و رفت . خيلي عصباني شدم ولي به خدا متوسل شدم و قرآن خواندم.آن رزمنده دوباره پيش من آمد و گفت كه مي خواهد بماند.خيلي خوشحال شدم و از خدا تشكر كردم كه توانستم يك نفر را قانع كنم كه بماند.با سيد مشغول صحبت كردن بوديم كه خبر دادند بايد براي آموزش نيرو به مشهد برويد . تعدادي از نيروها به مشهد آمدند.سيد خيلي خوشحال بود گفت : حالامي توانيم تعدادي از برادران را مرخص كنيم . سيد ادامه داد و گفت: من امروز آنقدر به درگاه خدا متوسل شدم و قرآن خواندم كه مطمئن هستم تمام كارها و مشكلات حل مي شود.اين ناراحتي هم در چهره من تا غروب باقي نخواهد ماند.چند روزي تا عمليات باقي مانده بود كه تعدادي از برادران بسيجي منطقه را ترك كردند و به مرخصي رفتند.

دو ماه با سيد محمود حسيني در جبهه كنار يكديگر بوديم محل استقرارمان نزديك آب بود شب ها براي نگهباني به مكا نهايي كه بر روي آب ساخته شده بود مي رفتيم.سيد به من گفت: از ساعت 3 به بعد خواب شيرين مي شود بعضي از برادران جوان هستند.مراقب آنها باش تا نخوابند وگرنه ممكن است عراق پاتك بزند.خيلي هوشيار باش،دشمن طوري وارد آب مي شود كه صدايي به گوش نمي رسد.عمليات بدر آغاز شد و شبانه با قايق حركت كرديم. در ميان حركت،قايق ها واژگون شد و همه داخل آب افتاديم من نمي توانستم شنا كنم و به همين دليل آب فراواني خوردم و به هر زحمتي بود ما را از آب بيرون آوردند.لباسهاي خيس را درآورديم و پتويي كه نيز خيس بود به دور خود پيچيديم.بعد ازآن جريان نزد سيد محمود رفتم وماجرا را براي او تعريف كردم و گفتم : حالا لباس ندارم اگر ممكن است براي من يك دست بادگير بياوريد . سيد پذيرفت و به آقاي قرباني سفارش مرا كرد.بادگير را گرفتم و به داخل چادر آمدم.موقع رفتن سيد گفت : حاج آقا مي خواهي شما را به عقب بفرستم ديشب آب زيادي خورده اي و الان نمي تواني با ما بيايي در پاسخ به سيد گفتم : همين طوري به اينجا نيامده ام،هر جور شده بايد در عمليات شركت كنم.نيامده ام كه حالا برگردم . سيد در حالي كه براي همه دعا مي كرد گفت : حالا كه دوست داري بيايي اشكال ندارد.

جهت تكميل نيرو سيد محمود حسيني پيشنهاد داد تا تعدادي از برادران بسيجي را جهت گذراندن دوره ي فرماندهي دسته و گروهان به باغرود نيشابور بفرستيم تا آموزش بيينند و در جبهه از آنها استفاده كنيم.به همين منظور به شيروان رفتيم و با تعدادي از برادران بسيجي آنجا صحبت كرديم و آنها نيز اين پيشنهاد را قبول كردند،تعدادي را به باغرود فرستاديم.آموزش كه تمام شد، آمدند از سيد محمود تقاضا كردند كه اگر به جبهه اعزام شدند در گردان سيد باشند.در غير اين صورت با وجود كار زياد و تحصيل شايد نتوانند در جبهه و گردان ديگري حضور يابند . سيد با چهره خندان به برادران بسيجي قول داد كه تا لحظه ي شهادت در كنارشان باشد .

زمان زيادي به شروع عمليات مسلم بن عقيل نمانده بود قبل از حركت دعايي برگزار شد.سيد محمود حسيني دعا را با چنان شور و شوقي مي خواند كه هرگز فراموش نمي كنم.سيد مرا كنار خودش نشاند وگفت : امشب شب وصال است و بايد با برادران بسيجي وداع كنيم. امشب عده اي به ديدار حق مي روند . نيروها براي حركت آماده شده بودند سيد با چند كلمه اي كه بر زبان آورد تحولي در بين همه ايجاد كرد در حالي كه چشمانش پر از اشك بود گفت : برادران عزيز من ، امشب شب عمليات است.بياييم از يكديگر حلاليت بطلبيم و براي يكديگر دعا كنيم همه يكديگر را درآغوش گرفته بودند و اشك از چشمانشان سرازير بود.همه به چهره ي يكديگر مي نگريستند و به خود مي گفتند : كدام يك از ما امشب شهيد مي شود چه كسي مجروح و كدام سالم برمي گردد. دوست داشتم اولين نفري كه روي سيد را ببوسد من باشم.از يكديگر خداحافظي كرديم و براي نابودي دشمن حركت كرديم در حين درگيري پيش سيد آمدم.سيد آسمان را نشان داد و گفت : فلاني به آسمان نگاه كن.اين گلوله هاي رسام ، چقدر زيبا هستند . خدا يكي از اين گلوله ها را نصيب ما كند،گفتم : به وجود شما در جبهه هنوز نياز داريم.شما بايد در عمليات هاي زيادي شركت كنيد.برادران رزمنده را دور خود جمع كنيد وآنها را هدايت كنيد.اين چه حرفي است كه مي زنيد هنوز به خط نرسيديم آرزو مي كني.سيد گفت : هر كسي لياقت نداره اين تيرها به طرفش بيايد.كساني كه خودسازي كرده اند واز خدا مي خواهند به ديدارش بروند،گلوله ها سراغ آنها مي روند . عمليات با پيروزي به پايان رسيد . صبح دور هم جمع شديم.سيد با لهجه ي نيشابوري گفت : براي نيروها مقداري روحيه آورده ام،آن را بين برادران تقسيم كنيد.به سيد گفتم : مگر روحيه را هم تقسيم مي كنند.بعداً متوجه شديم كه منظور سيد از روحيه ، آمدن نيروهاي تداركات بوده است .

بارها اظهار مي كردم كه با امام ديداري نداشته ام و آرزو دارم خدمت امام برسم.سيد محمود حسيني مي گفت: هر آرزويي كه داشته باشيم به آن مي رسيم . اين آرزوهاي من در والفجر 8 برآورده شد . يكي از آرزوهاي سيد محمود پيروزي در جنگ بود.وقتي با ايشان صحبت مي كردم مي گفت : فلاني اگر ما كه براي نيروها تبليغ مي كنيم تا در عمليات شركت كنند،روزي از اين جنگ سالم بيرون بياييم و شهيد نشويم بعداً جواب دادن به نيروها خيلي سخت خواهد بود.سيد حرفش را ادامه داد و گفت : آرزوي من شهادت است و اين را از خدا خواسته ام و مطمئن باشيد كه شهيد مي شوم.در عمليات كربلاب 4 و 5 بسياري از نيروهاي شيروان به شهادت رسيدند.سيد مي گفت : ما 3-4 نفر فرمانده ي گردان هستيم.يكي از ما بايد در اين ميان شهيد شود و گرنه جواب خدا را چه بايد بدهيم .سيد خودش را آماده ي شهادت كرده بود.هر روز به خدا نزديكتر مي شد تا سرانجام به آرزويش رسيد و شربت شهادت را نوشيد .

سيد محمود حسيني مجروح شده بود.به منزل ايشان رفتم مي گفت : فلاني آنچه را كه مي خواستم خدا به من داد.سوال كردم چه چيزي را از خدا مي خواستي ؟ سيد گفت: خدا پسري به من داده كه مي خواهم او را طوري تربيت نمايم كه اگر شهيد شدم او براي انقلاب و اسلام مفيد باشد و ادامه دهنده ي راه من و همه شهدا باشد.با اينكه مجروح بود و درد را تحمل مي كرد گفت : اين جراحت كه چيزي نيست،اگرخدا جان ناقابل ما را بپذيرد تقديم نمائيم .

سيد محمود حسيني در كربلاي 4 مجروح شده بود.سرو صورتش را پانسمان كرده بودند.او را به موقعيت شهيد برونسي در نزديكي هاي اهواز آورده بودند و در چادري استراحت مي كرد.براي عيادتش به چادر او رفتم و به سيد گفتم : با اين جراحت چرا به بيمارستان نرفتي ؟ او گفت: اگر من به بيمارستان بروم اين نيروها كجا بروند.من بايد بالاي سر اين ها باشم عمليات نزديك است و اگر من بروم ممكن است هر يك از نيروها به جايي بروند بايستي نيروها را جمع نگه دارم .

زماني كه ايشان مجروح شدند،مدتي در بيمارستان تهران بستري بودند و ما اصلاً اطلاع نداشتيم.بعد به ما زنگ زدند و ما از مجروحيت ايشان مطلع شديم و بعد به مشهد آمد و پس از يك ماه از مجروحتيش دوباره تصميم گرفت كه به جبهه برود كه من به ايشان گفتم : داداش شما با اين وضعيت كه نمي تواني بروي يك چند وقت ديگر بمان بعد برو.گفت: نه من وظيفه ام ايجاب مي كند كه به جبهه بروم.الان بهترين موقعيتي است كه من در جبهه باشم.

در دبيرستاني سيد محمود حسيني برنامه سخنراني داشت . تمام جوانان ، معلمين، و مسئولين دبيرستان جمع شده بودند . سيد يك ساعت و نيم صحبت كرد . تعدادي از عزيزان سوالاتي در زمينه ي انقلاب وسياست نظام كردند و سيد محمود به راحتي به تمام سوالات پاسخ دا. جلسه بسيار پرشور برگزار شد . در يكي از برنامه هايي كه بعد از جلسه به سيد داده بودند تقاضا كرده بودند،شما هر ماه يك بار جلسه پرسش و پاسخ برگزار كنيد . تا ما به جواب سوالاتمان برسيم . سيد با خواندن اين نامه بسيار خوشحال شد و گفت : ببينيد مردم ما احساس مي كنند كه ما ازخودشان هستيم . و ما بايد به داخل مردم برويم . سيد با اين تقاضا موافقت كرد . و گفت : قول مي دهم اگر در شيروان بودم و در جبهه حضور نداشتم اين جلسه را برگزار كنم . زماني كه داخل ماشين نشستيم . سيد گفت: فلاني ، الان احساس راحتي مي كنم،چون توانستم حد اقل 50-60 تا از سوالات اين جوانان را پاسخ بدهم و اين براي من يك ارزش است.

مادرشهيد:
محمود با لباس سپاه همراه دختر كوچكي وارد اتاق شد دختر را روي زانوي من گذاشت و گفت : مادر شما اين دختر را شير بده و بزرگ كن من مي خواهم بروم, به او گفتم : شما كه مي خواهيد برويد بچه را بدون پدر چگونه بزرگ كنم؟محمود گفت : حضرت زينب (س) چگونه بچه ها را بزرگ كرد،شما هم بايد مثل حضرت زينب (س) باشيد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 270
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
هاشمي زو,سيدحسن

قائم مقام فرمانده گردان فدک لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
سيد علي اصغر هاشمي زو,برادرشهيد:    
يك روز ما به مدرسه رفتيم و ديدم كه هنوز عكس شاه روي ديوار مدرسه است. ما همه عكس ها را عوض كرديم و قاب ها را پائين آورديم و عكس امام را به جاي عكس شاه داخل قاب ها گذاشتيم. اين قضيه گذشت و بعد از چند وقتي هنوز كاملا انقلاب پيروز نشده بود كه ما دو مرتبه به مدرسه رفتيم. باز هم عكس هاي شاه روي ديوار كلاس ها بود .سيد حسن ناراحت شد و به عنوان اعتراض تمام شيشه هاي مدرسه را شكست و پايين ريخت. عكس هاي امام را داخل قاب ها نصب كرد و داخل دفتر مدرسه گذاشت تا اينكه كم كم انقلاب شكوهمند اسلامي به رهبري امام پيروز شد.

فاطمه طلوع ,مادرشهيد:
يك روز كه حسن به سر كار رفت به خانه نيامد.روز بعد اول وقت به خانه آمد. متوجه شدم يك مقدار ناراحت است. گفتم: چرا دشب نيامدي؟  گفت: ديشب چند نفر از افراد ضد انقلاب به ساختمان ما تير اندازي كردند و با آنها درگير شديم و يك نفر از آنها را دستگير كرديم.

سيد علي اصغر هاشمي زو:     
سال اول حسن را به مدرسه فرستاديم. مدرسه تنگ و تاريك و كوچك بود. گفت: مدرسه ما تاريك است به اين مدرسه نمي روم. سال اول به مدرسه نرفت. سال بعد مدرسه جديد ساختند. گفت: حالا به مدرسه مي روم. اين طور بود كه او را به مدرسه فرستاديم.

يك روز حسن در دوران كودكي بهانه گيري مي كرد كه ماشين مي خواهم. دستش را گرفتم و به كنار خيابان رفتم. ابتدا يك پيكان آمد. گفتم: از اي ها مي خواهي برايت بخرم؟  گفت: نه، اين خوب نيست، كوچك است. بعد از مدتي يك ميني بوس آمد گفتم: از اين ها مي خواهي برايت بخرم؟ به شوخي گفت: نه اين هم بدرد نمي خورد. يك ماشين كمپرسي بزرگ آمد گفتم: از اين ها برايت بخرم؟  گفت: بله گفتم: باشد برايت مي خرم خوشحال شد و به خانه برگشتيم.

فاطمه طلوع :    
يك روز حسن به همراه بچه ها در خيابان بازي مي كرد. يك دوچرخه سوار با سرعت زياد از آن خيابان عبور مي كرد كه با حسن برخورد كرد. خيلي سريع دويدم و او را از روي زمين بلند كرديم و متوجه شديم كه هيچ گونه آسيبي نديده است.

سيد علي اصغر هاشمي زو:
يك شب خواب ديدم كه به گدايي رفتم و درب يك خانه را زدم. صاحبخانه بيرون آمد و يك لنگه گوشواره طلا به من داد. من لنگ گوشواره طلا را گرفتم و در حال برگشتن بودم كه از خواب بيدار شدم. صبح اين خواب را براي مادر خانمم تعريف كردم. ايشان گفت: مادر! از خدا يك فرزند پسر گرفتي. همين طور هم شد و بعد از مدتي سيد حسن متولد شد.

غلامحسين رحيمي :    
ايشان در اولين اعزام به تايباد رفت و در اثر موج آرپي جي از ناحيه سر آسيب شديدي ديد. وقتي كه آمد دومرتبه تصميم گرفت كه به جبهه برود. گفت كه: فرم بده كه مي خواهم به جبهه بروم. من به او گفتم: تو مجروح هستي چطور مي خواهي به جبهه بروي. گاهي اوقات موج گرفتگي آنقدر شديد مي شد كه دست هايش را به سرش مي گرفت و مي نشست گفت: كه شما چه كار داري شما فرم بده كه من پر كنم. بالاخره به جبهه رفت و از آن به بعد من ديگر اثر موج گرفتگي را در ايشان نديدم و شفا پيدا كرد. تا اينكه به شهادت رسيد.

فاطمه طلوع :    
روزي كه عمليات والفجر 8 شروع شد ما در حال خريد لوازم عروسي بوديم. من با خودم گفتم 4 سال هست كه پسرم در جنگ حضور دارد و خداوند او را حفظ كرده است.حالا كه مي خواهيم دامادش كنيم حتما انشاء الله خداوند او را حفظ مي كند و به سلامتي مي آيد. هر روز به خريد مي رفتيم براي خريد لياس عروسي به مغازه اي مراجعه مي كرديم. در آنجا متوجه شديم كه غير از ما 3 خانواده عروس و داماد ديگر نيز براي خريد لباس عروسي به آنجا آمده اند. دامادها آن طرف روي صندلي نشسته بودند در حالي كه پسر من در جبهه بود. همين طور كه ما هر روز به جبهه مي رفتيم و وسائل را در اتاق حسن مي گذاشتيم.يك دفعه دلم لرزيد و گفتم: نكند پسرم شهيد شده است. باز خودم را دلداري دادم و گفتم: ان شاء الله هيچ چيزي نيست دو مرتبه مشغول كار مي شدم و باز همين حالت به من دست مي داد. يك روز بعد از ظهر زنگ خانه به صدا در آمد. درب را باز كردم با حسين  برادر حسن  كار داشتند. گفتم: حسين نيست. گفتند چه موقع مي آيد؟  گفتم: شايد يك ساعت ديگر بيايد. وقتي حسين آمد دو مرتبه زنگ زدند. حسين رفت و درب را باز كرد. حدود يك ربع طول كشيد و حسين آمد. ديدم چهره ناراحتي به خود گرفته است گفتم چه خبر؟  گفت: حسن را آورده اند گفتم: كجاست. گفت: بيمارستان است. ما راه افتاديم كه برويم. به خواهرانش هم گوشزد كرده بودند كه به خانه مادرتان برويد و اين ها همه آمدند. سپس به ما خبر دادند كه جنازه در معراج است. همگي جمع شديم و به معراج رفتيم. به معراج كه رفتيم پرسيديم اينجا سيد حسن هاشمي هست گفتند: بفرمائيد داخل. به داخل معراج رفتيم و آن روز 70 شهيد آنجا بود. داخل سالن هم شهداي زيادي بود. وارد سالن شديم سر تابوت پسرم را برداشتند. ديدم پسرم به خاك و خون غلتيده است. آرزوي عروسي برايش داشتم. گفتم: حسن هر روز براي تو به خريد عروسي مي رفتم. شهادتت مبارك باشد.

صديقه هاشمي زو:
يك روز از طرف سپاه آمدند و گفتند: ‌حسن زخمي شده است. ما هم يكي دو روز بود كه براي مراسم ازدواج حسن به خريد مي رفتيم. برايش لوازم عقد، آيينه، لباس سر عقد و كادوي عروسي گرفته و تزئين كرده بوديم و قرار بود هر وقت از جبهه بيايد برويم و عقد بكنيم. نزديك غروب به همراه خواهرم كه با يكي از دوستانش از روستا آمده بود، به وسايل حسن نگاه مي كرديم، خواهر شوهرم خبر داشت كه حسن شهيد شده است ولي ما خبر نداشتيم، كه متوجه شدم كه خواهر شوهرم خيلي ناراحت است و خوب به وسايل نگاه        نمي كند. من موضوع را به مادرم گفتم: مادرم گفت: شما برو اسپند دود كن و بياور. رفتم آتش كردم و آمدم و بجاي اينكه اسپند از يخچال بردارم سياه دانه برداشتم و روي آتش ريختم، هروقت يادم مي آيد انگار آتش روي قلبم مي ريزند، بعد از طرف سپاه آمدند و گفتند فرزندتان زخمي شده و در بيمارستان است. بياييد برويد ما را به معراج بردند و برادر كوچكترم گفت: از اين درب كه به داخل رفتيد بگوييد: (انا لله و انا اليه راجعون ) و آنجا بود كه فهميدم قضيه از چه قرار است.وقتي وارد شديم سالن خيلي بزرگ بود. 4-5 خانواده بالاي هر تابوتي ايستاده بودند. وقتي بالاي سرش رفتيم مي خواستيم روي تابوت را برداريم و ببينيم.ولي خدا شاهد است كه در آن لحظه چشمان من هيچ چيزي نمي ديد و هر چه سعي كردم تا ببينم نتوانستم بعدا فهميدم كه شال سفيدي دور سرش بسته بودند و نگذاشتند دست بزنند. بعد هم من را بلند كردند و سوار ماشين شديم و به خانه آمديم و روز بعد هم براي تشييع رفتيم.

سيد حسين هاشمي زو:     
دفعه آخر كه حسن مي خواست به منطقه اعزام شود گفت كه: حسين بيا مرا تا فرودگاه برسان. با وسيله اي كه داشتم سيد حسن را تا مقابل درب نيرو هوايي رساندم. نيروي زيادي مقابل درب تجمع كرده بودند. يك نفر، يك نفر مداركشان را چك مي كردند و             مي گذاشتند كه به داخل بروند. سيد حسن كه داخل شد دو تا انگشتش را از بين تورهاي اطراف نيروي هوايي بيرون آورد و گفت: دستت را به من بده. دست من را گرفت و يك مقدار فشرد و خداحافظي كرد و رفت. بعد از چند روز شنيديم عمليات والفجر 8 شروع شده است. چند روزي از عمليات گذاشته بود كه ما يك مقدار نگران شديم. چون سيد حسن مرتب از طريق تلفن خبر مي داد و مدتي بود كه از وي خبري نداشتم. به تعاون زنگ زديم گفتند: ما اطلاعي نداريم فقط مي دانيم كه در خط مقدم هستند. يك روز بعد از ظهر كه همه در خانه نشسته بوديم يكي از برادران تعاون آمدند و خبر شهادت سيد حسن را به ما دادند. بعد ها فهميديم كه علت اينكه مدتي از حسن خبري نبود اين بود كه در همان اوايل عمليات شهيد شده بود.


زهرا هاشمي زو:     
يك شب در خودمان بوديم كه از طرف سپاه آمدند و گفتند كه: خواهر سيد حسن هاشمي شما هستيد؟  گفتم: بله، گفتند: سيد حسن مجروح شده و در بيمارستان سپاه است.گفتند كه: به خانواده چيزي نگوييد كه ناراحت مي شوند. گفتم: برويد به خواهرم كه در اوين است به او هم بگوييد كه هر چه زودتر خودش را به مشهد برساند. من گفتم: اگر لازم است همين امشب برويم. برادر سپاهي گفت: نه شما صبح زود برويد مي خواهد الان برويد. وقتي بچه ها را آماده كردم به همراه شوهرم به مشهد رفتيم. ديدم مادرم دو سه من(هر من 3 کيلو) قند گرفته و در حال شكستن است وهيچ خبري هم ندارد. كنارش نشستم و از او پرسيدم از حسن چه خبر؟  گفت: حسن در عمليات والفجر 8 است.بعد از عمليات به مرخصي مي آيد. من اين قندها را گرفتم كه وقتي حسن آمد و ديگران به ديدنش آمدند، قند داشته باشيم. بعد از چند لحظه مادرم گفت: بلند شويد به آن اتاق برويد و اسباب هاي پسر و عروسمان را ببينيد. بلند شدم و به آن اتاق رفتم. من با خودم فكر مي كردم كه او مجروح شده اما خواهر شوهرم شنيده بود كه او شنيده است اما به ما چيزي نمي گفت خواهر شوهرم هم با ما آمد. مادرم يكي، يكي از اسباب ها را به من نشان مي داد و ما هم مي گفتيم: مبارك باشد. يك دفعه متوجه شدم كه خواهر شوهرم يك گوشه نشسته و در حالت ديگري است. او كه هميشه در اين موارد خوشحال بود حالا چرا ناراحت است. يكسره خودم را دلداري مي دادم و با خود مي گفتم:  ان شاء ا... كه چيزي نيست. بعد يكي از برادرهايم را صدا زدم و گفتم: برادر فكر مي كنم حسن سالم نيست. گفت براي چه؟  گفتم: الآن راديو اعلام كرد 6 نفر شهيد از خور است و ديشب هم به من خبر دادند، كه حسن مجروح شده است. گفت نه شايعه است گفتم: نه، برادر هر چه هست، هست من و شوهرم سعي مي كرديم برادرم را راضي كنيم كه به دنبال حسن برود. در همين حين زنگ درب خانه به صدا در آمد. برادرم درب را باز كرد. يكي از برادران سپاهي بود. برادرم بيرون رفت و با او شروع به صحبت كردن نمود. بعد از اينكه از قضيه با خبر شد، آمد و ما را سوار ماشين كرد و به معراج برد. وقتي روي تابوت حسن را برداشتيم... شب عمليات سعي مي كند نيروهايش را به اين طرف و آن طرف بفرستد. آن شب به علت ريزش باران زمين خيس و پر از گل مي شود و پوتين ها مانع از اين مي شود كه به راحتي به اين طرف و آن طرف برود و بنابراين پوتين هايش را از پاهايش در مي آورد تا پاهايش سبك شود. در همين حين يك تركش خمپاره به وي اصابت مي كند و به همين صورت شهيد مي شود و هشت روز جنازه اش كنار اروند رود مي ماند. ديديم يك دستمال محكم روي چشمانش بسته اند. خواستيم كه اين دستمال را از روي چشمانش برداريم اما نگذاشتند.

فاطمه طلوع :
عمليات خيبر كه شروع شد حسن و پدرش در جبهه بودند. ما از هيچ كدام خبر نداشتيم.يك شب ساعت 10 آمدند و گفتند كه حسن مجروح شده و او را به بيمارستان 17 شهريور      برده اند. ما با دامادمان به بيمارستان رفتيم. به هر بخشي كه زنگ زديم گفتند: اينجا نيست. داخل دفتر بيمارستان نشستيم تا اينكه او را پيدا كرديم. متوجه شديم به خاطر اينكه تعداد مجروحين زياد بوده او را به بخش زن ها برده بودند. رئيس بيمارستان آمد كه ببيند برخورد من با پسرم چكونه است. از دور حسن را ديدم كه دستش به گردنش است. سه تا تير به زانويش خورده بود يك تير از مقابل سينه اش رد شده و يك مقدار گوشت و پوست و سينه را برده بود يك تير نيز در بازويش مانده بود و يك تير از بازويش رد شده بود. وقتي به نزديك او رفتم، او را در بقل گرفتم و گفتم: حسن جان آمدي! گفت: مادر آهسته، آهسته مريض ها خوابند. اطرافم را نگاه كردم ديدم رئيس بيمارستان به همراه چند نفر ديگر در حال تماشاي ما هستند. حدود 2-3 روز در بيمارستان بود و بعد او را مرخص كردند و به خانه آمد.

غلامحسين رحيمي:    
ظهر يكي از روزهاي گرم تابستان در اهواز داخل يك چادر نشسته بوديم و استراحت          مي كرديم. دماي هوا حدود 60 درجه بالاي صفر بود و اصلا نمي شد از چادر بيرون رفت. يك دفعه يك ماشين آمد و مقابل چادر ايستاد و سيدحسن پياده شد و گفت: آقاي رحيمي بلند شو برويم از خط خبر بگيريم. گفتيم: سيدحسن چه مي گويي با اين هواي گرم اصلا        نمي شود از چادر بيرون بياييم چه برسد به اينكه به خط برويم و خبر بگيريم. حسن در جواب من گفت: ما اينجا براي استراحت كه نيامده ايم براي اين آمديم كه اگر كاري از عهده ما برآيد با تمام تواني كه در ما وجود دارد كار كنيم. خلاصه حسن داخل ماشين نشست و به سمت خط رفت.

سيد حسين هاشمي زو:     
بعد از عمليات والفجر 8 يك شب در خانه بوديم كه زنگ درب منزل به صدا درآمد. من رفتم درب را باز كنم. وقتي درب را باز كردم ديدم يكي از برادران سپاه  مسئول خبررساني به خانواده شهدا ،كه ايشان را مي شناختم، پشت درب است. بيرون رفتم اين برادر گفت: كه خبر آورده اند كه سيد حسن مجروح شده است. گفتم: نه اطلاعي ندارم كه مجروح شده است. كجاست؟ گفت: آهسته، آهسته جاي ماشين برويم. همين طور در كوچه ها پياده مي رفتيم گفت: مي دانيد سيد حسن براي چه جبهه رفت. گفتم: بله. به خاطر هدفي كه داشت و هدف او دفاع از اسلام بود و آنجا بود كه گفت: سيد حسن در اين راه شهيد شده است.

فاطمه طلوع :    
يك روز قرار بود حسن به مرخصي بيايد. ما هم براي استقبال از او رفتيم. وقتي كه به خانه رسيديم و از ماشين پياده شديم متوجه شد كه سر كوچه حجله بستند و عكس حسين محمدي  از دوستان حسن  روي حجله است. بعد از احوال پرسي گفت: چرا اينجا حجله بستند؟  حسين شهيد شده است؟  گفتم: نه، اينطور نگو كه حسين شهيد شده است. بالاخره از موضوع با خبر شد. وقتي به خانه آمد هنوز جنازه حسين را تشييع نكرده بودند. روز بعد قرار بود كه جنازه حسين را تشييع كنند او حسين را خيلي دوست داشت. وقتي كه             مي خواستند جنازه حسين را در حرم دفن كنند او خيلي گريه مي كرد و خودش را روي تابوت مي انداخت و نمي گذاشت كه شهيد را دفن كنند و بالاخره هر طور بود شهيد را دفن كردند. حسن تا روز سوم مراسم شهيد،خانه بود.

ابراهيم نصيري    :
روز سوم عمليات ولفجر 8 حسن را ديدم. با همديگر داخل سنگر نشستيم و صحبت كرديم. حسن از نحوه پيشروي بچه ها خيلي راضي بود و اظهار رضايت مي كرد. خشنود بود و بسيار خنده هاي مليحي روي لبانش نقش مي بست. چهره ملكوتي داشت، صبح روز بعد خداحافظي كرد و به طرف خط مقدم رفت و بعد به ما خبر دادند كه ايشان شهيد شده است.



صديقه هاشمي زو :    
حسن يك دوست صميمي به نام حسين محمدي داشت. هنگامي كه حسين شهيد شد، حسن خيلي ناراحت شد و مي گفت: اي كاش من به جاي حسين شهيد مي شدم. هنگامي كه تابوت حسين را مرتب مي كردند و گل مي بستند يكي ديگر از دوستان حسن كه كنارش حضور داشته مي گويد: حسن دستش را بر شانه شهيد مي زند و مي گويد: حسين خاطرت جمع باشد يك سال بعد من هم مي آيم. درست يك سال بعد از شهادت حسين، خبر شهادت حسن را آوردند. بعد از اينكه حسن شهيد شد دوستانش آمدند و ما را از اين قضيه باخبر كردند.

سيد احمد هاشمي زو :    
يك شب كه حسن از سركار برگشت ديدم يك جزوه در دستش گرفته است. گفتم: جزوه را از كجا آوردي؟  گفت: اين جزوه را خريدم و به مكتب مي روم تا قرآن ياد بگيرم.

ابراهيم نصيري :    
يك روز قبل از عمليات در حالي كه حسن اوقات فراقت را سپري مي كرد بچه هايي را كه يك مقدار بي كار بودند جمع كرد و به آنها گفت: ما اينجا فعلا كاري نداريم. بچه هايي كه حاضرند درس بخوانند يكسري امكانات برايشان فراهم مي كنيم كه فقط بنشينند و درس بخوانند.


فاطمه طلوع:    
يك روز حسن مردي را مي بيند كه با صداي بلند در حال بدگويي به انقلاب و امام است. جلو مي رود و به آن مرد مي گويد: حاج آقا چه مي گويي؟ آن مرد وقتي صورتش را بر           مي گرداند مي بيند يك نفر با لباس بسيجي مقابلش ايستاده است. يك مقدار ترس او را فرا مي گيرد و رنگش قرمز مي شود. حسن نيز با ملايمت شروع به صحبت با آن مرد مي كند و مي گويد: حاج آقا، اين حرف ها از شما بعيد است. بلاخره آن مرد را آرام مي كند.

صديقه هاشمي زو :    
يك دفعه نزديكي هاي غروب در خانه آشپزي مي كردم كه حسن به خانه آمد. يك علاء الدين داشتيم كه خيلي دود مي كرد  گفت: چه كار مي كني؟ گفتم: غذا درست مي كنم. گفت: چرا با گاز غذا درست نمي كني؟ گفتم: كپسول نداريم. دستش را داخل جيبش برد وگفت كه بيا اين حقوقم را تازه امروز گرفتم.ماهي دو هزار تومان حقوق مي گرفت. شما برو كپسول بخر و هر وقت داشتي به من بده. من هم گرفتم و رفتم كپسول خريدم كه هنوز هم داريم و از آن استفاده مي كنيم.

سيد علي اصغر هاشمي زو:     
يك دفعه كه از جبهه برگشته بود مشكل مادي پيش آمده بود. مادرم به من گفت: چنين مشكلي پيش آمده است.گفت: الان حل مي كنم. ده يا بيست هزار تومان پول نياز داشتيم. بيرون رفت و بعد از 10 دقيقه آمد و بيست هزار تومان پول آورد و هر چه سؤال كرديم از كجا آوردي؟ گفت: شما چه كار داريد.

علي فهميده قاسم زاده:     
يك دفعه به همراه حسن از ايلام به اهواز رفتيم. گرسنه شديم و واقعا فشار گرسنگي خيلي شديد بود، ولي در حقيقت هيچكدام از ما پولي نداشتيم. حسن هم آدم پولداري نبود. آن زمان ماهي دو هزار تومان حقوق مي گرفت. جيب هايش را نگاه كرد و حساب و كتاب كرد و گفت: خيلي خوب. شوش بوديم،رفتيم يك چلوكباب كوبيده خورديم. ايشان هرچه پول داشت، حتي پول هاي خورده اش را هم داد.

احمد حاجي زاده :    
يك دفعه آقاي حاجي زاده راننده سيدحسن را ديدم كه به ما شكايت مي كرد و مي گفت: ايشان نه شب مي گذارد من بخوابم و نه روز. به ايشان گفتم: يا شب را بگذار من بخوابم و روز رانندگي كنم و يا روز را بخوابم و شب رانندگي بكنم. شما كه نه شب مي گذاري من بخوابم و نه روز خيلي اذيت مي شوم. اما ايشان در جواب من گفت: هر وقت خسته شدي كنار من بنشين من خودم پشت فرمان مي نشينم. آقاي حاجي زاده مي گفت: ما بُهت زده شده بوديم كه چرا ايشان خواب ندارد. ايشان چطوري خوابش نمي آيد و خسته نمي شود. ايشان نه شب مي خوابد و نه روز و يكسره در حال تلاش و كوشش.

سيد حسين هاشمي زو:     
يك سري حسن تعريف مي كرد و مي گفت: يك ميدان ميني بود كه قرار بود به اتفاق تعدادي از برادران ارتشي آن را خنثي كنيم. برادران ارتشي هر كدام شش مين را خنثي كردند و رفتند و ما بقيه مين ها را خنثي كرديم و همه را روي هم قرار داديم. تعداد مين هاي خنثي شده زياد بود و هر كس كه اين مين ها را مي ديد، مي گفت: چه كسي اين مين ها را خنثي كرده است؟مي گفتيم: نيروي تخريب و همه تعجب مي كردند.

فاطمه طلوع :
حسن يك شب به چند نفر از بچه هاي پايگاه گفته بود كه گشت بدهند. خودش به خانه آمد. نصف شب بلند شد و از خانه بيرون رفت. صبح در حالي كه دو اسلحه در دستش بود، برگشت و گفت: مادر، اين اسلحه ها را بگير و در خانه بگذار. گفتم: اين ها را از كجا آوردي؟  گفت: به بچه ها گفتم: بروند گشت بدهند،حالا كه رفتم ديدم داخل مسجد را قفل كردم. اسلحه را آورد و خانه گذاشت. صبح از پايگاه شهر بيرون آمده بودند كه اسلحه ها را تحويل بگيرند. اسلحه ها را تحويل داد و بعد هم يك مقدار با بچه هايي كه در هنگام گشت خوابيده بودند، صحبت كرد كه شما مي خواهيد گشت بدهيد، شما نيامده ايد كه اينجا بخوابيد.

غلامحسين رحيمي:     
زماني كه بچه ها را به آموزش مي برديم مي ديديم كه ايشان يكسره با T.N.T خيلي راحت و بي باك كار مي كند. به حسن مي گفتيم. الان منفجر مي شود، اين چاشني حساس است. در كار تخريب اولين اشتباه، آخرين اشتباه است ولي خيلي راحت T.N.T را بر مي داشت و        مي گفت چيزي نمي شود.

ابراهيم نصيري :    
يك مكاني بود كه تنها جاده ارتباطي بود و دو طرف آن آب بود. بچه ها از انتهاي خط شروع به پيشروي كرده بودند ولي عراقي ها بچه ها را زمين گير كردند. هيچ كس جرات نداشت سرش را بلند كند و يا آرپي جي بزند. يك دستگاه ماشين راه سازي در همان جاده زمين كوب شده بود. حسن با كمال شهامت و شجاعت بلند شد و به پشت همين ماشين راه سازي رفت و شروع به آرپي جي زدن كرد و اين كار حسن باعث شد آن قسمتي كه ما در آنجا مستقر بوديم كه قسمت اصلي عمليات هم بود، شكسته شود.

غلامحسين رحيمي :    
حسن بيشتر وقتها سر ظهر ساعت 12 يا 5/12 ظهر وارد پادگان مي شد و به دژباني        مي رفت و مي گفت: به رحيمي بگوييد كه ملاقات دارد. از طريق بلندگو صدا مي زدند. بيرون مي آمدم و مي گفتم جلوي درب آسايشگاه برويم مي گفت: نه، بنشين مي خواهيم به سركشي برويم. مي گفتم: من در اين هواي داغ نمي توانم بيايم مي خواهي ما را بکشي.        مي گفت: رحيمي! اسلام مظلوم است.


غلامحسين رحيمي :    
حسن از جبهه كه مي آمد مي رفت بنزين و آكاسيو مي آورد و باهم مخلوط مي كرد و آنها را مي برد امتحان مي كرد كه ببيند كه مي تواند مواد منفجره اي كشف كند يا نه. من هميشه مي گفتم: اين كارها را نكن از آخر خودت را مي سوزاني. مي گفت: من سعي مي كنم كه يك اختراعي بكنم. اينجا يك كالي بود و مواد را در داخل آن كال منفجر مي كرد. يك روز در حين درست كردن، مواد منفجره آتش گرفت و صورت و موهايش سوخت. موهاي سرش آنچنان سوخته بود كه وقتي ما رفتيم، ديديم سرش يك ريزه هم مو ندارد و صورتش هم همه پوستش برگشته بود. به او گفتم: حالا خوب شد ديگر به سزاي خودت رسيدي. گفت:         نمي دانم چطور شد كه آتش گرفت.

اعظم رمضاني :
يك شب براي ما خبر آوردند كه حسن سوخته است. حسن مواد منفجره را در كاسه لاكي مخلوط كرده، آتش گرفته بود و سر و صورتش سوخته بود.رفتيم و او را ديديم و به خانه آورديم. از خانه بيرون نمي رفت و نمي گذاشت كسي دست به صورتش بزند مي گفت: فقط حاج خانم بيايد صورتم را چرب كند. با وسايل روي زخم هايش را چرب مي كرديم تا اينكه بالاخره خوب شد.

علي فهميده قاسم زاده:
يك دفعه حسن به من گفت: تو بايد سوار بر موتور شوي و از اين خاكريز بپري. بايد تمرين كني تا بتواني از اينجا بپري. گفتم: من ياد نگرفتم از روي اين خاكريز بپرم. مي گفت: حتما بايد بپري. كار نشد ندارد. ما هم سوار شديم و رفتيم.

شهيد سيدحسن هاشمي زو:
هنوز پدرم شهيد نشده بود كه روزي با هم به زيارت سلطان ابراهيم و شهر كهنه قوچان رفتيم. پس از شهادتش در خواب ديدم كه ايشان مرا بوسيد در حالي كه گريه مي كردم به من گفت: آينده خوبي در انتظار توست!... يادت هست كه تو را به باغ برده و برايت قصه         مي گفتم!... كه ناگهان از خواب پريدم.

سيد علي اصغر هاشمي زو:    
يك روز مادرم به حسن گفت: حسن حقوقت خيلي كم است. ماهي دو هزار يا دوهزار و دويست تومان حقوق مي گرفت. اگر مي تواني تقاضا كن تا حقوقت را زياد كنند چون كه رفت و آمد خرج دارد. سيد حسن در جواب مادر گفت كه: مادر اين حقوقي كه من مي گيرم به خاطر تامين مخارج زندگيم نيست. بلكه به خاطر تامين كرايه رفت و آمدم به محل خدمت        مي باشد. همين براي من كافي است و چيز ديگري از اين دولت و نظام نمي خواهم. هدف من چيز ديگري است و به خاطر هدفم ازهيچ كاري كوتاهي نمي كنم.


سيد احمد هاشمي زو:    
يك شب خواب ديدم ، در روستاي ما رسم بود در هنگام درو گندم ها يكي از بزرگان روستا گندم ها را برمي داشتند و مي گفتند: اي دوست خوش آمدي كه خوشم آمد زآمدنت هزار جان گران فداي هر قدمت... از كنار زميني كه گندم هايش را درو مي كردند، رد مي شدم. بزرگتر دروگرها آمد و يك مشت گندم برداشت و گفت: اي دوست خوش آمدي كه خوشم آمد زآمدنت هزار جان گران فداي هر قدمت اگر از آمدنت خبر مي داشتم سر راهت گل ياسمن مي كاشتم.من خودم گفتم الان كه چيزي ندارم كه بخواهم قرباني كنم. صبح كه از خواب بيدار شدم فهميدم كه يكي از فرزندانم شهيد شده است.

سيد احمد هاشمي زو :
يك دفعه حضرت زهرا (س) را در خواب ديدم. خواب ديدم كه چند نفر از فرماندهان مقابل درب اردوگاه نشسته بودند. طوري نشسته بودند كه از آنجا خارج اردوگاه ديده مي شد. يك دفعه از دور دو تا سياهي ديدم. نزديكتر كه آمدند ديدم دو نفر خانم چادر مشكي هستند. چند نفر از بچه ها بيرون بودند، از آن ها سؤال كردند، به طرف ما اشاره كردند. آمدند و جلوي من ايستادند. خانم سه مرتبه حضرت زهرا (س) را معرفي كردند. من پرسيدم بي بي شما چه كسي را در جبهه داريد؟  ديدم اشك هاي ايشان سرازير شد و فرمودند كه آخر من، اين را گفت و از خواب بيدار شدم و اين نشانگر اين بود كه فرزند من شهيد شده است.


صديقه هاشمي زو:    
يك شب خواب ديدم در حالي كه قدش كوتاه شده بود از فاصله دور به تنهايي مي آمد و يك كت سياه برتن داشت. آمد و روبروي من ايستاد. نه من چيزي به او گفتم نه او چيزي به من گفت. وقتي بيدار شدم راديو و تلوزيون مارش (آهنگ قبل از عمليات) مي زدند. حمله شده بود. من تنها كاري كه از دستم برمي آمد اين بود كه يك كمي حلوا درست كردم و به شوهرم دادم كه برود پخش كند. نزديك غروب بود و باران زيادي مي باريد. با خود گفتم: خدايا! من فقط همين كار از دستم بر مي آيد.كار ديگري نمي توانستم بكنم خودت رحم كن. بعد بيرون رفتم و دعا كردم و گفتم: خدايا اگر حسن مي خواهد شهيد شود پس من را هم از اين دنيا ببر. من طاقت شهادت حسن را ندارم و گفتم: خدايا راضيم به رضاي تو و هر طوري كه خودت صلاح مي داني همانطور عمل كن و دو روز بعد خبر شهادت را آوردند.

صديقه هاشمي زو:
يك شب خواب ديدم كه در خانه قديمي مان كنار يك جوي هستم. يك باغ سر سبزي هم مقابلم است ديديم حسن به آنجا آمد. من مي دانستم كه شهيد شده است. در عالم خواب گفتم: حسن حالا كه آمدي تو را به خدا همين جا بمان تا به مادر و حسين هم بگويم تا بيايند و تو را ببينند. تو را به خدا نرو. گفت: خيلي خوب همين جا هستم برو بگو بيايند. يادم نيست كه من رفتم مادر و حسين را آوردم يا نه و بعد روكردم به طرفش و گفتم: من مي دانم كه شهيد شدي ولي بگو جايت چطور است. گفت: همين باغ را مي بيني خنديد و گفت: جايم همين جاست. ديگر چيزي نديدم وازخواب بيدارشدم.

سيد حسين هاشمي زو:     
يك شب خواب ديدم حاج آقايمان كه در اسارت بود با چند نفر ديگر براي اعزام به منطقه جنگي وارد اتاق كارم،مسئول ناحيه پرسنلي شدند. من بلند شدم ديدم كه عمامه حاج آقايمان خوني است و يك مقدار خون هم روي صورتشان ريخته است. اين خواب موجب نگراني من شد ولي سعي كردم اين فكر را به ذهن راه ندهم كه شايد براي سيد حسن اتفاقي افتاده باشد. بعد متوجه شدم آن خوابي كه ديده ام روز شهادت سيد حسن بوده است.

غلامحسين رحيمي:
يك روز كه حسن را ديدم با شوخي به من گفت: روغن زرد بيا اينجا .حسن مي دانست كه من از روغن زرد بدم مي آيد. بعد من يك مقدار دنبالش كردم و به طرفش رفتم. گفت: بيا بابا مي خواهم گزارش بدهم. گفتم: بيا اينجا بابا چه مي گويي؟  گفت: ديوار را رنگ زدم چه بنويسم. در آن دوران بيشتر شعار نويسي مي كردند.

سيد حسين هاشمي زو:
يك دفعه حسن خوابي ديده بود و آن را اين چنين بيان كرد: خواب ديدم كه چند نفر از شهدا  داخل يك باغي دور يك سفره نشسته اند. وقتي كه متوجه من شدند به من اشاره كردند كه بيا بنشين من هم رفتم و سر سفره آنها نشستم و يك مقدار با آنها گفتيم و خنديديم.


صديقه هاشمي زو :    
يك دفعه حسن يك موتور امانت گرفته بود. بچه هايش را سوار موتوركرد و به مغازه برد و چيزي برايشان خريد. بعد از مدتي بچه ها را آورد و جلوي درب حياط پياده كرد. قصد داشت كه موتور را جلوي درب حياط بگذارد و به خانه بيايد كه در همين حين، موتور روي زمين افتاد و طلقش شكست. خيلي ناراحت شد و گفت: اين موتور امانت و از مردم است. بايد بروم و آن را درست كنم. بلافاصله از جلوي درب حياط برگشت و به شهر رفت و طلق موتور را عوض كرد و برگشت و به من گفت: ناراحت نباش بيا موتور را درست كردم و ديگر به خانه نيامد و گفت: بايد بروم و امانت مردم را پس بدهم.

نصيري:
يك دفعه در برنامه صبحگاه اختلافي پيش آمده بود. حسن گفت: اختلافات بسيار جزئي است. ما همه در تحت لواي فرمان امام هستيم و مواظب باشيد كه اگر كوچكترين خلافي از هر كسي سر بزند و از دستور سر پيچي كند دستور امام را نقض كرده است.

سيد حسين هاشمي زو:    
يك دفعه حسن در مدرسه مي بينيد كه خانم معلمشان سر لخت است. حسن به معلمشان       مي گويد: حجابت را رعايت كن! خانم معلم در جواب او مي گويد تو چه كار به كار من داري و يك سيلي به صورت حسن مي زند. حسن هم ناراحت شده و از مدرسه بيرون مي رود و يك سنگ بر ميدارد و تمام شيشه هاي مدرسه را مي شكند و از مدرسه فرار مي كند.

فاطمه طلوع:    
يك دفعه حسن از يك خيابان عبور مي كرد. در همان موقع يك جواني را مي بيند كه مقابل پنجرة يك خانه اي ايستاده و به داخل خانه نگاه مي كند. حسن يقة آن جوان را مي گيرد و مي گويد: چرا به داخل خانة مردم نگاه مي كني؟ مگر خودت مادر و خواهر نداري؟ يك مقدار آن جوان را اذيت مي كند و او را امر به نگاه نكردن به ناموس مردم مي كند.

سيد احمد هاشمي زو:    
يك شب حسن حالش به هم خورد و مريضي سختي گرفت. همساية ما گوسفند فروش بود. شب ساعت 12 به درب خانة همسايه مان رفتم و گفتم: يك گوسفند مي خواهم. گفت:  گوسفند هايم اينجانيست. گفتم: هر جاهست بايد بروي وبياري. شبانه گوسفند را آورد و آن را قرباني كردم. صبح هم گوشتها ي آن را تقسيم كردم. روز بعد حسن را به دكتر بردم و با يك نسخه حالش خوب شد.

زهرا هاشمي زو:    
روز مراسم عزاداري حسن شوهرم بود به خاطر اينكه زياد كار كرده بود خسته شده بود و داخل آشپزخانه رفت و دراز كشيد. همين كه سرش را گذاشت خوابش برد. بعد از چند لحظه شوهر خواهرم به خانه آمد و گفت: كه رمضاني كجاست؟ گفتم: داخل آشپزخانه خواب است. رفت كه به شوخي، شوخي او را بيدار كند. گفتم: او را بيدار نكنيد كه خيلي خسته است. رفت و بالاي سرش نشست و او را قلقلك داد. يكدفعه ديدم بلند شد وهراسان گفت: حسن كجاست؟  حسن كجاست؟ حسن كجا رفت؟  گفتم: حسن كجا بود گفت: الان بالاي سرم نشسته بود و با من صحبت مي كرد. گفتم: چه مي گفت: با من صحبت مي كرد ومي گفت كه خسته نباشيد.

فاطمه طلوع:    
يك شب حسن را در خواب ديد يك ماه بعد از شهادت حسن در حالي كه كاپشن مشكي بر تن داشت و دفتر نيز زير بغلش گرفته بود. متوجه شدم كه يك مقدار ناراحت است. گفتم: حسن چرا ناراحتي؟  گفت: مادر دوباره يكي ديگر از بچه ها شهيد شد. شما مي دانيد چه كسي است؟  گفتم: نه، چه كسي شهيد شده است؟  گفت: دو سه روز ديگر خواهيد فهميد. صبح كه از خواب بيدار شدم خوابم را براي بچه ها تعريف كردم. گفتند: نه مادر شما به خاطر اينكه زياد فكر مي كنيد اين خواب را ديده ايد. بعد از سه روز خبر آوردند كه محمد علي شفائيان يكي از بستگان ما شهيد شده است.

سيد حسين هاشمي زو:    
يادم هست كه يك دفعه سيد حسن نبود و براي تدريس در كلاس آموزش نظامي يك مربي ديگري را فرستاده بودند. مربي اسلحه شناسي بود و اسلحه ژ -3 را مي خواست تدريس كند و آموزش دهد بعد از اينكه آموزش تمام شد و مربي از كلاس خارج شد سرو صداي بچه ها به نشانة اعتراض بلند شد و مي گفتند: اگر سيد حسن خودش بود ما بهتر درك مي كرديم. او بايد در اين مورد يك كلاس برگزار كند و خودش بيايد و آموزش بدهد.

سيد علي اصغر هاشمي زو:    
يكي از همسايه ها يمان مي گفت: من در كوچه ايستاده بودم حسن روي سنگ بزرگي نشسته بود. سه چهار نفر از بچه ها دور او جمع شده بودند و او را مي زدند. او همينطور نشسته بود و هيچ چيزي نمي گفت. سرانجام من رفتم و بچه ها را از اطرافش دور كردم. به او گفتم: چرا به اينها چيزي نمي گويي؟ گفت: اين ها بچه هستند و نادانند، چيزي نمي فهمند.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 224
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مصطفايي ,عليرضا

قائم مقام فرمانده گردان ولي الله لشکر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات

محمد مصطفائي:      
مادرم مي گفت: شهيد دادالهي گفت: عليرضا در عمليات بدر مجروح شده بود و خواب ديده بود كه در باغ بزرگي است و در كنار سيد نوراني نشسته است و عليرضا به آقا گفته است : (آقا من مي خواهم كنار شما باشم). ما اين خواب را اين گونه تعبير كرديم ،  كه به خاطر مجروحيت عليرضا است . اما دقيقا پس از يك سال که از اين ماجرا گذشت ، عليرضا شهيد شد و اين خواب ، واقعيت داشت و عليرضا به آقا و مولاي خودش پيوست.

محمد مصطفائي:
پدرم مي گفت : عليرضا هر موقع به ديدن ما مي آمد ، دو مرتبه به ما سلام مي كرد . من خودم را مديون او مي دانستم  و اكنون كه بر سر مزار پسرم مي روم ، (مزار شهيد مصطفائي جلوتر است )  اوّل بر سر مزار او مي روم و سلام مي كنم و وقت برگشتن هم بر مزار وي رفته ، سلام مي نمايم و از اين بابت خوشحال هستم.

غلامرضا مصطفائي:
عليرضا نماز شب را ترك نمي گفت، به طوري كه وقتي مرخّصي آمده بود ، در نيمه هاي شب برخي اوقات كه از افراد خانواده بيدار مي شدند ، مي ديدند كه عليرضا در حال خواندن نماز شب است . عليرضا در عيد غدير ديده به جهان گشود و در تولّد حضرت زهرا (س) به شهادت رسيد و عيد اوّل او ، تولّد حضرت امير (ع) بود و چهلم او ، مصادف با پانزدهم شعبان، ميلاد پر بركت منجي عالم بشريّت گشت . او در شب تولّد حضرت زهرا (س) ، بين دوستان شيريني تقسيم  مي كرد و پس از آن به نماز مغرب مي ايستاد و در زماني كه با خداي خود مشغول راز و نياز بود ، در اثر اصابت تركش به ناحيّة سر، به مكوت اعلي پيوست .

عليرضا به مرخصي آمده بود. يك رور هنگامي كه مي خواست ازمنزل خارج شود ، از او پرسيدم: كجا مي روي؟ گفت : به همراه چند نفر از دوستان ، مي خواهيم به منزل تعدادي از جانبازها برويم و آنها را به حمام ببريم .

عليرضا علاقه زيادي به كارش داشت وهيچ وقت بدون وضو دست به لباس سپاه نمي زد و هميشه نسبت به سپاه و بسيج ، احترام خاصي قائل بود . يك روز وقتي ايشان از جبهه به خانه آمد ، لباس سپاهي به تن داشت . لباس هايش پر از گرد و خاك بود و موقعي كه مي خواست آنها را از تن بيرون آورد، گفتم : مواظب باش خانه را كثيف نكني ، چرا که لباس هايت پر از خاك است . ايشان گفت : اين خاك تبرك است ، خاكي است كه برادران بسيجي درجبهه روي آن پا مي گذارند، مقدس است.

زماني كه عليرضا در دوران راهنمايي درس مي خواند ، براي ديدن پدرم به درگز رفتم و عليرضا به همراه برادر بزرگترش در مشهد بود . پس از چند روز كه در درگز بودم ، يك روز با عليرضا تماس گرفتم و گفتم كه فردا صبح به همراه خاله ات به مشهد مي آييم . روز بعد وقتي به مشهد رسيديم، حدوداً ظهر شده بود و زماني كه وارد كوچه شديم ، ديدم كه جلوي كوچه و داخل حياط منزلمان آب پاشي و شسته شده است . من اول كه اين جريان را ديدم يك مقداري تعجب كردم و با خودم گفتم : خدايا چه كسي به منزلمان آمده ، كه حياط را اين قدر تميز كرده است ، بنابراين زماني كه وارد خانه شديم و ديديم كه علي تنهاست ، گفتم : علي جان شما داري چه كار مي كني و چه كسي حياط را شسته است؟ عليرضا گفت : حياط و كوچه را خودم شسته ام و شما ها تازه از راه رسيده و خسته هستيد ، بنابراين بفرماييد بنشينيد كه چاي هم آماده است، تا من برايتان چاي بريزم و بياورم. ما به همراه خانواده خواهرم حدوداً 7، 8 نفر بوديم كه نشستيم و چاي را خورديم . پس از صرف چاي ، خاله ي گفت : بهتر است من بلند شوم و نهار را آماده كنم كه عليرضا گفت : نه خاله جان شما بنشينيد ، نهار هم آماده است. من گفتم : براي نهار چه چيزي درست كرده اي ؟ عليرضا گفت : حالا شما بنشينيد هر چي كه باشد برايتان مي آورم و دور هم مي خوريم. ما تا نشستيم چاي را بخوريم ، ديديم كه ايشان سفره را انداخته و دارد غذا را مي كشد و نگذاشت كه هيچ كدام از ما بلند شويم و به آشپزخانه برويم و به ايشان كمك كنيم. سر سفره نشسته بوديم كه ديديم عليرضا آمد و قورمه سبزي را روي سفره گذاشت و دوباره رفت و قيمه آورد و پس از آن برنج را آورد . من اين ها را كه ديدم ، تعجب كردم و به عليرضا گفتم : چه كسي شما را کمک كرده كه اين ها را آماده كرده اي ؟ عليرضا گفت : كسي مرا کمک نكرده و من زماني كه ديروز شما تماس گرفتيد و گفتيد: من فردا به همراه خاله جان به مشهد مي آيم ، من هم  غذا درست كردم تا زماني كه شما به مشهد رسيديد ، زحمت نكشيد كه بخواهيد غذا تهيه كنيد .

مادرشهيد:
عليرضا در بسيج فعاليت بسيار زيادي داشت . من دقيقاً به ياد دارم ايشان بر روي حلب و چوب، عكس امام خميني را حكاكي كرده بود و در هنرستان به وسيله دستگاه تراش ، عكس را درآورده بود و شب ها به اتفاق دوستانش به وسيله آن ، خيابانها را رنگ مي زد . يك شب كه عليرضا اين ها را درست مي كرد به او گفتم : مادر جان شما اين ها را مي خواهي چه كار كني ؟ عليرضا گفت : ما داريم عكس امام را بر روي اين ها در مي آوريم ، كه شب ها به خيابان ها برويم و ديوارها را رنگ كنيم . من به عليرضا گفتم : اين كار خيلي خطرناكي است و ممكن است شب شما را بگيرند . عليرضا گفت : شما خاطر جمع باشيد كه اگر دست امام زمان روي سر ما باشد و اين انقلاب هم انقلاب واقعي باشد ، خود امام زمان (عج) كمكمان مي كند.

پدرشهيد:
يكي از دوستان و همرزمان عليرضا ، به نام شهيد باقري كه از شهداي قوچان هستند، پس از شهادت عليرضا آمده بود و مي گفت : واقعاً مصطفايي براي ما يك الگو بود و من كه پيرمرد 80 ساله ام، واقعاً از اين بچه 20 ساله نيرو مي گرفتم . من از ايشان پرسيدم : آقاي باقري شما از چه نظر اين مطلب را مي گوييد؟  ايشان گفتند : من از نظر اخلاق شهيد مصطفايي مي گويم ، ما كه پيرمرد بوديم و در جنگ استقامت نداشتيم ، ايشان به ما روحيه مي داد و به خاطر اخلاق خوب شهيد مصطفايي بود که ما هم مي جنگيديم .
به ياد دارم شهيد باقري در همان جا از من خواستند برايشان دعا كنم، كه ايشان هم به درجه رفيع شهادت نائل شوند، تا از ادامه راه شهيد مصطفايي دست برندارد. ايشان (برادر باقري) هم در روز عيد نوروز همان سال،  به شهادت رسيدند .

مادرشهيد:
عليرضا انقلاب را خيلي دوست داشت. به ياد دارم همان اوايلي كه هنوز چيز زيادي درمورد انقلاب نمي دانست، يك شب بلند شديم و ديديم نامه اي به داخل خانه افتاده است . عليرضا نامه را به داخل منزل آورد و خواند و گفت: مادر ببين اين نامه  چيست ؟ من و پدر عليرضا نامه را خوانديم و گفتيم: نمي دانيم اين چه نامه اي است، اين جا نوشته كه امام مي خواهد بيايد و امام را به پاريس تبعيد كرده اند و ما حقيقتاً نمي دانستيم كه جريان نامه چيست . عليرضا پس از اين كه تحقيق كرده بود، آمد و گفت : انشاءا… مي خواهد انقلاب شود.

من دقيقاً به ياد دارم در شب حمله بدر ، من درمنزل نشسته بودم و تلويزيون را نگاه مي كردم كه داشت مارش پيروزي را مي زد و جواني را درحال نماز نشان مي داد. من يك دفعه تا اين صحنه را ديدم، جيغ كشيدم و بلند شدم و گفتم : علي و شانه پدر عليرضا را گرفتم . پدر عليرضا گفت : چي شد ؟ من گفتم: نمي دانم فقط حالم منقلب شد. پس از چند روز از اين جريان ، خبر شهادت عليرضا را به ما دادند و من متوجه شدم كه آن در همان شب ، عليرضا به شهادت رسيده بود و از آن زمان به بعد هر كسي كه درب حياط را مي زد ، به بچه ها مي گفتم : خبر شهادت علي را آورده اند.

همرزمان عليرضا نحوه شهادت ايشان را كه در عمليات بدر و درمنطقه هورالهويزه بود، اين گونه براي ما تعريف كردند :
شب ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) بود كه عليرضا دراين شب مبارك، حوالي غروب به سنگر ما (شهيد دادالهي و مددي) آمد و گفت : امشب به سنگر من (سنگر فرماندهي) بياييد ، چون كه امشب ، شب تولد حضرت فاطمه زهرا (س) است و ما مي خواهيم در اين شب جشن مختصري بگيريم . در اين بين يكي از برادران به عليرضا گفت : برادر مصطفايي ما كه شيريني نداريم تا اين شب را جشن بگيريم ؟ برادر مصطفايي گفت : اگر شيريني نداريم ، خرما كه داريم و باخرما از خودمان پذيرايي مي كنيم . برادر دادالهي خيلي به عليرضا اصرار كرد و گفت كه شما به سنگر ما بياييد وامشب را درآنجا باشيم، اما برادر مصطفايي مي گفت : فعلاً وقت اذان مغرب است وبهتر است براي نماز آماده شويم و انشاءا… پس از خواندن نماز، تصميم           مي گيريم كه دركجا جشن بگيريم . برادر مصطفايي وضو گرفت وبراي نماز خواندن آماده شد و حدوداً دوازده نفر براي خواندن نماز جماعت ، جمع شديم كه عليرضا در بين بچه ها شيريني و يا همان خرما را تقسيم كرد و به نماز ايستاد، كه درموقع( اياك نعبد و...) خمپاره اي به داخل سنگر ايشان اصابت كرد وانفجار عجيبي صورت گرفت واز بين ما دوازده نفري كه به نماز ايستاده بوديم ، هشت نفر شهيد مي شوند و گويا تركشي هم به سرعليرضا اصابت كرد و ايشان هم دوبار يا مهدي مي گويد و درحال خنده ، به درجه رفيع شهادت نائل مي آيد . برادر دادالهي براي ماتعريف مي كرد و مي گفت : من آن شب به ايشان خيلي اصرار كردم كه شب را به سنگر ما بيايد ، اما عليرضا قبول نكرد و ما هم پس از جريان شهادت ايشان ، پيكر پاك عليرضا را به داخل سنگرمان برديم و تا صبح دركنار ايشان بوديم و درآن شب تمام بچه ها با هم قرار گذاشتيم كه به هر طريقي كه شده، سه راهي هور را كه دردست نيروهاي بعثي بود را بگيريم و اين هم به خاطر خون شهيد مصطفايي بود كه در آن شب به شهادت رسيد و ما با تلاش مضاعف ، توانستيم سه راهي هور را از دست بعثي ها آزاد كنيم.

يكي از فاميل هاي خودمان، كه مادر شهيد فاطمي هستند ، مريضي آسم داشتند و چون سيده بودند ، ايشان را بي بي جان صدا مي كرديم . همان شبي كه حكومت نظامي را اعلام كردند، بي بي جان به علت بيماري آسمي كه داشتند ، دچار تنگي نفس شده بودند، به طوري كه حتماً بايد ايشان را به بيمارستان مي رسانديم و هر چند حكومت نظامي هم اعلام شده بود و اين كار خطر ناك بود، اما عليرضا گفت : بيائيم همه با هم كمك كنيم و بي بي جان را به بيمارستان برسانيم و به هر شكلي بود عليرضا تلاش كرد تا بي بي جان را به بيمارستان رساندند و وقتي دكتر مريض را ديده بود، گفته بود: اگر ايشان را نيم ساعت ديرتر رسانده بوديد، حتماً از بين             مي رفت ، ولي خوشبختانه الان حالشان خوب است.

زماني كه عليرضا شهيد شده بود ، يك روز برادرش (جواد) كه 12 سال سن داشت، به خواهرش مي گويد: خواهر جان امروز از صبح يك موتوري دو، سه مرتبه توي كوچه مي گردد و من فكر مي كنم كه از عليرضا خبري آورده است. خواهر عليرضا هم به جواد مي گويد: جواد، نكند بروي و به مادر در اين مورد چيزي بگويي، چون كه مادر مريض است و ممكن است حالش به هم بخورد و امكان دارد اين موتوري كه شما مي گويي ، همين طور گذري آمده ، كه از داخل كوچه رد شود.
اين موتوري، زماني كه متوجه شد من حالم خوب نيست ، رفته بود و به عموي عليرضا كه در محله عدل خميني هستند، خبر شهادت عليرضا را داده بودند و گفته بودند بهتر است برويم و به عمويشان بگوئيم ، چون كه مادر عليرضا مريض است. داماد عموي عليرضا به مغازه پدر عليرضا مي رود و مي گويد: اخويتان حالش به هم خورده و من را فرستاده اند تا به دنبال شما بياييم، كه به آنجا برويم. حاج آقا هم مغازه را تعطيل مي كند و به منزل برادرش مي رود و مي بيند برادرش نشسته و حالش خوب است و تمام اقوام نزديك عليرضا، مثل : خاله ها عموها عمه ها و دايي هايش در خانة عموي عليرضا جمع شده اند. زماني كه حاج آقا مي پرسد: چه شده همه جمع شده ايد ؟ مي گويند : عليرضا مجروح شده و در تهران است و ما مي خواهيم به ديدن ايشان برويم و به همين دليل گفتيم: بهتر است شما را هم در جريان قرار دهيم شايد شما هم به همراه ما بياييد. حاج آقا در همان جا گفته بودند: اگر عليرضا مجروح شده ، چرا همگي جمع شده ايد؟ مي آمديد دنبال من و با هم به تهران مي رفتيم؟! در همان جا حاج آقا متوجه جريان مي شود و مي گويد: حتماً عليرضا شهيد شده كه شما همگي در اينجا نشسته ايد؟ حدوداً حوالي غروب بود که ديدم حاج آقا به خانه آمدند و رنگش هم سفيد بود و بدنش مقداري ، تكان مي خورد. من در حاليكه بر روي تخت دراز كشيده بودم، گفتم: شما امروز چقدر زود مغازه را تعطيل كرديد؟ حاج آقا گفتند: امروز كار نبودو زودتر به خانه آمدم. من تعجب كردم و گفتم: نه شما هيچ وقت به اين زودي به منزل نمي آمدي، چطور شده امروز ساعت 2 بعد از ظهر رفتيد و الان هم ساعت 4 است مغازه را تعطيل كرده ايد و آمده ايد؟ حدوداً 12  روز از وضع حمل من مي گذشت و بر روي تخت دراز كشيده بودم ، حاج آقا هم لبة تخت نشسته بود ، كه ديدم بدنش دارد مي لرزد و من نمي دانم در آن زمان خداوند به من چه قدرتي داد ، كه با وجود اين كه مريض بودم،  از تخت بلند شدم و حاج آقا را محكم به ديوار زدم و گفتم: خوب بگوئيد كه علي شهيد شده؟ چرا چيزي نمي گوئيد؟ من تا اين كه گفتم علي شهيد شده، پدر عليرضا گفت: خوب ، شما خودت فهميدي چرا به من مي گويي؟ و من در اين جا بود كه متوجه شهادت علي شدم و پشت سر حاج آقا ، تمام اقوام و فاميل هم آمدند.

تعدادي بشقاب براي علي گرفته بوديم و به همسايه ها اعلام كرده بوديم، كه چنانچه نياز به بشقاب داشتند، مي توانند بيايند و از اين بشقاب ها استفاده كنند. روز قبل از تولد امام زمان (عج) ، ديدم يك خانمي به در منزل ما آمد و گفت: شنيده ام شما بشقاب داريد و آمده ام كه ببرم ، چون مجلس داريم. من از ايشان پرسيدم: چند ماه است كه به اين محل تشريف آورده ايد؟ گفت: حدوداً چهار ماه است كه در اين محل ساكن شده ايم. بعد شروع كرد خوابي را كه دخترش (معصومه) ديده بود را اين گونه نقل كند:
معصومه مي گفت:" شب خواب ديدم ، جواني در يك باغ خيلي بزرگي براي مردمي كه در آنجا جمع شده بودند، داشت از امام و انقلاب سخن مي گفت. من كه اين جوان را نمي شناختم، مقداري جلوتر رفتم ، كه ديدم جلوي جيب لباسش نوشته شده: عليرضا مصطفايي. عليرضا در ضمن سخنانش مي گويد: هركس كه آدم خوبي باشد در اينجا برگه برائت از آزادي به او مي دهند. آنجا متوجه مي شود ، كه اين جوان فرزند شما است. در ادامه معصومه مي گفت:" با خودم گفتم، پس ما كه همساية شهيد مصطفايي هستيم، مي رويم و توي اين مجلس شركت مي كنيم، شايد شهيد مصطفايي برائت آزادي را به من هم بدهد. نشستم تا اين كه سخنراني عليرضا تمام شد. رفت و بربالاي تپه بلندي نشست. بعد مي بيند، شما و حاج آقا هم رفتيد و كنار عليرضا نشستيد. بعد معصومه ادامه داد: من هم از پشت كوه داشتم بالا مي آمدم ، كه از شهيد برائت آزادي را بگيرم كه ديدم پدر عليرضا خطاب به ايشان گفت: اين بندة خدا كيست كه دارد به طرف ما مي آيد؟ عليرضا گفت: اين " صفري" است، از ماست و بگذاريد بيايد. حاج آقا گفت: اينجا مجلس خصوصي است و ما هم " صفري " نداريم. عليرضا گفت: ايشان از ما هستند بگذاريد بيايند كه مي خواهم برگة برائت آزادي را به ايشان بدهم. روز جشن كه به منزل معصومه رفتم ، از ايشان خواستم خوابي را كه ديده براي من نقل كند و پس از اينكه خوابش را براي من تعريف كرد، همان جا از جا بلند شدم و صورت معصومه را بوسيدم. پس از مراسم جشن با (جواد) برادر عليرضا كه در تهران بود تماس گرفتم و گفتم: جواد جان بيا كه چنين دختري را عليرضا براي تو خواستگاري كرده است. ابتدا جواد مقداري تعجب كرد. اما من جريان خواب را كاملاً براي جواد شرح دادم و از ايشان خواستم كه بيايد معصومه را ببيند تا در صورتي كه پسنديد ، برايش خواستگاري كنم. جواد از تهران آمد و معصومه را پسنديد و مراسم خواستگاري انجام شد و معصومه را به ازدواج جوادمان در آورديم.

محمد مصطفائي:  
همرزمانش از او خاطرات زيادي تعريف کرده اند,از جمله:
زماني كه من در لشكر 5 نصر بودم ، عليرضا مصطفايي در تيپ 21 امام رضا(ع) تشريف داشتند. منطقة عملياتي 21 امام رضا(ع) را اصطلاحاً جادة خندق مي گفتند،  كه در اين منطقه جاده خيلي استراتژيك و حساسي بر روي حورالعظيم احداث كرده بودند ، كه بچه هاي تيپ 21 امام رضا(ع) در اين جاده مستقر شده بودند، كه اتفاقاً آخر اين جاده و قسمتي كه اين جاده به خشكي منتهي مي شد و در دست عراقي ها بود و برادر مصطفايي به همراه نيروهايش در وسط اين جاده مستقر بودند و عراقي ها ، هم از چپ و راست بر سر نيروها آتش مي ريختند، به طوري كه به قول بعضي از بچه ها كه با هم شوخي مي كردند، مي گفتند كه هر كسي كه مي خواهد شهيد بشود ، فقط كافي بود كه در اين منطقه اراده كند،  كه تركشي نصيبش شود و به شهادت برسد، اما با وجود تمام اين مسائل ، عليرضا در روز اول و دوم با وجود امكانات محدود در آنجا به طور شبانه روزي و شجاعانه ايستاد و مقاومت كرد تا اينكه ايشان در غروب روز دوم، با وجود خستگي خيلي زياد وضو مي گيرد و براي اقامة نماز آماده مي شود و در داخل سنگر مشغول نماز خواندن بودند ، كه گويا خمپاره اي در مقابل سنگر ايشان به زمين اصابت مي كند و ايشان شهيد مي شوند، كه اين امر هم لياقت و سعادت زيادي مي خواهد كه كسي در حال خواندن نماز و ارتباط مستقيم با خدا به معشوق برسد و توفيق شهادت نصيبش شود.

در زمان عمليات خيبر، ايشان در تيپ 21 امام رضا(ع) مشغول خدمت بودند و من هم در لشكر 5 نصر بودم، كه خود عليرضا براي من تعريف مي كرد و مي گفت: ما در عمليات خيبر بعد از اينكه از آب گذشتيم و به ناصرية عراق رسيديم، با نيروهاي خط مقدم دشمن درگير شديم و به لطف خدا دشمن شكست خورد و نيروهاي دشمن هم پا به فرار گذاشتند و تعدادي هم كشته و مجروح شدند. عليرضا مي گفت: ما در هر حال از آب گذشتيم و به آن طرف آب رسيديم، اما در آنجا نه ماشين و نه وسيلة نقليه اي داشتيم كه چند قبضه خمپاره و مهمات هايي را كه به همراه خودمان برده بوديم را بتوانيم در خشكي جا به جا و مستقر كنيم، كه بتوانيم عمليات را ادامه بدهيم و براي جواب گويي به پاتك هاي دشمن آماده باشيم. عليرضا تعريف مي كرد و مي گفت: ما يك مقداري كه به جلو پيشروي كرديم، ناگهان ديديم كه يك ماشين علي رغم اين كه زير آتش نيمه سنگين بود، باز هم ظاهراً سالم است. اما به هر كجاي اين ماشين نگاه كرديم، ديديم كه سوئيچ اين ماشين نيست، و هر كاري هم كرديم ، ديديم كه نمي توانيم اين ماشين را روشن كنيم. عليرضا مي گفت: ما كه اطراف اين ماشين را نگاه كرديم ، ديديم كه يك نفر كه لباس كاملي هم بر تن نداشت، زير ماشين دراز كشيده است و پوتين پايش نبود و با زيرپوش بود و پاهايش هم يك مقداري از زير ماشين بيرون آمده بود، كه عليرضا با آن روحية شوخ طبعي كه داشت، مي رود و كف پاي اين فرد را قلقلك مي دهد و اين فرد هم پاهايش را جمع مي كند، و عليرضا مي گويد: من در آنجا بود كه فهميدم اين فرد زنده است ، اما سالم بودنش را نمي دانستم، بنابراين بلافاصله نشستم و گفتم از زير ماشين بيا بيرون كه ديدم بله اين فرد كه زير ماشين بوده عراقي است، و سالم است، و مثل بيد مجنون دارد مي لرزد. عليرضا مي گفت: من در هر حال اين عراقي را بازرسي كردم كه ديدم چيزي به همراه خودش ندارد، اما يك دستش را محكم مشت كرده، بنابراين گفتم كه: دستت را باز كن؟ زماني كه اين عراقي دستش را باز كرد ديدم كه دو تا سوئيچ در دستش است. من زمانيكه اين سوئيچ ها را ديدم، متوجه شدم كه اين عراقي رانندة همين ماشين بوده و اين ها هم سوئيچ هاي همين ماشين است. بنابراين بسيار خوشحال شديم كه در موقعيتي كه هيچ گونه وسيله اي پيدا نمي شد، كه سلاحها و مهمات هايي را كه برده بوديم جا به جا كنيم ، اين وسيله مهيا است و ما توانستيم با اين وسيله ، امكانات را جا به جا كرده و براي پاتك هاي احتمالي دشمن، آماده شديم.

آن زمان اكثر برادراني كه در جبهه بودند,با آن متانت و اخلاق خوبي كه داشتند، هميشه سعي مي كردند كه كارهاي خيرشان ، خدايي نكرده براي ريا نباشد و عليرضا هم يكي از اين افراد بود ، كه هميشه سعي مي كرد براي انجام فرايض، نماز شب  و نافله هاي شبانه، زماني از خواب بيدار شود كه ديگران متوجه اين موضوع نشوند، و مكاني را انتخاب مي كردند ، كه برادرها كمتر از آنجا عبور مي كردند. من دقيقاً به خاطر دارم كه يك شب ناگهان از خواب بيدار شدم و ديدم كه عليرضا نيست. من از اين موضوع تعجب كردم و جهت تجديد وضو از سنگر بيرون آمدم . ( فكر مي كنم ما آن زمان درمناطقه شوش بوديم). من از آن مسيري كه هميشه براي وضو گرفتن مي رفتيم، يك مقدراي منحرف شدم، كه ناگهان متوجه صداي مناجاتي شدم ، بنابراين يك مقدار جلوتر رفتم و ديدم كه عليرضا در داخل سنگري دست هايش را بلند كرده و مشغول راز و نياز و مناجات با خداي خودش است، كه اتفاقاً خيلي هم طولاني بود، و من هم بدون اين كه ايشان متوجه حضور من شوند، به سنگر خودمان برگشتم و فرداي آن روز پس از مدتي كه با ايشان بودم و برخورد داشتم، اصلاً راضي نبود كه از نماز شب و نيايش شب قبلش با من صحبتي بكند. و واقعاً همين فعاليت ها و دعاها و راز و نيازهايي كه اين ها داشتند ، فقط به خاطر هدف نهاييشان كه شهادت است بود، كه در نهايت هم به آن رسيدند.

عليرضا در آخرين مرحله اي كه به مرخصي آمده بود، زماني كه مي خواست به جبهه برود، قرآن جيبي كوچكي را كه داشت به عنوان يادگاري به من داد، كه من هم پس از شهادت ايشان، در ماه مبارك رمضان تصميم گر فتم كه اين قرآن را به ياد ايشان و براي ايشان دوره كنم. من شروع كردم به دور كردن قرآن و آخرين سوره هاي اين قرآن را كه مي خواستم بخوانم ،رفتم و آن را در بهشت رضا(ع) و در كنار مزار عليرضا خواندم و قرآن را ختم كردم، كه اتفاقاً همان شب زماني كه به منزل رفتم و خوابيدم، در عالم رؤيا عليرضا را ديدم كه در يك باغ بزرگ و پر از گلي است. به عليرضا گفتم: به به، عجب جاي خوبي داري، چطوري به اينجا آمده اي و آيا اين باغ پر از گل متعلق به خودت است؟ عليرضا هم گفت: بله اين باغ را تو براي من فرستاده اي. عليرضا به من گفت :آيا تو هم اين چنين باغي را مي خواهي؟ من هم به ايشان گفتم : چه كسي از اين چنين جايي بدش بيايد؟! كه ناگهان از خواب پريدم.

در همان زماني كه براي عليرضا مجلس هفتم برگزار كرده بوديم ، دوستان عليرضا از طرف سپاه هم بودند و تابلوي بزرگي از عكس عليرضا را براي ما آورده بودند، كه اين عكس شباهت چنداني با چهرة عليرضا نداشت، و مادرم هم به گونه اي از اين موضوع ناراحت بود. و هميشه مي گفت، كه اين عكس به عليرضا خيلي شباهت ندارد. من همان شب هفتم در خواب عليرضا را ديدم كه با خودش يك وانت آورده بود و به من گفت: من آمده ام كه اين عكس را با خودم ببرم. من از عليرضا پرسيدم: براي چه مي خواهي اين عكس را با خودت ببري؟ عليرضا گفت: به اين خاطر كه اين عكس زياد به من شباهت ندارد و به همين دليل من اين عكس را با خودم مي برم ، كه شما زياد ناراحت نباشيد.

من آخرين مرتبه اي كه ايشان را زيارت كردم ، در مشهد بود و حدوداً يكي دو ماه قبل از عمليات بدر به آموزش و پرورش رفته بودم، كه عليرضا مصطفايي را به همراه چند نفر از برادرها در آنجا ديدم كه پس از احوالپرسي، بر حسب صحبت هايي كه هميشه در بين هم داشتيم و مزاح مي كرديم، به ايشان گفتم: تو باز از جبهه زنده برگشتي؟ عليرضا زماني كه من اين حرف را زدم ، با خندة مليح و اخلاق خوشي كه داشت به من گفت: هنوز اين سعادت نصيب ما نشده است. پس از اين جريان ايشان به جبهه تشريف بردند و در عمليات بدر شركت كردند ، كه نهايت شهيد شدند و به آرزوي ديرينة خود رسيدند.

در عمليات بدر و در جادة خندق ، من مسؤل آتش بار 81 ميليمتري بودم كه تحت امر برادر مصطفايي انجام وظيفه مي كردم. يك روز برادر عليرضا مصطفايي به همراه چند نفر از نيروها به انتهاي جاده رفتند ، كه آرايش محاصرة دشمن را از بين ببرند. به همين دليل خودشان را به نزديكي نيروهاي دشمن رسانيدند و از جلو به وسيلة بي سيم از قبضه هاي ما آتش مي خواستند و مي گفتند: شما آتش هايتان را بريزيد كه ما مي خواهيم زير آتشهاي شما به جلو برويم و منطقه را تسخير كنيم. اما چون كه ما آتشبار 81 ميليمتري داشتيم و بردش نسبتاً كم بود، گلوله هايمان كمي جلوتر از برادر مصطفايي و نيروهاي خودي به زمين اصابت مي كرد. به همين دليل برادر مصطفايي كه آمادة حركت بودند ، مجدداً با بي سيم با من تماس گرفتند و گفتند كه شما آتش هايتان را در جلوي پاي ما مي ريزيد و به همين دليل بردتان را بيشتر كنيد كه بر روي سنگرهاي دشمن بريزد كه آن حالت و نظم و آرايش خودشان را از دست بدهند. من در همان جا و از پشت بي سيمم به برادر مصطفايي اعلام كردم كه اين آخرين برد خمپاره هاي ما است و با آخرين خرج مي زنيم. برادر مصطفايي به من گفتند، كه شما شليك نكنيد كه گلوله هاي شما جلوي پاي بچه هاي خودمان به زمين مي خورد و من هم از خمپاره هاي 120 ميليمتري درخواست آتش مي خواهم، چون كه آنها بردشان بيشتر است. برادر مصطفايي با همكاري و پوشش خمپاره هاي 120 ميليمتري به همراه نيروهايشان به جلو رفتند و آرايش دشمن را بر هم زدند.

عليرضا به نماز اول وقت خيلي اهميت مي داد. در منطقة هور العظيم ، تازه نيروهاي ما در آنجا آرايش  گرفته بودند و به طور رسمي ، سرپناهي نداشتند. به ياد دارم كه حوالي اذان ظهر بود، كه دشمن آتش خودش را سنگين تر كرده بود و سعي مي كردند كه بيشتر مواقعي كه نيروها به دنبال نماز و طاعات و عبادات بودند، در آن مناطق ، آتش بيشتري بر سر بچه ها بريزند كه من همان جا ديدم كه عليرضا مصطفايي دارد وضو مي گيرد و براي اقامة نماز ظهر آماده مي شود، اما هنوز تعداد زيادي از بچه ها مشغول پاسخگويي به آتش دشمن بودند، كه عليرضا بچه ها را صدا كرد و گفت: بچه ها كار را تعطيل كنيد اشكالي ندارد بگذاريد كه دشمن آتش بريزد و شما بياييد و آمادة نماز شويد. البته چند نفر از نيروها در همان جا و در حين انجام مقدمات نماز و گرفتن وضو مجروح و شهيد شدند، اما عليرضا نماز اول وقت را از همه چيز واجب تر مي دانست. بنابراين ايشان با وجود اين كه سرپناه امني براي نماز خواندن نداشتند، ايستاده شروع به نماز خواندن كردند و بچه ها را هم به اين امر مهم تشويق و در اين راه هدايت مي كردند و مي گفت: برادرها به نمازتان ادامه دهيد ، كه انشاءالله بعد از نماز پاسخ آتش هايشان را خواهيم داد.

خواهرشهيد:
قبل از اينكه عليرضا به شهادت برسد، داشتيم برايش تدارك دامادي را مي ديديم و مي خواستيم كه برايش به خواستگاري برويم. يعني به عليرضا گفته بوديم كه مي خواهيم برايت به خواستگاري برويم ، كه پس از شهادت عليرضا ايشان را در عالم رؤيا ديدم و به ايشان گفتم: ببين ما مي خواستيم كه تو را داماد كنيم، اما قسمت نشد. من ناگهان ديدم كه عليرضا دستم را گرفت و به داخل يك باغ خيلي بزرگي برد كه خودش به همراه يك عروسي كه من اصلاً چهره اش را نمي ديدم، نشسته بودند. بنابراين عليرضا گفت: ببين كه من در چه جايي زندگي مي كنم و در اينجا زن هم دارم و اصلاً شما نگران من نباشيد ، چون كه من به آن چيزهايي كه در دنيا به آن نمي توانستم برسم، در اين جا به آن ها رسيده ام.

من پس از شهادت عليرضا ، ايشان را در خواب ديدم كه آمد و به من گفت: زهرا تو من را دوست نداري؟ من به عليرضا گفتم: چرا من شما را خيلي دوست دارم. عليرضا گفت: پس شما اگر مرا دوست داري، نبايد براي من گريه كني. من فكر مي كنم كه روز سوم و يا چهارم پس از اينكه ايشان را دفن كرده بوديم، بود كه براي قبر ايشان سنگ گذاشته بودند ، ولي من هنوز از اين جريان خبر نداشتم ، كه عليرضا را دومرتبه در عالم رؤيا ديدم كه آمد و كارت هاي داماديش را پخش مي كرد. من از عليرضا پرسيدم، اين كارت ها چيست كه داري پخش مي كني؟ عليرضا گفت: اين كارت داماديم است. من به عليرضا گفتم: تو كه داماد نشده اي كه كارتش را تقسيم مي كني؟ عليرضا گفت: شما كه فردا بر سر مزارم بيايي متوجه مي شوي كه چيزي كه به شما مي دهم درست است. من صبح كه از خواب بيدار شدم، به همراه مادرم به بهشت رضا (ع) رفتيم و ديديم كه آمده اند و سنگ قبر ايشان را هم گذاشته اند.

يكي از خاطراتي كه خود عليرضا براي ما تعريف كرد، اين بود كه مي گفت:
ما پس از عمليات چند نفر از عراقي ها را اسير كرديم كه گويا يكي از همين اسرا در همان محلي كه اسير مي شود ، ساعتش را گم مي كند و از اين جريان خيلي ناراحت مي شود. عليرضا هم بدون اينكه به اين اسير چيزي بگويد، زماني كه اسرا را تحويل مي دهند ، به همان محلي كه اين ها را اسير كرده بودند مي رود و آنجا را مي گردد تا ساعت اين اسير عراقي را پيدا مي كند و به اين اسير عراقي مي دهد. اين اسير عراقي با تعجب اين ساعت را از عليرضا مي گيرد و به ايشان با اشاره و با دست          مي گويد: خميني، خميني، تو سرباز خميني هستي؟

پس از شهادت عليرضا، روزي كه من به همراه همسرم پس از مجلس دامادي برادر كوچكم، با قطار از تهران به مشهد مي آمديم، نزديك صبح و طلوع آفتاب بود كه من بيدار شدم و داشتم همين طور به بيرون نگاه مي كردم ؛ كه يك لحظه احساس كردم كه در حالت رويا عليرضا در كنار من نشسته است و به من گفت: خواهرجان من هم دارم از عروسي جواد مي آيم و در مجلس داماديش شركت كردم. بنابراين شما برو و به پدر و مادر بگو كه نگران نباشند، چون كه من هر زمان كه مجلسي داريد و احساس مي كنيد كه جاي من هم در آنجا خالي است، من هم در آنجا حضور دارم. من تا اينكه به خودم آمدم و برگشتم كه با عليرضا صحبت كنم، ديدم كه او نيست و رفته است و فضاي كوپه قطار را يك بوي گلاب عجيبي گرفته است ، كه حتي همسرم هم از بوي خوش گلاب از خواب بيدار شد و گفت: اين چه بويي است؟ من به همسرم گفتم كه من عليرضا را در عالم رؤيا ديدم ، كه به من اين چيزها را گفته است و ادامه دادم ،ايشان گفت : هميشه و همه جا به همراه ما است.

پس از شهادت عليرضا ، مادرم تا سالگرد ايشان لباس مشكي را از تنش در نمي آورد تا اين كه يك روز اين خانم همسايه مان كه سيده هم هستند، خواب عليرضا را مي بينند. آمده بود براي ما تعريف مي كرد و مي گفت كه عليرضا آمد و گفت: من ازدواج كرده ام و اين هم لباس دامادي من است. خانم همسايه مان مي گفت كه: من به عليرضا گفتم كه اگر اين لباس داماديتان است، پس چرا پيراهن سفيد و شلوار مشكي پوشيده اي؟ عليرضا گفت: بلوز سفيد به اين خاطر است ، كه اين را پدرم برايم فرستاده است و شلوار مشكي را هم مادرم برايم فرستاده است. خانم همسايه مان مي گفت: حتماً اين به خاطر اين است كه حاج آقا از عزا درآمده اند، ولي حاج خانم هنوز هم لباس مشكي بر تن دارند. بنابراين عليرضا مي خواسته به اين طريق به ما بفهماند، كه لباس مشكي را از تن دربياوريم و به خواسته هايش عمل كنيم.

غلامرضا مصطفائي:
عليرضا مرد بزرگي بودهرموقع دوستانش را مي بينم خاطرات خوبي از او تعريف مي کنند,تعدادي از اين خاطرات را بازگويي مي کنم:

ايشان از جمله افرادي بود كه كارهاي جمعي را جزو اولويت هاي كار خود قرارمي داد و زودتر از همه به انجام آن اقدام مي كرد، به طوري كه من به ياد دارم كه ايشان در اهواز يك شب از شبهايي كه من براي تجديد وضو از سنگر خارج شدم، ديدم كه شهيد مصطفايي ، مشغول نظافت و جارو كردن اتاقي كه رزمنده ها آن را مورد استفاده قرار مي دادند است و حتي بعضي از شبها ايشان ساعت12 شب به بعد كه براي كارهاي عبادي از سنگر خارج مي شدند ، كارهاي خدماتي را هم انجام                  مي دادند. ( از نظافت توالت ها گرفته تا نظافت محلي كه در آن كار و استراحت              مي كردند.(

عليرضا در غروب يكي از روزهاي عمليات بدر، كه مصادف با ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) بود، به اتفاق 4،5 نفر از دوستان و همرزم هايشان در حال خواندن نماز مغرب و عشاء بودند، كه يك گلوله خمپاره و يا توپ در نزديكي ايشان به زمين اصابت مي كند، و ايشان در همان جا به درجه رفيع شهادت نائل مي شوند، و به لقاءالله مي پيوندند و چند نفر از دوستان ايشان كه به همراه عليرضا مشغول نماز بودند ، مجروح مي شوند.

خواهرشهيد:
پس از شهادت عليرضا، زماني كه مادرم به مكه رفته بودند و مي خواستند از مكه بيايند، من تمام برنامه ها را آماده كرده بودم، و تمامي مقدمات براي بازگشت مادرم از مكه محيا بود، من با خودم گفتم: عليرضاجان، جاي تو خالي است ،تا زماني كه مادر از مكه مي آيد، به استقبال مادر بروي. من اتفاقاً همان شب عليرضا را در خواب ديدم ، كه با يك پيكان سفيد رنگ آمد و گفت: من مي خواهم براي استقبال از مادر به فرودگاه بروم، شما نمي آييد كه برويم؟ من ناگهان از خواب پريدم و متوجه شدم كه شهدا هميشه و در همه جا در كنار ما هستند.

مادرشهيد:
در يک شب برفي زمستاني از جبهه آمده بود و شب را به حرم مطهر حضرت رضا          ( ع ) رفته بود. صبح زود ديدم کسي در مي زند ، وقتي رفتم در را باز کردم ، ديدم عليرضا در حالي که نان سنگکي دستش بود ، پشت در ايستاده است. تا چشمش به من افتاد گفت: شما هنوز بيدار نشده ايد؟ گفتم: نه مادر جان، هنوز شب است و اذان نگفته اند. عليرضا گفت: اذان گفته اند. در ادامه گفت: واي بر شما که ستاره از آسمان برود و شما نماز نخوانيد و شب ها ستاره به آسمان بيايد و شما نماز بخوانيد. اذان گفته اند و من نمازم را در حرم امام رضا (ع ) خوانده ام. چون هوا ابري است ، شما فکر مي کنيد اذان نگفته اند.

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عليرضا انسان بسيار شجاع و با شهامتي بود . ما حدوداً چند گروهي بوديم که در منطقه شلمچه( بين ايستگاه حسينيه و شلمچه که اين خط دست برادرهاي ارتش بود ) مستقر شديم ، که يک سنگري را به گروهي که ما در آن بوديم دادند و يک سنگري را هم به گروهي که برادر مصطفايي در آنجا بود دادند، که اين دو سنگر تقريباً 1500 متر با هم فاصله داشتند و نيروهاي ارتشي هم در بين اين دو سنگر مستقر بودند. تقريباً پس از 48 ساعت که برادرهاي ارتشي لشکر 21 حمزه تهران در آن خط مستقر بودند، خط را تخليه کردند و قرار بود که گردان و تيپ عاشورا بيايند و در خط مستقر شوند. ( آن زمان هنوز لشگر عاشورا تشکيل نشده بود ) و متأسفانه کسي نيامد که در خط مستقر شود و فقط سنگر ما و سنگر برادر مصطفايي در خط بود. اتفاقاً اين منطقه (کوچ سواري) خيلي منطقه حساسي بود و فاصله ما هم با خاکريز دشمن بسيار کم بود ، به حدي که اگر آن ها در سنگرشان صحبتي را مي کردند به راحتي صحبتهايشان شنيده مي شد. در هر حال شب شد و در آن خط محور، فقط گروه من و گروه برادر عليرضا مصطفايي مستقر بود. در کنار سنگر برادر مصطفايي کانالي بود که اين کانال ارتباطي  گروه هاي گشتي و شناسايي نيروهاي خودي بود ، که بعضي اوقات بچه هاي اطلاعات عمليات نيروهاي خودي در آن مسير تردد مي کردند. ما در آن شب حدوداً چهارده نفر بوديم که در آن خط مستقر بوديم و عقبه ي ما هم متأسفانه خط دوم و سوم نداشت و بعد از ما قرارگاه خاتم بود. در آن وضعيت من به اتفاق برادر مصطفايي و چند نفر ديگر از نيروها نشستيم و جمعاً با هم فکر کرديم که چه کاري بايد بکنيم و هر تماسي هم که با عقبه داشتيم، فقط به ما مي گفتند ، که نيروها در راه هستند و به زودي به شما مي رسند. تمام نگراني هاي ما به اين خاطر بود که مي دانستيم که اگر دشمن متوجه شود که اين خط کاملاً خالي شده ، قطعاً به ما حمله مي کردند و خط را هم مي گرفتند. در هر حال با توافقي که با برادر مصطفايي داشتيم ، قرار شد که آن شب را تا صبح کسي نخوابد و در اين مسير 2 _ 3 کيلومتر خاکريز ، قدم بزنيم و با تيراندازي تيرهاي رسام به دشمن بقبولانيم که خط خالي نيست و يا در لبه خاکريز کلاه آهني مي گذاشتيم. اما با وجود تمام اين مسايل ، حدوداً ساعتهاي 5/1 و يا 2 نيمه شب بود که صدايي شبيه صداي تانک به گوشمان رسيد و ما هم احساس کرديم که دشمن متوجه شده که نيرويي در خط مستقر نيست و با يگان هاي زرهي اش به خاکريز ما هجوم آورده است که منطقه را اشغال کند و احياناً هم اگر اطلاعات بيشتري در مورد نيروهاي ما داشته باشد ، عقبه را هم اشغال کند. من به ياد دارم که در آن لحظه تنها کسي که خيلي نگران اين قضيه بود، برادر مصطفايي بود که زمانيکه صداها شنيده شد، ايشان چند تا نارنجک را به خود بستند و يک نارنجک را هم در دستش گرفت و گفت: اگر که قرار باشد که به همين سادگي بيايند و اين خط را بدون هيچگونه تلفاتي تصرف بکنند، من نمي گذارم و حداقل کاري که مي توانم بکنم اين است که جان خودم را فداي اين قضيه مي کنم تا حتي الامکان جلوي اين قضيه گرفته شود. برادر مصطفايي به آن طرف خاکريز رفتند که ناگهان نمي دانم چه شد که تانکها ايستادند و جلو نيامدند و تا صبح، بنا به تصميماتي که داشتند به مواضع ما حمله نکردند و به خاکريز نزديک نشدند.

من در عمليات بدر و در جادة خندق ، در خدمت برادر عليرضا مصطفايي بودم. اين جاده قبلاً در دست عراقي ها بود، كه ما آنجا را فتح كرده بوديم و يك سنگر عراقي در كنار جاده سالم مانده بود ، كه برادران از آن براي نماز خواندن و استراحت كردن استفاده مي كردند. حدوداً حوالي غروب آفتاب بود ، كه برادر مصطفايي و برادر علمي و چند نفر از برادران ديگر وضو گرفتند و خود را براي اقامة نماز آماده مي كردند كه من هم چند دقيقه پس از آن ها ، كار را تعطيل كردم و رفتم كه وضو بگيرم و به آنها ملحق شوم كه برادر مصطفايي و برادران ديگر در همان سنگر عراقي نماز را شروع كرده بودند. من حدوداً 10 متري سنگر بودم كه ناگهان صداي سوت توپي آمد كه من بلافاصله زمين گير شدم و پس از صداي انفجار ديدم كه دود غليظي از همان محل سنگري كه برادران مشغول نماز بودند بلند شد . من به محض اين كه دود برطرف شد ، از جاي بلند شدم و ديدم كه خودم طوري نشده ام ، ولي متوجه شدم كه اين گلولة توپ مستقيماً بر روي سنگر عراقي كه عليرضا و برادران ديگر در آن سنگر مشغول نماز بودند اصابت كرده است و ايشان و چند نفر از نيروهايشان به شهادت رسيده اند. در آن شب به دليل كمبود امكانات، پيكر اين شهيد بزرگوار و شهداي ديگر ، در همان جا ماند و صبح روز بعد با اولين وسيله اي كه آمد،  تمام شهدا را جمع آوري كرديم و به وسيلة قايق به عقبه منتقل كرديم.
روزي عليرضا آمد و گفت: انشاء الله اگر خدا بخواهد ، مي خواهند شاه را از مملكت بيرون كنند. من از اين حرف عليرضا تعجب كردم و گفتم: شاه با اين همه امكانات و تجهيزات كه دارد، چه كسي مي تواند او را از كشور بيرون كند؟ عليرضا گفت: به اميد خدا ، دست ولايت امام زمان(عج) بروي سرمان است. همه مردم بسيج شده اند و تصميم گرفته اند كه شاه را از مملكت بيرون كنند.

صغري محمدي,مادرشهيد:      
عليرضا از سال 1360 كه وارد سپاه شد تا سال 1362 كه به درجه رفيع شهادت نائل آمدند، بيشتر خدمتش را در جبهه گذرانده بود . هر دوماه يا سه ماهي ده روز به مرخصي مي آمدند و دوباره به جبهه بر مي گشتند . دفعه آخري كه به مرخصي آمدند، به دليل كاري كه در سپاه مشهد داشتند، 20 روز ماندند . عليرضا از اين كه اين دفعه بيشتر مرخصي گرفته بود، ناراحت بود و روزي روي پله ها ي منزل نشسته بود و دست هايش را زير چانه گذاشته بود و در همين لحظه خواهرش وارد منزل شد و با ديدن اين صحنه گفت : داداش چرا دست هايت را زير چانه گذاشته اي و چرا ناراحتي ، نكند كشتي هايت غرق شده است ؟ عليرضا گفت :سپاه نمي گذارد كه به جبهه بروم ، دلم براي جبهه ونيرو هاي جبهه تنگ شده است . خواهرش لبخندي زد و گفت: خوب چند روز بيشتر در كنار ما مي ماني . من هم به عليرضا گفتم : پسرم مگر شما در سپاه چه كاره هستي ، كه شما را نگه داشته اند و ناراحتيد ؟ عليرضا گفت : اگر خدا قبول كند ، يك موي باريكي در كنار رزمندگان هستيم . وقتي جنازه ايشان را آوردند، از پرچمي كه برادر ايشان نوشته بودند، ما فهميديم كه مسئوليتش، جانشين گردان بوده است .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي ,
بازدید : 231
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 9 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,654 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,346 نفر
بازدید این ماه : 6,989 نفر
بازدید ماه قبل : 9,529 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک