فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات دژبان ,غلامرضا
قائم مقام فرمانده گردان ولي الله لشکر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
خاطرات ابراهيم دژبان: غلامرضا قبل از آخرين اعزام به جبهه، سفارش كرد كه، اگر من نبودم و فرزندم به دنيا آمد، اگر پسر بود ، نامش را روح ا... بگذاريد و اگر دختر بود، زينب . فرزند ايشان پس از شهادت پدر به دنيا آمد ، پسر بود و نامش را روح ا... گذاشتند . ليلا محسني: هنوز خبر شهادت غلامرضا برايمان نيامده بود ، كه يك شب خواب ديدم، غلامرضا در باغي زيبا قدم مي زند وبه من مي گويد : مادر، نگاه كن چه باغ زيباي است ! چه باغ با صفايي است! شما هم بيايد ، برويم داخل باغ .شب بعد يا دو شب بعد ، يكي از همسايه ها از جبهه آمده بود، من رفتم كه احوال غلامر ضا را از او بپرسم . وقتي كه به خانه آنها رفتم واز غلامرضا خبر گرفتم ،آن بنده خدا تا آمد از غلامرضا بگويد ، همسرش به او فهماند كه چيزي نگويد.او هم حرفش را عوض كرد وچيزي نگفت .اما اين را مي دانم ، كه او يك هفته از شهادت پسرم خبر داشت و به من چيزي نگفت . محمد رضا دژبان: مراسم شب هفت غلامرضا تمام شده بود.من همينطور داخل منزل نشسته بودم وبه بيرون نگاه مي كردم ،ناگهان ديدم غلامرضا از پله ها بالا آمد وبه طرف اتاقش رفت.او حالتي نوراني داشت و لباسهاي حرير به رنگ سفيد برتن داشت.من ناخودآگاه از جا كنده شدم و تا پاي پله ها رفتم ، اما او غيبش زد.اين درحالي بود كه من خواب نبودم،بيدار بودم و او را ديدم. حميدرضا مهماندوست: آخرين شبي كه ما با هم بوديم ، براي عمليات آماده مي شديم. بعد از شام ، نوحه سراي بود و بچه ها شور و حالي ديگري داشتند ، در همين حال برادر دژبان آمد و سفارش كرد ، كه كسي متفرق نشود و ممكن است هر لحظه دستور حركت برسد . نزديكي هاي صبح بود ، كه شنيديم برادر دژبان ، راز و نياز مي كند ، بعد از لحظاتي ، دستور حركت رسيد و ايشان از من خدا حافظي كرد و گفت: مهماندوست، من در اين عمليات شهيد مي شوم و اگر شهيد شدم، دوست دارم در مشهد بيايي و جلوي جنازه ام نوحه بخواني و همينطور هم شد . حسين دروهي: نزديكي هاي ظهر بود، كه براي ديدن جنازه غلامرضا به بيمارستان رفتيم، وقتي در سردخانه جنازه او را ديدم ، احساس كردم چشمهايش باز است.من جنازه مرده عادي ديده بودم، (انسان از مرده عادي مي ترسد)،اما وقتي جنازه برادرم را ديدم ، احساس كردم كه او خوابيده و اصلا باورم نمي شد ، كه او شهيد شده باشد . فرياد زدم ، شما كه مي گويد برادرم شهيد شده، او خواب است و بيدارش كنيد تا به خانه ببرمش. صورتي بسيار زيبا و قرمز داشت وحالتي مثل انسان زنده داشت وبوي گلاب مي داد و من اصلا باور نمي كردم، كه او شهيد شده باشد. محمد رضا دژبان: يك شب غلامرضا را در خواب ديدم .او در يك منطقه سر سبز وخرم بود ، اما از چيزي ناراحت به نظر مي رسيد. جلو رفتم و گفتم : برادر ! چرا ناراحتي ؟ جاي به اين سر سبزي داري و از چه ناراحت هستي ؟ غلامرضا گفت : من براي فرزندم ناراحت هستم و نگران فرزندم هستم . اين خواب باعث شد ، كه ما از آن به بعد ، رفتار خودمان را با خانواده شهيد تغيير دهيم. محمد رضا دژبان: يك روز كه قرار بود ، ابوالحسن بني صدر به مشهد بيايد ، من به غلامرضا پيشنهاد كردم كه به استقبال بني صدر برويم . غلامرضا به من گفت : آيا مي داني كه به استقبال چه كسي مي روي؟ گفتم :خوب، او رئيس جمهور است.غلامرضا گفت :تو اگر مي خواهي برو ، من نمي آيم .من هم منصرف شدم وهمان روز براي احوالپرسي به خانه يكي از خويشان رفتيم . وقتي سؤال كردم از غلامرضا ، كه از بني صدر چه مي داني ؟ او گفت : به دستور همين آدم، در ارتش به ما مهمات نمي دهند، يا يك كمپوت ، در مقابل يك فشنگ مي گيرند. ابراهيم دژبان: يك شب غلامرضا براي شناسايي وارد منطقه عراقي ها مي شود ، كه به يك گروه گشتي عراق برخورد مي كند. گشتي هاي عراقي او را تعقيب مي كنند و غلامرضا در حالي كه سعي مي كرد ، که از كمين عراقي ها فرار كند ، مجروح مي شود و خودش را پشت يك بوته پنهان مي كند وآيه (وجعلنا ...) را مي خواند ، كه عراقي ها به او نزديك مي شوند ، ولي او را نمي بينند . بعد از رفتن عراقي ها ، غلامرضا خودش را به نيروهاي خودي مي رساند. محمد رضا دژبان: يادم هست يك شب به برادرم غلامرضا گفتم ، كه امشب اعزام داريم . غلامرضا به حدي خوشحال شده بود ، كه هم اشك شوق مي ريخت وهم صورت مرا مي بوسيد . از طرفي هم تلاش مي كرد ، كه پدر ومادرمان رضايت بدهند ، كه او به جبهه برود. بالأخره پدر ومادر را راضي كرد و همان شب اعزام شد. ابراهيم دژبان: شبي كه به ستون به طرف خط عراقي ها پيش مي رفتيم ،ايشان هر از چند گاهي ، مرا بغل مي كرد و خداحافظي مي كرد و مرا مي بوسيد.من احساس كردم ، كه آن شب رفتار غلامرضا خيلي فرق كرده است. مرتب مي آمد وسفارش مي كرد، كه مواظب خودت باش وسلام مرا به پدر ومادر برسان و بگو در شهادت من غمگين نباشند و با صبر خود ، كمر دشمن را بشكنند. ابراهيم دژبان: يك شب غلامرضا را خواب ديدم ،بسيار خوشحال بود و احوال پسرش را پرسيد، گفتم: او خيلي پسر خوبي است .بعد من سؤال كردم كه ، مگر شما شهيد نشده ايد ؟گفت:من شهيد شده ام ، اما همه شما را مي بينم و اين ، شما هستيد كه مرا نمي بينيد. محمد رضا دژبان: يك روز در منطقه عملياتي ، گويا غذا نرسيده بود يا ديرتر رسيده بود ، كه بچه ها شديدا گرسنه شدند. در اين حال ، غلامرضا يك كيسه نان خشك پيدا مي كند و بدون اينكه خودش لقمه اي از آن بخورد ، بچه ها را صدا مي زند تا همه بيايند و با هم از آن نان ، بخورند. صغري دژبان: دو شب بعد از خداحافظي با غلامرضا ، ايشان را در خواب ديدم ، كه در عمليات تير خورد. او آهي كشيد و رو به قبله ايستاد وگفت : من دو آرزو داشتم ، زيارت كربلا وشهادت كه با شهادت ، به آن ديگري هم رسيدم. غلامرضا به درختي تكيه كرد و من از خواب بيدار شدم و احساس كردم كه برادرم شهيد شده است. حميدرضا مهمان دوست: زمان اعزام نيرو به جبهه بود ، كه يك نوجوان سيد پيش من آمد وگفت: شما با آقاي دژبان آشنا هستيد ، بياييد و ايشان را راضي كنيد ، كه مرا به جبهه بفرستد، چون سه بار با نيروها به پادگان بسيج رفته ام ، ولي به من جواب مثبت نمي دهد . من همراه آن آقا سيد،خدمت آقاي دژبان رفتيم و از او خواستم ، كه آن جوان بسيجي را به جبهه بفرستد.برادر دژبان از آن نوجوان خواست تا مداركش را درست كند ، تا او را اعزام كند . آن جوان بسيجي فرم كامل وامضاء شده را از جيبش در آورد و شهيد دژبان را در مقابل عمل انجام شده قرار داد و شهيد دژبان آن نوجوان را به جبهه اعزام كرد. حميدرضا مهماندوست: يك روز براي اعزام نيرو به پادگان بسيج رفته بوديم . شهيد دژبان گفت : مهماندوست، من گرسنه هستم، بيا برويم بيرون و يك چيزي بخوريم . گفتم : موتور را بردار تا برويم . شهيد دژبان گفت :اين موتور مال بيت المال است و من براي كار شخصي مي خواهم بروم. آن روز پياده رفتيم بيرون پادگان وبرگشتيم ، ولي ايشان راضي نشد از بيت المال استفاده بكند. آثارباقي مانده از شهيد با تعداي از همرزمان در سنگر بوديم، ناگهان كبوتر سفيدي روي سنگرمان نشست. همه بيرون آمديم تا كبوتر را بگيريم. همين كه نزديك كبوتر رسيديم، پرواز كرد و قدري دورتر رفت. به دنبال كبوتر رفتيم. دوباره پريد، اين بار قدري دورتر از سنگر رفت. تا به كبوتر رسيديم. خمپاره اي آمد در سنگرمان منفجر شد و سنگر خراب شد. اين كبوتر باعث نجات ما بود و متوجه شديم كه خداوند هنوز ما را لازم دارد. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي , بازدید : 147 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
ظريف بروجرديان ,محسن
خاطرات حميد شمس: يك روز مرا پشت موتورش سوار کرد و به طرف خط حركت كرديم. از كنار كالي عبور مي كرديم كه ناگاه خمپاره دشمن نزديك ما افتاد و ما با موتور به ميان ماتلاق پرت شديم. فورا از جا بلند شد و با اينكه دستش شكسته بود، به طرف من آمد تا كمكم كند و با يك دست مرا بلند نمود. سپس موتور را بلند كرد و مكررا از من مي پرسيد كه برايت اتفاقي نيفتاد و صدمه اي كه نديده اي؟ گفتم: خير، و با همان حال موتور را با يك دست گرفت و به پايگاه برگشتيم و او را براي معالجه به بيمارستان بردند. بعد از يك روز آمد و با همان حال مشغول به كار شد و تا دو ماه كه دستش گچ گرفته بود، كار خود را تعطيل نكرد. اين خاطره مربوط به زماني است كه در كارخانه توليدي مشغول به كار بود. سنش نيز 13يا 14 سال بود. در يك شب زمستاني بود كه يكي از پاكستاني ها در آن كارخانه كار مي كردند و هر چند نفر در يك اتاق مي خوابيدند و اتاقي كه محسن در آن مي خوابيد كنار اتاق چند نفر از پاكستاني ها بود. چراغ علاءالدين هم در اتاق روشن بود. هنوز پاسي از شب نگذشته بود كه چراغ به وسيله يكي از افراد در حين خواب روي لحاف مي افتد و آتش مي گيرد. يك دفعه از خواب بيدار مي شوند و مي بينند آتش همه جا را فرا گرفته است و با سرو صداي آن از خواب بيدار مي شود و فوراً وارد اتاق آنها مي شود و لحاف شعله ور را بيرون مي اندازد و از پنجره چراغ را بيرون پرت مي كند. پاكستامي ها از اين كار و فداكاري اين كودك 14 ساله دهانش را تعجب باز مي ماند، او را در آغوش مي گيرند و به او مَرحبا مي گويند و برايش دعا مي كنند و مي پرسند: تو چگونه اين كار را انجام دادي و او را در جواب گفته بود: بخاطر نجات شما، نفهميدم چگونه چراغ داغ را با دستانم به بيرون اَنداختم. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي , بازدید : 265 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
نوري ,کريم
خاطرات علي اكبر تناكي: نياز هست كه از رشادتهاي كريم نوري صحبت كنيم. اگر چه فرمانده كمين ما ، برادر ديگري بود، اما در اصل، ايشان فرماندهي را بر عهده داشت . چون ايشان تجارب نظامي زيادي داشت و از آن رزمنده هايي بود كه با شهيد چمران زياد ارتباط داشتند . ايشان ، در اين فاصله يك سالي كه از جنگ گذشته بود، يكي دو دفعه مجروح شده بودند و چندين تركش مشخص بود، كه در بدنشان هست و كارهاي شناسايي را ايشان هدايت مي كرد . هر شب ما برنامه شناسايي داشتيم، مي رفتيم و بداخل نيروهاي عراقي نفوذ مي كرديم و حتي يك سري غنايمي جمع كرديم و مي آورديم و حتي توانستيم داخل يكي از تانكهايشان بشويم و برويم يك سري از دوربينها و سلاحهايي كه داخل تانكها بود را (در حدي كه توانستيم) ، بياوردم پشت جبهه و كلا هدايت ما ، با اين برادر بود. علي اكبر تناكي: با اينكه خيلي با نيروي عراقي فاصله داشتيم ، اما ديد داشتند . چراغ ها را خاموش كرديم ، هر كار كرديم ديديم نمي شود که رانندگي كنيم . شهيد نوري پياده شد و يك چفيه سفيد به كمرش بست و گفت: سفيدي را مي بينيد ، پشت سرم بيائيد . حدود چهار كيلو متر را با ماشين رفتيم و ايشان همچنان پياده راه مي رفت و ماشين ها به صورت ستون پشت سر ايشان مي رفتند، تا اينكه به منطقه مورد نظر رسيديم. خداداد علي زاده: شب اولي كه در عمليات شركت داشتم، بعد از توجيهات لازم به وسيله سردار شهيد شمس آبادي ( فرمانده گردان جوادالائمه (ع) ) ، تدارك آمادگي لازم را صبح زود، جهت بازديد از محل عمليات با برادر شهيدمان، نوري و چندين تن از برادران ديگر تيم، ترتيب ديده و به محل رفتيم و از نزديك منطقه را مشاهده كرديم و از نظرات ،رابط عمليات سپاه، كه از لشكر قمر بني هاشم و از برادران اصفحاني بود، استفاده كرده و به مقر برگشتيم و به اتفاق شهيد عزيز نوري ، مسائل و كارهاي لازم را به گوش فرمانده عزيزمان رسانديم و سپس براي آمادگي هاي بعدي و خداحافظي با ديگر برادران گردان مان ( سلمان 2 ) برگشتم و به اتفاق شهيد نوري ، به محل گردان موسي بن جعفر (ع ) رفتيم. در بر گشتن ، در حالي كه پياده به سمت گردان سلمان 2 مي آمديم، ناگهان برادر نوري گفت : مي دانيد برادر عليزاده ، همين زمين كه اكنون ما با خيال آسوده روي آن قدم مي زنيم، خدا مي داند كه در موقع آزاد سازي خرمشهر ، براي هر وجب آن يك شهيد عزيزي داده ايم. پس از صحبتهاي زيادي در رابطه با سير تكميلي انقلاب، فرمود : خداوند در صحنه امتحان امّت ايران( در صحنه اجتماع) ، سه سرند قرار داده است. اولين سرند، در مكان شهر ها و روستاها و براي همه است كه چه كسي به جبهه مي آيد و يا چه كسي به جبهه كمك مي كند. پس از آن ، سرند حرم در همين مكان استقرار گردانها و لشكرها مي باشد و براي كساني كه به اينجا مي آيند که با چه نيت و خلوصي خود را براي انجام عمليات و كارهاي لازم آماده كرده و عمل مي كنند . و سرند سوم، در محل خط مقدم و روي خاكريز اول در مقابل دشمن است ، كه هر كس از آن سرند عبور كند ، امتحان خوب و اصلي را داده است ، كه مي بينيم خود او، امتحان را به خوبي پس داد و به ديدار معبودش شتافت. فولادي: با اينكه يك نيروي ساختماني در گناباد بود، اما مثل يك آچار فرانسه در مواقع اضطراري ، در هنگامي كه به مشكلات برمي خورديم، فعاليت مي كرد. گاهي پشت لودر بود ، گاهي پشت بولدوزر بود، راننده پايه يك، لوله كش بنايي هم بود، كار برقي هم مي كرد. خلاصه كارهاي پشت خط و خط را انجام مي داد . درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي , بازدید : 219 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
غفوريان آذرخش,محسن(شاهپور)
خاطرات زهرا باني گرامي,مادرشهيد: شش ماه داشت، كه سخت مريض شد . نذر كردم كه اگر حالش خوب شد ، تا هفت سالگي در ماه محرم به احترام امام حسين(ع)سياه پوشش كنم و بعد از هفت سالگي هم، اگر خودش خواست ، سياه بپوشد و به حمد ا... خوب شد . در كنار خانه ما ، يك چوب (تير برق) و يك درخت توت وجود داشت . وقتي كه درب منزل بسته بود ، از آن تير برق بالا مي رفت و از آنجا از روي درخت توت پائين مي آمد و سطلي را آب مي كرد و داخل خانه همسايه ها مي ريخت . همسايه ها اول مقداري ناراحت مي شدند و بعد مي خنديدند . من اعتراض مي كردم ، كه همسايه ها جلوي بچه ها نخندند . حسين حسين زاده شرقي: روزي كه جبهه نياز به نيرو داشت ، من به ميدان شهدا رفتم. شهيد غفوريان را همراه تعدادي ديگر از دوستان ديدم ، كه آنجا نشسته بودند. از من پرسيد كه به جبهه مي آيي؟ گفتم: بله. همگي به تهران رفتيم و از آنجا تقسيم بندي شديم. حاج آقاي قرائتي براي ما سخنراني كرد. پس از آن به من گفتند، كه شما را نمي برند. زيرا رشتة شما توپخانه است. بالاخره شهيد غفوريان و ديگران را بردند ، ( من نيز داخل كاميوني كه قصد رفتن به كردستان را داشت و حاوي پتو بود، به صورت خاصّي زير پتوها پنهان شدم و خودم را به كردستان رساندم ) و در آنجا شهيد غفوريان و ديگران را ديدم و به آنها ملحق شدم. زهرا باني گرامي: وقتي شهيد شده بود، در مراسم تشييع جنازه اش من گريه نمي كردم و در حال خودم فرو مي رفتم و همين طور با او صحبت مي كردم. مي گفتم: مادر جان، تو جاي خوبي رفته اي. باعث افتخار ما هستي. شفاعت مرا هم در آن دنيا بكن. تابوتش همين طور به سمت من مي آمد و جمعيت دوباره او را مي كشيدند و مي بردند ، تا اينكه به حرم رسيد و ديگر به طرف امام رضا (ع) رفت. وقتي داشتيم به سوريّه مي رفتيم ، گفتم : مادر، بگو برايت چه بياورم ؟ گفت : هيچ چيز ، فقط دلم مي خواهد ، وقتي زيارت حضرت زينب رفتي، از حضرت زينب (س) بخواهيد كه من شهيد شوم . گفتم : پسرم ، هيچ مادري اين را نمي تواند بگويد. بعد گفتم : بگو چه مي خواهي ؟ گفت : برايم يك دوربين بياور . يك روز آقاي جراح نژاد ، مسئول منطقه مالك اشتر ، براي سخنراني به پايگاه ما درشهرستان تايباد آمد و گفت:شهر تايباد ، شهر مرزي است و هم اكنون بسيار خطرناك شده است و كمك مي خواست. گفت:تا كنون چند پايگاه نيرو رفته ، ولي مقاومت نكرده اند.شهيد غفوريان، مسئوليت يك گروه 22 نفري كه از بچه هاي خود پايگاه بود ، را به عهده گرفت و به سپاه تايباد رفتيم. اولين اقدامي كه سپاه تايباد توسط اين شهيد انجام داد، اين بود كه تا رسيديم ، ايشان به بازسازي وپاكسازي سپاه پرداخت. شيشه وسيمان ومصالح گرفت و سپاه را بازسازي کرد،شهيد غفوريان از مشهد درخواست لباس كماندوئي نمود و سفارش كرد ، كه در بين مردم تايباد، شايع نمائيد كه گروهي كماندو از تهران آمده اند و اين 22 نفر را به 3 دسته تقسيم كرد ، كه در عرض 3 ماهي كه در آنجا مشغول فعاليت بوديم ، امنيت آنجا را تأمين كرديم. مادرشهيد: سربازي اش را در گارد جاويدان خدمت مي کرد.يك روز ما روضه داشتيم . محسن آمد و گفت : شما را به جان علي ابن موسي الرضا ، قسم مي دهم مرا دعا كنيد تا از گارد بيرون بيايم ، آنجا آدم فاسد مي شود و شما متوسل به ائمه شويد . ما هم نذر كرده و خواهرش هم ختم انعام نذر كرد. عليرضا ميرزايي: از خط مقدم برگشته بود، مشاهده كردم كه لباسش خوني است و مقداري گرفته به نظر مي رسد. وقتي موضوع را سئوال كردم ، گفت: يكي از دوستانم شهيد شد و من بالاي سر او بودم. آن شهيد هنگام شهادت، اشاره مي كرد كه مرا بلند كن و رو به كربلا قرار بده. شهيد غفوريان مي گفت: من او را بلند كردم و رو به كربلا قرار دادم و چون آب نبود ، لبانم را به لبان او گذاشتم ، كه ديگر آن شهيد تمام كرد. زهرا باني گرامي: يكبار در قرعه کشي لوازم خانه در تعاوني چرخ گوشت به نام ايشان درآمد. گفت: من كه گوشت نمي خورم ، كه چرخ گوشت داشته باشم. اين چرخ گوشت اينجا باشد تا فردي كه نياز دارد ، آن را ببرد. اكبر نجاتي: آشپزي خيلي خوبي داشت و وصف خوبي هم از طبخ غذا مي كرد، هميشه مي گفت: وصف العيش نصف العيش. ايشان به اتفاق تعدادي از نيروها ، به عمليات مشابه، نزديك انديمشك رفته بودند و دو عدد ران گوسفند، همراه خود برده بودند، كه طبخ كنند. گوشتها را تكه تكه كرده و داخل قابلمه روي آتش گذاشته بود تا پخته شود و خودشان به داخل كوه رفته و به راز ونياز و دعا مشغول مي شوند، اين دعا و تفريح و زاري آنقدر طول مي كشد، كه گوشت مي سوزد و به صورت زغال درمي آيد. زهرا باني گرامي: ما داخل حياط درخت ميوه داشتيم ، فصل ميوه كه مي رسيد ، از داخل كوچه چند تا بچه پشت سرش راه مي انداخت و مي رفت بالاي درخت . جيب هايش را پر ميوه مي كرد و بين بچه ها تقسيم مي كرد. مرضيه قانع خرازي: قبل از شهادت خواب مي بيند ، در حالي كه مشغول غسل شهادت است ، سيدي مي آيد و به ايشان شال سبزي هديه مي كند . فرداي آن روز به شهادت مي رسد. حسين شرقي: سال 61 بود ، كه يك روز شهيد غفوريان به من گفت : خواب ديدم، كه ذينبم ( دختر شهيد ) ، لباس سياه به تن كرده در حالي كه سيدي دستش را گرفته و من در منزل استراحت ميكنم و همان سال بود ، كه دوباره به من گفت : خواب ديدم كه ذينبم، لباس سفيدي پوشيده ، در حاليكه سيدي دستش را گرفته و به من مي خندند. عليرضا عباس زاده: در تايباد ، آقاي حسين نوري كه از آمدن من به تايباد باخبر شده بود، بچه ها را جمع كرد و گفت : من دانشجو بودم و ساواك ما را در زمستان خيلي شكنجه مي داد، به نحوي كه بدنم خيس عرق شده بود . مرا زير برف خوابانداند و از آن وقت ، بدنم بسته شده است . ايشان نمايشي به نام دير مغان را طراحي كرده بود، كه از ما خواست آن را پياده كنيم ، كه با موفقيت تمام آن را اجرا كرديم . شهيد غفوريان به عنوان صدفي و من به عنوان عارف ، بازي ميكردم كه خيلي طرفدار پيدا كردم و در تايباد و مشهد روي صحنه آمد . سيد محمود قاسمي: ساعت 3:30 يا 4 بعد از ظهر بود ، كه جلوي سنگر با شهيد غفوريان و آقاي زهتابچيان نشسته بوديم ، هواپيما آمد و بمباران كرد و ايشان به علت احساس مسئوليت زيادي كه داشت ، گفت: من مي روم موتور را بردارم، كه موتور طوريش نشود. وقتي رفت تا موتور را بردارد ، همزمان با روشن كردن موتور، يك راكت به مخزن بنزين اصابت كرد و بنزين به صورت ايشان پاشيده شد و با صورت روي زمين افتاد و بعد سنگر مهمات آتش گرفت . درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي , بازدید : 145 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
طاهرپور ,محمدحسن
خاطرات مادرشهيد: بعد از اين كه آقا محمد حسن ازدواج كرد به ايشان گفتم: الان ازدواج كردي و خداوند به شما فرزندي داده است ,ديگربه جبهه نرو. گفت: تا وقتي كه خون در رگ دارم از اسلام و ميهنم دفاع خواهم كرد. آخرين باري كه آقا محمد حسن مي خواست به جبهه برود جلوي پله ها آمدم تا با او خداحافظي كنم. گفتم: مادر جان، مواظب خودت باش. گفت: مادر، صبور باش، ما شهيد نمي شويم. يك وقت گريه نكني. خداحافظي كرد و رفت. بعد از گذشت چند روز يك شب ايشان را خواب ديدم. به من گفت: مادر، هيچ ناراحت نباش، به زودي پيش شما خواهم آمد. در همين لحظه از خواب بيدار شدم. صبح كه شد خبر شهادش را آوردند. برادر شهيد: يك روز با برادرم علي آقا كه ايشان نيز شهيد شدند مرتكب اشتباهي شديم. وقتي آقا محمد حسن به خانه آمد و متوجه كار خلاف ما شد ما را به داخل زير زمين خانه برد وسيله ي آهني را روي گاز داغ كرد و گفت: ميله را بگير. چون ميله داغ بود من نگرفتم و به عقب رفتم. به علي آقا هم گفت: ايشان هم همين عكس العمل را نشان دادند. بعد آقا محمد حسن گفت: شما كه نمي توانيد داغي يك ميله آهن را تحمل كنيد چگونه مي خواهيد آتش جهنم را تحمل كنيد؟ چرا كار خلاف انجام داده ايد؟ وقتي اين حرف ها را گفت: ما متوجه اشتباهمان شديم و ابراز پشيماني كرديم. ايشان گفت: براي اين كه دو مرتبه مرتكب اين اشتباه نشويد تا فردا صبح توي زير زمين بمانيد ولي با وساطت مادرم ايشان ما را بخشيد و اجازه داد از زير زمين بيرون بيائيم. پدرشهيد: آخرين باري که محمد حسن مي خواست به جبهه برود به راه آهن رفتم تا با او خداحافظي کنم. همين که به ايستگاه رسيدم ديدم قطار حرکت کرد. چشمش که به من افتاد دستش را برايم تکان داد و با من خداحافظي کرد. همان لحظه با خودم گفتم:محمد حسن اين بار شهيد خواهد شد. بعد از گذشت هفت يا هشت روز يک شب خواب ديدم آقا محمد حسن سوار بر يک اسب سياه آمد و به من گفت: بابا، بيا سوار شو. من را پشت سرش سوار کرد و به جبهه برد. در اطراف اهواز و آبادان دوري زد و من را به ايستگاه قطار برد و از اسب پياده کرد و گفت: بابا، شما برگرد. من اين جا هستم. سوار قطار شدم و برگشتم. در همين لحظه از خواب بيدار شدم. صبح که شد به خانمم گفتم: محمد حسن شهيد شده است گفت: از کجا مي داني؟ گفتم: من مي دانم، شهيد شده است. در حال صحبت کردن بوديم که ناگهان زنگ درب حياط به صدا در آمد. در را باز کردم. ديدم خبر شهادتش را آورده اند. پدر شهيد: يک سال از شهادت آقا محمد حسن گذشته بود که يک روز از دفتر قضايي سپاه دعوت نامه اي براي ما آمد. وقتي به دفتر قضايي رفتم، ديدم جواني آنجا ايستاده است. مسئول دفتر قضايي به من گفت: اين جوان فرزند شما را به شهادت رسانده است. هر کاري صلاح مي دانيد, انجام بدهيم. گفتم: جريان چه بوده است؟ جواب دادند: فرزند شما فرمانده گردان بوده است. يک شب مي رود به نگهبان ها سر بزند. به سنگر نگهباني اين جوان که مي رسد مي بيند ايشان خوابيده است. آقا محمد حسن ايشان را بيدار مي کند و ايشان به علت خواب آلودگي فکر مي کند فرزند شما از نيروهاي عراقي است و شروع به تيراندازي مي کند و فرزند شما همان جا به شهادت مي رسد. با همسرم مشورت کردم و تصميم به عفو و بخشش ايشان گرفتم. شب همان روزي که اين جوان را بخشيدم آقا محمد حسن را خواب ديدم که در يک جاي سرسبز و زيبا است و از شدت خوشحالي در پوست خودش نمي گنجد. عبدالله خدابنده: يکي روز با آقاي طاهر پور و عده اي از دوستان ديگر با ماشين شخصي به مسافرت رفتيم. شب شد. بين راه در مکاني ايستاديم تا استراحت کنيم. نيمه هاي شب بود که ناگهان ديديم ماشيني به سمت ما آمد و نگه داشت. وقتي از ماشين پياده شدند از قيافه ها و اعمال آنان مشخص مي شد که از مأمورهاي ساواک هستند. چون ما پنج شش نفر جوان بوديم آنها به ما مشکوک شدند. تعدادي سؤال پرسيدند آقاي طاهرپور با زيرکي تمام آنها را جواب داد و طوري وانمود کرد که ماشين خراب شده است و علت توقف ما در اين مکان اين مسأله بوده است. بالاخره آنها را دست به سر کرد تا اين که از آن جا رفتند. شبي که نيروها مي خواستند از سوسنگرد به منطقه عملياتي بروند. آقاي طاهرپور را ديدم که از حمام مي آمد. به ايشان گفتم: الان چه وقت حمام رفتن است؟ نگاهي به من کرد و گفت: غسل شهادت کرده اي؟ اين حرف را که گفت مثل اين بود که کسي من را تکان داد. با خودم گفتم: احتمال به شهادت رسيدن ايشان وجود دارد. سوار ماشين شديم و به منطقه رفتيم، دو شب بعد با آقاي طاهرپور در محل استقرار گردان دور مي زديم و در يک نقطه توقف کرديم. ايشان به من گفت: شما در اطراف محدودي گردان دوري بزن و به سنگر برو من بعداً مي آيم. از آقاي طاهرپور خداحافظي کردم و رفتم. ساعت دو يا سه شب شد ولي ايشان به سنگر نيامد در همين لحظه با بي سيم تماس گرفتند و به من گفتند: بيا فلان جا، بين راه که مي رفتم شخصي من را ديد و گفت: هادي از طاهرپور خبري نداري؟ گفتم:نه، اتفاقاً قرار بود به سنگر برگردد ولي برنگشت. گفت: ايشان تير خورده است و شروع کرد به گريستن. پرسيدم: چطوري؟ گفت: توسط يکي از بچه هاي خودمان تير خورده است و الان هم ايشان را با آمبولانس به عقب بردند. به عقب برگشتم تا ببينم حالشان چطور است. به بيمارستان که رفتم ديدم ايشان به شهادت رسيده است. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي , بازدید : 145 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
سيد موسوي,سيدقاسم
فرمانده گردان يدالله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي , بازدید : 213 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
خضرائيراد,رضا
فرمانده واحد اطلاعات وعمليات لشكر5 نصر )سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي , بازدید : 213 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
حسيني,سيدمحمود
فرماندهگردان سيف الله لشكر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي , بازدید : 270 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
هاشمي زو,سيدحسن
قائم مقام فرمانده گردان فدک لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي , بازدید : 224 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مصطفايي ,عليرضا
قائم مقام فرمانده گردان ولي الله لشکر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان رضوي , بازدید : 231 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |